DastanSara | داستان سرا @dastansara_bookstore Channel on Telegram

DastanSara | داستان سرا

@dastansara_bookstore


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

DastanSara | داستان سرا (Persian)

با خوشحالی ما به شما کانال تلگرام داستان سرا | داستان سرا را معرفی می کنیم. این کانال یک فروشگاه کتاب آنلاین است که در زمینه ارائه داستان های متنوع و جذاب فعالیت می کند. گستره وسیعی از کتب ادبی، روانشناسی، تاریخی و دیگر موضوعات مورد علاقه شما را در این فروشگاه پوشش می دهد. با عضویت در این کانال، شما به طریق سریع و آسان می توانید به آخرین داستان ها و کتب جذاب دسترسی پیدا کنید

داستان سرا | داستان سرا با عنوان و توضیحی مفصل از فعالیت های خود پیش می رود. ادمین این کانال با ارتباط مستقیم با شما، به شما اجازه می دهد تا با آخرین اخبار و اطلاعات از جدیدترین داستان ها و کتب آشنا شوید. همچنین، با دنبال کردن صفحه اینستاگرام داستان سرا می توانید از تخفیفات و پیشنهادات ویژه این فروشگاه بهره مند شوید

ما به شما دعوت می کنیم تا به جمع بزرگ علاقمندان به خواندن و داستان گویی بپیوندید و با مطالعه کتب و داستان های متنوع از این فروشگاه، لذت خواندن را تجربه کنید. با داستان سرا | داستان سرا همراه باشید و دنیایی جدید از داستان ها و کتب را کشف کنید.

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 18:13


می‌دانید،
هنگامی‌که انسان یک‌بار از کسی برنجد حتا اگر دوست‌داشتنی‌ترین زندگی‌اش هم باشد، او را رها می‌کند.
چراکه دل مثل آیینه است، وقتی‌که شکست ترمیم‌ کردن‌اش محال است!
#مقدسه_اکبری
#فکت
#19Nov2024
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:40


اخر چه میتوانست بکند!؟
باید از خیلی وقت پیش حقیقت را برایش میگفت اما ترس اینکه حالش دوباره خراب شود او را از این کار باز میداشت.






معذرت بخاطر حجم کم این قسمت!

اگر امشب لایک به دو صد یا بالا تر از یک صد و پنجاه برسد فردا شب دو قسمت اخر را یکجا نشر خواهیم کرد!



ادامه دارد.....

#بینوا

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:40


رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #پنجاه_هشتم



تناوش نگاهی محزونی طرف عندلیب که حبر نبود چقدر وقت در رستورانت ها بی وقفه برای خود و فتمیلش زحمت کشیده بود، انداخته خود را عادی نشان داده میگوید

- اما هر روز خوردن ان هم خوب نیست!

عندلیب بی پروا گفت

- خب چه کمی چاق خواهم شد!

- اما من عندلیب چاق را دوست ندارم!
نمیخواهم پسوند کلوله را در نامت اضافه کنم

تناوش شکرخند میخندید که عندلیب قهر گونه گفت

+ پس حالا بالای اندام من رشخندی داری؟ خودت را ببین با اندامی….اندامی…

عندلیب تناوش را به پاییدن گرفته بود تا بشود نقصی پیدا کند اما احتمالا چندان موفق نبود

تناوش که حالا عندلیب را مضحک و سوالی نگاه داشت خندیده میگوید

- اندامی چی؟ انگار بند امدی

+ اصلا هم نه! فقط نخواستم ادامه بدهم جمله ام را! اگر من هم بالای تو رشخندی کنم پس فرق بین من و تو چه خواهد بود؟

تناوش که حالا به مشکل خنده هایش را قایم گرفته بود سر خود را به طرفین تکان داده میگوید

- به راستی که عندلیبی! هر چه هم کنی دروغ هایت قابل قبول نیستند!

عندلیب خندیده چیزی نمیگوید

این دوباره ان درد بود که سراغ تناوش را گرفته بود

نه اینجا وقتش نیست

این چیزی بود که تناوش با خود میگفت

- من دستشویی رفته دوباره بر میگردم

عندلیب سر خود را تکان داده مشغول خوردن خود شد

تناوش با قدم های اهسته طرف بیرون رفت تا بتواند نفس بگیرد

نمیخواست عندلیب یا شخصی دیگری او را اینگونه در این حالت ببیند!

عندلیب غذای خود را تمام نموده مشغول دید زدن چهار دو طرف خود شده بود که صدای فردی باعث شد در جایش میخکوب شود

- No! not all of the restaurants are like this my dear! 
( نه عزیزم! تمام رستوارنت ها مثل این نیست!)

یک لحظه!
مگر او پدر عندلیب نبود؟

عندلیب با دیدن چیزی که میدید شک بر بینایی چشمان خود کرد

نه نه این امکان ندارد! ان شخص پدر من نیست!

اما با بیشتر نزدیک شدن انها بیشتر واضح میشد که همان مرد، شخصی که عندلیب و فامیلش را رها کرده با شخصی دیگر خارج از کشور ازدواج کرده بود، پدرِ نا پدر عندلیب بود! حالا دوباره با خانم جدید خود به افغانستان بر گشته بود!
اما مگر عندلیب این را به یاد داشت؟ 
نه ! بدون شک که او فکر میکرد پدرش مرده است!
اما این را چگونه باور میکرد که شخصی که گفته شده بود مرده حالا با شخصی دیگری در رستورنت غذا خوری قدم میزند!

با چشم به چشم شدن هر دویشان با ناباوری کلمه مقدس پدر را برای ان مرد به کار برده میگوید

+ پ..پپ..در؟

حالا که عندلیب از جایش بلند شده بود قابل دید شده بود برای طارق، پدرش که دست به دست با خانم جدیدش قدم میزد


پدرش اندکی طرفش خیره میشود و بعد با بی اعتنایی میخواهد رد شود که عندلیب از دستش گرفته مانع اش میشود؟

+ پدر این خودتی؟


- Who is this girl Tariq?
( این دختر دیگر کیست طارق؟)

مادر اندر عندلیب بود که میپرسید!


طارق، پدر عندلیب دست عندلیب را پس زده میگوید

- چی میکنی هاا؟ دختر جان اینجا وقت این حرف ها نیست دست از سرم بردار!

عندلیب که هنوز در شاک دوباره دیدن پدرش که فکر میکرد مرده بود قرار داشت که با حرفی که پدر خودش تحویلش داده بود گیچ میگوید

+ دست از سرت بردارم؟ پدر این منم عندلیب!

فکر میکرد پدرش فراموشش کرده ولی در اصل او فراموش نموده بود پدرش کیست


تناوش که با کشیدن چند نفس عمیق حالش کمی بهتر شده بود و میخواست دوباره داخل برود
با بردن دست خود در جیب شلوارش مطمئن شده بود تحفه که قرار است عندلیب را با او سرپرایز کند، را در پیش خود دارد

چه جالب! انها خیلی وقت پیش عروسی نموده بودند ولی هیچگاهی چله در دست خویش نکرده بودند!
حالا با تحفه دادن چله و دوباره دادن پیشنهاد عروسی به عندلیب که اینبار جبر و تهمتی در کار نیست، میخواست سرپرایزش کند اما چه خبر بود که صحت در اینجا یاری اش نخواهد کرد!!


با باز نمودن جعبه چله لبخندی زده دوباره داخل هوتل شد اما با محض داخل شدن و دیدن عندلیب با مردی که ان وقت نمیفهمید پدرش هست، فکر کرد مشکلی پیش امده و عاجل خود را به انها میرساند

+ پدر این……

- عندلیب!!

عندلیب طرف تناوش میبیند که تناوش با ابروان چین خورده میگوید

- چه جریان دارد چیزی شده؟

خانم که با پدر عندلیب بود طرف تناوش کرده میگوید

- I don't know what happened, this girl suddenly grabbed my husband's arms and started saying something that I didn't even know!
 ( نمیدانم چی شد که این دختر ناگهان دست شوهرم را گرفت و شروع به گفتن چیزی کرد که اصلا نمیفهمیدم)

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:40


عندلیب طرف تناوش دید ملتمس مسگوید
+ تناوش این پدرم هست! ببین پدرم زنده است نمرده است! تناوش باورت میشود پدرم زنده است!
پدرش گیچ میگوید
- دختر جان دیوانه شدی کی گفته من مُردیم؟دست...
تناوش ‌که حالا پی برده بود چه جریان دارد عصبی طرف پدر عندلیب دیده و از دست عندلیب گرفته راهی در خروجی میشود

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:16


DastanSara | داستان سرا pinned «»

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:15


ته یو ناڅرګند خوب یی
او زه ستا په تصور کې ډوب یم
لکه څنګه چې ته زما په څنګ کې یی، ریښتیا


#اولین متن پشتو از خودم

#الناز_عاصی 🍁

#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:15


خوب ‌ایم
اما گاهی بدگونه شکنجه می شویم به دستان خاطرات...!
در حین تهی بودن
سنگین شدن ها قصاص چی بود...
یارب..

#اشراق.....💌
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:15


اسیرت را نگاهی جانا..
#اشراق.....💌
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:15


هر چیزی را پایانی است
در هر کسی اثار شکست است
همه پایان‌ها را طلوعِ است، و همه شکست‌ها را پیروزی.

#امید_به_کام

#الف_بیابانی
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:14


برم خود را ز خود و ز عزیزان
به کجا برم خود را ز خود و ز عزیزان ؟
شناخته‌هایم ناشناخته‌ می‌شوند
این زندگی رنگ تیره‌تر می‌گیرد
رحمان من، دل‌گیرتر ز من در کاینات‌ات است؟
چه می‌گویم؟
آوراره‌تر بیش‌تر ز من است
ز این درد، جز از درد، دیگر چه رسید به من؟
در این خاموشی، جز از درد بیش‌تر چه رسید به من؟
چه زیبا گفته بود فرخزاد:
( می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه‌ای خویش
بخدا می‌برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه‌ای خویش)

دخترِ هنرمند
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:14


نقش دل را هر کی بر یک نقشی کشید
ولی کسی ندانست منعی آن نقش را


هر کی‌ بر طریقی رنگ میزند دل را
ولی کس ندانست رنگ اصل دل را




# آئینه 🥀🍃
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:14


نمیدانم دلم چرا دلدار میخواهد
مگر دلم نمی‌داند دلدار نمی آید




# آئینه 🥀🍃
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:14


با تو بودن در این کوچه های پُر از عطرِ پاییز شیرین ترین خاطره امسال ام بود بانوی زیبا "احرار" ..!

ماندگار،احرار ..💌
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

20 Nov, 16:13


پروان ، چاریکار ، بایان ...!(:
غروبِ امروزِ من ..🥹

ماندگار
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 10:05


: #شما_فرستادید

---

سلام دوستان،

امیدوارم حال همه شما خوب باشد. متأسفانه یکی از عزیزانمان به بیماری دچار شده است و نیاز به حمایت و دعاهای ما دارد. بیایید همه با هم برای سلامتی او دعا کنیم و در این روزهای سخت کنار هم باشیم. هر کمکی که از دستمان برمی‌آید، می‌توانیم انجام دهیم.

با آرزوی سلامتی و بهبودی برای او.

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:32


آخــرین کـلام:

درودهایم را با عشق مزین کرده، نثارِ تان می‌کنم!
با قلبِ آکنده از مهر، تمنا می‌کنم حالِ دل‌تان وارونه‌ی هوای پاییز، شاد باشد.
"عشق خموش" داستانِ یکی از علاقمندانِ دکلمه‌هایم بود؛ زمانی که برای نوشتنِ آن مصمم شدم، خواستم داستان را طوری بنویسم که زمانِ که گذاشتید با آموزه‌ی که از آن آموختید، معاوضه شود...
با آنکه اولین رمانِ دست نوشته‌ام را کوتاه نوشتم، ولی همه‌ی سانحات در آن بر مبنی حقیقت بوده و تخیلاتم در تحریر آن هیچ نقشِ نداشت.
شاید چیزی کوچکی باشد، ولی برای من بسی ارج دارد و پر ثمن است!
قدردانِ شماهای که با حوصله‌مندی آن را مطالعه کردید و وقت گذاشتید.
آرزومندم از فیض و حظِ آن بهره‌ور شده باشید!

با حــرمــت:
صـالحه مـعـارج

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:32


#داستان_عشقِ_خموش
#نویسنده_صالحه_معارج
#قسمت_دوازدهم


زندگیم به وجه احسن در حالِ گذر است و راضی هستم.
با تنهایی انس گرفته‌ام و دور از همه، هنوز هم در شهرِ دیگری به سر می‌برم.

«برای صدف آرزوی خوشبختی می‌کنم، آرزو می‌کنم من و عشق خموشم را به فراموشی سپرده باشد و عشقِ جدیدی را با همسر و طفلش تجربه کند.
برایش آرزو می‌کنم، آن محبتِ را که از من توقع داشت، از همسرش ببیند و خوشی‌های دنیا را در کنارِ هم تجربه کنند»

از هیچ کسی کینه‌ی به دل ندارم، از پدر و مادرم که حامی‌ام نبودند، و اما کاش پشتم بودند تا این همه سختی‌ها سهم من نبود!

