اُدَیِب @odayeb Channel on Telegram

اُدَیِب

@odayeb


منو می‌بینی؟

http://t.me/BChatPlusBot?start=sc-pLezP9sUTIBi
ناشناس

https://www.instagram.com/adibolmamalekam?igsh=MXV2d3JhYnVpdzF1cQ==
اینستاگرام

ارتباط و همکاری:
@itsodayeb

لطفا با تگ "اُدَیِب" کپی کنید.

اُدَیِب (Persian)

اگر به دنبال یک کانال تلگرامی جذاب و متنوع هستید، حتما باید به کانال اُدَیِب سر بزنید! این کانال که به زبان فارسی فعالیت می‌کند، با محتوای متنوع و جذابش مخاطبان زیادی را جذب کرده است. اُدَیِب یک کانال ناشناس است که محتوای متنوعی از جمله پست‌های عکس، ویدیو، و مطالب جذاب ارائه می‌دهد. همچنین این کانال ارتباط و همکاری با کاربران را ترویج می‌دهد و شما می‌توانید با ارسال پیام به آیدی @itsodayeb در ارتباط بوده و حتی با این کانال همکاری کنید. برای دیدن محتوای بیشتر از کانال اُدَیِب، به لینک اینستاگرام زیر مراجعه کنید: https://www.instagram.com/adibolmamalekam?igsh=MXV2d3JhYnVpdzF1cQ==. برای عضویت در این کانال فوق‌العاده، به لینک زیر مراجعه کنید: http://t.me/BChatPlusBot?start=sc-pLezP9sUTIBi و از تمامی محتواهای جذاب و خلاقانه اُدَیِب لذت ببرید. حتما جوین کنید و از تجربه‌ی خاص این کانال لذت ببرید!

اُدَیِب

07 Jan, 19:19


و شب‌های آخری که اینجام.

اُدَیِب

06 Jan, 21:24


گزارشِ وضعیتِ فعلی:

خیلی وقته لحظه‌های زندگی رو ثبت نمی‌کنم. این بخش از زندگیِ چراغ خاموشم رو دوست دارم؛ هر چند مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم هست؟ تجربه‌ی شخصیم نشون داده که ننوشتن، متحمل بودنِ دردِ بیشتری نسبت به مواقعِ نوشتن رو مشخص می‌کنه. طبیعی هم هست. جایی که شما تصمیم میگیری از دردی که نفست رو بُریده بنویسی، قاعدتاً یه نفسی مونده که هنوز می‌نویسی؛ اما اونجایی که توی سگِ سرما، تک و تنها، روی یه صندلی توی پارک نشستی و فقط به یک نقطه خیره شدی، اونجا همون جاییه که حتی خودت هم خودت رو نمی‌بینی که بخوای ثبتش کنی. اونجا همون قسمتی از زندگیه که تنها کسی که باهات آشناست آینه‌ی توی اتاقته. ریش های بلندیه که سنت رو بالا تر می‌بره. قدم های سنگینیه که بذرِ خستگی هات رو روی زمین می پاشه. گوه نخور. با خودمم. داشتم باز خوشگلش می‌کردم. الآن وقتش نیست. حوصله‌ی بلبل زبونی ندارم. جنازه تر اون چیزی‌ام که تختم میگه. صحبتم رو کوتاه می‌کنم و دردِ سرِ شما رو کم. کَژ دار و مریز هستم. دلچسب نخواهد بود، اما من شمایی رو می‌خوام که با نوچ بودنِ حالم کنار اومدین، نه اونایی که فقط می‌خواستن دستاشون تمیز باشه تا از اصلِ کثافتِ داستان فرار کنن. چِشِ منین. پر نور بمونین. مثلِ علی نور. ها ها.

