کافه کتاب - Book Cafe @bookcafe_channel Channel on Telegram

کافه کتاب - Book Cafe

@bookcafe_channel



📚مکانی برای شیفتگان تیکه کتاب و سخنان ماندگار
هر آنچه که یک کتابخوان نیاز دارد اینجاست📚

▫️شعرهای دل‌نشین ،
▫️دیالوگ‌های خواندنی ،
▫️تکه‌کتاب‌های طلایی و
▫️موسیقی‌های گوش‌نواز را ؛
👈🏼 مهمان کافه كتاب باشید ☕️

کافه کتاب - Book Cafe (Persian)

با ورود به کانال تلگرام "کافه کتاب - Book Cafe"، شما وارد یک دنیای پر از هنر و ادبیات میشوید. اینجا مکانی است برای شیفتگان تیکه کتاب و سخنان ماندگار. هر آنچه که یک کتابخوان نیاز دارد اینجاست. در این کانال شعرهای دل‌نشین، دیالوگ‌های خواندنی، تکه‌کتاب‌های طلایی، و موسیقی‌های گوش‌نواز منتظر شما هستند. پس به عنوان مهمان کافه کتاب، به این دنیای جذاب بپیوندید و لذت ببرید از همه آنچه که ادبیات برای شما فراهم کرده است. این کانال مناسب برای علاقه‌مندان به کتاب، هنر و زندگی فرهنگی است. پس می‌توانید از این فرصت برای افزایش دانش و انگیزه خود استفاده کنید. برای دسترسی به این محتواهای ارزشمند، کافیست به کانال "کافه کتاب - Book Cafe" ملحق شوید و تمامی آنچه که به دنبالش هستید را پیدا کنید.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:12


با آن همه دل داده دلش بسته‌ای ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...


شب‌بخیر🫠

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:11


این هم‌سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:11


وسایلم ره جمع‌کردم‌امروز قرار بود جهیزیه‌ام ره ببرند خانه مهران شان
مه و مهران‌هم‌ قرار بود یک روز مانده به عروسی نکاح کنیم‌ و امشب هم‌مهران به افغانستان‌می‌رسد وقتی وسایلم را جمع میکرم‌چشمم به دستبندی خورد که گوشه‌یی الماری بود گرفتم و در دستم انداختم تحفه‌یی بود که مهاران قبل رفتنش در دستم کرد به‌خیالِ خودم‌خواستن به دختر خاله‌اش بفهمانم که‌مهران دوستم داره....
مهران:_ حقیقتاً نمیخواستم زیر قولی که دادم بزنم اما رها با کاری‌که گرد مجبورم‌کرد این کار ره بکنم به همه گفته که دوستم نداره و این ازدواج اجباری است یاسمین و سعید هردو یک حرف ره برم‌زدن هردویشان گفتند که رها از ای ازدواج راضی نیست در اول باور نکردم‌اما وقتی دیدم‌هردویشان یک چیز ره گفتند باور کردم‌ چون اونا دوست های صمیمی رها بودند مه‌هم تصمیم گرفتم‌هرچی زودتر این ازدواج صورت بگیرد چون نام خودم‌هم این وسط بد بود اینکه نامزدش ره دوست نداره و به این ازدواج راضی نیست حتماً رفته تا به دور از همه‌با کس دیگه‌یی ازدواج کند و امثال این حرفها با رها قهر نبودم اما خواستم بخاطر کاری که کرد تنبیه‌اش کنم امروز هم رسیدم و حالا سخ ساعت از رسیدنم میگذره اتاقم کاملاً به هم‌ریخته بود چون خریدهایی که کرده بودند ره امروز آوردند به همی خاطر مجبور شدم امشب ره در اتاق مهدی بخوابم....
رها:_ مهران هم امشب رسید فردا قرار بر این بود که نکاح کنیم در اتاقم نشته و گریه داشتم چون قرار بود از ای خانه برای همیش برم از پدر و مادرم تنها دارایی‌های زندگیم دور شوم با کسایی باشم که ذره‌یی هم به عنوان کسانی که میخوایم دوستشان ندارم از همه مهمتر زندگی‌مشترک‌با مهران ره نمیخایم در حقیقت ترس از مهران و ازدواج‌داشتم. مهران تغییر‌کرد‌ آن شخص مهربان،دلسوز و دوست داشتنی که فکر میکردم‌ دیگر نبود تغییر کرد و بعد ازدواج مرا کاملاً در قید خودش گرفت....

