کافه کتاب - Book Cafe @bookcafe_channel Channel on Telegram

کافه کتاب - Book Cafe

@bookcafe_channel



📚مکانی برای شیفتگان تیکه کتاب و سخنان ماندگار
هر آنچه که یک کتابخوان نیاز دارد اینجاست📚

▫️شعرهای دل‌نشین ،
▫️دیالوگ‌های خواندنی ،
▫️تکه‌کتاب‌های طلایی و
▫️موسیقی‌های گوش‌نواز را ؛
👈🏼 مهمان کافه كتاب باشید ☕️

کافه کتاب - Book Cafe (Persian)

با ورود به کانال تلگرام "کافه کتاب - Book Cafe"، شما وارد یک دنیای پر از هنر و ادبیات میشوید. اینجا مکانی است برای شیفتگان تیکه کتاب و سخنان ماندگار. هر آنچه که یک کتابخوان نیاز دارد اینجاست. در این کانال شعرهای دل‌نشین، دیالوگ‌های خواندنی، تکه‌کتاب‌های طلایی، و موسیقی‌های گوش‌نواز منتظر شما هستند. پس به عنوان مهمان کافه کتاب، به این دنیای جذاب بپیوندید و لذت ببرید از همه آنچه که ادبیات برای شما فراهم کرده است. این کانال مناسب برای علاقه‌مندان به کتاب، هنر و زندگی فرهنگی است. پس می‌توانید از این فرصت برای افزایش دانش و انگیزه خود استفاده کنید. برای دسترسی به این محتواهای ارزشمند، کافیست به کانال "کافه کتاب - Book Cafe" ملحق شوید و تمامی آنچه که به دنبالش هستید را پیدا کنید.

کافه کتاب - Book Cafe

08 Feb, 09:25


امسال که تموم بشه خودمو محکم‌تر بغل می‌کنم، چون امسال از همه سال‌ها قوی‌تر بودم🥲❤️‍🩹!!!

🫠🫶🏻

کافه کتاب - Book Cafe

08 Feb, 09:14


#شما_فرستادید

قصه ام ساده و کوتاه است از هر چی دوست دارم دورم 🥹

#نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:41


بانوان عزیز‌فرصت‌های بی‌شماری است‌ از دستش‌ندهید🫠
ما بی‌‌وقفه و با علاقه‌ی فراوان پشت این صنف‌ها زحمت می‌کشیم‌فقط برای شما.!

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:37


کانون نسل پویا با افتخار معرفی می‌کند:

دوره آنلاین گرافیک دیزاین

آیا شما هم به دنبال پیشرفت در دنیای طراحی گرافیک هستید؟
آیا می‌خواهید خلاقیت‌تان را به نمایش بگذارید؟
آیا می‌خواهید یک لوگوی خاص برای برند شخصی‌تان بسازید؟
آیا به طراحی گرافیک حرفه‌ای برای کسب‌وکار خود نیاز دارید؟
آیا می‌خواهید در بازار کار رقابتی‌تر شوید؟

اگر پاسخ شما بله است، ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم!

همین حالا کلمه"گرافیک دیزاین"را کامنت کنید تا اطلاعات تکمیلی دوره به شما ارسال شود!

صفحه فیسبوک:
https://www.facebook.com/share/p/1AQUsUjZVY/?mibextid=wwXIfr

صفحه انستاگرام:
https://www.instagram.com/p/DFsEoudNGo1/?igsh=dmJpMHlpNDVsbDds

کانال واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VaKnqd1Jf05iS3QCOk2X

کانون نسل پویا

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:13


📚 *کارگاه آموزش نویسندگی (قدرتِ قلم)*

🗓️ *مدت زمان:* دو ماه 
💻 *نوع:* غیرحضوری (آنلاین) 
💰 *هزینه:* رایگان 
👩‍💻 *ویژه بانوان*


*در این کارگاه چه چیزی انتظار شما را می‌کشد؟* 
- جلسات کاربردی 
- تمرین‌های نویسنده‌ساز 
- تدریس از طریق تلگرام 
- دریافت سند معتبر پایان دوره 

👩‍🏫 *با مربی: بانو (مرسل بهادری)* 
نویسنده، شاعر، مدرس و مربی موفقیت 
"خود را به نوشتن محکوم کن، تا واژه‌ها آزاد شوند." 
✍️ *#مرسل_بهادری*



🎉 *برگزارکننده:* (انجمنِ ادبی قدرتِ قلم)

📞 *برای ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر:* 
[شماره تماس یا آیدی]
@Morsalbahaduri354 
@HAmiri2024 
📞 0798404857 
📞 0731508986 


🌟 *فرصتی بی‌نظیر برای بانوانی که می‌خواهند صدای خود را با قلم به دنیا برسانند. این فرصت را از دست ندهید و با ما همراه شوید!*

🔗 *آموزش بدون مرز، یادگیری بدون توقف.*

*تحتِ نظرِ انجمنِ ادبی قدرتِ قلم*
https://t.me/Alliesofprogress

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:12


*آن‌چه مارا وادار می‌کند بر تمرکز وجودی و تکاپو در جهان هستی ، آن هنر چیزی نیست بجز ماندالا «ظرف پر از جواهر و زرق و برق...!*

*آموزش گام‌به‌گام ماندلا* 

فرصتی دست نیافتنی و پر از شور و هیجان برای آموختن ، اسکیچ، و انواع نقش‌های مختلف، در کوتاه‌ترین زمان ممکن در مدت چهار ماه.

*اطلاعات دوره:* 
- *صنف:* رسامی ماندلا
- *مدت:* چهار ماه
- *ویژه:* بانوان 
- *نوع:* غیرحضوری (آنلاین) 
- *هزینه:* رایگان 
- *مدرس:* بانو (ساره یعقوبی) 

*آموزش بدون مرز، یادگیری بدون توقف.*

برای ثبت نام و دریافت اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید: 
📞 072 827 0416

این دوره تحت نظر *(انجمنِ ادبی قدرتِ قلم)* برگزار می‌شود. 
برای پیوستن به ما به این لینک مراجعه کنید: [تیم ما](https://t.me/Alliesofprogress)

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:12


*《اعلامیه صنف ژورنالیزم》*

*صنف ژورنالیزم*  
🔸 *مدت دوره:* دو ماه 
🔸 *هزینه:* رایگان 
🔸 *ویژه* بانوان 
🔸 *نوع دوره:* غیر حضوری (آنلاین)

در این دوره، شما با دنیای خبر و ژورنالیزم آشنا می‌شوید و مهارت‌های لازم برای نگارش و ارائه اخبار را فرا خواهید گرفت. مباحث اصلی دوره عبارت‌اند از: 
- شناخت خبر و تعریف آن  ‌
- ارزش‌های خبری 
- عناصر خبر 
- نگارش و تنظیم خبر 
- ساختمان خبر 
- منبع خبر 
- انواع خبر 

*آموزش بدون مرز، یادگیری بدون توقف* 

📞 مدرس: بانو *(فرخنده لنگر ابراهیمی)* 
برای ثبت‌نام و اشتراک، به این آیدی و شماره پیام بفرستید: 
 
📞 0728270416 

*تحتِ نظرِ:* *(انجمنِ ادبی قدرتِ قلم)*
💬 [(https://t.me/Alliesofprogress)] 

با پیوستن به این دوره، گام به گام به دنیای جذاب ژورنالیزم قدم بگذارید و صدای خود را به گوش دیگران برسانید! 🌟

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:11


*《* *اعلامیه صنف علوم دینی* *》*

🔸 *مدت دوره:* دو ماه 
🔸 *هزینه:* رایگان 
🔸 *ویژه بانوان* 
🔸 *نوع دوره:* غیر حضوری (آنلاین)

🔸 *صنف قاعده* 
*زمان:* از ساعت ۸ تا ۹ 
🌐 *شیوه تدریس:* از طریق واتس‌اپ و گوگل میت 
🗓 *روزهای برگزاری:* یکشنبه، سه‌شنبه، پنجشنبه 

🔸 *روان‌خوانی* 
*زمان:* از ساعت ۸ الی ۹ 
🌐 *شیوه تدریس:* از طریق واتس‌اپ و گوگل میت 
🗓 *روزهای برگزاری:* دوشنبه، چهارشنبه، جمعه 
🌙 *یادآوری:* شب‌های شنبه رخصت هستند. 

*آموزش بدون مرز، یادگیری بدون توقف* 

📚 مدرس: بانو *(نسیمه امین)* 

برای ثبت‌نام و اشتراک، به این آیدی و شماره پیام بفرستید: 
 
📞 0728270416 

*تحتِ نظرِ: (انجمنِ ادبی قدرتِ قلم)*
💬 [(https://t.me/Alliesofprogress)] 

به ما بپیوندید و با درک عمیق‌تری از مفاهیم دینی و قرآن کریم، زندگی معنوی خود را غنی‌تر سازید. 🌟

*دروازه‌های علم و معرفت همواره بر روی شما باز است!*

کافه کتاب - Book Cafe

07 Feb, 18:10


*مرکز آموزشی:* *(انجمنِ ادبی قدرت‌ِ قلم)*

📝 *دوره آموزشی دکلمه‌خوانی* 

*مخصوص بانوان* 

🔍 *آیا به هنر دکلمه‌خوانی علاقه‌مند هستید؟* 
در این دوره، شما با تکنیک‌های اصولی بیان و اجرا آشنا خواهید شد و به شکوفایی استعدادهای خود در دکلمه‌خوانی خواهید پرداخت. این برنامه به شما کمک می‌کند تا احساسات و تفکرات خود را به زیبایی منتقل کنید و با کلمات زندگی ببخشید.

🌟 *اطلاعات دوره:* 
- *مدت:* دو ماه 
- *مدرس:* قدیره پوران 
- *نوع:* آنلاین 
- *هزینه:* رایگان 

*آموزش بدون مرز، یادگیری بدون توقف.*

*برای ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر، با شماره زیر تماس* *بگیرید یا پیام ارسال کنید:* 
📞 *072 827 0416*

به ما بپیوندید و به دنیای ادبیات و هنر دکلمه‌خوانی قدم بگذارید! دنیای جدیدی از خلاقیت و بیان را کشف کنید.

کافه کتاب - Book Cafe

06 Feb, 07:39


زندگی‌او را با شرایط مختلفی رو به رو می‌کند.و آنچه‌ که او را وادار به تلاش و تحقق تا رویایی میکند رویاهایی‌است که‌ در سر پروارنده‌است،امیدی‌ست که در دل دارد و رویایی که‌به خودش قول رسیدن داده‌است.زندگی با او کوتاه نمی‌آید و او آنچنان رویاهایش را دوست دارد که با همه‌ی سختی هایش مبارزه میکند.اسمش را نبرد‌ با زندگی گذاشته‌اند، نبرد برای رویاهایی که هریک‌در دلش چنان رشد کرده است که گویا ریشه‌هایش هرگز خشک نخواهند شد.
میدانی چیست؟
او یک دختر است، دختری با آرزوهای بلند
دختری‌که برای رویاهایش‌ در عمق مشکلات با تمام‌وجود میجنگد.
و‌ روزی موفق خواهد شد.
او به خودش و به موفقیت‌اش ایمان دارد.

طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

03 Feb, 16:43


رمان: خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت : بیست و پنج

خواهر لالا احمد در هرات خیلی مهمان‌نواز بود، و این‌بار حوا نمی‌خواست چیزی کم بگذارد و او تصمیم داشت چندین نوع غذا آماده کند تا پذیرایی بی‌نقص باشد.
با همکاری هم آشپزی کردیم، و بعد از آن به تمیز کردن خانه مشغول شدیم، و اتاق‌ها را جارو کردم و همه‌جا را مرتب کردم
شب فرا رسید و لالا احمد به ترمینال رفت تا مهمانان را خودش تا خانه بیاورد.
و امشب همچنان خواهرم ، خسرانش را هم دعوت کرده بود، چون لالااحمداز خواهرش خواسته بوده که اول به خانه ما بیایند و همچنان فامیل اش را همین جا دعوت خواهد کرد.
بعد رفتن لالااحمد طرف ترمینال، حوا برایم گفت : تو هم برو و لباس پاک ات را بپوش و سر وضع خودت را مرتب کن
منم رفته و دست و صورتم را شستم ، و موهایم را مرتب کرده لباسم را عوض کردم .
بعد یک ساعت بود که مهمان هااز راه رسیدند و با هم احوالپرسی کردیم .
شیرین شان هم آمده بود و برای موفقیت امروزم یک ساعت زیبا به من هدیه داد،او را در آغوش گرفتم و بخاطر امکاری روزانه و محبت امروزش ازش تشکری کردم .
شیرین و من به پهن کردن سفره کمک کردیم، و با سلیقه عالی، همه چیز را مرتب کردیم و مهمان‌ها دور سفره نشستند
غذاهای حوا یکی از دیگری خوشمزه‌تر بود و همه از او تعریف کردند.
آن شب، حس عجیبی داشتم، حس اینکه در کنار خانواده‌ای هستم که مرا بی‌قید و شرط دوست دارند و هیچ‌کس مرا بیگانه نمی‌دید.
برای اولین بار حس کردم شاید خانواده واقعی فقط از خون نباشند؛ خانواده یعنی کسانی که قلبشان برایت می‌تپد.

وقتی خواهر لالا احمد و خانواده‌اش، که از یک راه طولانی آمده بودند، و به خانه ما رسیدند، خستگی در چهره‌هایشان پیدا بود، چون مسیر دشوار و سفر طولانی، انرژی‌شان را گرفته بود.
برای همین، تصمیم گرفتیم که زودتر شب را به پایان برسانیم تا فرصت استراحت داشته باشند و خستگی راه از تنشان بیرون رود
و شب را با حرف‌های صمیمانه و لحظاتی گرم و دوست‌داشتنی خاتمه دادیم‌و همه بخاطر استراحت کردن به اطاق هایشان رفتند.
با اینکه خستگی خودم هم به اوج رسیده بود، از دیدن لبخندهای آن‌ها احساس رضایت می‌کردم ،
روی تخت دراز کشیدم و ذهنم پر از افکار مختلف بود؛ فکر جشن تولد آرش، کارهایی که باید برای اولین روز سال نو انجام می‌دادیم و البته نگرانی درباره دختر کوچک لالا احمد که بیماری‌اش دل همه را به درد آورده بود
اما خستگی اجازه نداد بیشتر فکر کنم و پلک‌هایم سنگین شدند و خواب مرا با خود برد.
صبح که چشم باز کردم، نور آفتاب اتاقم را پر کرده بود و با عجله به ساعت نگاه کردم ،ساعت دقیقاً هشت بود!
با عجله از جایم بلند شدم و گفتم: وای خدای من، چه بی‌فکری‌ای!
مهمان‌ها حتماً بیدار شده‌اند و این خیلی بی ادبی است که من هنوز خواب هستم .
با عجله لباس‌هایم را پوشیدم و به آشپزخانه رفتم ،اما وقتی رسیدم، آشپزخانه خالی بود و هیچ‌کس آنجا نبود.
لحظه‌ای سردرگم ایستادم و با خودم گفتم: شاید در حال صبحانه خوردن هستند و من نباید مزاحمشان شوم، و دوباره به اطاقم برگشتم، اما ذهنم آرام نمی‌گرفت.
چند دقیقه بعد، حوا درِ اتاق را باز کرد و چهره‌اش به شدت خواب‌آلود بود و در حال که پشت دستش را روی چشمهایش میکشید گفت: تو هم هنوز خواب ماندی؟
عجب روزی است، نمی‌دانم چرا، اما چشم‌هایم باز نمی‌شوند، ما که عادت به دیر خوابیدن هم نداریم.
بعد پرسیدم:مهمان‌ها چه شدند، نکند هنوز صبحانه آماده نکردی ؟
او با خونسردی گفت:نه خواهری، نگران نباش، چون آنها صبح خیلی زود از خانه رفتند ، چون قرار بود پیش داکتر بروند و طرف صبح از داکتر وقت گرفته بودند .
من هم وقتی آن‌ها رفتند، دوباره خوابیدم ، و نمی‌خواستم تو را بیدار کنم، چون خیلی خسته بودی.
و آن‌ها گفتند شاید تا شب برنگردند، چون بعد از داکتر، خرید هم دارند.
نگرانی‌ام کم شد.
حوا گفت: حالا بلند شو یگان چیزی بیار که بخوریم، من می‌روم مرید و آرش را بیدار کنم، فردا روز مهمی است و امروز کار زیاد داریم.
بعد از شنیدن حرف‌های او، تصمیم گرفتم روز را با انرژی شروع کنم،و سریع رخت‌خوابم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم ، و امروز املت درست کردم و سفره‌ای کوچک چیدم.
بعد از خوردن صبحانه حوا ظرف ها را شست و بعد با شور و هیجان گفت:خب، حالا وقتش است که برای فردا آماده شویم...

فردا اولین روز سال نو بود و از همه مهم‌تر، روز تولد آرش، پسر کوچک حوا
آرش در اولین روز ماه حمل به دنیا آمده بود و برای همه ما ما یک شادی و امید بود، و حوا تصمیم گرفته بود برایش جشنی به یادماندنی برگزار کند

کافه کتاب - Book Cafe

03 Feb, 13:07


نه "حالِ‌خوب دارم" و نه "دلِ‌خوش"
در حیرتم!
تا بدانم ز این دنیا چه‌چیزی از آنِ من است..!

کافه کتاب - Book Cafe

03 Feb, 05:38


یو ماښام خو می را یاد کړه کبرجنه ......... خیر که دوست دی پخوانی یم لا ژوندی یم .....

#نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

03 Feb, 05:38


#شما_فرستادید

نیابد کسی چاره از جنگ مرگ ..... چو باد خزانست و ما همچو برگ .....

#نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 16:47


**"در زندگی، بسیاری از مردم برای کمک به تو در زمان حیاتت حتی از خیابان عبور نمی‌کنند، اما برای دفن تو، جهان را زیر پا می‌گذارند.

و بیشتر اشک‌هایی که در مراسم خاکسپاری ریخته می‌شود، نه از درد، بلکه از پشیمانی و عذاب وجدان است."**

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 15:48


هر روز ، چیزی که فکر میکنی و چیزی که انجام میدهید مشخص می‌کند چه کسی خواهی بود 🔝❣️

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 15:48


‏این همه زخمِ نهان هست و مجالِ آه نیست.🥀

#حافظ

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 15:48


شیخ در راهش زن گیسو رها را دید و گفت
شرم کن ای زن چرا پوشیده مو های تو نیست
گفت زن ای شیخ چشمت را بپوشان موی من
میشود پنهان خودش وقتی تماشای تو نیست
گفت شهری را به دامان گناه انداختی
از نگاه خلق پنهان موی پیدای تو نیست
گفت شیخا حافظ چشمان خود باشی بس است
چون گناه چشم های دیگران پای تو نیست
گفت فردا نیز لابد لخت و عریان میشوی
وقتی از موی رها امروز پروای تو نیست
گفت از من سفره بیچاره گان عریان تر است
پس چرا آنجا خبر از چشم بینای تو نیست
گفت تار موی تو دزدیده دین خلق را
در امان ایمان شان از چنگ اغوای تو نیست
گفت پس آن دین و ایمانی که دزدش تار موست
انقدر سست است که محتاجی به بلوای تو نیست

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 15:48


اگر جهان من
سیاه شود
رود چشمان تو
در اقیانوس قلبم جاری
وساز می‌زند
در سکوت مه تابان



#عایشه‌سلطانی
#شعنکان

کافه کتاب - Book Cafe

02 Feb, 15:48


از خود نام و نشانی بجا بگذار که
اگر نبودی هم از تو یاد شود.

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:05


کافه کتاب - Book Cafe pinned «دوستان عزیز موافقید امشب را مشاعره داشته باشیم😊»

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:04


#شما_فرستادید

رفتنی راه پیدا میکند ماندنی بهانه...


#نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:03


#شما_فرستادید

در بین این همه مردم یکی نیست دلش با دلم یکی باشد.

#نوروزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:03


#شما_فرستادید

قهر و آشتی نمک زنده گی است مهم این است که از همدیگر کینه به دل نگیریم

#نوروزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:02


#شما_فرستادید

تو چی دانی که پس هر نگاه ساده من چه جنونی چه نیازی چه غمیست

#نوروزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:02


#شما_فرستادید

دیدمت با دیگری بودی خیالم تخت شد
لااقل از بین ما دوتا یکی خوشبخت شد.


نورزی 🥹💔

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:02


#شما_فرستادید

زبانم گر بی سخن باشد
نگاهم صد سخن دارد


نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 12:02


#شما_فرستادید

حافظ هم حال مرا نقل چنین میفرمود
بی تو با مردم این شهر غریبم به خدا


نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 09:58


دوستان عزیز موافقید امشب را مشاعره داشته باشیم😊

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


برای من قطره بود
برای دیگران دریا...

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


••❤️‍🩹𝗜'𝗺 𝘀𝘁𝗿𝗼𝗻𝗴 𝗯𝗲𝗰𝗮𝘂𝘀𝗲 𝗜 𝗻𝗲𝘃𝗲𝗿 𝗵𝗮𝗱 𝘁𝗵𝗲 𝗰𝗵𝗼𝗶𝗰𝗲 𝘁𝗼 𝗯𝗲 𝘄𝗲𝗮𝗸.𝗜𝗳 𝗳𝗮𝗹𝗹 𝘄𝗵𝗼 𝘀𝗮𝘃𝗲𝘀 𝗺𝗲?

**من قوی‌ام چون هيچ‌وقت قدرت انتخاب ضعیف بودن رو نداشتم. آخه اگه شکست بخورم کی هست که دستمو بگیره؟*🙂🌱*‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


در سکوت سپید زمستانی
با آرامش در آغوش طبیعت
نگاهی به دوردست‌ها
و لحظه‌ای از آرامش در هوای سرد.❄️⛄️

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


کسی که اعتقاد دارد دیگران باید
مشکلاتش را حل کنند.
مانند کسی است که برای گذر از رودخانه
منتظر است تا آب آن خشک شود !

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


منتظر بودیم
با چشم.
به در دوخته
چرا نیستی ...؟

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


*#حکایت_زیبا_و_آموزنده+*

به بهلول گفتند
با این درآمدی که داری زنده گی ات میچرخد
بهلول گفت : خداره شکر کم وبیش میسازیم خدا خودش میرسانه

گفتندحالا ما دیگه بیگانه شدیم نمیخواهی به مابگویی
گفت :نه قناعت میکنم ، گاهی اوقات که کاری دیگری پیش شود انجام میدهم خدا بزرگ است نمیگذارد دست خالی بمانم

گفتند: نه راستش را بگو
گفت :هروقت کم آوردم یک قسمی حل شده خدا رزاق است میرساند
گفتند :ما نامحرم نیستیم راست اش را بگو
گفت : تو فکر کن یک تاجر یهودی دربازار است هرماه یک مقدار پول برایم میاره ،کمک ،خرجم باشه
گفتند : آها دیدی حالا شد یک چیزی ! از اول چرا راستش را نگفتی ؟

گفت : بی انصاف سه بار گفتم خدا میرساند باور نکردی .یک بار گفتم یک تاجر یهودی میرساند باور کردی !
یعنی خدا به اندازه یک تاجر یهودی پیش تو اعتبار ندارد
سجده میکنیم ولی هنوز باور نداریم که یکی اون بالا هاست که حواسش به ماست

تا این شک به یقین تبدیل نشود همه خدایت میشوند مگرخدای خودت خدایت نمیشود

کافه کتاب - Book Cafe

12 Jan, 05:14


در زندگی گاهی نشدن هایی هست
که بخاطرش غمگین می شوی؛
ولی بعدها میفهمی چه شانسی آوردی که نشد!

کافه کتاب - Book Cafe

10 Jan, 16:50


در  دلِ  تنگم خموشی  میکند  انبارِ  حرف
محرمی  کو؟تا بگویم اندک از  بسیار حرف

چون  نمی یابی  کسی گوشی دهد حرف‌ِ تورا
بعدِ از این، ای فیض، مِی گو با در و دیوار حرف

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 16:10


#شما_فرستادید

هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
زان سان شده‌ام بی سر و سامان که مپرس...!


#Haidari

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 11:31


#شما_فرستادید

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می‌گذرد وای به حال من و تو...
#Noorzai🥺💔

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 11:30


#شما_فرستادید

بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم دعا هم نمی کند.
#نورزی

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 09:03


#شما_فرستادید

یا خو هس خوند په دغو شپو کی نسته یا خو خواږه د چا په خولو کی نسته
په میلمنو به یی کټونه ډګ وو هغه ځوانان او په هجرو کی نسته
خور به راپاسی خپل ورور خفه کی رښتنی مینه د چا په زړو کی نسته
یا عاشقان په زړه کمزوری یی ډیر یا خو انصاف په معشوقو کی نسته
نورزی 💔🥹

#Noorzai

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 07:27


#شما_فرستادید

صوفی تو می اندیش ز غوغای رقیبان
آواز سگان کم نکند رزق گدا را...

#Noorzai

کافه کتاب - Book Cafe

09 Jan, 06:27


#شما_فرستادید

در گذره گاه جهان هر چیز جانا بگذرد‎...
تلخ شرین عیش محنت زشت و زیبا بگذرد...
گر چی سخت است و توانفرسا جدایی های ما...
قسمت این است که باید ساخت اما بگذرد...!

#Noorzai

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 19:05


#شما_فرستادید

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

#Haidari

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 19:00


نقاشی من

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 18:53


هنر زیبای نقاشی🥰

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 18:38


#درخواستی_شما

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 18:34


سلام و درود!
اعضای کانال به خواب زمستانی رفته‌ایید؟!
🤭🫠

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 05:44


#شما_فرستادید

زهر است عطای خلق هر چند دوا باشد
حاجت ز که می خواهی جای که خدا باشد..!

Noorzai

کافه کتاب - Book Cafe

08 Jan, 04:31


[خودت ]

خودت را در آغوش بگیر برای خودت تکرار کن دوستت دارم ،
امروز روزی توست برو، ، بخور ، بخند، شاد باش ، شاکر باش ، امید داشته باش ، تلاش کن برای هدف هایت ،
برای آینده ات برای خوشحال کردن خودت .
خدا را یاد کن و از زندگی لذت ببر 😊
برای خودت ارزش قائل شو
برای خودت بار ها تکرار کن دوستت دارم 🥰
تو می میتوانی که موفق شوی ،
بگو توو تکاور هستی 🥰🦋
برای خودت بگو من موفق میشوم چون من خودم را می‌رسانم به اوج خوش بختی به اوج موفقیت چون من تکاور هستم 😊


قلم شبنم 🦋

کافه کتاب - Book Cafe

07 Jan, 04:19


#شما_فرستادید

زخم های امروز ات جواب لطف های است که چشم بسته برای دیگران انجام دادی ✋🏻

#Habibisahib12

کافه کتاب - Book Cafe

07 Jan, 04:19


#you_sent


𝙎𝙩𝙖𝙮 𝙨𝙩𝙧𝙤𝙣𝙜, 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙧𝙙, 𝙗𝙪𝙩 𝙗𝙚𝙡𝙞𝙚𝙫𝙚 𝙩𝙝𝙖𝙩 𝙩𝙝𝙚𝙧𝙚 𝙞𝙨 𝙖𝙡𝙬𝙖𝙮𝙨 𝙖 𝙧𝙖𝙞𝙣𝙗𝙤𝙬 𝙖𝙛𝙩𝙚𝙧 𝙚𝙫𝙚𝙧𝙮 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙢.

*قوی بمان،زندگی سخت است،اما باور کن که همیشه بعد از هر طوفانی یک رنگین کمان وجود دارد ❤️

#Habibisahib12

کافه کتاب - Book Cafe

06 Jan, 13:05


*🎄 Life isn't about waiting for the storm to pass, it's about learning to dance in the rain.*
*زندگی این نیست که منتظر بمونین تا طوفان بگذره، این(زندگی) یادگیری رقصیدن زیر باران هست.*

کافه کتاب - Book Cafe

06 Jan, 12:16


https://www.instagram.com/p/DEckC7Otn78/?igsh=YTF4M3VkYmVwczFw

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 16:49


آیا میدانستید که..!!!
🐝 زنبورها دو معده دارند یکی برای خوردن و دیگری برای نگهداری شهد و تبدیل آن به عسل که به آن زنبور نیز می گویند.

🐝 یک زنبور عسل به طور متوسط ​​40 روز زندگی می کند، حداقل 1000 گل را می بیند و در طول عمر خود کمتر از یک قاشق چای خوری عسل تولید می کند. برای ما، فقط یک قاشق عسل است، اما برای او، داستان تمام زندگی اوست.

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 16:49


عادت کن به وجود کسی عادت نکنی
بعضیا با تمام‌وجود بی وجودن!

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 16:49


وقتی یک شاخه درخت به زمین می‌افتد، همه متوجه صدای افتادنش می‌شود. اما یک جنگل رشد می‌کند کسی متوجه نمی‌شود، مردم این گونه‌اند. به رشدت توجه نکرده، بلکه به افتادنت توجه می‌کند. پس مواظب جای پایت باش، تا نیافتی!

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 15:20


دنیا کارخانه‌ی برآورده کردن آرزوها نیست.

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 15:20


از گمنامی می‌ترسم.مثل ضرب‌المثل مردنابینایی‌که از تاریکی می‌ترسد، من‌هم از گمنامی و فراموش‌شدن می‌ترسم.

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 15:19


در‌ تاریک‌ترین روزها،خداوند بهترین‌افرادش را سرراهت قرار می‌دهد.

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 15:14


#تیکه_کتاب


بدون درد، لذت را نخواهی شناخت.


📘| خطای ستارگان‌بخت‌ما

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 14:55


#گفت

وقتی اشک‌میریزی ...
چشمانت زیبا می‌شود ...
وقتی می‌خندی ...
زیباتر ...
آنطور که‌نه میشود دل‌کَند...
و نه‌‌میشود چشم‌از‌چشمانت برداشت...
چشمانت‌دلربا...
و خودت دلبری...
بی‌ردیف و قافیه برایت می‌نویسم...
شاعر چشمانت شده‌ام...
شعرم‌را پذیرا باش...

#دلبر_من

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 11:26


گاهی تنها چیزی که میخواهی فراموشی است!

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 09:55


#شاعرانه


ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟

در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟

آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟

اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟

دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟

کافه کتاب - Book Cafe

04 Dec, 04:23


#شما_فرستادید.


بسم الله الرحمن الرحیم
نامه‌ای سرگشاده به رهبر امارت اسلامی افغانستان

السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
در جایگاه یک مسلمان و انسانی دلسوز، این نامه را با امید به اینکه صدای حقیقت شنیده شود، به شما می‌نویسم. سخن از علم و حکمت الهی است؛ همان خدای بی‌نهایت دانا و توانایی که این جهان پهناور را آفریده است.

خدای متعال، این کائنات عظیم را با نظمی شگفت‌انگیز و حکمتی بی‌پایان خلق کرده است. از کهکشان‌های بی‌شمار تا سیاره‌های کوچک و بزرگ، همه نشانه‌هایی از قدرت و علم او هستند. در این آفرینش پهناور، زمین ما، با تمام عظمتش، چیزی جز یک ذره کوچک نیست؛ همان‌گونه که پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وسلم فرمودند:
«ما السماوات السبع في الكرسي إلا كحلقة ملقاة في أرض فلاة»
یعنی: «هفت آسمان در برابر کرسی خداوند، مانند انگشتری در یک بیابان پهناور هستند.»

و ما، انسان‌ها، بر روی این زمین کوچک، موجوداتی ضعیف و ناتوانیم. خداوند به ما عقل و توانایی تفکر داد تا در این عظمت اندیشه کنیم و به او نزدیک‌تر شویم. قرآن کریم در این باره می‌فرماید:
«إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَآيَاتٍ لِأُولِي الْأَلْبَابِ» (آل عمران: 190)
یعنی: «به‌راستی در آفرینش آسمان‌ها و زمین و آمد و شد شب و روز، نشانه‌هایی برای خردمندان است.»

علم تجربی، ابزاری است که ما را به شناخت این عظمت الهی می‌رساند. همان‌طور که هر چه بیشتر از قوانین فیزیک، شیمی، زیست‌شناسی و دیگر علوم آگاه می‌شویم، به حکمت و قدرت خالق نزدیک‌تر می‌شویم.

اینکه خداوند انسان را به طلب علم تشویق کرده است، تنها به علوم شرعی محدود نیست. علومی مانند پزشکی، مهندسی، و نجوم، که ما را به درک بهتر این جهان می‌رسانند، به تقویت ایمانمان کمک می‌کنند. پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وسلم فرمودند:
«طلب العلم فریضه علی کل مسلم»
یعنی: «طلب علم بر هر مسلمان واجب است.»

چگونه می‌توان تصور کرد که خدایی که انسان را برای شناخت خود و آفرینش‌هایش آفریده، علم را بر بندگانش حرام کند؟ مگر نه اینکه علم وسیله‌ای برای تقویت ایمان و درک عمیق‌تر از خداوند است؟

محدود کردن زنان از حق تحصیل، برخلاف دستورات الهی است. تاریخ اسلام پر است از نمونه‌های زنان دانشمندی که به دین و جامعه خدمت کرده‌اند. آیا ما می‌توانیم الگویی بهتر از پیامبر اسلام صلی‌الله علیه وسلم داشته باشیم که آموزش و آگاهی را بدون تبعیض برای همه مسلمانان واجب دانست؟

بیایید با درک عمیق‌تری از مسئولیت خود، جامعه‌ای بسازیم که علم و حکمت الهی در آن تجلی یابد و همه افراد، چه مرد و چه زن، از نور آگاهی بهره‌مند شوند.

با احترام و دعای خیر،
یک مسلمان دلسوز


#SAMIM

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 17:38


#تک‌خط

به‌سلامتی آرزوهام‌که هیچ‌وقت نرسیدم..!!
🥀🖤

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 17:20


ساعت‌هاست به همین صحفه زل زده ام … با قبول همه محرومیت و محدویت ها ، با وجود تاریکی فراگیر زندگی فعلی‌ام نتوانستم از درس هایم دل بکنم مطالعه میکردم که خبر بسته شدن دوباره انستتیوت ها را دیدم ……
به یک‌لحظه رفتیم به سه سال پیش 💔
واقعا ما چی باید بکنیم ؟
یعنی هر روز صبح چگونه از بستر بلند شویم ؟
از کجا شروع کنیم ؟
به چه دل خوش کنیم ؟
به هزاران هزار سوالات ذهن و قلب خود چه پاسخ بدهیم ؟
من در میان تاریکی های ذهنم گم شدم 🖤😖
حیران و ‌پریشان ):

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 17:15


————————❤️
محبت را ذات داران قدر دانند!
معرفت را با وفایان🙌🏻

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 17:10


اونی كه قدر بودنت را نمی‌فهمد
یک روزی در حسرت داشتنت
میسوزد.!
🔥🥀🙃

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 16:59


فارغ از هر آنچیزی‌که‌ناراحتم میکنه از بابت تو خوشحالم..!
🌹💐

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 16:29


جالب است!

يک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت، بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک سوال داشت.!

پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حالت دریوری در جاده هستید، از مقابل یک ایستگاه بس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر در ایستگاه منتظر بس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است، یک داکتر که قبلاً جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهای‌تان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید، کدام يك را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال فوت خواهد شد.

شما باید داکتر را سوار کنید زیرا او قبلاً جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید، اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.

از دوصد نفری که در این آزمون شرکت نموده بودند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود:

کلید موتر را به داکتر می‌دهم تا پیرزن را به شفاخانه برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر بس می‌مانیم🥰🥰🥰

پاسخ زیبا و سرشار از متانتی‌که ارائه شد گویا بهترین پاسخ است ولی هیچ‌کس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. میدانید چرا؟؟؟

زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان را موتر، قدرت و موقعیت را از دست بدهیم.

اگر قادر باشیم، محدودیت‌ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 16:09


بزرگترین آرزویم طبیعی ترین حَق‌ام تحصیل است.

#هدیه‌مهرا

کافه کتاب - Book Cafe

03 Dec, 03:56


دوستت دارم بیشتر از خودم کمتر از خدایم چون عاشق توام محتاج خدایم
♥️M☆

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:12


با آن همه دل داده دلش بسته‌ای ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...


شب‌بخیر🫠

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:11


این هم‌سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:11


وسایلم ره جمع‌کردم‌امروز قرار بود جهیزیه‌ام ره ببرند خانه مهران شان
مه و مهران‌هم‌ قرار بود یک روز مانده به عروسی نکاح کنیم‌ و امشب هم‌مهران به افغانستان‌می‌رسد وقتی وسایلم را جمع میکرم‌چشمم به دستبندی خورد که گوشه‌یی الماری بود گرفتم و در دستم انداختم تحفه‌یی بود که مهاران قبل رفتنش در دستم کرد به‌خیالِ خودم‌خواستن به دختر خاله‌اش بفهمانم که‌مهران دوستم داره....
مهران:_ حقیقتاً نمیخواستم زیر قولی که دادم بزنم اما رها با کاری‌که گرد مجبورم‌کرد این کار ره بکنم به همه گفته که دوستم نداره و این ازدواج اجباری است یاسمین و سعید هردو یک حرف ره برم‌زدن هردویشان گفتند که رها از ای ازدواج راضی نیست در اول باور نکردم‌اما وقتی دیدم‌هردویشان یک چیز ره گفتند باور کردم‌ چون اونا دوست های صمیمی رها بودند مه‌هم تصمیم گرفتم‌هرچی زودتر این ازدواج صورت بگیرد چون نام خودم‌هم این وسط بد بود اینکه نامزدش ره دوست نداره و به این ازدواج راضی نیست حتماً رفته تا به دور از همه‌با کس دیگه‌یی ازدواج کند و امثال این حرفها با رها قهر نبودم اما خواستم بخاطر کاری که کرد تنبیه‌اش کنم امروز هم رسیدم و حالا سخ ساعت از رسیدنم میگذره اتاقم کاملاً به هم‌ریخته بود چون خریدهایی که کرده بودند ره امروز آوردند به همی خاطر مجبور شدم امشب ره در اتاق مهدی بخوابم....
رها:_ مهران هم امشب رسید فردا قرار بر این بود که نکاح کنیم در اتاقم نشته و گریه داشتم چون قرار بود از ای خانه برای همیش برم از پدر و مادرم تنها دارایی‌های زندگیم دور شوم با کسایی باشم که ذره‌یی هم به عنوان کسانی که میخوایم دوستشان ندارم از همه مهمتر زندگی‌مشترک‌با مهران ره نمیخایم در حقیقت ترس از مهران و ازدواج‌داشتم. مهران تغییر‌کرد‌ آن شخص مهربان،دلسوز و دوست داشتنی که فکر میکردم‌ دیگر نبود تغییر کرد و بعد ازدواج مرا کاملاً در قید خودش گرفت....

