آرشیو دسر و غذای محلی @ghazaymahaly Channel on Telegram

آرشیو دسر و غذای محلی

@ghazaymahaly


آرشیو دسر و غذای محلی:
https://t.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly

آرشیو دسر و غذای محلی (Persian)

آیا به دنبال دستورات آشپزی خوشمزه و محلی هستید؟ آیا دوست دارید به تجربه‌های دیگران در پخت و پز دست زد و از غذاهای خوشمزه برای خانواده و دوستانتان لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال تلگرام 'آرشیو دسر و غذای محلی' مناسب شماست. این کانال شامل یک گلچین از تمام دستورات امتحان شده برای دسر و غذاهای محلی است. با عضویت در این کانال، می‌توانید ایده‌های جدید برای آشپزی بدست آورید و خود را در هنر پخت و پز بهبود دهید. همچنین این کانال را به دوستان خود معرفی کنید تا همه بتوانند از این منبع غنی اطلاعاتی در زمینه آشپزی بهره‌مند شوند. برای اطلاعات بیشتر درباره تبلیغات در این کانال، می‌توانید با کاربر @Advertablig در ارتباط باشید. برای پرسش‌ها و ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با کاربر @Kiyan1212 در تماس باشید. پس دیگر وقت را ضایع نکنید و همین الان به کانال 'آرشیو دسر و غذای محلی' بپیوندید تا از آخرین دستورات و ایده‌های آشپزی لذت ببرید.

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:16


جهت خرید رمان کامل به آیدی زیر پیام بدید👇👇👇
@kiyan1212

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:16


قلب بیتابم۲:
#پارت598



خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..


پدرام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید


غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟...ولی اگر باباش بعد ها


متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه...فکر اینجاشو هم کردید؟


خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه..


این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..


می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..


توتیا همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.


هانی کنار پدرام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟

#پارت599



خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با توتیاست ...


من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..پدرام لباشو به هم فشرد


و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟



خانم بزرگ خندید‌ وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟


فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.هانی لبخند بزرگی زد و


گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟



خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و



فهمیده ای هم هست.
پدرام و هانی همزمان گفتن:مرده؟...کی؟



خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...


ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب میفهمید کیه...

#پارت600



هانی سکوت کرد...پدرام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ...


توتیا چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج سوریه...


خانم بزرگ : خب چیکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا باراد پیداش کنه


و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد...یا اینکه با انجام دادن


اینکار به باراد بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با توتیا



رو از سرش بیرون کنه...با قانون 
هم نمی تونه بره جلو..چون این


وسط برای توتیا بد میشه و باراد هم به هدفش می رسه..


بنابراین همین یه راه برای 
توتیا میمونه...من هم یه ادم


مطمئن پیدا کردم و میخوام توتیا با اون ازدواج بکنه...


خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید توتیا هم ازش خوشش اومد


و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.هانی بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


قلب بیتابم۲:
#پارت591


در باغ توسط سرایدار باز 
شد و ماشین پدرام وارد باغ شد...


با دیدنش تعجب کردم..هانی هم کنارش نشسته بود..


پدرام ماشینش رو پارک 
کرد و همراه هانی از ماشین پیاده شدن


و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده


بودم داشتم نگاشون می کردم..هانی اومد


تو ولی لحظه ی اخر پدرام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..


سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش 
کردم..


نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...


از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پدرام و نگاهش فکر کردم...


به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..

#پارت592


می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر


از این میشه شاید باراد بی خیالم بشه ولی تا بیام از پدرام جدا بشم


انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چیکار کنم..

گیج شدم..بدجور گیر کردم..
***

پدرام و هانی  وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود


و با پرستارش حرف می زد..با ورود هانی و پدرام و  هر دو سلام کردن


و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد

و از سالن بیرون رفت.
هانی گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی


سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..پدرام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست


و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟

#پارت593

خانم بزرگ لبخند زد و رو به پدرام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم


تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...


پدرام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و


گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم


خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...


هانی سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست


توی گلوت گیر کنه..پس تا می 
تونی.. ببند..پدرام شنید و با اخم نگاهش کرد..


هانی وقتی نگاه پدرام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..


اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره.

#پارت594


مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..


خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و


گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله 


ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پدرام لبخندش را جمع کرد و

سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هانی رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی 


کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.هانی با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...


پدرام توپید:نخیر...زیپو...
هانی نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...


پدرام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...


هانی گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...

#پارت595


بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...


خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...


پدرام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید...برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..


خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده


که باید شماها هم در جریان 
باشید..در مورد توتیاست.


پدرام ابرویش را بالا انداخت و گفت:توتیا؟خب بگید چی شده؟


خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..


موضوع در مورد ازدواجه توتیا ست.هانی ابرو بالا انداخت


و چیزی نگفت و به پدرام نگاه کرد...

#پارت596


پدرام متعجب به خانم بزرگ نگاه
کرد وگفت:ازدواجه توتیا؟...میشه
بیشتر توضیح بدید



خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های توتیا را
برای انها بازگو کرد...


هانی و پدرام لحظه به لحظه
بیشتر متعجب میشدن..


در اخر خانم بزرگ گفت:من هم
فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود
توتیا هم راضی شده...


میمونه کیس مناسب برای این کار
که من انتخاب کردم..


پدرام در حالی که هنوز از شنیدن      
گفته های خانم بزرگ متعجب بود


گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید
این کار شدنی نیست...


خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد
وگفت:چرا شدنی نیست؟...


من فکر همه جاشو کردم.اصل
توتیا ست که راضیه..


بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.

#پارت597



هانی از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته


بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟


ازدواجه ها...الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه


بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه...

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


اینجوری که نمیشه عقدش کرد...
پدرام هم تایید کرد


وگفت:هانی درست میگه...اجازه ی پدرش لازمه...همینجوری الله


بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما


نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..


فقط خواستم شماها هم در 
جریان باشید..


هانی نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 10:35


لینک گروهمون👆👆😍

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 10:35


https://t.me/+PuE4R6LE9UA0Tdkj

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:38


قلب بیتابم۲:
#پارت588


آیدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...


بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟


آیدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...41 درصد رو هانی کمک می کنه..

مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم


باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پدرام رو انتخاب کرد


که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا 
رو راضیش کنیم

و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...


ولی اگر یکی دیگه رو 
خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..


اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم


که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره توتیا جونم...پس باید صبر کنیم...


نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره


مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...

#پارت589


آیدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...


ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پدرام رو انتخاب بکنه..


من که مجبور به این کار شده 
بودم..پس الاقل یکی باشه که بشناسمش..


درسته من و پدرام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..


ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پدرام باشه نه یه غریبه...


اون شب آیدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ


رو به آیدا گفت:آیدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شاهین بزن

ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.


آیدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟

#پارت590


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا ..


خبرش رو هم بهم بده..
آیدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...


از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده... 
بعد از خوردن صبحونه آیدا رفت


تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شاهین زنگ بزنه


و خبرش رو بده...
11 ساعت بعد آیدا زنگ زد و گفت که شاهین دعوت خانم بزرگ


رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ


با خوشحالی از آیدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..


یعنی این شاهین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد

اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 12 بود که صدای زنگ در اومد..


از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


اون روی پدرام نفوذ داره می تونه راضیش کنه...


ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هانی بتونه پدرام رو راضیش بکنه چند درصده؟


آیدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پدرام زیادی یخه...فکرکنم 41 درصد...


خندیدم و گفتم:باز خوبه 41 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 61 درصد بقیه اش چی؟

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


قلب بیتابم۲:
#پارت581


وقتی سکوت کردم آیدا گفت:خیلی جالبه...چه مشکلاتی داری تو دختر...


وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن باراد شده بودم...


ولی از مقاومتت خوشم اومد...اینکه برای اینده ات می جنگی


و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..لبخند زدم و تشکر کردم..


یادم افتاد موضوع ایده ی شیما و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..


شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..


آیدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..


وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی 
شده بود..


چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..


وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ


اینا رو گفت؟ازدواج سوری؟ولی اخه..

#پارت582


اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..


چه میدونم ازدواج سوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا...اونوقت به تو اینا رو گفت؟


سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..


آیدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره...


سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم


میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..


خودم پیش قدم شدم و گفتم: آیدا جون میخوای چیزی بگی؟..


آیدا سرشو بلند کرد ونگام کرد...با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..

#پارت583


اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه


اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی...


چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی آیدا؟..


آیدا ادامه داد: ببین توتیا  تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..


یکیشون کامران برادر کتی..که 
عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..



چون ادم درستی نیست.دومیش هانی که باز اونو هم انتخاب نمی کنه


چون هانی رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..


برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره...


به هانی اینجوری نگاه نکن توتیا...اون درسته شاد و شیطونه


ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..

#پارت584


خانم بزرگ حتما این 
احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه ...


نفر بعدی هم...نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پدراااااااام.......



تا اسم پدرام رو اورد اخمام رفت تو هم...وای خدا نکنه اون باشه...


-چی میگی آیدا؟پدرام؟!وای عمرا...من هیچ جوری با اون کنار نمیام...


اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..


من و اون همه اش در حال جنگیم...نمی تونیم با هم بسازیم..


آیدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی


که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پدرام زیادی مغروره و


با کسی هم به جز هانی و خانم بزرگ گرم نمی گیره..

#پارت585


ولی این برای مدت زمان
کوتاهیه..فقط واسه اینکه باراد دست از سرت برداره.


تازه پدرام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این 
موضوع کنار اومد..


اصلا من یه سوال ازت می پرسم ...جوابمو بدیا...


-باشه بپرس..آیدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پدرام رو بذاره و یه طرف


هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش 
نداری..


حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه...تو کدومو انتخاب می کنی؟


سوال سختی بود...چون از یه طرف باید می گفتم پدرام ...


چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده 


بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..

#پارت586


ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو 
چطوری باید انتخاب می کردم؟..


به قول آیدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..


ولی با پدرام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش


ولی از اون غریبه ه که بهتر بود...به قول آیدا پدرام از همه 
ی زنا متنفره پس نمی تونه


کاری باهام داشته باشه..
آیدا منتظر بود جوابشو بدم..


با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پدرام بهتره.


آیدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله...پدرام انتخاب شد.


اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟...


هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..

#پارت587

ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم


ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پدرام


به این ازدواج رضایت بده؟هر چند سوری هم باشه...


آیدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا...اون ادم برفی


رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..


سکوت کرده بودم و نگاش می کردم...یه ددفعه دستاشو زد


به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هانی اینکارو می کنیم..

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:18


آیدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ...اتفاقا همین 3 شب


پیش با شاهین شام خونه ی ما بودن...خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟


شاهین جان چطوره؟
آیدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند.


خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن...خب از شاهین بگو..چیکارا می کنه؟


آیدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده...


خیلی هم خسته بود ولی 
با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود.

#پارت578



خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...


ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.آیدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ


شما همیشه هوای شاهین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟



خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..


من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ فرقی 
بینتون نیست.


ولی شاهین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..


پسر با محبتیه...محترم و اقاست.
آیدا با لبخند سرشو تکون داد


وگفت:در این که شکی نیست...اونم شما رو خیلی دوست داره..


اون شب که خونه ی ما 
بودن کلی سراغتونو گرفت...



می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم

#پارت579


بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده


فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه 


خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟


گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ 
کیاست..


اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن


تو برای من مجوز ورود بگیر...منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..


بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..


شاهین اجازه ی ورود داره؟مثل هانی و پدرام؟...


خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..


ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا 
راهش ندم


ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره


این اجازه رو داره..بهش 
بگو بیاد.

#پارت580


آیدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..


خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد...


تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و آیدا گوش می کردم..

کنجکاو بودم بدونم شاهین 
کیه؟...
***

با آیدا اومدیم توی اتاق...براش همه چیزو تعریف کردم


از پدرم گفتم از فتانه و باراد..از شیما که چقدر کمکم 
کرده


و از پدرام و هانی و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..


تمام مدت آیدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:18


قلب بیتابم۲:
#پارت571


با تعجب نگام کرد..نگاشو ازم دزدید و گفت:نه...


من الان دیگه نامزد کامرانم..اخر هفته ی دیگه عقدکنونمه..


دیگ نمی تونم به هانی  فکرکنم..
-نگام کن آیدا...


با تردید نگام کرد...
-تو هنوز عاشقشی وگرنه اینطور


برای از دست دادنش اشک نمی ریختی..


تو هنوزم هانی رو دوست داری...انکار نکن.


سرشو انداخت پایین...بعد از چند لحظه زمزمه کرد:اره..هنوزم


عاشقشم..نمی تونم فراموشش کنم توتیا..به خدا نمی تونم.


روی تخت نشستم و
گفتم:میدونم..فراموش کردنش


سخته ولی تو داری زن کامران میشی پس مجبوری فراموشش 
کنی..


سرشو تکون داد و با غم گفت:اره می دونم..دارم سعی خودم رو می کنم...

#پارت572


لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خب از اقا کامران نامزدت بگو..چطور شد نامزدش شدی؟


لبخند غمگینی زد وگفت:همه چیز یهویی شد..اینبار که اومد


خواستگاری مامان قبول کرد..من راضی نبودم


ولی با اصرار مادرم قبول کردم...پیش خودم می گفتم


عشق هانی رو یه گوشه از قلبم میذارم تا همیشه بمونه...


ولی وقتی اون دیگه منو نمی خواد..من دیگه چکار می تونم بکنم؟


به کامران جواب بله دادم...انگشتر دستم کردن..الان مدتیه نامزدشم..


ولی باور کن نمی تونم باهاش گرم رفتار کنم..دست خودم نیست


ولی نسبت بهش کشش ندارم..همهش دوست دارم


ازش دور باشم..هنوزم سیگار می کشه وقتی گفتم من از سیگار متنفرم


گفت نمی تونه ترکش کنه...
هه.. اون حتی حاضر نیست به خاطر من اینکارو بکنه..


