آرشیو دسر و غذای محلی @ghazaymahaly Channel on Telegram

آرشیو دسر و غذای محلی

@ghazaymahaly


آرشیو دسر و غذای محلی:
https://t.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly

آرشیو دسر و غذای محلی (Persian)

آیا به دنبال دستورات آشپزی خوشمزه و محلی هستید؟ آیا دوست دارید به تجربه‌های دیگران در پخت و پز دست زد و از غذاهای خوشمزه برای خانواده و دوستانتان لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال تلگرام 'آرشیو دسر و غذای محلی' مناسب شماست. این کانال شامل یک گلچین از تمام دستورات امتحان شده برای دسر و غذاهای محلی است. با عضویت در این کانال، می‌توانید ایده‌های جدید برای آشپزی بدست آورید و خود را در هنر پخت و پز بهبود دهید. همچنین این کانال را به دوستان خود معرفی کنید تا همه بتوانند از این منبع غنی اطلاعاتی در زمینه آشپزی بهره‌مند شوند. برای اطلاعات بیشتر درباره تبلیغات در این کانال، می‌توانید با کاربر @Advertablig در ارتباط باشید. برای پرسش‌ها و ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با کاربر @Kiyan1212 در تماس باشید. پس دیگر وقت را ضایع نکنید و همین الان به کانال 'آرشیو دسر و غذای محلی' بپیوندید تا از آخرین دستورات و ایده‌های آشپزی لذت ببرید.

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Jan, 09:03


قلب بیتابم ۳:
#پارت1061


بالاخره اون هم باید
دست از این غروره بیجاش برداره ..اینجوری که نیمشه..


به خودش اومد و اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..


همون اخم همیشگی که من عاشقش بودم..


من هم همونطور جدی زل زده بودم بهش و تکون نمی خوردم..


یه دفعه دستشو اورد بالا و چونمو محکم گرفت تو دستشو فشار داد..


چشمام از تعجب گرد شد..وای خدا باز چش شد؟..


منو هل داد و چسبوندم به دیوار..اخ کمرم خورد شد..


هیچی نمی گفتم وفقط زل زده بودم تو چشمای عسلی و



جذابش که الان از زور خشم سرخ شده بودن..


نزدیکم وایساد و در حالی که چونمو فشار می داد با خشم گفت:که اینطور..

#پارت1062


پس می خوای باطلش کنی اره؟..انگار فکر همه جاشو هم کردی...


تقریبا با صدای بلندی ادامه داد :فکرکردی دختر جون..


عقد رو باطل کنم که بری زن اون پسره ی عوضی بشی؟..


عمرا بذارم دستش بهت برسه..تو میدونی من از شاهین خوشم نمیاد


و داری به وسیله ی اون عذابم میدی درسته؟..


ولی کور خوندی..شده باشه عقد دائمت می کنم ولی نمیذارم


دست اون عوضی بهت برسه..شنیدی چی گفتم؟..


پوزخند زدمو گفتم:هه چه خوش خیال..فکر کردی..


عمرا اگه زن دائمی توبشم..حاضرم تا اخر عمرم ازدواج نکنم


ولی زن تو هم نمیشم..با یه دیوونه که ملکه ی ذهنش نفرته به زناست..


هرگز همچین اشتباهی رو نمی کنم اقای دکتر..
چونمو بیشتر فشارداد..

وای خدا چونم خورد شد..
با خشم غرید :ولی چه بخوای چه نخوای


باید این ادم دیوونه رو تحمل کنی..اون هم در کنارت.. فهمیدی؟..

#پارت1063


دوست داشتم بیشتر حرصش بدم :ولی من با دیوونه ها هیچ کاری ندارم..


تا ادمای عاقل اطرافم هستند چرا بیام سمت توی دیوونه؟..


دستشو اورد پایین ومحکم دوتا بازوهام وگرفت وفشارم داد به دیوار..ای دستم..


این تا همه ی تن و بدن منو خورد وخاکشیر نکنه ول کن نیست..


خب عزیز من اگه منو دوست داری یه کلام بگو و راحتمون کن


دیگه چرا انقدر من و
خودتو حرص میدی؟..اگرهم دوستم نداری


که خدا اون روز رو نیاره بازم بهم بگو و تکلیفمو روشن کن..


صورتشو اورد جلو و زمزمه وار ولی با حرص گفت: همین الان که از اتاق رفتیم


بیرون به پدرت میگی باهاش نمیری واینجا میمونی..فهمیدی؟..

#پارت1064


..انقدر هم با اعصاب من بازی نکن..
با لجبازی گفتم: مثلا اگر بازی کنم چی میشه؟..


پوزخند زد وگفت:مطمئن باش اتفاقای خوبی نمیافته..


منم پوزخند زدم وگفتم: منو بیخود نترسون..من اینکارو نمی کنم..


با لحن محکمی گفت:می کنی..
-نمی کنم..اصلا..


پدرام :می کنی..چون من میگم..
-نمی کنم..اونم به خاطر اینکه تو میگی..


پدرام :اتفاقا چون من میگم می کنی..
-عمرا اگر بکنم..حالا ببین..


پدرام :ولی من مطمئنم اینکارو می کنی..
خواستم مخالفت کنم که نتونستم..اخه..



لبای پدرام نشسته بود رو لبام..

#پارت1065


سرجام خشک شده بودم..قدرت هیچ کاری رو نداشتم..


انگار بهم شوک وارد کرده
بودن..چشمام از زور تعجب گشاد شده بود


ولی اون چشماش بسته بود و اروم منو می بوسید..تمام سعیم رو کردم


که هیچ کاری نکنم..حسابی تحریک شده بودم که منم دستامو حلقه کنم


دور گردنش و همراهیش کنم..خداییش سخت بود..ولی خیلی خودمو کنترل کردم..



اروم و نرم لبامو میبوسید ..دستاشو کشید رو بازومو دست راستشو اورد


بالا وشال روی سرمو کشید..شال از روی موهام افتاد رو شونه ام..


دستشو کرد تو موهامو سرمو کشید جلو..لباشو به لبام فشارداد

#پارت1066


گرمی لباش داشت دیوونه م
می کرد..واقعا جذبش شده بودم..


دست چپش رو حلقه کرد دور کمرمو منو به خودش فشرد..


محکتر از قبل منو می بوسید..انقدر نرم و زیبا اینکارو
انجام می داد


که دیگه داشتم اختیارمو از دست می دادم ..چشمام خمار شده بود..


برای اینکه تابلو نشم بسته
بودمشون..نمی خواستم پی به احساسم ببره..


دوست داشتم اون پیش قدم باشه..اگر من خودمو در اختیارش بذارم


اون هم امکان داره از این طریق اذیتم کنه..پس اینجوری بهتر بود..


شاید اینجوری می تونستم اونو به اعتراف وادار کنم..


دستامو مشت کرده بودم تا یه وقت اختیارمو از دست ندم و نندازم دور گردنش..


به خودم می لرزیدم..این دیگه
دست خودم نبود..

#پارت1067


لباشو به لبام می کشید ومنو می بوسید ومن از نرمی وگرمی لباش داشتم اتیش می گرفتم..


منو چسبوند به دیوار
وهنوز هم دستش دور کمرم حلقه بود..


اروم لباشو از رو لبام برداشت..چشمامو باز نکردم که رسوا بشم..


گرمی نفسهاشو زیر گوشم احساس کردم..
زمزمه وار در حالی که صداش


لرزش خاصی داشت گفت:تو اینجا می مونی..من مطمئنم..


اروم روی لاله ی گوشمو بوسید وبعد یه دفعه ولم کرد و با قدم های بلند از اتاق زد بیرون..


اروم چشمامو باز کردم و بی حال سر خوردم و کنار دیوار نشستم..


مغزم قفل شده بود..به هیچ وجه باورم نمی شد

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Jan, 09:03


پدرام تا چند لحظه قبل اینجا بود و داشت منو می بوسید ..


احساس رو به راحتی می شد تو بوسه هاش حس کرد..


نوازش هاش یه جور خاصی بود..

#پارت1068


یعنی باور کنم ؟..پدرام منو دوست داره؟..اگر دوست نداشت


که اینجوری عکس العمل نشون نمی داد...خیلی راحت می گفت


میریم وعقد رو باطل می کنیم ولی اون اینو نگفت..


خدایا باید چی رو باور کنم؟..سردرگمم..بالاخره منو دوست داره یا نه؟..


چیکار کنم تا اینو بفهمم؟..
جلوی اینه ایستادم..


یه کم سرو وضعمو مرتب کردم..صورتم هنوز از هیجان سرخ شده بود.


.چند تا نفس عمیق
کشیدم و از اتاق رفتم بیرون..


همه تو سالن بودند..ولی خبری از پدرام نبود..پس کجاست؟..


روی مبل کنار خانم بزرگ نشستم..به بابا نگاه کردم..


با نگاهی مهربون در حالی که لبخند دلنشینی رو لباش بود به



من نگاه می کرد..من هم با لبخند جوابشو دادم.

#پارت1069


اروم گفت:اماده ای دخترم؟..
وای خدا رسیدم به جای حساسش..


حالا چی جواب بدم؟..
هنوز صدای پدرام تو گوشم زنگ می زد


(می دونم اینجا می مونی..من مطمئنم..)خدایا حالا باید چکار کنم؟..


ولی به نظرم باید می رفتم..من هنوز نمی دونم رابطه م با پدرام در چه حده..


بالاخره زنش هستم یا نه؟اگر هستم که خب موقتی هستم نه دائمی


پس نمی تونستم روش حساب کنم..من باید می رفتم


اون اگرهم منو بخواد میاد
دنبالم..اینکه من به هر سازش برقصم



و بذارم هر کار دلش می خواد بکنه اصلا درست نبود..ولی از طرفی هم نمیخواستم


با غرورش بازی کنم..نه اینو نمی خواستم..پس باید باهاش حرف بزنم..


رو به بابا گفتم:میشه کمی صبر کنید؟..

#پارت1070



کمی نگام کرد واروم سرشو تکون داد وگفت:البته دخترم..


لبخند زدم و تشکر کردم..
از جام بلند شدم و رفتم تو باغ..


حتما اونجاست..حدسم درست بود..درست بین درختا وایساده بود


و دستاشو کرده بود تو جیباش و سرشو گرفته بود بالا..


با شنیدن صدای پاهام سرشو برگردوند و نگام کرد..


کنارش وایسادم..سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم..



همه ی اون حرفایی که می خواستم بهش بزنم رو اوردم


تو ذهنم و بهشون نظم دادم..
سرمو بلند کردم و گفتم:فقط اومدم


حرفامو بزنم و برم..تو از من میخوای بمونم و اینکه با پدرم زندگی نکنم


اون هم به خاطر وجود شاهین توی اون خونه..نفس عمیقی کشیدم


وادامه دادم :ولی من میخوام با پدرم زندگی کنم

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Jan, 09:02


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

13 Jan, 08:21


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک

@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

13 Jan, 08:20


قلب بیتابم ۳:
#پارت1051


خانم بزرگ به بابام یا همون مهران زنگ زده بود که امشب بیاد اینجا..


دل تو دلم نبود که بدونم چی میشه..حس می کردم


پدرام مرتب دنبال فرصته تا باهام حرف بزنه..اخه چندبار رفتم تو


اشپزخونه دیدم اونم بلند شد 
دنبالم اومد ولی من کاملا بهش بی توجه بودم..



اونم این رو خوب فهمیده بود..
با شنیدن زنگ در از جام پریدم..


وای خدا یعنی خودشه؟..اروم وقرار نداشتم ودست وپام از زور استرس می لرزید..


تا اینکه..با باز شدن در همه ی نگاه ها چرخید سمت در..


قامت مردی حدودا 51 ساله..قدبلند وبسیار شیک پوش تو درگاه در نمایان شد..

#پارت1052


یعنی..این مرد پدره منه؟..نگاه سرگردونش روی ما چرخید تا اینکه رو من ثابت موند..


بهت زده نگام کرد منم مات 
و مبهوت زل زده بودم بهش..با قدم های بلند اومد


سمتم..ناخداگاه رفتم عقب..وسط سالن ایستاد..هر دو تو چشم هم خیره شده بودیم..



همه سکوت کرده بودن..قلبم داشت از جاش کنده می شد..
چشمام پر از اشک شده بود..


قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه حرف زدن نه حتی حرکت کردن..


فقط نگام روی اون بود..نگاهی که گویای هزاران حرف که تو دلم بود..


اشک نشسته بود تو چشمای مشکیش و نگاهش سرگردون بود..

#پارت1053


زمزمه وار گفت:دخترم..عزیزم..
با یه خیز به طرفم اومد ومحکم بغلم کرد..


ولی من نمی تونستم هیچ کاری بکنم..ذهنم قفل شده بود..


منو به خودش فشرد وزیر گوشم گفت:عزیزبابا..بالاخره پیدات کردم..دخترم..


صداش گرفته بود واز لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می کنه..


صورت من هم خیس از اشک بود..اروم و بی صدا گریه می کردم..


بالاخره به خودم اومدم وزمزمه وار زیر لب گفتم:ب..بابا..
منو از خودش جدا کرد..


با بغض گفت:جان بابا..عزیزدلم..کجا بودی تو دخترم؟..کمرم شکست



باباجان..چرا این همه 
مدت تنهام گذاشتی؟..چرا دخترم؟..


انگار اصلا متوجه اطرافش نبود وچشماش فقط منو می دید..


اروم دستشو گذاشت رو سینه ش و اه کشید

#پارت1054


پدرام سریع اومد سمتشو زیر بغلشو گرفت ونشوندش رو مبل..با نگرانی نگاش کردم..


پدرام :اقای سماوات حالتون خوبه؟..
اروم سرشو تکون داد


و زیرلب گفت:خوبم پسرم..خوبم..
چشماش بسته بود..بازشون کرد


ونگاه مهربونشو به من دوخت..
لبخند زدم که اون هم با لبخند جوابم رو داد..

***

همگی توی سالن نشسته بودیم..حال بابا بهتر شده بود و


داشت از خاطرات اون زمانش واینکه چطور گم شده بودم 
می گفت..


همه ی اون چیزایی رو که خانم بزرگ برامون گفته بود بعلاوه ی دوستی واعتمادی که به سهراب داشته..


بابا رو به من با لبخند گفت:از امشب میای خونه ی من دخترم..یعنی خونه ی خودت..



اونجا تمام و کمال متعلق به 
خودته..

#پارت1055


دوست دارم این عمر باقی مونده رو در کنار تو بگذرونم..میخوام دخترمو درکنارم داشته باشم..



لبخند زدم و سکوت کردم..همون موقع پدرام از جاش بلند شد و رو به من


گفت:توتیا چند لحظه بیا ..
با تعجب نگاش کردم..خیلی جدی بود..



از جام بلند شدم ودنبالش رفتم..
پدرام رو به همه عذرخواهی کرد و گفت تا چند دقیقه ی دیگه بر می گردیم..


داشت می رفت سمت اتاقم..درو نگه داشت تا من برم تو..هر دو وارد اتاق شدیم و درو بست..ر


وی تخت نشستم..اون هم روی صندلی رو به روم نشست..


جدی نگاش کردم وگفتم:چیزی می خواستی بگی؟
..
سرشو تکون داد وگفت:اره..
-خیلی خب بگو..

#پارت1056


کلافه نگام کرد..سرشو انداخت پایین وتو موهاش دست کشید..


بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وگفت:تو واقعا می خوای بری خونه ی پدرت زندگی کنی؟..


با تعجب گفتم:معلومه..پس کجا برم؟..قبلا هم گفتم می خوام از این به بعد با پدر واقعیم زندگی کنم..


پدرام :اخه چرا؟..
بیشتر از قبل تعجب کردم:منظورت چیه؟..خب این حقه منه که از این به بعد با پدر واقعیم باشم..


اون سالها منو در کنارش نداشته ومن هم ازش دور بودم..درسته هیچ وقت نمی دونستم


سهراب پدرم نیست ولی حالا که فهمیدم میخوام در کنار پدرم باشم..


به هیچ وجه حاضر نیستم با وجود فتانه دوباره برگردم تو اون خونه..
پدرام کلافه از جاش بلند شد وگفت:من هم نگفتم برگردی تو اون خونه..


منظور من یه چیز دیگه ست..
دست به سینه نگاش کردم وبا لحن جدی گفتم:



میشه دقیقا بگی منظورت چه چیزه دیگه ست؟..
نگام کرد وچیزی نگفت..



ابرومو انداختم بالا وگفتم:پس چی شد؟..بگو دیگه..منتظرم.


پدرام نگام کرد وگفت :من شوهرت هستم یا نه؟..


شونه مو انداختم بالا وگفتم:در این یه مورد اصلا از من سوال نکن


که خودم هم نمی دونم تکلیفم چیه...
چشماشو ریز کرد وگفت:


یعنی چی که نمی دونی تکلیفت چیه؟..دارم ازت می پرسم تو


شرایط فعلی تو زنه قانونی 
من هستی یا نه؟..

#پارت1057


سرمو تکون دادم وگفتم:ظاهرا که اینطوره..


دستشو تکون داد وگفت:خیلی خب..منم همینو میگم..

آرشیو دسر و غذای محلی

13 Jan, 08:20


پس تو زنه منی و منم بهت میگم که نمیخوام بری خونه ی 
پدرت زندگی کنی..


گیج و منگ نگاش کردم..این چی داره میگه؟..

-معلوم هست چی داری میگی؟..یعنی چی که من نباید برم خونه ی پدرم زندگی کنم؟..


با لحن جدی گفت:همین که گفتم..من شوهرتم و بهت میگم


که با وجود شاهین صلاح نیست بری توی اون خونه


..همینجا می مونی..
با چشمای گشاد شده نگاش کردم..



اهاااااااااااان..پس بگو دردش چیه..به خاطر شاهین داره


اینقدر حرص می خوره..یه دفعه یه فکری زد به سرم

#پارت1058


این میشه نقطه ضعفش..بهترین راه برای به حرف اوردن


پدرام..البته اگر حرفی برای گفتن داشته باشه..که مطمئنم داره 



ولی از بس مغروره به روی خودش نمیاره..
اصلا به روی خودم نیاوردم


وگفتم:ولی من کاری به شاهین ندارم من میرم خونه ی پدرم وبا اون زندگی می کنم..


با حرص گفت:ولی شاهین هم داره توی اون خونه زندگی می کنه..


من این اجازه رو بهت نمیدم..
دیگه داشت پررو می شدااااااا..


از جام بلند شدم وجلوش وایسادم :کسی هم به اجازه ی تو نیاز نداره..


من پدر دارم اون می تونه برام تصمیم بگیره..


پوزخند زد وگفت:هه..قابل توجه شما که منم شوهرتم واجازه ت دسته منه..

#پارت1059


با مسخرگی گفتم:هه شوهر؟..نگو توروخدا خنده م می گیره..



چه خیال خامی..پس بذار روشنت کنم ..من اگر پیشنهاد دادم



این ازدواج صوری انجام بشه تمامش به خاطر وجود باراد تو زندگیم بود


که خداروشکر شرش کم شد 
پس دیگه لازم نیست


این صیغه ی محرمیت بین ما باشه..همونطور که خودت می خواستی از هم جدا میشیم..


میدونم که از خداته چون کاملا در جریان نفرتت از زن ها هستم..


پس بیا یه کاری کن ..همین فردا بریم واین عقد رو باطل کنیم..

شما رو بخیر و مارو به سلامت..

#پارت1060


ابرومو انداختم بالا وادامه دادم :چطوره؟..بهترین پیشنهاد و دادم درسته؟..


خیلی خوشحالی؟..اره دیگه شر یه دختر مزاحم از تو زندگیت کنده میشه..این که عالیه..


نفس نفس می زدم..از بس تند حرف زده بودم..
تو چشمام خیره شده بود


ومات و مبهوت نگام می کرد..دهانش باز مونده بود..هه..


انگار توقع این حرفا رو از جانب 
من نداشت..


خب باید چکار می کردم؟بهش می گفتم تورو خدا بیا منو به عقد خودت در بیار



تا بشم زن دائمیت؟..در حالی که هی داره بهم زخم زبون می زنه؟..


پس منم کوتاه نمیام و جوری رفتار می کنم که فکر نکنه خبریه..

آرشیو دسر و غذای محلی

13 Jan, 08:18


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

12 Jan, 13:19


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک
@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

12 Jan, 10:16


اخه دیگه کم کم داره میره رو اعصابم..
بهم توپید:مثلا عصبی بشی چیکار می خوای بکنی؟..


زل زدم تو چشماشو گفتم: هه..مگه همه مثل تو هستن که تو عصبانیت یه کاری بکنن؟..


منم روش خودمو دارم..پس 
بهتره انقدر به من گیر بیخود ندی و هی زنم زنم نکنی..


چون اینا همه ش توهمه..فهمیدی؟..


نمی دونم چرا باهاش اینجوری برخورد می کردم..ولی از یه چیز مطمئن بودم..



دیگه خسته شده بودم..از این 
بلاتکلیفی خسته شده بودم..بس بود


دیگه هر چی کوتاه می اومدم وهیچی نمی گفتم اونم بیشتر دور بر می داشت..



دیگه در برابرش کوتاه نمیام..درسته عاشقشم ولی اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم


هم برام گرون تموم می 
شد..

#پارت1049


دیگه اخم نکرده بود به جاش با تعجب نگام می کرد..


باورش نمی شد اینجوری بهش بپرم..هه..دیگه کوتاه نمیام..


یا عاشقم میشی و اینو به زبون میاری ودست از غرورت 
بر می داری


یا کلا بی خیال من میشی ومی کشی کنار .. من که عروسکش نبودم


که هر طور بخواد باهام بازی کنه..
من هم ادمم و احساس دارمم..


ولی احساسم داشت دست این ادم مغرور نادیده گرفته می شد..


پس نباید کوتاه می 
اومدم..


کمی اومد جلو ولی من از جام جم نخوردم..چون مطمئن بودم


اگر عکس العملی نشون بدم اون بدتر می کنه..فقط با 
اخم زل زده بودم تو چشماش..

#پارت1050


هیچ اخمی رو صورتش نبود ولی نگاهش کاملا جدی بود..


درست کنارم نشست..
تو چشمام خیره شد


وبا لحن خاصی گفت:چشمات وقتی عصبانی میشی وحشی تر میشه..


یه سبز وحشی که نمونه شو 
هیچ جا ندیدم..


تعجب کرده بودم ولی به روم نیاوردم..همین طور زل زده بودم بهش..


قلبم هم تو سینه م تند تند می زد..دیگه کم 
مونده بود بپره بیرون..


با همون لحن ادامه داد :بهت پیشنهاد می کنم هیچ وقت به هیچ مردی


اینجوری زل نزنی..چون..معلوم نیست بعد چی پیش بیاد..


از جاش بلند شد وبدون اینکه نگام کنه از اتاق رفت بیرون..


منم مات و مبهوت به در خیره شده بودم..

آرشیو دسر و غذای محلی

12 Jan, 10:16


قلب بیتابم ۳:
#پارت 1041


این حرفو زمانی باید بزنی که توتیا یه بچه ی سر راهی باشه واون موقع تو می تونی



بگی براش زحمت کشیدی وخیلی کارا انجام دادی..ولی تو اونو از خانواده ش دزدیدی..


این با اون چیزی که تو میگی فرق می کنه..توتیا خانواده داره..پدرش هنوز زنده ست..



از یه خانواده ی بی شخصیت هم نیست..الان هم 21 سالشه ومی تونه برای خودش تصمیم 
بگیره..


تصمیم با توتیا ست که به کی بگه پدر وبا کی بمونه..
همه ی نگاه ها به طرف من



برگشت..نگاه مستقیم بابا روی من بود..نیم نگاهی به همه انداختم


و رو به بابا گفتم:من هنوزم شما رو پدر خودم می دونم و از اینکه


توی این همه سال برام 
زحمت کشیدید واقعا ممنونم

#پارت1042


الان واقعا گیج شدم..با این همه اتفاق که برام افتاده سرگردونم..


هنوزم باورم نمیشه 
من این همه سال هویتم یه چیز دیگه بوده


وخانواده م یه کسای دیگه بودن..ولی شما رو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم..


به هر حال این همه سال نقش پدرمو داشتید ومن بهتون می گفتم پدر..



نمی تونم فراموشتون کنم..هرگز..ولی..
به همه نگاه کردمو



و ادامه دادم :می خوام از این به بعد پیش پدر واقعیم باشم..


میخوام جبران این همه سال رو که ازش دور بودم واون منو در کنارش نداشته رو بکنم..


همه سکوت کرده بودن..بابا سرشو انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت..



تا اینکه خانم بزرگ رو به بابا گفت:خب این هم از تصمیم توتیاست.


من امشب زنگ می زنم مهران بیاد اینجا و خترشو ببینه..تو هم می تونی..

#پارت1043


بابا از جاش بلند شد وگفت: نه..من دیگه اینجا جایی ندارم..من میرم..


نمی خوام چشمم تو چشم مهران بیافته و شرمنده ش بشم..
به طرف در رفت


که از جام بلند شدم و صداش کردم :بابا.....
اروم برگشت و نگام کرد..


با اخم گفت:دیگه چرا به من میگی بابا؟..من که پدرت نیستم..
اروم وبی صدا گریه می کردم..


با صدای گرفته ای گفتم:درسته که پدر واقعیم نیستین ولی من هنوزم شما رو مثل پدرم دوست دارم..

#پارت1044

هیچ وقت محبتاتون رو فراموش نمی کنم..هیچ وقت اون روزهای خوشی


که در کنار شما و مامان داشتم رو فراموش نمی کنم..و از اینکه این مدت رنجوندمتون


وناراحتتون کردم متاسفم..فقط همین.نگاهش نمناک شده بود..اروم سرشو تکون داد


وگفت:منو بیشتر از این شرمنده نکن دختر..من در حقت بد 
کردم.حلالم کن..خداحافظ.


با قدم های بلند از در رفت بیرون..
دستمو گرفتم جلوی دهنم..


بدون اینکه برگردم وبه بقیه نگاه کنم به طرف اتاقم دویدم ورفتم تو ودرو بستم..



روی تخت نشستم وصورتمو گرفتم تو دستام..تموم خاطرات گذشته اومده بودن



جلوی چشمامو اذیتم می 
کردند

#پارت1045



وقتی مامان زنده بود رفتار بابا با الان زمین تا اسمون فرق می کرد..


واقعا خوشبخت بودیم ولی وقتی فتانه
وارد زندگیمون شد خوشبختیمون هم از بین رفت..


روی تخت دراز کشیدم..بی صدا اشک می ریختم..دلم خیلی پر بود..از همه چیز واز همه کس..



از سرنوشت که چه 
بازی هایی با من کرد..از پدرم که منو از خانواده ام جدا کرد


که الان به این روز افتادم..حتی از پدرام که شوهر دائمی 
من نیست


واز روی اجبار باهام ازدواج کرده اون هم موقت..
خدایا اون موقع که داشتی


شانس رو بین بنده هات تقسیم می کردی من کدوم گوری بودم؟..


خوب به منم یه کوچولو 
شانس می دادی تا به این روز نیافتم..


اگه بابا منو نمی دزدید اینجوری نمی شد..ولی نمی تونم ازاون هم دلگیر



باشم..اه..دارم دیوونه میشم..

#پارت1046


انقدرگریه کردم وروتختی رو چنگ زدم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد..
***

حس کردم یکی داره صورتمو نوازش می کنه..اولش فکرکردم


دارم خواب می بینم ولی وقتی هوشیارتر شدم دیدم 
نه خواب نیست واقعیته..


یه ضرب تو جام نشستم..وای خدا..با تعجب زل زده بودم به


پدرام..همچین دستشو کشید انگار می خوام گازش بگیرم..
با اخم گفت :چته تو...


بهت زده گفتم :تو بودی داشتی رو صورتم دست می کشیدی؟..
اخماش باز شد وگفت:نه......


مشکوک نگاش کردم وگفتم:نه؟..پس کی بود؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت:حتما خواب دیدی.

#پارت1047


هنوز مشکوک نگاش می کردم..مطمئن بودم خودش بود..


خودم دیدم سریع دستشو کشید عقب..حالا داشت می زد 
زیرش..


نگاش کردم وگفتم:تو اینجا چیکار می کنی؟..
جدی گفت:اومدم تو اتاق زنم موردی داره؟..


کلافه نگاش کردم وگفتم:میشه انقدر به من نگی زنم زنم؟..


من که زن دائمی تو نیستم..چند وقت دیگه مدتش تموم 
میشه


و منو بخیر و شما رو به سلامت..پس انقدر روی این موضوع تاکید نکن..


اخم غلیظی کرد وگفت:من هم از خدام نیست تو زن دائمی من باشی..


اینکه بهت میگم زنم برای اینه که توی این مدت کوتاه چه بخوای چه نخوای همسرمی


ومن نمی تونم اینو ندید بگیرم..
پوزخند زدمو گفتم:میشه ازت خواهش کنم ندید بگیری؟..

#پارت1048

آرشیو دسر و غذای محلی

12 Jan, 10:16


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

10 Jan, 22:01


قلب بیتابم ۳:
#پارت1031


وفهمیدم توتیا دختر سهراب تهرانیه..ولی سهراب و زنش که بچه دار نمی شدن؟!..



این باعث تعجبم شده بود..به کمک وکیلم تونستم 
بفهمم هویت واقعی توتیا چیه؟..



فهمیدم توتیا همون دختر گم شده ی مهران هست و سهراب پدرش نیست..


مهران رو در جریان گذاشتم..می خواست بیاد تا توتیا رو ببینه ولی نذاشتم..


الان زود بود..اون روز که رفته بودید کوه مهران هم اومده بود واز دور توتیا رو دیده بود..



باورش نمی شد که توتیا انقدر شبیه مادرش باشه..
رو به من با لبخند گفت:عزیزم



حالا فهمیدی چطور به صورت قانونی تونستی با اجازه ی پدرت به عقد پدرام در بیای؟..


من از طریق وکیلم همه ی کارا رو انجام دادم..سختی زیاد داشت وثابت کردنش مشکل بود

#پارت1032


ولی بالاخره تونستم واینکارو کردم..نیازی به اجازه ی سهراب نداشتی



چون پدر واقعیت زنده بود..من از مهران اجازه گرفتم..
مات و مبهوت مونده بودم..



اصلا نمی تونستم باور کنم..خب یه دفعه یکی بیاد بهت بگه تو دختر بابات نیستی


واین همه مدت هویتت یه چیز دیگه بوده چه احساسی پیدا می کنی؟..


من هم گیج و منگ تو جام نشسته بودم و به خانم 
بزرگ نگاه می کردم..



رو به خانم بزرگ گفتم :خب پس..بابا و پدرام و هانب همدیگرو از کجا می شناسن؟..



خانم بزرگ لبخند زد وبه پدرام اشاره کرد:چرا از پدرام نمی پرسی؟..اون همه چیزو برات میگه..



سرمو بلند کردم ونگاش کردم..به من خیره شده بود ولبخند کمرنگی رو لباش بود..

#پارت1033


با تعجب گفتم:نکنه تو هم این وسط یه نسبتی با من داری؟اره؟..


با این حرفم سریع اخم کرد ولبخندشو خورد..زیر لب زمزمه کرد:عمرا......


ای بابا باز این شروع کرد..
عاشق این اخم کردنش بودم..


اصلا تموم جذابیتش به این غرور و اخمش بود..


پدرام نگاهی به همه انداخت و گفت:پدر من سال ها پیش درست چند ماه قبل از



مرگش با مهندس تهرانی شریک 
میشه ..اونها با هم رابطه ی صمیمی تری پیدا می کنند


ولی فقط در حد همون شرکت و کارخونه بوده نه بیشتر..



پدر من یه چندتا کتاب خطی داشته که یادگار خانوادگیمون بوده

#پارت1034



این کتاب ها نیاز به صحافی داشتند وباید ترمیم می 
شدند..



یه روز تو شرکت بحثش پیش میاد که مهندس تهرانی به پدرم میگه من یه نفرو می شناسم



که از اشناهامه و 
می تونه اینکارو برات بکنه..بابا میگه مورد اعتماد هست یا نه؟



که مهندس هم تاییدش می کنه..
پدرم کتاب هارو در اختیار مهندس میذاره چون بهش اعتماد کرده



بوده..ولی بعد از مدتی مهندس به پدرم میگه که اون مرد ناپدید شده واثری از کتابا نیست..



پدرم خیلی ناراحت میشه..اون کتابا علاوه بر ارزش معنوی که برای پدرم 



داشته ارزش مادیش هم زیاد بوده برای همین همیشه احتیاط می کرد


ولی اینبار به مهندس اعتماد کرده بود واینطور شد..


پدرم به پلیس گزارش میده اونا هم گفتند پی گیری می کنند..

#پارت1035



از مهندس هم بازجویی کردند ولی بی فایده بود و 


هیچ اثری هم از اون مرد پیدا نکردند..یه روز من اتفاقی به شرکت پدرم رفتم..


اتاق پدرم ومهندس درست کنار هم بود..وقتی خواستم برم تو اتاق


از توی اتاق مهندس صدای گفتگو شنیدم..خواستم توجه نکنم ولی



وقتی اسم کتاب های خطی به گوشم خورد کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه..


درسته..کتابها رو مهندس برداشته بود وبه دروغ به پدرم 
گفته بود اونا رو دزدیدند..



سریع رفتم تو اتاق وبهش گفتم اون کتابارو برگردونه ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد..


درست همون موقع که 
من می خواستم به پدرم بگم موضوع چیه اونها تصادف کردند وفوت شدند..

#پارت1036



دیگه درگیر کارهای فوت پدرم شدم 
واین موضوع برام کمرنگ تر شد..



زمان زیادی گذشت و دوباره پی گیر شدم..اون موقع برام یه سری مشکلات


پیش اومده بود ودرگیره اون بودم برای همین دیرتر اقدام کردم..


اینبار هانی رو هم در جریان گذاشتم بارها به مهندس تذکردادم که اون کتابا رو برگردونه


ولی به هیچ وجه گوش 
نکرد..بهش گفتم از دستت شکایت می کنم


گفت من کاری نکردم که بترسم..کلا هر دفعه می زد


زیرش وانکارش 
می کرد..تا اینکه هانی یه پیشنهاد داد.....


پدرام سکوت کوتاهی کرد..همه چشم به اون دوخته بودیم


ببینیم اخر این ماجرا به کجا کشیده شده؟..

#پارت1037


پدرام :هانی پیشنهاد داد که یه شب بریم واون کتابا رو از تو خونه ش برداریم..



من به کل این پیشنهادو رد کردم 
وگفتم اولا ما نمی دونیم اون کتابا


رو تو خونه مخفی کرده یا نه ..دوما اینکه بدون اجازه بریم تو خونه ی طرف اسمش

 
دزدیه وممکنه گیر بیافتیم..ولی هانی اصرار داشت که اینکارو بکنیم..


می گفت اون کتابا یادگار خانوادگیه ماست 


ونباید بذاریم دست اون نامرد بمونه که اون هم بعد پولش کنه


و دیگه اون موقع دستمون هیچ وقت بهش نمی رسه..


بالاخره مجبور شدم قبول کنم..می دونستم کارمون درست نیست ولی

آرشیو دسر و غذای محلی

10 Jan, 22:01


با این حال چاره ی دیگه ای نداشتیم..البته اینو 


هم بگم من یه بار رفته بودم اگاهی وشکایت تنظیم کرده بودم


ولی اخرش این اقا جوری رفتار کرد که مجبور شدم برم شکایتمو پس بگیرم..

خیلی وارد بود حتی پلیسا هم نتونستند ازش مدرک گیر بیارن..



پس فقط می موند همین یه 
راه..ما 3 بار به اون خونه رفتیم تا



تونستیم اون کتابا رو پیدا کنیم..1 شب وقتی خانواده ی تهرانی رفته بودند

 
مهمونی..1 شب وقتی رفته بودن مسافرت..و شب سوم هم همون شبی بود که......


روشو کرد سمت منو و در حالی که زل زده بود تو چشمام گفت:تو منو دیدی..


اومده بودی تو اشپزخونه که متوجه من شدی....اتفاقا همون


موقع من کتابا رو پیدا کرده بودم وداشتم از در می رفتم بیرون که تو


از اتاقت اومدی بیرون من 
هم تو اشپزخونه مخفی شده بودم..


وقتی بیهوش شدی منم رفتم..هانی  تو حیاط مراقب بود..


چشمام از زورتعجب اندازه ی نعلبکی شده بودن..

#پارت1038


همیشه پیش خودم می گفتم اون دزده کی بود که اون شب اومده 


بود خونه ی ما و منو بیهوش کرد حاال فهمیده بودم اون دزد کسی نبوده جز پدرام..


این یکی رو دیگه نمی تونستم 
باور کنم..


یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید ..رو به خانم بزرگ


گفتم :هانی از کجا مادر منو دیده بوده که قیافه ی من براش 
اشنا بود؟..


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:عزیزم اون مادرت رو ندیده ..یه بار عکسشو خونه ی آیداشون دیده بود..

ظاهرا یه روز مریم زن مهران میاد اونجا و آیدا میگه خیلی دوست داره


عکس زن اول مهران رو ببینه مریم هم میگه اینبار با 
خودش میاره تا اونو ببینه..


مریم اون موقع هم که شبنم زنده بود رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشت..

#پارن1039


مثل خواهر دوستش داشت..ظاهرا اون روز هانی هم اونجا بوده


و اون عکس رو یه نظر وقتی دست آیدا بوده می بینه ولی بیشتر 
از همه زمانی شک می کنه


که تورو جلوی خونه تون می بینه..وقتی پدرام و هانی برای برداشتن


کتابا می خواستن بیان تو خونه..ولی خب اون دور بوده و کامل نتونسته صورتتو ببینه و



اینجوری براش اشنا میای..تا اینکه هانی پدرام میان تو خونه و کتابا رو بر می دارن..



اروم سرمو تکون دادم..
یه دفعه بابا با عصبانیت رو به


پدرام و هانی گفت : شماها حق نداشتید بدون اجازه ی من وارد خونه م بشید..


همین الان  هم می تونم از دستتون شکایت کنم..

#پارت1040


پدرام با خشم و لحن کاملا جدی داد زد:مگه اون موقع که توتیا رو دزدیدی


از پدرش اجازه گرفتی که من برای 
پس گرفتن یادگار خانوادگیمون باید می اومدم



ازت اجازه می گرفتم؟..
بابا سکوت کرده بود وبا خشم به پدرام نگاه می کرد..


انگار جوابی نداشت که بده..
بابا رو به من گفت:این چیزا برای من مهم نیست


توتیا هنوز هم دختره منه..من برای اون کم زحمت نکشیدم..


درسته دختر واقعیم نبود ولی کمتر از بچه ی خودم بهش توجه نکردم..


خانم بزرگ گفت:درسته..تو براش زحمت کشیدی ولی کسی مجبورت نکرده بود بدزدیش

آرشیو دسر و غذای محلی

10 Jan, 22:00


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

09 Jan, 07:38


قلب بیتابم ۳:
#پارت1011

اشکامو پاک کردم وگفتم:فقط براش دعا کن آیدا..

من مطمئنم اون خوب میشه..
***

سرگرد پناهی رو به پدرام گفت:من تو لباس هانی ردیاب و فرستنده کار گذاشتم.


.و دوتا از مامورامو هم دنبالش 
فرستاده بودم..

ولی ظاهرا اون ادما خیلی حرفه ای بودن ..


با وجود احتیاطی که بچه ها کرده بودن باز هم پیداشون کردن


واین وسط یکی از مامورای من هم زخمی شد..

وقتی می فهمن پلیسا تعقیبشون کردن هانی رو میگردن..ساعت و کمربندشو


که ما توی اون ها فرستنده کار گذاشته بودیم وازش می گیرن..


ولی سومین فرستنده رو 
گیر نمیارن..اونو تو لباس هانی گذاشته بودم..

#پارت1012


طبق همون فرستنده ما تونستیم ردتون رو پیدا کنیم


ولی یه جایی خارج از شهر بود که چند ساعتی تا اونجا راه بود..


برای همین دیر وارد عمل شدیم..الان هم کیان وباراد ودارو 
دسته ش رو دستگیر کردیم..


کیان سابقه داره و همراه باراد تو کار قاچاق عتیقه هستن..البته کیان  اوایل تو کار

 
قاچاق مواد مخدر بود ولی وقتی گیر افتاد و جون سالم به در برد رفت سمت عتیقه جات..


ولی باراد هر دوتا کارو 
انجام میده..اونا همنیجوری هم جرمشون سنگینه


وای به حال الان که ادم ربایی هم کردن..
پدرام :قراره چی به سرشون بیاد؟..


سرگرد:با این پرونده ی درخشانشون..بی برو برگرد اعدام میشن..راستی پدرام یه سوال ازت دارم..


پدرام نگاهش کرد وگفت:چه سوالی؟..

#پارت1013


سرگرد:اون دختری که باهاتون بود..رابطه ت با اون چیه؟..


چرا اونو گرفته بودن؟..
پدرام نفس عمیقی کشید وسکوت کرد..


بعد از چند لحظه رو به سرگرد پناهی همه چیز را توضیح داد..


وقتی حرف هایش تمام شد..سرگرد متعجب گفت:یعنی شماها اون دخترو اوردید


تو خونتونو حالا هم داری میگی 
زنته؟..
پدرام سرش را تکان داد..


سرگرد :اخه این چه کاری بود که تو کردی پدرام؟من فکر می کردم تو خیلی فرق می کنی..


درضمن اون دختر پدر 
داره می تونه از دستتون شکایت کنه..

#پارت1014


پدرام اخم کرد وگفت:چرا شکایت؟..

سرگرد نفسش را بیرون داد وگفت:چون بدون اجازه ی پدر دختر رو عقد کردی..


چون دخترشو این همه مدت پیش خودت نگه داشتی..بازم بگم؟..


پدرام با لحن جدی گفت:اون دختر از دست همین باراد فرار کرده بود..


به ما پناه اورد..اون این مدت پیش من نبود پیش خانم بزرگ بود..


خانم بزرگ در جریان همه چیز هست..اینکه عقد کنیم هم برای این بود

که اگر گیر باراد افتاد اون نتونه کاری بکنه ..

چون توتیا الان دیگه متاهله..واینکه به اجازه ی پدرش نیاز داشتیم


هم کاملا قانونی انجام شد خود خانم بزرگ در جریانه..
سرگرد چشمانش را ریز کرد

وگفت :اینها بهانه ی خوبی نیستن پدرام

#پارت1015


تو هم در جریان قانونی بودن عقدتون هستی؟..


پدرام نگاهش کرد واروم سرش را تکان داد:اره..
سرگرد:که اینطور..میشه دلیلشو بگی؟..


پدرام همه چیز را گفت.
سرگرد با تعجب نگاهش کرد وگفت:خیلی جالبه..اینجوریشو ندیده بودم..


پدرام سرش را تکان داد وگفت:حالا باز هم به نظرت من کار خلاف انجام دادم؟..


سرگرد کمی فکر کرد وگفت:اگر اینایی که تو میگی راست باشه نه..


هیچ کار خلافی انجام ندادی..
پدرام چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد..
***

#پارت1016



هانی بعد از 1 روز علائم حیاتیش نرمال شد..اون هم یه معجزه بود..


هنوز هم تو شوک بودم..چون هانی برای مدت 5 دقیقه میشه


گفت علائمشه کاملا قطع شد..حتی با شوک هم بر نگشت..


پدرام با خشونت رو به دکتر داد میزد که بهش شک بده..تا اینکه دکتر مجبور شد اینکارو بکنه..

تو اون لحظه منم از پدرام ترسیدم چه برسه به دکتر..
با شک دومی که دکتر به هانی داد


قلبش به کار افتاد..انگار دنیا رو به ما داده بودند..


تو این مدت آیدا درست مثل ادمای افسرده شده بود..یه گوشه می نشست وگریه می کرد..


ولی حالا همه خوشحال بودن..
***

پدرام ماشینو نگه داشت..هانی اروم پیاده شد

#پارت1017


من و آیدا هم از ماشین اومدیم بیرون..

نصرت خانم اسپند به دست اومد جلو ودور سر هانی چرخوند.


.خانم بزرگ با لبخند به ما نگاه می کرد..جلوی پای هانی گوسفند قربونی کردن..


هانی با دیدن این همه استقبال خندید وگفت :خدا از این لطفا زیاد بهم بکنه..


چه تحویلی می گیرن..بابا دمه همتون گرم..خندیدیم..

پدرام با لبخند نگاش کرد وگفت:بذار برسی بعد شروع کن..


هانی نگاش کرد ابرشو انداخت بالا وگفت :مگه هنوز نرسیدیم؟..


پدرام خندید و نگاش کرد..
خانم بزرگ با لبخند گفت:بیاید تو بعد شروع کنید به کل کل کردن..

#پارت1018


هانی با لبخند رو به خانم بزرگ گفت:ای به چشم..


من چاکر خانمی خودم هم هستم..احوال شریف..


خانم بزرگ با نگاه مهربونش به هانی و پدرام خیره شد وگفت:خدا هردوتون رو حفظ کنه..


هانی و پدرام با لبخند نگاش کردن..


همه به سمت در رفتیم وخواستیم بریم تو که صدای اشنایی به گوشم رسید..

آرشیو دسر و غذای محلی

09 Jan, 07:38


مادر آیدا..با چیزی که تو 
ذهنم اومد چشمام گرد شد...
بهت زده گفتم:یعنی


شاهین...برادره منه؟..
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه عزیزم..اون پسر مریمه نه مهران..


شاخین پسر مهران نیست وبا تو نسبتی نداره..

#پارت1027


سالها پیش وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی3 تا دوست بودن ..مهران....شهاب و سهراب..


مهران پدر تو وسهراب هم 
همین کسی که به عنوان پدر می شناسیش..


واما شهاب..اون شوهر سابق مریم وپدر شاهین بود..ولی همون سالها


تو یه تصادف مرد و زنش با دوتا بچه بیوه شد..شاهین و هما تو مشهد گم میشه ..


