شهرام شیدایی @shahramsheydayi Channel on Telegram

شهرام شیدایی

@shahramsheydayi


زنده‌یاد شهرام شیدایی 1346_1388

ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگی‌مان زیسته‌ایم
و روز‌به‌روز تاریکیِ چسبیده به سینه
به گلومان نزدیک‌تر می‌شود...
@vahidteymuri

شهرام شیدایی (Persian)

شهرام شیدایی یک کانال تلگرامی است که به یاد هنرمند بزرگ موسیقی ایران، شهرام شیدایی اختصاص یافته است. با پخش موزیک، ویدیوها، و مطالب مرتبط با زندگی و آثار این هنرمند محبوب، کانال شهرام شیدایی به طرفداران و علاقمندان این هنرمند افتخار می‌کند. زنده‌یاد شهرام شیدایی 1346_1388، نام دیگر این کانال است که با مطالبی از زندگی و آثار این هنرمند بزرگ، خاطره‌های خوبی را برای علاقه‌مندان به او زنده کرده است. اگر شما نیز به دنبال یادآوری خاطره‌های زیبای شهرام شیدایی هستید، به @shahramsheydayi بپیوندید و لحظات شادی و نوستالژیک را با هم به اشتراک بگذاریم.

شهرام شیدایی

25 Dec, 21:38


این موقعِ‌ شب  ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛ 
شکارگرانِ برکه  کارش را خواهند ساخت.
شاید ما هم
با خودمان این کار را کرده‌ایم.



#شهرام_شیدایی
#شعرکوتاه

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Dec, 09:33


داستان کوتاه #طلا
از مجموعه داستان #پناهنده_ها_را_بیرون_می_کنند
#شهرام_شیدایی
نشر #کلاغ

در کانال تلگرام

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Dec, 09:33


بخش اول داستان کوتاه
#طلا
#شهرام_شیدایی


در داستانی كه می‌خواندم یكی داشت با پریموس‌فشنگی یا دستگاهی كه مثلِ تفنگِ الكترونیكی نه ، مثل پریموس‌فشنگی كه كمی كوچك‌تر باشد حرارت می‌داد ، حرارت بود یا لیزِر در هر صورت دهانِ مُرده را باز كرده بود و همان دستگاه را روی دندان‌هایی ــ دندان‌ های بالایی ــ گذاشته بود و یك ورقه را هم زیرِ دندان‌ها گرفته بود و لایه‌ی روی دندان‌‌ها را حرارت می‌داد : طلا . اولین قطره‌ی طلایی كه روی ورقه‌ی زیرین چكید برقی به چشمانِ یارو افتاد و دهانش تا بناگوش باز شد ، خوشحالی‌اش خیلی سریع تمام شد چون در‌یك‌چشم‌‌به‌هم‌زدن با نگرانی چپ و راستش را نگاه كرد و قبل از این‌كه زوم كند روی دندان‌ها زوم كرد روی چشم‌های من ، دست و پایم را گم كردم ولی بلافاصله به خود آمدم ، « بلافاصله به خود آمدم » یعنی احتیاج به زمان یا اندك‌��مانی نبود كه بفهمم كه این غیر‌‌ممكن است كه او ابدا نمی‌تواند مرا ببیند ولی روی این هم شك نداشتم كه نقطه‌ای را كه او نگاه كرد و نگاه‌كردن تبدیل به خیره‌شدن و خیره‌شدن تبدیل به مات‌ماندن مات‌ماندن به زُل‌زدن زُل‌زدن به بِرّ‌وبِرّ‌نگاه‌كردن شد همان‌جایی بود كه چشم‌های من … درست به چشم‌های من . در داستانی كه داشتم می‌نوشتم و بعد می‌خواندم و بعد دوباره می‌نوشتم یارو داشت این كار را می‌كرد . از فرصتی كه او پیدا كرده تعجب‌ام گرفته ، و حتماً در این فاصله تا آخرین قطره‌ی طلا را برداشته و در رفته .

مُرده را توانستم بشناسم : جمشید‌خان .
دنیا مالِ پسرِ جمشید‌خان است ، آن‌هم چند بار . در این بین اتفاقی كه افتاده : دنیا مالِ پسرِ جمشید‌خان است ، آن‌هم نه یك‌بار نه دوبار چند بار . شهاب ، اسمش این است . دنیا و آن‌هم چند بار ، یك‌بار كه این فكر به كله‌اش زد ، یك‌بار كه فكرش را عملی كرد ، یك‌بار كه آمد و یارو را پایید یك‌بار هم كه خود را جای یارو گذاشت ‌و هر‌بار كه دوباره به این‌ها فكر‌كند . در آن خانه‌ی تهِ كوچه جمشید‌خان بود و پسر‌ش ، ظاهراً هیچ‌كسِ دیگری را هم نداشتند ، روزی كه جمشید‌خان مُرد شهاب این كار را كرد ، قبل از این‌كه دیگران را خبر كند ، آمد و تعدادی از دندان‌های بالایی جمشید‌خان را روكشِ آب‌طلا داد و در جای سه دندانِ آسیا كه قبلاً كشیده شده بود و جایشان خالی بود با زرنگی تمام سه دندانِ طلا كاشت ، و جلوِ مُرده‌شوی‌خانه نتوانست خودش را كنترل كند و سرش را گذاشت روی شانه‌ی فریدون ــ همان یارو ــ و هق و هق گریه كرد ، فریدون هم تسلایش می‌داد خودش هم گریه می‌كرد تا این‌كه سیگاری گیراند و داد دستِ شهاب ، فریدون می‌دانست كه شهاب سیگار می‌كشد خُب آدم هم یك‌بار پدرش می‌میرد ، پدر‌ش هم نیست كه او را در حالِ سیگار‌كشیدن ببیند ، سیگار را گرفت گفت عمو فریدون و دوباره زد زیرِ گریه فریدون هم زد زیرِ گریه ، صدایش را تبدیل به زمزمه كرد طوری كه فقط فریدون بشنود و میانِ هق‌هق‌هایش به فریدون فهماند كه برای پدر‌ش زود بوده ، باورم نمیشه ، آدم دیگه نباشه ، یهو نباشه ، ــ تا این‌جایش كه اشكالی‌ نداشت ــ تا به آن‌جا رسید كه : باورم نمیشه همین هفته‌ی پیش بود كه با هم رفتیم دندون‌سازی و بابا چند تا دندونِ طلا توی دهنشون كاشتن ، این‌همه سر‌زنده‌گی و یهویی دیگه نباشی زیر‌چشمی كه به فریدون حینِ حرف‌زدنش نگاه می‌كرد كلمه‌ی طلا چشم‌هایش را باز كرده بود این‌كلمه رمزِ زنده‌گی فریدون بود : طلا . طلا را كه شنید مثلِ نهری كه در سرازیری جاری باشد و ناگهان به عقب به بالا برگردد اشك‌هایش را تو كشید.


