امروز رفته بودم دوری بزنم. گفتم نگاهی هم به درخت بیندازم ببینم اوضاع شلیلها چطور است. متوجه شدم پروانهای داخل توری گیر افتاده. مدام تلاش میکرد از توری عبور کند و برود. بالبال میزد، خسته میشد، روی شاخهای مینشست، بالبال میزد، خسته میشد، روی جدارهی داخلی توری استراحت میکرد. دوباره و دوباره تلاش میکرد.
دلم سوخت. با خودم فکر کردم که از کجا رفته داخل. روزنهای پیدا نکردم. مانده بودم از کجا وارد این قفس شده. شاید هم اصلا در داخل این قفس باصفا پروانه شده. خیال کردم که شاید پروانه، قبلا کرمی بوده در مجاورت درخت. زندگیاش را میکرده. به مرور بر اساس غریزه پیلهای به دور خود تنیده. فصل عوض شده و روی درخت توری کشیدهاند. مدتی بعد، کرم پیله را به امید پرواز شکافته. بال گشوده. پرواز کرده. اما خیلی بالا نرفته ...
پروانه هنوز تلاش میکرد. با خودم گفتم من باید به او کمک کنم تا آزاد شود. با تکه چوبی توری را بالا زدم. پروانه دوباره پرواز کرد. اما به طرف حفرهای که من باز کرده بودم نیامد. مدام خودش را به قسمتهای بستهی توری میزد. رفتارش جوری بود که انگار متوجه وجود توری نبود. گویا مانعی که ارتفاع گرفتن و رهاییاش را محدود میکرد، درک نمیکرد.
تلاشم را بیشتر کردم. مصمم بودم که هر طور شده نجاتش دهم. با خودم گفتم حتی اگر توری را نمیفهمد، وقتی از آن خلاص شود، نبودن توری و آزادی را خواهد فهمید. با یک چوب بخشی از توری را باز نگه میداشتم و با چوبی دیگر سعی در هدایت پروانه به طرف حفره داشتم. پروانه، اما، خودش را به بخشهای بستهی توری میکوبید. گاهی هم پشت شاخهها میرفت که از دسترس من دور باشد. انگار از من میترسید! از من که میخواستم آزادش کنم، میترسید!
بیشتر تلاش کردم. پروانه خسته شده بود و من کلافه. با سر چوب به او نزدیک شدم تا بار دیگر پروازش دهم. سر چوب لحظهای به یک گره از شاخهای نازک گیر کرد و سپس با شتاب به پروانه خورد.
پروانه به زمین افتاد. چند بار به طور نامنظم بال زد و از تکان خوردن ایستاد. مبهوت نگاهش میکردم. برایش ناراحت شدم. راستش را بگویم، شک کردم که آیا پروانه داشت داخل توری و میان شاخهها بازی میکرد، یا خود را به امید رهایی به این طرف و آن طرف میکوبید. به هر حال من تلاشم را کرده بودم! توری را پایین آوردم، و رفتم پی کارم.
#مداخله