هیچ اثری ازش نبوده..از این 
طرف مریم افسردگی می گیره..


مهران دکتر روانشناس بوده و اونو تحت معالجه قرار میده..حال مریم خوب میشه..

#پارت1028


مهران زن وبچه داشته..تو تازه چند روز بود که به دنیا اومده بودی..



یه شب این 1 تا دوست تصمیم می گیرن برن مسافرت شمال..اون هم با خانواده..


سهراب زن داشته ولی بچه دار نمی شده واز این بابت زنش بیمار بوده.


.مهران همراه زن وبچه ش وسهراب هم با زنش میرن سفر ولی تو راه تصادف می کنند..


همون شب توتیا گم میشه..هیچ 
اصری از بچه نیست..مهران همسرشو از دست میده..


ولی حال سهراب و زنش خوب بوده..مهران به خاطر گم شدن 
بچه ی 1 ماهه ش


و مرگ همسرش کمرش می شکنه وطاقت این همه غم رو نداشته..از اون تصادف


به بعد سهراب و زنش میرن تو یه شهر دیگه وهیچ خبری ازشون نمیشه..و دیگه هیچی..


دیگه هیچ کس ازشون خبر نداشته..

#پارت1029

مهران روز به روز افسرده تر می شده..تو این مدت مریم کمکش می کنه تا جبران زحمتاشو کرده باشه

2 سال می گذره وحال روحی مهران بهتر میشه ولی شکسته شده بوده..

از مریم درخواست ازدواج می کنه مریم قبول نمی کرده..ولی انقدر مهران اصرار می کنه


تا اینکه قبول می کنه..مریم درد دوری از بچه ش هما رو داشته و مهران هم به همین درد دچار بوده..



هر دو عزیزانشونو از دست دادن و همدیگرو درک می کردند..سالها می گذره و می گذره 



..تا اینکه هما پیدا میشه اون هم از طریق پدرام که به هما علاقه مند میشه..


به اینجاش که رسید به پدرام نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین وسکوت کرده بود..

#پارت1030


خانم بزرگ :هما پیدا میشه و حالا کار به این ندارم که تو این مدت چطور زندگی کرده


وچه جور بزرگ شده بوده..اصل ماجرا مهمتره..تا اینکه توتیا ناخواسته وارد خانواده ی بزرگ نیا میشه..


از دست پدرش سهراب فرار می 
کنه و به خانواده ی بزرگ نیا پناه میاره..


همه ی این اتفاقات ناخواسته بوده وسرنوشت اینچنین می خواسته..


من همسر مهران رو دیده بودم وقتی توتیا رو دیدم به نظرم اشنا اومد


ولی نمی دونستم کجا دیدمش..یه روز هانی بهم 
گفت که قیافه ی توتیا براش اشناست



ولی هر چی فکر می کنه یادش نمیاد اونو کجا دیده ..اون چشمان سبز واون صورت زیبا منو



یاد شبنم مادرش انداخت..درسته.. اونجا بود که شک کردم وتهو توشو در اوردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

09 Jan, 07:38


-توتیا
سرجام خشکم زد..خدایا این صدا..
تمام توانمو جمع کردم و



برگشتم..خودش بود..خواب نمی دیدم..زمزمه کردم :بابا..

#پارت1019



بابا اخماش تو هم بود وبا خشم نگام می کرد..به طرفم اومد که ناخداگاه رفتم عقب..


پشتم خورد به یکی که وقتی 
برگشتم دیدم پدرام پشتم وایساده..نگاهمو برگردوندم..


بابام رو به روم بود..نمی دونم چرا انقدر از نگاه بابا ترسیدم..نگاهش جور خاصی بود..


تا به حال اینطور ندیده بودمش..
بابا داد زد:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..


با تته پته گفتم:من..من اینجا..
داد زد:خفه شو دختره ی خودسر..با ابروی من بازی می کنی اره؟


..نشونت میدم..
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم ولی دستش تو هوا موند.


.سرمو چرخوندم..پدرام دستشو محکم گرفته بود..

#پارت1020


بابا با حرص به پدرام نگاه کرد..من هم با نگرانی به دوتاشون نگاه می کردم..


پدرام اخماش حسابی تو هم بود 
وفکش منقبض شده بود..
زیر لب غرید


:به چه جراتی رو زن من دست بلند می کنی اقای مهندس سهراب تهرانی؟..


با دهان باز به پدرام نگاه کردم..اسم بابای منو از کجا می دونه؟..


بابا دستشو کشید وبا تعجب گفت:زنه تو؟..تو کی هستی؟..
پدرام فقط نگاش کرد..


خانم بزرگ گفت:بیاید بریم داخل..جلوی در و همسایه خوبیت نداره..


خودش جلو رفت ..

#پارت1021

توی سالن نشسته بودیم..بابام هنوز نگاه پر از خشمش به من بود..

پدرام درست کنارم نشسته بود و با اخم زل زده بود به بابام....


بابا رو به پدرام غرید :تو کی هستی که میگی توتیا زنته؟..
پدرام با لحن جدی گفت:من شوهرشم..پدرام بزرگ نیا..به جا میارید اقای مهندس؟


اسم بزرگ نیا برات اشنا 
نیست؟..
بابا با دهان باز نگاش کرد..


بهت زده زمزمه کرد:تو..تو پسر مهرادی؟..مهراد بزرگ نیا؟..


پدرام فقط با پوزخند نگاش کرد..هیچ سر در نمی اوردم ..اینجا چه خبر بود؟..

#پارت1022


بابا از بهت در اومد و یهو داد زد :هر کی میخوای باش..به من هیچ ربطی نداره..


من فقط اومدم اینجا دخترمو با خودم ببرم..هیچ شکایتی هم ازتون ندارم..


هانی با پوزخند گفت:نه تورو خدا بیا شکایت هم بکن راحت شو..چرا انقدر ازخودگذشتگی اخه؟..


واقعا از شما بعیده 
اقای مهندس؟..
با تعجب به هانی نگاه کردم..


اینا چشون شده؟..چرا با بابام اینجوری حرف می زدن؟..


بابا با خشم نگاش کرد وچیزی نگفت..یه دفعه از جاش بلند شد وبه طرف من امد..


بی هوا دستمو گرفت وغرید:بلند شو بریم..زودباش..
پدرام با خشم داد زد :توتیا هیچ کجا نمیاد..

#پارت1023


تو حق نداری زن منو با خودت ببری..شنیدی؟..دستتو بکش..


بابا دستمو کشید و بلندم کرد :مگه بهت نمیگم بلندشو؟..


اینا یه مشت دیوونه هستن..هه..زنه تو؟..خواب نما شدی


اقای دکتر..دیگه داشتم شاخ در می اوردم..بابا پدرامو از کجا می شناخت..


ای خداااااااا اینجا چه خبر بود؟..
دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرونو داد زدم


:توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟گیج شدم..شماها مگه 
همدیگرو می شناسید؟..


پدرام و هانی و بابا با خشم به هم نگاه کردن..
هانی با پوزخند گفت:


اره خیلی خوب هم می شناسیمش..چرا براش نمیگی مهندس تهرانی؟..


براش تعریف کن..

#پارت1024


بابا داد زد:خفه شو..هیچ کدومتون حق ندارید چیزی به توتیا بگین..فهمیدید؟..


پدرام داد زد:چرا؟..چرا نباید بدونه؟..بذار بدونه باباش کیه..


بذار همه چیزو همه کسو بشناسه..چرا نمی خوای چیزی 
بدونه؟..


خانم بزرگ داد زد:همه تون ساکت شید..این خونه حرمت داره..


اگر نمی تونید حرمتشو نگه دارید برین بیرون..
همه سکوت کرده بودن..


توی سرم هزاران هزار سوال بود که برای هیچ کدومشون جوابی نداشتم..


بزرگترین سوالم هم این بود که بابا از کجا پدرام و هانی رو می شناسه؟..


خانم بزرگ:بشینید ومشکلتونو بدون جنگ و دعوا حل کنید..وگرنه از اینجا برین..

#پارت1025


پدرام و هانی نشستن..بابا یه نگاه به جمع کرد و با حرص رو به روم نشست..


خانم بزرگ رو به بابا گفت:تا کی میخوای پنهون کنی؟بذار بدونه..


توتیا دیگه بچه نیست..بذار پدرشو بشناسه..بذار 
خانواده ی واقعیشو بشناسه..


بابا خواست حرف بزنه که خانم بزرگ گفت:هیچی نگو ..بسه دیگه..


رو به من گفت:عزیزم من همه چیزو برات میگم..می دونم سردرگمی..


باید هر چه زودتر از همه چیز مطلع بشی..


گیج و منگ نگاش کردم که گفت:تو فرزند واقعی پدرت نیستی..


یعنی سهراب تهرانی پدر واقعی تو نیست..با شنیدن این حرف قلبم یه لحظه از حرکت وایساد..


خدایا چی می شنوم؟..من ..اخه این حرفا یعنی چی؟..

#پارت1026



بغضم گرفته بود..خانم بزرگ ادامه داد :پدر واقعی تو زنده ست ولی مادرت نه..


سرم داشت گیج می رفت..تمام توانمو جمع کردمو با بغض گفتم:پدر..پدرواقعیم..کیه؟..


خانم بزرگ :مهران..دکتر مهران سماوات..شوهر مریم خواهر شوهرمهناز دخترم..


کلمه به کلمه حرفای خانم بزرگ رو تو ذهنم باز کرد..گفت شوهر خواهر شوهر مهناز..

آرشیو دسر و غذای محلی

08 Jan, 21:23


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

07 Jan, 19:31


بودم ونگاش می کردم..از اینکه هانی حالش خوب نبود

وتو یه همچین وضعیتی گیر افتاده اشکم در اومده بود..


واقعا مثل برادرم دوستش داشتم..وقتی یاد شیطنتاش 
وسر به سر گذاشتناش می افتادم



بیشتر دلم براش می سوخت..
هانی رو در حالی که روی برانکارد گذاشته بودنش


از اتاق اوردن بیرون..من پدرام دنبالش رفتیم..


پدرام رو به خانم پرستار گفت:کجا می برینش؟..
پرستار :بخش مراقبت های ویژه..
***

#پارت1010


پدرام به خانم بزرگ و آیدا و نصرت خانم هم اطلاع داد ..اونا هم سریع خودشونو رسوندن..



حال خانم بزرگ و نصرت خانم اصلا خوب نبود..آیدا هم رنگش پریده بود ونگاهش پر از اشک بود..



خانم بزرگ حالش بد شد 
وهمونجا بهش سرم وصل کردن..



هیچ کس حق ورود به اتاق رو نداشت..
همراه آیدا رفتیم تو محوطه..آیدا اروم اشک می ریخت..


بغلش کردم وگفتم:اروم باش عزیزم..
آیدا با هق هق گفت :نمی تونم توتیا..


چرا اینجوری شد؟چرا حالا که به عشقمون اعتراف کردیم این اتفاقا افتاد؟..


چیزی نگفتم وپشتشو نوازش کردم..
آیدا :هیچ وقت نگاه اخرشو فراموش نمی کنم توتیا ..



وقتی از در باغ رفت بیرون قلبم بیشتر بی قراری می کرد..

آرشیو دسر و غذای محلی

07 Jan, 19:31


قلب بیتابم ۳:
#پارت1002_1001


دیگه شانسی  نداشتم..قلبم داشت از سینه م می زد بیرون..


فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم..
-ولم کن کثافته

حیوون..پدرام..پدرام ..خدایا کمکم کن..


یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و وقتی سرمو چرخوندم دیدم


پدرام با چشمای گشاد شده از تعجب جلوی در 
وایساده و داره نگام می کنه..


تا باراد خواست سرشو بچرخونه پدرام به طرفش حمله کرد وبا پا زد تو پهلوش..

 
بارادافتاد کنارم..
سریع از جام بلند شدم ودر حالی که لبه های مانتومو با دست محکم گرفته بودم


وجلوم جمعش کرده بودم رفتم 
پشت پدرام وایسادم..


پدرام با خشم داد زد و رفت سمت باراد یقه شو گرفتو کشیدش بالا..

#پارت1003



باراد  حسابی مست بود وبا چشمای خمار به پدرام زل زده بود..


پدرام مشت محکمی زد تو صورتش وباهاش درگیر شد و توی درگیری بیهوشش کرد ..


از بیرون صدای تیراندازی می اومد..یعنی چه خبر بود؟..


همون موقع من برگشتم سمت در که با دیدن هانی  جیغ بلندی کشیدم..


-پدرام..
پدرام برگشت ونگام کرد..نگاه منو دنبال کرد وبه هانی زل زد..


هانی غرق خون افتاده بود رو زمین وچشماشو بسته بود..


پدرام با دیدن هانی با وحشت داد زد:هانی..

#پارت1004


کنارش زانو زد:هانی..هانی..
مرتب صداش می کرد ولی هانی چشماشو بسته بود..


پدرام با یه حرکت از رو زمین بلندش کرد ..


رو به من داد زد :پشت سر من بیا..مواظب باش..


سرمو تکون دادمو در حالی که چشم از هانی بر نمی داشتم گفتم:باشه..


توی راهرو چشمم افتاد به یکی از همون ادما که تیر خورده بود


وافتاده بود رو زمین..انگار یکی بهش شلیک کرده 
بود..


از بیرون صدای تیراندازی می اومد پشت سر پدرام حرکت کردم..


تو قسمت سالن هیچ کس نبود از در زدیم بیرون

#پارت1005


و وارد باغ شدیم..بهت زده به رو به رومون نگاه کردیم..


ماشینای پلیس و پلیسا و تیراندازی و افراد باراد و کیان  که داشتن به طرفشون شلیک می کردند..


مات ومبهوت وایساده بودمو نگاه می کردم که پدرام دستمو کشید:به چی نگاه می کنی؟..


زود باش ..باید از اینجا بریم..
دیدم داره میره پشت باغ.


.دیوار انتهایی باغ خیلی کوتاه بود..ولی پدرام نمی تونست درحالی که هانی پشتش بود 


ازاونجا بیاد بالا..
رو به من گفت:تو برو بالا..برو پیش پلیسا وکمک بیار..



زود باش..
به حرفش گوش کردمو از دیوار رفتم بالا و پریدم اونور

#پارت1006


بدون معطلی به طرف در باغ دویدم..ماشینای پلیس جلوش 
ایستاده بودن


وچندتا مامور هم اونجا بودن..با شنیدن صدای پام سرشونو برگردون..


نفس نفس می زدم..جلوشون وایسادمو گفتم:بیاید کمک..پشت باغ نیاز به کمک داریم..


همون موقع یه مرد تقریبا سی وچند ساله از دراومد بیرون



و پشت سرش هم چند نفر دستبند به دست اومدن 
بیرون..


به مامورا اشاره کرد که اونا رو ببرن داخل ماشین..نگاهش به من افتاد ..


با تعجب گفت:شما کی هستید؟..
با لحن التماس امیزی گفتم:توروخدا یکیتون بیاد

کمک..پدرام و هانی پشت باغ گیر افتادن..

#پارت1007


هانی تیرخورده حالش 
خوب نیست.. تورو خدا کمک کنید..


اون مرد رو به مامورا گفت:همینجا منتظر باشید تا برگردم..


هر اتفاقی افتاد با بی سیم بهم گزارش بدید..


مامورا اطاعت کردن..شروع کردم به دویدن اون مرد هم دنبالم اومد..

***

هانی رو با آمبولانس بردن ..من و پدرام و سرگرد پناهی هم پشتش سر آمبولانس بودیم..


هنوز نمی دونستم پلیسا 
چطور سر رسیدن..سرگرد پناهی بهمون گفت


که توی اداره همه چیزو برامون توضیح میده..


هانی رو سریع منتقلش کردن اتاق عمل..سرگرد پناهی برگشت


اگاهی و من و پدرام منتظر چشم به در اتاق دوخته بودیم..

از همونجا یه روپوش گیر اوردم وپوشیدم..دکمه های مانتوم کنده شده بود


ونمی تونستم باهاش راحت 
باشم..هیچ جوری هم حاضر نبودم


از کنار پدرام جم بخورم..
پدرام کلافه


وسردرگم طول راهرو رو طی می کرد و اه می کشید

#پارت1008

می تونستم درکش کنم..هانی برادرش بود واینکه برادرشو تو یه همچین وضعیتی ببینه براش سخت بود..


بالاخره بعد از چند ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون..
من پدرام به طرفش رفتیم..


پدرام :چی شد اقای دکتر؟..حال برادرم چطوره؟..


دکتر به پدرام نگاه کرد وگفت:برادرتون حالش اصلا خوب نیست..


خون زیادی ازش رفته..ما تمومه تلاشمون رو کردیم..


این که زنده بمونه یا نه..
شونه شو انداخت بالا وادامه داد :

بستگی به علائم حیاتی بیمار داره..الان خیلی پایینه..معلوم نیست

کی بهوش میاد..شاید 4 ساعت دیگه شاید هم..فقط می تونم بگم براش دعا کنید.


بعد هم بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از کنارمون رد شد..

#پارت1009


بهت زده به پدرام نگاه کردم..چشماش سرخ شده 
بود..



معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو می گیره تا اشکش در نیاد..


سرشو چسبید وروی صندلی نشست..من هم فقط سکوت کرده

آرشیو دسر و غذای محلی

07 Jan, 19:31


ادامه ی رمان..‌‌

آرشیو دسر و غذای محلی

06 Jan, 17:05


قلب بیتابم ۳:
#پارت991


از چشماش هوس وشهوت می بارید..


دست وپام یخ بسته بود..می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه همه چیزمو


توسط باراد از دست میدم..تو دلم قسم خوردم که اگر پاکیمو از دست دادم خودمو بکشم..


خدایا الان پدرام در چه حاله؟..داره چکار می کنه؟..


باراد دستامو محکم گرفت وصورتشو اورد جلو..



ای خدااا ای خدا باید چیکار میکردم از شدت فشاری که به روح و روانم بود


چشمام سیاهی رفت داشتم از حال میرفتم و با تمام توانم فقط جیغ کشیدم ...

#پارت992


گلوله از کنار پدرام گذشت.. پدرام صندلی رو به طرف کیان پرت کرد..


صندلی را تو هوا گرفت وبهش برخورد نکرد..

ولی اسلحه ش روی زمین افتاد..هانی از جاش بلند شد وبا مشت محکم زد

تو شکم کیان....کیان از زور درد
خم شد وشکمش را چسبید..


در همین موقع که هانی با او در گیر بود پدرام پاهایش را باز کرد و به طرف کیان رفت..


او را برگرداند ویقه ش را
گرفت و هلش داد و او را به دیوار چسباند.


هانی پاهای خود را باز کرد واسلحه را از روی زمین برداشت و به طرف کیان نشانه گرفت..


پدرام با خشم غرید: اشغاله عوضی با همین دستای خودم می کشمت..

#پارت993



کیان پوزخند زد وگفت: هه..به همین خیال باش..


تازه اگر بتونی منو هم بکشی باز جون سالم از این عمارت به در
نمی برین..


پدرام محکم زد تو شکم کیان وپرتش کرد رو زمین..


کیان با درد ناله کرد ومچاله شد..پدرام روی کمرش زانو
زد واز پشت موهای او را گرفت



وکشید وسرش را بلند کرد ..
با حرص داد زد: کثافته عوضی..من حاضرم بمیرم


ولی جونه تو رو بگیرم..انتقام خواهرم وخواهر زاده م..انتقام پدر
ومادرم وتمومه بدبختیایی


که توی این همه سال کشیدیمو ازت می گیرم..مادرت تقاص پس داد تو هم باید پس بدی
عوضی..

#پارت994



سرش را محکم به زمین کوبید..کیان از زور درد فریاد زد..


گوشه ی پیشانیش شکست وخون جاری شد..


پدرام بلندش کرد..از سرش خون می رفت ولی همچنان نگاهش پر از کینه بود..


با لحن نیش داری گفت: بکش..من هیچ ترسی ندارم..منو از مرگ نترسون اقای دکتر..


می دونی چیه؟بذار یه چیزی
بگم تا خیلی بهتر از اینا حرص بخوری..

می دونی الان خانم خوشگله ت در چه حاله؟..


پدرام با عصبانیت مشت محکمی توی صورتش زد وگفت:خفه شو..


اگر بلایی سرش بیاد هیچ کدومتونو زنده نمیزارم..

#پارت995


کیان با درد خندید وگفت: نترس اقای دکتر بهش بد نمی گذره..باراد خوب باهاش تا می کنه..


حتما تا الان کارو تموم کرده..
پدرام چاقوی روی میز را برداشت



وبرد بالا :بگو کجا بردنش؟..بگو تا با همین چاقو تیکه تیکه ت نکردم..بگو..


کیان با لبخند شیطانی نگاهش کرد و چیزی نگفت..پدرام دستش را بالا برد و همین که خواست پایین بیاورد..



هانی داد زد:نه پدرام..اینکارو نکن..اون همینو می خواد.


پدرام با چشمان سرخ شده از خشم به هانی نگاه کرد..


هانی :باید بریم دنبال توتیا..نباید معطل کنیم.. زودباش.



پدرام نگاهش را چرخواند وبه کیان نگاه کرد..دسته ی چاقو را در دست فشرد و بعد از چند لحظه او را روی زمین
پرت کرد..

#پارت996


ممکنه بهوش بیاد وسر وصدا کنه..
هانی سرش را تکان داد وبه طرف کیان رفت..


گوشه ی پیراهن او را پاره کرد وبا ان دهانش را بست..


پدرام ارام در اتاق را باز کرد وبه بیرون سرک کشید..کسی تو سالن نبود..


به هانی اشاره کرد وهر دو ازاتاق بیرون
رفتند..


پدرام :من جلو میرم تو هم پشت سرم بیا..مراقب باش..


هانی سرش را تکان داد..پدرام نگاهی به سالن انداخت..


2 نفر روی صندلی نشسته بودند وبا هم گپ می زدند ولی
اثری از توتیا وباراد نبود..



ارام از کنار دیوار گذشت و وارد راهرو شد..چند تا در انجا بود که ارام یک به یک انها را باز کرد..



ولی همه ی انها
خالی بودند..
صدای جیغ شنید..

#پارت997


رو به هانی گفت:تو هم شنیدی؟..صدای جیغ اومد..


هانی :نه من که چیزی نشنیدم..
همان موقع صدا واضح تر به گوش رسید..


هر دو به هم نگاه کردن..
هانی به انتهای راهرو اشاره کرد وگفت:انگار صدا از اونجا بود..


پدرام بی معطلی به همان سمت رفت هانی هم پشت سرش رفت..


یکی از ان مرد ها از توی یکی از اتاقا اومد بیرون
وبه انها نگاه کرد..



تا اسلحه ش را اورد بالا پدرام بهش شلیک کرد..ان مرد را به داخل اتاق پرت کردند ودر را
بستند..


صدای جیغ همچنان به گوش می رسید..پدرام به همان سمت دوید..


پشت در ایستاد..صدای توتیامی امد که اسم پدرام را صدا می زد وکمک می خواست..

#پارت998



هانی :صدا از توی همین اتاق میاد..بازش کن..


پدرام دستگیره را گرفت وکشید ولی در باز نشد..با اسلحه نشانه گرفت وشلیک کرد..

قفل در شکسته شد..
رو به هانی گفت:تو هوای بیرونو داشته باش..


هانی :باشه..مراقب باش..
پدرام با پا به در ضربه زد وارد اتاق شد..


از صحنه ای که دید بدنش به لرزه افتاد..

آرشیو دسر و غذای محلی

06 Jan, 17:05


توتیا زیر دست وپای باراد تقلا می کرد وجیغ می کشید..باراد هم برای بوسیدن او صورتش را جلو برده بود..


***


صورتشو اورد جلو..خواستم برای اخرین بار شانسمو امتحان کنم..


داشت شونمو می بوسید.جوری وانمود کردم که فکر کنه دارم لذت می برم..

هر وقت منو می بوسید اه می کشیدم..

#پارت999


هه..ذوق مرگ شده بود.. اروم هلش دادم رو تخت ونشستم رو پاهاش.


.چشمامو خمار کردم و نگاش کردم..فقط تا حدی رفتار می کردم که


باورش بشه دارم لذت می برم..
دستاشو کشید به بازوم..هنوز مانتوم تنم بود..


یه گلدون کریستال بالای سرش بود..همینه..با همین کارش ساخته ست..


خودمو کشیدم بالا و رو صورتش خم شدم..دستامو بردم بالا وگلدونو گرفتم


تو دستام وهمین که بردم بالا و خواستم
صورتمو بکشم عقب دستمو تو هوا گرفت..


با پوزخند نگام کرد وگفت :درسته مستم..ولی حواسم سرجاشه خوشگله..

#پارت1000



با اینکه ترسیده بودم ولی بازم کم نیاوردم وبا زانو کوبیدم زیر شکمش..


از در ناله ی بلندی کرد وداد زد..سریع از
روش اومدم پایین ..


رفتم سمت در ولی هر چی دستگیره رو بالا پایین می کردم بی فایده بود و در باز نمی شد..


یه دفعه موهام از پشت کشیده شد..جیغ کشیدم..


منو محکم گرفت وپرتم کرد رو تخت :کجا عزیزم..من که هنوز کارم باهات تموم نشده..


صورتش هنوز از درد مچاله بود ولی به هیچ وجه دست از سرم بر نمی داشت..


لبه های مانتومو گرفت واز هم بازکرد
و خودشو کشید روم..


صورتشو اورد جلو و خواست لبامو ببوسه ولی تقلا می کردم ونمی ذاشتم

آرشیو دسر و غذای محلی

05 Jan, 10:37


⬇️ دانلود موزیک در آهنگیفای
@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

05 Jan, 10:37


به ارواح خاک مادرم من زن پدرام هستم..به خدا 
دارم راست میگم..

#پارت988


اومد رو تخت و در حالی که بهم خیره شده بود و لبخند چندش اوری هم

رو لباش بود گفت:باشه عزیزم..من باور 
کردم.


.ولی من می خوام کار خودمو بکنم..برام مهم نیست که اون پسره شوهرته یا نه..


بلند زد زیر خنده و ادامه داد :نگران این موضوع نیستم عزیزم..


چون کیان کارشو خوب بلده و تا اخر شب دخله به 
اصطلاح شوهرتو میاره..


به طرفم خیز برداشت ومنو کشید تو بغلش..جیغ می زدم


و با دستام به سرو صورتش چنگ می زدم..


ولی اون مست بود وبلند بلند می خندید ..گفت: از فردا تو ماله منی..


دیگه بهانه ای نداری عزیزم..اسون به دستت نیاوردم


که همینجوری بذارم بری..
منو خوابوند رو تخت

#پارت989


با هق هق گفتم:تو یه اشغالی..تو که زن وبچه داری پس دست از سرم بردار..


با صدای وحشتناکی زد زیر خنده وگفت:زن وبچه؟..کی همچین مزخرفاتی رو بهت گفته؟..


من تورو در قبال پول به 
دست اوردم عزیزم..کم خرجت نکردم..


اون پدر پول پرست ونامادری طماعت کلی از کنارم سود کردن..


دستشو کشید رو صورتمو و ادامه داد :می بینی خوشگلم؟..


من برای به دست اوردنت حاضرم همه ی داراییمو هم بدم 


اگر زن وبچه هم داشتم فدات می کردم..تو ماله منی..ماله من..خودشو نزدیک کرد

بهم .داشتم خفه می شدم..توی اون موقعیت نمی تونستم


به حرفاش فکر کنم..تمامه فکر وذهنم پیش ابرویی بود


که داشت ازم می رفت..به اینکه باراد می خواد باهام چکار کنه؟..

#پارت990


با تمام نیروم جیغ کشیدم و گفتم:تو یه حیوونی عوضی..ازت متنفرم..ولم کن..


دستشو برد بالا و محکم خوابوند تو صورتم :خفه شو..اگه اروم نگیری


با خشونت باهات رفتار می کنم..اونجوری  ممکنه برات گرون تموم بشه..پس ساکت شو..


سرم داشت گیج میرفت..احساس کردم داره دکمه هامو باز میکنه..


چشمامو باز کردمودستامو گذاشتم رو دستاش و مانعش شدم


:نکن عوضی..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..

دستمو محکم پس زد ومانتومو کشید..همه ی دکمه هام کنده شد.



.با دستام جلوی بدنمو گرفته بودم..با خشونت دستامو پس زد


وبا لذت به بدنم نگاه کرد

آرشیو دسر و غذای محلی

05 Jan, 10:37


قلب بیتابم ۳:
#پارت981


کیان خنده ی وحشتناکی کرد وگفت:از اینجا به بعدش ماجرا جذاب تر هم میشه..


مهراد و زنش تصمیم به 
مسافرت می گیرن..

حال زنش خوب نبوده وبرای تغییر اب و هوا میخوان برن شمال..


من خیلی وقت بود که منتظر 
چنین لحظه ای بودم..براش لحظه شماری می کردم..


تو راه برگشت 1 نفر از افرادمو اجیر کردم که کارشونو بسازه..


شب بارونی..خیابون لغزنده..دیگه از این بهتر نمی شد..


همه چیز دست به دست هم داده بود برای اون اتفاق..


تصادف بدی کردن..خودم بالا سرشون بودم..مهراد تا لحظه ی اخر به من خیره شده بود...


خودم دیدم..جون دادنشون رو دیدم..
خنده ی بلندی کرد


ورو به ان دو ادامه داد :ماشینی که بهشون زده بود رو انداختم ته دره..

#پارت982


همه چیز طبق نقشه انجام 
شد..بالاخره شر مهراد از زندگی نیلا کنده شد.


.ولی بعد از چند ماه نیلا مرد..اون سرطان گرفته بود و مرگ اون هم 
تقصیر خانواده ی بزرگ نیاست..



اگر اونها نبودن و باعث عذاب مادرم نمی شدن مادر من هم بیمار نمی شد ونمی 
مرد..



از جاش بلند شد وداد زد:حالا من اینجام..پسر نیلا..خودم با دستای خودم تنها بازمانده


های بزرگ نیا رو از بین می 
برم..شما دوتا تنها وارث جمشید بزرگ نیا هستید..


اگر شماها هم نابود بشین دیگه خانواده ی بزرگ نیا برای همیشه 
از بین میره..


اسلحه را برداشت وبه طرف ان دو نشانه گرفت وفریاد زد :اگه شما هم بمیرین


دیگه همه چیز تموم میشه..شما دوتا باید کشته بشید..باید..


جنون امیز خندید و ادامه داد :حالا که حق انتخاب رو رد می کنید


خودم دست به کار میشم..نفری یه گلوله کافیه..

#پارت983



به سرش اشاره کرد وادامه داد :اینجا..همینجا کارتونو می سازه..


اسلحه را به طرف هانی گرفت وگفت:از تو شروع می کنم..


هانی چشمانش را بسته بود..پدرام نگاهش کرد و با خشم صورتش را برگرداند

وبه کیان نگاه کرد..
تمام حواس کیان به هانی بود..

جلو رفت واسلحه را روی سر هانی گذاشت..

کیان: اماده باش اقای مهندس..پدر ومادرت منتظرت هستن..


پدرام با دیدن این صحنه دیگر طاقت نیاورد واز جایش بلند شد


وبا فریاد صندلی را بلند کرد وبه طرف کیان حمله 
کرد..


کیان اسلحه را به طرف پدرام گرفت و شلیک کرد..

#پارت984


از زور ترس به خودم می لرزیدم..تا لحظه ی اخر نگام رو پدرام بود..


وقتی می خواست وارد اتاق بشه یه لحظه برگشت ونگام کرد..


توی نگاهش نگرانی موج می زد..می دونستم نگران منه..


ولی من بیشتر نگران اونا بودم..از اون ادما می ترسیدم..

می ترسیدم بلائی سرشون بیارن..
کیان هم بعد از چند لحظه رفت تو اتاق..


باراد از جاش بلند شد وبا لبخند بدی نگام کرد وبه طرفم اومد..


با یه حرکت زیر بازومو گرفت وبلندم کرد و گفت:بلند شو خوشگله من..چیه؟


نگرانه شوهرتی؟..نمی خواد نگرانش باشی..بهت قول میدم به بهترین نحو ازش پذیرایی بشه..


بلند و ترسناک خندید..

#پارت985



وقتی می خواست بگه شوهرت با مسخرگی اینو می گفت..


انگار این چیزا اصلا براش مهم 
نبود..یعنی باورش نشده که من زن پدرام هستم؟..


سرشو اورد جلو زیر گوشم گفت:من با این حرفا خام نمیشم کوچولو..


با این دروغات نمی تونی سر باراد رو شیره بمالی..


نفساش که می خورد به گوشم حالمو بد می کرد..


سرتاپام می لرزید..دستاشو انداخت دور شونه م ..منو محکم گرفته


بود ..تقلا می کردم ولی نمی تونستم از دستش خلاص بشم..


به طرف یکی از اتاقا رفت وبا لحن سرخوشی گفت:بیا عزیزم..


من هم بلدم ازت پذیرایی کنم..ولی قول میدم پذیرایی 
که من ازت می کنم


از اون پسره لذت بخش تر باشه..
به گریه افتاده بودم..


خدایا چی در انتظارمه؟..باراد میخواد با من چکار کنه؟..

#پارت986


خودمو کشیدم عقب و با لحن التماس امیزی گفتم:نه ...تورخدا


دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..


بارا بدون هیچ حرفی فقط می خندید..
منوبرد تو اتاق ودرو هم بست.


پرتم کرد رو زمین.. خودمو کشیدم عقب وبا چشمای پر از اشکم بهش زل زده بودم..



به طرفم اومد که جیغ کشیدم و رفتم عقب..پشتم چسبید به دیوار..


وای خدا به دادم برس..
داد زدم :تو رو خدا کاری با من نداشته باش..


من شوهر دارم چرا نمی خوای باور کنی؟..

#پارت987



با خشونت دستمو گرفت وبلندم کرد و دستاشو دورم حلقه کرد و زل زد تو چشمام..


دهنش بوی تند الکل می 
داد..خدایا همینو کم داشتم..


مثل اینکه مشروب خورده بود ومست کرده بود..


از زور ترس داشتم سکته می کردم..بدنم یخ بسته بود ومی لرزیدم..


منو به خودش فشار داد وبا خشم گفت:چون داری دروغ میگی..


فکرکردی اینجوری می تونی از دستم فرار کنی؟من 



به راحتی با پول تونستم دهن پدرتو ببندم تو رو هم به روش خودم رام می کنم..


دیگه هر چی باهات راه اومدم بسه..


پرتم کرد رو تخت که جیغ کشیدم و داد زدم:نه ..توروخدا ولم کن..

آرشیو دسر و غذای محلی

05 Jan, 10:36


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

04 Jan, 16:17


نیلا تو این مدت یه معشوقه داشته..از اون باردار میشه..


می خواسته بگه جمشید همچین کاری رو کرده ولی با ازمایش مشخص میشه


اینطور نیست.
.معشوقه ش تو یه تصادف می میره و وقتی مهراد بر می گرده


نیلا با دیدن خوشبختی این خانواده کینه ش بیشتر 
میشه


می خواد به مهراد نزدیک بشه ولی مهراد دیگه ازش متنفر شده..


مهراد ازدواج می کنه وصاحب بچه میشه


ولی تمومه این مدت نیلا داشته کینه وحس انتقامی که تو دلش داشته رو تقویت می کرده


تا به موقعش ارامش این 
خانواده رو بگیره..


رو به هانی با خشم ادامه داد :نیلا تورو دزدید و اوردت پایین شهر و تو مثل یه بچه ی بدبخت بزرگ شدی..

#پارت979


ولی باز به اینجا ختم نشد وپدرت پیدات کرد..اینبار نوبت خواهرت بود..


قصد نیلا کشتنش نبود فقط می خواست به پدرت نشون بده که می تونه


ولی اون کسی که از طرف نیلا اجیر شده بود خواهرتون رو می کشه و


بچه ش هم ناخواسته 
این وسط کشته میشه..



این برای نیلا مهم نبود اون فقط به فکر انتقام بوده..ولی با همه ی


این ها اون خانواده هنوز محکم پابرجا بود..یه پسر دکتر..یکی دیگه مهندس..خانواده هم در کنار هم..


اینبار هانی رو می دزده و عذابه روحی وجسمیش میده..

هانی معتاد میشه و به خانواده بر می گرده ولی ترکش میدن و


اون دوباره به درسش ادامه میده..نیلا وقتی می بینه با هیچ کدوم از این کارا نمی تونه


این خانواده رو ویران 
کنه تصمیم می گیره زن و شوهر رو بکشه

#پارت980


جنون پیدا کرده بود و هیچ چیز براش مهم نبوده..به پسرش میگه این


کارو براش انجام بده..توی تمامه این کارها چه کشته شدن دختر مهراد و چه اعتیاد هانی...


پسر نیلا وبرادرش همراهش بودن..


هانی و  پدرام از زور خشم به خود می لرزیدند..


چشمان پدرام سرخ شده بود و تمام سعیش را می کرد که خودش را کنترل کند..


هانی با یاداوری گذشته و کابوس های شبانه ش از زور خشم وعصبانیت فکش منقبض شده بود


و با چشمان سرخ شده به کیان خیره شده بود..

آرشیو دسر و غذای محلی

04 Jan, 16:17


قلب بیتابم ۳:
#پارت971



و صورتش را جلو برد با خشم گفت :نه..اینا هم برای شماها کم بوده..


شماها حق مادر منو ازش دزدیدید..اواره ی کوچه و خیابوناش کردید..


پدر تو باعث مرگ مادر من شد..می بینی؟منم کم دلیل برای نابودیتون ندارم..


دستش را برداشت و با خوشحالی داد زد:حالا وقت انتقامه..انتقام از اون کسایی


که برای کشتنشون تمامه این مدت لحظه شماری می کردم..


پدرام با خشم غرید:مردن مادر تو بعد از مرگ پدر ومادر ما بود..پس



مرگش هیچ ربطی به ما نداشته..اون زن با حیله وارد زندگی پدر ما شد



و برای نابودیمون هم همه کاری کرد..این ماییم که باید انتقام بگیریم..

#پارت972


..از تو که پدرومادرمونو کشتی از تو که مادرت باعث مرگ خواهر وخواهرزاده م شد..


هه..تازه اومدی واسه انتقام؟..انتقام از چی 
عوضی؟..


کیان به طرف پدرام رفت ومحکم توی صورتش زد..


صورت پدرام به طرف راست چرخید..


کیان داد زد:ساکت شو اشغال..
پدرام دستانش را از پشت مشت کرد


و سعی کرد خودش را کنترل کند..هانی با نگرانی به پدرام خیره شد..


میدانست که اگر پدرام عصبانی شود هیچ کس جلودارش نیست


و از این می ترسید که پدرام نتواند خودش را کنترل کند وکیان بلایی سر او بیاورد..

#پارت973



کیان جلوی میز ایستاد وبا همان لبخند شیطانی گفت:خب خب..



این مرحله رو به خودتون واگذار می کنم..دوست دارین چطوری بمیرین؟..


سرنگ را گرفت بالا :با یه سرنگ پر از هوا..یا با چاقو و یا شاید هم..


اسلحه را به طرفشان گرفت وگفت: به نظر من اسلحه بهترین


گزینه ست درسته؟..ولی خب..
به طرفشان رفت و در حالی که دور



صندلیشان می چرخید ادامه داد :من منصفانه عمل می کنم..


هر کدوم رو که خودتون بخواین..من با همون کارتونو تموم می کنم..

#پارت974


بلند خندید وپشت صندلی هانی ایستاد و اروم صورتش را پایین اورد ..


زیر گوش هانی گفت:قول میدم زیاد دردتون نیاد و خیلی اروم برین اون دنیا...


به طرف پدرام رفت و زد رو شونه ش و ادامه داد :پدر ومادر عزیزتون



اونجا انتظارتونو می کشن..نباید بیشتر ازاین 
منتظرشون بذارید..



با صدای بلند زد زیر خنده و جلوی انها ایستاد :خب..بگید


دیگه..کدوماش؟..
پدرام با خشم لبهایش را به هم فشرد و


در حالی که از چشمانش خشم وعصبانیت کاملا پیدا بود داد


زد :قسم میخورم که خودم بکشمت..زنده ت نمیذارم عوضی..


کیان  ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:تو؟..هه..نگو


اقای دکتر به گروه خونیت نمیاد..

#پارت975


جلوش زانو زد و ادامه داد :دوست دارین بدونین چطوری پدر


ومادرتونو کشتم؟..واقعا لذت بخش بود..


لبخند بدی زد وبه هانی نگاه کرد..
هانی خشم گفت:تو یه حرومزاده ای ..


یه ادمه رذل و اشغال که از بدبخت کردنه دیگران هیچ ابایی نداره..


کیان از جایش بلند شد وگفت:نه مثل اینکه خوب منوشناختی..خوبه..


یک صندلی کشید جلو و روی ان نشست وبه ان دو خیره شد..


کیان: قبل از کشتنتون می خوام یه داستان براتون تعریف کنم..


نیلا تو یه خانواده ی خیلی پولدار به دنیا اومد ..تا اینکه پدرش ورشکست میشه


و به گفته ی خودش باعث این 
ورشکستگی هم کسی نبوده جز جمشید بزرگ نیا

#پارت976


..پدربزرگ شماها..پدر نیلا سکته می کنه


و قبل از مرگش به نیلا 
میگه که اگر اون با ثروت زیادش و


اعتبار بی حد و اندازه ش تو تجارت از من جلو نمی افتاد


هیچ وقت این اتفاق برام نمی افتاد..نیلا در کمال زیبایی مغرور


هم بوده ونمی تونسته ببینه پدرش به این روز افتاده..


بعد از مرگ پدرش 
حس انتقام در اون بیشتر میشه..


تا اینکه تصمیم می گیره وارد خانواده ی بزرگ نیا بشه وازشون انتقام بگیره..

اون سعی می کنه به مهراد پسر بزرگ نیا نزدیک بشه


و اونو عاشق خودش بکنه تا سر فرصت نقشه شو اجرا بکنه


که همینطور هم میشه ولی نیلا هم واقعا عاشقش میشه..


مهراد میره خارج برای ادامه تحصیل..تو این مدت نیلا تصمیم می گیره عشق مهراد رو از بین ببره..


به پدر مهراد نزدیک میشه میخواد نابودش بکنه

#پارت977


بالاخره موفق میشه وجمشید بزرگ نیا شیفته ی نیلا میشه..


ولی مادر مهراد زن زرنگی بوده و از همه چیز مطلع میشه اما دیگه دیر شده بود

و جمشید به دام نیلا افتاده بود..
هر روز جنگ و دعوا بین زن وشوهر ادامه داشته..


جمشید همسرشو از خونه بیرون می کنه و می خواد ژنلا رو به 
همسری بگیره..


همسر جمشید ساکت نمیشینه..اون هم از یه خانواده ی ثروتمند بوده


وبا کمک چند نفر دست نیلا 
رو ..رو می کنه..


جمشید نیلا رو میندازه بیرون وهمسرش بر می گرده


ولی دیگه همسرش هیچ وقت نمی تونه بهش اعتماد 
بکنه..


جمشید هم توقعی ازش نداشته فقط تنها درخواستش این بوده که



پسرشون چیزی از این موضوع نفهمه واون هم قبول می کنه

#پارت978


و به مهراد میگن که نیلا یه زن بدکاره ست واز خونه انداختیمش بیرون..

آرشیو دسر و غذای محلی

04 Jan, 16:17


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Jan, 19:04


قلب بیتابم ۳:
#پارت961



آیدا زیر ان نگاه طاقت نیاورد وسرش را پایین انداخت..


هانی با لبخند گفت:تو چشمام نگاه کن و اون جمله ای که الان


گفتی رو یه بار دیگه تکرار کن..
آیدا سرش را بلند کرد..


قلبش بیش از پیش بی قراری می کرد..



نگاه عاشقش را در چشمان هانی دوخت و گفت:


من..دوستت دارم.


هانی با لبخند نگاهش کرد وناگهان او را محکم در اغوش کشید:


عزیزدلم..خیلی دوستت دارم..خیلی.


آیدا محکم او را به خود فشرد ودرحالی که از زور هیجان می لرزید


گفت:پس بهم قول بده مواظب خودت هستی.. باشه؟

#پارت962


هانی سرخوش او را از خود جدا کرد و گفت:تو الان هر امری کنی


من برات انجام میدم..بهت قول میدم عزیزم.قول میدم.


آیدا لبخند زد..هانی سرش را پایین اورد.. آیدا با تعجب نگاهش کرد..


هانی نگاهش را به چشمان او دوخته بود


ارام نگاهش را سر داد روی لبهای آیدا..

کمرش را محکم چسبیده بود و به خود می فشرد..


قلب آیدا محکم خود را به 
سینه ش می کوبید..


درست زمانی که هانی خواست لبهایش را روی لبهای آیدا بگذارد


آیدا انگشتش را روی لبانه او 
گذاشت.


.هانی با تعجب نگاهش کرد..آیدا لبخند شیطنت امیزی زد


وگفت:هر وقت به قولت عمل کردی ..باشه؟..


هانی لبخند بزرگی زد وسرش را کشید عقب وگفت:ای شیطون..

#پارت964


آیدا تا لحظه ی اخر که هانی از در خارج شد نگاهش به او بود..


با بسته شدن در چشمانش را بست..

زیر لب زمزمه کرد:منتظرت می مونم هانی...توروخدا زود برگرد.

***

هانی به ساعتش نگاه کرد..عقربه های ساعت نشان می داد


که هر آن سروکله ی ادم رباها پیدا می شود..


به اطرافش نگاه کرد..تا چشم کار می کرد بیابان بود..


نقطه ی دورافتاده ای خارج از شهر..


سرگرد پناهی گفته بود 2
تا از مامورای ما تعقیبت می کنند


ولی اثری ازانها نبود..بدون شک یک جایی که

دید نداشته باشد مخفی شده بودند.