اُدَیِب

01 Jan, 18:45


پس از زخم‌های آغشته به نمکِ کلام‌مان، آرام گرفته‌ایم. پس از آبیاری آستین‌ها و مشت و مالِ حسابی به دیوار های اتاق، آرام گرفته‌ایم. نه که اوضاع بهتر باشد. نه که راه ها کوتاه تر شده باشد. نه که هوا آلوده نباشد. نه که دلمان برای زادگاهمان تنگ نباشد. نه که تفریحی کرده باشیم. نه، نه، نه. فقط دیگر توانی برای دست و پا زدن نیست. توانی برای مقاومت کردن در برابر این دیوار هایی که هر روز عرصه را برایمان تنگ و تنگ تر می‌کنند نیست. محکوم به پذیرش و درد کشیدن هستیم. چه بسا که درد خلقمان را تنگ می‌کند و زبانمان را تیز. چه باید کرد؟ سازش؟ و زندگی چه آموزگار بدی برای این واژه تلقی می‌شود. این که چه شده و نشده مهم نیست. مهم این است که من این آرامشِ کوفتی را می‌خواهم. دیگر برایم مهم نیست که خواب، فرار از مشکلات است. من میخواهم بخوابم. تو را در آغوش بگیرم و صدای منظم نفس هایت را بشنوم. به وجودت قسم که تو آرام باشی، من آرامم. تو دِلَت قرص باشد و خوابَت سنگین، من خیالم تخت است. من امیدم را به روشنیِ برقِ چشمانِ تو گره زده‌ام و هر بار که می‌خندی و می‌گویی امیدوار تری، قلبِ سوت و کورَم نور می‌گیرد. هر چند که دل های ما هنوز از یکدیگر پُر است، پناهی جز آغوش خویش نداریم. باید به جای جنگ، به چیز های خوب فکر کنیم. به رنگین کمانی که پس از خیس شدنِ زیر باران نصیبمان خواهد شد. باید صبر کنیم تا صندلی های مترو خالی شوند. باید ایستاده بخوابیم. باید عذاب را به جان بخریم چون چاره‌ی دیگری نداریم. خیلی چیز ها دستِ ما نیست و اندک چیزهایی هم که هست، راهی از پیش نمی‌برد. آب باریکه‌ای‌ست برای بقا و بقا سرمایه‌ی بزرگی که آن را بی ارزش می‌پنداریم. دوام بیار عزیز ترینم. دوام بیاور.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

31 Dec, 20:27


وقتی می‌خندی خیلی خوشگل‌تری!

اُدَیِب

31 Dec, 10:40


از سیاهی می‌نویسم. همین آزارشان می‌دهد. رنج و غم را بُن مایه‌ی این زندگی می‌دانم. همین، آزارشان می‌دهد. به هنرِ «اختلاف ایجاد کن» میلِ شدیدی دارم. رو به رویم بنشین، و بگذار تمامِ باور های کهنه‌ی زندگی‌ات را نابود کنم. تو نیز همان کار را بکن. تو نیز باور های مرا از بین ببر و بگذار دو خرابه‌ای باشیم که محکوم به بازسازی‌اند.

اُدَیِب

27 Dec, 19:42


زیرِ لب برای خودم میخونم:
«به دنبالِ لیوان‌های نیمه پر بودیم که؛ همه‌ی ظرف‌های زندگی شکست.»

اُدَیِب

27 Dec, 13:13


نیمه‌ی پنهانِ وجود.

اُدَیِب

27 Dec, 12:21


گزارشِ وضعیتِ امروز:

از درون، احساسِ یخ زدگی می‌کنم. اگر میلِ بی حد و اندازه به هنرِ نویسندگی را نادیده بگیرم؛ باید بگویم؛«مریض شده‌ام». تبعات آلودگی هوا، گریبانِ من را هم گرفت. حس می‌کنم در لا به لای بدنم شمشیر فرو رفته و راه رفتن برایم سخت شده. هر از گاهی سوزِ سرما تنم را به رعشه می‌اندازد. انگار تب و لرز کرده‌ام. خانومِ پرستار آستینم را بالا می‌زند. چشم‌هایش را تنگ می‌کند. سعی بر خواندن دارد. می‌گویم، Lost. می‌پرسد یعنی چه؟ می‌گویم، گم شده‌ام. می‌گوید کجا؟ می‌خندم و می‌خندد. اما سوالِ اصلی همین است. کجا گم شده‌ام؟ هر بار در جایی. باری در بین آدم‌های این شهر. این بار در هزارتوی افکار. اما نه افکار خودم. افکارِ عزیزی که تا روزنه‌ی نوری می‌بینم راه بر من می‌بندد. دیگر نمی‌دانم چه باید کرد. چهار زانو روی زمین نشسته‌ام. انتظار می‌کشم. انتظار اتفاقی که این رکود را برهم زند. خواهد طوفان باشد، خواهد نسیم بهاری. سِرُمَم تمام شد. خیال بافی بس است. چه باید کرد. آدم بدون غم نمی‌شود. راه هم بی پیچ و خم نمی‌شود.

اُدَیِب

26 Dec, 15:12


توی مرحله‌ی "خوبه؛ اما کافی نیستِ" زندگی گیر کردم. ایده‌هام خوب‌ان، اما کافی نیستن. نقشی که بازی می‌کنم خوبه، در اومده، اما کافی نیست. دخل و خرج زندگیم خوبه، اما کافی نیست. زمانی که برای تفریح می‌ذارم خوبه، اما کافی نیست. خوب می‌خونم، خوب می‌بینم، خوب می‌گردم، اما کافی نیست. حتی همین متنی که می‌نویسم خوبه، اما...

اُدَیِب

24 Dec, 20:17


خونِ دل‌ها خوردیم.

