Pure Dudes @pure_dudes Channel on Telegram

Pure Dudes

@pure_dudes


چند اين شب و خاموشى؟ وقت است كه برخيزم

راه ارتباطی:
https://t.me/BChatBot?start=sc-981bdb4135

Pure Dudes (Persian)

با عرض سلام و خوش آمدگویی به همه عزیزان که به دنبال یک مکان خنده دار و جذاب برای گذراندن وقت هستند. ما کانال Pure Dudes را با افتخار معرفی می کنیم!
Pure Dudes یک کانال تلگرامی است که محلی مناسب برای تماشای ویدیوهای طنز، کمدی و خنده دار است. اگر به دنبال رفع استرس و خنده هستید، این کانال مناسب برای شماست. با تماشای ویدیوهای متنوع از آخرین طنزها و جوک های خنده دار، مطمئناً از کانال Pure Dudes لذت خواهید برد

شما می توانید به عنوان یکی از اعضای این کانال، از محتوای خنده دار و جذاب آن بهره مند شوید. همچنین می توانید ویدیوهای مورد علاقه خود را با دوستان خود به اشتراک بگذارید تا همگی از آن لذت ببرند

پس چه می گویید؟ بیایید با ما همراه شوید و لحظاتی پر از خنده و شادی را در کانال Pure Dudes تجربه کنید! از لینک زیر به ما بپیوندید:nhttps://t.me/BChatBot?start=sc-981bdb4135

Pure Dudes

18 Feb, 13:11


دوستان تو این ویدیو تمام سبک‌های تاریخ هنر رو بصورت خلاصه گفتیم.

ایسم‌های تاریخ هنر | سبک‌های هنری مختلف رو در ۴۰ دقیقه بررسی کردیم

کلا ۳۹ دقیقه‌اس و اگه به جریان‌های هنری علاقه‌مندید، ویدئوی جالب و مفیدیه براتون.
از طریق این لینک تو کانال یوتوب دلارته ببینید:

https://youtu.be/lDZ5TFbskRM

Pure Dudes

17 Feb, 17:37


سقراط در دیالوگ‌هایش به چالش مفاهیمی همت گماشت که در ذهن آدم‌های روزگارش، امور بدیهی به حساب می‌آمدند. مفاهیمی که گویی چون خدایان گفته‌اند، حتماً همان است که باید باشد.
مرگ سقراط افلاطون را دگرگون کرد، و اندیشه‌اش تاریخ را فلسفه‌ی غرب را شکل داد.
او بارها در آثار هنرمندان و نویسندگان جهان مطرح شد و یکی از مشهورترین کسانی گشت که تاریخ بشر به خودش دیده است.
و آخر این که
به قول سقراط بزرگ:
«مرگ ممکن است بزرگ‌ترین نعمت برای انسان باشد.»

Pure Dudes

17 Feb, 17:36


اما کاراکتر مورد علاقه‌ی من، کسی که جام را به سقراط می‌دهد است. لباس سرخ او که از دیرباز مرگ را بازنمایی کرده، اندامی تنومند اما خمیده، با انحناهایی که در پشت و کمر و پا می‌بیند و صورتی که با دست پوشانده شده، حتا جلاد هم به مرگ فیلسوف راضی نیست.
انحنای بد و فیگور نگهبان را با صورت مصمم و بی‌اعتنایی سقراط به مرگ مقایسه کنید. مرگ برای جلاد گویی معنای بیشتری دارد تا برای استاد. او همچنان می‌آموزد. حتا در حالت نشسته هم صلابت بیشتری دارد تا او که ایستاده!

Pure Dudes

17 Feb, 17:35


او که حتی نمی‌خواهد شاهد حماقت جمعی یونانیان باشد، ‎افلاطون است. کسی که اگر امروز چیزی از سقراط می‌دانیم، به واسطه‌ی روایتی است که او در دیالوگ‌هایش مکتوب کرده است.

Pure Dudes

17 Feb, 17:34


گویی که سقراط، اسقلبیوس را که جان می‌بخشید و آرام آلام مردم بود، بیش از خدایان دوازده‌گانه‌ی پانتئون - المپ، که جنگ را تشویق می‌کردند، می‌ستود.

Pure Dudes

17 Feb, 17:34


این که سقراط در آن آخرین لحظه‌ها چه می‌گفته، بیش از دوهزار سال است که محل بحث است. می‌توانید صدها مقاله در این مورد پیدا کنید.
یک نکته‌ی جالب آن است که او از کسانی که در مراسم اعدام او حضور دارند می‌خواهد که نذری به ‎اسقلبیوس، خدای درمان، ادا کنند.

Pure Dudes

17 Feb, 17:33


تقاشی مرگِ ‎سقراط ژاک-لویی داوید جزئیاتی از تاریخ هنر و فلسفه را در خود دارد که می‌تواند منبر چند ساعته برای خودش باشد.
این چند خط را می‌نویسم شاید برای کسی جالب باشد.
احتمالاً حدس‌ش سخت نیست که سقراط آنی است که وسط تصویر تا آخرین لحظه در حال یاد دادن است.

Pure Dudes

17 Feb, 17:32


با این که نقاشی بسیار زیباست، اما آن چه باعث شده که این طور در دنیا شناخته شود، کاراکتر اصلی آن، ‎سقراط، است. مردی که به باور بسیاری آن چه امروز دستاوردهای دنیای مدرن شناخته می‌شود، مرهون تشویشی است که او در اذهان عمومی پدید آورد.
نقاشی ژاک-لویی داوید بازنمایی این اتفاق عجیب در تاریخ اندیشه است، زمانی که دموکراسی یونانی به اعدام فیلسوف زمانه‌ی خود رای داد: اعدام با جام زهر [شوکران(؟)]

Pure Dudes

17 Feb, 17:31


خب احتمالاً کسی را پیدا نکنید که چرخی در اینترنت زده باشد و این نقاشی را ندیده باشد، یکی از مشهورترین آثارِ ‎نئوکلاسیسیسم که ژاک-لویی داوید آن را در سال ۱۷۸۷ کشید و با نام مرگ ‎سقراط در دنیا شناخته می‌شود.

مشهور است که سقراط دیروز ۱۵ فوریه (۳۹۹ ق.م) اعدام شد.

Pure Dudes

16 Feb, 10:33


حدود چهار و نیم سال پیش این مطلب رو ‌اینجا گذاشتم درمورد نقاشی «مرگ سقراط» هنوزم جالبه بنظرم.
ولی اگه خوندید بگید یا ری‌اکت بدید که عصر بیام یه چیز دیگه رو بگم.

Pure Dudes

16 Feb, 10:31


امروز روزی است که سقراط اعدام شد. افلاطون دنیا را به کشتی احمق‌ها تشبیه کرد. احمق‌هایی که تنها ناخدایی که می‌توانسته آن‌ها را از آن دریا نجات دهد، در آب انداختند و دیوانگان هدایت کشتی را بر عهده گرفتند!

دنیا هم‌چنان بر آن مدار می‌چرخد، و ما در کشتی احمق‌ها گرفتار شده‌ایم.

Pure Dudes

14 Feb, 13:47


چون امروز روز خوبیه، از شهرام شب‌پره. با اینکه حتی شب نشده ولی یکی از آهنگ‌های پلی‌لیستِ
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی(شب ۲۱)

@Pure_Dudes
توی هر شهر غریبی با تو میشه موندنی شد...

Pure Dudes

12 Feb, 20:04


‏«تو با خود خیالی کردی، و از خیال خود می‌رنجی. از خیالی خیالی دیگر زائید و به آن یار شد، و باز دیگری و دیگری. سه بار بگو: ای خیال برو، اگر نرود تو برو.»

@Pure_Dudes
مقالات شمس تبریزی

Pure Dudes

12 Feb, 15:35


عماد رام - شاید تو را دیگر نبینم

@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی(شب ۲۰)

Pure Dudes

12 Feb, 15:29


گاهی وقت‌ها، واقعاَ، سنگ به اندازه‌ی کافی نیست.
همین.

Pure Dudes

12 Feb, 15:28


جمله‌ی فارست گامپ را یادمان هست؟
«گمونم بعضی وقت‌ها انگار سنگ به اندازه‌ی کافی نیست.»
مهم نیست که چه قدر سنگ پرتاب کنی. هر چه پرتاب کنی، کافی نخواهد بود.

