کلبه رمان سرا @kulba_roman2 Channel on Telegram

کلبه رمان سرا

@kulba_roman2


سلام به چینل خود تان خوش آمدید
شما میتوانید در این چینل کتاب های داستانی و رمان های افغانی دانلود و مطالعه خواهد کرد،شما نیز اگر از چینل خوش تان آمد دوست های تان ره دعوت کنید

کلبه رمان سرا (Persian)

با کلبه رمان سرا آشنا شوید! این چینل تلگرامی دسترسی آسان و سریع به کتاب های داستانی و رمان های افغانی را برای شما فراهم می کند. اگر به دنبال یک مکان برای دانلود و مطالعه داستان های جذاب هستید، اینجا بهترین انتخاب است. همچنین، با دعوت دوستان خود به این چینل، انجمن کتاب خود را گسترش دهید و از تجربه خواندن مشترک لذت ببرید. پس از عضویت در کلبه رمان سرا، دنیایی از اثرات داستان های هیجان انگیز و غم انگیز را کشف خواهید کرد. همچنین، امکان مشارکت در بحث و تبادل نظر با سایر اعضا را نیز خواهید داشت. پس از عضویت، بهتر است هر روز به این چینل سر بزنید تا از جدیدترین ارسال ها و داستان های جذاب مطلع شوید. با کلبه رمان سرا، به دنیایی از داستان های جالب فرار کنید و به لحظاتی شاد و پر از هیجان بپردازید.

کلبه رمان سرا

23 Dec, 14:59


چِله نشینی

قسمت اول

سلام و درود خدمت تمامی فالور های عزیز افغانستانی صفحه بهترین عکس پروفایل ، بهرام هستم اهل ایران و با کانال شما هم طوری آشنا شدم که در انستاگرام داستان های وحشتناک سرچ زدم با کانال شما روبرو شدم و بعد از کلی ور رفتن با پیج تون خواستم منم داستان خودم را ارسال کنم که مطمئنم خیلی درس عبرت برای دیگران است .
کوشش میکنم به زبان افغانستانی بنویسم و از ادمین خوش مشرب میخوام ایراد های داستان را اصلاح کنه ممنون .
در این داستان اتفاقات ترسناکی که برام رخ داده را بازگو میکنم و امیدوارم خوش تان بیاد .

آغاز داستان
بهرام هستم و 33 سال سن دارم و در این 33 سال سن کار هایی انجام دادیم که از او خیلی پشیمان هستم و همیشه میگم کاش می شد تا به گذشته برگشت و همه چیز را اصلاح کرد .
بگذریم ، ما از یک فامیل به شدت مذهبی هستیم و طبق معمول دختران اجازه دانشگاه رفتند ندارند و در سن کم دختران را به خانهِ شوهر میفرستیم تا سر و سامان بیگیرند .
خوب طبق معمول که دختران با لباس های به شدت پوشیده و مشکی بیرون میرن ما هم راحت و قرار نداریم و نمیتوانیم به خواست خودمان لباس هایی که دوست داریم بپوشیم .
خودم وقتی 16 سال سن داشتم و تازه ریش کشیده بودم یک آدم نماز خوان و با خدایی بودم و همینگونه در فامیل های ما هم نام نیکی داشتم و بخاطر پسر رو به راستی بودم خیلی احترام می شدم .
در سن 20 که رسیدم به فکر گنج شدیم و همیشه هر جا میرفتیم پرس جو میکردیم در باره گنج ، چندین روستا ها را گشتیم و حتی کار ما به جایی کشید که قبر های یهودی هارا باز میکردیم و میخواستم اینگونه گنج پیدا کنیم اما پیدا نمیشد که نمیشد درد سر هم برای ما جور می شد .
خوب بعد از خیلی وقت رفتیم سراغ یکی از شیخ های مشهور ایران و در باره اینجه چگونه به علم غیب دست پیدا کنیم پرسیدیم .
( شیخ به کسی گفته میشود که عالم بزرگ دین باشد ) .
شیخ به ما گفت که باید نفس خود را پاک کنیم و از هر نوع مال پلید دنیا را ترک کرده و به نفس غالب شویم ، نماز خود را پنج وقت بخوانیم و ذکر بگوییم ، خدا را یاد کنیم و چند چیزی دیگری که نمیخوایم یاد آوردی کنم .
ما هم آغاز کردیم به انجام کار هایی که شیخ امر کرده بود و بعد از چند وقت که واقعاً همهِ کار ها را با اخلاص انجام دادیم شیخ گفت ؛ حالا وقتش است که با از ما بهترون (جن، روح ، شیطان) در ارتباط شوی و ادامه که باید چِله نشینی کنی .
پرسیدم ؛ استاد مه که در باره چِله نشینی هیچ چیزی نمیدانم .
شیخ ادامه داد و گفت ؛ بهرام پسرم چِله نشینی کار هر آدم عادی نیست و باید چهل شب و چهل روز فارغ از همه کار دنیا فقط عبادت الله ره کنی و ذکر گویی کنی و کار هایی خاصی که برایت گفته میشه را انجام بتی تا با از ما بهترون روبرو شوی و در آخر چیزی گفت که مو به تنم سیخ شد .
شیخ گفت : این چِله نشینی با در جنگل تنها و بدون هیچ نوع وسلیهِ برقی مانند موبایل ، لپتاپ و … برگزار شود و شب ها هم باید ذکر گویی کنی .
واقعاً که موهای بدنم سیخ شده بود و دهنم خشک شد که گفتم : استاد پس خوردن ، نوشیدن حمام کردن اینها چی ؟
گفت ؛ با خودت آذوقه ببر نه آنقدری که ترا سیر سیر کند نه آنقدری که ترا هلاک کند ، من آدرس جایی را به تو خواهم داد که در جنگل نزدیک چشمهِ پاک میتوانی به چله بنشینی و قبل از رفتن حتماً غسل کن .
چشمی گفتم و نماز را خواندیم آمدم به خانه و از کارم 40 روز معطلی گرفتم و خودم را آماده کردم به رفتن .
بیشتر از همه چیز خرما و عسل گرفتم چون شیخ گفته بود بیشتر از این خوردنی ها بیگیرم ، خوب غسل کردم و لباس های پاک پوشیدم ، چند دست لباس های بلند سفید با چیز هایی که لازم بود گرفتم ، قبل از قبل یکدانه خیمه سفر خریده و آماده گذاشتم و بالشت و … را جابجا کردم رفتم به مسجد منتظر شدم که با شیخ صحبت کنم .
شیخ آمد و احوال پرسی کردیم بسیار هیجانی بودم و آدرس جنگل را داد و دقیق در روی کاغذی برم مثل نقشه کشید تا بتوانم بهتر چشمه را پیدا کنم .
ولی باز هم شیخ کار خود را کرد و در آخر گفت بهرام پسرم !
هر چی دیدی ، هر چی شنیدی و هر اتفاقی که برایت می افتد نترس و شجاع باش .
با هیجانی که داشتم ترس وحشتناک هم به سراغم آمد اما عزمم را جمع کردم و راهی جنگل شدم .
خوشبختانه جای خوبی بود و آرام چشمه را زود پیدا کردم و رفتم اول نان و پنیر خوردم بعد آب گذاشتم تا جوش کند و چای دم کنم .
نمازم را خواندم و خیمه را درست کردم و همه چیز درست شد و اینجا بود که متوجه شدم کم کم داره شب میشه و شب شد و شب اول چله نشینی من آغاز شد …

ادامه دارد …
لایک و کامنت کنید که ادامه اش نشر کنم

کلبه رمان سرا

22 Dec, 14:45


#رمان خیال
#قسمت بیست دو
##نویسنده هدیه سادات...

.در نخست بابت جواب سوالات تان باید بگویم که نوشتن رمان کار اسانی نیست .
جمله بندی'مرور داستان و نوشتن همش وقت میخاهد
واز اینکه شما جدید میخوانید طبیعی است که اندکی تاخیر میداشته باشد .
پس درک کنید .
وسپاس از مطالعه کردن تان اگر میخواهید
داستان شما ره هم بنویسم یا داستانی از شخصی دارید میتوانید در صفحه HaDiA SaDaT--
پیام بگذارید ...


.
حتا به طرف ندید شاید تحمل دیدنم ره نداشت.
شاید دگه از من گذاشته بود ،؟
مگم امیره نمیخاستم .؟؟؟
دراین مدت دلیل حالتم ره مادرم میپرسید .
وجوابم فقط خسته گی بود !؟

.
.

دو بار در سهیل ره دیدم اما انگار که وجود ندارم !
بیدون اندکی توجه گذر میکرد ...
..
حالا برای اولین به خودم اقرا کردم که سهیل ره دوست دارم یا چیزی فرارتر از دوست داشتن عاشق اش استم...

در این مدت شب ها با گریه صبح شد .

دلتنگ مهربانی 'توجه'نگاه های پر مهر 'هرزگاهی قهو اوردن و حتا ساعت زیبای دست اش شدم ..!!

شاید خیلی قبل تر شاید همان باری اول که گفت دوستم دارد ...
احساس برش داشتم ونمیخاستم قبول کنم...!


اما حالا چی سود ؟؟
حالا که دگه نمیشه مثل سابق شد ...!
..

تمام همکاران محفلی کوچکی بابت صحت‌مندی سهیل برگذار کردن ...

میخاستم این بار متفاوت تر از همیشه باشم هرچند سهیل بار قبل در مراسم شیرنی خوری هم بود ...


یک پطلون به رنگ سیاه که عشق رنگ سیاه استم .
با کرتی پاین تر از زانو به رنگ زیتونی چادر سیاه حجابی بستم ارایش خلاف همیشه طبیق کردم ..

ساعتی در دست چپم بستم ویا زدن یک عطر کارم تمام شد ..

مادرهم بعد یک هفته شاد وسر حال میدیم ...

___مادر جان گلم مه دگه میرم ...!
__بخیر بری جان مادر ...

....
تعدادی اندکی از همکارانامده بودن ومصروف ‌صحبت بودن فضا عالی بود تزیین ات وحتا کیک وهر کس تحفه گرفته بود ...!

...
ومه هم میدانم شاید تعدادی زیادی این تحفه ره گرفته باشد ومه هم بهترین از این ندیدم ساعتی بزرگ به رنگ نقری گرفتم ...!

...

طبق این هفته امده بی توجه به من با همگی گرم صحبت شد .
ومره نادیده میگرفت

.
مانند همیشه شیک بود و جذاب تر از هر موقعی شاید اینگونه حس میکردم...!

اهسته اهسته نزدیک شدم .
وقتی دید میخایم صحبت کنم از جمع پسران ودختران بیرون شد نزدیک شد ...!

دوست دارم اینگونه توجه هایش را ...!


ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی...

___سلام اقا سهیل ...!
بازم نیشخند گوشه لب اش نشست ...
___میشه صحبت کنیم اقا سهیل ...
__درست است بریم بیرون..

این بار در مورد نظریات مردم فکر نکردم ..
یکجا باهم از جمع ببرون شدیم ‌
تقریبا پنج دقیقه باهم راه رفتیم ...
ورسیدیم به کافه ..

با راه رفتن با هم پیاده روی اولین بار یادم امد .
هرچند این بار مانند دهر قبل احساس گرمی نداشت اما باز هم دوست داشتم ..

در دنج ترین جای ممکن شیشتم ..

__خوب مشنوم بانو سوره ؟!
___معذرت میخایم اقا سهیل واقعا نمیفامم چطور ان سخنان زشت ورکیک از دهنم بیرون شد که باعث ان حالت تان شد .
__یعنی اگر ان عمله نمی امد پشیمان نبودی ؟؟

لمحه سکوت کردم حالا چی میگفتم .؟
مه شخصی نبودم که احساسم ره واقیح بیان کنم ونمی تانستم از ان گذر کنم کنم !
پس حالا چی باید کرد ؟؟؟

___بیبن سهیل نمیدانم در موردم چی فکر میکنی اما خودت هم میدانی که او حرف ها از روی عصبانیت بود .!
__اما آنسان ها در عصبانیت واقعیت ره به زبان میارن ...
در ضمن درست نیست بایک ادم که نگاه های ناپاک وذهن فلج دارد در یک جای باشی ...!


اه نمیدانم چرا با این حرف اش تعادم کوچید ...!

...
___میدانید دوسال از مرگ ...
واضع تر خودکشی خواهرم میشه ..
بابت شخصی که فکر میکرد دوست اش دارد سه سال عمر خوده گذاشت اخر هم چی شد ؟؟

فکر میکنید به دختری که مرگ خواهر خوده او هم بخاطر یک پسر دیده اعتماد کردن اسان است ؟؟؟

سوره که حالا میبینید با سوره دوسال قبل زمین و آسمان فرق دارد ...

ان سوره رنگ سیاه زنده گیش نبود -!
ازاد بود'شوخ بود' شاد بود ...
اما این سوره زنده گیش شده رنگ سیاه .
حتا به دوست ثمیمی حود اعتماد ندارم .
با دیدن هر جفت احساس نفس تنگی پیدا میکنم ...

از هر پسری که خواست همرایم دوست شود تا حد کفر متنفر استم چون میدانم دروغ گو بودن ...

چطور توقع دارید راحت اعتماد میکردم ؟؟؟


اینقدر غرق ناگفته هایم بودم که نفهمیدم چی به زبان اوردم ...
اشک ها باز هم صورتم ره تر ساخته بود ...

وقتی به طرف چهری سهیل دیدم ...

مطمعینا اماده گی شنیدن این سخنان ره نداشت خیلی متحیر خیره شده بود برم ....

یک دسمت کاغذی برم پیش کرد ...

و ......!

ادامه دارد -!

کلبه رمان سرا

22 Dec, 14:45


#رمان خیال
#قسمت بیست سه
#نویسنده هدیه سادات..

___نخیر به مادرم تماس میگرم بیایه میرم خانه !!

__لازم نیست به تشویش بسازی شان خودم میرسانمت ...!
....
برگشتیم به نقطه اول ...
چی شد حال چرا برگشتیم به اینجا تا حال که سهیل قهر بود وحالا من ....

هیچ حرفی نگفتم در اصلا سخنی به گفتن نداشتم ...

به اندازه کافی برش اعتماد نداشتم!!؟
..
بعد از اتمام سیروم یکی از پرستار ها امده کنول ره کشید ...!

وسایلم ره هم سهیل گرفت ..
یک انسان چقدر میتانه خوب باشد !؟
با ان حرف ها هنوز هم به فکرم است .

یکجا باهم سوار موتر سهیل شدم ...
سرم ره به چوکی تکیه داده چشمانم ره بستم ...

___رسیدم سوره .؟
__اینجه چی میکنیم ؟

___غذا .. باید غذا بخوری داکتر گفت فشار پایان تاثیر غذا نخوردن است .

بیدون هیچ حرفی خیره شدم به سهیل .
__پیاده میشی یا غذا ره ده موتر بیارم .

به اندازه کافی قهر وناز کرده بودم حالا نه حوصله داشتم ونه هم وقت اش بود .
___هرقسم راحت استید اقا سهیل ...

....

بعد از گذشت ده دقیقه
سهیل با یک پاکت که فکر کنم غذا بود برگشت پاکت ره به سمتم پیش کرد ..
__بیگر اگر خوش نداری چیزی دگه برت بیگرم ؟!

___نخیر امی درست است ..

موتر شروع به حرکت مه هم نمیفامم باید به سهیل هم پیش کنم ؟!
یا خیر ؟؟!
.
___اقا سهیل شما نمیخورید ؟
__نخیر نوش جانت ..
!

انگار همه چیز خوب شده .

نزدیک خانه شدیم ...

__بابت غذا تشکر اقا سهیل .!
___قابل اش نیست در ضمن شب وقت داری میتانیم صحبت کنیم ؟!

__بلی وقت دارم .
___درست است برت زنگ میزنم هر موقع مساعد بودی مسج کو درست است ...!

__درست است .

داخل خانه شدم واه بازهم مهمان داریم ...
زن مامایم امده بود چند باری مزاحمت کردن بخاطری بچه شان در المان است وبه گفت خودشان میخای همرایم عروسی کنه ...


اه

در اشپزخانه همانند همیشه مادرم مصروف اماده کردن غذا بود ‌.‌
__سلام ممی جانم .
___امدی بخیر دخترم .!

__اه ممی جان باز هم مهمان داریم ؟!
___ اه خانم مامایت وخواهرش امدن .
__خب مه حوصله ندارم میرم اتاقم !
___بد است سوره یکبار برو پیش شان بعد هم بیا همرایم کمک کو ...

__درست است مادر جانم میایم ...

اولا لباس هایمه تبدیل کدم بعد هم رفتم با مهمان ها احوال پرسی کردم که با نگاهی خریدانه دیدن کردن که متنفرم از این نگاه کردن ...


تا ساعت یازده شب هم مهمان رفتن مه هم بعد شستن ظرف ها رفتم طرف اتاق.


اه قرار بود به سهیل مسج کنم فراموشم شد حالا فکر میکنه از قصد کردم .!



حالا گپ زدن هم به فردا ماند ...

....

امروز جمعه است وقرار است همگی بریم به دیدن مریم .


بعد از امده شدن همگی روانه شدیم چند دقه هم با مسی صحبت کردم ...

.
رسیدیم به خانه مریم شان ...

بعد از چای نوشیدن گرم صحبت با مریم بودیم که ...
___واه جم تان جمع است ماشالله .
مریم __خوش امدی عیال جان ..
با عیال رو بوسی کردم .
وعیال هم به جمع ما پیوست ...

خداکنه امشب با سهیل رو به رو نشم ...
چطور میتانم از خجالت طرف اش بیبنم.


غذا در ارامش تناول شد با این تفاوت که اقایان در اتاق جدا گانه بودن .

موقع رفتن هم سهیل ره ندیدم ...

وقتی سواری موتر شدم یک سلام در صفحه مسج سهیل نوشتم ...
میدانستم جواب نمیته !!
بازهم خواستم مسج کنم ..

بعد از گذشت چند دقه جوابم ره داد ...
سهیل __چی خوب بلاخره به خاطر اوردیم ؟

__معذرت میخایم نشد مهمان داشتیم وحالا هم خانه مریم شان ....
___میدانم از کدام مهمان ها صحبت میکنی
نگو که این هم رد کردنم دلیل داشت ؟
چرا مستقیم برم نگفتی که کسی دگه ره دوست داری ؟؟؟
چرا این همه وقت همرایم بازی کرد ؟؟

__،چی میگی سهیل؟
،___یکبار سهیل یکبار اقا سهیل ای هم جزو باز ات بود ؟؟؟

__میشه واضع گپ بزنین ...
___،امروز مادرم ده باری بچه مامایت گفت ...

__اشتباه درک کردین !.

بعد از تقریبا یک ساعت مسج کردن واز بین بردن غلط فهمی ها ...

شب به ارامی گذشت دقیق نمیدانم چی رابطه بین ما وجود دارد ؟؟؟


...
امروز نمیفامم باز سهیل میخای چی بگوی که برم مسج کرو وخواست در کافه بیبنیم...



فقط دو پارت تا اخر رمان عزیزان ....

کلبه رمان سرا

22 Dec, 14:45


#رمان خیال
#قسمت اخر
#نویسنده هدیه سادات
....

اه خدا چقدر کار است باید انجام بتم مادرم هم که به تنهای نمیتاند...

هنوز هم نمیدانم در مدت یک ماه چگونه همه چیز به سرعت پیش رفت ...

ر
در همین افکار بودم که صدای مسج امد ...

____راه گم کرده ام و با رویی چو ماه آمده ای.

هربار که از این سخان در قالب شعر دریافت میکنم قلبا خوش میشم ..

نمیدانم این مرد این هم عشق را چگونه در قلب خود جای داده .؟
....



همانروز در کافه گیلاس ره در وسط میز گذاشته بیدون حتا لمحه نگاه کردن به سهیل از انجا بیرون شدم ...

این یعنی بلی .!!!

نمیدانم چرا اما خوشحال بودم .
...
دقیق یک هفته گذشت وخبری از سهیل نشد .
نه تماسی نه پیامی ..

کم کم فکر میکردم حقیقت بوده فکر وخیالم ..

نمیدانم اما حسی در دروان مه ره میخورد...
.
روز به همی جیگر خونی گذشت
ساعت شش شب بود که صدای زنگ در زده شد ..
رفتم و در ره باز کردم واقعا حزن گرفته بود صورتم ره ...

در کمال تعجب عیال مادرش ومادر مریم امده بود با همگی سلام داده روبوسی کردم میخاستم برم طرف داخل که چشم به سهیل خورد که از موتر پیاده شده طرفم میبیند ...

بیدون توجه در ره بسته رفتم خانه ...

چای اماده کرده بوردم .
تا ساعتی بودم مه هم گرم صحبت با عیال
موقعی خداحافظی به امدن دوباره تاکید کردن .

در طول یک هفته چهار بار امدن ومسله هم خواستگاری بود ...
از یک سو خوشحال بودم ..
از یک سو هم فکر میکردم سهیل راضی نیست ...
اگر قبول داشت یک مسج میکرد ..

موبایلم ره گرفته برش مسج کردم .!

_سلام ..
دید اما جواب نداد دوباره نوشتم ...
_اگر راضی نیستی ضرورت نیست فامیلت ره سر گردان بسازی فردا خودم جواب شان میتم ...

بعد خوانده مسج تماس گرفت اما جواب ندادم .
شماره ره بلاک کردم ..

چشمانم پر از اشک شد خاموشان میگرستم

باز هم تماس از شماره عیال بود ..
صدایم ره صاف کرم وجواب دادم ...

_بلی
صدایم خش دار شده بود...
___گریه کردی سوره ؟

اه اینکه سهیل است ..
___قط نکو سوره لطفاگوش کو .
بیبین اگر تماس نگرفتم یا مسج نکردم نمیخاستم تا قبل از نامزادی در ارتباط باشم که بعد برت مشکل ساز نشه یا خودت در عمل انجام شده قرار نگیری .
واگرنه مه که بخاطری جواب
بلی گرفتن تا پای جانم رفتم حالا رد میکنم .
لطفا سوره قهر نباش باز نمیتام یک سال صبر کنم ...

در میان گریه خندیدم که سهیل شنید ...
از خوب بودنم اطمعینان حاصل کرده .
شب بخیر کرد .
وچندین بار تاکید کرد شماره ره از بلاک بکشم .
....

به همین منوال یک ماه سپری شد شیرنی ره دادن وحالاشدم رسما نامزاد سهیل دقیق روزی که شیرنی دادن شماره ره از بلاک کشیدم .
چهار روز گذاشته وحالا هر دقیقه یک پیام از طرف سهیل دریافت میکنم .
با وحودی تمام مصروفیت هایش وقت برم میمانه قرار است تا ماه اینده محفلی عروسی برگزار کنند ...


امروز هم با سهیل میریم به جای که نمیدانم وسواپرایز است ...

..

اماده شده منتظر سهیل بود .
که امد اول با مادرم اسد ویوسف احوال پرسی کرد ونوبت رسید به مه که فقط قول داد ویکحا بیرون شدیم اینبار عکس هر بار در جلو جلوس کردم .
نمیدانم چرا اما هنوز هم به صورت سهیل نمیبینم شاید چون میشرمم ..

__سوره فکر کرده بودی روز در کنار مه این گونه خجل مهمانت شود ؟

واه که در تمام حیاتم این گونه نشده بودم ..
سرم ره پاین گرفتم سهیل هم درک کرد وادامه نداد ..
به جای دور از شهر رسیدم ...
سهیل پیاده شد امد طرفم مه هم پیاده شدم .
به اولین بار سهیل دستم گرفت که یکباره به طرف اش نگاه کردم ..!
_چی میکنی سهیل؟؟
__چی میکنم ؟؟دستی خانم خوده گرفتیم !
یالا سوره بریم ..

_نمیشه دست مه نگیری ؟
__چرا ؟؟؟نه نمیشه این دست ها ره تا پای جان میگرم تا قیام قیامت .
واگر موردم که چاره نیست ...

یکباره وقتی اسم مرگ ره برد مو به تنم سیخ شد نمیدانستم تا این حد وابسته سهیل شدم که از اسم مرگ اینگونه شدم ...

یکحا باهم وارد یک باغ بزرگ وزیبا شدیم
روی چمن ها فرش زیبا هموار بود یکجا با سهیل نشستیم هنوز هم دستم در امن ترین مکان دنیا یعنی دستان سهیل بود اما نمیدانم چرا بعد از ان سخن سهیل حال وهوای برم نمانده ...


انگار سهیل درک کرد .
هردو دستم را در اسار دست خود گرفت در مقابلم موقعیت گرفت ...