سخنیِ که می‌خواهم به تویی که این داستان را می‌خوانی بگویم این است که:
«میدانم عاشق شدن، به دستِ خودمان نیست و اما اگر بخواهی می‌توانی دوباره منصرف شوی.
وقتی عاشق شدی، نخست بنگر می‌توانی او را خوش نگهداری؟ می‌توانی برایش آینده بسازی یا خیر؟
و اگر می‌توانستی؛ آن گاه پا پیش بگذار و واردِ زندگی‌اش شو، و هیچ‌گاه بازهم می‌گویم "هیچ‌گاه" نگذار سهمِ دیگری شود، تا آخرین رمق بکوش و عشق‌ات را مالِ خودت کن!»

"و گاه برای موفق شدن، برای عاقل شدن، درد کشیدن و شکست خوردن الزامی‌ست!"





[پـــایـــان♡]
"روایت شده بر مبنیِ حقیقت"

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:32


#داستان_عشقِ_خموش
#نویسنده_صالحه_معارج
#قسمت_یازدهم


✍🏻راوی:

بعد از گذشتِ ماه‌ها قلبِ از سنگ برای خودش ساخته بود.
دگر احساسِ در وجودش نبود و با خودش عهد بسته بود دگر به او فکر نکند.
زیرا محبوبِ او دیگر همسرِ کسی بود و مقدس‌تر از آن "مـادر" شده بود!
حتا زمانی که مادر شد، عکسِ از آن قدمِ نو رسیده به زندگیش را فرستاده بود، تا ثابت کند خوشحال است...

دگر محبوب‌اش را با خاطرات‌اش ترک گفت، حتی شهرِ که پر حلاوت‌ترین لحظه‌هایش در آن ثبت شده بود،
"شهرِ مزار" جایی که در آن جا تولد شد، به آرزویش رسید و "عـاشـق" شد را ترک کرد.

آخر چگونه می‌توانست از خیابان‌هایی رد شود که روزی، هم‌قدم و دست به دستِ معشوق، از آن‌ها رد شده بود؟

از هر کرانه‌ی شهر، خاطره‌ی برایش جا مانده بود و نمی‌گذاشت، محبوب‌اش را از یاد ببرد!

ولی او مجبور بود، باید یاد و عشقِ او را از عقل و قلبش پاک می‌کرد.

فرسنگ‌ها، از فامیل‌اش فاصله گرفته بود، و این فراق از خانواده صعب‌ترین کار برایش شده بود!

هربار می‌خواست برگردد، ولی خاطراتِ گذشته نمی‌گذاشت...

❁❁❁
[بعدِ دو سال|پاییزِ ۱۴۰۳]

در شبِ سردِ پاییزی، به عروسِ آسمان، که ستاره‌ها چشمک زنان نگاهش دارند، زل زده ام.
افکارم را به گذشته سوق می‌دهم، پستی و بلندی‌هایِ زندگیم را یکایک به خاطر می‌آورم و به خودم افتخار می‌کنم!
همه‌ی مان سپاسگزاری‌هایِ به خودمان بدهکار هستیم، برای تمامِ دوام آوردن‌ها، برای روزهای که می‌گفتیم نخواهند گذشت ولی جسورانه از کنار شان گذشتیم و چیزی که از آن ایام برای مان ماند، تجربه بود!

چالش‌های زیادی را پشتِ سر گذاشتم و آموزه‌هایِ وافر را آموختم تا بتوانم در همه آزمون‌های زندگیم موفق عمل کنم.
منی که تجربیاتم بیشتر از سنِ که دارم است...
ولی صبرِ که دارم بیشتر از تجربیاتم.
روزهای سختی را سپری کردم تا به اینجا رسیدم و حال بزرگتر از سنِ که دارم هستم!
و چقدر پر صلابت است؛ اینکه بیشتر از سنِ که داری بدانی.
این هستی به هیچ کسی مجانی آموزش نمی‌دهد، باید ثمن‌هایِ گزافِ "درد" را به جان بخری؛ تا بتوانی گوهرِ تجربه را به دست آری.

"صدف" حالا برایم یک فردِ ناشناس شده بود.
طیِ این دو سال این "عشقِ خموش" را بسانِ یک رازِ تلخ در دلم نگه داشته بودم.
عشقِ که در کنارِ تمامِ تلخی‌ها و حسرت‌ها شیرینی های خودش را هم داشت.
عشق خموشِ که بسانِ شعله‌ی درونِ ذغال، همه گرمای آن را احساس می‌کردند.
اما آن را نمی‌دیدند!

عشقِ که هر لحظه‌ی کوتاهش انبوهِ از درد را مهمانِ دلم کرد و سهم من از این عشقِ خموش، قسمتِ دردآورش شد.

نمی‌دانم روزهای دیگرِ از زندگی هم، سهم من خواهد بود؟
ولی این را خوب می‌دانم، این روزهای مشقت‌بار، حقِ من نبود...


تغییراتِ وافر را در این دو سال در زندگی ام می‌بینم.
از دست دادن عشقِ زندگیم، مرا وادار به خیلی چیزها کرد، درسِ بزرگی بود!

آن زمان پولِ نداشتم تا او را به نامم کنم، سرِ پایِ خودم ایستاده شده نمی‌توانستم...
تجربه‌ی بزرگی بود، نباید پایت را از گِلَم ات فراتر ببری!
و اما حال، یک شخصِ موفق ولی تنها هستم.
هرچیزی می‌خواهم را دارم، هر جایی می‌خواهم می‌روم، هرکاری می‌خواهم انجام می‌دهم...

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:32


مرگ خانه‌ای ندارد، 
دلش که گرفت،
کوله‌اش را برمی‌دارد 
و به سمت شهر می‌آید. 
گورستان‌های زیادی را میگذرد
دشت‌ها، دریاها، جنگل‌ها، کوه‌ها 
و سپس دره‌ها را...
در هیچ‌جا نمی‌گنجد.

سر آخر
ذراتش را در جیب‌های 
مردم شهر جا می‌گذارد. 
مرگ مانند پرنده‌ای سبک‌بال، 
در آسمان شب به پرواز درمی‌آید 
و اسم‌هایِ را فریاد می‌زند.

وقتی به خانه می‌رسم، 
دودی به هوا می‌رود. 
مرگ مرا نمی‌برد؛ 
در بالای اتاق روی دکمه قرمز 
کنترل تلویزیون نشسته است. 
می‌ترسم و تلویزیون را روشن می‌کنم، 
مرگ در تمام خانه‌ها پخش می‌شود. 
به گورستانی فکر می‌کند 
در آن مردانی با شانه‌های خمیده 
و زنانی با دستان چروکیده خوابیده‌اند. 
خون کودکان بی‌گناه 
از شاخه‌ها بر قرص نان‌های گرم می‌چکد.

فردا که می‌رسد، 
مردم دوباره متولد می‌شوند، 
اما از یاد میبرند
درختانِ سبز دیروز، 
دیگر میوه نمی‌دهند. 
روی خون‌ها پا می‌گذارند 
زیر لب به خبرنگارها فحش می‌دهند. 
مرگ را نفرین می‌کنند 
که هوا را غبارآلود ساخته. 
پول‌های جسد‌ هارا می‌دزدن
در بالا جیب می‌گذارند. 
اما مرگ در این شب جایی ندارد 
و هربار تیرگی به آسمان نزدیک‌تر می‌شود.

#الف_هـ
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:31


در بیان آنکه بدو رنج رسیده است، اگر همهٔ عالم را برای بیداری برانگیزی، اثری نکند؛ مگر آنکه همهٔ عالم دشمن تو گردد.
راه دشوار است و جز در دایرهٔ محبت نمی‌توان به بیداری رسید.
نخست، خوابیدگان خلوت‌کدهٔ خویش را بیداری ببخش؛ چون جهان درونی تو بیدار شد، اثرات آن را در همهٔ عالم تماشا خواهی کرد.

برای بیداری برنامه‌هایی داریم. تا بعد…!

#الف_بیابانی
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:31


برای ماندگار ...🦋

موجود را به مفقود
و یافته را به نایافته مفروش ...

#خ.بری
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

10 Nov, 04:30


جهان به چه کار من آید؟
زمانی که برای بار آخیر نتوانستم دستان ات را بیگیرم.
جهان به چه کارمن آید؟
زمانی که در لقا آخیرمان به چشمان ات نگاه نکردم.
یعنی این جهان به چه کار من آید؟
که تو رفتی و من هنوز زنده ام.

هدیه مهرا ✍🏻
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 17:28


سلام وقت تان بخیر ادمین عزیز

می‌شود در داستان‌سرا نشر کنید که ذکر و یا سورهِ برای ازدواج بگویند و بخت گشایی‌ خیلی ضرورت دارم

#ارسالی As

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 17:23


سلام خدمت شما و عزیزان داستان سرا
پدرم مریضه ب دعای تک تک شما عزیزان نیاز دارم
میگن دردی که ب دوا حل نشه ب دعا حل میشه
شاید مومن وجود داشته باشد که به خداوند نزدیکتر باشد و دعایش قبول درگاه حق شود 🤲🤍

#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 17:21


فرستاننده رمان ( تو چه دانی ز طرز پرستیدن من)

سلام و عرض ادب به تمام دوستان و خواننده گان عزیز!
امید که جور و صحتمند باشید و از خواندن رمان مذکور لذت ببرید!
هدف از این پیام کوتاهم به حیث فرستاننده این رمان، باز هم نظریات شما عزیزان است!
ما تصمیم داریم تا یک وبسایت زیر نام نویسنده عزیز بینوا بسازیم و رمان ایشان را انجا به نشر برسانیم
یک پلتفارم که شاید شما دوستان از ان اگاهی داشته باشید به اسم
GoDaddy
با استفاده از هوش مصنوعی میتواند ما را در رابطه به ساختن این وبسایت کمک کند!
در این وبسایت رمان را از قسمت اول تا چهل و ششم که نشر شده، گذاشته و باقی را هم مانند همیشه هر شب یک قسمت نشر میکنیم
خوبی این وبسایت این است که میتوانیم چند قسمت را در ان گذاشته و برایش تایم ست کنیم تا که اگر کدام زمانی نظر به مشکلاتی ان دا نشر کرده نتوانیم سایت مذکور خودش اوتومات نشر میکندش!
یک بخش دیگر که نظریات شما عزیزان را  در رابطه به ان خواهانم بخش پادکست هست!
چند نفر از دوستا، دوستار پادکست های این رمان هستند؟ قسمی که هر شب با اپلود کردن یک قسمت پادکست صوتی ان را هم اپلود کنیم تا عزیزان کا وقت خواندن ندارن بتوانند با شنیدن از این رمان مصتفید  شوند!

ما این تصمیم برای ساده سازی دسترسی شما عزیزان به رمان نویسنده عزیز بینوا و رمان های دیگر که قرار است بنویسند!

چند نفر از شما دوستا نظریه ساختن این وبسایت را پسندیده و چند نفر از شما دوستا خواستار پادکست های این رمان هستید؟
منتظر نظریات تان هستیم!
فراموش نکنید:
نظریات شما برای ما مهم است!!

با تشکر،
وقت خوش

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 17:21


من برای اینکه از خیالت ان بیرون شوم دوباره برگشته بودم ولی کی میدانست اینجا اولین ملاقات مان خواهد بود
هزار ها نفر با اسم عندلیب وجود دارد ولی من ان صدا را خیلی خوب میشناختم

بیدرنگ از کافه برامدم اما موتر شان حرکت کرده بود!
دوان دوان میدویدم اما من کجا و ان موتر!
…..


دیگر ادامه داده نتوانستم مگر اینها چه معنی میداند اصلا باور من نمیشد!
این همان روزی بود که با فرزانه دوستم و دیگر دوست هایم بیرون رفته بودیم! درست چهار سال قبل!
مگر تناوش من را از کی میشناسد؟
ناباورانه طرفش دیده با صدای لرزان گفتم

+ تناوش لطفا بگو این ها امکان ندارد و من خواب میبینم!

تناوش نزدیکم شده گفت

- همه اش راست است عندلیب! من تر دقیقا از پنج سال است که میشناسم! اول تو را عذاب خود میدانستم ولی معلوم شد که تو دلیل زندگی ام هستی! میدانی همه من را دیوانه خطاب میکردند و حتی با روانشناس هم راجع شدم ولی هیچ یکی دردم را دوا کرده نتوانستند! من میدانستم که تو وجود داری و ان همه سال انتظار بیجا نبوده و حالا ببین! پیدایت کردم!

چشمانم خود به خود اشکی شده بودند! مگر این همه چی است!

- تناوش مگر این همه چه است هااا؟ تو من را از وقتی حتی ندیده بودی من را میشناختی؟ و تا حالا ساکت بودی!؟ مگر این همه را چه تعبیر باید کرد؟


- عشق! مگر کی میگوید عشق وجود ندارد؟ ما اینجا فقط برای خوردن و ارامیدن نیامدیم بدون شک زندگی مان یک رازی دارد! و ان هم عشق هست!
عشق سراغ هر کسی می اید ولی بعضی ان را درک کرده معنی زندگی خود میسازند و بعضی اصلا متوجه ان نمیشوند! تو برای من عذاب شیرینم بودی! و حالا معنی زندگی ام


در این قسمت اصلا عقلم یاری ام نمیکرد!
مگر این چگونه دل بود؟
کسی را به سالها بگرد و وقتی هم دریابیش ساکت باش؟
من…من خود را خوشبخت ترین انسان این جهان احساس میکردم!

