رمان عمویم نباش♥️ @romanwithmee Channel on Telegram

رمان عمویم نباش♥️

@romanwithmee


http://t.me/HidenChat_Bot?start=273886408


✨﷽ ✨

پارت گذاری هرروز🕊
روزی1پارت✅

رمان‌های:عمویم‌نباش،سوگلی،شاهی
ژانر: عاشقانه،صحنه‌دار✨

آیدی ادمین برای دریافت رمان

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه (Persian)

با آی‌جیت تازه و جذاب کانال تلگرام u0627u0632 رمانu200cهای u0639u0627u0634u0642u0627u0646ه و u0635u062du0646u0647u200cدار u0631ا دنبال کنید! u0627u06ccu0646 کانال با نام "رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه" شما را به دنیایی از عشق و هیجان می‌برد. اینجا شما می‌توانید رمانu200cهایی با عناوین عمویم نباش، سوگلی و شاهی را بخوانید و لذت ببرید. هر روز یک پارت جدید از رمان منتشر می‌شود، بنابراین از دست دادن هیچ جزئی از داستان‌های پرهیجان نخواهید شد. برای دسترسی سریعتر به رمان‌ها و برای ارتباط با ادمین، می‌توانید به آیدی @W4N1L پیام دهید. پس دست به کار شوید و به جمع عاشقان رمانu200cهای عمویم نباش،رمان ممنوعه بپیوندید!

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Dec, 11:37


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۲۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Dec, 11:37


تعرفه تبلیغات در کانال ما🌱:
🔰 @romanwithmee
✔️ تعرفه ۱۲ ساعته‌: ۳۵۰تومان
✔️ تعرفه ۲۴ ساعته: ۴۵۰تومان
✔️ تعرفه دو روزه‌ی بمب: ۶۰۰ تومان
✔️ تعرفه ۲ ساعتی: ۵۰ تومان💙

✔️ توجه داشته باشید تعرفه‌ها شامل یک بنر و یک ریپلای می‌باشد.
✔️ در صورت نداشتن جذب
تبلیغتون در روز دیگری گذاشته خواهد شد و در صورت داشتن نارضایتی مبلغ عودت داده خواهد شد.
اما جذب به موضوع و بنرتون هم بستگی داره.
برای هماهنگی🧑🏻‍💻🌹:
🔰 @W4N1L
قبل از هماهنگی با ادمین و رزرو تبلیغات لطفا شرایط بالا رو به طور کامل مطالعه کنید، با تشکر از همراهی تک تک شما عزیزان🙏🏻💙

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Dec, 11:37


#عمویم_نباش

به ۱۰۰ پارت پایانی رمان عمویم نباش رسیدیم
و دیگه متاسفانه نمیتونیم از این رمان پارت بذاریم.
اما شما میتونید pdf کامل رمان رو برای خودتون داشته باشید.
میتونید به ادمین پیام بدید و پی‌‌دی‌اف کامل رو با قیمت ۲۷ تومان دریافت کنید💕
@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Dec, 11:36


سوگلی✨️

#پارت_192

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با ته مونده های خنده کنار گوششو بوسیدم:
- تا همینجاش هم از کسی که تا قبل من اصلا رمانتیک نبوده خیلی عجیبه. من قبولت دارم.
لبخند زد:
- پس بریم.
در اتاق رو کامل باز کرد و عقب وایساد تا وارد شم.
باورم نمیشد. داخل اون اتاق بزرگ، همه چیز ترکیبی از قرمز و نور طلایی بود. کل تخت از گلبرگ های قرمز پوشیده شده بود و روی زمین شمع های زیادی روشن بودن.
دستمو گذاشتم روی دهنم و اشک توی چشمام جمع شد. فواد همه ی اینارو برای من آماده کرده بود؟ فقط برای اینکه بهش گفتم به طور رسمی ازم درخواست نکردی؟
رفتم جلو و مشتی گلبرگ برداشتم. بی نهایت نرم و خوش بو بودن. روی تخت، جعبه مشکی ای دیده می‌شد.
خندیدم و گفتم:
- تو نمیتونی از مشکی کلا استفاده نکنی نه؟
پوکر فیس شونه بالا انداخت:
- نه. اصلا به قول رضا صادقی، مشکی رنگ عشقه.
چشمام گرد شد و اشکی که روی گونم ریخته بود رو پاک کردم:
- میشناسیش؟
- آره با عامر یه بار رفتیم کنسرتش چند سال پیش.
- بهت نمیخوره این سبک آهنگا!
خندید:
- نگو... کل کنسرت داشتم عذاب میکشیدم. نمیخوای بازش کنی؟
به جعبه نگاه کردم. لبخند زدم و سر تکون دادم.
- البته که بازش میکنم.
باز کردم و با دیدن گردنبند داخلش، هینی کشیدم:
- فواد...
اومد نزدیکم. گردنبند، یه سنگ مشکی بود که داخلش رگه های بنفش، سبز، طلایی، قرمز و آبی دیده می‌شد و یک حالت کهکشانی بهش داده بود. خیلی زیبا بود. از جعبه درش آوردم و گفتم:
- این خیلی خوشگله...
ازم گرفت و گفت:
- بذار برات ببندم.
موهام رو زدم کنار و فواد پشتم قرار گرفت.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

03 Dec, 19:41


برای دوست داشتنت هیچ توضیحی نمی‌خواهم. دوستت دارم چون بودن تو دنیای من رو روشن می‌کند. چون با هر لبخندت، هر نگاهت، دنیا برایم زیباتر می‌شود. گاهی حتی نمی‌فهمم چرا دوستت دارم، چون دل آدم‌ها نمی‌تواند به یک دلیل ساده راضی باشد. مگر می‌شود به لحظه‌هایی که با تو هستم، دلیل آورد؟ به تمام حرف‌ها و سکوت‌های ما، که هیچ توضیحی لازم ندارند؟ نه، دوست داشتن تو برای من چیزی فراتر از دلیل‌هاست. فقط دوستت دارم، چون تو همانی که باید باشی، و همین برای من کافی است.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

03 Dec, 19:41


‏حسی که گفتم شاید با کمی قدم زدن بگذرد؛ مرا وسط خیابان به گریه انداخت.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

03 Dec, 19:40


سوگلی

#پارت_191

زمین سنگفرش بود و کناره های باغ با درخت های سر به فلک کشیده پوشیده شده بود. درخت کاج، بید مجنون.
کمی جلوتر، تقریبا وسط باغ یه استخر بزرگ قرار داشت. پر از آب.
نگاهمو از استخر گرفتم و به ساختمون عمارت خیره شدم. تلفیقی از معماری مدرن و کلاسیک با نمای مشکی و سفید. قسمت هایی مثل در و پنجره ها کامل مشکی بود و قسمت هایی مثل دیوار، یا تکه هایی از سقف، سفید بود.
فواد بی حرف ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. هاج و واج اطرافم رو نگاه میکردم و نمیدونستم خونه‌ی کی اومدیم.
فواد در ماشین رو برام باز کرد و من پیاده شدم.
- اینجا خونه‌ی کیه فواد؟
لبخند محوی زد.
- بیا... بهت میگم.
معذب بودم چون احساس می‌کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم. اما ترجیح دادم سوال دیگه ای نپرسم. به سمت در ورودی عمارت قدم برداشتیم و از چند پله‌ی جلوش بالا رفتیم.
فواد دست کرد تو جیبش و کلید در آورد. در رو باز کرد.
اینجا خونه‌ی خودش بود؟ من اصلا از وجود این خونه خبر نداشتم.
همین که در باز شد، متوجه گلبرگ های گل رز پرپر شده، روی زمین شدم. دو تا باریکه، گل رز ریخته بود و از وسطشون باید رد میشدی.
ناباورانه لبخند زدم.
- فواد...
دستشو گذاشت روی کمرم و داخل خونه هدایتم کرد. نگاهمو از گلبرگ ها گرفتم. یه خونه ی بزرگ، اما با چیدمان ساده و کاملا مدرن. گلبرگ ها همینطور تا وسط سالن ادامه داشتن و بعد به سمت پله ها.
پله های مارپیچی که کنار سالن بود، ختم می‌شدند به طبقه بالا.
آروم کنارم قدم برمی‌داشت و من متحیر از تصاویر رو به روم، لال شده بودم.
فواد که دید گیجم خندید و روی موهامو بوسید:
- میخوای اول خونه رو ببینی بعد سوپرایزتو؟
تند سر تکون دادم:
- نه واسه سوپرایز هیجان دارم.
دستمو گرفت.
- پس بریم.
گلبرگ ها رو دنبال کردیم و از پله ها رفتیم بالا. بالا یه راهروی بزرگ قرار داشت، با چند تا درب و یه درب شیشه ای که به تراس باز می‌شد.
گلبرگ ها به یکی از اون در ها ختم می‌شدند.
رفتیم جلوتر تا رسیدیم به در و فواد در رو باز کرد.
هیجان زده گفتم:
- لازم نیست چشمامو ببندم؟
دستش روی دستگیره شل شد. گنگ نگام کرد و گفت:
- چشماتو چرا ببندی؟
بی اختیار از حالت بامزه چهره‌اش خنده ام گرفت. مثل پسربچه ها شده بود.
- معمولا موقع سوپرایز کردن از طرف میخوان چشماشو ببنده!
با کف دست کوبید رو پیشونیش.
- اینجاشو یادم نداد!
خندم شدید تر شد:
- کی؟
- رفیقم

