Aaamiiiriii_channel @aaamiiiriii_channel Channel on Telegram

Aaamiiiriii_channel

@aaamiiiriii_channel


برای ثبت و اشتراک گذاری موسیقی، یادداشت و
شعرهایی که دوستشون دارم
صفحه اینستاگرام: aaamiiiriii

Aaamiiiriii_channel (Persian)

آیا علاقه‌مند به گوش دادن به موسیقی، خواندن یادداشت‌ها و شعرهای زیبا هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، شما بهترین جایگاه را برای این کار پیدا کرده‌اید! کانال تلگرام با نام Aaamiiiriii_channel یک فضای فوق‌العاده برای ثبت و اشتراک گذاری موسیقی، یادداشت‌ها و شعرهایی که دوست دارید است. در این کانال می‌توانید از تنوع بی‌پایان موسیقی از گونه‌های مختلف لذت ببرید، یادداشت‌ها و دیدگاه‌های جالب دیگران را بخوانید و شعرهای زیبا را که شاید برای شما نو آوری باشد، بخوانید. با پیوستن به این کانال، از محتویات جذاب و الهام‌بخش آن بهره‌مند خواهید شد. همچنین، می‌توانید از طریق صفحه اینستاگرام با نام aaamiiiriii، به فعالیت‌های گسترده تر این کانال دسترسی داشته باشید. پس عجله کنید و به جمع مخاطبان این کانال فوق‌العاده بپیوندید!

Aaamiiiriii_channel

22 Jan, 19:25


«بعضی وقتا در طول روز با هيچ‌کس صحبت نمی‌کنم. بعد یادم می‌افته که "من باید یه تلفن می‌زدم"، اما پشت‌گوش می‌ندازم.
یه چیزِ... يه چيزِ لذت‌بخشی تو حرف‌نزدن هست.»

Aaamiiiriii_channel

11 Jan, 20:04


پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی می‌اندیشید.
«یعنی چه؟ آیا به‌راستی باید مرد؟»

و ندای درونش جواب می‌داد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» می‌پرسید: «ولی آخر این‌همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.

در انظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا می‌رفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم می‌گذشت و از من دور می‌شد... تا امروز که مرگ بر درم می‌کوبد.

📚 مرگ ایوان ایلیچ
🖋️ لئو تولستوی

Aaamiiiriii_channel

31 Dec, 17:29


“لوین احساس می‌کرد که در این جهان تنهاست؛ حتی در میان خانواده‌اش، حتی در میان دوستانش، او تنها بود. همه چیز به نظرش بی‌معنی و پوچ می‌آمد. او می‌دانست که هیچکس نمی‌تواند درد او را بفهمد. هیچکس نمی‌تواند به او کمک کند. او به کتاب‌هایش، به زمین‌هایش، به هرچیزی که می‌توانست پناه می‌برد. اما در نهایت، همه این‌ها فقط به او یادآوری می‌کردند که چقدر تنهاست.”


📚آنا کارنینا
🖋️ لئو تولستوی

Aaamiiiriii_channel

27 Dec, 10:41


«شاید دلش میخواسته این همه را محرم‌وار با کسی در میان بگذارد. اما چطور می‌شود از رنجی ناشناخته حرف زد که مدام چون ابرها تغییر شکل می‌داد و چون باد در پیچ و تاب بود؟ نه کلمات مناسب این کار را می‌یافت، نه فرصتش و نه شهامتش را.»

📚مادام بوواری
🖋️گوستاو فلوبر

Aaamiiiriii_channel

16 Dec, 19:59


“چنان گریستم که هرگز در تمام عمرم نگریسته بودم. در میان گریه گفتم: آن‌ها نمی‌گذارند… نمی‌توانم آدم خوبی باشم.”


📚 یادداشت‌های زیرزمینی
✍🏻 فئودور داستایفسکی

Aaamiiiriii_channel

11 Dec, 04:24


“به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی‌اش پذیرفت، تنها در جسم نمی‌توان پیدایش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها انگار به ریه می‌رود و آدم مدام احساس می‌کند که دارد بزرگ می‌شود.”


📚 سمفونی مردگان
✍🏻 عباس معروفی

Aaamiiiriii_channel

10 Dec, 04:20


“هنگامی که صبح از خواب بیدار شد، حس کرد چیزی سنگین‌تر از همیشه بر دوش دارد. گویا خستگی از زندگی، حتی در خواب هم او را رها نمی‌کند.”


