کانال رسمی رمان های آذین بانو @linkromanazin Channel on Telegram

کانال رسمی رمان های آذین بانو

@linkromanazin


﴾﷽﴿

کانال رسمی آذین بانو

https://baghstore.site/آذین-بانو/


ارتباط با نويسنده:
@ravis1

اینستا:

https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet

کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

کانال رسمی رمان های آذین بانو (Persian)

با خوشامدگویی به کانال رسمی رمان های آذین بانو خوش آمدید! این کانال جایی است که طرفداران ادبیات و داستان های جذاب می توانند به دنیای داستان های فوق العاده آذین بانو پیوند بزنند. با مطالعه اثرات شگفت انگیز این نویسنده استعدادتان را در ادبیات به امتحان بگذارید و لذت ببرید. این کانال تنها محلی نیست که می توانید کارهای آذین بانو را بخوانید، همچنین می توانید از لینک ارتباطی با نویسنده و صفحه اینستاگرام او استفاده کنید تا به روز با اخبار و اطلاعات جدید از او باشید. همچنین می توانید به کانال دوم او بپیوندید تا اثرات و داستان های دیگر او را تجربه کنید. بنابراین، اگر به دنبال یک تجربه ادبی شگفت انگیز هستید، حتما به کانال رسمی رمان های آذین بانو بپیوندید!

کانال رسمی رمان های آذین بانو

17 Feb, 18:42


❤️


می‌لرزیدم؛ شاید از ترس. شاید هم از نفرت!

کُت‌اش را بی‌میل روی تخت انداخت و دستی به کراوات سیاهش کشید.

نگاه‌مان که به یکدیگر خورد، نیشخند عصبی زد و مقابلم ایستاد. نگاهش بعد از فهمیدن واقعیت، تغییر کرده بود و برایم ذره‌ای هم اهمیت نداشت! از این مرد، از بوی تنش و حتی از پول خودش و پدرش بیزار بودم.

-چیه!؟ هنوزم تو فکر اون آقای دکتری؟!

ابرویی بالا انداخت و وقیحانه خندید و پیش‌تر آمد:

-یا شایدم... داری اونو جای من تصور می‌کنی؟!

-عوضی کثیف!

قهقهه‌‌ی عصبی زد و دکمه‌ی آخر را هم باز کرد. دستانش را به کمر زد و با کنار زدن نیشخند عصبی‌اش، به همان مردی تبدیل شد که از بعد از دیدن یزدان قبل از مراسم، از او دیده بودم. وحشی، عصبی و ویران!

-بلایی به سرت میارم که دیگه به خودت اجازه ندی جلوی من، منی که شوهرتم، برای یه مرد دیگه گریه کنی!

و جلو آمد که جیغ کشیدم و قصد فرار کردم، اما چنگال‌های دیو مانندش را به تور روی سرم رساند که با کشیده شدن موها و تاج سرم، فغانم بلند شد و بی‌تعادل روی تخت افتادم و از ترس فریاد کشیدم:

-دست از سرم بردار عوضی!

دست‌هایم را میان چنگال‌هایش کشید و وقتی نفس‌های گداخته و عصبی‌اش را روی صورتم احساس کردم، به سختی پلک گشودم و با تعجب به نگاه خونبارش خیره شدم.

-تو اینجایی تا برای من وارث بیاری! و خوب می‌دونی اگر زیر قول و قرارمون بزنی، پدرت با اون‌همه بدهی میره زندان!

هق زدم و صورتم را برگرداندم.

هیچ‌وقت بابا و این مرد را نمی بخشیدم؛ هیچ‌وقت!

امشب باید یک شب رویایی برای من و یزدان می‌بود‌. باید مثل همیشه با بوسه‌های لذت بخشش نرم می‌شدم!

با چسبیدن ناگهانی و داغ لب‌های بزرگش به روی شاهرگم، جیغ بلندی کشیدم و خودم را تکان دادم، اما تن سنگین او اجازه‌ی فرار نمی‌داد و به‌جایش، صدای زمختش زیر گوشم پیچید:

-امشب یه‌جوری به این زندگی قُفلت می‌کنم که هیچ کلیدی نتونه بازت کنه دخترِ ایمان سنگ‌تراش!

https://t.me/+oDAOPOl1MaI3NzI0
https://t.me/+oDAOPOl1MaI3NzI0

با پیشنهاد حاج‌رحمان صفوی، آتیشی توی خونه‌مون برپا شد که دل عاشق منم جلودارش نبود💔

پرداخت شیربهای سنگین در مقابل اوردن یه وارث برای پسرش و بیرون کردن فکر اون دختر دستفروش مترو از سرش...

من عاشق مرد دیگه‌ای بودم؛ اما زور پول و هوس به هرچی احساس بود، می‌چربید📿❤️‍🩹

کانال رسمی رمان های آذین بانو

17 Feb, 18:42


📛عشق_ممنوعه
💯پارت واقعی


آه کشید طولانی آنقدری که استخوانهای جناغش از پوست تنش بیرون زدند. دستش لای موهایم رفت. منتظر نگاهش می‌کردم. نیم‌خیز شد، دستش را از زیر سرم بیرون کشید و قائم زیر سرش گذاشت. چشمانش مدام در گردش بود.
دوباره عمیق نفس کشید .
- اما من وقتی کنارتم به هیچی، هیچ‌کس فکر نمی‌کنم... فقط تویی...
چشم بستم و جواب دادم:
- ای‌کاش کسی نبینه، ندونه... ای‌کاش خدا هم نمی‌دید.
- کار حلال ، اما و اگر نداره... حرومش نکن.
اشکی نداشتم و جای چشمانم، قلب بینوایم بود که خون گریه می‌کرد. نوازشم کرد و من دوباره به عرش اعلی رسیدم. طرز نگاهش دلم را زیر و رو می‌کرد. چه می‌شد همانطور می‌ماندیم.
- برم چشم خدا رو ببندم؟
همین حرفها را زد که رامش شدم. خوشی‌ کلامش از تنم رفت ، وقتی از ذهنم گذشت که او را با دیگری هم شریکم. نفرت  روی قلبم چادر سیاه انداخت. دوز دلبری‌ام  را بالا می‌بردم چه کسی می‌خواست با من رقابت کند؟ چشمانم را خمار کردم. برای بوییدن و بوسیدن آن رگ برجسته‌ی گلویش بال‌بال می‌زدم. چشم بستم و ریه‌ام را از عطرش پر کردم.
صدایش همیشه آنطور خش داشت، یا من هنوز مست بودم؟
- حسی که با تو دارم و هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم. می‌خوام یه اعترافی کنم...
گفت و نفهمید چه آتشی بر تنم روشن کرد، سرش را کنارم روی بالش گذاشت، آنقدری نزدیک بودیم که در آیینه چشمانش تصویرم را می‌دیدم
قلبم تندتند می‌زد. گوشهایم داغ شده بودند.
خندید ، نفسهایش پخش صورتم شد.
چانه‌اش را به چانه‌ام چسباند چشمانم از هم‌آغوشی نگاهش سیر نمی‌شد که عقب نمی‌کشید. سرش را کمی فاصله داد.
- با اینکه بار اولت نبود، اما من... فکر می‌کنم اولین مردی هستم که ... تا این حد نزدیکت شده.

طرز نگاهش همچون فرمانده‌‌ای بود که اول بار سرزمینی را فتح می‌کرد. قلبم هزار ریشتر لرزید.

نفس عمیقی کشید و خم شد و  دوباره حس شورانگیز در تنم بلوا برپا کرد. تشنه‌ای بودم و برای سیری ولع داشتم، او هم متوجه شده بود که لب چشمه رهایم می‌کرد.

فاصله گرفت و زیر گوشم گفت:
- حالا هم من و نمی‌خوای؟

بزاقم را بلعیدم، هنوز در خلسه‌ی بوسه‌اش دست و پا می‌زدم. می‌خواست از فرصت سواستفاده کند. با دستانم به عقب هلش دادم:
- نه! دوستت ندارم.

اخمی کرد و جواب داد:
- پس کی بود یه ساعت پیش...

حرصم گرفت:
- چی با خودت فکر کردی؟ من آدم آهنی‌ام... احساس ندارم؟ آدم نیستم؟ اینکه بیای سرو گوشم دست بکشی و ... منم زنم، احساس دارم...

- ما مخلص احساس شمام هستیم. منتها ما با هر نفسمون می‌گیم خاطرخواتیم شما ... به روی خودت نمی‌آری.

با کمال خونسردی لبخند زد. چه آتویی دستش داده بودم. خودم را نباختم و گفتم:
- خب! نمی‌خوامت ... زوری که نیست.

- باشه، تو گفتی منم باور کردم، کیه که جلوی عادل باهر طاقت بیاره...

چشمکی زد و ادامه داد:
- قلقت دستم می‌آد، این اولیش بود.

مهر لبهایش روی استخوان ترقوه‌ام و صدای خمارش که گفت:
- اینم مهر عادل باهر...

https://t.me/+sZFE6fGL79w0YTI0
https://t.me/+sZFE6fGL79w0YTI0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

17 Feb, 18:42


الناز دادخواه🍃




داستان هم از جایی شروع میشه که فرمانده عبوس یه پایگاه نظامی، مجبور میشه برای حفظ امنیت، دختری رو چندماه توی پایگاه نگه داره و این دختر همه زورشو می زنه تا تمام قوانین پایگاه رو زیر پا بذاره و حرص فرمانده رو در بیاره☺️😍😂👇



لباس‌هایم را درآورده و زیر یکی از دوش‌های آب رفتم. ساعت خاموشی بود و پرنده در مقر پر نمی‌زد.


تنها زمانی که می‌شد راحت دوش بگیرم همین ساعت بود. گرچه به من تاکید کرده بود برای حمام به ساختمان مقابل درمانگاه بروم و از حمام بانوان استفاده کنم اما چه کسی حوصله داشت در این سرما تا ساختمان مقابل برود؟



زیر دوش آب گرم ایستادم و بی توجه به قانون دوش 7 دقیقه‌ای بیست دقیقه از اب گرم استفاده کردم.


از زیر دوش بیرون آمده و حوله سفید رنگ را دور خودم پیچیدم که صدایی مرا متوقف کرد.
«فکر می‌کنم معنای ساعت خاموشی اینه که یه خرگوش کوچولوی فضول توی مقر پرسه نزنه


به عقب برگشتم، در تاریک و روشنای ورودی حمام سربازها ایستاده و به من چشم دوخته بود. اصلا نمی‌دانستم از چه زمانی آنجا ایستاده و مرا تماشا می‌کند.


«چند روزه اومدی اینجا و تقریبا همه قوانین رو شکستی! پرسه زدن در ساعت خاموشی، استفاده از حمام سربازها، استفاده بیش از ساعت مجاز از دوش آب گرم و از همه مهم‌تر سرپیچی از دستور مستقیم فرمانده!»


کم نیاوردم و گفتم:
«آدم وقتی نیاز به حموم داره باید بره حموم دیگه قانون نمیخواد.»


عصبی گفت:
«بهت گفتم از حمام ساختمان درمانگاه استفاده کن نه از جایی که ممکنه سربازها ببیننت!»


مقابلش روی نوک پا ایستاده و گفتم:
«سربازها تو ساعت خاموشی بیرون نمیان. منم تو این سرما نمیرم تا ساختمون درمانگاه...»


خواستم از کنارش عبور کنم که دستانش دور بازویم حلقه شد.


مرا عقب کشیده و به سینه‌اش چسباند. حولۀ سفید را دور تنم محکم تر کرد و گفت:
«از این به بعد تو حمام اتاق من دوش می‌گیری...نمی‌خوام چشم کسی جز من تورو اینطوری ببینه...فهمیدی یا جور دیگه بفهمونمت!»
https://t.me/+eTResnHxPVQ5ZGM0
https://t.me/+eTResnHxPVQ5ZGM0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

17 Feb, 18:41


209


هق زدم
_نمیدونم، واقعا نمیدونم. انگار خدا میخواست بمونه
لب گزید و با بغض پرسید
_یغما امشب نمیومدم میخواستی نشونم ندی؟
هق زدم
_من جز دلوین چیزی ندارم برا از دست دادن
بلند شد و آمد، درست کنارم نشست و دست دور شانه ام انداخت
_منم جز تو و دلوین و مامان کسی رو ندارم.
صورتم را میام دست هایم پنهان کردم و از ته دل زار زدم. امیر علی دست روی موهایم کشید
_ببین یک ماهه چطور سرگردونم تو این شهر.این یک ماه نمیدونستم دخترمم اینجاست. اینجا موندنم فقط و فقط به خاطر تو بوده. اما الان که فهمیدم دخترم دارم دیگه دلیلم برا موندن هزار برابر شده. دستم را از روی صورتم پایین آوردم.یقه ی پیراهنش را گرفتم. ملتمس و نگران تکانش دادم
_حق نداری منو بچه م رو از هم جدا کنی. من از دلوین نمیگذرم
سرش را جلو آورد و دستش را پشت سرم گذاشت و قبل از آنکه به خودم بیایم لبم را بوسید
_منم از توُ دخترم نمیگذرم
دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به عقب هدایتش کردم
_بهم نزدیک نشو. تو محرم من نیستی
خندید و آهسته توی سرم زد. به سمت درب ورودی خانه اشاره کرد
_دیوانه دلیل محرمیتمون رفته نخود سیاه ببخشید دوغ بخره بیاره.
غمگین نگاهش کردم. آرام‌تر از قبل گفت
_بیا بریم با هم زندگی کنیم. با دخترمون. دلوین هم پدر میخواد هم مادر. منم تو رو میخوام. میخوام ازت یه دو جین بچه داشته باشم. یا چشمایی شبیه به خودت. شبیه به دلوین
با بغض نگاهش کردم
_دلخورم ازت
دست دور شانه ام انداخت و به آغوشم کشید
_میدونم. دلخوریتو رفع میکنم.قول میدم یغما جان. من دیگه امیر علی سابق نیستم. ببین موهام سفید شده

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Feb, 18:55


208



از امیر علی فاصله گرفتم. آهسته دلوین را به سمت امیر علی هدایت کردم
_برو پیشش.
خودم هم روی مبل نشستم. دایی فرهاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهم کرد. نمی‌دانم توی نگاهم چه خواند که گفت
_حقتونه با هم حرف بزنید. حقشه بدونه بچه داره. دیر یا زود هم می‌فهمید. میتونستم دست به سرش کنم اما دلم نیومد بهتون ظلم کنم یغما. با هم حرف بزنید. دلخوریا رو بندازید دور، خاطرات بد رو. نمیگم فراموش کنین اما قاب نکنید بذارید به دیوار. دلوین باید بین خونواده بزرگ بشه. با پدرُ مادرش کنار هم. خاله و دایی و عمو میخواد. تنهایی اصلا چیز خوبی نیست یغما. اینو من میدونم که با این همه سن جز تو هیچ کسی رو ندارم.میدونم الان که دیگه پدر بچه ت اومده برا همیشه تنها میشم. اما نمیخوام بخاطر خودخواهی من یه عمر تنها بمونیُ دخترت از نعمت پدر محروم باشه.
به روی امیر علی لبخند زد.
_میدونی اندازه ی بچه ی نداشته ی خودم دوستت دارم. اعتراف تلخیه و میدونم بدت میاد اما تو خاطرات کسی رو برام زنده میکنی که برام عزیز بود. حفظ کن خونواده تو پسر.
از روی مبل بلند شد. دستش را به طرف دلوین گرفت
_بریم دوغ بخریم بیایم با لوبیا پلو مامان میچسبه
دلوین که نگاهم کرد. دایی فرهاد تاکید کرد
_بیا بریم دایی. مامان بابا با هم حرف میزنم حوصله شون سر نره تا ما بیایم.
امیر علی دو طرف صورت دلوین را گرفت. توی چشم‌هایش به دقت نگاه کرد. جزء جزء صورت دخترکم را گرفت و در نهایت روی چشم هایش را بوسید. پیشانی اش را بوسید و بی میل رهایش کرد.. دلوین و دایی که بیرون رفتند امیر علی دست بر سینه و با لبخند نگاهم کرد. کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد و دلخور پرسید
_میدونی این چند سال رو بهم بدهکاری؟
دست زیر چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. دوباره پرسید
_با اون همه خونریزی چطور زنده موند

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Feb, 18:36


207



داشتم دلوین را صدا میزدم که دایی فرهاد با گفتن بفرمایید کسی را به خانه دعوت کرد. شالم را از روی صندلی چنگ زدم و از آشپزخانه با سینی چای بیرون رفتم..از دیدن امیر علی کنار دایی فرهاد مات ماندم. فکرش را نمیکردم که بخواهم در چنین موقعیتی با او روبه رو شوم. نگاهم را که به دایی فرهاد دوختم چشم هایش را به نشانه ی آرامش باز و بسته کرد دست پشت کمر امیر علی گذاشت و با دست دیگرش به مبل ها اشاره کرد.
_بفرما بشین
دلوین به طرفم آمد و با پایین پیراهنم را گرفت و پشت هم تکرار کرد
_مامان بغلم کن.
میدانستم از دیدن فردی ناشناس کنار من و دایی فرهاد تعجب کرده است و همین هم باعث می‌شد احساس غریبی کند..
دایی فرهاد سینی چای را از دستم گرفت
_من میرم عوضشون کنم برا مهمونمونم چای بریزم. بشینین تا بیام
دلوین گردنم را محکم گرفته بود. امیر علی گیج و گنگ داشت نگاهمان می کرد.
آب گلویش را قورت داد و ناباور زمزمه کرد
_دخترمونه؟ دختر منه؟
چشم هایم پر از اشک بود. پلک که زدم اشکم روی گونه ام چکید. امیر علی با تمام بهتش نزدیکمان آمد. برای دلوین آغوشش را باز کرد. دلوین بیشتر از قبل خودش را به من چسباند. امیر علی تلاش کرد کمی از من دورش کند. هق زدم
_می‌ترسه. اینجوری نمیاد پیشت.
همانجایی که ایستاده بودیم هر دو نفرمان را در آغوش گرفت و با بغضی که توی صدایش بود دمِ گوشم پچ زد
_بی معرفت. بی معرفت. خودتونو ازم دریغ کردین
هق زدم. امیر علی روی موهایم را بوسید
_جانم، جانم. یغما ازم دور نشو. تحمل ندارم
دلوین غر زد
_له شدم
امیر علی خندید
_مثل خودته
دایی فرهاد با تک سرفه ای به سالن آمد

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Feb, 18:34


206


_کجایی؟
خندید
_نزدیکت، امر کن
اخم کردم
_هیچ میدونی حاج خانوم مریضِ؟
سکوت که کرد آهسته ادامه دادم
_درسته یه سرما خوردگی ساده ست اما بازم باید پیشش می‌بودی
سکوتش که طولانی شد صدایش زدم
_امیر
جوابم را که «جانم» داد لب گزیدم. قرار نبود من با آدمی که نسبتی نداشتم جز خاطرات مشترک قدیمی صمیمی شوم. زود خودم را جمع و جور کردم تا دل زبان نفهمم نخواهد پیش روی کند و خیال ببافد به هم.
_برگرد پیش مادرت.بهت نیاز داره.
بدونِ فوت وقت جواب داد
_تو هم میای؟
_معلومه که نه. من اینجا دارم زندگی میکنم، کار میکنم. از همه مهمتر دایی فرهاد رو دارم. برگرد سر خونه و زندگیت. اینجا آبی برات گرم نمیشه
تاکید کردم
_حتی ولرم
گفتم و تماس را قطع کردم. امیدوار بودم برود. می‌دانستم می‌رود. حاج خانوم خط قرمزش بود. می‌دانستم در مقابل حاج خانم کوتاه خواهد آمد.گوشی را گذاشتم روی تخت دلوین و به آشپزخانه رفتم و و مشغول آماده کردنِ شام شدم. زیرِ اجاق را کم کردم و از همانجا دایی فرهاد را صدا زدم
_چای میخوری دایی؟
صدای زنگ خانه آمد.
_بریز تا ببینم کیه.
به ساعتِ روی دیوارِ سالن نگاه کردم
_یعنی کی میتونه باشه این وقت شب
دایی فرهاد دستش را روی سر دلوین کشید و عروسکی که دستش بود را به طرف دلوین گرفت
_مثل فیلما میگی یعنی کی میتونه باشه. یکی هست حتمأ که در زده
دایی فرهاد که بیرون رفت فنجان هایی که توی سینی گذاشته بودم را از چای خوشرنگ پر کردم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

12 Feb, 18:42


205


گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با تاخیر تماس وصل شد و به جای شنیدن صدای حاج خانوم صدای زن جوانی توی گوشم پیچید.. سلام کردم و خواستم با حاج خانوم صحبت کنم. وقتی که گفت حال خوبی ندارد ترس برم داشت. نگران پرسیدم
_بگید یغما زنگ زده ببینید میتونه حرف بزنه
منتظر شدم تا به حاج خانوم اطلاع داد. گوشی را که به حاج خانم داد و صدای خسته اش را شنیدم نگران پرسیدم
_حاج خانوم بد نباشید چی شده
با همان صدای خسته و گرفته پرسید
_یغما. خوبی مادر
_خوبم. شما خوبید
بی حال جواب داد
_نه مادر. خوب نیستم.
نگران تر از قبل پرسیدم
_امیر علی نیست ببرت دکتر؟
تک سرفه ای کرد
_نه مادر. از وقتی اومده سراغ تو هنوز برنگشته. خیلی وقته.مگه نیومد سراغت
کلافه نفسم را رها کردم
_اومد. اما من فکر کردم برمیگرده. پسره ی کله شق
حاج خانم دوباره سرفه کرد
_من خوبم مادر. یه کم سرما خوردم خوب میشم.
از حاج خانم خدا حافظی کردم و بدون فوت وقت شماره ی امیر علی را گرفتم. امیدوار بودم شماره اش را عوض نکرده باشد. خوشبختانه شماره اش همان شماره ی قبل بود.
با دومین بوق صدایش را شنیدم
سلام کردم
_به به. سلام یغما خانم. چه عجب
دلم از شنیدن صدایش یک جور عجیبی گرفت. امیر علی را دوست داشتم. اگر کارد را به استخوانم نمی رساند هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم اما یک بام و چند هوا بودنش مرددم کرده بود. مطمئن نبودم آدمی باشد که بعد ها بتوانم بر او تکیه کنم یا نه. همان تردید هم فراری ام داد. صدایش از فکر و خیال بیرونم آورد. نگران پرسید
_اتفاقی افتاده یغما؟

کانال رسمی رمان های آذین بانو

11 Feb, 18:24


204


فکر می‌کردم برخورد سردم دلسردش خواهد کرد. این را وقتی فهمیدم که روز بعد اطراف خانه ی مامان پوران ندیدمش. با این حال تمام تلاشم را برای محافظه کاری ام ادامه دادم. با دلوین بیرون از خانه نمی رفتم. خودم هم به جز در مواقع ضروری بیرون نمی‌رفتم. دایی فرهاد کارش را کنار دوستش شروع کرد. سرمایه ای که دستش داشت و سودش را به دایی فرهاد می داد کمک کرد تا دایی فرهاد هم همراهی اش کند و در مغازه اش سرگرم شود. فروشگاه بزرگ لوازم یدکی وقت زیادی از دایی فرهاد می‌گرفت عملا از صبح تا شب ما را از دیدنش محروم کرده بود. با این حال خودش راضی بود از شغل جدیدش. یک ماه از فوت مامان پوران گذشته بود و باید خودمان را برای مراسم چهلم آماده میکردیم. تصمیم داشتم دایی فرهاد که صبح سر کار رفت دنبال کارها را بگیرم و همه چیز را سرُ سامان دهم. روز بعد به محض رفتن دایی فرهاد آماده شدم و دلوین را هم آماده کردم. روی صندلی عقب نشاندمش و نگران از آنکه ممکن است امیر علی اطراف خانه ی مامان پوران باشد تاکید کردم
_از رو صندلی بلند نشی دلوین جان
مطیع سر تکان داد و همانجا بدون حرکت نشست. ماشین را از خانه بیرون بردم و حرکت کردم. تمام مدت از آینه پشت سر و اطرافم را نگاه میکردم تا اگر احیاناً امیر علی را دیدم بتوانم به موقع عکس العمل نشان دهم.. مرتب کردن کارها برای مراسم مامان پوران سه روز از وقتم را گرفت. در نهایت از همه چیز که خیالم راحت شد به یکتا زنگ زدم و خواستم تاریخ مراسم را به مامان و بقیه بگوید. باید به حاج خانوم هم اطلاع میدادم. برای کاری که میخواستم انجام دهم تردید داشتم اما اگر تماس نمیگرفتم خیلی زشت می شد.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

10 Feb, 18:29


203


سر تکان داد
_پرستار براش گرفتم. تا دو روز پیش نصف روز بود الان تمام وقت گرفتم. بهش گفتم دارم میام سراغت.
_واقعا فکر کردی تا اومدی باهات میام
دستش را توی هوا تکان داد
_چرا نیای؟ مگه بهتر از منم سراغ داری؟ اصلا بهتر از من مگه وجود داره.
به خوش خیالی اش توجهی نکردم این آدم خودشیفتگی را به حدِ اعلایش رسانده بود
_این همه خودتو تحویل میگیری حواست باشه سرت گیج نره
یک دستش را توی جیب شلوار جینش فرستاد و توی چشم هایم خیره نگاه کرد.
_چیه،نکنه فکر کردی روابطت با خونواده ت حسنه شده دیگه همه چی اوکی میشه؟ یا شایدم پشتت به اون شهابِ چلغوز پره
متعجب نگاهش کردم. از آخرین باری که دیده بودمش ادبیات حرف زدنش بسیار بسیار بدتر و ضعیف تر شده بود
_محض اطلاعت من اصلآ شهاب رو ندیدم
اخم کرد
_باباش بهت قولی داده؟
کلافه نگاهش کردم
_اولآ که بابای شما هم میشه. دومأ مگه عمو کمال جلو خودت حرف نزد. دیگه چرا الکی یه طرفه به قاضی میری
_عمو کمالت جلو من گفت تا گذشته ی داغونی که بود رو یه کمی ماست مالی کنه اما هم خودش هم من میدونیم دلش می‌خواد شهاب برنده ی این جنگ بشه
متاسف نگاهش کردم
_نمیدونم والا چی باید بهت بگم
_دعوتم کن بیام تو
اسم دعوت مصادف میشد با رو به رو شدن با دلوین همین هم دستُ پایم را سست می‌کرد. خودم را به آن راه زدم
_برگرد برو پیش حاج خانم. اگه بخوام دوباره باهات باشم خودم خبرت میکنم.
قدم های بلندی به طرف خانه ی مامان پوران برداشتم و از تیررس نگاهش دور شدم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

09 Feb, 18:42


202


این را که گفت زدم زیر خنده یکی دو. نفری که از کنارمان گذشتند متعجب نگاهمان کردند.
_نه جدی چی میخوای چند روز مثل سایه در تعقیب منی
_گفتم که شمارتو
پوزخند زدم
_واقعا فکر میکنی شمارمو داشته باشی همه چیز اوکی میشه
چشم هایش اطراف را پایید
_نمیشه؟ یغما چته تو؟ الان که همه چیز علنی شد. منم که نوکرتم اومدم جبران کنم
با تاسف نگاهش کردم
_جبران کردنِ تو الان به درد من نمیخوره. برو امیر علی. برو سراغ زندگیت.
حرفم را قطع کرد
_زندگی من اینجاست. کنار تو.یغما من حتی وقتی که قصد آزارتو داشتم دوست نداشتم صدمه ببینی. اون موقع نمیدونستم اسم حسم چیه اما حالا میفهمم علاقه مند بودم بهت همون موقع هم
غمگین نگاهش کردم. هنوز هم دوستش داشتم این مرد را اما غرورم از علاقه ام مهم تر بود که بی رحم جوابش را دادم
_امیرعلی تو منو بخاطر خودم نخواستی هیچ وقت. تو میخواستی به وسیله ی من جلو بقیه بایستی. میخواستی برنده ی این میدون تو باشی حتی شده به جرم نابود کردن من
_اشتباه کردم. جبران میکنم. جریمه م هم همین چند سال دوری. بسه دیگه منصفانه ست.
_امیر علی من باید فکر کنم. بعدش اگه دیدم موقعیتت با شرایط من جور در اومد اون‌وقت تصمیم میگیرم
خودخواه جواب داد
_تا اون وقت بیا بریم خونه م.
لبخند زدم به خواسته اش. به خانه ی مامان پوران اشاره کردم
_میبینی که خونه و زندگی من اینجاست.
_خب منم میام اینجا. خونه میگیریم زندگی میکنیم
دست به سینه نگاهش کردم
_چرا مثل پسر بچه های بهانه گیر حرف میزنی. تو اصلا به حاج خانوم فکر میکنی

کانال رسمی رمان های آذین بانو

08 Feb, 18:43


201


پتانسیل داشتن امیر علی زمانی مشخص شد که سه روز بعد وقتی داشتم دربِ خانه را برای بیرون رفتن باز میکردم با کمی فاصله از خانه ی مامان پوران توی خیابان دیدمش. تصورم آن بود که اشتباه کرده بودم اما وقتی پنجشنبه صبح برای خرید گل به گلفروشی رفتم باز هم از توی آینه ی ماشین دیدمش. خودم را به ندیدن زدم. دسته گل را گرفتم و به خانه برگشتم. در را محکم بستم و پرده های خانه را کشیدم، مثل دیوانه ها شده بودم. به هر چیزی عکس العمل نشان می دادم. به دایی فرهاد که ماجرا را گفتم متفکر نگاهم کرد. بی حوصله گفتم
_دایی یه فکری بکن. دلوین رو ببره من می میرم ها
خدا نکنه ای گفت و. بلند شد چند بار طول و عرض اتاق را طی کرد. در نهایت روی صندلی نشست
_دلوین رو نمیذاریم ببینه فعلأ اما تا کی
بالاخره که چی
ملتمس گفتم
_فعلا خوبه. تا بعدم خدا بزرگه
عصر رفتم سرِ قبرِ مامان پوران. تنها صدای گریه ای که می‌آمد صدای من بود. غروب بود که به خانه برگشتم . ماشین را بردم توی حیاط تا اگر در حال تعقیبم بود متوجه حضورش شوم.حدسم درست بود. در حال تعقیبم بود. دایی فرهاد همراه دلوین توی حیاط بودند
درب خانه را باز کردم و گفتم
_دایی شما و دلوین برید داخل تا من بيام.
دایی فرهاد. مشکوک نگاهم کرد
_کجا میری؟بیام منم؟
_نمیخواد. میخوام با امیر علی حرف بزنم.
_بیا شر به پا نکن یغما
کوتاه نیامدم.
_میام الان
از خانه بیرون رفتم. حدسم درست بود آمده بود. پس همان چند روز پیش هم خودش را دیده بودم و اشتباه نمی کردم. قبل از آنکه به ماشینش برسم خودش در را باز کرد. دستم را به دربِ ماشینش گرفتم و منتظر شدم تا پیاده شود. مقابلم که ایستاد حق به جانب پرسیدم
_شما چی میخوای دنبال من الان چند روزه
توی چشم هایم بدون ذره ای تردید نگاه کرد
_شمارتو

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Feb, 18:41


200




آه کشیدم
_ این پتانسیل رو داره که هفته ی بعد دوباره بیاد اینجا اونم بخاطر اینکه بدونه چی به چیه
صدای زنگ در که آمد دایی فرهاد خندید
_نکنه خودشه. چقدر زود اومد.
لبخند زدم
_دیگه نه در این حد
پشت دربِ خانه صبوری بود دلوین را آورده بود. آنقدر دلتنگش بودم مه بی خیال حضور صبوری همانجا جلو در خم شدم در آغوشش گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم. از صبوری تشکر کردم و با دایی فرهاد تنهایشان گذاشتم. دلوین به محض دیدنم شروع کرد به دلبری کردن و من با جانِ دل حرف هایش را می شنیدم. خانه را بعد از رفتن مهمان ها مرتب کردم، وسایل مامان پوران را از گوشه و کنار خانه جمع کردم تا بعد سر فرصت فکری به حالشان بکنم. زندگی مان افتاده بود روی روال طبیعی خودش. با آنکه دایی فرهاد اجاره ی خانه ی طبقه بالا میگرفت و حقوق من هم کفاف زندگی راحتمان را می داد اما دایی فرهاد تصمیم گرفته بود دوباره کار کند. وقتی فهمیده بودم قصدش را به شوخی گفتم
_سر پیریُ معرکه گیری
دایی فرهاد خندید
_پدر سوخته من تازه اول جوونیمه پیر باباته
خندیدم.
_نه جدی دایی حقوق من که هست، اجاره خونه هم که هست. اون پولی هم که تو بازار دادی دست دوستتم سودش رو بهت میده. حوصله داری بری سر کار. تازه روزایی که من سرکارم دلوین چی میشه
دایی فرهاد با لبخند نگاهش را بین من و دلوین چرخاند
_فعلا که می‌برمش با خودم وقتایی که تو کار داری بعدشم اون امیر علی که من دیدم نمیذاره زنُ بچه ش اینجا بمونن. خیلی زود میاد میبرتون
دلم برایش سوخت. داشت حساب تنهایی خودش را می‌کرد. بلند شدم، دستش را گرفتم و پشت دستش را بوسیدم
_دایی فرهاد هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. هیچ کس ها
«خدا کنه ای» که گفت دلم را سوزاند اما من تصمیمم را گرفته بودم نمیخواستم کسی من و دلوین را از دایی فرهاد دور کند.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Feb, 18:27


199



امیر علی پر از حرص حاج خانوم را مخاطب قرار داد
_تا حالا که نه و نوچ بود چون بقیه راضی نبودن حالا که ارهُ اورهُ شمسی کوره راضی ان تاقچه بالا میذارن برا من
داشت اصطلاحات خودم را می گفت. گونه ی حاج خانوم را بوسیدم و در جوابش گفتم
_حاج خانوم تا حالا نه متن راضی بود نه حاشیه، حالا که حاشیه راضیه، متنم میگه راضیه من باید فکر کنم که یه وقت یه جای کار نلنگه بعد بمونم از اینجا رونده از اونجا مونده
حاج خانوم خندید
_من که نمیدونم چی میگید اما میدونم دارید به هم تیکه میندازید.
گونه ی حاج خانوم را بوسیدم و در حالی که مخاطبم امیر علی بود گفتم
_حاج خانوم یواش برید ها. مراقب خودتونم باشید
حاج خانوم خندید
_رفتی رو اعصابش سر از بهشت در نیاریم خوبه
در را بستم و به امیر علی گفتم
_در پناه خدا
همانجا ماندم تا از انتهای خیابان هم گذشتند. بقیه هم یکی یکی سوار ماشین هایشان شدند. مامان با گریه از دایی فرهاد جدا شد. در نهایت من ماندم و دایی فرهاد. در را که پشت سرشان بستم ملتمس پرسیدم
_دایی قربونت برم نمیری دلوین رو بیاری
دایی فرهاد خوشه ای انگور از درخت جدا کرد و همانطور که زیرِ شیرِ آبِ گوشه ی حیاط انگور را می شست جواب داد
_تو راهه. بهش پیام دادم که بیارش
خوشه ی انگور را مقابلم گذاشت
_فکر میکنی امیر علی کوتاه میاد
نگران نگاهش کردم
_اصلا. شما امیر علی رو نمی شناسید که چقدر مصممِ تو انجامِ کاراش.
دست هایش را به هم زد
_روزای پر هیجان زیادی رو پیش رو داریم با این حساب

کانال رسمی رمان های آذین بانو

04 Feb, 18:33


198


به نظرم آن شب همه داشتند شب عجیبی را می گذراندند. هم همه از حرف زدن و باز کردن گره های کوری که بعد از سال ها هنوز هم وجود داشت آرام شده بودند هم هر کدام داشتند با وجدانشان دستُ پنجه نرم می‌کردند. صبح روز بعد همه عزم رفتن کردند. داشتم سفره ی صبحانه را جمع میکردم که مامان پرسید
_مگه تو با ما نمیای
سفره را تا کردم و کنار سماور گذاشتم. نگاهم به دنبال دایی فرهاد بود. خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم
_من نمیتونم بیام جایی مامان. الان یک و سال و خورده ای هست اینجا سرِ کارم. نمیتونم کارم رو رها کنم
بابا خودخواه جواب داد
_همونجا میری سر کار
سعی کردم محترمانه جواب دهم که دوباره دلخوری جدیدی به وجود نیاید
_آزمون دبیری دادم بابا. اینجا قبول شدم. تعهد ثبتی دادم تا چند سال اینجا کار کنم فقط. اگر مسئله ی کارم هم نبود نه میتونستم، نه میخواستم که دایی فرهاد رو تنها بذارم. شماها برید سراغ خونه زندگیتون. قرار که نیست دیگه همدیگه رو نبینیم بازم فرصت برای دیدن همدیگه پیش میاد.
امیر علی تک سرفه ای کرد قبل از آنکه بخواهد حرفی بزند حاج خانوم صدایش زد
_امیر جان
امیر علی غرید
_بله، بله. اومدم. خنده ام گرفت. حاج خانوم سرِ بزنگاه مچش را گرفته بود. امیر علی با اجازه ای گفت و از خانه بیرون رفت. دست حاج خانوم را گرفتم و کمک کردم تا از خانه بیرون برود. دایی فرهاد به آغوشش کشید و دستش را بوسید. بقیه هم یکی یکی از حاج خانوم خداحافظی کردند. تنها که شدیم آهسته درِ گوشم زمزمه کرد
_فاصله گرفتن خیلی خوبه یغما. بیشتر قدرتو میدونن. اما نذار خیلی زیاد بشه مادر. باشه
_چشم ،چشم حواسم هست
دربِ ماشینِ امیر علی را باز کردم و کمک کردم تا حاج خانوم سوار شدم.
سرم توی ماشین بود و داشتم کم بندِ حاج خانوم را می‌بستم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Feb, 18:27


197



اگه جوابت مثبته تعللی نداریم. سریع مقدمات عروسیتون رو فراهم میکنم
نگاهم به امیر علی با ابروهای گره کرده اش افتاد.در عمل انجام شده قرار گرفته بودیم، هم من، هم امیر علی. آهسته گفتم
_الان آمادگی فکر کردن ندارم عمو. حداقل تا مراسم چهلم مامان پوران. لطفا ازم نخواید جواب بدم.
بلند شدم
_با اجازه تون
با صدای بابا ایستادم. فنجان چایش را به َطرفم گرفت و گفت
_یه چای برام بیار بابا
نمی‌دانم چرا از لحن حرف زدنش دلم گرفت. یادِ کمربندهایی افتادم که تنم می نشاند. اشکم را که کنترل کردم فهمیدم من دخترِ محکمی شدم که می‌توانم در شرایط سخت خودم را کنترل کنم. فنجان چای را از دستش گرفتم و بقیه فنجان ها را هم جمع کردم
_الان یه سری چای میارم
به آشپزخانه رفتم. فنجان ها را از چای پر کردم، سینی را برداشتم و بیرون رفتم. چای را همان وسط گذاشتم و فقط یک لیوان برای دایی فرهاد برداشتم. چای را که دستش دادم تشکر کرد. آهسته گفت
_امیر علی دوستت داره یغما
لبخند زدم
_باید بسنجم شرایطم رو. دیگه من گول نمی‌خورم. براش شرط میذارم. اگه پذیرفت بهش فکر میکنم
ته مانده ی چایش را ریخت پای درختِ گردو
_به دلوین فکر کردی. یه کم بزرگتر بشه سراغ پدرش رو میگیره. تا کی میخوای پنهان کنی
_می‌دونی دایی. میخوام تو شرایط سخت قرارش بدم. اگه تو شرایط سخت قرار گرفتُ جا نزد اون وقت میفهمم که واقعا بهم علاقه داره. وگرنه از سر عذاب وجدانِ که اینجاست
به علامت تفهیم حرفم سرش را بالا و پایین کرد
_فقط حواست باشه دلسردش نکنی یغما. این پسر پر از زخمِ. تو براش مرهمی یغما.مرهمِ تمام دردهای سال‌های دورش. با تو دنبالِ آرامشِ یغما