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

01 Dec, 09:59


بند خط شورت لامباداییتو هی رو چـوچـولت بکشم و ماساژ بدم

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

01 Dec, 09:55


بخوریش

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

01 Dec, 09:54


-Nudeart✨️

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

01 Dec, 09:52


سوگلی

#پارت_190

- خیلی خوشگل شدی!
اخم کردم. در و پشت سرش بست و جلوتر اومد. مات لباس و آرایشم شده بود.
- الکی زبون نریز از دستت بدجور عصبانی ام!
چشم های مشکی براقش حالت خنده گرفتن و بهم نزدیک تر شد. دستامو توی دستش گرفت و پشت هر دوتاشون رو نرم بوسید.
- تو اصلا منو بکش! دیوونم اگه اعتراض کنم.
چشم غره ای زدم، اما حقیقتا قلبم داشت از جا کنده میشد. دستام رو بوسیده بود؟
- اونم به وقتش!
چونمو نوازش کرد.
- از دلت در میارم. بریم؟
به سر و وضعش نگاه کردم. طبق معمول هودی و شلوار جین. سرتا پا مشکی.
- اینجوری میخوای بیای؟
متعجب به خودش نگاه کرد.
- چیه مگه؟
- تو اسپرت... من انقدر مجلسی که انگار دارم میرم عروسی... تابلو نیست؟
کلافه پوفی کشید:
- وایسا برم پیرهن بپوشم.
قدم تند کرد سمت در و رفت. کتی روی لباسم پوشیدم تا بیرون سردم نشه. کمی دیگه به گردنم عطر زدم و بعد پوشیدن کفش های بندی و پاشنه بلندم، از اتاق بیرون رفتم.
فواد لباس عوض کرده پایین منتظرم بود.
پیراهن مشکی، با اورکت طوسی. خیلی خوشتیپ شده بود! حتی تیپ رسمی هم بهش میومد.
ساعت قشنگی به دور مچ دستش بسته بود.
سما معنا دار نگاهمون کرد و گفت:
- کاش داداشت یکم یاد بگیره ازت!
فواد پوکر فیس دستمو گرفت و گفت:
- اون از من بیشتر بلده، رو نمیکنه.
معذب از اینکه دستمو گرفته بود، با ملایمت دستمو بیرون کشیدم. اما به روی خودش نیاورد.
سوار ماشین شدیم و به سمت مقصدی که نمیدونستم کجاست حرکت کردیم.
تقریبا 45 دقیقه توی راه بودیم. اونقدر که دیگه هوا تاریک شده بود.
بدنم روی صندلی خشک شده بود. گفتم:
- پس چرا نمیرسیم؟
- رسیدیم عزیزم.
ماشین رو از فرعی پیچید و وارد کوچه ای خلوت شد. کوچه ای که تاریک بود و خالی از سکنه.
- اینجا کجاست؟
جوابم رو نداد. کمی جلوتر، انتهای کوچه، یه عمارت بزرگ قرار داشت.
عمارتی با معماری عجیب و خاص. درب ورودیش رو با ریموت باز کرد و ماشین رو برد داخل.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

01 Dec, 09:52


سوگلی

#پارت_189

تقریبا داشتم داد میزدم حین گفتن اینا. سما هم ریسه میرفت از خنده.
فواد- نگار آروم باش... با این عصبانیت تو که مرگم حتمیه!
- زبون نریز جواب منو بده.
فواد- دیشب بهت گفتم سوپرایز. درگیر آماده کردن مقدمات اون بودم. گوشیم هم توی ماشین دوستم جا مونده بود. من معذرت میخوام. ببخشید نگرانت کردم. الان پامیشی حاضر شی بیام دنبالت؟
نگرانیم کمتر شده بود. اما هنوز ازش دلخور بودم.
- نه!
فواد- نگارم... پاشو قربونت برم. من نیم‌ساعت دیگه خونه‌ام.
لبخند محوی روی لبم جا خوش کرده بود. اولین بار بود بهم میگفت نگارم. در واقع اولین بار بود کسی میم مالکیت می چسبوند کنار اسمم. چقدر قشنگ بود. نگارم...
- حالا فکرامو بکنم.
گوشی رو قطع کردم و لبخندم وسیع شد.
سما- چی گفت که نیشت تا بناگوش در رفته؟
از روی تخت بلند شدم و در کمد دیواری رو باز کردم. توی لباس ها گشتم تا لباس مناسبی پیدا کنم.
- میخواد سوپرایزم کنه. انگار درگیر کارای اون بوده. گوشیشم تو ماشین دوستش بود.
- توام خر شدی؟
- نه بابا حالا بیاد خونه دارم براش. چی بپوشم؟
سما بلند شد تا کمکم کنه لباس پیدا کنم و به این ترتیب نیم‌ساعت بعد دوش گرفته و لباس پوشیده حاضر بودم.
نگاهی به پیراهن کوتاه پرنسسیم انداختم. یقه ی قایقی داشت و خط سینه‌ام و پوست سفیدم رو به رخ می‌کشید.
آرایش ملیحی کرده بودم، همراه یه خط چشم گربه ای که به شدت به چشم های سبزم می اومد.
تقه ای به در خورد. سما سینی چیپس و پفک رو از روی تخت برداشت و گفت:
- شازده اومد.
رفت سمت در و بازش کرد. فواد پشت در بود. سما سلام زیر لبی بهش گفت و بعد آروم تو گوشش چیزی گفت که نفهمیدم.
فواد اومد داخل و با دیدنم چشماش برق زد.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

28 Nov, 18:21


دارم می‌نویسم، چون شاید لازم باشه بدونید چقدر خسته‌ام. انگار همه‌چیز شده یه نبرد هر روزه که هیچ پایانی براش نیست. نمی‌دونم چرا همه‌چیز این‌قدر سنگین و تاریک شده و چرا امیدی تو دلم نمونده، ولی تنها چیزی که می‌دونم اینه که متاسفم… متاسفم که شاید ناامیدتون کردم، شاید اون‌جوری که باید نبودم.
امیدوارم بدونید هر قدمی که برداشتم، هر تلاشی که کردم، از ته دلم بود. فقط گاهی این بارها زیادی سنگین میشه.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

28 Nov, 18:20


سوگلی

#پارت_188

لب گزیدم و چشمامو بستم. لعنت بهت نگار... چی داری میگی. برای ماست مالیش گفتم:
- منظورم اینه خب نمیذاره طلاق بگیرم.
اشکاش رو پاک کرد.
- چرا نذاره؟ برده که نیاورده. اینهمه آدم تو دنیا طلاق میگیرن.
- طلاق بگیرم و برم زن پسرش شم؟
پوفی کشید و تکیه شو زد به تخت.
دقایقی بینمون سکوت شد و بعد گفت:
- نگار؟
- هوم؟
سریال همینطور برای خودش داشت جلو میرفت و ما حتی تماشاش نمی‌کردیم.
- واقعا بهت تجاوز کرد؟
چشمام رو بستم. صحنه های دیشب اومد جلوی چشمم.
- تجاوز فرق نداره به چه شکلی باشه. وقتی تو دلت رابطه نخواد و طرف مقابل به زور انجامش بده، میشه تجاوز.
- بمیرم برات الهی.
دستشو دور بدنم حلقه کرد و تند تند گونه‌ خیس از اشکمو بوسید.
- میگم نکنه این قباد هم مثل پدرش تخمی باشه؟
میون اعصاب خوردی خندیدم.
- شیخ کجاش تخمیه؟ آرزوی هر زنیه واسه ازدواج. اخلاقش خوبه... خوشتیپه، جذابه. پولداره..
- نه با این کثافت کاری دیشبش بدم اومد ازش. بره درشو بذاره.
بیشتر خندیدم و مشتی کوبیدم به رونش.
- صدای این کوفتی رو زیاد کن هیچی نفهمیدیم.
کنترل رو برداشتم که مشتی پفیلا توی دستش پر کرد و به زور توی دهنم چپوند.
با دیدن صفحه گوشیم که روشن شد و ویبره میرفت پفیلا پرید توی گلوم.
فواد بود که داشت زنگ میزد. ضربان قلبم تند شد و سریع گوشی رو برداشتم.
سما چند بار کوبید روی کمرم و تک سرفه ای کردم.
- الو... فواد معلوم هست کدوم گوری ای؟
تک خنده ای کرد:
- باشه آروم... علیک سلام!
- سلام و زهرمار. از دیشب کجایی؟ گوشیت افتاده بود تو چاه توالت که جواب نمیدادی؟

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

26 Nov, 21:42


تعرفه تبلیغات در کانال ما🌱:
🔰 @romanwithmee
✔️ تعرفه ۱۲ ساعته‌: ۳۵۰تومان
✔️ تعرفه ۲۴ ساعته: ۴۵۰تومان
✔️ تعرفه دو روزه‌ی بمب: ۶۰۰ تومان
✔️ تعرفه ۲ ساعتی: ۵۰ تومان💙

✔️ توجه داشته باشید تعرفه‌ها شامل یک بنر و یک ریپلای می‌باشد.
✔️ در صورت نداشتن جذب
تبلیغتون در روز دیگری گذاشته خواهد شد و در صورت داشتن نارضایتی مبلغ عودت داده خواهد شد.
اما جذب به موضوع و بنرتون هم بستگی داره.
برای هماهنگی🧑🏻‍💻🌹:
🔰 @W4N1L
قبل از هماهنگی با ادمین و رزرو تبلیغات لطفا شرایط بالا رو به طور کامل مطالعه کنید، با تشکر از همراهی تک تک شما عزیزان🙏🏻💙

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

26 Nov, 16:48


۱۰۰ نفر دوست‌ ندارید من باهاتون حرف بزنم؟
به عمقش فکر کنید که این تعداد نمیخوان شما حرف بزنید
یه‌جوری نیست؟

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

26 Nov, 15:23


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۲۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

26 Nov, 15:23


#عمویم_نباش

به ۱۰۰ پارت پایانی رمان عمویم نباش رسیدیم
و دیگه متاسفانه نمیتونیم از این رمان پارت بذاریم.
اما شما میتونید pdf کامل رمان رو برای خودتون داشته باشید.
میتونید به ادمین پیام بدید و پی‌‌دی‌اف کامل رو با قیمت ۲۷ تومان دریافت کنید💕
@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

