سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت @sohrab_neveshtt Channel on Telegram

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

@sohrab_neveshtt


دلنوشته ها و دکلمه های سهراب

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت (Persian)

سـهراب نویسنده و شاعر بزرگ ایرانی است که با آثار خود توانسته است جایگاه ویژه ای در ادبیات فارسی برای خود بسازد. اگر علاقه‌مند به شعر و ادبیات فارسی هستید، کانال تلگرام سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت یک منبع عالی برای شناخت بیشتر از زندگی و آثار این شاعر بزرگ است. در این کانال، دلنوشته ها و دکلمه های سهراب به شما ارائه می شود تا به دنیای شگفت انگیز و شگرف این هنرمند بزرگ نزدیک‌تر شوید. با عضویت در این کانال، به عمق اشعار سهراب پی خواهید برد و از زیبایی های زبان فارسی لذت خواهید برد. پس حتما از این فرصت عالی استفاده کنید و عضو این کانال شوید تا از آثار بی نظیر این شاعر بزرگ لذت ببرید.

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

10 Feb, 21:59


Live stream finished (1 hour)

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

10 Feb, 20:44


Live stream started

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Feb, 22:57


داشتیم زندگیمون می کردیم

می رفتیم می اومدیم

تو دنیای چپر چلاق خودمون بودیم

سرمون پایین بود

خروس خون می رفتیم

شغال خون بر می گشتیم

سرمون بالا نمی آوردیم که نکنه نگاهمون گره بخوره به نگاه کسی

دلمون گیر نکنه

درگیر نشیم

همین شده بود کارمون و دلمون نمیخواست دنیامون و با چیزی عوض کنیم

نمی دونم چی شد

یهو انگار سیل اومد
زلزله اومد چی بود

همه چی مون پخش و پلا شد

همه چیزمون بهم ریخت

به خودمون اومدیم دیدیم درگیر دو تا چشم شدیم که دار و ندارمون گرفته تو دستاش

یه آدم که کسی جرات رد شدن از کنارش رو نداشت،تبدیل شد به آروم ترین و ساکت ترین آدم روی زمین

نفهمیدیم چیشد که یهو هیچی ندار شدیم

هیچی واسه خودمون نمونده بود

هر چی بود اون بود

شب بود
اون بود
روز بود
اون بود

گذشت و گذشت

هر چی زور زدیم غرق نشیم
نشد

به خودمون اومدیم دیدیم
با دو تا چشم خودمون غرق یه دریای بی سر و ته کردیم

دریایی که الان روی یه تخته ی شکسته دراز کشیدیم و موج می برمون اینور اونور

معلوم نیست کی تموم میشه و کجا می رسیم به ته این قصه

ولی خودمونی ها

بعضی مردن ها

بعضی رفتن ها

تا ابد تو دل تاریخ می مونه

زبون به زبون می چرخه

چمیدونم

تو دریا مردنم واسه خودش عالمی داره



#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Feb, 22:38


ما به دنیا باختیم
به دنیایی که زورمون به هیچکدوم ظلم هاش نرسید
تن زخمی خودمون برداشتیم و افتادیم دنبال زندگی
و هر بار به یه آدم جدید دل بستیم و دلخوش کردیم
بعد خودمون موندیم و یه قلب شکسته و عاشق که حالا دستامون خالی تر از همیشه و شدیم مستأصل ترین آدم روی زمین
شدیم تنها و غریب و بی کس
شب رو به صبح رسوندیم و نفهمیدیم که چجوری باید بخوابیم و به چه امیدی باید بیدار بشیم

یادمون رفت زندگی چه شکلیه و حال خوب چجوریه
یادمون رفت همه ی چیزای قشنگ رو
اونقدر بهونه پشت بهونه آوردیم که زندگی سخته و فلان که یادمون رفت زندگی اونقدر ها هم که میگن سخت نیست
یعنی کافیه دلت بزنی به دریای بی خیالی و ول کنی همه چیزا رو
مثه دیوونه ها زندگی کنی و خودت بندازی تو دریای بی ساحل و بی ماهی و تا آخر عمر،بگذرونیم و تموم کنیم این چرخه ی باطل رو.
اونقدر که حرص خوردیم
اونقدر که شب به شب ترک هامون گذاشتیم جلو چشمامون و خوابمون نبرد
باز فردا
یه ترک دیگه رو تنمون اومد و پیر و پیر تر شدیم و رها کردیم خودمون رو تو دنیای وحشی و قشنگی که برای خودمون ساختیم
آخرش که چی؟
ته ته همه ی غصه هایی که می خوریم چی میشه؟
تهش غیر از یه حال بد و یه جسم داغون چیزی هم برات می مونه یا نه؟
تهش کی برنده است و بازنده معلوم نیست
فقط منو توییم که یه عمر زندگیمون رو حروم برنده و بازنده بودن کردین
آره
ما باختیم
بدم باختیم
به دنیا و آدماش
به ظلم هاش
که هیچکدوم حقمون نبود
آره
ما باختیم.......


#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Feb, 19:22


خداحافظ.....

این آخرین حرفی بود که بهت زدم...

دقیقاً تو آخرین لحظه ای که می شد ببینمت....

تو آخرین لحظه ای که بودی
تو آخرین التماس هام برای موندن و نرفتنت...
تو آخرین لحظه ی بودنت تو این دنیای سرد و بی عاطفه.....

بعد چشمام بستم روت...

تا اید سپردمت به خاک سرد

رو سرم خاک پاشیدن...

انگار که یه سطل پر از آب یخ ریختن رو تن و بدن داغ و خسته ام.
انگار که نه انگار زنده ام و خونِ تو رگ هام داره به جوش میاد....
یادته...
من خیلی تلاش کردم
خیلی بهت گفتم نکن با خودت...
نکن با من و این قلب خسته ام...
بهت می گفتم گیر نده به دنیا
به آدماش به لحظه هاش.
بشر تو نمی تونی آروم باشی؟؟؟؟

تو نمی تونی کاری به کار کسی نداشته باشی؟!
زندگیت رو بکن
رها کن
خودتو عشقه
اصلن بگو ببینم،مگه نمیگی منو دوست داری؟! مگه نمیگی من همه ی دنیاتم؟!
خب بخاطر من همه ی چیزایی که اذیتت می کنه رو بریز دور و دوباره یه زندگی جدید درست کن
حالتو خوب کن.
غصه نخور،شاد باش.
ولی...
ولی نکردی...
هر روز این پیله رو بزرگ و بزرگ تر کردی،انقدر بزرگ که دیگه راهی واسه بیرون اومدن و نفس کشیدنت نبود.
انقدر بزرگ که بین دستای من و خودت،یه حریم درست کردی که آرزوم شده بود که پاره کنم این پیله رو و دوباره بگیرمت تو آغوشم.
ولی خب تو هم بیکار نبودی.تموم زورت گذاشتی روی قوی تر کردن این پیله و دور کردن خودت از دنیای ساده ی من.
الان که فکرش می کنم،اصلا یادم نمیاد واسه چی و کی داشتی این همه بلا رو سر خودت و من می آوردی؟
راستش وقتی به تو که الان زیر خروارها خاک خوابیدی فکر می کنم،بیشتر سردرگم میشم،که تو کجا بودی و چجوری اومدی و چجوری رفتی؟
یه جور مات و مبهوتم که نمی دونم چجور باید به خودم بیام و پیدا کنم این آدم رو ،وسط این دنیای عجیب و غریبی که واسم ساختی.

صدای دینگ دینگ ساعت میاد....
ساعت پنج صبحِ.....
من مثل همیشه بی خوابم
تموم شب به زور یک ساعت یا دوساعت چشمام میگذارم رو هم.

راستش یادم افتاد که سالهاست
«تو رو دفن کردم»
زیر خروارها خاک...
با همین دستام
با همین دستایی که یه زمانی فقط نوازشت می کرد و برات گل می خرید.
تو زنده ای...
تو همین دنیا داری نفس می کشی
ولی من نمی دونم چرا هر سال برات ترحیم می گیرم.
پاشم..
لباس مشکی تن کنم
حلوا درست کنم
نارگیل بریزم روش تا قشنگ بشه
مثه اون وقتا که دوست داشتی...
آخه مراسم دارم...
یه مراسم که مهمون نداره
فقط من میزبانم
و تنها گریه کن مجلس من
خاک زیر ناخن امِ.......

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

30 Jan, 17:37


برگرد عقب
ببین چند وقته گذشته با خودت عاشقی نکردی

صدا: #سهراب
نوشته: #آزاده_رمضانی

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

26 Jan, 18:39


متن:سهراب
گوینده:امیر علی

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

21 Jan, 10:48


مادر❤️❤️
عمرم رو عمرت...❤️

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

20 Jan, 20:54


گفت دلت میخواد یادت بندازم کی ام؟
سرمو انداختم پایین
گفتم راستش بخوای
نه....
املتش تموم شد
نوشابه اش خورد
صدای آروغ زدنش که اومد به خودم اومد..
پاشدم
رفتم حساب کنم که بزنم بیرون
نگرفت
گفت مهمون من
اصرار کردم
نگرفت..
نگام کرد دوباره
گفت هنوزم لجبازی؟
گفتم همه میگن
-عادت کردی به لجبازیت؟
عادت که نه
گاهی دلم میخواد لجباز بشم...
-برو پسرم.
-برو پی زندگیت.
گفتم میرم
مرسی بابت املت
گفت نوش
راهمو کشیدم از در قهوه خونه زدم بیرون
پشت سرم یه صدایی پیچید..
سهراب....
الو
سهراب...
برگشتم
نگاش کردم
گفت تولدت مبارک.
چشمام تنگ شد
رعد برق شد
بارون بارید تو چشمام

-شاید دلت نخواد منو یادت بیاد
اما تولدت نباید یادت بره..
رومو برگردوندم

با دستام دونه های بارون چشمام پاک کردم
خندیدم

پیرمردی شده بود واسه خودش
یه زمانی بغل به بغل هم مغازه داشتیم
زنش تو جوونی فوت کرده بود
هنوز مونده بود به انتظار
یادم اومد کی بود
با صدای بوق موتوری که مثل فشفشه از کنارم رد شد به خودم اومدم
نگاهم دوختم به آسمون
خورشید وسط وسطش بود
دقیقاً روی سر من..
وقتی زمین نگاه کردم
نه از اکبر عدسی خاطره ای مونده بود
نه یادم بود تولدمه
فقط مسیر خونه بود که نمیدونستم چرا ازش زدم بیرون.....