___چی چیزی باعث دگرگون شدن حالی خاتونم شده ؟؟؟
اگر بابت گرفتن دست ات اینگونه شد دگر تا از جانب خودت اجازه نباشد دست ات ره نمیگرم درست ؟!


دست ها خود ره کشید این بار من هردو دست اش ره گرفتم ...

_نه اصلا میدانی وقتی دستم ره گرفتی پر از حس خوب واگر کذب نورزم پر از غرور شدم .
__پس دلیل حال خاتون ؟
_ان سانحه که از مرگ یاد کردی نمیدانی چی سان حراصیدم تو نمیدانی چقدر برایم ارزش داری نمیدانی چی سان در مقابل ات حس دارم..
که با شنیدن ان سخانن حالم دگرگون شد ...

کلبه رمان سرا

22 Dec, 14:45


#رمان خیال
#قسمت بیست چهار
#نویسنده هدیه سادات..

امروز نمیفامم باز سهیل میخای چی بگوی که برم مسج کرد وخواست در کافه بیبنیم ...


خود ره اماده کردم وروانه طرف کافه ...!

...
اه سوره این مکان ره بیبین واین لباس های تره ....

مکانی به این زییای کاش یک لباس درست میپوشیدم ...
خوب خیر دگه .
داخل رستورانت شدم دریک میز سهیل جا خوش کرده بود نزدیک شده سلام کردم ..

عکس مه سهیل یک استایل خیلی شیک زده بود ...

___خوش امدی سوره ...
__سلامت باشی ببخشید ناوقت کردم ...!

___در یک جمله هم مفرد شدم هم جمع جالب است ...

باز هم همان نیشخند بر لب داشت ..
قهوه سفارش داد ...

___اولا بابت او گپ ها معذرت میخایم بیبن میفامم زیاده روی کردم نباید اوقسم میگفتم .
و..
.__مهم نیست میدانم شب هم صحبت کردیم ..
و؟؟

___اگر این بار هم قهوه ره ننوشی دگه ..!!
بیا به اولین بار این گیلاس ره خالی روی میز بگذار !
نمیشه ؟؟؟


گیلاس ره در دست گرفته مصروف نوشیدن بودم ...

__بخاطری همه چیز تشکر اقا سهیل ...!
___در یک صورت ای گپ ها ادامه پیدا میکنه که کلمه اقا حذف شود ...!؟

__درست است سهیل ..

___خوب گذشته از این حرف ها
سوره مه هنوز هم دوست ات دارم باوجودی تمام او گپ های که گفتی هنوز هم استاد استم سر حرفم تا پای جان میمانم...

__راست اش نمیفامم چی بگویم ؟!

___اگر به گفتن بگذارم باز هم جواب رد متی ..
بیبین سوره اگر یک درصد فقط یک درصد برم اعتماد داری ومیخای برم چانس بتی ...
او گیلاس قهوه ره بگذار وسط میز ....
بیبن فکر کن خوب فکر کن مه منتظر استم حتا شده تا شب منتظر میمانم ...
...


بلی گفتن به سهیل یعنی اعتماد کامل داشتن ...
یک بار به بد ترین شکل ممکن ضریه دیدم اگر باز هم همان گونه شود چی ؟؟

اگر با تمام شناختی که از سهیل دارم بازهم بعد از بلی گرفتن از مه دگه سهیل سابق نباشه چی ؟؟؟

شاید هم وقعیت دوستم داره ؟؟؟

باوجودی ان همه حور در قوم شان چرا مه ..؟
وقتی خودش از هیچ چیزی کمی ندارد !
چرا مه ؟؟؟

اه خدای راه حلی بگذار برم ..!






....
به نظر تان جواب سوره بلی است ؟!
نظریات تان را شریک سازید !
HaDiA SaDaT--

کلبه رمان سرا

22 Dec, 13:08


خانواده رفیعی که دیگر در این خانه گرفتار شده بودند، برای فرار از دست ارواح و موجودات شیطانی در تلاش بودند. در شب‌های گذشته، فضای خانه به شدت تغییر کرده بود. دیوارها به شدت شروع به تغییر رنگ می‌کردند، و صدای گریه و فریادهای درهم‌آمیخته‌ای از لابه‌لای دیوارها به گوش می‌رسید.

همه‌ی درها قفل شده بود. حتی وقتی عباس سعی کرد پنجره‌ها را بشکند، هیچ راه فراری وجود نداشت. تنها گزینه‌ای که برای آنها باقی مانده بود، زیرزمین خانه بود. در آنجا چیزی عجیب و مرموز در انتظار آنها بود.

در حالی که نسرین و سحر در تاریکی می‌دویدند، صدای یک قدم‌زن از پشت به گوش رسید. یک موجود سیاه و هولناک، با دندان‌های تیز و چشمان درخشان از تاریکی بیرون آمد. آن موجود به سرعت به سوی آنها دوید. در همان لحظه، عباس در حالی که از ترس دچار لرزش شده بود، فریاد زد: «دَرِ زیرزمین، سریع!»

اما پیش از اینکه بتوانند فرار کنند، موجود سیاه به سرعت به آنها رسید و سایه‌اش همه‌چیز را فرا گرفت.
ادامه دارد...
#اگر_میخواهید ادامه رمان نشر شود لایک کنید پسان قسمت بعدی را هم نشر میکنم.

کلبه رمان سرا

22 Dec, 13:08


قسمت اول: خانه‌ای در دل شب
#نویسنده: ساحل
در یک روستای دورافتاده و مه‌آلود، خانه‌ای قدیمی و متروکه قرار داشت که هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. مردم می‌گفتند خانه‌ای که از آن داستان‌های مرگبار روایت می‌شد، نفرین شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست دقیقاً چه چیزی باعث ترس و وحشتی این‌چنین بزرگ در دل مردم شده بود. سال‌ها بود که هیچ‌کس وارد آن خانه نمی‌شد.

اما یک شب، یک خانواده به نام رفیعی به روستا آمد. آنها در جستجوی آرامش به این روستا آمده بودند، بی‌خبر از داستان‌های مرگبار آن. خانه‌ای بزرگ و تاریک در انتهای روستا قرار داشت که خیلی زود توجه آنها را جلب کرد. پدر خانواده، عباس، خانه را از بیرون بررسی کرد و متوجه شد که قیمت آن بسیار پایین است. بی‌درنگ تصمیم گرفتند آن را اجاره کنند.

از همان شب اول، ترس و وحشت به خانه راه یافت. شب‌ها، صدای خنده‌ای عمیق از اتاق‌های خالی به گوش می‌رسید، در حالی که هیچ‌کس در خانه نبود. صدای زنگ در به طور غیرمنتظره‌ای می‌آمد، انگار کسی پشت در ایستاده است. حتی وقتی پدر به بیرون می‌رفت تا در را باز کند، هیچ‌کس را نمی‌دید.

یک شب، وقتی خانواده در حال خواب بودند، صدای قدم‌هایی از اتاق زیرشیروانی به گوش رسید. عباس بلافاصله از خواب پرید و تصمیم گرفت تا به بررسی بپردازد. وقتی به زیرشیروانی رفت، فقط تاریکی مطلق را دید. هیچ‌چیز نمی‌توانست توضیح دهد این صداها از کجا می‌آیند.

اما آن شب، چیزی متفاوت بود. عباس احساس کرد که کسی یا چیزی در تاریکی او را تماشا می‌کند. وقتی سرش را به اطراف چرخاند، چیزی وحشتناک در گوشه اتاق ظاهر شد. سایه‌ای بزرگ که به سرعت به سمت او حرکت می‌کرد.

چشم‌های عباس از ترس گشاد شد و او با صدای لرزان فریاد زد: «کی هستی؟»

اما هیچ‌کسی جواب نداد. سایه به سرعت به سوی او دوید و قبل از اینکه عباس فرصتی برای واکنش داشته باشد، همه‌چیز در تاریکی محو شد.
صبح روز بعد، خانواده رفیعی با اضطراب بیدار شدند. عباس چهره‌ای رنگ‌پریده داشت و در تمام طول شب به سختی خوابیده بود. او تمام شب را در زیرشیروانی نشسته بود، در حالی که به صدای قدم‌ها و نفس‌های سنگین گوش می‌داد. اما حالا که صبح بود، تصمیم گرفتند که این موضوع را نادیده بگیرند و به زندگی عادی خود ادامه دهند.

اما همان شب، وقتی که به خواب رفتند، در دل شب صدای خنده‌های خفیف و خش‌خش‌هایی از لابلای دیوارها به گوش رسید. انگار چیزی زنده در دل دیوارها زندگی می‌کرد.

سحر، دختر خانواده، از خواب بیدار شد و به آرامی به سوی اتاق پدر و مادرش رفت. در تاریکی شب، او سایه‌ای را در گوشه اتاق دید که آرام آرام حرکت می‌کرد. سایه به سرعت به سمت او آمد و با صدایی که گویی از دل زمین می‌آمد، گفت: «تو را می‌بینم، و تو را خواهم گرفت.»

سحر با دلی پر از ترس به سرعت از اتاق بیرون دوید. مادرش، نسرین، که متوجه حضور دخترش شد، به سمت او دوید و دستش را گرفت. «سحر، چی شده؟»

سحر با ترس گفت: «اون... اون چیز... در اتاق بود.»

اما وقتی نسرین به اتاق نگاه کرد، هیچ‌چیز به جز تاریکی و سکوت نبود.

چند شب بعد، صدای زنگ در دوباره به گوش رسید. عباس که دیگر از این اتفاقات خسته شده بود، به سمت در رفت و در را باز کرد. هیچ‌کس آنجا نبود، اما در آستانه در، یک قطعه کاغذ کوچک افتاده بود. او کاغذ را برداشت و روی آن نوشته شده بود: «ما آمدیم.»

همه خانواده با ترس به هم نگاه کردند. چیزی در دل خانه تغییر کرده بود.
شب‌های بعد به شدت وحشتناک‌تر شدند. صدای قدم‌ها در داخل خانه هر لحظه شدیدتر می‌شد. دیوارها شروع به لرزیدن کردند، گویی چیزی در دل خانه در حال حرکت است. در شب چهارم، صدای زمزمه‌ای از لابلای دیوارها به گوش رسید. «باید بروید، اینجا جایی برای شما نیست.»

نسرین و عباس با تمام قدرت خود در تلاش بودند تا چیزی را که در دل خانه زندگی می‌کند، نادیده بگیرند. اما این موجودات به طور غیرقابل‌توصیفی به آنها نزدیک‌تر می‌شدند. در یکی از شب‌ها، نسرین متوجه شد که هیچ‌کدام از وسایل خانه سر جای خود نیستند. تخت‌ها و مبلمان به طور عجیبی جابجا شده بودند.

ناگهان، صدای ضعیفی از طبقه بالا به گوش رسید. صدای ناله‌ای که گویا از اعماق زمین می‌آمد. نسرین با ترس به طبقه بالا رفت و در اتاقی که هیچ‌وقت آنجا نمی‌رفت، چیزی عجیب دید. در گوشه‌ای از اتاق، یک تصویر شبح‌گونه در حال شکل گرفتن بود. یک انسان، با چهره‌ای تاریک و ترسناک، که به وضوح مشخص بود سال‌هاست که در آنجا محبوس شده است.

«تو هیچ‌گاه نخواهی رفت،» صدا از درون تصویر گفت.

در همین لحظه، در اتاق بسته شد و نسرین در تله‌ای گرفتار شد که دیگر راهی برای فرار نداشت.

کلبه رمان سرا

21 Dec, 15:56


##رمان خیال
#نویسنده هدیه سادات
#قسمت بیست یک
.
.
.
دور روز از ان سانحه گذشت .
هنوز هم سهیل در شفاخانه بستر است .
عمله قلبی خفیف ره پشت سر ماند .
در این دو روز میدانستم مقصر خودم است .
چرا به یک شخصی بی گناه باید گناهکار تلقین شود؟
چرا ما انسان ها بابت زجر دادن هم آفریده شدیم ؟

اینقدر سهیل دوستم داشت که دچار عمله قلبی شد .!

.
.
.
امروز تمامی همکاران به دیدن اش میریم
همگی در شاک به سر میبرن چطو سهیل دچار عمله قلبی ان هم در این سن شده ؟؟!

.
نمیدانم به کدام روی به طرف اش بیبنم .
انکه این هم سخنان بد را میگفتم فکری اینجا را نکرده بودم !
.
.

تعدادی از همکاران سهیل ره دیده از شفاخانه رفتن .

..
هنوز هم جرعت مقابل شدن با سهیل ره نداشتم ...

.
.
عزم را جزم کرده روانه شدم طرف اطاق که حال سهیل جا خوش کر از بابت من ...!

.
به محض وارد شدنم به اتاق بازهم حاله سفید اشک نمایان شد ...

سهیل که روزی نخست از صنف بیرونم کرد ..
استاد مغرور که متنفر بودم از اش .
شخصی که روزی رفتن از دانشگاه بالایم جشن بود ...

حالا باعث این حالت اش استم
حالا ناتوان روی بستر بیمارستان افتاده ..
.
در دست چپ اش کنول بود .
موهای گدود شده وچهری خزان ...

___شفا باشد .!
با شنیدن صدایم .
چشمان اش ره بلند کرده به طرفم دید ..

در چشمان اش هم چیز دید میشد جز ان حسای دلگرمی ومهربانی سابق اش ...


..
___خوب استی سهیل ؟؟

چرا حالا اقا سهیل نگفتم ؟
چرا حالا احساس بیگانه گی ندارم ؟
دلیل اش میتانه عشف اش باشه 'ایکه بخاطرم روی تخت بیمارستان است ؟!

.
.

___خوب استم بانو محمدی!!
.
.
محمدی ؟؟؟مگم سوره نبودم حالا شدم محمدی .بانو محمدی ؟؟؟

چی زود بیگانه شدم !
حق نداشت ؟؟
.
.
___معذرت میخایم سهی...!
__مهم نیست بانو ..!
.
___خوب استین ؟
.
تا اینکه جواب دهد مادر اش داخل اتاق شد ...!

__سوره بچیم خوب استی ؟!
___خوب استم خاله جان دیدن اقا سهیل امدم .

__خوب کردی دخترم بیبن بچیم دوروز است که اینجه افتاده ...!
چشمان خانم لیلما نزدیک باریدن شده بود ...

___انشالله خوب میشن خاله جان ..
در تمام مدت سهیل نظاره گر تشریف داشت ...!

که مادر اش ادامه داد .!
___خدا نگذره از کسی که بچیم ره به ای حالت رساند خدا کنه روز خوش نبیند ....!

__مادر بس کنید دگه لطفا !
..
اه خدا راست میگه خدا ازم نگذره ...

در این حالت هنوز هم از ام دفاع میکند .
.
تحمل ایستادن ره نداشتم .
__خوب دگه خاله جان مه میریم بخیر خوب شود .!
.

کلبه رمان سرا

20 Dec, 21:13


#رمان خیال
##نویسنده هدیه سادات
#قسمت بیست .

.
.

.درد آنجاست که او باشد و تنها بشوی..!


با دیدن سانحه رخ داده بهترین کار ترک موقعیت بود .
کیفم ره گرفته رو به طرف درب روانه شدم .

که عمل کرد سهیل پیشتر از مه بود در دم درب ایستاد ...

___کجا ؟؟؟
هان کجا میخای بری این هم از حساسم گفتم چرا یک کلام نگفتی ؟؟؟


__هر بار گفتیم این بار هم روی اش نه حوصله دارم نه میخایم این خزعبلات ره بشنوم ایلا کنید ردم را ...!

___تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی!



هر قدر تلخی میکرم به همان اندازه مهربان میشد !
چرا اما چرا ؟؟؟

__امروز میخایم هم چیز امینجه تمام شود بهتر موضوع کش پیدا نکند و مه هم نادیده میگرم این سخان ره ...!


اندک اندک چشمان اش رنگ نامیدی گرفت با یاس به طرفم میدید ...

هرزگاهی دست اش مینشست قسمت چپ قفسه سینه اش ...


مه بس نکردم وقتی دیدم میشه تمام شد ادامه دادم ...!

__تا حال احترام تان ره نگهداشتم اما از حد گذاشتید !
چی فکر کردید ؟؟؟
مثلا اینکه پولدار استین ' خوش منظر‌ استین 'مغرور استین میتانین هر کسی ره به دست بیارید !

ای فکر تان در مورد مه پاسخ نمیته نمیخایم هم که حتا بیبنم تان چی رسد به سخن گفتن .!

___مَرو کَه با تو هَر چَه هست می رود.
نکن به مولا قسم احساسم از قلبم سرچشمه میگرد .
مکر وفریب در کار نیست ...
چی کارم انقدر در مقابلم بی اعتماد ساخته هان ؟؟
نکن 'نکن بیا یک بار بپزیز همه دنیا ره فرش قدم هایت میکنم .
چیزی زیادی نمیخایم به محظ قبول کردن فامیلم ره میفرستم تا روز نامزادی هم میتانی هم دگه ره نبینیم ...
یا اصلان تاروز عروسی اما قبولم کن ....!
.
..


اه خدای به حد جنون رسیدم مه چی میگم این چی میگه ...
نمیدانم چرا اما دانه های عرق روی جبین اش بود وانگار به سختی روی پا ایستاده است ..


__با کدام زبانی بگویم تا بدانی ؟؟
نمیخایم هیچ چیزی ره از جانب تو هم دنیا هم مربوط خودت ...!

میدانم چرا این هم پشتم ره گرفتی ؟؟
چون تا حالی از جانب توجه ندیدی ؟
چون بقیه دختر ها همانند پروانه به دورت میچرخن ..
وچون سوره به دست نیامده این همه تلاش کردی ...


تمام سخنانم دروغ محض بود میدانم کذب به زبان میارم اما میگفتم تا تمام شود این زجر...

..
__ چی در سر داری میدانی متنفر میشوم از خود وقتی با چشمان عیض ات به من میبنی ؟؟

هروقت اسم ره به زبان میاری اسم خودم بدم میاید '
چرا نمیفامی به کدام زبان باید بگویم که بدانی ؟؟؟!

نمیخایم ...

..

نای ایستادن نداشت با دست اش درب ره محکم گرفت وبه زمین شیشت ...

باز هم دست اش به سمت قلب اش رفت ...

___میدانی سخنان که حالا میزنی تاوان دارد سوره نکن انقدر انزجار کننده نیستم که این هم متنفر است ؟


__در یک کلام احساسم ره میگم هرکس بجز تو ...!

بجز توی که میدانم بعد به دست اوردنم دنبال دیگری میگردی چون فقط جواب رد مشنوی دنبالم میگردی ...!


خست....!

.
.

وای خدای چی اتفاق افتاد ...
سهیل ردی زمین افتاد وبا دست خود قلب خوده فشار میداد ...

خیلی ترسیدم ...

مه که از این شخص متنفر استم چرا این همه ترسیدم ؟
چرا خوش نشدم ؟؟

نزدیک شدم وبه روی زمین شیشتم ...

___سهیل خوب استی ...

حرف زدن برش سخت بود خیلی سخت ...!

__برو فقط برو !!
خیلی به سختی سخن میگفت در همین حالت قطر ی اشک از گوشه چشم سُر خورد ...


___خوب استی؟؟ چی کنم !!
این که ممیرد ...

دگه سخن نگفت وفقط چشمان اش ره بست ..!

نکند بمیرد ؟؟

اه نه خدای کمکم کن ...

نمیدانم سیل اشک کی به چشمانم امده بود اما میدانستم دلیل وضعیت کنونی سهیل مه استم ...!
.
.
.

#فقط چند پارت تا پایان رمان نظریات تان را با ما شریک سازید وطبق حدس شما فکر میکنید قسمت های بعدی چی اتفاق خواهد افتاد ؟؟؟

HaDyA SaDaT--

کلبه رمان سرا

18 Dec, 09:11


#رمان خیال
#قسمت شانزده
#نویسنده هدیه سادات ...


دلم میخاد محو بشم 'نیست شوم'نباشم ' ازخاطر برم '
در یکلمه که نمیدانم چی است ؟،؟

نباشم 'نباشم 'نباشم'
کاش می شد وقتی دلت نمیخواد کنار بکشی بری 'بدوی 'نبینی 'ونبینند '
میشه ؟
نه نمیشه امکان نداره '!!




باید باشی به هر دلیلی ....!


...

دور گذشت دور روز است که خودم ره زندانی کردم ..

نه ازامیشگاه نه دانشگاه ...!
موبایلم هم که خاموش است ...

به مادرم شان هم مریضی ره بهانه کردم ودر خانه ماندم...!

مصحله خواستگاری رفتن به مسی هم که اغاز شده ..!

امروز یک سر باید دانشگاه برم وبه هفته اینده رخصت بیگرم !!



...

بااستاد کیهان صحبت کردم میخاستم ازدانشگاه بیرون شوم که دم در چشم به شخصی سخت از اش در فرار بودم افتاد ...!

نه دگه ...

حتا سلام نکرم وبا اخرین سرعت از نزدش عبور کردم ...

تا مادرم و پدرم دوبار به خانه مریم عروس اینده شان رفتن ...

امشب قرار است مه هم برم البته با عمیم وخالیم ...!
گپ جدی شده وامشب مسحله با مرد ها در میان گذاشته میشه !


..

یک تیپ خیلی عالی تفریبا بعد از یک سال وچند ماه زدم ...

چون نمیخاستم مسی کم بیایه ...!


یک لباس به رنگ جیگری تا مچ پا به تن کردم
مو هایم صاف اتو کردم ...
معمولا حجاب میکنم اما این دهر فرق دارد ...
قرار است با عشق برادم اشنا شوم ...!

یک ارایش ملیح روی صورتم تطبیق کردم ..



همه اماده شدیم دو موتر روانه شدیم به سمت خانه شان ...


بعد از بیست دقیقه رسیدم ...!

با چند خانم روبوسی کرده داخل خانه شدیم فکر کنم که مهمان دعوت کردن یانمیدانم اعضای فامیل شان است ؟؟

چون تعداد شان زیاد است ..

همه دور هم نشسته چای مینوشبدیم صحبت میکردن ...

بازهم حس تنهای به سوراخم امد ..
کاش سودابه بود چقدر ذوق میکرد چقدر به خود میرسید ...
نمیدانم کی چشمانم پر از اشک شد ..
از جا برخاستم

ویک دخترکه دانستم دختر کاکای مریم بود همرایم کرد ...

خانه مفشن داشتن معلوم بود وضع اقتصاد شان خوب است ..

___نام تان چی است ؟
__سوره استم ..
___خوش شدم مه عیال استم ...

__چقدر نام زیبا همانند خودتان ..
واقعا دختری بی حمالی بود خیلی زیبا ...

___تش...
حرف اش با تماس نیمه ماند ‌‌..
اه مریم است حتما چیزی کار داره مه زود میایم او دوازه دست شوی است ...


در نزدیکی درب دهلیز بودیم عیال رفت مه هم خواستم هوای تازخ بیگرم چون فقط حالم ره هوای تازه بهتر میساخت .!



حویلی بزرگی بود با سنگ فرش های سیاه وسفید وگل های که معلوم است باغبان نگهداری شان می‌کند ...

اندکی پیش تر رفتم حال دقیق وسط چمن وگل ها بودم چند نفس عمیق گرفتم باز هم اشک به چشمان حضور پیدا کرد تنها همدم در تمامی مدت ...

اندک اندک چادر حریرم از روی موهای بازم سُر خورد به طرف پاین ...
چون احدی نبود مانع نشدم ...

فقط روبه اسمان دنبال چیزی میگشتم ..
شاید سودابه؟؟؟

یک صدای ارام وپر ارامش اسم ره گرفت ..

__سوره ؟؟
عقب گرد کردم وبا رویت فرد مقابل متحیر شدم

نه دگه چی ؟؟؟

خیال است ؟!

کلبه رمان سرا

18 Dec, 09:11


#رمان خیال
#قسمت هفده
#نویسنده هدیه سادات


میدانید کی بود ؟؟

بلی ..
سهیل بود با لباس محلی سیاه ...
اولین بار بود با لباس افغانی میدم اش انگار نوری بود در این لباس ..

موهای پریشان استین های که تا مچ دست تا زده بود ومانند همیشه یک ساعت خیلی زیبا ...

بعد از انالیزکردن اش چشمانم ره بستم ...
نمیدانم چرا ؟؟

شاید از نگاه کردن برش حراص داشتم ...

__عجب اتفاقی قرار است فامیل شویم ...!


نکند برارد مریم باشد ؟؟
اه حالا ای هم کم داشتیم ...


خیلی دقیق خیره شده بود به صورتم با این ظاهر به اولین بار میدید شاید تعجب کرده .

میخاست چیزی بگوی که صدای...