#پارت965


یک ماشین مدل بالای مشکی از دور نمایان شد..

جلوی پای هانی ترمز کرد ودو مرد قوی هیکل


در حالی که در دستانشان اسلحه بود از ماشین پیاده شدند..


هانی با اخم نگاهشان کرد و کیف را به طرفشان گرفت

وگفت:بیاید اینم پول..برادرم و توتیا کجان؟..


یکی از مردها نزدیکش شد وکیف را از او گرفت و


اون یکی مرد هم درست پشت هانی قرار گرفت..

هانی تمام حرکات انها را زیر نظر داشت..


کیف را پرت کرد تو ماشین وجلوی هانی ایستاد:افرین..

خیلی حرف گوش کنی اقای مهندس..


هانی داد زد:به جای گفتن این اراجیف بگو برادرم

و توتیا کجان؟..پولا رو که گرفتید..

#پارت966


اون مرد بلند زد زیر خنده وگفت:پول؟..هه..جناب مهندس


از پول باارزش ترش اینجا هست ..


به طرف هانی رفت وبا خشونت داد زد :برو تو ماشین..زود باش.


هانی با تعجب ولی در حالی که هنوز اخم به پیشانی داشت


گفت:ولی قراره ما این نبود..قرار بود پولا رو بگیرید


وبرادره منو ازاد کنید..مگه غیر از اینه؟


اون مرد غرید:خفه شو.. زیاد داری حرف می زنی..


اینجا من میگم که کی چه کار می کنه..برو بالا تا مجبورت نکردم.


هانی با عصبانیت داد زد:عوضی..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..

#پارت967


اون مرد با خشم به طرفش خیز برداشت که هانی هم جاخالی داد


واز پشت گردنش را گرفت و با ارنجش به پشت

 
کمرش زد..صدای ناله ی مرد بلند شد ..


خواست گردنش را بشکند که سردی اسلحه را روی گردنش


حس کرد:از جات جم بخوری با یه شلیک فرستادمت


اون دنیا..ولش کن.
هانی هیچ حرکتی نکرد..
داد زد:بهت گفتم ولش کن..


هانی ارام دستش را از دور گردن ان مرد برداشت..

تا هانی خواست برگردد با اسلحه محکم به پشت گردنش زد


و او هم بیهوش افتاد روی زمین..

#پارت968


هانی را بردن تو ماشین..همان موقع یک ماشین دیگر درست کنار ماشینشان ایستاد.


دو نفر که هم تیپ و قیافه ی خودشان بودند از ماشین پیاده شدند..


همان مردی که هانی را بیهوش کرده بود گفت:چی شد؟..


-قربان یه ماشین که ظاهرا سرنشینانش پلیس بودن


زیر پل مخفی شده بودند که دست به سرشون کردیم..


فکر کنم 
یکیشون هم زخمی شد..


-خوبه..مطمئنید فقط همونا بودن؟


-بله قربان..
سرش را تکان داد وگفت:بسیار خب..حرکت کن.


یکیتون هم ماشینشو بیاره.
ماشین ها پشت سر هم حرکت کردند


و از ان محل دور شدند

#پارت969


کیان به 4نفراز افرادش اشاره کرد.. به طرف پدرام و هانی رفتند و انها را بلند کردند.


.هر دو تقلا می کردند ولی 
دستانشان را محکم گرفته بودند..


ان دو را به اتاقی بردند..
توتیا با ترس و نگرانی به در اتاق خیره شده بود..



احساس تنهایی می کرد و از باراد و نگاه ان مرد می ترسید.


پدرام و هانی را روی صندلی نشاندند و پاهایشان را بستند..


در اتاق باز شد و کیان در حالی که لبخند شیطانی به لب 
داشت وارد شد..


رو به افرادش گفت:شماها بیرون باشید وتا صداتون نکردم حق داخل شدن ندارید..


فهمیدید چی گفتم؟

#پارت970

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Jan, 19:04


هر 4 نفر اطاعت کردند و از در خارج شدند..


در حالی که هنوز همان لبخند را بر لب داشت به طرف میزی که گوشه ی اتاق بود


رفت و کشویش را باز کرد..
یک سرنگ..یک چاقو..و یک اسلحه از ان بیرون اورد


و روی میز گذاشت..
تمام مدت پدرام و هانی با خشم به او نگاه می کردند..


هانی داد زد:عوضی برای چی ما رو گرفتی اوردی اینجا؟..چی از جونه ما میخوای؟


همون مادرت زندگیمونو سیاه 
کرد وباعث مرگ پدر ومادر وخواهر وخواهرزاده م شد


بس نبود که حالا تو سر و کلت پیدا شده؟..


کیان پوزخند زد وبه طرفش رفت...دستانش را دو طرف صندلی هانی گذاشت

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Jan, 19:03


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Jan, 15:02


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک

@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Jan, 08:52


هانی دستش را زیر چانه ی او گذاشت وسرش را بلند کرد..

#پارت959


مات و مبهوت نگاهش کرد وگفت:آیدا چت شده؟..چرا گریه می کنی؟..


آیدا با هق هق گفت:هانی...توروخدا مواظب خودت باش..


هانی که طاقت دیدن اشک های آیدا را نداشت و به خوبی می دانست


دلیل ان اشک ها چیست با لحن ارامی گفت:به یه شرط بهت قول میدم


مواظب خودم باشم وگرنه نمی تونم بهت قولی بدم..


آیدا با دست اشک هایش را پاک کرد وبا صدای گرفته ای گفت:چه قولی؟..باشه بگو..


هانی در چشمان او خیره شد وبا لحن ارامی گفت:بهم بگو..دوستم داری؟..


آیدا بهت زده نگاهش کرد..باروش نمی شد..

#پارت960


هانی که راز ان نگاه را به خوبی خوانده بود..دستش را دور کمر آیدا حلقه کرد


واو را در اغوش کشید..آیدا هنوز 
متعجب بود..

سرش را روی سینه ی هانی  گذاشت..


هانی کنار گوشش زمزمه وار گفت:آیدا..نمی خوای جوابمو بدی؟..


بهم بگو که..دوستم داری یا نه؟..
آیدا بغضش را خورد ودستانش


را دور کمر هانی محکم حلقه کرد..
سرش را به سینه ی او فشرد


وگفت:دوستت دارم..
هانی ارام او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد..

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Jan, 08:52


قلب بیتابم ۳:
#پارت951


جلوی در ایستاد ورو به پدرام گفت :منتظر برادرت باش اقای دکتر..


امشب اینجا مهمونیه..خوشحال باش..با خنده از در رفت بیرون و


درو پشت سرش بست..خدایا چقدر من بدبختم..حالا که داشتم


طعم عشق رو میچشیدم..حالا که مال پدرام شده بودم


چرا باید این اتفاقات بیافته؟ چرا من یه روز خوش ندارم؟..


پدرام خودشو کشید رو زمین واومد کنارم ..اصلا نگاش نمی کردم..


با نگرانی گفت :حالت خوبه؟..
وای چقدر رو داشت..

#پارت952


اون موقع که نیاز داشتم ازم دفاع کنه هیچ کاری نکرده بود حالا اومده احوال پرسی..


جوابشو ندادم و با اخم رومو برگردوندم..


دستمو اوردم جلو به گوشه ی لبم دست کشیدم..


همون موقع یه دست دیگه نشست روی لبام..


با تعجب سرمو برگردوندم و به پدرام نگاه کردم..دستش باز بود؟..


لبخند زد وگفت :چیه تعجب کردی؟..گره ی طناب رو شل کرده بودی..


همون موقع که اون مرتیکه حواسش نبود 
تونستم دستمو باز کنم..


با دلخوری نگاش کردم..خواستم سرمو برگردونم که دستشو گذاشت


زیر چونمو و سرمو برگردوند سمت خودش..با لبخند نگام می کرد..

#پارت953


خدایا با این لبخند چقدر جذاب میشه..داشتم نگاش می کردم


که گفت :ازم دلخوری درسته؟..ولی من برای این کارم دلیل داشتم..


با تعجب زل زدم تو چشماشو گفتم :چه دلیلی؟..اون عوضی داشت..


انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت :می دونم..نمی خواد تکرار کنی..


همون موقع هم به اندازه ی کافی حرص خوردم..میدونی چرا در مقابل کاراش هیچی نگفتم؟


چون نمی خواستم تحریکش کنم..اون هنوز نمی دونه من و تو زن و شوهریم..


اگر می فهمید چیزی بین ماست مطمئنا برخورد بدی می کرد..


اگر من عکس العمل نشون می دادم اون بدتر رفتار می کرد..


نمیخواستم تحریکش کنم..حالا فهمیدی دلیل سکوتم چی بود؟..

#پارت954


تمومه مدت بهش خیره شده بودم..وقتی خوب فکر می کردم


می دیدم درست میگه..اون اگر کاری می کرد یا حرفی می زد

مطمئنا باراد بیشتر تحریک می شد و وضع بدتر می شد..


به روم لبخند زد که من هم با لبخند جوابشو دادم..


هانی همه چیز را برای خانم بزرگ و بقیه توضیح داد..


نصرت خانم با شنیدن حرف های هانی غش کرد و خانم 
بزرگ هم رنگش پریده بود..


آیدا با دست نصرت خانم را باد می زد..هانی هم با خانم بزرگ حرف می زد


و سعی در ارام کردن او داشت.

#پارت955


بالاخره انقدر برایشان توضیح داد ودلیل اورد تا توانست راضیشان کند


که سرقرار با ادم رباها برود..
منتظر توی سالن نشسته بودند

که موبایل هانی زنگ خورد..شماره ناشناس بود..


-الو..
ناشناس با لحن خشنی گفت :پولا رو جور کردی؟


هانی نفس عمیقی کشید وگفت:اره پولا حاضره..کجا باید بیام؟..


ناشناس :خوبه..بیا به این ادرسی که بهت میگم..فقط یادت باشه


اگر کلک تو کارت باشه وبخوای پای پلیسا رو بکشی


وسط هیچ وقت برادرتو نمی بینی..شنیدی؟


هانی با عصبانیت دستش را مشت کرد: خیلی خب ادرس بده..

#پارت956


(ناشناس...راس ساعت 6..)
تلفن قطع شد..

هانی موبایلش را پایین اورد و با خشم به ان خیره شد..


خانم بزرگ با نگرانی گفت :چی شد هانی؟..


هانی از جایش بلند شد وگفت :باید برم سرقرار..


آیدا با ترس از جایش بلند شد وگفت :نه توروخدا..نرو.اگر بلائی سرت بیارن چی؟..

هانی با لبخند نگاهش کرد وگفت :نترس ..من با سرگرد پناهی


صحبت کردم و کارایی که اون بهم گفته رو هم انجام دادم..احتیاط می کنم..


رو به جمع کرد واز همه خداحافظی کرد..

خانم بزرگ و نصرت خانم و آیدا..


هر 3 با چشمان پر از اشک نگاهش کردند و زیر لب جوابش را دادند..

هانی رفت تو باغ..آیدا طاقت نیاورد ودنبالش رفت..


آیداصدایش زد :هانی..صبر کن.

#پارت957


هانی سرجایش ایستاد و ارام به طرف او برگشت..


آیدا رو به رویش ایستاد و با چشمان نمناکش زل زد

تو چشمای هانی و گفت:مواظب خودت باش..


اگر اجازه میدادی منم باهات می اومدم.


هانی اخم کمرنگی کرد وگفت:عمرا اجازه بدم .این کار خطرناکه آیدا..


آیدا با اعتراض گفت:فقط برای من خطر داره؟..پس تو چی؟..


هانی لبخند زد و نزدیکش شد..دستش را بالا اورد و روی گونه ی آیدا گذاشت.


.آیدا فقط نگاهش می کرد و سکوت کرده بود..


هانی :عمه مهناز بهت احتیاج داره ..نمی تونی تنهاش بذاری..می دونی که قلبش ناراحته ..

#پارت958


مطمئن باش من امشب بر 
می گردم.


آیدا بغض کرده بود..قطره اشکی روی صورتش چکید..منتظر بود


هانی یه حرفی بزند و اگر هنوز دوستش دارد به زبان بیاورد..


خیلی دوست داشت خودش پیش قدم شود وجبران اشتباه گذشته را بکند..


ندایی در قلبش می گفت 
شاید دیگه نتونی ببینیش پس بهش بگو..


ولی هر بار با سماجت ندا را نادیده می گرفت و می گفت نه اون بر می گرده


من مطمئنم..ولی..ولی اگر برنگشت چی؟..


این افکار مزاحم باعث شد به گریه بیافتد..اشک بی محابا از


چشمانش جاری شد..سرش را پایین انداخت..

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Jan, 08:52


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Dec, 17:54


قلب بیتابم ۳:
#پارت941


برادرت پیش ماست البته اون خانم خوشگله هم باهاشه..


هانی که از حرف های ان مرد چیزی سر در نیاورده بود


تقریبا با صدای بلندی گفت :بهت گفتم تو کی هستی؟..


یعنی چی که برادره من پیش شماهاست؟..


ناشناس :اونش مهم نیست..فقط اگر برادرت و اون خانم خوشگله رو


صحیح و سالم می خوای باید همین امروز عصر 


راس ساعت 6 با 110میلیون پول بیای به ادرسی که بهت میدم..



اگر بخوای پای پلیس رو بکشی وسط جنازه ی برادرتو تحویلت میدم..گرفتی چی گفتم؟


هانی با عصبانیت داد زد :خفه شو مرتیکه..تو به چه جراتی برادره منو دزدیدی؟..


مرد ناشناس با صدای بلند خندید وگفت :کم داد وبیداد کن جناب مهندس..


فقط کاری رو که گفتمو انجام بده..

#پارت942


پولو اماده کن ..منتظر تماسه من باش.


تلفن قطع شد..
هانی :الو..الو..


تماس قطع شده بود..کلافه و نگران دستی بین موهایش کشید..


برگشت و پشت سرش را نگاه کرد..خانم بزرگ و بقیه توی بالکن ایستاده بودند


و با نگرانی به هانی نگاه می کردند..هانی بی توجه به انها برگشت


وبه فکر فرورفت..هر چی فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید..


شماره سرگرد پناهی را گرفت..بعد از چند بوق تماس برقرار شد..


سرگرد پناهی :الو بفرمایید..
هانی :الو سلام جناب سرگرد..بزرگ نیا هستم


..هانی بزرگ نیا..برادر پدرام..

#پارت943


سرگرد پناهی با خوشحالی گفت :به به سلام جناب اقای مهندس..


یادی از ما کردید..پدرام چطوره؟.. 
هانی لبخند ماتی زد وگفت :


در رابطه با مشکلی که برای پدرام پیش اومده مزاحمتون شدم..الان اداره هستید؟..


سرگرد پناهی :اره هستم..چی شده؟..


هانی :بسیار خب..من الان میام اونجا همه چیزو براتون میگم..


سرگرد پناهی :باشه..منتظرت هستم..


هانی :خداحافظ..
سرگرد پناهی: خدا نگهدار.
***


هانی همه چیز را برای سرگرد پناهی توضیح داد..


هانی :حالا من باید چیکار کنم؟..اصلا نمی دونم اونا کی هستند..


فقط گفتن 110 میلیون پول می خوان..


سرگرد کمی فکرکرد وگفت :من به این قضیه مشکوکم

#پارت944


گفتی که اون شخص ناشناس تورو مهندس خطاب کرد 


درسته؟
هانی :درسته..


سرگرد پناهی :پس با این حساب اون شخص شما رو می شناسه..


من مطمئنم قصدش تنها گرفتن پول نیست..شما 


دشمن خانوادگی یا یه کسی که باهاتون خوب نباشه


وازتون کینه داشته باشه اطرافتون نمی شناسید؟


هانی به فکر فرو رفت..بعد از چند لحظه گفت :یه زن به اسم نیلا بود


که الان چند ساله مرده..اون دشمن خونی خانواده ی ما بود..


مرگ پدر و مادرم هم به طرز مشکوکی انجام شد


که همه ی ما مطمئنیم کار نیلا و پسرش بوده..


ولی خب تحقیقات پلیس به هیچ نتیجه ای نرسید.


نیلا که مرد دیگه خبری از پسرش نشد..الان چند ساله که از 
اون قضیه می گذره ودیگه..


نه کسی نبوده که با ما دشمنی داشته باشه..


سرگرد پناهی که با دقت به حرف های هانی گوش می داد سرش را تکان داد وگفت :بسیار خب..

#پارت945


هانی :حالا من باید چیکار کنم؟اونا گفتن راس ساعت 6 باید برم سر قرار..


سرگرد پناهی از جایش بلند شد وگفت :همراه من بیاید..


هر دو از اتاق خارج شدند..سرگرد پناهی انتهای راهرو رفت و در یکی از اتاق ها را باز کرد


وهر دو وارد اتاق شدند..
به طرف یکی از میزها رفت و با کلید قفل یکی از کشوها را باز کرد..


جعبه ای را از ان بیرون اورد ودرش را باز کرد..
هانی :اینا چیه؟..



سرگرد پناهی:اینها فرستنده و ردیاب و میکرفون هستن..


مخصوص ماموریته..راس ساعتی که بهت گفتند تو پولهای تقلبی رو


که ما در اختیارت میذاریم رو با خودت می بری..

#پارت946


اما..یکی ازاین فرستنده ها رو زیر کمربندت و یکیرو هم توی ساعت موچیت


و یکی دیگه رو هم زیر لباست جاساز می کنیم..


تو از اینجا که میری بیرون دو تا از 
مامورای من تعقیبت می کنند..


فقط خداکنه اونها ردت رو نگرفته باشن و بفهمن که اومدی اینجا..با


این حال عمل مشکوکی انجام نده..انشاالله که همه چیز بخیر می گذره..


بچه های ما کارشونو بلدن..
هانی با دقت به حرفهای سرگرد پناهی گوش می داد..

***


با دهان باز به باراد نگاه کردم..اون اینجا چکار می کرد؟

یعنی همه چیز زیر سر باراده؟
باراد درو بست وبا لبخند بدی نگام کرد..


به طرفم اومد و کنارم نشست:به به ببین کی اینجاست

#پارت947


چطوری عزیزم؟..اهوی گریزپای من..بالاخره پیدات کردم..


خیلی وقته منتظرتم..شاید به خاطر اینکه الان خیالم راحت بود


زن پدرام هستم و اون نمی تونه هیچ غلطی بکنه


و اینکه عقده ی این همه 
بدبختی که ازجانب باراد کشیدم رو دلم مونده بود


که باعث شد کمی شجاع بشم .. داد زدم:خفه شو عوضی..


هر چی می کشم به خاطر وجود نحس تو.. توی زندگیمه..


از کدوم قبرستونی پیدات شد و اومدی تو زندگیه من؟..تو یه 
اشغالی که..


کشیده ی محکمی که خوابوند زیر گوشم باعث شد نتونم حرفمو ادامه بدم

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Dec, 17:54


و گوشه ی لبم پاره بشه..احساس مکردم سرم داره گیج میره.


تعجب کرده بودم که چرا پدرام هیچی نمیگه..


انگار نه انگار که من زنشم واون عوضی داره منو می زنه..

#پارت948


باراد داد زد :نه مثل اینکه تو این مدت زبونتو خوب تقویت کردی..


فکر نمی کردم دختر اروم وساده ای که اونشب دیدم اینطور پرخاشگرباشه و زبون درازی کنه..


بی توجه به کشیده ای که خورده بودم تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم


:زبونه من برای امثال تو همیشه همین قدره..به خاطر تو من الان به این روز افتادم..


دربه در شدم..چی از جون من می خوای کثافت؟..
چونمو با دستش گرفت


و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..هرم نفساش می خورد توصورتم..چندشم شده 
بود..

#پارت949



نگاهشو دوخت توی چشمامو وبا لحن پر از هوسی گفت :خودتو می خوام عزیزم..


من با تو خیلی کارا دارم..
هنوز چونم توی دستش بود..زیر چشمی به پدرام نگاه کردم..


چشماشو بسته بود وفکش منقبض شده بود و می 
لرزید..پس چرا کاری نمی کرد؟


چیزی نمی گفت؟..
رو به باراد غریدم:این همه دختر..چرا من؟..


مگه قحطی دختر اومده؟..برو سروقته یکی دیگه..تورو خدا دست از سرم بردار..


خندید وچونمو بیشتر فشار داد..دردم گرفته بود..از زور درد ابروهامو کشیدم تو هم..


باراد :نه عزیزم..من فقط تو رو می خوام..می دونی چرا؟من اگر


چشمم یه چیزی رو بگیره تا به دستش نیارم ولکنش نیستم

#پارت950



حتی اگر مجبور بشم تا پای جونم میرم تا به دستش بیارم..


تو برای من تکی صورتشو اورد جلو ..خدایا نه..نه..


سرشو کشید عقب.. کاری نکرد..وای خدا ..


گفت :نه..الان زوده..میذارم به وقتش..اون موقع برام جذابیتش بیشتره..


چونمو ول کرد واز جاش بلند شد..به طرف پدرام رفت..


پدرام چشماشو باز کرد وبا اخم غلیظی زل زد تو چشمای باراد


باراد پوزخند زد وگفت :من با تو کاری ندارم..یعنی طرف حسابم تو نیستی..


یکی دیگه ست..خودش می دونه چطور از خجالتت در بیاد..


خنده ی بلند و وحشتناکی کرد وبه طرف در رفت..

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Dec, 17:53


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Dec, 20:14


قلب بیتابم ۳:
#پارت938


همون موقع در کلبه باز شد ویه نفر اومد تو..بهت زده نگاش کردم..


خانم بزرگ رو به هانی گفت :به نظرت توتیا و پدرام دیر نکردن؟..


هانی نگاهی به خانم بزرگ انداخت وگفت :حتما تو حیاطن..


به طرف حیاط رفت..از روی بالکن چند بار پدرام را صدا زد


ولی جوابی نشنید..کل باغ را گشت ولی اثری از ان دو پیدا نکرد..


زیر لب با خود گفت :ماشینش که اینجاست..پس خودشون کجان؟


رفت داخل..خانم بزرگ و آیدا و نصرت خانم توی سالن نشسته بودند..


خانم بزرگ :چی شد هانی؟..کجا رفتن؟..

هانی :نمی دونم والا..همه جا رو گشتم ولی نبودن..

#پارت939


الان به موبایل پدرام زنگ می زنم ..
شماره را گرفت :


دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..


هانی :ای بابا..موبایلشم که خاموشه..

خانم بزرگ :حتما رفتن بیرون..صبر کن بالاخره پیداشون میشه..


هانی سرش را تکان داد و کنار آیدا نشست..
***

1 ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری از پدرام و توتیا نشده بود..


خانم بزرگ با نگرانی گفت :نکنه خدایی نکرده تصادف کردن؟..


اصلا چرا موبایل پدرام خاموشه؟..
نصرت خانم :وای خدا نکنه..


نگران شدم..هانی جان مادر یه بار دیگه شماره ی پدرام رو بگیر..


هانی کلافه از جایش بلند شد وشماره ی پدرام


را گرفت:دستگاه مشترک م..
-اه..خاموشه..

#پارت940


همگی با نگرانی به هم نگاه کردند..


همان موقع تلفن هانی
زنگ خورد..شماره ی پدرام بود..


سریع جواب داد :الو پدرام..کجایی؟..
...-

هانی :الو..پدرام..چرا جواب
نمیدی؟


صدای مرد ناشناشی را از پشت خط شنید:سلام اقای مهندس..احوال شریف..


هانی با تعجب به بقیه نگاه کرد...بدون هیچ حرفی رفت توی حیاط..


هانی :الو..شما کی هستید؟موبایل برادر من دست شما چکار می کنه؟


مرد ناشناس خندید وگفت :بعد می فهمی من کی هستم..عجله نکن

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Dec, 20:13


قلب بیتابم ۳:
#پارت931


پدرام :دست کثیفتو بهش نزن اشغال..


از جاش بلند شد وبا خشونت غرید :انقدر جوش نزن اقای دکتر..


واسه شب کم میاری ها..واستون برنامه چیدم..


با کلی شوق وذوق ردیفش کردم..پس یه کم تحمل کن..


چیزی نمونده..بذار برادر عزیزت..مهندس هانی بزرگ نیا 
هم تشریفشو بیاره..


بعد ازتون به نحو احسنت پذیرایی می کنم..نترس.. نمیذارم بهتون بد بگذره..


با صدای بلند زد زیر خنده و به طرف در رفت..در حالی که بلند بلند می خندید


درو باز کرد ورفت بیرون..
از حرفایی که می زد ترسیده بودم..


منظورش از اینکه شب می خوان ازمون پذیرایی کنند و قراره هانی هم بهمون ملحق بشه چیه؟..

#پارت932


نکنه میخوان بلا ملایی سرمون بیارن؟


به پدرام نگاه کردم..زل زده بود به من..گفتم :پدرام تو این مردو می شناختی؟..


پدرام نفس عمیقی کشید وگفت :نه..اصلا نمیشناسمش..ولی ..


-ولی چی؟..
نگام کرد وگفت :ولی از حرفایی که می زد معلوم بود


فکرای خوبی تو سرش نیست..حتما یه برنامه هایی برامون چیده..


با ترس نگاش کردم :یعنی چی که فکرایی خوبی تو سرش


نیست؟.چه برنامه ای؟..پدرام اونا می خوان چکار کنن؟..


پدرام کلافه گفت :من چه می دونم..میشه انقدر سوال نپرسی؟..


با بغض نگاش کردم..توقع نداشتم توی این موقعیت اینطوری باهام حرف بزنه..


سکوت کردمو و سرمو انداختم پایین..

#پارت933


اون هم چیزی نمی گفت..زیر چشمی نگاش کردم..داشت تقلا می کرد


که بیاد سمت من..خودشو روی زمین میکشید..نگاش کردم..


ولی چیزی نگفتم..سینه خیز به طرفم اومد وبه سختی خودشو کشید


بالا و پشتشو چسبوند به 
ستون..


نفس نفس می زد..پشتش به من بود..دستاشو روی دستام حس کردم..


با تعجب گفتم :چکار می کنی؟..
با لحن جدی گفت :می خوام دستاتوباز کنم.


.تکون نخور تا کارمو انجام بدم..
نمی تونستم دستامو تکون ندم

#پارت934


اخه طنابو می کشید دستم درد می گرفت منم مجبور می شدم تکونشون بدم..


-اخ دستم..یواشتر..مگه بلدی؟..خیلی محکم بسته شده..


با حرص گفت :اگه انقدر تکون نخوری اره می تونم بازش کنم..


با درد نالیدم :خب دردم میاد..نمی تونم..دست خودم نیست..


پدرام:پس دسته منه؟..مگه نمی خوای دستاتو باز کنم؟..


-خب چرا..
پدرام :پس انقد وول نخور..بذار کارمو بکنم..


ترجیح دادم دردشو تحمل کنم..
انقدر دستمو فشار داد و طنابا رو کشید


که منم از زور درد گریه می کردم و صورتم از اشک خیس شده بود.


ولی فقط ناله می کردم وتا اونجایی که می تونستم سعی می کردم


دستمو تکون ندم..یه نیم ساعتی طول کشید تا 


تونست طناب رو باز کنه..ولی به سختی..

#پارت935


هم دستم درد می کرد هم اون از سرو صورتش عرق می ریخت..


معلوم بود خیلی تلاش کرده..ولی با این حال کارشو خوب بلد بودا..


دستامو اوردم جلو روی قسمت موچمو مالیدم..کبود شده بود و


هم درد می کرد وهم می سوخت..
پدرام :حاال بیا دستای منو باز کن..


با تعجب نگاش کردم و گفتم :پاهامو چکار کنم؟..اونو هم


بستن..نمی تونم تکون بخورم..
زل زده بود بهم...


-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟..
پدرام :ببینم تو کلا گیجی..


یا الان از زور ترس گیج می زنی؟..
با اخم نگاش کردمو


گفتم :مواظب حرف زدنت باشا..به من میگی گیج؟..


پوزخند زدو گفت :پ نه پ با خودم بودم..

#پارت936



د اخه من که دستاتو باز کردم با همون دستات نمی تونی


طنابایی که به پاهات بسته شده رو باز کنی؟..


ای وای راست میگه ها..چه سوتی دادم..ولی با این حال به روی مبارک نیاوردم و


بدون اینکه نگاش کنم مشغول باز 
کردن طنابا شدم..


خب تو این موقعیت که من از زور ترس داشتم قبض روح می شدم


توقع داشت حواسم سرجاش باشه..؟


ولی خدایش خیلی خیلی محکم بسته شده بود نمی تونستم بازشون کنم..


هم طنابا ضخیم بودن وهم اینکه گره اش خیلی محکم زده شده


بود..هر کار کردم نشد..
با حرص رو به پدرام


گفتم :اه..نمیشه..خیلی سفته..نمی تونم..


پدرام نفسشو داد بیرونو گفت :حتی نمی تونی از پس باز


کردنه یه طناب بر بیای؟..پس تو چی بلدی؟..


بهش توپیدم :اگر خودت می تونی بفرما..

#پارت937


پوزخند زد و به سختی خودشو کشید جلو..پشتشو کرد


به من وگفت :اینجوری که می تونی..طنابه دستمو باز کن..


10دقیقه داشتم باهاش ور می رفتم ولی خیلی محکم بود..


هم دستم درد می کرد ونیرویی توش نداشت وهم اینکه 


گره ی طنابا رو محکم بسته بودن..
خب چکار کنم نمی تونستم


دیگه..می دونستم باز یه تیکه مهمونم می کنه و هر

ان بهم می ندازتش..ولی بی خیال من

 
عاشق همین تیکه انداختناش بودم دیگه..


از بیرون صدای پا شنیدیم..
پدرام سریع گفت :دستاتو ببر


پشت..زود باش..
-چی؟!..


با تشر گفت :بهت میگم دستاتو ببر پشت ستون.

.نباید بفهمن دستاتو باز کردم..زود باش دیگه الان میان تو..


سریع دستامو بردم پشتمو پدرام هم ازم فاصله گرفت..

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Dec, 20:12


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Dec, 10:01


عکس ها و فیلمهایی که شما برای ما فرستاده اید

نمای نزدیک نقش لعیا ذغالی
۷۰۰ شانه تراکم ۲۵۵۰
نخ 💯اکرلیک ترک
طبقه دوم
👈 در منزل مشتری عزیزمان خالد خضری




☑️ از اعتماد شما سپاسگذاریم 🙏


☑️فرش و مبل کیمیا به زیبایی یک رویا☑️

لینک کانال تلگرام فرش و مبل👇👇


☑️@kimiacarpetpiranshahr

لینک اینستاگرام فرش و مبل 👇

🟦📱https://www.instagram.com/kimiacarpetpiranshahr?igsh=MWZpN2hlZzZ1a2VoMg==

📌پیرانشهر :جمهوری اسلامی شرقی

لطفا برای سفارش یا مشاوره خرید فرش و مبل به آی دی زیر یا شماره زیر در تماس باشید با تشکر🙏🙏

📞 44231642
📱09143443506
⭐️@Kamal_hashemi_kurd
╭┅─═ঊ🏖ঊঈ═─┅╮
☑️  @kimiacarpetpiranshahr

👈خریدار مشتری نیست سرمایه اصلی ماست➡️

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Dec, 20:17


قلب بیتابم ۳:
#پارت928


با گریه گفتم :ما رو دزدیدند..
پدرام با تعجب


گفت :چی؟..کیا؟..اخه واسه چی؟..
سرمو تکون دادموگفتم


:نمی دونم..فقط 3 تا مرد بودن که..


پدرام :اره اره..یادم اومد..با یکیشون درگیر شدم

ولی یه دفعه نمی دونم چی شد یکی با اسلحه زد تو گردنم وبیهوش 
شدم..


سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و چیزی نگفتم..


پدرام دستاشو که از پشت بسته بودنو تکون داد..


هر چی تقلا می کرد نمی تونست بازشون کنه..یه نگاه به من کرد 


وخواست به طرفم سینه خیز بیاد که در کلبه باز شد و یه مرد نسبتا جوون وارد شد..


با ترس نگاش کردم..قیافه ی خشن ولی در عین حال جذابی داشت..


چشمای سبز وحشی..با اخم غلیظی زل زده بود 


به من و پدرام..اومد تو و درو بست..تمومه تنم می لرزید..

#پارت929


پوزخند زد ویه دور دوره من چرخید بعد به طرف پدرام رفت..


خدایا این مرد کیه؟..با ما چیکار داره؟..


پدرام با اخم تو چشماش زل زده بود..اون مرد جلوش نشست


وبا لحن خشنی گفت :به به ..جناب دکتر پدرام بزرگ 
نیا


هم که اینجاست..چه سعادتی..بهتر ازاین نمیشه..


با صدای بلندی زد زیر خنده..
پدرام با اخم نگاش کرد وبا لحن


جدی گفت :تو کی هستی؟منو از کجا می شناسی؟..


از جاش بلند شد..از صداش تونستم بفهمم که این مرد همون رییسشونه..


با پوزخند رو به پدرام غرید:به زودی می فهمی اقای دکتر..فقط بذار



برادرت هم بهتون ملحق بشه بعد..هنوز زوده..


پدرام سرش داد زد :خفه شو اشغال..با برادرم چکار داری؟


اصلا تو کی هستی؟..

#پارت930


خنده ی وحشتناکی کرد وگفت :من؟..خیلی مشتاقی که بدونی اره؟..


ولی باید صبر کنی..همه چیز به موقعش اقای دکتر..


منتظر برادرت باش..به زودی بهتون ملحق میشه..


یه دور دور خودش چرخید وسرخوش داد زد


:جمعتون جمع میشه..یه جمع خانوادگی و به یاد موندنی..به به..چه شود..


نگاهشو دوخت به من..به طرفم اومد..با ترس نگاش کردم..


جلوم زانو زد..در حالی که تو چشمام زل زده بود با لبخند 



گفت :این خوشگله هم دعوته..براش برنامه ها دارم..



دستشو اورد جلو که با ترس چشمامو بستم..دستشو کشید رو


صورتمو زمزمه کرد :مگه نه عزیزم؟..
با دادی که پدرام زد چشمامو باز کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Dec, 20:16


بعد هم بدون هیچ حرفی از کلبه رفتن بیرون..


خداروشکر دهنمو نبستن..فایده ای هم نداشت حتما منو اوردن



یه جایی که اگر داد و فریاد هم بکنم صدام به گوش 
هیچ کس نمی رسه..


با چشمای نمناکم زل زده بودم به پدرام..یه تکون کوچیک خورد..


کنار دیوار افتاده بود وسرش پایین بود..اروم ارومبا ناله سرشو بلند کرد..


چشماش بسته بود..اروم بازشون کرد..انگار هنوز گیج و منگ بود..


به اطرافش نگاه کرد و 
نگاش روی من ثابت موند..


مات و مبهوت گفت :ما کجاییم؟..چرا دست وپامون بسته ست؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Dec, 20:16


قلب بیتابم ۳:
#پارت921



شیما با لبخند گفت :این چه حرفیه توتیا..تو بهترین دوستمی


ومثل خواهرم دوستت دارم..وظیفه م بود تو مراسم 
عقدت باشم..


مواظب خودت و عشقت هم باش..واقعا خوشحال شدم


با پدرام عقد کردی نه هانی..خودت چه احساسی داری؟


لبخند زدم وگفتم:خیلی خوشحالم شیما..هنوزم باورم نمیشه..


شیما خندید وگفت :ولی باورت بشه..


خندیدم و گفتم:راستی به مادرت سلام برسون..خیلی دلم براش تنگ شده..


شیما :حتما عزیزم..
به پشت سرم اشاره کرد


وبا چشمک گفت :به به انگار جنابه اقای دکترمنتظرته عروس خانم..


برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم..حق با شیما بود..


پدرام توی بالکن ایستاده بود و نگام می کرد..


شیما گونموبوسید و از هم خداحافظی کردیم..

#پارت922


تا توی کوچه دنبالش رفتم..سوار ماشینش شد وبا زدن تک بوقی 
حرکت کرد..


برگشتم تا برم تو که یه ماشین ون مشکی جلوم سریع زد


رو ترمز و 2 تا مرد قوی هیکل ازش اومدن بیرون ودستمو گرفتن


و می خواستن منو به زور بنشونن تو ماشین..


جیغ بلندی کشیدم و داد زدم :ولم کنید..شماها کی هستید؟..ولم کنید...


بلند جیغ می کشیدم..اونا هم هولم می دادن تا برم تو ماشین..


سعی می کردم مقاومت کنم ولی زور من کجا زور اون 
دوتا هرکول کجا..


دست یکیشون کشیده شد..برگشتم..


پدرام بود که با اون مرد گلاویز شده بود..خیلی حرفه ای به اون مرد مشت می زد ..


یه دفعه یه مرده دیگه از تو 
ماشین پرید بیرون..


پدرام از پشت دستای اون مردو گرفته بود و محکم فشار می داد..

#پارت923


داد زدم :پدرام مواظب پشت سرت باش...


تا پدرام برگشت اون مرد امانش نداد و با پشت اسلحه محکم به گردن پدرام زد ..


پدرام بیهوش شد و افتاد ..با دیدن این صحنه قلبم وایساد.


.حتی نمی تونستم جیغ بکشم..مات و مبهوت به پدرام 
خیره شده بودم..


همه این اتفاقا شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید...کوچه هم کاملا خلوت بود..



یکی از تو ماشین داد زد :اشغاال پس دارید چه غلطی می کنید؟


الان مردم جمع میشن..زود باشید دیگه..منو پرت کردن


تو ماشین..یکیشون گفت :رییس یه پسره داشت مزاحممون می شد


بیهوشش کردیم..چکارش کنیم؟
صدای اون مرد رو شنیدم


که گفت :اونو هم بیاریدش..لازمش دارم..
- چشم رییس..

#پارت924


پدرام رو بلند کردن وانداختنش تو ماشین.بعد هم نشستن


و اونی که بهش می گفتند رئیس و من فقط صداشو میشنیدم


دستور حرکت داد..
با چشمان بهت زده


به پدرام که جلوم بیهوش افتاده بود نگاه کردم..


خدایا داره چه اتفاقی میافته؟..
یه دفعه زدم زیر گریه..


شوکه شده بودم ..از اینکه پدرام بیهوش افتاده بود جلوی پاهام


..از اینکه یه دفعه این ادما 
جلوی خونه دزدیدنم..


همه چیز یهویی شد..دستمو گرفته بودم جلوی دهنمو گریه می کردم..


صدای اون مردی که رییسشون بود رو شنیدم..


داد زد :یکی این دختره رو خفه کنه..
یکی ازاون مردا که کنارم نشسته


بود اسلحه شو گرفت طرفمو با خشم داد زد :خفه میشی یا خودم خفت کنم؟..

#پارت925


با ترس به اسلحه ش نگاه کردم و دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم..


نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم..از زور ترس 
می لرزیدم..


نمی دونستم داریم کجا میریم..ولی فکر کنم حدودا 3


ساعتی بود که تو راه بودیم..
نگه داشت..اول اون دوتا مرد که منو گرفته بودن


پیاده شدن و با خشونت منو کشیدن بیرون..اون یکی هم زیر بغل 


پدرامو گرفته بود و میکشیدش..با چشمای پر از اشکم به اطرافم نگاه کردم..


دور تا دورمون درخت بود..شبیه باغ بود..
اون دوتا که منو گرفته بودن


به طرف جلو هلم دادن..کمی جلوتر یه کلبه ی چوبی بود...



یکیشون با پا زد به درو 
بازش کرد و منو پرت کرد تو..



جیغ کشیدم و افتادم زمین..دستم درد گرفته بود..اون یکی هم پدرامو پرت کرد کف کلبه..

#پارت926


به طرف پدرام رفتم که یکیشون از پشت منو گرفت وکشیدم عقب..


یه ستون چوبی درست وسط کلبه بود..تقلا میکردم


تا از دستش فرار کنم ولی هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو نجات بدم..


اون مرتیکه زورش زیاد بود ومن 
هم از پسش بر نمی اومدم..



با گریه داد زدم :تورو خدا بگید چی از جونم می خواید؟..چرا منو دزدیدید؟..



اونی که اسلحه دستش بود با خشونت داد زد: خفه شو..


همچین نعره کشید وگفت خفه شو که با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم..


قیافه ی ترسناکی داشت..چهارشونه و 
قوی هیکل با قد بلند.


.چهره ی خشن و سرسخت..وای خدا غولی بود واسه خودش..


البته اون دوتای دیگه هم دسته 
کمی از این یارو نداشتن


ولی این زیادی هیکلش گنده بود..
محکم دستامو از پشت بستن


به ستون..پاهامو هم با طناب بستن

#پارت927


در حالی که از ترس به خودم می لرزیدم وهق هق می کردم


به مردی که پدراموگرفته بود و داشت دست وپاشو می بست نگاه کردم..


دست وپای پدرامو با طناب بست وانداختش کناره دیوار..

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Dec, 20:14


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Dec, 08:03


قلب بیتابم ۳:
#پارت918



پوزخند زد وگفت: می دونی چرا اینکارو کردم؟


خودت گفتی که به من محرمی..منم خواستم بهت یاداوری کرده 


باشم.دوست ندارم یه حرفو چندبار تکرار کنم.درضمن من روی همسرم تعصب خاصی دارم..


پس خودسر کاری رو انجام نده..
مرتیکه رو نگاه کنا..


پس می خوای با سواستفاده کردن کارتو پیش ببری؟..


دستمو زدم به کمرمو گفتم: تو که انقدر توقعات جور واجور از همسرت داری..


خودت حاضری برای زنت چیکار 
کنی؟


بهم نزدیک شد وگفت :خیلی کارا...انگار خیلی مشتاقی بدونی..


رفتم عقب..سرش داد زدم :به من نزدیک نشو..منظورم یه چیز دیگه بود..


تو که رو زنت تعصب داری..چه کار مثبتی حاضری واسه زنت بکنی؟

#پارت919


نگاهش تغییر کرد..اومد جلو کاملا رو به روم ایستاد..


اون لبخند بی سابقه و تکش هم روی لباش بود..


با نگاه جذابش زل زد توی چشمامو با لحن اروم و گیرایی گفت :از


اونجایی که تو زنه منی..حاضرم به خاطرت جونمو هم بدم..


به هیچ وجه نمی ذارم کسی اذیتت کنه یا بخواد کوچکترین اسیبی بهت برسونه..


تو الان زنه قانونی من هستی و همونطور که گفتم من غیرت


و تعصب خاصی روی همسرم دارم..پس مطمئن باش


تا وقتی همسرم هستی تنهات نمیذارم..


این اون کاریه که در قبالت انجام میدم..


کمی تو صورتم نگاه کرد وبعد هم خیلی اروم از کنارم رد شد..


من هم مثل مجسمه سرجام خشکم زده بود وبه حرفای پدرام فکر می کردم..


نمی دونستم باید چکار کنم..ذوق کنم
..خوشحال بشم..


حرفاش واقعا به دلم می نشست..می دونستم


اون کارش هم به خاطر حرفی بود که بهش زدم..

#پارت920



بهش گفتم (اره تو نه یکی دیگه..چه فرقی می کنه؟..)


میدونستم حرفم درست نبوده ولی اون هم خوب تلافیشو در 
اورد وحرصیم کرد..


یعنی حرفایی که اخر بهم زد حقیقت داشت؟...اینکه گفت


تنهام نمیذاره وکمکم می کنه..؟وای خدا..
وقتی اینجوری حرف می زد


احساس می کردم تنها نیستم ویکی رو دارم که ازم همایت کنه..



ولی ای کاش عاشقم بود 
وبا عشق این کارو می کرد


نه بر حسبه اینکه زنشم و در قبالم مسئولیت داره..


ولی خب چه میشه کرد؟همینش هم از جانب پدرام غنیمت بود..

***

شیما رو تا دم در همراهی کردم..
-ممنونم گلم که اومدی..واقعا خوشحال شدم..

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Dec, 08:03


و تکونش هم نمیداد..ای کاش یه حرکتی می کرد ..دیگه داشتم نفس کم می اوردم..


از اونطرف دستشو محکم به کمرم فشار می داد از اینورم لباشو گذاشته بود رو لبام ..



ولی از گرمی ونرمی لباش یه حس وحال خاصی پیدا کرده بودم..


درسته حالتش حالته بوسیدن نبود ولی همین هم برای هیجانی کردن



قلبه بی قراره من بس بود..کلا یادم رفته بود باید نفس بکشم 


که سریع خودشو کشید عقب و ولم کرد..نفس عمیقی کشیدم..


وای خداروشکر کشید عقب داشتم خفه می شدم..


نفسم که اومد سرجاش دستمو گذاشتم رو لبام وبهت زده نگاش کردم..


اخم کمرنگی رو پیشونیش بود..

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Dec, 08:03


قلب بیتابم ۳:
#پارت911


پدرام سرشو تکون داد وسکوت کرد..هر دو سکوت کرده بودیم..


حرف تو دلم زیاد بود ولی توان گفتنشو نداشتم.


نگاهش کردمو گفتم:میشه یه سوال ازت بپرسم؟


ابروشو انداخت بالا وگفت :اره بپرس..
-چطور راضی شدی با من عقد کنی؟..


تو که همه ش دم از مخالفت می زدی و می گفتی از زنا متنفری؟


زل زد تو چشمامو و گفت :هنوزم میگم من از زنا متنفرم..


هیچ چیز تغییر نکرده.اینکه راضی شدم باهات عقد کنم


هم تمامش به خاطر خودت بود و...هانی.


از این جوابش حرصم گرفته بود..اینکه رک بهم می گفت


از زنا بدش میاد ناراحتم می کرد..
-چرا به خاطر من و هانی؟..


به اطرافش نگاه کرد وگفت :خب دیگه..هانی که کشید کنار براش سخت بود


با خانم بزرگ حرف بزنه پیشنهاد داد من به جاش باهات عقد کنم

#پارت912


منم قبول کردم..به خاطر اینکه تو هم این وسط به هدفت برسی..


وگرنه قرار نیست 
اتفاقی بیافته.


