پری جو | رومان | عاشقانه @paryjo_roman Channel on Telegram

پری جو | رومان | عاشقانه

@paryjo_roman


گویند که آمدنت همچون خیال هست
آری
سرخوشم من به خیالی که تو در آنی♥️

#دست_نویس_تان_را_برایمان_بفرستید!
@Rahimi_af

پری جو | رومان | عاشقانه (Persian)

پری جو یک کانال تلگرامی عاشقانه با محتوای رومانتیک است. اگر شما علاقه‌مند به خواندن داستان‌های عاشقانه و شعرهای زیبا هستید، این کانال برای شماست. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از احساسات و عشق ورزی خواهید وارد شد. در کانال پری جو، شعرها، داستان‌ها و نوشته‌هایی با موضوع عشق و عاشقی منتشر می‌شود که احساسات شما را به لرزه در خواهد آورد. همچنین، شما می‌توانید دست‌نوشت‌های خود را برای اشتراک در کانال ارسال کنید و با دیگر اعضای کانال ارتباط برقرار کنید. برای ارتباط با مدیران کانال و ارسال دست‌نوشت‌های خود، می‌توانید به آی‌دی @Rahimi_af پیام دهید. پس از عضویت در کانال پری جو، لحظاتی شیرین و پر از احساسات را تجربه خواهید کرد. عشق را با پری جو تجربه کنید و لحظات خاصی را با خواندن و نوشتن به اشتراک بگذارید.

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:52


روز دهم :

نمیدانم چه در تو دیده ام اما نمیخواهم از دستش بدهم .
چرا که میدانم هیچ گاه نخواهم توانست آن را در دیگر آدمی بیابم .

365 روز بدون تو...

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:49




شادی را به گور خواهند برد،
آنان که رنج را در ما آفریدند.ᥫ᭡

╰─┈➤🖤

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:46


‌‌#دمی_باشعر

هر که آمد در جهان روزی ز دنیا می‌رود
نیک باشد یا که بد آخر از اینجا می‌رود

قوم‌و خویشان تا لب گورند همراه‌و سپس
هر یکی سوی دیار خویش زیبا می‌رود

آنکه روز شب ندانست یا حلال‌و یا حرام
بعد مرگش مال‌و ثروت جمله یغما می‌رود

آرزوهای بلندت را دمی کوته بگیر
عمر کوتاه‌ست‌و چون برفی به گرما می‌رود

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:05


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۲۳

نفیسه : باش خی یک دقه دختر قندم ای غوری ره ببر باز
آرزو : ده آشپز خانه منتظر بودم که علی آمد و پهلوی مه استاد شد
باز آمد خدااایاا ، ازی کارش هیچ خوشم نامد نمیفهمم چرا هر بار از پشت پشت مه میایه بخدا عمر سرش خبر شوه دندان هایشه میده میکنه اگر چشم ترس داشته باشه ازش فاصله گرفتم که گفت
علی : ساعتت تیر شد آرزو؟
آرزو : چی؟
علی : گفتم ساعتت تیر شد بیزو همیشه به خانه بودی زن کاکایم گفت که دق آورده بودی
آرزو : پیش خود گفتم به تو چی لوده که مه دق آورده بودم یانی قواریشه سیل کو
آرزو : ها تیر شد
با گفتن ای گپ دگه برش اجازه گپ زدن ره ندادم و دور شدم...
دستر خوان چیده شد و همگی دور هم نشستن بودن مه هم رفتم دستهایمه ششتم آمدم خانه که فقط دو جای مانده بود یکی پهلوی فاطمه که کمی نزدیک به الطاف بود و یکی پهلوی عمر که نزدیک به تبسم بود مام رفتم پهلوی عمر و تبسم شیشتم که مستقیم روبروی الطاف بودم خدایا ای دگه غم ، پهلوی راستم تبسم شیشته بود ده حین نان خوردن بودم که تبسم آهسته با آرنج به بغلم زده مره تکان داد
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"

تبسم : هی آرزو ای نواسه کاکای مادرم الطاف خان از وقتی که اینجه شیشتی طرفش سیل دارم که یک یک دفه طرفت میبینه از عمر هم شرم نداره به فکرم که....
تبسم : ایسس آرام باش تبسم عمر میشنوه خوی شه میفهمی که چقدر بد قهر است بیزو از الطاف خوشش نمیایه چپ باش لطفا مره ده جنجال ننداز باز بر مه چی که سیل داره نانته بخو
تبسم خنده کده و دوباره مصروف نان خوردن شد
سر مه کج کدم آهسته زیر چشمی قسمی که خودش متوجه نشه طرف عمر سیل کدم که شش چین ده پیشانیش افتاده بیخی همی نان خوردن مه نفهمیدم عوضی که مه نان ره بخورم نان مره خورده رفت
تا آخر نان خوردن دگه سر مه بلند نکدم فقط یکبار که سر مه بلند کدم چشمم به پدرم و کاکا شریف خورد که پهلوی هم نشسته و آهسته بین خود قصه داشتن مثل ای که کدام موضوع بسیار مهم باشه ده قصه نشده دوباره مصروف نان خوردن شدم...


ادامه دارد...


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:04


#قسمت ۲۲

افرا : ها خلاص شد شکر اما الطاف لالایم شله است که برو خوده ده کورس آمادگی کانکور ثبت نام کو ولی مه خوش ندارم دولتی بخوانم...
آرزو : اما چرا افرا جان ای که تو آماده گی کانکور خوانده و از استعداد خود پیش بری یک عالم می ارزه همه زحماتی که تو بخاطر کامیاب شدن به پهنتون دولتی بکشی و بلاخره ثمر شه بینی احساس قوی بودن و افتخار میکنی که ای دگه هم تره بخاطر رسیدن به آرزوهای باقی مانده ات قوی میسازه...
افرا : گپت درست است ولی کمی تنبل استم ده خواندن ، یعنی اقدر کتاب‌های مکتب ره کی به کانکور بخوانه اووووهی...
با گپ افرا خنده کده همرایش قصه داشتم و چند نصیحت برش کدم که همو دقه عمیم آمد همراه با دخترش تبسم و شوهرش کاکا حشمت از دیدن تبسم خوشحال شدم
عمیم یک دختر داره که دو سال از مه کرده کلان است و فرزندی است
چون خدا بر عمیم طفل نداد بیست و یک سال پیش از شفاخانه به فرزندی گرفته بودش
خو بگذریم عمیم آمد همرایش سلام علیکی کدیم و تبسم آمده پهلوی مه و افرا شیشت
آرزو :چطور استی تبسم کجا استی که هیچ خانه ما هم نمیایی دق شده بودم پشتت
تبسم : سیل کو افرا چی میگه اصلا تو کجا استی هفت هشت ماه شد که هیچ طرف خانه ما دور هم نخوردی بیا یگان روز که هم ساعت تو تیر شوه هم از مه وقت خوب بود میامدی حالی بیخی ماه کم پیدا شدی
آرزو : ههههه خودت خو عجب بیست چهار ساعت خانه ما استی که از مه گله داری
خو ای گپاره بان ده پهنتون سمستر چند شدی درس‌هایت سخت نشدن
تبسم : سمستر پنج شدم یعنی سال سومم است بسال بخیر ، سخت شدن ولی خوش آیند است برم
آرزو : خو چقدر خوب بیزو دو سال دگیت مانده چشم ته پت کو باز کو زود تیر میشه وکیل صاحب...
تبسم هم مثل مه خوش داره که وکیل شوه ولی او خوشبخت بود که به آرزوی خود رسید چون پدرش پشتش است و چقدر خوشبخت اس
تبسم : آرزو خبر شدم که مامایم نماند دگه مکتب بری چرا؟؟؟ اگر نی چند ماه دگه مانده بود بیزو خلاص میکدی حیف اقدر زحمت هایت
آرزو : طرف افرا دیدم که او هم طرف مه میدید روبه طرف تبسم کده گفتم
— نشد دگه تبسم جان پدرم نخواست
فقط همقدر گفتم و بحث ره خاتمه دادم چون نمیخواستم امشب هم به فکر ای گپا خوده جگرخون بسازم باز یک روز به فرصت برش خاد گفتم
نو پیاله چای مه گرفته و مینوشیدم که چشمم به الطاف خورد که طرف مه سیل داره وارخطا شده فکرم نشد چای داغ بود و زبانم سوخت که پیاله دکه خورد و کمی سر دستم هم ریخت ، هم زبانم سوخت هم دستم
— اخ دستم
تبسم : چی کدی آرزو سوختی؟
آرزو : نی گلم چیزی نیست فکرم نشد از پیشم کم ریخت
افرا : خیره جانم مقصد که نسوخته باشی
آرزو : به طرف افرا لبخند زدم دوباره زیر چشمی طرف الطاف دیدم حس کدم که سرم خنده کد دوباره با تبسم شان مصروف قصه شدم که نرگس و فاطمه هم به جمع ما پیوست
هر کس همرای هم سن سال‌ های خود قصه داشتن
مردا و بچا یکطرف زن ها و دخترا یک طرف
گاه گاهی متوجه نگاه دزدکی الطاف و علی میشدم ولی مه از ترس عمر موذب شیشته بودم نی زیاد خنده میکدم و نی چهار اطراف ره میدیدم فقط همرای دخترا قصه داشتم چون میترسیدم که عمر آمدن به اینجه ره سرم زهر نکنه
وقت کیک توته کدن رسید همه گی به حامد تبریکی گفته و تحفه هایشه برش دادن
مه هم یک گوشه استاد بودم که علی نزدیکم آمد
علی : دختر کاکا بیخی از خانه ما گریزان استی هیچ ای طرفا نمیایی؟
آرزو : نی خدا نکنه علی لالا از خانه کاکایم چرا گریزان باشم برابر نمیشه که بیایم
علی : آرزو یک خواهش کنم ازت ، میشه دگه مره لالا نگویی
آرزو : پیش خود گفتم ده سر ازی چی میگرده دگه که اتو میگه باش حالی جوابته میتم
—نی نمیشه علی لالا چون از اول تره لالا میگفتم و عادت کدیم و‌ مثل امیر لالایم شان استی برم
ده دلم گفتم خوی ‌و خواص ات هم دقیق مثل عمر شان است بد قهر ، جدی ، خشن ، بچه کاکای شان استی دگه باید هم هر سه تان یک قسم باشین
علی : اما مه نمیخوایم بر مه لالا بگوی چون خوش ندارم همو علی هم بگویی درست است
آرزو : عادت کدیم لااالااا علی....
با ای که کش دار لالا گفتم حس کدم علی قهر شد که یک چند دقه طرفم دیده و دگه چیزی نگفته رفت مه هم خنده کده خوش شدم پیش خود گفتم تا تو باشی دگه همرای مه گپ نزنی
چشمم به الطاف خورد که با قهر یکبار طرف مه و یکبار طرف علی می دید لبخندم جم شد و خوده جدی گرفتم نخواستم فکر بد کنه نمیفهمم راستی قهر بود یا مه همتو حس کدم حالی بر مه چی ده قصه نشده و به جمع تبسم شان پیوستم
بعد از چند دقه عکس گرفتن وفلمبرداری
وقت نان خوردن شد بلند شده رفتم آشپزخانه که همرای زن کاکایم و فاطمه شان کمک کنم
آرزو : زن کاکا اگر چیزی کار است که مه همرایتان کمک کنم؟
نفیسه : نی بچیم هیچ کار نیست کل کار خلاص شده یک نان میکشیم میاریم خلاص تو برو بشین که مهمان استی
آرزو : نی زن کاکا مهمان چی اینجه خانه کاکایم است سرم حق دارین گپی نیست بتی که یگان چیز ره مه ببرم همرای نرگس و فاطمه سر دستر خوان

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:03


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت: ۲۱


دوباره دست بند ره به داخل سیف مانده قفلش کدم و رفتم خواب شدم...
(آرزو) 
صبح بیدار شدم که آفتاب مستقیم به چشمم میزد به طرف ساعت دیدم که ده بجه روز شده بود
چقدر ناوقت نمیفامم امروز چرا اقدر تا دیر خواب شدیم
رفتم حمام دست رویمه ششتم به اتاق دگه رفتم که بی بی جانم شیشته بود
آرزو : صبح بخیر بی بی جان
بی بی جان : صبح بخیر بچیم امشو به فکرم زیاد خسته بودی که تا ای وقت روز خواب شدی؟
آرزو : نمیفهمم بی بی جان مه هم حیران که چطو تا ده بجه مره خواب بورده هیچ وقت تا ای وقت خواب نمیبودم راستی مادرم کجاست؟
بی بی جان : مادرت بیرون رفته به بچه هاشم تحفه میخره گفت امشو دست خالی بریم بد است
آرزو : خو کاش مره هم همرای خود میبورد بیزو دق آورده بودم ده خانه
بی بی جان : منتظرت بود مگم دید که تا حالی بیدار نشدی و خواب استی گفت میرم ناوقت میشه یک تحفه میگیرم زود پس میایم شاید حالی بیایه
آرزو : خو شاید مه برم یک چیز بخورم که گشنه شدیم تو چی میخوری بی بی جان برت چای بیارم؟
بی بی جان : نی بچیم معدیم اقدر جور نیست صبح هم چیز نخوردم که به تکلیف میباشم باز
آرزو : صحی است بی بی جان هر رقم که راحت استی
رفتم آشپز خانه بر خود تخم پخته کردم و خوردم
آمدم ده خانه شیشتم تلویزیون ره می دیدم که دروازه تک تک شد.....
رفتم حویلی ، دروازه ره باز کدم که مادرم بود
— سلام مادر جان آمدی بخیر
عزیزه : ها آمدم بچیم بیگی همی خریطه ره از دستم که مانده شدم دو قدم پیاده میرم نفسم میسوزه آرزو یک گیلاس چای یا آب بیار برم بچیم
آرزو : صحی است مادر جان مره چپن ته برو خانه بشین برت چای تازه دم کده میارم...
بلاخره دیگر شد ده صالون شیشته بودم که مادرم‌ آمد
عزیزه : بچیم آرزو بخیز خوده آماده کو که حالی پدرت میایه باز به وارخطایی نمیشه جان مادر  پدرت غالمغال میکنه مام برم تیار شوم
آرزو : صحی است مادر جان میرم بی بی جان تو کدام کالایته میپوشی که برت اوتو کنم چادرته پیشتر اوتو کدم
بی بی جان : کالای مه صبحکی مادرت برم اوتو کد جان بی بی یک همو چادر مه که اوتو کدی بیار میپوشم
آرزو : خو بی بی جان اینه میارم برت...

آمدم به اتاق خودم رفتم سمت الماری تمام لباس هایمه از چشم گذراندم ولی رنگی که زیاد خوشم میایه به چشمم خورد... پیراهن به رنگ آسمانی که خط های سرخ و سفید داشت اوتو کده و پوشیدم رنگ ناخون سرخ به دست و پایم زدم چون به پیراهنم همخوانی داشت گوشواره های خوردتک مروارید مه پوشیدم موهایم از بین چاک کدم و بسته کده پشت سرم ایلا دادم چادر آسمانی پوشیدم دستکول سفید و کرمچ سفید مه با هم سِت کردم
آرایش نکدم چون خوش ندارم و امیر شان هم سرم قهر میشن
زیاد خوش دارم که لباس،دستکول،چادر و بوتم  باهم سِت باشه
بلاخره کارم خلاص شد پایین رفتم که بی بی جانم همرای مادرم تیار شده بودن وقصه داشتن
آرزو : مه تیار شدددم
عزیزه : نام خدا جان مادر نظر نشی چقدر مقبول شدی
آرزو : خوده جگر خون گرفته و گفتم
— نی که از اول مقبول نبودم؟
با ای گپم مادرم و بی بی جانم خنده کدن
بی بی جان : نی بچیم مقبول بودی مقبول تر شدی
آرزو : ههههه مه فدای بی بی جانم شوم
تا وقت آمدن پدرم شان نشسته بودیم و قصه داشتیم
چند دقه بعد دروازه حویلی باز شد پدرم و امیر خانه آمدن
عزیزه : خوش آمدی عظیم خان
عظیم : خوش باشی زن تیار استین که بریم؟
عزیزه : ها ما تیار استیم مگم عمر تا حالی نامده
امیر : به عمر زنگ زده بودم گفت کلپ استم شما برین مه باز  از راه کلپ مستقیم میرم خانه کاکایم
عزیزه : صحی است بچیم مام تیار استیم تا او وقت تو موتر ره روشن کو بی بی ته گرفته میاییم
بلاخره به موتر بالا شده حرکت کردیم...
بعد از بیست دقیقه راه به خانه کاکایم رسیدیم
داخل حویلی شده به خانه رفتیم داخل دهلیز با زن کاکایم (نفیسه) روبرو شدیم که با خوشرویی از ما پذیرایی کد
داخل اتاق شدیم که کاکا شریف شان آمده بودن عمر پیش از ما رسیده بود و پهلوی کاکا شریف شیشته بود رفتم همرای خاله عایشه و افرا سلام علیکی کدم با کاکا شریف دست دادم که سر مه بوسید نوبت به الطاف و برادرش حسام رسید به اونا یک سلام کوتاه و آهسته دادم و رفتم پیش مادرم شیشتم چشمم به عمر خورد که به طرف مه و الطاف بد بد سیل داره بر یک لحظه ترسیدم که نکنه باز کدام کار اشتباهی کدیم که اتو سیل داره سر مه پایین انداختم و دگه طرفش ندیدم که افرا آمد ‌پهلوی مه شیشت
افرا : چطور استی ینگ....آرزو
آرزو : فکر کدم که افرا کدام چیزی دگه میگفت ولی پس گپ خوده گرفت طرفش خنده کده گفتم — خوب استم شکر افرا جان خودت چطور استی
افرا : شکر خوب استم تو از خود بگو ده ای سه ماه که مکتب نرفتی از صنفیهایت خبر داری؟؟ده خانه دق نمیاری؟
آرزو : خبر دارم افرا جان تمام شان مصروف اهداف و آینده خود استن خو خیر...
اینه بخیر تو هم صنف یازده ره خلاص کدی همم

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 16:00


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۲۰

نمیفهمم مه همتو حس کدم یا راستی کدام گپ است که پدرم پنهان میکنه
گپ ختم شد و دگه هیچ کس چیزی نگفت عمر از جای خود بلند شده و از اتاق بیرون رفت
مه هم گیلاس هاره جم کده به آشپز خانه بوردم که عمر از پشتم آمد...
عمر : او دختر تره میگم صبح که خانه کاکایم رفتیم انسان واری لباس میپوشی هر جای که مادرم شیشت همونجه میشینی زیاد ای طرف او طرف نری که خبرت کدیم دختر سنگین واری ده جایت میشینی فامیدی
آرزو : باز چی کار مه دیدی که اتو میگی باز خانه کاکایم کسی خو بیگانه نیست کلگی از خود استن هر وقت دگه که خانه کاکایم میرفتیم خو اتو نمیگفتی حالی چرا اقدر سر هر چیز بهانه گیری میکنی باز مه چی وقت...
عمر : همرای مه زبان نکو که حوصله ته ندارم کاری که گفتم میکنی اگر نی باز از خود گله کنی از مه نی
آرزو : او دختر؟؟؟یعنی اقدر از مه نفرت داره که خواهر گفتن ره چی حتی مره به نامم هم صدا نمیکنه با گفتن ای گپ عمر از آشپز خانه بیرون شده رفت و مه به چرت رفته پیش خود گفتم
چرا هر وقت دگه که خانه کاکایم میرفتم چیزی نمیگفت که حالی مره اتو میگه یا شاید ای دفه از خاطر بچه های کاکا شریف میگه ولی چرا؟؟؟
اگه ازو خاطر هم بگویه اوناره بر مه چی به غیر اینا مه چی وقت پیش روی کسی عشوه گری کدیم که ای دفه دومم باشه چرا هر وقت نام از کاکا شریف گرفته میشه عمر عصبانی میشه اگر بخاطر جنگ هفت ماه پیش شان است که با الطاف دعوا کده بود خو به اقدر عصبانی شدن نمی ارزه حتما کدام گپ دگه است ولی بر مه چی ربط داره که اتو گفت هزار سوال به ذهنم بود ولی یک جواب قانع کننده پیدا نکردم
گیلاس هاره ششته رفتم اتاق که بی بی جانم هم آمده و خواب شده بود مام جایمه انداختم کتابچه خاطرات مه گرفته و نوشتم:

«گاهی اوقات چیز های که بر دلم سنگینی می کند را بر زبانم جاری میکنم تا بر روی کاغذ بریزد چون با نوشتن راحت می‌ شوم...
تنها کاری که آرامم میکند این است،
نوشتن دردهایم.....💔»

کتابچه را بسته دوباره به الماری گذاشتم
ده جایم دراز کشیده و خوابیدم...
(الطاف)
دو ماه تیر شده بود شروع ماه جدی بود و هر روز کارهای همیشه گی خانه ، وظیفه و پهنتون...
بلاخره از پهنتون هم رخصت شده خانه رفتم غذا خورده شد نو بجه شب بود تمام ما شیشته بودیم مه به موبایل مصروف بودم که پدرم داخل اتاق شده پهلوی مه شیشت که مه منظم تر شیشتم و روبه همه گی گفت
شریف : صبا شب هاشم سالگره بچه خوده گرفته ما ره هم خبر کده عایشه صبح بازار برو یگان چیز به بچه اش بخر دست خالی بد است
عایشه : چقدر خوب بیزو دیر شده بود که جای نرفته بودم بیخی دق آورده بودم ده خانه صحی است شریف جان میخرم دست خالی بیزو نمیرم
شریف : و یک گپ دگه ای که امروز به عظیم زنگ زدم نگرفت باز به امیر زنگ زدم بخاطر ورقی که پیش عظیم است همیالی هم همرای عظیم گپ میزدم صبح بخیر که رفتیم نامزادی الطاف ره رسمی میکنیم که همه گی خبر شون
عایشه : چرا اقدر به وارخطایی شریف جان اصلاً آرزو خو خبر نداره بان به فرصت یک روز خانه شان میریم دختر ره از عظیم دوباره خواستگاری میکنیم که خود دختر هم خبر شوه خانه مردم نمیشه
شریف : زن آرزو از خوردی ره به نام الطاف بود قبول میکنه حتماً ، گل واری بچه دارم از هیچ چیز کم نیست قد،قواره،تحصیل هر دختر همتو یک مرد میخوایه و دگه ای که خانه هاشم خو خانه بیگانه نیست خانه بچه کاکای مه و برادر عظیم است باز خانه کاکای آرزو هم میشه هاشم هم سر آرزو حق داره چی خانه عظیم ای گپ ره یاد کنیم چی خانه هاشم هردویش یک خانه گفته میشه
عایشه : خی خودت میفامی شریف جان وقتی که عظیم بیدر هم تایید کده هنوز خوب بیزو آرزو دختر مه زیاد دوست دارم خوش استم که اتو یک دختر عروس مه میشه هر چی زودتر رسمی شوه خوب است بیزو حالی کلان هم شده و مقبول هم است میترسم کدام روز کسی پشتش خواستگار نیایه
شریف : خواستگار هم که بیایه دل مه جم است چون عظیم جواب داده میره بخاطریکه همرای مه وعده کده بود.... الطاف بچیم تو چی میگی گپ ره رسمی کنم؟
الطاف : هر قسم که خودتان صلاح میبینین پدر جان مه مشکل ندارم
حسام : حالی چرا میشرمی دخترا واری
پشتت خواستگاری نمیاین برت زن میگیرن ززززن
الطاف : بد نکو حسام
حسام : ههههههه
الطاف : به طرف پدرم دیدم و ازی گپش خوش شدم ولی به فکر آرزو شدم که خبر نداره وقتی خبر شوه عکس العملش چی خاد بود مره قبول میکنه یانی...
چند دقه دگه هم شیشته بودم و رفتم بالا به اتاقم الماری مه باز کده از بین سَیف دست بندی که از آرزو بود ره گرفتم یادم از روزی آمد که خانه شان رفته بودیم وقت رفتن ما بود که ای دست بند از دست آرزو به زمین افتاد و مه هم وقتی کسی فکرش نبود از زمین بلندش کده و به جیبم ماندم ازو وقت تا حالی دوسال تیر شده ولی او وقت ازی که آرزو به نام مه بود خبر نبودم چند ماه بعدش خبر شدم
ای دست بند خیلی بر مه با ارزش است چون از زمردم است...

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 15:59


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
قسمت ۱۹


الطاف : حسام چیزی نیست که از تو پنهان کنیم افرا به درس‌هایش مشکل داشت آمده از مه پرسان کد
— حسام به دست افرا دیده گفت
حسام : خی کو قلم و کتابچه خو به دست افرا نیست
افرا : واااا حسام بخدا آمر جنایی واری اقدر تحقیق میکنی که تووبه چقدر پر گوی استی حالی تره چی که اقدر کنجکاو استی او طرف برو میگم
الطاف : با گفتن ای گپ حسام نزدیک افرا رفته و از موهایش کش کد
حسام : مره هر چی نباید گپی از مه پنهان بانه
افرا : اخخخ لوده افگارم کدی شادی
حسام : چی گفتی تو پس از سر بگو؟؟؟
افرا : نی....چیزی نی
الطاف : افرا و حسام گفتگو کده بیرون شدن و مه به فکر آرزو شدم کاش همو روزی که ای گپ شده بود و کاکا عظیم به مکتب نمانده بودش و عمر شان لت و کوبش کده بودن مه پیشش میبودم و ازش دفاع میکدم خدان چقدر ترسیده و گریه کده بود الطاف فدای قطره قطره اشکهایت شوه تره خوشبخت میسازم آرزو یکبار رسمی نامزاد مه شده و همرایم عروسی کنی خوشبخت ترین خانم دنیا میسازمت فقط یک چند مدت دگه هم صبر کو....
(آرزو)
روز‌ها در گذر بود دو ماه دگه هم تیر شد دختران هم سن سال مه و همصنفانم از مکتب فارغ شده جشن فراغت خود ره گرفته بودن و خوشحالی میکردن هر کدام شان در کانکور ثبت نام کرده و برای اهداف شان میجنگیدن ای گپ هاره از طریق تمکین خبر شدم چون گاهی وقتا که پشت همدیگر دق میشدیم پیشم میایه چون مه اجازه بیرون رفتن ره ندارم ، تمکین هم در امتحان کانکور ثبت نام کده و میخوایه انجینیری سیول ره بخانه چون هم خودش خوش داره و هم پدرش انجینیر است خوش بحال تمکین که چنین پدری داره و مثل کوه پشتش است ولی منی بیچاره که پدرم بخاطر کار سه ماه پیش که مه هیچ گناهی نداشتم همرایم درس گپ نمیزنه
آرزو : از روزی که پدرم دگه مره مکتب اجازه نداد سه ماه شده بود که پای مه از خانه بیرون نمانده بودم خیلی دلم تنگ میشد ده ای سه ماه هیچ مهمان هم خانه ما نمیامد فقط یکبار که افرا با خاله عایشه آمده بودن و بس هر بار که سرم فشار میامد به حمام میرفتم و یک دل سیر گریه میکردم
روزی خیلی خلقم تنگ شد و تحمل نتانستم گریه کده پیش مادرم رفتم
مادر جان خیره بیا بر یک چند روز بریم خانه مامایم دلم میکفه ده خانه عذر میکنم پدر مه راضی بساز بریم
عزیزه : چرا دلت پر است بچیم دق آوردی مادر فدایت شوه گریه نکو شو پدرت بیایه میگم برش اگه اجازه داد میریم
آرزو : یعنی اگر اجازه نداد نمیریم؟؟ مادر بر یک چند روز هم که شده خیره مره یکجای ببر فضای ای خانه بیخی نفس مه قید میکنه مهم نیست کجا فقط بر چند روز که از اینجه دور باشم
عزیزه : صحی است بچیم شو پدرت بیایه مه گپ میزنم همرایش جان مادر گریه نکو
آرزو : شب شد وقت غذا خوردن بود که مادرم سر صحبت ره باز کرد
عزیزه : عظیم خانه چقدر وقت شده که خانه برادرم نرفتیم اگر اجازه ات باشه آرزو ره گرفته یک چند شب برم که هم مه دق آوردیم هم آرزو ساعتش تیر شوه
عظیم : راستی خوب شد یادم آمد زن ، صبح برادرم هاشم سالگره بچه خوردش است از حامد ، مه و هاجره خواهر مه خبر کده شریف شان ره هم گفته گفت اولاد هاره گرفته‌ بیایین که ساعت شما هم تیر شوه چقدر دیر شده که خانه شان هم نرفتیم حالی اگه نریم خفه میشن
خانه برادر ته بان به یک روز دگه صبح که از وظیفه آمدم تمام تان تیار باشین که میریم
آرزو : بعد از گفتن ای گپ دیدم که عمر زیر زبان خود کدام چیزی گفت ولی نفهمیدم که چی
مه یک عمه دارم و یک کاکا دارم که کاکایم دو دختر داره بنام فاطمه و نرگس و دو بچه ، که حامد بچه خوردش است و یک بچه اش هم سن امیر است بنام علی که هیچ ازش خوشم نمیایه چون هر بار که خانه شان میرم با چشم‌های خود قسمی طرفم میبینه که دلم میشه همونجه پیش روی همه گی چشم هایشه کور کنم با فاطمه و نرگس خوش استم ولی از خاطر علی زیاد خانه شان نمیرم
خاله ندارم مادرم تک دختر خانواده بود مثل خودم و دو ماما دارم یکیش اینجه زندگی میکنه که یک پسر خورد داره و یکیش خارج از کشور است که او هم فقط یک دختر و یک پسر داره
غذا به آرامش خورده شد ظرفهاره جم کرده آشپزخانه بوردم و ششتم چای دم کده خانه رفتم شیشتم که امیر رو به پدرم کرده گفت
امیر : پدر کاکا شریف برتان زنگ نزده بود؟
عظیم : زنگ زده بود مه ده وظیفه بودم دستم بند بود نتانستم جواب بتم پسان باز برش زنگ میزنم
امیر : به تو که زنگ زده بود جواب نداده بودی باز بر مه زنگ زد گفت پدرته بگو همو ورق ره که بابیم نوشته کده بود همرای خود بیاره گفت خودشه بگو باز میفهمه او ورق مربوط به چی است پدر؟
آرزو : وقتی که امیر ای گپ ره گفت پدرم وارخطا شده گفت
عظیم : هیچ بچیم ورق مربوط میراث میشد پیش مه امانت مانده بود گفت هر وقت کارم شد باز برم
پس بتی
آرزو : پدرم بعد گفتن ای گپ به طرف مادرم و بعد به طرف عمر سیل کد طرف عمر دیدم که قهر است و به سختی خوده کنترول میکنه پدرم ده وقت گفتن ای گپا زبانش بند شده و وارخطا بود

پری جو | رومان | عاشقانه

30 Jan, 15:59


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت: ۱۸

الطاف : اوره خو گفتی دلیل شه بگو چرا نمیره
افرا : دلیلشه مه....مه چی بفهمم بر مه نگفت
نمیره دگه یعنی....
الطاف : ازی رقم وارخطا شدنت یعنی صد فیصد میفهمی ببین افرا مره میشناسی که سر اندک گپ شکی شوم میفهمم که پشت گپ چیزی دگه است پس راست بگو
افرا : ولی لالا مه به آرزو قول دادم که به کسی نگویم
الطاف : باش خی واضیح برت بگویم میفهمی افرا که آرزو به نام مه است و ازی هم خبر داری که چقدر دوستش دارم نی؟پس یا پیش از مه میشه و مه باید از همه کارهایش خبر باشم باید بفهمم که چی ناراحتش میکنه و چی مشکل داره پس لطفاً به لالایت بگو
افرا چند دقه به فکر رفته و گفت
افرا : صحی است لالا جان میگم ولی قول بتی که کاری نمیکنی یا به کسی نمیگی
الطاف : نمیگم قول است فقط بگو تا خبر شوم
افرا ؛ همو شبی که خانه کاکاعظیم رفته بودین به صبحش وقتی افرا از راه مکتب خانه میامد...چند نفر اوره آزار میدادن میخواستن آرزو ره به زور همرای خود ببرن ولی امیر دیده اوناره و امیر هم قهر شده خانه رفته همه چیز ره به کاکاعظیم گفته و حتی عمر و امیر آرزو ره لت کده بودن ولی ده ای گناه آرزو نبود ناحق از مکتب رفتن محروم شده او...
الطاف : صبر صبر یعنی چی که آرزو ره لت و کوب کده بودن
افرا : ها لالا ، عمر با سیلی زده بودش و دستش هم افگار شده بود بیچاره با یاد آوری ای اتفاق گریه میکد زیاد دلش پر بود اول نمیخواست بر مه هم بگویه ولی فکر میکنم خیلی گپها به دل داره
الطاف : پیش خود گفتم ملکه قلب الطاف ره لت و کوب کده و از مکتب رفتن محروم کدن ولی مه اینجه هیچ کار از دستم نمیایه صبر داشته باش زمردم فقط یک چند وقت دگه هم صبر کو وقتی نامزاد شدیم هیچ کس ره اجازه نمیتم که تره چیزی بگویه
— خوب دگه چی ، دگه چیزی برت نگفت؟؟
افرا : زیادتر از پدر و برادرهای خود جگرخون است که همرایش درست رویه نمیکنن ولی فهمیدم خیلی تشنه محبت پدر و برادر است از مه هم کاری ساخته نبود فقط دلداری دادمش خیلی جگرم برش خون شد الطاف
الطاف : پیش تو هم گریه می‌کرد؟
افرا : ها لالا وقتی که به آغوش گرفتمش دلش نازک شده و زیاد گریه کد
مه برش زیاد دلداری دادم ولی آرزو اقدر شکسته بود که باور ای گپها برش سخت بود فقط میگفت خوشبختی بر مه نامده خیلی از درون ویران بود
یعنی لالا تمام گپ ره خلاصه کده برت بگویم که اصلاً حال آرزو خوب نبود
الطاف : افرا خوب شد که به خانه شان رفته و احوالشه گرفتی باور کو ده ای یکماه اصلاً مه به خود نبودم خیلی دلم پشت آرزو بیتابی میکد خیلی دلم میخوایه برم خانه شان و از نزدیک ببینمش ولی امکان نداره اصلاً موبایل هم نداررره
افرا : خیر است لالا جان یک چند وقت دگه هم صبر کو انشاءالله پدرم گپ نامزادی شما ره رسمی ساخته دل تو هم جم خاد شد
الطاف : بخیر ، سیس جان لالا تشکر که همه چیز ره برم گفتی ولی از تو یک خواهش دارم هر گپ که مربوط به آرزو بود لطفاً از مه پنهان نکو ، درست است؟؟؟
افرا : سیس لالا جان دلت جم پنهان نمیکنم ای گپ هاره بخاطر برت نمیگفتم که آرزو سر مه اعتماد کده و گفت ولی حالی تو هم حق داری باید بفهمی
الطاف : آفرین گودی گک لالای خود
افرا : حالی دگه اجازه است که برم؟؟
الطاف : ها افرا جان برو خواب شو که صبح مکتب میری
افرا دگه چیزی نگفت و میخواست بیرون شوه که فکر کنم چیزی یادش آمده و دوباره دور خورده گفت
افرا : راستی لالا وقتی که گپهای آرزو ره شنیدم فهمیدم که خیلی تو پدرم و حسام ره دوست دارم چون که ده هر مشکل همیشه مثل کو پشتم استین و مه خوشبخترین دختر دنیا استم با داشتن شما ، پدرم مثل یک آغوش امن ، تو و حسام مثل یک حامی قوی پشتم استین گر چی حسام مره زیاد آزار میته ولی شوخی هایشه هم دوست دارم
الطاف : با گپ که افرا زد نزدیک رفته و دست نوازش به سرش کشیده گفتم
— ما هم تره دوست داریم یکدانه لالای خود مگر ما جگرخونی تره دیده میتانیم که ده هر مشکل تره به حال خود رها کنیم هممم تو هر تصمیم که درباره آینده و اهدافت داشته باشی ایره بفهم که خانوادیت مثل کو پشتت استن خصوصاً ای لالایت
با ای گپم چشمهای افرا اشکی شده و گفت
افرا : به همی خاطر است که شما ره بی اندازه دوست دارم....
الطاف : به طرف افرا لبخند زدم که او هم دگه چیزی نگفته به طرف دروازه رفت نو دروازه ره باز میکد که یکبار دروازه به شدت باز شده و بینی افرا به دروازه خورد
افرا : اخخخ بینیم خدا جان حسااام چی داررری
حسام سر خوده پیش کده به طرف افرا دیده گفت
حسام : وی بینیت خورد.... خیره شاید شکسته باشه دگه کدام گپ قابل تشویش نیست ههههههه
افرا : وحشی استی بیخی او طرف برو
حسام : گیر تان کدم بین خود چی میگفتین
افرا : به تو مربوط نمیشه او طرف شو که میرم بیرون
حسام : هله هله اکت کدن ای قیچ ره سیل کو
اول بگو چی میگفتین باز او طرف میرم
افرا : حالی تره چی او طرف برو حسام که حوصله نیست میرم درس میخوانم

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:13


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۱۷


افرا : چرا کدام گپی شده؟
الطاف : نی چیزی نیست کار ته خلاص کو باز بیا
با گفتن ای گپ مستقیم به اتاقم رفتم لباسهای مه بر صبح اوتو کده یک گوشه تیار ماندم افرا چرا دیر کد؟
سر تخت دراز کشیدم موبایل مه گرفته رفتم به صفحه وتسپ افرا دیدم که آنلاین بود
— افرا مه تره چی گفتم پیشتر؟؟؟
افرا : اینه میایم لالا جان صبر
الطاف : دیدم که چند دقه بعد آمد
افرا : آمدم لالا جان بگو چی میگفتی
الطاف : از جایم بلند شده طرف افرا رفتم
— خو قصه کو امروز خانه آرزو شان رفتی آرزو خوب بود؟؟؟

پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"

افرا : خوووو مه میگم که چرا مره اینجه خواستی خوب جاسوس ره گیر کدی ههههه خوب بود شکر سلام میگفت برت
الطاف : ریشخندی نکو افرا ، خو بگو آرزو چرا دگه مکتب نمیره؟
با ای گپ که گفتم خنده افرا گم شد چند دقه به فکر رفته و گفت
افرا : خو نمیره دگه کاکاعظیم اجازه نداد که بره...

ادامه دارد.......