طرف کتاب ها دیده با چشمان که حالا اب چکان بودند گفتم

+ اینها همه اش برای من نوشته شدند؟

لبخندی زده گفت
برای تو نه! در راه انتظار برای تو نوشته شده اند!
بعد از دوباره برگشتن به افغانستان و سبک شدنم خواستم همه ان ها را بنویسم! و نوشته نوشته این ها به وجود امدند!

+ پس چرا همه شان اینجا حبس کردی؟
- چون نمیخواستم کسی بخواندشان! ولی این یک چیزی ناممکن بود!

ناممکن؟
سوالی دیدمش که با چشمان اشکی لبخندی زده گفت
- اولین کسی که خواندش تهمینه بود!

هر دو ارام خندیدیم!
اه تهمینه! مانند خودم کنجکاو!

دوباره ادامخ داده گفت
-  برای مدتی نمیدانم کی و کی هم خوانده بودنشان ولی بعد از این که من خبر شدم همه شان را اینجا قفل کردم و دیگر کسی را اجازه خواندن ندادم!


حالا من مانده بودم این همه...داستان و راز!
دوباره چشمانم اشکی شده گفتم

+ با وجودیکه هیچ چیزی از این همه درک نمیکنم ولی این را میدانم که من خیلی زجرت دادم!

خنده تلخی کرده گفت
- بزرگترین زجر ات غافل بودنت بود! هر انگاهی که خود را به نافهمی میزدری این جمله ها در ذهنم می امد که به حالم دلالت میکرد و در دلم به تو ضمضمه شان میکردم:
تویی سنگدل، تویی ظالم، تویی نمرودِ زمانِ من
که ظلمت انچنان سخت است که سوزاند جسم و جانِ من
نه ابراهیم که تاب ارم ز شعله اتش هجران
به والله انچنان سوزم به فنا من دهم این جان!
به قولِ مولوی از روم که کرد دردم چنین توصیم
که هم درد است و هر درمان برای حالِ زارِ من
نه من از خود خبر دارم نه از تو دست بردارم
که اسمت ناله و اشکیست به چشمِ بی زبانِ من
اگر ظلم را رها کردی و نظری سوی ما کردی
بنگر چه جفا کردی ای یار بی وفای من!

( بینوا)



دیگر خودم را کنترول نتوانسته و تناوش را سفت در اغوش گرفتم و بد صدای بغض الود گفتم

من را ببخش تناوش! من خیلی تو را زجر دادم! قول میدهم بعد از این تا اخرین نفس همرایت بمانم! لطفا من را ببخش!







ادامه دارد.....

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 17:21


#تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده# بینوا
قسمت: چهل و شش


رفته رفته طرف تهکوی کتابخانه روان شدیم!
مگر اینجا چی کار داشتیم؟


دروازه کتابخانه را باز کرده سمت اتاقک کوچک که مربوط خودش بود روان شد!
با دیدن ان دروازه یاد روزی افتادم که دزدکی برای فهمیدن این که معشوقه مخفی تناوش کیست اینجا امده بودم.

لبخند به خاطراتم زدم که متوجه شدم داخل همان اتاقک کوچک قرار داریم!


خودم را نا فهم انداخته گفتم

+ واو! این مال تو است؟

تناوش مستقیم در چشمانم با ان چشمان عسلی خود دیده گفت

- Let's not pretend that you never saw this place!
( بیا وانمود نکنیم که تو اینجا را هیچ وقت ندیدی)

شرمیده چیزی نگفتم!
چه خوب میدانست من دروغ گوی ماهر نبودم!

طرف ان ااماری کوچک که کتابها دران گدتشته شده بود رفت و بازش کرده چند عدد کتاب ها را از ان بیرون اورد!

یک یکی پیش رویم گذاشت


Who are you  ( تو مگر کی هستی)
Her name was Nightingale  ( اسمش بلبل بود) 
From the moment that I saw you ( از لحظه که دیدم ات)
I will find you ( می یابمت)


متعجب پرسیدم

+ این ها چی اند؟


- کدامش را خواندی؟


از سوالش دکه یی خوردم و فهمیدم که باید اعتراف کنم    شاید امرور روز اعتراف است!!

+ قسم میخورم فقط چند صفحه اش راخواندم زیاد نخواندم اصلا من نفهمیدم من چرا این کار را کردم لطفا تناوش بسیارمعذرت میخواهم!


- کدامش را؟

طرف همان کتاب که نوشته بود
Who are you   ( تو مگر کی هستی)

اشاره کرده گفتم
+قسم میخورم فقط چند صفحه خواندم!


اهی کشیده گفت
- چرا وقتی یک چیزی را باید بخوانی نمیخوانی!؟


طرف ان دسته از کتاب ها اشاره نموده گفت
- حالا میخواهی بخوانی شان؟

این چه میگفت؟ من را اجازه میداد تا کتاب های که اینقدر وقت هیچ حرفی از ان یاد نکرده بود را بخوانم؟
البته که بلی!!

با ذوق گفتم
+ واقعا! اخ جان حالا من کتاب های تناوش را میتوانم بخوانم


همان کتابی که چند صفحه اش را خوانده بودم را برداشتم و عاجل به صفحه بعدی با ذوق رفتم.


چیزی را که میخواندم باور کرده نمیتوانستم!!





اما شبی دوباره در رویایم زیارتش کردم و ان چه زیارتی!
اینبار  ان نقاب وجود داشت و میتوانستم به وضاحت ببینمش!
چه زیباست خالق این که اینگونه مخلوق افریده! اما غیر از چشمان و لبخندش دیگر چیزی را به یاد ندارم، همه چیز دیگر را واضح نمیتوانم به یاد داشته باشم.
چشمان سیاه، ابرو های کمان به رنگ چشمانش، لبهای به رنگ گل ها و لبخندی که بهترین لبخندی بود که تا حالا دیده بودم!
اینبار توانسته بودم ببینمش و چه چیزی خوشحال کننده تر از این!


دوباره هم همان رویا های نا معلوم! من میگردم و او پیدا شدنی نیست!


اما نگاهی میبینم که گوشه ایستاده است و تا محض که میخواهم نزدیکش بروم از کناره های دامان خود گرفته شروع به رفتن میکند!

من هم دیوانه وار از پشتش شروع به رفتن میکنم و اخرین چیزی که میگویم این میباشد

لطفا! فقط اسمت را بگو! ببین دیگر توان ندارم!

درحالت که دامن اباس خود را در دست داشت و میرفت برگشته گفت
عندلیب! اسمم عندلیب است!



نه خدایا این من چه میخواندم!
با چشمان از حدقه بیرون زده طرف تناوش دیدم که محزون نگاهم داشت 
نه نا نه! این امکان ندارد! اصلا درعقل من که جور نمی اید!

- میدانی وقتی بار اول تو را بعد از ان چهار سال دیدم مطمئن نبودم تو همان عندلیب منی! این چشم ها خیلی من را زجر میدادند ولی باورش سخت بود که تو را دریافته ام!
در اول فکر میکردم این چیزی جز حماقت نیست! با تو هم رفتاری خوبی نداشتم چون من را یاد ان رویا هایم می انداختی و باعث زجرم میشدی اما این چشم ها و این لبخند چیزی دیگری میگفتند!
خیلی با خودم گفتم تو ان عندلیب نیستی ولی با گذشت زمان باورم شد که دریافتمت! دلم میخواست به تمام دنیا با صدای بلند صدا کرده بگویم که دریافتمت ولی ترس اینکه من را ترک خواهی گفت اجازه ام نمیدادم

ناباورانه طرفش دیدم. کتاب را گذاشته و دیگری که نوشته بود 

From the moment that I saw you ( از لحظه که دیدمت)
را برداشته از چند صفحه گذشته از صفحه بیست  یکم شروع به خواندن کردم!




من که به دنبال او دوباره برگشته بودم ولی او انگار دلی پیدا شدن نداشت!
قهوه ام را سر کشیده مشغول تماشای بیرون شدم که صدای را شنیدم! صدای اشنا!
مگر استاد نگفته یک کتاب را باید خلاصه اش را بنویسیم!؟
………………

You are so idiot farzana! Ha hahahahaha ( بسیار دیوانه هستی فرزانه) 

+ مگر من نگفتم که فردا امتحان است و ما دل جمع اینجا نشستیم و تاب میخوریم!؟


باورم نمیشد! چشمانم را مالش داده باز کردم وای انجا نبود! فکر کردم خواب میبینم ولی دوباره همان صدا بود که میگفت


خدا حافظ من رفتم!

و شخصی دیگری گفت
 

خداحافظ عندایب متوجه ات باشی!

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 16:43


ـــــــ گفته بودین مغز مارمولک ها هنگ نمیکنه ههههه
ـــــــ وی... به من میگین مار مولک  آختاپوس خان؟
ـــــــ نه مارمولگ حرف خودتان بود.
بعدش سکوت معنی داری به خود روا داشت.
به عقب برگشتم و بدون نگاه کردن به صورت‌اش که زیر جلوه‌ی ماه میدرخشید گقتم:
ـــــــ جواب من چی شد؟ همیشه دوست دارید بازی دور میخ انجام بدهید؟
انگار نفس‌هایش را پر صدا از گلویش به هوا داد ، که حس پژواک های نامنظم‌اش را میکردم.
ـــــــ فکر میکنی ، همه‌ی راز ها فقط راز میماند؟
ـــــــ فکر که نه ولی به وصف حال شما ببینم مطمئن میشوم.
قهوه‌‌اش را شوب کرد و متصل گفت:
ـــــــ اینطور نیست حقیقت پشت پرده نمیماند، شماهم خاطر تان جمع هرچه هست انشالله که خیر است.
ـــــــ خیر است؟
سرتکان داد.
مسیراش را سمت راه رو گرفت و مبتسم چند باری نگاه کرد ، و آرام زمزمه کرد.
ــــــــ همه چی را درست میکنم آنوقت میفهمی همه‌چی خیر بوده. شب‌ات پر از ستاره‌های روز افزون...
آرام گفتم:
ــــــــ شب بخیر....

اما همه‌چی در آن هنگام مشهود بودند که عمیقا راضی به باور این حرف ها نشدم.
اون راهی سر سرا شد و در موج شب لمحه لمحه ناپدید گشت ، ولی من مات و مبهوت به جای خالی‌ی مانده‌بودم که از آنجا عبور کرده بود  . محصور شدم با واژه‌های که از زبان نصرت بیرون ریخته بود.
اون رفت قفس افکار را دور ذهنم قفل کرد از چه اگاه میشدم در ذهنم نمی چرخید ، در تمامی افکار درست از سرم کوچیده بود.

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 16:42


# شهریار
# قسمت۱۶




که این نگاه با چه رنگی پیوسته است؟
چشمانم را گشاد کردم ، میدانم خندیدن به وصف حال‌اش عاقلانه نیست ، یک سوال مؤدبانه از من پرسید در جوا هرآنچه را که راجب‌اش میدانم برایش میگویم.
ـــــــ من دوست ندارم واژه‌های که به توصیف دیگران به کار میگریم زیاد جلوه‌ای باشد.
دوست دارم به زبان عامیانه در یک کلمه خلاصه کنم.
جلال و شکوهی که شما به مرد بودن تان دارید تمثال زندنی است.
و این کذب نیست و از ژرف‌های قلبم جوانه میزند.


انتهای کلام‌ام را به دو شهر معلق چشمان‌اش خلاصه‌ کردم.
گویا آن شهرها چراغانی شده درخشید! یکی از ابروهایش بالا پرید و کنج لب‌اش منحنی گشت.
تبسمی آرامی روی لب‌های زخیم مردانه‌اش نشست.
همانطور که سقف شهر چشمان‌اش به آسمان بود ، که گویی با چشمان‌اش به من و آسمان اشاره دارد
متصل گفت:
ــــــــ همین سلوک‌های خاص در وجودت مستثنایت کرده.
تعجب‌ برانگیز خیره شدم.
ـــــــ ای!
ـــــــ بلی!
خندیدم.
ـــــــ غلو میکنی؟
ـــــــ غلو نیست ، حقیقت است.
ـــــــ وی ...
خندید.
نمی دانستم مفهوم کلام‌اش از کدام سلوک است که مستثنا بود، باز دمی میان واژه‌های مبهم‌اش خودم را گم کردم ، گم کردم و تا رها شدن و پیدا شدنم خیلی دیر شده بود.
لبخند کجی زدم و در آوای سکوت دیده باز گشودم به ارغوان بالا سرم...
بودن‌اش را حس میکردم، کنارم و قرین خودم ، که گوی روی نیمکتی نشسته است و از ساحل دریا را تماشا میکند
گویا من تنها مظهر شکوه برای دیده‌گان تشنه‌اش بودم.
اگرنه احساسم روی افکار ژنده‌ام اثر نمی‌ماند ، معذب هم نمیشدم .
هرچند که  از مرام‌اش واقف نبودم ، اما گوشه‌ گوشه‌ی حرف‌هایش با مبهمی هزار تا معنا داشت.
ــــــــ طاهر.؟؟
تا به سویش ببینم  بار دوم اسمم را با سیمای حسرت صدا زد.
طوری که هیچگاه نشنیده بودم و ندیده بودم‌ازش.
ــــــــ طاهرر......رره.......
ــــــــ چی نصرت...... مشنوم؟

انتظار واژه‌ی معکوس‌ی بود که بر لحظه‌ها میخریدم اما فقط خیره شدن اورا نظاره‌گر بودم و بس.
با دست‌اش چنگی روی موهایش زد، خودش را بیشتر به آغوش کتاره ها سپرد و آرام گفت:

ـــــــ مفهمومی نیست.... همانطوری صدا زدم...