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Feb, 18:32


196


اشک زیر چشمم را با پشت دست پاک کردم
_جانم
_بیا کمک کن برم استراحت کنم
_چشم
نمی‌دانم چرا انتظار داشتم حرف های حاج خانوم ادامه دار باشد با آنکه دیگر نقطه ی مبهمی باقی نمانده بود. همین را هم قبل تر از دایی فرهاد شنیده بودم. دست حاج خانوم را گرفتم و کمک کردم تا داخل خانه برویم. کنارش نشستم و منتظر شدم تا بخوابد. صدایم زد
_یغما جان
_جانم حاج خانوم.
_حواست به امیر علی هست؟
اینجور که حرف می‌زد یادِ مامان پوران می افتادم. نمی‌دانم چرا اما از حرفش زدم زیرِ گریه
_مثل مامان پوران حرف نزنید تو رو خدا.
خندید
_نترس. من باید بچه ی تو و امیر علی رو خودم داماد کنم. فقط میخوام بدونم جز امیر علی مردِ دیگه ای تو زندگیت نیست؟
هق زدم
_نیست
لبخند زد
_پس پدرشو درار بعد بهش بگو بله. منم لو نمیدم.
گونه اش را که بوسیدم سریع گفت
_برو بیرون. الان چشمش به این در خشک شده بچه م
_چشم
از اتاق بیرون رفتم. همه هنوز هم سر جایشان نشسته بودن.هیچ کس با کسی حرفی نمیزد. انگار در صلح به سر می بردند.
کنار یکتا به دیدار تکیه دادم و پاهایم را جمع کردم. عمو کمال صدایم زد.
کمی خودم را جلو کشیدم تا ببینمش.
_پاشو بیا اینجا ببینم دختر
بلند شدم و نزدیکش رفتم. درست رو به رویش. کنارش بابا بود، بعد محسن و در نهایت امیر علی. عمو کمال نگاهش را به سمت امیر علی گرفت
_همیشه دلم میخواست عروسم باشی. میخواستم خیالم از شهاب راحت باشه، اما حالا، با این شرایط. میبینم بین شهاب و امیر علی فرقی نیست.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

01 Feb, 18:41


195



حاج خانوم حرفش را ادامه داد
_حتی به دنیا اومدن امیر علی هم باعث نشد کمال بدبینی ش رو کمتر کنه. در کنار علاقه ای که به پریچهر داد اما به شدت محدوش هم می‌کرد. مسئله زمانی سخت تر شد که امیر علی برا همیشه برگشت. پریچهر بچه ی دومش رو باردار بود که پدرش از دنیا رفت. مثل همین امروز همه جمع شده بودن خونه ی ما.
دست روی شانه ی دایی فرهاد گذاشتم. بقیه اش را از زبانش شنیده بودم. پس دختری که دوستش داشت و باردار بود مادرِ امیر علی و دختر خاله اش بود. نگاهم به امیر علی افتاد داشت خیره نگاهم میکرد. پسر عمویی که انتقام از پدر و خانواده ی پدری اش را به تنهایی از من گرفته بود.
حاج خانوم عمو کمال را مخاطب قرار داد
_من سال ها پسرت رو بزرگ کردم فقط چون نمیخواستم کینه ای بزرگ بشه، چون نمیخواستم با چیز هایی که تو دلت میخواد در مورد مادرش بشنوه آشنا باشه.اما دیگه کافیه. دلم میخواد کنار پسرت باشی. من آفتاب لبِ بومم
این پسر اما پشت میخواد، خانواده میخواد. کمال هم تو هم همه میدونید که تمام فکرت در مورد پریچهر اشتباه بود. پریچهر به تو، به زندگیش پایبند بود. اما تو نخواستی باورش کنی. من تا همیشه تو رو دلیل مرگ دخترم میدونم اما با این حال ازت میخوام پشتِ پسرت باشی
حاج خانوم مامان را مخاطب قرار داد
_فریبا
مامان با بغض جواب داد
_بله خاله
_چوبِ بدجنسی بقیه رو دختر تو خورد. دختری که مثل پریچهر برام عزیزِ. دختری که مثل پریچهر پاکه. نمیدونم تصمیمش برا رابطه ش با امیر علی چیه. اما اگه قراره تو این ماجرا تنبیه بشه اون امیر علیِ نه یغما. اما اگر یه مرد باشه که بتونه دخترت رو خوشبخت کنه میدونم اون یه نفر امیر علیِ
نگاهم را دوختم به امیر علی. داشت حاج خانوم را با لبخندی غمگین نگاه می‌کرد. حاج خانوم صدایم زد
_یغما جان

کانال رسمی رمان های آذین بانو

30 Jan, 18:32


194



حاج خانم که شروع کرد به حرف زدن دهانم از تعجب باز ماند.
_منو پورانُ ستاره با هم همبازی بودیم. به فاصله ی سنی یکی دو سال. همه مون هم دنبال هم ازدواج کردیم. تا چشم به هم زدیمم بچه هامون شدن همبازی هم.
وقتی ستاره زمزمه ی خواستگاری کمال از پریچهر رو کرد خوشحال شدم. کی بهتر از کمال برا یه دونه دخترم. شناخته شده بود، پاک بود و میدونستم دخترم خوشبخت میشه. اما ماجرا به همین سادگیا نبود. فرهاد تازه درسش تمام شده بودُ با اینکه از پریچهر کوچیک تر بود اما عاشق پریچهر شده بود. تو نگاه اول فرهاد رقیب قَدَری نبود اما واقعیت این بود که من حس میکردم بخاطر اصرار های فرهاد پریچهر هم بی میل نیست و پریچهر این اصرار های فرهاد رو گذاشته به حساب عشق. اینجا بود که یه کم معادلات منو ستاره به هم می ریخت اما وقتی پوران زمزمه کرد که قراره مریم رو خواستگاری کنه برا فرهاد اوضاع بهتر شد. پریچهر هم که این زمزمه ها رو فهمیده بود فکر می‌کرد علاقه ش به فرهاد یه طرفه ست. در نهایت زمانی که فرهاد کویت بود و ماجرا از نظر پریچهر تمام شده بود به خواستگاری کمال جواب مثبت داد و شد زنِ عقدی کمال. یه سالِ بعد امیر علی به دنیا اومد. بعد از تولدِ امیر علی فرهاد هم برگشت. وقتی فهمید ماجرا رو هیچ حرفی نزد اما به بقیه اعلام کرد که از زدن اسمش کنار اسم مریم هم خودداری کنن. فرهاد آقایی کردُ خودشو کشید کنار. دیگه هیچ وقت هم برا پریچهر مشکلی پیش نیورد. فقط خودش رو از همه دورتر نگه داشتُ بیشتر عمرش رو به کار کردن گذروند. مرخصی اومدنش فقط در حد دیدن پدرُ مادرش بودُ تمام.
وا رفته به اطرافم نگاه کردم. عمو کمال داشت از سیگارش کام های عمیق می‌گرفت، دایی فرهاد پنجه های دستش را بین موهایش قرار داده بود و پایش را عصبی تکان می داد و در نهایت مامان ستاره سر به زیر و مغموم داشت به حرف های حاج خانوم گوش می‌داد. باید بیشتر ادامه می داد تا تکه های این پازل را کنار هم می‌گذاشتم تا ببینم من کجای این ماجرا بودم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Jan, 18:27


- آخخخ...خدا لعنتت کنه روانی....ولم کننن


با جمله ای که شیدا فریاد زد شدت ضربه های دخترک مجنون بیشتر از قبل شد و حین ضربه زدن بر روی پهلوی دخترکِ خونین ،لب زد:

- ببند دهنتو هرزه....توعه آشغال باعث شدی شاهد ولم کنه.....


ضربه ای دیگر و جیغ دخترک و ادامه حرف خودش:

- میفهمی اشغال؟! همون شاهدی که دیوونه و عاشق من بود...مـــــن....نه توعه کثافت

شیدا که از درد به خود پیچ می‌رفت با نهایت بی جانی گفت:

- چقدر بگم بهت لعنتی....من کاری نکردم....شاهد خودش عاشقم شد...آخخخخخ...


ضربه ای محکم تر با پاشنه کفش پاشنه بلندش بر روی کمر دخترک زده و فریاد کشید:

- ببر صداتو هرزه....منکه می‌دونم همه چی زیر سر توعه عن خانم...وگرنه شاهدو چه به خیانت به من...به تارای عزیزش...
اما صبر کن دارم برای هردوتاتون...ببین چطور به آتیش میکشونمتون عوضیا...


گفت و با برداشتن دبه بنزین نیشخندی زده و تماس تصویری  با شاهد برقرار کرد تا عمیق تر بسوزاند دل مرد را.


اما با جواب ندادن تلفن یا به عبارت دیگر خاموش بودن شماره شاهد ، موبایل را به گوشه ای پرتاب کرده و با خنده رو به شیدا لب زد:


- حیف شد...میخواستم این لحظه جذاب و به یاد موندنی رو با شاهد جون ببینم.
اما انگار خوابیده.

-حالا خیلی هم مهم نیست....اصل مطلب اینه که اون صورت چندشت که باهاش دل شاهدو بردی از بین بره....



ترس را که در چشمان سرخ دخترک دید ، جنون وار قهقهه زد و با لحنی شیطانی ادامه داد:

- ای بابا ، ترسیدی بیبی؟! نترس نظرم عوض شد...


همین که نگاه امیدوار شیدا را دید ، با نهایت عوضی بود لب زد:

- می‌خوام کامل آتیشت بزنم....آخه بدون صورت زندگی کردن سخته....مگه نه؟؟
پس همون بهتر که کلا بمیری. مگه نه؟!


گفت و بی توجه به جیغ و التماس های دخترک دبه بنزین را کامل بر روی دخترک خالی کرد.

طوری که طعم و مزه بنزین را زیر زبانش حس کرد.

- نهههه....تارا نکن...توروخدا تارا....لعنتی نکن.... اصلأ یه شاهد میگم ولم کنه با تو باشه...نــــکــــــــــــن....


تارای مجنون اما با نهایت رذالت فندک را روشن کرده و با زدن نیشخندی به دخترک خونین و مالینِ افتاده بر روی زمین لب زد:

- حالا دیگه میتونم مطمئن باشم شاهد عاشق هیچکس جز من نمیشه....برو به جهنم دختر کوچولو...

و درست همان لحظه که فندک بر روی زمین و روی بنزین ها فرود آمد ، درست در همان لحظه فریادی آشنا و بعد هم در اتاقک باز شد.

- شـــیـــــــــدااااااا


و چه غم انگیز بود شاهدی که با چشم خود جان دادن و سوختن عشقش را دید و هیچ کار نتوانست انجام دهد....

هیچ کار جز فریاد های گلو خراش برای نجات پیدا کردن دلدارش....
https://t.me/+fQBOqaUq0S4zMWQ8
https://t.me/+fQBOqaUq0S4zMWQ8
آخ نگم از اتفاقات بعدی که....🥺🤯🔥

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Jan, 18:27


❤️



دیس برنج را که روی میز گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. بااسترس لبخند روی لبم نشاندم و با چک کردن خودم درون آینه کنار در ورودی،‌ در را باز می کنم.


با ذوق لب وا کردم:
-سلا.....

که با دیدن زن زیبا و ناشناسی که پشت آرتا وارد خانه می شود،حرف در دهنم ماسید.

ـ خوش اومدی مروارید. خونه خودته راحت باش.

هاج و واج آرتا را نگاه می کنم. چه می گفت؟

صدای بسته شدن در که آمد به خودم آمدم‌.

ـ عین چوب خشک جلوی در نمون برو چندتا شربت درست کن بیا بشین کار دارم باهات.

لحنش درست برگشته بود به همان چند شب پیش و زمان شروعش به شب خاستگاری برمی گشت...!

همان شبی که به جای اینکه از خوشحالی روی پا بند باشم ترس و استرس داشت جانم را می گرفت....

همان شبی که آرتا گفته بود تنها به اجبار پدرش و بخاطر ثروت اوست که الان اینجاست!


نمی دانم چطور شربت درست کردم و حال رو‌به روی آن ها نشسته ام و در سکوت وهم آوری منتظر صدایی از آرتا ام!

مروارید پا روی پا می انداخته بود و‌ خونسردانه شربت اش را هم می زد. انگار می دانست پیروز داستان خوفناک امشب تنها خود اوست!

ـ می رم سر اصل مطلب مهدا!

چشم های پر اضطرابم را به صورتش دوختم.

ـ مروارید زن منه!

جمله اش که پایان یافت، حس کردم قلبم درون سینه منفجر شد وناخودآگاه اشکم ریخت.

زنش؟ این زن، زنش بود؟ پس من چه بودم؟


ـ و قراره من بعد با من‌تو این خونه زندگی کنه! دیگه نمی تونم بذارم از من دور بمونه و بخاطر خواست بابام و خانواده ام یا از روی اجبار از من دور بمونه!

جمله دستوری و خشک اش که تمام می شود، دهانم به زور باز می شود:
ـ ‌پس دیــــ..... شب‌.... اونـــــ .... ـــــن ... اتفــــافـــــ


دستش را بالا آورد و‌ خیلی عادی و خونسرد مانع صحبتم شد.
ـ دیشب حالت عادی نداشتم! حالا یه اتفاقی بین ما افتاده! اینکه عجیب نیست! به هرحال اسمت تو شناسنامه منه! قد یه شب دیگه باید از زن شناسنامه ای و اجباریم لذت می بردم یا نه؟

با جملات بی رحمانه اش، اشک از چشمانم سرازیر شد. او به همخواب شدنمان چقدر حقیرانه نگاه می کرد و من خوش خیال چه فکری می کردم!

فکر می کردم حالا که بعد از یکسال آرتای سرد و مغرور روی خوشش را به من نشان و خواسته رابطه بینمان چیزی فراتر از شناسنامه باشد، همه چیز تمام است!

-مروارید من بعد می شه خانوم خونه و توام‌هرچی می‌گه می‌گی چشــــــــــم!

ـ ولی...

ـ ولی نداره مهدا! فقط می گی چشــم!

سپس با پوزخند اضافه کرد:
ـ خیلی ام‌ ناراحتی می‌تونی وسایلت رو جمع کنی و بری! هرچند که مطمئن نیستم بابات و داداش سرگردت پذیرای دختر دست خورده شون باشن!

تنم از حرف هایش به لرزه می افتد. از بی رحمی اش.... از نامردی اش.....!

بلند شدم و با همان صدای لرزان گفتم:
ـ همیشه این وضع به نفع تو‌نمی مونه سرگرد آرتا! بالاخره قرعه به نام منم می افته....

بدون مکث سمت اتاقم رفتم و‌در را قفل کردم. زانوانم دیگر طاقت این همه تحقیر را نداشت وپشت در سر خوردم. چه برسرم آمده بود؟


چندماه بعد وقتی اوضاع بدتر شد که آرتا فهمید، در ماه دوم بارداری بچه مروارید در حال سقط است....!

درحالی که کودکش درون بطن من چهار ماهه بود و او هنوز این موضوع را نمی دانست و من قسم‌خورده بود داغ فرزندش را بردلش بگذارم!


https://t.me/+1ouMM0_l-TdjY2Jk
https://t.me/+1ouMM0_l-TdjY2Jk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Jan, 18:27


❗️پارت وی آی پی❗️

-تو که میخواسی طلاقم بدی، الان طلاقم بده.
-الان دیگه من نمیخوام، میخوای طلاقت بدم که بری با پسرداییت؟ نخیر مادموازل من هالو نیستم. اینقدر هر شب تلاش میکنیم، تا بچه دار بشیم، چون میدونم تو آدمی نیستی که بچه‌تو بذاری و بری، منم بچه به تو نیستم، پس با وجود بچه مجبوری تا آخر عمر همینجا بمونی و به شوهرت سرویس بدی.
-من فقط طلاق میخوام، نمیخوام که با کسی باشم.
-گفتم که جات همینجاست، تو بغل من و منم نمیذارم یه سانت تکون بخوری، فکر طلاق و اینا رو هم بریز دور، نذار یه کاری کنم که دیگه رنگ آفتاب بیرونو ببینی. به‌به گردنبند جدید مبارک، اینو که تا دیروز نداشتی، حتما هدیه پسردایی محترمه، نه؟
احساس میکردم صورتم از عصبانیت گر گرفته است. تا دهان باز کردم سریع و محکم مرا بوسید، لبهایم را می‌مکید و اجازه تکان خوردن به من نمیداد. کاملا در حصار تنش قفل شده بودم و میدانستم که امشب تا صبح جان میدهم.
نزدیکی صبح بود که بالاخره رهایم کرد ولی از شدت ضعف توان تکان خوردن نداشتم. لحظه آخر قبل از اینکه آزادم کند کنار گوشم پچ زد:
-از این به بعد هر موقع اسم طلاق بیاری همین آشه و همین کاسه. بهتره خودت حواست به خودت باشه، وگرنه برای من که اهمیتی نداره.


https://t.me/+uTqfJYeymcg4YWFk
https://t.me/+uTqfJYeymcg4YWFk


بعد از جلسه، پسرداییم در ظاهر مشغول صحبت با بقیه بود ولی تمام حواسش پیش من و همسرم بود. شوهرم که متوجه شده بود سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت:
-میبینم اینجا خبراییه و بعضیا دارن حرص میخورن.
زیر لب گفتم:
-بیخودی جو نده، اینجا محیط کاریه نذار احترامم از بین بره.
با صدای آهسته‌تری گفت:
-حواسم هس، ولی انگار یه نفر داره با چشاش منو میخوره، در جریان باش مادموازل، دستی رو که به سمت اموالم دراز بشه قلم میکنم. اینو به اونم بگو.
به روی خودم نیاوردم:
-متوجه حرفات نمیشم، بهتره اگه حرفی با کسی داری خودت بهش بگی.

https://t.me/+uTqfJYeymcg4YWFk
https://t.me/+uTqfJYeymcg4YWFk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Jan, 18:27


_ راسته میگن از استاد حامله شده؟

صدای زمزمه‌‌‌ی دانشجوها پاهاشو شل کرد

_اون دختره‌ رو میگن بچه‌اش الان دو سه ساله‌ست
اینکه اصلا به اندامش نمیخوره زاییده باشه!

_آره این خودش هنوز بچه‌ست

_اون دختره رو هم میگفتن 16سالش بوده
دبیرستانی بوده

بی‌توجه ردشون کردم و با رنگ پریده سر کلاسم نشستم

خودمو کشتم تا کلاسم رو با ساواش برندارم

ساعت ها تو اتاق آموزش و مسئولین دانشگاه التماس کردم اما انگار این ترم فقط همین استاد ارائه داشت

درس رو برام حذف نمیکردن و منم پولی نداشتم تا بخوام برای درس بدم و پاسش نکنم

صندلی آخر نشستم و سرمو پایین انداختم

پونزده دقیقه بعد بوی عطری آشنا زیر بینی‌ام زد

کاش تنها بودم تا ساعت ها گریه میکردم اما...

_ از همین صندلی به ترتیب خودتونو معرفی کنید
اگر قبلا درس رو داشتید و افتادید ، بهم بگید ترم قبل با کدوم استاد برداشتید و با چه نمره‌ای افتادید

بچه ها شروع کردن


_ احمد مستوفی ، ترم قبل با استاد جعفری ۴ شدم
_ستاره ملکی ، ترم قبل ۹ شدم استاد علامه
_ فاطمه مسلم زاده ، ترم قبل ۸ شدم استاد علامه
_ محمدرضا سلطانی ، ترم قبل ۶/۵ شدم استاد جعفری



ساواش با خونسردی لبخند زد

_به‌به اینطور که مشخصه همه‌ی شاگرد اولای دانشگاه تو کلاسِ من جمعن!

بچه‌ها خندیدن و دوباره ادامه دادن...

تا اینجا حتی یک نفر هم برای اولین بار درس رو برنداشته بود


_ زهرا اسکویی ، ترم قبل ۳ شدم با استاد علامه
_ امیرطاها حسینی مرشد ، ترم قبل ۷ شدم با استاد علامه


نوبت من بود....

صدای سه سال پیشش تو گوشم تکرار شد

" سقطش کن... اینم پولت "

سرمای اسکناس‌هایی که تو صورتم پرت کرده بود رو حس کردم


_ نفر بعد!

سرم رو بالا گرفتم و با صدایی لرزون گفتم

_ لادن فخرآرا ، بار اولمه درس رو برمیدارم


هنوز هم مثل قبل جذاب بود و حتی چهره‌اش جا افتاده تر شده بود

اینبار به چشم دوست پسرم بهش نگاه نکردم بلکه به چشم پدر بچم دیدمش...

چقدر چشم و ابروی دختر کوچولوم و این مرد شبیه بود به هم

رنگش به شدت پرید و چهره‌اش سخت شد

_ کافیه ، درس رو شروع می‌کنیم

یکی از دانشجوها با تعجب گفت

_ استاد ردیف آخر خودشونو معرفی نکردن

انگار تمرکز نداشت که بی توجه شروع به درس دادن کرد و حتی نمیتونست جملاتش رو درست تموم کنه

پوزخند زدم

حقیقت همین بود!

اون باید دست و پاش و گم میکرد نه من...

منی که تنها نه ماه با شکم حامله کار کردم تا پول زایمان داشته باشم

منی که تو بیمارستان دولتی بدون همراهی بچمو دنیا آوردم

منی که هزارجور توهین و تهمت شنیدم ، از محله‌ام بیرون شدم و با یه نوزاد شب تا صبح کار کردم تا پول شیرخشک و پوشک داشته باشم

مثالی پای تخته نوشت و صدای جدی‌اش رو بلند کرد

_ طبق فرمولای درسِ پیش‌نیازِ این درس حل میشه
اگر کسی بتونه حلش کنه یک نمره به پایان ترم....

قبل از اینکه جمله‌اش تموم بشه دستمو بالا بردم

بهت زده دندون روی هم سایید

کاش می‌فهمید اون دختر تو سری خورد و ترسوی گذشته مرده!

من دیگه یه مادرم...

ناچار غرید

_ بفرمایید خانم!

ماژیک رو از میون دستش گرفتم و حس کردم بدنش لرزید

بی ترس تمرین رو حل کردم و تمام فرمول هارو از حفظ نوشتم که گفت

_ فرمول دوم اشتباهه!

مطمئن بودم درسته

آروم گفتم

_ فرمولیه که استاد افخمی....

صدای جدیش رو بالا برد

_ کلاس من کلاسِ استاد افخمی نیست!
حواستونو جمع کنید وگرنه ترم بعدی مثل همه‌ی این دانشجوها شما هم با ۳ و ۴ میفتید!

دهن باز کردم حرفی بزنم که صدای زنگ بچگونه‌ای که درنا روی گوشیم گذاشته بود در فضا پیچید

از خجالت سرخ شدم

بچه ها شروع به خندیدن کردن و اون تشر زد

_ شما هنوز یاد نگرفتید سر کلاس گوشیتونو خاموش کنید؟

یکی از پسرا نمک ریخت

_ آهنگِ پلنگ صورتیه؟

پسر دیگه ای با خنده جوابش رو داد

_ نه داداش این مال عصریخبندانه!

با عجله و غم سمت گوشیم رفتم که تماس قطع شد

خواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به پیام روی صفحه افتاد


_ خانم فخرآرا من مربی مهد درنا جونم
لطفا سریع خودتون رو برسونید بیمارستان رضوی‌.‌.‌.

وحشت زده جلوی دهنم رو گرفتم

حس میکردم پاهام به لرزه افتاده

_ گوشیتونو بذارید کنار و بیاید ادامه مسئله رو حل کنید خانم محترم

بی توجه چشمام پر اشک شد و دستمو به صندلی گرفتم تا زمین نخورم

صدای ساواش جدی بود

_ خانم با شمام

بغضم با صدا منفجر شد و کولمو از روی صندلی چنگ زدم اما نتونستم بلندش کنم و روی زمین پخش شد

صدای هق هقم بلند شد

_ خدایا خدایا بچم

بی توجه به کوله سمت در دویدم اما نمیدونم پام به کجا گیر کرد که روی زمین پرت شدم

چشمام سیاهی میرفت و صدایی نمی‌شنیدم

دستی آشتا از جا بلندم کرد و آروم گفت

_ هیش چیزی نیست... چی شده؟

هق‌هق کنان نالیدم

_ بچم ، بچم بیمارستانه

دستاش دور مچم شل شد و من ناخواسته هق زدم

_ منو ببر پیش بچمون ساواش...


https://t.me/+UvJiuGzTI_05ZGJk
https://t.me/+UvJiuGzTI_05ZGJk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Jan, 18:26


193




بعد از شام دایی فرهاد به صبوری زنگ زد و خیالم را از بابت دلوین راحت کرد. قرار بود اگر دلوین بی قراری کرد بروم و ببینمش که در نهایت آرامش گفته بود می‌خواهد با دوستش بازی کند. داشتم با دلوین حرف میزدم که یکتا صدایم زد. با دلوین خداحافظی کردم و درب اتاق خواب را باز کردم. نگران پرسیدم
_چی شده یکتا. نصف جونم کردی
هول و دستپاچه گفت
_بیا بیرون. میخوان حرف بزنن میگن باید حتمأ تو هم باشی. بدو یغما
_میام الان. دایی فرهاد کجاست
_زیرِ درختِ گردو نشسته رو صندلی
دلم گرفت. می‌دانستم به یادِ مامان پوران روی صندلی اش نشسته و حوصله ی هیچ کدام از افراد آن جمع را ندارد.
همراه یکتا بیرون رفتم. یکتا با صدای بلند به حضورم اشاره کرد
_اینم از یغما
حاج خانوم صدایم زد
_بیا اینجا یغما جان.
مامان ملتمس گفت
_خاله خاتون میشه بچه ها نباشن برا حرف زدن
حاج خانوم کوتاه و قاطع جواب داد
_این بچه ها اندازه زمانی هستن که تو سه تا بچه ت رو داشتی پس کوچیک نیستن که چیزی ازشون پنهان بشه. بشین یغما
رفتم و مقابل چشمان بهت زده ی همه کنار دایی فرهاد ایستادم. اولین چیزی که دیدم اخم های در همِ امیر علی بود. برایم مهم نبود. از آن به بعد میخواستم همه جا و هر لحظه دایی فرهاد کنارم باشد.دایی فرهاد ی که آخرین خواسته ی مامان پوران بود. پس تا پای جان مراقبت میکردم از آخرین وصیت مامان پوران.
آهسته پرسیدم
_چی میخوان بگن دایی
دایی فرهاد پوزخند زد
_یه سری حرفای تکراری. تو که قبلاً شنیدی اینا رو
گیج نگاهش کردم. لبخند زد
_الان میفهمی کی رو میگم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Jan, 18:28


192


دستش را به طرفم دراز کرد و گوشه ی شالم را گرفت
_بشین یغما. گرسنه نیستم. با تو که تعارف ندارم. بریم خونه میگم غذا بهم بدی.
_مطمئن
_آره عزیزم.
صدایش را کمی پایین آورد
_امیر علی رو ندیدی؟
لب گزیدم
_از وقتی اومدیم مسجد نه.
نگران گفت
_میدونم نهار نخورده. غذا نخوره سر درد میگیرش
گونه اش را بوسیدم و به شوخی گفتم
_پس بخاطر پسرِ لوستونِ که شما هم نهار نخوردید
سرانگشتانم را گرفت و نرم فشرد
_نه دخترم. فقط یه کم نگرانشم. چون خیلی خجالتیه
_ببینمش بهش میگم چقدر نگرانید تا غذاشو بخوره
آه کشید
_یغما
دستش را گرفتم
_جان
_راهی برا بخشش امیر علی وجود داره
گونه اش را بوسیدم و بلند شدم
_اگه تصمیم به بخشش داشتم حتمأ یه دلیل محکم برا اون بخشش بخاطر مهربونی شماست. من برم با اجازه تون مهمونای مامان پوران رو بدرقه کنم
حاج خانوم قانع شده بود که حرفی نزد اما با توپی که توی زمین من انداخته بود تا مدت ها فکرم را درگیر خودش کرده بود. مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند بعد از رفتنشان ما هم به خانه ی مامان پوران برگشتیم. مانده بودیم همان نزدیکان مامان پوران. تا غروب خانواده ی پدری دایی فرهاد و مامان هم از خانه ی مامان پوران رفتند. دوست داشتم بقیه هم کم کم بروند تا دلوین را زودتر به خانه برگردانم اما انگار آنها خیلی تمایلی به رفتن نداشتند که مامان به یکتا گفته بود
_یه فکری به حال شام کنین
خودش هم دست به کار درست کردنِ حلوا شد تا بین همسایه ها خیرات کند.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Jan, 18:48


191



مراسمش آنقدر شلوغ بود که باورم نمی شد مامان پورانی که در آن شهر کسی را نداشت آن همه آدم برای تشییع پیکرش آمده باشند. آدم هایی که از نزدیک ترین افراد به او بیشتر حرمتش را نگه داشته بودند. تابوت را که روی شانه ی دایی فرهاد دیدم دلم شرحه شرحه شد. می‌دانستم دایی فرهاد و مامان پوران چقدر به هم وابسته بودند و این بیشتر دلم را می سوزاند. به موازات دایی فرهاد امیر علی بود که داشت تابوت مامان پوران را حمل می‌کرد. بابا، یوسف، عمو کمال و بقیه ای بودند که شاید مامان پوران دوست داشت قبل از مرگش آنها را ببیند. با تمام دردی که از نبود مامان پوران داشتم در مقام صاحب عزا ایستادم و پاسخ تسلیت میهمانان مراسم مامان پوران را دادم و تمام تلاشم را کردم تا مراسم به بهترین نحو ممکن برگزار شود. بعد از خاکسپاری مامان پوران مهمانان را برای صرف نهار و قرائت فاتحه به مسجد محلِ زندگی مامان پوران دعوت کردیم. چون از قبل با یکتا و محسن تقسیم کار کرده بودیم هیچ کاری روی زمین و نیمه تمام باقی نمانده بود.داشتم مهمانان را بدرقه میکردم که یکتا بازویم را گرفت و کنارم کشید
_بیا ببینم یغما
ایستادم مقابلش
_جانم
_میگم یغما جان تو گناه فرزند رو به پا مادر مینویسی
گیج نگاهش کردم. به جایی که حاج خانم نشسته بود اشاره کرد
_از وقتی اومدیم حتی نزدیکش هم نشدی. نهار هم نخورده. بهش گفتم غذا بهش بدم گفت نه گرسنه باشم به یغما میگم یه چیزی برام بیاره
یکتا را کنار زدم
_بمیرم الهی. حواسم پرت شد به کارا سراغش نرفتم.
جعبه ی دستمال کاغذی را به یکتا دادم و به طرف حاج خانوم رفتم وکنار نشستم
_یکتا گفت نهار نخوردید. ببخشید سرم به کارا گرم شد حواسم بهتون نبود
لبخند زد
_گرسنه نیستم
_مگه میشه. زرشک پلو هست میارم براتون

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Jan, 18:41


190




_یه سبد حصیری تو یخچال هست یه قرص بهش بده
یکتا دربِ اتاق را باز کرد
_خودت بیا برو یغما جان. من برم سراغ حسین‌قلی خان خودشو کشت.
غریدم
_یکتا.
شالم را سر زدم و برگشتم تا از اتاق بیرون بروم که سینه به سینه ی امیر علی برخورد کرد. خیره بود توی صورتم. از نگاه خیره اش معذب شدم
_ دنبالم بیا من قرص میدم
خواستم از کنارش رد شوم که مچ دستم را گرفت و ملتمس پرسید
_میشه با اون مرد صمیمی نباشی
متاسف نگاهش کردم و پوزخند زدم
_محض اطلاعت اون مرد دایی فرهادمه
تشر زد
_میدونم، میدونم. اما دوست ندارم ببینم این همه بهش نزدیکی یغما
ابروهایم بالا پرید متعجب از درخواست غیر منطقی اش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و جواب دادم
_شما اطرافیان من رو انتخاب نمی‌کنید جناب حبیبی. من دیگه اون دخترِ ضعیف و تو سری خور نیستم که هر کسی بلند شد یکی زد تو سرش. الان این منم که دامنه ی روابطم رو مشخص میکنم
خواستم از کنارش رد شوم که دوباره مچ دستم اسیرش شد. متحرص توی صورتم پچ زد
_ولی من همون امیر علی ام. خر تر، پر از زخم تر از قبل. لازم باشه همه رو تو آتیشِ انتقامم می سوزونم. منو نچزون یغما.
پوزخند زدم
_حتی در حدِ چزوندنم نمیخوام بهت فکر کنم. چرا فکر میکنی ممکنه اونقدر برام مهم باشی که رفتارم با بقیه تحت تأثیر این مهم بودن تو باشه. نه جناب حبیبی اون مال قبل بود. این آدمی که جلوتون وایساده یه آدمِ جدیده که خودشو کوبیده و از نو ساخته
از کنارش گذشتم. ساعت 7و نیم برای تشييع پیکر مامان پوران از خانه بیرون رفتیم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Jan, 18:42


-اون گلای رز قرمز برا منه خوشگله؟
این را پسر عابری که کنار خیابان با ست ورزشی می‌دوید با خنده پرسید.

نیکی بی‌خیال خندید:
-نه! برای عشقمه. می‌خوام امروز بگم چقدر دوسش دارم!

پسر نیم چرخی دور خود زد و خندید:
-اوووو خوش به حالش!

به روی پسر لبخند زد و بعد با تمام توان و لب‌هایی خندان سمت پارک دوید‌.

همین دیشب خواب دیده بود مُرده است، بدون اینکه به محمدمهدی گفته باشد دوستش دارد!
صبح که بلند شده بود فکر کرده بود چقدر حیف است اگر عشقی ناگفته خاک شود . و تصمیمش را گرفته بود امروز دیگر راز دلش را بگوید!

از دور محمدمهدی را دید. با موهایی که مثل همیشه کوتاه کوتاه کرده بود. با زنجیر نقره‌ای روی پوست برنزه‌اش که ضربان قلب نیکی را بالا می‌برد.
روی نیمکت نشسته و در حالی که سرش را از پشت صندلی آویزان کرده بود به آسمان زل زده بود.
قلب نیکی وحشیانه تپید و قبل از اینکه پشیمان شود چند گام بلند میانشان را دوید‌.

مقابلش که رسید نفس نفس می‌زد.
-سلا...م
محمدمهدی سر به سمتش چرخاند. چشمانش غرق خون بود و سیگاری میان انگشتانش.

نیکی مبهوت به سیگار میان انگشتانش زل زد:
-سیگار کشیدی؟

محمدمهدی نگاهش را رو به آسمان چرخاند و توی گلو خندید:
-کشیدن نه، خودمو خفه کردم.

نیکی وا رفته کنارش روی نیمکت نشست:
-چی شده؟

محمدمهدی تلخ خندید و پک محکمی به سیگار زد:
-هیچی.
-برای هیچی خودتو خفه کردی تو دود؟ محمد...

دست روی بازویش که گذاشت، محمد با همان چشمان خونبارش نگاهش کرد:
-خوشگل کردی فرفری.
-دیشب اصلا نخوابیدی نه؟

محمدمهدی پلک روی هم فشرد:
-۴۸ ساعت.

نیکی نگران نگاهش کرد:
-چی اینجوری بهمت ریخته محمد؟ چیشده؟

محمد روی زانو خم شد و سیگار را روی زمین پرت کرد:
-رویا برگشته.

نیکی حس کرد قلبش دیگر نمی‌زد:
-رویا همونی که؟
-هوم. همونی که یه روزی دلم تو مشتش بود و پشت پا زد بهم رفت. حاجی همونی که رید بهم یادت رفته مگه؟

نیکی می‌دانست عشق کودکی‌اش را می‌گوید. همان دختر همسایه‌ای که به خاطرش چاقو هم خورده بود!

چشمان نیکی پر از اشک شد اما تند نگاه دزدید:
-خوبه که.
-اینکه ریده بهم؟

نیکی با بغض خندید:
-اینکه برگشته.
-دِ درد منم همینه. چرا باید برگرده؟ چرا قلب زبون نفهم من باید برای کسی که یه بار ریده روم، دوراشو زده برگشته باز بزنه؟

-عشقه دیگه. حرف حساب حالیش نمیشه. اگه می‌شد که...
صدایش لرزید. محمدمهدی هنوز هم رویا را می‌خواست. چرا انقدر بدشانس بود؟

نفسی گرفت و لبخندی لرزان زد:
-مهم اینه برگشته محمد. مهم اینه که تو هنوز دوسش داری. حیفه که عشقی نگفته خاک شه!

نگاه متعجب محمدمهدی تازه به گل‌های روی پایش افتاد و لب کج کرد:
-فلسفی حرف می‌زنی فرفری. خطری شدی یهو. اینا چیه؟ نگو برای پسر خریدی که گردنشو می‌شکنم!

نیکی بغض زده خندید؛ محمدمهدی او را دوست نداشت. زور نبود که! او را فقط رفیق می‌دید، زور که نبود!

-نه از سر چهار راه خریدم. پاشو برو دیگه.
گل‌ها را به طرفش گرفت و بغض کرده ابرو بالا انداخت:
-اینا رو بهش بده و خیال خودت و خودشو راحت کن. بعدم بگیر تخت بخواب که داری از بی‌خوابی هلاک میشی.

سیگار دومی را از میان انگشتانش بیرون کشید:
-سیگارم دیگه نکش‌!

محمدمهدی خم شد بینی‌اش را کشید:
-لعنت به چشمات فرفری.

کمی بعد محمدمهدی سلانه سلانه با گل‌های رز از پارک بیرون زد که همان پسر با ست ورزشی مقابلش درآمد. لبخند زد:
-پس عشقش تو بودی!

محمدمهدی اخم‌کرده ایستاد:
-چی؟

-گلا رو از همون دختر گوشواره رنگی نگرفتی مگه؟ عجب خرشانسی ها داداش. کاش مام یکی رو داشتیم برامون گل میاورد می‌گفت دوسمون داره!

https://t.me/+qOeWgXwOnrQ0ZmI0
https://t.me/+qOeWgXwOnrQ0ZmI0
https://t.me/+qOeWgXwOnrQ0ZmI0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Jan, 18:42


_ چی تو خودت دیدی که راه به را دنبال سپهری؟

ناباور به صورت ترنم خیره شدم.

_ من..

حرف تو دهنم ماسید.
با دیدن سپهر که دستش و گذاشت بود رو کمر دختر لوند و جذابی و داشت می خندید


_ ببین حالش خوشه ...نیاز به توعه بی سر و پای مریض نداره ...پس دست از سرش بردار برو دنبال زندگیت

بغضم بی صدا شکست.
غمیگن و با حال بدی دست گذاشتم رو گلوم که می سوخت.

حرف ترنم برام تیر خلاص بود تا برم و پشت سرم و نگاه نکنم اما من لعنتی من احمق هنوزم سپهر و دوست داشتم.

بی توجه به نگاه پر از ترحم و حرصی ترنم به سمت سپهر رفتم که حالا پشت به من ایستاده بود.

با دست لرزون چند بار زدم رو شونه اش و همین که با طرفم برگشت خنده اش جمع شده اخم کرد


_ تو اینجا چیکار میکنی یارا؟


نفسم تنگ شد از شنیدن سوالش...
انتظار دیدن منی که تا دیروز دوست دخترش بودم و تو تولدش نداشت که این سوال و می پرسید؟

دختری که کنارش بود با اخم بهم زل زد و با لحن بدی پرسید:

_ معرفی نمیکنی سپهر جان؟


صورت سپهر درهم شد و دلم شکست از حالت چندشی که به خودش گرفته بود


_یارا دختر نظافتچی خونه مونه ، مانیا جون


با چونه لرزون به سارا ، خواهر سپهر زل زدم که با پوزخند تمسخر آمیزی داشت بهم نگاه می کرد.


مانیا با خنده ی کجی روبه من لب زد:

_ خوشوقتم ..منم مانیام دوست دختر سپهر ...
و همسر آینده اش


تو زندگیم هیچ وقت اینجوری احساس بدبختی و دل شکستکی نکرده بودم.

اونم مقابل آدم هایی که تا دیروز باهام مهربون بودن و بعد از فهمیدن مریضیم الان رنگ عوض کردن...

کاش زبونم می چرخید به مانیا میگفتم اونی که الان از بازوش آویزون شدی عشق منِ...اما...


_ چی شده اومدی کافه؟
من که یادم نمیاد تو رو دعوت کرده باشم؟ نکنه مامان مامورت کرده بیای پیشمون؟

با درد پلک زدم و در جواب سارا و لحن پر تمسخرش هیچی نگفتم.

نگاه بغض کرده ام فقط به سپهر بود که با همون اخم داشت نگاهم می کرد.
چقدر دلم گرفته بود ازش ...
چقدر از دستش ناراحت بودم که...

آه ام و خفه کردم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم و بدون مقدمه گفتم:

_ اومدم برای خدافظی...


سپهر جا خورد. به وضوح دیدم که نگاهش گیج شد:

_ خدافظی واسه چی؟

سارا نیشخندی زد:

_ حتما داره برمیگرده دهات شون آره؟

روبه من پرسید و من بلاخره تصمیمی که ماه ها پیش گرفته بودم و به خاطر سپهر نمیخواستم بهش عملی کنم و به زبون آوردم:

_ نه ...دارم میرم تهران برای درس خوندن ...
فردا صبح راهی میشم


سپهر مات و ناباور نگاهم کرد و من با دلخوری لبخند محوی بهش زدم.
امروز ترنم بهم گفته بود که قراره ماه دیگه نامزد کنه و میدونستم که مجبوره...
و دیگه من جایی تو زندگیش نداشتم.


