کلبه رمان سرا

@kulba_roman2


سلام به چینل خود تان خوش آمدید
شما میتوانید در این چینل کتاب های داستانی و رمان های افغانی دانلود و مطالعه خواهد کرد،شما نیز اگر از چینل خوش تان آمد دوست های تان ره دعوت کنید

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:50


ـــــــ مگر حالا که این موش شمارا در بغل گرفته چی میگین خانم؟؟
تک خنده‌ی پر شیطنت سر داد.
ـــــــ مشکلی نیست بغل کند.
دست‌هایش را رها کردم، و روی فک‌ام گذاشتم .
ـــــــ این چشم است یا چُقری پای گاو ها؟؟؟
اصلا حیا نداری.
ـــــــ شنیدی که گفتن کمال همنشینی در من اثر کرده؟ این دقیقا وصف حال من است.
ـــــــ من بی حیا‌ام؟
چشمان‌اش را گود داد و با چشمک گفت:
ـــــــ یک کمی!
خودش شیرین خندید که گفتم:
ـــــــ خر سیاه!
ـــــــ توهم خر سفید درست شد؟
غمزه‌ی رفت و جعبه‌ را برداشت .

ـــــــ یاوه سرایی را بمان برای بعد بیا برویم ، پول را به یقه‌ی اون فیل مانند خالی کنیم تا کار مان سر بگیرد.
همانطور که داشتیم سمت در میرفتیم گفتم:

ـــــــ او دختر تو چرا آدم نمیشوی چرا او بیچاره را فیل میگی، عیب است ؟
ـــــــ کجایش عیب است؟ خب فیل است ، هیچ وقت سیر نمیشود هرچه دست‌اش بیاید باز هم قورت میده....

پی هر‌ف‌اش با صدای گیرای زدم زیر خنده...
اینقدر که حرف زدم از اصل موضوع دور شدم .
ـــــــ فرحناز تو چرا به من نگفتی؟
با ابهت نگرید و نوچی کرد.
ـــــــ چه چیزی را به تو نگفتم ؟

نفس‌ام را پر صدا از ریه‌هایم بیرون زدم، شمرده شمرده گفتم:
ـــــــ ببین فرحناز من هم برای رفتن به شفاخانه عجله دارم اما یک مسئله‌ی دیگه‌ی هم است.
ـــــــ چی مسئله‌ی؟

ـــــــ من نمی دانم چگونه بگویم که فلسفه مانند نباشد اما بمان اینطوری بگویم ... من یک شب سیاه همه چیز‌ام را از دست داده بودم ، فکر کنم تابحال به تو چیزی نگفتم اما...
من در آن شب چون خودم را به آن آفت باخته بودم ، از خودم و از همه چی دور شده بودم ، آنجا در ویرانه‌ی که از خود ساخته بودم دختری را دیدم که اگر داستان‌اش را شرح کنم کلی زمان میگیره که بگویم .
ولی حس میکنم تو هم بخشی از صحنه‌ی آن شب بودی. صدایت رفتارت همه چیز وصل میشود به آن دختر! آیا به نظرت همان بودی هه؟؟

پر‌انتظار نگریدم. آهی پر صدا از گلو خارج کرد، قاطعانه و مغموم  گفت:
ــــــــ حس‌ات کاملا درست گفته، یعنی دختری که در سیاه چاله‌ی آنشب مچاله شده بود من‌ام.....

از فرط تعجب آوای بلندی سر دادم.
ــــــــ چی؟؟؟؟؟
ــــــــ بلی ... من بودم.

خیلی جای سوال بود برایم ذهنم انعکاس چیزی را که میخواست بداند را میداد.
زخم‌ام سرباز کرد ولی خودم را نباختم و باز هم به گونه‌ی سوالی پرسیدم.
ـــــــ چرا؟
ـــــــ داستان‌اش مثل روزهای تابستانی طولانی است.فعلا باید برویم قبل اینکه بیایم از داکتر وقت ملاقات گرفتم.
اگر فرصت شد در راه برایت میگویم.

سر تکان دادم و به راه افتادیم .
اینهمه حلاوت؟؟ ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارلحزن آفاق من؟؟
پشت‌ سر‌اش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:48


# شـــــــــــــهرِ یار
#قـــــــــسمت چــــــــهارم
#نویـــــــــسنده ــــــــــ مرضـــــــیه ابراهــــــیمی.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.....
موبایل‌اش را از روی میز برداشت و همانطور که میرفت گفت:
ــــــــ موضوع خطم به خیر شد ، زمان غنمیت است ، دیگه‌اش را شما بهتر میدانید.
من تا نیم‌ساعت بعد جلسه دارم ، مجددا موفق باشید.
ــــــــ نمی دانم چطوری لطف‌ تان را جبران کنم.
همانطور که میرفت ، یک لحظه ایستاد و با جدیت چشم دوخت.
اندکی سکوت و بعد حرف زد.
ـــــــ حرف‌اشم نزن.
لبخند زد و
از اتاق بیرون رفت و پی بسته شدن در ، تمام حس های دنیا یک دفعه‌ی ریخت روی چشمانم و شروع کردم به گریستن...
صورتم را قاب دست‌هایم کرده بودم و هق هق‌ام بند نمی آمد.
انگار من بودم اتاق کور ، هیچ احدی نبود که ببیند و چیزی بگوید . که صدایم کند و قاتل اشک‌هایم شود ، دلم میخواهد امروز به حد یک آفاق اشک‌های خشک شده‌ام بگریم .. میخواهم سیل شوم و جاری ...

ـــــــ طاهره بس است چی کار میکنی؟

پیش خودم چند بار گفتم:
ـــــــ لعنتی!!! لعنتی !! بگذار لحظه‌ی عقده‌ی دلم را خالی کنم.
سرم را بلند کردم که چهره‌ی ابهت‌انگیز فرحناز پیش چشمانم نقش بست..
ــــــــ چی کار میکنی طاهره ،  قلبم را از جا کندی با این ژاله‌وار باریدنت... چی شده؟؟

این بار  فرحناز بود که چشمان‌اش موجانی شده بود   ولی نه انگار صبر از دل و عقل‌ام کوچیده بود ، ضمانت هیچی را نمی توانستم بکنم نه اشک‌های او ونه از خودم.
باز هم گریستم و گریستم، یک دم گرمای چیزی را روی خودم حس کردم ، لطیف و ظریف آغوشی که در آن سپرده شده بودم.
ــــــــ بس است لطفا مرا اینطوری زهره‌ترک نکن ، بخدا من هنوز خیلی جوانم..
اندکی بعد  مرا از آغوش‌اش در آورد ، لحظه‌ی روی صورتم مکث کرد و انگشت‌هایش روی صورتم رقصید برای پاکیدن اشک‌هایم...
ملتمس افزود:
ـــــــ اینقدر که به این چشمان ظلم کردی بس نیست هه؟؟
بزاق دهن‌اش را پر صدا قورت داد ،که پی آن سیبک گلویش به نوسان افتاد.
وقتی دید منظره‌ی دید‌اش هستم شیطنت‌اش گل کرد.
ـــــــ ببین مثل رز سرخ شدی ، وا به جان صاحب‌ات اینگونه ببین‌ات جنون میزنه‌اش.

