the library /کتابستان📚 @read_book3023 Channel on Telegram

the library /کتابستان📚

@read_book3023


امید زندگی شاید در صفحه‌ی بعدی باشد. کتاب زندگی را زود مبند.
📚علاقه‌ی ما به‌دانستن، بلای خانمان سوزِ دشمنان ماست...👊🏻
یک‌بار به‌آرشیف کانال سر بزنید از خواندن و دیدن مطالب پشیمان نمی‌شوید.
30/July/2023
#read_book

the library /کتابستان📚 (Persian)

با کانال تلگرامی "کتابستان 📚" عمق علم و دانش را کشف کنید. این کانال با نام کاربری "@read_book3023" به علاقه‌مندان به خواندن و یادگیری پرداخته و محتوای ارزشمندی در زمینه‌های گوناگون ارائه می‌دهد. اگر به دنبال افزایش دانش و دستیابی به محتوای متنوع و جذاب هستید، این کانال برای شماست. با عبارت "امید زندگی شاید در صفحه‌ی بعدی باشد. کتاب زندگی را زود مبند." شما را به یادآوری تاثیرگذاری از خواندن دعوت می‌کند. آخرین به‌روزرسانی شده تاریخ 30 جولای 2023 را از دست ندهید و با مطالب گرانقدر این کانال زمان خود را سپری کنید. فراموش نکنید که از امکان تبادلات با دیگران نیز استفاده کنید. برای اطلاعات بیشتر و عضویت در کانال، به آدرس @A_0_1_7 مراجعه کنید. همراه ما باشید تا ماجرای خواندن و یادگیری را با هم به ارمغان بیاوریم.

the library /کتابستان📚

10 Feb, 14:32


صوفی) در زير باران به حرکات نامفهوم وژمه زل زده و ايستاده بودم. در ذهنم به دنبال جواب سوالاتی بودم که چند ثانيه پيش خلق شده بود. وژمه چرا چشمانش اشک آلود شد؟ يعنی از حرف های من ناراحت شد؟ ولی مگر انتظار داشت از او تعريف کنم؟ يعنی واقعا میدانست من قرار است به خواستگاری او بيايم در همين زمان که به تعداد سوال های ذهنم افزوده میشد، مادرم همرا با بنفشه سراسيمه از خانه وژمه بيرون شدند. من هم خود را برای يک گفتگو سخت آماده کردم. از دروازه حولی خارج شديم و به سمت موتر حرکت کرديم، بنفشه از همانجا شروع کرد و دروازه موتر را محکم کوبيد که آب روی شيشه ها حاصل از باران همه تکيد. تا مسير خانه حتی يک کلام هم بين ما رد و بدل نشد.
ولی من خلاف عادت هايم اصلاً ناراحت نبودم که چرا چنين کاری کردند و با خونسردی بیسابقه و فکرم آرام به سمت خانه روان بودم. هنوز پای ما به لخکی دروازه حولی نخورده بود که مادرم شروع کرد. نه تنها قضيه آن روز بلکه اتفاقات گذشته را هم به صورتم میکوبيد. ولی من هيچ ميلی به شنيدن آنها نداشتم، در کُنجی زير درخت توت نشستم و در بهت حرکات وژمه بودم. بنفشه پيش پايم زانو زد و گفت: «وژمه چه مشکلی دارد؟ میدانم تو او را میشناسی حتی بيشتر از من و مادرم، پس چرا از خانه شان آنطور گستاخانه خارج شدی؟» به سوی بنفشه نگاهی انداختم و گفتم: «من و بانو مياخيل با هم داستان ها داريم، ما میتوانيم هر چيزی باشيم الا زن و شوهر، نه او زن زندگی است نه من مردی که کسی را خوشبخت بسازد و با جديت خطاب به مادرم شروع کردم به حرف زدن؛ اين اخرين باری است که اينطور بی خبر از من دست به کاری میزنيد. حالا که اينطور به سر و صورت خود میکوبی و از تربيه ناسالم من خود را نفرين میکنی بگذار من هم چيزی بگويم تا داستان تکميل شود. به والله که حق داريد اما هيچ وقت نخواستيد بدانيد پشت اين رفتار های من چه حقيقتی وجود دارد. چه بانو مياخيل چه هر دختر ديگری را نمیخواهم، نه حالا و نه در اين شرايط. میدانی چرا؟ چون نمیخواهم يک صوفی ديگر تحويل جامعه بدهم. پدرم يک مرد عياش بود که در اوج مستی خود را کشت و راحت کرد. وقتی رفت حتی پيسه کفن او را نداشتيم. بنفشه کوچک بود به خاطر ندارد شما که بايد به خاطر داشته باشيد، من در طفوليت به يک بارگی مرد شدم که بايد خرچ مادر و خواهرش را پيدا کند. حالا من با پدرم تنها فرقی که دارم اين خانه است، من حتی يک زمين ديگر ندارم که بعد از مرگم اولاد ها و همسرم آن رو بفروشند و خرچ شان را تامين کنند. من حق ندارم در حاليکه جز همين خانه جايدادی ندارم زندگی کسی را خراب کنم، دختر مردم چه گناهی کرده که بايد با بدبختی های من بسازد؟ مگر او انسان نيست، حق زندگی و خوشبختی را ندارد؟ چرا بايد با کمبودات من بسازد. کمبوداتی که من به تنهای میتوانم آنها را برطرف کنم.


پایان قسمت هژدهم

#read_book

the library /کتابستان📚

10 Feb, 14:27


هيچ يک حاضر به جواب دادن نبوديم، اصلاً حالت آن زمان را درک نمیکردم. اصلاً و ابداً باورم نمیشد صوفی به خواستگاری من آمده باشد. هنوز از شوک آمدن صوفی خارج نشده بودم که يادم آمد من چقدر به خود رسيدهام. کاش نيم ساعت پيش رهد برق سر چاه خشم میکرد و چنين روزی را نمیديدم. شنگ چادرم را پيش دهانم گرفتم و به سوی ديوار کناری خيره شدم. زير لب دوامدار آرزوی مرگ میکردم. يعنی حالا پيش خودش چه فکری میکند؟ خدااااايا کاش حد اقل آرايش نمیکردم، حالا کدام ديوار خانه محکم تر است سرم را بکويم؟! همينطور که در حال نفرين خودم بودم صوفی جستی از جايش بلند شد و با ورخطايی و دست پاچگی زيادی گفت: « من ...واقعا معذرت میخواهم ولی اين معامله سر نمیگيرد، خدا حافظ شما باشد.» سپس طوری با عجله از اطاق بيرون شد که شمال بعد از او چادرم را تکان داد. با خودم گفتم: «اين حرکت يعنی چه؟ آن زمان بود که به سرم خون رسيد و بسيار جگرخون شدم؛ کاش من اول اين حرف را زده بودم حالا ديگران در مورد من چه فکری میکنند؟ با عجله به دنبال او از اطاق برآمدم و صدا کردم صبر کن صوفی! هنوز نزديک های دروازه حولی هم نرسيد بود که سر جايش ايستاد شد و برگشت. باران شديدی میباريد، شانه هايش زير چند ثانيه غرق آب شد و قطره قطره از موهای سياهش میچکيد. چهره معصومانهای به خود گرفته بود. تا به امروز اينقدر او را عاجز نديده بود. پای پوشی پيدا کردم و به سوی او حرکت کردم، همه از پشت کلکين خانه با تعجب زياد پيگير ماجرا بودن. چادر از سرم افتاده بود ولی به صوفی نزديک شدم و در چشمان سياهش نگاه کردم و گفتم: «آمده بودی تا تو را به غلامیام قبول کنم؟» با دست به چهرهام اشاره دادم و با حالت خاصی گفتم: « راستش میدانستم اين چهره دل هر کسی را میلرزاند ولی نه تا اين حد، در مقابم صورت بی روح صوفی با کنايه ادامه دادم؛ عاشق شدهای ای دل غم هايت مبارک بااااااد» صوفی نفس عميقی گرفت و خوب مرا از نظر گذراند و گفت: «فکر نکنم تو هم از اين اين قاعده مستسنی باشی؛ برای مردی که اصلاً نديده بودی اين همه به خود رسيدی؟! يا قضيه طور ديگريست و نادان اين مجلس فقط من بودم؟! و با نيش خند دندان نما ادامه داد: اعتراف کن خبر داشتی خواستگارت من بودم که اينطور به خود رسيدی؟ من که بی خبر از عالم بودم تا فهميدم مجلس را ترک کردم، ولی تو نشستی تا برای من عشوه گری کنی، مگر غير از اين است؟» - هر چيزی که از دهان صوفی خارج میشد به گونه ميخ به فرقم کوبيده میشد. از صد دشنام بدتر بود و از هر آبی داغ تر. هر چه در ذهنم به دنبال جملهای مناسب بودم تا در مقابل او استفاده کنم چيزی نبود. حس میکردم بيسواد ترين دختر عالم هستم. چنان در قهر و خشم غرق بودم که چشمانم نم زد. بلافاصله سرم را پايين انداختم و گفتم: « برو من اين را يک اشتباه دو جانبه تلقی میکنم.» تا خواستم برگردم دستم را گرفت و با گرفتن زناقم صورتم را به سمت خود کشيد و با تعجب گفت: « تو گريه میکنی؟» دستش را پس زدم و با صدای بلندی که از خشم زياد میلرزيد گفتم: «نه، مگر کوری باران میبارد ولی اشک هايم چنان شدت گرفت که از من يک دروغ گوی بد ساخت. با عجله به سمت خانه روان شدم و خودم را در اطاقی حبس کردم. دستانم را به روی چشمانم گذاشتم و گفتم: «اصلاً چرا من اشک میريزم. بسيار حالم خراب شده بود. نه از حرف های من که دکهای به صوفی نزد و نه از حرف های صوفی که مرا نابود کرد. من چرا جوابی در مقابل کنايه صوفی نداشتم؟ آه پر سوزی کشيدم که چشمانم فواره آب شد. تمام آن روز و شبش در عذاب ناحق حرف نگفته قرار داشتم. با کمک خواب خودم را رهانيدم و تا حدودی از ذهنم پاکش کردم. مثل اتفاقی که هنوز رخ نداده باشد.

the library /کتابستان📚

10 Feb, 14:24


« قسمت هژدهم »
رومان « افسانه عشوه گر»
نوسینده « آزیتا هاشمی»
ناشر « آرزو شجاع »

(وژمه ) با زور و جبر بی بی جان ملاء اذان از خواب بيدار شديم و امادگی گرفتيم. در همان هوای سرد و بارانی مجبورم کرد حمام کنم و به سر و صورتم برسم. چنان از پسر ناديده مردم صحبت میکرد فکر کردم پسر داود خان است. انروز خانه که خانه نبود ديوانه خانه شده بود، اولاد های قد و نيم قد صبريه پيش پايم چپ و راست لگد میشد. هر چی صدا میکردم به لحاظ خدا "يک لحظه بنشينيد" کسی گوش شنوا نداشت. معلوم نبود خواستگاری برای من آمده يا مجلس عروسی من است جنب وجوشی بود که بيا و ببين. به قول بی بی جانم بعد از سال ها يک خواستگار نام و نشان دار برايم پيدا شده بود که نبايد او را از دست بدهم. از دختر همسايه دعوت به همکاری شده بود تا کمی به صورت من برسد و مثلا مرا زيبا کند ولی نه انقدر که به چشم بيايد. به گفته بی بی جانم همانقدر که دل فريب تر شوم. خودم هم نمیدانستم قرار است دل کدام مادر مردهای را فريب بدهم. لباس سفيد رنگی پوشيدم، گُل های ريز سبز زرد و سرخی داشت با اينه کاری های پيش يخنش بسيار زيبا به نظر میرسيدم. مصروف آماده کردن ميوه خشک بودم که صبريه صدا کرد: « وژمه آمدن عجله کن دختر.» با شنيدن اين حرف چادرم را بر سرم کردم و منتظر شدم بی بی جانم به دنبالم بيايد. برای اخرين بار خود را در اينه کنج ديوار نگاه کردم و متوجه شدم لبانم بسيار بی رنگ و روح است. کمی از برق لب های صبريه گرفتم و لبانم ماليدم. حالا کمی بهتر به نظر میرسيد در همين لحظه بی بی جانم مرا صدا کرد، از اطاق بيرون شدم و پرسيدم: « پدر جانم کجاست؟» بی بی جانم گفت: «توبه از دست اين مرد های وعده خلاف گفت تا ده دقيقه ديگر برمیگردد ولی يک ساعت شد. بيا فعلاً تو برو داخل پدر جانت هم میآيد.» با ترس که زير پوستم جولان میداد وارد اطاق شدم. قلبم چنان محکم در سينهام میکوبيد که حس کردم صدايش را ديگران هم میشنوند. بلند سلام دادم و تا خواستم احوال پرسی کنم چشمانم اُفتاد به صوفی، دفعتاً همانجا متوقف شدم. نفس کشيدن را فراموش کرده بودم و چشم ديدم را باور نمیکردم. گوش هايم قفل کرده بود و صدای بی بی جانم که میگفت: بنشين دخترم را بسيار گنگ میشنديم. چيزی نگذشته بود که همه متوجه رفتار من شدن و صوفی نگاهش را به سمت من سوق داد با ديدنم واضع حس کردم که شوکه شد تا جای که نيم خيز بلند شد و با حيرت به سوی مادرش نگاه کرد. از رفتارش معلوم بود او هم خبر ندارد که به خواستگاری من آمده. بی بی جان دستم را کشيد و با ابرو های گره خورده گفت: «بيا بنشين» صوفی را هم مادرش به طريقی نشاند و گفت: «فکر میکنم شما دو از قبل همديگر را میشناسيد؟»

the library /کتابستان📚

10 Feb, 13:21


#درست_بنویسیم


«از لحاظ» یا «از نظر»؟ کدام درست است؟

بسیاری از افراد بدون دقت، «از لحاظ» و «از نظر» را جای هم به کار می‌برند، اما این دو عبارت معانی متفاوتی دارند و نمی‌توان آن‌ها را به‌جای هم استفاده کرد!

«از لحاظ» به معنی «از جنبه‌ی مادی یا فیزیکی» است.
«از نظر» به معنی «از دیدگاه یا زاویه‌ی فکری» است.

مثال درست:
این کتاب از لحاظ محتوا بسیار غنی است. (در مورد کیفیت کتاب حرف می‌زنیم.)
این کتاب از نظر استادان ادبیات ارزشمند است. (دیدگاه افراد را بیان می‌کنیم.)

مثال اشتباه:
این فیلم از لحاظ منتقدان سینما جذاب است. (باید بگوییم: از نظر منتقدان سینما جذاب است.)

یادت باشد:
«لحاظ» دیدگاه ندارد، بلکه ویژگی‌ها را می‌سنجد!



#مدینه_پارسا

the library /کتابستان📚

10 Feb, 04:44


#انتخاب‌شما
دلم می‌خواهد داستان بنویسم و تمام اتفاقات را به دفترِ فراموشی بسپارم اما صحنه‌های عجیبی در مقابل چشمانم ظاهر می‌شود مثل: آخرین خداحافظی، چشم‌انتظاری یک کودک، جدایی از آغوش عزیزش، گریستن‌های شب‌هنگام، دوری از آرزوها و ضجه‌های بی‌پایان؛ این‌ها صحنه‌هایی بود که با خط سیاه در قلبم حک شد و تصاویرش هیچ‌گاهی فراموشم نخواهد شد.
🖤

#- نبیلا "سیدی"
#read_book
برای نشر دست نوشته های زیبایتان به آی دی ذیل پیام‌بگذارید @Afnanafaf

