شعرِ خونبارِ من @shere_khoon Channel on Telegram

شعرِ خونبارِ من

@shere_khoon


#شعر_خونبار_من، ای باد، بدان یار رسان
که ز مژگانِ سیه بر رگِ جان زد نیشم

حافظ

زیر نظر:
@mo_shaere

شعرِ خونبارِ من (Persian)

اگر به دنبال یک کانال تلگرامی پر از شعر و ادبیات فارسی هستید، کانال "شعرِ خونبارِ من" یک گزینه عالی برای شماست. در این کانال، شعرهای زیبا و عمیق از شاعران معروف فارسی زبان به اشتراک گذاشته می شوند. با عضویت در این کانال، شما می توانید از تجربه خواندن و شنیدن شعرهای خواندنی لذت ببرید و با دیگر اعضای کانال درباره ادبیات بحث و گفتگو کنید. شعرهایی که در این کانال به اشتراک گذاشته می شوند، از جمله شعرهای برجسته حافظ و سایر شاعران معروف هستند. بنابراین، اگر به عشق شعر و ادبیات فارسی هستید، حتما از این فرصت استفاده کنید. از همین حالا به کانال "شعرِ خونبارِ من" بپیوندید و در میان دوستداران ادبیات فارسی قرار بگیرید. زیر نظر: @mo_shaere

شعرِ خونبارِ من

03 Nov, 18:53


بنمود زهر چشم و رخم زرد کرد و رفت
وین آتشین طلسم مرا سرد کرد و رفت

نگشوده شست چشم کماندارش از کمین
تیر نگاه او ز دلم گرد کرد و رفت

با لشگر شکسته‌ی زلف از کمین بتاخت
لختی به جانِ شیفته ناورد کرد و رفت

آورد زیر تیغم و از ننگ خون نریخت
خود را بدین بهانه جوانمرد کرد و رفت

چون طبل شادیم تهی از درد برنیافت
چون نای ماتمم همه‌تن درد کرد و رفت

عقلم به‌جا و هوش به‌جا، دل به‌جای بود
زین همدمان به‌یک نفسم فرد کرد و رفت

طالب چو دید کز سفر عشق چاره نیست
از نقد عمر فکر ره‌آورد کرد و رفت


#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

20 Oct, 19:11


خاک کوی تو شدم انجمن از یادم رفت
گلشن روی تو دیدم چمن از یادم رفت

بر شهید غمت از بی‌کفنی طعنه مزن
جلوۀ تیغ تو دیدم کفن از یادم رفت

داشتم با لبت از تلخی دل پیغامی
لب شیرین تو دیدم سخن از یادم رفت

در چمن پرده ز رخسار تو برداشت صبا
گل فراموش شد و یاسمن از یادم رفت

در سرکوی تو چشمم به رقیبان افتاد
زشتی دیو و دد و اهرمن از یادم رفت

عطری از طرّۀ مشکین تو آورد صبا
نکهت سنبل و بوی سمن از یادم رفت

عمرها شد که ندارم خبر از کام و زبان
خامُشی بس که گزیدم دهن از یادم رفت

دوش می‌گفت ز غمهای تو رمزی ارشد
شور مجنون و غم کوهکن از یادم رفت.

#ارشد_هروی

شعرِ خونبارِ من

07 Oct, 16:58


هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده

از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده

تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده

از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده

تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده

دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده

از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده

#کلیم_کاشانی

شعرِ خونبارِ من

11 Sep, 19:02


نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم

هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم

در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم

این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم

من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم

در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم

دل بردی و تن زدی همین بود
من با تو بسی شمار دارم

دشنام همی‌دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم

#سعدی

شعرِ خونبارِ من

01 Sep, 04:52


دل‌خوشم با غزلی تازه، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

گله‌ای نیست، من و فاصله‌ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

من همین قدر که با حال‌وهوایت، گه‌گاه
برگی از باغچه‌ی شعر بچینم، کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا -خوبترینم!- کافیست.