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Dec, 09:33


بخش دوم داستان کوتاه
#طلا
#شهرام_شیدایی


حالا می‌فهمم كه زمانی كه من دست و پایم را گم كردم ولی بلافاصله به خود آمدم و هُرّی دلم ریخت كه یارو به من نگاه می‌كرد ، حتماً صدایی چیزی شنیده بود ، شهاب پشتِ یكی از درخت‌های قبرستان فریدون را می‌پاید ، سنگِ قبری در كار نیست چهار روز است كه جمشید‌خان مُرده ، تند و تند زمین را می‌كَنَد بوی عرَقِ بدنش در شعاعِ هشت‌نُه‌ قبر احساس می‌شود همین الان درست در لحظه‌ای كه ابر روی ماه را می‌گیرد چشم‌های شهاب را مثل چشم‌های گربه كه در تاریكی برق بزند می‌بینم ، شهاب تكانكی كه می‌خورَد یارو دست از كارش می‌كشد و زُل‌می‌زند درست توی چشم‌های من ، سرم را كه به طرفِ شهاب می‌چرخانم می‌بینم او هم همین كار را می‌كند ، نمی‌دانم یعنی چه ، با خودم می‌گویم حتماً این یك‌جور علامت‌دادن است . نمی‌دانم الان دنیا مالِ فریدون ا‌ست كه با ولع خاك را كنده و به طلا رسیده یا مالِ شهاب كه از كاری كه كرده پشتِ درخت از سرِ كِیف دست‌هایش را به هم می‌مالد ، به نظر می‌رسد بیشتر مالِ شهاب است تا فریدون ، دنیا مالِ شهاب است ولی نه همه‌اش ، زمانی كه فریدون در خلوتِ خود به طلاها نگاه كند و چون در این كار حرفه‌ا ی‌ست عیارِ طلاها را بسنجد در آن لحظه دنیا ، یعنی همه‌ی دنیا ، یعنی دنیا كاملاً مالِ شهاب خواهد بود ، شما هم حدس‌زده‌اید ، نیازی به گفتنِ‌این نیست كه : طلاها تقلبی‌اند .
لحظاتی كه دوباره و دوباره آن‌ها را امتحان می‌كند لحظاتی كه برای فریدون مسجل می‌شود كه مس و برنز و آت و آشغال‌های دیگر‌اَند این‌ها طلا نیستند درست در همین لحظات همان دنیا را كلمه‌ی كاملاً به طرفِ شهاب می‌بَرَد .
كسی بازی كثیفی با فریدون كرده .
شاید كثیف‌تر از آن ، فكری بود كه از ذهنِ فریدون در یك لحظه گذشت این‌كه لحظه‌ای كه دهانِ جمشید‌خان را باز كرده بود خوب شد كه لب‌هایش به نشانه‌ی لبخند‌زدن یا بیشتر از آن خندیدن بالا نرفته چون آن‌وقت واقعاً در آن تاریكی و قبرستان دیوانه می‌شد ، من كه مطمئن نیستم این فكر به كله‌ی فریدون آمده باشد ولی كسی كه این‌جوری بازی می‌خورَد حتماً هزار جور فكر به كله‌اش می‌زند كه یكی‌ش هم ممكن است این باشد . آدمی كه بازی خورده باشد آن‌هم از نوعِ بدش به همه‌ی احتمالات فكر می‌كند پس احتمالاً یا به احتمالِ قوی فریدون اول از همه و بیش‌تر به آن دندان‌سازِ مادر به خطایی فكر خواهد كرد كه سرِ دوستِ صمیمی و نزدیكش جمشید‌خان كلاه‌گذاشته و فقط یك‌ذره طلا آن‌هم در روكش‌ها مصرف كرده ، به خاطرِ دوستِ قدیمی‌اش هم كه شده حتماً به چیزهایی از این دست فكر كرده یا می‌كند یا بعداً ، مثل حالتی كه آدم چشم‌ها را تنگ می كند و شب در تاریكی یك پس‌كوچه همان دندان‌سازی را می‌سازد كه یك‌جورهایی از زیرِ دندانِ شهاب بیرون كشیده كه كدام بوده در نبشی جایی كمین‌كرده و از پشتْ گونی‌ای را به سرش كشیده و مشت و لگد و مشت تا می‌خورَد بزندش ، دستِ كم فریدون آن‌قدر نزدیك و صمیمی به جمشید‌خان بود كه به خاطرِ حرمتِ دوستی آن‌هم یك دوستِ قدیمی این كار را بكند . چشم‌ها را دوباره تنگ كرده ، حتماً یك فكرِ دیگر است در نهایت بعد از چند روز فریدون به این هم فكر خواهد كرد یعنی بعید به نظر می‌رسد كه این در میانِ احتمالاتش نباشد : بنا به شناخت از خودش و دوستش جمشید‌خان و روابطِ پُر از شوخی و شیطنت‌شان ــ مگر چند نفر از علاقه‌ی خاصِ او به طلا … ــ آن‌هم این همه سال ، كثافت خودش این كار را كرده كارِ خودش بوده ، شبی كه فریدون به این فكر كرد یعنی به این نتیجه رسید آرام شد .
دیگر دنیا مالِ شهاب نبود ، بازی بُرده را ناگهان شهاب باخته بود ، آن‌شب فریدون به پاسِ دوستی و به خاطرِ شوخی با ارزشی كه جمشید‌خان با او كرده بود دو گیلاس آورد یكی برای خودش یكی برای جمشید‌خان و تا صبح نشست و قبل از این‌كه بریزد لب‌هایش به نشانه‌ی لبخند‌زدن یا خندیدن و بیشتر‌ْ لبخند‌زدن بالا رفتند و گونه‌هایش رفته‌رفته خیس …

بعضی‌ها را باید بعضی‌وقت‌ها تنها گذاشت ■


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

21 Dec, 21:31


آنها می آیند تا از زبان ما سخن بگویند؛
ما غایبیم
آنها غایب
و سخن آغاز نمی شود...
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

21 Dec, 21:29


@shahramsheydayi


همة آن‌ها می‌آیند تا از زبانِ ما سخن بگویند
    ما غایبیم
  آن‌ها غایب
و سخن  آغاز نمی‌شود.

همة آن‌ها می‌آیند تا زنده‌ها را یک بارِ دیگر باور کنند
 ما رفته‌ایم
   مفهومِ زنده‌بودن
   معلق مانده.

تکان دادنِ یک چیز
    اصرار برای پس گرفتن
کسی نمانده به چیزی متوسل شود
 کسی نمانده به تاریکیِ آدم‌ها تاریخ بدهد  مُـهر بزند
ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفته‌ایم
    کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد

کسی می‌گفت:‌ همه ما
کسی دیگر: همه آن‌ها
و کسی در را بست
   و برای همیشه آن‌جا را ترک کرد.


کسی می‌گفت: ما می‌خواستیم حرف نزنیم
کسی دیگر: آن‌ها می‌خواستند چیزی نخواهند
و کسی با چیزی که در دست داشت
با زجر هنوز بر دیواره غارها خط می‌انداخت. ■


11  / 3/ 1376

@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی از کتاب #خندیدن_در_خانه_ای_که_می_سوخت

شهرام شیدایی

21 Dec, 06:49


@shahramsheydayi

بايد صداي همديگر را بشنويم

به همديگر نامه بنويسيم

اگرچه تو در جنگ كشته شده باشي

اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشي

خيره بر تك‌درختِ حياطِ قديمي‌تان، چند سال،

و همة اين‌ها رؤيا باشد

اگرچه تو، خودِ من نيز باشي...

@shahramsheydayi

بخشی از شعر**اتاق انتظار**
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

شهرام شیدایی

14 Dec, 20:55


من به ترس ایمان دارم
به خون و واژه های نزدیک قلب
حقیقت شاخه ای ست
که گنجشکی روی آن می نشیند
و وقتی که نزدیکش می شوم
می پرد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می شمارد.

روزی امروز خواهد بود
همین جا جمع خواهیم شد
یک حریق کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژه《دوست داشتن》خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود

من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.

**قسمتی از یک شعر بلند**
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

13 Dec, 17:52


سه شعر کوتاه از #شهرام_شیدایی

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

09 Dec, 21:32


وقتی تو می‌توانی بمیری این دایره به طرزِ وحشتناکی شروع به کوچک‌شدن می‌کند و وقتی‌که تبدیل به یک نقطه می‌شود دیگر نمی‌توانی با سقوط‌کردن — وقتی‌که تبدیل به یک نقطه می‌شود   دیگر نمی‌توانی از هیچ خوابی بیدار شوی.

