قسمت اول
سلام و درود خدمت تمامی فالور های عزیز افغانستانی صفحه بهترین عکس پروفایل ، بهرام هستم اهل ایران و با کانال شما هم طوری آشنا شدم که در انستاگرام داستان های وحشتناک سرچ زدم با کانال شما روبرو شدم و بعد از کلی ور رفتن با پیج تون خواستم منم داستان خودم را ارسال کنم که مطمئنم خیلی درس عبرت برای دیگران است .
کوشش میکنم به زبان افغانستانی بنویسم و از ادمین خوش مشرب میخوام ایراد های داستان را اصلاح کنه ممنون .
در این داستان اتفاقات ترسناکی که برام رخ داده را بازگو میکنم و امیدوارم خوش تان بیاد .
آغاز داستان
بهرام هستم و 33 سال سن دارم و در این 33 سال سن کار هایی انجام دادیم که از او خیلی پشیمان هستم و همیشه میگم کاش می شد تا به گذشته برگشت و همه چیز را اصلاح کرد .
بگذریم ، ما از یک فامیل به شدت مذهبی هستیم و طبق معمول دختران اجازه دانشگاه رفتند ندارند و در سن کم دختران را به خانهِ شوهر میفرستیم تا سر و سامان بیگیرند .
خوب طبق معمول که دختران با لباس های به شدت پوشیده و مشکی بیرون میرن ما هم راحت و قرار نداریم و نمیتوانیم به خواست خودمان لباس هایی که دوست داریم بپوشیم .
خودم وقتی 16 سال سن داشتم و تازه ریش کشیده بودم یک آدم نماز خوان و با خدایی بودم و همینگونه در فامیل های ما هم نام نیکی داشتم و بخاطر پسر رو به راستی بودم خیلی احترام می شدم .
در سن 20 که رسیدم به فکر گنج شدیم و همیشه هر جا میرفتیم پرس جو میکردیم در باره گنج ، چندین روستا ها را گشتیم و حتی کار ما به جایی کشید که قبر های یهودی هارا باز میکردیم و میخواستم اینگونه گنج پیدا کنیم اما پیدا نمیشد که نمیشد درد سر هم برای ما جور می شد .
خوب بعد از خیلی وقت رفتیم سراغ یکی از شیخ های مشهور ایران و در باره اینجه چگونه به علم غیب دست پیدا کنیم پرسیدیم .
( شیخ به کسی گفته میشود که عالم بزرگ دین باشد ) .
شیخ به ما گفت که باید نفس خود را پاک کنیم و از هر نوع مال پلید دنیا را ترک کرده و به نفس غالب شویم ، نماز خود را پنج وقت بخوانیم و ذکر بگوییم ، خدا را یاد کنیم و چند چیزی دیگری که نمیخوایم یاد آوردی کنم .
ما هم آغاز کردیم به انجام کار هایی که شیخ امر کرده بود و بعد از چند وقت که واقعاً همهِ کار ها را با اخلاص انجام دادیم شیخ گفت ؛ حالا وقتش است که با از ما بهترون (جن، روح ، شیطان) در ارتباط شوی و ادامه که باید چِله نشینی کنی .
پرسیدم ؛ استاد مه که در باره چِله نشینی هیچ چیزی نمیدانم .
شیخ ادامه داد و گفت ؛ بهرام پسرم چِله نشینی کار هر آدم عادی نیست و باید چهل شب و چهل روز فارغ از همه کار دنیا فقط عبادت الله ره کنی و ذکر گویی کنی و کار هایی خاصی که برایت گفته میشه را انجام بتی تا با از ما بهترون روبرو شوی و در آخر چیزی گفت که مو به تنم سیخ شد .
شیخ گفت : این چِله نشینی با در جنگل تنها و بدون هیچ نوع وسلیهِ برقی مانند موبایل ، لپتاپ و … برگزار شود و شب ها هم باید ذکر گویی کنی .
واقعاً که موهای بدنم سیخ شده بود و دهنم خشک شد که گفتم : استاد پس خوردن ، نوشیدن حمام کردن اینها چی ؟
گفت ؛ با خودت آذوقه ببر نه آنقدری که ترا سیر سیر کند نه آنقدری که ترا هلاک کند ، من آدرس جایی را به تو خواهم داد که در جنگل نزدیک چشمهِ پاک میتوانی به چله بنشینی و قبل از رفتن حتماً غسل کن .
چشمی گفتم و نماز را خواندیم آمدم به خانه و از کارم 40 روز معطلی گرفتم و خودم را آماده کردم به رفتن .
بیشتر از همه چیز خرما و عسل گرفتم چون شیخ گفته بود بیشتر از این خوردنی ها بیگیرم ، خوب غسل کردم و لباس های پاک پوشیدم ، چند دست لباس های بلند سفید با چیز هایی که لازم بود گرفتم ، قبل از قبل یکدانه خیمه سفر خریده و آماده گذاشتم و بالشت و … را جابجا کردم رفتم به مسجد منتظر شدم که با شیخ صحبت کنم .
شیخ آمد و احوال پرسی کردیم بسیار هیجانی بودم و آدرس جنگل را داد و دقیق در روی کاغذی برم مثل نقشه کشید تا بتوانم بهتر چشمه را پیدا کنم .
ولی باز هم شیخ کار خود را کرد و در آخر گفت بهرام پسرم !
هر چی دیدی ، هر چی شنیدی و هر اتفاقی که برایت می افتد نترس و شجاع باش .
با هیجانی که داشتم ترس وحشتناک هم به سراغم آمد اما عزمم را جمع کردم و راهی جنگل شدم .
خوشبختانه جای خوبی بود و آرام چشمه را زود پیدا کردم و رفتم اول نان و پنیر خوردم بعد آب گذاشتم تا جوش کند و چای دم کنم .
نمازم را خواندم و خیمه را درست کردم و همه چیز درست شد و اینجا بود که متوجه شدم کم کم داره شب میشه و شب شد و شب اول چله نشینی من آغاز شد …
ادامه دارد …
لایک و کامنت کنید که ادامه اش نشر کنم