«پایان»

#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

20 Jan, 20:54


(داستان کوتاه دو قسمتی)

چشمام که باز کردم
نور خورشید از پشت پنجره افتاده بود رو گلدون وسط پذیرایی
یکم خودمو جابجا کردم و کش و قوس اومدم که از کسلی خواب دور بشم
پاشدم
طبق معمول هر روز آماده شدمو زدم بیرون
عادت خوب صبحونه خوردن هر روزه دیگه از یادم رفته بود.
شال سبز رنگمو پیچوندم دور گردنم و زدم بیرون.
سوز و سرمای هوا که خورد تو صورتم کلا خواب از سرم پروند.
پیاده روی
اونم تو صبح دومین روز بهمن
حس کردن سرمای هوای تهران تو ریه ها و سرفه های ریز ریز و یواشکی از ترس حنجره
به خودم اومدم
سرمو از زمینی که بهش دوخته بودم،آوردم بالا
مغازه ها رو نگاه کردم که همه کرکره ها پایینه و تک و توک چند تا بغالی باز بودن.
مسیرم مستقیم بود،بر خلاف زندگیم که عین موج سینوسی،همش بالا و پائین شده بود
اما نمیدونم کجا
چرا زدم بیرون نمیدونم
فقط عادت بود
باید میرفتم بیرون
کم کم عقربه های ساعت بلند و بلند تر میشد و منم دور تر و دور تر
آفتاب قشنگ اومده بود بالا
حالا دیگه حتی گل فروشی هام،باز کرده بودن
چهار راه به چهار راه میرفتم و بی اختیار تر از همیشه راهم ادامه میدادم
انگار یکی منو میکشه سمت خودش
انگار همه دنیا قرار ملاقات دارن با منو،می ترسم دیر برسم
گرسنم شده بود
چشم انداختم ببینم چیزی پیدا میشه خورد که این معده رو به جوش نیاره
یادم اومد پشت راسته لاله زار،یه قهوه خونه قدیمی بودصبح ها املت و نیمرو و عدسی داشت.
مسیرم کج کردم سمتش
قدم هام تند تر تند تر
رسیدم
رفتم تو
نشستم
آشپز خشن و خشک و عبوسِ تو دل برو،اومد و گفت چی میل دارید؟
گفتم املت دوبل
پر فلفل سیاه
روش هم یکم آویشن بپاش
قبلش یه چایی تلخ
یه نگاه به سر تا پام کرد و راهش کشید رفت سمت مطبخ
شاگرد آشپز اومد با یه سینی که توش یدونه چایی بود و قندون فلزی در لولایی،از اون قدیمی ها
گذاشت رو میز و رفت
دستم گرفتم دورِ کمرِ باریک استکان و یادم افتاد خیلی وقتِ چایی نخوردم تو اون مدل استکان.
املت من رسید و معده ای بود که التماس میکرد واسه سیر شدن.
عطر آویشن و فلفل سیاه رو املت منو مسخ کرده بود
با تموم اشتیاقم لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنم و چشمام بستم تا لذت طعمش بره تو مغزم.
نمیشد نوشابه مشکی نخورد
نگاهم رفت سمت یخچال و آشپز عبوس و تو دل برو بهم گفت چیه؟
نوشابه میخوای؟
خندیدم گفتم از کجا فهمیدی؟
گفت از چشمای جمع شده ات
خندیدم گفتم قربونت
یدونه شیشه ای
مشکی باشه اونم تگری..
گفت میدونم!!
سرم انداختم پایین و با موهام ور رفتم
با صدای باز شدن در نوشابه به خودم اومدم
آشپز بود
با تهِ قاشق کنار گوش من در نوشابه رو باز کرده بود که منو به خودم بیاره
نوشابه رو گذاشت رو میز
صندلی کناری رو کشید عقب و گفت
مهمون نمیخوای؟
خندیدم
گفتم صاحب خونه ای
اجازه نمیخواد
نشست
گفت بلبل زبونی ها
خندیدم گفتم نه بابا اینجورام نیست که میگی.
شاگردش صدا کرد
پسر
برو پشت اجاق
یه املت واسه من بزن
نگاهش رو کرد رو به منو گفت
فلفلش زیاد باشه
آویشنم روش بپاش
یدونه ام کولا تگری بیار
خندم گرفت
پوزخند زد
گفتم دلت املت میخواست؟
گفت هر روز میخورم
گفتم پس چی شد اومدی سر میز من
گفت سرتق نباش
حرف نکش از آدم
گفتم چشم
فقط مهمون من
خندید
گفت امون از زبونت
خندیدم گفتم کدوم زبون
محبته
گفت تو چشات موج میزنه
گفتم چی
گفت همون
گفتم چی؟
سرش انداخت پایین و گفت «محبت»
تو دلم قنج رفت
حالم خوب شد
شروع کردم به خوردن املتم
یهو
گفتم چی شد از نگام اینو خوندی؟
گفت نمیدونم
من بیسوادم
مثه شما ها حرف بلد نیستم
انرژی مِنرژی و اینام حالیم نی
سفارشتُ که دادی،لحن حرف زدنت آروم بود
مدل سفارشتم به دلم نیشست.
میخندیدم و به حرفاش گوش میدادم و غذامو میخوردم.
با دهن پر گفتم دیگه چی فهمیدی پیرمرد؟

گفت هیچی...

غم..

خنده رو لبم خشک شد....

سگرمه هات نره تو هم
منم تلخم مثه تو..
نمیدونم تو دلت داری با چی کشتی میگیری اما حس میکنمت
میفهممت

گفتم همرو از سفارشم فهمیدی؟

گفت نه
گفتم پس از چی فهمیدی؟

گفت منو نمیشناسی؟
خوب نگاش کردم
خاطره هام ورق زدم
گفت اونجوری زل نزن به من مثه جوونی هات..
گفتم هنوزم جوونم
گفت دلت پیره
مغزتم تعطیل
گفت منو نشناختی هنوز؟
هر چی فکر کردم نشد که نشد
هیچی یادم نیومد..
گفتم نه
نشناختم

«پایان قسمت اول»

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

16 Jan, 15:18


سخته خودت بشی معلم ریاضی که جواب همه معادله ها رو می دونی اما خودت مجهول ترین معادله ی نوشته شده رو تخته سیاه روزگاری.
سخته
معلمی که تنهایی باید بار حل همه ی مسئله ها رو به دوش بکشه و آخر سر،پیر و فرتوت و شکسته،تو کوچه پس کوچه های بی کسی دلش،زانو بزنه و تمام......
کاش
یکی بود
این معلم تن خسته رو پیدا کنه
بعد ببرش صفحه بعدی کتاب
شاید اونجا قصه قشنگ تر باشه...
شاید اونجا درد نباشه
غصه نباشه
شاید....

متن: #سهراب
صدا: #سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

13 Jan, 10:23


روز پدر
همزمان شده با سالگرد پدرم
روح همه پدران آسمانی شاد
روز همه پدران و مردان هم مبارک❤️

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

11 Jan, 19:12


بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد، خیلی کارا بکنه

خیلی راه‌ها رو بره

انقدر دست و بالش باز باشه تا بتونه تمام آرزوهاش رو برآورده کنه.

نه تنها خودش، بلکه آرزوی تموم آدمایی که دور و برش هستن و براش مهم اند.

ولی خب هیچی جور نیست هیچی سر جاش نیست.

به خودت میای می‌بینی تویی که از هزار تا جنگ نابرابر این روزگار،جون سالم به در بردی،یا حداقل چند تا زخم کهنه رو تنت باقی مونده و گاهی مثل نیش خنجر فرو میره تو بدنت و یادت می اندازه که چه بلایی به سرت اومده.

گاهی دلم می‌خواست دور و برم شلوغ ِشلوغ بود
پر از آدمای مختلف.

بعد دل کوچیکم رو می‌دادم دست یکی از همین آدما برمی‌داشت با خودش می‌برد هرجا که دلش می‌خواست.

شاید دنیای اون آدم یه دنیای دیگه بود
یه جهان دیگه پر از رنگ و لعاب قشنگ و حس خوب.

ولی من دیگه حال و حوصله این کارها رو ندارم.

نه خودم آدمش هستم نه دیگه آدم با حوصله‌ای تو این جهان سراغ دارم که بتونه از خودش بزنه تا حال یکی دیگه رو خوب کنه و بدون منت عشق بده به یکی دیگه.