پی حرف‌اش خنده‌ام بلند شدو نتوانستم محار کنم مشتی به شانه‌اش زدم و با چشمان ملتهب گفتم:
ـــــــ  ای زنبور زرد چی وز وز میکنی برای هرچی حرف خودت را داری؟
ـــــــ این موضوع که کذب نیست ، چرا میخواهی طفره بروی شیطان ....
ـــــــ طفره نمیروم ، واقعیت را میگم.
قرین‌ام شد و ادامه داد.
ـــــــ چرا طفره رفتی.
ـــــــ اذیت نکن فرحناز حالم خوب نیست.
ــــــــ من حالت را خوب میکنم.
ــــــــ نیازی نیست از تو خوشم نمیاید.

عقب رفت و آویز گردنم شد.
ــــــــ اما یکی دیگه خیلی از تو خوشش می‌آید و من این را حس میکنم.

با جدیت نگریده و صورتی که با اشک سرخ شده بود را بسوی او کرده گفتم:
ــــــــ چه کسی را میگوی.
ــــــــ نصرت...

پی حرف‌هایش از جا پریدم دوست نداشتم این چنین به کسی چون نصرت بگوید به من نظر دارد این موضوع هیچگاه نباید میشد و اتفاق می‌افتاد.
ــــــــ چی میگی تو فرحناز؟
صورت‌ام جمع شد و با فک منقبض چشم دوختم به تاج ابروهایش.
ــــــــ فقط شوخی بود. خواستم کمی آزارت بدهم.

لب‌هایم را همزمان با چشمانم حالت دادم.
ــــــــ ای  لیسک ، مرا آزار میدهی به خیالت از دست من خلاص خواهی شد.
ـــــــ هی . چی کار کنم که خلاصی ندارم.

پی حرف‌اش خندید و مشغول گرفتن کیف دستی‌اش شد.
بعد آن خودم را روی چوکی چرخ‌دار ولو کردم.
اشک چه چیزی عجیبی است، درون پر شده‌ات را خلا میکند آزاد و سبک میشوی قلب‌ات با نظم میتپد و چه بهتر ازین.
به فرحناز نگریدم یاد حرف‌های مبهم‌اش پرده‌ی دلم را رنگین کرد ، باید یک بار میپرسیدم چه بوده ، نکند بستگی به آن شب آتش سوزی باشد ،دختری که مدت ها پی‌اش سنگ‌ها را ورجه ورجه کردم تا پیدایش کنم.
از روی چوکی بلند شده ، آهسته راه پیمودم درست شبیه وقت‌های که روی بام با عشق و نوازش موهایم قدم میزدم و اینگونه به خیال خود برای خود مهری که از سوی خانواده ندیده بودم میورزیدم.
کنار‌اش رسیدم ، متفکر با اخم گفتم:
ـــــــ فرحناز ؟
ـــــــ جانم؟
ـــــــ خب تو اینگونه جواب میدهی کلام روی زبان نمی چرخد.
ماندم این صاحب تو چگونه با تو سر میکند.

ـــــــ ای چشم سفید به فکر من و صاحب‌امی ؟؟
ـــــــ فکر که نه ولی احساس‌ام را بیان کردم.
سر‌اش را به طرفین دور داده نگرید.
ـــــــ احساس‌ات بد کرده.. موش کاذب.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:14


سهراب هم عجب داشت و هم سوال ، واقف بودم که وقتی اون پول را به من دادن دیگر قصد پس گرفتن نداشتند برای همین گفتم:

ــــــــ من این پول را میپزیرم اماا........ قرض حساب‌اش میکنم و قسط قسط برای تان میدهم ، اینطور وجدان من هم راحت است.

فرحناز بلند داد زد.
ــــــــ از دست این وجدان تو طاهرررر..... این به چه منظور؟؟ پس چگونه اظهار به دوستی کنیم در زمانی که نتوانیم دستی برای هم باشیم؟

این سوالی بود که من باید از او میپرسیدم! چرا اینهمه مدت از من پنهان کرده بود چه شب سیاهی داشته که حر لمحه در تب‌اش سوخته و خاکستر شده ، اما چیزی نگفته ...
حق میدهم در سطح آن ها نبودم اما رابطه‌ی دوستی مان از ژرفای قلب ما زلال شده بود.

ــــــــ من این پول را ندادم که واپس بگیرم.

ــــــــ میدانم ولی خودت میدانی که پول کسی را بالا نمیکشم ، پس ، اگر نمیخواهی پول تان مال خودتان من راهی دیگری برای این مسئله پیدا میکنم.

ـــــــــ نــــــــــه لازم به اینـکار نیست ، خودت میدانی وقت کم داریم .
هرطور که راحتی... من دیگر چیزی نمیگم ، دهن‌ام بسته.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:13


#شــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ــــــــ ســـــــــوم
# نویـــــــــسنده ـــــــ مرضــــــیه ابراهـــــیمی




یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......
چیزی ساده‌ی نبود، که ظهور‌اش مرا در زمره‌ی تعجب علم نکند.
و چه پیروزمندانه پیش نظرم جلوه نمایی میکرد ، لحظه‌ی در کنج خیال صحنه‌سازی کردم اگر این پول دست من بود اگر متعلق به من بود چی میشد؟  که من تا این سرحد به چشمانم ظلم نمیکردم، که با شور اشک آغوشته‌اش نمیکردم.
که لبخند میاوردم بر  چشمان و لبی که از اثر دست های غصه‌ شدن غم خانه....
پول اعجوبه ترین چیز است باور کنید آنهای که میگویند پول اهمیتی ندارد در اشتباه محض است...
وقتی به روی جیب‌ات نظر‌اندازی و آن را خالی بیابی میفهمی پول چه حکم‌های که سادر نمیکند.

به سهراب نگریدم بعد به فرحناز.
ــــــــ  این چی‌ است‌!؟

شاید به خیال دنج دلم گل‌های پژمرده‌اش را تازه‌گی‌ بخشیده بود، که این میتواند نوید باشد...
فرحناز با شیطنت گفت:
ــــــــ پول است.

