ولی من خلاف عادت هايم اصلاً ناراحت نبودم که چرا چنين کاری کردند و با خونسردی بیسابقه و فکرم آرام به سمت خانه روان بودم. هنوز پای ما به لخکی دروازه حولی نخورده بود که مادرم شروع کرد. نه تنها قضيه آن روز بلکه اتفاقات گذشته را هم به صورتم میکوبيد. ولی من هيچ ميلی به شنيدن آنها نداشتم، در کُنجی زير درخت توت نشستم و در بهت حرکات وژمه بودم. بنفشه پيش پايم زانو زد و گفت: «وژمه چه مشکلی دارد؟ میدانم تو او را میشناسی حتی بيشتر از من و مادرم، پس چرا از خانه شان آنطور گستاخانه خارج شدی؟» به سوی بنفشه نگاهی انداختم و گفتم: «من و بانو مياخيل با هم داستان ها داريم، ما میتوانيم هر چيزی باشيم الا زن و شوهر، نه او زن زندگی است نه من مردی که کسی را خوشبخت بسازد و با جديت خطاب به مادرم شروع کردم به حرف زدن؛ اين اخرين باری است که اينطور بی خبر از من دست به کاری میزنيد. حالا که اينطور به سر و صورت خود میکوبی و از تربيه ناسالم من خود را نفرين میکنی بگذار من هم چيزی بگويم تا داستان تکميل شود. به والله که حق داريد اما هيچ وقت نخواستيد بدانيد پشت اين رفتار های من چه حقيقتی وجود دارد. چه بانو مياخيل چه هر دختر ديگری را نمیخواهم، نه حالا و نه در اين شرايط. میدانی چرا؟ چون نمیخواهم يک صوفی ديگر تحويل جامعه بدهم. پدرم يک مرد عياش بود که در اوج مستی خود را کشت و راحت کرد. وقتی رفت حتی پيسه کفن او را نداشتيم. بنفشه کوچک بود به خاطر ندارد شما که بايد به خاطر داشته باشيد، من در طفوليت به يک بارگی مرد شدم که بايد خرچ مادر و خواهرش را پيدا کند. حالا من با پدرم تنها فرقی که دارم اين خانه است، من حتی يک زمين ديگر ندارم که بعد از مرگم اولاد ها و همسرم آن رو بفروشند و خرچ شان را تامين کنند. من حق ندارم در حاليکه جز همين خانه جايدادی ندارم زندگی کسی را خراب کنم، دختر مردم چه گناهی کرده که بايد با بدبختی های من بسازد؟ مگر او انسان نيست، حق زندگی و خوشبختی را ندارد؟ چرا بايد با کمبودات من بسازد. کمبوداتی که من به تنهای میتوانم آنها را برطرف کنم.
پایان قسمت هژدهم
#read_book