نویسنده میهمان : علیرضا غریب دوست
حقوقدان
چند روز از کشته شدن مهسا امینی گذشته بود و فضای کشور به نحوی غیرقابل توصیف متشنج و ملتهب بود. مرتب اخبار زهرآگین بر تلخکامی همه ما می افزود و برخورد خشونت بار حاکمیت با مردمی که از ستم به ستوه آمده بودند از یکسو و سیرک اپوزیسیون خارج نشین از سوی دیگر، می رفت تا آخرین کورسوهای امید را خاموش کند. در آن روزها به دیدار سیدمحمد خاتمی رفتم و روایت و تحلیلم را از وضعیت بحرانی کشور در گفتگویی صمیانه عرض کردم و خاطره ای را برای ایشان بازگو کردم. خاطره این است
همزمان قرار بود جلسه ای دانشجویی برگزار کنیم
دکتر بهزاد مفیدی نصرآبادی از انگشت شمار استادان برجسته باستان شناسی است که تاریخ ایران باستان را بسیار خوب و دقیق و به روز می شناسد. مقالات و پژوهش هایش، اگر نگویم بی نقص است، تردیدی ندارم که بسیار دقیق و مرجع پژوهشهای ممتاز علمی است. در دیدارها و گفتگوهایی که با او داشتم از او دعوت کردم با موضوع آخرین مطالعات «تاریخ ایلام باستان» در هزاره های دوم و سوم پیش از میلاد برای دانشجویان جلسه ای برگزار کنیم. او پذیرفت و با همکاری دوستانم در دانشگده ادبیات دانشگاه تهران، قرار شد در اولین روزهای سال تحصیلی جدید جلسه را در دانشگاه تهران برگزار کنیم. پوستر همایش طراحی شد و برای هماهنگی جلسه قرارشد هفته بعدی جلسه ای داشته باشیم. در این میان، مهسا در گشت ارشاد کشته شد و فضای کشور به ناگهان تغییر کرد.
صبح روز دوشنبه 28 شهریور 1401 با دوستان و استادان فرهیخته در دانشکده ادبیات جلسه ای با این موضوع داشتم. وارد دانشگاه تهران شدم و از دور صدای تظاهرات دانشجویان را می شنیدم، به دانشکده ادبیات رفتم و جلسه را آغاز کردیم. همزمان، صدای دانشجویان، نزدیک و نزدیکتر می شد و پنجره اتاق که به دلیل خراب بودن سیستم تهویه باز بود، ما را متوجه حضور دانشجویان معترض می کرد. ناگهان شعاری سرشار از ناسزا با رکیک ترین واژگان را خطاب مقامات کشور شنیدیم! خُشکمان زد! فکر کردیم که شعار را نادرست شنیده ایم، دوستی گفت، اهمیت ندهید، ما به کار خودمان مشغول باشیم، من گفتم: نمی توانم، باید بروم پایین و از نزدیک ببینم و گوش دهم تا باور کنم!
از پله ها به سرعت پایین آمدم و با فاصله ای ناچیز، دانشجویان معترضی که در داخل دانشگاه در حال شعار دادن به سمت دانشکده ادبیات و رو به شمال دانشگاه می رفتند را به چشمانم دیدم و سه نکته حیرت انگیز مرا میخکوب کرد: دانشجویان – به ویژه دانشجویان دختر دانشگاه تهران – ماسک خود را پایین آورده بودند، به دوربین های حراست که در حال فیلمبرداری بودند، بدون ترس خیره شده و با صدای بلند رکیک ترین واژگان را به مقام مملکت بیان می کردند! حیران و آشفته به سمت اتاقی که جلسه داشتیم بازگشتم و وسایلم را برداشتم و به دوست عزیزم گفتم، «جلسه با دکتر مفیدی در مهرماه برگزار نخواهد شد». او گفت، اهمیت نده، ما باید کار خودمان را انجام دهیم و متاثر از فضای سیاسی کشور نباشیم. گفتم: بعید می دانم آن روز، دانشگاه تهران اصلاً اجازه ورود به دانشجویان بدهد و کلاس ها برگزار شوند، چه رسد به حضور غیر دانشجو در دانشگاه! و همین هم شد...
اینها را به آقای خاتمی گفتم، و افزودم در 20 تیر 1378 با دوستانمان در خیابان آرام و بدون خشونت شعار می دادیم و می گفتیم: «آزادی اندیشه، با ریش و پشم نمیشه!» بعد که دور هم جمع شدیم، یکی گفت: این شعار که امروز می دادیم، غلط بود! گفتیم چرا؟ گفت: با این شعار داریم انسان ها را بر اساس ظاهرشان قضاوت می کنیم، در حالیکه انسان های آزاد اندیشی که ریش بلند هم دارند کم نیستند و مثالهای غیر قابل انکاری برایمان زد و ما از فردا دیگر این شعار را سر ندادیم. به آقای خاتمی گفتم که من هنوز هم از خودم می پرسم که آیا ما عاقل بودیم؟ ما کنشگرانی مودب بودیم؟ ما با شخصیت بودیم؟ یا ما بی عرضه و ناتوان و بزدل بودیم؟ امروز فکر می کنم شاید ما بزدل بودیم، شاید عافیت طلب بودیم و شجاعتش را نداشتیم. دقت ما از این نسلی که پس از مهسا جانش را کف دستش گرفت و به خیابان آمد بیشتر بود، سعی می کردیم عمیق تر به موضوعات نگاه کنیم، سعی میکردیم مطالعه شده حرف بزنیم، ولی این نسل چنین نمی کند. میان ما فسیل های دهه پنجاهی و قبل از آن، با جوانان شجاع دهه هشتادی و بعد از آن، تفاوت از زمین تا آسمان است. به آقای خاتمی گفتم: «آزادی، سزاوار کسی است که شجاعتش را داشته باشد، ما شجاعتش را نداشتیم، این نسل دارد».
حالا در برابر این نسل شجاع، شهامتش را اگر دارید قانون عفاف و حجاب را ابلاغ و اجرا کنید.
سلمنا
پی نوشت : مسوولیت نظرات نویسندگان میهمان با ایشان است و کانال اندیشکده خرد صرفا امکان تضارب آرا را فراهم می کند.