Pure Dudes

12 Feb, 15:26


برگردیم به اول ماجرا، سکانسی که جنی به خانه‌ی متروک‌ش سنگ پرتاب می‌کند و نهایتاَ مثل کریستینا بر زمین می‌افتد.
هر دو در یک موقعیت قرار می‌گیرند، با این که شرایط فیزیکی یکسانی ندارند.

این اشاره‌ی به نقاشی دنیای کریستینا، در فیلم‌، سریال، عکس، نقاشی، تئاتر و داستان‌های زیادی اتفاق افتاده است. با سرچ کردن آن در گوگل خیلی از آن‌ها را خواهید دید.
دنیایی که اراده‌ی آدم‌ها در برابر جبر بیرونی‌ای قرار می‌گیرد که هر چیزی را در آن دنیا دور از دسترس می‌کند.

Pure Dudes

12 Feb, 15:25


اگر به خانه توجه کنید، می‌بینید هیچ فضایی بالای آن نقاشی نشده. گویی در انتهای افق است. تمام ترکیب‌بندی این نقاشی و انتخاب پالت رنگ طوری است که چشم‌ها به کریستینا و تلاش او خیره بماند.
اگر بخواهیم در مورد جزئیات این کار حرف بزنیم، تا ساعت‌ها می‌شود این بحث را ادامه داد.

Pure Dudes

12 Feb, 15:23


کریستینا ضعیف نیست، عزم و استقلال دارد و می‌کوشد زندگی‌ای با عزت و به دور از ترحم را تجربه کند.
چیزی که او را در برگرفته، مقتضیات جهانی است که بر او تحمیل شده است. خانه‌ای که در دور دست است، گویی خیلی در دور از دسترس حتا.

Pure Dudes

12 Feb, 15:23


کریستینا اولسون که از کودکی فلج شده بود، از استفاده از ویلچر خودداری می‌کرد و به‌جای آن با اراده‌ای قوی خزیدن را انتخاب کرده بود.
جادوی این نقاشی در ترکیب‌بندی آن است:
سه عنصر اصلی: کریستینا، خانه و انبار هستند که به‌صورت نامتقارن و با احساسی از ناپایداری تصویر شده‌اند.

Pure Dudes

08 Feb, 09:31


مردی همراه با زن‌اش با تپانچه به تیراندازی می‌رود. عروسکی را هدف می‌گیرد و به زن‌اش می‌گوید: با خود تصور می‌کنم که این تو هستی. چشمان‌اش را می‌بندد و عروسک را از پا درمی‌آورد. سپس درحالی‌که دست یارش را می‌بوسد به او می‌گوید: فرشته‌ی عزیزم، چقدر به‌خاطر مهارتی که نشان دادم از تو ممنون‌ام!
وقتی انزجار و نفرت‌ام از همگان را القا کنم، تنهایی را فتح کرده‌ام.
این کتاب برای زنان و دختران و خواهران‌ام نوشته نشده. - از این چیزها زیاد ندارم.
انسان‌هایی با پوست‌های لاک‌مانند وجود دارند که تحقیر آنها دیگر نوعی لذت نیست.
دوستان بیشتر، دستکش‌های بیشتر - از ترس ابتلا به گال.
کسانی که مرا دوست داشته‌اند انسان‌های تحقیرشده، حتی می‌گویم حقیری بوده‌اند، به شرطی که من دوست داشتم تملق انسان‌های شریف را بگویم!
خدا یک رسوایی است، - رسوایی‌ای که منفعت به‌بار می‌آورد.


@Pure_Dudes
[قلب عریان - دفتر خاطرات شارل بودلر]

Pure Dudes

03 Feb, 19:05


همین.

Pure Dudes

03 Feb, 19:05


آهنگی که نشنیده‌ بودید. شنیده بودید؟ محمود وصفی، خدا چرا عاشق شدم من؟

@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی(شب ۱۸)

Pure Dudes

03 Feb, 19:01


گاهی گفتن «صرفاً خسته‌ام»، یعنی هنوز امیدی هست؛ اما اگر گوش شنوایی نباشد، یا گوش شنوای همراه با سرزنش باشد، این خستگی می‌تواند به سکوتی بی‌پایان و بستن محکم درها بدل شود.

Pure Dudes

03 Feb, 19:01


آن‌که چنین می‌گوید، شاید هم به دنبال تسکینی نیست، بلکه از سنگینی گفتن و توضیح دادن خسته است. خسته از توضیح‌دادن چیزی که حتی خودش نمی‌داند از کجا شروع شده. گاهی این خستگی، نتیجهٔ سال‌ها تلاش برای فهمیده‌شدن است؛ وقتی هیچ‌کس نمی‌پرسد: «چه چیزی این‌قدر خسته‌ات کرده؟»
این جمله، بیشتر از آن‌که معنای خستگی باشد، راهی برای بستن درهای گفتگو است؛ دیواری که پشت آن، امید به فهمیده‌شدن، آرام آرام رنگ می‌بازد. اما شاید، درست در همین لحظه، کوچک‌ترین نشانه‌ای از توجه، کوچک‌ترین لمس همدلانه و نه سرزنش، بتواند تمام آن خستگی‌ها را سبک‌تر کند.

Pure Dudes

03 Feb, 19:01


این جمله، گاهی زره‌ای است برای محافظت از روح، و گاهی هم دری بسته که به هیچ‌کس اجازه ورود نمی‌دهد. شاید خسته‌ام، راهی برای گفتن این باشد که دیگر توان مبارزه ندارم. یا شاید هم امیدی کوچک به این که کسی پشت این سکوت را بخواند، به زخم پنهان پی ببرد و دستی برای التیام باشد.

Pure Dudes

03 Feb, 19:00


«چیزی نیست؛ صرفاً خسته‌ام»؛ جمله‌ای که در سادگی‌اش، باری سنگین از احساس نهفته است. این "چیزی نیست" درواقع، همه‌چیز است. انکار کوچک اما ژرفی که به ما می‌گوید گوینده دیگر توان یا تمایلی برای توضیح بیشتر ندارد. شاید ترس از قضاوت باشد، شاید خستگی از فهمیده نشدن، یا شاید هم فرار از رویارویی با حقیقتی دردناک. خستگی‌ای که در این جمله نهفته است، صرفاً جسمی نیست. این خستگی از جنس روح است، خستگی‌ای که گاهی به مرور زمان در جان آدمی رسوخ می‌کند؛ از تلاش برای پیروزی در نبردهای ذهنی، از دل‌شکستگی‌ها، از بی‌اعتنایی‌های کوچک اما مداوم.

Pure Dudes

03 Feb, 19:00


این جملات، نه از خشم، بلکه از خستگی عمیق برمی‌خیزند؛ خستگیِ تلاش برای شنیده‌شدن، درک‌شدن و پیدا کردن جایگاهی میان نگاه‌های قضاوت‌گر و سرد. کافکا با هر کلمه، وزنه‌ای از ناامیدی را بلند می‌کند و در نهایت، شاید همین ناامیدی است که او را به ساده‌ترین و تلخ‌ترین نتیجه می‌رساند:
«چیزی نیست؛ صرفاً خسته‌ام.»
حتی در این جمله، حس می‌شود که کافکا هنوز امیدوار است کسی بیاید و این خستگی را بفهمد. اما همان‌طور که در زندگی‌اش دیده بود، شاید شنیدن این جمله هم در سکوت و بی‌اعتنایی محو شود.

Pure Dudes

03 Feb, 18:59


کافکا در نامه‌ای به پدرش، تلاش می‌کند از سنگینی سکوت و نادیده‌گرفته‌شدن بگوید. او درباره سایه‌ای که پدرش بر زندگی‌اش افکنده، چنین می‌نویسد: "در برابر تو اعتمادبه‌نفس نداشتم؛ تو همیشه یا خیلی کوچک‌ترم می‌دیدی یا هیچ نمی‌دیدی. هر بار که دستم را به سمتت دراز کردم، آن را پس زدی."