26 Nov, 15:23


سوگلی

#پارت_187

- به چی عادت کنم؟ آره فواد اینجوری بود ولی الان نیست. تغییر کرده. دیگه اونقدر خشک و عصبی و رو مخ نیست. از اول که اومدم تو این خونه، تنها کسي که هوامو داشت فواد بود. تنها کسی که اهمیت میداد من از صبح تا شب تو این خونه درندشت تنهایی که غلطی میکنم فواد بود. اون بود که از کارش میزد تا منو ببره بیرون حالم خوب شه. بهم اهمیت میداد، نگرانم میشد، حتی بیشتر از کسی که مثلا شوهرمه. بخاطر من... فقط بخاطر اینکه من پیانو دوست داشتم قسمی که خورده بود رو شکست. اون جلوی هیچکس پیانو نمیزد ولی جلوی من زد و داره بهم یاد میده. سما... چطور میتونم نگرانش نباشم و به غیب شدنش عادت کنم، وقتی عاشقشم؟ آره از صبح دارم سکته میکنم... چون از آخرین باری که اینجوری غیبش زد خاطره بدی دارم. یهو زنگ زدن گفتن تصادف کرده و بیمارستانه. خدا میدونه الان کجا و توی که حاله. دیشب بازم با اینکه میدونستم چقدر ناراحت میشه بهش گفتم تو دائما یادت میره که من شوهر دارم. عصبی شد و گذاشت رفت. اونوقت همون شوهری که من نگرانم یه وقت متوجه خیانتم بشه چه بلایی قراره سرم بیاره، دیشب مست و پاتیل رو همین تخت تقریبا بهم تجاوز کرد.
ناباورانه و با رنگی پریده بهم خیره شده بود. مردمک های قهوه‌ایش دو دو میزد. دهنش باز مونده و شرط میبندم حتی نفس هم نمی‌کشید.
- اونوقت میپرسی چته؟ حالم از خودم بهم میخوره. از حماقت هام که یکی دوتا نیست. از اینکه خواستم خودمو از چاله در بیارم و انداختم توی چاه. زن یه پیرمرد شدم، واسه اینکه پولدار شم. منتهی اونموقعی که سر عقد بهش بله میگفتم حواسم نبود خیلی شب ها براش نقش عروسک جنسی رو دارم و باید شهوتشو توم خالی کنه.
بغضم خیلی وقت بود ترکیده بود و اشک لا به لای حرف هام، روی گونه ام می‌ریخت. صدام میلرزید. دست هام، کل بدنم میلرزید چون خیلی وقت بود این حرف هارو توی خودم نگهداشته بودم.
تو چشمای سما هم اشک جمع شده بود. نگاهشو انداخت پایین و پوست لبشو می جویید.
با هق هق گفتم:
- هر بار که فواد دستمو میگیره... بهم نزدیک میشه... احساس گناه مغزمو داغون میکنه اما نمیتونم ازش فاصله بگیرم. چون تنها جایی که آرومم پیش اونه. نمیدونم چیکار کنم سما. حتی نمیتونم به طلاق فکر کنم چون احتمالا با گفتنش سند مرگم رو امضا میکنم.
تند سرش رو بلند کرد.
- سند مرگ؟

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

24 Nov, 11:35


سوگلی

#پارت_186

عصر شده بود و دیگه از اینکه بخوام خبری از فواد بگیرم نا امید شده بودم. تقریبا 7 بار بهش زنگ زدم توی ساعت های مختلف و هربار یا در دسترس نبود، یا جواب نمی‌داد.
دیگه کم مونده بود به شیخ پیام بدم و بپرسم فواد کجاست.
آخه وسط هفته، اونم وقتی که دست راست شیخ بود و توی همه کارها پیشش حضور داشت، کجا غیبش زده بود؟
شاید اصلا سرکار بود و من فکر میکردم غیبش زده!
اما هیچ دلیل موجهی برای اینکه جواب زنگ هام رو نمی‌داد، پیدا نمیکردم.
دلم میخواست شب که اومد خونه یه دعوای حسابی باهاش بگیرم.
در اتاق باز شد و سما با سینی بزرگی پر از مخالفت اومد. چیزی که توی دهنش بود رو جویید و گفت:
- پلی کن اومدم.
بی حوصله کنترل رو برداشتم و سریال رو پلی کردم.
یه سریال معمایی انتخاب کرده بودیم برای دیدن که خیلی قشنگ بود اما حتی اون هم حوصله‌ام رو سر جاش نمی‌آورد.
سما ظرف پفیلا رو گرفت جلوم. عطر خوشایندش باعث شد بهش نگاه کنم.
- بخور
اما معده‌ام پس میزد. دلم نمیخواست.
- نمی‌خورم.
دست دراز کردم گوشیمو بردارم که سمت عصبی مانعم شد:
- بسه دیگه!! از ظهر یه بند حواست به گوشیته؛ زنگ میزنه یا نه. پیام میده یا نه. کجاست. نه غذا میخوری نه حرف میزنی! متوجهی داری با خودت چیکار میکنی؟ مگه فواد از اول همچین اخلاقی نداشت نگار؟
پاهامو توی سینه جمع کردم و جونمو گذاشتم روی زانوم.
- هوم؟ مگه خودت نمیگفتی این پسر انگار با خودشم قهره؟ نمیشه یه کلمه باهاش حرف زد. همش عصبانیه... خشکه... ترسناکه... این غیب زدناش هم که بار اول نیست. دو دفعه فقط از وقتی من اومدم اینجا اینجوری غیبش زده. چرا عادت نمیکنی؟
سرمو بلند کردم. حالا منم عصبی بودم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

24 Nov, 11:35


سوگلی

#پارت_185

- نگار... چت شده... باهام حرف بزن.
در واقع بیشتر از همیشه نیاز داشتم با سما صحبت کنم، اما هیچ حرفی روی زبونم جاری نمیشد.
از طرفی بخاطر رفتار دیشب شیخ ذهنم بهم ریخته بود. از طرفی هم نگران فواد بودم که معلوم نیست کجا غیبش زده بود. انگار عادت داشت به این غیب شدن های گاه و بیگاه.
بهش نگاه کردم.
- نمیخوام حرف بزنم. فقط میشه بغلم کنی؟
- معلومه که میشه احمق! بیا ببینم.
دستاشو باز کرد و من توی بغلش فرو رفتم. کمرمو نوازش کرد:
- آخ... رفیق خل و چل من. باز معلوم نیست چه دعوایی با فواد کردی که اینجوری کشتی هات غرق شده.
پوزخند زدم:
- فواد اصلا معلوم نیست کجاست.
- یعنی چی؟
- پیداش نیست دیگه. دیشب وسط مهمونی رفت و دیگه نیومد خونه. جواب زنگم رو هم نمیده.
- واسه همین ناراحتی؟
- فقط این نه.
موهامو نوازش کرد.
- فهمیدم. نمیخوای حرف بزنی. عیب نداره. بیا بریم الان ببینیم احلام چیا درست کرده. یه دلی از عزا در بیاریم تا ناهار. اصلا میخوای بریم بیرون؟ خرید... بریم کارت های شیخ و خالی کنیم؟
با شنیدن اسم شیخ اخمام توی هم رفت. خودمو بیشتر توی بغلش فشار دادم:
- نه. نمیخوام.
- باشه... پارک آبی بریم؟
- نه.
- خب دیگه کجا هست... میخوای چک کنم ببینم کنسرت کسی هست امشب یا نه؟ باهم بریم؟
- نه.
منو از بغلش بیرون کشید و با اخم نگام کرد. ابروهای کم پشتش حسابی توی هم گره خورده بودن.
- نه و نکمه! خب چته نگار... داری منو میترسونی!
- دلم چیزی نمیخواد. فقط فکر کنم اگه یکم دیگه چیزی نخورم معده‌مو از دست بدم.
آروم زد توی سرمو دستمو کشید.
- خاک بر سرت کنن. پاشو ببینم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

21 Nov, 14:25


خیلی ناراحتم که دوست‌ندارید باهاتون حرف بزنم

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

21 Nov, 14:24


هرچقدر لذت بردی ری‌اکشن بزن😍🫠

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Nov, 21:30


#عمویم_نباش

به ۱۰۰ پارت پایانی رمان عمویم نباش رسیدیم
و دیگه متاسفانه نمیتونیم از این رمان پارت بذاریم.
اما شما میتونید pdf کامل رمان رو برای خودتون داشته باشید.
میتونید به ادمین پیام بدید و پی‌‌دی‌اف کامل رو با قیمت ۲۷ تومان دریافت کنید💕
@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Nov, 21:30


مثالش:😅

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Nov, 21:17


سوگلی

#پارت_184

انقدر گوشیم رو چک کردم و منتظر جوابش موندم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، خودم تنها روی تخت بودم. مثل جنین توی خودم جمع شده بودم و پتویی که روم بود، نشون میداد شیخ قبل رفتن روم انداخته.
ساعت عدد 12 رو نشون میداد. با اون حجم سردرد چطور تا الان خوابیده بودم؟
بدن کوفته‌ام رو از روی تخت بلند کردم و صندل روفرشی پوشیدم.
خبری از خورشید سر صبح نبود. قطره های بارون روی زمین میریختن و آسمون به شدت ابری بود.
نگاهم رو از پنجره سراسری گرفتم و گوشیمو برداشتم. چراغ میزد.
روشنش کردم اما اثری از پیام فواد نبود. چندتا پیام تبلیغاتی مسخره و لایک و کامنت از اینستاگرام.
پوفی کشیدم و رفتم توی مخاطبینم. روی اسم فواد زدم و منتظر موندم. یه بوق... دو بوق... ده بوق... مثل اینکه خیال جواب دادن نداشت.
- کجایی فواد کجایی... حداقل جواب بده.. اه.
گوشی رو همونجا روی تخت انداختم و تصمیم گرفتم برم پایین یه چیزی بخورم. چون درد معده‌ام داشت از کنترل خارج میشد.
استرس هم تشدیدش کرده بود.
پایین پله ها که رسیدم سما رو دیدم، روی مبل نشسته بود و لپ تاپ جلوش باز بود.
چند روزی میشد اون هم زبان عربی رو شروع کرده بود برای یادگیری.
به هر حال جفتمون اینجا موندگار بودیم و زبان برای زندگی توی هر کشوری بجز وطن خودت، مهم ترین چیزه.
- صبح بخیر.
با شنیدن صدام سمتم برگشت.
برگ گل سانسوریا رو با انگشتم نوازش کردم و رفتم پیشش.
سما- صبح که نیست، ظهر توام بخیر! چقدر سر و وضعت بهم ریخته ست. خوبی نگار؟
کنارش روی مبل نشستم و بی حال گفتم:
- خوب نیستم.
دفتر و خودکارش به همرا لپ تاپ رو روی میز گذاشت.
پاهاش رو جمع کرد و صاف نشست.
- چیشده؟
سرمو تکیه دادم به مبل و به سقف خیره شدم.
- حالم از خودم... از این خونه... بهم میخوره!
نمی دیدمش، اما میتونستم حدس بزنم چشماش متعجب شده.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Nov, 21:17


چقدررر بهش گوش میکنم و میتونم ساعت‌ها گریه کنم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 14:35


درخواستِ pdf رمان شاهی زیاد بود؛
رمان شاهی pdf شده و کامله و تمام جزییات رو داره🤌🏽
۳ هزااار پارت داره
و قیمتش 29 تومنه💗
@W4N1L
آیدی برای ارتباط👆🏼

