اعتِرافِ آخَر @eterafaakharr Channel on Telegram

اعتِرافِ آخَر

@eterafaakharr


زندگي زيباست اي زيبا پسند
زنده انديشان به زيبايي رسند
♡♡♡
آن قدر زيباست اين بي بازگشت
كز برايش ميتوان از جان گذشت

اعتِرافِ آخَر (Persian)

اعتِرافِ آخَر یک کانال تلگرامی جذاب است که با محتوای زیبا و الهام بخش خود، افراد را به تفکر و اندیشیدن درباره زندگی تشویق می کند. با نام کاربری eterafaakharr، این کانال مکانی است که افراد می توانند افکار، احساسات و تجربیات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند. اگر به دنبال یک فضای محترمانه و پر از انرژی ایجاد شده توسط اندیشه های زنده اندیشان هستید، اعتراف آخر بهترین گزینه برای شماست. این کانال با شعرها، اقوال و افکار زیبا، زندگی را به یک نگاه جدید نشان می دهد و شما را به سوی زیبایی و عمق زندگی هدایت می کند. اگر دنبال یافتن ارامش و الهام در زندگی خود هستید، به اعتراف آخر بپیوندید و با سایر اعضای این جامعه، تجربیات و اندیشه های خود را به اشتراک بگذارید.

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 15:13


ادامه فردا

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 15:13


سهله : هیچ هیچ 😐 فقد حس کردم صدایت واقعا دردداشت
یزدان به طرف من دید
زهره : دخترا بیاین عکس بیگیریم
همه گی با هم موافقت کردیم و عکس گرفتن و یزدان همرای یک گل سرخ مقبول و یک جعبه خورد آمد
یزدان : چشم آبیم خواهش میکنم مرا ببخش بخدا که نمی خواستم ناراحتت کنم در عصبانیت حرف های زدم که باعث شد ازم برنجی واقعا معذرت میخواهم
من : فرق نمیکنه یزدان. مهم نیست گذشت انسان در عصبانیت هر گپی که به دل باشد را میگه تو هم گفتی تمام گپ های که در دلت بود
یزدان : البته که فرق میکنه. تو ازم ناراحت استی. و این به من فرق میکنه. حتا اگر بخواهی میرم و از او استاد احمق ات هم معذرت خواهی میکنم فقد تو. دوباره به رویم لبخند بزن که دنیایم روشن شود و اینکه در دلم این چیز های که گفتی نیست. تو چی دانی که چی میگذرد در این دل
من فقد میترسم رها. از اینکه دوباره به تو صدمه بزن از اینکه باز قلبت را کسی بشکنه و من هیچ کار از دستم نیایه. میترسم دوباره برگردی به پنچ سال پیش
رهایکه گپ نمیزد و فقد گریه می‌کرد. من توان دوباره دیدنت در او حالت را ندارم.
واقعا معذرت میخواهم بخاطر گپ هایکه باعث شده تو ناراحت شوی مرا ببخش رها
من : درست است یزدان جان. بخشیدم. فقد لطفا. دیگه هیچ وقت قضاوتت نکن میفهمی که چقدر از قضاوت شدن بد میبرم. حتا همی قضاوت ها بود که توان. مقابله با زنده گی را از من گرفت. پس از تو بهتر هیچ کس مرا نمیشناسد. من از گپ هایت ناراحت نشدم از قضاوت کردنت ناراحت شدم که. این ناراحتی برم بیشتر از بهترین دوستم ارزش ندارد.
یزدان : جانممممم پرنسس خودمی. شکر که مرا ببخشید. دیگه بد بکنم. چیزی به تو بگم
من ههه دیوانه خدا نکنه
لبخندم باعث شد یزدان با نگاه های خیره به طرف دید و گفت
کاهش همیشه بخندی رها تو که میخندی. دریا چشمانت آفتابیست پر از موج و زیبایست
من و همیشه هم دلیل خنده هایم تو استی. واقعا از تو تشکر میکنم اگر تو نبودی رهای امروز نبود
تشکر بخاطر همه زنده گی که تو برم ساختی. تشکر بخاطر امروز
سهله : اگر تشکرکردن هایتان تمام شدن بیاین کیک توته کنیم کمی عکس بیگیریم
هههه آمدیم
چند عکس گرفتیم و آهنگ و موسیقی شنیدیم
امروز کافه را صرف به خود ما آماده کرده بودیم
بلاخره امروز هم به برکت یزدان روزی خیلی خوب را سپهری کردم. و با هم به طرف خانه رفتیم
یزدان رسیدیم بانو
من تشکر یزدان جان
یزدان میشه از فرهنگ لغات روزانه ات. کلمه تشکر را گم و گور کنی
من هههه چرا خوب
یزدان بخاطریکه همیش وقتی همرایم گپ می‌زنی از سه گپت دو تایش تشکر است
من خوب دیگه تو همیشه. برم خوبی میکنی که ازت تشکر میکنم. ناحق که تشکر نمیکنم
یزدان به هر صورتش خوشم نمیایه ازم مثل بیگانه ها تشکر میکنی. فعلا هم. برو بخواب نا وقت شده. فردا پوهنتون میریم
من :میریم ؟
یزدان : خوب باید برم از او استادت معذرت خواهی کنم
من : خوب راستش حالی گذشت دیگه بهتر است همرایش مقابل نشی
یزدان : کاش تو دیگه هیچ همرایش مقابل نشی از او آدم خوشم نمیاید
من تو تشویش نکن خودم جوابش را دادم دیگه نخواهد دور و برم دیده شود
یزدان واقعا 😁
من بلی
یزدان چی گفتیش
من هیچ فقد گفتم که من قبولش ندارم و هرگز هم قبولش نمیکنم از من امیدی نداشته باشه
یزدان اوو 😮‍💨 خوب شد 😁پس شبت خوش پرنسممممم
چقدر خوش شده این 😐
من شب خودت هم خوش
چند روز گذشت و طبق حدس من استاد فردین دیگه به من نزدیک نشد
و البته که حق سهیلا و مریم. بخاطرتنها گذاشتم با استاد دادم
و هر قدری که ازم پرسیدن استاد جی گفت برشان نه کفتم ☹️دیوانه نشدم که برشان موضوع جدید بخاطر اذیت کردن خودم بدهم
روز بعد پوهنتون همرای سهیلا و مریم رفتم
اووففففف بخدا. فقد بگو. چیشده که حالی استاد فردین به تو گیر نمیده 😨
هیچی فقد برش گفتم. قبولش ندارم
از پس دیوانه ای بخدا
لطفا شروع نکنید دخترا
💕
چند روز می‌شد حسی خوبی نداشتم البته که شاید بخاطر عروسی سهله است پنچ سال می‌شد که نامزد است و کارهای پناهده گیش به مشکل برخورده بود. بلاخره بعد پنج سال کار هایش جور شد و میخواهد عروسی کند احمد و فامیلش هم آمده
از دیدن سماء سخت بیزارم اما به صورتش باید تحمل کنم چونکه حالی دیگه راهد به من ارزش ندارد
بلاخره امروز هم تمام شد وقتیکه میخواستم بیرون شوم که یزدان زنگ زد
بلی سلام یزدان جان خوبی
علیکم پرنسس خوبم تو خوبی
من تشکر میکنم
یزدان زنگ زدم بپرسم از پوهنتون برآمدی
من : بلی همین حاله برآمدم
یزدان : بسیار خوب اگر کار نداری پس کمی صبر کن من هم در همان مسیر استم میایم پشتت با هم بریم
من ؛ درست است کار ندارم منتظرت می مانم
یزدان پس فعلا خدا حافظ
من خدا حافظ
دخترا شما برین من همرای یزدان باید تا جای برم
سهیلا :درست میریم اما رها میگم یزدان ترا دوست دارد
من : اوف این گپ از کجا شد دیوانه او مثل بیادرم است

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 15:13


مریم تو دیوانه استی او بیادرت نیست. و مطمنم هم استم که ترا دوست داره اگر نی کدام پسری کار و زنده گی به او خوبی خود را رها کرده پشت تو میاید امم
من بیخیال دوباره شروع نکید . تا حالی سهیلا دیوانه ام کرد حالی تو ‌
سهیلا : تو خودت را به کوری می‌زنی. من با مریم موافقم یزدان ترا دوست دارد اما جون تو نادیده یش میگیری نمی تواند برت بگوید چونکه اگر برت بگوید دوستت دارم تو از ش دور میشی و یزدان از این دوری میترسد
من هم تو هم مریم اشتباه میکند رابطه یزدان و من معلوم است
مریم : حیف رها خوده به دیوانه گی زدی اگر ترا دوست ندارد چرا عروسی نکرده ؟
چرا همیشه پیش توست
چرا وقتیکه فامیلش خواستن او را با دختر خاله ایش نامزد کنن موافقت نکرد
سهیلا لطفا فکر کن و اگر یک فیصد از حرف هایمان درست باشد چی

من نی امکان نداره
مریم : پس امتحانش کن و بیبن اگر ترا دوست داشت به او فرصت بده. او بهترین ادمی است که تا حالی پشتت مانده. ترا کمک کردو همیشه مورد حمایت قرارت داد
اما بخاطرکه ترا از دست نده عشق خود را اعتراف نکرد
خواهش میکنم به یزدان فرصت بده

درست دخترا مطمنا فکر شما اشتباه است. اما دقت میکنم از این به بعد
مریم درست پس فعلا خدا حافظ
سهیلا خدا حافظت جانم
یزدان سلام پرنسسس
من علیکم سلام پرس خوبی
شکر. من خوبم. تو خوبی
یزدان الحمدالله خوبم
یردان عالی شده چون قرار است خوب‌تر هم شوی
من چطور یعنی
یزدان سوار شو که بیبنم. چطور یعنی 😁
من درست بریم.
به موتر سوار شدیم و یزدان حرکت کرد. چند دقیقه. گذشت تا که پیش یک شیریخ فروشی مشهور پاین شدیم
من واییی یزدان بخدا هوس شیریخ خوردن کرده بودم چقدر تو خوبی
یزدان ههه واقعا خرگوشکم. من خو میفهمم عاشق شیریخ خوردن در هوای گرم استی. بیا شریخ بخور یم بعدش. یکجای مقبول قرار است بریم
من دیگه قرار است کجا بریم
یزدان امروز فقد روزچکر رفتن است پس یکجای زیبا به چکر میریم از آین پیشتر نعقل نمیتم برت
من درست است نگو اما زود بیا بریم شیریخ خوردن
یزدان ههه بریم اما گفته باشم از یکی زیاد برت نمیگیرم
من ای بابا گشنه گدا خودم میگیرم به خود
یزدان لازم نکرده. مریض میشی اگر قبول نداری پس من میریم
من اوففففففف برج زهر ماررررر
یزدان خودت عزیزم
با قدم های محکم داخل شدم
یزدان ههه هی مثل طفل ها قهر کردن این را بیبن توبه خدایا

چقدر خوب است. حضور آدمی هایکه باعث
میشن یک لبخند عمیق بیفته روی لبت ☘️🙃

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 15:13


مهری : خدا را شکر که خوبی گرچه نپرسیدی ولی منم هم خوبم پس منتظرم باش آمدم
من : وای ببخشید روزی خوبی نداشتم
مهری : چرا
من : هیچی درس‌ها زیاد بود
من که میفامم تو موش درس خوان هر قدر که درس
بخوانی خسته نمیشی منتها مسله دیگریست که ترا خسته ساخته ولی نمیگی
من : مهریه واقعا چیزی نیست
مهری بگذریم بعدا ازت حرف میکشم
فعلا خدا حافظ
من : خدا حافظ
وای نباید یزدان این قسم رویه می‌کرد گرچه دفعه قبل هم وقتیکه استاد خاستگارب آمده بود بسیار عصبانی شده بود و میگفت او آدم بی چشم و بی حیایست یک استاد چی قسم به شاگرد خود چشم داشت همان روز استاد را چند بوکس زده بود
دیوانه شده بودگرچه همیشه هم همین حالت را دارد در اعصبانیت اصلا نمی داند چی میگه
اما امروز زیاده روی کرد مرا قضاوت کرد با وجودیکه میفامید من از قضاوت شدن چقدر نفرت دارم حتا گذشته ای که به کمک خودش میخواستم فراموشش کنم را دوباره به یادم انداخت به من تهنه عشقی شکست خورده ام را داد یزدانی که کمکم کرد بعد این شکست دوباره بلند شوم و ادامه بدهم
یزدان همین قسم بود
همیش بود
کنارم بود
واقعا مدیونش هستم او را زیاد دوست دارم به عنوان بیادری که نداشتم و جایش را پر کرد
او حامیم شد کوه شد شمشیر شد مقابل عالم و آدم ازم دفاع کرد او شد مرحم زخم هایم
او کسی شد که من را به آرزو هایم رساند
ولی امروز بد رقم ازش ناراحت شدم

در همین خیال بودم که موتر رسید
سلام خانم چشم آبی. بیا بالا
من علیکم مهری جان خوبی
مهری شکر جانم
همرای مهریه رفتیم. به کافه خودم
چرا اینجه آمدیم مهریه نگفتم نمی خواهم امروز اینجه بیایم 🙁
امروز جشن ولنتاین بود و اینجه هم خیلی به کمکت نیاز داشتم بهتر است کمی با من همکاری کنی
من 🙁 درست است اماگفته باشم امروز کم حوصله استم
مهری : خیر. بیا حوصله ات را من صد فی صد میکنم
همیکنه داخل شدم
بوممممم 🥳🥳
تولدت مبارکککک مبارککککککککک 🥳
مهریه زهره زهرا یزدان مریم سهیلا سهله چندین نفر از دوست های نزدیکم یکجا بودن
یزدان در کنارم آمد و گفت
یزدان : تولدت مبارک عزیزم پرنسس چشم آبیست مرا ببخشش
بی دون اینکه طرفش ببینم گفتم
من : تشکر میکنم یزدان

سهله : هی یزدان اگر ابراز عشق کردنت تمام شد دوستکم را بده به من هم 🙁میخواهم بغلش کنم دقش
یزدان : چی دقش دیوانه همی دیروز دیدیش
سهله : هی تو چی میفهمی از دل من. دو دقیقه نه بینمش میمرم
یزدان : بلی اتفاقا با روحت هم صحبتم چون دو دقیقه پیش نبود
سهله : این را بیخیال. رها این دل ندارد بیا بیبینمت
محکم بغلم کرد
روز تولدت مبارک بهترین دختر دنیا بهترین عشق دنیا
من : تشکر عزیزم. اما چقدر اینجه مقبول شده واقعا خوشم آمد
سهله : راستش رها جان تمام اینها از برکت یزدان است کافه ات را یزدان تزعین کرده و به نظرم که بهترین تحفه را هم از یزدان خواهد گرفتی
من :واقعا یزدان که تحفه خود را برم داد او به به بهترین شکلش
سهله : واییی چی دادی یزدان
مهری : چرا نه کفتی
مریم : چی داده به تو رها
هیچ بیخیال خودش میفهمد
تشکر از همه تان عزیزانم زحمت کشیدین حضور تمام شما به من مثل یک نور زیبا است

سهله : نی جانم در اصل حضور توست که به زنده گی ما نور میده ما گاهی اوقات نبودیم کنارت اما تو همیشه وقتیکه به تو ضرورت داشتیم بودی واقعا ازت تشکر میکنم
من : خواهش میکنم خواهرم تو لطف داری
مریم :خوب دیگه هندی بازی تمام بیاین خوش گذروند آغاز کنیم
سهیلا موافقم
سهیلا بیا دیگه رها گیتار بنواز بیبینم چقدر یاد گرفتی
من عههه یعنی. میگی یاد ندارم
سهیلا دیده شود
من درست اما امروز نمیشه حوصله ندارم
مریم ای بابا رها🤕 حوصله ندارم چی
من واقعا نمی توانم
سهله اوففف پس حالی کی برما بخواند
یزدان :من میخوانم
سهله :اوووو واقعا عالیست یزدان. بخوان اما
ایرانی باشه 😁
زهره : چونکه رها ایرانی دوست داره
من : مهم نیست هر چیزی میخواهی بخوان. یعنی مهم نیست مه من چی را خوش دارم و چی را ندارم
یزدان ناراحت شد. اما. من هم ناراحت استم ازش. حق نداشت مرا قضاوت کنن اما باز هم تولدم را جشن گرفته مثل هر سال به بهترین نوعش. با وجودیکه من اصلا به یادم نمی ماند کدام روز تولدم است

مریم : هوررراااا. بیاین دخترا همه گی جمع بیشین میخواهم فلم بیگرم
یک دو سه شروع
🎶🎶🎶🎶
از من اگر انکار دیدی
گاه گاهی آزار دیدی
گل گفتی اما خار دیدی
یاررر امدفعه ببخشش
دوستت دارم مثل سابق عاشقت استم عاشق
شدم پشت لبخندت دق
یار امدفعه بخشش
یاررر امدفعه بخششش
یار امدفعه بخشش
بلاخره آهنگ تمام شد. و در جریان آهنگ چشم های یزدان فقد طرف من بود از قبل نگاه هایش عجیب بود اما امروز عجیب تر شده و من این را درک نمیکنم
مریم :اووو. چقدر عالیییییی 👏🏻👏🏻👏🏻
مهری : عالی بودی یزدان
سهله : جالب والا. از این یزدان این قسم یک صدا 🙁
یزدان :چرا صدای مرا چیشده

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 12:20


برایت آرزو می‌کنم اگر خطایی کردی،

زمانی از خطایت پشیمان شوی،

که فرصت جبران برایت باقی مانده باشد.