زنده‌یاد محمدعلی بهمنی

@be_Ofoghe_Sharji

شعرِ خونبارِ من

21 Aug, 12:59


چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرُفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی

#فروغی_بسطامی

شعرِ خونبارِ من

04 Aug, 12:36


روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق... حالی داشت
بی‌خیال زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با اشارات نظر آرامش دنیای هم بودیم
نامه‌‌هامان گرچه گاهی از غم دوری ملالی داشت

در پناه گیسوانش دستمان بر گردن هم بود
خلوت ما در هجوم برف و باران چتر و شالی داشت

عشق حافظ بود و با شاخ نباتش زندگی می‌کرد
شعر با قند لب و چشم سیاهش خط و خالی داشت

شب که می‌آمد به خوابم گود می‌افتاد آغوشم
ماه من بر گونه‌هایش وقتی که می‌خندید "چال‌"ی داشت

گوشه‌ای تا صبح حال منزوی را بغض می‌کردیم
بی‌هوا باران که می‌آمد برایم دستمالی داشت

زندگی می‌گفت باید زیست باید زیست اما آه...
آخرین آغوشمان در باد بغضی داشت حالی داشت!

#اصغر_معاذی

شعرِ خونبارِ من

29 Jun, 18:37


یقین دِرُم اثر امشو به های های مو نیست
که یار مسته و گوشِش بگریه‌های مو نیست

خدا خدا چه ثِمَر ای موذنا کامشو
خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست

نمود خو‌نمه پامال و خونبها مه نداد
زدم چو بر دَمَنش دست‌، گفت پای مو نیست

بریز خونمه با دست نازِنین خودت
چره که بِیتر ازی هیچه خونبهای مو نیست

بهار اگر شوِ صدبار بمیرُم از غم دوست
بجرم عشق و محبت‌، هنوز جزای مو نیست

#ملک_الشعرا_بهار

شعرِ خونبارِ من

08 Jun, 05:01


این روزها به هرچه گذشتم کبود بود
هر سایه‌ای که دست تکان داد، دود بود

این روزها ادامه‌ی نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شده‌‌ی صبح زود بود

جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی‌وجود بود!

ما همچنان به سایه‌ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی‌اش تار و پود بود

پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود

دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من این‌ها نبود! بود؟!

#عبدالجبار_کاکایی

Hamster kombat

شعرِ خونبارِ من

05 Jun, 08:42


گاهی چنان بدم که مبادا ببینی‌‌ام
حتی اگر به دیده‌ی رؤیا ببینی‌‌ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی‌‌ام

شاعر شنیدنی‌ست ولی میل ، میل توست
آماده‌ای که بشنوی‌ام یا ببینی‌‌ام

این واژه‌ها صراحت تنهایی من‌اند
با این همه مخواه که تنها ببینی‌‌ام

مبهوت می‌شوی اگر از روزن‌ت شبی
بی خویش در سماع غزل‌ها ببینی‌‌ام

یک قطره‌ام و گاه چنان موج می‌‌زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینی‌‌ام

شب‌های شعر خوانی من بی‌فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی‌‌ام ..