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:10


رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی
پارت:_ چهل‌ویکم


رها:_ از اتاقم‌پایین‌نرفتم حتی برای خداحافظی کردن‌‌ فقط نرگس آمد خداحافظی کرد و رفت مهران آرام نمیمانمت فقط یکبار ازدواج کنیم پشیمانت میکنم از ای کارهای سر به خودیت موبایلم ره گرفتم و برش زنگ زدم جناب هم‌۲۴ ساعته آنلاین و خیلی زود جواب داد...
مهران:_ بلی‌
رها:_ تو به کداااام حق...
مهران:_ چه‌خبر است چرا داد میزنی
علیک‌سلام اینطور ادب‌ات کردن دخترر
رها:_ سلام
مهران:_ علیکم
رها:_ تو چی گفته بودی مهران هااا مگه تو قبل رفتن....
شکر خوبم‌خودت خوبی
رها:_ حوصله حرف‌های بیجای توره ندارم چرا به سوالاتم‌پاسخ بتی
مهران:_ باشه بپرس
رها:_ مگه نگفته بودی تا تو نخوایی کاری انجام نمیتم تا تو نخوایی عروسی نمیکیم‌چی شد؟‌ چرا حالا خانواده‌ات ره فرستادی خانه‌ای ما
مهران:_ تصمیم‌تغییر کرد
رها:_ اما‌مه‌تغییر‌نکدیم تو هم‌همین الان یا هم‌صبح هرمی‌گفتی را پس میگیری مه‌ نمیخایم ازدواج کنم...
مهران:_ متاسفم عزیزم‌همچنین چیزی نمیشه
رها:_ چرا مگر به دل خودی
مهران:_ بلی که هستم
رها:_ مهران‌تو حق نداری سر به خود و بدون خواست اجازه و مشوره تصمیم بگیری
مهران:_ تقصیر خودت بود
باید قبل از کاری‌که کردی به عاقبت‌اش هم‌فکر‌میکردی
رها:_ مه‌چی کردم؟
مهران:_ قبل اینکه در مورد اینکه رابطه‌ای ما چگونه است و اینکه هیچ‌کدام ما به ای ازدواج راضی نیستیم‌به سعید همان پسر عمه‌ای مجنونت شکایت میکردی باید به عاقبت‌اش هم فکر‌میکردی
رها:_ مهران مه کاری نکردم‌بخدا چیزی نگفتم...
مهران:_ ساکت شو و دیگه تا زمانی که به افغانستان نیامدم زنگ‌نزنی نمیخایم‌صدایت ره بشنوم‌...
رها:_ میگم مه..‌.
گم‌هایش ره گفت و موبایل ره قطع کردم بعدش هم‌آن بود اما هرچی‌زنگ‌زدم‌جواب نداد مه‌چیزی به سعید نگفتم‌اما‌‌ سعید چی‌ او چی‌مزخرفاتی ره به مهران‌گفته که مهران عصبی شده و این تصمیم‌ره گرفته اوووف ....
از همه چیز گذشته بودم حتی از خودم هیچ‌چیزی برایم‌ارزشی نداشت هیچ که از لبخندهایم‌واقعی نبود دلخوشی نداشتم و آنچه که آرزو کردم‌این نبود عشق به اجبار، ازدواج به اجبار‌ و زندگی‌ و زندگی کردن با او به اجبار امروز درست ۷ روز از آن روز گذشت دوبار بود به مهران زنگ زدم پیام دادم‌اما هیچ جوابی ازش دریافت نکردم بعد آن هم غرورم‌اجازه‌ نداد تا سراغش ره بگیرم‌همه‌خریدها هم‌انجام شد آن هم بدون اینکه مهران باشد همه‌اش به سلیقه خودم‌مهران این همه مدت حتی یکبار زنگ‌هم‌نزد دختر خاله‌اش که به شدت ماران ره دوست داده نسبتاً از رابطه سرد و بی‌مهری ما خوشحال است نه شب حنایی بود نه‌ مهمانی و نه هم‌دلخوشی همه‌چیز طوری‌معلوم‌میشد که همه‌ از اجباری بودن این ازدواج باخبر بودند و میدانستند هیچ‌چیز باب میل ما‌ نیست...

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 18:10


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 16:47


خود را چو یافتی همه عالم از آنِ‌ توست.
#Ṭªƴɓª

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 15:46


آوازِ تو شبیهِ پائیز است؛
هرچه بیشتر سخن می‌گویی،
بیشتر برگ‌های دلم می‌ریزد!

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:35


یادت باشد پیروزی حق کسانیست که
از شکست‌های خود درس گرفته باشند.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:04


به نام رب منان


این اُمید بود که در ميان انبوه از مشکلات مرا استوار نگهداشت.
هرازگاهی که خسته و ناتوان میشدم،
اندیشیدن به اینکه این صفحه ای عبوس و تاریک خواهد گذشت مرا امیدوار می‌ساخت به ایستادگی
ثمر امید بود که بعد از مدتها زندگی صفحه جدیدش را برای من گشود
گاه گاه با خودم میگفتم مگر تا چند..⁉️
ولی گذشت
هر چند سخت بود ایستادگی یک درختچه
در میان انبوه از تبر ها ولی من با ایستادگی ام سر به فلک کشیدم🫠🌳

#یلدا_نوشت

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:00


٦٩ جمله، یا ٦٩ کتاب روان شناسی🥀

1_حداقل سالی یکبار طلوع آفتاب را تماشا کن.
2_بخشنده باش.
3- برای فردایت برنامه ریزی کن.
4- از عبارت«متشکرم»زیاد استفاده کن.
5- بدان در چه وقت باید سکوت کنی.
6- زیر دوش آب برای خودت آواز بخوان.
7- احمقانه رفتار مکن.
8- برای هر مناسبت کوچکی جشن بگیر.
9- اجناسی که بچه ها می فروشند را بخر.
10- همیشه در حال آموختن باش.
11-آنچه می دانی به دیگران بیاموز.
12- روز تولدت یک درخت بکار.
13- دوستان جدید پیدا کن اما قدیمی ها را از یاد مبر.
14- از مکانهای مختلف عکس بگیر.
15- راز دار باش.
16- فرصت لذت بردن از خوشی هایت را به بعد موکول نکن.
17- به دیگران متکی نباش.
18- هیچ وقت در مورد رژیم غذایت با کسی صحبت نکن.
19- اشتباه هایت را بپذیر.
20- بدان که تمام اخباری که می شنوی درست نیست.
21- بعد از تنبیه بچه هایت، آنها را در آغوش بگیر و نوازش کن.
22- گاهی برای خودت سوت بزن.
23- شجاع باش، حتی اگر نیستی وانمود کن که هستی , هیچکس نمی تواند تفاوت بین این دو را تشخیص
24- هیچوقت سالگرد ازدواجت را فراموش نکن
25- به کسی کنایه نزن
26- از بین کتاب هایت آنهایی را امانت بده که بازگشتشان برایت مهم نباشد.
27- به بچه هایت بگو که آنها فوق العاده اند.
28- سحر خیز باش.
29- سعی کن همیشه خیلی هوشیار باشی , شانس گاهی اوقات خیلی آرام در می زند.
30- همیشه ساعتت را پنج دقیقه جلو بکش.
31-کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید تنها داروی او باشد.
32-وقتی با بچه ها بازی می کنی سعی کن آنها برنده شوند.
33-هیچگاه در دستگاه پیغام گیر تلفن پیام بی معنی و نامفهوم نگذار.
34-وقت شناس باش.
35-از افراد ناشایست دوری کن.
36-در پول دادن به بچه هایت خسیس نباش.
37-اصالت داشته باش.
38-هیچ وقت به رقیبت اعتماد نکن.
39-از حدی که لازم است مهربانتر باش.
40-وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن.
41-بهترین دوست همسرت باش.
42-تا وقتی شغل بهتری پیدا نکرده ایی شغل فعلیت را از دست مده.
43-سعی کن مفید ترین و با احساس ترین آدم روی زمین باشی.
44-از کسی کینه به دل نگیر.
45-برای تمام موجودات زنده ارزش قائل شو.
46-شکست را به راحتی بپذیر.
47- وقتی پیروز شدی فخر فروشی نکن.
48- خودت را در گیر مسائل بی اهمیت نکن.
49- هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می آید.
50- همیشه به قولت وفادار باش.
51- تا می توانی جدایی ها را به وصل تبدیل کن.
52- عادت کن که همیشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سرحال نشان دهی.
53- زندگی را سخت نگیر.
54- هیچ وقت قمار بازی نکن.
55- وقتی با کار سختی روبرو شدی به خودت تلقین کن که شکست غیر ممکن است.
56- از وسایلت به خوبی محافظت کن.
57- انتظار نداشته باش که پول برایت خوشبختی بیاورد.
58- برای تغییر دادن دیگران بیش از این تلاش نکن.
59- همیشه خوش ظاهر و شیک پوش باش.
60- پلها را از بین نبر شاید مجبور شوی بار دیگر از ان راه عبور کنی.
61- خودت را دست کم نگیر.
62- متواضع و فروتن باش.
63- دروازه موتر ات را همیشه قفل کن.
64- قدرت بخشندگی را از یاد مبر.
65- نسبت به مردمی که به تو می گویند، خیلی صادق
هستی، محتاط باش.
66- دوستی های قدیم را دوباره تازه کن.
67- سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد.
68- کتاب مورد علاقه ات را برای بار دوم بخوان.
69- طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند: شخصی که از هیچ چیز در ز‌ندگیش پشیمان نبود.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 11:00


هنگامی که مصمم به انجام عملی شدید،
باید در های تردید را کاملاً مسدود کنید.

کافه کتاب - Book Cafe

24 Nov, 09:29


آنقَدَر شعرِ مرا خواندی و گفتی احسنت
فکرت اُفتاد که شاید تٌ دلیلش باشی؟

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 05:33


*بسمه ربِ الاُمید*


حسش کردم !
تا قبل از اینکه قلم به دست بگیرم و بنویسم از دنیایِ موازیِ ذهنیِ زمزمه، که پیش از این هیچ تحلیلی نداشتم ازش ...
اما حالا که اینجا، درست مقابلِ آئینهٔ غبار گرفتهٔ اتاقم، ایستادم؛
دیدم اش !!
آمد !!
بلاخره رسید از راه !
درست وسطِ برق چشم هایم .
*امیدم* ...
*امیدِ زمزمه* ...
چه عجیب قشنگتر و پُررنگتر و قدرتمندتر شده نسبت به قبل، عزیز من !
دلتنگش بودم خیلی، این زمزمهٔ *ناامید* اصلا هیجانی نداشت، اما حالا هیجان تزریق شده انگار ...
چون آمده،بلاخره آمده،از آن دور دور ها،از ناکجا آبادِ زندگی من، بلاخره رساند خودش را !!!

باورم نمیشود ...
بلاخره صاحب آن پسینهٔ مملو از عجایبِ زندگی شدم !
"وار" ... !!!
‌" *امیدوار* " شدم !؟؟؟؟
یعنی باور کنم که این روحِ عاری از زندگی، صاحب زندگی قشنگتر شده، آن هم فقط با رو آوردن دوباره به عشق قدیمی اش، "قلم اش"...و شکستن آن تابوی ذهنش، "نوشتنش"...
باور کنم؟
باور کنم *امید وار* شده بعد این همه *نا امیدی* ؟
*امیدوار* شده است این *ناامیدِ* قانون شکن؟
انگار شده...
انگار شده، که موتور لبخند با سرعت 200 پاگذاشته روی دندهٔ سرعت در مسیر صاف لب هایش !
انگار شده، که قلبش با تمام توان چاک کردن سینه اش و بیرون آمدن از آن اتاقک تنگ را فریاد می‌زند !
زمزمه " *امیدوار* " شده ...
و این " *امید* " چقدر سوغاتی های جذاب و فریبنده آورده با خود از آن دیار دور

حالا اما که آمده، اینکه چقدر این زمزمهٔ بی روحِ قانون شکن، *زمزمهٔ امیدوار* را دوست دارد، خدایش دانندهٔ آن است و بس .



🌱 *زمزمه از "امید" نوشت*

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 04:28


#داستان‌آموزنده 🥀
پسری نسبتاً کم سن و سال با مادرش دعوا داشت او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت مدتی طی راه طولانی به یک فروشگاه کیک فروشی رسید احساس گرسنگی کرد اما پولی نزدش نبود صاحب فروشگاه یک زن سالخورده و مهربان بود پیر زن متوجه پسر شد که به کیک ها خیره شده از او پرسید عزیزم گرسنه ای ؟ پسر جواب داد بلی اما پول ندارم پیر زن گفت ! عیبی ندارد مهمان من هستی کیک و چای برایش گذاشت و پسر بسیار سپاسگذاری کرد و کمی نوش جان کرد از چشمانش اشک سرازیر شد پیرزن پرسید !
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نه من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود

بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

کافه کتاب - Book Cafe

23 Nov, 04:28


‌‌

  ‌‌‌ ‌‌‌♥️‌‌⃤•• 𝗟♡𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨
                sɪᴍᴘʟᴇ ʙᴜᴛ ʜᴏɴᴇsᴛ

        دوستدارم ، ساده اما خالصانه..♡
‌‌‌
صبح‌بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 18:01


-

روز و شـب خـواندم برایـش تـا بفهمد عاشـقم

کـف زد و گـفتا ایـول،پـس شـما هم شاعـری!
🤦‍♀🫠


شب‌بخیر🫠

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


این‌هم سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


رها:_ او ره دوباره در گروه اضافه کردم و دوباره ترک دیگر حالا همه فهمیدن که بین ما رابطه‌یی وجود نداره هیچ‌کس برم مهم نبود اما او دخترخاله ای کلانِ نرگس چهارچشمه طرف گهران میبینن حتی طوری که مهران با اونا خوب رفتار میکنه نصف اش ره هم با مه نمیکنه او گروه ره ترک کردم‌حتی آموزشگاه ره هم‌ترک کردم‌ آنقدر ازش متنفر بودم که خودش که چی حتی خواهر برادر و خانواده‌اش سرم بد میخورد سه‌ماه گذشت و نه مه و نه او هیچ‌کدام ما باهم حرفی نزدیم دوطرفه لجباز بودیم امشب هم‌ خانواده مهران میاین میگن میخاین در مورد مساله مهم حرف بزنن آمادگی گرفتم‌ رفتم پایین که اونا هم‌رسیدن و نشستن مه و نرگس هم رفتیم بالا در اتاق خودم نشستیم که نرگس گفت....
چه خبر از شوهر آینده‌ات
رها:_ برادر خان شما حتی برم پیام‌هم‌نمیته مه از کجا خبر دار شوم که چه خبر
نرگس:_ یعنی چی چرا
رها:_ او شب یادت است
نرگس:_ همو شب که گروه ره هر دویتان ترک کردین
رها:_ بلی
از او شب تا به‌حال حرفی نزدیم
نرگس:_ اما‌چرا
رها:_ نمیدانم رفتار درست همرایم نداره از شب نامزدی تا حال کلاً تغییر کرده...
نرگس:_ پس یعنی از گپ هم خبر نداری...
رها:_ از کدام گپ
نرگس:_ ما شروع کردیم به آمادگی گرفتن
رها:_ آمادگی چی
نرگس:_ مهران گفته آمادگی بگیرین مه تا آخر میایم میخایم تا آخر ماه عروسی برگزار شوه
رها:_ چی مهران با کدام حق این گپ ره گفته مه نمیخایم به ای زودی عروسی کنم
در ضمن تا آخر ماه هم فقط ده‌روز مانده چی قسم‌میخایه عروسی بگیره مه قبول ندارم...
نرگس:_ اما‌سرگپ مهران نمیشه گپ‌زد او یک آدم کاملاً خودخواه است
رها:_ مه به ای کار اجازه نمیتم بلند شو بریم پایین
مه و نرگس پایین رفتیم که مادرش گفت...
سمیه:_ رها دخترم‌فردا صبح زود آماده باش باید بریم خرید..‌.
رها:_ مه‌نمی....
رضا:_ البته که آماده میباشه هرچی زودتر برین بهتر است....
رها:_ اما پدر....
رضا:_ دخترم‌تو دیگه بهتر است بری بالا ما باید در مورد عروسی گپ‌ بزنیم
رها:_ کدام عرو...
رضا:_ رها زود باش...
رها:_ بدون کدام گپی رفتم بالا پدرم شده تحت امر اینا حتی اجازه نداد حرف بزنم آه مهران آه بمیری راحت شوم اوووف دختر احمق تو چطور تانستی بالایش اعتماد کنی از ناراحتی زیاد خفه میشدم‌چندتا نفس عمیف کشیدم تا ایکه راحت تانستم‌اشک بریزم‌....
چی شد پس تا تو نخایی ازدواج نمیکنیم بین‌ما هیچ رابطه‌یی به میان نمییایه کلش دروغ بود مهران کلش.....

کافه کتاب - Book Cafe

22 Nov, 17:47


#رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_طیبه‌رضایی
#پارت:_چهلم


سه روز از آن روز گذشت دوباره نت فعال کردم واتساپ رفتم که یک گروه برم آمد به نام غیبت‌های‌آنلاین عجب چی باشه رفتم دیدم که نرگس ساخته بهار مهدی مهران علی نازبهار نرگس مه و دوتای دیگه‌هم که دخترخاله نرگس میشد هم در گروه بود ۱۲۳۰ تا پیام بود بازش کردم‌از اول تا آخر خواندم بیشتر شوخی و مزاق بود از روی شوخی نوشتم...
سلام و علیک من رو دو روز دور دیدین غیبت‌ام را کردین ماشاالله نظر نشین با این پیام‌های‌تان😊😉
که‌ چند دقیقه‌یی نگذشت که مهران نوشت...
با معذرت که مزاحمت شدم رها جان ببخشی دیگه....
نوشتم نه خدانکند مراحمی
اما پیامم بی جواب ماند دیدم که مهران گروه ره ترک کرد....
رفتم‌شخصی نوشتم
سلام
مه چیزی برت نگفتم مهران تو چرا بیخودی
دیوار نم کش شدی در او گروه چندین نفر است تو چرا همچنین چیزی گفتی
مهران:_مهم‌نیست مه فراموشش کردم حرف‌ات
رها:_ یعنی چی مهم نیست به مه مهم است پیش او همه آدم اینطوری حق نداری بامه رفتار کنی
مهران:_کار اشتباهی نکردم
رها:_ پیش اونا تحقیرم کردی مهران تو چطور میتانی با دیگرا گرم و صمیمی صحبت کنی اما مه ره نادیده بگیری حق نداری ایقسم همرایم رفتار کنی...
مهران:_ تو برم یاد نتی چی قسم همرایت رفتار کنم...
رها:_ در اونجه دوباره ادد ‌ات میکنم ترک نکنی
مهران:_ میکنم...

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 18:14


این‌هم سهمِ‌امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 18:14


رها:_ تشکر
مهران:_ 😊🥺
یک‌دستبند سفارش‌داده بودم تا قبل از رفتنم به رها بتم که رویش اسم‌خودش حک شده بود از جیبم‌بیرون کردم و گفتم..
دستت ره‌پیش کن
رها:_ وقتی حرفم‌تمام شد مهران یک‌قوطی از جیبش بیرون‌کرد و گفت دستت را پیش کن دستم ره‌پیش کرم‌که‌از داخل قوطی یک‌دستبند نقره‌یی بیرون کرد و در دستم کرد
به طرف دستبند دیدم‌زیبایی خاصی داشت زنجیر ظریفی داشت و اسمم به انگلیسی نوشته شده بود دو طرفش هم‌قلب داشت ...
°°••°••°♡Ŕªĥª♡°°••°••°
طرفش دیدم‌اشک چشم هایم جاری شد گفتم...
مهران معذرت میخایم درست دوستت ندارم او حرفایی که شب نامزدی گفتم‌از روی عصبانیت بود واقعاً از ته دل نمیخواستم بری آنقدر هم خودخواه نیستم که بخاطر مه از خانه و خانواده‌ات دور شوی و از اینجه بری....
مهران:_ دلیلش حرف‌های تو نیست رها چیزهایی دیگه‌یی است که از درون راحتم نمیگذارد نمی توانم‌هضم‌شان کنم و نه نمیتان با کسی حرف بزنم‌فقط میتانم تنها باشم‌همین تنهایی آرامم میکند...
رها:_.....
چیزی برای گفتن نداشتم مهران هم فقط به مه خیره شده بود مدتی گذشت که از جایش بلند شد و گفت...
مهران:_خداحافظ مواظب خودت باش‌..
رها:_ دلم میخواد حای خداحافظی رفتن رو تماشا کنم
مهران:_ رها
رها:_....
مهران:_همیشه اون طوری نمیشه که فکرش رو میکنیم....

