کلبه رمان سرا @kulba_roman2 Channel on Telegram

کلبه رمان سرا

@kulba_roman2


سلام به چینل خود تان خوش آمدید
شما میتوانید در این چینل کتاب های داستانی و رمان های افغانی دانلود و مطالعه خواهد کرد،شما نیز اگر از چینل خوش تان آمد دوست های تان ره دعوت کنید

کلبه رمان سرا (Persian)

با کلبه رمان سرا آشنا شوید! این چینل تلگرامی دسترسی آسان و سریع به کتاب های داستانی و رمان های افغانی را برای شما فراهم می کند. اگر به دنبال یک مکان برای دانلود و مطالعه داستان های جذاب هستید، اینجا بهترین انتخاب است. همچنین، با دعوت دوستان خود به این چینل، انجمن کتاب خود را گسترش دهید و از تجربه خواندن مشترک لذت ببرید. پس از عضویت در کلبه رمان سرا، دنیایی از اثرات داستان های هیجان انگیز و غم انگیز را کشف خواهید کرد. همچنین، امکان مشارکت در بحث و تبادل نظر با سایر اعضا را نیز خواهید داشت. پس از عضویت، بهتر است هر روز به این چینل سر بزنید تا از جدیدترین ارسال ها و داستان های جذاب مطلع شوید. با کلبه رمان سرا، به دنیایی از داستان های جالب فرار کنید و به لحظاتی شاد و پر از هیجان بپردازید.

کلبه رمان سرا

25 Oct, 11:38


سلام دوستان نظر تان در باره این رومان چیست

کلبه رمان سرا

24 Oct, 19:33


اون در سکوت خویش نشست ولی همزمان دست‌هایم هنوز قفل دشت‌هایش بود.
بارانی که مثل طوفان به گرد صورتم میپچید با یک دست‌ پس زدم و اینبار اثری از غضب در کلمات نبود بلکه جایش را به غم داده بود.
ـــــــ تورا به حق قسم ، دست‌هایم را رها کن ... ببین آتش امیدم را چگونه میسوزاند؟؟
ــــــــ میدانم ولی، قسم‌نده طاهره قسم نده چون رهایت نمیکنم.
به خودت بیا طاهرر ...چشمانت را باز کن ، اونجا رفتن حماقت بیش نیست ...
تنها امید تو برباد نرفته ، تو از چی وقت اینقدر نفهم و کودن شدی طاهره ها؟

نه با این مرد شدنی نیست  به تو چه که نفهم شدم، تو که نمیدانی من چه دردی را تحمل میکنم که در خانه مریضی دارم که در پنجه‌ی مرگ اسیر است که ضمانت‌ جان‌اش را این تکه‌های ناچیز میکند.
شدیدالحن فریاد زدم:
ــــــــ اینقدر مرض ناجی بودن داری‌ هه؟؟
خب برو درمان شو.
ــــــــ اگر موضوع تو باشی آره دوست دارم هر لمحه‌ی حیاتم مرض داشته باشم ، مرض ناجی بودن مفهومه؟؟
ــــــــ نه نیست !! نیست!! میتوانی ناجی یکی دگه باشی چرا من... هه؟

نه من واقف شدم چی گفتم و نه مرام اورا از این کلام‌اش درآوردم.
سکوت کرد گویا با گفتن واژه‌ی که ذهن‌اش به زبان منعکس میکرد ، یک آشوبی دیگری بار میاورد.

پی حرفم تا برگردم به آتش بنگرم که آتش فجیحی از داخل پنجره‌های مارکیت بیرون زد توأم با صدای دحشتناک!
عجب آفتی که این باران و طوفان اقتدار خاموش کردن‌اش را ندارد.
با افنجار آخر دیگه چیزی در آن دکه نمانده بود جز جسد‌های تکه ، خاکستر‌های که باران آب کرده بود جاری به هر سون میخزید.
ـــــــ بسسس... دگه طاهره ....
دست‌هایش چه بی رحمانه صورتم را نوازش کرد ، شاید مدییون آن سیلی شدم وگرنه خودم را در آن آتش زدوده کرده بودم.
ولی جرم‌ام چی بود اینکه تقلا کردم دست پدر باشم که حالا اون در بستر مریضی است و فراز و نشیب روزگار فلج‌اش کرده که نمی تواند خودش را بجنباند.
که داکترا گفتن فقط یک‌ونیم سال با این وضعیت دوام میکند.
که با این حال نمی توانستم لجاجت‌اش را ارضا کنم تا اجازه دهد بیرون کار کنم.
که میگفت :
ـــــــ جای دخترا بیرون و در معرض دید مردم نیست و وظیفه‌اش سرفا خانه داری و بزرگ کردن فرزند است .

مگر این عادلانه‌است هه؟
که ما باید یک عمر خود را به سیاهی مچاله کنیم؟
مگر هدف از خلقت زن فقط خانه نشستن است هه؟
مگر زن در زمره‌ی انسان های کمال جو نیست؟

ولی او این نظر قدیمی را در ذهن‌اش پرورش میداد برای همین هیچگا نماند الفی روی زبان بجنبانم و بتابانم!

چرا این آفاق برای بعضی ها دوزخ میشود؟
و چرا هر کسی در کنار او باشد میسوزد مثل همین نصرت که آتش مرا سوزاند و من اورا با واژه‌های تلخ سوزاندم.
به زمین نشستم ، باران بود و من .... و صحنه‌ی خاکستر ها چقدر که این صحنه دحشتناک بود ، امداد رسان پیاپی تن نمیه‌جان و رها از جان را بیرون میکشید.

