داستان های ترسناک @tarsnakstory2z Channel on Telegram

داستان های ترسناک

@tarsnakstory2z


اینجا از داستان ترسناک گرفته تا حقیقت های ترسناک که باعث میشن از همه چیز بترسی
تبلیغات طبق شئونات اسلامی
نرخ تبلیغات


@tarsnakstory12

داستان های ترسناک (Persian)

داستان های ترسناک یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به داستان های ترسناک و حقایق ترسناک می پردازد. اگر علاقه مند به شنیدن داستان هایی که از هرجا شما را بترسانند، این کانال بهترین گزینه برای شماست. اینجا شما می توانید با دنیای ترسناک آشنا شوید و از تجربه های مختلف افراد دیگر در این زمینه بخوانید. از داستان های ترسناک گرفته تا حقایقی که باعث ترس شما می شوند، همه چیز در این کانال پوشش داده می شود. همچنین، این کانال با رعایت شئونات اسلامی فعالیت می کند و از تبلیغات مناسب در این زمینه استفاده می کند. اگر شما هم دوست دارید داستان های ترسناک را بشنوید و از حقایق ترسناک اطلاع پیدا کنید، حتما به کانال تلگرامی داستان های ترسناک بپیوندید. برای اطلاعات بیشتر و تبلیغات، می توانید به کانال @tarsnakstory12 مراجعه کنید.

داستان های ترسناک

22 Nov, 04:56


در یکی از شکنجه های قرون وسطی قربانی را داخل قفسه قرار داده و در مرتفع ترین ساختمان آویزان و مدتها صبر میکردند تا بمیرد
بعد از مرگش جسدش را پایین نمی آوردند تا پرندگان جسدش را بخورند

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

22 Nov, 04:50


با اینکه فاشیسم ایتالیا تفاوت‌های محسوسی با فاشیسم هیتلری دارد اما تاریخ این دو را به عنوان سردمدارانی می‌شناسد که دنیا را برای یک جنگ جهانی خونینی دیگر به مسلخ فرستاد موسولینی پس از احاطه کامل بر ایتالیا، شریک قمار بزرگی شد که پیشوای نازی برای بردن آن از هیچ اقدامی واهمه نداشت.   با این همه، 28 آوریل روزی بود که انتقام تاریخ از دوچه ستانده شد. چنین روزی، خاطره مرگ دیکتاتوری را بازگو می‌کند که اگرچه دستش به خون انسان‌های زیادی آلوده بود، اما خود نیز با بی‌رحمانه‌ترین شکل به همراه همسرش کشته شد موسولینی در پایان جنگ جهانی دوم در حالی که به اتفاق معشوقه‌اش در حال فرار از ایتالیا بودند در مزرعه‌ای توسط پارتیزان‌های ایتالیایی دستگیر شده و در همان جا به همراه سایر همراهانشان که از مقامات حکومت فاشیستی بودند، پس از محاکمه صحرایی به اعدام محکوم شدند.   هنگام اعدام، شخصی با چاقو به او ضربه زد و موسولینی نیمه جان از شکنجه به زمین افتاد مردم به او حمله کردند و با لگد روی جنازه او رفتند که جمجمه او متلاشی شد اما با تیراندازی هوایی نیروهای نظامی، جنازه را رها کردند جسد موسولینی و معشوقه‌اش در پیازا لورتو در میلان، برای نمایش عموم، ورونه بر قناره قصابی، از سقف یک ایستگاه پمپ بنزین آویخته شد و مردم شهر آن را سنگباران کردند.  

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

22 Nov, 04:50


آمیلکاره آندره آ موسولینی در 29 ژوئیه 1885 در رومانی به دنیا آمد در سال‌های میان دو جنگ جهانی موسولینی که فرزند یک آهنگر بود و در حین جنگ جهانی اول وی به درجهٔ استواری نایل آمده بود، از نارضایتی مردم ایتالیا استفاده کرد و حزب ملی فاشیست را تشکیل داد او با تشکیل این حزب ادعا می‌کرد که می‌خواهد عظمت روم باستان را برای ایتالیا احیا کند او که قرار بود پیشرو تجدد و اصلاحات در ایتالیا باشد و آن را به یکی از قدر‌ت‌های برتر اروپا مبدل سازد در خانواده‌ای فقیر و بی‌بضاعت متولد شد.   پدرش انقلابی متعهدی بود که از فرط شور و شعف انقلابی نام فرزندش را از بنیتو ژوآزره، انقلابی مکزیکی گرفته بود بعدها این انقلابی‌ زاده، پایه‌گذار حزب تمامیت‌خواه فاشیست ایتالیا شد.


