🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸 @dastanhayiziba Channel on Telegram

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

@dastanhayiziba


#زنده_گی_نامه📕
#داستانهای_زیبا،📝
#اقوال_مفید_وپند_آمیز 📋
#کلیپ_های_اسلام🎬
#متن_های_زیبا📄
#رادراین_کانال_مشاهده_کنید

🌷دوستان گلم🌷برای انتقاد پیشنهاد ونظریات تان در آیدی زیر مراجعه کنید نظریات تان برایم
قابل قدراست🌹
👇👇👇
@mokhlas24

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸 (Persian)

با ورود به کانال تلگرام دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ شما به دنیایی از داستان‌های زیبا، اقوال مفید و پندآمیز، کلیپ‌های اسلامی، متن‌های زیبا و محتواهای الهام بخش خواهید پیوست. این کانال مناسب برای همه دوستداران خواندن داستان‌های زیبا و یافتن پند و عبرت از آنهاست. فرصت را از دست ندهید و با عضویت در این کانال به دنیای جذاب دَاسْتَان‌های‌ِزِیبا وَبَاحَالَ خوش‌آمدید بگویید. برای ارسال انتقاد، پیشنهاد، و نظرات خود می‌توانید به آیدی @mokhlas24 مراجعه کنید و نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید. منتظر حضور گرم شما در این کانال زیبا هستیم.

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

21 Nov, 16:10


در فکر پدرم چی خطور می‌کرد؟ مطمئن بودم که چيزهايی خوبی در راه نیست...
نفسی عمیقی کشیدم و رفتم به اتاق آهسته سلام کردم و چای ریختم برایشان یک مرد و یک زن بودند زن طرفم دید و گفت: ماشاءالله دخترم.
بی‌حس نگاهش کردم و هیچی نگفتم طرف پدرم نگاه کردم و با چشم اجازه رفتن خواستم سر خود را تکان داد با خوشحالی از اتاق خارج شدم و رفتم به اتاق خود موبایل خود را گرفتم و دیدم که هیچ تماسی از طرف شهرام ندارم سخت می‌گذشت این بی‌خبری مرا دیوانه می‌کرد.

این روزها هیچی حال‌ام را خوب نمی‌کرد جز شهرام!
اما او هم بی‌وفا بود یک‌بار همراهم تماس نگرفت و یادش نیامدم واقعاً ازش دلخور بودم دیگر طاقت هیچی را نداشتم خواستن مرگ از خداوند گناه محسوب می‌شود اما من این روزها چقدر مرتکب گناه می‌شوم و هر وقت از خدایم مرگ می‌خواهم...
خوب منم حق داشتم از خدایم یک زندگی راحت می‌خواستم اگر برایم زندگی راحت نمی‌داد خوب مرگ بهتر بود از این زندگی کرده که تمام تصميمات اش دست دیگران بود.

صدائی خداحافظی را شنیدم از جایم تکان نخوردم صدائی دَر شد و رفتند لبخندی تلخی زدم حالا پدرم صدایم می‌زد و برایم امر می‌کرد که چی‌کار کنم یا هم برایم می‌گفت که یک‌بار دیگر چی تصمیمی برای زندگی خودم گرفته.
صدایم زد تلخ خنديدم از جایم بلند شدم و رفتم نزدش طرف دید و گفت: این‌هایی که آمده بودند خواستگار هایی تو بودند.
آبرو بالا انداختم و گفتم: خوب؟!
دوباره ادامه داد: کم کم آماده باش در آخر این هفته نکاح ات است.
متعجب نگاهش کردم بازم داشت جای من تصمیم می‌گرفت و نباید دهان باز می‌کردم اما این‌بار فرق داشت این مانند دیگر مسئله هایی زندگی‌ام نبود یاد شهرام افتادم پدرم نمی‌توانست که عشق من را نسبت به شهرام نادیده بگیرد و این کار را در حق من بکند.
با بُغض گفتم: پدر این کار را در حق من نکن.
به من پُشت کرد و گفت: خانه را پاکاری کن قرار است که یک عروس بیاید.

دیگر مطمئن شدم که پدرم چقدر بد است و زندگی من برایش مهم نیست.
ظرفها را به آشپزخانه بوردم و مستقیم به اتاق خود برگشتم...

#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

21 Nov, 16:10


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_پانزدهم
#نویسنده_فَریوش

با یک ساعت خواب می‌توانستم که یکمی خودم را آرام کنم و به هرچی فکر نکنم.
کم کم چشم‌هایم گرم خواب شد و به خواب رفتم.
***
سه روز می‌گذشت و من از شهرام بی‌خبر بودم این بی‌خبری دیوانه‌ام می‌کرد و سخت می‌گذشت هر دقیقه و هر ثانیه در فکر او بودم و بخاطر حال خوب اش دعا می‌کردم دل شوره داشتم باید تا حال همراهم تماس می‌گرفت.
مثل این سه روز در اتاق خود نشسته بودم و منتظر تماس از طرف شهرام بودم خسته نگاهی به موبایل خود کردم هیچ خبری از شهرام نبود.
با خود فکر کردم یعنی او مرا یاد می‌کند؟
دلتنگ من شده یا خیر...؟
دوباره با خود گفتم او بخاطر من رفت تا مرا از خدا بخواهد پس حتماً به یاد من هم است...
با خسته‌گی از جایم بلند شدم رفتم به آشپرخانه به چهار طرف دیدم در این چند روز این‌جا را بیشتر از ده بار پاکاری کرده بودم لبخند تلخی زدم واقعاً دیوانه شده بودم دیوانه عشق خود...
عجیب دلم شهرام را می‌خواست، چقدر دلم برایش تنگ شده بود یعنی عاشق شدن این‌قدر سختی دارد؟
اگر می‌فهمیدم هیچگاه پایم را در دریائی عشق نمی‌گذاشتم، هیچگاه خودم را دچار این درد نمی‌کردم.
بازم به دور و برم دیدم هیچ کاری نداشتم دوباره برگشتم به دهلیز یاد مادرم افتادم با بُغص خندیدم یک‌بار یاد عشقم و یک‌بار یاد مادرم مرا دیوانه می‌کند دور بودن از عزیزان سخت است تا چند روز قبل شهرام را داشتم و هر از گاهی که دلم برایش تنگ می‌شد خودش تماس می‌گرفت و دلتنگی ام رفع می‌شد.
آهی کشیدم و تصمیم گرفتم که بروم بیرون و یکمی قدم بزنم خواستم تا ترس را کنار بزنم نمی‌شد که از بخاطر امیر خودم را زندانی کنم خودم را آماده کردم و رفتم به بیرون کم کم نزدیک زمستان بودیم دیگر تاریخ هم از دستم رفته بود و نفهميدم که کدام ماه است و اصلاً کدام روز است...؟
به کوچه ها و پس کوچه نگاه کردم در این‌جا بزرگ شده بودم زادگاهم را دوست داشتم اما، هیچ‌وقتی این زادگاه برای آزادی که باید می‌داشتم را نداد، هیچگاه حقم را نداد و برعکس تمام حقوق ام را می‌بلعید...
از همه آزارده بودم از همه گله داشتم همه‌گی همراهم بد کرده بود هیچکی را نداشتم تا از درد خود بگویم بیشتر از همه از خدایم گله داشتم یعنی این همه سال برای درد و رنج کافی نبود؟
چرا این زندگی را برایم تمام نمی‌کرد...؟
اصلاً چرا هیچ توجه نداشت؟
بُغض کردم این روزها کنترل اشک‌هایم دست خودم نبود و نمی‌توانستم که کنترل شان کنم...

