رمان شیب شب/آزاده ندایی @novel_azade Channel on Telegram

رمان شیب شب/آزاده ندایی

@novel_azade


https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
اینستاگرام نویسنده:
@anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

رمان شیب شب/آزاده ندایی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام رمان شیب شب/آزاده ندایی. این کانال اختصاص یافته به ارائه‌ی اثرات جذاب و دلنشین نویسنده‌ی معروف آزاده ندایی است. آیا علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب و مشوق هستید؟ آیا علاقه‌مند به آثاری که شما را به دنیایی غریب و جذاب می‌برند هستید؟ اگر پاسختان بله است، پس این کانال برای شماست!
رمان شیب شب/آزاده ندایی یک کانال انحصاری است که فقط به داستان‌های فوق‌العاده و جذاب نویسنده ماهر، آزاده ندایی، اختصاص داده شده است. این داستان‌ها از زاویه‌های مختلفی داستان‌های جذاب و پر از هیجان را در اختیارتان قرار می‌دهند. با عضویت در این کانال، شما در دنیای جذاب شخصیت‌ها و رویدادهای رمان‌های آزاده ندایی فرو خواهید رفت و لذت خواهید برد

برای اطلاع از آخرین اثار و اخبار نویسنده، می‌توانید از اینستاگرام نویسنده‌ی ما نیز دیدن کنید. فقط کافی است که از آدرس زیر دنبال‌های ایشان را بررسی کنید:nnاینستاگرام نویسنده: @anedaee31nnحتما از این فرصت عالی برای خواندن داستان‌های جذاب و شگفت‌انگیز توسط آزاده ندایی بهره ببرید. عضویت در این کانال، قدمی مهم به سوی دنیای داستان‌های خیالی و دلنشین خواهد بود. منتظر حضور گرم شما در این کانال جذاب هستیم!

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:47


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472

آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:47


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «تشر زد -کمتر اون رژ سرخ بمال به لبات عروسی نمیریم که در کمال آرامش پشت چشم نازک کردم: -چشم عباس آقا و یک دور دیگر رژ رو روی لبم کشیدم همان طور در حال مرتب کردن یقه خشکش زد -چی گفتی ؟ صدایم را کش دار کردم: -گفتم چشم عباس آقا ابروهاش در هم کشید با همان…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:46


تشر زد
-کمتر اون رژ سرخ بمال به لبات
عروسی نمیریم که
در کمال آرامش پشت چشم نازک کردم:
-چشم عباس آقا

و یک دور دیگر رژ رو روی لبم کشیدم
همان طور در حال مرتب کردن یقه خشکش زد
-چی گفتی ؟
صدایم را کش دار کردم:
-گفتم چشم عباس آقا
ابروهاش در هم کشید با همان ذات جنتلمنانه اش گفت:
-این چه طرز صحبت با بزرگ تر از خودته
تو ادب نداری
-به دل نگیر جونم ،چون داریم می ریم تولد خواهرت خواستم زیبا باشم
آخه نه اینکه خواهرت حکم عزیز دلت رو داره گفتم خوب به خودم برسم
متلکم به آن روز بود که جلوی جمع پیشانی سیما را بوسیده و عزیز دل صداش کرده بود
دو ماه بود مواظب بود نوک انگشتش به من نخوره

اما برای دیگران از ته دل مهربانی و محبت خرج می کرد
نفس بلندی کشیدم تا دوباره اشکم سرازیر نشه
صدای پوزخند بلندش در گوشم نشست
-انقدر بی ادب و خودخواهی که دیگه عارم میاد باهات بحث کنم
یا همین الان اون رژ کوفتی رو پاک می کنی یا میشینی تو خونه

با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش کردم این همه بی رحمی غیر قابل با‌ور بود
کل خانداش امشب در آن مهمانی بود
من اما هنوز همون سراب لجباز سابق بودم که زمانی عاشقش بود
-جایی که برای رفتنم شرط و شروط بذارند پام نمی ذارم
در کمال خونسردی کتش را از رخت آویز برداشت
-پس بمون خونه و از تعطیلات آخر هفته لذت ببر
صدای کوبیدن در پاهای بی جانم را سست کرد
❄️☃️❄️☃️❄️☃️

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:46


- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونه‌ی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم!

https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0

هاج و واج نگاهم می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم می‌کردند.
تازه فهمیدم که بی‌اجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسه‌ی کاری خیلی مهم.

- من معذرت می‌خوام...می‌رسم خدمتتون‌.

گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدم‌های بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند.
- دستم درد گرفت...ولم کن!

بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید:
- چه غلطی میکنی معلوم هست؟

اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم.
- مودب باشید آقای محترم!

- مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟

نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم:
- عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعه‌ی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت.

گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم.
- صبر کن دختر!
پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بی‌اختیار گفتم:
- من اسم دارم! گیسو.
خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بی‌ملاحظه گفت:
- چه اسم قشنگی!

نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم.
او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه‌ فرش بافی‌اش آب شدم.

- میتونیم درباره‌اش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمی‌خوام دل بابامو سر پیری بشکنم!

حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد.

- سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟

طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟

https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0

ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خواستگار سیریش مادر بیوه‌اش میشه و...🙈😍
این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻

https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:46


_بابایی دستم خیلی میسوژه...🥲💔

با دیدن پشت دست قرمز و سوخته و گریه‌های بی امان دخترکش انگار دنیا روی سرش آوار شد. دخترک هقی زد و مادرش گلرخ‌ قربان صدقه‌اش رفت.

_ خدا مرگم بده، دردت به جونم،

این‌بار عصبی رو‌به پسرش غرید.
_یه نیم ساعت بچه‌رو تنها گذاشتم خونه، ببین زنت چقدر بیخیاله که رفته تو اتاق گرفته خوابیده نوه‌ام به این حال و روز افتاده!
خدایی نکرده آب داغ می‌ریخت رو تن و صورتش چی؟؟ بسم الله خدا رحم کنه مگه مادرم انقدر سهل انگاری میکنه؟

عصبی و خشمگین بود، ولی با این حرف و گلایه‌های مادرش خونش بدتر به جوش آمد.

با گام‌های بلندی به سمت آشپزخانه رفت، ترنم با نگرانی و استرس شیشه‌های شکسته لیوان را از روی زمین جمع میکرد.

جلو رفت و دستش را چنگ زده و وادارش کرد از جایش برخیزد.

_قصد کشتن بچمو داری؟؟ حواست کجا بود عوضی که بچه تنهایی میاد با سماور ور میره و خودشو میسوزونه؟؟؟

با صدای بلندی کلمه‌هایش را در صورتش غریده بود. اشک در چشمان ترنم جمع شد و با دیدن رگ‌های برجسته و با کرده گردن و صورت همسرش نطقش بند قبلش شکست آمد.

_کری؟ نشنفتی چی گفتم؟ بخدا یه تار مو از سر بچم کم بشه می‌کشمت!

_تقصیر من چیه کیان؟؟ هزار بار گفتم تنهایی نیاد تو آشپزخونه ولی حرف گوش نمی‌ده

با صدای بغض دار و لرزانی جوابش را داده بود و باز هم با صدای فریاد کیان شانه‌هایش بالا پریدن.

_چه زری میزنی برام؟ اینم شد بهونه جدیدت؟ که حرف گوش نمیده؟ مگه بچه به این سن و سالی دست نزن و نیاد اینجا حالیشه؟؟
راستشو بگو کدوم گوری بودی؟

اشکی از چشمانش پایین چکید و با قلبی شکسته جواب داد.

_بهت زنگ زدم گفتم حالم بده باید برم حموم برای غس..

شرمگین کلمه‌ای که می‌خواست به زبان بیاورد را نزد.

_ گفتم بچه تنهاست ولی خوابه، گفتی من برم حموم پنج دقیقه‌ای می‌رسی. من وقتی رفتم خواب بود.

با این حرفش ابروهای مرد بالا پریدن و یک ساعت پیش را به یاد آورد.

با دیدن صورت رنگ پریده و حال خراب و اینکه خودش مقصر همه اتفاقات بود پشیمان از رفتارش به یک عان عصبانیتش فروکش کرد.

تا خواست بخاطر رفتار بدش معذرت بخواهد صدای گریه دخترکش اجازه نداد. دستپاچه دست ترنم را محکم کشید تا همراش به پذیرایی برود. ولی همان لحظه زن دستش را رها کرد و با اخ دردناکش کیان چشمش به او که افتاد خشکش زد و...
#پارتی‌‌واقعی‌رمان🔥
#فول‌عاشقانه‌و‌هیجانی🤤
https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk
https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk

https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk
https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk

https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk
https://t.me/+WF9aEq1IvdZhNmJk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Feb, 18:46


-زن کثیفی مثل تو حق نداره به بچه‌م شیر بده.

شوکه و مبهوت نگاهش کردم. حتی دخترکم هم سر برگرداند.

-چی داری میگی سیاوش؟ بچه می‌ترسه!

خشمگین و آشفته بود. سمتم خیز برداشت و دخترمان را از آغوشم بیرون کشید.

بعد از ٣ سال خیال میکردم بخشیده شده ام اما...

دوباره جنون و شک به سراغش آمده! باز هم قرار است با شک و تردیدهایش روح و جسمم را سلاخی کند!

ترسیده پشت سرش از اتاق بیرون رفتم و بازوی عضلانی اش را کشیدم.

-صبر کن ببینم... بچه گرسنه ست هیچ معلوم هست چته؟

یکهو سمتم برگشت و با شدت پسم زد. مبهوت چند گام عقب رفتم.

-همین دستای نجستو زدی به تن اون آرمین کثافت؟ آره؟

چشمانم جایی برای گشاد شدن نداشتند.

چرا داشت زخم های کهنه را یادآوری میکرد؟

-سیاوش؟ من سه ساله زنتم! حالیته چی میگی؟

پوزخند زد و بچه را در آغوشش بالا کشید.

-جل و پلاستو جمع کن از خونه‌م برو بیرون! برو پیش همون آشغالی که لیاقتته.

اشک در چشمانم حلقه زد. دخترکم هم با گریه نگاهم می‌کرد.

باید چه میکردم وقتی پدرش بابت یک اشتباه بچه گانه؛ تا آخر عمر به من بی اعتماد شده؟

با بغض و گریه، صدایش زدم.

پلک بست و بچه را محکم تر به سینه اش فشرد.

می‌دانستم نقطه ضعف این پسرعمویم اشک و بغض من است!

-نکن با من اینجوری! بخدا من دیوونه تم...عاشق تو و بچه مون، زندگی مون...

فریاد زد و اجازه ی کامل شدن جمله ام را نداد.

-دیگه حق نداری اسم هیچکدوم مونو بیاری.بر میگردی خونه ی ننه‌ت.

جلو رفتم تا نگذارم مرا از دخترکم، از خودش دور کند.

بگویم غلط کردم اگر در مجردی با آرمین طرح دوستی ریختم.

خواستم التماسش کنم اما بی توجه به من از خانه خارج شد و در را کوبید.

صدای در مثل ناقوس مرگ بود برایم!

روی زمین آوار شدم و بلند زار زدم.

رفته بود و دخترک سه ماهه‌ام را هم برد!

من را نبخشیده بود که با برگشتن آرمین دوباره شک هایش شروع شده بودند!


https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0


عاشق پسر عموم بودم که هیچوقت منو ندید!
تا وقتی که شنید با آرمین دوست شدم و باهاش رفتم مهمونی!
از اون مهمونی ای که نزدیک بود بهم تجاوز بشه نجاتم داد و برای حفظ آبروم نجاتم داد ولی...
دیگه هیچوقت بهم اعتماد نکرد!
حتی شبا با یک چشم باز می‌خوابید مبادا دست از پا خطا کنم...

و این نقطه شروع زندگی من با مردی شکاک بود که مجنون وار #دوستم_داشت

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

12 Feb, 19:22


#پارت_۳۹۵
#شیب_شب

روبروی پنجره در ویلایی حومه ی شهر رم ایستاده و باران را تماشا می کردم
یک هفته ی گذشته روزگار دست از غافلگیری های مداومش برداشته اجازه داده بود رقص سکوت و هیاهو بر مدار آرامش قرار گرفته  روحم کمی التیام یابد.
نارشین می گفت حال و هوای بهار در رم شبیه رشت است
شاید ، .....
اما دلتنگی‌های وامانده ی من، گوشه ای از روحم کز کرده ،خودشان را بغل گرفته بودند و قرار نبود به همین راحتی دست از سر خیالات ناتمامم بر دارند.

رم شهر زیبایی بود ترکیب تاریخ کهن و مدرنیته
در کولوسئوم،Colosseum که قدم می زدم
یاد اسپارتاکوس افتادم، گلادیاتور، در آمفی‌تئاتر عظیمی که یادگار دوران شکوه رم باستان بود.
می توانستم خودم را نشسته بر سکوی سنگی تماشاگران تصور کنم
هیجان زده از نبرد گلادیاتور ها، بردگان، حیوانات وحشی و ارابه های مرگ،
واقعاً مردم آن دوران از مرگ همنوعشان یا دردیده شدنش توسط حیوانات وحشی لذت می بردند؟؟...!!!!!
کلیسای سن پیر با آن معماری باشکوه و نقاشی های شگفت انگیز، باغ پینچیوPincio با چشم اندازهای بی نظیرش....
اوقاتی که به گشت و گذار می گذشت شادابی شیرینی به جانم ریخته بود
نویان خیلی زود در قلبم جای مخصوص به خودش را پیدا کرده و تیام برخلاف تصورم
یک جنتلمن واقعی بود
حواس جمعی و مهر عیانش را در ارتباط با خانواده دوست داشتم
و احترامی که سعی می کرد با رعایت فاصله میانمان جا بیندازد
و نارشین
هنوز حس تعلقی که باید وجود نداشت اما حضورش را دوست داشتم و وابستگی متقابلی که نرم و آهسته شکل می گرفت.
مسأله ی نورا اما متفاوت بود
گاهی به نظر می رسید از بودنم خوشحال است و زمانی چشم می دزدید و حتی دوست نداشت هم اتاقی ام بماند.
صدای بلند موسیقی راک مرا از دنیای خیال  بیرون کشید
دستهایم را از آغوش هم بیرون کشیدم و به عقب برگشتم
نورا به تاج تخت تکیه داده و با با موسیقی خودش را تکان می داد و زیر لب زمزمه می کرد
پرسیدم
- تو صاحب مهمونی امشب رو‌می شناسی ؟؟....

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

12 Feb, 19:21


#پارت_۳۹۴
#شیب_شب


- خانواده ی افسون شهریار زندگی می کردند
اینجا خوابگاه داشت اما رفت و آمدش به خونه ی ما زیاد بود
تو یکی از این آمد و شدها برادر کتایون که با نامور و نریمان رفاقت داشت دیدش و خوشش اومد
تا به خودمون بجنبیم رابطه ی بینشون تبدیل به عشق شده بود
- بعدش چی شد؟؟؟
- کتایون تا تونست سنگ انداخت
حتی موفق شد افسون رو منصرف کنه اما کاوه حالا یا از روی لجبازی با خانواده یا علاقه کوتاه بیا نبود
- دلیل مخالفتشون چی بود؟؟.

- مثل اینکه قول و قرار ازدواج کاوه رو با دختر خالش گذاشته بودند
خلاصه گذشت و سال دوم ازدواجشون افسون  مچ کاوه رو گرفت
- یعنی چی؟؟.
- یا یکی از همکاراش رابطه داشت
افسون خیلی اتفاقی متوجه شد
- چه بد....، اخه چرا ؟؟؟؟چجوری تونست کنار بیاد؟؟؟؟
- شنیدی می گن تب تند زود سرد می شه
حکایت کاوه بود که دیگه مثل قبل دل به زندگی نمی داد و سرش جای دیگه گرم بود
افسون درخواست طلاق داد و‌
کاوه هم از خدا خواسته برای فرار از فشار های خانواده و حاشیه های زندگیش قبول کرد
- به همین راحتی؟؟؟
- چی بگم؟
ظرف سه ماه هم  با دختر خالش ازدواج کرد
اصلا فرصت ندادند از شوک این جدایی بیرون بیان
کتایون هم تا جایی که مقدور بود تو بدی کردن سنگ تموم گذاشت.

- آراد پسر افسون ِ منظورم اینه که؟؟!!......

- نه خواهر زاده ش......‌‌
طراحی جواهر خونده
ازش خواستم یه طرح سفارشی برات بزنه
گفت باید از نزدیک ببینتت

- دوست شیفته ست؟؟؟! ‌‌
- می شه گفت فراتر از یه دوست.  !! ‌

- پس چرا این کار رو بهش سپردید

- مارکت بنامی تو کار ساخت و طراحی طلاو جواهر هستند.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

10 Feb, 18:40


#پارت_۳۹۳
#شیب_شب

- کم و بیش از گذشته خبر داری
نمی خوام بهت بی احترامی بشه 
می دونم جاییکه هستی همه چیز عالی نیست نه بواسطه ی آقابزرگ یا نوید
کتایون و شیفته دست از سرت بر نمی دارند
من رو ببخش عزیزم ، دارم تلاشم رو می کنم
اولین قدم همین سفر پیش‌رو
باید رابطه ت با نورا بهتر بشه
تیام هم باید بپذیره که عضوی از خانواده ما شدی و حالا پنج نفره هستیم

- دوست ندارم خودم رو به کسی تحمیل کنم
- این اسمش تحمیل نیست ریرا.....
عضو یه خانواده ی بزرگتر شدنِ
تا اینجا سرنوشت کارت های برد و باختمون رو بُر می زد و ورق آس رو‌ همیشه تو جیب خودش می گذاشت اما  دیگه قرار نیست به سازش برقصیم

بهت سخت گذشته می دونم،  اما اینطوری نمی مونه......‌
خواهش می کنم یکم تحمل کن
قول می دم همه چیز رو کم‌کم و به کمک همدیگه درست کنیم.

چرا کتایون و شیفته از من بدشون میاد؟؟؟
- از تو بدشون نمی یاد
کتمان نمی کنم که از حضورت ناراحتند اما این موضوع ریشه در گذشته داره
- همون بحث عروس و خواهر شوهر؟؟؟!!!!
خندید
- شاید .......
البته نه دیگه اینقدر سطحی
این یه گوشه ی کوچیک قضیه ست
ابروهایم بالا پرید و سر تکان دادم؟؟؟!!!!
- می گم بهت ......

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

10 Feb, 18:39


#پارت_۳۹۲
#شیب_شب

خجالت زده تبسمی تحویلش دادم

- افسون خانم فقط دوست شماست؟؟
-  چطور؟؟!
- قصد کنجکاوی ندارم ولی حرف هاتون سمتی رفت که ......
میان کلامم آمد

- افسون همکلاسی دانشگاهم بود
در حال حاضر یه روانپزشک ِ کاربلد و بسیار حرفه ای
برعکس من مستقل ِ و شخصیت قدرتمندی هم داره ، چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم

- پزشک تون بود؟؟.
- میشه گفت، مدتی تحت نظرش بودم

- شما درستون رو ادامه ندادید؟؟؟
- دادم.....اما با شرط و شروط

- شرط و شروط؟!!
- نمی خوام در موردش حرف بزنم
یادآوریش خوشایند نیست

راهنما زد و در خیابان دیگری پیچید
- از مطب رفتن زیاد خوشم نمیاد برای همین گاهی اوقات جلسه های تراپی و مشاوره رو تو فضای کافه، پارک یا هرجایی که بهمون آرامش بده برگزار می کنیم
دلیل ملاقات امروز هم دیدن افسون قبل از سفر بود
تمایل داشتم با هم آشناتون کنم
فکر می کنم  همه ی ما برای نشستن سر جای اصلیمون به توصیه هاش نیاز داریم
در ضمن قرار نیست تا ابد خونه ی آقا بزرگ بمونی
می دونم که برات سوال شده
اما راستش شرایط طوری پیش رفت که نتونستم ببرمت خونه ی خودمون
حتی همین الان که دارم باهات حرف می زنم  به نوعی سفارش افسون ِ

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Feb, 19:02


#پارت_۳۹۱
#شیب_شب

-خدای من.....ری..را
نگاه به اشک نشسته اش را دزدید
لب هایش لرزید و صدایش آلوده ی بغض میان دالان های ذهنم راه گرفت
-  آرزوم شده بود...... دوباره دیدنت رو‌می گم، بغل گرفتنت .....
حسرت نبودنت هیچ وقت تموم نمی شه ری را
تاتی تاتی کردنت رو ندیدم...!!!!
وقتی برای اولین بار مامان گفتی.....!!!
اولین واکسنی که زدی.....!!!!
روز اول مدرسه....

اشک آرام روی گونه هایش سُر خورد
- هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر از یلدا متنفر می شم
هیچ وقت نمی تونم ببخشمش
هیچ وقت...‌....


داخل ماشین که جاگیر شد پاکت‌های بزرگ و کوچک را روی پایم گذاشت
انگار حالش بهتر شده بود
صورتش هنوز برافروخته و چشم هایش نمناک بودند اما موقع نگاه کردن به من عسلی هایش  شفاف تر شده می درخشیدند.

خدا کنه دوستشون داشته باشی
-اینا دیگه چی هستند؟؟!!
-باز کن ببین، سفارشی .....
مزون خیلی معروفیه، من معمولا از اینجا خرید می کنم .

به لباس های خوش رنگ و لعاب داخل پاکت ها خیره شدم
- دوستشون دارم، خیلی قشنگن.......ولی نیاز نبود این همه زحمت بکشید آخه
همین چند وقت پیش ........

- خرید کردن تفریح خوبی، حالا اگه برای تو باشه لذتش صد چندان میشه......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Feb, 19:02


#پارت_۳۹۰
#شیب_شب

- بعد از سه تا پسر به دنیا اومدم
مادر خدا بیامرزم سر بارداری من علاقه ی عجیبی به انار پیدا کرده بود
جوری که شبانه روز به جای شام و ناهار انار می خورد
وقتی به دنیا اومدم اسمم رو نارشین گذاشتن
ریشه ی ترکی داره

- خیلی قشنگه .....
اما چرا سه پسر؟؟؟ مگه دایی نوید از شما کوچیکتر نیست؟؟
- یه پسر دیگه هم بود
نیما....
دوسالگی به خاطر بیماری از دنیا رفت
- متاسفم
شانه بالا انداخت
- نباش
به نظرم راحت شد
دنیا چندان جای قشنگی نیست....

- می خوام یه چیزی بگم، نمی دونم شاید باورتون نشه....
- بگو مامان جان، حتما باور می کنم.....
- من سه بار خواب تون رو دیدم
- واقعا ؟؟! کی ...؟ چه خوابی؟!!
-یه انار درشت دستتون بود، الان که معنی اسمتون رو گفتید یادم افتاد.

لحنش رنگ و بوی شوخی به خود گرفت
-تو خوابت چه شکلی بودم؟؟!

خاطره ی لباس های ژنده و صورت بی روحش را پس ذهن فرستاده ،چهره ی زیبایش را تصور کردم
- پیراهن سبز پوشیده بودی با گل های درشت
- خب....؟؟
- یه انار قرمزم دستت بود که می خواستی بدی به من؟؟؟
- چه عجیب ؟؟!؟
نگاهش تمرکز بیشتری گرفت
- صورتم؟؟؟؟ همین شکلی بودم؟؟!!
- خواب بود اما...... آره.....
اولین بار که دیدمتون ترسیدم ، انگار از وسط خوابم بیرون اومده بودید.....

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

05 Feb, 19:04


#پارت_۳۸۹
#شیب_شب

نارشین از تاثیر بی چون و چرای برادر زاده اش بر دختر کوچک خانواده آگاه و به همان اندازه ناامید و عصبی بود
البته که هنوز قضاوت درستی در مورد کتایون و شیفته نداشتم.
اما با توجه به نحوه ی برخوردشان و چیزهایی که شنیده بودم مشخص بود مهربانی چندانی نسبت به من ندارند.

سکوت ماشین را شکستم
- نون خامه ای برای نویان ِ
نارشین لبخند ملیحی زد
- آره ، عاشقشونِ یه جورایی به خودم رفته

در دلم غمی غریب جوشید
نه برای این تشابه ذائقه
سردرگمی این روزها به داشته های کم و زیادم شبیخون زده ، هر باور و خاطره ای از گذشته را الک می زد

- منم خیلی دوست دارم
دلسوزی نگاهش را نمی خواستم پس بی وقفه دنباله ی حرف را گرفته و پرسیدم؛
- نارشین یعنی چی؟
کلمات با چاشنی مهری عمیق از دهانش بیرون  ریختند
به خیالم  زمزمه های شیرینش حریری بود که دور قلبم می پیچید
صدایش را دوست داشتم وقتی که می خندید یا سعی داشت قانعم کند
- برات سوال شده ؟؟
سری تکان دادم و از گوشه ی چشم  زاویه گرفتن صورتش را دیدم
نگاهش را روی چهره ی مادر و دختر جوانی که از خط عابر پیاده
رد می شدند نگاه داشت و لب زد؛

- از انار شیرین تر..‌....‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

05 Feb, 19:03


#پارت_۳۸۸
#شیب_شب

- امشب چیکار می کنی؟؟

- نمی دونم باید با تیام صحبت کنم  خودت که می دونی فردا شب راهی هستیم
- اره عزیزم اما بهش بگو دعوت از طرف حاج باباست
- بزار ببینم چی میشه...‌‌


نارشین جعبه شیرینی خامه ای مورد علاقه ی نویان را روی صندلی عقب گذاشت چرخید و کمربندش را بست
با موهای بلند هایلات شده و‌ آرایش نود ملایمش بسیار زیبا شده بود
  بیشتر دختر جوان و سی و چند ساله ای را می مانست که روزگار هنوز بر او سخت نگرفته تا مادر سه فرزند که از قضا بزرگ‌ترینشان هجده را تمام کرده و پا به نوزده سالگی گذاشته است.
وزن نگاهم بی اختیار بر نیم رخ خوش ترکیبش سنگینی کرد که
چشم از ترافیک روبرویش گرفته پرسید:
- جانم مامان .... خوشگل ندیدی؟؟

خندیدم
- چرا اتفاقاً کنارم نشسته
- درست مثل خودت

طعم لبخندم با یادآوری خواهر کوچک ترم ناخودآگاه تلخ شد
نورا با حضورم کنار نمی آمد
و این موضوع را به عناوین مختلف نشان می داد
همین دیشب اعتصاب کرده سر میز شام حاضر نشد
دلیلش اعتراض به همراهی من به جای شیفته بود
شنیده بودم شیفته در اغلب مسافرت ها همسفرشان می شد و حالا من از راه نرسیده جایگاهش را اشغال کرده بودم.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Feb, 18:37


#پارت_۳۸۷
#شیب_شب


- من دیگه برم، با بچه ها قرار دارم
فقط این کاری که نارشین جان خواستن احتمالا بعد از تعطیلات آماده میشه

سرش را چرخاند
- تا هفته ی دیگه یه نمونه طرح می فرستم
اگر خوشتون اومد نهاییش می کنیم

نارشین سری به موافقت تکان داد
- خوبه ، ممنونم
فقط نگینش زمرد باشه

-  حواسم هست

- و یه چیز دیگه؟؟!!
آراد منتظر نگاهش کرد
- لطفاً بین خودمون بمونه، نمی خوام تا آماده شدنش کسی خبر دار بشه
شیفته که می دونی آلو تو دهنش خیس نمی خوره
نورا هم تازگی ها حساس شده
  آراد پوف سنگینی بیرون داد
-  درک می کنم از طرف من مطمئن باشید
  رو به من ادامه داد
- آهنربای دردسر به خودت وصل کردی؟؟؟
افسون چشم باریک کرد و تشر زد
- آراد......

دستها را به نشانه ی تسلیم بالا برد
- شوخی کردم، به دل نگیر
از جایش برخاسته روبه جمعمان تا کمر خم شد
- خانم ها اوقات خوشی داشته باشید..‌‌
سپس چشمکی ضمیمه‌ی خود شیرینی اش کرده ، کنار گوشم پچ زد:
-  خب دیگه راحت باش ، گرما کم‌کم داره می ره.....

  تماشایش کردم که با عجله عرض پیاده رو را طی و سوار مازراتی دلبرش شد
نگاه از خیابان گرفته حواسم را جمع گفتگوی افسون و نارشین کردم

- درباره ی گذشته بهش نگفتی؟؟؟

افسون فنجان قهوه را بالا گرفته به ته آن خیره شد
- همه چیز رو‌ می دونه و براش مهم نیست

-نمی دونم چی بگم؟؟! ‌
-درگیرش نشو ، منی که سر و کارم با روح و روان آدم هاست هم یه جاهایی نمی تونم درکشون کنم.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Feb, 18:37


#پارت_۳۸۶
#شیب_شب


شکل و شمایل مرد جوانی که دقایقی پیش روبرویم نشست از همان لحظه ی ورود توجهم را جلب کرده بود
هر چه سعی کردم بی تفاوتی پیشه و نگاه کنجکاوم را از تیپ غیر معمولش بگیرم نشد.
در آخرین باری که چشمهایم در رفت و برگشت از خیابان شلوغ پشت شیشه تا موهای بسته شده و ابروهای تیغ افتاده اش چرخ خورد
بی صدا لب زد؛
- پسندیدی؟؟؟!!
گونه هایم داغ شد و گمانم صورتم به سرخی زد که نارشین متعجب پرسید؛
- ریرا...گرمته....؟؟!!!

افسون اما زیر خنده زد
- نه گرمش نیست ، فکر می کنم ظاهر آراد براش جالب باشه نه عزیزم؟؟!!!

خدایا داشتم از خجالت آب می شدم
حالا نمی شد این تجسس بی منظور را به رویم نیاورند....!!!

- آره مامان جان ؟؟؟!! .....
بعد نگاهش گردی صورت خنثی و بی حالت آراد را گشت و برای تفریح موزیانه ی چشمهایش ابرو بالا انداخت

- تقصیر خودش نیست !!!
از وقتی با شیفته هم پیاله شده راه و رسمش برگشته
آراد بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بی تفاوت پاسخ داد:
- شیفته دوستمه ،استایلیستم که نیست....
نارشین سمت افسون چرخید و موشکافانه چهره اش را بالا و پایین کرد
- که اینطور......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

01 Feb, 19:07


#پارت_۳۸۵
#شیب_شب

پشت صندلی های چوبی کافه نشسته ،به  پشتی حصیری و خوش ترکیبش تکیه داده بودم
نارشین کنارم و افسون دوست صمیمیش روبرویمان با فنجان قهوه اش بازی می کرد و چشم های متعجب و مشتاقش هر چند لحظه یکبار مرا می پایید.
بی اختیار و در ناآرامی مطلق تمام اعضای بدنم
منقبض شده ، درد می کردند
گاهی از ترحم خوابیده در نگاه اطرافیان و کنجکاوی بی حد و مرز شان به ستوه آمده ، دلم فریاد می خواست
جیغ های بلند و از ته دل یا سبکبالی بعد از گریه های طولانی....