بدتر از همه میدونی چیه؟چند روز پیش یکی از دوستام اونو با یه زن توی ماشینش دیده بوده


که دوستم می گفت 
زنه تیپ درستی نداشته


و زیادی با کامران گرم گرفته بوده...راستش خیلی نگرانم .


توتیا ...می خوام تا قبل از عقدم

#پارت573



اگر کلکی تو کارشه دستشو رو کنم تا کار به عقد و عروسی نکشه..


می ترسم..از اینده می ترسم..می ترسم نتونم کاری بکنم


و به عقدش در بیام...مادرم با عشق و علاقه داره برام جهزیه تهیه می کنه...


نمی تونم ناراحتیشو 
ببینم..بدجور گیر کردم توتیا...



نمی دونم باید چکار کنم...
نمی دونستم باید چی بگم...



مشکلات آیدا هم کم از مشکل من نبود..گفتم:نگران نباش عزیزم..



ایشاالله همه چیز درست میشه..فقط باید صبور باشی...



نگام کرد وگفت:صبورم توتیا ولی زمان کمی رو وقت دارم تا یه کاری بکنم...


وگرنه زندگیم با یه ریسک بزرگ 
شروع میشه...من اینو نمی خوام...سکوت کرده بودم..

#پارت574



هیچ نظری نداشتم...ولی با این حرفش که می گفت باید تا قبل از عقدش


سر از کار کامران در بیاره موافق بودم...ممکن بود اگر کلکی توی کارش باشه

الان معلوم نشه و بعد از ازدواج براش مشکل ساز بشه...


خیلی دوست داشتم بفهمم پدرو مادر پدرام و هانی چطور فوت کردن و

چی به سر نیلا اومده بود...بهترین فرصت بود که از آیدا بپرسم..


آیدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت...گفتم:آیدا چی به سر پدر و مادر پدرام و هانی اومد..


اون زن..نیلاچی شد؟
آیدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید


وگفت:دایی مهراد و زن دایی اعظم برای مدتی رفته بودم 



مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن

#پارت575


اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه...


هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..


پدرام و هانی خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند..


.میدونی توتیا نیلا  همون زنی که هانی رو تو کودکی دزدیده بود..


هانی بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم


اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت...

نیلا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم


خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..

بعد از مدتی هم میمیره.
آیدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب


مهراد و اعظم  و نیلا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی


که باعث مرگ مهراد و اعظم شده خوده نیلا بوده..

#پارت576



اون تا پای نابودی مهراد مونده بوده..خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه


و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهراد و اعظم 
سوخت...


مهراد با وجود نیلا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه


و در ارامش کامل زندگی کنه...
آیدا با خنده گفت:خب خانم خانما...

حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم.


خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده..


من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟


آیدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها..


خندیدم و گفتم:چشم..حتما...

#پارت577


بعد از شام من و آیدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..


خانم بزرگ رو به آیدا گفت:آیدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:17


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:09


قلب بیتابم۲:
#پارت561


نمی دونستم باید چی بگم..دلداریش بدم یا سرزنشش کنم؟...



دلم برای هانی سوخت..بیچاره حتما توی اون لحظه خیلی اذیت شده...


آیدا اشکاشو پاک کرد وگفت:کامران دست از سرم بر نمی داشت...

بارها اومد خواستگاریم..مدتی بود هانی رو ندیده بودم..


خانم بزرگ می گفت رفته شمال اب و هوایی عوض کنه..دلم براش تنگ شده بود..


برای دیدنش..برای اذیتاش...خودم همه چیزو خراب کردم..خودم.


تا اینکه از سفر برگشت ولی اون هانی سابق نبود..دیگه اصلا محلم نمی داد..


باهام سرد شده بود..اگر هم باهام حرفی می زد همهش گوشه و کنایه بود..


به کل رفتارش با من تغییر کرده بود...جلوی من با کتی گرم می گرفت..


کتی هم از بس بی جنبه بود می رفت ور دل هانی می نشست


و با هر حرف هانی می زد زیر خنده و براش عشوه می اومد...

#پارت562



از کارای هر دوتاشون حرصم گرفته بود...اینو قبول داشتم که اگر الان


هانی داره باهام اینطور رفتار می کنه مقصرش خودم هستم


ولی چیکار باید می کرد؟هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم


این رفتارشو تحمل کنم.چند بار 
خواستم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم


ولی اون مغرورتر از قبل شده بود و تا منو می دید ازم فرار می کرد..


تا می دید من خونه ی خانم بزرگ هستم اونجا نمی اومد وقتی هم می رفتم



خونشون به بهانه های مختلف از 
خونه می زد بیرون...


من هم روز به روز بیشتر افسرده و ناراحت می شدم..


از این طرف هم کامران دست از سرم بر نمی داشت..


پسرخوش تیپی بود ولی از ظاهر و خوش تیپی به پای هانی نمی رسید..

#پارت563



می دونستم سیگار هم می کشه چندبار دیده بودم..


مامانم اصرار داشت با کامران ازدواج کنم..خب با مادرش دوست بود


و می گفت که کامران پسر با لیاقتیه و منو خوشبخت می کنه...



ولی من مقاومت می کردم و قبول نمی کردم..تا اینکه...سرشو بلند کرد


و نگاه غمگینی بهم انداخت...ادامه داد:خونه ی خانم بزرگ مهمونی بود...


کتی و پدرام و هانی هم 
بودن..کتی دستشو دور بازوی هانی حلقه کرده بود


و با عشوه باهاش حرف می زد و می خندید...ناخداگاه نگام روی 
اونا زوم شده بود..


توانشو نداشتم نگامو ازشون بگیرم..تا اینکه هانی سرشو چرخوند


و نگاش افتاد به من ...
نگاهامون تو هم قفل شده بود..


چند لحظه همین طور گذشت تا اینکه کتی بازوی هانی رو تکون داد



اونم به خودش اومد..یه نگاه به کتی و من کرد بعد نمی دونم توی گوش کتی


چی گفت که اونم لبخند بزرگی زد و با ذوق سرشو تکون داد..

#پارت564



دو رفتن وسط سالن و بین بقیه ی جوونا شروع کردن به رقصیدن..


هانی دستاشو محکم دور کمر کتی حلقه کرده بود و کتی هم دستاشو دور گردن


هانی  انداخته بود..نگاشون به هم بود و با اهنگ می رقصیدن..


توتیا با دیدن این صحنه قلبم اتیش گرفت..طاقت نداشتم


هانی رو با یکی دیگه اون هم انقدر نزدیک ببینم..نمی 
تونستم..


هانی از همونجا یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..


دیگه طاقت نیاوردم..اشک نشسته بود توی چشمام...از خونه زدم 
بیرون


و رفتم توی باغ...به طرف درختا دویدم وبینشون وایسادم..


به یکی از درختا تکیه دادم و بلند زدم زیرگریه..صورتمو بین دستام گرفته بودم


و زار می زدم..از کرده ام پشیمون بودم..ای کاش باهاش اون کارو نمی کردم..


ای کاش اون حرفای مزخرف و چرتو تحویلش نمی داد...

#پارت565



چند دقیقه ای گذشته بود که صدای پا شنیدم..سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم


وبرگشتم..ولی کسی اونجا 
نبود..از سمت راستم صدای خش خش اومد برگشتم


ولی اونطرف هم کسی نبود..حسابی ترسیده بودم..


پیش خودم گفتم نکنه یکی میخواد مزاحمم بشه؟..


داشتم به اطرافم نگاه می کردم که یه دست نشست روی شونهم تا


اومدم جیغ بکشم یه دست دیگه هم جلوی دهنمو گرفت...


انقدر ترسیده بودم که داشتم از حال می رفتم...قلبم تند تند می زد..

تقلا می کردم از دستش خلاص بشم ولی هیچ کاری ازم بر نمی اومد...


تا اینکه صدای اشناشو کنار گوشم شنیدم:کم وول بخور..همچین خوردنی هم نیستی


که بخورمت..پس نترس کاریت 
ندارم..

#پارت566



صدای خودش بود..هانب بود..با شنیدن صداش دیگه تقلا نمی کردم..


هر دومون طوری ایستاده بودیم که انگار من از پشت تو بغلش بودم..


یه دستش روی شونهم بود یه دستش هم رو دهنم..


از این همه نزدیکی بهش داغ شده بودم..


قلبم تا چند لحظه پیش با ترس تند تند می زد

ولی الان به عشق هانی بی محابا می زد..هانی دستشو از روی دهانم برداشت...


اروم به طرفش برگشتم...فضا نیمه تاریک بود ولی چشماش برق خاصی داشت...


اومد نزدیک تر که من هم رفتم عقب و به درخت تکیه دادم...


رو به روم وایساد..هر دو سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به هم..


انگار با نگاهمون با هم حرف می زدیم..کلمات پر از معنی بودن...


نگاهش سرگردون روی 
صورتم می چرخید..

#پارت567

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:09


سرشو برگردوند و پوزخند زد بعد نگام کرد وگفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟...


راستی کامران جونت هم امشب دعوت بود پس چرا نیومد؟


ای کاش لال شده بودم ولی یه دفعه از دهنم پرید: رفته مسافرت..تا اخر هفته میاد.


البته اینو از مامانم شنیده بودم و خودم حتی باهاش حرف هم نمی زدم.


با اخم غلیظی نگام کرد و گفت:اوه اوه..چه امار همسر اینده شو هم داره...


نه خوبه..خوشم اومد...معلومه خیلی دوستش داری..
گنگ نگاش کردم..زمزمه کردم: کی رو؟


اولش نگام کرد بعد خنده ی عصبی و بلندی کرد



وگفت:منو...نخیر انگار خیلی عاشقی..تازه می پرسی کی رو؟..

#پارت568


تو که همه چیزو گفتی دیگه چرا می خوای اینکه عاشقشی رو انکار کنی؟



لبام قفل شده بود...نمی تونستم لب از لب باز کنم و یه کلمه بگم نه...


یه جمله بگم دوستت دارم تو داری اشتباه می کنی..


ولی هیچ کدوم رو نگفتم..تا اون موقع منتظر یه فرصت بودم


تا براش توضیح بدم ولی حالا خفه شده بودم و نمی 
تونستم حرف بزنم..



جلو تر اومد..فاصله اش با من خیلی کم بود...فقط زل زده بودم


توی چشماش و هیچ کاری نمی 
کردم...


با حرص گفت:به اون هم از این نگاه ها انداختی که الان کشته مردت شده اره؟..

با این نگاه خامش کردی؟...نگاهی 
که..


سکوت کرد کلافه توی موهاش دست کشید..سرشو برگردوند...


باید براش توضیح می دادم..نباید می ذاشتم اوضاع از این بدتر بشه..

#پارت569


گفتم:هانی .. تو ...
دستشو گرفت جلومو داد


زد:خفه شو آیدا...خفه شو..دیگه تمومش کن..نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم..بسه..


اشک نشست توی چشمام...سرمو انداختم پایین...خیلی زود صورتم از اشک خیس شد...


چند لحظه رو به روم 
وایساد..انگشت اشاره اش رو گذاشت


زیر چونهمو و سرمو بلند کرد...
توی چشمای اون هم اشک جمع شده بود


و توی اون فضای نیمه تاریک چشماش برق می زد...


لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:ایشاالله خوشبخت بشی...خداحافظ.


برگشت که بره دستشو گرفتم..هق هقم بلند شده بود...


بغض بدی نشسته بود تو گلوم و نمی ذاشت حرفمو بزنم...

ای کاش برگشته بود و نگاه عاشقم رو می دید..


ای کاش بر می گشت و می دید دارم با نگاه پر از التماسم میگم 


هانی نرو..پیشم بمون.
ولی اون برنگشت...



دستشو از توی دستم در اورد و رفت...سرجام وایساده بودم و رفتنشو تماشا می کردم..

#پارت570


نشستم پای همون درخت و سرمو گذاشتم رو زانوهامو بلند بلند گریه کردم..


به تموم حماقتام..به اینکه چه اشتباه بزرگی کردم و نتونستم


توضیحی بهش بدم تا این سوتفاهم ها هم برطرف بشه..


نمی دونم توتیا شاید قسمت و تقدیرم این چنین بوده

که من مال هانی نشم..نمی دونم..اروم زد زیرگریه...


رفتم کنارش و سرشو گرفتم توی بغلم..گفتم:اروم باش عزیزم..


مگه با سرنوشت میشه جنگید؟..
سرشو بلند کرد وگفت:نه نمیشه


جنگید ولی چرا ما ادما وقتی یه کاری رو انجام میدیم که مقصر هم خودمونیم 


میندازیم گردن سرنوشت؟من مقصر بودم . توتیا...من هانی رو از خودم روندم..من...


نگاش کردم..داشت با دستمال اشکاشو پاک می کرد..


گفتم:آیدا...تو هنوز عاشق هانیی درسته؟

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:08


ادامه ی رمان...‌

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:53


قلب بیتابم۲:
#پارت551



توی مهمونی ها مرتب سر به سرم میذاشت و با کارا و حرفاش


حرصمو در می اورد..هر وقت می اومدم خونه ی خانم بزرگ اونم سر


و کله اش پیدا می شد..
من از سوسک متنفرم یه بار یه


سوسک انداخت توی کفشم وای همین که پامو گذاشتم روش


همچین جیغ بنفشی 
کشیدم که فکر کنم تا 01 تا کوچه اونورتر


هم صدای جیغمو شنیدن..
توی فامیل دختر زیاد بود ولی اون


نگاهش با من بود و در عین حال که اذیتم می کرد همیشه هوامو هم داشت..


تااینکه کم کم عاشقش شدم..بی بهانه و با بهانه می رفتم خونه ی خانم بزرگ..


گه گاهی هم که دلم خیلی براش تنگ می شد می رفتم خونه ی دایی مهراد...


هانی روز به روز تو کارش پیشرفت می کرد..توی محیط کار جدی بود


ولی توی خونه و فامیل شاد و شیطون بود..