نویسا بمانید عزیزان

the library /کتابستان📚

10 Feb, 04:19


#بیشتر‌بدانیم
*پدیده شفق قطبی*: شفق قطبی، که در نواحی قطبی رخ می‌دهد، نتیجه برخورد ذرات خورشیدی با جو زمین است. این پدیده نورهایی با رنگ‌های زیبا همچون سبز، سرخ و بنفش را در آسمان به وجود می‌آورد.
#read_book

the library /کتابستان📚

09 Feb, 14:48


با شنيدن اين حرف، به ياد ديروز اُفتادم و پيشانیام سوزش بدی کرد. تا دست زدم؛ درد موجی تمام سرم را در بر گرفت، چشمانم از دردش باز نمیشد اما به دروغ گفتم: « نه راستش دزدی به من حمله ور شد، نبايد ديگر به منطقه های متروکه بروم.» حميد دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت: «متوجه خودت باش و هر چی دريافت کردی به من گزارش بده.» بعد از رفتن حميد، بشير نزديکم شد و گفت: «يعنی واقعاً دزدی بود؟» گفتم: «نه، آن دخت ِر وژمه نام با دستکول خود بر فرقم کوبيد. نمیدانم داخلش چی بود ولی از سنگ محکم تر بود. اول بايد بدانم آن يونيفرمی که بر تن داشت مربوط کدام بخش دولت میشود.» بشير دهان باز ماندهاش را جمع کرد و گفت: «يا الله يعنی يک زن با تو چنين کرده؟ مرد، تو ُمرده بودی بدن بی جانت را من در آغوش گرفتم. مگر چطور زنی بود؟» خنديدم و گفتم: «مثل يک زن عادی، ولی تو به کسی نگو، در مورد اينکه چطور دختری بود بايد بگويم من او را دست کم گرفته بودم. دختری که اسلحه به دست میگيرد هر کار میکند. راستی؛ ديروز آمده بود تا جيلانی را ملاقات کند ولی با من روبرو شد، پس باز هم میآيد. آدرس را برايت مینويسم تو زودتر از من برو و جايی پنهان شو، من هم در زود ترين حالت ممکن خودم را میرسانم. بهه محض رويت وژمه او را دزدی میکنيم.» (بنفشه صبح زود برای اماده کردن چای صبحانه بيدار شديم و هر چيزی ابراهيم دوست داشت را اماده کرديم تا شايد دلش را کمی نرم کنيم. خلاصه امادگی زيادی گرفتيم و ابراهيم را بيدار کرديم. دقيقاً مقابل ابراهيم قرار داشتم در عرض دسترخوان و نيم متر فاصله. با ترس و لرز بشقاب حليم را پيش رويش گذاشتم و گفتم نوش جان لالا جانم و يک لبخندی کلان ساختی مهمان صورتم کردم. ابراهيم که مشکوک شده بود به ديوار پشتش تکيه زد دستانش را را به سينه در هم قفل کرد. با خونسردی زيادی گفت: « اينبار دختر کيست؟ باز خوشحال خوشحال خانه کی رفته بوديد؟» با شنيدن اين حرف، شروع کردم به خنديدن و گفتم: « بخدا قسم من بيگناهم، مادر چنان شله گرفته بود که مجبور شدم همراهيش کنم ولی باور کن، قسم به سر يک دانه برادرم که دختر فوقالعادهای است. يعنی صد سال نان بی نمک بخوری و در درگاه خداوند دعا کنی چنين دختری برايت پيدا نمیشود.» مادرم به پشت دستم زد و گفت: «سر برادرت قسم نخور.» کج کج به سوی او نگاه کردم و گفتم: «درست است، اصلاً خودت ابراهيم را راضی کن من میروم تا سر وقت به مکتب برسم. ابراهيم صدا کرد: «بشين خودم تو را میرسانم هوا بارانی است، کمی به جلو مايل شد و گفت: «مگر اخرين بار توافق نکرديم صبر کنيد؟ من هنوز کار های دارم که بايد انجام دهم و در اين حالت نمیخواهم کسی را زولانه پای من بسازيد. زن گرفتن مسئوليت پذيری میخواهد که فعلاً من ندارم. چند بار ديگر بايد ذکر کنم تا شما دو به عمق حرف های من برسيد؟» مادرم کمی به سوی ابراهيم لخشيد و دستش را گرفت، میخواست باز از چال های قديميش استفاده کند که ابراهيم گفت: «فقط شروع کنی به گريه کردن يک هفته خانه نمیآيم.» مادرم مايوسانه دستش را رها کرد و با جديت گفت: «که اينطور است، پس بايد بيايی. ما ديروز توافق کرديم امروز تو با دختر شان ملاقات میکنی و با پدر دختر صحبت میکنی.» تا ابراهيم دهان باز کرد مادرم گفت: «حرف نزن، نه تا وقتی دختر را نديدی، من اينبار کسی را پيدا کردم که هيچ نقصی ندارد پس ناديده قضاوت نکن. بيا برويم به ديدار شان و حرف مرا زمين نزن، چون من ديروز وعده ملاقات دادم.» بلاخره ابراهيم را راضی کرديم و به مقصد خانه وژمه حرکت کرديم. قرار شد تا آخرين لحظه از دختر به ابراهيم چيزی نگوييم تا خودش ببيند و قضاوت کند. در ميسر راه چند باری پرسيد نام او چيست، چند سال دارد و هزار سوال ديگر... ولی هيچ کدام را جواب نداديم تا خودش ببيند. عادت دارد به دروغ بگويد؛ ها، ها اين دختر را میشناسم چندان اخلاقی ندارد و هزار دوسيه به پای او ختم میکرد.

پایان. قسمت هفدهم

#read_book

the library /کتابستان📚

09 Feb, 14:47


(ميخايل) احساس سردی میکردم، مطمعن بودم در فضای که هوای سردی دارد قرار دارم ولی کجا بود نمیدانستم. صداهايی به گوشم میرسيد ولی واضع نبود. چشمانم را کمی باز کردم تا ببينم کجا هستم اما با موج وسيعی از ذرات نور مواجه شدم که قصد دريدن چشمانم را داشتند. بلافاصله چشمانم را بستم. معلوم بود زمان زيادی در همين حالت قرار داشتم که چشمانم به تاريکی عادت کرده است با شنيدن صدای آشنای شبير با خوشحالی فرياد زدم: «شبير من اينجا هستم. با استفاده از دستانم به عنوان محافظ نور چشمانم را کمی باز کردم و شبير را در چند قدمی خودم يافتم. با ديدن من چنان خوشحال شده بود که بر رويم پريد و مرا در آغوش گرفت. لبخندی زدم و گفتم: «خدا را شکر اينجا و در کنارم هستی، فکر کردم ُمردم و کسی خبر ندارد.» بشير که اشک چشمانش گواه ندای درونش بود با لبخندی از اعماق وجودش گفت: « نمیدانی ديشب که تو را در آن حالت ديدم چقدر ترسيدم فکر کردم ُمردی، وضعيت خوبی نداشتی بدنت سرد شده بود. گمان کردم در خون خودت شنا کرده باشی، رنگت کبود شده بود. حالا خودت بگو چی اتفاقی افتاده بود؟» گفتم: «حرف میزنيم نگران نباش فقط بگو حميد کجاست؟ بايد اول با او صحبت کنم.» بشير گفت: «صبر داشته باش همين جاست زود صدايش میکنم.» - من هم کمی جابجا شدم و اطراف را نگاه کردم در شفاخانه قرار داشتم. هوای بيرون بارانی بود. در يک قدمی کلکين بر سر تخت بستر بودم. بيرون را نگاهی انداختم شمال سرد بيرون کلکين حال بازی گوشی بود، قطرات آب را با خود به داخل اطاق میآورد و روی جايی مرا هم نمناک ساخته بود. با صدای از دور حواسم را جمع کردم. حميد همرا با بشير داخل شد و با ديدن من لبخندی زد و گفت: «چی شد جوان، همه ما را به تشويش کرده بودی حالا چطور هستی؟» دستش را به نرمی فشردم و گفتم: « فعلا خوبم واقعا تشکر که زندگی مرا حفظ کرديد. ولی حالا حرف مهمی دارم که حتماً بايد در مورد آن صحبت کنيم.» حميد سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: «میشنوم.» هر چند میدانستم اگر بداند جيلانی را تعقيب کردم توبيخم میکند ولی شروع کردم به تعريف ماجرا؛ ببينيد، آن شب را به ياد داريد؟! قرار بود کسی را از زندگی رخصت کنيم. همان شب يک دختر هم با من بود. او هم آمده بود تا ماموريت من را انجام دهد. ديروز آن دختر را باز هم ديدم. ميدانم با جيلانی چه میکنيد ولی بدان آنها يک مامور دولتی دارند. نمیدانم چه منصبی دارد ولی عضو همان گروهی است که جيلانی فعاليت میکند. اينکه يک مامور دولتی را از شما پنهان کردهاند فکر میکنيد منظور شان چيست؟ من گمان میکنم جاسوس های دولت هستند، بهتر است متوجه باشيد با کی معامله میکنيد چون عواقب اين کار زندگی تمام کارمند های"ک،گ،ب" را به خطر مواجه میکند.» حميد که حيران حرف های من شده بود چيزی در جوابم نگفت و به فکر فرو رفت. پرسيدم: چه فکری بر سر داريد؟ حميد در چشمانم نگاه کرد و گفت: «اول يک همکاری ساده بود، ولی بعد از مدتی درخواست کمک فرستاد من هم با رئيس صحبت کردم و شروع به همکاری کرديم. ولی از آن دختری که تو حرف میزنی خبر نداشتم. خودم هم به جيلانی صد فيصد اعتماد ندارم. آدم جالبی معلوم نمیشود. معلوم است زير پوستی در حال خرابکاری است. بايد بدانيم قضيه از چه قرار است. ببين آن دختر را پيدا میتوانی يا خير، هر طور شده از دهان آن دختر حرف بکش و بفهم کی هست. بايد بدانيم واقعاً جاسوس است يا خير و اينکه چرا جيلانی او را پنهان میکند. اما ديشب چه بلای بر سر تو آمده بود؟ کار جيلانی بود؟»

the library /کتابستان📚

09 Feb, 14:46


« قسمت هفدهم »
رومان « افسانه عشوه گر »
نوسینده « آزیتا هاشمی »
ناشر « آرزو شجاع »

لبخندی زد و بر روی چشم گفته داخل اداره شد. با کمک ظريفه تا نزديک های خانه آمدم و با خدا حافظی از ظريفه سمت خانه روان
شدم. با ورودم متوجه شدم مهمان داريم. بی بی جانم با عجله آمد و تا مرا ديد به صورتش کوبيد و گفت: «خاک بر سرم، چهره دختر را ببين به زن های هشتاد ساله ميماند.» خنديدم و گفتم: «ديشب خواب نکردم، خيريت است؟» بی بی جانم با خوشحالی گفت: « از خيريت يک کوچه بالا تر است. عجله کن صورتت را آب بزن و لباس هايت را تبديل کن. برايت خواستگار آمده هاهاها» يک پوف از سر بی حوصلگی کشيدم و گفتم:«نيايدنيايدنيايدوقتی بيايدکه سر درد موسخت خسته.دستانم را ُپر آب میکردم و به صورتم میزدم تا کمی خواب از سرم بپرد. يک لباس سبز رنگ را پوشيدم و کمی هم صورتم را آرايش کردم ولی چنان چشمانم سرخ بود که خودم با ديدنش فراری بودم. توکل به خدا وارد اطاق شدم. با خوش رويی احوال پرسی کردم. زن ميان سالی همرا با دختری جوان و خوش صورتی در مقابلم قرار داشتند. دخترک مرا در اغوش خود طوری محکم گرفته بود که فکر کردم آشنا سابقه است. با لبخند زيبا و دندان های مرواريديش گفت: «من را به خاطر داريد؟» -صورتش برايم آشنا نبود. لبخندی زدم و گفتم نه متاسفانه. مادرش گفت: «او ارزو دارد تا مثل شما يک زن قوی و تحصيل کرده شود. اخر مگر چند مدير زن داريم؟ اين واقعاً باعث افتخار ما است که شما را از نزديک زيارت کرديم. بدون مقدمه نه گذاشت من بشينم و نه خودش نفسی تازه کرد عاجل گفت: اگر موافقت کنيد میخواهم پسرم را به غلامی تان قبول کنيد.» - سرم از شرم پايين بر دوش شانه هايم اُفتاد. چيزی نگفتم و در کنار مادر کلانم نشستم ولی به جای من مادرم کلانم تا میتوانست حرف زد و از من تعريف کرد. بحث داغ و گرم شده بود. طرفين که مست قصه شده بودند موافقت کردند فردا پسرشان را هم ببينم و پدر جانم در مورد او نظر خود را بدهد. بنفشه که خواهر آن پسر بود گفت: من هم سال اولی است که به عنوان معلم خدمت میکنم. کاش شود مرا در مکتب شما انتقالی بدهند» گفتم: «انشاءلله با تلاش هر چيزی ممکن است.» (بنفشه) مادرم دکهای به شانهام زد و آهسته گفت: «حالا مطمعن شدم واقعاً عروسم را پيدا کردم.» گفتم: «هی مادر عزيزم، کاش دامادات را هم پيدا کنيد.» مادرم گفت: «توبه توبه چقدر تو چشم سفيد شدی؟ اين حرف ها را بگذار و به اين فکر کن ابراهيم را چطور راضی کنيم. اين پسر اخر مرا میکشد.» گفتم: «من از همين حالا امادگی جنگ را با صوفی گرفتم.

the library /کتابستان📚

09 Feb, 05:46


#تکه‌ای_از_کتاب

آن‌چه مولانا از آن به‌نام «درد» یا به گونه‌ای آزمون زندگی یاد می‌کند، تماماً برای به کمال رساندن انسان است.

📓| درد همیشه راه را نشان می‌دهد
🖋| هاکان منگوچ

#read_book

the library /کتابستان📚

09 Feb, 00:57


﴿كُلُّ مَنۡ عَلَیۡهَا فَانࣲ

the library /کتابستان📚

09 Feb, 00:57


می‌گفت: « افسرده‌گی، بیماری نیست، یک ایدیولوژی است.»
می‌دانست کسی تایید نمی‌کند، اما معتقد بود؛
افسرده‌ها اختلال روانی ندارند بلکه باور‌های آنها مرتبط با جهان متفاوت است.
‏دریچه‌ی دید افسرده‌ها، واری دید بقیه است.
‏آنها کاشفِ افکار‌ پنهان اند، همان افکاری که مردم عام از روی احتیاط از آن دوری می‌کنند.

می‌گفت: « جهان از درک آنچه عاجز است، آن را بیگانه و دیوانه می‌خواند»
می‌گفت:« برچسپ زدن آسان‌تر از درک‌کردن است.»
چشمانِ گرم و منتظرش را آرام بست و‌چیزی نگفت.
می‌دانست سکوت همیشه بهترین انتخاب است.

#فرح
#افسرده‌گی_بیماری_نیست_طرز_فکر_است.


@Qalb_e_Aram

the library /کتابستان📚

09 Feb, 00:11


از یک سنی به بعد فقط آرامش می‌خواهی. جمع را دوست‌داری، اما یک جمع در میان، دلت تنهایی می‌خواهد. سفرهای خانوادگی را دوست داری، اما هرچند سفر درمیان، دلت مسافرت‌های تنهایی می‌خواهد.
از یک سنی به بعد انگار خسته‌ای از فضای شخصیِ خودت را نداشتن و دائما در مواجهه و تعامل با آدم‌ها بودن و لحظه‌شماری می‌کنی حتی شده ساعاتی را تنها باشی و تنهایی از فضای خصوصی و خلوت جهانت لذت ببری و تنها هم که شدی، هرچند مشتاق بوده‌ای اما آنقدر تنها بودن را بلد نیستی که نمی‌دانی با تنهایی‌ات چه‌کار کنی!
از یک سنی به بعد تمام هدف‌های جهانت به یک شاهراه می‌رسند؛ این‌که هرچیز که می‌شود و هرطور که پیش می‌رود، مهم‌ترین مسئله‌ این است: تو باید آرامشت را حفظ کنی و نگران چیزی نباشی و غصه‌ی چیزی را نخوری...

#نرگس_صرافیان طوفان

the library /کتابستان📚

09 Feb, 00:11


از
خود
عالمی
بخواه،
و از
عالم،
هیچ...

the library /کتابستان📚

08 Feb, 14:36


( صوفی) باران در پس شيشه های کلکين چنان با قدرت خود را میکوبيد که فکر کردم قصد جان مرا دارد. يک لحظه تصور کردم شيشه بين ما نباشيد مرا زنده زنده خواهند بعليد. فيض در مقابلم نشسته بود و آسمان را نگاه میکرد. مرا اشاره داد و گفت: «خوب، حالا میخواهيم چه کنيم؟ چطور است نيم شب به خانه شان حمله کنيم؟!» -چشم از باران گرفتم و با کنايه گفتم: «عالی است بعد از حمله هم تمام اعضای خانواده شان را به عنوان برده پيش خود نگه میداريم. واقعاً در سر تو چی میگذرد؟ حيرانم چطور تا به حال سالم زندگی کردی.» فيض که ناراحت شده بود گفت: «درست است من بی عقلم بگو، تو بگو که نام خداااا عاقل هستی چه برنامهای داری؟!» گفتم: «آن آشنای تو هنوز هم در مکتب کار میکند؟» فيض گفت: «بله، بله نظافتچی است.» گفتم: «خواندن و نوشتن را ياد دارد؟» فيض گفت: «بله، اما چون زود عروسی کرد نشد درسش را ادامه دهد و بعد از فوت شوهرش مجبور شد در مکاتب نظافتچی شود.» گفتم:«عالی شد، گوش کن ببين چی میخواهم بگويم؛ من زياد فکر کردم، اگر بخواهم پير دختر را در يک حرکت زمين کوب کنم تنها يک راه دارد؛ فساد مالی تنها راه چاره است. همين که نام نيکاش برباد شود کافی است. آن زمان کسی از او پشتيبانی هم نمیکند.» فيض گفت: «او مديره مکتب است وزارت خانه را که اداره نمیکند، مگر در مکاتب پيسه در گردش است که فساد مالی ايجاد شود؟» نيش خندی زدم و گفتم: «تحقيق کردم، پيسه نه ولی بسيار چيز ها به خواست مديره وارد مکتب میشود. مثلا کتاب درسی، ميز و چوکی، گاهی اوقات برای تعميرات هم چيز های وارد مکتب میشود. اگر ما بتوانيم اقلام درخواستی پير دختر را يک مقدار زياد تر بنويسيم، به اين میگويند فساد مالی. از انجايی که آخر ماه است، معمولاً نامه اقلام درخواستی را حالا ارسال میکنند. وقتی وسايل مورد نظر وارد مکتب شد تو به مامور برسی مکاتب خبر برسان و بگو فساد مالی جريان دارد. دقيق در لحظهای که به دنبال راه فرار است من دو معلم را روان میکنم تا عليه وژمه شهادت خود را بيان کنند و بگويند؛ اين اولين بار نيست و بار ها متوجه شدن ولی ثبوت نداشتن تا کسی را خبر بسازند.» فيض که دهانش باز مانده بود دستانش را به هم زد و گفت: «شابااااااس، بيا که صورت تورا بوسه بزنم.» تا يک قدم پيش آمد سرم را به عقب کشيدم و گفتم: «حالا که اتفاقی رخ نداده صبر کن.» -دوباره به سوی باران نگاه کردم و با خود گفتم فقط صبر کن، کاری کنم که تا زنده هستی فراموشت نشود. بسيار به چوکی مديريت افتخار میکنی ببين چطور از زير پايت بيرون میکشم. ( وژمه) به سوی ساعت نگاه کردم، ده صبح را نشان میداد. تمام ديشب از فکر آن پسر بيچاره يک لحظه خواب به چشمانم نيامد. ليوان به آن سنگينی چطور بر فرقش نگين نگين شده بود. خدا میداند حالا در چه حال است. ظريفه وارد مدريت شد و گفت: « ليست را تهيه کردی؟» گفتم: « نه بسيار سر دردم چشمانم از بيخوابی جايی را نميبيند ورق خالی را امضاء میکنم تو متن را بنويس و ارسال کن. ورقی را نشانش دادم و گفتم: در اينجا ياداشت کردم، تعداد هر شی هم در مقابلش ذکر شده. فقط لازم است در اين ورق به طور اصولی دادخواست را ترتيب بدهيد. من متاسفانه بايد خانه بروم، فکر نکنم کار زيادی برای انجام دادن باقی مانده باشد.» ظريفه گفت: «چون گنس هستی تا آن طرف سرک تو را همراهی میکنم. خدای ناخواسته حادثه ترافيکی نکنی.» گفتم: «تشکر عزيزم، واقعاً سر دردی فکر و هوشم را به بازی گرفته يکی بايد همراهم باشد.» با هم از اداره خارج شديم در همين زمان نظافتچی با عجله از پهلويم گذر کرد، صدايش کردم: «ببين دختر، روی ميز را اصلاً دست نزن. ديگر همه جای را پاکاری کن.