ادامه داره...
@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

11 Nov, 10:16


از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم 

اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد

نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی

#ts

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

11 Nov, 08:47


در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ ساله‌ای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام «کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتار‌های ترسناک و عجیبی از کلارا سر می‌زد و به‌رغم اینکه تاکنون به زبان‌های لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبان‌ها صحبت‌های ترسناکی را به زبان می‌آورد.

جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت پرده بر می‌داشت و نفرت شدیدی از تمام چیز‌هایی که به دین مربوط می‌شد پیدا کرده بود. جالب‌تر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازه‌ای که با راهبه‌ها درگیر می‌شد و آن‌ها را با قدرت زیادی به اطراف پرت می‌کرد. کلارا جیغ‌های بسیار وحشتناکی می‌کشید که هیچ شباهتی به جیغ‌های انسان نداشت و صدا‌های شیطانی و ترسناک از خودش در می‌آورد.

دست آخر کار کلارا به جن‌گیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جن‌گیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همان‌گونه که انتظار می‌رفت مراسم جن‌گیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیش‌ها را خفه کند. این کشیش‌ها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بخت‌برگشته به حالت طبیعی بازگشت

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

11 Nov, 08:46


ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.
تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.
اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود
پیرمردی لاغر و اخمو
با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
اسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم
:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!

#ts

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

31 Oct, 14:41


فیلم سینمایی
Jackals 2017
ژانر : ترسناک - مهیج
در دهه 80 میلادی یک خانواده فردی متخصص را استخدام میکنند تا فرزند نوجوانشان رااز یک فرقه‌ی...
#mp

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

31 Oct, 14:37


در ۲۶ جولای سال ۲۰۰۹، ساعت ۹:۳۰ صبح، دایان شولر همراه با دختر و پسر جوانش و سه برادرزاده اش، از شهر پارکسویل نیویورک خارج می‌شود. کمی بعد از خروجشان از شهر، دایان در یک رستوران مک دونالدز و سپس پمپ بنزین توقف می‌کند. او حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ صبح با برادرش تماس می‌گیرد و درباره ترافیک با او صحبت می‌کند. این جا است که همه چیز به طور عجیبی تغییر می‌کند.

۱۰ تا ۱۵ دقیقه بعد از تماس دایان با برادرش، دایان کنار جاده توقف می‌کند. بعد‌ها یک شاهد گفت دایان خم شده و احتمالا در حال استفراغ کردن بوده است. ساعت ۱۳، برادر شولر، این بار تماسی از طرف دخترش دریافت می‌کند که می‌گوید دایان در دیدن و صحبت کردن مشکل پیدا کرده است.

طبق گزارش ها، برادر دایان چندین بار از او می‌خواهد ماشین را کنار بزند و از یک نفر کمک بگیرد؛ اما دایان به رانندگی ادامه می‌دهد. حول و حوش ساعت ۱۳:۳۰، ماشین دایان که که در جهت مخالف بزرگراه تکونیک در حال حرکت بوده، به یک اس یو وی برخورد می‌کند. هر سه مسافر اس یو وی در این تصادف می‌میرند. هم چنین، خود دایان، دخترش و دو تا از برادرزاده هایش در این تصادف جان خود را از دست می‌دهند. پسر دایان و دیگر برادرزاده اش به سرعت به بیمارستان برده می‌شوند؛ که البته کمی بعد، برادرزاده سوم دایان نیز فوت می‌کند.

پلیس از این که چرا دایان با سرعت ۹۵ کیلومتر بر ساعت در خلاف جهت بزرگراه رانندگی می‌کرده، متعجب شده بود. علاوه بر این، گزارش سم شناسی کمی عجیب بود. طبق این گزارش، مقدار الکل خون دایان ۰.۱۹ (دو برابر حد قانونی) بوده است. هم چنین درصدی از ماریجوانا در خون او پیدا شده بود. تعداد زیادی از شاهدان که صبح روز تصادف دایان را دیده بودند ادعا کردند دایان کاملا هشیار به نظر می‌رسیده است. حتی تنها تجات یافته این تصادف که پسر دایان بود، فقط توانست یک چیز بگوید:"سر مامان درد می‌کرد، مامان نمی‌تونست چیزی ببینه. "

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

31 Oct, 14:36


توضیحات👇👇👇

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

31 Oct, 14:33


در هر آبی شنا نکنید ممکن است باتلاق باشد
#ac

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

31 Oct, 14:33


گروه نجاتی که باعث مرگ طرف شدن
#ac

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

23 Oct, 17:16


ساتومی میتارای یکی از عجیب‌ترین و ترسناک‌ترین پرونده‌های ژاپن است که هنوز هم برای برخی از مردم غیرممکن به نظر می‌آید.