نگاه دزدیدم. همون طور که یه قدم عقب رفتم روبه سارا که با همون پوزخند زل زده بود بهم آروم زمزمه کردم:

_ من هیچ وقت نمیخواستم جات و تو خونه تون بگیرم...همیشه حواسم بود که پامو از حدم فراتر نذارم...
نمیدونم چرا ازم متنفری اما من هیچ وقت بهت بدی نکردم...

حالت چشماش عوض شد.
چشم گرفتم. با حال بد و قلب شکسته از کافه خارج شدم.

مقصدن عمارت بود وبعدش ترمینال.. میدونستم که تا فردا کنار هم برنامه دارن و تا صبح برنمیگردن خونه ...

نمیخواستم رفتنم برای فردا صبح بمونه و بازم با اونا چشم تو چشم بشم... همین امشب راهی می شدم.


https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk
https://t.me/+ybFET2FuV_9jYzFk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Jan, 18:42


چنلی بدون تبلیغ و تبادل


-تولدت مبارک دختر مهربون!

نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بود.
  

نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد!

یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود.

نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش.
-این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟

نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-وای! ترسیدم ننه طوبی.

ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد.
نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم!

نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید:
-چرا این جوری نگاه می کنی؟

-افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده!

ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید:
-راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟!

نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد:
-خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم!

ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید:
-یعنی هیچی به هیچی؟!

لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند:
-هیچی به هیچی!

https://t.me/+tWO0oZQIB-NlNDJk


https://t.me/+tWO0oZQIB-NlNDJk

این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو و یه آقای استاد که کراش کل شاگرداشه و مادربزرگ قصه ی ما دنبال وصل کردنش به نوه ی ساکت  و ساده شه غافل از این که🙈🙈🙈

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Jan, 18:42


💅

💅💅

_پانیز رستگار ملاقاتی داری

با صدای کلفت زن چشم های خسته ام را از هم باز میکنم..ملاقاتی برای منِ بی کس؟

از روی زمین خشک بلند میشوم چادری که جلوی رویم گرفته اند را به ناچار به سر میزنم

یعنی ممکن است از بیمارستان باشند؟ اگر اتفاقی برای "او" بیفتد به من خبر میدهند؟

وارد اتاق ملاقات میشوم با این که هیچ ایده ای برای فردی که به ملاقاتم آمده بود ندارم؛
اما با دیدن شخص پشت شیشه کپ میکنم..

آن مرد..او اینجا چه میخواهد؟

روی صندلی می نشینم.

_برای چی اومدی اینجا؟

صدایم گرفته و خش دار است اما لرزان نه!..یاد گرفته ام جلوی انسان ها نقاب بزنم !

_میدونی که حکمت قصاصه؟

_میدونم !

_من میتونم از اینجا بیرونت بیارم

یک تای ابرویم بالا میپرد !

_به چه دلیل اونوقت؟

_چون تو کار اشتباهی انجام ندادی

قتل برادرش کار اشتباهی نبود در نظر او؟

اخم میکنم..مسلما این مثلا لطفش جبرانی را هم در پی دارد

_عوضش؟

_بهم کمک میکنی حقمو پس بگیرم

به خنده می افتم..با تمسخر میگویم:

_اونوقت چجوری قراره بهت کمک کنم؟!

_زنم شو !
https://t.me/+Pit84NZpNbw1MGU0
https://t.me/+Pit84NZpNbw1MGU0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Jan, 18:42


189



صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم. زمانی که به حیاط رفتم هم دایی فرهاد و هم امیر علی بیدار بودند. زیر لب به هر دو نفرشان سلام کردم. دایی فرهاد وقتی لباس پوشیده دیدم نگران بلند شد. دنبالم تا جلو دربِ خانه آمد
_کجا میری اول صبحی
آهسته جواب دادم
_میرم نون گرم بگیرم با حلیم. چای دم کن زود میام صبحانه بخورن راه بیفتیم. اعلامیه ها رو زدم 8صبح
دستش را روی در گذاشت
_خب بذار خودم برم.
خیز برداشتم و گونه اش را بوسیدم.
_منو تو که نداریم. من رفتم. یه پیامم بده صبوری ببین دلوین آرومه
لبخند زد و غرید
_تو روح پدر خودتو پدر دلوین. حالا برو
از خانه که بیرون رفتم آخرین چیزی که دیدم نگاه برزخی امیر علی بود. بی توجه به حضورش استارت زدم و حرکت کردم. پیدا کردن نام داغ و حلیم آن وقت صبح کار چندان سختی نبود. ده دقیقه ی بعد خانه بودم. بقیه هم یکی یکی بیدار شدند. دایی فرهاد چای دم کرده بود. وسایلی که خریده بودم را به آشپزخانه بردم و سفره ی بزرگ صبحانه را در آوردم. مامان وارد آشپزخانه شد و از یکتا پرسید
_اگه چیزی هست بدید من ببرم بیرون
آرام لب زدم
_خودم هستم. مرسی
هنوز هم با من حرف نمیزد و مخاطبم قرار نمی داد. در قهری نانوشته به سر می‌بردیم و من اعتراف میکردم آرامش داشتم از این سکوتی که بین من و تک تک افراد این خانواده برقرار بود.بعد از صبحانه وسایل را جمع کردیم. داشتم توی اتاق لباس عوض میکردم که ضربه ای به در زده شد.
_بله
_میشه یه قرص سر درد بهم بدین
به یکتا نگاه کردم و آرام پچ زدم
_امیر علیه؟
با لبخندی که زد جواب سوالم را داد
مانتو را روی همان تاپ پوشیدم و به یکتا نگاه کردم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

23 Jan, 18:39


188


اسم صبوری را با خودم زمزمه کردم. فهميده بود حضور ذهن ندارم که کوتاه گفت
_وکیلمه، رفیقمه. مورد اعتماده. ببرم دلوین رو؟
فقط نگاهش کردم. دایی فرهاد بدِ من را نمیخواست. تردیدم را که دید بی تعارف گفت
_بذار اگه قراره التماست کنه بخاطر خودت التماست کنه نه چون بچه ش رو داری
کوتاه جواب دادم
_بفرست.اگه گریه کرد یا بهونه گرفت بگو بهمون بگه
کوتاه جواب داد
_حله
دایی فرهاد داشت شماره ی صبوری را می گرفت که من به خانه برگشتم. تمایلی به خوردن شام نداشتم اما بخاطر آنکه ضعف نداشته باشم به اجبار چند قاشق خوردم
آخر شب برای همه به کمک یکتا جا پهن کردم. دومین شبی بود که مامان پوران را نداشتم و عجیب بود با آن همه آدم توی خانه بیشتر از همیشه احساس تنها بودن میکردم. نبودنِ دلوین هم بیش از پیش به چشمم آمد. مامان و حاج خانوم کنار هم بودند و تا مدت ها صدای حرف زدنشان با هم می آمد. آن میان غصه ی دایی فرهاد را هم داشتم. با تنها کسی که کمی ارتباط گرفته بود محسن بود وگرنه بقیه انگار دایی را کنارشان نمی دیدند. هیچ وقت نفهمیدم چرا خانواده ی پدری رابطه ی خوبی با دایی فرهاد نداشتند. گمان میکردم بخاطر تمایل مامان ستاره به ازدواج دایی فرهاد و عمه مریم و سر نگرفتن ازدواجشان بود وگرنه چه دلیلی داشت که در خانه مان هیچ وقت حرف دایی فرهاد پیش نیاید. یادم می آمد زمانی که کوچکتر بودیم بابا یک بار میان دعوایش با مامان گفته بود «مامان پوران بدونِ فرهاد، خانه ی پدری بدونِ فرهاد»
و مامان پوران هیچ وقت هیچ کس و هیچ چیزی را بدون فرهاد نخواسته بود. تا لحظه ی آخر هم پای فرهادش مانده بود. حالا من مانده بودم و عزیز دردانه ی مامان پوران. فرهادی که خاطرات نحوم از جوانی اش می گفت همیشه خاطرمان را میخواسته و دور از چشم بابا و خانواده اش با مهر با ما رفتار کرده است.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 18:37


187



به عقب راندم. سینی چای را برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود. مقابل درب آشپزخانه ایستاد، به طرفم برگشت و گفت
_قول میدم اون تو رو بیشتر از دلوین بخواد یغما. شاید دلوین بهانه ای باشه برای داشتن تو اما اولویت همیشه با توئه.
یکتا بیرون رفت و من را با افکار در هم و پریشان تنها گذاشت. سفره ی شام که پهن شد همه را به شام دعوت کردم. حاج خانم میخواست وضو بگیرد و نماز بخواند. قبل از آنکه امیر علی بلند شود من بلند شدم
_می‌برمشون من
کمک کردم تا حاج خانم به طرف سرویس بهداشتی برود. از جمع که فاصله گرفتیم ایستاد.نامطمئن پرسید
_یغما جان تویی
مودب جواب دادم
_جانم حاج خانم
دستم را گرفت و به آغوشم کشید
_منو ببخش بخاطر تربیت امیر علی. من نمیخواستم اینجور بشه عزیزم. از وقتی که فهمیدم چه بلایی به روزت آورد هم دیگه باهاش حرفی نزدم
آه کشیدم
_خودتونو سرزنش نکنین شما که نمیخواستید اون اتفاق پیش بیاد
دستم را گرفت و با مهربانی گفت
_بهم قول بده تا پشیمون نشده، تا سرش به سنگ نخورده نبخشیش. بخاطر هیچ کسی کوتاه نیای. فقط و فقط و فقط راحتیُ آرامشِ خودت مهم باشه.
زمزمه کرد
_چشم‌.
کمک کردم تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. بعد از آن به جمع بقیه رفتیم.
دایی فرهاد را توی حیاط ندیدم. نگاهم را به بیرون انداختم. میان کوچه داشت با تلفن صحبت می‌کرد. نزدیک تر رفتم. تماسش را که خاتمه داد پرسیدم
_چی شده
به گوشی اشاره کرد
_صبوری زنگ زده بود برا تسلیت
میگم میخوای دلوین رو یکی دو روز بفرستم پیش بچه هاش تا اینا برن؟

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 06:43


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 06:43


#پارت۳۳





یک ساعتیو با قرص سر کردم که همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.

با درد سمتش خم شدم و پیامی که اومده بودو چک کردم.

وقتی حس کردم دیگه داره دیر میشه، به زحمت آماده شدم و با خوردن چند تیکه بیسکوئیت راه افتادم.

با رسیدن به شرکت سریع سمت طبقه خودم رفتم و پشت میزم نشستم.

حدود یه ربعی از اومدنم گذشته بود که بالاخره ماندگار هم اومد و بدون توجه به من همونطور که سرش تو گوشیش بود سمت اتاقش رفت، اما از اونجایی که من دختر خیلی مودبی‌ام سریع بهش سلام کردم.

انگار که صدای من از افکارش بیرون آورده باشتش، سرشو بالا آورد و نگاهم کرد.. ولی برخلاف همیشه نگاهش طولانی شد طوری که منم نتونستم نگاهمو ازش بگیرم.

- تو چرا این شکلی؟

دستمو ناخوداگاه روی صورتم گذاشتم و مبهوت از این سوال یهویی، با لکنت گفتم:

- چ.‌.چه شکلی؟

- رنگت خیلی پریده!

آب دهنمو با هول قورت دادم و دستپاچه‌تر از قبل جواب دادم:

- ن..نمیدونم.

اخم کرد و غرید:

- یه طوری درست شو رضایی! شبیه روح شدی!

متحیر لبامو از هم فاصله دادم تا کلمه‌ای به زبون بیارم اما.. واقعا نمیدونستم چی بگم!

- درضمن، می‌دونی که مجبور نیستی به خودت گشنگی بدی؟

دهن باز می کنم تا محترمانه بهش بگم به شما ربطی نداره که زودتر از من به حرف اومد:

-یا شایدم ماهانه ای که اینطور رنگت پریده؟

https://t.me/+3hPzN53-ujJjOTlk
https://t.me/+3hPzN53-ujJjOTlk
یه شب بی خبر از هویت یه مرد نجاتش دادم واون به جبرانش من رو تو شرکت بزرگش به عنوان منشی استخدام کرد....
این شد شروع یه داستان هیجان انگیز بین یه دختر زبون دراز و خجالتی با یه مرد شیطون و خودشیفته والبته با قلب آهنین !

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 06:43


⁠ - فردا می‌ریم محضر! عقدت می‌کنم.

ناباور نگاهم کرد. لبانش باز شد تا چیزی بگوید اما صدایش در نمی‌آمد. دلم حتی برای حالت شوکه‌اش هم قنج می‌رفت.

- من...نمی‌تونم!

اخم‌هایم در هم رفته و مانند بادکنک سوزن خورده‌ای خالی شدم. از کنار من بودن فرار می‌کرد دلبرکم؟

- چرا اونوقت!؟

با انگشتانش به بازی افتاد و نگاهش را گرفت. موهای مجعد ریخته روی صورتش، اعصابم را خورد می‌کرد و دستم را برای نوازشش بیقرار!

- می‌ترسم!

لبخندی‌ زدم. حق داشت. نوزده سالش بود و من سی‌سال داشتم! ترسناک هم بود.

- از ازدواج؟ خب طبیعیه که...

بین حرفم پرید:

- نه از ازدواج نه...از تو!

تند و تیز چشم غره‌ای سمتش رفتم که سرش را شرمنده پایین انداخت.

- یعنی چی که از من می‌ترسی؟ با توام! منو نگاه کن!

صدایم ناخودآگاه کمی بالا رفته بود و همین باعث شد شانه‌هایش از ترس بپرد. به در ماشین چسبید و تا حد امکان فاصله‌اش با من را زیاد کرد.

- چون...هر وقت چیزی خلاف میلته داد می‌زنی! مثل الان! جز دیکتاتوری چیزی بلد نیستی!

نفسم را کلافه بیرون فرستادم و دستی به صورتم کشیدم. سعی کردم خونسرد باشم. باید هر طور که می‌شد فردا سر سفره می‌نشاندمش.
بحث ابروی جفتمان وسط بود!
خسته شده بودم از داشتن‌های نصفه و نیمه! دلبرکم را تمام و کمال می‌خواستم.

- فردا می‌ریم محضر بهار! تموم!

بغضش گرفتو چانه‌اش لرزید.

- من باهات ازدواج نمی‌کنم. همین یک ماه هم اشتباه بود که باهات توی رابطه بودم!

نمی‌گذاشت آرام بمانم! تا به حال از هیچ احد الناسی نه نشنیده بودم. تا بوده من می‌گفتم و بقیه تنها چشم از دهانشان خارج می‌شد. مشتم را محکم روی فرمان کوبیدم.

- درخواست نکردم که ناز می‌‌کنی! شما فردا زن من می‌شی! اصلا راهی مگه جز این داری؟ بی‌بی همه چیز رو دیده... عقد نکنیم میذاره کف دست بابات. اینو می‌خوای؟

رویش را برگرداند اما قطره اشک فرود آمده روی گونه‌اش از دیدم پنهان نماند.
مجبور بودم تحت فشارش بگذارم!

- گریه نکن!

پوزخند زد.

- اینم دستوره؟ خیلی خودخواهی! خیلی زورگوئی. من نمی‌خوام با همچین آدمی ازدواج کنم. تو توی کل این یه ماه... حتی اون شب...

جمله‌اش را ادامه نداد. صدایش که تحت تاثیر گریه‌هایش می‌لرزید، قلبم را اذیت می‌کرد.

- من حتی چی؟

سرش را پایین انداخت و مانند دختر بچه‌ها مظلوم گفت:

-  حتی بهم نگفتی دوستم داری!

چشم‌هایم از تعجب گرد شد. نمی‌توانست از بال بال زدن هایم بفهمد تا چه حد تشنه داشتنش هستم؟

- دردت همینه؟

تنها سر تکان داد. سمتش خم شدم و آرام‌تر ادامه دادم:

- دوستت دارم دختر کوچولو. قهر کردنات رو...بهونه‌ گرفتنات رو...این موهای فرت که از زیر روسری میاد بیرون و دیوونه‌م می‌کنه رو دوست دارم.

سرخ شد و من از رنگی گونه‌هایش لذت بردم.

- خودخواهم چون باید تمام و کمال واسه من باشی! زندگی من سی ساله رو ریختی بهم توقع داری آروم بگیرم؟

⁠ https://t.me/+lGXqpf3V3B8yMzM0
https://t.me/+lGXqpf3V3B8yMzM0
https://t.me/+lGXqpf3V3B8yMzM0
آراز علیزاده!
مردی جدی و منظم که همه‌ی قطعات پازل زندگیش تکمیله... جز یه معما!
اونم گم‌شدن دختر داییش توی یک‌سالگی!
حالا با خبر پیدا شدنش، برمی‌گرده ایران و با یه دختر زبون دراز و سرکش مواجه می‌شه!
کسی که خوی سلطه‌گری آراز رو بیدار می‌کنه و اون مجبور می‌شه بهار رو منشی شخصی خودش کنه تا بیست و چهار ساعته جلوی چشمش باشه...
اما وقتی توجه مردهای شر‌کت رو روی دختر کوچولوش می‌بینه، دلش می‌خواد اونو مال خودش کنه، اما...

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 06:43


- از قدیم گفتن بیوه میوه است ! بعد چهل شوهرت جل و پلاستو جمع کن برگرد دهاتتون!


بغضم می گیرد، بچه شیر خوارم را از من جدا کرده بودند، دو روز نبوده که زایمان کرده بودم و حالا عذرم را می خواستند.

- بچمو بدید خانوم تاج همین حالا میرم به خدا پشت سرمم نگاه نمی کنم.


به پهنای صورتم اشک می ریزم به بخت بدم، پستان هایم درد می کرد، شیر سر سینه ام مانده بود و به من حتی فرصت نداده بودند به جگر گوشه بی پدرم شیر بدهم.

- مگه اینکه به خواب ببینی یادگار جگر گوشه جوون مرگم رو بدم دستت ببری...


یادگار جگر گوشه او، پاره تن من بود.

- من مادرشم ، این مسلمونیه ؟ به من اجازه ندادید حتی بهش شیر بدم...

پسرک معصوم من را به عروسش پیشکشش کرده بود به دختر برادرش که بچه اش نمی شد ، اخ از بخت بد من‌!

- از حالا به بعد نیستی! راهتو بکش برو دختر جون از نمد ما برای تو کلاهی نیست! اگه فکر کردی خودتو به نوه ام آویزون می کنی میذارم بمونی بشی اینه دقم خیال خام کردی! تا دنیا دنیاست تو قاتل جگر گوشه منی ...

جای بخیه هایم تیر می کشید ، خونریزیم بند نمی آمد ولی هیچ دردی به پای درد قلبم و جفای که این زن به من کرده بود نمی رسید.

- حلال نمی کنم، شکایتتون رو به همون مرتضی می برم که نور چشمش بودم ، عزیزش بودم ..

هق می زنم و او تیمور را صدا می کند:

- تیمور بیا این اکله رو بنداز بیرون...

- تا بچمو نگیرم هیچ جا نمی رم‌..

صدای گریه اش را می شنیدم ، طفلکم شیر خشک را قبول نمی کرد ، بی پدر بود می خواستند بی مادر هم باشد.

- مامان تاج ساکت نمی شه ! شیرخشک نمیخوره..

آن زن بی انصاف عزیزک من را بغل گرفته بود ، عزیزک من را صاحب شده بود می خواست مادرش باشد.

- بچمو بهم بده! بذار بهش شیر بدم هلاک شد...

خانوم تاج باز تیمور رو صدا می زند.

- بیا این لکاته رو بنداز بیرون!

https://t.me/+geNKwYcydvoyODM0
https://t.me/+geNKwYcydvoyODM0
می دوم سمت پاره تنم ولی تیمور من را از پشت می گیرد.

- توروخدا بچم هلاک شد ، حداقل بذارید بهش شیر بدم..


تقلا می کنم ولی تیمور دوتای من هیکل دارد، منی که نازک تر از گل نشنیده بودم از شوهرم زیر دست و پای نوچه خانه دشنام می شنیدم و کشان کشان روی زمین کشیده می شدم...


در باز می‌شود ، ماشین برادرشوهرم داخل می‌شود. دست تیمور از تن من سست می‌شود از این مرد حساب می برد، مرد انصاف سپه سالار ها بود گویی از آنها نبود.

- تیمور کفن داداشم خشک نشده ناموسشو رو خاک ها می کشی؟ بدم قلم کنم دستتو ؟ یا بدم رب و بعتو بیارن جلو چشمت

- روم سیاه اقا خانوم تاج گفت....

دست می اندازد زیر بازوی من ، پیشانی ام خونی است از جیبش دستمال در می آورد و‌خون پیشانی من را پاک می کند:

- اون بگه تو دوزار مردونگی نداری؟ برو فعلا جلو چشم نپلک نامسلمون... زنداداش میزونی؟ ببرمت مریض خونه؟

- من هیچی نمی‌خوام فقط تورو به اون مکه ای که رفتی بچمو بهم برگردون حاجی! تو از جنس اینا نیستی تو انصاف داری.

شرمندگی را می بینم ته نگاهش.


- من شرمندم زنداداش من از وصیت برادر مرحومم نمی تونم بگذرم!

- وصیت کرده بچمو از من بگیرین؟

- وصیت کرده من برای پاره تنش پدری کنم ! بمون بالا سر بچت زن داداش ، زنم شو مادری کن براش ‌....

https://t.me/+geNKwYcydvoyODM0
https://t.me/+geNKwYcydvoyODM0
https://t.me/+geNKwYcydvoyODM0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Jan, 06:43


روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم!


جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم


هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌..


جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!

ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...

وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته


بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا

نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید

با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم:
-من من کمک کنم؟

مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش...

سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم

شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه

نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن


سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید


دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم


بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم

نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟
می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید


و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید


با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!

https://t.me/+Hjfa3Ee5QiNlZTk0

در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا


دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟

لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟

-سلام زود اومدید

-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم

از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..

دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی


باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم

https://t.me/+Hjfa3Ee5QiNlZTk0
https://t.me/+Hjfa3Ee5QiNlZTk0
https://t.me/+Hjfa3Ee5QiNlZTk0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Jan, 18:44


186



آهسته به دایی فرهاد گفتم
_دایی فرهاد پدرِ دلوین اینجاست
ناباور نگاهم کرد
_واقعا؟
سر تکان دادم
_آره دایی نباید دلوین بیاد پیشم. میفهمه
دایی فرهاد نامطمئن پرسسد
_کدومه
به جایی که امیر علی نشسته بود اشاره کردم
_پسر خاله ی مامان.
نگاه خیره دایی فرهاد به امیر علی را که دیدم ملتمس صدایش زدم
_دایی فرهاد حواست بود چی گفتم
زیر لب زمزمه کرد
_آره آره. فهمیدم. نگران نباش
خیالم که از همراهی دایی فرهاد راحت شد به آشپزخانه رفتم. به دنبالم یکتا هم به آشپزخانه آمد. تکیه اش را به سینک داد و با بغض پچ زد
_چقدر مامان پوران گناه داشت تنهایی
آه کشیدم
_بیشتر از اون من و دایی فرهاد گناه داریم که تنهاییم.
داشتم فنجان ها را از چای پر میکردم که یکتا پرسید
_تو میدونستی امیر علی خواهر زاده ی مامان پورانِ؟
سعی کردم بی تفاوت باشم
_نه. تو بهش گفتی مامان پوران فوت کرده؟
بازویم را گرفت و وادارم کرد به اینکه به صورتش نگاه کنم. انگار فکرم را خوانده بود که کلمه به کلمه ی فکری که به محض دیدن امیر علی به ذهنم رسیده بود را برایم تکرار کرد
_فکر کردی من بهش گفتم اگه میخواد تو رو ببینه الان بهترین فرصته که بیاد اینجا، تو مراسم مامان پوران
متاسف نگاهم کرد
_واقعا برا خودم متاسفم یغما. ناامیدم کردی. تو منو اینجور شناختی
در آغوشش گرفتم و هق زدم
_معلومه که نه. فقط ترسیدم اشتباهی گفته باشی وگرنه تو که از من بیشتر به فکر خودم بودی. میترسم دلوین رو از دست بدم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Jan, 18:32


185




به جای بابا جواب دادم
_هیچ کسی نمی‌دونست. کسی هم میدونست فرقی به حال کسی نمی کرد. من تصمیمم رو گرفته بودم
قبل از آنکه عمو حرفی بزند صدای در آمد. ساعتم را نگاه کردم. برای رسیدن ِ غذا زود بود. در را باز کردم تا ببینم چه کسی پشت در می‌تواند باشد. در که کنار رفت وا رفته به آنهایی که پشت در بودند نگاه کردم. باورم نمی شد آن وقت شب، آنها، پشت دربِ خانه ی مامان پوران.
انگار او هم از دیدن من آنجا تعجب کرده بود که وا رفته نگاهم کرد. قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. گیج و گنگ فقط ایستاده بودم. صدای مامان از یک طرف که پرسیده بود «کیه» و در کنارش صدای حاج خانوم که پرسید
_خونه ثابتی مگه نیست؟
دوباره از او پرسیده بود
_اشتباه اومدیم امیر علی؟
امیر علی زیر لب زمزمه کرد
_نه. درسته.
مامان که صدای حاج خانوم را شنیده بود خودش را تا جلو حیاط رسانده بود. در نهایت تعجبم انگار مامان هم حاج خانوم را می شناخت که در آغوشش آرام گرفت. عمه مریم کمک کرد تا مامان کمی آرام‌تر شود و همراه حاج خانم داخل خانه بیایند
نمی‌دانستم نقش امیر علی میان آن ماجرا چه بود اما هر چه بود و از هر طریقی که آنجا آمده بود تصمیمم آن بود که از دلوین دور باشد. مامان در آغوش مامان ستاره آرام گرفته بود و دائم زمزمه می‌کرد «خاله»
متعجب از اینکه امیر علی پسر خاله ی مامان باشد نگاهش
کردم. با اخم و سر به زیر داشت گل های فرش را نگاه می‌کرد. صدای زنگ خانه که آمد امیدوار بودم سورپرایز جدیدی نداشته باشیم. خوشبختانه رستوران شام را آورده بود. از دخترها خواستم بساط شام را آماده کنند. باید با دایی فرهاد تنها حرف میزدم. اشاره کردم نزدیک تر بیاید. همراه دلوین نزدیکم آمد. دلوین تلاش می کرد از دایی فرهاد جدا شود و به آغوشم بیاید.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Jan, 18:33


در یک فیلم ترسناک گیر افتاده بودم. در همان‌ها که قاتل یکی یکی دنبال شکار‌هایش می دود و همه را به هر طریقی شده در آخر فیلم می‌کشد. این نمی‌توانست حقیقت باشد.

دختری که رو به‌ رویم برهنه با تنی پر از زخم در خونش غرق شده بود چقدر شبیه به سارا بود.

چشم‌هایش خیره صورت من باز مانده بود. پر از وحشت و جیغ‌های بی صدا...

زخم‌های عمیق و بی‌انتهای تنش و چاقویی که تا آخر در شکمش فرو رفته بود باعث شد لحظه‌ای فکر کنم که هنوز خوابم. هنوز دارم کابوس می‌بینم اما توهم نبود، خواب نبود.

سارا آخرین بار گفت که قرار عاشقانه با یک مرد دارد و دیگر پیدایش نشد...این یعنی؟!
او این طور وحشیانه سارا را کشته بود؟

حتی با فکر به همچین قضیه‌ای وحشت‌زده از جا پریدم و یک قدم عقب رفتم که محکم به جسمی بزرگ خوردم.
نفسم رفت...

تمام انرژی‌ام را به دست گرفتم و بلند جیغ زدم اما دستی که با یک دستکش مشکی پوشیده شده بود مقابل دهانم آمد و محکم تنم را به خودش فشار داد.

صدایش بیشتر به این باورم رساند که در یک معمای ترسناک به بدترین شکل ممکن گیر افتادم. زیر گوشم آرام و کاملا خونسرد زمزمه کرد:

_بهت گفتم مطمئن نباش که دیگه همو نمی‌بینیم آواز!

خودم را تکان دادم و تقلا کردم اما او به راحتی کنترلم کرد و نذاشت از حصار دست‌هایش خارج شوم.

صداهای مبهم از دهانم در آوردم اما آن طور که او محکم دهانم را گرفته بود صدایم خفه شده بود و اگر کسی در اطراف این جهنم زندگی می‌کرد هم به گوشش نمی‌رسید.

زیر گوشم هیسی گفت و با دست دیگرش تن بی‌جان سارا را نشان داد:

_دخترای بدی که ساکت نمی‌شن عاقبتشون مثل اون میشه. تو که نمیخوای زودتر از موعد برگردی به بهشت دختر کوچولو؟

از ترس می‌توانستم ضربان محکم و سریع قلبم را روی پیراهنم حس کنم. سرم را به دو طرف تکان دادم.
خندید.
موهایش روی صورتش پریشان شده بود و با آن چشم‌های مشکی‌اش طوری نگاهم می‌کرد انگار می‌تواند ذهنم را بخواند:

_خوبه! پس خودتو تسلیم سرنوشتت کن و انقدر تقلا نکن. وگرنه پایانت از چیزی که لیاقتته سخت‌تر میشه.

تقلا نکردم. در این لحظه که جانم در خطر صد در صدی قرار داشت هر کاری که می‌گفت می‌کردم تا رهایم کند.

آرام شدنم را که دید از جیبش چیزی بیرون آورد. با دیدن سرنگی که در دست داشت تنم لرزید و دوباره دنبال راه ناممکن فرار گشتم.

سفت‌تر از قبل نگهم داشت. صورتم را کج کردم تا ببینمش. تا بلکه دلش به حالم بسوزد و جانم را نگیرد. نگاهم را که دید لبخند مرموزانه‌ای زد و گفت:

_الان وقت مرگ تو نیست آواز...فقط قراره بخوابی! می‌دونم چه روز سختی داشتی.

نمی‌خواستم بخوابم. اگر بیهوشم می‌کرد دیگر نمی‌توانستم حتی ذره‌ای هم برای نجاتم تلاش کنم. آن موقع وقتی روح از تنم جدا می‌شد تا ابد در این دنیا سرگردان می‌ماندم.

سرم را کج کرد طوری که دقیقا به صورت و گردنم اشراف داشت. سوزن را به گردنم نزدیک کرد و مقابل چشم های وحشت زده‌ام زمزمه کرد:

_خوب بخوابی کبوتر.

و سوزش عمیق سوزن را در گردنم احساس کردم. هنوز خیره اش بودم. اما این نگاه طولی نکشید چون هر چه ثانیه ها بیشتر از قبل گذشتند چشم‌هایم گرم‌تر شد و تنم بیشتر به تن او تکیه زد و از خود بی‌خود شد.

آواز رویا و خاکستر🎻🕯
دیانا حسنجانی

https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...😱
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Jan, 18:33


- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟

پاهای بهار در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این آراز بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.

- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید...

دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.

- خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!

پوزخند هاله که درست چسبیده به آرازش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند.

- چشم.

بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای هاله از جا پرید.

- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!

زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد.

- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟

آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به بهار نگاه نمی‌کرد.

- بیا بشین!

بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.

- وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید...

با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.

- می‌گم بیا بشین!

چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌.

- چرا دیر اومدی؟

چشم‌های اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟

- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم.

پوزخند آراز را نمی‌شد نادیده گرفت.

- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟

قلب بهار از این شک هزار تکه شد.

- چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟

آراز با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.

- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت!

بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.

- می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!

کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.

- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!

آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های هاله غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!

- نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت...

آراز اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.

- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!

مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.

- نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!

https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
تک دختر خاندان بخشنده یتیم میشه...دخترک شیطون و آتیش پاره‌ای که یه عمارت از دستش عاصی‌ان، ناگهان پدرش رو از دست میده و پشتش خالی میشه.
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...
آراز علیزاده مردی جدی و مبادی آداب که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله دل میبنده به دختر عمه‌ی 18 ساله‌‌ای که براش ممنوعه‌ست اما...

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Jan, 18:33


داداش غیرتیم پسری که دوستم داشت رو کشت و من مجبور شدم بشم خونبس پسر بزرگ اون خانواده!

غذا از گلوم پایین نمی‌رفت و سر میز با سری افتاده برنج سفید می‌خوردم حتی دستم نمی‌رفت خورشت برای خودم بریزم که به یک باره صدای مردونه اش که کنارم نشسته بود بلند شد:

- ما عزاداریم تو چرا چیزی از گلوت پایین نمیره؟! داداش تو که سرش نرفت بالای دار...

عرق از سر و روم می‌ریخت و نگاه ریزی بهش کردم که با اخم خورشت روی برنجم ریخت و مادرش به ترکی یه چیزی بهش گفت که متوجه نشدم اما هاتف جواب مادرشو داد:
- مگه چی گفتم؟ گفتم بخوره جون بگیره برای حجلش جون داشته باشه بد گفتم؟

قاشق از دستم تو طرف بشقاب افتاد و مادرش این‌بار به فارسی گفت:
- د تو که زهر ترک کردی دختررو میذاشتی داداشش سرش می‌رفت بالای دار والا بهتر بود که الان دختر بی گناهو این طوری زجرکش میکنی!

نیشخندی زد و داغ کرد:
- پسر کوچیکت کشتن چون جرمش این بود که این دختره ی لااوبتی رو دوست داشته بعد تو سنگ اینو به سینه می‌زنی؟! می‌دونی چرا گرفتمش؟
چون که به داداش آشغالش نشون بدم آخرش کت تنه کیه !

جرعت نداشتم نگاهش کنم و اون ادامه داد:
- فکر کردی دست از سر اون کثافتم برمی‌دارم؟ نه ... بذار از زندان آزاد شه خودم می‌کشمش!

اینبار با ترس نگاهمو بهش دادم که با نفرت نیم نگاهی بهم کرد غرید:

- غذاتو کامل کوفت می‌کنی بعد میای تو اتاقم ...!

با پایان حرفش از جاش با حرص بلند شد و رفت و من ترسیده با رفتنش هق هقم شکست که مادرش با ترهم خیره بهم شد اما بی حرف اونم رفت.


حالا من وسط آشپزخونه تنها با صورتی اشکی نشسته بودم و ساعت نمی‌دونم چند شد ولی از ترسم حتی نمی‌خواستم از جام پاشم و این قدر زمان گذشت که روی میز ناهارخوری خوابم برد و هنوز نگذشته بود که یکی تکونم داد.


چشم باز کردم و با دیدن هاتف تو تاریکی هینی کشیدم، مادرش نبود به دادم برسه؟!
- مادرت...یعنی یعنی مادرتون کجاست؟

نیشخندی زد:
- فرستادمش بره خونه ی خواهرم، هر چند نمی‌رفت با مظلوم بازی موش مردگی دلشو به رحم‌ آورده بودی ولی من می‌دونم تو از چه جنسی هستی ..

تنم لرز گرفت که اشاره به طرف غذای سرد شدم کرد و غرید :

- بخور

- می.. میل ندا.. ندارم!

داد زد، جوری که تو جام پریدم:

- زر نزن گفتم کوفت کن!

به اجبار در حالی که اشک می‌ریختم غذای یخ زد و تو دهنم گذاشتم و بعد دو سه قاشق زمزمه کردم:
- توروخدا دست از سرم بردار ...! نمی خوام

نگاهم و بهش دادم که خیره به صورتم لب زد:
- مطمعنی؟! مطمعنی سیر شدی و قرار نیست تو بغل من بیهوش بشی؟


اشکام بند اومد‌‌ و از بهت کل تنم و گرفت!
و اون ادامه داد:
- فقط می‌خوام فیلمتو بفرستم واسه اون داداش حروم زاده ات !
می‌خوام تو محلتون پخشش کنم و بگم دختر شوهردار برازنده هرز می پره و با پسرای مجرد می ریزه روهم !

با پایان حرفش وحشت کرده از جام پاشدم تا فرار کنم ولی موهام که از پشت دستمو کشید .صدای جیغم رو بلند کرد و این واقعیت رو بهم فهموند جلوی زور اون هیچ شانسی ندارم ...!

https://t.me/+2xM_2g9RRGQyMzJk
https://t.me/+2xM_2g9RRGQyMzJk

کل تنم خونی بود به زور از زیر دست داداشم خودمو نجات دادم که داد زد:
- فیلمت و برام فرستاده گفته پخش می‌کنه ابرو واسمون نزاشتی خراب... دختر چی بود ننه زایید آخر عمرش که تو بشی بلا باید بمیری باید بمیری !

دستش رو گذاشت رو خر خرم و من شروع به تقلا کردم ولی ول نکرد و کم کم دیگه جونی نداشتم که صدای داد آشنای هاتف تو خونمون به یک باره پیچید:

- ولش‌کن، ولش‌کن حرومزاده

نیخشندی زدم، دلش سوخت؟ یا می‌خواست طور دیگه ای از من بی گناه انتقام بگیره... !

https://t.me/+2xM_2g9RRGQyMzJk
https://t.me/+2xM_2g9RRGQyMzJk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Jan, 18:33


💅

💅💅

_پانیز رستگار ملاقاتی داری

با صدای کلفت زن چشم های خسته ام را از هم باز میکنم..ملاقاتی برای منِ بی کس؟

از روی زمین خشک بلند میشوم چادری که جلوی رویم گرفته اند را به ناچار به سر میزنم

یعنی ممکن است از بیمارستان باشند؟ اگر اتفاقی برای "او" بیفتد به من خبر میدهند؟

وارد اتاق ملاقات میشوم با این که هیچ ایده ای برای فردی که به ملاقاتم آمده بود ندارم؛
اما با دیدن شخص پشت شیشه کپ میکنم..

آن مرد..او اینجا چه میخواهد؟

روی صندلی می نشینم.

_برای چی اومدی اینجا؟

صدایم گرفته و خش دار است اما لرزان نه!..یاد گرفته ام جلوی انسان ها نقاب بزنم !

_میدونی که حکمت قصاصه؟

_میدونم !

_من میتونم از اینجا بیرونت بیارم

یک تای ابرویم بالا میپرد !

_به چه دلیل اونوقت؟

_چون تو کار اشتباهی انجام ندادی

قتل برادرش کار اشتباهی نبود در نظر او؟

اخم میکنم..مسلما این مثلا لطفش جبرانی را هم در پی دارد

_عوضش؟

_بهم کمک میکنی حقمو پس بگیرم

به خنده می افتم..با تمسخر میگویم:

_اونوقت چجوری قراره بهت کمک کنم؟!