شاید تقصیر خودم بود
خاطرات را بیشتر از خود واقعی آدم ها دوست داشتم
احساسات بی حد و مرزی که هیچ قاعده و قانونی نداشتند و نمی شد از دایره ی افکار کنارشان گذاشت
من اما دیر فهمیدم در این دنیا برای مهربانی هم چرتکه می اندازند

افسون لپ هایش را از باد خالی کرد و گونه هایش چال نمکی خوش منظره ای افتاد

- وای...... به خدا خودتی بیست سال جوون تر ، لامصب عجب چشمهایی داره؟!!!!!!
خود خود پوریا ست.....
صدای آویز بالای در که بلند شد گردن افسون به عقب چرخید
خب بفرمایید اینم  آراد...... بالاخره از راه رسید!! !! !!! ‌



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

01 Feb, 19:07


#پارت_۳۸۴
#شیب_شب

- بسه دیگه
نمی خوام چیزی بشنوم
هروقت مُردم انوقت مثل سگ و گربه بیافتید به جون هم
خدایا این جماعت فردای مُردنم تنم رو تو گور می لرزونند
بیا برو کتایون
بیا برو فعلا اینجا نیا.....‌

سخت می گذشت ، دنیا ساز مخالفش را کوک کرده ، توالی نت های خیر و شر بهم ریخته بود.
تمام احساساتم در چرخه ی معیوب ترس های کوچک و بزرگ پوچ می شدند 
آنقدر که مجالی برای عرض اندام  پیدا نمی کردم.....

نویان ظرف بستنی را به دستم داد
دو اسکوپ شکلاتی و احتمالا آن یکی تمشک بود
- بزن روشن شی آبجی بزرگه......
  پسرک نوجوان دوست داشتنی بود
کاش لبخندی که همیشه در کنارش ، بر لب هایم می نشیند بی نهایت بماند.
تشکر کرده، لبخندی خسته تحویل شیطنت نگاهش دادم. 
- دست بردار خوشگله، دنیا دو روزه، غصه ی چی رو می خوری اخه؟؟؟؟
قراره بریم ایتالیا صفا کنیم......
لحن قلدرش باعث شد ابرویی بالا داده سر به سرش بگذارم
- چند سالته داداش؟؟
ژستی گرفته و باد به غبغب انداخت
-  دِ نگرفتی آبجی ، ببین منو .....می گم حل ِ بگو چشم ......
تو فقط بشمار ، جنازه تحویل بگیر......
خندیدم
- اِاِااا پس لات کوچه پشتی تو بودی؟؟؟

نارشین از پشت غافلگیرش کرده ، محکم پس گردنش نواخت
چه طرز حرف زدن ِ......

روبه من ادامه داد؛
- آره خب ، مگه نمی دونی؟؟!!!!
دا.دا.شت ی‍َلیِ برای خودش ، مافیا تو ایکس باکس دنبالشن.......

دیدن چهره ی پوکر فیس نویان با دهانی پر از بستنی بعد از حال گیری نارشین باعث شد با صدای بلند بخندم و نگاه مشتاقشان را شاهد باشم.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Jan, 19:14


#پارت_۳۸۳
#شیب_شب

پلکهایم روی هم افتاد
چه افتضاحی .......
- خجالت بکش...... داری صبر من رو امتحان می کنی؟؟...
هی تحمل می کنم فایده ای نداره چرا نمی فهمی؟؟..
این بچه عیبی که نداره هیچ ، خیلی هم درست تربیت شده
اگر آدم نااهلی دنبالش افتاده
حالا به هر دلیلی
شیفته باید می زد تو دهن طرف
باید حواسش رو‌ می داد به دختر عمه اش
نه که بیاد برای شما اراجیف ببافه تا تحویل من بدید
دارید از حسادت میمیرید ، به خود زنی افتادید؟؟؟.
صدایی از کتایون در نیامد....
در عوض به محض باز کردن چشم هایم
صورت برافروخته و نگاه سرخ نارشین را دیدم که از کنارم گذشت و وارد پذیرایی شد

- دست مریزاد کتایون
دامنه ی دشمنی رو گسترش دادی.....
شیفته دیگه چیا گفته؟؟!!!!!

- فکر نمی کنم تو حق داشته باشی یقه ی کسی رو بگیری؟؟؟؟
دختری که تو یه خانواده ی معلوم الحال بزرگ شده ور داشتی آوردی بین ما
حتی نخواستی ببری پیش خودت نگهش داری
پس طرفداری بی جا نکن

- اینکه چیکار می کنم به کسی ربطی نداره
زندگی شخصی من و دخترم به خودمون مربوطه.....
گرمای انگشتان نویان که روی مشت‌های گره کرده ام نشست
تاره متوجه فشار بیش از حد ناخن ها به کف دستم شدم

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Jan, 18:38


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472

آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Jan, 18:38


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Jan, 18:37


#سنجاقک_آبی

🥀🌖


https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

🥀🌖


اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم.

رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد
بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام.

خصوصا سارا و آیین

آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم.

یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت.

می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم.
آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم .

موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم.

با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم .

بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند .

دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد
با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم .

سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم
خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم
بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم
چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد

چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد
ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم

با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد
اه از نهادم بلند شد
خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود .

با سرخوشی چشمکی زد :
-
به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟

نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم.

به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم
که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم.

و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد.

صدای فریادش خانه را لرزاند:

-بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی
مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی.

صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم.
دیگر جای ماندن نبود.

آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد:

-دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع
خجالت نمیکشی.

گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم.
از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد.

صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد:
-پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟

بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود.

-گمشو برو بالا لباست عوض کن
گم شو تا نکشتمت

بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید
مچ دستم داشت می شکست
قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم
محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین
صدای قفل در که بلند شد
مبهوت سرم را بالا آوردم
با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم
چرا در رو قفل می کنی ؟؟:
-خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟
خوبه
شروع کن
مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟
صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید
آیین اما به سیم آخر زده بود

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Jan, 18:37


💅💅

انگشت های مانیکور شده ی سرخش را زیر چانه ام انداخت تا نگاهش کنم.
تنم مور مور شد و دم نزدم.
-کارهات می کنم که سریعتر بری. چند تا کشور خوب می تونن بهت اقامت بدن. بهت امکانات میدم. تریبون میدم. اصلا می سپارم یه شبکه ی تلویزیونی در اختیارت بذارن. بهتر از استوری های اینستاگرامی نیست؟ تو فقط بازم حرف بزن، اعتراض کن. حالت منفعلت و دوست ندارم.
انگشت شستش از چانه بالا آمد تا خط زخم کنار لبم.
به آهستگی نوازشش کرد.
-کی این بلا رو سرت آورده؟ می خوای بدم بچه ها ادبش کنن؟
اگر با همه ی قوا روی صورتش تف می انداختم، چه می شد؟
می داد من را هم ادب کنن؟
ارزشش را داشت!

وارد کانال شدی دیگه به راحتی بیرون نمیای.
موضوع جدید و هیجان انگیز


#توصیه_ویژه

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Jan, 18:37


_ اگر امتحانمو پاس کنید ، امشب میام خونتون استاد!

ساواش با اخمی پررنگ سرشو از روی برگه‌های امتحانی بلند کرد

دختربچه‌ی روبروش شونزده ساله و ریزه میزه بود

با اخم پرسید

_ چی گفتی تو؟!

لادن با خجالت آروم پچ زد

_ خودم شنیدم... پشت تلفن داشتید به دوست دخترتون می‌گفتید امشب پارتنر برای مهمونی مختلط....

ساواش عصبی دندون روی هم سایید

_ اصلا معنی حرفتو میفهمی که زر میزنی تو؟

دخترک وحشت زده سر تکون داد

نمیدونست...

ساواش خشمگین پوف کشید

از اول هم اشتباه کرده بود تدریس تو دبیرستان رو قبول کرد

مهندس ساواش دانش‌پژوه رو چه به سروکله زدن با بچه‌های پونزده شونزده ساله؟

صداشو بالا برد

_ تو غلط میکنی گوش وایمیستی بچه‌جون!
مال کدوم کلاسی؟
همین الان میری دفتر زنگ بزنن به پدر مادرت

لادن بغض کرده موهاشو تو مقنعه‌اش فرستاد و لرزون زمزمه کرد

_ بابام مرده...

ساواش بدون دلسوزی غرید

_ مادرت!

_ مادرمم مرده

_ با کی زندگی میکنی پس؟

دخترک بینیشو بالا کشید و آروم جواب داد

_ با ناپدریم استاد

ساواش عصبی نگاهشو روی لباس‌های کهنه و کثیف مدرسش چرخوند

عجیب بود!

_ زنگ بزن قَیِمت هرکی که هست!

دخترک با سر پایین افتاده می‌لرزید

ساواش پوف کشید

حوصله نداشت به یه بچه لاغر مردنی رسیدگی کنه

پروژه های صدها میلیاردی زیر نظر داشت اما بخاطر اصرار جمشیدخان مجبور شده بود یک روز از هفته‌اش رو برای این مدرسه‌ی دولتی پایین شهر وقت بذاره

_ خوب گوش کن بچه‌جون! برگرد سر کلاست
وگرنه وقتی ناظمت زنگ زد به اولیات شروع به التماس درخواست نکنی چون من حوصله ندارم!

_ توروخدا بهم ده بدید... اگر بیفتم مجبورم تو کلاس جبرانی فیزیک ثبت‌نام کنم

ساواش با خشم و بی حوصله جوابشو داد

_ وقتی زیر ده شدی لازمه که شرکت کنی!
حالام بیرون

بغض لادن با صدا منفجر شد و ساواش دندون روی هم سایید

متنفر بود از صدای هق‌هق زنانه!

از گوشه‌ی شونه‌ی مانتو مدرسه دخترک گرفت تا بیرون بندازش

دخترک مثل بچه‌ها گوشه مقنعه‌شو به دندون گرفته بود و با استرس میخورد!

خواست عقب هلش بده که چشمش به کبودی بزرگ روی پوست دخترک افتاد

بهت زده دستشو عقب کشید

دخترک با هق هق التماس کرد

_ اگ.‌.. اگ مجبور شم برم کلاس... ناپدریم تنبیهم میکنه

ساواش نگاه عصبیشو روی چشمای وحشت زده‌ی دختربچه گردوند

_ چطوری تنبیهت میکنه؟

دخترک نگاهشو دزدید

ساواش با بی رحمی ادامه داد

_ اگر بگی شاید پاست کنم!

دخترک با خجالت پچ زد

_ میاد... میاد تو اتاقم و با کمربندش یا کابل...

ساواش غرید

_ بسه


خلاصه واقعی پارت بعدی👇

دختره رو لخت میکنه و وقتی بدنشو میبینه میبرش پزشک قانونی
اما دختره رو بهش تحویل نمیدن پس مجبور میشه بخاطر گرفتن حضانتش عقدش کنه!



https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk
https://t.me/+SdATvpWvd10yZGFk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 18:48


#پارت_۳۶۵
#شیب_شب

نارشین پرسید
- فسنجون بکشم ؟؟؟
از میان تنوع غذایی روی میز انتخابم قطعا فسنجان بود
غذای مورد علاقه و نوستالژی تمام دوران کودکی
قاشق اول را به دهان گذاشته و ماتم برد
نه می توانستم فرو بدهم نه بیرون بریزم
چشم های گرد شده ام را از  نگاه جستجوگر نویان دزدیدم
زیرکانه با لحنی پر خنده پرسید؛
-چی شده؟؟؟ دست پخت کتی جون رو دوست نداری؟..

کتی؟؟ کتی دیگر که بود؟
خدایا ، عجب گیری افتاده بودم ، اگر راستش را می گفتم به احتمال قوی همین ابتدا آشنایی یک دشمنی درست و حسابی را به جان می خریدم!! ‌‌

تیام‌ دست بر کتفش گذاشته تشر زد
-نویان، درست صحبت کن.....
لقمه در دهانم سنگ شده پایین نمی رفت
یک به یک اعضای خانواده از کوچک تا بزرگ
  منتظر واکنشی از من دست از غذا خوردن کشیده زل زل تماشایم می کردند
عجب وضعیتی شده بود
نارشین کنار گوشم پچ زد
- ریرا؟؟؟؟!!!  مامان جان چی شد؟؟
دوست نداشتی؟؟؟.
از روی ناچاری لقمه ی نجویده را قورت دادم
نارشین یک دور میان چشمهای به اشک نشسته ام گشت
- خوبی؟؟؟
اگر دوست نداری چیز دیگه بکشم؟؟؟
از غلظت شیرینی فرو داده شده گلویم به خارش افتاده سرفه زدم
- ش..شی...رین.. بود؟...؟؟؟..
از آن سوی میز صدای دخترانه ی ظریفی به خنده افتاد
- نگو که فسنجون رو‌ ترش می خوری؟؟

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 18:48


#پارت_۳۶۴
#شیب_شب

حس کردم لبخند مهربانی از چشم هایش گذشت و صورتش فرم ملایم تری به خود گرفت
- خوبه.....
کتاب خوندن رو دوست داری ؟؟
انگار خون تازه ای در قلبم پمپاژ شده باشد
بی تردید و مشتاق تایید کردم
- خیلی زیاد....

- کاملا مشخصه
سرش را به سمت دیگر سالن چرخاند
- میز رو بچینید
حس می کنم اشتهام برگشته

چشم های گود افتاده اش مرا نشانه گرفت
- باید گرسنه باشی؟.
سرم جنبید و لب زدم
- بله.....
- پس بیا ، تا کنار میز همراهیم کن

چقدر عجیب
شاید انتظار رفتار سرد تری داشتم کمی جدی تر، خصمانه تر......

حالا اما حال دلم خوب بود
دستهایم را دور بازوی نحیفش حلقه کردم
قد پدربزرگم بلند اما کمرش خمیده بود
  کنار گوشم نجوا کرد
- یه روزی یال و کوپالی داشتم
الان رو نبین از ابهت افتادم

زبانم بی اذن من و بر پایه احساس خودشیرینی کرد؛
- بزرگی و ابهت به یال و کوپال نیست
به مَنش و نفوذ کلام ِکه شما دارید......

چنان بلند زیر خنده زد نیمی از بدنم که تکیه گاه تنش بود به لرزه افتاد
خنده ای که از جثه ی ضعیف و فرتوتش بر نمی آمد

مردمک های گیجم ناخودآگاه چرخید و در همان برخورد اول گرفتار سیاهی خشمگین چشمان زنی شد که در کنار شومینه ایستاده خیره خیره  تماشایم می کرد.

- پس دلبری هم بلدی؟!


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:16


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472

آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:16


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:15


_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ...

تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
  دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:

_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌

دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم.

امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌

صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:

_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...

چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...

_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌

چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!

روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟

صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.

_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌

دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌

_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...

چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.

_فردا صبح میام...‌

توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟

چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟

قلبم فشرده شد...

_برو منتظرتن آقا سید...

انگشتانش مشت شد  و نالید:
_کاش منو ببخشی...

چشمانش را بست و‌ باز کرد.

دلم داشت منفجر می شد... 

_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:15


هجده سالم بود که برای فرار از دنیای مافیایی خانواده‌ام به فرانسه رفتم و سعی کردم یه زندگی نرمال رو تجربه کنم.


خسته شده بودم از صدای تیر و گلوله یه زندگی عادی می‌خواستم اما درست چهارسال بعد وقتی برای سر زدن به خانواده‌ام به ایران برگشتم فهمیدم که عموی من مرتکب قتل شده و من باید برای ایجاد صلح با ترسناک‌ترین مافیای داروی کشور ازدواج کنم.


مردی که همه بهش لقب گرگ رو داده بودند...!


اما من زنی نیستم که همینجوری تسلیم بشم و برای سرنوشتم می‌جنگم!


https://t.me/+No_ezlv_kqo5MTBk

https://t.me/+No_ezlv_kqo5MTBk


داستان عشق بین زنی سرکش و مردی قاتل!🥰

ازدواج اجباری
مافیایی
فمنیستی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:15


_ لعنتی چرا پیدا نمیشه پس!؟


زیر لب با خودم غر میزدم که یهو صدای مردی از پشت سرم باعث شد غافلگیر بشم.

_ این وقت شب تو کوچه چیکار می کنید خانم محترم؟ بفرماید منزل تون


با چشم های گرد شده برگشتم عقب... همین که نگاهم به هیبت چهارشونه و بلند یه مرد افتاد ؛ ترسیده آب دهنم قورت دادم و لعنتی به خودم فرستاد.

با لکنت گفتم:

_س...سلام...چیزه..من...یعنی..

اخم هاش که درهم شد حرف تو دهنم موند.

مرد با لحن خشکی گفت:

_ لازم نیست توضیح بدید...بفرمایید تشریف  ببرید منزل تا همسایه ها ندیدن تون...
اونم این وقت شب که بخوان هزار تا حرف نامربوط پشت سر هم براتون بسازن...

این وقت شب!؟
نگاهم که به کوچه خالی و نیمه تاریک افتاد زیر لب هینی کشیدم.
چقدر زود هوا تاریک شده بود و من هنوزم نتونسته بودم آدرس خونه ی عمه رو پیدا کنم.

نفس عمیقی کشیدم و با خجالت به مردی که روبه روم بود نگاه کردم:

_ راستش من از مشهد اومدم خیلی وقت ...یعنی تقریبا از ظهر دارم دنبال خونه عمه ام میگردم  ولی هنوز نتونستم پیداش کنم...


اخم های مرد از هم باز شد و ساکی که تو دستش بود و جابه جا کرد:

_ زنگ میزدید می اومدن دنبال تون ...راحت تر نبود؟

لحنش کاملا محترم و منطقی بود ولی بازم بهم بر خورد...
حس میکردم داره مسخره ام میکنه و کنایه ای هم که زده بود باعث شد حرصم بگیره:

_ خیلی ممنون که گفتید اصلا به ذهن خودم نرسید ..

جواب و نداد و نگاهی به اطراف کرد که منم تازه تونستم آنالیزش کنم...

قد بلندی داشت و یه سر و گردن ازم بلند تر بود.
تیشرت جذبی پوشیده بود که بازو های پُرِشُ قشنگ معلوم میکرد.
به معنایی واقعی کلمه یه مرد های جذاب بود که جون میداد واسه کراش زدن...

چشم هام برق زد. ناخواسته نگاهم به صورتش کشیده شد که دیدم اونم داره نگاهم میکنه...

دستپاچه شدم اما نگاهم و برنداشتم..
پرو پرو زل زدم بهش که اونم اخماش تو هم رفت و جدی گفت:

_ بده من آدرس تو...

ذوق زده لب گزیدم.
آدرسی که مامان داده بود بهش دادم:

_ آدرس کوچه شون و نداشتم
تا الان چند تا کوچه گشتم ولی نتونستم خونه شون و پیدا کنم و اینکه پلاک شون و هم نمیدونم

سرش و تکون داد که موهاش ریخت رو پیشونیش...لعنتی چقدر جذاب بود ..
با کنایه گفت:

_ مطمئنی دنبال خونه ی عمه ات میگردی؟


میدونستم چرا این سوال و ميپرسه
توجهی به مفرد خطاب کردنش نکردم و با افسوس گفتم:

_بله...اما به خاطر اختلافی که با پدرم داشتن
چند ساله با هم رفت و آمد نداریم
یه چیز تو مایه های ۱۲ یا ۱۳ سال...پس طبیعیِ
که من آدرس کامل شو نداشته باشم ...فقط میدونم دیوار های خونه شون پر از شاخه های درختِ...
یعنی عکس شو دیدم میخواستم از روی اون
پیدا کنم ولی...

حرفم با دیدن اون که داره چراغ قوه ی گوشی شو روشن میکنه؛ قطع شد.
متعجب بهش نگاه کردم که نور گوشی رو طوری که اذیت نشم گرفت سمتم ...

_ چی کار می‌کنی آقا..؟

جوابم و نداد.
با دقت داشت به صورتم نگاه میکرد.
نگاهش سمت بافت بلند موهام رفت که از
شونه ی چپم آویزون شده بود.

معذب از این رفتارش یه قدم عقب رفتم که نور گوشی رو خاموش کرد و با صدای بم و خش
داری پرسید:

_ گفتی بابات و عمه ات اختلاف دارن؟
پس چطوری گذاشتن تو بیای تهران دیدن عمه ات !؟

داشت فضولی میکرد!؟
اصلا بهش نمی اومد؟
شونه بالا انداختم و ناراحت گفتم:

_ بابام نمیدونه من اومدم تهران...
ولی من مجبور شدم بیام تا با عمه و پسر عمه ام حرف بزنم...
بابام داره ورشکست میشه وممکن چند سال
بره زندان... پدر بزرگم گفته همه ی بدهی هاشو میده اونم به شرطی که من با پسر عمه ام آمین ازدواج کنم و بابام و عمه ام دوباره آشتی کنن...


نفس عمیقی کشیدم و مرد پس از مکثی با لحن سردی گفت:

_ بهتره از راهی که اومدی برگردی خونه تون...
فقط زود برو.. چون ممکن لات های محل مزاحمتش بِشن

مات شده از حرفش دهنم باز موند.
فضولیش کم بود الانم میخواست بهم دستور بده؟
با حرص غر زدم:

_چرا اونوقت!؟

جلو اومد با فاصله کمی ازم، کاغذ و گذاشت کف دستم...
گیج شده بهش نگاه کردم که سرش و خم کرد و خیره به چشمام پچ زد:

_ چون من حاظر نمیشم دختری مثل تو زن من بشه

مکثی کرد و من مبهوت به مردمک چشماش نگاه کردم که با تفریح لب زد:

_ یارا کوچولو...


https://t.me/+Yii1yAXtiv8zNzA0
https://t.me/+Yii1yAXtiv8zNzA0
https://t.me/+Yii1yAXtiv8zNzA0
https://t.me/+Yii1yAXtiv8zNzA0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Jan, 11:15


سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد:
- هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌
...

قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم:
- وای دستت بشکنه حاجی من خواهر دوستشم نزن بچرو


با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و سبحان بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت:
- آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا آبجی غزل همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من.


با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت:
- بهتون نمی‌خوره اون دختر هجده سال خواهرتون باشه.


لبخندی زدم:
- به شمام نمی‌خوره بابای سبحان باشید!


به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت:
- من اگه می‌دونستم یه خانم جوان قیم و خواهر دوستشه نمی‌ذاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما دو تا خانم جوون... پدر مادرتون کجان یا همسرتون کجان؟


حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم:
- سبحان‌جان مگه نگفتن خواهرم و من تنها زندگی می‌کنیم؟ من خواهرمو مثل بچه خودم بزرگ کردم شوهر ندارم


به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم:
- سبحانی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو با مرغ همونی که دوست داری غزلم منتظرته بالا.


سبحان با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟

- شام بخوریم دیگه

- لازم نکرده، یالا میریم خونه!


دخالت کردم:
- وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم

نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت:
- نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم.


سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست سبحان و گرفتم و گفتم:
- این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار غزل کمو‌بیش قد کشیده. اینا امسال کنکور دارن من چهارچشمی مواظبشونم.


سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی!!!


بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم:
- من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟


رو کردم به سبحان که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم:
- برو بالا غزل منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا.


سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم:
- ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم.


چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم

می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم:
- منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه.


چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌

https://t.me/+2L2AN4oHA_lkNDhk

تسبیح شاه مقصودش رو چرخوند و گفت
- نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما.


با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج‌آقا میرسعیدستار چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شد آسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای؟؟؟


سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت:
- نه صیغه ی من باید شی.

خشکم زد و ایستادم: - هان؟!


گلویی صاف کرد و فاصله گرفت:
- ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفت و آمدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم.


هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای سبحان و غزل به یک باره از پشت سرمون اومد:
- اوو‌ بیبی فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه


خندیدن و میرسعید گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که سبحان و ازم جدا نکنه گفتم:
- اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل غزل میتونم مادری کنم قبوله.

https://t.me/+2L2AN4oHA_lkNDhk
https://t.me/+2L2AN4oHA_lkNDhk
https://t.me/+2L2AN4oHA_lkNDhk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

07 Jan, 06:23


#پارت_۳۶۳
#شیب_شب

قدم هایم می لرزید با مشقت چند گام کوتاه برداشتم
- جلوتر بیا.....
آب نداشته ی دهانم را قورت داده و چَشم ناله مانندی از انتهای گلوی خشک شده ام بیرون زد.

- اینجا چیز ترسناکی می بینی ؟؟؟!!!!
-  نه ....ببخشید!!!

به عقب تکیه زد
-  طلب بخشش از چه بابت؟؟؟

گُر گرفته از درون می سوختم
- نارشین به خودش می بالید که دختر شجاعی داره؟؟!!!!!
و البته با توجه به شرایطی که پشت سر گذاشتی منتظر رفتار جنگجویانه تری بودم،...‌
راسخ تر...‌

- بابا جان.....‌
دستهایش را به علامت سکوت بالا آورد

به خودم نهیب زدم
باید خانه تکانی شخصیتم را از همین جا شروع کنم
تعارف با گذشته و حال بس بود حق جا زدن نداشتم

پس .....، با قامتی استوار شانه عقب داده، سر بالا گرفتم

- برای جنگ نیومدم ، دختری که روبروی شماست، تلخ و شیرین های زیادی پشت سر گذاشته
  دست روی قلبم گذاشتم
- زندگی گذشته من اینجاست  .....
به سرم اشاره کردم
- و اینجا.....
خو گرفتن با تغییرات به زمان نیاز داره

حالا انگار کمی ترسم ریخته و هیجان اولیه فروکش کرده بود
نطقم باز شده ، ادامه دادم......
- عذر خواهی کردم به خاطر اینکه یاد گرفتم
شرایط رو مدیریت کنم اما در لحظه‌ی ورود  موفق نبودم


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

06 Jan, 18:31


#پارت_۳۶۲
#شیب_شب

سالن نیم دایره ، محصور در پنجره های قدی با نقاشی های پرتره وسط گچ بری های تزئینی
لوستر آویزهای بلند و شومینه ی روشن حس و حالی کلاسیک با نوستالژی خاطرات خانوادگی را در ذهن تداعی می کرد.
در قابل دیدترین زاویه ی سالن پیرمردی خمیده با عصای کنده کاری شده اش بر تک مبل کوئین
نشسته، مستقیم تماشایم می کرد.

چهره ی رنجور و قامت آب رفته اش تمام تصوراتم را از آقابزرگی که در ذهن ساخته بودم بر هم زد
نگاه نافذش اما همچنان با اقتدار زیر نظرم گرفته بود.
خوب می فهمیدم تایید این مرد به عنوان پدربزرگ ضامن آسایشم برای گذار از روزگاری می شد که قرار بود که در این خانه و خانواده سپری شود
ابروهایش را که بالا فرستاد
بی تمرکز و لرزان سلام کردم
دست روی گوش گذاشت
خب احتمالا حق داشت حتی خودم هم زمزمه ی بی جانم را نشنیده بود
سنگینی نگاه جمعی که در سالن و در سکوت منتظر این رویارویی بودند عرق سرد بر جانم نشانده بود
سعی کردم فک قفل شده از اظطرابم را تکان بدهم
- سلام....
من ری رام....
دقایقی بی حرف و متفکر خیره ام ماند
احساس می کردم اگر همچنان به سکوت معنادارش ادامه دهد فرار را بر قرار ترجیح خواهم داد
بالاخره صدای بم و محکمش بند دلم را پاره کرد
انتظار لرزش در آوای کلامش را داشتم اما با
البته ی محکمی که بر زبان آورد تسلطش را به رخ کشید
- چند سالته دختر جان؟؟
- هجده.....
  - ریرا؟؟..
جواب دادم
بله....؟!!!!
- بیا جلوتر......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

04 Jan, 18:44


#پارت_۳۶۱
#شیب_شب

پایم که پاگرد پایین پله ها را لمس کرد نارشین جلوی رویم ظاهر شد
- سلام
- به روی ماهت....
روبراهی؟؟..
جوابی ندادم در عوض لب درون دهان کشیده و بازدم را عمیق بیرون فرستادم
شانه به شانه ام ایستاد
- ریرا، هر بار میبینمت داغ دلم بیشتر می شه هرگز یلدا رو نمی بخشم.... چون تمام سهم من از کودکیت رو دزدید
چون باعث و بانی این غریبگی و حال بد الانمون ِ

نمی گم نترس ، در زندگی مواقعی پیش میاد  که  ممکنه خودت رو ببازی
اما سعی کن قوی بمونی
باور کنی یا نه .....بهت افتخار می کنم
حالا هم دستام رو بگیر، می خوام در کنار هم وارد سالن بشیم
بزار همه بدونن ریرا یه حامی بزرگ تو این خانواده داره
گردن جلو کشید و با سری خم شده من مبهوت از نطقش را برانداز کرد

-  تا آخر دنیا من مادرتم و قرار نیست هیچ‌وقت نسبت مون تغییر کنه فقط خواهش می کنم بزار مادری کنم!! ‌

قدم های اول را انگار در خواب و رویا بر می داشتم
با فشار پنجه های ظریف نارشین از گیجی درآمده و خودم را جمع و جور کردم
قلبم چنان در سینه می کوبید ، انگار حالاست که از دهان بیرون بزند


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

04 Jan, 18:44


#پارت_۳۶۰
#شیب_شب

به آنی قیافه اش جدی شد
- قبلاً بهت گفتم داشتن استرس طبیعی ، اما بی مورد.....

- برای من نه....؟؟ میشه بگی چند نفر اون پایین هستند؟؟..
- چه فرقی می کنه ریرا.....؟؟
یک نفر، یا صد نفر......

مستأصل پوف کلافه ای بیرون دادم

- یه راهی هست!!!
منتظر تماشایش کردم
-  از تند و تیزی زبونت کم کنی ، بزاری رو اعتماد به نفست ، اینجوری شاید اقبالت بلندتر باشه
هومممم.... چی می گی؟!!!؟

هاج و واج مانده، باورم نمی شد ایستاده ام و
  به حرف های بی سر و تهش گوش می دهم.

انگار گمان پختگی از پسر دایی بزرگسالم توقع بی جایی بود.
لااقل برای من یکی چیزی جز شماتت و تحقیر در چنته نداشت
حتی ذره ای درک ، یا حالی مسالمت آمیز برای دلداری
به نظر می آمد ناخودآگاه با حسام مقایسه اش کرده ام
نه.... ادراک سوخته ی این پسر به دردم نمی خورد
هیچ وقت آدم پر دل و جراتی نبودم
اعتماد به نفس بالایی هم نداشتم
می دانم اگر یلدا بود به خاطر این کم ببینی و عدم خود باوری سرزنشم می کرد
اما.‌....
واقعا از ارتباط گرفتن با آدم های جدید واهمه داشتم
مخصوصا شرایط خاص خانوادگی و اتفاقاتی که افتاده بود بیشتر به ترسم برای مواجه دامن می زد
- می خوای زنگ بزنم عمه بیاد بالا؟؟؟.
سرم را به علامت نفی تکان دادم
-بسیار خوب پس این گوی و این میدان.......
دستش را به سمت راه پله گرفت
- متاسفم که نمی تونم همراهیت کنم

در دل آمینی گفته، تشر آمدم
-  چه بهتر ،......خدا رو شکر که نمی تونی.......




#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:25


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472

آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:24


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_هنوز قهری پیام رو برای کاوه ای که از اون شب ديگه باهام حرف نزده و جوابم رو نداده ، می‌فرستم و منتظر جوابش رو به آینه مشغول چک کردن موهام می‌شم که روشون رنگ سبز ریختم ؛ با صدای پیامک گوشی هول و شتاب‌زده کیسه‌ی سیاه‌رنگ رو نامرتب روی موهام می‌کشم و با همون…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:24


فکر مائده رو از سرت بیرون کن حق نداری چشمت دنبالش باشه

کلافه دستی در بین موهای سرم کشیدم .

