اُدَیِب @odayeb Channel on Telegram

اُدَیِب

@odayeb


ببین چشم‌هاتو ببند یه لحظه؛ می‌بینی من اینجام!

http://t.me/BChatPlusBot?start=sc-pLezP9sUTIBi
ناشناس

https://www.instagram.com/adibolmamalekam?igsh=MXV2d3JhYnVpdzF1cQ==
اینستاگرام

ارتباط و همکاری:
@itsodayeb

لطفا با تگ "اُدَیِب" کپی کنید.

اُدَیِب (Persian)

اگر به دنبال یک کانال تلگرامی جذاب و متنوع هستید، حتما باید به کانال اُدَیِب سر بزنید! این کانال که به زبان فارسی فعالیت می‌کند، با محتوای متنوع و جذابش مخاطبان زیادی را جذب کرده است. اُدَیِب یک کانال ناشناس است که محتوای متنوعی از جمله پست‌های عکس، ویدیو، و مطالب جذاب ارائه می‌دهد. همچنین این کانال ارتباط و همکاری با کاربران را ترویج می‌دهد و شما می‌توانید با ارسال پیام به آیدی @itsodayeb در ارتباط بوده و حتی با این کانال همکاری کنید. برای دیدن محتوای بیشتر از کانال اُدَیِب، به لینک اینستاگرام زیر مراجعه کنید: https://www.instagram.com/adibolmamalekam?igsh=MXV2d3JhYnVpdzF1cQ==. برای عضویت در این کانال فوق‌العاده، به لینک زیر مراجعه کنید: http://t.me/BChatPlusBot?start=sc-pLezP9sUTIBi و از تمامی محتواهای جذاب و خلاقانه اُدَیِب لذت ببرید. حتما جوین کنید و از تجربه‌ی خاص این کانال لذت ببرید!

اُدَیِب

19 Nov, 20:16


داره کاراش میشه.

اُدَیِب

18 Nov, 21:20


درسته کیلومتر ها دوریم، درسته هر سه هفته یه بار چهار کلمه باهم حرف می‌زنیم، اما همین مکالمه‌های تلفنی دیر به دیر با علی، منو به زندگی امیدوار می‌کنه.

اُدَیِب

10 Nov, 13:41


گزارشِ وضعیتِ امروز:

طبقِ معمول توی ایستگاه مترو نشستم. سکوتم رو با دود میدم بیرون. این که حرف نمی‌زنم، دلیل بر این نیست که راضی‌ام. ذره به ذره‌ی وجودم پر از خشم خاموشیه که فقط منتظر یه محرک برای انفجاره. نیازِ مبرم به تنها بودن، و ناکامی در رسیدن به اون من رو عذاب میده. این که فقط چند ساعت در طول روز، کسی تو رو نبینه، و تو هم متقابلا کسی رو، خواسته‌ی عجیبی نیست؛ اما وقتی دست و بالت بسته باشه، خیابون برات امن تره. جایی که نه تو کسی رو میشناسی، نه کسی تو رو. زیر لب برای خودت می‌خونی و از این که کسی دیوونه خطابت کنه، هراسی نداری. کسی نمی‌پرسه چرا نرفتی دانشگاه و تو هم یادت نمیاد که با مشکل بزرگی به نام کمبودِ خواب و راه‌های طولان و تموم نشدنی درگیری. دیوار بلندی جلومه. قدت که به دیوار نرسه، یا باید صبر کنی تا قدت بلند شه، یا باید انقدر زور داشته باشی که دیوار رو خراب کنی. نهایتا اگر معجزه‌ای بشه و یه عامل سومی بیاد و نجاتت بده. من؟ من فقط به یه معجزه نیاز دارم. دست تنها زورم نمی‌رسه. قدمم همین قدره و چقدر نوشتن از ضعفی که تمومی نداره، از مزخرف ترین احساساتِ قابلِ لمسِ انسانه. خلاصه که تک و تنها، صفر دست، کس و کار هزار!

اُدَیِب

10 Nov, 00:06


روی دستِ این آلبوم نیومده، و نمیاد.

اُدَیِب

08 Nov, 19:50


کیو کیو بنگ بنگ!

اُدَیِب

07 Nov, 18:07


امروز بهت فکر کردم. خیلی زیاد. به این که چقدر در حق ما ظلم شده و ما چقدر قوی موندیم که تو اوجِ سختی‌های این راهِ طولانی، دووم آوردیم. چقدر دلم می‌خواست تو روز های بهتری باشم و برای یه بارم که شده، خوشی‌هامو باهات سهیم شم؛ نه فقط غصه‌هامو. نمی‌خوام منو ببخشی، چون من همین بودم و فکر می‌کنم اگر چیزی بهتر نشده باشه، حداقل بدتر نشده. فقط می‌خوام ازت بابتِ همه‌ی سوزش و سازش‌هات تشکر کنم. کاش بمونی و بمونیم و آرزوهام، دستِ آرزوهات رو بگیره. مثل دست‌های نحیفِ انجیر. به آینه‌ی عقبِ ماشینی که یه عمر با هر قدمی که برداشتیم حرصِ نداشتن‌شو خوردیم، نگاه بکنم و بگم:«دیدی شد؟» توعم بخندی و بگی:«دیده بودم.»

