دختر مهتاب 🕊🌻🌙 @mhtab4 Channel on Telegram

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

@mhtab4


اقرار می‌کنم به گناه و بعید نیست
منکر شود خدا و بگوید کجا؟
چه بود؟
🌻🌒🦋

دختر مهتاب (Persian)

در کانال تلگرام دختر مهتاب، شما با دنیایی از شعر، ادبیات، و اندیشه‌های عمیق آشنا خواهید شد. این کانال توسط کاربر با نام کاربری mhtab4 اداره می‌شود و هدفش آموزش و الهام‌بخشی به اعضای خود است. با پست‌هایی که با اشعار زیبا و نثرهای فلسفی در کانال به اشتراک گذاشته می‌شود، شما می‌توانید از زیبایی زبان و عمق افکار لذت ببرید. اگر به دنبال یک مکان برای تأمل و استراحت ذهنی هستید، دختر مهتاب خیلی ممکن است جایی مناسب برای شما باشد. پس عجله کنید و به این کانال بپیوندید تا از آثار هنری و ادبی خیره شوید.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

25 Nov, 18:52


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های زیر لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست منظم و دوست داشتنی 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

25 Nov, 15:57


راستش را بخواهی بعضی روزها به ابرها حسودی می‌کنم. به اینکه انقدر سبکبال و سلانه‌سلانه با باد پیش می‌روند. از اینکه پای‌شان مثل آدم‌ها گیرِ تعلقاتشان نیست و برای هرجا رفتن چشمشان به امر پروردگارشان است و دیگر هیچ.
چه کسی می‌تواند از آنها حساب بپرسد که ای ابرِ کوچکِ خیس، چرا و چطور می‌روی؟! از اینکه نماد رحمت‌اند و اسمشان در قرآن آمده. و به اینکه آنقدر خوشبخت‌اند که هیچکس نمی‌داند اشک‌شان از شوق است یا دلتنگی.

و در آخر به یاد آن نوشته قدیمی، خوش‌بحالشان؛ سکوتشان سایه و کلامشان قطرات خیر (باران) است.

🤍

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

23 Nov, 17:31


در دل شب، وقتی که زمان به پایان می‌رسد،
چراغ‌ها خاموش می‌شوند و دنیای خاکی به خواب می‌رود.
تنها صدای باد، که از میان درختان می‌گذرد،
گویا نغمه‌ای است از دنیای دیگر، که می‌خواند مرا.

گام‌هایم از زمین جدا می‌شود،
و جسمم همچون برگِ پاییزی به دست باد می‌سپارد.
این دنیا، خانه‌ای است برای لحظه‌ها، برای تجربه‌ها،
اما همیشه در دل من، جایی برای جاودانگی است.

هر لحظه‌ای که از دست می‌رود، تنها یادگاریست،
و هر خاطره‌ای که در دل باقی می‌ماند، پر از رنگ است.
چگونه می‌توان گفت که پایان است؟
وقتی که روح به سوی نور می‌رود و از مرزهای زمان می‌گذرد.

در لحظهٔ پایانی، دل آرام می‌گیرد،
و آنچه که در پی‌ام بوده‌ام، همچون آوای سکوت در گوشم می‌پیچد.
این سفر، بی‌پایان است، در پی دنیای ناشناخته‌ای،
که در آن، دیگر نه غمی هست، نه دردی، تنها آرامش است.

این است حقیقت، که در آخرین لحظه‌ها می‌یابیم،
که زندگی، همچون رودخانه‌ایست که به دریا می‌ریزد،
و ما تنها قطره‌هایی از آن هستیم،
که برای همیشه در دریا غرق می‌شویم، بی‌زمان و بی‌پایان.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

21 Nov, 18:24


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های زیر لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست منظم و دوست داشتنی 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