پایان قسمت شانزدهم

#read_book

the library /کتابستان📚

08 Feb, 14:35


مادرم لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «میشناسی، به ياد داری در زمان دريافت لوح تقدير معلم ها يک دختر لوح تقدير تو را داد؟» گفتم: « ها يادم است منظورت وژمه مياخيل است؟» مادرم گفت: « بله، در موردش پرسجو کردم؛ واقعا برازنده ابراهيم است. هم خوش سيما است و هم خوش سيرت. مديره برحال مکتب هم است. چه از اين بهتر؟! فکر نکنم اين بار ابراهيم بهانهای پيدا کند، چون واق ًع دختر بی عيب و نقصی است.» گفتم: « ولی مادر او بيوه زن است. چطور میخواهی چنين دختری را برای برادرم انتخاب کنی؟» مادرم گفت: « من هم ميدانم ولی او عروس سه روزه است، شوهرش بسيار زود فوت کرد. اما اينقدر فضايل دارد که بيوه بودناش به حساب نمیآيد. با وجود اينکه سن و سالی از او میگذرد ولی همين حالا هم ده دختر جوان را فقط با چشم هايش به مفت میخرد. بيا دخترم بی خبر از ابراهيم برويم خواستگاری، در همين جريان با فاميل او هم آشنا میشويم.» -تکه ِگل خشک شده را از صورتم کندم و گفتم: « درست است، چون منم مجذوب وژمه شدم. قبول میکنم واقعاً دختر برازندهای است. نه تنها مرد ها بلکه دختر ها هم با ديدن او جادو میشوند. رفتار و گفتارش بسيار خاص است. حتی تُن صدايش طوری است که میخواهی ساعت ها پيش او بنشيني و گوش کنی او چه میگويد. حالا اگر چشمی هم برای ديدن داشته باشی که يک تيرو دو نشان دلباخته او میشوی. فردا چطور است يک نظر بريم و ببينمش؟» مادرم گفت: « روز خوبی است، انشاءلله که ابراهيم هم با ديدن او حرفی برای گفتن ندارد.» (ميخايل) صدای شر شر باران به گوشم میرسيد ولی انقدر درکم از اتفاقات چهار اطراف کم شده بود که تشخيص نمیدادم دقيقاً باران است يا صدای چيز ديگريست. اما با برخورد قطرات آب به صورتم میشد فهميد واقعاً باران میبارد. حس خوبی داشتم ولی سرم شديد درد میکرد، نمیشد که تا ابد در همان حالت بمانم پس تمام وزنم را بر روی يک دستم انداختم و برگشتم. زمين زير پاييم کاملا در آب غرق شده بود. با کمک دستانم و زانو هايم بر روی دو پا نشستم که درد شديدی در ناحيه پيشانیام مرا وادار کرد فرياد بزنم. چشمانم را به سختی باز کردم همه جا تيره و تار بود. از زمين بلند شدم. با خود عهد کردم؛ وژمه نام هر کجا باشد پيدايش میکنم و کاری کنم تا پدر و مادرش به حال او اشک بريزند
ا سلانه سلانه در آن باران ديوانه وار به راه اُفتادم. دهانم خشکيده بود و حالم معدهام خراب شده بود. میخواستم محتويات معدهام را بالا
بياورم که همين هم شد. حالم اصلاً خوب نبود. حس میکردم میميرم. تمام دهانم تلخ شده بودم. آسمان هم شب را نشانم میداد و راهم را طولانی. در همين اثنا صدای پای کسی گوش هايم را تيز کرد. از جانب مقابلم در حال آمدن بود. ولی شدت باران انقدر زياد بود که جايی را نمیديدم. دستم را برای طلب کمک دراز کردم و به سختی گفتم: «من کارمند (ک،گ،ب) هستم. لطفاً مرا انجا برسانيد پاداش دريافت میکنيد. خواهش میکنم. همين را گفتم و از هوش رفتم.

the library /کتابستان📚

08 Feb, 14:33


« قسمت شانزدهم »
رومان « افسانه عشوه گر»
نوسینده « آزیتا هاشمی »
ناشر « آرزو شجاع »

( وژمه) هوا رو به تاريکی بود، چون من عجله داشتم زود خود را خانه برسانم شب میخواست زودتر از زمان تعين شده از راه برسد. چند قدم با دروازه خانه فاصله نداشتم که متوجه خون در انتهای دستکولام شدم. با وحشت به سوی او نگاه کردم و عاجل دهان دستکول را باز کردم تا ببينم داخل او چيست؟ با ديدن ليوان سفالی شکسته دفتر، چشمانم تا اخرين حد خود باز شد. يا حق، من با اين بر سر آن پسر کوبيدم؟ يعنی برای همين دستم را زود رها کرد؟ قدم برگشت کردم ولی دوباره متوقف شدم. با خود گفتم: يعنی من بايد برای کمک او برگردم؟ نه، نه او مرد است، باز انقدر قوی بود که با چنين ضربهای سر حال باشد. به هر حال که زور میگفت، وقتی گفتم دستم را رها کن بايد رها میکرد. هر بلای بر سرش بيايد گناه کار خودش است. همين را گفتم و به سوی خانه روان شدم دروازه خانه را تيله کرده داخل شدم. ( بنفشه) همرا با مادرم در حال سبزی پاکی بوديم که مادرم گفت: « دخترم، فکر نمیکنی يک بار ديگر تلاش کنيم تا شايد صوفی راضی شد ازدواج کند؟»
يک برگ پالک را کندم و گفتم: « نه! آخرين بار يادتان است؟ چنان بی ابرو شديم که تا هفته ها نمیتوانستم به سوی مکتب نگاه کنم رفتن سر جايش، برای همين يک سال از مکتب عقب اُفتادم. هر کلام زشتی که بر زبانش آمده بود را به دخترک گفته بود. مادر جان به ناحق زنجير پای ابراهيم نباش حتما مريضی چيزی دارد نمیخواهد عروسی کند. شايد هم بدتر مرد نيست.» همين را گفتم که دستهای از سبزی پالک بر سرم وار شد. چيغ زدم: چی میکنی مادر؟! ِگل داشت، ببين سر صورتم چی شد ...اوووف.» مادرم که نو آتش او گُر گرفته بود ُچندی از بازوام گرفت که فغانم به آسمان بلند شد. با پيشانی درهم شده گفت: «خاک بر سر تو شيشک شود. اگر تو برادرت را مريض جلوه بدهی از ديگران چی توقع داشته باشيم. يک بار ديگر پسرم را مريض خطاب کنی شيرم را حلالت نمیکنم.» - اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: « حالا خوب است چند روز شير دادی هر دقيقه مرا به دو قطره شير تهديد نکن. بخدا او زمان من عقل نداشتم ورنه شير طلايی تورا نمیخوردم، ميرفتم زهر میخوردم تا بميرم و اين روز ها را نبينم. بگذار خيال شما را راحت کنم؛ من خود را میکشم تو با پسرت خوشحال باش. تا از جايم بلند شدم از دامنم گرفت و گفت: « بشين هنوز تمام حرف هايم را نزدم.» اشک چشمانم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: « ديگر چی؟ نُه ماه بارداری را هم از دماغم بکش، اصلا بيا پيسه درد زايمان را هم از من بگير. از همين حالا بگوييم؛ من طلبگاری کسی نميروم همين و بس. حالا بگو چی میخواستی بگويی؟! مادرم چشمانش را ريز کرد و گفت: « هر زمان عروسی کردی اينطور جواب سر بالا بده. قديم دختر سرش را بالا نمیکرد تا چيزی بگويد حالا را ببين نام خدا.» باز طبق عادت قديمی شروع کرد به گريه کردن. در خلال اشک ريختن ناله کنان شروع کرد گله و شکايت؛ من شما دو را با هزار سختی کلان کردم. اگر تو از برادرت حمايت نکنی کی میخواهد تکيه گاه برادرت باشد؟ اينقدر ناسپاس نباش دخترک، برادرت يک خوشه طفل بود که مرد خانه شد. برای تو هم پدر بود هم برادر. حالا که او به کمک ضرورت دارد تو اينطور صحبت میکنی؟» -با ديدن اشک هايش دلم به لرزه افتاد. زانو زدم و صورتش را بوسيدم و گفتم: « گريه نکن خواهش میکنم. بگو اين بار دختر کی است؟»

the library /کتابستان📚

08 Feb, 05:43


#کلام_کتاب

«دم کشیدن» به این معنی نیست که یک‌جا بایستی و منتظر بمانی…
علی‌رغم سکون و توقف، در واقع در حال انجام دادن کارهای است که این هم هنر استادی دیگری است…
بستن است یا حتی بسیاری بودن آماده شدن است. بی‌نتیجه باشد، فهمیدم داستان است…
دم کشیدن شنیدن صدا در سکوت است، آزمودن آگاهی است، پرسش است، به آن اندیشیدن است، سبک سنگین کردن است، انتظار کشیدن برای آمادگی به کار بستن است یا حتا آماده شدن است.
دم کشیدن این نیست که در حین مطالعه کتابی خوابی بگیرد. ادامه دادن به‌داستان است، استدلال‌هایی عمیق درباره موضوعی است که حتی ممکن است بی‌نتیجه باشد، فهمیدن داستان است…
علاوه بر این چه مسئله را تأیید کنی و چه تأیید نکنی، می‌توانی بدون قضاوت آن را بفهمی. دلیل این که کتاب‌هایی را هم که خوانده‌ایم، زود فراموش می‌کنیم همین است.
اگر بعد از آن کتاب دم نکشیده باشی، در موردش فکر نکرده باشی، محاکمه‌ای درونی در موردش برپا نکرده باشی، در مورد محتوایش مدتی نیندیشیده باشی و آن را از صافی رد نکرده باشی، در نهایت پر می‌زند و از ذهنت می‌رود. از این رو خواندن کتاب‌های زیاد و احساس غرور کردن با گفتن «هفته‌ی دو سه کتاب» فقط بازی با ارقام است. خواندن یک کتاب در ماه و دم کشیدن محتوای آن بهتر از خواندن پنج کتاب در هفته و فراموشی آن‌هاست.

📓| درد همیشه راه را نشان می‌دهد
🖋| هاکان منگوچ

#read_book

the library /کتابستان📚

08 Feb, 03:31


#بیشتر‌_بدانیم


. *هوش مصنوعی (AI)*: امروزه هوش مصنوعی به سرعت در حال پیشرفت است و در بسیاری از صنایع مانند پزشکی، حمل و نقل، و حتی هنر کاربرد دارد. این تکنولوژی می‌تواند انسان‌ها را در انجام وظایف پیچیده یاری کند و تصمیم‌گیری‌ها را بهبود بخشد.


#read_book

the library /کتابستان📚

08 Feb, 03:08


گاهی اوقات بهتر است دست از
جستجوی خوشبختی برداریم
و فقط خیلی ساده شاد باشیم.


#صبح‌_بخیر_کتابستان❤️
#read_book

the library /کتابستان📚

08 Feb, 03:05


#نیایش

الهی ضعیفان را پناهی؛
قاصدان را بر سر راهی؛
مومنان را گواهی؛
چه عزیز است آنکس که تو خواهی!

الهی هر که ترا شناسد؛ کار او باریک و هر که ترا نشناسد؛ راه او تاریک!
الهی توانائی ده که در راه نیفتیم
و بینائی ده که در چاه نیفتیم.

الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم؛
خواست خواست توست؛
من چه خواهم.

#خواجه_عبدالله_انصاری
#read_book

the library /کتابستان📚

07 Feb, 14:25


از ديوار گرفتم تا استوار بمانم و با خود گفتم: بانو مياخيل، منتظر باش کاری کنم که مرغان آسمان برايت زار زار اشک بريزند.

پایان قسمت پانزدهم

#read_book

the library /کتابستان📚

07 Feb, 14:25


(صوفی)
صدای قومندان امنيه بر روح و روانم خش ايجاد میکرد، ولی زمان مناسبی برای خشمگين شدن نبود. بايد آرام میبودم. با عصبانيت هيچ مشکلی حل نخواهد شد. چند نفس عميق گرفتم تا لرزش دستانم کاهش پيدا کند. سرم را بلند کردم به چشمان قومندان که يک سر و گردن از من کوتاه تر بود نگاه کردم. با صدای بسيار ملايم گفتم: «واضع است که اشتباهی صورت گرفته و مجرمی جز من هم نيست. من بايد مجازات شوم. ناراحتی شما را هم کاملاً درک میکنم در جايگاه شما و دريافت چنين "نامه های" يعنی شما در انجام وظيفه تان به شدت کوتاهی کردهايد. به خاطر تمام اين اوراق و اتفاق پيش آمده من شخصاً عذرخواهی میکنم. اما ايا فکر میکنيد خلع مقام تنها مجازاتی است که میتوانيد برای عسکر کهنه کاری مثل من در نظر بگيريد؟!» قومندان امنيه در سکوت فکری قرار گرفت و پرسيد: «منظورت چيست؟» چهار اطراف را نگاهی انداختم و گفتم:« اينجا جايی مناسبی برای صحبت کردن نيست، اگر اجازه تان باشد در دفتر شما صحبت کنيم.» نميدانم در سر قومندان چه میگذشت ولی بعد از اين حرفام به يک بارگی خشماش فرو نشست و مرا به دنبال خود فراخواند. فيض را اشاره دادم به تنهايی برود من برمیگردم. در اطاق مجللی که دفتر قومندان بود نشستيم. دقيقاً در مقابل هم قرار گرفتيم. من بدون اندک اتلاف وقت شروع کردم به حرف زدن؛ ببينيد اين قضيه بوی دشمن داری ميدهد. بانو مياخيل از تمام قدرتاش استفاده کرده تا مرا زمين بکوبد. همانطور که شما چند دقيقه پيش عرض کرديد؛ پای دو وزارت خانه هم نامه شکايت روان کرده. اينکه بانو مياخيل با من مشکل شخصی دارد کاملا مشهود است. ولی چرا دوست داشتند تا اين اندازه کلان جلوه بدهند را درک نمیکنم. نمیخواهم سر شما را به درد بياورم؛ به لباسم اشاره دادم و گفتم: اين يونيفرم، اين مقام، اين مکان را از جايی در اعماق وجودم دوست دارم و برای حفظ آن هر کاری میکنم، هر کاری فقط لازم است شما جز خلع مقام من مجازات ديگری مد نظر بگيرد.» قومندان امنيه که تا آن دقيقه بر چوکی تکيه داده مرا نگاه میکرد، لب گشود و گفت: «هر اتفاقی افتاده باشد من از حرفی که زدم برگشت نمیتوانم. بايد مرا شناخته باشيد زود خشميگن میشوم ولی حرف گفته شده مثل آب ريخته است جمع نمیشود. من در مقابل آن همه آدم شما را خلع مقام کردم. چطور بگويم نه حل شد تو میتوانی برگردی؟» -لبخندی زدم و گفتم: « کوه هر قدر بلند باشد باز هم راهی وجود دارد تا به قلعه آن برسيم. من اتفاقاً چند شب پيش اگاه شدم پسر شما مقدار هنگفتی پيسه را در مجلس قمار خانه از دست داده. میدانم اين روز ها پيدا کردن پيسه بسيار سخت و از دست دادن آن اسان است. مايل هستم پيسه بر باد رفته را برگردانم نظرتان چيست؟ در عوض شما حرف زده شده را اشتباه زبانی تلقی کنيد و پس بگيريد.» قومندان امنيه با شنيدن اين حرف شروع کرد به قهقه زدن و چک چک کردن، در جريان رعشه رفتن و بلند بلند خنديدن صدا زد: « يا تو سر گنج نشستی که ما بی خبريم يا نمیدانی مبلغ از دست رفته چقدر است اصلاً میدانی چند صفر دارد؟» -با حالت خونسردی گفتم: « شما فکر کنيد سر گنج نشستم.» صدای خنده او قطع شد، با حالتی کاوشگرانه به سويم نگاه کرد. معلوم بود نمیداند در جواب من چه بگويد. پشت گردنش را خاريد و با کنايه گفت: « حالا اين کوه گنج کجا است که ما هم پيدايش کنيم؟ عسکری مثل شما چطور قادر است چنين مبلغی را پرداخت کند؟» -گفتم: « حق داريد ولی در جواب اين سوال و سوال های بعدی فقط میتوانم بگويم همه را مديون کاکا جانم هستم.» قومندان با کج دهنی گفت: «عجب، اين کاکای شريف شما کی است، بگو تا دست بوس شان برويم.» اين بار با جديت سر جايم نشستم و گفتم: «بايد بشناسيد جنرال ضياالحق فقيد.» قومندان با شنيدن اين حرف حالت چهرهاش تغيير کرد و استوار نشست. باورش نمیشد من با ضياالحق ارتباطی داشته باشم. گلويش را ساف کرد و گفت: « واقعاً تسليت عرض میکنم نمیدانستم از بستگان ايشان هستيد. در اينصورت هر طور شما بخواهيد. مقدار پيسه را تحويل دهيد و من هم از حرفم برمیگردم ولی برای يک مدت بايد رخصتی بگيرد تا از حافظه عساکر کمرنگ شود.» گفتم: «اصلاً مشکلی نيست. دستم را به نشانه قبول معامله دراز کردم و گفتم: باز هم تشکر.» به محض برآمدن از دفتر قومندان، فيض نزديکم شد و گفت: «چی شد؟ قبول کرد يا سر حرف خود باقی ماند؟» گفتم: «تو مرا چی فرض کردی؟ کسی نمیتواند مرا خلع مقام کند.» فيض گفت: «حالا تو چی پيشنهاد دادی؟» گفتم: «ها راستی، تو میدانی پسر قومندان چقدر را در قمار باخته است؟» فيض مايوسانه نگاهی به سويم انداخت و گفت: «وقتی حتی از مبلغ خبر نداری چطور قبول کردی؟» گفتم: « چرا مگر چقدر است؟» فيض به راه اُفتاد و گفت: « به اندازه يک سال درآمد هر دوی ما از کاری که در خفا میکنيم.» - با شنيدن اين حرف، احساس کردم پاهايم سست شد.