اعتِرافِ آخَر

11 Feb, 08:14


‌.


سلاخی می‌گریست؛

به قناری کوچکی دل باخته بود🥀

شاملو؛

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 18:28


که د نيت وي د کعبي له جوړولو

د بي وسه انسان زره جوړ کړه کعبه ده

#رحمان_بابا

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 15:17


#حتما_بخوانید

سلام و درود نثارِ همه عزیزانِ اعتراف،
امیدوارم همه عافیت داشته باشین

باید برایتان یادآوری کنم که گروپِ چت اعترافِ آخر برای نظریات در مورد رومان و نشر ساختنِ دلنوشته ها، اشعار، و متن های شما میباشد در کنارش بعضی دوستهایی که بین خود شناخت دارن میتوانن گاهی قصه و سخن هم داشته باشن ولی او کسانی که از هم حتی شناخت کامل ندارن شوخی های بی مورد که باعث آزرده خاطری طرف مقابل می‌شود کاملا دوری کنین با کسانی که شناخت ندارین محترمانه برخورد داشته باشین تا نه شخصیت خودتان زیر سوال برود ونه هم طرف مقابل ازتان خفه شوند یا شکایتی کنند

ممبعد هر کسی در گروپ اسباب مزاحمت و رنجِ خواهران و برادران مان شدند و یا هم سخنان لهو و لعب گفتند بن زده می‌شوند در این اواخر بعضی از ممبرها گروپ را با کوچه اشتباه گرفتن دفعه بعدی مراقب رفتار خود بمانید و در اوقات تان باشید در غیر او صورت حتمن بن زده میشوید. خطابم آن عده هستند که مراقب رفتار خود نیستن.
و کسانی که چنین رفتار ها را از ممبر ها مشاهده کردن میتوانین به یکی از ادمین ها اطلاع رسانی کنین

و در آخر هم سپاس از خوبانِ که ما را همراهی و حمایت کردن
همیشه در امان ایزد منان بمانید!

با احترام،
خواهر تان:)

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 14:18


توی زندگیم مجبور بودم داستان سرهم کنم، چون واقعیت یا خیلی کسل‌کننده بود یا اون‌قدر سخت بود
که نمی‌شد تحملش کرد.

ساعت بی‌عقربه - کارسون مکالرز

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 13:54


من : خاطر جمع باش به گفته تو اگر او خط های عمیق مرا از بین نبرد این خراش اصلا از بین برده نمی تواند
یزدان : رها مرا ببخش عصبی بودم
پشت خود را دور داده رفتم
🥹 اوف خدایا 🥹چرا نمیشه یکروز بی دون ماجرا بگذرد
از کافی شاپ بیرون شدم زنگ مهریه آمد آمد
مهری :سلام چطوری کجایییی
من : علیکم سلام خوبم نزدیک پوهنتون


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 13:53


در جواب گپش چیزی نگفتم که یک کیک سرخ قلب همرای گل به میز ما گذاشته شد و هنوز از این شوک بیرون نشده بودم که
دو ویلون نواز هم بالای سرم شروع کردن به نواختن
ای خدا. باز این خاستکاری نکنه. رهای دیوانه البته که خاستکاری میکنه. بیبن از او کیک سرخک معلو م است 😫

با دیدن کیک و گل سرخ و موسیقی از عصبانیت زیاد کم مانده بود منفجر شوم بسیار خود را کنترول میکردم تا با کیک به سرش نزنم
یک نفس عمیق گرفته. از جای خود بلند شدم گفتم
ببخشید استاد اما مرا با دخترای دیگر اشتباه گرفتی من به این کار های بیهوده وقت ندارم روز تان خوش
بطرف خروجی رفتم. که صدای استاد فردین آمد

رها خانم میفهم کارم خوشتان نیامد. اما خواستم یکبار دیگر هم چانس خود را امتحان کنم میفهمم اشتباه کردم زیاده روی کردم اما. شما هم درک کنید هقدر که شما میفامید کارم اشتباه است همانقدر قلبم نفهم است خواهش میکنم در مورد ازدواج با من دوباره فکر کن
من : بیبن استاد. من به حس شما احترام میگذارم عشق حیات است ولی یکطرفه بودنش مرگ است و من ادمی نیستم که بخواهم به عشق در زنده گی خود جا بگذارم

استاد : چرا حس میکنم در قلبت ردی از درخت عشق است که خشک شده اما هنوز هم ریشه هایش عمیق است ؟
او باعث میشه عشق دیگری را نپذیری ؟
من : منکر از فکرتان نمیشم شما درست میگن در قلبم درختی عشقیست که خشک شده ولی ریشه عمیق دارد اما از قدیم رایج بوده که درختی خشک پرورش داده نمیشه زده میشه من در قلب خود ریشه عشق را زدم

استاد : اما از قدیم رایج بوه بجای درخت خشک شده درختی جدیدی عرض کنی و پرورش دهی

من : اما آیا اون همان درخت قبلی میشه
نمیشه وقتی که یک باغبان درختی را قطع میکند حتا اگر جایش را به درختی دیگری دهد باز هم درخت قبلی در خاطرش. خواهد ماند
من ازعشق رنجیدم به عشق باختم و نمی خواهم به زنده گیم ببازم
و شما فقد به دنبال کسی باشید که واقعا شما را دوست داشته باشد
استاد : ببخشید رها جان کاملا متوجه شدم. دیگر هیچ وقت براتان مزاحمت نمیکنم فهمیدم قلبت از عشق زخم خورده او هم به بد ترین شکلی ولی هنوز هم از او زخم نگذشتی پس هیچ وقت نمیگذاری شاید ترا دوست داشته باشم اما عشق تو بزرگ‌تر از من است
خدا حافظ
دست خود را به طرف دراز کرد
همینکه میخواستم دستش را بیگیریم دفعتا کسی استاد را تیله کرد و استاد هم تعادل خود را از دست دادم افتاد
انسان پست بیشرف نه گفتم دیگه دور بر رها نه بینمت
یزدان اینجه چی میکنه. ای خدا حالی چی کنم
من : یزدانننن رهایش کن. یزدانننن
یزدان : پس شو رها میکشمش احمق چرا به رهایم نزدیک شدی ها نگفت ترا نمیخواهد باز چرا آمدی
من :یزدان آرام باشد اشتباه میکنی
من یزداننننننن رهایش کن کمک کنید.
کسی نیست کمک کنید
یزدان رهایش کن بد است یزدان 🥹
خواستم دوباره طرفش برم که اینبار استاد یزدان را تیله کردو یزدان هم به من خورد من تعادل خود را از دست داده به محکم به زمین خوردم
من : اخ سرم
یزدان ؛ رها رها چیشد رها خوب استی. رها
استاد : خانم رها شما را چیشد.
یزدان : گمشو لعنتی بخاطر تو شد
یزدان دستم را گرفت و بلندم کرد
پیشانیم کمی خراشیده شده بود اما چون محکم خورده بود درد می‌کرد
استاد خانم رها خوبین
یردان : باز تو گپ زدی احمق
من : لطفا بس کنید دیگه خواهش میکنم اینکارتان بسیار بد است
استاد من خوبم و از شما بخاطر یزدان معذرت میخواهم واقعا شرمنده تان
یزدان : یعنی چی شرمنده شان. چرا بخاطر رفتار من معذرت خواهی میکنی حقش بود
من : یزدانننن تو دیگه چپ باش
استاد. شما هم میتوانید برین
استاد : درست است. هیچ مشکلی نیست رها جان. خدا حافظت
من : خدا حافظ
یزدان : رها بطرف من بیبن این احمق باز به تو مزاحمت کرده به من نگفتی
من :مزاحمت چی او فقد همرایم گپ میزد همین یزدان آبرو من را بردی. چرا همرایش او رقم دعوا کردی ها حالی من چی قسم به طرفش بیبنم
یزدان :عه چرا چرا باید آبرو تو بره چند بار اینجه امدین که به من نه گفتین چرا باید همرایت گپ بزنه در باره چی باید گپ بزنه. پس او کیک سر میز چیست دیدم از او میز بلند شدی شاید من مزاحمت کردم نه یا که شاید دوباره هوس عاشقی به سرت زده. فراموش کردی او خط های عمیق روی دستت را فراموش کردی پس زده شدنت را. درد هایت را تهمت ها را
یزداننننننن 🥹✋🏻 سیلی محکم به رویش زدم
بس دیگه بس کن مرا چی فکر کردی ها. باادامه دادن حرف ها باعث نشو که قلبم ازت برنجه یعنی همی بود شناختی که ازم داری 🥹 همی بود اعتمادت
یزدان : اوف خدا. ببخشید رها منظورم این نبود
من : بس کن یزدان منظورت را فهمیدم ضرورت نیست دیگه چیزی را بفهمم
یزدان رها خواهش میکنم. گوش کن
من : پس شو یزدان نمیخواهم بشنوم به اندازه کافی شنیدیم
یزدان : درست رهایم فقد بگذار بریم شفا خانه یکبار عکس از سرت بیگیرم خاطر جمع شوم

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 13:53


پدر جان دیر تان نشود
نمیشه جان پدر. او طرف کمی کار دارم خانه مامایت هم میرم چونکه عروسی سهله هم است باید برم یکبار پیشان تا به کمک ما ضرورت نداشته باشن
مادرم کجاست تو نمیره
اتفاقا. رفته اماده شود. فقد ما را ببخش. بی تو. صبحانه خوردیم
هههه مجازات میشن نشویش نکنید به عنوان مجازات بتابد بریم رستورانت 😁🫡
ههه بع چشم. عزیزم
در موتر سوار شدیم. پدرم یم آهنگ ایرانی در حال نشر بود یک قسمتش هم گذشته بود
اگه رفتی ماندم در دل طوفان خلاصم کن
به دور از کریه هام چشم این و آن خلاصم کن
پس از تو زنده کی راهی برای من نخواهد داشت مرا بخاطرت آخرین باران خلاصم کن
آهنگ را قطع کردم
جان پدر چرا قطع مردی
پدر جان راستش کمی سر درد استم. به او خاطر. سرم بد میخورد
درست جان پدر خوب کردی
اما نگاه های مادرم نشان دهنده اینست که از حالت های درونی ام باخبراست
به طرفش لبخند زدم. گفتم
مادر جان. خودت به محفل سهله لباس نگرفتی
یک لبخند غمگین. زود گفت
یزدان. گرفته. هم به من هم به تو
هااا راستش. یادم رفت خوب است پس
مرا اینجه پیش دوکان خوارکه پاین کنید میخواهم بعضی چیز ها را بیکیرم
البته دخترم
تشکر پدر جان روز تان خوش خدا حافظ
روز خوش دخترکم
از موتر پیاده شدم از خوارکه فروشی بعضی جیر ها کرفتم به مریم. دوست صمیمی پوهنتونم است. زیاد شوخ است به او بودن خیلی به من خوب شد
از رویه شاد او به من هم سرایت میکنه گاهی 😁
همینجه داخل صنف شدم
بومممم
جرقه و گل های سرخ بود که به سرم انداخته شد
روز عشق مبارک. عشقم 😁
صدای خنده دخترا ث پچه ها تمام صنف را کرفته بود
😐 مرگ عشقت دیوانه مرا ترساندی
سهیلا🤣 هی جان چرا نمیگی. امیدم را نه امید ساختی
دیوانه نا امیدی چی
مریم آخر این همه گل سرخ این همه آماده گی را دیدی حتما گفتی. بلاخره در چشم. کور من هم آفتاب زد و عاشق پیدا کردم. بلاخره. ازدواج میکنم به آرزویم میرسم اما افسوس که. فقد و فقددد یک نفر عاشقت. است او هم 😁 بنده مرو است 🌝 که نمیشه با من ازدواج کنی ☹️ بدبختانه
دوباره همه گی شروع کردن به خندیدین
دیوانه. مثل خود فکر کردی من را
دقیقا. دیوانه چو دیوانه. بیبند خوشش. آید 😝
توبه خدایا. جمع کن دیوانه هایت را
خو به صورتش بیا یک بوس ببفرست به عشقت بیبنم. به عنوان تحفه 😏
ایشششش به زور میخواهی سر مردم بوسیده شوی
چشم سفید 😒
هی بابا من ایقدر زحمت کشیدم برت. حالی تم چرا ایقدر ناز میکنی
😒 اه معلوم است با این زحماتت ابروی ما را بردی
فدای سرم بیا بغلم
مریم مرا بغلش گرفت و رویم را بوسید 😊
با هم رفتیم. به جای خود ما نشستیم
یک کریدت ما خالی بود همه صنفی های ما بیرون رفتن
رهوووو میگم بیا بریم بیرون یگان ها عاشق های مخفی پوهنتون را گیر بندازیم
هییی حوصله داری بخدا. من بیکار استم برم مردم آزاری کنم
هووووی. مریم بیبن این را را فقد که در فعلا در حال انجام وظیفه باشه
ههه. از این برج زهر مار بگذر. من میفهمم درد این چیست
دردش چیست 😐
😁🌹 از خاستگاری دوباره استاد فردین میترسد 😁
سهیلا اوووووو راستی همممم
من مریمممممم میکشمت چپ شو
😁 بلی دیگه. اکر نمیترسی. بیا. با ما ثابت کن
والا راست میگه اگر میخواهی از این. اتهام مبرأ شوی. بفرما بریم مردم آزاری 😁
خدایا 😐 از دست شما چی کنم. چرا شما دوست های من شدین
بخاطریکه خاستگار های تو برج زهر مار را خوشحال کنیم 😁😊
مرگ گمشو
بریم دگه
مرا به زور با خود بردن
دوست هایم کاملا شوخ و مردم آزار بودن البته من به کارهایشان اوقدر داخلت نمیکردم
به دخترا گل می دادن و میگفت این را احمد داد. و محمود داد
همین کار را بر عکس هم. انجام. نی دادن
خیلی ها را هم جنگ انداختن خودشان. از خنده مورده بودن
کمی که گذشت. استاد فردین پیش ما آمد و کفت
خانم رحیمی سلام خوبین
علیک سلام استاد تشکر من خوبم شما خوبین
شکر زنده باشی میخواستم همرایتان صحبت کنم
استاد اکر کدام موضوعی مهمی نیست. من فعلا کار دارم همرای دخترا میخواستیم جای بریم
خواهشا زیاد وقت تان را نمیگریم به کافی شاپ نزدیک پوهنتون منتظر تان استم
درست است استاد بریم دخترا
راستی رها جان تو برو. من و مرو کمی کار داریم زود میایم
کدام کار دارین که من منتظر تان می مانم خلاص کنید با هم بریم
هیچ جانم یک کاری است دیگه برو دیر تان میشه 😁
خدا خدا. فقد یکبار شما به دستم بیاین من میفاممم همرایتان. همیش پلان این دیوانه ها بود مرا همرای استاد تنها میگذارن
حالی چی قسم از این وضعیت بیرون شوممم
خانم رحیمی بیاید بریم
درست است بریم
با هم به کافی شاد رفتیم و بعد سفارش قهوه. استاد دوباره سر صحبت باز کرد
به نظرت اینجه ارامبخش نیست
چرا خوب است یک مکان عادیست
بلی عادیست اما خاطره انگیز. است
چی میگه این

اعتِرافِ آخَر

10 Feb, 08:51


+ خاله یک سوال بپرسم؟
- پرسان کو دخترم.
+ چرا چادری داری؟ مگر دلتنگ کننده نیست؟
- دل مره تنگ نمی‌کنه و دخترم مه کَی خودم خوش کدم. دوازده ساله شدم پدرم پوشاند، چهارده ساله شوهر کدم و او هم چادری ره برایم خوش کد.
+ دخترت چی خاله جان؟
- او به‌دل خود حجاب می‌پوشد.