21 Nov, 14:29


انسانِ عجول، ذات زندگی و تحقق قوانین و سنت‌های الله را مانند فیلم‌های کوتاه دوست دارد. دعایی که بلافاصله اجابت می‌شود، ظالمی که در لحظه ظلم، فورا با عذاب الهی نابود می‌شود و ناحقی که با آمدن حق از بین می‌رود و عدالتی که در ثانیه‌ای بعد از بی‌عدالتی برپا شود.
اما دنیا و تدبیر الله متعال بسیار حکیمانه‌تر و پیچیده‌تر از این‌ است که ذهن ساده‌نگر بشر بتواند درک کند و بین تحقق سنت‌ها فاصله‌ می‌افتد.
اینجا یک خلأ ایجاد می‌شود بین نفس عجول انسان و تدبیر دقیق و پرحکمت الله و این جای خالی را تنها صبری که بر ریشه‌ی ایمان بناشده می‌تواند پُر کند. صبری که گاهی سخت و حتی طاقت فرساست.
این خلأ گاهی چون بیابانی بی‌نشانه و برهوت ترسناک و خالی‌ست. اگر قدم‌هایت از ادامه بایستد و طنابِ احتملا پُر از خار، ولی نجات بخش و راهنمایِ صبر را رها کنی هلاک می‌شوی.
بعضی مسیرها را فقط با صبری بزرگ می‌شود طی کرد و حجمِ بزرگیِ یک صبر را فقط دل درک می‌کند.

🦋🤍

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

18 Nov, 18:25


بدی‌های من به خاطر بدی كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبی‌های بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم ميرسند و آفرينش، در ميان پوسيدگی خود را ادامه مي‌دهد. گویی‌ بدن من يك شكل موقتی و زودگذر آن است. ميخواهم به اصلش برسم. ميخواهم قلبم را مثل يك ميوه‌‌ی رسيده به همه‌‌ی شاخه‌های درختان آويزان كنم.

فروغ_فرخزاد 🤍🦋

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

16 Nov, 17:16


فکر می‌کنم بخشی از آسودگی پس از مرگ و خوشی بهشت به این دلیل است که آرزوها آدم را رها می‌کند، برای همیشه.
🤍

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

16 Nov, 16:27


و به سنگ‌ها گفتیم انسان شوید؛
پاسخ دادند:ما به اندازه کافی سخت نیستیم..

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

15 Nov, 07:42


در صلح بودن با خودش، باعث شد که با جهان در صلح باشد.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

11 Nov, 17:48


می‌گفت در راه صبر، آدمِ صابر باید چشم را بر اطراف ببندد و حواسش باشد که دلش پیِ مقایسه نرود. نمونه‌اش همین پیامبر یعقوب؛ چندسال در آن کلبه احزان دلتنگی کرد و صبوری، در حالی که اهالیِ روستایشان همه فرزندانشان در آغوششان بود و گم‌گشته نداشتند. یعقوب اما مقایسه نمی‌کرد یا وقت دعا گلایه از اینکه دیگری درد من را ندارد یا نداشته‌‌ی من را دارد. نه، یعقوب فقط دعا می‌کرد و امید ‌داشت.

اجابت برای یعقوب طولانی‌تر از بقیه شد، به قیمت یک عمر و موهایی که سفید شد و بینایی که تاریک و مردمی که او را دیوانه می‌پنداشتند، ولی او باز گمگشته‌اش را می‌خواست و از این اصرار کوتاه نیامد. آنقدر ادامه داد تا یوسف گمگشته باز آمد و کلبه‌ی احزانش گلستان شد. اصرار یعقوب الگوست که این سوره احسن‌القصص نامیده شده و برای جهانیان تعریف شده.


اما یک پرانتز باز کنم و آن اینکه، در راه دعا و خواهش، اگر بخشی اصرارِ طالب است، بخشی هم ارزش مطلوب است. بعضی مطلوبها ارزش یکبار طلب را هم ندارند؛ همه‌ی گمگشته‌ها یوسف نیستند، بعضی گمگشته‌ها شبیهِ آن جوان سوره‌ی کهف‌اند، اجابتشان در مرگ و نابودی‌شان است.

قبول بعضی دعاها در رد شدنشان است.

ش.ا
🤍

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

11 Nov, 15:54


و صبر بیش از آنکه نشان دهندهٔ قوی بودن صابر باشد، نشانگر با ارزش بودن آن خواسته در دل اوست. صبر کار دل است.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

05 Nov, 08:42


لم يكن ما شعرت به ألمًا، بل كان أقرب إلى ندم، مثل أن تسطر قصة طويلة لشخص ليس لديه شغف بالقراءة أو الفهم.