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 18:14


رها:_ بعد ایکه چای‌ها تمام شد گیلاس ها ره بردم آشپزخانه و شستم نگاهی کردم دیدم که مادرم خیلی آماده‌گی گرفته بود برنج با چهار رقم قورمه میوه سالا همه ره آماده کرده بود حیران بودم اگه روزی مه‌مهماندار شوم کهاو روز هم‌میرسه چی خاد کردم حالا کی حوصله داره ای همه ره بکنه و مه کجا یاد دارم 🤷🏼‍♀️🤦‍♀️
مادرم آمد و غذا هاره بردیم سر میز اونا هم آمدن و یکی یکی نشستن پدرجانم خانه نبود چون با شوهر عمه‌ام رفته مزار برای چند مدت کوتاه مصروف غذا بودم که مادر مهران گفت...
سمیه:_ واو ماشاالله دست‌پخت عروس خانم ما هم‌که عالی است
با این حرفش غذا در گلویم‌پرید و باعث شد که سرف کنم ماددم در پشتم زد و آب داد اوره نوشیده و آرام شدم..
مهران:_ در خال عذا خوردن بودیم که باگپی‌که مادرم‌ گفت رها شروع کرد به سرفه کردن مادرش آب داد نوشسد و آرام شد ههههه در دلم‌گفتم مادرجان‌‌عروس خانم شما فقط بلد است چپس پخته کنه این همه که هیچ‌محال است طرفش دور بخوره...
اما بلند گفتم فکر نکنم‌مادر جان عروس‌خانم شما تا ساعت ۵ آموزشگاه بود بعد آن‌هم که موبایل در دستش بود ...
رها:_ با گپی که مهران گفت نگاه کجی کردم‌و گفتم...
ممنون بابت نظرت
و به مادرش گفتم...
نخیر خاله‌جان مه غذا ره آماده نکردم‌اینا همه‌از برکت مادرم است
سمیه:_ خیر دخترم خانه ما که آمدی باز همه‌ای کارهای خانه ره یادت میتم...
رها:_ تشکر😊 اما بلد استم فقط چون وقت ندارم زیاد انجام نمیتم...
مهران:_ مطمئنی
رها:_ بلی صد در صد
مهران:_ عجب🙃
رها:_ غذا خوردن تمام شد که پدر مهران رو به مهران کرده گفت بچیم شما برین گپ‌ بزنین بعدش بیا تا بریم‌ خانه...
مهران هم قبول کرد...
مهران:_ وقتی پدرم گفت برین گپ بزنین ما هم رفتیم پشت حیاط بالی چوکی که اونجه بود شیشتیم چند لحظه‌یی هردو چیزی نگفتیم...
رها:_ وقتی در حیاط رفتیم و شیشتیم هردو ساکت بودیم صد دل ره یک دل کرده و پرسیدم...
چه وقت دوباره برمیگردی
مهران:_ هروقت برای ازدواج آماده‌بودی
رها:_ اگر طول کشید چی...
مهران:_ همانجا میمانم
رها:_ بعد ازدواج چی میشه
مهران:_ بعد ازدواج هم فقط تظاهر میکنیم که هم ره دوست داریم در اصل هرطور تو خواستی پیش میریم هیچ‌رابطه‌یی خاصی تا زمانی که تو نخواستی بین‌ما اتفاق نمیفته

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 18:12


#رُمانِ‌:_دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_‌طیبه‌رضایی
#پارت:_سی‌و‌پنجم


تقدیر انسان‌را رها نمی‌کند
لحظه‌به‌لحظه از نو نوشته میشود.

مهران:_ بعد اتمام کارهایم‌‌ رفتم خانه آماده شده و با مادر و پدرم راهی خانه رها شدیم امشب آخرین شبی بود که رها ره میدیدم و اما نمی‌دانستم بعد رفتنم قرار است همه‌چیز عوض شود و و رنگ قشنگی بگیرد دلتنگی،انتظار،دوری،تنهایی و اما‌سرانجام‌خوش....
رها:_ رفتم و وسایلم ره بردم‌بالا مدتی در اتاقم بودم و بعدش آمدم پایین که...
مهران:_ خانه رها رسیدیم مادر و پدرم داخل شدند و مه هم موتر ره در یک گوشه پارک کردم وقتی رفتم داخل دروازه‌باز بود که مطمئناً برای مه باز مانده شده داخل شدم‌که رها هم از زینه ها پایین میشد طرفش‌دیدم که....
رها:_ وقتی پایین میشدم‌که‌مهران داخل شد مه‌هم‌که چادر بر سر نداشتم‌ و یک‌بلوز خیلی کوتاه با پتلون پوشیده بودم کاملاً شد که مره ایقسم دید🤦‍♀️ سریع گفتم...
سلام
و پا تند کرده بالا رفتم تا لباس مناسب بپوشم حتماً مادر و پدرش هم‌آمده رفتم بالا یک پنجابی فولادی رنگ موشیدم و چادرم ره هم خوب جور کردم جلد سفید داشتم یک لبسرین کمرنگ هم‌زدم‌و رفتم پایین....
مهران:_ سلام کرد تا میخواستم علیک بگویم که رفت بالا مه‌هم داخل سالُن‌شدم و با بقیه احوال پرسی کردم‌و سر کوچ نشستم که زهرا خانم چای آورد و به هریک سر میز گذاشت چند دقیقه‌یی گذشت که خانم کوچک آمد پایین عجب با حجاب شده بود ههه و خیلی مقبول معلوم‌میشد با آن پنجابی آمد احوال پرسی کرده و جای میپالید یک‌کوچ مادر و پدرم یک کوچ من و یک کوچ مادرش نشسته بود جایی دیگه‌یی بجز کنار من نبود او هم‌نگاه کجی کرد و آمد شیشت ...
مهران:_ علیک سلام
رها:_ سلام دادم‌
مهران:_ بلی میدانم چون تو با سرعت رفتی بالا نشد علیک‌بگویم حالا گفتم
رها:_ کار خوبی کرد
مهران:_ ببینم تو همیشه او رقم‌لباس‌ میپوشی
رها:_ بلی مشکلی داری
مهران:_ هاا دارم
رها:_ نگه‌دار برای خودت اهمیت داده نمیشه...

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 18:10


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 13:24


امروز دوتایی
وقتی در جاده‌های شهر
بی‌باک و شادمان قدم‌میزدیم
و مستانه‌و‌بلند میخندیم
فهمیدم که داشتن یک دوست و رفیق
قشنگ‌ترین دارایی‌زندگی‌است.

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 06:42


در
رؤیایم...
تــو از آن منی...
و در واقعیتم رؤیای منی...

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 05:42


ای کاش کسی می‌آمد و غم‌ها را
از قلب اهالی زمین برمیداشت…

#سهراب‌سپهری

کافه کتاب - Book Cafe

17 Nov, 03:40


تا زمانی که نفس‌ می‌کِشی..
همه‌چیز ممکن است دست از تلاش برندار!!


صبح‌بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:53


بهترین واکنش در برابر آدمهایی‌که
قدر خوبی‌هایِ شما را نمی‌دانند
تلافی‌کردن نیست، باید رها کرد و رفت
که این رها کردن و رفتن‌ها نوعی احترام به‌خود است.

شب‌بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:45


این هم سهمِ‌امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:45


مهران:_ میدانستم که رها چیز خاصی نمیگه خیلی بی تفاوت رفتار کرد اما برای خودم پذیرفتن شرایط سخت بود از طرفی هم باید بخاطر مدارک تحصیلی‌ام‌به ترکیه برمیگشتم‌ مه‌‌هم‌همان ره بهانه کردم و خواستم که برم کسی هم‌مخالفتی نکرد امشب هم قرار است خانه‌ای رها برم برای خداحافظی با پدرزن و مادر زن آینده‌ام ههه از اینکه قرار بود برم‌ناراحت بودم‌اما اینکه چه وقت خادد آمدم هم به خدا معلوم‌است...
رها:_ بعد ایکه مهران گفت میرم بغض کردم احساس عجیبی دارم
از طرفی دوستش دارم از یک‌طرف میگم‌دوستش ندارم اینکه آیا واقعاً دوستش دارم یا فقط به بودنش عادت کردم ره نمیدانم از دفتر بیرون‌شدم رفتم داخل صنفم امروز هم خداراشکر الیاس خداراشکر برای نقاش نیامده بود ...
بعد اینکه تمام کارهایم تمام شد رفتم خانه مادرم هم آمده بود از روزی که به مادرم او گپ ها ره قبل نامزدی گفتم مادرم بیش‌تر وقتش‌ره صرف بودن با مه میکنه و حتی تایم بعد از ظهر هم مکتب نمیره برای درس دادن گفتم...
عزیز من عصر بخیر
زهرا:_ علیک سلام دخترم روز تو هم بخیر
رها:_ بهبه چی میکنی
زهرا:_ برای شب قورمه‌سبزی پخته میکنم
رها:_ واقعاً عالی است😍
زهرا:_ بلی عزیزم
برو دیگه لباس‌هایت ره تبدیل کو بعدش هم بیا پایین میخایم یک چیز نشانت بتم...
رها:_ چی
زهرا:_ اول برو لباست ره تبدیل کو بعد بیا 😊
رها؛_ درست رفتم
رفتم لباس‌هایم ره تبدیل کردم و آمدم پایین مادرم در سالُم بود رفتم پیشش عالمی از خریطه‌ها پیشش بود..
زهرا:_ بیا حالا میتانی ببینی
رها:_ رفتم سر یکی از کوچ ها شیستم و شروع کردم به باز کردن همه‌ایشان ره باز کردم باورم نمیشد کلی چیز برم خریده بود برس‌نقاشی،مدادرنگی،پنسل،آبرنگ،تخته،پایه،رنگ های مختلف خودکار و خیلی چیزهایی دیگه که مربوط به درسم و نقاشی‌ام میشد گفتم‌‌....
واای باورم نمیشه همه‌ای اینا از مه است
زهرا:_ بلی که از توست مگه جز تو کسی دیگه‌یی هم است ...
رها:_ چشمانم اشکی شده بود گریه‌ام‌گرفته بود از جایم بلند شدم و رفتم‌پیشش شیشتم و خودم ره در آغوشش پنهان کردم‌ آغوش‌نادد چقدر آرام بخش بود، تسکین‌دهنده بود،گرم‌بود و صمیمی‌ ژرف بود و لطیف گفتم...
تشکر مادرجانم
تشکر از اینکه هستی تشکر از اینکه اینقدر هوایم ره داری شکر به بودنت🥹😊
زهرا:_ دختر قندم گریه نکن اینقدر زود احساساتی شدی
رها:_....🥹

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:44


#رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_طیبه‌رضایی
#پارت:_سی‌وچهارم


مهران:_ امروزهم خانه پر مهمان بود رسم و رسومات افغانستان خیلی زیاد است تا تمام شدن چندین ماه ره در بر میگیره مه هم بالا در اتاقم رفتم و موبایلم ره گرفته به رها زنگ زدم...
چند بوق خورد تا اینکه قطع شد و جواب نداد
رها:_ مصروف صبحانه خوردن بودم که زنگ آمد دیدم‌مهران بود مه هم‌جواب ندادم تا ایکه قطع شد...
اما...
مهران:_ موبایل قطع شد و دوباره زنگ زدم هی پشت هم بیشتر از ده باز زنگ زدم‌اما جواب نداد از طرفی‌هم‌حق داشت اما باید ازش معذرت خواهی میکردم ولی چطورش را نمیدانم‌به هرحال شنبه خوو آموزشگاه میایی رها خانم ....
رها:_ هرچی زنگ زد جواب ندادم صبحانه‌ام ره خورده رفتم در اتاقم که چشمم به چله خورد از دستم گرفته او طرف انداختمش او هم چرخیده چرخیده زیر تخت رفت بلایم در پسش... مادرم هم که رفته بود مهمانی اوووف مهران اگه تو بلای جان نمیبودی حالا مه‌هم‌در او مهمانی حضور داشتم کل روز ره خوابیدم‌ غذای شب ره نوش جان کردیم و دوباره خوابیدم‌چنان ختسه بودم که هیچ دلم‌نمیشد از خواب بیدار شوم صبح با آلارم‌موبایل بیدار شدم آماده شده و رفتم آموزشگاه داخل دفتر شدم که جناب هم رسید...
مهران:_ همه‌ای روز به مهمانی گذشت هرباری که تصمیم‌میگیرم‌جمعه زه آرام و بی سر وصدا بگذرانم جنجال‌تر میشه بعد رفتن مهمان هم‌همه یکی یکی رفتن خوابیدند هیچ‌ یک میلی به غذا خوردن نداشت وارد دفتر شدم که رها هم تازه رسید طرفم دید و هیچ گپ نزد..‌ گفتم...
علیک‌سلام
رها:_ ....
مهران:_ خوبی
رها؛_ .....
مهران:_ زبانت ره قورت‌کردی
رها:_ .....
مهران:_ هههههههه تو الان قهری
رها:_ نیی آشتی
مهران:_ راستی
رها:_ نه دروغ
مهران:_ بخاطر کار دیشبم معذزت میخوایم
رها:_ بیخودی زحمت نکش بخشیدنی در کار نیست...
مهران:_ درست اشتباه کردم عصبی شدم نفهمیدم چی میکنم چی نمی‌کنم ببخشی...
رها:_ باشه دیگه تکرار نشه...
مهران:_ درست نمیشه😊
رها:_ از مهربانی مه است اگر نیی نمی‌بخشیدمت
مهران:_ هههه باز تعریف از خود...
رها:_ 😏
تعریف نیست واقعیت است...
مهران:_ حالا که بخشیدی باید یک چیز ره برت بگویم
رها:_ بگو
مهران:_مه فردا شب حرکت میکنم، یعنی طبق چیزی‌که گفتم میخوایم برم‌ترکیه
رها:_ به‌سلامت
مهران:_🤨 همین
رها:_ هههه بلی دیگر نکند میخوایی بگویم‌تورو خدا نرو تنهایم نگذار..!
مهران:_ نه‌همچین‌توقعی ازت ندارم بیازو..
رها:_ خوبه..!

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:44


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:21


حمایت‌های‌تان‌را‌خواهانم🥰🫠

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 17:19


سه جمله تاثير گذار چارلي چاپلین

۱ - هيچ چيز در اين جهان جاودانه نيست حتى مشكلات و بد بختی هاى ما

۲- قدم زدن در باران را دوست دارم چون كسى نميتواند اشك هایم را بیبیند.

۳- بيهوده ترين روز در زندگى آن روزی است كه ما نخنديم

چارلى چاپلین ميگويد:

پس از كلى فقر، به ثروت و شهرت رسيدم.
آموخته ام كه با پول
- ميتوان ساعت خريد، ولى زمان نه
- ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه
- ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه
- ميتوان دوا خريد ولى سلامتى نه
- ميتوان لباس خواب خريد، ولى خواب راحت نه

ارزش آدمها به دارايى انها نيست به معرفت آنهاست

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 16:56


قوی باش...!
شاید دنیا بخاطر آدمهایی مثل تو
هنوز هم جای خوبی برای زندگی کردن باشد 🌼🌱

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 16:56


ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ:

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ بوت های ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ آن مرد ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ پول ﭼﻨﺪﯾﻦ فابریکه شده ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ:
ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"...

***
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوس‌اند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 16:56


#شما_فرستادید.


مادر!
پیراهن اگر تو باشی میپوشمت!
عطر اگر تو باشی میزنمت!
شعر اگر تو باشی میخوانمت!
اما تو نه ‌شعر باش، نه عطر...
پیراهنم باش بگذار بپوشمت،
بویت عطر شود و حالم شعری‌ سپید!
بگذار سروده شویم به "عشق"؛
و حالمان چاپ شود در ڪتابی
به نامِ مردی ڪ ه دیوانه‌ی «مادرش» بود..!♥️

کافه کتاب - Book Cafe

16 Nov, 05:08


2️⃣چه نوع ورزش‌هایی برای تغییر زندگی مناسب هستند؟
ورزش‌های هوازی (مانند دویدن و دوچرخه‌سواری)، تمرینات قدرتی، یوگا و فعالیت‌های تفریحی (مانند شنا) می‌توانند به بهبود سلامت جسمی و روحی کمک کنند. ترکیب این فعالیت‌ها در یک برنامه هفتگی متعادل، تأثیر زیادی بر روی کیفیت زندگی شما خواهد گذاشت

3️⃣چگونه می‌توانم بر ترس از تغییر غلبه کنم؟
ترس از تغییر در زندگی طبیعی است، اما می‌توان با تغییر روتین‌ها و تعیین اهداف کوچک، این ترس را کاهش داد. شروع با تغییرات کوچک مانند مسیر رفتن به کار یا عادات روزمره می‌تواند به شما کمک کند تا به تدریج احساس راحتی بیشتری با تغییرات پیدا کنید

4️⃣آیا مطالعه کتاب‌های خاصی می‌تواند در تغییر زندگی مؤثر باشد؟
بله، مطالعه کتاب‌هایی که بر روی رشد شخصی و توسعه مهارت‌های فردی تمرکز دارند، می‌تواند بسیار مفید باشد. کتاب‌هایی مانند “همه چیز را تغییر بده” اثر کری پترسون و “چگونه تغییر کنیم؟” اثر کیتی میلکمن پیشنهاد می‌شوند

5️⃣چگونه می‌توانم انگیزه خود را برای ادامه مسیر حفظ کنم؟
تعیین اهداف واضح و قابل اندازه‌گیری، یادداشت موفقیت‌ها و استفاده از تکنیک‌های مثبت‌اندیشی می‌تواند به حفظ انگیزه کمک کند. همچنین، ارتباط با افراد موفق و الهام‌بخش نیز می‌تواند تأثیر مثبتی بر روی روحیه شما داشته باشد

10 کاری که زندگی شما را تا ابد تغییر می دهد👇
ایجاد تغییرات مثبت در زندگی می‌تواند تأثیرات عمیقی بر روی کیفیت زندگی شما بگذارد. در زیر به ۱۰ کاری که می‌تواند زندگی شما را تا ابد تغییر دهد اشاره می‌شود:

۱. یافتن معنا در زندگی
وقت بگذارید و به دنبال پاسخ به سوالاتی درباره ارزش‌ها و اهداف خود باشید. این کار به شما کمک می‌کند تا مسیر زندگی‌تان را مشخص کنید و احساس رضایت بیشتری داشته باشید.

۲. پذیرش خود
خودتان را همانطور که هستید بپذیرید. این پذیرش به شما کمک می‌کند تا با اعتماد به نفس بیشتری به سمت اهداف‌تان حرکت کنید و از انتقادهای منفی دیگران کمتر تحت تأثیر قرار بگیرید.

۳. تمرکز بر زمان حال
سعی کنید از لحظات حال لذت ببرید و نگذارید نگرانی‌های آینده یا حسرت‌های گذشته شما را از زندگی کردن در حال بازدارد.

۴. ورزش منظم
اضافه کردن فعالیت بدنی به برنامه روزانه‌تان، حتی اگر فقط ۲۰ دقیقه پیاده‌روی باشد، می‌تواند انرژی و روحیه شما را بهبود بخشد.

۵. تغذیه سالم
تغییر عادات غذایی و انتخاب غذاهای سالم‌تر، نه تنها بر روی سلامت جسمی شما تأثیر مثبت دارد بلکه بر روحیه و انرژی شما نیز اثرگذار است.

۶. یادگیری مداوم
هر روز یک چیز جدید یاد بگیرید، چه یک کلمه جدید از زبان خارجی باشد یا یک مهارت جدید. این کار به افزایش اعتماد به نفس و گسترش دایره دانش شما کمک می‌کند.

۷. ابراز محبت
به عزیزانتان ابراز محبت کنید و از آنها حمایت کنید. این کار نه تنها روابط شما را تقویت می‌کند بلکه احساس رضایت شخصی را نیز افزایش می‌دهد.

۸. برنامه‌ریزی برای آینده
برای اهداف کوتاه‌مدت و بلندمدت خود برنامه‌ریزی کنید و اقداماتی برای دستیابی به آنها انجام دهید. این کار باعث می‌شود که احساس کنترل بیشتری بر روی زندگی‌تان داشته باشید.