اُدَیِب

16 Dec, 20:48


به خاطرِ درد، رگِ سرد، تو تنِ لَت و پارَم...

اُدَیِب

14 Dec, 22:04


دیدی هی میری نمیشه؛ خسته میشی؟ خسته شدم. میلِ به نوشتن و مچاله کردن، ننوشتن و مچاله کردن و مچاله شدن در من موج می‌زند. این روز ها که پیچ و خم‌های ناآشنای زندگی، دست و پایم را بهم گره زده‌اند؛ هر بار که به بن بست می‌خورم، با لبخندی از روی عادت به باختن و نرسیدن، سرِ خر را کج می‌کنم و راه دیگری در پیش می‌گیرم. اصلا مگر راه دیگری هم هست؟ خنده دار نیست؟ یک مشت گوسفندی که در این زمینِ بازی چرانده می‌شویم. بعضی پروار و خوش گوشت به زیر دندان کرم‌ها می‌رویم و بعضی هم، نی قلیان. واقعا در اوجِ نشدن‌هاست که با خنده‌ای تمسخرآمیز، به این زندگیِ سگی ادامه می‌دهم و هر روز بیشتر از قبل می‌پذیرم که باید بپذیرم. آواره نیستم، اما خانه‌ای هم ندارم. چهار دیواری کوچکی در اختیارم هست که سعی در تبدیل کردنش، به اتاقِ خودم را داشته‌ام. تابلو هایی که چهره‌ی خودم روی‌شان نقاشی شده. پوستر هایی از فیلم و سریال های مورد علاقه‌ام. اکشن فیگور هایِ کنارِ لپتاپ. تکه‌های شکسته‌ی کلیپسِ یارِ بالدار. چند نوتِ کوچک، برای یادآوریِ ارزشمندی های زندگی. چمدان‌های کنارِ تخت. کم نیست. کم نیست. باید تاب آورد. باید کنار آمد. باید صبوری کرد. باید ادامه داد. حتی آهسته و لرزان. فراموش نکنیم؛ که دریا شود آن رود که پیوسته روان است. شب و روزگار، خوش.

اُدَیِب

11 Dec, 03:15


پنج ساعت مونوپولی بازی نکردی بفهمی چی میگم.

اُدَیِب

08 Dec, 23:27


برای هر کس یه جوره. گذر از غم رو میگم. دارم دوباره درباره‌ی سوگ حرف می‌زنم. در اکثر مراحل زندگیم، به ازای هر از دست دادنی، چیز جدیدی به دست آوردم. تا اینجاش، هر چی که رفت برای باد و هر چی که موند، برای من بود. برای منی که تو این بیابونِ پر از خس و خاشاک، هر چیزی که به سمتم اومد رو با تموم وجودم لمس کردم و همون جایی که فهمیدم، نه اون به کار من میاد، نه من به کار اون، رهاش کردم. با هر نسیمی که اون رو از من دورتر می‌کرد تمامِ قلبم مچاله می‌شد. دست‌هام یخ می‌کرد. چشم هام تَر می‌شد؛ چون دوباره باید منتظر می‌موندم که تو این بیابونِ بی آب و علف، چی در انتظارمه. کی، در انتظارمه. مطمئناً تو در انتظارم نبودی. تو احتمالا یه درس تلخ و شیرینی شدی که برای تغییر آدما نباید جنگید. باید درک‌شون کرد. همدلی کرد، و در نهایت محاکمه و ترک‌شون کرد. قطعا این زخم‌ها ترمیم میشن. قطعا این شب‌ها روز میشن. قطعا این لبخند‌ها دوباره خودشون رو توی آینه نشون میدن. قطعا دوباره همه چیز خراب میشه و باید از اول این مسیر رو رفت. هر بار آگاهانه تر از قبل. هر بار، دونسته تر از قبل. زندگی خیلی طولانی تر از چیزیه که بقیه میگن، و خیلی کوتاه تر از چیزیه که خودش نشون میده. بعضی‌ها ارزشش رو ندارن. بعضی‌ها هم انقدر با ارزشن که سال‌های زیادی، روی طاقچه‌ی دلت جا میگیرن. تو خیلی وقته منو از اون بالا انداختی پایین و خبر نداری. تیکه تیکه شدم و حالا که میای پیدام کنی، لبه‌های تیزم توی پاهات فرو می‌ره. زخم میشه و میدونی که، هر عملی رو عکس‌العملی هست.

اُدَیِب

08 Dec, 18:53


خراب کن، بریز دور، از اول بساز.

اُدَیِب

02 Dec, 13:54


کمک نمی‌خوام.

اُدَیِب

01 Dec, 20:37


که مجنون از دست رفت؛ خیلی تلخ.