از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..هه منو باش..چی فکر می کردم چی شد...


سریع از جام بلند شدم وتقریبا سرش داد زدم :واقعا که...پس


حس انسان دوستیتون گل کرده بوده اره؟..هه..


برگشتم تا برم تو خونه که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش..


با صدای ارومی گفت :چت شده تو؟..مگه برات مهمه؟..من نه یکی دیگه..


با خشم برگشتم سمتشو سرش داد زدم :اره تو نه یکی دیگه..چه فرقی می کنه؟..


اصلا من نخوام تو بهم کمک کنی 
باید کی رو ببینم؟..


با عصبانیت زل زد تو چشمامو گفت :اخرین بارت باشه


با من اینطور حرف می زنی فهمیدی؟..

#پارت913


لازم نیست کسی رو ببینی تو الان زنه منی..قانونا و شرعا..


نفس نفس می زدم..هر دوتامون با خشم به هم نگاه می کردیم..



نگاهش روی اجزای صورتم می چرخید..
-عمرا جناب..من مثلا زنتم وگرنه


همونطور که خودت گفتی چیزی تغییر نکرده..فهمیدی؟


دستمو فشار داد و منو به خودش نزدیک کرد..اخماش تو هم نبود واز


صورتش هم نمی شد فهمید که عصبانی هست 


یا نه..ولی چشماش..چشماش طوفانی بود..


منو چسبوند به خودش ودرحالی که دستمو فشار می داد..زیر لب


گفت :تو الان چه بخوای چه نخوای زنه من 
محسوب میشی..


اینو هم باید بدونی که من روی همسرم خیلی زیاد غیرت دارم


وتعصبی هستم..اگر بخوای سرخودکاری رو انجا بدی..


اون موقع عواقبش هم پای خودته..

#پارت914


ابرومو انداختم بالا وگفتم :هه..خواهشا انقدر زنم زنم نکن..


خودت هم خوب می دونی که این ازدواج صوریه..پس 
زود جوگیر نشو..


نمی دونم چرا اینجوری می کردم..شاید دوست داشتم باهاش لجبازی کنم..


اونم که کم نمیاورد وجوابمو می داد پس چرا من کوتاه بیام؟..


اون مثل اینکه این روش رو بیشتر می پسندید پس منم ادامه ش میدم..


پوزخندزد وگفت :جوگیر؟..هه..ببینم مگه این تو نبودی که چند دقیقه پیش به من بله دادی؟


سکوت کردمو وفقط نگاش کردم..دستمو بیشتر فشار داد


که زیر لب نالیدم :اخ..دستمو ول کن دیوونه..
پدرام :جواب منو بده..بله دادی یا نه؟..

#پارت915


با درد نالیدم :اره بابا..نفهمیدم دارم چیکار می کنم وگرنه عمرا بله می دادم..


همین که این حرفو زدم دستمو ول کرد وتا بیام به خودم یه تکونی بدم


دستشوحلقه کرد دور کمرم..
خشکم زد..این داره چیکار می کنه؟..


با تعجب زل زدم بهش..
پدرام توی چشمام خیزه شد وگفت :پشیمونی؟..


باز محو نگاهش شده بودم :از چی؟..

پدرام منوبیشتر به خودش چسبوند وگفت :اینکه الان زنه من شدی...


سعی کردم بی تفاوت باشم..نگاهمو دوختم به گردنشو گفتم :دیگه پشیمونی سودی نداره...


پدرام لبخند زد وگفت:پس قبول داری الان زنه منی وباید به حرفای من گوش بدی درسته؟


اخم کردم وگفتم :نخیر...قبول دارم بهت محرم شدم ولی اینکه


به حرفات گوش بدم رو نه..اینجاشو اشتباه برداشت 
کردی اقای دکتر..

#پارت916


واقعا که..چه رویی داشتا..
سفت کمرمو چسبید..از اینکه


انقدر بهش نزدیک بودم قلبم با هیجان بیشتری توی سینه م می تپید..


از کاراش سر در نمی اوردم..باورم نمی شد پدرامی که انقدر مغرور بود ومحلم نمی داد


حالا اینطور بهم نزدیک شده وبا حرفا و کاراش داره گیجم می کنه..


با صدای ارومی گفت :پس هنوز نمی خوای قبول کنی که زنمی اره؟..


باشه بهت نشون میدم..
عجب رویی داشتا..


سعی کردم حالتمو مخفی کنم تا پی به هیجان درونیم نبره..


نگاهش تو چشمام بود وسرشو داشت اروم اروم می اورد


پایین بی توجه بهش با لحن جدی گفتم :عمرا..فکر نکن من 
هم ساکت...


حرفمو خوردم؟خفه شدم؟لال شدم؟برق سه فاز منو گرفت؟


شوک الکتریکی بهم وصل کردن؟..واااااااای خدا ..نفسم 


بند اومده بود..نمی دونم چی شد..

#پارت917



هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که محکم لباشو گذاشت روی لبام..


کلا از یادم رفت چی می خواستم بگم چه برسه به این که ادامه ش هم بدم..


منو نمی بوسید فقط لباشو گذاشته بود رو لبامومحکم فشار می داد

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Dec, 08:02


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Dec, 08:35


🎙 حمید هیراد
🎧 بغض پنهان
#جدید

@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Dec, 08:34


قلب بیتابم ۳:
#پارت904


همینجوریش مغرور بود وای به حال اینکه حرف دلمو هم بهش بزنم.


فقط با تعجب نگاش میکردم..هنوزم فکر می کردم دارم 
خواب می بینم..


وقتی دید همینطور بهش زل زدم وهیچی نمیگم لبخند کمرنگی زد


وگفت :خب جوابت چی شد؟..قبول می کنی؟..


نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین..چی باید می گفتم؟


لال شده بودم..
سرشو اورد پایین و با لبخند بی سابقه اش گت :سکوتت علامته رضاست؟..


نگاش کردم..دوست داشتم ناز کنم وبگم نه..ولی هر کار کردم نتونستم..


نمی خواستم اشتباه آیدا رو بکنم..هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط اروم سرمو تکون داد..


پدرام با همون لبخند نگام کرد وگفت :خیلی خب..پس بریم


تو..الان دیگه هانی با خانم بزرگ هم حرف زده..راستی..

#پارت905


نگاهش کردم..گفت :یادت که نرفته؟این عقد صوریه ..


خدا بگم چکارت نکنه حتما باید ضدحالتو بزنی دیگه..


بی تفاوت سرمو تکون دادمو گفتم :نه برای چی یادم بره؟..


شما هم که یادت نرفته؟پیشنهادش از خودم بوده..


باز نگاهش جدی شد و دیگه لبخند نمی زد..به طرف خونه رفت و گفت :بریم تو..


از پشت نگاش کردم..نباید جلوش کم می اوردم..معلوم بود هنوز دست برنداشته


ومیخواد اذیتم کنه..باشه پدرام 
خان..منم کم نمیارم..


ولی همین که راضی شدی تو جای هانی باشی برام واقعا با ارزشه ..و


حالا که می خوای اینطوری 
رفتار کنی..منم تا اخرش هستم..

#پارت906


رفتیم تو خونه..همه با دیدنمون لبخند زدن و برامون دست زدند..


سرمو انداختم پایین و همراه پدرام رفتیم رو مبل هایی که بالای سالن بود


و برامون در نظر گرفته بودند نشستیم.


همون موقع زنگ در زده شد وعاقد هم اومد..


زمانی که حاج اقا داشت خطبه رو می خوند سکوت ارامش بخشی اتاق رو پر کرده بود..


زیر چشمی به پدرام نگاه کردم..هنوزم باورم نمی شد دارم به عقدش در میام..


درسته صوری بود ولی همین که اون می شد شوهرم برام مهم بود نه چیز دیگه.


نوبت به قبول کردن من رسید..با رضایت کامل قبول کردم..


نوبت که به پدرام رسید کمی مکث کرد بعد هم با لحن ارومی قبول کرد..


همگی برامون دست زدند و تبریک گفتن..با شیما و آیدا و روبوسی کردم..

#پارت907



آیدا :بهت تبریک میگم توتیا..
چشمک زدمو گفتم :منم بهت تبریک میگم عزیزم..


خندید وسکوت کرد..
به پدرام نگاه کردم..


سرشو انداخته بود پایین ولی خداروشکر اخم نکرده بود..


بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد 
ونگام کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام..


من هم زل زده بودم بهش..نگاهشو ازم گرفت و به روبه روش نگاه کرد..


همه ی کارها انجام شد..حالا من زن موقت پدرام بودم..به مدت 1 ماه..


بعد از رفتن حاج اقا هانی رفت سمت سیستم پخشو روشن کرد...



با صدای بلند گفت :خب توی این موقعیت این ترانه گوش دادن داره..

مخصوصا واسه عروس دومادمون..


به پدرام نگاه کرد وچشمک زد..پدرام هم با لبخند کمرنگی نگاش کرد..

# پارت908



صدای اهنگ تو فضای سالن پیچید..همه رفتن اونطرف سالن


تا من پدرام مثلا راحت باشیم..خنده م گرفته بود..


اخه این ازدواج که واقعی نبود..مثلا قرار بود چیکار کنیم؟..


به صدای اهنگ و ترانه ای که پخش می شد گوش دادم..


فرشته  اومدی از دور
چطوره حال و احوالت

یکم تن خسته ی راهی
غباره رو پر و بالت

فرشته اومدی از دور
ببین از شوق تابیدم

میدونستم میای حاال
تو رو من خواب می دیدم


*هر دو همزمان به هم نگاه کردیم..خدا ازت نگذره هانی


..چرا این اهنگو گذاشتی؟..زیر نگاهش سرخ شده بودم..

#پارت909


نمی گم که بمون پیشم
ولی تا لحظه ی رفتن

یه عالم عاشقت می شم

*سرشو برگردوند..تمومه مدت داشت نگام می کرد..


بقیه حواسشون به ما نبود..همین که اهنگ تموم شد


از جام بلند شدم و رفتم تو باغ...
می خواستم فرار کنم


از نگاه گیرای پدرام از جوی که توی سالن به وجود اومده بود..


ازاینکه حالا که مال اون شده بودم هر چند صوری ولی با این حال بیش از پیش بی تابش بودم..


دست خودم نبود..اصلا هیچ 
کدوم از این چیزایی که داره اتفاق میافته دست من نبوده..


همین الانش هم باورم نمیشه زن پدرام شدم..


رفتم ته باغ..نشستم زیر یکی از درختا..به خودم و مشکلاتم فکرکردم..


به اینکه بدون اجازه ی پدرم عقد کردم به اینکه اون الان داره چکار می کنه؟..

اگر بفهمه چه عکس العملی نشون میده؟..هه خب معلومه

#پارت910



حتما خیلی عصبانی میشه توقع ندارم که بیاد بغلم کنه وبهم تبریک بگه..


با شنیدن صدای خش خش برگا سرمو برگردوندم و پشتمو نگاه کردم..


پدرام بود..دستاشو کرده بود تو جیباشو با قدم های ارومی به طرف من می اومد..


وای باز این پیداش شد این قلب دیوونه ی منم بی امان شروع به تپیدن کرد..


چرا اینجوری میشدم؟..یعنی از عشق بود؟..


از جام بلند نشدم..سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم..


حتما باز می خواد با حرفاش اذیتم کنه..پس بی خیال..

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Dec, 08:34


در کمال تعجب درست کنارم نشست ..سرمو بگردوندم و نگاش کردم..


اون هم بهم نگاه کرد..قبل از اینکه غرق چشماش بشم نگاهمو ازش دزدیدم..


پدرام :به چی فکر می کنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم


وگفتم :به پدرم..به اینکه از حالا به بعد قراره چی بشه؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Dec, 13:31


قلب بیتابم۲:
#پارت898



سنگینی نگاهمو حس کرد وسرشو برگردوند و نگاهم با اون نگاه عسلی و گیراش گره خورد..


محو تماشای همدیگه شده بودیم..نمی دونم چرا ..


ولی حسم بهم می گفت نگاهش سرد نیست..درسته ..


نگاهش اصلا سرد نبود..برعکس یه گرمای خاصی داشت..یعنی خیاالتی نشدم؟..


هانی و نصرت خانم مشغول سلام و احوال پرسی بودند..


شیما که کنارم ایستاده بود اروم زد به بازومو وزیر گوشم 
گفت :خودشه؟..


نگاهمو از پدرام گرفتمو وبا تعجب رو به شیما گفتم :کی؟..


شیما از گوشه ی چشم به پدرام اشاره کرد وگفت :عشقتونو عرض کردم..


همون پسرخوشگل و خوش تیپه که اون جلو خشکش زده..


اون پدرامه؟
لبخند زدمو گفتم:اره خودشه..


شیما خندید وگفت :به به چه خوش سلیقه..اون یکی هم هانی داداششه؟..

#پارت899



اره..همونی که قراره باهاش عقد کنم.. شیما :اونم به خوشگلی


وخوش تیپیه داداششه ولی به نظرم پدرام یه چیز دیگه ست..


-من به ایناش کاری ندارم شیما...ظاهرش من وشیفته ی خودش نکرده..


من عاشق شخصیت و غرورش شدم..خیلی سرسخته..من عاشق این سرسختیش هستم.


شیما سکوت کرد وچیزی نگفت..
در کمال تعجب پدرام اومد سمت من..


شیما بهش سلام کرد..
شیما:سلام..من دوست صمیمی توتیا هستم..شیما.


پدرام با لحن جدی گفت :سلام..خوشبختم.


شیما با لبخند سرشو تکون داد..
پدرام رو به من با لحن جدی گفت :می خوام باهات حرف بزنم..

#پارت900



با تعجب نگاش کردم وگفتم :درمورد چی؟..


پدرام به بیرون اشاره کرد وگفت:بیا خودت می فهمی..


نگاه و لحنش کاملا جدی بود..سرمو تکون دادم و به شیما نگاه کردم..


شونهشو انداخت بالا و لبخند زد..
من جلو رفتم پدرام هم پشت سرم اومد..


همه توی سالن نشسته بودند..
صدای هانی رو شنیدم :خانم بزرگ می خوام باهاتون حرف بزنم..


چند لحظه میاید؟
خانم بزرگ هم سرشو تکون داد و هر دو از سالن خارج شدن..


اینجا چه خبر بود؟..اصلا سر در نمیارم.
***


به درخت توی باغ تکیه دادم ومنتظر چشم به پدرام دوختم..


توی موهاش دست کشید وبه اطرافش نگاه کرد..احساس می کردم کلافه ست..

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Dec, 13:30


قلب بیتابم۲:
#پارت891


پس تا قبل از رفتن بهم بگو تا شاهین رو در جریان بذارم..


پدرام در سکوت نگاهش کرد..
هانی با لبخند گفت :ببین دلت چی میگه..


همون کارو انجام بده..هیچ اجباری هم در کار نیست..


به طرف خانه برگشت و داخل رفت..
پدرام سرگردان و پریشان به طرف استخر رفت..


نگاهش را به استخر دوخت..بعد از چند لحظه به اسمان نگاه 
کرد..ابی وزیبا..


همانجا کنار استخر نشست..
درست همان جایی که دیشب


هانی نشسته بود وبه اسمان خیره شده بود..


یاد حرفهای دیشبشان افتاد پدرام :چی تو اسمون دیدی؟


از کی تا حالا زیرنظر دارمت فقط به اسمون زل زدی..

#پارت892


هانی:اون چیزی که من تو اسمون می بینم تو نمی بینی..


پس بیخودی تلاش نکن.
پدرام :چطور؟..میشه بگی چی می بینی


که من نمی تونم ببینم؟
هانی :صورت یار..
پدرام :چی؟..


هانی :صورت یارمو می بینم چون عاشقم..
چون عاشقم..چون عاشقم..


این جمله را چند بار تکرار کرد..نگاهش هنوز به اسمان بود..


نصرت خانم و هانی حاضر واماده منتظر پدرام توی سالن نشسته بودند..


پدرام با ظاهری اراسته و شیک از پله ها پایین امد..کت و شلوار


مشکی وخوش دوخت و پیراهن سفید براق به تن داشت.

#پارت893


هانی و نصرت خانم به او خیره شده بودند..


نصرت خانم از جایش بلند شد وبا خوشحالی گفت :مادر این لباس چقدر بهت میاد..


اصلا تو هر چی بپوشی بهت 
میاد..برم برات اسپند دود


کنم..ماشاالله..هزار ماشاالله..
به طرف اشپزخانه رفت..


پدرام با لبخند به هانی نگاه کرد..
هانی  هم لبخند زد


وگفت :تصمیمتو گرفتی؟..
پدرام نگاهش کرد وارام سرش را تکان داد..


هانی با خوشحالی گفت :همینه.. مبارکه خان داداش..


پدرام اخم کمرنگی کرد وگفت :زود جوگیر نشو..فعلا میخوام برم باهاش حرف بزنم..


هانی خندید وگفت :چه حرفی؟..بی خیال بعد از عقد فرصت واسه حرف زدن زیاده..


پدرام خندید وگفت :ای کیو می خوام درمورد عقد باهاش حرف بزنم..


بعد از عقد که دیگه فایده نداره..

#پارت894


نصرت خانم از اشپزخونه بیرون امد..دور سر پدرام و هانی اسپند گرداند


و در حالی که دودش را به طرف ان دو می گرفت گفت:ایشاالله دامادیتون..


پدرام و هانی نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند..
***


آیدا وشیما زودتر از بقیه اومده بودند..

وقتی شیما رو دیدم با خوشحالی بغلش کردمو بوسیدمش:سلام



شیما جان...وای چقدر از دیدنت خوشحالم.
شیما با لبخند گفت :سلام


عزیزم..منم همینطور..خوبی؟
-اره خوبم..بیا به خانم بزرگ


معرفیت کنم..حتما از دیدنت خوشحال میشه.


شیما سرشو تکون داد وهر دو به طرف خانم بزرگ رفتیم..هر دورو به هم معرفی کردم..

#پارت895


خانم بزرگ خیلی گرم و صمیمی با شیما برخورد کرد..


شیما رو به آیدا هم معرفی کردم..آیدا هم باهاش دست داد و بهش خوش امد گفت..


شیما نشست کنارم واروم زیر گوشم گفت :عشقت هنوز نیومده؟


لبخند زدمو گفتم : نه هنوز..
به آیدا نگاه کردم.صورتش خندان بود

ولی چشماش یه چیز دیگه می گفت..
هر دوتامون سردرگم بودیم..


درکش می کردم..خیلی سخت بود..
***

شیما اومد تو اتاق و با لبخند گفت :عروس خانم چرا اینجا



نشستی؟..بیا بیرون دیگه..
از جام بلند شدم..یه لباس


مجلسی یاسی تنم کرده بودم..با صندالی زیبایی که همرنگش بود.

#پارت896


دوست داشتم معمولی باشم ولی خانم بزرگ و آیدا انقدر اصرار کردن


تا راضی شدم لباس مجلسی بپوشم وارایش کنم..


کار ارایشمو آیدا انجام داد..واقعا کارش حرف نداشت.


.موهامو بالای سرم جمع کرده بود ویه دسته از موهامو ریخته 
بود روی شونه م..


ارایش مات و زیبایی هم روی صورتم نشونده بود..


در کل واقعا زیبا شده بودم..ولی قلبم هیچ کدوم از اینها رو قبول نمی کرد..


من فقط یه چیز میخواستم..پدرام..همین وبس.


شنل لباس رو تنم کردم و از اتاق اومدم بیرون..


آیدا و شیما سالن رو به زیبایی تزیین کرده بودند..


اروم رو به شیما گفتم : واقعا لازم بود اینکارا رو بکنی؟..


اخه این که یه عقد واقعی نیست..

#پارت897


شیما نگام کرد وبا لبخند گفت :می دونم عزیزم..

ولی دستوره خانم بزرگه..کاریش هم نمیشه کرد..


واقعا خانم خوب و مهربونیه..
با لبخند سرمو به نشونه ی تایید


تکون دادم وسکوت کردم ..
خانم بزرگ با دیدنم به خدمتکار


گفت اسپند دود کنه..با لبخند به طرفم اومد و پیشونیمو بوسید..


خانم بزرگ :مبارکت باشه دخترم..
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم.


همون موقع صدای زنگ در بلند شد..قلبم تو سینه م بی قراری می کرد..


مطمئن بودم خودشونن..بعد از چند لحظه در سالن باز شد و


هانی و نصرت خانم وپشت سرشون پدرام وارد شدند..


نگاهم بی توجه به بقیه فقط رو پدرام بود..خیلی جذاب شده بود..


بیشتر از همیشه..نمی تونستم نگامو ازش بگیرم..

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Dec, 13:30


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Dec, 15:38


قلب بیتابم۲:
#پارت888



پدرام سرش را بلند کرد وبه نصرت خانم نگاه کرد..


نصرت خانم با ذوق گفت :الهی خوشبخت بشن..توتیا یه تیکه جواهره..


تو این مدته کم حسابی به دلم نشسته بود..مثل دخترخودم دوستش داشتم..


پدرام با اخم غلیظی به هانی نگاه کرد..


هانی نگاهش کرد وبا ابرو به نصرت خانم اشاره کرد و


گفت :دیدی گفتم؟واقعا هم توتیا یه تیکه جواهره..


تازه به دل خانم بزرگ هم نشسته..وای به حال بقیه..


پدرام چشماشو ریز کرد وگفت :منظور؟..


هانی پوزخند زد وگفت :بی منظور..فقط از دستت پرید خان داداش..


گفتم تو برو جلو قبول نکردی..پس بشین ببین چطوری امروز مال یکی دیگه میشه ..


پدرام فقط نگاهش کرد و حرفی نمی زد..

#پارت889


هانی رو به نصرت خانم گفت :نصرت خانم اگر می خوای شما هم بیای..


برو کاراتو بکن تا 1 ساعت دیگه راه 
میافتیم..عقد خونه ی خانم بزرگه..


نصرت خانم با خوشحالی گفت :باشه پسرم..حتما میام..
به طرف خانه رفت ..


پدرام سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت..


هانی با لحن جدی گفت :پدرام تا الان داشتم سر به سرت میذاشتم


وباهات شوخی می کردم ولی بین شوخی هام همه ی حرفامو بهت زدم..


توتیا همین امروز راس ساعت 11 عقد می کنه..همگی هم شاهد عقدش هستیم.


توتیا هنوز خبر نداره ولی من می تونم خانم بزرگ رو راضی کنم..


توتیا هم رو حرف خانم بزرگ حرفی نمی زنه..ما تا 1ساعت دیگه راه میافتیم..


خواستی می تونی تو هم بیای.
به طرف خانه رفت ..بین راه ایستاد...


برگشت و به پدرام نگاه کرد..

#پارت890


با لحن خاصی گفت :پدرام؟..
پدرام سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..


اخمی روی صورتش نداشت..هر دو برادر با نگاهی جدی به یکدیگر خیره شده بودند..


هانی گفت :پدرام..توتیا لیاقتشو داره تو هم همین طور..


برو باهاش حرف بزن.این عقد صوریه ..


پس از اینده و اینکه قراره چه اتفاقاتی بیافته نترس..


پدرام با تعجب گفت :مگه..مگه به شاهین ...


هانی لبخند زد وگفت :تا داداشم هست چرا غریبه؟..نه من به شاهین زنگ نزدم..


دوست داشتم حرف دلتو بشنوم 
ولی تو سرسخت تر از اونی هستی


که فکرشو می کردم..ولی با خودت که می تونی صادق باشی..


اگر دلت راضی به این عقد هست برو با توتیا حرف بزن


ولی اگر می تونی ببینی توتیا با شاهین عقد می کنه و


هیچ اتفاقی هم نمیافته..

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Dec, 15:37


قلب بیتابم۲:
#پارت881


برو بگیر خواب.. خواب دیدی؟..اخه کدوم دیوونه ای ساعت 7 صبح میره عروسی؟...


هانی ابروشو انداخت بالا وخندید وگفت : من و تو..


پدرام پوزخند زد وگفت:تو که اره شکی درش نیست ولی رو من حساب نکن..


تازه کدوم عروسی؟..عروسی کی؟
هانی با شیطنت نگاهش کرد و با


لبخند بزرگی گفت :ای بابا چه زود یادت رفت..امروز عقد توتیا و شاهینه دیگه..


پدرام دستش روی دستگیره بود با شنیدن حرف هانی دستش افتاد


وگفت:چی؟..کی؟..واسه چی؟..
هانی با تعجب گفت :تازه رسیدی


به تشخیص جنسیت لیلی و مجنون و میگی لیلی زن بود یا مرد؟..


دیشب اون همه 
حرف تو حیاط زدیم..گفتی برو زنگ


بزن به شاهین بگو بیاد با توتیا عقد کنه اونوقت میگی واسه چی؟


پدرام با خشم نگاهش کرد وگفت:تو چه غلطی کردی


هانی ؟..رفتی زنگ زدی؟..
به طرف هانی خیز برداشت که


هانی هم سریع رفت عقب و در حالی که با چشمان گرد شده از


تعجب به پدرام نگاه می کرد گفت:ای بابا عجب گرفتاری شدما؟چرا اینجوری میکنی؟..

#پارت882



خودت گفتی برو زنگ بزن..منم رفتم زنگ زدم بهش گفتم


اونم از خدا خواسته گفت باشه فردا سر ساعت میاد خونه ی خانم بزرگ..


پدرام اینبار دستانش را مشت کرد وبه طرف هانی  دوید..هانی هم


فرار کرد واز پله ها پایین رفت..
پدرام داد زد :وایسا ببینم چه غلطی کردی؟..


با چه جراتی رفتی زنگ زدی به شاهین؟..وایسا ببینم ...وایسا هانی..

هانی با خنده رفت پشت مبل ..پدرام هم در حالی که از زور


خشم می لرزید این طرف ایستاد و با خشم به هانی  خیره شد..


هانی :چته تو؟خود درگیری داریا..یا شاید هم دو شخصیته ای من خبر ندارم.


.مگه خودت نگفتی برو زنگ بزن و 
بگو فردا بیاد؟پس دیگه چی میگی؟..


پدرام به طرفش خیز برداشت که هانی هم فرار کرد رفت تو حیاط..

#پارت883



نصرت خانم توی حیاط بود با تعجب به ان دو که دنبال هم می کردند نگاه کرد..


هانی رفت پشت درخت..
پدرام داد زد:خفه شو هانی..وای به


حالت اگر گیرم بیافتی..من غلط کردم با تو..من اون موقع عصبانی بودم


یه چرتی گفتم تو چرا سریع گوش دادی رفتی زنگ زدی؟..این همه


بهت حرف می زنم به یکیش عمل نمی کنی تا بهت گفتم 


برو زنگ بزن رفتی زنگ زدی به شاهین...وای به حالت هانی..وای


به حالت اگر این عقد صورت بگیره..


هانی متعجب گفت :چی؟..یعنی تو راضی نیستی توتیا با شاهین


ازدواج کنه؟..چرا اونوقت؟..
پدرام سر جایش ایستاد..بهت زده


به هانی خیره شد..حرف نمی زد وفقط نگاهش می کرد..


هانی ابرشو انداخت بالا و با لبخند گفت :چی شد؟بگو دیگه..


چرا نمی خوای توتیا با شاهین عقد کنه؟..

#پارت884


با شیطنت خندید و ادامه داد :کلک..نکنه کیس بهتری زیر سر داری اره؟..


خب زود باش رو کن همونو به توتیا معرفیش می کنم.


پدرام به طرفش رفت و با حرص گفت :نه مثل اینکه تو اینجوری


ادم نمیشی..به یه گوش مالی حسابی نیازداری...


هانی به طرف نصرت خانم دوید وپشتش وایساد وگفت :نخیر قبول


نیست خان داداش..داری از زیرش فرار میکنی..زود باش بگو ..


من که می دونم تو دلت چه خبره بگو دیگه..


پدرام با اخم به طرفش رفت وگفت :خفه شو..این چرت و پرتا چیه سر هم می کنی؟..


نصرت خانم که از کارهای ان دو خنده ش گرفته بود


گفت :چه خبرتونه اول صبحی؟

#پارت885



چرا افتادین به جون هم؟..هانی
باز چیکار کردی؟..


هانی خندید وگفت :هیچی نصرت خانم..فقط اگر غلط نکنم امروز یه عروسی افتادی؟..


پدرام بهش چشم غره رفت و گفت :هانی اگر یه کلمه ازاین


اراجیفتو به نصرت خانم بگی من می دونم و تو..


نصرت خانم رو به هانی گفت :عروسی کی مادر؟..


هانی با شیطنت به پدرام نگاه کرد وابروشو انداخت بالا و


گفت :عروسیه یه پسر خوشگل و خوش خنده که خیلی 


هم کم می خنده..بیشتر مواقع اخماش تو همه و همچین نگات


می کنه انگار تمومه ارث و میراثشو خوردی یه ابم 


روش..همیشه در حال پاچه گرفتنه و وقتی هم قاطی بکنه


هیچ کی جلودارش نیست..ولی با این همه داره تو دام می 
افته..تو دام عشق و عاشقی..

#پارت886



پدرام که تمام مدت با حرص نگاهش می کرد با انگشت برایش


خط و نشان کشید :هانی ساکت شو..کم چرت و پرت بگو..منو


عشق وعاشقی؟..هه..مگه اینکه تو خواب ببینی..


هانی با لبخند گفت :چرا تو خواب خان داداش؟..تو بیداری دارم 


میبینم..همین امروز ...
نصرت خانم مات و مبهوت به ان دو نگاه می کرد..


رو به پدرام با تعجب گفت :اره مادر؟هانی راست میگه؟..تو می خوای داماد بشی؟..


پدرام کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت :نه بابا نصرت خانم..


هانی داره چرت میگه...منو چه به زن گرفتن؟..


نصرت خانم به هانی نگاه کرد و چیزی نگفت..

#پارت887


هانی که نگاه نصرت خانم رو دید نیم نگاهی به پدرام انداخت


و با لحن جدی گفت :نه نصرت خانم..عروسی شاهین 

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Dec, 15:37


پسر مریم خانمه...خواهر شوهره عمه مهناز..می شناسیدش که؟..


نصرت خانم با لبخند سرش را تکان داد وگفت :اره مادر..اتفاقا پسر اقا


و مهربونیه..مبارکش باشه ایشالله عروس کیه پسرم؟..


هانی زل زد به پدرام..پدرام با اخم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود..


هانی جدی گفت :همون دختری که من پدرام نجاتش دادیم و اوردیمش اینجا...


نصرت خانم با تعجب به هانی نگاه کرد وگفت :توتیا؟....
هانی سرش را تکان داد..

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Dec, 15:36


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Dec, 08:15


قلب بیتابم۲:
#پارت878


روی تخت خوابیده بودم و کلافه از این پهلو به اون پهلو می شدم..


اخرش هم رو تخت نشستم و با حرص دستامو کردم تو موهام..


-وااااااااای خداجون دارم دیوونه میشم.. استرس داشتم..


نگران فردا بودم..نمی دونم چرا اینجوری شده بودم..


تو این مدت به فکرش نیافتاده بودم ولی ..


تا فردا فقط چندساعت مونده بود..بی طاقت از رو تختم بلند شدم


و رفتم کنار پنجره..به اسمون خیره شدم..شب مهتابی وزیبا..


ارامش خاصی داشت ولی 
دل بی قراره من با این ارامش


وسکوت هم قصد اروم شدن نداشت..
تو دلم با خدا حرف زدم :


خدایا چیکار کنم؟چرا هیچ راهی برام نمونده؟..دوست ندارم با


هانی عقد کنم..درسته که 
این عقد صوریه


ولی باز هم بعد از عقد اون شوهرم محصوب میشه..


چی می شد به جای هانی ..

#پارت879



اه کشیدم و گفتم:با پدرام عقد می کردم؟..اونوقت دیگه انقدر



تشویش نداشتم و اینطور هم سرگردون نمیشدم..



اخه چرا انقدر مغروره؟..چرا؟..مگه اینکه معجزه بشه اون بخواد با من ازدواج بکنه..


کلا از محالات..
نفس عمیقی کشیدم وبه طرف تختم رفتم..


تا سپیده ی صبح نتونستم چشم رو هم بذارم وبخوابم..



مرتب اشک میریختم و به پدرام فکر می کردم..به اینکه فردا روز بزرگی برای من بود..


به اینکه اخر این ماجراها چی 
میشه؟سرنوشت تا کجاها میخواد منو بکشونه؟..



بالاخره کم کم چشمام خسته شد وبه خواب رفتم..
***

پدرام روی تختش خوابیده بود..ساعت 7 صبح بود..


یک دفعه صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد سریع چشمانش 
را باز کند و



روی تختش نیم خیز شود..

#پارت880


مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد.. هانی محکم به در کوبید و



داد زد :پدرام؟..پدرام چیکار می کنی؟چرا در اتاقتو قفل کردی؟


پدراااااااام..پدرام زنده 
ای؟..چرا جوابمو نمیدی؟..پ..


در اتاق به تندی باز شد..هانی با لبخند به پدرام نگاه کرد اما پدرام با


اخم غلیظی به او خیره شده بود..
پدرام سرش داد زد:ای زهرمارو


پدرام..چه خبرته اول صبحی؟.تازه 1 ساعته تونستم بخوابم..زلزله


شده اینجوری سر وصدا راه انداختی؟
هانی با شیطنت نگاش کرد


وگفت:نه برادره من زلزله کجا بود؟حاضر شو می خوایم بریم عروسی..


پدرام که متوجه منظور هانی نشده بود در حالی که هنوز اخم کرده بود با تعجب گفت:کدوم عروسی؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Dec, 08:14


قلب بیتابم۲:
#پارت871


هانی گفت:چی؟..چرا اینجا؟
خانم بزرگ با لبخند گفت:من اینطور خواستم..


برای اینکه می ترسم دوباره برید بیرون و اون ماشین مزاحم ردتونو 
بگیره


وخدایی نکرده اتفاقی براتون بیافته..اینجا امن تر از بیرونه..



هانی سرش را تکان داد و نگاهش را به آیدا دوخت..آیدا نیم نگاهی بهش انداخت و سرشو برگردوند...



هیچ دوست نداشتم اینطور بشه..آیدا و هانی باید با هم باشن..


ولی خب این ازدواج صوری بود و هیچ علاقه ای بین من و هانی نبود..


بعد از اینکه مدت عقدمون تموم شد هانی می تونست با آیدا باشه..


خودخواه نبودم ولی چاره ای هم نداشتم..همه ی درها به روم بسته شده بود..


باز اگر پدرام قبول می کرد که جای 
هانی باشه با دل و جون قبول می کردم..

#پارت872


ولی اون مغرورتر ازاین حرفاست که بخواد یه همچین کاری رو بکنه.
***

شب مادر آیدا هم اومد اینجا..زن خیلی مهربونی بود


با من هم خیلی خوب برخورد کرد..آیدا بیشتر شبیه مادرش 
بود..


هیچ کس جز ما 5 نفر از موضوع عقد صوری من و هانی با خبر نبود..


خودمون هم نمی خواستیم کسی چیزی بدونه..


اون شب آیدا توی اتاق همه چیز رو برام تعریف کرد..از کامران و خیانتش گفت..


از اینکه زن و بچه داره..و اینکه 
قبلا معشوقه ی هما بوده..


واقعا فکرشو نمی کردم کامران چنین ادمی باشه..


واقعا خیلی پست بود..پس اون کسی که معشوقه ی هما بوده


و به خاطرش هما به پدرام خیانت کرده بوده کامران بود..


حتما پدرام با دیدنش خیلی حرص خورده..

#پارت873


دو تخت یک نفره توی اتاق بود..آیداسمت چپ و توتیا سمت راست خوابیده بود..


توتیا چند بار حرفش را در دل تکرار کرد تا اینکه رو به آیدا


گفت:آیدا..بیداری؟
آیدا چشمهایش را ارام باز کرد وگفت:اره بیدارم..


توتیا نفس عمیقی کشید وگفت:آیدا عذاب وجدان گرفتم..


الان تو یه دختر ازادی و دیگه نامزد کامران نیستی..


من مطمئنم هانی هنوز هم دوستت داره..ولی منو مشکلم



سد رسیدنه شما دوتا به هم شدیم..واقعا متاسفم..


من پشیمون شدم..نمی خوام با هانی ازدواج کنم.


آیدا متعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی توتیا؟


تو هم مشکلات خودتو داری نباید این حرفو بزنی..

#پارت874



من و هانی از اول هم قسمت هم نبودیم


وگرنه سر یه موضوعه بیخود و یه سوتفاهمه کوچیک اینطور از هم


دور نمی افتادیم.هر چند این ازدواج صوریه ولی هانی تورو انتخاب کرده...


پس باید تا اخرش بری..
توتیا با ناراحتی گفت:ولی من..


آیدا میان حرفش امد..با صدای گرفته ای گفت:توتیا به پس فردا


فکر کن که زن هانی میشی و مشکلاتت تموم  میشه..



می دونم وقتی عقد کنید تازه باید با مشکلات رو به رو بشی


واز نزدیک باهاشون بجنگی ولی با این حال خیالت راحته که


هانی پیشت هست و تنها نیستی..
توتیا تنها نگاهش کرد وچیزی نگفت...


بغض بدی بر گلوی آیدا چنگ می زد..ارام برگشت و پشتش را به توتیا کرد..

#پارت875



در حالی که به رو به رو خیره شده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید


و زمزمه وار گفت:بخواب توتیا..نگران من هم نباش..


من با خودم کنار میام..هانی هم منو دوست نداره..یا اگر هم داره


دیگه نمی تونه پا  پیش بذاره..دیگه همه چیز تموم شده..بهش فکر نکن.


توتیا با صدای ارام ولی گرفته ای گفت:منو ببخش آیدا..نمی خواستم اینطوری بشه.


اگر 10درصد هم احتمال می دادم 
که.. لبها و چانه ی آیدا از زور بغض می لرزید..


سعی کرد صدایش نلرزد..با صدای ارامی که بغضش را پنهان کرده بود 


گفت:بخواب توتیا...دیگه بهش فکر نکن..شب بخیر.


توتیا زمزمه وار گفت:خیلی خوبی آیدا..به خدا خیلی تکی..


در برابره این همه خوبی هیچی ندارم که بگم..شبت بخیر عزیزم.

#پارت876


توتیا ارام چشمهایش را بست..می دانست که آیدا ناراحت است ولی بروز نمی دهد..


در دل از خدا کمک خواست.. کاری از دست هیچ کس ساخته نبود..



این طرف آیدا با دلی پر از درد و چشمانی به اشک نشسته روی تخت دراز کشیده بود..


دیگر طاقت نیاورد پتویش را 
روی سرش کشید وبی صدا گریه کرد..


وقتی به یاد هانی و حرف های امروزش در باغ و ان نگاه گیرا


می افتاد قلبش 
بی قرار می شد..


ان وقت قطره های اشک بی امان از چشمهایش جاری می شدند..



لبهایش را به هم فشرد تا صدای هق هقش بلند نشود..
***

آیدا جلوی دانشگاه از دوستانش خداحافظی کرد وبه طرف خیابان رفت و منتظر تاکسی شد..


ماشین مدل بالایی 
جلویش ایستاد و شیشه را پایین کشید..

#پارت877


پسری با لحن پر از عشوه ای گفت:خانم خوشگله بپر بالا برسونمت..


آیدا اخم هایش را در هم کشید و به انتهای خیابان خیره شد..


پسر :کجا رو نگاه می کنی عزیزم..من دربست در خدمتت


هستم دیگه تاکسی می خوای چکار؟بپر بالا عشقم..


آیدا کمی از ماشین دور شد..نگاهش هم نمی کرد


تا شاید دست از سرش بردارد ولی ان پسر ماشنش را جلوی پای 

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Dec, 08:14


آیدا نگه داشت واینبار خندید وبا همان لحن گفت:خانمی چقدر ناز داری..


یه نگاه به ما هم بنداز..بیا دیگه دوست دارم برسونمت.



آیدا دیگر طاقت نیاورد ودر حالی که کیفش را در دست می فشرد


از پنجره داخل را نگاه کرد وگفت :مرتیکه برو رد کارت تا..


نگاهش با دو چشم قهوه ای شیطون و خندان گره خورد...


مات و مبهوت زمزمه کرد :هانی؟!

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Dec, 08:13


ادامه ی رمان..

آرشیو دسر و غذای محلی

23 Dec, 10:38


قلب بیتابم۲:
#پارت868


کی کمکتون کرد؟
خانم بزرگ با لبخند به هانی نگاه کرد

وگفت:تا همین چند روزه پیش یه کاراگاه استخدام کرده بودم


که اون همه ی این اطالعات رو برام به دست اورد ولی می مونه


اون سی دی که بهت دادم..اون کاره هانی بود.


آیدا با تعجب به هانی نگاه کرد وبعد رو به خانم بزرگ


گفت:هانی؟..یعنی اون صداهای ضبط شده از دخترا که گفتین کاره هانی بوده؟..


خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد وگفت:چرا از خودش نمی پرسی؟..


رو به هلنی گفت:بگو پسرم..
هانی اروم خندید وگفت :خب کاری نداشت..


به کمک یکی از دوستام که اسمش محسنه..

#پارت869



یکی رو پیدا کردیم تا این 
کارو برامون انجام بده اونم رفت



سوار ماشین کامران شد و تمومه حرفاشونو ضبط کرد..


که الان سی دیش خدمت 
خانم بزرگه..


آیدا به هانی نگاه کرد ولبخند کوچیکی زد..


هانی هم با لبخند جذابی جوابش را داد..


خانم بزرگ نگاهشان کرد وبا تک سرفه ای رو به هانی گفت:خب این از این..


خیالم از بابت آیدا راحت شد..حالا میمونه عقد صوری تو و توتیا...


با این حرف خانم بزرگ همه سکوت کردن و چیزی نگفتن...


به آیدا نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین و با بند شنلش بازی می کرد..


هانی هم چیزی نمی گفت و به خانم بزرگ نگاه می کرد..


پدرام هم نگاهش همه جا می چرخید روی من..خانم


بزرگ..هانی..ولی بیشتر نگاهش روی من بود تا بقیه.

#پارت870



ولی من همچنان به نگاهش بی توجه بودم..شاید برای همین بود


که اون بیشتر از قبل تحویلم می گرفت..چون من زیاد تحویلش نمی گیرم...


البته از خدام بود باهاش حرف بزنم یا کل کل بکنم و یا اینکه نگاش کنم..


ولی از طرفی هم دوست نداشتم خودمو کوچیک کنم


یا یه وقت از نگاهم پی به احساسم ببره..


خانم بزرگ گفت:چرا همتون سکوت کردین؟..


کسی چیزی نمی خواد بگه؟
کسی چیزی نگفت..


تا اینکه پدرام نفس عمیقی کشید وبا صدای ارومی گفت:چی باید بگیم؟..


خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:خب من امروز با وکیلم حرف زدم..


قرار بر این شده که عقد رو اینجا برگزار کنیم.. همگی با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردیم..

آرشیو دسر و غذای محلی

23 Dec, 10:37


قلب بیتابم۲:
#پارت861



به جای اینکه بگی چرا این اتفاقات برای من افتاده


و چرا سرنوشته من باید اینطور باشه به این فکرکن


که اگر به عقد کامران در می اومدی و بعد می فهمیدی


حقیقت چیه می خواستی چکار کنی؟..برای همین باید 


امیدوار باشی.. این وسط کامران غرورش شکسته شد..


چون لیاقتش همین بود.
آیدا دیگر گریه نمی کرد..


بلکه با دهانی باز از تعجب به هانی خیره شده بود و سکوت کرده بود..



هانی با لبخند گفت:چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟..


آیدا به خودش امد وگفت:خدایش خواب نمی بینم؟..همه ی اینارو تو گفتی؟..

#پارت862


هانی خندید وگفت:چرا اتفاقا خواب که نه داری رویا می بینی..


برو حال کن ببین چه پسر خوش تیپی اومده تو خوابت..


از این شانسا قسمته همه نمیشه ها..آیدا اخم شیرینی کرد


وگفت:اره الان که فکر می کنم می بینم همه ش خواب بود..


ولی حرفای قشنگی بود..اصلا 
اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم..


تو هم خوب مشاوره میدی ها..
هانی ابرویش را بالا انداخت و گفت:ما اینیم دیگه عزیزم..


با گفتم کلمه ی عزیزم ارام ارام لبخند از روی لب های آیدا محو شد..


هانی هم که متوجه حرف خود شده بود سکوت کرد و به اطرافش نگاه کرد..


آیدا سرش را پایین انداخته بود..بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد


وگفت:هانی من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم..

#پارت863



هانی با لبخند نگاهش کرد وگفت:معذرت خواهی نه..


یه توضیح کوچولو بهم بدهکاری..
آیدا گنگ نگاهش کرد وگفت:چه توضیحی؟


هانی به او نزدیک تر شد..آیدا کمی عقب رفت..هانی با لبخند


وشیطنت نگاهش کرد و در حالی که به او نزدیک می شد گفت:که


می خواستی تلافی کنی اره؟..اون حرفایی که اونروز تو باغ بهم زدی رو میگم..


آیدا عقب عقب رفت و به درخت چسبید دستش را روی شنلش گذاشت


و در چشمان هانی خیره شد :خب..خب 


اون لحظه حواسم نبود دارم چیکار می کنم..


هانی در فاصله ی خیلی کمی از او ایستاد و سرش را پایین اورد


و در چشمان آیدا خیره شد :چطور؟حواست کجا 
بود؟

#پارت864



آیدا که از نزدیکی هانی به خودش قلبش با بی قراری در سینه ش می تپید


و از حضوره او در کنارش هیجان داشت زمزمه وار گفت:هیچ جا..


هانی  سرش را پایین تر اورد وابرویش را بالا انداخت و


او هم با صدای ارامی گفت:هیچ جا؟مطمئنی؟


آیدا تنها سرش را تکان داد..در چشمان هانی خیره شده بود


و قادر نبود نگاهش را از ان چشم ها بردارد..