the library /کتابستان📚

07 Feb, 14:23


« قسمت پانزدهم »
رومان « افسانه عشوه گر »
نوسینده « آزیتا هاشمی »
ناشر « آرزو شجاع »

( صوفی) پشت فرمان موتر نشسته بودم و هوای گرم را تحمل میکردم. نه آفتابی بود نه شمالی، پس اين گرمی از کجا میآمد؟! فيض از دور در حال نزديک شدن بود. با آمدن فيض حرکت کرديم، پرسيدم همه چيز برای شب آماده است؟ فيض اوراق دستش را برسی کرد و گفت: «بله البته تا جايی که من خبر دارم. بدون حوادث غير مترقبه انشاءلله که اسلحه ها را به راحتی وارد شهر میکنيم.» گفتم: « خوب است باعث دلگرمی است که تو را دارم.» فيض لبخندی زد و گفت: « راستی بانو مياخيل چی شد؟» گفتم: «هيچ، يک موجود پوچ و تهی بود که ما فکر کرديم قرار است از او چيزی عايد حال ما شود. از کاه کوه ساخته بوديم. دو روپيه آرزش نداشت. در واقع يک راه گ ُمی بود، باعث شد توجه ما از احمد برداشته شود. ديگر هيچ علاقهای ندارم تا در مورد آن پير دختر صحبت کنم. داستان پر جنجال او همينجا داخل موتر و در هوای گرم امروز بسته میشود.» فيض که از اخلاقيات من کاملا اگاه بود ديگر بحث را ادامه نداد و گفت: « راستی در مورد احمد گفتی، چيزی به يادم آمد. گلاب گفته بود احمد تنها زندگی میکند و فاميل او در قريه هستند. ولی ما غرق مسائل پيش آمده شديم و يادم رفت برايت بگوئيم.» سرم را مايوسانه تکان دادم و گفتم: « ديدی چه موضوع مهمی را قربانی اين زن کرديم؟ بهتر است يک بار ديگر به ديدار معشوقه ميرويس برويم.فيض پرسيد: «منظورت گلاب است؟ گفتم: «دقيقاً...» سه روز میشد همه چيز به خوبی و خوشی پيش میرفت. معاملات سلاح، تحقيق در مورد احمد و بسيار کار های ديگر. همرا با فيض برای امضاء حاضری وارد قُل اُردو شديم. هنوز در ميانه راه بوديم که قمندان امنيه را ديدم که از جانب مقابلم در حال آمدن بود. دستم را بلند کردم تا سلام نظامی بدهم ولی تا رسيد با اوراقی که در دست داشت به صورتم کوبيد و فرياد زد: نالايق! من که در ُبهت کار او قرار داشتم خشمگين شدم و تا خواستم حرفی بزنم، با پشت دست محکم به صورتم کوبيد که انگشترش صورتم را خش انداخت. اين اتفاق در حالی رخ میداد که صحن قُل اردو ُپر بود از عساکر نظامی که شاهد ماجرا بودند. اينبار ديگر تحمل نکردم و پرسيدم: « اخر گناه من چيست؟» قمندان امينه با دست به اوراق اشاره کرد و گفت: «میدانی اين ها چيست؟ از معين وزارت معارف، از شهر داری، از وزارت کشاورزی، مديره های هشت مکتب، معلم ها، حتی پای دو يک وزارت خانه هم برايم نامه شکايت روان کرده و خواستار عدالت هستند. تو به کدام حق وارد مديريت مکتب میشوی و مديره را حيوان تحصيل کرده خطاب میکنی؟ کی به تو اين قدرت را داده؟ من دادم؟ من گفتم چنين حقی داريد؟ تو باعث ننگ قُل اردو هستی میدانی چی ميگويم؟ از امروز خلع مقام هستيد محترم ابراهيم احمدزی، ديگر اجازه نمیدهم هر اوباشی نام عساکر نظامی را به کثافط بکشد. رخصت هستيد!» - سرم از شرم پائين مانده بود و چشمانم را به اوراق دوخته بودم. خشمگين که چه عرض کنم آتش گرفته بودم. شده بودم يک روانی که به خون يک زن حلاک است. حس کردم قلبم از درونن در حال متلاشی است. من تمام کرده بودم، ديگر نمیخواستم با تو کاری داشته باشم. اما، خودت نمیخواهی زندگی آرامی داشته باشی. زندگی را برايت جهنم میکنم بانو مياخيل، حالا اينقدر جرات پيدا کردی که مرا خلع مقام کنی

the library /کتابستان📚

07 Feb, 08:17


#انتخاب‌شما
نمی‌دانم این آشفتگی‌ها چه زمانی از این پیکرِ خسته‌ام دور خواهد شد.
دیگر رمقی نمانده تا به نای احساسات و قلبم گوش بسپارم، من دیگر از این هیمه‌ی عظیم و مملو از خارها بیزارم.
به هرسو می‌نگرم آسمانم تاریک و دنیایم شبیهِ سرزمینی‌ست که غبارهای بعد از حرب هنوز هم به صورتش باقی‌ست.
خودم را دوباره در فکر، الم و ندامت دیرینه‌ مشغول می‌سازم و بعد از مرور نابسامانی‌ها زمین می‌خورم.
من دیگر توان جنگیدن و متحمل شدن با این دیوهای وحشی روزگار را ندارم، دیگر نمی‌توانم آنچه خالق هستی برایم هدیه داده را نهان سازم؛ در دنیای من واژه‌ها پنهان، صدا پنهان و من در این کویرِ سرد حیرانم و گریان.

#- نبیلا "سیدی"
#read_book
برای نشر دست نوشته های زیبایتان در کانال کتابستان به آی دی ذیل پیام بگذارید.
@Afnanafaf

the library /کتابستان📚

06 Feb, 15:46


(ميخايل) طوری صحبت میکرد مثل انکه جيلانی را خوب میشناسد. از انجايی که در شب ترور هم انجا بود پس بايد خبر داشته باشد بين جيلانی و حميد چی جريان دارد. کمی با خود فکر کردم: چون هر دو شريک جرم هستيم، او نبايد برايم مشکل ساز شود. برای اولين بار دل را به دريا زدم و گفتم: « من برای جيلانی کار نمیکنم اما، جيلانی برای رئيس من کار میکند. حالا يک سوال دارم؛ تو از جيلانی چه میدانی؟! چرا میخواستی ضياالحق را ترور کنی؟» وژمه با نگرانی چهار طرف را نگاه کرد و گفت: « اينجا نمیشود صحبت کنيم. بيا، يک کوچه بالا تر زمين زراعتی است و فضای باز تری دارد. از دستم گرفت و مرا مثل کودک ُخرد سال به دنبال خود کشيد. من هم از خدا خواسته به دنبال او روان شدم، يونيفرم بر تن داشت پس معلوم بود وظيفه دار دولت است. اما در کدام بخش؟ چه بدانم ! چون خلاف دولت کار میکند پس بايد کمونيست باشد
همينطور که در مورد او تجزيه و تحليل میکردم به زمين های زراعتی رسيديم. دفعتاً برگشت و گفت: «صحبت کردن در مورد آن شب بسيار خطر ناک است مراقب کلمات زبانت باش، در مورد جيلانی پرسيدی؛ او برای رئيس من کار میکند ولی من هيچ وقت نفهميدم چی در سرش میگذرد، اما هی اجنبی! چون اهداف ما يکی است دليل نمیشود متحد هم باشيم. پس من در رابطه با ان شب هيچ حرفی ندارم تا با شما درميان بگذارم. حالا بگو چرا میخواهی جيلانی را بشناسی؟ اصلا تو کی هستی رئيس تو کی است؟ - از اين همه چالاکی او پوفی کشيدم و چهار اطراف را نگاهی انداختم و گفتم:« مرا احمق فرض کرده ايد؟ به قول خودت چون متحد نيستيم من هم حرفی با شما ندارم. هر چيزی بهای دارد بانو وژمه، معلومات کار داری بايد بگوئيد شما کی هستيد و جيلانی چی هدف دارد.» وژمه کمی به فکر فرو رفت، فهميدم آدم باهوشی است و به اين سادگی نمیشود دهانش را باز کرد. گفتم: « يک سوال را جواب بده، يک سوال را جواب میدهم.» با شنيدن اين حرفم عاجل پرسيد: «خوب شما کی هستيد؟» - گلويم را کمی صاف کردم و گفتم: « من عضو ارتش سرخ "شوروی" هستم. اصليت من افغان است ولی زمانيکه چهارده سال سن داشتم افغانستان را به مقصد روسيه ترک کردم. وقتی شنيدم افغان ها را جذب ارتش میکنند من هم عضو شدم. حالا هم اينجا هستم. به قول دوستم يک وطن فروش واقعی هستم.» وژمه که بسيار تعجب کرده بود گفت: « يعنی جيلانی با شما همکاری میکند؟» گفتم: «بله دقيقاً. حالا من سوال دارم: «جيلانی کيست؟» وژمه دستکولاش را بر دوش انداخت و با خونسردی گفت:« از يک سو بيان میکنيد جيلانی با رئيس شما کار میکنيد از سوی ديگر او را نمیشناسيد؟ يا بسيار باهوش هستيد يا بسيار احمق، ولی من زمان اضافه ندارم تا با شما تلف کنم خدا حافظ.» -عاجل دستاش را محکم گرفتم و گفتم: « يعنی چه؟ سوال پرسيدی جواب دادم. دست در جيب کردم و کارت هويتم را نشانش دادم و گفتم: ببين من واقعاً نظامی روس هستم.» وژمه با ديدن کارت گفت: « برايم مهم نيست دستم را رها کن.» گفتم: «نمیکنم تا جواب سوالم را بدهيد.» دستش را کشيد و با صدای نسبتاً بلند گفت: «رها کن ورنه فرياد میکشم؟» گفتم: «هر کاری میخواهی بکن. من و تو معامله کرديم سوالم را جواب بده.» در همين لحظه که اصلا تصورش را نمیکردم دستکولاش را بلند کرد و بر فرقم کوبيد. نمیدانم داخلش چی بود که احساس در شديدی بر ناحيه پيشانيم کردم. هنوز چند ثانيه هم نگذشته بود که دومی را کوبيد. اين بار دستش را رها کردم و سرم را محکم گرفتم با ديدن خون بين انگشتانم وحشت کرده سرم را بلند کردم. در حال دويدن و دور شدن بود. پيش چشمانم سياه و غبار میشد و نمیتوانستم جايی را ببينم آخرين چيزی که ديدم خط باريکی از آسمان ابری بود که قصد باريدن داشت.

پایان قسمت چهاردهم

#read_book

the library /کتابستان📚

06 Feb, 15:45


« قسمت چهاردهم »
رومان « افسانه عشوه گر »
نوسینده « آزیتا هاشمی »
ناشر « آرزو شجاع »

بعد از انکه جيلانی از دفتر حميد خارج شد به طور نامحسوسی او را تعقيب کردم. کوچه ها و بازار ها يکی پشت ديگری پياده گذارند. فکر کنم واقعا پيسه استفاده از وسيله نقليه را نداشته باشد. سر انجام بعد از نيم ساعت پياده روی وارد کوچه ای کم عرضی شد. از کجی ديوار او را نگاه میکردم که ديدم وارد خانهای دو منزله شد. خانه ساختهای خشت خام بود. فرسوده و کهنه بود. بيشتر به کوه خاک شباهت داشت تا خانهای برای زندگی کردن. حرکت کردم و خود را در چند قدمی دروازه آن خانه رساندم. از نزديک خانه را برسی کردم. با نااُميدی تمام کوچه را از نظر گذراندم و گفتم: «يعنی قرار است از اين خانه چه چيزی عايد حال من شود؟ چرا حميد با چنين آدمی قرار ملاقات تشکيل ميدهد؟» در پی جواب های سرگردان سرم بودم که شخصی از يک قدمی من گذشت و دسکول او به پشت پايم برخورد کرد. زود برگشت و با نگاه کردن به صورتم معذرت خواهی کرد. لبخندی زدم و گفتم: « مشکلی نيست، در اصل من جای مناسبی نه ايستادم. ولی چهره بسيار آشنايی داشت که گمان کردم او را از قبل میشناسم. به محض آنکه دو قدم از من فاصله گرفت يادم آمد. با خود بلند فکر کردم و گفتم: « وژمه!» دو قدم هم فاصله نگرفته بود که توقف کرد و برگشت. اينبار ديگر مطمعن شدم واقعاً همان دختر است. با تعجب زياد پرسيد شما را میشناسم؟ با ورخطايی که هميشه يار و رفيق من است گفتم: « نه، نه فکر نمیکنم. ولی مصمم تر از آن بود که بخواهد به همين سادگی بگذرد چشمانش حالت جستجو به خود گرفت و دوباره پرسيد: « شما جيلانی را میشناسيد؟» -فهميدم اگر همين حالا حرکت نکنم خود را در جنجال کلانی گرفتار میکنم. لبخند بیمعمايی زدم و گفتم: «نه، من چرا بايد چنين شخصی را بشناسم؟ غلط فهمی پيش آمده وقت شما خوش و خداحافظ.» همين را گفتم و برگشتم تا فرار کنم. يک گام برداشته بودم که صدا زد: «صبر کن! »
(وژمه) جوانی خوش چهره بود. با شانه های بردار و قد بلند، معلوم بود ورزش کار است. لباس سياه بر تن داشت و حس کردم او را جايی ديدم ولی کجا؟ خدا داند! تا برگشت و پشت به من به راه اُفتاد، اتفاقات آن شب از جلو چشمانم مثل فيلم گذشت. شانه های بردارش و قد بلندش کاملا به همان پسر سر ديوار شباهت داشت. حالا هم که به ديدار جيلانی آمده، بدون صبر اضافه صدايش کرد. ترسيدم فرار کند از بند دستاش گرفتم و به چشمانش نگاه کردم. پرسيدم: « تو همان پسری؟ برای همين مرا میشناسی؟ پسرک که رنگ چهرهاش به سفيدی گرائيده بود. انکار کرد و عاجل گفت: « نه من نبودم...» گفتم: « تو چی نبودی؟ تو خوب میدانی من در مورد چی صحبت میکنم. همان شب هم پرسيدم: برای جيلانی کار میکنی؟! ولی هيچ جوابی ندادی.» پسرک دستاش را در يک حرکت از دستم کشيد و گفت: « من برای کسی کار نمیکنم شما اشتباه میکنيد.» گفتم: « سعی نکن انکار کنی. من تورا شناختم. همينطور که تو مرا شناختی، حتما آمدی پيسهات را دريافت کنی، ولی جيلانی ديگر جواب تو را نمیدهد به ناحق اينجا منتظر نباش. او به سگ استخوان قرضدار است، پيسهای ندارد تا برای تو بدهد. خاک بر سر قمار باز است هر چی پيدا میکند بر باد ميدهد.

the library /کتابستان📚

06 Feb, 03:58


#بیشتر‌بدانیم

*. ورزش و سلامت:*
ورزش نه تنها بدن را سالم نگه می‌دارد بلکه تأثیر مثبتی بر روحیه و سلامت روان دارد. حتی ۳۰ دقیقه پیاده‌روی روزانه می‌تواند به کاهش استرس و اضطراب کمک کند.
#read_book

the library /کتابستان📚

06 Feb, 02:47


زنـدگی اگـر سخـت شـد
تو از دلخوشی های کوچکش غافل نشو😊☕️


#read_book

the library /کتابستان📚

06 Feb, 02:36




#نیایش

پروردگـــــــارا!...💝

اول اين روزم را رستگارے
و آخرش را موفقيت و ميان آن را صحت و رستگارے قرار ده...
خداونـــــدا! ...💝
«بر محمد و خاندان محمد درود بفرست»
🌻🍃و ما را از كساني قرار ده كه به سوے تو روے آورده‌اند
و تو آنان را پذيرفته‌اے،
و بر تو توكل كرده‌اند
و تو آنان را كفايت كرده‌اے،
و به سوے تو زارے نموده‌اند
و تو آنان را مشمول رحمتت قرار داده‌اے...

#read_book

the library /کتابستان📚

05 Feb, 21:06


استوری 🫠

#read_book

the library /کتابستان📚

05 Feb, 17:16


#انتخاب‌شما
زمانی‌که می‌خواستند در راهِ پیروزی‌هایش سنگ بگذارند در ژرفای احساسات‌اش فرو می‌رفت و در مقابل مهتاب و ستارگان می‌ایست و می‌گفت:
در این وادی پُرهیاهو، من از دیوهایی که به کُشتارگاه جهالت می‌کشانندم، نمی‌هراسم.
آن‌که گیسوان آشفته‌اش را پشت گوش کرد، نیزه بدست گرفت و از جنگلِ تاریک عبور کرد، اکنون این واژه‌ها را با دستانِ آهنین خود نگاشت؛ او هنوز هم در عشق و جسارت از این اسارت نمی‌هراسد.