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:10


رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی
پارت:_ چهل‌ویکم


رها:_ از اتاقم‌پایین‌نرفتم حتی برای خداحافظی کردن‌‌ فقط نرگس آمد خداحافظی کرد و رفت مهران آرام نمیمانمت فقط یکبار ازدواج کنیم پشیمانت میکنم از ای کارهای سر به خودیت موبایلم ره گرفتم و برش زنگ زدم جناب هم‌۲۴ ساعته آنلاین و خیلی زود جواب داد...
مهران:_ بلی‌
رها:_ تو به کداااام حق...
مهران:_ چه‌خبر است چرا داد میزنی
علیک‌سلام اینطور ادب‌ات کردن دخترر
رها:_ سلام
مهران:_ علیکم
رها:_ تو چی گفته بودی مهران هااا مگه تو قبل رفتن....
شکر خوبم‌خودت خوبی
رها:_ حوصله حرف‌های بیجای توره ندارم چرا به سوالاتم‌پاسخ بتی
مهران:_ باشه بپرس
رها:_ مگه نگفته بودی تا تو نخوایی کاری انجام نمیتم تا تو نخوایی عروسی نمیکیم‌چی شد؟‌ چرا حالا خانواده‌ات ره فرستادی خانه‌ای ما
مهران:_ تصمیم‌تغییر کرد
رها:_ اما‌مه‌تغییر‌نکدیم تو هم‌همین الان یا هم‌صبح هرمی‌گفتی را پس میگیری مه‌ نمیخایم ازدواج کنم...
مهران:_ متاسفم عزیزم‌همچنین چیزی نمیشه
رها:_ چرا مگر به دل خودی
مهران:_ بلی که هستم
رها:_ مهران‌تو حق نداری سر به خود و بدون خواست اجازه و مشوره تصمیم بگیری
مهران:_ تقصیر خودت بود
باید قبل از کاری‌که کردی به عاقبت‌اش هم‌فکر‌میکردی
رها:_ مه‌چی کردم؟
مهران:_ قبل اینکه در مورد اینکه رابطه‌ای ما چگونه است و اینکه هیچ‌کدام ما به ای ازدواج راضی نیستیم‌به سعید همان پسر عمه‌ای مجنونت شکایت میکردی باید به عاقبت‌اش هم فکر‌میکردی
رها:_ مهران مه کاری نکردم‌بخدا چیزی نگفتم...
مهران:_ ساکت شو و دیگه تا زمانی که به افغانستان نیامدم زنگ‌نزنی نمیخایم‌صدایت ره بشنوم‌...
رها:_ میگم مه..‌.
گم‌هایش ره گفت و موبایل ره قطع کردم بعدش هم‌آن بود اما هرچی‌زنگ‌زدم‌جواب نداد مه‌چیزی به سعید نگفتم‌اما‌‌ سعید چی‌ او چی‌مزخرفاتی ره به مهران‌گفته که مهران عصبی شده و این تصمیم‌ره گرفته اوووف ....
از همه چیز گذشته بودم حتی از خودم هیچ‌چیزی برایم‌ارزشی نداشت هیچ که از لبخندهایم‌واقعی نبود دلخوشی نداشتم و آنچه که آرزو کردم‌این نبود عشق به اجبار، ازدواج به اجبار‌ و زندگی‌ و زندگی کردن با او به اجبار امروز درست ۷ روز از آن روز گذشت دوبار بود به مهران زنگ زدم پیام دادم‌اما هیچ جوابی ازش دریافت نکردم بعد آن هم غرورم‌اجازه‌ نداد تا سراغش ره بگیرم‌همه‌خریدها هم‌انجام شد آن هم بدون اینکه مهران باشد همه‌اش به سلیقه خودم‌مهران این همه مدت حتی یکبار زنگ‌هم‌نزد دختر خاله‌اش که به شدت ماران ره دوست داده نسبتاً از رابطه سرد و بی‌مهری ما خوشحال است نه شب حنایی بود نه‌ مهمانی و نه هم‌دلخوشی همه‌چیز طوری‌معلوم‌میشد که همه‌ از اجباری بودن این ازدواج باخبر بودند و میدانستند هیچ‌چیز باب میل ما‌ نیست...