ــــــــ طاهرر؟
طعم صدای او باز هم گوش‌هایم را نوازش کرد.
جواب ندادم
هر موقع طاهر صدایم میزد گاهی آنقدر زیبا که عاشق این اسم میشدم دلباخته‌ی این اسم میشدم.
اما مرام واژه‌ی شیرین‌اش مرموز بود برایم.

ــــــــ طاهره از زمین بلند شو ، بیا برگردیم خانه، ببین اینجا چیزی نمانده که برایش ریسمان امید ببندی...
چرا اینقدر تلخ حرف میزنی؟ بیجا نگفتن حقیقت تلخ است.
باز هم سکوت من حکم میداد بر واژه‌های او.
ــــــــ طاهره مجبورم نکن ،خودم بلندت کنم ، پس هرچه میگم همان را بکن.

زهر خندی زدم.
ــــــــ گفته بودی اینجا چیزی نمانده که ریسمان  امید به او ببندم آره؟....
ادامه دارد.

کلبه رمان سرا

24 Oct, 19:32


#شـــــــــــــهرِیار
# قــــــــــسمت ـــــــــــ پــــــــــنجم
# نویــــــــسنده ـــــــــــ مرضـــــــیه ابراهــــــیمی

اینهمه حلاوت ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارالحزن آفاق من؟؟
پشت‌ سر‌اش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.

# از زبان طاهره

همانطور که گفته بودم مدت ها بود بجای پدرم لباس‌های دسته دوم میفروختم ، به سبب اینکه در‌آمد‌اش بیشتر باشد لباس‌های زیبا‌تر‌اش را گلدوزی و مهره‌دوزی میکردم.
در جای که آن را میفروختم خیلی خلوت بود برای همین از نصرت که صاحب خانه‌ام بود در خواست کردم برایم جای پیدا کند که هیاهویش فزونتر باشد که اون هم مقابل یک سوپرمارکیت را برایم کار جور کرد.
آنجا با پرکردن یک دکه‌ی کوچک شروع به کار کردم که درآمد خوبی هم داشت ، چون آن لباس‌ها بطور باورنکردنی نو به نظر میرسیدند.
یک ما گذشت که آن سوپر مارکیت آتش گرفت و به همراه‌اش امید‌های من......

امید سوخته...
صدای تاپ بلندی در گوش‌هایم نشست، حس کردم بمب بود ، ولی نه آنقدر فجیح بود که گو‌ش‌هایم همراه با نفس‌هایم  از حرکت باز ماند.
انگار تیغی از سقف کنده شد و به دست‌هایم اصابت کرد، ولی هنوز در حال‌ هوای آنجا به سر میبردم.
دستی مرا کشید به سمت بیرون که گویی ورقه‌ی پلاستیک را با خود میکشد.
گرمی و سوزشش در صورتم نشسته بود اینکه چه آفتی بود نمی دانم ؟سر بلند کردم تا نظاره‌کنم به دست‌های کی دارم کشیده میشوم ولی آنجا شب بود، و صورت‌اش انگار به نقاب شب سپرده شده بود.
آنقدرمرا به سمت خود برد که پاهایم دیگر تاب نداشت و نمیخواست برود و صحنه‌ی که پشت سر‌اش مسلسل جریان دارد را نبنید.
دست‌هایش را از دست‌هایم رها کردم ، مرد مبهم شب هنوز چهره‌اش کامل نشده بود .
به عقب نگریدم ، فکر نمیکنم تا جای من قرار نگرید درک کنید که چه زلزله‌ی فجیحی به درون‌ات سُر میگرد.
آنجا که باراقه‌ی از امید‌ و احساسات‌ات به فنا برود و زدوده شود.
تو به هستی خود نیست میشوی.
فنا میشوی ، میخواهی محو شوی یا که چشم‌هایت نبیند ، نبیند که تو کجای اصلا چرایی؟؟
اینجا چه جریان میپزیرد و چرا میپزیرد؟
با دیدن آذرخش فجیح‌آن شب روح‌ام انگار از بدن جدا شد، مات شدم ، مبهوت ماندم ، درست همانند کسی که بازی زندگی را به مرگ میبازد.
انگار دریا بودم جرقه‌ی آتش خشک‌ام کرد ، پژواک نفس‌های بیجانم لمحه لمحه نا منظم پیش دیده‌گانم خودش را نمایان میکرد.
شب .... آری شب بود.
اقتدار نداشتم فقط ببینم چه فنای امیدم را خاک میکند ، دویدم مثل سنگی که به جهنم میرود، اما انگار نمیشد ازین جلوتر بروم ، انگار به ریسمانی دست و پاهایم بسته شده بود.
دست او بود ریسمان من ... ریسمانی که مرا بسته بود همچو گوسفندی مظلوم که اورا قربانی میکنند ، ولی من حکم قربانی را برایش نداشتم ، کنار او در امان بودم در سکون ، سکونی که حتی کنار پدرم نداشتم ، چگونه میتوان چنین شخصی را یافت که کوه سکون در قلب‌ات بیآفریند.
اینبار روشنی‌‌ای دمید و  مردی در ظاهر ماه درخشید ،  آذرخش شعله‌ها و جلوه‌ی خورشید در آسمان صورت‌اش را برایم واضح ساخت او بود خودش که چشمان یاقوتی‌اش جلوه‌ی ماه بود....
چرا هربار یقین میپندارم که این مرد همیشه در تعقیب‌ام است که همچو صحنه‌های فیلمی یک فهرمان میشود برای من؟
نکند مطلقا در پی من میگردد هه؟
اگر هم پی من میگردد دلیل‌اش چیست؟
خدایا چرا این بشر اینقدر پیچیده است ‌؟ چرا درک اینها در مغز آدم نمیگنجد.؟
مگر حالا وقت فکر کردن به اینهاست؟؟ منی که
هنوز در دیار دست و پاهایم زلزله بود ، اشک های خشک شده از حاصل ترس‌ام و نفس‌های حبس شده که حاصل تپش قلبی بود که در دیار خودش آشوب به پا کرده بود .
چشمانم یک لحظه هم از دیار آتش برداشته نمیشد .
دلم‌ میخواست فریاد بزنم ، ناله کنم آوایم را در گوش‌های آسمان برسانم که آن هم بداند ، که ببارد این بار روی چشمانی که کاری جز نگاه کردن ندارد که این سکوت‌اش سکون را از قلبم ربوده .
اما ... باران بارید عقده‌ی آسمان از سکوت من شکست ...
باران و آتش فضای ابری آسمان عجب منظره‌ی ساخته بود دیدنی! ، منظره‌‌ی که حاصل زحمات مردم بیشماری را گرفته بود تا آن صحنه را بسازد.