-مامان جان آخه الان وقت این حرف هاست .

مادرم دستم را گرفت کشید و به طرف آشپزخانه برد .

-خوب گوش کن ببین چی میگم حمید رضا مائده دختر خواهر منه درست ولی من یکی رو می‌خوام برات بگیرم که مثل خودمون باشه به سر وریختش برسه وضع مالیش خوب باشه نه این دختر که حتی اینجا هم چادر از سرش کنده نمیشه خواهر خودمم که دیگه بدتر از اون .
بخدا اگر بحث مامانم نبود عمرا راضی میشدم پا بذارن داخل مهمانی ها و جشن هایی که تدارک میبینم.

لبم را گزیدم تا در مقابل مادرم بی حرمتی نکنم آخر چطور باید به او می‌گفتم که من عاشق این دختر ریزه وزه هستم .

-باشه حالا خیلی وقته اومدیم داخل آشپزخونه بهتره بریم بیرون تا بهونه ندادیم دست مهموناتون .

این را گفتم و قصد برگشتن و بیرون رفتن از آشپزخانه را داشتم که مائده را خشک شده با چشمانی پراز اشک در حالی که سینی پراز لیوان خالی درونش بود را جلوی در دیدم بدون شک همه چیز را شنیده بود .
بقدری برای اشک چشمانش عصبی شدم که تندی کردنم دست خودم نبود.

-کی به تو گفته اینا رو تو جمع کنی مگه اینجا خدمه نداره .

مائده سینی را به طرفم گرفت و در جوابم آرام گفت :

-خودم دوست داشتم کمک پرستو جون کنم پا به ماهه سخته براش خم و راست شدن .
این را گفت و قصد عقب نشینی داشت که کلافه به طرفش رفتم و گفتم :

-فال گوش ایستادن کار خوبی نیست این و بهت یاد ندادن ؟

لب گزیدنش را دیدم که نفس عمیقی کشیدم تا خودم را آرام کنم .

-بهتره من برم با مادر جون هم صحبت میکنم از این به بعد برای بودن ما تو جمع شما با کلاس ها اصراری نکنند با اجازه پسر خاله .
همین را کم داشتم تا برایش سوءتفاهم به وجود بیاید و دیگر از من دوری کند.

https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
https://t.me/+AzpTltw9d19lZjI8
حمید رضا دکتر متخصصی که دختر خالش رو خیلی دوست داره .
خاله حمید رضا عشق رو ترجیح داد و حاضر شد با استاد دانشگاهش ازدواج کنه که ثمره اون مائده بود چیزی که خار چشم مادر حمید رضا شد که به زور اون رو به پدر حمید رضا دادن و به هیچ وجهه حاضر نیست پسرش حالا دختر خواهرش رو بگیره و به نظر خودش دخترهای بهتری برای پسرش وجود داره
.

رمان جدید نویسنده من نامادری سیندرلا نیستم با رمان جدیدش حسابی غوغا کرده تازه فایل سایه در شب و سرکشان رو بصورت رایگان در کانالش قرار داده

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:24


در یک فیلم ترسناک گیر افتاده بودم. در همان‌ها که قاتل یکی یکی دنبال شکار‌هایش می دود و همه را به هر طریقی شده در آخر فیلم می‌کشد. این نمی‌توانست حقیقت باشد.

دختری که رو به‌ رویم برهنه با تنی پر از زخم در خونش غرق شده بود چقدر شبیه به سارا بود.

چشم‌هایش خیره صورت من باز مانده بود. پر از وحشت و جیغ‌های بی صدا...

زخم‌های عمیق و بی‌انتهای تنش و چاقویی که تا آخر در شکمش فرو رفته بود باعث شد لحظه‌ای فکر کنم که هنوز خوابم. هنوز دارم کابوس می‌بینم اما توهم نبود، خواب نبود.

سارا آخرین بار گفت که قرار عاشقانه با یک مرد دارد و دیگر پیدایش نشد...این یعنی؟!
او این طور وحشیانه سارا را کشته بود؟

حتی با فکر به همچین قضیه‌ای وحشت‌زده از جا پریدم و یک قدم عقب رفتم که محکم به جسمی بزرگ خوردم.
نفسم رفت...

تمام انرژی‌ام را به دست گرفتم و بلند جیغ زدم اما دستی که با یک دستکش مشکی پوشیده شده بود مقابل دهانم آمد و محکم تنم را به خودش فشار داد.

صدایش بیشتر به این باورم رساند که در یک معمای ترسناک به بدترین شکل ممکن گیر افتادم. زیر گوشم آرام و کاملا خونسرد زمزمه کرد:

_بهت گفتم مطمئن نباش که دیگه همو نمی‌بینیم آواز!

خودم را تکان دادم و تقلا کردم اما او به راحتی کنترلم کرد و نذاشت از حصار دست‌هایش خارج شوم.

صداهای مبهم از دهانم در آوردم اما آن طور که او محکم دهانم را گرفته بود صدایم خفه شده بود و اگر کسی در اطراف این جهنم زندگی می‌کرد هم به گوشش نمی‌رسید.

زیر گوشم هیسی گفت و با دست دیگرش تن بی‌جان سارا را نشان داد:

_دخترای بدی که ساکت نمی‌شن عاقبتشون مثل اون میشه. تو که نمیخوای زودتر از موعد برگردی به بهشت دختر کوچولو؟

از ترس می‌توانستم ضربان محکم و سریع قلبم را روی پیراهنم حس کنم. سرم را به دو طرف تکان دادم.
خندید.
موهایش روی صورتش پریشان شده بود و با آن چشم‌های مشکی‌اش طوری نگاهم می‌کرد انگار می‌تواند ذهنم را بخواند:

_خوبه! پس خودتو تسلیم سرنوشتت کن و انقدر تقلا نکن. وگرنه پایانت از چیزی که لیاقتته سخت‌تر میشه.

تقلا نکردم. در این لحظه که جانم در خطر صد در صدی قرار داشت هر کاری که می‌گفت می‌کردم تا رهایم کند.

آرام شدنم را که دید از جیبش چیزی بیرون آورد. با دیدن سرنگی که در دست داشت تنم لرزید و دوباره دنبال راه ناممکن فرار گشتم.

سفت‌تر از قبل نگهم داشت. صورتم را کج کردم تا ببینمش. تا بلکه دلش به حالم بسوزد و جانم را نگیرد. نگاهم را که دید لبخند مرموزانه‌ای زد و گفت:

_الان وقت مرگ تو نیست آواز...فقط قراره بخوابی! می‌دونم چه روز سختی داشتی.

نمی‌خواستم بخوابم. اگر بیهوشم می‌کرد دیگر نمی‌توانستم حتی ذره‌ای هم برای نجاتم تلاش کنم. آن موقع وقتی روح از تنم جدا می‌شد تا ابد در این دنیا سرگردان می‌ماندم.

سرم را کج کرد طوری که دقیقا به صورت و گردنم اشراف داشت. سوزن را به گردنم نزدیک کرد و مقابل چشم های وحشت زده‌ام زمزمه کرد:

_خوب بخوابی کبوتر.

و سوزش عمیق سوزن را در گردنم احساس کردم. هنوز خیره اش بودم. اما این نگاه طولی نکشید چون هر چه ثانیه ها بیشتر از قبل گذشتند چشم‌هایم گرم‌تر شد و تنم بیشتر به تن او تکیه زد و از خود بی‌خود شد.

آواز رویا و خاکستر🎻🕯
دیانا حسنجانی

https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk
کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...😱
https://t.me/+wuoqEtl34dRlYTlk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:24


_هنوز قهری


پیام رو برای کاوه ای که از اون شب ديگه باهام حرف نزده و جوابم رو نداده ، می‌فرستم و منتظر جوابش رو به آینه مشغول چک کردن موهام می‌شم که روشون رنگ سبز ریختم ؛
با صدای پیامک گوشی هول و شتاب‌زده کیسه‌ی سیاه‌رنگ رو نامرتب روی موهام می‌کشم و با همون دست‌های رنگی ضربه‌ای به صفحه‌ی گوشی آخرین مدل سامسونگم که باز هم هدیه‌ی کاوه برای روز تولدمه ، می‌زنم و در کمال بهت و ناباوری با پیامی از کیان روبرو می‌شم ؛
مات شده انگار که هست و داره من رو می‌بینه ترسیده آب دهنم رو با صدا قورت می‌دم و با تشویشی که در درونم راه می‌افته به اجبار پیامش رو باز می‌کنم
_نمرهٔ فیزیکت خوب بود چون باهات کار کردم ولی از نمره‌های شیمی و ریاضیاتت راضی نیستم ..... بیشتر تلاش کن

عصبانی و حرصی نفس‌های بلندی می‌کشم و می‌خوام که گوشی رو روی مبل‌های دست دومی که کتایون خانم لطف کردند و به مامان هدیه دادند ، پرت کنم که صدای پیامک جدید مانعم می‌شه
_فردا خودم ازت امتحان ریاضی می‌گیرم ، جرئت داری بازم نمرهٔ کم بگیر
رسیدن پیامک کاوه بلافاصله بعد از پیامش مثل آب روی آتیش ، آرومم می‌کنه و باعث می‌شه که حرفها و دستورات کیان و حتی خودش فراموشم بشه و با نیش باز وارد صفحه‌ی کاوه بشم ؛
کاوه ای که به خاطر سفرهای زیاد کتایون خانم از بچگی با هم بزرگ شدیم و با اینکه دو سالی ازم بزرگتره و اون هم عضوی از خانواده‌ی عقابی هاست و برادرش کیان عقابیِ ولی زمین تا آسمون با اون‌ها فرق داره و به قول پدرم انگار که خدا خاک این پسر رو جدای از خانواده‌اش از جای دیگه‌ای برداشته ؛
_آدم فروش .... من رو چند فروختی نامرد
قهقهه ای از این تخس بازی و لجبازی بچگانه‌اش می‌زنم ، همین جواب سرد و خشکش هم یعنی اینکه باز هم دوستیم و عمر  قهرمون مثل همیشه نهایتش یک هفته است ؛
با خوشحالی و سرخوشی براش تایپ می‌کنم
_بخدا این‌قدر کیف می‌ده.....اصلا نمی‌دونی که وقتی آقای دکتر بهم می‌گه امیدوارم تو بتونی جام رو بگیری ، چه لذتی داره ..... لعنتی روحم ارضا میشه
_حالت رو که گرفتم اون وقت ببینم از خراب کردن من پیش بابام کیف می‌کنی یا نه
با صدای بلند می‌خندم و با ناخن‌های کاشت بلند سبز رنگم با اکراه کف سرم رو که بخاطر رنگ می‌سوزه می‌خارونم که صدای در بلند می‌شه ؛
بی‌توجه بهش روی مبل عاریه‌ایمون دراز می‌کشم و برای کاوه می‌نویسم
_تو خونه پوکیدم.....برنامه‌ی جدید ندارین ... اصلا بیا شب با بچه‌ها بریم کافه برای بازی مافیا

https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0


#نورهـ_مستان
#یک‌عاشقانه‌ی‌جنجالی_با‌ژانرو‌معمایی
#آیداباقری

رمان شیب شب/آزاده ندایی

03 Jan, 11:24


#پارت349

_ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به
تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟

به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد

_ آره به پدرش رفته

دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد .

به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند

_ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم .

پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند

_ کجا جایی داری میری به سلامتی؟

وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد.

_ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ...


پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید

_ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم.


زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد.

_ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ...

او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟

چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !!

اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ...

_ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن .

پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

شهیار "

ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود !

یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد !

وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید

_ خسته نباشی عشقم ‌

نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند

_ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟

پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند

_ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ...

او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش .

ثمر ...
بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟
همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند

_ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش !

لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند

_ گفت میره پیش خونواده اش ؟

او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند .

دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند !

پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش !

پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ...


ادامه پارت 👇🏻

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

شهیـــار نکیسا❤️‍🔥
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

#پارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌‌ممنوع

رمان شیب شب/آزاده ندایی

01 Jan, 18:15


#پارت_۳۵۹
#شیب_شب

قدم های سُستم از سر ناچاری بود هیجان و دلشوره اما باعث شد مجدد نیم چرخی زده روبرویش قرار بگیرم
با ابرویی بالا رفته دست به سینه شد
- خب....؟
احمقانه بود، وارونگی و تضاد افکارم   بزرگترین چالش عبور از دومینوی سخت این روزها محسوب می شد.

- استرس دارم.....
گوشه ی چشمانش جمع شد
مشتش را روی دهان گذاشت و لبخند احتمالی اش را پنهان کرد
سپس نمایشی غُر زد
- چه کاری از دست من بر میاد؟؟
پشت چشمی نازک کردم
دستهایش را از هم گشود و سینه ی فراخش را نشانم داد
- میخوای بغلت کنم ؟؟؟

قدم جلو آمده اش را عقب کشیده و در دل بیشعوری نثارش کردم
-ازدست انداختن بقیه خوشت میاد؟؟؟

تفریح چشمان روشنش را دوست نداشتم
-‌  بقیه که نه ، اگه یه سرندیپیتی ناشناخته باشه شاید.......
در ضمن برای آرامش خودت می گم ، بالاخره پیشنهاد یه بغل مجانی همیشه پیش نمیاد اونم  از طرف رستان پاکزاد ، هر دو دستش در جیب های شلوار اسلش فرو رفته، عضلات ورزیده اش را بیشتر به رخ کشید و ادامه داد

-  خلاصه خود دانی،..... از ما گفتن بود

سرم سوت کشید
مردک ......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

01 Jan, 18:15


#پارت_۳۵۸
#شیب_شب

رستان پوشیده در بلوز و شلوار سِت خانگی با موهای ژولیده ای که درهم و نامرتب روی پیشانی بلندش ریخته بود، دو قدمی ام ایستاده
و چشم های پُف کرده و خمارش نشان می داد تازه از خواب بیدار شده است.
به نشان ادب در سلام گفتن پیش‌دستی کردم
مسیر نگاهم را دنبال و موهای خوش حالتش را مرتب کرد.

  خش صدایش را گرفت ؛
- سلام...‌
چند دقیقه ست نگات می کنم چرا نمی ری پایین ؟؟؟
-  همین جوری ....دلیل خاصی نداره......

-  واقعاً ، به نظرم کنجکاو می رسیدی، دنبال چیزی می گردی؟؟؟
-متوجه نمی شم
اینجا ایستادنم مشکلی داره؟؟ یا داری چِکم می کنی؟؟
- عادت داری سوال رو با سوال جواب بدی؟؟؟

بدون تغییر در حالت چهره ام، چشمانم را در حدقه چرخاندم
با غیض هشدار داد
- ببین .....اینکه قبلاً چیکار می کردی و چطوری بزرگ شدی به من مربوط نیست!!!
اما.... اگه قرار باشه بمونی، یاد بگیر جواب سر بالا ندی.....
چون برعکس خونه ی خودتون اینجا مسیر کوچه ی علی چپ بن بستِ، ‌می فهمی که چی میگم؟؟؟!!!!
وحشت تازه داشت به سراغم می آمد ، چرا فکر می کردم خو گرفتن با این غریبه های به ظاهر آشنا می تواند راحت باشد
روی پاشنه چرخیدم ولی بنا نداشت به همین راحتی ها رهایم کند
- چه بلایی سرت اومده؟؟ زبونت رو تو اتاق جا گذاشتی؟؟؟
چرا شمشیرش را از رو بسته بود ؟؟؟
فکر می کرد محق است با هر لحنی صحبت کند؟؟؟؟
قدم دیگری برداشته فاصله ی میانمان را بیشتر کردم

-  نارشین نگفته بود؟؟!!

سر تکان داد
- چی رو؟؟؟

-که باید به تو هم جواب پس بدم...
  ابروهایش متعجب بالا پرید
- خوبه ، برخلاف تصور نه تنها بی زبون نیستی ازش زیادی هم داری.....
  احتمالا پیشانی ام چین افتاده بود
ادامه ی این مکالمه قطعا به جاهای خوبی نمی رسید
بی حرف راه افتادم

-کجا ؟؟...... حرفام تموم نشده؟؟


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

30 Dec, 18:46


#پارت_۳۵۷
#شیب_شب


روبروی آیینه ایستادم
دستم به آرایش نمی رفت اما به توصیه ی عمه رژ صورتی را ملایم روی لبهایم کشیده و با انگشت محو کردم
- خب ،....حالا بهتر شد.....
از ظاهرم راضی بودم
یاد حرف پسرک نوجوان افتادم
لبه ی تخت نشسته و با چشمانی برق افتاده براندازم کرده بود
- ری ..را تویی؟؟!!
لبخند بازیگوش روی لب هایم، خرسند از این آشنایی، تا بناگوش دویده بود
وقتی به طرف دخترک همسن و سالش گردن کشیده با شیطنت عسلی چشمانش را درشت کرده بود
- از تو خیلی خوشگل تره نورا....

یادآوری اش ذوق ملسی را در رگ هایم جاری ساخت
نه برای تعریف مغرضانه ی نوجوانی که صرفا قصد انتقام‌جویی داشت، بلکه شیرینی کَل کَل خواهر و برادریشان ، که عمری در حسرت داشتن حال و هوایش سوخته بودم مرا واله می کرد .

قدم به سالن مستطیل شکل گذاشتم
بار اول فشار روحی و استرس برخورد با آدم های جدید اجازه ی کنکاش محیط را از من گرفته بود
حالا اما می توانستم
گلدان های بزرگ فیکوس با برگ های سیاه در دو سمت پلکان و مبلمان راحتی ال شکل و آجری رنگ را ببینم که چشم انداز دلپذیری بوجود آورده بودند.
در سرگردانی نوظهورم چرخ می خوردم که صدای تک سرفه ای مرا به خود آورد.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

30 Dec, 18:46


#پارت_۳۵۶
#شیب_شب

شومیز دخترانه را از روی صندلی کنار تخت برداشتم
صورتی ملیحش به پوست رنگ پریده ام کمی طراوت می بخشید
نیم ساعت پیش نارشین لباس ها را آورده ‌و‌ خواسته بود در اولین دیدار با خانواده ی پاکزاد بر تن کنم
جلوی آیینه خودم را برانداز کردم
شلوار پارچه ای طوسی و کالج اسپرتی به همان رنگ
روی هم رفته تیپ معقول و خوشایندی بود
گرچه خیلی دلم می خواست لجبازی پیشه کرده
بگویم مگر لباس های خودم چه عیبی دارند ؟؟؟؟ اما.....
دیگر نه حوصله اش بود نه حس و حالش
با عمه که حرف می زدم
ماجرا را برایش تعریف کردم
نرم خندیده بود
- درستش همینِ دختر قشنگ
یه مادر خوب همه جا حواسش به بچه هاش هست !!!!
در هر حال قصد نداشتم از راه نرسیده بنای ناسازگاری بگذارم
آن هم در خانواده ای که تقریباً هیچ کدامشان را نمی شناختم و معلوم نبود چه چیزی انتظارم را می کشد.
آدم های زندگی من هیچ وقت رو نبودند
حالا دیگر نمی توانستم ادعا کنم که میشناسمشان
آنهایی که از کودکی کنارشان قد کشیده بودم برای باورهای کوچک و بزرگم مشت و لگد پرت کرده و شیشه ی بلورین اعتمادم را شکسته بودند
قرار نبود دوباره پای تلخی ها را وسط بکشم
اما سر و ته خیالاتم را که می زدی به نقطه ی کور ی می رسیدی که گریز از آن نیاز به باور داشت.
باوری که حالا دیگر اعتقادی به آن نداشتم.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:25


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان50000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6037  9982 6960 8831
الهام ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:24


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟! سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.پاشا با شدت عصبی بود. _با توام هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟! امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته! دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم.…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:22


_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ...

تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
  دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:

_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌

دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم.

امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌

صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:

_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...

چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...

_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌

چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!

روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟

صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.

_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌

دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌

_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...

چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.

_فردا صبح میام...‌

توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟

چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟

قلبم فشرده شد...

_برو منتظرتن آقا سید...

انگشتانش مشت شد  و نالید:
_کاش منو ببخشی...

چشمانش را بست و‌ باز کرد.

دلم داشت منفجر می شد... 

_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:22


💅

💅💅

_پانیز رستگار ملاقاتی داری

با صدای کلفت زن چشم های خسته ام را از هم باز میکنم..ملاقاتی برای منِ بی کس؟

از روی زمین خشک بلند میشوم چادری که جلوی رویم گرفته اند را به ناچار به سر میزنم

یعنی ممکن است از بیمارستان باشند؟ اگر اتفاقی برای "او" بیفتد به من خبر میدهند؟

وارد اتاق ملاقات میشوم با این که هیچ ایده ای برای فردی که به ملاقاتم آمده بود ندارم؛
اما با دیدن شخص پشت شیشه کپ میکنم..

آن مرد..او اینجا چه میخواهد؟

روی صندلی می نشینم.

_برای چی اومدی اینجا؟

صدایم گرفته و خش دار است اما لرزان نه!..یاد گرفته ام جلوی انسان ها نقاب بزنم !

_میدونی که حکمت قصاصه؟

_میدونم !

_من میتونم از اینجا بیرونت بیارم

یک تای ابرویم بالا میپرد !

_به چه دلیل اونوقت؟

_چون تو کار اشتباهی انجام ندادی

قتل برادرش کار اشتباهی نبود در نظر او؟

اخم میکنم..مسلما این مثلا لطفش جبرانی را هم در پی دارد

_عوضش؟

_بهم کمک میکنی حقمو پس بگیرم

به خنده می افتم..با تمسخر میگویم:

_اونوقت چجوری قراره بهت کمک کنم؟!

_زنم شو !
https://t.me/+rEAJOH5OV7FlMmM0
https://t.me/+rEAJOH5OV7FlMmM0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:22


-بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟

دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌.

جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم.

نرم‌ می‌پرسم:

- عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟

- خودم شنیدم خاله گفت... با همون آقاهه رئیس اداره!

مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟

- عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم.

هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم:

معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟

-یعنی چی؟

- می‌خوای ازدواج کنی؟

-  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه!

پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم :

- توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟

به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد:

- مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟

لعنت به من!
چشمان زیبایش نمناک می‌شود.
دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد:

- من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم....

طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند...

نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر بشه ...

https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0

#عشق‌_بعداز_جدایی


رمان شیب شب/آزاده ندایی

29 Dec, 07:22


_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟!

سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.پاشا با شدت عصبی بود.
_با توام هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟!
امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته!


دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم.
منفجر شدم از خنده...
_نخند هلیا... جواب منو بده...

با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم.
_خب... خب اون بهم متلک انداخت!

پاشا متعجب لب زد‌.
_همین؟ بهت متلک انداخت توام دستش و شکوندی؟!


با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم.
_چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟!

با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم.

بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت:
_الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟

خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم.
_فعلا منو دریاب...

چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم...

https://t.me/+XEoWk8v7dbZjZWI8
https://t.me/+XEoWk8v7dbZjZWI8

این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥
یه اقای جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟!
عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂

https://t.me/+XEoWk8v7dbZjZWI8

پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥

رمان شیب شب/آزاده ندایی

28 Dec, 18:18


#پارت_۳۵۵
#شیب_شب


از جایم بلند نشده و تمام‌مدت دراز کش زل زده بودم به سودای باد میان آغوش به خواب رفته ی درختان پشت عمارت
فکر می کردم  به حالا
و یقین ترسناک حقیقتی که هر چقدر خودم را به در و دیوار می کوبیدم و انکارش می کردم
پیش آمده و تاوانش قصه ی ناگزیر آغازی بود متفاوت از همه ی پس و پیش های تاکنونم

همیشه سخت ترین قسمت رفتن، جاماندن خاطره ها ست
همان سیاه چاله های عمیقی که درد را اندازه ی قواره ات می کنند
و هیچ وقت معطل لبخند های گمشده در پایان تعطیلات تابستانی یا آخرین برگ از تقویم اسفند ماه پس از زمستانی طولانی نمی ماندند

نه سهمشان غبارخستگی ست که با آخیشی جانانه از جان به در شود
نه عافیت آمین های شبانه اند که با گریه های بلند به استجابت بنشینند
خاطرات ، حسرت های بی انتهای بودن هستند پازل های مخفی سرنوشت برای یک عمر دلدادگی
وسوسه های هیجان انگیز و گناه آلود یک روز از زندگی
یا جورچین آرزوهای دور و درازی که بی وقفه مسیرشان را دویده ای
در هر حال نمی توانی بدون التیام زخم های کهنه ات کاملشان کنی
نمی توانی بار خاطرات ناتمامت را زمین  بگذاری
نمی توانی برای آوازهای مرده، دعای باران بخوانی
مگر
دست به زانوها بگیری و بلند شوی
گرد و‌خاک را از لباس روزگارت بتکانی
و باور داشته باشی عاقبت ، عافیتِ فرداهایت بر مدار روشنی و امید خواهد چرخید.

- پیس پیس
   در خلأ دست و پا می زدم آنقدر که صدای باز شدن در را نشنیده بودم
میان خودِ رها شده و افسار گسیخته با خودِ نجیب و خانگی ام جنگی نابرابر بر پا بود.
کم کم اما حواسم جمع نجواهای ناهماهنگی می شد که به شکل خنده داری مدام پس و پیش تکرار می شدند
- پیس.... پیس
- دیوونه ..  بیا بیرون..... الان بیدار می شه.....
در نور قرمز رنگ غروب که هایلاتی گرم و دلپذیر به فضای اتاق بخشیده بود
سایه های کوتاه و بلند دو نفر روی دیوار قد کشیده ، جا عوض می کردند
و خنده های یواشکی نفر سوم، کمی دورتر، نزدیک ورودی اتاق به گوش می رسید
  بی اختیار لبخند محوی روی لبهایم جان گرفت.
به محض برگرداندن سر، نگاه کنجکاوم  شیطنت چشم های بازیگوش
پسرکی نوجوان را غافلگیر کرد
جا خورده ، ایستاد و باعث شد نفر دوم از پشت سر با او برخورد کند
- اخ چته ....دماغم شکست
- اااااا اینکه بیداره......

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

28 Dec, 18:18


#پارت_۳۵۴
#شیب_شب


قاضی به استناد مدارک پزشک قانونی مرگ را ایست قلبی به علت پاره شدن شریان های اصلی و زمانش را مصادف با لحظه ی برخورد اعلام کرده بود.
بیچاره  ، چه مرگ دردناکی.....

تلخ تر از سرنوشت تاسف آور رامین ، زندگی مصیبت باری بود که مامان یلدا و بابا فرهاد تجربه کردند
و بعد از آن اتفاق هرگز نتونستند روزگار نرمالی داشته باشند
تا مدت ها یکدیگر را متهم کرده ، هر یک دیگری را مقصر می دانست.
شاید اگر مامان در مورد حضور رامین به بابا هشدار می داد این اتفاقات نمی افتاد
در هر حال گذشته دیگه برنمی گشت
و آنچه نباید رقم خورده بود
افسردگی یلدا عود کرده و فرهاد برای فرار از عذابی که گریبانش را گرفته بود هر روز بیشتر از گذشته خودش را غرق کار و مسئولیت کرده از مامان فاصله می گرفت.

گاهی فکر می کنم ازدواج مجددش با نسترن نه از روی عشق و علاقه و نه به خاطر هوی و هوس
بلکه تنها برای کم‌کردن عذاب وجدان مرگ بهترین دوستش و شاید روبراه کردن زندگی زنی بود که فکر می کرد با مرگ همسرش همه چیزش را از دست داده
به گمانش با خیانت به یلدا تاوان مرگ رامین را از خودش و مامان می گرفت.



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Dec, 18:30


#پارت_۳۵۳
#شیب_شب


چشم های خسته و سرخم را به گرگ و میش هوای بیرون اتاق دوخته بودم.
باید بلند می شدم و پرده ها را می کشیدم
حتما این اتاق در بهار و تابستان ‌و شاید اوایل پاییز منظره ی دلچسبی داشت
اما حالا شاخ و برگ لخت و عور درختان فضای دلگیر و غمگینی بوجود آورده و روی قلبم حسابی سنگینی می کرد.

خواب از چشمهایم فراری شده بود
بارها بعد از شنیدن اعترافات مامان در دادگاه از خودم پرسیده بودم اگر حتی یک درصد رامین زنده بود چه؟؟؟
اگر زودتر به یه مرکز پزشکی می رسید و خونریزیش بند می آمد ؟؟
این ها سوالاتی بودند که جز شرمندگی جوابی برایشان باقی نمانده بود.
روز بعد از دادگاه عمو فرهنگ به دیدارم آمد
کارت بانکی پُرو‌پیمانی در اختیارم گذاشت و تاکید کرد هنگام نیاز خبرشان کنم.
از عمو فرید گفت که بعد از سکته ی مغزی عاطفه جان سرش بدجوری به سنگ خورده و سَر خانه و زندگیش برگشته
و من خجالت کشیدم بپرسم پس تکلیف رها با بچه ی داخل شکمش چه می شود؟؟!!!!
کما اینکه هیچ خبری از او نداشتیم
خواب و خوراک عمه شده بود دنبال رها گشتن.......!!!
از همکاران اداره تا دوستان و آشنایان و در اقدامی بعید حتی ننگ پرس و‌جو‌ از فک و فامیل فضول را پشت گوش نیانداخت
اما دستهایش همچنان خالی از اخبار جدیدی مانده بود‌.
به محض رسیدن زنگ زده حالم را پرسید
مادر خوبی می شد اگر تقدیر بازی سرنوشتش را جور دیگر می نوشت.
دروغ است اگر نگویم با یک دنیا تردید و در اوج درماندگی با نارشین راهی شده بودم وقتی به رشت و اتفاقات گذشته فکر می کردم ترجیحم این بود مدت زمانی برای خاموش شدن آتش حرف و حدیث غریبه و آشنا دور بمانم و شانسم را جای دیگری امتحان کنم.
و خوشبین باشم به روزگاری که درهای زندان بازشود و یلدا را دوباره در بَر بگیرم.
شاید هر کس دیگری جای من بود دورش را خط می کشید
اینکه مرا از امنیت آغوش مادرم دزدیده
رفیق نیمه راه شده ، پیکر بی جان عزیزترین دوستشان را رها کرده و گریخته بودند حتما دلیل محکمی برای دوری بود
دل بی تاب من اما گرمای عشقی را بغل می گرفت که یلدا ذره ذره از کودکی به جانم ریخته و بارورش کرده بود.
گذشتن از او هرگز کار من نبود.



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Dec, 18:29


#پارت_۳۵۲
#شیب_شب

- فرهاد حتی نمی تونست قدم از قدم برداره
کشیدمش سمت درب شاگرد
نمی دونم قدرت سرپا موندن رو از کجا آورده بودم
فقط..... حاضر نبودم دیگه اونجا باشم.

احتمالاً پیش خودتون می گید اگر رامین رو به بیمارستان می رسوندیم شاید امیدی به زنده بودنش بود
اما باور کنید ما از دستش داده بودیم.
قاضی پرسیده بود؛
-  به نظرتون یقین شما در اون شرایط بغرنج و به خاطر تسلط هیجانات روحی نبود ؟؟!!