#پارت552



ولی همیشه یه غمی توی چشماش بود که هیچ کس جز


من نمی تونست اون غم رو توی چشماش ببینه..البته 


دایی هم یه چیزایی می دونست و در جریان ناراحتی هانی بود


ولی من به خوبی درکش می کردم..این هم به خاطر علاقه ام بود..


از ته قلبم دوستش داشتم..احساس می کردم نگاه اون هم به من یه جور خاصیه...


تا اینکه پسر همسایه ی خانم بزرگ که اسمش کامران بود


اومد خواستگاریم..پسره بدی به نظر نمی رسید..


ولی من دلم با هانی بود..اونو دوست داشتم..


هانی هنوز خبر نداشت که کامران اومده خواستگاریم..


یه روز توی بالکن خونه ی خانم بزرگ نشسته بودم که یه سطل اب یخ روم خالی شد..


یه ضرب از جام پریدم شوکه 
شده بودم..مغزم تا چند لحظه هنگ کرده بود..

#پارت553



سرمو که بلند کردم دیدم هانی لبه پنجره نشسته و داره می خنده...


وقتی دید با عصبانیت دارم نگاش می کنم گفت:وای تو اونجا چیکار می کردی؟


می خواستم گل ها رو اب بدم ببخش ندیدمت..با حرص داد


زدم:اولا تو اینجا گل می بینی که می خوای بهش اب بدی؟..


دوما منه به این گنده ای رو اینجا نمی بینی؟ لباش نمی خندید


ولی چشماش پر از خنده بود با لحن خاصی گفت:اولا نه بابا اونقدر


ها هم که خودت فکر می کنی 
گنده نشون نمیدی ...دوما اره


داشتم به گلا اب می دادم ولی یه گل بیشتر اینجا نبود..که خب یه



اب درست و حسابی 
بهش دادم ..نوش جونش..
ابروشو انداخت بالا..

#پارت554



اولش نگرفتم چی گفت ولی بعد که متوجه منظورش شدم


صورتم سرخ شد و دیگه چیزی نگفتم...همونطور که سرتا 
پام خیس شده بود


نشستم لب پله ها..اومد کنارم نشست...گفت :خانم گل خوب اب خوردی؟..


با حرص زدم به بازوش گفتم:خیلی بدی هانی...چرا انقدر منو اذیت می کنی؟


لبشو گاز گرفت وگفت:کی؟من؟...وای نگو این حرفو ...اخه


من دلم میاد تورو اذیت کنم خانم گل؟لبامو کج کردم و گفتم:نه


والا...تو که اصلا دلت نمیاد..
سرشو تکون داد وگفت:میگم بهت دیگه...


پسر به این خوبی..این چیزا رو بهش نبند خانم گل...


خنده ام گرفته بود..بی توجه به حسی که بهش داشتم..


به شوخی گفتم:حالا که اینطور شد..میرم زن همون کامران میشم


تا الاقل از دست تو و اذیتات راحت بشم..

#پارت555



اینجوری الاقل یکی هست جوابتو...بده..


تازه فهمیدم چی گفتم..وای خدا..سریع نگاهش کردم..


صورتش سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود..


سریع از جاش بلند شد و جلوم وایساد ..داد زد:اگر جرات داری



یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..کامران دیگه کدوم خریه؟...هان؟


خواستم براش توضیح بدم که نذاشت و داد زد:ببینم کامران


همین پسره ی یالغوز..همسایه رو به رویی خانم بزرگ نیست


که هر وقت نگاش به تو میافته گل از گلش می شکوفه؟...هان؟


سرمو انداختم پایین..بلندتر داد زد:با تو هستم آیدا..خودشه؟


اروم سرمو تکون دادم...
رفت سمت در و داد زد:به ولای علی می کشمش


پسره ی هیز و کلاش رو...چطور به خودش جرات داده بیاد 
خواستگاری؟..

#پارت556


سریع دویدم به طرفش و بازوشو گرفتم: کجا میری هانی؟..


تو رو خدا شر درست نکن..ولش کن..وایساد..یه دفعه برگشت


سمت من و با اخم نگام کرد..خیلی عصبانی بود..


تا حالا اینطور ندیده بودمش..
اومد جلو..منم عقب عقب می رفتم.


.با لحن مشکوکی گفت:ببینم نکنه بینتون خبرایی اره؟..تو هم
دوستش داری



اره؟راضی به این وصلتی؟..
پشتم خورد به درخت..نفسمو توی سینه حبس کردم..


خیلی ترسیده بودم..
رو به روم وایساد...داد زد:مگه با تو نیستم؟جوابمو بده.


با صدای لرزونی گفتم:چرا برات مهمه؟...زمزمه کرد : چی؟این جواب من نبود..


نفسمو دادم بیرون و گفتم:اول تو جواب منو بده

#پارت557


چرا برات مهمه که من با کی میخوام ازدواج بکنم؟..


نفس نفس می زد..دستشو محکم زد به درختی که بهش تکیه داده بودم..


جیغ ارومی کشیدم و چشمامو بستم..ولی با چیزی که شنیدم..


سریع چشمامو باز کردم و نگاش کردم..هانی : چون دوستت دارم دیوونه..


یعنی تو هنوز اینو نفهمیدی؟...
هنگ کرده بودم توتیا...باورم نمی شد..

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:53


هانی به عشقش اعتراف کرده بود؟یعنی اونم منو دوست داشت..


معمولا اینجور مواقع دخترا سرخ و سفید میشن ولی من به جاش لبخند بزرگی زدم...


هانی تا لبخندمو دید اخماش باز شد وگفت:چیه کیف کردی؟


منتظر یه همچین لحظه ای بودی نه؟..سریع لبخندمو جمع کردم..


پسره ی بی جنبه...

#پارت558


زد زیر خنده و گفت:قربونت برم..حالا که جوابتو گرفتی قضیه ی کامران رو بگو..


نمی دونم چرا نفهمی کردم..چرا دیوونگی کردم..چرا با ندونم کاری


ایندمو تباه کردم و گفتم: گفتم که خواستگارمه و منم قبول کردم زنش بشم..


اولش مات نگام کرد ولی بعد اخم غلیظی کرد و گفت:تو خیلی بیجا کردی ..


اون کامران عوضی هم غلط کرده اومده خواستگاری تو...به چه حقی بهش جواب بله دادی؟


ای کاش ادامه نمی دادم ولی ابرومو انداختم


بالا و گفتم:خب اون زودتر از تو اومده ..پسر بدی هم نیست..


اولش با تعجب نگام کرد..انگار باورش نمی شد دارم این حرفا رو بهش می زنم..


نگاهش پر از غم شد..نمی دونم چم شده بود..انگار عقده کرده بودم


تا اینجوری اذیتش کنم..

#پارت559


کارام دست خودم نبود..دوست داشتم داد بزنم منم عاشقتم هانی


ولی دیوونگی کردم و این حرفای بیخود و پوچ رو تحویلش 
دادم...


ای کاش اینکارو نمی کردم..ای کاش اینطور با احساسش بازی نمی کردم..


غرورشو له کردم توتیا..من 
عاشقانه دوستش داشتم


ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اینو بهش بگم و به جاش دوست داشتم اذیتش کنم...



نگاش روی من بود..عقب عقب رفت و با پوزخند گفت:هه..که اینطور..باشه..


تو هم حرفای منو نشنیده بگیر...از الان به بعد هیچ عشقی توی قلبم نسبت به تو نیست..


تو اونو کشتیش..نابودش کردی آیدا...تموم علاقه ای که بهت 
داشتمو زیر پا له کردی..


دیگه وجود نداره..امیدوارم خوشبخت بشی...


پشتشو کرد بهم و رفت سمت خونه..

#پارت560


خدایا..به غلط کردن افتاده بودم..
داد زدم: هانی..صبر کن..


تو داری اشتباه می کنی..هانی...
بدون اینکه برگرده به طرف خونه دوید و رفت تو..


آیدا سکوت کرد...اشک صورتشو خیس کرده بود..


یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک 
کرد...


نگام کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:توتیا به خدا نمی خواستم اینطور بشه..


قصدم این بود که تلافی اذیت هایی که سرم در اورده بود رو بکنم..


همین.به خدا عاشقش بودم..ارزوم بود یه روز به عشقش به من اعتراف بکنه...


ولی من..منه دیوونه ..نفهمی کردم و اونو ازخودم روندم..


راه بدی رو برای تلافی انتخاب کرده بودم..با غرورش بازی 
کردم توتیا..


همهش تقصیر من بود..
با ناراحتی نگاش کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:52


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:08


قلب بیتابم 1:
#پارت458



تصمیم گرفتم با آیدا برم..با اینکه دختر واقعا خوب ومهربونی بود


ولی من هنوز اونقدر باهاش صمیمی نشده بودم که ازش بخوام بیاد و بریم خرید...


ولی از هیچی که بهتر بود...کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..تنهایی که نمی تونستم برم...


اینکه هدیه هم نخرم هیچ جوری تو کتم نمی رفت.. شمارشو نداشتم



تا اینکه به خانم بزرگ گفتم با آیدا جون کار دارم اون هم شماره رو گرفت وگوشی رو داد به من...


-الو..
-الو سلام آیدا جون..توتیا هستم.
صدای شادش پیچید


توی گوشی:سلاااااام خانم خانما...چطوری خوبی؟
-ممنونم عزیزم..خوبم.تو خوبی؟



-منم خوبم...

#پارت459




چه خبر؟واقعا تعجب کردم صداتو شنیدم..خانم بزرگ خوبه؟
-خوبه مرسی...ببخش مزاحمت شدم..



-مزاحم چیه؟ مراحمی..با من کاری داشتی؟
کمی من و من کردم


تا اینکه گفتم:راستش..میدونم پرروییه ..ولی می خواستم بگم اگر سرت خلوته امروز عصر بیای 



با هم بریم خرید...اخه..اخه تنهایی می ترسم.
-این حرفا چیه توتیا جون؟حتما باهات میام..اتفاقا منم یه کمی خرید داشتم


که میام با هم بریم..ساعت 5/5 خوبه؟
-ممنونم ازت آیدا جون..عالیه...باز هم شرمنده.



-اینو نگو توتیا جون..ناراحت میشما...گفتم که خودم هم یه کمی خرید دارم که باید انجامش بدم


اینجوری با هم میریم تو هم خریداتو بکن...پس من 5/5 میام..
-باشه عزیزم..من همون ساعت منتظرم.



-باشه...دیگه کاری با من نداری؟
-نه آیدا جون..به مادرت سلام برسون..

#پارت460



باشه گلم بزرگیتو می رسونم..تو هم به خانم بزرگ سلام برسون..خداحافظ.



-حتما..خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم ورو به خانم بزرگ گفتم که آیدا سلام رسوند...



داشت کتاب می خوند..با لبخند سرشو تکون داد 
و گفت:سلامت باشه...



لبخند زدم و کنارش نشستم..کمی با هم حرف زدیم و اون هم از خاطرات دوران جوونیش برام گفت.



یاد دفتر خاطرات مهراد افتادم..باید امشب بقیه شو بخونم..دوست داشتم


بدونم توی گذشته ی هانی و پدرام چه چیزهایی بوده؟..شاید توی اون دفتر یه چیزایی نوشته شده
باشه...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


قلب بیتابم 1:
#پارت451



از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..


با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پدرام فکر می کردم..



گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش...



توی اتاقم نشسته بودم وبه حرفای پدرام فکر می کردم..حرفاش برام گرون تموم شده بود..



اون به چه اجازه ای این 
حق رو به خودش می داد که برای من تصمیم بگیره؟..


اگر اون حرفا رو نزده بود..اگر تحریکم نکرده بود..اگر راه رو 
برام باز نذاشته بود



الان این اتفاقا برام نمی افتاد.شاید دارم بهانه میارم ولی کار اون هم اصلا درست نبود...



درسته نجاتم داده بود ولی اگر دیرتر می رسید چی؟اگر دیگه کار از کار گذشته بود چی؟...

#پارت452



کلافه شده بودم..از تخت پایین اومدم و رفتم کنار پنجره ...پنجره رو باز کردم ..



نفس عمیق کشیدم...به اسمون نگاه کردم..سکوت بود وسکوت..سیاهی وتاریکی




ولی تو دل اسمون ستاره ها به زیبایی خودنمایی می کردند..بهم چشمک  می زدند



و درخشندگیشون رو به رخ می کشیدند.به رخ شب..به رخ تاریکی... ماه..ماه هم زیبا بود..




خیلی زیبا...نقشش افتاده بود توی استخر پر از ابی که این سمت باغ بود...دستامو گذاشتم


لبه ی پنجره و به جلو خم شدم...اه بی صدایی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا..



یعنی الان پدرم درچه حاله؟..داره چیکار می کنه؟ای کاش..ای کاش هیچ کدوم از این اتفاقات


نمی افتاد تا من الان کنارش بودم...

#پارت453



دلم برای صداش ولبخندش تنگ شده بود...از فتانه متنفر بودم...




چون بیشتر از همه اونو باعث و بانی این اتفاقات می دونستم...اون با حضور نحسش توی زندگی من




و پدرم باعث این همه جدایی شد..ای کاش یه نامادری نبود و 
برام مادر بود..




ای کاش انقدر مهربون بود که بتونم بهش بگم مادر ولی...هه..حیف اسم مادر...



پشتمو کردم به پنجره...دوباره تصویر صورت پدرام اومد جلوی چشمم و زنگ صداش توی گوشم پیچید...



اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود



که ازاون حال و هوا 
درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم


تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که 
افتاده بود منحرف کنم..

#پارت454



پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.



نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستام...داشتم اتیش می گرفتم...


من توی اون لحظه ترسیده بودم...ناتوان شده بودم و اونو ناجی خودم می دیدم..


کسی که برای نجاتم اومده بود..اونوقت اون..اون به من این حرفا رو میزد؟


یعنی داشته بازیم می داده؟چرا؟مگه من بچه ام که با این حرفا می خواسته گولم بزنه؟..