راه خود را کج کردم و دوباره رفتم طرف خانه خسته شده بودم از همه‌چی حالا قدم زدن هم حال‌ام را خوب نمی‌کرد دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم حتا از خودم هم بدم می‌آمد...
با خسته‌گی داخل خانه شدم روی جای خود دراز کشیدم به سقف زُل زده یعنی مرا چی شده بود؟

از خواب، خوراک مانده بودم در این سه روز به اندازه سال‌ها پیر و خراب شده بودم شاید سن و سالی نداشتم اما، فرقی با کهن سال‌ها نداشتم در سن جوانی پیر شده بودم آدمی بودم که نه کودکی را تجربه کرد و نه جوانی را...
صدائی دَر شد فهمیدم که پدرم آمده بعد دو شب یادش آمد که این‌جا دختری دارد که تک و تنها است و هیچ کسی را ندارد باید برم و احوالش را بپرسم.

صدایش به گوشم رسید از جایم بلند شدن و رفتم بیرون بی‌حال طرفش دیدم و سلام کردم بازم جوابی نشنیدم دیگر باید عادت می‌کردم با رفتار سرد پدرم اما، بازم عادت نکرده بودم و منتظر رویه خوب از طرف او بودم یا هم باید می‌فهمیدم که او برای خوب بودن آفریده نشده او باید همیشه وقت بد باشد و رویه سرد همراهم داشته باشد.
منتظر نگاهش می‌کردم که گفت: به شب آماده باش قرار است که مهمان بیاید.
متعجب آبروی بالا انداختم و گفتم: خوب، فکر کنم بودن من مهم نیست.
با اعصبانیت طرفم دید و گفت: چیزی که گفتم به جوابم بگو چشم.
سری تکان دادم و رفتم به اتاق خود فکرم درگیر بود یعنی مهمان هایی امشب کی بوده می‌توانست...؟

بی‌خیال شدم و اصلاً کوشش به آماده شدن هم نکردم هر کی که بود به امکان زیاد به دیدن پدرم می‌آمدند پس آماده شدن من بی فایده بود.

دوباره سر جایم دراز کشیدم چند لحظه نگذشته بود که صدائی دَر شد پدرم با عجله داخل اتاقم شد و گفت: برو به آشپرخانه و چای آماده بساز.
متعجب از عجله پدرم رفتم طرف آشپزخانه و چای آماده ساختم همه‌چی را آماده ساختم و منتظر پدرم ماندم تا بیاید و اینا را برای مهمان ها ببرد پدرم داخل شد و گفت: مثل دختر انسان می‌آیی و چای را تقسیم می‌کنی نبینم که کدام اشتباه ازت سر بزند.
متعجب نگاهش کردم که پُشت کرد و رفت به اتاق واقعاً اعصبانی بودم یعنی چی؟ این‌ها چی معنی داشت؟
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