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:12


#قسمت۱۶

— میفهمی ده خانه مره چی صدا میکنه؟
آرزو : چی صدا میکنه؟
افرا : خی خنده نکنی مقصد
آرزو : سیس نمیکنم خنده
افرا : اول بگو چشم هایم قیچ استن؟؟
آرزو : با گپ که افرا زد مره خنده گرفت
— چی هههههه......نی افرا جان چرا قیچ باشی چشمهایت مثل خودت مقبول استن هیچ کمی نداری
افرا : خی چرا حسام مره قیچ میگه میفهمی از بس مره به ای نام صدا میکنه بعضی وقتها خودم هم شکی میشم روبروی آینه رفته چشم های مه میبینم که راستی قیچ نباشم
آرزو : هههههههه بخدا مره کُشتی از خنده تو دختر راستی به همی نام صدایت میکنه؟
افرا : تو خو گفتی خنده نمیکنم
آرزو : نام که سر تو مانده خو خیر ولی اگر سرت خبر شوه که تو هم سر چشمهایت شکی استی او وقت خدا خی تره نجات بته
افرا : مه هم همی ره میگم بخدا از اندک کارم خبر شوه تا زنده استم مره آرام نمیمانه ههههه
آرزو : همرای افرا قصه داشته خنده میکدیم و کمی از دلتنگی مه هم کم شده بود که یک ساعت بعد عزم رفتن کدن با افرا از اتاق بیرون شدیم که خاله عایشه با مادرم به دهلیز بودن
عایشه : افرا دیدی آرزو ره دلت جم شد
آرزو بچیم افرا خو مره دیوانه کد امروز ، که مره ببر پیش آرزو ، پشتت دق شده بود هر چی گفتم که مکتب نباشه ولی گوش نکد طالع اش که مکتب نرفته بودی
آرزو : با گپ خاله عایشه طرف افرا دیدم که افرا رو به مادر خود کده گفت
افرا : ها مادر جان طالع مه امروز نرفته بود
آرزو : افرا بعد از گفتن ای گپ طرف مه چشمک کد
بلاخره اونا هم رفتن و امروز با افرا قصه کده واقعاً راحت شدم
(الطاف)
وظیفه بودم مصروف پیدا کردن ورقی که مهم بود هر طرف ره دیدم نبود یادم از خانه آمد که سر میز اصلاح شان میکدم همونجه مانده
موبایل ره گرفته به افرا زنگ زدم که بعد از دو بوق جواب داد
الطاف : بلی افرا؟
افرا : بلی لالا الطاف میشنوم
الطاف : افرا یکبار بالا به اتاقم برو سر میز یک ورق است عکس شه گرفته ده وتسپ برم روان کو
افرا : مه خانه نیستم لالا جان مه و مادرم خانه آرزو شان آمدیم
الطاف : با شنیدن نام آرزو خوش شدم از جایم بلند شده گفتم
— خانه آرزو شان رفتین؟؟آرزو خوب است پیشت است؟؟؟
افرا : : ها چیزی که زیاد برت مهم است پیش مه است
الطاف : افرا جواب مره مثل شِفر داد همقه که مطلب ره برسانه چون آرزو پیشش بود راحت گپ زده نمیتانست
— افرا ببین وضعیتش خوب است نمیفهمم چرا دلم طرفش نا آرام است خوب خو است
افرا : ها ها لالا جان خانه بیایم گپ میزنیم
فعلاً بای
الطاف : بای
— افرا قطع کرد چون پیش آرزو درست گپ زده نمیتانست یک ماه شده بود که آرزو ره ندیده بودم خیلی بخاطر دیدنش دلتنگی میکدم ولی افسوس که نمیتانستم دیدنش برم و جایی هم برابر نمیشد که ببینمش خیلی پشتت دق شدیم زمردم چی وقت باز تره دیده و ای دلتنگی مه بخاطر تو کم شوه....
به چوکی نشسته و دوباره مصروف کار خود شدم...
شام شد از پهنتون رخصت شده و بخاطر رسیدن به خانه لحظه شماری میکدم تا با افرا گپ زده از حال آرزو باخبر شوم خانه رسیدم لباسهای مه تبدیل کده پایین آمدم که غذا تیار بود غذا میخوردیم که مادرم گفت
عایشه : شریف امروز همرای افرا رفته بودیم خانه عزیزه شان
شریف : خو خوب کدین خوب بودن خو؟؟؟
عایشه : خوب بودن شکر تره هم سلام گفتن همی افرا مره شله که دق آوردیم بیا بریم خانه آرزویشان
شریف : امروز مکتب نرفتی افرا بچیم؟
افرا : نی پدر جان پشت آرزو دق شده بودم مادر مه به زور بوردم بیزو آرزو هم مکتب نرفته بود یعنی دگه ن....
الطاف : افرا پیش از تکمیل کردن گپ خود چپ شد که مه فهمیدم کدام گپی است
— آرزو دگه مکتب چی کده......؟
افرا : گفتم امروز مکتب نرفته بود
حسام : دروغ نگو کدام چیزی دگه میگفتی خودت لوده
الطاف : افرا یک چند دقه طرف مه سیل کد و گفت
افرا : مه برش قول داده بودم که به کسی نگویم خو بیزو آخر خبر میشدین.....نی دگه مکتب نمیره یعنی پدرش نمیمانه
عایشه : مگم چرا امروز که مه ازش پرسان کدم خو چیزی نگفت
افرا : اول به مه هم نمیگفت مادر ولی مه شله شدم و ازش پرسان کدم تنها به مه گفت دلش زیاد پُر بود
شریف : حیف شد آرزو چقدر دختر لایق با استعداد بود عظیم کار خوب نمیکنه دختر و بچه نداره نباید بین اولادهای خود فرق کنه باید آرزو ره اجازه میداد که درس بخوانه پشت گپ مردم هم نگرده آینده اولادش مهم است یا گپ مردم؟
الطاف : پس ده ای یک ماه نا آرام بودن قلب مه بخاطر آرزو بی دلیل نبوده پس آرزو جگرخون است که قلب مه هم بخاطرش ناآرام است ولی دلیل مکتب نرفتنش چی بوده او هم که سال آخرش بوده و دو ماه بعد خلاص میکد طرف افرا دیدم که طرف مه میدید وقتی متوجه اش شدم سر خوده پایین کده و مصروف غذا خوردن شد
میفهمم افرا کدام چیزی ره از مه پنهان میکنی ولی او که چی نمیفهمم صبر خبر خاد شدم....
بعد از نان خوردن از صالون بیرون شدم افرا ره میپالیدم به اتاقش رفتم نبود به آشپز خانه رفتم که ظرف هاره میششت
الطاف : افرا وقتی کارت خلاص شد باز یکبار بالا بیا کارت دارم

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:12


#قسمت۱۵

آرزو : با گپ افرا حیران بودم چی بگویم اگر دروغ میگفتم روزی حتماً همه گی خبر خاد شدن که دگه مکتب نمیرم ولی مختصر برش گفت
— دگه نمیرم افرا جان یعنی پدرم اجازه نداد
افرا اول تعجب کد بعد گفت
افرا : اما چرااا ، کم مانده بود بیزو خلاص میکدی
آرزو : نماند دگه جانم میفهمی که پدرم خوش نداره اقدر وقت هم که میرفتم پافشاری مادرم و بی بی جانم بود که پدرم اجازه داده بود
افرا : ولی حیف شد آرزو با ای استعداد که تو داری میفهمیدم که اگر درس میخواندی به آرزوهایت میرسیدی چون به توانایی های تو باور داشتم خیلی لایق بودی
آرزو : پیش خود گفتم کاش پدرم مره درک می‌کرد به خواسته هایم احترام داشته و در هر مرحله زندگی مثل کوه پشتم میبود جان پدر گفته دست نوازش بر سرم میکشید که مه لبریز از محبت پدرانه اش میشدم ولی نوزده سال ام شد اما هنوز هم نمیفهمم محبت پدر یعنی چی
چی میشد که برادرهایم هم مثل یک حامی پشت خواهر خود میبودن مشکلات مره حل کرده مره به سوی آرزوهایم تشویق میکردن چی میشد که وقتی بالای موضوعی نگران میبودم برم میگفتن که چرا تشویش داری جان لالا ما که همرایت استیم ولی........هیچ که هیچ
و چقدر ای خیال بافی های مه ناممکن بود ای گپها در تصور کردن بر مه بسیار خوشایند بودن و با همچین خیال بافی هم خنده بر لبم آمده و قند در دلم آب میشه پس وای از واقعیتش که آدم چی لذتی از زندگی میبورد خوشا به حال دخترانی که چنین پدر و برادر دارند آه خدا....
افرا : آرزو ده چی چرت رفتی؟
آرزو : چیزی نی افرا جان دگه به جواب افرا چیزی نگفتم و بحث ره تغیر دادم یک چند دقه همرای افرا به صالون شیشته قصه داشتم که گفت
افرا : آرزو بیا بریم به اتاقت اونجه راحت قصه کنیم
آرزو : هردویما به اتاقم رفتیم همونجه شیشته بودیم که افرا یک چند دقه به چرت رفته و گفت
افرا : آرزو ببین یک سوال میکنم ولی قهر نشو چون ذهن مره مغشوش کده
آرزو : بپرس افرا ببینم چی ذهن تره مغشوش کده؟
افرا : آرزو راست بگو چرا کاکاعظیم تره مکتب نماند یعنی چقدر لایق بودی همیشه اول میشدی ده خانه ما پدرم همیشه از لایق بودن تو گپ میزد و تره بر مه مثال میداد لطفاً از سوالم قهر نشو
آرزو : با سوال افرا قهر نشدم افرا بی اندازه خوب دختر بود و میتانستم سرش اعتماد کنم و مه هم به کسی ضرورت داشتم تا همرایش درد دل کنم ای درد ، رنج و غصه های که مثل موریانه مره میخورن بر دلم سنگینی میکنن و مثل کوهی شدن در درونم که اگر به کسی نگویم از درون ویران شده خرابم میکنه
دگه تاقت نتانستم گریه کده همه چیز ره به افرا گفتم
از آزار دادن او نفر ها تا لت و کوب عمر شان و ممانعت پدرم بعد از گفتن ای گپ ها سر مه بلند کدم که چشمهای افرا اشکی بود افرا مره به آغوش گرفت که دل مه دگه هم نازک شده گفتم
— خیلی خسته شدیم افرا بخدا دگه توان ندارم از روزی که به دنیا آمدیم یکبار هم پیشانی باز و لب خندان پدرم و عمر شان ره به طرف خود ندیدیم هربار که به طرفم نگاه میکنن حس میکنم مانند یک خار استم به چشم شان
افرا : آرزو واقعاً نمیفامم چی بگویم آفرین به تو واقعاً شجاع استی تشویش نکو ای روزا تیر میشن میفهمم که روزی عروسی کده او وقت خوشبخت میشی و مردی نصیبت خاد شد که تره اجازه میته درس خوانده و به آرزو هایت برسی
آرزو : از آغوش افرا دور شده با گریه گفتم
— نی افرا خوشبختی بر مه نامده هر قدر میخوایم خوده تسلی بتم و استوار بمانم اما نمیتانم میفهمم انسانی که از اول بدبخت باشه هیچ وقت روی خوشبختی ره نمیبینه چون یکبار هم زندگی به طرف مه لبخند نزده و روی خوش نشان داده
افرا : اشتباه میکنی آرزو مه میفهمم انشاءالله خوشبخت میشی مرد واقعی نصیبت شده تره خوشبخت ترین خانم دنیا میسازه و اینجه هم جای نشانی
آرزو : وقتی مه هیچ امیدی ندارم پس تو چطو اقدر مطمعین گپ میزنی افرا
افرا : حس میکنم آرزو که روزی حتماً لذت واقعی زندگی ره میچشی و انشاءالله او روز دیر نیست به گپهایم باور داشته باش...
آرزو : از گپ های که افرا زد تعجب کدم و تا جای خوش هم شدم چون افرا با گپهای خود کمی دل مره استوار کد نمیفهم چرا با اطمینان گپ میزد و بعد گفتن ای گپ ها لبخند عمیق هم زد میخواستم بپرسم که برش زنگ آمد موبایل خوده از دستکول کشیده و جواب داد
افرا : بلی لالا الطاف میشنوم؟
الطاف : .......
افرا : مه خانه نیستم لالا جان مه و مادرم خانه آرزو شان آمدیم
الطاف : .......
آرزو : نمیفهمم که برادرش الطاف برش چی گفت که افرا یک نگاه طرف مه دید لبخند زده و گفت
افرا : ها چیزی که زیاد برت مهم است پیش مه است
الطاف : .......
افرا : ها ها لالا جان خانه بیایم گپ میزنیم
فعلاً بای
آرزو : افرا موبایل ره قطع کد طرف مه دیده گفت
افرا : میفهمی از بین الطاف و حسام ، الطاف ره زیااد دوست دارم
آرزو : چرا ، حسام ره دوست نداری؟
افرا : نی بخاطریکه حسام مره زیاد آزار میته ازو خاطر دوستش ندارم ده هر گپم و هر کارم غرض داره مرض داره دگه

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:11


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۱۴

رفتم صالون تلویزیون ره روشن کده برنامه های تلویزون ره میدیدم تا چاشت ره به هر چیز خوده مصروف میکدم تا کمی فکرم دگه شوه ولی نمیشد اصلاً دلم آرام نمیگرفت به طرف ساعت دیدم که امروز ساعت آخر انگلیسی داشتیم مضمون که زیاد خوشم میامد دلم پر شد به یاد مکتب ، استاد و صنفی هایم گریه کردم اقدر گریه کردم که راحت شدم به غیر مه، مادرم و بی بی جانم هیچ کس خانه نبود پدرم و امیر وظیفه رفته بودن عمر هم پهنتون بود
اشک های مه پاک کدم به طرف ساعت دیدم که دوازده و پانزده دقه بود رفتم که به دیگ چاشت تیاری بگیرم ولی پیش از خود مادرمه به آشپز خانه دیدم که آشپزی میکنه
— چی میکنی مادر جان میماندی مه پخته میکدم
عزیزه : خیره بچیم حالی مه پخته کدم چی فرق میکنه جان مادر برو بشین بیزو دگه کار نیست همی دیگ ره بندازم مام میایم
آرزو : صحی است مادر جان
از آشپز خانه برآمده به اتاقم میرفتم که حویلی ره دیدم برگ‌های زرد درخت ها به هر سمت حویلی افتاده بود بیرون شده به برگ های زرد و خشک دیدم در برگ های زردی که هر طرف پراکنده شده بودن تصویری از خود ره میدیدم که برگ ها هم مثل دل مه پژمرده شده بودن ولی اونا خوشبختن که روزی دوباره روییده و سبز می‌شوند چون همه امید شان بهار است که هر سال باعث خوشحالی و شادابی شان میشه ولی مه.... آیا روزی میرسه که خزان زندگی مه هم بهار شده و روی خوشبختی ره ببینم چشم هایمه بسته کدم و دلم بغض کرد ولی اجازه ندادم چشم‌هایم بباره بغض خوده قورت کرده و نفس عمیق کشیدم پیش خود گفتم تسلیم نشو آرزو تو گر هیچ امیدی نداری مگر خدایی بزرگ که داری هیچ چیزی به یک حالت نمیمانه شاید سختی های زیادی ره ببینی اما خود ره از دست نتی مگر شعار تو چی بود👈🏻(یک دختر هیچ وقت شکست نمیخوره🕊) پس به شعارت باور داشته استوار بمان باور داشتنش سخت است ولی ناممکن که نیست.....
یکباره دلم لرزید چشمهایمه باز کدم که همو لحظه صدای آذان بلند شد ای لحظه بی اندازه بر مه خوش آیند بود چون صدای حق بود که با پیام های خود گوش های مره نوازش میداد و میگفت خدا بزرگ است بی شک.....
تا وقت خلاص شدن آذان رفتم یک گوشه شیشته و به آزان گوش دادم وقتی تمام شد رفتم جارو ره گرفته حویلی ره جارو کدم ازی که در خانه بشینم ده کار خوده مصروف کنم خوب است
به وسط حویلی رسیده بودم که مادرم از پشتم صدا کد
عزیزه : چی داری بچیم بان بیازو باز برگ ها از درختا میریزه بانشه باز مه جم شان میکنم
آرزو : نی مادر جان خودم میکنم بیزو کار هر روز مه است ازی که ده خانه بشینم ده کار مصروف باشم خوب است
عزیزه : صحی است بچیم هر رقم که راحت استی باز که خلاص کدی بیا غذا بخو
آرزو : صحی است مادر جان میایم..

روزها همی قسم خسته کن و بدون رفتن به مکتب سپری میشد هر روز کارهای تکراری...
یک ماه از نرفتنم به مکتب تیر شده بود که یک روز صنفی مکتبم تمکین به خانه ما آمد و از محروم شدنم برم خبر داد و بعد از کُلی شله شدن که چرا به مکتب نمیایم مه هم تمام ماجرا ره برش گفتم بسیار جگر خون شد هر قدر شله شد که دوباره کوشش کنم بخاطر آمدن به مکتب ولی برش گفتم که دگه آمده نمی تانم دگه توان مبارزه با پدرم و برادرهایم ره ندارم روزی که صنف هفت هم شده بودم مره اجازه نمیدادن ولی بعد از زیاد عذر زاری و پافشاری های بی بی جانم مره ماندن که برم چون او وقت خورد بودم ولی حالی که کلان شدم هیچ کارم به دست خودم نیست فقط مثل یک تندیس استم که دیگران به هر سمت که دلشان خواست مره هدایت میکنن...
یک روز دروازه تک تک شد رفتم باز کدم که خاله عایشه با افرا بودن همرایشان سلام علیکی کده و به خانه هدایت شان کدم با مادرم هم سلام علیکی کدن رفتیم داخل خانه
عزیزه : خوش آمدی عایشه جان خوب خو استی شریف بیدر خوب بودن
عایشه : خوب استن شکر خودت چی حال داری عظیم بیدر ، بچا خوب استن
عزیزه : شکر به دعایت چطو که تره ای طرفا دیدم بعد از چقدر وقت
عایشه : ههههه هم مه دق آورده بودم هم افرا شله بود که بریم ، افرا ره گرفته آمدم خیره یک چند مدت دگه هم صبر کنین باز رفت آمد زیاد میشه
آرزو : خاله عایشه بعد گفتن ای گپ طرف مه سیل کده لبخند زد و دوباره مصروف گپ زدن با مادرم و بی بی جانم شد مه هم بیرون شدم و به آشپز خانه رفتم چای و میوه خشک ره جور کده خانه بوردم
ده ای یک ماه هیچ جای نرفته بودم و دق آورده بودم از آمدن افرای شان خوش شدم رفتم پهلوی افرا شیشتم
افرا : چطور استی آرزو؟
آرزو : خوب استم افرا جان میگذره خوب شد آمدین بیخی دق آورده بودم ده خانه
افرا : اول نمی آمدم گفتم شاید مکتب رفته باشی ولی وقتی دیدمت خوش شده گفتم شکر که آمدم امروز خاص از خاطر تو مکتب نرفتم
آرزو : خوب کدی که آمدی جگرم
افرا : راستی چطو که تو مکتب نرفتی امروز؟

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:10


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۱۳


کاکاشریف : بچیم راهش دور است دگه ای که بعد از چاشت بیکار میباشی الطاف هم تا شام خانه نیست چی میکنی ده خانه تو ببرش
حسام : صحی است پدر جان
الطاف : طرف افرا دیدم که طرف حسام قواره داره
حسام : مه همرای تو شیشک قیچ کار دارم
افرا : ههههه
الطاف : بعد از چند دقه نشستن مه هم رفتم به اتاقم و مصروف کار های دفتر شدم هر چی میکدم فکرم ره طرف کار بگیرم اما نمیشد نمیفهمم چرا امروز از صبح ره که دلم نا آرام است و علتش ره هم نمیفهمم ، هر بار آرزو پیش چشمم میامه حس میکنم کدام مشکل داره یا شاید توهم‌ باشه و مه همتو حس میکنم افففف
امشب هیچ کار هم دلم نشد ورق هاره یک گوشه سر میز مانده و رفتم خواب شدم چون امروز بیش از حد خسته و فکرم درگیر بود....
(آرزو)
صبح بیدار شدم که باز هم سرصدای امیر شان میامد خدایا هرصبح باید پر از ماجرا باشه میفهمیدم که گپ شان باز هم درباره مه است
از جایم بلند شدم دیدم که بی بی جانم هم در جایش نیست از صالون تیر شدم نمیخواستم که باز هم گپ های شان ره بشنوم رفتم حمام دست و رویمه ششتم دوباره آمدم اتاق هیچ اشتها هم نداشتم بر چند دقه همتو شیشته بودم که عمر با قهر داخل اتاق شد از ترس بلند شده و به دیوار خوردم
عمر : او دختررر چرا هیچ به گپپپ نمیفهمی دگه مکتب نیست خلااااص شددد وقتی که پدرم به مکارگی تو رام نشد از طریق بی بی جان پیش میری؟؟؟
آرزو : چی کدیم لالا عمر؟؟
عزیزه : او بچه چرا اوقات خانه ره تلخ میکنی ای خبر نداره از گپ های بی بی جانت نی که باز امروز جنگ دلت شده سر چی دلت پر است که اتو غالمغال داری برو ده او خانه که دگه برت حوصله نمیکنم جای که پدرت باشه تو و امیر ره صبر است
عمر : سر چی دلم پر است مادر عه سر چی از دیروز تا حالی جااار زده میرم که مکتب نره نره نررره چرا هیچ به گپ نمیفهمه
امیر : آفرین مادر ای دختر ره همرای ای گپهایت بیگی ده سر ما بلند کو
او دختر بخدا ای دفه آخر مه است که برت میگم دگه حوصله اقدر تکرار کردن را ندارم دگه مکتب نمیری فامیدی دگه گوش های بی بی جان و مادر مه پر نمیکنی که پدرم بخاطر مکتب رفتن تره اجازه بته
آرزو : مه بر بی بی جانم چیزی نگفتیم چرا هر گپ ره سر مه می اندازین بخدا خسته شدیم اگر زیاد از مه ‌بدتان میایه بیایین مره بکشین که هم شما بی غم شوین هم مه
گریه کده به زمین شیشتم
—ایلا بتین پشت مه بخدا خسته شدیم مره از درس خواندن تیر فقط همرایم کار نداشته باشین لطفاً عذر میکنم
بی بی جان : برو امیر بس است دگه از دیروز که ای دختر ره به بینی رساندین عمر تو هم برو
آرزو بلند شو بچیم چپ باش که پدرت ده او خانه است صدایته میشنوه میایه آرام دگه جان بی بی خود
آرزو : امیر و عمر از اتاق بیرون شده رفتن مه هم اشک های مه پاک کدم ده یک گوشه آرام شیشته بودم که مادرم برم تخم مرغ پخته همرای شیر آورد
— نمیخورم مادر جان اشتها ندارم
عزیزه : خیره بچیم جان مادر خود از خاطر مادرت یک دو لقمه بخو که ضعیف میشی
بی بی جان : راست میگه بچیم خیره از خاطر مه بخو گپ مره خو ده زمین نمی اندازی نی
آرزو : گر چی دلم نمیشد ولی از خاطر مادرم و بی بی جانم یک چند لقمه به زور خوردم....
صبحانه خورده ظرف ها ره آشپز خانه بوردم و ششتم از آشپز خانه برآمدم به صالون رفتم...