نه که بگم همه بد شدن‌ها نه

دنیا عوض شده و دیگه اون دنیای قدیم نیست
واسه همین دور و گنگ و مجهول و کور کردم خودم رو

انقدر دور انقدر ناشناس انقدر کور که دیگه، چشمای کسی گیر نکنه به شهر فرنگ مغز خسته و کِسِلم.

شهر فرنگی که هر دریچه‌اش یک داستان داره برای از پا درآوردن آدم جدیدی که می‌خواد بیاد سمت من.

من حالا شدم یه آدم بی‌تفاوت به آدمای جهان اطرافم

به همه بی‌تفاوت حتی خودم

چون دیگه به نرسیدن و نداشتن عادت کردم
دیگه دلم نمی‌خواد قلبم و جسمم یه ترک جدید برداره و باعث حال بد یکی دیگه باشم.

واسه همین چهار تا قفل زدم به این سلول بی‌ کسی و راهم رو ادامه میدم.

همینقدر ساده...
همینقدر دور...
همینقدر تنها...

#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

09 Jan, 20:27


بابا سلام
بابا یک هفته پیش بود که چند شب پشت هم اومدی به خوابم
یجور که انگار اومده بودی دست منو بگیری

یجور که انگار تو هم دلت برای من تنگ شده
مثه من که سال هاست دلم برات یه ذره شده
مثه من که روحم داره برای بغل کردنت پر می کشه.
ولی خب
خیلی وقته که دیگه به نبودنت عادت کردم
یعنی فهمیدم رفتنت یه جوری بود که برگشتن تو کارش نیست و من فقط باید چشم امیدم به روزی باشه که منم بیام پیش تو و اونجا دوباره بغلت کنم و های های تو بغلت بغض های دلتنگیم رو خالی کنم.
بابا
میگن روز پدره
من سال هاست کسی نیست روز پدر رو بهم تبریک بگه

ولی
روز تو مبارک❤️❤️🥲🥲

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

30 Dec, 23:47


ولی گاهی آدم دلش میخواد بره
بدون اینکه بفهمه کسی نگرانش میشه یا نه
گاهی همین رفتن بی دلیل حال آدم خوب می کنه
رفتن از جایی به جایی که نمی دونی چجوریه
ولی خب امید داری وقتی رفتی شاید، شاید،یه چیزی درست بشه و یکم از حجم درد و غصه هات کم بشه.
خب چی بگم
آدمِ دیگه
گاهی دلش میخواد ناز کنه واسه عالم و آدم
و دنبال یه جفت چشم میگرده که واسه سرگردونی هاش خیس بشه و نگرانش بشه
یه آدم که وسط دنیای به این بزرگی خودش مونده و خودش
آره
خسته است
از همه چیز و همه کس
سرگردون و بلاتکلیف
حتی نمی دونه چی داره میاد به سرش
حتی نمی فهمه این بی خیالی و بی هواسی و ادامه دادنِ بی هدف،داره چه بلایی سرش میاره.
خب
تقصیر خودش نیست که
یه عمره داره اینجوری می‌ره
و به خیال خودش میرسه به همه چیزایی که حقشه ولی انگار یه نیرویی نمی‌خواد
نمی‌خواد که حال این آدم خوب باشه
نمی خواد برسه
انگار میخواد این آدم همیشه تشنه و سرگردون باشه و سرش رو به آسمون
بعد یهو به خودش میاد می‌بینه دست از همه چی کشیده
چرا؟
چون واقعاً دیگه فهمیده این همه جنگیدن و دویدن، آخرش به رسیدن،نمی رسه.
آره
خسته از همه چی
از همه کس
حتی خودش
انقدر سرد و خسته و خاموش میشه که خودش هم دیگه خودش نمی‌شناسه
بعد تازه شروع میشه به خود زنی
خود زنی که خودش هم خبر نداره چه اتفاقی داره براش می‌افته
رفته رفته آب میشه
ساکت میشه
بی حرف میشه
جوری که وقتی جلوی آینه می ایسته،دنبال یه نشونه از خود قبل این همه اتفاقش می گرده،ولی دریغا ای دریغ...
موج موج موهای سرپیچ از دستورش رو از جلوی چشماش میزنه کنار و نگاه می کنه به دونه دونه موهای سفید شده اش
به چین و چروک زیر چشماش که حالا واسش شدن یه همسفر
همسفرایی که هر کدومشون شدن بالش زیر سر بغض ها و تنهایی های شبونه ی این آدم
شدن شن‌زار کنار ساحل چشمای همیشه نگرانش.
همون شن زاری که منتظره دونه دونه قطره های اشک ببارن رو تن داغش و خیس کنن تنش رو بلکه یکم خنک بشه دلش از این همه داغ نرسیدن و نداشتن.
بلکه یکم خنک بشه حال و هوای آسمون دل این آدم که انگار نه انگار مخلوق کسی هست و کسی آفریدش.
آدمی که تا بوده و جون تو بدنش بوده فقط ‌ و فقط راهی رو رفته که می گفتن راه درسته و راسته
ولی نتیجه اش شد
تنهایی
درد
رنج
نرسیدن...
حالا بگو ببینم
تو که خدایی و اسمت رو همه ی عالم صدا میزنن
می تونی تو چشمای شکسته ی این مخلوقت ذول بزنی و بهش بگی واسه چی انقدر بالا و پایینش می کنی؟
چیه؟!
نکنه میخوای بگی دوسش داری؟!
نکنه میخوای بگی دوس دارم صداش بیشتر بشنوم؟!
محض اطلاعت
این آدم دیگه جون نداره سرش بالا بگیره...
بگیر
بردار
ببر
مال خودت....

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

22 Dec, 14:21


#مادر

_پاشو
_سهراب
_پاشو
_بازم داری خواب میبینی

+هوم
+ساعت چنده؟

_از سه گذشته
_آب بیارم برات؟

+نه قربونت برم
+تو خواب چیزی نگفتم که؟

_نه عزیز دلم

+مامان
+مامان تو رو خدا راستش بگو

_به جون خودم هیچی نشنیدم

+مامان جون خودت قسم نخور

_باش پسرم

+سرت بزار کنار سرم میخوام آروم بشم.

_چشششم چی بهتر ازین

+فدات بشم مامان

_نشی پسرم

+مامان میگما چی میشه آدمایی که زخمی میشن دوباره دلشون میخواد تنشون زخم‌برداره؟

_نمیدونم مامان
_چی بگم آخه

+یکی که همه چیز آدم رو ریخته بهم و آدم رو تا ته نیستی برده با خودش و الان سال هاست که رفته
بعد هر شب می‌ترسی که دوباره اون زخم سر باز کنه و چرک کنه

_مامان نگو
زخم چیه قربونت برم
درد با زخم فرق داره
عشق که آدمو زخمی نمیکنه

+چرا؟یعنی اینایی که روی تن و روح‌منه و هر شب خواب از من گرفته،اسمش زخم نیست؟
پس چیه مامان؟

_پسرم اینا زخم نیست
عشق آدمو زخمی نمیکنه
فقط چشمای آدم گاهی بسته میشه و نمیفهمه داره چه بلایی سر خودش میاره
اما خب شیرین پسرم ارزشمنده آدم که عاشقی نکرده باشه،دیوونگی نکرده باشه،انگار یه چیزی کم داره تو زندگیش..

+مامان تو چجوری عاشقی کردی؟

_من؟
منم مثل همه وقتی بابات لای دفتر مشقم برام نامه گذاشت قلبم انگار خالی شد.نامه رو قایم کردم که کسی نبینه
بهش فکر کردم چقدر جرات داشته و اینکار کرده
منم سنی نداشتم مادر
چهارده سالم بود
نفهمیدم چه حسیه اما میدونستم اگه بابات بشه عشق من،پای من میمونه تا ابد
منم پاش موندم
مثه الان که نیست
مثه الان که چهارده سال رفته
مثه الان که هنوز جونش رو قسم میخورم براتون نه خاکش رو..

+مامان...
داری گریه میکنی؟

_نه پسرم
اسمش گریه نیست
غبار روبیه
غبار چشمامُ گرفتم
اسم بابات که میاد منم هوای چشمام ابری میشه و دلش میخواد گرد غبار چشمام بشوره..

+مامان
چقدر تو محکمی
چقدر تو قوی شدی
چقدر تو آرومی

_انقدر تعریف نکن از من
فکر کرده من نمیفهمم الان قرمه سبزی میخوای که داری این همه تعریف میکنی

+فدات بشم مامان جون
فدات که هستی فدات که موندی و داری برامون مادری میکنی
فدات که اگه نبودی این خونه مثه کویر بود و ما بچه هات سرگردون و تشنه وسط کویر زندگی
که هر وقت میایم تو خونه ات دلمون شاد میشه و سیراب محبتت میشیم.

اشک چشماش پاک کرد و بلند شد
از آشپزخونه با یه کاسه کشمش و گردو برگشت و گذاشت کنارم
گفت بخور
بخور که وقتی تو خواب داری میجنگی با زخمای روی تنت،کم نیاری و دووم بیاری

ولی مادر
غضه نخور
قبل تو انقدر آدما بودن که نرسیدن که گذاشتن که رفتن
من و تو و خیلی های دیگه هم میزاریم و میریم
غصه نخور جون من
کشمش بخور
پاشد
رفت توی رخت خوابش
خوابید
رفتم پایین پاهاش
دستم گذاشتم روی انگشتای پاش و شروع کردم قربون صدقه پینه هاش رفتم.