سرمو بلند کردم:اه ..چقدر دلم می خواد یه جوری حالشو بگیرم...
از همونجا از پنجره به اسمون نگاه کردم...



ناخواسته لبخندی نشست روی لبام..حالا یا از حرص بود یا به خاطر فکری که به ذهنم رسید...


پدرام...هه...پس دلت می خواد همینطوری بهم تیکه بندازی وبا حرفات عذابم بدی؟

#پارت455




میخوای اذیتم کنی چون جنس مخالفم؟چون یه دخترم؟...ولی من بهت نشون میدم



اونی که تو فکر می کنی من نیستم و  ساکت نمیشینم تا هر کاری خواستی بکنی


وهر حرفی دلت خواست بارم کنی و اخرش هم هیچی به هیچی..من 
عروسک خیمه شب بازیت نیستم



که هر کار دلت خواستو انجام بدم... روی تخت دراز کشیدم: درسته... بعضی حرفاش رو قبول داشتم..



اینکه به خودم تکیه کنم و تا اونجایی که می تونم 
مقاومت کنم...


ولی اینو قبول نداشتم که اونم هر کار دلش خواست بکنه و من هم ساکت بنشینم وتماشاش کنم...

 

نه نمی تونستم..دلم می خواست با کم محلی حالیش کنم ازش دلخورم وبیزارم..


ولی نه اینم کم بود...اون با عمل بهم ثابت کرد که براش مهم نیستم و هر بلایی سرم بیاد



برای اون بی اهمیته

#پارت456



پس من هم توی عمل نشونش میدم..نمیخواستم اینطور بشه...ولی اون اینجوری دوست داره...




هر چی من سکوت می کنم اون بدتر می کنه..هر چی من کوتاه 
میام و کاری نمی کنم اون بیشتر عذابم میده..





پس باید یه حرکتی می کردم..نباید ساکت و ساکن یه جا بشینم و تماشا کنم وعذاب بکشم...سکوت من مساوی با قبول حرفاش...



باید حالیش کنم..اره..همین کارو می کنم.توی دلم براش هزار تا خط و نشون کشیدم و مرتب قیافه اشو وقتی اینکارا رو می خواستم




باهاش بکنم می اومد تو 
ذهنم ..واقعا دیدنی می شد...

***


فردا روز مرد بود..میلاد حضرت علی (ع)روز پدر...دلم برای بابام تنگ شده بود..دوست داشتم مثل هر سال این روز رو خودم



بهش تبریک بگم

#پارت457




وکادوشو بدم..ولی...امسال با بقیه ی سال ها فرق داشت..
دوست داشتم برم خرید..



3 تا مرد رو می شناختم و می خواستم براشون یه چیزی بخرم..


برای پدرم..برای هانی که تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود ومثل پدرام اذیتم نمی کرد...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


پدرام..کسی که اذیت کردن من براش یه جور تفریح بود ومن ازش بیزار بودم..



نه برای اون کوفت هم نمی خرم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان روز مرد بهش هدیه بدم



وتبریک بگم...برای هانی هم بر حسب سپاس بود همین...
تنهایی می ترسیدم برم بیرون..

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


سلام عزیزان روز بخیر 🍁🍂بریم سراغ ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


قلب بیتابم 1:
#پارت448



..یه بار گیره ی موتو لگد کردم که شکست و یه بار هم به خاطر لیز بودن روسریت نزدیک بود



بخورم زمین..دیدم داری جیغ و داد می کنی وبه در می کوبی وکمک میخوای



ازاین ور هم پسره بیهوش افتاده بود رو زمین..زنده بود ولی بیهوش شده بود..اومدم طرفت که...



برگشت و نگاهم کرد..با شیطنتی که جدیدا توی چشماش بود گفت:که بقیه اش رو هم می دونی



دیگه لازم به ذکر نیست.خودت قبلا دخل یارو رو اورده بودی...
توی اون لحظه دقیقا




دو تا حس رو با هم داشتم..عصبانیت و احساس شرمندگی...



عصبانیت برای اینکه اون منو بازی 
داده بود وگذاشته بود کار به اینجا بکشه



و شرمنده بودم چون هم برای بار دوم نجاتم داده بودن و هم اینکه تنهام نذاشته بودن.

#پارت449




نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی



گفتم:نمی دونم باید بهتون 
چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد



برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها 
براش نکشید..



چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا.



پدرام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری


توش زندگی میکنی بی خبری..اون بلائی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود



و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..



تو باید بتونی محکم باشی..

#پارت450



محکم فکر کنی واراده داشته 
باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..



به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟ نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین



که از جاش بلند شد...من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود



که برات گفتم نه بیشتر...
به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..



با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود



که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به 
خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم



تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت .


فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


ودیدم پنجره ی یکی از اتاقا بازه ..هانی دستشو قالب کرد ومن هم خودمو کشیدم



بالا و به هر بدبختی ودردسری بود وارد اتاق شدم..همه جا تاریک بود

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


قلب بیتابم 1:
#پارت441



فقط اگر بهمون نیاز داشت خبرمون می کنه. هانی گفت:با این حساب ما که اینجا کاری نداریم..



بهتره بریم دیگه... خیلی دوست داشتم بدونم اونا از کجا می دونستن من اینجام..



حتما یه توضیحی داشتن...به پره۵ام نگاه کردم.. انگار راز چشمامو خوند چون گفت:فعلا از اینجا بریم..



بعد همه چیزو می فهمی...بریم.


***


همراه پدرام وهانی برگشتم خونه ی خانم بزرگ..وقتی دوباره چشمم به باغ افتاد



اشک نشست توی چشمام..هیچ 
جا بیشتر از این باغ امنیت نداشتم...


خانم بزرگ با محبت بغلم کرد ومنو بوسید..از کارم پشیمون بودم..


نباید انقدر زود تصمیم می گرفتم واز این باغ می رفتم..

#پارت442




آیدا با مهربونی بغلم کرد وهر دو کنار هم نشستیم.. پدرام و خانم بزرگ و آیدا و هانی و من..



هر 5 نفر توی سالن نشسته بودیم..من بی صبرانه منتظر بودم پدرام همه چیزو پدرام توضیح بده...


پدرام نگاهی به جمع انداخت و تک سرفه ای کرد ونگاهش روی من ثابت موند..



بعد به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من برای شما تموم جریان رو تعریف کردم..



می خواستم با توتیا تنهایی حرف 
بزنم..البته اگر اشکالی نداره..
خانم بزرگ لبخند زد



وگفت:نه مادر چه اشکالی؟برید تو اتاق یا توی باغ حرف بزنید.
پدرام از جاش بلند شد



ومن هم به تبعیت ازاون از روی مبل بلند شدم..

#پارت443



یک راست رفت توی حیاط..من هم نگاهی به جمع انداختم ویه بااجازه گفتم ودنبالش رفتم تو حیاط...



روی یکی از صندلی های توی حیاط..زیر درختا نشسته بود..اروم رفتم طرفش و یه صندلی کشیدم


عقب و نشستم..منتظر چشم به لب ها و چشماش دوخته بودم تا هر چه زودتر یه حرفی بزنه



که بالاخره شروع کرد..
دستاشو گذاشت روی میز ودر حالی که مسیر نگاهش مستقیما




به طرف من بود گفت:وقتی امروز اون حرفا رو بهت زدم و تو جوابمو با یه سیلی و اون حرفای کوبنده




دادی..یه جورایی احساس پشیمونی بهم دست داد..که چرا بی دلیل زود قضاوت کردم



و نذاشتم توضیح بدی؟هانی گفت که ازت معذرت بخوام ولی اینکار برام سخت بود..

#پارت444



شونشو انداخت بالا و ادامه داد:حالا به هر دلیلی دوست نداشتم اینکارو بکنم..




ولی می خواستم یه جوری بهت اینو بفهمونم که از حرفام پشیمونم...



می خواستم جوری بهت بگم که غرورم هم نادیده گرفته نشه...
به دستاش نگاه کرد



وادامه داد:وقتی مصمم بهم گفتی که میخوای بری..پیش خودم گفتم:لابد می خواد برگرده 
خونشون..



این منو راضی می کرد ولی وقتی پوزخندت رو دیدم و بهم گفتی به من ربطی نداره



که تو کجا میخوای بری..فهمیدم قصدت برگشت به خونتون نیست و می خوای جای دیگه بری..



اما کجا؟نمی دونستم.
پیش خودم گفتم بذارم بری تا بفهمی بیرون ازاین خونه می تونه


چه اتفاقاتی برات بیافته

#پارت445



و تا وقتی اینجا هستی در 
امانی..می خواستم بری وبا مشکلاتش روبه رو بشی




واونوقت خودت برگردی..
نگام کرد وبا پوزخند گفت:ولی فکرشو نمی کردم به این سرعت گرفتار بشی..



خودم به خانم بزرگ و آیدا سپرده 
بودم عصر از اتاقاشون بیرون نیان تا تو راحت تر بری..



ولی من و هانی بیرون خونه توی ماشین منتظرت بودیم..تمام 
مدت تعقیبت می کردیم



ولی جوری که تو متوجه ما نشی..اول رفتی دم در خونه ای و وقتی دیدی نیستن


از همسایه اشون سوال کردی بعد هم نمی دونم چی شد پشت درخت مخفی شدی..


بعد از اون هم رفتی تو یه پارک و یه ساندویچ گرفتی وخوردی..تک و تنها توی پارک روی صندلی نشسته بودی



وبه رو به روت زل زده بودی که اون پسر مزاحمت شد..

#پارت446




هانی می خواست بیاد جلو که من نذاشتم..تو باید با مشکلات رو به رو می شدی..



من اینو میخواستم..اینکه بتونی وباهاشون مقابله کنی..خودت..تنهایی..



بدون کمک دیگران...
توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد



واقعا می تونم بگم من هم ترسیده بودم چه برسه 
به هانی که کم طاقت هم بود..



تعقیبتون کردیم..بردت تو خونه..من و هانی سریع از ماشین پیاده شدیم..


هانی ازدیوار رفت بالا و داخل رو نگاه کرد..گفت که کسی نیست..در رو اروم باز کرد ومن اومدم
تو..




دوتایی دویدیم طرف 
ساختمون..مرتب صدای جیغ و دادت می اومد..



هانی رفت سمت در که دیدم در قفله..صدای گریه و جیغت بلندتر 
شده بود

#پارت447



یه حدسایی می زدم و همه اش از خدا می خواستم به موقع برسیم ونتونه بلایی سرت بیاره.




به فکری به سرم زد..رفتم سمت کنتربرق و فیوز رو قطع کردم.کل برقای ساختمون قطع شد..



سرشو برگردوند و یه دستشو انداخت پشت صندلی وبه اطرافش خیره شد..



گفت:به سروان پناهی یکی از دوستانم زنگ زدم و موضوع رو سر بسته بهش گفتم


اون هم قول داد کمکم کنه.....چراغ قوه ی جیبی و کوچیک هانی


رو ازش گرفتم وروشنش کردم..از هیچی که بهتر بود.. سرمو بلند کردم

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:40


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:38


قلب بیتابم 1:
#پارت438



نگاهش جدی بود وحتی لبخند هم نمی زد..من هم مثل مجسمه های خشک شده



فقط زل زده بودم بهش و حرکتی نمی کردم. شال رو با یه حرکت انداخت روی سرم..


دستاشو اورد پایین و چشماشو ریز کرد: با روسری و شال قیافه ات به کل تغییر می کنه ها...


به نظرم...اومممممم..
دستشو زد زیر چونهشو متفکرانه زمزمه کرد:به نظرم در هر دو حالت...



لبخند مرموزی زد وادامه داد:خوشگلی...ولیییییی..بدون شال و روسری یه چیز دیگه است.




از نگاهش بود..یا صداش و طرز بیانش؟..شاید هم لبخند خاصی که روی لباش بود




و یا جمله ای که گفته 
بود..نمیدونم چرا..

#پارت439





ولی وقتی جمله اش تموم شد قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.صورتم از شرم سرخ شد



و تموم تنم گرم شد.زیادی داشتم تابلو بازی در می اوردم..ولی دست خودم نبود...تا قبل ازاین قلبم با ترس می زد



ولی الان ضربانش فرق داشت..اینو به خوبی حس می کردم..تفاوتش مثل تفاوت روز وشب بود...



یه حسی داشتم...نگاهشو از چشمام گرفت که همون موقع هانی از در اومد تو...



یه نگاه به ما انداخت و اومد جلو..نگاهش روی اون پسر مزاحم خیره موند...



یه سوت کش دار زد وگفت:به به...اینجا دعوا بوده هیچکی به من نگفته؟

#پارت440



به پدرام نگاه کرد وگفت:نامرد تنهایی؟..داشتیم؟
پدرام با خنده گفت:جون هانی کار من نبوده...



بعد با چشم به من اشاره کرد...سرمو انداختم پایین...
صدای هانی رو شنیدم:نهههههه...



یعنی توتیا زده دخلشو اورده؟باریکلا..از همون سیلی که تو گوش تو زد فهمیدم ضرب دستش حرف نداره...



خندید ..نگاهشون کردم..با دلهره گفتم:من..من فقط از خودم دفاع کردم..یعنی مرده؟



پدرام یه نگاه بهش انداخت وگفت:نه زنده است..فقط بیهوش شده...



نگاهم کرد وادامه داد:به دوستم سروان پناهی زنگ زدم...تو راهه..بهش گفتم ما میریم..


اونم گفت خودش کارا رو 
ردیف می کنه

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:36


قلب بیتابم 1:
#پارت431



نمیدونم چی شد..شاید از زور اینکه اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی می کردم



و اینکه با حضورش احساس 
امنیت بهم دست داده بود..ولی ناخداگاه بغلش کردم.



بدون اینکه به این فکر کنم پدرام اونجا چکار میکنه؟دستامو دورکمرش حلقه کردم



و بی توجه به اینکه هیچی تنم 
نیست رفتم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن...