21 Nov, 16:08


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_چهاردهم
#نویسنده_فَریوش

شانه بالا انداختم و با خود لب زدم؛ تو نباید به این حرفها فکر کنی همه‌چی را بسپار دست خداوند...
خسته می‌شدم از بیکاری هم بازم شروع کردم به پاک کردن خانه اگرچه پاک بود اما بازم از بیکاری کرده بهتر بود.
وقتی خودم را کُلی خسته کردم رفتم به اتاق خود و دراز کشیدم کمرم درد می‌کرد بعد چند دقیقه یکمی راحت شدم رفتم به آشپرخانه و یکمی غذا خوردم آدمی پُور خور نبودم شاید می‌توانستم که چند روز هم بدون غدا باشم و گرسنگی را احساس نکنم بازم باید چیزی می‌خوردم تا از دست و پا نیفتم.
بعد تمام شدن غذایم به اتاق خود رفتم چقدر دلتنگ شهرام بودم یعنی رسیده باشه تا حال؟
پس اگر رسیده چرا همراهم تماس نگرفته اگر اینطور بی‌خبر بمانم قطعاً که از تشویش میمرم...
طرف ساعت زُل زده بودم و یک لحظه هم فکر شهرام مرا آرام نمی‌گذاشت نمی‌فهمیدم که باید چی‌کار کنم چطور از حالش باخبر شوم؟ بفهمم که حالش خوب است یا خیر...؟
این افکار دیوانه‌ام می‌کرد اصلاً از دست خودم اعصبانی بودم که چرا خواب ماندم و زنگ شهرام را جواب ندادم از استرس زیاد هی داشتم پوست لب‌هایم را می‌جویدم که مزه خون را احساس کردم در دلم لعنتی گفتم و رفتم طرف دستشوئی دست و صورتم را شستم دوباره به اتاق برگشتم بی‌حال روی زمین دراز کشیدم و با خود فکر کردم یعنی چند روز قرار است که بی‌خبر از شهرام بمانم؟
بی‌خبری از او مرا دیوانه می‌کرد و هیچ راهی جز صبر نداشتم به سقف زُل زدم و و تصویر شهرام را تصور کردم تمام خاطراتم را با او مرور کردم از روز اول که در شفاخانه او را دیدم تا او روز دیگر که با او حرف زدم تمامش را مرور کردم و با خود فکر کردم یعنی چی وقت من دل باختم و عاشق شدم؟
چقدر او روز ها زود گذشت و نفهميدم چقدر دلتنگ او روز ها بودم که با شهرام حرف می‌زدم من چقدر دلتنگ صدائی گیرایش بودم من چقدر دلتنگ دختر لجباز صدا زدن هایش بودم.
یعنی فعلا چی‌کار می‌کند...؟
از جایم بلند شدم در اتاق قدم می‌زدم اصلاً قرار و آرام نداشتم و نبود شهرام سخت می‌گذشت.
سرم را بالا کردم و لب زدم: خدایا، یک‌بار دیگر مرا با نبود عزیزانم امتحان نکن...
بعد مرگ مادرم آن‌قدر سختی کشیدم حتا سخت‌تر از هژده سال سختی هایم بود از دست دادن عزیزترین فرد زندگی‌ات مثل دست و پا زدن در عمق آتش می‌ماند که هر کار کنی نمی‌توانی تا خودت را نجات بدهی اگر، نجات‌ هم پیدا کنی بازم لکه‌هایش روز بدنت می‌ماند اگر، با نبود شان کنار هم بیایی بازم اذیت می‌شی و سختی می‌کشی حتا خاطرات هم می‌تواند آزاردهنده باشد برای منم همین‌طور بود نفس کشیدن در این خانه سخت تمام می‌شد جایی که یک زمانی مادرم زندگی می‌کرد کنار من و نفس می‌کشید حالا تنهايی تنها بودم و مادرم را، یگانه تکیه گاه زندگی‌ام را نداشتم.
اگر پدرم مرا به حیث دختر خود می‌پذیرفت شاید حالا نبود مادرم این‌قدر سخت تمام نمی‌شد و حتا شاید مادرم هم کنار ما می‌بود و هیچوقت دچار او درد بی‌درمان نمی‌شد.
چقدر زندگی‌ام پُور از شایدها و کاش ها است...
رفتم طرف دفترچه خاطراتم از روزی که نوشتن را یاد گرفته بودم از زندگی خود می‌نوشتم به صفحه‌های خالی نگاهی کردم لبخند تلخی زدم و با خود گفتم: شاید آن‌قدر صفحات خالی داشته باشی تا زندگی غم‌انگیز مرا جای بدهی.
یکمی نوشتم بنظرم باید کم‌تر می‌نوشتم چون فعلاً از ترس نمی‌توانستم که به بیرون بروم یک اجازه به بیرون رفتن را داشتم که حالا از برکت آقای امیر نمی‌توانستم که بروم با خود لب زدم: خدا ازت نگذره امیر...
دفترچه خود را سر جایش قرار دادم دوباره برگشتم سر جای خود به چهار طرف اتاق دیدم چقدر دلم تنگ شده بودم وهیچ مصروفیت نداشتم بیکاری سخت است...
از فکر کردنم خسته شده بودم دیگر حال هیچی را نداشتم از خودم بدم می‌آمد چون هیچ کاری نمی‌توانستم تا برای آینده خودم بکنم و هیچ وقتی تلاش نکردم و یا هم اگر تلاشم می‌کردم بی نتیجه می‌بود...
خسته شده بودم از همه‌چی دلم شهرام را می‌خواست و سخت دلتنگ صدایش بودم کاش که تماس بگیرد یکمی راحت می‌شوم و می‌فهمم که حالش خوب است.
خسته از این افکار در جای خود دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم، چقدر خوب که خواب بود وگرنه صدفیصدی از من یک دیوانه کامل جور می‌شد حداقل با یک ساعت خواب می‌توانستم که یکمی خودم را آرام کنم و به هرچی فکر نکنم.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

21 Nov, 11:36


حتما بخونید👌


نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد
از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غذا ندادن، بار اضافه و...
همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟

شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.

ساربان پرسید آن چه کاری بود؟

شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی، من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!

ضرب‎المثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق دارد و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند

حکایتی آشنا!👌👌

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

20 Nov, 15:32


دوباره روی زمین افتادم و از حال رفتم...
با روشنی آفتاب چشم‌هایم را کم کم باز کردم به سختی از جایم بلند شدم طرف ساعت دیدم که نه صبح بود وای چقدر خوابیده بودم به سختی از جایم بلند شدم یاد شهرام افتادم قرار بود امروز حرکت کند با عجله طرف موبایلم رفتم دیدم چند تماس بی پاسخ از طرف شهرام داشتم وای یعنی حرکت کرده و نتوانستم به بار آخر همراهش حرف بزنم بُغض کردم او رفت به خانه خدا تا از خدا مرا بخواهد چشم‌هایم را بستم و از عمق دلم شهرام را از خداوند خواستم.
سرم را بالا کردم و با لبخند لب زدم: برای خدایم سختی نداره و هر ناممکنی را ممکن می‌کند.
یاد حرفهائی دیشب پدرم افتادم چرا همیشه وقت باید تصمیم هایی مهم زندگی ما دخترا را باید دیگران بگیرد؟
چرا همیشه وقت باید با ساز که اونا میزنن ما برقصیم؟
چرا همیشه وقت برده مردها شدیم...؟
چرا هیچکی پیدا نشد تا یک بارم صدائی خود را بلند کند؟
تمام این چرا ها دیوانه‌ام می‌کرد یعنی وقتی مجرد بودی باید پدر ات برایت تصميم بگیرد و وقتی که عروسی کردی باید شوهرت برایت تصمیم بگیرد...
ما هم انسان بودیم ما را هم خدا هست کرده بود پس چرا حقوق ما یک‌سان نبود...؟
عدالت‌ خداوندی که این نبود خداوند که تصمیم هر بنده خود را دست خودش داده پس این‌جا کجا بود که ما دخترا حق تصمیم‌گیری نداشتیم.
این حرفها اذیت کننده تمام می‌شد برایم و از تمامش کرده این اذیت کننده بود که یکی هم پیدا نشد تا صدا بلند کند منم مثل تمام زن‌ها و دخترا برده شده بودم برده پدرم...
یعنی اگر با کسی دیگری ازدواج کنم باید به حرف او گوش کنم...؟
یعنی هر تصمیمی که برایم می‌گرفت را باید به روی چشم قبول می‌کردم...؟
درست است که تا جائی حرفهائی پدرم را قبول می‌کردم چون راهی دیگری نداشتم اما، همیشه وقت که حرف شنو نبودم.
اگر همراه یکی دیگر ازدواج کنم و حرفهایش را قبول نکنم یعنی زندگی‌ام بدتر از حالا می‌شد...؟
شانه بالا انداختم و با خود لب زدم؛ تو نباید به این حرفها فکر کنی همه‌چی را بسپار دست خداوند...

#ان_شاءالله_ادامه_دارد....

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

20 Nov, 15:31


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_سیزدهم
#نویسنده_فَریوش

قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.
روی زمین نشستم و نفس عمیقی کشیدم ترس داشتم اگر امیر برای کسی چیزی می‌گفت چی‌کار می‌کردم...؟
بازم امکان این حرف کم بود چون بخاطر نام خودش هم نمی‌توانست که برای کسی چیزی بگوید.
همه مشکلاتم کم بود که حالا اینم پیدا شد یعنی حالا در خانه خودم هم امنیت ندارم.
با فکر درگیر به چهار طرف نگاه می‌کردم حال‌ام خوب نبود سردرگم بودم نمی‌فهمیدم که چی‌کار کنم و حیران که چطور آن‌قدر پول امیر را پیدا کنم اگر بار دیگر بیاید...؟
این‌بار که موفق نشد اما، بار دیگر که موفق می‌شد.
در ذهنم افکار متفاوت خطور می‌کرد نه می‌توانستم تا با کسی حرف بزنم در این مورد اصلاً هیچ‌کاری از دست من ساخته نبود...
آرام و قرار نداشتم فکرم درگیر بود حس ترس دیوانه‌ام می‌کرد اگر بازم سراغ من بیاید چی‌کار کنم...؟
تمام این افکار مرا دیوانه می‌کرد سرم را بالا کردم و لب زدم: خدایا همه‌چی را می‌سپارم به تو خودت کمکم کن.
روی جایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم از ترس حالا نمی‌توانستم که برم بیرون و یکمی قدم بزنم تا یکمی آرام شوم.
کم کم به خواب رفتم و دیگر نفهميدم که چی شد...
به صدائی زنگ موبایل چشم‌هایم را باز کردم گیج و منگ به اطرافم دیدم به موبایل دیدم بعد چند لحظه به زنگ جواب داد و با صدائی خواب‌آلود گفتم: بلی
با خنده گفت: خواب چی وقتی دختر لجباز.
آهسته خندیدم و گفتم: هیچ نفهميدم که کی به خواب رفتم.
خندید که گفتم: چی وقت میری؟
بعد چند لحظه گفت: فردا حرکت می‌کنم بخیر.
نفسی عمیقی کشیدم و لب زدم: بخیر باشه، مرا بی خبر نمانی.
دوباره گفت: چشم،
خواستم تا بحث را تغییر بدهم گفتم: چطور بود روز ات؟
با خسته‌گی گفت: امروز زیاد خسته شدیم، مریض ها زیاد بود و یک مریض داشتم که زخمی بود و کُلی خون ضایع کرده بود و خسته‌ام ساخت.
با تعجب گفتم: وای خون ضایع کرده بود، مگر کی زخمی کرده بودیش؟
پاسخ داد: دقیق نمیفهمم، برادرش گفت دزد ها.
آبرو هایم بالا پرید در دلم گفتم او نفر امیر نباشه بازم به روی خود نیاوردم و گفتم: اها پس.
با خسته‌گی گفت: دگه تو چی کارا کردی امروز.
یاد اتفاقات امروز افتادم آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: هیچی مثل هر روز دیگر بود کاری خاصی نکردم.
می‌فهمیدم که امروز خسته شده قبل این‌که چیزی بگوید با عجله گفتم: فکر کنم زیاد خسته هستی تو هم برو و بخواب شاید حالا پدرم بیاید بعداً حرف می‌زنیم.
موبایل را قطع کردم و در دل خود دعا کردم کاش امشب پدرم بیاید حالا از تنها بودن هم ترس داشتم در کُل دختری ترسوی نبودم اما، حالا می‌ترسیدم از عزت و آبروی خودم.
چشم‌هایم را بستم و گفتم: خدایا خودم را به تو می‌سپارم...
صدائی دَر شد با ترس رفتم به دهلیز با دیدن پدرم نفسی راحتی کشیدم داخل آمد طرفم دید و گفت: ترسیدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و با کنایه گفتم: نخیر، چرا باید بترسم وقتی پدری مثل شما دارم.
طرفم دید و گفت: کم مانده تا از دست من خلاص شوی و منم راحت شوم.
متعجب دیدم و با لکنت گفتم: یعنی؟
پوزخندی زد و گفت: یعنی؟! تا چند روز دیگر جوابت را می‌گیری.
از اعصبانیت نفس نفس می‌زدم با ناباوری گفتم: تو نمی‌توانی که زندگی مرا خراب کنی چون، مه اجازه این را برایت نمی‌دهم.
سر تا پایم را دید با پوزخندی گفت: به سختی خودم را کنترول می‌کنم تا دست سرت بلند نکنم اونم بخاطر حرف مردم وگرنه برایت نشان می‌دادم که دختر یعنی چی؟
با بُغص داد زدم: می‌خواهی که نشانم بده که دختر یعنی چی؟ فکر کنم چندین بار نشانم دادی اگر می‌خواهی بازم نشانم بده.
با اعصبانیت نزدیک شد و یک سیلی محکم به رویم زد پوزخندی زدم و گفتم: تشکررر پدر جانم.
بعد پُشت کردم و رفتم به اتاق خودم اشک‌هایم می‌ریخت داشتم زار می‌زدم برای بخت سیاهم حرفهائی صبح شهرام افتادم لبخندی تلخی زدم و اشک‌هایم را پاک کردم با خود لب زدم: خدایا بازم خودم را می‌سپارم به تو.
از روی زمین بلند شدم رفتم طرف حویلی که یکی محکم از موهایی سرم کشید آخی گفتم و به پُشت سرم دیدم که پدرم بود متعجب نگاهش کردم که سیلی محکمی به رویم زد و گفت: می‌خواهی که فرار کنی دختر س.گ.
پوزخندی زدم و گفتم: پدر کسی با لباس خانه فرار نمی‌کند.
سر تا پایم را دید که ادامه دادم: شاید من برای تو مهم نباشم ولی، غیرت و آبرو و عزت تو برای من مهم است می‌فهمم تو مرا به حیث دختر خود قبول نداری اما تو پدر من هستی.
با اعصبانیت گفت: برو به اتاق خودت و زیاد برایم داستان سرائی نکن.
تلخ خنديدم و رفتم به اتاق خود دور خودم چرخیدم و با اشک می‌خندیدم شاید دیوانه شده بودم اما، تمام این خنده‌ها دردآور بود من درد داشتم حالا حق رفتن به حویلی را هم نداشتم آن‌قدر به دور خودم چرخیدم که دیگر چشم‌هایم سیاهی می‌کرد با بی‌حالی روی زمین افتادم نفس نفس می‌زدم بعد چند لحظه یکمی آرام شدم بی‌حال بلند شدم دو قدم برداشتم که