__اه سوره جان اینجه استی ؟؟

عیال بود وارد محیط که ما دران بودیم شد ...

لالا معریفی شدید ؟؟

لالا یعنی ؟؟؟

__لالا ای سوره است ننوی مریم ...
وسوره جان ای هم لالایم ...


___ما همدگه خوده مشناسیم عیال جان ایشان استاد ما بودن ...

لازم ندیدم چیزه ره پنهان کنم ...
میخاستم سهیل بفهمد برای مه فقط استاد بود رهتما بود ریس بود یا هرچیزی دگه وتمام .....!


__چقدر خوب پس لالایم مشناسد شماره ...

___بلی جان لالایش حالی هم برید به داخل از منزل بالا به اینجه دید دارد حله دگه ...


اه چطور متوجه نشدم یعنی سهیل هم از انجا نظاره کرده بعد امده ؟؟؟

خیلی سرعی به بالا نگاه کردم پردا اتاق اندکی کنار رفته بود وراه دید به داخل داشت ...

بازهم چادرم ره منظم ساختم وبا عیال به طرف داخل رجعت کردم ....



مریم هم خیلی کوتاه دیدم دختری با قد بلند چشمان ابی روشن و خیلی زیبا این فامیل همه زیبا رو بودن ...

واز همه بیشتر سهیل ...

فکر میکردم بعد یک ماه قرار نیست حتا اسم از سهیل برده شود حالا شد فامیل ...


یادی حرفاش افتادم .

دیروز دوست امروز اشنا ...

مریم دوبرادر داشت در فرانسه به سر مییرن و خودش تک دختر ...

عیال وسهیل هم تک فرزندان بود ...!


قومز خوب بودن وراضی به وصلت اما باز هم باید چند باری میامدیم از روی رسم ...


خالم با پسراش اجمل وعمیم با شوهر اش امده بودن ...

وقتی خدا حافظی شد
در این زمان اندک عیال خیلی به دلم نشست دختری خوبی بود ...

نمیدانم چرا سهیل تا نزد موتر ها همرای مان کرد وبا دیدن اجمل که همکلام شدیم خطی ژرفی میان ابروهایش خود نمای میکرد ...




به هر ترتیب امشب به پایان رسید با مسی صحبت کردیم یوسف واسد بی اندازه خوشحال بودن ...


بعد دیر زمان خوشحالی درب کلبه ماره زده باید خوب پذیرایش کنیم ..
.
.
.
بعد از رفتن های مکرر مادرم شان
قرار است پس فراد شیرنط بدهند وماهممحفد داریم ..


یک عالپ کار داشتم این محفل تا امدن مسی وازدوج بود پس باید بزرگ تجلیل میکردیم ...


دو دختر عمه هایم امده بودن ودخترهای خالیم قرار بود فردا بیاین ..

روزلنه باید چند بار بازار میفرفتم با مسی صحبت میکردم اریشگاه و یک عالم کار دگه

در روز خرید با مریم نرفتم چون میدانستم با سهیل میانن ...
اما عکس نظرم با سکی از پسر های کاکای اش امدشه بودن ...

اریشگاه هم هر دو باهم میریم ...



تمام کار هاتمام شد...

.
.
.

وبلاخره روز موعد رسید صبح زود با یوسف با اریشگاه رفتم مریم هم با عیال میامد.


___خوش امدی خانم برادر
__تشکر
مریم دختری خوبی بود .
با عیال هم صحبت کردم ...


.

چندین بار تکید کردم که‌ارایش ملیح انجام دهد ..


لباس هم یک لباس افغانی ساده به رنگ زیتونی وفیته کاری های طلای وسیاه بود دامن برگ داشت قسمت یخن اش خیلی پر بود از چرمه وپولی دوست دارم این نوع لباس هاره ...



اول تر مه وعیال تمام شدیم ..

وعیال باان چشمان به شدت سیاه وصورت گرد مخشر شده بود ...


خیلی مشابعه سهیل بود

سعیل هم قد بلند اندام ازلانی یا ورزشی بینی قلمی چشمان سیاه وکشیده موی های موجی ...



اه سوره تو چرا در مدر اش فکر میکنی ؟؟

چرا توصیف اش میکنی ؟؟؟


..

وقت بردن مام هم ایرج پسر خالیم میامد ...

.

میخاستم تماس بیگرم به ایرج که عیال موبایل به دست امد ...

سهیل پشت ما امده ..

حالی تنها میمانم ...
رفتند طرف درب
___بیا سوره جان
__شما برید ایرج میاید مریم جان
__هردو که در یک مسیر میریم بیا باهم بریم .

___در ضمن لالایم گفت که هرسه ما بریم یعنی کسی پشت خودت هم نمیایه ...
.
.
.


این سهیل روزی مره دیوانه مسازد ...

با چادر تمام صورتم ره پوشانیدم و یکجا با هم هم قدم شدم ...

سهیل به موتر اش تکیه داده بود ورو به اسمان نگاه میکرد ...

انگار داماد است ..
با ان نیپ اش ...!


...

کلبه رمان سرا

18 Dec, 09:11


#رمان خیال
#قسمت هجده
#نویسنده هدیه سادات ..
.
.
.
#امدمت که بنگرم باز نظربه خود کنم.
سیر نمی شود نظر بس که لطیف منظری.
.
.

اه سوره با چشمانت خوردیش .
با ان لباس افغانی سیاه که با جلد سفیده اش تضاد داشت خوش منظر دیده میشد ...

مه ومریم در ست عقب وعیال هم در ست پیش جا خوش کردیم ...!

موتر در سکوت بود وصدای از هیچ کدام نمیامد ...

در این میان صدای زنگ موبایل در فضا پیچید.
...
ایرج تماس گرفته بود ...
ایرج بی خیر ..
___سلام سوره
__سلام ایرج .کجا استین ؟؟

___مه خالیم شانه اوردم خانه خسر مسی باز اوبچه میامد گفت ضرورت نیست دو نفر بریم .میبخشی دگه ...

__خیر مشکلی نیست ما هم ده راه استیم .
وقتی امدیم میبینیم فعلا خدا حافظ ...

.
.
بعد از طی کردن مسافه به خانه مریم شان رسیدم هنوز مهمان ها نرسیده بود ...

عیال به مریم کمک کرد مه هم کیف هاره گرفته میخواستم پیاده شوم ...
که سهیل خیلی بی فکرانه حمل کرد ودرب موتر ره قفل کرد ..

__چی میکنید؟؟ کس میبینه !!
___بگذار بیبند !!
چقدر واقع سخن میگفت ...
__میدانم به شما مهم نیست اما نمیخایم پشت مه گپ جور شود !
___عه راست میگی به مه مهم نیست ...
مه بابت اینکه چشم نظارگرت نباشد مانعی امدن او بچه شدم .
وتو هم بگو وقتی امدیم میبینم !!

بیبن سوره از خانه بیرون نمیشی هیچ کس حتا یک تار مویت ره هم دیده نمیتانه فامیده شده !؟

همانند همیشه بحث با این فایده نداشت ...!

__نه حوصله دارم ونه وقت اش است لطفا باز کنید درب موتره ..
.
.
در اخرین لحظه که میخاستم پاین شوم باز هم حبسم کرد میان واژه هایش .
___ماییم وسینه ای که در آن ماجرای توست .....



بودن در ان موقعیت ره جایز ندیم وروانه خانه شدم با اشخاصی که حضور داشتن روبوسی کردم و هرکدام به نوبی خود توصیف میکردن ...


در اخر هم کنار مادرم شیشتم ...

دختران خاله وعمیم همگی زیباتر از دیگر بودن ...

چون تا حالی شیرنی نداده بودن اجازه روشن کردن اهنگ نداشتیم ...

مینه __بریم دخترها عکس بیگرم با عروس خانم ...

با اتاق مریم رفتیم...

ومصروف عکس گرفتن شدیم که در هم عکس ها عیال حضور نداشت ...

خوب حق دارد با او بیادر دیو اش که باید بترسد ...

کم کم همگی رفتن ...

___بیا مه سه نفر هم عکس بیگریم ..
چند عکس با مریم گرفتیم وچند عکس هم مه وعیال ...


حالا که وقت اش بود تماس تصوری با مسی گرفتم ...

نگو که چقدر خوشحال بود از این وصلت چی زیبا بود این دوست ات داشتن که اخراش وصال باشد وهردو جانب متهد هم اما اندک است خیلی اندک ...!


___سلام اقا داماد !
___سلام خواهرکم ماشاالله چقدر زیبا شدی .
__اگه مریم بیبنی مره فراموش میکنی ...

موبایل به دست مریم دارم ومه عیال از اتاق بیرون شدیم ...

شیرنی هم داده شد وگلی که قرار بود به مه داده شود اورده شد .

.
.
.
وشروع شد رقص وپایکوبی ها ما
...

بعد از چند ساعات وطبیق رسوم محفل به پایان رسید .

وشب همگی مهمان ما بودن ...
.
.

دوروز از سانحه گذشت وچی تا حال هم ماندا استم ..
انگار همه کار هاره مه انجام دادیم از بس که مانده شدیم .
.
.
دیروز اسما تماس گرفته بود واز اینکه هفته اخیر ازامایشگاه است ونیجه نهای معلوم میشه دلیل غیابت چند روزم ره پرسید .
.
حالا که قرار است این سهیل ره بیبینم پس نباید زحماتم‌ هدر بره .

امروز هم به ازمایشگاه میرم .
..
___سلام به همگی ...

اسما___ چشم ما روشن به از یک هفته رویت میورزید !
___هی دگه مصروف بودم نامزادی برادرم .
__تبریک باشه سوره جان ...

همگی تبریکی دادن الا منیژه ...
نمیدانم چی هان این همه کینه ای بر دل گرفته وچرا ؟؟؟


روز هم با منوالی هاد همیشه گی گذشت..
وقرار است چند روز دگه بیایم وتمام ..

.

وبعد هم نتایج داده میشه و درس ها دانشگاه ...


بخاطر اتمام کار ها امروز که جمعه است هم باید بریم آزمایشگاه...

در طول این یک هفته چی با خود زیاد فکر کردم ...

سهیل از هر نگاهی تکمیل وبی نقص است !
میدانم که اطراف سهیل پر از دختران زیبا رو وپولدر استن !
اما چرا دست گذاشت روی من .
منی که همه زنده گیم ره فقط رنگ سیاه پوشش داد .
من که دوسال است دچاره افسردگی استم وفکر نکننم خلاصی هم داشته باشم .!

میدانم سهیل هم بعد از مدت ها خسته میشه .

میدانم سهیل وصمیم یک فرسنگ تفاوت دارن ...

سهیل نگاه های پاک دارد انگار چشمان ایینه قلب استن .
در نگاه اول از صمیم خوشم نامد ودر دلم نبود .

اما سهیل متفاوت است از خیلی از دور ها متوجه ام است ...

در ای مدت نخاست برم اسیب برسد ..

.
.
.

کلبه رمان سرا

18 Dec, 09:11


#رمان خیال
#قسمت نوزده
#نویسنده هدیه سادات ....


*هـر چـی گـذرد از دل*
*این دل نشـود آن دل

...


سلاله سلاله وارد آزمایشگاه شدم ...


سکوت همه جا بود ...
طبق حدسم احدی نیست .

مصروف کار ها بودم روی میز ره منظم میساختم ...


یک گیلاس قهوه روی میز با یک دست مردانه وهمانند همیشه ساعتی بزرگ برم پیش کرد ...

اندکی به بالا نگاه کردم که با سهیل رو به رو شدم .

میدانستم بعد از اینکه طرد شد ..
احساس اش از بین میره ..
وبسشتر غرور اش ره از بین نمیبره ...

___ تشکر اما نمینوشم ...
___مطمعین باش زهر ندارد وکدام دروی بیهوشی هم ندارد .
___میدانم کار تمام شده میرم ..

در حالی که هنوز هم کارم مانده بود اما بهانه اوردم شاید هم فرار میکردم .


___میدانی سوره ؟؟؟
در بیرون از اینجا دزد 'راهزن'متجاوز' وانسان بی غیرت زیاد است اما مه هیچ یکی از انها نیستم ضرورت نیست از مه بترسی ...

__گپی ترس نیست اقا سهیل .
اگر اعتماد به موقعیت نداشتم اینجه نمیامدم ...

یک نیم خندی گوشه لب اش نمایان شد که بیشتر بابت حرف مه بود .
___خوب ...خوب میدانم به مه اعتما نداری و به موقعیت اعتماد داری .

...

این موضوع چقدر طول کشید ...

در یک حرکت گیلاس قهوه ره گرفتم ...
__تشکر بابت قهوه ..


.
.
___چی وقت ؟؟چی وقت ای بازی تمام میشه

عاااااا فکر میکردم تمام شد اما نه مثل که ا امه دارد اما امروز به همیشه تمام میشه !

خودم تمامش میکنم!

___بیبنید اقا سهیل قبلا گفتم این بار هم میگم هیچ پیشنهاد از جانب هیچ احدی ره نمیپزم ربطی به شخصی مقابل ندارد .

لطفا درک کنید و دنبال یک شخص هم سطحی خود باشید ....

.
.

___تا چی حد میتانی مغرور باشی چی حد ؟؟؟

بگوی ؟؟
چی ره در وجودم نمیپسندی ؟؟
بگو تا تغیراش بتم یا بهتر از بین ببیرمش ...!


___مه سهیل محب زاده کسی که در طول بیست هشت سال عمر خود به صورت احدی ندید ...
هیچ وقتی هیچ وقت فکر اینکه کسی ندیده بیگریم ره نکده بودم ...

چند ماه خودم ره زجر دادم تا قبول نکنم حسم ره فرار کنم ...
اما نشد نشد که نشد ....!

_ میدانی باران بوی ترا میبارد !؟

____میدانی هر بار با خود میگفتم که اگر ...

____جان طلبی فدای جانت ..!

_میدانی هر بار که طرفم میدید . میگفتم ...

____چون سوی من میل کنی روشن شود چشمانم ....

.

___به کدام زبان بگویم که بدانی هانننن ...؟؟؟

...


کنترول سهیل از دست رفته بود ..
خیلی عصبی شد ....
در مدت که گپ میزد رگ کردن اش بیرون زده بود ...
رنگ اش به سرخی گراییده بود .
..


اگر میفهمیدم تا این حد عصبانی میشه چیزی نمیگفتم ...

گذاشت میکردم وگذر ....

کلبه رمان سرا

16 Dec, 09:44


https://www.instagram.com/kulbah.romansara?igsh=eHd2dTcwZnFsaHM4
در اینستاگرام فالو کنید

کلبه رمان سرا

16 Dec, 08:52


I'm on Instagram as @kulbah.romansara. Get the app and follow me https://www.instagram.com/kulbah.romansara

کلبه رمان سرا

15 Dec, 14:55


#رمان خیال
#قسمت پانزده
#پانزده.

..
شما برای شناخت شخصی چی مدت زمانی میگذارید ؟!

استند بعضی ها که میاز به شناخت ندارد وفقط چهره 'پول 'و بقیه چیز ها اولیت دارد .
.
.
.



___میدانم تا حال هم با اینکه نامت ره میگرم عادت نکردی هنوز هم وقتی سوره از زبانم میشنوی معذب میشوی !
اما چرا ؟
باورم کن .!

___نمیدانم در چی مورد بحث داریم ؟!
شما که نظریم را خواستید مه هم دهر پیش پاسخ ارایه کردم .!


___میدانی چرا ان نظریات ره خواستم استند اشخاصی که بهترین توصیف ره کند ..
بخاطر یک نفر توبه کردم در نم نم باران قدم گذاشتم تا سرحد کفر رسیدم ...

که من ابراز نمیتانم یا که خود نمیخوهد بداند ؟؟!
نمیدانی سوره ؟
نمیدانی هاننن؟

جرعت پرسیدن پاسخی نداشتم از جا برخاستم ...
__مه باید برم !

سهیل به یکی از مهمان دارن اشاره کرد ودرب را بست .
از جاییکه ار هفته رستورانت ها به تمامی همکارن ریزرف میشد حالا هم فکر کردم میایند ...
اما نبود ...!!


کم کم ترس مهمان وجودم شد .
___چی میکنید اقا سهیل ؟؟
__خسته نشدی از این بازی اقا ؟؟!
به مولا من خسته ام سوره .!
چرا نمیفهمیم ؟؟
چرا درکم نمیکنی ؟؟!
چرا اهان ؟؟
به کدام زبان بگویم تا بفهمیم !؟؟؟
با هیچ کس همقدم نشدم جز تو با هیچ احدی صحبت نکردم جز تو !
چی مسحیت ازمن دیدی که نمیپذری ؟؟

..

هنوز هم گیچ وراکت میشندم به گوش هایم اعتماد نداشتم به چشم های که صورت حزن گرفته سهیل ره میدید اعتما د نداشتم !

چی اهان برش امید دادم که برم دل بسته ؟؟

چطور متوجه نشدم ؟؟اه سوره احمق اصلا باید صحبت هایش میفهمیدم !!

هیچ حرفی به گفتن نداشتم وفقط خیره شده بودم به صورت سهیل ...!
___چرا چیزی نمیگی سوره ؟
__چی بگویگ هاننن؟؟
مه مه برت اعتماد کردم ما منحیث دوست استاد یا هر چیزی دگه رابطه داشتیم ..!

مگم مه امیدی به شما دادیم اهان؟؟
اشتباه اشتباه گرفتید اقا سهیل سوره از ان جمله دختران نیست که خام تان شود ..

اگر درب ره باز نکنید خوب نمیشه برتان !!


تمام حرف هاره با عصبانیت کلام وچشمانم بیان گردم ...

لمحه به لمحه رنگ صورت سهیل به سرخی میگرید .
خندی عصبی سر داد و ادامه داد ...!
___هههه راست میگی مه هم که دنبال خام کردم دختران استم ...!
تاحال دیدی به صورت احوی نگاه کنم جز تو ؟
__خوب چرا مه وقت این هم نفر دور وبر تان است ؟!
___چون تو متفاوت استی ..
تو چشمان ات پاک است !
قلب ات پاک است ! همانند بقیه با چشمان حریص به احدی ندید تو مقدس استی سوره
سوره ...!

___چی هان ؟چی هان این مزخرفات ره در ذهن ات جا دادی ؟

__تو به احساسم مزخرف میگی میدانی این سخنان از ذهنم نه از قلبم به زبان میاید چرا باورم نداری سوره چرا ؟؟
میدانی ان روز که دستم ره دوختی بابت حذف ات از ازمایشگاه عصبانیشدم وکنترول مه از دست ات دادم ..
که منجر به کوک زدن دست ام شد ...

شش ماه به وجود علاقه به یک فرد کافی نیست ؟؟
چرا نادیده ام میگری ؟؟


این این همه وقت به چشم هوس طرف میدید ومه ندانستم ..

ترس تا سرحد مرگ دامن گیرم شد ...!
مبادا مبادی کار کنید ..
چشمان تا مرز باریدن رسیده بود واشک در چشمانم حلقه زده بود..
___نه سوره نه !!
این تصور از مره در ذهنت نداشته باش ..!
از مه به تو ضرر نمیرسه -!

سهیل قدم به جلو گذاشت تا نزدیک شود ..
با یک صدای بلند که از مه بعید بود داد زدم ...

__نزدیک نشو !!

جام در جا ایستاد وبا چشمان به شدت مظلوم نظار گرام بود ...
.
.
.
بعد از لمحه سکوت طرف درب رفت وباز اش کرد ..
!!

___سوره بدان به این اسانی دست بردار نیستم ...!

با چند گام بزرگ از رستورانت بیرون شدم وحال اشک تمام صورتم ره پوشانیده بود ..

کلبه رمان سرا

15 Dec, 14:55


#رمان خیال
#قسمت شانزده
#نویسنده هدیه سادات ...


دلم میخاد محو بشم 'نیست شوم'نباشم ' ازخاطر برم '
در یکلمه که نمیدانم چی است ؟،؟

نباشم 'نباشم 'نباشم'
کاش می شد وقتی دلت نمیخواد کنار بکشی بری 'بدوی 'نبینی 'ونبینند '
میشه ؟
نه نمیشه امکان نداره '!!




باید باشی به هر دلیلی ....!


...

دور گذشت دور روز است که خودم ره زندانی کردم ..

نه ازامیشگاه نه دانشگاه ...!
موبایلم هم که خاموش است ...

به مادرم شان هم مریضی ره بهانه کردم ودر خانه ماندم...!

مصحله خواستگاری رفتن به مسی هم که اغاز شده ..!

امروز یک سر باید دانشگاه برم وبه هفته اینده رخصت بیگرم !!



...

بااستاد کیهان صحبت کردم میخاستم ازدانشگاه بیرون شوم که دم در چشم به شخصی سخت از اش در فرار بودم افتاد ...!

نه دگه ...

حتا سلام نکرم وبا اخرین سرعت از نزدش عبور کردم ...

تا مادرم و پدرم دوبار به خانه مریم عروس اینده شان رفتن ...

امشب قرار است مه هم برم البته با عمیم وخالیم ...!
گپ جدی شده وامشب مسحله با مرد ها در میان گذاشته میشه !


..

یک تیپ خیلی عالی تفریبا بعد از یک سال وچند ماه زدم ...

چون نمیخاستم مسی کم بیایه ...!


یک لباس به رنگ جیگری تا مچ پا به تن کردم
مو هایم صاف اتو کردم ...
معمولا حجاب میکنم اما این دهر فرق دارد ...
قرار است با عشق برادم اشنا شوم ...!

یک ارایش ملیح روی صورتم تطبیق کردم ..



همه اماده شدیم دو موتر روانه شدیم به سمت خانه شان ...


بعد از بیست دقیقه رسیدم ...!

با چند خانم روبوسی کرده داخل خانه شدیم فکر کنم که مهمان دعوت کردن یانمیدانم اعضای فامیل شان است ؟؟

چون تعداد شان زیاد است ..

همه دور هم نشسته چای مینوشبدیم صحبت میکردن ...

بازهم حس تنهای به سوراخم امد ..
کاش سودابه بود چقدر ذوق میکرد چقدر به خود میرسید ...
نمیدانم کی چشمانم پر از اشک شد ..
از جا برخاستم

ویک دخترکه دانستم دختر کاکای مریم بود همرایم کرد ...

خانه مفشن داشتن معلوم بود وضع اقتصاد شان خوب است ..

___نام تان چی است ؟
__سوره استم ..
___خوش شدم مه عیال استم ...

__چقدر نام زیبا همانند خودتان ..
واقعا دختری بی حمالی بود خیلی زیبا ...

___تش...
حرف اش با تماس نیمه ماند ‌‌..
اه مریم است حتما چیزی کار داره مه زود میایم او دوازه دست شوی است ...


در نزدیکی درب دهلیز بودیم عیال رفت مه هم خواستم هوای تازخ بیگرم چون فقط حالم ره هوای تازه بهتر میساخت .!



حویلی بزرگی بود با سنگ فرش های سیاه وسفید وگل های که معلوم است باغبان نگهداری شان می‌کند ...

اندکی پیش تر رفتم حال دقیق وسط چمن وگل ها بودم چند نفس عمیق گرفتم باز هم اشک به چشمان حضور پیدا کرد تنها همدم در تمامی مدت ...

اندک اندک چادر حریرم از روی موهای بازم سُر خورد به طرف پاین ...
چون احدی نبود مانع نشدم ...

فقط روبه اسمان دنبال چیزی میگشتم ..
شاید سودابه؟؟؟

یک صدای ارام وپر ارامش اسم ره گرفت ..

__سوره ؟؟
عقب گرد کردم وبا رویت فرد مقابل متحیر شدم

نه دگه چی ؟؟؟

خیال است ؟!

کلبه رمان سرا

14 Dec, 16:28


#رمان خیال
#قسمت سیزده
#نویسنده هدیه سادات ..
.
.
.

یک هفته از ان سانحه گذشته..

در این یک هفته همه چیز به منوال هاد در حالی پیش بود...
تمام زنده گیم خلاصه میشد در دانشگاه ازمایشگاه...


امروز چون اخر هفته است کار هم زیاد نیست ...

هوای امروز از صبح که ابری است حال دل اسمان همانند من است ...

خیلی دوست دارم نم نم باران وهوای ابری..

میخاستم بیرون شوم که اقا سهیل مره نزد خو خواند..

