کلبه وحشت @tarsshow Channel on Telegram

کلبه وحشت

@tarsshow


تبلیغات: http://t.me/tablighattdilok

کلبه وحشت (Persian)

کلبه وحشت یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به دوستداران داستان‌های ترسناک و وحشت آور اختصاص دارد. اگر شما هم علاقه‌مند به جذابیت دنیای ترس و وحشت هستید، این کانال برای شماست. برنامه‌های تلویزیونی، فیلم‌ها، کتاب‌ها و داستان‌های ترسناک را در این کانال پیدا خواهید کرد. همچنین می‌توانید در مورد ترفندهای ترسناک بیشتری آموزش ببینید و از محتوای تازه و جذابی که این کانال ارائه می‌دهد، لذت ببرید. اگر دنیای ترس و وحشت شما را جذب کرده است، حتما به کانال تلگرامی کلبه وحشت بپیوندید و از آخرین اخبار و مطالب مربوط به این موضوع آگاه شوید. دعوت می‌کنیم تا به جمع دوستداران ترس و وحشت بپیوندید و از تماشای محتوای فوق‌العاده این کانال لذت ببرید.

کلبه وحشت

13 Apr, 18:15


برای داشتن تبادل و همکاری با هر آماری به ایدی زیر پیام بدید 😍❤️
@negar_ahmadiaan

کلبه وحشت

20 Mar, 17:40


داستان چن یونگ فنگ، یک لاشخور اهل چین است که به دلیل رقابت شدید به یک قاتل سادیست تبدیل می شود.

بین فوریه و مه 2003، مردم شهر ونژو در استان ژجیانگ توسط یک قاتل زنجیره‌ای وحشت زده شدند حدود 10 نفر در آن دوره در شرایط بسیار اسفناکی جان باختند. اجساد قربانی در وضعیت تکه تکه شده و در سطح شهر پراکنده شده بود.چن یونگ فنگ شخصیت پشت این وحشت خونین بود. در ابتدا او به عنوان یک زباله گرد کار می کرد که از یک سطل زباله به سطل زباله دیگر سرگردان بود. اما وقتی رقابت بین رفتگران دیگر شدیدتر شد، چن سپس به روش‌های سادیستی روی آورد. چن برای انجام این اقدام ابتدا زباله گرد های دیگرو به خانه خود دعوت می کرد. پس از آن، بلافاصله آن ها را می کشت اجساد را تکه تکه می کرد و سپس آن ها را در نقاط مختلف شهر ونژو پخش می کرد. او همچنین پولی را که قربانیش با خود حمل می کرد می دزدید قتل های وحشیانه چن تنها زمانی آشکار شد که پلیس به خانه او آمد و از او خواست که دوچرخه ای که جلوی خانه اش پارک شده بود رو جا به جا کند اما وقتی آقای چن در را باز کرد پلیس شوکه شد ان ها متوجه شدند که داخل خانه پر از خون است
قتل های چن چندین سال کابوس مردم شهر بود.بعد از اعتراف چن، پلیس موفق شد 229 عضو بدن را از نقاط مختلف شهر ونژو جمع آوری کند. از آنجایی که تعداد اندام های پیدا شده خیلی زیاد بود ، پلیس برای نگهداری قطعات از 29کیسه بزرگ استفاده کرد.
چن هم بعد از مدتی بعداً به اعدام محکوم شد...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

19 Mar, 18:33


بوی جان می آید اینک از نفس های بهار
با پیام دلکش ” نوروزتان پیروز باد ”
🌺نوروز مبارک🌺

دانلود آهنگ های شاد نوروزی از ملوبات👇👇
https://t.me/melobot?start=NrcPF
https://t.me/melobot?start=NrcPF

