ماوراءالطبیعه بکوموریس @mavaradark Channel on Telegram

ماوراءالطبیعه بکوموریس

@mavaradark


کانال گروه چت
t.me/daark_media369

برای تماس با من
@alifolani786


برای ارسال داستان
@BOMBTNT386

قلمرو وحشت
https://youtube.com/@ghalamro_vahsht?si=ETy6a0G4TIGfBAMG
یوتیوب
https://youtube.com/@ajuzze?si=86_cAlkMCGrqxTEY

حقایق ماوراءالطبیعه بکوموریس (Persian)

با خوش آمدید به کانال حقایق ماوراءالطبیعه بکوموریس! یک گروه چت جذاب که به شما امکان می دهد با افراد دیگر از حقایق ماوراءالطبیعه و مسائل مرتبط بحرف بزنید. اگر به دنبال تبادل ایده ها، دیدگاه ها و تجربیات در این زمینه هستید، این کانال برای شماست.

در این کانال، شما می توانید با نام کاربری @alifolani786 تماس بگیرید و همچنین داستان های خود را با نام کاربری @BOMBTNT386 ارسال کنید. همچنین می توانید ویدیوهای جذاب و آموزشی را در یوتیوب با لینک های https://youtube.com/@ajuzze?si=86_cAlkMCGrqxTEY و https://youtube.com/@dastanemanto?si=mK86YY2c مشاهده کنید.

پیوستن به این کانال، فرصتی فوق العاده برای یادگیری و تبادل اطلاعات است. پس از اینکه به ما بپیوندید، به دنیای جذاب و معماگونه حقایق ماوراءالطبیعه و بکوموریس خواهید پیوست. پس فراموش نکنید که به کانال ما بپیوندید و از این تجربه فوق العاده لذت ببرید!

ماوراءالطبیعه بکوموریس

21 Nov, 12:49


کسانی که کابوس زیاد می بینند میتونید شب قبل خواب دو بند انگشت پینر بخورید تا بند اتصال قطع بشه بین چند روز تا ۱۵روز باید شب قبل خواب اینکار انجام بدین

برای سفارش دریمکچرهستی )آویزماشین دریمکچرهستی باحلقه میتونید پیام بدین عالی هستش

ماوراءالطبیعه بکوموریس

21 Nov, 10:26


* تمرکز بر روی هدف: شمع سبز را روشن کنید و در حالی که به شعله آن نگاه می‌کنید، بر روی هدف خود (مثلاً افزایش رزق و روزی یا بهبود سلامتی) تمرکز کنید.
* نوشتن آرزوها: آرزوها و خواسته‌هایتان را بر روی یک کاغذ بنویسید و آن را زیر شمع سبز قرار دهید.

* استفاده از روغن‌ها: می‌توانید شمع سبز را با روغن‌های معطر (مانند روغن نعناع یا ریحان) چرب کنید.
* خواندن دعا یا جملات تاکیدی: در هنگام روشن کردن شمع، می‌توانید دعا بخوانید یا جملات تاکیدی مثبت (مانند "من لیاقت ثروت و فراوانی را دارم") را تکرار کنید.

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:19


دختر مهتاب به سعید یه سری دستورالعمل عجیب داد. بهش گفت که باید بره به همون قبرستون قدیمی و یه طلسم خاص رو روی قبر مریم اجرا کنه. سعید اولش ترسید، اما دختر مهتاب بهش اطمینان داد که هیچ اتفاق بدی براش نمی‌افته.

سعید شبونه رفت به قبرستون. قبر مریم رو پیدا کرد و طبق دستورالعمل دختر مهتاب، طلسم رو اجرا کرد. یهو، یه نور blinding از قبر مریم بیرون زد و صدای جیغ وحشتناکی تو کل قبرستون پیچید. سعید از ترس چشماش رو بست. وقتی چشماش رو باز کرد، دید که یه سایه‌ی سیاه بزرگ از قبر مریم بیرون اومده و داره تو هوا پخش می‌شه.

همون موقع، دختر مهتاب تو چت روم بهش پیام داد: "سعید، تو موفق شدی! روح مریم آزاد شد. حالا اون دیگه نمی‌تونه به کسی آسیب بزنه."

سعید از خوشحالی گریه‌ش گرفت. بالاخره روح مریم شکست خورده بود و محمود میتونست آروم بخوابه. اما سعید نمی‌دونست که دختر مهتاب کی بود و چه هدفی داشت...


#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:18


محمود، یه جوون لاغر مردنی با یه عینک ته استکانی بود که بیشتر وقتشو تو اتاقش با کامپیوترش می‌گذروند. اونقدر تو دنیای مجازی غرق شده بود که دیگه دنیای واقعی براش بی‌معنی شده بود. شبا تا دیروقت بیدار می‌موند و تو چت روم‌ها با آدمای مختلف چت می‌کرد. یه شب، تو یه چت روم با یه دختر به اسم مریم آشنا شد. مریم خیلی مرموز بود و چیز زیادی از خودش نمی‌گفت. فقط می‌گفت که یه راز بزرگ داره و دنبال کسی می‌گرده که بهش اعتماد کنه.

محمود که شیفته‌ی مریم شده بود، قول داد که هر رازی داره بهش بگه. مریم هم کم‌کم شروع کرد به تعریف کردن. گفت که یه روح سرگردانه و سالها پیش تو یه تصادف کشته شده. حالا دنبال کسی می‌گرده که کمکش کنه تا به آرامش برسه. محمود اولش فکر کرد مریم سر به سرش می‌ذاره، اما مریم یه عکس از خودش فرستاد. تو عکس، یه دختر جوون و زیبا با چشمای غمگین دیده می‌شد. اما یه چیز عجیب تو عکس بود. پشت سر مریم، یه سایه‌ی سیاه و وحشتناک دیده می‌شد.

محمود ترسیده بود، اما نمی‌تونست از مریم دل بکنه. مریم هر شب باهاش چت می‌کرد و از گذشته‌ش می‌گفت. می‌گفت که چطور تصادف کرده و چطور روحش سرگردان شده. محمود هم کم‌کم داشت باورش می‌شد که مریم یه روحه.

یه شب، مریم به محمود گفت که می‌خواد باهاش ملاقات کنه. محمود اولش قبول نکرد، اما مریم اصرار کرد و گفت که اگه نیاد، دیگه هیچ‌وقت باهاش حرف نمی‌زنه. محمود که نمی‌خواست مریم رو از دست بده، قبول کرد که بره به دیدنش.