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:10


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 16:47


خود را چو یافتی همه عالم از آنِ‌ توست.
#Ṭªƴɓª

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 15:46


آوازِ تو شبیهِ پائیز است؛
هرچه بیشتر سخن می‌گویی،
بیشتر برگ‌های دلم می‌ریزد!

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:35


یادت باشد پیروزی حق کسانیست که
از شکست‌های خود درس گرفته باشند.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:04


به نام رب منان


این اُمید بود که در ميان انبوه از مشکلات مرا استوار نگهداشت.
هرازگاهی که خسته و ناتوان میشدم،
اندیشیدن به اینکه این صفحه ای عبوس و تاریک خواهد گذشت مرا امیدوار می‌ساخت به ایستادگی
ثمر امید بود که بعد از مدتها زندگی صفحه جدیدش را برای من گشود
گاه گاه با خودم میگفتم مگر تا چند..⁉️
ولی گذشت
هر چند سخت بود ایستادگی یک درختچه
در میان انبوه از تبر ها ولی من با ایستادگی ام سر به فلک کشیدم🫠🌳

#یلدا_نوشت

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:00


٦٩ جمله، یا ٦٩ کتاب روان شناسی🥀

1_حداقل سالی یکبار طلوع آفتاب را تماشا کن.
2_بخشنده باش.
3- برای فردایت برنامه ریزی کن.
4- از عبارت«متشکرم»زیاد استفاده کن.
5- بدان در چه وقت باید سکوت کنی.
6- زیر دوش آب برای خودت آواز بخوان.
7- احمقانه رفتار مکن.
8- برای هر مناسبت کوچکی جشن بگیر.
9- اجناسی که بچه ها می فروشند را بخر.
10- همیشه در حال آموختن باش.
11-آنچه می دانی به دیگران بیاموز.
12- روز تولدت یک درخت بکار.
13- دوستان جدید پیدا کن اما قدیمی ها را از یاد مبر.
14- از مکانهای مختلف عکس بگیر.
15- راز دار باش.
16- فرصت لذت بردن از خوشی هایت را به بعد موکول نکن.
17- به دیگران متکی نباش.
18- هیچ وقت در مورد رژیم غذایت با کسی صحبت نکن.
19- اشتباه هایت را بپذیر.
20- بدان که تمام اخباری که می شنوی درست نیست.
21- بعد از تنبیه بچه هایت، آنها را در آغوش بگیر و نوازش کن.
22- گاهی برای خودت سوت بزن.
23- شجاع باش، حتی اگر نیستی وانمود کن که هستی , هیچکس نمی تواند تفاوت بین این دو را تشخیص
24- هیچوقت سالگرد ازدواجت را فراموش نکن
25- به کسی کنایه نزن
26- از بین کتاب هایت آنهایی را امانت بده که بازگشتشان برایت مهم نباشد.
27- به بچه هایت بگو که آنها فوق العاده اند.
28- سحر خیز باش.
29- سعی کن همیشه خیلی هوشیار باشی , شانس گاهی اوقات خیلی آرام در می زند.
30- همیشه ساعتت را پنج دقیقه جلو بکش.
31-کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید تنها داروی او باشد.
32-وقتی با بچه ها بازی می کنی سعی کن آنها برنده شوند.
33-هیچگاه در دستگاه پیغام گیر تلفن پیام بی معنی و نامفهوم نگذار.
34-وقت شناس باش.
35-از افراد ناشایست دوری کن.
