رمان شیب شب/آزاده ندایی @novel_azade Channel on Telegram

رمان شیب شب/آزاده ندایی

@novel_azade


https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
اینستاگرام نویسنده:
@anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

رمان شیب شب/آزاده ندایی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام رمان شیب شب/آزاده ندایی. این کانال اختصاص یافته به ارائه‌ی اثرات جذاب و دلنشین نویسنده‌ی معروف آزاده ندایی است. آیا علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب و مشوق هستید؟ آیا علاقه‌مند به آثاری که شما را به دنیایی غریب و جذاب می‌برند هستید؟ اگر پاسختان بله است، پس این کانال برای شماست!nnرمان شیب شب/آزاده ندایی یک کانال انحصاری است که فقط به داستان‌های فوق‌العاده و جذاب نویسنده ماهر، آزاده ندایی، اختصاص داده شده است. این داستان‌ها از زاویه‌های مختلفی داستان‌های جذاب و پر از هیجان را در اختیارتان قرار می‌دهند. با عضویت در این کانال، شما در دنیای جذاب شخصیت‌ها و رویدادهای رمان‌های آزاده ندایی فرو خواهید رفت و لذت خواهید برد

برای اطلاع از آخرین اثار و اخبار نویسنده، می‌توانید از اینستاگرام نویسنده‌ی ما نیز دیدن کنید. فقط کافی است که از آدرس زیر دنبال‌های ایشان را بررسی کنید:nnاینستاگرام نویسنده: @anedaee31nnحتما از این فرصت عالی برای خواندن داستان‌های جذاب و شگفت‌انگیز توسط آزاده ندایی بهره ببرید. عضویت در این کانال، قدمی مهم به سوی دنیای داستان‌های خیالی و دلنشین خواهد بود. منتظر حضور گرم شما در این کانال جذاب هستیم!

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:15


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned «_مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...! خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم. _تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...! لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم. _مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود...…»

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟

-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟

ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید

میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت

-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!

-دیدی؟ عروسکه...‌عروسک!

-وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!


مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:


-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!


-خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست...

شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید

-با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه

نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:

-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟

باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...


-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!


نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد

وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد:

- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟


آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟


بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:

-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!

فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:

-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.


شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است

-خب؟ بعدش!

-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !


بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:

-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟


عزیز دست روی دست گذاشت :

-نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟


نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید

فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند

یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...


-عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !


گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر


-پسرت ماتش برد مامان!


نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:


-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟


ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش


-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!


شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید


-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!


چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات

یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:


-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه


آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:


-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم


-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده


خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند

دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:


-همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!


گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد


-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟


شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید


-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم!





https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


.



_چرا غایم شدی؟ می‌ترسی کسی از شاهکارت باخبر بشه؟ گلبرگ چرا این شکلیه؟!

با شنیدن صدای فرهاد شانه‌هایش بالا پرید و با ترس از پشت درخت بیرون آمد.
فکر نمی‌کرد کسی متوجه‌ی حضور او پشت اتاقک سرایداری شود!

_ با توام دلبر می‌گم گلبرگ چرا این شکلیه؟! چرا وقتی باهام تنها شده می‌گه تو این بلا رو سرش آوردی؟

لب تر کرد و با لحنی که هم ترسو و هم حق به جانب بود پچ زد:

_ چقلی منو کرد؟ همه فهمیدن؟

_ نخیر وقتی همه مشغول بودن یواشکی بهم گفت.

دست خودش نبود که به فرهاد براق شد.

_ یواشکی؟ مگه با هم تنها بودید؟

فرهاد کلافه دستش را درون موهایش کشید و دست دیگرش را جلو برد بازوی دلبر را محکم‌تر فشرد و غرید:

_دیوونه‌ای؟ دارم می‌گم دم در دختره رو با کله‌ی شکسته دیدم بعدم که بردمش توی اتاقکشون دختره دور از چشم خانواده‌اش به من می‌گه امروز تو راه مدرسه دلبر من رو زده... سر منو با سنگ شکونده... می‌گه چون اون روز از شما خواستم ریاضی یادم بدید این کار رو کرده بعد تو دنبال چی‌ای؟ اینکه ما با هم تنها بودیم؟ عقل توی اون کله‌ات هست؟


_ من دیوونه‌ام؟! مگه من چیکار کردم؟ دختره‌ی پررو راست راست داشت راه می‌رفت و با افتخار می‌گفت مختو زده... به کل بچه‌های کلاس گفت تو ازش خوشت میاد و حالا که خواهرش و فرامرز با هم داستان دارن ممکنه اونم عروس دومی همین خانواده بشه.