اندکی با نفس‌های حبس شده دیده گفتم:
ــــــــ  من خودم میدانم پول است ، منظورم اینجاست که پیش من چی کار میکند ، حرف از تصمیم تان چی است؟

اینبار سهراب لبخندی به لب هایش پهن کرده، آهسته و شمرده گفت:
ــــــــ خواستیم یک کار کوچک برایتان انجام دهیم ، برای درمان پدر تان.

خجل شدم با حرفش در سکوت پناه بردم، انتهای جمله‌ای سهراب مرا به سکوت وا داشت، یعنی همه‌ی بد بختی هایم را فهمیده بود، از نظرش حالا چگونه جلوه نماییی میکنم؟ یک دختر بیچاره و بدبخت که اینقدر مسبب عذاب‌شان شدم تا برایم دلسوزی کند؟
هاج واج مانده بودم همچو صدای که با ترس در خفا خفه شده.
ــــــــ خب م...ن راست‌...ش.

فقط از این جا خوردن‌ام مرا با ابهت منظره‌ی دید شان قرار داده بودند.
سهراب که ازین موضوع واقف نبود، پس چطوری فهمیده؟
ازین موضوع فقط من و فرحن..... سر اسم فرحناز مکث کردم. چشمانم را در تقابل نگاهش تیز کردم، یعنی او گفته؟! آره جز این گزینه‌ی نیست خودش حتما پیش سهراب پلو ریخته ، مگر نگفته بودم کسی جز ما ندادند نمی خواهم کسی برایم دلسوزی کند عه!! عصابم از دستم رفت و با حرص گفتم:
ــــــــ  تو  گفتی فرحناز ؟؟
سهراب گفت:
ــــــــ حالا مهم نیست چه کسی گفته، من خودم هم تصادفا مطلع شده بودم.
فقط منتظر بودم از سوی شما درخواستی شود که نشد . اجبارا خودم دست به کار شدم البته با کمک فرحناز.
صدای سهراب بود، با دست به جعبه( صندوقچه) اشاره کرد.
ـــــــ ولی حالا در این کیف به قدری پول است که شما بتوانید ، پدر تان را درمان کنید همین است که ارزش دارد. دیگر غم‌چیزی را نکنید شما مثل خواهرم برایم ارزش دارید.

از واژه‌ی خواهر گفتن‌اش قلبم به شدت گر گرفت ، انگار دق شدم پشت شانه و کوهی که از آن خبری نیست و نبود چند سال در فراق و یک سال در عذاب‌اش زندگی کردیم.
اوی که رفته بود بخاطر سنگر شدن برای میهن‌اش ولی انگار او واقعا سنگر شده بود و یا نابود.
گاهی آنقدر در غم نبودن‌اش دست و پا میزنم که از خودم غافل میشوم.
او شده بود عقده‌ی دل خواهرش ، مگر اینجا کسی نمی دانست و سهراب هم جایگزین اصلان نمی‌شد .
ولی با این کمک بزرگ‌اش ثابت کرده بود روابط را خون نمی سازد در تضاد آن محبت همه کاره است.

 اینجا که خروار پول را پیش نظرم گذاشتن.
حتی پزیرفتن این مبلغ برایم دشوار و باور نکردنی بود.
من چطور میتوانستم این پول را یکجایی قبول کنم.
چقدر جالب است نه؟
زندگی مادامی مارا از سوی چیزی در امتحان‌اش قرار میدهد ، آنچنان که بین روح و جسمت یکی هست یکی نیست.
حرف از آن یکی جسم است کع میماند در تن خسته‌ات و روح پر میکشد رو به هوا و به تاراج میرود.
گاهی گیر میکنی و در بین نخواستن و نشدن ها مچاله‌ میشوی.
و گاهی بین خواستن ها و شدن ها مثل اکنون که خرواری پول پیش چشمانم جلوه میکند.
و من حیرانم چه کنم؟
به پدرم که فکر میکنم اورا میبنم که
مردی شده  با چند اسکلیت خالی روی بستر مریضی ، حالا جز این پول معجزه‌ی االهی میتوانست نجات بخش‌اش شود و بس.
ولی معجزه‌هم تا نجنبی رخ نخواهد داد.
مگر رب پاک نگفته جنبایش‌ از تو گشایش از من؟
پس چرا نجنبم؟؟
شاید خدا اینها را به دادم رسانده ؟ مگر غیر ازین است؟
ــــــــ طاهره به چی فکر میکنی.

صدای فرحناز مرا از دورن خیالم به رهای سعود داد.
اندکی خیره بر روی پول شدم ،
هی روی مغزم واژه میماندم تا پزیرفتن و نپزیرفتن..اما دیگر راه و چاره‌ی هم برایم نمانده بود جز این...

فکری به سرم زد گفتم:
ــــــــ من این پول را قبول میکنم ، به شرطی..

با سوال های کاشته شده روی  ذهن شان چشم دوخته بودن به من، نگاهای فرحناز ملتمس شد انگار از کلمامم آگاه بود.
به حق که جور کردن این پول برای آنها از آب خوردن هم آسان بود ولی من وجدانم اجازه به این کار نمی داد که حقی کسی را به حراج ببرم.

ــــــــ چه شرطی خانم حبیبی؟؟

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:18


ناگهانی با صدای سهراب از جا پریدم.
اون مردِ با مرامی بود همیشه به لقب‌خانم هارا ارزش قائل بود و با حلاوت صدا میکرد.
خودم را اندکی روی میز راست کرده مثل خودش فاتحانه گفتم:
ــــــــ بفرمایید سهراب جان؟

پر از انتظار به شهر چشمان شان نگریدم.
چون ریس‌ام بود، دوست داشتم ریس صدایش کنم اما خودش نمیخواست زیاد از حد بین من و فرحناز رسمی باشد برای همین سهراب صدا میزدم.

کمی برگشت و از کشوی میز خودم چیزی برداشت ، از آن جعبه‌های که در تلویزیون ها مشاهده میکردم که داخل‌اش پول میگذارند.
جای تعجب اینجا بود که آن در کشوی میز من بود!
و حالا پیش نظرم بود و چه مبهم جلوه مینمود .
همانجا سهراب چنگی به موهای بورش زده وآن را مرتب کرد بعد فاتحانه وارد بحث شد بحثی که بلکل زندگی مرا تغییر داد.
ــــــــ خانم حبیبی من و فرحناز تصمیمی گرفتیم، امیدوارم روی مارا زمین نندازید.