Pure Dudes

30 Jan, 21:28


‍ شکسپیر یک‌بار مرگ را آن سرزمینِ دوردستی خوانده بود که هیچ‌کس را یارای بازگشت از آن نیست. از همان آغازِ زندگی، روایت‌های گوناگونی درباره‌ی این سرزمین به ما گفته شده. دین در مواجهه با آن، یا وعده‌ی رستگاری داده یا چرخه‌ای بی‌پایان از قانونِ بازگشت در کارما ساخته. در مقابل، نگاه بی‌خدایان، هرگز امیدی به بقای پس از مرگ نداشته و تنها نیستیِ بی‌کران و مطلقی تصویر کرده. بااین‌حال علم، حقیقت دیگری هم برملا ساخته، اینکه ما از جنس رؤیا نیستیم، بلکه از ستارگانیم؛ ذراتی که از خاموشیِ خورشیدی کهن در ژرفنای زمان زاده شده‌اند.
هرچه سنمان بالاتر می‌رود، دیگر به ظلمتِ نامعلوم آینده چشم نمی‌دوزیم، بلکه غرق در چاه خاطراتی می‌شویم که هر شب از اعماق ناخودآگاهمان سر بر می‌آورد و در لحظات تأمل و اندیشه جان می‌گیرد. هر روز، بی‌وقفه، کاروانی از تصاویر عجیب در ذهنمان شکل می‌گیرد و دوباره در فراموشی محو می‌شود. پنداری به‌آهستگی و با تردید، پرده از امیال سرکش و پنهانمان برمی‌داریم. امیل چوران وقتی جوان و شاعر بود نوشته بود که ترس، ریشه‌ی همه‌ی رنج‌های ماست، و هراس از مرگ، سرچشمه‌ی همه‌ی شرارت‌های متافیزیکی.
شکسپیر با تغییر دادنِ گفته‌ی مشهور دیوژن که همه‌ی عمر در جست‌وجوی انسانی صادق بود، می‌گفت که باید در جست‌وجوی انسانِ بی‌تفاوت بود؛ شخصی که نه تحت تأثیر احساسات است و نه ارزش‌های اجتماعی یا اخلاقی. این بی‌تفاوتی به نظر، همان سرانجامِ زندگی‌ست: یعنی پذیرش ناگزیرِ آنچه حتمی‌ست با خونسردیِ محض. اما این بی‌تفاوتی، ابداً از سرِ حواس‌پرتی و بی‌توجهی نیست؛ بلکه بی‌تفاوتیِ شخصی‌ست که به میلِ خود با پیچیدگی‌های اندیشه و رنج‌های متافیزیکی گلاویز است و از این راه بیشتر و بیشتر به شگرفیِ وضعیت‌مان در این جهان پی می‌برد. گشودنِ نفس و فردیتِ خود به روی زخم‌های هستی، به این معناست که شخص، آگاهانه به دنبال رنج‌ها و دردهای زندگی می‌رود و آنها را به بخشی از تجربه‌ی زیسته‌اش تبدیل می‌کند، چرا که در نهایت زندگی تنزلی‌ست آهسته به‌سوی مرگ و نیستی. و این حقیقتِ ساده و کلیشه‌ای وجودی، نه صرفاً دیدگاه سرسریِ یک فیلسوف، که تجربه‌ی شخصی‌ست که فعالانه در زندگی مشارکت می‌کند و به دنبال دلیل‌تراشی و حقیقت نیست. هیچ «حقیقت» بزرگی وجود ندارد، بلکه تنها حقیقتِ هر شخص است که وجود دارد؛ حقیقتِ خُردی که از وجودِ خاصِ او سرچشمه می‌گیرد و در ذات و تنهایی او نهفته می‌ماند. هیچ‌کس نمی‌تواند حقیقت زندگی خودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. آنچه مشترک است کلماتی‌ست که شاعران، فیلسوفان، بادین‌ها و بی‌دین‌ها در طول اعصار بارها از آنها استفاده کرده و به‌دلیل تکرارِ بی‌انتها، از عمق و اصالت تهی‌اشان ساخته‌اند. همین موضوع درباره‌ی پاسخ‌های بزرگ و پیچیده‌ای که همان اندیشمندان به ما می‌دهند هم صادق است؛ در واقع این پاسخ‌ها هم از حقیقتِ زندگی دورند و بیشتر جنبه‌ی دلداری دارند. هیچ تسلایی برای زندگی یا وجود در کار نیست، آنچه هست تنها پوچی‌ست و خلأ، که نه امیدی ارزانی‌مان می‌دارند و نه وعده‌ی رستگاری می‌دهند. همچنان‌که یک ضرب‌المثل قدیمی عبری می‌گوید:
We are alone with the alone.

منبع:
@CineManiaa | سینمانیا

Pure Dudes

23 Jan, 16:30


تصویر بالا: تصویری غیرمعمول از زمانه‌ی نه چندان دور (قاجار)

تصویر پایین: تصویری کمتر دیده شده از اعضای سوررئالیست در سال ۱۹۲۴ میلادی (سالوادور دالی-گالا دالی-پل الوار-فیلیپ سوپو-رنه کرول-روبر دسنوس-بنجامین پرت)


@Pure_Dudes
یه حالتی که مثلا سورئالیست بودیم وقتی سورئالیسم مد نبود.

Pure Dudes

22 Jan, 13:39


در تمام لذت‌ها عنصری از تفکر وجود دارد و ما باید امیدوار باشیم که در تمام تفکرات عنصری از لذت هم باشد. من فکر می‌کنم یک کار هنری با هدف لذت ساخته می‌شود و البته با هدف تفکر. من همیشه تمایزگذاری میان هنر به مثابه سرگرمی و هنر به مثابه تفکر را رد کرده‌ام. در نتیجه، می‌توانیم در مورد جانی هالیدی فکر کنیم و در عین حال لذت وافری از شنیدن بتهوون ببریم. برای من تفاوت اینها در ناپختگی اندیشه‌ها است …

@Pure_Dudes
اریک رومر
— 80s Fashion Choices In The Films Of Eric Rohmer

Pure Dudes

22 Jan, 13:01


درمورد اریک رومر:

Pure Dudes

22 Jan, 12:45


چند شات از فیلم داستان تابستان، اثر اریک رومر. یکی از بهترین فیلم‌های رومر

@Pure_Dudes

Pure Dudes

02 Jan, 21:39


او در «شب‌های روشن» می‌نویسد:

«شب شگفت انگیزی بود... آسمان آنقدر روشن و ستارگان آنقدر زیاد بودند که به بالا که خیره می‌شدی، فکر می‌کردی که چه طور این همه آدم ناراست و بدجنس می‌توانند زیر چنین آسمانی زندگی کنند.»

@Pure_Dudes
این جلد کتاب از شب‌های روشن رو خیلی دوست داشتم. شب و روزگارخوش

Pure Dudes

02 Jan, 21:37


این‌ها تعبیری است که ‎فئودور داستایفسکی از دروغ گفتن به خود دارد. از انتخابی ویرانگر که وجود آدمی را از درون فاسد می‌کند.

این جا بحث از تنها راستگویی به مثابه‌ی یک فضیلت اخلاقی نیست. قرار نیست که جز خود آدم به دروغی که به خودش می‌گوید آگاه باشد. ناظری جز خود فرد مطرح نیست.
انتخاب آگاهانه‌ی گزینه‌ای است که راه را برای هر حقارتی در فرد باز می‌کند.

Pure Dudes

02 Jan, 21:34


پدر زوسیما در براداران کارمازوف می‌گوید:

«اما مهمتر از هر چیز، به خودتان دروغ نگویید. کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می‌دهد به جایی می‌رسد که دیگر نمی‌تواند حقیقت را در درونِ خود یا اطراف‌ش تشخیص دهد.
به همین خاطر تمام احترامی را که باید برای خودش و دیگران قائل باشد از دست می‌دهد.
و بدون احترام، عشق از بودن باز می‌ایستد. و آدم برای اینکه حواس خود را از زندگی بدون عشق پرت کند راه را بر لذت‌ها و هوس‌های مبتذل باز می‌کند، و در رذیلت‌های خود به حیوانیت فرو می رود.»

Pure Dudes

02 Jan, 21:33


آغاز فروپاشی انسان کجاست؟

Pure Dudes

02 Jan, 18:30


عباس کیارستمی

@Pure_Dudes

Pure Dudes

30 Dec, 19:55


گروه تکخال‌ها - ۱۳۴۵

این دو عکس با هم ۵۲ سال اختلاف زمانی دارن
از راست به چپ: بهمن باشی (با فندر استراتوکستر 1983)، سیامک سهامی (درامز)، بهرام امین سلماسی (با Fender Paramount PM2 Deluxe) و بهرون امین سلماسی (با Fender Percission Bass Deluxe)

@Pure_Dudes

Pure Dudes

30 Dec, 19:53


@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی (شب ۱۲)

Pure Dudes

29 Dec, 18:36


بگذارید
عاشقانه‌ها بر لب‌هایم بماند
در این جهان
فقط لب‌هایم
جای امنی است...