آن چه احساس كردم
درد نبود!
بيشتر شبيه
پشيمانى بود…

مثل اين كه
داستانى طولانى را
براى كسى بنويسى
كه علاقمند به خواندن
و فهميدنش،
نيست!!!

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

02 Nov, 15:57


شعرت بالغربة وأنا في وطني، وسط بيتي، في قلب غرفتي، مستلقٍ على سريري. أين يكمن الإنتماء إذًا...؟

احساس غربت کردم و من در وطنم هستم، در وسط خانه‌ام، در قلب اتاقم، تكيه داده بر تختم. پس به کجا می‌شود تعلق داشت..؟

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

29 Oct, 03:28


به درونم نگاه کردم. احساس میکردم از شر سیاهی درونم خلاص شده‌ام، متوجه شدم که با آرامش، موقعیت خود را پذیرفته‌ام. این پذیرش مدتی بود که در درونم حضور داشت، فقط صبورانه منتظر بود تا خودم آن را در اختیار بگیرم.
داشتم با واقعیت کنار می‌آمدم.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

21 Oct, 10:29


🔰 رابطۀ شمس و مولانا

شمس تبریزی واقعاً یک حادثۀ استثنایی است در تاریخ جهان، یعنی هیچ مشابهی ندارد، حتی یک مورد هم نداریم. هزاران داستان عشقی در عالَم نوشته شده است، از داستان‌های قدیمی یونان گرفته تا برسیم به داستان شیخ صنعان، لیلی و مجنون، وامق و عذرا و صدها داستان عشقی دیگر؛ چنین عشقی در عالم افسانه هم نبوده است که مولانا از خودش نشان داده در عالَم حقیقت. و شمس تبریزی هم به جای اینکه کتاب بنویسد و منظومه بنویسد، منظومه آفریده است. خداوند لیلی و مجنون خلق می‌کند و یک نفر را مامور می‌کند که داستان آن را بنویسند. شمس خودش آمده و یک لیلی و مجنون خلق کرده است و خودش شده است لیلی؛ و واقعاً هم لیلی بوده است، و یک مجنونِ شیفتۀ عاشق هم آن‌چنان مجذوبِ خودش کرده است که از همۀ عشاق جهان سر است، بدون تردید، و هیچ عشقی به این گرمی نداریم.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

18 Oct, 19:49


در زمستان سال ۱۹۹۴، یکی از اقارب دور، از کانادا، به خانه‌ی ما در افغانستان آمد. در جریان اقامتش، با کمره‌ی لوکس جاپانی‌اش از ما عکس گرفت.

صورتم را شستم. موهایم را شانه‌زده و کمانی به‌ رنگ پیراهنم به آن نصب‌کردم. انگشتانم را با زبانم تر کرده و آن‌ها را روی ابروهای درشتم کشیدم. اندامم کم‌کم، شکل زنانه و جذاب به خود می‌گرفت. از دیدن عکس‌هایم و صورت کودک‌نمایم در ۱۳ سالگی لذت می‌برم.

چندماه بعد، کسی به خواست‌گاری من که دور از انتظار بود، آمد. پسر کاکای مادرم که عکسم را دیده بوده، به مادرم نامه می‌نویسد و از پسرانش، به‌خصوص از پسر جوانش تعریف می‌کند. او تازه از دانشکده‌ی انجنیری فارغ شده بود و وظیفه داشت. در اوایل بیست‌سالگی‌اش قرار داشت و آماده‌ی تشکیل خانواده بود.

در نامه نوشته بود: «دختر شما جوان زیبایی است. بزرگتر از ۱۳-۱۴ ساله معلوم می‌شود. به من افتخار می‌بخشید اگر دختر تان را عروس من بسازید. پسرم آرزو دارد با یک دختر خوب از وطن خود ما ازدواج کند.» پس ‌از خواستگاری از طریق نامه، چندین بار به تماس شدند تا مرا با خواست خانواده‌ام به نام پسرش کند.