کلبه وحشت

19 Mar, 17:40


روزها از این اتفاق میگذشت و من به همراه خواهرم به محض تاریکی هوا به خانه مراجعت میکردیم و دیگر جرات آن را نداشتیم که در هوای خنک و دلپذیر شامگاه در بیرون خانه پرسه بزنیم در یکی از روزها که برای خرید به یکی از فروشگاههای شهر رفته بودیم در فروشگاه یکی از دوستان صمیمی خود را دیدم و در مورد موجوداتی که مشاهده کرده بودیم زبان به سخن آوردم در کمال تعجب جولیا که با هم در یک کلاس تحصیل میکردیم شروع به گفتن یک خاطره در مورد مشاهده این چنین موجودات به زبان آورد تمامی نشانه ها و مشخصاتی که از موجوداتی که دیده بود با انچه که من مشاهده کرده بودم برابری میکرد و جالب تر از همه این بود که جولیا محل زندگی آنها را مرداب نزدیکی محل زندگی ما میدانست و بر این نکته پافشاری داشت که او بارها این موجودات را مشاهده کرده است که بدون آنکه بدن انها به کوچکترین گل و لای و کثافات مرداب آغشته شود با لباسهای بسیار تمیز از دل مرداب بیرون امده و به میان بوته زارها رفته اند ... اگر دکتر ویلیامز وقایع را بدرستی به خاطر آورده و ناخوداگاه اطلاعاتش را در مورد جنیان با آنچه گفته قاطی نکرده باشد . در این صورت بسادگی نمیتوان توضیحی ارائه داد. مگر اینکه بگوییم

بچه ها به طریقی و برای مدتی کوتاه میتوانند نگاهی اجمالی به چیزهایی بیندازند که بزرگسال به طور عادی قادر به دیدن آن نیست .

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

19 Mar, 17:40


#داستان_ترسناک

داستان این کتاب از وقایع واقعی گرد اوری شده و بعد از خواندن داستانهای جالب شما و علاقه ای که از خوانندگان مشاهده کردم تصمیم بر این گرفتم تا یکی از داستانها را به اشتراک بگذارم تا شما خوانندگان عزیز هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود . کلاه نداشتند و موهای بلند و بور آنها در برابر باد همچون قاصدک به رقص در آمده بود همگی لباس متحد الشکل داشتند که پارچه ای لچکی از کمر تا میان پاهای خود بسته بودند . به نظر میرسید از لحاظ قد و قامت از ما ریزتر هستند بیشتر به آدم کوتوله های ریز نقش میماندند. ما با دیدن آن منظره وحشت انگیز از یکدیگر میپرسیدیم آنها چه چیزی ممکن است باشند چون برای اولین باری بود که چنین موجودات عجیبی میدیدیم نه شبهاهتی به حیوانات داشتند و نه ما تا آن روز حیوانی را که چنین البسه هایی عجیب و نامتارفی که بر تن کنند را ندیده بودیم و نه وقت رقص و پایکوبی بود و مهم تر از همه اینکه با انسانها خیلی فرق داشتند .

به هر حال هراسان بازی خود را رها کردیم و به سمت پله ها دویدیم . اما همچنان حواسمان به آنها بود . ناگهان یکی از آنها به به حالت دو که همراه با جیغهایی کر کننده به سمت ما آمد . من که مواظب کوچکترها بودم آخرین نفر به پله ها رسیدم . وحشت و دلهره ام وصف ناپذیر است آن موجود بی رحم و خشن که بهتر است او را جن نام گذاری کنم درست پایین پای من بود و دستش به پاشنه ی پایم میرسید. حالا که به خوبی میتونستم او را ببینم سیه چرده و پیر و عبوس بود و از دیدن او بشدت ترسیدم و با صدای بلند جیغ کشیدم وبا صدای بلند جیغ کشیدم . خواهرم و دو دختره دیگر نعره میکشیدند . به هر حال به هر جان کندنی بود خودم را از دستش رها کردم . ولی آن موجود ریز نقش و ستیزه جو خود را به جلو میکشید تا مرا بگیرد به هر حال موفق نشد . با قلبهایی لرزان و فریاد زنان به سمت خانه دویدیم و خانواده ام را از خطر آگاه کردیم و همه چیز را گفتیم . مردها بلافاصله دست از قهوه خوردن کشیدند و همراه ما که هنوز میلرزیدیم به بیرون از خانه رفتیم ولی هیچ عصری از آن موجودات زشت و کریه رو مشاهده نکردیم و از هر کسی سوال کردیم هیچ کسی نشانه و ردپایی در مورد آن پدیده به ما ندادند .