اُدَیِب

01 Dec, 17:02


پرسیدن نداره. گاهی وقتا جواب، دلیلِ پرسیدن همون سوالیه که ذهنت رو مشغول می‌کنه. وقتی از خودت می‌پرسی، «باید بمونم؟» پس به رفتن فکر کردی! به این که از الان به بعد موندن دیگه یه مقوله‌ی قطعی نیست؛ بلکه باید ببینی جایی که ایستادی ارزش موندن داره یا نه. حرفی که میزنی، ارزش زدن داره، یا نه. ما ارزش‌ها رو خراب کردیم. ما حرفامون رو به بقیه زدیم و تفاله‌ی نگاه‌هامون رو برای هم نگه داشتیم. ما فرصت هامون رو جلو جلو سوزوندیم و حالا باید به این خرابه‌ای که ساختیم نگاه کنیم. خرابه‌ای که اول باید آجرش رو می‌چیدیم بعد دنبال در و پنجره‌هاش می‌افتادیم؛ اما همه چی برعکس شد. حالا باید نگاه کنیم و یاد بگیریم. یاد بگیریم و اشک بریزیم. اشک بریزیم و سوگواری کنیم. سوگواری کنیم و بپذیریم. بپذیریم و بزرگ بشیم. بزرگ بشیم و بریم سراغِ سازه‌ی بعدیِ زندگی. انقدر بسازیم و خراب کنیم تا بشه همونی که دنبالش می‌گشتیم. همونی که لایقش بودیم. همونی که من رو من، و تو رو تو می‌کنه. همونی که قصه‌ی ما باهاش به سر می‌رسه. حالا از خودت بپرس «این آدمِ منه؟» دیدی؟ جوابت، دلیلِ سوالته! یکم خشم و چهارتا فحش و بد و بیراه به پشتِ من و امثالِ من بستن، راهِ دوری نمیره. آخرش میفهمی چی می‌خواستم بگم. زمان می‌بره تا برداشت‌های خودت رو کنار بذاری؛ اما همین زمان، کارش رو بلده. البته اگر بخوای بفهمی.

اُدَیِب

28 Nov, 11:25


مکلف به وظیفه، نه نتیجه.

اُدَیِب

25 Nov, 20:01


سنگینی قفسه‌ی سینه‌ام، از کوله باری که بر دوشم حمل می‌کردم، بیشتر بود. با هر قطره اشکی که بین راه می‌ریختم، از چشمانم می‌افتاد. خاطره‌ها روی گونه‌ام سر می‌خوردند. اولین سفر به زادگاه و خانه‌ی پدری. تئاترها و هدایای ناگهانی. بودن‌های شاید ناکارآمد، اما از ته دل و جان. ذوق هایی که هر روز بیشتر از عشقِ افراطی کور می‌شدند و گیاهِ احساسی که ذره ذره در دلم می‌خشکید. امید به رشد داشتم. نشد. همه چیز را امتحان کردم. نه در نور و نه در تاریکی، نه در سرما و نه در گرما، نه در اشک‌ها و نه در لبخندها. انگار این‌ها با یکدیگر هیچ فرقی ندارند. انگار عفونت به ساقه زده بود و هر چقدر زور زدم برگ‌هایش زنده بمانند، نشد که نشد که نشد. خدای من؛ او همان است که به چشمم آمد؟ همان فرشته‌ای که بال‌هایش طنینِ روز های روشن را می‌داد؟ کجا را اشتباه رفتم؟ نکند کلا راه را اشتباه آمده باشم؟ من گذشتن را آموخته‌ام اما راحت گذشتن را نه. تعارف که نداریم. آوازه‌ی مان در گوش نزدیکان پیچیده که چقدر زور زدیم و دستمالِ چرکِ امید را چلاندیم و زمانی که دیگر قطره‌ای از آن نچکید و به جایش دست‌هایمان زخم شد، میدانِ نبرد را ترک کردیم. من همواره به دنبال روزنه‌ای نور بودم اما انگار باید این بار اجازه دهم سیاهی برای ما تصمیم بگیرد. انگار هر چقدر جلوی خراب شدنِ این سازه را بگیرم، خودم خراب تر می‌شوم. انگار باید با کمالِ تأسف اجازه دهم طوفان درسش را به ما بدهد. شاید که زمان، مُدَرِّس بهتری باشد. هر چند خشک و جدی، اما گیرا و ماندگار. در هر حال، من دیگر نه می‌توانم و نه می‌خواهم چیزی را تغییر بدهم. وقتش رسیده که بار دیگر بیاموزم. بیاموزم که در پیش گرفتن اصولِ درست و اخلاقی در زندگی، لزوما نتیجه‌ی درستی به تو نخواهد داد. گاه، درست ترین کارِ ما، دردناک ترین عواقب را به همراه دارد و هر بار درد همراه من بود، دستاوردهای‌ام سنگین تر شدند. لیاقت معیاری برای سنجش ندارد. همان طور که خوبی و بدی مطلق، بی معنا و مفهوم هستند. همه چیز در این کتابخانه چیده شده و ما خودمان تصمیم میگیریم به کدام قفسه رجوع کنیم. شاید پشت هر کدام از این قفسه‌ها، انسانِ دیگری ایستاده باشد تا ادامه‌ی این مسیر برایمان هموار تر شود. دوست داشتم آن کس من باشم؛ اما این دنیای بی رحم به دلِ ما جوانانِ پاک و ساده اهمیتی نمیدهد. ایرادی ندارد. چشم‌هایم همیشه شلوغ کاری می‌کنند. در عوض فهمیدم دانستنِ اسم کتابی که صرفاً روی جلد آن درج شده، دلیل بر ورق زدن و لمس مفهومِ آن نیست. روزگارت شادمان باد، زیبا ترینِ من. روزی خواهد رسید که خواهی فهمید چه موهبتی در درونِ تو کاشته شده. کاش بوسه‌های من در تو جوانه‌‌ی این بذر را می‌شکفت. شاید سهمِ ما چیز دیگری باشد. همان طور که دردهایمان، دردهای دیگری‌ست. دوستت دارم. حتی جای کبودی و زخم‌هایت را. شب‌هایت آرام و خواب‌هایت دلنشین، عشقِ بیست و یک سالگی من.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