اعداد دارند به هم نزدیک می‌شوند. من گیجم و باید فریاد بزنم. اما کسی نیست که من فریاد بزنم. کسی وجود ندارد که من فریاد بزنم. داغ است. خواب‌دیدن داغ است. بیدارشدن داغ است. یک روزِ دیگر گذشته است و من باید این را بفهمم. بفهمم که یک روزِ دیگر گذشته است. خواب‌دیدنِ دست‌ها. فقط دست‌ها را خواب می‌بینم. اعداد را ساختیم. اعداد را که همه‌چیز بتواند از هم جدا شود. اعداد به هم نزدیک می‌شوند. می‌توانی این را بفهمی؟




شهرام شیدایی
پناهنده‌ها را بیرون می‌کنند

‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

09 Dec, 19:02


((پلنگی تیر خورده))

در این کلمه ها چیز زنده ای پیدا نمی شود
مگر بهانه ای
مجالی برای گریختن.
کسی میان این سطرها جا نمی ماند.
خورشید را در کلمه گنجاندن
دریا را مستمسک خویش کردن.

شعر مجال شعبده و شگفتی و سرریزکردن حس نیست
درنگی در گلوست
فشاری در قتل گاه
بیرون کشیدن سنگ از معنایش
دمیدن خون در آن
دوبارگی زیستن را.
سکوت بزرگ و پر خونی ست
که می توان در آن
به کودکی بازگشت
به درخت دریا گفت
گرمای آتش را پس داد
تنهایی ماه را جبران کرد.
شعر پلنگی تیر خورده است
که برای پروانه نشسته روی زخمش
عمیق می گرید.
مخاطب نور و تاریکی.
شعر دست هایی ست که درهای بسته را می کوبد
و سایه ای در سنگ را
سایه ای در انسان را
می بوسد.

طلسمی ست برای مرگ
که تنها کودکان آن را،ندانسته،می شکنند
تا بتوانیم به مرگ بازگردیم.




@shahramsheydayi
شهرام شیدایی
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

شهرام شیدایی

08 Dec, 19:22


زمانِ خیانت رسیده بود
و سکوتِ تقسیم شده میانِ افراد
حرف می خواست، و از بعضی ها بیرون می کشید
زمانِ خیانت رسیده بود
من تو را در چشم هایم پنهان کردم
و از آن پس نتوانستم نگاهت کنم
حالا که مرده ای
از چشم هایم بیرونت می آورم
و رهایت می کنم
و تو مثل ماهی به آب برمی گردی
دست کم در من سالم مانده بودی
دست کم در من
هیچ کس حقِ «خائن» گفتن به تو را نداشت.



1376/11/28

شهرام شیدایی
از کتاب: خندیدن در خانه ای که می سوخت
@shahramsheydayi


https://www.instagram.com/shahramsheydayi

شهرام شیدایی

01 Dec, 20:18


@shahramsheydayi

از هرجایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود
از هرجایی شعر بخواهد می‌تواند شروع شود
  *
آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم
ارتجاع و محافظه‌کاریِ خود را با نامِ "زیبایی‌شناسیِ هنر"
ابرو بالادادن، سر تکان‌دادن، گفتنِ این‌که اثری عالی بود مخفی نمی‌کرده‌ام؟
همة آن‌هایی که مثلِ من بعد از شنیدنِ آن می‌گفتند عالی‌ست
وجودی مزخرف داشته‌اند
همة آن‌هایی که بعد از شنیدنِ آن می‌توانستند حرف بزنند نظر بدهند
فخرفروشی کنند وجودی مزخرف داشته‌اند
این عینِ روسپی‌گری‌ست، {...}، اثری ویران‌گر
فقط می‌تواند ویران‌گر باشد
تکان‌دهنده‌بودن یعنی خفه شوی، بتوانی گورِ خود را گم کنی
من فقط با خودم هستم، و سؤالم را تکرار می‌کنم، این‌بار بلندتر:
آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم
آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم
آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم
آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌بُرد و من هنوز زنده بودم
آخر چطور ممکن است؟‌ چه‌طور ممکن است؟‌ چه طور؟
من دیگر بدهکارِ کسی نیستم  نه به مکاتبِ ادبی  نه به تاریخِ زیبایی‌شناسی
و نه هیچ‌چیزِ دیگر
و کسی هم چیزی از من نمی‌خواهد. من فقط با خودم هستم.
آیا من حقِ تسویه‌حساب‌کردن با همه‌چیز را نداشته‌ام
تا لحنم نوعِ سخن‌گفتنم این باشد که شده، که هست؟

آیا من تسویه‌حساب کرده‌ام با چیزی؟ من جز صدایم که بتوانم بلندش بکنم
و پایین بیاورمش مگر چیزِ دیگری هم داشته‌ام که بتوانم؟
من فقط در مقامِ یک روسپی می‌توانم مظلومیتِ خود را داشته باشم،
تنها به شرطی که چیزی از آن باقی مانده باشد  حتا آن روسپی‌اش
من چه نسبتی با واقعیت‌هایی که دُور و برم افتاده و می‌افتد داشته‌ام و دارم؟
ممیز کجا می‌ایستد تا من به صورتِ اعدادِ ترس‌خورده
پُشتِ آن خود را پنهان کنم؟
شکمِ مادرم! شکمِ مادرم! اعشار! اعشار!
چند درصد از کلماتِ من می‌توانست از افغانستان تا این‌جا آمده باشد؟
"وحشت" کلمه‌ای بی‌جُربُزه است برای سرزمینِ افغانستان
کُنشِ اجتماعیِ من به عنوانِ کسی که نامِ گندِ "شاعر" را یدک می‌کشد
اگر نزدیک به صفر نیست پس چیست؟
من فکر می‌کرده‌ام که پشتِ یک صفرِ بزرگ مخفی شده‌ام و
داشته‌ام بلندبلند می‌خندیده‌ام  ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده
من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام این را نشان نمی‌داده
من با صدای بلند دارم می‌خندم! ولی چهره‌ام چرا این را نشان نمی‌دهد؟
متأسفم از این‌که از مسئولیتم تخطی می‌کنم و خِرخِر می‌کنم گاهی،
سرنیزه‌ای از جلو در سینه‌ام یا از پشت،
متأسفم که به یاد نمی‌آورم در میدانِ کدام جنگ و چه سالی نَفَسَم...
متأسفم از این‌که بی‌آن‌که در هیچ جنگی بوده باشم  گاهی خودخواسته
خنجری را قورت می‌داده‌ام، این برای واقع‌نمایی نبوده، نه،
آیا چیزی جز خودآزاریِ صرف می‌توانسته باشد؟


    *

اشتیاق برای پوسیدن تجزیه‌شدن
رسیدن به نقطه‌ای که در آن خواسته‌ای میلی نیست
تُهی شده‌ای

خندیدن به آفتاب که درمی‌آید
خندیدن به سال‌هایی که می‌ایستند تا به تو بگویند چندساله شده‌ای
ما متأسفیم برای کسی که صورتش در تاریکیِ سایه‌هایی که به آن چسبیده‌اند
خنده‌اش را نشان نمی‌دهد
و در خواب‌هایش هِی کلیدِ برقِ اتاق‌ها را می‌زند از این‌اتاق به آن‌اتاق
اما لامپ‌ها روشن نمی‌شوند
این است معنایِ "امنیتِ شخصی" رفیق‌گونتر گراس

@shahramsheydayi

شعر بلند شماره ۷
از کتاب : سنگی برای زندگی سنگی برای مرگ
#شهرام_شیدایی

شهرام شیدایی

29 Nov, 20:09


@shahramsheydayi

من اعتقاد داشتم وقتی یک‌لقمه‌نان برای خوردن نداری
عاشقِ دخترِ همسایه شدن فاجعه است
من اعتقاد داشتم کمونیستم وقتی نمی‌دانستم "رفیق‌لنین" فاجعة قرنِ من است
من اعتقاد داشتم به "عدالتِ اجتماعی" "آموزشِ رایگان" "جامعة بی‌طبقه"
وقتی نمی‌دانستم در تمامِ شورویِ بزرگ، چینِ بزرگ و
کشورهای بلوکِ شرق "امنیتِ شخصی"‌ابداً وجود ندارد
آی دخترِ همسایه چه‌قدر عاشقت بودیم و نمی‌دانستیم خارج از حزب یعنی خائن 
چه‌قدر عاشقت بودیم و آمارِ عاشقانت که به نامِ "دشمنِ خلق"
تیرباران می‌شدند تکان‌دهنده بود...

