تک خندهی پر شیطنت سر داد.
ـــــــ مشکلی نیست بغل کند.
دستهایش را رها کردم، و روی فکام گذاشتم .
ـــــــ این چشم است یا چُقری پای گاو ها؟؟؟
اصلا حیا نداری.
ـــــــ شنیدی که گفتن کمال همنشینی در من اثر کرده؟ این دقیقا وصف حال من است.
ـــــــ من بی حیاام؟
چشماناش را گود داد و با چشمک گفت:
ـــــــ یک کمی!
خودش شیرین خندید که گفتم:
ـــــــ خر سیاه!
ـــــــ توهم خر سفید درست شد؟
غمزهی رفت و جعبه را برداشت .
ـــــــ یاوه سرایی را بمان برای بعد بیا برویم ، پول را به یقهی اون فیل مانند خالی کنیم تا کار مان سر بگیرد.
همانطور که داشتیم سمت در میرفتیم گفتم:
ـــــــ او دختر تو چرا آدم نمیشوی چرا او بیچاره را فیل میگی، عیب است ؟
ـــــــ کجایش عیب است؟ خب فیل است ، هیچ وقت سیر نمیشود هرچه دستاش بیاید باز هم قورت میده....
پی هرفاش با صدای گیرای زدم زیر خنده...
اینقدر که حرف زدم از اصل موضوع دور شدم .
ـــــــ فرحناز تو چرا به من نگفتی؟
با ابهت نگرید و نوچی کرد.
ـــــــ چه چیزی را به تو نگفتم ؟
نفسام را پر صدا از ریههایم بیرون زدم، شمرده شمرده گفتم:
ـــــــ ببین فرحناز من هم برای رفتن به شفاخانه عجله دارم اما یک مسئلهی دیگهی هم است.
ـــــــ چی مسئلهی؟
ـــــــ من نمی دانم چگونه بگویم که فلسفه مانند نباشد اما بمان اینطوری بگویم ... من یک شب سیاه همه چیزام را از دست داده بودم ، فکر کنم تابحال به تو چیزی نگفتم اما...
من در آن شب چون خودم را به آن آفت باخته بودم ، از خودم و از همه چی دور شده بودم ، آنجا در ویرانهی که از خود ساخته بودم دختری را دیدم که اگر داستاناش را شرح کنم کلی زمان میگیره که بگویم .
ولی حس میکنم تو هم بخشی از صحنهی آن شب بودی. صدایت رفتارت همه چیز وصل میشود به آن دختر! آیا به نظرت همان بودی هه؟؟
پرانتظار نگریدم. آهی پر صدا از گلو خارج کرد، قاطعانه و مغموم گفت:
ــــــــ حسات کاملا درست گفته، یعنی دختری که در سیاه چالهی آنشب مچاله شده بود منام.....
از فرط تعجب آوای بلندی سر دادم.
ــــــــ چی؟؟؟؟؟
ــــــــ بلی ... من بودم.
خیلی جای سوال بود برایم ذهنم انعکاس چیزی را که میخواست بداند را میداد.
زخمام سرباز کرد ولی خودم را نباختم و باز هم به گونهی سوالی پرسیدم.
ـــــــ چرا؟
ـــــــ داستاناش مثل روزهای تابستانی طولانی است.فعلا باید برویم قبل اینکه بیایم از داکتر وقت ملاقات گرفتم.
اگر فرصت شد در راه برایت میگویم.
سر تکان دادم و به راه افتادیم .
اینهمه حلاوت؟؟ ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارلحزن آفاق من؟؟
پشت سراش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.