هق زد و با عجز نالید:
_ گفت بهش گفتی خوشگل‌ترین دختریه که توی زندگیت دیدی... شانسش زده بود که فرنوش مریض شده نیومده و نبود که تکذیب کنه اینم از صبح یه سره توی کلاس از جمال و کمال تو گفت و تهش خودشو بست بهت.

نگاه فرهاد مات روی دخترک مانده بود.
حتی حرف هم نمی‌زد.

فشار دستش که کمتر شد دلبر دست عقب کشید و فرهاد با بدجنسی تمام سکوت را شکست.
_ خب که چی؟ تو شدی وکیل وصی من تو راه خونه کوچه خلوت سنگ زدی توی سر دختر مردم؟ نگفتی یه چیزیش می‌شه؟ اصلا وایسا ببینم به تو چه که چی می‌گه.

_من... من.

_ تو چی؟ تو از کجا می‌دونی من نگفتم؟ از کجا می‌دونی راست نمی‌گه و با هم سر و سر نداریم؟

نفس در سینه‌ی دخترک حبس شد.
حس کرد از کوه دماوند به زمین سقوط کرده.
ضربان قلبش به حدی کند می‌زد که انگار قلبی ندارد.

تنش لرز گرفت و مبهوت پچ زد:
_ بهش گفتی؟ باهاش... باهاشی؟

چنان این کلمات را به زبان آورد که فرهاد عقب‌نشینی کرد.
_ اینکه گفتم یا نگفتم به تو ربطی نداره ولی دیگه خواهشا از این کارا نکن... به من و کارام دخالت نکن... اصلا ازم فاصله بگیر... درسته سنگه کوچیک بوده... درسته که زدی پس سرش و به گیجگاه نخورده اما اگه لب باز کنه و شکایت کنه کلاهت پس معرکه‌اس... همین که داره خانومی می‌کنه و هیچی به هیچکس نگفته تو دست بکش و دیگه پی من و گلبرگ نگرد. الانم برو خونه همونجور که همه می‌دونن اومدی عیادت فرنوش ببینش و برو.

دلبرک لب تر کرد.
حس می‌کرد به جنون رسیده اما آرام بود!
آرامش و جنون چگونه همزمان درونش شکل گرفته بودند را نمی‌دانست.
_تو و گلبرگ؟ چرا جمع می‌بندی؟ چرا انقدر عصبی‌ای؟ من دورت نگردم؟ من مزاحمتم؟ من مگه جز نگاه کردنت چیکار کردم؟ چرا منو انقدر عذاب می‌دی؟ لعنتی ببین چجوری باهام حرف می‌زنی... از روزی که بهت گفتم دوستت دارم داری خوردم می‌کنی فرهاد... باشه قبول بهم حس نداری اما خوردم نکن تاوان یه اشتباه من یه کار بچگونه‌ام انقدر سنگینه که جلو چشمام خودتو با یه دختر دیگه جمع می‌بندی؟


https://t.me/+nxKnga0kHdVmN2U0

https://t.me/+nxKnga0kHdVmN2U0

عشق بین یه دختر حسود و وحشی!
با مردی که تماما این عشق رو انکار می‌کنه اما دست روزگار کاری می‌کنه که مرد قصه‌مون برای داشتن دخترک به التماس بیفته🙈
😍



.

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


_مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...!


خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
_تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...!


لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم.
_مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود... چطوری واقعا تونستی؟!


دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
محمد جواد عصبی گفت:
_بخند... بایدم بخندی...
زن من شدی... منی که یه محل سر اسمم قسم می خورن و اون همه کارمند ازم حساب می برن، اما هر روز باید یکی و ببینم که زدی ناکار کردی...

با خنده روی پاهاش نشستم.
_بهم توهین کرد..‌.. منم سرش و شکوندم...
اونارو ولش... من دلم واست تنگ شده بودااا...

محمد با اخم هایی درهم لب زد.
_الان داری بحث و عوض میکنی؟!

با لوندی تاپم و از تنم بیرون کشیدم.
_نه دارم به شوهرم میگم الا...

هنوز حرفم تموم نشده بود، کمر باریکم اسیر دستاش شد و...

https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0

تو این داستان ما یه آقا محمدجواد داریم...
متشخص و مغرور و فوق العاده مودب!🧑‍🔬

از اون طرف یه هلیا خانومم داریم که تا کسی بهش میگه بالا چشمت ابروعه، میزنه فک و دهن طرف و میاره پایین...🤣

حالا این دو تا آدم کاملا متفاوت اگه عاشق هم بشن چی میشهههه😂🔥

روایت عاشقانه و طنز محمدجواد و هلیا 😍👇

https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0




https://t.me/+4DDyCHt5qYs3OTY0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

24 Nov, 11:14


#پارت432


_خاله نصفه شب رفته بودی پیش اون خواستگارت که چندبار رو پشت بوم یواشکی باهاش تلفنی حرف می زدی ؟!