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 14:35


سه پارت تقدیم به شما🫀✨️

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 14:35


#شاهی
#پارت45

یه سوتین و شورت قرمز مقابلش
نزدیک شد و دست زیر چونم گذاشت. ایستاده بودم.
نگاهش و به چشمای اشکیم دوخت و گفت:
_گریه رو من تاثیری نداره پس اشک نریز.
قدمی عقب رفت و با لذت به تن لختم نگاه کرد
وگفت:
_اندامت بی نظیره!
دور تنم چرخید و درست پشت سرم ایستاد.
ای محکم به روی باس.نم زد و زیر گوشم پچ زد:
_بخصوص نمای پشتت،اووف آدم و بد حش.ری میکنه.
تنم میلرزید و حالم خوش نبود.
از لمس دستاش داشتم جون میدادم،چرا عذابم
میداد؟!
صدای زیپ شلوارش نفسم و بند آورد.
صدای افتادن شلوارش به گوشم رسید و چشم بستم.
چشم بستم تا کمتر ببینم،
کمتر درد بکشم..
و مالید بهم و آه مردونه ای کشید.
بی توجه به حال خرابم کشیدتم سمت تخت و آروم
خوابوندتم روی تخت.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 14:33


#شاهی
#پارت44

بلندم کرد، تو چشمای اشکیم
نگاه کرد و با بی رحمی تمام گفت:
_نشنیدی چی گفتم؟ تو حق انتخاب نداری.
حالا لخت میشی یا خودم به روش خودم لختت کنم؟
دست لرزونم نشست پایین تیشرت سبز رنگم.
آروم و با بغض گفتم:
_در...در میارم.
خوبه ای گفت و عقب کشید.
دستاش و رو سینه چلیپا کرد و با لذت نگاهم کرد.
داشتم درد میکشیدم، قلبم از این همه نامردی به
درد اومده بود.
با اشک تیشرتم و از تن کندم و به زیر پام انداختم.
اون نیشخند کنج لبهاش حالم و بد میکرد.
و خیس کرده بودن. لب بهم فشردم و سر پایین انداختم، اشکام صورتم
دستم واسه پایین کشیدن شلوارم یاری نمیکرد.
_شلوارتم دربیار زود باش آوین.
بدون اینکه نگاش کنم شلوارم و پایین کشیدم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 14:31


#شاهی
#پارت43

و بین دستای بزرگ و قدرتمندش
گرفت و فشرد، طوری که لبهام از هم باز شد و
غنچه ای شد.
برام لخت شی، هروقت که بگم میری، هرکاری که _من و ببین، من هروقت که بخوام و اراده کنم باید
بخوام میکنی و نه و نمیشه نداریم حالیته؟
تو حق انتخاب نداری آوین این و توی مخت فرو کن
چون نمی تونم هربار هی مدام برات تکرار کن خب؟
رهام که کرد آوار شدم روی زمین و هق زدم.
چقدر حس پوچی داشتم..
دلش به حالم نسوخت، بالا سرم ایستاده و با لحن سردی گفت:
لخت شو!
مات نگاهش کردم.
حتی فکر به یه رابطه ی اجباری دیگه تنم و میلرزوند.
نالیدم:
_نه آراج لطفا!! نمی تونم..

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 10:47


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۲۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 10:47


سوگلی

#پارت_183

پیش اون آرامش داشتم. هروقت دستام رو می‌گرفت یا بغلم می‌کرد، تموم ترس ها از قلبم بیرون میرفتن و جاش رو به آرامش میدادن.
اما چه فایده وقتی باید پنهانی و با کلی استرس میرفتم توی بغلش.
چه فایده وقتی دستم رو می‌گرفت باید هزار بار اطرافم رو چک میکردم تا یه وقت نگاه شیخ بهمون نباشه.
که شک نکنه. بویی نبره!
اشکام رو پس زدم. نمیدونستم عاقبتم توی این خونه نفرین شده چی میشه. واقعا نمیدونستم.
کلافه از روی تاب بلند شدم و ترجیح دادم قدم بزنم. از بین درخت ها گذشتم. بدون اینکه حواسم باشه ته باغ سگ هست، رفتم به اون سمت و ناگهان با شنیدن پارس سگ، قلبم هری ریخت.
سگ دوبرمن مشکی که شیخ قلاده اش رو به یکی از تنه های درخت بسته بود تا نتونه به کسی حمله کنه.
با اون چشم های وحشی و درنده اش بهم خیره شده بود و با صدای بلند پارس می‌کرد.
با هر پارس مقداری بزاق دهانش روی زمین می‌ریخت. ترسیده بهش خیره بودم که قدمی سمتم برداشت. رفتم عقب.
قدم بعدی رو برداشت اما چون به درخت بسته بود نتونست از اون جلوتر بیاد.
فحشی زیر لب نثارش کردم و تصمیم گرفتم برگردم داخل.
از سگ بدم نمیومد، اما به شدت میترسیدم. اونم بخاطر بچگیم که یه سگ دنبالم کرده بود و بعدش پام رو گاز گرفت. از بعد از اون نمیتونستم به سگ ها اعتماد کنم.
برگشتم داخل خونه و رفتم بالا. نیم نگاهی به در بسته اتاق فواد انداختم.
یعنی الان خواب بود؟
آروم دستگیره اش رو پایین کشیدم و رفتم تو. اما در کمال ناباوری اتاق خالی بود. فواد نبود. کجا رفته بود؟
یادم اومد موقعی که مهمون هارو بدرقه میکردیم هم اثری ازش نبود. اما فکر میکردم تو اتاقش باشه.
نگرانی به جونم دوید. کجا رفتی فواد...
به اتاق خودم و شیخ رفتم و با دیدن شیخ که خبردار دنیا نبود، حرصی پوفی کشیدم. بایدم اینطور بخوابی! کارتو کردی و حالا خسته ای.
گوشیمو از روی پاتختی برداشتم و نشستم روی تخت.
به فواد پیام دادم: "کجایی؟!"

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Nov, 10:46


اگه یه موقع اینا اومدن پیویتون یا اگهی ادمینی و تایپ و ... گذاشتن یه موقع پول براشون واریز نکنید.
اینا گدازاده‌ان..

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

15 Nov, 14:08


🫂
من در واقع چیز زیادی ندارم به تو بدهم؛ چای هست اگر می‌نوشی، من هستم اگر عشق می‌ورزی، راه هست اگر رهگذری...

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

15 Nov, 14:06


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۲۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

15 Nov, 14:06


سوگلی

#پارت_181

کلافه دندون قروچه ای کردم و غریدم:
- مشخصه! چرا اینهمه خوردی؟
بدنش رو بهم تکیه زد و کنارم راه اومد. وارد خونه شدیم.
- واسه خوشگذرونی دیگه نگارر!
لحن کشدارش و بوی مشروبی که از دهنش بیرون میزد باعث شد چینی به بینیم بدم و بیشتر اخم کنم. قباد روی مبل نشسته و نسبتا هشیار تر از پدرش بود. نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بیام؟
سرمو به معنی نه تکون دادم. کمکش کردم از پله ها بریم بالا و بعد در اتاق رو باز کردم. نشوندمش روی تخت.
کتش رو در آوردم و گفتم:
- میتونی لباس عوض کنی؟
با چشمای سرخش نگام کرد. مست بود، خیلی زیاد هم مست بود. نگاهش رو از چهره‌ام، به سمت بدنم هدایت کرد و زل زد به خط سینه ام.
معذب شدم.
کتش رو کنار انداختم و خواستم برم که مچ دستمو کشید:
- کجا؟ امشب فرار نداریم. بیا اینجا گنجیشک!
و منو نشوند روی پاش. بی اختیار بدنم شروع کرد لرزیدن. استرس شدیدی به دلم افتاد. دستمو روی دستش که داشت میرفت تا بدنم رو لمس کنه گذاشتم:
- شیخ لطفا امشب نه تو مستی.
مصمم کمرم رو نوازش کرد و بعد زیپ لباسم رو از پشت پایین کشید.
- خب مست باشم، مشکل چیه؟
لباسم که پایین افتاد، توده‌‌ی بغض توی گلوم سنگین شد و فهمیدم هیچ راه فراری ندارم.
*
به قفسه‌ی سینه‌اش که آروم بالا و پایین میشد نگاه کردم. هاله‌ی اشک دیدم رو تار کرده بود. دماغم رو بالا کشیدم و از کنارش بلند شدم. بعد از مدتها رابطه جنسی نداشتن با شیخ، امشب باعث شد بدترین رابطه جنسی عمرم رو تجربه کنم. مست بود و علنا هیچ توجهی به من نمی‌کرد انگار فقط میخواست شهوتش رو ارضا کنه. کل تنم کبود شده بود بخاطر فشار دست هاش.
ربدوشامبر رو دور تنم پیچیدم و رفتم حموم. شیخ وقتی مست بود واقعا ترسناک میشد. طوری که فراموش می‌کرد مقابلش منم، همون کسی که تا الان لای پر قو نگهش داشته.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Nov, 11:26


سوگلی

#پارت_180

- به من چه که اونا هولن؟ من توی ایران به اندازه کافی بخاطر عقاید مردمش اذیت شدم. هربار دلم میخواست لباسی که دوست دارم رو بپوشم بخاطر محدودیت نمیشد. اینجا دیگه دلم نمیخواد عذاب بکشم.
نگاه عصبیش، حالا جاش رو به یه نگاه مهربون داده بود.
- عزیزم بخاطر خودت میگم. هی زل میزنن بهت معذب میشی.
- عادت دارم... میگم که تو ایران وقتی لباس باز بپوشی نگاه مرد های اطرافت از روی بدنت کنار نمیره.
با انگشت شصت پشت دستم رو نوازش کرد.
- از زندگی اینجا راضی ای؟
نگاهی به اطرافم انداختم. واقعا راضی بودم؟
- بهتر از ایرانه... دبی واقعا کشور خوبیه. اما همیشه دلم انگلیس یا آمریکا رو میخواست، توی رویاهام.
چشم های مشکیش، حالت شیطون به خودشون گرفتن. نیشخندی گوشه‌ی لب هاش نشست.
- شاید یه روز بریم!
سرمو تکون دادم و خندیدم:
- تو دیگه خیلی بلند پروازی! یه سری چیزا رو یادت میره دائما.
نیشخندش کمرنگ شد. جدی شد و نوازش دستم رو متوقف کرد:
- چی رو یادم میره؟
پوزخند زدم. رد نگاهم رو دنبال کرد و به شیخ رسید.
- اینکه من شوهر دارم.
فکش قفل شد.
- لازم نیست هی تکرارش کنی نگار.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه به سمت دیگه‌ی سالن و بعد برداشتن لیوانی مشروب، به باغ رفت.
پوفی کشیدم و سرم رو بین دستام گرفتم. هر دفعه با این حرفم ناراحتش میکردم اما متاسفانه حقیقت داشت. حقیقت هم همیشه تلخه!
***
خیره به آخرین مهمونی که داشت سوار ماشین میشد و میرفت، آهی کشیدم. بلاخره رفتن. ساعت سه صبح بود و تا الان مهمونی طول کشیده بود.
شیخ تلو تلو خوران به سمتم اومد. از چند فرسخی هم بوی مشروبش به مشام می‌رسید. اون هیچوقت انقدر مست نمیکرد. اما امشب با دوستاش جمع شدن و هر لحظه که دیدمشون دستشون مشروب بود.
بازوش رو گرفتم و شیخ خندید:
- میتونم راه بیام بابا!