باز هم آرام خندیدم.
ـــــــ چه عجب! این روزها با کلمات مبهم تان در ترادف شدین..... گاهی حرف میزنید و در تضاد طفره‌ میروید. ؟
ـــــــ اثر بی خوابی است.
ـــــــ خب مشکل چی است ؟ میتوانستید اینجا نیاید و یک لمحه بخوابید؟
ـــــــ بالای بام را دوست دارم ، اگر یک شبی از کنار‌اش نگذرم خوابم نمیبرد.

از لحن حرف‌اش خنده‌هایم بلند پرید.

ـــــــ دگه چی‌ها را دوست دارید که ما بیخبریم؟
ـــــــ  مثلا..

پر انتظار نگریدم اما  پی (مثلا) واژه‌ی استفاده نکرد و فقط با چشمان یاقوتی به آسمان نگرید.
که گوی داشت با همان چشمان غمزه میرفت تا معنای آن را از اسمان بیابم ، مگر ستاره‌ها هم حرف میزدند.
شاید.!

پیاله‌ی قهوه را روی میزی که بالای آن تکه‌ی حریر گذاشته شده بود گذاشتم ، چنگی به پتوی روی شانه‌ام زدم و بیشتر خودم را به آغوش‌اش پنها دادم.
با ادامه‌ حرفم:
ـــــــ واقف شدن از مرام تان برایم دشوار است.

با چشمان یاقوتی رنگ‌اش ژرف خیره شد.
ـــــــ به من اعتماد داری؟؟
ـــــــ اعتماد؟
ـــــــ بلی؟

نفس‌ام را حبس کردم ،
چند باری به داخل راه رو نظر انداختم. تا مبادا کسی مارا در حال صحبت ببیند وگرنه این بود و آخرین صحبت‌های مان ....
هرچند میخواستم در کلمات طفره بروم از همه این واژه‌های که وجود خارجی مبهمی دارند.  تمامیت پیدا کنم اما حس کنجکاوی‌ام میخواست بداند مرام این مرد چیست؟
چرا هربار مثل ستاره‌ی دنباله دار پی‌ام میگردد که هربار خودش را لقب قهرمان من بودن میدهد.
درست بود
اعتماد واژه‌ی بود که بار ها اگر در وصف او از سوی کسی به من آزموده میشد میگفتم بلی!
چه رسد به این سوال ساده.
همانطور که نگاهم به زمین نقش گرفته بود گفتم:

ـــــــ با تمام وجود.
بلی من اعتماد دارم به شما و باز هم به شما...

غلو نکردم ، کذب نگفتم ، من عمیقا تحت تاثیر مردانه‌گی‌اش قرار گرفته بودم به او به سلوک‌هایش تمام و کمال اعتماد و اعتقاد داشتم.
تبسمی کرد و فاتحانه گفت:
ــــــــ ازینکه لایق اعتمادت هستم ، وصف‌اش نمیگنجد بگویم چقدر خوشحالم.

چشمانم را ریز کردم تا اشعه‌ی ماه کمتر جلوه کند .
سوالی که مدت‌هاست ذهنم در‌گیر است برایش را باید ازش میپرسیدم ، اینمه مبهمی؟

ـــــــ بلاخره به کجا رسیدیم یعنی دلیل ، معنی ویا منطق اینهمه واژه‌ی مبهم چیست و برایم نمیگوید؟ آنقدر واژه‌ی مبهم به گرد مغزم پیچیدید که دیگه مغزم هنگ کرده هههه.

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 14:25


خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن

هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی مرا دگر فن


#حضرت_مولانا
رسامی جدیدم
برایش اسم میخواهم انتخاب کنم
بنظرتان چی بذارم اسمش را ؟؟؟؟
Ã~Šs

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 13:04


سلام آیا برای دراز شدن مو در یک ماه به شکل سریع
کدام دوا یا روغن را معرفی می‌توانید✍️👇🏻

DastanSara | داستان سرا

09 Nov, 12:20


نعمت‌های زندگی
همه‌ آن اشیاهای‌که الان داری، و مستفید می‌شوی، همه‌اش نعمت است.
اوقاتِ مصروفیت‌ات نعمت است، خستگی‌های پُربارت، هر دقیقه‌ی که صرفِ خوش‌حالِ ساختنِ خودت، آرام‌ ساختنِ ذهن و قلبت، انجام می‌دهی، نعمت است.
لحظه‌های‌که مطالعه می‌کنی، برای اتمام کردنِ کتابی تقلا می‌کنی، و در نتیجه تمام‌اش می‌کنی، هر ایده‌ی که تصمیم گرفتی و به انجام رساندی، عکاسی‌های قشنگ گرفتی، هر لحظه چیزی‌که در آن هست را سرمایه گذاری کردی، هر صنفِ درسی، هر برنامه‌ی سخنرانی، هر پروژه‌ی که رویش کار می‌کنی، نعمت است.
هر دفترچه‌ی را که پر کردی، هر رنگِ قلم را که تمامش کردی، کتابی‌که خواندی، قدمی‌که زدی، تفریحی‌که کردی، غذای را که پختی، نقاشی که کشیدی... در کُل همه‌اش نعمت است.
همه‌ی این‌ها گواه بر این اند که روزی تو را سربلند کنند.

پس قدرِ تک تکِ لحظ‌هایت را بدان و بیهوده هدر نده!

#فریادی_سکوت

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 15:51


درود خدمت شما و عزیزان داستان سرا
به دعای تک تک تان نیاز دارم بخاطر حاجتم
با دوست های تان شریک سازین
شاید مومّن وجود داشته باشد و دعایش قبول درگاه حق شود!🤍
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 15:51


نمی‌دانم چرا؟ اما تو را هرجا که می‌بینم
کسی انگار می‌خواهد ز من، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده، آتش را که می‌بیند چه می‌خواهد؟
همانی را که می‌خواهم، تو را وقتی که می‌بینم

تو تنها می‌توانی آخرین درمان من باشی
و بی‌شک دیگران بیهوده می‌جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که می‌ترسم
به جانت چشم‌زخم آید چو می‌گویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

نباشی تو اگر، ناباوران عشق می‌بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم

#F_N♥️🤩
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 15:51


_تا چی وقت میخواهی به زخم هایم مرحم شوی؟؟
_تا آخر عمر
_اما سرنوشت مه فقد درد و رنج است مه نمیخواهم این بدبختی دامنگیر تو هم شود.
_مه هر چیز که از طرف تو باشه قبول دارم
_اما مه نمیخواهم
_اجازه بتی به زخم هایت مرحم شوم
_میخواهی به کدام زخمم زودتر مرحم شوی؟؟؟
_به تمامش
_اما زخم های مه خیلی عمیق و زیاد است
_همه اش خوب میشه...

تکه از رمان لاله
سدره
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 15:14


___

~دردیست درین تن
که درمان نمی‌شود.💔🇦🇫

✍🏻#مریم_پاییز

🍁

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 14:18


آرام زمزمه کرد.
ــــــــ و من هم گفتم باید سلیب این همه معنا را تنهایی به دوش بکشم.
اینجا گاهی جهنم من و گاهی بهشت من است .
(بهشت‌اش وجود دخترک بود اما جهنم‌اش فراق او)

هنوزم بین واژه‌های مسلسل‌اش حبس بودم ، از چه جهنمی حرف میزد ، یا چه رازی ؟؟
میشد من بخشی‌از این راز باشم؟

ـــــــ طاهر؟؟
صدای گرفته‌اش از آن سوی خیال‌ام گوشهایم را نوازش کرد . آرام چون خودش زمزمه کردم:
ـــــــ هومممم؟

ــــــــ به نظرت چگونه آدمی هستم؟

سریع در چشمان‌اش نگریدم.
از لحن‌اش خنده‌ام گرفت ، مردی به آن عظمت از من میپرسید چگونه آدمی است.
گاهی حس خجل زده‌گی روی هوای تنفس‌ام میپیچید، افکارم ژنده‌ میشد که برای چه اینهمه توجه از سوی نصرت نثارم میشود.
واقف بود که آن شب چگونه با پای خودم در لجن زار پا کذاشتم پس چرا؟
با وجود مخالفت های خانوداه‌اش به من سرپنا داد.
حالا هم در انتظار نظری از سوی من است.
اگر تا این مدت اینهمه مردانه رفتار نکرده بود فکر میکردم ، افکار ژنده‌ و کثیفی در سر میپروارند.
ولی نه تابحال اینگونه نبوده است.
پس این خط چشمان‌اش با چه رنگی نگار(نوشته) شده است؟؟

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 14:18


# شهریار
# قسمت ۱۵




دحشت کرده بود و این برای اون طبیعی بود.
برای من تازه‌گی داشت که اینهمه میان آن زمهریر ها غطه زده بودم.
تن و روح در حال طلاتم و زلزله بود و دندان هایم به هم میکوبید.
صورت پدرم را با چادرم پاک کردم، سر‌اش را روی زانوانم پناه دادم.
همان موقع بود که اعتراضی بلند شد.
ــــــــ اینجا را چی فکر کردین خانه یا کاروان سرا که چنین داد و هوار میکنید؟

چشمانم روی پدرم متمرکز بود،  گوش‌هایم صداهای بمب و تلخ را در خود محو میکرد.
اجبار و چه چیزی عجیب‌است نه؟ اگر تو بخواهی هم نمی توانی از آن حزر کنی ، من آنجا با باراقه‌ی حرف حبس بودم.
فرحناز با صدای لرزان‌اش داد زد.
ـــــــــ بس‌ است خاله کاروان سرا چیست دیگه؟ مگر حال و روز کاکا حسن را نمی‌بینید.؟

میدانستم که واقف حال پدرم نبود ، وگرنه آنچنان‌هم افریته نبود.
وقتی چشمان‌اش روی تن‌بیجان پدرم افتاد سکوت کرد ، نمی دانم در چشمان‌اش نفرت من چگونه ریشه گرفته بود که حتی سکوت‌اش عذاب آور بود.

مهریه دویده از پله‌ها بالا آمد..
ـــــــ امبولانس رسید.

پی قدم‌هایش پرستار با ستکوه آمدن.
پرستار لباس سبز تن‌اش بود  پدرم را با کمک هم روی تسکره گذاشتند.
موقع رفتن مادرم راهی با من شد مهریه را خانه گذاشتم و گفتم:
ـــــــ متوجه نفس باش...
با سیمای نگران تایید کرد و همه راه افتادیم به بیمارستان..
دلشوره‌ گاهی سقف قلب‌ام را  فرو میرزاند ، ترس داشتم، وقتی به چشمان پدرم نگاه میکردم، فکر از دست دادن‌اش مرا به انزوا میبرد.

ده روز بعد.
ده روز از آن روز دشوار میگذرد.
هر لمحه گفتند: شر بی‌خیزد تا خیر بنده عنایت شود. و چه به حق میگفتند!
حالت وخیم پدرم سبب شد تا عملیات‌اش به تعویق نی‌فتد و در کسری زمان عملیات شود ، آنگا که حس میکردم دارم از دست میدهم‌اش باز هم خالق افکار ژنده‌ام را نورانی کرد.
اکنون سرحال است دم دمی با پاهای خود‌اش راه میپیماید ، هر چند که این پیمایش با استیصال همرا است، ولی نوید های بی همالی را رقم میزند ، چون مرد خانه سطون خانه‌است آن سطون پابرجا شده است .
حالا در دلم ذوقی برق میزند زادلوصف......
مطلقا آدم ها گاهی از سنگ سمج تر‌اند و گاهی از گل نازک تر....
و من مشکور خالق‌ام هستم ، این بین او ناجی من بود. نه حالا که او همه جا و همیشه رحیم و کریم است.

از پله‌ها بالا رفتم ، پشت بام رسیدم ، روی آجر‌های سفت بام قدم نهادم ، با عشوه با خودم روی تخت‌ی که وسط بام گذاشته بود نشستم ، دست‌هایم را پهلوی خودم چون چوب‌های همجوار نگهداشتم.
نسیم آمد و از لای موهایم گذشت ، از لای بینی و در درون تنفس‌ام .
روبه‌روی آسمان نشستم و به ماه سلام کردم و به کوکب‌های که در پس زمینه‌ی ارغوانی آسمان انباشته شده بودن.
ستاره‌گان همه با نور معشوق خود رقص و پای کوبی برپا کرده بودند و چشمک زنان سوی من لبخند میزدند.