برای چندین ‌هفته، پدر و مادرم در این ‌باره نجواکنان گفت‌وگو می‌کردند. مادرم با صدای لرزان می‌گفت: «کاشکی دختر ما کمی کلان‌تر می‌بود.» همچنان می‌گفت: «با تسلط طالبان در کشور، امیدی در این‌جا باقی نمانده. خوب است که کانادا برود؛ درس بخواند و از خود چیزی بسازد.»

سرانجام، چند تماس تلفونی، منجر به نامزدی ما شد. پدرم می‌گفت: «او هنوز طفل است.» مادرم در جواب می‌گفت: «زندگی او در کانادا تا این دوزخ خیلی فرق می‌کند. او حتا مکتب رفته نمی‌تواند تا صنف دوازده‌اش را تمام‌ کند، دانشگاه رفتن که دور است؛ اگر در این‌جا بماند، ممکن است او را به یک سرباز طالب بدهیم، باز چی خواهیم کرد؟» ازدواج را ]پدر و مادرم[ به شرط این ‌که اجازه بدهند به درس‌هایم در کانادا ادامه بدهم، قبول کردند. کانادا، جایی ‌که دیگر ممانعت طالبان به مکتب رفتن وجود ندارد.

ازدواج در افغانستان از سوی نامزدم رد شد. می‌گفت که از شرایط دشوار زندگی زیر سایه‌ی طالبان نگران است. سرانجام، وسایل ‌مان را جمع ‌کرده و افغانستان را به ‌مقصد پاکستان با پرواز خصوصی ترک کردیم. چند ماه بعد، شوهر آینده‌ام با مادرش به آن‌جا آمدند. او، قدبلند و باریک‌اندام بود.

شب عروسی‌ام برایم بسیار هیجان‌انگیز بود. با لباس سفید حریری و آرایشی که بر چهره داشتم، توجه همه را به خود جلب کرده بودم. همچنان ترسیده بودم. می‌خواستم با دیگر دخترانی‌که در محفل عروسی‌ام شرکت کرده بودند، برقصم. سخت‌ترین لحظات، زمانی فرارسید که با او در اتاق هوتل تنها ماندم. زنان اقاربم به من گوشزد کرده ‌بودند تا زنی خوبی باشم و به شوهرم اجازه بدهم تا به من نزدیک‌ شود. من اما، منظور حرف شان را، تا آن ‌شب وحشت‌ناک در ماهِ اکتبر سال ۱۹۹۵ درک نمی‌کردم.

چند روز پس ‌از عروسی، پاسپورت جدیدم را با تاریخ تولد جدید دریافتم. دیگر آن دختر ۱۴ ساله نبودم؛ یک‌شبه، ۱۹ ساله شدم. در افغانستان، کودک‌همسری، امری تازه نبود؛ چون قبل ‌از خودم، دخترانی را دیده ‌بودم که در ۱۴، ۱۳ یا حتا ۱۲ سالگی به ‌اجبار ازدواج کرده ‌بودند. پس ‌از سال‌ها زندگی در کانادا فهمیدم که مطابق قوانین بین‌الملل و کانادا کودک‌همسری ممنوع است. شوهرم، یک ‌هفته با من به ‌سر برد و بعد، کانادا رفت تا روند تکمیل پاسپورت مرا آغاز کند.

یک‌سال بعد، در شب کریسمس ۱۹۹۶، در میدان هوایی تورنتو ملاقات کردیم. پس ‌از آن‌ که دسته‌ی گل سرخ به‌ دستم داد، نزدیک‌ آمده، به‌گوشم آهسته گفت: «چقدر چاق شدی. مرا ناامید و دل‌زده ساختی.»

زندگیِ جدیدم را در یک خانه‌ی دو منزله همراه با خانواده‌اش شروع کردم. یک‌ روز پس ‌از رسیدنم، تمام کارهای‌ خانه به من سپرده‌ شد و زندگی متاهلی‌ام کلید خورد. شوهرم، از من شکایت می‌کرد که من رفتار کودکانه و لج‌باز دارم. شاید او هم باور می‌کرد که من ۵ سال بزرگتر از سن واقعی‌ام استم. او می‌گفت که من حرف‌شنو نیستم و به‌ همین ‌خاطر، زن خوبی نیستم.