#محمدعلی_بهمنی

Hamster kombat

شعرِ خونبارِ من

29 May, 16:48


مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد

دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد

به زیربارتو #سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد

شعرِ خونبارِ من

25 May, 20:51


ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟

نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما

جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما

اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما

گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما

اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟

#منوچهری

شعرِ خونبارِ من

24 Apr, 21:17


ذوق تمکین در دل آشوب‌گستر سوختیم
مرهم کافور در زخم سمندر سوختیم

از خس و خاشاک تن برق محبت عار داشت
جمله دل گشتیم و در سودای دلبر سوختیم

اضطراب خاطر از یک سوختن تسکین نیافت
آب بر آتش فشاندیم و مکرَّر سوختیم


تیرگی می‌جوشد از غم‌خانه‌ی افلاک و ما
شمع بزم خویش را در بزم صرصر سوختیم

داغ سودا خالی از اظهار آشوبی نبود
کوکب خود را به‌‌جای داغ بر سر سوختیم

«طالب» از دریافشانی لحظه‌ای باز آی ایست
خانمان دیده را زین آتش تر سوختیم

#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

28 Mar, 00:10


سوختم در آتش سودای خویش
ساختم با سوزِ جانْ‌فرسای خویش

بال و پر درباختم پروانه‌وار
در هوایِ یار بی‌پروای خویش

من به راه عشق، رسوای دلم
دل نه رسوای تو شد رسوای خویش

بس که از حد شد هجوم ِگریه‌ام
گوش بگرفتم ز های‌هایِ خویش

در فراق او تراوش‌های داغ
دارَدَم شرمنده از اعضای خویش

بس که دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود،گَه پای خویش

«طالب» آسایش نمی‌بینم به خواب
در زمانِ چشمِ طوفان‌زای خویش

#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

27 Mar, 19:15


شعرخوانی شاعر خوش‌ذوق و دوست عزیزم #محمد_عزیزی رو بشنوید و در کانالی که آیدیش رو این پایین قرار دادم، به این شعر رای بدید.

به سقف خیره شدن‌های قبل خواب بس است
بخواب! فکر و خیالات بی‌حساب بس است

مرا به عالم و آدم چه کار تا «غم» هست
اگر منم که مرا این رفیق ناب بس است

سکوت پاسخ اظهار عشق من به تو بود
مرا که اهل سخن هستم این جواب بس است

پی تو بودنم و دورتر شدن تا کی؟
دویدن و نرسیدن به این سراب بس است

میان برزخ وصل و فراق مگذارم
بیا و یکسره کن کار را عذاب بس است

@mohammadaziiiiziiii

شعرِ خونبارِ من

23 Mar, 22:51


خار در جيبِ گلستان فِكَنَد گلخن ما
دسته بر نغمه‌ی داوود زند شيون ما

ما ملامت‌زدگان آفتِ محصول خوديم
خوشه‌چين برق به دامن برد از خرمن ما

تعزيت خانه‌ی ما منتِ نوري نكشد
فارغ از پرتو خورشيد بُوَد روزنِ ما

دفع يک مو الم از پيكرِ ما ممكن نيست
مانع تيزنگاهی نشود جوشن ما

كثرتِ ضعف به حدی‌ست كه نتوانْ فهميد
تن ما را ز یکی رشته‌ی پيراهن ما

عشق در پيكرِ ما قوتِ آهي نگذاشت
گو سبك ساز دلِ خويش كنون دشمن ما

طالب از رهزن خورشيد مجو جلوه‌ی نور
نظر انداز به درگاهِ دلِ روشن ما

#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

18 Mar, 15:48


باز آی دلبرا که دلم بی‌قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته‌ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته‌ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه‌ی شیرین گوار توست

بی‌چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

#هوشنگ_ابتهاج

شعرِ خونبارِ من

07 Mar, 21:07


امید ِ رفته به کوی توام چو از سفر آید
به هر قدم که رود، حسرتیش بر اثر آید

به وعده‌ای زتو خرسند گشت خاطر و ترسم
که روز مرگ من از روز وعده پیشتر آید

من و زیارت ِ کویی که پای دیده به راهش
اگر به سنگ بر آید، به سنگ ِ سُرمه بر آید

نگاه، خشک ْلب آمد برون، ز دجله‌ی چشمم
چو ماهی‌ای که ز سر چشمه‌ی سراب بر آید

#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

22 Feb, 21:51


شب که بی‌تابانه بر قلب سپاهی ریختیم
چرخ را کشتیم، یعنی خون داهی ریختیم

بزم گردون چون چراغ بخت ما بی‌نور بود
مومِ دل بگداختیم و شمع آهی ریختیم

شرم‌ داریم از سرشک خشک بر مژگان خویش
کآن گل پژمرده را بر خاکِ راهی ریختیم

دوش بر فرق عزاداران خاک از بادِ آه
کهکشان چرخ را چون مشت کاهی ریختیم

بود مژگان خشک لب کردیم پیرایش ز اشک
برقی افشردیم و در کامِ گیاهی ریختیم

صد چو "طالب" غمزهٔ او کشت و یک‌بار از لبش
سر نزد کافسوس خونِ بی‌گناهی ریختیم

#طالب_آملی

شعرِ خونبارِ من

22 Feb, 15:12


ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن
گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای
از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای
پس چون ز ما رنجیده‌ای؟ ما نیز هم بد نیستیم

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

#سعدی