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

20 Nov, 11:30


#سوراخ_دعا_را_گم_کردن

(گاه پیش می آید که کسی نا به هنگام و در جای نادرست چیزی بگوید که گرچه ممکن است درست باشد، ولی کم ترین ارتباطی با موضوع مورد گفت و گو ندارد. در چنین موردی در پاسخ به او می گویند: دعا بلدی، ولی سوراخ دعا را گم کرده ای)
مولانا مولوی بلخی در جلد چهارم کتاب "مثنوی معنوی" حکایت شیرین و آموزنده ای را به نظم آورده است که در آن شخصی به وقت "استنجاء" (شستن محل دفع ادرار و مدفوع) به جای خواندن دعای ویژه ی این کار یعنی " اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهرین" به اشتباه دعای " اللهم ارحنی رائحه الجنه" را که ویژه ی "استنشاق" (شستن سوراخ بینی) است می خواند. پس از این کار شخصی به او گفت:« ورد را خوب بلد هستی، ولی سوراح دعا را گم کرده ای».
آن یکی در وقت استنجا بگفت / که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی: «خوب ورد آورده ای» / «لیک سوراخ دعا گم کرده ای»
. . . .
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل درآمده است.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

19 Nov, 18:07


#داستان_از_بهلول_دانا
قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی ؟

بهلول گفت : آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید

قاضی پرسید : اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست

بهلول گفت : به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست .

قاضی گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟

بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد .

قاضی گفت : چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست ؟

بهلول گفت : در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد😁😁😁😁😁

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

19 Nov, 15:33


خدا مهربان‌تر ازین حرف ها است پس می‌شود که خیلی ها راحت به خدا اعتماد کرد و همه‌چی را سپرد دست او.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی می‌کردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد می‌کنی و همه‌چی را می‌سپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم می‌زند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت می‌شد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمی‌کنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر این‌که اطفال کوچه دارن بازی میکنن بی‌خیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد این‌بار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچه‌ها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او این‌جا چی‌کار می‌کرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمی‌کنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این‌جا چی‌کار می‌کنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمی‌گوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چی‌کار داری...؟
هی داشت نزدیکم می‌شد منم کم کم به عقب می‌رفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب می‌فهمید که من نمی‌توانستم به تنهایی آن‌قدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: می‌خواهی مرا فریب بدهی تو آن‌قدر پول را پیدا کرده نمی‌توانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل می‌آمد دست‌هایم می‌لرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا می‌خواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دست‌هایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال می‌پرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

19 Nov, 15:33


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش

با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشم‌هایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآن‌کریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را می‌شنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا می‌زند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگی‌ام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که این‌قدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل می‌کرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمی‌کنی که دیگر برای یک نفر این‌قدر درد کافی است...؟
اشک‌هایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر می‌فهمی که زندگی‌ام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت می‌شود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمی‌توانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت می‌کند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و می‌خواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشک‌هایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم می‌شد.
از جایم بلند شدم و اشک‌هایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشک‌هایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت می‌کردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خسته‌گی به اطراف دیدم تمامش برق می‌زد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خسته‌گی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را این‌جا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به این‌جا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه می‌دهم اما، این‌طور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت می‌گذشت و حق هم داشتم او بود که من آن‌قدر قوی بودم و اگر گاهی کم می‌آوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا می‌شدم اما حالا دیری می‌شود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد می‌فهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد می‌فهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمی‌توانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خسته‌گی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمی‌زد با شنیدن صدائی خسته‌اش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود این‌قدر بد است...؟
اشک‌هایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمی‌فهمم و یا شاید می‌فهمم و نمی‌خواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خسته‌اش همه‌چی معلوم بود دوباره با خسته‌گی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که می‌فهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمی‌کند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمی‌شویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی می‌کردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: می‌فهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش می‌دهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: می‌روم به حج و تو را از خدایم می‌خواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
این‌بار با لحن شوخی گفت: تو را از خود می‌کنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ می‌زنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود می‌رسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