می‌گفت: «یک‌ زن خوب آشپزی خوب بلد است. اگر می‌خواستم با زنی جاه‌ طلب ازدواج‌ کنم، دختری از کانادا انتخاب‌ می‌کردم، نه کودکی از وطنم.» من باور می‌کردم؛ اما علاقه‌ی زیادی ‌که به ‌تحصیل داشتم، سبب شد تا خود را تغییر بدهم. تعهدش را که به پدر و مادرم کرده ‌بود، به‌ یادش آوردم. بلاخره، اجازه ‌‌دادند مکتب بروم؛ اما به‌خاطر کارهای ‌خانه از مکتب می‌ماندم.

رفته‌رفته دچار افسردگی شدم و همه که می‌دیدند متوجه می‌شدند؛ زیرا چیزی ‌که می‌خواستم باشم، نبودم: «دانشجوی دانشگاه و زنی با آرزوها» در عوض، در جای تیره ‌و تاری افتادم که هر لحظه به‌ مرگ می‌اندیشیدم.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

18 Oct, 19:49


کاکاخوانده‌‌ام و خانمش، همیشه برایم می‌گفتند که صبور باشم و از شوهرم اطاعت‌کنم.«نباید او را ترک‌ کنی که باعث شرمندگی پدر، مادر و قومت می‌شوی.» من باور می‌کردم. کاملا تنها، افسرده و ناامید شده‌ بودم.

جای زخم دستم، به خاطر افتادن روی شیشه‌ی دروازده نیست؛ بل، اثری ‌است جامانده از تلاش خود‌کشی‌ام. فکر خودکشی، پس ‌از رسیدن ‌به کانادا، رفته‌رفته به ‌سرم زد. پیش‌ از دست‌زدن به خودکشی، گاهی سر پُلی‌ که در نزدیکِ خانه‌ی ما قرار داشت، ایستاد می‌شدم، به رفت ‌و آمد موترها خیره می‌شدم و به خودکشی فکر می‌کردم. با خود به خاطره‌ای که از خودکشی‌ام در اذهان همه جا می‌گذاشتم، فکر می‌کردم. به پدر و مادرم فکر می‌کردم که هر ماه منتظر تماس من بودند.

بُریدن رگِ دستم، ناگهانی صورت گرفت. وقتی صورت ‌گرفت که دیگر امیدی به زندگی برایم نمانده بود. چند ساعت بعد، وقتی در شفاخانه با دستی پانسمان شده، بیدار شدم، با خودم گریه‌ کردم. رسیدن تا مرز مرگ، سبب شد تا دوباره به زندگی‌کردن بیندیشم. مدتی بعد از آن، زندگی‌ام با دیدار خانمی‌ که در همسایگی ما زندگی‌ می‌کرد، تغییر کرد. «نباید خود را نابود کنی. برای آزادی‌ات به مبارزه برخیز، تحصیلاتت را ادامه بده و به‌ کمک دیگر دخترانی‌ که جای تو قرار می‌گیرند، برو.» روزی، به ‌من تکت پرواز به افغانستان هدیه‌ کرد و گفت: «این شاید تنها فرصتی برای خوشی باشد.»

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

16 Oct, 08:33


ترک خانه کردند. از سوی پدر هم با بی‌مهری مواجه بود. برای فرار از این وضعیت نامطلوب، مدتی را مثل بعضی‌ دخترخانم‌ها که در نبود شغل‌های دیگر به آموزگاری روی آورده‌اند، به تدریس در مکتب خصوصی پرداخت. بیکاری و عدم اشتغال مناسب هم علت دیگری بود که او را وادار به تصمیم فرار نمود. زمانی که شغلی برایش دست‌وپا می‌کرد، این موضوع هم باعث می‌شد خانواده‌اش با او رفتار نادرستی داشته باشند. اندک معاشی که داشت نصف‌اش را از روی ناچاری به مادر ناتنی‌اش اهدا می‌کرد، با این هم، از طرف او تحت فشار قرار می‌گرفت.