✍️🏻 #نیرام

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 18:51


گوش هایم را می‌گیرم!
چشم هایم را می‌بندم!
زبانم را گاز می‌گیرم!
ولی حریف افکارم نمی‌شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن...!
خوش بحال عروسک آویزان به آیینه ماشین، تمام پستی و بلندی زندگیش را فقط می‌رقصد.
کاش زندگی از آخر به اول بود،
پیر بدنیا می‌آمدیم...
آنگاه در رخداد یک عشق جوان می‌شدیم...
سپس کودک معصوم می‌شدیم و در نیم شبه با نوازش های مادر آرام میمردیم...

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 18:51


عشق یعنی انتخاب کنی چه کسی ویرانت کند.

- داستایفسکی

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 14:37


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 14:37


از اینجه پاین بنداز چون در گذشته عذاب کشیدن بدتر از مردن است
من در موتر منتظرت استم
با من به طرف. آینده میری. به طرف آرزو هایت میری
به طرف زنده گی میری یا از اینجه خود را پاین انداخته به زنده کی خود خاتمه میبخشی
یزدان رفت
من هم دوباره سر پای خود ایستاده شدم با صدای بلند گفتم
راهدددددد 😭😭 من 😭😭 نفرت دارمممم. نفرتتتت دارم 😭😭
این نفرت از تو نییی از قلبممم دارم از بلای های که بخاطر تو به سرم آمد نی
از درد هایکه قلبم کشید نفرت دارم
از نگاه هایت که اجبار نبود. عشق نبود دلسوزی بود نفرت دارم از حرف مردم که تهمت زد نفزتتت دارم
از اینکه هنوز هم دوستت دارم نفرت دارم
از عشقی که پشت این اجبار بود نفرت دارم
از سرنوشتی که مرا عاشقت ساخت نفرت دارم
از تویکه هیچ وقت از یک نام بیشتر نبودی 😭😭
چرا گفتی دوستم داری چراااااا 😭 همرای قلبم چرا بازی کردی. مرا نمیخواستی چرا گذاشتی به روز نکاح
چرا از من ابرو و غرورم را گرفتی عزت نفس خانوداه ام را گرفتی چرااااا 😭😭


شراره‌ی غم عشق آتش‌افکن است هنوز
بیا که آتش مهر تو روشن است هنوز

شکایت از تو ندارم ولی بیا و ببین
چه زخم‌های عمیقی که بر تن است هنوز

درختی‌ام که بر آن حک شده‌ست نام کسی
غمت مباد که یاد تو با من است هنوز

اگر تو صخره‌ای و سنگدل، من آن موجم
که هر نفس هوسش با تو بودن است هنوز

دلم به یاد تو هم‌صحبت رقیبان است
وگرنه با همه غیر از تو دشمن است هنوز
فاضل نظری

اشک های خود پاک کردم. دیگر بس بود گریه من از امروز زنده گی میکنم
به موتر سوار شدم. به خانه رفتیم
نمی خواستم دوباره شفا خانه برم باید خانه میرفتم
نه یزدان گپ میزد و نه من
خانه که رسیدیم او هم پاین شد
من به اتاق خود رفتم
تمام وسایلی که خانم مامایم در جریان این نامزدی برم داده بود را جمع کردم
به حویلی برگشتم از خانه تیل پیدا کرده به سر اونها انداختم

یادگاری ها را سوز داندم
اما ای کاش خاطراتت هم با اینها میسوخت

«این زخم به دل خورده. عشق است مرا هیچ نگو » «هدیه احمدی »

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 14:37


«این زخم به دل خورده. عشق است مرا هیچ نگو » «هدیه احمدی »
«فصل دوم »
پنج سال بعد
کمی به فکر غرق بودم که دفعتا اب به سرم انداخته شد .
از ترس زیاد سه متر پریدم
یزدان: 🤣🤣🤣 هههه ببخشید خانم. در منو ما خیال پهلو حذف شده 😁🖐🏻

من : یزدانننننننن بخدا در گیرم بیای از بین میبرمتتت
یزدان : به همین خیال باششش 😁🖐🏻
من : تو صبر کن مرا تر کردی
یزدان : ها خوب کردم 😁
من : یزاننننننن
یزدان : ههههه
یزدان می دوید من از پشتش.
یزدان : هههه هی شیشک تو مرا گیر کرده نمی توانی. تر کردنم که بیخی 🤣
من : تو صبر کن در گیرم بیاییی. باز بیبن همرایت چی خواهد کردم
یزدان : ههه اول مرا گیر کن
دویدن من هیچ فایده نداشت راست میگفت من او را گیر کرده نمی توانستم
همه گی به من میخندیدن
😁 حالیکه. گیرش کرده نه توانستم از تکنیک رها استفاده میکنم 😁🫡
همینکه از دید خانوداه های ما محو شدیم
خود را به زمین انداختم
اییییی ایییییی پایممممم 😭 ای خدا پایممم
رها رها چیشده ترا چیشد 😨
یزدان پایم درد داره بیبن چیشده 😭
تو صبر که من بیبنم
نمیکنه یزدان شیشت
مام همرای پایم به پایش زدم که افتاد و چون در پهلوی ما گاو بود. مرداب بسیار کثیف بود
با سر به مرداب آفتات 😁🖐🏻
🤣🤣🤣 یزدان جان به خانه و خانوداه ات پیوستی دور از خانمت سخت بود 🤣🤣🤣
رهاااااااااا 😡😡🗣️🗣️
بلاااااااا
الفرار 😁🫡
یزدان به پشتم آمد سرعت خود را زیاد مرده پشت مامایم پنهان شدم
ماما جان مرا نجات بدهی هنوز جوان استم بخدا آرزو های دارک مه وزنش برابر زهره. است
او خدا زده چرا وزنم را مثال می دهی خودم میفامم که وزنم زیاد است چرا تنه می‌زنی
ههه. نزدم تنه بخدا وزن آرزو هایم برابر توست
رهاااا
ههه دخترم را چیزی نگوین.
رهااااا 😡😡
یزدان با لباس ها کیثفیش آمد همه گی با دیدنش سرش خنده کردن
بچه ایم این سر وضع تو چرا چیشد
🤣🤣 معلوم دار است هر کس خود را با رها بزند رپی سیاه دنیا و آخرت میشه 🤣🖐🏻
آفرین سهله🤣🖐🏻
تو صبر حالی روی سیاه دنیا و آخرت را نشان نیتم برت
ای واییییی ماماااااا
از جایت تمام نمیخوری یزدان. اگر پیش آمده بودی از پروژه هاشمی خبری نیست
اماااا پدرررررر چطور امکان داره به خاطر این دختر شیشک از پچه ات پروژه که آرزویش است بیکیری
بخاطر شیشک گفتنش جمعه از رخصتی خبری نیست
دوما آرزویت چیست حتا. جانت را میگیرم
اووووووووووو بیشکککک
ای هدا این طالع این شیشک را بیبن 🤬 چرا من این قسم طالع ندارم
😜 چون من آشرف المخلوفات استم شوهر گاو خانم
رهاااااا
درد و بلاااا رها به سرت
تو تنهای به دستم میرسی. باز بیبن
😁🫡 در خدمتیم عزیزم. تو هم از پروژه عزیز جونت. بگذر 😁🖐🏻
شیشک
قوارع
بس کنید دیگه بیاین. غذا بخوریم. بریم هوا کرم شده امروز جمعه بود به تفریح آمدیم
پنج سال گذشت فعلا بیست سال سن دارم سال سوم رشته طب استم در این مدت. یزدان هم انجنیر شده و کار های شرکت مامایم را به عهده کرفت فعلا هم شرکتی از خود دارد
پدرم کاملا خوب شد. از او خانه قبلی کوچ کردیم پنچ سال قبل با کمک های زیاد یزدان همرای فامیلم کاملا خوب شدم برم کمک کرد ن ا آرزو هایم برسم هم موسیقی کار میکنم یک کافه قهوه و کتاب دارم
پنج سال میشود که هیچ خبری از راهد نیست
من من خوب استم میخندم حتا بیشتر از قبل
اما این خنده هایم دورغین تر از قبل است این پنچ سال ازمن رهای مغرور خود خواه جدی و سرد ساخت
به جز فامیلم و یزدان آرزو هایم دیگر هیچ کسی برم مهم نبود
از نظر همه شاد استم همه جیز را فراموش کردم
اما

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را

این آتش عشق است نسوزد همه کس را...🥺👩🏿‍🦯

#مولانا‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌
بعد راهد. چندین خواستگار داشتم که بعضی هایشان صنفی های پوهنتونم بودن
اما
دیگر عشق را باور نداشتم دیگر حضور کسی را در زنده کیم قبول نداشتم همه به خواسته من احترام قایل بودن
سهم من از عشق فقد یک خطی عمیق به روی رگ دستم است همان هم تا دم مرگ برایم کافیست
سهله گفت. همرای سما نرفته پس تما عشقش کسی دیگر‌
اما به من مهم نیست فقد میخواهم خوش باشد او مرا نمیخواست و به خواسته خود رسید همی کافیست
بعد خوردن غذا هایمان رفتیم به خانه
به وایفا وصل شدم
سلامممممم گلی
علیکم سلام مهریه جان خوبی
تشکر خوبم سلامت باشی تو خوبی
شکر خوبم
کار های کافه چطور پیش میره
بخاطر همی میخواستم همرایت صحبت کنم
چی نظر داری دیکور امسال سرخ شود چون روز ولنتاین هم نزدیک است
بیبن مهریه من رنگ سرخ خوش ندارم. رنگ سیاه و سفید بهترین رنگ است

اوف رهاااا. بیبن چرا این قسم میکنی فقد یک رنگ است دگه خواهششش
نمیشه مهریه
حتا به یک روز
اوف اوففف درست است هر کاری میخواهی بکن
عشق خودمی 😁🤚🏻
یک خواهش کوچک دیگه هم دارم 😁
باز چی میخواهی 😒
لطفا در روز ولنتاین در کافه اشتراک کن و اینکه یک لباس سرخ بپوش 🥺🫶🏻

اعتِرافِ آخَر

09 Feb, 14:37


مهریههههه لطفا مرا از اینکه گذاشتم این روز مسخره را در کافه تجلیل کنی پیشمان نکن
ای وای درست. درست. باز قهر نشو دیگه برج زهر مار شدی. بخدا نمیفهمم چی دشمنی با رنگ ها داری تو
خدا حافظ من خسته استم باید بخوابم فردا پوهنتون میرم
موبایل را خاموش کردم
بارنگ ها دشمنی ندارم اما اونها را از زنده گی خود بیرون کردم هیچ رنگی جز سیاه و سفید به من. آرامش نمی دهد
پنچ سال پیش تمام وسایل که از راهد برم مانده بود را سوزاندم به جز گردنبند که برم تحفه داده بود اولین و آخرین تحفه از راهد او را دور از چشم همه گی دور نگهداری میکردم
خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو
تنها سلاحم بود
تنها کمانم
تنها سنگم...

#پابلو_نرود
شبها همرای این گردنبند گپ میزدم
از خودم به او شکایت میکردم از این هنوز فراموشش نکردم با وجود همه اتفاق ها همه بلای که به خاطر رفتنش به سرم آمد. باز هم فراموش نکردم. اما در ظاهر اصلا این حس را آشکار نمیکنم. بخاطر. خانوداه ام. بخاطر یزدان که حامیم شد پنچ سال پیش بالای او تپه چیزی را که رها کردم فقد و فقد درد طاهرین بود
در فکر یزدان اونجه راهد را ترک کردم اما. در اصل نشد و نمیشه از خودم نفرت دارم. نمی فهمم چرا او آدم را دوست دارم 🥺
دست از فکر کردن برداشتم به ساعت نگاه کردم. دو بجه شب بود


تو را چه غم که شب ما دراز می‌گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می‌گذرد ...!

#صائب_تبریزی


کمی درس خواندم و خوابیدم
صبح به صدای موبایل خود بیدار شدم نماز خوندام کمی نوت هایم را نوشتم و اماده رفتن شدم
صبح بخیرررررر اهالی. قصر رحیمی
صبح بخیر پرنسسس قصر رحیمی
ههه خوبی پدر جانم.
خوبم دختر یک دانیم. بیا صبحانه بخور من تو را پوهنتون برسانم.