___سلام اقا سهیل .
__علیک بانو منجی .
__با ما کار داشتد ؟؟
___بلی شما برم زیاد کمک کردید باید جبران کنم .
__قسمی که گفته بودم وظیفه است اقا سهیل ..
___بلی اما هیچ داکتری به صورت رایگان کار کمیکند که ؟!
___اما مه تا کنون داکتر نیستم فقط یک شاگرد وکار اموز شما استم .
__کار ان روز ات کمتر از دکتوران نبود .
خوب به هر حال یک قهوه مهمان مه قبول ...
___نخیر باید خانه برم میبخشد اقا سهیل ...
__گفته بودم باشخصی معریفی میکنم ات فکر کنم امروز زمان اش رسیده .
___امروز؟؟نمیدانم ؟!
__فقط یک قهو ه
___درست است اقا سهیل ...
پس نیم ساعت بعد کافه نزدیک ...


از خود بیرون شدم .
مانند همیشه منیژه بالای سرم نازل شد ..

__چی شده سوره ؟
___هیچ چیز !
__سهیل چی میگفت ؟
___اقا سهیل گفتن در کافه نیم ساعت بعد باشم ..

لازم ندیدم پنهان کنم اینکه قرار است با دوست شاید نامزاد اقا سهیل معریفی شوم که جای نهان کردن نداشت داشت ؟؟!

__بیبن سوره از روز نخست برت هشدار داده بودم که سهیل از مه است نمیخایم دوستی ما خراب شود .!


دگه حوصله م سر رسید از دست این به اصطلاح احمق مگم سهیل جنس است که سهم کسی باشد .؟!

____بیبن منیژه سهیل یا هر احدی دگه ارزانی خودت نه حوصله دارم ونه هم وقتی این مزخرفات ره ودر ضمن فکر نکنم دوستی باقی مانده باشه .
فعلا

با تمام عصبانیت بیرون شدم .
واقعا حیران استم به این دختران تا امروز که اقا سهیل به هیچ یک از این ها روی خوش نشان داد پس از کدام رویه وی ره به خود گره میزنند؟؟ در حیرتم !!


.
.
بعد از گذشت دقایق محدود اقا سهیل تشریف فرما شدن اما تنها پس دوست یا شاید نامزاد شان کجا است ؟؟

___بابت تاخیر معذرت .
___خیر مه هم چند لمحه پیش امدم .

چند لحظه سکوت ...

__دوست تان نمی اید ؟
___میایه تا اووقت ما هم یک قهو بنوشیم ‌.
_درست .

دو قهو تلخ سفارش دادیم ...
حالا قموه ها روی میز بود و بخاری داغ از شان بیرون میشد که در این هوای ابری عجب میچسپد ....


ده دقیقه گذاشته بود واقا سهیل قهوه خوده تمام کرده بود .
ومه لب به گیلاس قهوه نزده بودم .


___قهوه تان ره بنوشید فکر کنم دوستم امده نمیتانه .!
___خوب پس مه هم میرم ..
___اما قهوه ؟؟
___میل ندارم .
__میتانم برسانم تان؟
___نخیر قدم زدن در هوای تبری ره دوست
دارم !

قدم زدن در هوای ابری سودابه دوست داشت نه سوره ....

__خوب با هم قدم میزنیم .!

نمیدانم این رفتار اقای سهیل پای چی بگذارم دوستی ؟
دوستی که از دو قطب مخالف امکان ندارد ؟
واگر چیز غیر دوستی که خودشان در مورد عشق شان گفتن !
ودرخواست کردن تا از ایشان توصیف کنم ...

یا اقا سهیل زیادی مبهم است
ویا هم مه نفهم استم !!

___موتر تان چی ؟؟؟
__زود باش چند دقیه بعد شدت باران زیاد میشه ...

هرود به طرف بیرون کافه رفتیم .

در خیابان های که حالا با نم نم باران تر شده بودن وبو گل ها همجا پیچیده بود ..
با فاصله قابل ملاعظه از اقا سهیل راه میرفتم ...

نه انقدر نزدیک نه هم خیلی دور .
همقدم با هم .
واین عطر خیلی خاص وارم بخش اقا سهیل که بوی دارچین میدهد

کلبه رمان سرا

14 Dec, 16:28


#رمان خیال
#قسمت چهارده
#نویسنده هدیه سادات

بوی دارچین بوی گرم وارمش بخش دارد ..

قدم زنان نزدیک محوطه خانه شدیم ..

___این خیابان خانه ما است !
__یعنی مسیر ما جدا میشه ؟
___بلی و نمیتانم بابت چای دعوت تان کنم !
__میدانم وهمین توقع هم داشتم !
___بخاطر مه تر هم شدید .
__لیاقت دارد بعضی ها باید با اب باران شسته شد توبه کرد .!
___توبه ؟؟
__بخاطری شخصی توبه کردم در زیر اب باران ...!
___بابت همین باران ره دوست دارید ؟
__سوره واقعا اینقدر ساده استی ؟
گاهی شک میکنم اگر اینقدر ساده استی پس ان هوش وزکوت در دروس چی است ؟!



..
واقعا نمیدانم باز چی میگویید اقا سهیل همانند همیشه رمز الود صحبت میکندد !
یا هم نمیخایم بدانم ؟؟

___منظور تان باز هم نفهمیدم !؟
__ندان همین گونه بمان واقعی واقعی ...
با اتمام حرفش به طرف خانه رحجت گرفتم
اما سهیل هنوز در همان موقیعت استاد بود ونگاهایش زوم روی من ....!


.
.
.
سه ماه از حضور مان در ازمایشگاه میگذرت وفقط یک ماه وتمام ...!

نمیدانم اما دلتنگ خواهم شد ...

اینجا فضاعی دیگر به خود گرفته ...

همانند اعضای فامیل .
هر اخر هفته مهمان سهیل میشدیم و به یکی از رستورانت ها میرفتیم ...

توجه ها وباریک بنی های سهیل ره در مقابل خود حس کرده بودم ...
وهمچنان منیژه هم حس کرده بود چون دیگر حتا به هم سلام نمیکردم چون نمیخواست .


با وجود همچیز سهیل مانند همیشه شخصیت خوده حفظ کرده ...
وبه هیچ یکی دختران روی خوش نمیدهد ...

دوست دارم این رابطه بی اسم روی خود واقا سهیل ...

...


اقا سهیل باز هم اسم رستورانت فرستاده بود اما ..
اینبار در شخصی مسج کرده بود عکس دف هایت قبل که در گروپ مسج میکرد
..

از هیچ همکارهایم نپرسیدم وروانه رستورانت که دهر پیش هم همه رفته بودیم شدم ...



..

با کمال تعحب هیچ کس نبود در یکی از چوکی ها جا خوش کردم شاید وقت امدیم .
بعد لحظاتی اقا سهیل هم امد ...

حالا است که کم کم هم برسند ..

___میتانم بشینم ؟!
اشاره به کرسی مقابلم کرد
با دیدن این صحنه روز رفتن از دانشگاه برایم تدعی شد همین گونه درخواست کرده بود ...

با همین بوی خوش عطراش وساعت بزرگی که همیشه در دست اش جلو نمای میکنند .

وخیلی میپسندماش .

__فکر کنم اجازه صادر نمیکنید ؟!

___خیر بفرماید !

تا بقیه برسد یک قهوه بنوشیم ..
با لبخند ملیحه اکتفا کردم .

چند دقیقیه گذاشت سهیل شروع به نوشیدن قهوه کرد ..

ومه خیره به ساعت سواشی مچ دس اش ...
___قابل تانه نداره ؟
__چی ؟؟
___ساعت اگر خوش تان امد میتانید بیگرید !
__به خود تان زیبا میگه در ضمن به مه کلان است !
___بعد از ای لحظه دگه نمیتم برتان چون ارزاشش بالا رفت .
__چطور ؟؟
___از طرف ادم باارزشی توصیف شد ..
فکر کنم با قهوه مشکل داردید .؟
__نخیر مینوشم .!

..
___خوب درجریان صحبت ها بنوشید !

___سوره به نظرت بابت شناخت یک فرد شش ماه زمان کافی است؟!
__نه میدانید بعضا بابت شناخت افراد یک روز هم کافی است اما بعضی ها یک سال هم کفاف نمی هدی .
___یعنی نظر به شخص مورد نظر فرق میکند ؟!
__بلی !

___میدانم قبلا هم این پاسخ ره پرسیدم اما این بار طور دیگر میپرسم!
برای شناخت مه چی مدت ضرورت است ؟
ایا به اندازه کافی اس

کلبه رمان سرا

12 Dec, 08:08


#رمان خیال
#قسمت دوازده
#نویسنده هدیه سادات .


محفلی خوبی بود با تمام شرو وشوق اش لذتی نبردم ...

چون باز هم مانند دهر قبل تنها بودم .
همدم نبودم .!
خواهرم نبود !
واین را چی معنا کنم .!!؟



امروز که به دانشگاه بودم از منیژه اگاه شدم که فراد ازمایشگاه به دلیل نامعلوم رخصت است .
واین یعنی چانس .
درمورد حذفم از پروسه با مدیر در میان گذاشتم ..
که نتیجه به کسر نمراتم در امتحانات پیش رو شد ومه هم قبول کردم ...


چون چاری نبود ...

هنوز در این مورد با پدرم ومادرم هم نگفتیم ..
‌....


ساعت هشت صبح از خانه به قصد ازمایشگاه رحجت گرفتم ...

دم درب آزمایشگاه همانند همیشه کاکا ظریف بودند .

__سلام کاکا ظریف .
___علیک سلام دخترم امروز رخصت استین !
___میدانم کاکا اندکی وسایل ضرورت دارم امدم دنبال شان ..
با اجازه .

____البته برو دخترم راستی وقت بیرون شدی درب هم قفل کو مه هم دوباره نمیایم کار ندارم دخترم اگر زحمت نیست ..

به چشم کاکا ظریف حتما ...


از روز نخست نه به این دانشگاه ونه هم به استاد سهیل حس خوب نداشتم .
وارد ازمیشگاه شدم زیادی کتاب ها ولوازم بودند که مربوطم میشدن .

از نزد اتاق استاد محبی میگذاشتم که صدای خفیف نفس زنان شخصی ره شنیدم ...

___نترس سوره وهم است ...

اما نه صدا به زجه های خفه شد مماند ..

خیلی خفیف که از روی درد از گلو عبور میشد .
در یک حرکت بی فکرانه درب اتاق ره باز کردم ...


...

خون ...

استاد محبی به دیوار تکیه داد بود واز دست اش خون چکه میخورد .
خون زیادی ضایع کرده بود ...
از انجا که مرمر های سفید رنگی شد معلوم مدتی زیادی در این حالت مانده ...


نمیدانم بی هوش است ؟؟!

__استاد محبی ؟؟؟
صدای مه مشنوید .؟
اقا سهیل .....

نزدیک تر شدم ودقیق شدم به دست شان که مشت شده بود ..

لوازم ره بالای میز گذاشتم وباشتاب خوده به استاد رساندم ...

فکر میکنم هنوز هم شیشه به دست اش است ...

دستم سمت دست اش میره وشیشه ره از لای انگشتانش بیرون میکشد ...

تازه هوشیاری خود به دست اورده ولبخندی کمی جانی گوشه لب اش مینشند ...

استاد محبی بلند شوید بایدپیش داکتر بریم زود باشد -!
____خوب است..م..

___خوب استید ؟؟بیبنید رنگ به رخ ندارید بلند شوید بریم ...

لمحه به لمحه رنگ میباخت لب هایش به سفیدی گراییده بود ...
واگر دست به کار نمیشدم
دوباره از هوش میرفت


کمک های اولیه ره اوردهم ...

حالا وقتی استاد واقا نبود این فقط مریض حساب میشد ومه هم درمان کار ...

خوب استی سهیل ...

چشمان سهیل هم که در صورتم قفل مانده بود ...

دست اش خیلی عگیق بریده شده بود سه کوک خورد وبعد هم پانسمان کردم .

___میتانید بلند شوید ؟
نای گپ زدن نداشت وفقط با سر خود به علامت نخیر تکان داد ..

___موبایل تان کجا است ؟
میخاین به کسی زنگ بزنید ؟
__نخیر خ...و.ب اس..تم
___نمیشه باید یک نفر باشد یک چیزی بخورید !
___نمیخایم !
___یهنی چی تنها مانده میتانید ؟
__بلی میتا..ن.م تو .هم..ب.رو
__برم ؟؟
__بل.ی تش.کر بابت کمک‌برو

به مشکل خودش ره استوار گرفته بود ...

از اتاق بیرون شدم اما نه بابت ترک کردن سانحه .

بیرون رفتم و یک جوس انار تازه با کباب جیگر گرفته دوباره راهی ازمایشگاه شدم .

نمدانم چی هان وارد بازی ها سهیل شدم اصلان چرا نورمال نیست ؟

گاهی به ناحق غضب است
گاهی به دلیلی نامشخص خوشحال است
وحالا هم که به خود اسیب میرساند .

حالا که خودش داکتر واستاد هم است این از اینده کشور ....


به ازمایشگاه رسیدم و غذا ره بالای میز ماندم ...
دوباره داخل اتاق شدم ..

هنووز هم در همان حالت است وچشمانش ره بست ..

اقا سهیل .
اندکی چشمان اش ره گشود .
جوس ره در دست سالم شان دادم .

___بنوشید کمی سر حال شوید ..

عجین با تعجب مینگرید نمیدانم چرا ...
هنوز خیر طرفم بود ..
لبخندی محوی گوشه لب اش حلو نمای میکرد ...
__بنوشید
به بار دوم تاکید کردم ...


___سرحال شدید استاد ؟؟
__بلی خوب استم .
__خوب است پس شما برید برتان جیگر اوردیم نوش کنید مه هم اینجه ره تمیز میکنم ..

__ضرورت نیست . بیا .. از اتاق بیرون صحبت میکنیم ..
__درست است ..




حال در مقابل سهیل نشسته ام بشقاب از جیگر ره مقابل شان ماندم وخودشان هم نمیدانم در چی خیالی سر میکند .؟

___میل کنید استاد خون زیادی ضایع کردید .
بشقاب ره به سمت جلو داد
___با هم ... باهم میل کنیم ..

از جایکا رابطه خوبی با جیگر ندارم رد کردم ..
استاد هم یک لقمه گرفت وباز هم امان نگا ها

___میدانی اگر نامده بودی تا حال زنده نبودم !
__خدا نکند استاد .کاکا ظریف که بود حتمااحوال میگرفت !
___از بودنم خبر نداشت !!

واه یعنی چی شب همینجا سر کرده ..
___تعجب ندارد بار اولم که نیست شب اینحا ماندم ..!

__خوب استاد اگر گستاحی حساب نکنید میشه بپرسم چرا میخاستید خود کشی کنید؟؟

کلبه رمان سرا

04 Dec, 13:49


#رمان خیال "
#نویسنده هدیه سادات "
#پارت سه "



در مدت ای سه ماه به محیط دانشگاه عادت کردم با دوست ها و استاد های ما. !
هر روز مه وسوادبه یکجا باهم به دانشگاه میایم !
سودابه دو سمستر بالا تر ازمه در رشته اقتصاد درس میخواند. !

...

همه چیز به منوال عادی پیش میرفتم فقط سودابه تغیر کرده بود.
زیادتر از درس مصروف موبایل خود بود بردانشگاه امدن پیش از حد به خود میرسید شب ها وقت تر از جم میرفتم و در اتاق ما مصروف گپ زدن میبود. !

چند باری هم که مه متوجه شدم گفت صنم است وقضیه تمام میشد.


....

امروز بخاطر مراسم لفظ گیری بچه عمیم به خانه شان میرفتیم مه هم وقت تره خود به خانه رسید
وسودابه یک ساعت بعد امد خانه.!

خب از خود بگویم برتان قد بلند لاغر جلد صاف وروشن چشم ها بزرگ که نه کشیده ! موهای صاف وسیاه چشم وابروی سیاه وخلاصه ای مه استم دگه !!
به امشب هم یک لباس ساده به رنگ سیاه بلند موهایم هم از وسط نصف کردم وارایش ملحی روی صورتم طبیق کردم.. !

ساعت پنج بود مه هم اماده شده بودم و در صالون منتظر بقی ماندم!.
بعد از مه هم یوسف واسد امدن ودر اخر هم سوادبه...
و مثل همیشه خیلی شیک وزیبا...

.....

خانه عمیم هم همگی بودن کاکاهایم عمت هایم وخلاصه جمعیت زیاد بود جم دختران جدا بود از بقیه
مصروف صحبت های خود بودیم که.
گلثوم ___بریم یگان اهنگ بانیم بیخی خسته شدم مردم بفامه که اینجه محفل است...!

فاطمه ___اه راست فرامودیت بریم.
هردو باهم رفتن ... !

وبعد هم صدای آهنگ بسیار بلند بخش شده.
وهمگی به نوبت خود یک اهنگ انتخاب میکردن ...!
ونوبت رسید به سودابه.
سودابه موبایل خوده به داد خودش رفت...
چون رمز موبایلش ره میفامیدم بازش کردم فقط از سر کنجکاوی که سوادبه با کی مصروف مسج است از ان دم که امدیم...
کسی به نام صنم بود..!.
اما بعد از خواندن مسج ها به دختر بودن ای شک کردم. !؟
محتویات مسج شان.
____سلام امدی دانشگاه...؟
___سلام عشقم قلبم امدیم.
مگم میشه روزی ره بیدون دیدن تو سپری کنم؟!
__درست است!
___اه سوادبه چی وقت مره از خود فکر خواهد کردی بیبین یک سال میشه باهم استیم بااندازی کافی ثابت نشدیم برت تا حال یکبارهم برم جانم نگفتی...



اه خدا چی جریان داره امقسم بسیار زیاد مسج کرده بودن حتا سوادبه از رنگ لباس امشب خود برش گفت او هم تایید کرده بود... !

چطو میتانه سودابه با اعتماد پدرم شان بازی کنه مگم ما چقسم تربیه شدیم.؟

باز هم قلبم قبول نمکرد از صالون بیرون شدم.
صنم نام انلاین بود برش تماس گرفتم..

بعد از دو زنگ خوردن جواب داد....!
___سلام عشقم چطور مگذره محفل.؟

تماس قط کدم دگه نای استاد شدن هم نداشتم چی شد؟؟ ای کی بود؟؟
اه سوادبه تو چی میکنی....

ندانستم تمام شب چگونه سپری شد هر دقه که طرف سوادبه میدیم هزارن فکر به سرم میامد

نگو که این دیر امدن های خانه دلیل داشت وما نفامیدیم؟؟؟

این ناوقت خوابیدن ها؟؟
به خود رسیدن ها؟

واه نکنه برش عکس میفرسته....؟

چقدر خواهرم ساده است نمیداند از اعتمادش استفاده میکند؟
نمیداند که این ها امان احمق ها استن که هزاران بار پدرم برایمان گوش زد کرده؟


.....

شب با تمام فکروخیال صبح شد چند باری مادرم وسودابه پرسید چی شد اما با گفتن خسته استم شانه خالی کردم.

صبح تنها به دانشگاه رفتم.
امروز از درس هم چیزی نفهمیدم ...

بعد از اتمام درس به اولین بار به صنف سودابه رفتم.

صنف استاد نبود یعنی تایم شان پوره است اما هر روز یکشنبه و چهارشنبه به خاطر داشتن درس یک ساعت دیر تر به خانه میامدم....


اه سرم سرم از درد منفجر میشد...

شاید ای قضیه ره مه بزرگ میکردم.!
شاید مه پیش از حد با این ها احساس بودم ؟!
در ذهنیت من عشق جای ندادر
چون میدانم عشق دروغ است افسانه است واقعیت نیست مه به این تفکر خود اتقاد دارم..

دوست داشتن چرا حقیقت است انسان ها میتاند یکی دگه دگه خوده دوست داشته باشند اما عشق
نام دیگر هوس است!.
عشق همان هوس است به معنای واقعی عشق یهنی تعد شکنی یعنی دروغ بودن

در نهایت عشقی وجود ندارد ما در زنده گی واقعی استیم واینحا افسانه نیست پس عشق هم نیست.

کلبه رمان سرا

03 Dec, 12:40


#رمان خیال "
#نویسنده هدیه سادات
#پارت دوم #



بعد از گذشت یک ساعت خیلی استرس
نتایج اعلان شد وبه گرفتن نمره بالا از جمله شاگرادتان که مشمول بخش طب بودن بودم.
از این بابت نهایت خوشحال ها بود بر بار هزارم پدرم ره به اغوش گرفتم.!
___اه پدر جان دیدی خداوند دعا ماره قبول کرد بخیر داکتر میشمممممم!
پدرم بوسه به سرم نهاد وادمه داد.
___مه سرت باور داشتم گل پدرش میفامیدم مه حتما کامیاب میشی تبریک باشد داکتر سوره..!

چند بار این کلمه ره با خودم تکرار میکردم "داکتر سوره" "داکتر سوره"
یعنی روز اش میرسید بخیر که با لباس داکتری به ویزت مریض هایم برم دستیلر داشته باشم از خود کلینک داشته باشم.... !!!

با پرت شدن بالشت به سمتم از فکر بیرون شدم. !
__چرا میزنی او گاو.. ؟
هرچند سودابه دوسال از مه بزرگ بود اما رابطه ما دوستانه بود مه وسوادبه دو دوست دپ رفیق دو خواهر بودیم.. !

___به فکرم باز خیال پلو میزنی؟
___خیال وپلو نیست ارزو هایم است که میسازمشان!

___اعتماد به سقف ات مره کشته.!
+یک چپ چپ طرف اش دیدم ورفتم طرف اتاقم. !!

موبایل خوده گرفتم وخواستم به عشقم هم بگویم ای خبر خوشه. !

____صبح سلام بخیر وشقم.
ان نیستی چرا؟

نمیگی یک ادم کامیاب میشه تبریکی بتم.
شلغم....


اف شدم ودوباره به طرف صالون رفتم.
اسد ویوسف هم دیوانیم کدن. !
اسد __خواهر برم شیرنی بتی.
___به چشم شیرنکم کوچلویم صبح برت کاکاو میخرم.
___اه خواهر کاکائو خو خودم هم خریده میتاتم...
___ اه اه یعنی چیزی کم قبول نیست امطو....
یوسف ___سوره فکرت باشه اول مه بعد اسد. !
___یوسف جان تو خو نامخدا کلان استی بان غم امیره بخورم.
___نمیشه چرا مه ادم نیستم اه.
___درست است تو هم منتظر باش...

سودابه ___مه چی میشم؟
___چی میشی؟

__شیرنی مه چی میشه؟
____تره چرا شیرنی بتم؟؟
___اه یادت رفت چقدر زود خوبی هایم یادت رفت احمق وقتی شب ها درس میخاندی گروپ روشن بود وقتی مشکلی میداشتی مه برت نمیگفتم اهان؟؟
___خو سعیس نکوش خوده یک چیز میتم برت.... !

. پدرم مصروف دیدن تلویزون بود مه هم خیلی با مظلومیت رفتم وده پهلویش جا خوش کردم . !
پدر جانم!!
____بگو دخترم چی کار داری؟
___ههههه چطو فامیدی پدر که چیزی میخایم.. ؟!
___مشناسمت بچیم. !
____پدر جان میشه چند رپه پول برم بتی؟
___چند رپه دقیق؟
__پانزده صد..
سودابه ___ ای قبول نیست از پدرم میگری به ما میتی؟
__خو خودم از کجا کنم عه فقط معاش دارم... !!

پدرم ___
خیر بچیم بیگی ای هم شیرنی کامیابی
دو هزار افغانی از پیش پدرم گرفتم وبه هرکدامشان پنجصد دادم !
پنجصد هم به خودم ماند...

مادرم هم بخاطرم کیک اماده کده بود

وارد آشپزخانه شدم که مادرم کیک در بشقاب ها میماند
از پشت به اغوش گرفتم واز رویش بوسیدم
بهترینم چی میکنی؟؟

___اه دختر شیرن زبان مه هیچ فقط برت کیک اماده کدم.!
__تشکر بهترین دست ات درد نکنه.
...
بعد از تناول غذا ظرف هاره شستم وبه اتاقم رفتم...

اه ده تماس از وشقم بود...

برش تماس گرفتم که شروع کد.!
___کجا گم استی خیر که قبول شدی داکتر شدی اما پیشم مه هنوز امو سوره گگ استی. !
___هههههه اهسته اهسته !!
تشکر از تبریکت سلامت باشی دوست خوبم !
.
___بد کدی مه کی تبریکی دادیم؟؟.
به امقسم یک ساعت بارویا گپ زدم
بعد از او هم از سودابه ده باره پوهنتون قانون هایش وهم چیز صحبت کدم وتقریبا ساعت یک خواب شدم..

.....

سه ماه گذشت.