مادر
همه زندگی یه آدمه
همه زندگیش
هر کسی که بره و تنهات بزاره
بعد از خدا
مادر برات میمونه و بس
مادر
مادر
مادر
وقتی چشمام گذاشتم رو هم و خوابیدم دیگه نه از زخم خبری بود نه از درد
مامان با حرفاش
با کشمش و گردویی که داد بهم،قدرت رو تو وجودم زنده کرد.
مامان یادم انداخت عشق آدمو زخمی نمیکنه
آدمو بیدار میکنه
کاری میکنه که بعد یه مدت،خودت رو بیشتر دوست داشته باشی
همین
منم بخوابم
فردا که بیدار شدم باید بیشتر نگاهش کنم تا سیر بشم از دیدنش
شبت بخیر آرامش دلم...

روزت مبارک مادر مهربونم❤️❤️

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

20 Dec, 20:41


لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را توی سینه ات میریزی تا آشکار نشه و ادای محکم بودن در میاری
لحظه هایی هست ک وقتی اشک توی چشمات حلقه زد بغض میکنی اما پشت لبخندی ساده پنهانش میکنی و توی قلبت گریه می‌کنی
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و میخواهی دردت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمیتونی
لحظه هایی هست که سخت خسته میشی از دست کسایی ک حرفت را نمی‌فهمند ولی باز چیزی نمیگی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین‌گیر میشی سرت را به دیوارتنهاییت میزاری و باز هیچ نمیگی
لحظه هایی هست که همه به خوشبختیت حسرت میخورن اما خودت خوب میدونی کم‌ آوردی
لحظه هایی که دلت می‌خواد فریاد بزنی و خالی بشی از هرچی درده ولی باز نمیتونی
با اینکه زانوهات دیگه رمقی ندارن،با اینکه توانت به صفر رسیده باز هم ایستاده ای
همه این آرامش در اوج دردهات را به یه نفر مدیونی


الآنم یه زخم کهنه داره باز میشه به حرمت همه ی لحظه هایی که کنارم بودی بهم توان بده این وصله هزار پاره را بهم بدوزم
الیس الله بکاف عبده
.
.
.
🎤 #سهراب

✒️ #نیلوفر
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

19 Dec, 15:36


می‌خواستم یلدا داشته‌باشم، انار دانه کنم بریزم توی کاسه‌ی سفالی و چای دم کنم توی قوری مسی و پسته و آجیل بریزم تو‌ی پیاله‌های بلور، که یادم افتاد وسط خاورمیانه‌ام.
می‌خواستم غروب آخرین روز پاییز، پایان غصه‌هامان باشد و یلدا، یک دقیقه خوشبختیِ بیشتر. می‌خواستم هندوانه قاچ کنم و از سرخی و شیرینی و جسارتش دلم آب شود، که تو زرد از آب در آمد و می‌خواستم پسته‌های درشت و خندان بچینم روی سفره، که دیدم لب‌ها بسته بود و قامت‌ها کوچک.
می‌خواستم شمع روشن کنم تا سفره‌ام، اتاقم، خانه‌ام همیشه روشن باشد که دیدم تاریکی زورش بیشتر می‌چربید و می‌خواستم به تمام مردم کوچه و خیابان شیرینی تعارف کنم تا کامشان شیرین شود که دیدم آدم‌ها بسیار بودند و شیرینی‌های من محدود...
می‌خواستم حافظ بردارم، چشم‌هام را ببندم و به شاخه‌نبات قسمش بدهم و بازش که کردم بخوانم: «یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور، کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان، غم مخور» چشم باز کنم و خبر خوبی برسد. چشم باز کنم و همه چیز درست شده‌باشد.
می‌خواستم یلدا داشته‌باشم، شاد و کنار عزیزانم و بدون هیچ اندوهی.

#نرگس_صرافیان_طوفان

صدا:سهراب

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

16 Dec, 19:59


خواهر که داشته باشی اگه ی دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته….
خواهر که داشته باشی یعنی یه پناهگاه همیشگی داری…
خواهر که داشته باشی شب های دلگیری نداری…
خواهر که داشته باشی اصلا غم نداری…
خواهر که داشته باشی یکی هست اشک رو از صورتت پاک کنه…
خواهر که داشته باشی انگار دنیارو داری…

تولدت مبارک خواهر مهربونم❤️❤️❤️💋💋💋

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

09 Dec, 17:21


سلام مادر
دور تمام دردهایت
دلتنگی هایت
خستگی هایت
از جان گذشتگی هایت بگردم
ای تنها معنای آرامش.....
تولدت مبارک❤️❤️❤️❤️
#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

09 Dec, 15:18


هممون نقاب می‌زنیم به چهره شکسته امون که کسی نشناسمون که بفهمه چی به سرمون اومده



#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

08 Dec, 14:49


من دارم میرم
کجاش رو نمی دونم
اما می دونم اگه دستم ول نمی کردی
منم آدم رفتن نبودم
من کم آوردم که دارم میرم
کم آوردم پیش پای تو
کم آوردم از بس بی مهری دیدم ازت

گاهی ما آدما اصرار بی حد و اندازه می کنیم
چیزایی که سهم ما نیست رو می‌خواهیم به زور بدست بیاریم.

ولی خب

منم انگار نداشتم تو رو
یعنی سهمم نبودی

منم خسته شدم
کم آوردم
دیگه دنبالت نگشتم
دیگه دست کشیدم از جنگیدن واسه داشتنت.

راستش رو بخوای هنوز که هنوزه، ترکش های جنگ بخاطر تو،تو تن و بدن من مونده.

هر طرف غلط می خورم،یه جای بدنم فریاد می کشه.

همین دیشب حنجره ام مثل خیلی وقتا که خون گریه می کرد،بازم دلش هوایی شد و زد زیر گریه
هر چی اومدم آرومش کنم،قرار نگرفت که نگرفت
اون می بارید و من با چشمای لرزون نشسته بودم یجا و داشتم تماشا می کردم که کِی میخواد دست از گریه های همیشگی و سرخش برداره؟

این زخما کِی میخواد درمون بشه نمی دونم؟

کِی میخوای از روح و تن من بری بیرون رو نمی دونم؟

من شدم مثه سرباز جنگ جهانی که سالها باید با زخماش کنار بیاد
انقدرخدا بهش میخواد عمر بده که همه ی خاطره هاش بشن سراب،بعد بزاره که بره پیش خودش.
وقتی رفتی بهت گفتم برگرد،
گفتی نمی تونم
گفتم باید برگردی، بدون اینکه حتی بدونم چجوری؟
اما خب
همه چیز که دست من نیست
رفتن تو سرت بود.
حتی پلن های بعدیت رو زمانی که کنارم بودی و لبخند رو لبات بود رو داشتی می چیدی که چجوری بری تا مثل من درد نکشی.

ولی خب الانم دست من نیست

اگه توانش رو داشتم،یه پاک کن بر می داشتم
می کشیدم رو تنِ این تخته سیاهِ ذهنم تموم آثار بودنت رو که حالا داره میشه آثار باستانی،پاک می کردم و رها می شدم.
از خودم
از تو
از این همه زخم که هر چند وقت یبار سر باز می کنه.
وقتی می گم دارم میرم،نه اینکه پیشت باشم یا تو ذهنم همه اش تو باشی
نه
میخوام یجوری برم که دست خاطره هات دیگه بهم نرسه
دیگه نتونه آزارم بده
دیگه نتونه انگشت بذاره روی جای زخمای قبلیم.
یجور برم که دستت از روی حنجره ام برداشته بشه.
راه نفسم باز بشه
که رد دستات و فشارش ،باعث خون گریه کردنش نشه.
تو رفتی
خیلی وقته
اما رد زخم زبونات
رد حرفات
رد اذیت و آزار هات هنوز رو تن من مونده.
یکم که دلگیر می شم یا تنها میشم،دوباره دستات میان و شروع می کنن به آزار روح من.
تو که نمی ری
ولی من این بار میرم
انقدر میرم که بشم یه نقطه سیاه کوچیک رو صفحه ی کاغذ زیر دست خدا
که یادش بره آدمی مثل منو خلق کرده.
شاید تموم شد این همه درد....
آره من میرم
تو بمون....

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

30 Nov, 20:59


یک قصه که خودم ساختم،خودم نوشتم و خودم خواندم...
قصه ای به اندازه ی جهان غم انگیز ثانیه هایم...

#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

29 Nov, 21:54


زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست



عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم



نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند



دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است



وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید



گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

#یاسر_قنبرلو

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

19 Nov, 22:03


می دونی

غمگین که میشم فقط می‌خوام بنویسم

اونم فقط یه جمله است

به چی رسیدی؟؟؟؟!!!

یه سوال کوتاه

اما به اندازه یه کهکشان جواب

که نه تو جرات گفتنش رو داری

نه من دیگه علاقه ای به شنیدنش

آره

من دلم تنگه

اما دیگه نه همسفر میخوام

نه خودمو

چون وضعیت مغز من

بدجور قرمزه

قرمز

و فقط سکوت...