@Pure_Dudes
احمدرضا احمدی از کتاب «یادگار عشق و حرمان مدام»، شعر «پرده‌های راه راه»

«گل عشق در کویر» / ۱۹۷۲
اثر «ایران درودی»

اینم حسن ختام امشب، شب و روزگار خوش

Pure Dudes

29 Dec, 18:36


این فیلم‌مستند خیلی عجیب و شگفت‌انگیزه. پرتره‌ای از ایران درودی رو نشون می‌ده. هیچ زنی مثالش نیست، سر فرصت ببینید کل فیلم رو.

Pure Dudes

29 Dec, 18:30


«واقعا من از نقاشی می‌ترسم، می‌دونید چرا؟ برای‌این‌که نقاشی برای من یک موجود زنده است. مثل یک معشوق می‌مونه. می‌ترسم من رو ترک کنه. فکر نمی‌کنم هیچ هنرمندی در هیچ لحظه‌ای از زندگیش فکر نکرده باشه که ممکنه استعدادش رو از دست بده، ممکنه خلاقیتش رو از دست بده. من همیشه این ترس رو دارم. هر لحظه‌ای که نقاشی رو شروع می‌کنم این ترس رو دارم، ولی وقتی نقاشی شروع می‌‌شه مثل آب جاری در من روان می‌شه، تو دست‌هام روان می‌شه. باور نکردنیه که من همیشه در وقت نقاشی احساس می‌کنم که می‌میرم. در واقع این ترس هم مثل یک مرگ از من عبور می‌کنه. اینجاست که اعتقاد پیدا می‌کنم نقاشی پایان و شروع زندگی من است. تولد و مرگ من است.»

@Pure_Dudes
ایران درودی، شاعر لحظات اثیری، ساخته‌ی بهمن مقصودلو

Pure Dudes

29 Dec, 18:21


سالوادور دالی: «کشور شما همیشه برای من وجهی اسرارآمیز داشته و نمی‌توانم آن را بدون آمیختن با افسانه و عالم رویا تصور کنم. دلم میخواست می‌توانستم به آن‌جا بروم و آن‌جا را ببینم، چرا که احساس می‌کنم ملت من و ملت شما نقاط مشترک زیادی دارند. امیدوارم بتوانم تابلوهایم را در کشور شما به نمایش بگذارم».

@Pure_Dudes
بخشی از مصاحبه ایران درّودی با سالوادور دالی در 3 نوامبر 1965.
مصاحبه تحت عنوان «سالوادور دالی، مغرور و متواضع» چاپ شده در کتاب شناختنامه‌ی ایران درّودی، قصه‌ی انسان و پایداری‌اش، 1388، صفحه 608.

Pure Dudes

29 Dec, 18:16


اگه با ایران درودی آشنا نیستید، اینا تعدادی از نقاشی‌هاشن.
شخصیتی بسیار عجیب، و هنرمندی بزرگ در تاریخ ایران.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

27 Dec, 22:32


این ملودی شما رو منتظر صدای داریوش می‌ذاره، و این ترانه شما رو یاد گوگوش می‌ندازه. اما این قطعه که ربطی به این دو نفر نداره هم بسیار شنیدنیه:
همزاد ـ رامش

@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی (شب ۱۰)

Pure Dudes

27 Dec, 11:37


بچه‌ها موزه هنرهای معاصر که یه گنجینه داره، که این نمایشگاه اخیرش با اسم «چشم در چشم» یه بخشی از این گنجینه‌ست.
تا ۲۶ دی هم تمدید شده.

گنجینه واقعا در جهان نمونه‌ست، آثاری از اکثر هنرمندان مهم قرن بیست که اسم‌هاشونو شنیدیم. ونگوگ، سالوادور دالی، پیکاسو، رنه مگریت، ادوارد مونش، اندی وارهول، فرانسیس بیکن، جکسون پولاک و...
پیشنهاد می‌کنم اگه تهرانید حتما برید ببینید. از اونجایی که شاید تا ده سال دیگه این گنجینه رو نمایش ندن، حتی اگه تهران نیستید و علاقه‌مندید برید ببینید.

به هرحال کلی داستان عجیب و خفن داره این موزه و این گنجینه، اگه می‌خواید بیشتر راجع بهش بدونید این اپیزود دلارته رو ببینید.
لینکش:
https://youtu.be/RH46PzCY-nE
گنجینه ۱۰ میلیارد دلاری فرح پهلوی، در موزه هنرهای معاصر تهران

Pure Dudes

25 Dec, 17:09


یا این یکی از عالی شیرازی
چه کرده‌ام، نه خطایی، نه غفلتی، نه گناهی
چه کرده‌ای؟ نه سلامی، نه پرسشی، نه نگاهی

@Pure_Dudes

Pure Dudes

25 Dec, 17:08


یا مثلا کلیم کاشانی
زان چشم ندیدم که نگاهی به من افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد

@Pure_Dudes
آه از چشم بیمار تو

Pure Dudes

25 Dec, 16:58


گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی
حیف از تو که ویرانه‌ای آباد نکردی

حزین

حیف از تو، حیف از تو...
@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی (شب ۹)

Pure Dudes

25 Dec, 16:58


آیا خوشبختی؟
از وقتی که خودم رو می شناسم آدم بدبینی بودم. یادم می آد که از بچگی اینطوری به دنیا نگاه می کردم. ربطی هم به بالاتر رفتن سن نداره. زندگی مثل کابوسه، سیاه و دردآور و پوچ. به نظر من تنها راه چاره برای شاد بودن، سرخود کلاه گذاشتنه.

فکر کنم حق داشته باشم که بگویم اکثر مردم نظرشان با شما یکی نیست
ولی اولین کسی نیستم که این حرف رو می زنم یا اصلا آدمی نیستم که بتونم این حس را به خوبی توضیح دهم. نیچه همین رو گفته، فروید هم اینطوری فکر می کنه، یوجین اونیل هم دنیا رو اینطوری می بینه. همه مون باید برا زنده موندن یه داستان خیالی ببافیم. اگه بخوایی رک و راست باشی زندگی کوفتت می شه و نمی تونی تحملش کنی.

نمی توانم تصور کنم که وودی آلن زندگی سختی داشته باشد
خودم می دونم که آدم خوش شانسی هستم و استعدادم تلف نشد. زندگی پر باری داشتم. ولی توی بقیه موردها، توی زندگی ساده و چیزهای معمولی، گلیم خودم رو نمی تونم از اب بکشم بیرون. چیزهایی که برا دیگرون عین آب خوردنه.

می توانی چند مثال بزنید؟
از سوارِ هواپیما شدن بگیر تا ترتیب اقامت تو هتل دادن. عاجزم از این کارا. از عهده یه قدم زدن ساده یا حتی پس دادن جنس به فروشگاه هم بر نمی آم. از ۱۶ سالگی یه ماشین تحریر دارم که همه فیلمنامه هام رو با اون می نویسم. تا همین اواخر نمی تونستم روبان جوهرش رو عوض کنم. می شد یه وقت هایی که مهمونی می دادم تا ادما بیان خونه ام و من ازشون بخوام روبان جوهرش رو عوض کنن. خیلی ناراحت کننده اس.

اعتقادی به چیزهای خوب توی زندگی نداری؟
زندگی یه عالم لحظه های شیرین داره. بلیط بخت آزمایی ببری، یه زن خوشگل ببینی، یه شامِ خوب بخوری … پناه بردن به یه چیزی خیلی دلپذیره… مثلا توی فیلم مهر هفتم برگمن… این یه فیلم اسفناکه که خیلی تلخ و سیاه ساخته شده… یه لحظه داره که قهرمان فیلم نشسته با بچه ها داره شیر و توت فرنگی وحشی می خوره ولی اون لحظه دلپذیر زود تموم می شه و بر می گرده به زندگی واقعی.

