[مرگ، در حالی که چکلیستش را بررسی میکند، اسم نویسنده را در لیستش میبیند. به وی خیره میشود. میرود پشت سرش میایستد، خم میشود و با ترحم به چشمان بیخبر وی نگاه میکند. وی را به آغوش میکشد و برایش اشک میریزد. دفترچه و داس بلندش را روی مبل میگذارد و دراز میکشد و آرزو میکند کاش کار دیگری داشت. خیالپردازی میکند. تصور میکند معلم مهدکودک است. بچهها، این جنازههای آینده، میخندند و با بیخیالی بازی میکنند. آنها را در آغوش میگیرد و از عاقبت شومی که در انتظار آنهاست اشک در چشمانش حلقه میزند. مرگ چشمانش را باز میکند و دریچه خیال بسته میشود. احساس تنهایی شدیدی کل وجودش را فرا گرفته. اشکهایش را پاک میکند، دفترچه و داس بلندش را برمیدارد. مردد است. دفترچه را روی مبل میگذارد. به سمت نویسنده میرود و پیشانیاش را میبوسد و به سمت در حرکت میکند. یادش میآید که نیازی نیست از در خارج شود و میتواند از دیوار هم عبور کند. به هر حال از در رد میشود. دفترچهای جدید و خالی از جیبش در میآورد و یک لبخند روی صفحه اول میکشد.]