بهت زده چادر را روی زمین انداختم و روبه رویش نشستم ، آب دهانم را قورت دادم و با رنگ و رویی پریده لب زدم :

_کی این حرف رو بهت زده ؟!

خمیازه ای کشید و با پشت دست چشمش را مالید ، تا جواب داد هزار بار مردم و زنده شدم :

_عمو هامون ...!

_چی گفت ؟!

_نصف شب که از خواب بیدار شدم که آب بخورم دیدم نشسته تو رختخواب تو ...فک کنم مریض شده بود ، سرشو گرفته بود و ناله می کرد .. خیلی عرق کرده بود فکر کردم سرما خورده ..رفتم عزیز و صدا کنم که ببرنش دکتر نذاشت .. !

یهو ساکت شد .. به دور و برش نگاهی انداخت و از جایش بلند شد و مابقی حرفش را در گوشم پچ زد:

_ خیلی عصبانی بود ‌.‌.اون ادکلنی که برای تولدش خریده بودی رو انداختش زمین و شکست ! تازه یه بارم داد زد و گفت می کشتت !

با بغض گفتم :

_دیگه چی گفت ؟!

_به عزیز گفت تو قلبشو شکستی ..بهش خیانت کردی ! گفتی همین فردا حلقه ای که واست خریده بوده رو ازت بگیره ! خاله خیانت یعنی چی ؟!

قلبم تیر کشید ...چه زود نسخه ام را پیچید ! آمده بودم تا قفل زبانم را باز کنم و بگویم که برادر ناتنی عوضی اش مدت هاست که مزاحمم می شود و تهدیدم می کند که اگر به بله را به او بگویم تمام خانواده ام را جلوی چشمانم آتش می زند ! آمده بودم تا ازش کمک بخواهم ، از مردی که فکر می کردم عاشقم است !

با غصه گفتم :

_حالش خیلی بد بود ؟!

_حال من مهمه برات هرزه کوچولو ؟!

با شنیدن صدای بم و ترسناکش وحشت زده از جایم برخاستم و سمتش چرخیدم ، به چهار چوب در تکیه داده بود ، چشمان به خون نشسته اش که به گردن کبودم که دیروز به گوشه میز خورده بود افتاد ساک جمع شده ام را سمتم پرت کرد و فریاد کشید :

_نمک به حرومِ پتیاره ...حیف اون همه محبتی خرجت کردم ! جلو پلاستو خودم جمع کردم که دستای کثیفت خونه رو نجس نکنه ..گورتو از اینجا کن برو همون قبرستونی که شبتو صبح کردی ! دیگه هیچوقت سایه اتم به خونم نزدیک نشه وگرنه بهت رحم نمی کنم و خونت و میریزم ! یالا ...

https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0
https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0

هنوز سیاه خواهرم از تن بیرون نکرده بودم
که پای همبازی بچگیام وسط اومد...همان که روزگاری نه چندان دور در بچگی‌ هایمان دستش را روی سینه‌ ام گذاشته بود و قلبم را بوسیده بود.همان که وقتی بزرگ شدم بارها با لباس عروس خودم را کنارش تجسم کرده‌ بودم.حالا بازی تقدیر مجبورم کرده که وارد زندگی برادرش شوم...برادری که هیچ شباهتی به آدم نداشت . مرد خشنی که عوض شده‌ بود‌‌‌ و ترسناک...!اون اومد که آتیش بشه بیفته به جونم...که تاوان بگیره و خاکستر یه عشق قدیمی‌‌ و روشن کنه...! ❌️❌️❌️❌️

https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0
https://t.me/+O9Alwp-hrgE0ZGQ0

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Nov, 18:34


#پارت_۳۲۵
#شیب_شب

لب زد؛
- چرااا...؟؟!!!

- شما منو نمی خواستید ؟؟!!!!