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

07 Nov, 07:51


زیرِ بارِ این راهِ طولانی، زاییدم!

اُدَیِب

05 Nov, 15:03


🦅

اُدَیِب

03 Nov, 06:13


میدونم سخته؛ اما هر چقدر هم بقیه اشتباه کنن، ما باید کارِ درستِ خودمون رو انجام بدیم.

اُدَیِب

02 Nov, 13:04


رفقای پسرِ عزیزِ ساکنِ تهران، دنبالِ خونه/همخونه هستید، بیاید اینجا یه گپ و گفتی داشته باشیم. شاید همخونه شدیم.
@itsodayeb

اُدَیِب

31 Oct, 19:48


بریز بیرون.

اُدَیِب

31 Oct, 08:29


گفتم دردِ من اینه که پُشت ندارم.

اُدَیِب

28 Oct, 10:47


سلام عزیزم. بر خلافِ هنرمند‌های امروزی که با خودکوبشی ناشی از شخصیت نمایشی‌شان، دم از خوب نبودن می‌زنند؛ باید بگویم، من آدمِ خوبی هستم. چه بسا تلاشم بر کامل بودن است. کمی خرده شیشه دارم؛ اما کیست که این روزها نداشته باشد. من آن کسی هستم که ممکن است هر کسی آرزوی داشتنم را داشته باشد. چرا که احترام می‌دانم. عشق را بلدم و نوبه‌ی خود، برای خود ارزش قائلم. چرا که اگر اول خودم مهم نباشم، دیگر خودم نیستم و اگر خودم نباشم، عشقی هم نیست. عشق را در لطافت کلمات می‌بینم. در نوازش صبحگاهی. در تهیه کردنِ ملزوماتِ شادی آن هم تا جایی که در توانم باشد. در این روزگارِ سخت که چرکِ کفِ دست را باید آنچنان محکم نگه داشت تا از انگشتان نَچِکَد، من خرده خرده از چرک، شادی می‌آورم. چرا که اگر نبود، قطعا غمگین تر بودم و بودی و بودیم. اما به یقین این‌ها ابزاری برای شادی‌ست و گاهاً گذشته‌ی ما، افکارِ ما، عینکِ ما و هر گونه زخمی که با آن درگیریم ممکن است مانعی برای دیدنِ شادی‌ها باشد. گاهاً ما فقط دوست داریم رنج را ببینیم، حتی اگر رنج به خانه‌ی دیگری کوچ کرده باشد. به دنبالش می‌دویم چرا که سال‌ها به آن وابسته بودیم. از درمان و بهبود می‌هراسیم و به دروغ‌های جامعه دلبسته‌ایم. در آخر هم آدم‌ها را به منزلِ خویش سُر می‌دهیم و می‌گوییم:«دیدی از هر چه می‌ترسیدیم سر مان آمد؟» نه جانم. زندگی آنقدر بیکار نَنِشَسته تا به ترس‌های ما گوش دهد. زندگی با عملِ ما، جهت می‌گیرد. اگر مدام بنشینیم و دمِ گوشِ یار بگوییم:«تو روزی مرا تنها می‌گذاری.» خسته می‌شود و به احتمالِ زیاد، تنهای‌مان خواهد گذاشت. کلمات، تنها راهِ ارتباطِ ماست و باید به جا و حساب شده از آن‌ها استفاده کرد. عقیده‌ی تو را نمی‌دانم. من اتفاقا قهرمانم. قهرمانِ زندگی خودم. فداکار نیز هستم. تا دلت بخواهد به تنهایی و غم‌های جهان فکر می‌کنم. دوست دارم رویاهای شبانه‌ات باشم. به زیبایی‌ات می‌اندیشم و همیشه به یاد دارم که آن چشم‌های غمگین مرا به دام انداخت. راستگو هستم. مخصوصا وقت هایی که می‌گویم:«دوستت دارم.» یا «دلم برایت تنگ شده.» قطعا که چاره‌ای هست. من همانم که می‌شود کنارش زندگی کرد. اما بالعکس، نمی‌گویم از پیشم نرو. هر جا و هر گاه حس کردی این جا، جای تو نیست، برو. درِ این خانه به رویت باز است. چه زمانی که به آن ورود کردی و چه زمانی که تصمیم به رفتن داشته باشی. دنبالت نمی‌آیم چون می‌دانم که اگر احساس امنیت داشته باشی، نمی‌روی. اگر هم رفتی، یا کم کاری از من بوده، یا توقعِ بالای تو. باز هم حرفی نیست. من در این که تمامِ وجودم را در اختیارِ تو گذاشتم شکی ندارم. خودم نزدِ وجدانم احساسِ آرامش دارم. من عشق دادم و عشق گرفتم. اگر روزی نبودم یا نبودی، از یاد نبر که هیچگاه تجربه‌ی خوشِ این روز ها را از یاد نمی‌برم. رستگار باشی و روشن.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