مریم بهش آدرس یه خونه‌ی قدیمی تو یه محله‌ی متروکه رو داد. محمود با ترس و لرز رفت به اون خونه. وقتی رسید، دید که خونه تاریک و سوت و کوره. در زد، اما کسی جواب نداد. رفت تو حیاط. یهو در با صدای وحشتناکی بسته شد. محمود ترسیده بود و می‌خواست فرار کنه، اما در قفل شده بود.

یه صدای خنده‌ی وحشتناک از پشت سرش اومد. برگشت و مریم رو دید. اما مریم دیگه اون دختر زیبا و غمگین تو عکس نبود. صورتش زخمی و خون‌آلود بود و چشم‌هاش قرمز شده بودن. سایه‌ی سیاه پشت سرش هم بزرگتر و وحشتناک‌تر شده بود.

مریم با صدای ترسناکی گفت: "محمود، تو قول دادی که به من کمک کنی. حالا وقتشه که به قولت عمل کنی."

محمود جیغ زد و خواست فرار کنه، اما مریم گرفتش. سایه‌ی سیاه به سمت محمود حمله کرد و اونو تو خودش غرق کرد.

فردای اون روز، دوستای محمود نگرانش شدن چون جواب تلفن‌هاشونو نمی‌داد. رفتن به خونش، اما کسی در رو باز نکرد. پلیس رو خبر کردن. پلیس در رو شکست و رفت تو. تو اتاق محمود، کامپیوترش روشن بود و یه چت روم باز بود. آخرین پیام تو چت روم این بود: "محمود، تو قول دادی که به من کمک کنی..."
پلیس تو چت روم مریم رو پیدا کرد. اسم پروفایلش "دختر تاریکی" بود. عکس پروفایلش همون عکس دختر جوون و زیبا با چشمای غمگین بود، اما این بار سایه‌ی سیاه پشت سرش واضح‌تر بود. انگار داشت به پلیس می‌خندید. پلیس سعی کرد رد مریم رو تو دنیای مجازی بگیره، اما انگار مریم غیب شده بود. هیچ اثری ازش نبود.

یه هکر حرفه‌ای به پلیس کمک کرد تا آی پی مریم رو پیدا کنه. اما وقتی به اون آدرس رسیدن، خشکشون زد. آدرس، یه قبرستون قدیمی متروکه بود. روی یکی از قبرا، عکس همون دختر جوون و زیبا بود. اسمش مریم بود و تاریخ مرگش همون شبی بود که تو تصادف کشته شده بود.

پلیس فهمید که مریم یه روح سرگردان بوده که تو دنیای مجازی دنبال قربانی می‌گشته. محمود هم آخرین قربانی اون بود. پرونده‌ی محمود هیچ‌وقت بسته نشد. روح مریم هنوز تو دنیای مجازی سرگردانه و دنبال قربانی‌های جدید می‌گرده...
اما داستان به اینجا ختم نشد. چند هفته بعد از پیدا شدن جسد محمود، یه اتفاق عجیب افتاد. یه پسر جوون به اسم سعید که تو همون چت رومی که محمود با مریم آشنا شده بود، عضو بود، یه پیام خصوصی عجیب دریافت کرد. پیام از طرف یه نفر با اسم پروفایل "دختر مهتاب" بود. عکس پروفایل، یه دختر زیبا با چشمای غمگین بود که یه هاله‌ی نورانی دورش رو گرفته بود. دختر تو پیامش نوشته بود: "سعید، من یه راز بزرگ دارم و دنبال کسی می‌گردم که بهش اعتماد کنم..."

سعید که کنجکاو شده بود، جواب پیام رو داد و با دختر شروع به چت کرد. دختر مهتاب می‌گفت که یه فرشته‌ست و از بهشت اومده تا به آدم‌ها کمک کنه. سعید اولش باورش نشد، اما دختر مهتاب چیزایی می‌گفت که فقط خود سعید ازشون خبر داشت. انگار که ذهنش رو می‌خوند.

دختر مهتاب به سعید گفت که می‌دونه چه اتفاقی برای محمود افتاده و می‌تونه کمکش کنه تا روح مریم رو شکست بده. اما برای این کار، سعید باید بهش اعتماد کنه و به حرف‌هاش گوش بده. سعید که از مرگ محمود خیلی ناراحت بود و می‌خواست انتقامشو بگیره، قبول کرد که به دختر مهتاب کمک کنه.

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:17


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (پایان رازآلود)

سال‌ها از اون روزها گذشت. من بزرگ شدم، درس خوندم و یه زندگی جدید برای خودم ساختم. اما هیچوقت مهتاب رو فراموش نکردم. همیشه یه جای خالی تو قلبم بود که هیچکس نمی‌تونست پرش کنه.

یه روز که داشتم تو خیابون قدم می‌زدم، چشمم به یه کتابفروشی قدیمی افتاد. یه چیزی منو به سمت خودش کشوند. وارد کتابفروشی شدم. بوی کاغذ و گرد و غبار، منو یاد گذشته انداخت. یاد مهتاب و اون کتاب قدیمی "رازهای دنیای جن و پری".

همینطور که بین قفسه‌ها قدم می‌زدم، یه کتاب نظرمو جلب کرد. جلدش مشکی و کهنه بود و هیچ عنوانی روش نبود. کتاب رو برداشتم و غبار روش رو تکوندم. یه دفعه ، یه حس عجیب به من دست داد. انگار یه نیروی نامرئی منو به سمت کتاب می‌کشوند.

کتاب رو باز کردم. صفحاتش خالی بود. هیچ نوشته‌ای توش نبود. اما وقتی دستم رو روی صفحات کشیدم ، یه دفعه یه نور سبز رنگ از کتاب بیرون اومد و همه جا رو گرفت.

وقتی نور خاموش شد ، من دیگه تو کتابفروشی نبودم. خودم رو تو یه جای دیگه دیدم. یه جای تاریک و مه آلود.

یه دفعه ، یه صدای آشنا شنیدم.

"ستاره ..."

برگشتم. مهتاب بود! اما یه مهتاب متفاوت. چشماش سبز رنگ بود و یه هاله‌ی سبز رنگ دور بدنش رو گرفته بود.

"مهتاب ... تو ... تو زنده‌ای؟"

مهتاب لبخندی زد. "بیشتر از همیشه ..."

"اما ... چطور ممکنه؟"

"من دیگه یه انسان نیستم ستاره. من ... من یه پری شدم."

باورم نمی‌شد. مهتاب یه پری شده بود؟

"اما ... چطور؟"

"وقتی با اون پری به سرزمینشون رفتم ، اونا به من کمک کردن که روح آسیب دیده‌ام رو درمان کنم. و ... و من تبدیل به یه پری شدم."