این صدای زایمان مغز منه

یه سکوت که از هر چی فریاده بلند تره

سکوتی که صداش از ته ته تپشای بی هوای قلبم شنیده میشه

از ته ته عذاب این شبا و روزایی که درگیرشی


از همه دردایی که به جون من انداختی و الان فقط منم که دارم بارش به دوش می کشم

حتی همین اهنگ مزخرف منو می تونه برداره با خودش ببره تو اوج درد ها و زخمای عمیق قلبم

انقدر عمیق که دست هیچکس و هیچ چشمی بهش نمی رسه

که نگاهش کنه

که بفهمه این آدم وکجا بردی و به کجا رسوندی که الان غرقه
غرق یه دریا که نمی دونه رو کدوم موجش میشه یکم خوابید.
می دونی
شمع که می چینی و منتظری که یکی بیاد و توی راهرو های ذهنت قدم بزنه
یکی که انتظار داری حالت رو خوب کنه
اما خب
بجای اینکه اون شمع ها بشن نور وجود تاریکت
میشه شعله ی سوزوندن روح و جسمت
چون
نمی دونی با دست خودت
خودت رو بردی گذاشتی تو دست کسی که فقط تو رو بازیچه خودش کرده و دنبال هوس خودش بوده
کسی که نه میفهمه تو کی هستی و کجای زندگیشی
کسی که حتی به ساده ترین احساس تو هم انگ بچگی می زنه و هیچ وقت نمی فهمه که تو یه آدمی
پر از احساس
پر از درد
که دلت میخواد بترکی و خودت رو خالی کنی
ولی خب اون خودش خوب می دونه آدم تو نیست
آدم موندن نیست
آدم بودن نیست
و تو می مونی و دلتنگی هات
تو می مونی و دلخوشی های کوچیکی که یه عمر آرزوش به دلت می مونه
آرزوی یه همسفر
که توی تموم جاده ها
همه آهنگ ها رو گوش بدی و حنجره ات جر بخوره از فریاد زدنش
ولی نیست
نیستی...
و تمام



✍️ : #سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

12 Nov, 09:14


میگما
دور چشمای تیله ای مشکی ت بگردم من
نمی دونم چرا هر وقت اسم تو میاد
من دست پام گم می کنم
نمی دونم
چرا وقتی صورت قشنگت تو ذهنم نقش می بنده
من میرم یه دنیای دیگه
اصلا تو چی داری تو وجودت که منو انقدر کلافه ی خودش کرده
مگه چقدر منو دیدی
مگه چقدر باهام حرف زدی....
مگه چقدر پای درد دل من نشستی که منو انقدر خوب میشناسی؟
ببین
من چند ساله
هیچ چیزی بنام قلب نداشتم
ندارم یعنی
ولی تو اومدی
دست گذاشتی
رو جایی که فقط صدای نبض دستای تو رو میشنوم
اصلا بذار اینجوری بگم

من اگه دور تو نگردم
باید شبا
تک و تنها
پرسه بزنم و دور این شهر درن دشت غریب و سرد بگردم
نگاهم و بدزدم
از همه آدمای جذاب و سرد و زیبای این جغرافیای عجیب غریب
اصلا بگو
بگو چرا
چرا تو هستی
همه چیز هم هست
اما انگار نیستی
چرا من تو صفحه خالی گوشیم
هیچی ندارم غیر از تو....
چرا من
باید تا این وقت شب بیدار بمونم و از نداشتنت بگم
چرا اصلا تو هستی
ولی تو رویای من
تو خواب من
بیا
پاشو همین الان بیا
پاشو
دستت بده به رویای خیس هر شب من
بیا یه دستمال گل گلی از تو کیفت در بیار
بگیر زیر چشمای چروک افتاده ام
خشک کن
بعد
دستم بگیر تو دستات
بذار گرم بشه تموم وجودم
بذار همه وجودم بشه تو و گرمی دستات
بذار یه چیزی بگم
من قبل اومدن تو اصلا من نبودم
یه تیکه زمین خشک
که آب هست
همه چی هست کنارش
اما حس جوونه زدن نداره
پاشو بیا که این صبر من از دست صبرم خسته شده
پاشو بیا
انقدر خنده های الکی نشون مردم دادم دیگه لب هام هم منو یاری نمی کنن
دیگه تحویلم نمی گیرن
دیگه ذوقی به حرف زدن ندارن
پاشو بیا
انقدر که بی سرزمینم
انقدر که تموم وسعت زندگیم شده تو...
میدونی
نفس
نفس
نفس
اصلا چرا باقیش نمیشه گفت؟؟؟
چرا نمی تونم بگم حتی نفس هام دونه دونه به شماره افتاده بود
ولی تو
با اومدنت
حال نفس های خسته منو هم خوب کردی
بیا
همین امشب بیا انقدر که سر انگشتات بشن درمون همه ی دردای بی درمون من

بذار نمونم نپوسم
بذار دق نکنم تو این غربت بی انتها
ببین
من یه رکاب ساخته بودم واسه انگشتم
بعد هر بار که نگاش می کردم
دنبال یه تیکه جواهری چیزی بودم که بندازم روش
چرا من باید یاد تو بیفتم
چرا اصلا الان باید یاد اون رکاب بیفتم
چرا باید تو بیای تو ذهنم
چرا
بیا
بیا
تو «نگین»این رکاب شو...
می خوام بهت بگم
من هر وقتی تو خیالم تجسمت میکنم
تو نشستی جلوم
من دارم گیسو های جو گندمی ت رو شونه می کنم و تو هم تو آینه بختمون،خودت و نگاه می کنی و من بدون اینکه بفهمی واسه موهای سفید شده ات تو دلم زار زار گریه می کنم و دور تموم دردات می گردم
الهی دور تموم زخمای دلت بگردم من که هیچکسی به اندازه خودت نه فهمیدی نه گذاشتی کسی بفهمه که چه درد سنگینی رو دلته

ولی قربونت برم
بیا
بیا بزار همه دردات رو مرهم بشم
بیا که بوی موهات منو داره تا خود خدا می رسونه
من هر شب
مست موهاتم
مست بافتنشون
من اصلا موهات خیس خیس می بافم
من عاشق موج سواری رو موهاتم دورت بگردم
راستی
الان که نیستی پیش من
الان که نگاه من به آسمونه
تو به چی نگاه می کنی
تو چشمات داره دنبال کدوم ستاره می گرده
بگو
بهم بگو
بذار بفهمم چشمت به کدوم ستاره است
بذار منم به همون نگاه کنم
بذار منم چشمام با چشمای تو یجا خیره باشه
میگم
بس نیست؟
بس نیست این همه از نبودنت
نداشتنت
ندیدنت نوشتم؟؟
میگم بس نیست؟
بیا
بخدا من اگر جای تو بودم
همین امشب
با اولین پرواز خودمو میرسوندم
برسون
دلم نمیخواد بیای و ببینی که دیر شده
که نیستم
که مسافر پرواز ابدی شدم

ببین
من
انگار ته تهش ام
انگار ته این قصه ام
انگار دیگه فردا نیست
بیا
بیا
بیا شاید موندم
شاید تموم نشد
شاید رسیدم
شاید رسیدن شد سهم این آدم که هیچ وقت تو عمرش نرسیده
بیا
دور قد بالات بگردم من
انقدر که دلتنگ تو ام جای سخن نیست

ای شوق تماشای تو در لحظه ی آخر........




پایان......



#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Nov, 18:46


این قضیه ی سرقت ادبی دیگه داره حال به هم زن میشه

چجوری متنی که من یا یک نویسنده ی دیگه نوشته رو بنام خودتون پخش می کنید؟؟؟!!!

بهتون لذت میده؟
عقده دارید؟
یعنی عرضه سر هم کردن چهار تا کلمه رو ندارید؟

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Nov, 14:28


جنس نوشته های من غم داشتن
یعنی هر کی می خوند می گفت غم از هر کلمه اش می باره
خب حق میدم
راست میگن
غم نامه نوشتن آسون
اما می خوام بگم خیلی وقته غم،جاش رو داده به یه حس که نمی دونم چیه
خنثی ترین آدم شدم
به قول یه عزیزی نه خوشحالم نه ناراحت
دستم به نوشتن نمی ره
انگار عادت کردم
انگار قلمم هم داره استراحت می کنه و بهش خوش میگذره که این سکوت همه جا رو فرا گرفته.
تو بگو
آدم باید از چی بنویسه؟
مگه همه چیز ها رو میشه نوشت؟
اینکه قلم بگیری دستت که کاری نداره
هر روز تو این مجازی بی سر و ته،یه متن و نوشته میاد بیرون با یه اسم جدید و رسم جدید.
دنیا پر شده از نوشته هایی که مضمون همشون یکی شده و شبیه هم.
بیشترش درد دلتنگیه
درد عاشقیه
درد نداشتن
یا یه آرزوی محال.
خب
حالا من از چی بنویسم که تو یه جای دیگه عین همونو نخونده باشی؟
اصلا چه فرقی داره،که از کی بنویسی و از چی
وقتی همه چیز و همه کس شبیه هم شدن.
تو یه نفر پیدا کن شبیه یکی دیگه نباشه.
حالش کاملن خوب باشه
یا خوشحال باشه
می تونی؟
نه
نیست
خب
چرا باید ذهنی که تا ته همه قصه های دنیا رو خونده و نوشته و دیده،بازم باید خودش رو مشغول فکر کردن و نوشتن از چیزایی بکنه که همه می دونن تهش چیه.
اصلن بذار این قلم خاک بخوره
بذار این دفتر صد برگ کاهی قدیمی کلی از برگه هاش صاف و سالم بمونن و برن تو گنجه گوشه انباری دلم.
بعد شاید بعد سال ها،برم در گنجه رو باز کنم
ناخودآگاه چشمم بیفته به جلد روی دفتر و یه نگاه سرد و یه لبخند زورکی بیاد رو لبم که ای وای
یه روزگاری من چقدر این دفتر رو با خودم اینور اونور می بردم.
چقدر خط خطی ش کردم
اصلا چی شد که این دفتر خریدم یا چی شد که گذاشتمش تو گنجه؟
ول کن
بی خیال
بی خیال دفتر و قلم و گنجه و همه چرا هایی که باعث شد بنویسم و الان ننویسم.
بی خیال همه ی آدمایی که دیدم و شناختم و هر روز از کنارم رد شدن و هر روز منو یه قدم به خودم نزدیک تر کردن.
وقتی نوشته های آدمای دیگه رو می خونم،بی اختیار به این فکر می کنم،چند روز و چند سال دیگه،می رسن به اینجایی که من رسیدم و قلمشون رو می اندازن کنار؟