_زنم شو !
https://t.me/+GDna0mZAIj4yMjBk
https://t.me/+GDna0mZAIj4yMjBk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Jan, 18:33


184




میدانستم از آن لحظه به بعد گریه کردن برای مامان پوران بی فایده بود. باید تلاش میکردم مراسمش را به بهترین شکل ممکن برگزار کنم. تدارکات لازم برای مراسم تشییع و خاکسپاری را دیده بودم و دایی فرهاد هم به همه ی بستگانی که داشتند زنگ زده بود. به یکتا گفتم مامان را در جریان بگذارد تا برای آمدن به مراسم آمادگی لازم را داشته باشند. روز بعد خانه مملو از جمعیت شده بود. خیلی از آنهایی که سال ها بود سری به مامان پوران نزده بودند به خانه اش آمدند. غروب بود که مامان، بابا و بقیه ی خانواده آمده بودند. می‌دانستم مامان به خواسته ی خانواده ی پدری ارتباط کمی با خانواده خودش داشت و شاید سالی یک بار آن هم برای مدت کوتاه به دیدن مامان پوران نمی آمد. حالا آمده بود بعد از مدت ها و برای مادری که دیگر نداشتش به سر و صورتش می زد. مامان ستاره هم آمده بود و برای دختر خاله ای که به قول خودش هم بازی بچگی های هم بودند گریه میکرد. از دیدن حال زار مامان و مامان ستاره گریه ام گرفته بود. نگاهم به دایی فرهاد افتاد که با شانه های افتاده دلوین را به آغوش کشیده بود.بیشتر از هر زمان دیگری با رفتن مامان پوران احساس تنهایی و ناامیدی میکردم و این برایم آزار دهنده بود. بعد از نزدیک به سه ماه مامان، بابا، یوسف و. بقیه ی خانواده ی پدری بدون آنکه حتی کلمه ای حرف با من بزنند از کنارم بی تفاوت گذشتند. برایم مهم نبود. تمام خانواده ی من در دلوین و دایی فرهاد و یکتا خلاصه میشد. یکتا با بغض و گریه در آغوشم گرفت و با هق هق دلتنگی اش را یادآوری می‌کرد. در نهایت میان گریه صورتم را بوسیده بود. از آغوش یکتا بیرون آمدم.به بقیه خوش آمد گفتم و به چشم مهمان های مامان پوران نگاهشان کردم.
شماره ی رستوران را گرفتم و خواستم رأس ساعتِ هشت شام را بفرستند. مامان کمی آرام‌تر شده بود و همه توی ایوان نشسته بودند. عمو کمال داشت تسبیحی که دستش بود را می چرخاند. زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از بابا پرسید
_این همه مدت اینجا قایم شده بود؟
سکوت بابا را که دید دوباره پرسيد
_تو و زنت میدونستین؟

کانال رسمی رمان های آذین بانو

18 Jan, 18:30


183




گونه اش را بوسیدم
_اولا که خدا سایه ت رو از سرمون کم نکنه شما باید مراقب ما باشی
مامان پوران غمگین لبخند زد
_قول میدی بهم.
غمگین لبخند زدم و چشم هایم را به نشانه ی مثبت باز و بسته کردم.
شب ها از ترس آنکه حالش بد نشود کنار تختش دراز می‌کشیدم تا مراقبش باشم. دلوین دو ساله شده بود و دقیقا یک سال از بیماری مامان پوران میگذشت. اواخر تیر ماه بود و تازه از امتحانات مدرسه فارغ شده بودم که حال مامان پوران بدتر شد. به یکتا زنگ زدم و خواستم به مامان اطلاع دهد که سری به مامان پوران بزند. گوشی را قطع کردم و خواستم وارد خانه شوم که دایی فرهاد را تکیه داده به در دیدم.
_به یکتا گفتم به مامان خبر بده. بیاد ببینش تا دیر نشده
دایی فرهاد با تمام غمی که توی صورتش بود لب زد
_دیر شد
شانه هایشه تکان خورد همه چیز را تمام شده دانستم. آنقدر با عجله وارد خانه شدم که پایم به پله ها گیر کرد و زمین خوردم. دایی فرهاد مقابل در ایستاده بود کنارش زدم و خانه شدم. مامان پوران روی تختش بود و روی تنش ملحفه ی سفید کشیده شده بود. ملحفه را کنار زد و التماسش کردم تا بلکه چشم هایش را باز کند. جیغ کشیدم، مویه کردم و زاری کردم. دایی فرهاد در آغوشم گرفت و تلاش می‌کرد تا آرامم کند. ملتمس و با گریه تکرار کرد
_دلوین میاد میبینه می‌ترسه. نکن اینجور یغما جان
با تمام اینها نمی‌توانستم آرام باشم. مامان پوران را که از خانه بیرون بردند همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند. با رفتن همسایه ها مقابل دایی فرهاد نشستم و پرسیدم
_به کی باید زنگ بزنیم دایی
هق زد
_مامان کسی رو نداشت. به مادرت رو داره یه خواهر هم داره که اون خودش پیره. گمون نکنم بتونه بیاد
اشکم را پاک کردم.
_ باید بهشون بگیم به هر حال. من الان میرم سراغ چاپ اعلامیه و بقیه ی کارها تو هم به قوم و خویشا زنگ بزن.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Jan, 18:36


182



وکیل دایی فرهاد را هیچ وقت ندیدم اما زمانی که شناسنامه ی دلوین را دیدم فهمیدم وکیل ماهر و چیره دستی می‌تواند باشد. شناسنامه ی دلوین را به صورت قانونی گرفته بود و فقط به جای نام خانوادگی پدر، نام خانوادگی من و اسم کوچک امیر علی نوشته شده بود. دلوین روز به روز دلربا تر میشد و بیشتر وقت دایی فرهاد با او سپری میشد.
یکتا هر چند وقت یکبار تماس می‌گرفت و حالمان را می‌پرسید..هیچ وقت در مورد امیر علی نپرسیده بودم و یکتا هم هیچ وقت حرفی نزده بود. جواب آزمون استخدامی آمد و در نهایت تعجب قبول شده بودم. روال معمول استخدام تا اوایل مهر ماه طول کشید و در نهایت در یکی از دبیرستان های دخترانه به عنوان دبیر استخدام شدم. سعی کرده بودم روزهای کلاسی ام را فشرده بردارم تا وقت بیشتری را در کنار دلوین باشم..روزهایی که مدرسه می رفتم مامان پوران مراقب دلوین بود و این خیالم را راحت تر می‌کرد. جشن تولد یک سالگی دلوین را با اتمام کلاس های مدرسه ام برگزار کردم. اگر می‌گفتند بدترین تابستان عمرم را بگویم تابستان یک سالگی دلوین بود مامان پوران در نهایت سلامت سکته کرد و زمینگیر شد. به هیچ عنوان نمی‌توانستم در آن شرایط ببینمش اما با گریه کردن و غصه خوردن هم کاری از پیش نمی بردم. باید مثل همیشه محکم می ایستادم و خودم را جمع و جور میکردم. در اولین اقدام پرستاری استخدام کردم تا بعضی از روز ها کمک حالم باشد. دایی فرهاد بیشتر از همیشه غمگین بود و بارها و بارها گفته بود «اگر تو نبودی من چه میکردم دست تنها یغما»
تمام مدتی که من مراقب مامان پوران بودم دایی فرهاد با دلوین روزگار سپری می‌کرد. دلوین تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و با دایی فرهاد به خیابان می رفت. یک روز که داشتم موهای مامان پوران را شانه میزدم دستم را گرفت و وادارم کرد به نشستن. زبانش در اثر سکته سنگین بود و طول می‌کشید تا حرفش را بزند
_یغما بهم قول بده
دستش را گرفتم
_جانم مامان پوران
با آن چشم های کم سو ملتمس گفت
_قول بده بعد از من مراقب فرهاد باشی. فرهاد خیلی تنهاست

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Jan, 18:39


181



تازه از کویت برگشته بودم باباش فوت کرده بود اونجا دیدمش. بعد از چند سال. باردار بود. بچه ی دومش رو باردار بود. نمیدونم آدمای بی ارزشِ علاف چی دمِ گوش هم پچ پچ کردن که رسید به گوش شوهرش. بحثشون بالا گرفت. همونجا تو خونه ی پدرش. همونجا که همه بودیم. سعی کردن آرومشون کنن. ظاهراً آرومم شده بودن. اما فقط این ظاهر قضیه بود.
چون نیم ساعتِ بعد وقتی همه جا آروم بود یه صدایی اومد که حتی عرش هم لرزید. اون زندگیشو تمام کرده بود. زندگی خودش و بچه ی چهار ماهش رو. جلو چشم بچه ش. تو خونه ای که پرچم های عزاداری پدرش هنوز اونجا بود. اونم با تفنگی که از پدرش مونده بود.
دایی فرهاد حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. مثل بچه ها گریه می کرد مردِ به آن بزرگی.
غمگین آه کشید
_اون زن پاکترین زنی بود که توی عمرم دیده بودم. به معنی واقعی کلمه طاهره بود. اما بهش تهمت زدن، اونم که تحمل نداشت، روحیه ش از بارداری و فوت پدرش حساس شده بود زندگی خودش رو تموم کرد و داغ نبودنش رو به دل همه گذاشت
داشتم هم پای دایی فرهاد اشک می‌ریختم
_دایی تونستی فراموشش کنی؟
اخم کرد و از روی صندلی بلند شد
_هیچ وقت یغما. عشق که فراموش نمیشه. عشق مثل یه دونه ست. ریشه میزنه تو وجود آدم. حتی اگه بکنیش باز از یه جای دیگه جوونه میزنه.
_واسه همین هیچ وقت ازدواج نکردی دایی
تلخ لبخند زد
_نتونستم هیچ وقت علاقه م رو با هیچ زنی شریک بشم. عشق یعنی باختن یغما. من الان هم بازنده ام هم فقیر. بازنده چون عاشقم فقیرم چون ندارمش.
میان گریه لبخند زد
اسم دخترتو چی میذاری یغما
آهسته پچ زدم
_دلوین
تو دلیِ امیر علی را میخواستم دلوین بنامم. دلوینی که دلم به داشتنش بی نهایت گرم بود.من بودم و دنیای بی رحم و دخترکی که دلم به داشتنش گرم بود. دختری با چشم هایی به شدت شیبه به پدرش

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Jan, 18:38


180

هر دو لبخند زدیم
_به مامان پوران که چیزی نگفتی؟
_رفتم وسایل رو بیارم ازم پرسید، ناچار شدم گفتم. اما خیالش رو راحت کردم که حال جفتتون خوبه
شرمزده گفتم
_شما رو هم انداختم به دردسر
دایی فرهاد اخم کرد
_این حرف رو نزن. تن آدم که دردسر نمیشه یغما.
چند ثانیه سکوت کرد و به سختی زمزمه کرد
_زنی که دوستش داشتم زمانی که از دنیا رفت باردار بود.
وا رفته اسمش را زمزمه کردم. غمگین نگاهم کرد
_یه تصویر از زنای باردار توی ذهنم مونده. یه ترس از اینکه زنی که بارداره در نهایت بارش رو چطور زمین میذاره. به آغوش میگیره یا میذارن کنارش توی قبر.
با بغض اسمش را صدا زدم
_دایی فرهاد
نگاهم کرد. چشم هایش کاسه ی خون بود
_خیلی دوستش داشتی دایی
چانه اش لرزید
_خیلی.
_بچه تون چی
غمگین نگاهم کرد
_بچه ی من نبود. بچه ثمره ی زندگی مشترکش بود، اما اون بچه رو دوست داشتم. میدونی یغما آدم وقتی یکیو دوست داره هر چیزی که به اون تعلق داره رو هم دوست داره بچه ی عشق آدم مثل بچه ی خودِ آدم می مونه.
_چرا باهاش ازدواج نکردی دایی
آه کشید
_نذاشتن، نشد. ازم بزرگتر بود. گفتن نمیشه. خواستگار خوب اومد ازدواج کرد. بعد از اون اتفاق دیگه نادیده گرفتمش. گفتم بچسبه به زندگیش. مخصوصاً اینکه همیشه می دیدمش
آه کشید
_خودشم. میخواست زندگی کنه که همون سال اول بچه دار شد. اون سرش به زندگیش گرم بود منم وانمود میکردم فراموشش کردم. رفتم یه مملکت دیگه کار کنم از حرفُ حدیثا دور باشم
اما مگه میشد. مگه میذاشتن یاوه گوها..

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Jan, 18:37


179


نمی‌دانم چقدر گذشت که دکتر با خنده گفت
_آفرین دختر خوب. یه کم دیگه تلاش کن
و در نهایت صدای گریه ی نوزادی که توی اتاق پیچید.
گیج به اطراف نگاه کردم و تا زمانی که نوزاد کبود و اخم آلود را مقابل صورتم ندیدم باور نداشتم که این می تواند فرزند من باشد. ماما نوزاد را روی قفسه ی سینه ام گذاشت
_باهاش حرف بزن. ببوسش. خوش آمد بهش بگو. چه میدونم هر چیزی که بلدی
لبخند زدم
_لباساش کجاست
با تمام درد و بی حالی ام جواب دادم
_خونه. من سر جلسه امتحان درد گرفتم اومدم مستقیم اینجا
یکی از پرستار ها خندید
_چه مامان خجسته ای. باباش کجاست
اسم پدرش که می آمد غمگین می شدم. سکوتم را که دید پرسید
_این مردِ که دمِ درِ نسبتش با بچه چیه. بگیم بره وسیله هاشو بیاره
بی رمق جواب دادم
_بگید بره. داییمه. بگید به مامان پوران چیزی نگه نگران میشه
پرستار متاسف نگاهم کرد
_زن باردار باید نازکش داشته باشه. بذار بگه نگران بشن بیان نازتو بخرن. که چی خودتونو کم اهمیت میکنید.
به نظرم راست می‌گفت. آدم باید یکی را داشته باشد تا نازش را بخرد وگرنه که آدمی که کسی را ندارد آدم بی صاحب است. کمی بعد به بخش انتقالم دادند. نگران از نبودن دخترکم همراهم از پرستارها سوال کردم دلیل بردنش را. یکی شان با حوصله جواب داد برای کارهای روتین و آزمایش های اولیه لازم است کمی تنها باشد. یک ساعت بعد دایی فرهاد آمد. اینبار با وسایل دخترکم، جعبه ی شیرینی پرستارها و. دسته گلی برای خودم. نگاهش را دور اتاق چرخاند و در نهایت پرسید
_کجاست پس
_بردن بهش واکسن بزنن.
دایی فرهاد لبخند زد
_بگو آخه امروز روزی بود که اومدی امتحان یغما رو خراب کردی

کانال رسمی رمان های آذین بانو

12 Jan, 18:38


178


لبم را گاز گرفتم تا صدایم بالا نرود و خودم را برسانم به دایی فرهاد. امیدوار بودم دایی فرهاد به حرفم گوش نداده باشد و به خانه برنگشته باشد. که خوشبختانه هنوز هم همانجا بود.
با دیدنم نگران چند قدم بلند به سمتم برداشت و پرسید
_چته یغما. صورتت کبود شده. حالت خوبه؟
با تمام دردی که داشتم جواب دادم
_هیچ خوب نیستم دایی. ببرم بیمارستان
دستپاچه جواب داد
_مگه وقتته.
_انگار آره
تند و با استرس درب ماشین را باز کرد
_بشین بریم، بشین
توی ماشین که نشستم درد هایم کمی هم بیشتر شد. دایی فرهاد دائم تکرار میکرد
_نگران نباش الان می‌رسیم
تنم از درد عرق کرده بود. نالیدم
_الان میمیرم دایی
تند و پشت سر هم گفت
_خدا نکنه، خدا نکنه
رسیده بودیم بیمارستان نمی‌دانم کار پذیرش چقدر طول کشید اما مادامی که ماما داشت شرح حال می پرسید می دیدم دایی فرهاد دارد با تلفن صحبت می‌کند. بین صحبت هایش با فریاد گفت
_صبوری تو اگه وکیل منی یا الان که من میخوامت میای اینجا یا دو روز بعد دیگه عملاً به دردم نمیخوری تمام
گوشی را قطع کرد و در جواب پرستاری که گفته بود «اینجا بیمارستانِ» دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. نزدیکم آمد و آهسته گفت
_نگران نباشی ها. این صبوری رفیقمه، وکیله میاد برا کارا گواهی ولادتُ شناسنامه. نگران هیچی نباش
پرستار ویلچرم را به سمت اتاق زایمان راند و یکی دیگرشان همزمان دایی فرهاد را بیرون کرد
_بیرون باشید آقا لطفا
از آن لحظه ای که روی آن تخت گذاشتم دردم بیشتر هم شد. آنقدری که فقط جیغ میزدم. دکتر میخواست همراهی کنم برای تولدِ فرزندم و من آنقدر درد داشتم که یادم نمی آمد منظور از همراهی چه چیزی می‌توانست باشد.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

11 Jan, 18:31


177

دست هایش را به هم زد
_چقدر هوس کرده بودم. به شرط اینکه من سرخ کنم ها
مامان پوران خندید
_فکر میکنه نمی‌فهمم بخاطر این میگه که من نایستم سر پا کتلت سرخ کنم.نگران نباش با گاز سه شعله سرخ میکنم. میشینم سرخ میکنم. دیگه؟
دایی فرهاد قهقهه زد
_ببین چه زرنگه ها. با همین زرنگیش بابامو تور کرد ها
مامان پوران زیر لب زمزمه کرد
_روحش شاد
همیشه با احترام از همسرش یاد می‌کرد و همین هم باعث شده بود با آنکه ندیده بودمش برایم محترم باشد. آزمونم اردیبهشت ماه بود فقط یک ماه به آزمونم وقت داشتم و تمام مدت در تلاش بودم تا منابع آزمون را بخوانم.تمام وقتم به خواندن دروس می گذشت توی حیاط می‌نشستم و درس می‌خواندم. به نظرم اردیبهشت بهترین ماه فصل بهار بود. نه سرمای فروردین را داشت نه گرمای خرداد را.
روز آزمون مامان پوران از همان صبح زود بیدار شده بود. صبحانه را آماده کرده بود و وادارم کرد تا صبحانه ام را کامل میل کنم.
دایی فرهاد زودتر از من آماده شد ٱنقدر که استرس آزمون دادنم را داشت.
روی صندلی که نشستم دست روی دلم گذاشتم و ملتمس لب زدم
_کمک کن مامان قبول بشه
انگار صدایم را شنید که لگد زد. آخ که گفتم دایی فرهاد خندید
_اعلام حضور کرد ها
_شدید
خندید
_قبولی پس. می مونم تا با خبر خوب بیای بیرون
_نه دایی برو شما، بهت زنگ میزنم
کوتاه نیامد
_تو برو امتحان بده چیکار داری به کار من
با تمام استرسی که داشتم و با بدرقه ی گرم دایی فرهاد وارد حوزه ی امتحان شدم. نمی‌دانم از سوال چندم به بعد بود اما کمرم شروع به درد گرفتن کرده بود. گمان میکردم بخاطر نشستن طولانی مدت برای امتحان بود اما بعد از بلند شدنم درد بیشتر هم شده بود.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

09 Jan, 19:08


176


به پیشنهاد دایی فرهاد برای استخدام آموزش و پرورش ثبت نام کردم تا شانس خودم را برای داشتن شغل دائمی امتحان کنم. تاریخ آزمون اردیبهشت ماه بود و تاریخ تقریبی زایمان هم دکتر همان روزهای آخر اردیبهشت ماه بود.
بهار شده بود اما هوا هنوز هم به شدت سرد بود و بخاری خانه ی مامان پوران روشن.بعد از تماسم با یکتا نشسته بودم روی صندلی و داشتم به درخت های جوانه زده ی حیاط خانه ی مامان پوران نگاه می‌کردم. حسینقلی خان به دنیا آمده بود و یکتا داشت دست تنها و بدون حضور مامان از نوزادش مراقبت میکرد
مامان پوران با لبخند نگاهم کرد
_اون اوایل که اومده بودیم اینجا منم وقتی دلتنگ میشدم به این درخت ها نگاه میکردم. بعضی روزها یکی دو ساعت فقط نگاه میکردم. اما کم کم اُخت شدم. میدونی مادر آدم وقتی جایی رو. نداشته باشه بره وقتی مجبور باشه عادت میکنه. درد آدم رو قوی میکنه مادر
_مامان پوران
لبخند زد و لیوان چای را به دستم داد
_هیچ وقت نخواستی بیای نزدیک تر که از این تنهایی در بیای
لبخند زد
_بدون فرهاد بهشت رو هم نمیخوام. _مامان دایی فرهاد چرا هیچ وقت ازدواج نکرد
نگاهش پر درد شد
_اونی که می‌خواست نشد بعد از اونم قسمتش نبود مادر.
کنجکاو پرسیدم
_خیلی عاشق بود مامان پوران
سر تکان داد
_خیلی زیاد
دربِ خانه باز شد و دایی فرهاد داخل آمد. به محض آنکه چشمش به ما افتاد دستش را به چانه گرفت و پرسید
_خدا وکیلی داشتید راجع به من حرف میزدین؟
مامان پوران که خندید دایی فرهاد آمد و روی سکو نشست
_کیف کردی خداییش از حدسم. شام چی داریم دایه؟
مامان پوران به من اشاره کرد
_به خواست یغما و دخترش کتلت

کانال رسمی رمان های آذین بانو

08 Jan, 18:38


175



دستمال کاغذی را از کنارش برداشت و به طرفم گرفتم. شکمتو تمیز کن وایسا بیرون تا شرح سونو رو بهت بده منشی
_چشم. مرسی
از اتاق معاینه بیرون رفتم. دایی فرهاد به محض دیدنم بلند شد. نزدیکم آمد و بی توجه به حضور آن همه بیمار و همراه در آغوشم گرفت. آهسته دمِ گوشم پچ زد
_گریه نکن یغما جان. تو هنوز فرصت زیادی داری.
دست هایش را توی دست گرفتم و جواب دادم
_دایی زنده ست. از بین نرفته باورت میشه
ناباور نگاهم کرد
_سر به سرم میذاری؟
میان گریه هایم خندیدم
_معلومه که نه. خواست. خدا بود که بمونه
زیر لب تکرار کرد
_خدا رو شکر، خدا رو شکر
موقع برگشت هر چیزی که فکر می‌کرد برایم مقوی باشد را خرید. هر چیزی که به چشمش آمد. معترض شدم
_چه خبره آخه دایی
_لازمه. حرف نباشه
به شوخی گفتم
_انگار یه صد ساله زن داری این همه اطلاعات عمومیت بالاست دایی جان.
دایی فرهاد خندید و زیر لب زمزمه کرد
_پدر سوخته ی جذاب
مامان پوران از شنیدنِ خبرِ زنده بودن جنینم آنقدر خوشحال بود که اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. با آن پا دردِ فلج کننده اش تمام کارها را انجام می‌داد و اجازه نمی‌داد کمکش کنم. یکتا هر چند روز یک بار زنگ میزد و حالم را می پرسید. از خانه بی خبر بود. اما شنیده بود امیرعلی یوسف را اخراج کرده است. ابدأ برایم مهم نبود که چه اتفاقی برای یوسف افتاده است. سونوی بعدی را که دادم جنسیت جنینم معلوم شد. دختری که پدرش گمان می‌کرد از بین رفته است و بعد از آن هم قرار نبود هیچ وقت دیگری بفهمد که وجود دارد.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Jan, 19:02


174


مطمئن بودم کسی سراغم را از خودم نخواهد گرفت. فقط می ماند یکتا که اگر می گرفت یکتا هم دست به سرش میکرد. زخم ها و کبودی هایم که از بین رفت کم کم از خانه بیرون رفتم. اولین جایی که رفتم مطب دکتر زنان بود. برایم سونو نوشت. تاکید کرد
_حتماً انجام بده چنانچه بقایایی باقی مونده باشه باید نامه بهت بدم برا بستری شدن
همان روز همراه دایی فرهاد به مرکز سونو گرافی رفتم. یک ساعتی را منتظر شدم تا نوبتم شد. دایی فرهاد صبور کنارم بود و چقدر ممنونش بودم. منشی صدایم زد
_بفرمایید داخل
خودش هم همراهم داخل آمد.به رو به رویم اشاره کرد
_تخت دوم دراز بکشید
دکتر داشت بیمار تخت اول را معاینه می‌کرد. روی تخت دراز کشیدم و لباسم را بالا زدم. دکتر که سراغم آمد پرده را کشید و روی صندلی اش نشست. شرح حالم را که خواست. برایش توضیح دادم.دستگاه را برداشت و روی شکمم کشید. کمی در اطراف شکمم چرخاند و نامطمئن پرسید
_گفتی کی سقط داشتی
_دو هفته ای میشه
_هنوز خونریزی داری؟
_لکه بینی خیلی کم
دستگاه را دوباره حرکت داد و با خنده گفت
_پس این جوجه چیه. این وسط چی میگه
ناباور نگاهش کردم
صدای تپش هایی که توی اتاق پیچید به نظرم بهترین صدایی بود که‌ در تمام طول عمرم شنیده بودم. ناباور لب زدم
_وای خانم دکتر. وایی. مگه میشه آخه
دستگاه را سر جایش گذاشت و از صندلی پایین رفت
_فعلأ شده. مراقبت کن دختر. خیلی زیاد. استراحت مطلق. وزن سنگین، ورزش سنگین. کار زیاد همه مطلقا ممنوع.
اشک هایی که بی اجازه راه پیدا کرده بودند را با پشت دست پاک کردم و لب زدم
_چشم، چشم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Jan, 18:32


173


مردِ قدبلندِ چهارشانه ای که میان در ایستاده بود را می شناختم. با آن چشم های رخشان. انگار باور نداشت من را آنجا دیده که زیر لب اسمم را زمزمه کرد. در نهایت یک قدم که به جلو برداشت به رویم آغوش گشود و پر مهر در آغوشم گرفت
_یغما باور نمیکنم اینجایی
دستم را دور تنش حلقه کردم و هق زدم
_به اینجا پناه آوردم دایی فرهاد
صدای بی بی را از پشت سرش شنیدم
_خوش اومدی بی بی. فرهاد بیا کنار بچه م بیاد داخل
ماشین را توی حیاط آوردم و خودم هم داخل خانه رفتم. کنار دایی فرهاد نشستم و منتظر شدم مامان پوران برایم از سماور چای بریزد. مامان پوران را بعد از مدت ها می دیدم به نظرم شکسته تر از قبل می آمد. اما هنوز هم زن زیبایی بود..
مامان پوران مهربان و دلسوز پرسید
_کی این بلا رو سرت آورده؟
دایی فرهاد که تشر زد «دایه» مامان پوران سر بلند کرد و نگاهش کرد
_چته فرهاد حق دارم بدونم. الانم که نگم فردا ازش می‌پرسم
آهسته لب زدم
_مامانم، بابام، یوسف
مامان پوران نیشخند زد
_لابد بی خبر
سکوتم را که دید سر تکان داد
_جا تعجب نداره. بی خبر میزنن
و من ماجرا را برایشان گفتم از سیر تا پیازش را. با جزئیات. نکته به نکته.اما جان کندم تا همه اش را گفتم. خجالت کشیدم اما لازم بود بدانند. دایی فرهاد بلند شد
_من میرم نون بگیرم. چیزی احتیاج نداری؟
بی بی که گفته بود نه دایی فرهاد بیرون رفت. بی بی آهسته دمِ گوشم پچ زد
_میخواد تنها باشه قدم بزنه. صبح نون خرید. نون بهونه ست.
مامان پوران غمگین نگاهم کرد
_تو حیفی برا این همه غم مادر. چقدر خوب شد که اومدی اینجا
سرم را روی پایش گذاشتم و چشم بستم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Jan, 18:25


172




_یه کم پس انداز توش دارم. به کارت میاد. این سیمکارت رو هم استفاده نکن
چون امیر علی به این راحتی ها کوتاه نمیاد. اونقدر زنگ میزنه تا اعصابت به هم بریزه
دستش را پس زدم و گونه اش را بوسیدم
_به لطف امیر علی یه مقدار پول دارم. پولی هم نیاز ندارم فعلا تا وقتی که یه کاری پیدا کنم اون پول هم بشه برام. اما سیمکارت رو میبرم. مرسی عزیزم. فقط یکتا دیگه بهت سفارش نکنم. باشه عزیزم
چشم هایش را بازُ بسته کرد
_خیالت راحت. فقط بیمارستان فراموش نشه
دوباره محکم تر از قبل در برش گرفتم و گونه اش را بوسیدم.
با همان تن و بدنِ کوفته از درد از خانه ی یکتا بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و به طرف خانه ی بی بی راندم.. آدرسی که از قبل بلد بودم هنوز هم در ذهنم دقیق بود. ظهر بود که رسیدم. داشتم به دنبال آدرس خانه ی بی بی خیابان ها رانندگی میکردم که گوشی ام زنگ خورد.شماره ی یکتا بود. به همان خطی که خودش داده بود زنگ زد
_سلام یکتا جان
_سلام. کجایی رسیدی
_آره عزیزم. خوبی
یکتا با صدای آرامی جواب داد
_خوبم. امیر علی اول صبح اومد اینجا سراغت رو گرفت منم مثلأ خودمو زدم به خواب گفتم تو اتاقشه. همین که اومد داخل با جا خالیت مواجه شد پرسید کجاست منم گفتم نمیدونم. زد بیرون الانم نمیدونم کجاست
_مرسی یکتا. تو فقط مراقب باش کسی چیزی نفهمه
مطمئن جواب داد
_خیالت تخت عزیزم
_کاری نداری یکتا
_نه خدا نگهدار
به تماس خاتمه دادم. رسیده بودم مقابل خانه ی بی بی. آیفون را زدم و منتظر شدم تا در را برایم باز کند. کمی بعد صدای قدم هایی که توی حیاط آمد را شنیدم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

04 Jan, 18:36


171





غمگین نگاهم کرد
_این همه راه. چرا آخه. نگران نباش امیر علی حواسش بهت هست
اخم کردم
_اولین نفری که از دستش میخوام فرار کنم امیر علیه.
مهربان نگاهم کرد
_نمیدونم چی بینتون گذشته اما من توی چشم این پسر ترس از دست دادن رو دیدم.
دستش را گرفتم
_تو به من خیلی لطف کردی یکتا، خیلی زیاد. فقط بهم قول بده برا آخرین بار رو کمکت میتونم حساب باز کنم.
اشک ریخت. یکتای سرتقی که هیچ وقت کوتاه نمی آمد و همیشه تخس مقابل همه می ایستاد و دهن کجی می‌کرد داشت برایم گریه میکرد. محکم و مستبد تکرار کردم
_بهم قول میدی به کسی چیزی نگی
اشکش را با پشت دست پاک کرد
_پدرُ مادرت که دشمنتنُ به خونت تشنه پس به اونا قول میدم نگم. می مونه امیر علی که اونم از خواهرم که مهم تر نیست که
گونه اش را بوسیدم.
_شناسنامه و کارت ملیم پیش خودمه. ماشینم که دارم فردا با اذان صبح راه میفتم.
نگران نگاهم کرد
_باید بری بیمارستان، خونریزی داری
سر تکان دادم
_میدونم، از اینجا برم، جاگیر بشم بعد میرم بیمارستان. نگران نباش
یکتا به هق هق افتاد.
_من فقط تو رو داشتم اینجا یغما
در آغوشش گرفتم
_تو حسینقلی خانُ محسن رو هم داری عزیزم. منم یه کم شرایط بهتر بشه میام بهت سر میزنم، تو میای یپش من، قول میدم خیلی زود همدیگه رو ببینیم.
آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. چند تکه ای لباس خانه ی یکتا گذاشتم همان ها را برداشتم. میخواستم بی سرُ صدا بیرون بروم اما یکتا بیدار شد. با همان چشم های خواب آلود کارت بانکی و سیمکارتی را به طرفم گرفت و وادارم کرد قبولش کنم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Jan, 18:16


170


اخم کردم
_گناه رو من دارم یکتا که افتادم اینجا. اگر امیر علی تعلل نمی‌کرد این اتفاقات نمی افتاد.
_میدونم. خودشم ناراحته. نمیدونی چقدر خودشو زد به آب و آتیش تا تو به هوش اومدی.
غمگین زمزمه کردم
_کاش به هوش نمیومدم
_تمام این چهار شب رو اینجا بالا سرت تا صبح بیدار بوده.. الان بعد از چهار روز رفته خونه ی خودش
اسم خانه اش چنگ به دلم می زد. خانه ای که تمام اتفاقات تلخ و شیرین زندگی ام در آن رقم خورده بود. یکتا از اتاق بیرون رفت و یک ساعت بعد با کاسه ی سوپ برگشت. تمایلی به خوردنش نداشتم با این حال بخاطر یکتا چند قاشق خوردم. قاشقی که یکتا به طرفم گرفته بود را پس زدم
_نمی‌خورم. تو بهش زنگ زدی؟
سر تکان داد
_نمیتونستم جلوشونو بگیرم. زنگ زدم با گوشیت بهش. باورت نمیشه یه ربع بعد اینجا بود. خودشو انداخت روت که کتکت نزنن. با یوسف دست به یقه شد. بابا سیلی به صورتش زد آخرش هم تهدیدشان کرد. گفت اگه نرن زنگ میزنه پلیس بیاد. خودش بغلت کرد اوردت اینجا.
غمگین نگاهش کردم
_محسن کی میاد از مأموریت
فردا غروب
_خوبه
مشکوک نگاهم کرد.تمام افکاری که از زمانی که به هوش آمده بودم را با خودم تصور کرده بودم را به زبان آوردم
_من باید از اینجا برم یکتا. فردا صبح اول وقت
متعجب نگاهم کرد
_دیوونه شدی؟ با این حالت
غمگین لبخند زدم
_نترس، من گرگ بالون دیده ام. من با کتکای یوسفُ مامانُ بابا که نمردم دیگه به این سادگی ها نمیمیرم
زیر لب زمزمه کرد
_خدا نکنه. کجا میخوای بری؟ کجا رو داری که بری
کمی خودم را به سمت یکتا کشیدم
_میرم شهرکرد خونه ی بی بی.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 18:36


ظرف خیار یخ رنده شده رو از فریزر در آوردم
صدام انداختم رو سرم
-آیین بدو بیا ببین خانمی چی کرده

چند قاشق گلاب هم روی خیار ها ریختم
-به به فضا چه معنوی شده
دو تا بالش کف زمین انداختم و صدا زدم
-دکتر کجا موندی؟
-لا اله الا الله چی شده خانم داشتم به مامانت کمک می کردم خاک گلدون ها رو عوض کنه
دستش را گرفتم و روی زمین کنار خودم کشاندمش
-بخواب رو بالش
با نگاهی حیرت زده پرسید
-چی می گی تو ،روز روشن
-وا آیین مگه میخوام انگشتت کنم اینجوری رنگ و رو پروندی ،نامزدیم هااااا مثلا
-باشه من به مادرجون قول دادم تا عقد دست از پا خطا نکنم
ظرف خیار رو بالا آوردم
-نترس منزه اله می خوام ماسک بزارم برات
با دست ظرف رو کنار زد
-ولم کن تو رو خدا دختر آبرو برام نذاشتی هفته پیش به زور اون چی بود اسمش
-پدیکور
-ها
اااا همون پری روز نصف موهای سینه ام رو با چسب کندی شبیه کوسه شدم از ترس دکمه هام تا آخر می بندم حیثیتم نره
الانم این بازی جدیدته

به زور روی زمین خواباندمش
یک قاشق خیار روی پیشانی اش ریختم
پچ پچ کنان نالید
-لاقل می رفتیم اتاق الان مامانت بیاد ببینه شرف برام نمی مونه
-خیار یخ زده ،به پوست طراوت و شادابی میده
بدِ می خوام خوشگلت کنم
کنارش روی یک بالش دراز کشیدم
-الان میشیم دو تا هلو
استغفرالله زیر لبش را نشنیده گرفتم
-میگم آیین فضا به نظرت معنوی نشده
-نخیر ،ضمنا سرت بذار رو اون یکی بالش
دست به یقه مردانه اش کشاندم رو دکمه بالایی رو باز کردم

لبش را گاز گر فت و تشر زد :
-سراب ،کم آتیش بسوزن به خدا دیگه نمیام دیدنتااا تا روز عقد
چشمانم رو خمار کردم و با ناز و عشوه پچ زدم
- آخه دلت میاد من رو نبینی
با چشمانی که از قصد در و دیوار رو می پایید گفت :
-بدبختی ام همینه که دل دوری ندارم
مهلت ندادم دو طرف صورتش را گرفته و لبانش را بوسیدم
هنوز به خودش نیامده و کنارم نزده بود
که صدای جیغ مامان پری سکته امان داد

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

-سراب ذلیل مرده آخه وسط هال…..


🔥🔥🔥

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

دختر قرتی قصه ما که بعد چند سال بر می گرده ایران یک روز تو
یک مهمونی عجیب و غریب که نصف جمعیت با حجاب و نصفش لختی پوشیده بودن
تو حیاط عزیز جونش نگاهش قفل پسر عموش غیرتی اش
دکتر آیین فرهنگ گل سرسبد یک فامیل
بشه
موهام را با یک دست کنار زدم و پرسیدم
-اِ‌ ِتو همونی که بچگی عینک ته استکانی میزد
با سری پایین گفت :
-لابد توام همونی که لیوان شیر دهنی ام رو سر کشیدی
با لبخندی رو به سنگریزه های زیر پایش گفت:
-خوش اومدی سراب خانم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 18:36


.



او محمد است ..!

عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..!

محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..!

نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟

اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..!

روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..!

هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..!

حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..!

ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون ....

https://t.me/+cczl8F0b_gEwMTU0

امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم!

برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..!

شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود !

شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .!

شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..!

-پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من ..

امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود ..

بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر ..

اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..!


مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم ..

اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد ..

اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد..
-ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی..

بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید....

اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..!

کشته بود من و دیشب ...
من با کتکش نمردم!

وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم....
وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم...
وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..!

همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود ..

رفته بود ..رفته بود..

همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
https://t.me/+cczl8F0b_gEwMTU0
https://t.me/+cczl8F0b_gEwMTU0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 18:36


- از قدیم گفتن بیوه میوه است ! بعد چهل شوهرت جل و پلاستو جمع کن برگرد دهاتتون!


بغضم می گیرد، بچه شیر خوارم را از من جدا کرده بودند، دو روز نبوده که زایمان کرده بودم و حالا عذرم را می خواستند.

- بچمو بدید خانوم تاج همین حالا میرم به خدا پشت سرمم نگاه نمی کنم.


به پهنای صورتم اشک می ریزم به بخت بدم، پستان هایم درد می کرد، شیر سر سینه ام مانده بود و به من حتی فرصت نداده بودند به جگر گوشه بی پدرم شیر بدهم.

- مگه اینکه به خواب ببینی یادگار جگر گوشه جوون مرگم رو بدم دستت ببری...


یادگار جگر گوشه او، پاره تن من بود.

- من مادرشم ، این مسلمونیه ؟ به من اجازه ندادید حتی بهش شیر بدم...

پسرک معصوم من را به عروسش پیشکشش کرده بود به دختر برادرش که بچه اش نمی شد ، اخ از بخت بد من‌!

- از حالا به بعد نیستی! راهتو بکش برو دختر جون از نمد ما برای تو کلاهی نیست! اگه فکر کردی خودتو به نوه ام آویزون می کنی میذارم بمونی بشی اینه دقم خیال خام کردی! تا دنیا دنیاست تو قاتل جگر گوشه منی ...

جای بخیه هایم تیر می کشید ، خونریزیم بند نمی آمد ولی هیچ دردی به پای درد قلبم و جفای که این زن به من کرده بود نمی رسید.

- حلال نمی کنم، شکایتتون رو به همون مرتضی می برم که نور چشمش بودم ، عزیزش بودم ..

هق می زنم و او تیمور را صدا می کند:

- تیمور بیا این اکله رو بنداز بیرون...

- تا بچمو نگیرم هیچ جا نمی رم‌..

صدای گریه اش را می شنیدم ، طفلکم شیر خشک را قبول نمی کرد ، بی پدر بود می خواستند بی مادر هم باشد.

- مامان تاج ساکت نمی شه ! شیرخشک نمیخوره..

آن زن بی انصاف عزیزک من را بغل گرفته بود ، عزیزک من را صاحب شده بود می خواست مادرش باشد.

- بچمو بهم بده! بذار بهش شیر بدم هلاک شد...

خانوم تاج باز تیمور رو صدا می زند.

- بیا این لکاته رو بنداز بیرون!
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
می دوم سمت پاره تنم ولی تیمور من را از پشت می گیرد.

- توروخدا بچم هلاک شد ، حداقل بذارید بهش شیر بدم..


تقلا می کنم ولی تیمور دوتای من هیکل دارد، منی که نازک تر از گل نشنیده بودم از شوهرم زیر دست و پای نوچه خانه دشنام می شنیدم و کشان کشان روی زمین کشیده می شدم...


در باز می‌شود ، ماشین برادرشوهرم داخل می‌شود. دست تیمور از تن من سست می‌شود از این مرد حساب می برد، مرد انصاف سپه سالار ها بود گویی از آنها نبود.

- تیمور کفن داداشم خشک نشده ناموسشو رو خاک ها می کشی؟ بدم قلم کنم دستتو ؟ یا بدم رب و بعتو بیارن جلو چشمت

- روم سیاه اقا خانوم تاج گفت....

دست می اندازد زیر بازوی من ، پیشانی ام خونی است از جیبش دستمال در می آورد و‌خون پیشانی من را پاک می کند:

- اون بگه تو دوزار مردونگی نداری؟ برو فعلا جلو چشم نپلک نامسلمون... زنداداش میزونی؟ ببرمت مریض خونه؟

- من هیچی نمی‌خوام فقط تورو به اون مکه ای که رفتی بچمو بهم برگردون حاجی! تو از جنس اینا نیستی تو انصاف داری.

شرمندگی را می بینم ته نگاهش.


- من شرمندم زنداداش من از وصیت برادر مرحومم نمی تونم بگذرم!