۹. کاهش زمان صرف شده برای تماشای تلویزیون
با مخفی کردن ریموت کنترل تلویزیون، خود را تشویق کنید تا زمان بیشتری را به فعالیت‌های مفیدتر اختصاص دهید، مانند خواندن کتاب یا انجام پروژه‌های شخصی.

۱۰. قدردانی از آنچه دارید
هر روز چند دقیقه وقت بگذارید تا برای چیزهایی که دارید شکرگزاری کنید. این کار باعث افزایش احساس خوشبختی و رضایت در زندگی شما خواهد شد.

این تغییرات کوچک ولی مؤثر می‌توانند به تدریج زندگی شما را متحول کنند و به شما کمک کنند تا به اهداف خود نزدیک‌تر شوید.

#کلام_پایانی❤️
تغییر در زندگی نیازمند برنامه‌ریزی، آگاهی و اراده است. با پاسخ به سوالات کلیدی و اتخاذ گام‌های عملی، می‌توانید به سمت موفقیت حرکت کنید و کیفیت زندگی خود را ارتقا دهید.

کافه کتاب - Book Cafe

13 Nov, 18:35


سهمِ امشب بابت تاخیر معذرت میخوام🥰

کافه کتاب - Book Cafe

13 Nov, 18:35


رها:_ فهمیدم پس یعنی نمیخایی بگویی درست نگو همچین مشتاق شنیدنش هم نیستم میدانی بارها با خودم میگم کاش تو از ترکیه هیچ نمییامدی...
مهران:_ نگران نباش دوباره برمیگردم فقط منتظر استم‌این نامزدی تمام شوه بعدش از شر من خلاص میشی
مهران:_ هروقت‌‌هم تو برای ازدواج آناده بددی میایم...
رها:_ عالی است
مهران؛_ که اینطور
رها:_ بلی
مهران: خوبه
پس بلند شو بریم چله بخریم وقت نداریم زود شو
رها:_ تو برو وسایلم ره بگیرن میایم
مهران:_ تصمیم‌گرفتم بعد نامزدی ربم دوباره ترکیه قبولی دارم راحت میتانم رفت و آمد کنم کسی از تصمیمم‌آگاهی نداره به جز مهدی
بار ها با خودم میگویم‌مهران وقتی تو دوستش داری چرا میری اما‌ حقیقت ای که درمورد زندگی رها میدانم عذابم میته نمیتانم به چشمایش دیده دیده برش دروغ بگویم...
رها:_ چه چیزی مهران را مجبور به ازدواج کرده را نمیدانم اما از رفتنش ناراحت شدم احساس میکنم در نبودش بتانم خوب باشن اما وقتی نبودش را تصور میکنم برم‌سخت تمام میشه و بیشتر از همه‌چیز دانستن اینکه دختر دیگه یی ره دوست داره اذیتم میکنه یکی بگویه وقتی دوستش نداری وقتی نمیخایی اش وقتی ازش متنفری چرا همه‌ای اینا اذیتت میکنه.‌‌‌‌.‌‌‌


ای تو با روحِ من از روزِ اَزل یارتَرین
کودکِ شعرِ مرا مِهر تو غمخوارتَرین

گر یکی هست سِزاوار پَرستش به خدا
تو سزاوارتَرینی تو سزاوارتَرین

عِطر نامِ تو که در پَرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یادِ تو سرشارتَرین

ای تو روشنگر ایّامِ مَه آلودهِ عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارتَرین

می توان با دلِ تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دلِ من راز نگهدارتَرین

کافه کتاب - Book Cafe

13 Nov, 18:35


#رُمانِ‌:_ دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_ طیبه‌رضایی
#پارت:_ سی‌ام

رها:_ مه فقط حرف های دلم ره گفتم اما واقعاً حقیقت بود چرا باید سکوت کنم با شنیدن حرف‌هایم عصبی شد امان از عصبانیتش بازویم ره محکم گرفته و برد داخل اتاقش خوب بود که همه مصروف بودند اکر کسی میدید پشتم بدون فهمین موضوع نامزدی گپ جور میکردم در راهرو هرچی گفتم بازویم ره ایلا اما هیچ اهمیتی نمیداد مهران وقتی عصبی میشه زور کسی برش نمیرسه حقیقتاً ازش میترسم مره برد و سر یکی از کوچ ها پرت کرد چون یکباره پرتم کرد خوردم به زمین و کف دستم افگار شد گریه‌ام گرفته آخر خدایا چرا ای آدم ره همرایم روبه رو کردی از زمین بلند شدم تا میخواستم چیزی بگویم که گفت‌‌‌‌...
مهران:_ بردمش داخل اتاق میخواستم سرکوچ بشانمش اما افتید روی زمین مه هم مهربانی نکردم و گفتم...
بشین و دو دقیقه بدون جنجال به حرفم گوش کن یک هفته از پشتت میدوم بس است دیگه خسته‌ام کردی...
رها:_ ....
چیزی نگفتم و سرکوچ نشستم که گفت‌.‌‌‌‌‌.
مهران:_ چرا درست رویه نمیکنی همرایم مگه اینکه ما نمیخاییم باهم ازدواج کنیم اما مجبور ما کردن تقصیر مه است؟
رها:_ میتانستی بایستی مقابل شان اما نشدی و مخالفت نکردی
مهران:_ درست است نکردم اما دلیلش این نیست که دوستت دارم مجبور بودم
رها:_ نبودی مهران نبودی
مهران:_ وقتی از هیچ‌چیزی خبر نداری بیخودی قضاوتم نکن
رها:_ پس بگو چرا مخالفت نکردی
مهران:_ دلیلش ره نمیتانم بگویم فقط همینقدر بدان هر چی بوده بخاطر خانواده‌ام است‌‌‌‌‌....

کافه کتاب - Book Cafe

13 Nov, 18:35


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

12 Nov, 14:01


این هم‌سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

12 Nov, 14:01


مهران:_ کارهای امروزم ره تمام کردم‌ رفتم پیش رها داخل صنف بود صدایش کردم‌و گفتم...
رها:_ داخل صنف‌ام بودم امروز قرار بود یک تابلو با آبرنگ نقاشی کنم تازه شروع کرده که مهران خان آمد و صدایم کرد رفتم پیشش....
رها:_ بفرما
مهران:_ بریم
رها:_‌کجا
مهران:_ پیکنیک
رها:_ مسخره‌ام‌ میکنی
مهران:_ خوب کجا بریم دیگه چله خریدن میریم
رها:_ خووب باکی
مهران:_ هیچ‌کس مه و تو
رها:_ مه جایی نمیرم
خشوجانم ره بگو مه بچه‌ات ره به خواست خودم‌نگرفتم که ای قسم‌ استی مه هم دوستش ندارم و این مجبوریت هم تقصیر مه نیست بهتر است یک‌قدم پیش بگذاری
مهران:_ درست حرف بزن
رها:_ چیزی اشتباهی نگفتم حقیقت ره گفتم تو هم سعی نکو خودت ره برم‌معلم جلوه بتی مه زیر دست و زیر فرمان تو نیستم...
مهران:_ رهاا ضد نکو بیا بریم‌مادرم‌نمیتانه همرای ما دوکان در دوکان‌‌بگرده تو هم‌که خریدت از یک‌دوکان خریده نمیشه حله دیگه..
رها:_ وقتی با نرگس و دیگرا میره خرید دوکان در دوکان رفته رفته میتانه پاهایش درد نمیکنه حالا درد داره عجب...
مهران:_ دیگه هرچی میگفتم در جوابم چیزی میگفت آه که دختر خیلی زبانش‌دراز است..
مه‌هم‌چیزی برش‌نگفتم حقیقتاً برش حق میدادم مادرم باید همرای ما میرفت حداقل برای یکیش اما مادرم در مورد هیچ چیز قدم‌پیش نمیگذاره چیزی هم‌که در نورد نامزدی به کار میشه ره‌به خانم کاکایم میگه او انجامش میته اما وقتی خودش میخواست چیزی بخره همه جا ره میگشت تا بتوانه یگان چیز خوب برش پیدا کند حتی اگه بگویم بیا برین هم‌به حرفم‌گوش نمیکنه مه هم از بازوی رها گرفته و به زور داخل اتاق کاری‌ام بردمش...

کافه کتاب - Book Cafe

12 Nov, 14:01


#رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_طیبه‌رضایی
#پارت:_بیست‌ونهم


ای که آرامِ دل و نورِ دو چشمانِ منی،
غیرِ عشق تو به دل، هیچ تمنای منی.

شب به یاد تو سحر گشته و خوابم نَبُوَد،
ماه و خورشید به پیش تو تماشای منی.

دل که دیوانه شد از شوق نگاهِ دلبر،
بی‌خبر از همه جا، گوشهٔ دنیای منی.

هر کجا می‌روم، از عشق تو نامی باشد،
بس که شیرین شده‌ای، عشق به معنای منی.


مهران:_ رفتار رها واقعاً عصبانی‌ام میکرد چی‌میشه کرد دیگر باید ناز دلبر را خرید.🫠
امروز باید میرفتیم چله خریدن دوهفته هم با رفت و آمد خانه‌ای رها و خرید میگذره و آخر‌هفته در یکی از بهترین‌سالُن‌ها عروسی علی ره برگزار‌میکنیم‌ کاکایم در قید حیات نبود و پدرم هم هیچ کمی برای علی نگذاشت تا جایی که توانست کاری‌کرد که علی نبود پدرش ره احساس نکند.
رها:_ رفتار مهران با مه 160 درجه تغییر کرده خیلی بد شده بیشتر اخطار میته و داد میزنه یک رقم‌هایی همش خودش ره صاحب‌ام نشان میته اما ازش نمیترسم دد قصه‌ایش هم‌نیستم امروز باید بریم چله خریدن وقتی خوشی در کار نباشد چله خریدن هم دلخوشی نداره حقیقتاً اصلاً دلم به رفتن نیست اما مادرجانش زحمت کشیده و با مادرم‌همه چیز ره هماهنگ‌کرده خودشان هم یک‌قدمی برای خرید کردن‌ پیش نگذاشتند همچنین ارزش خاصی پیش‌شان ندارم این عروسی نه تنها مجبوریت مه و مهران است که‌ احساس‌میکنم مادرش هم دوستم نداره.....

کافه کتاب - Book Cafe

12 Nov, 14:01


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:31


ولی...

تو یاد بگیر مثل بقیه نباشی ، بایست

🟣پای خودت
🟣هدفات
🟣آرزوهات

پای اینا بایست و بجنگ .

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:30


اگر امروز حتي يك كلمه بیشتر از دیروز بدانید بدون شك شما از امروز شخص دیگری هستید.

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:30


آنجا که سعدی میگوید؛

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تاشب نرود صبح پدیدار نباشد...

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:30


محمدرضا طاهری در جوابِ بدیِ آدم‌ها
خیلی قشنگ نوشته:
جهان را بر ما سخت کردی،
بعید است خدای ما بر تو آسان بگیرد..

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


مهران هم یک لباس را خوش کرد واقعا هم خیلی مقبول بود پایین اش با تکه های کوچک و رنگارنگ و آیینه کار شده بود بالایش هم بیشتر با یخن سنتی و آویزه ها آستین کوتاه گک داشت
مهران:_ فروشنده لباس ها را آورد مه هم یکتا مقبول را خوش کدم گفتم...
مهران:_ این لباس مقبول است اما یک بدی داره
رها:_ چی بدی داره هیچ رقم نیست سیس است دیگه
بهار:_ آستین کوتاه داره پسر کاکایم یک کم قید گیر است😁
رها:_ ههههه به ای نمیگن قید گیری ای ذهنش عقب مانده است
مهران:_ خوو خی ای رقم است
رها:_ هاااا
نرگس:_ پس چی‌بگیریم
رها:_ هیچ دیگه همین را می گیریم
مهران:_ مه نمیمانم
رها:_ تو چی کاره
مهدی:_ واا مهران اینا میپوشن باان هرچی دلشان میشه بگیرن
مهران:_ نیی نمیشه حالا که رها خانم دلش میشه‌مم مخالفت میکنم
رها:_ اصلا به تو‌چی مگه تو میپوشی باز دلت هرکاری میکنی بکن مه کاری ندارم هرچی دلم میشه را می‌گیرم در قصه ات هم نیستم
مهران:_ راستی خی بگیر مگم نرگس نمیگیره
رها:_ ههههه نه بابا حالی به جای نرگس تو تصمیم میگیری
نرگس:_ لالا توره امروز چی شده از اوپیش که این رقم نبودی
فروشنده:_ خوب چطور میکنین اگه میخایین مدلهای دیگه هم هست
رها:_ نخیر بیادر جان ما همی را میگیریم
مهران:_ نیی نمیشه
رها:_ مهران بس است دیگه اگه این بار چیزی بگویی از همینجا مستقیم میرم خانه هیچ نمیگیرم
مهدی:_ اوهاااا عجب اخطاری
بهار:_ هههه
مهران:_ درست است بگیرین هرچی دلت میشه بگیرین
رها:_ بیازو میگیرم
مهدی:_ وووی مهران ایقه زود ترسیدی و تسلیم شدی
مهران:_ رها واقعا سر هر چیزی یک چیز میگفت که مه را بیش‌از حد عصبی می‌کرد مم گفتم هر چی دلتان میشه بگیرین
رها:_ عجب آدمی فقط که خودش میپوشه اصلا حالی زمانه تغییر کرده و مهران قید گیری های بیجا میکنه...

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


#رُمانِ‌:_ دَستِ‌تقدیر
پارت:_ بیست‌و هشتم
نویسنده:_طیبه‌رضایی

رها:_ بعد از گشتن زیاد بلاخره ما سه تا یک‌جوره لباس بف خریدیم تا بعد از غذا بپوشیم که مهدی گفت..
مهدی:_بریم نان بخوریم مه‌گشنه شدیم
مهران:_ باشه بریم
رها:_ رفتیم در یک رستوران نزدیک در یک میز شیشتیم
مهران:_ خوب دخترا چی میل دارین
نرگس:_ کباب بخوریم دیگه
رها:_ واای نیی غذاهای گوشت دار خوشم نمییایه
نرگس:_ چرا جانم مگه چی شده
رها:_ هیچ زیاد با معده ام سازگاری نداره
مهران:_ وووی کورت شوم
رها:_درد
مرض داری در هرچی دخالت میکنی
مهران:_ هااا میخری
مهدی:_ بس است دیگه
مه به همه پیتزا شفارش‌میتم سیس است
مهران:_ در‌حال گپ زدن با رها بودم که مهدی گفت بس است دیگه و قرار شد پیتزا سفارش بته همه موافقت کردن
رها:_ غذا را خوردیم اینبار رفتیم طرف لباس افغانی داخل دوکان شدیم در حال دید زدن به لباس ها بودیم
مهران:_ دخترها این لباس تان را‌ مه خوش میکنم
رها:_ بروبابا تو کجا سلیقه خوب داشتن کجا
مهران:_ تو دیگه زیاد مره کم میزنی باز نشانت میتم
رها:_ برو خوش کو ببینم سلیقه ات را
نرگس:_ رها برادرم واقعاً خیلی خوش سلیقه است
رها:_ 🙄 فکر نکنم
بهار:_ باز ببین
مهدی:_برای دیگرا فکر نکنم اما به تو بخی خوبش خوش میکنه😉
رها:_این همرای مه‌لج داره فکر نکنم کدام چیز خوبیش برم خوش کنه حتما یک چیز بدرنگ اش‌ را خوش میکنه
مهدی:_ هااا هاا تو در دل خود خوش کو
فروشنده آمد و ....
فروشنده:_ بفرمایین چه چیزی میخاستن
نرگس:_ ما لباس افغانی میخاییم
فروشنده:_ درست برای چی وقت
مهران:_ برای پنج شنبه بخیر
فروشنده:_ درست است پس لطفا یکدقه منتظر باشید میارم امروز تازه چند دست لباس مدل جدید آوردیم
رها:_ فروشنده رفت و لباس هارا آورد...

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


بلاخره لباس هارا خریدیم و بیرون شدیم ساعت از ۳ گذشته بود
رها:_ خووب فکر کنم تمام شد دیگه خانه بریم
مهران:_ نه هنوز خرید ما مانده
رها:_ خووب برو بخر کی راهت را گرفته
مهران:_ بریم
رها:_ کجا
مهدی:_ حالی دیگه نوبت ما است این چند ساعت ما از پشت شما آمدیم حالی شما از پشت ما بیایین حله
نرگس:_ هههه میخایین تلافی کنین
مهدی:_ هااا دیگه
بهار:_ اصلا ما میریم خانه شما بگردین بخرین دیگه
مهران:_ اورقم نمیشه دیگه ما در نوبت شما نگفتیم ما میریم خانه حالی شما چرا میگین
رها:_ خوب ما میریم به شب آمادگی بگیریم هرچی نباشه شب مهمان داریم
بهار:_ کی میایه؟
رها:_ شما دیگه
نرگس:_ کی گفته مها میایم
رها:_ مه
نرگس:_ نیی نمیشه مه شب میرم خانه خودما
بهار:_ نرگس باید بریم کمی کار داریم😉
مهران:_ کسی جایی نمیره از خانه آمدین و دوباره میرین خانه
رها:_ اما...
مهران:_ اماا نداره همین که گفتم
بها:_ واااا مهران
بهار:_ اما مهران اگر نریم پس چی وقت بریم‌
مهران:_ لزومی نداره برین
نرگس:_ مه به مادرم زنگ میزنم ازش اجازه میگیرم
مهران:_ نررررگس وقتی میگم نمیرین پس یعنی نمیرین
رها:_ فقط...
مهران:_ 😠
رها:_ درست هر طور راحتید
نرگس:_ درست است نمیریم
مهران:_رها میخواست نرگس و بهار بره خانه شان اما اجازه ندادم بگذار بفهمه ضد کردن یعنی چی
به دو فروشگاه دیگه هم رفتیم چیزهای لازم را گرفتیم و حرکت کردیم طرف خانه
رها:_ میخواستم نرگس و بهار بره خانه‌ای ما اما مهران نماند رفتیم به طرف موتر قبل از این که مهدی باز بره سیت پشت مه شیشتم نرگس و بهار هم آمد...
بلاخره بعد از چند دقه خانه رسیدیم شام شده بود با کمک مهران خرید هارا داخل آوردم و اونا هم رفتن از وقتی که او لباس افغانی‌ره به‌دل خود گرفتم مهران خوده عصبی گرفته تا حالی