ابروهایش روی پیشانی تاب برداشته، چشم هایش باریک شدند
- چی می گی؟؟؟ کی گفته؟؟؟؟

-  حقیقت نداره؟؟؟ خانواده تون با حضور من مشکل نداشتن؟؟؟ قرار نبود من رو به دیگران بسپارید؟؟ قرار نبود تو روستا بزرگ بشم؟؟؟

- ریرا ،...‌ آروم باش عزیز دلم حرف می زنیم  همه چیز رو می گم

- ما قبلا حرف زدیم،..... فقط می خوام بدونم دنبال چی هستید؟؟ محکومیت مامان یلدا ؟؟؟ بعدش چی ؟؟؟به نظر نمی یاد به جز شما  هیچ کدوم از افراد خانواده پیگیر و مشتاق دیدن من باشند!! قراره من کجا برم؟؟ از اینجا رونده از اونجا مونده؟!!
مستأصل نگاهم می کرد با چشم هایی که حالا به اشک نشسته بود
- دخترم....؟؟!!!
سرم را چپ و راست تکان دادم
می شه به سوالاتم جواب بدید؟؟؟. ‌‌
تایید کرد و پرسید؛
- اول بشینیم؟؟!!
بازویم را گرفت عقب عقب رفت ، لبه ی تخت نشست و با کف دست به کنارش ضربه زد
- من یه مادرم ریرا!!! ازت نمی خوام درکم کنی!! اون زن ، یلدا ، بزرگت کرده
می دونم مهر عمیقی بهش داری
می فهمم محکومیتش بهت آسیب می زنه ، اما دزدیدن یه نوزاد از آغوش مادرش جرم کمی نیست
به من بگو منصفانه ست دلت رو به بهای داغ گذاشتن به روح و جان یکی دیگه آروم کنی ؟؟..

دستهایم میان انگشتان باریکش فشرده می شد
تعللم را که دید پیش دستی کرد
- اون مدال آویز پیشت؟؟؟؟
همانجا که نشسته بودم به عقب چرخیده  خودم را روی تخت سر دادم ، مدال را از زیر بالش بیرون کشیده به سمتش گرفتم
مکث کرد و در نهایت مدال را از میان انگشتانم بیرون کشید

دقایقی خیره نگاهش کرد....‌.
- من زندگیم رو دوست دارم ریرا......
تو یه خواهر داری اسمش نوراست
و یه بردار نویان ...‌‌..
بزودی باهاشون آشنا می شی.....
دقایقی سکوت کرد
بعد چشم های نم گرفته اش را بالا کشید
- اما،.......فقط یکبار عاشق شدم
عاشق پدرت!!!!
پوریا
قطره ی اشکی که میان چشمانش شناور بود لغزید و روی گونه افتاد.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

23 Nov, 18:34


#پارت_۳۲۴
#شیب_شب

چند لحظه زمان برد خودم را پیدا کنم
سر به زیر سلام گفته با گام های سست تا جلوی میز آرایش پا کشیدم
مقداری لوسیون روی دستم ریخته و با پخش کردنش خودم را مشغول نشان دادم
ایستادنش را پشت سرم حس کردم
قدش کمی بلند تر بود
از پس سرشانه  نگاهم می کرد
تصویرش در آیینه شفاف و زیبا به نظر می آمد
چشم‌هایش در جستجوی مردمک های گریزانم،  صورتم را کاوید
- ریرا جان.....؟؟؟!!!!
نگاه از آیینه برداشته به طرفش برگشتم
- حضورم اذیتت می کنه؟؟!!!!
اذیت می کرد ؟؟؟ نمی دانم!! ‌‌.....  من جواب خیلی از سوالات را نمی دانستم.
تا به حال شده در خلأ دست و پا بزنید؟؟؟؟
من در حوالی همان هیچ و پوچی بودم که ذهنم را خسته و حواسم را ربوده بود
مثل غریقی که به خیال آب تنی دل به دریای طوفانی زده و هر لحظه بیشتر در گرداب فرو می رفت
زمزمه کردم ......
- نه......
خودم هم به سختی صدایم را شنیدم
دستهایش پیش آمد
زیر چانه ام نشست و سرم را بالا گرفت
- ببینمت......
مستقیم و مصر حرکت یال پریشان اسب ها را میان تابلو دنبال می کردم
- ریرا؟؟! ‌‌..... لطفاً ؟؟!!! ‌

امروز جواب آزمایش رو گرفتیم
صدایش لرزید
- می دونستم......!!!!
از اولین باری که دیدمت، از بوی تنت از چشمات......
تو دختر منی......! ‌‌!! ‌
دختر پوریا.......
قدمی که جلو آمده بود را
عقب  کشیدم، .....دست هایش در هوا ماند.......