یلدا خمیده تر از هر زمان دیگر با لب های سفید شده و‌ چشم های گود رفته رو به قاضی تکرار کرد
- دوره ی پزشکیاری دیده بودم همون موقع که سر پرشوری از عشق رامین داشتم
خیال خام برای حضور نزدیکتری در کنارش

   ما وسط یه روستای دور افتاده بودیم که حداقل دو ساعتی با شهر فاصله داشت
هیچ‌ گروه پزشکی یا امدادی در دسترس نبود.
تنها درمانگر خود رامین بود که حالا در بدترین شرایط ممکن با مرگ و زندگی
  دست و‌پنجه نرم می کرد
گرچه مطمئنم با اون وضعیت برخورد با ماشین زنده نمونده بود.
به فرهاد کمک کردم روی صندلی شاگرد بشینه
و پتوی صورتی رو تو بغلش گذاشتم
خودم از سمت راننده سوار شدم و
تنها کاری که کردم فشار پر شتاب پام رو روی پدال گاز بود.
ما فرار کردیم
اما به خاطرش تا ابد شرمنده خودمون، روح رامین و خانواده ش هستیم.
حرف هایی که زدم ادعا نبود، دست نوشته های فرهاد که از دفتر خاطراتش جدا شده گواه مطلب و در اختیار شماست.
قرار بود این راز تا ابد در دلم باقی بمونه و‌ با من دفن بشه ، اما ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه......
از صمیم قلب متأسفم .



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Dec, 17:58


#پارت_۳۵۱
#شیب_شب


- هیچ وقت اون صحنه رو‌ از یاد نمی برم
رامین غرق خون تا کمر زیر ماشین فرو رفته بود
لاستیک از روی بدنش رد شده ، قسمتی از شکم و پاهاش رو زیر گرفته بود.
همونجا حالم بهم خورد
نمی دونستم چیکار کنم
گریان دست روی نبض گردنش گذاشتم بدنش گرم بود اما نبض نداشت... به خدا که هیچ نبضی حس نکردم

   انگار دقیقاً وسط همون صحنه بود
به شدت عرق کرده ، می لرزید و بلند بلند مویه می کرد
- درست تشخیص نمی دادم اما جیغ و دادی که می شنیدم
احتمالا از داخل خونه بود شاید هم از همون پسر بچه......
نق نق خیلی ضعیفی توجهم رو دوباره سمت رامین کشوند
زیر نور ماشین پتوی صورتی رنگی دیدم که میون دست هاش و چسبیده به سینه مخفی شده بود
خودم رو‌ زمین خیس جلو‌کشیده ، گوش کردم

الان که فکر می کنم دقیق یادم نمی یاد چطور انجامش دادم
مطمئن بودم رامین مرده
پتو رو از وسط دستاش بیرون کشیدم
و به هزار بدبختی از جا بلند شدم
همزمان قامت خم شده فرهادرو کنارم حس کردم
از ماشین پیاده شده بود؟!!!!!
توی اون تاریکی صورتش رو نمی دیدم
اما صدای بلند گریه کردنش رو می شنیدم
مدام می پرسید؛
- رامینِ...؟؟!!!! وای خداااااا رامینِ......؟؟!!!؟؟؟؟؟
زنده ست....؟؟!!!!!؟؟؟
یلدا با توام ...... زنده ست؟؟؟؟..
جیغ زدم
- نهههه‍هههه......
مرده....
مرده .....
بریم .....!!!!
باید بریم......!!!

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Dec, 17:58


#پارت_۳۵۰
#شیب_شب

  آسمون با رگبار خصمانه ی بارون، قشون کشیده بود به دل زلزله زده ی روستا
فرهاد از آیینه بغل و شیشه ی پشت دید کافی نداشت
پرسید
- چیزی می بینی؟؟؟
به عقب برگشتم
جز هیولای تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد
ناچار پنجره رو باز و سرم رو بیرون بردم احساس کردم سایه ای دیدم
و صدای رامین که فریاد زد
- یلدا...‌؟؟!!!!!
به فرهاد گفتم دنده عقب بگیره
گیر افتاده بودیم
گاز رو پر کرد و با سرعت عقب کشید.

مامان سکوت کرده بود
همه در بهت و تأسفی عمیق به هق هق غمگینش گوش می دادیم
نفس بریده زمزمه کرد
- من ..... من فکر نمی کردم رامین پشت ماشین باشه!!! ‌
سرش رو بالا آورد و مستقیم به ریما و دارا نگاه کرد در حالیکه
ضجه زنان بلند بلند تکرار می کرد
- قصد فرهاد بیرون کشیدن لاستیک از گودال بود.......!!
اما......
با شدت به رامین برخورد کردیم
صدای برخوردش تن هر دومون رو لرزوند
شیشه پایین بود
و من جیغ های ممتد پسر بچه‌ای رو می شنیدم
فرهاد ماتش برده
و آنقدر ترسیده بود و گیج می زد که نمی تونست حرکت کنه
فقط شوکه از داخل آیینه به شیشه ی عقب و سیاهی پشتش زل زده بود
مستاصل ‌و وحشت زده با پاهایی لرزان پیاده شدم.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

21 Dec, 17:51


#پارت_۳۴۹
#شیب_شب

- تاریکی مثل کابوس همه جا رو قرق کرده و
بارون شلاقی می بارید.
حال و احوال دلمون پریشان و آشوب بود.
تنها روشنایی ، نور چراغ  ماشین بود که از وسط چاله چوله های روستا مسیرش رو به سمت آدرسی که رامین لحظه ی آخر فریاد زده بود پیدا می کرد.
هر دومون شوکه، آشفته و خیس بودیم.

حس کردم به پیچ‌کوچه نزدیک شدیم
   درب چوبی زنگاری رنگی که به گفته ی رامین محصور در انبوه گیاهان رونده نبش کوچه ی پهنی قرار گرفته بود در کورمال اون شب بارونی خودنمایی می کرد
فرهاد ازم خواست با دستمال بخار رو از روی شیشه ها پاک کنم
سعی خودم رو‌ کردم اما فایده ی چندانی نداشت
فرصتی برای گرم‌کردن موتور ماشین نداشتیم
بنابراین شیشه ها سرد و یخ زده و فضای بیرون از ماشین به سختی قابل رویت بود.

در تاریک و روشن کم سوی چراغ ها ، تقریبا اواسط کوچه از کنار درب کرم رنگ و فرسوده ای گذشتیم که لنگه هاش از هم باز بودند
به فرهاد گفتم ماشین رو نگه داره
کمی جلوتر قبل از توقف اما ، به خاطر برخورد با سنگ و‌کلوخی که از ریزش دیوارها وسط کوچه ریخته بود داخل چاله ی عمیقی گیر افتادیم

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

21 Dec, 17:51


#پارت_۳۴۸
#شیب_شب

- اگه به چیزی احتیاج داری؟...
میان حرفش دویدم
- سنتورم ..... از دستشون نیفته
- ای جانم ، قشنگِ هنرمندِ من.....
با انگشتان ظریفش چند بار به نرمی پشت دستم نواخت
- حواسشون هست.....
راستی .....
لحنش ملایم تر از هر زمان دیگر و عسلی های برق افتاده اش میان صورت ملیحش می درخشید
- حالا که حرفش شد قول بده برام سنتور بزنی...!!

    برخلاف نارشین حال خوبی نداشتم پس بی حوصله و‌ به ناچار تایید کرده با قدم های سست به دنبالش راهی شدم.
محافظت از سنتور بابا فرهاد ، یکی از دغدغه هایی بود که تازگی ها بصورت افراطی دچارش شده بودم .
شاید آخرین تلاش برای حفظ متعلقاتی که دیگر وجود نداشتند.
در واقع بهانه گیر شده بودم
وحشت از روبرو شدن با خانواده ای که حتی برای استقبال هم نیامده بودند
قلبم را بیشتر از بیش می فشرد.

درب ورود با شیشه های رفلکس دودی روی لولا چرخید و وارد سرسرای بزرگی شدیم که با دو پله ی مارپیچ و پهن به سبک معماری فرانسه از باقی فضای سالن پیش رو تفکیک می شد.
نارشین بدون تعلل دستم را کشید
- بیا بریم...
نمی دانم چرا حس کردم دستپاچه ست
رستان پشت سرمان بود
صورتش را نمی دیدم اما حدس عدم رضایتش با توجه به پوف کلافه ای که کشید کار سختی نبود.
- نارشین جان ،.‌....آقابزرگ
- الان نه، ریرا خسته ست
پله های مارپیچ ما را به فضای مستطیل شکلی رساندند که مشرف به چند درب قهوه ای رنگ بود
با راهنمایی نارشین وارد اتاق تقریبا بزرگ و نورگیری شدم
چشم اندازی با
  پنجره های قدی بلند و سراسری که نیمی از اتاق را پوشانده بودند
اگر خیلی قبل تر از امروز بود به یقین تا ابد تماشاچی منظره ی گذر فصل ها در این اتاق می مانم اما حالا رویاهایم اسیر زمستانی سرد بودند همانند درختان کهنسال و سر به فلک کشیده ی حیاط خلوت عمارت پاکزادها

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Dec, 18:01


#پارت_۳۴۷
#شیب_شب

- عمه جان به نظرم بریم داخل
این حرف ها رو تو خونه هم میشه زد
یخ زدیم به خدا...!!!
رستان از سرمای هوا شکایت می کرد و دستان باد افتاده بود به جان موهای پریشان بیرون زده از کلاه کاپشنم ، من اما در التهابی داغ و غریب می سوختم.

احساس می کردم تب دارم
و علایم خفیف سر درد و تهوعی که از صبح گریبان گیرم شده بود
حالا بیشتر نمود پیدا  کرده و به اوج خود نزدیک می شد
برخلاف تصورم هیچ کس به پیشوازمان نیامد
از میان دروازه‌ای بزرگ با درهای آهنی سیاه گذشته وارد محوطه ای سنگ فرش واقع در حیاط خلوت عمارتی آجرنما شده بودیم.
عمارتی محصور در باغچه های کوچک و بزرگ با جدول بندی های گنبدی شکل و پایه چراغ های سنگی و مدرن که منظره ی چشم نوازی را به نمایش گذاشته بودند.
در امتداد نگاهم دو آلاچیق با سقف های سفالی در ضلع جنوبی ساختمان دیده می شد.

نارشین دست دور بازویم حلقه کرد
- بریم..؟؟!
بله ی آرامی لب زده ، هماهنگ با گام های کوتاهش به سمت درب ورودی شیشه ای‌ که با سایبانی پهن محافظت می شد راه افتادیم.

از گوشه ی چشم رستان را دیدم که با فاصله ای اندک کنارمان قدم بر می دارد
متعجب مکث کردم 
- چرا ایستادی؟؟؟!!!!
مانند بچه ها نق زدم
- چمدونم.....!!! ‌
نارشین گیج نگاهم کرد
رستان ناگهان زیر خنده زد
- نترس، میارنش، اینجا کسی به وسایل تو‌نیاز نداره....!!!
شرمنده ‌از خامی رفتارم گرما به گونه هایم دوید
از خودم عصبانی شده بودم

- منظورم این نبود.....

- آها ،...لابد فک کردی مثل این فیلم‌ها سوپرمن می شم چمدونت رو‌میارم؟؟!!!

نمی فهمیدمش؟؟!!! قصد داشت تحقیرم‌کند؟؟

گُرگرفته در حالیکه  در دل خودم را به خاطر بی فکری سرزنش می کردم غریدم؛
- نه نیازی به سوپر من نیست، خودم میارم

نارشین چشم غره ای به رستان رفت
دست زیر چانه ام انداخت و در چشمهایم دقیق شد
- ریرا...نگران نباش عزیزم!!!
هاشم چمدون ها رو میاره......
زمزمه کردم
-  هاشم..!!!؟؟؟
سرش را تکان داد
- مستخدم خونه....

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Dec, 18:00


#پارت_۳۴۶
#شیب_شب

ماشین غول پیکر در حیاط دلباز توقف کرد
پلک های خسته ام را از هم گشودم
ساعت حدود یازده و نیم ظهر بود و خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده طاقچه بالا گذاشته پشت نقاب ابرها ابرو در هم کشیده بود.
سوز و سرمای شرور بیرون و گرمای جاندار داخل ماشین دست به دست هم داده در رخوتی خمار تن و جانم را به بند کشیده بودند.

بی حالی اما سبب نمی شد ترس و هیجان برخورد اولیه با افراد خانواده ی پاکزاد دست از سرم بردارد.
درعقب باز و
نگاهم بی هوا آلوده ی خیرگی مرموز مردمک های خوشرنگ و لعاب رستان شد
چشم های خوشگلی داشت
یاد حرف عمه افتادم
می گفت مردها جذاب هستند اما خوشگل نه
- مرد که خوشگل نمیشه.....!!! ‌‌

ابرویی بالا انداخت
- تموم شد؟؟؟؟
- چی؟؟!!! ‌‌
- آنالیز قیافه  ی من....!!!
خجالت زده نگاه دزدیده ، لب گزیدم
- نه.... من.. اصلا حواسم پی شما نبود....
- البته ،..... تو که راست می گی...!!؟
قرار نیست پیاده بشی؟؟؟
زیر پامون علف سبز شد .....

- ریرا جان......
نارشین بود که کنار رستان ایستاد
- چیزی شده؟؟....

  سر جنباندم
- نه نه.... دارم پیاده می شم.....
قدمی عقب رفتند
پاهای خشک شده ام روی سنگفرش حیاط فرود آمد و عضلات گرفته ام کش آمده سوزن سوزن شدند.
- خسته شدی؟؟؟
لبخند محجوبی زدم
- خوبم....فقط.... استرس دارم...
مهربان دستهای گرمش را مهمان گونه های تب زده ام کرد
- من هستم مامان جان، اینجام خونه ی توست
نگران هیچی نباش.... باشه!؟!


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Dec, 18:58


#پارت_۳۴۵
#شیب_شب

مثلا دلخور شد نچ نچ‌ کنان از گوشه ی چشم براندازم کرد
- باشه ریرا خانم ، نوبت طاقچه بالای ما هم می رسه، شنیدی می گن گهی پشت بر زین گهی زین به پشت
من رو اینطوری نبین
دو تا خواهر دارم فولاد زره
خون دشمنام رو‌ جای آب می خورن
نمی دانم در چهره  ام چه دید
خنده اش گرفت و جرعه ای که هورت می کشید
به گلویش پرید
از غیض چند ضربه ی محکم بر پشتش کوبیدم
سراسیمه خودش را کنار کشید و روبرویم ایستاد
چند سرفه ی بلند زد و چشم های آب افتاده اش را به من دوخت
- نه .....مثل اینکه جدی جدی ....‌قصد کشتنم رو.... داری؟!!! ‌
چقدر پرو ، دلخور و بی ملاحظه نق زدم
- به نظرم سر به سرم نزار ، می بینی که چوب خدا صدا نداره
- خیلی خب بابا ، فعلا آتش بس
این همه اره دادیم ، تیشه گرفتیم آخرش سر من شکست
بیا بریم.... به ما نیومده با دختر عمه ی نو ظهورمون گپ خودمونی بزنیم.

بی حرف پشت سرش به راه افتادم، حافظه ی تصویری ام شروع به پردازش شکل متفاوتی از خاطرات کرده بود، قصه ی تازه ای که هنوز رو‌نوشتی نداشت. 
اولین قدم ها شاید سست و بی بنیاد بود اما به خودم قول داده بودم این بار رویاها را در دل این شروع تازه زندگی کنم.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Dec, 18:58


#پارت_۳۴۴
#شیب_شب


- بهت گفتن اخم کنی خوشگل میشی؟؟؟
متعجب به سمتش چرخیدم
نگاه گیجم را که دید خندید
- چرا نمی خوری ؟؟
با چشم و ابرو به قهوه ام اشاره کرد
- می دونم کلافه ای،.....
ولی حال هم یه بخشی از زندگی ، به خودت و دیگران تلخش نکن
- من قصد آزار بقیه رو ندارم

- می دونم....

- گفتنش راحت ، هیچ‌کس جای من نیست

- در مورد اتفاقات گذشته کاری از دستم بر نمی یاد
اما نگرانی برای ورود به خانواده ی جدید نداشته باش
حق می دم استرس داشته باشی
ولی در حال حاضر یه قشون چشم انتظار
ورود همایونی هستند
پشت چشمم را نادیده گرفته ، نفس عمیقی بیرون داد
- کلا از من خوشت نمی یاد یا با این چشمات پاچه ی همه رو‌ میگیری؟؟؟
برزخ، نگاه از بالایی به سویش روانه کردم
- آها،....همین ،...به نارشین گفتم
پرنسس مظلومش شاید کم حرف باشه اما با چشمهاش قشنگ، فحش کِشت می کنه
دست خودم نبود که خنده ام گرفت
سرم را برگرداندم و سعی کردم  لحنم عاری از ملاطفت باشد نمی دانم چرا در مقابل این مرد جوان ناخواسته گارد می گرفتم
- نمی دونم دنبال چی هستی ؟؟
اما من اون بچه ی بدبخت و بی کس و کاری که محتاج دلسوزی شما باشه نیستم

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:15


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...! خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم. _تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...! لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم. _مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود...…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


.



_چرا غایم شدی؟ می‌ترسی کسی از شاهکارت باخبر بشه؟ گلبرگ چرا این شکلیه؟!

با شنیدن صدای فرهاد شانه‌هایش بالا پرید و با ترس از پشت درخت بیرون آمد.
فکر نمی‌کرد کسی متوجه‌ی حضور او پشت اتاقک سرایداری شود!

_ با توام دلبر می‌گم گلبرگ چرا این شکلیه؟! چرا وقتی باهام تنها شده می‌گه تو این بلا رو سرش آوردی؟

لب تر کرد و با لحنی که هم ترسو و هم حق به جانب بود پچ زد:

_ چقلی منو کرد؟ همه فهمیدن؟

_ نخیر وقتی همه مشغول بودن یواشکی بهم گفت.

دست خودش نبود که به فرهاد براق شد.

_ یواشکی؟ مگه با هم تنها بودید؟

فرهاد کلافه دستش را درون موهایش کشید و دست دیگرش را جلو برد بازوی دلبر را محکم‌تر فشرد و غرید:

_دیوونه‌ای؟ دارم می‌گم دم در دختره رو با کله‌ی شکسته دیدم بعدم که بردمش توی اتاقکشون دختره دور از چشم خانواده‌اش به من می‌گه امروز تو راه مدرسه دلبر من رو زده... سر منو با سنگ شکونده... می‌گه چون اون روز از شما خواستم ریاضی یادم بدید این کار رو کرده بعد تو دنبال چی‌ای؟ اینکه ما با هم تنها بودیم؟ عقل توی اون کله‌ات هست؟


_ من دیوونه‌ام؟! مگه من چیکار کردم؟ دختره‌ی پررو راست راست داشت راه می‌رفت و با افتخار می‌گفت مختو زده... به کل بچه‌های کلاس گفت تو ازش خوشت میاد و حالا که خواهرش و فرامرز با هم داستان دارن ممکنه اونم عروس دومی همین خانواده بشه.

هق زد و با عجز نالید:
_ گفت بهش گفتی خوشگل‌ترین دختریه که توی زندگیت دیدی... شانسش زده بود که فرنوش مریض شده نیومده و نبود که تکذیب کنه اینم از صبح یه سره توی کلاس از جمال و کمال تو گفت و تهش خودشو بست بهت.

نگاه فرهاد مات روی دخترک مانده بود.
حتی حرف هم نمی‌زد.

فشار دستش که کمتر شد دلبر دست عقب کشید و فرهاد با بدجنسی تمام سکوت را شکست.
_ خب که چی؟ تو شدی وکیل وصی من تو راه خونه کوچه خلوت سنگ زدی توی سر دختر مردم؟ نگفتی یه چیزیش می‌شه؟ اصلا وایسا ببینم به تو چه که چی می‌گه.

_من... من.

_ تو چی؟ تو از کجا می‌دونی من نگفتم؟ از کجا می‌دونی راست نمی‌گه و با هم سر و سر نداریم؟

نفس در سینه‌ی دخترک حبس شد.
حس کرد از کوه دماوند به زمین سقوط کرده.
ضربان قلبش به حدی کند می‌زد که انگار قلبی ندارد.

تنش لرز گرفت و مبهوت پچ زد:
_ بهش گفتی؟ باهاش... باهاشی؟

چنان این کلمات را به زبان آورد که فرهاد عقب‌نشینی کرد.
_ اینکه گفتم یا نگفتم به تو ربطی نداره ولی دیگه خواهشا از این کارا نکن... به من و کارام دخالت نکن... اصلا ازم فاصله بگیر... درسته سنگه کوچیک بوده... درسته که زدی پس سرش و به گیجگاه نخورده اما اگه لب باز کنه و شکایت کنه کلاهت پس معرکه‌اس... همین که داره خانومی می‌کنه و هیچی به هیچکس نگفته تو دست بکش و دیگه پی من و گلبرگ نگرد. الانم برو خونه همونجور که همه می‌دونن اومدی عیادت فرنوش ببینش و برو.

دلبرک لب تر کرد.
حس می‌کرد به جنون رسیده اما آرام بود!
آرامش و جنون چگونه همزمان درونش شکل گرفته بودند را نمی‌دانست.
_تو و گلبرگ؟ چرا جمع می‌بندی؟ چرا انقدر عصبی‌ای؟ من دورت نگردم؟ من مزاحمتم؟ من مگه جز نگاه کردنت چیکار کردم؟ چرا منو انقدر عذاب می‌دی؟ لعنتی ببین چجوری باهام حرف می‌زنی... از روزی که بهت گفتم دوستت دارم داری خوردم می‌کنی فرهاد... باشه قبول بهم حس نداری اما خوردم نکن تاوان یه اشتباه من یه کار بچگونه‌ام انقدر سنگینه که جلو چشمام خودتو با یه دختر دیگه جمع می‌بندی؟


https://t.me/+nxKnga0kHdVmN2U0

https://t.me/+nxKnga0kHdVmN2U0

عشق بین یه دختر حسود و وحشی!
با مردی که تماما این عشق رو انکار می‌کنه اما دست روزگار کاری می‌کنه که مرد قصه‌مون برای داشتن دخترک به التماس بیفته🙈
😍



.

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟

-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟

ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید

میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت

-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!

-دیدی؟ عروسکه...‌عروسک!

-وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!


مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:


-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!


-خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست...

شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید

-با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه

نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:

-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟

باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...


-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!


نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد

وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد:

- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟


آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟


بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:

-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!

فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:

-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.


شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است

-خب؟ بعدش!

-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !


بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:

-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟


عزیز دست روی دست گذاشت :

-نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟


نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید

فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند

یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...


-عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !


گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر


-پسرت ماتش برد مامان!


نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:


-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟


ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش


-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!


شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید


-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!


چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات

یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:


-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه


آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:


-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم


-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده


خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند

دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:


-همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!


گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد


-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟


شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید


-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم!





https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


#پارت432


_خاله نصفه شب رفته بودی پیش اون خواستگارت که چندبار رو پشت بوم یواشکی باهاش تلفنی حرف می زدی ؟!


بهت زده چادر را روی زمین انداختم و روبه رویش نشستم ، آب دهانم را قورت دادم و با رنگ و رویی پریده لب زدم :

_کی این حرف رو بهت زده ؟!

خمیازه ای کشید و با پشت دست چشمش را مالید ، تا جواب داد هزار بار مردم و زنده شدم :

_عمو هامون ...!

_چی گفت ؟!

_نصف شب که از خواب بیدار شدم که آب بخورم دیدم نشسته تو رختخواب تو ...فک کنم مریض شده بود ، سرشو گرفته بود و ناله می کرد .. خیلی عرق کرده بود فکر کردم سرما خورده ..رفتم عزیز و صدا کنم که ببرنش دکتر نذاشت .. !

یهو ساکت شد .. به دور و برش نگاهی انداخت و از جایش بلند شد و مابقی حرفش را در گوشم پچ زد:

_ خیلی عصبانی بود ‌.‌.اون ادکلنی که برای تولدش خریده بودی رو انداختش زمین و شکست ! تازه یه بارم داد زد و گفت می کشتت !

با بغض گفتم :

_دیگه چی گفت ؟!

_به عزیز گفت تو قلبشو شکستی ..بهش خیانت کردی ! گفتی همین فردا حلقه ای که واست خریده بوده رو ازت بگیره ! خاله خیانت یعنی چی ؟!

قلبم تیر کشید ...چه زود نسخه ام را پیچید ! آمده بودم تا قفل زبانم را باز کنم و بگویم که برادر ناتنی عوضی اش مدت هاست که مزاحمم می شود و تهدیدم می کند که اگر به بله را به او بگویم تمام خانواده ام را جلوی چشمانم آتش می زند ! آمده بودم تا ازش کمک بخواهم ، از مردی که فکر می کردم عاشقم است !

با غصه گفتم :

_حالش خیلی بد بود ؟!

_حال من مهمه برات هرزه کوچولو ؟!

با شنیدن صدای بم و ترسناکش وحشت زده از جایم برخاستم و سمتش چرخیدم ، به چهار چوب در تکیه داده بود ، چشمان به خون نشسته اش که به گردن کبودم که دیروز به گوشه میز خورده بود افتاد ساک جمع شده ام را سمتم پرت کرد و فریاد کشید :

_نمک به حرومِ پتیاره ...حیف اون همه محبتی خرجت کردم ! جلو پلاستو خودم جمع کردم که دستای کثیفت خونه رو نجس نکنه ..گورتو از اینجا کن برو همون قبرستونی که شبتو صبح کردی ! دیگه هیچوقت سایه اتم به خونم نزدیک نشه وگرنه بهت رحم نمی کنم و خونت و میریزم ! یالا ...

https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0
https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0

هنوز سیاه خواهرم از تن بیرون نکرده بودم
که پای همبازی بچگیام وسط اومد...همان که روزگاری نه چندان دور در بچگی‌ هایمان دستش را روی سینه‌ ام گذاشته بود و قلبم را بوسیده بود.همان که وقتی بزرگ شدم بارها با لباس عروس خودم را کنارش تجسم کرده‌ بودم.حالا بازی تقدیر مجبورم کرده که وارد زندگی برادرش شوم...برادری که هیچ شباهتی به آدم نداشت . مرد خشنی که عوض شده‌ بود‌‌‌ و ترسناک...!اون اومد که آتیش بشه بیفته به جونم...که تاوان بگیره و خاکستر یه عشق قدیمی‌‌ و روشن کنه...! ❌️❌️❌️❌️

https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0
https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


_مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...!


خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
_تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...!


لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم.
_مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود... چطوری واقعا تونستی؟!


دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
محمد جواد عصبی گفت:
_بخند... بایدم بخندی...
زن من شدی... منی که یه محل سر اسمم قسم می خورن و اون همه کارمند ازم حساب می برن، اما هر روز باید یکی و ببینم که زدی ناکار کردی...

با خنده روی پاهاش نشستم.
_بهم توهین کرد..‌.. منم سرش و شکوندم...
اونارو ولش... من دلم واست تنگ شده بودااا...

محمد با اخم هایی درهم لب زد.
_الان داری بحث و عوض میکنی؟!

با لوندی تاپم و از تنم بیرون کشیدم.
_نه دارم به شوهرم میگم الا...

هنوز حرفم تموم نشده بود، کمر باریکم اسیر دستاش شد و...

https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0

تو این داستان ما یه آقا محمدجواد داریم...
متشخص و مغرور و فوق العاده مودب!🧑‍🔬

از اون طرف یه هلیا خانومم داریم که تا کسی بهش میگه بالا چشمت ابروعه، میزنه فک و دهن طرف و میاره پایین...🤣

حالا این دو تا آدم کاملا متفاوت اگه عاشق هم بشن چی میشهههه😂🔥

روایت عاشقانه و طنز محمدجواد و هلیا 😍👇

https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0




https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Nov, 18:34


#پارت_۳۲۵
#شیب_شب

لب زد؛
- چرااا...؟؟!!!

- شما منو نمی خواستید ؟؟!!!!

ابروهایش روی پیشانی تاب برداشته، چشم هایش باریک شدند
- چی می گی؟؟؟ کی گفته؟؟؟؟

-  حقیقت نداره؟؟؟ خانواده تون با حضور من مشکل نداشتن؟؟؟ قرار نبود من رو به دیگران بسپارید؟؟ قرار نبود تو روستا بزرگ بشم؟؟؟

- ریرا ،...‌ آروم باش عزیز دلم حرف می زنیم  همه چیز رو می گم

- ما قبلا حرف زدیم،..... فقط می خوام بدونم دنبال چی هستید؟؟ محکومیت مامان یلدا ؟؟؟ بعدش چی ؟؟؟به نظر نمی یاد به جز شما  هیچ کدوم از افراد خانواده پیگیر و مشتاق دیدن من باشند!! قراره من کجا برم؟؟ از اینجا رونده از اونجا مونده؟!!
مستأصل نگاهم می کرد با چشم هایی که حالا به اشک نشسته بود
- دخترم....؟؟!!!
سرم را چپ و راست تکان دادم
می شه به سوالاتم جواب بدید؟؟؟. ‌‌
تایید کرد و پرسید؛
- اول بشینیم؟؟!!
بازویم را گرفت عقب عقب رفت ، لبه ی تخت نشست و با کف دست به کنارش ضربه زد
- من یه مادرم ریرا!!! ازت نمی خوام درکم کنی!! اون زن ، یلدا ، بزرگت کرده
می دونم مهر عمیقی بهش داری
می فهمم محکومیتش بهت آسیب می زنه ، اما دزدیدن یه نوزاد از آغوش مادرش جرم کمی نیست
به من بگو منصفانه ست دلت رو به بهای داغ گذاشتن به روح و جان یکی دیگه آروم کنی ؟؟..

دستهایم میان انگشتان باریکش فشرده می شد
تعللم را که دید پیش دستی کرد
- اون مدال آویز پیشت؟؟؟؟
همانجا که نشسته بودم به عقب چرخیده  خودم را روی تخت سر دادم ، مدال را از زیر بالش بیرون کشیده به سمتش گرفتم
مکث کرد و در نهایت مدال را از میان انگشتانم بیرون کشید

دقایقی خیره نگاهش کرد....‌.
- من زندگیم رو دوست دارم ریرا......
تو یه خواهر داری اسمش نوراست
و یه بردار نویان ...‌‌..
بزودی باهاشون آشنا می شی.....
دقایقی سکوت کرد
بعد چشم های نم گرفته اش را بالا کشید
- اما،.......فقط یکبار عاشق شدم
عاشق پدرت!!!!
پوریا
قطره ی اشکی که میان چشمانش شناور بود لغزید و روی گونه افتاد.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Nov, 18:34


#پارت_۳۲۴
#شیب_شب

چند لحظه زمان برد خودم را پیدا کنم
سر به زیر سلام گفته با گام های سست تا جلوی میز آرایش پا کشیدم
مقداری لوسیون روی دستم ریخته و با پخش کردنش خودم را مشغول نشان دادم
ایستادنش را پشت سرم حس کردم
قدش کمی بلند تر بود
از پس سرشانه  نگاهم می کرد
تصویرش در آیینه شفاف و زیبا به نظر می آمد
چشم‌هایش در جستجوی مردمک های گریزانم،  صورتم را کاوید
- ریرا جان.....؟؟؟!!!!
نگاه از آیینه برداشته به طرفش برگشتم
- حضورم اذیتت می کنه؟؟!!!!
اذیت می کرد ؟؟؟ نمی دانم!! ‌‌.....  من جواب خیلی از سوالات را نمی دانستم.
تا به حال شده در خلأ دست و پا بزنید؟؟؟؟
من در حوالی همان هیچ و پوچی بودم که ذهنم را خسته و حواسم را ربوده بود
مثل غریقی که به خیال آب تنی دل به دریای طوفانی زده و هر لحظه بیشتر در گرداب فرو می رفت
زمزمه کردم ......
- نه......
خودم هم به سختی صدایم را شنیدم
دستهایش پیش آمد
زیر چانه ام نشست و سرم را بالا گرفت
- ببینمت......
مستقیم و مصر حرکت یال پریشان اسب ها را میان تابلو دنبال می کردم
- ریرا؟؟! ‌‌..... لطفاً ؟؟!!! ‌

امروز جواب آزمایش رو گرفتیم
صدایش لرزید
- می دونستم......!!!!
از اولین باری که دیدمت، از بوی تنت از چشمات......
تو دختر منی......! ‌‌!! ‌
دختر پوریا.......
قدمی که جلو آمده بود را
عقب  کشیدم، .....دست هایش در هوا ماند.......

