Romantic text.boufe koor

@eh9517sanm


عاشقانه های بوف کور
داستانهای بلند
رمان
اینجا میذارم اگه دوست داشتید

کانال بوف کور👇👇

https://t.me/Ahsan9S

Romantic text.boufe koor

22 Oct, 01:18


رفقا سعی کنید غم هاتونو به پدر و مادرتون نگید.اونا در حالت عادی غصه میخورند،اگه بفهمن شما هم‌غم دارید
زود پیر میشن!

در مورد‌خودم اینو دیدم که میگم

@Eh9517san
boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

21 Oct, 23:32


مدتی بود در کافه یک دانشگاه کار میکردم و شب هم همانجا میخوابیدم..
دخترهای زیادی می‌آمدند و میرفتند اما آنقدر فکرم درگیر بود که وقت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه منو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم" داد یعنی فرق داشت!
همان همیشگی خودم را میخواست!
همیشگی‌ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا آوردم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش درآورد و مشغول خواندن شد..
موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مغنه‌اش را نگذاشته بود پشت گوشش!
ساده بود!
ساده همچون زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما اصلا سرش را بالا نمی‌آورد..
همه را صدا میکردم که بیایند قهوه‌شان را ببرند ولی این یکی را خودم بردم!
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد..
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم!
گفتم: ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر ماند چیزی بگویم..
اما چشمان قهوه‌ای روشنش و سبزه صورتش، همراه با مژه‌هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت..
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت!
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو برود که چقدر دست و پایم را گم کرده‌ام..
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه‌ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم..
همیشه می‌ایستاد و شعرها را با دقت میخواند و به ذوقم لبخند میزد..
چند بار میخواستم بهش بگویم من را چه به شاملو دختر جان..
اینها را می‌نویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود..
شعرهای شاملو کم کم به در و دیوار کافه هم کشید..
دیگر کافه بوی شاملو را می‌داد..
همه مشتری مداری می‌کردند و من هم دختری که دلم را برده مداری..
داشتم عاشق میشدم و یادم رفته بود باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پولهایی که در این مدت جمع کرده بودم خرج عمل مادرم کنم..
داشتم میشدم که نه واقعا عاشق شده بودم و یادم رفته بود اصلا من را چه به این حرفها..
یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی تاق بزنم..
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می‌آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد..
و برای همیشه دل بریدم از بوسه‌هایی که اتفاق نیفتاد..
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می‌آمده و کنار پنجره مینشسته و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته!
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود!
عشق همین است:
آدمها می‌روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار!
گاهی از آغوش یار!


boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

21 Oct, 07:00


پارسال حدود چهار ماه هر هفته رفته بودم دفترش. خودم را ول کرده بودم روی آن مبل دونفره سبز و هر چه دلم خواست گفته بودم. از توی تختخوابم بگیر و برو تا هر جا که می‌شود رفت. خوش مشرب بود. خوب گوش می‌‌داد.
جلسه چهاردهم یا پانزدهم بود. وقتم تمام شده بود. خودم را جمع و جور کردم بروم که پیشنهاد داد صحبتمان را همان شب به صرف شام در خانه من دنبال کنیم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. مگر میشود!
لابد از این بازیهای روانشناسی‌ست. لابد الان میخندد که خواستم عکس العملت را ببینم. اینجا باید قرص و محکم فلان حرف را میزدی. حتی توی همان چند ثانیه دنبال معناهای محترمانه‌ترِ پیشنهادش گشتم. گیج شده بودم. خواستم خودم را بزنم به آن راه اما هیچ‌ راهی پیدا نکردم جز مسیری که رسید به آن لبخند گشاد روی صورتش که گذاشت ته جمله آخر "باز به پیشنهادم فکر کن و خبر بده"
جفت پاهام قلم شده بود. تلو تلو خوران از اتاق زدم بیرون. مثل خواب زده‌ها پله‌ها را رفتم پایین و ایستادم گوشه خیابان. دنبال مامان گشتم که دستم را بگیرد تا نیفتم. خیابان کش آمده بود. خالی شده بود. ولم کرده بودند. تنها شده بودم. تنهاتر از آن اولین بار که وارد دفترش شدم. از شدت ضعف دستم بالا نمیرفت ماشین بگیرم. یک آن فکر کردم شاید از پنجره دفترش دارد نگاهم می‌کند. خودم را انداختم توی اولین تاکسی.
مچاله بودم. صورتم مچاله‌تر. برای دختر خواهرم نوشتم باورم نمیشه، باورم نمیشه. صداش پیچید توی گوشم. آن لبخند چندش‌آورش. نتوانستم ادامه جمله‌ را تایپ کنم. چیزی از گلویم آمد بالا. پنجره را دادم‌ پایین. سرم را چسباندم به ستون. باد میزد توی صورتم. بوی دیور ادیکت از روی شالم بلند شد و زد زیر دماغم. نباید عطر میزدم. نباید به خودم میرسیدم. نباید آنقدر آرایش میکردم. لابد خودم کرمی ریخته بودم. نخی داده بودم. خاک بر سرم که تعریف کردم فلان آدم را راه دادم توی خانه‌ام و فلان اتفاق افتاد. لابد فکر کرده خانه من محل برو بیاست. پس کجا باید این چیزها‌ را تعریف میکردم.
رسیدم خانه. خزیدم روی تخت. یاد روزی افتادم که بعد از تمام شدن جلسه تراپی انگار که باری از دوشم برداشته بودند،انگار که راه نفسم باز شده بود تمام راه را تا خانه پیاده رفتم. به صورت آدمها،خرت و پرت دست فروشها،ویترین مغازه‌ها نگاه کردم. بعد مدتها آن پلیور پلنگی را که دلم را برده بود پرو کردم. از عطاری ماسک خاک‌ رس خریدم که صورتم را پاکسازی کنم. زنده شده بودم.
حالا مثل جنین جمع شده بودم زیر پتو. میلرزیدم. هق هق میکردم. دستم را فشار میدادم روی شکمم. روی برش جراحی که باز مانده بود و خونریزی داشت.
انگار یکی به هوای اینکه جنس پارچه لباسم را چک کند جرش داده بود و بهم تجاوز کرده بود.
امروز که تراپیست جدیدم، همانی که بعد از آن اتفاق از نو با او شروع کردم پیام داد که تستش مثبت شده و جلسه را کنسل کرد؛ همان اضطراب آمد سراغم. خودم را کنار خیابان خالی دیدم. خمیده روی شکم. یک آن به خودم لرزیدم که نکند بمیرد. نکند دوباره به حال خودم رها شوم.

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

21 Oct, 04:15


جدید کرمانشاهی
boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

20 Oct, 21:58


چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میز‌مان و میلگرد سایز می‌زدیم و نقشه‌ی جاده‌ای را می‌کشیدیم که قرار بود این‌طرف شهر را به آن‌طرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دل‌انگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشه‌ی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلی‌ها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتل‌مولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظرات‌مان یک از یک مزخرف‌تر بودند و ریشه‌ی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشته‌ی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.

در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، می‌رود دم خانه‌ی اریک و بهش می‌گوید که دوستش دارد و همان‌جا تا ته حلقش را می‌بوسد. اریک کی بود؟ همسایه‌ی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامه‌ها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشی‌مان یک آدم خسته‌دل است که خیلی از این‌کارها در دوران جوانی‌اش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر می‌زند. مگر این‌که شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همین‌ها را به لوسی گفت. گفت که این‌ها همه برایش آرزو بوده و تک‌تک‌شان را عملی کرده و برای فتح قله‌ها، خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدام‌شان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن می‌شده، برایش خیز می‌کرده، بهش می‌رسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش می‌کرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بی‌آرزویی.

افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکرده‌ها و منشیِ بی‌آرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان می‌چرخید و دنبال قربانی می‌گشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. این‌که اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بی‌خیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آن‌ها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسی‌وار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحقق‌شان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسان‌تر و کم چالش‌تری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا این‌که از سمت جنگل گلستان.

قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفه‌ای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسباب‌کشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافه‌ای که دیده، زرافه‌ی کوتوله‌ی باغ‌وحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی‌ خودش ادامه می‌دهد و فونداسیون طراحی می‌کند. منشی هم که کلا همه‌ی زرافه‌های جهان را تماشا کرده و حلق‌ها را بوسیده و الک‌ها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز می‌نشیند و نامه تایپ می‌کند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیم‌گیری شنا می‌کنم و از این ساحل به آن ساحل می‌روم. این‌که در انتهای راه قبل از فروبستن چشم‌ها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بی‌آرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعه‌مان به خیر بگذرد.

فهیم عطار

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

20 Oct, 21:53


boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

20 Oct, 06:43


هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.



boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

19 Oct, 17:38


مگر نمی شود
ادم سال های بعد را
بیاد بیاورد
و برای خودش
گریه کند....