"اما ... چرا برگشتی؟"

مهتاب به چشمام نگاه کرد. "برای اینکه بهت بگم که هیچوقت تنها نیستی. من همیشه کنارتم. حتی اگه نتونی منو ببینی."

یه دفعه ، مهتاب شروع کرد به محو شدن.

"مهتاب ... نرو ..."

"من باید برم ستاره. اما قول می‌دم که یه روزی دوباره همدیگه رو می‌بینیم."

و بعد ، مهتاب کاملا غیب شد. من موندم و یه دنیا سوال بی‌جواب.

مهتاب یه پری شده بود؟ اون چطور منو به دنیای جن‌ها برده بود؟ و چرا دوباره غیب شد؟

هیچ جوابی برای این سوال‌ها نداشتم. اما یه چیز رو می‌دونستم: مهتاب هنوز زنده بود. و یه روزی ، من دوباره اونو می‌دیدم.

(پایان)

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:17


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت نهم)

مهتاب کم کم داشت حالش بهتر می‌شد. رنگ به صورتش برگشته بود و دوباره می‌خندید. اما یه چیزی هنوز اذیتش می‌کرد. یه جور احساس پوچی و بی‌هدفی. انگار یه قسمتی از وجودش هنوز تو دنیای جن‌ها گم شده بود.

یه روز که داشتیم با هم تو باغچه خونشون گل کاری می‌کردیم ، مهتاب یه دفعه ساکت شد و به یه گوشه ی آسمون خیره شد.

"ستاره ... یه چیزی می‌بینم."

با نگرانی بهش نگاه کردم. "چی می‌بینی مهتاب؟"

"یه نور ... یه نور سبز رنگ ... داره به سمت ما میاد."

ترسیدم. نکنه جن‌ها دوباره اومده باشن؟

نور سبز رنگ نزدیک‌تر شد. یه دفعه ، یه موجود عجیب و غریب جلوی ما ظاهر شد. شبیه یه پری بود. با بال‌های شفاف و لباس‌های سبز رنگ.

موجود با صدای زیبا و لطیفی گفت: "نگران نباشید. من اومدم به شما کمک کنم."

با تعجب بهش نگاه کردم. "شما ... شما کی هستید؟"

"من یه پری از دنیای نور هستم. اومدم که مهتاب رو به سرزمین ما ببرم."

مهتاب با ناباوری گفت: "سرزمین شما؟"

"بله. یه جایی که پر از نور و شادی و آرامشه. جایی که هیچ جن و هیچ موجود شیطانی وجود نداره."

مهتاب به من نگاه کرد. تو چشماش یه جور امید و اشتیاق می‌دیدم.

پری گفت: "مهتاب ، تو خیلی زجر کشیدی. روح تو آسیب دیده. اما تو سرزمین ما ، تو می‌تونی دوباره خودت رو پیدا کنی. می‌تونی آرامش و شادی واقعی رو تجربه کنی."

مهتاب بدون معطلی گفت: "من میام."

من با غم و اندوه به مهتاب نگاه کردم. می‌دونستم که اگه بره ، دیگه هیچوقت اونو نمی‌بینم.

مهتاب اومد جلو و منو بغل کرد. "ستاره ... متاسفم. اما من باید برم. باید خودم رو پیدا کنم."

اشک تو چشمام جمع شد. "مهتاب ... من دلم برات تنگ میشه."

مهتاب لبخندی زد. "منم دلم برات تنگ میشه ستاره. اما قول می‌دم که هیچوقت فراموشت نکنم."

مهتاب دست پری رو گرفت و با هم به سمت آسمون پرواز کردن. من موندم و یه دنیا غم و تنهایی.

اما یه چیزی رو می‌دونستم: مهتاب بالاخره آرامش رو پیدا کرده بود. اون دیگه از جن‌ها نمی‌ترسید. اون دیگه تنها نبود.

من همیشه مهتاب رو به یاد خواهم داشت. اون همیشه تو قلب من زنده خواهد موند.

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:17


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت هشتم)

دنیای جن‌ها، حتی ترسناک‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم. آسمون قرمز و خونین بود و زمین سیاه و سوخته. موجودات عجیب و غریب با قیافه‌های ترسناک ، از کنارمون رد می‌شدند و با چشم‌های گرسنه‌شون به ما زل می‌زدند. صدای نعره‌های وحشتناک و شیون‌های دلخراش از همه جا به گوش می‌رسید.

پیرزن جادوگر ، با عصای جادویی‌ش از من محافظت می‌کرد. اما من می‌تونستم حس کنم که اون هم می‌ترسه. اینجا ، قلمرو قدرت جن‌ها بود و ما خیلی آسیب‌پذیر بودیم.

بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی تو اون بیابون ترسناک ، به یه قصر بزرگ و سیاه رسیدیم. پیرزن گفت که اینجا قصر پادشاه جن‌هاست و مهتاب اونجاست.

جلوی دروازه قصر ، دو تا غول با چشم‌های آتشین و دندان‌های نیش بلند ، ایستاده بودن. پیرزن با صدای بلند و محکم ، خطاب به غول‌ها گفت: "ما اومدیم مهتاب رو ببینیم."

غول‌ها با صدای بم و خشن خندیدن. "هیچکس اجازه نداره پادشاه رو ببینه."

پیرزن عصاش رو بالا برد و یه طلسم خوند. یه دفعه ، یه نور خیره کننده از عصا بیرون اومد و به سمت غول‌ها رفت. غول‌ها با یه جیغ بلند ، محو شدن.

دروازه قصر باز شد و ما وارد شدیم. داخل قصر ، خیلی مجلل و زیبا بود. اما یه جور زیبایی ترسناک و سرد. همه جا از طلا و جواهر بود ، اما یه حس شوم و ناخوشایند تو فضا حکمفرما بود.

پیرزن منو به یه تالار بزرگ برد. وسط تالار ، یه تخت طلایی بود و روی تخت... مهتاب نشسته بود! اما مهتاب دیگه اون مهتاب سابق نبود. چشماش خالی و بی‌روح بود. یه لباس سیاه و عجیب تنش بود و موهاش پریشون دورش ریخته بود.

کنار مهتاب ، پادشاه جن‌ها نشسته بود. یه مرد قد بلند و خوش قیافه با چشم‌های سیاه و نافذ.

پادشاه با دیدن ما ، از جاش بلند شد و با صدای سرد و خشن گفت: "شما کی هستید و اینجا چیکار می‌کنید؟"

پیرزن با شجاعت جواب داد: "ما اومدیم مهتاب رو با خودمون ببریم."