اعتِرافِ آخَر

08 Feb, 17:47


دلم بر اون روزهای که

از مدرسه پیاده برمیگشتیم تنگ شده...🖤🥀

اعتِرافِ آخَر

08 Feb, 15:17


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

08 Feb, 15:16


اما چشم هایش زیاد سرخ شده بود از عصبانیت زیاد رگ های پیشاپیش برآمده بود
واقعا اینبار قصدم خودکشی نبود اما. یزدان فکر می‌کرد دوباره قصد خودکشی دارم حتا مرا زد. هیچ وقتی با صدای بلند همرایم گپ نمیزد اما امروز مرا زد. بخاطریکه مرا دوست دارد زد. بخاطریکه میترسبد دوباره خودکشی نکنم زد 🥹 به من اعتماد ندارد و مقصر خودم هستم

بلاخره. باز به یک جای بلند و سر سبز که قبلا هم آمده بودیم موتر را ایستاده کرد و پاین شد
واقعا عصبانی بود خدا خیرم را پیش بیاره.
به سختی پاین شدم بخاطر دستم هایم. زخم هایش تازه بود
چند قدم پیش رفتم که دفعتا پیش رویم آمد
یزدان : رها من همرای تو چی کنم هااااا بگو چی کنم
چی میخواهی از جان. ما
او لعنتی رهایت کرده رفته. میخواهی جان خود رافدای آدمی کنی که پست زد و رفت
جان خود را فدای یک بی غیرت میکنی. هاااا 😡😡
بگو چی وقت با تو. خوب بود چی وقت. ترا خوشحال ساخته بود چی وقت به تو امید زنده گی داده بود. بگوووو
به یادت نیست همینجه. دقیقا در همی مکان بخاطر رفتارهای بدش گریه میکردی
همینجه سرت به شانه من لعنتی. بود و گریه می‌کرد
ارزششششش را دارد. بیبن ارزششش را دارد
گفتم او آدم. را ترککک کن
نکردی
گفتم دوستت نداره
گفتی به خاطر. صمیمیتم با توست
از زنده گیت رفتم
چیشد رها کجاستتت
دیدی خودش ترککک کرد و رفت
حالی. که رفت. خدا لعنتش کنه حتا پشت خود را نه دید باعث شد پدرت سکته کنه تو بستری شوی. اما آیا برش مهم است.
نیست رها چونکه از اول هم برش مهم نبودی. نشدی. و هیچ وقت هم نمیشی. رفته و دیگر هیچ وقتی برنمگیردد
اما تووو چرا. چرا او آدم را دوست داری. چرااا
بعد از این همه اتفاق
راهد فقد یک اسم در زنده گیت بود
اماااا پدرت چییی. مادرت چییی فکر نکردی. اونها چی میشن.
اونهای که بزرگت کردن و‌دوستتت داشتن بخاطر تو آرزو ها داشتن
نه راهدی که فقد اسمش بود و بس
حاله اگر تنها راهد ترا دوست نداره دلیل نمیشه خودکشی کنی و عین خیالت نباشه. در دنیا. ادمی های هستن که بی تو میمرن
دنیا ادمی هاهستند که ترا دوستت دارن میفامییی دوستت دارن
پدرت مادرت. را به کی می ماندی هااا
تو یگانه اولاد شان هستی . چطور ایقدر خود خواه بوده میتوانی
چرا هیچ کس و هیچ چیزی جز او بی غیرت به چشمت نمیاید
راهدی که هیچ وقت در زنده گیت نبود با رفتنش چرا شکستی رهااا چرا
چی باید کنیم به چشمت بیاین رها خانم
چی کنم بفهمی اگر راهد. نیست پدرت است مادرت است
و من هم استم رها
من هستم 🥹 من لعنتی استم تو به ما مهم استی. این جان تنها مربوط تو نیست که بخواهی بیگیریش این نفسی که میکشی تنها. از تو نیست
نمی فهمی که. نفس ما هم به تو بند است لعنتی. ایقدر سخت است نبودنش ایقدر سخت است که همه دنیا را نا دیده میگیری
آرزو های خودت مادرت پدرت. را زنده گی را
چی باید کنم تادو باره بخندی و زنده گی ما را دوباره به ما ببخشی
چی کنم بفهمی. راهد رفته که رفته زنده گی تو مهم است. بی او. هم میتوانی
چی کنم. رها واقعا خسته شدیم این ترس زنده گی را به من حرام کرده
ترس اینکه دوباره وضعیتتت خراب شود حمله عصبی برت رخ بده
یا بدتر از همه بخواهی خودکشی کنی. رها
بخاطر گپهای مردم خودکشی میکردی هااا
فکر کردی تو که میموری میگفتن بی گناهی. احمق
بگووو
بیشتر. به تهمت هایشان سند تایید میزدی
دختر ضعیفی که پس زدن شدنش باعث خود کشیش شد
خانوداه ات را باز زیر یک بار بزرگ میبردی
به مامایت فکر کردی.
فکر نکردی. کاکایم همین حاله هم. خود را مقصر فکر میکند. رابطه های فامیلی بد شده. بدتر می‌شد. هر کدام همدیگر را مقصر فکر میکردن
اما راهد چی
او رفته بود خوشحال است زنده گی راحت خود را ادامه داد ه حتا به تو فکر هم نمیکنه. به تو که حاضر شدی جانت را فدایش کنی و از زنده کی خانوداه آرزو هایت همه جیزیت گذشتی
میفهمی ترس چیستتت
میفهمی
نمیفهیی 🥹 ترس یعنی دیدن عزیزت در خون خودش غرق شده و تو هیچ کاری نمی توانی
ترس یعنی. عزیزت درد میشکه تو. هیچ کاری نتوانی
من : یزداننننن 😭😭
یزدان : رها کن دستمه
یزداننن 😭😭 از کورتیش کش کردم محکم بغلش کردم
من 😭😭 مرا ببخشش😭😭 بس کن دیگر آرام باش بس کن
یزدان : اما دیگر بس است. راست میگی بس است اینجه آوردمت تا تو را از حرف های مردم
از عشق و خیانتتت
از دنیا خلاص کنم
تمام مدت فقد گریه میکردم. و به گپ های یزدان گوش میکردم حتا اجازه نمی داد دهن خود را باز کنم
دستم را کش کرده به بلندی دره برد
بیا خود را از اینجه بنداز و خلاص کن
اصلا خاک در سر من و خانوداه ات
به یادت باشد من اولاد شان نیستم که. ازشان دفاع کنم
باز اونها میمانن و گپهای مردم
بنداز خوده. هله دگه راهد ترا پس زده مردم سرت گپ میزنه
هله خود را خلاص کن
من : یزدان 😭دستم را ایلا کن
یزدان : نمیکم مگر عاشق خودکشی نیستی. هله بنداز خوده
من : 😭 یزداننننننن 😭

اعتِرافِ آخَر

08 Feb, 15:16


رهای من چطور می تواند. ایقدر خود خواه شود که به پدرش و مادرش فکر نکنه
من : 😭پدرررررر 😭
من من 😭😭😭😭 میخواستم بمرمممم 😭😭😭 من. خسته. شده بودم پدر از گپها مردم.
از تهنه های مردم
از تهمت هایشان
از نگاه های دلسوزانه شان
از ترحم رفتارایشان
پدر نبودی و دختر زیر بار حرف های هر کس و ناکس شکست پدر.
شانه هایم توان😭😭 مقابل با این بار بزرگ را نداشت پدر 😭😭
برم گفتن باعث شدم سر تو خم شود 😭😭
میزنم سری را که باعث سر خم شدن پدرم شود حتا اگر. او سر من باشه 😭😭
آرام باش عمر پدر. یک دانیم. عزیز دلم.
از چی وقت. دخترم به گپ های هر کس و نا کس اهمیت می‌دهد
از وقتی که. تو بی هوش شدی پدر
تو تنها پناهگاهم‌ بودی
🥹 مرا ببخش عزیز دل پدر. نمیگذارم دیگر هیچ کسی بالای دخترم گپ بزند پدرش زنده است 🥹😭
عزیز پدر. تو همیشه غرورم بودی و استی. در این چی گپ است که یکی حماقت کرده و دخترم زیر بار برود. میکشم او ادمی را که بخواهد یک کلمه به دخترم بد بگویه و اینکه پدرت است همیشه پیشت میباشد
نباید دختر من ایقدر ضیف باشد که بخاطر کسی خود کشی کند. کارت بد بود. رها ازت ناراحت استم
من : 😭پدرررررررررر 😭 پدرررررر جاننننننم 😭 مرا بخششش 😭
مادرم هم آمد
دخترکم 😭 چرا اینکار را کردی اصلا دلت به من نه سوخت. نه گفتی مادرم بی من میمره
مادر. مرا ببخشش لطفا اشتباه کردم 😭
آرام باش دخترم دیگه گریه نکن
همه گی ما یکجا. گریه کردیم کمی که گذشت سهله هم آمد
سهله : دیوانه روانی احمق. 😭ازت نفرت دارممممممم
من ؛ بیا به بغلم. 😭
😭. احمق دیوانه نه گفتی سهله بی تو چی خواهد کرد. نه گفتی. سهله بی خواهر خواهد شد 😭😭
من : 😭ببخشید ببخشید.
سهله : دیوانه. دیگر هیچ وقتی این کار را نکن. کم مانده بود بمورم
من : خدا نکنه 😭
سهله : درست دیگر حالی گذشت گریه خود را بند کن.
راستش پدرم و مادرم هم آمدن دیدنت. اگر اجازه بدهی. میخواهند ترا بیبند.
من : البته جانم. چرا منتظر نگاه هایشان کردی
سهله : حالی صدایشان میکنم پدر مادر بیاین داخل
ماما جمالم خیلی شکسته و پیر شده بود مثلیکه در بیست روز بیست سال از عمرش گذشته باشه. کمرش خم بود
خانم مامایم هم سرش پاین. بود. طرفم آمدن
من : سلام ماما جان. سلام خانم ماما
خانم مامایم : سلام. ع ر و ببخشید دخترم. خوب استی
بغض گلوی خود را قورت دادم میخواست بگوید عروسم 🥹
من : شکر خوب استم خانم ماما
مامایم : عزیز دل مامای خود. دخترکم. پیشت شرمنده استم
من : خدا نکنه ماما جان شما چی میگن گناه شما هیچ چیزی نبوده و نیست
خانم مامایم : دخترکم. روی ندارم به طرفت بیبنم. 😭 ما را ببخشش
من : خانم ماما گریه نکن
مامایم : بیبن ترا در چی وضعیت انداخت عزیز ماما. او بچه احمق هیچ وقت لایقت تو را نداشت.
من : ماما جانم.بییبن فعلا خوب استم شما تشویش نکنید
چند دقعه ای بودن و رفتن
بلاخره شب شد. واقعا از کار خود پیشمان شده بودم نمیفهمم چی قسم جرعت کردم او کار را بکنم
یزدان نه آمد نمیفهمم چرا
گفتن در شفا خانه او مرا آورده مثل همیش نجاتم داده
اما ناجی من کجاست
حتا به دیدنم نه آمده. احتمالا اعصبانیست وقتی که عصبی باشد یکجای دور میرود تا که عصبانیتش کم نشود نمی اید. واقعا هم حق دارد او زیاد کوشش می‌کرد من خوب شوم اما😔
این بار برش قول میتم خوب میشم دوباره رها سابق میشم
برش زنگ زدم اما جواب نداد
دو سه باری زنگ زدم جواب نداد
مسج گذاشتم
ببخشید یزدان 🥹
ارسال کردم دید اما جواب نداد
پدرم به اتاق خودش رفت و مادر هم همرایش
من ماندم و سهله کمی. خوب شده بود و دلم گرفته بود بلند شده به حویلی شفا خانه رفتم
کمی قدم زدم و باز راهد به یادم آمد
یعنی کمی هم مرا دوست نداشت در ایقدر سالها. چرا من عاشقش شدم درست این رابطه اجبار بود اما این عشق چی بود در این بین
بسیار بخوانده‌ام دستان و سمر
از عاشق و معشوق و غم و خون جگر..‌.🥲🖤
مولانا
چشم هایم دوباره سیاهی رفت و صدای هارند موتر شنیدم
دستم به شدت کشیده شد کم بود بفتم که شخصی
از دو شانه ام محکم کرفت چشم خود را باز کردم که یزدان بود
از دیدنش خوش شدم.
من : یزدان. تو استی
یک سیلی محکم به رویم زد 🤚🏻😡
یزدان ؛ با زدن رگ هایت نموردی حالی میخواستی خود را زیر آمبولانس کنی. باز میخواستی خودکشی کنی ها 😡😡
چییی. یزدان. اشتباه فکر کردی. من من نمیخواستم خود کشی کنم 🥹
چپپپپ باششش چپ. هله با من بیا باید گپ بزنیم
یزدان فعلا عصبی استی تا آرام نشوی با تو هیچ جای نمیایم
بخدا قسم اکر نیای هم ترا هم شفا خانه لعنتی به آتش میکشم.
یزدان بی نهایت عصبانی بود. باید همرایش میرفتم. وقتیکه عصبانی میشه خون جلو چشم هایش را میگرید
با هم سوار موتر شدیم. به سهله مسج ماندم که با یزدان بیرون رفتیم. به تشویش نشود
در موتر چپ بود حتا یک کلمه نمی گفت.

اعتِرافِ آخَر

08 Feb, 15:16


یزدان : بنداز بنداز. خود رود شووو
من : نمی خواهم خود کشی کنمممممممم
یزدان : چرااا چرااااا نمیکنی چیشده که نمیکنی راهدت برگشته چیشده
من : 😭😭 نمیکنم جون شما برم مهم استین. اشتباه. کردم تو پدرم مادرم آرزو هایم و زنده گیم مهم است
یزدان : نی دروغ میگی زود شو خود را پاین بنداز
یزدان مرا تیله کرد
من : یزداننننننننن
از بلندی افتادم.
که دستم را گرفت
من : یزدان نجاتم بده یزدان نمی خواهم بیمیرم پدرم چی میشه مادرم 😭😭😭 بی دون من نمی تواند پدرم گفت بی من میموره 😭😭 یزداننننننننن. نکن. نمی خواهم بمورررممم
یزدان هیچ گپ نمیزد با چشم های سرخ طرف می دید
من : بخدا قسممم دیگر خودکشی نمیکنم 😭😭
بخدا که دیگر خوب میشم بخاطر شما زنده گی میکنم
بخاطر مادرم پدرم مامایم. و تو 😭😭
بخاطر خودم. آرزو هایم 😭😭
بلندم کن. اینبار نمی آفتم
بعد از گریه های زیادم
یزدان بلندم کردو محکم بغلش کردم
من : معذرتتتت میخواهم یزدان 😭 مرا ببخشش
😭 اشتباه کردم. تو راست میگی مرا ببخشش
یزدان مرا رها کرد و به طرف موتر رفت
من : یزدانننننننن 😭 نرو
یزدان : از این به بعد نمیباشم رها در زنده گیت دیگر یزدان نیست که بخواهی فامیل خود به او واگذار کنی
خودت می دانی فامیلت و زنده گیت
بود و نبودم بتو فرقی ندارد. وقتیکه به من و گپ هایم توجه نمیکنی به بودنم هم توجه نخواهد کردی
من : 😭 نییی نییی یزدان 😭تو نرو
بری من ایبار. میمرم 😭 بی تو نمی توانم. تو پشت نکن به من
نروووو نرووووو 😭😭😭😭😭
تعادل خودما از دست داده به زمین افتادم. گریه میکردم و میگفتم نرو
یزدان کنارم آمد زانو زد
یزدان : هیچ کس به تو زنده گی نبخشیده که که بخواهد او را پس بیگیرد کس که بتو زنده گی داده خودش تصمیم میگیرد. چی وقت از تو بیگیریش
با رفتن و آمد کسی. در زنده گیت. نه زنده گیت شروع میشه. نه ختم نمیشه
امروز اینجه ختم میکنی این داستان اجبار را
پس گریه کن به اندازه تمام حسرت هایکه به دل ماند جیغ بزن و تمام گپهای که به دلت مانده را اینجه بگو. و دفن کن حتا رهایکه که راهد را میخواست اینجه دفن کن از اینجه که. بریم دیگر حق نداری افسرده باشی
حق نداری اشک بریزی.
حق نداری که داستان گذشته را باز دید کنی
خوب فکر کن. اگر نمی توانی از اینها بگذری پس خود را از اینجه پاین بنداز چون در گذشته عذاب کشیدن بدتر از مردن است