چند تا زخم رو کاغذ دلشون میشینه و نمی تونن درمونش کنن؟
چقدر قرار مداد خسته شون رو تیز کنن و کاغذ پاره کنن؟

چند تا شب دیگه رو تا صبح بیدار بمونن که کلمه های ذهن شون رو ردیف کنن پشت هم،تا متنی که می نویسن،جذاب باشه و بشینه به دل آدمای رهگذر غریبه ای که حتی برای یک دقیقه دیگه هم حال نویسنده شاید براشون مهم نباشه.
امروز صبح یه لباس سفید پوشیدم
یه روپوش آبی آسمونی هم روش
هوا یکم سرد شده
یه لباس سفید مثه صفحه های سفید کاغذ دلم
صفحه هایی که باید دست نخورده بمونن
باید سفید باشن
شاید ده سال دیگه
بیست سال دیگه چمیدونم چند سال دیگه،از صندوقچه دلم بیان بیرون و قلم پیر شدم رو در بیارم و بخوام روش از چیزایی بنویسم که تا حالا کسی ننوشته باشه
از چیزایی بگم که تازه باشه
آره
نوشتن آسونه
مثل خوردن یه لیوان آب
اگه دلت مال نوشتن باشه

اما من
این روزا
دلم اصلا مال نوشتن نیست.
همین.

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

30 Oct, 16:11


گلویم درد می کند
بیشتر از همیشه
بیشتر از این تا بحال درد نمی کرد
انگار دستی هر لحظه روی آن است
فشارش را بیشتر و بیشتر می کند
کاش کمی رحم کند
کمی آرام تر بگیرد
تا که چند کلمه ای سر ریز شود از حجم عجیب جمع شده پشت سد سکوتم
سد سکوتی که نمی دانم با کدامین سیلاب،رها خواهد شد
نمیدانم کدام سیلاب یا کدام زخم طبیعت این سد محکم را می شکند
نمی دانم کی و کجا و چگونه زبان بسته از سخنم،باز خواهد شد....
کاش کمی آرام تر بگیری
کمی نفس می خواهم.....


#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

22 Oct, 16:35


این روزا رو دوست ندارم.
این روزا که نمی دونم کجام و دارم چکار می کنم.

روزایی که هر یدونه اش به اندازه هزار سال میگذره.

شدم مثل یه درخت که از ریشه درش آوردن
گذاشتنش پشت کامیون و اینور اونور می برنش و دنبال یه خاک می گردن که بذارنش اونجا،بلکه دلتنگی هاش تموم بشه.

شدم مثل اسیری که هر روز زندگیش شده چوب خطی که داره روی دیوار سلول تنش می کشه و منتظر روز آخر حبس ابدش نشسته.

شدم مثه ناخدایی که منتظر موج آخر دریا نشسته تا همه ی هست و نیستش و رو با خودش ببره زیر آب و هیچ اثری ازش نمونه.

چرا؟
واسه چی؟
چرا اینجام؟
چی به سرم اومد که الان اینجام؟
کی منو آورد گذاشت اینجا؟

می دونم
می دونم که تنهایی باید تا تهش رفت

می دونم باید کم نیاورد

می دونم باید قصه ی دلتنگی هات رو بذاری لای دفتر سینه ی زخمیت و فراموش کنی خیلی چیز ها رو
ولی...
ولی مگه میشه؟
مگه می تونم؟

من آدمم
یه آدم ساده
یه آدم که هیچ وقت همه چی رو واسه ی خودش نخواست و حال خوبش بسته بود به حال خوب همه.
مگه می تونم با این همه درد که از هر طرف روی دلم آوار شده خوش باشم و بخندم؟

این روزا صدای قلبم رو بیشتر از همیشه می شنوم.

انگار داره التماس می کنه واسه تپیدن
انگار داره چنگ می زنه به قفسه ی سینه ام
که بازم بمونه و بزنه
تا زنده نگهداره این آدم خسته رو
ولی خب
یه جاهایی باید نشنید
یه جاهایی باید دست بذاری روی گوشِت و گوش ندی به چیزی
یه جاهایی باید بی خیال بشی
ولی..
ولی...
ولی مگه میشه......؟؟!!!
دوست داشتم یه روز که دستم به دلم می رسید،یقه اش می گرفتم و می بردمش کنج دیوار و هر چی حرف که عین غمباد نشسته تو حنجره ام رو سرش خالی کنم و خودمو راحت کنم،
خلاص بشم از این همه افکار
از این همه درد
از این همه بی عدالتی
از همه چی
بشم یه آدم که هیچی حالیش نیست و فقط و فقط خودش و خودش مهمه.

کی منو آورد گذاشت اینجا؟

کی این بلا رو سرم آورد؟

کی صدای التماس این قلب رو‌تو گوشم به لرزه در آورد که بابا،یکم به فکر خودت باش....

یکم خودتو دریاب
یکم زندگی کن
ولی..
ولی...
تقصیر هیچکس نیست..
تقصیر خودمه.

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

21 Oct, 20:27


هممون نقاب می‌زنیم به چهره شکسته امون که کسی نشناسمون که بفهمه چی به سرمون اومده



#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

18 Oct, 18:30


یه وقتایی رفتن بین بد و بد تر،گزینه ی بهتریه.
گاهی موندن فقط و فقط آدمو وابسته تر میکنه به چیزایی که اعتیاد میارن بعدم که اگه نباشن تو می‌مونی و دردای بعد خماری.
یه وقتایی حرف زدن با آدما میشه همه ی دلخوشیت،غافل از اینکه داری گور خودتو می کنی.
یه گور که نمیدونی خودتو باید توش بخوابونی یا خاطره هات رو.
رفتن خوبه وقتی بدونی،موندنت هیچ کاری رو از پیش نمی بره که هیچ،بد تر هم میکنه همه چیز رو.
وقتی هر طرفت رو که نگاه میکنی،یه عزیزت داره دست و پا میزنه تا خودش رو خوشحال نشون بده،تا کم نیاره تا نخوره زمین و اون وقت ،تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد.

رفتن خوبه از جایی که همه برات مهم میشن غیر از خودت
انقدر که دیگه چیزی به اسم «من»وجود خارجی نداره.
منی که هیچ وقت نخواست کم بیاره
منی که هیچ وقت نتونست نادیده بگیره آدما رو.
انقدر مبهم میشی
انقدر کم رنگ میشی
که دیگه خودت هم واسه ی خودت غریبه ای
انقدر غریب که هر چی خاطره هات ورق می‌زنی که یه ردی اثری از خودت پیدا کنی،نمیشه که نمیشه.
انقدر دست و پا می‌زنی لا به لای خاطره هات و دنبال تیکه پاره های وجودتی.

وجودی که خیلی وقته
غریبه شده
گم شده
مفقوده

مفقود الاثری که هم صداش هست،
هم بوش هست هم عطر تنش،اما خودش نیست.

یه آدم که تنها دلخوشیش شده زنده موندن واسه عزیزاش
عزیزایی که یه روزی حال همشون خوب بود،اما حالا هیچ اثری از اون حال خوب نیست.
چه تلخه
تلخه بنویسی از آدمی که نمیدونه کجاست و واسه چی زنده است
تلخه بنویسی که این آدم یه قلب داشته به وسعت دریا،اما حالا یه استکان هم نمونده ازش.

تلخه بنویسی ازش

از آدمی که نمیدونی الان کجاست
داره چکار میکنه و اصلا چرا میخواد بره؟

گاهی فقط رفتنه که درمون میکنه بعضی درد ها رو
دردایی که هر شب آوار میشن رو سرت و به اوج استیصال می رسوننت.
میرم
مثه خیلی ها که رفتن و هیچ اثری ازشون نیست و یادمون رفت که اصلاً کی بودن و کجا بودن.
میرم
شاید تونستم پیدا کنم
پیدا کنم همه چیزایی که گم کردم از وجود خودم.
میرم
اینبار عمیق تر از همیشه
انقدر عمیق که دستم برسه به کف اقیانوس تاریک ذهنم
بلکه پیدا کنم

پیدا کنم

خودمو

این من گم شده
تو این پهنه ی بد قواره ی قشنگ رو .....


#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

15 Oct, 15:57


میخوام بگم فقدان نخستین محبوب آدم،کم ازخوردن اولین مشت نیست...

صدا:#سهراب
متن:ناشناس

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

15 Oct, 15:46


.

بعضی آدمها برایمان
یک استکان چای داغند
در مسافرخانه ای بین راه
شبی برفی

بعضی ها
کبریتی کوچکند
که تاریکی هایمان را روشن کنند
تنها برای چند لحظه ی کوتاه
تنها برای چند لحظه

بعضی ها اما
توی چشمهایمان حلقه می زنند بعد می افتند
روی گونه ها

اما بعضی آدمها چقدر تلخند...!

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

14 Oct, 18:05


داره برف میاد
پاشو...
این جمله رو که می شنیدم از جا می پریدم با اینکه خواب زمستون واقعاً می چسبید...