با اینکه از ریشه‌ی ماجرا واقف نبودم لبخندی مبهمی زدم و گفتم:
ــــــــ تصمیمتان چی است ؟؟ لازم به در خواست نیست ، میدانم هر تصمیمی که بگیرید درسترین است.
پی حرفم به فرحناز  نگریدم  به جمع مان پیوسته بود، سهراب از جا تکانی خورد جعبه را باز کرد.
یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:17


#شــــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ـــــــــ دوم
#نویــــــــــسنده ـــــــــ مرضـــــــــیه ابراهیمی


ـــــــــ فرحناز به من ببین؟

واکنشی از سوی او نشد گویا او شده بود مجسمه‌ی چوبی که سهراب همرایش حرف میزند.
اینطور سرک کشیدن در امورات زندگی کسی کار من نبود ولی تا جای که واقف آن بودم فرحناز هر دلخوری‌هایش را با من شریک می‌شد.

ــــــــ به من ببین دلبر دردانه‌ی من!

از لحن سهراب کج خندی زده بیشتر نگاهم را گرفتم تا واکنش فرحناز را به این رفتار با حلاوت سهراب ببینم.
فرحناز نگاهی کرد.
ــــــــ چیه سهراب؟
ــــــــ چرا با من حرف نمی زنی؟
گردن کج کرد طوری که زنخ‌اش روی شانه‌اش چسپیده بود.
ــــــــ اگر حرفی هم بزنم بی فایده است.

ــــــــ نکن تور خدا چی وقت حرف‌های تو برای من بی فایده بوده.

از دید زدن آنها دست کشیدم ، برای من موضوع شخصی آنها مهم نبود مگر من شاید اشتباه سنجیده بودم و دلخوری اینها شخصی باشد.

میخواستم راه کج کنم و بروم، یک قدمی از قدم برداشتم که صدای سهراب مرا به نشستن وا داشت.

ــــــــ فرحناز لطفا درک کن! نمی خواهم گذشته....
ــــــــ بس کن سهراب چیزی نگو. در اصل تو باید درکم کنی ، من هنوز به چشمای او دیده دروغ میگم، اوی که مثل کوه برای من سپهر شد. این بدترین کار است ولی مجبورم ، چون لطف اورا اینگونه باید جبران کنم.


تا اینجای ماجرا شک‌ام به یقین پیوسته بود ، یعنی فرحناز میتوانست اونی باشد که من ...
نه نه ...
ــــــــ اما تو که کاری اشتباهی نمی کنی.

منتظر حرف فرحناز نماندم و به سمت آخرین درختی که آنجا بود رفتم.
من تنها بودم ، جز خالق‌ام کسی همدم و یار و یاورم نبود. و همین هم برایم کفایت میکرد ، اگر فوصتی میشد خودم از او میپرسیدم نیازی نبود قایمکی گوش به حرف‌های شان بدهم. موضوعاتی هستند که نباید خودمان را آلوده‌ی آنها بکنیم.
گاهی تنهایی همه چیز است ، و گاهی باید پای مان را از سرک کشیدن در زندگی دیگران کوتاه کنیم .

کنار گلدان خشک شده رسیدم.
"... آی باغبان بی خود ببین این گل را چطور پژمرده کرده ..."
وقتی به سقف آسمان نگریدم
خورشید خیره کننده بود ، چشمانم تاب گذاشتن آنهمه جلایش نور را در خود نداشت ، دست‌هایم را بطور دفاعی روی صورتم گذاشتم تا چشمانم خیره نشود.

بار دوم چشمم روی گلدان نشست گرفته زیر فواره‌ی  آب گذاشتم؛ قطره قطره‌هایش با دوچشم‌ باز و اندک پلک زدنی تماشا میکردم.
این آب هم عجایب با دل آدم تطابق دارد، شُر شُر‌اش آرامش است در دل های نا آرام ، بلی همین گونه است آب حیات انسان را بقا میبخشد، ولی  روان بودنش جدا از هرچیزی ترا به یاد آن لالای نفیس مادر می اندازد.  الحق که حاصیل‌خیز اینهمه صبر گوهر نایاب بوده است.

همانطور قدم زدم زیر درخت بادام رسیدم، آن درخت چند متری جدا از در وردی شرکت در زیر درختان برجسته‌ی دیگر بود که تازه تخمک هایش شکل گرفته بود.
زیر درخت که سایه آن روی من میرقصید نسیم ملایمی‌ میوزید، توأم با عطر گل های فصل بهار، ریزه ریزه به ریه هایم مهمان میکردم ، برگ درختان بادام و درخت‌های بلند و بالای دیگر با وزش نسیم ، با سایه‌ی کم‌رنگ‌اش روی زمین به رقص آمده بود، واه چه زیبا خالق این گیتی را آفریده!

آفتاب خیلی سوزنده بود ، آنقدر روی صورتم جلوه داد تا دیگر تاب نیاوردم.
برگشتم به دفتر و مشغول طرح‌ام شدم ، برایم اهمیتی نداشت که بین آنها چی گذشت یا حرف به کجا رسید ، آنقدر نادم بودم از پنهانی گوش سپردنم به حرف‌های شان که چیزی نمانده بود خودم را به قصاص ببرم.

آن روز وقتی فرحناز و سهراب دوباره به دفتر آمدند در اول وقتی چهرهی فرحناز را دیدم بی همال در سیاهی علم شده بود.
چیزی نمانده بود مثل بمب اتم بترکد.
وقتی نگاه قفلم را روی خودش دید
لبخندی تلخی روی لب‌هایش کاشت و در سکوت مطلق خیره به نقطه‌ی نامعلوم شد.

راز ها و خاطرات آزار دهنده است .
گاهی‌ نه که همیشه همینگونه است
رنج های که آدم را همچو خاری وسط مسیر مان در میان هیاهوی وصف ناپزیر از پا می‌اندازد، ویا همچو تیغی کندی که تا شریان حیات به رقص می‌آید و اثری روی آن بر جا میماند که زهراش قلب و روح را مجروح میکند.
که کسی نمی داند و نمی‌شنود .
آن وقت تو به کسی احتیاج مندی ، درست همچو درخت سبزی که در تنها ترین صحرا فقط آب ، باران و خاک حیاتش را جان میبخشد.
و در آن لحظه چه کسی بهتر از دوست میتواند آدم را درک کند و یک دوست ‌خوب گاهی "رب پاک" است و گاهی روحی که در آن دمیده.

هرود به هم چشم دوخته بودند.
انگار فرحناز حرفی ته دل‌اش داشت که روی گلویش بغض شده بود.
سرفه‌ی اندکی کردم.
میدانستم همین‌هم کفایت میکند تا شیشیه‌ی خاطرات تلخ را بشکنند. خودم را
روی چوکی چرخ‌‌دارم ولو کردم و سرم را به طراحی مشغول کردم.
باز هم اتاق در سکوتی نه چندان عمیقی فرو رفت وقتی دروازه باز شد نگاه نکردم برای همین خیال کردم آنها رفتن .