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 18:50


#پارت_۳۲۳
#شیب_شب

خودم را در حمام حبس کرده بودم
حال خوبی نداشتم
یه جور ناسازگاری با عواطف خسته و به تنگ آمده ای که گوشه ی قلبم کز کرده و راه هر گونه تعامل را بسته بودند
نمی دانم،..‌‌... شاید نارشین هم حق داشت
در حقیقت باید با خودم و احساساتم کنار می آمدم اما
به طرز غیر منتظره ای لجباز شده بودم
آسیب های پی در پی روح و روانم را گرو گرفته و حس ناامنی به سر کشی درونم دامن می زد
چند ضربه به در خورد
درپوش فرنگی را گذاشته و رویش نشسته بودم
لباس هایم خیس، به تنم چسبیده و بخار تمام فضای حمام را پر کرده بود
- ریرا....؟؟!! ‌قصد بیرون اومدن نداری؟؟ ‌
مهمان داریم.....منتظرت هستند
بی حوصله نق زدم
- شما بفرمایید عمه .....میام
- زودتر مادر،.....‌ زودتر
خیلی وقت نشستن،.....زشت
به روی خودم نیاورم
نمی دانم چقدر دیگر آسمان و ریسمان را به هم بافتم ، اما به خیالم دیگر خسته شده و رفته بودند
حوله را دور موهای خیسم پیچانده، بالای سرم  بستم
کف دستهایم از ماندن در بخار و رطوبت چروک برداشته و پوسته شده بود
در آیینه روشویی گونه های گل انداخته و چشم های خمارم را برانداز کردم
دلم خواب می خواست
بی خبری مطلق از عالم و آدم
پا در اتاق گذاشته و غافلگیر شدم
نارشین لبه ی تخت نشسته تماشایم می کرد.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 18:49


#پارت_۳۲۲
#شیب_شب

در این چند روز همه چیز به هم ریخته بود
رها چند ساعت بعد از آن اتفاق از غفلت عمه استفاده کرده، رفته بود
کجا ؟؟؟! ‌‌!!! هنوز نمی دانستیم...‌.
دل‌نگران، شرمنده و افسرده بابت اتفاقات اخیر در اتاقم واقع در خانه ی اَمن عمو‌کیوان نشسته بودم
حال و روز عمه هم تعریفی نداشت با قرص و دارو خودش را حفظ می کرد و سر درد امانش را بریده بود
رستان و نارشین هم دست بردار نبودند
یکی در میان زنگ می زدند و پیگیرم می شدند.
می دانستم جواب آزمایش را گرفته اند
دیروز حسام می گفت اگر شرایط را قبول کنم شاید به خاطر من از شکایتشان صرف نظر کنند
عمو کیوان سر میز ناهار خواسته بود با آرامش بیشتری به قضایا نگاه کنیم
امید داشت زمان همه چیز را حل کند
و من از خودم می پرسیدم دقیقا کدام قسمت ماجرا را؟؟؟! ‌‌!!!
مامان یلدایی که در زندان بود....!!
خاله رهایی که ناپدید شده بود....!!!
عاطفه جانی که سمت راست بدن لمس شده و دیگر نمی توانست راه برود...!!!!
یا نارشین، که امروز عصر قرار بود با در دست داشتن برگه ی آزمایش به اینجا بیاید....‌
عمو جانب احتیاط را گرفته سربسته یادآور می شد که نارشین مادر ژنتیکی من است......
بله من ریرا بودم
ریرا....... نیک پی
فرزند پوریا نیک پی


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 11:20


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned Deleted message

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Nov, 18:27


#پارت_۳۲۱
#شیب_شب

بیمارستان شلوغ بود
تصادفی آورده و هجوم همراهان جلوی اورژانس به هیاهو دامن زده بود
لبه ی جدول گوشه ای از حیاط نشسته و دل‌نگران  ورودی را می پاییدم
از دو ساعت پیش که عمو فرید و عمو‌کیوان عاطفه جان را به بیمارستان رسانده بودند
تا همین لحظه، از حال و روزشان بی خبر مانده بودیم.
عمه فرین پیش رها مانده و من نیز ده دقیقه بعد به دنبالشان از خانه بیرون زده بودم
باران دوباره شروع به باریدن کرده و چراغ های بیمارستان یکی یکی روشن می شدند
نگاهم میان ازدحام عمو فرهنگ و همسرش را دید که با عجله سمت بیمارستان قدم بر می داشتند.
بی اختیار بلند شده و ایستادم
دلم شور می زد
از خدا می خواستم اتفاق بدی نیفتاده باشد
نصف النهار  زندگی من مدت ها بود از نیمکره ی تاریکی عبور کرده ، فصل روشنایی را پشت سر گذاشته و در شب زمستانی اتراق کرده بود.

نمی دانم چقدر  همانجا ایستاده بودم که پاهایم به زق زق افتاده و می لرزیدم
خیس خیس شده بودم
- ریرا....؟؟؟!!!!!
عمو کیوان نگران خودش را به من رساند
- اینجا چیکار می کنی؟؟؟
  می خوای مریض بشی؟؟؟
چقدر خیس شدی؟؟؟
نگاه نگرانم را در چشم هایی که می دزدید چرخاندم
- عمو!!؟؟؟؟.
چی شد....؟؟؟!!!
- بریم تو ماشین ....
دستش را از بازو چسبیدم
گره کور ابروانش میان پیشانی خیس از باران پایین تر آمد
- ریرا جان؟؟! .....
بغض کرده نالیدم
-چی شده؟؟!!!!  تو رو خدا.......
پوف کلافه ای کشید، با دست موهای آشفته و نم گرفته اش را به سمت بالا کشاند.
قطره های ریز باران از پیشانی بلندش سُر می خوردند و تا یقه ی لباسش راه می گرفتند
- شوک عصبی داشتند، .....‌سکته مغزی .....
فعلا تو کما هستند......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Nov, 18:26


#پارت_۳۲۰
#شیب_شب

سکوتی مرگبار خانه باغ را فرا گرفت
تنها صدای خوش رقصی باد میان شاخ و برگ درختان به گوش می رسید
مادر زن فرید برعکس دخترش چهار شانه و بلند قامت بود
موهایش را کشیده و گوجه ای پشت سر بسته بود
چانه ی مربع شکلش را با غیظ جمع و آب دهانش را تف کرد
- تف به ذات بی همه چیزو فاسدتون.....
نگاه تیزش خیره خیره اول رها و بعد عمو فرید را پایید
سرش روی گردن بالا و پایین شد
- خیلی خب ......؟!!!
گوشی را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید
- زنگ می زنم کلانتری بیان جمعتون کنن
به جرم زنا ازتون شکایت می کنم
اینجا فاحشه خونه باز کردید......
می دونم چیکارتون کنم....‌.
عمه عصبی فریاد کشید
- بسه دیگه خجالت بکشید!!!
این حرف ها در شأن خانواده ی ما نیست
زن تمام قد دست به کمر زده روبروی عمه و رها ایستاد، حالتش طوری بود که هر آن انتظار داشتم حمله کرده دست دور گلوی رها بیاندازد و خفه اش کند
خنده ی مسخره و زشتی کرد
- خانواده....؟؟!!!!! یه مشت جانی آدمکش رو چه به اصل و نسب....
کار داشت به جاهای باریک می کشید
حالا عمه داشت با اعصابی خراب با  مادر زن  خشمگین و بی مبادلات فرید بحث می کرد
عاطفه جان شوکه و مستأصل  همان جا ایستاده و تکان نمی خورد
رها تا نزدیک پله های خانه رفت و از داخل کیفش برگه ای بیرون کشید
لحظه ای مکث کرد، همان جا ایستاد، سپس
تای کاغذ را باز و با گام های بلند خودش را نزدیک جمع خشمگین و پریشان کرد
صدایش حالا  مصمم تر از قبل در گوش می نشست انگار آنقدر بر طبل بی عاریش کوفته بودند که رسوایی بیشتر برایش توفیری نداشت.
- من هیچ جا نمی رم....!!!!
قرار نیست که برم.....!!!
دخترت زنِ فرید جهانشاهی....؟؟!!! ‌
خیلی خب.....
منم هستم.....
بیا ببین ...... من زن فرید جهانشاهی ام مادر بچه ش.....
حالا برو به هر کس دوست داری بگو
صدای افتادن چیزی نگاه مبهوت مان را از رها و برگه ی میان دستش گرفت
عاطفه جان دراز به دراز  روی کاشی های خیس کف حیاط افتاده بود.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 17:43


#پارت_۳۱۹
#شیب_شب

عمو فرید میان کلامش پرید و نامش را بلند فریاد زد
- بس کن رها،..‌.... بس کن
برو تو خونه بزار غائله بخوابه......
- من برم؟؟؟!!!!.. من ؟؟!!!! مگه من شروع کردم ؟؟؟؟!!!
خبر مرگم نشسته بودم تو همین خونه ای که می گی.....
این زنیکه هر بار خودش رو می زنه به کولی گری، میاد آبروریزی راه می اندازه
باید به دهنش افسار ببندید
زن به طرفش هجوم آورد که عاطفه جان و عمو دستهایش را گرفته و مانع شدند
مدام جیغ می کشید و از ته دل نفرین می کرد
نگاه عمه به من افتاد و چشم هایش درشت شد
صدا زد
- ریرا......؟؟؟؟!!!!!
و پشت بندش اشاره کرد
- در رو ببند......؟؟؟
انگار بقیه هم تازه متوجه حضور من شدند
عمو تشر زد؛
- اینجا چیکار می کنی؟؟؟.
لب بر چیدم
عاطفه جان  ملایم تر دنبال حرفش را گرفت؛
- برو بالا دخترم، اینجا جای تو نیست
  مهتا آستین لباسم را کشید
- بیا بریم خونه ی عزیز.....
وسط هیاهوی مادر زن فرید
صدای شکسته و لرزان رها میخکوب مان کرد
- من باردارم.....



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 17:43


#پارت_۳۱۸
#شیب_شب

تعدادی زن و مرد جلوی در خانه باغ ایستاده بودند
ماشین عمو کیوان را تشخیص دادم که کج و معوج نیمی از فضای کوچه را اشغال کرده بود انگار صاحبش با عجله پارک کرده باشد
دست خودم نبود بی قرار پا تند کردم انتهای کوچه و کجا می ری های مهتا را پشت گوش انداختم.
مهتا هم نفس زنان پشت سرم می دوید
صدای داد و فریاد از داخل خانه به گوش می رسید
در باز بود هول زده داخل شدم
رها آشفته با موهای پریشانی که دور تا دور صورت رنگ پریده اش ریخته بود لبه ی حوض نشسته و عمه فرین سعی می کرد با خوراندن جرعه ای آب آرامش کند
لباس اداری به تن داشت اما خبری از مقنعه نبود
مادر زن عمو فرید هم بود بلند بلند فریاد می زد و فحش می داد
اصلا هیاهو و جنجال او بود که از دیوارهای خانه باغ گذشته و مردم کنجکاو را جمع کرده بود.
نگاه مبهوتم اول به عاطفه جان رسید و بعد عمو فرید
خدایا اینجا چه خبر بود؟؟! ‌‌؟!!!!!
مادر زن فرید جیغ کشید
- این عفریته ی هرجایی رو از زندگی دخترم دور کن فرید
یکبار دیگه ببینم این سلیطه ی بی همه چیز  دوروبر زندگیتون می گرده یا باد به گوشم برسونه دوباره دیدیش خون به پا می کنم
با دستهای خودم آتیشش می زنم.
رها جری شده از فریاد های عتاب آلود و بی پروای زن
صدایش را روی سرش انداخت
- در اینکه بی شخصیت و کاسب کار هستید بحثی نیست
اما می خوام یه خبر خوب بهتون بدم......!!! ‌‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 14:17


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Nov, 19:13


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Nov, 19:12


_مادر پس کی میای خونه آخه..
این بچه سه روزه که لب به غذا نزده..

بی آنکه چشم از صفحه ی لب تاب بگیرد کلافه میغرد:
_باز چی شده عزیز؟

_از من میپرسی؟ مگه قرار نبود این هفته بیای دیدنش از اون روزی که زدی زیر قولت تا حالا بست نشسته تو اتاقش و حتی یه چکه آبم از گلوش پایین نرفته..

_ولش کنین گرسنه اش که شد خودش یه چیزی میخوره..

_اینجوری که از گرسنگی تلف شده

عصبی صفحه ی لپ تابش را میبندد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد
_نکنه از من انتظار دارین با اینهمه کار پاشم بیام اونجا و به زور تو دهنش غذا بریزم

_ای خدا من آخر از دست شما دیوونه میشم..
این بچه دوست داره...
تو نمیدونی وقتی فهمید بلاخره بعد چند ماه قراره بیای خونه چه حالی شد..
باید چشماش و می دیدی از خوشحالی روی پاهاش بند نبود..
کل روزو جلوی آینه مشغول آماده کردن خودش بود..
موهاش و دو گوشی بست
با ذوق برام تعریف می‌کرد دیده چقدر عاشق دختر بچه هایی هستی که موهاشون و دو گوشی بستن
باید میدیدش با پیراهنی که از آخرین سفرت براش خریده بودی شده بود یه قرص ماه..

کلافه پلک روی هم میفشارد
صدای آه کشیدن پیرزن از پشت تلفن خون به دلش میکند

_تمام شب پشت پنجره منتظرت بود تا بیای...
هرچی بهش گفتم دیگه دیروقته
اگه تا الان نیومده یعنی نمیخواد بیاد گوشش بدهکار نبود...
تا دم دمای صبح همونطوری یه لنگه پا پشت پنجره ایستاده بود و
وقتی دید صبح شد و بازم نیومدی با چشمای گریون رفت تو اتاقش و دیگه هم بیرون نیومد..

_عزیز من که بهتون گفته بودم نمیرسم بیام تقصیر خودتونه که اصرار داشتین

_لااقل جواب تماساش و میدادی
چرا پیاماش و نمی بینی
چی میشه یکم دل به دلش بدی

_مادر من شما دیگه چرا این حرف و میزنی
این دختر بچه است هنوز
خودت که بهتر میدونی
من اگه به وقتش ازدواج کرده بودم الان بچه ام همسن و سال ماهک بود

_فعلا که هنوز عذب موندی و با سی و خورده ای سال سن نه زن داری نه بچه
اگه میتونی همین حرفا رو خودت بهش بگو..
بزار بفهمه احساست بهش چیه که اینقدر برات بی تابی نکنه..
به خدا من دیگه طاقت ندارم ببینم این بچه جلوی چشمام داره آب میشه..


کلافه دو انگشتش را پشت پلکش میفشارد و همان لحظه تقه ای به در اتاق میخورد

_رئیس سهامدارا رسیدن همه منتظر شمان..

جدی سر تکان میدهد و از پشت میز بلند می‌شود..
_عزیز من دیگه باید برم

_جوابم و ندادی

_چشم سر فرصت باهاش حرف میزنم

_همین امروز

کلافه پلک روی هم میفشارد

_امروز نمیتونم سرم خیلی شلوغه

_همین که گفتم یا امروز میبینیش یا اینکه..

میدانست تا به هدفش نرسد بیخیال نمی‌شود
ناچار میغرد.

_بهش بگید سر ساعت هفت کافه ی روبه روی شرکت میبینمش
تاکید کنید دیر نکنه که یه ثانیه ام معطلش نمیمونم..فعلاً

می‌گوید و بی آنکه منتظر جوابی از آن سمت باشد با ذهنی درگیر از اتاق بیرون میزند
****

نیم نگاهی به ساعتش می اندازد
بیست
دقیقه از زمان قرارشان گذشته بود و دخترک هنوز پیدایش نبود

موبایلش را بیرون میکشد تا به او زنگ بزند اما صفحه ی خاموش گوشی به او دهن کجی میکند..
_لعنتی

عصبی موبایلش را روی میز پرت میکند..
حتی فرصت نکرده بود آنرا شارژ کند

آشفته به ساعتش مینگرد
ساعت هفت قرار داشتند و بعد از یک ساعت انتظار دخترک همچنان پیدایش نبود

نیشخندی به حماقت خود میزند و از کافه بیرون میزند..

همان لحظه صدایش را از پشت سر میشنود
_سام صبر کن..

توجهی به او ندارد
دستش را در جیب پالتو فرو میکند و به سمت ماشینش می‌رود که آن سمت خیابان پارک شده بود

دخترک پشت سرش میدوید..
صدای نفس زدن هایش را میشنید..
صدای قدم هایش را..
از خیابان عبور میکند

دخترک التماس می‌کند بایستد و او قلبش از سنگ شده بود انگار که توجهی به التماس هایش نداشت

در ماشین را باز میکند و پیش از آنکه بخواهد سوار شود صدای بوق ممتد خودرو و جیغ وحشتناک لاستیک ماشین در فضا میپیچد..

خشکش میزند..

صدای دخترک دیگر به گوش نمی‌رسد..

تنها صدایی که شنیده می‌شد مویه های راننده بود که به سر خود میزد...

بر میگردد
دخترکش کف خیابان افتاده بود
خونین و مالین..
نفهمید چطور خود را به او رساند..
چشمانش بسته بود و جعبه ی مشکی رنگ دیزاین شده با ربان سفیدی کنارش بود..
روی جعبه با خط خوش نوشته بود..
_تولدت مبارک..

مگر امروز تولدش بود؟

همان لحظه صفحه ی شکسته ی موبایلش که کف آسفالت افتاده بود روشن می‌شود و نگاه او به ساعت حک شده روی گوشی مات می ماند و متن پیامی که برایش ارسال شده بود

_ساعت هفته مادر به سلامت رسیدی سر قرار؟

https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Nov, 19:12


_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید.
شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟!
_من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون.
_زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم.....
_ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟
_ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید.
چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او.
دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد.
_ اگه قبول نکنم؟
_ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ...

https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8
https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8
#التیام در vip تموم شده و بیش از ۸۵۰پارت در کانال اصلی داره‌. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین بدون سانسور بخونین از دستش ندید

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Nov, 19:12


- بوش رو دوست دارین؟!

از صدای جذابِ مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! همین که خیمه زده روی سجادش دیدم بس بود. هول گفتم:

- ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط.. بوش کردم

نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم. خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تابشم، بی‌تابِ عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست!

با هیکل چهارشونه‌اش راه رو سد کرده بود.سر به زیر و شرمنده گفتم:
- ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ....

- اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار، حس خوبی بهش ندارم.

کنار کشیدم تا فرار کنم خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدنِ دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد!

گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید:
- حاج‌خانوم خونه نیستن؟

از نگاه میخش که معمولاً روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود:

- رفتن مسجد... گفتن شما هم برید.

باز لبخند زد:
- پس فکر کردین نیستم که این سعادت نصیبم شد و اومدین تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟

"اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!"
برای شناخت از دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون، حتی نگام نمی‌کنه! همینم از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده! میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم؟ بگم عذر شرعی دارم؟

خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی..

تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد:

- حالا که اومدی یکم بمون خانــوم! کار به عذرت ندارم.

دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم.

از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیــ...ــکار کنم؟ کاری دارید؟

دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست:

- فقط یکم اینو شل کن دختر! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ ازم خجالت می‌کشی؟

لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرفِ شونم پایین ریخت:

- ولش کن دیگه! حلالمی! بذار ببینمت! بوی موی تو از بوی جانمازم بیشتره، دیگه حواسم جمع نیست که بخوام نماز بخونم! وضعیتم الان از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو کنارم تصور می‌کنم سخت تره.

با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت، از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیــار...!

بی مقدمه لمسم کرد. دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد:
- هـــــیع!

موهامو بو کشید:
- جانم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ اومدی زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید اجازه داشته باشم ببینم.

دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، دیده بودم؟

حرکت لب‌هاش روی گونه‌م، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد:

- اذیتی؟ می‌خوای بری؟ کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت. جلو مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم. فرار می‌کنم یهو از نگام حالِ دلمو نفهمه! حسرتِ دیدنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا.

دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و.. به فکر شما.

فشار صورتشو از گردنم برداشت به سینه‌اش چسبوندم:
- دورت بگردم که باز میگی شما!
- آآآخ...!

- جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست.. نمی‌تونم خودمو جمع کنم زورم زیاد میشه.. مامان نیست ولی بازم هول میشم، اگه یهو بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره. یه ذره هوامو داشته باش خوب ببینمت و بغلت کنم.
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
از اون پسرهای ناب و بی تجربه که توی خلوت پوست می‌کنه و بی خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌های که تنها می‌خوبه میگه تا هر شب‌...😎😍
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Nov, 19:12


‍ _سلام ......نگفتی که زنگم نزن ، فقط گفتی نمی‌خوای منو ببینی
ساکت می‌شه و صدای نفسی که سنگین بیرون می‌ده توی گوشم می‌پیچه
_گوش‌ می‌کنی شريعتی
شریعتی گفتنش رو دوست دارم و همین هم  ناخواسته لبخندی می‌شه روی لبم
_فکر نمی‌کردم جوابم رو بدی
با لبخندی که دارم می‌گم
_خاله ترلان اینجاست.....تنها نیستم
بلند می‌خنده و بعد از چند لحظه با صدایی که هنوز هم رگه‌هایی از مهربونی و خنده داره ، می‌گه
_آهان ....همون ترلان اونجاست که جواب دادی .....یعنی هنوز دلخوری
مکث می‌کنه .......و صدای باز و بسته شدن دری میاد و متعاقب اون صدای پر از شیطنتش که می‌گه
_خوبه دیگه هم کتک میزنی همم که قهر می‌کنی ..... اصلا فکرشم نمی‌کردم که دست بزن داشته باشی
نفسی عمیقی می‌کشه
_با اینکه دستت سنگینه ولی حقم بود
نگاهم رو به کف دستم می‌دوزم که از یادآوری سیلی دیشب کف دستم می‌سوزه ، با ناراحتی چشم می‌بندم و دستم رو مشت می‌کنم
_شاهینه
رو به خاله ترلان که نگاهم می‌کنه سری تکون می‌دم که می‌گه
_بهش سلام برسون
بی‌توجه به گلایه‌اش با لحنی که از یادآوری حرفهاش کمی تلخ و دلخور شده می‌گم
_خاله ترلان سلام می‌رسونه
_سلامت باشه بهش بگو یکم دیگه باشه تا من فرصت کنم حرفام رو بهت بزنم ...باشه عزيزم
باز هم سکوت و صدای نفس‌های خسته‌ و کلافه اش .....عزیزم گفتنش هم خوشاینده اگر صادقانه باشه
_آیلار جان
با نگاهی به خاله ترلان که مشغول حرف زدن با تلفنش شده بلند می‌شم و وارد آشپزخانه می‌شم
_گوش میدی بهم
درحالیکه به کابینت تکیه می‌دم با دلخوری می‌گم
_می‌شنوم.....حرفت رو بگو
_معذرت می‌خوام
ناخواسته پوزخندی می‌زنم و می‌گم
_بهم گفتی گول ثروت پدرت رو خوردم .....گفتی با اونا همدستم
_عصبانی بودم ..... حالم خوب نبود ......تو ببخش
نگاهم رو به قل قل آب چایساز می‌دم و می‌گم
_یعنی قراره هر وقت حالت خوب نبود بهم تهمت بزنی و..
وسط حرفم میاد و با پریشانی می‌گه
_نمی‌شه.....دیگه تکرار نمی‌شه بهت قول می‌دم


https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8



آیلار شریعتی دختر قوی و خودساخته ای که نامزد پسرعموی خودش سرگرد هامون شریعتیِ ، ولی فقط چند روز مانده به روز عروسی شون ، توی یک مهمانی اتفاقی میافته که ایلار رو مجبور میکنه تا‌ ......
نویسنده هستم دوستان این چند روز پیوی من و ادمینا پر شده از درخواستهای شما برای یک رمان جذاب و عالی و
حالا من شخصا اومدم بگم بهتون  ، این رمان یه رمان پلیسی و عاشقانه ی جذاب و پر از معما و رازه  که تم همخونه ای و ازدواج اجباری داره
یه سرگرد بداخلاق که از عالم و آدم طلبکاره ،دیر اومده ولی میخواد زودم بره و یه دختری که خوب بلده چطوری این پسره رو سرجاش بشونه😂 والا! تو این رمان خبری از دخترای توسری خور نیست😎 والا دیگه دوره ی بزن در رو تموم شده .یکی بگی ده تاشو میشنوی😊

https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8

یه رمان محشر و ناااااب ،معمایی با عاشقانه های دلبررر
فقط زودتر جوین شین که لینکش خصوصیه و خیلی زود باطل میشه

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۷
#شیب_شب

چشمهای زیبایش را در حدقه چرخاند
- حالا نمی خواد بغض کنی، منم غصم می گیره
لبخند کمرنگی از بازیگوشی دلبرانه اش روی لب هایم جان گرفت.
- در ضمن نکته ی مثبت قضیه می دونی کجاست ؟!
- کجاست؟؟
- دست پخت عزیز.....
باید بخوری تا گوشت بشه به این چهار پاره استخون
چپ چپ نگاهش کردم
بادی به غبغب انداخت
- البته که ساعت بیشتری
از همنشینی مهتا جونت لذت می بری....
و بالاخره می تونی یه سر بری خونه باغ و پوتین دیگه ای برداری
می بینی......دیگه بهتر از این نمی شه ..‌...
برگ ها میان کوچه زیر پاهایمان صدا می دادند

- ریرا.......
می گم......
نگاهش کردم
موهای تابدارش از دو طرف کلاه بنفش رنگ زیبایی که بر سر داشت روی شانه هایش ریخته و‌ چشم های درشتش در حد فاصل کلاه و شال دلبری می کرد
لبخند ملایمی روی لب هایم رقصید
- جانم...؟؟!!
الان که فرجه شروع امتحانات ،  یک ماهی وقت هست تا ترم زمستون
قرار نیست بیای تهران؟؟!!!
نگاهم در امتداد شیروانی های رنگارنگ به آسمان خاکستری رسید
- تو فکرش هستم
باید با کیانوش خان صحبت کنم
- می ری خوابگاه؟؟! ‌‌....
- هنوز نمی دونم ،....به نظرت می شه اواسط سال خوابگاه گرفت؟؟؟
شانه ای بالا انداخت
- باید پرس و جو کنیم....
سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم
- آره.....
داخل کوچه که پیچیدم
نگاه دلتنگم تا در خانه باغ کشیده و همان جا خشکم زد
چه خبر شده بود؟؟!! ‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۶
#شیب_شب

از حالت چمباتمه خارج و کمر راست کردم
زیپ چکمه ام هرز شده مدام پایین می آمد.

  ابرهای پیش قراول نیم ساعتی می شد بساط تاخت و تازشان را جمع کرده، وسط گرگ و میش سگرمه های پُر اخم آسمان اتراق کرده بودند.
مهتا روبرویم با شال گردنش کلنجار می رفت تا دور بینی و دهانش را بپوشاند.
- زود باش بریم هوا سوز داره
- مهتا باور کن حوصله ندارم
- ای بابا، چی می گی برای خودت
عزیز جون کلی تدارک دیده، منتظر مون هستند

چشمکی حواله ی خط و نشان چشم هایم کرد
- بیچاره فرین جان از خداش بود از سر خودش بازت کنه بلکه بتونه یه نفسی بکشه، پس دیگه مشکل کجاست؟؟!!
غر زدم
- بی حوصلگی، ..... باور کن تحمل سوال و جواب ندارم
- خودت که اخلاق عزیز جونم رو‌ می دونی تا خودت حرف نزنی چیزی نمی پرسه ....
  اصلا،.....‌صبر کن ببینم .....
دست به کمر قری به سر و گردنش داد
- داری ناز می کنی؟؟ نکنه توجه خونت پایین اومده ؟؟!!!هوم....
کلافه دستی در هوا تکان دادم
- واقعا فکر کردی دارم ناز می کنم؟؟؟
انتظار نداری که تو این اوضاع گل و بلبل، بگم و بخندم و دماغم چاق باشه؟؟!!!
مهتای همه چی دان وجودش ظهور کرد که ابرویی بالا انداخته با لحن قاطعی ادامه داد؛
-ببین ،....
نمی گم درگیر و نگران نباش ، کاملا حق داری حواست پرت یلدا جون و شرایط به هم ریخته ی خودت باشه اما با نخوابیدن و غذا نخوردن کاری از پیش نمی ره....
اگر دور درس و دانشگاهی که این همه مدت براش زحمت کشیدی خط بکشی یلدا جون خوشحال می شه؟؟
بغضم را قورت داده، لب گزیدم
- نه......
خیلی خوب ، پس حرف حسابت چیه؟؟. این جوری غمبرک بزنی همه چیز روبراه می شه؟؟
چانه بالا دادم
- نه......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

11 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۵
#شیب_شب

گل ها را پر پر کرده روی قبر می ریختم
باران نم نم می بارید و بارانی ام خیس شده بود
مچ دستم را برگرداندم ساعت یازده و نیم با مهتا در کافه ای نزدیک پارک محتشم قرار داشتم
به سنگ خیس آقاجان نگاه کردم
پارسال این موقع کنار هم چه روزگاری را سپری می کردیم
شادی های کوچک و بیات شده ای که حالا در حسرت ثانیه به ثانیه اش می سوختم.

با سر انگشت قطره ی بارانی را که با اشک هایم در هم آمیخته و بازیگوش تا زیر چانه ام راه گرفته بود پاک کردم

سه روزی از دادگاه مامان می گذشت
مجازات یک سال و سه ماه حبس رأی صادره  برای دوران محکومیتش بود
و  امکان درخواست دادگاه تجدید نظر در مهلت قانونی مقرر وجود داشت.
نفس سنگینم را بیرون دادم
اقای شفاعت می گفت ممکن است در دادگاه تجدید نظر حکم زندان کاهش پیدا کند.

در هر حال کمی آسوده خاطر شده بودم
دقیقا روز قبل از دادگاه با همراهی جناب پورخوش به محضر رفته پای سند انتقال اموال را امضاء کردم
و انگاری باری از روی شانه هایم برداشته شد.
حتی دیگر آن عمارت کذایی را هم دوست نداشتم و اگر پافشاری عاطفه و عمه نبود شاید از خیرش می گذشتم.