- وصیت کرده بچمو از من بگیرین؟

- وصیت کرده من برای پاره تنش پدری کنم ! بمون بالا سر بچت زن داداش ، زنم شو مادری کن براش ‌....

https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk
https://t.me/+DRzcIVU9Gz8wZjFk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 18:35


147


زمانی که وارد خانه ی یکتا شدم لباس پوشیده و آماده بود. با دیدنم متعجب پرسید
_گریه کردی؟
سر تکان دادم
_این همه؟
_آره.
_سر چی؟
_بهش گفتم همه چی رو
کنجکاو نگاهم کرد
_چی بهت گفت؟
شانه بالا انداختم
_نمیدونم گفت سقط نه، اما راجع به عقدم چیزی نگفت
یکتا خندید
_این مردای زورگو همه کشته مرده بچه ها
_نمیدونم واقعا. موندم حیرون
دلداری ام داد
_نگران نباش درست میشه، بریم
به سر تا پایش نگاه کردم
_کجا شال و کلاه کردی
_خونه، مامان زنگ زد گفت بریم اونجا، تو که نبودی گفتم نمیام. حالا که اومدی بریم ببینیم کی به کیه
همراه یکتا به خانه ی خودمان رفتم. مامان تا دیدمان پشت چشم نازک کرد
_خوب گذاشتینم دست تنها رفتین ها
هر دو بوسیدیمش. از وقتی باردار شده بودم میفهمیدم مامان چقدر زمان بارداری و بعد از آن اذیت شده بود تا ما از آب و گل در بیاییم. تمام مدتی که داشتم به مامان کمک میکردم بارها و بارها گوشی ام را هم چک میکردم که مبادا امیر علی زنگ بزند و صدایش را نشنوم. آنقدر به گوشی نگاه کردم که یکتا کلافه شد. گوشی را از دستم گرفت و نشر زد
_بسه، بسه، روانی شدی. زنگ بزنه میفهمی
نگران نگاهش کردم
_زنگ نزده، فردا هم محرمیتمون تمام میشه، تمدید هم نکردیم. تو میگی پشیمون شده یکتا؟
یکتا غرید
_به جهنم، به درک. خیلی مهم نباشه برات. اونی که ضرر میکنه تو نیستی. نهایت سقطش میکنیُ تمام. بهش فکر نکن. بهش فکر کنی حالت تهوعت بیشتر میشه یغما. مراقب باش

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 14:47


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 11:18


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Dec, 07:17


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Dec, 18:32


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Dec, 14:29


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Dec, 11:38


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Dec, 06:38


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Dec, 18:43


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Dec, 18:42


146


اخم کرد
_تو که نمیتونی کار کنی
مانتوم را تن زدم و گزنده جواب دادم
_میتونم که وایسم خونه مون نقش سیاهی لشکر رو بازی کنم بلکه حفظ ظاهر کنم
داشتم وسایلم را جمع میکردم.نشسته بود لبه ی تخت
_بدون اجازه ی من هیچ کار احمقانه ای نمیکنی یغما وگرنه اون روی منو خواهی دید. تو یه طرف ماجرایی
مقابلش ایستادم و مثل خودش خودخواه جواب دادم
_تو هم یه طرف ماجرایی
بلند شد، مقابلم ایستاد. چانه ام را در دست گرفت و با تمام جدیتی که داشت غرید
_میام به پدرت میگم بعد میفهمی من کجای ماجرام
وا رفته نگاهش کردم
_منو با پدرم تهدید میکنی؟ آفرین. خدا پدرتو بیامرزه بیا بهش بگو میکشه منو واسه همیشه منو از دست تو نجات میده
از اتاق بیرون رفت اما صدایش را شنیدم
_کاری نداره جز ریختن اعصاب آدم به هم اول صبحی. دختره دیوانه
از اتاق خواب بیرون رفتم نشسته بود روی مبل با همان لباس های راحتی خانه. به محض دیدنم بلند شد
_نمیخواد خودم با آژانس میرم
به حرفم توجهی نکرد. در را باز کرد و زودتر از من از خانه بیرون رفت. به دنبالش بیرون رفتم. به یکتا زنگ زدم و گفتم دارم به خانه اش میروم. امیر علی با همان ابروهای در هم رانندگی می‌کرد. بدون آنکه حرفی بزند. مقابل خانه ی یکتا ماشین را خاموش کرد و به طرفم برگشت. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید بالا آورد، مقابل صورتم گرفت و مستبد سخنرانی کرد
_وای به حالت اگر بدون اجازه ی من کاری انجام بدی، اون وقت اون روی منو میبینی که تا حالا ندیدی، بعد دیگه طرف من پدرته
با بغض نگاهش کردم. دستم را به طرف دستگیره بردم و بدون هیچ حرف دیگری از ماشین پیاده شدم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Dec, 14:45


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Dec, 11:54


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Dec, 06:33


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

04 Dec, 18:32


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

04 Dec, 18:31


145



یک لقمه از نیمروی خوش رنگ برای خودم برداشتم. قبل از آنکه آن را توی دهانم بگذارم لقمه را روی بشقاب گذاشتم. امیر علی موشکافانه نگاهم کرد
_چرا نمیخوری
_ميخورم. قبلش میخوام باهات حرف بزنم
اخم کرد
_صبحانه تو بخور، دیشبم چیزی نخوردی
لبم را زیر دندان کشیدم و چشم های خسته ام را محکم فشردم
_امیر علی جان من خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. الان تا هنوز دیر نشده، تا خیلی بزرگ نشده، الان فقط یه لخته خونه....
تشر زد
_صبحانه تو بخور
ملتمس گفتم
_اصلا مشکلی برات به وجود نمیاره. بی سرُ صدا. قول میدم
فریاد زد
_اول صبح رو اعصاب من نرو یغما
حق به جانب جواب دادم
_از دیشب که فهمیدی صد تا سیگار کشیدی بس که ناراحتی، تکلیف این رابطه معلوم نیست بذار از شرش خلاص بشیم
عصبی فریاد زد
_نمیخوام الان حرفی بزنم، به زمان احتیاج دارم یغما. هیچی نگو
مثل خودش با فریاد جواب دادم
_چقدر زمان؟ یه روز؟ دو روز؟ ده روز؟ یاچند ماه تا شکمم بالا بیاد. تو که عین خیالت نیست. اونی که مونده بی صاحاب منم. یه شناسنامه سفید بدون اسم همسر با یه بچه تو شکمم
لقمه ی نیمرویی که گرفته بودم را برداشت و به دستم داد
_بخور صبحانه تو
کلافه از بلاتکلیفی این رابطه ی بی سرُته فقط نگاهش کردم. همان یک لقمه را هم به زور خوردم. انگار سنگ گذاشته بودند ته دلم که آن همه احساس سیری میکردم.بلند که شدم معترض پرسید
_کجا
_خونه مون. مامان رو تنها گذاشتم اومدم اینجا با اون همه کار

کانال رسمی رمان های آذین بانو

04 Dec, 14:33


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:42


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت! دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند. اگر همین‌جا سخت می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد! چگونه خوی وحشی خود را مقابل این دختر سرکوب می‌کرد؟ +بله‌.من عاشق شنا هستم!…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:42


درد تمام چیزی بود که احساس می‌کردم.

تنم خسته‌تر از هر وقتی بود و با تمام وجود دلم خواب می‌خواست.

با ضربه‌ای که به صورتم خورد کمی اطراف را واضح‌تر نگاه کردم.
تنها نیرویی که نگهم داشته بود چشم‌های روبه رویم بود.

چشمهای تیره‌ی مردی که می‌دانستم اگر در دنیایش نباشم هیچ‌کس نمی‌تواند از خشمش در امان بماند.

بلند رو به کسی فریاد زد:
_پس دکترِ لعنتی کدوم گوری موند؟

اطرافم پر از صدا بود، پر از هیاهو و همهمه اما از بین همه‌ی آن‌ها چشم‌هایم فقط او را می‌دید و خاطراتمان را...
گوش‌هایم فقط او را می‌شنید و صدای آرام ویالونی که در پس زمینه‌ی خاطراتم پخش می‌شد.

پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت و با دستش بیشتر روی زخم بزرگ شکمم را فشار داد:
_با من بمون آواز...مبادا ترکم کنی!

بی‌حال فقط نگاهش کردم. روی صورتم را نوازش کرد. دستش خونی بود و با نوازشش، من هم گرمای خون را روی پوست صورتم احساس کردم.

این عشق چه بود که از هر جایش می‌گرفتم باز هم بوی خون می‌داد؟

_حق نداری ترکم کنی آواز...حق نداری بری!
صدایش می‌لرزید...
مردی که تا به حال ضعفش را ندیده بودم حالا صدایش به وضوح می‌لرزید:

_می‌دونی اگه خیال ترک کردنمو داشته باشی چی میشه؟ تک تک این آدمایی که اینجان و نتونستن ازت مراقبت کنن رو سلاخی می‌کنم...تک تکشون رو با لبخند می‌کشم و انتقامت رو از خودم و دنیا می‌گیرم. تو هیچوقت مرگ کسی رو نمی‌خواستی یکی یه دونه‌ی من...پس اینبارم بی‌رحم نباش...برای نمردن بقیه، خودت برای من زنده بمون.

به سختی دست بی‌حسم را بالا آوردم و روی گونه‌اش گذاشتم. سر خم کرد و کف دستم را چندبار پشت سر هم بوسید. تلاش کردم حرفی بزنم اما فقط هوا در سینه‌ام در حال گردش بود. متوجه تقلایم شد و گوشش را نزدیک‌تر آورد:

_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
به سختی زمزمه کردم:
_منو ببخش...خواهش...می‌کنم...نمی‌خوام...در حالی برم که ازم دلخوری!
سر روی سینه‌ام گذاشت و می‌فهمیدم که چه تلاشی برای اسارت اشک‌هایش می‌کرد. درمانده زمزمه کرد:

_لعنتی! این کارو با من نکن...نمی‌تونی انقدر راحت همه چیزو ول کنی و بری! نمی‌تونی...

صدای قدم های سریع کسی را از دور می‌شنیدم.
دستم هنوز روی گونه‌اش بود اما تمام سرم اینبار پر شده بود از صدای ویالون...
پر شده بود از خاطرات دور و آوازی که دیگر نمی‌شناختمش...

https://t.me/+MRD8I40n3wNkODZk
https://t.me/+MRD8I40n3wNkODZk
https://t.me/+MRD8I40n3wNkODZk

کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...

https://t.me/+MRD8I40n3wNkODZk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:42


-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت!


دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند.

اگر همین‌جا سخت می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد!
چگونه خوی وحشی خود را مقابل این دختر سرکوب می‌کرد؟


+بله‌.من عاشق شنا هستم!


مرد با نگاه خیره و دستانی که در جیب مشت کرده بود ، قدمی پیش آمد.
یک روز با او در این استخر عشق‌بازی می‌کرد:


-آزاد هم آموزش می‌دی؟

نازنین تحت نگاه خیره‌ و آبی مرد گرم شد و دستانش را در هم چلاند

-بله...اما فقط برای کسانی که قابل اعتماد باشن!


و کی‌خسرو می‌توانست قسم بخورد هر کاری از دستش بربیاید برای جلب اعتماد این دختر انجام می‌دهد


-دوست داری اینجا شنا کنی؟


مردمک‌های ناز، گردتر شدند و یک نگاه به استخر بزرگ خانه ی مرد انداخت و یک نگاه به چهره ی جذابش

کراش داشت روی این استاد دانشگاه و حالا...

قلبش برای لحظه ای ایستاد و کی‌خسرو با فکی قفل شده سر روی صورتش خم کرد:

-می‌تونی مربی خصوصی من شی؟

لعنتی
شاید عجله کرده بود
شاید هورمون هایش عقلش را زایل کرده بودند که چنین بی مقدمه لب زد و نازنین شوکه بود:

-مربی شما؟

آن مقنعه با وجود اینکه صورت معصومش را بامزه تر کرده بود، اضافه به نظر میرسید

آن مانتوی ساده
شلوار جینش
لباس‌های روی تنش اضافه بودند و خسرو او را بدون هیچ مرزی می‌خواست

-مربی خصوصی من!

نازنین با وجود عرقی که تیره ی پشتش را گرفته بود ، لبخند بی معنا و پر از شرمی روی لب راند:


-آخه شما خیلی باهوش هستین.چطور ممکنه تا این سن شنا یاد نگرفته باشین؟


هیچ احمقی نمیتوانست باور کند خسرو شنا بلد نیست
اما این حکم او بود ، چه کسی می‌گفت نمیتواند راضی اش کند؟
فقط یک نگاهش کفی بود برای میخ شدن چشمان نازنین روی صورتش:

-من از بچگی فوبیای شنا داشتم ...یالا پاک‌سرشت...پول خوبی بابتش می‌دم!

پول خوب یعنی چقدر؟
می‌شد با آن ماشین یاتاقان زده اش را درست کند؟
میشد یک لپتاپ نو برای دانشگاه رفتنش بخرد؟
یا حتی بتواند داروهای برادرش را تهیه کند.



خسرو تعلل را که در نگاهش دید نفسش بند آمد و کم مانده بود با صبر سر آمده برای یک بوسه ی وحشیانه ، دستانش را پشت سرش قفل کند


-ده جلسه شنا ، صد میلیون!


میان لب‌های دخترک از حیرت فاصله افتاد و خسرو برق چشمانش را دید :


-چک رو بعد از اولین جلسه امضا می‌کنم!


قلبش تاپ تاپ می‌کوبید
چگونه با مردی که وقتی کنارش می ایستاد اینقدر هول میشد ، شنا می‌کرد؟
آن هم با مایو!

خسروی باتجربه گامی به عقب رفت تا دخترک ترس از دست دادن موقعیت بگیرد
قدمی عقب تر رفت و لب زد:


-البته حق داری اگر اعتماد نکنی! می‌تونیم فراموشش کنیم اصلا!


چشمان نازنین روی کفش های براقش ماند و قبل از اینکه کاملا منصرف شود ، با ضربان قلبی بالا و دهانی خشک لب زد:


-از امروز شروع می‌کنم‌....از کی مایو بگیرم؟



نگاه کی‌خسرو با حالتی از گرسنگی به انحناهای پوشیده در لباسش دوخته شد و بی‌تاب برای رسیدن به لحظه‌ی موعود لب زد:

-می‌گم خدمتکار بهت مایو بده!

https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk


خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk

#پارت‌واقعی
اولین رمان آرزونامداری که به بخاطر موضوع ممنوعه‌اش نویسنده تصمیم به چاپ آن ندارد

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:42


- با این لباس و آرایش خودت رو انداختی بغل اون مرتیکه وسط مهمونی کاری تانگو می‌رقصی بهار؟ وسط مهمونی کاری؟

از لحظه‌ای که او را در این لباس مشکی با آن چاک بلندش دید، اخم‌هایش باز نشده بود.
می‌رفت و می‌آمد و گیر می‌داد.

بهار جرعه‌ای از آب یخ درون دستش نوشیده و سربالا جواب داد:

- وقتی توی مهمونی کاری آهنگ پخش می‌شه، به من چه! مگه من رفتم پیشنهاد رقص دادم؟

آراز دندان روی هم ساییده و زیر گوش بهار غرید:

- می‌تونستی دو دقیقه بشینی سر جات و پیشنهاد اون مرتیکه رو رد کنی! خیر سرم رئیس این هولدینگم، ولی توی این مهمونی مهم باید همش مواظب تو باشم.

بهار به تنگ آمده از امر و نهی مرد، پوفی کشیده و پالتویش را به تن کشید تا به حیاط برود.

- من می‌‌رم حیاط که جنابعالی بتونی به مهمونی کاریت برسی!

قدمی دور نشده بود که دست آراز دور کمرش حلقه شده و او را به خود چسباند.

- همه دارن نگاهمون می‌کنن بهار. زشته...

دلش می‌خواست دستش را پس زده و فحشش دهد تا دستور دادن را کنار بگذارد اما قبل از زبان باز کردنش، صدای مرد دیگری آمد که پیشنهاد رقص می‌داد.

خوشحال از پیدا کردن راه فراری خواست با مرد همراه شود که فشار دست آراز روی پهلویش شدت گرفت.

- خانم قول رقص رو به من دادن.

با حرف آراز چشم‌هایش گرد شده و مبهوت به رئیسی نگاه می‌کرد که پیش چشم صدها نفر از کارکنانش، می‌خواست برقصد!

آرام در حالی که هنوز اخم‌هایش پابرجا بود، تکان می‌خورد و چشم از بهاری که حالا نیشش تا بناگوشش باز بود، برنمی‌داشت.

- بله... باید هم بخندی. آبرو حیثیت من هم که برات حکم پشم رو داره بدتر از خودم!

بهار نامحسوس دستش را که روی شانه‌ی آراز بود حرکت داده و مشغول نوازش گردنش شد.

- چرا فکر می‌کنی اگر کسی به دخترداییت توی مهمونی کاری پیشنهاد رقص بده، آبروت می‌ره؟ بالاخره من یه دختر جوونم‌... طبیعیه که...

آراز با حرص نیم قدم فاصله‌شان را پر کرده و حال دیگر کامل جثه‌ی ریزه‌میزه‌اش را در آغوش داشت.

- چون توی شرکت، تو رو نامزدم معرفی کردم! حالا فهمیدی چرا طاقت نمیارم نگاهت کنن؟

https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0
https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0
https://t.me/+hIKhCRCgYrowYjY0

دختر خاندان بخشنده یتیم میشه!
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...
تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...!
آراز علیزاده مرد خشنی که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله‌ی سخت‌گیر که از هیچ اشتباهی نمی‌گذره، دل میبنده به دختر عمه‌ی هجده‌ ساله‌ی پر دردسرش که براش ممنوعه‌س ولی...

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:42


_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟
کوکب تندی  جواب داد:
_خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده.
_اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. 
قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم.
_چطور مگه؟
_آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود.
اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد .
نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم.
با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم.
با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست.
کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت:
_آی پارا کجا بودی؟


بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌
اخم کرد:
_رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟
اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم:
_دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم.
اخم کرده جلوی پاهایم نشست:
_مگه خواسته‌ی خودت نبود؟
نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ...
این قلب دیگر قلب نمی شد.
فریاد زدم:
_چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟
_دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم...
پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند.
_ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ...
دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد:
_غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی...
چرا نمی گفت نه؟!
چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌
_آی پارا...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 18:41


133


یوسف که داخل آمد نگاهم تا جلو درب ورودی کش آمد. امیر علی داخل نیامده بود. زیر دلم که تیر کشید آهسته خودم را از جمع جدا کردم. باید در اولین فرصت با امیر علی حرف میزدم. نیاز بود زیر نظر دکتر متخصص باشم و این مستلزم تعیین تکلیف شدنِ این رابطه بود. دامنِ لباسم را کمی بالا گرفتم و از کنار مهمانان عبور کردم. عمه مریم و مامان داشتند با چند نفر احوالپرسی می‌کردند. از کنارشان که رد شدم مامان دستم را گرفت و وادارم کرد به ایستادن. ایستادم و سلام کردم. مامان معرفی شان کرد
_همکارای یوسف هستن
نگاهم به چهار زن جوان و یک دختر نوجوان افتاد که همه روی یک میز نشسته بودند. دوباره احوال پرسی کردم و خوش آمد گفتم. مامان به من اشاره کرد
_خواهر کوچک تره یوسف یغما جان
از آن همه احترامی که مامان به من گذاشت و مطمئن بودم بخاطر یوسف بود لبخند به لبم آمد. یکی شان داشت خیره نگاهم می‌کرد داشتم فکر میکردم اگر میفهمیدند من محرم امیر علی حبیبی هستم چه واکنشی نشان خواهند داد که یکی از آنها گفت
_البته همکارای زن. چون بقیه آقایون بیرون نشستن انگار
یکی دیگرشان دوستانش را مخاطب قرار داد.
_رئیسم اومده
زن جوانی که داشت خیره نگاهم می مرد پر ناز جوابش را داد
_آره با هم اومدیم
تمام رادار هام فعال شد. نفهمیدم کدامشان پرسید اما وقتی که صدا زده بود کیمیا تنها چیزی که به خاطرم آمد ردِ رژِ لبِ سرخ روی پیراهن امیر علی بود.
به نظر رقیب قدری هم می آمد. خودش را یک سر و گردن بیشتر از بقیه حساب می کرد و همین هم باعث شده بود حس کنم فخر فروشی می کند به همه. با عذر خواهی جمعشان را را ترک کردم. در آن لحظه فقط برام مهم بود بدانم چرا امیر علی همراه او آمده بود. من در آن لحظه ماده شیری بودم که می خواستم از لانه ام به هر نحوی که شده بود مراقبت کنم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 14:37


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 11:42


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

21 Nov, 06:36


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Nov, 18:19


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Nov, 18:14


132


یکتا کلافه نیشگونم گرفت
_چته تو یکتا کبود شدم
عصبی غرید
_ببین این پسر اخموئه کیه یوسف تا کمر براش خم شده
بالاخره طوری که زیاد مشخص نباشد برگشتم به عقب از دیدن امیر علی رو به روی یوسف وا رفتم. نگران دست یکتا را سفت چسبیدم و تلاش کردم تا زبانم یاری دهد تا بگویم که چه کسی است. دهانم به معنای واقعی کلمه خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
چشم بستم و آهسته لب زدم. جان کندم تا همان یک جمله را گفتم
_نگاه نکن. امیر علیه
یکتا ناباور نگاهم کرد
_دروغ میگی. اینه
سر تکان دادم
_راست میگی یغما؟
_گوشیمو بده زنگ بزنم بهش ببین
گوشی را از روی میز برداشت و به دستم داد.
امیر علی توی حیاط ایستاده بود مقابل یوسف و ما را نمی دید. شماره اش را که گرفتم بعد از دو بوق صدایش توی گوشم پیچید
_الو امیر جان
میان آن شلوغی صدایش را به سختی شنیدم
_کجایی
_تو سالن. اومدی؟
_آره.
_باشه عزیزم. میام میبینمت بعد. خدا نگهدار
گوشی را دوباره روی میز گذاشتم
_دیدی خودش بود
یکتا با لبخند نگاهش کرد
_خداییش پسر شیکیه به چشم برادری
لبخند زدم
َ_تیپُ قیافه بله، اخلاق نداره ولی
یکتا دستم را گرفت و وادارم کرد به بلند شدن
_پاشو. بریم یه کم قر بدیم. چیه نشستیم اینجا. بخوای عقدت کنه باید تو چشمش باشی مدام. بدو. باید بدونه اگه اون دست نجنبونه کیسای بهتری هم برات وجود داره.
مهلت نداد نظرم را بگویم کشاندم میام جمعیتی که دور تا دور عروس حلقه زده بودند و می رقصیدند.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Nov, 14:31


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Nov, 12:07


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

20 Nov, 07:04


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Nov, 18:43


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Nov, 18:43


131


مامان که نزدیکم آمد از روی صندلی بلند شدم
_جانم مامان
_یوسف میگه....
قبل از آنکه بدانم یوسف چه می گوید دست یوسف روی شانه ی مامان نشست و. عجول و با شتاب گفت
_همکارام اومدن. حواستون باشه بهشون بد نگذره
یکتا با اخم نگاهش کرد
_یعنی میگی ما بریم خم و راست بشیم جلو مردا. غیرتت کو
یوسف با اخم و چشم غره نگاهش کرد
_به زنا که میتونی خوش آمد بگی. زنم بینشون هست. مردا رو گفتم سپهر حواسش باشه.من برم پیش عاطفه. خیالم راحت باشه
یکتا به جایگاه عروس و داماد اشاره کرد
_بدو تا نخوردنش تحفه رو
یوسف عصبی به یکتا نگاه کرد
_یکتا میزنمت که صدا بز بدی ها
یکتا پوزخند زد
_جرأت دار میخواد. چرا بهت بر میخوره زنت لیاقت این دم و دستگاه رو نداره
مامان روی گونه اش زد و بازوی یکتا را فشرد
_بسه بسه. تمام دنیا فهمیدن
یوسف زیر لب غر زد و از ما فاصله گرفت.یکتا زیر لب غرید
_چشم شهر رو کور کرده با زن گرفتنش
آهسته گفتم
_چیکارش داری یکتا. حتما یه خیری توش دیده. اگر نه هم باید تجربه کنه سرش بخوره به سنگ
یکتا غمگین نگاهم کرد
_میترسم زمانی سرش بخوره به سنگ که یه بچه دستش باشه و مامان بیچاره ی ما مجبور باشه سر پیری لله ی بچه ی این یوسف بی عقل بشه.
یکتا به شانه ام زد
_یغما میگم اون پسره پشت سرت رو ببین چه قشنگه
لب گزیدم
_زشته. نگاه نکن. امیر علی بیاد ببینه دارم مردم رو نگاه میکنم عصبانی میشه.
یکتا کوتاه نیامد
_تو ببینش ببین چه جذابه. میگم ببین چه تیکه های خوبی داره فامیل آکله بعد اومده چسبیده به یوسف چلغوز. آخه اگه این آکله خوب بود چرا تو فامیل خودش شوهر نکرد. نه که خر تر از برادر ما پیدا نکرده

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Nov, 18:16


130



خیلی زود تماس وصل شد.
_سلام عزیزم
_کجایی؟
_تو مسیر باغ. کی میای
_میام.
آهسته زمزمه کردم
_دیر نکنی چشم به راه بمونم
تشر زد
_میام. فقط تا اون موقع سوسه نیای که اگه اومدمُ دیدم چیزی غیر طبیعی باشه عروسی برادرتُ می‌ریزم به هم
دندان به دندان سابیدم
_حواسم هست. خدا نگهدار.
زمانی که به باغ رسیدیم تعداد کمی از مهمانان آمده بودند خبری هم از عروس و داماد نبود. آهنگ شادی که داشت پخش می‌شد جوانترها را وادار به رقص می‌کرد در میان پیست. مامان با کت و دامنِ سرخابی و موهای کوتاهش روی نزدیک ترین صندلی به درب ورودی نشسته بود و به محض آنکه کسی می آمد برای خوش آمد گویی به استقبال مهمانان می رفت. یکتا پر شور مامان را نگاه کرد
_چه قشنگ شدی مامان
مامان پشت چشم نازک کرد
_خوب شما دو تا راهتونو سوا کردین ها.
گونه اش را بوسیدم
_یه آرایشگاه رفتیم. چیزی نشد که. تازه تو خودت گفتی آرایشگاه نمیای
مامان از خودش دورم کرد.
_خوبه خوبه. نچسب بهم هوا گرمه. حواست به خواهرت باشه، از مهمونا هم پذیرایی کن
در نهایت برای یکتا هم اتمام حجت کرد
_نری اون وسط رقص رقص کنی یه بلایی سر بچه بیاری ها
یکتا تار موی افتاده روی صورت مامان را کنار زد و جواب داد
_چشم، حواسم هست
در نهایت بقیه مهمان ها و عروس و داماد هم آمدند. خنده دار بود اما تمام حواسم به جمعیت بود تا شاید بتوانم امیر علی را ببینم. صدا به صدا هم نمی رسید تا بلکه بتوانم تماس بگیرم. بوی آن همه عطری که می آمد حالم را دگرگون می‌کرد. سعی کردم جای خلوت تری بنشینم تا مبادا شرایط روی وضعیت جسمانی ام تأثیر گذار باشد.. همراه یکتا روی یکی از صندلی های نزدیک به دربِ وردی نشستم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Nov, 14:45


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

19 Nov, 12:08


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:41


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «پسر چطور رغبت می‌کنی بهش دست بزنی و ببوسیش من که با اون لکه های پوستیش دلم می‌خواد بیشتر بالا بیارم‌‌...؟! پاهایش با شنیدن این حرفا به زمین می‌چسبد.صدای موزیک هم نمی‌تواند صدای نامروتی ها را خاموش کند... سخت نبود بداند در مورد او در سالن پذیرایی  حرف می‌زدند...!…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:40


تنت‌و سلاخی می‌کنم لیلی بفهمم یک درصد تو بغل من شوهرت فکرت سمت اون دوس‌پسر پفیوزت رفته ؟

نفسم می‌رود.سیاوش همیشگی نبود‌.به قول خودش کله خراب بود و دیوونه شده‌بود.
دامن لباس عروس در مشتم فشرده می‌شود‌ و بغضم بزرگتر می‌شود.
راهی راه پله می‌شویم.مادرم اسپند دود می‌کند و زیر گوشم از درد تازه عروس شدن می‌گوید و او بی خیال راه خانه‌‌‌مان را در پیش می‌گیرد...

می‌روم تا بدبخت شوم.‌‌
با هر قدم که برمی‌دارم قلبم تند‌تر می‌تپد و سینه‌ام انگار می‌خواهد از قلبم بیرون بزند.در را باز می‌کنم.
در تاریکی نشسته و نور هالوژن روی صورت مردانه‌ جذابش سایه انداخته...
کتش روی شانه‌انداخته و نا آرام و عصبی سیگار می‌کشد.صدایش عصبی فضا را پُر می‌کند:

-چی می‌گفت مادر زنم ؟! توصیه‌ی‌ برای من داشت ؟! آروم و عاشقانه رفتار کنم...

صدایم انگار در گلو خفه می‌شود که لب هایم تکان نمی‌خورد.فقط بغضم آب می‌شود و چانه‌ام می‌لرزد.رو به رویم می‌ایستد و نگاهش را از چشم‌های آرایش شده‌ام می‌گیرد و به لب های لرزانم می‌دهد:

-چیه عشقم خَفه‌خون گرفتی...؟!

صورتش را جلو می آورد و نفس های پُرخشمش در گودی گردنم می‌نشیند و دود سیگارش را روی صورت بیرون می‌دهد:

-بهش گفتی سیاووش برام نقشه داره...گفتی دیوونم کرده...

خیره به ته‌ریش مردانه‌اش صدایم می‌لرزد:

-نه به‌ خدا...اشتباه....می‌کنی !

-پیامک‌ و تماس های عاشقانه‌ و قرارهای عاشقانه‌اتم دروغه....؟!

دست‌هایم را جلو می‌برم.می‌خواهم آرامش کنم.می‌خواهم انگشتانم سینه‌اش را لمس کند.
اشکم می‌چکد:

-بزار برات توضیح میدم...!من دوست دارم سیاوش...!

دستم را پس می‌زند و غُرشش با کینه می‌ترساندتم و دلم هُری می‌ریزد:

-نابودت می‌کنم لیلی...! سنگسار تو خونه من تجربه می‌کنی...؟!

ناگهان دست‌هایش بند لباس عروسم می‌شود.صدای پاره‌شدن لباس عروس محبوبی که کارشده مزون معروفی در پاریس بود در گوشم اکو می‌شود و در آماج  بوسه‌های پُر خشونتش گم می‌شوم‌‌‌ و زیر گوشم می‌غرد:

-امشب خب به خاطر داشته باش عروس خانم....!

کمربندش را می‌بندد و من پاهای برهنه‌ام را جنین‌وار در شکمم جمع می‌کنم.‌‌..
راست می‌گفت محال بود امشب را از خاطرم ببرم...بوسه‌هایش...و دستی که ناجوانمردانه تنم را لمس کرد و مرا به دنیای زنانگی هول داد...
بخاطر گناه نکرده...
بخاطر گذشته لعنتی...
بخاطر هر رابطه عاطفی که هر دختری قبل از ازدواج تجربه می‌کند...من شکنجه شدم...

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0

این رمان اقتباسی از فیلم سینمایی "ملی و راه های نرفته‌اش است " توصیه‌ی ویژه خود نویسنده برای مخاطبین کاناله لطفا از دست ندید

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:40


پسر چطور رغبت می‌کنی بهش دست بزنی و ببوسیش من که با اون لکه های پوستیش دلم می‌خواد بیشتر بالا بیارم‌‌...؟!

پاهایش با شنیدن این حرفا به زمین می‌چسبد.صدای موزیک هم نمی‌تواند صدای نامروتی ها را خاموش کند...
سخت نبود بداند در مورد او در سالن پذیرایی  حرف می‌زدند...!
صدای سپهر با نامردی گوشش را پُر می‌کند:

-فکر کن دوست دخترای مردم تتو های خوشگل تنشون‌و پوشونده اون وقت دوس دختر من پِیسی تنش‌و گرفته.‌..!

بغض ته گلویش می‌چسبد و پشت بندش صدای خنده تمسخر‌آمیز سپهر و مهرداد دوستش بلند می‌‌شود که دوست دختر مهرداد آرام تشر می‌زند :

-بسه مهرداد گناه داره بنده خدا....!

و سپهر با خنده آرامی لب باز می‌کند :

-گناه من‌ بنده خدا دارم که فردا من مریضی پریضی نگیرم.‌‌...!

لب و چانه‌اش می‌لرزد.از کی خودش را در اختیار این نامرد قرار داده‌بود تا بدبختیش را چماع کند و روی سرش بکوبد.آرام حرف دلش را می‌زند:

-خب چرا ولش نمی‌کنی تا مریضی پریضیم نگیری...؟!

لبخند غمگینی کنج لبش خانه می‌کند و باز با حرف سپهر رنگ می‌بازد:

-کی جز این دختر احمق میتونه راحت خودش‌و در اختیار من بزاره...کی می‌تونه مثل این هرچی بخوام بهم بده.‌‌‌‌‌..

گونه‌هایش گل می‌اندازد و خودش را لعنت می‌کند بابت بهایی که به اوی نامرد داده‌بود.بغضش آب می‌شود و تن کوچکش روی زمین فرود می‌آید.

-یکم دیگه باهاش عشق و حالم تموم شه از زندگیم تن نحس و کثافتش‌ و می‌اندازم بیرون.‌..!

چشم‌هایش پر می‌شود و نفسش بند می‌آید.
کاش سپهر لال می‌شد و زبانش الکن تا دل‌شکسته دختر را بیشتر از این ویران نمی‌کرد:

-حتی حالا همه‌ی دوستام با دوستای در و دافشون اومدن اون وقت من با کسی اومدم که کلی بهش گفتم با این کرم‌ها پوست کثافتش‌و بپوشونه ..!

قامت ورزیره و بلندی روی تنش سایه می‌اندازد و صدای مردانه‌ای‌ گوشش را پُر می‌کند:

-حالت خوبه خانم...؟!

سر برمی‌گرداند و نگاهش از کفش های واکس خورده اش عبور می‌کند و به چشم‌هایی سیاه و اخم‌هایی که گره خورده‌اس می‌رسد. آمین...دوست سابق سپهر و مردی که مردانگیش با همه‌ی مرد های این مهمانی فرق داشت...شک ندارد همه‌ی حرف های سپهر را شنیده است‌. بیچاره‌وار سر تکان می‌دهد.

دست مردانه و بزرگش را  دراز می‌کند و صدای خش‌دارش در گوش دخترک می‌پیچد:

-بیا ببرمت از اینجا...!

لبخند محو و مردانه‌اش اطمینان می‌بخشد به دل دخترک و حواسش نیست این همه مردانگی زیادی خوب است برای اویی محبت ندیده :

-من بلدم حال خانم کوچولو های خوشگل چطور خوب کنم...!

رمانی از دل واقعیت جامعه و مردی که عجیب مردانگی بلد است و تیمار می‌کند دل دخترک را...

https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0

غرق در خلسه تا کودتا؛ رمانی که تازه شروع به عضو‌گیره کرده و تا آخر امشب فرصت عضویت برقراره از دست ندید لطفا

https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0
https://t.me/+gD6TQchroTRkMDk0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:40


شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔


- می خوای باهاش ازدواج کنی؟

با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.

می دانستم. خوب می دانستم!

تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟

- باید از هم جدا بشیم!

- آرش ما بچه داریم...!

آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم!

راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم!

وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...!


آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.

- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه.

بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........

میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه!
پس این کار رو برام بکن...!
عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
https://t.me/+_W5sOOVeYL8xZTk8
https://t.me/+_W5sOOVeYL8xZTk8

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:40


_ خجالت نمی کشه زنیکه بعد اون رسوایی تو محل افتابی میشه؟ اونم با این شیکم که معلوم نیست از کدوم حروم لقمه ای بالا اومده؟

می شنوم و تمام تنم تیر می کشد. سر زیر می اندازم ، سعی می کنم شکمم را زیر چادر وصل پینه سرم پنهان کنم.

- چی شده مگه به منم بگو خواهر ؟ چیکار کرده طفل معصوم ؟ این حیونی که سرش تو لاک خودشه اسه میره اسه میاد.

- عفت خانوم از دنیا عقب موندی که نشنیدی مگه؟ زنیکه فیلم بی ناموسیش در اومده !

عفت خانم می کوبد به صورت خودش.

- خاک توسرم !!

- چرا خاک تو سر تو؟ تو سر این آفت که از روی حاجی نایب که اب و نونشو داده خجالت نکشیده رفته زیر این و اون ! بی ناموسی پس داده ! آبروی پسر حاجی رو کرده سر چوب مردی افتاده سر زبون !

شرشر عرق ریختن بسم نیست که میزنم زیر گریه. به حال خودم گریه می کنم حتی به حال پسر حاج نایب.

- ای وای من. به قیافه اش نمی اومد آخه!

- به قیافه ‌ست مگه؟ پسر حاجی از خونه بیرونش کرده نمی دونم هلک و هلک ا‌مده چیکار تو اون محل ؟

امده بودم که بچم را ببینم ، تنها کسی که داشتم. زیر دلم تیر می کشد . دست زیر دلم می گیرم . ماه اخرم بود.

- طلاقش نداده مگه؟

- تا این تحفه نطنزو نذاره زمین که قانون نمی ذاره زنیکه خرابو طلاق بده؟ باس بزاد آزمایش دی ان ای چی چیه بگیرین بعد !

- بیچاره حاجی بیچاره پاشا ادم نمی تونه به چشمش هم اعتماد کنه خوبه جلو خودشون قد کشیده نون حاجی رو خورده یتیم مونده !

جلو را نمی بینم هم از اشک هم از بس که سرم زیر است ، سکندری میخورم سنگ را نمی بینم. نمی توانم با آن شکم سنگینی وزنم را تحمل کنم به پشت میخورم زمین و عصمت خانم می گوید:

- بیا اینم چوب خدا نکبت خانوم!

- خدا همه رو به راه راست هدایت کنه ولش خواهر اینو خدا زدتش .

به پهنای صورت اشک می ریزم، هرچه دست و پا می زنم نمی توانم از جا بلند شود که در خانه حاجی باز میشود و بی معرفتی که به من حتی مهلت دفاع از خودم نداده بود را می ببنم .


من را که می بیند چشمش جرقه خشم می زند.

- پاشا !

- اومدی با اون شکم تو محل مانور بدی که چی آفت ؟
من را می گفت افت؟ این مرد به من کمتر از نور چشم نمی گفت!

- اومدم بچمو ببینم .

با تحقیر من را نگاه می کند، سفیدی شقیقه اش را از من دارد من کمر این مرد که یک محل به اسمش قسم میخوردند را شکستم من !

- بچه؟ تو مادری؟ تو افتی ! تو چرکی کثافتی ! اومدی که کثافت دامن پسر منو بگیره ؟

- بابا !

تند به من پشت می کند ، سام را نمی بینم پشت قامت بلندش حائل من و است.

- جونم بابا، برو تو تا منم بیام.

- با کی حرف می زدی.

- با هیشکی!

صدا می کنم .

- سام مامان منم مامان ، سام...

همان موقع زیر دلم تیر می کشد بی اختیار ناله می کنم حالا وقتش نبود ، ابنجا ..‌

https://t.me/+GFC-RJqMNzw5MTU0
https://t.me/+GFC-RJqMNzw5MTU0
https://t.me/+GFC-RJqMNzw5MTU0
https://t.me/+GFC-RJqMNzw5MTU0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 18:40


127


وارد آرایشگاه شدیم. خودمان را معرفی کردیم و روی صندلی های اتاق انتظار نشستیم. یکتا دمِ گوشم آهسته پچ زد
_اینقد درس خوندیم چی شدیم. یه چهار روز نرفتیم دمِ دستِ فرخنده بند انداز چهار تا مو بکنیم بعد سالن بزنیم پول پارو کنیم
لب گزیدم
_زشته یکتا یکی میشنوه گندش در میاد
یکتا به کیفم اشاره کرد و خندید
_فعلا صدا زنگ موبایل تو میاد خودت نمیفهمی میخوای تو این صدای سشوارُ آهنگ کسی صدای منو بشنوه
گوشم را به سمت کیفم تیز کردم. راست میگفت صدای گوشی ام بود. از کیفم بیرونش آوردم. امیر علی بود. اسمش را برای یکتا هجی کردم و تماسش را وصل کردم و کمی از یکتا فاصله گرفتم
_سلام امیر جان. جانم
بدون هیچ حرف اضافه ای گفت
_جلو درم
نامطمئن پرسیدم
_جلو درِ آرایشگاه؟
بی حوصله جواب داد
_آره دیگه. همین خانوم خاص. بیا پایین
معطلم نکن
وارفته اسمش را صدا زدم
_امیر علی. خب نوبت دارم
_نمی‌خورمت که. کارت دارم یه کم دیگه هم برگرد. بدو یغما حوصله ندارم
_چشم اومدم
گوشی را توی کیفم گذاشتم و آهسته گفتم
_امیر علی اومده یکتا
متعجب نگاهم کرد
_اینجا؟
_آره، دمِ درِ. زود میام
_باشه. برو
همین که از یکتا فاصله گرفتم بلند گفت
_عجله نکن. یواش برو. مراقب خودتم باش.
راست می‌گفت آن همه عجله برای چه بود هم خودم نمی‌دانستم. قدم هایم را آرام‌تر از قبل برداشتم. پشتِ دربِ آرایشگاه چند لحظه ایستادم. نفسم که آرام شد بیرون رفتم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 14:44


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 11:18


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

16 Nov, 06:40


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 18:44


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 18:43


ظرف خیار یخ رنده شده رو از فریزر در آوردم
صدام انداختم رو سرم
-آیین بدو بیا ببین خانمی چی کرده

چند قاشق گلاب هم روی خیار ها ریختم
-به به فضا چه معنوی شده
دو تا بالش کف زمین انداختم و صدا زدم
-دکتر کجا موندی؟
-لا اله الا الله چی شده خانم داشتم به مامانت کمک می کردم خاک گلدون ها رو عوض کنه
دستش را گرفتم و روی زمین کنار خودم کشاندمش
-بخواب رو بالش
با نگاهی حیرت زده پرسید
-چی می گی تو ،روز روشن
-وا آیین مگه میخوام انگشتت کنم اینجوری رنگ و رو پروندی ،نامزدیم هااااا مثلا
-باشه من به مادرجون قول دادم تا عقد دست از پا خطا نکنم
ظرف خیار رو بالا آوردم
-نترس منزه اله می خوام ماسک بزارم برات
با دست ظرف رو کنار زد
-ولم کن تو رو خدا دختر آبرو برام نذاشتی هفته پیش به زور اون چی بود اسمش
-پدیکور
-ها
اااا همون پری روز نصف موهای سینه ام رو با چسب کندی شبیه کوسه شدم از ترس دکمه هام تا آخر می بندم حیثیتم نره
الانم این بازی جدیدته

به زور روی زمین خواباندمش
یک قاشق خیار روی پیشانی اش ریختم
پچ پچ کنان نالید
-لاقل می رفتیم اتاق الان مامانت بیاد ببینه شرف برام نمی مونه
-خیار یخ زده ،به پوست طراوت و شادابی میده
بدِ می خوام خوشگلت کنم
کنارش روی یک بالش دراز کشیدم
-الان میشیم دو تا هلو
استغفرالله زیر لبش را نشنیده گرفتم
-میگم آیین فضا به نظرت معنوی نشده
-نخیر ،ضمنا سرت بذار رو اون یکی بالش
دست به یقه مردانه اش کشاندم رو دکمه بالایی رو باز کردم

لبش را گاز گر فت و تشر زد :
-سراب ،کم آتیش بسوزن به خدا دیگه نمیام دیدنتااا تا روز عقد
چشمانم رو خمار کردم و با ناز و عشوه پچ زدم
- آخه دلت میاد من رو نبینی
با چشمانی که از قصد در و دیوار رو می پایید گفت :
-بدبختی ام همینه که دل دوری ندارم
مهلت ندادم دو طرف صورتش را گرفته و لبانش را بوسیدم
هنوز به خودش نیامده و کنارم نزده بود
که صدای جیغ مامان پری سکته امان داد

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

-سراب ذلیل مرده آخه وسط هال…..