#شهرام_شیدایی
#بخشی_از_شعر شماره ۶ از کتاب
#سنگی_برای_زندگی_سنگی_برای_مرگ

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

29 Nov, 09:57


https://www.instagram.com/shahramsheydayi?utm_source=qr&igsh=ZjY4c2FtZTQ5OW9u

شهرام شیدایی

28 Nov, 21:29


@shahramsheydayi

فکر می‌کردم همه‌چیز را

می‌شد گفت

وقتی‌که چیزی برای گفتن نداشتم

#شهرام_شیدایی
#شعرکوتاه

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

27 Nov, 10:15


اگر کسی سراغ مرا گرفت
نشانه‌های خاص من
حیرت و رنج است.

#ویسواوا_شیمبورسکا
ترجمه #شهرام_شیدایی #چوکا_چکاد #مارک_اسموژنسکی

از کتاب آدم‌ها روی پل نشرمرکز


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

27 Nov, 09:53


داستان کوتاه《دومنیکه》👇👇👇👇

شهرام شیدایی

27 Nov, 09:53


《دومِنیكه》قسمت اول

یك بار دست می‌زنی و بارِ دیگر جرأتش را نداری .
: ساعت ملاقات تمام است .
یك بار و فقط یك بار به دست هایش دست می‌زنی و بعد باید چشم‌هایت را ببندی كه همین كار را هم می‌كنی .
: خانم لطفاً بیرون .
می‌دانی كه نباید به چشم‌هایش نگاه كنی و همین كار را هم می‌كنی‌، نگاه نمی‌كنی .


زن بیرون نمی‌رود . تو او را می‌شناسی می‌دانی الان دارد گریه می‌كند ، نگاه نمی‌كنی ولی می‌دانی ، می‌بینی ، نمی‌رود و دو نفر مجبور می‌شوند او را از دو طرف بگیرند و به طرفِ در بكشند .
زن بیرون رفته است مأمورها بیرون .
پاهای تو و صندلی به زمین ، وگرنه می‌توانستی حركت‌كنی بلند شوی . چند سال آنجا نشسته‌ای شاید چند سال ، آنجا .
از این طرفِ شیشه نگاه كرده بودی ، به دست‌هایش ، و خواسته بودی دست بزنی و دست زده بودی ، فقط یك بار ، آن هم در خیال‌.

از این طرفِ شیشه نگاه می‌كنی ، به دست‌هایش ، و می‌خواهی دست بزنی و می‌زنی ، فقط یك بار ، …



همه‌ی كسانی كه دریا نوردند آشغال‌فكرند . همه‌ی كسانی كه چیزی به آسمان فرستاده‌اند آشغال‌فكر ــ خفه شو ! همه‌ی كسانی كه به نحوی به هر نحوی بیانیه‌ها را امضا می‌كنند آشغالند ــ گفتم خفه شو ! همه‌ی كسانی كه بلند بلند می‌خندند آواز می‌خوانند ، می‌رقصند كتاب می‌خوانند ــ به پارك ، كنار دریا ، موزه ، نمایشگاه ، به فرودگاه ، پشت تله‌ویزیون پشت كامیون پشت میز ، به كفاشی به زیرْ‌زمین به همكف ، به طبقات بالا ، در هواپیما در اتوبوس تراموا ترن با پا ـــــــ همه‌ی آنها .
خفه شو ــ می‌گم خفه شو ، صداتو نبُری اگه صداتو نبُری نگهبانو صدا می‌كنم .
همه‌ی كسانی كه نگهبانند افسرند ــ‌ نگهبان ! همه‌ی نگهبان‌ها افسرها سربازهایی كه رژه می‌روند ــ همه‌ی ژنرال‌ها ــ نگهبان ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شماره‌ی 5276 به شماره‌ی دیگر : هر وقت زنش به ملاقاتش می‌آید بیچاره در هم می‌ریزد .
نگهبان دومنیكه را بیرون مي‌‌بَرَد . شماره‌ی در‌هم‌ریخته این را به مُخِ همه فرو كرده است كه ترجیح می‌دهد ، می‌خواهد اسمش دومنیكه باشد ، او از همه‌ی شماره‌ها خواسته است دومنیكه را بشناسند و به این اسم صدایش بزنند ، این اسم را روی پیژامه‌اش پیراهنش نوشته است و به همه گفته است :

دومنیكه یه خروس داشت.

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

27 Nov, 09:53


《دومِنیکه》 قسمت دوم

دومنیكه را به انفرادی می‌برند . سه روز باید آن‌جا بماند .
چند ساعتی‌ست كه دومنیكه آرام روی تخت نشسته ، حالا دراز می‌كشد . می‌خواهد بیرون باران ببارد . بیرون باران می‌بارد و هوای بارانی مطبوعی را حس می‌كند . دومنیكه ! بیرون باران می‌بارد .
حالا واردِ بازارِ تجریش می‌شوم خرید می‌كنم ، نه ، حسابی نگاه می‌كنم به رنگِ میوه‌ها سبزی‌ها خرماها بعد مسیرِ برگشتم را به خانه تكه تكه می‌گویم ، سوارِ ماشین شده‌ام ، نه نه از راننده‌تاكسی‌ها بدم می‌آید ، هنوز در بازارِ تجریشم ، خرمالو ! می‌خواهم خرمالو بخورم ــ چند كیلو ؟ دو كیلو لطفاً . نیم‌كیلو جعفری . نیم‌كیلو نمی‌دیم آقا . دومنیكه ! چیزی نگویی دعوا نكنی ، مهم نیست خب دوست ندارد نیم كیلو بدهد ، دومنیكه ولش كن یقه‌اش را ول‌كن نمی‌خواهد بدهد ، حالا بلند شده و روی تخت نشسته با دست‌هایش آدم‌ها را پراكنده می‌كند : ولم كنید ولم كنید با هیچ‌كس كاری ندارم .
نگهبان از دریچه نگاه می‌كند‌،‌ناراحت سر تكان می‌دهد سیگاری می‌گیرانَد ، دومنیكه ! دومنیكه سرش را به طرف دریچه می‌چرخانَد نگهبان سیگار را می‌دهد تو ، بلند می‌شود سیگار را می‌گیرد .
كجا بودی دومنیكه ؟ بازارِ تجریش . خب دوس داری چیزی بگی ؟ ــ نه ، حوصله‌شو ندارم ــ چرا ؟ دعوام شد . داشتم می‌دیدم ، نیم‌كیلو جعفری خواستی و یارو گفت نمی‌دیم . ولش‌كن دومنیكه ، هر جور آدمی پیدا می‌شه . ــ مسئله این نیست ، سرش را پایین می‌آوَرَد ، اصلاً این نیست ، حرف نمی‌زند ، سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد ــ مسئله اینه كه دیگه نمی‌تونم برا خودم تعریف كنم یه ذره می‌رم بعد دعوام می‌شه ، می‌فهمی !
بیست دقیقه بعد . نگهبان بیرون رفته است نگهبان دیگر در راهرو نیست .
دومنیكه دوباره به بازارِ تجریش رفته ، گردو‌فروش را كه نشسته و گردوها را می‌شكند گرفته و از زمین بلند كرده ، و داد می‌زند سرش : دومنیكه اسمِ واقعی‌ات را به من بگو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