چقدر عجیب که نسترن عمری را در آتش شک و بد ببینی نسبت به مامان یلدا گذراند و تا پای فرو پاشی آشیانه ی بهترین دوستش پیش رفت اما در نهایت برای خاموش کردن شعله های ویرانگر همان آتش مال و اموالی که  هیچ‌گاه برای دلخوشی و فراغ بال خودش هزینه نکرده بود خرج شده، بر باد رفت.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

11 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۴
#شیب_شب

- ادامه بدید
‌ - مدت کوتاهی بعد از نامزدی نسترن ورامین من و فرهاد ازدواج کردیم.

همه ی آدم ها حق عاشق شدن دارند، کتمان نمی کنم زمانی در نوجوانی دلداده ی رامین بودم
اما بعد از ازدواج زندگی و همسرم رو دوست داشتم و هیچ وقت خیانت نکردم

قاضی متأسف مداخله کرد
- به نظر می رسه خانم دوستدار برخلاف نظری که درباره شما داشتند پا در حریم زندگیتون گذاشتند
می دونستید همسر فرهاد جهانشاهی هستند؟؟؟
مامان سری به علامت نه تکان داد
- تصورش رو‌ هم نمی کردم......
همیشه به خاطر افکار بیمارگونه ی نسترن نسبت به ارتباط با رامین زجر کشیدم چون خودم رو مقصر می دونستم
فکر می کردم به دلیل سبک سری احمقانه من نمی تونه از توهم علاقه ی بچگانم به رامین بیرون بیاد و عذاب وجدان باعث می شد در مقابل خیلی از رفتارهاش کوتاه بیام.

- و نظرتون در مورد بخشیدن اموالش به ریرا جهانشاهی چیه؟؟؟

- قبل از خوندن نامه فکر می کردم از روی علاقه بوده
یا خیال پردازی افراطی درباره نسبت خونی ریرا و رامین
اما حالا می دونم که عذاب وجدان داشته
عذاب وجدان مرگ فرهاد
قاضی نگاه با نفوذش را حواله ی درماندگی کلام مامان کرد
- به نظر می یاد به خاطر شماتت پی در پی خودتون تنها قصد توجیه مسائل رو داشتید.

دستش را به نشانه ادامه دادن بالا گرفت
- عصر بود
دور هم نشسته بودیم که بعد از شنیدن صدای زنگ های مکرر در و ورود ناگهانی و پر تنش نسترن
کنترل همه چیز از دستم خارج شد
حرف هایی که می زد و لحن تهدید آمیزش
داشت قلبم رو از جا می کند
تصور فاش شدن رازی که بیست سال مخفیش کرده بودم
و وحشت از حس تنفر ریرا نسبت به خودم باعث شد
حمله ی عصبی بهم دست بده
واقعا یادم نیست چه اتفاقی افتاد
انگار دقایقی رو در خواب بودم
و بعد از بیداری متوجه عمق فاجعه شدم

- پس اذعان دارید که مرتکب قتل شدید اما  موقع ارتکاب با توجه به بحران شدید روحی دچار فرافکنی شده و همه چیز رو از خاطر بردید نیتتون مرگ نسترن نبوده و هیچ قصد قبلی در این باره نداشتید ؟؟!
- هرگز
- بسیار خوب
نظر به استماع نظر متهم و شاهدان پرونده و استناد به مدارک پزشکی خانم یلدا بهادری، استشهاد محلی در خصوص رفتار ایشون در ملا عام و محل کار همچنین نظر به شغل فرهنگی و خدمات صادقانه شون دادگاه بعد از  ده دقیقه رای نهایی را اعلام می کند.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Nov, 17:52


#پارت_۳۱۳
#شیب_شب

ترس از ارتفاع برای من چالش جدیدی نبود، اما حالا بالای دره ی عمیقی ایستاده و ترجیح می دادم بعد از جنون غریبی که از فروپاشی احساساتم بوجود آمده یکبار برای همیشه سقوط آزاد را تجربه کنم.
ظاهراً فرار راه چاره نبود
شاید می شد با مرگ از مرکز درد بودن گریخت.

از دو روز پیش دیگر هیچ عذاب وجدانی در مورد نسترن حس نمی کردم
حالا  تنها مامان یلدا مهم بود
حواسم سر جایش نبود اما عامدانه خیالم را از چشم های ملتمس نسترن که خودشان را از زوایای پیدا و پنهان خاطرات گذشته بیرون کشیده و در روح و روانم درز کرده بودند می دزدیدم.

اتفاقات آن روز را شرح دادم و چشم هایم به اشک نشست.
گره کوری که میان پیشانی قاضی پایین آمده بود هر لحظه سنگین تر می شد.

شاهد بعدی رها بود خودش را معرفی کرد در جواب سوالات قاضی گفت که؛
نسترن و یلدا دوستان صمیمی بوده از کودکی در کنار هم بزرگ شده اند و تصور هر گونه دشمنی ، سو نظر و تصمیم قبلی بابت ارتکاب به قتل نسترن از طرف مامان یلدا دور از ذهن است.
حالا نوبت به مامان رسیده بود
اینکه بی توجه به ضعف عمومی و وضعیت ناپایدار جسمی سعی میکرد وجهه خودش را حفظ و محکم بایستد را می دیدم
به گمانم قاضی هم دید که اجازه داد در محضر دادگاه نشسته به سوالاتش پاسخ بگوید.

- تایید می کنید که روابط عاطفی و دوستی صمیمانه ای بین شما و خانم دوستدار بود؟؟!!!
- بله
- می تونید حوادث اون روز رو شرح بدید؟؟.
مامان لب های خشکش را با زبان تر کرد
با دستهای لرزان گره روسری اش را شل کرده  و آب دهانش را فرو داد
انگار زهر مزه می کند ابرو در هم کشید
رنج در چهره ی تکیده و بی رنگش قدرت نمایی می کرد
- ما باهم مدرسه رفتیم، لی لی بازی کردیم
دنبال هم دویدیم..... با هم خندیدیم

به نقطه ای روی دیوار خیره ماند
- و انگار با هم عاشق شدیم........
قاضی میان سکوت مامان آمد
-در این خصوص با هم حرف زده بودید؟!
- نسترن از علاقه ی من به رامین خبر داشت
اما من انتخاب رامین نبودم..‌...‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Nov, 17:51


#پارت_۳۱۲
#شیب_شب


-دارید در مورد ارتباط نامشروع صحبت می کنید؟؟؟ ‌‌
صدای پوزخند تمسخر آمیز و بلند مامان به گوش همه رسید
قاضی مکثی کرد لحظاتی به چهره ی بی حالت مامان نگاه کرد و ادامه داد
-مگر خانم یلدا بهادری همسر نداشتند؟؟.
کیاراد موافق سر پایین آورد
- بله
- شفاف توضیح بدید این تصور از کجا اومده بود؟؟؟
- بر می گشت به رابطه ی احساسی گذشته و یکسری سوتفاهم ها
- شما چی؟؟
نظر شما و اطرافیان هم این بود؟؟؟
- خیر.....
- بسیار خب.....
قاضی به کیاراد اشاره کرد بنشیند و چند دقیقه ای تنفس اعلام کرد
کسی از جایش بلند نشد
همه در سکوت سنگینی  نشسته بودند
ده دقیقه ای زمان برد تا سرش را از روی کاغذ ها بلند کند
- از مفاد وصیتنامه و صیغه نامه ای که در دست بنده هست کسی اطلاع داشته؟..
شفاعت عینکش را روی بینی بالا داد
- خیر
حدود یک هفته ی پیش وصیتنامه در حضور جمع بازگشایی شده اما پاکت نامه و صیغه نامه ای که رویت می کنید
فقط در اختیار خانم ریرا جهانشاهی قرار گرفته
قاضی لحظاتی زیر نظرم گرفت، کنجکاو و شاید کمی متأثر
بعد کاغذها را مرتب و داخل پرونده گذاشت

- خانم ریرا جهانشاهی
منشی نامم را خواند و به صندلی تکیه داد


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:24


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:23


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد! باورم نمی شد که آرش این سوال را از من پرسیده باشد آن هم آرشی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد! آرش دوباره پرسید: -  سحر چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:21


#دردام_رسوایی❤️‍🔥
#part81



ضربان قلبم با ریتم نامنظمی حال پریشانم را پریشانتر می کند. گویا دکتر تصمیم گرفته است قلبم را از کار بندازد و بعد آن ابروهای پرپشت به هم گره شده اش را باز کند و نتیچه ی چکاب و آزمایش را بازگو کند.

به نیم رخ خورشید نگاه می کنم. دست کمی از من ندارد. مضطرب لب پایینش را می جود. انتظار می کشد دکتر از پشت عینک مربعی شکل چشم های سیاه و متعجبش را بالا بگیرد و جوابی خوشحال کننده بدهد.

گویی زمان و مکان باعث شده اند عقربه های ساعت کُند حرکت کنندو به این دلشوره دامن بزنند.

دکتر جواب آزمایش را کنار می گذارد و جواب سونوگرافی را برسی می کند.خورشید تحملش تمام می شود.
- آقای دکتر جواب آزمایشم چطور بود؟

دکتر بدون اینکه چشم از برگه کاغذ میان انگشتانش می گوید:
- چیز خاصی نمی بینم

اما نه خورشید خوشحال می شود نه من. چون هردو نگران این هستیم که بعد دو سال چرا بچه دار نمی شویم!

بلاخره دکتر عینک را از روی چشم های سیاه و گردش برمی دارد و به ما نگاه می کند. _همونطور که عرض کردم چیز خاصی ندیدم جز یه کیست کوچک، همه چیز نرماله.

- پس چرا بچه دار نمیشیم؟

این را خورشید همان طور که روی صندلی خودش را جلو می کشد می پرسد.دکتر تبسمی بر لب می نشاند. دستانش را روی میز می گذارد و انگشتانش را در هم قفل می کند.
- چند ساله ازدواج کردین؟

تا می خواهم از شست تکیه دادن به صندلی در بیایم و پاسخی بدهم خورشید مهلت نمی دهد:
- دوسال و چهار ماه.

دلکتر لبخندش وسعت می گیرد:
خیلی هم دقیق. اصلا جلوگیری نکردین؟

- نه.

باز خورشید است که پاسخ می دهد. مانده ام عصبی شوم یا این حرکتش را پای استرسش بگذارم!

دکتر به معنای فهمیدن سری تکان می دهد. دوباره برگه ها را برمی دارد و دسته بندی می کند.
- ببینید. دو احتمال بیشتر نمیشه داد. یکی اینکه شما از نظر سن و توانایی بدنی باید کمی منتظر بمونین. یکی هم...

مکثی که بخاطر گذاشتن آزمایش ها داخل پوشه می کند خورشید را دلنگران تر می کند.
- یکی هم چی آقای دکتر!

نگاهی به خورشید می اندازم و با چشم و ابرو اشاره می کنم آرام باشد.
- یکی هم که فقط احتماله.

به من نگاه می کند. ناخوداگاه ابروهایم در هم می شود. جریان خون در رگ هایم دور تند حرکت می کند و به صورتم می رسد.چند باری از خورشید شنیده بودم که احتمال اینکه مشکل از من باشد هست.

این دو سال چند بار خورشید آزمایش داده بود و هر بار بخاطر اینکه سالم است و شاید مشکل از من باشد بحث کرده بودیم. اما غرورم اجازه نمی داد زیر بار حتی شده احتمال؛ بروم.
- همسرتون یه آزمایش بدن.

نمی دانم در صورتم چه می بیند و چه حس می کند که ادامه ی حرفش را با تبسمی مردانه، می زند.
- اگه راضی باشین. گفتم که فقط یک احتماله. شاید بخاطر سن کم، خانمتون نمی تونن باردار شن.

- آقای دکتر منم چند بار گفتم. ولی محمد حاضر نمیشه آزمایش بده.

این با واقعا مغزم تیر می کشد. این طرز حرف زدن خورشید عصبی ام می کند. به زور جلوی خشمم را می گیرم و از روی صندلی بلند می شوم.
- ممنون آقای دکتر.

دکتر لبخند می زند و سر تکان می دهد.
اما خورشید بلند نمی شود.
جلوتر می روم و آهسته می گویم
- بلند شو دیگه!

شانه بالا می اندازد و با صورتی درهم نگاهم می کند....

https://t.me/+B2SWJm2Ij69kYTU0
https://t.me/+B2SWJm2Ij69kYTU0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:21


با بالاتنه‌ای برهنه مقابلم می‌ایستد. از کنار بدنش گردن می‌کشم. ابراهیم مشغول پوشاندن تن برهنه‌ی فرد سوخته است. یاور دستانش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند.
_ چی شده؟ اون کی بود؟ ولم کن بذار ببینمش!
سرم را که با دستش به سینه‌اش می‌چسباند، متوجه تاول‌های بزرگ کف دستش می‌شوم. پوست قسمتی بزرگی از آن رفته است. تلاش می‌کنم دستش را با دو دست بگیرم.
_ چی شدی تو؟ چرا دستات اینجوریه؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
دیوانه شده‌ام. انگار باورم نمی‌شود چه بلایی سر من و او آورده‌اند...
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:21


-وقتی به اونم دست میزنی فقط کارت‌و می‌کنی تموم...!
بغض در گلویش چنبره می‌زند و لب های سرخش می‌لرزد:
-بلد نیستی تو تخت چطور با یه زن چطور رفتار کنی یا فقط برای من این‌جوری هستی؟!
این مرد نه بوسه بلد بود نه نوازش عاشقانه....!
مرد جوان نفس های مردانه‌‌‌اش را بیرون می‌دهد و چشمان  بسته‌اش را با شنیدن این حرف باز می‌کند:
- من همیشه همین‌جوری بودم...چی میگی توووو ؟!

انگشت های لاک خورده‌اش را به سینه‌‌اش می‌کوبد و چشم‌هایش خیس می‌شود:

-من زنتم غفران ولی تو لعنتی تموم هوش و ذکرت شده اون دختر‌....زنم‌ می‌فهمم تموم فکر و ذهنت پُر شده از اون ...
اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و تندی از روی تخت بلند می‌شود و شلوارش را پا می‌زند و خودش را به نفهمیدن می‌زند و می‌توپد:
-من که نمی‌فهمم تو چی میگی....؟!

دکمه‌های پیراهنش را می‌بندد و پشت بندش سگگ کمربندش را...تصویر دخترک با آن آرایش زننده و لباس نیمه برهنه در آینه می‌افتد و صدای پرحرص لوندش گُوشش را پر می‌کند:

-خب می‌فهمی چی میگم...؟

این حرفا بی‌فایده بود.باید می‌رفت پیش دردانه.‌..
سوییچ و کتش را چنگ می‌زند و لحظه آخر با شنیدن این حرف پاهایش به زمین می‌چسبد و مات می‌ماند:

-تو که هر بلایی سرش خواستی سرش آوردی چرا پس‌مونده‌اش نمیدی به آدمات...بعدش جنازه‌اش‌و بفرستی برای خانواده‌اش....

تنش از خشم می‌لرزد و سمت دخترک خیر برمی‌دارد و سیلی‌اش گوشه‌ی لبش را پاره می‌کند :

-چه گُهی خوردی پگاه...!

اشک‌های زن با شدت روی صورتش می‌غلتد و نمی‌فهمد چرا با مظلوم نمایی می‌خواهد مرد را از این رو به آن رو کند.می‌دانست دخترک مرد را بی قرار کرده.‌..می‌دانست مردی که قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر شوهر رسمیش شود دلش رفته بود...

-یادته برام تعریف کردی گفتی با مادرت چیکار کردن.‌..؟!

دست روی نقطه ضعف مرد جوان می‌گذارد...
نفس های عصبی مرد و فکش از خشم می‌لرزد و او باز با بغص ادامه می‌دهد:

-این دختر همون مرده.‌..فکر کردی روح مادرت راضیه تو با دختر اون بی‌ناموس باشی...

جلو می‌آید و از سکوت و غم مرد سوء استفاده می‌کند و دست هایش روی سینه مردانه و عضلانی اش می‌نشیند و باز با حرفایش به جان مرد می‌افتد:

-چرا بلایی که سر مادرت آوردن تو سر دردونه اونا بدترش‌و نیاری.‌...

چشم‌هایش سرخ می‌شود و نفسش انگار از سینه‌اش رخت می‌بندد با شنیدن این حرف‌:
-فکر کردی اون دختره لعنتی تو رو دوست داره...!

چشم های معصوم دخترک جلوی چشم‌هایش جان می‌گیرد و زن بی‌محابا با حیله‌هایش دلش را سیاه می‌کند :
-کی از متجاوزش خوشش می‌آید...

چیزی در سینه مرد تکان می‌خورد و زن بغض دار و عاشقانه پچ می‌زند :

-کسی که عاشق تویه منم...من‌و تو الان جشن عروسی باید می‌گرفتیم...بابام منتظره ازدواجمونه برو نفسش‌و بگیر جوری که نفس مادرت‌و گرفتن ولی بعدش بیا سریع عقد کنیم....

سیبک گلویش می لرزد و گذشته شبیه سیاهی یک شب تار دلش را از انتقام پُر می‌کند.
کمی بعد به سوی عمارتش می‌رود...خدا به داد دخترک برسد...
وای از شبی که قرار بود نفس دخترک را با تن درشتش بگیرد و بعد هم با جنازه نیمه‌جان دخترک خون را در طایفه تعصبیش راه بندازد..‌.

https://t.me/+CK6-RbFpuEY2NzU0

https://t.me/+CK6-RbFpuEY2NzU0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

08 Nov, 11:21


_ دوستم داری؟

قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد!

باورم نمی شد که آرش این سوال را از من پرسیده باشد آن هم آرشی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد!

آرش دوباره پرسید:
-  سحر چقدر دوستم داری؟

با خجالت لبخند زدم و گفتم:
-  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم.

روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت.
-  دوست دارم خودت بهم بگی؟

لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم.
عاشقتم!

بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد.
-  چقدر؟

-  خیلی دوست دارم آرش. خیلی

-  چقدر؟

-  خیلی زیاد.

اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟

قلبم شروع به تپیدن کرد.
-  آره.

-  هر کاری؟

-  هرکاری

ازم جدا شو!

زمان ایستاد....

همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از آرش جدا شوم؟

من عاشق آرش بودم!من بدون او می مردم! زندگی بدون آرش معنی نداشت!

برایم مهم نبود که آرش عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود....

فشار دست آرش بر روی انگشتانم زیاد شد.
ازم جدا شو سحر. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم.

https://t.me/+tYIIHYJgGm9mYTA0

https://t.me/+tYIIHYJgGm9mYTA0

https://t.me/+tYIIHYJgGm9mYTA0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

06 Nov, 18:12


#پارت_۳۱۱
#شیب_شب


- تقریبا یک ماهی از سفرم به ایران می گذشت
قبل از این بارها پیگیرحل پرونده ی دایی شده بودم اما هیچ وقت نتیجه ی درستی نمی گرفتم !!!
-این بار چه فرقی می کرد؟؟؟

- با قرار دادن یکسری اطلاعات کنار همدیگه متوجه شدیم خانم ریرا جهانشاهی ممکنه فرزند گم شده ی خانواده ی پاکزاد باشند
و البته آقای رستان پاکزاد که می تونن شهادت بدن در شب حادثه خانم یلدا بهادری رو در محل قتل رامین دیدند.
موضوع رو با نسترن در میون گذاشتم.
در واقع انتظار واکنشی منطقی تری داشتم اما
پیشینه ی روابط بین این دو نفر یعنی خانم دوستدار و بهادری باعث شد نتونم ایشون رو کنترل و آروم کنم.
با همون خشم و طغیان به منزل بهادری ها رفتیم و اونجا نسترن یلدا رو تهدید به فاش کردن نسبت واقعی ریرا و خانم بهادری کرد ایشون هم کنترل خودشون رو از دست دادند.

قاضی خودکاری که در دست می گرداند را روی میز انداخت
- گفتید پیشینه، منظورتون درگیری و تنش منجر به خشونت فیزیکی در حضور شخص شماست؟؟؟
- بله، البته نه به اون شکل، یعنی خشونت فیزیکی نبوده اما درگیری لفظی چرا
- چه وقت اتفاق افتاده؟..
- حدودا ده روز تا دو هفته قبل از حادثه
-موضوع مورد بحث چی بود؟؟
-مرگ رامین
اون موقع نه به طور کامل و با اطلاعات جمع بندی شده اما طبق گفته های آقای پاکزاد نسترن رو در جریان یکسری از مسائل قرار دادم.
-  به جز تصورات خود مقتول و اظهارات شما موضوع دیگری پیشامد کرده بود که خانم دوستدار این ظن رو داشته باشند ریرا جهانشاهی فرزند واقعی خانم بهادری نیستند؟...
-تا جایی که می دونم........ نگاهش را در اتاق گرداند
-نسترن همیشه فکر می کرد بین رامین و یلدا ارتباط خاصی وجود داره
در واقع قضیه ریرا به تنهایی و تا زمانی که به رامین ارتباط پیدا نمی کرد چندان اهمیتی نداشت، نسترن همیشه سعی داشت دیگران رو قانع کنه یلدا به فرهاد خیانت کرده و با رامین در رابطه بوده !! ‌‌


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

06 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۰
#شیب_شب

- فکر نمی کنم
قاضی متفکر سرش را بالا و پایین کرد
- چرا بعد از برگشت به ایران برای پیگیری پرونده ی مرگ آقای رامین کیاراد سراغ نسترن رفتید؟؟؟
- ایشون با خانم بهادری روابط صمیمانه ای داشتند و البته تمام این سال ها زندگیشون تحت تاثیر مرگ دایی رامین بود بنابراین از نظر من برای پیگیری این پرونده محق بودند.
در هر حال به گمانم همراهی نسترن باعث می شد اطلاعات مفید تری بدست بیارم.

- تصور چندان درستی نبوده!! اطلاع داشتید خانم نسترن دوستدار همسر فرهاد جهانشاهی بودند؟؟؟
کیاراد خشکش زد
با چشم های درشت شده به قاضی خیره ماند

-از شواهد پیداست مطلع نبودید
نگاه سرگشته و مبهوت کیاراد سمت مامان چرخیده بود
نمی دانم به چه چیزی فکری می کرد
اما خاصیت ما آدم ها همین است همیشه مطلوب، همان استدلالی ست که دوست داریم باورش کنیم
نسترن قدیسه ای بود که حالا در نظر من تبدیل به شیطان شده و دیوار سفید خاطراتم را با لکه های سیاه، زشت و بد منظره کرده بود

- در خصوص بحث فعلی زیاد جلو نمی ریم چون مربوط به پرونده ی بعدیست
بفرمایید
روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟؟
رمق از صدای کیاراد رفته به نظر شوکه می آمد، تاکنون درگیر مسائل احساسی نبودم اما  نارو‌ خوردن آن هم بدین شکل نمی توانست راحت باشد.



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

04 Nov, 18:54


#پارت_۳۰۹
#شیب_شب

- دارا کیاراد هستم.
- آقای کیاراد شما با خانم دوستدار نسبتی داشتید؟؟
- ایشون نامزد دایی خدا بیامرزم بودند.

- یعنی در زمان زنده بودن آقای رامین کیاراد
خانم دوستدار محرم و نامزد ایشون بودند؟. 

- بله....
- جناب کیاراد چطور ارتباط شما با نامزد سابق دایی تون اون هم بعد از گذشت بیست سال ادامه پیدا کرده ؟؟ با توجه به اینکه رابطه ی فامیلی دیگری در میان نبوده؟؟!!!!!

  کیاراد کمی در جایش جابه جا شد
- من و رامین فاصله سنی کمی داشتیم
ایشون حدود دو سال از من بزرگتر بودند و فرزند آخر خانواده، مادرم با پسر عموی خودشون ازدواج کردند و سال ها پیش از ایران رفتند
اغلب اوقات تعطیلات سالیانه به ایران می اومدم.
از لحاظ عاطفی به رامین نزدیک بودم و آشنایی من با خانم نسترن دوستدار هم به همون زمان برمی گرده ، در واقع از دوران نوجوانی...
تقریبا یک سال بعد از مرگ رامین، به نسترن پیشنهاد ازدواج دادم

-قبول کردند؟؟
- بله، اما با مخالفت شدید مادرم روبرو شدیم و  موضوع منتفی شد، چند سالی از حال ایشون بی خبر بودم، تا اینکه به خاطر بی تابی مادر مجدد پیگیر پرونده مرگ رامین شدم و بهانه ای دستم افتاد تا با خانم دوستدار ارتباط بگیرم.

- چه نوع ارتباطی؟
- دورا دور باهاشون صحبت می کردم در همین حد
- یعنی از نظر عاطفی به هم نزدیک نبودید
- خیر، نه به شکل گذشته
-علت مخالفت مادرتون با خانم دوستدار قبول نداشتن ایشون بوده یا سابقه ی ازدواجشون ؟؟
-مادرم خصوصیات اخلاقی خاصی دارند و معیارهاشون برای تایید آدمها کمی متفاوت، نسترن رو قبول نداشتند.

- شما ازدواج کردید؟؟
- خیر
- ممکنه به علت وابستگی به خانم نسترن دوستدار بوده باشه؟؟؟

#آزاده_ندایی
 

رمان شیب شب/آزاده ندایی

04 Nov, 18:53


#پارت_۳۰۸
#شیب_شب

خودکشی کرده بود
مامان یلدا زنی که اسطوره ی همه ی سال های کودکی و نوجوانی ام بود.......
نگاهم نمی کرد
هیچ کس را نگاه نمی کرد
سر در گریبان خیره ی زمین زیر پایش مانده بود
قاضی صدایش را صاف کرد؛
-جناب شفاعت لطفا برای شفاف شدن اذهان دادگاه شرح روشن تری از جزییات روز حادثه در اختیارمون قرار بدید.

شفاعت نگاهش را روی صورت افراد حاضر چرخاند
-بله البته......
لازم به ذکر هست جلسه بعدی دادگاه خانم بهادری دوشنبه ی هفته ی آینده در همین شعبه توسط خود شما برگزار می شه

قاضی سرش را تکان داد
- بله پرونده رو مطالعه کردم
با استناد به دو فقره دادخواست مختومه در خصوص قتل و آدم ربایی،شکواییه مجدد به جریان افتاده
شفاعت روبه حضار کرد
  - توجه دادگاه رو به شهادت شهودی که هنگام مرگ خانم دوستدار حضور داشتند جلب می کنم.
منشی دادگاه  عینک مستطیل شکلش رو بر چشم گذاشت
- آقای دارا کیاراد؟! ‌
لطفا در جایگاه شاهد حاضر باشید.
کیاراد از جا برخاست

- خودتون رو معرفی کنید.....

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 18:40


#پارت_۳۰۷
#شیب_شب

اقای شفاعت مرد بلند قامتی نبود
موهای کم پشت و شکم برآمده ای داشت و به نظر می آمد در دهه ی پنجم زندگی به سر می برد.
چهره اش اما متقاعدکننده بود.
با دیسیپلین خاصی برخاست، لبه ی کتش را مرتب کرد و با احترام به جایگاه نزدیک شد.

- جناب قاضی، به قطع یقین مدارک پزشکی ضمیمه شده در پرونده رو مطالعه فرمودید
موکل بنده خانم بهادری از بیماری افسردگی رنج می برند که شروعش تقریبا برمی گرده به حدود چهارده ، پانزده سال پیش
ایشون حدود دو ماه بعد از مرگ همسرشون و پشت سر گذاشتن شوک و ضربه اولیه ی  حادثه به مدت سی و سه روز در آسایشگاه روانی تحت درمان بودند
و بعد از ترخیص هم تمام این سالها به طور مرتب زیر نظر پزشک دارو مصرف می کردند که مصداق ادعای بنده نسخه های پزشکی و مدارک بستری شدنشون هست
  توضیح بیشتر از حوصله دادگاه خارج اما به سبب موقعیت
پیش بینی نشده ای که در خانواده رخ داده و فشارهای مداوم روحی بیماریشون مجدد عود کرده بود، بنابراین در روز حادثه از خود بی خود شدند و عکس العملی که در مقابل پرخاشگری و رفتار تحریک آمیز مقتول خانم دوستدار نشون دادند کاملا ناخودآگاه و غیر عمد بوده
کما این که به سبب تألم شدید ناشی از عذاب مرگ نسترن دوستدار در زندان دست به خودکشی نافرجامی هم زدند.
سرم چنان به ضرب به طرف مامان برگشت که صدای رگ به رگ شدن گردنم را شنیدم.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 18:40


#پارت_۳۰۶
#شیب_شب

عمه دست روی پاهایم گذاشت
از وقتی روی صندلی نشسته بودم یک ضرب و بدون توقف پاهایم را تکان می دادم
نگاهم اما روی صورت بی رنگ و روی مامان می چرخید
چادر بی قواره ی زندان به تنش زار می زد
و‌ روح زندگی در چشمهای بی فروغش  مرده بود
قاضی پرونده را ورق زد
پشت جایگاه مخصوصش نشسته ، فضای دورش را غباری از نور ساطع شده از پنجره ی  سراسری اتاق دوازده متری واقع در شعبه صد و یازده جنایی رشت در بر گرفته بود.
تعداد افراد حاضر در جلسه دادگاه ده نفری می شدند.
رها دور از ما در گوشه ی سمت چپ اتاق نشسته خیره خیره خواهر شکسته اش را تماشا می کرد.
قاضی کاغذهای روی میز را دسته بندی کرد
- بسیارخب،..‌.... خانم یلدا بهادری متهم به قتل خانم نسترن دوستدار هستند
طبق اوراقی که همین چند لحظه‌ ی پیش وکیل متهم در اختیارم قرار دادند
شاکی خصوصی پرونده خانم شهین سازگار از شکایتشون به شرط دریافت دیه و حصول مفاد مندرج در توافقنامه ی رسمی ثبت شده در محضر صرف نظر کرده و رضایت خودشون رو اعلام نمودند
بنابراین سر کار خانم یلدا بهادری شما شاکی خصوصی در این پرونده ندارید
اما جنبه ی عمومی جرم به زعم قانون و جریحه دار شدن احساسات مدنی مورد محاکمه قرار می گیره
جناب شفاعت شما دفاعیات خودتون رو بفرمایید تا بعد متهم به سوالات دادگاه جواب بدهند.
 
#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 18:39


#پارت_۳۰۵
#شیب_شب

نارشین بازوی عضلانی برادر زاده اش را نشانه گرفت و با کف دست ضربه ای هشدار آمیز بر آن کوبید
- رستااااان با عزیز دل من شوخی نکن، اخلاقت رو نمی شناسه
- اختیار دارید عمه،  ایشون یه جوری قیافه گرفته که  از صرافت حرف زدن معمولی هم افتادم چه برسه به شوخی....
نارشین لب های قلوه ایش را  برچید
- سر به سرش نزار....
به لبخند فاتحانه و زیر و رو کشیدن‌های رستان و صمیمت گرم میانشان نگاه می کردم
حس و حالشان برایم دور و غریب بود
ترجیحا بی خیالی پیشه کردن بهترین راه بود
پیش خدمت همراه میز سرو رسید و
ظرف های پُر و پیمان سفارشات رو روی میز چید.......

- سلام..... ریرا جان....؟؟؟
سرم را بالا گرفتم
همزمان با خروج ما وارد کافه می شد
-خوبی ؟؟؟
مهربانی و نگرانی، تلفیق نجیبی بود که در چشمهای روشنش موج می زد
انگار رفیق شفیقی را بعد از مدتها دیده باشم
با شور عجیبی خودم را روبرویش کشانده جواب سوالش را دادم
- اااا...سلام، شما خوبید؟؟.. چقدر خوشحال شدم دیدمتون ، دلم تنگ شده بود...