18 Nov, 15:40


#چرا_زودتر_از_دیگران_پیر_میشویم_؟

1. چون رژیم غذایی ما چرب و سرخ شده است.
2. چون در زندگی خود خوش و شادمان نیستیم.
3. چون با استرس ها روبرو هستیم ولی استراحت نداریم.
4. چون در 24 ساعت 7 الی 8 ساعت خواب نداریم.
5. چون به مغز ما آکسیجن نمیرسد.
6. چون به طور منظم نفس های عمیق نمی کشیم.
7. چون به مدت طولانی و بدون تحرک تلویزیون می بینیم.
8. چون همواره نمی آموزیم و یک نواخت هستیم.
9. چون همواره عشق نمی ورزیم و لبخند نمی زنیم.
10. چون گذشته را فراموش نمی کنیم و هدفمند نیستیم.
11. چون آرزو های خود را کاهش نمی دهیم.
12. چون در فعالیت های جسمی و روانی ما تعادل نیست.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

18 Nov, 15:16


و شاید تا جایی موفق بود اما هیچگاهی مثل او شده نمی‌توانم او زیادی قوی بود صبر داشت.
رفتم به روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم بازم مهتاب تک و خاص بود و ستاره ها دور و بَر را پُور کرده بودند.
در حویلی کوچک ما آهسته آهسته قدم می‌زدم شاید یکمی راحت می‌شدم این افکار مرا یک روزی خواهد کُشت فکر کردن سخت است آن‌قدر فکر کو آخرشم بی نتیجه....
شایدم چند ساعتی قدم زدم دوباره به اتاق برگشتم و روی جای خود دراز کشیدم زندگی من چقدر خسته‌کن و بی معنی شده بود تمامش به همین خواب شدن و بیدار شدن ختم می‌شد و به یک روال روان بود شاید اگر حق رفتن به پوهنتون و ادامه تحصیل داشتم قطعاً که زندگی‌ام این‌طور نبود ما دخترا حتا حق این را نداشتیم تا آینده خود ما را بسازیم همه‌چی ما دست دیگران بود و باید نظر به خواست اونا پیش می‌رفتیم آن‌قدر قید بودیم که بعضی وقت ها میگم خوب است که نفس کشیدن ما دست اونا نیست اگرنه حالا ها نصف روز حق نفس کشیدنم نداشتیم جالب بود اما یک زن هم پیدا نشد که صدا بلند کند بلکه همه تمام گفتار هايشان را قبول کردند و هی نظر به خواست اونا زندگی می‌کنند تا جایی منم فرق با اونا نداشتم تصمیم زندگی منم دست پدرم بود و هرچی که او می‌گفت را باید به روی چشم قبول می‌کردم شاید بعضی اوقات سرپیچی می‌کردم که تمامش به لت کردن خاتمه‌ میافت شاید اگر یکی دیگری بالایم این همه ظلم می‌کرد آن‌قدر درد نداشت اما رفتار سرد پدرم برایم سخت تمام می‌شد شاید کنار آمده باشم تا جایی اما هیچ‌وقتی فراموش نمی‌کنم او روزها را فراموش نمی‌کنم که با یک حرف حق زیر دست و پایش جان می‌دادم یا هم بخاطر دختر بودنم.
دختر بودن سخت است در این‌جا وقتی دختر به دنیا آمدی باید از همه‌چی دست بشوری و همه‌چی را بسپاری دست دیگران و بگذاری تا دیگران برای زندگی ات تصمیم بگیرد، دختر بودن سخت است باید تمام درد ها و سختی ها را تحمل کنی اما، صدایت را نباید بلند کنی و فقط باید خاموش باشی و بس...
دیگر نزدیک هایی صبح بود از جایم بخاطر ادای نماز بلند شدم یادم نمی‌آید که نمازی را قضا کرده باشم یا هم از دستورات اسلام نافرمانی کرده باشم خوب بازم من لایق این زندگی بودم با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