شبتون‌بخیر رفقا

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

19 Oct, 14:35


رمان_پستچي
قسمت_آخر

ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ داغ اﯾﻦ دﺧﺘﺮه رو ﺑﻪ دﻟﺖ ﻣﯿﺬارم! ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﯿﺎوش ﻣﯿﺮم.اﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻧﻤﯿﺮﺳﯽ.ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ! ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﺎج آﻗﺎ آدم ﻣﺤﺘﺮﻣﯽ ﻫﺴﺘﻦ رﯾﺤﺎﻧﻪ داد زد؛ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ.اﻣﺎ ﺑﻌﺪش ﻣﺜﻞ ﯾﻪ آﺷﻐﺎل ﺑﺎم رﻓﺘﺎر ﮐﺮد.ﻣﺎدرش ﻣﻨﻮ آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻠﻔﺘﯽ اﯾﻨﻮ ﮐﻨﻢ! ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎدرت ﻣﺮده ﺑﻮد.ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮري! رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﯿﻎ زد:وﻟﯽ ﻣﻦ دوﺳﺘﺖ داﺷﺘﻢ.ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﺤﻠﻢ ﻧﺬاﺷﺘﯽ.از ﻟﺞ ﺗﻮ ﺑﺎ دوﺳﺘﺖ رﻓﺘﻢ.ﻣﻦ ﺗﻮ رو ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ!ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ داغ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﻋﯿﻨﮑﯽ رو... ﻗﺎﺿﯽ ﺳﺎﮐﺘﺶ ﮐﺮد.آﻧﻘﺪرﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰد ﮐﻪ او را ﺑﻪ درﻣﺎﻧﮕﺎه ﺑﺮدﻧﺪ.ﻣﺎ ﺗﺒﺮﯾﻪ ﺑﻮدﯾﻢ.ﺷﺎﻫﺪي ﻧﺒﻮد و در وﺿﻊ ﺑﺪي ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮﻣﺎن ﻧﮑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺳﯿﺎوش ﭘﯿﺶ رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻣﺎﻧﺪ. ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﭘﺪرﮔﻔﺖ:از ﺑﭽﻪ ﮔﯿﺶ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮد.ﻣﺎدر ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺮاﻧﺶ ﺑﻮد. ﭘﺪر ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد.. -اﺟﺎزه ﻣﯿﺨﻮام ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﻏﻼﻣﯽ دﺧﺘﺮﺗﻮن ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ! ﭘﺪرﮔﻔﺖ:اﻻن؟ - ﻧﻪ.ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻣﻮﻧﺪه.زود ﺑﺮﻣﯿﮕﺮدم. ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:ﻟﺒﻨﺎن؟ ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺳﺮﯾﻪ! ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﺑﺮو.ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺳﺮي ﺗﻮ اﻧﺠﺎم ﺑﺪه.ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري! آن ﺷﺐ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻧﺮو! ﺑﺴﻪ دﯾﮕﻪ ﺟﻨﮓ!
ﮔﻔﺖ:دﯾﺸﺐ ﮔﻔﺘﯽ ﭘﻬﻠﻮوﻧﺎ رو دوﺳﺖ داري!ﯾﻪ ﻋﺪه ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮑﻮ دارن ﻣﯿﮑﺸﻦ.ﭼﯿﺰي از ﻗﺒﺮاي دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺷﻨﯿﺪي؟ ﮔﻔﺘﻢ:ﭘﺪرم ﻣﺮﯾﻀﻪ.ﻣﯿﺨﻮاد ﻧﻮه ﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ.اﯾﻨﻢ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯿﻪ. ﮔﻔﺖ:اﻻن زﻣﺴﺘﻮﻧﻪ.ﺑﻬﺎر ﺑﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺎم.ﻗﻮل؟دﺳﺖ ﺑﺪﯾﻢ؟ دﺳﺖ دادﯾﻢ و رﻓﺖ. ﺣﺴﻢ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻋﻤﺪي رﻓﺖ.ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺖ درﭼﺸﻢ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﺪ.ﻫﻤﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.ﺟﺮﯾﺎن ﻋﺸﻖ ﻣﺎ را ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻬﺎرﺑﺎ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﻫﺎ آﻣﺪ.ﻋﻠﯽ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﺳﺮاغ اﮐﺒﺮ رﻓﺘﻢ.ﻃﻔﺮه ﻣﯿﺮﻓﺖ.ﮔﻔﺖ.رﻓﺘﻪ اﻧﺘﺤﺎري! - ﺑﺮاي ﭼﯽ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻨﻮ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ؟ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺧﺪا دروغ ﻧﻤﯿﮕﻢ اﯾﻦ ﺑﺎر!ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮده.ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻨﻪ ﺟﻮاﺑﺘﻮ ﻧﻤﯿﺪه. ﭘﺪر ﮔﻔﺖ؛ ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ.از ﺗﻮ ﻣﺤﻀﺮ!اول ﮐﺎرش.ﺑﻌﺪ ﺗﻮ! ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺪا.ﺗﺴﻠﯿﻢ!وﻟﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ﺗﺎ اﺑﺪ.ﺣﺎﻻ ﺑﺒﯿﻦ! ﺳﺎل ﺑﻌﺪ؛ ﺑﺎ ﯾﮏ داﻧﺸﺠﻮي ﺗﺎﺗﺮﮐﻪ ﭘﺪرم ﻫﻢ ﭘﺪرش را ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺖ ازدواج ﮐﺮدم.ﻣﺜﻞ دو ﻣﺴﺎﻓﺮدرﻣﺴﺎﻓﺮﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و دﺧﺘﺮﻣﺎن ﻧﯿﺎﯾﺶ. ﭘﺪرش ﺧﯿﻠﯽ زود ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ وﺑﺎدﺧﺘﺮ دﯾﮕﺮي رﻓﺖ. ﻣﻦ ﺑﻮدم ﺑﺎدﺧﺘﺮم در ﺧﯿﺎﺑﺎن.داد زدم:ﻧﯿﺎﯾﺶ! ﻣﺮدي او رادر ﻫﻮا ﮔﺮﻓﺖ...ﻋﻠﯽ ﺑﻮد. - ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺎر ﻣﯿﺎم ﺧﺎﻧﻤﯽ.
- ﭘﺪرم رﻓﺖ ﻋﻠﯽ... -وﻟﯽ ﺧﻮش ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ.ﭼﻪ ﻧﯿﺎﯾﺸﯽ داري! دﺳﺘﻢ راﮔﺮﻓﺖ.ﮔﺮم و ﻣﺤﮑﻢ.دﯾﮕﺮ رﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮد و ﻧﮑﺮد...
ﭘﺎﯾﺎن

پارت سی ام

امیدوارم خوشتون اومده باشه
@Eh9517san

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

19 Oct, 14:34


ﺑﺪون ﺗﻮ ﻣﯿﻤﯿﺮم. اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ را ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺎن ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺮا ﺑﻪ ﭼﻬﺎرده ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺮد.وﻗﺘﯽ ﺑﺮاي اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺎز ﮐﺮدم و آن ﭘﺴﺮك ﻗﺪﺑﻠﻨﺪ ﻣﻮﻃﻼﯾﯽ را دﯾﺪم ﮐﻪ ﭘﯿﮏ اﻟﻬﯽ ﺑﻮد! آﻧﺠﺎ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪم؟ﺑﯽ اﺟﺎزه ﭘﺪر،ﻫﺮﮔﺰﺷﺒﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮدم. ﺣﺴﯽ در دروﻧﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﻓﺮار ﮐﻦ ﭼﯿﺴﺘﺎ! ﻧﺒﺎﯾﺪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻧﯽ و ﺣﺲ دﯾﮕﺮي ﻣﯿﮕﻔﺖ:اﯾﻦ ﻣﺮدﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮﺳﺖ و ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ او.ﭼﺮا ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ اﺣﺘﯿﺎج دارد، ﺑﺎﯾﺪﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﺑﮕﺬاري؟ ﺣﺎﻟﺶ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻧﺒﻮد،ﻏﻢ ﻣﺮگ ﻣﺎدر و اﻫﺎﻧﺘﻬﺎي رﯾﺤﺎﻧﻪ درﻧﺎﻣﻪ اي ﮐﻪ ﺑﻪ آﯾﻨﻪ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪه ﺑﻮد،ﺗﻮان ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻣﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﭘﺪر زﻧﮓ زدم.ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ.ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد.ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدم ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ و ﮔﺮﻓﺘﻢ،ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ! ﻋﻠﯽ ﺟﺎي ﻣﺮا روي ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺧﻮدش ﮐﻒ زﻣﯿﻦ دراز ﮐﺸﯿﺪ. ﮔﻔﺖ:ﻣﯿﺪوﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻢ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ؟ ﮔﻔﺘﻢ:ﻣﻨﻢ ﺧﻮب ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﮔﻔﺖ ازﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻠﺪي. ﮔﻔﺘﻢ:ﺧﺐ ﮐﻪ ﭼﯽ؟اﺻﻼ ﭼﻘﺪر ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻋﻠﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪوﻧﻢ اﮔﻪ ﺑﺨﻮاي ﮐﻮﻫﻮ ﺗﮑﻮن ﻣﯿﺪي! اﮔﻪ آدم اﯾﻤﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ،اﻧﻘﺪر ﺗﻮان ﻧﺪاره.ﺗﻮ از ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺪوﻧﯽ؟ ﯾﻪ ﻣﺒﺎرز ﮐﻪ ﺧﻮب ﻣﯿﮑﺸﻪ؟