کلبه رمان سرا

02 Dec, 12:44


#رمان خیال
#نویسنده هدیه سادات
#پارت اول

-"بسم تعالی-"





بالای سر خواهرم استاد بودم تنها خواهرم تنها داریم .
شخصی که بیست دو سال حیاتم با او بودم و حال---!
صدای گریه های مادرم برادرهایم همانند چکش به سرم کوبیده میشد .
رفت وآمد ها لمحه به لمحه زیاد میشد !

کمر پدرم خمیده شد بابت این کار خواهرم که هیچ کس جز من دلیل کار هایش ره نمداند!؟

ساعت یازده صبح بود و تازه خواهرم از شفاخانه آوردن.

و حال داد و بیداد ها بالای جسم بی جان خواهرم جاری بود .!

ازبس گریسته بودم دگه نای بر استاد شدن نداشتم !

میدانستم خواب میبنم دوبار بیدار میشم
ای یک کابوس وحشت ناک پیش نیست !


صدای فریاد گریه ها هم خانم ها به آسمان می رسید...!


همانند دیوانه ها فکر میکردم دروغ است حقیقت نیست خدای خودت برم صبر بتی .


دست خواهرم در دستم بود و سر بالای تختی که خواهرم بی روح بالای آن خوابیده بود گذاشتم ‌‌.!

مقصر بودم کاش نمیگذاشتم اون روز که خبر شدم از موضوع باید پدرم ره اگاه می ساختم حالی خواهرم کنارم بود ....


یک خانمی میان سالی نزدیک امدد.

_دخترم بلند شو باید میت ره ببریم .

کجا هان ؟کجا میبرید ؟؟
او خواهرم است میت نیست سودابه است !.

از بس زیاد داد زدم چشم هایم سیاهی کرد و نفهمید که چی شد ..!


چشم های مه باز کدم امید داشتم که وقتی چشم های مه باز میکنم هم چیز.خیال باشد !


سه سال قبل "

زنده گی چیست؟
سوالی که بیست سال تمام پی ان گشتم!
ایا ما انسان ها بابت امتحان امدیم؟
شروع زنده گی ما به خورد خوارک است تا پایان اش!
هرزگاه با خودم میندیشم ماموریت ما چیست؟
غذا درست کردن'غذا خوردن'لباس پوشیدن'حمام کردن'وضیفه رفتن و.....
که همه انسان ها در پی انجامش استن.
اما با اشکال متفاودت....
یکی کوشش برای زنده ماندن دارد!
یکی در جستجوی پیدا کردن لقمه حلال!
یکی در حال شمردن پول ها به دست اورده خود!
اما در نهایت همه ما یک کار انجام میتم .
مینوشیم'میخوریم'میپوشیم و زندت گی میکنیم.
ایا این است زنده گی؟؟؟

.....

خوب بگذریم مریسیم به شروع داستان.
در نخست باید بگویم هیچ گاه یک دانستان ره بابت پایان اش نخوانید.!
درجستجوی اتفاقاا درس ها و رخ دادی ها ی که خواندیم بیاموزیم.!
واگر نه خواندن پیش از هزار رمان یا کتاب بابت پایان ان بی معنا ونهایت بی بدست اوردن میشه. !
HaDyA SaDaT--


نامم سوره است. یک خانواده خوب وشاد....
سه بردادر دارم مسی'یوسف' اسد
ودو خواهر استیم !
مه وخواهر بزرگ ترم سودابه.
یرادر بزرگم در المان است دو برادر هم از مه کوچک تر استن..
پدرم مصروف کار مادرم هم خانم خانه
وزنده کی هم در جریان!

یک گیلاس چای سبز با رهیه هیل گرفتع در اتاق نشسته در س میخواندم تا به امتحان کانکور قبول شوم او هم طب
خواهر بزرگم سوادبه سمستر دوم پوهنحی اقتصاد است وهمیشه از مزیت ها ی درس خواندن تعریف میکنه.
....


پنج ماه بعد
امتحان به بهترین شکل ممکن داده شده
امروز هم منتظر اعلان شدن نتایج بودم وبی صبرانه انتظار میکشدیم استرس داشتم پدرم هم امروز وظیفه نرفته بود وخانه بود مسی هم تماس تصویری بر قرار کرده بود وسودابه هم هر دقه چک میکرد نتایج ره...!

کلبه رمان سرا

02 Dec, 12:41


دوستا آمده استین داستانه نشر کنم

کلبه رمان سرا

29 Nov, 04:27


هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود

کلبه رمان سرا

28 Nov, 05:31


سلام به همه امیدوارم که صحت و عافیت داشته باشید چینل تلگرام ما به یک ادمین فعال نیاز دارد که بتواند رمان ها را به نشر برساند هر کدام تان علاقه مند ادمین شدن دارید لطف کرده د شخصی پیام بگذارید

کلبه رمان سرا

24 Nov, 16:50


در گوشه خیابان یک عالمی دل ریخته
یکی بشکسته و دیگری کامل ریخته

یکی از درد وفا آن یکی مثل گل ریخته
خانه اش آباد یکی را با عشق ریخته

صدا  دارد یکی مرا از دلم دل ریخته
ریشه جانم را یکی برگرفته بگریخته

آن طرف می بینم عده ای عاشق ریخته
با تمام عشق و جان دل یک شاعر ریخته

شعر میسراید بهر آنی که از او بگریخته
خاطرات اش مانده و خودش بگریخته

قاصدی خبر آورد آنجا چه خونی ریخته
حتم دارم که کسی از بهر عشقش ریخته

نعره جان سوزی میرسد از کنار آن خیابان
یک پسر بچه از رفتن عشقش بهم ریخته


خواستم که پناه برم از این شهر به چاهی
آه که دیدم درون چاه خون آدمی ریخته

حال چه گویم در این کابوس خون آمیخته
ز بس که غم دیده ام از دلم دل ریخته
#ساواش

کلبه رمان سرا

25 Oct, 11:38


سلام دوستان نظر تان در باره این رومان چیست

کلبه رمان سرا

24 Oct, 19:33


اون در سکوت خویش نشست ولی همزمان دست‌هایم هنوز قفل دشت‌هایش بود.
بارانی که مثل طوفان به گرد صورتم میپچید با یک دست‌ پس زدم و اینبار اثری از غضب در کلمات نبود بلکه جایش را به غم داده بود.
ـــــــ تورا به حق قسم ، دست‌هایم را رها کن ... ببین آتش امیدم را چگونه میسوزاند؟؟
ــــــــ میدانم ولی، قسم‌نده طاهره قسم نده چون رهایت نمیکنم.
به خودت بیا طاهرر ...چشمانت را باز کن ، اونجا رفتن حماقت بیش نیست ...
تنها امید تو برباد نرفته ، تو از چی وقت اینقدر نفهم و کودن شدی طاهره ها؟

نه با این مرد شدنی نیست  به تو چه که نفهم شدم، تو که نمیدانی من چه دردی را تحمل میکنم که در خانه مریضی دارم که در پنجه‌ی مرگ اسیر است که ضمانت‌ جان‌اش را این تکه‌های ناچیز میکند.
شدیدالحن فریاد زدم:
ــــــــ اینقدر مرض ناجی بودن داری‌ هه؟؟
خب برو درمان شو.
ــــــــ اگر موضوع تو باشی آره دوست دارم هر لمحه‌ی حیاتم مرض داشته باشم ، مرض ناجی بودن مفهومه؟؟
ــــــــ نه نیست !! نیست!! میتوانی ناجی یکی دگه باشی چرا من... هه؟

نه من واقف شدم چی گفتم و نه مرام اورا از این کلام‌اش درآوردم.
سکوت کرد گویا با گفتن واژه‌ی که ذهن‌اش به زبان منعکس میکرد ، یک آشوبی دیگری بار میاورد.

پی حرفم تا برگردم به آتش بنگرم که آتش فجیحی از داخل پنجره‌های مارکیت بیرون زد توأم با صدای دحشتناک!
عجب آفتی که این باران و طوفان اقتدار خاموش کردن‌اش را ندارد.
با افنجار آخر دیگه چیزی در آن دکه نمانده بود جز جسد‌های تکه ، خاکستر‌های که باران آب کرده بود جاری به هر سون میخزید.
ـــــــ بسسس... دگه طاهره ....
دست‌هایش چه بی رحمانه صورتم را نوازش کرد ، شاید مدییون آن سیلی شدم وگرنه خودم را در آن آتش زدوده کرده بودم.
ولی جرم‌ام چی بود اینکه تقلا کردم دست پدر باشم که حالا اون در بستر مریضی است و فراز و نشیب روزگار فلج‌اش کرده که نمی تواند خودش را بجنباند.
که داکترا گفتن فقط یک‌ونیم سال با این وضعیت دوام میکند.
که با این حال نمی توانستم لجاجت‌اش را ارضا کنم تا اجازه دهد بیرون کار کنم.
که میگفت :
ـــــــ جای دخترا بیرون و در معرض دید مردم نیست و وظیفه‌اش سرفا خانه داری و بزرگ کردن فرزند است .

مگر این عادلانه‌است هه؟
که ما باید یک عمر خود را به سیاهی مچاله کنیم؟
مگر هدف از خلقت زن فقط خانه نشستن است هه؟
مگر زن در زمره‌ی انسان های کمال جو نیست؟

ولی او این نظر قدیمی را در ذهن‌اش پرورش میداد برای همین هیچگا نماند الفی روی زبان بجنبانم و بتابانم!

چرا این آفاق برای بعضی ها دوزخ میشود؟
و چرا هر کسی در کنار او باشد میسوزد مثل همین نصرت که آتش مرا سوزاند و من اورا با واژه‌های تلخ سوزاندم.
به زمین نشستم ، باران بود و من .... و صحنه‌ی خاکستر ها چقدر که این صحنه دحشتناک بود ، امداد رسان پیاپی تن نمیه‌جان و رها از جان را بیرون میکشید.

ــــــــ طاهرر؟
طعم صدای او باز هم گوش‌هایم را نوازش کرد.
جواب ندادم
هر موقع طاهر صدایم میزد گاهی آنقدر زیبا که عاشق این اسم میشدم دلباخته‌ی این اسم میشدم.
اما مرام واژه‌ی شیرین‌اش مرموز بود برایم.

ــــــــ طاهره از زمین بلند شو ، بیا برگردیم خانه، ببین اینجا چیزی نمانده که برایش ریسمان امید ببندی...
چرا اینقدر تلخ حرف میزنی؟ بیجا نگفتن حقیقت تلخ است.
باز هم سکوت من حکم میداد بر واژه‌های او.
ــــــــ طاهره مجبورم نکن ،خودم بلندت کنم ، پس هرچه میگم همان را بکن.

زهر خندی زدم.
ــــــــ گفته بودی اینجا چیزی نمانده که ریسمان  امید به او ببندم آره؟....
ادامه دارد.

کلبه رمان سرا

24 Oct, 19:32


#شـــــــــــــهرِیار
# قــــــــــسمت ـــــــــــ پــــــــــنجم
# نویــــــــسنده ـــــــــــ مرضـــــــیه ابراهــــــیمی

اینهمه حلاوت ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارالحزن آفاق من؟؟
پشت‌ سر‌اش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.

# از زبان طاهره

همانطور که گفته بودم مدت ها بود بجای پدرم لباس‌های دسته دوم میفروختم ، به سبب اینکه در‌آمد‌اش بیشتر باشد لباس‌های زیبا‌تر‌اش را گلدوزی و مهره‌دوزی میکردم.
در جای که آن را میفروختم خیلی خلوت بود برای همین از نصرت که صاحب خانه‌ام بود در خواست کردم برایم جای پیدا کند که هیاهویش فزونتر باشد که اون هم مقابل یک سوپرمارکیت را برایم کار جور کرد.
آنجا با پرکردن یک دکه‌ی کوچک شروع به کار کردم که درآمد خوبی هم داشت ، چون آن لباس‌ها بطور باورنکردنی نو به نظر میرسیدند.
یک ما گذشت که آن سوپر مارکیت آتش گرفت و به همراه‌اش امید‌های من......

امید سوخته...
صدای تاپ بلندی در گوش‌هایم نشست، حس کردم بمب بود ، ولی نه آنقدر فجیح بود که گو‌ش‌هایم همراه با نفس‌هایم  از حرکت باز ماند.
انگار تیغی از سقف کنده شد و به دست‌هایم اصابت کرد، ولی هنوز در حال‌ هوای آنجا به سر میبردم.
دستی مرا کشید به سمت بیرون که گویی ورقه‌ی پلاستیک را با خود میکشد.
گرمی و سوزشش در صورتم نشسته بود اینکه چه آفتی بود نمی دانم ؟سر بلند کردم تا نظاره‌کنم به دست‌های کی دارم کشیده میشوم ولی آنجا شب بود، و صورت‌اش انگار به نقاب شب سپرده شده بود.
آنقدرمرا به سمت خود برد که پاهایم دیگر تاب نداشت و نمیخواست برود و صحنه‌ی که پشت سر‌اش مسلسل جریان دارد را نبنید.
دست‌هایش را از دست‌هایم رها کردم ، مرد مبهم شب هنوز چهره‌اش کامل نشده بود .
به عقب نگریدم ، فکر نمیکنم تا جای من قرار نگرید درک کنید که چه زلزله‌ی فجیحی به درون‌ات سُر میگرد.
آنجا که باراقه‌ی از امید‌ و احساسات‌ات به فنا برود و زدوده شود.
تو به هستی خود نیست میشوی.
فنا میشوی ، میخواهی محو شوی یا که چشم‌هایت نبیند ، نبیند که تو کجای اصلا چرایی؟؟
اینجا چه جریان میپزیرد و چرا میپزیرد؟
با دیدن آذرخش فجیح‌آن شب روح‌ام انگار از بدن جدا شد، مات شدم ، مبهوت ماندم ، درست همانند کسی که بازی زندگی را به مرگ میبازد.
انگار دریا بودم جرقه‌ی آتش خشک‌ام کرد ، پژواک نفس‌های بیجانم لمحه لمحه نا منظم پیش دیده‌گانم خودش را نمایان میکرد.
شب .... آری شب بود.
اقتدار نداشتم فقط ببینم چه فنای امیدم را خاک میکند ، دویدم مثل سنگی که به جهنم میرود، اما انگار نمیشد ازین جلوتر بروم ، انگار به ریسمانی دست و پاهایم بسته شده بود.
دست او بود ریسمان من ... ریسمانی که مرا بسته بود همچو گوسفندی مظلوم که اورا قربانی میکنند ، ولی من حکم قربانی را برایش نداشتم ، کنار او در امان بودم در سکون ، سکونی که حتی کنار پدرم نداشتم ، چگونه میتوان چنین شخصی را یافت که کوه سکون در قلب‌ات بیآفریند.
اینبار روشنی‌‌ای دمید و  مردی در ظاهر ماه درخشید ،  آذرخش شعله‌ها و جلوه‌ی خورشید در آسمان صورت‌اش را برایم واضح ساخت او بود خودش که چشمان یاقوتی‌اش جلوه‌ی ماه بود....
چرا هربار یقین میپندارم که این مرد همیشه در تعقیب‌ام است که همچو صحنه‌های فیلمی یک فهرمان میشود برای من؟
نکند مطلقا در پی من میگردد هه؟
اگر هم پی من میگردد دلیل‌اش چیست؟
خدایا چرا این بشر اینقدر پیچیده است ‌؟ چرا درک اینها در مغز آدم نمیگنجد.؟
مگر حالا وقت فکر کردن به اینهاست؟؟ منی که
هنوز در دیار دست و پاهایم زلزله بود ، اشک های خشک شده از حاصل ترس‌ام و نفس‌های حبس شده که حاصل تپش قلبی بود که در دیار خودش آشوب به پا کرده بود .
چشمانم یک لحظه هم از دیار آتش برداشته نمیشد .
دلم‌ میخواست فریاد بزنم ، ناله کنم آوایم را در گوش‌های آسمان برسانم که آن هم بداند ، که ببارد این بار روی چشمانی که کاری جز نگاه کردن ندارد که این سکوت‌اش سکون را از قلبم ربوده .
اما ... باران بارید عقده‌ی آسمان از سکوت من شکست ...
باران و آتش فضای ابری آسمان عجب منظره‌ی ساخته بود دیدنی! ، منظره‌‌ی که حاصل زحمات مردم بیشماری را گرفته بود تا آن صحنه را بسازد.

یکی در آن هیاهو صدایم میکرد مگر من کجا بودم ، انگار ته چاهی مچاله‌شدم و دهن‌ام را چیزی مثل کلوله برفی گرفته است که از اثر‌اش دندان هایم محکوم به سابیدن همدیگرند.
باز هم حرکت کردم که با تحکم به عقب کشیده شدم .
فریاد زدم..
ـــــــ بس است !!! بس است!!! دست‌هایم را رها کن از خود کار و بار نداری که مثل لیسک ها افتادی دنبال من هه؟؟؟

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:50


ـــــــ مگر حالا که این موش شمارا در بغل گرفته چی میگین خانم؟؟
تک خنده‌ی پر شیطنت سر داد.
ـــــــ مشکلی نیست بغل کند.
دست‌هایش را رها کردم، و روی فک‌ام گذاشتم .
ـــــــ این چشم است یا چُقری پای گاو ها؟؟؟
اصلا حیا نداری.
ـــــــ شنیدی که گفتن کمال همنشینی در من اثر کرده؟ این دقیقا وصف حال من است.
ـــــــ من بی حیا‌ام؟
چشمان‌اش را گود داد و با چشمک گفت:
ـــــــ یک کمی!
خودش شیرین خندید که گفتم:
ـــــــ خر سیاه!
ـــــــ توهم خر سفید درست شد؟
غمزه‌ی رفت و جعبه‌ را برداشت .

ـــــــ یاوه سرایی را بمان برای بعد بیا برویم ، پول را به یقه‌ی اون فیل مانند خالی کنیم تا کار مان سر بگیرد.
همانطور که داشتیم سمت در میرفتیم گفتم:

ـــــــ او دختر تو چرا آدم نمیشوی چرا او بیچاره را فیل میگی، عیب است ؟
ـــــــ کجایش عیب است؟ خب فیل است ، هیچ وقت سیر نمیشود هرچه دست‌اش بیاید باز هم قورت میده....

پی هر‌ف‌اش با صدای گیرای زدم زیر خنده...
اینقدر که حرف زدم از اصل موضوع دور شدم .
ـــــــ فرحناز تو چرا به من نگفتی؟
با ابهت نگرید و نوچی کرد.
ـــــــ چه چیزی را به تو نگفتم ؟

نفس‌ام را پر صدا از ریه‌هایم بیرون زدم، شمرده شمرده گفتم:
ـــــــ ببین فرحناز من هم برای رفتن به شفاخانه عجله دارم اما یک مسئله‌ی دیگه‌ی هم است.
ـــــــ چی مسئله‌ی؟

ـــــــ من نمی دانم چگونه بگویم که فلسفه مانند نباشد اما بمان اینطوری بگویم ... من یک شب سیاه همه چیز‌ام را از دست داده بودم ، فکر کنم تابحال به تو چیزی نگفتم اما...
من در آن شب چون خودم را به آن آفت باخته بودم ، از خودم و از همه چی دور شده بودم ، آنجا در ویرانه‌ی که از خود ساخته بودم دختری را دیدم که اگر داستان‌اش را شرح کنم کلی زمان میگیره که بگویم .
ولی حس میکنم تو هم بخشی از صحنه‌ی آن شب بودی. صدایت رفتارت همه چیز وصل میشود به آن دختر! آیا به نظرت همان بودی هه؟؟

پر‌انتظار نگریدم. آهی پر صدا از گلو خارج کرد، قاطعانه و مغموم  گفت:
ــــــــ حس‌ات کاملا درست گفته، یعنی دختری که در سیاه چاله‌ی آنشب مچاله شده بود من‌ام.....

از فرط تعجب آوای بلندی سر دادم.
ــــــــ چی؟؟؟؟؟
ــــــــ بلی ... من بودم.

خیلی جای سوال بود برایم ذهنم انعکاس چیزی را که میخواست بداند را میداد.
زخم‌ام سرباز کرد ولی خودم را نباختم و باز هم به گونه‌ی سوالی پرسیدم.
ـــــــ چرا؟
ـــــــ داستان‌اش مثل روزهای تابستانی طولانی است.فعلا باید برویم قبل اینکه بیایم از داکتر وقت ملاقات گرفتم.
اگر فرصت شد در راه برایت میگویم.

سر تکان دادم و به راه افتادیم .
اینهمه حلاوت؟؟ ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارلحزن آفاق من؟؟
پشت‌ سر‌اش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:48


# شـــــــــــــهرِ یار
#قـــــــــسمت چــــــــهارم
#نویـــــــــسنده ــــــــــ مرضـــــــیه ابراهــــــیمی.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.....
موبایل‌اش را از روی میز برداشت و همانطور که میرفت گفت:
ــــــــ موضوع خطم به خیر شد ، زمان غنمیت است ، دیگه‌اش را شما بهتر میدانید.
من تا نیم‌ساعت بعد جلسه دارم ، مجددا موفق باشید.
ــــــــ نمی دانم چطوری لطف‌ تان را جبران کنم.
همانطور که میرفت ، یک لحظه ایستاد و با جدیت چشم دوخت.
اندکی سکوت و بعد حرف زد.
ـــــــ حرف‌اشم نزن.
لبخند زد و
از اتاق بیرون رفت و پی بسته شدن در ، تمام حس های دنیا یک دفعه‌ی ریخت روی چشمانم و شروع کردم به گریستن...
صورتم را قاب دست‌هایم کرده بودم و هق هق‌ام بند نمی آمد.
انگار من بودم اتاق کور ، هیچ احدی نبود که ببیند و چیزی بگوید . که صدایم کند و قاتل اشک‌هایم شود ، دلم میخواهد امروز به حد یک آفاق اشک‌های خشک شده‌ام بگریم .. میخواهم سیل شوم و جاری ...

ـــــــ طاهره بس است چی کار میکنی؟

پیش خودم چند بار گفتم:
ـــــــ لعنتی!!! لعنتی !! بگذار لحظه‌ی عقده‌ی دلم را خالی کنم.
سرم را بلند کردم که چهره‌ی ابهت‌انگیز فرحناز پیش چشمانم نقش بست..
ــــــــ چی کار میکنی طاهره ،  قلبم را از جا کندی با این ژاله‌وار باریدنت... چی شده؟؟

این بار  فرحناز بود که چشمان‌اش موجانی شده بود   ولی نه انگار صبر از دل و عقل‌ام کوچیده بود ، ضمانت هیچی را نمی توانستم بکنم نه اشک‌های او ونه از خودم.
باز هم گریستم و گریستم، یک دم گرمای چیزی را روی خودم حس کردم ، لطیف و ظریف آغوشی که در آن سپرده شده بودم.
ــــــــ بس است لطفا مرا اینطوری زهره‌ترک نکن ، بخدا من هنوز خیلی جوانم..
اندکی بعد  مرا از آغوش‌اش در آورد ، لحظه‌ی روی صورتم مکث کرد و انگشت‌هایش روی صورتم رقصید برای پاکیدن اشک‌هایم...
ملتمس افزود:
ـــــــ اینقدر که به این چشمان ظلم کردی بس نیست هه؟؟
بزاق دهن‌اش را پر صدا قورت داد ،که پی آن سیبک گلویش به نوسان افتاد.
وقتی دید منظره‌ی دید‌اش هستم شیطنت‌اش گل کرد.
ـــــــ ببین مثل رز سرخ شدی ، وا به جان صاحب‌ات اینگونه ببین‌ات جنون میزنه‌اش.

پی حرف‌اش خنده‌ام بلند شدو نتوانستم محار کنم مشتی به شانه‌اش زدم و با چشمان ملتهب گفتم:
ـــــــ  ای زنبور زرد چی وز وز میکنی برای هرچی حرف خودت را داری؟
ـــــــ این موضوع که کذب نیست ، چرا میخواهی طفره بروی شیطان ....
ـــــــ طفره نمیروم ، واقعیت را میگم.
قرین‌ام شد و ادامه داد.
ـــــــ چرا طفره رفتی.
ـــــــ اذیت نکن فرحناز حالم خوب نیست.
ــــــــ من حالت را خوب میکنم.
ــــــــ نیازی نیست از تو خوشم نمیاید.

عقب رفت و آویز گردنم شد.
ــــــــ اما یکی دیگه خیلی از تو خوشش می‌آید و من این را حس میکنم.

با جدیت نگریده و صورتی که با اشک سرخ شده بود را بسوی او کرده گفتم:
ــــــــ چه کسی را میگوی.
ــــــــ نصرت...

پی حرف‌هایش از جا پریدم دوست نداشتم این چنین به کسی چون نصرت بگوید به من نظر دارد این موضوع هیچگاه نباید میشد و اتفاق می‌افتاد.
ــــــــ چی میگی تو فرحناز؟
صورت‌ام جمع شد و با فک منقبض چشم دوختم به تاج ابروهایش.
ــــــــ فقط شوخی بود. خواستم کمی آزارت بدهم.