25 Nov, 11:52


من چنینم که نِمودَم؛ دِگَر ایشان دانند.

اُدَیِب

22 Nov, 18:34


🥊

اُدَیِب

22 Nov, 15:56


خیلی وقته که دیگه هیچی بهم حال نمی‌ده.

اُدَیِب

19 Nov, 20:16


داره کاراش میشه.

اُدَیِب

18 Nov, 21:20


درسته کیلومتر ها دوریم، درسته هر سه هفته یه بار چهار کلمه باهم حرف می‌زنیم، اما همین مکالمه‌های تلفنی دیر به دیر با علی، منو به زندگی امیدوار می‌کنه.

اُدَیِب

10 Nov, 13:41


گزارشِ وضعیتِ امروز:

طبقِ معمول توی ایستگاه مترو نشستم. سکوتم رو با دود میدم بیرون. این که حرف نمی‌زنم، دلیل بر این نیست که راضی‌ام. ذره به ذره‌ی وجودم پر از خشم خاموشیه که فقط منتظر یه محرک برای انفجاره. نیازِ مبرم به تنها بودن، و ناکامی در رسیدن به اون من رو عذاب میده. این که فقط چند ساعت در طول روز، کسی تو رو نبینه، و تو هم متقابلا کسی رو، خواسته‌ی عجیبی نیست؛ اما وقتی دست و بالت بسته باشه، خیابون برات امن تره. جایی که نه تو کسی رو میشناسی، نه کسی تو رو. زیر لب برای خودت می‌خونی و از این که کسی دیوونه خطابت کنه، هراسی نداری. کسی نمی‌پرسه چرا نرفتی دانشگاه و تو هم یادت نمیاد که با مشکل بزرگی به نام کمبودِ خواب و راه‌های طولان و تموم نشدنی درگیری. دیوار بلندی جلومه. قدت که به دیوار نرسه، یا باید صبر کنی تا قدت بلند شه، یا باید انقدر زور داشته باشی که دیوار رو خراب کنی. نهایتا اگر معجزه‌ای بشه و یه عامل سومی بیاد و نجاتت بده. من؟ من فقط به یه معجزه نیاز دارم. دست تنها زورم نمی‌رسه. قدمم همین قدره و چقدر نوشتن از ضعفی که تمومی نداره، از مزخرف ترین احساساتِ قابلِ لمسِ انسانه. خلاصه که تک و تنها، صفر دست، کس و کار هزار!

اُدَیِب

10 Nov, 00:06


روی دستِ این آلبوم نیومده، و نمیاد.

اُدَیِب

08 Nov, 19:50


کیو کیو بنگ بنگ!

اُدَیِب

07 Nov, 18:07


امروز بهت فکر کردم. خیلی زیاد. به این که چقدر در حق ما ظلم شده و ما چقدر قوی موندیم که تو اوجِ سختی‌های این راهِ طولانی، دووم آوردیم. چقدر دلم می‌خواست تو روز های بهتری باشم و برای یه بارم که شده، خوشی‌هامو باهات سهیم شم؛ نه فقط غصه‌هامو. نمی‌خوام منو ببخشی، چون من همین بودم و فکر می‌کنم اگر چیزی بهتر نشده باشه، حداقل بدتر نشده. فقط می‌خوام ازت بابتِ همه‌ی سوزش و سازش‌هات تشکر کنم. کاش بمونی و بمونیم و آرزوهام، دستِ آرزوهات رو بگیره. مثل دست‌های نحیفِ انجیر. به آینه‌ی عقبِ ماشینی که یه عمر با هر قدمی که برداشتیم حرصِ نداشتن‌شو خوردیم، نگاه بکنم و بگم:«دیدی شد؟» توعم بخندی و بگی:«دیده بودم.»