ﮔﻔﺘﻢ:ﯾﻪ ادم ﮐﻪ ﺧﻮب ﻋﺎﺷﻘﻪ،ﮐﻪ ﻣﺮدﻣﺸﻮ دوﺳﺖ داره و اﮔﻪ ﻻزم ﺑﺎﺷﻪ از ﺧﺎﻧﻮاده ﯾﺎ ﮐﺸﻮرش دﻓﺎع ﮐﻨﻪ، از ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﻪ،ﺣﺘﯽ ﮐﺸﺘﻦ! ﻣﺜﻞ ﭘﻬﻠﻮون ﻗﺼﻪ ﻫﺎ! ﮔﻔﺖ از ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ؟ ﺧﻨﺪه ام ﮔﺮﻓﺖ،ﭼﻪ ﺳﻮاﻟﯽ! - ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺎﻣﻪ رﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ! ﻣﻦ از وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم داﻧﺸﮕﺎﻫﻮ ول ﮐﺮدي، رﻓﺘﯽ ﺟﻨﮓ،ﺧﻮب ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺖ. ﮔﻔﺖ ﮐﺎش ﻣﺤﺮﻣﯿﺘﻮ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺰدﯾﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﺪ؟ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻣﯿﺪرﺧﺸﯿﺪ. ﮔﻔﺖ:دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ،ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪم!ﺧﺮﻣﺎﯾﯿﻪ،ﻣﮕﻪ ﻧﻪ؟ﺧﻮاﺑﺸﻮ دﯾﺪم.. - ﻋﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ؟رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻓﺮار ﮐﺮده،ﻣﺎدرت رﻓﺘﻪ و ﻣﻦ ﺑﯽ اﺟﺎزه ﭘﺪرم اﯾﻨﺠﺎم.اوﻧﻮﻗﺖ ﻓﻘﻂ آرزو داري ﻣﻮﻫﺎي ﻣﻨﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ؟ﻣﻮﻫﺎم ﺑﻠﻨﺪه،آره!ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮدم ﺑﻮدﯾﺎ ﺟﻨﮓ،ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯽ.دﻟﻤﻮ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺖ ﻓﮑﺮﻧﮑﻨﻢ!آدم ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﻓﺮارﮐﻨﻪ،راه دوري ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮه. ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎي ﻗﻠﺒﺖ ﺟﺎ دارم ﻋﻠﯽ؟ ﮔﻔﺖ:ﺳﺮﺗﻮ ﺑﺬار رو ﺳﯿﻨﻪ م ﺗﺎﺑﻔﻬﻤﯽ. ﻫﺮ دو ﺳﺮخ ﺷﺪﯾﻢ.از ﻧﻮر ﮐﻢ ﭘﻨﺠﺮه ﻧﻤﯿﺪﯾﺪﻣﺶ.وﻟﯽ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ او ﻫﻢ ﺳﺮخ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﮔﻔﺘﻢ:ﻓﺮدا!
ﺻﺪاي ﺗﻨﺪ ﻗﻠﺒﺶ را ﻣﯿﺸﻨﯿﺪم.از ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ آﻣﺪم. - ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮي! ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ!ﯾﻪ ﮐﻢ دورﺗﺮ...ﺑﺸﯿﻦ رو ﻣﺒﻞ! اﻧﮕﺎر ﮐﺎر ﺑﺪي ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻢ روي ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ دوﺳﺖ دارم ﺑﭽﻪ اوﻟﻤﻮن دﺧﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ.اﺳﻤﺸﻮ ﻣﯿﺬارم دﻋﺎ.ﭼﻮن ﺧﺪا ﺑﺎدﻋﺎي ﻣﻦ ﺗﻮ رو ﺑﻬﻢ داد. ﮔﻔﺘﻢ:ﭼﺸﻤﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ -ﭼﺮا؟ دﺳﺘﻬﺎﯾﻢ را روي ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﮔﻔﺖ؛ ﻫﻼل ﻣﺎﻫﻮ دﯾﺪم.ﯾﻪ آرزو ﮐﻦ!ﮔﻔﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ازم ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﻧﺸﯽ! ﻫﻨﻮزﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ درﺑﺎز ﺷﺪ.ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻣﺜﻞ ﮐﺎرد! رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻣﻮردم درﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:اﮔﻪ زﻧﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺘﻮن ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ.ﮐﺜﯿﻔﻦ!ﺑﮕﯿﺮﯾﻨﺸﻮن! ﻣﻦ دﯾﮕﺮ آن دﺧﺘﺮ ﻫﺠﺪه ﺳﺎﻟﻪ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ زود ﮔﺮﯾﻪ ام ﺑﮕﯿﺮد.ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﺮد ﺳﯽ و ﯾﮏ ﺳﺎﻟﻪ اي ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﺪاﻧﻬﺎي ﺟﻨﮓ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد. رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻫﺮﭼﻪ داد ﻣﯿﺰد،ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ.ﻣﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮد ﺑﻮدﯾﻢ.ﻣﻦ، ﭘﺪر، ﻋﻠﯽ و ﺣﺘﯽ ﻣﺎدر. ﺑﺎ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﻫﯿﭻ! ﭘﺪرم اﻧﻘﺪر ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻫﻢ ﺑﺎﻻي ﺳﺮ ﻋﻠﯽ ﻣﯿﻨﺸﺴﺘﻢ ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﺎﻓﺘﺎد.آراﻣﺶ ﻣﺎ رﯾﺤﺎﻧﻪ را ﻋﺼﺒﯽ ﺗﺮ ﮐﺮد.


پارت بیست نهم
boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

19 Oct, 14:32


ﭼﻘﺪر ﺧﻮب ﺷﺪ ﮐﻪ دﯾﺪﻣﺖ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮد.ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ دل دل ﻣﯿﮑﺮدم ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﺣﺎﻟﺖ را ﺑﭙﺮﺳﻢ.ﺑﻌﺪ از آن ﻋﺰا و ﻋﻘﺪ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ، ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪﻣﺪﺗﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﻣﯿﮕﺬاﺷﺘﻢ.اﻣﺎ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ، دﻟﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮد.ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺠﺴﻤﺖ ﻣﯿﮑﺮدم.ﻣﺜﻞ آن ﺳﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ در ﺑﻮﺳﻨﯽ ﺑﻮدي و ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﯽ از وﺳﻂ ﺧﻮن و آﺗﺶ ﺑﺮﮔﺮدي و ﻣﺮا ﺑﺒﯿﻨﯽ.ﻣﺜﻞ آن ﭼﻬﺎر ﻣﺎه ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدي و ﻣﺎدرت ، آﻫﺴﺘﻪ ﺟﻠﻮﯾﺖ ﻣﯿﻤﺮد و ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﯽ از اﻣﯿﺪواري ﺑﺰﻧﯽ.ﭘﺲ درﺳﮑﻮت دﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﮑﺮدي... ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ در ﺳﮑﻮت دﻧﺒﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺮدم، و رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ي ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ.ﭼﻘﺪر ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﺳﺎده روي ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭘﺎرك ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ...ﻣﺜﻞ دو ﺑﭽﻪ دﺑﺴﺘﺎﻧﯽ.ﺑﯽ ﺧﺒﺮ از آﯾﻨﺪه.. ﻓﺮار ﮐﻨﯿﻢ؟ ﮐﺠﺎ ﻓﺮار ﮐﻨﯿﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎ زﻧﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﮐﻪ ادﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﺎردار اﺳﺖ... و ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎ ﭘﺪري ﻧﺎﺧﻮش ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز دارد...ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﻞ ﯾﺎ ﺑﻌﺪ از ﮐﻤﯿﺘﻪ ﻓﺮار ﻣﯿﮑﺮدﯾﻢ.ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ دﯾﺮ ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﯽ:ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﺑﺮوﯾﻢ.دﮐﺘﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ رﯾﺤﺎﻧﻪ را ﺑﺒﯿﻨﺪ.ﭼﻮن ﺑﺎ ﺗﻮ درددل ﮐﺮده، ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺗﻮ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﺎﺷﯽ. ﭼﻘﺪر ﺳﺎده ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ رﻓﺘﯿﻢ ﻋﻠﯽ. ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎن ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد.اﻧﮕﺎر ﭼﻬﻞ دزد ﺑﻐﺪاد ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯿﺰي ﮔﻢ ﻧﺸﺪه! ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻨﺪ ﺧﺎﻧﻪ و ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ي رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻧﮕﺮاﻧﺶ ﺑﻮدي.ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯽ.ﯾﮏ زن ﺑﯿﻤﺎر در اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﯽ ﻧﺸﺎﻧﯽ. روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪﻣﺖ. ﮔﻔﺘﻢ:ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ! ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﺖ را ﺑﺎ ﭘﺎرﭼﻪ اي ﺧﯿﺲ ﮐﺮدم... دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺘﯽ:ﭘﺪرت اﻻن ﺗﻮ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪه؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ اﻻن زن دارﯾﺪ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن. ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎ ﺑﺨﻮن.ﻧﺎﻣﻪ ﻣﭽﺎﻟﻪ اي را ﮐﻪ در دﺳﺘﺶ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد، ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﮔﺬاﺷﺖ.دﺳﺖ ﺧﻂ ﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ اي ﺑﻮد. اﻻن ﮐﻪ اﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ را ﻣﯿﺨﻮاﻧﯽ، ﻣﻦ از ﺗﻬﺮان رﻓﺘﻢ.ﺗﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﺮا دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﯽ.ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﯽ ﻣﺎدرت را راﺿﯽ ﻧﮕﻪ داري.اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ اﺳﺖ.وﮐﺎﻟﺘﺶ را از ﻣﺎدرت ﮔﺮﻓﺘﻪ ام...ﻣﻦ ﺑﺎردار ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺑﺎردار ﻧﻔﺮت ﺗﻮام!.آﻗﺎي ﻗﻬﺮﻣﺎن ! دارم ﺑﺎﻣﺮدي ازدواج ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮاي او ﭼﯿﺴﺘﺎ ﻫﺴﺘﻢ.ﻫﻤﺎﻧﻘﺪر دوﺳﺘﻢ دارد. ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ دو ﻧﻔﺮ ﭼﻪ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ!ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ اﺳﺖ و ﻣﺎدرت ﻧﮕﺮان آﯾﻨﺪه ﻣﻦ ﺑﻮد..ﻫﻤﻪ ي اﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ات را دوﺳﺖ دارم.ﺧﻮدش ﻃﻼﻗﻢ را از ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮد.اﮔﺮ ﺟﻠﻮي ﻣﺎدرت ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﺮدم ؛ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد.اﯾﻦ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺑﻮد.ﺳﻬﻢ دﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﮐﻨﯿﺰ در ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﮐﺎر ﮐﺮد.ﺑﻪ اﻣﯿﺪ واﻫﯽ اﯾﻨﮑﻪ روزي ﻋﺮوس ﺧﺎﻧﻪ اي ﺷﻮد ﮐﻪ از داﻣﺎدش ﺑﯿﺰار اﺳﺖ!راﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺴﺘﺎ ﮔﻔﺘﯽ ﺷﻐﻠﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟!ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ را ﮐﺸﺘﻪ اي؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﻨﮓ ﺗﻮ؛ ﺗﮏ ﺗﯿﺮاﻧﺪازي ﺗﻮﺳﺖ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﻫﻔﺪه ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺴﺮان ﻣﺤﻠﻪ را ﺗﺎ دم ﻣﺮگ زدي؛ و ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺣﺎﺟﯽ ﺗﻮ را دﯾﺪ و از ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ؟ﮔﻔﺘﯽ داﻧﺸﮕﺎه را ول ﮐﺮدي ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﯽ ؟...ﮔﻔﺘﯽ داﻧﺸﮕﺎه را ول ﮐﺮدي ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎز ﻋﺎدي ﻧﺒﻮدي.ﮔﻔﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ اﻻن ﺑﺎ ﺣﺎﺟﯽ ارﺗﺒﺎط داري و ﻫﺮ دﺳﺘﻮري ﺑﺪه، ﭼﻬﺎر دﺳﺖ و ﭘﺎ اﺟﺮا ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ اﻟﺘﻤﺎس ﻧﮑﺮدي ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ات را ﺑﺪﻫﺪ، ﻓﺮداﯾﺶ اﯾﻦ ﺑﯿﭽﺎره را ﻋﻘﺪ ﮐﻨﯽ و ﺑﺮوي.ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻗﻬﺮﻣﺎن؟ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻧﺎرﻧﺠﮏ ﺑﺴﺘﯽ و ﺗﺎ وﺳﻂ دﺷﻤﻦ رﻓﺘﯽ، واﮔﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد، اﻻن ﺣﺘﯽ ﺗﮑﻪ ﻫﺎي ﺑﺪﻧﺖ ﻫﻢ ﭘﯿﺪا ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ در ﻗﺒﺮ