36-در پول دادن به بچه هایت خسیس نباش.
37-اصالت داشته باش.
38-هیچ وقت به رقیبت اعتماد نکن.
39-از حدی که لازم است مهربانتر باش.
40-وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن.
41-بهترین دوست همسرت باش.
42-تا وقتی شغل بهتری پیدا نکرده ایی شغل فعلیت را از دست مده.
43-سعی کن مفید ترین و با احساس ترین آدم روی زمین باشی.
44-از کسی کینه به دل نگیر.
45-برای تمام موجودات زنده ارزش قائل شو.
46-شکست را به راحتی بپذیر.
47- وقتی پیروز شدی فخر فروشی نکن.
48- خودت را در گیر مسائل بی اهمیت نکن.
49- هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می آید.
50- همیشه به قولت وفادار باش.
51- تا می توانی جدایی ها را به وصل تبدیل کن.
52- عادت کن که همیشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سرحال نشان دهی.
53- زندگی را سخت نگیر.
54- هیچ وقت قمار بازی نکن.
55- وقتی با کار سختی روبرو شدی به خودت تلقین کن که شکست غیر ممکن است.
56- از وسایلت به خوبی محافظت کن.
57- انتظار نداشته باش که پول برایت خوشبختی بیاورد.
58- برای تغییر دادن دیگران بیش از این تلاش نکن.
59- همیشه خوش ظاهر و شیک پوش باش.
60- پلها را از بین نبر شاید مجبور شوی بار دیگر از ان راه عبور کنی.
61- خودت را دست کم نگیر.
62- متواضع و فروتن باش.
63- دروازه موتر ات را همیشه قفل کن.
64- قدرت بخشندگی را از یاد مبر.
65- نسبت به مردمی که به تو می گویند، خیلی صادق
هستی، محتاط باش.
66- دوستی های قدیم را دوباره تازه کن.
67- سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد.
68- کتاب مورد علاقه ات را برای بار دوم بخوان.
69- طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند: شخصی که از هیچ چیز در ز‌ندگیش پشیمان نبود.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:00


هنگامی که مصمم به انجام عملی شدید،
باید در های تردید را کاملاً مسدود کنید.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 09:29


آنقَدَر شعرِ مرا خواندی و گفتی احسنت
فکرت اُفتاد که شاید تٌ دلیلش باشی؟

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 05:33


*بسمه ربِ الاُمید*


حسش کردم !
تا قبل از اینکه قلم به دست بگیرم و بنویسم از دنیایِ موازیِ ذهنیِ زمزمه، که پیش از این هیچ تحلیلی نداشتم ازش ...
اما حالا که اینجا، درست مقابلِ آئینهٔ غبار گرفتهٔ اتاقم، ایستادم؛
دیدم اش !!
آمد !!
بلاخره رسید از راه !
درست وسطِ برق چشم هایم .
*امیدم* ...
*امیدِ زمزمه* ...
چه عجیب قشنگتر و پُررنگتر و قدرتمندتر شده نسبت به قبل، عزیز من !
دلتنگش بودم خیلی، این زمزمهٔ *ناامید* اصلا هیجانی نداشت، اما حالا هیجان تزریق شده انگار ...
چون آمده،بلاخره آمده،از آن دور دور ها،از ناکجا آبادِ زندگی من، بلاخره رساند خودش را !!!