لب‌هایم را همزمان با چشمانم حالت دادم.
ــــــــ ای  لیسک ، مرا آزار میدهی به خیالت از دست من خلاص خواهی شد.
ـــــــ هی . چی کار کنم که خلاصی ندارم.

پی حرف‌اش خندید و مشغول گرفتن کیف دستی‌اش شد.
بعد آن خودم را روی چوکی چرخ‌دار ولو کردم.
اشک چه چیزی عجیبی است، درون پر شده‌ات را خلا میکند آزاد و سبک میشوی قلب‌ات با نظم میتپد و چه بهتر ازین.
به فرحناز نگریدم یاد حرف‌های مبهم‌اش پرده‌ی دلم را رنگین کرد ، باید یک بار میپرسیدم چه بوده ، نکند بستگی به آن شب آتش سوزی باشد ،دختری که مدت ها پی‌اش سنگ‌ها را ورجه ورجه کردم تا پیدایش کنم.
از روی چوکی بلند شده ، آهسته راه پیمودم درست شبیه وقت‌های که روی بام با عشق و نوازش موهایم قدم میزدم و اینگونه به خیال خود برای خود مهری که از سوی خانواده ندیده بودم میورزیدم.
کنار‌اش رسیدم ، متفکر با اخم گفتم:
ـــــــ فرحناز ؟
ـــــــ جانم؟
ـــــــ خب تو اینگونه جواب میدهی کلام روی زبان نمی چرخد.
ماندم این صاحب تو چگونه با تو سر میکند.

ـــــــ ای چشم سفید به فکر من و صاحب‌امی ؟؟
ـــــــ فکر که نه ولی احساس‌ام را بیان کردم.
سر‌اش را به طرفین دور داده نگرید.
ـــــــ احساس‌ات بد کرده.. موش کاذب.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:14


سهراب هم عجب داشت و هم سوال ، واقف بودم که وقتی اون پول را به من دادن دیگر قصد پس گرفتن نداشتند برای همین گفتم:

ــــــــ من این پول را میپزیرم اماا........ قرض حساب‌اش میکنم و قسط قسط برای تان میدهم ، اینطور وجدان من هم راحت است.

فرحناز بلند داد زد.
ــــــــ از دست این وجدان تو طاهرررر..... این به چه منظور؟؟ پس چگونه اظهار به دوستی کنیم در زمانی که نتوانیم دستی برای هم باشیم؟

این سوالی بود که من باید از او میپرسیدم! چرا اینهمه مدت از من پنهان کرده بود چه شب سیاهی داشته که حر لمحه در تب‌اش سوخته و خاکستر شده ، اما چیزی نگفته ...
حق میدهم در سطح آن ها نبودم اما رابطه‌ی دوستی مان از ژرفای قلب ما زلال شده بود.

ــــــــ من این پول را ندادم که واپس بگیرم.

ــــــــ میدانم ولی خودت میدانی که پول کسی را بالا نمیکشم ، پس ، اگر نمیخواهی پول تان مال خودتان من راهی دیگری برای این مسئله پیدا میکنم.

ـــــــــ نــــــــــه لازم به اینـکار نیست ، خودت میدانی وقت کم داریم .
هرطور که راحتی... من دیگر چیزی نمیگم ، دهن‌ام بسته.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:13


#شــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ــــــــ ســـــــــوم
# نویـــــــــسنده ـــــــ مرضــــــیه ابراهـــــیمی




یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......
چیزی ساده‌ی نبود، که ظهور‌اش مرا در زمره‌ی تعجب علم نکند.
و چه پیروزمندانه پیش نظرم جلوه نمایی میکرد ، لحظه‌ی در کنج خیال صحنه‌سازی کردم اگر این پول دست من بود اگر متعلق به من بود چی میشد؟  که من تا این سرحد به چشمانم ظلم نمیکردم، که با شور اشک آغوشته‌اش نمیکردم.
که لبخند میاوردم بر  چشمان و لبی که از اثر دست های غصه‌ شدن غم خانه....
پول اعجوبه ترین چیز است باور کنید آنهای که میگویند پول اهمیتی ندارد در اشتباه محض است...
وقتی به روی جیب‌ات نظر‌اندازی و آن را خالی بیابی میفهمی پول چه حکم‌های که سادر نمیکند.

به سهراب نگریدم بعد به فرحناز.
ــــــــ  این چی‌ است‌!؟

شاید به خیال دنج دلم گل‌های پژمرده‌اش را تازه‌گی‌ بخشیده بود، که این میتواند نوید باشد...
فرحناز با شیطنت گفت:
ــــــــ پول است.

اندکی با نفس‌های حبس شده دیده گفتم:
ــــــــ  من خودم میدانم پول است ، منظورم اینجاست که پیش من چی کار میکند ، حرف از تصمیم تان چی است؟

اینبار سهراب لبخندی به لب هایش پهن کرده، آهسته و شمرده گفت:
ــــــــ خواستیم یک کار کوچک برایتان انجام دهیم ، برای درمان پدر تان.

خجل شدم با حرفش در سکوت پناه بردم، انتهای جمله‌ای سهراب مرا به سکوت وا داشت، یعنی همه‌ی بد بختی هایم را فهمیده بود، از نظرش حالا چگونه جلوه نماییی میکنم؟ یک دختر بیچاره و بدبخت که اینقدر مسبب عذاب‌شان شدم تا برایم دلسوزی کند؟
هاج واج مانده بودم همچو صدای که با ترس در خفا خفه شده.
ــــــــ خب م...ن راست‌...ش.

فقط از این جا خوردن‌ام مرا با ابهت منظره‌ی دید شان قرار داده بودند.
سهراب که ازین موضوع واقف نبود، پس چطوری فهمیده؟
ازین موضوع فقط من و فرحن..... سر اسم فرحناز مکث کردم. چشمانم را در تقابل نگاهش تیز کردم، یعنی او گفته؟! آره جز این گزینه‌ی نیست خودش حتما پیش سهراب پلو ریخته ، مگر نگفته بودم کسی جز ما ندادند نمی خواهم کسی برایم دلسوزی کند عه!! عصابم از دستم رفت و با حرص گفتم:
ــــــــ  تو  گفتی فرحناز ؟؟
سهراب گفت:
ــــــــ حالا مهم نیست چه کسی گفته، من خودم هم تصادفا مطلع شده بودم.
فقط منتظر بودم از سوی شما درخواستی شود که نشد . اجبارا خودم دست به کار شدم البته با کمک فرحناز.
صدای سهراب بود، با دست به جعبه( صندوقچه) اشاره کرد.
ـــــــ ولی حالا در این کیف به قدری پول است که شما بتوانید ، پدر تان را درمان کنید همین است که ارزش دارد. دیگر غم‌چیزی را نکنید شما مثل خواهرم برایم ارزش دارید.

از واژه‌ی خواهر گفتن‌اش قلبم به شدت گر گرفت ، انگار دق شدم پشت شانه و کوهی که از آن خبری نیست و نبود چند سال در فراق و یک سال در عذاب‌اش زندگی کردیم.
اوی که رفته بود بخاطر سنگر شدن برای میهن‌اش ولی انگار او واقعا سنگر شده بود و یا نابود.
گاهی آنقدر در غم نبودن‌اش دست و پا میزنم که از خودم غافل میشوم.
او شده بود عقده‌ی دل خواهرش ، مگر اینجا کسی نمی دانست و سهراب هم جایگزین اصلان نمی‌شد .
ولی با این کمک بزرگ‌اش ثابت کرده بود روابط را خون نمی سازد در تضاد آن محبت همه کاره است.

 اینجا که خروار پول را پیش نظرم گذاشتن.
حتی پزیرفتن این مبلغ برایم دشوار و باور نکردنی بود.
من چطور میتوانستم این پول را یکجایی قبول کنم.
چقدر جالب است نه؟
زندگی مادامی مارا از سوی چیزی در امتحان‌اش قرار میدهد ، آنچنان که بین روح و جسمت یکی هست یکی نیست.
حرف از آن یکی جسم است کع میماند در تن خسته‌ات و روح پر میکشد رو به هوا و به تاراج میرود.
گاهی گیر میکنی و در بین نخواستن و نشدن ها مچاله‌ میشوی.
و گاهی بین خواستن ها و شدن ها مثل اکنون که خرواری پول پیش چشمانم جلوه میکند.
و من حیرانم چه کنم؟
به پدرم که فکر میکنم اورا میبنم که
مردی شده  با چند اسکلیت خالی روی بستر مریضی ، حالا جز این پول معجزه‌ی االهی میتوانست نجات بخش‌اش شود و بس.
ولی معجزه‌هم تا نجنبی رخ نخواهد داد.
مگر رب پاک نگفته جنبایش‌ از تو گشایش از من؟
پس چرا نجنبم؟؟
شاید خدا اینها را به دادم رسانده ؟ مگر غیر ازین است؟
ــــــــ طاهره به چی فکر میکنی.

صدای فرحناز مرا از دورن خیالم به رهای سعود داد.
اندکی خیره بر روی پول شدم ،
هی روی مغزم واژه میماندم تا پزیرفتن و نپزیرفتن..اما دیگر راه و چاره‌ی هم برایم نمانده بود جز این...

فکری به سرم زد گفتم:
ــــــــ من این پول را قبول میکنم ، به شرطی..

با سوال های کاشته شده روی  ذهن شان چشم دوخته بودن به من، نگاهای فرحناز ملتمس شد انگار از کلمامم آگاه بود.
به حق که جور کردن این پول برای آنها از آب خوردن هم آسان بود ولی من وجدانم اجازه به این کار نمی داد که حقی کسی را به حراج ببرم.

ــــــــ چه شرطی خانم حبیبی؟؟

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:18


ناگهانی با صدای سهراب از جا پریدم.
اون مردِ با مرامی بود همیشه به لقب‌خانم هارا ارزش قائل بود و با حلاوت صدا میکرد.
خودم را اندکی روی میز راست کرده مثل خودش فاتحانه گفتم:
ــــــــ بفرمایید سهراب جان؟

پر از انتظار به شهر چشمان شان نگریدم.
چون ریس‌ام بود، دوست داشتم ریس صدایش کنم اما خودش نمیخواست زیاد از حد بین من و فرحناز رسمی باشد برای همین سهراب صدا میزدم.

کمی برگشت و از کشوی میز خودم چیزی برداشت ، از آن جعبه‌های که در تلویزیون ها مشاهده میکردم که داخل‌اش پول میگذارند.
جای تعجب اینجا بود که آن در کشوی میز من بود!
و حالا پیش نظرم بود و چه مبهم جلوه مینمود .
همانجا سهراب چنگی به موهای بورش زده وآن را مرتب کرد بعد فاتحانه وارد بحث شد بحثی که بلکل زندگی مرا تغییر داد.
ــــــــ خانم حبیبی من و فرحناز تصمیمی گرفتیم، امیدوارم روی مارا زمین نندازید.

با اینکه از ریشه‌ی ماجرا واقف نبودم لبخندی مبهمی زدم و گفتم:
ــــــــ تصمیمتان چی است ؟؟ لازم به در خواست نیست ، میدانم هر تصمیمی که بگیرید درسترین است.
پی حرفم به فرحناز  نگریدم  به جمع مان پیوسته بود، سهراب از جا تکانی خورد جعبه را باز کرد.
یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:17


#شــــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ـــــــــ دوم
#نویــــــــــسنده ـــــــــ مرضـــــــــیه ابراهیمی


ـــــــــ فرحناز به من ببین؟

واکنشی از سوی او نشد گویا او شده بود مجسمه‌ی چوبی که سهراب همرایش حرف میزند.
اینطور سرک کشیدن در امورات زندگی کسی کار من نبود ولی تا جای که واقف آن بودم فرحناز هر دلخوری‌هایش را با من شریک می‌شد.

ــــــــ به من ببین دلبر دردانه‌ی من!

از لحن سهراب کج خندی زده بیشتر نگاهم را گرفتم تا واکنش فرحناز را به این رفتار با حلاوت سهراب ببینم.
فرحناز نگاهی کرد.
ــــــــ چیه سهراب؟
ــــــــ چرا با من حرف نمی زنی؟
گردن کج کرد طوری که زنخ‌اش روی شانه‌اش چسپیده بود.
ــــــــ اگر حرفی هم بزنم بی فایده است.

ــــــــ نکن تور خدا چی وقت حرف‌های تو برای من بی فایده بوده.

از دید زدن آنها دست کشیدم ، برای من موضوع شخصی آنها مهم نبود مگر من شاید اشتباه سنجیده بودم و دلخوری اینها شخصی باشد.

میخواستم راه کج کنم و بروم، یک قدمی از قدم برداشتم که صدای سهراب مرا به نشستن وا داشت.

ــــــــ فرحناز لطفا درک کن! نمی خواهم گذشته....
ــــــــ بس کن سهراب چیزی نگو. در اصل تو باید درکم کنی ، من هنوز به چشمای او دیده دروغ میگم، اوی که مثل کوه برای من سپهر شد. این بدترین کار است ولی مجبورم ، چون لطف اورا اینگونه باید جبران کنم.


تا اینجای ماجرا شک‌ام به یقین پیوسته بود ، یعنی فرحناز میتوانست اونی باشد که من ...
نه نه ...
ــــــــ اما تو که کاری اشتباهی نمی کنی.

منتظر حرف فرحناز نماندم و به سمت آخرین درختی که آنجا بود رفتم.
من تنها بودم ، جز خالق‌ام کسی همدم و یار و یاورم نبود. و همین هم برایم کفایت میکرد ، اگر فوصتی میشد خودم از او میپرسیدم نیازی نبود قایمکی گوش به حرف‌های شان بدهم. موضوعاتی هستند که نباید خودمان را آلوده‌ی آنها بکنیم.
گاهی تنهایی همه چیز است ، و گاهی باید پای مان را از سرک کشیدن در زندگی دیگران کوتاه کنیم .

کنار گلدان خشک شده رسیدم.
"... آی باغبان بی خود ببین این گل را چطور پژمرده کرده ..."
وقتی به سقف آسمان نگریدم
خورشید خیره کننده بود ، چشمانم تاب گذاشتن آنهمه جلایش نور را در خود نداشت ، دست‌هایم را بطور دفاعی روی صورتم گذاشتم تا چشمانم خیره نشود.

بار دوم چشمم روی گلدان نشست گرفته زیر فواره‌ی  آب گذاشتم؛ قطره قطره‌هایش با دوچشم‌ باز و اندک پلک زدنی تماشا میکردم.
این آب هم عجایب با دل آدم تطابق دارد، شُر شُر‌اش آرامش است در دل های نا آرام ، بلی همین گونه است آب حیات انسان را بقا میبخشد، ولی  روان بودنش جدا از هرچیزی ترا به یاد آن لالای نفیس مادر می اندازد.  الحق که حاصیل‌خیز اینهمه صبر گوهر نایاب بوده است.

همانطور قدم زدم زیر درخت بادام رسیدم، آن درخت چند متری جدا از در وردی شرکت در زیر درختان برجسته‌ی دیگر بود که تازه تخمک هایش شکل گرفته بود.
زیر درخت که سایه آن روی من میرقصید نسیم ملایمی‌ میوزید، توأم با عطر گل های فصل بهار، ریزه ریزه به ریه هایم مهمان میکردم ، برگ درختان بادام و درخت‌های بلند و بالای دیگر با وزش نسیم ، با سایه‌ی کم‌رنگ‌اش روی زمین به رقص آمده بود، واه چه زیبا خالق این گیتی را آفریده!

آفتاب خیلی سوزنده بود ، آنقدر روی صورتم جلوه داد تا دیگر تاب نیاوردم.
برگشتم به دفتر و مشغول طرح‌ام شدم ، برایم اهمیتی نداشت که بین آنها چی گذشت یا حرف به کجا رسید ، آنقدر نادم بودم از پنهانی گوش سپردنم به حرف‌های شان که چیزی نمانده بود خودم را به قصاص ببرم.

آن روز وقتی فرحناز و سهراب دوباره به دفتر آمدند در اول وقتی چهرهی فرحناز را دیدم بی همال در سیاهی علم شده بود.
چیزی نمانده بود مثل بمب اتم بترکد.
وقتی نگاه قفلم را روی خودش دید
لبخندی تلخی روی لب‌هایش کاشت و در سکوت مطلق خیره به نقطه‌ی نامعلوم شد.

راز ها و خاطرات آزار دهنده است .
گاهی‌ نه که همیشه همینگونه است
رنج های که آدم را همچو خاری وسط مسیر مان در میان هیاهوی وصف ناپزیر از پا می‌اندازد، ویا همچو تیغی کندی که تا شریان حیات به رقص می‌آید و اثری روی آن بر جا میماند که زهراش قلب و روح را مجروح میکند.
که کسی نمی داند و نمی‌شنود .
آن وقت تو به کسی احتیاج مندی ، درست همچو درخت سبزی که در تنها ترین صحرا فقط آب ، باران و خاک حیاتش را جان میبخشد.
و در آن لحظه چه کسی بهتر از دوست میتواند آدم را درک کند و یک دوست ‌خوب گاهی "رب پاک" است و گاهی روحی که در آن دمیده.

هرود به هم چشم دوخته بودند.
انگار فرحناز حرفی ته دل‌اش داشت که روی گلویش بغض شده بود.
سرفه‌ی اندکی کردم.
میدانستم همین‌هم کفایت میکند تا شیشیه‌ی خاطرات تلخ را بشکنند. خودم را
روی چوکی چرخ‌‌دارم ولو کردم و سرم را به طراحی مشغول کردم.
باز هم اتاق در سکوتی نه چندان عمیقی فرو رفت وقتی دروازه باز شد نگاه نکردم برای همین خیال کردم آنها رفتن .

ــــــــ میگم خانم حبیبی؟

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سرمای_دلچسب
✏️ نویسنده: #زینب_احمدی
🔞 ژانر :#عاشقانه_درام

📕خلاصه:
نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام نمیداد هم این سرما تا صبح از پا درش میاورد بخصوص که موبایلش آنتن نمیداد تا از کسی کمک بخواد...

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💟 رمان :#همین_گوشه_از_آسمان 🔥

💟 نویسنده: #لیلا_نوروزی 🌈

💟 ژانر : #عاشقانه ❤️‍🔥

💟 خلاصه: 🦋
نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلک‌هایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم بازکردم. صورت مادری با فاصله‌ی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش می‌لرزید. نفسش بوی ماندگی می‌داد. بوی دهانی بدون دندان.
به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربه‌های ساعت که انگار یک جهان روی شانه‌شان سنگینی می‌کرد.

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚رمان : #معشوقه_شیطان 👆
✍️نویسنده : anital#
ژانر : #عاشقانه #تخیلی
📄خلاصه :
اطرافیان پرنیا فکر می کنند که پرنیا به خاطر تجربه ی وحشتناک و دردآوری که داشته دچار اختلال های روانی شده و چیزهایی که می بینه و می شنوه صرفا توهم و از علایم بیماریشه. برای عوض کردن حالش اونو با دوستای خانوادگیشون به سفر می فرستن… غافل از این که دوستاشون به شدت به احضار جن و روح علاقه پیدا کرده اند. همین علاقه زمینه ساز آشنایی پرنیا با کسی می شه که معتقده ریشه ی تمام توهماتشه…

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سیاه‌_نمایی (#سیاه‌نمایی)
✍️ نویسنده : #مریم_پیروند
ژانر : #عاشقانه_درام_مافیایی

📑خلاصه:
الوند پسری که حاصل یه رابطه‌ی نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب حرو*مزاده دادن، سال‌هاست خانواده‌شو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدم‌های جورواجور با شغل و سیاست‌های کثیفه... توی کارهاش از یکی رقیب‌های بزرگش ضربه می‌خوره و سعی می‌کنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه...
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #قمار_جوکر
✏️ نویسنده: #عطیه_شکری   
🔞 ژانر :#روانشناختی #انتقامی #رازآلود

📕 خلاصه:
دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد:از من چی می خوای؟چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد:می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن!- مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من!پسرک جوکر پشت دست دختر را بوسید و لبخند زیبایی زد: ولی من مطمئنما تو ماهرتری!
...
برای دانلود رمان های جدید روی لینک زیر کلیک کنید :
دانلود رمان جدید 🆕

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💖 #با_سنگ_‌ها_آواز_میخوانم
💖 نویسنده: #مائده_فلاح
💖 ژانر: #عاشقانه
💖خلاصه:
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران می‌آد و به جای اون رئیس کارخونه‌ی نساجی می‌شه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطه‌ی برادرش با مارال، دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است و همه معتقدن رابطه‌ی نامشروعی با برادرش داشته در چه حد بوده..

  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚#اوهام
✍️ نویسنده : #بهاره_حسنی
ژانر : #عاشقانه_معمایی

📑خلاصه:
نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@Skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💗نام رمان : #عقاب_بی_پر

💗ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

💗نویسنده : #دریا_دلنواز

💗خلاصه :
دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت آشنایی با هیوا روزبهانی ، رییس کارخانه رو پیدا میکنه. رییسی که...



  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

مولانا » مثنوی معنوی

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


نام رمان: #لیلی

نویسنده: #آذر_ع

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
من لیلی‌ام...
دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم
ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم.
همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود!


╭๛•ᑕᕼᑎᏞ :  •@ُSkin98 •
╰❥•━━━━━━━━━━━━━━━

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:39


رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #اول

زندگی! عجب اسم پر از معما و پپیچیده است که تا حالا کسی قادر به فهم درست آن نیست. برای همه فقط یک اسم اما برای من حریف سرسختم است همانی که شب ها من را وادار به گریه کرد، همانی که هوس های بی معنی را جایگزین دل مهربان پدرم کرد که سر انجام ما را ترک گفت، همانی که مجبورم ساخت شب ها در رستورانت ها بدون وقفه زحمت بکشم تا بشود چیزی حاصل کنم و همانی که دقیقا سه ماه پیش باعث شد زنی که یگانه امید زندگی ام بود، فرشته ام بود، مادرم بود را از دست بدهم. این است زندگی برای من ولی من آنقدر ضعیف نیستم که دست بکشم از جنگیدن، من تا آخرین قطره خونم میجنگم و این حریف سرسختم را شکست خواهم داد.
با داخل شدن کسی دست از افکارم برداشته توجه ام را به او دادم
_ خاله جان میشه موهایم را ببافی دیرم شده عجله دارم
+چرا نه! هله بشین و شانه را هم همرایت بیاور
این خواهرزاده دوست داشتنی و بعد از مادرم یگانه امید زندگی ام شگوفه بود. بعد از این که مادرم این دنیای فانی را ترک گفت با خواهر متحلم در خانه شان زندگی میکنم هر چند بار دوش شدن در فطرتم نیست ولی تا زمانی که کار مناسب پیدا کنم همین را هم نعمت میدانم.
بعد از بافتن موهای شگوفه به طرف مطبخ رفتم تا با حسنی خواهر بزرگترم کمک کنم. دیدم حسنی مصروف شگوفه است من هم از فرصت استفاده کرده صبحانه را تیار کرده بالای دسترخوان چیدم آخر هر چی باشد خانه خودم نیست.
عندلیب! من خودم آماده میکردم تو چرا آماده کردی؟
چرا چی فرق درمیان تو و من است؟ هرکه اول آمد خوش آمد ههههه
آه از دست تو
صبحانه هم صرف شد و من رفتم تا ظروف را شستشو دهم هر چند حسنی به این کار هایم رضایت نداشت و همیشه میگفت اینجا خانه خودت است چرا به مانند خدمتکار ها رویه میکنی اما از غذای بی منت بهتر است دست به غذای نزنی.
چون حسنی همراه با فامیل خسران اش یکجا زندگی میکرد بودنم را با دوش آنه میدانستم هر چند فامیل خوبی بودند ولی کی دوست دارد دختر جوانی را در خانه خود نگهدارد آن هم خانه پر از پسران جوان! 
علی شوهر خواهرم دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشت که همه شان متحل بودند و دو برادر و دو کوچک تر از خود که آنها متاسفانه مجرد.
با تمام شدن ظرف ها رقتم تا آماده شوم 
آخرین چیز کیفم را از اتاق گرفته پایین شدم
قرار است جایی بروی؟
برادر کوچک علی، فهیم بود. اصلا هم در پوست پاک نبود اصلا از رویه و رفتار اش چیزی سر در نمی آوردم
بلی، جایی میروم چیزی کار داشتید
نخیر فقط میخواستم بگویم اگر میخواستید من میتوانستم برسانم تان
نخیر فهیم برادر! خودم رفته میتوانم 
و با یک لبخند کوتاه صحنه را ترک گفتم. بگیر!! پسره شرور کی را میخواهی گول بزنی من آنقدر هم احمق نیستم.
حرف زده با خود به مطبخ وارد شدم
حسنی خداحافظ من میروم
کجا بخیر؟ 
خانه خسرم، کجا میروم ؟ معلوم است که به کار پالیدن دیگر جایی هم است به رفتن؟
درست است من فقط پرسیدم
اعصابم تا آخرین حد ممکن خراب بود ولی نمیشد قهرم را بالای خواهرم بکشم پس اندکی مکث کرده نفس عمیق گرفته رو به حسنی کردم
ببین حسنی واقعا معذرت میخواهم اصلا نفهمیدم چی گفتم آخر آن برادر شوهر احمقت همیش….
حرفم را نگذاشت تکمیل کنم و با دست اش دهنم را محکم گرفت
اششش حالی اگر بشنوند چی؟ دختر یک کمی متوجه باش
بشنوند که بشنوند نمیشه که احمقی های اون زرد مورچه را از یاد برد باید یاد بگیرد چطور با من رفتار کند
حسنی از حال رفت به سبب خندیدن
هههه دختر زرد مورچه چیست که نام ماندی آخر او بیچاره چه عملی را مرتکب شده بانوی من
میفهمی چی میگوید
در این قسمت صدایم را درشت گردانیده گفتم
( اگر میخواستید من میتوانستم برسانم تان)
      آخر به او چی که من کجا میروم یا نمیروم مقصد برت گفته باشم این عور جانت در پوست پاک نیست
ههههه درست است فهمیده شد حالا گوش هایش را میپیچم
به هر حال برایم دعا کن که این بار یک وظیفه مناسب حاصل کنم واقعا خسته شدیم از بار دوش بودن
حسنی به یکباره گی روی خود را دور داد 
آهای چی گپ شد بالای این؟
حسنی چی شده خوب استی؟

#بینوا

ادامه دارد.....