ﺑﮕﺬارﻧﺪ؟ ﻣﺎدرت ارث ﭘﺪري ﻣﺮا ﺧﻮرد!ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺰرﮔﯽ را ﮐﻪ ﻓﺮوﺧﺘﯿﺪ، ﺑﯿﺸﺘﺮش ارث ﭘﺪري ﻣﻦ ﺑﻮد! اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮏ دﯾﮕﺮ ﻣﺎل ﻣﻦ اﺳﺖ.از اﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮم ، ﺳﯿﺎوش ﻃﺮف ﻫﺴﺘﯽ.دوﺳﺖ دوران ﻣﺪرﺳﻪ ات ﮐﻪ از ﻫﻤﺎن ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﻮد.ﻃﻼﻗﻢ و ﺣﻘﻢ را ازت ﻣﯿﮕﯿﺮد، و ﭼﯿﺴﺘﺎ ﺧﺎﻧﻢ، ﭼﻮن ﺷﻤﺎ ﻫﻢ اﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ را ﻣﯿﺨﻮاﻧﯽ، ﻣﯿﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن ﺟﻨﮓ ﻣﺎ ، ﺟﺮات ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري رﺳﻤﯽ از ﺧﺎﻧﻮاده ﺷﻤﺎ را ﻧﺪاﺷﺖ ؟ﭼﻮن ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ ﺟﻠﻮي ﭘﺪر و ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺗﻮ ﮐﻢ ﺑﯿﺎورد! ﺧﻮاﻫﺮاﻧﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻣﯿﮑﻨﻢ، روز ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻠﺘﺶ را از ﺟﯿﺒﺶ درآورد!ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺮ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﻮد و ﭘﺪرت را ﺑﮑﺸﺪ! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ زدن و ﮐﺸﺘﻦ ﻋﺎدت ﮐﺮده، ﺗﻮ راﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ.ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺖ راﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ.ﻣﻦ ﻓﺮارﮐﺮدم،وﮔﺮﻧﻪ ﻣﺮاﻫﻢ ﻣﯿﮑﺸﺖ! ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﻏﺬا و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻮﻟﺶ زدم ﺗﺎ ﺑﺮاي ﻓﺮار و ﺑﺮدن اﺳﻨﺎد ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺎده ﺷﻮم...او ﺣﻮاﺳﺶ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﯿﺴﺖ! ﮐﺪام ﻋﻤﻠﯿﺎت دﻧﯿﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﮐﻪ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ !ﻣﺮاﻗﺐ ﺧﻮدت ﺑﺎش ﺧﻮاﻫﺮ!ﻋﺎﺷﻖ ﻗﻬﺮﻣﺎن دﯾﻮاﻧﻪ اي ﺷﺪه اي!رﯾﺤﺎﻧﻪ..... ﺳﮑﻮﺗﯽ در اﺗﺎق ﺑﺮﻗﺮارﺷﺪ.ﻋﻠﯽ از ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ،ﻓﺮدا ﻣﯿﺎم ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري.ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮم دﻧﺒﺎل ﻃﻼﻗﺶ.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎن و ﺣﺎل ﺑﺪ ﻋﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم.... ﻫﺮﮔﺰ او را ﭼﻨﯿﻦ وﯾﺮان ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم !..... ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در رﻓﺘﻢ.ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺳﺠﺪه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ، اﻣﺸﺐ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﻤﻮن وﮔﺮﻧﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮم...

پارت بیست و‌هشتم

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

17 Oct, 16:57


رﯾﺤﺎﻧﻪ دردﻓﺘﺮﻣﺠﻠﻪ ﻣﻌﺬب ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ راﺣﺖ ﺑﺎش.زﯾﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮔﻮد اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.ﺑﺮاﯾﺶ ﭼﺎي رﯾﺨﺘﻢ.ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿﺪ.ﻗﻄﺮات اﺷﮑﺶ در اﺳﺘﮑﺎن ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.ﭼﺎي ﺑﺎ اﺷﮏ رﯾﺤﺎﻧﻪ! ﮔﻔﺖ:ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﻤﺎﺳﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ:ﻧﻪ.ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺗﻮ دوران ﺳﻮﮔﻮاري ﻣﺰاﺣﻢ ﺑﺸﻢ. ﮔﻔﺖ:ﯾﻪ ﮐﺎري ﺑﮑﻨﯿﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﯿﺴﺘﺎ.زده ﺑﻪ ﺳﺮش!ﻫﻤﻪ ش ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺪاﺧﻼﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺷﺒﺎ ﻣﯿﺮه ﺗﻮ اﻧﺒﺎر ﻣﯿﺨﻮاﺑﻪ.درم ﻗﻔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻪ،اﻧﮕﺎر ﻣﻦ ﻫﯿﻮﻻم!ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻏﺬا ﻣﯿﭙﺰم ﻧﻤﯿﺨﻮره.ﻣﯿﮕﻪ ﺳﯿﺮم.از ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ.ﺷﺒﻢ زود ﻣﯿﺨﻮاﺑﻪ.اﺻﻼ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻪ! ﮔﻔﺘﻢ:ﺣﺮﻓﺘﻮن ﺷﺪه؟ ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ! ﺣﺲ ﮐﺮدم رﯾﺤﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰي را ﭘﻨﻬﺎن ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ زﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ اﮔﻪ ﺟﻮاب ﺑﺪه.ﻋﻠﯽ ﺟﻮاب داد.ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮد: - ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ - ﺳﺮ ﮐﺎر.ﭼﻄﻮر؟ﻧﺨﻮاﺳﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺪت.. ﮔﻔﺖ:اﯾﻦ ﻋﻘﺪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﺗﻮ ﺑﻮد! ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎدرت ﺑﻮدﻋﻠﯽ.ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدي!آرزوش ﺑﻮد.دﯾﺪي ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﯿﻐﻪ راﺿﯽ ﻧﺸﺪ.ﮔﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ اﺳﻤﺎﺗﻮن ﺑﺮه ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﺗﺎ ﻧﻔﺲ آﺧﺮو راﺣﺖ ﺑﮑﺸﻪ.ﺣﺎﻻ ﻣﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪه؟رﯾﺤﺎﻧﻪ اوﻣﺪه ﺑﻮد اﯾﻨﺠﺎ. ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮاي ﭼﯽ؟

- ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺤﻠﺶ ﻧﻤﯿﺬاري. ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﻫﻤﻮن ﭘﺎرك ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺎﯾﺪﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ دﯾﮕﻪ! ﺗﺮﺳﯿﺪم.در ﺻﺪاﯾﺶ آژﯾﺮ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪم.ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ از ﺑﻤﺒﺎران. زودﺗﺮ از ﻣﻦ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد.ﺧﺪاﯾﺎ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل از دور ﮐﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺶ، ﻗﻠﺒﻢ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﺑﯿﺘﺎﺑﯽ ﻣﯿﮑﺮد.ﻋﻠﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻧﺒﻮد. ﮔﻔﺖ:اﯾﻦ دﯾﻮوﻧﻪ ﺳﺖ!ﻣﯿﺨﻮام ﻗﻠﺒﺸﻮ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ.ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ! ﺣﺎﻣﻠﻪ ام! ﻓﻘﻂ ﺻﺪاي ﮐﻼﻏﻬﺎ ﺑﻮدو رﯾﺰش ﺑﺮﮔﻬﺎ. ﮔﻔﺘﻢ:ﻫﻤﻪ ش ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺳﺖ! ﮔﻔﺖ؛ﺑﻪ ﺧﺪا ﺣﺘﯽ دﺳﺘﺸﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ!ﻣﺎ از ﺑﭽﻪ ﮔﯽ از ﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﻮن ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.ﺷﺎﯾﺪ رو ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎدرﺣﺴﺎدت ﻣﯿﮑﺮدﯾﻢ.اﮔﻪ ﻣﺎدر اﻧﻘﺪر اﺻﺮار ﻧﺪاﺷﺖ اﺳﻤﺎ ﺑﺮه ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ،ﯾﻪ ﻋﻘﺪ ﺻﻮري ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﯾﻢ.ﺗﻤﻮم! اﻣﺎ ﻣﺎدرم ﺣﺘﻤﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﻣﯿﺪوﻧﺴﺖ.ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ ﭼﯽ.ﯾﻪ رازﯾﻪ ﺑﯿﻦ ﺧﻮدﺷﻮن.ﻗﺴﻢ ﺑﻪ دل ﭘﺎﮐﺖ ﭼﯿﺴﺘﺎ، ﻣﻦ اﺻﻼ از ﻧﺰدﯾﮑﺸﻢ رد ﻧﺸﺪم.ﺣﺎﻣﻠﻪ؟ ﭼﻄﻮر ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ اي ﻓﻬﻤﯿﺪه؟دروغ ﻣﯿﮕﻪ! - ﭼﺮا ﻧﻤﯿﺮﯾﺪ دﮐﺘﺮ؟ - ﻧﻤﯿﺎد! ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮاي ﺑﭽﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﺮي ﺑﺎ اون زﻧﻪ؟ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ وﺻﯿﺖ ﻣﺎدرت ﺑﻮدم.اﺷﺘﺒﺎه ﮐﺮدﯾﻢ ﭼﯿﺴﺘﺎ.ﻫﺮ دوﻣﻮن!ﻣﻦ اون ﺷﺐ ﮔﯿﺞ ﺑﻮدم! ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺣﺮف ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ،ﺟﯿﻎ ﻣﯿﮑﺸﻪ.ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﻮ ﻧﻤﯿﻨﺪازم. ﮔﻔﺘﻢ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﺮه ﭘﯿﺶ ﭘﺪرم؟ ﮔﻔﺖ از اﯾﻦ دﺧﺘﺮﻫﯿﭽﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ.ﻓﻘﻂ ﯾﻪ راه دارﯾﻢ.ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮار ﮐﻨﯿﻢ!ﻫﻤﻪ ﺟﻮره ﭘﺎت ﻫﺴﺘﻢ.از ﻣﺮز ﮐﻪ رد ﺷﺪﯾﻢ، ﻏﯿﺎﺑﯽ ﻃﻼﻗﺶ ﻣﯿﺪم.ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﻣﺎل اون. ﮔﻔﺘﻢ اﻣﺎ ﺧﺪا رو ﺧﻮش ﻧﻤﯿﺎد.ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻫﺴﺖ.
ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﯾﻀﻪ!از ﺑﭽﮕﯿﺶ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻮد.ﻣﺎدرم دوﺳﺶ داﺷﺖ ﭼﻮن ﺧﻮدﺷﻮ ﺗﻮ ﻏﺮق ﺷﺪن ﺧﻮاﻫﺮش ﺗﻮ درﯾﺎ ﻣﻘﺼﺮ ﻣﯿﺪوﻧﺴﺖ.ﻣﻦ ﺑﺶ دﺳﺖ ﻧﺰدم.ﺑﺎور ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ؟ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎن ﻋﺴﻠﯽ وﺷﻔﺎﻓﺶ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم.ﺑﻪ اوﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ.زاﻧﻮ زد. - ﺗﻘﺎص ﭼﯿﻮ ﭘﺲ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﭼﯿﺴﺘﺎ؟ﭼﯿﻮ؟ﻣﯿﻠﺮزﯾﺪ.ﺑﺎد ﻣﯿﻮزﯾﺪ.دﺳﺘﻢ را رﻫﺎ ﻧﻤﯿﮑﺮد.ﻣﺜﻞ دﺳﺖ ﯾﮏ ﮐﻮدك.