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:09


#قسمت۱۲
مادرم همرای پدرم ، امیر و عمر یکجای خورده بود فقط بی بی جانم نخورده بود و منتظر مه بود تا یکجای بخوریم و مه فدای ای مهربانی هایش شوم
نان ره خوردیم پتنوس ره میبوردم که مادرم از دستم گرفت
عزیزه : مه میبرم جان مادر برو بشین کار نکو بیازو خسته استی اگه خوابت گرفته خواب شو یا اگه چای میخوری به بی بی جانت میارم که به تو هم بیارم
آرزو : نی مادر جان چای هم نمیخورم جایمه می اندازم دوباره خواب میشم
عزیزه : صحی است بچیم هر رقم که راحت استی
آرزو : جای مه انداختم و دراز کشیدم به فکر کتابچه خاطراتم شده به نوشته های شب قبل که با چی انگیزه قوی نوشته بودم افتادم از جایم بلند شدم کتابچه را گرفتم دوباره به جایم رفتم در صفحه دیگرش نوشتم

«اگر خودم فریاد نزنم دلم فریاد میزند...
اگر خودم گریه نکنم قلبم خون گریه میکند...
اگر خودم حرف نزنم نفسم را قید میکند...
و این حرف های ناگفته ام روزی بر دلم عقده شده و مرا خواهد کشت...»

— و هنوز سر داستان است ببینم که ای روزگار دگه چی بازی های خواهد کرد با مه...
کتابچه را بسته دوباره در الماری گذاشتم به جای خوابم رفته و خوابیدم.....
(الطاف)
به دفتر مصروف کار بودم که عزیر داخل آمده و سر چوکی شیشت
عزیر : لالا میفهمی امروز یک تعداد نفر آمده بود بخاطر امتحان دادن ده بین شان یک دختر مقبول هم بود اقدر مقبول بود که نگو کاش کامیاب شده و همکار ما شوه
الطاف : طرف عزیر دیده به ریشخندی گفتم
— از دست تو عزیر که بیست چهار ساعت فکرت طرف دخترا است خیره تشویش نکو کامیاب شده و آمده عاشق تو میشه
عزیر تکیه خوده از کوچ گرفته گفت
عزیر : اول خو ریشخندی نکو دوم جای که تو باشی طرف ما کسی سیل هم نمیکنه بخیز برو ازی وزارت که یگان کس سر ما بیچارا عاشق شوه اگر نی همتو مجرد پرومکس میمانم
الطاف : ههههه دلت جم مه از خود نامزاد دارم طرف دگه کس سیل هم نمیکنم
عزیر : نامزاد داری؟؟؟ اما تو خو بر مه گفته بودی که مجرد استی؟
الطاف : مجرد استم یعنی از کودکی یکی به نامم است و مه زیاد دوستش دارم یعنی نامزادم هم گفته میشه چون آخر از مه میشه
عزیر : خووو خی ای گپ است پس اینجه راه مه صاف است اگر کسی او دختر نرگس واری از مه در باره تو پرسان کد میگم نامزاد است
الطاف : ها بگو راهت هم صاف است دلت جم هههه...
تا دیگر به دفتر مصروف کار بودم ولی نمیفهمم چرا یک یک دفه دلم شور میزد فکر میکنم کدام گپی شده هر دقه فکرم طرف آرزو میره یا شاید پشتش دق شدیم که اتو دلتنگی دارم ولی آرزو ره دیشب به خانه شان دیدم که جور و تیار بود پس چرا اقدر دلم بخاطرش بیتابی داره...
امروز در وظیفه جلسه داشتیم و تا به پهنتون رسیدم سرم ناوقت شد
مه به وزارت اقتصاد کار میکنم و دیگر بعد از رخصت شدن از وظیفه پهنتون کاردان میرم و انگلیسی میخوانم به سرعت رانندگی میکردم بلاخره بعد از پانزده دقیقه رسیدم دروازه صنف ره تک تک زده داخل شدم که استاد نبود رفتم به جایم شیشتم که رفیقم امید گفت
امید : او بچه چرا اقدر ناوقت کدی؟
الطاف : دیر شد امید امروز ده وظیفه جلسه داشتیم راستی استاد کجا است؟
امید : خو طالع کدی بچیم که رفته بیرون ریس کارش داشت اگر نی خوب یک بیاب جانانه میشدی
الطاف : شکر که نبود اگر نی یک ساعت پر گفته سر مره میخورد بیزو ‌حوصله هم‌ ندارم....
امید : چرا الطاف خیرتی است؟
الطاف : نمیفهمم امروز هیچ خوب نیستم یا شاید کارهای دفتر مره خسته میسازه
با گفتن ای گپ بحث ره خاتمه دادم دگه چیزی نگفتم و مصروف درس شدم..
بعد از رخصت شدن از پهنتون خانه رفتم لباس های مه تبدیل کدم پایین آمدم غذا خورده شد به تلویزیون خیره بودم اصلاً فکرم درگیر بود و تلویزیون بهانه که افرا پیشم آمد
افرا : لالا الطاف همی سوال ریاضی ره برم حل میکنی؟
الطاف : چشمهایمه از تلویزیون دور کده طرف کتابچه افرا دیدم
— کو ببینم کدام سوال است؟
به طرف سوال دیدم که آسان بود چند دقه بعد حل کده و کتابچه ره برش دادم
افرا : تشکر لالا جان
الطاف : افرا وقتی ده ریاضی مشکل داری چرا کورس ریاضی نمیری؟
حسام : ای تنبل خدا زده ره مانده بود کورس رفتن بیزو سوالات خوده سر دیگرا حل میکنه چی کنه کورس ره
افرا : به تو چی که ده هر کار مه غرض میگیری مرض داری
— لالا الطاف یکی خو کورس دور است باز مه تنها هم استم چی رقم برم؟
کاکاشریف : بچیم هر مشکل که داری چرا به ما و برادرهایت نمیگی بر ما بگو جان پدر ما برت حل میکنیم مقصد که مشکلات تو رفع شده یک چیز ره یاد بیگیری صبح همرای مادرت برو کورس ، تایم بعد از چاشت ره انتخاب کو که حسام بعد از چاشت بیکار میباشه ده موتر خود برسانید
حسام : دگه چی پدر جان مه خو موتروانش نیستم
خودش بره مه از خود کار دارم
کاکاشریف : چی کار داری؟
حسام : چی است......او......بعد از چاشت....مه درس میخوانم درس های پهنتونم سخت شدن
عایشه : دروغ ره سیل کو از وقتی که میایی تا دیگر ره که تو بچه ده تلویزیون گیم فوتبال میزنی شریف جان دروغ میگه

پری جو | رومان | عاشقانه

29 Jan, 16:09


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت: ۱۱

آرزو : اقدر شکسته بودم و دلم از آدم عالم گرفته بود که دگه حتی یک کلمه هم نگفتم چون مه ناحق بخاطر آرزوهایم اقدر پر بال میزدم ناحق اقدر خیال پردازی کرده خود ره امید میدادم که پدرمه رازی ساخته امتحان کانکور میتم پهنتون میخوانم وکیل میشم وظیفه پیدا میکنم ولی با ای گپ های که حالی پدرم بر مه زد تمامش خیال ناحق بود که دود شده به هوا رفت در ای سرزمین کدام دختر به دل خود است که مه باشم...
از زمانی که خوده شناخته بودم تا به حال درد و رنج زندگی ره تحمل کرده خوده استوار گرفتم ولی حالا دگه توان نمانده که مبارزه کنم آخر تا کجااا مه به امید ای که پهنتون رفته درس بخوانم ادامه داده و مبارزه میکدم ولی وقتی که مره پهنتون اجازه نتن پس دگه چی فایده
در مقابل اقدر جنجال و مشکلات دگه هیچ حس ندارم اصلاً جام کدیم زودتر با کدام مشکل مبارزه کنم با تقدیر خرابم که همرای مه بازی ره شروع کده و سر ضد است و هر خواست مره بر عکس میکنه یا همرای رفتار پدرم و عمر شان که با چشم حقارت طرفم میبینن
ولی خیلی خسته استم خیلی... که میخوایم دور از همه به یک خواب ابدی رفته و دگه هیچ بیدار نشم...
به خود آمدم دیدم که پدرم ، امیر و عمر رفته بودن
مادرم به طرفم دیده گریه داشت
عزیزه : جان مادر صبر که بنداژ بیارم آرنج ته بسته کنم کنج لب ته ببین که خون شده هی خدا عاقبت ای دختر چی خاد شد
آرزو : ده جواب مادرم چیزی نگفته چپ بودم مادرم گریه کرده رفت حتی مادرم هم میفهمه که مه بدبخت استم و عاقبت زندگیم خوب نخاد شد از اول هم خوب نبود ، بود؟؟؟
وقتی اول زندگیم خوب نبود پس از آخرش هم توقع نداشته باشم
بی بی جان : بچیم جان بی بی تشویش نکو برادرهایت که نباشن همرای پدرت گپ میزنم که پس اجازه بته بری مکتب ، پیش برادرهایت چیز نگفتم که پس گپ کلان نشه حالی هم اعصاب پدرت خراب است همرایش گپ زده نمیشه باز مه میفهمانمش
آرزو : مهم نیست بی بی جان حالی که بُرم یا نرم بر مه دگه فرق نمیکنه گریه کده گفتم
— بی بی خودت هم ده زمانش دختر بودی شاید مره درک کنی کسی که برت بد و رد بگویه با وجود که گناه ات نباشه میگی زمین چاک شوه داخلش برم شاید صدای شانه شنیده باشی بر مه میگن دختر بی حیا ، بی بی مه چی بی حیایی کدیم که مره به ای نام خطاب میکنن تو بگو بی بی
تا حالی از مه چی اشتباه سر زده که اتو میگن ده مقابل هر گ.....گپ شان سر خم میکنم که مره ای قسم چیز ها نگوین مگم باز هم به رخم میکشن....مه به غیر از ای که از حقم دفاع میکنم تا درس بخوانم دگه چی کدیم ، بی بی راست بگو مه دختر پدرم استم خواهر اصلی برادرهایم استم کدام برادر ای رقم همرای خواهر خود مثل حیوان رفتار میکنه هر چقدر همرای شان خوب رفتار میکنم تا مره دوست داشته و کمی از مهر و محبت پدر و برادر ره نصیب شوم مگم باز هم زشت میرن آخر چرا بی بی
عزیزه : بچیم آرام باش کُشتی خوده گریه کده جان مادر ، نکو بچیم کورت شوه مادر بیا که دستته پانسمان کنم
آرزو : با گپهای که گفتم طرف بی بی جانم دیدم که چشمهایش پر از اشک شده بود ولی چیزی نگفت
از بس گریه کرده بودم به سکسکه افتاده بودم
مادرم دست و زخم کنج لب مه پانسمان کد رفتم سر زانوهای بی بی جانم خواب شدم و بی بی جانم هم با دستهای خود موهای مره نوازش میکد و مه اقدر خسته بودم که زود خوابم بورد...
ازخواب بیدار شدم که دستم درد می‌کرد به طرف کلکین دیدم هوا تاریک شده بود چند ساعت شده بود که خواب بودم؟ طرف ساعت دیدم که هفت و نیم بجه بود به طرف بی بی جانم دیدم که نماز میخواند دلم هوای راز نیاز با خالقم را کرد از جایم بلند شده رفتم وضو گرفتم آمدم پهلوی بی بی جانم نماز خواندم بعد از خلاص کردن دست به دعا شدم که بی بی جانم چند دقه طرفم سیل کد و دست نوازش به سرم کشید ، دعا کرده و بطرفش دیده لبخند زدم
فکر کنم همرای پدرم گپ زده باشه ولی ازش پرسان نکدم که پدرم چی گفته چون جواب پدرمه میفهمیدم ، ضرورت به پرسیدن دوباره و شنیدن جواب تکراری نبود تا با تکرار کردنش دوباره نا امید شده و از درون ویران شوم مگر از اول دلم شاد و ‌آباد بود؟؟؟؟
بی بی جان : بچیم از وقتی که از مکتب آمدی نان نخوردی صبح هم اینجه صبحانه نخوردی مچم که ده مکتب خورده بودی یانی مادرت لوبیا پخته کده پیشتر آمد دید که خواب بودی پس رفت باش صدایش کنم نان بیاره امروز مه و تو بی بی و نواسه یکجای نان میخوریم
آرزو : ازی مهربانی بی بی جان و مادرم به دلم چراغ امید پیدا شد شکر که مادرم و بی بی جانم پشتم استن
به گپای بی بی جان چشم گفته رویشانه بوسیدم
و در آغوش گرفتم شان
— شکر که تو و مادرم استین بی بی جان وقتی شما همرایم باشین هیچ غم ندارم
بی بی جان : دختر گلم بلند شو جای نماز هاره جم کو که مادرته بگویم نان بیاره
آرزو : صحی است بی بی جان
مادرم نان آورد مه و بی بی جانم خوردیم

پری جو | رومان | عاشقانه

28 Jan, 15:02


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۱۰


عظیم : میگم برت باز مادر ، دور ازی گپا دگه مکتب نری یکی و خلص بس است همقه خواندن بیزو دختر استی امروز صبح عروسی کرده میری به جای ازو کار خانه ره یاد بیگی که به دردت میخوره باز اونجه کسی از تو دری و ریاضی ره پرسان نمیکنه تو دل خوده خوش کدی که وقتی تره مکتب ماندم پهنتون هم میمانم؟؟؟ تره چی به و درس ‌و پهنتون اصلاً شما دخترا ره چی به پهنتون که هزار رقم فسق و فساد ره یاد میگیرین از اونجه😡
آرزو : خدایا ای چی رقم ذهنیت است که فامیل مه داره یعنی هر دختری که پهنتون بره خراب است خدایا مگر زن و دختر به نوکری خلق شده که حق تحصیل ره نداره چرا نمیفهمن که مه اگر درس بخوانم و بجایی برسم سر شان ره بلند میسازم همه زحمات که بخاطرم کشیدن ره جبران میکنم ولی افسوس که ده قوم ما بخاطر گپ مردم یکی دختر خود ره به پهنتون چی که به مکتب نمانده چرا؟؟؟چون مردم سر شان گپ میزنه😏
یعنی نسبت به آینده اولاد خود اقدر گپ مردم برشان مهم است😔
ولی کو زبان که بگویم🥺😭
عزیزه : عظیم خان بیازو سه ماه دگیش مانده خلاص میکنه اقدر زحمت کشید ده ای وقت آخر زحمات شه به خاک یکسان نکو بان بره بخانه خیره اگه میگی مه آرزو ره میبرم رخصت که شد پس میارمش
عظیم : لا حول ولا حاااالی چرا اقدر جنجااال کلگی ده ای خانه سر دل خود شده وقتی که میگم بسش است بسش است ، دگه اقدر گپ ره دامن نززززنین
بی بی جان : امیر ، عمر آرزو ره شما زدین نمی شرمین که سر خوارتان دست بلند میکنین عه باز ای دختر چقدر شما ره دوست داره مه همینجه استم رفتار تمام تانه میبینم که همرای ای دختر چی رقم رویه میکنین اقدر وقت میدیدم ولی چیزی نمیگفتم که شما هم نواسه مه استین و قهر نشین امروز اگه از بی بی تان هم قهر شوین ده قصه نیستم عظیم تره هم میگم حق و ناحق ای دختر ره چیزی نگویین بخدا اگه یک دفه دگه سر ای دختر دست بلند کده بودین مه بیخی میرم ازی خانه و شیر مه هم برت نمیبخشم گفته باشم بیزو یک چند وقت دگه ده خانه تان است عروسی کده میره نکنین مره جگرخون
عظیم : مادر امروز از راه مکتب میامد امیر دیده بود که چند بچا به زور به موتر میبوردنش اگه امیر نمی رسید چی میشد؟؟ ، او وقت آبرو بر ما نمیماند مردم ما ره خو میشناسی هزار رقم گپ جور میکدن که دختر عظیم خان گریخته مه از خود عزت و آبرو دارم
عزیزه : عظیم نکو آینده دختر خراب میشه بان بره مکتب خوده بخانه سه ماه دگه مانده
عمر : مادر همی چی میکنه که مکتب میره دوازده سال است که خوانده میره چیزی نگفتیم بجای ازو بره کارخانه و آشپزی ره یاد بگیره صبح دگه صبح عروسی میکنه میره خانه ال.....
لا حول ولا همی دهن مره باز میکنین که دانه دانه همه....
عظیم : عمررر چپ میباشی یانی😡😡
آرزو : دو بار است که متوجه گپهای رمز و راز دار عمر میشم حس میکنم گپی است درباره مه که هر بار میخوایه بگویه ولی پدرم مانع میشه دیشب شب مهمانی هم وقتی همرای الطاف جنگ کده بود میخواست بر مه چیزی بگویه ولی پدرم نماند چی گپ است اینجه خدایا😣..

ادامه دارد......