یکی در آن هیاهو صدایم میکرد مگر من کجا بودم ، انگار ته چاهی مچاله‌شدم و دهن‌ام را چیزی مثل کلوله برفی گرفته است که از اثر‌اش دندان هایم محکوم به سابیدن همدیگرند.
باز هم حرکت کردم که با تحکم به عقب کشیده شدم .
فریاد زدم..
ـــــــ بس است !!! بس است!!! دست‌هایم را رها کن از خود کار و بار نداری که مثل لیسک ها افتادی دنبال من هه؟؟؟

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:50


ـــــــ مگر حالا که این موش شمارا در بغل گرفته چی میگین خانم؟؟
تک خنده‌ی پر شیطنت سر داد.
ـــــــ مشکلی نیست بغل کند.
دست‌هایش را رها کردم، و روی فک‌ام گذاشتم .
ـــــــ این چشم است یا چُقری پای گاو ها؟؟؟
اصلا حیا نداری.
ـــــــ شنیدی که گفتن کمال همنشینی در من اثر کرده؟ این دقیقا وصف حال من است.
ـــــــ من بی حیا‌ام؟
چشمان‌اش را گود داد و با چشمک گفت:
ـــــــ یک کمی!
خودش شیرین خندید که گفتم:
ـــــــ خر سیاه!
ـــــــ توهم خر سفید درست شد؟
غمزه‌ی رفت و جعبه‌ را برداشت .

ـــــــ یاوه سرایی را بمان برای بعد بیا برویم ، پول را به یقه‌ی اون فیل مانند خالی کنیم تا کار مان سر بگیرد.
همانطور که داشتیم سمت در میرفتیم گفتم:

ـــــــ او دختر تو چرا آدم نمیشوی چرا او بیچاره را فیل میگی، عیب است ؟
ـــــــ کجایش عیب است؟ خب فیل است ، هیچ وقت سیر نمیشود هرچه دست‌اش بیاید باز هم قورت میده....

پی هر‌ف‌اش با صدای گیرای زدم زیر خنده...
اینقدر که حرف زدم از اصل موضوع دور شدم .
ـــــــ فرحناز تو چرا به من نگفتی؟
با ابهت نگرید و نوچی کرد.
ـــــــ چه چیزی را به تو نگفتم ؟

نفس‌ام را پر صدا از ریه‌هایم بیرون زدم، شمرده شمرده گفتم:
ـــــــ ببین فرحناز من هم برای رفتن به شفاخانه عجله دارم اما یک مسئله‌ی دیگه‌ی هم است.
ـــــــ چی مسئله‌ی؟

ـــــــ من نمی دانم چگونه بگویم که فلسفه مانند نباشد اما بمان اینطوری بگویم ... من یک شب سیاه همه چیز‌ام را از دست داده بودم ، فکر کنم تابحال به تو چیزی نگفتم اما...
من در آن شب چون خودم را به آن آفت باخته بودم ، از خودم و از همه چی دور شده بودم ، آنجا در ویرانه‌ی که از خود ساخته بودم دختری را دیدم که اگر داستان‌اش را شرح کنم کلی زمان میگیره که بگویم .
ولی حس میکنم تو هم بخشی از صحنه‌ی آن شب بودی. صدایت رفتارت همه چیز وصل میشود به آن دختر! آیا به نظرت همان بودی هه؟؟

پر‌انتظار نگریدم. آهی پر صدا از گلو خارج کرد، قاطعانه و مغموم  گفت:
ــــــــ حس‌ات کاملا درست گفته، یعنی دختری که در سیاه چاله‌ی آنشب مچاله شده بود من‌ام.....

از فرط تعجب آوای بلندی سر دادم.
ــــــــ چی؟؟؟؟؟
ــــــــ بلی ... من بودم.

خیلی جای سوال بود برایم ذهنم انعکاس چیزی را که میخواست بداند را میداد.
زخم‌ام سرباز کرد ولی خودم را نباختم و باز هم به گونه‌ی سوالی پرسیدم.
ـــــــ چرا؟
ـــــــ داستان‌اش مثل روزهای تابستانی طولانی است.فعلا باید برویم قبل اینکه بیایم از داکتر وقت ملاقات گرفتم.
اگر فرصت شد در راه برایت میگویم.