پارت بیست و هفتم

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

17 Oct, 16:54


ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ،ﻧﺰدﯾﮏ ﺳﺤﺮرﻓﺖ.در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ دﺳﺖ رﻧﺠﻮرش در دﺳﺖ ﻋﻠﯽ ﺑﻮد و آراﻣﺸﯽ در ﺻﻮرﺗﺶ.ﻫﺮﮔﺰ از ﮐﺎري ﮐﻪ ﮐﺮدم ﭘﺸﯿﻤﺎن ﻧﯿﺴﺘﻢ.دﯾﺪن ﭼﻬﺮه آرام آن زن،ﺑﻪ وﻗﺖ آﺧﺮﯾﻦ ﺳﻔﺮ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺮا آرام ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﻣﺮاﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎري و ﻣﺴﺠﺪ اﻧﮕﺎر در ﺧﻮاب ﮔﺬﺷﺖ.ﻋﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯿﮑﺮد.ﻓﻘﻂ ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﺧﯿﺮه ﺑﻮد.ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻨﮕﯽ در دروﻧﺶ اﺳﺖ.ﺟﺰ ازدواج ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺑﺎ رﯾﺤﺎﻧﻪ، ﻫﯿﭽﮑﺪام ازآرزوﻫﺎي ﻣﺎدرش را ﺑﺮآورده ﻧﮑﺮده ﺑﻮد.ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎدر، اﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ دور از او. ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﻋﻠﯽ ﺟﺎن !ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﻮد. ﺣﯿﻒ ﮐﻪ دورش ﺷﻠﻮغ ﺑﻮد و ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ.آرزو ﻣﯿﮑﺮدم ﺳﺮش را روي ﺷﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﺬارد و ﯾﮏ دل ﺳﯿﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺪ.اﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺳﺎﮐﺖ و ﺳﺮﺑﻪ زﯾﺮﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﺮاﺳﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ اﺗﺎق ﻣﺎدرش رﻓﺘﻢ.ﻫﻨﻮز ﺑﻮي ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺪاد.ﻫﻤﺎن اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮑﯽ در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎدر ﺷﻮﻫﺮ، ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻋﻘﺪ و ﻗﺒﻞ از ﺧﺮﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮدﺷﺎن، ﻣﺪﺗﻬﺎ در آن ﻣﺎدري ﮐﺮده ﺑﻮد.ﺟﺎي ﺳﺮش ﻫﻨﻮز روي ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻮد.ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﺎر ﻣﻮي ﻃﻼﯾﯽ.ﻧﻤﯿﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﮔﺮﯾﻪ ام ﮔﺮﻓﺖ.ﺑﺎﻟﺶ را ﺑﻪ دﻫﺎﻧﻢ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪم ﮐﺴﯽ ﺻﺪاي ﮔﺮﯾﻪ ام را ﻧﺸﻨﻮد. وﻗﺖ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮد.ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ.ﻧﺎﮔﻬﺎن دﺳﺖ ﻋﻠﯽ را روي ﺷﺎﻧﻪ ام اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم. ﮔﻔﺖ:ﺧﻮاﺳﺘﯽ از دﺳﺘﻢ راﺣﺖ ﺷﯽ؟ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺤﺮﻣﯿﺘﻮ ﺑﺎﻃﻞ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﮔﻔﺘﻢ؛ ﻋﻠﯽ ﺟﺎن، ﭘﺪرم ﻣﯿﮕﻪ اﮔﻪ ﮐﺴﯽ اﻫﻠﯽ دﻟﺖ ﺑﺸﻪ،ﺑﺎﯾﻪ ﺻﯿﻐﻪ زﺑﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ،ﻧﻪ ﻣﯿﺮه.ﻣﺎ ﻋﻘﺪرﺳﻤﯽ ﻧﺒﻮدﯾﻢ.ﻓﺮدا ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﻫﺰارﺗﺎ ﺣﺮف درﻣﯿﺎوردن!ﻣﻦ ﻣﻌﻨﯽ زن اول و دوﻣﻮ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ.اﺻﻼﮐﯽ زﻧﺖ ﺑﻮدم؟ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮدم،ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ.اﮔﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ اﯾﻦ ﺣﺴﻮ داري، اون
ﺻﯿﻐﻪ ﺟﺎرﯾﻪ،ﺑﺮاي اﺑﺪ!ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ زﺑﻮن، ﮐﻪ ﺗﻮ دﻟﻤﻮن...ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﻢ وﻗﺖ اﺣﺘﯿﺎج داري.ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ اون ﺗﻌﻬﺪ ﻣﻌﺬﺑﺖ ﮐﻨﻪ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ روح ﻣﺎدرت آروﻣﻪ،ﻣﻦ و ﺗﻮ ﻫﻢ آروم ﻣﯿﺸﯿﻢ. ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮي ﺧﻮدش را ﺑﮕﯿﺮد،ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺷﮑﺴﺖ.ﺳﺮش را روي ﺗﺨﺖ ﻣﺎدرش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ از ﻫﻖ ﻫﻖ ﺗﮑﺎن ﻣﯿﺨﻮرد.اﻧﮕﺎر ﺗﻤﺎم اﺷﮑﻬﺎي دﻧﯿﺎ را ﺑﺮاي اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮده ﺑﻮد. دو ﺑﺎر دﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ رﻓﺖ،ﺟﻠﻮي ﺧﻮدم را ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﮐﺴﯽ ﺑﺎﯾﺪ آراﻣﺶ ﻣﯿﮑﺮد.دﺳﺘﻢ را روي دﺳﺘﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﮔﻔﺘﻢ:ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﻋﻠﯽ.ﻫﺮ ﭼﻘﺪر ﻣﯿﺨﻮاي!ﻣﻦ ﮐﻨﺎرﺗﻢ. دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺖ.اﻧﮕﺎر دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺖ رﻫﺎ ﮐﻨﺪ.دﺳﺘﻢ از اﺷﮑﺶ ﺧﯿﺲ ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:ﻋﻤﻞ ﻗﻠﺒﺶ ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﻪ، ﻃﻼﻗﺶ ﻣﯿﺪم.ﺑﺮاش ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻧﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮم.ﺧﻮدم ﺷﻮﻫﺮش ﻣﯿﺪم.ﻓﻘﻂ ﺑﻢ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﮐﻦ.ﺗﻨﻬﺎم ﻧﺬار!ﺑﺪون ﺗﻮ دﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮم. دﺳﺘﺶ را ﻓﺸﺮدم.ﻫﺴﺘﻢ ﻋﻠﯽ! درﺑﺎز ﺷﺪ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ آژاﻧﺲ زﻧﮓ زدم ﺷﻤﺎ رو ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ.ﺧﯿﻠﯽ زﺣﻤﺘﺘﻮن دادﯾﻢ. ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﻧﺎﻫﺎر ﺑﻤﻮن ﮔﻔﺘﻢ:ﻧﻪ.ﭘﺪرم ﯾﻪ ﮐﻢ ﻧﺎﺧﻮﺷﻪ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺳﺖ.ﻣﺮﺳﯽ رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎن و رﻓﺘﻢ. در ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮدم.راﻧﻨﺪه ﺟﻌﺒﻪ دﺳﺘﻤﺎل را ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﮔﻔﺖ ﺧﺪا ﺑﺖ ﺻﺒﺮ ﺑﺪه ﺧﻮاﻫﺮ. ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺒﺮي از ﻋﻠﯽ ﻧﺒﻮد،ﺗﺎرﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﻪ دﯾﺪﻧﻢ آﻣﺪﺑﺎ ﺣﺎل زار.