پادشاه خندید. یه خنده ترسناک و بلند. "مهتاب مال منه. اون عاشق من شده و دیگه برنمی‌گرده."

مهتاب با صدای خشک و بی‌روح گفت: "ستاره... برو... اینجا جای تو نیست..."

قلبم شکست. مهتاب منو نمی‌شناخت. اون کاملا تحت کنترل پادشاه جن‌ها بود.

پیرزن عصاش رو محکم به زمین کوبید و شروع کرد به خوندن طلسم. همه جا تاریک شد و صدای رعد و برق بلند شد.

پادشاه جن‌ها فریاد زد: "داری چیکار می‌کنی پیرزن؟"

پیرزن گفت: "دارم قدرت تو رو از بین می‌برم. مهتاب باید برگرده به دنیای خودش."

یه نور خیلی شدید همه جا رو روشن کرد. وقتی نور خاموش شد ، پادشاه جن‌ها غیب شده بود. مهتاب از روی تخت افتاد و بیهوش شد.

پیرزن به سرعت به سمت مهتاب رفت. نبضش رو گرفت.

"زنده س." پیرزن گفت. "اما روحش آسیب دیده. باید زود برگردیم."

پیرزن دست منو گرفت و یه طلسم خوند. یهو خودمون رو دوباره تو خرابه پیدا کردیم.

مهتاب هنوز بیهوش بود. پیرزن گفت که باید اونو به خونه‌شون ببریم.

با کمک پیرزن ، مهتاب رو به خونه‌شون رسوندیم. مادرش با دیدنش گریه کرد و از پیرزن تشکر کرد.

مهتاب رو روی تختش گذاشتیم. پیرزن گفت که یه مدت طول می‌کشه تا به حالت عادی برگرده. گفت که باید مواظبش باشیم و نذاریم تنها بمونه.

من هر روز به مهتاب سر می‌زدم. کم کم حالش بهتر شد. چشماش جون گرفت و دوباره منو شناخت.

اما... اما انگار یه چیزی تغییر کرده بود. مهتاب دیگه اون دختر شاد و سرزنده سابق نبود. یه غم عمیق تو چشماش بود. انگار یه قسمتی از روحش هنوز تو دنیای جن‌ها گم شده بود...


(ادامه دارد...)

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 21:17


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت هفتم)

روزها و شب‌ها مشغول خوندن کتاب "رازهای دنیای جن و پری" بودم. چیزهای زیادی یاد گرفتم. فهمیدم که جن‌ها موجوداتی از جنس آتش هستن و از آهن می‌ترسن. فهمیدم که نقاط ضعفشون کجاست و چطور میشه باهاشون مبارزه کرد.

یه روز که داشتم تو کتابخونه مطالعه می‌کردم، یه پیرزن با چادر مشکی اومد کنارم نشست.

"دنبال چی می‌گردی دخترم؟"

اولش جا خوردم. بعد کتاب رو بهش نشون دادم. "دارم درباره جن‌ها مطالعه می‌کنم."

پیرزن لبخندی زد. "دنبال مهتابی؟"

با تعجب بهش نگاه کردم. "شما... شما از کجا می‌دونید؟"

"من خیلی چیزا می‌دونم دخترم. من یه جادوگر سفیدم."

باورم نمی‌شد. "واقعا؟"

"آره دخترم. من می‌تونم بهت کمک کنم مهتاب رو پیدا کنی و با جن‌ها بجنگی."

از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. بالاخره یکی رو پیدا کرده بودم که می‌تونست کمکم کنه.

پیرزن منو به خونه‌اش برد. یه خونه کوچیک و قدیمی تو یه کوچه بن‌بست. داخل خونه پر از کتاب‌های عجیب و غریب و وسایل جادویی بود.

پیرزن شروع کرد به آموزش من. بهم طلسم‌ها و جادوها یاد داد. بهم یاد داد که چطور از قدرت ذهن و اراده‌ام استفاده کنم. بهم یاد داد که چطور با جن‌ها مبارزه کنم.

روزها به سرعت می‌گذشت. من هر روز قوی‌تر و ماهرتر می‌شدم. پیرزن بهم گفت که برای پیدا کردن مهتاب، باید از یه طلسم خاص استفاده کنیم. یه طلسم خطرناک که می‌تونست مارو به دنیای جن‌ها ببره.

بالاخره روز موعود فرا رسید. من و پیرزن، با هم به یه خرابه قدیمی رفتیم. پیرزن یه دایره جادویی روی زمین کشید و شروع کرد به خوندن طلسم. یه نور شدید همه جا رو گرفت و یه دفعه... خودمون رو تو یه جای دیگه دیدیم. یه جای تاریک و ترسناک.

"اینجا دنیای جن‌هاست." پیرزن گفت. "باید خیلی مراقب باشیم."

با ترس و لرز دنبال پیرزن راه افتادم. نمی‌دونستم قراره با چی روبرو بشیم. اما یه چیزی رو می‌دونستم: من دیگه اون ستاره ترسوی سابق نبودم. من یه جنگجو بودم. یه جنگجویی که برای نجات بهترین دوستش، حاضر بود با هر خطری روبرو بشه.

(ادامه دارد...)

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت ششم)

بعد از حمله‌ی وحشتناک جن، یه آرامش شکننده تو خونه مهتاب حکمفرما شد. انگار همه منتظر یه اتفاق بد دیگه بودن. مهتاب بیشتر از قبل تو خودش فرو رفته بود و کمتر حرف می‌زد. مادرش هم همش نگران بود و شب‌ها خوابش نمی‌برد.

پیرمرد چند روزی پیش ما موند و به مهتاب دعا یاد داد تا بتونه از خودش در برابر جن‌ها محافظت کنه. اما یه نگرانی بزرگ تو چشم‌های پیرمرد بود که منو آروم نمی‌گذاشت.

یه روز که مهتاب و مادرش بیرون رفته بودن، پیرمرد منو صدا کرد.

"ستاره، یه چیزی هست که باید بهت بگم."

با نگرانی بهش نگاه کردم. "چی شده پیرمرد؟"

"اون جنی که اومد دنبال مهتاب، یه جن معمولی نبود. اون فرمانده لشکر جن‌های سیاه بود."

ترسیدم. "یعنی چی؟"

"یعنی اینکه اونا دست بردار نیستن. اونا دوباره برمی‌گردن و این بار خیلی قوی‌تر از قبل."