اعتِرافِ آخَر

07 Feb, 17:22


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

07 Feb, 17:21


شرمنده هم دشمن تان گناه شما نبود
سهله به مامایم بگو دوباره با راهد گپ بزند. من نمی خواهم باعث جدای او از او فامیلش شوم من اصلا هم ناراحت نیستم از هیچ کس من راهد را بخشیدم
سهله : چرا تو ایقدر مهربان استی 😭 ادمی که ترا رها کرده رفت حتا پشت خود را نه دید چرا هنوز هم دوستش داری 😭 دلت نمی خواهد او از فامیلش دور باشد
پس تو چی میشی ها بگو دل تو چی میشه 😭
من : سهله امروز تو شاید درکم. نکنی اما بلاخره یک روز حتما درک میکنی
سهله مرا بغل کرد
سهله. درک میکنم 😭😭 لعنت به راهدی که ارزش قلبت را نفهمید
اما بی اختیار گفتم خدا نکنه خدا او را لعنت نکند خوش بخت بکند
هر دوی ما گریه کردیم
سهله : بس کن گریه نکن. عزیزم بیا به اتاقت بخواب یک دانیم همه چیز خوب میشه
من :درست است

به اتاقم رفتم دروازه را قفل کردم 🥹 حمام کردم ولباس عروسی مادرم که قرار بود در عروسی خودم بپوشم گرفتم مادرم آرزو داشت مرا در این لباس بیبند میخواستم آرزویش براورده شود لباس پوشیدم موی های خود را باز گذاشتم کمی آرایش کردم و نامه ای نوشتم
خانوداه عزیزم
مادرم من زیاد دوستت دارم. پدر جانم. من شما را هم زیاد دوست دارم اما مجبورم که از پیش تان برم
مرا ببخشید پدر جانم توان نداشتم که شما را سر خم بیمنم. همه دنیا فکر میکنه من مقصر استم که در لباس نکاح تک شدم چون دختر بودم گناهکار شمرده شدم نمی خواهم شما ناراحت شوین به اندازه کافی از طرف من زخم خوردنین دگر کافیست
و راهد من ترا بخشیدم تو فقد تو فقد عشقی بودی که به اجبار داخل قلبم شد و به اجبار بیرونش کرده نتوانستم اما از اینکه خوشحالی من هم خوشحالم
سهله. خانم ماما و مامایم. شما را هم دوست دارم. و ازتان معذرت میخواهم اکر روزی کدام کار من باعث رنجش شما شده باشد مرا ببخشید
یزدان تو همیشه بودی نمی دانم چی قسم از تو قدر دانی کنم. تو بهترین دوستم استی ازت میخواهم بعد من قسمی که فعلا مراقب مادرم و پدرم استی. باشی
از هیچ کس ناراحت نیستم و کینه ندارم
خدا حافظ.
پل را گرفتم 🥹 چشم های خود را بستم و ………….
زدم هر دو دست خود را زدم
خیلی درد داشتم. اما خوب آخرین درد زنده گیم خواهد شد
😭😭😭 خدا حافظ دنیا پراز حسرت
خدا حافظ مردمی پر ازتهمت

اعتِرافِ آخَر

07 Feb, 17:21


یزدان
روزیکه همسایه عمه ایم وسیم زنگ زد و گفت عاجل بیا. رها را لت میکنن
به یک وضعیتی خیلی بد خود را رساندم چند باری هم کم مانده بود تصادف کنم
بلاخره. رسیدم که همه گی جمع شدن و رها در زمین افتاده بود کاکای ظالمش با لگد برش ضربه میزد و میکفت
باید بموری لکه نگگگگ
بمور دگه پاک شو
خونم بجوش آمد
با صدای بلند گفتم
عمر کثافتتتتتتتتتتت دستتتت را پس کن
به او حمله کردم بسیار عصبانی بودم
میکشمت.
دستش که طرف رهایم. دراز شود را قطع میکنم
ایلایممم کن درد گرفت لعنتی
عه. افگار شدی کثافت نشانت میتم

همرای همی دستت زدیش ها
من : همرای دستت راستتت زدیش
عمر : چی میکنی. نی نی لطفا ایلام کن یزدان
من : ایلات نمیکنم. میکشمتتتنن 😡😡🤬
عمه ام : یزدان. ایلایش کنننن از بین میرود
دستش را میده کردم. که صدای نحسش تمام کوچه را گرفت
عمه ام : یزداننننننن 😭😭😭😭 بچه ایمممممم رها. رها خوب نیستتت بیا
عاجل به طرفش زفتم رهایم غرق خون بود 🥹
رها گل مقبولم بیخیر عزیزم بیبن یزدان آمده
نمی گذارم تو را چیزی شود
عاجل گرفته به موتر سوارش کردم و به شفا خانه بردمش
داکتر گفت زخم های رویش ممکن است عفونت کند
و چون از لحاظ روحی خوب نیست. بهتر است چند روز بماند
چشم دریاییم
فقد چشم هایش معلوم بود تمام رویش سیاه. و کبود شده بود
مثلی دریایکه اطرافش سیاهی شب احاطه کرده باشد
آبی چشمانش دیگر. نمیخندید. رهایم چپ شده بود
اما امروز که مرخص شد زیاد عجیب بود مثلی خدا حافظی کرد که فکر کردم آخرین بار باشد که او را میبینم
بسیار به تشویش استم.
چند دقعه گذشت که سهله زنگ زد چون داکتر گفت عملیات خلاص شد قطع کردم کمی صحبت کردم با داکتر که
دوباره زنگ زد جواب دادم
بلی بلی یزدان خواهش میکنم گوش کن
من : چیشده چی میگی
یزدان رها. رها نیم ساعت میشه که دروازه اتاق خود را باز نمیکند هر قدر صدایش میزنم جواب نمی دهد
من : چرا چیشد
سهله : خواهش میکنم پیش ما بیا این دروازه لعنتی را باز کن 😭😭
تو همیشه برم مهم بودی. تشکر. به خاطر همه جیز
نیییی نی لعنتی
سهله : یزدان چیشد
موبایل را قطع کرده رفتم به طرف خانه رها
رها نی. نباید. این کار کنی خواهش میکنم
نباید بری اگر بری من میمرم 🥹
بغض بزرگی به گلو بود چشم هایم پر از اب می‌شد
میگن مرد نمی ترسد کی گفته کرد نمیترسد من میترسم
بخاطر از دست دادنش میترسم. از وضعیتی که به ذهنم میرسید میترسیدم مرد گریه نمیکرد اما چی بود این اشک های که به چشم هایم میامد
به خانه رها یشان رسیدم دروازه به شدت میزدم که سهله باز کرد.
چشم هایش سرخ شده بود احتمالا بخاطر گریه
مستقیم به عجله طرف اتاق رها رفتم که ……………..




رها غرق خون با لباس سفید عروسی بود با دیدنش شوک دیده استاد ماندم آرزو داشتم او را با لباس سفید بیبنم اما نی در این وضعیت
سهله با دیدنش چیغ زد که. با صدای او بخود آمدم و عاجل رها را بغل خود گرفته با خود به موتر بردم سهله هم آمد
نباید ترا چیزی شود عزیز دل یزدان 🥹
سهله : یزدانننننن. زود تر بروووو 😭😭😭 دست هایش یخ شده. خیلی خون ضایع کرده. زود باش اگر نی رها را چیزی خواهد شد
من : چببببببب باشششششششششششش. رها را هیچ چیزی نمیشه بخدا قسم اگر او را چیزی شود خودم بیادرت را از بین میبرم در هر سوراخی که باشه بیرونش کرده میکشمش
سهله : 😭 یزدان متوجه باش تصادف خواهد کردیم
رهایم را هیچ چیزی نمیشه. 🥹 خدا لعنتتت کنه راهد
به شفا خانه رسیدیم
خواهش میکنم کمک کنید 🥹 خون زیادی را از دستت داده کمککککک کمکککککک 🗣️🗣️
داکتر ها و پرستار ها آمدن. دست رهایم را گرفته بودم
رهایم. تو فقد چشم هایت باز کن بخدا قسم که همه چیز خوب میشه
رهایم پدرت خوب شده 🥹 عملیاتش عالی گذشت.
بخاطرپدرت
بخاطر. مادرت
بخاطر من 🥹
بخاطر خدا تنهایم نگذاری.
پدر رها. به هوش آمده بود. خوب شده بود مادرش هم از وضعیت رها با خبر شد
دکترا بریش خون دادن و دست هایش هم کوک زدن
جانم برامد تا به هوش آمد از دیروز ساعت دو تا امروز ساعت دو بی هوش بود
وقتیکه که به هوش آمد پدرش داخل رفت
(رها )
چشم هایم را به بسیار مشکل باز کردم مثلیکه بالای چشم های وزن صد کیلوی. باشد
نور باعث می‌شد چشم اذیت شود
اما. یک بوی آشنا و خیلی خوشایند. میامد
دستی به سرم. در حال نوازش
غرور. پدر
من : پ پ. پدرررررررررر 😭😭
پدرجانم 😭🥹😭🥹🥹
پدرم : جان پدر.
پدرم به ویلچر بود من بلند شدم که محکم بغلش کنم که دست هایم به طرز وحشتناکی درد گرفت
اخخخخخ 😭
پدرم : عمر پدر 😭 دختر یک دانیم چرا این کار را با خودت کردی
چطور توانستی از من نفسم را بیگیری ها غرور پدر
من : 😭 پدررررررر 😭
پدر. 😭. من من هنوز هم غرورت استم 😭
آخر من باغث شدم غرورت بشکنه 😭🥹
پدرم : هییسسس دخترم کی گفته تو باعث شدی غرورم بکشه
اما. امروز کمرم را سکشتاندی. دخترمه چطور می تواند خودکشی کند.

اعتِرافِ آخَر

07 Feb, 17:21


اگر میخواستی بروی مرا دوست نداشتی رفتارهای آخرت چی معنی داشت
راهد در این اواخر . فقد دلم برت سوخت. چون مثل من ترا هم مجبور کردن بودن به این پیوند خواستم روز های آخر را کنار هم خاطرات خوش داشته باشیم اما هنوز هم ازت تفرت داشتم خواستم انتقام بیگیرم
راستش چون بخاطر تو همیشه مورد سرزنش. فامیلم قرار میگرفتم و بد تر از او تو باغث شدی هم از عشقم هم از رویا خارج رفتن دور شومم
این بار به معنی واقعی مردم. عشقش کی بود من ازش رویا هایش را گرفتم 😭 من اصلا خبر نداشتم کاکایم مانع راهد می‌شد خارج نرود میگفت خوش ندارد بچه ایش ازش دور شود 😭
بیبین من همرای کسی دیگری خوش استم او را دوست دارم لطفا دیگر مرا فراموش کن و ببخش. من هم فراموش میکنم بخاطر تو چقدر در زنده گی خود تحقیر شدم خاری کشیدم و حتا فعلا از فامیلم دور شدم
😭 پس همرای سماء رفته 😭یا عشقش کسی دیگری بود
اما
چراااااا 😭😭😭 لعنتی دلت سوخت احمق پس حس چشم هایت چی بود چرا نه گفت ازت انتقام گرفتم 😭😭انتقام اجباری که در او گناه تو نبود
😭😭😭 احمق لعنتی اگرچه اجبار بودی. اما دوستتتت داشتم. 😭🥹🥹 خدایا 😭😭 نفسم قطع می‌شد 😭😭اما گفت خوشحالم
رها بس کن او خوشحال است 🥹😅 همی را میخواستم که او خوش باشد.

هیچ عذاب وجدان نیگر. راحت زنده کی کن. من خوبم مثلیکه که تو میگی این رابطه فقد اجبار بود به اجبار شروع شد و به اجبار ختم شد حالی هم تو هم من خوشحالیم و من هم ترا بخشیدم. حالیکه که خوبی و خوشحالی بخشیدمت برو و فقد ازت میخواهم خوش باشی و این خوشحالی تو را من ابدی می‌کنم

اشک هایم را پاک کردم به پدرم نزدیک شدم
پدر 🥹😔
نمیخواهی بلند شوی. بگوی غرور پدر 😭🥺
یا که من دیگر غرورت نیستم 😭😭 کاکایم راست میکفت ما باعث سر خم شدن تو شدم پدر
پدرررر 😭 مرا در روز نکاح ایلا کرد که همرای دختری که دوستش داشته برود 😭 پدر جان پس من چی میشم دختری که در روز نکاح ترککک شد 😭چرا قبل از او روز نه گفت بخدا خودم فسخ میکردم نامزدی را اما نباید با قلبم بازی می‌کرد 😭
میگه دلش سوخته به من 😭
دل مام می سوزد پدر. بخاطر راهدی که رفت و دوستم نداشت
بخاطر ابروی که ازم گرفت
بخاطری که تو را ازم گرفت
همیش گناه من بود. پدر همه گی میگن گناه من بوده هم کاکایم هم. افسوس همه مردم
به همی خاطر تو سکته کردی. من 😭😭😭 گناه. من بود 😭😭😭 همیش گناه من بود
نمی خواهی به هوش بیای چونکه از به هوش آمدن میترسی
میترسی که به بیرون رفته تهنه دخترت را بشنوی پدر 😭
پدر من ترسو نبود. به من ترسو بودن یاد نداد
پس نترس و به هوش بیا بخدا قسم این ترست را از بین میبرم 😭😭😭 تو به هوش بیا رها بخاطرت جان خود را می‌دهد 😭😭
پدرت تشویش نکن غرورت دوباره مثل سابق میشه تو خوب میشی پدر
هیچ کس دیگر برت نخواهد گفت دخترت بی حیایست
نمیگن. دخترت را نامزدش در نکاح رها کرد
نمیگن دختر کدام عیبی داشت که رها شد
پدر من از این گپها نجاتت میدهم
پاک میکنم این نگِ را که عشق به من زد 😭
دوستتان دارم پدر.
ببخشش که 😭 دیگر. به دیدنتان نمیایم چون قرار است جای بسیار دور برم 😭
خدا حافظ یگانه حامی زنده گیم 🥹🌹
از اتاق برامدم
یزدان پیش رویم بود طرفش دیدم و دوباره اشک هایم بودن که یکی از دیگری پیشی گرفتن
محکم بغلش کردم 😭😭 یزدان 😭😭 تشکر بخاطر همه جیز بخاطر بودنت
یزدان: پرنسممم‌خواهش میکنن عزیزکم. من بخاطرت جان خود را فدا میکنم. نیازی به تشکر نیست
من : 😭 فراموش نکن در زنده گیم تو برم زیاد مهم بودی و استی
یزدان : رها جانم فراموش نمیکنم. اما. تو چرا این قسم میگی برت مهم بودم استم. و قرار است تا ابد باشم. فکر کردی از دست می بی غم میشی 😊
من : هههه نمیشم هیچ وقتی 😭
مادرم : چپ دگه گریه نکن کافیست دخترکم

من : مادر میشه بغل ات کنم
مادرم : البته جان مادر یک دانیم
من : مادر مرا ببخشش زیاد اذیتت کردم زیاد ناراحتت کردمم 😭
مادرم : جان مادر. گریه نکن تو هیچ وقتی مرا اذیت نکردی تو عزیز دل مادرت استی. نفس مادر تو بهترین دختر استی که دارم تو نعمت زنده گیم استی
من : 😭 مادر مرا ببخششش من دوستت دارم مادر 😭 زیاد دوستت دارم 😭🥹
مادرم : جان 😭😭😭😭 مادر. نفسسس مادر 😭😭 من بیشتر دوست دارم یک دانیم گریه نکن پدرت خوب میشه بخیر

من : انشاءالله مادر جان. بریم خانه سهله
خدا حافظ یزدان
یزدان خدا حافظ پرنسس
به طرف یزدان و مادرم دیده حرکت کردم تا که از جلو چشمم محو شد دیدمیش آخرین دیدار ما بود چونکه قرار بود جای خیلی دور برم و برنگردم
رفتنم را بخاطر بسپار …
چون برنگشتنی در کار نیست …
به خانه که رسیدیم
مستقیم به اتاقم رفتم 🥹
من : سهله میفامی من زیاد دوست دارم
سهله : بلی میفهمم من بیشتر دوستتت دارم 😭 اما من و خانوداه ام همیشه پیش تو خجالت و شرمنده استیم 😭
من : این گپ را نزن سهله جانم. من تو و مامایم خانم مامایم را زیاد دوست دارم.