#- نبیلا " سیدی"
#read_book
برای نشر دست نوشته های زیبایتان در کانال کتابستان به آی دی ذیل پیام بگذارد
@Afnanafaf

the library /کتابستان📚

05 Feb, 16:05


این هم به کسانی که گفتن حوصله نداریم🙄

the library /کتابستان📚

05 Feb, 14:26


گفتم: «درست است در کُل نظر بدی نيست، برو و از جانب من با ميرويس صحبت کن. چون من نمیتوانم بدون دليل اينجا را ترک کنم. سعی کن قضيه را طوری جلوه بدهی که من بسيار از رفتار صوفی ازرده هستم تا جايی که ديگر از دکان ميرويس خريد نمیکنم. همه را توضيع بده، خواستی چند چيز ديگر هم تو اضافه کن. کاری کن ميرويس از شرم نتواند به سوی تو نگاه کند.» ظريفه گفت: « به روی دو چشم، تمام کوشش و تلاشم را میکنم. اما وژمه، من ديشب از موضوعی آگاه شدم که بهتر است تو هم بدانی.» -پرسيدم چه موضوعی؟ - ظريفه با نگرانی که در اغاز کلامش بود شروع کرد به صحبت کردن: «ديشب از جای به طور اتفاقی خبر شدم جيلانی جلسهای تشکيل داده و همه حضور داشتند به جز ما دو نفر، موضوع جلسه را نمیدانم ولی فکر کنم جيلانی ديگر نمیخواهد ما در اين جمع حضور داشته باشيم.» - پوز خندی زدم و گفتم: « من اين روز ها را پيش بينی کرده بودم. هر وقت خواستم صحبت کنم جيلانی به دهانم کوبيد و نگذاشت عقايدم را به اشتراک بگذارم. همان شب که رئيس گفت "تا اطلاع ثانوی پنهان باشيم" فهميدم مرا از جمع بيرون خواهند کرد. اما در آتش جنگ ميان من و جيلانی تو به ناحق سوختی اما نگران نباش ظريفه جان، من هم اقدام متقابل میکنم اجازه نميدهم کسی مرا از ميدان خارج کند. حالا هم برو و ميرويس را مقلاقات کن، بين يک تا دو ساعت ديگر برگردی. (ميخايل) با اتفاقات چند وقت اخير تصميم گرفتم برگردم پيش فاميلم و مدتی افغانستان را رها کنم. اما هر بار موضوع را با حميد درميان میگذارم به طرز احمقانه قضيه را میپيچاند و اجازه نميدهد. چنان وضعيت پيچيده و خارج از دسترسی به نظر میرسد که فکر میکنم سه ماه رخصی فقط در حد حرف بوده و بس. ملاقات های حميد با شخصی به نام جيلانی روز به روز بيشتر میشود. شخصی که بيشتر از يک خبر چين برای حميد ارزش دارد. نمیدانم وارد شدن به اين قضيه فکر خوبی است يا خير ولی دست روی دست گذاشتن هم قرار نيست دردی از من دوا کند. رسماً در رخصتی قرار دارم ولی اجازه استفاده از رخصی را ندارم. بدون آنکه زمان کاری من به پايان رسيده باشد مرا از وظيفهام بيرون کردن. قسمت سخت ماجرا را به دوش من واگذار کردن و حالا ديگر به من احتياج ندارند. من اين را قبول ندارم

پایان قسمت سیزدهم

#read_book

the library /کتابستان📚

05 Feb, 14:26


سخت خشمگينم میکرد. دردم را در دستانم مشت کرده به تعقيب او بيرون شدم ولی با ديدن معلم صاحب ها و کارمندان مکتب، کنايه وار گفتم: سينمايی بدون تکت خلاص شد. تا کی میخواهيد اينجا باشيد؟ بفرمائيد به کار هايتان برسيد. ظريفه از پهلويم با عجله گذشت و به کمک رحمات شتافت، ولی من بدون اندکی ترحم نسبت به او پشت ميز بر سر چوکی ام نشستم. نيم نگاهی هم نکردم ببينم در چه حال است. صدا کردم اين مرد را کمک کنيد تا از اينجا خارج شود. رحمان صدا کرد: «به محافظين دروازه اطلاع بدهيد ديگر اجازه ندهند اين مردک وارد مکتب شود. متاسفانه امروز نشد صحبت کنيم، يک روز ديگر را برای صحبت کردن انتخاب میکنم. -همانطور که سرم پايين بود گفتم: «لازم نمیبينم شما را باز هم ملاقات کنم. با دست به جای خالی صوفی اشاره دادم و گفتم: گاهی اوقات چند لحظه ديدن کفايت میکند و نياز به صحبت کردن نيست. برای بيان عقايد متاسف هستم، اما ضعف شما در دفاع شخصی مرا مانع میشود تا بخواهم با شما صحبتی داشته باشم. اگر قرار بر اين باشد در آينده دور اينطور در مقابل چشمانم پوز شما به خاک ماليده شود، بهتر است آينده مشترکی نداشته باشيم. بفرمائيد بيرون شويد آقای محترم، شما را به خير و ما را به سلامت. رحمان هم بدون حرف اضافهای اطاق را ترک کرد. بعد از رفتن رحمان داغ کرده بودم. هر قدر کوشش میکردم فکر را به جای ديگری سوق دهم موفق نمیشدم. ظريفه با ناراحتی آمد و در مقابلم نشست. گفتم: «چه میخواهی، نديدی چطور به من توهين کرد، ما را حيوان ها تحصيل کرده گفت و رفت. ديروز هم هنگ فاحشه بودن به من زد و باز هم رفت. هيچ کسی سر راهش قرار نگرفت تا باز خواستاش کند. چنين آدمی هر زمان بخواهيد میآيد و به من توهين میکند. بدون انکه ترسی از عواقب کارش داشته باشد. اينطور نمیشود ادامه داد. من از او شکايت میکنم. نامه شکايتم را به دست هر کسی که سرش به تنش میارزد میرسانم. بايد مجازات شود. اينجا دست بالای دست است. بلاخره يکی پيدا می.شود تا دهان بی صاحب او را بسته کند. قلم به دست شدم و شروع کردن به ترتيب دادن شکايت نامه رسمی. ظريفه گفت: « من درکت میکنم ولی فکر نمیکنیاينطور بيشتر خشمگين میشود و آستين بر میزند برای تلافی کردن؟» -قلم را بر روی ميز زدم، کمانه کرد و پريد از دستم. به سوی انگشت درد مندم نگاه کردم و گفتم: «از اين بيشتر ديگر میخواهی چه شود؟ اين بنده حقير خدا خيلی وقت است پايچه بر زده تا مرا تخريب شخصيتی کند، تو به فکر استين هستی؟ من مديره اين مکتب هستم. بلند ترين مقام در اين مکتب. اين شخص با بی آدبی وارد دفتر من میشود و چشم در چشم من، مرا حيوان تحصيل کرده خطاب میکند. بايد بيشتر از اين منتظر چی باشم؟ نکند انتظار داری زير پايش لگد مال شوم تا اقدامی کنم؟» ظريفه بعد از کمی فکر گفت: «خود دانی عزيزم، من در اين مورد با تو موافق هستم. اين شخص واقعاً زياده روی میکند ولی وژمه جان؛ حالا که تصميم خود را گرفتهای بايد چنان او را به زمين بکوبی که نتواند بلند شود. اين نامه را به رئيس او ارسال میکنيم. اينطور که از رفتارش نمايان است؛ او هميشه اينطور وقيح بوده. بسيار دل و جرات میخواهد برای اولين ملاقات اينطور بيشرمانه صحبت کند. حتماً اموخته شده تو ببين وقتی با ما مثل حيوان رفتار میکند در محل کارش هم طرفدار زيادی نخواهد داشت. - کمی باخود انديشيدم و گفتم: « دقيقاً اينطور منطقی تر به نظر میرسد. ولی از کجا بدانيم رئيس او کيست؟» ظريفه گفت: «فهميدن اين موضوع کار دشواری نيست. میتوانيم به بهانه شکايت از صوفی، دهان ميرويس را نيز باز کنيم. قبول دارم هر دو فاميل هستند ولی ميرويس آدم خوبی است ظاهر و باطناش يکی است.»

the library /کتابستان📚

05 Feb, 14:25


« قسمت سیزدهم »
رومان « افسانه عشوه گر »
نوسینده « آزیتا هاشمی »
ناشر « آرزو شجاع »

(صوفی) کسی که خود را رحمان خطاب میکرد، در تلاش بود بلند شود. من هم عاجل مانع شدم و زانوی راستم را بر پشت او قرار دادم. میخواست با دست جلوی من را بگيرد ولی دستاش را به سمت خودم کشيدم. فغان های های گوشخراشی میکرد. دقيقه ای نگذشته بود که شروع به التماس کردن تا رهايش کنم اما من توجه نکردم. پشت کلکين اطاق مديريت ُپر شده بود از سر ها؛ چشم های از حدقه بيرون زده که به دنبال کنجکاوی بودند. يا هم وحشت کرده بودند. شايد هم از ديدن درد ديگران لذت میبردن. اما انقدر زياد بود که به حساب برابر نمیشد. در ميان آن همه نگاه يکی بسيار محسور کننده بود. در چهار قدمی من ايستاده بود. از دروازه برای سر پا بودن استفاده میکرد. چنان ترسيده بود و زمين را نگاه میکرد که باورم نشد همان دختر ديروز باشد. يعنی دل و جراتاش را کجا گُم کرده بود؟ يک لحظه فکر کردم شايد واقعا آدم ترسناکی باشم؟! سرش را بلند کرد. چشمان زمردیاش را ديدم، اشک لغزندهای در آن ها جريان داشت. لب هايش بسته بودن ولی من با گوش های خودم میشنيدم که مرا نفرين میکند. میدانستم اگر يک قدم به سوی او بردارم فرار میکند. تحمل آن زمان ساکن و هوايش واقعاً هنر میخواست، آن هم از آدمی بی هنری مثل من که ابداً امکان نداشت. در يک اقدام لحظهای خطاب به وژمه گفتم: «من فقط آمده بودم طلب بخشش کنم. ولی ديگر برايم مهم نيست، از حيوان های تحصيل کردهای مثل شما بيشتر از اين هم نمیشود انتظار داشت. فقط به ياد بياور؛ با کسی که دسته گُل آورده بود و میخواست يک بار در طول عمرش با خلوص نيست معذرت خواهی کند چطور رفتار کرديد. حالا بخشش شما را هم نياز ندارم، حتی اگر برای گوش دادنش به بند پاهايم بيفتيد. همين که خدا شاهد ماجرای امروز بود برايم کافيست. با پشت دست بر سر رحمان کوبيدم و صدا زدم: «وقتی از خود دفاع نمیتوانی بيهوده تلاش مکن در مقابل يک زن خود نمايی کنی.» سپس بدون آنکه به سوی وژمه نگاه کنم از جايم بلند شدم و به سمت دروازه حرکت کردم. (وژمه ) با قدم های بلند از کنارم دور شد. صدايش را بسيار ضعيف شنيدن که گفت: «عشوه گر لعنتی...» با خود بلند زمزمه کردم يعنی منظورش کی بود؟ پا برگرداندم و صدا کردم: « منظورت از حيوان تحصيل کرده کی بود؟» صوفی همانطور که در حال دور شدن بود برگشت و گفت: « در اينه خانه جستجو کن پيدا میشود.» از اينکه کسی میتوانست سرش را پايين انداخته وارد محل کار من شود و هر چيزی که به زبان مياورد را به صورتم توف کند

the library /کتابستان📚

23 Jan, 08:39


این پرسشنامه خیلی مهم است لطفا همگی پاسخ بدهید.
فقط دودقیقه زمان می‌برد لطفا این پرسشنامه را جواب داده و سمبیت کنید.
ممنون!



https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSchWGk67hiUBjmGvaMaiYmB4db2z2UFdVELtzJeoSVA492WHw/viewform?usp=sharing

the library /کتابستان📚

23 Jan, 06:11


ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم؛ شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان دنبال هم خواهیم گشت! به شرطیکه اینقدر نتراشیم همدیگر را تا حد نابودی… :)

#آرزو_شجاع📚
#read_book

the library /کتابستان📚

23 Jan, 05:54


"سلام به همه عزیزانِ کتابستان 🌟
مرسل هستم و به تازگی افتخار این را پیدا کردم که عضوی از تیم شما باشم. خیلی خوشحالم که می‌توانم در کنار شما برای رشد این کانال و ترویج عشق به کتاب قدم بردارم. امیدوارم بتوانیم با هم ایده‌های جدید خلق کنیم و بهترین‌ها را رقم بزنیم. به امید روزهای پر از موفقیت برای کتابستان 📚🌱"

the library /کتابستان📚

23 Jan, 05:49


خانواده کتابستان در حال بزرگ شدن است و نیاز به کار بیشتر دارد بناً مدیریت کتابستان تصمیم گرفته تا ادمین جدید را معرفی کند.
ادمین جدید ما رسمأ امروز کار خود را آغاز می‌کند.
خوش آمدی بانو (مرسل قاسمی) در جمع کتاب دوستان امیدوار هستم برای‌تان کار مفید باشد و خوش بگذرد.
همه با پیام‌های تبریکی ادمین جدید را خوش آمد بگوید.

🎊🎊🎉🎉🎉❤️❤️🥳🥳🥳🥳🥳🥰
#read_book

the library /کتابستان📚

23 Jan, 05:40


لازم نیست هرچه می‌فهمید را بگویید،
اما ضرور است آنچه را می‌گویید بفهمید.

#صبح‌بخیر
#read_book

the library /کتابستان📚

22 Jan, 22:17


ولی اون لحظه ای که دلت
برای خودت میسوزه
بدترین و غمگین ترین حس دنیاست


#read_book

the library /کتابستان📚

22 Jan, 22:06


خسته از جانی که گرفتار تن است.

the library /کتابستان📚

22 Jan, 19:06


از دیده های زیبایتان دعوت میکنم تا کتاب زیبای از دوست عزیزمان مقدسه جان اکبری را مطالعه کنید . حضور زیبای تان کانون کتابستان را گرم‌تر نموده ... بمانید عزیزان

the library /کتابستان📚

22 Jan, 19:06


سپاس‌گزارم از خداوند که در دل شب‌های تاریک، چراغ راه را در دستانم روشن کرد و کلمات را به زندگی بخشید. این کتاب، هدیه‌ای است از او که در لحظه‌ای، کلمات توانستند حقیقتی از دل خود بیابند.
نوشتنِ اُفق چندین‌ماه طول کشید؛
در این مسیر، کسانی بودند که با حضورشان این سفر را معنا بخشیدند.
مسکا امینی و مرجان امین، شما همچون نسیم‌های ملایم، همواره در کنار من بودید. محبت و حمایت‌های شما، این مسیر را روشن ساخت.
مهلا عزیز، که با دقت و همت بی‌پایانت، به این نوشته‌ها جان دادی و بدون تلاش‌های تو، هیچ‌یک از این واژه‌ها به زندگی نمی‌رسیدند.
هدیه قاضی‌زاده، اسما نعیمی، سونا عمری و دیگر عزیزانی که با حضور گرم خود، این راه را هموار ساختید، سپاس‌گزارم.
و سمیه_سادات عزیزم، که حضورت هم‌چون ستاره‌ای در شب‌های تاریک، همواره راه‌نما و آرامش‌بخش بود.

این کتاب، سپاس‌نامه‌ای است نانوشته به شما که در هر کلمه، حضور و محبت شما زندگی می‌کند.
افق، آغاز نگاهی دیگر است؛ جست‌وجویی به سوی نوری که در دل هر تاریکی می‌درخشد.

با مهر و حرمت: مقدسه اکبری

the library /کتابستان📚

22 Jan, 18:19


خواننده‌تر بمانید عزیزان❤️‍🩹🖇
و منتظر فصل دوم داستان بمانید

the library /کتابستان📚

22 Jan, 17:54


ببری و قهرمان
یغما محمودی


قهرمان: ببری ببخش
ببری: چطور دل ات آمد مرا چنین ساده بشکنی !؟
قهرمان : اى بيرى من !
فقط یک گمان بود اینقدر نییچ
ببرى...

کاش قهرمان میدانست قدرت واژه ها چقدر گاهی میتواند شیرین و گاهی سمی و خوره زدا باشد
دخترک یا همان ببری همیشه مغلوب خشم خویش بود با دل رنجیده قاطع با همان گردن کلفت اش سر برگرداند و رفت
از آن دختر بچه ی لجوج و عجول همین توقع می رفت .

اما چی شد؟
هر شب مهتاب احوال ناخوشی این رفیق شفیق و ناشفیق را به دیگری می‌برد.
منظره ی دورنمای کلکین چه امید شان تنگ و تاریک بود.
دیگر صبح با ببری و هر شب با قهرمان بخیر نمیشد.
بیری چو مرغ کله کنده ی هر سو خودش را می کوبید؛
نه جسم نحیف اش را بی تیغ گذاشت و نه روح مریض اش را...
آن‌سو پسرک یا قهرمان با دل دلواپس از سوی ببری اش بی ذوق و منالی خودش را شکنجه میکرد

دنیا مکان نهایت عجیب و پر معماست
در یک نقطه ی شمع میسوزد و پروانه ی برای شما نیست .
اما اینجا هم شمع میسوزد و هم پروانه ی محزون .
چه سود در حالیکه یکی از سوزش دیگری بیخبر و غافل است !
چه چیزی سرچشمه ی این خاکیان ضعیف است؟
شب میان زوزه های گرگینه وار دل طاقت ببری مغرور برای رفیق اش طاق شد.
دیگر از فرط دق دل ز دل خانه ی ببری امان بریده بود.

شایق و شتابان نوشت
قهرمان !

ساعت ها گذشت اما پاسخ نیامد
دخترک گویا از پا فتاده بود؛ فقط خیره به صفحه ی گوشی با خودش لجن گذشته را حل می کرد.
بعد چند درنگ سوزنده و طاقت فرسا پاسخ سرد قهرمان تن ببری را چو بید لرزاند
حتا حال اش را نپرسید
فقط با یک علیک پاسخ نوشت
این همان قهرمان ببری بود؟
آن سو قهرمان میدانست از طرز سخن وری اش چقدر خار به دل ببری مریض اش می خلاند اما به خیال خودش به او خوبی میکند؛ فکر میکرد اگر بیشتر بماند ببری نمیتواند روی پاهای خودش بیایستد. از طرفی با این افکار قدم رنجه میکرد و سوی دیگر قلب اش برای داشتن احوال و کردههای بیری دیوانه اش در این مدت به ظاهر کوتاه و چو قرن طولانی لک میزد.
آیا نیاز بود قهرمان برای رشد ببری او را میان بیابان خشک تنهایی بی هیچ آب و نان رها کند؟
بعد مکالمه ی نه چندان طولانی
قهرمان : ببری ام کافیست
حالا مسیر ما جدا شده تو سنگ سیاه تر از من توانم نیست که غم ات برتن دوش...
کشم اما فراموش نکن ، پایان همانیست که عهد بسته بودیم
ببری: نمی شود من سیاه و تاریک را رها نکنی ؟
نمی‌شود بمانی؟
بیا و مرا از دل این چاه سیاه و تاریک بیرون بکش قهرمان
تو که خود میدانی؛ یارانم مرا چو برادران یوسف در دل چاه گذاشتن ،
تنها تو ذره ی نور من، ببری تو قوی نیست!
فقط تظاهر به بیری بود می‌کند...
از تنهایی می ترسم
حالا بیبین دیوارها مرا به آغوش نمی‌کشند.
بعد تو ذره ی من نخواهد ماند...

the library /کتابستان📚

21 Jan, 19:08


#ارسالی_شما

چه چیز در یک لبخند پنهان است که هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید؟

در لبخند،
هیچ‌چیز نمی‌گوید،
اما همه چیز پنهان است.