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 18:50


#پارت_۳۲۳
#شیب_شب

خودم را در حمام حبس کرده بودم
حال خوبی نداشتم
یه جور ناسازگاری با عواطف خسته و به تنگ آمده ای که گوشه ی قلبم کز کرده و راه هر گونه تعامل را بسته بودند
نمی دانم،..‌‌... شاید نارشین هم حق داشت
در حقیقت باید با خودم و احساساتم کنار می آمدم اما
به طرز غیر منتظره ای لجباز شده بودم
آسیب های پی در پی روح و روانم را گرو گرفته و حس ناامنی به سر کشی درونم دامن می زد
چند ضربه به در خورد
درپوش فرنگی را گذاشته و رویش نشسته بودم
لباس هایم خیس، به تنم چسبیده و بخار تمام فضای حمام را پر کرده بود
- ریرا....؟؟!! ‌قصد بیرون اومدن نداری؟؟ ‌
مهمان داریم.....منتظرت هستند
بی حوصله نق زدم
- شما بفرمایید عمه .....میام
- زودتر مادر،.....‌ زودتر
خیلی وقت نشستن،.....زشت
به روی خودم نیاورم
نمی دانم چقدر دیگر آسمان و ریسمان را به هم بافتم ، اما به خیالم دیگر خسته شده و رفته بودند
حوله را دور موهای خیسم پیچانده، بالای سرم  بستم
کف دستهایم از ماندن در بخار و رطوبت چروک برداشته و پوسته شده بود
در آیینه روشویی گونه های گل انداخته و چشم های خمارم را برانداز کردم
دلم خواب می خواست
بی خبری مطلق از عالم و آدم
پا در اتاق گذاشته و غافلگیر شدم
نارشین لبه ی تخت نشسته تماشایم می کرد.

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 18:49


#پارت_۳۲۲
#شیب_شب

در این چند روز همه چیز به هم ریخته بود
رها چند ساعت بعد از آن اتفاق از غفلت عمه استفاده کرده، رفته بود
کجا ؟؟؟! ‌‌!!! هنوز نمی دانستیم...‌.
دل‌نگران، شرمنده و افسرده بابت اتفاقات اخیر در اتاقم واقع در خانه ی اَمن عمو‌کیوان نشسته بودم
حال و روز عمه هم تعریفی نداشت با قرص و دارو خودش را حفظ می کرد و سر درد امانش را بریده بود
رستان و نارشین هم دست بردار نبودند
یکی در میان زنگ می زدند و پیگیرم می شدند.
می دانستم جواب آزمایش را گرفته اند
دیروز حسام می گفت اگر شرایط را قبول کنم شاید به خاطر من از شکایتشان صرف نظر کنند
عمو کیوان سر میز ناهار خواسته بود با آرامش بیشتری به قضایا نگاه کنیم
امید داشت زمان همه چیز را حل کند
و من از خودم می پرسیدم دقیقا کدام قسمت ماجرا را؟؟؟! ‌‌!!!
مامان یلدایی که در زندان بود....!!
خاله رهایی که ناپدید شده بود....!!!
عاطفه جانی که سمت راست بدن لمس شده و دیگر نمی توانست راه برود...!!!!
یا نارشین، که امروز عصر قرار بود با در دست داشتن برگه ی آزمایش به اینجا بیاید....‌
عمو جانب احتیاط را گرفته سربسته یادآور می شد که نارشین مادر ژنتیکی من است......
بله من ریرا بودم
ریرا....... نیک پی
فرزند پوریا نیک پی


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

20 Nov, 11:20


رمان شیب شب/آزاده ندایی pinned Deleted message

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Nov, 18:27


#پارت_۳۲۱
#شیب_شب

بیمارستان شلوغ بود
تصادفی آورده و هجوم همراهان جلوی اورژانس به هیاهو دامن زده بود
لبه ی جدول گوشه ای از حیاط نشسته و دل‌نگران  ورودی را می پاییدم
از دو ساعت پیش که عمو فرید و عمو‌کیوان عاطفه جان را به بیمارستان رسانده بودند
تا همین لحظه، از حال و روزشان بی خبر مانده بودیم.
عمه فرین پیش رها مانده و من نیز ده دقیقه بعد به دنبالشان از خانه بیرون زده بودم
باران دوباره شروع به باریدن کرده و چراغ های بیمارستان یکی یکی روشن می شدند
نگاهم میان ازدحام عمو فرهنگ و همسرش را دید که با عجله سمت بیمارستان قدم بر می داشتند.
بی اختیار بلند شده و ایستادم
دلم شور می زد
از خدا می خواستم اتفاق بدی نیفتاده باشد
نصف النهار  زندگی من مدت ها بود از نیمکره ی تاریکی عبور کرده ، فصل روشنایی را پشت سر گذاشته و در شب زمستانی اتراق کرده بود.