سر تکان دادم و به راه افتادیم .
اینهمه حلاوت؟؟ ، جواب اینگونه مهر ورزی تورا چگونه بدهم دارلحزن آفاق من؟؟
پشت‌ سر‌اش به راه افتادم از آنجا که سوار تاکسی شدیم فرحناز شروع کرد به ادامه داستان.

کلبه رمان سرا

23 Oct, 16:48


# شـــــــــــــهرِ یار
#قـــــــــسمت چــــــــهارم
#نویـــــــــسنده ــــــــــ مرضـــــــیه ابراهــــــیمی.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.....
موبایل‌اش را از روی میز برداشت و همانطور که میرفت گفت:
ــــــــ موضوع خطم به خیر شد ، زمان غنمیت است ، دیگه‌اش را شما بهتر میدانید.
من تا نیم‌ساعت بعد جلسه دارم ، مجددا موفق باشید.
ــــــــ نمی دانم چطوری لطف‌ تان را جبران کنم.
همانطور که میرفت ، یک لحظه ایستاد و با جدیت چشم دوخت.
اندکی سکوت و بعد حرف زد.
ـــــــ حرف‌اشم نزن.
لبخند زد و
از اتاق بیرون رفت و پی بسته شدن در ، تمام حس های دنیا یک دفعه‌ی ریخت روی چشمانم و شروع کردم به گریستن...
صورتم را قاب دست‌هایم کرده بودم و هق هق‌ام بند نمی آمد.
انگار من بودم اتاق کور ، هیچ احدی نبود که ببیند و چیزی بگوید . که صدایم کند و قاتل اشک‌هایم شود ، دلم میخواهد امروز به حد یک آفاق اشک‌های خشک شده‌ام بگریم .. میخواهم سیل شوم و جاری ...

ـــــــ طاهره بس است چی کار میکنی؟

پیش خودم چند بار گفتم:
ـــــــ لعنتی!!! لعنتی !! بگذار لحظه‌ی عقده‌ی دلم را خالی کنم.
سرم را بلند کردم که چهره‌ی ابهت‌انگیز فرحناز پیش چشمانم نقش بست..
ــــــــ چی کار میکنی طاهره ،  قلبم را از جا کندی با این ژاله‌وار باریدنت... چی شده؟؟

این بار  فرحناز بود که چشمان‌اش موجانی شده بود   ولی نه انگار صبر از دل و عقل‌ام کوچیده بود ، ضمانت هیچی را نمی توانستم بکنم نه اشک‌های او ونه از خودم.
باز هم گریستم و گریستم، یک دم گرمای چیزی را روی خودم حس کردم ، لطیف و ظریف آغوشی که در آن سپرده شده بودم.
ــــــــ بس است لطفا مرا اینطوری زهره‌ترک نکن ، بخدا من هنوز خیلی جوانم..
اندکی بعد  مرا از آغوش‌اش در آورد ، لحظه‌ی روی صورتم مکث کرد و انگشت‌هایش روی صورتم رقصید برای پاکیدن اشک‌هایم...
ملتمس افزود:
ـــــــ اینقدر که به این چشمان ظلم کردی بس نیست هه؟؟
بزاق دهن‌اش را پر صدا قورت داد ،که پی آن سیبک گلویش به نوسان افتاد.
وقتی دید منظره‌ی دید‌اش هستم شیطنت‌اش گل کرد.
ـــــــ ببین مثل رز سرخ شدی ، وا به جان صاحب‌ات اینگونه ببین‌ات جنون میزنه‌اش.

پی حرف‌اش خنده‌ام بلند شدو نتوانستم محار کنم مشتی به شانه‌اش زدم و با چشمان ملتهب گفتم:
ـــــــ  ای زنبور زرد چی وز وز میکنی برای هرچی حرف خودت را داری؟
ـــــــ این موضوع که کذب نیست ، چرا میخواهی طفره بروی شیطان ....
ـــــــ طفره نمیروم ، واقعیت را میگم.
قرین‌ام شد و ادامه داد.
ـــــــ چرا طفره رفتی.
ـــــــ اذیت نکن فرحناز حالم خوب نیست.
ــــــــ من حالت را خوب میکنم.
ــــــــ نیازی نیست از تو خوشم نمیاید.

عقب رفت و آویز گردنم شد.
ــــــــ اما یکی دیگه خیلی از تو خوشش می‌آید و من این را حس میکنم.

با جدیت نگریده و صورتی که با اشک سرخ شده بود را بسوی او کرده گفتم:
ــــــــ چه کسی را میگوی.
ــــــــ نصرت...

پی حرف‌هایش از جا پریدم دوست نداشتم این چنین به کسی چون نصرت بگوید به من نظر دارد این موضوع هیچگاه نباید میشد و اتفاق می‌افتاد.
ــــــــ چی میگی تو فرحناز؟
صورت‌ام جمع شد و با فک منقبض چشم دوختم به تاج ابروهایش.
ــــــــ فقط شوخی بود. خواستم کمی آزارت بدهم.

لب‌هایم را همزمان با چشمانم حالت دادم.
ــــــــ ای  لیسک ، مرا آزار میدهی به خیالت از دست من خلاص خواهی شد.
ـــــــ هی . چی کار کنم که خلاصی ندارم.