هر لمحه که چشمانم بخیه به آسمان میشد حس میکردم ذوق دلم اثر روی ستاره ها هم داشته‌است.
که گوی آن هم با رنگ مرمرین‌اش چه زیبا با لبخند‌اش جلوه مینماید!
پاهایم را با آسایش‌خیال از روی تخت به زمین هدیه کردم روی آجر ها که قدم مینهادم ، آجر ها یکی یکی از قدم‌هایم استقبال میکرد تا اینکه مرا به انتهایی مسیرم رساند.
در انتها دیده‌گانم نور چراغ‌های طلای آنها را لمس کرد، چراغ‌های که از شهر نیمه‌‌خواب آگهی میداد.


نفس عمیق از ژرف‌های قلبم مهمان ریه‌هایم کردم.
هوای اسلام آباد و در تمامی آسمان ارغوانی اسلام آباد شکوه اعظمی درشب داشت.
زمانی که از افغانستان به اینجا پناهند شدیم اینجا آمده‌ایم خیلی میگذرد و من جز تصویر سیاه و سفید از دیار که در آنجا سکونت داشتم ندارم.
قلبم برای هزاره‌جات دیار خودم میتپید که گویی من یعقوبم و یوسف‌ام را گم کردم، گاهی در هیاهوی این حس مبهم اسیر میشوم...
که گوی خودم آمده‌ام اما تکه‌ی از روح و قلبم آنجا جا مانده است ، در دیار یاهم پیش کسی قفل است نمی دانم.....

ــــــــ ځینې ​​​​وختونه زه د دې ستورو حسد کوم.  هر څومره چې دوی ستا نظر خوند اخلي، خو زه ترې محروم یم.


چه زیبا کسی به زبان پشتو نغمه میسراید.
و من میدانم کیست! که با با مردانگی صاحب قلبدهای بیشماری شده‌است که با وجود تمامی ها با من چه سرحدی مردانه رفتار کرده است.
به عقب با ستیزه دیدم ، میدانست که واژه‌ی پشتو فقط ذهنم را به تکاپوی بیهوده می‌اندازد و من میان آن تکه تکه از واژه‌ی که بر لب‌های مردانه‌اش جاری میکند حبس میشوم.
خجل سر فرود آوردم و کمکان مبتسم گفتم:

ـــــــ من.... اصلا نمیفهمم دلیل این حرف‌های نامرئی چیست؟؟؟

مبستم اشاره‌ی به قهوه‌ی روی دست‌اش کرد تا بگیرم. قهوه را گرفتم.
آرنج تنومند‌اش را روی کتاره سپر کرد و با التهاب لب زد.

ـــــــ و چون تو نمی نمیفهمی میگویم.....

کنجکاو نگریدم.
ــــــــ این چه رازی است که نباید واقف آن شوم؟؟

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 10:17


حکمت اندرون

آنچه در دل میگذرد، بر جان اثر می‌کند، آیت محبت را بر دل باید گذراند تا تفسیر آن در جان سرخوشی گردد.
اگر تو را دردِ و رنجِ رسیده است، پس آن را از زاویه سرخوشی تعبییر کن، چونکه؛ سرخوشی اصالت درد و رنج را به قوت قلب تغییر خواهد داد.

#الف_بیابانی
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 09:11


ای انسان ها شما چه دانید قدر عشق
که این جهان هست برای شما بهشت


ای یاران چرا نمی‌دانید یار کیست
که شما با دیگر جهان شوید هم کشت



شاعر : یلدا قربانزاده
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 09:10


گفتم : ای دوستان عشق را چه میپندارید
گفتند : عشق گاهی چو موجی خروشان میشود
گاهی آرام گاهی هم بی باک و بی امان می‌شود
گفتم : پس شما ها کدام یک را می‌پسندید
گفتند : اگر آرام هم بخواهیم طوفان می‌شود




شاعر : یلدا قربانزاده
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 08:59


__ چرا تو هیچ گله نمی کنی همیشه خوبی خوشحالی هیچ چیز ازارت نمیده چرا ؟

+ چون مدت هاست دگه به خود فکر نکردم

___ اگر فکر کنی چی میشه
+این که میبینی نمی باشم میمیرم می فهمی میمیرم
___ایقدر فاجعه اس
+فاجعه تر از  فاجعه

همه چیز خوب است
چون به خود نمی اندیشم..!

#اشراق..💌
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 08:59


سلام معجزه من...!
سلام جبران یک حسرتم...!
سلام بلای جان...!
راستش بلای جانم شده‌یی خودم نه ولی دلم نزد توی دل آزار است. سوگند خورده بودم دیگر این دل بازی گوشم را نزد کسی نگذارم ولی تو آمدی گرفتی‌اش دلم را گرفتی ... گرفتی و دلداری بلد نیستی
بازهم سلام و دوستت دارم هیچ بلد نباش اصلا نباش ولی خوب باش من خوب هستم..!
راستش امروز باز همان دختر را دیدم همان دختر که نسخه دومی تو هست همان که وقتی نگاهش می کنم روی دلم سُرب‌داغ می ریزد و حسرت می کنم کاش تو بودی این قدر قرینم چشمانم میخ صحبت هایش چشمانش حتی حرکات دستانش بود دلم می شد فریاد بزنم و بگویم می شود تو شبیه او نباشی من اوره دوست دارم و نمی خواهم غیر او به کسی این گونه بنگرم..
ولی نگفتم و خودم رفتم تا دیگر نبینمش تا دیگر یادت نبودنت نزد خودم تازه تر نشود..!
نیستی و دلم تنگ بانو گفتن هایت است نیستی و آخرین بودن هایت هم خوب نبودی گفتی چرا کلبه‌گک مان را خراب کردی ببخش نفهمیده شد ولی گفتی مهم نیست و رفتی
تو رفتی و آن شب دلم هزار راه رفت..
صبح هم خیالم درهم بود این روز ها به خود رجوع می کنم دردی بدی‌یست.!
نیستی برایت می‌گفتم  چند روزیست آدما آزارم دادن و امروز نبود تو و باز آزار این خلایق...!
نیستی که باز شکوه می‌کردم و تو به همه آنها فحش می‌دادی و می گفتی: "گل پنبه‌ام بد کردن
تو گل سفید منی اونا خبط کردن"
نبودی نبودی و من محتاج بودن هایت این صدا زدن هایت آرام بودن هایت هستم محتاج خسته بودن هایت هستم حتی اوقاتی که در سکوتی می توانم از این فرسنگ های بی‌رحم حالت را تصور کنم وقتی می دانم خودت هیچ خوب نیستی ولی برای من جان و دل گفتن هایت یک عالم قوت می‌داد ...!
معجزه‌ی من..!
می دانی همیشه هردوی‌مان را در زیر نور ماه در تاریکی شب کنار هم دستان مان قفل هم است و می توانم گرمایی آغوش مهربانت را حس کنم
ولی می‌دانم می‌دانم شاید هیچ‌گاه این خیال های شیرین ما حقیقت نشود...!
دنیایم بدگونه محدود است دلم درد می کند قلبم درد می کند روحم درد می کند چون باز به خود فکر کردم..!
یادت‌هست از پاییز سال‌‌پار وقتی آمدی وقتی دل های مان و روحِ‌مان به هم گِره خورد دیکر نگذاشتی به خود بی اندیشم ولی امروز آدما آزارم دادن و به خود فکر کردم...!
بعد این مدت فکر کردم و تخریب‌تر شدم دلم درد کرد دلم به خودم سوخت چراا فقط من..!
دیدی کاش می بودی و نمی گذاشتی به خود رجوع کنم من به نوشته‌ها قلم‌ام به دنیایی که خودمان ساخته بودم به تو رجوع می کردم ولی نبودی و ناخواسته به خودم رجوع کرم و باز موردم حقیقت های بود که شبیه سیلی شبیه شلاقِ محکمی خورد بر روحِ‌تنم و بدگونه افگارم کردن و مرا باز درد دادن..!
من باز حقیقت هایم را دیدم لعنت به همش‌شان
بیا باز مرا ببر به عالم‌ِمان...
برای مجعزه ام
جبران یک حسرت...!
از بانویت به همدمم..💌

اِش...💌
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 08:19


﮼می‌‌ ﮼گویند‌‌‌ ﮼از‌‌ ‌ ﮼یکی﮼کرده‌‌ ﮼دو‌‌‌‌ ﮼از‌‌ ﮼دو‌‌ ﮼کرده‌‌ ﮼سه‌‌‌ ﮼نفر‌‌‌ ﮼باشی‌چی‌‌ ﮼بهتر‌‌ ﮼خواهد‌‌‌ ‌ ﮼بود

﮼ولی‌‌‌‌؛بعضی‌‌ ﮼وقتا‌‌‌ ﮼همان‌‌ ﮼قدر‌‌ ﮼دور‌‌ ﮼برت‌‌ ﮼شلوغ‌‌ ﮼باشد‌‌ ﮼
همان‌‌‌ ﮼قدر‌‌ ‌ ﮼زندگی‌‌ ﮼برایت‌‌ ﮼درد‌‌‌سر‌‌ ﮼ساز‌‌ ﮼خواهد‌‌ ﮼شد!



﮼بانو‌‌ ﮼حیاتی

DastanSara | داستان سرا

08 Nov, 08:19


آیا دوست دارید برای خواندن وقت پیدا کنید؟ عاشق کتاب شوید؟ در جستجوی کتاب‌هایی باشید که شور عشق را در شما برانگیزاند و فقط به ندای قلب و خِرد خویش گوش فرادهید. آن وقت نیازی نیست به دنبال وقت بگردید، زمان، خود، شما را پیدا خواهد کرد.


#استوی_لوین
📸سید_رضوان

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 18:02


هراس در تمام بدنم پیچید و صبر از دلم به زوال رفت، دروازه را باز کردم با سراحت به سمت پیکر بیجان دویدم و رعشه‌ی « خدای مـــــــــــــن!!!نه!!!!» از زبانم جاری شد ، و اشک با سوز از دیار معلق، روی صورتم لغزید.
پیتزای که با ذوق به دستانم چیده بودم روی زمین زیر آواره‌های پاهایم لِه شد.
هیچی چیزی برایم ارزنده نبود و جز سری که تلخ به آغوش‌ام فتاده بود.
صدا زدم نجوا کردم نشنید یا نگفت ، ندامت وجودم را فرا گرفت ، من چرا نبودم چرا زمان طلا را حرام چند لمحه بیکاری هدر دادم.
با چشمان مه‌آلود به مادرم دیدم که در پنجه‌ی هراس اسیر بود، چشمان‌اش روبه سیاهی میرفت.

پرسشگرانه مغموم لب زدم.
ــــــــ مادر چی شده ؟...... مادر .... پدرم تا همین صبح حال‌اش خوب بود ....... مادرررر... جواب بده.... چی اتفاقی افتاد؟؟

دیدم در فضای سکوت سکون شده ، چرا به من خبر ندادند چرا....؟؟؟
دهن‌اش پر از کف بود تن‌اش که سرد چون یخ! تمثال زدنی!
ــــــــ نمی دانم دخترم نمی دانم برایش غذا آوردم دیدم غلط میزند.
ــــــــ پس چرا به من خبر ندادین ؟
ــــــــ باچی خبر رسانی خبر میدادیم.

به مهریه نگریدم.
ــــــــ مهریه وقت یاوه سرای نیست خواهرم برو از شماره تلفن خانه‌ی نصرت به آمبولانس زنگ بزن.

مهریه جست‌وخیز کنان میرفت که صدای گرفته‌ی فرحناز قدم‌هایش را سلب کرد.
ــــــــ م....ن ...من.... تم...اس می...گیرم..

با اشک گفتم:
ـــــــ زود باش فرحناز جانم ! پدرم ...

به فرحناز دیدم که چون تنه‌ی خوشکیده‌ی به در چسپیده‌است.
دست‌پاچه گوشی را از کیف‌اش در آورد و به شماره آمبولانس تماس گرفت......
به چهره‌اش وقتی میدیدم گویا آمده قبرستان ارواح!

دحشت کرده بود و این برای اون طبیعی بود.

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 18:02


# شهریار
# قسمت ۱۴

و در آزمون خالق هیچ زمانی ، رفوزه شدن نیست.
این امتحان میگذرد چون آب شفافی از سر آدم.
و تو با زیبنده‌گی پاک میشوی و صفا!! برگه‌ات را خط‌ خطی کرده موفق میشوی ، بزرگ میشوی قلعه میشوی ، سرفراز چون قله‌‌های پامیر ....
برای پخته شدن باید زمانی خام شد ، خام شدن شاید زمانی جهنم‌مان شود اما الزام به کفر شدن نیست که تو در لمحه لمحه‌ی حیات‌ات .
خالق‌ات را به دست فراموشی نسپاری.