ساتومی میتارای دانش آموز 12 ساله‌ای بود که توی دبستان اوکوبو در ساسبو درس می‌خواند اون‌‌طور که گفته شده ساتومی در اینترنت مطالبی راجع به قد و وزن یکی از همکلاسی‌هایش منتشر و او را زشت و چاق
خطاب کرده بود.

فردای همان روز در مدرسه با همان همکلاسی‌اش که پلیس هیچ‌وقت نامش را فاش نکرد و از اون با نام "A" یاد می‌شد، درگیر شد و دختر A با چاقو گلوی ساتومی را برید.

او بخاطر سن کمش (12) فقط به چهار سال حبس در مرکز اصلاح و تربیت محکوم شد.
@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

23 Oct, 17:10


سیب فیزیکی بهت نزنن فقط تو خواب اذیتت میکنن پدرم ترسیده بود .رفتیم خونه موقع خواب شد منو خانومم از فرط خست

گی خوابیدیم وسط پدرو مادرم برادرو خواهرم پدرم تا صبح اذیتش کردن تا صبح قرآن به بغل خوابیده بود برادرم از ترس نخوابیده بود و خواهرم که کوچیک بود هی با یکی نشسته بازی میکرد چند روزی گذشت که دیگه همه ی این موجودات دیگه کاری با هیچ کدوممون نداشتن و خداروشکر تا الان دیگه اون موجوداتو ندیدیم .....پایان

خاطره ی خنداری برای خودتون بگم من خانومم باردار بود دکتر بهش استراحت مطلق داده بود و خونه ی مادرش رفته بود و من خونه ی تنها می‌خوابیدم یه شب برادرم اومدم خونه و خونه ی من خوابیدم نصف شب برادرم بیدار میشه میبینه من سرم زیر پتو صداهای عجیب غریبی از خودم در میارم پتورو که از سرم برمیداره منم همون لحظه چشم باز کردم و برادرمو دیدم منم که تنها می‌خوابیدم فکر کردم تنهام و این چیه بالاسرمه و چشممو باز کردم برادرمو دیدم فریاد بلندی کشیدم برادرمم از ترس اون داد میکشید چند ثانیه ای بلند جفتمون از ترس داد می‌کشیدیم که بنده خدا همسایمون که پیر زنی مهربون بود با پسرش از طبقه ی بالا با پسرش بدو اومد رنگش پریده بود اومد دم در پرسید جن دیدی حالت خوبه بیا بالا پیش ما بخواب و منم گفتم داداشم پیشم گفت اونم بگو بیاد بالا اسرار میکرد و من قبول نکردم ازشون معذرت خواهی کردم و رفتن نیم ساعت منو داداشم به این موضوع می‌خندیدیم ......خیلی ممنون پایان

راستی من حسین امینی نسب هستم از کرج

#sm

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

23 Oct, 17:10


آ

#sm(ارسالی اعضا)

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

23 Oct, 17:10


H.n:
سلام خسته نباشید میخواستم اتفاقی که برای من و خانومم اتفاق افتاده بوده رو تعریف کنم اگه خوشتون اومد

