میلرزیدم؛ شاید از ترس. شاید هم از نفرت!
کُتاش را بیمیل روی تخت انداخت و دستی به کراوات سیاهش کشید.
نگاهمان که به یکدیگر خورد، نیشخند عصبی زد و مقابلم ایستاد. نگاهش بعد از فهمیدن واقعیت، تغییر کرده بود و برایم ذرهای هم اهمیت نداشت! از این مرد، از بوی تنش و حتی از پول خودش و پدرش بیزار بودم.
-چیه!؟ هنوزم تو فکر اون آقای دکتری؟!
ابرویی بالا انداخت و وقیحانه خندید و پیشتر آمد:
-یا شایدم... داری اونو جای من تصور میکنی؟!
-عوضی کثیف!
قهقههی عصبی زد و دکمهی آخر را هم باز کرد. دستانش را به کمر زد و با کنار زدن نیشخند عصبیاش، به همان مردی تبدیل شد که از بعد از دیدن یزدان قبل از مراسم، از او دیده بودم. وحشی، عصبی و ویران!
-بلایی به سرت میارم که دیگه به خودت اجازه ندی جلوی من، منی که شوهرتم، برای یه مرد دیگه گریه کنی!
و جلو آمد که جیغ کشیدم و قصد فرار کردم، اما چنگالهای دیو مانندش را به تور روی سرم رساند که با کشیده شدن موها و تاج سرم، فغانم بلند شد و بیتعادل روی تخت افتادم و از ترس فریاد کشیدم:
-دست از سرم بردار عوضی!
دستهایم را میان چنگالهایش کشید و وقتی نفسهای گداخته و عصبیاش را روی صورتم احساس کردم، به سختی پلک گشودم و با تعجب به نگاه خونبارش خیره شدم.
-تو اینجایی تا برای من وارث بیاری! و خوب میدونی اگر زیر قول و قرارمون بزنی، پدرت با اونهمه بدهی میره زندان!
هق زدم و صورتم را برگرداندم.
هیچوقت بابا و این مرد را نمی بخشیدم؛ هیچوقت!
امشب باید یک شب رویایی برای من و یزدان میبود. باید مثل همیشه با بوسههای لذت بخشش نرم میشدم!
با چسبیدن ناگهانی و داغ لبهای بزرگش به روی شاهرگم، جیغ بلندی کشیدم و خودم را تکان دادم، اما تن سنگین او اجازهی فرار نمیداد و بهجایش، صدای زمختش زیر گوشم پیچید:
-امشب یهجوری به این زندگی قُفلت میکنم که هیچ کلیدی نتونه بازت کنه دخترِ ایمان سنگتراش!
https://t.me/+oDAOPOl1MaI3NzI0
https://t.me/+oDAOPOl1MaI3NzI0
با پیشنهاد حاجرحمان صفوی، آتیشی توی خونهمون برپا شد که دل عاشق منم جلودارش نبود💔
پرداخت شیربهای سنگین در مقابل اوردن یه وارث برای پسرش و بیرون کردن فکر اون دختر دستفروش مترو از سرش...
من عاشق مرد دیگهای بودم؛ اما زور پول و هوس به هرچی احساس بود، میچربید📿❤️🩹