وقتی از تکسی بیرون را نگاه کردم

چشمانم به پیتزا فروشی افتاد.
پیتزا از آن نوعی که دوست دارم ، حتی با اندیشیدن اینکه بخور‌م‌اش دهنم پر آب می‌شد.


به راننده‌ گفتم:
ــــــــ برادر همین جا چند لحظه‌ی توقف میکنید؟

با اینکه خیلی معطل شده بود و خشم‌ در چشمان‌اش نمادین شده بود ، موتر را گوشه‌ی توقف داد.

فرحناز متفکرانه گفت:
ــــــــ کجا بخیر دختر سرکش؟؟
تبسم نثارش کره گفتم:
ــــــــ پیتزا فروشی بخیر! عشق سرکش...
و خود خندیدم و به سمت پیتزا فروشی جیهدم ، پیتزای پنیری او! نوعی که بی همال شیفته‌اش هستم.
شش تا پیتزا با حساب روی خریطه‌ی نخی گذاشتم و جست‌وخیز کنان سمت ماشین جهیدم.
فرحناز از حالت پچگانه‌ام خندید و مضحک گفت:
ــــــــ این اخلاق‌ات اصلاح شدنی نیست نه؟؟
نوچی کردم، دلبرانه لب زدم.
ــــــــ نــــــــــــــــــــه!!! شدنی نیست.
ــــــــ سوار شو طفل شیر خوار .
و خود بلند خندید.
خندیدم و باز هم سوار موتر شدم .
پی سوار شدنم حرفی بین مان رد و بدل نشد ، در سکوت گذشتیم.
از آنجا تا خانه انگار قله‌هارا طی کردم ، مسیر طولانی‌تر از هر زمان شده بود . دراز مدت مثل ساعت های تابستانی...
تا همین چند ساعت پیش عقده‌ی درد پدرم را به دل داشتم و حالا با چی شوری دارم میروم به خانه!
کسالت از رنگ رویم در حال فرود آمدن بود اما به رخ نکشیدم ، آنقدر که طعم خوشی بر دلم قند آب میکرد.
خسته‌گی هم در لحظه‌هایم معنی نداشت که گوی من آمدم از بیکران ها با بال پروازم.
آسمان ها را با سیارات دیده‌ام ، نفس های هوا را در ریه‌ها  دمیده‌ام، تازه‌ام چون برگ گلی نوشیده‌ی آب.
چشمانم برقی میزد ، که گوی چند‌شعله‌ از نور خورشید را روی آن انباشته است.
قلبم به تپش‌های متوازن‌اش شهره شده ، مغزم در حال تلالو و طلاتم است. دارد فریاد سر میدهد و نغمه کنان بر وصف حال من میسراید.

راننده کنار خانه متو توقف میکند، خیلی خونسرد اما با قلبی که در حال تپیدن اساره‌ی سینه را چاک میکند در را باز میکنم.
از موتر پیاده شده راه خانه را میپیمایم.
میگویم اگر پدرم واقف شود که اینجا پایان راه نیست و قرار است سالیان سال بر سر ما سایه‌اش گرم باشد ، چه چهره‌ی اعجوبه‌ی از خود خلق خواهد کرد.
همان مردی که روزها با برادرم میگفت و میخندید! و من در دلم ندا میکردم محروم این لحظه ها نشوم!.
ــــــــ هی دختر صبر کن، مرا خو بیازو فراموش کردی بجز من کیف و پیتزاهارا در بغلم گذاشتی فقط که خر بارکش‌ات باشم.
به عقب نگریدم که فحناز با برداشتن پیتزا و کیف من اخم کرده عمیق به راه‌ام خیره شده.
تا بحال شده آنقدر خوشحال باشی که خودت را فراموش کنی ، لمحه‌ی در بهشت رویا‌هایت غرق شوی؟
ــــــــ وای  ببخشید!
به سمت‌اش جست‌وخیز کنان رفتم و پیتزا را برداشتم.
ــــــــ بخشید را روی سرت گچ مالی کن ، تا تخته‌ی کم‌شده ات کمی پر شود.
ــــــــ چشم.
ــــــــ دیوانه‌ی به ظایع شدن خودت هم میخندی؟
باز هم میخندم.
آنقدر ذوق دارم که به عیچ احدی اجازه‌ی نفوس در آن را نمیدهم.
ــــــــ بیخیال .
چشمکی نثار‌اش میکنم.
در انتها میرسم، به مسیر آخرم در را با کلید خودم باز میکنم.
فرحناز از حالم واقف است که چگونه در تب استرس میسوزم، دستانم را میفشرد ، آهسته زمزمه میکند.
ــــــــ آرام باش اینمه استرس برای چی؟
با حلاوت‌اش چشمانم را بستم، قلبم یک سازی میزد اجنبی ، چه عجب ازین احوال های خوش که ویرانه‌ی وجودت را به سوز و گداز میستاند و میلغزاند.

تو لرزان میشوی مثال گنجشکی که زیر باران خیس شده، لرز و تب‌ات تمثال زدنی..
و در انتها تو شکوفا میشوی ، آذرخشی بر صلیب زندگی خود.

مبتسم با همان دوک دوک قلبم واژه جاری کردم:
ــــــــ خودم هم از حالم واقف نیستم، انگار که تازه پا به این دیار و این خانه گذاشته‌ام.

لحن‌اش رنگ حلاوت میگیرد.
ــــــــ احساس‌ات را میفهمم! ولی آرام باش باشه؟
مبتسم نگاهم را از پنجه‌ی دو دیار چشمان‌ آقیانوسی‌اش آزاد کردم و
راه پله هارا با تن و پوستی که گنجایش‌ام در آن نبود پیمودم،  میرفتم و میرفتم ، تقه تقه‌ی کفش های‌مان چه زیبا روی آسفالت‌های پله‌ها موسیقی میسراید.

قرین دروازه شدم ،صدای گرفته‌ی از آنسوی دروازه که امیدم تلالو داشت، بی رحمانه گوش هایم را نوازش میکرد.
میخواهم به زمهریر روزگار بگویم : نیا در دیار من که خوشی‌هایم را آهسته تجلیل میکنم.
نبین که آسمان دو دیده‌ی من شفاف شده و برف از آغوشت نکوچ.

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 17:00


لبخندی زده گفتم
+نه ان حرف نیست فقط کمی خسته هستم!

بلاخرا او را قانع کردم که خوب استم و رفت و من ماندم یک دنیا تشویش و سوال!

           **



امروز یک ماه میگذرد دقیقا یک ماه!
چه زود وقت میگزرد ولی زغم ها بسته نمیشوند!

از تناوش هیچ خبری نیست منظورم برای من!
تهمینه و تمنا چندین باری با او حرف زدند و هر وقتی که میگفتند موبایل را به عندلیب میدهیم بهانه میکرد و موبایل را قطع میکرد!

این دیگر ظلم بود!

احساس میکردم دیوانه شده ام!

شب ها خوابم نمیبرد و شب ها را با عکس های او سحر میکردم! احساس میکردم چیزی تغیر کرده! تنها خواهشم دوباره دیدن او بود فقط یک بار دیگر!
بعد از او از خدا میفهمد چه خواهد شد! حتی اگر بگوید رهایش کنم هم میروم اما فقط یکبار دیگر از خدایم دیدارش را تمنا دارم!


در این مدت چند باری کوشش کردم بروم اما پاهایم یاری نمیکرد!! من…من بدون تنا..وش  نه نه نه! امکان ندارد!
اما چرا؟ چرا امکان ندارد؟

هر گاهی این سوال را از خود میپرسیدم لا جواب میماندم! چرا!


ولی در این مدت فهمیده بودم چرا!
چون من، خودم، روحم، لبخندم، جسمم همه چیزم برای اوست!
بدون او من هیچم! اگر تناوش نباشد عندلیب هم وجود نخواهد داشت!
چون من او را میپرستم! نه مانند خالق تعالی! هدفم من از پرستیدن او ع..عش..عشق اوست!
بلی من امروز اعتراف کردم من عندلیب همان دختر پرگو ،سرکش، غافل، بی احساس هر انچه صفات به من دلالت میکند دیوانه وار تناوش باستانی شخصی که عندایب را عندلیب ساخت و به زندگی او معنی بخشید را دیوانه وار دوست دارد و میپرستد!

کی گفته همه مرد ها یکسان اند! نمیشود فقط بخاطر بعضی ها همه را متهم کنیم! مگر پیامبر ما مرد نبود؟
او هم مرد بود مردی که به هفت اسمان رسید!!


اما این را نمیدانم که ابا او من را خواهد بخشید یا نه؟
مگر من او را کم زجر ندادم؟
مگر بدترین تهمت را برای عشق پاکش نزدم؟
حتی اگر او من را ببخشد هم خودم قادر به بخشیدن خود نخواهم بود!


با باز شدن در دوباره دکه خورده به فهش دادن شخص مقابل شروع کردم

شخص مقابل که مهسا بود نفس زنان داخل امد

+ مگر چند بار بگویم در بزن مهسا! یک روز من را زهره ترک خواهی……

- اقا تناوش میاید!

با شنیدن جمله اش احساس کردم قلبم ایست!



ادامه دارد.....

#بینوا

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 16:59


رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #چهل_یکم


دیگر چشم هایم را باز نگهداشته

نمیتوانستم و اخرین چیزی که یادم می اید تناوش بود که با حوله مو ها و رویم را خشک میکرد و در اغوش خود تا موتر انتقالم داد!


چشمانم را ارام ارام باز کرده متوجه شدم در اتاق تناوش هستم!

لحظه با اتفاقات ان شب فکر کردم که یادم امد من…من تب کرده بودم و بعد...


متوجه دستمال که بالای پیشانی ام بود شدم
از بالای پیشانی ام دستمال که برای تربند کردن گذاشته بودند را برداشته راست مینشستم که متوجه دستم که حالا با کنول و سیرم تزیین شده بود شدم.


اندکی بعد تهمینه داخل اتاق امده متوجه من شد که بیدار شده بودم

نگران گفت
- عندلیب؟ عندلیب تو بیدار شدی؟ خوب هستی؟ تب که نداری؟

دست خود را دراز نموده پیشانی ام را لمس کرد و راحت گفت

- خدا را شکر تبت قطع شده

+ من چقدر وقت است حواب هستم!

تهمینه مثل اینکه چیزی نشده باشد با شوخی گفت
- دو روز! دو روز است خوابی و اصلا دل بیدار شدن نداری!


با مرور اتفاقات ان شب قلبم را خیلی درد گرفت و باعث شد چشمانم بارانی شوند

- عند..ل..یب؟ تو خوب استی؟


نه من خوب نبودم ! من دلم یک آغوش میخواست تا در ان گریه کنم
بدون توجه به دستم که متوصل به سیرم بود از تخت جهیده به اغوش تهمینه پناه بردم!

+ تهمینه لطفا چیزی نگو فقط بگذار در اغوشت بمانم!

او هم چیزی نگفته من را سفت در اغوش گرفت. مگر من را چه شده بود؟ از چه انی انقدر ضعیف شده بودم؟ از چه انی لب های اراسته به خنده اصلیت خود را شروع به نشان دادن کرده بودند؟


مگر این چه بود که من را اینگونه ضعیف میکرد؟
حسه از قلبم میخواست به تناوش باور کند میخواست با او باشد ولی حسه دیگرش چیزی دیگر میگفت!


نفسی عمیقی گرفته اگر چه نباید میپرسیدم اما پرسیدم وگفتم
+ تناوش کجاست؟

تهمینه اندکی درنگ کرده گفت
- امروز پرواز داشت! امریکا رفته برای مدتی!


رفته؟ یعنی چی؟
مگر چطور من را در این وضی….

مگر تو نبودی که او را استفاده جو خطاب میکردی؟ پس اگر نرود چه کار کند؟
اصلا چه فرقی برای من باید میکرد؟


از اغوش تهمینه جدا شده اشک هایم را پاک نموده گفتم

+ تشکر!

- قابلش را ندارد! حالا تو استراحت کن من برایت سوپ بیاورم!

لبخندی تلخی زده گفتم
- باشه
     
          **


حالا دقیقا یک هفته میگذرد از رفتن تناوش!
من در این یک هفته اصلا ان عندلیب پرگو و خندان نبودم خیلی تغیر کرده بودم خیلی!
احساس میکردم خودم را به دست فراموشی سپرده ام!
مگر انسان خودش را هم فراموش کرده میتواند؟
سوالی که جوابش را نمیدانستم

روز هو در گوشه تنها نشسته در فکر فرو میرفتم فکر زندگی!
اگر من از اینجا بروم کجا بروم؟
مگر جایی به رفتن هم دارم؟

اما در این یک هفته حسی عجیبی داشتم یک حس نا اشنا!
خیلی گوشه گیر شده بودم و سرم در کار خودم میبود! اما مگر در این یک هفته تناوش چی میکرد؟
چطور احوال هم نداده بود؟
مگر چه حال دارد؟ باز سردردش گرفته؟
اگر دیوانه شده باز هم کاری احمقانه کرده باشد چی؟ اگر به خود ضرر رسانده باشد چی؟
اف خدا مگر به تو چی ها؟ به تو چی؟

از افکارم برامده متوجه موبایلم شدم که یک پیام امده بود
پیام را باز کرده دیدم

سلام خانم عندلیب انشاالله زندگی دروغی ات خوش بگذرد!