ــــــــ میگم خانم حبیبی؟

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #قمار_جوکر
✏️ نویسنده: #عطیه_شکری   
🔞 ژانر :#روانشناختی #انتقامی #رازآلود

📕 خلاصه:
دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد:از من چی می خوای؟چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد:می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن!- مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من!پسرک جوکر پشت دست دختر را بوسید و لبخند زیبایی زد: ولی من مطمئنما تو ماهرتری!
...
برای دانلود رمان های جدید روی لینک زیر کلیک کنید :
دانلود رمان جدید 🆕

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سرمای_دلچسب
✏️ نویسنده: #زینب_احمدی
🔞 ژانر :#عاشقانه_درام

📕خلاصه:
نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام نمیداد هم این سرما تا صبح از پا درش میاورد بخصوص که موبایلش آنتن نمیداد تا از کسی کمک بخواد...

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚رمان : #معشوقه_شیطان 👆
✍️نویسنده : anital#
ژانر : #عاشقانه #تخیلی
📄خلاصه :
اطرافیان پرنیا فکر می کنند که پرنیا به خاطر تجربه ی وحشتناک و دردآوری که داشته دچار اختلال های روانی شده و چیزهایی که می بینه و می شنوه صرفا توهم و از علایم بیماریشه. برای عوض کردن حالش اونو با دوستای خانوادگیشون به سفر می فرستن… غافل از این که دوستاشون به شدت به احضار جن و روح علاقه پیدا کرده اند. همین علاقه زمینه ساز آشنایی پرنیا با کسی می شه که معتقده ریشه ی تمام توهماتشه…

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💟 رمان :#همین_گوشه_از_آسمان 🔥

💟 نویسنده: #لیلا_نوروزی 🌈

💟 ژانر : #عاشقانه ❤️‍🔥

💟 خلاصه: 🦋
نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلک‌هایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم بازکردم. صورت مادری با فاصله‌ی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش می‌لرزید. نفسش بوی ماندگی می‌داد. بوی دهانی بدون دندان.
به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربه‌های ساعت که انگار یک جهان روی شانه‌شان سنگینی می‌کرد.

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سیاه‌_نمایی (#سیاه‌نمایی)
✍️ نویسنده : #مریم_پیروند
ژانر : #عاشقانه_درام_مافیایی

📑خلاصه:
الوند پسری که حاصل یه رابطه‌ی نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب حرو*مزاده دادن، سال‌هاست خانواده‌شو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدم‌های جورواجور با شغل و سیاست‌های کثیفه... توی کارهاش از یکی رقیب‌های بزرگش ضربه می‌خوره و سعی می‌کنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه...
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚#اوهام
✍️ نویسنده : #بهاره_حسنی
ژانر : #عاشقانه_معمایی

📑خلاصه:
نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@Skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


نام رمان: #لیلی

نویسنده: #آذر_ع

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
من لیلی‌ام...
دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم
ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم.
همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود!


╭๛•ᑕᕼᑎᏞ :  •@ُSkin98 •
╰❥•━━━━━━━━━━━━━━━

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

مولانا » مثنوی معنوی

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💖 #با_سنگ_‌ها_آواز_میخوانم
💖 نویسنده: #مائده_فلاح
💖 ژانر: #عاشقانه
💖خلاصه:
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران می‌آد و به جای اون رئیس کارخونه‌ی نساجی می‌شه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطه‌ی برادرش با مارال، دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است و همه معتقدن رابطه‌ی نامشروعی با برادرش داشته در چه حد بوده..

  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💗نام رمان : #عقاب_بی_پر

💗ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

💗نویسنده : #دریا_دلنواز

💗خلاصه :
دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت آشنایی با هیوا روزبهانی ، رییس کارخانه رو پیدا میکنه. رییسی که...



  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:39


رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #اول

زندگی! عجب اسم پر از معما و پپیچیده است که تا حالا کسی قادر به فهم درست آن نیست. برای همه فقط یک اسم اما برای من حریف سرسختم است همانی که شب ها من را وادار به گریه کرد، همانی که هوس های بی معنی را جایگزین دل مهربان پدرم کرد که سر انجام ما را ترک گفت، همانی که مجبورم ساخت شب ها در رستورانت ها بدون وقفه زحمت بکشم تا بشود چیزی حاصل کنم و همانی که دقیقا سه ماه پیش باعث شد زنی که یگانه امید زندگی ام بود، فرشته ام بود، مادرم بود را از دست بدهم. این است زندگی برای من ولی من آنقدر ضعیف نیستم که دست بکشم از جنگیدن، من تا آخرین قطره خونم میجنگم و این حریف سرسختم را شکست خواهم داد.
با داخل شدن کسی دست از افکارم برداشته توجه ام را به او دادم
_ خاله جان میشه موهایم را ببافی دیرم شده عجله دارم
+چرا نه! هله بشین و شانه را هم همرایت بیاور
این خواهرزاده دوست داشتنی و بعد از مادرم یگانه امید زندگی ام شگوفه بود. بعد از این که مادرم این دنیای فانی را ترک گفت با خواهر متحلم در خانه شان زندگی میکنم هر چند بار دوش شدن در فطرتم نیست ولی تا زمانی که کار مناسب پیدا کنم همین را هم نعمت میدانم.
بعد از بافتن موهای شگوفه به طرف مطبخ رفتم تا با حسنی خواهر بزرگترم کمک کنم. دیدم حسنی مصروف شگوفه است من هم از فرصت استفاده کرده صبحانه را تیار کرده بالای دسترخوان چیدم آخر هر چی باشد خانه خودم نیست.
عندلیب! من خودم آماده میکردم تو چرا آماده کردی؟
چرا چی فرق درمیان تو و من است؟ هرکه اول آمد خوش آمد ههههه
آه از دست تو
صبحانه هم صرف شد و من رفتم تا ظروف را شستشو دهم هر چند حسنی به این کار هایم رضایت نداشت و همیشه میگفت اینجا خانه خودت است چرا به مانند خدمتکار ها رویه میکنی اما از غذای بی منت بهتر است دست به غذای نزنی.
چون حسنی همراه با فامیل خسران اش یکجا زندگی میکرد بودنم را با دوش آنه میدانستم هر چند فامیل خوبی بودند ولی کی دوست دارد دختر جوانی را در خانه خود نگهدارد آن هم خانه پر از پسران جوان! 
علی شوهر خواهرم دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشت که همه شان متحل بودند و دو برادر و دو کوچک تر از خود که آنها متاسفانه مجرد.
با تمام شدن ظرف ها رقتم تا آماده شوم 
آخرین چیز کیفم را از اتاق گرفته پایین شدم
قرار است جایی بروی؟
برادر کوچک علی، فهیم بود. اصلا هم در پوست پاک نبود اصلا از رویه و رفتار اش چیزی سر در نمی آوردم
بلی، جایی میروم چیزی کار داشتید
نخیر فقط میخواستم بگویم اگر میخواستید من میتوانستم برسانم تان
نخیر فهیم برادر! خودم رفته میتوانم 
و با یک لبخند کوتاه صحنه را ترک گفتم. بگیر!! پسره شرور کی را میخواهی گول بزنی من آنقدر هم احمق نیستم.
حرف زده با خود به مطبخ وارد شدم
حسنی خداحافظ من میروم
کجا بخیر؟ 
خانه خسرم، کجا میروم ؟ معلوم است که به کار پالیدن دیگر جایی هم است به رفتن؟
درست است من فقط پرسیدم
اعصابم تا آخرین حد ممکن خراب بود ولی نمیشد قهرم را بالای خواهرم بکشم پس اندکی مکث کرده نفس عمیق گرفته رو به حسنی کردم
ببین حسنی واقعا معذرت میخواهم اصلا نفهمیدم چی گفتم آخر آن برادر شوهر احمقت همیش….
حرفم را نگذاشت تکمیل کنم و با دست اش دهنم را محکم گرفت
اششش حالی اگر بشنوند چی؟ دختر یک کمی متوجه باش
بشنوند که بشنوند نمیشه که احمقی های اون زرد مورچه را از یاد برد باید یاد بگیرد چطور با من رفتار کند
حسنی از حال رفت به سبب خندیدن
هههه دختر زرد مورچه چیست که نام ماندی آخر او بیچاره چه عملی را مرتکب شده بانوی من
میفهمی چی میگوید
در این قسمت صدایم را درشت گردانیده گفتم
( اگر میخواستید من میتوانستم برسانم تان)
      آخر به او چی که من کجا میروم یا نمیروم مقصد برت گفته باشم این عور جانت در پوست پاک نیست
ههههه درست است فهمیده شد حالا گوش هایش را میپیچم
به هر حال برایم دعا کن که این بار یک وظیفه مناسب حاصل کنم واقعا خسته شدیم از بار دوش بودن
حسنی به یکباره گی روی خود را دور داد 
آهای چی گپ شد بالای این؟
حسنی چی شده خوب استی؟