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

28 Jan, 15:01


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت:۹


عمر : ای دختر اقدر بخاطر مکتب رفتن از پیش ما لت خورده مگم حیا نکد باز هم رفت مه به چی خاطر میگفتم مکتب نره عه زمانه خرااااب است کدام روز کدام گپ میشه باز بشینین بیابی تانه جم کنین کدام دخترررر ده قوم ما تا صنف دوازده خوانده عه که ای میخوانه بیازو ده بین قوم نمونه شده که دختر عظیمممم‌ خان کلان دختر شده مگم تا حالی مکتب میره😡😡
آرزو : پدر جان قربانت شوم تو به گپم گوش کو😭😭 باور کو هر دفه مستقیم مکتب میرم مستقیم خانه میایم مه چیزی نکدیم اونا خودشان از پشتم میامدن مه خودم ترسیده بودم میترسیدم که عمر یا امیر نبینن مره غلط فکر نکنن مگم همتو هم شد
آخر مه دختر شما استم تربیه شده خودتان نی که سر تربیه خودتان شک دارین پدر؟؟😭😭😭
امیر : یعنی اگه مه نمی آمدددم او بیشرفاااا تره همرای خود به زور میبردن خوووش میشدددی
با گپی که امیر زد عمر دوش کده به طرفم آمد یک سیلی محکم به رویم زد که رویم کرخت شد گوش هایم بنگس کد به زمین افتادم
عزیزه : اووو بچه چی میکنی از برای خدا میکُشیش
عظیم خان جلو بچایته بیگی میکُشه دختر مه ،
مه خو زورم به اینا نمیرسه خدایا😭😭
بخی دخترم کورت شوم افگار شدی نکو بچیم دختر مه اقدر آزار نتین کار شما ره میکنه به گپ تان است خودش قسم و قران میخوره به زبان میگه که چیزی نکده چرا نمیفامین؟؟
عمر : مااادر چرا نمیفامی زن استی دلت نرم است خوش باور نباش هیچ کس جرأت نداره ده ای روز روشن دختر ره به موتر بالا کرده ببرن باز او هم یک دفه یی ، ده ای دفه اول😡
خدان چندددد دفه از پشت ای آمدن باز ای دختررررر بی حیاااا ات خدان چی بی حیایی کده باز ای کالای کوتاه شه سیل کو چادرشه ببین که چی رقم میپوشه چراااا آدم واری چادرته حجاب نمیکنی نمیررررری عه؟
تو بعد ازی پایته از خانه بیرون بان که میشکنانم شان یانی تنها مکتب نی هر جای که باشه به تنهایی خلاص شدی از بیرون رفتن😡😡
پدر دگه نمیمانی که جای بره اگه دیدم مکتب رفته بود باز مه همرایش میفهمم
آرزو : با وجود که ازی گپ زدنم میترسیدم و مطمعین هم بودم که از طرف عمر یا امیر باز یک سیلی میخورم ولی باید میگفتم چون اگه مکتب نرم میفهمیدم که آینده مره چی قسم جور میکنن
— چرا ده کار که مه مقصر نباشم سر مه تهمت میکنین مه چی کدیم چرا مکتب نرم ، پدر چرا چیزی نمیگی سر مه اعتبار نداری پدر عذر میکنم تو به گپهایم باور کو‌ بخدا مه گناه ندارم پدر لطفاً به گپهای امیر شان گوش کده مره از مکتب رفتن محروم نساز عذر میکنم پدر لطفاً😭😭
امیر : لا حول ولا هنوززززم مکتب میگه هنوزم مکتتتب میگه بددد کدی همرای مکتب رفتنت بی عقل😡😡
امیر خواست به طرفم حمله کنه که مادرم مانع شد
عزیزه : نکو بچیم به لحاظ خدا قهر استی به زور خود نمیفامی میکُشی دختره برو او طرف🥺
عظیم : بسس است بسسس کلتان بیاین خانه هله زود ده خانه گپ میزنیم
آرزو : عمر و امیر پیش از مه رفتن روی زمین شیشته بودم گریه داشتم که مادرم از روی زمین بلندم کرده گفت
عزیزه : بخیز بچیم کالایت صاف خاک شده پاک کنم بریم خانه یک بغل رویت سرخ شده سوزش داره جان مادر؟🥺🥺
آرزو : مادر خیره عذر میکنم پدرمه بفهمان مره مکتب اجازه بته مادر سر مه خو باور داری نی ، مه چیزی نکدیم قسم میخورم😭😭
عزیزه : باور دارم بچیم باور دارم تو ده دامن خودم بزرگ شدی سر تربیه خود شک ندارم میفامم کاری نمیکنی که سر ما ره خم بسازی بخیز بریم خانه هله بلند شو جان مادر
آرزو : از جایم بلند شدم همرای مادرم خانه رفتم داخل اتاقم شدم که امیر و عمر طرفم بد بد سیل داشتن بی بی جانم هم بود اگر لحاظ پدرم و بی بی جانم نمیبود امیر ‌و عمر همینجه هردویش قبر مه می کندن آخر گناه مه چی است خدایا؟؟؟🥺
مادرم شیشت رفتم پشت مادرم شیشتم و آرام آرام گریه داشتم
بی بی جان : عظیم بچیم چرا تمام تان غالمغال داشتین دوای خواب مه خورده بودم که هیچ به خود نفامیدیم‌
آرزو جان بی بی چرا گریه داری؟چی شده ای دختره عظیم چرا زدین نواسه مه؟
امیر : هیچ بی بی جان نواسه گل تان...
عظیم : چپ باش او بچه عظیم تو استی یا مه
آرام باش خودم گپ میزنم
گوش کو او دختر برادرهایت هر چی میگه به خوبی خودت میگن اعصاب مام سرت خراب است مگم همقه که برادرهایت تره زدن همو بس ات است ازی بعد دگه مکتب نمیری فامیدی همقه که خواندی بس است به ای چند ماه دگه پروفیسور نمیشی همقه که خواندن و نوشتن ره یاد داری همو هم زیاد است برت پنج سال پیش هم بخاطر مادرم نمیبود دگه نمیماندم که بری
بی بی جان : چرا نمیمانی مکتب بره چرا زدین دختر مه؟

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

28 Jan, 15:01


رمان♥️
#بازی_های_روزگار💔
#ناشر_فریحه_رحیمی
قسمت: ۸

امیر : چییی گپ است اینجه عه بیشررررف پس کو دستته
آرزو : اووو خدا که به شدت سر مه بلند کدم نفسم به سینه حبس شد و پاهایم سستی کرد کم بود با زانو به زمین بخورم ولی تعادل مه حفظ کردم خدایا بخدا که ای دفه مره میکُشن روی مکتب ره چی که شاید دگه روی زندگی ره هم نبینم خدایا کمکم کو مه خو چیزی نکدیم🥺
امیر از یخن بچه گرفت دو مشت پشت ده پشت به رویش زد که بچه به زمین افتاد
امیر : بیغیرت ها چی گپ است عه کار بار ندارین که ده بین موتر چهار لچک یکجای شده ولگردی دارین
آرزو : امیر همزمان با گفتن ای گپا با لغت به موتر شان میزد که هر سه نفر دیگرش هم از موتر پاین شدن یکی از اونا به طرف امیر آمده و از یخن امیر گرفته گفت :
— چی گپ است عه تره چی که ده هر کار مداخله میکنی بد میکنی که ده موتر میزنی نی که موتر پدرت است چی بلا
امیر : ها موتر پدرم است😡
آرزو : امیر با سر به بینی بچه زد که بچه پس رفت ولی تعادل خوده حفظ کرد هر چهارش با امیر دست به یخن شدن از چهار طرف بالای امیر حمله میکدن امیر یک تا میزد ولی چند تا میخورد چون اونا چهار نفر بودن
چیغ زده از مردم کمک میخواستم گریه داشتم تا که یک چند نفر به داد ما رسیدن و ایناره از هم جدا کدن بچه ها دوباره به موتر بالا شده و رفتن مردم هم که دور ما جم شده بودن رفتن
مه با وجودی که از عکس العمل امیر میترسیدم ولی باز هم نزدیکش شدم
— لالا جان خو...خوب استی لب ات خون....
امیر : پس کو دستته تو بیا بریم خانه باز مه همرایت کار دارم😡😡
آرزو : لالا بخدا مه چیزی نکدیم از راه میامدم که یک دفه یی دم راه مه آمدن باور کو مه چیزی نکدیم🥺🥺
امیر : گپ نزززن که ده بین کوچه دااانته میده میکنم تیززز کو بریم خانه هله پیش شووو
آرزو : اخخ لالا دستم اوگار شد ایلایم کو🥺
امیر : گپ نزززن زیاددد تو پیش شو ، امروز یک طرفه میکنم ای مکتب رفتن تره😡😡
آرزو : با هر قدمی که به خانه نزدیک میشدیم جانم به لرزه می افتاد تنها از امیر ترس نداشتم بلکه از پدرم و عمر هم میترسیدم خصوصا عمر دعا میکدم که عمر تا حالی خانه نامده باشه یا جای دگه باشه چون ازو بی اندازه میترسیدم
به خانه رسیدیم که امیر با شدت به حویلی انداختم به روی خوردم و آرنجم به زمین خورد و افگار شدم ولی صدای مه نکشیدم اما امیر سر و صدا داشت دلم مثل گنجشک میلرزید و نمیفهمم اشک‌هایم چی وقت جاری شده بود از جایم بلند شدم پیش امیر رفتم
— لالا جان عذر میکنم چیغ نزن بخدا قسم مه چیزی نکدیم از راه میامدم که پیش رویم آمدن بخدا اگه یک کلمه همرایشان گپ زده باشم😭
امیر : همی ترررره مه چندددد دفه گفتم که مکتب نرو ععععه تا حالی که خاندی چی گل ده سرت ماندی که بعد ازی بخانی بیازو چند ماه دگه مانده اوره که بخانی چی که نخانی چیییی همقه هم که ماندیم تره بسسس است😡😡
عزیزه : او بچه چی گپ است...الا رویته چی شده بچیم همرای کی جنگ کدی ، آرزو دخترم تو چرا گریه داری چی گپ شده؟؟؟
امیر : مادر یکی و خلص اگه دگه ای دختر ته دیدم که به قصد مکتب رفتن پای خوده از خانه بیرون مانده بود بخدا قسم اینه قسم خوردم که یا میکُشم اش یا زده زده جان شه میکشم از مه گفتن بووود
آرزو : ازی رقم چیغ زدن های امیر ، بی بی جانم چی که حتی همسایه ها شاید خبر شده باشن
دیدم که پدرم آمد از پشتش عمر اووو خدا جان حالی خو بیخی قیامت میشه چطو کنم خدایا کمکم کو امروز از طالع مه پدرم چرا وقت آمده چرا وقتی یک گپ میشه زمین و زمان دست ره یکی میکنن بخاطر رنج دادن مه😭😭😭
عظیم : او بچه چی گپ است کل حویلی ره ده سرت بالا کدی آرام باش بد است همسایه ها چی میگن شو بیدرت مست شده بود حالی تو چی گپ است رویته چی شده؟؟
امیر : پدر دگه نبینم ای دخترررت مکتب بره اگه رفته بود بازززز مه همرایش میفهمم
عزیزه : حالی چرا چی کده گپ چی است بچیم
امیر : بیرون میرفتم پشت سودا دیدم چهار لچک ده موتر از پشت پشت ای دخترت روان بودن خدان چی نخره داشت برشان که ای تا نزدیک خانه از پشتش آمده بودن اگه مه نمیدیدم دست شه گرفته خدان حالی کجا میبوردنش ای هم دختر زورش به چهار نفر میرسه؟؟؟ بد نام قوم میشدیم خلاااص
آرزو : لالا چرا اتو گپا میزنی نخره چی بخدا قسم مه گناه ندارم مه نو نزدیک کوچه بودم که پیش پایم برک کردن راه مه کج کدم ده کوچه خودما دور خوردم که باز از پشتم آمدن بعد ازو ره خودت شاهد بودی😭😭
عزیزه : امیر بیا داخل بچیم همی گپ ده خانه هم حل میشه کلگی ره سر ما خبر نکو همی دختر خو اتو نیست مه سرش باور دارم
عظیم : او دختر بیدرت چی میگه عه سم صحی دختر آدم واری گپ بزن چی گپ بود؟؟

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

28 Jan, 11:02


#نصیحت‌امروز

با هر قدمی که در زندگی برمی‌داری، نیتت خالص باشد و به خدا توکل کن. مشکلات همیشه هست، اما باور و صبر، راه نجات را باز می‌کند.

پری جو | رومان | عاشقانه

11 Jan, 16:43


هیچوقت نگران ای نباشین که ارزش شمار فهمیدن یا نه٫
آدما ب وقتیو میفهمن چی ر از دست دادن.🫴🏻🙂
‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

11 Jan, 13:51


"سلام دوستان عزیز! 💖
امیدوارم حال همه‌تون خوب باشه. امروز می‌خواستم از شما درخواست کنم که در صورت علاقه و حمایت از رمان من، پست رو با قلب نشون بدید. هر یک واکنش و حمایتی که دریافت کنم، انگیزه‌ام بیشتر میشه برای نشر بیشتر داستان و ادامه این مسیر!
ممنون از همراهیتون و همیشه در کنارم باشید! 🙏💫"

#ارسالی
آزیتا هاشمی زاده نویسنده رمان
#مهوش

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:39


و بازم نیامد....😞💔
من دیگر بروم بخابم خبریی ازش نیست....😪💔


شبتان به زیباییی چشایم🤧🧸


برق نازنیم....بوس به کله ات 💋
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:36


کاشکی مه چینی میبودم تا تمام دغده مه ای میبود که شاو غذا ما ملخه یا خرچنگ😞😂

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:33


مثلا روت زوم کنوم بوم بوم کنه قلبت....❤️😍


مم سنگ وردارم وار کنوم به تخته سینه تو که دگه جوبر نکنی بچه گگ😒😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:27


سر صنف عربی :

استاد :

اگه ببینم کسی سر صنف مه دری گپ بزنه مگری بره بیرون

مه به دوستم :

الخودکار السیاه الداری ؟

دوستم : البله الدارم ، البفرمایید !!!

چوکی بغلی : الـــخخخخخخخ

صنف : الــــخخخخخخخخخخخخ

استاد: الکصافطان😐💔😂😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:24


میفهمین برق وقتی میره به کدو لعت خو میره؟


مم نمیفعموم به کدو گور میره اگ شما میفهمین لطفا سکوت بیاشامید😫🤣
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:16


دیگرررر بر نمیگردم......😭🚶🏼‍♀️🥲😂

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:15


بزنیم آهنگ احمد ظاهر از جم برقا گوش کنیم همو که میگه...

دیگر بر نمیگردم...🥲😞
😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:14


عه چری ایقذر میپرسین چند ساله یی؟؟؟
خو خجالت میکشم بگم سه ساله هیجده ساله یوم😕
سال اول هجده بودم
پارسال هجده پرو امسال
هجده پرومکس🤫
دگه سال اگه خواست خدا بود میرم ته نوزده سالگی🫠🫣
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:13


ما تشریف نمیاریم به خونه شما که شما هم بخونه ما تشریف نیارین😐😂وگرنه به ای زمستون بی برق کی حوصلع مهمون داری داره بقرآن🤧🧸

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:10


نصف ملت آفن😂😐همه از دست بی برقی یه وگرنه حالی همه آن میبودن و ریکشن میزدن به پستا مه🚶🏼‍♀️مم که بته کانال فقط ملخ میگیرم تک تنها😒

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:10


وقتی مهمون میگه:
چری تشریف نمیارین به خونه ما؟ نکنه نمیاین که ماهم نیایم؟!

میگم: هی هی ای گپا چیه میزنین!!!!
ولی ته دل خو میگم: ای به قربون آدم چیز فهم😐😂😂😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 18:08


علت طولانی بودن گپ زنها :

بی بی گل میشناسی؟ خوار فاطمه دخترخاله سلیمه، که زن کاکای مریم دختر نسرین میشه، خوار محمد بچه اشرف همسایه نویده دختر منیره !

نی نمیشناسم…!! 🙄

ای بابا امو بی بی گل که ده عروسی دیدیم . پدر ندا محمد که پدرش میشه کاکای منیره و خوار بچه عمه خوده گرفته مادرکلانش مادرکلان ساره دختر کلثوم میشه☺️☺️

آهاااا تازه یادم آمد چی شده ؟؟

لاغر شده😂😂😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 16:43


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۸


برادرش صدا کرد ما ای رقم بی معنا گپ ختم نمیکنیم ..صبح باید خان صاحب جواب بتن ای بی نزاکتی و بی ادبی چی معنا داره..
گفتم مربوط خودتان میشه ،هر کاری میکنید
(ماه بانو)
به موتر طرف خانه میرفتیم خان گفت شکر برهان ادم شده ..
امشب به رضایت خود خانه حماسه نشست ،انشالله که باز دیوانه گری نکنه هاهاها..
گفتم من هم به حماسه گفتم یک رقم خوده به برهان نزدیک کنه ،بلاخره مرد هست ..
مهوش هم همی رقم بازی داده برهانه ،حماسه چی کمی از مهوش داره ..هنوز بهتر هم هست .
خان گفت ها وله خوب گپ هست ،در همی وقت الیاس گفت ،برهان ره اینقدر زیر فشار قرار نتین ،یک بار دیوانه میشه باز نامزدی را که برهم زد او وقت مزه میکنید .
من گفتم اگر سر از فردا خوش خوشحال طرف خانه حماسه نرفت من نام خوده دگه چیز میمانم ..
الیاس بلند خنده کرد ، گفت خی یک نام را مد نظرت بگیر هاهاها.
(حماسه)
من را به چشم زن خراب میبینه .... من ...در طول عمرم ادم خرابی نبودم ..گناه من چیست، سعی میکردم گیریه نکنم ،نمیخواستم غرورشکسته من را همه ببینه ..
زن لالایم‌گفت باز چی گُل را به اب دادی دختر جان ؟
گفتم هیچ ،یاد بگیر یگان چیزبه تو مربوط نمیشه خالده جان ..
زن لالایم با کنایه گفت .ابرو تو ابروی ما هم هست ، او قسم که من دیدم داماد فراری بود ، و نامزدی را فسخ میکرد ..
طرفش دیدم ، هیچ خشم خوده کنترول نمیتانستم ،به سختی گفتم ، بورو به اتاقت و اولاد هایته جم کن لطفا ..
ب طرف دروازه حولی که باز بود میدیدم ، گفتم به سی سپاره قران قسم برهان .. جزای ای بی احترامی امشب ته حتما میبینی ..
(برهان)
شب سرد بود و باران نم نم ..
اوفف شکر خدا کنه به غیرت شان تاثیر کنه بدون کدام جنجال گپه ختم کنن ..
میخواستم طرف خانه برم ولی نرفتم ،نمیدانم کدام حسی بود حس پشیمانی یا عشق ،ولی پاهایم به طرف خانه مهوش روان بودن.
هیچ نمیفهمیدم با من چطور رفتار میکنه .. ولی تا یک جایی بی گناه بود ..نباید ای قسم همرایش گپ میزدم ..
به فکر و خیال بودم که چی بگویم متوجه شدم پشت دروازه مهوش شان هستم .
ده دقیقه ایسو اوسو رفتم اخر دروازه را زدم .. هر چی شد .. دگه ای سرما تحمل نمیشه ..
(مهوش)
به زیر کمپل بودم خوابم نمیبورد ، شدیداً به گپ های برهان فکر میکردم ،من واقعا ازو خوشم امده نباید ای قسم سوالات از من میکرد ..
از اول همه چیز را در مورد من میفهمید ،که نامزد دارم و ... صدای تک تک دروازه مره از فکر بیرون کرد .. یا الله خیر ،ای کی هست ؟
تا به دهلیز برامدم ،پدرم با چاقو طرف حولی میرفت ..ترسیدم گفتم کجا میری ای رقم ؟
پدرم گفت تو چپ امروز همسایه ها گفتن در ای منطقه دزدی زیاد هست ، خبر شدن نو امدیم ،حالی خوده به خانه نندازن ...
ترسیدم خاله ام را بیدار کردم ، گفتم بخیز سیل کو پدرم میگه دزد امده ..
خالم خواب پر عاجل بلند شد .. گفت نی توبه من نو دلم هست عروس شوم ای چی حاله ؟
خنده کردم به شانه اش زدم .... بلا زده عروسی چی ایتو ورخطا بودی ..دعا کن دزد نباشه ..
پدرم با چراغ قوه نزدیک دروازه میشد و من دعا دعا میکردم گپی نباشه ..
دیدم دروازه را باز کرد و با یکی طرف خانه امدن ..
به دوش خوده نزدیک دروازه دهلیز کردم برقا را روشن کردم که برهان ...
وی ای اینجه چی میکنه ؟
نزدیک دروازه شد و چند سرفه کرد ، گفت مهمان ناخوانده کار ندارین ؟
دست به کمر ایستاد شدم و گفتم نی پس بورو .. پدرم گفت الا او دختر بی ادبی نکن ..
برهان گفت خیره گپی نیست ، یک گوشه دهلیز تان مره جای بتین ..‌ من کم توقع هستم با همو هم راضی میشم ..
طرفش بد بد سیل میکردم .. باز کدام پلان داره نسق ..
پدرم گفت نی نی ای چی گپ هست شما به روی چشم ما جای دارین بفرمایین داخل ...برهانه تعارف کرد داخل خانه به زیر صندلی با ما نشست ..
گفت چقدر دلم برای صندلی تنگ شده بود ،چی یک لحاف مقبولی ..
پدرم گفت دست دوز هست و مادر مهوش دوخته ..برهان گفت ماشالله بسیار زیبا ..
خالم بلند شد چای تیار کنه من هم از پشتش رفتم .. گفت طالع نداریم دگه .. اینجه هم امده من مجبور چای جور کنم..
گفتم ای خدا زده باز کدام پلان داره .. ناق خانه ما نیامده باش ببینم چی هست درد اش..
چای را بردیم رو به رویش زیر صندلی نشستم خوب طرفش میدیم چی میگه که با پای خود به پایم زد .. به تعجب طرف پدرم دیدم ، اشاره کردم میبینه ..
خنده کرد و با اشاره گفت به من چی، به دلم گفتم خوو صبر تو دلت به رشخندی شده ...من بلند گفتم خان صاحب پایین زغال هست پایت نسوزه یک بار داغ داغ هست فکرت باشه ..