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

10 Nov, 23:36


بوسه‌گاه.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

10 Nov, 23:36


بیش از همه آزارم داده‌ای و بیش از همه دلتنگ توام. می‌بینی؟ دلتنگی هیچ قاعده‌ای نداشته و ندارد.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

10 Nov, 23:36


سوگلی

#پارت_179

باز رفته بود ور دل قباد. اینا کی وقت کردن انقدر به همدیگه وابسته شن که سما نمیتونه ازش دور بمونه؟
تنهایی برای خودم پشت میز بودم و با میوه های روی میز بازی می‌کردم که عطر فواد، جلوتر از خودش اومد.
اومد سر میزم و کنارم ایستاد. خیره به جمعیت لب زد:
- پس پیشنهاد رسمی و جواب مثبت لازمه آره؟
دستمو دراز کردم تا یقه ی بد مونده‌ی پیراهنش رو درست کنم. انگشتام با گردن داغش برخورد کرد.
انگار جریان برق بهم وصل کرده باشن. دستمو کشیدم و شونه بالا انداختم:
- آره خب... هر چیزی رسم و رسومی داره!
با چشمای نافذش به چشمام نگاه کرد.
- اون مال ازدواج نبود؟
- در مورد رابطه دوست دختر دوست پسری هم صدق میکنه!
دستشو روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت.
- هر طور شما امر کنی، نگار خانم!
چشمام گرد شد.
- نکنه الان میخوای ازم درخواست کنی؟
بی صدا خندید.
- نه بابا... به لطف تو سوپرایز کردن و جنتلمن بازی رو یاد گرفتم. اون قسمتش بمونه سوپرایز.
ذوق زده دستامو بهم کوبیدم:
- منتظر میمونم پس!
نگاهش از دستام رفت روی سر شونه ها و ترقوه ام. زبونی روی لبش کشید و کلافه نفسشو بیرون داد:
- برو عوض کن لباستو!
اخم کردم و هاج و واج موندم.
- چی؟
- خیلی بازه نگار... اینا یه مشت کفتار هولن

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

10 Nov, 23:35


سوگلی

#پارت_178

میدونستم که میاد. فواد نسبت به چند ماه پیش خیلی عوض شده بود. وقتی اولین بار دیدمش خیلی سرد و خشک بود، اما الان گاردش شکسته. میخنده، مهربونه، کم حرف نیست. درسته که این خصوصیاتش رو فقط من میبینم و پیش من اینجوریه، اما گاهی دیگران هم متوجهش میشدن.
کنار سما ایستاده بودم و یکی از زن های مهمونی رو مسخره میکردیم. زنی که از همون بدو ورودش دائم سعی می‌کرد به هرکسی آویزون شه حتی یکبار به شیخ هم آویزون شد اما شیخ کوچیکترین محلی بهش نداد. از وقتی شناخته بودمش فهمیدم اصلا مرد زن بازی نیست. طوری که دور پر از زن های مختلف بود. زن هایی که من به گرد پاشون هم نمیرسیدم، از لحاظ زیبایی، موقعیت اجتماعی یا حتی ثروت. اما شیخ تمام حواسش به من بود همیشه. این باعث می‌شد عذاب وجدان رهام نکنه. من با فواد چیزی رو شروع کرده بودم که همه جای دنیا به اسم خیانت ازش یاد میشه!
نمیدونستم ته این اشتباه بزرگم قراره به چی ختم بشه.
رشته افکارم با دیدن فواد که اومده بود پایین پاره شد. تیشرتش رو با پیراهن مردونه مشکی عوض کرده بود و موهاش حالا مرتب تر بودند.
شیخ که متوجه فواد شد متعجب ابرو بالا انداخت:
- فواد!
باعث شد نگاه چند مرد دیگه هم سمت اون بیفته.
فواد پیششون رفت.
شیخ- چی باعث شده تصمیم بگیری همراهیمون کنی؟
و گیلاس مشروبی به دستش داد.
فواد که به چشمام خیره بود نیشخندی زد و گفت:
- خوشحال نشو زیاد نمیمونم.
اخم کردم. نگاهمو ازش گرفتم و خواستم غر بزنم که دیدم سما نیست.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:42


من قبول کردم pms و پریود و اینا نیست،
کلا حساسم 😂🤝🏿

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:40


تعرفه تبلیغات در کانال ما🌱:
🔰 @romanwithmee
✔️ تعرفه ۱۲ ساعته‌: ۳۵۰تومان
✔️ تعرفه ۲۴ ساعته: ۴۵۰تومان
✔️ تعرفه دو روزه‌ی بمب: ۶۰۰ تومان
✔️ تعرفه ۲ ساعتی: ۵۰ تومان💙

✔️ توجه داشته باشید تعرفه‌ها شامل یک بنر و یک ریپلای می‌باشد.
✔️ در صورت نداشتن جذب
تبلیغتون در روز دیگری گذاشته خواهد شد و در صورت داشتن نارضایتی مبلغ عودت داده خواهد شد.
اما جذب به موضوع و بنرتون هم بستگی داره.
برای هماهنگی🧑🏻‍💻🌹:
🔰 @W4N1L
قبل از هماهنگی با ادمین و رزرو تبلیغات لطفا شرایط بالا رو به طور کامل مطالعه کنید، با تشکر از همراهی تک تک شما عزیزان🙏🏻💙

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:35


اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیسته‌ام.
اگر بتوانم رنجی را بکاهم، یا دردی را مرهم نهم یا مرغکی رنجور را به آشیانه باز آورم، حاشا حاشا، که بیهوده نزیسته‌ام.


-امیلی دیکنسون

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:35


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۲۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:35


سوگلی

#پارت_177

دستگیره در رو پایین آوردم و همین که رفتم داخل بدنم توسط فواد به دیوار محصور شد. منو چسبوند به دیوار و نیشخند زد:
- افتخار دادی بیای بلاخره؟
خندیدم.
- فواد... خب تو میومدی پایین منو می‌دیدی. الان اگه شیخ ببینه نیستم دنبالم بگرده چی؟
- گور بابای شیخ
لباشو به لبام نزدیک کرد و باعث شد چشمامو ببندم. حریصانه لب هام رو می بوسید.
میون بوسه زمزمه کرد:
- واسه اینکه دوست دخترمو ببینم باید نگران عالم و آدم باشم؟
- میتونس...
جمله ام با بوسه بعدیش ناتموم موند. باهاش همکاری کردم و به بوسه هاش جواب میدادم. چنگی به گردنش زدم و گفتم:
- بسه.. رژ لبم پاک شد
- سیر نشدم هنوز
چشم غره ای زدم و کشیدمش کنار.
- تو هیچوقت سیر نمیشی. نگفتی... چرا نمیای پایین؟
تکیه زد به دیوار و به من خیره شد که توی آیینه اتاقش سر و وضعم رو درست میکردم.
فواد- میدونی که از مهمونی خوشم نمیاد. همین که واسه سلام و خوشامد گویی اومدم پایین باید کلاهشون و بندازن بالا تر.
حالت قهر به خودم گرفتم و پشت چشم نازک کردم:
- بخاطر من که میتونی بیای پایین!
فواد- فکر کردی میتونم بیام نزدیکت وایسم و...
بهم نزدیک شد. از پشت دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. ادامه داد:
- و نبوسمت؟ امشب بیشتر از حد توانم پرستیدنی شدی نگار. یکم به فکر منم باش!
لبخند زدم و پشت دستش رو نوازش کردم. خوب بلد بود راه دل بردن ازم رو! خوب بلد بود با یه جمله کاری کنه که قلبم تند تند بزنه و بی اختیار شم.
توی آیینه به لباسم خیره شدم. یه پیراهن بلند مشکی که از پایین تا روی رون چاک داشت. بالاش دکلته و آستین های افتاده داشت که روی شونم قرار میگرفت. باز بودن قسمت بالایی لباس باعث شده بود پوست سفید گردن و سرشونه هام بیشتر توی دید باشه.
موهام رو به پیشنهاد سما بالای سرم بسته بودم و این چشمای سبزم رو کشیده تر نشون میداد. لب های پر و گوشتی که الان به لطف فواد هیچ اثری از رژ روشون نمونده بود و به کبودی میزد.
زیر گوشم نجوا کرد:
- دوست دختر منو دید میزنی؟
چشمام گرد شد و خندیدم:
- دو روزه زیاد دوست دختر دوست دختر میکنی! رو دل نکنی یه وقت!
اخم ریز و بامزه ای کرد:
- چی بگم پس؟ دوست دخترمی دیگه!
پسش زدم و سمت در رفتم:
- نه تو از من درخواست رسمی کردی، نه من جواب مثبت دادم. پس همچین چیزی نیست. پایین منتظرتم.
- نگار...
به لحن معترضانه اش توجه نکردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد تجدید رژ و عطرم، برگشتم پایین بین مهمونا.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