18 Nov, 15:15


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_فَریوش

اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
صبح از خواب بیدار شدم سرم درد داشت به سختی از جایم بلند شدم و رفتن دست و صورتم را شستم چشم‌هایم سیاهی می‌کرد حتا توان راه رفتن نداشتم.
سر جایم دراز کشیدم از درد زیاد چشم‌هایم را محکم بستم یکمی گذشت که با صدائی زنگ موبایل چشم‌هایم را باز کردم به سختی سر جایم نشستم و به شماره شهرام چشم دوختم بازم تماس گرفته بود تا حال حتماً از همه‌چی با خبر شده نفسی عمیقی کشیدم و به زنگ جواب دادم با صدائی خسته‌اش گفت: سلام.
دیگر آن‌قدر سرشار نبود منم با خسته‌گی گفتم: علیکم السلام.
صدائی نفس هایش می‌آمد که هی پُشت سر هم نفس هائی عمیقی می‌کشید دوباره گفت: چرا پدر ات این‌کار را می‌کند؟
چشم هایم را  بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم بعد لب زدم : من از هیچی با خبر نیستم، فقط می‌فهمم که پدرم یک شرط گذاشته من حتا از او شرط خبر نیستم شهرام.
با اعصبانیت گفت: بسیار زیاد میبخشی اگرچه پدرت است ولی، اصلاً انسان نیست او شرط چی بود که ای مانده بود.
بی حال چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: چی شرط...؟
نفس نفس می‌زد گفت: پدر ات می‌گوید که شما یک دختر برایم بدهید من دختر خود را برای‌تان می‌دهم.
با شنيدن اين حرف مو در بدنم ایستاده شده کلاً حال خود را فراموش کردم و با لکنت گفتم: یعنی چی؟
با اعصبانیت گفت: او رسماً خواهر مرا می‌خواهد، من نمی‌توانم که بخاطر خوشی خود زندگی خواهرم را خراب کنم.
سری تکان دادم و گفتم: شهرام از طرف پدرم من معذرت می‌خواهم.
نفسی عمیقی کشید و گفت: تو چرا باید معذرت بخواهی، امروز خودم میرم و همراهش حرف می‌زنم.
با بُغض گفتم: اگر قبول نکرد چی...؟
بعد چند لحظه گفت: قبول می‌کند، چرا نباید قبول کند...؟
اشک‌هایم ریخت و گفتم: خودت که خبر شدی از شرط...
با اطمینان گفت: آن‌قدر برایش پول بدهم که بتواند برای خود یک خانمی دیگری بگیرد اما باید قبول کند که ما باید ازدواج کنیم.
لبخندی تلخی زدم من پدرم را خیلی ها خوب بلد بودم حرف اش یک حرف بود و هیچ وقتی از حرف خود نمی‌گذشت شهرام خداحافظی کرد موبایل را سر جایش ماندم سکوت کرده بود حتا دیگر اشکی برایم نمانده بود باید چی‌کار می‌کردم...؟
بازم باید تسلیم تقدیر می‌شدم و می‌گذاشتم و می‌دیدم که بازم چی سرنوشتی برایم رقم زده.
خسته شده بودم از بودن در خانه و حال بیرون رفتن را هم نداشتم دوباره سر جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم شایدم و با خود فکر کردم شایدم گناه از من بود نباید عاشق می‌شدم و نباید اجازه این را می‌دادم که شهرام عاشق من می‌شد ولی، این چیزی بود که اتفاق افتاده بود و کاری از دست من ساخته نبود. چقدر سخت است که میبینی زندگی ات رو به نابودی است اما کاری از دست ات ساخته نیست و فقط باید بنشینی و تماشا کنی مانند یک فلم غم‌انگیز که با دیدن هر قسمت اش گریه می‌کنی و درد اش را خیلی ها حس می‌کنی...
نفسی عمیقی کشیدم داشتم هی بُغض ام را قُورت می‌دادم می‌خواستم قوی باشم اما منم تا سرحد مرگ از قوی بودن خسته شده بودم منم می‌خواستم که دختر نازدانه پدر و مادر باشم، دختری باشم نازنازی و دل نازک که به اندک حرف قهر کنم و گریه کنم بعد یکی بیایه و همراهم حرف بزنه و آرامم کند شایدم بودن تک دختر مادر و پدر آروزو زیادی ها بود ولی، یکی بیاید و از من بپرسد که دختر تک بودن یعنی چی...؟
دختر تک بودن یعنی تو باید قوی باشی تا مادر ات اذیت نشود و باید با تمام مشکلات کنار بیایی حتا تنفر پدر ات...
دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم‌ و هیچی مثل گذشته نبود برایم در گذشته مادرم را داشتم ولی حالا دختری تنهایی بودم که عاشق شده و قرار است که شکست عشقی را تجربه کند شایدم دردآور باشد اما می‌توانستم که از پس اش بربیایم وقتی توانستم با نفرت که پدرم در مقابل من داشت کنار بیایم می‌توانستم که با دوری از عشق خودم کنار بیایم شاید یکمی مدت زمان را دربر بگیرد اما مطمئن هستم که می‌گذرد و شایدم یک روزی زندگی به روی من لبخند بزند و روی خوش اش را نشان بدهد یا هم شاید با مرگ راحت شوم و من چقدر منتظر گزینه دوم بودم که بروم نزد مادرم در این دنیا آدم‌ها هیچ وقتی هوایم را نداشتند جز مادرم اگر بمیرم شاید خداوند هوایم را داشته باشد.
چشم‌هایم را با خسته‌گی باز کردم و با خود گفتم: خدایا، نفسم را بگیر خسته‌ام...
کم کم چشم‌هایم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
با خسته‌گی از جایم بلند شدم به اطرافم دیدم همه جا تاریک بود یعنی چقدر خوابیده بودم من به سختی از جایم بلند شدم رفتم بیرون هیچکی نبود آهسته به اتاق دیگر رفتم دیدم پدرم هم نبود یعنی امشب به خانه نیامده بی‌خیال شانه بالا انداختم رفتم به آشپرخانه و یگان چیزی خوردم چون اصلاً حال نداشتم به چهار طرف دیدم چقدر نبود مادرم معلوم می‌شد به هر طرف خانه که می‌دیدم یاد و خاطرات مادرم بود، مادرم کوشش کرد که منم مثل او قوی باشم

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

18 Nov, 12:23


شخصی مرده بود هنگام تلقین دادن او، دانایی نزد شیخ امد وبدو گفت:یا شیخ این مرد در زمان حیاتش یک بار مرا با چوبی کتک زد ، چون زورم به اونرسید نتوانستم انتقام خود را از او بگیرم حالا که مرده می خواهم او را چند ضربه چوب بزنم تا دردی را که من کشیده ام او هم بکشد وگناه کتکی را که به من زده باخود نبرد، شیخ رو به ان مرد کرد و گفت: تو مگر مجنونی، این که مرده است ودرد چوبی را که به او می زنی نمی فهمد تا زنده بود باید انتقامت رامی گرفتی . مرد رو به شیخ کرد و گفت: چگونه است که صدای تشهد تو را می شنود و می فهمد اما درد چوب مرا نمی فهمد! ؟

👤 عبید زاکانی

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

17 Nov, 19:43


زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است
همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است
مثل ماه است که در پرده ی شب الماس است
همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است
گاه در وقت سحر مثل هیل چای صبح گاه
گاه چون لذتِ شیرینی ی یک افطار است
زن نشانیست که بر روی زمین آمده است
دیدنش لحظه ی ایمان به خدا اقرار است