پی حرف‌اش خندید و مشغول گرفتن کیف دستی‌اش شد.
بعد آن خودم را روی چوکی چرخ‌دار ولو کردم.
اشک چه چیزی عجیبی است، درون پر شده‌ات را خلا میکند آزاد و سبک میشوی قلب‌ات با نظم میتپد و چه بهتر ازین.
به فرحناز نگریدم یاد حرف‌های مبهم‌اش پرده‌ی دلم را رنگین کرد ، باید یک بار میپرسیدم چه بوده ، نکند بستگی به آن شب آتش سوزی باشد ،دختری که مدت ها پی‌اش سنگ‌ها را ورجه ورجه کردم تا پیدایش کنم.
از روی چوکی بلند شده ، آهسته راه پیمودم درست شبیه وقت‌های که روی بام با عشق و نوازش موهایم قدم میزدم و اینگونه به خیال خود برای خود مهری که از سوی خانواده ندیده بودم میورزیدم.
کنار‌اش رسیدم ، متفکر با اخم گفتم:
ـــــــ فرحناز ؟
ـــــــ جانم؟
ـــــــ خب تو اینگونه جواب میدهی کلام روی زبان نمی چرخد.
ماندم این صاحب تو چگونه با تو سر میکند.

ـــــــ ای چشم سفید به فکر من و صاحب‌امی ؟؟
ـــــــ فکر که نه ولی احساس‌ام را بیان کردم.
سر‌اش را به طرفین دور داده نگرید.
ـــــــ احساس‌ات بد کرده.. موش کاذب.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:14


سهراب هم عجب داشت و هم سوال ، واقف بودم که وقتی اون پول را به من دادن دیگر قصد پس گرفتن نداشتند برای همین گفتم:

ــــــــ من این پول را میپزیرم اماا........ قرض حساب‌اش میکنم و قسط قسط برای تان میدهم ، اینطور وجدان من هم راحت است.

فرحناز بلند داد زد.
ــــــــ از دست این وجدان تو طاهرررر..... این به چه منظور؟؟ پس چگونه اظهار به دوستی کنیم در زمانی که نتوانیم دستی برای هم باشیم؟

این سوالی بود که من باید از او میپرسیدم! چرا اینهمه مدت از من پنهان کرده بود چه شب سیاهی داشته که حر لمحه در تب‌اش سوخته و خاکستر شده ، اما چیزی نگفته ...
حق میدهم در سطح آن ها نبودم اما رابطه‌ی دوستی مان از ژرفای قلب ما زلال شده بود.

ــــــــ من این پول را ندادم که واپس بگیرم.

ــــــــ میدانم ولی خودت میدانی که پول کسی را بالا نمیکشم ، پس ، اگر نمیخواهی پول تان مال خودتان من راهی دیگری برای این مسئله پیدا میکنم.

ـــــــــ نــــــــــه لازم به اینـکار نیست ، خودت میدانی وقت کم داریم .
هرطور که راحتی... من دیگر چیزی نمیگم ، دهن‌ام بسته.


با حلاوت خندیدم و لب‌های را فشرده به سهراب دیدم و با تکان سرم جوابی که پشت چهره‌اش پنهان شده بود را تایید کردم.

کلبه رمان سرا

22 Oct, 21:13


#شــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ــــــــ ســـــــــوم
# نویـــــــــسنده ـــــــ مرضــــــیه ابراهـــــیمی




یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......
چیزی ساده‌ی نبود، که ظهور‌اش مرا در زمره‌ی تعجب علم نکند.
و چه پیروزمندانه پیش نظرم جلوه نمایی میکرد ، لحظه‌ی در کنج خیال صحنه‌سازی کردم اگر این پول دست من بود اگر متعلق به من بود چی میشد؟  که من تا این سرحد به چشمانم ظلم نمیکردم، که با شور اشک آغوشته‌اش نمیکردم.
که لبخند میاوردم بر  چشمان و لبی که از اثر دست های غصه‌ شدن غم خانه....
پول اعجوبه ترین چیز است باور کنید آنهای که میگویند پول اهمیتی ندارد در اشتباه محض است...
وقتی به روی جیب‌ات نظر‌اندازی و آن را خالی بیابی میفهمی پول چه حکم‌های که سادر نمیکند.

به سهراب نگریدم بعد به فرحناز.
ــــــــ  این چی‌ است‌!؟

شاید به خیال دنج دلم گل‌های پژمرده‌اش را تازه‌گی‌ بخشیده بود، که این میتواند نوید باشد...
فرحناز با شیطنت گفت:
ــــــــ پول است.

اندکی با نفس‌های حبس شده دیده گفتم:
ــــــــ  من خودم میدانم پول است ، منظورم اینجاست که پیش من چی کار میکند ، حرف از تصمیم تان چی است؟

اینبار سهراب لبخندی به لب هایش پهن کرده، آهسته و شمرده گفت:
ــــــــ خواستیم یک کار کوچک برایتان انجام دهیم ، برای درمان پدر تان.

خجل شدم با حرفش در سکوت پناه بردم، انتهای جمله‌ای سهراب مرا به سکوت وا داشت، یعنی همه‌ی بد بختی هایم را فهمیده بود، از نظرش حالا چگونه جلوه نماییی میکنم؟ یک دختر بیچاره و بدبخت که اینقدر مسبب عذاب‌شان شدم تا برایم دلسوزی کند؟
هاج واج مانده بودم همچو صدای که با ترس در خفا خفه شده.
ــــــــ خب م...ن راست‌...ش.