اعتِرافِ آخَر

05 Feb, 14:57


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

05 Feb, 14:57


پرستار آمد و برم دوا داد کمی گذشت تا چشم هایم دوباره غرق خواب شد
رها. عزیزم باور کن من مجبور شدم برم
دروغ میگی تو ترکم کردی. بیبن همه مرا مقصر فکر میکنن اما چرا چراکه من یک دختر استم. همه کی فکر میکن رفتنت گناه من است
چرا رفتی چرا. این بلا را به سرم آوردی
خدا ازت نگذرد بعد. رفتنت من شکستم.
رهای که رها بود از هر دردی مرده رهایکه میخندید و شاد بود مرد
رهای. فعلی فقد گریه میکنه غم میکشد. لت میخورد چیق میزند
چرا بخاطر چی
او قدر برت سخت بود تحمل کردنم پس چرا ایقدر. وقت صبر کردی چرا روز نکاح
راهد : اما آمدم رها این بار نمیرم
من : دروغ میگی باز میری 😭
ناگهان طوفان شدید شد و راهد گمشد
کاکایم در مقابلم آمد. دختر تو نگ ما استی. بگو چی کردی که نامزدت ایلات کرد. بگوووو. باید بموری. بمر. تو لکه نگ استی پاک شووووو
افسون دختر بی حیا. بجای اینکه بری خودکشی کنی آمده همرای من جنگ میکنی
با تکانی که خوردم بیدار شدم
مادرم : رها خوب استی جان مادر.
—-
رها جان
با تکان دان سرم جوابم. دادم که خوبم
خواستم تشناب رفته دست و صورت خود را بشویم مادرم همراییم کرد
وقتیکه روی خود را شستم به اینه دیدم
چیغ زدم
ححححححح
مادرم دفعتا داخل شد
چیشده دخترم چرا چیق می‌زنی
😭😭مادررررررررر😭😭رویمه چیشده 😭😭 کاملا سیاه شده
به جز چشم هایم دیگر هیچ جای رویم معلوم نیست 😭😭
مادر م : جان مادر خوب میشی جان مادر میگذره
من :😭 چراااا به کدام جرم. مرا مجازات میکننننن چرااااا
من چیکردمممممممم چی کردممممم 😭😭
چرا این روز ها به سرم آمده که میگذره 😭😭 چرا.
چی وقتتت میگذره
شیشه را شکستم دست هایم زخمی شده بود اما مهم نبود تمام وسایل را شکستم
از بس گریه کردم. مادرم مانع ام شده نمی توانست زخم کنار لبم هم دوباره خونریزی کرد
یزدان آمد
رها جان آرام باش عزیزم. 🥹 هیسسسس میگذره. میگذره
من : یزداننننننننننت 😭😭 بخدا. درد دارمممممم یزداننننننن 😭😭 قلبم درد داره
دستم درد داره
پایم درد داره
حتا ناخن هایم درد داره
جسمم درد داره
یزدانننننن روحمممم درد داره
یزدان محکمم گرفته بود من کوشش داشتم از بغلش بیرون شومم دست و پای میزدم. و گریه میکردم
داکتر آمد همرای پرستار و برم ارامبخش تزریق کردن اما کسی چی داند که

عشق زهریست که از طریق وابسته گی به قلب تزریق میشود
تزریقی که آهسته آهسته جانت را خواهد گرفت
دوباره به هوش آمدم میخواستم تمام این اتفاقا خواب باشن و من بیدار شومم دوباره مثل سابق رهای باشم که میخندید. اگر چه کم اما میخندید
واقعا از وضعیتم خسته شدم از شفا خانه نفرت دارمممم
اما دیگر این. بار چپ بودم هیچ چیزی نه گفتم حتا توان باز کردن پلک های خود را نداشتم
زخم کنار لبم را دو باره پانسمان کردن
دو روز گذشت و همرای هیچ کس گپ نمیزدم
هر قدر که یزدان و مادرم سهله کوشش کردن گپ نمیزدم
امروز مرخص میشدم و امروز قرار بود پدرم عملیات شود بلاخره داکترش از پاکستان آمده بود اما من امروز میخواستم خانه باشم.
هیچ کس مخالفت نکرد اما گفتن. باید با سهله برم قبول کردم
به مادرم گفتم
مادر میخواهم پدرم را بیبنم
بعد دو روز سکوت همی جمله اولین من بود
جان 🥹 عزیز مادر مادر قربانت شود گپ زدی همرای مادرت نفسم برامد دخترکم همرای مادرت گپ بزن این چپ بودنت مرا میکشه. نفس مادر 🥹🥹
مادر من فقد خسته استم. و اینکه گپ زدنم باعث میشه زخم کنار لبم درد بیگیره
همی جمله را به بسیار مشکل گفتم
مادرم :جان مادر نفس مادر. درست است. یک دانیم خوب میشی میگذره این روز ها میگذره جان مادر تحمل کن
🥹 مادرم نمیفمید این روز ها شاید بگذرد اما من از این روز ها نمیگذارم هیچ وقتی
همین که داخل اتاق پدرم شدم دست خود را به جیب چپن خود گذاشتم که با یک ورق برخوردم
وقتیکه متوجه شدم نامه بود از طرف راهد
دست هایم یخ کرد قلبم مثلیکه دیگرنمیزد بغض راه تنفسم را مسدود کرده بود
راهد بود. راهدی که بیست روز از رفتنش گذشت راهدی که رفت حتا پشت سرش را نه دید
😭باید جواب چرا هایم در آن نامه باشد😭 چی گفته چرا رهایم کرد
اگر رهایم می‌کرد چرا قسمی رویه کرد که فکر کردم او هم مرا دوست داشته 😭
سلام. رها روزی که این نامه به تو می‌رسد من خیلی دور رفتم
رها من هیچ وقت ترا دوست نداشتم. به حدی ازت نفزت داشتم و دارم که حتا خانوداه خود را ترک کردم. عاق شدنم هم قبول کردم وبلاخره از زیراین اجبار برامدم تو همیشه اجبار بودی و استی. اما من ادمی نیستم که زیر بار جبر و زور کسی برود من ترا نمی خواستم و تو هم با وجودیکه متوجه بودی بازهم منصرف نشدی شاید بخاطرت خانوداه ات شاید هم حساساتی در قلبت نسبت به من بود اما خوب حس یک طرفه مهم نیست هر قدر که یکی به تنهایه مسیری برود کوشش کنه باز هم مسیرش به یک راه خاتمه پیدا میکنه که او هم تنهایست

قلبم خیلی سنگین شده بود. جز اشک ریختن مگر چاره داشتم؟

اعتِرافِ آخَر

05 Feb, 14:57


به اجازه. تان من دگه برم پیش کاکا عثمان نا وقت میشه
مادرم : البته جان عمه شرمندت شدیم بخاطر ما شبها خواب نداری
یزدان : عمه جان چرا این قسم میگن من بیگانه استم
مادرم : نی جان عمه خدا خیر نصیب ات کنه به آرزو دلت برساندت
یزدان : امین عمه جان فعلا میرم باز فردا دوباره میایم به دیدنت تان خدا حافظ
مادرم : خدا حافظ بچه ایم
من : مادر جان من هم میرم کمی بخوابم
مادرم : درست است جان مادر. برو
به اتاق خود داخل شدم. به طرف او یادگاری رفتم. او را بدست خود گرفتم. گفتم
خوشحالی راهد خان زیر اجبار نرفتی
خوشحالی که تو با وجودیکه مقصر استی اما بی گناه ترین خطاب میشی خوشحالی که مرا شکست دادی 🥹
اشک های خود را پاک کرده نماز خواندم
دگر آن شب‌ست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
#وحشی_بافقی

خدایا. خودت صبر بدهی برم هررانچه که تو میخواهی خدایا پدرم را شفا بدهی. جز او دنیای ندارم
من از عشقم شکست خوردم. اما عشق تو به بنده هایت شکست نمیخورد بد رقم شکستم اما بدی او را نمی خواهم. من از اول چون راهد با این پیوند مخالف بود مخالفت کردم. حالی که رفته و خوش است به دوری از من پس خوشحالیش ابدی باد
به من تو توان بدهی. فراموش کنم خنجری را که به قلبم خورده امین
صبح روز بعد بخاطر آوردن نان خشک رفتم بیرون هر کس به من عجیب نگاه میکرد و چند نفر هم بین هم چیزی میگفتن
با صدای زینت دختر همسایه به طرف او دیدم
زینت : سلام رها جانم خوب هستی
تا میخواهستم‌جواب بدهم که صدای پدرش باعث شد سکوت درد ناکی را تجربه کنم
دختر برت نگفته بودم همرای این دختر خراب گپ نزنی ها این دختر بد اخلاق است دیگه نه ببینم. همرایش گپ بزنی نمیخواهم تو هم مثل این دختر بد اخلاق شوی
زینت : اما پدر
مرگ پدر برو خانه
و تو دختر دیگه نمیخواهم. ترا پیش دخترم ببینم اگر نی از خود گله کمی از من نی. حالی هم از سر. راهم گمشو نحس
درد بود که قلبم را فشار می داد ؟
چشم هایم پر از اشک های شده بود که تمامی نداشت. به سرعت از اونجه دور شدم و به خانه رفتم دروازه را بسته کردم و پشت دروازه شیشه و به شدت اشک هایم را پاک کردم. در گوشم گپهایشان تکرار می‌شد
دختر بد اخلاق.
خراب
نحس
خیانتکار
نی نی. من نیستم من خراب نیستم بخدا. که نیستم گناهی نداشتم که ترک شدم 😭 چون مرا دوست نداشت رفته نه به دلیلی دیگری
خدایا چرااا 😭 چرااا میبینی مرا قضاوت می‌کنند مرا مجرم میبینن مرا محکوم می‌کننن خدایااا 😭 گناه من چیست خدایاااا
دخترم. چیشده رها دخترم چیشده چرا گریه میکنی
مادررررررر 😭 من خراب نیستم. نییی من خیانتکار نیستم گناهی من نبود که رفته مادرررر گناه من نبود. من بد اخلاق نیستم و کسی اگر با من صحبت کنه بد اخلاق نمیشه 😭
عزیز مادر آرام باش دختر یک دانیم کی این گپها را گفته جانم مادر هر کسی که گفته اشتباه کرده گناه تو نبوده عزیز مادر آرام باششش گریه نکن حیف چشم های مقبولت دختر عزیزم 😭
مادرررررر 😭 تحمل ندارم مادر تحمل نگاه های نفرت انگیز شان را ندارم تحمل این رفتار های زننده شان را ندارم مادر. گناهی ندارم مادر
جان مادر بیا دوا بخور و بخواب عزیزم به گپ های کسی ارزش نده همه گی میفهمیم تو گناهی نداری عزیز مادر. بگذار هر جی میخواهن بگوین
تمام او روز را خواب کردم از برکت دوا هایم. دلم نمی خواست بیدار باشم اگر هم بیدار میبودم به جز گریه کردن و فکر کردن در مورد گپ های مردم کاری نداشتم
صبح روز بعد. با سر و صدای های بلند از خواب بیدار شدم امشب که بخاطر کابوس که لباس پر خون داشتم حال خوشی نداشتم حالی هم صبح وقت با سر و صدای جنگ و دعوا بیدار شدم
خدایا خیرت باشد این صدای مادرم است
عاجل از جای خواب خود بلند شدم و به طرف حویلی رفتم
دختر بی حیا تو کجاستتتتتت 😡
مادرم : لالا عمر چی میگی دخترم چی کرده
کاکایم : چی کرده لاحول بالله دختر احمق. تو باعث نگ به خانه و خانوداه ما شده و باعث شده بیادرم به شفاخانه بستری شود
مادرم: گناه دخترم نیست لالا
کاکایم چپ باش. شما او دختر را ناز داده به فرق تان بالا کردین. نگفتم از قریه به اینجه نیاین اما گفتین بخاطر تحصیلش باید بیاید کابل، دیدی دخترت تحصیل کردبیگر. حالی در سرت بزنش. خدا داند که در او مکتب و راه مکتب چی کار های انجام داده که بچه مامایش در روز نکاح ایلایش کده رفته خدا می داند چقدر بد اخلاق است
مادرم : بیادر تهمت نکن دخترکم از گل پاکت تر است. گناه راهد است. بخدا
کاکایم: چپ باش. زن احمق کدام مرد بی غیرت است که ناموس خود را در نکاح بی دون کدام گپ ایلا کند دخترت حتما کدام کاری کرده یا چیزی گفته که نامزدش در روز نکاحش ایلایش کرده

اعتِرافِ آخَر

05 Feb, 14:57


من فقد میشنیدیم ومیشکستم چی ساده است قضاوت شدن کاری جز اشک ریختیم ازم ساخته نبود همه همسایه های ما ما را می دیدین تا امروز به من تهمت میزدن و با کاری که کاکایم کرد سند تایید شد به تهمت هایشان
به طرفش رفته گفتم
به کدام حق آمده از ما حساب میپرسی تو که پدرم را از خانه پدریش بیرون کردی تو که این همه سال گم بودی حالی به کدام حق آمده مرا قضاوت میکنی
با گپهای که گفتم بلاخره. کاکایم مرا دید مادرم را پس زده طرفم آمد
کاکایم : دختر بی حیا این طرف بیا
از موی هایم کش کرده به وسط حویلی برد شروع کرد به لت کردم اما به من. اصلا معلوم نمیشد
ضرباتی که به جسم میخورد دردش کمتر از ضرباتی بود که به روحم خورده. حتا این شکنجه به من هدیه بود
مادرم هر کاری می‌کرد نمی توانست جلو کاکایم را بیگیرد
مادرم : به لیاز خدا ایلا کن دخترم را. ایلایش کن دخترکم بی گناه است مرا بزنننننن. ایلا کن دخترم را
کاکایم : پس شو گمشو
مادرم را تیله کرد و پچه ایش دست های مادرم را محکم گرفت
به هر طرف بدنم با لگد میزد و تمام صورتم غرق خون بود به گوش هایم صدای هایشان می آمد بلاخره. با آخرین ضربه ای که زد بی هوش شدم
دوباره سوزش دست و دوباره سقف سفید.
نمی دانم چرا نمیمرم

حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم
این روزها به تلخ‌زبانی زبانزدم

تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی
من نیز بین ماندن و ماندن مرددم!

حق داشتی گذر کنی از من، که سال‌هاست
یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم‌

از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد
از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم

گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی
ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم...