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

07 Nov, 07:51


زیرِ بارِ این راهِ طولانی، زاییدم!

اُدَیِب

05 Nov, 15:03


🦅

اُدَیِب

03 Nov, 06:13


میدونم سخته؛ اما هر چقدر هم بقیه اشتباه کنن، ما باید کارِ درستِ خودمون رو انجام بدیم.

اُدَیِب

02 Nov, 13:04


رفقای پسرِ عزیزِ ساکنِ تهران، دنبالِ خونه/همخونه هستید، بیاید اینجا یه گپ و گفتی داشته باشیم. شاید همخونه شدیم.
@itsodayeb

اُدَیِب

31 Oct, 19:48


بریز بیرون.

اُدَیِب

31 Oct, 08:29


گفتم دردِ من اینه که پُشت ندارم.

اُدَیِب

28 Oct, 10:47


سلام عزیزم. بر خلافِ هنرمند‌های امروزی که با خودکوبشی ناشی از شخصیت نمایشی‌شان، دم از خوب نبودن می‌زنند؛ باید بگویم، من آدمِ خوبی هستم. چه بسا تلاشم بر کامل بودن است. کمی خرده شیشه دارم؛ اما کیست که این روزها نداشته باشد. من آن کسی هستم که ممکن است هر کسی آرزوی داشتنم را داشته باشد. چرا که احترام می‌دانم. عشق را بلدم و نوبه‌ی خود، برای خود ارزش قائلم. چرا که اگر اول خودم مهم نباشم، دیگر خودم نیستم و اگر خودم نباشم، عشقی هم نیست. عشق را در لطافت کلمات می‌بینم. در نوازش صبحگاهی. در تهیه کردنِ ملزوماتِ شادی آن هم تا جایی که در توانم باشد. در این روزگارِ سخت که چرکِ کفِ دست را باید آنچنان محکم نگه داشت تا از انگشتان نَچِکَد، من خرده خرده از چرک، شادی می‌آورم. چرا که اگر نبود، قطعا غمگین تر بودم و بودی و بودیم. اما به یقین این‌ها ابزاری برای شادی‌ست و گاهاً گذشته‌ی ما، افکارِ ما، عینکِ ما و هر گونه زخمی که با آن درگیریم ممکن است مانعی برای دیدنِ شادی‌ها باشد. گاهاً ما فقط دوست داریم رنج را ببینیم، حتی اگر رنج به خانه‌ی دیگری کوچ کرده باشد. به دنبالش می‌دویم چرا که سال‌ها به آن وابسته بودیم. از درمان و بهبود می‌هراسیم و به دروغ‌های جامعه دلبسته‌ایم. در آخر هم آدم‌ها را به منزلِ خویش سُر می‌دهیم و می‌گوییم:«دیدی از هر چه می‌ترسیدیم سر مان آمد؟» نه جانم. زندگی آنقدر بیکار نَنِشَسته تا به ترس‌های ما گوش دهد. زندگی با عملِ ما، جهت می‌گیرد. اگر مدام بنشینیم و دمِ گوشِ یار بگوییم:«تو روزی مرا تنها می‌گذاری.» خسته می‌شود و به احتمالِ زیاد، تنهای‌مان خواهد گذاشت. کلمات، تنها راهِ ارتباطِ ماست و باید به جا و حساب شده از آن‌ها استفاده کرد. عقیده‌ی تو را نمی‌دانم. من اتفاقا قهرمانم. قهرمانِ زندگی خودم. فداکار نیز هستم. تا دلت بخواهد به تنهایی و غم‌های جهان فکر می‌کنم. دوست دارم رویاهای شبانه‌ات باشم. به زیبایی‌ات می‌اندیشم و همیشه به یاد دارم که آن چشم‌های غمگین مرا به دام انداخت. راستگو هستم. مخصوصا وقت هایی که می‌گویم:«دوستت دارم.» یا «دلم برایت تنگ شده.» قطعا که چاره‌ای هست. من همانم که می‌شود کنارش زندگی کرد. اما بالعکس، نمی‌گویم از پیشم نرو. هر جا و هر گاه حس کردی این جا، جای تو نیست، برو. درِ این خانه به رویت باز است. چه زمانی که به آن ورود کردی و چه زمانی که تصمیم به رفتن داشته باشی. دنبالت نمی‌آیم چون می‌دانم که اگر احساس امنیت داشته باشی، نمی‌روی. اگر هم رفتی، یا کم کاری از من بوده، یا توقعِ بالای تو. باز هم حرفی نیست. من در این که تمامِ وجودم را در اختیارِ تو گذاشتم شکی ندارم. خودم نزدِ وجدانم احساسِ آرامش دارم. من عشق دادم و عشق گرفتم. اگر روزی نبودم یا نبودی، از یاد نبر که هیچگاه تجربه‌ی خوشِ این روز ها را از یاد نمی‌برم. رستگار باشی و روشن.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