نفسم احساس میکردم بند میاید!
این مگر کی بود؟
عاجل نمبرش را بلاک کردم که چند لحظه بعد ت۶ز شماره دیگر پیام امد که

تشویش نکن به این اسانی رهایت نمیدهم! از زندگی ات لذت ببر!

دروازه باز شده باعث شد چیفی از خود سر دهم.

- خوب استی عندلیب؟

مهسا بود! نفسی راحتی سر داده گفتم

+ بلی…او …تو من را ترساندی! اخر مگر چرا در نمیزنی مهسا؟

من جدی بودم اما او فکر کرد شوخی دارم!

اخر انها که از چیزی خبر نداشتند! تناوش قسمی رفته لود که خیچ سر نخی به جا نگذاشته بود!

- اخر تو در میزنی که به اتاق مه میایی؟ خب به هر حال غذا تیار است بیا غذا بخوریم!

این را که راست میگفت! من وقتی وارد اناقش میشدم در نمیزدم!

اففف خدا عندلیب بی تربیت!

در جواب مهسا گفتم

+  تشکر! اما اشتها ندارم 

- مگر چرا؟ 

نزدیکم امده دستش را بالای پیشانی ام گذاشته گفت


- تب که نداری؟ نمیدانم دیگران متوجه اند با نه اما من متوجه رفتارت هستم در این یک هفته! مگر چه شده ات؟ از وقتی اقا تناوش رفته اصلا مثل که روح و هوش تو را هم برده!
مگر چه زود توانسته بود حالم را درک کند!
حالا جوابم را گرفتم!
انسان خود را به دست فراموشی میسپترد وقتی روح و روانش پیش شخصی دیگریست!
انسان خود را به دست فراموشی میسپارد وقتی ایینه که خود اصلی خود را در ان نظاره گر میباشد، رفته باشد
انسان خود را به دست فراموش میسپارد وقتی یگانه شخصی که به زندگی ات معنی بخشیده بود بدون کدام حال و احوال ناپدید میشده باشد
مگر این ها دلایل قانع کننده برای به دست فراموشی سپردنِ خود نیست اند؟
بدون شک که هستند!

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 15:00


خیالت مانده و خود گر چی رفته ای اما
من امید دارم هنوز به بودن کنار تو

#سیندخت

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 14:59


شاید اشتباه تو همین بود که فکر میکردی من محتاج محبتت هستم .
مرا نادیده میگرفتی ...
من عاشق ات بودم و تو نمیدانستی که عاشق ها همین گونه اند ؛
چشم پوشی میکنند و از غرور شان میگذرند.

#سیندخت

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 14:58


(۱) داستان "او" قبل از رسیدن اینگونه بود:
"او" "بازیگرِ تازه‌واردِ داستان" در فاصله‌ی رسیدن به صحنه؛ دنیای تاریکی را تماشاگر بود، نور بر دیدگانش نه بل بر قلبش می‌تابید و روزنه‌ی آن در قلبی بود که "او" را از نوری والاتر، ملایم‌تر روشن‌تر پرورش می‌داد؛ قلبی‌که اگر برایش از خدا، عشق و روشنی می‌گفت "او" را بیناتر و اگر از تاریکیِ دنیای بیرون برایش می‌گفت تمام عمر را در دنیای دیگر؛ علی‌رغم روشنی، در تاریکی به سر می‌برد.

(۲)می‌دانید این تازه کردنِ نفس برای "او" چه مدت طول کشید؟!
مدتی‌که شاید از تاریکیِ بیرون به روشنایی درون می‌رسید و در این فاصله هرچه از نیک برداشت چراغ راهش و هرآنچه از بدی برداشت به‌سان شمعی روشن در طوفان برایش ثمری نداشت.


(۳) من "او" را دختری خطاب می‌کنم؛ دختری که از دنیای آرام و سوت و کور با چشمان بسته و خواب‌آلود پا به دنیای ناشناخته‌ای گذاشت؛ و همه‌چیز را تاریک می‌دید "او" از این ندانستن و بی‌حسی (واقف نبودن بر تمام حواس پنجگانه) بی‌خبر بود، گویا کِرِخ شده بود؛
"او" از آن زمانی که نمی‌دانست با گریه پا به دنیایِ مهیجی گذاشت، کسی را نمی‌شناخت جز وجودی آشنا که با قلبش "او" را ما‌ه‌ها حس کرده بود و برایش از عشق گفته بود و ضربان قلب‌شان یکی بود!
دخترک با نور و صدای آشنایی بر می‌خواست و با نوازش قلبی به خواب می‌رفت، برای دردها و گرسنگی‌هایش می‌گریست و شب‌هایی که در لابلای ناسازگاری‌هایش با جهانِ ناشناخته تمامِ شب را می‌گریست؛ آن موجود مهرین و زرین لحظه‌ای چشم فرو نمی‌بست؛ آنقدر برای اشک‌ها و بی‌قراری‌هایش نشست، گوش داد و صبوری کرد که در دنیایِ بیرون شد همه کَس‌اش، بعد از آن؛ شناختِ دیگری (وابستگیِ او به شخصِ دیگر) جز حضورِ آن وجود آشنا را نمی‌خواست!

مدتی گذشت "او" اندکی با محیط پیرامونش آشنا شد و با گذشت زمان دیگر می‌دانست که همه مانند آن موجود لطیفی که برایش حکم معشوق را داشت برای ناصبوری‌ها و بی‌قراری‌هایش شانه و آغوش نمی‌شوند؛
تمام دردهایش را در نیم نگاه معشوقش پایان می‌‌داد و خواستنی‌ها را در سایه‌ی او فقط می‌خواست، بلی او شده بود تسکین دردهایش!
زمان که بر "او" بیشتر گذشت، علایق و سلایق، نشستن و برخواستن و خواستن و نخواستن را به "او" آموخته بود، "او" یاد گرفت در مقابلِ آنچه باب میلش نیست مخالفت نشان دهد و آنچه را می‌خواهد؛ بخواهد و آنچه را نمی‌خواهد؛ نخواهد!
برای داشتن‌ها خوشحال و از نداشتن‌‌ها بی‌بهانه رنجور می‌شد و اشک‌هایش بی‌اختیار روانه می‌شد.

اندکی که بیشتر از دنیا عمر حاصل کرد و خوب را از بد تفکیک کرد و راه را از چاه تمیز؛ زمانی بود که نقش اصلی‌اش را صاحب شد و وارد صحنه‌ی روزگار شد.

بلی!
این است حقیقتِ دنیایی که از بدوِ ورودمان با آن و اجزایش دلبستگی پیدا می‌کنیم؛ وابستگی‌ای که روز به روز شدیدتر می‌شود و گاهی با چنان ابعاد بزرگ و غول‌آسایی در درون‌، ذهن و در افکارمان جا می‌گیرد که گویی هرچه است همین است و بس؛ اما به آخر داستان که رسیدیم می‌بینیم مجادله و تلاشمان بر سرِ هیچی بود که برایمان شده بود همه چیز، وقتی به خود می‌آییم می‌بینم که اسیر ماجرایی بودیم که فقط بازیگرِ آن بودیم.

زندگی بازی تکرار است؛ تکرار روز و شب، و تنها نقش‌آفرینی و برداشت‌مان از اجراها است که آنرا برای‌ هر یک از ما متفاوت‌تر رقم می‌زند، چه می‌دانیم شاید با نمایشِ به ظاهر بی‌نقص و بی‌نظیرمان الگویی شدیم برای فردایی یا هم با رفتارِ عبرت‌آموزمان آینه‌ی عبرت شدیم؛ ما که به هرحال بازیگر صحنه‌ی زندگی هستیم؛ چه بهتر که حداقل با نمایش و برداشت‌های نیکی، از آن بیرون شویم.


#ستایش_آ
#دختر_رویا

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 14:58


شاید او نمایشگر خوبی می‌شد، به هرحال باید پا به صحنه‌ی نمایش می‌گذاشت.
.......
+ من رسیدم!
- نمایش خیلی وقت است که شروع شده.
+ دیر رسیدم؟!
- نه برای همه سهمی از فیلمنامه است.
+ ممنون.
- برو آنجا بنشین تا نوبت نمایش تو هم برسد.
+ من می‌توانم بازیگرِ خوبی شوم؟!
- همه می‌توانند، تو هم می‌توانی.
+ ممنون!

"او" (۱) نمایش‌هایِ قبلی را (درست آنزمانی که در فاصله‌ی رسیدن به صحنه بود(۲)) از دست‌ داده بود، اما جایِ نگرانی‌ای نبود، حینِ ورودش کارگردان بخش‌‌هایی از فیلمنامه را بینِ تازه ورودان تقسیم کرده بود و سهمِ این تازه‌ورود هم رویِ میز بود، باید یکی از قسمت‌های فیلمنامه‌ را بی‌آنکه چیز بیشتری از نقشش بداند بر‌ می‌داشت و بعد از تازه‌ کردنِ نفسی (۳) پا به صحنه‌ی اجرا می‌گذاشت، "او" در این جریان (تازه کردنِ نفس) اندکی از اجرایِ نمایش‌های در حالِ اجرا آموخته بود و در حالی‌که همه در حالِ ایفایِ نقش بودند "او" هم باید نقشش را ایفا می‌کرد.

در حینِ اجرا آنچه برای "او" اهمیت داشت این بود که بازیگر خوبی برای نمایش و نقشش باشد؛ و دقیقاً سوال اینجا بود که آیا "او" می‌توانست بازیگر خوبی باشد یا خیر؟!
در پیچ‌‌وتابِ آنچه قرار بود اجرا کند لحظه لحظه گم و پیدا می‌شد؛

• "او" باید یا می‌جنگید؛ میان خواستن و نداشتن، یا متواضع می‌بود برای داشتن و نخواستن.

• "او" باید یا صبور می‌بود میان خواستن و نماندن یا بی‌قرار می‌بود برای نخواستن و ماندن.

• "او" باید یا خیلی قوی می‌بود برای مبارزه کردن و بدست نیاوردن یا قدرشناس می‌بود برای نخواستن و بدست‌آوردن.

• "او" باید وقت‌شناس می‌بود برای آنچه از زمان در کف داشت یا هم اسیر در محبسی از جنسِ ثانیه‌ها.

• "او" باید سنگِ صبور یا هم خنجری می‌بود بر وجود رنجورانِ نالان.

• "او" باید شنوا و بینا و یا هم کر و کور می‌بود برای دردمندانِ سرگردان و در پیِ مداوا.

• "او" شاید دستمالی یا هم مسبب اشکی می‌شد بر گونه‌های نازک‌دلان و ضعیفان.

داستان برای هریک به گونه‌‌ای رقم خورده بود، هر کدام یا از نقش‌شان راضی بودند یا می‌خواستند به جای دیگری باشند؛
اما این نقش‌ها بودند که هیچ‌گاه عوض نمی‌شدند چون هر کدام باید بازیگرِ نقش خود باشند تا در صحنه‌ی اجرا و اکرانِ فیلم، و بعد از قضاوت هر کدام سهم خود را از اجرایشان بگیرند.

در جریان نمایش اما این‌طرف کارگردان با صبوریِ مداوم، افسوسِ فراوان، خشمِ اندک و غضبِ ناشی از عدمِ برداشت بازیگران از نقش‌‌هایشان پای تماشا نشسته و آنطرف اما تماشاچیانی حضور دارند که هر کدام انتظاری از این نمایش و بازیگرانِ آن دارند، تماشاچیانی که بی‌آنکه بدانند یا هم بخواهند بدانند خود در صحنه‌ی نمایش‌اند و باید در نهایتِ تغافل روزی در محضرِ پروردگار پایِ جزء جزءِ نمایشِ فیلم زندگیِ خود بنشینند و بعد از قضاوت یا از فرش سرخ عبور کنند و یا هم عبورِ نمایش‌گزارانِ برگزیده را به تماشا بنشینند؛ نمایشی‌که جز اشک ندامت برایشان ثمری ندارد.

آری!
بازیِ روزگار بی‌شباهت به هنر هفتم (هنر سینما) نیست.
هر روز، هر دقیقه و ثانیه ملیون‌ها و ملیاردها نمایشگر پا به صحنه‌ی اجرا می‌گذارند و در مقابل هم تعداد بیشماری از صحنه خارج می‌شوند، اما این شایسته‌ترین‌هااند که بعد از نمایشِ فیلم و قضاوت برای عبور از فرش سرخ یکه‌تازی می‌کنند و با قدم‌های زرین خود را فرش را مزین می‌سازند.
.........

بیایید آگاهانه خود را با نوایِ لالاییِ سنگینِ و به ظاهر گوشنوازِ خود؛ به خواب غفلت فرو نبریم، بلکه برای بیداریِ خفتگان نوری باشیم و نوایی؛ همان نور و نوایی‌ که بر دنیای درون‌مان می‌تابد و دنیای بیرون‌مان را منور می‌سازد!