من یك دومنیكه ساختم و مسئله برایم جدی شد ، شب اتفاقاً باران بارید ،‌ پنجره را باز كردم به دیوارِ روبرو نگاه كردم تا صبح آنجا ماندم و ندانستم تا صبح می‌شود آنجا ماند ، به دومنیكه ، فقط به دومنیكه فكر كردم .
چند روز گذشته ولی دومنیكه ، وجودِ دومنیكه اذیتم می‌كند ، سرِ هیچ یك از داستان‌هایم این اتفاق برایم پیش نیامده بود ، . دومنیكه‌ای وجود دارد ، دومنیكه‌ای در جایی ، نمي‌‌دانم الان برای او روز است یا شب ، نمی‌دانم برای او ساعت چند است ، نمی‌دانم چرا دو سال است كه زنش به ملاقاتش می‌آید و دومنیكه فقط به دست‌هایش نگاه می‌كند ، دو سال بی‌آنكه حرفی با هم بزنند ، وجودِ چنین كاری اذیتم مي‌‌كند ، وجودِ ‌نگهبانی كه بعد از مدت‌ها نگاه كردن‌ها گوش دادن‌ها به دومنیكه از هم پاشیده می‌شود ، دومنیكه‌ای كه آنقدر برایم جدی شد واقعی شد كه نتوانستم .
من یك دومنیكه ساختم ، و ندانستم ، واقعاً ندانستم با او چه كنم. ■

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

26 Nov, 20:18


(در بسته)

ما شاید نشویم
اما کسی که پشت در می ایستد
و به حرف های ما گوش می دهد
بی گمان روزی دیوانه خواهد شد
او همه چیز را وارونه می شنود
و این تعادلش را به هم خواهد زد
شاید روزی،دیگر نتواند راه برود
ما با خودمان حرف می زنیم
چراغ با خودش
_سکوت در اتاق گیج شده _
و تاریکی پشت پنجره
با هیچ کس
ما حرف هایمان را بیدار می کنیم
دست و پای دیوارها چنگ می شود
و حرف که نمی زنیم
سکوت روی دیوارها پنجول می کشد
تو همیشه یا سکوتی دیوانه را حس می کنی
یا واژه هایی تبر به دست را
ما از تو بی خبریم
تو اما مجبوری که پشت در بایستی
و هیچ کس نداند که ما در گلوی تو گیر کرده ایم
این جا درون یک شعر است
این جا نامه های عاشقانه رد وبدل نمی شود
این جا گلوی یک شهر گرسنه است
که چراغ های خانه هایش
تا صبح روشن می ماند
و واژه ها که دیوانه می شوند
همه شیشه های شهر شکنجه می شوند و
در هم می شکنند
این جا برای دسته گل آوردن
عاشق شدن
و قول و قرار گذاشتن
شهر مناسبی نیست
اگر حس می کنید اشتباهی وارد این شهر شده اید
می توانید دوباره سوار قطار شوید
چند صفحه ای ورق بزنید
حتما در ایست گاه های بعدی
در یکی از این شعر ها
کسی دسته گلی به دست دارد
و منتظر این است که عاشقتان شود
فقط،اگر او را زنده نیافتید
زیاد دلگیر نشوید
شاید در ایست گاه های بعدی
انسانی زنده پیدا شود
تو همیشه خواب آلوده این شهر ها را گذشته ای
و من رفته رفته نگران
پشت در ایستادنت می شوم
آیا هیچ گاه
جرئت باز کردن این در را
خواهی یافت ؟



1373/10/25
از مجموعه ( آتشی برای آتشی دیگر)
شهرام شیدایی
https://www.instagram.com/shahramsheydayi/


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

26 Nov, 20:18


بخشی از شعر (در بسته) از کتاب (آتشی برای آتشی دیگر) کامل این شعر 👇👇👇👇

شهرام شیدایی

26 Nov, 12:26


گرمای زمستانی


پسرم! مشق‌هایت را نوشته‌ای؟
سر که برمی‌گردانم
پهنایِ‌ صورتم خیسِ اشک می‌شود
پا به فرار می‌گذارم 
پسرم مشق‌هایش را نمی‌نویسد
دست‌هایش را نگاه می‌کند
چشم‌هایِ‌ مرا

ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ

پسرم! مشق‌هایت را ننویس
دست‌هایت را بنویس
چشم‌هایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ‌ خود آسمان است
ما درون‌ِ هم می‌میریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر می‌ترسد
از خیابان از زنده‌ها می‌ترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همه‌ی این‌ها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایین‌تر می‌آید
می‌نویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانه‌ای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم

پسرم پدرت مرد نیست
قایقی‌ست که پدرانش تراشیده‌اند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن‌ را تکه‌تکه کرده
و با هر تکه‌ـ‌ تکه‌اش
بلند‌بلند خندیده است
باید از این تکه‌ها آتشی به‌پا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایق‌هایمان را تکه‌تکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانه‌تر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم    

@shahramsheydayi
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر #شهرام_شیدایی #کلاغ_سفید

شهرام شیدایی

24 Nov, 21:45


همبازیِ غایب



باغ را پیدا نمی‌کنم
شب را پیدا نمی‌کنم
راه را تاریخ را در چهره‌ها و چشمانِ مردم شهر گم کرده‌ام
و ناگهان بیست‌وهفت سالم شده است:
چسبیده به تمام درختان
چسبیده به صدای مادربزرگ
جامانده در قصه‌ای
ــ باد از همه‌جا می‌گذرد ــ
خانه را خالی می‌کند
درها و پنجره‌ها را به‌هم می‌کوبد
...
ناگهان احساس می‌کنم که همه
تنهایم گذاشته‌اند و رفته‌اند
شاید نام دیگرِ مرگ همین باشد
هیچ‌گاه نمی‌دانستم که از تنها مُردن این‌همه می‌ترسم
زمان چه‌گونه جای مرا خواهد گرفت؟


بیست‌وهفت سال کنارآمدن با شب و روز
طعمِ مُرباها دوستی‌ها
میوه‌ها اُپراها
طعم ِ دلتنگی و انتظارِ دهکده‌ها و شهرهای لبِ مرز
بیست‌وهفت سال زمینْ رایگان، خورشیدْ رایگان
بیست‌وهفت پرده از اجرای نمایش می‌گذرد
خوابْ رایگان، فریادْ رایگان
بیست‌وهفت سال با ته‌لهجۀ ترکیِ خود
شهربه‌شهر گریستن
چهره‌ها را در چهره‌ها گم کردن
ــ باد از همه‌سو ــ

ما به دریاها دل بستیم
به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها
به ژرفا و تلاطم‌های این‌همه...
به درخت‌ها گوش چسباندیم
اندوهِ چوبین و زنده‌ای افسانه‌هامان را کشید
گاهی که از دلتنگی آواز خواندیم
نیمۀ تاریکِ ماه، دیوانه‌وار، بی‌قراری کرد، بی‌تابمان شد
خاطر از خورشید پُر کردیم
پلک در سنگ‌ها گشودیم
ــ دیگر نمی‌توانم ــ