#سجاد_سامانی
📕سالیان
بسیار تشنه بودم اب
پرستار : به هوش امدی. خوب آستی
خوب استم . آ—- ب
درست صحبت کردن برم سخت بود مثلیکه دهنم رخمی شده. بود با او قدر لت و کوب که شدم. زنده ماندم معجزه است
مادرم داخل شد
مادرم : دخترکم. عزیز دل مادر 😭😭 مرا ببخش ترا از دست. او ظالم نجات داده نه توانستم
من : ما…د…رجا.ن ش-ما خوب هستین او آدم به ش.ما ضرره نرسان.د
مادرم : نی جان مادر. 😭😭 دست هایش بشکنه الهی
من : م..ا..د..در. خ..وووبب استم
مادرم : چطور خوب استی حتا درست گپ زده نمی توانی 😭
من : م……ا…در خ..و..ب..م
دروازه اتاق باز شد و یزدان داخل آمد. چهره. عصبی و فوق العاده سرخ شده گوشته لبش هم زخمی
از همون پیش دروازه خشکش زدنمی فهممم چقدر لت خورده بودم و در چی وضعیتی بودم که با دیدنم این پقسم عکس العمل نشان داد به من مهم نبود چی بلای سر من آمده فقد یک چیزی بود به ذهنم تکرار می‌شد
دختری که باعث شده. سر خانوداه ش خم شود
دختریکه ‌نامزدش در روز نکاحش ایلایش کرده
اکر پدرم به هوش بیاید بخاطر من همیشه سرش خم خواهد بود و تهنه. می‌شوند.
نی نی من نمیگذرارم
یزدان. پرنسسسم
من : چ..ی.ش..ده یزدا..ن .ز.ی.ا..د ب..د. ..ر..نگ ش:.د ..ی.م که . به .. ط..ر،،فم نه میبینی
(چیشده یزدان زیاد بد رنگ شدیم که به طرفم نمیبینی )
یزدان : نی اصلا پرنسسسم. تو همیشه در همه حالت مقبول استی جان یزدان چونکه مهم. این صورت تو نیست مهم او قلب کوچک و زیبایت است
من : 🥹یزدان. گ.. ف ..ت ..م .. بی .گ.ناه .. استم اما مرا زد. (گفتم بی گناه استم اما مرا زد )
جان یزدان مرا ببخش نبودم. مرا ببخش این بار هم ازت دفاع کرده نه توانستم بخشش عزیز دل یزدان
هم یزدان هم مادرم مرا به آغوش خود گرفتن
تا توانستم گریه. کردم 🥹😭😭
کمی که آرام. شدم
داکتر برم ارامبخش تزریق کرد خوابم برد
صیح‌با صدای سهله بیدار شدم
یزدان تو زیاده روی میکنی. بگذار رها را بیبنم. خواهش میکنم فقد پنچ دقعه. چند مدت میشه او را نه دیدیم بخدا که این باز بی دون دیدنش نمیرم
یزدان : نمیشه سهله برو نباید ترا بیبن وضعیتش خراب میشه
سهله : یزدان این قسم نگو چند بار شد مرا داخل نمی مانی 😭 بگذار برم 😭
یزدان : آرام باش چرا گریه میکنی
😭😭😭 او خواهرم است بهترین دوستم است. خواهش میکنم بگذار برم دیدنش. اگر. این بار هم اجازه ندهی. بخدا میمرم 😭
بلند شده به طرف دروازه. رفتم
همین که دروازه را باز کردم . سهله. طرفم دیده چیغ کشید.
رهاااااااا 😭😭🥹🥹🥹 جان خواهر. ترا چیشده
😭😭😭 محکم مرا در آغوش گرفته بود
ای خدا 😭 من چطور به طرفت بیبنم خواهر یک دانیم 😭😭. مرا ببخش عزیز خواهر ببخش 😭
من فقد چپ بودم. نه اشکی. نه شکایتی
دیگر توان هیچ کدامش را نداشتم
سهله : عزیزکم خدا او کاکایت و بیادرم را نبخشه. که تو را این وضعیت رساندن
زخم های سطحی خوب میشه امان از زخم هایکه به روحم خورده. و قابل ترمیمم نیست
اما میگذره تمام میشه کم مانده
رها جانم بیا خواهر یک دانیم بیا بیشین
آرام بودم. اصلا دلم نمیخواست گپ بزنم. کافی بود هر قدری که میگفتم بی گناه استم. کسی باور نمیکرد

اعتِرافِ آخَر

04 Feb, 15:05


اگر پدرانمان در مقابل چشمان ما
مادرانمان را می بوسیدند،
اگر قدیمی ترها به همسرشان
نمی گفتند "منزل"
و با اسم فرزندِ پسر خطابشان
نمی کردند ...
اگر گهگاهی به جای
پوشک و ملافه و آبکش ،
کتاب و قلم دست مادرانمان
می دیدیم ...
اگر یاد می گرفتیم زنی که
عطر میزند فاحشه نیست
اگر یاد می گرفتیم زنی که
می خندد و گیسوانش را به باد
می سپارد قصد خود فروشی ندارد
اگر با صدای پاشنه های کفش یک زن ،
هزار و یک سر نمی چرخید به سمت
صدا
اگر هر مردی را که با همسرش
مهربان بود و به او شاخه گلی
تقدیم می کرد زن ذلیل نامیده نمی شد
و هزار و یک اگر و امای دیگر ..

امروز زن ها را معیار عقده های
جنسی جامعه قرار نمیدادند
"معیارهایمان را اشتباه نوشتند
اشتباه." ..!

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 16:14


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 16:14


مامایم: گریه میکنم چونکه کمرم را پیش همه گی خم ساخت. عزت مرا پایمال کرد حتا به ابرو ما فکر نکردمثل یک نامرد رفت و فقد یک پیام داد و بس
خانم مامایم : نی امکان نداره بچه ایم این قسم کار نمیکه. امکان نداره
مادرم :نی نی امکان نداره دروغ میگین یزدان بگو. دروغ نگوین. امکان نداره بچه ایم یک چیزی بگو یعنی چی که رفت. امروز نکاح ایش است پس پس. . دخترم چی میشود 😭😭 چطور امکان نداره
(یزدان )
از او شب تعین نکاح من میترسیدم که قلب رها این باربه بد ترین شکل ممکن بشکند چون فکر میکرد راهد دوستش دارد اما می فامیدم که تغیر رفتار های راهد دلیلی دیگری دارد که اصلا ازش خوش نبودم درست است که من رها را خیلی دوست دارم ازش همیشه حمایت میکردم اینبار هم به فکر خودم مراقب اوضاع بودم اما بعد از اینکه. محفل شروع شد. راهد رفت و چندین ساعت گم بود بعدش فقد گفت که مه هیچ وقتی تن به اجبار نداد و نمی دهد
وقتیکه خبر را. به همه میگفتم وضعیت عمه ام و خانم کاکایم حتا کاکایم و پدر رها خیلی بد شد. اما رها آرام ایستاده بود حتا اشک نمیرخت
به طرف رها رفتم این وضعیتش مرا میترساند قبلا هم یک بار شوکه عصبی داشته بخاطرش دو روز بی هوش بود
رها
پرنسسسم. چرا چپ استی. یک چیزی بگو رها جان
هیچ چیزی نمیگفت و خیره شده بود به زمین
نی خدایا لطفا باید از این وضعیت بیرونش کنم
رها جان مادر. دخترک سیاه بختم
عمه ام گریه می‌کرد
رها شروع کرد به لریذن
نی نی رها نه لرز نلرز خواهش میکننن نی پرنسسم رها گریه کن. چیغ بزن حرف بزن رها
جان پدر. رها جان رها خوب استی
هیچ حرفی نمی زد و فقد وضعیتش بدترشده میرفت و راه نفس کشیدنش ایش مسدود شده
رها: ححححح اه اعه ححح 😰😰😰
رها. چیشد دخترم نفس بیگیر رها جان مادر. 😭😭😭
جان پدر چیشد. رها دخترم دخترم. 🥹
رها صدایمه میشنوی. رها
رها: ن ن … ن … فــ…….. سسسس ممم
من : گریه کن. گریه کن. رها میگم گریه کن.
عمه ایم : یزدان. یک کاری کن دخترم میمیره نفس کشیده نمی تواند یزدان
جان مادر 😭😭😭
یک سیلی محکم به روی رها زده با فریاد گفتم
راهد رفت و رهایت کرده گریه کن گریه کن که آدمی که یک عمرم دوستش داشتی رهایت کرد. رفته گریه کن
رها: راهد. راهد کجاستی دروغ میگوین. شوخی میکنید ها شوخی میکند این روزها راهد زیاد شوخ شده حتا
حتا طرفم میخنده. او تغییر کرده نگاه هایش رفتارهایش او او گفت.
گفت گفتن مرا دوست داره گفت از امروز به بعد همیشه قرار است بخندم گفت به آرزوهایم مرا خواهد رساند گفت. 🥺 خدایا دیوانه میشم امکان نداره نرفته 😭😭 راهد. راهد کجاستی
راهددددددددددد راهدددددد امکان نداره تو قول دادی نامردددددد کجاستیبیییییی راهدددددد
یزدان : بسسس است بسسس رفته. رهایت کرد رفت نیست ما دروغ نمیگیم ترا در لباس نکاح ات در محفل پیش همه رها یت کرد و رفت بفهم دگه رفت
دیگر هیچ چیزی نه شنیدیم در ذهنم فقد یک چیزی تکرار می‌شد

دوستت دارم و کاری که امروز انجام می دهم فقد بخاطر خوشحالی توست مرا ببخش بخاطر. این چیزهای که گذشت همیشه بخند
چشم دریایییم
با هم کانادا بریم عشقم
نییییی چپ. باشسسس نرفته. نرفته 😭😭😭 همرای او نرفته.
یزدان: آرام باش هیسسسسس آرام پرنسس میگذره
میگذره آرام.
لطفا شما دور باشید من آرامش میکنمش
ححح. یزداننننننننن 😭😭😭 😭😭 دیدی چیشد. یزدانننننن
جاننن. یزدان عمر یزدان آرام باش
چشمم به کیک که قطع نشده بود خورد کاردی که به پهلوی کیک بود را گرفتم تمام پراهن را تکه تکه کردم درست مثل خوابی که دیده بودم مرا رهاکرد رفت
رها چی میکنی کارد را بده به من
رها جان پدر. دخترم او کارد را پس کن
جان مادر 😭😭
دخترم. نکن زخمی میشی
یزدان کارد را از دستم گرفت که دیگر
تاریکی مطلق
نمیبخشم هرگز سرنوشتی را که مرا از تو جدا کرد ….

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 16:14


پدرممممم 😭😭😭 پدرم کجاست من پدرم میخواهم
یزدان : آرا م باش
من: گفتم ایلا کن مرا پس شو پدرررررر 😭😭😭
یزدان: آرام باش بخدا پدرت زنده است نمورده به جان مادرم قسم که پدرت زنده است پیش پدرت میبرمت
من : آرام استم ایلام کن پدرم. بریم پیششش
یزدان :درست است بیا بریم
همرای یزدان به اتاق عاجل رفتیم همه گی اونجه بودن و از اتاقی که پدرم در او بود یک شیشه کلان داشت به طرف شیشه رفتم. پدرم وضعیتش اصلا خوب نبود چندین دستگاه بریش وصل کرده بود با دیدن او دستگاه ها گریه ام شدت گرفت. پدررر 😭😭 چرا خوابیدی بیخیز پدر بیخیز بیبن دخترت آمده. پدر بیبن. تو نبودی که گفتی هر وقتی ناراحت بودی فقد پیشش پدرت بیای نگفتی پشتت گرم باشه به پدرت
بیبن پدر من ناراحت استم
بیبن پدر من درد دارم
بیبن آمدم پیشتتت
پدرررر تو هم دروغ گفتی 😭 گفتی نمیگذاری کسی باعث اشک ریختن دخترم شود
بیبن پدر. دخترت اشک میریزد تو بیخیز اشک هایمه پاک کن
نمی گفتی غرور. پدررررررر 😭😭
پدرررررر غرورت شکستتتتتت پدر دخترت شکست کمرت خممم شد پدررررررر بیخیز بخدا تاقت از دست دادن تو را ندارم بخدا تاقت دیدنت به این وضعیت را ندارم
مادرم محکم به آغوش خود گرفت و گریه کرد
مادر ررر جاننننننن 😭😭😭😭 مادر مادر پدرم پدرم را چیشده. 😭😭😭 چرا نمیایه پیش دختر خود
چرا اشک هایم را پاک نمیکنه چرا. نمیایه مادرررر جان
مادرم : 😭😭😭 مادر فدای شود. دختر عزیز مادر پدرت خوب میشه. میایه خوب میشه من برت قول میدهم بخدا خوب میشه مگر پدرت ترا گاهی تنها مانده اینبار هم تنهایت نمیگذار
من : بخاطر من شد. بخاطر من شد همه این اتفاق ها گناه من است😭😭 خدا مرا لعنت کنه
موی های خوده میکشیدم و خود را میزدم مادرم و یزدان مانعی من شدن و داکتر دوباره آمد و برم ارامبش تزریق کرد
و دوباره تاریکی

تا تو رفتی. من میان تاریکی ها گم شدم 🥺🫶🏻
«هدیه احمدی »

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 16:14


«یزدان »
رها را به بغل خود گرفتم میخواستم ببرم شفا خانه که وضعیت پدرش بد شد هر دویشان را به شفا خانه بردیم
رها را به بخش عصبی بردن و پدرش را به بخش قلبی
واقعا زیاد ترسیده بودم اگر رها را چیزی می‌شد چی میکردم خدایا لطفا.
خدایا خودت هم پدرش را هم خودش را شفا نصیب کن. رها توان ضربه دیگر را ندارد

«رها»
با سوزش دستم چشم های خود را بازکردم.
پرستار :به هوش آمدی دختر مقبول خانوداه ات زیاد به تشویش بودن به بار دومم حمله عصبی داشتی

به ثانیهِ نکشید که تمام اتفاق ها بیادم آمد راهد مثل نامرد‌ها مرا در لباس نکاح ترک کرد و رفت این بار هم به لطف او در شفا خانه هستم
باز (اشک )یار قدیمی من به سراغم آمد
پرستار: دختر جان گریه نکن لطفا به صحتت خوب نیست تازه به هوش آمدی. من میرم و دوستت را صدا میکنم بیاید پیش ات
در باز شد که قامت یزدان نمایان شد
یزدان برایم هشدار داده بود از همچو روزی اما عشق بود که مرا کور کر ساخت
یزدان: پرنسسسم خوب استی
من: یزدان 😭 مرا ببخشش مگر خود تو گفتی گفتی باورش نکنم اما قلب لعنتیم گفت باروش کنم باورش کردم خود را ازدست دادم باورش کردم قلبم را ازدست دادم 😭باورش کردم درد دارم باورش کردم بخدا پیشیمانم
اینبار بدترین کار ممکن را کرد قبلا که قلبم را میشکست قلبش هیچ وقتی همرایم خوب رویه نمیکرد همیش بد بود اما اینبار خوب شده بود بخدا. که نگاهش تغیر کرده بود حرف هایش دیگر زهر نداشت. بخدا که گفت دوستتم دارد😭 دیدی بخدا دیدی تغیر کرده بود میخندید 😭 به طرفم میخندی حتا برم تحفه گرفته بود گفت مرا به آرزوی هایم میرسانه اما آرزوی من این نبود 😭
گناه من است من بسیار احمق بودم نباید باور میکردم او امو ادم‌همیشه بود فقد سوی تفاوهم پیش آمد 😭 فکر کردم مرا دوست داره عاشقم شده اما نشد که نشد گناه من است فکر کردم مرا میخواهد اما او مرا به بدترین شکل ممکن پس زد و رفت
یزدان: هیس آرام باش رها جانم ارزشش را ندارد او واقعا ارزشش را ندارد گناه تو نیست خواهش میکنم آرام باش
کمی که آرام شدم یزدان شروع کردن به گپ زدن