08 Nov, 16:34


سوگلی

#پارت_176

سعی کرد موقعیت رو تجزیه تحلیل کنه. با اینکه عادت داشت به اومدن های من توی اتاق فواد باز هم تعجب کرده بود. من و من کردم:
- داشتیم فیلم می‌دیدیم، صداتو نشنیدم.
نمیدونم چرا بهش دروغ گفتم. اصلا نمیدونستم قراره بهش بگم من و فواد امروز چیکار کردیم یا نه. چون از این به بعد دیگه امکان نداشت رابطمون یه رابطه دوستی معمولی بمونه.
دستشو گرفتم و کشیدمش سمت پله ها. رفتیم پایین. مشکوک نگام کرد و گفت:
- مطمئنی فیلم می‌دیدی؟ شخصیت فیلم گردنتو اینجوری کبود کرده؟
رنگم مثل گچ دیوار سفید شد. هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو گردنم.
- چی میگی سما!
ریز ریز خندید:
- پس دراکولا بودن تو ژن ایناست.
مضطرب پوست لبمو جوییدم:
- الان چیکار کنم؟ وای بدبخت شدم...
- نترس روانی. بیا بریم برات درستش کنم.
رفتیم اتاق سما و با کلی کانسیلر و کرم پودر اثرات لاو بایتی که روی گردنم بود رو محو کرد. طوری که انگار از اول وجود نداشتن.
- سما خدا پدرتو بیامرزه... کلش پاک شد.
لبخند مفتخرانه ای زد:
- چی فکر کردی؟ من ماهرم تو این کار!
لپشو بوس کردم و مجدد ازش تشکر کردم. نمیدونستم باید بهش بگم رابطه من و فواد رو یا نه. میترسیدم. حتی از واکنش سما هم میترسیدم.
****
- دو دقیقه میخوای بیای بالا دیگه.. کسی نمی‌فهمه نترس.
مضطرب به پیام فواد که همین الان برام اومده بود نگاه کردم.
همه مشغول حرف زدن بودن و علنا کسی حواسش به من نبود. دو روز از اتفاقی که بین من و فواد افتاد می‌گذشت. شیخ، چند تا از دوست هاش رو دعوت کرده بود خونه و مهمونی مختصری به پا کرده بود. دلیل مهمونی یه موفقیت کاری بود که نفهمیدم چیه اما تک تک مهمون هایی که امشب اینجا حضور داشتند، توی اون موفقیت نقش داشتند.
شیخ کنار مرد میانسالی ایستاده بود و حرف می‌زد. کلافه گوشیمو فشردم و لیوان مشروبم رو روی میز گذاشتم. معذرت خواهی کوتاهی از زن کناریم که از قضا هیچ توجهی هم بهم نداشت، کردم و رفتم سمت پله ها. با احتیاط طوری که کسی متوجهم نشه.
دنباله ی پیراهنم رو توی دستم گرفتم و قدم تند کردم. اطراف رو چک کردم کسی نباشه. اما خوشبختانه کسی طبقه بالا نبود.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Nov, 23:27


منتظرِ ناجیِ از غیب نباش!
هر کاری خودت کرده‌ای، کرده‌ای،
هر راهی که خودت رفته‌ای، رفته‌ا‌ی و هر علاجی که خودت یافته‌ای، یافته‌ای.
این دنیای توست و این تویی که در قبال آن مسئولی! هرکس دغدغه‌ی خودش را دارد و قبل از هرچیزی به حل مسائل خودش می‌اندیشد.
با توقع یاری از آدم‌ها، فقط داری وقتت را تلف می‌کنی...

- نرگس صرافیان طوفان

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Nov, 23:27


تو برای من خیلی قشنگیا!
خیلی خیلی.
تک تک خاطراتی که باهات ساختم برای من قابل ستایشه
تک تک کلماتی که بینمون ردو بدل شده.
من ازت یه خواهش دارم
هیچ وقت این عزیز بودن رو خراب نکن.
خودت رو برام منفور نکن
زشت نکن.
لطفا برام قشنگ بمون
همیشه و همیشه.
حتی اگه من و تو دیگه ما نبودیم…

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

05 Nov, 23:27


شکوه سکوت را
به ارزانیِ کلام مفروش..

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

28 Oct, 15:14


تلاش می‌کردم فراموشت کنم، اما حتی همین تلاش برای فراموشی، خود تبدیل به خاطره‌ای می‌شد که تو را به یادم می‌آورد. هر بار که سعی می‌کردم تو را از ذهنم بیرون کنم، ردپای حضورت عمیق‌تر می‌شد. انگار هرچه بیشتر می‌خواستم از تو دور شوم، بیشتر در خاطراتت غرق می‌شدم؛ مثل یک حلقه بی‌پایان که نه آغازش روشن است و نه پایانش.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

27 Oct, 22:36


سوگلی

#پارت_172

از خجالت نزدیک بود آب شب برم تو زمین. اما فواد برعکس من هارهار داشت می‌خندید. ای کوفت... مرض... سرطان! نه به اون فواد خشک و یبس چند ماه پیش، نه به این که به راحتی میتونستم بخندونمش.
کم کم لبخند روی لب های خودمم نمایان شد. به چهره اش خیره شدم که وقتی می‌خندید چشماش خط میشد و حالت خاص خندیدنش. صدای خنده‌اش آروم بود اما طوری نبود که نشنوی.
نفس عمیقی کشید و بلاخره خنده اش تموم شد. گفت:
- خب حالا واسه تقاص چیکار باید کنم؟
نیشخند خبیثانه زدم.
- آستینتو بزن بالا.
گنگ نگام کرد. توی اون چشم های مشکی علامت سوال میدیدم.
- بزن بالا گفتم.
آستین تیشرتش رو زد بالا و منتظر نگام کرد. فنجونم رو گذاشتم روی میز و بهش نزدیک شدم. تو یه حرکت ناگهانی و قبل اینکه بتونه دستش رو بکشه عقب، دندونامو روی بازوش گذاشتم و گاز گرفتم. یه گاز محکم!
قیافش از درد رفت تو هم و هیسی زیر لب کشید.
- آخ... وحشی... آمپول هاریتو نزدی؟
بیشتر دندونامو فشار دادم که تکونی خورد:
- نگار... کندی گوشت تنمو.
دندونام رو برداشتم و به پوستش که حالا رو به کبود شدن میرفت و جای دندونام روش مونده بود خیره شدم. با افتخار!
مثل پسر بچه های تخس جای گازم رو نوازش کرد و گفت:
- حیوون!
- همینه که هست. تا تو باشی کرم نریزی.
خیره به رد دندونام نچ نچ کرد:
- یکی اینو ببینه جدی فکر میکنه گرگی شغالی چیزی گازم گرفته! خجالت بکش نگار
با خیال راحت تکیه زدم به تاب و شروع کردم خودمون رو تاب دادن.
- نمیکشم. زیاد حرف نزن اون یکی دستتم گاز میگیرم.
یهو بیخیال دستش شد و هجوم آورد سمتم سرشو توی گردنم فرو برد. دندوناشو گذاشت روی گردنم و گاز نسبتا آرومی گرفت.
جیغی کشیدم و هولش دادم عقب. از رو تاب بلند شدم:
- فواددد... خیلی آشغالی جاش میمونه...
خیسی گردنم رو پاک کردم که خندید:
- فکر کردی فقط خودت گاز گرفتن بلدی؟ چقدرم خوشمزه ای خوشم اومد!
گونه هام رنگ گرفت. از چشماش شیطنت می‌بارید.
- ساکت شو.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

27 Oct, 22:35


سلام بر کسانی که
علیرغم دلتنگیِ‌مان ،
نمی‌توانیم به آن‌ها بگوییم
که چقدر
دوستشان داریم .

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 19:29


‌ ‌ ‌‌‏آزرده دل از کوی تو رفتیم
و نگفتی
که بود؟
چرا بود و
چرا نیست!.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:20


اما عزیز من؛
عشق قرار نیست آسان باشد، عشق قرار است به دشواری‌اش بیارزد.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:14


نمیدونم وقتی این متنو میخونی فقط در حد یه متن میبینیش
یا به حال فعلی نویسنده هم فکر میکنی
اما خب
من دیگه نمیتونم هیچی رو کنترل کنم
کنترل همه چیز از دستم در رفته
احساساتم دیگه قابل بیان نیست
از همه‌ی آدما خسته‌ام
همه‌ی اون آدمای خوب زندگیمم رها کردم به حال خودشون
واقعا نمیدونم چطوری باید بگم
اما اصلا حالم خوب نیست
به خودم خیلی اهمیت میدم
اما بازم حالم خوب نیست.
و انگار دیگه ته تهشم
انگار دیگه باید به حرف روحم گوش بدم و از این دنیا رهاش کنم
میدونم باید زمان بدم
اما باور کن من خسته تر از اون چیزیم که فکرشو میکنی
میدونی
من این متنو فقط دارم مینویسم که اگه یه روز دیدی رفتم بهم حق بدی
من همه‌ی راه‌هارو رفتم
ولی دیگه به بن‌بست رسیدم
فقط همین
قول بده فقط بخونی
چون من همه‌ی حرفارو شنیدم
حالا یه شنونده‌ی خوب میخوام.

شبت بخیر.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:11


-﷽
تبلیغات:
_ تعرفه‌ی شبانه:🖤
23 تا 9 صبح نوپست 『 100,000』

_ تعرفه‌ی ساعتی:🕷
3ساعته: 『 150,000T 』
24ساعته: 『 400,000 』
48ساعته: 『 600,000 』

_ تعرفه‌ی ویویی:👁‍🗨
هر 1k ویو 『 30,000T 』
+ زیر 2k ویو انجام نمی‌شود .
╰╮┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄╰╮
توجه کنید
_ فقط‌برای‌تبلیغ‌پیام‌بدید.
_ بنر طولانی نباشه.
_ مبلغ‌ به‌صورت‌کارت‌به‌کارت‌پذیرفته‌میشه.
_ بنر ندارید میسازیم .