دست در آتش دارم
دست در گلوی لحظه‌ها
جاهای خالی‌شده‌ام را
پرنده‌گانی  کورشده منقار می‌کوبند
دردْدشواریِ فاصله‌ها را می‌گرید
می‌ساید و می‌انبارَد
ما تنها به زمین و زمان بسته بودیم
به چیزی پنهان‌شده در زاویه‌های تاریک و بُن‌بستِ فکرهامان
ــ  ماه تنهاییِ ما را،آن گاه که در خواب بودیم،
بو می کرد ــ
...
بیرون آمدن خواب را
لرزیدن و ترس گرفتَنَش را
خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون
عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را
آتش پیرامونِ همه چیز را،می بینم
بیست وهفت سال با«زمان»بازی کردن
و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن
آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن
بیست و هفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن
در گلو گنجاندن
بیست و هفت سال،پشتِ چراغ های سبز
بی حرکت ماندن
پرت شدن از خوابی و به خوابی 
از کابوسی به کابوسی
و تحقیق یافتنِ کابوس ها
درد از همه سو

کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم
چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم
برای باد
بیست‌وهفت قایق از دلتنگیِ من میگذرد
بیست‌وهفت قایقِ واژگون
چند پردۀ دیگر مانده‌ست؟

باغ را پیدا نمی‌کنم
شب را پیدا نمی‌کنم      
17 / 8 / 1373

از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Nov, 13:30


کانون نویسندگان ایران:

شهرام شيدایی؛ شاعر، داستان‌نويس، مترجم و عضو كانون نويسندگان ايران پس از پيكاری جان‌كاه با بيماري سرانجام در دوم آذرماه سال ۱۳۸۸ در چهل‌ودوسالگی جان باخت. 
شیدایی در دهه‌ی هفتاد چندسالی همکار گروه فرهنگ فارسی در یکی از مراکز دانشگاهی بود و در پایان دهه یک‌سال مدیریت فرهنگی انتشارات «کلاغ» را بر عهده داشت؛ چندی پس از آن بنگاه انتشاراتی خود «کلاغ سفید» را به راه انداخت و انتشار آثارش را با دفترشعر «آتشی برای آتشی دیگر» در سال ۱۳۷۳ آغاز کرد. نخستین ترجمه‌ی او «آدم‌ها روی پل» (با همراهی چوکا چکاد) که گزیده‌ای از اشعار شیمبورسکا بود سه سال بعد بیرون آمد. سال ۱۳۷۹ دومین دفترشعر با عنوان «خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت» و اولین مجموعه‌داستان او «پناهنده‌ها را بیرون می‌کنند» به چاپ رسید؛ در همین سال مجموعه‌داستانی نیز با عنوان «ثبت‌نام از کسانی که سوار کشتی نشده‌اند» (از هشت نویسنده‌ی ایرانی) منتشر شد، نخستین جلد از گلچین داستان‌های ا‌یرانی که شیدایی در برنامه‌ی نشر خود داشت.  
شیدایی به زبان‌های‌ ترکی آذری و استانبولی احاطه داشت و گذشته از تألیف و ترجمه‌ی مدخل‌هایی برای «دانش‌نامه‌ی ادب فارسی» (جلدهای پنجم و ششم)، آثاری از شاعران و نویسندگان ترک را نیز به فارسی برگرداند که از آن میان مجموعه‌‌شعرهای «شاید دیگر نتوانم بگویم» از صالح عطایی (همراه با چوکا چکاد،۱۳۷۶) و «رنگ قایق‌ها مال شما» از اورهان ولی (۱۳۸۳)، هم‌چنین «خواننده‌ی کور» (خوانش تجربی آثار صادق هدایت) از اوغوز دمیر آلپ (۱۳۸۸) منتشر شده‌اند. 
«گیل‌گمش در پی جاودانگی» (گزیده‌ی اشعار ملیح جودت آندای) یک سال پس از مرگ شیدایی به چاپ رسید. آخرین و تنها شعر بلند او «سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ» (محصول ۱۳۸۷) و دفتر سروده‌های‌اش به زبان ترکی «دلی‌لرین کولگه‌سی» نیز در سال ۱۳۹۲ منتشر شدند. اما وزارت سانسور و قلع‌وقمع آثار ادبی و هنری موسوم به «ارشاد» به دومین مجموعه‌داستان شیدایی «کسی وقت نداشت او بمیرد» (محصول ۱۳۸۷) و ترجمه‌اش از رمان «انستیتوی تنظیم ساعت‌ها» از احمد حمدی تان‌پنار (محصول ۱۳۸۵) مجوز نشر نداد.  
شهرام شیدایی عمری کوتاه داشت اما به گواهی زندگی و آثارش شیفته‌ی آزادی‌ و عدالت‌ بود و سرشار از مهر به تبار انسان. در روزهای سیاهی که در پی قتل تبهکارانه‌ی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده در پائیز ۱۳۷۷ بر اعضای کانون نویسندگان ایران گذشت او همواره و همه‌جا در جمع کانونیان حاضر بود. 
یادش گرامی

شهرام شیدایی

22 Nov, 16:02


امروز ۲ آذر سالگرد شهرام شیدایی
یادش گرامی🌹

شهرام شیدایی

22 Nov, 16:01


به یاد #شهرام_شیدایی

آمدن: 1346
رفتن: دوم آذر 1388
شعر : سپیده کوتی
ممنون از خانم سپیده کوتی برای ساخت این ویدئو

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

18 Nov, 21:12


#تا_دیر_نشده


از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم

ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد
و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را
لرزان مرور می‌کند
بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ

ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم
زیرِ آوازی غمگین
که دختری، در جنگلِ تاریک
در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:
ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است
و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی
بالا نرفته است
پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم
و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را
در کفِ دست‌هایم می‌گیرم
و به پایین می‌آیم
رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام
رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم
به پرستویی کوچک
که پیکانِ بهاران بود
و شنلِ سبزش را
مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد
به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم
به نیمکت‌های دبستان‌ها
به کوچه‌های کودکی‌هامان
به پری‌سایان، به رَشایان
به طلای گیسوها
به طلای گندم‌ها
به طلای خورشید می‌گفتم:
ــ تا دیر نشده باید مُرد
تا دیر نشده باید مُرد      
20 / 1 / 1373

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

18 Nov, 20:57


@shahramsheydayi

چرا همۀ حرف‌هایمان را یک‌ریز و یک‌جا نمی‌زنیم
تا بعد، چند سال زنده‌گی کنیم؟
از تکه‌تکه حرف‌زدن
خوابیدن و بیدارشدن، خسته شده‌ام...

#بخشی_از_شعر
#شهرام_شیدایی

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

17 Nov, 22:49


هیچ‌ چیز قابل برگشت نیست
سعی کن عادت بکنی...

#شهرام_شیدایی
#بخشی_از_شعر


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

16 Nov, 20:49


‍ درِ سنگی را میزنم.
می‌خواهم به درونت داخل شوم،
و دوروبر را نگاه كنم
تورا مثل هوا نفس بكشم.
من كاملا بسته هستم
حتا اگر تكه تكه شویم
باز كاملا بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شكل ماسه درآییم
هیچ‌كس را به خود راه نمی‌دهیم.
درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
صرفا از روی كنجكاوی آمده‌ام.
كنجكاوی‌ای كه تنها فرصتش زندگی‌ست.
می‌خواهم نگاهی به قصرت بیندازم،
و بعد، از یك برگ و قطره‌ی آب هم دیدن كنم.
برای این همه كار زمان كم آوردم.
میرایی من باید تو را متاثر می‌كرد.
و ضروری‌ست كه جدیت را حفظ كنم
از اینجا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده
شنیده‌ام كه در تو اتاق‌هایی بزرگ و خالی هست،
اتاق‌های از نظر پنهان مانده، با زیبایی‌هایی بی‌مصرف،
مسكوت، بی طنین گام‌های كسی.
قبول كن كه خودت چیزی از آن نمی‌دانی.
اما در آن‌ها جایی وجود ندارد
زیبا، شاید، اما
خارج از حواس ناقص تو.
می‌توانی مرا بشناسی، اما هرگز مرا تجربه نخواهی كرد.
همه‌ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه‌ی درونم وارونه.
درِ سنگی را میزنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.
منم , بدبخت نیستم.
بی‌خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی كه در آنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات اینكه در تو واقعا حضور داشته‌ام
چیزی جز كلماتی كه هیچ كس باورشان نخواهد كرد
عرضه نخواهم كرد.
ـ اجازه‌ی ورود نخواهی داشت ـ سنگ می‌گوید ـ
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی‌خورد.
اجازه‌ی ورود نخواهی داشت
تازه می‌توانی شمه‌ای از آن حس
شكل نخستینه‌ی آن، و تنها تصوری از آن را داشته باشی.
درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم
از برگ بپرس، همان را كه من گفتم خواهد گفت
از قطره‌ی آب بپرس، همان را كه برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تارِ موی سرِ خودت بپرس.
خنده مرا نمی‌گشاید، خنده، خنده‌ی بزرگ
خنده‌ای كه با آن نمی‌توانم بخندم.
درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
ـ من دری ندارم ـ سنگ می‌گوید.