حرکاتم دست خودم نبود...هیچ کدومشون..هیچ کدوم...هنوزم می لرزیدم...


هیچ تکونی نمی خورد...ولی من بی صدا اشک می ریختم و به کمرش چنگ می زدم...



صدای کوبش قلبشو به راحتی 
می شنیدم...

#پارت432



صداشو زمزمه وار شنیدم: اروم باش...چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی؟



خداروشکر اتفاقی نیافتاد...بهتره از اینجا بریم...
با گریه گفتم:ولی من اونو کشتم...من...


سکوت کرد وحرفی نزد...گرمی دستاشو روی پوست تنم حس کردم...


انگار با گرمیه دستاش به خودم اومدم...چون هم صدای گریه ام قطع شد



و هم سریع سرمو از روی سینه اش بلند کردم...ولی اون محکم منو گرفته بود...


با کمی تقلا خودمو از اغوشش کشیدم بیرون...اون هم حرفی نزد...


چشمام به تاریکی عادت کرده بود ومی تونستم تصویر کمرنگی از صورتشو به کمک نوری



که از پنجره می تابید 
ببینم...نگاهش روی صورتم می چرخید...

#پارت433



یه دفعه یادم اومد هیچی تنم نیست...درسته اون دکتر بود و میشه گفت یه جورایی محرم بود




ولی فقط به بیماراش...من که بیمارش نبودم...دستامو به حالت ضربدر گرفتم



روی سینه هام و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو با 
شرم انداختم پایین و رفتم



همونجایی که اون پسره افتاده بود رو زمین...با این حال هنوز از ترس می لرزیدم...



سعی کردم نگام بهش نیافته ولی مگه میشد؟خدا کنه نمرده باشه...یعنی کجاش زدم؟..



همین که تیشرتمو برداشتم برقا وصل شد..وای...
تیشرتمو گرفتم


جلومو برگشتم...پدرام همونجا کنار در ایستاده بود و با لبخند نصفه نیمه ای نگام می کرد...



بهش توپیدم:به چی زل زدی؟روتو کن اونور...

#پارت434



ابروشو انداخت بالا گفت:چرا باید رومو بکنم اونور؟..
وای این کلا خنگ بود




یا الان داشت خنگ بازی در می اورد؟... با اخم گفتم:تو روت رو بکن اونور..همین.



دست به سینه ایستاد وبا لحن جدی که حرصیم می کرد گفت:من بی دلیل کاری رو انجام نمیدم..



پوزخند زد وادامه داد:مخصوصا اینکه کسی هم بخواد بهم دستور بده...اونم جنس مخالف.



دندونامو با حرص روی هم فشردم...انگار به کل یادم رفته بود یکی رو همین چند دقیقه پیش زدم ناکار کردم


و شاید هم مرده باشه..اونوقت ریلکس وایساده بودم با این دکی پررو کل کل می کردم.

#پارت435



خواستم یه چیزی بهش بپرونم که صدای هانی رو از پشت پنجره شنیدم: پدرااااام...خدا نکشتت چه غلطی می کنی 



پس؟..زیر پام یونجه سبز شد بیا دیگه..پیداش کردی؟
پدرام در حالی که با شیطنت زل زده بود



بهم از همونجا داد زد:اره پیداش کردم...می تونی بیای تو...
وای نه...همینو کم داشتم...



با این سر و وضع هانی نیاد تو منو ببینه؟... ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم...



صدای هانی رو شنیدم که گفت:از کجا بیام تو؟..پنجره رو من برات قالب گرفتم..واسه من کی بگیره؟



جک نگو...پدرام خندید و رو به من گفت:کلید این درو میدونی کجاست؟..

#پارت436



با چشم به گلدون کنار در اشاره کردم و گفتم:پشت گلدونه...
یه نگاه به گلدون انداخت


و سرشو تکون داد...تا دیدم حواسش نیست تیشرتمو تنم کردم و مانتوم رو پوشیدم.



همون طور که دکمه هاشو می بستم دنبال شالم می گشتم..ولی پیداش نکردم...


مطمئن بودم روی مبل بوده ولی الان نبود...صدای پدرام رو شنیدم:دنبال این می گردی؟..



نگاهش کردم..شال من تو دستاش بود و تابش می داد...اینو کی برداشته؟


تو تاریکی چطور اینو دیده؟...
بهش توپیدم:این دست تو چیکار می کنه؟بدش به من...



داشت در رو باز می کرد...شالو انداخت دور گردنشو در همون حال گفت:باشه بهت میدم...


فقط بذار این درو باز 
کنم...بعد...در ضمن طرف انگار خیلی هول بوده کارشو بکنه



چون از هولش شال و گیره ی سرتو انداخته بود کف 
اتاق...

#پارت437



از اونور گیره ات رفت توی پام فرو رفت که با عرض معذرت خورد وخاکشیر شد..


ازاینور هم پام رفت روی شالت و 
چون رو سرامیک بود و لیز بود نزدیک بود بخورم زمین...



سرشو بلند کرد وبا خنده گفت:پس فعلا اینجا جاش خوبه تا بعد...
از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود..



می دونستم از عمد داره این حرفا رو می زنه تا صدای منو در بیاره و حرصم بده.



من هم جوابشو ندادم و دستمو زدم به کمرمو نگاهش کردم...در رو باز کرد و از همونجا داد زد:هانی...



درو باز کردم بیا تو...
بعد هم اومد سمت من و شال رو از دور گردنش برداشت...یه تکونش داد و بازش کرد.


رو به روم ایستاد..هر دو 
توی چشمای هم زل زده بودیم..

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:35


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


قلب بیتابم 1:
#پارت428



دیگه حرکتی نمی کرد...با ترس و وحشت پرتش کردم اونور و از جام 
بلند شدم...



یعنی کشتمش؟...من کشتمش؟..
صدای گریه ام بلندتر شد....نور کمی از پنجره توی خونه می تابید...


دیدم افتاده کنارم ولی نمی تونستم بفهمم که زنده است یا مرده؟...وحشت کرده بودم.


توی اون لحظه نمی دونستم باید چکار کنم؟ میان گریه داد می زدم:من کشتمش...خدایا اونو کشتم..من...



اصلا حواسم نبود لختم و تیشرت تنم نیست و فقط شلوار پامه...
از جام بلند شدم و به طرف در دویدم...



محکم می زدم به در و جیغ می کشیدم:کمک...توروخدا کمک کنید...من اونوکشتم...من...یکی کمکم کنه...

#پارت429


همین طور که جیغ و داد می کردم وبه در می کوبیدم و کمک می خواستم احساس کردم




یکی دستشو گذاشت روی 
شونه ام...با تمام توانم جیغ کشیدم و برگشتم و محکم خوردم



به در...توی تاریکی بود و نمی دیدمش...قد بلند بود و از 
هیکلش می شد فهمید که مرده...




با دیدنش بلندتر جیغ کشیدم و دیگه داشتم از حال می رفتم..بدنم بی حس شده بود..



داشتم می افتادم که منو 
گرفت...صداشو شنیدم:اروم باش دختر چه مرگته؟..


جن که ندیدی...منم پدرام...ساکت شو دیگه... همه ی حرفاشو شنیدم و فهمیدم به جز این



قسمتش که گفتم منم پدرام..واسه همین بازم داشتم جیغ می کشیدم

#پارت430


و بامشتهای کم جونم می زدمش:ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟بذار برم..



ولم کن...توروخدا ولم کن بذار برم..با من کاری نداشته باش.
منو سفت نگه داشته بود


و تکون نمی خورد..
یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و همزمان ساکت شدم...


دیگه چیزی نمی گفتم حتی جیغ هم نمی کشیدم... صداشودر حالی که عصبانی بود شنیدم:خفه شو دیگه...


چرا جیغ و داد می کنی؟..دارم بهت میگم پدرامم...بازم جیغ 
می زنی؟


پدرام؟!پ..پدرام...گفت..گفت پدرامو؟!با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم...


صورتش پیدا نبود ولی از بوی عطر و صداش می شد تشخیص داد 
خودشه...اره....


اون پدرام بود..پ..پدرام...

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


قلب بیتابم 1:
#پارت421



یه دفعه بهم حمله کرد...
با ترس جیغ بلندی کشیدم و از روی مبل پریدم...



خواستم فرار کنم که از پشت موهامو گرفت و کشید...منو پرت 
کرد روی زمین ..



شونه ی چپم محکم خورد به زمین و درد بدی توی شونه و دستم پیچید...



جیغ می کشیدم و گریه می کردم...معلوم بود حسابی مست کرده...




برگشتم و نگاهش کردم کنارم نشست..چشماش خمار شده بود..



خودمو می کشیدم عقب با التماس در حالی که صدام می لرزید



گفتم:تورو به هر چی و هر کی که می پرستی بذار من برم...با من کاری نداشته باش....



خواهش می کنم ازت...
بی توجه به حرفا و التماسای من دستشو ارود



جلو که من هم دستامو ضربدری سپرم کردم و گرفتم جلوم...لبخند 
بدی روی لباش بود..

#پارت422




دستامو محکم گرفت و از هم بازشون کرد...هیچ توانی نداشتم...



نا نداشتم تکون بخورم...خدایا این چه سرنوشتی من دارم؟چرا باید اخر و عاقبتم اینجوری بشه؟...



کمکم کن خدا...کمکم کن...
دستامو گذاشت کنارم و سفت نگه داشت...سر تا پام می لرزید




و احساس می کردم هر ان قلبم از حرکت می ایسته و راحت میشم...ای کاش زودتر بمیرم...



ای کاش جوری می شد که نتونه به هدف شومش برسه..
نشست روی سینه ام...



هیکلش سنگین بود...نفسم توی سینه ام حبس شده بود..داشتم خفه می شدم...



گریه می کردم و ناله می کردم...دستاشو از روی دستم برداشت و بلوزشو در ارود..



یه رکابی مردونه سفید تنش بود که جذبش شده بود..

#پارت423



مرتب قربون صدقه ام می رفت و با حالت مستی صداشو کش می داد...



از روی سینه ام بلند شد و شروع کرد دکمه های مانتومو باز کردن...با دستام مانعش می شدم


ونمیذاشتم کارشو بکنه که یکی محکم خوابوند توی صورتم...چشمام سیاهی رفت...



خیلی محکم زده بود و طرف چپ صورتم می سوخت..
چکار باید می کردم؟



بدجور گیر کرده بودم...الاقل یه کم امان نمی داد که بتونم فکر کنم...



توی اون لحظه مغزم قفل 
شده بود ومنتظر یه معجزه بودم...همین...


هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..ترس تموم تنمو گرفته بود و نمیذاشت



درست فکر کنم...فقط می ترسیدم و می لرزیدم....کارم شده بود گریه کردن و ناله کردن و التماس...



بالاخره دکمه هامو باز کرد ومانتومو در اورد

#پارت424



زیرش یه تیشرت قرمز تنم بود...رفت سراغ شلوارم...پاهامو سفت به هم فشار دادم



و به خودم پیچ و تاب می دادم تا نتونه دکمه ی شلوارمو باز کنه...
یه نگاه شهوت الود و




خمار بهم انداخت و با لبخند چندش اوری گفت:باشه عزیزم...



اول یه کم نوازشت می کنم بعد 
کارمو باهات شروع می کنم..


بالاخره تو هم باید یه لذتی این وسط ببری دیگه...
صدام از بس جیغ زده بودم و



گریه کرده بودم خش دار شده بود...نالیدم:خفه شو اشغال...ارزو می کنم همین الان 
بمیری....




دیوانه وار زد زیر خنده و گفت:من الان هم کشته مردت شدم خوشگله....



دیگه چی میخوای؟...داری به ارزوت میرسی دیگه...

#پارت425



خوابید روم و لباشو گذاشت روی گردنم وشروع به بوسیدنم کرد...


حس بدی بهم دست داد..حس خیلی بدی بود..خیلی بد...
نمیدونم چرا ولی با اینکه پدرام رو مقصر می دونستم




ولی توی دلم ارزو می کردم ای کاش اون و هانی الان اینجا 
بودن...


به خدا حاضر بودم بیاد و منو نجات بده ومن هم همون لحظه همه چیزو فراموش می کردم


و تموم نفرتمو فراموش می کردم...فقط ای کاش اینجا بود...ای کاش...



نگاه نمناک و غمگینم به سقف اتاق بود و قلبم تند تند می زد و دست و پام یخ بسته بود.


زیر لب خدا رو صدا می 
زدم...ارزو می کردم همین الان خدا جونمو بگیره و راحت بشم


و این خفت و خاری رو تحمل نکنم... لباشو روی گردنم حرکت داد و اومد بالا تا رسید


به لبام...چشماش خماره خمار بود...

#پارت426



درست مثل کسی که خوابش 
میاد و خواب الود نگاهت می کنه...


نگاهشو از چشمام گرفت و به لبام زل زد...نه خدایا...نه...
با صدای بلند هق هق می کردم...



دوست نداشتم منو ببوسه...نمی خواستم...دستامو گذاشتم رو سینه اش و با تمام توانم هلش دادم



ولی تکون که نخورد هیچ دستامو محکم گرفت و بالای سرم نگه داشت...



لباشو اورد جلو که سرمو برگردوندم..هر سمتی می اومد منم سرمو بر می گردوندم و نمیذاشتم لبامو ببوسه...




نگاهم افتاد به گلدونی که کنارم بود...گلدون نسبتا بزرگی بود ولی می تونستم با دستم برش دارم...



مجبور شد دستامو ول کنه دستاشو برداشت و گذاشت دوطرف صورتم...لبامو وحشیانه می بوسید



و نفس نفس می زد...هق هقم توی گلوم خفه شده بود..احساس خفگی بهم دست داده بود..

#پارت427



سریع از روم بلند شد و تا به خودم بیام تیشرتمو از تنم در اورد..وای خدا..با اینکارش جیغ کشیدم و




دستامو گرفتم جلوم..
نمیدونم چی شد ولی همون موقع برقا قطع شد...