کیانوش خندید
-نه ،خدا رو شکر انگار خوبی، نگرانت بودم
صدای نارشین را شنیدم که پرسید
- همدیگه رو می شناسید؟؟ ریرا جان ؟؟؟
به طرفش چرخیدم
- از دوستان هستند

- معرفی نمی کنی ؟؟
پشت چشمی که برای رستان نازک کرده بودم را کیانوش شکار کرد
لبخند ملایمی زد و دستهایش را جلو آورد
- کیانوش فرهودی هستم همسایه ی قدیمی و از دوستان خانواده ی بهادری
-سلام.....
خدای من، چشم های متعجبم موجود زیبا و ظریفی که دستهایش دور بازوی کیانوش حلقه شده بود را برانداز کرد
در دل به حسن سلیقه اش آفرین گفتم
رها هیچ‌گاه جفت مناسبش نمی شد.

چند قدم مانده به محل پارک ماشین نارشین یکی از دوستانش را دید و مشغول خوش و بش شد
فاصله گرفتم و به قدم هایم سرعت بخشیدم
- چه خبره؟؟ مسابقه دو؟؟!! ....
خودش را با قدم های شتاب زده ام هماهنگ کرد و در کنارم قدم برداشت
- کجا با این عجله ؟!!  ماشین همین بغلِ.....
بی توجه قدم برمی داشتم
-  خیلی باهاشون صمیمی بودی؟؟!
توقف ناگهانی ام باعث شد قدم هایش روبرویم توقف کند.
با لجبازی قهرآلودی تاکید کردم
-باهاشون نه، .... باهاش صمیمی هستم !!!!
-البته!!!! ؟؟
- بله، مشکلی هست؟؟....

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 14:12


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 14:10


.

_سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...!

با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم.
مبینا با خنده گفت:
_نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره...

با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم.
_نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه...
لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس...


مبینا بلند خندید.
_خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی...


با خنده گفتم:
_اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم...


مبینا با خنده گفت:
_نخوریش حالا...


_لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش...

_انقد دوست داری امتحانش کن...؟

ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم.
_ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟

تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست.
_مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟

ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و...

https://t.me/+l5GeqbaBq6JjMjg0
https://t.me/+l5GeqbaBq6JjMjg0
روایت عاشقانه‌ای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 14:10


یالاااااا😂😁
ما اومدیم با یه عالمه رمان های عاشقانه ی چاپ شده...
اصلا مگه همچین جایی هست که همراه با کتاب بوکمارک هم بده؟؟؟
- بله که هست اونم جایی نیست جز عینک کاغذی🙈😍👇

https://t.me/+qArHDTFYejk1YWQ8

اوه اوه یادم رفت بگم....
ادمینای این چنل قبل اینکه کتابی برای فروش بذارن اول یه معرفی خفن از کتاب دارن😌👌
من خودم همیشه کتابامو از این چنل سفارش میدم...
هم تحویل به موقع دارن هم ادمینای با شخصیتی😬😍
راستی راستی....
جدیدا دارن برای کتابای قشنگشون تخفیف هم میزنن🙈
بهتون پیشنهاد می کنم راحت از کنار این چنل ناناس رد نشید🙂‍↕️🥰👇
https://t.me/+qArHDTFYejk1YWQ8


https://t.me/+qArHDTFYejk1YWQ8

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 14:10


جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا


نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار


این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده



پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه


و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...


حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار


باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم


بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات


آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو


با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج


حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه...


ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟


خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با...


به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!


جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی

چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم!
- من من فردا باید.‌‌..


یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی


چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی

-چی چی میگی؟

نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا


وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی!
...

https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟

https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

02 Nov, 14:10


-میگن خان میخواد گوساله زیرپای معشوقه‌ی زائوش زمین بزنه !

دخترک با لبخند به حرف‌های آنها گوش میدهد
-مگه میشه خان انقدر ساده از تولد وارثش بگذره؟!... اونم بعد این همه مدت که منتظرش بوده
زن شانه‌ای بالا میاندازد
-خوشبحالش... با کله افتاده تو دیگ عسل... دیگه نمیزارم دستش رو هم تکون بده
زن دیگر صدایش را می‌آورد پایین
-چه فایده وقتی خونش رو‌ روی خونه‌ی به زن دیگه ساخته؟!... خونه خراب کن بدبخت... خیر از زندگیش نمی‌بینه
دخترک با حالتی گنگ به آنها مینگرد
-هیس آرومتر صدات می‌ره بیرون تنبیه میشیا... به من و تو ربطی نداره... فکر کردی این پولدارا یک نفر بسشونه؟!... به نفر از قبلی خوشگلتر میبینن قبلی کلا از یادشون می‌ره
نفس کشیدن از یاد دخترک میرود
-ولی من دلم واسش میسوزه... خیلی مظلومه این حقش نبود
زن سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان میدهد
-نغمه..... نغمه
سر هر دو زن با عجله به طرفش بر میگردد
-هین.... خانم
دخترک لبخند تلخی میزند
-نغمع کجایی؟!... با توام..... بیا اینجا
دخترک با مهربانی به دو زن میزند و با شانه‌هایی افتاده به آرامی به سمت حال بزرگ عمارت قدم بر می‌دارد
-س...سلام آقا
مرد با جدیت به دخترک مینگرد
-کجا بودی هر چی صدات میکردم جواب نمی‌دادی؟!.... گلوم پاره شد آنقدر عربده زدم.... اونوقت خانم مثل پرنسس ها دست به کمر واسه من راه می‌ره
دخترک بغض کرده لب میزند
-تو اتاق نشسته بودم.... صداتون رو نشنیدم
دروغ میگوید. چاره‌ای ندارد. مرد اگر بداند او در حال گردش در عمارت بود خون و خونریزی راه میاندازد.
-نه به پره گوشت داری که دل آدم رو به خوش کنی نه یه قیافه‌ی درست و حسابی حالا هم که ماشاالله معلوم شد گوشات نمی‌شنوه.... بعد از این همه وقت هم که با نذر و نیاز تونستی حامله بشی
دخترک تلخندی میزند
-ببخشید
مرد سرش را به افسوس تکان میدهد
-رفتی دکتر؟!
دخترک آب دهانش را به سختی قورت میدهد
-بله
مرد ابرویی بالا میاندازد
-چی گفت؟!... جنسیت بچه چیه؟!
دخترک صدایش موقع جواب دادن می‌لرزد
-معلوم....معلوم نبود.... گفت بچه پاهاش رو بسته.... ماه...دیگه معلوم میشه
مرد پوزخندی میزند
-برو برگه‌ای که به عنوان جواب بهت داد رو بیار ببینم
دخترک با بغض می‌نالد
-اقا
مرد با خشم عربده میزند
-مرگ.... احمق.... مگه بهت نگفتم حق نداری دختر به دنیا بیاری؟!.... بیشعور من واسه ثروتم وارث میخوام میفهمی
دخترک می‌نالد
-دفعه... دفعه بعد قول میدم... قول میدم پسر باشه
مرد نیشخندی تحقیرآمیزی میزند
-دفعه بعدی وجود نداره...‌ گمشو از عمارت من بیرون.... حتی در حد معشوقمم نیستی که داره پسرم رو به دنیا میاره
دخترک دهانش را باز میکند چیزی بگوید که مرد با خشم بیشتری داد میزند
-هری
دخترک دهانش را می‌بندد. میخواست بگوید کجای کاری که بچه‌ی درون شکم معشوقه‌ات از تو نیست. ولی سکوت میکند
بگوید اشتباه متوجه شده‌اید من فقط میخواستم تو را امتحان کنم وگرنه جنین درون شکم من....
اولین گام را به بیرون عمارت بر میدارد
-داغت رو به دل پدر خیانت کارت میزارم پسرم

https://t.me/+UJR-yojBybk5YWJk
https://t.me/+UJR-yojBybk5YWJk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

30 Oct, 19:00


#پارت_۳۰۴
#شیب_شب

دست به سینه روبرویش نشسته بودم
دقایقی می شد نارشین برای رفتن به سرویس تنهایمان گذاشته بود
- الان دلت می خواد سر به تنم نباشه نه؟؟!!!!
شانه بالا انداختم
- چندان آدم مهمی نیستی که درباره ت فکر کنم یا تصمیم بگیرم!!!
پوزخند سردی رو لبهایش نشست
- که اینطور ؟؟!!!
می تونستی یه جور دیگه کلمات رو کنار هم بچینی !!!حواست هست ازت بزرگترم؟؟؟
جوابش را ندادم
جایش بود دو تا چشم غره ی درست و حسابی هم  کنار جمله  قبلم می گذاشتم تا حساب کار قشنگ تر دستش بیاد!!!
مردم چه انتظاراتی دارند؟؟!!!!
یارو شاکی پرونده ی مادرم بود و حالا انتظار داشت برایش گوش تا گوش بخندم و با ناز و افاده پلک بزنم؟؟!!!!!!
نگاه عصبانیم را در کافیه لاکچری و بالانشین چرخاندم
 اینجا آمدنمان انتخاب نارشین بود
با لبخند رضایت بخشی اعلام کرده بود که  مشتری پرو پاقرص صبحانه های این کافه ست و اوقات خوشی را همراه دخترها اینجا گذرانده؟!!!!
گفت دخترها و دقیقا از همان وقت ذهن خیانتکارم  پی واژه را گرفته و مدام بالا و پایینش می کرد 
که دخترها چه کسانی بودند؟؟!!!
دخترهای خودش را می گفت؟؟!!!
دخترهای فامیل ؟؟؟
دوستانش؟؟؟
مغرور تر از آن بودم که بپرسم!!!
نارشین هم دنباله ی کلامش را نگرفته بود.
با خودم سر در گریبان بودم که صدای معده ام بلند شد.
از خجالت سر جایم جابه جا شدم
امان از دل و روده ی وقت نشناسی که قصد آبروریزی داشت
البته تقصیری هم نداشت  از
اخرین وعده ی غذایی که کامل و درست و حسابی خورده بودم حداقل سه چهار روزی می گذشت
بقیه اوقات یا غذا را پس زده یا با لقمه هایش بازی کرده بودم
از نگاه کردن به چشم هایی که می دانستم مرا می پایند طفره رفتم
با صدای عقب کشیدن صندلی سرم چرخید
نارشین پرسید:
- هنوز میز سرو را نیاوردن؟؟.
رستان دستانش را برای پیش خدمت بلند کرد
- نه هنوز...
اما بهتره عجله کنند!!!
  شیطان نگاهش ، خجالت و شکوه ی گریز پای چشمانم را غافلگیر و چشمکی حواله ی گونه های گل انداخته ام کرد.
با سر به من اشاره کرد؛
- یه نفر اینجا خیلی گرسنه ست....نه ریرا....جان؟؟؟؟


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

30 Oct, 18:59


#پارت_۳۰۳
#شیب_شب

- ریرا جان ، یک مقدار از شیرت رو بخور دخترم
قدردان به مرد مهمان نواز محترمی که این روزها خانه و خانواده اش پناهم شده بودند نگاه کردم
-چشم
ماگ را بالا آورده و کمی از مایع گرم درونش را مزه کردم
عمو سری به تایید تکان داد
- نارشین خانم و رستان اینجا هستند تا  خواهش کنند فردا صبح همراهشون به آزمایشگاه بری.....
ماگ را روی میز گذاشتم
  دستهایم را روی پارچه ی شلوار جینم‌ کشیده و خیره شان شدم
رستان ادامه حرف عمو را گرفت
- اجازه می فرمایید؟؟!!!
عمو موافق سری تکان داد

- طبق ابلاغیه، هفته ی آینده نوبت دادرسی پرونده خانم بهادری برای رسیدگی به شکایت خانواده ی کیاراد
و البته بررسی موضوع دزدیده شدن تو در نوزادی
و احتمالا قاضی حکم به استعلام آزمایش DNA می دن
نمی دانم در نگاهم چه دید که لحظه ی از حرف ایستاد
کمرش را صاف کرد و شق و رق تر نشست
- ما فکر کردیم اگر این آزمایش زودتر انجام بشه برای همه بهتره با در دست داشتن نتیجه پروسه ی رسیدگی زودتر به سرانجام می رسه و البته به خاطر شخص تو می تونیم انتظار مماشات بیشتری از طرف خانواده ها داشته باشیم.
نارشین خودش را روی مبل جلو کشید
- بریم دورت بگردم؟؟ بعد از آزمایشگاه باهات کلی حرف دارم.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

28 Oct, 18:36


#پارت_۳۰۲
#شیب_شب

لبه ی شومیزم را پایین تر کشیده سلام دادم
سر، گردن و نگاهشان به سمتم چرخید
نارشین با دیدنم از جا برخاست و به جبران قدم های برنداشته ی من شتاب بیشتری به گام هایش داد و لحظاتی  بعد در حصار  آغوشش بودم
پیشانی ام را بوسید و کف دستهایش گونه های داغم را  با مهر لمس کرد
- خوبی عزیز دلم؟؟؟؟
زیر لب پاسخش را دادم
- بله ممنونم.....
رنجی غریب میان سینه ام قل می زد و می جوشید
این آدمها به  دنبال چه آمده بودند
احساس می کردم  تبدیل به گوشت قربانی شده و هر کس تکه ای از جانم را کنده با خود می برد
مگر نه اینکه مرا نمی خواستند پس چرا این‌چنین برای داشتنم بر سر و جان می کوفتند.
روی مبل تک نفره نشستم
عمه  ماگ دسته دار بزرگی را پر از شیر و عسل کرده روی عسلی کنار دستم گذاشت
- بخور مادر از صبح چیزی از گلوت پایین نرفته!!!
نارشین کمی جابه جا شد
- چرا خدا نکرده مریض شده؟؟!!
از امروز صبح و بعد از شنیدن حرف های یلدا  حس های خوبی را تجربه نمی کردم
تمام وجودم در آتش عصیانی تاریک می سوخت
به نظرم تمام  نگرانی هایشان افراطی و عاریه می آمد.
اگر حرف های مامان درست باشد چه؟؟؟
اگر خودشان مرا به او سپرده باشند چه؟؟؟

نگاهم را از ماگ برداشته به صورت هایشان دادم
رستان کنار عمه اش نشسته و با دقت زیر نظرم گرفته بود
از لحظه ی ورودم به سالن جز سلام چیزی نگفته و در چهره اش بی تفاوتی عذاب آوری موج می زد
کلافه از تحلیل های بی معنای ذهنم  به جمع حاضر چشم دوختم
از سرویس که بیرون آمده بودم
عمه را منتظر دیده و به درخواست او سر و وضعم را کمی مرتب کردم
می گفت نارشین و رستان ساعتی هست در انتظار بیدار شدنم نشسته اند
عمو کیوان سکوت جمع را شکست

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

28 Oct, 18:35


#پارت_۳۰۱
#شیب_شب

پلک های خسته و ملتهبم رو به سقف سفید باز شد
بی حس چند دقیقه ای رقص سایه های نارنجی نور را که از لابه لای پرده ی حریر راه گرفته بازیگوش خودشان را وسط عشق‌بازی  سرخوش دختر و پسر میان تابلوی کوبلن انداخته بودند تماشا می کردم.

صدای گفتگوی آرامی از بیرون اتاق شنیده می شد
روی تخت نشستم
سرم گیج می رفت در راه برگشت از زندان آنقدر گریسته بودم که حتی نای حرف زدن هم نداشتم.
باید برای حرف های مهمتری می رفتم، دغدغه ام وصیتنامه ی نسترن میبود و طمع‌کاری خاله و دخترخاله اش، اما حالا همه چیز در مه غلیظی فرو رفته و من فقط سایه هایی محوی می دیدم که قدرت تحلیلم را گرفته بودند.
عمه کم طاقتی ام را که دید اصراری برای خوردن ناهار نکرده و تنها تا اتاق همراهم شده بود.
مثانه ام فشار می آورد و بیشتر از این نمی توانستم در اتاق بمانم.
خودم را قانع کردم که جز عمه، عمو کیوان و شاید حسام فرد دیگری در خانه حضور ندارد
واقعا شرایط روحی مناسبی برای برخورد با دیگران نداشتم.
روبروی آیینه ایستادم ، موهای لخت و مزاحم را پشت گوش گذاشته و به تصویر خودم خیره ماندم.
گرداب زندگی می چرخید و تمام سالها و ثانیه هایی که به یاد داشتم را از ته ذهن ترسیده ام می بلعید.

شاید حالا نه، اما روزی می رسید که قد افکارم بلند شود ، به بلندای آرزوهای کودکی ام
آنوقت از جا بلند می شدم دامن لباسم را از غبار خستگی ها می تکاندم و برای روزهای زیباتر دست تکان می دادم.

دستگیره را پایین کشیدم
روشنایی هال کوچکی که با یک راهرو  از فضای عمومی خانه جدا می شد چشمهایم را زد
گوش تیز کردم ولی جز همان اصوات نامعلوم چیزی نمی شنیدم
سعی کردم  قدم های بلند تری بردارم
در سرویس را بی صدا باز کرده و خودم را داخل انداختم.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

26 Oct, 18:25


#پارت_۳۰۰
#شیب_شب

- می دونم!!!
نگاه بی رمقش صورتم را کاوید
- خسته ام...
دلم سوخت امروز دلم بارها سوخته بود
برای خودم ، مامان.....
مستقیم نگاهم می کرد
-  واقعا زن فرهاد بود؟؟!!....
لبخند بی روحی روی لب های سفیدش نقش بست
-  از نظرش همیشه متهم بودم
خیلی اوقات با گوشه و کنایه من رو به رامین می چسبوند
پچ زد؛
- زن فرهاد بود؟؟؟....
قطره ی اشک بزرگی از چشم هایش پایین افتاد....
- فکر می کردم فرهاد خیلی دوستم داره؟؟!!!
فکر می کردم حتی بعد از مرگم هم  کسی رو به حریم عشقمون راه نده؟؟!!!!
دقایقی طولانی در سکوت سپری شد
- همیشه در دسترس بودم ، حاضر و آماده ، دست یافتنی.....
می گن شیرین ترین توت ها همیشه پای درخت می ریزند، مردم اما عادت دارند سرشون رو بالا بگیرند و دقیقا از روی بلندترین شاخه توت های کال رو بچینند.
حزن نابودگر صدایش را دوست نداشتم
- انگار فرهاد هم یکی از همون آدم ها بود.....!!!!
نشناختمش.....!!! ‌
بلند شد و ایستاد
انگشتان سردم را لمس کرد
رگ های آبی  و برجسته روی دستهای نحیفش خودنمایی می کردند
- باید بری !!!
- یه چیز دیگه هم هست!!!!......
- ریرا....؟؟!!!!
بی توجه به غوغای درونم لب زدم؛
- اون نامه رو بخون مامان ، تو مسئول مرگ بابا نبودی، تماس بی موقع نسترن باعث تصادفش شد ....
آب دهانم را قورت دادم
- زنگ زده بود خبر بارداریش را بده...
بی جان خندید
- فرهاد بچه دوست داشت، یه بچه از وجود خودش ؟؟؟!!!!!حتما خیلی هیجان زده شده بود......
- پس فردا نوبت دادگاه!!
سری به موافقت جنباند
- هست......
از خودت دفاع کن مامان ،.....خواهش می کنم
دستم را کشید و در آغوشش جایم داد
- از من بدت نمیاد....؟؟؟!!!
سکوت کردم کلمات در دهانم جا نمی شدند، از یه جایی به بعد آدم حرف نه، واژه نه، خودش را کم می آورد...!! ‌
- دوستت دارم ریرا
یادت باشه تو تا ابد دختر منی؟؟!!!.....


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

26 Oct, 18:25


#پارت_۲۹۹
#شیب_شب

نه خوب نبودم تنها و در آستانه فروپاشی بر لبه ی تیغی راه می رفتم که سقوط از هر طرفش
جراحتی عمیق بر قلبم باقی می گذاشت.
بی اختیار زار زدم،  انگار یگانه مأمن و پناهگاهم مادری بود که مدتها از گرمای آغوشش دور مانده بودم
مرا به خود فشرد ،بوی تنش را نفس کشیدم
اشک هایم را پاک کرد
- عیبی نداره  جان دلم...
من هستم ، هستم،.... مامان یلدا هست
به سکسکه افتاده بودم
از پارچ آب پلاستیکی و قرمز رنگ روی میز لیوانی برایم پر کرد
بی نفس چند جرعه  ای سر کشیدم
حالم که کمی جا آمد
صندلی را کشید و روبرویم نشست
حالا چهره ی تکیده اش نه، اما زنگ شمرده و محکم کلماتش همان زن مقتدری را تداعی می کرد که همیشه می توانست در تمام چالش های کوچک و بزرگ زندگی تکیه گاهم باشد.

نگاه بلا تکلیفم را نادیده گرفت
-  بهم بگو حرف هایی که می زنی از کجا اومده؟؟؟!! ‌
نامه را از روی میز برداشتم کف دستش را بالا آورده میانش گذاشتم
- دوست ندارم دربارش حرف بزنم بخونش....!!!!
- چرا ؟؟.. چرا ... از من  پنهانش نمی کنی؟؟؟
فکر کردی تحمل یه ضربه ی دیگه رو دارم؟؟؟.
شکسته تر ادامه داد؛
- یه پتک محکم تر...!!! ‌
سرم را تکان دادم
- نه، فقط دست از آزار خودت بردار
نسترن آدم بی گناه داستان نبود
اون فرشته ی شیرینی که همه  تصور می کردیم نبود
- چون نبود باید می مرد ریرا؟؟!!!
- مامان؟؟!!!!.... تو که از عمد نکشتی؟؟؟؟
به دیوار کدر اتاق خیره شده بود
- من قاتل نیستم.....!!!



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Oct, 18:52


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Oct, 18:51


‌‌بهم تعرض کردی نامرد...؟! مگه کسی دیگه حاضره دست رو عروس دست خورده بزاره...

قلبم درد گرفته بود از صدای پربغض خودم، ولی خم به ابرو نیاوردم و گفتم:
-من قرار بود زن سهراب بشم نامروت...!

چند ساعت گذشته بود....انگار در این چند ساعت به یکباره پیر شده‌ بودم!
با بغض و بهت از ملحفه‌ای که چند لکه خون روی آن خودنمایی می‌کرد، نگاه گرفتم و چشم به اویی دوختم که شبانه و با وجود داشتن تعهد، مستانه روی تنم رقصیده‌ بود.
حس می‌کردم، خجالت‌زده و شرمگین است، ولی مگر این دردی هم دوا می‌کرد.
چشم دزدید و گفت:
-بخدا دست خودم نبود...مست شدم نفهمیدم فکر کردم...فکر کردم افسونی...

سمتش خیز برداشتم، به سینه عضلانی و مردانه‌اش کوبیدم و با خشم و عجز غریدم:
-چشم‌های من‌ و با چشم های زنت اشتباه گرفتی نامروت....بوی تنم‌ رو چی؟! اونم اشتباه گرفتی؟!

مشت‌هایم در دستش متوقف شد و این بار از ته دل و بی‌گناه نالیدم:
-وای خدا! سهراب بفهمه، من رو ول می‌کنه، تو رو هم می‌کشه... اون‌وقت میشه قاتل و دارش می‌زنن...لعنت بهت...

دیدم چطور اخم‌هایش در هم شد. هیچ وقت از سهراب خوشش نیامده بود. نگاه های خصمانه و پرخشمش را دیده‌ بودم.
دیده بودم که چطور با نفرت به عاشقانه‌های سهراب و من  چشم می‌دوخت...زن بودم و حس ششمم اشتباه نمی‌کرد...

لب‌هایم بیچاره‌وار لرزید:
-از اولش از سهراب خوشت نمی‌اومد...!

سر بلند کرد و نگاه به رنگ شبش یکدفعه تیره‌تر شد.فکش قفل شد و من باز این زخم کهنه را باز کردم:
-چرا خوشت نمی‌اومد؟! اون که آزاری به کسی نرسونده بود، لعنتی....؟

ناآرام و بی‌قرار پاکت سیگارش را چنگ زد؛ نخی بین لب هایش گذاشت و خش‌دار زمزمه کرد:
-می‌خوای بدونی چرا ؟

به علامت تأیید سر تکان دادم و او از جا بلند شد.نگاهم مستقیم به خراش‌های سرخ و ملتهبی که از کشیدن ناخن‌هایم بر روی پوست سفت سینه‌اش به جا مانده بود، نشست و صحنه‌های دیشب دوباره برایم زنده شدند.

پنجره را باز کرد و باد سرد باعث شد تن نیمه عریانم لرز کند، ولی او انگار نه انگار، گرمایی که از پوست بدنش متصاعد می‌شد را می‌توانستم از این فاصله هم حس کنم.

با نیشخندی سوک لبانش، لب به سخن گشود و گفت:
-خیلی سال بود که می‌خواستمت...چشمم دنبالت بود، بعد تو با این پسره بی‌همه‌ چیز قرار عشق و عاشقی می‌ذاشتی...!

توان حرف زدن نداشتم.دود سیگار را از دهانش خارج کرد و صدای خَش‌‌دارش داخل گوشم پیچید:
-ولی به خدای احد و واحد مست بودم.‌.. نفهمیدم! بوی تنت‌ رو حس کرده‌بودم، اما فکر می‌کردم که دارم اشتباه می‌کنم.

کوتاه چشم بست و باز کرد. حرف‌هایش نفسم را می‌برید، وقتی حقیقت را مثل سیلی به صورتم کوبید:
-شهرزاد تو میدونی مردای ما فقط کت و شلوار و استایلشون شیک‌تر شده، ولی طرز تفکرشون هنوز همونه! یه مرد هر چقدر هم که عاشق باشه، عروس دست‌خورده، نمی‌خواد! من خبط کردم، پاشم وایمیستم و عقدت می‌کنم...!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

داشتم عروس می‌شدم...عروس سهرابی که قرار بود بعد از مدت‌ها دوستی و عاشقی زیر یک سقف زندگی عاشقانه را شروع کنیم، اما یک زلزله مخرب همه‌ چیز را ویران کرد...شوهر صمیمی‌ترین دوستم در یک شب نحس و در یک مهمانی بهم تعرض کرد و من ماندم با تن و بدنی آلوده و جواب بله‌ایی که به جای سهراب، باید به او می‌دادم!

https://t.me/+P902epFuN9UzODZk
https://t.me/+P902epFuN9UzODZk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Oct, 18:51


_اومده نامه بگیره اسم شوهرشو از شناسنامه‌اش خط بزنه!

نیکو سرشو پایین انداخت ولی صداهای هیجان زده ای که ولومش از کنترل خارج شده بود رو واضح میشنید:
_یعنی هنوز دختره؟
_آره دیگه!اگه دختر نبود که با پای خودش راه نمیفتاد بره پزشکی قانونی!حتمی عیب و ایراد از مرده ست واگرنه کدوم زنی راضی میشه این خفتو جار بزنه که زن یکی شدم دستشم بهم نخورد!

نیکو پلکاشو محکم بهم فشرد.صدای زنگ گوشیش حواسشو از نگاه‌ها و پچ پچ‌ها پرت کرد.با دیدن اسم وکیل‌شون فورا جواب داد!

فریاد هیجان زده‌ی وکیل باعث شد از جا بپره:
_نیکو،ارس فهمیده!دستش بهت برسه یا یه کاری دست خودش میده یا تو!اصلا می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟مثلا عاشقشی و داری این بلا رو سرش میاری؟

گوشی رو قطع کرد و سعی کرد سرعت ضربان قلبشو نادیده بگیره.

نگاهش خیره به زمین بود که دختری که این معرکه رو راه انداخته بود هینی کشید و توجه هارو جلب کرد:
_این پسر همون پسر معروف خفنه نیست؟داره میاد سمت همین دختره!
بغل دستیش با خنده گفت:
_اشتباه گرفتی!آخه این با این هیکل و قیافه نتونه با زن خودش کاری کنه؟

اشتباه نگرفته بودن!بوی عطرشو نیکو از صد فرسخی میتونست تشخیص بده!

مشت گره کرده اش به محض دیدن عروسک دلبرش باز شد.دستش دور مچ دست ظریف نیکو محکم حلقه شد و اونو از معرض نگاه ها کنار کشید.نیکو ولی نفس‌اش حبس شده بود.می‌دونست که ارس به هیچ وجه جلوی چشم کسی جز خودش حاضر نیست یه قطره اشک نیکوشو ببینه ولی اون چی؟خصوصی ترین مسائلشونو عمومی کرده بود!


بی حرف سوار ماشین شدن.صدای آروم ارس پر از فریاد بود:
_کسی که تو خونت کار می‌کنه امروز داشت پشت سرت حرف می‌زد!جرئت کرده بود تو خونه‌مون،تو خونه‌ای که تو خانمشی بهت بگه بی حیا!بهت بگه خواستنی نیستی،عرضه ی شوهرداری نداری،راه افتادی دکتر و پزشکی قانونی می‌خوای منو از سر خودت باز کنی بعدم دوره بیفتی تو شهر بری با یکی دیگه راحت ازدواج مجدد کنی!اونکه اخراج شد ولی من در دهن چند نفرو ببندم؟

با ملایم ترین لحن‌ها می‌شد عربده کشید،حرص خفته ی کلام ارس از عمق جانش بود:
_می‌خوای از من انتقام بگیری چرا خودتو خراب می‌کنی؟

مشت اش رو روی فرمان کوبید و بالاخره صداش با بالاترین ولوم از حنجره خارج شد:
_می‌خوای منو بزنی،می‌خوای من بی غیرتو دق بدی چرا خود زنی می‌کنی؟

چشم‌های ارس به خون افتاده بود و حلقه ی اشک چشم هاش اشک نیکو رو درآورد:

_منی که از نظر بابات یه عوضی ام شازده خانم!یه انگ دیگه هم بخوره به پیشونیم عین خیالم نیست ولی چرا خانمی و معرفت خودتو زیر سوال می‌بری؟فکر کردی چون جلوت کوتاه میام،اینبارم سکوت می‌کنم؟!


ارس هرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید چه شده و نفس کشیدنش خفه تر میشد:
_تو واقعا رفتی خودتو انداختی زیر دست دکترا؟

صدای فریادش شیشه های ماشینو به لرزه انداخت:
_یه بچه باید بیاد باید بیاد تا حساب کار دستت بیاد...دست توئه بی وجدان که فهمیدی نقطه ضعفم خودتی...

روی برگرداند تا باقی حرفو توی صورتش بزنه که با دیدن خونی که از بینی نیکو جاری بود،حرف تو دهنش موند:
_نیکو؟عزیزم؟
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8


روایتی پرماجرا
باقلمی فوق العاده
پارتگذاری بی نهایت منظم

طرفدارای شخصیت مرد متفاوت و عاشق از دست ندید بیاید باهم بخونیم😁
https://t.me/+jx19hQfDTlMyMzg8

ارس دیوانه وار به نیکو علاقه داره و بخاطرش کارهایی کرده که نیکو روحشم از یکی شون خبر نداره تا به وقتش... وقتی که ارس مجبور میشه خودشو به نیکو نشون بده و به دستش بیاره ولی با اتفاقی که میفته نیکو درگیر یه بازی هیجان انگیز و البته ترسناک میشه🫢

رمان شیب شب/آزاده ندایی

25 Oct, 18:51


_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟

اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند:

_نمی‌...تونم!

مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد:

_احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی..
حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی..

_دوستش دارم..

میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد.

_وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟

من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود!

_نفس..

حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم:

_آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه!

مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد:

_نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا..

همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد:

_ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟

هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟

_هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه!

غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت.

نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم.

بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم.

می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق

دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست:

_نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟

لبخندی غمگین صورتم را پوشاند:

_س..سلام..!

_بغض برایِ چی؟

کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد:

_هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته!

اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد:

_خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر!

لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد!

پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم:

_اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟

حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم:

_اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی..

یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم:

_اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟!

و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد:

_اگه اونی که ناراحتت کرده بگه به محض اینکه از در اتاقت اومدی بیرون قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟

https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8
https://t.me/+NAKrp1UKs4U3OWQ8

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Oct, 18:06


#پارت_۲۹۸
#شیب_شب

نالیدم ؛
- مامان!؟؟؟؟!!!!
در چشم بر هم زدنی که از جسم تحلیل رفته و نحیفش بعید بود برخاسته لب پنجره ایستاد
- من پشیمون نیستم....
هیچ وقت از داشتنت پشیمون نشدم
- من رو دزدیدی؟؟ !!!
خندید
اول آرام اما بعد صدای خنده ی بلند و هیستریکش فضای اتاق ملاقات را پر کرد
- اونا بهت گفتن....
گفتن تو رو دزدیدم؟؟؟!!!

زیر خنده زد
عجیب بود که می خندید و دل من گریه می خواست؟؟!! ‌‌
- اون شب چی شد؟؟؟؟
چه بلایی سر رامین اومد؟؟؟.
خنده اش بند آمد
لب پنجره نشست و پاهایش را تکان داد
و زیر لب شروع به خواندن آهنگی کرد
خدایا این چه کابوسی بود
عاصی پچ زدم؛
- مامان؟؟؟!! ‌‌!!!
اهمیتی نداد
پریشان و آزرده خاطر دلم را سبک کردم
- نسترن زن بابا بود....
نگاهش را در حدقه چرخاند
انگار با کودک بی عقلی روبروست
- بابا کیه؟؟؟.
- بابا فرهاد
  مکث کرد آنقدر که صدای سکوت بند نمی آمد
با تعلل بلند شد
حالا گونه های تو رفته اش کمی تب گرفته به رنگ نشسته بودند
- ریرا .....خوبی....؟؟؟.
چرا هذیون می گی...؟؟؟؟
- من خوبم مامان...
ایناهاش،....همش همینجاست....
بیا....بیا بگیر بخونش!!!
نسترن زن فرهاد جهانشاهی بود مامان، زنش بود ......هووی تو.....
بچه ش....
خشم و نفرت اشک شده و  از چشمهای سوزانم فرو می ریخت
- ازش بچه دار شده بود از بابا فرهاد.....
از عشقت ....
انگار به دیوانه ای می نگرد قدم تند کرد و کنارم ایستاد
دستهای سرد و لرزانش گردی صورتم را قاب گرفت
-ریرا تب داری ؟؟؟چی شده مامان؟؟؟  حالت خوب نیست ؟؟
نگرانم بود
یلدای بی نوا  نگران دخترکی بود که به دندان کشیده بزرگش کرده بود



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Oct, 18:06


#پارت_۲۹۷
#شیب_شب

نگاهش را به من نمی داد
زل زده بود به درخت بی بار و برگ میان حیاط زندان
صدایش زدم
- مامان؟؟!!!

- از نزدیک دیدیش؟؟؟
درباره چه صحبت می کرد؟؟
لب هایش را به هم فشرد آب دهانش را قورت داد و باانگشتان استخوانی اش روی میز خطوط نامفهومی  کشید
- اون زن؟؟!!! مادرت....!!!
شوکه شدم
شاید انتظار شنیدن این کلمات را نداشتم
بغض روسپی دوره گردی شده بود که هر وقت دلش می خواست
میان سینه ام چرخ می خورد و فتانه می خندید
صدایم لرزید
- دیدمش
- رامین می گفت تو رو‌نمی خواستن ..!!!
می گفت شوهرش همون اوایل بارداری قبل از اینکه حتی از وجودت باخبر باشه تو یه تصادف جونش رو از دست داده
اونا تو رو نمی خواستن ریرا....؟!!!!!

یک دفعه از جایش بلند شد
جلوی پاهایم روی زانو نشست
- ریرا....  من دوستت داشتم ....
بهت نیاز داشتم
من و فرهاد با تو خوشبخت  می شدیم..!!!
بهت زده تماشایش کردم
دستهای بی حسم بالا آمد و روی صورت رنگ پریده  و بیمارش نشست
- ما..مان؟؟!!!! پا...شو...!!!!!
سعی کردم بلندش کنم
دستم را رد کرد و پاهایم را چسبید
- من آدم بدی نیستم...!! همیشه دوستت داشتم
ولی ....اونا تو رو نمی خواستن!!!؟؟؟
قرار بود تو رو بدن به مادربزرگت
قرار بود تو روستا بزرگ بشی
رامین گفت خانواده ی مادرت تو رو نمی خوان
صورتش را مقابل صورتم پایین کشید
مردمک هایش درون حدقه می لرزیدند و تمرکز نداشت
- اون زن.....
قرار بود دوباره ازدواج کنه



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

21 Oct, 19:14


#پارت_۲۹۶
#شیب_شب

نشسته بودم روبروی یلدا ، مادرم، زنی شکسته و رنجور که دستهایش می لرزید و چشم هایش یکی در میان می پرید.
قلبم درد می کرد
سرنوشت چه بر سر این زن آورده بود؟؟؟.
آمده بودم نامه ی نسترن را نشانش بدهم
آمده بودم بگویم
تو از قصد او را نکشتی اما ببین!!!!
او از قصد روح زندگیت را کشت
عشقت را از حریم خانه ات دزدید
و اگر مرد رویاهایت نمی مرد
شاید سالیان پیش دستم را گرفته بودی و از خانه اش بیرون زده بودی
می خواستم فریاد بزنم سوگواری را بس کن
اما رنج از قواره ی سینه ام گذر کرده به چشمهایم رسیده بود.
خشم درونم را می سوزاند ، لب هایم لهجه ی مهر را فراموش کرده بودند انگار که سرکش لب زدم
- نمی خونیش؟؟!!

سرش را بالا  گرفت
میان نگاهش هیچ‌چیز نبود
ناامید ....خالی....
ترس شبیه ماری زهر آگین اطرافم چمبره زده بود
این چشم های مبهوت و بی حس را دوست نداشتم
دلم فریاد زدنش را می خواست
جیغ کشیدنش را
هر حالی غیر از این سرگردانی
تاکید کردم؛
- بخونش مامان...!!!

ابروهایش در هم گره خورد
صدایش انگار از ته غاری هزار ساله به گوشم می رسید
خفه و خش افتاده...
این چیه؟؟!!!....
- نامه ی نسترن..‌‌......

-نسترن.....؟؟!!!!
- ضمیمه ی وصیتنامه ش بود!!
دیروز وکیلش بهم داد
بی حوصله کاغذ را روی میز انداخت
- چرا خوندنش مهمِ؟؟؟
-از چی فرار می کنی؟؟؟
- از افکار نخ نمای نسترن ، اعتقاد بیمارگونش به عشق من و رامین.....
- مامان ؟؟!!
تو چیزی رو از من پنهان می کنی؟؟؟

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

21 Oct, 19:14


#پارت_۲۹۵
#شیب_شب

انگشت بر سطح ناهموار نامه کشیدم
انگار این تکه کاغذ به باران لبریز چشم های نسترن آمین گفته بود که بر صفحه ی دلش جا به جا لکه های اشک دیده می شد.
-  سکوت فرهاد صدا نداشت اما دقایقی بعد  تمام وجودم از هجوم فریاد بلند و وحشت زده اش به رعشه افتاد.
ریرا من، باعث مرگ فرهاد و جنینی شدم که هرگز به دنیا نیومد.
عفریته ی سیاهپوش غم همسر و فرزندم رو در مدت زمان کوتاهی گرفت.
سنگینی و تلخی این راز مدت هاست کمرم رو شکسته
به کارما اعتقاد داری ریرا ؟؟
من تقاص بی فکری و تاریکی روحم رو به دردناک ترین شکل ممکن پس دادم
تنها چیزی که قلبم رو کمی روشن می کرد چشم های زلال و معصوم تو بود
با خودم عهد کردم
همه چیز رو به پات بریزم و دوستت داشته باشم تا شاید عصیان و سرگشتگی روحم آروم بگیره
من رو ببخش دخترم
از یلدا هیچ‌وقت طلب مغفرت نمی کنم
هنوز معتقدم تو دختر رامین و یلدا هستی
و برای رسیدن به این نتیجه خیلی خاطرات رو‌ کنار هم گذاشتم و قلبم بارها شکست
اما
ازهر  طرف  که نگاه می کنم  برای همه ی ما عزیز بودی
اموالی که هیچ‌وقت شور و حالی برای رونق بخشیدن و یا سود بردن ازشون نداشتم به تو می بخشم
مهمترین دلیلش شاید قبول مسئولیت مرگ فرهاد باشه و سایه مهر پدری که ازت گرفتم
دلایل دیگه ای هم هست مثل اینکه دوست ندارم حتی یک ریال از این دارایی نصیب خاله، دختر خالم مونا و همسرش بشه
مطالب نامه رو وقتی می خونی که دیگه زنده نیستم
پس می تونی اون رو با یلدا و دیگران به اشتراک بگذاری
یادت باشه
  ورای تمام حقایق و باورها ، من دخترکی که با چشم های سبز و درشتش قلبم رو تسخیر کرده بود دوست داشتم .

نسترن دوستدار

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

19 Oct, 18:00


#پارت_۲۹۴
#شیب_شب


-فرهاد عذاب وجدان داشت چون معتقد بود
یلدا به خاطر از دست دادن فرزند اولشون در دوران بارداری دچار وضعیت ناپایدار احساسی شده و استفاده از قرص های اعصاب خلق و خوش رو تغییر داده
مرگ مادرش هم مزید علتی شده برای دامن زدن به اوضاع نامساعد روحی

من اما جلوی پیشرفت افکارش رو با دلبری های مرسوم زنانه می گرفتم
و اون رو بیشتر از پیش به چالش زندگی با خودم عادت می دادم
احساس فرهاد به تو اما فرای تمام این ماجراها بود
عشق خالصی که هیچ وقت توصیفی براش پیدا نکردم نه برای منی که باور داشتم تو دختر رامین هستی !!!!!
ازش خواستم آزمایش ژنتیک بده!!!
اعتقاد خودم رو باهاش درمیون گذاشتم اما هر چه کردم زیر بار نرفت و به شدت برخورد کرد  نمی فهمیدم علت این سربازدن ها چیه؟؟
اما قصد نداشتم از موضع خودم کوتاه بیام......
دو ماهه باردار بودم
فرهاد بچه نمی خواست و بارها به صراحت گوشزد کرده بود.

شبِ تصادف باهاش تماس گرفتم
نمی دونستم در راه برگشتِ
چمدون بسته بودم به تهران برم
گفت بیمار شدی و بیمارستان بستری هستی
از بی تابی یلدا سراسیمه بود.
دیو حسد جانم رو به آتش کشید تازگی ها تحمل حضور یلدا در زندگی فرهاد دشوار شده بود.
دیوانه شده بودم که فریاد زدم....  باردارم
بهش گفتم:
دست از سر اون بچه و یلدا بردار
گفتم: 
من ، نسترن، فرزند فرهاد جهانشاهی رو باردارم........

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

19 Oct, 17:59


#پارت_۲۹۳
#شیب_شب

کاغذ از دستم افتاد.....
در ناباوری مطلق به سر می بردم
نسترن ، زنی که همیشه به خاطر لطافت روح ، خوی مهربان و صمیمیت آغوشش دوستش داشتم ، همسر پدرم بود، همسر فرهاد جهانشاهی
یلدا می دانست؟؟....
چرا ؟؟؟؟؟ چطور توانسته بود ؟!!!!

نگاهم سمت پنجره برگشت
سپیده نرم نرم رخسار تیره و تار آسمان را روشن می کرد
هوای دلم اما رو به خاموشی می رفت و ساز و آواز غم برداشته بود.
نمی دانم چقدر به پنجره زل زدم
خروس خوان که شد
مردمک های خسته و سوزانم را از روشنایی روز گرفتم.
کلمات جلوی چشمهایم جان گرفته تاب می خوردند
روی ملافه ی سفید قد می کشیدند و چاق و لاغر می شدند.

دست دراز کردم و کاغذ را برداشتم.

- فرهاد حاضر نشد اسمم رو وارد شناسنامه ش کنه
در محضر صیغه نود و نه ساله خوندیم و ثبت رسمی کردیم.
حالا من زن فرهاد بودم و هووی یلدا.....
شاید به خاطر گفتن این حرف ها از من منتفر بشی.....
اما باور کن هیچ حس بدی نداشتم
سبکبال و رها
انگار پرنده ای زخمی به آرامش آشیانه رسیده باشه

من فرهاد رو از زندگی یلدا گرفتم چون فکر می کردم سر میزی به بازی نشستیم که مادرت کارت هاش رو با خوش شانسی تمام به نفع خودش بُر زده
انتقام برای من شیرین بود ریرا
زندگی زناشویی هم......
بیشتر مواقع در سفر به تهران و شهرهای مجاور فرهاد رو همراهی می کردم
در حالیکه یلدا اوقاتش رو با تو، تدریس در مدرسه و حضور در خانه ی پدری پُر می کرد
مادربزرگت به تازگی از دنیا رفته بود
پس یلدا سعی داشت سوگ و خلأ عاطفی خانواده رو کمتر کنه......
و من بیشتر از همیشه بند عشق و صمیمیت رو میون خودم و فرهاد محکم می کردم
البته که کار آسونی نبود.......

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

17 Oct, 18:00


#پارت_۲۹۲
#شیب_شب

زندگی من روایت ناتمامی از بالا و پایین ها بود قمار دو سر باختی که به جای آس گم شده ی دلش جوکر نشونده بودند .
  رامین رو همیشه کم داشتم
فرهاد و یلدا هم تهران بودند پس
پای مونا و فریبرز بیشتر از گذشته به تنهایی من باز شد.
روزگاری بود که گمان می کردم چیزی فراتر از دوستی میان نامزد و رفیق شفیقم هست.

به دنیا اومدنت مصادف شد با مرگ رامین
و ری.. را، دقیقا همون نامی بود که رامین برای دختر نداشته مون می پسندید
  ذهنم آشوب بود و برای جرعه ای خیال  آسوده شبیه ماهی بیرون افتاده از برکه ی امن زندگی، له له می زدم در حالیکه مونا و فریبرز با تمام توانشون سعی در مسمومیت افکارم  داشتند.

قصد ندارم خودم رو از خطا و سیاهی مبرا کنم
نه ..‌..
دقیقا یادم نیست از کی اما خودم رو نرم و هوشیار میون روابط نخ کش شده ی یلدا و فرهاد کشوندم ، گاهی به نعل کوبیدم و گاهی به میخ
و در نهایت لباس ابریشم گونی که یلدا برای عافیت زندگیش بافته بود با چاقوی حرص و حسد ریش ریش کردم.
فریبرز به واسطه ی نسبت فامیلی جست و گریخته متوجه اختلاف بین مادرت و فرهاد شده بود.
پس از موقعیت استفاده کردم
البته نقش مونا هم قابل اغماض نیست  زیر پام نشست و دقیقا شبیه کاتالیزور عمل کرد، نمی دونم چرا؟؟!!!!
شاید فکر می کرد اگر همچنان مجرد بمونم شالوده ی زندگیش رو تهدید می کنم!!!
آخه فریبرز یه زمانی خواستگارم بود
و حتی تا چند سال بعد از مرگ رامین با وجود ازدواجش با مونا  باز هم پیگیرم می شد.

پا در حریم زندگی پدر و مادرت گذاشتم!!!
فرهاد آشفته بود و من از سرگردانی درون و سستی اراده ش سوءاستفاده کردم.
درست فهمیدی
ریرا ......!
من همسر فرهاد شدم......!!!!!!!!!

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

17 Oct, 17:34


🔥🔥🔥
خواننده های عزیز
امشب یک پارت هدیه داریم 🤗
امیدوارم ازش لذت ببرید

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Oct, 18:38


#پارت_۲۹۱
#شیب_شب


-ریرا .... سلام...
الان که این نامه رو می خونی زنده نیستم
و نمی دونم از این بابت خوشحالم یا غمگین!!!!؟؟
حس غریبی، می فهمم که درک حال و روزم  آسون نیست!!!
این نامه در واقع اعتراف نامه ای برای توست
فارغ از خوشایندت....!!!
نمی دونم بعد از خوندش در موردم چی فکر می کنی..؟!!
هنوز مثل گذشته در نظرت عزیز و محترم باقی می مونم یا نه؟؟!
مثل همان روزهای دبستان وقتی مادرت به خاطر نمره ی کم ریاضی تنبیه ت کرده بود
یادت هست بعد از جانبداری من تو روی یلدا ایستادی و فریاد زدی کاش نسترن مادرم بود!!...
نمی دونم کدوممون بیشتر شوکه شدیم
یلدایی که انگار نور زندگی تو چشماش خاموش شد
یا منی که همیشه این آرزو رو از روی دوشم  پایین می کشیدم و با قلبم حمل می کردم.

از گفتن اتفاقات گذشته اِبایی ندارم ،  به جایی رسیدم که نظر و عقیده هیچ کدوم از آدم های دور و برم مهم نیست
حالا فقط به تو فکر می کنم
ریرا....
زندگی من با رامین فراز و نشیب های زیادی داشت
به گذشته که بر می گردم نمی دونم اگر دوران  دوستی طولانی مدت و نامزدی رسمیمون به ازدواج می رسید قرار بود در کنار هم مثل هر زوج دیگه ای خوشبخت باشیم یا نه؟؟
حس من به رامین ملغمه‌ای از عشق، حسادت و حسرت بود.
یلدا رو همیشه دوست داشتم یار و رفیق کودکی هام...... اما تحمل حضورش در کنارم با وجود رامین هر روز  سخت و سخت تر می شد
نمی دونم چقدر از ما می دونی اما
مادرت از نظر من  بزرگترین رقیب عشقی دنیا بود.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Oct, 18:38


#پارت_۲۹۰
#شیب_شب

*تنها دلیل دوست داشتنت
وقتی خیلی جوان بودم
از خانه رفت
حالا
دلت برای خودت بسوزد
در حقیقت چیزی برای از دست دادن نیست
من رویاها را به اندازه ی فیلم ها دوست دارم
چیزی نگو
به رفتن های بی نوبت عادت کرده ام *

کتاب شعری که به توصیه ی حسام از کتابخانه برداشته بودم کنار گذاشتم
  به ماگ نسکافه ی نیم خورده روی پاتختی نگاه کردم و تابلوی چند اسب که در ساحل می دویدند و یال پریشانشان میان باد موج برمی داشت.
شانه‌هایم را به دیوار تکیه داده به سکوت خانه گوش دادم
پاکت سفید رنگی که نسترن خواسته بود به دستم برسد کنارم روی ملافه های تخت افتاده بود.
برای خواندش تعلل می کردم
   بی خیالی پیشه کردن حماقت ساده لوحانه ای بود که هنوز گرفتارش نشده بودم.
در حقیقت باز کردن نامه و روبرو شدن با ناگفته های گذشته جسارت زیادی می طلبید
  که از روح و روان ریرای همیشه آرام و ویران این روزها بر نمی آمد.
نمی دانم شاید این تاوان من بودن بود، تاوان ریرا بودن.......
شخصیتی که هویت واقعیش را زیر خروار خروار آشفتگی گم کرده و شبیه مترسکی در مزرعه خاطراتش نگهبانی می داد شاید سهم بیشتری از دوست داشتنی ها برایش باقی بماند.

جلسه ی امروز با پادرمیانی آقای پورخوش برای تصمیم‌گیری نهایی و اعلام نظر از جانب ما به اتمام رسید.
شهین سازگار، دختر و دامادش با اوقاتی تلخ  مجلس را ترک کردند در حالیکه کلمات منتهی به دیالوگ پایانیشان عتابی هشدار آمیز در خود داشت.
سه روز به تاریخ دادگاه مامان مانده بود و من مطمئن بودم فردا صبح  رضایتم را در مورد انتقال اموال اعلام خواهم کرد.

وکیل عقیده داشت نامه را در حضور عاطفه جان و بزرگترها بخوانم
اما حسی وادارم کرد تنهایی را برای ورود به دنیای محرمانه ی خودم و نسترن انتخاب کنم.

* آزاده_ندایی از مجموعه سنگها آواز می خوانند*


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Oct, 18:45


#پارت_۲۸۹
#شیب_شب

-نمی دونم خودت چی فکر می کنی ؟...
فریبرز خان خودش را جلو کشید ،سایه ی قامت بلندش از سرم رد شد و به موازات دیوار روی پله ها قد کشید
- اگه داری موضوع بیست سال پیش‌رو وسط میکشی؟؟؟!!......
- فریبرز، خودت خوب می دونی درباره چی
حرف می زنم؟!!!!
چاله ای که کندی چاه شده ، افتادی توش!! !!

حالتی تهاجمی به خودش گرفت
- از چی می سوزی فرهنگ؟؟

عمو بی تعارف بود: 
- من، نه رفیق اونی که تا تهش سوخته من نیستم....!!!!
وقتی تو زندگی نسترن و رامین موش می دوندی باید فکر اینجاهاش رو‌می کردی!!!
نسترن بی فکری زیاد کرده اما بابت این یه فقره دستش درد نکنه....قشنگ گذاشت تو کاسه تون ...!!!

-اگر قصدت از این حرفها منصرف کردن ریراست پای تبعاتش هم وایستا....!!!
دست روی بازوی عمو فرهنگ گذاشته فشردم
از هر چیز ی که برای پرونده ی مامان یلدا  تهدید به حساب می آمد می ترسیدم
عمو شانه هایش را صاف کرد و نفس عمیقی  بیرون داد
احتمالا استرس مشهودم را حس کرده بود

- من کاره ای نیستم اما نامه ی باز نشده ی نسترن تکلیف خیلی از  مسائل رو روشن می کنه!!!!
دست پشت کمرم گذاشت
- برو تو دخترم.....


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

14 Oct, 18:44


#پارت_۲۸۸
#شیب_شب

سکوت معنادارشان باعث شد بعد از مکثی طولانی لب هایش را به حالت مسخره کج کند
چشم هایش را میان نگاهم در حدقه چرخاند و اشاره زد
- زدن به تیپ و تاپ هم؟؟!!!

عمو فرهنگ بی حوصله غر زد؛
- بس کن فرید، دست از لودگی بردار!! ‌
عموی کوچکم انگار متوجه موقعیت شد که عقب نشینی کرده و بر طبل بی عاری کوفت.
- حق داری داداش !!!! به ژست برازنده ی جهانشاهی ها لودگی نمی یاد،...
البته شما که یادت نمی یاد قدیمی ها یه مثلی دارن که می گه:
«خنده بر هر درد بی درمان دواست»

واقعا عمو فرید را نمی فهمیدم ، با آشوبی که می دانستم در راه است این همه خونسردی عجیب بود، وقتی به رها و شرایطش فکر می کردم تمام جانم از آبروریزی پیش رویمان گُر می گرفت و به تب می نشست.

بی ملاحظه به در شوخی زده بود
- جون فرید از خندیدن بدت میاد!؟؟..

عمو فرهنگ موافق سر جنباند
-  من ...‌ نه ، اما جنابعالی بهتره با این گندهایی که راه به راه بالا میاری به حال خودت زار بزنی !!!! ‌
فرید دستی در هوا تکان داد که فریبرز خان امان نداده  نطقش را کور کرد
-  بس کن دیگه، چرا خودت رو زدی به اون راه ...
اصلا معلومه کجایی؟.
چرا هر چی زنگ می زنم گوشی رو جواب نمی دی؟؟؟

- عمل داشتم..!!!!
- عمل داشتی؟؟..  یعنی از صبح تا غروب  نتونستی یه نگاه به اون گوشی بی صاحبت بندازی؟؟؟

- فریبرز حوصله ندارم!!! دردت چیه....؟.؟...
- مرد حسابی مگه تو نگفتی با رضاپور قرار مدار گذاشتی میله گردا رو فیکس کردی ؟؟!! ‌
یارو به کل زده زیر همه چیز!! ‌

- حرف می زنیم! ‌
- حرف چی ؟؟....
عمو فرنگ میان  بحثشان پرید
- بس کنید ....
به اندازه ی کافی بگیر و ببند داریم، گیر و گورتون رو ببرید جای دیگه....

ذره ای تفاهم در نگاه عاصی فریبرز خان پیدا نبود 
  - در مورد انتقال اموال نظرم رو شنیدید
آنقدر هم آدم بیخودی نیستم که راضی به مرگ یلدا باشم
- خدا از دلت بشنوه....
- منظورت چیه؟؟؟.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

12 Oct, 18:47


#پارت_۲۸۷
#شیب_شب

به عقب برگشتم فریبرز خان دست در جیب پشت سرم میان سایه های کوتاه و بلندی که از نوسان نور خورشید لابه لای درختان باغ پدید آمده بود ایستاده تماشایمان می کرد.

عمو دستم را در اختیار گرفته به سمت خودش کشید حالا در حصار بازوانش پنهان شده بودم  در همان حین لب هایش را تَر کرده و متفکر سری تکان داد؛
  
- ‌جدی،.... نظرت اینه؟؟؟؟اما من حافظه خوبی دارم!!
مثلا یادمه پای ثابت اختلاف مابین نسترن و رامین بودی حتی یک بار به دروغ  یلدا رو کشوندی وسط ماجرا
شاید اون موقع با اشک و انکار و قهر و آشتی موضوع به ظاهر فیصله پیدا کرد اما جای زخمش تا وقتی نسترن زنده بود خوب نشد
چون هیچ‌وقت نتونست این فکر رو از سرش بیرون کنه که ریرا دختر رامین نیست.!!!!!!

با چشم های گرد شده نگاهشان می کردم
فریبرز خان نیم چرخی زد، سرش را رو به آسمان بالا گرفت
- داری چیکار می کنی فرهنگ؟؟؟
برای اینکه پوزه ی من رو به خاک بمالی راه درستی رو انتخاب نکردی!!!!
عمو نیش خند سردی تحویلش داد دهان پر کرد حرفی بزند که سلام بلندبالای فرید سرها را به طرفش برگرداند.
عمو فرید که جوابی بابت سلامش نگرفته بود
پله ها را دو تا یکی بالا آمد با تیپ اسپرت جوانتر از سن و سالش به نظر می رسید.

سرم را از روی کلاه نوازش کرد
- چطوری نازک نارنجی؟؟؟

مبهوت از شنیده ها بی حال لب زدم
-نمی دونم.....
ابرو در هم کشید و سرش را تا کنار گوشم پایین آورد ؛
-حالت خوبه؟؟؟
تمام جانم منقبض شده از درون می لرزیدم.

خطاب به دو نفر حاضر در جمع ادامه داد؛
- چی شده؟؟؟ 

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

12 Oct, 18:47


#پارت_۲۸۶
#شیب_شب


عمو پسر دایی اش را نادیده گرفت و رو به عاطفه جان آرام پلک زد؛
- می خوام چند دقیقه ای با ریرا صحبت کنم

روی ایوان ایستاده بودیم، سوز سردی می وزید
دستش را دراز کرد کلاه هودی مشکی رنگ را روی سرم کشید
- ریرا ....می دونم سال های زیادی ازت دور بودیم و تنهات گذاشتیم
بی ملاحظگی اگر بخوام ما رو ببخشی
فقط ، باور کن حتی اگر دختر فرهاد خدا بیامرز هم نباشی بازم برامون عزیزی

مهرش در قلبم جوشید و چشم هایم به اشک نشست
متاسف سر تکان داد
- ببخش دردونه ، معمولا آدم ها از اینکه تبدیل به جراحت یا حتی خراش کوچکی روی قلب عزیزانشون بشن واهمه دارند.
می دونم جای زخمی که خودی می زنه کاری تر.....
ریرا .....؟؟!!!

نگاهم را از زوال خورشید ، پشتِ دشتِ پنبه‌ای و خاکستری آسمان گرفته به صورتش دادم.

عمو فرهنگ شبیه بابا فرهاد بود با این تفاوت که حالا موهایش یکی در میان سفید شده و گوشه ی چشمهایش خط های باریکی افتاده بود.
فرکانس صدایش با طول موجی دلنشین و نرم از دالان های خسته ی گوشم راه گرفت و به مغزم رسید.
حالم را که دید لبخند تلخی روی لب هایش رد انداخت و سیب گلویش تکان خورد
- می خوام بدونم درباره ی انتقال اموال مطمئنی؟؟؟!!

رأی مرجع قضایی در خصوص پرونده مادرت نامعلومِ
مگر اینکه همه چیز از اساس اشتباه بوده باشه
درهر صورت فکر می کنم در مورد انتقال اموال کمی تعلل کنیم بهتره.....
می دونم نسترن به هیچ عنوان دوست نداشت حتی یک ریال از داراییش به خانواده ی مادری برسه به خصوص فریبرز و مونا
البته که دلایل خاص خودش رو داشته و من باهاش موافقم .....

- داری فکرش رو مسموم می کنی؟؟؟!!!!


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

09 Oct, 18:41


#پارت_۲۸۵
#شیب_شب

-  فکر می کنم پیشنهاد تون اصلا عادلانه نیست!!!!
عاطفه جان صدا زد
- فرهنگ.... مادر!!!
عمو دست هایش را به علامت ایست بالا برد
- اجازه بدید ....
می فهم اوضاع مساعدی نیست
اما این توافق به نظرم بی انصافی .....
بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد؛
- فکر نمی کردم با این موضوع کنار بیایید....
وکیل گفت:
- ایشون موافق نبودند.
وقتی متوجه شدند خانم سازگار حاضر به رضایت نیستند برای مجاب کردنشون مجبور به پذیرش شدند.
در واقع خانم سازگار همه ی اموال رو می خواستند و ما با رایزنی بسیار موفق شدیم نظرشون رو در مورد عمارت تغییر بدیم.

فریبرز از سکوت جمع استفاده کرد
- مادر خانم بنده ریرا رو‌ وارث حقیقی نسترن نمی دونه
بنابراین رضایت ایشون به بخشیدن ملک خیابون منظریه به خاطر احترام به من و خانواده ی پدری‌ام بوده
دست های عمو کیوان مشت شد و با غضب پوف کلافه ای کشید.
کاملا مشخص بود برای حفظ خونسردی اش دچار مشکل شده و سعی می کند حرمت مجلس و البته احترام خودش را  نگه دارد.
در حقیقت می دانست به عنوان خویشاوندی دور حالا و در این موقعیت زمانی حرف هایش خریداری نخواهد داشت.

عمه مستأصل مرا نگریست، بنده ی خدا نمی دانست چه بگوید،!!!
واضح بود کفه ی ترازوی منطق حکم بر جلب رضایت این قوم فرصت طلب و طماع دارد.
  برای آرامش خودم و راحتی خیالش سری تکان داده و پلک رو هم گذاشتم.
مهم سرنوشت مامان یلدا بود.

عمو فرهنگ از کنارم برخاست
دستهایش را به سمتم گرفت :
-  ریرا؟؟!!!
گردنم به طرفش چرخید
- پاشو دخترم....
فریبرز خان هم از جا بلند شد
- فرهنگ؟!!!!!


#آزاده_ندایی