ادامه داره...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

19 Mar, 12:05


حتی پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌ای از همسایه‌ها که قبلاً گفته بود او نیز آن موجود را دیده، بعداً اعتراف کرد که روایت خود را برای دست‌ انداختن مک‌دانیل‌ها جعل کرده است. مک‌دانیل دو بار دیگر هم رؤیت این هیولای ناشناخته‌ را به پلیس محلی گزارش داد، اما نهایتاً با تهدید به زندانی شدن تصمیم گرفت دیگر کاری به اداره‌ی پلیس نداشته باشد. ظاهراً هیچ‌کس ماجرای موجود وحشتناکی که او و فرزندانش دیده بودند را باور نمی‌کرد. اما مک‌دانیل سرسختانه روی ادعای خود پافشاری می‌کرد. او حتی در مصاحبه‌ای گفت که این موجود احتمالاً از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده است. مک‌دانیل در این‌باره گفت: «اگر آن موجود را پیدا کنند، حتماً بیشتر از یک نمونه پیدا می‌کنند. این را هم می‌توانم بگویم که این موجود بی‌شک از سیاره‌‌ی خودمان نیست.»

پس از مک‌دانیل ادعاهای شاهدان عینی دیگری نیز به گوش رسید. حتی پس از این ماجرا شکارچیان هیولا به شهر انفیلد هجوم آوردند و دستکم پنج مرد نیز پس از شلیک گلوله در منطقه و حتی به ادعای خود، عکاسی از این موجود، دستگیر شدند. به هر حال، با وجود ادعاها و گزارش‌های ضدونقیض زیادی که طی سال‌های پس از این ماجرا مطرح شد، همچنان حقیقت ماجرای هیولای انفیلد در هاله‌ای از ابهام قرار دارد و هیچ‌کس از واقعیت ماجرا چیزی نمی‌داند.

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

19 Mar, 12:04


#داستان_ترسناک

شبی در سال ۱۹۷۳ دو فرزند خردسال مک‌دانیل از شهر اِنفیلد، ایلینوی ادعا کردند که موجودی عجیب را در حیاط خانه حین پرسه‌زدن دیده‌اند. حتی این دو ادعا کردند که این موجود ترسناک می‌خواست وارد خانه شوند. هنری مک‌دانیل، پدر این دو خیلی زود این داستان ترسناک را به تخیل کودکانه‌ی آن‌ها نسبت داد و ماجرا را چندان جدی نگرفت. اما او اواخر همان شب نظرش را عوض کرد. مک‌دانیل بعد از اینکه با صداهای گوش‌خراش عجیبی از خواب بیدار شد، اسلحه و چراغ‌قوه‌ای برداشت تا نگاهی به بیرون منزل بیندازد. او در آنجا میان دو بوته‌ی گل رُز موجودی را دید که به گفته‌ی خودش بدنی «تقریباً شبیه به انسان» داشت. بنابراین، ‌برای مک‌دانیل خیلی زود مشخص شد که فرزندانش درست می‌گفتند. او بعداً به خبرنگاری گفت: «سه پا داشت، یک بدن و دو دست کوتاه و دو چشم صورتی رنگ به بزرگی چراغ‌قوه.»