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_بیست_یک
#نویسنده_درخشش

راستش من و سارا میخواهیم یک چیزی را برایتان بگوییم در این همه مدت بخاطر ابراهیم بیادرم نتوانستیم چیزی بگوییم چون وقت اش مناسب نبود اما حالا که همه ما دور هم هستیم و خان‌ کوچک هم خوب شده برایتان میگوییم
همه با تعجب به طرف شان نگاه میکردیم و چشم در دهن شان دوخته بودیم که کمال خان صدا کرد
-بگو شیر پدر خود میشنویم
تمیم دست سارا را که در کنارش نشسته بود در دست گرفته و رو به همه ما با خوشرویی گفت
-قرار است یک فرد کوچک دیگر به فامیل ما اضافه شود
همه ما با تعجب که خوشی در آن هویدا بود به طرف شان میدیدیم اما در این میان خانم نوریه خیلی خوشحال بود از جایش برخاسته و کنار سارا نشسته با خوشی گفت
-دخترم در این مدت تو باردار بودی و برایم چیزی نگفتی؟
سارا در حالیکه خجل از سر و صورتش میبارید آهسته گفت
-زمانش مناسب نبود مادر جان وگرنه میگفتم
خانم نوریه روی سارا را بوسیده و با مهربانی برایش تبریکی داد من هم پیش سارا رفتم و با در آغوش گرفتن او برایش تبریکی گفتم او هم رویم را بوسید اما وقتی به خانم نوریه تبریکی گفتم لبخندی معنا دار به صورتم پاشیده و گفت
-انشاءالله که فرزند شما هر دو را هم بزودی ببینم
از حرفش خجل شدم لبخند کوچک به لب نشاندم و دوباره سر جایم نشستم… همه‌گی خیلی خوشحال بودیم چون بلاخره مشکلات تمام شد و مهمترین دلیل این خوشی خوب شدن ابراهیم بود،
ابراهیمِ که حالا دلیل لبخندم بود
دلیل زنده بودنم و نفس کشیدنم
ابراهیمِ که برایم روی دیگر زندگی را نشان داد و عشق را برایم آموخت
با نفس های گرمش
چشمان سیاهش
دستان مردانه‌اش
حرف های عاشقانه‌اش
آغوش مهربانش
تپش های قلبش
و نگاه های وحشی‌اش که هر وقتی نگاهم میکند غرق اقیانوس چشمانش میشوم،… اقرار میکنم که این طرز نگاه کردن مرا به وجد میاورد حقا که چشمانش برایم خلاصهٔ دنیاست…
*

یک سال بعد

در کنار سارا نشسته بودم با هم قصه میکردیم و میخندیدیم امشب بخاطر که نازگل و فرهاد آمده بود همه‌گی در مهمانخانه نشسته بودیم البته باید بگویم که نازگل و فرهاد هم صاحب دختری زیبای شدند که اسمش را مروه گذاشتند،
دختر کوچک و چشم آبی سارا هم تولد شده بود چشمانش کاملا شبیه حیات بود آبی به مثل دریا…
همچنان لیلا هم با یک پسر از قریه خود ما نامزد شد و قرار است بزودی عروسی کنند…
فامیل اکبر هم بعد از مرگ او نتوانستد اینجا زندگی کنند به همین دلیل برای همیش به کابل رفتند…
و ماند ابراهیمِ من،… با چشمانم همه جا را نظر انداختم نبود نگرانش شدم و از جایم برخاستم به اطاق ما رفتم وقتی داخل اطاق شدم زیباترین تصویر زندگی‌ام را دیدم، ابراهیم در حالیکه به موبل تکیه داده بود اصلان را در آغوش گرفته بود و اصلان هم سرش را آرام بالای سینه اش گذاشته و خوابیده بود…
شاید بگویید اصلان کیست؟
اصلان پسر کوچک ما که تازه دو ماهه شده پسر کوچک اما کاملا شبیه ابراهیم، حتی رنگ چشمانش خیلی شباهت به ابراهیم داشت،… بسیار زیبا و ناز بود وقتی به دنیا آمد زندگی ما جور دیگر شد با آمدن خود زندگی دو نفره ما را رنگین‌تر ساخت…
آهسته قدم برداشته و کنار شان جا خوش کردم دست نوازش بر سر اصلان کشیدم و آهسته گفتم
-خوابیده؟
-بلی، در پایین خیلی سر و صدا بود خواستم اینجا بیایم تا راحت بخوابد
بوسه آرام بر سر اصلان گذاشتم و بعد هم گونه ابراهیم را بوسیدم، از جایش بلند شد و اصلان را به آرامی داخل تخت خواب کوچکش گذاشت چند قدم پیش آمد که چشمش به کلکین بیرون از اطاق افتاد نزدیک کلکین شده و چند لحظه معطوف به آسمان بود با چهره سوالی بلند شده و مقابلش ایستادم رد چشمانش را تعقیب کردم که به مهتاب رسید لبخندی زدم و گفتم
-ماه را مینگری؟
چشمانش را از ماه گرفته و به من دوخت دستش به صورتم جهید و در حالیکه صورتم را با انگشتانش نوازش میکرد با لبخند گفت
-ماه من اینجاست من را به ماهِ دیگری چه حاجت!؟

هرگز نکشم منت مهتاب جهان را
تاریکی شبهای مرا روی تو کافیست

از سوی نسیمی که تو را کرده نوازش
یک دم به مشامم برسد بوی تو کافیست

در حسرت چشمان توام از تو چه پنهان
با اینکه برایم خم ابروی تو کافیست

از هرچه از سر و پا داده خداوند
دستی که زند شانه به گیسوی تو کافیست

مدیونم اگر تشنه لبخند تو باشم
دنیای مرا چهره شیرین تو کافیست

ابراهیم بود که این شعر را خواند لبخندی به پهنای صورت زدم و سرم را بالای قلبش گذاشتم اما بعد از چند لحظه مثل که چیزی به یادش آمده باشد گفت
-یک لحظه برمیگردم
قدم برداشت به سوی الماری لمحه‌ی دنبال چیزی گشت تا اینکه یک جبعه که معلوم میشد جعبه گردنبند است را برداشته و دوباره برگشت نفسی گرفت و گفت-خیلی وقت شد که میخواستم برایت این را بدهم اما هیچ زمان مناسبی پیدا نکردم
نگاه متعجب به جعبه انداختم و پرسش گونه گفتم
-این چیست؟

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


-دخترم اکبر… مُرد… میدانم که خبر شدی که او در این شفاخانه بود اما چند لحظه پیش داکتر ها به فامیلش گفتن که …مُرد
از حرف پدرم هم حیران شدم و هم متاثر اگرچه اکبر به ما بدی کرده بود اما خواهان مرگش نبودم در دلم برایش از خدا طلب مغفرت کردم اما ای کاش اینطور نمیشد…
با حرف پدرم به خود آمدم
-همان روز وقتی ابراهیم را به گلوله بست به مثل دیوانه ها شده بود و در شوک بود زمانیکه از سرک عمومی میگذشته درست به هوش نبوده و با خود حرف میزده با یک موتر که خیلی سرعت بالا داشته حادثه کرده… و بد رقم آسیب دیده بود تا اینکه امروز وفات کرد
-حدس زده بودم که همینطور باشد… خُب حالا هر چی است خداوند مغفرت اش کند
-بلی دختر مهربانم… حالا اگر اجازه دهی میخواهم با فامیلش بروم چون وضعیت پسر کاکایم خوب نیست
-درست است پدر جان بروید
پدرم سرم را بوسیده و با خداحافظی رفت من هم دوباره به طرف اطاق ابراهیم رفتم وقتی داخل شدم از حالت چهره ابراهیم و لیلا فهمیدم که آنها هم درباره همین موضوع قصه میکردند با دیدن من سریع خاموش شدند، لیلا آرام از جا برخاست و با لبخند کوچک از کنارم گذشته و اطاق را ترک کرد با بسته شدن در نفس عمیقی گرفتم و با قدم های کوچک طرف موبل نزدیک به بستر ابراهیم رفته و نشستم نمیخواستم بخاطر اکبر ابراهیم ناراحت شود چون تازه به هوش آمده بود به همین خاطر با لبخند شروع کردم به قصه کردن همرای دلبرم…
شب شد و قرار به این شد که من و تمیم به شفاخانه بمانیم و دیگران به خانه بروند چون چند شب شده بود که درست نخوابیده بودند تمیم رفت و در موتر خوابید همچنان برایم گوشزد کرد که اگر کدام گپی شد برایش اطلاع دهم من هم بالای موبل که در اطاق ابراهیم بود خوابیدم اما ابراهیم خان با صد بهانه من را کنارش خواست
-هااا ابراهیم گفتم که دو نفر در این تخت جا نمیشود
ابراهیم ابرو بالا انداخته و بی پروا گفت
-به من چه؟… من اینقدر وقت دلتنگت بودم حالا هم مجبور هستی پیش من بخوابی
-درست است ابراهیم من هم دلتنگت بودم اما امشب نه، چون تازه به هوش آمدی و ممکن است زخم ات خونریزی کند
ابراهیم قهر شد و با لحن جدی گفت
-درست است اگر نمیخواهی نیا!… اصلاً دلت نمیخواهد
با حرف هایش ناچار شدم و رفته کنارش خوابیدم اگرچه خیلی چاق نبودم برعکس جثه کوچک داشتم اما باز هم میترسیدم اتفاقی برایش رخ ندهد.
*

دو روز گذشت و ابراهیم هم از شفاخانه مرخص شد اگرچه داکتر اصرار کرد چند روز دیگر هم بماند اما ابراهیم قبول نکرد و به خانه آمد اطاق را برایش آماده کردم و او هم وقتی آمد خوابید…
در آشپزخانه بودم و با سارا از اتفاقات که گذشت قصه میکردیم که صدای ابراهیم از پشت به گوشم رسید
-ماه بانو!
با چهره نگران به طرفش نگریدم و سریع گفتم
-ابراهیم چرا از جای ات بلند شدی؟!… اینقدر قدم زدن برایت خوب نیست
-بیگم گشنه شده بودم هر قدر منتظر ماندم تو به اطاق نیامدی حالا بگو پس چی میکردم؟
-درست است حالا برایت غذا میاورم اما زود برو اطاق
-خسته شدم در اطاق تنهایی
و بعد حرفش چشمکی بسویم زد که سارا هم متوجه شد اما خیر ببیند سارا که ابراهیم را تنها نمانده و گفت
-راست میگوید بیچاره خسته شده کوشش کن تنهایش نمانی بانو جان
بعد هر دو قهقهه خندیدن اعصابم از کار های این هر دو به هم ریخت و بدون کدام حرف دوباره مشغول کارم شدم…
شب شد و بعد از غذا همه ما گِرد هم نشسته بودیم با هم قصه میکردیم البته ابراهیم هم پایین آمده بود بعد از بسیار وقت اینطور کنار هم نشسته بودیم و میخندیدیم، با حرف تمیم همه نگاه ها به او دوخته شد

فرداشب آخرین قسمت
#Ràhímì

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_بیستم
#نویسنده_درخشش

وقتی رسیدم دروازه را آهسته باز کرده و داخل شدم متوجه شدم که ابراهیم کنترول تلویزیون را به دست گرفته و شبکه ها را یکی پی دیگر تبدیل میکند با آواز کمی بلند گفتم
-من آمدم…!
دروازه را بسته و داخل شدم اما ابراهیم با نگاه های وحشی اش مرا برانداز میکرد گویا با زبان نه با چشمانش برایم چیز های میگفت که من نمی فهمیدم یا نمیخواستم بدانم ،ظرف را بالای میز گذاشته و رفتم کنارش نشستم ابراهیم که تاحالا خاموش بود یک ابروش را بالا کرده و پرسش گونه گفت
-کی برایت گفت اینقدر به خودت برسی؟
با یک حرکت آرام گونه اش را‌ بوسیدم و گفتم
-دلم گفت
ابراهیم که گویا بالای آتش خشم اش آب ریخته شد با قهر ساخته‌گی گفت
-بخدا اگر کسی در این حالت تو را دیده باشد میکشمش بیگم
-خیالت راحت کسی ندیده مغرور خان چون رویم را با چادر پوشانده بودم… خودم میدانم که شوهرم غیرتی است
-خیلی خوب است که میدانی بیگم
غذا را آورده و مقابل ابراهیم گذاشتم وقتی او مشغول خوردن غذا شد من نگاهش میکردم چقدر از خدا بابت این صحنه شکرگزارم ابراهیم من دوباره کنارم است در هوای این اطاق نفس میکشد با چشمان سیاهش نگاهم میکند و دوباره لبخند میزند،… سکوت میان ما حکمفرمایی میکرد اما دیری نگذشت که زنجیر کلمات را اینگونه به دست گرفتم
میان همه گشتم و عاشق نشدم من
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من

ابراهیم سرش را بلند کرده و با چشمان متعجب من را نگرید چند دقیقه‌ی نگذشت که صدا صاف کرده و گفت
آنچنان جا‌ گرفتی تو به قلب و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا

لبخند شرمگین به رویش پاشیدم و بعد از فکر کردن طولانی با لحن خاص گفتم
صد هزاران بیت خواندم مو به مو، از سو به سو
هیچ دیوانی ندارد، شعر چشمان تو را…!

ابراهیم که هیچوقت در شعر گفتن کم نمی آورد بعد از اندکی فکر کردن لب اش را با زبان تر کرده و گفت
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
مولانا

با شنیدن این شعر چشمانم برق زد اما هر قدر کوشش کردم دیگر چیزی به ذهنم نرسید لب هایم آویزان شد و دستانم را بغل کردم ابراهیم با دیدن این حالتم قهقهه زد و با دو انگشت اش آهسته بینی ام را کشیده گفت
-چی شد گل گلابم؟… قبول کن که در شعر گفتن با من مقابله نمیتوانی
-بسیار بد هستی ابراهیم
ابراهیم خندیده نزدیکم شد و مرا به آغوش گرفت اما تا کمی خود را در آغوشش فشردم زخم اش درد کرد به حدی که حتی صورتش جمع شد سریع خود را از آغوشش دور کرده و با چهره نگران گفتم
-معذرت میخواهم، زیاد درد کرد ابراهیم ام؟
ابراهیم یکباره چشمانش گرد شد و متعجب گفت
-چی گفتی ماه بانو؟
-گفتم زیاد درد کرد؟
-نه، نه آخرش را میگویم
گونه هایم رنگ گرفت و آهسته گفتم
-ابراهیم ام
-یکبار دیگر بگو ماه من
-اذیتم نکن ابراهیم
میخواستم از جایم برخیزم که دستانم را محکم گرفته و اجازه نداد، از شرم زیر نگاه های وحشی اش آب شدم میخواستم به یک بهانه از اطاق خارج شوم اما کدام بهانه!؟…
چشمانم را بلند کردم که من را می نگرید اما بعد از چند لحظه محدود دوباره نگاه هایم را به زمین دوختم همچنان در کوشش رهایی دستانم از احصار دستانش بودم که بی نتیجه ماند، احساس میکردم نفس هایش نزدیکتر میشود که همینطور هم بود صورت ابراهیم هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد چیزی نمانده بود که ببوسدم دروازه باز شد از شدت ترس سریع از جایم برخاستم اما خدا را شکر که لیلا بود،… لیلا از اینکه در وقت نامناسب آمده بود شرمنده شد اما من با این کار او نفس آسوده‌ی کشیده و گفتم
-بیا لیلا جان
لیلا که تاحال چشمانش را بسته بود بعد از حرف من آهسته باز شان کرده و گفت
-معذرت میخواهم میدانم در وقت نامناسب آمدم
ابراهیم که معلوم بود از وضعیت پیش آمده راضی نیست عبوس نشسته و دستانش را بغل کرده بود اما من حرف را تغییر داده گفتم
-مشکل نیست لیلا جان،… چیزی میخواستی؟
-راستش کاکا جانم صدایت دارد و میخواهد همرایت صحبت کند؟
-درست است حالا میروم
بعد نگاهی به طرف ابراهیم کردم که با قهر من را می نگرد هر دو را مخاطب قرار داده و گفتم
-تا من بیایم شما با هم قصه کنید
اما ابراهیم هنوز هم قهر بود از پهلویش گذشتم که بلند صدا کرد
-چادرت را درست به سر کن!
پوزخندی کردم و با منظم کردن چادرم شوخ طبعانه گفتم
-چشم سرورم
لیلا کوشش در پنهان کردن خنده اش داشت و من هم منتظر حرف دیگر نماندم و قدم تند کردم به طرف بیرون پدرم در یک گوشه دهلیز ایستاد بود و در افکارش غرق شده بود نزدیکش رفتم و گفتم-پدر جان!
با عجله از فکر بیرون شد و گفت
-عزیز پدر آمدی؟
-بلی بفرمایید چیزی میخواستین؟
پدرم نفسی گرفت و بعد از کمی فکر کردن به مشکل گفت

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


پلک هایش را آسوده روی هم گذاشته بود نزدیکش رفتم میخواستم آنقدر نزدیکش شوم که در آغوشش پنهان شوم یا کاملاً در آغوش گرمش نیست شوم دستم را آهسته بر صورتش کشیدم که مصادف بود با باز کردن چشمانش… من به فدای دو جهان سیاه خود شوم که زیباترین رنگ در دنیای رنگین من است خمار نگاهم میکرد دلم برای بوسیدن اش پر پر شد سرم را نزدیک صورتش بردم و آرام و طولانی جبین اش را بوسیدم لبخند زیبای زد و میخواست که آکسیجن را از دهن و بینی اش دور کند که من مانع شدم اما پرستار که تا حالا در گوشه اطاق ایستاد بود با خوشرویی گفت-مشکل نیست میتواند دور کند اما فقط پنج دقیقه
لبخند به روی پرستار پاشیدم و او هم رفت ابراهیم اکسیجن را دور کرده و آهسته گفت
-ماه بانو!
نمیدانم چرا اما ناخواسته اشک‌ی از گوشه چشمم چکید انگشتانم را میان ریش اش که حالا کمی بلند شده بود داخل کردم و به مثل خودش گفتم
-روح ماه بانو…!
لبخند دندان نمای زد اما چندی نگذشت که حالت قهر را به خود گرفت و گفت
-گل من چرا اینقدر پژمرده شده؟… نکند کسی اذیت ات کرده؟
بینی ام را بالا کشیده و گفتم
-بلی شوهرم اذیتم کرده
پوزخندی زده و شوخ طبعانه گفت
-مگر چی کرده؟… میشود که خانم به این زیبای را کسی اذیت کرد؟… عجب آدم احمق هههه
از حرفش هر دو خندیدیم انگشتانم را میان انگشتان دستش جا به جا کرده و گفتم
-وعده داده بودی شب زود برگردی اما خیلی دیر کردی خیلی
ابراهیم ابرو هایش را بلند کرده و متعجب گفت
-مگر چند روز شده؟
-پنج روز شد که به دیدارت لحظه ها را می شمردم
چشمانش از حدقه بیرون شد اما بعد از مکث طولانی گفت
-معذرت میخواهم بیگم جان
دلم با شنیدن این کلمه (بیگم جان) زوق کرد و با لبخند بزرگ گفتم
-بیگم به قربانت
-خدانکند جان و دلم
بعد از بوسیدن چشمان ابراهیم از جا برخاستم و به دهلیز رفتم چون وقت ملاقاتم تمام شده بود نماز شکرانه بابت خوب شدن ابراهیم ادا کردم و با تمیم و لیلا به خانه رفتم به کمک لیلا برای ابراهیم غذا آماده کردم و وقتی هم که کارم تمام شد به اطاق رفتم اطاق که حالا انتظار آمدن ابراهیم را می کشید کمی به چهار اطراف دست زدم و منظم کردم بعد هم حمام کرده و یک دست لباس زیبا پوشیدم لیلا هم کمی با ریمل لبسرین و سرخی صورتم را آراسته کرد وقتی همه کارم تمام شد دوباره هر سه به طرف شفاخانه حرکت کردیم وقتی رسیدیم خانم نوریه صورتم را بوسید و دست نوازش به سرم کشید و تمیم هم گفت که اطاق ابراهیم را تبدیل کردن و به یک اطاق دیگر انتقال اش دادند چنانکه کسی پیش دلبرم نبود غذا را گرفته و قدم تند کردم به طرف اطاقش…