╰╮┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄╰╮
برای رزرو تبلیغ پیام بدین :
( @W4N1L )

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:11


درخواستِ pdf رمان شاهی زیاد بود؛
رمان شاهی pdf شده و کامله و تمام جزییات رو داره🤌🏽
۳ هزااار پارت داره
و قیمتش 29 تومنه💗
@W4N1L
آیدی برای ارتباط👆🏼

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:11


#شاهی
#پارت41

پاکوبیدم و گفتم:
میکنی بهت میگم از خونمون برو بیرون ولی تو _صبر منم لبریز شده داری با این کارات اذیتم
بجا اینکه بری داری میری تو اتاقا سرک بکشی؟
درو باز کرد و همینطور که داخل می رفت گفت:
_من فقط میخوام اتاقت و ببینم.
داشت شوخی میکرد باهام ؟
غرولند کردم و گفتم:
_مسلما این همه راه نیومدی که اتاقم و ببینی!
خونسرد نشست لبه ی تختم و پاهای دراز و کشیده
بعد اشاره به کفشاش که هنوز تو دستم داشتم زد و _نه دلتنگت شده بودم. اش و دراز کرد و گفت:
گفت:
_نمی خوای بذاریشون زمین ؟ باور کن اگه
میدونستم انقدر از کفشام خوشت میاد یه سایز
کوچیک ترش و برات میخریدم.
نگاهی به لب خندونش انداختم و با حرص روی
گرفتم.
یه پاکت کنار میزم بود برداشتم و کفشاش و
گذاشتم داخل پاکت.
همینکه برگشتم خوردم بهش!
این کی بلند شده بود و پشتم ایستاده بود که
متوجه نشدم!
دستاش و دور تنم حلقه زد و تنم و به خودش
چسبوند.
نفس تو سینه ام حبس شده و وحشت زده نگاهش کردم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:10


#شاهی
#پارت40

داشت باهام بازی میکرد، داشت رسما دستم می
انداخت.
به سمتش رفتم و با غیظ گفتم:
_چه عشقی! چه کشکی؟ برو بیرون.
دو ضربه با دست به ران پاش زد و بلند شذ، فکر
کردم قصد رفتن داره ولی وقتی دیدم به سمت
اتاقم قدم برداشت وا رفتم!
تند به دنبالش قدم برداشتم و از پشت چنگی به
تیشرت تنش زدم.
برگشت سمتم و نگاهش و اول به صورتم بعد به _وایسا کجا؟
دستم که تیشرتش و به چنگ گرفته بود دوخت.
نگاهش به حدی جدی و پر جذبه بود که کم کم
پنجه هام شل شد و تیشرت از بین دستم رها شد.
با دست تیشرتش و مرتب کرد وگفت:
_داری حوصلم و سر میبری آوین، تموم کن این اداهاتو
صبرم و لبریز نکن دختر خوب.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:08


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۰۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:08


کسایی که دنبال ادامه‌ی رمان عمویم نباش بودید،
میتونیدPDF رمان عمویم نباش رو با قیمت 27تومان در تخفیف تهیه کنید و از پایانش لذت ببرید🥰

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

25 Oct, 15:07


سوگلی

#پارت_171

سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و گوش میداد. دلم براش ضعف رفت. خدا میدونه چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود.
با اومدن احلام خودم رو جمع و جور کردم و فواد هم سرشو از شونه‌ام برداشت.
چشماش غمگین بود و اثری از فواد خنده‌روی چند دقیقه پیش نبود.
فنجون قهوه‌اش از روی میز برداشت و گفت:
- صداش خیلی قشنگ بود. تو منو یاد اون میندازی.
لب گزیدم و به لرزش دستش حین برداشتن فنجون خیره شدم. وقتی راجع به مادرش حرف می‌زد خیلی حالش بد میشد. به وضوح این رو از حالت چهره‌اش میتونستم تشخیص بدم.
- دلت خیلی براش تنگ شده؟
پوزخند زد. قهوه‌ رو سر کشید و تکه از کیک شکلاتی چپوند توی دهنش:
- دل من نه، ولی دل فواد‌ِ 5 ساله چرا.
- اما وقتی ازش حرف میزنی من همون فواد پنج ساله رو میبینم توی چشمات...
فکش قفل شد. حرف اشتباهی زده بودم؟
- فقط تو اینجوری میبینی.
صداش خش‌دار تر شده بود. واسه عوض کردن بحث و اینکه بیشتر ناراحت نشه دستامو کوبیدم بهم:
- یکی اینجا باید تقاص کار دیشبش رو بده!
خندید و تکیه زد به تاب.
- بابا چقدر عقده ای بودی تو و ما خبر نداشتیم!
قهوه‌مو برداشتم بخورم که با حرفش اخم کردم:
- عقده ای باباته... میریزمش روتا!
و فنجونم رو بین پاش نگه داشتم. متعجب بهم زل زد:
- میخوای از هستی ساقطم کنی مگه؟
نیشخند زدم:
- چرا که نه؟ شاید اینجوری از بیدار شدن گاه و بیگاهش در امان باشم.
حرفم تموم شد و داشتم قهوه ام رو میخوردم که دیدم ناباور زل زده بهم. تازه متوجه شدم چی گفته بودم!
- ای وای....
گونه هام توی کسری از ثانیه قرمز شد و شلیک خنده ی فواد رفت هوا.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

23 Oct, 13:52


سوگلی

#پارت_170

ته دلم غنج رفت از مهربونیش. میتونستم با قاطعیت بگم بجز من هیچکس توی این کره‌ی خاکی وجود نداشت که فواد اینطوری باهاش حرف بزنه. لبخند محوم رو که دید چشماش گرد شد:
- پاشو دیگه.
دستمو توی دستش گذاشتم و بلند شدم اما ناگهان یاد دیشب و کرم هایی که سر شام می‌ریخت افتادم.
هولش دادم عقب که البته از جاش تکون نخورد:
- وایسا ببینم... فکر کردی کرمای دیشبت بی جواب میمونه؟
اثرات خنده توی چهره اش نمایان شد. تو یه حرکت قبل اینکه متوجه بشم دوید سمت در و از اتاق زد بیرون.
جیغ کشیدم:
- فواددد وایسا ببینم میکشمت!
رفت تو اتاقش و در و بست. دوییدم دنبالش. با مشت هام کوبیدم به در چوبی اتاق:
- باز کن ببینم...
اما با خیال راحت در و قفل کرده بود. صداش اومد که گفت:
- چخه... از من دور شو گاز میگیری!
دندون قروچه ای کردم:
- بلاخره که از اینجا بیرون میای!
نیشخند خبیثانه ای زدم و رفتم پایین. سما رو مبل نشسته بود و لپ تاپ جلوش باز بود. با دیدنم لپ تاپ و گذاشت رو میز عسلی جلوش.
- باز شما مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟
- تقصیر فواده. بیا بریم تو باغ قهوه با کیک بخوریم
- گشنم نیست.
چپ چپ نگاش کردم:
- ضدحال.
با ایما اشاره و انگلیسی به احلام فهموندم عصرونه من و فواد رو بیاره توی باغ و خودم رفتم تو باغ روی تاب نشستم. شروع کردم به آرومی تاب خوردن.
زیر لب آهنگی از هایده رو میخوندم. آهنگی که همیشه توی تنهایی‌هام گوش میدادم. برام یادآور روزهای شومی بود که توی خونه‌ی پدریم داشتم.
- مستی ام درد منو... دیگه دوا نمیکنه...
غم با من زاده شده... منو رها نمیکنه...
منو رها... نمیکنه...
- مامانم همیشه اینو میخوند!
چشمام رو بسته بودم بخاطر همین حضور فواد رو کنارم احساس نکردم.
متعجب به چهره‌ی بهم ریخته‌اش نگاه کردم. کنارم روی تاب نشست و گفت:
- بقیه‌شو بخون.
- اگه ناراحت میشی نخ...
- نه بخون.
چشمامو بستم و شروع کردم خوندن:
- شب که از راه میرسه غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه‌مو بر میدارم... که توی میخونه ها جا بذارم...
میبینم یکی میاد از میخونه زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه...
گرمیِ مستی میاد توی رگهای تنم...
میبینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفهای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه...
یکی آشِنا میاد به چشمِ من ولی از بخت بدم اونم غمه...
خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست..
راه میفتم که برم مثل هر شب مستِ مست
باز دلم مثل همیشه خالیه... باز دلم گریه‌ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست... میبینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو... دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده... منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:48


تو چقد ساده‌ای زن که از یه جا دوبار ضربه خوردی.
حتما به خواهرت بگو و اون پسر و بنشون سرجاش🥴

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:48


یه چیزی بگم میدونم تکراریه ولی از بقیه دارک تره
دوست پسرم و با رفیقم دیدم و خب اوکی گفتم کنار میام ولی فقط از زندگیم برید
چون خودم حتما اشتباه کردم
بعد از یه مدت اومدن و دوباره گفتن که ما به درد هم نمیخوریم ولی جفتمون از کاری که با تو کردیم ناراحتیم
منم دلم سوخت قبول کردم هم رفیقم و هم دوست پسرم و بخشیدم
حاجی الان دوست پسرم با خواهرمه
و خواهرم نمیدونه که ایشون دوست پسره منه و داره منو دور میزنه منم نشستم از دور دارم نگاه میکنم
فقط یه چیزی بعدش لطفا پسرا نیان بگن دخترا چرا نمیمونن به پامون که با پشت دست میزنمشونا

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:40


عاقلمونن ایشون

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:40


ببین طبیعتا دلم براش تنگ شده ولی قرار نیست اجازه بدم دوباره حالم و بد کنه

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:38


از ما که چهل‌تا اکانت داشت
با همشونم یه دوست‌دختر داشت.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:37


ای بابا، مگه بلاک نیست؟

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:36


بنظر من این جملات اینستاگرامی رو از زندگیتون دور کنید.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:36


اگه دو بار یه درختو تو جنگل ببینی یعنی گم شدی، پس گمشو از جلو چشام (شرمنده دیگه خوی سلیطه‌گریم اجازه نداد ساده ولش کنم🤭)

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

20 Oct, 21:32


امیدوارم اینا واقعا حرفایی باشه که بهش میگید؛
نه جمله‌ی دل منم برات تنگ شده.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

19 Oct, 01:08


سوگلی

#پارت_168

به حرکت ماهرانه ی دستاش حین چرخوندن فرمون خیره بودم. جواب دادم:
- No, I don't know anything. I have never sat behind the wheel(نه چیزی بلد نیستم. تا به حال هم پشت فرمون ننشسته ام)
لبخند زد و ماشین رو گوشه ای نگهداشت.
- It's okay.  Now we will start and I will teach you everything.(اشکالی نداره. حالا شروع میکنیم و من همه چیز رو بهت یاد میدم.)
این رو گفت و بعد صبورانه شروع کرد تک تک اجزای ماشین رو برام توضیح دادن. از دنده و ترمز دستی و فرمون گرفته، تا عملکرد کلاچ ترمز. بعد ازم خواست جامون رو باهم عوض کنیم و من پشت فرمون بشینم. وقتی نشستم پشت فرمون استرس عجیبی گرفتم. اما این تازه مال وقتی بود که استارت نزده بودم. همین که استارت زدم استرسم ده برابر شد اما هیما انقدر آرامش بخش و آروم صحبت می‌کرد که بعد از چند دقیقه استرسم ریخت و تونستم دستی رو بکشم.
خودش هم باهام کمک می‌کرد و فرمون رو میچرخوند. حتی گاهی پشت دستم رو نوازش می‌کرد و می‌گفت نترس من کنارت هستم اتفاقی نمیفته. عمیقا از اینکه مربی زن انتخاب کردم خرسند بودم. احتمالا اگه مرد بود نمیتونستم انقدر باهاش راحت باشم.
نفهمیدم کی زمان گذشت و اولین جلسه تموم شد.
همزمان با ما، سما و مربیش هم رسیدن آموزشگاه. از ماشین پیاده شدم و بعد تشکر و خدافظی از مربیم دوییدم سمت سما با ذوق گفتم:
- وای سما... خیلی خفن بود!
اونم نیشش باز بود و معلوم بود بهش خوش گذشته.
- آره عاشق رانندگی کردن شدم... البته یه جا نزدیک بود ماشین و بکوبم به دیوار مربیه زود به دادم رسید.
خندیدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم.
- حالا اولین جلسه بود. راه میفتیم کم کم. بریم خونه یا ناهار و بیرون بخوریم؟
اشاره به ماشین راننده عمارت کرد:
- این میذاره بریم جایی؟
- آره بابا فقط باید با شیخ هماهنگ کنیم.
این شد که ما سوار شدیم و از گوگل مپ یه رستوران نزدیکمون پیدا کردم و آدرسش رو برای راننده فرستادم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