پارت بیست و‌ ششم

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

16 Oct, 23:25


تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟
یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ‌هاش توی ذهنت بمونه
تک تک پلان‌هاش جلوی چشمت باشن،
تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت می‌ندازه،
کتاب ببینی یاد نحوه‌ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش
حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش!
شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم،
درست از اون لحظه که کلمه‌ی پایان روی صفحه نقش می‌بنده فکر و خیال تو شروع میشه،
رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پر تنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود،
من با تک تک مویرگ‌های چشمم نگاهش می‌کردم
وقتی حرف می‌زد با تمام سلول‌های بدنم صداشو گوش می‌دادم،
یه سوپر مارکت سر کوچه‌ی خوابگاهمون بود که فروشنده‌ی خیلی فضولی داشت،
اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه‌ی خندیدنش چیزی نمی‌دونست.
یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم،
گفت این تیکه کلام خنده‌دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟ یهو خندم گرفت
از زیر عینک نگاهم کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که،
بازیگر شدی ناقلا؟ توی نقشت فرو رفتی هان؟
همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه،
توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم،
خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم،
تو نقش پر نقش و نگار چشم‌هاش که از وقتی با دلشوره نگاهم می‌کرد
من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون...
حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم،
همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم می‌کنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف می‌زدم چشم از چشمم برنمی‌داشت،
می‌تونستم فکرش رو بخونم
وقتی اون مدلی زل می‌زد بهم داشت به این فکر می‌کرد که این پسره دیوونست،
توام فکر میکنی من دیوونه‌ام؟

از کتابِ
رازِ رُخشید برملا شد

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

15 Oct, 17:47


تا ندیده بودمش خیال میکردم همه چیز تو زندگیش خوبه اما وقتی دیدمش فهمیدم که سالهای زیادِ دوریمون مصادف شده با کلی اتفاق !
زانوهاشو تکیه گاه آرنجش کرد، به جلو خم شد و گفت: از من میشنوی هیچوقت ازدواج نکن، فکر کن تو یه پرنده ای و ازدواج دقیقا قفسه، حالا تو هی باید به صاحب قفس اصرار کنی که این در کوفتی رو باز کنه تا تو پرواز کنی... میفهمی چی میگم؟
میفهمیدم، اطرافم کم ندیده بودم آدمایی که این حرفارو میزدن!
دوباره ادامه داد: من اگه عقل الانمو داشتم ازدواج نمیکردم، مهمتر از اون بچه دار نمیشدم! روزای اول همه چی فرق داشت اما حالا که چندسال گذشته از اون عشق و علاقه واقعا دیگه هیچی نمونده، میبینه چقدر داریم از هم دور میشیم و برای این دوری هیچ کاری نمیکنه! بدتر ازین میشه بنظرت؟
با خودم فکر کردم بدتر از اینم میشه ولی چیزی نگفتم و گذاشتم خودش ادامه بده: احساس میکنم اگه بمونم یه روزی تو ۶۰ سالگی وقتی دیگه طراوت الانو ندارم پشیمون میشم و دیگه فرصت جبران نیست، دیگه من میمونم و یه دنیا حسرت! بنظرت باید جداشم؟!
نمیدونستم چی باید بگم تصمیم جدایی تصمیم ساده ای برای یک زن نبود اما گفتم: تو جامعه مردسالار ما، زنی که جدا میشه آسایش نداره، هرچی بشه انگشت اتهام به سمتش دراز میکنن و هزارتا حرف و حدیث ممکنه براش دربیارن ولی این دلیل نمیشه که یه زن بترسه از اینکه خودشو نجات بده پس اول تلاشتو بکن بعدش اگه نشد ...
نذاشت حرفمو ادامه بدم "دیگه حتی از تلاش کردن برای مردی که آرزوها و انگیزمو کشته و روحمو بیمار کرده خسته ام"
کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم و گفتم "جایی از دنیا داریم زندگی میکنیم که اکثر مردهاش خودشون رو صاحب مادر و خواهر و همسرشون میدونن، تو همچین جامعه ای زن‌هایی زیادی هستن که چون پشتوانه ای برای جدایی ندارن تو زندگی موندن و دارن پرپر میشن و عمرشون داره میگذره، از ترس خانواده، از ترس دوست و آشنا، از ترس همکار و فلان و فلان! ولی به هرحال باید از یجایی به بعد یاد بگیریم که تنهایی هم میشه زندگی کرد و قوی بود، فکر می‌کنم هممون واسه اینکه این شرایط رو حداقل برای زن های آینده تغییر بدیم مسئولیم... "
به یه نقطه خیره شد و گفت "ولی اگه عقل الانمو داشتم ازدواج نمیکردم که حالا وسط همچین بحرانی گیر کنم "
به همون نقطه خیره شدم و گفتم " نمیدونم ازدواج نکردن هم تصمیم خوبیه یا نه ولی آدم به عشق نیاز داره "
گفت" درست میگی"
بهم لبخند زد بهش لبخند زدم !
‌.

ازدواج

boufe koor🤍
...

Romantic text.boufe koor

14 Oct, 17:39


دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ رﯾﺤﺎﻧﻪ را درآﻏﻮش ﺑﮕﯿﺮم.ﺑﻪ ﻧﻈﺮم او ﻫﻢ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﺑﻮد! ﻋﻠﯽ آﻣﺪ:دﮐﺘﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﻣﺎن ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﻪ. ﺑﻪ دﯾﻮار ﺗﮑﯿﻪ داد.ﺣﺲ ﮐﺮدم در ﺣﺎل اﻓﺘﺎدن اﺳﺖ.ﺧﻮاﺳﺘﻢ دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮم ﮐﻪ ﻧﯿﻔﺘﺪ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺮاﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺖ. ﮔﻔﺖ:ﻋﻠﯽ آﻗﺎﺧﻮدت ﻣﯿﺪوﻧﯽ ﻣﺎدرت ﻋﺎﺷﻘﺘﻪ.ﺣﺎﻻ ﮐﻪ داره ﻣﯿﺮه، ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ از ﮐﻨﺎرش ﺟﺪا ﻧﺸﻮ!ﺑﺬار دﺳﺘﺶ ﺗﻮ دﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ و ﺑﺮه. ﻋﻠﯽ ﺑﺎ درﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد.ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﻨﯿﻦ ﯾﺎﺳﯽ را در ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم. ﻓﮑﺮي ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ رﺳﯿﺪ.ﺷﺎﯾﺪ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺑﻮد.اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﮑﺮي ﺑﻮد ﮐﻪ ذﻫﻨﻢ را اﺷﻐﺎل ﮐﺮده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻨﻬﺎ آرزوي ﻣﺎدرت، دﯾﺪن ﻋﻘﺪ ﭘﺴﺮﺷﻪ.اﯾﻨﺠﻮري راﺣﺖ ﻣﯿﺮه.ﭘﺲ ﻣﻌﻄﻞ ﭼﯽ ﻫﺴﺘﯿﻦ؟ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.ﭘﺲ ﯾﻪ ﻋﺎﻗﺪ ﺧﺒﺮ ﮐﻨﯿﻦ! ﻋﻠﯽ و رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻃﻮري ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﮐﻪ اﻧﮕﺎر دﯾﻮاﻧﻪ ﺷﺪه ام! ﮔﻔﺘﻢ،ﺣﺴﺸﻮ ﻣﯿﺪوﻧﻢ.ﻣﺎدرت ﻋﺬاب ﻣﯿﮑﺸﻪ اﮔﻪ اﯾﻨﺠﻮري ﺑﺮه!ﺷﻤﺎ دو ﺗﺎ اﻣﺸﺐ، ﯾﻪ ﻋﻘﺪ ﺻﻮري ﮐﻨﯿﻦ! ﻓﻘﻂ دﺳﺘﺘﻮﻧﻮ ﺗﻮ دﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﺒﯿﻨﻪ.ﯾﻪ ﻋﺎﻗﺪ و ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﯿﺨﻮاﯾﻢ.ﯾﮑﯿﺶ آﻗﺎي دﮐﺘﺮ.ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮم از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎﺑﯿﺎرﯾﻦ! زود ﺑﺎﺷﯿﻦ! ﺻﺪاي ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪن ﺳﺨﺖ ﻣﺎدرش را ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﯾﻢ.داﺷﺖ ﻣﺒﺎرزه ﻣﯿﮑﺮد.ﺧﻮدش ﻧﺨﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮداﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي آﺧﺮ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺮود.ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ در ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻤﯿﺮد.ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻘﻠﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﻣﺎل ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﺶ ﺑﻮد.ﻫﻤﺎن ﺟﺎﮐﻪ ﻣﺎدرش ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد.ﻋﻠﯽ را ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪه و ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آورده ﺑﻮد.دﮐﺘﺮ ﺣﺮف ﻣﺮا ﺗﺎﯾﯿﺪﮐﺮد.ﻋﻠﯽ ورﯾﺤﺎﻧﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.دﻧﺒﺎل ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎن دوﯾﺪﻧﺪ.دﮐﺘﺮ
ﺑﻪ دوﺳﺖ ﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﻗﺪ ﺑﻮدزﻧﮓ زد.ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮑﺎري ﻧﺪاﺷﺘﻢ.ﺟﺰ ﺷﻤﺮدن ﻧﻔﺴﻬﺎي زن زﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ را ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آورده ﺑﻮد. از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﻘﺪ ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه، ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ راﻧﺒﺮد.ﻋﻠﯽ داﺷﺖ وﺿﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ.در دﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺎز ﺑﻮد.درآﯾﻨﻪ، ﻣﺮا دﯾﺪ.ﺧﻮاﺳﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﺪ.ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ.ﺑﻐﺾ اﻣﺎﻧﺶ ﻧﺪاد. ﻧﻤﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ در آﻏﻮﺷﺶ ﺑﮕﯿﺮم.آن ﻟﺤﻈﻪ ﻧﻪ! ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ:ﻗﻮي ﺑﺎش ﻗﻬﺮﻣﺎن!ﺧﻮدت ﯾﻪ روزﮔﻔﺘﯽ اﮔﻪ ﻗﺮاره ﺑﺎزي ﮐﻨﯽ،ﺧﻮب ﺑﺎزي ﮐﻦ!ﻣﻦ ﮐﻨﺎرﺗﻢ.ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﮏ اﻟﻬﯽ ﻣﻨﯽ. ﮔﻔﺖ:ﺑﺮات ﭼﯿﮑﺎر ﮐﺮدم؟ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺗﻨﻮرﺑﻤﻮﻧﯽ! ﮔﻔﺘﻢ اﮔﻪ ﻣﺎه ﭘﺒﺸﻮﻧﯽ دودي ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻪ،ﻣﯿﺪوﻧﻪ ﭘﻬﻠﻮوﻧﺶ ﺑﻼﺧﺮه ﻣﯿﺎد.ﺑﺬار ﻣﺎدرت ﺑﺎدل آروم ﺑﺮه. ﮔﻔﺖ، ﻣﯿﺪوﻧﯿﮑﻪ ﻣﯿﺎم! ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﻮﻫﺎي ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ اي! دﺳﺘﻢ را زﯾﺮ آب ﺑﺮدم و ﮔﻨﺪﻣﺰارﻃﻼرا ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮدم.ﺣﺲ ﻣﺎدري را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮش را ﺑﻪ ﺣﺠﻠﻪ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺎد. آن ﻟﺤﻈﻪ،ﻋﻠﯽ ﺧﻮد ﻋﺸﻖ ﺑﻮد.ﭘﺪرم ﺑﻮد،ﺑﺮادرم،ﻣﻌﺸﻮﻗﻢ، ﺣﺘﯽ ﭘﺴﺮم ﺑﻮد. دﺳﺘﻢ را ﺑﻮﺳﯿﺪو ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ اش را روي دﺳﺘﻢ ﮔﺬاﺷﺖ.ﻫﺮ دو ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﺎﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ دﯾﮕﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮم ﻧﺨﻮاﻫﯿﻢ ﺑﻮد.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﺎدر ﺳﻔﯿﺪش رﺳﯿﺪ.ﻋﻠﯽ دﺳﺘﻢ را ﻓﺸﺮد و رﻓﺖ. ﻫﻤﻪ دراﺗﺎق ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ..ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺑﯿﺮون ﺑﻮدم.ﺻﺪاي ﻋﺎﻗﺪ..دوﺷﯿﺰه ﻣﮑﺮﻣﻪ آﯾﺎوﮐﯿﻠﻢ..رﯾﺤﺎﻧﻪ ﺑﻠﻪ راﮔﻔﺖ.ﻋﻠﯽ ﻫﻢ..ﺻﺪاي ﺗﺒﺮﯾﮏ..ﺣﺲ ﮐﺮدم در ﺗﻨﻮرم.ﻣﯿﺴﻮزم.ﻧﻔﺲ!...