ما تازه ازدواج کرده بودیم پنج شیش ماه ی بود داستان از اینجا شروع شد من برای خانومم یه مانتو خریده بودم اصلا نپوشیده بود داخل کمد گذاشته بود تا یروز خانومم اومد مانتوشو بپوشه که بریم مهمونی هر چی گشتیم پیداش نکردیم خانومم مطمعن بود مانتورو داخل کمد گذاشته ولی پیدا نشد بیخیال شدیم بعد از اون روز وسیلهامون دونه دونه گم میشدن بعد چند وقت پیدا میشدن مثلاً روغن گوشت نصفه نصفه میشدن لباس بود پیدا میشدن بوی بدی میدادن و چروک دیگه عادی شده بود یه شب من خواب بودیم من همیشه یه برق داخل خونه روشن می‌زارم برق راهرو ی خونرو روشن گذاشته بودم ساعتای دو ونیم بود از خواب بیدارم شدم سمت چپم یه ده متری از آشپزخانه فاصله داشتیم بلند شدم صدایی شنیدم یه لحظه چشمم خورد به آشپزخانه دیدم یه چیز قد بلند سرش به سقف می‌رسید تمام سیاه بود فکر کردم توهم زدم چشمامو مالیدم که دیدنم نه توهم نیست هر پلکی که میزدم میدیم نزدیک تر میشه از ترس داشتم سکته میکردم یهو به خودم اومدم سرمو کردم زیر پتو فقط داد میزدم خانومم بیدار شد پتو رو زد کنار از سرم پرسید چی شده منم که ترسیده بودم گفتم تو اشپرخونست خانومم نگاه کرد گفت چیزی تو آشپزخونه نیست بعد با ترس نگاه کردم دیدم نیست رفته خانومم گفت خواب توهم زدی هر چی گفتم باور نکرد تا صبح از ترس نخوابیدم همه ی برقارو روشن گذاشتم از ترس این قضیه گذشت تا یه شب که من جلوی تلویزیون خوابم برده بود خانومم بیدار بود ساعتای دو بود که تو خواب دیدم یه چیزی خورد به پام از خواب که بیدار شدم خانوممو دیدم نیمه جون خودشو رسونده به من دستشو زده بهم تا بیدار بشم دیدم سیاه شده نفسش بالا نمیاد آب زدم صورتش نفسش جا اومد متوجه شدم یه چیز سیاه داخل اتاق خواب از گوشه در داره نگاه می‌کنه منم که خانومم اینجوری شده بود توجه نکردم خانومم که بعد نیم ساعت حالش جا اومد هر چی گفتم چی شده چیزی نمی‌گفت اسرار کردم آخر سر به حرف اومد گفت رفتم آشپزخونه آب بخورم برگشتم بیام بخوابم یهو یه چیزی از پشت گردنمو گرفت دست دیگشم زیر فکم بود بلندم کرد دستای سیاه و پشمالویی داشت که وقتی بلندم کردم با تمام قدرت پرتم کرد طرف میز از ترس پشتمو نگاه نکردم فقط خودمو رسوندم بهت تا بیدار بشی خودمم که اون موجودو داخل اتاق خواب دیدم جفتمون از ترس تا صبح قرآن می‌خواندیم تا صبح بریم خونه ی پدرم ساعت نه صبح به خانومم گفتم بلند شو لباس بپوش بریم خانومم رفت لباس بپوشه من رفتم داخل اشپزخونه تا آب بخورم ابو خوردمو لیوانو گذاشتم روی میز خواستم از آشپزخونه برم بیرون یهو لیوان پرت شد هزار تیکه شد منم که ترسیده بودم خانومم پرسید چی شد گفتم هیچی دستم خورد لیوان شکست تا خانومم نترسه سریع از خونه رفتیم بیرون خونه ی پدرم رسیدیم همه ی ماجرارو تعریف کردیم پدرم هم یه دعا نویس می‌شناخت غروب رفتیم پیشش دعانویس تا نشستیم گفت طلسمتون کردن و طلسمو انداختن داخل قبرستون جن قبرستون اونو برداشته خانوادگی به خونه ی شما اومدن تا باعث جداییتون بشن و بهتون آسیب بزنن هر چی به دعا نویس گفتم کار کی بوده که طلسممون کرده هیچی نگفت بعد گفت خانومت رو یه دیو اون شب پرتش کرده و اونی که شب خودم دیدمش یه جن زن بوده دعایی برامون نوشت و گفت فردا هم بیاید تا دعارو تکمیل کنم ما هم رفتیم خونه ی پدرم تا استراحت کنیم شب از خستگی جفتمون روی تخت پدرو مادرم داخل اتاق خوابیده بودیم من دمر خوابیده بودم و خانومم تاق باز ساعتای دو سه بود که داخل خواب احساس کردم همون موجود پرید پشتم و سرمو گرفته بود فشار میداد همچنین پاهاشو تو کمرم که ذهنی باهام حرف میزد که می‌گفت چرا رفتی پیش دعا نویس پشت سرهم تکرار می‌کرد هر کاری کردم نام خدارو به زبون بیار دهنم قفل شده بود با تمام زورم بلند شدم و نام خدارو آوردم پشتمو نگاه کردم چیزی نبود دیدم خانومم که بغل دستم خواب بود اونم حالش بده بیدارش کردم اونم همین جوری شده بود تا صبح از ترس نخوابیدیم خانوادرو از خواب بیدار نکردیم گفتیم نگران نشن تا صبح قرآن خوندیم اذان که داد از خستگی جفتمون خوابمون برد غروب شد رفتیم پیش دعا نویس و دعایی به ما داد و گفت این دعا همیشه پیشتون باشه و مشکلی براتون پیش نمیاد و باید خونرو پاکسازی کنم و احتیاج به یکی از اعضای خانواده دارم که نترس باشه پدرم قبول کرد با دعا نویس رفتیم سمت خونه چاقوی قدیمیه دست پدرم داد و موادی که درست کرده بود به پدر گفت بدون اینکه نوک چاقورو بلند کنی دور تا دور خونه بکش پدرم شروع کرد و دعا نویس چیزی زیر زبون میخوند و اون موادی که درست کرده بود دنباله ی چاقو دور تا دور خونه می‌ریخت دعا نویس خونرو حسار کرد و هر موجودی داخل خونه بود از خونه رفته بود و نمی‌تونستن دیگه داخل بشن دعا نویس به پدرم گفت فقط یه چند شبی اذیتت میکنن که من موکلی مامور کردم