فقط از این جا خوردن‌ام مرا با ابهت منظره‌ی دید شان قرار داده بودند.
سهراب که ازین موضوع واقف نبود، پس چطوری فهمیده؟
ازین موضوع فقط من و فرحن..... سر اسم فرحناز مکث کردم. چشمانم را در تقابل نگاهش تیز کردم، یعنی او گفته؟! آره جز این گزینه‌ی نیست خودش حتما پیش سهراب پلو ریخته ، مگر نگفته بودم کسی جز ما ندادند نمی خواهم کسی برایم دلسوزی کند عه!! عصابم از دستم رفت و با حرص گفتم:
ــــــــ  تو  گفتی فرحناز ؟؟
سهراب گفت:
ــــــــ حالا مهم نیست چه کسی گفته، من خودم هم تصادفا مطلع شده بودم.
فقط منتظر بودم از سوی شما درخواستی شود که نشد . اجبارا خودم دست به کار شدم البته با کمک فرحناز.
صدای سهراب بود، با دست به جعبه( صندوقچه) اشاره کرد.
ـــــــ ولی حالا در این کیف به قدری پول است که شما بتوانید ، پدر تان را درمان کنید همین است که ارزش دارد. دیگر غم‌چیزی را نکنید شما مثل خواهرم برایم ارزش دارید.

از واژه‌ی خواهر گفتن‌اش قلبم به شدت گر گرفت ، انگار دق شدم پشت شانه و کوهی که از آن خبری نیست و نبود چند سال در فراق و یک سال در عذاب‌اش زندگی کردیم.
اوی که رفته بود بخاطر سنگر شدن برای میهن‌اش ولی انگار او واقعا سنگر شده بود و یا نابود.
گاهی آنقدر در غم نبودن‌اش دست و پا میزنم که از خودم غافل میشوم.
او شده بود عقده‌ی دل خواهرش ، مگر اینجا کسی نمی دانست و سهراب هم جایگزین اصلان نمی‌شد .
ولی با این کمک بزرگ‌اش ثابت کرده بود روابط را خون نمی سازد در تضاد آن محبت همه کاره است.

 اینجا که خروار پول را پیش نظرم گذاشتن.
حتی پزیرفتن این مبلغ برایم دشوار و باور نکردنی بود.
من چطور میتوانستم این پول را یکجایی قبول کنم.
چقدر جالب است نه؟
زندگی مادامی مارا از سوی چیزی در امتحان‌اش قرار میدهد ، آنچنان که بین روح و جسمت یکی هست یکی نیست.
حرف از آن یکی جسم است کع میماند در تن خسته‌ات و روح پر میکشد رو به هوا و به تاراج میرود.
گاهی گیر میکنی و در بین نخواستن و نشدن ها مچاله‌ میشوی.
و گاهی بین خواستن ها و شدن ها مثل اکنون که خرواری پول پیش چشمانم جلوه میکند.
و من حیرانم چه کنم؟
به پدرم که فکر میکنم اورا میبنم که
مردی شده  با چند اسکلیت خالی روی بستر مریضی ، حالا جز این پول معجزه‌ی االهی میتوانست نجات بخش‌اش شود و بس.
ولی معجزه‌هم تا نجنبی رخ نخواهد داد.
مگر رب پاک نگفته جنبایش‌ از تو گشایش از من؟
پس چرا نجنبم؟؟
شاید خدا اینها را به دادم رسانده ؟ مگر غیر ازین است؟
ــــــــ طاهره به چی فکر میکنی.

صدای فرحناز مرا از دورن خیالم به رهای سعود داد.
اندکی خیره بر روی پول شدم ،
هی روی مغزم واژه میماندم تا پزیرفتن و نپزیرفتن..اما دیگر راه و چاره‌ی هم برایم نمانده بود جز این...

فکری به سرم زد گفتم:
ــــــــ من این پول را قبول میکنم ، به شرطی..

با سوال های کاشته شده روی  ذهن شان چشم دوخته بودن به من، نگاهای فرحناز ملتمس شد انگار از کلمامم آگاه بود.
به حق که جور کردن این پول برای آنها از آب خوردن هم آسان بود ولی من وجدانم اجازه به این کار نمی داد که حقی کسی را به حراج ببرم.

ــــــــ چه شرطی خانم حبیبی؟؟

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:18


ناگهانی با صدای سهراب از جا پریدم.
اون مردِ با مرامی بود همیشه به لقب‌خانم هارا ارزش قائل بود و با حلاوت صدا میکرد.
خودم را اندکی روی میز راست کرده مثل خودش فاتحانه گفتم:
ــــــــ بفرمایید سهراب جان؟

پر از انتظار به شهر چشمان شان نگریدم.
چون ریس‌ام بود، دوست داشتم ریس صدایش کنم اما خودش نمیخواست زیاد از حد بین من و فرحناز رسمی باشد برای همین سهراب صدا میزدم.

کمی برگشت و از کشوی میز خودم چیزی برداشت ، از آن جعبه‌های که در تلویزیون ها مشاهده میکردم که داخل‌اش پول میگذارند.
جای تعجب اینجا بود که آن در کشوی میز من بود!
و حالا پیش نظرم بود و چه مبهم جلوه مینمود .
همانجا سهراب چنگی به موهای بورش زده وآن را مرتب کرد بعد فاتحانه وارد بحث شد بحثی که بلکل زندگی مرا تغییر داد.
ــــــــ خانم حبیبی من و فرحناز تصمیمی گرفتیم، امیدوارم روی مارا زمین نندازید.

با اینکه از ریشه‌ی ماجرا واقف نبودم لبخندی مبهمی زدم و گفتم:
ــــــــ تصمیمتان چی است ؟؟ لازم به در خواست نیست ، میدانم هر تصمیمی که بگیرید درسترین است.
پی حرفم به فرحناز  نگریدم  به جمع مان پیوسته بود، سهراب از جا تکانی خورد جعبه را باز کرد.
یک لحظه هول کردم با دهن وامانده که حاصل تعجب‌ام بود خیره بر اجزای داخل جعبه شدم......