قلبم ریخت. "پس چیکار کنیم؟"

پیرمرد آهی کشید. "یه راه بیشتر نداریم. مهتاب باید با من بیاد. باید اونو به یه جای امن ببرم. یه جایی که جن‌ها نتونن پیداش کنن."

باورم نمی‌شد. "یعنی مهتاب باید بره؟ دوباره؟"

پیرمرد سرشو تکون داد. "متاسفم ستاره. اما چاره دیگه‌ای نداریم. اگه مهتاب اینجا بمونه، جونش در خطره."

وقتی مهتاب و مادرش برگشتن، پیرمرد همه چیز رو بهشون گفت. مادر مهتاب اولش مخالفت کرد، اما وقتی نگرانی رو تو چشم‌های پیرمرد دید، قبول کرد.

فردای اون روز، مهتاب با پیرمرد رفت. این بار، حتی نمی‌دونستم کجا میرن. پیرمرد فقط گفت که به یه جای خیلی دور میرن. یه جایی که جن‌ها نتونن پیداشون کنن.

دوباره تنها مونده بودم. دوباره غم و نگرانی به دلم چنگ انداخته بود. اما این بار، یه احساس دیگه هم داشتم. یه احساس خشم. از جن‌ها متنفر بودم. اونا زندگی مهتاب و منو خراب کرده بودن.

تصمیم گرفتم که دیگه فقط یه تماشاگر نباشم. می‌خواستم کاری کنم. می‌خواستم با جن‌ها بجنگم. می‌خواستم انتقام مهتاب رو ازشون بگیرم.

اما چطوری؟ من یه دختر معمولی بودم. هیچ قدرتی نداشتم.

یه روز که داشتم تو کتابخونه دنبال کتاب می‌گشتم، یه کتاب قدیمی و گرد و خاکی نظرمو جلب کرد. روی جلد کتاب نوشته بود: "رازهای دنیای جن و پری."

کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. کتاب پر از اطلاعات عجیب و غریب درباره جن‌ها بود. درباره قدرت‌هاشون، ضعف‌هاشون، و راه‌های مبارزه باهاشون.

یه فکر شیطانی به ذهنم رسید. اگه می‌تونستم راه‌های مبارزه با جن‌ها رو یاد بگیرم، می‌تونستم به مهتاب کمک کنم. می‌تونستم انتقام همه ی بدی‌هایی که به ما کرده بودن رو ازشون بگیرم...


(ادامه دارد...)

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت پنجم)

زندگی دوباره به روال عادی برگشته بود. مهتاب به مدرسه می‌رفت، با هم می‌گشتیم و می‌خندیدیم. اما یه چیزی تو نگاهش بود که منو نگران می‌کرد. یه جور غم پنهان، یه جور ترس...

یه شب، خواب عجیبی دیدم. مهتاب رو دیدم که تو یه بیابون تاریک و وسیع، تنها و وحشت‌زده راه می‌ره. یه دفعه، یه سایه سیاه بزرگ از پشت سرش ظاهر شد و اونو گرفت. از خواب پریدم. قلبم تند تند می‌زد و عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود.

صبح زود، به خونه مهتاب رفتم. مادرش گفت که مهتاب حالش خوب نیست و از دیشب تب کرده. به اتاق مهتاب رفتم. رنگش پریده بود و هذیون می‌گفت.

"نه... نبرینم... ولم کنید..."

دستشو گرفتم. "مهتاب... مهتاب منم، ستاره. چیزی نیست. آروم باش."

مهتاب یه دفعه چشم‌هاشو باز کرد. با ترس و وحشت به من نگاه کرد.

"ستاره... اونا... اونا اومدن..."

"کیا مهتاب؟"

"جن‌ها... اونا اومدن دنبالم..."

یه دفعه، صدای وحشتناکی از بیرون اومد. انگار یه چیزی داشت به در و دیوار می‌کوبید.

مادر مهتاب وحشت‌زده وارد اتاق شد. "خدایا... این دیگه چه صداییه؟"

یه دفعه، در اتاق با صدای مهیبی شکست و یه موجود سیاه و وحشتناک وارد اتاق شد. قیافه‌اش شبیه هیولاهای فیلم‌های ترسناک بود. چشم‌های قرمز و دندان‌های نیش بلندش، وحشت رو به دلم انداخت.

مادر مهتاب جیغ کشید و بیهوش شد. من و مهتاب از ترس به هم چسبیده بودیم و می‌لرزیدیم.

موجود به سمت مهتاب اومد. "وقتشه که بریم."

مهتاب با صدای لرزون گفت: "نه... من نمیام... من دیگه مال شما نیستم..."

موجود خندید. یه خنده ترسناک و گوشخراش. "تو مال منی... همیشه مال من بودی و خواهی بود..."

یه دفعه، یه صدای آشنا شنیدیم.

"ولش کن!"

پیرمرد بود! با عصای چوبیش وارد اتاق شد.

"تو دیگه کی هستی پیرمرد؟" موجود با عصبانیت گفت.

"من کسی هستم که نمی‌ذاره مهتاب رو با خودت ببری."

پیرمرد شروع کرد به خوندن دعا. یه نور سفید و درخشان از عصاش بیرون اومد و به سمت موجود رفت.

موجود جیغ کشید و محو شد. پیرمرد به سمت ما اومد.

"حال مهتاب خوبه؟"

مهتاب هنوز از ترس می‌لرزید. من به پیرمرد گفتم: "اون می‌خواست مهتاب رو با خودش ببره."

پیرمرد سرشو تکون داد. "می‌دونم. اما دیگه نمی‌تونه به مهتاب آسیبی برسونه. من اونو برای همیشه از بین بردم."

مادر مهتاب به هوش اومد. با دیدن پیرمرد و اتاق خراب شده، دوباره جیغ کشید. پیرمرد بهش اطمینان داد که دیگه خطری مهتاب رو تهدید نمی‌کنه.

اما من می‌دونستم که این پایان ماجرا نیست. جن‌ها قدرتمند و کینه ای هستن. اونا دوباره برمی‌گردن...

(ادامه دارد...)

#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت چهارم)

یه روز مهتاب منو صدا کرد برم خونشون. وقتی رسیدم، دیدم یه چمدون بسته کنارشه.

"ستاره، من باید برم."

با تعجب نگاهش کردم. "بری؟ کجا بری مهتاب؟"

"باید برم پیش پیرمرد. اون بهم گفت که باید برم یه جایی که بتونم روحم رو درمان کنم."

بغض گلومو گرفت. "اما... اما مهتاب، تو که تازه خوب شدی. من... من طاقت ندارم دوباره از دستت بدم."