توی تاریکی نمی دیدمش ولی چون روم افتاده بود حسش می 
کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


بی توجه به تاریکی تو حالت مستی داشت به کارش ادامه می داد و دستش رو روی تن و بدنم می کشید



و قربون صدقه ام می رفت..توی همون تاریکی دستمو حرکت دادم و گلدونو برداشتم..


نمی تونستم ببینمش ولی با یه 
حرکت گلدونو بردم بالا و محکم زدمش...صدای فریادش توی خونه پیچید....



احساس کردم وزنش روم سنگین تر شده

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:54


ادامه ی رمان.....

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:57


قلب بیتابم 1:
#پارت418



جلوی یه خونه نگه داشت..از ماشین پیاده شد واومد در طرف منو هم باز کرد



و منو کشید بیرون...با التماس وهق هق گفتم:ولم کن..چی از جونم می خوای...



بزار برم..خواهش می کنم.
یه دونه محکم زد توی صورتم که سرم گیج رفت ..



گفت:خفه شو...اگر بخوای هوار هوار کنی همین جا می کشمت.
دیگه چیزی نگفتم



و بی صدا گریه می کردم...صورتم از اشک خیس شده بود و تن و بدنم می لرزید...




قلبم انقدر تندتند وبلند می زد که گفتم همین الانسات از سینه ام بزنه بیرون...



خیلی می ترسیدم..خیلی..خدا لعنتت کنه پدرام که باعث وبانی این اتفاق تویی...



منو برد توی خونه و در رو با کلیدش قفل کرد و کلید رو انداخت پشت گلدونی که توی راهرو بود.

#پارت419



حالم انقدر بد بود  که اگر زیر بازومو نگرفته بود نقش زمین می شدم..


اصلا حواسم به اطرافم نبود...
با یه حرکت شالمو از روی سرم کشید..


با این کارش گیره ی سرم باز شد وموهام ریخت روی شونه ام...منو پرت کرد روی مبل و رفت




توی اشپزخونه...بلند بلند سوت می زد و اواز می خوند...اشپزخونه اپن بود و از اونجایی که من 



نشسته بودم دید داشت..
بلند گریه می کردم و دستامو دورم حلقه کرده بودم...



می لرزیدم...خدایا دارم میمیرم...
یه شیشه از توی یخچال در اورد وبا یه لیوان اومد طرفم...



شیشه رو باز کرد و ریخت تو لیوان بی رنگ بود...فکرکردم ابه ولی اب که اینجوری کف نمی کنه...



پس این چیه؟..

#پارت420



در حالی که همون لبخنده چندش اور روی لباش بود توی چشمام خیره شد ویه ضرب لیوانو سرکشید...




یکی دیگه ریخت و اومد طرف من: بیا خوشگلم...تو هم بخور..تنهایی صفا نداره...



با انزجار سرمو بر گردوندم...حدس می زدم توی لیوان چی باشه...مشروب...



صورتشو اورد جلو..نفسش بوی بدی می داد..بوی الکل...
لیوانو گرفت جلوی دهانم



و گفت:ناز نکن...بخور بهمون بیشتر حال میده...
با عصبانیت زدم زیر لیوان وداد



زدم: خفه شو عوضی..نمی خورم... لیوان از دستش افتاد...
با خشم نگام کرد وگفت:باشه


نخور...اتفاقا وقتی وحشی بازی در بیاری من بیشتر مشتاق میشم...بیشتر...

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


نمی دونستم داریم کجا میریم توی اون لحظه همه چیز از یادم رفته 
بود...هزار بار به خودم لعنت فرستادم




که چرا از خونه ی خانم بزرگ زدم بیرون..بیشتر از همه به پدرام فحش دادم که باعثش شد...

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


قلب بیتابم 1:
#پارت411




به سرم زد زنگ بزنم به خونه ی مادربزرگ شیما ولی بعد با خودم گفتم تو این هاگیرواگیر



من دیگه چرا مزاحمش 
بشم؟.. سرمو گرفتم توی دستام و نالیدم:پس چکار کنم؟..




سرمو بلند کردم..یه ماشین از ته کوچه می اومد..ناخداگاه از جام بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم...



ماشین از جلوم رد شد و راننده اش هم باراد بود و کنارش هم پدرم نشسته بود...



با دیدن پدرم دلم براش پر کشید..دلم برای اغوشش تنگ شده بود


ولی ازش محروم بودم...با دیدنش داغ دلم تازه شده بود...اشک توی چشمام جمع شد



و بغض بدی نشست توی گلوم..حتما در به در دنبالم می گردن... سرمو چسبوندم



به درخت و توی دلم گفتم:خدایا اواره شدم..خودت کمکم کن...

#پارت412



یه جورایی پشیمون شده بودم که از خونه ی خانم بزرگ اومده بودم بیرون...



ولی مگه چاره ی دیگه ای هم
داشتم؟منو انداخته بودن بیرون چکار باید می کردم؟...




هوا تاریک شده بود و من هم تو یه پارک نشسته بودم و به درخت رو به روم زل زده بودم..




مغزم قفل شده بود و کار 
نمی کرد..نمی دونستم باید چکار کنم...



شماره ی خونه ی مادربزرگ شیما رو داشتم ولی دو دل بودم که زنگ بزنم  یا نه؟...



از اینکه سر بار کسی باشم بیزار بودم. به ساعتم نگاه کردم 9/5 بود ...یه ساندویچ گرفته بودم



و خورده بودم ولی امشب رو باید چطور می گذروندم...اخرش که چی؟...

#پارت413




توی همین فکرا بودم که احساس کردم یکی کنارم نشست ...
با ترس سرمو برگردوندم



و نگاهش کردم..یه پسر جوون که تیپ فشن و خفنی هم داشت و یه ادامس هم تویدهانش بود



وتند تند می جوید.. کنارم نشسته بود و با لبخند بدی نگام می کرد...
همون طور که ادامسشو می جوید



گفت:چیه جوجو؟..مامانتو گم کردی؟خدایا همین مزاخمو کم داشتم که رسوندیش ..




هم ازش می ترسیدم و هم نمی خواستم اینو نشون بدم..جوابشو 
ندادم تا پاشه بره رد کارش




ولی اون پرروتر از این حرفا بود.
فاصله شو با من کمتر کرد و لبخندش هم پررنگتر شد



وگفت:چیه؟زبونتو موش خورده؟...

#پارت414



این که ناراحتی نداره من 
همین جوری هم قبولت دارم جوجو...



با اخم نگاهش کردم و درحالی که سر تا پام می لرزید بهش توپیدم:خفه شو اشغال..تو دیگه کی هستی؟




صورتشو اورد نزدیک و زمزمه کرد:من؟...من شاهزاده ی ارزوهاتم دیگه خوشگله...


همونی که اینجا منتظرش 
بودی... با انزجار نگاهش کردم و گفتم:من منتظر توی احمق




نبودم..اشتباه گرفتی..حالا هم برو گمشو... حرفام و حرکاتم دست خودم نبود..از زور ترس می لرزیدم




و کم کم داشتم پس می افتادم..
اون پسر نزدیک شد و گفت:ا پس منتظر کی بودی؟از ما بهترون؟



ولی بهتر از من گیرت نمیادا...

#پارت415



نه اتفاقا درست گرفتم..کجا برم بهتر از اینجا عزیزم؟...تازه اینجا هم خوب نیست بهتره بریم


یه جای دیگه... یه دفعه بازومو گرفت و بلندم کرد...دستمو کشیدم ولی اون محکم منو گرفته



بود... داشتم پس می افتادم .خواستم جیغ بکشم که یه چاقو از توی جیبش در اورد




و گرفت طرفم و در حالی که اطرافشو زیر نظر داشت گفت:بخوای جیغ و داد بکنی




با این تیزی طرفی دخی جون..پس مثل بچه ی ادم را بیافت..یاالله...
اروم بازومو گرفت و منو هل داد



جلو...می خواستم تقلا کنم تا از دستش ازاد بشم ولی چاقو رو گذاشت پشت کمرموخودش هم باهام حرکت کرد...



از زور ترس به گریه افتاده بودم...بدبختانه پارک هم خلوت بود ...



اینجوری اون هم به راحتی به هدفش می رسید.

#پارت416




با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن..منو کجا می بری؟..
با لذت خندید وگفت:یه جای بهترعزیزم..




باهات یه کارای خوب خوبی دارم...بعد می فهمی خوشگله...
قلبم تندتند می زد.




می دونستم می خواد چکار کنه...از همین هم تا سرحد مرگ می ترسیدم..




منو برد به طرف یه پژو نوک مدادی و در جلو رو باز کرد ومنو پرت کرد توش ..




با صدای نسبتا بلندی گریه می 
کردم...خواستم از ماشین بیام بیرون که سریع سوار ماشین شد




و درهارو قفل کرد وچاقو رو گرفت طرفم..
-جم بخوری خط خطیت می کنم ...




بهتره وحشی بازی در نیاری...
با دیدن چاقو به کل خشک شدم..خفه شدم...




بدنم می لرزید..دست و پاهام یخ بسته بود و بی حس شده بود

#پارت417



پسره ی عوضی به من می گفت وحشی بازی در نیارم..خودش یه وحشی اشغال بود...




دستامو گذاشتم روی صورتمو نالیدم:تورو خدا بذار برم...با من کاری نداشته باش...تو رو خدا...




داد زد:خفه شو...مگه عقلم کمه که لقمه ی چرب و نرمی مثل تورو از دست بدم؟..اگر بیشتر از این زر زر کنی 




همینجا کارتو با این چاقو می سازم پس خفه شو.. دیگه چیزی نگفتم و فقط گریه کردم



و توی دلم خدا رو صدا می زدم...وای چه راحت منو دزدید..همچین راحتم نبود 




با چاقو تهدیدم کرد....بلایی سرم نیاره؟..خدایا کمکم کن...
از کوچه پس کوچه ها وبیراهه ها می رفت ..

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


ادامه ی رمان..‌

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:17


قلب بیتابم 1:
#پارت408




تمام مدت ماتم گرفته بودم که کجا برم؟..اخرش تصمیم گرفتم برم خونه ی شیما..




درسته خونشون نزدیک خونه ی 
ما بود ولی ...بالاخره بهتر از این بود که اواره ی کوچه و خیابونا بشم..




ساعت 4/5 بود..از اتاق اومدم بیرون..هیچ کس توی راهرو نبود..یادداشتی که برای خانم بزرگ نوشتمو




از زیر در اتاقش رد کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم و رفتم بیرون...
تعجب کرده بودم...



هیچ کس توی باغ نبود..پس سرایدار کجاست؟... شونمو انداختم بالا و رفتم سمت در...




یاد روز اولی افتادم که وارد این باغ شدم..یاد گرگی افتادم و ابروریزی که به بار اومد و من رفتم توی بغل هانی....وای خدا...

#پارت409



هنوزم شرمم می شد...با یاداوری اون روز لبخند زدم و نگاهمو از باغ 
گرفتم ودرو باز کردم




و رفتم توی کوچه... کوچه هم بدتر از داخل باغ خلوته خلوت بود...پرنده هم پر نمی زد..




نفس عمیقی کشیدم ورفتم سر کوچه..یه تاکسی دربست گرفتم وادرس دادم..رو به روی خونشون پیاده شدم



و کرایه رو حساب کردم...یه نگاه به اطرافم انداختم...خونه ی ما یه کوچه بالاتر بود..



روسریمو کشیدم جلو و رفتم 
سمت در...هر چی زنگ می زدم کسی در رو باز نمی کرد...



یعنی کجا رفتن؟..چرا کسی خونشون نیست؟..
زنگ همسایه بغلیشونو زدم..

#پارت410



کیه؟ صدای یه خانم بود...
-ببخشید من با همسایه ی دست چپیتون کار داشتم...




هر چی زنگشونو می زنم کسی جواب نمیده..شما ازشون خبری 
ندارید؟




-والا تا اونجایی که من میدونم ظاهرا دیشب نصفه شب حال مادر اقای مهندس بد شد




و همگی رفتن اونجا...معلوم 
هم نیست کی برگردن..اخه شهلا خانم امروز چمدوناشونو بست



و گفت مدتی میرن اونجا تا مراقب مادر اقای مهندس باشن...
مثل لاستیک پنچر شدم




و گفتم:ممنونم...لطف کردید.
-خواهش می کنم.. همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم..


حالا باید چکار کنم؟..اوارگی هم بد دردی بود...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:17


قلب بیتابم 1:
#پارت401



بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود...




با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن... با خونسردی... که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم..



باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی شد در رو بست...بالاخره خسته شدم و خودمو کشیدم



کنار..با حرص نشستم 
روی تخت و اخمامو کردم تو هم...
نگاهش نمی کردم



ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.اومد توی اتاق و درو بست..مستقیم رفت


کنارپنجره و پرده رو زد کنار و بیرونو نگاه کرد...چند دقیقه ای به همین صورت گذشت..

#پارت402



خدا خدا می کردم هر چه 
زودتر از اتاق بره بیرون..اصلا حوصله شو نداشتم..



پشتش به من بود...تمام مدت با اخم داشتم سرتاپاشو نگاه می کردم...عجب هیکلی هم داشتا...


با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی اینو نمی تونستم انکار بکنم که پدرام واقعا جذاب بود...



چه از نظر چهره و چه از نظر هیکل ..واقعا همه چی تموم بود...همین طور که داشتم



براندازش می کردم یه دفعه برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد...



سریع مسیر نگاهمو تغییر دادم ... کارم زیادی تابلو بود ولی از اینکه بخوام بهش زل بزنم بهتر بود...



نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه که من زودتر از اون دهانمو باز کردم




و گفتم:من همین امروز عصر از اینجا میرم...

#پارت403



نگاهش کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد:جدا؟...چطور؟..کجا اونوقت؟



با خونسردی که به کل از من بعید بود دست به سینه نگاهش کردم وگفتم:بله جدا...چطور و کجاش



دیگه به خودم مربوطه...فقط خواستم بدونید تا خیالتون راحت بشه.