🔥🔥🔥

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

دختر قرتی قصه ما که بعد چند سال بر می گرده ایران یک روز تو
یک مهمونی عجیب و غریب که نصف جمعیت با حجاب و نصفش لختی پوشیده بودن
تو حیاط عزیز جونش نگاهش قفل پسر عموش غیرتی اش
دکتر آیین فرهنگ گل سرسبد یک فامیل
بشه
موهام را با یک دست کنار زدم و پرسیدم
-اِ‌ ِتو همونی که بچگی عینک ته استکانی میزد
با سری پایین گفت :
-لابد توام همونی که لیوان شیر دهنی ام رو سر کشیدی
با لبخندی رو به سنگریزه های زیر پایش گفت:
-خوش اومدی سراب خانم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 18:43


.





_ _ تورو خدا ارباب..اجازه بدین این دختر بیاد تو..دو ساعته تو این سرما نشسته تو حیاط..ذات الریه می کنه یه وقت

زری لخ لخ کنان دنبال سرش راه افتاده و یک بند عز و جز آن دخترک را میزد .. دخترک هیفده ساله ای که خدمتکار شخصی برادر مریضش بود و معلوم نبود چه غلطی کرده که برادرش در تب میسوخت ..

_ بزار ذات الریه کنه .. وقتی اربابش داره تو تب میسوزه، اونم باید زجر بکشه!

زری با زاری دست بند آستینش کرد ..

_ _ ارباب اینبارو ازش بگذرید..رحم به یتیمیش بکنید

با اخم دستش را عقب کشید و قدم‌های سنگینش را به سمت پنجره‌ی قدی حیاط برد. ..داده بود دخترک را فلک کنند و بعد،دوساعت تمام او را توی هوای سرد نگه داشته بود تا حساب کار دستش بیاید...تمام داراییش همین برادر علیلش بود،البرز!
پسرک جز آیه کسی را نمی خواست و پرشان فکر می کرد دخترک جادویش کرده!


زری هنوز پشت سرش با دلهره قدم برمی‌داشت، چشمش به پرشان بود و از ترس آب دهانش را به سختی فرو می‌برد.. برف زمستانی آرام‌آرام روی شانه‌های دخترک هیفده‌ساله‌ی درون حیاط می‌نشست.. آیه بی‌حرکت و دو زانو روی زمین سرد نشسته بود، لرزش دست‌هایش به‌وضوح پیدا بود و رنگش مثل گچ سفید..

پرشان با لحنی بی‌رحم گفت:

_ _ باید بفهمه که اینجا جای اشتباه نیست .. هر خطایی تاوان داره!

زری دوباره به التماس افتاد..

_ _ ارباب جان... این دختر گناهی نداره. خودش نمیگه، ولی من می‌دونم چقدر برای البرز خان زحمت می‌کشه. فقط این‌دفعه ببخشیدش... قول میدم دیگه تکرار نشه

پرشان سر برگرداند و مغرورانه به زن زل زد..

_ تو؟

صدایش تحقیر آمیز بود..زن خجالت زده گره روسریش را تنگ تر کرد و پرشان راه افتاد سمت در..هر چقدر هم از دخترک بیزار بود ،او عروسک محبوب برادرش بود و نمی خواست البرز به خاطرش غصه بخورد..

_ همینجا بمون زری

آمرانه گفت بود و قدم های زری پشت سرش خشک شد..پالتوی بلندش را تن زد و از ساختمان بیرون رفت..
باید با دخترک اتمام حجت می کرد..

با قدم‌های محکم و آهسته به سمت آیه رفت..برف همچنان آرام می‌بارید و تن لرزان او را زیر خود می‌پوشاند.. آیه هنوز روی دو زانو نشسته بود، اما بیشتر از سرما، از وحشت و نگاه سرد و سنگین پرشان می‌لرزید..سرش پایین بود و حتی جرات نداشت نفس عمیقی بکشد..

پرشان نزدیکش ایستاد.. نگاه تحقیرآمیزش را به دخترک دوخته بود.. سپس، با حرکتی حساب شده و آرام، نوک کفش براقش را زیر چانه‌ی آیه قرار داد و سر او را بالا آورد..آیه مقاومت نکرد، اما تمام بدنش از این برخورد خشونت‌آمیز می‌لرزید..

چشمانش که به‌ناچار در چشمان سرد و بی‌روح پرشان قفل شد، قطره اشکی از گوشه‌ی پلکش لرزید و بی‌صدا روی گونه‌اش چکید..

پرشان، با نگاهی که بیشتر حکم صادر می‌کرد تا همدلی، آرام و خشک گفت:

_ _ یادت نره به خاطر البرز اینجایی.. از صدقه سریِ اون نون میخوری.. اگر نبود، خودت می‌دونی چه بلایی سرت می‌آوردم...اگه دفعه بعدی در کار باشه،قرار نیست قد امروز بخشنده باشم!


آیه می‌خواست چیزی بگوید، اما زبانش بند آمده بود.. تنها توانست با چشمان سرشار از وحشت و درماندگی به او زل بزند. پرشان کمی مکث کرد، انگار که بخواهد از این ترس درونی دخترک لذت ببرد. سپس با همان صدای سرد و نیش‌دار اضافه کرد:

_ _ حواست باشه..دفعه بعد، نه برف، نه زری، هیچ‌کس نمی‌تونه نجاتت بده...

نوک کفشش را از زیر چانه‌ی آیه برداشت و بدون هیچ حرف دیگری عقب کشید، با قدم‌های سنگین به سمت ساختمان برگشت، و آیه همچنان با نفس حبس‌شده در سرما مانده بود..
دختری که او را فلک کرده بود و نمی دانست روزی قرار است عروسک البرز، تمام جان خودش شود!

https://t.me/+km2m-Ujz4cpjYzA0


https://t.me/+km2m-Ujz4cpjYzA0


https://t.me/+km2m-Ujz4cpjYzA0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 18:43


💫💫شیب_شب

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....‌
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
-  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!

💘💘💘💘💘💘
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 18:43


حاج رضا نفسش را پر صدا بیرون داد وکلافه وعصبی اما با آرامش گفت:
- پسر جان مدرک و امضا نمی‌خواد. حرف مَرد خودش سنده. حرف زدی، مردباش پاش واستا.

امیر بلندتر فریاد زد. چنان بلند و افسار گسیخته که هنجره‌اش خش برداشت و صدایش گرفت و دهانش به کف نشست.
- اگه جدا نشدن از زنم نامردیه؛ من نامردترین مرد دنیام.

باعصبانیت تماس را قطع کرد. ملیسا لب برچید و با اشکی که از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ چکید نالید:
- امیر، پس من چی؟

امیر دستی روی صورت به عرق نشسته‌اش کشید و با صدای گرفته و صورتی سرخ از عصبانیت داد زد:
- برو بالا. میام باهم حرف میزنیم.

ملیسا دست جلوی دهانش گرفت و هق‌هق کنان از پله‌ها بالا رفت. امیر به سایه نزدیک شد و با عصبانیت اما آرام‌تر از قبل غرید:
- تو به من محکومی. فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تا زنده‌ای تو این خونه می‌مونی و از بچه‌های من و ملیسا پرستاری می‌کنی.

سایه با چشمهای طوفانی به چشمهای مغرور امیر خیره شد و با دلخوری لب زد:
- تو دیوونه‌ای! تو گرگی تو لباس میش... روانی.

https://t.me/+b4IEstGca-piNmY0

دختریتیمی بودم که پناه نداشتم!به مرد معتمدی پناه بردم وزنش شدم غافل ازاینکه اون‌مرد زن‌و‌بچه داشت..

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 14:40


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 11:50


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

15 Nov, 06:35


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Nov, 18:50


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Nov, 18:49


126



یکتا مثل کارآگاه ها که بهترین فکر به ذهنشان خطور کرده باشد سریع گفت
_یغما امشب باید تا تنور داغه نون رو بچسبونی ها
متوجه منظورش نشده بودم
_یعنی چیکار کنم
به سمتم چرخید
_چقدر که تو خنگی خب. چه میدونم دلبری کن، تو چشمش باش. اگه فرصتش جور شد سعی کن بذاری تو دید بابا و مامان اینا باشه. چه میدونم خلاصه جواب مثبت رو امشب ازش بگیر. اگه نه باید به فکر سقط اون تیکه لخته خون باشی ها
داشت درباره از بین بردن جنینم حرف می زد. جنینی که با همان چند ساعت اطلاع از داشتنش عجیب دلبسته اش شده بودم.
_لازم به این کارا نیست یکتا. من فکر میکنم اگه امیر علی بدونه من باردارم همه چی حله. پای کارش می ایسته
شانه بالا انداخت
_امیدوارم. ولی خب مونده تا مردا رو بشناسی عزیزِ من
محسن که آمد. حرفمان را تمام کردیم. محسن نایلون خوراکی ها را به دست یکتا داد
_هر چی دوست داشتی و برات خوب بود گرفتم.
یکتا ابرو بالا انداخت و نگاهش را به طرفم چرخاند.
_الان مثلا من انگشتر یاقوت دوست داشتم. کجاست عزیزم؟
محسن قهقهه زد
_دیگه نه در اون حد دختر حاجی. قانع باش دیگه عزیزم
_قانع ام، قانع ام. برو تا دیرمون نشده شب شد
_چشم، چشم رفتم
محسن مقابل آرایشگاه پیاده مان کرد و منتظر شد تا داخل برویم. ملتمس و نگران گفت
_یغما جان مراقبش باشی ها
_چشم
یکتا غر زد
_خودم حواسم هست. لازم نکرده سفارش منو بکنی
بازویش را گرفتم
_بریم دیر شد. خداحافظ محسن
یکتا هم با گرفتنِ کارت محسن و بوسیدنِ گونه اش خداحافظی کرد

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Nov, 14:39


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Nov, 11:24


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

14 Nov, 06:36


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Nov, 18:40


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Nov, 18:38


125



دلخوری اش میان کلماتی که ادا می‌کرد خوب مشخص بود
_دو روز گذاشتی رفتی دیگه به بقیه ش چه کار داری
لبخند زدم. از رفتنم دلگیر بود
_دارم میرم آرایشگاه. گفتم شاید دیگه نتونم امروز باهات صحبت کنم. شب میبینمت
با مکث پرسید
_کدوم آرایشگاه؟
_نزدیک خونه یکتاست.
یکتا بلند گفت
_خانوم خاص
لب گزیدم و سقلمه ای به شانه ی یکتا زدم.
صدای خنده ی ریز امیر علی که آمد فهمیدم صدای یکتا را شنیده. آهسته پچ زدم
_کاری نداری. نمیتونم زیاد حرف بزنم. مراقب خودت باش.
جدی و بدون انعطاف گفت
_گوشیتو بذاری رو زنگ خوری. نری سایلنت کنی بعد بگی من حواسم نبود ها
_چشم، حتمأ. سلام برسون
حاضر جواب پرسید
_به کی؟
خندیدم
_لوس نشو. خداحافظ
به تماسمان خاتمه دادم. دستم را روی شکمم گذاشتم و ته قلبم آرزو کردم کاش دلش برای من و تو دلی ام تنگ شده باشد.دلم میخواست آرایشگاه نمی‌رفتم و مستقیم راهم را به سمت خانه ی امیر علی کج میکردم. امیدوار بودم کارمان سریع تمام شود وگرنه آنجا کلافه میشدم. مقابل سوپر مارکت محسن ماشین را متوقف کرد
_میرم یه چیزی بگیرم براتون بخورید گرسنه تون نشه
یکتا به قفسه ی سینه اش زد
_من فداش بشم. به هر کسی غیر از محسن شوهر کرده بودم گشنگی مرده بودم
خندیدم. انگار تازه یادش آمده باشد به طرفم برگشت
_امیر علی بود زنگ زد
برای تایید حرفش سر تکان دادم
_چی میگفت
_هیچی، گفت شب میاد عروسی

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Nov, 14:49


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Nov, 12:04


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

13 Nov, 07:07


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

12 Nov, 18:35


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:37


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت! دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند. اگر همین‌جا سخت می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد! چگونه خوی وحشی خود را مقابل این دختر سرکوب می‌کرد؟ +بله‌.من عاشق شنا هستم!…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:37


-بنظرت این خوبه مریم ..؟

-اره قشنگه..!

نمیدانم چرا این چند روز مریم یک جور خاصی بود ..! این چند همه یک جور خاصی بودند ..بیشتر از همه بابک ..رفتارش سرد بود اصلا نبود مدام مرا میپیچاند ..!

اما من چنان از عشقش کور شده بودم که همه اش را پای بحث آخرمان گذاشتم ..!

میروم تا پول کیک را حساب کنم آخر امشب تولد بابک بود ..!اگر چه او مقصر بود در بحث آخر اما باز این من بودم که پیش قدم شده بودم..!

تلفن مریم زنگ خورد ..دیدم که نگاهی به من انداخت و دست پاچه دور شد ..!

جعبه ی کیک را گرفتم و به طرف مریم رفتم..!
-باشه ..میگم باشه ..

-بریم..

-چیز رها..میگم میخوای بریم خونه ی ما زنگ بزنیم بیان اونجا!؟

-نه..چه کاریه میریم خونه ی خودش..!

خوب بود که مراسمات زود تمام شده بود .فرصت داشتیم خانه را مرتب کنیم تا بابک برگردد..!

در را باز کردم ..اما داخل که شدم او که سوپرایز شده بود من بودم..!

همه ی بچه ها بودند ..حتی جواد ...
به مریم نگاه میکنم ..

-چرا گفتی بریم خونتون!؟..قرار نبود من بفهمه خونه ی نامزدم چه خبره !؟..یا دعوت نبودم.

مریم شرمنده سرش را پایین می اندازد ..!
همه سکوت کرده بودند ..بابک را نمیدیدم ..

اما همان وقت با لب خندان دست در دست زنی آشنا وارد سالن شد ..با دیدن من ابروهایش در هم رفت..!

دستانم میلرزید توان نگه داشتن بسته را نداشتم..

-بابک جان مهمون جدید معرفی نمیکنی!؟

صدای زن همراهش بود همه سکوت کرده بودند..

✓-آخه کس خاصی نیست..از شرکت خدماتی اومده. واسه پذیرایی و نظافت..

قلبم لحظه ای تپیدن را فراموش میکند ..مرا میگفت !؟

شاید من از شهرستان آمده بودم ،خانواده ام را پشت سر گذاشتم و او را انتخاب کردم ..شاید سر و وضعم در حد مهمانانش نبود ،اما هنوز آنقدر بدبخت نشدم..

تشرش مرا از بهت خارج میکند..
-چرا اونجا وایسادی ببر بزار آشپزخونه..

https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk

نمیدانم چقدر در آشپزخانه بالشمان پر به آن جعبه خیره بودم که با صدایش از پشت سر شانه هایم بالا میپرد..
-رها!؟

بر میگردم به اخمش به صورت جذاب بی رحمش نگاه میکنم لبخندم لرزان است..

-یخورده دیگه برو ..نمیخوام نامزدم حساس بشه ..

-نامزدت!؟

مگه من نامزدش نبودم..!؟

-آره ..نامزدم ..چند وقت خواستم بهت بگم اما انقدر آویزونی. که امون ندادی بهتر امشب خودت دیدی..نمیخوام دیگه دور و ورم ببینمت..

چقدر بی رحم شده بود عشق من!

-چرا بابک ما که عاشق بودیم..

-ما نه تو..واسه. خودت خیال بافی کردی..تو با خودت فکر کردی اصلا در حد من هستی یا نه!؟در حد من نیستی رها..دیگه. سر راهم نباش ..حالا هم زودتر از خونه ی من برو دیگه پیدات هم نشه..

آرام سرم را تکان. میدم ..اشکم میچکد..روی انگشتان پا می ایستم و گونه اش را میبوسم ..تولدت مبارک عشق بی وفای من..اون کیکی که دوست داری برای تو گرفتم..

کیفم را چنگ میزنم و از آن جهنم فرار میکنم..!

https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk
https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk


سالها بعد برگشته بودم ..!

وقتی که مریم گفته بودند بعد رفتنم پشیمان شده بود و در به در دنبالم بود ..!


حالا من دست در دست رقیبش در مهمانی او حاضرم درست رو به رویش و چشمانش میخ دست حلقه شده‌ من دور بازوی رقیب دیرینه اش است..!
https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk

https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk

https://t.me/+XDYyxttng8A2OTBk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:37


-از بچه ها شنیدم مربی شنا هستی پاک‌سرشت!


دخترک لب نرم و سرخش را گاز گرفت و هورمون‌ها به جنگ با مَـرد رفتند.

اگر همین‌جا سخت می‌بوسیدش، این دختر هرگز دوباره به خانه‌اش نمی‌آمد!
چگونه خوی وحشی خود را مقابل این دختر سرکوب می‌کرد؟


+بله‌.من عاشق شنا هستم!


مرد با نگاه خیره و دستانی که در جیب مشت کرده بود ، قدمی پیش آمد.
یک روز با او در این استخر عشق‌بازی می‌کرد:


-آزاد هم آموزش می‌دی؟

نازنین تحت نگاه خیره‌ و آبی مرد گرم شد و دستانش را در هم چلاند

-بله...اما فقط برای کسانی که قابل اعتماد باشن!


و کی‌خسرو می‌توانست قسم بخورد هر کاری از دستش بربیاید برای جلب اعتماد این دختر انجام می‌دهد


-دوست داری اینجا شنا کنی؟


مردمک‌های ناز، گردتر شدند و یک نگاه به استخر بزرگ خانه ی مرد انداخت و یک نگاه به چهره ی جذابش

کراش داشت روی این استاد دانشگاه و حالا...

قلبش برای لحظه ای ایستاد و کی‌خسرو با فکی قفل شده سر روی صورتش خم کرد:

-می‌تونی مربی خصوصی من شی؟

لعنتی
شاید عجله کرده بود
شاید هورمون هایش عقلش را زایل کرده بودند که چنین بی مقدمه لب زد و نازنین شوکه بود:

-مربی شما؟

آن مقنعه با وجود اینکه صورت معصومش را بامزه تر کرده بود، اضافه به نظر میرسید

آن مانتوی ساده
شلوار جینش
لباس‌های روی تنش اضافه بودند و خسرو او را بدون هیچ مرزی می‌خواست

-مربی خصوصی من!

نازنین با وجود عرقی که تیره ی پشتش را گرفته بود ، لبخند بی معنا و پر از شرمی روی لب راند:


-آخه شما خیلی باهوش هستین.چطور ممکنه تا این سن شنا یاد نگرفته باشین؟


هیچ احمقی نمیتوانست باور کند خسرو شنا بلد نیست
اما این حکم او بود ، چه کسی می‌گفت نمیتواند راضی اش کند؟
فقط یک نگاهش کفی بود برای میخ شدن چشمان نازنین روی صورتش:

-من از بچگی فوبیای شنا داشتم ...یالا پاک‌سرشت...پول خوبی بابتش می‌دم!

پول خوب یعنی چقدر؟
می‌شد با آن ماشین یاتاقان زده اش را درست کند؟
میشد یک لپتاپ نو برای دانشگاه رفتنش بخرد؟
یا حتی بتواند داروهای برادرش را تهیه کند.



خسرو تعلل را که در نگاهش دید نفسش بند آمد و کم مانده بود با صبر سر آمده برای یک بوسه ی وحشیانه ، دستانش را پشت سرش قفل کند


-ده جلسه شنا ، صد میلیون!


میان لب‌های دخترک از حیرت فاصله افتاد و خسرو برق چشمانش را دید :


-چک رو بعد از اولین جلسه امضا می‌کنم!


قلبش تاپ تاپ می‌کوبید
چگونه با مردی که وقتی کنارش می ایستاد اینقدر هول میشد ، شنا می‌کرد؟
آن هم با مایو!

خسروی باتجربه گامی به عقب رفت تا دخترک ترس از دست دادن موقعیت بگیرد
قدمی عقب تر رفت و لب زد:


-البته حق داری اگر اعتماد نکنی! می‌تونیم فراموشش کنیم اصلا!


چشمان نازنین روی کفش های براقش ماند و قبل از اینکه کاملا منصرف شود ، با ضربان قلبی بالا و دهانی خشک لب زد:


-از امروز شروع می‌کنم‌....از کی مایو بگیرم؟



نگاه کی‌خسرو با حالتی از گرسنگی به انحناهای پوشیده در لباسش دوخته شد و بی‌تاب برای رسیدن به لحظه‌ی موعود لب زد:

-می‌گم خدمتکار بهت مایو بده!

https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk


خلاصه رمان:
استاد کِـی‌خُسرو شَهریـار ؛  مرد جوانی که با وجود جذاب و کاریزماتیک بودنش ، انگار یه راز ترسناک توی چشم‌های آبی‌ش داشت...
کمتر زمانی پیش می‌اومد که تو چشم دانشجوها زل بزنه
اون مرموز بود و شخصیت آلفاش باعث می‌شد هر کسی دنبال جلب نظرش باشه!
با ارکیده شرط بسته بودم که تا قبل از خردادماه باهاش وارد رابطه می‌شم!
هیچکس باورش نشد ولی من تونستم!
حتی خودم هم باورم نمی‌شد!
اما کاش هیچوقت اون شرط‌بندی مسخره رو انجام نداده بودم.
من بی‌خبر از اینکه اون مَــرد با چشم‌های آبی لیزری‌اش چقدر می‌تونه خطرناک باشه ، برای دیدنش به یه ساختمون قدیمی و مخوف رفتم ...
یه عمارت که منتظر به استشمام کشیدن بوی خون باکرگی من بود!


https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk
https://t.me/+CeNaVIntdnYwZTBk

#پارت‌واقعی
اولین رمان آرزونامداری که به بخاطر موضوع ممنوعه‌اش نویسنده تصمیم به چاپ آن ندارد

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:37


- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟

پاهای هیلا در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این کیامهر بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.

- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید...

دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.

- خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!

پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند.

- چشم.

بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید.

- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!

زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد.

- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟

کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به هیلا نگاه نمی‌کرد.

- بیا بشین!

هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.

- وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید...

با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند.

- می‌گم بیا بشین!

چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌.

- چرا دیر اومدی؟

چشم‌های اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟

- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم.

پوزخند کیامهر را نمی‌شد نادیده گرفت.

- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟

قلب هیلا از این شک هزار تکه شد.

- چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟

کیامهر با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.

- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت!

هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.

- می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!

کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد.

- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!

کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده!

- نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت...

کیامهر اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.

- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!

مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.

- نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو!

https://t.me/+tpwQ7Xp9bV01MzZk
https://t.me/+tpwQ7Xp9bV01MzZk
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂

https://t.me/+tpwQ7Xp9bV01MzZk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:37


جذاب بی تربیت
اسمی بود که تو خلوتم روش گذاشته بودم
البته اسم های دیگه ای هم داشت که تو جمع صداش می کردم:
آشغال کله(احمق)
ان چوچک(آدم عوضی )
تاقال (کرمو)
شیلنگ(دراز)
و……
نیلا می گفت :
-از حسادتته که براش اسم های بد می ذاری
چون حتی بهت نگاه نمیکنه
تو هر وقت تا اونجات می سوزه بدجنس میشی
نیلا چرت می گفت :
ما از بچگی چشم دیدن هم رو نداشتیم
نشون به اون نشون همیشه صورتش با ناخونام می کندم و موهای قهوه ای رنگش که عزیز جون دلش براش می رفت رو پر پر می کردم
چون هیچ وقت با من بازی نمی کرد
برای همه خوراکی می خرید الا من
مراقب تک تک دخترا بود الا من
حتی به من نگاه نمی کرد
آیین
از من بدش می اومد


https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 18:36


120


سرم را به سمت صندلی جلو کمی جلوتر آوردم و از یکتا پرسیدم
_چی شده؟ چرا میخندی؟
به جای یکتا محسن جواب داد
_وقتی نشست تو ماشین پخش ماشین روشن بود میدونی بهم چی گفت؟گفت بد بهت نگذره، بعد تو عذر خواهی کردی بخاطر تاخیری که میدونم زن خودم مقصرش بود
با دست به شانه ی یکتا زدم
_برادرِ منو اذیت نکن یکتا
یکتا شیشه را تا انتها بالا برد
_برادرش کولر رو روشن کن پختم از گرما
محسن کولر را روشن کرد و به راه افتاد.
نزدیک خانه ی پدری عاطفه به مامان زنگ زدیم. وقتی گفت هنوز نرسیده اند یکتا با خنده پرسید
_پس این صدای ساز و آواز رو گذاشتن برا خودشون؟؟
محسن خندید
_زشته آخه عزیزِ من
یکتا کوتاه نیامد
_والا بخدا.
از مامان خداحافظی گرفت و با دست به مقابلش اشاره کرد
_خاموش کن وایسا همین جا تا بقیه هم بیان با هم بریم داخل
محسن خندید
_می‌ترسی بریزن سرمون یه فصل کتکمون بزنن
یکتا شانه بالا انداخت
_بعیدم نیست
پنج دقیقه ی بعد بقیه هم آمدند. همه ی خانواده ی پدری. یکتا زودتر از همه زنگ زد. عمه مریم نگران صدایش زد
_یکتا اون شکمتو هم داشته باشی بد نیست ها. چیه جست میزنی برا زنگ زدن
یکتا چشمکی زد
_عمه جان نیست که از همه سبک ترم گفتم دردسر زنگ زدن رو ازتون بگیرم.
سارا جیغ زد
_چاق خودتی با حسینقلی خان
همه که خندیدند یکتا با اخم برگشت سمتم.
_به همه گفتی حسینقلی خان رو ها
در که باز شد فرصت جواب دادن به یکتا را هم از دست دادم

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 14:42


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 11:30


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

07 Nov, 06:55


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Nov, 18:37


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Nov, 18:36


119


غروب همان لباس را پوشید. پیراهن آبی فیروزه ایبرازنده اش بود و بارداری اش را خیلی به چشم نمی آورد. من اما بر خلاف یکتا پیراهن ِ سبزِ کبریتیِ بلند با دامنِ چین دار و آستین های پلیسه دار که در نهایت با یک دکمه در سر آستینشان روی مچ دست کیپ می شدند. در نهایت توربانم ذا روی موهایم گذاشتم و آرایش لایت ساده و ملایمی که انجام دادم حسن ختام آماده شدنم بود. یکتا با دیدنم سوت کشید
_چه خانم جذابی. اون پسره ببینمت میبره عقدت میکنه ها
غمگین لبخند زدم
_خوشش فکر نکنم از آرایش کردن بیاد یکتا.
یکتا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_بچه شدی. مردا عقلشون تو چشمشونه بعد از آرایش خوششون نیاد. نه عزیزم. فقط به رو خودشون نمیارن اما براشون خیلی مهمه. میگی نه یه عکس بده ازت بگیرم بفرست براش.
سکوتم را که دید گوشی ام را برداشت اشاره کرد کناری بایستم تا عکس بگیرد. عکس را گرفت و گوشی را به دستم داد.
_بفرست براش ببین میتونه نادیده ت بگیره یا نه
گوشی را سُراندم توی کیف دستی ام و گفتم
_محسن کجاست؟ دیر نکرده
اسم محسن را که آوردم روی گونه اش زد
_دیدی یادم رفت. نیم ساعته وایساده جلو در منتظر ما
متعجب نگاهش کردم
_واقعا؟
_واقعا
خندیدم
_به هر کسی غیر محسن شوهر کرده بودی یه هفته ای ورِ دلِ ننه بابامون بودی یکتا
یکتا دربِ خانه را باز کرد
_بدو یغما، بدو تا با حسین قلی خان نفرستادم ورِ دلِ ننه بابام. بدو دختر
خندیدم به شوخ طبعی اش. می‌دانستم محسن حتی اگر تا دو ساعتِ بعد هم منتظر بماند اعتراضی نخواهد کرد آنقدر صبور و مهربان بود که جز او یکتا نمی‌توانست با مرد دیگری خوشبخت باشد. سوارِ ماشین که شدم گفتم
_ببخشید محسن جان دیر اومدیم معطل شدی
محسن یکتا را نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد. یکتا خندید.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Nov, 14:46


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Nov, 11:48


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

06 Nov, 07:06


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Nov, 18:38


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Nov, 18:37


118



خواستم خودم را عقب بکشم که اجازه نداد. دستش را همانجا پشت کمرم گذاشت و محکم نگهم داشت. مستبد و حق به جانب گفت
_حواست باشه یغما. یه طرف زندگی تو من وایسادم ها
گوشه ی لبم که لرزید فهمیدم اشکم به زودی می چکد. خودش هم فهمیده بود که تشر زد
_گریه نمیکنی ها.
آغوشش را که کمی آزاد کرد فاصله گرفتم.مقابل خانه ی یکتا پیاده ام کرد و خودش رفت. یکتا با دیدنم با خنده گفت
_خدایی تا حالا لو نرفتیم خیلی حرفه
لبخند زدم
_مدیون حسینقلی خان هستم
انگار چیزی به ذهنم رسیده باشد گفتم
_میگم یکتا تو که بارداری رنگ مو برات ضرر داره خب
سرش را میان کاسه ی برنجک فرو برد و جواب داد
_میدونم. رنگ موهام خوبه خودشون فقط شنیون و میکاپ
خندیدم
_چرا یه جوری میخوری برنجکا رو یکتا
خندید
_مثل بز؟
لب گزیدم
_دیوانه. خب آخه سرتُ تا ته کردی تو کاسه.
حق به جانب گفت
_خب نمیشه یه دونه یه دونه خورد. بخوام مدل سانتی مانتالا بخورم تا یه ماه دیگه هم همین یه کاسه تمام نمیشدن.
کاسه را گذاشت روی میز و چشمک زد
_آ، آ. ببین مثل ببر همشو خوردم
_ساعت چند بریم آرایشگاه؟
_امروز؟
_آره
بلند شد و رفت به طرف اتاق خواب
_نمیخواد بابا. بریم برا چی آخه. فردا میریم. اگه يوسفه برا پا تختیشم باید بریم ٱرایشگاه
با لباسی که توی دستش بود از اتاق بیرون آمد
_یه نگاهی بنداز به این
در حال وارسی لباس لبخند زدم
_چه قشنگه. مبارکت باشه
_مرسی. امشب میخوام بپوشمش
_خیلی قشنگه یکتا

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Nov, 14:40


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Nov, 11:40


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

05 Nov, 07:03


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:34


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «_ مامانی بوی پلو گوشت میاد ، گلسنمه! بهت زده به صورتِ هاوژینِ ۴ساله‌ام نگاه کردم _چی؟! _پلو گوشت میخوام بغض کرده به درِ تالار بزرگ نگاه کردم کاش میشد فریاد بزنم "شام عروسیِ باباته" هاوژین از مانتوی کهنه‌ام آویزون شد _دلت نمیخواد مامانی؟ پر بغض پچ…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:33


ـ با چاقو می برن با چنگال می خورن! اینم بلد نیستی؟

قلب حنا از تپش ایستاد و روی صندلی رستوران خشکش زد.

صدای فواد از صندلی کنارش آمده بود با این حال مطمئن بود آنقدر بلند گفته که همه ی کسانی که آنجا برای آن تولد جمع شده، شنیده بودند.

صورتش گر گرفته بود. حتی نمی توانست سرش را بالا بیاورد. نگاهش به کاغذ آزمایشی که گذاشته بود روی پایش تا وقت مناسب به عنوان هدیه رو کند .
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ از پشت کوه اومده.

حنا چشم هایش را روی هم فشرد. فقط خدا رو شکر می کرد که فواد این جمله را آرام زیر گوش خواهرش نجوا کرده بود.

فریماه سعی کرد بحث را عوض کند. با شادی رو به بقیه کرد:
ـ خب وقت کادوهاست.

حنا برگه ی آزمایش را در دستانش فشرد. چطور از محتویات آن كاغذ بگوید. جایی که او از آن می آمد گفتن از این چیزها حتی برای شوهرهایشان هم سخت بود چه رسد به شرایط او . با اینحال می خواست فواد را خوشحال کند.

فریماه جعبه ی کادوی کوچک خودش رو روی میز گذاشت:

ـ اینم کادوی من برای داداش گلم.

بقیه به ترتیب هدایا رو روی میز گذاشتند. فواد با لبخند از همه تشکر می کرد. حنا زیر سنگینی نگاه فواد سر پایین انداخته و من من کنان برگه ی ازمایش را روی میز گذاشت.
-این هم....هدیه من...

یکدفعه سکوت شد. فواد با ابروی بالا رفته تای کاغذ را باز کرد:
ـ سند خونه ست؟

قلب حنا به تپش افتاد. یکی دو نفر خندیدند. یکی از مهمان ها گفت:
- نه داداش مزد دستته.

سکوت کش پیدا کرد. حنا با چشم هایی لرزان به فواد نگاه کرد که لبخندش کمرنگ شده بود. برگه را باز کرد و نگاهش کرد.
پوزخند زد:
ـ دکترم مگه من؟ بردار ببر دکتر ببینه... آزمایش چی هست حالا؟

لحن تند و طلبکارش مثل همیشه قلب حنا را مچاله می کرد.. آب دهانش را قورت داد. همه در سکوت بودند.
ناخوداگاه دستش سمت شکمش رفت. کلمه ها را گم کرده بود:
-خب... ما داریم پدر و مادر می‌شیم...

فواد لحظه‌ای مبهوت نگاهش کرد و بعد شلیک خنده اش رستوران را لرزاند.
-داریم چی چی می‌شیم؟

حنا خواست تکرار کند ساده بود. خیال می کرد فواد واقعا نشنیده. دهان باز کرد اما کاغذ مچاله شده گلوله ای شد که وسط ابروهایش فرود آمد:

-نه مثل اینکه زندگی زیر سقف خونه ی من خیلی بهت اعتماد به نفس داده. یادت رفته کی بودی از کدوم ده کوره ای اومدی و برای چی اصلا اینجایی!

فریماه سعی کرد جو را تغییر دهد:
- خب بریم سراغ بقیه هدایا. این از طرف کیه؟

پوزخند صورت فواد را کج کرد. قصد بی‌خیال شدن نداشت زیر لب غرید :

ـ پدر و مادر می شیم ! چه گنده گوزیا. این مسخره بازی رو جمعش کن که بد سگم.

حنا شوکه شد. اشک بی مقدمه از چشمش چکید. صندلی اش را عقب داد و ایستاد. همه در سکوت نگاهش می کردند. لب هایش لرزید:

ـ فواد .....
اما نتوانست جمله اش را کامل کند.
چرخید تا به سمت در برود هنوز اشک از چشم هایش جاری بود.
دو قدم که برداشت سرش گیج رفت. چشم هایش تار و سیاه شد و احساس کرد زمین به صورتش نزدیک می شود.
از پشت سرش صدای جا به جا شدن صندلی ها را می شنید. درست قبل از اینکه به زمین برسد دست هایی محکم زیر بازویش را گرفت. صدایی مردانه زیر گوشش پیچید:
ـ گرفتمت. نگران نباش

صدای مردانه ی بیژن را شناخت.
ـ تو کی انقدر بی غیرت شدی فواد؟

فریماه که بیژن را در حالیکه حنا در آغوشش افتاده بود می‌دید با غیظ گفت:
ـ ولش کن بیژن !

حنا چشم هایش را بست و از حال رفت. در حالیکه دردی کشنده را زیر شکمش احساس می کرد و کلمه ی بچه‌م میان لب هایش بود.

https://t.me/+acHIaJ9XUQU3YjE0
https://t.me/+acHIaJ9XUQU3YjE0
چند سال بعد

بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.

حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.

فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود. 
چقدر این صورت آشنا بود! این صورت آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟

همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که می‌رفت حامله بود...

همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفه‌ای صدایش زد:
-حنا...

فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.

حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
-تولد پسرمه. دکتر ابوذری که اومدن بیمار رو بهشون تحویل بدید.

پسرش؟
حنا یک پسر داشت؟
پدرش...

https://t.me/+acHIaJ9XUQU3YjE0
https://t.me/+acHIaJ9XUQU3YjE0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:33


_ مامانی بوی پلو گوشت میاد ، گلسنمه!

بهت زده به صورتِ هاوژینِ ۴ساله‌ام نگاه کردم

_چی؟!

_پلو گوشت میخوام

بغض کرده به درِ تالار بزرگ نگاه کردم

کاش میشد فریاد بزنم


"شام عروسیِ باباته"


هاوژین از مانتوی کهنه‌ام آویزون شد

_دلت نمیخواد مامانی؟

پر بغض پچ زدم اما اون نشنید

_زهر بخورم تا شاید ازین بدبختی راحت شم


صدای زنانه‌ای غافلگیرم کرد

_عزیزم بفرمایید داخل

بهت زده بهش نگاه کردم
احتمالا از مهمونای عروس بود

هاوژین مانتومو کشید

_بلیم بخوریم تولوخدا من گلسنمه

با اخم تشر زدم

_ساکت!

بغض کرده دست کوچیکشو پایین انداخت

_مامانِ بد! خودت اون روز گفتی برام ساندویچ می‌خری اما نخلیدی بعد منو دعوا می‌کنی

وارفته چشمامو روی هم فشردم

خدایا چرا نمی‌میرم؟

_دخترم من خاله‌ی عروسم میگم ایرادی نداره بفرمایید داخل

از پشت هاله‌ی اشک نگاهش کردم
دلش سوخته بود

در دل نالیدم

میدونی کی روبروته خانم؟

دلارای فرهمند!

تک دخترِ خانواده‌ای که براشون افت داره عروسی رو توی تالار بگیرن چون عمارت و باغ‌های اجدادیشون باشکوه تره!

_ن..نه ببخشید بچه‌ست یه چیزی گفت
ما از مهمونا نیستیم

زن با دلسوزی نگاهم کرد

_بچه گرسنست گناه داره به جاش دعا کن ثوابش برسه به عروس و دوماد و خوشبخت بشن!

بغضم بزرگ تر شد

بچم نون خشک بخوره بهتر از پلوگوشتِ مراسمیه که باباش دومادشه!

_مامانی تولوخدا

خم شدم

_میریم خونه برات نیمرو درست میکنم

ثانیه ای با بغض نگام کرد و بعد بلند هق زد

مظلومیتش آوار شد روی سرم

_ من نیملو نمیخوام
من ازین غذایی که بوش میاد میخوام
تازشم مربی ورزش مهدکودکمون گفته هاوژین گوشت بخوله تا قدش بلند بشه
اگه نیملو بخولم کوچولو میمونما!