آیا به همین اندازه نسبت به عشق هم بدبینی؟
توی رابطه، همه چیز به شانس ختم می شه. مردم می گن اگه رابطه خوب می خواهی باید رویش کار کنی. براش زحمت بکشی. اما تا حالا شنیدی راجع به چیزی که خیلی باهاش حال می کنی اینو بگن… مثلا اگه داری می ری فوتبال تماشا کنی یا میری قایق سواری. شده که بگی باید رویش کار کنم . نه. خیلی ساده عاشق اون کاری. کسی نمی تونه روی رابطه اش برنامه بچینه یا بخواد و بتونه کنترلش کنه. توی رابطه فقط باید شانس بیاری. اگه نه باید پی اش رو به تنت بمالی. برا همینه که خیلی از رابطه ها مشکل توشون هست و دردآورن. ادما تحمل می کنن همدیگرو چون رمقش رو ندارن. یا از تنهایی می ترسن یا برا بچه ها باید بمونن و بسازن.

اهل گریه هستی؟
تو سینما خیلی گریه می کنم. احتمالا تنها جاییه که گریه ام می گیره… توی فیلم های خودم بکشم خودم رو، گریه ام در نمی آد. توی سینما انگار افسون می شم. فکر نکنم جای دیگه تا حالا پیش اومده باشه که گریه کرده باشم.

قبلاً، ستاره فیلم های خودت بودی. بعد مرتب بازی های کمتری کردی و این اواخر سال به سال کمترو کمتر نقش به خودت می هی. چرا؟
فقط به خاطر اینکه نقش خوب برای خودم دیگه ندارم. مدتهای طولانی نقش های مرد عاشق پیشه رو می تونستم بازی کنم. حالا که پیر شدم برام جالب نیست که نقش های دیگه داشته باشم که کاری با دخترا نداره.. می تونی تصور کنی چقدر زجر آوره ساختن فیلم هایی که هنرپیشه های چون اسکارلت جوهانسون و نئومی واتز نقش دارن و باید شاهد این باشم که مردای دیگه باید به چنگشون بیارن و من فقط باید کارگردانی کنم؟ من اون کارگردان پیره هستم که اون گوشه وایستاده… اصلا خوشم نمی آد. من دوست دارم نقش مردای رو داشته باشم که نشستم تو رستوران روبروشون، زُل زدم تو چشماشون و دارم خالی می بندم. چون دیگه نمی شه برا همین دیگه برام جالب نیست بازی کنم تو فیلما…

برداشت تو از پیری چیست؟
چیز خوبی نیست… نامردیه…هیچ خاصیتی نداره. باهوشتر نمی شی. درک بیشتری پیدا نمی کنی. مهربون نمی شی. بی خیال نمی شی. چشمت نمی بینه، کمرت درد می گیره. دل و روده ات می ریزه به هم. خوب نمی شنوی. نصیحتم به شما اینه که اگه می تونین یه کاری کنین که پیر نشین. اصلا دلچسب نیست.

چه موقع دست از ساختن فیلم می کشی؟
من کارم رو دوست دارم. کجا می تونم بلندپروازی هایم ر ا جولان بدم از سینما بهتر. من یه هنرمندم. من همیشه دنبال درست کردن و خلق یه کار بهترم. فیلمم رو که می گیرم شانس اینکه معمولا از دفعه قبل بهتر ساخته باشم هست. امکان شکست خوردن و بد شدن کار هم هست. من که برای پول و گیشه فیلم نمی سازم. همیشه قصدم اینه که بهتر بشم. اگه این انگیزه نبود، اگه فکر می‌کردم که بهترین فیلم رو ساختم، اونوقت چه خاکی به سرم می‌کردم.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

25 Dec, 16:58


مصاحبه مجله گفتگو با وودی آلن - ترجمه از سایت مرد روز:
@Pure_Dudes

Pure Dudes

23 Dec, 19:47


آهنگ زیبا و کمتر شنیده شده از ابی برای امشب

@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی (شب ۸)

Pure Dudes

22 Dec, 20:46


فیلیپ هالسمن (عکاس آمریکایی) مجموعه‌عکسی (شامل ۱۹۷ عکس) داره که در اون از چهره‌های مشهور قرن بیستم خواسته به هوا بپرن و اسم این کار رو هم «پرش‌شناسی» گذاشته بود:

هالسمن سعی براین داشت تا با واداشتن سوژه‌ها و نمایش چنین حرکات غیرمعمولی، جنبه‌هایی از شخصیت درونی‌شان را که در روال معمول عکاسی پرتره پنهان می‌ماند، ثبت کند. وی معتقد بود: «کسی که به هوا می‌پرد فرصت چندانی برای فیگور گرفتن در برابر دوربین عکاسی ندارد. انسان‌ها وقتی به هوا می‌پرند چهره واقعیشان نمایان می‌شود.»
او در کتاب «تکنیک‌های عکاسی» خود می‌گوید: «من متوجه شده بودم که پرش ارزش درمانی دارد، هر وقت خواهرم خجالت‌زده بود یا کم‌رویی می‌کرد، از او می‌خواستم که بپرد، خجالتش می‌ریخت، کمتر منزوی می‌شد و راحت‌تر بود.»


اسامی مدل‌ها به ترتیب: آدری هپبورن، بریژیت باردو، ژاک تاتی، سوفیا لورن، مریلین مونرو و خود هالسمن، شرلی مک‌لین، دین مارتین و جری لوئیس، گریس کلی، آنتونی پرکینز و جین سیبرگ.
@Pure_Dudes
منابع: سایت عکاسی و انتشارات حرفه هنرمند
Jumps - Philippe Halsman,

Pure Dudes

22 Dec, 12:54


خیابان پهلوی (ولیعصر کنونی) تهران - سال ۱۳۲۹

@Pure_Dudes

Pure Dudes

21 Dec, 19:08


امشب از شهیار قنبری
مرا بخوان، بی‌بی بی‌ساز
مرا برقص، تا ته آواز

@Pure_Dudes
سی شب، سی‌ موسیقی پاپ ایرانی (شب ۷)

Pure Dudes

30 Nov, 12:38


در 23 آگوست 1989، حدود دو میلیون نفر از لتونی، استونی و لیتوانی یک زنجیره انسانی تشکیل دادند که هر 3 کشور را متحد کرد تا تمایل خود را برای فرار از اتحاد جماهیر شوروی به جهان نشان دهند.
@Pure_Dudes

Pure Dudes

30 Nov, 09:36


در ستایشِ خواندن و داستان

متن زیر، برگردانِ گزیده‌ای از سخنرانیِ ماریو بارگاس یوسا است به‌هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰. یوسا در این سخنرانیِ فاخر به‌لحاظ ادبی، و پربار از نظر تاریخی و سیاسی، از زاویه‌ای متفاوت و بدیع به رخداد «خواندن و داستان» می‌نگرد. او ضمن بازگفتنِ حسب حالِ ادبیِ خود، به پرسش‌هایی پاسخ می‌دهد که برای خواننده‌هم نافع است هم خواندنی؛ پرسش‌هایی از این دست که: چگونه داستان در کهن‌روزگارانِ باستان تولد یافت؟ داستان چگونه راه به عصیان و اعتراض می‌بَرد؟ چرا خودکامگان از گشت‌وگذار آزادِ خیال در جهان‌های‌ادبی می‌هراسند؟ دستگاه سانسور از چه رو برپا می‌شود؟ گذار از دیکتاتوری به دموکراسی مشروط به چه شرطی است؟ وطن چیست و وطن‌دوست کیست؟ ناسیونالیسمِ کوته‌نظرانه چه تفاوتی با میهن‌دوستیِ بلندنظرانه دارد؟

اگر داستان‌نبود، نه از اهمیت آزادی برای زندگیِ در خورِ زیستن آگاه بودیم، و نه می‌دانستیم که زندگیِ پایمال‌شده در زیر پای یک خودکامه، یک ایدئولوژی یا یک مذهب، به چه دوزخی بدل می‌شود. کسانی که تردید دارند که ادبیات ما را، فزون بر غرقه‌ساختن در نیکبختی، از هر گونه بیدادگری آگاه می‌سازد، باید از خود بپرسند که چرا رژیم‌هایی که مصمم به کنترلِ ز گهواره تا گورِ رفتارهای شهروندانِ خود هستند این‌قدر از ادبیات می‌هراسند و از چه رو سیستم‌های سانسور را برای سرکوب ادبیات و پاییدنِ نویسندگان مستقل پدید می‌آورند؟ آن‌ها این کارها را می‌کنند چون از خطر گشت‌وگذارِ آزادِ تخیل در کتاب‌ها آگاه‌اند و می‌دانند که داستان‌چقدر فتنه‌انگیز است وقتی خواننده، آزادیِ موجود در داستان را با تاریک‌اندیشی و ترسی که در دنیای واقعی در کمینِ اوست، مقایسه می‌کند. نویسنده با داستان‌سرایی، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته، نارضایتی را ترویج می‌کند و نشان می‌دهد که دنیا به‌طرز بدی ساخته شده و زندگیِ خیالین، سرشار‌تر از زندگیِ روزمره‌ی ماست. اگر این حقیقت در هشیاری و حساسیتِ خواننده ریشه بدواند، او دیگر به‌راحتی بازی نمی‌خورد و این دروغِ‌بازجوها و نگهبانان را نمی‌پذیرد که پشت میله‌ها، زندگی بهتر و امن‌تری دارد.