هانی درحالی که با شیطنت به او نگاه میکرد وبا صدای بلندی


که باعث شد آیدا از جایش بپرد و با ترس به او نگاه کند


گفت:افرین دختر خوب..حالا که حواست حسابی جمع شده بیا


بریم تو ببینیم خانم بزرگ در چه حاله..

#پارت865



آیدا دستش را روی قلبش گذاشت و در حالی که با اخم کمرنگی


به هانی نگاه می کرد گفت:الهی بگم خدا چیکارت 


نکنه هانی..قلبم وایساد..
هانی  چشمک بامزه ای زد


وگفت:میای یا به زور ببرمت؟..
آیدا با لبخند نگاهش کرد


وگفت:خیلی خب بریم..از تو که هیچ کاری بعید نیست.


هانی خندید..و با دستش به جلو اشاره کرد:بفرمایید خانم..


آیدا لبخند زد وهر دو به طرف ساختمان رفتند..


هانی و آیدا اومدن تو سالن ..توی این مدت که نبودن خانم بزرگ فقط سکوت کرده بود..


هنوز نمی دونستم چی 
شده و اینجا چه خبره؟..


روی لبای هر دوتاشون لبخند بود

#پارت866



هانی کنار پدرام و آیدا هم کنار من نشست ..به روش لبخند زدم


که اون هم با لبخند کمرنگی سرشو انداخت پایین..


خانم بزرگ سرش را بلند کرد و اول به آیدا بعد هم به هانی نگاه کرد..


به روی هر دوتاشون لبخند زد ..
آیدا گفت:خانم بزرگ ما کلی


مهمون دعوت کرده بودیم پس اونا چی شدن؟
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد


وگفت:درسته ولی دیروز به کمک مادرت به همهشون زنگ زدیم و


گفتیم که همه چیز کنسل شده..مادرت در جریانه همه چیز بود..


بنده خدا خیلی ناراحت شد ..مرتب دلداریش می دادم..


خانواده ی کامران رو هم به سختی راضی کردیم..


آیدا با تعجب گفت:اگر خانواده ی کامران در جریان بودن پس چرا


کسی چیزی به کامران نگفته بود؟..اونم از همه چیز بی اطلاع
بود..

#پارت867



خانم بزرگ گفت:من که بهت گفتم شب گذشته رفته بوده کجا..


اون اصلا خونه نرفته بود..لابد گوشیش رو هم خاموش کرده


بوده که خانواده ش نتونستن بهش خبر بدن..اونو دیگه من نمی دونم..


آیدا سرش را پایین انداخت وگفت:خانم بزرگ نمی شد زودتر


بهم بگید تا دیگه این لباسو تنم نکنم وقضیه تا اینجا کشیده نشه؟


خانم بزرگ با لحن مهربونی گفت:عزیزم من تا همین دیروز داشتم

اطلاعات جمع می کردم..دخترم کار اسونی که نیست..


من می خواستم حرفام با مدرک باشه تا کامران زیرش نزنه برای همین تا الان صبر کردم


تا بهت همه چیزو بگم..ولی خب خداروشکر همه چیزبه موقع تموم شد..


آیدا نیم نگاهی به ما انداخت و رو به خانم بزرگ

آرشیو دسر و غذای محلی

23 Dec, 10:37


گفت:خانم بزرگ شما این همه اطلاعات رو از کجا به دست 
اوردید؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

23 Dec, 10:37


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

22 Dec, 10:55


💢 آهنگ جدید #رضا_بهرام به نام مادر

روزت درآسمانها مبارک مادرم 🖤

آرشیو دسر و غذای محلی

22 Dec, 10:37


قلب بیتابم۲:
#پارت858



هانی سرش را تکان داد و با لبخند به طرف باغ رفت..


پدرام کمی انجا ایستاد و نگاهش کرد وبعد به طرف ساختمان به راه افتاد...

***

هانی به طرف انتهای باغ رفت..کمی اطراف را نگاه کرد تا


توانست آیدا را پشت یکی از درختان ببیند..یاد حرف پدرام افتاد


(آیدا نه تنها کامران رو دوست نداره بلکه ازش خوشش هم نمیاد.)


.ناخداگاه لبخند زد..اینکه آیدا هیچ علاقه ای به کامران نداشت برایش مهم بود..


به طرف او رفت..صدای گریه ی آیدا را شنید..با شنیدن صدای گریه ی او اخمهایش در هم رفت


و با ناراحتی نگاهش کرد..

#پارت859



هیچ دوست نداشت آیدا را در این وضعیت ببیند.


به او نزدیک شد و ارام دستش را پیش برد..ولی هنوز دستش را روی


شانه ی آیدا نگذاشته بود که آیدا سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..


با دیدن هانی از جایش بلند شد وبا دستمال ارام صورتش را پاک کرد..


هر دو سکوت کرده بودند..آیدا با صدایی که از زور گریه خش دار شده بود گفت:چرا اومدی اینجا؟


اومدی شکستمو ببینی؟..که چی بشه هانی؟


اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش نشست..


هانی با صدای ارامی گفت:نه آیدا اشتباه نکن..من نه اومدم تحقیرت کنم


و نه اینکه ناراحتیت رو ببینم..آیدا کی گفته تو شکست خوردی؟


کامران شکست خورده که چنین دختری رو از دست داده..واقعا براش متاسفم..

#پارت860


آیدا سرش را بلند کرد وبا تعجب به او نگاه کرد..


هانی نگاهش کرد وگفت:به ارواح خاک پدر و مادرم و پریناز تمومه



حرفام از روی دلمه فکر نکن دارم بهت ترحم میکنم آیدا ..


هیچ کدومو از روی ترحم و دلسوزی نمیگم..خودت منو خوب می شناسی..


می دونی که حرفمو رک می 
زنم..الان هم دارم بهت میگم که تو یه بازنده نیستی..


تو الان یه شروع کننده ای..می دونی شروع کننده یعنی 
چی؟



یعنی اینکه هیچ پایانی براش نیست..همیشه از یه جایی خودشو می کشه


جلو تنها به هدفش فکر می کنه..آیدا چرا خودتو ناراحت می کنی؟..


چرا به خاطر یه ادم بی ارزش و پست داری خودتو عذاب میدی؟..


زندگی کن آیدا..به اینده ت فکر کن و هزاران بار خدارو شکر کن



که این قضیه به همین جا ختم شد و بعد از عقد تو متوجه گذشته ی زشته کامران نشدی

آرشیو دسر و غذای محلی

22 Dec, 10:36


قلب بیتابم۲:
#پارت851



یه نامزدیه ساده بوده که بهم 
خورده..من همه چیزو فراموش می کنم..


آیدا هم همین طور..تو هم برو به زندگیت برس.


کامران سرش پایین و سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه از جایش بلند شد وبه طرف در رفت..


بین راه کنار آیدا ایستاد..بدون اینکه نگاهش کند زیر لب گفت:متاسفم..


بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد..آیدا بلند زد زیر گریه..خانم بزرگ بغلش کرد


وگفت:اروم باش عزیزم.. دیگه همه چیزتموم شده...


آیدا با گریه گفت:چرا اینجوری شد خانم بزرگ؟..چرا؟..


خانم بزرگ با لحن مهربانی گفت:عزیزم خداروشکرکن تا قبل از عقد


متوجه گذشته ی کامران شدی..اگر باهاش ازدواج کرده بودی وبعد می فهمیدی چی؟..


آیدا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به خانم بزرگ انداخت و با گریه از اتاق خارج شد..

#پارت852


هانی و پدرام توی باغ قدم می زدند که کامران به سرعت از خانه خارج شد


وبه طرف ماشینش رفت.هر دو متعجب به او نگاه کردند..


کامران بی توجه به انها فرمان ماشینش را چرخواند و با زدن چند بوق از در خارج شد..



سرایدار در را بست..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آیدا در حالی که گریه می کرد و


دامن لباسش را کمی با دست 
بالا گرفته بود از در خارج شد وبه طرف باغ دوید..


هانی و پدرام هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..


هانی بی معطلی به طرف باغ رفت که پدرام دستش را گرفت..


پدرام :نه هانی..بذار تنها باشه.
هانی نگاهش کرد وگفت:چی چی رو تنها باشه؟..


اون الان ناراحته بذار برم.

#پارت853


پدرام :تو از یه چیزی خبر نداری..االان میری اوضاعو بدتر می کنی.


هانی با نگاهی پر از تعجب به پدرام خیره شد :چی داری میگی؟


من از چی خبر ندارم؟
پدرام کالفه به پشت گردنش دست کشید


و به هانی نگاه کرد:تو در مورد آیدا چه فکری می کنی؟..منظورم اینه


که تو فکر می کنی آیدا عاشق کامرانه درسته؟
هانی نگاهش کرد


وگفت:خب معلومه..اگر عاشقش نبود که اینطوری به خاطر از دست دادنش گریه نمی کرد.


پدرام پوزخند زد وگفت:کاملا در اشتباهی..آیدا هیچ علاقه ای به کامران نداره.


نه قبلا نه الان..اون از سر اجبار مجبور شد باهاش نامزد کنه..دچار سوتفاهم شدی هانی..


هانی مات و مبهوت به پدرام نگاه کرد:یعنی چی پدرام؟ولی آیدا


خودش گفت که دوستش داره و بهش جواب مثبت داده.

#پارت854



پدرام نگاهش کرد وگفت:درسته اون اینو بهت گفت ولی جدی نگفت..


یادته چقدر اذیتش می کردی؟چه تو جمع چه وقتی می رفتی


خونشون مرتب سر به سرش می ذاشتی..


هنوز اون سفرچند سال پیشمون به شمال رو فراموش نکردم


..یادته یه مار ابی گرفتی انداختی تو کیفش؟..بنده خدا انقدر ترسیده بود


که اگر1 تا لیوان اب قند نمیخورد بیهوش می شد..


نمی دونم که آیدا تورو دوست داره یا نه..ولی اون روز اون حرفا رو بهت زد


تا تلافی کاراتو بکنه...تو بهم 
گفتی که بهش ابراز عشق کردی


ولی اون پست زد درسته؟..
هانی هنوز مبهوت به او نگاه می کرد..


ارام سرش را تکان داد..
پدرام : آیدا نه تنها کامران رو دوست نداره


بلکه اصلا از اون خوشش هم نمیاد.

#پارت855


هانی کمی نگاهش کرد وگفت:تو اینا رو از کجا می دونی؟!..


پدرام لبخند ماتی زد وگفت:اینکه کامران رو دوست نداره رو از خانم بزرگ شنیدم..


وقتی در مورد هما باهاش 
حرف زدم بهم گفت که آیدا کامران رو دوست نداشته


به اجباره عمه و اینکه دوست خانوادگیشون بوده قبول 
کرده..


یک بار هم خودم خونه ی عمه شنیدم با تلفن داشت با کامران حرف می زد..


ظاهرا دعواشون شده بود..آیدا
هم به کامران گفت ازدواج من با



تو از روی اجباره و من هیچ علاقه ای بهت ندارم.می دونی که عمه مریضه..


آیدا هم خواسته با قبول پیشنهاد ازدواج کامران مثلا کاری کنه



مادرش ناراحت نشه..اون اتفاقی هم که اون روز همینجا بینتون 
افتاد رو هم که خودت برام گفتی.

#پارت856



یادته اون شب حالت گرفته بود اومدی پیش من و درد و دل کردی



و از آیدا گفتی واینکه دست رد به سینه ت زده و با غرورت بازی کرده..


هانی سرش را تکان داد :اره یادمه..ولی پدرام اون اگر تلافی



هم کرد بدجور اینکارو کرد..هم با اینده ی خودش بازی کرد هم غروره منو نادیده گرفت.


پدرام سرش را تکان داد وگفت:درسته..برای همین هم باید باهاش حرف بزنی..


حتما هر دوتاتون حرفای زیادی 
برای گفتن دارین.


دستش را روی شانه ی هانی گذاشت وبا لحنی گرفته ادامه داد :


نمیگم باهاش از نو شروع کن..چون پس فردا تو و توتیا


با هم عقد می کنید..ولی می تونی به حرفاش گوش کنی..


هانی به پدرام خیره شد و لبخند زد..

#پارت857



پدرام وقتی نگاه هانی را روی خودش دید دستش را برداشت و با اخم گفت:به چی می خندی؟..


هانی لبخندش پررنگ تر شد وگفت:به دیوار..


پدرام لبخند کمرنگی زد وگفت:خب در اینکه دیوونه بودی شکی نیست..


خدا شفات میده من دلم روشنه..
هانی ارام خندید وگفت:نه بابا میبینم

آرشیو دسر و غذای محلی

22 Dec, 10:36


که شما هم بله..راه افتادی..
پدرام لبخند کمرنگی زد وگفت:برو


دیگه باز وایساده کل کل می کنه..
هانی با تعجب گفت:کجا برم؟


پدرام کلافه نگاهش کرد وگفت:د برو دیگه..برو با آیدا حرفاتو بزن..


اون الان ناراحته برو ارومش کن.
هانی  با خنده گفت:حالا چرا من برم ارومش کنم؟


پدرام چپ چپ نگاش کرد که هانی دستش را جلو گرفت


وگفت:باشه باشه اونجوری نگام نکن رفتم..

آرشیو دسر و غذای محلی

22 Dec, 10:35


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Dec, 15:15


قلب بیتابم۲:
#پارت708


هانی با همون لبخند نگاشو به من دوخت و گفت:نه والا..


حرفم کجا بود..من حرفی ندارم.


از کاراش هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه ازش سر در نمی اوردم..


خانم بزرگ نگاهی به پدرام انداخت..به پشتی مبل تکیه داده بود


و پاشو اروم تکون می داد..نگاش به میز وسط سالن بود...



خانم بزرگ به من نگاه کرد وگفت:خب توتیا جان درسته که


باید روشون شناخت داشته باشی ولی این ازدواج صوری هست


و خودت باید انتخاب بکنی..بنابراین بهمون بگو بین


شاهین و هانی..کدوم رو انتخاب می کنی؟


نگاهمو از خانم بزرگ گرفتم...زیر اون همه نگاه سنگین داشتم اب می شدم..


نگاه خانم بزرگ بهم میگفت که بهم اعتماد کن و تصمیمت رو بگیر..

#پارت709


نگاه شاهین بی تفاوت بود ولی رو لباش لبخندکمرنگی بود..


نگاه هانی پر از شیطنت بود و اون هم با لبخند نگام می کرد..


و نگاه پدرام...اون نگام نمی کرد...
بدون اینکه در نظر بگیرم


که الان تو جمع نشستم و نباید این کارو بکنم زل زده بودم


بهش..گفتم که..روی هیچ 
کدوم از حرکاتم کنترل نداشتم..


وقتی به پدرام می رسیدم اینجوری می شدم..


سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو اروم بلند کرد ونگام کرد...


اخم نداشت...حالت صورتش نشون می داد

که بی تفاوته ولی چشماش..چشمای عسلیش


بهم می گفت که این کارو نکنم...نمی تونستم باورکنم


ولی نگاهش..نگاه جذاب وزیباش بهم التماس می کرد


که هیچ کدوم رو قبول نکنم..ولی اون فقط یه نگاه بود...


اگر می خواست اینطور 
نشه با زبونش می گفت نه


با نگاهش...کدومو باید باور می کردم؟

#پارت710


حرف دلش و که ازم متنفر بود یا حرف نگاهش رو 


که التماس امیز بهم می گفت این کارو نکن؟..


ولی چاره ای نداشتم..باید ادامه می دادم...این کار لازم بود..


اون منو نخواست..پس باید خودم یه کاری می کردم..


سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این توی نگاهش غرق نشم..


می ترسیدم پشیمون بشم ولی نه..من تصمیمم رو گرفتم..


من انتخابم رو کردم..
سرمو بلند کردم ونگاهمو به خانم بزرگ ..

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Dec, 15:14


قلب بیتابم۲:
#پارت701


خانم بزرگ با لبخند سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن..


شاهین تشکر کرد و رو به من گفت:خب شما خوب هستید؟..


شرمنده اون شب فرصتی نشد که باهاتون بیشتر اشنا بشم...


با تعجب نگاش کردم..چه سر و زبونی داشت..


یه کوچولو هول شده بودم..سعی کردم اروم باشم


:ممنونم..اختیار دارید.. این حرفا چیه؟


شاهین خواست یه چیزی بگه که هانی تک سرفه ای کرد و


گفت :خانم بزرگ بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟..


بعد اشاره کرد به پدرام..شاهین متوجه اشاره ی هانی نشد


ولی من و خانم بزرگ که متوجه شده بودیم بهش نگاه کردیم..


روی پیشونی پدرام عرق نشسته بود و صورتش هم حسابی سرخ شده بود..

با اخم غلیظی زل زده بود به شاهین..

#پارت702



یه لحظه ترسیدم..فکر کردم حتما چیزیش شده..


خانم بزرگ لبخند ماتی زد و رو به پدرام گفت:پدرام پسرم حالت خوبه؟..


پدرام به خودش اومد وسریع به خانم بزرگ نگاه کرد...

از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:کمی گرمم شده...


من میرم توی حیاط چند لحظه هوا بخورم..زود بر می گردم.


بعد هم با قدمهای بلندی به طرف در رفت..اما بین راه ایستاد ورو به


خانم بزرگ گفت :خانم بزرگ میشه تا من نیومدم بحث رو شروع


نکنید؟..البته مختارید..
خانم بزرگ با لحن مطمئنی


گفت:باشه پسرم..فقط دیر نکن.
پدرام لبخند کمرنگی زد


وگفت:حتما...
بعد هم سریع از خونه رفت بیرون..



همه سکوت کرده بودن

#پارت703



انگار منتظر بودن هر چه زودتر پدرام برگرده..


به هانی نگاه کردم..زل زده بود به من وبا شیطنت نگام می کرد..


وا این دیگه چش شده؟..چرا اینجوری نگام میکنه؟


من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم..نگام چرخید روی


شاهین..سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود..


خانم بزرگ هم هر 3 تای ما رو زیرنظر داشت..


از جوی که به وجود اومده بود دلم می خواست بزنم زیر خنده..


همه چه حرف گوش کن هم شدن..تا پدرام گفت تا 


من نیومدم بحث رو شروع نکنید همه هم سریع اطاعت کردن.


ولی چرا پدرام این حرفو زد؟یعنی می تونم امیدوار باشم


که این مسئله براش مهمه؟..یعنی منم براش مهمم؟..هه 


اگر مهم بودم قبول می کرد باهام ازدواج کنه..ولی خب اون الان


پیش خودش از زن ها یه باوره دیگه داره..

#پارت704



بهش هم حق می دادم هم نمی دادم..


توی دلم نالیدم : خدایا ..خودم کم مشکلات داشتم که اینو هم بهش اضافه کردی؟..


دیگه عشق وعاشقیم واسه چی 
بود؟..


حالا چرا عاشق این کوه یخ شدم؟..


مشکلات خودم چی میشه؟پدرم..باراد..فرارم و دربه دریم..


موضوع ازدواج صوریم و..این اخری هم عاشق شدنم دیگه چی بود؟..


همینو کم داشتم که گذاشتی تو بغلم..نه یعنی تو قلبم...


ولی حس شیرینی بود..باعث میشد ناخداگاه یه کارایی بکنی


که تا حالا توی عمرت نکردی..
خانم بزرگ داشت با شاهین خوش وبش می کرد


که در باز شد و پدرام اومد تو..رنگ صورتش طبیعی شده 


بود..لبخند کمرنگی روی لباش بود..کنار هانب نشست ومنتظر


چشم به خانم بزرگ دوخت..
چقدر مغرور بودا..


همگی به خاطرش تا الان سکوت کرده بودیم اونوقت حالا که اومده


حتی یه عذرخواهی خشک و 
خالی هم نکرد..

#پارت705



خدایا من چطوری باید با این کوه غرور کنار بیام؟..


تازه باید عاشقش هم بکنم..اوه اوه یه کارغیرممکن...


حالا واقعا غیرممکن بود؟
یاد حرف شیما افتادم..


همیشه می گفت غیر ممکن غیرممکنه توتیا جونم..تو بخواه میشه.



واقعا هم درست میگفت..باید خودم می خواستم تا اون چیزی


که میخواستم بشه..اون هم چیزی نبود جز..عشق پدرام.


با صدای خانم بزرگ نگاهمو بهش دوختم ...


خانم بزرگ رو به همگی گفت:خب...همونطور که می دونید


وبراتون توضیح دادم..توتیا جان یه مشکلی داره که مجبوره..

به صورت صوری وموقت ازدواج بکنه..براتون هم توضیح دادم


که تمومه کارهای ازدواجش قانونی صورت می گیره


و هیچ کار غیرقانونی قرار نیست انجام بشه اینو به همتون قول میدم.


توتیا همه چیزو به من سپرده من هم اونو درست مثل نوه هام دوست دارم..

#پارت706



..با آیدا برام هیچ فرقی نمی کنه..ارزوی من خوشبختیشه..


من3 نفر رو به توتیا جان پیشنهاد کردم که هر 3نفر مورد اعتمادم هستن


و به این امر هم راضی هستن...
شاهین و هانی...


هر دو حاضرن به صورت موقت با توتیا ازدواج کنند..

هر کدوم از شماها رو که توتیا انتخاب کرد


همون یک نفر به من تعهد کتبی میده و امضا می کنه


که تو مدت زمانی که توتیا زنشه هیچ اتفاق خاصی بینشون نمی افته..


البته من از هر دوی شما مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و توتیا ست


باید بهش عمل کنید.
رو به شاهین وهانی گفت:شما 2تا حرفی ندارید؟


شاهین با لبخند کمرنگی گفت:نه..من حرفی ندارم خانم بزرگ..


هر چی نظر توتیا خانم باشه من قبول دارم.


خانم بزرگ لبخند زد وبه هانی نگاه کرد.من هم به هانی نگاه کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Dec, 15:14


با لبخند بزرگی زل زده بود به من..ای خدا این 


امروز چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟..

#پارت707


هانی نگاش به من بود که خانم بزرگ صداش کرد:


هانی..با تو هم بودما...
پدرام به هانی نگاه کرد ...

با دیدنش اخماشو کشید تو هم..
محکم با ارنجش زد تو پهلوی


هانی که هانی هم یه اخ بلند گفت و با اخم نگاش کرد :چه خبرته؟


پهلومو داغون کردی..
پدرام با همون اخم زیر لب


غرید :خانم بزرگ با تو بودن...
هانی چپ چپ نگاش کرد

وگفت:خب این زدن داشت؟..با زبونت هم می گفتی حالیم می شد..

پدرام سکوت کرده بود..با استرس پاشو تکون می داد...پس استرس هم داشت؟


هانی به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:جونم خانمی...


خانم بزرگ خندید وگفت:حواست کجاست پسر..میگم تو حرفی نداری بزنی؟

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Dec, 15:14


ادامه ی رمان..‌

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Dec, 06:35


قلب بیتابم۲:
#پارت698



پدرام مثل همیشه سرد و خشک بود ولی هانی لبخند بزرگی روی لباش بود..


از همونجا به من و خانم بزرگ سلام کرد و


اومد جلو و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید ..


خانم بزرگ هم با لبخند جوابش رو داد.


پدرام لبخند کمرنگی زد و به خانم بزرگ سلام کرد


خانم بزرگ هم با مهربونی جواب سلامش رو داد..


به پدرام سلام کردم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..


با دیدنم اخم کمرنگی کرد و سرشو تکون داد و زیر لبی جوابمو 
داد :سلام...


دیگه به این رفتارش عادت کرده بودم..به نظرم اینجوری جذابتر هم
می شد..


تازه همگی نشسته بودیم که زنگ خونه رو زدن..

حتما شاهین بود..حدسم درست بود ..


نگاه هممون به در بود که 
شاهین درو باز کرد و اومد تو...

#پارت699


از همون جلوی در با دیدنمون لبخند زد..


به طرفمون اومد و اول به خانم بزرگ سلام کرد


و بعد هم به طرف هانی رفت ..


هانی هم برخلاف قبل اینبار کمی گرمتر باهاش برخورد کرد..


ولی پدرام هنوز سرد بود..
با اخم کمرنگی با شاهین دست داد


و زیرلبی جوابشو داد..از رفتار پدرام و هانی با شاهین گیج شده بودم


وهیچ سردر نمی اوردم..دیوونه بودنا..اون بار که با نفرت


بهش نگاه می کردن...اینبار هم هانی گرمتر باهاش رفتار می کرد


پدرام هم باهاش دست داد و جواب سلامش رو داد..


درسته اخم کرده بود ولی با این حال تحویلش گرفت.


پس دلیله رفتار اون بارشون چی بود؟ نوبت به من رسید.


لبخندش پررنگتر شد..لبخند ماتی زدم واروم سلام


کردم :سلام...خوش اومدید.

#پارت700


شاهین هم در حالی که خیره شده بود به من جواب داد :


سلام توتیا خانم..ممنونم..
سرمو انداختم پایین..


هنوز جلوم وایساده بود که خانم بزرگ تعارف کرد بنشینه..


شاهین رو به روی خانم بزرگ نشست من هم کنار خانم بزرگ


نشسته بودم..پدرام سمت چپم بود و هانی  هم رو به روم بود..


سرمو چرخوندم و به پدرام نگاه کردم..


حالت صورتش بی تفاوت بود ولی با این حال رنگ صورتش کمی به سرخی می زد..


خانم بزرگ رو به شاهین گفت:خوش اومدی پسرم..


پدر چطورن ؟مریم جون چطوره؟..
شاهین نیم نگاهی به من انداخت


و رو به خانم بزرگ گفت:ممنونم خانم بزرگ...همگی خوبن..سلام رسوندن.

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Dec, 06:33


مهمونا از راه برسن...
اه عمیقی کشیدم و رفتم


جلوی اینه..یه شلوار جین ابی تیره و یه سارافن ابی و یه بلوز استین


بلند سفید هم زیرش تنم بود..

#پارت697



موهامو بالای سرم بسته بودم و یه شال سفید هم سر کرده بودم..


هه شده بودم عین دخترایی که شب خواستگاریشونه...


همونطور استرس داشتم ..
با صدای تقه ای که به در خورد به خودم اومدم..


-بله؟
صدای خانم بزرگ رو


شنیدم :توتیا جان اماده شدی؟
-بله خانم بزرگ...


-عزیزم بچه ها اومدن تازه توی حیاطن...بیا دخترم..


سریع رفتم سمت در و بازش کردم..خانم بزرگ پشت در بود با


دیدنم لبخند بزرگی زد و با رضایت سرشو تکون داد..


رفتیم توی سالن که همون موقع در خونه باز شد پدرام و هانی اومدن تو..

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Dec, 06:33


قلب بیتابم۲:
#پارت691



این ازدواج بی میل نیست..من تموم حرکات و رفتارشو زیرنظر داشتم..


از رفتارش مشخص بود که با این ازدواج راضیه...ولی خب..


به خاطر یه مشت باوره بی پایه و اساس داره خودشو بدبخت می کنه.

من نمی خوام اینطور بشه...
سکوت کرده بودم


و به حرفای خانم بزرگ فکر می کردم..


پس پدرام منو قبول نکرده بود..هه..


منو بگو چه خوش خیال بودم..
خانم بزرگ صدام کرد :توتیا...


سرمو بلند کردم ونگاش مردم:بله خانم بزرگ...


بدون مقدمه گفت:تو پدرام رو دوست داری؟..


از زور تعجب چشمام گشاد شده بود...


چی؟!..مگه عقلم کمه؟من ؟پدرام؟عشق و عاشقی؟عمرا...


رو به خانم بزرگ با تعجب گفتم:چی دارید میگید خانم بزرگ؟..


نه اینطور نیست.من اگر قبول کردم با پدرام ازدواج کنم..

#پارت692



فقط..فقط به این خاطر بوده که هم می شناسمش


و هم اینکه..این ازدواج صوریه..
خانم بزرگ چشماشو ریز کرد


وبا لحن کنجکاوی گفت:پس چرا پدرام رو مثل هانی دوست نداری؟..


اونا هر دو با هم برادرن و یکسان بهت کمک کردن..


پس چرا دیدت نسبت به پدرام فرق می کنه؟..


با این حرفی که خانم بزرگ زد لال شدم..رفتم تو فکر..


خانم بزرگ درست می گفت..چرا من هانی رو مثل برادرم


دوست داشتم ولی پدرام رو نه؟..چرا وقتی پدرام رو می بینم


تپش قلب می گیرم و دست و پام می لرزه؟..اینها دلیلش چی بود؟..


از فکری که به ذهنم رسید چشمام گرد شد ..نهههههههه...یعنی من........


با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم :من...یعنی من..

#پارت693



خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درسته..تو بهش علاقه داری..


ولی از روی لج و لجبازی می خوای انکارش کنی..دخترم


اینکه تو دوستش داری مثل یه راز پیش من می مونه..


این عشق رو باید بهش ثابت کنی..باید بتونی اونو به این باور
برسونی


که هنوز عشق نمرده و کسانی هم هستن که می تونند پاک و


صادقانه بهش عشق بورزند و دوستش داشته


باشن..پدرام دیدش نسبت به زن ها تغییر کرده

چون توی گذشته ش...
همه چیزو خانم بزرگ برام تعریف کرد..


از هما گفت ازاینکه زن عقدی پدرام بوده..از خیانت هما گفت..و


بعد از اون پدرام طلاقش داده بوده..از شکستی که پدرام خورده بوده..


از غرور مردونه اش که له شده بوده..همه چیزو برام تعریف کرد..


خدایا توی گذشته ی پدرام چه چیزایی بوده..


بیچاره پدرام..توی اون لحظه چی کشیده بوده

#پارت694


با شنیدن این حرفا واقعا بهش حق می دادم دیدش نسبت


به زن ها اینطور باشه و ازشون متنفر بشه..اون الان به هیچ
زنی اعتماد نداره..


فکر می کنه اگر ازدواج بکنه از همسرش خیانت می بینه..


واسه ی همین از ازدواج دوری می کنه..


خانم بزرگ گفت:من وقتی فهمیدم تو به پدرام علاقه داری این حرفا رو بهت زدم..


گذشته ی پدرام که براش مثل یه
راز میمونه رو برات گفتم..


چون می خوام کمکش کنی..چون می خوام پدرام رو به زندگی برگردونی..


می خوام یه کاری بکنی اون با عشق حقیقی..


یه عشق پاک و زیبا اشنا بشه...
انگار بهم شک وارد شده بود..


منظور خانم بزرگ چی بود؟
گفتم:منظورتون چیه خانم بزرگ؟


شما می خواید من چیکار کنم؟
خانم بزرگ نگام کرد


وگفت:ازت می خوام کمکش کنی..می خوام به کسی که بهش علاقه داری کمک کنی

#پارت695



به زندگی برگرده ..یه کاری کنی عشق رو باور کنه..


اینکارو به خاطر کسی که دوستش داری می کنی توتیا؟


کمی فکر کردم..خب معلومه که اینکارو می کنم..


حالا که همه چیزو از گذشته ش می دونم معلومه اینکارو می
کنم...


پس اون دلیلی که پدرام و خانم بزرگ ازش حرف می زنند


چی؟..خب خانم بزرگ میگه دلیلش پوچ و بیخوده


و پدرام داره لجبازی می کنه...پس باید کمکش کنم و یه کاری بکنم


دیدش عوض بشه. سرمو تکون دادم و با لحن مطمئنی


گفتم:حتما...مطمئن باشید بهش کمک می کنم...


ولی اخه چطوری خانم بزرگ؟اون
همه ش از من فرارمی کنه


و هر وقت هم منو می بینه یه چیزی بهم می پرونه..

چطوری می تونم بهش کمک کنم؟
خانم بزرگ یه پشتی مبل تکیه داد


و با لبخند نگام کرد..با لحن مطمئنی گفت:اون با من..


من بهت میگم باید چکار کنی

#پارت696


..یه فکری دارم که می تونه کمکمون بکنه..


با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم..


قرار بود امشب پدرام و هانی شاهین بیان اینجا


تا من از بین هانی و شاهین یکی رو انتخاب کنم..


استرس شدیدی داشتم..حالا خوبه این ازدواج صوریه اگر واقعی بود چی؟...


نه خدایا اگر می خواست واقعی باشه که اصلا حالا حالا ها ازدواج نمی کردم.


امشب دیگه حال و حوصله ی اشپزی نداشتم...


حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم و به حرفای خانم بزرگ فکر میکردم.


بهم گفته بود که بعد از مهمونیه امشب باهام کار داره


ومیخواد با من حرف بزنه..
خیلی دوست داشتم به شیما زنگ بزنم


و باهاش حرف بزنم تا اروم بشم..ولی خب هر آن ممکن بود

آرشیو دسر و غذای محلی

02 Dec, 06:32


ادامه ی رمان...‌

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Dec, 10:30


قلب بیتابم۲:
#پارت688


خانم بزرگ در حالی که یه لبخند بزرگ رو لباش بود


نگام کرد :پدرام چی؟...بگو دخترم..


با شرم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین :خب پدرام درسته که توی


این مدت هر وقت با من برخورد داشته یه جورایی با جملاتش ازارم


می داد ولی..ولی با این حال خیلی بهم کمک کرده


و من هم اگر الان صحیح و سالم اینجانشستم مدئونش هستم.


خانم بزرگ سرشو تکون داد وبا لبخند گفت:پس شاهین برات


غریبه ست..هانی رو هم مثل برادرت دوست داری...و پدرام هم..


نگام کرد وخندید..من هم با شرم لبخند زدم.. خانم بزرگ با لحن


شادی گفت :رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون..


پس با این حساب اگر من این 3نفر رو بهت پیشنهاد کنم

#پارت689



و تو هم بخوای یکیشونو انتخاب بکنی...پدرام رو انتخاب می کنی درسته؟


سرمو اروم بلند کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم...


سکوت کرده بودم..روم نمی شد رک و راست حرفمو بزنم..


خانم بزرگ با لبخند گفت:سکوت علامت رضاست دخترم دیگه اره؟..


با شرم لبخند زدم و اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..


خانم بزرگ با خنده گفت:نه نشد..باید صداتو بشنوم..پدرامو قبول می کنی؟


با لبخند گفتم:بله..
خانم بزرگ سرشو تکون داد و


گفت:قربونت برم عزیزم..می بینی تو رو خدا...


همه جا پسرا از دخترا خواستگاری میکنند..


اینجا تو داری از 3 تا پسر خواستگاری می کنی.


2 تاشون که جوابشون مثبته ولی سومی یه کم ناز داره

#پارت690



که بایدبخریش.با هر 3 تاشون که نمی تونی ازدواج کنی


پس باید روی سومی که با اون 2تا هم فرق می کنه


نظر داشته باشی...درسته؟
از حرفای خانم بزرگ چیزی سر در نمی اوردم..


یعنی پدرام راضی نبود؟..
وقتی نگاه گنگم رو دید


گفت:دخترم پدرام به دلایلی راضی نمیشه با تو ازدواج بکنه...


یکی از دلایلش تنفرش از زن 
هاست که این هم به گذشته ش


بر می گرده و دلیله دومش هم..
خانم بزرگ سکوت کرد..


بعد از چند لحظه گفت:دلیله دومش رو هم به موقعش می فهمی...


من نمی تونم چیزی درموردش بهت بگم..


ولی به نظرم تمومه دلایلش پوچ و بیخوده.اون داره با اینده اش بازی می کنه.

می دونم که به

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Dec, 10:29


قلب بیتابم۲:
#پارت681



خانم بزرگ گفت:پس که اینطور...باشه مشکلی نیست.


شاهین و هانی هم کافی هستن.می مونه نظر توتیا.


پدرام سکوت کرده بود...خانم بزرگ گفت:حالا که تصمیمت رو گرفتی


ونظرت رو گفتی...میشه دلیلش رو هم بگی؟


پدرام نفس عمیقی کشید و با همون لحن قبلی گفت:خودتون


بهتر می دونید چرا این تصمیم رو گرفتم..من نمی خوام


تا اخر عمرم ازدواج بکنم...چه صوری چه دائمی...من از عشق و


دوست داشتن متنفرم.از زن ها بیزارم.حالا چطور بیام


با یه دختر ازدواج بکنم و به همین راحتی هم گذشته رو فراموش


کنم؟..درضمن من نمی تونم با توتیا ازدواج کنم..


یه سری دلایل واسه خودم دارم...
خانم بزرگ با تعجب گفت:چه دلیلی؟..


پدرام کمی سکوت کرد وبعد از چند لحظه گفت:خودتون می دونید خانم بزرگ...

#پارت682



دلیلم به هیچ وجه به ازدواج
صوری و فرار توتیا و این حرفا


مربوط نمیشه...شاید..شاید هر دختر دیگه ای جای توتیا بود می


تونستم قبول کنم...ولی..ولی توتیا رو نه..نمی تونم.


خانم بزرگ سکوت کرده بود...من هم اینور داشتم از زور هیجان و


تعجب و استرس به خودم می لرزیدم..قلبم با


بیقراری خودشو به سینه ام می کوبید..منظور پدرام از این حرفا چی بود؟


متوجه شده بودم خانم بزرگ بهش پیشنهاد


داده با من ازدواج بکنه ولی چرا پدرام گفت به یه دلایلی نمی خواد

با من ازدواج بکنه؟چرا میگه هر کس دیگه جز توتیا؟...


مگه من چکارش کرده بودم؟...اخه منظورش از این حرفا چیه؟


با شنیدن صدای خانم بزرگ نگامو به سالن دوختم :پدرام چی


میخوای بگی؟..خب بگو دلیلت چیه؟چرا هر دختری جز توتیا؟..

#پارت683



اگر منظورت اون اشتباست که تو گذشته صورت گرفته و تقصیر


توتیا نبوده...به گذشته مربوط میشه و


توتیا هم توی این قضیه بی تقصیره..مگه با تو چکار کرده که انقدر ازش بیزاری؟



پدرام سریع گفت:نه خانم بزرگ اشتباه نکنید..توتیا هیچ کاری با


من نداشته و نداره.این من هستم که همیشه یه



جوری با کلماتم بهش نیش می زنم و اذیتش می کنم.نمی خوام


باهاش ازدواج بکنم حتی صوری هم به دلیله اینکه از


زن ها متنفرم و هم اینکه....به اون دلیلی که خودتون هم می


دونید...درسته توتیا مقصر نیست ولی...من نمی تونم خانم بزرگ.


خانم بزرگ سکوت کرده بود...دیگه داشتم پس می افتادم..پدرام از چی حرف می زد؟..


خانم بزرگ :پدرام دلیلت منطقی نیست

#پارت684



این موضوعی هم که تو داری ازش حرف می زنی مال گذشته ست و


به توتیا مربوط نمیشه.من امشب با توتیا حرف می زنم...


تصمیم نهایی با اونه.فرداشب تو و هانی بیاید اینجا...


به شاهین هم همه چیزو گفتم اون هم در جریانه همه چیز

هست همین امروز هم بهم زنگ زد و جواب مثبتش رو داد.

هانی که دیدی راضیه..تو هم که به خاطر یه مشت دلیله بی پایه و


اساس کشیدی کنار..حالا توتیا باید از بین شاهین و هانی یکی رو


انتخاب بکنه..تصمیم با اونه..فرداشب منتظرتون هستم.

#پارت685



دیگه چیزی نگفتن...من هم اروم اومدم توی اتاقم...


نشستم روی تختم و سرمو گرفتم توی دستام..

توی ذهنم پر از سوال بود..پدرام از چی حرف می زد؟


منظور خانم بزرگ از گذشته چی بود؟چه دلیلی داشته که پدرام منو رد کرد؟


چرا خانم بزرگ هانی و شاهین رو انتخاب کرده؟


من به هانی به چشم برادری نگاه می کردم..نمی تونستم قبول کنم


باهاش ازدواج کنم..هر چند صوری ...


ولی خب با شاهین هم نمی تونستم ازدواج صوری بکنم..


اخه نه می شناختمش و نه اینکه باهاش راحت بودم...


باز یه جورایی با هانی می تونستم کنار بیام ولی شاهین اصلا...


سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا عجب گیری کردما..


چی میشد پدرام قبول می کرد؟

#پارت686


اونوقت تا خانم بزرگ می گفت
پدرام هم توی لیست هست


من هم سریع اونو انتخاب می کردم..اصلا به شاهین و هانی فکر هم نمی کردم...


خدا ازت نگذره پدرام که منو گذاشتی تو خماری..


با حرفایی که آیدا زد امیدوار بودم پدرام همون کیس مورد نظر باشه


ولی اشتباه می کردم..اون مغرورتر از این حرفا بود...
***

شب بعد از شام خانم بزرگ گفت که می خواد باهام حرف بزنه..


می دونستم چی میخواد بگه..استرس داشتم.


با اینکه می دونستم قراره چه چیزایی بشنوم ولی باز هم دست وپام می لرزید...


ای کاش پدرام همون کسی بود که خانم بزرگ می خواست در موردش


باهام حرف بزنه...خدا ازت نگذره پدرام.


خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:


عزیزم یادته گفتی که به من اعتماد داری

#پارت687


و برای ازدواج صوری همه چیزو به من سپردی؟


سرمو تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ یادمه..


خانم بزرگ : من هم گفتم اون کسی که مد نظرم هست رو پیدا کردم..


خب...بهتره اینطور شروع کنم..


نظرت در مورد شاهین و هانی و پدرام چیه؟


با تعجب نگاش کردم..خدایا درست شنیدم؟گفت پدرام؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Dec, 10:29


قلبم تند تند می زد..از زور هیجان نمی دونستم چی بگم..


نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم..گفتم:خب..اقا شاهین


که مرد متین و خوبی به نظر می رسیدند..البته


من شناختی روی ایشون ندارم و نمی تونم نظری بدم...


هانی هم توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و واقعا مثل برادرم دوستش دارم..


روی برادر تاکید کردم..و ادامه دادم:و...پدرام هم...خب..

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Dec, 10:28


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 15:45


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=djwLq6zi
LFG!
PAWS is the new top dog! 🐾

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 08:00


#پارت680




نمی دونم چرا باز حس کنجکاوی اومده بود سراغم...شاید به خاطر


اینکه اسم خودم رو شنیده بودم و این احتمال رو 


می دادم که موضوع بحثشون به من مربوط میشه...


به طرف اتاقم رفتم و یک بار باز و بسته اش کردم...


اینجوری فکر می کردن رفتم توی اتاقم..سریع اومدم و کنار 


دیوار ایستادم و یواشکی توی سالن رو نگاه کردم...


زاویه ی دیدم جوری بود که پدرام پشتش به من بود و خانم 


بزرگ هم سمت چپش نشسته بود و هیچ کدوم نمی تونستن منو ببینن...


صداشونو به خوبی نمی شنیدم ولی تموم سعیم رو کردم


که بتونم بهتربشنوم..
خانم بزرگ:جوابت چیه


پدرام؟...قبول می کنی؟
پدرام سکوت کرده بود..


بعد از چند لحظه صدای جدی و خشکش رو شنیدم :


نه...نمی تونم قبول کنم.

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 07:59


قلب بیتابم۲:
#پارت678



وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم...


هانی لبخند کمرنگی زد وگفت:مرده و حرفش...ببینیم و تعریف کنیم.


پدرام نیم نگاهی به او انداخت وگفت:هم می بینی و هم تعریف


می کنی..فقط صبر کن و ببین.
هانی سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید...


پدرام به خیابان زل زده بود وچهره اش و اخمی که روی پیشانی


داشت نشان می داد که سخت در فکر است...


صبح بعد از صبحونه با خانم بزرگ توی سالن نشسته بودیم که


صدای زنگ در اومد...خانم بزرگ نگاهی به من 


انداخت و بعد از چند لحظه نگاهشو به در دوخت...


صدای ترمز ماشین رو از توی حیاط شنیدم..بعد چند دقیقه در خونه


باز شد و پدرام اومد تو..ناخداگاه از جام بلند 


شدم و بهش سلام کردم..با دیدن من اخماشو کرد تو هم و جوابمو


داد...ای بابا چرا اینجوریه؟

#پارت679


به طرف خانم بزرگ رفت وبا لبخند کمرنگی بهش سلام کرد..


خانم بزرگ جوابشو داد و با تعجب گفت: مگه قرار نبود زنگ بزنی؟پس چرا...


پدرام سریع جواب داد:کار مهمی باهاتون داشتم..


خواستم رو در رو باهاتون حرف بزنم...



ای خدا باز حس اضافی بودن بهم دست داد...پدرام روی مبل نشست


من هم رو به خانم بزرگ گفتم:خانم بزرگ من میرم تو اتاقم...



خانم بزرگ لبخند زد وگفت:باشه دخترم برو..نیم نگاهی به پدرام


انداختم..اصلا نگام نمی کرد ...
به طرف اتاقم رفتم و همین که


رفتم توی راهرو اسمم رو از دهان پدرام شنیدم..سرجام


وایسادم...بعد از اون هم 
صدای خانم بزرگ رو شنیدم..


-صبر کن توتیا بره تو اتاقش بعد حرفتو بزن..

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 07:57


قلب بیتابم۲:
#پارت671



هانی ابروش انداخت بالا و گفت:نه .. ولی خدا بخواد تو


می خوای خل بشی بری توتیا رو بگیری...


پدرام چپ چپ نگاش کرد که هانی هم سریع گفت:خیلی خب


اونجوری نگام نکن شب خوابم نمی بره..


پدرام لبخند کمرنگی زد که هانی گفت:چیه خوشت اومد؟..میخوای


برو عقد دائمش بکن اونوقت بیا برامون قهقه بزن...


پدرام مشت ارومی به بازوی هانی زد : خفه هانی...


هانی لب هایش را کج کرد وگفت:چشم...


خانم بزرگ به پدرام و هانی که با هم کل کل می کردند نگاه می کرد و می خندید...


خانم بزرگ رو به پدرام گفت:اتفاقا هانی حرف خوبی زد..



من تو و هانی و شاهین رو میذارم تو لیست و حق انتخاب رو به توتیا میدم..