مهتاب اومد جلو و بغلم کرد. "نترس ستاره. من برمی‌گردم. قول می‌دم. فقط باید برم یه جایی که بتونم دوباره خودم رو پیدا کنم."

اشک تو چشمام جمع شده بود. "اما کجا؟"

"پیرمرد گفت که باید برم یه جایی تو دل کوه‌ها. یه جایی که یه چشمه آب مقدس داره. گفت که آب اون چشمه می‌تونه روح منو شفا بده."

"کی برمی‌گردی؟"

مهتاب لبخندی زد. "نمی‌دونم ستاره. شاید زود، شاید هم دیر. اما قول می‌دم که یه روزی برمی‌گردم."

فردای اون روز، مهتاب با پیرمرد رفت. من موندم و یه دنیا غم و تنهایی.

روزها به سختی می‌گذشت. همش منتظر مهتاب بودم. هر روز به خونه‌شون سر می‌زدم، اما خبری ازش نبود.

یه روز که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، یه دفعه یه سایه سیاه جلوم سبز شد. ترسیدم. فکر کردم جن‌ها دوباره اومدن دنبال مهتاب.

اما وقتی دقیق‌تر شدم، دیدم که... که خود مهتابه!

باورم نمی‌شد. مهتاب برگشته بود!

دویدم سمتش و محکم بغلش کردم. مهتاب هم منو بغل کرد.

"ستاره... دلم برات تنگ شده بود."

"مهتاب... تو... تو خوب شدی؟"

مهتاب لبخندی زد. "آره ستاره. من خوب شدم. آب چشمه معجزه کرد. روح من دوباره به بدنم برگشته."

از خوشحالی گریه‌ام گرفت. مهتاب رو بردم خونه‌شون. مادرش با دیدنش از خوشحالی گریه کرد.

مهتاب دوباره به زندگی عادی برگشته بود. اما این بار، یه مهتاب جدید بود. یه مهتاب آروم و صبور. یه مهتاب که دیگه از هیچی نمی‌ترسید.

اما من می‌دونستم که داستان مهتاب هنوز تموم نشده. یه حسی بهم می‌گفت که این آرامش قبل از طوفانه. یه حسی بهم می‌گفت که جن‌ها دوباره برمی‌گردن...


(ادامه دارد...)


#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


## مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت سوم)

دنیای جن‌ها یه جای عجیب و غریب بود. همه جا تاریک و مه آلود بود. صداهای عجیب و غریب می‌اومد. موجودات ترسناک با شکل‌های عجیب و غریب، از کنارمون رد می‌شدن. من همش پشت پیرمرد قایم می‌شدم و از ترس می‌لرزیدم.

پیرمرد منو برد به یه قصر بزرگ و سیاه. گفت که اینجا قصر پادشاه جن‌هاست و مهتاب اونجاست.

جلوی دروازه قصر، دو تا نگهبان با هیکل‌های بزرگ و زشت ایستاده بودن. پیرمرد باهاشون حرف زد و اونا بعد از کلی کلنجار، گذاشتن که بریم تو.

داخل قصر، خیلی مجلل و زیبا بود. اما یه جور زیبایی ترسناک. همه جا از طلا و جواهر بود، اما یه حس سردی و شومی تو فضا موج می‌زد.

پیرمرد منو برد به یه تالار بزرگ. وسط تالار، یه تخت طلایی بود و روی تخت... مهتاب نشسته بود!

اما مهتاب دیگه اون مهتاب سابق نبود. چشماش بی‌روح و خالی بود. یه لباس سیاه و عجیب تنش بود و موهاش پریشون دورش ریخته بود.

یه مرد قد بلند و خوش قیافه با لباس‌های فاخر کنارش ایستاده بود. پیرمرد گفت که اون پادشاه جن‌هاست.

پادشاه با یه صدای بم و ترسناک گفت: "اینجا چیکار می‌کنید؟"

پیرمرد با شجاعت جواب داد: "اومدیم مهتاب رو برگردونیم."

پادشاه خندید. یه خنده ترسناک و بلند. "مهتاب مال منه. اون عاشق من شده و دیگه برنمی‌گرده."

مهتاب با یه صدای خشک و بی‌روح گفت: "ستاره... برو... اینجا جای تو نیست..."

قلبم شکست. مهتاب منو نمی‌شناخت. اون اسیر پادشاه جن‌ها شده بود.

پیرمرد عصاش رو محکم به زمین کوبید و شروع کرد به خوندن دعا. یهو همه جا تاریک شد و صدای رعد و برق بلند شد.

پادشاه جن‌ها فریاد زد: "داری چیکار می‌کنی پیرمرد؟"

پیرمرد گفت: "دارم قدرت تو رو از بین می‌برم. مهتاب باید برگرده به دنیای خودش."

یه نور خیلی شدید همه جا رو روشن کرد. وقتی نور خاموش شد، پادشاه جن‌ها غیب شده بود. مهتاب از روی تخت افتاد.

پیرمرد به سرعت به سمت مهتاب رفت. نبضش رو گرفت.

"زنده س." پیرمرد گفت. "اما... اما روحش آسیب دیده. باید زود برگردیم."

پیرمرد دست منو گرفت و یه دعا خوند. یهو خودمون رو دوباره تو خرابه پیدا کردیم.

مهتاب بیهوش بود. پیرمرد گفت که باید اونو به خونه‌شون ببریم.

با کمک پیرمرد، مهتاب رو به خونه‌شون رسوندیم. مادرش با دیدنش گریه کرد و از پیرمرد تشکر کرد.

مهتاب هنوز بیهوش بود. پیرمرد گفت که یه مدت طول می‌کشه تا به حالت عادی برگرده. گفت که باید مواظبش باشیم و نذاریم تنها بمونه.

من هر روز به مهتاب سر می‌زدم. کم کم حالش بهتر شد. چشماش جون گرفت و دوباره منو شناخت.

اما... اما انگار یه چیزی تغییر کرده بود. مهتاب دیگه اون دختر شاد و سرزنده سابق نبود. یه غم عمیق تو چشماش بود. انگار یه قسمتی از روحش هنوز تو دنیای جن‌ها گم شده بود...


(ادامه دارد...)

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت دوم)

روزها به سختی می‌گذشت. غم نبود مهتاب مثل خوره به جونم افتاده بود. شبا خوابم نمی‌برد و همش کابوس می‌دیدم. کابوس‌های ترسناک از مهتاب و اون سایه شوم...

یه روز که داشتم از مدرسه برمی‌گشتم، یه پیرمرد جلومو گرفت. پیرمرد عجیبی بود. ریش سفید بلندی داشت و یه عصای چوبی دستش بود.