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


این‌هم سهمِ‌امروز🥰

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 12:29


رفتم داخل خانه مادرم در صالون نشسته بود
رها:_ سلام به مادر قندم
زهرا:_ سلام‌دخترگلم چطور استی خرید تان تمام شد
رها:_ هاا تمام شد مادر جان
زهرا:_ بیار ببینم چی خریدی
رها:_ گفته‌پدرم بازار ره جمع کرده آوردم هههه
لباس ها را مادرم‌را نشان دادم
زهرا:_ مقبول است لباس افغانی اش هم خوب است خوب خوش سلیقه یی
رها:_ اهههم مهران خوش کده
زهرا:_ خووبه تبریک باشه
رها:_ تشکر
زهرا _ دخترم برو اتاقت کالایت را تبدیل کو پدرت بیایه نان میخوریم
رها:_ درست است مادرجان
رفتم در اتاقم حمام کردم موهایم را شانه کردم که مادرم صدا زد برای نان خوردن رفتم پایین پدرم هم آمده بود سلام دادم
رها:_ Hello Father
پدرم را پدر جان میگفتم از زمانی که انگلیسی ره شروع کردم فادیر میگم پدرم هم عادت کرده وقتی پدر میگم هیچ جواب نمیته اما وقتی فادیر میگم خیلی زود جواب میته😇
پدر رها:_ سلام دخترک یکدانه مه چطور استی
رها:_ شکر خوبم چی آوردی😉 بتی دیگه گشنه شدم
از زمانی که خورد بودم پدرم هرباری که از کار میامد برم خوراکی میاورد حتی تا امروز
همه غذای شب را با آرامش نوش جان کردن اما مه هیچ دلم نشد و رفتم بالا هرشب قبل خواب آلارم ساعت را روشن‌میکردم تا صبح زود بیدار شوم امشب از خسته گی زیاد حوصله هیچ چیز را نداشتم
مستقیم رفتم خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم به ساعت دیدم ۹ صبح بود واای خدا دیر شده اوووف رفتم دست و صورتم را شستم رویم‌را ضدآفتاب زدم مانتویم را پوشیدم و حرکت کردم طرف آموزشگاه اما نمیدانم مثل هر صبح نیستم و بی حال استم حتما بخاطر خسته گی زیاد است
مهران:_ بعد از اینکه رها را به خانه اش رساندم رفتیم خانه از دست که گشتیم هیچ پای در پایم نمانده بود رفتم در اتاقم و بدون اینکه غذای شب را بخورم خوابیدم
صبح زود مثل همیشه از خواب برخاستم و طبق عادت همیشه گی کارهایم را انجام دادم و رفتم به آموزشگاه که رها هنوز نیامده بود او هرروز زودتر از‌مه‌می رسید کارهایم را انجام دادم به ساعت دیدم ۹ و ۳۰ و رها نامده بود باخود گفتم چطور تا هنوز نیامده که دروازه باز شد و رها داخل آمد و گفت...
رها:_ به آموزشگاه رسیدم رفتم به دفتر که مهران آمده بود گفتم...
رها:_ سلام
مهران:_ علیکم از سلام
به نظرم هیچ نمییامدی بهتر بود
رها:_ معذرت میخایم کمی دیر شد
مهران:_ کمی
۲ و نیم ساعت از وقت شروع کارت گذشته باز میگی کمی ناوقت شد
اگه بار دیگه این رقم ناوقت آمدی باز هیچ نیا
رها:_ درست است معذرت خاستم دیگه لازم نیست ایقدر صدایت را بالا ببری
مهران:_ عجب آدمی هم بدهکاری هم طلب کار از دستی که برت روی دادم سر شانه ام بالا شدی
رها:_ از حرف هایی که مهران می گفت ناراحت میشدم از طرفی هم بالای خودم عصبی بودم و نمیتانستم چیزی بگویم تقصیر خودم بود تنبلی کردم باید آلارم ساعت ره روشن میکردم از طرفی هم حوصله هیچ چیز را نداشتم
رها:_ درست است دیگه تکرار نمیشه
مهران:_ می بینیم باز حالی برو کارت را شروع کو
از اینکه رها دیر آمده بود عصبی نبودم اما خاستم حاضر جوابی هایش را تلافی کنم رها امروز برعکس همه ی روزها آرام و خونسرد بود
رها:_ رفتم سرجایم و شروع کردم به کارم چند تا کار بود اونا ره تمام کردم به ساعت دیدم یک بجه بود نه شب نه صبح نان نخورده بودم از دستی که عجله داشتم برای چاشت هم نان نیاورده بودم اوووف حالی باید برم از بیرون یگان چیز بخرم
مهران:_ چاشت شد و ساعت هم یک...
رها:_ از جایم بلند شدم تا برم بیرون یگان چیز بگیرم که مهران گفت...
مهران:_ کجا بخیر
رها:_ میرم بیرون غذا خوردن
مهران:_ صبر کمپیوتر ره خاموش کنم‌میریم
رها:_ کی‌گفته مه همرای تو میرم
مهران:_ درست گپ بزن..
رها:_ نزنم چی
چی میتانی
مهران:_ ببین اصلاً حوصله‌ای رفتارهایت ره ندارم اگر خوب شدی که خوب اما اگر نشدی بعد این نامزدی بدون وقفه آمادگی مراسم عروسی ره بگیر
رها:_ اگر فکر میکنی ازت میترسم باز کاملاً در اشتباهی‌‌....

کافه کتاب - Book Cafe

11 Nov, 04:06


Never forget that God will save you from hardships and sorrow.
هیچوقت یادتون نره که خدا شمارو از سختی‌ها و از هر اندوهی نجات میده🤍🤍

کافه کتاب - Book Cafe

10 Nov, 18:44


مائیم که از باده ی بی جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

مائیم که بی هیچ سرانجام خوشیم

#مولانا

کافه کتاب - Book Cafe

08 Nov, 14:35


عزیزان امشب رُمانِ دَستِ تقدیر نشر نمیشود.

کافه کتاب - Book Cafe

08 Nov, 04:37


آدینه‌تان بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 18:03


25 جمله‌ی که خوشبختی می‌آورد:

1- در مجلس کسی را نصیحت نکنیم.

2- به هرچیزی نخندیم. به هر قیمتی مجلس را نخندانیم!

3- بدون اجازه کسی از او فلم و عکس نگیریم.

4- میزان درآمد و معاش دیگران به ما ربطی ندارد.

5- کسی که در موبایل خود عکسی به ما نشان داد عکس‌های قبلی و بعدیش را نبینیم.

6- تا در مجلسی نشستی، سریع 2 تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده‌ای را به رخ دیگران نکشی.

7- خودت را صاحب نظر ندانی، تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.

8- لهجه دیگران را مسخره نکنیم.

9- تا از خانه کسی بیرون آمدیم و دروازه را بستیم، شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.

10- آشغال را از موتر بیرون نریزیم.

11- از چت خصوصی اسکرین شات نگیریم.

12- به پشت چوکی پیش‌رو فشار نیاوریم.

13- رعایت نکردن قوانین رانندگی و ترافیکی نشانه چالاکی ما نیست.

14- از کسی ناراحت هستی خودت برو برایش بگو.

15- حرف ناحقی را که نمی پسندی تائید نکن.

16- هیچ وقت قسمی زندگی نکن که سعی کنی همه را از خودت راضی نگه‌ داری.

17- سعی کن هر روز یاد بگیری.

18- هرگز در صحبت با دیگران راجع به خودت بد حرف نزن.

19- سعی کن راحت نه بگویی، از نه گفتن نترس.

20- از بله گفتن هم نترس.

21- اول با خودت مهربان باش به خودت برس هرکی هم هرچی گفت اعتنا نکن.

22- سعی کن ببخشی، اما فراموش نکن.

23- هرگز سطح خودت را به اندازه طرف مقابلت پایین نیار.

24- به کسانی لطف کن که ارزشش را داشته باشند، لطف تورا وظیفه ات ندانند.

25- با کسی که ازش خوشت نمیاید، همنشینی نکن. (دو رو نباش)

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 16:31


خسته‌ام از زندگی از مثلِ زندان بودنش...
این نمایش درد دارد کارگردان بودنش...

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 16:08


#درود_شریف


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، ڪَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد🦋

🎗اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، ڪَمَا بَارَڪْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد

شب جمعہ هست و صلوات بفرستین بہ حضرت محمد مصطفیﷺ🤍




#SHABO 🦋

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 15:58


وقتی شمس تبریزی از قونیه رفت و مولانا را تنها گذاشت، مولانا در غم و اندوه بزرگی فرو رفت. چند روز که گذشت، طاقت‌اش تمام شد و یکی از پسرهایش را با یک دوست مورد اعتمادش روانه کرد تا شمس را پیدا کنند و دوباره با خود بیاورند. او به پسرش گفت که اگر شمس برنگردد، انگار تمام زندگی‌اش به تاریکی فرو می‌رود.

آن‌ها بعد از جست‌وجوی بسیار، شمس را در شهری دیگر پیدا کردند و پیام عشق و دلتنگی مولانا را به او رساندند. شمس هم که از محبت مولانا خبر داشت، تصمیم گرفت دوباره به قونیه برگردد. و مولانا این شعر را سرود👇🏾

بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بِنِشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دلِ سبک‌رو به یمن به دلبر من
بِرِسان سلام و خدمت، تو عقیق بی‌بها را

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


این‌هم سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


مهران:_ با حرفهایی که برش گفتم گریه کرد و بعد داخل شدن یکی به دفتر او بیرون رفت دلم میشد از پشتش برم اما نرفتم..
رها:_ در صحن حویلی بودم چشمهایم اشکی بود که الیاس آند طرفم‌دیده گفت...
الیاس:_ رها چیشده چرا گریه داری
رها:_ چیزی نیست
الیاس:_ چطو چیزی نیست تو خو گریه میکنی...
مهران:_ از کلکین دیدم که رها روی حویلی ایستاد است و الیاس هم‌روبه رویش از دفتر بیرون شده رفتم که او دوتا باهم گپ میزدن رها میگفت چیز مهمی نیست گفتم...
اینجه چی گپ است
الیاس:_ چیزی نیی از رها یک سوال پرسیدم
رها بریم داخل صنف
مهران:_ رها برو داخل دفتر
الیاس:_ اما صنف ما چنددقه بعد شروع میشه
مهران:_ شروع شد میایه
الیاس:_ چرا باید دفتر بره مه میخوایم ازش چیزی بپرسم
مهران:_ خوب بپرس همین الان‌
الیاس:_ اصلاً به شما ربطی نداره به کدام‌عنوان اینطور برخورد میکنید و اجازه نمیتین همرایش‌گپ بزنم
مهران:_ به عنوان نامزد آینده‌اش
الیاس:_ نامزد
رها شما باهم نامزد میکنین؟؟؟؟
رها:_ نیی همچنین چیزی نیست
مهران:_ ای فعلا مخالفت میکنه اما حتماً این نامزدی صورت میگیره توره هم‌دعوت خاد کردم

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی
پارت:_ بیست و چهارم


مهران:_ صبر باید گپ بزنیم
رها:_ گپی برای گفتن ندارم
مهران:_ اما مه دارم
رها:_ وقت ندارم
مهران:_ باشد پس خلاصه میکنم..
فردا یا پس‌فردا آماده باش باید خرید نامزدی ره شروع کنیم..
رها:_ مه نمی....
مهران:_ مه نپرسیدم میخایی یا نه همه با ای ازدواج موافق است تو هم بهتر است قبول کنی و بیشتر ازی خودت ره پیش چشم دیگرا بد نشان نتی...
رها:_ ای ازدواج نمیشه و نمیگذارم که شود حتی اگه به قیمت جانم هم شود
ای گپ ره گفتم که مهران پیش آمد تا جایی که پس رفتم و به دیوار برخورد کردم که گفت...
مهران:_ تا امروز هرچیزی که خواستم و بخاطرش تلاش کردم ره به دست آوردم تو هم جز همان خواسته ها و تلاش‌هایم استی و حتماً ای ازدواج سر میگیر ای ره برت قول میتم حتی اگه نخوایی بازهم همسرم میشی حالا هم هرجایی‌که میخوایی برو...
رها:_ با حرف‌هایش تمام‌بدنم‌سرد میشد ای همه مدت فکر میکردم‌ مهران کسی ره دوست داره اما نداشته حرف‌های پدرم و حرف‌های مهران هردو مثل خنجری بود که در قلبم داخل شده بود و به شدت ویرانم کرده بود بی اختیار قطره اشکی از چشمانم ریخت که دروازه اداره باز شد و کسی داخل آمد مه هم‌رفتم بیرون...

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


رضا؛_ مخالفت ره بس کن هیچ فایده یی نداره بیشتر ازی مجبورم نکو همرایت بد رفتار کنم
رها:_ اما پدر خواسته ی مه چی ای ذره یی برتان اهمیت نداره
رضا:_ سوال و جواب نکو این همه سال تو در ای خانه فقط بخاطر خواسته ی مادرت بودی هیچ وقت قبولت نداشتم و ندارم ای ره خوب در مغزت جای بتی
رها:_ با ای حرف پدرم‌ دلم‌شکست یعنی‌دوستم نداره و نداشته و این‌همه سال از روی اجبار برم‌ محبت میکرد بدون ایکه آب بگیرم‌دوباره برگشتم به اتاقم تا صبح خوابم‌نبرد حرف پدرم آنقدر رویم‌تاثیر گذاشته بود که تا زمانی که توانستم گریه کردم‌این‌همه‌مدت فکر میکردم‌اینا واقعا دوستم داره مه تنها دخترشان استم اما نه گاهی آنطور که خیال میکنی اتفاق نمی افتد تا جایی که دیگه کم آوردم بریدم چندین ساعت بیدار بودم تا اینکه خوابم برد
وقتی از خواب بیدار شدم هوا کاملا روشن شده بود حتی نماز صبح‌ام قضا شده بود دست و رویم‌را شستم و آماده شدم‌برای آموزشگاه رفتن اووف که نمیخواستم گل صبح چهره مهران را ببینم حرکت کردم و بعد چند دقه‌یی به آموزشگاه رسیدم وسایلم ره داخل دفتر ماندم و برآمدم که مهران داخل شد و گفت...
مهران:_ بعداز دیدن صمیمیت الیاس و رها تصمیم قاطعانه گرفتم خواستم تا با رها ازدواج کنم شاید سخت باشد اما میگذرد ای ره هم به فامیلم گفتم اونا هم از تصمیمم خوشحال شدن فقط ماند رها که او هم راضی میشه گزینه‌ی دیگه‌یی نداره رفتم آموزشگاه داخل دفتر شدم که رها میخواست بره بیرون گفتم...

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


رُمانِ:_ دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی
پارت:_ بیست و سوم

رها:_ بعد از شوخی و مزاح با الیاس به کارهایم رسیده‌گی کرده رفتم خانه در طول روز تمام‌سعی ام‌را کردم تا با مهران‌هم صحبت نشوم برای شب غذا پخته کردم‌ و دسترخوان را انداختم و غذا را چیدم تا میخواستم‌برم‌بالا پدرم گفت...
رضا:_ رها بیا نان بخور صبح هم چیزی نخوردی مطمئن استم‌نان چاشت هم نخوردی
رها:_ نوش جانتان پدرجان اما مه اشتها ندارم
رضا:_ زود باش بیا سر دسترخوان بشین خودت اخلاقم ره میفهمی اگر اعصابم را خراب کنی باز بیشتر ناراحت میشی
رها:_ پدرم‌وقتی عصبی میشد خودش ره کنترول نمیکرد هرچی دم دستش میامد ره میزد رفتم سر دسترخوان گرچه اشتها نداشتم اما بازم از ترس پدرم کمی خوردم حقیقتاً آدم‌ترسویی بودم نان خورده دسترخوان ره جمع کردم ظرف ها ره شستم رفتم بالا در اتاقم کمی درس داشتم اوناره خواندم خیلی تشنه شده بودم به جگ دیدم آب نداشت رفتم تا آب بیارم که پدرم از اتاقش بیرون شد روبه مه کرده گفت..
رضا:_ با مهران گپ زدی
رها:_ بخاطر چی
رضا:_ نامزدی تان
رها:_ پدر لطفاً یکبار گفتم نمیخوایم شما چطور میتانین با یگانه دخترتان اینطور برخورد کنید
رضا:_ تو برم یاد نتی چطور همرایت رفتار کنم آمادگی ات ره بگیر ای نامزدی و عروسی حتمی است دو هفته هم بیشتر وقت نداری
رها:_ اما پدر ما همدیگه ره نمیخاییم در ضمن تازه ۱۹ سال سن دارم هنوز برای عروسیم خیلی وقت مانده مه هنوز به هیچ از آرزوهایم نرسیدم
رضا:_ بس دیگه بیشتر از ای اعصابم‌ره خراب نکو و مجبورم‌نکو سرت دست بلند کنم و به زور بقبولانمت
رها:_ یعنی این کار ره به خاطر او پسری که فقط چند وقت میشه در زندگی تان پیدا شده با دخترتان که چندین‌سال میشه دخترتان است انجام میدهید؟

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 13:54


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 07:47


https://t.me/+m2_tBI3fxI00ZjBl


سلام علیکم وقت بخیر به کلبه شبو اگر خواستید جاین شوید تشکر 🦋

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 07:46


https://t.me/KOLBESHABO1

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 07:41


این هم پادکست ۲۸ روزه ي معجزه شکرگزاری که براتون گذاشتیم امیدوارم براتون مفید تموم شده باشه، و اون مطلبی رو که باید ازش گرفته باشین،
خواستم یه چیزیو براتون یاد آوری کنم، دقیقا ۲۸ روز قبل من اولین ایپیوست این فایل رو اینجا براتون نشر کردم، و شایدم بعضی از ایپیوست هاش رو هر روز نتونستم نشر کنم و جاش دوتا رو یه روز نشر کردم، ولی در هر صورت خدارو شکر تمومش کردیم،
عزیزان همین قدر که این۲۸ روز زود گذشت باید بگم عمرمون هم همینجوری زود میگذره و ما در عجب میمونیم که چیقدر زود گذشت، و کاری که براش برنامه ریزی داشتیم رو نتونستیم انجام بدیم ، یا هم قدر آن عزیزی رو که باید می دانستیم ندانستیم
شایدم آدم خوبی که باید میشدیم و نشدیم و دگه دیر شده بود!
تا دیر نشده بیاین کار های که میخاییم رو انجام بدیم.
❤️

کافه کتاب - Book Cafe

07 Nov, 07:33


معجزه شکرگزاری قسمت۲۸

کافه کتاب - Book Cafe

06 Nov, 14:50


معجزه شکرگزاری قسمت۲۷

کافه کتاب - Book Cafe

06 Nov, 07:42


این‌هم‌سهمِ امروز🥰

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


رُمانِ دَستِ تقدیر
نویسنده:_ طیبه رضایی
پارت:_ هفتم

زمان و روزها به سرعت نور میگذشت
این روزها حس عجیبی داشتم حسی که بیانش نمیتوانستم همه چیز خفه کننده بود ناراحت کننده بود دلم میشد فقط گوشه یی آرام و ساکت بنشینم و باکسی حرف نزنم‌گاهی هم‌ دلم میشد گریه کنم بی خبر از اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد به روزمره گی هایم ادامه میدادم در طول این اوقات کاکایم شان هم از ایران آمدند و خانه یی گرفتن و بعد از مدت کوتاهی جابجا شدند پدرکلانم هم که خانه ی ما بود خواست تا یک شب فامیل عمه ام و کاکایم‌ره دعوت کنیم و یکجا غذای شب ره نوش جان کنیم طبق خواسته ی او امشب عمه ام و کاکایم‌با فامیلش آمدند همه ی ما یکجا غذا ره خورده و بعد از غذا هم گرد هم نشسته بودیم که پدرکلانم شروع کرد به صحبت کردن گفت:_
محمدحسن( پدرکلان رها):_ خیلی خوشحالم که امشب همه ای شماره یکجا میبینم همه ی تان از حال و روزم خبر دارین میدانین که نفس تنگی دارم و مشکل قلبی مُردن‌حق است میخایم‌ بگویم‌اگر روزی مره چیزی شد دل تان را کلان‌بگیرین خودتان ره از دست نتین ای راهی است که یک روز نه یک‌ روز همه ی ما در پیش میگیریم
رضا(پدر رها):_ پدرجان این چه حرفی است که میگویید خدانکند
محمدحسن:_ حرف نیست حقیقت است بعد از من مثل حالا با یکدیگرتان خوب باشید از حال همدیگر تان‌باخبر باشید در روز های غم و شادی پشت هم باشید کنار هم‌باشید دست همدیگر تان ره در هر حالی که بودید رها نکنید ای آخرین خواسته و وصیّت من به شماست
رها:_ از حرف های پدرکلانم احساس ناراحتی میکردم‌ در دلم آشوبی برپا بود که بی قرارم می کرد احساس میکردم باما خداحافظی میکند از جایم بلند شده به اتاقم رفتم چنان گریه ام گرفته بود که کنترول اش نمیتوانستم مه هم گریه کردم مثل شعر محمد علی جوشایی که میگفت..
از پیله بیرون آمدن‌گاهی رهایی نیست
درباغ هم‌پروانه غمگین‌گرفتار است
این‌کشور آن کشور ندارد حسِ دلتنگی
دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است

گاهی آدم هرچقدر خوب باشد و هرچقدر خوشحال باشد گاهی حتی اگر همه چیز داشتی باز هم حالت خوب نیست منم دقیقاً همانجا قرار دارم