#بینوا

ادامه دارد.....

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_بیست_یک
#نویسنده_درخشش

راستش من و سارا میخواهیم یک چیزی را برایتان بگوییم در این همه مدت بخاطر ابراهیم بیادرم نتوانستیم چیزی بگوییم چون وقت اش مناسب نبود اما حالا که همه ما دور هم هستیم و خان‌ کوچک هم خوب شده برایتان میگوییم
همه با تعجب به طرف شان نگاه میکردیم و چشم در دهن شان دوخته بودیم که کمال خان صدا کرد
-بگو شیر پدر خود میشنویم
تمیم دست سارا را که در کنارش نشسته بود در دست گرفته و رو به همه ما با خوشرویی گفت
-قرار است یک فرد کوچک دیگر به فامیل ما اضافه شود
همه ما با تعجب که خوشی در آن هویدا بود به طرف شان میدیدیم اما در این میان خانم نوریه خیلی خوشحال بود از جایش برخاسته و کنار سارا نشسته با خوشی گفت
-دخترم در این مدت تو باردار بودی و برایم چیزی نگفتی؟
سارا در حالیکه خجل از سر و صورتش میبارید آهسته گفت
-زمانش مناسب نبود مادر جان وگرنه میگفتم
خانم نوریه روی سارا را بوسیده و با مهربانی برایش تبریکی داد من هم پیش سارا رفتم و با در آغوش گرفتن او برایش تبریکی گفتم او هم رویم را بوسید اما وقتی به خانم نوریه تبریکی گفتم لبخندی معنا دار به صورتم پاشیده و گفت
-انشاءالله که فرزند شما هر دو را هم بزودی ببینم
از حرفش خجل شدم لبخند کوچک به لب نشاندم و دوباره سر جایم نشستم… همه‌گی خیلی خوشحال بودیم چون بلاخره مشکلات تمام شد و مهمترین دلیل این خوشی خوب شدن ابراهیم بود،
ابراهیمِ که حالا دلیل لبخندم بود
دلیل زنده بودنم و نفس کشیدنم
ابراهیمِ که برایم روی دیگر زندگی را نشان داد و عشق را برایم آموخت
با نفس های گرمش
چشمان سیاهش
دستان مردانه‌اش
حرف های عاشقانه‌اش
آغوش مهربانش
تپش های قلبش
و نگاه های وحشی‌اش که هر وقتی نگاهم میکند غرق اقیانوس چشمانش میشوم،… اقرار میکنم که این طرز نگاه کردن مرا به وجد میاورد حقا که چشمانش برایم خلاصهٔ دنیاست…
*

یک سال بعد

در کنار سارا نشسته بودم با هم قصه میکردیم و میخندیدیم امشب بخاطر که نازگل و فرهاد آمده بود همه‌گی در مهمانخانه نشسته بودیم البته باید بگویم که نازگل و فرهاد هم صاحب دختری زیبای شدند که اسمش را مروه گذاشتند،
دختر کوچک و چشم آبی سارا هم تولد شده بود چشمانش کاملا شبیه حیات بود آبی به مثل دریا…
همچنان لیلا هم با یک پسر از قریه خود ما نامزد شد و قرار است بزودی عروسی کنند…
فامیل اکبر هم بعد از مرگ او نتوانستد اینجا زندگی کنند به همین دلیل برای همیش به کابل رفتند…
و ماند ابراهیمِ من،… با چشمانم همه جا را نظر انداختم نبود نگرانش شدم و از جایم برخاستم به اطاق ما رفتم وقتی داخل اطاق شدم زیباترین تصویر زندگی‌ام را دیدم، ابراهیم در حالیکه به موبل تکیه داده بود اصلان را در آغوش گرفته بود و اصلان هم سرش را آرام بالای سینه اش گذاشته و خوابیده بود…
شاید بگویید اصلان کیست؟
اصلان پسر کوچک ما که تازه دو ماهه شده پسر کوچک اما کاملا شبیه ابراهیم، حتی رنگ چشمانش خیلی شباهت به ابراهیم داشت،… بسیار زیبا و ناز بود وقتی به دنیا آمد زندگی ما جور دیگر شد با آمدن خود زندگی دو نفره ما را رنگین‌تر ساخت…
آهسته قدم برداشته و کنار شان جا خوش کردم دست نوازش بر سر اصلان کشیدم و آهسته گفتم
-خوابیده؟
-بلی، در پایین خیلی سر و صدا بود خواستم اینجا بیایم تا راحت بخوابد
بوسه آرام بر سر اصلان گذاشتم و بعد هم گونه ابراهیم را بوسیدم، از جایش بلند شد و اصلان را به آرامی داخل تخت خواب کوچکش گذاشت چند قدم پیش آمد که چشمش به کلکین بیرون از اطاق افتاد نزدیک کلکین شده و چند لحظه معطوف به آسمان بود با چهره سوالی بلند شده و مقابلش ایستادم رد چشمانش را تعقیب کردم که به مهتاب رسید لبخندی زدم و گفتم
-ماه را مینگری؟
چشمانش را از ماه گرفته و به من دوخت دستش به صورتم جهید و در حالیکه صورتم را با انگشتانش نوازش میکرد با لبخند گفت
-ماه من اینجاست من را به ماهِ دیگری چه حاجت!؟