آیا خوشحالی است که از دل بیرون می‌آید؟
یا دردی است که در عمق چشم‌ها
خاموش و بی‌صدا می‌سوزد؟

لبخند،
چگونه می‌تواند چنین بی‌صدا باشد؟
در حالی که کلمات قادر به بیانش نیستند،
ولی احساسات را بازگو می‌کند.

آیا در لبخند،
آن لحظه‌ای که در گذشته جا مانده است،
پنهان است؟
آیا در آن،
نگرانی‌ها، رازها،
یا حتی یادگارهایی از عشق‌های کهنه
مخفی شده‌اند؟

لبخند نه چیزی است که دیده شود،
بلکه چیزی است که حس می‌شود.
و هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید،
چه چیزی در آن پنهان است.
اما آنچه که در دل ما می‌ماند
در همان لبخند نهفته است.

آنچه که در لبخند نهفته است،
بیش از یک احساس ساده است؛
این یک داستان است،
که ما هرگز نخواهیم گفت.

لبخند،
ممکن است یادگاری از لحظات شیرین گذشته باشد،
یا دردهای دیرینه‌ای که در دل پنهان کرده‌ایم،
یادآوری از عشقی که هرگز به پایان نرسید.
اما در آن، ما همه این‌ها را می‌پوشانیم
تا به ظاهر بگوییم که همه چیز خوب است.

اما در همان لبخند،
تردیدهایمان می‌رقصند،
و نگرانی‌هایمان به آرامی از میان دندان‌ها بیرون می‌آیند.
لبخند،
چیزهایی را می‌گوید که نمی‌توانیم بیان کنیم.
این زبانِ بی‌صدا است که
فقط دل‌ها می‌فهمند.

پس شاید هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید
که در لبخند چه پنهان است،
اما همه کسانی که لبخند را می‌بینند،
در آن چیزی را می‌یابند
که هیچ‌گاه نمی‌توانند توضیح دهند.

#صوفی_زاده
#read_book

the library /کتابستان📚

21 Jan, 05:33


🫠

«بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بی‌بصرت»

#سعدی🌱🤍
#read_book

the library /کتابستان📚

21 Jan, 03:39


خانواده کتابستان در حال بزرگ شدن است و نیاز به کار بیشتر دارد بناً مدیریت کتابستان تصمیم گرفته تا ادمین جدید را معرفی کند.
ادمین جدید ما رسمأ امروز کار خود را آغاز می‌کند.
خوش آمدی بانو (آرزو شجاع) در جمع کتاب دوستان امیدوار هستم برای‌تان کار مفید باشد و خوش بگذرد.
همه با پیام‌های تبریکی ادمین جدید را خوش آمد بگوید.

🎊🎊🎉🎉🎉❤️❤️🥳🥳🥳🥳🥳🥰
#read_book

the library /کتابستان📚

21 Jan, 03:35


اگر چیزی سهم شما باشد
حتی اگر همه‌ی راهها غیرممکن باشد،
خداوند با مهربانی خود همه‌ی وسایل را برای شما ترتیب می‌دهد تا زمانی که برای شما برسد، پس مطمئن باشید و به خدا اعتماد کنید.

#صبح‌بخیر🌷
#read_book

the library /کتابستان📚

20 Jan, 18:48


ببین عزیزمن! زن موجود عجیبی‌ست؛
می‌تواند در همان حال که تمام خانه را برق انداخته، خوش‌طعم‌ترین غذاها را پخته، بهترین لباس‌ها را پوشیده، خوشبوترین عطرها را زده، خودش را به بهترین حالات‌ ممکن آراسته و زیباترین لبخندها و معصوم‌ترین نگاه‌ها را دارد، از درون به حالت انفجار رسیده‌باشد،
خصوصا اگر همسر هم باشد،
خصوصا اگر مادر هم باشد.

#نرگس_صرافیان_طوفان
#شب_بخیر

#read_book

the library /کتابستان📚

20 Jan, 18:10


the library /کتابستان📚 pinned «»

the library /کتابستان📚

20 Jan, 15:22


#ارسالی_شما


تنهایی همیشه کجا منتظر است؟

آیا در درز میان کاشی‌های آشپزخانه پنهان شده؟
یا شاید در پشت دری بسته
که هرگز کلیدش پیدا نمی‌شود؟

آیا تنهایی همان بوی نان سوخته نیست،
وقتی کسی حواسش پرت می‌شود؟
یا شاید دانه برفی است
که هیچ‌گاه در شلوغی سرک دیده نمی‌شود؟

تنهایی عجیب است،
در هیچ جا نیست،
اما همه‌جا هست.
در جیب‌های خالی کرتی‌های آویخته،
در بکس دستی‌ای که هرگز بسته نشد،
در میزهایی که سه نفره چیده شدند،
اما دو نفره باقی ماندند.

می‌خواستم با تنهایی حرف بزنم،
اما صدایم درون خودم پژواک شد.
گفتم: "چرا این‌همه منتظر هستی؟"
او گفت:
"منتظر نیستم،
من همسفرم؛
در هر جمع، در هر سکوت،
من همان کسی‌ام که نمی‌بینی،
اما همیشه حس می‌کنی."

#صوفی_زاده
#read_book

the library /کتابستان📚

20 Jan, 06:26


#دیدگاه_شعر


لیلا شدن به چشم و رخ و زلف و خال نیست
مجنون شدن به عربده و قیل و قال نیست

صدها موذن آمد و صد ها اذان سرود
اما از این میانه یکی چون بلال نیست

گفتی که با دعا به خدا می‌رسی ولی
هر شب کمیل خواندی و هیچت کمال نیست

این های و هوی پوچ دعا نیست ادعاست
وقتی که آب چشمه چشمت زلال نیست

شیطان به سجده آمده اینجا.... خدا .... ببین
با مکر خلق سجده شیطان محال نیست

خون درخت تاک حلال است عاشقان
در مذهبی که خون شقایق حلال نیست

بیداد می گریست که دادی نمانده است
جز این دگر به سینه تنگش ملال نیست...

بیداد خراسانی




بخش اول: اجازه دادم ذهنم پرواز کند.

با دکلمه کردن، شعر در ذهن و خیالم رها شد، چرخید و چرخید...
مرا به مفاهیمی ژرف کشاند!
چه هنرمندانه خراسانی، واژه‌ها را به رقص درآورده است...
هرکه حق بگوید، لزوماً حق‌پرست نیست؛
هیچ بزرگی را ظاهرش به عظمت نرسانده است؛
فریاد و غوغا نشانی از بلاغت نیست؛
اصالت، نه در زبان است و نه در ظاهر...
اصالت، همان گوهر نهفته‌ای‌ست در عمق جان آدمی!

بخش دوم: یک بیت از دید‌گاه مدین پارسا تحلیل .‌..
"شیطان به سجده آمده اینجا... خدا! ببین...
با مکر خلق سجده‌ی شیطان محال نیست..."
در این عالمِ فریب، گاهی دل‌ها در نقابِ عبادت پنهان می‌شوند؛
سجده‌ای که از برزخِ دل به درگاه نرسد، نه نشانه‌ی اخلاص است،
بلکه پوششی‌ست بر مکرِ نهفته در لابه‌لای لب‌های پُرادعا.
هیچ شکوه و جلالی در روح این سجده‌ها یافت نمی‌شود،
وقتی حقیقت در دل نهان است و صدای نفاق در گوشِ زمین طنین می‌افکند.
هر قطره‌ای که از زلالِ درون نجوشد، به دریا نخواهد پیوست؛
چگونه سجده‌ای را که از عمقِ جان برنمی‌خیزد، به خداوند پیشکش کنیم؟

بخش سوم: این شعر از چی بحث می‌کند؟
این شعر پرده از چهره‌ی حقیقت برمی‌دارد؛ حقیقتی که در پسِ ظواهر پنهان شده است. عشق را از صورت جدا می‌کند، ایمان را از الفاظ، بزرگی را از هیاهو... و نشان می‌دهد که اصالت، نه در دیده‌ها و نه در شنیده‌هاست، بلکه در گوهرِ نهانیِ جان انسان است. پرده برمی‌دارد از فریبِ زهدنمایان، از تهی‌بودنِ دعاهای بی‌جان، از عدالتی که دیگر نفس نمی‌کشد... و در این میان، نگاهی است به آنچه که باید باشد، اما نیست.

بخش چهارم: آیا این شعر را پسندیدم؟ چرا؟
این شعر، نه فقط یک سروده، که آینه‌ای است در برابر چهره‌ی حقیقت. واژه‌هایش بر تنِ معنا رقصیده‌اند، تلنگر زده‌اند، پرده کنار زده‌اند. شاعر، عشق را از خیال‌پردازی جدا می‌کند، ایمان را از هیاهو، عدالت را از ادعا... و این مرا به تفکر وامی‌دارد.
من این شعر را می‌پسندم؛ نه فقط به‌خاطر الفاظِ خوش‌تراشش، بلکه برای آن آتشی که در دلش شعله می‌کشد. حقیقتی که آرام نمی‌نشیند، بیدار می‌کند، بر جان می‌نشیند. چنین شعری را نمی‌توان نادیده گرفت، نمی‌توان بی‌تفاوت از کنارش گذشت؛ باید در آن زیست، باید با آن اندیشید... و همین، رازِ ماندگاری‌اش است.




مدینه_پارسا
#read_book

the library /کتابستان📚

20 Jan, 06:20


به نام خالق کلمات...
واژه‌هایی که جان دارند و کتاب‌هایی که جهان می‌سازند.

خوشبختم بابت قدم گذاشتن در جایی که بوی دانایی می‌دهد، در کنار دل‌هایی که با عشق به کتاب می‌تپند.
از خانواده‌ی عزیز کتابستان برای این خوش‌آمد صمیمانه سپاسگزارم.
بودن در کنار شما برایم نه فقط یک مسئولیت، که سفری دلنشین در دنیای کلمات است.
امید که همسفران خوبی برای هم باشیم، در جاده‌ای که به روشنی ختم می‌شود.

با مهر و ارادت
مدینه پارسا

|به نام خالق کلمات می‌نویسم|

the library /کتابستان📚

19 Jan, 19:18


مکانی برایت بِه از دل ندارم..
- اکسیرقمی .

#read_book

the library /کتابستان📚

19 Jan, 17:30


خانواده کتابستان در حال بزرگ شدن است و نیاز به کار بیشتر دارد بنا مدیریت کتابستان تصمیم گرفت تا ادمین جدید را معرفی کند.
ادمین جدید ما رسمأ امروز کار خود را آغاز می‌کند.
خوش آمدی بانو (مدینه پارسا) در جمع کتاب دوستان امیدوار هستم برای‌تان کار مفید باشد و خوش بگذرد.
همه با پیام‌های تبریکی ادمین جدید را خوش آمد بگوید.

🎊🎊🎉🎉🎉❤️❤️🥳🥳🥳🥳🥳🥰
#read_book

the library /کتابستان📚

17 Jan, 20:43


حس‌هایی هستند که نام ندارند؛
نگران نیستی،اما آرام هم نیستی
غریب نیستی،اما اهل اینجا هم نیستی
نه دلت می‌خواهد بمانی،نه آرزوی رفتن داری دلت می‌خواهد جایی که هستی نباشی،اما جای دیگری هم نباشی

#read_book

the library /کتابستان📚

17 Jan, 20:41


و او اینگونه در جانم ریشه زد!🌱

#read_book

the library /کتابستان📚

17 Jan, 20:41


استوری🫠


#read_book

the library /کتابستان📚

17 Jan, 20:39


تاریخ فشرده افغانستان/ حبیب الله رفیع


کتاب درخواستی شما همین را در مورد تاریخ افغانستان پیدا کردم.

the library /کتابستان📚

10 Jan, 06:27


★صنف کامپیوتر★
اشتراک آزاد!

پروگرام یک‌ماهه تدریس صفرتاصد برنامه‌ی «مایکروسافت ورد»


مدرس: رخسار "حمید"

«هزینه‌ی صنف ۱۵۰ افغانی درماه»

ساعت: 8:00 الی 9:00 شب

پلتفرم: تلگرام، گوگل‌میت‌ و گوگل کلاس‌روم.

تاریخ شروع صنف:
18/جنوری/2024

شرط اشتراک در صنف؛
پرداخت فیس
داشتن انترنت خوب
داشتن لپ‌تاپ

{گنجایش صنف فقط 20نفر}

ثبت‌نام جریان دارد.

جهت دریافت اطلاعات بیشتر به‌شماره واتساپ ذیل پیام بگذارید.

0790031912

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


حرف امشب!
یک قدم کوچک امروز راهی را هموار میسازد به سوی فردای بهتر!🖤

#___شب___

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


- و تو شباهت بسیاری با شب داری؛
آرام و زیبایی، غمگین و ساکت.🌨️
#شب

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


کتاب بخونيد، رفت‌وآمد کنيد، بخندید، غذا بخوريد، ورزش کنید؛ آدميزاد اگه پُرمشغله نباشه، انقد غصه ميخوره تا غمباد بگيره:))🎧🌭

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


درود بر روان پاک حضرت سردار دوعالم

ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍﷺ,ﻭَﻋَﻠَﻰ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍﷺ♥️

ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ ٱللَّٰهُمَّ بَارِكْ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا بَارَكْتَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَعَلَىٰ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ♥️

جمعه مبارک!!

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


نقشه های خدا همیشه از خواسته های ما قشنگتره…:)

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


#__کلام__خدا

«اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ» :
«من از هر سختی و اندوهی نجاتت میدم»

the library /کتابستان📚

08 Jan, 19:59


امام شافعی رحمه‌الله می‌فرماید:« اگر کسی می‌خواهد خداوند دلش را بگشاید و با نور ایمان روشن کند، باید از سخنی که به او مربوط نیست دست بردارد، تا می‌تواند از گناهان و نافرمانی الله دوری کند و بین خود و پروردگارش اعمال نیک پنهانی قرار دهد.
پس اگر چنین کرد، الله دروازه قلبش را به روی نور و دانایی خواهد گشود که وجودش را فرا گیرد و او را از غیر فارغ و رها کند.»

🤍
#صبح

the library /کتابستان📚

08 Jan, 12:57


★صنف کامپیوتر★
اشتراک آزاد!

پروگرام یک‌ماهه تدریس صفرتاصد برنامه‌ی «مایکروسافت اکسل»


مدرس: رخسار "حمید"

«هزینه‌ی صنف ۱۵۰ افغانی درماه»

ساعت: 3:00 الی 4:00 بعد از ظهر

پلتفرم: تلگرام، گوگل‌میت‌ و گوگل کلاس‌روم.

تاریخ شروع صنف:
18/جنوری/2024

شرط اشتراک در صنف؛
پرداخت فیس
داشتن انترنت خوب
داشتن لپ‌تاپ

{گنجایش صنف فقط 20نفر}

ثبت‌نام جریان دارد.

جهت دریافت اطلاعات بیشتر به‌شماره واتساپ ذیل پیام بگذارید.

0790031912

the library /کتابستان📚

07 Jan, 08:13


گر خونِ دلم خوری زِ دستت ندهم
زیراکه به خونِ دل به‌دست آمده‌ای

- ‌مولانا‌ ‌‌

#read_book

the library /کتابستان📚

07 Jan, 08:03


هیچ وقت برای مدت طولانی
از کسی‌ متنفر نباشید،
چون تنفر تبدیل به نقطه‌ی ضعفتان میشود،
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه‌تان خارج کنید.

#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 19:56


چه برسد به‌آدمی‌زاد...


#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 19:07


اگر نبودم مرا در چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم،در عشق و مهربانی و در ماه...

#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 18:39


سوخت نصفِ حرف‌هایم در گلو، اما تو را
هر چه می‌سوزد گلویم، دوست دارم بیشتر.

#محمدحسین_ملکیان🌱
#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 18:32


‍        به کسی ندارم اُلفت، ز جهانیان به جز تو
         اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت


#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 16:01



‌فراق و وصل اگر سرد و گرم این دنیاست
عجیب نیست که دل کاسه‌ای پر از ترک است

#سعید_صاحب‌علم
#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 14:21


سه چیز برای شاد بودن حیاتی است:
کاری برای انجام دادن
کسی برای دوست داشتن
امید به فردای بهتر

#read_book

the library /کتابستان📚

25 Dec, 10:25


دوست من، سلام بر تو!

گمان نکن که جدایی و فراق آسان است؛ زیرا اگر چنین می‌بود، سالی که خدیجه رضی‌الله‌عنها درگذشت، «عام‌الحزن»؛ یعنی «سال غم» نامیده نمی‌شد.
هیچ‌کسی توان از دست دادن عزیزانش را ندارد، حتی اگر پیامبر باشد!
تازه این غم [از دست‌دادن خدیجه رضی‌الله‌عنها]، تنها غم یک‌ساله نبود که بگذرد و فراموش شود، بلکه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم تا پایان عمرشان او را به یاد داشتند.
برخی افراد همیشه جای خالی‌شان را در زندگی‌تان خواهند گذاشت [و هیچ‌کسی نمی‌تواند جای آن‌ها را پر کند]!