نمی دانم چقدر  همانجا ایستاده بودم که پاهایم به زق زق افتاده و می لرزیدم
خیس خیس شده بودم
- ریرا....؟؟؟!!!!!
عمو کیوان نگران خودش را به من رساند
- اینجا چیکار می کنی؟؟؟
  می خوای مریض بشی؟؟؟
چقدر خیس شدی؟؟؟
نگاه نگرانم را در چشم هایی که می دزدید چرخاندم
- عمو!!؟؟؟؟.
چی شد....؟؟؟!!!
- بریم تو ماشین ....
دستش را از بازو چسبیدم
گره کور ابروانش میان پیشانی خیس از باران پایین تر آمد
- ریرا جان؟؟! .....
بغض کرده نالیدم
-چی شده؟؟!!!!  تو رو خدا.......
پوف کلافه ای کشید، با دست موهای آشفته و نم گرفته اش را به سمت بالا کشاند.
قطره های ریز باران از پیشانی بلندش سُر می خوردند و تا یقه ی لباسش راه می گرفتند
- شوک عصبی داشتند، .....‌سکته مغزی .....
فعلا تو کما هستند......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

18 Nov, 18:26


#پارت_۳۲۰
#شیب_شب

سکوتی مرگبار خانه باغ را فرا گرفت
تنها صدای خوش رقصی باد میان شاخ و برگ درختان به گوش می رسید
مادر زن فرید برعکس دخترش چهار شانه و بلند قامت بود
موهایش را کشیده و گوجه ای پشت سر بسته بود
چانه ی مربع شکلش را با غیظ جمع و آب دهانش را تف کرد
- تف به ذات بی همه چیزو فاسدتون.....
نگاه تیزش خیره خیره اول رها و بعد عمو فرید را پایید
سرش روی گردن بالا و پایین شد
- خیلی خب ......؟!!!
گوشی را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید
- زنگ می زنم کلانتری بیان جمعتون کنن
به جرم زنا ازتون شکایت می کنم
اینجا فاحشه خونه باز کردید......
می دونم چیکارتون کنم....‌.
عمه عصبی فریاد کشید
- بسه دیگه خجالت بکشید!!!
این حرف ها در شأن خانواده ی ما نیست
زن تمام قد دست به کمر زده روبروی عمه و رها ایستاد، حالتش طوری بود که هر آن انتظار داشتم حمله کرده دست دور گلوی رها بیاندازد و خفه اش کند
خنده ی مسخره و زشتی کرد
- خانواده....؟؟!!!!! یه مشت جانی آدمکش رو چه به اصل و نسب....
کار داشت به جاهای باریک می کشید
حالا عمه داشت با اعصابی خراب با  مادر زن  خشمگین و بی مبادلات فرید بحث می کرد
عاطفه جان شوکه و مستأصل  همان جا ایستاده و تکان نمی خورد
رها تا نزدیک پله های خانه رفت و از داخل کیفش برگه ای بیرون کشید
لحظه ای مکث کرد، همان جا ایستاد، سپس
تای کاغذ را باز و با گام های بلند خودش را نزدیک جمع خشمگین و پریشان کرد
صدایش حالا  مصمم تر از قبل در گوش می نشست انگار آنقدر بر طبل بی عاریش کوفته بودند که رسوایی بیشتر برایش توفیری نداشت.
- من هیچ جا نمی رم....!!!!
قرار نیست که برم.....!!!
دخترت زنِ فرید جهانشاهی....؟؟!!! ‌
خیلی خب.....
منم هستم.....
بیا ببین ...... من زن فرید جهانشاهی ام مادر بچه ش.....
حالا برو به هر کس دوست داری بگو
صدای افتادن چیزی نگاه مبهوت مان را از رها و برگه ی میان دستش گرفت
عاطفه جان دراز به دراز  روی کاشی های خیس کف حیاط افتاده بود.


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 17:43


#پارت_۳۱۹
#شیب_شب

عمو فرید میان کلامش پرید و نامش را بلند فریاد زد
- بس کن رها،..‌.... بس کن
برو تو خونه بزار غائله بخوابه......
- من برم؟؟؟!!!!.. من ؟؟!!!! مگه من شروع کردم ؟؟؟؟!!!
خبر مرگم نشسته بودم تو همین خونه ای که می گی.....
این زنیکه هر بار خودش رو می زنه به کولی گری، میاد آبروریزی راه می اندازه
باید به دهنش افسار ببندید
زن به طرفش هجوم آورد که عاطفه جان و عمو دستهایش را گرفته و مانع شدند
مدام جیغ می کشید و از ته دل نفرین می کرد
نگاه عمه به من افتاد و چشم هایش درشت شد
صدا زد
- ریرا......؟؟؟؟!!!!!
و پشت بندش اشاره کرد
- در رو ببند......؟؟؟
انگار بقیه هم تازه متوجه حضور من شدند
عمو تشر زد؛
- اینجا چیکار می کنی؟؟؟.
لب بر چیدم
عاطفه جان  ملایم تر دنبال حرفش را گرفت؛
- برو بالا دخترم، اینجا جای تو نیست
  مهتا آستین لباسم را کشید
- بیا بریم خونه ی عزیز.....
وسط هیاهوی مادر زن فرید
صدای شکسته و لرزان رها میخکوب مان کرد
- من باردارم.....