📚مسخ
✍🏻 فرانتس کافکا

Aaamiiiriii_channel

06 Dec, 11:33


“در مسیر خانه، برای هزارمین بار احساس کردم چقدر در شهر خودم غریبه‌ام. چه بسیارند آنان که احساس می‌کنند در وطن خویش ‌غریبند.”

Aaamiiiriii_channel

04 Dec, 18:03


“برای مردم غمگین زندگی در شهر آسان‌تر است. در شهر آدم می‌تواند صد سال زندگی بکند، بدون آن که متوجه شود مرده و تبدیل به خاک شده است.”

Aaamiiiriii_channel

22 Nov, 18:50


“اگر می‌دانستند چه ذوقی به آدم دست می‌دهد که ببیند بدون این که تلاشی کرده باشد، حرفش را به خوبی می‌فهمند.’

Aaamiiiriii_channel

09 Nov, 18:40


“راستش من گاهی فکر می‌کردم که این یک جور قدرت باشد که بتوانی وانمود کنی از کسی نرنجیده‌ای.”

Aaamiiiriii_channel

04 Nov, 19:22


“آدم گاهی تا حد اشتیاق رنج کشیدن را دوست دارد”


📚 یادداشت‌های زیر زمینی
✍🏻 فئودور داستایفسکی

Aaamiiiriii_channel

01 Nov, 14:01


“می‌توانستم درک کنم که چرا مردم مرا نمی‌خواهند. حتی وقتی سعی می‌کردم بخندم، نمی‌توانستم از ته دل این کار را بکنم، چون می‌دانستم هیچ کس نمی‌تواند واقعا مرا بفهمد.”


📚 دیگر انسان نیست
✍🏻 اوسامو دازای

Aaamiiiriii_channel

28 Oct, 17:32


“ولی من خوبم. اگر راستش را بخواهید، همیشه خوبم. و این تنها عیب من است. چون آدم نباید همیشه خوب باشد.”


📚 ابله
✍🏻 فئودور داستایفسکی

Aaamiiiriii_channel

25 Oct, 04:25


‏”من همیشه فکر کرده‌ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم، در سر جایم باشم. و آن‌وقت خواهم توانست روشن باشم. دقیق باشم و بستگی خودم را با دوستان به آن نهایت دلپذیر و کمیاب برسانم. اما همیشه رابطه‌‌ی من با حوالی خودم نازک بوده است.”



✍🏻 نامه سهراب سپهری به ابراهیم گلستان

Aaamiiiriii_channel

22 Oct, 19:36


“او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می‌خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم‌خواری کند. دلش می‌خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند، رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداری‌اش بدهند.”


📚مرگ ایوان ایلیچ
✍🏻 لئو تولستوی

Aaamiiiriii_channel

20 Oct, 19:40


“بعضی وقت‌ها وضع طوری است که انسان مجاز است که پل‌های پشت سر خود را خراب کند و دیگر به خانه باز نیاید.”


📚ابله
✍🏻 فئودور داستایفسکی

Aaamiiiriii_channel

15 Oct, 20:45


“اما در نهایت، انسان برای زندگی به شجاعت بیشتری نیاز دارد تا برای خودکشی.”

Aaamiiiriii_channel

11 Oct, 18:54


“نرنجیده بودم من. آسان می‌توان از غریبه نرنجید. رنجیدن از خودی است، همیشه. از توقع است و از غریبه توقع نیست. توقعی نباشد اگر، از چه رنجیدن، از که رنجیدن، چرا رنجش؟”


📚برخوردها در زمانه برخورد
✍🏻 ابراهیم گلستان

Aaamiiiriii_channel

08 Oct, 19:25


“تنهایی‌ام پر از آدم‌هاست.”

Aaamiiiriii_channel

07 Oct, 17:12


یک بار برایم نامه نوشته بود که«نمی‌توانم گریه کنم. می‌خواهم گریه کنم اما نمی‌توانم گریه کنم.
باید گریه کنم اما نمی‌توانم…»

Aaamiiiriii_channel

04 Oct, 16:25


“غصه می‌خوردم که چرا از فلان کس اثری نیست؟
چندی‌ است بهمان کس را ندیده‌ام! این یکی دیگر کجا رفته بود؟
در خانه خلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را می‌کشتم تا سردرآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟”


📚شب‌های روشن
✍🏻 فئودور داستایفسکی

Aaamiiiriii_channel

02 Oct, 18:13


“من همیشه از تو فرار کرده‌ام و به اتاقم، به کتاب‌ها، به رفقای سر به هوا، به افکار عجیب و غریب پناه برده‌ام.
عدم امکان رابطه‌ای آرام میان من و تو، نتیجه‌ دیگری هم داشت: من استعداد صحبت‌کردن را از دست دادم.”