"دنبال مهتاب می‌گردی؟"

با تعجب بهش نگاه کردم. "شما... شما از کجا می‌دونید؟"

پیرمرد لبخندی زد. "من خیلی چیزا می‌دونم دخترم. می‌دونم که مهتاب کجاست. می‌دونم که چطور میشه نجاتش داد."

با ناباوری بهش نگاه کردم. "واقعا؟ می‌تونید کمکم کنید؟"

پیرمرد سرشو تکون داد. "اما آسون نیست. باید شجاع باشی. باید با من بیای به یه جای خیلی خطرناک."

ترسیدم. اما برای نجات مهتاب، حاضر بودم هر کاری بکنم.

پیرمرد منو به یه خرابه قدیمی برد. خرابه‌ای که می‌گفتن قبلا یه قبرستون بوده. بوی مرگ و خاک همه جا رو پر کرده بود.

"اینجا دروازه دنیای جنه." پیرمرد گفت. "باید از اینجا بریم تو دنیای اونا و مهتاب رو برگردونیم."

داشتم از ترس می‌مردم. اما پیرمرد یه دعا خوند و یهو... یهو خودمون رو تو یه جای دیگه دیدیم. یه جای تاریک و ترسناک.

"اینجا دنیای جن‌هاست." پیرمرد گفت. "باید مواظب باشیم. اینجا خیلی خطرناکه."

یه دفعه یه صدای وحشتناک شنیدیم. یه غول بزرگ و سیاه با چشمای قرمز از پشت یه سنگ بزرگ اومد بیرون.

"این نگهبان دروازه س." پیرمرد گفت. "باید باهاش بجنگیم."

پیرمرد شروع کرد به خوندن دعا. غوله به سمت ما حمله کرد. من جیغ می‌کشیدم و فرار می‌کردم.

پیرمرد با یه حرکت سریع، یه مشت خاک به صورت غوله پاشید. غوله با یه صدای وحشتناک محو شد.

"راه باز شد." پیرمرد گفت. "بیا بریم."

با ترس و لرز دنبال پیرمرد راه افتادم. نمی‌دونستم قراره چی بشه. فقط می‌خواستم مهتاب رو پیدا کنم...


(ادامه دارد...)


#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:37


مهتاب، دختر جن‌زده بوشهری (قسمت اول)

مهتاب، دختر چشم‌سیاه و موبلند بوشهری، یه چیزی تو نگاهش بود که آدم رو می‌گرفت. انگار یه رازی ته اون چشمای سیاهش قایم شده بود. یه راز ترسناک...

من اسمم ستاره س. از بچگی با مهتاب دوست بودم. تو کوچه‌های تنگ و قدیمی بوشهر، با هم بزرگ شدیم. همیشه با هم بودیم، تا اینکه اون اتفاق شوم افتاد...

یادمه یه شب مهتاب منو دعوت کرد خونشون. خونه قدیمی و بزرگی بود که ته یه کوچه بن‌بست قرار داشت. دیوارهای بلند و سفید خونه، با پنجره‌های چوبی قدیمی، یه حس عجیبی به آدم می‌داد. انگار یه چیزی اون تو قایم شده بود. یه چیزی شوم...

وقتی وارد خونه شدم، یه بوی عجیب به مشامم خورد. بوی نم و خاک، قاطی یه بوی دیگه که نمی‌تونستم تشخیصش بدم. مهتاب منو به اتاقش برد. اتاقش تاریک و دلگیر بود. فقط یه چراغ کوچیک روشن بود که سایه‌های عجیبی رو دیوار می‌انداخت.

مهتاب شروع کرد به تعریف کردن. گفت که یه چیز عجیبی تو خونشونه. یه چیزی که شب‌ها صدا می‌کنه. یه چیزی که سایه‌ش رو دیوارا می‌افته. یه چیزی که...

یه دفعه صدای جیغ مهتاب بلند شد. وحشت‌زده به سمتش برگشتم. صورتش سفید شده بود و چشم‌هاش از ترس گرد شده بود. با دست لرزون به یه گوشه اتاق اشاره کرد.

"اونجاس ستاره! اونجاس!"

نگاهم به گوشه اتاق افتاد. یه سایه سیاه و بزرگ اونجا بود. سایه‌ای که تکون می‌خورد. سایه‌ای که...

یه دفعه سایه غیب شد. مهتاب از حال رفت. منم از ترس داشتم سکته می‌کردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. فقط می‌خواستم از اون خونه فرار کنم.

با هزار بدبختی مهتاب رو به هوش آوردم. هنوز گیج بود و هیچی یادش نمی‌اومد. از خونه زدیم بیرون و تا خود صبح تو کوچه‌ها پرسه زدیم.

فردای اون روز، رفتیم پیش یه پیرزن که می‌گفتن دعا نویس و جن‌گیره. پیرزن بعد از شنیدن حرفامون، گفت که مهتاب جن‌زده شده. گفت که یه جن عاشق مهتاب شده و می‌خواد اونو با خودش ببره.

پیرزن یه دعا نوشت و به مهتاب داد. گفت که باید همیشه این دعا رو همراهش داشته باشه. اما...

اما انگار دعا فایده‌ای نداشت. اتفاقات عجیب‌تر و ترسناک‌تر شدن. صدای جیغ‌های مهتاب از خونه‌شون شنیده می‌شد. سایه‌های سیاه تو کوچه‌ها پرسه می‌زدند. و من... من هر روز بیشتر از قبل می‌ترسیدم.

یه روز مهتاب غیب شد. هیچکس نمی‌دونست کجا رفته. انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. فقط من می‌دونستم که... که جن اونو با خودش برده...

اما داستان مهتاب هنوز تموم نشده. هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونید. خیلی چیزهای ترسناک...


(ادامه دارد...)


#داستان_ترسناک

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 20:06


سلام به همه‌ی دوستای خوبم! 🙋‍♀️🙋‍♂️

امروز می‌خوام یه چیز خیلی جالب بهتون یاد بدم: آب خورشیدی! ☀️💧

شاید بپرسین آب خورشیدی چیه؟ 🤔 خیلی ساده‌س! آب خورشیدی یعنی آبی که توی یه بطری شیشه‌ای آبی‌رنگ ریختین و گذاشتین زیر نور آفتاب! ☀️😎

حالا این آب خورشیدی چه فایده‌ای داره؟ 🤔 کلی فایده داره! قدیمی‌ها می‌گفتن این آب کلی انرژی مثبت داره و می‌تونه حالتون رو خوب کنه. 😊😌

می‌دونین چرا؟ چون نور خورشید از توی شیشه آبی رد می‌شه و یه جورایی آب رو شارژ می‌کنه! 🔋💧 انگار که به آب یه عالمه ویتامین اضافه می‌شه! 💪

آب خورشیدی می‌تونه بهتون انرژی بده، 🤸‍♀️ سیستم ایمنی بدنتون رو قوی کنه، 💪 و حتی بهتون کمک کنه که استرس کمتری داشته باشین. 😌🧘‍♀️

حالا چطوری آب خورشیدی درست کنیم؟ خیلی راحته!