پارت بیست و‌پنجم

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

14 Oct, 17:37


ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎدت داﺷﺖ.ﺟﻨﮓ، ﺑﻤﺒﺎران، ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران، ﺳﺮﻣﺎ؛ ﺳﻬﯿﻪ ﺑﻨﺪي ﻧﻔﺖ وﺧﻮراﮐﯽ، ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ، ﻗﻄﻊ ﮔﺎز، ﺗﺮس و ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ..ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻧﻪ ﺷﻨﯿﺪن ﻋﺎدت داﺷﺖ.اﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺟﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎرﺗﻬﺎﯾﻢ را ﺑﺎزي ﻣﯿﮑﺮدم و ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺒﺎﺧﺘﻢ.ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺰرﮔﺎﻧﺶ ﻋﺎدت داﺷﺖ و ﻧﺴﻞ ﻣﻦ ﺟﻨﮕﯿﺪن را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻤﯿﺮي،ﺑﺎﯾﺪ اول ﺟﻨﮕﯿﺪه ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ! ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﻠﻨﮓ وﺣﺸﯽ ﺷﺪ. - ﻣﮕﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟از ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ دﯾﺪت،داره ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﻧﻤﯿﺨﻮام ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺒﯿﻦ ﻋﻠﯽ.ﺳﻪ ﺳﺎل ﺗﻮ ﺑﯿﺨﺒﺮي ﻣﻨﺘﻈﺮت ﻣﻮﻧﺪم.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ام اﻣﯿﺪﻣﻮ از دﺳﺖ ﻧﺪادم.ﻫﻤﯿﻦ اﻣﯿﺪ ﻣﻨﻮ زﻧﺪه ﻧﮕﻪ داﺷﺖ.اﺗﻔﺎﻗﺎي زﯾﺎدي اﯾﻨﺠﺎ اﻓﺘﺎد.ﻣﻦ از ﻃﺮف زوزﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮاي ﮔﺰارش ﮐﺘﺎب رﻓﺘﻢ اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ.ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ اوﻧﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﻢ.اﻣﺎ ﻧﻤﻮﻧﺪم.ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ اﯾﻦ ﺟﺎم و ﻣﺮﯾﺪ ﻣﺮدا و زﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮاﯾﻦ ﺧﺎك ﺟﻨﮕﯿﺪن.اﺳﺘﺎدم ﺑﺮام ﺑﻮرس ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﮔﺮﻓﺖ.ﻧﺮﻓﺘﻢ.ﻣﺮداي زﯾﺎدي اوﻣﺪن و رﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﭘﺪرم آرزو داﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﻮن ازدواج ﮐﻨﻢ.آدم ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد.ﺻﺒﺮ ﮐﺮدم.ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺘﻢ:آدم دﻟﺶ ﮐﻪ دروازه ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﻪ ﻋﺪه آدم ﺑﯿﺎن و ﺑﺮن.ﻣﻦ اﯾﻦ دروازه رو ﺑﻪ اﺳﻢ ﻋﻠﯽ ﮐﺮدم.ﮐﺴﯽ رو ﺑﻪ زور ﺗﻮش راه ﻧﺪه! ﮔﻔﺖ.اﮔﻪ ﻧﯿﺎد،اﮔﻪ ﻧﺨﻮاد،اﮔﻪ ﻋﻮض ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻪ!ﮔﻪ اوﻧﯽ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺗﻮي ﻧﻮﺟﻮﻧﯿﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮدي؟ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺬار ﺑﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﻪ،ﺑﻌﺪ!
ﺣﺎﻻ ﻋﻠﯽ وﻗﺘﺸﻪ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ.ﺗﻮ ﮐﻪ ﺷﮑﻨﺠﻪ و ﺟﻨﮕﻮ دووم آوردي، ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﻣﺎدرﺗﻮ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯿﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ.ﻫﯿﭻ ﻣﺎدري ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺷﻮ ﻧﻤﯿﺨﻮاد!اﯾﻨﺠﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻦ.ﻣﻦ، ﺗﻮ،رﯾﺤﺎﻧﻪ!ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ ﯾﺎ ﺑﺬار ﻣﻦ ﺑﮕﻢ! ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ:ﺳﻮار ﺷﻮ!ﺧﻮدت ﺑﺶ ﺑﮕﻮ!دوﺳﺖ دارم ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻪ ﺟﻮاﺑﯽ ﻣﯿﺪه. ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ ﺑﺮاي ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺠﻨﮕﯽ؟ﺑﺮاي ﻫﻤﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪي؟ﺑﺮاي ﻣﻦ ﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮاي ﺗﻮﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﯿﺠﻨﮕﻢ.اﻣﺎﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﻣﺎدري ﮐﻪ داره ﻣﯿﻤﯿﺮه،ﻧﻪ!ﺑﺪون ﮐﻨﺎرت واﯾﻤﯿﺴﻢ.ﺑﻬﻢ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻦ.اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺸﻮ ﺑﺪ ﻧﮑﻦ.ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن رﺳﯿﺪﯾﻢ.اول رﯾﺤﺎﻧﻪ را دﯾﺪم. ﻣﻮدﺑﺎﻧﻪ ﺳﻼم ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:ﺧﺎﻧﻢ ﺟﺎن ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ.دﮐﺘﺮ اوﻣﺪه. ﻋﻠﯽ ﺳﺮاﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ اﺗﺎق ﻣﺎدرش دوﯾﺪ.رﯾﺤﺎﻧﻪ ﻣﻌﺬب ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:ﻣﯿﺪوﻧﻢ ﭼﯽ ﺷﺪه.ﺑﺘﻮن ﺣﻖ ﻣﯿﺪم.ﻧﻤﯿﺨﻮام زن ﻣﺮدي ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﻓﮑﺮ ﯾﻪ زن دﯾﮕﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ!ﻣﺎدرم زود ﻣﺮد.ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺰرگ ﮐﺮد.ﻣﻦ و ﻋﻠﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮاﻫﺮ و ﺑﺮادر ﺑﺰرگ ﺷﺪﯾﻢ.ﺟﻮر دﯾﮕﻪ اي ﺑﺶ ﻧﮕﺎه ﻧﮑﺮدم.ﺧﺎﻟﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮاﻫﺮش ﺑﻮد.ﺧﯿﻠﯽ دﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮاد ﺑﺎ ﻋﺮوس ﮐﺮدن دﺧﺘﺮش،اﯾﻨﻮ ﺑﺶ ﻧﺸﻮن ﺑﺪه.اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻗﻠﺒﯽ دارم.ﺑﭽﻪ دار ﻧﻤﯿﺸﻢ.ﺧﺎﻟﻪ ﻣﯿﺪوﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ:ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺳﻮال!ﻋﺎﺷﻖ ﻋﻠﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﻣﺎ دو ﺗﺎ زﻧﯿﻢ راﺳﺖ ﺑﮕﻮ!ﺗﻮ ﻣﯿﺪوﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﺗﺎ ﮐﺠﺎ رﻓﺘﻢ.ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ راﺳﺘﺶ ﻧﻪ!ﻋﻠﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ دور ﺑﻮده.ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ.ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ دﻟﻢ ﺑﺮاش ﺗﻨﮓ ﻧﺸﺪ.ﻣﺎ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﻧﺪارﯾﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ.ﻫﯿﭽﯽ!