ثریا به‌مثابه‌ی کسی که زندگی سمیرا را از نزدیک لمس می‌کرد، از آرزوهای بلندپروازانه‌ و شخصیت آزادمنش او گفت: «همیشه می‌گفت دوست دارد در یکی از کشورهای اروپایی یا امریکایی زندگی کند. دوست داشت در دانشگاه حقوق و علوم سیاسی بخواند و یک روزی دوباره به کشور برگردد. وقتی باهم قصه می‌کردیم می‌گفت خودکشی را بر این زندگی لعنتی ترجیح می‌دهد. اگر با این پسر آشنا نمی‌شد به احتمال بسیار زیاد دست به خودکشی می‌زد. چون واقعا به آخر خط رسیده بود.»

سمیرا در حدود سه ماه پیش با پسری در پاکستان آشنا شد. طی این مدت، هر دو از طریق فیس‌بوک و واتساپ به تماس بودند. و در یک ماه اخیر درباره‌ی طرح فرار از خانه با هم صحبت می‌کردند. به مجردی که پاسپورت‌اش را دریافت، تصمیم او از وضعیت احتمالی به حالت ممکن مطلق تغییر کرد. ثریا گفت آخرین روزی که با سمیرا ملاقات کرد، واپسین ساعات او در کابل بود. اشک می‌ریخت هم از روی شادمانی و هم از رفتن و ترک دوستانش.

«درحالی‌که بغض گلویش را گرفته بود و شدیدا گریه می‌کرد گفت کاش روزی دوباره بتواند بیاید. کاش روزی این شرایط دوزخی خلاص شود و دخترها آزادانه بتوانند درس بخوانند و کار بکنند. کاش خداوند برای هر دختری فرصت بدهد تا یک بار زندگی در کشورهای خارجی را تجربه کند. همین قسم هم گریه می‌کرد و هم کاش کاش می‌گفت.»

به‌گفته‌ی ثریا، نزدیک به ده روز می‌شود که هیچ خبری از سمیرا ندارد. با آن‌که روز خداحافظی با هم به توافق رسیده بودند که حتما او را در جریان قرار بدهد، ولی نه خبری در فیس‌بوکش دیده است و نه پیامی به‌صورت مستقیم به او فرستاده است. ثریا گفت اگر سمیرا با خشونت خانوادگی شدید مواجه نشده بود و اگر شرایط مرگ‌بار طالبانی در کشور حاکم نبود، شاید او هیچ‌گاه دست به فرار از خانه نمی‌زد.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

08 Oct, 00:43


«پیامبرﷺ می‌فرمود: من خوش‌بینی را دوست دارم [رواه بخاری]

خوش‌بینی فرض احمقانه‌ای نیست که همه چیز دنیا کاملا دل‌انگیز است، بلکه دیدگاهی است که می‌گوید بدی و شر وجود دارند، اما تنها امری گذرایند و پروردگار ما، پروردگار خوبی‌ها و خیرهاست و ما را رها نمی‌کند.

خوش‌بینی و حسن‌ظن در دنیا از جهالت و سطحی نگری نیست بلکه یقین است، یقینی برای رسیدن خیرها و نیکی از جانب الله؛ پروردگاری که جز خیر از او سرنمی‌زند..
🤍🦋💜

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

04 Oct, 17:54


برای عدهٔ زیادی از مردم بهترین قسمت روز؛ شب است.
قسمتی که در تمام روز منتظرش هستند.
🌙🌃

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

21 Sep, 10:59


گریه ها کیمیای دل است!
گریه لطافت روح را بیشتر می‌کند.
گریه کردن جدا از اینکه سبب رفع آلودگی روح می شود،  چون ما در دنیا وقتی میزییم از انرژی های متفاوتی متاثر می شویم و در عین حال این انرژی ها و احساسات اثرها میگذارد روی لطافت روحی‌ِ مان که گریه برای زدودن آن اثرات‌ست .
و وقتی دل میدهی گریه میکنی!
خوشا آنان که کار شان با دل افتاد
خوشا آن گریه ها خوشا آن درد ها..
اگر این گریه هارا از تو دور کنند تهی تهی میشوی
این گریه ها در عالم حقیقت خنده هستند
این گریه ها از نهایت خنده ظهور میکند
چنانکه قهر خدا از نهایت رحمت
و غضبش از نهایت لطف و کرم
دختر آفتاب 🦋🌹