کلبه رمان سرا

22 Oct, 14:17


#شــــــــــــهرِیار
# قـــــــــسمت ـــــــــ دوم
#نویــــــــــسنده ـــــــــ مرضـــــــــیه ابراهیمی


ـــــــــ فرحناز به من ببین؟

واکنشی از سوی او نشد گویا او شده بود مجسمه‌ی چوبی که سهراب همرایش حرف میزند.
اینطور سرک کشیدن در امورات زندگی کسی کار من نبود ولی تا جای که واقف آن بودم فرحناز هر دلخوری‌هایش را با من شریک می‌شد.

ــــــــ به من ببین دلبر دردانه‌ی من!

از لحن سهراب کج خندی زده بیشتر نگاهم را گرفتم تا واکنش فرحناز را به این رفتار با حلاوت سهراب ببینم.
فرحناز نگاهی کرد.
ــــــــ چیه سهراب؟
ــــــــ چرا با من حرف نمی زنی؟
گردن کج کرد طوری که زنخ‌اش روی شانه‌اش چسپیده بود.
ــــــــ اگر حرفی هم بزنم بی فایده است.

ــــــــ نکن تور خدا چی وقت حرف‌های تو برای من بی فایده بوده.

از دید زدن آنها دست کشیدم ، برای من موضوع شخصی آنها مهم نبود مگر من شاید اشتباه سنجیده بودم و دلخوری اینها شخصی باشد.

میخواستم راه کج کنم و بروم، یک قدمی از قدم برداشتم که صدای سهراب مرا به نشستن وا داشت.

ــــــــ فرحناز لطفا درک کن! نمی خواهم گذشته....
ــــــــ بس کن سهراب چیزی نگو. در اصل تو باید درکم کنی ، من هنوز به چشمای او دیده دروغ میگم، اوی که مثل کوه برای من سپهر شد. این بدترین کار است ولی مجبورم ، چون لطف اورا اینگونه باید جبران کنم.


تا اینجای ماجرا شک‌ام به یقین پیوسته بود ، یعنی فرحناز میتوانست اونی باشد که من ...
نه نه ...
ــــــــ اما تو که کاری اشتباهی نمی کنی.

منتظر حرف فرحناز نماندم و به سمت آخرین درختی که آنجا بود رفتم.
من تنها بودم ، جز خالق‌ام کسی همدم و یار و یاورم نبود. و همین هم برایم کفایت میکرد ، اگر فوصتی میشد خودم از او میپرسیدم نیازی نبود قایمکی گوش به حرف‌های شان بدهم. موضوعاتی هستند که نباید خودمان را آلوده‌ی آنها بکنیم.
گاهی تنهایی همه چیز است ، و گاهی باید پای مان را از سرک کشیدن در زندگی دیگران کوتاه کنیم .

کنار گلدان خشک شده رسیدم.
"... آی باغبان بی خود ببین این گل را چطور پژمرده کرده ..."
وقتی به سقف آسمان نگریدم
خورشید خیره کننده بود ، چشمانم تاب گذاشتن آنهمه جلایش نور را در خود نداشت ، دست‌هایم را بطور دفاعی روی صورتم گذاشتم تا چشمانم خیره نشود.

بار دوم چشمم روی گلدان نشست گرفته زیر فواره‌ی  آب گذاشتم؛ قطره قطره‌هایش با دوچشم‌ باز و اندک پلک زدنی تماشا میکردم.
این آب هم عجایب با دل آدم تطابق دارد، شُر شُر‌اش آرامش است در دل های نا آرام ، بلی همین گونه است آب حیات انسان را بقا میبخشد، ولی  روان بودنش جدا از هرچیزی ترا به یاد آن لالای نفیس مادر می اندازد.  الحق که حاصیل‌خیز اینهمه صبر گوهر نایاب بوده است.

همانطور قدم زدم زیر درخت بادام رسیدم، آن درخت چند متری جدا از در وردی شرکت در زیر درختان برجسته‌ی دیگر بود که تازه تخمک هایش شکل گرفته بود.
زیر درخت که سایه آن روی من میرقصید نسیم ملایمی‌ میوزید، توأم با عطر گل های فصل بهار، ریزه ریزه به ریه هایم مهمان میکردم ، برگ درختان بادام و درخت‌های بلند و بالای دیگر با وزش نسیم ، با سایه‌ی کم‌رنگ‌اش روی زمین به رقص آمده بود، واه چه زیبا خالق این گیتی را آفریده!

آفتاب خیلی سوزنده بود ، آنقدر روی صورتم جلوه داد تا دیگر تاب نیاوردم.
برگشتم به دفتر و مشغول طرح‌ام شدم ، برایم اهمیتی نداشت که بین آنها چی گذشت یا حرف به کجا رسید ، آنقدر نادم بودم از پنهانی گوش سپردنم به حرف‌های شان که چیزی نمانده بود خودم را به قصاص ببرم.

آن روز وقتی فرحناز و سهراب دوباره به دفتر آمدند در اول وقتی چهرهی فرحناز را دیدم بی همال در سیاهی علم شده بود.
چیزی نمانده بود مثل بمب اتم بترکد.
وقتی نگاه قفلم را روی خودش دید
لبخندی تلخی روی لب‌هایش کاشت و در سکوت مطلق خیره به نقطه‌ی نامعلوم شد.