هرگز نکشم منت مهتاب جهان را
تاریکی شبهای مرا روی تو کافیست

از سوی نسیمی که تو را کرده نوازش
یک دم به مشامم برسد بوی تو کافیست

در حسرت چشمان توام از تو چه پنهان
با اینکه برایم خم ابروی تو کافیست

از هرچه از سر و پا داده خداوند
دستی که زند شانه به گیسوی تو کافیست

مدیونم اگر تشنه لبخند تو باشم
دنیای مرا چهره شیرین تو کافیست

ابراهیم بود که این شعر را خواند لبخندی به پهنای صورت زدم و سرم را بالای قلبش گذاشتم اما بعد از چند لحظه مثل که چیزی به یادش آمده باشد گفت
-یک لحظه برمیگردم
قدم برداشت به سوی الماری لمحه‌ی دنبال چیزی گشت تا اینکه یک جبعه که معلوم میشد جعبه گردنبند است را برداشته و دوباره برگشت نفسی گرفت و گفت-خیلی وقت شد که میخواستم برایت این را بدهم اما هیچ زمان مناسبی پیدا نکردم
نگاه متعجب به جعبه انداختم و پرسش گونه گفتم
-این چیست؟

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


-دخترم اکبر… مُرد… میدانم که خبر شدی که او در این شفاخانه بود اما چند لحظه پیش داکتر ها به فامیلش گفتن که …مُرد
از حرف پدرم هم حیران شدم و هم متاثر اگرچه اکبر به ما بدی کرده بود اما خواهان مرگش نبودم در دلم برایش از خدا طلب مغفرت کردم اما ای کاش اینطور نمیشد…
با حرف پدرم به خود آمدم
-همان روز وقتی ابراهیم را به گلوله بست به مثل دیوانه ها شده بود و در شوک بود زمانیکه از سرک عمومی میگذشته درست به هوش نبوده و با خود حرف میزده با یک موتر که خیلی سرعت بالا داشته حادثه کرده… و بد رقم آسیب دیده بود تا اینکه امروز وفات کرد
-حدس زده بودم که همینطور باشد… خُب حالا هر چی است خداوند مغفرت اش کند
-بلی دختر مهربانم… حالا اگر اجازه دهی میخواهم با فامیلش بروم چون وضعیت پسر کاکایم خوب نیست
-درست است پدر جان بروید
پدرم سرم را بوسیده و با خداحافظی رفت من هم دوباره به طرف اطاق ابراهیم رفتم وقتی داخل شدم از حالت چهره ابراهیم و لیلا فهمیدم که آنها هم درباره همین موضوع قصه میکردند با دیدن من سریع خاموش شدند، لیلا آرام از جا برخاست و با لبخند کوچک از کنارم گذشته و اطاق را ترک کرد با بسته شدن در نفس عمیقی گرفتم و با قدم های کوچک طرف موبل نزدیک به بستر ابراهیم رفته و نشستم نمیخواستم بخاطر اکبر ابراهیم ناراحت شود چون تازه به هوش آمده بود به همین خاطر با لبخند شروع کردم به قصه کردن همرای دلبرم…
شب شد و قرار به این شد که من و تمیم به شفاخانه بمانیم و دیگران به خانه بروند چون چند شب شده بود که درست نخوابیده بودند تمیم رفت و در موتر خوابید همچنان برایم گوشزد کرد که اگر کدام گپی شد برایش اطلاع دهم من هم بالای موبل که در اطاق ابراهیم بود خوابیدم اما ابراهیم خان با صد بهانه من را کنارش خواست
-هااا ابراهیم گفتم که دو نفر در این تخت جا نمیشود
ابراهیم ابرو بالا انداخته و بی پروا گفت
-به من چه؟… من اینقدر وقت دلتنگت بودم حالا هم مجبور هستی پیش من بخوابی
-درست است ابراهیم من هم دلتنگت بودم اما امشب نه، چون تازه به هوش آمدی و ممکن است زخم ات خونریزی کند
ابراهیم قهر شد و با لحن جدی گفت
-درست است اگر نمیخواهی نیا!… اصلاً دلت نمیخواهد
با حرف هایش ناچار شدم و رفته کنارش خوابیدم اگرچه خیلی چاق نبودم برعکس جثه کوچک داشتم اما باز هم میترسیدم اتفاقی برایش رخ ندهد.
*

دو روز گذشت و ابراهیم هم از شفاخانه مرخص شد اگرچه داکتر اصرار کرد چند روز دیگر هم بماند اما ابراهیم قبول نکرد و به خانه آمد اطاق را برایش آماده کردم و او هم وقتی آمد خوابید…
در آشپزخانه بودم و با سارا از اتفاقات که گذشت قصه میکردیم که صدای ابراهیم از پشت به گوشم رسید
-ماه بانو!
با چهره نگران به طرفش نگریدم و سریع گفتم
-ابراهیم چرا از جای ات بلند شدی؟!… اینقدر قدم زدن برایت خوب نیست
-بیگم گشنه شده بودم هر قدر منتظر ماندم تو به اطاق نیامدی حالا بگو پس چی میکردم؟
-درست است حالا برایت غذا میاورم اما زود برو اطاق
-خسته شدم در اطاق تنهایی
و بعد حرفش چشمکی بسویم زد که سارا هم متوجه شد اما خیر ببیند سارا که ابراهیم را تنها نمانده و گفت
-راست میگوید بیچاره خسته شده کوشش کن تنهایش نمانی بانو جان
بعد هر دو قهقهه خندیدن اعصابم از کار های این هر دو به هم ریخت و بدون کدام حرف دوباره مشغول کارم شدم…
شب شد و بعد از غذا همه ما گِرد هم نشسته بودیم با هم قصه میکردیم البته ابراهیم هم پایین آمده بود بعد از بسیار وقت اینطور کنار هم نشسته بودیم و میخندیدیم، با حرف تمیم همه نگاه ها به او دوخته شد