از شدت شرمندگی و غم اشکم روی گونم چکید

زن خندید

_بچه گناه داره عزیزم یه شب که هزارشب نمیشه
اگر پولشو نداری و واسه اون خجالت میکشی فدای سرت هیچ ایرادی نداره

دست هاوژین رو کشیدم

هرگز پامو تو مراسمِ عقد پدر بچم نمیذاشتم!

مردی که روزی تو هیفده سالگیم صیغه‌اش بودم

پسرحاجیِ ناخلفِ خانواده ملک‌شاهان!

من چی؟

تک دختر حاج فرهمند!

همون که تو عالم نوجوونی دل داد به پسر حاج ملک‌شاهان ، چادرش رو زمین انداخت و بخاطر به دست اوردن دلش برهنه شد غافل ازینکه آلپ‌ارسلان آدمِ موندن نیست

_خواهرزادتون چی داشت که راضی شد پاش بمونه؟

زن نشنید

_چی گفتی عزیزم؟

آه کشیدم

چی میشد اگر میرفتم؟

از عروسی به این بزرگی یه پرس غذا به بچه‌ی داماد نمیرسه؟

_ میام اما نمیخوام حقی به گردنم باشه
تا بچم غذاشو میخوره منم تو کارای خدمات کمک می‌کنم

زن ناچار قبول کرد



مجلل ترین تالار تهران بود!

هاوژین رو روی صندلی نشوندم و زمزمه کردم

_ از جات تکون نخور باشه مامانی؟
غذا که آوردن می‌خوری میریم

محو آدمای اطرافش بود
طفلک بی کس و کار من کِی این همه آدم دیده بود؟

تو دلم زمزمه کردم

_ مامان بزرگ و بابابزرگتم اینجان دخترم ولی نمیشناسنت
ببخش منو که تو عالم بچگی خر شدم و دنیات آوردم نمیدونستم دنیا واسمون اینقدر تنگه

پشت سینک ایستادم و به زن پچ زدم

_من از خدمتکارای خانواده عروسم خواستن کمک کنم

مشغول شستن ظرفای میوه شدم و هم زمان هق‌هق بی صدام شدت گرفت

هاوژین دم در آشپزخونه با بچه های دیگه بدو بدو می‌کرد

طاها پسرِ هومن رو تشخیص دادم

کاش میگفتم مامانی خبر داری که با پسرعموت هم بازی شدی؟



_ اینجا مهدکودکه مگه؟
این توله‌سگا رو بسپرید دستِ ننه باباشون
کم اعصاب من واسه این مراسم سگی خورده که اینام میرینن تو مخم!


با شنیدن صدای پر خشونتش بشقاب از دستم رها شد و روی زمین افتاد

خودش بود

_تو دیگه بچه کدوم خری هستی؟
مگه ننه بابات نداری که وِلی اینجا؟

هنوزم مثل گذشته بود

بی اعصاب ،کم طاقت و عصبی

صدای بغض کرده‌ی هاوژین قلبم رو لرزوند

بچگونه و ناراحت جواب میداد اما مؤدب!

_خیلیم ننه دارم!
تازشم یه حرف زشت تو مهدکودک یاد گرفتم که میخواستم بهت بگم اما نمیگم چون مامانم گفته هرکی حرف زشت بزنه هیچکس دوسش نداره

چشمام سیاهی رفت
خدایا نجاتم بده

آلپ‌ارسلان انگار از زبون درازیِ دخترکش خوشش اومد که با خنده دستشو زیر بغلاش انداخت و بلندش کرد

_تو رو مگه با این چشمای سگ دارت میشه دوست نداشت پدرسوخته؟


صدای سال ها پیشش تو گوشم تکرار شد

"اوف توله سگ ، این چشمای لعنتیت چنان سگی داره که هر وقت میخوام ازت سیرشم پاچه‌امو میگیره!"



_حالا کجاست این ننه‌ی مودبت عمو؟
برو بشین پیشش که با جیغاتون ریدید تو مخ من!

عمو؟
باباشی نامرد

هاوژین رو روی زمین گذاشت و اونم به سرعت سمتم دوید

_مامانی

سرِ ارسلان بالا اومد

پاهام قفل شده بود
نفس نداشتم

مثل ماهی بیرون از آب افتاده بی صدا لب زدم و آلپ‌ارسلان در چشمام خیره شد

دیدم که ابروش بالا پرید

دیدم که چشماش غضبناک شد

دیدم که نگاهش اول روی بچه و باز روی من گشت و با ناباوری پچ زد

_دلارای؟

https://t.me/+M5iNxAcNYOAzNWJk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:33


_ لباس هاتو دربیار بدو
میخوام نفس نفس زدنت و ببینم دختر حمید


آتاناز وحشت زده به صورت خونسرد مرد نگاه کرد

_چ..چی؟

سردار عینک آفتابی اش را بالا داد

_ نشنیدی؟

دخترک ترسیده آب دهانش را فرو داد

_ من..من ..نمیتونم

با مردمک های لرزان به آن طرف حصار زل زد
پیس اسب سواری پر بود از جمعیت

_ اینجا پر از آدمه...من

سردار که از جا بلند شد حرف در دهانش ماسید.

_ میدونم
اتفاقا بابات هم اونجا تو پیستِ


با حرفش مردمک های آتاناز مبهوت گرد شد.

سردار با نفرت به دخترک نگاه کرده غرید:

_ اومده دبی واسه یه معامله
تا یه ساعت دیگه تو همین آلاچیق میخواد قمار کنه


اشک های دخترک روی گونه هایش ریخت سردار تیز نگاهش کرد

_ باور نمیکنی؟ برگرد پشت سرت ببین

دخترک از جا تکان نخورد

سردار با کینه بازوش را گرفت چرخاند‌.

_ اونجا رو ببین

با دست به مردی که روی اسب بود اشاره کرد.

از پشت آتاناز را در آغوش گرفت و زیر گوشش پچ زد:

_ شناختی‌؟ ببین زن بابات هم نشسته کنارش ...اسم چی بود؟ ستاره؟ ماه؟

با کینه خندید:

_ اون ولش به بابات نگاه کن
به نظرت وقتی ببینه دخترش با لباس زیر داره تو معروف ترین پیست دبی بدو بدو میکنه واکنشش چیه؟


آتاناز ترسیده سر تکان داده لرزان نالید

_ ن..نه من ..من این کار و نمیکنم

سردار با خشونت تن لاغر دخترک را سمت خودش کشاند.

_ نه دیگه نشد
انگار یادت رفته هرچی من بگم باید بگی چشم؟ سرپیچی نداریم خوشگلم
بگو چشم و سریع لباس ها تو دربیار !

لب های آتاناز لرزید:

_ نه .. من ...نمیخوام
تو...تو نمیتونی اینکار و باهام بکنی
من..من زنتم ..تو


سردار با لذت خندید:

_ نه بابا؟
بهت نگفته بودم عقد مون باطله؟
عقد با شناسنامه قلابی و عاقد قلابی باطلِ
این یعنی چی؟
یعنی تو ...تک دختر دردونه حمید ریاحی حتی حد خدمتکار های عمارتم نیستی واسم
همون یه بار که تو مستی باهات حال کردم هم زیادی بود
باید مینداختم وسط جوب های دبی

مستقیم به چشمان خیس و ناباور آتاناز نگاه کرد.

_ شوکه نشو بیبی
من زیادی رکم بذارم بگم هیچ وقت عاشق دختر دشمنم نشدم و نمی شم


لرز کل بدن دخترک را دید اما اعتنایی کرد.

او باید از یک نفر استفاده می کرد تا حمید ریاحی را زمین بزند
چه کسی بهتر از دختر دردانه اش که فرار کرده بود؟

فکش فشرده شده با کینه غرید:

_ میدونی واسه چی تا حالا نگهت داشتم؟
به خاطر زمین زدن بابات


اشک های آتاناز شدت گرفت.
سردار بی‌رحمانه ادامه داد:

_اون الماس هایی که تو کیفت بود و یادت؟
من گفتم تا اون ها رو جاساز کن تو کیفت و بقیه اش هم وانمود کنن گم شده تا تو مظنون اصلی باشی ...


با حرص و خشم فشاری به مچ آتاناز آورد

_امروز بلاخره روزه موعوده ناز
روزی که قراره به وسیله تو کل خاندان ریاحی رو بی آبرو کنم


کل وجود دخترک در حال از هم پاشیدن بود.
حرف های مرد را نمی فهمید
یعنی نمی‌توانست درک کند

هیستریک سر تکان داد

_ ازت متنفرم ..حا..

با کشیده ی محکمی که به لب هایش خورد نتوانست حرفش را کامل بزند

_هیییسس ، دوست داری بازم با اتو واست یادگاری درست کنم؟!

آتاناز اعتنای به خون لب هایش نکرد.
به چشمان بی حس مرد زل زد

چقدر دلتنگ آن نگاه عسلی رنگ بود
همانی که وقتی برای اولین بار دیدش پر بود از احساس

_ آقا رقبا دارن میان میز ها رو بچینیم!‌؟

سردار دستی بر سر الکس کشید که گرگ زوزه کرد.

_بچین

ناخواسته نگاهش به لباس های گشاد دخترک رفته لبخند زد.

مرموز گفت:

_ نظرم عوض شد
به جایی بدو بدو کردن میگم بهت لباس رقص بدن تا جلوی پدرت هنرنمایی کنی


#پارت‌واقعی

اون یه وحشی تمام عیار بود
یه دیوونه جذاب که کل وجودش و کینه و نفرت پر کرده بودن
بهم قول رقاص شدن داده بود و من  اونقدر شیفته‌ی چشمای جذابش بودم که حرف شو باور کردم
مخفیانه از ایران رفتم و از خانواده ام طرد شدم
تاجایی که همه دنبال ریختن خون من بودن
منی که ناخواسته تو عاشق دشمن خونی خانواده ام شده بودم

https://t.me/+cAODwoS3WYQ3ZDc0
https://t.me/+cAODwoS3WYQ3ZDc0
https://t.me/+cAODwoS3WYQ3ZDc0
https://t.me/+cAODwoS3WYQ3ZDc0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:33


پسره دختره رو گروگان گرفته الان کسی نمی خواد پسش بگیره😳😳😁
تازه پسره دختری رو که گروگان گرفته وادار می کنه براش فسنجون بپزه😂😂
😂



- گروگانم گرفتی طبق آیین‌نامه‌ی حقوق بشر وظیفه‌ته خورد و خوراک منو تأمین کنی.

چشمانش پر خنده شد.
- یعنی این شورای حقوق بشر گروگان‌گیری رو آزاد کرده که براش آیین‌نامه داده؟

دستی در هوا تکان داد و سمت وسایل روی میز برگشت.
- حالا هر چی!

و سرش را بلند کرد.
- ببینم این فسنجونی که می‌گی چطور می‌پزن؟

با نگاه به روجا سری تکان داد.
- انداختنت بهم به خدا! یعنی این‌قدر ذوق‌زده شدن که نیستی باز هزار تا بلا سرشون بیاری، فکر کنم کلا هم از پس گرفتنت پشیمون شدن.

چشم تنگ کرد.
- چطور؟

نفسی کشید. نگرانی از لحنش مشخص بود.
- عطا چند روزیه نه جوابم رو می‌ده و نه کلا در دسترسه.

دست روجا روی قلبش نشست.
- جدی که نمی‌گی؟

موبایل را در دستش فشرد و با گرفتن شماره‌ی عطا کنار گوشش نگه داشت. با شنیدن پیام تکراری در دسترس نمی‌باشد. آن را به بلندگو زد و سمت روجا گرفت.
- بفرما. احتمالا امروز فردا ازم شماره حساب بخوان تا برای نگه داشتنت بهم رشوه بدن!!

https://t.me/+QjfpMAmfWskyYWI0

https://t.me/+QjfpMAmfWskyYWI0

رمانی شاد و عاشقانه با کلی هیجان و جذابیت. قول می دم در حین خودندنش لبخند از رو لبتون کنار نره...

اگه رمانی می خواید بخونید که در عین جریانات شیرین و جدی، هر لحظه لذت ببرین رمان....
عــــــــروس بلـــــــــــــــــگراد
توصیه من به شما

رمانی پر فراز و نشیب و پرهیجان از اکرم حسین زاده
#نویسنده‌چاپی
#رایگان
#بی‌سانسور


https://t.me/+QjfpMAmfWskyYWI0

https://t.me/+QjfpMAmfWskyYWI0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 18:33


116




امیر علی تا پشت درب سرویس بهداشتی به دنبالم آمد
_یغما، حالت خوبه؟ باز کن در رو ببینم
مشتی آب به صورتم زدم و بیرون رفتم. نگران مقابلم ایستاده بود. بازویم را گرفت و توی چشم هایم نگاه کرد
_حالت خوبه؟
_خوبم، خوبم. بخوابم خوب میشم.
_بیا بریم دکتر
به امیر علی چشم غره رفتم
_خوبم بابا. از صبح چیزی نخوردم الان یه دفعه غذا رفت تو معده م دلم به هم خورد. یه کم بخوابم خوب میشم. تو غذاتو بخور
_گرسنه نیستم منم. برو بخواب منم اینا رو جمع میکنم بعد میام
دستم را گرفت و تا نزدیک تخت خواب همراهی ام کرد. پتو را کنار زد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم و در نهایت پتو را رویم کشید. آنقدر خسته بودم که به محض چشم بستن به خواب رفتم. صبح اما زودتر از هر زمانی چشم باز کردم.
به محض آنکه از تخت پایین رفتم امیر علی چشم باز کرد
_کجا میری
_آب بخورم تو بخواب
امیر علی دوباره چشم بست. من اما بعد از آب خوردن هر کاری که کردم خوابم نبرد.. چای دم کردم و وسایل صبحانه را آماده کردم. باید خانه ی یکتا هم می‌رفتم تا از آنجا برای مراسم حنابندان به خانه ی پدر عاطفه میرفتیم. به اتاق خواب برگشتم. تا نزدیکی تخت جلو رفتم. تصمیم داشتم امیر علی را بیدار کنم اما آنقدر آرام خوابیده بود که دلم نیامد. دوباره برگشتم بیرون از اتاق. شب قبل شام نخورده بودم و به شدت احساس گرسنگی میکردم. صبحانه خوردم و منتظر بیدار شدن امیر علی نشدم. بعد از صبحانه و با احساس سیری انگار دوباره خواب به چشم هایم برگشت. همانجا توی سالن دراز کشیدم و خوابیدم. در نهایت یک ساعتِ بعد با صدا زدن امیر علی چشم باز کردم. چندین و چند بار و با تکرار اسمم را صدا زد
_اینجام. تو سالن
با موهای آشفته بیرون آمد. بلند شدم و روی مبل نشستم
_کجایی تو

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 14:34


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 12:12


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

03 Nov, 06:17


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 18:31


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 18:30


115



دستش که توی موهایم لغزید سرم را روی پاهایش گذاشتم و همانجا روی مبل دراز کشیدم.
_فردا حنابندون يوسفه. تو هم میای امیر علی
دستش را بندِ چانه ام کرده بود
_نه. فقط برا عروسی دعوتمون کرده
دستم را روی دستش گذاشتم
_میای عروسی
_نمیدونم. شاید اومدم ببینمت
خندیدم
_دختر مردم رو دید نزن آقا زشته
_دختر مردم سه ماهه که دیگه دختر مردم نیست شده زنِ مردم
داشت طعنه میزد که فکم زیر دستش سفت شد. فکم سفت شده بود که خودش هم فهمید
_بهت بر نخوره شوخی کردم
غمگین جواب دادم
_بر نخورد که. دیگه ضد ضربه شدم من عادیه
موهایم را به هم ریخت و با خنده گفت
_اومدم با بقیه همکارا میام
با شیطنت تاکید کرد
_کیمیا هم میاد میبینیش
نفسِ کلافه ام را رها کردم
_قدمشون به چشم. مهمون حبیب شماست.
دست میان موهایم کشید
_حسادت میکنی بهش
_حسادت نداره که. من می ایستم کنار بدرقه تون میکنم با دعای خیرم.
اخم کرد
_تو غلط میکنی.
چشم بستم. بحث با این مرد بی فایده بود. چشم هایم تازه گرم شده بود که صدای زنگ آمد. امیر علی آهسته تکانم داد
_پاشو یغما. شام رو آوردن
چشم هایم را با پشت دست مالیدم و سرم را از روی پایش برداشتم. درب خانه را باز کرد و غذاها را از پیک تحویل گرفت.
غذاها را روی میز گذاشت
_همینجا بخوریم حالا که خسته ای
انقدر گرسنه بودم که می‌توانستم غذای امیر علی را هم بخورم اما همین که چند قاشق از غذای خودم را خوردم دلم زیرُ رو شد. آنقدر که به حالت دو خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 14:21


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 11:19


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 06:20


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

02 Nov, 06:20


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

01 Nov, 18:30


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

01 Nov, 14:34


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

01 Nov, 11:22


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

01 Nov, 06:46


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

31 Oct, 06:19


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «#شیب_شب 🌊🌊🌊 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🌊🌊🌊 حضورش را ‌کنارم حس کردم - شنیدی راویان اخبار چی می گن ؟ لبخند ملایمی از بازی کلماتش بر لبم نشست و سر تکان دادم: - چی می گن؟ ایران تنها کشوریست که مردمانش پشت کامیون می نویسند یا ابالفضل داخل کامیون حمیرا…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

31 Oct, 06:18


.

_کمکت میکنم‌ اموالتو‌ پس بگیری به شرطی که صیغه ی نود و نه ساله ی من بشی

با درد چشمامو بستم و اشکی از گوشه ی چشمم‌ چکید 
_میخوام فک...

بی حوصله و عصبی وسط حرفم پرید و رشته ی کلام از دستم در رفت
_وقت این مسخره بازی هارو ندارم همین الان میگی جوابتو وگرنه بسلامت من حوصله ی سر و کله زدن با تورو ندارم
خب ؟

آروم و با خجالت لب زدم:
- قبوله

که جدی از جاش بلند شد و کنارم نشست که بیشتر تو خودم جمع شدم با گذاشتن دستش دور کمرم هینی کشیدم که محکم به سینش فشارم داد
_از این به بعد حرف حرفه منه! زندگیتو بر اساس قوانین من تعیین میکنی
منم در عوض کاری میکنم انتقامتو از اون دوستتو نامزد قلابیت‌ بگیری!


با بغض دستمو رو سینش فشار دادم
_منم برای محرمیتمون‌ شرط دارم

دستی به گونم کشید که تمام تنم مور مور شد
_تو شرایطی نیستی که واسم شرط بزاری شادلین ...

با قرار گرفتن لبهاش رو گونم هق هقم بلندتر شد
_من...می..میترسم..ازتون..لطفا

بی توجه گاز ریزی از گونم گرفت و گوشیشو درآورد و تماسی گرفت
_هروقت خطبه رو خوند بگو قبلتُ

با گفتن قبلتُ تا به خودم بیام با پرت شدنم‌ رو راحتی و اومدنش روم وحشت زده تنم لرزید که با نیشخند فاتحانه نگاهی به چشما ترسیدم کرد
_از این به بعد وظیفت خدمت به منه! هروقت راضی شدم اموالتم‌ پس میگیرم...

و با رفتن دستش سمت...

https://t.me/+jHRfsoYlrFkwODBk

https://t.me/+jHRfsoYlrFkwODBk

شادلین دختر مظلومی که بعد از اینکه دوستش و نامزدش سرش کلاه میزارن از سر ناچاری صیغه ی مردی میشه که....😳♨️


.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

31 Oct, 06:18


از پله‌ها پایین دویدم. وقتی مشتی در خانه است جرات می‌کند پشت در اتاقم بیاید؟

او هم پایین دوید. متعجب از فرارم با صدایی آرام گفت:
- واستا ببینم بابا نمی‌خورمت که؟ یه سوال کردم! زنم میشی یا...

از دیدن مشتی صورت سفید و چشم‌های سبزش سرخ شد. به سمت حیاط رفت و صدای مشتی را بلند کرد:

- کجا میری امیرعباس؟

انگار نه انگار باز با شرارت قلبم را بیچاره کرده و تنم را لرزانده بود، گفت:

- می‌رم سر کوچه از ساقیم مواد بگیرم

مشتی که تلاش کرد خنده‌اش مشخص نباشد گفت: برای باباتم بگیر

امیرعباس در حال پوشیدن کفش جواب‌داد:
- دونگ موادتو نمی‌دم‌ها مشتی، بازم بگیرم؟

اینبار مشتی قهقهه زد: خودتم مهمون من اگه عرضه داشته باشی از سر کوچه مواد بگیری بچه!

می‌دانستم امیرعباس را خیلی قبول دارد. از همان روز اولی که مهمان خانه‌یشان شدم و روبروی اتاق پسرش به من اتاق داد. پسری که از ظاهر خاصش به خوشگله معروف است و دردسر‌های زیادی داشته

امیرعباس قبل از بستن در به همسرعمو گفت:
- کارت درسته زن بابا. شب جمعه نیست و حالش انقدر خوبه؟ واسه تو جایزه‌ات رو از داروخونه می‌گیرم گولت نزنه باز آبجی‌دار بشم

در را بهم کوبید و بی‌اعتنا به معذب کردن جمع رفت. چند دقیقه هم نشد که برگشت.

مشتی از صدای در داد زد: گرفتی؟

امیرعباس که راهرو را رد کرده بود جواب داد:
- نخیر! چقدر هولی بابا مصرفت بالاستا. اندازه جفتمون نداشت. یه چیز سبک آورده فکر نکنم به دردم بخوره باید بدم به زن و عروست

مشتی که از روز اول درباره‌ی من با او تعارف نداشت با اخم گفت: خجالت بکش! امانتِ. اسمش هم سمانه‌است

امیرعباس برای فرار به سمت پله رفت:
- باشه بابا سمانِهِ عروس مشتی، خوبه؟

عمو ایستاد و او با خنده از پله بالا رفت:
- عروس مشتی اگه اهلش هستی بیا بهت بدم

عمو با لبخند گفت: برو بخواب عمو جان. جدی نری سراغش‌ها. ازش بعید نیست بهت مواد بده، وقتی انقدر صادقِ نگرانش میشم

- خلیل جااان؟!؟!

از تشر همسرش بی صدا خندید و گفت:
- حواست باشه ببین نمیاد دنبال چایی نبات!

لب گزیدم تا نخندم. از آن جذابِ هفت رنگِ شرور بعید نبود. تند بالا رفتم. هنوز پا میان سالن بالا نگذاشته بودم که‌به دیوار قفل شدم

- هیع!

کف دستش به دهانم چسبید و خندید
- کی از خواستگار گوگولی و دسته گلی مثل من در میره که تو فرار می‌کنی، ها؟ مجبورم می‌کنی خفتت کنم دیگه

تجربه‌ی خفت شدن را قبلا هم داشتم با پا محکم پایش را لگد کردم

- آآآآخ...!!!
- دیوونه! برو عقب یهو یکی میاد.

باز خندید:
- نمیاد، من کارمو بلدم. شب بخیر گفتیم بریم بخوابیم. مشتی و زنش جمعه شب‌ها منتظر رفتن ما هستن. تا صبح اگه این بالا منفجر هم بشه از اتاق بیرون نمیان

لب‌هایم کشیده شد:
- خجالت بکش! اذیتم نکن

- اذیت نیست بابا خوشگله بغلت کرده فکر کردی کم چیزیه؟ می‌دونی چنتا دختر واسه رسیدن به اینجا حاضرن خرجمو بدن؟

از حسادت بود که تنم را با حرص تکان دادم. محکم نگهم داشت:
- هوهوووو! چیکار می‌کنی؟
- بی‌ادب‌! ولم کن.

با نگاهی عصبی و کلافه گفت
- باشه خب دو دقه صبر کن میرم دیگه. چند وقته بغلت نکردم، هربار اومدم فرار کردی که!

از پرویی‌اش دوباره پایش را لگد کردم.
- آآخ.. به جون خودت سمانه بخوای اذیت کنی حالمو بگیری کاری می‌کنم اسمم بهت قفل‌بشه.

حاج و واج نگاهش کردم. او که با همه‌ی شیطنت‌ها و شلوغ بودن اطرافش هر بار مراعات می‌کرد!

مهربان لبخند زد. از آنهایی که دیده‌ام فقط مال من است
- مواد که گیرم نیومد، هوای خنکم که خورد به کله‌ام فایده نداشت، جون من دو دقه بمون کاریت ندارم، فقط بغل. باشه؟

از سکوت حیرت زده‌ام کمی عقب رفت. دست‌هایم را گرفت. جدی گفت:
- میشه یکم وا بدی؟ میشه هر شب میام پشت در اتاق پس نزنی؟ فقط می‌خوام بغلت کنم. از اون شب که تو کوچه زیر بارون مجبور شدم ببرمت بیمارستان از سرم نرفتی. میشه یکم آروم بگیری ببینم چند چندیم؟! ببینم به درد هم می‌خوریم می‌تونی قبولم کنی یا نه؟

سرش جلو آمد از شیطنت‌هایش تند چشم بستم. خندان گونه‌ام را بوسید
- می‌خوامت. شیطنت نیست دیوونه‌ی دوست داشتنی، می‌خوامت. میشه یکم صبر کنی ببینیم تو هم منو می‌خوای یا نه؟

از اینجا به بعد و آشنا شدنشون خوندنیه😍
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
#پارت_رمانه😎♥️👆
رفتم خونه‌ی عمو خلیل که تا وقتی بابام میاد اونجا بمونم. با پسر شر و شیطونش که دوست کودکی‌هام بود روبرو شدم. پسری که از هر طرف رفت دردسر دنبالش بود و دختر‌های رنگارنگ براش نامه می‌نوشتن.🤦‍♀😂 پسری که خیلی‌ها پولش و قیافه‌اش رو می‌خواستن و اون منو خواست. منی که نمی‌دونست کنار هم باشیم دردسر بیشتر میشه و...
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0
https://t.me/+UXfnDL8XJ7ZiZTc0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

31 Oct, 06:18


#پارت۱
با صدای محکم کوبیده شدن در زیرزمین، دستانم را محکم‌تر دور پاهایم حلقه می‌کنم. باد از گوشه‌ی شکسته‌ی زیرزمین وارد آن می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچید. سردم شده است. زیرزمین تاریک و نمور خانه، شاید چند درجه‌ای هم سردتر از بیرون است. شهرام هنوز دارد شاخ و شانه می‌کشد و دم از آبروی در خطرش می‌زند. نیشخند با صدایم را با فشار کف دستم خفه می‌کنم.

هق زدنم هم دست خودم نیست. کم آورده‌ام. یک هفته است که هرروز و هر ساعتم پر از تحقیر و تهدید است. درست از همان لحظه‌ای که پدر دست روی قلب بیمارش گذاشت و با شهریار راهی بیمارستان شد.

- ولم کن داداش، بذار برم حسابش رو برسم. این بی‌آبرو زبون خوش حالیش نمی‌شه!

این بار سر به دیوار تکیه می‌زنم و به صدای نیشخندم اجازه‌ی خودنمایی می‌دهم. شهروز زیادی دور برداشته است. لحظه‌ای از فکرم می‌گذرد اگر همان لحظه در باز شود و پدر و شهریار وارد شوند، شهرام و شهروز چه عکس‌العملی نشان خواهند داد؟! این بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد.

- بیاین تو دیگه، آبرو واسمون نذاشتین. این بچه‌ها هم گشنه‌شونه.

سر بالا می‌گیرم و چشم می‌چرخانم. اشک‌هایم بی آنکه پلک بزنم، روی گونه‌هایم راه می‌گیرند. دردهایم که یکی و دوتا نیست.

اینکه مادرم، درست از لحظه‌ای که نتیجه‌ی سونوگرافی را شنیده و فهمیده بود جنین درون رحمش دختر است، مرا نمی‌خواست و اگر حواس جمع پدرم نبود، مطمئنا حالا حنانه‌ای هم وجود نداشت، کم آزاردهنده نیست.

حنانه‌ای نبود تا ننگ دختر بودن برای مادرش به ارمغان بیاورد. نبود که برادرانش برایش شاخه و شانه بکشند و آزارش دهند. آه عمیقی می‌کشم. اگر عشق پدر و دوست داشتن‌های نصفه و نیمه‌ی شهریار نبود، تا این روز دوام نمی‌آوردم. شهرام بدش نمی‌آمد مرا تا لب باغچه ببرد و سرم را گوش تا گوش ببرد. آخر دختری که همان شب عقد سیاه پوش همسرش شود، زنده ماندن ندارد!

https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0

- پاشو بیا بیرون. شهریار زنگ زد گفت بابات رو مرخص کردن. حواست رو جمع کن کاری نکنی که دوباره کارش به بیمارستان بکشه وگرنه طرف حسابت منم. از اتفاقات این چند روز هم چیزی نگو. بخوای خودشیرینی کنی و سهراب رو بندازی به جون من و پسرا، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی. می‌دونی که حرف الکی نمی‌زنم!

تازه از خواب بیدار شده‌ام، اما آنقدر هوشیارم که بفهمم کلمه به کلمه‌ای که روی زبان شهناز جاری می‌شود، واقعیت محض است. پدر زیادی روی مادرانه‌های او حساب کرده است. هرچند اشتباه هم نمی‌کرد. شهناز مادر و همسری بی‌نقصی بود، البته برای پسرانش! شاید چون از مادرش همین را آموخته بود. برای مادربزرگم، تنها پسر حکم فرزندی داشت. شهناز و خواهرانش تنها کارگران بی جیره و مواجبی بودند که باید علاوه بر خرج خودشان، کمک خرج خانه هم می‌شدند.

دست به دیوار می‌گیرم و با کمک آن سرپا می‌ایستم. استخوان‌هایم به زق زق افتاده است. پتوی کوچکی که زهرا پنهان از شهرام برایم آورده، گرمی خاصی ندارد. درست که چند روز است برادرانم عرصه‌ را برایم تنگ و مرا سیبل طعنه و کنایه‌ها و کتک‌هایشان قرار داده‌اند اما حواسشان آنقدر جمع بود که اگر کبودی روی سر و صورت عزیزکرده‌ی پدرشان بیفتد، باید پی خیلی چیزها را به تن‌شان بمالند. هنوز دستشان زیر ساتور بابا سهراب است.

گرمای داخل ساختمان تازه یادم می‌آورد که تا آن لحظه چه سرمای بدی را تحمل کرده‌ام. دستم را به هم می‌سابم و با چند قدم بلند خودم را به کرسی گوشه‌ی اتاق می‌رسانم. راحله هنوز هم خواب است. لبم کمی بالا کشیده می‌شود. اوضاع این خانه کاملا برعکس خانه‌ی رشید است. آنجا دخترها عزت و احترام بیشتری دارند و عروس می‌شود جورکش تنبلی دختر خانه!

- پاشو برو یا جای دیگه بخواب. بیدارش می‌کنی، بیچاره تازه خوابیده. این قدر شهریار طبعش تنده که تا دم صبح سر و صداشون می‌اومد!

چهره در هم می‌کشم. شهناز با صدای آرام و لحنی شاد، از عشق بازی پسر و عروسش برای دختر مجردش می‌گوید، انگار که تنها آن‌ها از این هنرها داشتند! بدم نمی‌آید لگدی نثار راحله بکنم. دخترک بی‌حیا نرسیده دارد صاحب همه چیز می‌شود. هرچند اوضاع برای دیگر عروسان این خانه هم همین است، با این تفاوت که آن‌ها قابل تحمل‌ترند. حداقل حرمت خیلی چیزها را نگه می‌دارند. شاید هم به خاطر حضور همیشگی پدر، عرضه‌ی خودنمایی پیدا نمی‌کنند!

حالت چهره‌ی راحله به کسی نمی‌ماند که در خواب سنگینی باشد، لبخند روی لبش که این را می‌گوید!

https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
دهمین عاشقانه از صدیقه بهروان فر، نویسنده رمان‌های
آغاز انتها
زندگی به نرخ دلار
الهه درد
انیس دل
تبسم تلخ
او عاشقم نبود
زوج‌فرد
مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند
همخون
و
همشیره😍😍
رمان تو کانال وی‌آی‌پی همین روزا تموم میشه😉😉

کانال رسمی رمان های آذین بانو

31 Oct, 06:18


#شیب_شب

🌊🌊🌊
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
🌊🌊🌊
حضورش را ‌کنارم حس کردم


- شنیدی
راویان اخبار چی می گن ؟

لبخند ملایمی از بازی کلماتش بر لبم نشست و سر تکان دادم:

- چی می گن؟

ایران تنها کشوریست که مردمانش پشت کامیون می نویسند یا ابالفضل
داخل کامیون حمیرا و هایده گوش می دهند
بار کامیونشان....
مکث کرد
-  اگر گفتی چیه؟؟
خندیدم
- تریاک
ای والله زدی به هدف، شنیده بودی؟...

- نه ، اولین بار بود

- خوبه،...... باهوشی

- می گم شاهین؟؟؟

- جانم

- می دونی شیفته با حسام چیکار داشت؟؟؟

- چطور؟؟

دو سه روز پیش خیلی اتفاقی صداش رو شنیدم
کمرش چرخید و حالا کاملا روبرویم نشسته بود

- خب،

-یعنی تو نمی دونی؟؟؟

- چی رو....؟؟؟

-  شما خواهر و بردار کپ همدیگه اید

-خب تو که گوش واستادی دیگه چرا می پرسی؟..

- من اخراش رسیدم

- حالا چی کنجکاوت کرد ؟؟؟

- یه چیزایی در مورد قفل و گاو صندوق و......

با آن نگاه عجیب خیره ام مانده بود

آمدم بیشتر پاپی اش شوم که تلفنم زنگ خورد

- الو.....

- کجایی؟؟؟

- سلام  رستان ؟؟؟ چیزی شده؟؟.

فریاد کشید:

- میگم کجایی عوضی؟!. کدوم گوری هستی؟؟؟؟

از جا بلند شدم حالا علاوه بر صدایم دستهایم هم می لرزید:


- این چه طرز حرف زدنه؟؟؟ چی می گی تو؟؟.
- دختره ی اشغال...  فقط دعا کن دستم بهت نرسه!!!؟؟

- چی می گی تو؟؟؟
حالت خوبه؟؟؟

- اون مدارکی که  از گاو صندوق برداشتی کجاست؟؟؟

- کدوم مدارک ؟...

- چند تا سند تو اتاقت بود زیر تخت قایم کرده بودی،بقیه ش کجاست؟؟؟.تا دیر نشده برشون گردن.....

باد به گوش آقابزرگ برسونه زنده ت نمی زاره.....

خدایا چه خبر بود کدام مدارک را زیر تختم پنهان کرده بودم؟؟؟

چشمان مبهوتم تمسخر نگاه شاهین را شکار کرد

تکخند زشتی زد:

- عاشق دلخسته تون بودن؟؟...
می دونی ریرا
عوض گله نداره؟؟؟
عشق خواهرم رو ازش گرفتی
منم زندگیت رو ازت می گیرم
از جا برخاست و نمایشی پشت لباسش را تکاند


-نگفتی زندان کمپوت چی برات بیارم دختر عمو ؟؟؟

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

کانال رسمی رمان های آذین بانو

30 Oct, 18:44


113



متحرص فریاد زد
_ امشب نیومدی یه کاری میکنم عروسی نری یغما. بخدا قسم این کار رو می‌کنم. تو یه ذره بچه منو مسخره ی خودت کردی
_باشه عزیزم. گفتم که چشم. خودم میام درست میکنم
تماس را قطع کرد و اجازه نداد با اشاره بگویم به خانه اش خواهم رفت. تنها کاری که کردم به یکتا پیام دادم
_باید برم خونه امیرعلی حواست باشه
اوکی که داد خیالم راحت شد. به مامان گفتم
_من باید برم خونه ی یکتا مامان. دیگه فردا هم نمیام. پس فردا با یکتا میرم آرایشگاه از همونجا میام سالن
مامان متعجب نگاهم کرد
_حنابندون چی
_مگه میگیرن؟
اخم کرد
_نگیرن؟ همین یه بچه رو دارم ها
وارفته نگاهش کردم
_من و یکتا هم قاقیم. دستت درد نکنه مامانم
کیفم را برداشتم و گفتم
_من میرم پیش یکتا. میای با هم بریم
سر سنگین جواب داد
_بابات میاد دنبالم. میخوای وایسا برسونت
_نه مامان جان. دیرم شده. داره تاریک میشه. خدا نگهدار
خداحافظی کردم، گونه اش را بوسیدم و از خانه ی یوسف بیرون رفتم.
تمام مدتی که تا رسیدن به خانه ی امیر علی وقت داشتم شماره اش را گرفتم اما تمام تماس هایم بدون پاسخ ماند. خسته و کلافه گوشی را توی کیفم گذاشتم و تا رسیدن مقابل خانه اش سکوت کردم.
کرایه را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. با لجاجتی که از امیرعلی سراغ داشتم می‌دانستم اگر در بزنم در. را به رویم باز نخواهد کرد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم
نشسته بود مقابل تلویزیون و داشت بی صدا فوتبال تماشا می کرد. سلام کردم و ساک لباس هایم را گذاشتم روی میز
_اون همه نعره زدی پشت تلفن حداقل حالا جواب سلامم رو بده
_حقت بود. منو مسخره کردی
_خب حالا اومدم. چه اتفاق خاصی افتاد؟

کانال رسمی رمان های آذین بانو

30 Oct, 14:20


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

30 Oct, 11:19


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

30 Oct, 07:38


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Oct, 18:44


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Oct, 18:43


112


چشم بر هم زدنی شده بود شهریور ماه. محرمیتم تا نیمه ی شهریور بود و عروسیِ یوسف همان روزهای نزدیک به پایان محرمیتم. رفت‌ُ آمدم به خانه ی امیر علی همچنان به قوت خودش باقی بود. روزهای آخرِ محرمیتمان بود و من بیشتر وقتم را برای خرید و چیدمان وسایل خانه ی یوسف گذاشته بودم. یک تنه جور یکتا را هم می کشیدم. تازه پا به ماهِ چهارم گذاشته بود و بیشتر از قبل مراعات می‌کرد..سه شنبه عصر با مامان رفته بودم لباسش را از خیاط تحویل بگیرد و در نهایت پرده های خانه ی یوسف را بزند. لباس را گرفتیم و به خانه ی یوسف رفتیم. چهار پایه را برای مامان گرفته بودم که داشت پرده ی اتاق خواب را نصب می کرد.
گوشی‌ام داشت زنگ می‌خورد. نگاهم که به سمت سالن چرخید مامان غر زد
_نترس گوشی فرار نمیکنه. چهارپایه رو بگیر نیفتم پاهام بشکنه دمِ عروسی این بچه.
تمام حواسم را دادم به گرفتن چهار پایه. تا مامان کارش تمام شود. تا زمانی که کارش تمام شد گوشی ام چهار دفعه زنگ خورد و در نهایت قطع شد. از تماس دوم به بعد می‌دانستم امیر علی پشت خط است. آنقدر سقف و مامان را نگاه کردم که چشم هایم سیاهی رفت. ملتمس گفتم
_مامان سرم گیج رفت چه میکنی اون بالا
مامان از همان جایی که ایستاده بود نگاهم کرد
_آره جونِ عمه ت. بگو میخوام برم پچ پچ کنم با گوشی
مامان که پایین آمد با عجله به سمت گوشی رفتم. حدسم درست بود. خودش بود. شماره‌اش را که گرفتم با اولین بوق تماس وصل شد و صدای عصبی اش توی گوشم پیچید
_معلوم هست کجایی. این همه زنگ میزنم مگه کری که جواب نمیدی
سعی کردم جلو مامان آرامشم را حفظ کنم.
_سلام عزیزم. با مامان اومدیم خونه ی یوسف پرده ها رو بزنیم.
صدای فریادش که بلند شد کمی از مامان دور شدم. می‌ترسیدم صدای بلندش را از پشت گوشی بشنود.
_پرده ی خونه ی یوسف مهمه خونه ی من مهم نیست. یک هفته ست منو گذاشتی به امیدِ خدا رفتی
آهسته گفتم
_باشه عزیزم انجام میدم برات

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Oct, 14:32


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Oct, 12:05


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

29 Oct, 07:23


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Oct, 18:43


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Oct, 18:42


111


خندیدم
_گناه داره
_یغما جان خودم میخوام برا عروسیش یه لباسِ سفید بپوشم از لباسِ عروس قشنگ تر
لب گزیدم
_نه یکتا جان. زشته. خواهرِ من لباس سفید فقط برا عروسه
خندید
_حالا اگه از شانس آکله ست تا عروسیشون شدم اندازه بشکه لباسم سایزم گیر نمیاد
خندیدم
_وای مگه حسین قلی خان قراره چقدر بزرگ بشه
خندید
_چه میدونم شانس آکله ست. هر چیزی امکان پذیره. یغما
نگاهش کردم و منتظر شدم تا حرفش را بزند. با اطمینان گفت
_این پسره بخاطر تو یوسف رو نگه داشته اونجا. یعنی تو محرمیتت تموم بشه زنش نشی یوسف رو اخراج میکنه
نفسم را کلافه رها کردم
_تا حالا راجع به ازدواج یا تمدید محرمیت حرفی نزده یکتا. نمیدونم واقعا برنامه ش چیه
_دوسش داری؟
سؤالش غیر منتظره بود. اما سوالی بود که خودم هم در این مدت بارها و بارها درباره اش فکر کرده بودم. حسم نسبت به امیر علی چه بود؟نسبت به کسی که مهمترین اتفاق زندگی ام را به بدترین شکل با او. تجربه کرده بودم. سوالی که هیچ وقت جوابی برایش نداشتم
_نمیدونم یکتا، واقعا نمیدونم.
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_اون چی؟ اون دوسِت داره
شانه بالا انداختم.
_اینم نمیدونم یکتا چه سوالای سختی میپرسی. مگه من از تو دلِ اون اومدم که بدونم دوستم داره یا نه
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_همه ی این سوالا با اتمام مهلتِ محرمیتت جوابشون معلوم میشه. اگه بهت علاقه داشته باشه تلاش می‌کنه تا رابطه تون رو رسمی کنه در غیر این صورت هر جور شده از زیر بارِ مسئولیت این اتفاق شونه خالی میکنه

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Oct, 14:21


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Oct, 11:47


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

28 Oct, 06:41


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:10


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned «- دو بخته ، اجاق کور، شوهر مرده نباشه سر سفره عقد شگون نداره ! نه دوبخته بودم نه اجاق کور نه شوهر مرده ولی همه نگاها به من بود، به منی که شوهرم داماد مجلس بود ، به منی که سیاه تن کرده بودم با دلسوزی و ترحم نگاه می کردند. نگاه من به مرد نامردم هست و نگاه…»

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:10


- دو بخته ، اجاق کور، شوهر مرده نباشه سر سفره عقد شگون نداره !