باورم نمیشود ...
بلاخره صاحب آن پسینهٔ مملو از عجایبِ زندگی شدم !
"وار" ... !!!
‌" *امیدوار* " شدم !؟؟؟؟
یعنی باور کنم که این روحِ عاری از زندگی، صاحب زندگی قشنگتر شده، آن هم فقط با رو آوردن دوباره به عشق قدیمی اش، "قلم اش"...و شکستن آن تابوی ذهنش، "نوشتنش"...
باور کنم؟
باور کنم *امید وار* شده بعد این همه *نا امیدی* ؟
*امیدوار* شده است این *ناامیدِ* قانون شکن؟
انگار شده...
انگار شده، که موتور لبخند با سرعت 200 پاگذاشته روی دندهٔ سرعت در مسیر صاف لب هایش !
انگار شده، که قلبش با تمام توان چاک کردن سینه اش و بیرون آمدن از آن اتاقک تنگ را فریاد می‌زند !
زمزمه " *امیدوار* " شده ...
و این " *امید* " چقدر سوغاتی های جذاب و فریبنده آورده با خود از آن دیار دور

حالا اما که آمده، اینکه چقدر این زمزمهٔ بی روحِ قانون شکن، *زمزمهٔ امیدوار* را دوست دارد، خدایش دانندهٔ آن است و بس .



🌱 *زمزمه از "امید" نوشت*

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 04:28


#داستان‌آموزنده 🥀
پسری نسبتاً کم سن و سال با مادرش دعوا داشت او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت مدتی طی راه طولانی به یک فروشگاه کیک فروشی رسید احساس گرسنگی کرد اما پولی نزدش نبود صاحب فروشگاه یک زن سالخورده و مهربان بود پیر زن متوجه پسر شد که به کیک ها خیره شده از او پرسید عزیزم گرسنه ای ؟ پسر جواب داد بلی اما پول ندارم پیر زن گفت ! عیبی ندارد مهمان من هستی کیک و چای برایش گذاشت و پسر بسیار سپاسگذاری کرد و کمی نوش جان کرد از چشمانش اشک سرازیر شد پیرزن پرسید !
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نه من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود

بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 04:28


‌‌

  ‌‌‌ ‌‌‌♥️‌‌⃤•• 𝗟♡𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨
                sɪᴍᴘʟᴇ ʙᴜᴛ ʜᴏɴᴇsᴛ

        دوستدارم ، ساده اما خالصانه..♡
‌‌‌
صبح‌بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 18:01