ادبیات، نمایشی کاذب از زندگی است؛ با این حال، ادبیات سبب می‌شود که زندگی را بهتر دریابیم و در هزارتویی که در آن زاده می‌شویم، از آن می‌گذریم و در آن می‌میریم، راهِ خود را بازیابیم. ادبیات، پس‌روی‌ها و درماندگی‌هایی را که زندگیِ واقعی بر ما روا می‌دارد جبران می‌کند. به‌یُمن ادبیات است که می‌توانیم، تا اندازه‌ای، از هستی ِهیروگلیف‌واری رمزگشایی کنیم که برای اکثریت عظیمِ انسان‌ها موجودیت دارد؛ به‌ویژه کسانی از ما که بیش از یقین، تردید داریم و به سرگشتگی‌مان در مواجهه‌ی با موضوعاتی از قبیل استعلاء، سرنوشت فردی و جمعی، روح، معنا یا بی‌معنایی تاریخ، و زوایای دانش عقلانی، اذعان می‌کنیم.

ادامه...
@Pure_Dudes

Pure Dudes

26 Nov, 09:47


آهنگ ظهر سه‌شنبه‌ی شما

@Pure_Dudes

Pure Dudes

26 Nov, 09:42


یاد بخشی از این رساله‌ی عزیزالدین نَسَفی که «در بیان عشق» نام دارد، افتادم.
بند هفتم:

وقت باشد که عاشق چنان مستغرق معشوق شود که نام معشوق را فراموش کند، بلکه غیر معشوق هر چیز که باشد جمله فراموش کند. حتی نام معشوق را که جدا از معشوق است.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

26 Nov, 09:36


این صفحه‌ی اینستاگرام این شاعر است.

شاید دوست داشته باشید این شعر را به زبان اصلی و بدون ترجمه و زبان الکن من گوش کنید.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

26 Nov, 09:34


شعر جایی بین حس از دست دادن و خاطراتی که از عاشقی باقی می‌ماند، و نارسیسم یکی و مازوخسیم دیگری در نوسان است.
گویی همیشه دوست داری کسی این طور عاشق‌ت باشد، و در عین حال می‌دانی که از دست رفتن چنان عاشقانگی‌ای چه قدر می‌تواند ویرانگر و هولناک باشد.
ولی مگر آدمی تجربه‌ی همین‌ها نیست؟

Pure Dudes

26 Nov, 09:32


عاشق امثال من نشو
من ویران‌ت می‌کنم
به زیباترین شکل ممکن
و وقتی که تََرک‌ت می‌کنم
بالاخره خواهی فهمید
که چرا نام آدم‌ها را روی توفان‌ها می‌گذارند.

(من هرگز یاد نمی‌گیرم که نرم باشم.
من ترک می‌کنم.
همیشه این طور بود)

-کیتلین سیل

Pure Dudes

26 Nov, 09:31


عاشق امثالِ من نشو
لازم باشد نام خودم را هم فراموش می‌کنم
اگر پایِ یادگرفتن نام تو درمیان باشد
من باعث می‌شوم که فکر کنی
توفان‌ها، ملایم‌اند،
درد یک نعمت است.

در نومیدی گم می‌شوی.
در حسرت آن‌چه که گویی همیشه در حال وصال است
ولی دست‌نیافتنی‌ست

Pure Dudes

26 Nov, 09:29


عاشقِ امثالِ من نشو
امثالِ من تو را آن چنان عمیق دوست خواهند داشت
که به سنگ بدل می‌شوی،
به مجسمه‌ای که مردم می‌آیند و شگفت‌زده تماشا می‌کنند، که چقدر طول کشیده تا آن نگاهِ دوردست را در چشمان‌ت بتراشند.

عاشقِ امثالِ من نشو
من تو را به موزه‌ها و پارک‌ها و بناهای تاریخی خواهم برد
و هر جای زیبایی تو را خواهم بوسید
تا هرگز نتوانی به آن مکان‌ها برگردی
بی‌آن که طعم‌ِ من را چون خون در دهان‌ت حس کنی.

Pure Dudes

26 Nov, 09:28


عاشقِ امثالِ من نشو!

این عنوان شعری انگلیسی بود از دختر جوانی به اسم «کیتلین سیل» که چند سال پیش در فیسبوک دیدم. شعر عجیبی در مورد عشق.

Pure Dudes

25 Nov, 22:46


امروز تسبیح گونه این بیت رو زمزمه و تکرار می‌کردم:

رنگ حناست بر کف پای مبارکت
یا خون عاشقیست که پامال کرده‌ای؟


از فکری اصفهانی
این سوال رو یک شاعر غریب گم‌شده در تاریخ ما فارسی زبان‌ها از معشوقش پرسیده.
چیه این زبان فارسی که شاعرهای گمنام گم شده‌ش اینجور شعر می‌گن. شب و روزگار خوش.

Pure Dudes

22 Nov, 10:48


تصنیف زمن نگارم از ساخته‌های درويش‌خان
ترانه سرا: محمدتقی بهار
خواننده پریسا
@Pure_Dudes

Pure Dudes

22 Nov, 10:48


"چهارمضراب ماهور" از معروف‌ترین آثار درویش خان
به روایت استاد ابولحسن صبا
نوازنده: استاد محمدرضا لطفی
@Pure_Dudes

Pure Dudes

22 Nov, 10:48


انیمیشن سیم ششم درمورد داستان اضافه شدن سیم‌ ششم به تار و تصادفیه که منجر به مرگش می‌شه.
سازنده انیمیشن: بهرام عظیمی
نوازنده تار: علی قمصر
آهنگساز: فردین خلعتبری
@Pure_Dudes

Pure Dudes

22 Nov, 10:48


یه فکت جالب اینه که درویش خان اولین کسی بود که به‌وسیله تصادف اتوموبیل تو ایران کشته می‌شه.
همینطور همون کسی بود که سیم ۶ رو به تار اضافه کرد.
@Pure_Dudes

Pure Dudes

22 Nov, 10:47


امروز نود و هشتمین سال‌مرگ نابغه‌ی موسیقی ایرانی، غلامحسین درویش خانه (#درویش_خان) مرگی که حاصل تصادف کالسکه‌‌ش با اتومبیل فورد تو امیریه تهران بود. مزار مهجور درویش‌خان، رهبر ارکستر انجمن اخوت، تو گورستان ظهیرالدوله تهرانه‌
@Pure_Dudes

Pure Dudes

22 Nov, 07:50


داستان اینکه چرا اسم این ترک «اصفهان»ـه و آقای «لنگستون هیوز دوم» اینو کاور کرده و نسخه‌ی اوریجینالش واسه «دوک الینگتون»ـه، جالبه.
سال «۱۹۶۷» جایزه‌ی «گرَمی» نصیب آلبوم «Far East Suite» از آرتیست معروف یعنی «Duke Elington» می‌شه!
حالا تیم الینگتون یه تور مسافرتی چند ساله رو شروع می‌کنن که اکثر کشورهای شرقی رو شامل می‌شه و ایران یکی از اون‌ها بوده و تو ایران سراغ چندین شهر می‌رن (تهران، آبادان، اصفهان) و موسیقی که با حال و هوای ایران باشه رو می‌نوازن و اسمشو می‌ذارن «اصفهان»
حالا بعد گذشت دهه‌ها آقای «لنگستون» دوباره این کار رو کاور می‌کنه و با همون اسم روانه‌ی رسانه‌ها می‌کنه که خیلی هم خوب و دقیقا مشابه با نسخه اصلی کار رو درآورده.