18 Oct, 22:00


تو واقعا آدم بدی نبودی.
تو خیلی چیزا بهم یاد دادی،و من کنارت خیلی چیزا یاد گرفتم.
تو بهم یاد دادی،هیچی مهم تر از خودم نیس،به هیچکس بیشتر از چیزی که هست بها ندم.
تو بهم یاد دادی آدمارو هیچوقت نمیشه شناخت،همیشه قرار نیس قولشون قول باشه!
قرار نیست هیچوقت بهت آسیب نزنن...
تو شاید اشکمو در آوردی،شاید دیدمو به آدما عوض کردی،اما ازت ممنونم که منو چند قدم جلو تر انداختی که بیشتر حواسم به اطرافم باشه.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

16 Oct, 23:08


کسایی که دنبال ادامه‌ی رمان عمویم نباش بودید،
میتونیدPDF رمان عمویم نباش رو با قیمت 27تومان در تخفیف تهیه کنید و از پایانش لذت ببرید🥰

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

16 Oct, 23:08


رمان سوگلی تا ۸۰۰ پارت نوشته شده🌟
و در کانال vip پارت ۴۰۰ گذاشته شد
(هفتگی ۶ پارت گذاشته خواهد شد.)
و تقریبا ۶ ماه از این کانال جلوتره؛
کسانی که میخان سریعتر رمان رو بخونن میتونن کانال vip رو تهیه کنن.🤍

@W4N1L

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

16 Oct, 23:08


سوگلی

#پارت_167

بعد از یه ورزش حسابی دوش گرفتیم با مسخره بازی حاضر شدیم. راننده شیخ پایین منتظرمون بود و ده دقیقه دیگه کلاس شروع می‌شد اونوقت من و سما درگیر انتخاب رنگ رژ لبمون بودیم.
مضطرب به ساعت نگاه کردم و جیغ زدم:
- سما دیرمون شد... بدو نکبت
رژ رو سریع روی لب کشید و کیفشو از روی تخت من برداشت.
- بریم بریم.
امروز اولین جلسه عملی‌مون بود. سما مربی مرد انتخاب کرده بود اما من با زن راحت تر بودم. وقتی وارد آموزشگاه شدیم و مشخصاتمون رو گفتیم منشی گفت توی حیاط وایسید. استرس داشتم چون اولین باری بود که میخواستم پشت ماشین بشینم.
نمیدونستم چطور قراره پیش بره. یاد پارسال افتادم که چقدر دلم میخواست گواهینامه بگیرم اما بابام پولشو نداشت که بهم بده. از وقتی اومده بودن توی زندگی شیخ، آرزوهایی که فکر میکردم صرفا در حد آرزو باقی می‌مونن یکی یکی داشتن برآورده میشدن.
مثلا من هیچوقت تو خوابم هم نمیدیدم پیانو یاد بگیرم، اما حالا تو خونه ای که زندگی میکردم پیانو وجود داشت. فواد هفته ای یک جلسه باهام پیانو تمرین می‌کرد.
شاید به قول سما، من طمع پول کردم اما به خیلی چیزها می ارزید این طمع.
زن خوش پوشی سمتم اومد و منو از افکارم بیرون کشید. یه کت و شلوار کرم رنگ تنش بود و قد بلندی داشت. اندام باریک و موهای قهوه ای بلوطی. سما زیر لب گفت:
- عجب چیزیه این...
زن بهمون که رسید لبخند زد و دستش رو آورد جلو:
- مرحبًا. يجب أن تكون نگار، أليس كذلك؟
باهاش دست دادم و لبخند سرسری زدم:
- Can you please speak English?
دستم رو فشرد:
- Sure. Are you negar, right?
- Yes i am.
- Excellent. follow me dear.
با سما بای بای کردم و دنبالش رفتم. سوار ماشینی که نمیدونستم اسمش چیه شدیم و اون زن پشت فرمون نشست. ماشین رو از آموزشگاه خارج کرد و در همون حال گفت:
- can you call me hima.I am your driving instructor. Do you... know anything about driving? Have you ever sat behind the wheel? (میتونی هیما صدام کنی. من مربی رانندگی تو هستم. چیزی از رانندگی بلد هستی؟ تا به حال پشت فرمون نشستی؟)

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

16 Oct, 23:07


عمیقا نیاز به یه آغوش امن دارم که در گوشم بگه نترس قربونت برم ،تو منو داری، و انقدر نازم کنه که خوابم ببره

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 23:38


سوگلی

#پارت_166

نگاهمو از شورت زنونه ای که روی زمین افتاده بود دزدیدم و زیر لب گفتم:
- خاک تو سرتون هرشب رو همید! با این سرعت پیش برید اندازه یه تیم فوتبال بچه میارید.
نشستم روی تخت و تکونش دادم:
- سما... بلند شو بینم... هوی سما!
خواب آلود نق زد:
- چیه
بیشتر تکونش دادم:
- بیدار شو کثافت. ساعت یازده کلاس داریم.
پتو رو کشید رو سرش:
- مهم نیست
پتو رو با شتاب از روش کشیدم که تا پایین سینه‌اش رفت و باعث شد بدنش رو ببینم. جیغی زدم و مجدد پتو رو کشیدم روش:
- من چیزی ندیدم، من چیزی ندیدم.
صدای خندش از زیر پتو اومد.
- ذلیل شی ایشالا نخند.
پتو رو دور بدنش پیچید:
- مگه اولین باره لخت میبینی منو؟
- میخوام آخرین بارم باشه! مگه من شوهرتم نکبت که همیشه لخت ببینمت؟سما بخدا یه ربع دیگه پایین نباشی میام همین بدنتو سیاه و کبود میکنم.
به سمت در رفتم و لحظه آخر ایستادم:
- البته گویا قباد جان از نوادگان دراکولایی چیزی بوده. یه جای سالم رو گردنت نمونده.
بلند خندید و بالشتش رو سمتم پرت کرد. البته که پرتابش به درب بسته برخورد کرد!
یک ربع بعد جفتمون توی آشپزخونه در حال صبحانه خوردن بودیم.
به لطف کانسیلر و کرم پودر تموم کبودی های گردنش رو پوشونده بود.
لقمه ای از پنیر و گردو توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- تو مگه حامله نیستی؟ اینهمه هر شب برنامه کردن خطرناک نیست؟
سما آبمیوه اش رو سر کشید:
- چه ربطی به بچه داره؟ بعدم اون اصلا واسه ماه های آخره که خطرناکه.
- ماشالله چه بلدم بودی و رو نمیکردی!
خندید و ابرو بالا انداخت.
- پاشو بسه... بریم باشگاه.
سریع بلند شد و صندلیش رو داد داخل:
- بریم که باید چربیامو آب کنم. هنوز هیچی نشده احساس میکنم چاق شدم!
- صبر کن حالا. ماه های آخر انقدر ورم میکنی که کفش به زور پات میشه.
حالت زار به خودش گرفت:
- وای نگار... من بچه نمیخوام...
کوبیدم تو سرش:
- خفه شو توام ها... یه روز میخوای یه روز نمیخوای. دیگه دیر شده اون تخم سگ توت داره بزرگ میشه.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 17:41


حتی اگه توام دوسش داشته باشی
به مرور زمان میتونه اعتماد به نفستو از بین ببره و در اخر بهت ضربه بزنه

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 17:40


چقدددر قشنگ گفتی
ولی کاش همچین آدمی بودم.
من اونقدر توی احساسات غوطه‌ورم
که لحظه‌ای نمیتونم احساسات بدمو با این حرفا جایگزین کنم.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 17:39


یکم ظرفیت داشته باش هر پسری ب خودش جرعت می‌کنه راجب ظاهر ت شوخی می‌کنه توام بخند راجب ظاهرش شوخی کن ناراحت بشی از این واست ی نقطه ضعف استفاده می‌کنه اینجوریه ک توی ی جعمی یکی بهت بگه خیلی آدم بیخودی هستی بعد تو گارد بگیری داد بزنی ن من خیلی هم آدم باخودی ام ولی اگه با ی نگاه ب سر تا پای طرف و ی لبخند ملیح یا بگی بله شما درست میگی یا بگی نظر شما مهمه ولی ب درد من نمیخوره طرف دیگه می‌دونه آدم بیخود کیه

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:53


اگه منم خوشم بیاد یکم چی🥲

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:53


همچین پسری ازت خوشش نمیاد فقط داره گوه زیادی میخوره همین
کنسلش کن بره🤌🏻😕

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:41


غلط میکنه شوخی کنه😐

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:41


کات و کنسل

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:41


بعد میدونید چی جالبه
از اینکه من بهش گفتم گمشو و دنبال کسی باش که فلت نباشه
ناراحت شه!
و دست پیش بگیره.

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:38


کنسله

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:37


اگر پسری که ادعا میکنه ازت خوشش اومده
بهت بگه فلت(لاغر)
و بگه این ورزش و انجام بده
و بعد بگه شوخی کردم و مدل شوخیای من اینطوریه
واکنش شما چیه؟
چی بهش میگید؟
لینکش بیوعه اگر خواستید جواب بدید.🤏🏽

رمان عمویم نباش،رمان ممنوعه

14 Oct, 16:35


بچها یه سوال شخصی دارم