دوست من، ما از گوشت و خونیم!
رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم که فرمودند:
«خدایا، مرا در آنچه که اختیارش را ندارم مؤاخذه نکن!»،
منظور آن‌حضرت صلی‌الله‌علیه‌وسلم قلبشان بود.
پس دلداری‌ات را از کسی بگیر که شایستۀ تسلی‌دادن است!

دوست من، تو امشب تنهایی!
تنها، مانند خانۀ متروکه‌ای که ساکنانش آن را ترک کرده‌اند، مانند ایستگاه قطاری قدیمی، مانند درختی بر فراز کوه که کسی زیر سایه‌اش نمی‌نشیند!
وضو می‌گیری، دو رکعت نماز می‌گذاری و دستت را بر سینه‌ات می‌گذاری، و می‌گویی: «خدایا، قلبم!».
در آن لحظه تنها چیزی که به یادت می‌آید، سخن پروردگارت است که فرمود: ﴿قُلْنَا لَا تَخَفْ﴾؛ «گفتیم نترس!».
پس همه‌چیز را به دست خدا می‌سپاری و می‌دانی که هرچه او از تو گرفته، از روی حکمت بوده و او حتی از خودت هم به تو مهربان‌تر است و همۀ تقدیراتش سراسر خیر است، اگرچه که باعث ناراحتی‌ات شود!

دوست من، بر خودت چیره شو و ثابت‌قدم باش!
تو حق نداری که خم شوی؛ چون شاید خدا خواسته که تو بدون اینکه خودت بدانی، الگوی پایداری دیگران باشی.
شاید خیلی‌ها خواستند که تسلیم شوند، اما وقتی تو را استوار دیدند، استوار ماندند!
کسانی را به یاد آور که تو را تکیه‌گاه و پشتوانۀ خود می‌دانند، آنانی که به دید احترام به تو نگاه می‌کنند و آن‌هایی که سنگین‌ترین امانت‌ها، یعنی روح‌هایشان را به تو سپرده‌اند.
این‌ها را به یاد آور تا این سختی‌ها برایت آسان‌تر شود؛ هرچند که به خدا سوگند آسان نخواهد شد!

#و_سلام_بر_قلبت

نبشته: د. ادهم شرقاوی
ترجمه: خلیل الرحمن خباب

#read_book

the library /کتابستان📚

24 Dec, 19:01


#عاشقانه‌های_کتابستان❤️📚

دکلمه با صدای *سید محمد پارسا*

‏اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من!

مولانا❤️

*Follow us*

The Library Whatsapp Group (Click)
The Library Instagram Link (Click)
The Library Telegram Link (Click)


#read_book

the library /کتابستان📚

24 Dec, 11:41


الله متعال بنده‌اش را با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش مورد امتحان قرار می‌دهد تا به او نشان دهد که انسان‌ها حتی از عزیزترین‌هایشان هم جدا می‌شوند، اما خداوند کسی که دوست دارد را هرگز رها نمی‌کند!

ادهم شرقاوی

#read_book

the library /کتابستان📚

24 Dec, 09:29


في المسافة بين الهجرة والنجارة،
في نفسي
شيء ما ينكسر
التي لن يتم إصلاحها...

‏در فاصله‌ی میان هجرانت تا وصال،
‏در من ‏چیزی می‌شکند
‏که هیچ‌گاه ترمیم نخواهد شد...

#غادة_السمان
#read_book

the library /کتابستان📚

24 Dec, 04:58


آرام زندگی کنید،
در اوج اطمینان،
با کمال یقین
و ایمان داشته باشید که هیچکس نمی‌تواند دری که خدا به روی شما گشوده است را ببندد.

#read_book

the library /کتابستان📚

24 Dec, 04:57


مرا دوست بدار
دور از سرزمین خشم و سرکوب
دور از شهرمان، که سیراب شد از مرگ...

-نزار قبانی
#صبح‌بخیر🤍☀️

#read_book

the library /کتابستان📚

23 Dec, 19:54


كل ما يشغلني
هذا هو:
ستكون دائما على خير
وستكون عيناك على خير...

تمامی آنچه که مرا به خود مشغول می‌کند،
این‌ست که:
تو همواره خوب باشی
و چشمانت خوب باشند...

#نزار_قبانی
#read_book

the library /کتابستان📚

22 Dec, 18:51


👈حدیث

رسول الله (ص) فرمودند:

دو کلمه وجود داره که بر زبان سبک و در ترازوی🌹 اعمـــال سنگین و نزد خداوند محبوب انـــد. ❤️

🌹👈سبحان الله و بحمده، سبحان الله العظيم🌸

#read_book

the library /کتابستان📚

22 Dec, 16:06


مهم‌ترین درسی که از تاریخ آموختم این است که الله متعال به باطل مهلت می‌دهد تا اوج بگیرد؛ زیرا می‌خواهد سقوط سخت و سنگین برایش رقم بزند.
و حق را به‌آرامی می‌رویاند؛ زیرا می‌خواهد آن را محکم و استوار گرداند.
داستان موسی علیه‌السلام و فرعون در هر عصری تکرار می‌شود؛ همان فرعونی که با نخوت و تکبر می‌گفت: «من پروردگار برتر شما هستم!»، در برابر دیدگان کودکی غرق شد که روزی در قصر او به خاطر شیر گریه می‌کرد!

ادهم شرقاوی
#read_book

the library /کتابستان📚

22 Dec, 06:17


https://t.me/Eterafaakharr

the library /کتابستان📚

21 Dec, 16:05


استوری 🫠

#read_book

the library /کتابستان📚

21 Dec, 15:15


بهتر این هست که بپذیریم. همه چیز رو بپذیریم و رها کنیم! اگر کسی دوستمون نداره، اگر کسی ارتباطش رو باهامون کم می‌کنه. اگر کسی ازمون دور می‌شه. اگر کسی...
اگر زندگی اون طور که می‌خواستید پیش نمی‌ره، هیچی جز پذیرش نشون نمی‌ده چقدر بالغ هستید!

the library /کتابستان📚

21 Dec, 14:38


#عاشقانه‌های_کتابستان❤️


#read_book

the library /کتابستان📚

21 Dec, 14:36


▪️با همرسانی‌ پیام‌های قطره‌ای، در گسترش‌ فضیلت سهم‌ بگیریم!

Join  👉 rahimi_wahid   🍃

#read_book

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:12


🔴 نشانه‌های آخرالزمان عربستان سعودی:

⭕️ امروز برف سنگین و غیرمعمولی در مکه بارید که کعبه، ساختمان مقدس مسلمانان در مرکز مسجدالحرام، را پوشاند.

#آخرالزمان
پیروان حضرت محمد

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:12


#طاغوت
حکومتی که میلیون ها دُلار از بیت المال مسلمانان را خرج شیوع فحشاء و بی اخلاقی می کند این طور از حال و وضع مسلمانان غافل خواهد بود.

#جده

پیروان حضرت محمد ﷺ 💚

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:09


صد بار بگفتمت چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن به هر شاخی دست

از بسکه دلت به این و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست...

~ مولانا

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:09


روزی می‌رسد که نسبت به همه چیز بی‌تفاوت می‌شوی نه از بدگویی‌های دیگران می‌رنجی و نه دلخوش به حرف‌های عاشقانه‌ی اطرافت ، به آن روز می‌گویند پیری !


~ گابریل گارسیا مارکز

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:09


ما برای تجربه‌ی «نشدن‌ها»به زمین آمده‌ایم..
مارا به صرف فعل،ندیدن‌ها،نماندن‌ها،نخواستن‌ها،نرسیدن‌ها‌‌
فراخوانده‌اند.
ما برای دویدن به سوی محال‌ها آمده‌ایم..
ما اینجاییم که نهی‌ها بی‌استفاده نماند..
ما گروه سرودیم برای تکرار «نمی‌شود،نمی‌شود،نمی‌شود..»
ما آن خواستن‌هایی هستیم که نتوانستند..
ما جایی به دنیا آمده‌ایم که ترکه‌ی تمام نباید‌ها را بالای سرمان گرفته‌اند..
ما آن خط موازی با آنچه‌ باید «بشود» بودیم
خطی که هرگز شکسته نشد.
و ای کاش می‌شد..
و اگر می‌شد..

~ فرزانه صدهزاری

the library /کتابستان📚

06 Dec, 21:09


ادمین_آذرخش
#read_book

the library /کتابستان📚

06 Dec, 18:52


همیشه برای خودم یک‌جمله‌ی تاکیدی داشتم خواستم برای شما هم بنویسم.

«یاد بگیر همیشه بی‌دلیل شاد باشی چون؛ تو فقط یک‌بار زندگی می‌کنی.»

زندگی همین یک‌بار است پس زیاد سخت نگیر؛ همه ما می‌دانیم که دیر یا زود می‌گذرد پس سعی کن خیلی خوب بگذرد.

✍🏻 رخسار "حمید"

Life is Beautiful🫴🏻

#read_book

the library /کتابستان📚

06 Dec, 13:33


همراهت می‌آیم
تا آخر راه
و هیچ نمی‌پرسم از تو
هرگز،
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟ ۰۰۰۰ عباس معروفی

#سنگ_صبور

the library /کتابستان📚

05 Dec, 20:31


ـ﷽ـ
اَلَهُمَ صَلِ عَلَیْ مُحَمَّدٍ وَعَلَیْ اَلٌِ مُحَمَدٍ کَمَا صَلَیْتَ عَلَیْ اِبْراَهِیٌمَ وَعَلَیْ اَلِ اِبْرَاهِيْمَ اِنَّکَ حَمِیْدُ مَّجِیٌدُ۞

اَلَهُمَ بَارِکٌ عَلَیْ مُحَمَّدٍ وَعَلَیْ اَلٌ مُحَمَدٍ کَمَا بَارَکْتَ عَلَیْ اِبْراَهِیْمَ وَعَلَیْ اَلِ اِبْرَاهِیْمَ اِنَّکَ حَمِیْدٌ مَجِیْدٌ 🤍🦋.

ام‌شب، شب جمعه است.
درودفرستادن بر اسوه، قدوه، رهبر، منجی،‌ بشیر، نذیر، پیامبر عزیز، ارجمند، دوست‌داشتنی، نور چشم، محبوب دل و عزیزتر از جان‌مان، حضرت محمد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وصحبه‌وسلم را فراموش نکنیم.

the library /کتابستان📚

29 Nov, 08:12


دکلماتور: ملالی سالنگی

#استوری

#read_book

the library /کتابستان📚

29 Nov, 08:09


.
#_جمعه__مبارک ❤️❤️


ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد❤️

#read_book

the library /کتابستان📚

29 Nov, 01:18


.
این قشنگ ترین متن از شمس تبریزی بود که خوندم:
ما باور کرده ایم که خداوند ما را از بالا می‌بیند،اما او در واقع از درون می‌نگرد...



🤍🌻
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 21:26


و در پایان شب، این آهنگ و داستان غم‌انگیزش.
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 21:23


من دل به تو می‌بندم،
تو بخندی که می‌خندم،
با تو، معنی می‌گیره آینده‌م.
00:33

#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 21:21


از دور دوستت دارم
بی‌آن‌که بویت را
به جان کشیده باشم

بی‌آن‌که وجودت را
به آغوش کشیده باشم

بی‌آن‌که صورتت را
لمس کرده باشم

فقط دوستت دارم...

#جمال_ثریا
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 21:17


من خاطراتم با تورو هر شب مرور می‌کنم‌... 
میمیرم از دوریت ولی حفظ غرور می‌کنم :)A
00:52

#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 21:16


دیدی که آدمی چه کشد در وداعِ جان؟
بر ما ز هجرِ یار دو چندان همی رود...

#همام‌الدین_تبریزی🌱
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 19:48


بگذار دنیا و همه عالم ازت متنفر شوند غمگین نشو تا خدا است
مادر است
چی خوشبخت اند کسانیکه مادر دارند.
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 19:34


#استوری


#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 19:24


تازه فهمیده‌بود که نباید اعتماد می‌کرد، به آدم‌ها و به حرف‌های آدم‌ها... فهمیده‌بود که مهربانی‌های نامعقول و افراطی، حجابی‌ست برای پنهان کردن دیو نامهربانی‌ها و کینه‌ها و دشمنی‌های افراطی. فهمیده‌بود که هرکجا افراط بود-هرچند خوشایند و دلچسب- باید بدون معطلی گریخت. فهمیده‌بود فقط و فقط خودش را دارد و دیگران، فقط رهگذرانی‌اند که هرکدام سودای جهان خودشان را دارند.
فهمیده‌بود برای رسیدن به زیباترین و بعیدترین مقصدها، باید از زشت‌ترین و سخت‌ترین گذرگاه‌ها گذشت. و غمگین نبود اگر به سخت‌ترین و تاریک‌ترین روزهای جهانش رسیده‌بود، چرا که می‌دانست همیشه، تاریک‌ترین لحظات، نویدبخش طلوع‌اند و سردترین روزها، نویدبخشِ بهار.
می‌دانست که قرار است به زودی بخندد و عمیقا احساس غرور و خوشبختی کند، درست در همان موقعیت دردناکی که در آن احساس درماندگی و شکست می‌کرد.

نرگس_صرافیان_طوفان
#read_book

the library /کتابستان📚

28 Nov, 19:15


درود فرستادن بر رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم، پلی است که میان خاک و افلاک کشیده شده و هر بار که نام او را به محبت و ادب یاد کنیم، نور ایمان در دل‌هایمان افزون‌تر می‌گردد. پس چه نیکوست که هر لحظه، این هدیۀ آسمانی را بر زبان جاری سازیم و از برکات بی‌پایانش بهره‌مند شویم!

✍️ خلیل الرحمن خباب

the library /کتابستان📚

27 Nov, 21:51


‏این جمله رابرت دنیرو یه سبک زندگی کامله:
"همیشه آماده باش تا هر چیزی رو که داری بتونی تو سی ثانیه ترک کنی"

#read_book

the library /کتابستان📚

27 Nov, 21:34


- گفت: چی می‌شود که یک آدم در بدترین حالات فروپاشیدگی‌اش ناگهان بلند می‌شود و اتفاقا قدم‌های بلندتری برمی‌دارد و موفق‌تر می‌شود؟! چرا در حالت عادی همانقدر تلاش نمی‌کند؟
+ گفتم به همان دلیل که از قدیم گفته‌اند: درست در همان لحظه‌ که برنج به بالاترین نقطه‌ی جوشِ خودش رسیده و احتمال له شدنش می‌رود، روی آن آب خیلی سرد بریز، آن‌وقت برای نجات خودش، جوری قد می‌کشد که در حالت عادی هرگز قد نمی‌کشید...
گاهی لازمه‌ی رشد این است که تا مرز له شدن پیش برویم و در همان حالتِ شکسته و گداخته، کاملا ناگهانی برخیزیم تا بیشتر قد بکشیم و در جایگاه‌های بلندتری بایستیم.
گاهی مهمترین دلیل حرکت کردن، "نیاز به حرکت کردن" است، شاید برای نجات خود از تباهی، سقوط کردن، له شدن، از هم پاشیدن...

#نرگس_صرافیان طوفان
#read_book

the library /کتابستان📚

27 Nov, 16:37


قرآن به ما خبر داد:
زنی سالخورده و نازا باردار شد.
دختری مجرد و پاکدامن، فرزندی به دنیا آورد.
چاقو نبرید.
آتش نسوزاند.
ماهی، بنده‌ای را بلعید ولی او را هضم نکرد.
شتری از دل صخره بیرون آمد.
ماه دو نیم شد.
نوزادی سخن گفت.
دریا شکافته شد.
خداوند می‌خواهد به ما بگوید که او پروردگار ناممکن‌هاست. ❤️

ادهم شرقاوی

the library /کتابستان📚

26 Nov, 16:16


📝

اگر هنوز من آوازِ آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می‌میرم

#حسین_منزوی
#read_book

the library /کتابستان📚

25 Nov, 19:03


«وابسته‌ی یک دَمیم و آن هم هیچ است»

#خیام🌱

#read_book

the library /کتابستان📚

25 Nov, 17:38


°°••#Video 💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


بگذارید فرزندان تان معتاد قرآن شوند…

🤍🌻
#read_book

the library /کتابستان📚

25 Nov, 17:35


the library /کتابستان📚 pinned «توصیف ناپذیری و این را به غیر تو در وصفِ هرکسی که بگویم تعارف است #سجاد_سامانی #read_book»

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


بنده دو جا در برابر پروردگارش 
می ایستد:

۱- به هنگام نماز
۲- به هنگام حساب (روز قیامت)..

اولی را به خوبی ادا کن، دومی خود با
مهربانی و عطوفت سراغت می آید"

یااللــه آخر و عاقبت همه ما رو ختم
بخیر کن.
❤️🤲🤲

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


سر انجام اهل باطل، در قرآن کریم!

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


هنگام زلزله باید سوره مبارک الزلزله را فراموش نکنیم
إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا ﴿۱﴾
آنگاه كه زمين به لرزش شديد خود لرزانيده شود (۱)
وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا ﴿۲﴾
و زمين بارهاى سنگين خود را برون افكند (۲)
وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا ﴿۳﴾
و انسان گويد زمين را چه شده است (۳)
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ﴿۴﴾
آن روز است كه زمين خبرهاى خود را باز گويد (۴)
بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا ﴿۵﴾
همان گونه كه پروردگارت بدان وحى كرده است (۵)
يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ﴿۶﴾
آن روز مردم به حال پراكنده برآيند تا نتيجه كارهايشان به آنان نشان داده شود (۶)
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ ﴿۷﴾
پس هر كه هموزن ذره‏ اى نيكى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد (۷)
وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ﴿۸﴾
و هر كه هموزن ذره‏ اى بدى كند نتيجه آن را خواهد ديد

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞

💠قلبها آرام نمیگیردمگر باذکر الله متعال 💠

✍🏻وقتی برایت مشکلی پیش آمدغمگین مباش و تا میتوانی ذکر الله بگو، دستهایت را بلند کن و بگو یا الله👇🏻

📍💞( إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ )💞

🌸تنها تو را می پرستیم؛ و تنها از تو یاری می جوییم🌸

✍🏻وقتی سختیها زیاد شدن نا امید نشو 👇🏻

📍💞{لَا تَقْنَطـوا مِن رَّحْمَةِ الــلَّـه}💞

🌸 از رحــمــت الـلّـه نـاامید مباش🌸

🍃(زمر/53🍃

✍🏻وعده الله متعال حق است

📍💞 {اُجـیـبُ دَعْوَةَالـدّاعِ}

💠دعای دعا کننده را هنگامیکه مرا بخواند اجابت میکنم💠

🍃(بقرة/186)🍃

🌺🇸🇦لاٳلہَ ٳلااللّہَ🇸🇦

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


شیخ خالد راشد می گوید:

مدام تکرار کنید ؛ استغفر الله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و اتوب الیه عدد خلقه و رضی نفسه و وزنة عرشه و مداد کلماته.