ادامه دارد...

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 16:43


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۷


حماسه گفت ها ای گپا خو هست ، خدا میفهمه چقدر کوشش کرده توره به دام خود بندازه ..
گفتم نمیدانم شاید ،
یک مقدار سرمه پیش کردم و یک نفس عمیق‌گرفتم ...و گفتم اما تو همیشه مره یاد گل های تازه بهاری مندازی ..سر تا پای حماسه را دیدم ، گفتم تو بسیار ازو بهتر هستی ،چادر شه از سرش پایین کردم و به موهایش دست زدم .
حماسه یک لبخند زد و گفت ، خی چرا تا حالی هیچ وقت برم‌نگفتی ؟ و همیشه طوری رفتار کردی فقط من مزاحم هستم ..
دست شه ماچ کردم و گفتم در حقیقت من ادم اجتماعی نیستم ..و نمیدانستم با تو چطور گپ‌زدن را شروع کنم ..
متاسفانه همیشه یک‌حالت دفاعی خشک و سرد در مقابل دیگر ادم ها دارم که سر مردم خوش نمیخوره .. ازو خاطر معذرت ... مرا ببخش .
حماسه با ناز و عشوه خود گفت من هم همی فکره میکردم..که ادم خشک رفتار باشی ..گپی نیست کم کم خودم توره اجتماعی میسازم ..
دست مره گرفت و گفت بیا ، بریم خانه را نشانت بتم .. شب نامزدی چنان فرار کردی که فکر کردم از خانه ما ترسیدی ...
همتو که از پشتش میرفتم ، گفتم خانه کسی خوابم نمیبره ..هر جایی باشم شب خانه خودما میرم ..
چند اتاق را نشانم داد و مره بورد به اتاق خود، گفت ببین از رنگ سبز یشمی بسیار خوشم میایه ..
یک گوشه نشستم و گفتم خوو که اینطور مقبول هست ، حماسه گفت بیازو ، سلیقه من خاص هست هاهاها.
دو سه ساعت با هم قصه کردیم .. از هر چیزی بی پرده گپ میزد ..
با تعجب به گپ های حماسه گوش میدادم ..
که کسی امد .گفت خان صاحب میرن ..گفتن به شما بگوییم امشب اینجه میباشین یا خانه میرین ؟
تا میخواستم گپی بزنم ..حماسه گفت نی امشب اینجه میباشه و یک لبخند زد ..
مره خنده گرفته بود ،حماسه گفت بعد از امشب عادت میکنی اینجه شبانه بخوابی عزیزم ..
گفتم خووو عجب چطور عادت میکنم او وقت ؟
حماسه گفت چون امشب پیش من میباشی ..شب نامزدی فرار کردی ولی امشب نمیمانت هاهاها ..
مره خنده گرفت .. گفتم خووو ...حماسه گفت ها صبر بگویم چلم (قلیون) بیارن با چای و میوه خشک ، شب تا صبح بیدار میباشیم چی شوه جان جان ..
گفتم یک دقیقه تو چلم میزنی ؟
گفت ها عزیزم ..در قوم ما تمام زن ها چلم میزنن،یک چیز عادی هست ..
گفتم خوو چقدر جالب ،حماسه امد نزدیک و به پهلوی من نشست ..سرشه به سر شانم ماند ..من هم دست مه دور بازویش گرفتم ،گفت یک اعتراف کنم ؟
گفتم بگو جانم ..
حماسه گفت من از همو شب اول مهمانی که دیدمت از تو خوشم امد ..
گفتم خوو، گفت ها عزیزم ،چند بار خواستم طرف ات چشمک بزنم خو هیچ بالا ره ندیدی .. از همی اخلاقت خوشم امد ..
سرشه پیش اورد و از صورتم یک ماچ گرفت ..من هم بدم امد تیله کردمش ..
با پشت دست صورتمه پاک کردم .. گفتم باز مهوش را میگی معشوقه ؟
طوری رفتار میکنی هر کسی ببینه فکر میکنه ده تا شوهر داشتی .. بی نزاکت ..
از جایم بلند شدم ، گفتم از اول هم میخواستم بفهمم چی رقم دختر هستی ..اگر نی من به صد سال با دخترای مثل تو گپ نمیزنم ..
حماسه گفت چی میگی منظورت چیست ؟؟
گفتم خوب میفهمی چی میگم .. راست میگی بسیار فرق ها بین تو و مهوش هست ..دو شب پیش دست مهوش ره گرفته میخواستم به اتاق خود ببرم ..ولی اینقدر پاک و نجیب هست که نیامد ،
مگم تو ...لا حول بلا ، در قریه ما ای رفتار توره زن های خراب دارن ..
حماسه با قهر گفت مگر چی کردم ،تو نامزدم میشی متوجه هستی که چی میگی ؟؟ مریض هستی تو مریض ..
گفتم بسته کن دهانته بی شرم ..حماسه گفت نمیکنم بسته ،چرا گناهم چیست ، از روزی که امدی طوری رفتار میکنی فقط مادر ات را من کشته باشم ..جز خوبی از من چی دیدی ...بار اخرت باشه معشوقه ات را با من مقاسیه میکنی ..گفتم به تو بیشتر میمانه معشوقه باشی تا مهوش.. دگه هم نام او دختره به دهان نجس ات نگیری ..
از خانه شان به غالمغال برامدم ،برادر کلانش گفت داماد جان چی گپ شده ؟ خیریت هست ؟
گفتم نی از ما و شما خلاص شد از اول هم نباید من قبول میکردم ای نامزدی ره .... باقی گپه با خان صاحب فیصله کنید ..وسلام
حماسه صدا کرد ،لالا بخدا ای ادم‌مریض هست .. من هیچ‌کار نکردم
برادر کلانش با اعصبانیت گفت چی معنا میته خلاص شد ؟؟ مگر حماسه چی کار بدی کرده ؟ معامله زن و شوهری ای قسم نمیشه ،تا اندک گپی شود فسخ کنید ..
من همرای خان صاحب گپ میزنم ،ما رشخند شما مردم نیستیم ..
گفتم بورو گپ بزن ،یک رقم از معامله زن و شوهری گپ میزنی فقط گپ تجارت شما هیچ در بین نبوده ..
بان برت یک چیزه واضع بسازم برادر محترم .، من فقط به خاطر معامله راضی شدیم نامزد کنیم ،هیج تمایلی قلبی و احساسی به ای نامزدی ندارم ..خدا حافظ شما ..

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 16:42


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۶

(حمیده)
نزدیک های یک ماه هست که اصلیان گم شده ..هر جایی گشتیم نبود ،مثلی اینکه زمین دهان باز کرده ای پسره بلعیده ..
گم شدن اصلیان ضربه روحی شدیدی به مادرم وارد کرده یک شب خانه هست و ده شب شفاخانه ..سعی میکنیم ارامش کنیم ولی نمیشه ،حق داره پسرش پاره تنش نیست و مفقود شده ..
در فکر وخیال بودم که عفت داخل خانه شد یک پتنوس چای اورد ..
گفت حمیده جان به نظرت خان صاحب کی پس میایین ؟
گفتم چی بفامم جانکم ،پیسه دار هستن از ما زمستان میشه به غم سردی و خرید چوپ هستیم ،او مردم به فکر میله و خوشگزرانی ..
گم شدن لالایم هم یک غم دگه ..
عفت پیاله چای را پیش رویم ماند ، گفت خان خو پیسه داره رفت .. ای مهوش و فامیلش چرا رفتن ؟
گفتم جانکم ایقه از من سوال نکو ..خودم به اندازه کافی فکرم مشغول هست ..
ولی به دلم گفتم واقعا مهوش با کدام‌پیسه رفت ؟
کابل‌خو جایی نیست که از اسمان پیسه ببازه ، کرایه خانه و خرچ زندگی نسبت به ازینجه سخت تر هست ...
طرف کلکین دیدم ..اوووف ای باران هم هیج قط نمیشه ..
باز سیل خاد شد ، خداوند خودش به داد غریب و بیچاره برسه ..
روز به خلاصی بود و شب سرد خزانی رسید ..
همه زیر صندلی (کرسی) نشسته بودیم ،کاکایم یک مشت کشمش نخود گرفت و تکیه کرد ، به طرف لالای کلان دید و گفت .. بچیم زمین را هم فروختیم ، و مثل همیش فامیل غلام فکر کردن ما قصد ما رشخندی هست و عروسی نمیگیریم ...حق دارن ،ادم باید دو جانبه فکر کنه ..
اما ... هر چقدر تیر میشه به ای فکر میشم که اصلیان .....خوش ندارم بگویم ولی حس میکنم یک بلا به سرش امده ..
درست هست بی خبر میرفت ..ولی اخر یکی میفهمید کجا هست ..
لالای کلانم گفت راست میگین ..من با شما کاملا موافق هستم ،به حوزه خبر دادیم ،فعلا خان نیست ...خان که بیایه میریم پیش او و مستقیم اقدام میکنیم ..
من گفتم لالا .. گپت قبول ولی اگر خان زاده ها زمستان نیایین و کابل بشینن چی کنیم ؟
لالایم سرشه نا امیدانه بالا و پایین کرد ،گفت ای گپ هم هست ..کابل گرم تر از اینجه هست شاید زمستان کابل بشینه ..
بیایید دعا کنیم اول خدا کمک کنه پولیس پیدا کنه .. خان زاده ها گزینه دوم هستن ،فعلا هم که مادر جان به شفاخانه مرکزی هستن ..
باز که امدن یک فکری میکنیم .
(برهان)
به خانه حماسه نشسته بودیم ، طبق معمول در مورد کار گپ میزدن ..
من هم تسبیح را گرفته بودم و دانه به دانه رها میکردم ،فکر مشغول مهوش و چند روز اخیر بود ،نمیدانم حرفی که زدم واقعا بد بود یا خیر ..اوووف
در همی وقت حماسه امد و گفت میشه پهلویت بشینم ؟
گفتم خانه از شما هست هر جای نشستی ،و مثل همیشه چیزی به مقابل من نگفت و ارام پهلویم نشست .
چند دقیقه سکوت بود ، باز گفت ذکر چی را میگی ؟
گفتم منظور ؟
گفت منظورم دانه های تسبیح هست چی میگی که رها میکنی ؟
مره خنده گرفت ،گفتم من در طول عمرم نماز نخواندم ،روزه نگرفتم ،حتا یاد ندارم .... ذکر و ای چیزا هم پیشم بی معنا هست .
حماسه گفت خو گناه میکنی کار خوب نیست ،گپشه قط کردم و گفتم ببین ..
با من گپ نزن !
گفت چرا گپ نزنم ؟ من و تو نامزد هستیم ،زمان اشنایی ماست ..چرا گپ نزنم ؟
یک نفس عمیق گرفتم متوجه شدم الیاس طرف مه میبینه .. اشاره دادم دیوانه کرد مره ای دختر ..
الیاس یک پوز خند زد ،همو وقت پدر حماسه گفت ، خوب باز هم میگم خوش امدین ، انشالله که با پیوند ای دو جوان و ای دو خانواده هم سود زیاد میکنیم و هم باعث افتخار هست که با فامیل خوب و نجیب حبیب جان اشنا شدیم ..
پدرم هم در مقابل تعارفات خوده شروع کرد ..
من هم از فرصت استفاده کرده بیرون رفتم ،محفل خسته کن ..
طرف هوا ابری دیدم .. توبه امسال بارندگی خلاصی نداره بخدا ..
صدای حماسه امد که گفت من با مهوش مشکلی ندارم ..میتانه معشوقه تو باقی بمانه

طرفش دور خوردم .. همو‌قسم که با ناز و عشوه طرف من میامد گفت از قدیم هم رسم بوده که خان ها با نوکر های خود رابطه داشته باشن ..در ای گپی نیست فقط تو یک مقدار مهوش را جدی گرفتی ..

مره خنده گرفت گفتم خوو تو با ای که مهوش را دوست دارم مشکلی نداری ؟
حماسه امد نزدیک تر و دست به بازوی من زد و گفت ،جانم بیازو مشکلی ندارم .. از روز اول که دیدم تان فهمیدم ...اما همانطور که همه میدانن بسیار فرق ها هست بین من و مهوش.. دختر های خدمتکار مثل او فقط میتانن معشوقه باشن .. و خانم های با شخصیتی مثل من زن زندگی..
ای که ازو دختر خوشت امده گپی نیست عزیزم ..
یک لبخند زدم و دست شه گرفتم ، و گفتم هیم ..
راست میگی .. در ای گپ خو شکی نیست تو بسیار با او فرق میکنی ،او یک دختر خدمتکار هست و همیشه لباس هایش بوی غذا میته .. و خوشایند نیست ..ولی ازو خوشم امده دگه ..شاید چون در قریه دگه دختر نبود ، و هر کسی هم بود دور برم خدمتکار بودن

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 15:37


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۵


خنده کنان داخل خانه شدم با دیدن خانه تبریکی دادم به‌همه بعد از روی بوسی با خواهرم و خواهر زاده ها ..با‌مهوش درمورد برهان‌گپ زدیم ..
تمام‌شب با تعجب از‌گپ‌های برهان و رشخندی سر خواستگار تیر شد ..
(برهان)
به کنج دیوار منتظر رونا بودم .. که صدای مهوش امد..
اینقدر از گپی که( تو شکاک دیوانه را غرض نیست )
به جوش امده بودم که میخواستم‌مهوش را خفک کنم..
به دلم‌گفتم‌اگر تو عروسی کردی من برهان نباشم ..
به دیدن پسر خاله ذکیه عتیق الله رفتم ..
پشت دخل نشسته بود ، دکان عطاری‌داشتن‌..
با دیدن من خوشحال شد ، بلند شد سلام علیکی کردن ..
از هر طرف قصه کردم .. نمیدانستم سر گپ‌را‌چطور باز کنم‌..
گفتم میبخشی من و خودت اگر‌یک جای کلان نشدیم ولی پدر و مادر های ما خوب سعی یکی‌دگه خوده میشناسن ..
عتیق گفت ها میفهمم ،گپی‌شده لالا جان ؟
گفتم خبر داری برایت یک‌دختره خووش کردن .. گفت ها ها میفهمم پدرم با خان صاحب در ای مورد گپ‌زدن .. خبر دارم به خانه شما کار میکنه ..بسیار در موردش تعریف کردن ..

چی ؟ پدرم ؟ در مورد مهوش امده تعریف کرده ؟؟ فکر میکنه‌وقتی حماسه را به من‌گرفت من پشت مهوش را ایلا میکنم ؟ خیر خیر ..
دست مه مشت کردم ..
گفتم ببین لالا او دختره من خوش دارم ، و ماها هست با هم ارتباط داریم .. فامیل ها خبر ندارن ولی او زندگی من‌شده ..
درست هست نامزد کردم ،ولی مهوش را بسیار دوست دارم ..
متوجه تغیر رنگ‌چهره عتیق شدم ..
گفتم از من‌گفتن بود ، بهتر هست ازی معامله صرف نظر کنی ...
و بدون کدام گپی از دکانش برامدم ...
به دلم خنده کردم ، خوو مهوش جان .. دلت به عروسی هست خی،به خواب ببینی ..
امشب خانه حماسه مهمانی بستن قرار داد هست ماره دعوت کردن.