#پارت672



اون همه چیزو به من سپرده ..به نظر من این بهترین کاره که.


خودش از بین شماها یکی 
رو انتخاب بکنه..


هانی با تعجب گفت:منو هم میذارید تو لیست؟..بابا بی خیال


خانمی..من یه حرفی زدم..تو چرا جدی گرفتی؟


خانم بزرگ لحنش جدی شد وگفت:من با کسی شوخی


ندارم..هانی می خوای تو لیست باشی یا نه؟..


خانم بزرگ توی چشمان هانی زل زد ..نگاهش جور خاصی بود که


باعث شد لبخند روی لبان هانی بنشیند:اره 


بابااااا..چی از این بهتر...هستم تا اخرش..نوکر شما و ت...


نگاهش به چشمان پر از خشم پدرام افتاد که سریع حرفش را من


من کنان عوض کرد وگفت :اااا چیزه..همون نوکر 


خودتونم دیگه..بقیه نداشت.
پدرام لبخند کمرنگی زد ولی خانم بزرگ خندید

#پارت673



رو به پدرام گفت:پدرام نظر تو چیه؟می خوای تو لیست 


باشی؟..با توتیا عقد دائم که نمی کنی..فقط به صورت موقت و


صوری این کار انجام میشه..قبول می کنی؟..


هانی و خانم بزرگ چشم به دهان پدرام دوخته بودند..پدرام نگاهی



به هر دوی انها انداخت و بعد از چند لحظه 


گفت :نه...من اینکارو نمی کنم..
از جایش بلند شد که خانم بزرگ با


لحن جدی سریع گفت:بسیار خب..پس به توتیا  میگم از بین شاهین و هانی


یکی رو انتخاب بکنه...از نگاه هایی که شاهین به توتیا مینداخت



معلوم بود ازش خوشش اومده..اون می تونه کاری 


بکنه که توتیا با اون ازدواج بکنه...
پدرام سریع نشست و غرید:اون


خیلی بیجا کرده بخواد ازاین غلطای اضافه بکنه...از کجا معلوم شاید


توتیا هانی رو انتخاب کرد...

#پارت674



خانم بزرگ با لبخند گفت:اگر توتیا گفت من هانی رو جای برادری


دوست دارم چی؟به هر حال شاهین رو تا حالا 


ندیده وبراش غریبه ست نمی تونه این حرفو بزنه..


درضمن اون الان به هر کسی که من پیشنهاد بکنم ازدواج می کنه 


چون به من اعتماد کرده واینجا هم به جز من کسی رو نداره و روی


کسی هم شناخت نداره...اینو چی میگی؟..


پدرام به پشتی مبل تکیه داد وبا لحن ارومی گفت:خب اگر بگه منو


هم مثل برادرش دوست داره چی؟..


خانم بزرگ خندید وگفت:خب این که برای تو بد نمیشه..تو که راضی


به این ازدواج نیستی..پس نباید نگران باشی.


پدرام با اخم نگاهش کرد وگفت:پس در اون صورت باید بره


زن شاهین بشه؟..
خانم بزرگ گفت :شاید هم زن


هانی ...معلوم نیست..همه چیز به نظر توتیا بستگی داره.

#پارت675


پدرام کلافه نگاهش کرد وگفت:گیج شدم خانم


بزرگ..منظورتون چیه؟
خانم بزرگ با لبخند گفت:من


منظوری ندارم..فقط میگم اگر مایل هستی اسمت رو به عنوان نفرسوم


به توتیا بگم..اون هم از بین شما 3نفر یکی رو انتخاب می کنه.


پدرام کمی فکر کرد و در اخر گفت:الان نمی تونم چیزی


بگم..فردا صبح باهاتون تماس می گیرم..


خانم بزرگ سرش را تکان داد و لبخند زد...


پدرام و هانی هر دو از خانم بزرگ خداحافظی کردند و رفتند.
***

توی ماشین نشسته بودند .پدرام پشت فرمان بود و هانی هم کنارش نشسته بود..


هانی گفت:تو که از زنا متنفر بودی پس چی شد قبول کردی؟


پدرام نگاهش کرد وگفت:قبول نکردم..فقط گفتم فردا زنگ می زنم و جوابو میگم..

#پارت676



هانی خندید وگفت:دقت کردی امروز خانم بزرگ ازت خواستگاری



کرد؟..فردا هم جواب مثبت یا منفیتو باید بهش اعلام کنی.


پدرام لبخند زد وسکوت کرد...
هانی گفت:این کامران چقدر نامرده...


هیچ فکر نمی کردم انقدر عوضی باشه...


پدرام سرش را تکان داد وگفت:اره منم باهات موافقم..


من هما رو فراموش کردم هانی...خیلی وقته.


فقط کاری که باهام کرد و نمی تونم فراموش کنم..


اون با این کارش به خودم و شخصیتم توهین کرد..


من شوهرش بودم ولی بهم 
خیانت کرد..


فرمان را توی دستانش فشرد و ادامه داد:برای همین از زن ها متنفرم...


برای همین نمی خوام دیگه ازدواج کنم..چون می ترسم اون هم بهم


خیانت کنه..چون دیگه طاقت ندارم برای بار دوم شکست
بخورم..نمی تونم...

#پارت677



هانی نفس عمیقی کشید وگفت:ولی پدرام همه که مثل هم نیستن..


دختر خوب هم اطرافت زیاده..فقط باید با دید 

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 07:57


بازتری انتخاب بکنی ...
هانی از گوشه ی چشم به پدرام


نگاه کرد وادامه داد:مثلا همین توتیا...به نظر من نکات مثبته


زیادی داره ومی تونه 
یه همسر خوب..واسه ی..


پدرام داد زد:ساکت شو هانی...گفتم که از زن جماعت


بیزارم و حاضر نیستم ازدواج کنم.
هانی گفت:پس چرا می خوای


باهاش ازدواج کنی؟
پدرام با حرص نگاهش کرد


وگفت:من کی گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم؟گفتم می خوام


فکر کنم.اگر هم به 
خانم بزرگ جواب مثبت بدم که


بعیده همچین کاری بکنم..واسه ی اینه که خیالم راحته این ازدواج


صوریه و دائمی نیست و خیلی زود تموم میشه..

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Nov, 07:57


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Nov, 07:44


قلب بیتابم۲:
#پارت668



پدرام سریع گفت:فقط هیچی...
هانی خندید .. خانم بزرگ هم با


خنده گفت:تو چت شده پدرام؟..چرا اینجوری می کنی؟..مرد


و مردونه بگو چی می خوای؟
پدرام نگاهی به هانی انداخت و


بعد با صدای ارومی رو به خانم بزرگ گفت:من چیزی نمی خوام


خانم بزرگ..فقط میگم که توتیا بهتر از شاهین هم براش پیدا


میشه..درسته ازدواجش صوریه ولی..ولی خب..


پدرام کلافه شده بود...خانم بزرگ خندید وگفت:خیلی خب منظورتو


فهمیدم..حالا تو کیس بهتری سراغ داری؟به ما هم پیشنهاد بده...


هانی سریع گفت:من...
پدرام و خانم بزرگ متعجب به


چشم به او که خیلی جدی این حرف را زده بود دوختند...

#پارت669



پدرام با حرص گفت:چرا تو؟..
هانی ابروشو اندخت بالا و گفت:پ


نه پ لابد تو..مگه من چمه؟
پدرام سرش را تکان داد و با حرص


گفت:مگه من گفتم چیزیت هست؟..ولی مگه تو نگفتی من تا


اخر عمرم نمی خوام ازدواج کنم؟
هانی پا روی پا انداخت و به پشتی


مبل تکیه داد و گفت:اره گفتم ولی اون واسه ازدواج دائم بود ولی


این یکی موقته..واسه ازدواج صوری که اینو نگفتم..


با شیطنت رو به پدرام گفت:تو که منو می شناسی ..از خودگذشتگی


تو خونمه...جون پری.
پدرام با حرص زد به پهلوی هانی


وگفت:خفه شو هانی...این کار به ازخودگذشتگی تو نیاز نداره..هانی


بیخودی خودتو قاطی نکن.
هانی لبهایش را کج کرد وگفت:تو


چرا جوش می زنی؟..من می خوام بگیرمش ..اونوقت تو..

#پارت670



پدرام به طرف هانی خیز برداشت و دستش را مشت کرد وداد زد:یه بار


دیگه بگی می گیرمش ..می زنم همین جا 


لهت می کنم هانی..شنیدی؟...
همه ساکت شدند..خانم بزرگ با


تعجب به انها نگاه می کرد..هانی لبخند روی لبانش بود وپرهام هم


با چشمان به خون نشسته به هانی زل زده بود...


هانی با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی گزینه ی دوم رو هم


به لیست خواستگارای توتیا واسه این ازدواج اضافه کن...


پدرام با خشم نگاهش کرد که هانی سریع گفت:خانمی


بنویس..پدرام بزرگ نیا..
خانم بزرگ خندید و به پدرام نگاه


کرد..پدرام یک دفعه اروم شد و مات و مبهوت با تعجب توی


صورت هانی نگاه کرد وگفت:چی داری میگی؟خل شدی؟

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Nov, 07:43


قلب بیتابم۲:
#پارت661



هیچ وقت بهم نگفت پدر و مادر واقعیش کیا هستن...


ولی به جاش بهم خیانت کرد...وقتی ازش پرسیدم


اولش انکار کرد ولی بعد که عکسا رو دید با پررویی گفت


که اینکارو کرده ولی نگفت با کی..من هم شکم به شاهین
رفت..


نمی دونستم برادرشه..هیچ وقت بهم نگفت..هیچ وقت...


از همون موقع از زن ها متنفر شدم..همشون 


خیانتکارن..همشون..
خانم بزرگ گفت:چرا میگی همشون؟..


این همه زن اطرافت هستن این همه دختر ...چرا همه رو به یه


چوب میزنی پسرم؟..بین ما ادم ها هم ادم خوب هست و هم



بد...ولی خب...تقدیر این بوده پسرم..کاریش نمیشه کرد...تو هم 


باید به فکر اینده ات باشی..
پدرام به خانم بزرگ نگاه کرد



وگفت:من اینده رو بی خیال شدم خانم بزرگ..گفتم که هما رو هم فراموش  کردم..

#پارت662



فقط می خوام بدونم اون کسی که با هما بوده کیه؟..بهم بگید..



خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:چرا می خوای بدونی؟برات مهمه؟..


پدرام :برام مهم نیست..ولی من یه زمانی شوهر هما بودم..


نباید بدونم زنم با کی رابطه داشته؟..خواهش می کنم بهم 
بگید..


خانم بزرگ نفس عمیقی کشید...هانی تمام مدت با تعجب


به خانم بززرگ و پدرام نگاه می کرد وسکوت کرده بود..


خانم بزرگ گفت:قول میدی وقتی شنیدی کار اشتباهی نمی کنی؟..


تو که میگی هما رو فراموش کردی پس این هم نباید برات مهم باشه درسته؟..

#پارت663



پدرام سرش را تکان داد و گفت:درسته خانم بزرگ..بهتون



قول میدم..حالا بگید اون کیه؟..
خانم بزرگ نگاهش را به هانی


دوخت و زمزمه کرد :کامران..
هانی  و پدرام هر دو داد


زدن:کامران؟..
هانی سریع گفت:کدوم


کامران؟..کامران برادر کتی..یا...یا کامران نامزد آیدا؟...


خانم بزرگ سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت..


بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و رو به هانی گفت:کامران..نامزد آیدا...


هانی از جایش بلند شد وداد زد:کامران؟..اون..اون اشغال؟..ولی اون که..شما..



کلافه شه بود واز زور عصبانیت به خود می لرزید..


پدرام رو به هانی گفت:اروم باش هانی..صبر کن ببینیم خانم بزرگ چی میگه؟..

#پارت664


هانی با حرص به پدرام نگاه کرد وگفت:مگه نمی بینی؟..


نمی بینی خانم بزرگ داره چی میگه؟..میگه کامران ..نامزد 


آیدا کسیه که با زن عقدی تو رابطه داشته..اینو می فهمی؟..اون


عوضی...یه اشغاله...
خانم بزرگ رو به هر دوی انها


گفت:بهتره اروم باشید وبه تموم حرفای من گوش کنید..من ازهمه



ی کارای کامران با خبرم..از همه ش..اون و هما عاشق هم بودن..


برای همین هم کامران وقتی دید هما زن پدرام شده اومد 


خواستگاری آیدا و خیلی هم اصرار داشت که با آیدا ازدواج کنه..


هانی کلافه بود و صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..


پدرام با اخم رو به خانم بزرگ گفت:شما که می دونستید کامران چطور ادمیه..


پس چرا اجازه دادید با آیدا نامزد 
بشه؟..

#پارت665



خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:من زمانی فهمیدم که کار از


کار گذشته بود و نامزدی انجام شده بود..
هانی تقریبا داد زد:آیدا تا چند روز دیگه زنش میشه...


اونوقت شما دست روی دست گذاشتید و هیچ کاری نمی کنید؟


خانم بزرگ لبخند زد وبا ارامش گفت:شما از کجا می دونید که من


بیکار نشستم و کاری نمی کنم؟..

#پارت666



هر دو با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردن..هانی  نگاه مشکوکی به


خانم بزرگ انداخت وگفت: چی میخواید بگید خانم بزرگ؟..


خانم بزرگ با ارامش لبخند زد وگفت:به موقعش می فهمی


پسرم..فقط کمی صبر کن...همه چیز درست میشه.


هانی لبخند کمرنگی زد وگفت:یعنی ما خیالمون راحت باشه که کامران


دستش رو میشه و این عقد صورت نمیگیره؟


خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:اره مطمئن باش..ولی به


کمک تو خیلی نیاز دارم..
هانی دستش را روی سینه اش


گذاشت و با لبخند بزرگی گفت:من چاکر شما هم هستم خانمی..در خدمتم.


خانم بزرگ خندید و به پدرام نگاه کرد..

#پارت667



پدرام با لحن کنجکاوی رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ واقعا می خواید


شاهین رو به توتیا واسه این ازدواج صوری پیشنهاد بدید؟


خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد و گفت:تو کیس بهتری رو سراغ داری؟


پدرام کمی هول شد ..اخم هایش را در هم کشید و گفت:نه


نه..کسی رو سراغ ندارم.فقط سوال کردم همین...


خانم بزرگ با همان لبخند چشمانش را ریز کرد وگفت:چرا این


موضوع انقدر برات مهمه؟..
پدرام خواست اعتراض کند که


خانم بزرگ دستش را بالا اورد وگفت:نمی خواد انکارش


بکنی...مثل روز روشنه که 
دوست نداری توتیا با شاهین


ازدواج بکنه..فقط دلیلشو بگو..
پدرام کلافه نگاهش کرد

وگفت:دلیله چی رو باید بگم خانم بزرگ؟این زندگی خود توتیا ست..

به من ربطی نداره..فقط...
خانم بزرگ سریع گفت:فقط چی؟

آرشیو دسر و غذای محلی

29 Nov, 07:43


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 11:15


🔥 آهنگیفای: دانلود موزیک
@onlinemozik

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 10:48


#تربیت_کودک


آیندە کودکانی کە والدین بداخلاق دارند...



این بچه ها وقتی بزرگ شوند اصلا اعتماد به نفس ندارند چون بارها و بارها در محیط خانه سرزنش شدند که (اه تو چقدر خراب کاری! یه بار نشد کاری رو درست انجام بدی! دست نزن خرابترش می کنی)
آنها احساس میکنند که هیچ توانایی ندارند و به درد هیچ کاری نمیخورند و اعتماد به نفسشان را از دست میدهند

بچه های خجالتی و گوشه گیری میشوند که هیچ دوستی ندارند و اصلا بلد نیستند با کسی دوست شوند! چون در محیط خانه مدام این را شنیده اند که ( ولم کن حوصله تو یکی رو ندارم برو خودت با اسباب بازیهات بازی کن)

در اجتماع نمی توانند از حق خودشان دفاع کنند چون مدام در محیط خانه به آنها زور گفتند که (حرف نزن همین که من میگم! برو تو اتاقت)
آنها حتی نمی دانند حقی دارند که بخواهند برای به دست آوردنش تلاش کنند.

این بچه‌ها عاشق و شیفته اولین کسی می شوند که حتی به دروغ به آنها بگوید دوستشان دارد چون قبلاً هیچ وقت این حس دوست داشته شدن را در محیط خانه احساس نکردند...
وقتی نوجوان شوند سعی میکنند از خانه و خانواده شان فرار کنند چون دلشان دیگر پایبند آن خانه و خانواده نیست...

چون هیچ خاطره خوبی از آن خانه و افراد آن خانه در ذهن و دلشان ندارند...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 10:01


قلب بیتابم۲:
#پارت658



صورت شاهین معلوم نبود بیشتر از پشت سر گرفته شده بود


و از سینه به پایین..ولی صورتش معلوم نبود...


خانم بزرگ لبخند زد وگفت :وقتی از چیزی مطمئن نیستی


پس چرا این حرفا رو می زنی؟..شاهین برادر هماست 


پس طبیعیه بغلش کنه و ببوستش...ولی اون عکسایی که تو دیدی


از یه مرد دیگه بوده که همراه عکسای هما و شاهین برات فرستاده بودن..

هما به تو خیانت کرده بوده ولی نه باشروین با یه کس دیگه ..که...


خانم بزرگ ساکت شد..پدرام نگاهش را به او دوخت


و زمزمه کرد:که چی؟..بگید خانم بزرگ...شما می دونید


اون مردی که با هما بوده کیه درسته؟..


خانم بزرگ نگاهش را از پدرام گرفت و سرش را تکان داد:اره میدونم...ولی..

#پارت659



پدرام سریع از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:بگید


اون کیه؟..مطمئن باشید هیچ کاری باهاش ندارم..


من دیگه هما رو برای همیشه فراموش کردم..پس بگید اونی که با هما بوده کیه؟..


خانم بزرگ به پدرام نگاه کرد وگفت:اگر هما رو فراموش کردی


پس چرا هنوز از زن ها متنفری؟..
پدرام با کلافگی بین موهایش


دست کشید وگفت:من هما رو فراموش کردم.برای همیشه..


ولی کاری رو که باهام کرد رو نمی تونم فراموش کنم..


اون بهم خیانت کرد...اون به خاطر من از خونهشون فرار کرد..


چون می گفت دوستم داره ولی نا پدریش اجازه نمیده با من ازدواج کنه..


من هم دوستش داشتم..برای همین انقدر رفتم و اومدم و به 


ناپدریش اصرار کردم و شما رو فرستادم جلو تا قبول کرد

#پارت660


اون هم با هزارتا شرط و شروط...هنوز یادم نرفته


اون شبی که فرار کرده بود چه بلاهایی که سرش نیومد..


1 شب ازش بی خبر بودیم تا اینکه تو کلانتری پیداش کردیم..


میون یه مشت اراذل و اوباش...به عنوان دختر فراری گرفته بودنش..


ولی منه دیوونه چون دوستش داشتم اینا رو نمی دیدم..


عقدش کردم...همیششه بهم ابراز عشق می کرد ومی گفت دوستم داره ..


تا اینکه این عکسا اومد دم خونه...شاهین تا اون موقع یکی از دوستان خوبم بود


ولی بعد برام از دشمن هم بدتر شد..من پدرومادر واقعی 
هما رو نمی شناختم..


نمی دونم چرا ولی اون هم هیچ وقت چیزی در این مورد بهم نگفته


بود...می دونستم پدرش 
پدر واقعیش نیست ولی همیشه


فکر می کردم مادرش مادرو اقعی خودشه...هیچ وقت بهم نگفت


شاهین برادرشه..

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 10:00


مادرش و برادرش بی اطلاع بوده رو نمی دونم ..


همه ی اینها رو هم از شاهین و مریم شنیدم..چیز زیادی نمی دونم..



پدرام که با چشمان پر از تعجب به خانم بزرگ زل زده بود گفت:یعنی چی؟...


پس یعنی من..من هما رو بی دلیل طلاق دادم؟..


یعنی اون بی گناه بوده؟..پس..پس اون عکسا چی؟..


اون عکسایی که تو رختخواب با...با شاهین تو بغل هم انداخته بودن چی؟...


خانم بزرگ گفت:تو خودت تو عکس ها دیدی که اون مردی که هما تو بغلشه شاهینه؟..


صورتشو دیدی؟..
پدرام کمی فکر کرد و


گفت:نه...توی پارک و وقتی شاهین بغلش کرده بود و گونهشو می بوسید


اره شاهین صورتش معلوم بود ولی...ولی توی رختخواب و...نه

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 10:00


قلب بیتابم۲:
#پارت651


پدرام و هانی روی مبل نشسته بودند و منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بودند...



خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت


و گفت:من امشب شاهین رو به اینجا دعوت کردم ...


چون از این دعوت منظور 
خاصی داشتم..


پدرام با اخم گفت:منظور داشتید؟..اخه چه منظوری خانم بزرگ؟..اون ..


خانم بزرگ دستشو بالا گرفت که پدرام هم ساکت شد...



خانم بزرگ :توی خونه ی من حق ندارید هیچ کدومتون در مورد شاهین بد بگید..


شنیدید چی گفتم؟
پدرام به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت


و پوزخند زد : نمی دونستم شاهین از من و هانی که نوه هاتون هم 
هستیم براتون عزیزتره...


نگاهی به هانی کرد..هانی رو به خانم بزرگ گفت:خانمی این دیگه


چه کاریه؟...اصلا بگید ببینم منظورتون از اینکه 


شاهین رو به اینجا دعوت کردید چی بوده؟

#پارت652


خانم بزرگ با لحن جدی رو به هر دو گفت:یادتونه بهتون گفته بودم


من اون شخصی که قراره با توتیا ازدواج  صوری بکنه رو در نظر گرفتم؟..



هر دو سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند....


پدرام نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت..


خانم بزرگ گفت :اون شخص...کسی نیست جزء...شاهین.



پدرام به تندی از جایش بلند شد و تقریبا داد زد:چی؟...شاهین؟!...


هانی هم از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:چی دارید


میگید خانم بزرگ؟...چرا شاهین؟..شما که..خانم بزرگ


حرفش را قطع کرد وگفت :من همه چیزو می دونم


حتی بیشتر از شماها...پس بی دلیل پشت سر کسی حرفی نزنید و


به کسی هم تهمت نزنید...
پدرام با خشم


گفت:تهمت؟...هه..شما که دیدید اون با هما چکار کرد..دیدید چطور منو بیچاره کرد..


دیدید اون نامرد..اون..

#پارت653


کلافه دور خودش چرخید و در حالی که صورتش سرخ شده بود


داد زد:د اخه من به کی بگم؟..شما که خودتون در 


جریان همه چیز بودید..شما چرا خانم بزرگ؟..


خانم بزرگ با ارامش رو به پدرام گفت:اروم باش پدرام..


صداتو بیار پایین ممکنه توتیا بیدار بشه..گفتم که من همه 


چیزو در مورد شاهین می دونم..همه چیزو حتی بیشتر از


شماها...اون هیچ گناهی مرتکب نشده..برای این حرفم هم 
دلیل و مدرک دارم.


پدرام چشمانش را ریز کرد و با عصبانیت غرید :چه مدرکی؟


چه دلیلی خانم بزرگ؟جلوی چشم خودم با زن عقدی من...


..خودم دیدمشون خانم بزرگ..پس اون عکسا چی بود؟


اون عکسایی که هر هفته می اومد دم در خونه چی؟..


مگه توی اون عکسا شاهین دست تو دست هما نبود؟..


مگه بغلش نکرده بود؟مگه گونهشو نمی بوسید؟..

#پارت654



به طرف اتاق توتیا رفت و داد زد:من باید همین الان همه چیزو به توتیا بگم...


اون باید همه چیزو درمورد شاهین 
بدونه..نباید بزارم این اتفاق بیافته..نباید..


با صدای داد خانم بزرگ پدرام سرجایش ایستاد...


-صبر کن پدرام...اگر بری و چیزی به توتیا بگی دیگه تا اخر عمرم اسمت رو نمیارم..


پدرام اروم به طرف خانم بزرگ برگشت وگفت: یعنی انقدر شاهین براتون مهمه؟



که حاضرید به خاطرش از نوه 
تون بگذرید؟ خانم بزرگ عصا زنان به طرفش رفت


وگفت:پدرام تو نوه ی منی..یکی از بهترین نوه هام..


تو و هانی پسرای مهراده من هستید..هر دوتاتون روی تخم چشمای من جا دارید...



ولی تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی پدرام؟تا کی؟


پدرام به طرف خانم بزرگ رفت و با تعجب گفت:بازی؟چه بازیی؟..

#پارت655



خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:تا کی می خوای با نفرت به زن ها نگاه کنی؟


تا کی میخوای همه رو مثل هما
ببینی؟


چرا به خودت و زندگیت نمی رسی؟..


چرا توی این سن هنوز مجردی واز زن ها فراری هستی؟...


با لحن ارومی ادامه داد: عزیزم من ارزومه عروسیه تو رو ببینم..


دوست دارم سر و سامون بگیری...به نظرت کار هما ارزشش رو داره


که به خاطرش خودت رو ازار بدی و زندگی رو به خودت زهر کنی؟..


چرا نمی خوای طعم خوشبختی 
رو بچشی؟..چرا؟..


پدرام برگشت و روی مبل نشست...سکوت کرده بود و حرفی نمی زد...

#پارت656



هانی رو به خانم بزرگ گفت: خانمی گفتی یه سری دلیل و مدرک داری


که نشون میده شاهین بی گناهه درسته؟..


خانم بزرگ نگاهش را از پدرام گرفت و به هانی نگاه کرد


:درسته..من مدرک دارم که نشون میده...شاهین و هما 
خواهر و برادرن..


پدرام و هانی سریع به خانم بزرگ نگاه کردن و با تعجب



گفتن:چی؟...
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درست شنیدید...


شاهین و هما با هم خواهر و برادرن..اون ها فرزند واقعی مریم 


هستند...اون دوتا از همسر سابق مریم هستند و همسر فعلیش فرزندی نداره..


یعنی یکی داشته که سالها قبل فوت کرده...ظاهرا تو یه تصادف کشته شده...


هما پیش ناپدری و نامادریش بزرگ میشه..


اونها بچه ای نداشتن..تا اینکه 
وقتی هما نوجوون بوده میفهمه مادر واقعیش زنده ست

#پارت657


و یه برادر هم داره...من هم جریان اینکه چطور از وجود 

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Nov, 09:59


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Nov, 15:32


🍉🍉🍉مسابقه ی بزرگ شب یلدا درگروه دسر و غذای محلی🍉🍉🍉😍😍😍


دوستان عزیزم برای شب یلدا مسابقه خواهیم داشت عزیزان حتما حتما اسم گروه دسر و غذای محلی را روی یک تکه کاغذ بزرگ و خوانا بنویسید و کنار سفره ی یلداتون بزارید و شب یلدا بفرستید پی وی من
@kiyan1212

مسابقه شب بعد از یلدا برگزار خواهد شد 😍😍

و اما جوایز مسابقه که از طرف اسپانسر و حامی همیشگی گروهمون لوازم آشپزخانه و قنادی سعیدیان به برندگان اهدا خواهد شد😍😍

نفر اول ۵۰۰ هزار تومان😍😍😍

نفر دوم ۳۰۰ هزار تومان😍😍😍

نفر سوم ۲۰۰ هزار تومان😍😍😍


از همین الان میتونید برنامه ریزی کنید و زیباترین سفره رو اماده کنید منتظر سفره های زیباتون درشب یلدا هستم👌👌👍

https://t.me/golzar50

لینک کانال اسپانسر عزیزمون👆👆👆👆

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:16


جهت خرید رمان کامل به آیدی زیر پیام بدید👇👇👇
@kiyan1212

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:16


قلب بیتابم۲:
#پارت598



خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..


پدرام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید


غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟...ولی اگر باباش بعد ها


متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه...فکر اینجاشو هم کردید؟


خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه..


این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..


می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..


توتیا همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.


هانی کنار پدرام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟

#پارت599



خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با توتیاست ...


من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..پدرام لباشو به هم فشرد


و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟



خانم بزرگ خندید‌ وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟


فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.هانی لبخند بزرگی زد و


گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟



خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و



فهمیده ای هم هست.
پدرام و هانی همزمان گفتن:مرده؟...کی؟



خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...


ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب میفهمید کیه...

#پارت600



هانی سکوت کرد...پدرام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ...


توتیا چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج سوریه...


خانم بزرگ : خب چیکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا باراد پیداش کنه


و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد...یا اینکه با انجام دادن


اینکار به باراد بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با توتیا



رو از سرش بیرون کنه...با قانون 
هم نمی تونه بره جلو..چون این


وسط برای توتیا بد میشه و باراد هم به هدفش می رسه..


بنابراین همین یه راه برای 
توتیا میمونه...من هم یه ادم


مطمئن پیدا کردم و میخوام توتیا با اون ازدواج بکنه...


خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید توتیا هم ازش خوشش اومد


و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.هانی بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


قلب بیتابم۲:
#پارت591


در باغ توسط سرایدار باز 
شد و ماشین پدرام وارد باغ شد...


با دیدنش تعجب کردم..هانی هم کنارش نشسته بود..


پدرام ماشینش رو پارک 
کرد و همراه هانی از ماشین پیاده شدن


و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده


بودم داشتم نگاشون می کردم..هانی اومد


تو ولی لحظه ی اخر پدرام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..


سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش 
کردم..


نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...


از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پدرام و نگاهش فکر کردم...


به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..

#پارت592


می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر


از این میشه شاید باراد بی خیالم بشه ولی تا بیام از پدرام جدا بشم


انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چیکار کنم..

گیج شدم..بدجور گیر کردم..
***

پدرام و هانی  وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود


و با پرستارش حرف می زد..با ورود هانی و پدرام و  هر دو سلام کردن


و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد

و از سالن بیرون رفت.
هانی گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی


سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..پدرام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست


و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟

#پارت593

خانم بزرگ لبخند زد و رو به پدرام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم


تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...


پدرام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و


گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم


خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...


هانی سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست


توی گلوت گیر کنه..پس تا می 
تونی.. ببند..پدرام شنید و با اخم نگاهش کرد..


هانی وقتی نگاه پدرام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..


اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره.

#پارت594


مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..


خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و


گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله 


ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پدرام لبخندش را جمع کرد و

سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هانی رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی 


کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.هانی با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...


پدرام توپید:نخیر...زیپو...
هانی نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...


پدرام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...


هانی گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...

#پارت595


بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...


خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...


پدرام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید...برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..


خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده


که باید شماها هم در جریان 
باشید..در مورد توتیاست.


پدرام ابرویش را بالا انداخت و گفت:توتیا؟خب بگید چی شده؟


خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..


موضوع در مورد ازدواجه توتیا ست.هانی ابرو بالا انداخت


و چیزی نگفت و به پدرام نگاه کرد...

#پارت596


پدرام متعجب به خانم بزرگ نگاه
کرد وگفت:ازدواجه توتیا؟...میشه
بیشتر توضیح بدید



خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های توتیا را
برای انها بازگو کرد...


هانی و پدرام لحظه به لحظه
بیشتر متعجب میشدن..


در اخر خانم بزرگ گفت:من هم
فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود
توتیا هم راضی شده...


میمونه کیس مناسب برای این کار
که من انتخاب کردم..


پدرام در حالی که هنوز از شنیدن      
گفته های خانم بزرگ متعجب بود


گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید
این کار شدنی نیست...


خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد
وگفت:چرا شدنی نیست؟...


من فکر همه جاشو کردم.اصل
توتیا ست که راضیه..


بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.

#پارت597



هانی از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته


بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟


ازدواجه ها...الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه


بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه...

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


اینجوری که نمیشه عقدش کرد...
پدرام هم تایید کرد


وگفت:هانی درست میگه...اجازه ی پدرش لازمه...همینجوری الله


بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما


نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..


فقط خواستم شماها هم در 
جریان باشید..


هانی نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..

آرشیو دسر و غذای محلی

20 Nov, 10:15


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 10:35


لینک گروهمون👆👆😍

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 10:35


https://t.me/+PuE4R6LE9UA0Tdkj

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:38


قلب بیتابم۲:
#پارت588


آیدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...


بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟


آیدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...41 درصد رو هانی کمک می کنه..

مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم


باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پدرام رو انتخاب کرد


که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا 
رو راضیش کنیم

و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...


ولی اگر یکی دیگه رو 
خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..


اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم


که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره توتیا جونم...پس باید صبر کنیم...


نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره


مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...

#پارت589


آیدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...


ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پدرام رو انتخاب بکنه..


من که مجبور به این کار شده 
بودم..پس الاقل یکی باشه که بشناسمش..


درسته من و پدرام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..


ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پدرام باشه نه یه غریبه...


اون شب آیدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ


رو به آیدا گفت:آیدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شاهین بزن

ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.


آیدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟

#پارت590


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا ..


خبرش رو هم بهم بده..
آیدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...


از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده... 
بعد از خوردن صبحونه آیدا رفت


تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شاهین زنگ بزنه


و خبرش رو بده...
11 ساعت بعد آیدا زنگ زد و گفت که شاهین دعوت خانم بزرگ


رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ


با خوشحالی از آیدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..


یعنی این شاهین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد

اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 12 بود که صدای زنگ در اومد..


از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


اون روی پدرام نفوذ داره می تونه راضیش کنه...


ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هانی بتونه پدرام رو راضیش بکنه چند درصده؟


آیدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پدرام زیادی یخه...فکرکنم 41 درصد...


خندیدم و گفتم:باز خوبه 41 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 61 درصد بقیه اش چی؟

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


قلب بیتابم۲:
#پارت581


وقتی سکوت کردم آیدا گفت:خیلی جالبه...چه مشکلاتی داری تو دختر...


وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن باراد شده بودم...


ولی از مقاومتت خوشم اومد...اینکه برای اینده ات می جنگی


و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..لبخند زدم و تشکر کردم..


یادم افتاد موضوع ایده ی شیما و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..


شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..


آیدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..


وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی 
شده بود..


چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..


وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ


اینا رو گفت؟ازدواج سوری؟ولی اخه..

#پارت582


اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..


چه میدونم ازدواج سوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا...اونوقت به تو اینا رو گفت؟


سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..


آیدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره...


سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم


میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..


خودم پیش قدم شدم و گفتم: آیدا جون میخوای چیزی بگی؟..


آیدا سرشو بلند کرد ونگام کرد...با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..

#پارت583


اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه


اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی...


چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی آیدا؟..


آیدا ادامه داد: ببین توتیا  تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..


یکیشون کامران برادر کتی..که 
عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..



چون ادم درستی نیست.دومیش هانی که باز اونو هم انتخاب نمی کنه


چون هانی رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..


برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره...


به هانی اینجوری نگاه نکن توتیا...اون درسته شاد و شیطونه


ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..

#پارت584


خانم بزرگ حتما این 
احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه ...


نفر بعدی هم...نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پدراااااااام.......



تا اسم پدرام رو اورد اخمام رفت تو هم...وای خدا نکنه اون باشه...


-چی میگی آیدا؟پدرام؟!وای عمرا...من هیچ جوری با اون کنار نمیام...


اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..


من و اون همه اش در حال جنگیم...نمی تونیم با هم بسازیم..


آیدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی


که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پدرام زیادی مغروره و


با کسی هم به جز هانی و خانم بزرگ گرم نمی گیره..

#پارت585


ولی این برای مدت زمان
کوتاهیه..فقط واسه اینکه باراد دست از سرت برداره.


تازه پدرام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این 
موضوع کنار اومد..


اصلا من یه سوال ازت می پرسم ...جوابمو بدیا...


-باشه بپرس..آیدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پدرام رو بذاره و یه طرف


هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش 
نداری..


حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه...تو کدومو انتخاب می کنی؟


سوال سختی بود...چون از یه طرف باید می گفتم پدرام ...


چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده 


بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..

#پارت586


ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو 
چطوری باید انتخاب می کردم؟..


به قول آیدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..


ولی با پدرام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش


ولی از اون غریبه ه که بهتر بود...به قول آیدا پدرام از همه 
ی زنا متنفره پس نمی تونه


کاری باهام داشته باشه..
آیدا منتظر بود جوابشو بدم..


با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پدرام بهتره.


آیدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله...پدرام انتخاب شد.


اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟...


هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..

#پارت587

ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم


ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پدرام


به این ازدواج رضایت بده؟هر چند سوری هم باشه...


آیدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا...اون ادم برفی


رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..


سکوت کرده بودم و نگاش می کردم...یه ددفعه دستاشو زد


به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هانی اینکارو می کنیم..

آرشیو دسر و غذای محلی

19 Nov, 09:37


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:18


آیدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ...اتفاقا همین 3 شب


پیش با شاهین شام خونه ی ما بودن...خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟


شاهین جان چطوره؟
آیدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند.


خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن...خب از شاهین بگو..چیکارا می کنه؟


آیدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده...


خیلی هم خسته بود ولی 
با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود.

#پارت578



خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...


ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.آیدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ


شما همیشه هوای شاهین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟



خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..


من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ فرقی 
بینتون نیست.


ولی شاهین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..


پسر با محبتیه...محترم و اقاست.
آیدا با لبخند سرشو تکون داد


وگفت:در این که شکی نیست...اونم شما رو خیلی دوست داره..


اون شب که خونه ی ما 
بودن کلی سراغتونو گرفت...



می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم

#پارت579


بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده


فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه 


خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟


گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ 
کیاست..


اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن


تو برای من مجوز ورود بگیر...منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..


بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..


شاهین اجازه ی ورود داره؟مثل هانی و پدرام؟...


خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..


ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا 
راهش ندم


ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره


این اجازه رو داره..بهش 
بگو بیاد.

#پارت580


آیدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..


خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد...


تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و آیدا گوش می کردم..

کنجکاو بودم بدونم شاهین 
کیه؟...
***

با آیدا اومدیم توی اتاق...براش همه چیزو تعریف کردم


از پدرم گفتم از فتانه و باراد..از شیما که چقدر کمکم 
کرده


و از پدرام و هانی و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..


تمام مدت آیدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:18


قلب بیتابم۲:
#پارت571


با تعجب نگام کرد..نگاشو ازم دزدید و گفت:نه...


من الان دیگه نامزد کامرانم..اخر هفته ی دیگه عقدکنونمه..


دیگ نمی تونم به هانی  فکرکنم..
-نگام کن آیدا...


با تردید نگام کرد...
-تو هنوز عاشقشی وگرنه اینطور


برای از دست دادنش اشک نمی ریختی..


تو هنوزم هانی رو دوست داری...انکار نکن.


سرشو انداخت پایین...بعد از چند لحظه زمزمه کرد:اره..هنوزم


عاشقشم..نمی تونم فراموشش کنم توتیا..به خدا نمی تونم.


روی تخت نشستم و
گفتم:میدونم..فراموش کردنش


سخته ولی تو داری زن کامران میشی پس مجبوری فراموشش 
کنی..


سرشو تکون داد و با غم گفت:اره می دونم..دارم سعی خودم رو می کنم...

#پارت572


لبخند کمرنگی زدم و گفتم:خب از اقا کامران نامزدت بگو..چطور شد نامزدش شدی؟


لبخند غمگینی زد وگفت:همه چیز یهویی شد..اینبار که اومد


خواستگاری مامان قبول کرد..من راضی نبودم


ولی با اصرار مادرم قبول کردم...پیش خودم می گفتم


عشق هانی رو یه گوشه از قلبم میذارم تا همیشه بمونه...


ولی وقتی اون دیگه منو نمی خواد..من دیگه چکار می تونم بکنم؟


به کامران جواب بله دادم...انگشتر دستم کردن..الان مدتیه نامزدشم..


ولی باور کن نمی تونم باهاش گرم رفتار کنم..دست خودم نیست


ولی نسبت بهش کشش ندارم..همهش دوست دارم


ازش دور باشم..هنوزم سیگار می کشه وقتی گفتم من از سیگار متنفرم


گفت نمی تونه ترکش کنه...
هه.. اون حتی حاضر نیست به خاطر من اینکارو بکنه..


بدتر از همه میدونی چیه؟چند روز پیش یکی از دوستام اونو با یه زن توی ماشینش دیده بوده


که دوستم می گفت 
زنه تیپ درستی نداشته


و زیادی با کامران گرم گرفته بوده...راستش خیلی نگرانم .


توتیا ...می خوام تا قبل از عقدم

#پارت573



اگر کلکی تو کارشه دستشو رو کنم تا کار به عقد و عروسی نکشه..


می ترسم..از اینده می ترسم..می ترسم نتونم کاری بکنم


و به عقدش در بیام...مادرم با عشق و علاقه داره برام جهزیه تهیه می کنه...


نمی تونم ناراحتیشو 
ببینم..بدجور گیر کردم توتیا...



نمی دونم باید چکار کنم...
نمی دونستم باید چی بگم...



مشکلات آیدا هم کم از مشکل من نبود..گفتم:نگران نباش عزیزم..



ایشاالله همه چیز درست میشه..فقط باید صبور باشی...



نگام کرد وگفت:صبورم توتیا ولی زمان کمی رو وقت دارم تا یه کاری بکنم...


وگرنه زندگیم با یه ریسک بزرگ 
شروع میشه...من اینو نمی خوام...سکوت کرده بودم..

#پارت574



هیچ نظری نداشتم...ولی با این حرفش که می گفت باید تا قبل از عقدش


سر از کار کامران در بیاره موافق بودم...ممکن بود اگر کلکی توی کارش باشه

الان معلوم نشه و بعد از ازدواج براش مشکل ساز بشه...


خیلی دوست داشتم بفهمم پدرو مادر پدرام و هانی چطور فوت کردن و

چی به سر نیلا اومده بود...بهترین فرصت بود که از آیدا بپرسم..


آیدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت...گفتم:آیدا چی به سر پدر و مادر پدرام و هانی اومد..


اون زن..نیلاچی شد؟
آیدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید


وگفت:دایی مهراد و زن دایی اعظم برای مدتی رفته بودم 



مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن

#پارت575


اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه...


هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..


پدرام و هانی خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند..


.میدونی توتیا نیلا  همون زنی که هانی رو تو کودکی دزدیده بود..


هانی بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم


اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت...

نیلا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم


خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..

بعد از مدتی هم میمیره.
آیدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب


مهراد و اعظم  و نیلا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی


که باعث مرگ مهراد و اعظم شده خوده نیلا بوده..

#پارت576



اون تا پای نابودی مهراد مونده بوده..خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه


و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهراد و اعظم 
سوخت...


مهراد با وجود نیلا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه


و در ارامش کامل زندگی کنه...
آیدا با خنده گفت:خب خانم خانما...

حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم.


خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده..


من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟


آیدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها..


خندیدم و گفتم:چشم..حتما...

#پارت577


بعد از شام من و آیدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..


خانم بزرگ رو به آیدا گفت:آیدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟

آرشیو دسر و غذای محلی

18 Nov, 07:17


ادامه ی رمان...

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:09


قلب بیتابم۲:
#پارت561


نمی دونستم باید چی بگم..دلداریش بدم یا سرزنشش کنم؟...



دلم برای هانی سوخت..بیچاره حتما توی اون لحظه خیلی اذیت شده...


آیدا اشکاشو پاک کرد وگفت:کامران دست از سرم بر نمی داشت...

بارها اومد خواستگاریم..مدتی بود هانی رو ندیده بودم..


خانم بزرگ می گفت رفته شمال اب و هوایی عوض کنه..دلم براش تنگ شده بود..


برای دیدنش..برای اذیتاش...خودم همه چیزو خراب کردم..خودم.


تا اینکه از سفر برگشت ولی اون هانی سابق نبود..دیگه اصلا محلم نمی داد..


باهام سرد شده بود..اگر هم باهام حرفی می زد همهش گوشه و کنایه بود..


به کل رفتارش با من تغییر کرده بود...جلوی من با کتی گرم می گرفت..


کتی هم از بس بی جنبه بود می رفت ور دل هانی می نشست


و با هر حرف هانی می زد زیر خنده و براش عشوه می اومد...

#پارت562



از کارای هر دوتاشون حرصم گرفته بود...اینو قبول داشتم که اگر الان


هانی داره باهام اینطور رفتار می کنه مقصرش خودم هستم


ولی چیکار باید می کرد؟هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم


این رفتارشو تحمل کنم.چند بار 
خواستم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم


ولی اون مغرورتر از قبل شده بود و تا منو می دید ازم فرار می کرد..


تا می دید من خونه ی خانم بزرگ هستم اونجا نمی اومد وقتی هم می رفتم



خونشون به بهانه های مختلف از 
خونه می زد بیرون...


من هم روز به روز بیشتر افسرده و ناراحت می شدم..


از این طرف هم کامران دست از سرم بر نمی داشت..


پسرخوش تیپی بود ولی از ظاهر و خوش تیپی به پای هانی نمی رسید..

#پارت563



می دونستم سیگار هم می کشه چندبار دیده بودم..


مامانم اصرار داشت با کامران ازدواج کنم..خب با مادرش دوست بود


و می گفت که کامران پسر با لیاقتیه و منو خوشبخت می کنه...



ولی من مقاومت می کردم و قبول نمی کردم..تا اینکه...سرشو بلند کرد


و نگاه غمگینی بهم انداخت...ادامه داد:خونه ی خانم بزرگ مهمونی بود...


کتی و پدرام و هانی هم 
بودن..کتی دستشو دور بازوی هانی حلقه کرده بود


و با عشوه باهاش حرف می زد و می خندید...ناخداگاه نگام روی 
اونا زوم شده بود..


توانشو نداشتم نگامو ازشون بگیرم..تا اینکه هانی سرشو چرخوند


و نگاش افتاد به من ...
نگاهامون تو هم قفل شده بود..