داستان های ترسناک

23 Oct, 17:07


بعد ازینکه چشمهامو توی اون آتش سوزی از دست دادم توی بیمارستان بستری شدم،
هم اتاقی من دختر جوانی بود و این رو از صداش فهمیدم وقتی بامن حرف میزد،
صدای سرد و بی روحش گاهی اوقات من رو میترسوند،
تخت اون کنار پنجره بود و من ازش خواستم فضای بیرون رو برام توصیف کنه،
-اونها پشت پنجره ایستادن و با چشمهای تو خالی به تو خیره شدن،
تو تنها نخواهی بود چون اونا به زودی وارد اتاق میشن..
وقتی پرستار وارد اتاق شد اون دختر صحبتش رو ادامه نداد و من از پرستار پرسیدم که آیا اون دختر بیمار بخش روانی بوده؟
اما پرستار متعجب شد و جواب داد:از کی حرف میزنید؟جز شما کسی توی اتاق نبوده!

#ts

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

20 Oct, 15:57


#ac

شسکت قطعا😑

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

19 Oct, 04:36


داستان واقعی ترسناک
صدای مرگ
منبع: کلبه وحشت فلاروس یوتیوب

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

17 Oct, 10:05


تحلیل استفاده لباس تپلو ها در دیپ وب

برخی از حقایق جالب راجع به برنامه کودک تپلو ها وجود دارد.
1.شخصیتtinky winky این رقم نشان دهنده یک شخصیت همجنسگرا است.و با توجه به اسم مخفف شده اش نماد دولت یهود هم هست
2.شخصیتdipsy این رقم به دلیل سیاه پوستان و نمادهای مستقیم ابزار حیاتی نعوظ نشان دهنده سیاهرگ است (این به این معنی است که دوران نوجوانی روحانی دوران نوجوانی)
3.شخصیتlala این رقم لزبین را نشان می دهد، زیرا نماد لامبدا (جستجوی نماد لامبدا) بالای سر او است.
4.شخصیتPo رنگ سفید و slalu ngeyel در میان دیگران. او نماینده شخصیت قبیله آسیایی (به ویژه چینی) است که نگویید و نمیخواهد در کشور خود زندگی کند. و تلفظ پوت در هنگام بازی روروک مخصوص بچه ها
و با توجه به همه این خصوصیات برای همین از لباس اونها در دیپ وب استفاده میشه

@tarsnakstory2z

داستان های ترسناک

17 Oct, 10:03


جان وین کسی که به "دلقک قاتل" معروف بود در طول زندگی‌اش بارها و بارها مرتکب جنایت شد.
او برای اولین بار در سال 1968 به علت تجاوز به دو پسر نوجوان دستگیر و به 10 سال زندان محکوم شد اما به دلیل خوش‌رفتاری در زندان، بعد از تنها 18 ماه از زندان آزاد شد.
او بعد از آزاد شدن به لباس دلقک‌ها درآمد و دربسیاری از همایش‌های کودکان داوطلبانه به اجرای برنامه‌های نمایشی پرداخت و مورد احترام و علاقه‌ی بسیاری از مردم در منطقه‌ی خود قرار گفت. تمامِ این رفتارها برای او سرپوشی بود بر جنایت‌هایی که در طول 6 سال بعد از آزادی‌اش در حال ارتکاب بود. در طول این 6 سال، او 30 مرد مختلف را به بهانه‌های مختلف به خانه‌اش می‌کشاند، آن‌ها را مورد شکنجه و تجاوز قرار می‌داد و جنازه‌ها را در حیاط منزلش دفن می‌کرد و یا در رودخانه‌ی نزدیک محل زندگی‌اش می‌انداخت.
وی پس از دستگیری به تمام جرائمش اعتراف کرد و در سال 1994 اعدام شد

@tarsnakstory2z