تعجب خواهید کرد از برطرف شدن غم ها و آسان شدن کارها.





به خدا امید داشته باشید❤️

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


💌#حدیث

⚪️گناھانت را قبل از خواب دِلیت بزن!

📌رسول اللہ ﷺ مےفرمایند:ھرڪس بہ ھنگام رفتن بہ، رختخواب بگوید:

لاالہ الااللہ وحدہ لاشریڪ لہ
لہ الملڪ و لہ الحمد و ھو علے ڪل شئ قدیـــر
💚

لا حول و لا قوہ الا باللہ العلے العظیــــم

سبحان اللہ و الحمدللہ و لاالہ الااللہ و اللہ اڪبر♥️

گناھان یا خطاھایش بخشیدہ مےشود حتے اگر بہ اندازہ ڪف روے دریا باشد.

📚 صححہ_الالبانے 📚

اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا محمدﷺ»

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید: «ديري نمي پايد که ملت هاي ديگر مانند چند نفر که بر سر يک کاسه غذا مي ريزند بر سر شما بريزند. گفتند: يا رسول الله! مگر در آن روزگاري که اشاره مي فرماييد عدة ما بسيار کم مي شود؟ فرمود: نه، در آن روزگار تعداد شما بسيار زياد است، اما در حکم خس و خاشاک روي آب سيل هستيد، و الله از دل دشمنان تان مهابت شما را برمي دارد، و ضعف و ناتواني را در دل شما مي افکند. گفتند: به چه سبب ضعيف و ناتواني؟! فرمود: (به سبب) دنيا دوستي، و از مرگ بدآمدنتان!».

ابوداود: (4299)و عون المنان در تفسیر سوره‎ی روم

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


••🍄🌿••
اگہ‌میخواهے
‌آرامش‌دآشتـہ‌باشے🌱
سعی‌کن‌خدارو‌ راضےنگـہ‌داری
نہ‌آدمارو

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


وضربان‌دلها،بایاداوشیرین‌میشود💛🥰.

صَـلّوعَلَےَالنّبے
الَّلهُمَ‌صَلِّ‌ۈسَلّمْ‌علَےَِٰنبيّنَآ‌مُحَـَّـمَّدٍﷺ

‌‌‌

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


برای مجاهدین و مسلمان غزه دعا بکنید.

🌿اللّهم انصر إخواننا المسلمین في فلسطين
و دمّر الیهود و النصاری و أعداء الدين. آمین
 
🌿اللهم اشْفِ مرضاهم، ودَاوِ جرحاهم، وارحم أراملهم وأيتامهم، وثبِّتْ أقدام مجاهديهم، وامْلأْ باليقين قلوبهم، وبالثقة في نصرك نفوسَهم، واجعل النصر في أيمانهم وفي ركابهم، وسدِّدْ رميهم، وارْمِ لهم بقوتك يا قوي يا متين.

🌿اللهم عليك بالظالمين اليهود.. افعل بهم ما فعلت بعادٍ وثمود، وأنزل عليهم بأسك الذي لا يرد عن القوم المجرمين، واجعلهم وما يملكون غنيمة للمجاهدين.

🌿اللهم دَمِّرْ عليهم تدميرًا، وتَبِّرْهم تتبيرًا، ودمِّر عليهم في بَرِّكَ وبحرِكَ وجوِّكَ يا رب العالمين.

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


نماز صبح، به‌سانِ کلیدی برای نمازهای روز و بلکه برای همه‌ی فعالیت‌های روزانه است؛ چون پیمانِ بنده با الله عزوجل می‌باشد که با عمل به دستورات الهی و دوری از آن‌چه که باری‌تعالی نهی فرموده است، به اطاعت و فرمان‌برداری از پروردگار عزوجل بپردازد.

شرح ریاض الصالحین: (367/10) | تفسیرعون المنان: (454/27)

the library /کتابستان📚

19 Nov, 23:37


#داستان_کوتاه

💕 قلب‌ها را از کینه پاک کنیم ...

روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند.

لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...

❤️

the library /کتابستان📚

18 Nov, 19:07


📖 آموزش قرآنکریم علیم و تربیه اسلامی
🎒 صنف ششم
📚 نصاب معارف

the library /کتابستان📚

08 Nov, 07:06


📝

ز دستم برنمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ‌کس بینم

#سعدی
#read_book

the library /کتابستان📚

08 Nov, 07:01


خداوند دوست دارد تو را با
چیزهای خوب غافل‌گیر کند.
رحمت الهی در لحظاتی
نامنتظر به‌سراغ تو می‌آید
خداوند یک‌روز عادی تو را
به‌زمانی سراسر شاد تبدیل می‌کند.

#read_book

the library /کتابستان📚

08 Nov, 06:59


᷂اللَّهُــمَّ ᷂صَلِّ ᷂وَسَـــلِّمْ ᷂وَبَارِك ᷂على ᷂نَبِيِّنَـــا ᷂مُحمَّدﷺ❤️

#جمعه‌مبارک

#read_book

the library /کتابستان📚

07 Nov, 05:29


the library /کتابستان📚 pinned «»

the library /کتابستان📚

06 Nov, 11:59


Dr_rahimi_wahid

the library /کتابستان📚

05 Nov, 20:27


تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگهدار

#فاضل_نظری🌱

#read_book

the library /کتابستان📚

05 Nov, 20:25


پشتِ این فاصله، هر بار، دلم می‌گیرد...

#مریم_عظیمی🌱
#read_book

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


*به قلبت آرامش بده

*سُبْحَانَ اللّه*
*اَلحَمْــــدُ لِلَّه*
*لاَاِلهَ إلّاَ اللّه*
*اَللّهُ اَکْــــــبَر*
*لاحَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلّا بِاللهِ*
*أَسْتَغْفِرُاللَّه َالعَظِیمِ وَأَتُوبُ إِلَیْهِ*
*لاَاِلهَ إلّاَ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِن الظّالِمین*
*اَللّهمّ صلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدٍ*🤍

💜لا اله الا الله💜

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


قرآن انسان را به آرامش روحی برمی گرداند، به معنای آرامش است و گلاب قرآنی تنها برای کسب ثواب نیست، بلکه غذای واقعی روح و قلب است.
اللهم علمنا علم القرآن 🤲🏻
🍃🌻🌸•┈┈• ❀ 🌴 ❀ •

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


❤️🧡💛💚🩵💙💜🕊️

*جزء خدا ☝🏻♥️ کیست؟*

*که در سایهٔ مهرش برویم،*
*رحمتِ اوست کِه هر لحظه پناهِ من و توست 🤍*

`💜لا اله الا الله💜

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


💗💗💗💗

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا(شرح۵)
پس از پى دشوارى آسانى است

💜💜💜

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


*﴿فَٱذۡكُرُونِيٓ أَذۡكُرۡكُمۡ﴾ [البقرة: ۱۵۲] «مرا یاد کنید، شما را یاد می‌کنم». ذکر و یاد الهی، بهشت خداوند بر روی زمین است؛ هرکس وارد این بهشت نشود، وارد بهشت آخرت نخواهد شد.*
> لاَاِلهَ إلاَّ اللّه 🌙

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


﴿قل لّمِنِ الْأَرْضُ وَمَن فَيهَا﴾🤍🦋

بہ الله اعتماد کن و همین بس کہ اونگہبان توست

*⃟💜لٖۣٛٛـاٝ ۣٛاِٝۡلٖۣۭٛۤـہۭ ۣٛاِٝۡلٖۣٛٛـاٝ ۣٛاِٝۡلِٖٛۡـلٖۭٛۤہۭ⃟

the library /کتابستان📚

04 Nov, 20:13


📚چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:

🌱حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

🌱حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...

🌱حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

🌱حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد.

the library /کتابستان📚

26 Oct, 15:32


نوت:
تخفیف برای دو روز است پس فرصت را از دست ندهید.🫠😍

لینک گروه را با عزیزان‌تان شریک کنید.
https://t.me/+4RYfIhKDrz0zMDI1

the library /کتابستان📚

26 Oct, 06:05


کتاب‌های درخواستی شما


#read_book

the library /کتابستان📚

26 Oct, 06:05


📗تاج دوقلو ها
✍🏻 کاترین دویل

📖 جلد اول

the library /کتابستان📚

25 Oct, 16:55


تخفیف در گروه گذاشته می‌شود جوین‌شوید تا مستفید شوید!

https://t.me/+4RYfIhKDrz0zMDI1

the library /کتابستان📚

25 Oct, 12:30


🔴حمله افراد مسلح به دفاتر شرکت هوافظای آنکارا

🔹وزیر کشور ترکیه اعلام کرد که چندین نفر در یک «حمله تروریستی» در دفاتر شرکت هوافضای آنکارا کشته و زخمی شدند.

the library /کتابستان📚

25 Oct, 12:30


تصویری که اشتباهات نمازگزاران را جمع‌آوری کرده است.

︎اول: پیامبر از دیدن به این‌طرف و آن‌طرف منع نموده‌است.

︎دوم: با حالی در نماز ایستاد شدن که نیاز به قضای حاجت دارد.

︎سوم: خندیدن.

︎چهارم: خوردن چیزی.

︎پنجم: خون‌ریزی، وضو را می‌شکند.

︎ششم: عورت را نپوشیدن.

︎هفتم: خارج از صف ایستاد شدن.

︎هشتم: دست چپ خود را بر راست نهادن.

︎نهم: نگاه کردن به بالا.

︎دهم: هر دو پای خود را با هم چسپانیده.

︎ یازدهم: با صدای بلند خواندن.

︎دوازدهم: بر امام پیشی می‌گیرد.

︎سیزدهم: رو به قبله ایستاد نشده.

اشتباه، نماز خواندن را به درست‌خوانی تبدیل نماییم.

the library /کتابستان📚

25 Oct, 12:30


دشمنان اسلام و مسلمین حقیقت فضیلت و بزرگی و مبارک بودن و اهتمام به مسجد الاقصی را درک کرده‌اند اما هنوز برخی از مسلمین در این فکر فرو رفته‌اند که این اندک توجه مسلمان‌ها به آنجا منجر به بت‌انگاری از آن شده است! در حالی که:
▪️خداوند متعال آن را مقدّس و مبارک و محل معراج پیامبرش قرار داده است.
▪️پیامبراکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) آن را ستایش کرده و سومین مکان مقدّس در زیارت و فضیلت نماز معرفی کرده است.
▪️یاران پیامبراکرم (صلی الله علیه وآله وصحبه وسلم) آن را تعظیم و بزرگ داشته‌اند.
▪️سلاطین عادل و مجاهد مسلمانان همچون نورالدین زنگی و صلاح الدین ایوبی، هستی خود را در آزادسازی آن صرف کردند.

آیا اینها بت‌انگاری است؟!

the library /کتابستان📚

25 Oct, 12:30


💎 #پند_و_حکمت

♦️ امام شافعی رحمه الله می‌گوید:

♻️ «هرگاه مردم در سختی‌ها رهایت کردند بدان که الله می‌خواهد خودش کارت را بر عهده بگیرد، و کافی است که الله وکیل و کارساز تو باشد».

the library /کتابستان📚

25 Oct, 12:30


🌴🕋🕌

(نکته قرآنی)

بعد از فلسطین یهود و نصارا از حکومت‌های عربی و اسلامی چه درخواستی خواهند داشت؟

بدون شک که این پاسخ را خداوند تبارک و تعالی در سوره بقره به ما ۱۴ قرن پیش داده بود آنجا که می‌فرماید:
«وَلَن تَرْضَىٰ عَنكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ ۗ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ ۗ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ۙ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ»
(بقره120)
«و هرگز یهود و نصاری از تو خشنود نخواهند شد، تا اینکه از آیین آنان، پیروی کنی. بگو: « همانا هدایت خدا، تنها هدایت است»، و اگر از خواسته ها و آرزوهای آنان پیروی کنی، بعد از اینکه دانشی به تو رسیده است، هیچ سرپرست و یاوری از سوی خدا برای تو نخواهد بود!»

💚

the library /کتابستان📚

23 Oct, 18:38


❤️‍🔥💔🥀

the library /کتابستان📚

23 Oct, 16:10


لینک گروه:
فرصت محدودست!

https://t.me/+4RYfIhKDrz0zMDI1

the library /کتابستان📚

23 Oct, 16:10


خوووووب😍دوستان رسیدیم به‌آغاز چالش☺️

چالش کاملا بطور شفاف هست😎و خیلی راحت برنده‌ی بهترین جایزه شوید🥳

فقط با اد زدن (25) نفر به‌گروه فیشن‌باکس برنده بهترین جایزه شوید🙈اسم هرکس به‌قرعه کشی بالا بیایه برنده جایزه می‌شود🥰

«جایزه اسپیکر بلوتوث طرح لاستیک مدل G2389.
اندازه: 165*95*170 میلیمتر
باتری: 1200 میلی آمپر
شارژ پلی: 2 ساعت
شارژ: 3 ساعت
رنگ : مشکی
جنس بدنه: پلاستیک ABS
چراغ‌های رنگارنگ توکار
اتصال‌: بلوتوث، فلش مموری، رم، درگاه شارژ به‌ارزش ۹۵۰؋»

بعد ادد کردن اسکرین‌شات بگیرید و به‌شماره ذیل بفرستید تا اسم‌تان در قرعه‌کشی نوشته شود.
+93 76 442 5883

شما الی سه‌شنبه شب بعدی ساعت ۱۰شب وقت دارید.


شانس خوب به‌همه اشتراک کننده‌های گل🤲❤️

the library /کتابستان📚

22 Oct, 09:22


Channel photo updated

the library /کتابستان📚

22 Oct, 00:09


🌹 گشادگی در دین را از دست ندهید


عَنِ ابْنِ عُمَرَ رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُمَا قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: «لَنْ يَزَالَ الْمُؤْمِنُ فِي فُسْحَةٍ مِنْ دِينِهِ مَا لَمْ يُصِبْ دَمًا حَرَامًا».

ترجمه: ابن عمر رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُمَا روایت نموده که رسول الله ﷺ فرمودند: «مؤمن همیشه تا زمانی که مرتکب ریختن خون (ناحق و) حرامی نشده درگشادگی از دینش بسر خواهد برد».

(صحیح بخارى حدیث: 6862)

the library /کتابستان📚

22 Oct, 00:09


#حقایق

بزرگترین هدیه‌ی خداوند برای انسان:

خداوند متعال برای هیچ نعمتی بر انسان منت نگذاشته است مگر برای نعمت ایمان:

(‏براستی که خداوند بر شما منّت نهاد كه در ميانتان پيغمبری برانگيخت تا مبدأ، مسیر و مقصد حیات را برایتان روشن کند و شما را از سرگردانی و بلاتکلیفی نجات دهد و بدین وسیله تکلیف و وظیفه خود را در زندگی بشناسید و باهدف و باانگیزه زندگی کنید) [آل عمران: ۱۶۴].

انسان هر چقدر هم خود را با اسباب مادی سرگرم کند اما بازهم سایه‌ی این سؤالات اساسی بر سرش سنگینی خواهد کرد که:
از کجا آمده‌ام، برای چه آمده‌ام، چکار باید بکنم و به کجا می‌روم؟

انسان در سایه‌ی نعمت ایمان، جواب تمام این سؤالات را به طور کامل خواهد گرفت و دیگر از بلاتکلیفی و بی‌هدفی در زندگی شکایت نمی‌کند و در مواجهه با مشکلات، دچار هزاران اضطراب و پرخاشگری و خودکشی نمی‌شود.

the library /کتابستان📚

22 Oct, 00:09


عکس کُنسرت آواز خوانی و رقص و پایکوبی و لهو و لعب و فسق و فجوری که یکی دو شب پیش که بمباران ها و کشت و کشتارها در غزه به اوج خود رسیده بود در یکی از کشورهای عربی و مسلمان نشین برگزار شد.
انگار نه انگار چند کیلومتر آنطرف تر برادران و خواهرانشان زیر آتش گلوله و موشک و خمپاره زنده زنده میسوزند.

والله المستعان...
و لاحول و لا قوة إلا بالله...
این رویدادها شدت جرم و جنایت و خیانت حکومتهای عربی را برایمان بیشتر هویدا میکند و آن علمای درباری و بی دین و پاچه خواری که آنان را ولی امر مسلمین معرفی میکنند.

خالد عزیزی

the library /کتابستان📚

22 Oct, 00:09


> *`دعا و نیایش امروز`*

*رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأَبْرَارِ*
(سوره آل عمران، آیه 193)

*`"پروردگارا! گناهان ما را ببخش، بدی‌های ما را بزدای و ما را در زمره نیکان بمیران."`*

*خدایا، ما را در مسیر حق ثابت‌قدم بدار و با بخششت، آرامش ابدی نصیبمان کن. آمین! 🤲💖*

*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِ و اصحابِ مُحَمَّد 🕋🌹

the library /کتابستان📚

22 Oct, 00:09


🔘 میلیاردها دلار پول ایران و قطر در حسابش نبود بلکه تمام دارایی‌اش از دنیای فانی یک تسبیح، کتابچه اذکار، سواک و اسلحه شکسته‌اش بود.

مردان خدا اینگونه هستند: در زندگی منافقان پشت سرشان بدگویی می‌کنند و ساده و بی آلایش چیزی از این دنیای مادی ندارند.

2,661

subscribers

1,347

photos

349

videos