#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 17:43


#پارت_۳۱۸
#شیب_شب

تعدادی زن و مرد جلوی در خانه باغ ایستاده بودند
ماشین عمو کیوان را تشخیص دادم که کج و معوج نیمی از فضای کوچه را اشغال کرده بود انگار صاحبش با عجله پارک کرده باشد
دست خودم نبود بی قرار پا تند کردم انتهای کوچه و کجا می ری های مهتا را پشت گوش انداختم.
مهتا هم نفس زنان پشت سرم می دوید
صدای داد و فریاد از داخل خانه به گوش می رسید
در باز بود هول زده داخل شدم
رها آشفته با موهای پریشانی که دور تا دور صورت رنگ پریده اش ریخته بود لبه ی حوض نشسته و عمه فرین سعی می کرد با خوراندن جرعه ای آب آرامش کند
لباس اداری به تن داشت اما خبری از مقنعه نبود
مادر زن عمو فرید هم بود بلند بلند فریاد می زد و فحش می داد
اصلا هیاهو و جنجال او بود که از دیوارهای خانه باغ گذشته و مردم کنجکاو را جمع کرده بود.
نگاه مبهوتم اول به عاطفه جان رسید و بعد عمو فرید
خدایا اینجا چه خبر بود؟؟! ‌‌؟!!!!!
مادر زن فرید جیغ کشید
- این عفریته ی هرجایی رو از زندگی دخترم دور کن فرید
یکبار دیگه ببینم این سلیطه ی بی همه چیز  دوروبر زندگیتون می گرده یا باد به گوشم برسونه دوباره دیدیش خون به پا می کنم
با دستهای خودم آتیشش می زنم.
رها جری شده از فریاد های عتاب آلود و بی پروای زن
صدایش را روی سرش انداخت
- در اینکه بی شخصیت و کاسب کار هستید بحثی نیست
اما می خوام یه خبر خوب بهتون بدم......!!! ‌‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

16 Nov, 14:17


خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩
علاقمندان ریرا و رمان شیب شب  بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم❤️❤️

پس برای همراهی ما موقتا مبلغ40000 تومان45000بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏

6104 3389 7493 7472
آزاده ندایی

@el_novel_o

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۷
#شیب_شب

چشمهای زیبایش را در حدقه چرخاند
- حالا نمی خواد بغض کنی، منم غصم می گیره
لبخند کمرنگی از بازیگوشی دلبرانه اش روی لب هایم جان گرفت.
- در ضمن نکته ی مثبت قضیه می دونی کجاست ؟!
- کجاست؟؟
- دست پخت عزیز.....
باید بخوری تا گوشت بشه به این چهار پاره استخون
چپ چپ نگاهش کردم
بادی به غبغب انداخت
- البته که ساعت بیشتری
از همنشینی مهتا جونت لذت می بری....
و بالاخره می تونی یه سر بری خونه باغ و پوتین دیگه ای برداری
می بینی......دیگه بهتر از این نمی شه ..‌...
برگ ها میان کوچه زیر پاهایمان صدا می دادند

- ریرا.......
می گم......
نگاهش کردم
موهای تابدارش از دو طرف کلاه بنفش رنگ زیبایی که بر سر داشت روی شانه هایش ریخته و‌ چشم های درشتش در حد فاصل کلاه و شال دلبری می کرد
لبخند ملایمی روی لب هایم رقصید
- جانم...؟؟!!
الان که فرجه شروع امتحانات ،  یک ماهی وقت هست تا ترم زمستون
قرار نیست بیای تهران؟؟!!!
نگاهم در امتداد شیروانی های رنگارنگ به آسمان خاکستری رسید
- تو فکرش هستم
باید با کیانوش خان صحبت کنم
- می ری خوابگاه؟؟! ‌‌....
- هنوز نمی دونم ،....به نظرت می شه اواسط سال خوابگاه گرفت؟؟؟
شانه ای بالا انداخت
- باید پرس و جو کنیم....
سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم
- آره.....
داخل کوچه که پیچیدم
نگاه دلتنگم تا در خانه باغ کشیده و همان جا خشکم زد
چه خبر شده بود؟؟!! ‌

#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

13 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۶
#شیب_شب

از حالت چمباتمه خارج و کمر راست کردم
زیپ چکمه ام هرز شده مدام پایین می آمد.