راز ها و خاطرات آزار دهنده است .
گاهی‌ نه که همیشه همینگونه است
رنج های که آدم را همچو خاری وسط مسیر مان در میان هیاهوی وصف ناپزیر از پا می‌اندازد، ویا همچو تیغی کندی که تا شریان حیات به رقص می‌آید و اثری روی آن بر جا میماند که زهراش قلب و روح را مجروح میکند.
که کسی نمی داند و نمی‌شنود .
آن وقت تو به کسی احتیاج مندی ، درست همچو درخت سبزی که در تنها ترین صحرا فقط آب ، باران و خاک حیاتش را جان میبخشد.
و در آن لحظه چه کسی بهتر از دوست میتواند آدم را درک کند و یک دوست ‌خوب گاهی "رب پاک" است و گاهی روحی که در آن دمیده.

هرود به هم چشم دوخته بودند.
انگار فرحناز حرفی ته دل‌اش داشت که روی گلویش بغض شده بود.
سرفه‌ی اندکی کردم.
میدانستم همین‌هم کفایت میکند تا شیشیه‌ی خاطرات تلخ را بشکنند. خودم را
روی چوکی چرخ‌‌دارم ولو کردم و سرم را به طراحی مشغول کردم.
باز هم اتاق در سکوتی نه چندان عمیقی فرو رفت وقتی دروازه باز شد نگاه نکردم برای همین خیال کردم آنها رفتن .

ــــــــ میگم خانم حبیبی؟

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #قمار_جوکر
✏️ نویسنده: #عطیه_شکری   
🔞 ژانر :#روانشناختی #انتقامی #رازآلود

📕 خلاصه:
دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد:از من چی می خوای؟چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد:می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن!- مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من!پسرک جوکر پشت دست دختر را بوسید و لبخند زیبایی زد: ولی من مطمئنما تو ماهرتری!
...
برای دانلود رمان های جدید روی لینک زیر کلیک کنید :
دانلود رمان جدید 🆕

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سرمای_دلچسب
✏️ نویسنده: #زینب_احمدی
🔞 ژانر :#عاشقانه_درام

📕خلاصه:
نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام نمیداد هم این سرما تا صبح از پا درش میاورد بخصوص که موبایلش آنتن نمیداد تا از کسی کمک بخواد...

@skin98 📱

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚رمان : #معشوقه_شیطان 👆
✍️نویسنده : anital#
ژانر : #عاشقانه #تخیلی
📄خلاصه :
اطرافیان پرنیا فکر می کنند که پرنیا به خاطر تجربه ی وحشتناک و دردآوری که داشته دچار اختلال های روانی شده و چیزهایی که می بینه و می شنوه صرفا توهم و از علایم بیماریشه. برای عوض کردن حالش اونو با دوستای خانوادگیشون به سفر می فرستن… غافل از این که دوستاشون به شدت به احضار جن و روح علاقه پیدا کرده اند. همین علاقه زمینه ساز آشنایی پرنیا با کسی می شه که معتقده ریشه ی تمام توهماتشه…

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💟 رمان :#همین_گوشه_از_آسمان 🔥

💟 نویسنده: #لیلا_نوروزی 🌈

💟 ژانر : #عاشقانه ❤️‍🔥

💟 خلاصه: 🦋
نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلک‌هایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم بازکردم. صورت مادری با فاصله‌ی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش می‌لرزید. نفسش بوی ماندگی می‌داد. بوی دهانی بدون دندان.
به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربه‌های ساعت که انگار یک جهان روی شانه‌شان سنگینی می‌کرد.

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚 #سیاه‌_نمایی (#سیاه‌نمایی)
✍️ نویسنده : #مریم_پیروند
ژانر : #عاشقانه_درام_مافیایی

📑خلاصه:
الوند پسری که حاصل یه رابطه‌ی نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب حرو*مزاده دادن، سال‌هاست خانواده‌شو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدم‌های جورواجور با شغل و سیاست‌های کثیفه... توی کارهاش از یکی رقیب‌های بزرگش ضربه می‌خوره و سعی می‌کنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه...
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


📚#اوهام
✍️ نویسنده : #بهاره_حسنی
ژانر : #عاشقانه_معمایی

📑خلاصه:
نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..
••••●ʝ✮ιи💎
🍃@Skin98 🦋
ᴬ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ⁿᵒᵛᵉˡ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ
ᶠᵒʳ ˢᵖᵉᶜⁱᵃˡ ᵖᵉᵒᵖˡᵉ
┄┅┄┅┄✮┄┅┄┅┄

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


نام رمان: #لیلی

نویسنده: #آذر_ع

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
من لیلی‌ام...
دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم
ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم.
همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود!


╭๛•ᑕᕼᑎᏞ :  •@ُSkin98 •
╰❥•━━━━━━━━━━━━━━━

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

مولانا » مثنوی معنوی

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💖 #با_سنگ_‌ها_آواز_میخوانم
💖 نویسنده: #مائده_فلاح
💖 ژانر: #عاشقانه
💖خلاصه:
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران می‌آد و به جای اون رئیس کارخونه‌ی نساجی می‌شه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطه‌ی برادرش با مارال، دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است و همه معتقدن رابطه‌ی نامشروعی با برادرش داشته در چه حد بوده..

  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

کلبه رمان سرا

18 Oct, 15:18


💗نام رمان : #عقاب_بی_پر

💗ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

💗نویسنده : #دریا_دلنواز

💗خلاصه :
دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت آشنایی با هیوا روزبهانی ، رییس کارخانه رو پیدا میکنه. رییسی که...



  💗❥✿❥ ┄┅★💗
        ---••••💗jOiN💗••••---
‌@skin98
    💗-----★┄┅┄┅┄ ❥----💗

1,717

subscribers

144

photos

63

videos