باباجان
پاشوووو...
پاشو برف اومده
مدرسه ها هم تعطیل شده...
برق شادی از سه فاز کله ام می‌پرید...
صدای بابا بود که بیدارم کرده بود.
سریع دویدم پشت پنجره
دونه دونه برف ها رو می دیدم که دارن می‌ریزند پایین رو زمین و روی هم جمع میشن.

صدای مامان از توی آشپزخونه می اومد
پسرم
اگه میخوای بری بیرون لباس گرم بپوش..
وای که چه دنیای عجیب غریبی بود
پر از حس خوب و خوشحالی

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

14 Oct, 07:04


من همیشه

همون جور که خواستی دوستت داشتم

اما خب

تو بیشتر میخواستی

حتی خودمو

بیشتر از خودم چیزی نداشتم بهت بدم
که اونم دادم

حالا خودم موندمو و دستای خالیم

اینم نوش جونت...

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

11 Oct, 05:20


روز دختر رو به همه عزیزان دل پدر❤️❤️😍😍 و دشمنان سر سخت مادر😬😁😂 و سنگ صبوران برادر،تبریک میگم❤️❤️

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

10 Oct, 13:34


بین «من» تا«من» اگر فاصله ها افتاده...
گِله از دور شدنهای مکرّر دارم!
«من» اگر پیدا بود...
«من» اگر با من بود...
سالها پیش به آغوش خدا میرفتم

من خودم را روزی...پسِ بازار بلوغ...
وسط همهمه ی فرداها...بی خبر گم کردم!
آنقَدَر محوِ تماشا بودم...که نجُستم او را
وَ نگفتم او را...
که مواظب باشد«منِ» بی فکر در این وسوسه ها گم نشود

من پیِ حادثه ی شوم نگاهی رفتم
کودکم سخت مرا می پایید
وَ تمنا می کرد...بیا برگردیم

بر نگشتم...رفتم!
عاقبت دست به دامانم شد
لحظه ای گوش ندادم...همچنان می رفتم
کودکم باز لجاجت می کرد
مدتی بود عذابم می داد...سرزنش های نگاه پاکش

بردمش دور تر از حادثه ها...
بستمش با زنجیر
کودکم زار گریست
نارفیقانه رهایش کردم

پا به پای هوسم دور شدم
آنقَدَرغرق شدم...آنقَدَر دور شدم...
که دگر ناله ی او را نَشَنیدم حتی...!

و چنین شد که به تاوان بلوغم دادم...
همه ی خوبیها
همه ی پاکی ها
همه ی ارزش ها
گم شدم کم کَمَک از حال خودم
رفتم از دست خودم
وَ نگویید کجاها رفتم
وَنپرسید کجاها رفتم

روزها از پیِ هم رفت
منِ آواره از این شهر به آن شهر
از این کوچه به آن کوچه
پیِ تفریحی ...که کمی شاد شوم!

دل من شاد نشد!
پاکی ام مفت به تاراج هوس رفت!
کَس و ناکس به دلم چنگ زدند
به دلم زخم زدند
به دَرَم سنگ زدند
من از این مردم آلوده ندیدم خیری

روزهایی که فنا شد به خیالی باطل
لحظه هایی که گریخت...
از پیِ هیچ...!

وَ من آلوده تر از کِرم به خود لولیدم
به خود پیچیدم
وَ به آن قصر خیالی...نرسیدم هرگز!

سالها باز گذشت...وَ من از هیچ خبردار نبودم
نه پَرِ مضطربِ گنجشکی...زیر باران بهار
نه شتاب رودی...پسِ سنگینی کوه
نه شکوفاییِ یک غنچه ی گُل
نه سکوتِ برکه
نه هیاهوی شَفَق
نه نگاهی که مرا رام کند
نه خیالی که مرا شاد کند

روزها دور خودم چرخیدم...وَ زمان باز گذشت
ذهن من خالی شد
بغض من جاری شد
وَ پس از مدتها..به خودم فرصت بودن دادم
یادم آمد که چه بودم!
پیِ یک پروانه...تا خدا میرفتم
می زدم پای بر آب
می شدم خیسِ طراوت
می سرودم باران...می نوشتم لبخند

کودکم وای...کجا رفت؟؟!!
کجا خُفت؟؟!
چه آمد به سرش؟!

من به خود بد کردم
«منِ» دیروز رها بود...اسیرش کردم
به خودم برگشتم
به سر آغاز حضور
خط زدم خستگی ام
پاره کردم اگر و شاید و اما ی دروغ!

پیِ آن کودک معصوم،شتابان رفتم
پشت آلودگی و شرم و خطا...
با هزاران تقصیر...
کودکم را دیدم!

چه غریبانه و معصوم نگاهم می کرد
وَ سکوتش چه مرا می آزرد!

از حضورم ترسید
از نگاهم لرزید
به گمانم نَشِناخت
مدتی باز نگاهش کردم...

ناگهان زار گریست
به خودش می پیچید
او مرا باز شناخت!!!

دردِ دل داشت نگاهش با من
با نگاهش می گفت:
تو چه کردی با خود؟!

تو چه کردی با من؟!

#محمد_رضا_نظری

@sohrab_nevedhtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

08 Oct, 04:59


یادش بخیر
کلاس چهارم ابتدایی
بهمون گفتن کاردستی درست کنید بیارید
بابام از سر کار اومد خونه
بهش گفتم
رفت تو انباری
چند تا تکه چوب قدیمی و یه اره و میخ و چکش آورد
یه نردبون چوبی کوچیک درست کرد
خدا بیامرزش
وقتی در حال بریدن و دوختن چوب ها به همدیگه بود
صحبت می کرد
گفت بابا جان
این نردبون
زندگی آدمه
باید یکی یکی ازین پله ها بری بالا

این نردبون مسیر زندگیه
دستات و پاهات هم کمکت می کنن که این مسیر رو بری بالا
سعی کن وقتی بالا میری،پشت سرت رو نگاه نکنی
چون ترس میندازه به جونت
بالا هم زیاد نگاه نکن
چون امکان داره خسته بشی از ادامه مسیر و بالا رفتن
بابا جان
یادت باشه که این پله ها رو یکی یکی باید بالا بری
اگه پاهات رو بیشتر بخوای باز کنی
امکان افتادنت زیاده
همینجوری حرف می زد و منم با چشمای کوچیک و بچه گونم نگاش می کردم و شاید خیلی از حرفاش رو نمی فهمیدم
اما خدا بیامرزش
زندگی که گذشت و رسیدم به چهل سالگی
فهمیدم که این نردبون چیه و بالا رفتن ازش چجوریه و بابام چی می گفت.

فردا
نردبون بردم مدرسه
بین همه ی کاردستی ها از همه بهتر بود
معلمم،آقای شاه حسینی رو‌ کرد بهم و گفت:پسر...
خودت درست کردی؟!
تو چشماش نگاه کردم
گفتم نه
بابام درست کرده
گفت چرا خودت درست نکردی
گفتم بلد نبودم
ولی الان یاد گرفتم
گفت یعنی می تونی دوباره اینو خودت بسازی؟

گفتم:بابام وقتی که داشت اینو می‌ساخت،باهام حرفای خوبی زد
آقا
من بعضی هاش نفهمیدم
ولی فکر کنم بابام داشت بهم زندگی یاد می داد.
معلم اومد جلو،آروم گفت چیزی هم یاد گرفتی؟
گفتم آره
گفت چی؟
گفتم:پله ها رو یکی یکی بالا برم
به پشت سرم نگاه نکنم
بالا هم زیاد نبینم...
خنده ی آرومی کرد
آروم گفت: بیست....
هم به تو
هم به بابات...


#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

07 Oct, 18:12


@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

06 Oct, 14:25


میخوام بگم فقدان نخستین محبوب آدم،کم ازخوردن اولین مشت نیست...

صدا:#سهراب
متن:ناشناس

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

02 Oct, 16:03


🎹 سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

02 Oct, 15:51


هیچوقت حساب زمان از دستش نمیرفت!یادمه اولین باری که قهر کردیم چند ساعت بعد برام نوشت… سه ساعت و بیست پنج دیقه بیا آشتی.
یا یه روز که اینترنتم خاموش بود، روی خطم پیام گذاشت و گفت: هشت ساعت و سیزده دقیقه، کجایی؟
اونقدر توی رفتارش گذشت داشت و بهم اهمیت می‌داد که باعث شده بود تمام بینمون اختلافی پیش میومد، حتی.
زمان هایی که خودم مقصر بودم سکوت کنم و منتظر بمونم تا خودش پیش قدم بشه و معمولا هم همینطور میشد…
تا اینکه یه بار دعوامون بالا گرفت خیلی بالاتر از همیشه شاید تو اون ماجرا خودش هم بی تقصیر نبود، اما من خیلی زیاده روی کردم و تا می‌تونستم بهش توپیدم ولی اون تمام اون مدت ساکت مونده بود و هیچی نمی‌گفت.
چند روز گذشت و ازش خبری نشد، کمی دلهره گرفتم، آخه هيچ‌وقت بیشتر از یک روز طول نمی‌کشید ولی باز هم سراغی ازش نگرفتم و با خودم گفتم این آدم، آدم رفتن نیست نهایتا یکی روز دیگه ....