@Pure_Dudes
Langston Hughes II - Isfahan
Duke Ellington - Isfahan

Pure Dudes

22 Nov, 07:47


Langston Hughes II - Isfahan

@Pure_Dudes

Pure Dudes

14 Nov, 21:13


«توصیف والتر بنیامین از فرانتس کافکا»
.
ادای حق مطلب درمورد سیمای کافکا، با تمامی خلوص و زیبایی غریبش، هرگز نباید از یک چیز غافل شد:
این سیما سیمای یک شکست است. شرایط تحقق شکست گوناگون‌اند. آدمی وسوسه می‌شود که بگوید: به محض آنکه او از شکست غایی‌اش اطمینان یافت، همه‌ی ذغدغه‌های طول راه برایش همچون در یک رویا حل و فصل گشت. هیچ چیزی به‌یاد ماندنی‌تر از شور و شوقی نیست که کافکا به‌واسطه‌ی آن بر شکست خویش تاکید داشت.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

12 Nov, 10:27


از من پرسیده‌اید دلخواه من چیست؟
 
من می‌خواهم این زندگی را با تمام رنج، با تمام مصائب و دشواری هایش به صورتی روی نوار متحرک و فیلم درآورم.

@Pure_Dudes
بخشی از نامه سهراب شهید‌ثالث 
به عمویش، پاریس، 1966

Pure Dudes

12 Nov, 10:19


علی اکبر مرادی
تکنوازی تنبور
@Pure_Dudes

Pure Dudes

10 Nov, 20:52


داستان‌خوانی هوشنگ گلشیری

@Pure_Dudes

Pure Dudes

10 Nov, 10:37


بنگر! به این بزم باشکوه
در سال‌های واپسین تنهایی
جمعی از فرشتگان
با بال‌های افراشته و آراسته
نقاب بر چهره و اشک‌ریزان
در تماشاگهی به نظاره نشسته‌اند
نمایشی از بیم و امید را.
و نوازندگان ساز کرده‌اند،
نوای افلاک را.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شارل بودلر در کتاب «نقاش زندگی مدرن» درمورد اشعار پو می‌گوید:
در قصه‌های پو هرگز عشقی وجود ندارد. حتی لیجیا و النورا به‌معنای دقیق کلمه داستان‌های عشقی نیستند؛ فکر اصلی هریک از آن‌ها چیز به کلی متفاوتی است.شاید او فکر می‌کرد که زبان نثر از پس این احساس غریب و تقریبا غیر قابل برگردان بر نمی‌آید، چون اشعار او، برعکس، در آن غوطه می‌خورند. در آنجا شور الهی با همه‌ی ابهت خود ظاهر می‌شود، درحالی که دورارورش را ستارگان فراگرفته‌اند و همواره در ماخولیای درمان‌ناپذیری پوشیده شده است.
و چنان که گویی عشق چیزی است که حتی آوردن نامش باعث می‌شود قلم شروع به لرزیدن کند.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

04 Nov, 11:36


خلاصه اینکه زن ایرونی تکه.

Pure Dudes

04 Nov, 11:34


برای دفع شیاطین و موجودات فراطبیعی

Charles-Dominique-Joseph Eisen - Fountain, 1896.

Pure Dudes

04 Nov, 11:26


به این کار می‌گفتن «دامن‌برچینی»

«دامن‌برچینی»
عملیه که در اون، زن یا مردی (بیشتر زن) دامنش رو بالا می‌زنه تا اندام جنسیش رو نشون بده.
این کار با بدن‌نمایی که برای لذت شهوانیه، متفاوته.
دلایل مختلفی هم داره (مثلا عملی خرافی برای دفع شَره) اما می‌تونه صرفا برای خندوندنِ جمع باشه (فضا رو از حالت غم دربیاره)
و قدیم هم در جنگ‌ها در مقابل دشمن انجامش می‌دادن.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

04 Nov, 11:22


‏از نوشته‌های پلوتارک گفته شده که هنگامی کورش مردم پارس رو به شورش بر پادشاهی آستیاگ فراخواند نخست در جنگ شکست خورد. پس از آن، هنگامی که مردان هراسان از نبرد دوری می‌کردن زنان خودشون رو با شتاب به شهر رسوندن و دامن‌هاشون رو بالا زدن و گفتن «کجا میرید؟ اینجا پناه ببرید بزدلان»
به مردها هم بر خورد، نمی‌دونستن چی بگن و بی‌صدا در جا خشکشون زد، و ناگهان به خودشون اومدن و دلیرانه به نبرد بازگشتن و سپاه دشمن رو شکست دادن.
این چیزیه که از زبان پلوتارک گفته شده.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

04 Nov, 11:21


این نقاشی از قرن هفدهم میلادی اسمش هست «دلاوری زنان ایرانی» یا (De moed van de Perzische vrouwen)، تاحالا دیده بودیدش؟ آیا قضیه‌ش رو شنیدید؟

@Pure_Dudes
Otto van Veen - The Persian women, 1629.

Pure Dudes

02 Nov, 10:03


دلیل اصلی تنهایی من این است که نمی‌دانم بخشی از کدام داستان هستم. می‌خواستم بخشی از یک داستان باشم، اما مانند یک برگ از آن بیرون افتادم.

@Pure_Dudes
‎اورهان پاموک نام من سرخ


همه‌ی ما داستانی داریم، آدم‌هایی در داستان ما هستند و نقش ایفا می‌کنند، و ما هم بخشی از داستان کسی هستیم.
تنهایی آن روزی است که هیچ جایی در داستان کسی که دوست‌ش داری نداری. گویی مثل برگی از آن کتاب بیرون افتاده باشی.

Pure Dudes

31 Oct, 12:27


این جا وطن دزدها و قاچاقچی‌ها و زندان مردمانش است... ما در چاهَک دنیا داریم زندگی می‌کنیم و مثل کرم در فقر و ناخوشی و کثافت می‌لولیم و به ننگین‌ترین طرزی در قید حیاتیم... و مُضحِک آن جاست که تصور می‌کنیم بهترین زندگی را داریم!

@Pure_Dudes
صادق هدایت
حاجی آقا

نقاشی مادران

کته کلویتس
۱۹۱۹ میلادی

Pure Dudes

30 Oct, 10:46


سال‌ها بی‌بودنت بودم
تن به هر بیهوده فرسودم...

@Pure_Dudes

Pure Dudes

29 Oct, 20:37


این‌ غذاها به مجموعه دستور العمل‌های تخیلی و مجلل کتاب آشپزی سالوادور دالی نقاش سوررئالیست اسپانیایی که اسمش هست Les Dîners de Gala تعلق دارن.

در حالی که بسیاری از هنرمندان اواخر دوران حرفه‌ایشون به نوشتن خاطرات و زندگی‌نامه روی میارن، سالوادور دالی که همیشه برخلاف جریان شنا می‌کرد، در ۶۹ سالگی، تصمیم می‌گیره کتاب آشپزی منتشر کنه.
اون به عنوان یه هنرمند چند وجهی، هرگز محدود به بوم نقاشی نبود. طراحی صحنه و لباس و مد، مجسمه‌سازی، عکاسی و سینما از فعالیت‌های دیگه‌ش بود. بنابراین جای تعجب نداره که وسط این حرکت مداوم بین هنرها، آشپزی رو هم ابزاری برای بیان خلاقانه‌ش انتخاب کنه؛ کتاب عجیب و پر زرق و برق دالی انعکاسی غیر منتظره، هرچند کامل از مفهوم زیبایی‌شناسی سوررئالیسم محسوب می‌شه.

کتاب آشپزی دالی توسط نشر تاشن در سال ۱۹۷۳ در تعداد محدود ۴۰۰ نسخه چاپ شد و این کتاب‌ها امروزه  اقلام کلکسیونی‌ان. سال ۲۰۱۶ این انتشارات نسخه یادبود و ویرایش مجدد اونو منتشر کرد و این کتاب استثنایی کمیاب رو در دسترس مخاطبان گسترده قرار داد. ۱۳۶ دستور غذای این مجموعه به دوازده فصل مربوط به دوره‌های غذایی مختلف تقسیم می‌شه.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

29 Oct, 20:36


می‌دونستید سالوادور دالی یک کتاب آشپزی هم نوشته و تصویرسازی کرده؟

دالی تو مقدمه کتاب نوشته:
«ما قصد داریم از آن نمودارها و جداولی که در آن‌ها علم شیمی جای غذاشناسی را گرفته‌است چشم‌‌پوشی کنیم. اگر پیرو یکی از آن کالری‌‌سنج‌‌هایی هستید که لذت غذا خوردن را به نوعی تنبیه تبدیل می‌کنند، بلافاصله این کتاب را ببندید چون برای شما بیش از حد تهاجمی و بسیار گستاخانه است!»

