#پارت_223
حس خائن بودن داشت سراسر وجودمو به کام خودش میکشید.کوروش راضی نبود یه غریبه پا توی خونس بزاره در نبودخودش.اصلا کوروش راضی نبود که زنش با یه مرد غریبه و نامحرم دمخور باشه.برای فرار از اون نزدیکی عذاب آور بلند شدم.
کیان من وتو باید همون موقع که بابام بارها دست رد به سینت زد راه زندگیمونو از هم سوا میکردیم ما اگه قسمت هم بودیم و توی طالع هم، همون موقع راهی پیدا میشد به هم برسیم.الانم خواهش میکنم تا کوروش نیومده از اینجا برو.من به اندازه کافی با کارام اون مرد رو عذاب دادم خوم از تمام جهات زیر پوست صورت و گردنش میدوید.شبیه کسی که میخواد بفهمه خواب میبینه یا واقعیته چند بار پلکاشو باز و بسته کرد.
_خودتی نوا؟!درست دارم میشنوم؟؟تو تسلیم زندگی با اون شدی؟؟
_اونی که میگی شوهرم،خیلی چیزا این مدت اتفاق افتاده که تو خبر نداری کیان.مرورش رو دوست ندارم فقط اینو بدون من با کوروش حالم خوبه.برو، تو رو به حرمت روزای خوبی که بینمون بود شر نشو برام برو
چند بار دهنش باز و بسته شد.چند قدم رو تموم کرد و چند سانتیمتری صورتم وایساد.سرم پایین بود و فقط حرارت حرفش رو حس کردم. من میرم نوا ولی اینجا هیچی تموم نمیشه
فکراتو بکن بیرون بیا از این هپروت.
و چند لحظه بعد صدای محکم در که به هم کوبیده شد سالهای خوش با اون بودن رو برام آوار کرد
«کوروش»
با دستای پر منتظر پایین اومدن آسانسور ایستاده بودم.در آسانسور که باز شد مرد جوونی بیرون اومد و چند لحظه خیره ام شد. هر کار کردم یادم نیومد کجا دیدمش.چقدر آشنا بود و شاید یکی از همسایه ها بود.تا رسیدن به طبقه خودمون بوی عطر باقی مونده اون مرد رو توی آسانسور استشمام کردم
😇واریز ۲۷ تومن به شماره کارت #کمالی
6037697657926462
ارسال رسید و دریافت فایل کامل رمان به آیدی زیر👇🔥🔥🔥
@nevisandewow