نه دوبخته بودم نه اجاق کور نه شوهر مرده ولی همه نگاها به من بود، به منی که شوهرم داماد مجلس بود ، به منی که سیاه تن کرده بودم با دلسوزی و ترحم نگاه می کردند.


نگاه من به مرد نامردم هست و نگاه او به زمین، سر بلند نمی کند ببیند که دارم بالای نعش عشقمان فاتحه می خوانم.

- می خوام قند بسابم.

همه نگاها برگشت باز به خودم.

زورکی می خندم، با آن شکمی که از خودم جلوتر می رفت قند را از دست مهین تاج می گیرم.

- می خوام قند بسابم سر شوهرم. کم پیش میاد ادم تو مجلس دامادی شوهرش باشه.

مهین تاج می گوید:

- جون عزیزت آبروریزی نکن !

- عزیزم دوماد مجلسه خاله جون، میخوای جون داماد رو قسم نخور اونم تو همچنین شبی...

قند را بر می زنم از دستش. زرین تاج بازویم را می گیرد.

- چیکار می کنی عروس؟ زده به سرت؟

- می خوام سر شوهرم قند بسابم؟ مگه خودت مجبورم نکردی تو مجلس باشم؟

- شر نکن قائله بخوابه!

- من اگه شر بکن بودم که شوهرم به اذن شما هوو سرم نمی آورد.

- رسمه ! کم تن و بدن مارو بلرزون ...

- از این رسم ها قسمت دخترتون خانوم تاج!

- بر ذات بد لعنت!

نیشخند میزنم و از سر راه خودم میزنمش کنار.

- بشمر.

https://t.me/+aZNaAI64NpE5OTg0
https://t.me/+aZNaAI64NpE5OTg0

می ایستم بالای سر شوهرم و نو عروسش، مرد بی مرام من در چله تابستان شرشر عرق می ریخت! خجالت می کشید؟

- عروس خانوم وکیلم ؟

قند می سابم و می گویم:

- عروس تازه کفن شوهرش خشک شده رفته گل و گلاب بیاره!

مجلس در بهت و سکوت فرو رفت. سر آن مرد هم می آید بالا با چشم پر اشک نگاهش می کنم و حاجی استغفراللهی زمزمه می کند برای بار دوم می پرسد.

- عروس خانوم وکیلم ؟

- عروس خانوم سال شوهرش نشده رفته قاپ برادر شوهرشو بدزده !

در جمعیت ولوله شده، زرین تاج از بازویم گرفت و مهین قند را از دستم کشید. کل می کشم.

- نمی بینی داشتم قند می سابیدم مامان تاج ..

- من یک گیسی از تو گیس بریده بکشم پتیاره...

جلوی جمعیت و چشم شوهرم من را کشان کشان می کشد پشت نگاه برزخ شوهرم و نگاه از کینه هوویم را به خودم می بینم لحظه اخر ولی اب از سرمن یکی گذشته بود هرچه بادا باد...

https://t.me/+aZNaAI64NpE5OTg0
https://t.me/+aZNaAI64NpE5OTg0
https://t.me/+aZNaAI64NpE5OTg0
مجلس عقد شوهرش رو بهم میزنه مادر شوهرش با شکم حامله تو زیرزمین حبسش می کنه...

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:10


_تو کل هویتتو از من پنهون کردی بعد توقع داری مثل قبل باشم؟

اخم هایش همچنان پابرجا بودند:

_من مجبور بودم ...

بغض‌آلود گفتم:

_باشه اصلا ، مجبور بودی.... اما عاشق کردن من چی؟؟؟ مجبور بودی عاشقم کنی؟؟؟ مجبور بودی منو زنت کنی؟؟ مجبور بودی نفس به نفس کنارم باشی؟ مجبور بودی شبا پیشم بخوابی و صبحا عاشق ترم کنی؟؟؟

فریاد زدم:

مجبور بودی زندگیمو کن فیکون کنی؟؟ ها؟؟؟ محبور بودی بشی همه کسم؟

جلوتر آمد ،
با نگاهی ملایم و تب دار زمزمه کرد:

دوست داشتن تو و عاشق شدنم ، تنها کاری بود که به خواست خودم انجامش دادم....

دستش را روی صورت داغم گذاشت،
دلخور زمزمه کرد:

یادت رفت چیزیو که خواهش کردم بمونه تو ذهنت؟

یادم نرفته بود.
با چشمانی سرخ و خمشگین نگاهش میکردم.

چهره‌اش در عین تنفری که از او در من شروع شده بود ، باز هم دلم را میلرزاند.

خدایا من چگونه بی او سر کنم بعد از این...

نزدیک تر شد و زمزمه‌وار گفت:

یادت رفت گفتم هرچی شد دوست داشتنمو از یاد نبر؟؟ یادت رفت گفتم‌ منو هیچکس نمیتونه مجبور به کاری کنه؟ که هر کار کردم اراده خودم بوده؟؟ یادت رفت قربونت برم؟؟

کلمات جدیدی یاد گرفته بود.
نه به آن اوایل که به شدت سخت و بی انعطاف بود و نه به حالا که داشت با زبانش مرا به وادی های دیگر میبرد...

لعنت به روزگار...
چه قدر عاشقی به او می‌آید...
نه...
لعنت به خودش...
که دیگر باورش نمیکردم!

دستش را کنار زدم:

دیگه بدتر ، وقیحانه خودت تصمیم گرفتی تو بازیت منم پام‌کشیده بشه وسط؟ خودت خواستی عقدم کنی وقتی میدونستی آخرش نابود میشم...

_ نابود شدن تو نابود شدن منه!

خنده تلخی کردم:

پس چرا سرپایی؟ من که سوختم ، چرا تو سالمی؟

جدی شد ، اما نگاهش همچنان نوازشم میکرد:

_ خودم درد شدم ، خودمم درمونت میشم.

سری به تاسف تکان دادم.
و سمت در رفتم:

دیگه دیره.

با یک حرکت دستم را گرفت و مانع شد،
لحنش دیگر ملایم نبود.
با خشم گفت:

خونَت منم غزل... من!

_ حس مالکیت داری یا عاشقی.... جناب دروغگو...

دستمو به سمت خودش کشید:

_ وایسا خودت حسمو بفهم.

محکم روی سینه‌اش زدم:

دیگه نه!

●○●○●○●○●○●○●○●○●○
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
قرار نبود عاشقش بشم ، قرار نبود زنم بشه ،  قرار نبود عقدش کنم ، اما با کمال تعجب همه کسایی که منو میشناختن ، تمام این‌ها اتفاق افتاد . من ، عمادی که خودمو از هر احساسی مبرا می‌دونستم ، عاشق کسی شدم که فقط برای هدفم بهش نزدیک شده بودم. اما الان شرایط اون برام مهمتره تا خودم .
اما آیا اگر بدونه و بفهمه که من اونی که می‌شناسه نیستم بازم عاشقانه بهم نگاه می‌کنه؟؟ من چی؟ چه جوری به هدفم برسم جوری که اون آسیب نبینه؟؟؟

قصه عاشقانه و هیجانی ، یک زوج جذاب و عاشق.💕
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
داستان از همون اول ، از شب عروسی شروع میشه و هر لحظه با اتفاقاتش توش حل میشین.👰‍♀💍
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:10


روسریمو از روی سرم برداشتم و با فکر این که این وقت از روز مردی تو این خونه نیست با خیال راحت نفسی گرفتم!

در یخچال رو باز کردم بطری آب رو برداشتم، از روی عادت هوایی آب قلوپ قلوپ خوردم که به یک باره صدای مردونه‌ای من رو تو جام پروند:
- با دهن؟!

هینی کشیدم همون لحظه بطری از دستم افتاد و صدای شکستنش باعث جیغم شد. برگشتم سمت صدا:
- آق.. آقا آتا...

نگاهم روی زخم پیشونیش و موهای بلند از پشتش بسته شدش و هیکل پر عضلش چرخید.
آتا برادر داوود بود، داوود کسی که به قصد تجاوز و دست درازی بهم کشته بودمش، هر چند غیر عمد ولی حالا من خونبس این خونه بودم!

چند قدم جلو اومد و من چسبیدم به کابینت. برای حفظ جونم و برای این که سرم بالا دار نره به خواست مادرشون صیغه این مرد شدم.

اما این اولین برخوردِ بیشتر پنج ثانیه‌ای بین ما بود و حالا قلب من داشت تو دهنم می‌اومد:
-اون بطریِ آب مخصوصم بود، من با دهن ازش می‌خوردم. می‌دیدم این روزا مزه توت فرنگی میده آب! نگو با یکی شریک شدم شیشه‌رو خبر ندارم!

وای! لیپ گلاس من توت فرنگی بود و من به خاطر این وضعیت کم مونده بود گریه کنم!
- ببخش... ببخشید من نمی‌دونستم.

خواستم روسریمو از روی کابینت بردارم که به یک باره دستش رو گذاشت روش!
و من با چشمای لرزون بهش خیره شدم و اون خیره رو یه تیکه‌ی موی سفیدی که جلوی سرم تو زندان شکل گرفته بود شد. لب زد:
- کسی اذیتت می‌کنه؟

- چی؟!

تو چشمام خیره شد: - میگم چون خونبسی کسی اذیتت می‌کنه تو این خونه؟!

سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم. بر خلاف باورم کسی کاری به کارم نداشت و من فقط کمک حال مادر بزرگ پیرشون بودم و همه انگار می‌دونستن من به خاطر عفتم ناخواسته داوود رو کشتم.
- پس چرا مثل بید داری می‌لرزی؟ از من می‌ترسی؟ صاف تو چشمام نگاه کن بینم!

آره می‌ترسیدم. این آدم برادر همون آدم بود و از نظر قیافه ترسناک تر هم بود اما دلش... دلش فکر نمی‌کنم شبیه اون آدم باشه!
با این حال صاف تو چشماش نگاه کردم:
- نه آقا، نمی‌ترسم

- خوبه، چون می‌خوام بگم از امشب وسایلتو بیارن بذارن تو اتاق من دیگه.

تنم یخ بست. مات موندم و همون موقع روسریمو تو سینم گذاشت:
- جلو مردای دیگه‌ی این خونه باغ روسری سرت می‌کنی نه منی که محرمتم!

و با مکث نگاه ازم گرفت و رفت.‌..

https://t.me/+2OiGsilbiz4yZDdk
https://t.me/+2OiGsilbiz4yZDdk

- چرا هیچی نمی‌خوری دختر؟!

نگاهمو به مادر جون دادم و نگاه پسرش آتا هم کمی روی من نشست و آروم جواب دادم:
- من سیرم حاج خانوم، من برم خونه کناری پیش مامانی ببینم چیزی می‌خوان یا نه،
پیرزن بیچاره امروز خیلی تنها بود.

خواستم از جام پاشم که صدای مردونه‌اش باز باعث شد تو جام بپرم:
- لازم نکرده! مادر بزرگ الان داره هفت پادشاه و خواب می‌بینه دیگه. وسایلتم گفتم بیارن تو اتاق من پس نیاز نی بری اونور،
الهی شکر من سیر شدم

با پایان حرفش از سر میز بلند شد و با نیم نگاهی به من سمت اتاقش رفت و من از شدت استرس معدم پیچ خورد.

نگاهم و بیچاره وار به مادرش دادم که شونه ای بالا انداخت:
- نمی‌تونم دخالت کنم تو این مسأله دختر جون، اما نترس پسرمو می‌شناسم. نگاه به قد و هیکلش نکن دلش اندازه مورچست کاری نمی‌کنه اذیت شی.

حالم با این حرف بدتر شد. دستی لای موهام کشیدم:- اگه نرم تو اتاقش؟!

- نمیاد دنبالت، اما بالاخره یه جا گیرت می‌ندازه. جات بودم باش حرف می‌زدم. نترس این پسر من مثل اون یکی نیست! ذاتش پاکه. برو مادر برو پیشش و نترس!

و من چاره ای نداشتم، رفتم و همین که وارد اتاقش شدم با چراغای خاموشی مواجه شدم و خودش که روی تخت خواب دو نفره‌ای با بالا تنه‌ی برهنه چشم بسته بود.

می‌دونستم خواب نیست، اما با کمترین سر صدا کنارش در دورترین حالت دراز کشیدم و چشم بستم... ثانیه‌ها گذشت.

با خیال راحت از این که کاری بهم نداره کم کم چشمام داشت گرم می‌شد و که به یک باره تخت تکون خورد و تو آغوشش فرو رفتم!

ناخواسته‌ هینی کشیدم و خودم رو جمع کردم، تنم لرزید که در گوشم لب زد:
- اذیتت نمی‌کنم... باشه؟!
https://t.me/+2OiGsilbiz4yZDdk
https://t.me/+2OiGsilbiz4yZDdk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:10


زخم بخیه عملش باز شده بود و از وسط قفسه سینه تا بالای شکمش را خون گرفته بود.

لای پلک‌هایش را بی‌حال باز کرد و با دیدنم دست بی‌جانش را به سمتم بالا گرفت و خش‌دار زمزمه کرد:
_کنعان...اومدی...

دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.دست سردش را گرفتم و بدون اینکه زیاد حرکتش دهم سرش را روی پایم گذاشتم.
_اومدم...کنارتم! دیگه لازم نیست بترسی کبوتر!

گوشه لبش بالا رفت و یک طرح بی‌جان از لبخند را نشانم داد که هزار بار قلبم را پاره کرد.
_فکر کردم...دیگه...نمی‌شنوم که کبوتر صدام بزنی!

قبل از اینکه آواز بتواند جانی برای زمزمه کردن کلماتش پیدا کند آیاز از پشت سرم گفت:
_به آمبولانس زنگ زدم.

نگاهی به وضعیت آواز انداختم. نصف پارچه‌ای که روی زخمش گرفته بودم خیس از خون بود.
_تا آمبولانس نیاد نمیتونم تکونش بدم.

هق هقی از گلویش خارج شد و احساس کردم شال بیشتر از قبل خیس شده:

_من نمیخوام اینطوری برم کنعان...نمیخوام اینطوری ترکت کنم!

https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
پیراهنم را چنگ زد و گریه کرد:

_من آماده مرگ نیستم! میترسم....خیلی میترسم...
با لرزش وحشتناکی که ناگهانی تنش را گرفت، محکم‌تر در آغوشش گرفتم.

_هیچ ترک کردنی درکار نیست. هر جا بخوای بری به ثانیه نکشیده منم پشت سرت میام.

هنوز‌ جمله‌ام تمام نشده بود که صدای کشیده شدن ضامن اسلحه را از پشت سرم شنیدم و سردی اسلحه را روی گردنم احساس کردم:
_ با کمال میل!

چشم‌های آواز درشت شد و از ترس لرزید. همانطور که سنگینی اسلحه را پشت سرم حس میکردم بدون اینکه تغییری در صورتم برای او ایجاد کنم پلک‌هایم را محکم روی هم گذاشتم و باز کردم.

سرم را به گوشش نزدیک کردم و زیرلب گفتم:

_از اینجا زنده بیرون می‌فرستمت کبوتر! بهاش هر چیزی که باشه!

ترس در چشم‌های آواز بیشتر شد چون منظورم را فهمید. پیرهنم را محکم‌تر در چنگش گرفت و زمزمه کرد:
_نه! کنعان!

پارت‌ ۵۳۹ قصه‌ست....👇
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
همین الان این داستان مافیایی، عاشقانه رو با بیشتر از ۵۰۰ پارت آماده شروع کن😍🔥

https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0
https://t.me/+UN5ZHEf-5IhmYzg0

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 18:09


110



در نهایتِ تعجبم نوشته بود
_من وقتایی که تنهام خودمو غرق میکنم تو کار، بعدشم میرم پیش حاج خانوم، بخوامم با کسی باشم من میرم خونه ی اون. به حساب توضیح نذار، فقط بدم میاد عجولانه قضاوت بشم
پیامش لبخند به لبم آورد. برایش نوشتم
_رسیدی سرِ کار؟
_تازه. یوسف هم امروز نیومده. مرخصی گرفته
با کمی تاخیر برایش تایپ کردم
_مواظبت کن خودتو
کوتاه نوشت
_شما بیشتر
یکتا با چشم های درشت شده پرسید
_چی بهت گفت نیشت اون همه باز شده
_هیچی.یکتا میدونی یوسف رفته کجا سر کار؟
یکتا شانه بالا انداخت
_نه. اما انگار حقوقش خوبه
آه کشیدم
_پیش امیر علی رفته سر کار
متعجب نگاهم کرد
_همین امیر علی خودت؟
لبخند زدم و سر تکان دادم. زیر لب برای خودم نسبتش را تکرار کردم «امیر علیِ خودم» امیر علی که مطمئن نبودم متعلق به من باشد
یکتا متفکر پرسید
_میدونسته داداشِ توئه
شانه بالا انداختم
_نمیدونم یکتا
یکتا ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست کنارم
_میدونسته که این همه حقوق خوب بهش میده. میخواد یه جورایی اشتباهشو جبران کنه.
یکتا ظرف میوه را مقابلم گرفت
_چرا نمی‌خوری؟
_میل ندارم.
خندید
_بخور که یکی دو ماه دیگه عروسی داریم. منم که نمیتونم کاری برا عروسی یوسف انجام بدم با این شکم تو بخور جون داشته باشی مجلس رو دست بگیری
خندید
_هرچند آلکه خودش مجلس رو میچرخونه به تنهایی کمبودِ ماها احساس نمیشه. اما برا اینکه حرصشُ در بیاریم خوبیم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 14:44


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 11:43


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

27 Oct, 06:36


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Oct, 18:22


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Oct, 18:21


109



جلو خانه ی یکتا وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم با تردید گفتم
_میدونی امیر علی راستش من کاری با رابطه هات با آدمای دیگه ندارم، نمیخوام بدونم یا فکرم رو درگیر کنم اما ازت خواهش میکنم روزایی که من نیستم و میخوای کیمیا رو بیاری خونه ت رو تخت خوابی که با من میخوابی نیار.. فکر اینکه اون تخت برا کسایی غیر من باشه مثل خوره افتاده به جونم. از سر علاقه نمیگم ها. فکر می‌کنم توهین به شخصیتمه که کسی که باهاشم با افراد دیگه هم هست. حداقل با نیوردن کسی تو اون اتاق بذار خوش خیال باشم که اتفاق غیر اخلاقی برا رابطه م پیش نمیاد.
گفتم و از ماشین پیاده شدم. تصور می‌کردم بخواهد دفاع کند از خودش یا حرفم را رد کند اما اشتباه می کردم. وارد خانه ی یکتا شدم. در که زدم خودش در را به رویم باز کرد. در آغوشش گرفتم و گونه اش را بوسیدم
_حسین قلی خان خوبه
خندید
_خدا رو شکر. تو خوبی
_خوبم. محسن نیست؟
_نه
خیالم که از نبودن محسن راحت شد گفتم
_آخه احمق زنی که تازه باردار شده ول میکنه میره مسافرت. عیادت از عمه ی مریض محسن اون همه مهم بود که این همه راه بری تا اونجا
یکتا خندید
_خره بچه نداره. خیلی هم مایه داره گفتم شاید دم مرگه به وصیتی کرد یه تیکه زمینی، پولی، طلایی چیزی رسید به این بچه.
خنده ام گرفت به آینده نگری اش
_کشورا خارجی بفهمن این همه سیاست داری میان بر میدارن میبرن تو رو ها
خندید
_محسن که قدر نمیدونه
_بیچاره محسن.
خندید
_خدایی به هر کی شوهر میکردم غیر از محسن دق میکرد می مرد. محسنِ که تحمل میکنه منو
صدای پیامک گوشی ام که آمد ندیده هم می‌دانستم یا پیام های تبلیغاتی است یا امیر علی. حدسم درست بود پیام از امیر علی بود

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Oct, 14:23


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Oct, 11:28


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

26 Oct, 06:49


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 18:25


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 18:24


‌‌بهم تعرض کردی نامرد...؟! مگه کسی دیگه حاضره دست رو عروس دست خورده بزاره...

قلبم درد گرفته بود از صدای پربغض خودم، ولی خم به ابرو نیاوردم و گفتم:
-من قرار بود زن سهراب بشم نامروت...!

چند ساعت گذشته بود....انگار در این چند ساعت به یکباره پیر شده‌ بودم!
با بغض و بهت از ملحفه‌ای که چند لکه خون روی آن خودنمایی می‌کرد، نگاه گرفتم و چشم به اویی دوختم که شبانه و با وجود داشتن تعهد، مستانه روی تنم رقصیده‌ بود.
حس می‌کردم، خجالت‌زده و شرمگین است، ولی مگر این دردی هم دوا می‌کرد.
چشم دزدید و گفت:
-بخدا دست خودم نبود...مست شدم نفهمیدم فکر کردم...فکر کردم افسونی...

سمتش خیز برداشتم، به سینه عضلانی و مردانه‌اش کوبیدم و با خشم و عجز غریدم:
-چشم‌های من‌ و با چشم های زنت اشتباه گرفتی نامروت....بوی تنم‌ رو چی؟! اونم اشتباه گرفتی؟!

مشت‌هایم در دستش متوقف شد و این بار از ته دل و بی‌گناه نالیدم:
-وای خدا! سهراب بفهمه، من رو ول می‌کنه، تو رو هم می‌کشه... اون‌وقت میشه قاتل و دارش می‌زنن...لعنت بهت...

دیدم چطور اخم‌هایش در هم شد. هیچ وقت از سهراب خوشش نیامده بود. نگاه های خصمانه و پرخشمش را دیده‌ بودم.
دیده بودم که چطور با نفرت به عاشقانه‌های سهراب و من  چشم می‌دوخت...زن بودم و حس ششمم اشتباه نمی‌کرد...

لب‌هایم بیچاره‌وار لرزید:
-از اولش از سهراب خوشت نمی‌اومد...!

سر بلند کرد و نگاه به رنگ شبش یکدفعه تیره‌تر شد.فکش قفل شد و من باز این زخم کهنه را باز کردم:
-چرا خوشت نمی‌اومد؟! اون که آزاری به کسی نرسونده بود، لعنتی....؟

ناآرام و بی‌قرار پاکت سیگارش را چنگ زد؛ نخی بین لب هایش گذاشت و خش‌دار زمزمه کرد:
-می‌خوای بدونی چرا ؟

به علامت تأیید سر تکان دادم و او از جا بلند شد.نگاهم مستقیم به خراش‌های سرخ و ملتهبی که از کشیدن ناخن‌هایم بر روی پوست سفت سینه‌اش به جا مانده بود، نشست و صحنه‌های دیشب دوباره برایم زنده شدند.

پنجره را باز کرد و باد سرد باعث شد تن نیمه عریانم لرز کند، ولی او انگار نه انگار، گرمایی که از پوست بدنش متصاعد می‌شد را می‌توانستم از این فاصله هم حس کنم.

با نیشخندی سوک لبانش، لب به سخن گشود و گفت:
-خیلی سال بود که می‌خواستمت...چشمم دنبالت بود، بعد تو با این پسره بی‌همه‌ چیز قرار عشق و عاشقی می‌ذاشتی...!

توان حرف زدن نداشتم.دود سیگار را از دهانش خارج کرد و صدای خَش‌‌دارش داخل گوشم پیچید:
-ولی به خدای احد و واحد مست بودم.‌.. نفهمیدم! بوی تنت‌ رو حس کرده‌بودم، اما فکر می‌کردم که دارم اشتباه می‌کنم.

کوتاه چشم بست و باز کرد. حرف‌هایش نفسم را می‌برید، وقتی حقیقت را مثل سیلی به صورتم کوبید:
-شهرزاد تو میدونی مردای ما فقط کت و شلوار و استایلشون شیک‌تر شده، ولی طرز تفکرشون هنوز همونه! یه مرد هر چقدر هم که عاشق باشه، عروس دست‌خورده، نمی‌خواد! من خبط کردم، پاشم وایمیستم و عقدت می‌کنم...!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

داشتم عروس می‌شدم...عروس سهرابی که قرار بود بعد از مدت‌ها دوستی و عاشقی زیر یک سقف زندگی عاشقانه را شروع کنیم، اما یک زلزله مخرب همه‌ چیز را ویران کرد...شوهر صمیمی‌ترین دوستم در یک شب نحس و در یک مهمانی بهم تعرض کرد و من ماندم با تن و بدنی آلوده و جواب بله‌ایی که به جای سهراب، باید به او می‌دادم!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 18:24


🩷🤦‍♀️🩷

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

- سایزت چنده ؟؟؟

امشب مراسم خواستگاری بود و به درخواست بزرگترها به اتاق آمده بودیم تا با هم صحبت کنیم.
رستان به عنوان اولین سوال سایزم را می پرسید؟؟!!!!!

شکه پلک زدم:

-بله؟؟

- نمی شنوی ؟؟ میگم سایزت چنده؟؟

- سایز چی؟؟

- دختر چقدر تو خنگی؟؟!!!
بالاتنه رو می گم دیگه!!!؟؟


- واقعا که...‌!!!
خجالت نمی کشی؟؟؟
خوبه من در مورد سایز تو بپرسم؟؟!


- بپرس!!
اصلا دوست داری بیا ببین؟؟؟
به نظر من همه ی صحبتهای قبل از ازدواج بیخودی
مهم و اصل مطلب همینه

- شما خیلی بیشعور تشریف دارید!!!؛

- اینکه می خوام اندازه ی همسر آینده ام رو بدونم بیشعوری؟؟؟

بابا یه وقت دیدی نپسندیدم ؟!!!
از الان تکلیف همه چی روشن بشه بهتره دیگه؟!!!!

- فکر می کردم دوستم داری که اومدی خواستگاری!!!

با نوک انگشت به عروسک روی میز ضربه زد:

-خوب دوست که دارم اما قبول کن اینا شیرینی زندگیه

بعد با آهی اغراق آمیز گفت:

-بعید می دونم هشتاد و پنج باشه
خیلی لاغری

-با چشمانی از حدقه بیرون زده گفتم :
-که دوستم داری؟

- خب آره البته ارث و میراثی که بهت می رسه هم دوست دارم
صورتتم که قشنگه
حرف گوش کنم که هستی
از الان گفته باشم :
-خوش ندارم یک تار موت رو احدی بببینه
لباس های قرتی و بدن نما هم نداریم

از شدت عصبانیت از جایم پریدم و اولین چیزی که به دستم رسید یعنی گلدان کاکتوس محبوبم را با جیغی بلند به سمتش پرتاب کردم

صدای فریاد مامان در مهمانی خواستگاری پیجید:
-رستان .ریراااا
خدا ورتون داره ذلیل مرده هااااا


https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy


رستان و ریرا هیج جوره با هم کنار نمیان
یکی شرقه اون یکی غرب
یکی سفید و اون یکی سیاه

چی میشه اگه یک روزی عاشق هم بشن

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 18:24


_اومده نامه بگیره اسم شوهرشو از شناسنامه‌اش خط بزنه!

نیکو سرشو پایین انداخت ولی صداهای هیجان زده ای که ولومش از کنترل خارج شده بود رو واضح میشنید:
_یعنی هنوز دختره؟
_آره دیگه!اگه دختر نبود که با پای خودش راه نمیفتاد بره پزشکی قانونی!حتمی عیب و ایراد از مرده ست واگرنه کدوم زنی راضی میشه این خفتو جار بزنه که زن یکی شدم دستشم بهم نخورد!

نیکو پلکاشو محکم بهم فشرد.صدای زنگ گوشیش حواسشو از نگاه‌ها و پچ پچ‌ها پرت کرد.با دیدن اسم وکیل‌شون فورا جواب داد!

فریاد هیجان زده‌ی وکیل باعث شد از جا بپره:
_نیکو،ارس فهمیده!دستش بهت برسه یا یه کاری دست خودش میده یا تو!اصلا می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟مثلا عاشقشی و داری این بلا رو سرش میاری؟

گوشی رو قطع کرد و سعی کرد سرعت ضربان قلبشو نادیده بگیره.

نگاهش خیره به زمین بود که دختری که این معرکه رو راه انداخته بود هینی کشید و توجه هارو جلب کرد:
_این پسر همون پسر معروف خفنه نیست؟داره میاد سمت همین دختره!
بغل دستیش با خنده گفت:
_اشتباه گرفتی!آخه این با این هیکل و قیافه نتونه با زن خودش کاری کنه؟

اشتباه نگرفته بودن!بوی عطرشو نیکو از صد فرسخی میتونست تشخیص بده!

مشت گره کرده اش به محض دیدن عروسک دلبرش باز شد.دستش دور مچ دست ظریف نیکو محکم حلقه شد و اونو از معرض نگاه ها کنار کشید.نیکو ولی نفس‌اش حبس شده بود.می‌دونست که ارس به هیچ وجه جلوی چشم کسی جز خودش حاضر نیست یه قطره اشک نیکوشو ببینه ولی اون چی؟خصوصی ترین مسائلشونو عمومی کرده بود!


بی حرف سوار ماشین شدن.صدای آروم ارس پر از فریاد بود:
_کسی که تو خونت کار می‌کنه امروز داشت پشت سرت حرف می‌زد!جرئت کرده بود تو خونه‌مون،تو خونه‌ای که تو خانمشی بهت بگه بی حیا!بهت بگه خواستنی نیستی،عرضه ی شوهرداری نداری،راه افتادی دکتر و پزشکی قانونی می‌خوای منو از سر خودت باز کنی بعدم دوره بیفتی تو شهر بری با یکی دیگه راحت ازدواج مجدد کنی!اونکه اخراج شد ولی من در دهن چند نفرو ببندم؟

با ملایم ترین لحن‌ها می‌شد عربده کشید،حرص خفته ی کلام ارس از عمق جانش بود:
_می‌خوای از من انتقام بگیری چرا خودتو خراب می‌کنی؟

مشت اش رو روی فرمان کوبید و بالاخره صداش با بالاترین ولوم از حنجره خارج شد:
_می‌خوای منو بزنی،می‌خوای من بی غیرتو دق بدی چرا خود زنی می‌کنی؟

چشم‌های ارس به خون افتاده بود و حلقه ی اشک چشم هاش اشک نیکو رو درآورد:

_منی که از نظر بابات یه عوضی ام شازده خانم!یه انگ دیگه هم بخوره به پیشونیم عین خیالم نیست ولی چرا خانمی و معرفت خودتو زیر سوال می‌بری؟فکر کردی چون جلوت کوتاه میام،اینبارم سکوت می‌کنم؟!


ارس هرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید چه شده و نفس کشیدنش خفه تر میشد:
_تو واقعا رفتی خودتو انداختی زیر دست دکترا؟

صدای فریادش شیشه های ماشینو به لرزه انداخت:
_یه بچه باید بیاد باید بیاد تا حساب کار دستت بیاد...دست توئه بی وجدان که فهمیدی نقطه ضعفم خودتی...

روی برگرداند تا باقی حرفو توی صورتش بزنه که با دیدن خونی که از بینی نیکو جاری بود،حرف تو دهنش موند:
_نیکو؟عزیزم؟
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8


روایتی پرماجرا
باقلمی فوق العاده
پارتگذاری بی نهایت منظم

طرفدارای شخصیت مرد متفاوت و عاشق از دست ندید بیاید باهم بخونیم😁
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8

ارس دیوانه وار به نیکو علاقه داره و بخاطرش کارهایی کرده که نیکو روحشم از یکی شون خبر نداره تا به وقتش... وقتی که ارس مجبور میشه خودشو به نیکو نشون بده و به دستش بیاره ولی با اتفاقی که میفته نیکو درگیر یه بازی هیجان انگیز و البته ترسناک میشه🫢

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 18:24


_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟

اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:

_نمی‌...تونم!

مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:

_احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..

_دوستش دارم..

میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.

_وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟

من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!

_نفس..

حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:

_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!

مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:

_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..

همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:

_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟

هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟

_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!

غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.

نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.

بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.

می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق

دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:

_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟

لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:

_س..سلام..!

_بغض برایِ چی؟

کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:

_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!

اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:

_خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!

لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد!

پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:

_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟

حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:

_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..

یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم:

_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟!

و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:

_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه به محض اینکه از در اتاقت اومدی بیرون قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟

https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 14:39


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 11:23


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

25 Oct, 06:45


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

24 Oct, 18:45


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

24 Oct, 18:44


108


نمی‌دانم دلش برایم سوخته بود که بیشتر از قبل به خودش فشردم یا میخواست تسلط بیشتری برای ماساژ دادن محلِ دردم داشته باشد. دمِ گوشم آهسته پچ زد
_دیگه وقتی اینجور میشی بیا اینجا
غمگین گفتم
_که بشم وبال گردنت.
خندید.
_زنگ زدم غذا سفارش دادم برا نهار. گفتم رأس ساعت بفرسته
_یه چیزی درست میکردم خودم
متعجب پرسید
_با این حالت؟
_آره بابا. من برام جا افتاده. میدونی چند سال با این حال مدرسه رفتیم، دانشگاه رفتیم، خرید کردیم
دستش را دورانی روی شکمم کشید
_اما دیگه مجبور نیستی این روزا کاری انجام بدی. فقط استراحت میکنی
آهسته گفتم
_ امیر علی کاش جورِ دیگه ای باهات آشنا میشدم. جای دیگه ای. تو زمان بهتری
دستش که روی شکمم بود را بالا آوردم و غیرِ ارادی کف دستش را بوسیدم. تا زمانی که پیک زنگ نزده بود همانجا کنارم بود. غذا ها را که آورد روی تخت خجالت کشیدم
_وای. این چه کاریه. خودم میومدم بیرون
دستش را به نشانه ی ایست بالا آورد
_نمیخواد.بیا همینجا میخوریم غذا رو
حریفش نمی شدم. پس ادامه ندادم مخالفتم را
بعد نهار هم هر دو خوابیدیم. عین یه روز را استراحت کردم. هر سه روز هم امیر علی خانه مانده بود. بعد از سه روز یکتا برگشت. زنگ زد و گفت بروم خانه. امیر علی بی میل شانه بالا انداخت
_میخوای میبرمت اما به نظرت بمونی همین جا استراحت کنی بهتر نیست؟
بلند شدم تا لباس عوض کنم
_نه دیگه میرم. تو رو هم چند روزه از کارُ زندگی انداختم
_باشه میبرمت
لباسم را پوشیدم و همراهش از خانه بیرون رفتم.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

24 Oct, 14:31


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

24 Oct, 11:24


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

24 Oct, 06:44


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

23 Oct, 18:27


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

23 Oct, 18:26


107


کلافه ام می‌کرد گاهی اوقات. خدا خدا میکردم تند تر روزهای باقی مانده ی محرمیت لعنتی مان بگذرد تا از دستش راحت میشدم.به هر جان کندنی که بود سه روز باقی مانده را در خانه ی امیر علی ماندم. از خوش شانسی ام بود که همان روز بعد از تماس یکتا موعدِ ماهیانه ام شروع شده بود..با تمام دردی که داشتم اما از اتفاق پیش آمده خوشحال بودم. به لطف خرید های شب قبل هیچ کمبودی برای گذراندن آن چند روز در خانه ی امیر علی نداشتم. فقط باید بیشتر استراحت می کردم و با این مردِ عصیانگر کل کل نمیکردم وگرنه مطمئن بودم آن بگو مگو فقط حالِ روحی خودم را بدتر خواهد کرد. دل درد و کمر دردی که از صبح شروع شده بود همچنان ادامه داشت و حتی نتوانسته بودم غذایی درست کنم. امیر علی به اتاق آمد. لبه ی تخت نشست و پرسید
_تا کی میخوای بمونی تو این اتاق؟ معلوم هست؟ حوصله م سر رفت
بی حال جواب دادم
_حالم بده. ماهیانه ام. میفهمی. برو بیرون دست از سرم بردار
دست روی موهایم کشید
_خب زودتر میگفتی
از روی تخت که بلند شد زدم زیرِ گریه. توقع داشتم بماند، حرف بزند و دلداری ام بدهد حتی اگر دشمنم هم بود. عصبانی از رفتنش چشم بستم. امیدوار بودم بتوانم کمی بخوابم. اما مگر می شد.کمی که گذشت با احساس گرمای چیزی روی شکمم چشم باز کردم. امیر علی با جدیت تمام داشت نگاهم می‌کرد و کیسه ی آب گرم را با دستش روی شکمم نگه داشته بود
سپاسگذار نگاهش کردم
_بده خودم بگیرمش خسته میشی تو
دستش را که برداشت دلم گرفت. فکر نمیکردم آن همه زود از موضعش کوتاه بیاید. اما در نهایت تعجب پشت سرم دراز کشید و مشغول ماساژ دادن کمرم شد..
_همیشه همینقدر درد داری؟
_همیشه همینقدر درد دارم. تازه وقتی یوسف بام کل کل می‌کردُ اعصابم رو به هم می ریخت دردم بیشتر خودشو نشون می‌داد.

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Oct, 18:46


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Oct, 18:46


106




با پشت دست زد روی دهانم
_تو غلط میکنی این همه فکر میبافی به هم. کسی جرأت نداره تو رو بکشه مگه من بخوام.
گریه ام که شدت گرفت بیشتر به خودش فشردم و تلاش کرد که آرامم کند. صبح که بیدار شدم از شدتِ گریه های شب قبل چشم هایم می سوخت. از تخت پایین رفتم. صبحانه را آماده کردم و منتظر شدم تا بیدار شود. یک ساعت بعد بیدار شد. داشتم با گوشی کار می‌کردم که بیدار شد. از کنارم که گذشت دستش را روی سرم کشید و بین موهایم حرکت داد
_کی بیدار شدی
_یه ساعتی میشه. بیا صبحانه بخور من باید برم
اخم کرد
_چقدر بدم میاد هی یادآوری میکنی برای رفتن دائم.
برایش چای ریختم.
_یکتا گناه داره، بارداره
این را که گفتم تازه یادم آمد که روز قبل قرصم را نخورده بودم. لبم را به دندان گزیدم. قرص هارا گذاشته بودم خانه ی یکتا. باید زودتر میرفتم. داشتم لباس می پوشیدم که گوشی ام زنگ خورد. یکتا بود. گو‌شی را روی پخش گذاشتم و دکمه های مانتوم را بستم.
_سلام. جانم یکتا. دارم میام
_سلام، یغما زنگ زدم بگم امروز نمیخواد بیای، ما داریم میریم اراک
خواستم گوشی را چنگ بزنم و از روی بلندگو بردارم که امیر علی را میان دربِ اتاق خواب دیدم با آن لبخندِ بدجنسش
نگران پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
_عمه ی محسن بیمارستان بستریه باید بریمُ زود بیایم. سه روزه اینجام، اومدم بهت زنگ میزنم. حواسم هست مامان زنگ زد میگم باهامی
آهسته جواب دادم
_باش
و بقیه ی صدایش را دیگر نشنیدم. تماس را که قطع کرد بی حوصله لبه ی تخت نشستم. امیر علی کنارم نشست و دست روی موهایم کشید
_خوبه دیگه سه روز اینحایی
غمگین نگاهش کردم
_مگه نمیخواستی بری سر کار؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
_زنگ میزنم میگم نمیام

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Oct, 14:35


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message

کانال رسمی رمان های آذین بانو

22 Oct, 11:54


کانال رسمی رمان های آذین بانو pinned Deleted message