27 Oct, 22:29


دیدی بعضیا انقدر دارن انگار فامیلای خدان؟

اُدَیِب

27 Oct, 14:49


اما گلوله‌هام تموم شد.

اُدَیِب

27 Oct, 08:23


بالا و پایین‌های زندگی مثلِ حال‌ات پس از تا خرخره مست کردن است. همان جایی که دورِ سر خود می‌چرخی تا بلاخره زاویه‌ی مناسبی برای دراز کشیدن یا نشستن پیدا کنی. همان جایی که ممکن است پس از دقایقی خوابت ببرد. حرف از خواب شد. چقدر این روز ها خواب گریبانم را چسبیده و اکنون نیز که با چشم‌های نیمه باز، اصرار به نوشتن گزارش وضعیتم دارم. یارم در کنارم اشک می‌ریزد. احساسِ مطلوبی‌ست. جنگ‌ها و صلح‌ها. زخم زبان‌ها و نوازش‌ها. مگر زندگی غیر از سازش با همین ناسازگاری‌هاست؟ اصلا اگر نسازیم که تمام این نمایش از بیخ و بن اشتباه است. دوام آوردن لازمه‌ی زندگی انسان بوده و هست. چه بپذیری، چه نپذیری. دوام بیاور مفلوک، دوام بیاور.

اُدَیِب

26 Oct, 18:57


آقای کارگردان.

اُدَیِب

25 Oct, 23:02


نمایشنامه هملت به دست، پشتِ تلفنِ یار نشستم و صدای مهیبی میاد و با خنده میگیم:«با غولا همسایه شدیم.» نگو یه خبرایی از جنگ میاد. به هم نگاه می‌کنیم و با خنده میگیم:«خوبه؛ حداقل اگه خونه‌مونو زدن، باهم می‌میریم.» زندگی تو این خراب شده همین قدر خنده دار و غم انگیزه.

اُدَیِب

23 Oct, 05:31


مخزنِ عشق، با تنفر ‌پر نمی‌شه.

اُدَیِب

21 Oct, 05:57


شد شد؛ نشد میریم رختکن بازنده‌ها.

اُدَیِب

20 Oct, 18:09


کاش بوسه‌‌ی من بر شانه‌هایت جوانه‌ی سبزی می‌شد. جوانه‌‌ی سبزی که بر بال‌هایت نقش می‌بست و تو را به سمت روز های روشن تری سوق می‌داد. روز هایی که خورشید بر شبنمِ اشک‌هایت می‌تابید و طراوت را به وجودت بازمی‌گرداند. خورشیدی که روزی در کرانه‌ی آسمانت می‌درخشید. آسمانی که از قلبِ من کوچک‌تر بود. قلبِ منی که با تمام وجودش تو را در آغوش گرفت. آغوشی که با لبه‌های تیزِ کلامت، خدشه دار شد و تَرَک خورد. تَرَکی که با کودکِ من آشنا بود. کودکی که از زیر گور به بیرون کشیده شده بود و باز هم خاک شد. خاکی که روی آن اشک ریختم و روحم را گِل کرد. گِلی که با آن مجسمه‌ای یادبود ساختم. مجسمه‌ای سفالی، با تبسمی دردناک. همانند زخمی قدیمی و آشنا که سر باز می‌کند. لعنت بر این زخمِ تبسمِ روحِ کودکم. آغوش بر این ترکِ گور به گور.

#خطاب_به_عشق

اُدَیِب

20 Oct, 14:31


خودم باید دقت می‌کردم تو انتخابم.

اُدَیِب

17 Oct, 18:16


نوشتن صرفا تلاشی برای باز کردن گره‌های کور است و الزاما موجب باز شدن آن نمی‌شود. هر اتفاقی که رخ می‌دهد این گره را به دورِ قلب تنگ تر می‌کند. نه می‌توان گره را به حالِ خود گذاشت؛ و نه می‌توان ناامیدی باز نشدنش را تحمل کرد. شعار رها کن رها کن سر مَده که با رها کردن چیزی عوض نشده و نمی‌شود. اتفاقا باید مشکلات را سِفت چسبید. مانند دزد بالای دیوار. رهایش کنی، رفته. کو تا پیدایش کنی. شده تمام توجهت را بدزدد، بهتر از این است که به خود بیایی و ببینی زندگی‌ات را درو کرده و بُرده. بجنگ. سخت بگیر. کسی جای تو نبوده، نیست؛ و نخواهد بود.