مک‌دانیل ادعا می‌کرد این موجود از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده
مک‌دانیل گفت که چهار گلوله شلیک کرده و مطمئن بوده که دستکم یکی از گلوله‌ها به موجود اصابت کرده است. همین نیز باعث شد تا این حیوان ترسناک از سمت خاک‌ریز‌ راه‌آهن فرار کند. حیوان به گفته‌ی مک‌دانیل در این حال صدای غرشی شبیه به گربه‌ی وحشی از خود در آورد. مک‌دانیل با دیدن جانور که توانست در سه گام از تپه‌‌ی ۲۵ متری بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پلیس که بعداً به محل حادثه رسیدند،‌ جای خراش‌های پنجه‌ی حیوان را روی در توری و همچنین ردپاهای او را در حیاط پیدا کردند. نکته اینکه ردپای هیولای انفیلد شبیه به سگ بود اما ۶ جای پنجه داشت. با این‌‌ حال، هیچ سرنخ دیگری که نشان از حضور موجودی غیرعادی در منزل مک‌دانیل داشته باشد در محل پیدا نشد. ماجرای مک‌دانیل بعداً سر از روزنامه‌ی محلی «ردینگ ایگل» در آورد،‌ اما به جز این ظاهراً بیشتر مردم این اتفاق را باور نکرده بودند.

ادامه داره...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

18 Mar, 18:51


داستان ترسناک صوتی 🚫🔞

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

18 Mar, 10:02


من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،



به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.



هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.


📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

18 Mar, 10:02


#داستان_ترسناک

پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.



مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.



همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.



زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.

ادامه داره...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

17 Mar, 18:15


یوفو ؟!🚫

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

17 Mar, 18:14


یوفو ؟!🚫

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

17 Mar, 08:07


با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.
همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.
زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

17 Mar, 08:06


#داستان_ترسناک

یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

ادامه داره...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

16 Mar, 18:54


چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

16 Mar, 17:54


#داستان_ترسناک

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

ادامه داره...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

16 Mar, 17:46


#داستان

من آخرین نفر اینجا هستم. این موجودات عجیب همه را کشتن. آنها با بال های بزرگ، با چشم های مهره ای، با چنگال های تیز... هر بار که چشمانم را می بندم، می بینم که همکارانم رو چطور تیکه تیکه شدند... چند نفر از ما به ساختمانی که نزیکی محل کارمون بود فرار کردیم اما حتی اینجا هم در امان نبودیم...
خیلی ترسناک بود من آنها را تماشا کردم که یکی یکی به دست ان موجودات افتادند و در حالی که با مرگ می جنگیدند فریاد می زدند...
من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته سعی کردم جلوی آن را بگیرم، قسم می خورم که من تلاشمو کردم ... همکارام بهم گفتن که تو باید هر چه سریع تر برق درهای مرکزی ساختموم رو قطع کنی تا هیچ کدوم از درها باز نشن و وظیفه من تنها این بود که یکی از دکمه ها را فشار دهم... من باید دکمه قرمز رو بزنم تا کل درهای برقی مرکز قطع بشه... و ظاهراً، دکمه سبز باعث میشد درهای برقی دوباره باز بشن ...
تصمیم سختی بود و جان همه همکارام در حال حاضر به دکمه که انتخاب کرده بودم بستگی داشت ...
من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته چشمام پر اشک شده و ترس همه وجودمو گرفته الانم که دارم از دست اونا فرار میکنم صدای فریاد دوستام رو پشت سرم می شنوم... کاش بهشون میگفتم که من کوررنگی دارم و نمیتونم رنگ ها رو تشخیص بدم...کاش دکمه درست رو انتخاب میکردم...

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

15 Mar, 18:27


رمان ترسناک رز سیاه🚫

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

15 Mar, 18:20


رمان ترسناک دژخیم🚫

📛 🆔 @tarsshow 📛

کلبه وحشت

14 Mar, 16:42


؟؟؟؟!🚫

📛 🆔 @tarsshow 📛

4,790

subscribers

337

photos

453

videos