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 15:36


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۴


دیدم یک زنی پیری دروازه را باز کرد ..گفتم میبخشین کی شما را اجازه داد داخل بیایین ..
بفرمایین بیرون زود ...
ترسیدم ماه بانو ببینه ، دستم پاک نبود با ارنجم به شانه زن دکه دادم ..
گفتم بفرمایین بیرون لطفا خواهش میکنم‌...با خنده گفت به دیدن خودت امدیم دختر جان ..
مره نشناختی؟
طرفش دیدم ..گفتم حالی خو به یادم نمیایه ولی حتا اگر به دیدن من هم امدین ..اینجه خانه من نیست اجازه داخل شدن ندارین ..
گفت یک دقیقه دختر جان ، خان صاحب و ماه بانو را میشناسم ..
به محفل نامزدی که ادرس خودته پرسان کردم اینجه را ادرس دادی ..
یادت نیست ..
به دلم گفتم اولااا ای زن .... ای خواستگاری من امده ..
چی ابرو خوده بوردیم و خبر ندارم ..
با شرمندگی زیاد گفتم میبخشین فکرم نشددد...
خوب هستین .. بسیار شرمیدم مره با ای حالتم دیدن ، زیاد شرمیدم ..
گفتم اول یک چیز را مستقیم برایتان توضیع بتم ..
من پیسه دار نیستم خان صاحب لطف کردن مره به محفل پسر خود راه دادن ..من اشپز هستم ..
تمام وقت به طرف پیش بند سوخته ام میدیدم ..
به دلم گفتم کاش دگه پیش بند خوده بسته میکردم ..اوووف ..
کم بود گریه کنم ، گفتم ببینید من .... خدمتکار هستم .
میبخشین ولی ....دروغ گفتیم
سرمه بلند کرد گفت بچیم ای شرم نیست گریه نداره ..
من وقت در مورد تو پرسان کردم باز امدم ..
خان صاحب بسیار تعریف کردن ، شش سال کار کردن.. و رضایت یک فامیل را داشتن نشان میته چقدر خوش رفتار و خوش اخلاق هستی ..
من دو عروس پیسه دارم گرفتم ، ولی بچه مره با خود بوردن .. به سال ها نمیبینم شان .. دختر های بی تربیه و هنر ..
ای بار خلاف اش عمل میکنم ، پشت یک دختر میگردم .. که احترام ماندن را یاد داشته باشه ..کلان خورد را بفهمه ..
با تعجب طرفش میدیدم، که گفت بچیم کلان نداری ..همرایش گپ بزنم ؟
یک لبخند زدم ، گفتم چرا هست خواهر کلانم ، به همی کابل هست ..
به پشت سینما بریکوت خانه شان هست ..
یک لبخند زد و‌گفت ما کوچه مقابلش خانه داریم ،چقدر نزدیک ..
میشه به من دقیق ادرس بتی عزیز جان ؟
گفتم من هم ندیدیم چون نو کوچ امدن ..ولی شنیدم دروازه کلان چوبی به رنگ خاکی دارن ..
یک‌لبخند زد و گفت خوو خو بچیم اونجه خانه خان هست ..
دیدم اوره ، میریم دیدنشان عزیزم ..
تو به کارت ادامه بتی دختر جان باز میبینیم بخیر ..
با شنیدن ای که او خانه از خود خان هست باز احساس سر افگندگی کردم ..
حالی فکر میکنه ما بدختا هیچ جای به ماندن نداریم ، حتا خانه از خودما نیست ..
بعد از رفتن او زن ، عاجل زمرد پلو را دم داده .. و بعد از تیار کردن قورمه ..به گلثوم گفتم ماست را تو تیار کن اگر من پس نامدم .
چادرمه گرفتم و تا خانه مهوش شان موتر گرفتم‌..
هوا هم چنان سرد بود که دندان هایم به هم میخورد..
نفس سوخته خوده رساندم ..که سر کوچه برهانه دیدم ..
با تعجب گفتم داخل میرین ؟
گفت نی .. گفتم خوب هست خی من داخل میرم ..
برهان صدا کرد رونا صبررر..
گفتم چی شده زود بگو‌باید دیدن خواهرم برم ..
یک‌مقدار پیش تر امد و گفت فکر میکنم به مهوش خواستگار امده ..
بورو به مهوش بگو ..قبول نکنه ،چون هیچ‌برش خوب تمام نمیشه ..
با تعجب زیاد طرفش دیدم ..به دلم گفتم به من‌امده نیی مهوش ..ای چی میگه ؟
گفتم تو از کجا خبر شدی؟
گفت یک زن ادرس خانه شانه از من‌گرفت وقتی پرسان کردم‌چرا .. گفت دختر گرفتن امده ..
مره خنده گرفت .. ولی ازو جایی که دیدن من‌امدن ..شرمیدم چیزی نگفتم ..
برهان گفت چی شد ، چرا ناق خوش هستی ؟
گفتم هیچ من‌داخل میرم باز برت خبر میتم دروازه باز بود داخل شدم ..
دیدم یک حولی کلان و یک‌مقدارش گُل کاری قسمت های زیادش خاکی بود ..
خانه به پیش بود پانزده قدم دور تر ازدروازه حولی ..
پیش رفتم که دیدم مهوش به شیشه های خانه پوف میکنه و چیزی نوشته میکنه ..
با دیدن من خوشحال شد و کلکلین‌را باز کرد ..
گفت‌واه واه عروس امد.....
خنده کردم ،گفتم چی‌میگی دیوانه .
گفت خواستگارت امده بود ، گفت خودت رضایت دادی نظر ما چیست ..
باز مادر جانم گفت باید بی بی جانم از قریه خبر بتن ..
میفامی سه‌شنبه پشت جواب‌میایه ..
گفتم خو چشمت روشن‌، راستی برهان نزدیک دروازه ایستاد بود ..
فکر میکرد خواستگار تو امدن هاهاها بیچاره ایتو ترسیده ..
مهوش با‌دهان‌کجی گفت ، هالی هم پشت دروازه هست ؟
گفتم ها منتظر جواب من‌هست ..
مهوش از کلکین‌خوده کاشال کرد ، بلند صدا کرد ..
تو شکاک دیوانه را غرض نیست به عروسی مردم ..
بورو همو‌نامزد مقبول عشوه گر ات را‌بگیر..
گفتم‌الا توبه ،ای‌گپا‌از‌کجا شد ..؟؟
مهوش گفت‌بیا داخل .. بیا داخل که‌جیگر مره ای بچه داغ کرد به گپ هایش ...

پری جو | رومان | عاشقانه

10 Jan, 15:36


#رمان
#مهوش
نویسنده:
#آزیتا_هاشمی_زاده
قسمت ۱۳۳


در حال جم کردم لباسا بودم که الماسک (رعد برق ) زد .
از صدایش ترسیدم و چیغ زدم ..
مره به حالت خودم خنده گرفت ، ای چی حال و روز هست هاهاها ...
از چیغ من خالم خوده رساند به اتاق ، نفس نفس میزد گفت چی شده ؟
گفتم هیچ الماسک‌بود هاهاها ..
گفت‌بلا زده دیگ به دستم بود ترساندیم یک مقدار برنج چپه شد هاهاها ..
گفتم الا خاله خوب خو هستی .. نسوختی ؟
گفت نی جان خاله خوب هستم ورخطا کردی مره ، تیز جم کن لباس هاره که رفتنی هستیم صبح باز به ورخطایی جم نمیشه ..
گفتم به چشم خاله جان .
کلکین باز بود و شمال سرد میامد ..و من هنوز خوب نشده بودم ..
بلند شدم کلکین را بسته کنم ،که طرف اتاق برهان دیدم ..
مثل جن ایستاد شده بود و اتاق مره میدید .. یک ثانیه ترسیدم ..به دلم گفتم خدا زده کم بود قلبم ایستاد شود ..
میخواستم بگوییم بورو داخل مریض هستی بدتر نشی.. باز گفتم به من چی...
مریض دیوانه ،خودت نامزد هستی گپی نیست به سر من که رسید شک میکنه ..
اووووف من کی از مرد در زندگیم طالع کردیم که ای دومیش باشه ؟ ..

مادر و پدرم پیشاپیش رفته بودن تا خانه را جم‌جارو کنن..
کوچ‌ما هم رسیده بود ، فقط صبا باید خانه را منظم کنیم ..
در بین جگر خونی و اشک نمیدانم چی وقت بود که خوابم بورد ..
(برهان)
از گپ های که به مهوش گفته بودم پشیمان نبودم ..
من نی یک مرد دگه ..یک بار ای چیزا به ذهنش میایه ،یعنی من حق دو سوال ساده را نداشتم ؟
میتوانست راست خوده بگویه ...ای که زود پرخاشگری کرد یعنی چی ؟
در فکر بودم که صدای الماسک امد و همو وقت چیغ مهوش ..
مره خنده گرفت .. گفتم حتا از الماسک هم میترسه دختر دیوانه..
بلند شدم کلکین را باز کردم ،چی شمالی سردی به صورتم خورد ..
مره به سرفه انداخت ..طرف پایین دیدم که مهوش لباس ابی را دار زده ..
خدایا ای کل عقل میگیره خدا میدانه، تمام خشم و زور خوده سر لباس بی جان زده ..
طرف لباس میدیدم که مهوش نزدیک کلکین امد .. اول عادی طرفم دید ..تا میخواستم بگویم بورو داخل سرد هست ....
به خشم کلکین را بسته کرد..
چند ساعت صبر کردم ..
نی خوابم میبورد نی ارام شیشته میتانستم ..باید همرای مهوش گپ بزنم ..
رفتم پایین ...دروازه را اهسته باز کردم ...ولی صدای او بلند شد ..اوووف دگه وقت با لگد بزنی به دروازه صدا نداره ..
داخل اتاقش شدم که دیدم بین لباس های خود خواب رفته ،از سردی هوا خوده جم گرفته یک گوشه ..
هی هی دختر شوخ و بازیگوش .. یک روز به سور نیستی ..
از بین خانه بلندش کردم ..کم بود کمرم رگ شوه ..
به ای لاغری ایفه وزن ؟،
سر توشک ماندمش ...از الماری کمپل کشیدم و اهسته به سرش انداختم ..
به دلم گفتم حق دارم همی حالی سر گپ هایت خفک ات کنم مگر حیف هستی هاهاها..
کومه هایش از سردی زیاد سرخ شده بود ..
کمپل را بالا تر کش کردم و سرشه ماچ کردم
خواب راحت ..
(مهوش)
صبح از خواب بلند شدم که دیدم خالم یک کمپل به سر من انداخته و خودش رفته چای صبح تیار کنه ..
بیچاره .. همیش به فکر من هست ، برهان نیم خالم به فکرم بود چی میشد ..

ساعت را دیدم که نزدیک های ده بجه هست ..
اوووو چقدر دیرر...
چادرمه گرفتم ، گفتم کور شوم مادرم به تنهایی خانه را جم میکنه .. برم کمکی ..
نزدیک دروازه حولی بودم که یکی تک تک کرد ..
گفتم حتما حماسه هست امده خبر گیری نامزد جانششش ..
خاک بر سر هر دویت خدا تخته و دروازه را خوب جور کرده ..
تا دروازه را باز کردم ، یک زن پیر و یک دخترک نوجوان ایستاد بودن ..
با تعجب گفتم با کی کار دارین ؟
خاله پیرکی گفت اول سلام بچیم خوب هستی ؟
گفتم توبه همیش یادم میره میبخشین سلام شما خوب هستین ؟
گفتم شکر خوب هستم دختر مقبول ..
مره به یادت امد ؟
کمی دقت کردم ، گفتم متاسفانه نی ... میبخشین اینجه خانه ما نیست‌اگر با خان صاحب یا ماه بانو کار دارین بفرمایین ..
ولی اگر با خدمتکار ها کار دارین صبر کنید من صدا کنم خاله جانمه ..
خانه من نیست شماره داخل دعوت کنم معذرت میخواهم ..
زن پیر خنده کرد و گفت ماه بانو را میشناسم ، از اشنا های ما هست ..
ولی دیدن رونا امدیم ..
با تعجب گفتم خالم ؟
گفتم خو بفرمایین مطبخ رو به روی زینه هست .. دروازه چوبی ..
من باید عاجل جایی برم با اجازه تان ..
ازی زن خدا حافظی کرده طرف خانه رفتم ..کوچ دیشب رسیده مادرم وقت شروع کرده ، باید خوده برسانم اگر نی تا عمرم دارم کنایه و تعنه امروز از سرم پس‌نمیشه ..
که دگرا دختر دارن . و من هم دارم ،چقدر بی هنر هستی.. و و و
(رونا)
دروازه مطبخ تک تک شد .. نو امادگی میگرفتم برای زمرد پلو ..
گفتم مهوش دستت بند هست به زمین بان خودت باز کن دروازه ره ، اب پالک (اسفناچ) میگیرم ..

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:53


دویار🚶🏼‍♀️

عجب وضعی شده🤍

دان کنین عالی یه😎
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:52


یکاری کرده باهام که اون سریش ناپیدا🥲😒
چیبودی چیشدی ای وای ای وای ای وای🚶🏼‍♀️💃🏼

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:51


هرکه خودیش نمکه ادا هاش واویلا😳🥀

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:51


عجب وضعی شده چیشده چیشده 😍🚶🏼‍♀️
ماکه موندیم والا 🤨

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:45


همه بهانه ها دروغ اند؛
هرکه بخواهد، میتواند....

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:08


یلدا هم تیر شد ،و بازم مه شب یلدای کسی نبودم😒

@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:05


#پیشاپیش فرارسیدن #سال2026 وجشن کریسمس به شما

دوستان عزیزم به خانواده های محترم شما  ، ملت

مسلمان وغیور افغانستان هیچ ربطی ندارد! 😂😂😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 16:03


📌یکی از خصوصیات خوبی که مه دارم ☺️
اینه که هر کی با مه عروسی کنه پیر نمیشه


یکی آرزوی مرگ میکنه😑
یاسکته میکنه میمیره 😂
یا خود خو میکشه🤣🤣🤣🤣
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 15:59


وی بخاک شین که به پی وی همه برفته بودین😪

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 14:40


به همه کسانی که از بخش کامنت‌ها به قصد آزار و اذیت دخترا پی وی می‌روند، یک بار دیگه با صراحت می‌گوییم: این رفتار نه مردانه است، نه انسانی، و نه در شأن کسی که خود را مسلمان و باشعور می‌داند. چندین بار به خاطر همین کارهای بی‌جا مجبور شدیم بخش کامنت‌ها را ببندیم، ولی باز هم بعضی‌ها دست از این اعمال زشت خود نمی‌کشند.

این گونه رفتارها نه‌تنها بی‌احترامی به دیگران است، بلکه نشان‌دهنده بی‌مسئولیتی و ضعف شخصیت خودتان می‌باشد. اگر عزت نفس دارید، اگر ذره‌ای غیرت در وجودتان باقی مانده، دست از این کارها بردارید. هیچ کسی حق ندارد حریم خصوصی کسی دیگر را زیر پا بگذارد. بیایید فرهنگ و انسانیت را حفظ کنیم و محیطی سالم و بااحترام برای همه ایجاد نماییم.

اما اگر این رفتارهای زشت ادامه پیدا کند، مجبور می‌شویم از طریق شواهد و شات‌هایی که در اختیار داریم، شما را به مراجع مربوطه معرفی کنیم. با توجه به آشنایی‌هایی که داریم، می‌توانیم از طریق امارت اسلامی شکایت رسمی نماییم. پس اگر به خود و آبروی‌تان احترام می‌گذارید، همین حالا دست از این کارها بردارید.

#فریحه

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 14:04


شما دختران من هستین نترسین من کنارتان هستم😐😞نمیگذارم کسی مختان کند🚶🏼‍♀️😴😍

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:56


ای دوتا پی وی مم آماده بودن عبرتا😞😭
تیر غیبی بخورین بخیر بابیلا

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:55


سلام عرض ادب عزیزای دلم🤍
کانال و گروه بری ساعت تیری یه که دو دیقه باهم خوش باشیم بخندیم نه ایکه مزاحمت ایجاد کنیم بری دگع کس
یکی از دخترا کانال ما شکایت کرد که ای دونفر همش مزاحمت میکنه نمیتونم که بلاک کنم به جنحال میفتم اور خیلی خوب درک میکنم
منم پی وی ها ای دوتا خاستم و شات گرفتم گذاشتم که گوش زد کنم بری همه شما که مزاحمت ایجاد نکنین خواهشانه همه مثل شما لاشی نین بار آخر شما باشه بری دخترا مزاحمت ایجاد میکنن اگه ادامه پیدا کنه هرکی مایع باشه همیته شات میگیرم میندازم ته کانال که درسی بشع بری خودینا و بقیه کاری نکنین بخش کامنتا بسته کنیم ایرقم که نمیشه طرف با ترس کامنت بده ای گرگای لاشی هم به کمین باشن جای افسوسه 🥴
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:41


هیچ وقت برای هیچ تصمیمی دو دِل نشدم ..
همیشه همیشه با اطمینان کامل راه اشتباه رو انتخاب کردم 😔😂

@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:40


بعضی ها ایقذر دوست داشتنی هستن که فقط باید نگاه کنی اونار . . . . . . . . .





حالا نمایه ایقذر به مه نگاه کنی خجالت میکشم خووووووووووووو😌😇😊☺️🫣
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:09


اکثر رابطه ‌ها 💏 در افغانستان



با جمله 👈 تو با بقیه فرق داری شروع ...

و با جمله 👈 تو هم مثل بقیه ای تموم میشه! 🤔😂✋️😂😂😝😝
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 13:06


این پیام صرفا جهت دیدن نام زیبای بنده در گروه است


و اعتبار دیگری ندارد.



پس لطفا کپی نکنید😁😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 08:11


‏داستان کوتاه ترسناک:

تو بیا پا تخته😑😂
😂😂😝😝
یادش بخیر🚶🏼‍♀️
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

27 Dec, 08:09


غمگینم😓🙁



















مثل پسری که

خیره زده به پروفایل مه و میگه کاش ایی زن مه میبوووود 😇
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 12:09


دلم خیلی گرفته خیلی!!!!!😞😞!!!😞😞

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 12:04


خیلی بی اعصاب و غیر قابل تحمل شدم
کاش یکی بیادیه بغلم کنه بگه همه چی
درست میشه!
مم بگم گوه خوريش به تو يكي نيومده
🫤😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 11:13


سلام دخترا ای بازی کنن این بازی نیاز به ماین کردن نداره فقط به قدامت تلگرام شما بری شما امتیاز میده فقط یکبار رستارت کنید مثل داگز دگه نیازی ب باز کردنش نیست!👇


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=rpp4NwFi

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 11:03


از
چه
میترسی
دگر
بعد
از
سیاهی
رنگ
نیست!

Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 11:02


⚫️ فوری

متاسفانه بانوی آتشین (آریاناسعید ) خواننده افغانی، دقایقی پیش در سن 40 سالگی بر اثر تصادف در مقابل منزلش از خواب پرید و اعصابش خط خطی شد😐😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 11:00


دختری که خانواده یو بری کم نگذاشتن چشمیو سیره نمیتونی با کادو هایی گرون قیمت اور بدست بیاری!

Channel | @ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 11:00


دنبال هیچکس نباید دویید
آدمایی که همو دوست دارن مطمئنا کنار هم راه میرن..🤌🤍

Channel | @ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:55


#رمان_جدید
دختر لجباز
نویسنده سارا انوش

برای خواند رمان روی لینک زیر کلیک کنید

https://t.me/ParyJo_Roman/16741

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:54


به زنده گی خو هیچوقت سه چیزه طلب نکنیم
۱ .. زیبایی😍
۲ .. تیپ😆
۳ .. جذابیت😌
مه که دارم به کجا رسیدم 😢،،،
هیچی داخلی نیه!!! باور کن ...
جز ازی که روزی چند تا کشته میدیم و نفرین چند نفر پشت منه😣😞😄🙌 ...
زحمت نمیشه یک سپنجی به دود کن😐😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:53


.
امروز رفتم خون دادم 🫠🩸💉
داکتر گفت چند سی سی میدی گفتم ای گپا نمی فهمم بیلر ها ۲۰ لیتره بیارین 😒😌🖐

برادرگلی که تور دارم یک سی سی خون بکشیدن از مه بیهوش شدم 😔😒

دو سطل خون به مه وصل کردن تا بهوش امدم😂

داکتر گفتک بخدا قسم دیگه تور به ۴۰ کیلومتری شفاخانه ببینم به به خیشت پارچه به فرق تو میزنم خشک جیگر دریده 😒😂😂
زده زده مر از شفاخانه بیرون کردن 😔😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:44


دختر موجودی یه که خوشگل ترین عکس گالری خور با هزار فیلتر و ویرایش بری طرف میفرسته و زیریو مینوسه:اینجی گنده آمدوم !
😌😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:42


کاشکی میفهمیدین که ما میفهمیم، اما به رو شما نمیاریم‌...🤦🏼‍♀️🥴

@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 10:38


«اَللَّهُمَّ اَغُفِرُ لَىِ الذُّنُوبَ الَّتىِ تَحُبِسُ الدُّعَاءَ »

خدايا ببخش ان گناهانم را كه دعايم را حبس كرده است):

🩸🍁


Channel | @ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 09:43


پروژه های معتبر که به  زودی تبدیل به دولار میشوند برای یک آینده بهتر لطفا بازی کنید! 🤑

برای استارت کلید کنید👇

@Tapswap

@Cexio

3
@Blum

4
@Major

5
@PAWSOG

تائید شده کانال پوزخند هراتی ها


@Poozkhand_Heratiha

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 09:03


سلام دخترا ای بازی کنن این بازی نیاز به ماین کردن نداره فقط به قدامت تلگرام شما بری شما امتیاز میده فقط یکبار رستارت کنید مثل داگز دگه نیازی ب باز کردنش نیست!👇


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=rpp4NwFi

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 08:57


هر 1 کا Paws مبلغ 100دالر میشه 👆👆

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 08:53


ایردراپ جدید و پول ساز چند روز دیگه این لیست میشه 👇


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=rpp4NwFi

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 07:25


ببخشید متوجه نشدم تماس گرفتید.