@Pure_Dudes

Pure Dudes

25 Oct, 16:40


تصویر اول:
‏«هیچ»
شکستهٔ دفتری میرزا غلام‌رضا خوشنویس، ۱۳۰۰ ق.


تصویر دوم:
امضای معروف «آلفرد هیچکاک»

@Pure_Dudes

Pure Dudes

24 Oct, 17:42


پرواز 5390 خطوط هوایی بریتانیا 10 ژوئن 1990 از بیرمنگام به اسپانیا حرکت کرد. در حین پرواز، شیشه جلو کابین خلبان شکسته شد. کاپیتان بلافاصله از دریچه به بیرون پرتاب شد. پای کاپیتان بین فرمان و صفحه کنترل گیر کرده بود.

برای جلوگیری از پرت شدن خلبان از هواپیما، مهماندار مجبور بود تا کاپیتان را تا هنگام فرود نگه دارد. مهماندار که خلبان را در دست داشت، معتقد بود که او مرده است، اما او را رها نکرد، زیرا می ترسید که جسدش وارد موتور شود و بسوزد و شانس هواپیما برای فرود ایمن را کاهش دهد.

با این حال، او زنده ماند و هواپیما صدها کیلومتر را از روی دریا پرواز کرد.
@Pure_Dudes

Pure Dudes

24 Oct, 17:40


ویگن
شنیده بودید؟ نه.
@Pure_Dudes

Pure Dudes

19 Oct, 13:38


زمانی کیهان درباره ایرج پزشکزاد نوشته بود:

«کارگزاران رژيم پهلوی برای ضربه زدن به حرکت مبارزاتی مردم، سالها پيش، طرح مقدماتی دائی‌جان ناپلئون را آماده کرده و در کميسيون‌های مختلف روی جزئيات آن کار کرده بودند. طرح آماده شده را به پزشکزاد دادند که آنرا بپروراند و منتشر کند.»

واکنش پزشکزاد تنها یک جمله بود:

«بايد به اينها گفت اگر رژيم پهلوی چنين کارگزاران پيش‌بين، زرنگ و برنامه‌ريزی داشت که به اين راحتی از هم نمی‌پاشيد تا زمام امور فرهنگی مملکت دست يک بازجوی اوين (شریعتمداری) و آن هم با اين درجه از عقل و درايت بيفتد!»

@Pure_Dudes

Pure Dudes

15 Oct, 20:17


برای من آنا آنکر تصویرگر بی‌همتای غم و سوگواری است.
او پیشتر این نقاشی را در تصویر مراسم وداع پیش از خاکسپاری تصویر کشیده بود.

@Pure_Dudes

Pure Dudes

15 Oct, 20:16


در این فضا کنتراست و تضاد فاحش موجود بین عریانی زن بلوند و پوشش سیاه و کامل پیرزن، در غم تصویر شده حل می‌شود. آن چه که آن دو را مشترک می‌کند، دردی مشترک برای از دست دادن کسی است، بر سر خاکی که برای هر دوشان سرد است.

Pure Dudes

15 Oct, 20:15


فضای نقاشی در گورستانی آرام و خلوت است. با صلیبی بزرگ در مرکز تصویر و خورشید پشت صلیب در حال غروب کرد. صلیب آن قدر بزرگ است که گویی خورشید پشت‌ش پنهان شده. زمین سرد و آسمان هم همان قدر مغموم. حتا از رنگ‌های درخشان دم غروب هم خبری نیست.
این طوری نقاش نمادهایش را شکل داده. این ترکیب رنگ، نور و ترکیب‌بندی است که فضا را طوری ساخته که جوهر غم و اندوه و انباشته در کاراکترها را به تصویر بکشد به جای این که فیزیک آن‌ها و جنسیت‌شان ما را به جایی دور از این غم هدایت کند.

Pure Dudes

15 Oct, 20:13


حالا این چرا اهمیت دارد؟ برای این که می‌شود دید که نقاش یک‌هو صبح از خواب بیدار نشده و فهمیده باشد چه طور می‌شود مادرانگی را تصویر کرد. تمام اجزای این نقاشی بارها تمرین شده بودند و هنرمند دقیقاً می‌دانست دارد چه کار می‌کند. پرانتز بسته.
بگذریم، برگردیم سر نقاشی خودمان

Pure Dudes

15 Oct, 20:13


موضوعی را داخل پرانتز عرض کنم. این نقاشی را ببینید. به نظرتان شبیه نیست؟
این نقاشی هم اثر آنا آنکر است و نقاش آن را نه سال پیش از نقاشی مورد بحث ما کشیده. مدلی که نقاشی شده، مادر آنا است! او مادر خود را بارها نقاشی کرد.

Pure Dudes

15 Oct, 20:12


در نقاشی مورد بحث ما یک زن دیگر هم حضور دارد. زنی در جامه‌ی سیاه سوگواری. تصویری مادرانه از سوگ که گویی برای خیلی فرهنگ‌ها به شکلی مشترک قابل دریافت است. در حالی که دستانش برای دعا یا از سر استیصال در هم گره خورده‌اند.

Pure Dudes

15 Oct, 20:12


از حیث جای قرار گرفتن کاراکتر، هر دو زن در نقاشی‌های مونک و آنکر تقریباَ یک جا هستند، و از بابت ترکیب رنگ و تضادها زن آنکر وضوح بیشتری دارد، اما کمتر ممکن است رویای جنسی کسی باشد!

Pure Dudes

15 Oct, 20:10


آن را با یک نقاشی دیگر در همین دوران مقایسه کنید. نقاشی «عریان در برابر آینه»، اثر ادوارد مونک دقیقاً در همان تاریخ.
مونک (همان که تابلوی مشهور جیغ را کشیده) هم دوره‌ی آنکر و اتفاقاً متعلق به سنت اسکاندیناوی است.

Pure Dudes

15 Oct, 20:06


حالا نکته‌ی مهم را درخواهیم یافت. داریم نقاشی‌ای از اوایل قرن بیستم تماشا می‌کنیم، که زنی عریان به صراحت نقاشی شده و در مرکز توجه قرار گفته ولی یک اوبژه‌ی جنسی نیست.
آنا آنکر، بر خلاف نقاشان مرد روزگار خودش، بدن زن را مظهر تمایلات جنسی نمی‌انگارد.

Pure Dudes

15 Oct, 20:03


این موضوع تنها به این خاطر نیست که زنان عریان همیشه موضوعی جذاب بوده‌اند، بلکه خود نقاش هم عامدانه طوری نقاشی کرده که کاراکتر به چشم بیاید. به جز جای قرار گرفتن، کنتراست و ترکیب رنگ را ببینید. او روشن‌ترین بخش این نقاشی است، مثل یک چراغ روشن در یک اتاق جلب توجه می‌کند.

Pure Dudes

15 Oct, 20:03


بپردازیم به خود نقاشی. احتمالاَ اگر از شما بخواهند بعد از یک نگاه کوتاه بگویید که چه دیده‌اید اولین چیزی به خاطر خواهید آورد، زنی عریان است که پشت به بیننده روی زمین زانو زده است.

Pure Dudes

15 Oct, 20:02


آنا آنکر، از نقاشان حلقه‌ی اسکاگن، این اثر را در سال 1902 در سن چهل و سه سالگی خلق کرد، زمانی که در فرم و محتوا و تکنیک به پختگی رسیده بود.
(همسر او هم نقاش بود و تصویر دوم سلف‌پرتره‌ی او و تصویر سوم پرتره‌ای است که همسرش از او کشیده است.)

Pure Dudes

15 Oct, 20:00


مرگ و تنهایی و دلتنگی، و دنیایی که بر سر آدم خراب می‌شود انگار.

هنرمندانی بوده‌اند موفق شدند غم ویرانگری انسان را به تصویر بکشند.
این نقاشی یکی از آن‌هاست، «اندوه» اثر ‎آنا آنکر

@Pure_Dudes

Pure Dudes

12 Oct, 19:45


چند پوستر تبلیغاتی

@Pure_Dudes