نفسشو داد بیرون و هوم کشید:اوهوووم...اره خب الان خیالم کاملا راحت شد...



تیز نگاهش کردم که گفت:همین که داری میری رو میگم...خیالم راحت شد که بر می گردی



خونتون... پوزخند زدم وگفتم:این که برمی گردم خونمون یا نه به خودم مربوطه و لازم نیست



شما بدونید..تا همین جا هم که 
تحملم کردید ممنونم...



با مسخرگی گفتم:واقعا از طرف شما به نحو احسنت پذیرایی شدم..

#پارت404



لبخند زد وپررو پرروگفت:خواهش می کنم..اصلا قابلتونو نداشت..
وااااااای که چقدر رو داشت..




اگر می تونستم ریزریزت می کردم سنگ پا.... داشتم با حرص نگاهش می کردم


که گفت:کجا می خوای بری؟
از دهنم پرید : به توچه؟
چشماش از تعجب گرد شد


و زل زد بهم...وای چی گفتم؟..درسته از دستش عصبانی بودم ولی دلم نمیخواست




باهاش اینجوری حرف بزنم...
من و من کردم و گفتم:منظورم اینه که اونم به خودم مربوطه



نه به شما...فقط اینو بدونید که من همین امروز از اینجا 
میرم...همین.



نگاهش کردم...دیدم با خونسردی داره نگاهم می کنه ولی چشمای عسلیش می خندید...




به طرف در رفت و گفت:باشه مسئله ای نیست...می تونی بری...

#پارت405



درو باز کرد وبرگشت و گفت:می تونی هر جا که دوست داری و به خودت هم مربوطه بری..



کسی جلوتو نمی گیره...
بعد هم یه لبخند بزرگ زد و از اتاق رفت بیرون...



همین که درو بست بالشت رو از روی تخت برداشتم و با خشم پرتش کردم


به طرف در که محکم خورد به در.. جیغ خفیفی کشیدم وبا مشت چندبار زدم رو تخت....



-پدرام پدرام پدرام....وای که چقدر دلم می خواد با همین دستام خفت کنم..نه ..



بگیرمت زیر مشت و لگد و انقدر 
بزنمت تا صدای سگ بدی...نه.. دلم می خواد دونه دونه موهات رو بکنم



و بذارم کف دستت تا بذاریشون توی البوم خاطراتت تا برات یادگاری بمونه...

#پارت406




وااااااااای می کشمت...داری دیوونه ام می کنی.. واقعا توی کار این بشر مونده بودم...



خیلی پررو بود..خیلی...چطور جرات کرده بود هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه و بعد هم به جای معذرت خواهی



بهم بگه می تونی بری به سلامت؟...خدایا این دیگه چه موجودیه افریدی؟...حکمتت رو شکر...



تقه ی بلندی به در خورد که با ترس از جام پریدم..از پشت در صدای پر از خنده ی پدرام به گوشم



رسید: به جای اینکه عین پیرزنا یه جا بشینی هی غرغر کنی و پیش 
خدا شکایت کنی...


زودتر لوازمتو جمع کن که چیزی تا عصر نمونده...بعد هم زد زیر خنده و دیگه صداشو نشنیدم..



فکرکنم از پشت در رفت کنار...

# پارت 407



دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم...بالشت رو از رو زمین برداشتم و سرمو فرو کردم



توش وتا می تونستم جیغ 
کشیدم...خدایا یه فرصت واسم جور کن الاقل یه جوری من حال اینو بگیرم..




یه کوچولو این دلم خنک بشه...وگرنه برام عقده میشه دق می کنم...



سرمو بلند کردم وتقریبا داد زدم:معلومه که میرم..پس چی فکر کردی؟...


میرم تا از دست حرفای مزخرفت راحت بشم...ازت بیزارممممم......

***


لوازم زیادی نداشتم کیف دستیم بود و یه دست لباس که تنم بود...


نمی خواستم چیزی ازاینجا ببرم ولی لباسایی که تنم بود رو مجبور بودم با خودم ببرم...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:16


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


قلب بیتابم 1:
#پارت399



رو تو تاثیری نداره... پدرام رهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش...وگرنه..



هانی معترضانه گفت:وگرنه چی؟
پدرام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر...



من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم...
هانی تقه ای به در اتاق زد



و رو به پدرام گفت:خیلی خب اقای مغرور...بفرما من برات استارتشو زدم..



بقیه اش با خودت...بسم الله...
بعد هم از اونجا دور شد...پدرام مستاصل جلوی در ایستاده بود...



که صدای گرفته ی توتیا را شنید...
طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم



حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته 
بودم توی دستم...

#پارت400



با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟...




اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟...
باز هم صدایی نشنیدم..



با خودم گفتم لابد خانم بزرگه...اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی 
شنید..




از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم...



اروم قفل در رو باز کردم ..
همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش...



هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با 
دیدنش دندونامو روی هم فشردم




و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد..

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


چون اون زده توی صورتم نه من...
هانی از جایش بلند شد وزیر بازوی پدرام را گرفت و بلندش کرد




وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من...چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه

#پارت398



تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد



هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی..


من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..




بازم خیلی بهت لطف کرد که به 
همون توگوشی بسنده کرد...
پدرام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا...




هانی پدرام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی...




من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه...شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده



و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن




ولی توی منحرف از جنس چودنی...

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


قلب بیتابم 1:
#پارت391




سرش داد زدم:تو یه اشغالی...عوضی..به چه حقی این اراجیفو به هم می بافی



و می چسبونیشون به من؟..به من میگی هرزه؟..تو چی از زندگی من میدونی



که به خودت اجازه میدی این حرف رو بزنی؟تو چی میدونی که واسه خودت قضاوت می کنی؟...



تو یه اشغالی...یه ادم مغرور و پست که همه چیزو همه کس رو از همین فاصله ی نزدیک




که جلوی چشمش می بینه نه بیشتر.. انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم



جلوشو با نفرت گفتم:اره..اره من خانواده دارم ولی تمومه خانواده ام خلاصه میشه 



توی پدرم..پدری که می خواست منو به پول بفروشه..پدری که به خاطر اینکه سرمایه و شرکتش




بیشتر و بزرگتر بشه حاضر شد منو بگیره زیر مشت و لگد که اخرش جسم بی جونمو در حالی که غرق خون بودم



رسوندند بیمارستان...تو کجا بودی تا اون صحنه ها رو ببینی؟...

#پارت392



اقای دکتر..هه..دکتری که وظیفه اش نجات جون بیماراشه و 
کمک به هم نوعش ولی تو برعکسی..




تو با تموم دکترایی که می شناسم فرق داری...با بغض ادامه دادم: میدونی چیه؟...پدرم..همه کسم..




همه چیزم توی این دنیا...منو بعد از 2ماه حبس نشوند پای 
سفره ی عقد با یه پیرمرد که زن و بچه داشت




ولی ثروت زیادی هم داشت...پدرم...همینی که توی این روزنامه ی لعنتی اطلاعیه داده





وبرای پیدا شدنم جایزه گذاشته گفت اگر زن اون پیر مرد نشم دیگه منو فراموش می کنه



وبه همه میگه دختری به اسم توتیا نداره...اون پیرمرد یه زن جوون و خوشگل می خواست تا واسه اش وارث بیاره

#پارت393



میفهمی؟منو به خاطر بچه می خواست..پدرم می دونست و بازم می خواست من با اون ازدواج کنم......



من فرار کردم..اره فرار کردم..ننگه دختر فراری رو به جون خریدم تا یه همچین ننگی رو تحمل نکنم...




هق هق می کردم...دستمو گرفتم جلوی دهانمو وگفتم:حالا باز هم میگی من یه دختر فراریه هرزه ام؟




کارم هرزگیه؟اره؟...به خدایی که بالا سره ماست قسم...به روح مادرم قسم




همه ی اینهایی که گفتم همهش حقیقت بود..همهش...
داد زدم:من هرزه نیستم..




من پاکم..به خدا پاکم......
بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..



بین راه دیدم هانی روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه...

#پارت394




بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم...





افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم...




برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم... خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟...باید چکار کنم؟...

***


هانی از پله ها پایین امد و به طرف پدرام رفت...پدرام سرش را بین دستانش گرفت




و روی مبل نشست...هانی رو 
به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟




پدرام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود...نباید اینکارو می کرد...




هانی به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای توتیا بودم هیچی نمی گفتم...

#پارت395




پدرام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟...




هانی گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟




پدرام کمی فکرکرد وگفت:خب...خب پس باید چیکار می کردم؟اون دختر خانواده داره




و حتما پدرش تا الان خیلی 
نگرانش شده...این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن




خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم. هانی گفت:چرا درست نیست؟




تو که از وضعیت زندگی توتیا خبر نداری...اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو 




اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل هما هستن؟



چرا توتیا رو با هما مقایسه می کنی؟ پدرام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..




درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش 
نکردم...فقط می دونم عاقبت

#پارت396



دختر فراریا چی میشه..
هانی پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم




که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب 
تو درست میگی



ولی توتیا از زور خوشی فرار نکرده پدرام...اون سختی زیاد کشیده...توی حرفاش




و خشمش میتونی اینو تشخیص بدی..توتیا کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه...




به ما پناه اورده این درست نیست 
اونو از خودمون برونیم.
پدرام لبخند زد



و گفت:به به...به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی...افرین.



تو از کجا میدونی اون 
سختی زیاد کشیده؟

#پارت397




هانی لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده



رو خوب درک می کنه 
و می فهمه....
پدرام در سکوت نگاهش کرد..



هانی گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی...




پدرام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی...اصلا راه نداره...تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد...

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:21


سلام عزیزان صبحتون بخیر 🍂🍁بریم سراغ دامه ی رمان جذابمون ،،،،

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:50


قلب بیتابم 1:
#پارت389



ترسناک نگام کرد وبا نگاه خاصی گفت:زن...از این 3تا متنفرم...چون هر سه یه جورایی به هم متصلن...



من کاری به زن بودن تو ندارم...کلا از ادم دروغگو بیزارم و نمی تونم تحملش کنم..



تو گفتی پدر نداری و نامادریت تورو مجبور کرده تا زن یه پیرمرد بشی...




دلم سوخت و خواستم کمکت کنم...ولی...الان معلوم شد که تمام مدت داشتی



دروغ می گفتی و تو هم پدر داری وهم خانواده.... با همون نگاه صداشو بلند کرد



وگفت:از کجا معلوم بقیه ی حرفات راست باشه؟..مطمئنم تو یه دختر هرجایی هستی



که کارت هرزگیه و پدرت هم حتما پی برده بوده و می خواسته شوهرت بده تا سرت به سنگ بخوره



و سربه راه بشی که تو فرار کردی چون اینو نمی خواستی..چون دوست داشتی به هرزگیت ادامه بدی

#پارت390



چون... صدای کشیده ای که توی صورتش زدم توی سالن پیچید...




کف دست راستم می سوخت.. صورتش به سمت راست 
برگشته بود


و دست چپشو گذاشته بود روی صورتش... با خشم و نفرت زل زده بودم بهش...




دستامو مشت کردم...خیلی دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که بگیرمش




زیر مشت و لگد...پسره ی عوضی هر چی لیاقته خودش بود بار من کرد...




اروم دستشو برداشت و سرشو به طرفم برگردوند...جای انگشتام روی پوست سفید صورتش مونده



بود...دیگه اون اخمم روی پیشونیش نداشت ولی دنیایی از تعجب توی چشماش نهفته بود...



نگاهش سرگردان روی صورتم می 
چرخید... نفس نفس می زدم...ازش متنفر بودم ...متنفر...

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


به کل نسبت به من بدتر شده بود... زیر چشمی نگاهش کردم..از جاش بلند شد و اومد



طرفم..سریع سرمو بلند کردمو وبهش نگاه کردم...رو به 
روم..درست جلوی پام وایساد...

#پارت388




با همون اخم و نگاه جدی گفت:فردا صبح اول وقت باید از این خونه بری...شنیدی؟




وای خدا نه...سریع از جام بلند شدم و جلوش ایستادم...سعی کردم نفهمه که ترسیدم...




ولی نمی تونستم واسه لرزش 
صدام کاری بکنم.
-ولی من می تونم براتون توضیح بدم..من..


داد زد:هیسسسسسسس...ساکت....
صدا تو گلوم خفه شد و سکوت کردم...ولی به راحتی می تونست





ترس رو از نگام بخونه...
انگشتشو گرفت جلومو گفت:نمیدونم اینو میدونی یا نه...




من از 3 چیز توی زندگیم بیزارم...اول خیانت...دوم 
دروغگویی..سوم...

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


قلب بیتابم 1:
#پارت381



رو به خانم بزرگ گفت:سلام خانمی..منو نمیبینی خوشیا..نمیگی من از دوریت یهو دق می کنم



میافتم یه چیزیم میشه؟چرا جواب اس ام اس های منو نمیدی؟چرا زنگ می زنم



جواب نمیدی؟دیگه بی وفا شدی؟... با حرص به آیدا نگاه کرد وادامه داد:نو که اومد به بازار کهنه ی ننه مرده شد دل ازار..




اره؟...باشه خانمی...ما هم 
خدایی داریم..هی روزگار تف به روت بیاد...هی...هی...
به آیدا نگاه کردم...




احساس کردم رنگ صورتش سرخ شده ..سرشو انداخته بود پایین و با ریشه های شالش بازی 
می کرد...



خانم بزرگ با اخم شیرینی گفت:اولا علیک سلام...دوما پسرجان هنوز از گرد راه نرسیده باز شروع کردی؟


بذار برسی بعد دم از بی وفایی بزن..تو که هر روز اینجایی..پس چی میگی تو؟...

#پارت382




هانی اه عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد..پا روی پا انداخت و گفت:هیچی خانم بزرگ...بیخیال..