( زل زده بودم به گوشی تا قطع کنی، بعدا بهت پیام بدم ) 😁😁




😂😂😝😝


@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 03:35


وتوپناہ‌منی‌‌؛
وقتی‌هرراهی‌خستہ‌ام‌ميكند،یااللّـہ❤️


Channel | @ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

31 Oct, 03:35


جاهایی که تو هستی مه خود مه نمیام....!
«جاهایی که مه هستم امثال تو راه نمیدن»

اینه فرق ما جوجه..!😌💋


Channel | @ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 18:42


مرتکه ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﮕن ﺍﮔﺮ ﺻﺪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﮏ ﺑﻪ کابل ﺑﺰنن ﻣﺎ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﻤﺎﻥ ﺗﮑﺎﻥ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯾﻢ !!!
ﻣﺠﺮﯼ ﮔﻔﺖ :
آفرین ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﯿﺮن
ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ هرات !😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 16:23


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۷۰



هر چی کد نخوردم دوباره میخواستم به موتر بالا شوم که چپنم ده
چیزی بند شد.
و ای هم از چانس خوب مه...
چی دیگه ها پاره شد...
اووو خدا حالی ده کجا تبدیل کنمش...
ده بکسک خورد فقط یک جوره لباس برم گرفته بودم... شکر که یک لباس آدم وارو است...
طالب : 2
دگام سرم اکشن کو از ای بدتر میشی
من سر مرگت خندہ کو آدم بد...
بگو کجا تبدیل کنم لباس مه؟
طالب ( میباشم....
داخل موتر تبدیل کو مه ده بیرون منتظر
داخل موتر شدم و دروازههای موتر قفل کدم و لباس های مه تبدیل
کدم.
بعدا خودش سوار شد و دوباره حرکت کردیم مچم کجا میریم؟؟؟
طالب شیشک زن برت نان گرفتیم بگی بخو که گشنه استی. ده راه که ما میریم نه هوتل است و نه کدام دکان دشت و ریگ زار تلف نشی خدا نخاسته
من نمیخورم بان تلف شوم حداقل از تو بی غم میشم...
اما هر قدر کوشش کدم اما نشد...



ادامه دارد....

واکشن بدن تا روحیه پیدا کنیم و بیشتر نشر کنیم!



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 16:22


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۹



تو خوده مجاهد میگی و ملا؟ حیف نام سر تو واری پست آدم....
خدا لعنتت کنه مره ببر پیش فامیلم....
اقدر چیغ زدم.
اقدر فحش دادم...
اقدر گریه کدم...
که از حال و شیمه رفتم اما او هیچ عکس العملی نشان نمیداد... نمیدانم چی وقت بود که چشمم پت شده و از خستگی زیاد بی حال
شدم...
چشم هایم پت بود اما کسی به رویم آب میزد و صدایم میکد...
عسل!
عسل چشم ته واز کو دختر
عسل!
هي عسل!
آرام آرام چشم مه باز کردم دیدم بالای سرم طالب است
وقتی به خود آمدم دیدم ده روی سرک استم و سرم سر زانوی طالب
است و ده رویم
آب میزنه...
من با قهر چی میکنی بی عقل؟
طالب بخیز یک چیز بخور که بیخی بیتاب شده بودی ضعف كدی
من نمیخورم بخو خودت


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 16:21


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۸



طالب رفت شفاخانه از اونجه حوزه و بعدش زندان
من
ماكجا میریم هاااا؟ کجا میریم؟
طالب خانه خود ما...
من خانه خود ما چی معنا میته...؟
طالب به حالت قهر چپپپپپ نشنوم صدایته چپ شو!
اقدر بلند چیغ میزد که فکر میکدم سرم میترقه از درد و صدایش مثل مرمی تفنگچه داخل گوشم میشد
كل راه اشک ریختم و گریه کدم و ده قصه هیچی نشدم و فحش
دادمش...
اما او مثلی که هیچی نمیشنوه به راه خود ادامه میداد...
من پدر و و مادرم چی خاد کدن؟
طالب خبر دادمشان که پیش مه استی
من چقه به تشویش باشن.
طالب صدای ته نکش اگه قار شوم میندازمت بیرون سگ ها بخورنت من مگم سگی بدتر از تو هم است لعنتی شپشی کثافت...؟ هااااا؟
تو دزد استی...
دزد ناموس...
اختطاف چی استی....
ظالم.... آدم پست فطرت بی عقل
لعنت به روزی که به دنیا آمدی.....



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 15:36


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۷


مه و مبین ده موتر تنها بودیم و مه پشت سر شیشته بودم... مبین از موتر
پایین کد و یک قفاق محکم ده رویش زد...
طالب کی استی و کجا میبریش؟
مبین نامزدش استم...
طالب دروغ نگو بیشرف پست چی وقت نامزدت شد؟
مبین دیشب نکاح کدیم
طالب هم اقدر زدیش که دیگه تحمل نتانستم و پایین شدم رفتم
نزدیک...
من با صدای پر از بغض و کینه و :چیغ نزنیششششش الهی دست هایت
بشکنه نزنیششششش
نیسسسست نامزدم نیسسست
اما نی بدتر از قبل میزدش
طالب هم فرارش دادی...
هم بیگانه استی....
هم دروغ میگی....
اقدر زدیش که مبین غرق خون شده بود و د دست افراد خود روانش کد
کابل...
خودش سر جلو نشست و حرکت کد
من کجا میریم؟ مبین چی شد؟
طالب ..........
من با گریه و قهر جواااااب بتییبی وحشی آدم خور


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 15:35


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۶


گر دستم رسد به قاموس بلند روزگار
واژه ی تلخ وداع را سنگ باران میکنم




ده موتر بالا شدم و موتر حرکت کد
همگی اشک میریختن هر کس میدید فکر میکد جنازه از خانه بیرون
میشه.
امتور هم شده بود عسل مثل جنازه شده بود...
ده راه گریه کدم و اشک ریختم و سرم ده شیشه تکیه داده بودم...مبین
هم هیچی نمیگفت...
خسته بودم از گریه زیاد از بیدار خوابی
نمیدانم چی وقت خوابم برد.
خواب بودم که موتر خیلی به شدت برک گرفت و ایستاد شد... اقدر با شدت که فکر کدم امیالی موتر ملاق میخوره
چشم هایم باز کردم
نی دیگه آییییی خدا چی امتحانی است...؟
ای از کجا خبر شد....
بلی طالب سر
راه ما ره گرفته بود...
تازه از کابل بیرون شده بودیم که موتر نظامی پیش روی موتر ایستاد شد.



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 15:34


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۵



فيصل ها میفامم اما دلت جمع باشه آدم بی اعتبار نیست.
تو آماده شو که شب بخیر حرکت میکنین.
<>
فیصل رفت بیرون از اتاق و من خروار اشک ریختم یعنی مه میرم از فامیلم دور میشم اگه از پشتم نیایین چی؟
اگه مبین اذیتم کنه؟
اگه مره به او چینایی بتن؟
او خدا جان خودت کمکم کو.....

پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"

گریه کنان یک بکس آماده کدم
شب هم به غذای شب نرفتم و بعد غذا همگی شان آمدن ده اتاقم و برم دل پری دادن که حتما میاین و مبین آدم اهل و صالح است. شب هم بین پدر و مادرم خوابیدم اما کدام خواب....
چشمم پت نمیشد بسیار خسته بودم.... اقدر زود ای یک شب لعنتی گذشت که هیچ نفامیدم چی وقت ساعت
سه بجه شد...؟
قرار است چهار صبح حرکت کنیم و مبین هم آمده... ایییی واااای که لحظه خداحافظی چقدر دردناک بوده.
از عزیزترینهایت دور میشی
به طرف آینده مبهم روان استی...
اقدر گریه کرده و هر یک شان ده آغوش گرفتم که چشم هایم شارید و
سوخت میکد...


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 15:33


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۴


مه ماندم هزار غم و غصه...
به اولین بار اشک ریختم آن هم از دل پرم چی خاد کدم یعنی زندگیم
برباد شد...؟
نیم
ساعت بعد که فیصل آمد ده اتاقم...
فيصل الهی بمیرم به خوار نازم که گریه کرده
من نمیبخشمت فیصل چطو گفتی مره میتی برش ها؟
اقه زود تسلیم شدی؟
اقه زود از خوارت سیر شدی ها؟
فيصل خلاص شد...؟؟
عه؟ خلاص شد شکایتت؟
نی خوار نازم نمیتمت برش...
من خی چی چرا وعده کدی؟
فیصل او ره پشت نخود سیاه روان کدم صبح وقت همراه مبین روانت میکنم پاکستان؟
من چیییی؟ پاکستان؟ همراه مبین؟
فيصل ها مجبور استم خوارم دیگه چاره نیست.
خودم نمیشه که .برم هم زینت حامله است و هم باید مه باشم. وقتی پرسان کد میگم فرار کدی بعد از یک هفته همگی ما میاییم پیشت و
بعدش خاله مرسل کارهای ما ره جور کنه میریم بخیر آلمان من تا یک هفته مه چی کنم؟ تو خو میفامی مبین به مه نظر داره اگه بلایی سرم بیاره باز چی؟


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 14:01


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۳



ماها میشه دخترتان دل مه .برده دیگه تحمل دوری شه ندارم باید از مه
شوه.
به زور یا به رضا امی خوب است که به نام نیک خودتان دست شه به دستم بتین
پدرم تحصیل....
طالب تحصیل چی کدام تحصیل همه جا بسته است. باز شد باز خودم
روانش میکنم
:پدرم اما او قبول نداره
طالب شما قبول کنین قبول میکنه.
پدرم هر چه میکد و هر چی میگفت آخر نتانست قناعتش بته. بالاخره فیصل :گفت خوب هر چی ملا صیب آدم امتو خاستگاری میکنه از خود پدر و مادر و هیچ کس ندارین؟
با دو نفر مسلح آمدین و دختر خاستگاری میکنین حداقل رسم و رواج
خو بجا کنین...!
بسیار سر فیصل قار شده بودم یعنی چی وعده که به مه دادن بود چی
شد...؟
یعنی مره میته..؟
طالب خو درست است حالی میرم دو روز بعد با فامیل میایم نشه که نی و ناستان کنین بدون کدام خفه گی میخایم محفل بگیرم... گپ آخرم
است....
امی قسم گفت و رفت...


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 14:01


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۲



مادرم کی میبره چی شده بگو برم !
نا
خود
دیدم
آگاه چرت و پرت میگفتم که یک سیلی محکم ده رویم خوردم
که فیصل است و تکانم میته...
فیصل عسل خوب استی خوارم بگو چی شده
من که تازه به خود آمدم دانه دانه از اول تا آخر ماجرای طالب قصه کردم برشان
فیصل هر چی که باشه نمیتمت برشان دل خوده کوه واری پر بگیر...
هیچ چاره که نیافتم فرار میتمت خارج از کشور
فیصل ده آغوش گرفتم و بعدش او رفت و مه ده اتاق مادرم سرم سر زانوی پر مهرش ماندم و خوابم برد.
نمیفامم چی قسم اما کل روز خوابیده بودم.
ساعت چهار عصر بود و ده منزل پایین
خانه ما بلاک است اما دو منزل داره...
سرو
صدا.
وارخطا از جا بلند شدم و به سرعت پایین آمدم... که امو طالب آمده و با پدرم بحث داره... قسمی به حرفهایشان گوش دادم که هیچ یک متوجه مه نشدن...
پدرم ببینین ملا صیب دخترم خورد است و مه نمیتانم به شما بتمش. او باید درس بخانه و تحصیل کنه او باید داکتر شوه.
طالب به لفظ خوش و اعصاب آرام میگم ببینین کاکا آمدیم خاستگاری


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:57


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۱



من الااااا شكر عمه میشم . بخیر...
زینت که از شرم سرش بلند نمیشد.
صبحانه به خوشی و ساعت تیری خورده شد...
اما مه هنوز هم خوب نیستم...
تصمیم گرفتم برم خانه نازنین شان او هم ده امی روز ها عروسی میکنه
باز گله . می کنه نامدی...
بیازو خوب هم نیستم فکرم دگه میشه
از مادرم پرسیدم و ساعت ده بجه بود که از خانه برآمدم... ده راه روان بودم که کسی دست مه کشید طرف خودش... من بسیار قار خیرت بی عقل
از چیزی که دیدم مات و مبهوت ماندم....
من: تووووو؟
طالب چیغ نزنها دیگه منتظر کی بودی؟
من دست مه ایلا بتی بی عقل کار دارم
طالب ببین دختر جان زیاد صبر کدم دگه حوصله نیست. وقت میآمدم خاستگاری خو عمیم فوت شد رفتم وطن و مصروف شدم امشب میایم خانه تان آمادگی ته بگی...
بسیار حس بد داشتم و به طرف خانه دویدم
مادرم عسل دخترم خیرت مادری چی شده چرا اقدر وارخطا استی؟! من ما ادر آمد بخدا باز پیدا شد آخر میبره مره


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:57


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۶۰


چی تیار کنم هیچی ره خو یاد ندارم...
ده قابها قیماق مربا عسل و کیک گرفتم شیر هم جوش دادم و یک
و نیم ساعت بعد یک میز فوق العاده آماده شد.
بعدش رفتم پشت اتاق هر یک اعضای فامیلم و بیدار شان کدم و همه سر میز تشریف فرما شدن
ظاهراً خوب و خوش بودم اما نمیفامم از داخل چیزی مره میخورد... یک حس بد یک نارامی و نگرانی دارم دلیلش چی بوده میتانه نمیفامم...؟
بابیم ولا خوبش دختر ما امروز کاریگر شده نامخدا نظر نشی دخترم من تشکر بابه جان
بابیم عروس به دخترم پخت و پز هم یاد بتی که به دردش میخوره. مادرم ههه سیس پدر جان
همه خوش بودن و میخندیدن
جز مه... . آخر چرا...؟ چرا مه خوش نیستم ؟
شاید بخاطر خواب دیشبم باشه نمیفامم...؟
فيصل: شکر خدا همگی تان خوب و خوش استین قراری که سه ماه از ما گذشته مه هم خبر خوش برتان میتم
عروسی
به اجازه بزرگان خانواده عزیزم مه پدر میشم ..بخیر
:پدرم حالی که پدر میشه اجازه میگیره وقت چرا نگرفتی هههههه
مادرم تبریک باشه بخیر به دنیا بیایه نواسه نازم
بی بی ام شکر که ای روزه هم دیدم
بابیم زیر سایه پدر و مادرش بزرگ شوه بخیر



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:57


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۵۹


امروز یک هفته از محفل فیصل میگذره و فیصل و زینت بی حد خوش
استن.
هر دو خالیم بار بار خاستگاری کدن مره و پدرم به هر دو نی گفت... شکر از شر شان خلاص شدم.
یکیش سه روز قبل و دگیش دیروز رفتن.
کورس هنوز هم رخصت است و مه شکر از طالب خبر ندارم اما عمران
گاه گاهی پیام میته برم که منتظر باشم
و دوستم داره و دیگه و دیگه...
خوب ببینیم آینده مه چی خاد شد....
با صدای آلارم مبایلم بیدار شدم و وضو گرفته نماز خواندم. گرچه دیشب هم نماز خوانده خوابیده بودم اما باز هم شب گذشته خیلی خواب های بدی دیدم و دلم نارام .است خیر خدا خیر پیش بیاره...
دوباره آمدم سر تختم دراز کشیدم اما نشد هیچ خوابم نبرد.
ساعت هم پنج صبح است و همگی خواب استن.
هوا هم امروز ابری است و خزان از راه رسید...
چی بدانم که خزان عمر مه هم رسیده...
به اولین بار باش برم و صبحانه آماده کنم بیازو خاله آمنه هم نیست و
مادرم هم دیشب نوکری داشت خسته هم است.
به آشپز خانه رفتم خوو خو...؟


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:56


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۵۸



من: او بچه بروبان ما بی عقل نشو مه تره نمیگیرم.
شهرام خی احمد خوشت میایه؟
من چیییی نیییی احمد كجا مه کجا...
هیچ کدام تان نمیگیرم چون نمیخایم خاله هایم ازم دلخور شون دیگه ای موضوع یاد نکنی
شهرام وقتی دستت ده دستم بود روز عروسی باز یادت میارم.
من توووووووبه !
شهلا و نجلا هم آمدن اونا هم مقبول شده بودن. به هوتل رسیدیم و همه چشمها عسل ره میدید.
محفل خوبی بود و زیاد تعریف و تشویق شدم. اقدر کم بود که سه تا خاستگار دیگه هم پیدا شد برم.
مچم مه چی دارم توووبه
زینب کارد ره گرفت و رقصید و اسفندی ره مه.
زینب دو هزار .گرفت اما مه شش هزار چیزی که نفر ده هوتل بود اسفند کدم و پول گرفتم ههههه
شهرام و احمد که دشمن های جانی شده بودن هر دو برم یک یک هزار دادن و مثل پروانه گرد گردم میدویدن
اما اشتباه میکدن چون مه قبول شان نداشتم و از عمران خوشم میامد. عمران هم یک هفته قبل برم مسج زده بود که میاین خاستگاری و بخیر ها میگم که آرام شوم از دستای دشمن های جانی...


Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:56


#رمان🫀
#دختر_لجباز👩
#نویسنده_سارا_انوش
#قسمت۵۷
2 ماه بعد .....
امروز هم عروسی یگانه لالایم است و مه ده آرایشگاه قرار دارم نمیفامم مره چی جور خاد کردن نمیمانن سر مه بلند .کنم میگه هر وقت خلاص شد باز ببین مچم چی قسم بشر استن اینا توووبه مه اولین بار است آرایشگاه آمدیم نمیفامم چی میکنن همراه چهره گک
مه ....
خو به امید ای که مقبول شوم اگه نی سرشان خشک کل میکنم مامایم آمده نتانست اما خاله مرسلم هم همراه کل قبیله آمده و خاله است یک ماه میشه نرفته هنوز.
گوزلم هم
آرایشگر تمام شد عسل جان ببین خوده
من وااااااااااو چقدر مقبول شدیم بخداااا.
زیاد قند شدیم پراهنم هم یک لباس بسیار مقبول دراز است و آستین نداره اففف چی زیبا شدیم مه نامخدا نظر نشم
شهلا عسلی بیا که بریم شهرام آمده....
راستی شهلا و نجلا هم با مه آمدن و خالیم شان و مادرم با زینت رفتن
از آرایشگاه بیرون شدم که شهرام گفت
شهرام چقدر مقبول شدی عسل.
بخیر ده روز عروسی ما زیبا تر از ای میشی
من عروسی چی دیوانه؟
شهرام نامدیم که محفل فیصل .ببینم آمدیم که زن کنم و محفل خوده ببینم با عروس دلخواهم که دو سال پیش عاشقش شدم. با عسل خود و زن مقبول مه ببرم همرایم.



Channel |
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:55


با متاهل رل زدی
ازو انتظار وفاداری نداشته باش
اگه وفاداری بلد بود
به شریک زندگی خو خیانت نمیکرد😒😆
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 13:54


خدایا به حق ای روزای عزیز
گناهای مر که کم هم نیه بنداز گردن هرکی که پستامر میخونه میخنده و ریکشن نمیزاره آمین 🤲🥲😂
@ParyJo_Roman

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 10:59


‏روانشناسا میگن رو مخ دخترا نرن و اونار عصبانی نکنن..چون او لحظه قدرت کلامی و زبانینا بالا میره و هر گندی که زدن ته صدم ثانیه به شما یاداوری میکنه و ممکنه پاره بشین🤌😂

پری جو | رومان | عاشقانه

26 Oct, 10:57


پاسخ به سوالات شرعي:🤣
- سلام. من ٩٠ سالمه و تا حالی روزه نگرفتم بايد چكاربكنم؟
-سلام و زهرمار...
يا بايد چين را غذا بدي يا بايد فلسطين را آزاد كني...
🤣😂🤣😂🤣😂

6,064

subscribers

1,423

photos

379

videos