پارت بیست و‌چهارم

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

14 Oct, 04:16


محبوب من!
نمی‌دانم بعد از اینهمه ماه بی‌خبری می‌توانم تو را همچنان محبوب من خطاب کنم؟!
همانطور که نمی‌دانستم وسط بازار سعدالسلطنه رضا اِسپل اسمم را می‌خواهد چه کار!
خیره شدم به حروف انگلیسی اسمم که رضا زد توی گوشیش درست وسط کادر سایت ناسا و بعد هم توضیح داد که اسمم روی یک تراشه می‌رود مریخ.
من مریخش را نشنیدم چرا که یک آن تو حی و حاضر شدی. تکیه داده بودی به یکی از ستو‌ن‌های آجری حیاط. قرص ماه توی آسمانِ پشت سرت بالا آمده بود. صورتت توی تاریکی بود اما صدات را شنیدم که با اطمینان جوری که مو لای درزش نرود در جواب من که گفته بودم دلم می‌خواهد به ماه سفر کنم گفتی پس حتما میروی!
من به این احتمال غیر ممکن خندیده بودم آن وقت‌ها. همانطور که به حرف رضا خندیدم قبل از این که صاعقه‌ی خاطره بزند به سرم و وسط یکی از حیاط‌های سعدالسلطنه جلوی رضا که دستپاچه شده بود بزنم زیر گریه.
اگر بودی لابد اسکرین شات سایت ناسا را که اسمم را با فونت درشت در خودش داشت برایت می‌فرستادم و به تو که خدای فراموش کردن حرف‌ها و قول‌هات بودی آن مکالمه‌ی چند سال پیش را یادآوری می‌کردم.
اما تا تو از اینجا که منم هزار سال نوری فاصله است و از دست تلسکوپ رضا هم کاری برنمی‌آید.
من فکر می‌کنم آدم‌هایی که زمانی بارها و بارها به سمت ماه‌شان جهیده‌اند و زخمی و خاکی بر جا مانده‌اند گوشه قلبشان حفره‌ای دارند شبیه ماه، خاکستری و سرد که توان این را دارد به آنی با اشاره‌ای غلیان کند، نور بتاباند بر حسرت غریبشان و وسط شلوغ‌ترین بازارها به گریه‌شان بیندازد.
پس اگر هنوز از چشم‌هام می‌باری می‌توانم تو را محبوب من خطاب کنم.
همین!


boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

13 Oct, 02:56


صبح روز تولدش خودش را کشت.
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس  تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا می‌کند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی می‌کند.
باید چیزی را ترک می‌کرد. باید کوچ می‌کرد. خانه‌اش، کالبدش، جهانش باید عوض می‌شد.
درست شبیه درختی که ریشه‌هایش را از خاک پس می‌گیرد او هم‌ می‌خواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمی‌دانست.
اما باید چیزی را ترک می‌کرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض می‌شد. دنیا برایش شده بود رودخانه‌ی نیل و او نوزادی که می‌خواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقه‌ی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرف‌های دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدم‌ها از فراموش شدن بیشتر می‌ترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشم‌های سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از  دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسه‌ی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانه‌ای داشت.
حالا که رفته می‌فهمم بوسه‌اش بوسه‌ی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه می‌خندیدم بی‌خبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامه‌ی مرگش بوده‌ام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسب‌ها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسب‌ها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش می‌چرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش می‌شد.
برایش قصه‌ای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعه‌دار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسب‌ها که عاشق نمی‌شن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشم‌هایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشم‌های سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لب‌هایت را فراموش نکرده‌ام و زنی دیوانه با افکار  مالیخولیایی‌اش  هنوز  این طرف روی تراس طبقه‌ی هفدهم  هست که نه فراموشت می‌‌کند و نه از دوست داشتنت دست می‌کشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!

boufe koor🤍

Romantic text.boufe koor

11 Oct, 16:41


او آن ﺳﻮي ﻗﺒﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﻦ اﯾﻦ ﺳﻮي ﻗﺒﺮ.ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺎران ﻣﯿﺎﻣﺪ. ﮔﻔﺘﻢ:ﭼﺮا ﺗﻮ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاي ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻬﻤﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﯽ، ﺑﺎرون ﻣﯿﺎد؟ ﮔﻔﺖ،ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎي زﯾﺮ ﭼﺘﺮ ﻣﻦ! ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم.ﻫﻤﺎن ﭼﺘﺮ ﺳﯿﺎﻫﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ را ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ.ﺑﺎران، ﺑﻮي ﮔﻨﺪﻣﺰار در ﻗﺒﺮﺳﺘﺎن راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ:ﻫﻮس ﻧﺎن ﮐﺮدم.ﻫﻤﻪ ش ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻮﻫﺎي ﺗﻮﺳﺖ. ﮐﻤﯽ ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﺷﺪ.ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرد. ﮔﻔﺖ:ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ دﯾﺪﻣﺖ؛ ﭼﻘﺪر دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ دﺳﺘﺎﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮم ﺗﻮ دﺳﺘﻢ.ﺣﺴﺖ ﮐﻨﻢ.ﺟﻠﻮت زاﻧﻮ ﺑﺰﻧﻢ و ﻋﺬر ﺑﺨﻮام،ﮐﻪ ﭼﺮا زودﺗﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪم. ﮔﻔﺘﻢ؛ ﺧﺐ ﻣﻨﻢ دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻢ، اﻣﺎروم ﻧﺸﺪ. ﮔﻔﺖ:ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر.ﻣﺎدر اوﻧﺠﺎ ﺑﻮد.ﺗﻮ رودﯾﺪ،ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ.ﺗﺎﻋﺼﺮﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮد.ﻣﯿﺪوﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ. ﮔﻔﺘﻢ:ﭼﺮا ازﻣﻦ اﻧﻘﺪر ﺑﺪش ﻣﯿﺎد؟ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺴﺮﺷﻢ! ﮔﻔﺖ:ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪي ﺣﺎﺟﯽ ﻣﻨﻮ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻪ و ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ اوﻧﻮر.اﻣﺎ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﺸﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ داﺷﺖ.ﺣﺘﯽ ﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدي داره.ﺧﻮدم ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم.اوﻧﺸﺒﻢ از ﮐﻤﯿﺘﻪ،ﺧﻮدم ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ زﻧﮓ زدم.ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮد!ﻣﻦ راﻫﻤﻮ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ راﻫﯽ؟
ﮔﻔﺖ،داﻧﺸﺠﻮي ﻋﻤﺮان ﺑﻮدم،ول ﮐﺮدم.وﻗﺘﯽ ﺗﻮ اداره ﭘﺴﺖ ﭘﺎم ﻣﯿﻠﻨﮕﯿﺪ،ﺗﺎزه اﻧﺼﺮاف داده ﺑﻮدم.ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺷﻢ.ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺎ آﺧﺮﻋﻤﺮ،ﺑﻪ اوﻧﺎﯾﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺴﻮ ﻧﺪارن -ﻣﻦ ﭼﯽ؟ ﺳﻪ ﺳﺎل دوري.ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻣﻪ!ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎت ﭘﺮ از ﻋﺸﻘﻪ.اﻣﺎوﻗﺘﯽ از ﺑﻮﺳﻨﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺳﺮم ﺑﻢ ﻧﺰدي! ﻃﻮري ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮد اﻧﮕﺎرﺷﺒﻬﺎي ﻃﻮﻻﻧﯽ راﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد.ﻣﯿﺸﺪ درﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻏﺮق ﺷﺪوﻣﺮد. ﮔﻔﺖ:از ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪوﻧﯽ؟ازداﻧﺸﮕﺎت ﺗﺎرادﯾﻮ، ﻫﺮﺟﺎﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ،دﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﻮدم.ﻣﯿﻮن ﻣﺮدم ﮔﻢ ﻣﯿﺸﺪم ﺗﺎ ﭘﯿﺪام ﻧﮑﻨﯽ!وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ اول رﻓﺘﻢ ﭘﺎﺑﻮس ﻣﺎدر.ﺑﻌﺪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭘﺸﺖ درﺧﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ.ﺻﺒﺢ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪم.دﯾﺪﻣﺖ.ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮدي ﻣﺎه ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ.ﻣﯿﺨﻮاﺳﺘﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻢ و از ﺧﺪا ﺑﺨﻮام ﻣﻦ و ﺗﻮ رو ﺑﺎﻫﻢ ﻏﯿﺐ ﮐﻨﻪ! ﺑﺮاي ﻣﺮد اﺑﺮازﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ.وﻟﯽ ﺑﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﯿﺴﺘﺎ.اوﻟﯽ و آﺧﺮﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ دﻟﻢ زﻣﯿﻨﮕﯿﺮت ﺷﺪ.ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻣﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ،ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺑﻬﻢ دادي،ﺑﺮام ﮐﺎﻓﯿﻪ. ﺳﺮم را روي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺘﻢ.ﭼﺘﺮ را ﮐﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ، ﺑﺎران ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و ﺷﺎﻧﻪ اش ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮ. ﮔﻔﺘﻢ:دوﺳﺘﺖ دارم ﻋﻠﯽ. ﮔﻔﺖ:ﻣﻨﻢ دوﺳﺘﺖ دارم ﭼﯿﺴﺘﺎ.ﺧﻨﺪه ﻫﺎﺗﻮ.ﺧﻮدﺗﻮ.ﻏﻤﺘﻮ.ﺑﭽﻪ ﮔﯿﺘﻮ؛ﺻﺒﺮﺗﻮ.ﻋﺸﻖ ﻣﻌﺼﻮﻣﺘﻮ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺘﭽﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﯿﺶ! و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﻫﺮ روز ﺑﻪ ﺧﻮدت ﻧﺎﻣﻪ ﻣﯿﺪادي ﮔﻔﺘﻢ:ﭘﺲ ﭼﺮا اوﻧﺮوز ﺟﻠﻮي درﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮن ﻧﯿﺎﻣﺪي ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ:ﭼﻮن ﻧﻤﯿﺸﺪ! دﺳﺘﻢ را ﻣﺤﮑﻢ دردﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ، - ﮔﺎﻫﯽ اون ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﺑﺨﻮاي ﻧﻤﯿﺸﻪ. ﻣﺎدرم داره ﻣﯿﻤﯿﺮه.ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ. ﮐﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺑﺮات.ﻣﯿﺨﻮاي ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺣﺞ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ آرزو داﺷﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ:ﺣﺞ ﻣﻦ ﺧﻄﺒﻪ ﻋﻘﺪ ﺗﻮ ورﯾﺤﺎﻧﻪ ﺳﺖ.اﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮاي راﺣﺖ ﺑﺮم،ﺑﺬارﻋﻘﺪﺷﻤﺎ دوﺗﺎرو ﺑﺒﯿﻨﻢ!
دﺳﺘﻢ دردﺳﺘﺶ ﯾﺦ زد.دﺳﺖ اوﻫﻢ،زﻣﺴﺘﺎن ﺷﺪ.

پارت بیست سوم

boufe koor🤍