  ابرهای پیش قراول نیم ساعتی می شد بساط تاخت و تازشان را جمع کرده، وسط گرگ و میش سگرمه های پُر اخم آسمان اتراق کرده بودند.
مهتا روبرویم با شال گردنش کلنجار می رفت تا دور بینی و دهانش را بپوشاند.
- زود باش بریم هوا سوز داره
- مهتا باور کن حوصله ندارم
- ای بابا، چی می گی برای خودت
عزیز جون کلی تدارک دیده، منتظر مون هستند

چشمکی حواله ی خط و نشان چشم هایم کرد
- بیچاره فرین جان از خداش بود از سر خودش بازت کنه بلکه بتونه یه نفسی بکشه، پس دیگه مشکل کجاست؟؟!!
غر زدم
- بی حوصلگی، ..... باور کن تحمل سوال و جواب ندارم
- خودت که اخلاق عزیز جونم رو‌ می دونی تا خودت حرف نزنی چیزی نمی پرسه ....
  اصلا،.....‌صبر کن ببینم .....
دست به کمر قری به سر و گردنش داد
- داری ناز می کنی؟؟ نکنه توجه خونت پایین اومده ؟؟!!!هوم....
کلافه دستی در هوا تکان دادم
- واقعا فکر کردی دارم ناز می کنم؟؟؟
انتظار نداری که تو این اوضاع گل و بلبل، بگم و بخندم و دماغم چاق باشه؟؟!!!
مهتای همه چی دان وجودش ظهور کرد که ابرویی بالا انداخته با لحن قاطعی ادامه داد؛
-ببین ،....
نمی گم درگیر و نگران نباش ، کاملا حق داری حواست پرت یلدا جون و شرایط به هم ریخته ی خودت باشه اما با نخوابیدن و غذا نخوردن کاری از پیش نمی ره....
اگر دور درس و دانشگاهی که این همه مدت براش زحمت کشیدی خط بکشی یلدا جون خوشحال می شه؟؟
بغضم را قورت داده، لب گزیدم
- نه......
خیلی خوب ، پس حرف حسابت چیه؟؟. این جوری غمبرک بزنی همه چیز روبراه می شه؟؟
چانه بالا دادم
- نه......


#آزاده_ندایی

رمان شیب شب/آزاده ندایی

11 Nov, 18:11


#پارت_۳۱۵
#شیب_شب

گل ها را پر پر کرده روی قبر می ریختم
باران نم نم می بارید و بارانی ام خیس شده بود
مچ دستم را برگرداندم ساعت یازده و نیم با مهتا در کافه ای نزدیک پارک محتشم قرار داشتم
به سنگ خیس آقاجان نگاه کردم
پارسال این موقع کنار هم چه روزگاری را سپری می کردیم
شادی های کوچک و بیات شده ای که حالا در حسرت ثانیه به ثانیه اش می سوختم.

با سر انگشت قطره ی بارانی را که با اشک هایم در هم آمیخته و بازیگوش تا زیر چانه ام راه گرفته بود پاک کردم

سه روزی از دادگاه مامان می گذشت
مجازات یک سال و سه ماه حبس رأی صادره  برای دوران محکومیتش بود
و  امکان درخواست دادگاه تجدید نظر در مهلت قانونی مقرر وجود داشت.
نفس سنگینم را بیرون دادم
اقای شفاعت می گفت ممکن است در دادگاه تجدید نظر حکم زندان کاهش پیدا کند.

در هر حال کمی آسوده خاطر شده بودم
دقیقا روز قبل از دادگاه با همراهی جناب پورخوش به محضر رفته پای سند انتقال اموال را امضاء کردم
و انگاری باری از روی شانه هایم برداشته شد.
حتی دیگر آن عمارت کذایی را هم دوست نداشتم و اگر پافشاری عاطفه و عمه نبود شاید از خیرش می گذشتم.

چقدر عجیب که نسترن عمری را در آتش شک و بد ببینی نسبت به مامان یلدا گذراند و تا پای فرو پاشی آشیانه ی بهترین دوستش پیش رفت اما در نهایت برای خاموش کردن شعله های ویرانگر همان آتش مال و اموالی که  هیچ‌گاه برای دلخوشی و فراغ بال خودش هزینه نکرده بود خرج شده، بر باد رفت.

#آزاده_ندایی