🎙سهراب
https://t.me/sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

17 Sep, 15:25


لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را توی سینه ات میریزی تا آشکار نشه و ادای محکم بودن در میاری
لحظه هایی هست ک وقتی اشک توی چشمات حلقه زد بغض میکنی اما پشت لبخندی ساده پنهانش میکنی و توی قلبت گریه می‌کنی
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و میخواهی دردت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمیتونی
لحظه هایی هست که سخت خسته میشی از دست کسایی ک حرفت را نمی‌فهمند ولی باز چیزی نمیگی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین‌گیر میشی سرت را به دیوارتنهاییت میزاری و باز هیچ نمیگی
لحظه هایی هست که همه به خوشبختیت حسرت میخورن اما خودت خوب میدونی کم‌ آوردی
لحظه هایی که دلت می‌خواد فریاد بزنی و خالی بشی از هرچی درده ولی باز نمیتونی
با اینکه زانوهات دیگه رمقی ندارن،با اینکه توانت به صفر رسیده باز هم ایستاده ای
همه این آرامش در اوج دردهات را به یه نفر مدیونی


الآنم یه زخم کهنه داره باز میشه به حرمت همه ی لحظه هایی که کنارم بودی بهم توان بده این وصله هزار پاره را بهم بدوزم
الیس الله بکاف عبده
.
.
.
🎤 #سهراب

✒️ #نیلوفر
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

16 Sep, 18:05


دلم میخواست رد غبار یک مداد بودم روی کاغذ سفید یک نقاش.

دلم می‌خواست نقاش هر طور که دلش می‌خواهد من را بکشد.

گاهی رنگی،گاهی سیاه و سفید، گاهی بی‌رنگ
گاهی رنگ سبزی می‌کشید، روی خاطره‌ هایم.

گاهی رنگ قرمز می‌کشید روی قلبم.

گاهی رنگ آبی می‌کشید به آسمانِ دلِ تنگم.

کاش کمی رنگ سیاه می‌کشید به چشمانم
که نبینم همه ی آنچه را که من را آزار می‌دهد.

تا چشمانم تاریک شود از دیدن این همه جفا و ظلم و دلتنگی.

کاش نقاش یادش می‌رفت،پاک کنش را کجا گذاشته است.

که هر وقت نقاشی خراب می‌شد کاغذ را پاره می‌کرد بعد دوباره من را از نو می‌کشید.

شاید این بار کمی بهتر تمیز تر ساده‌تر.

دلم می‌خواست نقاش یک قلب درون سینه ام می‌کشید خالی از احساس.

که هر وقت آن را نظاره می‌کرد غمی به دلش نمی‌افتاد.
کاش نقاش قصه ی من،به جای مغز در سرم کمی قرص آرامبخش می‌کشید.

که هر بار این ذهن مُشَوشِ دلتنگِ دور افتاده، حالش از روزگار گرفته شد،یک دانه قرص بالا می‌انداخت به جای بغض کردن و گریه کردن.

کاش نقاش قصه ی من عاشق بود.

کاش می‌فهمید که باید چطور من را بکشد که درد نکشم،که رنج نبینم، که دلتنگ نباشم.

کاش جعبه ی مداد رنگی نقاش من،پر بود از رنگ‌های شاد.
کاش هیچ رنگ مرده‌ای نداشت.

کاش نقاش قصه ی من قصه گو هم بود.

شب‌ها مدادها را در جعبه ی مداد رنگی می‌خواباند.

بعد تا صبح، قصه‌های قشنگ برای آنها می‌گفت
صبح که مدادها بیدار می‌شدند، بی‌اختیار،
نقش یک آدم شاد سرزنده و بی‌غم را،روی کاغذ می‌کشیدند.

کاش نقاش قصه ی من عاشق مداد هایش نبود.

کاش می‌دانست باید به اندازه مداد هایش را دوست داشته باشد.

کاشت هر وقت هر مدادی با او قهر می‌کرد زود نازش را نمی‌کشید،که الان این کاغذ زیر بار منت مدادهای سر به هوا و خیره سر، کمر خم کند.

کاش نقاش قصه من، یک آدم پیر با موهای سپید با ریش‌ های سپید با دستانی لرزان نبود که انقدر روزگار به خود دیده که حال خوب کشیدنم را نداشته باشد.

کاش کودک ۶ ساله ای من را می‌کشید،کج و معوج با رنگ‌های درهم فرو رفته.

اما پاک زلال صاف صاف، بدون هیچ دردی، بدون هیچ غُصه‌ ای بدون هیچ رنجی.

کاش کودک نقاش سر به هوا،
آسمان دلش همیشه صاف بود.

کاش همیشه گرمای آفتاب،دستانش را گرم نگه می‌داشت،تا وقتی مدادها در دستانش بودند یخ نمی‌زدند،که من را سرد،بی روح و یخ زده نکشد.

کاش کاغذ من کمی صاف‌تر بود
کاش کمی سفیدتر بود
کاش کاغذ نقاش من انقدر دلتنگ نبود که حالا نقشی که رویش زده شده زار بزند از شدت دلتنگی.

کاش نقاش کوچک قصه ی من، من را شبیه خودش با موهایی کوتاه،صورتی بی‌مو، دستانی کوچک و قدی کوتاه می‌کشید.

خُردسالِ خُردسال، که هیچ خاطره‌ای در ذهنش غیر از بازی‌های کودکانه نمانده باشد.
کاش کودک نقاش قصه ی من،هیچ وقت،دستش به نقاشی نمی رفت.
کاش ذوق کشیدن نداشت.....

کاش
کاش
کاش.....

#سهراب

@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

12 Sep, 15:20


هممون نقاب می‌زنیم به چهره شکسته امون که کسی نشناسمون که بفهمه چی به سرمون اومده



#سهراب
@sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

09 Sep, 15:55


خیلی گذشت تا فهمیدم
غم امروزم واسه همین امروز میمونه ،
یکسال بعدش ممکنه اصلا یادم نباشه واسه چی توی فلان روز گریه میکردم،
تا فهمیدم که اگه یه لباس بهم میاد و از نظر بقیه اون لباس قشنگ نیست،خب خودم مهم ترم و باید بپوشمش،
خیلی گذشت تا فهميدم اگه با کسی خوشحالم نگهش دارم واسه خودم،
گذشت تا فهمیدم هر کاری رو جوری انجام بدم که انگار اخرین باره،
انگار که دیگه نمیتونم بازم برقصم،
نمیتونم بخونم،
نمیتونم کنار کسی باشم،
نمیتونم نقاشی بکشم،
از کجا معلوم بعد از این زنده باشم؟
چرا الان که میتونم ،خوشحال ترین نباشم؟
اگه دیگه همه ی روزام تموم شدن و من نگفتم دوستت دارم به اونی که میخوام چی؟
من یاد گرفتم اینو ،
فهمیدم که ما آدما فکر میکنم زمان زیادی داریم ،
ولی اینجوری نیست...
پاییز تموم شد،
بعدش زمستون،
و بقیه هم به همون سرعت تموم میشن
و تو دنبال یه ساعتی که همه چی درست شده باشه و بتونی خوشحال باشی،
رفیق باید بهت بگم که؛
زمان منتظرت نمیمونه،
هیچوقت هیچی قرار نیست درست شه،
پس تلاش کن واسه شادتر بودن...
حتی اگه یه عالمه غم داری
یه نور پیدا کن بین اون همه تاریکی...

ادامه متن در کانال سرچ کنید

صدا:سهراب
متن:زهرا رحیمیان

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Sep, 15:18


میدونی ته دوست داشتن کجاست؟
میدونی ته عشق اصلا کجاست؟
یه روزی که دلت یجای دیگه تو این کره خاکی باشه،اما محبوبت کنارت نباشه
همون لحظه هایی که تو حسرت نبودن کسی که دوسش داری اما نبودن رو انتخاب کرده و داری تو عشق خودت دست پا میزنی
درست تو همین لحظه هاست که صدای شکستن استخونای خودت میشنوی
اصلا هر کاری میکنی حالت خوب بشه،اما نمیشه
هر چی تلاش میکنی و زور میزنی که رها بشی از یه گذشته بی سرانجام که الان اسمش شده عاشقی
اما بازم نمیشه
ببین رفیق
عشق اصلا فراتر ازحدتصوره
عشق یعنی نخواد و بخوای
یعنی نمونه و بمونی
یعنی ببنده چشماش وچشمات بازباشه
و سوسو بزنه همه جاده ها روکه شاید یه خبری ،اثری چیزی ببینی ازش
اصلا عشق خود خود خودکشیه
خود مردن تو آغوش نداشته ی محبوبِ
من نمیدونم عاشق یا معشوق کدوم مظلوم ترن
اما نرسیدن یه کاری میکنه با هر دو تاشون که شبانه روزشون با هم یکی میشه.
دیدی حتی با وجود داشتن همه امکانات و پول و ...یه مواقعی هست که دلت با هیچی آروم نمیشه؟
همون لحظه اگر برسی به عشقت دیگه یادت میره هر چی داری و نداری رووفقط فقط همه حواست میدی پیش محبوبت
خلاصه بگم
ادامه متن در کانال

#سهراب
https://t.me/sohrab_neveshtt

سـُـهــراب✍🏼نـــوــشــت

03 Sep, 05:41


یه نفرو داشتن می‌بردن جهنم
هی برمیگشت عقبو نگاه می‌کرد
خدا دستور داد که اینو برگردونید
از خدا پرسیدن چرا برش گردونیم
گفت این امید داره هنوز....


تو زندگیتون تو هر شرایطی سعی کنید امیدتون رو از دست ندید.....


سلام روزتون بخیر و نیکی 🌺❤️🧿

1,115

subscribers

79

photos

21

videos