نفسی عمیقی کشیدم و رفتم به اتاق آهسته سلام کردم و چای ریختم برایشان یک مرد و یک زن بودند زن طرفم دید و گفت: ماشاءالله دخترم.
بیحس نگاهش کردم و هیچی نگفتم طرف پدرم نگاه کردم و با چشم اجازه رفتن خواستم سر خود را تکان داد با خوشحالی از اتاق خارج شدم و رفتم به اتاق خود موبایل خود را گرفتم و دیدم که هیچ تماسی از طرف شهرام ندارم سخت میگذشت این بیخبری مرا دیوانه میکرد.
این روزها هیچی حالام را خوب نمیکرد جز شهرام!
اما او هم بیوفا بود یکبار همراهم تماس نگرفت و یادش نیامدم واقعاً ازش دلخور بودم دیگر طاقت هیچی را نداشتم خواستن مرگ از خداوند گناه محسوب میشود اما من این روزها چقدر مرتکب گناه میشوم و هر وقت از خدایم مرگ میخواهم...
خوب منم حق داشتم از خدایم یک زندگی راحت میخواستم اگر برایم زندگی راحت نمیداد خوب مرگ بهتر بود از این زندگی کرده که تمام تصميمات اش دست دیگران بود.
صدائی خداحافظی را شنیدم از جایم تکان نخوردم صدائی دَر شد و رفتند لبخندی تلخی زدم حالا پدرم صدایم میزد و برایم امر میکرد که چیکار کنم یا هم برایم میگفت که یکبار دیگر چی تصمیمی برای زندگی خودم گرفته.
صدایم زد تلخ خنديدم از جایم بلند شدم و رفتم نزدش طرف دید و گفت: اینهایی که آمده بودند خواستگار هایی تو بودند.
آبرو بالا انداختم و گفتم: خوب؟!
دوباره ادامه داد: کم کم آماده باش در آخر این هفته نکاح ات است.
متعجب نگاهش کردم بازم داشت جای من تصمیم میگرفت و نباید دهان باز میکردم اما اینبار فرق داشت این مانند دیگر مسئله هایی زندگیام نبود یاد شهرام افتادم پدرم نمیتوانست که عشق من را نسبت به شهرام نادیده بگیرد و این کار را در حق من بکند.
با بُغض گفتم: پدر این کار را در حق من نکن.
به من پُشت کرد و گفت: خانه را پاکاری کن قرار است که یک عروس بیاید.
دیگر مطمئن شدم که پدرم چقدر بد است و زندگی من برایش مهم نیست.
ظرفها را به آشپزخانه بوردم و مستقیم به اتاق خود برگشتم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