📚 نامه به پدر
✍🏻 فرانتس کافکا

Aaamiiiriii_channel

28 Sep, 05:57


"دیروز و دیشب باران آمد و ملال شهر را شست. انگار مرا هم کمی صفا داده، غبارم را شسته است."


📚 روزها در راه
✍🏻 شاهرخ مسکوب

Aaamiiiriii_channel

19 Sep, 22:48


“تو مرا داری
من چه کسی را دارم؟”

Aaamiiiriii_channel

10 Sep, 17:05


“بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد ناپدید شوم؛ با درخت‌ها یکی شوم، با رودخانه‌ها، با ستاره‌ها… می‌خواستم جایی باشم که هیچکس از آدم‌هایی که می‌شناسم، چیزی از آن ندانند.”


📚یادداشت‌های روزانه
✍🏻 سیلویا پلات

Aaamiiiriii_channel

09 Sep, 19:01


“در تمام روز، سرم دیوانه‌وار منتظر است تا چشم‌هایم را ببندم.”

📚 نامه به فلیسه‌
✍🏻فرانتس کافکا

Aaamiiiriii_channel

08 Sep, 19:01


“سعی کردم به خودم هشدار دهم. ‌سعی کردم به یاد بیاورم که امید، بی‌رحم‌ترین احساس دنیاست. می‌تواند روح را متلاشی کند. ولی الان نمی‌خواستم به این‌ها فکر کنم. امید را می‌خواستم. می‌خواستم به آن بچسبم و اجازه دهم برای مدتی احساس سبکی به من دست دهد.”


📚 جنگل
✍🏻هانری کوبن

Aaamiiiriii_channel

07 Sep, 05:01


“هر روز صبح این احساس را دارم که کم و بیش فاقد موجودیتم. وقتی بیدار می‌شوم، سرخوردگی و یأس بر وجودم غلبه می‌کند. چون، خب می‌بینم باز سر جای همیشگی‌ام هستم. همان بازی ابلهانه و تکراری ادامه دارد.
باید کسی باشم، باید دقیقا همان کسی باشم که همیشه بوده‌ام. وظایفی ملال‌آور بر دوشم سنگینی می‌کنند. دشوارترین وظیفه این است که روز را به شب برسانم و هر ثانیه‌اش را تحمل کنم. می‌بینم همان کارهای یکنواخت و بی‌تنوع‌ روزمره را پیش رو دارم و همه این‌ها باعث کسالت و خستگی‌ام می‌شود.”


📚 گفتگو با بورخس
✍🏻ریچارد بورجین

Aaamiiiriii_channel

06 Sep, 18:50


“من واقعا باور دارم که برای تمام معاشرت‌های اجتماعی، ضایع شده‌ هستم. من از انجام یک مکالمه طولانی، بسط‌یافته و پر شور با هر آدمی عاجز هستم.”


📚 نامه به فلیسه
✍🏻 فرانتس کافکا

Aaamiiiriii_channel

03 Sep, 18:30


“ذهنم مغشوش است و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته‌ام. به محض این‌که به خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم، یک‌مرتبه احساس می‌کنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است.”


✍🏻 نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان

Aaamiiiriii_channel

02 Sep, 16:13


“دیشب که آمد خانه، خبر مرگ یکی از دوستانش را شنید. تنها نشست و مشغول شد به خوردن برای یکی دو ساعت و بعد شروع کرد به قدم زدن دیروقت. بعدش را دیگر به یاد نیاورد تا روز بعد صبح.
بعد مدتی به یاد آورد که افتاده در بستر بیماری و همین روزهاست که دیروقت شبی، دوستی خبر مرگ او را بشنود، بعدش را، هرچه فکر کرد، دیگر نتوانست تصور کند، وقتِ شدن بود.”


📚 روایتِ بیست‌و‌نهم / از «روایتِ بی‌نامان»
✍🏻 علی‌مراد فدایی‌نیا

Aaamiiiriii_channel

31 Aug, 19:21


“دلم می‌خواهد حرف بزنم، مخصوصا برای تو که می‌دانم نمی‌توانی بشنوی. یاد آن قصه اسکندر افتادم که رازی داشت. نه می‌خواست به کسی بگوید و نه می‌توانست نگوید. سرش را کرد در چاه و گفت. بعد از سالی از چاه نی سبز شد و رازش از پرده بیرون افتاد؛ همان ملالت و اندوهی که در ناله‌ی نی است…”


✍🏻 شاهرخ مسکوب