اُدَیِب

17 Oct, 15:21


تو فکر میکنی کی موند؟

اُدَیِب

14 Oct, 20:07


امروز سر کلاس ادبیات نمایشی هملت رو با شنل قرمزی آشنا کردیم «:

اُدَیِب

14 Oct, 19:50


ادیب

اُدَیِب

14 Oct, 14:10


جالبه.

اُدَیِب

14 Oct, 12:38


جایی بمون، که نبودنت فرق کنه.

اُدَیِب

13 Oct, 14:38


تو برو، من امروز حوصله ندارم.

اُدَیِب

12 Oct, 19:42


چکیده‌ای از همین روز ها.

اُدَیِب

12 Oct, 05:56


حس میکنم به بن بست رسیده‌ام. به جایی که دیگر فکر، فکرِ جدیدی نمی‌زاید. انگار سوختِ مغزم تمام شده باشد. کاسه‌ی چه کنم چه کنمی هم ندارم که به دست بگیرم. احتمالا لا به لای لیوان‌های‌شکسته‌ای که عمری به پر بودن نیمه‌ی‌شان می‌بالیدم؛ گم شده باشد. همچنین خودم هم حس میکنم، گم شده‌ام. دیگر قلم و کاغذ به داد و فریادم نمی‌رسد. صرفا باید داد و فریادم به جایی برسد. جایی که نگرانِ نگاهِ قضاوت گرِ انسان‌ها نباشم. جایی که بتوانم به چشم‌های خیسِ خود در آیینه بنگرم. جایی که بتوانم به زانوهای خونین و مالینِ خویش، افتخار کنم. اما چه فایده؟ احساسِ عمیقِ بطالت و اجبار به ادامه دادن در رگ‌هایم موج می‌زند. انگار به زور به مهمانی‌ای رفته باشم. مهمانی‌ای که نه حوصله‌ی رقصیدن در آن را دارم، نه مهارتش را. مهمانی‌ای که با یک تگری جانانه ترکش خواهم کرد. خدایا. کجای زندگی‌ام پنهان شده‌ای که هیچ ردی از دست‌هایت نمی‌بینم؟ کجای این مسیر راهنمایی به جا گذاشته‌ای تا از تاریکی نترسم؟ مدت‌هاست که می‌دانم مرا به حالِ خود گذاشته‌ای. من تنها امیدم برای ادامه دادن، بازگو کردنِ این زخم‌های عمیق است. نجاتم ده؛ قبل از این که در این گردابِ رعب آور غرق شوم.

اُدَیِب

11 Oct, 20:00


تو چشمات دیدم زندگیو.

اُدَیِب

11 Oct, 19:24


ما باید بلد باشیم بدونِ هم زندگی کنیم، تا بتونیم باهم زندگی کنیم.

اُدَیِب

10 Oct, 14:58


برای دلتنگی.

اُدَیِب

09 Oct, 23:52


توی زندگیم به کرّات جمله‌ “تو میخوای آدما رو تغییر بدی” رو شنیدم. راست میگن. من همیشه هدفم این بود که به آدما یادآوری کنم درخت نیستن و میتونن جا به جا بشن. اصلا اشرف مخلوقات بودنشون توی همین تغییری خلاصه می‌شد که اگر قرار بود ازش فرار کنن، با بقیه‌ی موجوداتِ روی این کره هیچ تفاوتی نداشتن. منتها یه جا رو اشتباه کردم. یه جای خیلی مهم. اونجایی که شاید آدما اصلا دلشون نخواد تغییر کنن. زوره مگه؟ حق انتخابه دیگه. شاید بخوان همینی که هستن بمونن. شاید اصلا آمادگی مواجهه با گره‌های کوری که درونشون لونه کرده رو نداشته باشن. همه که من نیستن. من کسی بودم که درد کشیدن انتخابِ شخصیم بود. من انتخاب کردم که یه کولی باشم. یه مجنونِ عاقل. یه جانیِ آروم. کسی هم شک نمیکنه توی این مغزِ آشفته‌ی کوفتی چی میگذره. لزومی هم نداره بدونه. بذار راحت تر بهت بگم. می‌تونستی، اما نخواستی. و من باید یاد بگیرم انقدر همه رو شبیه به خودم نبینم. باید یاد بگیرم کارِ درستِ خودم رو بکنم، فارغ از این که میدونم بقیه دارن اشتباه میکنن. مثل یه آرتیستی که حرفش رو میزنه، و همه قرار نیست دنبالش کنن.