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 14:28


#شما_فرستادید 🫧

شاید بعد از این همه گریه خداوند به فرشتگان بگوید روح بنده را بگیرید که خیلی خسته است ...😔

#خ.بری

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 08:00


معنای واقعی ازدست دادن را کسی‌که چیزی ازدست نداده باشد، نمی‌فهمد.
و من خیلی خوب می‌دانم از دست دادن یعنی چه!
و هیچ‌چیز به اندازه‌یی ازدست دادن شکننده و غیرقابل تحمل نیست.
همه‌چیز را می‌توان تحمل نمود، اما این یکی را نه!
حتی نمی‌توان در کلمات گنجاند، این‌که نیمی از وجودت را، نیمه‌یی از قلبت را از دست بدهی!
ازدست‌دادن شکننده، و اینکه هیچ‌کس قادر بر درکِ درد‌هایت نباشد شکننده‌تر است.
من به معنای واقعی ازدست داده‌ام، کسی‌ را که لب‌خندهایش، امیدِ زندگی‌ام بود. از این ازدست دادن چندسالی می‌گذرد و من در خود مچاله کرده‌ام، و حجمِ حرف‌های‌که در قلبم دارم را کسی نمی‌تواند بسنجد و یا در واژها بگنجاند.

ازدست‌دادن و درک‌نشدن بدترین دردِ دنیاست. 🖤

#فریادی_سکوت

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 08:00


خدای مهربانم!
در دل این تاریکیِ که
دنیای ما را احاطه کرده،
نوری از رحمتت را بر سرمان بگستران
تا دلتنگی‌هایمان
به ندای شکرگزاری تبدیل شوند
و ما را به سوی تو رهنمون نمایند.

دردهایی که اکنون در سینه داریم،
امتحانی از جانب تو‌اند،
تا در این شب‌های تاریک،
عظمت و بزرگی‌ات را به یاد آوریم
و هر لحظه
بیشتر به تو نزدیک شویم
و با هر نفس،
به یادت دلی تازه کنیم.
در میان این همه دلتنگی،
تنها تویی که می‌توانی
دل‌های ناآرام‌مان را به آرامش برسانی
و نور امید را
در وجودمان شعله‌ور نمایی.
ای همیشه حاضر،
دعاهایمان را مستجاب کن
و ما را
در این سفر پرخطر زندگی، تنها مگذار
که راه آرامش و رهایی را
جز در پرتو حضورت نخواهیم یافت.

#فاطمه_هدیه

DastanSara | داستان سرا

05 Nov, 08:00


دوستی‌که کنارم نشسته بود، گفت: سکوت‌جان خیلی موهایت بلند‌ و زیباست، خیلی برایت زیبنده است. کاش از منم چنین بود.
و من که این صبح می‌خواستم قیچیش کنم.

#فریادی_سکوت

DastanSara | داستان سرا

04 Nov, 16:46


طرف مادرم خیره شدم که گفت
- دخترم مگر چرا این پسر را رنج میدهی؟

من با گلایه گفتم

+ مادر این مرد ها همه یک سان اند! من نمیخواهم بازیچه دست کسی باشم!

- دخترم مگر همه انسان ها یک شکل اند؟ نه! یادت هست همیشه برایت چی میگفتم؟ ما در این دنیا برای چیزی امدیم که انسان ها خودشان باید کشف کنند!

+ اما…

هنوز حرفم را شروع نکردخ بودم که پایم لغزیده در سیاهچالی افتادم

تناوش چیغی سر داده اسمم را صدا میزد
- عندلیییییییب! 


- عندلیب! عندلیب صدایم را میشنوی بیدار شو!

چشمایم را ارام باز نمودم که دیدم بالای سرم تناوش هست!

- یا خدا کمکم کن این که در تب میسوزد! 


اصلا نای بلند شدن نداشتم و احساس میکردم سرم منفجر میشود!
- عندلیب لطفا چشم هایت را نبند! صدایم را میشنوی؟ عندلیب ! یا خدا لعنت به تو تناوش!

صدا هایش را کاملا نمیشنیدم فقط میخواستم بخوابم ان هم خواب خیلی طولانی!

دوباره چشمانم را بعد از لحظاتی گشودم که در آغوش تناوش بودم و طرف دستشویی روان بود!

- لالا به داکتر زنگ بزنیم؟

- داکتر در این وقت شب نیست باید یک کار کنیم که تبش پایین بیاید! اه عندلیب مگر چه انی زجر دادنم را بس خواهی کرد

دوباره چشمانم را باز نتوانستم نگه دارم و بعد تز لحظاتی با برخورد کردن چیزی سردی به پوستم فهمیدم داخل تپ قرار دارم

با بسیار تلاش حرف زده گفتم
+ م..من خ…خ..و..وب استم..بگذار..ب..بر..روم

تناوش چادر و لباس های سرسری ام را دور کرده اب سرد را اجازه به فوران کردن داد!

من که طاقت حرف زدن نداشتم نمیتوانستم او را از این کار هایش باز دارم! مانند جسمی بدون افتاده بودم اه خدا!

اب خیلی سرد بود احساس میکردم منجمد میشوم!

+ س..س..ردم ا…ست!

- این یگانه راهی است که تبت پایین میاید!

شاور را از جایش کشیده با دستش شروع با پاشیدن اب به رویم کرد!
موهایم را هم تر کرد.

صدای کسی را از پشت سرم میشنیدم که میگفت
- داکتر پیدا شد متین موتر را هم روشن کرده منتظر است

دیگر چشم هایم را باز نگهداشته نمیتوانستم و اخرین چیزی که یادم می اید تناوش بود که با حوله مو ها و رویم را خشک میکرد و در اغوش خود تا موتر انتقالم داد!


ادامه دارد.....

#بینوا

DastanSara | داستان سرا

04 Nov, 16:45


رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #چهلم



این جمله چند باری در ذهنم تکرار میشد
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!


یعنی اینقدر وقت من احمق بودم؟ من احمق بودم که فکر میکردم معشوقه تناوش کسی دیگریست؟

احساس میکردم همه وجودم کرخت شده و چیزی را احساس نمیکند

این تناوش بود که ادامه داده گفت

- مگر چند بار برایت از راه های مختلف گفتم ولی تو نفهمیدی توی غافل نفهمیدی! این را که هر بار با ان سیاه چال هایت چگونه قابم دا میفشری نفهمیدی تو نفهمیدی!!


تقریبا وقتی همه چیز شکست در کنج دیوار نه چندان دور زانو زده نشست و سر خود را به دیوار تکیه داده گفت

- حالا من استفاده جو ام؟ منِ که به جز از نگاه کردن دیگر ارزو نداشتم؟ منِ که حتی گاهی یادم میرفت تو خانمم هستی!

حالا اشک ها صورت او را هم احاطه کرده بود! و این قلب من بود که فشرده میشد من…من این تناوش ضعیف را دوست نداشتم!

این حرف هایش‌ باعث شده بودند چیزی فراتر از تعجب به سر ببرم.

اما..حسه از قلبم جگر خون و ناراض بود!

احساس میکردم ان اعتماد که بالای تناوش داشتم شکسته بود! خود را چیزی بیشتر از عروسک دستش نمیدانستم!


اشک های من هم همواره جاری بودند ولی قدرت حرف زدن را از دست داده بودم!

- من تو را میپرستم احمق میدانی؟ میپرستم

بعد لبخندی تلخی زده سر خود را به دیوار تکیه داده ارام با خود گفت

- تو چه دانی ز طرز پرستیدن من!


من در میان گریه هایم با وجودیکه نای حرف زدن هم نداشتم صد دل را یک دل نموده گفتم

+ اگر من دوستت نداشته باشم چی؟


این حرفم مساوی بود به جام ماندن تناوش! دیگر حتی پلک هم نمیزد!

لحظه پشیمان شدم از حرفی که زده بودم ولی چیزی بود که شد بود!


دیگر ان تناوش خوش و خندان نبود بلکه با صدای که از ان غضب میبارید نزدیک شده از شانه ام محکم گرفته با چشمان که غیر از عضب و ترس چیزی دیگری دیده نمیشد گفت

- تو برای منی ...خودت..جسم ات ..وجودت..لبخندت ...همه این ها سهم من است! این را در ان ذهنت که قادر به فهم همه چیز الا محبت و عشق است فرو ببر!

مگر من بازیچه ام که مال کسی باشم؟
اگر او اینگونه احساس دارد باید من هم چنین داشته باشم؟
بدون شک که نه! من همان عندلیبِ سرکشم!

من هم بدون هراس در چشمانش دیده گفتم
+ من بازیچه ات نیستم! از اینجا یک جای دور خواهم رفت خیلی دور! من نفرت دارم از شما مرد ها! نفرت! همه تان یک شکل هستین!

حرفم که تمام شد بی درنگ میخواستم دروازه را باز نموده راهی بیرون شوم که با قامت تناوش در چار چوب مقابل شدم و بی درنگ از دستم گرفته کشان کشان راهی عمارت شد و من را هم با خود میبرد!

مگر چه جریان داشت؟ حالا میخواهد زندانی ام کند؟ بدون شک که نه! من تا اینجایش فکرم نرسیده بود


+ رهایم کن تناوش چی میکنی؟

- نه نه نه! تو جایی رفته نمیتوانی تو جایی ربته نمیتوانی اجازه نمیدام نه نه!

این جمله ها را با خود تکرار میکرد!
من همواره سعی در رهایی خود داشتم ولی مثل اینکه عقل خود را از دست داده بود.

بلاخره تمام پله ها را طی کرده راهی اتاق تناوش شدیم.

تناوش با یک حرکت من را حواله تخت کرده دروازه را با صدای دلخراشی بسته نمود.
من که حواله تخت شده بود خودم را جم و جور نموده نشستم! با ترس که در چشمانم با وضوح دیده میشد طرف تناوش دیدم.
مگر قرار بود چی کند؟

چشمانم را از فرط ترس بندیدم! لحظاتی بعد دوباره باز کردم که تناوش را متوجه شدم که در روی زمین نشسته سر خود را در تخت تکیه داده بود!

- هنوز هم بالایم اعتماد نداری؟ من این …کار..را با هر کسی کرده میتوانم ولی با تو نه! توی احمق کَی خواهی دانست؟ من مانند ان پدر بیشرفت نیستم!


من با زاری گفتم
+ لطفا بگذار بروم!


- کجااا؟ هاااااا؟ کجا؟ میدانی چند سال انتظارت را کشیدم؟ میدانی؟

+ تناوش لطفا بگذار بروم! من خیلی بیزارم از این دنیا و انسان هایش!

- من هم بیزارم از این انسان های غافل و با جفا!
از این انسان های که هر چقدر هم برایش بفهمانی ولی نفهمند! از این انسان های که بپرستی شان ولی حتی نفهمند پرستیدند چه معنی دارد! من هم بیزارم!

نمیدانم چند ساعتی در گریه و گلایه گذشت که بلاخره تناوش عزم رفتن کرد و با رفتن خود دروازه را هم قفل نمود!

حالا هم شده بودم زندانی تناوش!
حالا چی باید میکردم؟

تقریبا دوازده شب بود و سرم از درد در حال منفجر شدن بود! از چند روز بدین سو نیم سری خیلی بد میگرفتم ولی امشب تام سرم را گرفته بود


همانطور بالای زمین سرم را گذاشته به دنیای خواب رفتم


همه جا تاریک بود و فقط نور بالای من میتابید! من چشم هایم را در حال تنگ کردن بودم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم!

همان لحظه نور دیگر روشن شد و مادرم ظاهر شد!

مادر شما؟

فاصله بین ما تقریبا از پنج متر زیادتر بود بود!

نور دیگری هم بالای تناوش شروع به تابیدن کرد


- عندلیب نه! لطفا رهایم نکن!

DastanSara | داستان سرا

04 Nov, 16:05


سلامم صفا خواهر امیدوارم که خوب باشید!🤍
خواهری میشه در همی کانال تان یک پست نشر کنید که به همه مریضان دعا کنن
لطفا!
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

04 Nov, 16:03


خوشبختی!
اگر هنوز مستانه در تنهایی‌هایت می‌رقصی.
اگر هنوز با قهقه بلند می‌خندی بدون ترس از قضاوت‌ها.
اگر با سنگ‌چل‌های پیش پاها‌یت بازی می‌کنی.
اگر هنوز با خودت در آینه صحبت می‌کنی.
اگر هنوز با خودت آواز ‌می‌خوانی.
اگر هنوز دوست داری موهایت را دو شاخ ببافی.
اگر هنوز با موزیک دیوانه‌وار همخوانی می‌کنی.
اگر هنوز با دیدن اطفال دست از بزرگ بودن کشیده و طفلانه حرف می‌زنی و ساعتری می‌کنی.
اگر هنوز با شوق تام‌وجری‌ میبینی.
اگر هنوز قندی پشمک دوست داری.
میدانی، تویی که هنوز کودک درونت زنده هست، خیلی خوشبختی…!

#خدیجه_بانو
#شما_فرستادید

DastanSara | داستان سرا

04 Nov, 15:34


🤍

بزرگ شده‌ام و صبورتر...
این را از غم‌هایی که دیگر گریه نمی‌شوند میفهمم.

#حریر_خوشبخت