بخوانید:
📍پنجاه متری خوابگا چمران، پنجشنبه بیستوچهار اسفند نودوشش ساعت نهونیم شب بود که خوشحال از امضای قرارداد کاریم، داشتم روبه سمت پل نزدیک خوابگاه میرفتم،گوشی دستم بود و برنامه کوهنوردی فردا رو میچیدم که یه دست رو روی شونهم حس کردم که گفت «ببخشید خانم»...
تا برگشتم ببینم کیه، رو زمین افتاده بودم و یکی دسته کیفمو محکم میکشید و منم با کیف به زمین کشیده میشدم، فقط مقاومت میکردم، بدون اینکه بدونم داره چه اتفاقی میفته و چرا دارم مقاومت میکنم، و همزمان داد میزدم که تو فرار کن (خطاب به دوستم که همراهم بود) و جیغ میزدم، چند ثانیه طول نکشید که همه سوار موتور شدند و فرار کردند و من پا شدم و ساعتم رو که یادگاری خواهرم بود از زمین برداشتم، وبا آخرین سرعتی که داشتیم دنبالشون دویدیم که همون موقع یه ماشین وایساد و افتادیم دنبالشون و کل این مدت خون از دست من داشت میرفت و انقدر شکه بودم و همه چیز سریع اتفاق افتاد که نمیدونستم که چرا بدنم و صندلی ماشین پر از خون شده. نگاهم رو از صندلی رو به بدنم انداختم و دیدم دستم تیکه پاره شده. جیغ زدم و ماشین که سرعتش زیاد بود تو جدول افتاد. همونجا زنگ زدن به امبولانس، من از ماشین پیاده شدم و تا رسیدن امبولانس خون من رو زمین جاری میشد، همه مردم اون محل جمع شده بودن و صداهایی که هنوز تو گوشمه... دختر بیچاره دستش رو چیکار کردن...، نمیدونستم با این حجم از خونریزی و دیر رسیدن امبولانس و کارت بانکی که فقط پول بلیط برگشت توش مونده بود چیکار کنم، بماند تو بیمارستان بهم گفتن بیمه شامل ضریههای چاقو نمیشه.
تا قبل از اون اتفاق هیچ وقت سوار امبولانس نشده بودم، هیچ وقت حتی قرص مسکن نخورده بودم، هیچ وقت نرفته بودم بیمارستان... رسیدم بیمارستان داشتم گریه میکردم و میگفتم که نمیخوام جای بخیه روی دستم بمونه، غافل از اینکه جای بخیه کمترین زخمی بود که باقی موند و من بدترین و وحشتناکترین دردهای زندگیم رو توی فیزیوتراپی و کاردرمانی کشیدم، چسپندگی و کوتاهی تاندون و ضربه های زیاد و دیر عمل شدن...، همه اینا باعث شد که دستم به شدت خشک بشه، و دکترم بهم گفت اگه میخوای دستتو از دست ندی باید در حد مرگ درد بکشی تا دستت حرکتشو بدست بیاره. از همه اینها که گذشتم برای گرفتن فیلم به سازمان انرژی اتمی رفتم که فیلم اون مسیر رو در اون ساعت بهم بدن، چون قیافه هیچ کدوم از سارقین یادم نبود، فیلم خیلی به ما کمک میکرد که اونارو شناسایی کنیم. من بارها و بارها پیگیر فیلم شدم، و بارها از طرف آگاهی یوسفآباد درخواست کتبی آوردم که فیلم اون شب رو به من بدن ولی بعد از سمجبازیهای زیاد من، یکی از مسئولین اونجا گفت ببین دختر جون ما فقط برای مسائل امنیتی از این دوربینها استفاده میکنیم و اونجا بود که فهمیدم چقدر من بی دفاع و غریبم وامنیت من در هیچ درجهای از اهمیت قرار نمیگیره. پرسیدم یعنی این امنیت شامل من نمیشه؟من در نهایت ناراحتی با بلند ترین صدایی که داشتم فریاد میزدم. فقط یادمه هرچی تو دلم بود رو گفتم و اخرش با تهدید از اونجا بیرون اومدم و رفتم سمت کوی پیش رئیس دانشگاه. با دیدن من ابراز ناراحتی کرد و بلافاصله گفت چرا شب اومدی بیرون، نباید شبا بیایین بیرون، به معنای واقعی به جنون رسیده بودم که وقاحت چقدر میتونه بیحدومرز باشه، کسی مسول این اتفاق نبود جز من که نباید ساعت نه و نیم شب در ۵۰ متری خابگاه معتبرترین دانشگاه ایران قدم میزدم!
بعد از ماهها پیگیری، من دیگه اون آدم متوهم عدالت که میخواست وکیل بشه نبودم، واقعیت عریان و تیز هرروز منو ویرانتر کرد، جلسات دردناک فیزیوتراپی که هرروز آرزو میکردم کاش هیچ وقت درس نمیخوندم، کاش هیچ وقت دانشگاه قبول نمیشدم،کاش اصلا زنده نبودم... ادامه پیدا کرد. در شرایطی که میدویدم هفت ترمه درسم رو تموم کنم که زودتر به برنامههام برسم، ضربههای چاقو زندگی منو کاملا عوض کرد، دستم رو ، فکرم رو... من در بیدفاعترین حالت ممکن نمیتونم از کسی دفاع کنم، پس چرا باید وکیل میشدم؟
کتابهایم را نصف نیمه رها کردم و به روستایم بازگشتم...
با تمام این اوصاف پشیمانم که چرا آن روزها ترجیح دادم گوشه نشینی کنم و سعی نکنم با وارد کردن فشار رسانه و دانشجویان کاری کنم که فکری بحال امنیت اطراف بهترین دانشگاهشان بکنند،که بعداز سالها همچنان خفت گیری های اطراف خوابگاه ادامه پیدا کنه و یک انسان دیگه قربانی عدم امنیت و بیمسئولیتی بشه.
برگرفته از صفحه اینستاگرام سارا، اهل پاوه-کوردستان
#امیر_محمد_خالقی
@collective98