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

09 Sep, 17:46


دیریست با واژه ها قهرم!
هیچ کدام شان نمیتوانند شبیه گذشته طراوشات باطنم را بیرون بریزند، اینک برایم رقص و گریه جذاب تراند..
وقتی به طبیعت نگاه می کنم همه چه در نوعی لذت،سرور و نااااز بسر میبرند انگار همه هستی برای لذت بردن و رقص و چهچهه سر به آستان عشق نهاده اند
همه در لذت اند...
ولی هیچ کدام شان آن نمیدانند که چه اند و کی اند!
درین میان تنها آدمی ست که می تواند بداند کیست و از برای چیست.... آه خدا چقدر میتوانستد عااااشق باشد!
وقتی انسان اندکی حض و کیفیتِ از حضور و عشق و نور رحمت اش را با جااااان دریابد هرگز ممکن نیست، که با یاد او دلش آب نشود و وجودش به ملاطفت وعشق غرقه نشود.
دختر آفتاب 🦋🤍

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

08 Sep, 13:36


به عزم سیر در اعماق زندگی
حس میکنم حضور هایی هستند، که فوق العاده اثری عظیم و جاویدان بر روح ما حک میکنند. که دیگر تا ابد از آن گریزی نیست و چه خوش گرفتاریی! دوست داشتم آن سبزیِ برگ ها باشم آن سبکی ابر ها، آن تازه گی قطرات باراااان، آن طردی بادها، آن صدای پرنده های عاشق چشمان معصوم حیوانک ها، آن سرکشی آب ها،
اینکه این همه عاشق پرتو ذره های خورشیدم بی دلیل نیست من روزی همه اش بوده ام اینکه حالا آوردند درین قالب انداختنم...
برای این است که کمال هستی را تجربه کنیم، خدا بودن را الوهیت را و بی نهایت بودن را

دختر آفتاب🌛🦋

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

06 Sep, 22:13


سفری کوتاه روی زمین🚶🏼💐🚶‍♀🪷🌳

شما مسافری هستی که برای بازدید کوتاهی به زمین آمدی.  نگران هیچ چیز نباش، اندکی وقت بگذار و حتما در طول این سفر کوتاه در مسیر خود گل‌ها را بو کن

بودا

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

22 Aug, 13:56


در مورد بایزید عارف صوفی گفته شده که او مردی بسیار شاد و خوشحال بود، هیچکس هرگز او را غمگین و ناشاد ندیده بود، هیچکس هرگز او را در حال شکایت کردن و غرغر کردن ندیده بود.

هر اتفاقی که می افتاد او شاد بود. این وضعیت همیشه برای مریدانش مناسب و خوب نبود. گاهی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد ولی او شاد بود. گاهی پوشاکی وجود نداشت، ولی او شاد بود.

گاهی مجبور بود بدون بالاپوش در زیر آسمان بخوابد، ولی شاد بود. شادمانی او دست نخورده باقی میماند و مشروط نبود.

بارها و بارها از او سوال شد ولی او میخندید و چیزی نمیگفت. وقتی زمان مرگش فرا رسید کسی از او پرسید: بایزید، حالا آن راز و کلیدت را به ما بده، تو بزودی ما را ترک میکنی راز شاد بودن تو در چه بود؟

بایزید پاسخ داد: رازی وجود ندارد، بسیار ساده است. هر بامداد، وقتی چشمانم را باز میکنم خداوند دو راه به من پیشنهاد میکند.
میگوید، بایزید، آیا امروز میخواهی شاد باشی یا ناشاد؟ و من میگویم، خدای من، میخواهم شاد باشم و من شاد بودن را انتخاب میکنم و شاد میمانم. این یک انتخاب ساده است؛ رازی وجود ندارد.