#ویسلاوا_شیمبورسکا
ترجمه :شهرام شیدایی،چوکا چکاد و مارک اسموژنسکی

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

16 Nov, 04:36


قرار بود ترس،
کوه‌ها و دره‌ها را خالی کند.

قرار بود حقیقت،
زودتر از دروغ به مقصد برسد.

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی
مثل جنگ و گرسنگی و غیره
پیش نیاید.

قرار بود حرمت بی‌پناهی مردم بی‌دفاع حفظ شود
اعتماد و امثال آن.

کسی که می‌خواست دنیا شاد باشد
با تکلیفی نشدنی مواجه می‌شود.

حماقت خنده‌دار نیست
حکمت شادی‌بخش نیست
امید دیگر آن دختر جوان نیست.


#ویسواوا_شیمبورسکا
📙 #آدم‌ها_روی_پل
🔁 #شهرام_شیدایی #چوکا_چکاد #مارک_اسموژنسکی

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

15 Nov, 19:48


🍂
🍂
مدیون آنانی هستم
که عاشق‌شان نیستم

این آسوده‌گی را
آسان می‌پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی‌ترند

خوش‌حالی این که
گرگ گوسفندشان نیستم

با آن‌ها آرام‌ام و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادن‌اش را دارد و
نه گرفتن‌اش

دم‌ در
چشم به‌راه‌شان نیستم
شکیبا
تقریبن مثل ساعت‌آفتابی
چیزهایی را که عشق درنمی‌یابد
می‌فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ‌گاه نمی‌بخشد
می‌بخشم

از دیداری تا نامه‌ای
ابدیت نیست که می‌گذرد
تنها روزی یا هفته‌ای

سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم‌انداز روشن

و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک‌دیگر جدا کند
این کوه و رودی‌ست
که از نقشه به خوبی می‌شناسی‌شان

اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیربلاغی
با افقی ناپایدار

خودشان بی‌خبرند
چه زیاد دست خالی می‌برند

عشق در مورد این امر بحث‌انگیز
می‌گفت دینی به آنان ندارم.



‌■●شاعر: #ویسواوا_شیمبورسکا | Wisława Szymborska | لهستان ۲۰۱۲‌-۱۹۲۳ |

■●برگردان: #مارک_اسموژنسکی | #شهرام_شیدایی | #چوکا_چکاد

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

04 Nov, 20:32


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

01 Nov, 19:36


جایی هست، می‌دانم؛
جایی که می‌توانم از همه‌چیز حرف بزنم؛
خیلی نزدیک شده‌ام، احساسَش می‌کنم؛
اما نمی‌توانم توضیح بدهم.



اورهان ولی
رنگِ قایق‌ها مالِ شما
ترجمه‌ی شهرام شیدایی

‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

21 Oct, 19:13


بعضی‌ها دوست دارند شعر را


بعضی‌ها —
یعنی نه همه.
حتا نه اکثریتِ همه، بلکه اقلیت.
اگر مدرسه‌ها را به حساب نیاوری
که در آن‌جا شعر اجباری‌ست
و خودِ شاعران را.
و شاید از میان هزار نفر، دو نفر پیدا شود.


دوست دارند —
اما آش رشته را هم دوست داریم،
تعارف‌ها و رنگِ آبی را دوست داریم،
شال گردنِ کهنه را هم دوست داریم،
دوست داریم حق با ما باشد،
نوازش‌کردنِ سگ‌ها را دوست داریم.
شعر را —
اما این شعر چیست.
پاسخ‌های تردیدآمیزی که داده شده
یکی دو تا نیست.
اما من می‌دانم و نمی‌دانم، و می‌چسبم به همین،
مثلِ حفاظِ پله‌ها.





ویسواوا شیمبورسکا
آدم‌ها روی پل
ترجمه‌ی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

28 Sep, 20:44


@shahramsheydayi
____
تو زمینه شعرهایم هستی

گرچه هیچ‌کس این را نداند

همه کلمه ها

اول معنای تو را می‌دهند

بعد به آن‌چه خوانده می‌شوند


در همه حرف‌هایم

پنهانت کرده‌ام ■
____
#شهرام_شیدایی
#شعرکوتاه
از کتاب:آتشی برای آتشی دیگر
نشر:کلاغ سفید
@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

27 Aug, 19:40


شعری از شهرام شیدایی با صدای علی رنجبر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

18 Aug, 15:21


بچه‌های این دور و زمانه



ما بچه‌های این زمانه‌ایم
و عصر، عصرِ سیاست است.

همه‌ی امورِ روزانه، امورِ شبانه
چه مال تو باشد چه مال ما یا شما
امورِ سیاسی‌اند.

چه بخواهی چه نخواهی
ژن‌هایت سابقه‌ی سیاسی دارند
پوستت ته‌رنگِ سیاسی دارد
چشم‌هایت جنبه‌ی سیاسی دارند.

هرچه می‌گویی بازتاب سیاسی دارد
سکوتت چه بخواهی چه نخواهی
سیاسی تعبیر می‌شود.

حتا هنگامی‌که از باغ و جنگل می‌گذری
گام‌های سیاسی برمی‌داری
روی خاکِ سیاسی.

شعرِ غیرِسیاسی نیز سیاسی‌ست
و در بالا ماهی می‌درخشد
که دیگر ماه نیست.
بودن یا نبودن، سوال این است.
سؤال چیست، عزیزم بگو.
سؤالِ سیاسی است.

حتا لازم نیست انسان باشی
تا بر اهمیتِ سیاسی‌ات افزوده شود.
کافی‌ست نفت باشی، علوفه یا مواد بازیافتی.

یا حتی میز مذاکراتی که شکل آن
ماه‌هاست موردِ جنگ و جدال است:
پشتِ کدام میز درباره‌ی زندگی و مرگ باید مذاکره کرد
میزِ گرد یا میزِ مربع.

در این اثنا
آدم‌ها گم می‌شدند
جانوران می‌مردند
خانه‌ها می‌سوختند
و مزارع بایر می‌شدند
مثلِ زمان‌های قدیم که کمتر سیاسی بودند.




ویسواوا شیمبورسکا
از کتاب آدم‌ها روی پل نشر مرکز
ترجمه‌ی مارک اسموژنسکی
شهرام شیدایی
چوکا چکاد

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

30 Jul, 11:01


• ناگهان



‌همه‌چیز ناگهان اتفاق افتاد.
نور خورشید ناگهان به زمین تابید؛
آسمان ناگهان به وجود آمد؛
آبی ناگهان.
همه‌چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
بخار ناگهان از خاک شروع به بخارکردن کرد؛
جوانه ناگهان به وجود آمد، غنچه ناگهان.
میوه ناگهان رسید.