ادمه دارد
#Ràhímì

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


ابراهیم لبخند زیبای زد اما نمیدانم یکباره چی شد سیاه چشمانش به طرف بالا رفت و نفس اش تنگ شد هر قدر کوشش میکرد نفس گرفته نمیتوانست از ترس نمیدانستم چیکار کنم هر قدر داکتر ها را صدا زدم کسی نبود که بیاید و کمک کند به دهلیز شفاخانه هم کسی نبود گویا تمام داکتر ها به داخل زمین رفتند دوباره به داخل اطاق رفتم اما تا اینکه یکقدم به پیش گذاشتم متوجه شدم که ماشین نشان میدهد که ضربان قلب رو به ضعیف شدن است اما پیش از اینکه خط ضربان قلب مستقیم شود از خواب بیدار شدم نفس در سینه ام حبس شده بود و قلبم تند تند میتپید گیلاس آب را که در میز کناری ام بود سر کشیدم چشمم به بیرون از پنجره افتاد که هوا کاملا روشن شده بسم الله گفته از جا بلند شدم با دلهره که از خواب بدم داشتم قدم تند کردم طرف اطاق ابراهیم…تمیم ، کمال خان و پدرم در دهلیز بودند بعد از صبح بخیر گفتن پرسیدم
-ابراهیم به هوش نامده؟
تمیم سرش را به علامت نفی به حرکت آورد و آرام گفت
-تا هنوز نه
رو به پدرم کردم و گفتم
-پس لیلا کجاست؟
-با خانم نوریه چند لحظه به حویلی شفاخانه رفتند
با سر حرف پدرم را تایید کردم و به دروازه اطاق خیره شدم، پنج روز میشود که ابراهیم در کوما است و ما همه منتظر به هوش آمدن اش هستیم اما امروز بابت آن کابوس دلم کمی ناآرام است، از جایم بلند شدم و میخواستم بروم و وضو بگیرم که با صدای پرستار پاهایم به زمین میخ شد پرستار در حالیکه از اطاق ابراهیم بیرون میشد به آواز بلند داکتر را فرا میخواند نگران شدم و سریع خود را پیش آن پرستار رساندم اما او فقط گفت
-آرام باشید خانم محترم
بعد از چند لحظه محدود داکتر آمد و سریع داخل اطاق شد و در را هم بستند پاهایم سست شد نای ایستاد شدن نداشتم دلم بد رقم میلرزید به کمک پدرم بالای چوکی نشستم اما در دل خدا، خدا میکردم که اتفاق بدی رخ نداده باشد هر آنچه دعا و ذکر بود را به زبان آوردم اشک هایم خود به خود جاری بود نمیتوانستم جلو شان را بگیرم پدرم، کمال خان و تمیم هم پریشان به نظر میرسیدند لیلا و خانم نوریه هم که تازه آمدند و تمیم برای شان موضوع را گفت با‌ دلهره نشستند و منتظر ماندن آنقدر دعا کردم و آنقدر اشک ریختم که همه مردم اطراف نگاه های عجیبی به سر و وضعم می انداختند اما من با آواز بلند میگریستم و دعا میکردم بدون توجه به اطرافم چشمانم را بستم اما بعد از چند لحظه صدای باز شدن در به گوشم رسید پلک هایم را آهسته از روی هم باز‌ کردم و نگاه به چهره داکتر انداختم میترسیدم از اینکه با چهره غمگین اش مقابل شوم توان ایستادن نداشتم گویا در چوکی میخ شده بودم اما برعکس تصورم داکتر لبخندی به روی کمال خان پاشید و گفت
-چشم هایتان روشن خان صاحب، خان کوچک ما به هوش آمد
گوش هایم داغ آمده بودن گویا غلط میشنیدم اما نه راست بود ابراهیم من به هوش آمد چشم بر دهان داکتر دوخته بودم که دوباره گفت
-ماشاءالله خیلی پسر قوی است تاحال اینطور پسر قوی ندیده بودم هر چی نباشد خان‌زاده است
کمال خان که از فرط خوشی دست و پاچه شده بود گفت
-زنده باشید داکتر صاحب خداوند خیر نصیب تان کند
داکتر با سر حرف کمال خان را تایید کرده و رو به من کرده و گفت
-دعا هایت مستجاب شد دخترم
خوشی از سر و صورت همه ما میبارید و من که تا حال دلم به شدت در سینه ام میتپید اینبار از سر شوق اشک میرختم لیلا را در آغوش گرفتم
-چشم هایت روشن خواهرم
-تشکر لیلا جان
همه ما خیلی خوشحال بودیم و یکدیگر را پی هم به آغوش میگرفتیم تا اینکه مقابل داکتر ایستاد شدم و گفتم
-میتوانم ببینمش حتی از دور؟
داکتر لبخند زیبای به رویم پاشید و شوخ طبعانه گفت
-اگر همه‌گی راضی باشند که اول تو به ملاقات اش بروی بلی چرا که نه!
رو به طرف کمال خان و خانم نوریه کردم که هر دو سر شان را به علامت بلی تکان دادند و کمال خان به داکتر گفت
-بلی میخواهیم که اول خانمش به ملاقات اش برود
لبخندی دندان نمای زدم و از پشت پرستار که اشاره کرد به طرف دروازه داخل اطاق شدم برایم چند چیز مخصوص دادند تا بپوشم… دلهره عجیبی داشتم گویا اولین بار است ابراهیم را ملاقات میکنم تمام ترس و دلهره ام را کنار گذاشتم تا وقتی پیش ابراهیم رفتم قوی باشم و اشک بر چشمم نیاید چند نفس عمیق گرفتم و بسم الله گفته قدم گذاشتم به داخل…
هااا من به فدای دلبر مغرور خود، چقدر دلتنگ این چهره زیبایش شده بودم ای کاش من آن آکسیجن بودم که تنفس میکرد یا آن لباس بودم که اطراف تن اش را در بر گرفته ای کاش…

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


*صبح با صدای اذان از خواب برخاستم و متوجه شدم که لیلا بالای موبل خوابیده آهسته آهسته از اطاق خارج شدم و به طرف دستشویی رفتم وضو گرفتم و در مسجد شفاخانه نمازم را ادا کردم با قدم های بی رمق پشت دروازه اطاق ابراهیم رفتم چند لحظه منتظر ماندم که یک پرستار از اطاق خارج شد سریع خود را به او رسانده و گفتم
-شوهرم به هوش آمده؟
پرستار سرش را به علامت نفی به حرکت آورد و گفت
-متاسفانه تا هنوز نه
این را گفت و رفت چشمانم دوباره نم زده شدند اما اینبار اجازه ندادم که ببارد به تسببح که در دستم بود نگاه کردم و دوباره شروع کردم به ذکر کردن همانطور که از پهلوی اطاق های شفاخانه میگذشتم ذکر میکردم و برای تمام شان در دلم شفا عاجل میخواستم اما وقتی از نزدیک یکی از اطاق ها میگذشتم چشمم معطوف به کسی شد به کلکین کوچک اطاقش نزدیک شدم اما چهره اش آنقدر واضح نبود میدانستم که آشنا است اما نمیتوانستم تشخیص دهم که کیست چون صورتش جراحت برداشته بود نمیدانم چرا اما دلم نیامد برایش دعا کنم برای همین از کلکین دور شدم اما تا میخواستم از پهلوی دروازه رد شوم پرستار آمد و به داخل اطاق رفت چند لحظه منتظر ماندم و وقتی که پرستار بیرون شد گفتم
-ببخشید
پرستار با خوشرویی جواب داد
-بفرمایید خانم
-این مریض را چی شده؟
-زمانیکه با عجله از سرک عمومی میگذشتند با یک موتر حادثه کردند، میگویند که موتر سرعت بالا داشت و اینها هم به مثل جنون زده ها از سرک میگذشتند شاید بخاطر چیزی عجله داشتن…!
-چه وقت این حادثه رخ داده؟
-دو روز پیش
با این حرف پرستار جا خوردم نمیدانم چرا اما یک حس بد قلبم را فرا گرفت چند لحظه مکث کردم اما پیش از اینکه پرستار برود سریع صدا کردم
-اسم این مریض چیست؟
پرستار چند لحظه فکر کرد و بعد با خونسردی گفت
-اکبر… بلی اسم شان اکبر است
احساس میکردم گوش هایم غلط میشنود اما نه حقیقت بود… بلی خودش بود اکبر بود شاید زمانیکه فرار میکرد این واقعه برایش رخ داده بود به طرف کلکین اطاقش دیدم که با وضع خیلی بد بالای بستر دراز کشیده بود نمیدانم چرا اما یکباره دلم برای اینکه به جزای عمل اش رسیده خنک شد… حالا دیگر میتوانستم او را به خوبی شناسای دهم به چهره اش نگریدم و تمام تصویر دو روز پیش که چگونه ابراهیم را به گلوله بست پیش چشما
ظاهر شد…
#Ràhímì

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_نوزدهم
#نویسنده_درخش
چشمانم را کمی محکم فشردم و دستانم را هم مشت کردم تا باشد کمی از خشم ام کاسته شود در دلم چند نفرینی را نثار اش کردم و بخاطر که دیگر چهره اش را نبینم زود از آنجا رفتم… در حویلی شفاخانه بالای یکی از چوکی ها نشستم و آرام آرام با خود گریستم
-خدایا چی میشود ابراهیم ام را به من باز گردان حالا که این انسان کثیف را به جزای عمل اش رساندی دیگر با کسی کار ندارم… صرف ابراهیم را میخواهم… خدایا به خودت قسم که دلتنگ چشمان سیاه اش شده ام… دیدار یارم را دوباره نصیب ام گردان چون من طاقت دوری اش را ندارم…
انسان های زیادی در اطراف ام بودند و با همدردی کردن کوشش میکردند حالم را خوب بسازند اما آدمیزاد وقتی عاشق شد دیگر هیچکسی جز معشوق اش حال دلش را خوب نمیکند من هم معنای دقیق عشق را درک کرده بودم درست زمانی که ابراهیم از من دور شد، تا وقتی که دوری فراق نبینی عشق را درک نمیکنی… مگر نگفتند که عشق خطرناک است بلی واقعاً خطرناک است چون وقتی داخل اش میشوی راه برگشت نداری آنجاست که باید بسوزی و از درد هر زخم ات لذت ببری، بلی عشق خطرناک است و همانقدر لذت بخش من هم فعلاً باید بخاطر ابراهیم خود بسوزم و چه لذت بخش است درد کشیدن در راه معشوق…
با نشستن کسی در کنارم سریع اشک هایم را پاک کردم و به سویش نگریدم
-مگر نگفتی گریه نکنی؟
-نمیتوانم لیلا باور کن سخت است
-درک میکنم بانو جان اما لطفاً متوجه حال خودت هم باش
-لیلا ابراهیم روح من است، تو بگو وقتی روح نباشد جسم ارزش دارد؟
لیلا آهی از سر ناراحتی کشید و گفت
-درک میکنم عزیزم سخت است اما قوی باش بخاطر ابراهیم و عشقت
چشمانم را باز و بسته کرده گفتم
-بخاطر این عشق است که زنده ام وگرنه قطعاً همان روز با دیدن ابراهیم در آن حالت میمردم
لیلا با چهره غمگین من را می نگرید و من هم چند لحظه سکوت کردم اما چندی بعد آهسته پرسیدم
-لیلا تو از بودن اکبر در اینجا خبر بودی؟
گویا لیلا با شنیدن این حرف از دهن من جا خورد چشمانش از حدقه بیرون شده و با لکنت گفت
-ای..این یعنی چی؟… ت..تو از کجا خبر ش..شدی؟
از حالت چهره اش فهمیدم که میدانست اما کوشش میکرد پنهان کند، چشمانم را دور داده و به رو به رویم خیره شده بی رمق گفتم
-پنهان نکن لیلا میدانم که میدانستی
لیلا که فهمید راه گریز نیست گفت
-بانو پنهان کردیم چون حالت تو اصلاً خوب نبود می ترسیدیم با شنیدن اینکه او هم در اینجا است حالت ات بدتر نشود
-یعنی همه تان میدانستید و از من پنهان کردین… خُب خیر حالا که خبر هم شدم متأثر نشدم چون حقش بود الهی از این هم بدتر شود
-بانو لطفاً اینطور نگو گناه دارد
با این حرف لیلا اعصابم به هم ریخت و چشمانم را سریع به طرفش دور داده جدی گفتم
-ابراهیم من گناه ندارد؟… آیا ابراهیم گنهکار بود که امروز در این حالت است؟
-هدف من این نبود با…
پیش از اینکه لیلا حرفش را تکمیل کند سریع از جایم بلند شدم
-لیلا دیگر اسم آن انسان کثیف را پیش من نگیری
این را گفتم و داخل شفاخانه رفتم.
روز گذشت و دوباره شب از راه رسید اما ابراهیم من هنوز هم در کوما بود یعنی امروز هم نتوانستم دیدار یار مغرور خود را نصیب شوم اما من ناامید نیستم دعا میکنم تا وقت که ابراهیم دوباره به هوش بیاید اما اگر نیاید…( زبانم لال ) دعا خواهم کرد که من هم بمیرم و پیش او بروم…
اما نه… خدایا چی میشود ابراهیم دوباره زود خوب شود…
چشمانش که به دور، حتی پشت مژه هایش دلتنگم…
نقش خنده هایش به دور، حتی پشت موسیقی خندیدن اش دلتنگم…
دستانش به دور، حتی پشت گرمای آن دستان مردانه دلتنگم…
و قلب اش که به دور حتی پشت هوای نفس هایش دلتنگم…
راوی
این جمله به این حالت همخوانی دارد!
(تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود گر نشود
حرفی نیست اما نفسم میگیرد
در هوای که نفس های تو نیست)
سهراب سپهری
*

روشنی نور باعث میشد که درست به مقابلم دیده نتوانم اما وقتی دستم را به مثل چتر بالای چشمانم قرار دادم متوجه شدم مقابل اطاق ابراهیم هستم نمیدانم چرا اما همه جا خالی بود حتی داکتر ها به نظر نمیرسید من هم که فرصت را بدست آوردم با یک حرکت داخل اطاق شدم ابراهیم به مشکل چشمانش را باز کرده و لبخند زیبای به رویم پاشید در حالیکه در بستر دراز کشیده بود با انگشت اش اشاره کرد که نزد اش بروم من هم که سخت دلتنگ اش بودم سریع نزدیکش رفتم اما پیش از اینکه من چیزی بگویم ابراهیم لب زده و گفت
-گل گلابم دلتنگت شده بودم
دستش را در دستم گرفته و سیل از بوسه را پشت دستش گذاشتم
-ابراهیم من هم دلم برایت تنگ شده بود چرا اینقدر دیر کردی؟

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


سرم را بلند کردم و عاجزانه گفتم
-پدر جان ابراهیم به هوش آمده؟… لطفاً اگر به هوش آمده به داکتر بگوید تا اجازه دهد پیشش بروم
پدرم آهی کشید و با لحن آرام گفت
-بیا اینجا بنشین دخترم… انشاءالله ابراهیم هم بزودی به هوش میاید
-یعنی تا هنوز در کوما است؟
به شمول پدرم همه خاموش ماندن به چهره هر کدام شان نگاه کردم اما چشم های شان را به زمین دوخته بودند دوباره گفتم
-چرا کسی چیزی نمیگوید؟… نکند ابراهیم من را چیزی شده و شما از من پنهان میکنید!…
باز هم همه خاموش بودند چقدر از این خاموشی های پر معنی متنفر بودم چرا اینها چیزی نمی گفتند؟…
ابراهیم را چیزی نشده باشد!… دیگر طاقت نیاوردم و بدون اینکه چیزی دیگری بپرسم قدم تند کردم به طرف دروازه اطاق و گفتم
-خودم میبینم
اما پیش از اینکه قفل دروازه را باز کنم از عقب محکم ام گرفتند هر قدر فریاد زدم و ناله کردم رهایم نکردند
-پدر بگذارید پیش ابراهیم بروم… بخدا دیگر تحمل نمیتوانم حداقل بگذارید یکبار، فقط یکبار ببینمش
هیچ حرفم بالای شان تاثیر گذار نبود از دروازه دور ام کردند، پاهایم از حرکت باز ماند و به روی زمین افتادم با تمام قدرت که داشتم به سر و صورتم کوبیدم و گاهی هم مو هایم را میکشیدم پدرم دست هایم را محکم گرفت و سرم را به آغوش کشید همه به حالم می گریستند و افسوس میکردند میدانستم که در بدترین حالت ممکن قرار داشتم شاید اگر پیش از این من هم کسی را اینطور میدیدم برایش افسوس میکردم… چند لحظه در آغوش پدرم ماندم وقتی که کمی اشک هایم ایستادند پدرم با لحن آرام گفت
-ماه بانوی پدر، صبح وضعیت ابراهیم خراب شد داکتران باز هم کوشش به زنده ماندن اش کردند اما فعلاً هم در کوما است
دیگر حتی توان گریه کردن برایم نمانده بود به چهره پدرم نگریدم و نمیدانستم چی بگویم آنقدر دلم خون بود که توصیف نمیتوانم به مثل یک تندیس نشسته بودم و به جای نامعلوم خیره شدم به کمک پدرم بلند شده و بالای یکی از چوکی ها نشستم…
روشنی روز جای خود را به تاریکی شب داد اما من هنوز هم همانطور بالای چوکی نشسته بودم و به ناکجاآباد خیره شده بودم… پدرم ، کمال خان و خانم نوریه چند بار برایم غذا آوردن اما به لب هم نزدم با هیچکس حرف نمیزدم فقط هر از گاهی با خودم سخن میگفتم و بعد چند لحظه اشک میرختم اما بعد از چند دقیقه دوباره به مثل تندیس میشدم
با صدای آشنایی که میگفت
-قربانت شوم بانو… آمدم پیش ات
به خود آمدم صدا نزدیک تر میشد بی رمق چشمانم را به طرف صاحب صدا دور دادم که متوجه شدم لیلا در‌حالیکه گریه دارد به طرف من میاید قدم هایش را تندتر کرد و سریع آمده و مرا به آغوش گرفت من هم به مثل یک طفل خود را در آغوشش جا کردم… هااا که چقدر میخواستم در این وقت لیلا در کنارم باشد… در آغوشش هق هق زدم و گریه کردم او هم به مثل همیشه دست نوازش اش را به سرم میکشید و میگفت
-آرام باش عزیزم… همه چیز خوب میشود
رمق حرف زدن نداشتم صرف گریه کردم و گریه کردم اما وقتی کمی آرام شدم سرم را بلند کرده و با صدای که گویا از ته چاه خارج میشد گفتم
-لیلا میفهمی ابراهیم در کوما است
-میفهمم، میفهمم خوب میشود دعا کن
-لیلا او را در این اطاق لعنتی حبس کردند و اجازه نمیدهند که پیشش بروم… لطفاً برایش بگو که خوب شود و بیرون بیایید
این را گفتم و دوباره شروع کردم به گریه اما این بار لیلا سریع اشک هایم را با دستانش پاک کرده و گفت
-مگر تو آن بانوی قوی که من میشناسم نیستی؟… خودت نمیگفتی که با دعا کردن همه چیز خوب میشود؟… پس حالا چرا از دربار خدا ناامید شدی؟… ها بانو؟… مگر با ناله و زاری چیزی خوب میشود؟… چرا خودت را از دست دادی؟… تو باید قوی باشی چون وقتی ابراهیم به هوش بیاید به قوی بودن ات افتخار کند نه اینکه تو را اینطور پژمرده و خسته ببیند، تو باید اول به خدا و بعد به عشقت اعتماد کنی چون ابراهیم یازنه آنقدر هم ضعیف نیست… حالا هم بلند شو چون باید یک چیزی بخوری شنیدم که در این چند روز چیزی به لب نزدی بعد هم اینجا بنشین و دست دعا بلند کن ما نگفتیم اینجا نباش، باش اما دعا کن و به همسرت اعتماد داشته باش
بی رمق گفتم
-میل ندارم لیلا
لیلا قاطعانه گفت
-من نپرسیدم میل داری یا نه!… فقط گفتم باید بخوری
با لیلا بلند شده و به اطاق که دیشب خوابیده بودم رفتیم او از خانه برایم غذا آورده بود، لیلا راست میگفت ابراهیم من آنقدر ضعیف نیست و من به خدا و عشقم اعتماد دارم باید کمی به خود بیایم اگرچه این کار سخت است اما باید وضعیت پیش آمده را تحمل کرده و به خدا توکل کنم… غذا را میل کردم و وضو گرفتم نمازم را ادا کردم و تقریباً یک ساعت بخاطر شفا یابی ابراهیم پیش خدایم دعا کردم با آمین گفتن بلند شده و جاینماز را جمع کردم در حالیکه هنوز با تسبیح ذکر میکردم سرم را بالای بالشت بستر گذاشتم اما نمیدانم چه وقتی وارد دنیای خواب شدم.

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_هژدهم
#نویسنده_درخش

#نوت عزیزان خواننده کم کم به پایان رمان نزدیک میشم
بهتر است نظر تان را در مورد رمان و شخصیت های آن
شریک کنید این کار سبب انرژی بخشیدن نویسنده مان میشود
نویسنده عزیز خواننده کمنتهای تان است !!!

سارا و تمیم هر دو خاموش ماندن و به طرف همدیگر نگاه میکردند گویا میخواستند چند حرف را سر هم کنند اما برای من دیگر طاقت نمانده بود به پیپ سیروم دست بردم و میخواستم از دستم جدا کنم اش، تمیم هم که دید به مثل دیوانه ها شدم سریع گفت
-ینگه جان ابراهیم هنوز هم بی هوش است اما لطفاً آرام باش و دعا کن با این کار ها که چیزی درست نمیشود… حداقل بگذار این سیروم تمام شود!
-وقتی این سیروم تمام شود میتوانم ابراهیم را ببینم؟… حتی از دور وعده است نزدیک نمیشوم
چشمانم دوباره باریدن گرفت و موج صدایم تغییر کرد تمیم در حالیکه میدانست اینکار ممکن نیست گفت
-تا هنوز در اطاق عملیات است وقتی بیرون شد با داکتر حرف میزنم… کوشش میکنم که اجازه دیدن بدهد اما… وعده نمیدهم ینگه جان
حتی یک فیصد احتمال دیدار ابراهیم هم آرامش دلم بود با سر حرفش را تایید کردم و دوباره به بستر خزیدم در حالیکه با پشت دست اشک چشمانم را پاک میکردم متوجه دست هایم شدم که پاک بود یعنی چرا متوجه نشدم که خون دست هایم پاک شده؟…
کی دست های خونین ام را شسته بود؟…
حتی لباس هایم تبدیل شده بود…!
رو به سارا که در چوکی نزدیک به بستر نشسته بود کردم و گفتم
-سارا لباس هایم را کی تبدیل کرده؟
-جانم من و مادر جان از خانه برایت لباس آوردیم و تبدیل شان کردیم چون لباس قبلی با خون آغشته بود همچنان دست و صورت ات را هم شستیم
با سر حرفش را تایید کردم و چشمانم را به سقف اطاق دوختم چهره ابراهیم که چگونه با لبخند چشم هایش را بست هیچ از نظرم دور نبود هااا اکبر دست ات بشکند چطور توانستی با ما اینکار را کنی!… الهی پاداش اینکار که با ابراهیم کردی را دو چند بپردازی… بگذار یکبار ابراهیم من چشم هایش را باز کند باز خودم میکشمت… مگر من چی با تو کرده بودم که با ابراهیم من اینطور کردی؟…
حداقل من را میکشتی آن گلوله لعنتی را به قلبم وارد میکردی اما چرا به ابراهیم شلیک کردی!… خدایا ابراهیم من را به من باز گردان حقا که من یک لحظه عمرم را بدون او نمیخواهم… چی میشود خدایا دیدار چشم هایش و شنیدن نفس هایش را دوباره به من نصیب گردان…
بلاخره سیروم تمام شد، پشت دروازه اطاق عاجل که ابراهیم داخل آن بود رفتم و متوجه خانم نوریه شدم که سرش را بالای شانه کمال خان گذاشته و هق هق گریه میکند دلم به حالش خون شد میدانستم که تحمل این حالت بیشتر از همه برای او سخت است با قدم های کوچک و بی رمق کنارش جلوس کردم فکر میکردم شاید بابت این اتفاق از من دلخور باشد اما برعکس تصورم وقتی اسمش را صدا زدم با محبت جواب داد
-مادر جان…!
اگرچه تن صدایم بسیار پایین بود و رمق حرف زدم نداشتم اما خانم نوریه تا صدایم را شنید رو به طرفم کرد و بغض آلود گفت
-گل دخترم
هاااا که چقدر این خانواده با من مهربان بودند بخصوص خانم نوریه که هرگز به من حس این را نداده که من عروس اش باشم همیشه مرا دخترم صدا میزد حقا که این خانم به جای مادر نداشته ام برایم مادری میکرد
-مادر جان ابراهیم چطور است؟
اشک چشمانش را با دستمال که در دست داشت پاک کرده و صورتم را قاب دستانش کرده و با مهربانی گفت
-دختر عزیزم راستش ابراهیم ما خوب نیست، این را بخاطر که تو ناراحت شوی نمیگویم اما میخواهم بدانی که داکتران گفتند که عملیات تمام شد اما ابراهیم در کوما است و نمیدانند چه زمانی به هوش خواهد آمد
دیگر توان نگهداشتن این بغض لعنتی در گلویم نماند و بعد از این حرف ها ترکید با صدای بلند و خارج از کنترول میگریستم، آوازم به حدی بلند شد که در تمام دهلیز پیچید سرم را به طرف آسمان بالا کردم و بلند گفتم
-خدایا مرا با دوری ابراهیم امتحان نکن، من آنقدر هم قوی نیستم… میمیرم ولله که میمیرم
همه‌گی از تغییر حالتم متحیر شدن خانم نوریه که در پهلویم نشسته بود سریع سرم را به آغوش گرفت و عجولانه گفت
-آرام باش دخترم باید دعا کنیم که ابراهیم خوب شود این راه درست نیست،… میدانی اگر ابراهیم به هوش بیاید و تو را اینطور آشفته ببیند قهر میشود
گلایه آمیز گفتم
-قهرش را با جان و دل خریدارم فقط بگویید برخیزد
و باز هم هق هق گریه ام بلند شد در آغوش خانم نوریه خود را قایم کردم و زار زدم به حدی که وارد دنیای خواب شدم.
*

صبح وقتی چشم هایم را باز کردم در شفاخانه بودم باز هم همان بستر و همان اطاق… با یک حرکت سریع از جایم برخاستم و از اطاق بیرون شدم همه‌گی در دهلیز اطاق ابراهیم بودند پدرم شان هم آمده بودند یعنی خبر شدند!… تا پدرم را دیدم دویده و سریع خود را به آغوشش انداختم دوباره اشک هایم سرازیر شد و پدرم هم سرم را می بوسید و می گفت-آرام باش دخترم همه چیز درست میشود

1,691

subscribers

149

photos

63

videos