1. یه بطری شیشه‌ای آبی رنگ پیدا کنین. 🧴
2. بطری رو با آب پر کنین. 💧
3. بطری رو بذارین زیر نور مستقیم آفتاب، حداقل برای یه ساعت. ☀️⏱️
4. بعدش می‌تونین آب خورشیدی رو بنوشین! 🥤😋

یه نکته مهم: یادتون باشه که بطری رو قبل از استفاده خوب بشورین. 🧼🧴



خب دیگه، امیدوارم از این آموزش خوشتون اومده باشه. 😉👍 حتماً آب خورشیدی رو امتحان کنین و ببینین چه تأثیری روی شما داره. 😉

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 16:44


چگونه با فرشته نگهبان خود ارتباط برقرار کنید؟
برای برقراری ارتباط با فرشته نگهبان خود، می‌توانید از مدیتیشن، دعا و تمرکز بر انرژی‌های مثبت استفاده کنید. هر فرشته نماد ویژگی‌های خاصی است که می‌توانید با تمرکز بر آن‌ها، از انرژی و راهنمایی معنوی فرشته خود بهره‌مند شوید.
شناخت فرشته نگهبان ماه تولد می‌تواند به شما کمک کند تا با آگاهی بیشتر از انرژی‌ها و ویژگی‌های منحصر به فرد خود، در مسیر زندگی گام بردارید و از حمایت معنوی این فرشته‌ها بهره‌مند شوید. اگرچه این باورها ریشه در سنت‌ها و طالع‌بینی دارند، اما می‌توانند به عنوان ابزاری برای تقویت اعتماد به نفس و ایجاد ارتباطات عمیق‌تر با خود و جهان پیرامون مورد استفاده قرار گیرند.

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 16:44


تیر (سرطان) – فرشته مرائیل
فرشته نگهبان متولدین تیر ماه، مرائیل است. این فرشته نماد حمایت و حفاظت از خانواده و خانه است. مرائیل به متولدین تیر کمک می‌کند تا ارتباطات عاطفی خود را تقویت کنند و محیطی امن و محبت‌آمیز برای خود و عزیزانشان فراهم کنند.

مرداد (اسد) – فرشته رافائیل
رافائیل فرشته نگهبان مردادی‌هاست. این فرشته نماد شفا و قدرت است و به متولدین مرداد کمک می‌کند تا با انرژی مثبت و خلاقیت خود به دیگران الهام ببخشند و در سختی‌ها راه‌حل‌های مناسب را پیدا کنند. رافائیل همچنین به متولدین مرداد در مسیر دستیابی به موفقیت و شکوفایی یاری می‌رساند.

شهریور (سنبله) – فرشته متاترون
متاترون فرشته نگهبان شهریوری‌هاست. این فرشته نماد نظم، دقت و دانش است. متاترون به متولدین شهریور کمک می‌کند تا با توجه به جزئیات و برنامه‌ریزی دقیق، به اهداف خود دست یابند و در کارها موفق شوند. این فرشته همچنین راهنمایی معنوی برای کسانی است که به دنبال رشد شخصی و معنوی هستند.

مهر (میزان) – فرشته هانیل
فرشته نگهبان متولدین مهر ماه، هانیل است. این فرشته نماد تعادل، زیبایی و هماهنگی است. هانیل به متولدین مهر کمک می‌کند تا روابط متعادلی را برقرار کنند و در هر شرایطی تعادل و هماهنگی را حفظ کنند. این فرشته همچنین الهام‌بخش عشق و دوستی در زندگی متولدین مهر است.

ماوراءالطبیعه بکوموریس

20 Nov, 16:44


سلام دوستای عزیزم در این ویدیو ما رشته هر ماه رو بهتون معرفی می‌کنیم.

فرشته نگهبان ماه تولد

فروردین (حمل) – فرشته سماعیل
اردیبهشت (ثور) – فرشته اناعیل
خرداد (جوزا) – فرشته جبرائیل
تیر (سرطان) – فرشته مرائیل
مرداد (اسد) – فرشته رافائیل
شهریور (سنبله) – فرشته متاترون

اینها فرشته های ۱۲ ماه سال هستن
در بسیاری از فرهنگ‌ها و مذاهب، باور به وجود فرشتگان نگهبان وجود دارد. این فرشتگان به عنوان محافظان و هدایت‌گران انسان‌ها شناخته می‌شوند و هر فرد را در مسیر زندگی‌اش همراهی می‌کنند. در علم طالع‌بینی و برخی از سنت‌های باستانی، برای هر ماه تولد، فرشته‌ای خاص در نظر گرفته شده است که انرژی‌ها و خصوصیات ویژه‌ای را به متولدین آن ماه انتقال می‌دهد.

فروردین (حمل) – فرشته سماعیل
فرشته نگهبان متولدین فروردین، سماعیل است. این فرشته نماد شجاعت، قدرت و پیشرو بودن است. سماعیل به متولدین فروردین کمک می‌کند تا با اعتماد به نفس بیشتری به جلو حرکت کنند و در مواجهه با چالش‌ها، قدرتمند و مصمم باقی بمانند.

اردیبهشت (ثور) – فرشته اناعیل
اناعیل فرشته نگهبان اردیبهشتی‌هاست. این فرشته نماد صبر، پایداری و عشق به طبیعت است. اناعیل به متولدین اردیبهشت کمک می‌کند تا با آرامش و ثبات در مسیر زندگی قدم بردارند و از زیبایی‌های دنیا لذت ببرند.

خرداد (جوزا) – فرشته جبرائیل
جبرائیل فرشته نگهبان خردادی‌هاست. این فرشته پیام‌آور خرد و دانش است و به متولدین خرداد کمک می‌کند تا با استفاده از هوش و قابلیت‌های ارتباطی خود، روابطی قوی و سازنده برقرار کنند. جبرائیل نماد تغییر و تحول است و خردادی‌ها را در مسیر رشد شخصی و یادگیری همراهی می‌کند.

1,408

subscribers

1,326

photos

1,182

videos