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


رُمانِ:_ دَستِ تقدیر
نویسنده:_ طیبه رضایی
پارت:_ هشتم

رها:_ مهمان ها همه یکی یکی رفتند مه هم به اتاقم رفته خوابیدم صبح از خواب بلند شدم نمازم ره خوانده بعد به درس های آموزشگاه رسیده گی کردم و روانه ی مکتب شدم اواخر خزان بود و کارهای ما هم رو به تمامی... بعد از مکتب آمدن غذای چاشت ره خوردم و رفتم کورس درس هایم تمام شد رفتم دفتر موبایلم ره سرمیز گذاشتم و وسایلم ره جمع کرده بیرون شدم تا نصف راه رفتم که یادم آمد که موبایلم ره سرمیز فراموش کردم دوباره دور خورده رفتم دفتر وقتی رسیدم دوتا موبایل کنار هم بود یکیش ره گرفتم دیدم موبایل خودم است داخل بیکم انداخته و رفتم خانه
مهران:_ رها آمد دفتر و وسایلش ره گرفت وقت رفتن موبایلش رهوفراموش کرد موبایلم ره سرمیز ماندم و به کارم ادامه دادم که یکی صدایم کرد رفتم بیرون وقتی آمدم دیدم رها آمده و موبایل اش ره برده مه هم موبایلم ره گرفته خانه رفتم
رها:_وقتی خانه رسیدم مثل همیشه مادرم خانه نیامده بود گاهی وقت احساس تنهایی میکردم از هر لحاظ و در هر جایی چون دوست داشتم وقتی خانه میایم مادرم باشد اما او مثل همیشه سرکارش بود حتی زمانی که مکتب هم میرفتم وقتی مادر کسی میامد تا در مورد درس های فرزندش بپرسد خیلی دلم‌میخواست که روزی مادرم هم بیاید و در مورد درس هایم بپرسد اما او همیشه کار داشت و میگفت لازم به این نیست تا بیایم و از استادت راجع به درس هایت بپرسم تو دختر لایقی هستی و میدانم خوب درس میخوانی پدرم که مثل همیشه نسبت به درس خواندن و تحصیل کردنم بی توجه بود
گاهی احساس میکردم نیازی به مهر و محبت دارم باوجودی اینکه تک فرزند بودم رفتار پدر و مادرم آنچه که میخواستم نبود مادرم زمانی که میامد خسته بود و پدرم ره همچنان کار خسته اش میکرد و غذای شب در سکوت میل میشد و هرکی به طرف اتاق خوابش میرفت و صبح باز هرکی صبحانه میخورد و به طرف کارش میرفت و چاشت مثل همیشه در خانه تنها میبودم و گاهی هم از تنهایی میلی به غذا خوردن نداشتم
پدرکلانم هم که خانه نبود برای غذای شب آمادگی گرفتم رفتم بالا موبایلم ره روشن کردم انگشتم ره ماندم باز نشد وقتی روشن کردم عکس مهران روی صفحه آمد اینه بخیر موبایل مه و او تبدیل شده یکی به او دیواانه بگویه تو چرا رفتی همرنگ‌موبایل مه موبایل خریدی

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


مهران:_ روز ها به سرعت نور میگذشت کارهای مه هم‌خیلی خوب پیش میرفت گاهی با رها خوب بودیم گاهی بد گاهی هم بین ما بحث های کوچکی میشد اما از حق نگذریم حس عجیبی به رها دارم ولی رها نسبت به من بی توجه است گرم نمیگیرد و صمیمی نمیشود ولی من میخواهم با رها رابطه ی خوبی داشته باشم اما نمیشود که نمیشود این روزها هم زیاد حررف نمیزند و حال خوبی ندارد به صفحه اینستا سر مییزدم‌شعری خیلی توجه ام ره جلب کرد تا آخر گوش کردم ...
گفتم ای دل نروی
خار شوی
زار شوی
بر سرِ آن دار شوی
بی بر و بی بار شوی
نکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی
نَپری جلد شوی
بی پر و بی بال شوی
نکند جام دهد؟کام دهد
از لب خود وام‌دهد؟
در برت ساز زند، رقص کند
کافر و بی عار شوی؟
نکند مست شوی،فارغ از این هست شوی
کور شوی،کر بشوی
شاعر و بیمار شوی
نکُنَد دِل نکَنی،دل بکَند
بهرِ تو دل دل نَکُنَد
برود در بر یار دیگری
صبح که بیدار شوی

قلب یکی را دوست میدارد بی آنکه بخواهی و دل یکی را میخواهد بی آنکه دست خودت باشد

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


یعنی چی چه چیزی کد اش است سال تولد اش
مهران ۸ سال ازم بزرگتر است پس سال تولدش را وارد کردم باز شد آفرین به ذهن مه شماره خودم ره وارد کردم زنگ زدم
مهران:_ داخل اتاقم بودم که زنگ آمد موبایل ره از سر میز گرفتم نوشته شده بود آقای خودپسند یعنی چی مه کی ره به این نام ثبت کردم جواب دادم که...
رها:_ بعد از چند بوق جواب داد
بلی
مهران:_ سلام شما
رها:_ مهران رها هستم مسخره بازی در نیار
مهران:_ ههههه تو استی
مه چی بفامم والا نمیدانم چی وقت توره به نام آقای خودپسند ثبت کردم
رها:_ ههههه تو استی والا نمیدانم چی وقت توره به نام آقای خودپسند ثبت کردم با شنیدنش آب گلویم‌ قورت شد که باعث سرفه ام شد آخ رها آخ آبرویت رفت اووووف
مهران:_ چی شده چرا سرفه داری
رها:_ هیچ او چی او...
مهران:_ ههه چرا لکنت زبان پیدا کردی بگو دیگه
رها:_ موبایل تو پیش مه است از مه پیش تو میشه بیاریش
مهران:_ ههههههه چی میگی واقعاً
پس تو نام مره به نام آقای خودپسند ثبت کردی آفرین احسنتم
حالی که ای کاره ره کردی پس بشین‌تا فردا برسه
رها:_ نی دیگه بدون موبایل میخایی زهره ترکم کنی
مهران:_ مه خوو بدون موبایلم طاقت میارم اما تو آورده نمیتانی آقای خودپسند هم که ثبت کردی پس به همو خاطر تنبیه شدی
رها:_ نی دیگه پس مه میایم پشت موبایلم هوش کنی جایی نری
مهران:_ امکان نداره نمیشه به هیچ وجه نیایی
رها:_ پس تو بیار
مهران:_ نی نمیشه
رها:_ مهران حوصله بحث ندارم ببین کریدت ات هم تمام میشه
مهران:_ خیر مشکلی نیست
رها:_ اوووف درست معذرت میخایم تو موبایلم ره بیار باز هرچی خواستی نامت ره ثبت میکنم ببین حالی شام‌شده مه آمده نمیتانم اگه نی میامدم حله دیگه مهران لطفاً
مهران:_ سیس میارم
رها:_ درست است منتظرم خداحافظ
مهران:_ خداحافظ
از حواس پرتی رها واقعا خنده ام میگرفت دیواانه ره برش گفتم میارم‌ اما‌ نمیبرم باان یک دو روز بی موبایل باشه تا بار دیگه حواس اش ره جمع کند

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


این‌هم سهمِ امروز🥰

کافه کتاب - Book Cafe

30 Oct, 09:38


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 16:46


"در دل شب‌های تاریک، یاد تو نور امیدی است که هرگز خاموش نمی‌شود."


شب‌بخیر🥰

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 16:29


#عاشقانه


لذت و دلخـوشی مـن بـه جهان یعنی تو
سبب شـادی و شـور و هیجــان یعنی تو

مثل خون در رگ من هستی و جانی به تنم
بـاعث هــر تپش و ایــن ضربـان یعنی تو

اثری از خود من نیست که من هیچم وهیچ
بــرمـنِ هیــچ همه نـام و نشان یعنی تو

در کنـار تـو چـه خوش میگذرد ثانیه ها
گــذرِ عـالی و شیــریـنِ زمــان یعنی تو

گـله از بیــکسی و غصـه و غمها نکنــم
حس ِ آرامش ایـن روح و روان یعنی تو

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:52


این‌هم‌سهمِ امشب🥰

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:51


مهران:_ حرف های رها همینطوری نبود معلوم بود که کسی باعث رنجیدن اش شده گفتم:_
میدانی؟
عاشقی باید قسمت آدم بشه
وقتی شد یهو به خودت میای میبینی
یکی هست که برات با همه فرق میکنه
صدای پاشو میشناسی
عطر تنشو میشناسی
وقتی میبنیش
قلب ات اینقدر تند تند میزنه
که فکر میکنی الان صداشو همه میشنون
بهت محل نذاره کلافه یی
وقت هست خوبی
وقتی نیست..
مهم نیست که باهم قهرین یا آشتی
مهم اینه که باشه
پیشت باشه
وقتیم نیست جاشو هیچ کس دیگه یی پر نمیتونه
خلاصه همه چیزت میشه
پاک خودت رو یادت میره
رها دل به دل راه دارد مطمئن باش کسی را که دوستش داری او هم دوستت خواهد داشت
رها:_ اتفاقاً با این حرف مخالف‌ام
چون دوست داشتن و دوست نداشته شدن را خودم دیدم و میدانم چقدر درد دارد.
آن روز حال وهوای دیگری بود بارش باران و دو نگاهی که قفل همدیگر شده بود برای لحظه یی غرق دو چشمانش شده بودم اما زود تر به خود آمده و با عجله رفتم پایین‌..
مهران:_ با حرفی که رها زد فکر کردم کسی را دوست داشته اما احساسش یک طرفه بوده برای لحظه یی به طور اتفاقی نگاهم قفل نگاهش شد آه که چشمانش نگاه مرا به سمت خودش کشانید برای لحظه یی نگاهش به نگاهم قفل شد اما خیلی زود مثل اینکه اتفاقی افتاد باعجله رفت پایین شاید در قلب او هم همان حادثه رخ داد
تا امروز که امروز است آن روز بارانی و آن دو نگاهی را که قفل همدیگر شده بود را هرگز فراموش نکردم و نمیکنم دیدار دوباره ی مارا سرنوشت رقم خواهد زد ...
رها:_ پایین آمدم حس عجیبی داشتم با سرعت خودم ره با اتاق رساندم که دخترا بیدار شده بودند
بهار:_ رها چیزی شده تو خوب استی چرا ایقدر با عجله آمدی
رها:_ هاا خوب استم چیزی نشده بیرون بودم فقط باران شدید شده بودم با سرعت آمدم در اتاق
نرگس:_ خوو خیر بریم صبحانه ره تیار کنیم حالی دیگرا هم بیدار میشن
رها:_ درست است بریم
رفتیم پایین با همه صبح بخیر کرده صبحانه ره آماده کردیم و سرسفره شیشتیم بعد از خوردن صبحانه آمادگی گرفتیم و برای مهمانی که مهمانی هم بخیر‌خوبی‌تمام شد مه هم رفتم آموزشگاه چون امروز امتحان داشتم
یک هفته از آمدن مهران گذشت و رسماً به کار خود در آموزشگاه ما شروع کرد و بخش های بیشتری باز کرد و یک پست در بخش نقاشی خالی بود و مه ره استخدام کرد تا نقاشی درس بتم امروز اول هفته بود و پدرکلانم که در ای مدت که خانه کاکایم بود از ایران آمد و کار مه هم خیلی خوب پیش میرفت

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:51


رُمانِ دَستِ تقدیر
نویسنده:_ طیبه رضایی
پارت:_ ششم

مهران:_ با رها شوخی داشتم اما بحث ما شروع شد واقعا که خیلی حاضر جواب بود در هیچ گپ کم نمی‌آورد دخترا رفتن اتاق شان مه هم رفتم به اتاق خودم لباس هایم ره تبدیل کرده و خوابیدم صبح بعد از ادای نماز حمام کرده و لباس دیگه یی پوشیدم و مثل عادت همیشه گی با موبایل خودم ره سرگرم کردم بلاخره ازی کار خسته شدم و رفتم‌ تخته بام که...
رها:_ شب دیر خوابیدم‌سعی کردم‌ حالی بخوابم‌اما خوابم نبرد مه هم از اتاق بیرون‌شدم و رفتم‌بام همی که رفتم دیدم که مهران اونجه هست مه هم نخاستم سرصبحی همرایش گپ بزنم میخواستم پس پایین شووم که...
مهران:_ همونجه ایستاده بودم که رها آمد اما وقتی دید مه هم هستم میخاست بره پایین که صدایش کردم واقعا دختر خوبی بود کسی دیگه یی میبود میامد سرصحبت ره بامه باز میکرد
رها:_ وقتی پایین شدم مهران صدایم کرد ....
مهران:_ رهااا
رها:_ بفرمایین
مهران:_ بیا لازم نیست بری پایین مه خو نمیخورمت
رها:_ نخیر شما راحت باشید مه میرم کار دارم
مهران:_ چه کاری در ای گل صبح نرگس و بهارم بیدار نیست که تو همرایشان کاری ره کنی
رها:_ حیران بودم چی کنم مه هم از مجبوریت رفتم و همونجه ایستاد شده و منظره ره نگاه میکدم کنار حویلی شان حویلی بزرگی بود که درخت های زیادی داشت فصل هم فصل خزان بود برگ‌های زرد درختان در وزش باد شروع به رقصیدن کرده بود ای فصل فصلی بود که خیلی دوستش داشتم هوای امروز ابری بود و خیلی آرامم میکرد دوری از فامیل کاکایم که خیلی دوست شان داشتم که چند سال است ندیدمش و خیلی اتفاقات دیگه یی که افتاده بود
پدرکلانم هم چند ماه است که ایران رفته و با کاکایم شان است و اینکه چه وقت میایه ره نمیدانم
مهران:_ رها آمد خیلی دورتر از مه ایستاد شد و غرق در خیالات خودش بود چیزی که در رها یک شخص ره به خود جذب میکرد چشمانش بود که حالا غم عجیبی ره در چشمانش میبینم گفتم...
مهران:_ رها خوبی
رها:_ بلی چطور
مهران:_ هیچ همینطوری پرسیدم
رها:_ هوای امروز ابری بود و آسمان کم کم شروع به باریدن کرد و باران آهسته آهسته می بارید روز بارانی را خیلی دوست دارم همیشه وقتی باران میبارید با یک گیلاس چای پشت پنجره اتاقم می نشستم و باریدن باران را تماشا میکردم
مهران:_ رها کمی از خودت بگو
رها:_ چیزی که باید میگفتم ره گفتم
مهران:_ نه همه چیز ره نگفتی مثلا راجع به کسی که خیلی دوستش داری هیچ چیزی نگفتی
رها:_ نفهمیدم
مهران:_ خوب مثلا یک پسری که خیلی دوستش داری
رها:_ مه در زندگیم همچنین کسی ره ندارم یعنی به عشق باور ندارم
و نمیخایم همچنین به‌نام عشق چیزی ره تجربه کنم
مهران:_چرا
چیزی باعث نخواستنش شده
رها:_ نه
من از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسم
مهران:_چرا
رها:_ خوب ممکن است کسی ره دوست داشته باشم که دوستم نداشته باشد و یا کسی هم مرا دوست داشته باشد که من دوستش نداشته باشم.
یعنی از جواب رد شنیدن و دلشکستن میترسم در حالی که فقط قلب است که تصمیم میگرد چه کسی ره دوست داشته باشد در زندگی همه‌کس هایب که دوست داشتم شان رفتند نمیخایم دوباره همچنین حس و ترک‌شدن ره تجربه کنم

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:51


#رُمانِ:_ دَستِ تقدیر
#نویسنده:_ طیبه رضایی
#پارت:_ پنجم

رها:_ موبایل ره جواب دادم که الیاس‌در مورد کارخانه گی پرسان کرد از بس که حواس پرت است کارخانه‌گی ره هیچ وقت نمیگیره میگه در یادم میمانه اما آخرش یادش میره
مهران:_ خیلی تشنه شده بودم بلند شدم یک گیلاس آب نوشیدم که در موبایل رها زنگ آمد جواب داد و گپ زد بعد دوباره مصروف مسج کردن شد و خنده گک میکرد معلوم‌نبود با کی حرف میزد
رها:_ با هانیه هم‌صنفی ام چت میکردم که مهران گفت...
مهران:_ رها چه خبر
رها:_ سلامتی
مهران:_ چقدر وقت میشه در ای کورس میایی
رها:_ ۲ سال
مهران:_ به نظرم هیچ نرو بیازو فایده نداره
رها:_ چراااااااا؟؟؟؟🤨
مهران:_ بشین کارخانه ره یادبگیر
رها:_ تو خودت یاد بگیر کافی است کاری به کار مه نداشته باش‌خودم میفهمم چی کنم چی نکنم
مهران:_ مه چرا یاد بگیرم کارخانه مربوط دخترا میشه
رها:_ کار،کار است مرد و زن نداره
مهران:_ پس اینکه مرد و زن هم باید یک برابر درس بخوانه ره هم قبول داری
رها:_ البته که قبول دارم
مهران:_ پس چرا طالب ها نمیماند که شما درس بخوانین
رها:_ او دیگه مشکل از ذهن عقب مانده اشخاصی همچون شماست
مهران:_ ذهن عقب مانده هههههه کی گفته ذهن من عقب مانده است و مه کهنه فکر استم
رها:_ لازم نیست کسی بگویه خودت خود ره ثابت کردی
مهدی:_ اوللااااااا فکر کنم اگر مانع شما نشیم از این پیش تر میره
علی:_ هااا به نظرم زیاد به یک دیگه تان متلک نگویین حله دیگه بیایین لدو Ludo بازی کنیم
نرگس:_ شما بازی کنید ما میریم میخوابیم
مهدی:_ چرا نی که ترسیدی
نرگس:_ چرا بترسم فقط حوصله ندارم فردا باید صبح زود برخیزیم و آماده گی بگیریم
مهدی:_ آماده گی چی نان خوو از آشپزخانه میارن شماها فقط چای میبرین
مهران:_ واای مهدی بان برن خواب کنن که فردا زود بخیزن تتل پتل کنن
رها:_ او چیست؟؟؟؟
بهار:_ منظورش آرایش است
رها:_ ههههه نه بابا نه اینکه خودت اصلا اهل این کارا نیستی
مهران:_ نیستم دیگه
رها:_ همیالی خوو عطر و کریم صورت و چرب موی ره تو زدی جناب
مهران:_ تو ایقدر طرفم بادقت سیل کردی که ایناره فهمیدی
رها:_ نخیر نیازی به بادقت دیدن نیست هرکسی که ببینت میفهمه
مهران:_ اههم البته دیگه جذابیت مه دخترا ره به خود جذب میکنه
رها:_ میبینم خیلی خود پسند هستید آقا مهران
مهران:_ تو تکلیف ات با خودت مشخص نیست یکبار صمیمانه گپ میزنی یکبار کتابی
رها:_ همیش میخایم ساکت باشم اما شما مجبورم میکنید که گپ بزنم به همو خاطر گدود میشه
مهران:_ حالا لازم نیست کتابی گپ بزنی راحت باش
رها:_ اوره خودم تصمیم میگیرم با کی راحت باشم و با کی نه
بهار نرگس بریم دیگه بخوابیم
نرگس:_ بریم
رها:_ سعی میکردم آرام باشم و زیاد حاضر جوابی نکنم اما هیچ نمیشد گپ هایی میزد که آدم مجبور میشد سکوت نکنه
بلاخره از او اتاق برآمدیم و آمدیم اتاق دیگه مه نرگس و بهار تا ساعت سه شب فقط قصه و ریشحندی کردیم و بعد از ساعت ۳ خوابیدیم که صبح هم به زور در نماز بیدار شدیم و نماز خواندیم نرگس و بهار پس خواب کردن اما مه ره خواب نبرد ای عادت بودم وقتی جایی مهمانی می رفتیم درست خوابیده نمیتانستم به همی خاطر هروقت جایی میرفتیم سعی میکردیم بیاییم خانه