چند لحظه همین طور گذشت تا اینکه کتی بازوی هانی رو تکون داد



اونم به خودش اومد..یه نگاه به کتی و من کرد بعد نمی دونم توی گوش کتی


چی گفت که اونم لبخند بزرگی زد و با ذوق سرشو تکون داد..

#پارت564



دو رفتن وسط سالن و بین بقیه ی جوونا شروع کردن به رقصیدن..


هانی دستاشو محکم دور کمر کتی حلقه کرده بود و کتی هم دستاشو دور گردن


هانی  انداخته بود..نگاشون به هم بود و با اهنگ می رقصیدن..


توتیا با دیدن این صحنه قلبم اتیش گرفت..طاقت نداشتم


هانی رو با یکی دیگه اون هم انقدر نزدیک ببینم..نمی 
تونستم..


هانی از همونجا یه نگاه بهم انداخت و پوزخند زد..


دیگه طاقت نیاوردم..اشک نشسته بود توی چشمام...از خونه زدم 
بیرون


و رفتم توی باغ...به طرف درختا دویدم وبینشون وایسادم..


به یکی از درختا تکیه دادم و بلند زدم زیرگریه..صورتمو بین دستام گرفته بودم


و زار می زدم..از کرده ام پشیمون بودم..ای کاش باهاش اون کارو نمی کردم..


ای کاش اون حرفای مزخرف و چرتو تحویلش نمی داد...

#پارت565



چند دقیقه ای گذشته بود که صدای پا شنیدم..سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم


وبرگشتم..ولی کسی اونجا 
نبود..از سمت راستم صدای خش خش اومد برگشتم


ولی اونطرف هم کسی نبود..حسابی ترسیده بودم..


پیش خودم گفتم نکنه یکی میخواد مزاحمم بشه؟..


داشتم به اطرافم نگاه می کردم که یه دست نشست روی شونهم تا


اومدم جیغ بکشم یه دست دیگه هم جلوی دهنمو گرفت...


انقدر ترسیده بودم که داشتم از حال می رفتم...قلبم تند تند می زد..

تقلا می کردم از دستش خلاص بشم ولی هیچ کاری ازم بر نمی اومد...


تا اینکه صدای اشناشو کنار گوشم شنیدم:کم وول بخور..همچین خوردنی هم نیستی


که بخورمت..پس نترس کاریت 
ندارم..

#پارت566



صدای خودش بود..هانب بود..با شنیدن صداش دیگه تقلا نمی کردم..


هر دومون طوری ایستاده بودیم که انگار من از پشت تو بغلش بودم..


یه دستش روی شونهم بود یه دستش هم رو دهنم..


از این همه نزدیکی بهش داغ شده بودم..


قلبم تا چند لحظه پیش با ترس تند تند می زد

ولی الان به عشق هانی بی محابا می زد..هانی دستشو از روی دهانم برداشت...


اروم به طرفش برگشتم...فضا نیمه تاریک بود ولی چشماش برق خاصی داشت...


اومد نزدیک تر که من هم رفتم عقب و به درخت تکیه دادم...


رو به روم وایساد..هر دو سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به هم..


انگار با نگاهمون با هم حرف می زدیم..کلمات پر از معنی بودن...


نگاهش سرگردون روی 
صورتم می چرخید..

#پارت567

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:09


سرشو برگردوند و پوزخند زد بعد نگام کرد وگفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟...


راستی کامران جونت هم امشب دعوت بود پس چرا نیومد؟


ای کاش لال شده بودم ولی یه دفعه از دهنم پرید: رفته مسافرت..تا اخر هفته میاد.


البته اینو از مامانم شنیده بودم و خودم حتی باهاش حرف هم نمی زدم.


با اخم غلیظی نگام کرد و گفت:اوه اوه..چه امار همسر اینده شو هم داره...


نه خوبه..خوشم اومد...معلومه خیلی دوستش داری..
گنگ نگاش کردم..زمزمه کردم: کی رو؟


اولش نگام کرد بعد خنده ی عصبی و بلندی کرد



وگفت:منو...نخیر انگار خیلی عاشقی..تازه می پرسی کی رو؟..

#پارت568


تو که همه چیزو گفتی دیگه چرا می خوای اینکه عاشقشی رو انکار کنی؟



لبام قفل شده بود...نمی تونستم لب از لب باز کنم و یه کلمه بگم نه...


یه جمله بگم دوستت دارم تو داری اشتباه می کنی..


ولی هیچ کدوم رو نگفتم..تا اون موقع منتظر یه فرصت بودم


تا براش توضیح بدم ولی حالا خفه شده بودم و نمی 
تونستم حرف بزنم..



جلو تر اومد..فاصله اش با من خیلی کم بود...فقط زل زده بودم


توی چشماش و هیچ کاری نمی 
کردم...


با حرص گفت:به اون هم از این نگاه ها انداختی که الان کشته مردت شده اره؟..

با این نگاه خامش کردی؟...نگاهی 
که..


سکوت کرد کلافه توی موهاش دست کشید..سرشو برگردوند...


باید براش توضیح می دادم..نباید می ذاشتم اوضاع از این بدتر بشه..

#پارت569


گفتم:هانی .. تو ...
دستشو گرفت جلومو داد


زد:خفه شو آیدا...خفه شو..دیگه تمومش کن..نمی خوام دیگه حتی صداتو بشنوم..بسه..


اشک نشست توی چشمام...سرمو انداختم پایین...خیلی زود صورتم از اشک خیس شد...


چند لحظه رو به روم 
وایساد..انگشت اشاره اش رو گذاشت


زیر چونهمو و سرمو بلند کرد...
توی چشمای اون هم اشک جمع شده بود


و توی اون فضای نیمه تاریک چشماش برق می زد...


لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:ایشاالله خوشبخت بشی...خداحافظ.


برگشت که بره دستشو گرفتم..هق هقم بلند شده بود...


بغض بدی نشسته بود تو گلوم و نمی ذاشت حرفمو بزنم...

ای کاش برگشته بود و نگاه عاشقم رو می دید..


ای کاش بر می گشت و می دید دارم با نگاه پر از التماسم میگم 


هانی نرو..پیشم بمون.
ولی اون برنگشت...



دستشو از توی دستم در اورد و رفت...سرجام وایساده بودم و رفتنشو تماشا می کردم..

#پارت570


نشستم پای همون درخت و سرمو گذاشتم رو زانوهامو بلند بلند گریه کردم..


به تموم حماقتام..به اینکه چه اشتباه بزرگی کردم و نتونستم


توضیحی بهش بدم تا این سوتفاهم ها هم برطرف بشه..


نمی دونم توتیا شاید قسمت و تقدیرم این چنین بوده

که من مال هانی نشم..نمی دونم..اروم زد زیرگریه...


رفتم کنارش و سرشو گرفتم توی بغلم..گفتم:اروم باش عزیزم..


مگه با سرنوشت میشه جنگید؟..
سرشو بلند کرد وگفت:نه نمیشه


جنگید ولی چرا ما ادما وقتی یه کاری رو انجام میدیم که مقصر هم خودمونیم 


میندازیم گردن سرنوشت؟من مقصر بودم . توتیا...من هانی رو از خودم روندم..من...


نگاش کردم..داشت با دستمال اشکاشو پاک می کرد..


گفتم:آیدا...تو هنوز عاشق هانیی درسته؟

آرشیو دسر و غذای محلی

16 Nov, 08:08


ادامه ی رمان...‌

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:53


قلب بیتابم۲:
#پارت551



توی مهمونی ها مرتب سر به سرم میذاشت و با کارا و حرفاش


حرصمو در می اورد..هر وقت می اومدم خونه ی خانم بزرگ اونم سر


و کله اش پیدا می شد..
من از سوسک متنفرم یه بار یه


سوسک انداخت توی کفشم وای همین که پامو گذاشتم روش


همچین جیغ بنفشی 
کشیدم که فکر کنم تا 01 تا کوچه اونورتر


هم صدای جیغمو شنیدن..
توی فامیل دختر زیاد بود ولی اون


نگاهش با من بود و در عین حال که اذیتم می کرد همیشه هوامو هم داشت..


تااینکه کم کم عاشقش شدم..بی بهانه و با بهانه می رفتم خونه ی خانم بزرگ..


گه گاهی هم که دلم خیلی براش تنگ می شد می رفتم خونه ی دایی مهراد...


هانی روز به روز تو کارش پیشرفت می کرد..توی محیط کار جدی بود


ولی توی خونه و فامیل شاد و شیطون بود..

#پارت552



ولی همیشه یه غمی توی چشماش بود که هیچ کس جز


من نمی تونست اون غم رو توی چشماش ببینه..البته 


دایی هم یه چیزایی می دونست و در جریان ناراحتی هانی بود


ولی من به خوبی درکش می کردم..این هم به خاطر علاقه ام بود..


از ته قلبم دوستش داشتم..احساس می کردم نگاه اون هم به من یه جور خاصیه...


تا اینکه پسر همسایه ی خانم بزرگ که اسمش کامران بود


اومد خواستگاریم..پسره بدی به نظر نمی رسید..


ولی من دلم با هانی بود..اونو دوست داشتم..


هانی هنوز خبر نداشت که کامران اومده خواستگاریم..


یه روز توی بالکن خونه ی خانم بزرگ نشسته بودم که یه سطل اب یخ روم خالی شد..


یه ضرب از جام پریدم شوکه 
شده بودم..مغزم تا چند لحظه هنگ کرده بود..

#پارت553



سرمو که بلند کردم دیدم هانی لبه پنجره نشسته و داره می خنده...


وقتی دید با عصبانیت دارم نگاش می کنم گفت:وای تو اونجا چیکار می کردی؟


می خواستم گل ها رو اب بدم ببخش ندیدمت..با حرص داد


زدم:اولا تو اینجا گل می بینی که می خوای بهش اب بدی؟..


دوما منه به این گنده ای رو اینجا نمی بینی؟ لباش نمی خندید


ولی چشماش پر از خنده بود با لحن خاصی گفت:اولا نه بابا اونقدر


ها هم که خودت فکر می کنی 
گنده نشون نمیدی ...دوما اره


داشتم به گلا اب می دادم ولی یه گل بیشتر اینجا نبود..که خب یه



اب درست و حسابی 
بهش دادم ..نوش جونش..
ابروشو انداخت بالا..

#پارت554



اولش نگرفتم چی گفت ولی بعد که متوجه منظورش شدم


صورتم سرخ شد و دیگه چیزی نگفتم...همونطور که سرتا 
پام خیس شده بود


نشستم لب پله ها..اومد کنارم نشست...گفت :خانم گل خوب اب خوردی؟..


با حرص زدم به بازوش گفتم:خیلی بدی هانی...چرا انقدر منو اذیت می کنی؟


لبشو گاز گرفت وگفت:کی؟من؟...وای نگو این حرفو ...اخه


من دلم میاد تورو اذیت کنم خانم گل؟لبامو کج کردم و گفتم:نه


والا...تو که اصلا دلت نمیاد..
سرشو تکون داد وگفت:میگم بهت دیگه...


پسر به این خوبی..این چیزا رو بهش نبند خانم گل...


خنده ام گرفته بود..بی توجه به حسی که بهش داشتم..


به شوخی گفتم:حالا که اینطور شد..میرم زن همون کامران میشم


تا الاقل از دست تو و اذیتات راحت بشم..

#پارت555



اینجوری الاقل یکی هست جوابتو...بده..


تازه فهمیدم چی گفتم..وای خدا..سریع نگاهش کردم..


صورتش سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود..


سریع از جاش بلند شد و جلوم وایساد ..داد زد:اگر جرات داری



یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..کامران دیگه کدوم خریه؟...هان؟


خواستم براش توضیح بدم که نذاشت و داد زد:ببینم کامران


همین پسره ی یالغوز..همسایه رو به رویی خانم بزرگ نیست


که هر وقت نگاش به تو میافته گل از گلش می شکوفه؟...هان؟


سرمو انداختم پایین..بلندتر داد زد:با تو هستم آیدا..خودشه؟


اروم سرمو تکون دادم...
رفت سمت در و داد زد:به ولای علی می کشمش


پسره ی هیز و کلاش رو...چطور به خودش جرات داده بیاد 
خواستگاری؟..

#پارت556


سریع دویدم به طرفش و بازوشو گرفتم: کجا میری هانی؟..


تو رو خدا شر درست نکن..ولش کن..وایساد..یه دفعه برگشت


سمت من و با اخم نگام کرد..خیلی عصبانی بود..


تا حالا اینطور ندیده بودمش..
اومد جلو..منم عقب عقب می رفتم.


.با لحن مشکوکی گفت:ببینم نکنه بینتون خبرایی اره؟..تو هم
دوستش داری



اره؟راضی به این وصلتی؟..
پشتم خورد به درخت..نفسمو توی سینه حبس کردم..


خیلی ترسیده بودم..
رو به روم وایساد...داد زد:مگه با تو نیستم؟جوابمو بده.


با صدای لرزونی گفتم:چرا برات مهمه؟...زمزمه کرد : چی؟این جواب من نبود..


نفسمو دادم بیرون و گفتم:اول تو جواب منو بده

#پارت557


چرا برات مهمه که من با کی میخوام ازدواج بکنم؟..


نفس نفس می زد..دستشو محکم زد به درختی که بهش تکیه داده بودم..


جیغ ارومی کشیدم و چشمامو بستم..ولی با چیزی که شنیدم..


سریع چشمامو باز کردم و نگاش کردم..هانی : چون دوستت دارم دیوونه..


یعنی تو هنوز اینو نفهمیدی؟...
هنگ کرده بودم توتیا...باورم نمی شد..

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:53


هانی به عشقش اعتراف کرده بود؟یعنی اونم منو دوست داشت..


معمولا اینجور مواقع دخترا سرخ و سفید میشن ولی من به جاش لبخند بزرگی زدم...


هانی تا لبخندمو دید اخماش باز شد وگفت:چیه کیف کردی؟


منتظر یه همچین لحظه ای بودی نه؟..سریع لبخندمو جمع کردم..


پسره ی بی جنبه...

#پارت558


زد زیر خنده و گفت:قربونت برم..حالا که جوابتو گرفتی قضیه ی کامران رو بگو..


نمی دونم چرا نفهمی کردم..چرا دیوونگی کردم..چرا با ندونم کاری


ایندمو تباه کردم و گفتم: گفتم که خواستگارمه و منم قبول کردم زنش بشم..


اولش مات نگام کرد ولی بعد اخم غلیظی کرد و گفت:تو خیلی بیجا کردی ..


اون کامران عوضی هم غلط کرده اومده خواستگاری تو...به چه حقی بهش جواب بله دادی؟


ای کاش ادامه نمی دادم ولی ابرومو انداختم


بالا و گفتم:خب اون زودتر از تو اومده ..پسر بدی هم نیست..


اولش با تعجب نگام کرد..انگار باورش نمی شد دارم این حرفا رو بهش می زنم..


نگاهش پر از غم شد..نمی دونم چم شده بود..انگار عقده کرده بودم


تا اینجوری اذیتش کنم..

#پارت559


کارام دست خودم نبود..دوست داشتم داد بزنم منم عاشقتم هانی


ولی دیوونگی کردم و این حرفای بیخود و پوچ رو تحویلش 
دادم...


ای کاش اینکارو نمی کردم..ای کاش اینطور با احساسش بازی نمی کردم..


غرورشو له کردم توتیا..من 
عاشقانه دوستش داشتم


ولی نمی دونم چرا نمی خواستم اینو بهش بگم و به جاش دوست داشتم اذیتش کنم...



نگاش روی من بود..عقب عقب رفت و با پوزخند گفت:هه..که اینطور..باشه..


تو هم حرفای منو نشنیده بگیر...از الان به بعد هیچ عشقی توی قلبم نسبت به تو نیست..


تو اونو کشتیش..نابودش کردی آیدا...تموم علاقه ای که بهت 
داشتمو زیر پا له کردی..


دیگه وجود نداره..امیدوارم خوشبخت بشی...


پشتشو کرد بهم و رفت سمت خونه..

#پارت560


خدایا..به غلط کردن افتاده بودم..
داد زدم: هانی..صبر کن..


تو داری اشتباه می کنی..هانی...
بدون اینکه برگرده به طرف خونه دوید و رفت تو..


آیدا سکوت کرد...اشک صورتشو خیس کرده بود..


یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاشو پاک 
کرد...


نگام کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:توتیا به خدا نمی خواستم اینطور بشه..


قصدم این بود که تلافی اذیت هایی که سرم در اورده بود رو بکنم..


همین.به خدا عاشقش بودم..ارزوم بود یه روز به عشقش به من اعتراف بکنه...


ولی من..منه دیوونه ..نفهمی کردم و اونو ازخودم روندم..


راه بدی رو برای تلافی انتخاب کرده بودم..با غرورش بازی 
کردم توتیا..


همهش تقصیر من بود..
با ناراحتی نگاش کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

14 Nov, 07:52


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:08


قلب بیتابم 1:
#پارت458



تصمیم گرفتم با آیدا برم..با اینکه دختر واقعا خوب ومهربونی بود


ولی من هنوز اونقدر باهاش صمیمی نشده بودم که ازش بخوام بیاد و بریم خرید...


ولی از هیچی که بهتر بود...کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..تنهایی که نمی تونستم برم...


اینکه هدیه هم نخرم هیچ جوری تو کتم نمی رفت.. شمارشو نداشتم



تا اینکه به خانم بزرگ گفتم با آیدا جون کار دارم اون هم شماره رو گرفت وگوشی رو داد به من...


-الو..
-الو سلام آیدا جون..توتیا هستم.
صدای شادش پیچید


توی گوشی:سلاااااام خانم خانما...چطوری خوبی؟
-ممنونم عزیزم..خوبم.تو خوبی؟



-منم خوبم...

#پارت459




چه خبر؟واقعا تعجب کردم صداتو شنیدم..خانم بزرگ خوبه؟
-خوبه مرسی...ببخش مزاحمت شدم..



-مزاحم چیه؟ مراحمی..با من کاری داشتی؟
کمی من و من کردم


تا اینکه گفتم:راستش..میدونم پرروییه ..ولی می خواستم بگم اگر سرت خلوته امروز عصر بیای 



با هم بریم خرید...اخه..اخه تنهایی می ترسم.
-این حرفا چیه توتیا جون؟حتما باهات میام..اتفاقا منم یه کمی خرید داشتم


که میام با هم بریم..ساعت 5/5 خوبه؟
-ممنونم ازت آیدا جون..عالیه...باز هم شرمنده.



-اینو نگو توتیا جون..ناراحت میشما...گفتم که خودم هم یه کمی خرید دارم که باید انجامش بدم


اینجوری با هم میریم تو هم خریداتو بکن...پس من 5/5 میام..
-باشه عزیزم..من همون ساعت منتظرم.



-باشه...دیگه کاری با من نداری؟
-نه آیدا جون..به مادرت سلام برسون..

#پارت460



باشه گلم بزرگیتو می رسونم..تو هم به خانم بزرگ سلام برسون..خداحافظ.



-حتما..خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم ورو به خانم بزرگ گفتم که آیدا سلام رسوند...



داشت کتاب می خوند..با لبخند سرشو تکون داد 
و گفت:سلامت باشه...



لبخند زدم و کنارش نشستم..کمی با هم حرف زدیم و اون هم از خاطرات دوران جوونیش برام گفت.



یاد دفتر خاطرات مهراد افتادم..باید امشب بقیه شو بخونم..دوست داشتم


بدونم توی گذشته ی هانی و پدرام چه چیزهایی بوده؟..شاید توی اون دفتر یه چیزایی نوشته شده
باشه...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


قلب بیتابم 1:
#پارت451



از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..


با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پدرام فکر می کردم..



گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش...



توی اتاقم نشسته بودم وبه حرفای پدرام فکر می کردم..حرفاش برام گرون تموم شده بود..



اون به چه اجازه ای این 
حق رو به خودش می داد که برای من تصمیم بگیره؟..


اگر اون حرفا رو نزده بود..اگر تحریکم نکرده بود..اگر راه رو 
برام باز نذاشته بود



الان این اتفاقا برام نمی افتاد.شاید دارم بهانه میارم ولی کار اون هم اصلا درست نبود...



درسته نجاتم داده بود ولی اگر دیرتر می رسید چی؟اگر دیگه کار از کار گذشته بود چی؟...

#پارت452



کلافه شده بودم..از تخت پایین اومدم و رفتم کنار پنجره ...پنجره رو باز کردم ..



نفس عمیق کشیدم...به اسمون نگاه کردم..سکوت بود وسکوت..سیاهی وتاریکی




ولی تو دل اسمون ستاره ها به زیبایی خودنمایی می کردند..بهم چشمک  می زدند



و درخشندگیشون رو به رخ می کشیدند.به رخ شب..به رخ تاریکی... ماه..ماه هم زیبا بود..




خیلی زیبا...نقشش افتاده بود توی استخر پر از ابی که این سمت باغ بود...دستامو گذاشتم


لبه ی پنجره و به جلو خم شدم...اه بی صدایی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا..



یعنی الان پدرم درچه حاله؟..داره چیکار می کنه؟ای کاش..ای کاش هیچ کدوم از این اتفاقات


نمی افتاد تا من الان کنارش بودم...

#پارت453



دلم برای صداش ولبخندش تنگ شده بود...از فتانه متنفر بودم...




چون بیشتر از همه اونو باعث و بانی این اتفاقات می دونستم...اون با حضور نحسش توی زندگی من




و پدرم باعث این همه جدایی شد..ای کاش یه نامادری نبود و 
برام مادر بود..




ای کاش انقدر مهربون بود که بتونم بهش بگم مادر ولی...هه..حیف اسم مادر...



پشتمو کردم به پنجره...دوباره تصویر صورت پدرام اومد جلوی چشمم و زنگ صداش توی گوشم پیچید...



اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود



که ازاون حال و هوا 
درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم


تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که 
افتاده بود منحرف کنم..

#پارت454



پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.



نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستام...داشتم اتیش می گرفتم...


من توی اون لحظه ترسیده بودم...ناتوان شده بودم و اونو ناجی خودم می دیدم..


کسی که برای نجاتم اومده بود..اونوقت اون..اون به من این حرفا رو میزد؟


یعنی داشته بازیم می داده؟چرا؟مگه من بچه ام که با این حرفا می خواسته گولم بزنه؟..



سرمو بلند کردم:اه ..چقدر دلم می خواد یه جوری حالشو بگیرم...
از همونجا از پنجره به اسمون نگاه کردم...



ناخواسته لبخندی نشست روی لبام..حالا یا از حرص بود یا به خاطر فکری که به ذهنم رسید...


پدرام...هه...پس دلت می خواد همینطوری بهم تیکه بندازی وبا حرفات عذابم بدی؟

#پارت455




میخوای اذیتم کنی چون جنس مخالفم؟چون یه دخترم؟...ولی من بهت نشون میدم



اونی که تو فکر می کنی من نیستم و  ساکت نمیشینم تا هر کاری خواستی بکنی


وهر حرفی دلت خواست بارم کنی و اخرش هم هیچی به هیچی..من 
عروسک خیمه شب بازیت نیستم



که هر کار دلت خواستو انجام بدم... روی تخت دراز کشیدم: درسته... بعضی حرفاش رو قبول داشتم..



اینکه به خودم تکیه کنم و تا اونجایی که می تونم 
مقاومت کنم...


ولی اینو قبول نداشتم که اونم هر کار دلش خواست بکنه و من هم ساکت بنشینم وتماشاش کنم...

 

نه نمی تونستم..دلم می خواست با کم محلی حالیش کنم ازش دلخورم وبیزارم..


ولی نه اینم کم بود...اون با عمل بهم ثابت کرد که براش مهم نیستم و هر بلایی سرم بیاد



برای اون بی اهمیته

#پارت456



پس من هم توی عمل نشونش میدم..نمیخواستم اینطور بشه...ولی اون اینجوری دوست داره...




هر چی من سکوت می کنم اون بدتر می کنه..هر چی من کوتاه 
میام و کاری نمی کنم اون بیشتر عذابم میده..





پس باید یه حرکتی می کردم..نباید ساکت و ساکن یه جا بشینم و تماشا کنم وعذاب بکشم...سکوت من مساوی با قبول حرفاش...



باید حالیش کنم..اره..همین کارو می کنم.توی دلم براش هزار تا خط و نشون کشیدم و مرتب قیافه اشو وقتی اینکارا رو می خواستم




باهاش بکنم می اومد تو 
ذهنم ..واقعا دیدنی می شد...

***


فردا روز مرد بود..میلاد حضرت علی (ع)روز پدر...دلم برای بابام تنگ شده بود..دوست داشتم مثل هر سال این روز رو خودم



بهش تبریک بگم

#پارت457




وکادوشو بدم..ولی...امسال با بقیه ی سال ها فرق داشت..
دوست داشتم برم خرید..



3 تا مرد رو می شناختم و می خواستم براشون یه چیزی بخرم..


برای پدرم..برای هانی که تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود ومثل پدرام اذیتم نمی کرد...

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


پدرام..کسی که اذیت کردن من براش یه جور تفریح بود ومن ازش بیزار بودم..



نه برای اون کوفت هم نمی خرم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان روز مرد بهش هدیه بدم



وتبریک بگم...برای هانی هم بر حسب سپاس بود همین...
تنهایی می ترسیدم برم بیرون..

آرشیو دسر و غذای محلی

03 Nov, 08:07


سلام عزیزان روز بخیر 🍁🍂بریم سراغ ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


قلب بیتابم 1:
#پارت448



..یه بار گیره ی موتو لگد کردم که شکست و یه بار هم به خاطر لیز بودن روسریت نزدیک بود



بخورم زمین..دیدم داری جیغ و داد می کنی وبه در می کوبی وکمک میخوای



ازاین ور هم پسره بیهوش افتاده بود رو زمین..زنده بود ولی بیهوش شده بود..اومدم طرفت که...



برگشت و نگاهم کرد..با شیطنتی که جدیدا توی چشماش بود گفت:که بقیه اش رو هم می دونی



دیگه لازم به ذکر نیست.خودت قبلا دخل یارو رو اورده بودی...
توی اون لحظه دقیقا




دو تا حس رو با هم داشتم..عصبانیت و احساس شرمندگی...



عصبانیت برای اینکه اون منو بازی 
داده بود وگذاشته بود کار به اینجا بکشه



و شرمنده بودم چون هم برای بار دوم نجاتم داده بودن و هم اینکه تنهام نذاشته بودن.

#پارت449




نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی



گفتم:نمی دونم باید بهتون 
چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد



برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها 
براش نکشید..



چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا.



پدرام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری


توش زندگی میکنی بی خبری..اون بلائی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود



و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..



تو باید بتونی محکم باشی..

#پارت450



محکم فکر کنی واراده داشته 
باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..



به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟ نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین



که از جاش بلند شد...من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود



که برات گفتم نه بیشتر...
به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..



با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود



که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به 
خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم



تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت .


فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


ودیدم پنجره ی یکی از اتاقا بازه ..هانی دستشو قالب کرد ومن هم خودمو کشیدم



بالا و به هر بدبختی ودردسری بود وارد اتاق شدم..همه جا تاریک بود

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:41


قلب بیتابم 1:
#پارت441



فقط اگر بهمون نیاز داشت خبرمون می کنه. هانی گفت:با این حساب ما که اینجا کاری نداریم..



بهتره بریم دیگه... خیلی دوست داشتم بدونم اونا از کجا می دونستن من اینجام..



حتما یه توضیحی داشتن...به پره۵ام نگاه کردم.. انگار راز چشمامو خوند چون گفت:فعلا از اینجا بریم..



بعد همه چیزو می فهمی...بریم.


***


همراه پدرام وهانی برگشتم خونه ی خانم بزرگ..وقتی دوباره چشمم به باغ افتاد



اشک نشست توی چشمام..هیچ 
جا بیشتر از این باغ امنیت نداشتم...


خانم بزرگ با محبت بغلم کرد ومنو بوسید..از کارم پشیمون بودم..


نباید انقدر زود تصمیم می گرفتم واز این باغ می رفتم..

#پارت442




آیدا با مهربونی بغلم کرد وهر دو کنار هم نشستیم.. پدرام و خانم بزرگ و آیدا و هانی و من..



هر 5 نفر توی سالن نشسته بودیم..من بی صبرانه منتظر بودم پدرام همه چیزو پدرام توضیح بده...


پدرام نگاهی به جمع انداخت و تک سرفه ای کرد ونگاهش روی من ثابت موند..



بعد به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من برای شما تموم جریان رو تعریف کردم..



می خواستم با توتیا تنهایی حرف 
بزنم..البته اگر اشکالی نداره..
خانم بزرگ لبخند زد



وگفت:نه مادر چه اشکالی؟برید تو اتاق یا توی باغ حرف بزنید.
پدرام از جاش بلند شد



ومن هم به تبعیت ازاون از روی مبل بلند شدم..

#پارت443



یک راست رفت توی حیاط..من هم نگاهی به جمع انداختم ویه بااجازه گفتم ودنبالش رفتم تو حیاط...



روی یکی از صندلی های توی حیاط..زیر درختا نشسته بود..اروم رفتم طرفش و یه صندلی کشیدم


عقب و نشستم..منتظر چشم به لب ها و چشماش دوخته بودم تا هر چه زودتر یه حرفی بزنه



که بالاخره شروع کرد..
دستاشو گذاشت روی میز ودر حالی که مسیر نگاهش مستقیما




به طرف من بود گفت:وقتی امروز اون حرفا رو بهت زدم و تو جوابمو با یه سیلی و اون حرفای کوبنده




دادی..یه جورایی احساس پشیمونی بهم دست داد..که چرا بی دلیل زود قضاوت کردم



و نذاشتم توضیح بدی؟هانی گفت که ازت معذرت بخوام ولی اینکار برام سخت بود..

#پارت444



شونشو انداخت بالا و ادامه داد:حالا به هر دلیلی دوست نداشتم اینکارو بکنم..




ولی می خواستم یه جوری بهت اینو بفهمونم که از حرفام پشیمونم...



می خواستم جوری بهت بگم که غرورم هم نادیده گرفته نشه...
به دستاش نگاه کرد



وادامه داد:وقتی مصمم بهم گفتی که میخوای بری..پیش خودم گفتم:لابد می خواد برگرده 
خونشون..



این منو راضی می کرد ولی وقتی پوزخندت رو دیدم و بهم گفتی به من ربطی نداره



که تو کجا میخوای بری..فهمیدم قصدت برگشت به خونتون نیست و می خوای جای دیگه بری..



اما کجا؟نمی دونستم.
پیش خودم گفتم بذارم بری تا بفهمی بیرون ازاین خونه می تونه


چه اتفاقاتی برات بیافته

#پارت445



و تا وقتی اینجا هستی در 
امانی..می خواستم بری وبا مشکلاتش روبه رو بشی




واونوقت خودت برگردی..
نگام کرد وبا پوزخند گفت:ولی فکرشو نمی کردم به این سرعت گرفتار بشی..



خودم به خانم بزرگ و آیدا سپرده 
بودم عصر از اتاقاشون بیرون نیان تا تو راحت تر بری..



ولی من و هانی بیرون خونه توی ماشین منتظرت بودیم..تمام 
مدت تعقیبت می کردیم



ولی جوری که تو متوجه ما نشی..اول رفتی دم در خونه ای و وقتی دیدی نیستن


از همسایه اشون سوال کردی بعد هم نمی دونم چی شد پشت درخت مخفی شدی..


بعد از اون هم رفتی تو یه پارک و یه ساندویچ گرفتی وخوردی..تک و تنها توی پارک روی صندلی نشسته بودی



وبه رو به روت زل زده بودی که اون پسر مزاحمت شد..

#پارت446




هانی می خواست بیاد جلو که من نذاشتم..تو باید با مشکلات رو به رو می شدی..



من اینو میخواستم..اینکه بتونی وباهاشون مقابله کنی..خودت..تنهایی..



بدون کمک دیگران...
توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد



واقعا می تونم بگم من هم ترسیده بودم چه برسه 
به هانی که کم طاقت هم بود..



تعقیبتون کردیم..بردت تو خونه..من و هانی سریع از ماشین پیاده شدیم..


هانی ازدیوار رفت بالا و داخل رو نگاه کرد..گفت که کسی نیست..در رو اروم باز کرد ومن اومدم
تو..




دوتایی دویدیم طرف 
ساختمون..مرتب صدای جیغ و دادت می اومد..



هانی رفت سمت در که دیدم در قفله..صدای گریه و جیغت بلندتر 
شده بود

#پارت447



یه حدسایی می زدم و همه اش از خدا می خواستم به موقع برسیم ونتونه بلایی سرت بیاره.




به فکری به سرم زد..رفتم سمت کنتربرق و فیوز رو قطع کردم.کل برقای ساختمون قطع شد..



سرشو برگردوند و یه دستشو انداخت پشت صندلی وبه اطرافش خیره شد..



گفت:به سروان پناهی یکی از دوستانم زنگ زدم و موضوع رو سر بسته بهش گفتم


اون هم قول داد کمکم کنه.....چراغ قوه ی جیبی و کوچیک هانی


رو ازش گرفتم وروشنش کردم..از هیچی که بهتر بود.. سرمو بلند کردم

آرشیو دسر و غذای محلی

01 Nov, 08:40


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:38


قلب بیتابم 1:
#پارت438



نگاهش جدی بود وحتی لبخند هم نمی زد..من هم مثل مجسمه های خشک شده



فقط زل زده بودم بهش و حرکتی نمی کردم. شال رو با یه حرکت انداخت روی سرم..


دستاشو اورد پایین و چشماشو ریز کرد: با روسری و شال قیافه ات به کل تغییر می کنه ها...


به نظرم...اومممممم..
دستشو زد زیر چونهشو متفکرانه زمزمه کرد:به نظرم در هر دو حالت...



لبخند مرموزی زد وادامه داد:خوشگلی...ولیییییی..بدون شال و روسری یه چیز دیگه است.




از نگاهش بود..یا صداش و طرز بیانش؟..شاید هم لبخند خاصی که روی لباش بود




و یا جمله ای که گفته 
بود..نمیدونم چرا..

#پارت439





ولی وقتی جمله اش تموم شد قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.صورتم از شرم سرخ شد



و تموم تنم گرم شد.زیادی داشتم تابلو بازی در می اوردم..ولی دست خودم نبود...تا قبل ازاین قلبم با ترس می زد



ولی الان ضربانش فرق داشت..اینو به خوبی حس می کردم..تفاوتش مثل تفاوت روز وشب بود...



یه حسی داشتم...نگاهشو از چشمام گرفت که همون موقع هانی از در اومد تو...



یه نگاه به ما انداخت و اومد جلو..نگاهش روی اون پسر مزاحم خیره موند...



یه سوت کش دار زد وگفت:به به...اینجا دعوا بوده هیچکی به من نگفته؟

#پارت440



به پدرام نگاه کرد وگفت:نامرد تنهایی؟..داشتیم؟
پدرام با خنده گفت:جون هانی کار من نبوده...



بعد با چشم به من اشاره کرد...سرمو انداختم پایین...
صدای هانی رو شنیدم:نهههههه...



یعنی توتیا زده دخلشو اورده؟باریکلا..از همون سیلی که تو گوش تو زد فهمیدم ضرب دستش حرف نداره...



خندید ..نگاهشون کردم..با دلهره گفتم:من..من فقط از خودم دفاع کردم..یعنی مرده؟



پدرام یه نگاه بهش انداخت وگفت:نه زنده است..فقط بیهوش شده...



نگاهم کرد وادامه داد:به دوستم سروان پناهی زنگ زدم...تو راهه..بهش گفتم ما میریم..


اونم گفت خودش کارا رو 
ردیف می کنه

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:36


قلب بیتابم 1:
#پارت431



نمیدونم چی شد..شاید از زور اینکه اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی می کردم



و اینکه با حضورش احساس 
امنیت بهم دست داده بود..ولی ناخداگاه بغلش کردم.



بدون اینکه به این فکر کنم پدرام اونجا چکار میکنه؟دستامو دورکمرش حلقه کردم



و بی توجه به اینکه هیچی تنم 
نیست رفتم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن...



حرکاتم دست خودم نبود...هیچ کدومشون..هیچ کدوم...هنوزم می لرزیدم...


هیچ تکونی نمی خورد...ولی من بی صدا اشک می ریختم و به کمرش چنگ می زدم...



صدای کوبش قلبشو به راحتی 
می شنیدم...

#پارت432



صداشو زمزمه وار شنیدم: اروم باش...چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی؟



خداروشکر اتفاقی نیافتاد...بهتره از اینجا بریم...
با گریه گفتم:ولی من اونو کشتم...من...


سکوت کرد وحرفی نزد...گرمی دستاشو روی پوست تنم حس کردم...


انگار با گرمیه دستاش به خودم اومدم...چون هم صدای گریه ام قطع شد



و هم سریع سرمو از روی سینه اش بلند کردم...ولی اون محکم منو گرفته بود...


با کمی تقلا خودمو از اغوشش کشیدم بیرون...اون هم حرفی نزد...


چشمام به تاریکی عادت کرده بود ومی تونستم تصویر کمرنگی از صورتشو به کمک نوری



که از پنجره می تابید 
ببینم...نگاهش روی صورتم می چرخید...

#پارت433



یه دفعه یادم اومد هیچی تنم نیست...درسته اون دکتر بود و میشه گفت یه جورایی محرم بود




ولی فقط به بیماراش...من که بیمارش نبودم...دستامو به حالت ضربدر گرفتم



روی سینه هام و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو با 
شرم انداختم پایین و رفتم



همونجایی که اون پسره افتاده بود رو زمین...با این حال هنوز از ترس می لرزیدم...



سعی کردم نگام بهش نیافته ولی مگه میشد؟خدا کنه نمرده باشه...یعنی کجاش زدم؟..



همین که تیشرتمو برداشتم برقا وصل شد..وای...
تیشرتمو گرفتم


جلومو برگشتم...پدرام همونجا کنار در ایستاده بود و با لبخند نصفه نیمه ای نگام می کرد...



بهش توپیدم:به چی زل زدی؟روتو کن اونور...

#پارت434



ابروشو انداخت بالا گفت:چرا باید رومو بکنم اونور؟..
وای این کلا خنگ بود




یا الان داشت خنگ بازی در می اورد؟... با اخم گفتم:تو روت رو بکن اونور..همین.



دست به سینه ایستاد وبا لحن جدی که حرصیم می کرد گفت:من بی دلیل کاری رو انجام نمیدم..



پوزخند زد وادامه داد:مخصوصا اینکه کسی هم بخواد بهم دستور بده...اونم جنس مخالف.



دندونامو با حرص روی هم فشردم...انگار به کل یادم رفته بود یکی رو همین چند دقیقه پیش زدم ناکار کردم


و شاید هم مرده باشه..اونوقت ریلکس وایساده بودم با این دکی پررو کل کل می کردم.

#پارت435



خواستم یه چیزی بهش بپرونم که صدای هانی رو از پشت پنجره شنیدم: پدرااااام...خدا نکشتت چه غلطی می کنی 



پس؟..زیر پام یونجه سبز شد بیا دیگه..پیداش کردی؟
پدرام در حالی که با شیطنت زل زده بود



بهم از همونجا داد زد:اره پیداش کردم...می تونی بیای تو...
وای نه...همینو کم داشتم...



با این سر و وضع هانی نیاد تو منو ببینه؟... ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم...



صدای هانی رو شنیدم که گفت:از کجا بیام تو؟..پنجره رو من برات قالب گرفتم..واسه من کی بگیره؟



جک نگو...پدرام خندید و رو به من گفت:کلید این درو میدونی کجاست؟..

#پارت436



با چشم به گلدون کنار در اشاره کردم و گفتم:پشت گلدونه...
یه نگاه به گلدون انداخت


و سرشو تکون داد...تا دیدم حواسش نیست تیشرتمو تنم کردم و مانتوم رو پوشیدم.



همون طور که دکمه هاشو می بستم دنبال شالم می گشتم..ولی پیداش نکردم...


مطمئن بودم روی مبل بوده ولی الان نبود...صدای پدرام رو شنیدم:دنبال این می گردی؟..



نگاهش کردم..شال من تو دستاش بود و تابش می داد...اینو کی برداشته؟


تو تاریکی چطور اینو دیده؟...
بهش توپیدم:این دست تو چیکار می کنه؟بدش به من...



داشت در رو باز می کرد...شالو انداخت دور گردنشو در همون حال گفت:باشه بهت میدم...


فقط بذار این درو باز 
کنم...بعد...در ضمن طرف انگار خیلی هول بوده کارشو بکنه



چون از هولش شال و گیره ی سرتو انداخته بود کف 
اتاق...

#پارت437



از اونور گیره ات رفت توی پام فرو رفت که با عرض معذرت خورد وخاکشیر شد..


ازاینور هم پام رفت روی شالت و 
چون رو سرامیک بود و لیز بود نزدیک بود بخورم زمین...



سرشو بلند کرد وبا خنده گفت:پس فعلا اینجا جاش خوبه تا بعد...
از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود..



می دونستم از عمد داره این حرفا رو می زنه تا صدای منو در بیاره و حرصم بده.



من هم جوابشو ندادم و دستمو زدم به کمرمو نگاهش کردم...در رو باز کرد و از همونجا داد زد:هانی...



درو باز کردم بیا تو...
بعد هم اومد سمت من و شال رو از دور گردنش برداشت...یه تکونش داد و بازش کرد.


رو به روم ایستاد..هر دو 
توی چشمای هم زل زده بودیم..

آرشیو دسر و غذای محلی

31 Oct, 09:35


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


قلب بیتابم 1:
#پارت428



دیگه حرکتی نمی کرد...با ترس و وحشت پرتش کردم اونور و از جام 
بلند شدم...



یعنی کشتمش؟...من کشتمش؟..
صدای گریه ام بلندتر شد....نور کمی از پنجره توی خونه می تابید...


دیدم افتاده کنارم ولی نمی تونستم بفهمم که زنده است یا مرده؟...وحشت کرده بودم.


توی اون لحظه نمی دونستم باید چکار کنم؟ میان گریه داد می زدم:من کشتمش...خدایا اونو کشتم..من...



اصلا حواسم نبود لختم و تیشرت تنم نیست و فقط شلوار پامه...
از جام بلند شدم و به طرف در دویدم...



محکم می زدم به در و جیغ می کشیدم:کمک...توروخدا کمک کنید...من اونوکشتم...من...یکی کمکم کنه...

#پارت429


همین طور که جیغ و داد می کردم وبه در می کوبیدم و کمک می خواستم احساس کردم




یکی دستشو گذاشت روی 
شونه ام...با تمام توانم جیغ کشیدم و برگشتم و محکم خوردم



به در...توی تاریکی بود و نمی دیدمش...قد بلند بود و از 
هیکلش می شد فهمید که مرده...




با دیدنش بلندتر جیغ کشیدم و دیگه داشتم از حال می رفتم..بدنم بی حس شده بود..



داشتم می افتادم که منو 
گرفت...صداشو شنیدم:اروم باش دختر چه مرگته؟..


جن که ندیدی...منم پدرام...ساکت شو دیگه... همه ی حرفاشو شنیدم و فهمیدم به جز این



قسمتش که گفتم منم پدرام..واسه همین بازم داشتم جیغ می کشیدم

#پارت430


و بامشتهای کم جونم می زدمش:ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟بذار برم..



ولم کن...توروخدا ولم کن بذار برم..با من کاری نداشته باش.
منو سفت نگه داشته بود


و تکون نمی خورد..
یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و همزمان ساکت شدم...


دیگه چیزی نمی گفتم حتی جیغ هم نمی کشیدم... صداشودر حالی که عصبانی بود شنیدم:خفه شو دیگه...


چرا جیغ و داد می کنی؟..دارم بهت میگم پدرامم...بازم جیغ 
می زنی؟


پدرام؟!پ..پدرام...گفت..گفت پدرامو؟!با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم...


صورتش پیدا نبود ولی از بوی عطر و صداش می شد تشخیص داد 
خودشه...اره....


اون پدرام بود..پ..پدرام...

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


قلب بیتابم 1:
#پارت421



یه دفعه بهم حمله کرد...
با ترس جیغ بلندی کشیدم و از روی مبل پریدم...



خواستم فرار کنم که از پشت موهامو گرفت و کشید...منو پرت 
کرد روی زمین ..



شونه ی چپم محکم خورد به زمین و درد بدی توی شونه و دستم پیچید...



جیغ می کشیدم و گریه می کردم...معلوم بود حسابی مست کرده...




برگشتم و نگاهش کردم کنارم نشست..چشماش خمار شده بود..



خودمو می کشیدم عقب با التماس در حالی که صدام می لرزید



گفتم:تورو به هر چی و هر کی که می پرستی بذار من برم...با من کاری نداشته باش....



خواهش می کنم ازت...
بی توجه به حرفا و التماسای من دستشو ارود



جلو که من هم دستامو ضربدری سپرم کردم و گرفتم جلوم...لبخند 
بدی روی لباش بود..

#پارت422




دستامو محکم گرفت و از هم بازشون کرد...هیچ توانی نداشتم...



نا نداشتم تکون بخورم...خدایا این چه سرنوشتی من دارم؟چرا باید اخر و عاقبتم اینجوری بشه؟...



کمکم کن خدا...کمکم کن...
دستامو گذاشت کنارم و سفت نگه داشت...سر تا پام می لرزید




و احساس می کردم هر ان قلبم از حرکت می ایسته و راحت میشم...ای کاش زودتر بمیرم...



ای کاش جوری می شد که نتونه به هدف شومش برسه..
نشست روی سینه ام...



هیکلش سنگین بود...نفسم توی سینه ام حبس شده بود..داشتم خفه می شدم...



گریه می کردم و ناله می کردم...دستاشو از روی دستم برداشت و بلوزشو در ارود..



یه رکابی مردونه سفید تنش بود که جذبش شده بود..

#پارت423



مرتب قربون صدقه ام می رفت و با حالت مستی صداشو کش می داد...