بایزید_بسطامی

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

05 Aug, 06:35


شنیده ام: از یک پیر کامل پرسیدند چه کسی استاد شما بود؟ چگونه‌ به این ایمان و آرامش رسیدید؟ چه کسی این در را برای شما گشود؟ چگونه به این ناز و نعمت رسیدید؟  گفت استاد من یک برده سیاه بود. گفتند چگونه‌؟ گفت قبل از اینکه به ادراک برسم در سرزمین من قحطی بزرگ به میان آمد و من در فقر کامل بودم. روزی در حالیکه ناامیدانه در خیابان ها راه میرفتم یک برده سیاه را دیدم که شاد و رقصان از دور می‌آید. به او گفتم همه از گرسنگی و قحطی در رنج و گریه اند. حتا انسان های آزاد در رنج اند ولی تو در حالیکه یک برده هستی چگونه میتوانی اینقدر شاد باشی؟ چگونه میتوانی در آرامش باشی؟ برده گفت من یک برده هستم و صاحب من یک گله گوسفند و گاو و شتر دارد. او به حدی دارد که ما را از این سال‌های قحطی عبور دهد. پس چرا باید نگران باشم؟ چرا باید بترسم؟ تنها چیزی که من نیاز دارم لقمه نانی برای خوردن و سر پناهی برای خوابیدن است. این برای من فراهم است. پس چرا شاد نباشم؟ پیر می‌گوید من همانجا از حال رفتم. بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم آن برده رفته بود. نتوانستم به او بگویم که چه چیزی را در من بیدار کرده است. من این آرامش و شادمانی را مدیون آن برده هستم. آن برده استاد من است. پیر من است. مرشد من است.  وقتی دیدم که او به دلیل یک گله گوسفند و گاو و شتر صاحبش اینقدر شاد و مطمین است به خود گفتم چه اتفاقی بر من افتاده در حالیکه صاحب من مالک زمین و زمان است ولی نمی‌توانم به او ایمان داشته باشم؟
گفته شده این پیر ساعت های طولانی آنجا به خاک افتاد و گریست. این یک اتفاق ساده نبود. او کاملا بیدار شد. شاید او در مورد ایمان به خدا بسیار شنیده بود. شاید او پر از معلومات دینی و مذهبی بود. ولی هیچ معلوماتی کمک نمی‌کند که انسان به ایمان برسد. ایمان یک جرقه ناگهانی است. ناگهان اتفاقی می‌افتد و شما را زیر و زبر می‌کند. ناگهان آن در باز می‌شود. ناگهان آن آرامش و اطمینان از راه می‌رسد. ولی هرگز نمی‌دانید از سوی چه کسی باز می‌شود. شاید یک برده از راه برسد. شاید زمانی که همه امید ها از میان رفته اند از راه برسد. این به هیچکس معلوم نیست. فقط صاحبِ درگاه می‌داند که این در چه زمانی باز می‌شود. ولی ناگهان باز می‌شود. برای هر کسی همینگونه اتفاق افتاده است. شما می‌پرسید چه کاری می‌تواند ما را به سمت آن حقیقت نهایی ببرد؟ چه کار کنیم؟ مراقبه کنیم؟ دعا کنیم؟ عبادت کنیم؟ شب بیدار بمانیم؟ ذکر بگوییم؟ گریه کنیم؟ التماس کنیم؟ نماز بخوانیم؟ هرچه دوست دارید بکنید. از هر کدام که لذت می‌برید با عشق انجام بدهید. ولی هیچکسی نمی‌داند که کدام یکی از این تلاش ها آن در را باز می‌کند. حتا اساتید هم نمی‌دانند دقیقاً کدام یکی از این اعمال شما را وصل می‌کند. اگر کسی می‌دانست که چه عملی ما را به سمت حقیقت و نور و روشنایی می‌برد دیگر نیاز نبود اینقدر سرگردان شویم. همه آن یک عمل را انجام می‌دادیم و به ادراک می‌رسیدیم! آیا دقت کردید؟ ولی هیچ راه مشخصی نیست. ناگهان اتفاقی می‌افتد و شما زیر و رو می‌شوید.

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

02 Aug, 14:41


عشق ما مثل غروب بود
زیبا و عاشقانه ؛
اما در نهایت ،
ناپدید شد .

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

20 Jul, 20:45


به شب سلام كه بى تو رفيق راه من است

دختر مهتاب 🕊🌻🌙

18 Jul, 19:42


شما که غریبه نیستید؛ حس می‌کنم غریب اُفتادم یک گوشه‌ی دنیا!