27 Oct, 22:29


دیدی بعضیا انقدر دارن انگار فامیلای خدان؟

اُدَیِب

27 Oct, 14:49


اما گلوله‌هام تموم شد.

اُدَیِب

27 Oct, 08:23


بالا و پایین‌های زندگی مثلِ حال‌ات پس از تا خرخره مست کردن است. همان جایی که دورِ سر خود می‌چرخی تا بلاخره زاویه‌ی مناسبی برای دراز کشیدن یا نشستن پیدا کنی. همان جایی که ممکن است پس از دقایقی خوابت ببرد. حرف از خواب شد. چقدر این روز ها خواب گریبانم را چسبیده و اکنون نیز که با چشم‌های نیمه باز، اصرار به نوشتن گزارش وضعیتم دارم. یارم در کنارم اشک می‌ریزد. احساسِ مطلوبی‌ست. جنگ‌ها و صلح‌ها. زخم زبان‌ها و نوازش‌ها. مگر زندگی غیر از سازش با همین ناسازگاری‌هاست؟ اصلا اگر نسازیم که تمام این نمایش از بیخ و بن اشتباه است. دوام آوردن لازمه‌ی زندگی انسان بوده و هست. چه بپذیری، چه نپذیری. دوام بیاور مفلوک، دوام بیاور.

اُدَیِب

26 Oct, 18:57


آقای کارگردان.

اُدَیِب

25 Oct, 23:02


نمایشنامه هملت به دست، پشتِ تلفنِ یار نشستم و صدای مهیبی میاد و با خنده میگیم:«با غولا همسایه شدیم.» نگو یه خبرایی از جنگ میاد. به هم نگاه می‌کنیم و با خنده میگیم:«خوبه؛ حداقل اگه خونه‌مونو زدن، باهم می‌میریم.» زندگی تو این خراب شده همین قدر خنده دار و غم انگیزه.

اُدَیِب

23 Oct, 05:31


مخزنِ عشق، با تنفر ‌پر نمی‌شه.

اُدَیِب

21 Oct, 05:57


شد شد؛ نشد میریم رختکن بازنده‌ها.

اُدَیِب

20 Oct, 18:09


کاش بوسه‌‌ی من بر شانه‌هایت جوانه‌ی سبزی می‌شد. جوانه‌‌ی سبزی که بر بال‌هایت نقش می‌بست و تو را به سمت روز های روشن تری سوق می‌داد. روز هایی که خورشید بر شبنمِ اشک‌هایت می‌تابید و طراوت را به وجودت بازمی‌گرداند. خورشیدی که روزی در کرانه‌ی آسمانت می‌درخشید. آسمانی که از قلبِ من کوچک‌تر بود. قلبِ منی که با تمام وجودش تو را در آغوش گرفت. آغوشی که با لبه‌های تیزِ کلامت، خدشه دار شد و تَرَک خورد. تَرَکی که با کودکِ من آشنا بود. کودکی که از زیر گور به بیرون کشیده شده بود و باز هم خاک شد. خاکی که روی آن اشک ریختم و روحم را گِل کرد. گِلی که با آن مجسمه‌ای یادبود ساختم. مجسمه‌ای سفالی، با تبسمی دردناک. همانند زخمی قدیمی و آشنا که سر باز می‌کند. لعنت بر این زخمِ تبسمِ روحِ کودکم. آغوش بر این ترکِ گور به گور.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

20 Oct, 14:31


خودم باید دقت می‌کردم تو انتخابم.

اُدَیِب

17 Oct, 18:16


نوشتن صرفا تلاشی برای باز کردن گره‌های کور است و الزاما موجب باز شدن آن نمی‌شود. هر اتفاقی که رخ می‌دهد این گره را به دورِ قلب تنگ تر می‌کند. نه می‌توان گره را به حالِ خود گذاشت؛ و نه می‌توان ناامیدی باز نشدنش را تحمل کرد. شعار رها کن رها کن سر مَده که با رها کردن چیزی عوض نشده و نمی‌شود. اتفاقا باید مشکلات را سِفت چسبید. مانند دزد بالای دیوار. رهایش کنی، رفته. کو تا پیدایش کنی. شده تمام توجهت را بدزدد، بهتر از این است که به خود بیایی و ببینی زندگی‌ات را درو کرده و بُرده. بجنگ. سخت بگیر. کسی جای تو نبوده، نیست؛ و نخواهد بود.