پدرام رو به آیدا گفت:آیدا جان از عمه مهناز چه خبر؟..خوبه؟..خودت چطوری؟




آیدا لبخند نصفه نیمه ای زد و با صدای گرفته ای گفت:خوبه ..سلام رسوند..من هم ای بد نیستم..سرگرمه درسامم.




هانی پوزخند زد و گفت:اقا کامران چطوره؟..خوش می گذره الحمدالله؟...




بعد خودش جواب خودشو داد:اره چرا بد بگذره؟..نامزد به اون ماهی مگه بد هم می گذره؟..وای نه خدا نکنه...




آیدا نگاه گله مندی بهش انداخت و از جاش بلند شد وبا یه ببخشید خواست از سالن بره بیرون که خدمتکار اومد

#پارت383




جلوی در و گفت:آیدا خانم اقا کامران جلوی در منتظرتون هستن..گفتن باهاتون کار دارن...




آیدا نگاهی به جمع انداخت و ملتمسانه به خانم بزرگ خیره شد... خانم بزرگ با صدای محکمی گفت:




به کامران بگو بیاد توی حیاط..دم در خوب نیست.ولی فقط توی حیاط... آیدا اروم سرشو تکون داد




و از سالن رفت بیرون..
همین که رفت توی حیاط.. هانی مثل ترقه از جاش پرید




و رو به خانم بزرگ گفت:چرا راهش دادید توی حیاط؟..
خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد




وگفت:مهمونه...نمی تونم ردش کنم. هانی با حرص خندید وگفت:هه..چطور بقیه ی اقایون




گرام رو رد می کنید هیچی نیست.. این یکی تافته ی جدا بافته است؟..شما می دونید




من ازش خوشم نمیاد بازم راهش میدید اینجا؟

#پارت384




خانم بزرگ گفت:گفتم که...فقط توی حیاط می تونه بیاد اون هم چون با آیدا کار داره...




درضمن آیدا نامزدشه حق 
داره باهاش حرف بزنه من هم به خاطر آیدا بهش احترام میذارم...




هانی دستشو مشت کرد و محکم کوبید به ستون وسط سالن...با ترس چشمامو بستم..



وای خدا حتما 4 تا انگشتش 
خورد شد... وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدرام رفته



کنارشو داره به دستش نگاه می کنه... پدرام گفت:د اخه این چه کاریه که می کنی؟...




چرا نمی تونی خودتو کنترل کنی؟...
هانی زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم...



پدرام جواب داد:خودت کردی...حالا هم مرد باش و پاش وایسا.

#پارت385





هانی ن دستشواز توی دست پدرام کشید و با عصبانیت داد زد:لعنت به اون...لعنت به هر دوتاشون...ولم کن...





بعد هم به طرف پله ها دوید و رفت بالا... پدرام با نگاهش دنبالش کرد بعد برگشت سمت ما و نیم نگاهی به من انداخت




و بعد به خانم بزرگ نگاه کرد..
خانم بزرگ زیر لب یه استغفرالله گفت و از جاش بلند شد....



در حالی که عصا زنان به طرف اتاقش می رفت 
گفت:اخرش من سر از کار این جوونای امروزی در نیاوردم..





خودشون هم نمی دونند چی میخوان... بعد هم رفت توی اتاقشو در رو بست...



برگشتم و به پدرام نگاه کردم.

#پارت386




پدرام روی همون مبلی که رو به روم بود نشست و دستاشو گذاشت رو زانوشو به جلو خم شد...



انگشتاشو توی هم 
قفل کرد و گذاشت زیر چونهش...تو فکر بود...




از حرفای هانی و کارای آیدا یه حدسایی زده بودم و کاملا مطمئن بودم



بین هانی و آیدا یه چیزایی هست..داشتم به حرفای هانی فکر می کردم


که با شنیدن صدای پدرام به خودم اومدم... سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..



مستقیم زل زده بود به من ..نگاهش سرد بود..خیلی سرد......



به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:روزنامه ی امروز رو خوندی؟
گنگ نگاهش کردم



که یه روزنامه ی لوله شده از توی جیب کتش در اورد و به طرفم گرفت..



از جام بلند شدم و 
روزنامه رو ازش گرفتم...

#پارت387



همونطور که جلوش وایساده بودم روزنامه رو باز کردم و چندتا صفحه رو برگه زدم...



با خوندن مطلبی که گوشه ی صفحه بود با ترس به پدرام نگاه کردم..



وای خدا این اطلاعیه از طرف پدرم بود که گفته بود هر کس منو پیدا کنه جایزه ی خوبی دریافت




می کنه...اسم و ادرس و شماره ی تلفن همراه و خونه رو هم نوشته 
بود...



سرمو انداختم پایین و عقب عقب رفتم و نشستم سرجام...روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم...



خیلی با من خوب بود و بهم اعتماد داشت حالا هم با فهمیدن این موضوع حتما دیدش

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:49


برای سفارش یا سوال به آیدی زیر پیام بدید لطفا
@kiyan1212

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:48


مکمل غذایی برای کنترل وزن و اشتها برای تمام افراد
قارچ صدفی داخلش سرشار از فیبر
و ویتامین‌ها
و مواد معدنی
و سایر ترکیبات مغذی
و حاوی کربوهیدرات‌های مفید
و ویتامین دی
که برای تقویت سیستم ایمنی
و سلامت قلب و کنترل چربی خون مفیده
جوانه گندم داخلش،
کمک به کنترل اشتها
و فیبر رژیمی داخلش
باعث سلامت دستگاه گوارش
پودر موز داخلش ، سرشار از پتاسیم منیزیم و طعم عالی رو میده

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:46


۱۰غذای پر پروتئین رو بشناس

@ghazaymahaly

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:38


قلب بیتابم 1:
#پارت371



از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده



توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..




همیشه کمی از پوالشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..



از مادرش شهین گفت یا بهتره بگم همون نیلای مکار و عوضی...گفت که مجبورش می کرده کار کنه ...




می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه که مثلا شهین اونجا کارگر زن بوده



از خونه می رفته بیرون و سپیده صبح بر می گشته...مطمئن بودم نیلا توی هیچ کارخونه ای کار نمی کرده




و از یه راه دیگه امرارمعاش 
می کرده..این خصلته شیطانیش بود...

#پارت372



هانی می گفت تو سن 9 سالگی تونسته بوده شهین رو راضی بکنه تا بذاره بره مدرسه..


می گفت بعد ازاینکه یه 
کتک مفصل بهم زد این اجازه رو بهم داد..



می گفت شهین یه برادر ناتنی داشته که وضعش خیلی خوب بوده وگه گاهی به شهین پول می داده


و حتی تو کثافتکاری های اون شریک بوده..می گفت شهین یه پسر هم داشته به اسم کیان.



از هانی بزرگتر بوده و اون هم همیشه کمک مادرش می کرده و از هر فرصتی برای اذیت کردن




 
هانی استفاده می کرده..
هانی می گفت همیشه ازاینکه می دیدم مادرم بین من و کامبیز




فرق میذاره عذاب می کشیدم ولی الان می فهمم چرا این کارو می کرده......

#پارت373



وقتی از هانی پرسیدم تا وقتی می دونستی شهین مادرته دوستش داشتی یا نه؟




گفت با اینکه همه اش فکر می کردم مادره واقعیم اونه ولی از بس اذیتم کرد و بهم بی توجه بود




یه جورایی ته دلم ازش نفرت 
داشتم ولی چون مادرم بود نمی تونستم حرفی بزنم..




می گفت وقتی بزرگتر شدم تونستم سراز تمومه کاراش در 
بیارم که سر همین موضوع یه کتک




مفصل از برادر ناتنی شهین خوردم...می گفت فهمیده بودم شغل اصلی شهین چیه و این باعث شده بود




بیش از پیش ازش متنفر بشم حتی دلم نمی اومد مادر صداش کنم و همیشه بهم


می گفت که شهین صداش بزنم..هنوز نتونسته بود دیپلمشو بگیره می گفت درساش عالیه




و نمراتش هم همه خوبه ..می 
دونستم با موقعیتی که هانی داشته اینکه تونسته درسشو ادامه بده

#پارت374



براش خیلی مشکل بوده ولی با این حال تونسته بوده اینکارو بکنه و من از این بابت خوشحال بودم...

***


از شهین شکایت کردم..در کمترین زمان با حرفایی که هانی به پلیسا زد شهین دستگیر شد



و معلوم شد سابقه دار 
هم هست...دزدی و چند بار هم با مردای غریبه گرفته بودنش



ولی هر بار یه جورایی شانس اورده بوده ودر رفته بود...
به 5 سال حبس محکوم شد...




وقتی توی دادگاه دیدمش باورم نمی شد این زنی که جلوم ایستاده همون نیلای  همه 
چی تموم و جذاب باشه...



صورتش لاغر و تکیده شده بود و نگاهش هم دیگه اون برق افسون گر رو نداشت...



وقتی منو دید اولش هیچی نگفت فقط یه پوزخند معنی دار تحویلم داد و بعد از چند لحظه گفت: بازی هنوز تموم




نشده مهراد بزرگ نیا...من قسم خوردم تا پای جونم به نابودی بکشونمت...



پس مطمئن باش اینکارو می 
کنم....مطمئن باش...
بعد هم بردنش..

#پارت375



تمام مدت با نفرت نگاهش می کردم..ازش بیزار بودم..خداروشکر کردم که شرش از زندگیم کنده شد...



ولی این تازه اول ماجرا بود.اول مشکلات و دردسرای من...اول بدبختیای من..



ای کاش برای بار دوم حرفاشو نادیده نمی گرفتم..ای کاش...
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم...




روی تخت نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم...صدای خانم بزرگ رو از پشت درشنیدم...




-توتیا جان..دخترم.. بیداری؟
با صدای خواب الود و گرفته ای گفتم:بله خانم بزرگ...




بیدارم..الان میام..
-عزیزم آیدا اومده می خواد

#پارت 376




می خواد باهات حرف بزنه...اگر خسته ای استراحت کن..آیدا تا عصر اینجاست.




به ساعت روی میز نگاه کردم..وای ساعت 10 بود؟چقدر خوابیده بودم...



سریع گفتم:نه نه خانم بزرگ.الان میام..
-باشه دخترم...



روی تخت نشستم..دفتر خاطرات مهراد کنارم باز مونده بود..مثل اینکه دیشب



موقع خوندنش خوابم برده بود..
دفترو بستم و گذاشتم سرجاش...
لباسامو عوض کردم



و یه بلوز استین بلند ابی مالیم و شلوار جین ابی تیره پوشیدم.




موهامو شونه زدم و با گیره پشت سرم بستم...یه شال سفید که خط های ابی کمرنگ و پررنگ داشت



روی سرم انداختم...

#پارت377



توی اتاق دستشویی نبود و نمی تونستم دست و صورتمو بشورم...از اتاق اومدم بیرون..




کسی توی سالن نبود..رفتم توی دستشویی و یه اب به صورتم زدم و در حالی که صورتمو با حوله خشک می کردم 




رفتم توی اشپزخونه...
خانم بزرگ و آیدا اونجا بودن و داشتن با هم حرف می زدند...

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:38


بلند و با صدای شاد و سرحالی گفتم:سلااااااام.. صبحتون بخیر...
هر دوتاشون برگشتن سمتم وبا لبخند جوابمو دادن...



خانم بزرگ:سلام دخترم..صبح تو هم بخیر...بیا بشین صبحونه تو بخور..



آیدا:سلام خانم خانما...صبحت بخیرو شادی.. لبخند زدم و روی صندلی کنار آیدا نشستم...
-ممنونم..

#پارت378



رو به آیدا گفتم:خوبی؟خوشحالم که دوباره می بینمت..
آیدا لبخند مهربونی زد



و گفت:پس نمی دونی که من چقدر خوشحالم..امروز کلاس نداشتم گفتم از صبح بیام



اینجا..مامانم هم می خواست بره خونه ی دوستش..اخه دعوت داشت


منم حوصله ی اونجا رفتنو نداشتم...گفتم بیام پیش تو و مامانی....



لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم..


خانم بزرگ گفت:بازم خداروشکر به خاطر توتیا یه سر به منه پیرزن زدی..


باید ازش ممنون باشم.
آیدا اخم شیرینی کرد وگفت:ااااااا خانم بزرگ..این حرفا چیه؟


من که همه اش اینجام...ولی خب گاهی فشار درسام 
باعث میشه نتونم زیاد بهتون سر بزنم.

#پارت379




خانم بزرگ خندید و چیزی نگفت.
بعد از صرف صبحونه همگی رفتیم توی سالن و مشغول حرف زدن



شدیم..آیدا از درساش و دانشگاهش می گفت..خانم بزرگ هم سراغ مادرشو می گرفت


و گله می کرد که چرا کمتر بهش سر میزنه... من هم بیشتر شنونده بودم و گاهی اظهارنظر می کردم.



با شنیدن صدای در باغ هر سه از پنجره بیرونو نگاه کردیم..از اون فاصله بیرون معلوم نبود...


بعد از چند دقیقه درخونه باز شد و پدرام و هانی وارد خونه شدن...
پدرام طبق معمول نگاهش


و کلامش جدی بود وسرد...به همگی سلام کرد و رو به روی من نشست..

#پارت380



حتی یه نگاه کوچولو هم به من ننداخت..از این کارش هیچ خوشم نیومد...


اینجوری احساس بدی بهم دست می داد... هانی از همون جلوی در لبخند به لب داشت



ولی نمی دونم چرا وقتی نگاهش به آیدا افتاد لبخند اروم اروم از روی 
لباش محو شد


و جاشو به یه اخم غلیظ روی پیشونیش داد...
اوه اوه این که وضعش از این یکی بدتره...


باز صد رحمت به پدرام که الاقل اخم نکرده بود ولی هانی حسابی 
اخماش تو هم بود ...



اومد تو سالن و جواب سلام من رو داد و خیلی سرسنگین با آیدا سلام و احوال پرسی کرد



ولی تا چشمش به خانم 
بزرگ افتاد اخماش باز شد ولی هنوز حالت صورتش جدی بود

و لبخندش هم خیلی خیلی کمرنگ بود..