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:51


رها:_ درست است میبرم
قهوه ره بردم داخل که جناب سر کوچ شیشته و پای سرپای انداخته
بردم قهوه ره پیشش گرفتم گفتم ....
رها:_ بفرما
مهران:_ تشکر
رها:_ ......
مهران:_ بلد نیستی جواب تشکری ره بتی
رها:_ خواااااااهش میکنم نوش جانت
سمیه(مادر مهران):_ رها دخترم بس است بیا بشین یکدقه از وقتی آمدی فقط کار کردی بیا دیگه کارهاره نرگس و بهار میکنن
رها:_ نی خاله جان همرای دخترا کمک کنم خوب است بیازو کار هم دیگه نمانده
سمیه:_ درست پس هر رقم راحت استی
زهرا:_ دخترم پس زودتر کارتان ره تمام کنین که ماهم رفع زحمت کنیم بریم دیگه ناوقت میشه
سمیه:_ نی زهرا جان زحمت چی شما نور چشم ما هستین امشب ره باشین بیازو فردا مهمانی گرفتیم‌شما هم‌ باشین دیگه چی نیاز حالی برین و‌فردا دوباره این‌همه راه ره بیایید
حلیمه (مادر بهار):_ هاا زهرا جان امشب ره باشید فردا از اینجه به وظیفه ات برو
رها:_ بعد از اسرار زیاد خاله حلیمه‌و سمیه بلاخره مادرم‌قبول کرد که بشینیم هورااااا😍
ما سه تا از آشپزخانه رفتیم طبقه‌بالا که علی مهدی و‌مهران‌هم آمدند
علی برادر بهار است که چند‌‌ماه پیش با دخترخاله اش نازبهار نامزد کرد
و قرار است به همی زودی ها عروسی کنند
علی:_ خوب قوما چی کنیم
مهدی:_‌هیچ‌لُق لُق سیل کنیم
هههههه
مهران:_ مه که خیلی خسته‌استم دلم‌میشه فقط خواب کنم
مهدی :_‌ اوووه ایقدر لوس بازی در نیار
مهران:_ تو از حالِ مه‌چه خبر
رها:_ بچا باهم گپ میزدند که صدای زنگ بلند شد صدایش مثل صدای زنگ موبایل مه بود که پیش روی مهران سرمیز بود رفتم که موبایل ره بگیرم که مهران گفت...
مهران:_ بیا که الیاس جااانت زنگ زد
نرگس:_ اوواوو کی است او آقا الیاس
رها:_ ههههه الیاس جان از کجا شد دیگه فقط الیاس نوشته است صنفی ام است

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 15:50


رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
نویسنده:_طیبه‌رضایی

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 12:44


قبلاً‌مطالعه کردم❤️
درحال مطالعه‌اش هستم🤗
هنوز بازش نکردم😥

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 12:43


*۞ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ «۶۱/غافر»*

*❄️ خداوند نسبت به مردم صاحب فضل و احسان است ولی بیشتر مردم شکرگزاری نمی‌کنند*

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 12:35


شده دردی به دلت ریشه کند، آب شوی؟
همه شب با غم دل‌تنگی خود، خواب شوی؟

شده آیا که غمی ریشه به جان‌ات بزند؟
گره در روح و روان‌ات، به جهان‌ات بزند؟

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 12:35


شعــر وبیت چیست جان ها فـدای ناز تـو#
مثل تو نازڪ بدن دیگر دراین #میخانہ نیست...

کافه کتاب - Book Cafe

29 Oct, 12:35


بی تو دانی روزِ من در کنجِ غم چون می‌رود؟
خنده می‌آید به حالم، گریه بیرون می‌رود!❤️‍🩹

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 18:40


معجزه شکرگزاری قسمت۱۳

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 17:16


Belief is with you, how is it with God.

باورش با تو،چطوریش با خدا

شب تان غرق نور ایمان🌚🦋

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 15:36


کم نیستند کتاب‌های خودیاری که توصیه‌های مختلفی در مورد هنر گوش دادن، از جمله تماس چشمی، تکرار کلمات گوینده و تقلید زبان بدن او را ارائه داده‌اند. در بسیاری از جلسات و دیدارها، گفتگوی درونی ما به حالت خلبان خودکار رفته و در هم‌دستی با نفسمان، ما را تشویق می‌کند تا به جایگاه خود بچسبیم و کورکورانه از آن دفاع کنیم. وقتی به لاک دفاعی می‌رویم، نمی‌توانیم گفته‌های دیگران را هضم کنیم.

نشر فلسفه تقدیم می‌کند:
کتاب هنر گفتگوهای آگاهانه اثر چاک ویزنر

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 10:35


این آثار جنگی است که بانیان آن مدعیان حقوق انسان‌ها هستند. از برابری تمام نژادها و به صورت کلی بشریت و برادری همه آنها سخن می‌گويند. اما باید دانست که نه تنها در این لحظه تاریخی بلکه پیوسته نزدیک به ۶ قرن است که بیشترین کشتار در طول تاریخ توسط این وحوش انجام گرفته است.


🔺تاریخ از ثبت این حوادث به شرم آمده است و نمی داند چگونه و با چه روشی چنین رخدادهایی را به آیندگان منتقل کند.

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 10:34


یحیی کتاب را با قوت و قدرت تمام گرفت و هیچ بهانه‌ای برای کسی باقی نگذاشت!
اگر کسی او را به‌خاطر خون‌ها سرزنش کند، این خون اوست.
اگر کسی او را به‌خاطر تخریب سرزنش کند، او خودش زیر آوار ماند.
اگر کسی او را به‌خاطر جهاد سرزنش کند، این جهاد اوست.
اگر کسی او را به‌خاطر این همه شهید سرزنش کند، این شهادت اوست.
اگر کسی او را به‌خاطر زندگی‌اش سرزنش کند، این زندگی اوست که در تعقیب و گریز، اسارت، پی‌گیری، مبارزه، تشویق و شهادت سپری شده است.
اگر کسی او را به‌خاطر خستگی سرزنش کند، او زندگی‌اش را با خستگی [و نگرانی برای امت] سپری نمود.

ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 10:17


باز آ...

👤ابوسعید ابوالخیر

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 10:09


دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.

📖 علی شریعتی.

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 06:15


آدمی را می‌توان شناخت
از کتاب‌هایی که می‌خواند، دوستانی که دارد،
ستایش‌هایی که می‌کند و لباس‌ها، سلیقه‌هایش
از آنچه علاقه‌ای ندارد.

: #رالف_والدو_امرسون

کافه کتاب - Book Cafe

22 Oct, 01:47


#نیایش_صبحگاهی


پــــروردگـــــارا...

آرامش نابت و عطر مهربانیت را بر لوح دلمان
سرازیر کن تا هیچگاه در کِشاکِش زندگی
خودمان را نبازیم و صبور باشیم
و بــه تــو اعــتــمــاد کــنـیـم
ای کسی که لطف و احسان و مهرت
ازلی و ابدی بوده و هست،
تـو را سـپـاس می گـوییـم
بـرای هـمـه مـهـربـانـی هـایـت


الـــهــی بــه امــیــد تـــو♥️

#SHABO 🦋

کافه کتاب - Book Cafe

21 Oct, 18:46


معجزه شکرگزاری قسمت۱۲

کافه کتاب - Book Cafe

21 Oct, 18:46


معجزه شکرگزاری قسمت ۱۱

کافه کتاب - Book Cafe

21 Oct, 12:10


خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات می‌خندیم به روزهایی که گریه می‌کردیم، و گاهی گریه می‌کنیم به یاد روزهایی که می‌خندیدیم !
کتاب دیدن دختر:
هاروکی کوراکامی

کافه کتاب - Book Cafe

21 Oct, 11:57


من اگر می‌دانستم زندگی دایره‌ایست که باید در آن چرخید و رقصید و کامی از لذت‌هایش گرفت، هرگز نه می‌جنگیدم و نه کسی را از خود می‌رنجاندم و نه به هر اتفاق خوب، با تردید نگاه می‌کردم. و کمی به خودم و آدم‌های زندگی‌م فضا می‌دادم تا آزادانه دقیقه‌های بودن‌شان را آنطور که دل‌شان می‌خواهد زندگی کنند، نه آنطور که من می‌خواهم.

من اگر میدانستم زندگی آفرینشِ فضایی سرخوشانه از بودن است، به تمام بایدها پشت می‌کردم و رها می‌شدم.

رها و رها و رها...

من از چهل سالگی می‌ترسم
ـشیما سبحانی

کافه کتاب - Book Cafe

21 Oct, 08:00


📌پرآوازه‌ترین کتاب هر کشور📚

>ایران🇮🇷 شاهنامه
>انگلیس🇬🇧 هملت
>ایتالیا🇮🇹 کمدی الهی
>چین🇨🇳 رویای اتاق سرخ
>آرژانتین🇦🇷 سانتا اویتا
>آمریکا🇺🇸 گستبی بزرگ
>یونان🇬🇷 اودیسه
>آلمان🇩🇪 مسخ
>عربستان🇸🇦 شب‌های نمک
>ترکیه🇹🇷 نام من،سرخ
>فرانسه🇫🇷 بینوایان
>کلمبیا🇨🇴 صدسال تنهایی
>روسیه🇷🇺 جنایت و مکافات
>اسپانیا🇪🇸 دُن کیشوت

کافه کتاب - Book Cafe

20 Oct, 17:21


99 اسم خداوند ج 🤍🥰

1 الرحمن   :  بخشاینده
2  الرحيم   :  مهربان
3  الملك     :  پادشاه
4  القدوس :  مقدس
5  السلام    :  درود
6  المؤمن   : اطمینان دهنده
7  المهيمن  : نگهدارنده
8  العزيز     :  باشکوه
9  الجبار     :  توانگر
10  المتكبر    :   بسیار بزرگ
11  الخالق     :  آفریننده
12  البارئ      :  درست
13  المصور    :  نگارگر ، صورتگر
14  الغفار      :  همیشه بخشاینده
15  القهار      : فروکاهنده
16  الوهاب   : نیک بخشاینده
17  الرزاق    : همیشه روزی دهنده
18  الفتاح    : گشاینده (پیروزکننده)
19  العليم    :  داناترین
20  القابض  :   میراننده
21  الباسط  :  گستراننده ، فراخ کننده روزی
22  الخافض :  پست کننده ، خوار کننده
23  الرافع     :  (به سوی خود) بالا برنده
24  المعز      :  عزیزکننده
25  المذل     : خوارکننده
26  السميع   :  شنواترین
27  البصير   :  بیناترین
28  الحكم    :  دادگر
29  العدل     :  بینهایت عادل
30  اللطيف   :  آنکه بر بندگانش لطف دارد
31  الخبير     :  آگاه‌ترین
32  الحليم    :  بسیار بردبار
33  العظيم   :  بی‌شکیبا
34 الغفور   :  بسیار بخشاینده
35  الشكور   :  بسیار سپاسگذار
36  العلی     :  بلند مرتبه
37  الكبير    :  بزرگ‌ترین
38  الحفيظ :  نگهدارنده
39  المقيت  :  خوراک دهنده
40  الحسيب :  شمارنده
41  الجليل   :  بسیار گرانقدر
42  الكريم   :  بسیار بخشنده
43  الرقيب  :  نگهبان ، بیننده و آماده
44  المجيب  :  پاسخگو
45  الواسع    : گسترده ، پهناور
46  الحكيم   :   فرزانه ، بسیار خردمند
47  الودود   :  دوست
48  المجيد  :  بسیار لایق ستایش
49  الباعث  : برانگیزنده مردگان
50  الشهيد  :  بیننده
51  الحق    :  راست ، درست
52  الوكيل  :  کوکیل
53  القوى   :  پرزور
54  المتين  :  سخت (و نیز پاینده)
55  الولى   :  دوست ، یار و نگهبان
56  الحميد  :  ستوده
57  المحصى :  شمارنده
58  المبدئ   :  نخستین آفریننده
59  المعيد  :   بازگرداننده ، دوباره زنده کننده
60  المحيى  :  زندگی بخش ، هستی بخش
61  المميت :  میراننده ، نابود کننده
62  الحي   :  زنده
63  القيوم  :  قائم به ذات پاینده
64  الواجد  :  یابنده
65  الماجد  :  بزرگوار
66 الواحد  :  یکتای بی‌همتا
67  الاحد   :  یگانه (خدایی جز او نیست)
68  الصمد  :  بی‌نیاز
69  القادر  :  توانا
70  المقتدر  :  تعیین کننده (قضا و قدر) فراتر
71  المقدم  :  فراپیش کشنده
72  المؤخر  :  فراپس دارنده
73  الأول     :  نخستین ، اول پدیدارکننده وجود
74  الأخر     :  واپسین ، آخر فناکننده موجود
75  الظاهر    :  آشکار (پدیدار ، هویدا)
76  الباطن     :  پنهان ، همه دربرگیرنده
77  الوالی      :  کاردار
78  المتعالی  :  خود ستوده
79  البر        :   نیکوترین
80  التواب    :   همیشه توبه پذیر
81  المنتقم   :   دادستان
82  العفو      :   درگذرنده ، ناپدیدکننده گناهان
83  الرؤوف  :   بسیار دلسوز و مهربان
84  مالك الملك :   فرمانروای جهان
85  ذوالجلال و الاکرام  :   دارای شکوه و بخشش
86  المقسط  :  عادل
87  الجامع  :   گردآورنده
88  الغنى  :  توانگر
89  المغنى  :   بی‌نیاز کننده ، بسنده
90  المانع   :  بازدارنده
91  الضار  :  آزار دهنده
92  النافع  :  سودمند
93  النور  :  روشنی
94  الهادي  :  رهنما
95  البديع  :   سنجش ناپذیر ، آفریننده
96  الباقی  :   ماندگار و واگردان نشدنی
97 الوارث  :  وارث
98 الرشيد  :   راهنما ، آموزگار و دانای بی‌خطا
99  الصبور  :   شکیبا

کافه کتاب - Book Cafe

20 Oct, 16:51


صد سال ره مسجد و میخانه بگیری،
عمرت به هدر رفته اگر دسـت نگیری!
بشنو از پیر خرابات تو این پند،
هر دست که دادی
به همان دست بگیری...

کافه کتاب - Book Cafe

20 Oct, 07:21


کاش بدانیم هر روز و هر صبح که بیدار می شویم، نه یک اتفاق ساده بلکه یک هدیه الهی است...
چه خوب است شکرگزار خداوندی باشیم که هر صبح فرصتی نو برای زندگی کردن در اختیار ما قرار می دهد

کافه کتاب - Book Cafe

20 Oct, 06:57


الصَّاحب الصالح، قُرَّة للعين والقلب!

«هم‌نشینِ خوب و "صالح"، نورِ چشم و قلب است.»

کافه کتاب - Book Cafe

19 Oct, 07:28


عزیزان اینجا خانه‌ی من است، جایی‌که شما می‌توانید از پُشت صفحه‌ی شیشه‌ای مرزها را بشکنید و با گرمای قلوب پر مهر و با عطرِ وجودتان فضایش را گرم و عطرآگین بسازید، ممنون می‌شوم اگر افتخار حضور در این کلبه‌ی کوچک را به من بدهید!

اگر دوست‌دارید بپیوندید تا در این روز قشنگ در کنار شما عزیزان #هزارتایی شویم🌱⌛️🪞

#ستایش_آ
#دختر_رویا

کافه کتاب - Book Cafe

19 Oct, 07:27


https://t.me/boi_e_khosh_e_zendagi

کافه کتاب - Book Cafe

19 Oct, 05:09


#آیه_گرافی🌿🌸

وَاصْبِرْ فَاِنَّ اللّهَ لَا يُضِيعُ اَجْرَ الْمُحْسِنِينَ

و صبور باش که خداوند پاداش
نیکوکاران را تباه نمی‌کند.

کافه کتاب - Book Cafe

19 Oct, 03:39


‌من موفق شدم چون «نه» را به ‌عنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام می ‌رسد.
قسمت باور نکردنی رؤیای شما این است: کسی نمی ‌تواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است.
خودت باش دختر:
ريچل هاليس

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 17:25


وقتی فارغ از هر همّ وغمی اخرین کلام دل شبم

"بسمک اللهم اموت واحیاء "ست

انگار روح وقلبم را به تو میسپارم ودیگر هیچ همّ وغمی نیست...
اسوده بخواب ....🌝💕

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 16:13


در سکوت، صدایی است؛ دلی باید که دریابد.

- شمس تبریزی

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 15:57


کافه کتاب - Book Cafe pinned «درود وقت همه عزیزان کافه کتاب بخیر! امید صحت و سلامتی تک تک شما بزرگواران را داریم. خوبان و مهربانان هر حرفی سخنی پیشنهاد و انتقادی که جهت بهبود کانال خودتان دارید اینجا با ما در میان بگذارید ممنون لطف تان🙏 👇 https://t.me/HarfinoBot?start=cd53be4754cc8ed»

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 15:49


برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور کنند یا نکنند، فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
صادق هدایت
اول خودشناسی🖇

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 15:44


درود وقت همه عزیزان کافه کتاب بخیر!
امید صحت و سلامتی تک تک شما بزرگواران را داریم.
خوبان و مهربانان هر حرفی سخنی پیشنهاد و انتقادی که جهت بهبود کانال خودتان دارید اینجا با ما در میان بگذارید
ممنون لطف تان
🙏
👇
https://t.me/HarfinoBot?start=cd53be4754cc8ed

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 13:06


تسلای این جهان این است
که رنجِ مُدام و
پیوسته وجود ندارد.
غمی می‌رود و شادی‌ای باز زاده می‌شود.
این‌ها همه در تعادل‌اند.
این جهان،
جهانِ جبران‌هاست...

📚
#یادداشت_ها
✍🏻
#آلبر_کامو

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 09:44


«االلَّهُمَّ صَلَّ وَ سَلَّمْ عَلَى نَبِيَّنَا مُحَمَّدٍ» .

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 09:18


با یک کارت کتابخانه بیش از گواهینامه‌ی رانندگی می‌توانید به جلو حرکت کنید.

- روبن مارتینز

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 09:11


از دست دادنِ هر انسانی که دوستش می‌داشتم آزار دهنده بود. گرچه اکنون متقاعد شده‌ام که هیچکس، کسی را از دست نمیدهد.

زیرا هیچکس مالک کسی نیست. این تجربه واقعی آزادی است. داشتن مهمترین چیزهای عالم بی‌آنکه صاحبشان باشی.

کتاب  : #یازده_دقیقه
  اثر    : #پائولو_کوئلیو

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 08:28


معجزه شکرگزاری قسمت ۹

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 03:36


هنرِ دانستن در آن است که بدانی چه چیز را نادیده بگیری!

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 03:35


کافه کتاب - Book Cafe pinned Deleted message

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 03:35


سرچشمه همه عیب های آدمی دو چیز است:
یکی بیکاری و دیگری اعتقاد به خرافات.

و دو فضیلت نیز بیشتر وجود ندارد:
یکی کار و دیگری خرد.

کتاب  : #جنگ_و_صلح
  اثر    : #تولستوی

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 03:30


با خبر باش؛
پَس‌اَز‌ظُلمَت‌این‌چَند‌صَباح،صُبح‌دولَت‌بِدَمَد،
شـادیِ‌ماپشت‌دَر‌اَست؛

کافه کتاب - Book Cafe

18 Oct, 03:29


‏در زندگی اکثر ما کسانی بوده‌اند که هرگز آنها را به معنای واقعی نداشته‌ایم.
کسانی که بی‌تفاوتی‌شان مدت‌ها آزارمان داده
و برای به دست آوردن محبت و توجهشان بسیار تلاش کرده‌ایم.
این فرد می‌تواند پدر، مادر، پارتنر و یا یک دوست باشد.
زمانی که بپذیریم حقیقت این آدم‌ها با آن تصویری که ما در ذهنمان داریم بسیار متفاوت است، کم‌کم می‌توانیم شروع به خداحافظی کنیم.

خداحافظی‌ای که می‌تواند سرآغاز سلامی به خودمان و دیگرانی باشد که ما را می‌بینند...

3,408

subscribers

3,138

photos

145

videos