اُدَیِب

17 Oct, 15:21


تو فکر میکنی کی موند؟

اُدَیِب

14 Oct, 20:07


امروز سر کلاس ادبیات نمایشی هملت رو با شنل قرمزی آشنا کردیم «:

اُدَیِب

14 Oct, 19:50


ادیب

اُدَیِب

14 Oct, 14:10


جالبه.

اُدَیِب

14 Oct, 12:38


جایی بمون، که نبودنت فرق کنه.

اُدَیِب

13 Oct, 14:38


تو برو، من امروز حوصله ندارم.

اُدَیِب

12 Oct, 19:42


چکیده‌ای از همین روز ها.

اُدَیِب

12 Oct, 05:56


حس میکنم به بن بست رسیده‌ام. به جایی که دیگر فکر، فکرِ جدیدی نمی‌زاید. انگار سوختِ مغزم تمام شده باشد. کاسه‌ی چه کنم چه کنمی هم ندارم که به دست بگیرم. احتمالا لا به لای لیوان‌های‌شکسته‌ای که عمری به پر بودن نیمه‌ی‌شان می‌بالیدم؛ گم شده باشد. همچنین خودم هم حس میکنم، گم شده‌ام. دیگر قلم و کاغذ به داد و فریادم نمی‌رسد. صرفا باید داد و فریادم به جایی برسد. جایی که نگرانِ نگاهِ قضاوت گرِ انسان‌ها نباشم. جایی که بتوانم به چشم‌های خیسِ خود در آیینه بنگرم. جایی که بتوانم به زانوهای خونین و مالینِ خویش، افتخار کنم. اما چه فایده؟ احساسِ عمیقِ بطالت و اجبار به ادامه دادن در رگ‌هایم موج می‌زند. انگار به زور به مهمانی‌ای رفته باشم. مهمانی‌ای که نه حوصله‌ی رقصیدن در آن را دارم، نه مهارتش را. مهمانی‌ای که با یک تگری جانانه ترکش خواهم کرد. خدایا. کجای زندگی‌ام پنهان شده‌ای که هیچ ردی از دست‌هایت نمی‌بینم؟ کجای این مسیر راهنمایی به جا گذاشته‌ای تا از تاریکی نترسم؟ مدت‌هاست که می‌دانم مرا به حالِ خود گذاشته‌ای. من تنها امیدم برای ادامه دادن، بازگو کردنِ این زخم‌های عمیق است. نجاتم ده؛ قبل از این که در این گردابِ رعب آور غرق شوم.

اُدَیِب

11 Oct, 20:00


تو چشمات دیدم زندگیو.

اُدَیِب

11 Oct, 19:24


ما باید بلد باشیم بدونِ هم زندگی کنیم، تا بتونیم باهم زندگی کنیم.

اُدَیِب

10 Oct, 14:58


برای دلتنگی.

اُدَیِب

09 Oct, 23:52


توی زندگیم به کرّات جمله‌ “تو میخوای آدما رو تغییر بدی” رو شنیدم. راست میگن. من همیشه هدفم این بود که به آدما یادآوری کنم درخت نیستن و میتونن جا به جا بشن. اصلا اشرف مخلوقات بودنشون توی همین تغییری خلاصه می‌شد که اگر قرار بود ازش فرار کنن، با بقیه‌ی موجوداتِ روی این کره هیچ تفاوتی نداشتن. منتها یه جا رو اشتباه کردم. یه جای خیلی مهم. اونجایی که شاید آدما اصلا دلشون نخواد تغییر کنن. زوره مگه؟ حق انتخابه دیگه. شاید بخوان همینی که هستن بمونن. شاید اصلا آمادگی مواجهه با گره‌های کوری که درونشون لونه کرده رو نداشته باشن. همه که من نیستن. من کسی بودم که درد کشیدن انتخابِ شخصیم بود. من انتخاب کردم که یه کولی باشم. یه مجنونِ عاقل. یه جانیِ آروم. کسی هم شک نمیکنه توی این مغزِ آشفته‌ی کوفتی چی میگذره. لزومی هم نداره بدونه. بذار راحت تر بهت بگم. می‌تونستی، اما نخواستی. و من باید یاد بگیرم انقدر همه رو شبیه به خودم نبینم. باید یاد بگیرم کارِ درستِ خودم رو بکنم، فارغ از این که میدونم بقیه دارن اشتباه میکنن. مثل یه آرتیستی که حرفش رو میزنه، و همه قرار نیست دنبالش کنن.