ناگهان
ناگهان
همه‌چیز ناگهان اتفاق افتاد.
دختر ناگهان، پسر ناگهان؛
راه‌ها، بیابان‌ها، گربه‌ها، انسان‌ها...
عشق ناگهان به وجود آمد،
شادی ناگهان.



اورهان ولی
رنگ قایق‌ها مال شما
ترجمه‌ی شهرام شیدایی

‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

29 Jul, 17:47



چشم‌هایت را نگاه می‌کنم
مثل نقش پرنده‌ای‌ست که بر بشقابی از دریا حک کرده‌اند
مثل خانه‌های دهکده‌ای متروک و دورافتاده است
مثل پیاز سنبلی در سبد در هاله‌ای از سایه و راز

قلب‌هامان چنان سبقت گرفته از اندیشه‌هامان
که صدای شلیک شروع مسابقه
بعد از تاختِ لب‌هامان است که
می‌فهمیم چه چیزهایی گفته‌ایم.



ملیح جودت آندای
ترجمه‌ی شهرام شیدایی
از کتاب #گیلگمش_در_پی_جاودانگی


‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

29 Jul, 09:17


عشقی که خاطراتِ تکه‌تکه‌شده را یکی کند نمی‌تواند خواب ببیند.
ای جنگل، ای بختِ اسبِ شکارشده،
ای کبوترِ گرسنه‌یِ ازنو آغاز کردن!
ما بختی نداریم.



ملیح جودت آندای
ترجمه‌ی شهرام شیدایی


‌@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

28 Jul, 19:47


بیست‌وهفت سال با «زمان» بازی کردن
و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن
آتش پیرامونِ همه چیز را دیدن
بیست‌وهفت دریای متلاطم را در سکوت ریختن
در گلو گنجاندن
بیست‌وهفت سال، پشتِ چراغ‌های سبز
بی‌حرکت ماندن
پرت‌شدن از خوابی به خوابی
از کابوسی به کابوسی
و تحقق‌یافتنِ کابوس‌ها
— درد از همه‌‌سو—


کاش به جز دست‌ها و چشم‌ها و قلبم
چیز دیگری برای ازدست‌دادن داشتم
برای باد



‌شهرام شیدایی

‌بخشی از شعر #همبازی_غایب از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

27 Jul, 20:10


‌همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم
غریبه شده‌ام
از تمام‌شدنِ هر چیزی می‌ترسم.
از داشتنِ آلبومِ عکس
از خاطره‌ها
از منطقِ روزانه‌ی تکرار
از غروب‌کردنِ خورشید می‌ترسم
از این‌که زمان می‌تواند بگذرد
از این‌که گذشته پُشتِ‌ سر می‌مانَد
از این‌که سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم
از به‌خودآمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.



‌شهرام شیدایی
بخشی از یک شعر

#آتشی_برای_آتشی_دیگر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

26 Jul, 14:24


من مثل ساعتی مریضم

و به دقت درد می‌کشم

#شهرام_شیدایی
#بخشی_از_شعر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Jul, 21:31


بی‌آن‌که بدانید ٬ بی‌آن‌که از من خواسته باشید ٬ بی‌آن‌که صدایِ من خوب باشد ٬ برای شما آواز خوانده بودم و وسطِ آواز بی‌آن‌که بدانم چرا ٬ زده بودم زیرِ گریه .



۱۳۷۷/۳/۷

بخش پایانی داستان #مجارها
از #کتاب #پناهنده‌_ها_را_بیرون_می_کنند
#شهرام_شیدایی
نشر #کلاغ_سفید

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

24 Jul, 19:34


شعر از شهرام شیدایی

با صدای مهدی مردوار


تقدیم به دوستان آزاده‌ام که مرگ برایشان مضحکه‌ای بی‌مزّه است.


@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

23 Jul, 19:55


.
در باد
.
چیزی در من می میرد،
هرقدر که زندگی می‌کنم
.
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
.
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
.
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
.
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟

...

تواز آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست■
۱۳۷۳/۶/۲۱

@shahramsheydayi

پ ن : شعری از #شهرام_شیدایی برای فروغ فرخزاد از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

شهرام شیدایی

21 Jul, 05:33


اورهان ولی
ترجمه شهرام شیدایی

شهرام شیدایی

18 Jul, 16:04


@shahramsheydayi

همه‌جا که قرمز می‌شود



همیشه حرف‌هایم را، بعداً، پیدا می‌کنم
باران برای خود می‌بارد
پُرکردنِ فاصله‌ها را نمی‌خواهم
شوخیِ خواب‌آوری‌ست
بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمی‌خواهم

آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم
زمین را
تا ندانم زنده‌گی
تا ندانم مرگ
زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند
مجبورم همین حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم
زنده‌گی بدانم
مجبورم!
تا این کلمۀ «همیشه» را
همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ
(با خون) استفراغ کنم
دیگر، مدام خون‌بالاآوردنم را
از مادرم، از تو، پنهان نمی‌کنم
حالا مدتی‌ست که از حرف‌هایم کلمه‌هایم
وقت برای مُردن می‌گیرم
همه‌جا که قرمز می‌شود
از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدنِ آن‌چه می‌دانم
برای گم‌کردنِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام
همه‌جا که قرمز می‌شود
از تو وقت می‌گیرم
تا حرف نزنم
جنون همه‌چیز را یک‌جا به من می‌دهد
«تو» مرا نمی‌پوشانی

بعد از مرگ
وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت
وقتِ زیادی برای حرف نزدن

حرف نمی‌زنم.


@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
#خندیدن_در_خانه_ای_که_می_سوخت

شهرام شیدایی

14 Jul, 15:45


@shahramsheydayi

تصویری كه مرا می‌خواهد زنده نگه دارد
كوچك شده است، كوچك.
ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ

#شهرام_شیدایی
بخشی از شعر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

30 Jun, 04:21


من به ترس ایمان دارم
به خون و واژه های نزدیک قلب
حقیقت شاخه ای ست
که گنجشکی روی آن می نشیند
و وقتی که نزدیکش می شوم
می پرد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت می شمارد.

روزی امروز خواهد بود
همین جا جمع خواهیم شد
یک حریق کوچک از خاک و خورشید و خدا
روی واژه《دوست داشتن》خواهد فتاد
و آتش فاصله را از زمان خواهد ربود

من منم را به آتش خواهم کشید
که یک کلام به خورشید بماند
که یک لحظه
به خداوند.

**قسمتی از یک شعر بلند**
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

04 Jun, 05:54


فکر می‌کنی دردِ من به خاطرِ خورشید است؟
چه فایده بهار بیاید؟
بادام‌ها شکوفه کنند؟
آخرش مگر مرگ نیست؟
هست، اما مگر من می‌ترسم
از مرگی که خورشید می‌آوَرَد؟
من که هر فروردین یک سال جوان‌تر می‌شوم،
هر بهار عاشق‌تر می‌شوم؛
می‌ترسم؟
آه، دوست من، درد من چیز دیگری‌ست...


اورهان ولی
رنگِ قایق‌ها مالِ شما
ترجمه‌ی شهرام شیدایی

@shahramsheydayi

شهرام شیدایی

31 May, 19:14


آه ای درهایِ مدفونِ تنهایی،
مثلِ مهتابی بی‌ماه بودم،
مثلِ زبانه‌ی آتشی که شب‌هنگامِ شب
روزهنگامِ روز به زیرِ آب‌ها بیفتد.
آه ای درهای مدفونِ تنهایی
وقتی به باران گوش می‌دهم
تمامیِ لحظه‌ها را در دلِ هم می‌بینم.


ملیح جودت آندای
گیل‌گمش در پی جاودانه‌گی
ترجمه‌ی شهرام شیدایی


@shahramsheydayi