عشق_الهی

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

17 Nov, 19:41


🧑‍🦰مردها را عصبانی نکنید

▪️وقتی مردها عصبانی می‌شوند، قابلیت انقباض عضلاتشان به مراتب بالا می‌رود و توانایی کتک زدن آنها بیشتر می‌شود
مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند. آنها به حل مسئله فکر نمی‌کنند، تلاش نکنیم تا متقاعد شان کنیم
مردها در عصبانیت شخصیتی بد بین، بددهن و نا مهربان دارند!
فقط یک راه دارد، سکوت کنید! وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند. وقتی آرام شدند راحت تر متقاعد می‌شوند

🧕زن‌ ها را عصبانی نکنید

زن‌ها وقتی عصبانی می‌ شوند، قدرت جسمی شان از بین می‌ رود اما به همان ترتیب قدرت زبانی بالایی دارند!
یک زن در عصبانیت تمام بدی هایی که در طول عمرش به او کردید را در پنج دقیقه طوری جلوی چشمانتان میاورد که باور نمی‌کنید
غر زدن از ویژگی های بارز همه زنان است!
یک زن را وقتی عصبانی کردید، عواقبش را تا یک هفته و گاهی تا یک ماه باید بپذیرید. زن‌ ها ماجرای عصبانیت شان را در تمام این مدت با خود حمل می‌ کنند.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

17 Nov, 15:43


اش را تجربه کردم حس می‌کردم که باقی زندگی‌ام هم تاریکی است و من آفریده شدیم تا روزهائی بد را زندگی کنم.
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یک‌بار بی‌حس و یک‌بار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ می‌رفتم‌.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعت‌ها نمی‌گذشت؟!
چرا همه‌چی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل می‌کرد و برایم دلداری می‌داد و در گوشم هی تکرار می‌کرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همان‌قدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب می‌کشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش می‌سوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت آدم وقتی از  بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا می‌زنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه می‌برم، خدایا خسته‌ام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

17 Nov, 15:43


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش

از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، می‌خواهم که بگویم امشب مادرم می‌آید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام می‌دهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بی‌حالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول می‌کنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول می‌کنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی می‌شود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیک‌های آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بی‌حالی گفتم: حالا پدرم می‌آید بعداً حرف می‌زنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمی‌فهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی می‌کردم چشم‌هایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آن‌جا را تمیز می‌کردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوش‌آمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را می‌سپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس می‌شد و اذیتم می‌کرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمان‌ها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم می‌کرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چی‌کار کردی ها...؟ یک‌بار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها می‌ماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشم‌هایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ‌ او چشم‌ها بودم کاش می‌شد که دوباره‌ او چشم‌ها را می‌دیدم و کاش می‌شد دوباره به آغوش مادر خود پناه می‌بردم.
اشک‌هایم  را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمی‌شناختم اصلاً نمی‌فهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بی‌حس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی می‌شود همه‌چی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سال‌هایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچ‌وقتی یادم نمی‌آید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یک‌بار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا می‌زد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم  که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشم‌هایش می‌دیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همه‌چی با خبر می‌شوی‌.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه می‌کردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه می‌کردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمی‌خواستم می‌خواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق می‌شدم  فقط و فقط شهرام می‌توانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همه‌چی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را می‌چشیدم که شکست

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

17 Nov, 12:27


دیوانه‌ای در بالا دست رودخانه

می‌گویند دو دوست در کنار رودخانه‌ای می‌رفتند. ناگاه فردی را دیدند که در آب افتاده و کمک می‌طلبد. یکی از دو دوست،‌ خود را به آب زد و نجاتش داد. هنوز نفس تازه نکرده بود که دومین فرد را دید که آب می‌بردش. باز به داخل رودخانه پرید و او را هم نجات داد.
دقایقی نگذشت که سومین شخص را دید که درون رودخانه، فریادکشان کمک می‌خواهد؛ هر چند خسته بود اما نتوانست بی‌تفاوت باشد و باز هم خود را به آب زد و نجاتش داد.

دوستش که تا آن زمان کاری نکرده بود با دیدن این صحنه ها، به بالا دست رودخانه دوید و وقتی برگشت، دوست دیگرش به او گفت که چندین نفر دیگر را هم نجات داده ولی ساعتی است که دیگر، رودخانه آدم نمی‌آورد.

دوستی که به بالای رودخانه رفته بود گفت:‌ وقتی دیدم رود این همه آدم می‌آورد، با خود گفتم حتماً‌ علتی در بالا دست هست. چون بدانجا رفتم،‌ پلی دیدم که دیوانه‌ای در میانش ایستاده و هر که از آن می‌گذرد را درون آب می‌اندازد. دیوانه را گرفتم و به خانواده‌اش در روستای مجاور سپردم. علت این که ساعتی است رودخانه آدم نمی‌آورد، همین است.
حکایت آشنای این روزهای ما...
خیرین و نیک‌خواهان با دل و جان در پایین دست در تلاش‌اند و خسته از افزایش روز افزون نیازمندان، اما کاش دوستی پیدا می‌شد و یه سری به بالادست می‌زد، مشکل آنجاست!
روزی ۷۰۰کشته قطعا دیوانه‌ای رو پل ایستاده است فکری بحال اوبکنیم.


        التماس تفکر.....

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸

16 Nov, 15:19


بعد روزها خودم را آماده ساختم و رفتم به بیرون بعد روزها دوباره کوچه‌ها وس کوچه‌ها را می‌دیدم زیادی دلتنگ قدم زدن در شهر خودم شده بودم لبخندی زدم و شروع کردم به قدم زدن بازم شهرام یادم آمد یعنی حالا چی‌کار می‌کرد...؟
شایدم مصروف بود مریض را معاینه می‌کرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چی‌کار می‌کند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان می‌شوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، می‌خواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی این‌که می‌خواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل این‌که دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمی‌خواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام می‌شد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود این‌قدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون می‌شود.
متعجب به حرفهایش گوش می‌دادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من می‌گفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشم‌هایی آبی که زیادی قوی بود و هیچ‌وقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمی‌شد و می‌شد که از او چشم‌هایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه می‌دهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

7,556

subscribers

415

photos

64

videos