-

روز و شـب خـواندم برایـش تـا بفهمد عاشـقم

کـف زد و گـفتا ایـول،پـس شـما هم شاعـری!
🤦‍♀🫠


شب‌بخیر🫠

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


این‌هم سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


رها:_ او ره دوباره در گروه اضافه کردم و دوباره ترک دیگر حالا همه فهمیدن که بین ما رابطه‌یی وجود نداره هیچ‌کس برم مهم نبود اما او دخترخاله ای کلانِ نرگس چهارچشمه طرف گهران میبینن حتی طوری که مهران با اونا خوب رفتار میکنه نصف اش ره هم با مه نمیکنه او گروه ره ترک کردم‌حتی آموزشگاه ره هم‌ترک کردم‌ آنقدر ازش متنفر بودم که خودش که چی حتی خواهر برادر و خانواده‌اش سرم بد میخورد سه‌ماه گذشت و نه مه و نه او هیچ‌کدام ما باهم حرفی نزدیم دوطرفه لجباز بودیم امشب هم‌ خانواده مهران میاین میگن میخاین در مورد مساله مهم حرف بزنن آمادگی گرفتم‌ رفتم پایین که اونا هم‌رسیدن و نشستن مه و نرگس هم رفتیم بالا در اتاق خودم نشستیم که نرگس گفت....
چه خبر از شوهر آینده‌ات
رها:_ برادر خان شما حتی برم پیام‌هم‌نمیته مه از کجا خبر دار شوم که چه خبر
نرگس:_ یعنی چی چرا
رها:_ او شب یادت است
نرگس:_ همو شب که گروه ره هر دویتان ترک کردین
رها:_ بلی
از او شب تا به‌حال حرفی نزدیم
نرگس:_ اما‌چرا
رها:_ نمیدانم رفتار درست همرایم نداره از شب نامزدی تا حال کلاً تغییر کرده...
نرگس:_ پس یعنی از گپ هم خبر نداری...
رها:_ از کدام گپ
نرگس:_ ما شروع کردیم به آمادگی گرفتن
رها:_ آمادگی چی
نرگس:_ مهران گفته آمادگی بگیرین مه تا آخر میایم میخایم تا آخر ماه عروسی برگزار شوه
رها:_ چی مهران با کدام حق این گپ ره گفته مه نمیخایم به ای زودی عروسی کنم
در ضمن تا آخر ماه هم فقط ده‌روز مانده چی قسم‌میخایه عروسی بگیره مه قبول ندارم...
نرگس:_ اما‌سرگپ مهران نمیشه گپ‌زد او یک آدم کاملاً خودخواه است
رها:_ مه به ای کار اجازه نمیتم بلند شو بریم پایین
مه و نرگس پایین رفتیم که مادرش گفت...
سمیه:_ رها دخترم‌فردا صبح زود آماده باش باید بریم خرید..‌.
رها:_ مه‌نمی....
رضا:_ البته که آماده میباشه هرچی زودتر برین بهتر است....
رها:_ اما پدر....
رضا:_ دخترم‌تو دیگه بهتر است بری بالا ما باید در مورد عروسی گپ‌ بزنیم
رها:_ کدام عرو...
رضا:_ رها زود باش...
رها:_ بدون کدام گپی رفتم بالا پدرم شده تحت امر اینا حتی اجازه نداد حرف بزنم آه مهران آه بمیری راحت شوم اوووف دختر احمق تو چطور تانستی بالایش اعتماد کنی از ناراحتی زیاد خفه میشدم‌چندتا نفس عمیف کشیدم تا ایکه راحت تانستم‌اشک بریزم‌....
چی شد پس تا تو نخایی ازدواج نمیکنیم بین‌ما هیچ رابطه‌یی به میان نمییایه کلش دروغ بود مهران کلش.....

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


#رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_طیبه‌رضایی
#پارت:_چهلم


سه روز از آن روز گذشت دوباره نت فعال کردم واتساپ رفتم که یک گروه برم آمد به نام غیبت‌های‌آنلاین عجب چی باشه رفتم دیدم که نرگس ساخته بهار مهدی مهران علی نازبهار نرگس مه و دوتای دیگه‌هم که دخترخاله نرگس میشد هم در گروه بود ۱۲۳۰ تا پیام بود بازش کردم‌از اول تا آخر خواندم بیشتر شوخی و مزاق بود از روی شوخی نوشتم...
سلام و علیک من رو دو روز دور دیدین غیبت‌ام را کردین ماشاالله نظر نشین با این پیام‌های‌تان😊😉
که‌ چند دقیقه‌یی نگذشت که مهران نوشت...
با معذرت که مزاحمت شدم رها جان ببخشی دیگه....
نوشتم نه خدانکند مراحمی
اما پیامم بی جواب ماند دیدم که مهران گروه ره ترک کرد....
رفتم‌شخصی نوشتم
سلام
مه چیزی برت نگفتم مهران تو چرا بیخودی
دیوار نم کش شدی در او گروه چندین نفر است تو چرا همچنین چیزی گفتی
مهران:_مهم‌نیست مه فراموشش کردم حرف‌ات
رها:_ یعنی چی مهم نیست به مه مهم است پیش او همه آدم اینطوری حق نداری بامه رفتار کنی
مهران:_کار اشتباهی نکردم
رها:_ پیش اونا تحقیرم کردی مهران تو چطور میتانی با دیگرا گرم و صمیمی صحبت کنی اما مه ره نادیده بگیری حق نداری ایقسم همرایم رفتار کنی...
مهران:_ تو برم یاد نتی چی قسم همرایت رفتار کنم...
رها:_ در اونجه دوباره ادد ‌ات میکنم ترک نکنی
مهران:_ میکنم...

3,655

subscribers

3,158

photos

136

videos