از روی سینه ام بلند شد و شروع کرد دکمه های مانتومو باز کردن...با دستام مانعش می شدم


ونمیذاشتم کارشو بکنه که یکی محکم خوابوند توی صورتم...چشمام سیاهی رفت...



خیلی محکم زده بود و طرف چپ صورتم می سوخت..
چکار باید می کردم؟



بدجور گیر کرده بودم...الاقل یه کم امان نمی داد که بتونم فکر کنم...



توی اون لحظه مغزم قفل 
شده بود ومنتظر یه معجزه بودم...همین...


هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..ترس تموم تنمو گرفته بود و نمیذاشت



درست فکر کنم...فقط می ترسیدم و می لرزیدم....کارم شده بود گریه کردن و ناله کردن و التماس...



بالاخره دکمه هامو باز کرد ومانتومو در اورد

#پارت424



زیرش یه تیشرت قرمز تنم بود...رفت سراغ شلوارم...پاهامو سفت به هم فشار دادم



و به خودم پیچ و تاب می دادم تا نتونه دکمه ی شلوارمو باز کنه...
یه نگاه شهوت الود و




خمار بهم انداخت و با لبخند چندش اوری گفت:باشه عزیزم...



اول یه کم نوازشت می کنم بعد 
کارمو باهات شروع می کنم..


بالاخره تو هم باید یه لذتی این وسط ببری دیگه...
صدام از بس جیغ زده بودم و



گریه کرده بودم خش دار شده بود...نالیدم:خفه شو اشغال...ارزو می کنم همین الان 
بمیری....




دیوانه وار زد زیر خنده و گفت:من الان هم کشته مردت شدم خوشگله....



دیگه چی میخوای؟...داری به ارزوت میرسی دیگه...

#پارت425



خوابید روم و لباشو گذاشت روی گردنم وشروع به بوسیدنم کرد...


حس بدی بهم دست داد..حس خیلی بدی بود..خیلی بد...
نمیدونم چرا ولی با اینکه پدرام رو مقصر می دونستم




ولی توی دلم ارزو می کردم ای کاش اون و هانی الان اینجا 
بودن...


به خدا حاضر بودم بیاد و منو نجات بده ومن هم همون لحظه همه چیزو فراموش می کردم


و تموم نفرتمو فراموش می کردم...فقط ای کاش اینجا بود...ای کاش...



نگاه نمناک و غمگینم به سقف اتاق بود و قلبم تند تند می زد و دست و پام یخ بسته بود.


زیر لب خدا رو صدا می 
زدم...ارزو می کردم همین الان خدا جونمو بگیره و راحت بشم


و این خفت و خاری رو تحمل نکنم... لباشو روی گردنم حرکت داد و اومد بالا تا رسید


به لبام...چشماش خماره خمار بود...

#پارت426



درست مثل کسی که خوابش 
میاد و خواب الود نگاهت می کنه...


نگاهشو از چشمام گرفت و به لبام زل زد...نه خدایا...نه...
با صدای بلند هق هق می کردم...



دوست نداشتم منو ببوسه...نمی خواستم...دستامو گذاشتم رو سینه اش و با تمام توانم هلش دادم



ولی تکون که نخورد هیچ دستامو محکم گرفت و بالای سرم نگه داشت...



لباشو اورد جلو که سرمو برگردوندم..هر سمتی می اومد منم سرمو بر می گردوندم و نمیذاشتم لبامو ببوسه...




نگاهم افتاد به گلدونی که کنارم بود...گلدون نسبتا بزرگی بود ولی می تونستم با دستم برش دارم...



مجبور شد دستامو ول کنه دستاشو برداشت و گذاشت دوطرف صورتم...لبامو وحشیانه می بوسید



و نفس نفس می زد...هق هقم توی گلوم خفه شده بود..احساس خفگی بهم دست داده بود..

#پارت427



سریع از روم بلند شد و تا به خودم بیام تیشرتمو از تنم در اورد..وای خدا..با اینکارش جیغ کشیدم و




دستامو گرفتم جلوم..
نمیدونم چی شد ولی همون موقع برقا قطع شد...


توی تاریکی نمی دیدمش ولی چون روم افتاده بود حسش می 
کردم..

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:55


بی توجه به تاریکی تو حالت مستی داشت به کارش ادامه می داد و دستش رو روی تن و بدنم می کشید



و قربون صدقه ام می رفت..توی همون تاریکی دستمو حرکت دادم و گلدونو برداشتم..


نمی تونستم ببینمش ولی با یه 
حرکت گلدونو بردم بالا و محکم زدمش...صدای فریادش توی خونه پیچید....



احساس کردم وزنش روم سنگین تر شده

آرشیو دسر و غذای محلی

30 Oct, 10:54


ادامه ی رمان.....

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:57


قلب بیتابم 1:
#پارت418



جلوی یه خونه نگه داشت..از ماشین پیاده شد واومد در طرف منو هم باز کرد



و منو کشید بیرون...با التماس وهق هق گفتم:ولم کن..چی از جونم می خوای...



بزار برم..خواهش می کنم.
یه دونه محکم زد توی صورتم که سرم گیج رفت ..



گفت:خفه شو...اگر بخوای هوار هوار کنی همین جا می کشمت.
دیگه چیزی نگفتم



و بی صدا گریه می کردم...صورتم از اشک خیس شده بود و تن و بدنم می لرزید...




قلبم انقدر تندتند وبلند می زد که گفتم همین الانسات از سینه ام بزنه بیرون...



خیلی می ترسیدم..خیلی..خدا لعنتت کنه پدرام که باعث وبانی این اتفاق تویی...



منو برد توی خونه و در رو با کلیدش قفل کرد و کلید رو انداخت پشت گلدونی که توی راهرو بود.

#پارت419



حالم انقدر بد بود  که اگر زیر بازومو نگرفته بود نقش زمین می شدم..


اصلا حواسم به اطرافم نبود...
با یه حرکت شالمو از روی سرم کشید..


با این کارش گیره ی سرم باز شد وموهام ریخت روی شونه ام...منو پرت کرد روی مبل و رفت




توی اشپزخونه...بلند بلند سوت می زد و اواز می خوند...اشپزخونه اپن بود و از اونجایی که من 



نشسته بودم دید داشت..
بلند گریه می کردم و دستامو دورم حلقه کرده بودم...



می لرزیدم...خدایا دارم میمیرم...
یه شیشه از توی یخچال در اورد وبا یه لیوان اومد طرفم...



شیشه رو باز کرد و ریخت تو لیوان بی رنگ بود...فکرکردم ابه ولی اب که اینجوری کف نمی کنه...



پس این چیه؟..

#پارت420



در حالی که همون لبخنده چندش اور روی لباش بود توی چشمام خیره شد ویه ضرب لیوانو سرکشید...




یکی دیگه ریخت و اومد طرف من: بیا خوشگلم...تو هم بخور..تنهایی صفا نداره...



با انزجار سرمو بر گردوندم...حدس می زدم توی لیوان چی باشه...مشروب...



صورتشو اورد جلو..نفسش بوی بدی می داد..بوی الکل...
لیوانو گرفت جلوی دهانم



و گفت:ناز نکن...بخور بهمون بیشتر حال میده...
با عصبانیت زدم زیر لیوان وداد



زدم: خفه شو عوضی..نمی خورم... لیوان از دستش افتاد...
با خشم نگام کرد وگفت:باشه


نخور...اتفاقا وقتی وحشی بازی در بیاری من بیشتر مشتاق میشم...بیشتر...

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


نمی دونستم داریم کجا میریم توی اون لحظه همه چیز از یادم رفته 
بود...هزار بار به خودم لعنت فرستادم




که چرا از خونه ی خانم بزرگ زدم بیرون..بیشتر از همه به پدرام فحش دادم که باعثش شد...

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


قلب بیتابم 1:
#پارت411




به سرم زد زنگ بزنم به خونه ی مادربزرگ شیما ولی بعد با خودم گفتم تو این هاگیرواگیر



من دیگه چرا مزاحمش 
بشم؟.. سرمو گرفتم توی دستام و نالیدم:پس چکار کنم؟..




سرمو بلند کردم..یه ماشین از ته کوچه می اومد..ناخداگاه از جام بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم...



ماشین از جلوم رد شد و راننده اش هم باراد بود و کنارش هم پدرم نشسته بود...



با دیدن پدرم دلم براش پر کشید..دلم برای اغوشش تنگ شده بود


ولی ازش محروم بودم...با دیدنش داغ دلم تازه شده بود...اشک توی چشمام جمع شد



و بغض بدی نشست توی گلوم..حتما در به در دنبالم می گردن... سرمو چسبوندم



به درخت و توی دلم گفتم:خدایا اواره شدم..خودت کمکم کن...

#پارت412



یه جورایی پشیمون شده بودم که از خونه ی خانم بزرگ اومده بودم بیرون...



ولی مگه چاره ی دیگه ای هم
داشتم؟منو انداخته بودن بیرون چکار باید می کردم؟...




هوا تاریک شده بود و من هم تو یه پارک نشسته بودم و به درخت رو به روم زل زده بودم..




مغزم قفل شده بود و کار 
نمی کرد..نمی دونستم باید چکار کنم...



شماره ی خونه ی مادربزرگ شیما رو داشتم ولی دو دل بودم که زنگ بزنم  یا نه؟...



از اینکه سر بار کسی باشم بیزار بودم. به ساعتم نگاه کردم 9/5 بود ...یه ساندویچ گرفته بودم



و خورده بودم ولی امشب رو باید چطور می گذروندم...اخرش که چی؟...

#پارت413




توی همین فکرا بودم که احساس کردم یکی کنارم نشست ...
با ترس سرمو برگردوندم



و نگاهش کردم..یه پسر جوون که تیپ فشن و خفنی هم داشت و یه ادامس هم تویدهانش بود



وتند تند می جوید.. کنارم نشسته بود و با لبخند بدی نگام می کرد...
همون طور که ادامسشو می جوید



گفت:چیه جوجو؟..مامانتو گم کردی؟خدایا همین مزاخمو کم داشتم که رسوندیش ..




هم ازش می ترسیدم و هم نمی خواستم اینو نشون بدم..جوابشو 
ندادم تا پاشه بره رد کارش




ولی اون پرروتر از این حرفا بود.
فاصله شو با من کمتر کرد و لبخندش هم پررنگتر شد



وگفت:چیه؟زبونتو موش خورده؟...

#پارت414



این که ناراحتی نداره من 
همین جوری هم قبولت دارم جوجو...



با اخم نگاهش کردم و درحالی که سر تا پام می لرزید بهش توپیدم:خفه شو اشغال..تو دیگه کی هستی؟




صورتشو اورد نزدیک و زمزمه کرد:من؟...من شاهزاده ی ارزوهاتم دیگه خوشگله...


همونی که اینجا منتظرش 
بودی... با انزجار نگاهش کردم و گفتم:من منتظر توی احمق




نبودم..اشتباه گرفتی..حالا هم برو گمشو... حرفام و حرکاتم دست خودم نبود..از زور ترس می لرزیدم




و کم کم داشتم پس می افتادم..
اون پسر نزدیک شد و گفت:ا پس منتظر کی بودی؟از ما بهترون؟



ولی بهتر از من گیرت نمیادا...

#پارت415



نه اتفاقا درست گرفتم..کجا برم بهتر از اینجا عزیزم؟...تازه اینجا هم خوب نیست بهتره بریم


یه جای دیگه... یه دفعه بازومو گرفت و بلندم کرد...دستمو کشیدم ولی اون محکم منو گرفته



بود... داشتم پس می افتادم .خواستم جیغ بکشم که یه چاقو از توی جیبش در اورد




و گرفت طرفم و در حالی که اطرافشو زیر نظر داشت گفت:بخوای جیغ و داد بکنی




با این تیزی طرفی دخی جون..پس مثل بچه ی ادم را بیافت..یاالله...
اروم بازومو گرفت و منو هل داد



جلو...می خواستم تقلا کنم تا از دستش ازاد بشم ولی چاقو رو گذاشت پشت کمرموخودش هم باهام حرکت کرد...



از زور ترس به گریه افتاده بودم...بدبختانه پارک هم خلوت بود ...



اینجوری اون هم به راحتی به هدفش می رسید.

#پارت416




با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن..منو کجا می بری؟..
با لذت خندید وگفت:یه جای بهترعزیزم..




باهات یه کارای خوب خوبی دارم...بعد می فهمی خوشگله...
قلبم تندتند می زد.




می دونستم می خواد چکار کنه...از همین هم تا سرحد مرگ می ترسیدم..




منو برد به طرف یه پژو نوک مدادی و در جلو رو باز کرد ومنو پرت کرد توش ..




با صدای نسبتا بلندی گریه می 
کردم...خواستم از ماشین بیام بیرون که سریع سوار ماشین شد




و درهارو قفل کرد وچاقو رو گرفت طرفم..
-جم بخوری خط خطیت می کنم ...




بهتره وحشی بازی در نیاری...
با دیدن چاقو به کل خشک شدم..خفه شدم...




بدنم می لرزید..دست و پاهام یخ بسته بود و بی حس شده بود

#پارت417



پسره ی عوضی به من می گفت وحشی بازی در نیارم..خودش یه وحشی اشغال بود...




دستامو گذاشتم روی صورتمو نالیدم:تورو خدا بذار برم...با من کاری نداشته باش...تو رو خدا...




داد زد:خفه شو...مگه عقلم کمه که لقمه ی چرب و نرمی مثل تورو از دست بدم؟..اگر بیشتر از این زر زر کنی 




همینجا کارتو با این چاقو می سازم پس خفه شو.. دیگه چیزی نگفتم و فقط گریه کردم



و توی دلم خدا رو صدا می زدم...وای چه راحت منو دزدید..همچین راحتم نبود 




با چاقو تهدیدم کرد....بلایی سرم نیاره؟..خدایا کمکم کن...
از کوچه پس کوچه ها وبیراهه ها می رفت ..

آرشیو دسر و غذای محلی

28 Oct, 10:56


ادامه ی رمان..‌

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:17


قلب بیتابم 1:
#پارت408




تمام مدت ماتم گرفته بودم که کجا برم؟..اخرش تصمیم گرفتم برم خونه ی شیما..




درسته خونشون نزدیک خونه ی 
ما بود ولی ...بالاخره بهتر از این بود که اواره ی کوچه و خیابونا بشم..




ساعت 4/5 بود..از اتاق اومدم بیرون..هیچ کس توی راهرو نبود..یادداشتی که برای خانم بزرگ نوشتمو




از زیر در اتاقش رد کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم و رفتم بیرون...
تعجب کرده بودم...



هیچ کس توی باغ نبود..پس سرایدار کجاست؟... شونمو انداختم بالا و رفتم سمت در...




یاد روز اولی افتادم که وارد این باغ شدم..یاد گرگی افتادم و ابروریزی که به بار اومد و من رفتم توی بغل هانی....وای خدا...

#پارت409



هنوزم شرمم می شد...با یاداوری اون روز لبخند زدم و نگاهمو از باغ 
گرفتم ودرو باز کردم




و رفتم توی کوچه... کوچه هم بدتر از داخل باغ خلوته خلوت بود...پرنده هم پر نمی زد..




نفس عمیقی کشیدم ورفتم سر کوچه..یه تاکسی دربست گرفتم وادرس دادم..رو به روی خونشون پیاده شدم



و کرایه رو حساب کردم...یه نگاه به اطرافم انداختم...خونه ی ما یه کوچه بالاتر بود..



روسریمو کشیدم جلو و رفتم 
سمت در...هر چی زنگ می زدم کسی در رو باز نمی کرد...



یعنی کجا رفتن؟..چرا کسی خونشون نیست؟..
زنگ همسایه بغلیشونو زدم..

#پارت410



کیه؟ صدای یه خانم بود...
-ببخشید من با همسایه ی دست چپیتون کار داشتم...




هر چی زنگشونو می زنم کسی جواب نمیده..شما ازشون خبری 
ندارید؟




-والا تا اونجایی که من میدونم ظاهرا دیشب نصفه شب حال مادر اقای مهندس بد شد




و همگی رفتن اونجا...معلوم 
هم نیست کی برگردن..اخه شهلا خانم امروز چمدوناشونو بست



و گفت مدتی میرن اونجا تا مراقب مادر اقای مهندس باشن...
مثل لاستیک پنچر شدم




و گفتم:ممنونم...لطف کردید.
-خواهش می کنم.. همونجا کنار دیوار روی زمین نشستم..


حالا باید چکار کنم؟..اوارگی هم بد دردی بود...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:17


قلب بیتابم 1:
#پارت401



بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود...




با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن... با خونسردی... که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم..



باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی شد در رو بست...بالاخره خسته شدم و خودمو کشیدم



کنار..با حرص نشستم 
روی تخت و اخمامو کردم تو هم...
نگاهش نمی کردم



ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.اومد توی اتاق و درو بست..مستقیم رفت


کنارپنجره و پرده رو زد کنار و بیرونو نگاه کرد...چند دقیقه ای به همین صورت گذشت..

#پارت402



خدا خدا می کردم هر چه 
زودتر از اتاق بره بیرون..اصلا حوصله شو نداشتم..



پشتش به من بود...تمام مدت با اخم داشتم سرتاپاشو نگاه می کردم...عجب هیکلی هم داشتا...


با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی اینو نمی تونستم انکار بکنم که پدرام واقعا جذاب بود...



چه از نظر چهره و چه از نظر هیکل ..واقعا همه چی تموم بود...همین طور که داشتم



براندازش می کردم یه دفعه برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد...



سریع مسیر نگاهمو تغییر دادم ... کارم زیادی تابلو بود ولی از اینکه بخوام بهش زل بزنم بهتر بود...



نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه که من زودتر از اون دهانمو باز کردم




و گفتم:من همین امروز عصر از اینجا میرم...

#پارت403



نگاهش کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد:جدا؟...چطور؟..کجا اونوقت؟



با خونسردی که به کل از من بعید بود دست به سینه نگاهش کردم وگفتم:بله جدا...چطور و کجاش



دیگه به خودم مربوطه...فقط خواستم بدونید تا خیالتون راحت بشه.



نفسشو داد بیرون و هوم کشید:اوهوووم...اره خب الان خیالم کاملا راحت شد...



تیز نگاهش کردم که گفت:همین که داری میری رو میگم...خیالم راحت شد که بر می گردی



خونتون... پوزخند زدم وگفتم:این که برمی گردم خونمون یا نه به خودم مربوطه و لازم نیست



شما بدونید..تا همین جا هم که 
تحملم کردید ممنونم...



با مسخرگی گفتم:واقعا از طرف شما به نحو احسنت پذیرایی شدم..

#پارت404



لبخند زد وپررو پرروگفت:خواهش می کنم..اصلا قابلتونو نداشت..
وااااااای که چقدر رو داشت..




اگر می تونستم ریزریزت می کردم سنگ پا.... داشتم با حرص نگاهش می کردم


که گفت:کجا می خوای بری؟
از دهنم پرید : به توچه؟
چشماش از تعجب گرد شد


و زل زد بهم...وای چی گفتم؟..درسته از دستش عصبانی بودم ولی دلم نمیخواست




باهاش اینجوری حرف بزنم...
من و من کردم و گفتم:منظورم اینه که اونم به خودم مربوطه



نه به شما...فقط اینو بدونید که من همین امروز از اینجا 
میرم...همین.



نگاهش کردم...دیدم با خونسردی داره نگاهم می کنه ولی چشمای عسلیش می خندید...




به طرف در رفت و گفت:باشه مسئله ای نیست...می تونی بری...

#پارت405



درو باز کرد وبرگشت و گفت:می تونی هر جا که دوست داری و به خودت هم مربوطه بری..



کسی جلوتو نمی گیره...
بعد هم یه لبخند بزرگ زد و از اتاق رفت بیرون...



همین که درو بست بالشت رو از روی تخت برداشتم و با خشم پرتش کردم


به طرف در که محکم خورد به در.. جیغ خفیفی کشیدم وبا مشت چندبار زدم رو تخت....



-پدرام پدرام پدرام....وای که چقدر دلم می خواد با همین دستام خفت کنم..نه ..



بگیرمت زیر مشت و لگد و انقدر 
بزنمت تا صدای سگ بدی...نه.. دلم می خواد دونه دونه موهات رو بکنم



و بذارم کف دستت تا بذاریشون توی البوم خاطراتت تا برات یادگاری بمونه...

#پارت406




وااااااااای می کشمت...داری دیوونه ام می کنی.. واقعا توی کار این بشر مونده بودم...



خیلی پررو بود..خیلی...چطور جرات کرده بود هر چی از دهنش در بیاد بهم بگه و بعد هم به جای معذرت خواهی



بهم بگه می تونی بری به سلامت؟...خدایا این دیگه چه موجودیه افریدی؟...حکمتت رو شکر...



تقه ی بلندی به در خورد که با ترس از جام پریدم..از پشت در صدای پر از خنده ی پدرام به گوشم



رسید: به جای اینکه عین پیرزنا یه جا بشینی هی غرغر کنی و پیش 
خدا شکایت کنی...


زودتر لوازمتو جمع کن که چیزی تا عصر نمونده...بعد هم زد زیر خنده و دیگه صداشو نشنیدم..



فکرکنم از پشت در رفت کنار...

# پارت 407



دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم...بالشت رو از رو زمین برداشتم و سرمو فرو کردم



توش وتا می تونستم جیغ 
کشیدم...خدایا یه فرصت واسم جور کن الاقل یه جوری من حال اینو بگیرم..




یه کوچولو این دلم خنک بشه...وگرنه برام عقده میشه دق می کنم...



سرمو بلند کردم وتقریبا داد زدم:معلومه که میرم..پس چی فکر کردی؟...


میرم تا از دست حرفای مزخرفت راحت بشم...ازت بیزارممممم......

***


لوازم زیادی نداشتم کیف دستیم بود و یه دست لباس که تنم بود...


نمی خواستم چیزی ازاینجا ببرم ولی لباسایی که تنم بود رو مجبور بودم با خودم ببرم...

آرشیو دسر و غذای محلی

27 Oct, 07:16


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


قلب بیتابم 1:
#پارت399



رو تو تاثیری نداره... پدرام رهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش...وگرنه..



هانی معترضانه گفت:وگرنه چی؟
پدرام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر...



من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم...
هانی تقه ای به در اتاق زد



و رو به پدرام گفت:خیلی خب اقای مغرور...بفرما من برات استارتشو زدم..



بقیه اش با خودت...بسم الله...
بعد هم از اونجا دور شد...پدرام مستاصل جلوی در ایستاده بود...



که صدای گرفته ی توتیا را شنید...
طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم



حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته 
بودم توی دستم...

#پارت400



با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟...




اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟...
باز هم صدایی نشنیدم..



با خودم گفتم لابد خانم بزرگه...اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی 
شنید..




از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم...



اروم قفل در رو باز کردم ..
همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش...



هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با 
دیدنش دندونامو روی هم فشردم




و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد..

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


چون اون زده توی صورتم نه من...
هانی از جایش بلند شد وزیر بازوی پدرام را گرفت و بلندش کرد




وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من...چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه

#پارت398



تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد



هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی..


من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..




بازم خیلی بهت لطف کرد که به 
همون توگوشی بسنده کرد...
پدرام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا...




هانی پدرام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی...




من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه...شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده



و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن




ولی توی منحرف از جنس چودنی...

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:23


قلب بیتابم 1:
#پارت391




سرش داد زدم:تو یه اشغالی...عوضی..به چه حقی این اراجیفو به هم می بافی



و می چسبونیشون به من؟..به من میگی هرزه؟..تو چی از زندگی من میدونی



که به خودت اجازه میدی این حرف رو بزنی؟تو چی میدونی که واسه خودت قضاوت می کنی؟...



تو یه اشغالی...یه ادم مغرور و پست که همه چیزو همه کس رو از همین فاصله ی نزدیک




که جلوی چشمش می بینه نه بیشتر.. انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم



جلوشو با نفرت گفتم:اره..اره من خانواده دارم ولی تمومه خانواده ام خلاصه میشه 



توی پدرم..پدری که می خواست منو به پول بفروشه..پدری که به خاطر اینکه سرمایه و شرکتش




بیشتر و بزرگتر بشه حاضر شد منو بگیره زیر مشت و لگد که اخرش جسم بی جونمو در حالی که غرق خون بودم



رسوندند بیمارستان...تو کجا بودی تا اون صحنه ها رو ببینی؟...

#پارت392



اقای دکتر..هه..دکتری که وظیفه اش نجات جون بیماراشه و 
کمک به هم نوعش ولی تو برعکسی..




تو با تموم دکترایی که می شناسم فرق داری...با بغض ادامه دادم: میدونی چیه؟...پدرم..همه کسم..




همه چیزم توی این دنیا...منو بعد از 2ماه حبس نشوند پای 
سفره ی عقد با یه پیرمرد که زن و بچه داشت




ولی ثروت زیادی هم داشت...پدرم...همینی که توی این روزنامه ی لعنتی اطلاعیه داده





وبرای پیدا شدنم جایزه گذاشته گفت اگر زن اون پیر مرد نشم دیگه منو فراموش می کنه



وبه همه میگه دختری به اسم توتیا نداره...اون پیرمرد یه زن جوون و خوشگل می خواست تا واسه اش وارث بیاره

#پارت393



میفهمی؟منو به خاطر بچه می خواست..پدرم می دونست و بازم می خواست من با اون ازدواج کنم......



من فرار کردم..اره فرار کردم..ننگه دختر فراری رو به جون خریدم تا یه همچین ننگی رو تحمل نکنم...




هق هق می کردم...دستمو گرفتم جلوی دهانمو وگفتم:حالا باز هم میگی من یه دختر فراریه هرزه ام؟




کارم هرزگیه؟اره؟...به خدایی که بالا سره ماست قسم...به روح مادرم قسم




همه ی اینهایی که گفتم همهش حقیقت بود..همهش...
داد زدم:من هرزه نیستم..




من پاکم..به خدا پاکم......
بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..



بین راه دیدم هانی روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه...

#پارت394




بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم...





افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم...




برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم... خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟...باید چکار کنم؟...

***


هانی از پله ها پایین امد و به طرف پدرام رفت...پدرام سرش را بین دستانش گرفت




و روی مبل نشست...هانی رو 
به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟




پدرام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود...نباید اینکارو می کرد...




هانی به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای توتیا بودم هیچی نمی گفتم...

#پارت395




پدرام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟...




هانی گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟




پدرام کمی فکرکرد وگفت:خب...خب پس باید چیکار می کردم؟اون دختر خانواده داره




و حتما پدرش تا الان خیلی 
نگرانش شده...این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن




خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم. هانی گفت:چرا درست نیست؟




تو که از وضعیت زندگی توتیا خبر نداری...اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو 




اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل هما هستن؟



چرا توتیا رو با هما مقایسه می کنی؟ پدرام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..




درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش 
نکردم...فقط می دونم عاقبت

#پارت396



دختر فراریا چی میشه..
هانی پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم




که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب 
تو درست میگی



ولی توتیا از زور خوشی فرار نکرده پدرام...اون سختی زیاد کشیده...توی حرفاش




و خشمش میتونی اینو تشخیص بدی..توتیا کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه...




به ما پناه اورده این درست نیست 
اونو از خودمون برونیم.
پدرام لبخند زد



و گفت:به به...به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی...افرین.



تو از کجا میدونی اون 
سختی زیاد کشیده؟

#پارت397




هانی لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده



رو خوب درک می کنه 
و می فهمه....
پدرام در سکوت نگاهش کرد..



هانی گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی...




پدرام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی...اصلا راه نداره...تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد...

آرشیو دسر و غذای محلی

26 Oct, 07:21


سلام عزیزان صبحتون بخیر 🍂🍁بریم سراغ دامه ی رمان جذابمون ،،،،

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:50


قلب بیتابم 1:
#پارت389



ترسناک نگام کرد وبا نگاه خاصی گفت:زن...از این 3تا متنفرم...چون هر سه یه جورایی به هم متصلن...



من کاری به زن بودن تو ندارم...کلا از ادم دروغگو بیزارم و نمی تونم تحملش کنم..



تو گفتی پدر نداری و نامادریت تورو مجبور کرده تا زن یه پیرمرد بشی...




دلم سوخت و خواستم کمکت کنم...ولی...الان معلوم شد که تمام مدت داشتی



دروغ می گفتی و تو هم پدر داری وهم خانواده.... با همون نگاه صداشو بلند کرد



وگفت:از کجا معلوم بقیه ی حرفات راست باشه؟..مطمئنم تو یه دختر هرجایی هستی



که کارت هرزگیه و پدرت هم حتما پی برده بوده و می خواسته شوهرت بده تا سرت به سنگ بخوره



و سربه راه بشی که تو فرار کردی چون اینو نمی خواستی..چون دوست داشتی به هرزگیت ادامه بدی

#پارت390



چون... صدای کشیده ای که توی صورتش زدم توی سالن پیچید...




کف دست راستم می سوخت.. صورتش به سمت راست 
برگشته بود


و دست چپشو گذاشته بود روی صورتش... با خشم و نفرت زل زده بودم بهش...




دستامو مشت کردم...خیلی دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که بگیرمش




زیر مشت و لگد...پسره ی عوضی هر چی لیاقته خودش بود بار من کرد...




اروم دستشو برداشت و سرشو به طرفم برگردوند...جای انگشتام روی پوست سفید صورتش مونده



بود...دیگه اون اخمم روی پیشونیش نداشت ولی دنیایی از تعجب توی چشماش نهفته بود...



نگاهش سرگردان روی صورتم می 
چرخید... نفس نفس می زدم...ازش متنفر بودم ...متنفر...

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


به کل نسبت به من بدتر شده بود... زیر چشمی نگاهش کردم..از جاش بلند شد و اومد



طرفم..سریع سرمو بلند کردمو وبهش نگاه کردم...رو به 
روم..درست جلوی پام وایساد...

#پارت388




با همون اخم و نگاه جدی گفت:فردا صبح اول وقت باید از این خونه بری...شنیدی؟




وای خدا نه...سریع از جام بلند شدم و جلوش ایستادم...سعی کردم نفهمه که ترسیدم...




ولی نمی تونستم واسه لرزش 
صدام کاری بکنم.
-ولی من می تونم براتون توضیح بدم..من..


داد زد:هیسسسسسسس...ساکت....
صدا تو گلوم خفه شد و سکوت کردم...ولی به راحتی می تونست





ترس رو از نگام بخونه...
انگشتشو گرفت جلومو گفت:نمیدونم اینو میدونی یا نه...




من از 3 چیز توی زندگیم بیزارم...اول خیانت...دوم 
دروغگویی..سوم...

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


قلب بیتابم 1:
#پارت381



رو به خانم بزرگ گفت:سلام خانمی..منو نمیبینی خوشیا..نمیگی من از دوریت یهو دق می کنم



میافتم یه چیزیم میشه؟چرا جواب اس ام اس های منو نمیدی؟چرا زنگ می زنم



جواب نمیدی؟دیگه بی وفا شدی؟... با حرص به آیدا نگاه کرد وادامه داد:نو که اومد به بازار کهنه ی ننه مرده شد دل ازار..




اره؟...باشه خانمی...ما هم 
خدایی داریم..هی روزگار تف به روت بیاد...هی...هی...
به آیدا نگاه کردم...




احساس کردم رنگ صورتش سرخ شده ..سرشو انداخته بود پایین و با ریشه های شالش بازی 
می کرد...



خانم بزرگ با اخم شیرینی گفت:اولا علیک سلام...دوما پسرجان هنوز از گرد راه نرسیده باز شروع کردی؟


بذار برسی بعد دم از بی وفایی بزن..تو که هر روز اینجایی..پس چی میگی تو؟...

#پارت382




هانی اه عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد..پا روی پا انداخت و گفت:هیچی خانم بزرگ...بیخیال..





پدرام رو به آیدا گفت:آیدا جان از عمه مهناز چه خبر؟..خوبه؟..خودت چطوری؟




آیدا لبخند نصفه نیمه ای زد و با صدای گرفته ای گفت:خوبه ..سلام رسوند..من هم ای بد نیستم..سرگرمه درسامم.




هانی پوزخند زد و گفت:اقا کامران چطوره؟..خوش می گذره الحمدالله؟...




بعد خودش جواب خودشو داد:اره چرا بد بگذره؟..نامزد به اون ماهی مگه بد هم می گذره؟..وای نه خدا نکنه...




آیدا نگاه گله مندی بهش انداخت و از جاش بلند شد وبا یه ببخشید خواست از سالن بره بیرون که خدمتکار اومد

#پارت383




جلوی در و گفت:آیدا خانم اقا کامران جلوی در منتظرتون هستن..گفتن باهاتون کار دارن...




آیدا نگاهی به جمع انداخت و ملتمسانه به خانم بزرگ خیره شد... خانم بزرگ با صدای محکمی گفت:




به کامران بگو بیاد توی حیاط..دم در خوب نیست.ولی فقط توی حیاط... آیدا اروم سرشو تکون داد




و از سالن رفت بیرون..
همین که رفت توی حیاط.. هانی مثل ترقه از جاش پرید




و رو به خانم بزرگ گفت:چرا راهش دادید توی حیاط؟..
خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد




وگفت:مهمونه...نمی تونم ردش کنم. هانی با حرص خندید وگفت:هه..چطور بقیه ی اقایون




گرام رو رد می کنید هیچی نیست.. این یکی تافته ی جدا بافته است؟..شما می دونید




من ازش خوشم نمیاد بازم راهش میدید اینجا؟

#پارت384




خانم بزرگ گفت:گفتم که...فقط توی حیاط می تونه بیاد اون هم چون با آیدا کار داره...




درضمن آیدا نامزدشه حق 
داره باهاش حرف بزنه من هم به خاطر آیدا بهش احترام میذارم...




هانی دستشو مشت کرد و محکم کوبید به ستون وسط سالن...با ترس چشمامو بستم..



وای خدا حتما 4 تا انگشتش 
خورد شد... وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدرام رفته



کنارشو داره به دستش نگاه می کنه... پدرام گفت:د اخه این چه کاریه که می کنی؟...




چرا نمی تونی خودتو کنترل کنی؟...
هانی زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم...



پدرام جواب داد:خودت کردی...حالا هم مرد باش و پاش وایسا.

#پارت385





هانی ن دستشواز توی دست پدرام کشید و با عصبانیت داد زد:لعنت به اون...لعنت به هر دوتاشون...ولم کن...





بعد هم به طرف پله ها دوید و رفت بالا... پدرام با نگاهش دنبالش کرد بعد برگشت سمت ما و نیم نگاهی به من انداخت




و بعد به خانم بزرگ نگاه کرد..
خانم بزرگ زیر لب یه استغفرالله گفت و از جاش بلند شد....



در حالی که عصا زنان به طرف اتاقش می رفت 
گفت:اخرش من سر از کار این جوونای امروزی در نیاوردم..





خودشون هم نمی دونند چی میخوان... بعد هم رفت توی اتاقشو در رو بست...



برگشتم و به پدرام نگاه کردم.

#پارت386




پدرام روی همون مبلی که رو به روم بود نشست و دستاشو گذاشت رو زانوشو به جلو خم شد...



انگشتاشو توی هم 
قفل کرد و گذاشت زیر چونهش...تو فکر بود...




از حرفای هانی و کارای آیدا یه حدسایی زده بودم و کاملا مطمئن بودم



بین هانی و آیدا یه چیزایی هست..داشتم به حرفای هانی فکر می کردم


که با شنیدن صدای پدرام به خودم اومدم... سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..



مستقیم زل زده بود به من ..نگاهش سرد بود..خیلی سرد......



به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:روزنامه ی امروز رو خوندی؟
گنگ نگاهش کردم



که یه روزنامه ی لوله شده از توی جیب کتش در اورد و به طرفم گرفت..



از جام بلند شدم و 
روزنامه رو ازش گرفتم...

#پارت387



همونطور که جلوش وایساده بودم روزنامه رو باز کردم و چندتا صفحه رو برگه زدم...



با خوندن مطلبی که گوشه ی صفحه بود با ترس به پدرام نگاه کردم..



وای خدا این اطلاعیه از طرف پدرم بود که گفته بود هر کس منو پیدا کنه جایزه ی خوبی دریافت




می کنه...اسم و ادرس و شماره ی تلفن همراه و خونه رو هم نوشته 
بود...



سرمو انداختم پایین و عقب عقب رفتم و نشستم سرجام...روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم...



خیلی با من خوب بود و بهم اعتماد داشت حالا هم با فهمیدن این موضوع حتما دیدش

آرشیو دسر و غذای محلی

25 Oct, 10:48


ادامه ی رمان....

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:49


برای سفارش یا سوال به آیدی زیر پیام بدید لطفا
@kiyan1212

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:48


مکمل غذایی برای کنترل وزن و اشتها برای تمام افراد
قارچ صدفی داخلش سرشار از فیبر
و ویتامین‌ها
و مواد معدنی
و سایر ترکیبات مغذی
و حاوی کربوهیدرات‌های مفید
و ویتامین دی
که برای تقویت سیستم ایمنی
و سلامت قلب و کنترل چربی خون مفیده
جوانه گندم داخلش،
کمک به کنترل اشتها
و فیبر رژیمی داخلش
باعث سلامت دستگاه گوارش
پودر موز داخلش ، سرشار از پتاسیم منیزیم و طعم عالی رو میده

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:46


۱۰غذای پر پروتئین رو بشناس

@ghazaymahaly

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:38


قلب بیتابم 1:
#پارت371



از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده



توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..




همیشه کمی از پوالشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..



از مادرش شهین گفت یا بهتره بگم همون نیلای مکار و عوضی...گفت که مجبورش می کرده کار کنه ...




می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه که مثلا شهین اونجا کارگر زن بوده



از خونه می رفته بیرون و سپیده صبح بر می گشته...مطمئن بودم نیلا توی هیچ کارخونه ای کار نمی کرده




و از یه راه دیگه امرارمعاش 
می کرده..این خصلته شیطانیش بود...

#پارت372



هانی می گفت تو سن 9 سالگی تونسته بوده شهین رو راضی بکنه تا بذاره بره مدرسه..


می گفت بعد ازاینکه یه 
کتک مفصل بهم زد این اجازه رو بهم داد..



می گفت شهین یه برادر ناتنی داشته که وضعش خیلی خوب بوده وگه گاهی به شهین پول می داده


و حتی تو کثافتکاری های اون شریک بوده..می گفت شهین یه پسر هم داشته به اسم کیان.



از هانی بزرگتر بوده و اون هم همیشه کمک مادرش می کرده و از هر فرصتی برای اذیت کردن




 
هانی استفاده می کرده..
هانی می گفت همیشه ازاینکه می دیدم مادرم بین من و کامبیز




فرق میذاره عذاب می کشیدم ولی الان می فهمم چرا این کارو می کرده......

#پارت373



وقتی از هانی پرسیدم تا وقتی می دونستی شهین مادرته دوستش داشتی یا نه؟




گفت با اینکه همه اش فکر می کردم مادره واقعیم اونه ولی از بس اذیتم کرد و بهم بی توجه بود




یه جورایی ته دلم ازش نفرت 
داشتم ولی چون مادرم بود نمی تونستم حرفی بزنم..




می گفت وقتی بزرگتر شدم تونستم سراز تمومه کاراش در 
بیارم که سر همین موضوع یه کتک




مفصل از برادر ناتنی شهین خوردم...می گفت فهمیده بودم شغل اصلی شهین چیه و این باعث شده بود




بیش از پیش ازش متنفر بشم حتی دلم نمی اومد مادر صداش کنم و همیشه بهم


می گفت که شهین صداش بزنم..هنوز نتونسته بود دیپلمشو بگیره می گفت درساش عالیه




و نمراتش هم همه خوبه ..می 
دونستم با موقعیتی که هانی داشته اینکه تونسته درسشو ادامه بده

#پارت374



براش خیلی مشکل بوده ولی با این حال تونسته بوده اینکارو بکنه و من از این بابت خوشحال بودم...

***


از شهین شکایت کردم..در کمترین زمان با حرفایی که هانی به پلیسا زد شهین دستگیر شد



و معلوم شد سابقه دار 
هم هست...دزدی و چند بار هم با مردای غریبه گرفته بودنش



ولی هر بار یه جورایی شانس اورده بوده ودر رفته بود...
به 5 سال حبس محکوم شد...




وقتی توی دادگاه دیدمش باورم نمی شد این زنی که جلوم ایستاده همون نیلای  همه 
چی تموم و جذاب باشه...



صورتش لاغر و تکیده شده بود و نگاهش هم دیگه اون برق افسون گر رو نداشت...



وقتی منو دید اولش هیچی نگفت فقط یه پوزخند معنی دار تحویلم داد و بعد از چند لحظه گفت: بازی هنوز تموم




نشده مهراد بزرگ نیا...من قسم خوردم تا پای جونم به نابودی بکشونمت...



پس مطمئن باش اینکارو می 
کنم....مطمئن باش...
بعد هم بردنش..

#پارت375



تمام مدت با نفرت نگاهش می کردم..ازش بیزار بودم..خداروشکر کردم که شرش از زندگیم کنده شد...



ولی این تازه اول ماجرا بود.اول مشکلات و دردسرای من...اول بدبختیای من..



ای کاش برای بار دوم حرفاشو نادیده نمی گرفتم..ای کاش...
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم...




روی تخت نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم...صدای خانم بزرگ رو از پشت درشنیدم...




-توتیا جان..دخترم.. بیداری؟
با صدای خواب الود و گرفته ای گفتم:بله خانم بزرگ...




بیدارم..الان میام..
-عزیزم آیدا اومده می خواد

#پارت 376




می خواد باهات حرف بزنه...اگر خسته ای استراحت کن..آیدا تا عصر اینجاست.




به ساعت روی میز نگاه کردم..وای ساعت 10 بود؟چقدر خوابیده بودم...



سریع گفتم:نه نه خانم بزرگ.الان میام..
-باشه دخترم...



روی تخت نشستم..دفتر خاطرات مهراد کنارم باز مونده بود..مثل اینکه دیشب



موقع خوندنش خوابم برده بود..
دفترو بستم و گذاشتم سرجاش...
لباسامو عوض کردم



و یه بلوز استین بلند ابی مالیم و شلوار جین ابی تیره پوشیدم.




موهامو شونه زدم و با گیره پشت سرم بستم...یه شال سفید که خط های ابی کمرنگ و پررنگ داشت



روی سرم انداختم...

#پارت377



توی اتاق دستشویی نبود و نمی تونستم دست و صورتمو بشورم...از اتاق اومدم بیرون..




کسی توی سالن نبود..رفتم توی دستشویی و یه اب به صورتم زدم و در حالی که صورتمو با حوله خشک می کردم 




رفتم توی اشپزخونه...
خانم بزرگ و آیدا اونجا بودن و داشتن با هم حرف می زدند...

آرشیو دسر و غذای محلی

24 Oct, 07:38


بلند و با صدای شاد و سرحالی گفتم:سلااااااام.. صبحتون بخیر...
هر دوتاشون برگشتن سمتم وبا لبخند جوابمو دادن...



خانم بزرگ:سلام دخترم..صبح تو هم بخیر...بیا بشین صبحونه تو بخور..



آیدا:سلام خانم خانما...صبحت بخیرو شادی.. لبخند زدم و روی صندلی کنار آیدا نشستم...
-ممنونم..

#پارت378



رو به آیدا گفتم:خوبی؟خوشحالم که دوباره می بینمت..
آیدا لبخند مهربونی زد



و گفت:پس نمی دونی که من چقدر خوشحالم..امروز کلاس نداشتم گفتم از صبح بیام



اینجا..مامانم هم می خواست بره خونه ی دوستش..اخه دعوت داشت


منم حوصله ی اونجا رفتنو نداشتم...گفتم بیام پیش تو و مامانی....



لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم..


خانم بزرگ گفت:بازم خداروشکر به خاطر توتیا یه سر به منه پیرزن زدی..


باید ازش ممنون باشم.
آیدا اخم شیرینی کرد وگفت:ااااااا خانم بزرگ..این حرفا چیه؟


من که همه اش اینجام...ولی خب گاهی فشار درسام 
باعث میشه نتونم زیاد بهتون سر بزنم.

#پارت379




خانم بزرگ خندید و چیزی نگفت.
بعد از صرف صبحونه همگی رفتیم توی سالن و مشغول حرف زدن



شدیم..آیدا از درساش و دانشگاهش می گفت..خانم بزرگ هم سراغ مادرشو می گرفت


و گله می کرد که چرا کمتر بهش سر میزنه... من هم بیشتر شنونده بودم و گاهی اظهارنظر می کردم.



با شنیدن صدای در باغ هر سه از پنجره بیرونو نگاه کردیم..از اون فاصله بیرون معلوم نبود...


بعد از چند دقیقه درخونه باز شد و پدرام و هانی وارد خونه شدن...
پدرام طبق معمول نگاهش


و کلامش جدی بود وسرد...به همگی سلام کرد و رو به روی من نشست..

#پارت380



حتی یه نگاه کوچولو هم به من ننداخت..از این کارش هیچ خوشم نیومد...


اینجوری احساس بدی بهم دست می داد... هانی از همون جلوی در لبخند به لب داشت



ولی نمی دونم چرا وقتی نگاهش به آیدا افتاد لبخند اروم اروم از روی 
لباش محو شد


و جاشو به یه اخم غلیظ روی پیشونیش داد...
اوه اوه این که وضعش از این یکی بدتره...


باز صد رحمت به پدرام که الاقل اخم نکرده بود ولی هانی حسابی 
اخماش تو هم بود ...



اومد تو سالن و جواب سلام من رو داد و خیلی سرسنگین با آیدا سلام و احوال پرسی کرد



ولی تا چشمش به خانم 
بزرگ افتاد اخماش باز شد ولی هنوز حالت صورتش جدی بود

و لبخندش هم خیلی خیلی کمرنگ بود..