فرداشب آخرین قسمت
#Ràhímì

کلبه رمان سرا

17 Oct, 17:34


#رمان_دلبر_ماه_جمال_من
#قسمت_بیستم
#نویسنده_درخشش

وقتی رسیدم دروازه را آهسته باز کرده و داخل شدم متوجه شدم که ابراهیم کنترول تلویزیون را به دست گرفته و شبکه ها را یکی پی دیگر تبدیل میکند با آواز کمی بلند گفتم
-من آمدم…!
دروازه را بسته و داخل شدم اما ابراهیم با نگاه های وحشی اش مرا برانداز میکرد گویا با زبان نه با چشمانش برایم چیز های میگفت که من نمی فهمیدم یا نمیخواستم بدانم ،ظرف را بالای میز گذاشته و رفتم کنارش نشستم ابراهیم که تاحالا خاموش بود یک ابروش را بالا کرده و پرسش گونه گفت
-کی برایت گفت اینقدر به خودت برسی؟
با یک حرکت آرام گونه اش را‌ بوسیدم و گفتم
-دلم گفت
ابراهیم که گویا بالای آتش خشم اش آب ریخته شد با قهر ساخته‌گی گفت
-بخدا اگر کسی در این حالت تو را دیده باشد میکشمش بیگم
-خیالت راحت کسی ندیده مغرور خان چون رویم را با چادر پوشانده بودم… خودم میدانم که شوهرم غیرتی است
-خیلی خوب است که میدانی بیگم
غذا را آورده و مقابل ابراهیم گذاشتم وقتی او مشغول خوردن غذا شد من نگاهش میکردم چقدر از خدا بابت این صحنه شکرگزارم ابراهیم من دوباره کنارم است در هوای این اطاق نفس میکشد با چشمان سیاهش نگاهم میکند و دوباره لبخند میزند،… سکوت میان ما حکمفرمایی میکرد اما دیری نگذشت که زنجیر کلمات را اینگونه به دست گرفتم
میان همه گشتم و عاشق نشدم من
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من

ابراهیم سرش را بلند کرده و با چشمان متعجب من را نگرید چند دقیقه‌ی نگذشت که صدا صاف کرده و گفت
آنچنان جا‌ گرفتی تو به قلب و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا

لبخند شرمگین به رویش پاشیدم و بعد از فکر کردن طولانی با لحن خاص گفتم
صد هزاران بیت خواندم مو به مو، از سو به سو
هیچ دیوانی ندارد، شعر چشمان تو را…!

ابراهیم که هیچوقت در شعر گفتن کم نمی آورد بعد از اندکی فکر کردن لب اش را با زبان تر کرده و گفت
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
مولانا

با شنیدن این شعر چشمانم برق زد اما هر قدر کوشش کردم دیگر چیزی به ذهنم نرسید لب هایم آویزان شد و دستانم را بغل کردم ابراهیم با دیدن این حالتم قهقهه زد و با دو انگشت اش آهسته بینی ام را کشیده گفت
-چی شد گل گلابم؟… قبول کن که در شعر گفتن با من مقابله نمیتوانی
-بسیار بد هستی ابراهیم
ابراهیم خندیده نزدیکم شد و مرا به آغوش گرفت اما تا کمی خود را در آغوشش فشردم زخم اش درد کرد به حدی که حتی صورتش جمع شد سریع خود را از آغوشش دور کرده و با چهره نگران گفتم
-معذرت میخواهم، زیاد درد کرد ابراهیم ام؟
ابراهیم یکباره چشمانش گرد شد و متعجب گفت
-چی گفتی ماه بانو؟
-گفتم زیاد درد کرد؟
-نه، نه آخرش را میگویم
گونه هایم رنگ گرفت و آهسته گفتم
-ابراهیم ام
-یکبار دیگر بگو ماه من
-اذیتم نکن ابراهیم
میخواستم از جایم برخیزم که دستانم را محکم گرفته و اجازه نداد، از شرم زیر نگاه های وحشی اش آب شدم میخواستم به یک بهانه از اطاق خارج شوم اما کدام بهانه!؟…
چشمانم را بلند کردم که من را می نگرید اما بعد از چند لحظه محدود دوباره نگاه هایم را به زمین دوختم همچنان در کوشش رهایی دستانم از احصار دستانش بودم که بی نتیجه ماند، احساس میکردم نفس هایش نزدیکتر میشود که همینطور هم بود صورت ابراهیم هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد چیزی نمانده بود که ببوسدم دروازه باز شد از شدت ترس سریع از جایم برخاستم اما خدا را شکر که لیلا بود،… لیلا از اینکه در وقت نامناسب آمده بود شرمنده شد اما من با این کار او نفس آسوده‌ی کشیده و گفتم
-بیا لیلا جان
لیلا که تاحال چشمانش را بسته بود بعد از حرف من آهسته باز شان کرده و گفت
-معذرت میخواهم میدانم در وقت نامناسب آمدم
ابراهیم که معلوم بود از وضعیت پیش آمده راضی نیست عبوس نشسته و دستانش را بغل کرده بود اما من حرف را تغییر داده گفتم
-مشکل نیست لیلا جان،… چیزی میخواستی؟
-راستش کاکا جانم صدایت دارد و میخواهد همرایت صحبت کند؟
-درست است حالا میروم
بعد نگاهی به طرف ابراهیم کردم که با قهر من را می نگرد هر دو را مخاطب قرار داده و گفتم
-تا من بیایم شما با هم قصه کنید
اما ابراهیم هنوز هم قهر بود از پهلویش گذشتم که بلند صدا کرد
-چادرت را درست به سر کن!
پوزخندی کردم و با منظم کردن چادرم شوخ طبعانه گفتم
-چشم سرورم
لیلا کوشش در پنهان کردن خنده اش داشت و من هم منتظر حرف دیگر نماندم و قدم تند کردم به طرف بیرون پدرم در یک گوشه دهلیز ایستاد بود و در افکارش غرق شده بود نزدیکش رفتم و گفتم-پدر جان!
با عجله از فکر بیرون شد و گفت
-عزیز پدر آمدی؟
-بلی بفرمایید چیزی میخواستین؟
پدرم نفسی گرفت و بعد از کمی فکر کردن به مشکل گفت

1,765

subscribers

144

photos

63

videos