یزدان: بین چی میگم تو دیگر گریه نمیکنی قول بده که دیگر گریه نکنی بخاطر من،پدرت ،مادرت بیبین او راهد رفته که رفته مگر چی وقت در پرواز زنده گی تو حضور داشت که حالی رفتنش باعث شود سقوط کنی چشم هایت را باز کن رها راهد هیچ وقتی نبود. از اول تا حال نه جسمش کنارت بود نه روحش نه قلبش نه حمایتش هیچ چیزیش از تو نبود. سهم راهد به تو فقد نامش به عنوان نامزدت که فقد باعث رنج ات می‌شد
واقعا یزدان راست میگفت؛راهد هیچ وقتی کنارم نبود هیچ گاهی در زنده گیم حضور نداشت اما در قلبم چی؟
ساکنین قلب باوجودیکه در آن رنده گی نمیکند. اما زنده اند!
من:مرا پیش پدرم ببر یزدان
حس کردم که رنگ ازرخ یزدان پرید
یزدان : راستش پدرت خانه رفته
من: چطور امکان داره پدرم خانه نمیرود تا من نروم او هیچ جای نمیرود یزدان چیشد پدرم
یزدان: رها جان راستش. پدرت.
یزدان میخواست گپ بزند که دربه شدت باز شد و مادر راهد داخل شد
خانم مامایم :رها دخترکم جانم 😭 مرا ببخش خواهش میکنم جان مادر راهد را ببخش که باعث شد تو و پدرت به این وضعیت بفتین
من ؛ چیییی پدرم پدرم را چیشده
یزدان خانم مامایم چی میگن پدرم پدرم کجاست چرا پیشم نیست مادرم کجاست پدرررررر پدررررررر کجاستی . پدررر
یزدان: آرام باش آرام باش خانم کاکا چرا داخل شدی. نگفتم کسی داخل نشود
خانم مامایم : واییی هنوز برش نه گفته بودی که پدرش سکته قلبی کرد
وزنم خیلی سنگین شد و توان از پاهایم خارج شد همین که به زمین افتادم یزدان طرف دوید
یزدان: رها رها صدایمه میشنوی. خدایا کمک کن رها رها گپ بزن عزیزم گپ بزن رها چرا دست هایت یخ زد رها نلرز. رها نلرز
فقد یک کلمه گفتم‌ پدرممم
یزدان: پرستارررررررر. داکترررررر یکی بیاین

داکتر ؛ چیشده. نه گفتم نباید به مریض استرس وارد شود
تشنج کرده زودتر آرامبش تزریق کنید هله
از اتاق بیرون شوین
یزدان : نمیشه. من رها را تنها مانده نمی توانم
داکتر : نمیشه گفتم بیرونش کنید
یزدان : نی داکتر بخدا قسم کاری نمیکنم فقد بگذارد اینجه باشم صدا ها کم شد و چشم هایم تار
و تاریکییی
دوباره چشم های خود را باز کردم چند ثانیه طول کشید تا که دوباره خاطرات بد به سراغم آمد کنوری که به دستم وصل بود را به شدت کشیدم
خدایا توان ندارم با پدرم مرا آزمایش نکن خدایا 😭😭 پدرم را چرا گرفتی 😭😭
دروازه باز شد و یزدان داخل آمد
یزدان :چیکار کردی رها چرا کنور را بیرون کردی از دستت خون میاید
من : ایلایم کن. 😭😭 پدرم مورده 😭😭 چرا من زنده باشمم هااااا چرا اااااا 😭 پدررررررررررر پدر جانننننن
یزدان: چیغ نزن رها پدرت نمورده
من : دروغ میگی 😭😭 تو هم دروغ میگی همه گی دروغ میگن. همه گی دروغ گو هستن دروغ میگییییی خسته شدیم از دنیا و آدم های دروغ گویش

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 15:08


ته د عذاب په فلسفه کې ډوب يي
ته د ګناه له خونده نه يې خبر
#غنی خان


څوک کولای شي چې دده شعر فلسفه راته بیان کړي؟؟؟

لطفا همه تان..

اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 10:48


این متن رو باید با طلا نوشت :

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،
ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ داد.

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗر



اعتِرافِ آخَر

02 Feb, 10:25


چه درد ناک است ... چه بازی غم انگیزی است ... بازی ترس ناکی است ... آدمی به جهان می‌آید جوان و زیبا میشود بعد ... بعد پیر و سال خورده می گردد و سر انجام می میرد و زیر خاک می رود. مثل اینکه اصلا به جهان نیامده بود...مثل اینکه هیچ وجود نداشت.

📖#چار_گیرد_قلا_گشتم
👤#رهنورد_زریاب

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 19:36


هيچ چيزى، شبيه چيز ديگرى نيست
و هيچ كسی جاى خالى كسی ديگر را
جبران نمى‌كند؛
چيزهايى را كه داريم،
اگر گم شوند، جايگزينی ندارند..

#محمود_درویش

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 19:34


.

قلبم ستاره ای شد⭐️⭐️
وقتی فهمیدم یک حرف من پروانه شده و به دل یکی نشسته 💖🦋

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 16:36


ادامه فردا

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 16:35


گارسون آمد و تصفیه حساب آورد
راهد :بایدبریم من کمی سر درد استم
من:درست است میریم بعدش رفتیم به خانه در طول راه اصلا دگه هیچ چیزی نه گفت خدا کنه از گپی که به رستورانت گفتم اشتباه بر داشت نکنه.
وقتی خانه رسیدیم.
راهد منظورم از
راهد: درست است رها فعلا سرم دردمیکنه
من:درست بیا به خانه ما برت چای گیاهی جور میکنم
راهد:تشویش نکن به یک سر درد نمیمورم
من:راهد این چی گپ است.
هیچ گفتم میخواهم خانه برم خدا حافظ
من:درست است خدا حافظ. اما مرا بی خبرنگذار وقتی رسیدی خبربده
راهد:درست
داخل خانه رفتم
شب زیاد مانده بودم میخواستم بخوابم که مسج از طرف راهد آمد
نی دگه این واقعا تغیر کرده هیچ وقت برم مسج نمیکرد. ای خدا جان شکرت. 🥹 یعنی حتا این روز ها برم حسرت شده بود
باش بینم چی گفت
راهد:قول می دهم از فردا تو میشوی کبوتر آزادی که به هرجای که دلش خواست برود
از فردا دریا چشمانت آبی ترین آبی دنیاست
رها میشوی از همه این اجبار ها
میرسی به آرزو هات 🫀
همانند کودکی هایت شاد خواهی شد قول می دهم
یعنی چی رهامیشم ازاجبارها کدام اجبار منظورش از این گپ چی بوده می‌تواند چند ثانیه به موبایل خیره بودم که مچم مرا چی وقت خواب برد 😴
لباس سبز پوشیده بودم یک انگشتر خیلی مقبول راهد هم همرایم بود دست به دست بودیم باهم قدم میزدیم به یکجای سر سبز که دفعتاً راهد دستم رها کرد و گفت مرا ببخش …
راهد من اینجا استم کجا استی من میترسم از طوفان میترسم. کمکم کن
دستم را رها نکن خواهش میکنم
لباس های سبزم تکه تکه شد بود و به هرطرف افتاده بود
با تکان های محکم کسی چشم هایم را باز کردم
دخترم چیشده ترسیدی بیا این آب را بخور
او خدایا شکرت پس کابوس بود
مادرم:خوب استی دخترم
من:خوب استم مادر جان تشویش نکن
جان مادر خود حالیکه بیدار شدی آماده شو آرایشگاه میری
به موبایل خود دیدم واییی جواب راهد را ندادم دیشب
خوب حتما فامید خوابم برد
باید تیار شوم آرایشگاه برم
صبحانه خورده با سهله رفتم آرایشگاه
یک خانمی که از مشتری ها بود از م آدرس میخواست بخاطر امر خیر 🤣🤣 توبه در روز نکاح ام خاستگار پیدا کردم که جوابش دادم
بعد از چند ساعت تیار شدم سهله به طرفم آمد
سهله :وایییی خانم بردار مقبولمممم چقدر مقبول شدی بخدا چشم حسود کوررررر
من:ههه تشکر جانم خودت هم عالی شدی
سهله:او که بیازو خو منتها تو عالی تررررر شدی
راهد آمد دنبالم
وقتیکه موتر سوار شدیم چادر به رویم بود و اصلا او را دیده نمی توانستم در طول راه یک آهنگ غمگین نشر می‌شد. اصلا برم حس خوبی نمی داد به هوتل که رسیدیم صدای آهنگ همه جا راگرفت راهد دستم راگرفت بیرون شدیم
خدایا واقعا به ارزویم رسیدم یعنی نموردم این روز را هم دیدم چشم هایم پر از اشک شده بود به عروس خانه رسیدیم چادرمه راهد بلند کردو من هم بلاخره صورت مردی که از طفلیت دوستش داشتم را دیدم
یوسف از بینش جمال تو خودبین نشود
کافر آنست_که ترا بیند و بی دین نشود

هر دو محو هم بودیم که پیشانی. مرا بوسید گفت دوستت دارم و کاری که امروز انجام می دهم فقد بخاطر خوشحالی توست مرا ببخش بخاطرگذشته با بعض گفت. همیشه بخند چشم دریایییم به چشم هایش یک حس. بسیار عجیب بود نمی دانم چرا حس میکردم یک اتفاق بدرخ خواهد داد تا میخواستم بگویم. من هم مه سهله داخل شد و بعدش رفتیم تالار
بعضی هابا تحسین نگاهمان میکردن بعضی هابا حسادت بعضی ها هم عادی
اما یزدان انگار ناراحت بود هنوز هم فکرمیکنید که راهد قلبم میشکنه. اما به نظرم که راهد هیچ وقتی قلبم نخواهد شکست آخر خودش اعتراف کرده مرا دوست دارد از خوشحالی زیاد در لباس هایم جای نمیشدم. حتا یک لحظه لبخند از لبم دور نه بود
هه چون (او روز آخرین روزی بود که من لبخند زدم )راستش راهد ازم خواهش کرد که فقد لباس سبز نکاح را بپوشم و بس چون این رنگ را دوست داشت و منم کدام مشکلی نداشتم اما مادرم و خانم مامایم. میگفتن اول باید لباسی دیگری هم بپوشم
که معلوم دار زور کس به من و راهد نمیرسد هر دوی ما هم زور گو‌بودیم و مغرور البته هنوز هم من اعتراف نکردم که دوستش دارم 🤪 بعد نکاح برش خواهم گفت او وقت محرم هم میباشیم
بلاخره محفل حنا گذاشتن بود راهد به دستم حتا گذاشت
گفتن به صالون مردانه باید برود
به شوخی به راهد گفتم من اینجه منتظرت استم فراموشت نشود 🤪
راهد. حتا تو اگر در کنارم نباشی به یادم هستی

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوایِ تو برون از سرِ ما ...

#حافظ
• با یک نگاهی خیلی پر از غم مرا رها کرد و به صالون مردانه رفت
یعنی چی شعر او چی معنی میده چرا دلشوره عجیب دارم مثلا کس ازم دور میشود حس خوبی نداشتم خواب صبح بیادم آمد میترسم خدا خودت کمک کن

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 16:35


#اگر-چه -اجبار-بود
#نویسنده_هدیه احمدی
#_قسمت_11


رهااااا
که اگر راهد مرا طرف خود نمیکشیدحتما تصادف میکردم
راهد: رها خوب استی زنده گیم. ترا چیزی که نشده ها
……
زیاد ترسیده بودم توان گپ زدن را نداشتم
راهد: گپ بزن رها زنده گیم. یک چیزی بگو
فقد یک کلمه از گپ هایش را متوجه شدم زنده گیم
یعنی چطور امکان داشت من زنده گیش باشم
راهد: خوب استی بریم شفا خانه
من : نی خوب استم ضرورت نیست. بیا بریم خانه
راهد: خدا را شکر بریم جانم لباس هایت کاملا تر شده بریم یک دانیم
در موتر سوار شدیم به خانه رسیدیم که راهد یک قوطی سرخی را به دستم داد
راستش این تحفه را امروز گرفته بودم نمیفامم خوشت میاید یا نی. اما خوب اگر خوشت نه امد او طرف کن

من :واقعا به من تحفه گرفتی چرا راستش خوب هیچگاهی برم تحفه نگرفته بودی به او خاطر گفتم
راهد:حالی فرق میکنه نمی خواهی بیگیری
من؛ البته که میگیرم تشکر
راهد: خواهش می‌کنم
خدا حافظی کرده خانه رفتم لباس های خود را تبدیل کردم و به فکر امروز افتادم
یعنی دیگه مرا اجبار نمی بیند. برم گفت زنده گیم
بخاطر تصادف ترسیده بود بسیار زیاد
غرق خیالات بودم که به صدای موبایلم یک متر بالا پریدم
مسهله خدا بگم چی کارت کنه همین وقت زنگ زده بود
من: بلی چی میخواهی
سهله ؛علیکم سلام خوب استم تشکر
من؛مرگ تشکر در این وقت شد چی میگفتی. آدم را بخواب کردن نه گذاشتی
سهله:او اووو پس بگو خانم به فکر بردار جانب عالی بوده و من مزاحمت کردم. هله بگو امروز چطور بود. مادرم گفت راهد همرایت بسیار خوب رویه میکند
من:واییی سهله ازت یک چیزی میپرسم قسم بخور راست بگوی در این اواخرسرراهد به کدام سنگی الماری جای نخورده
سهله نی 🤣 به سرش که نی اما به قلبش را نمیفهم .
من:برو گمشو. میخواهم بخوابم
سهله : هههه درست است. بباییی
روز ها میگذشت و روز نکاح ما نزدیک می‌شد. در این مدت رفتارهای راهد خیلی خوب‌تر شده. گاهی حس میکنم دوباره تبدیل شده به دوست دوران طفلیتم
راهد که همبازی بچه گی هایم بود
در مورد مسله سماء برم چیزی نه گفت اما. به مادرم گفته بود که پیشنهاد بی شرمانده او را رد کرده. و همین برم کافی بود
. چون کمی مغرور است به خودم به نگفت
یک روز قبل از محفل. راهد برم مسج داد که آماده شوم مرا به یک جای میبرد
واقعا این راهد است. رفتارهایش واقعا تغیرکرده بسیار مهربان شده تازه گی ها حس میکنم به آرامش رسیدم «چی زیباست. دل بده دلداری که دلت با اوست »
صدای ایفون دروازه آمدن راهد را خبر می داد
چپن خود را پوشیده برامدم
راهدسلام. عمه جان خوب هستین کاکایم خوب است
مادرم شکر زنده باشی بچه ایم خودت خوب استی
راهد شکر عمه جان
من سلام خوبین
راهد علیم الحمدالله خودت خوب هستی
من تشکر
مادرم بیا داخل. بچه ایم
راهد:نی عمه جان پشت رها آمدم میخواستیم با هم چکر بریم البته اگراجازه تان باشد
مادرم جان عمه البته که اجازه ام است. بفرماید بخیربروید
راهد: تشکر عمه جان
از خانه بیرون شده به موتر سوار شدیم یعنی واقعا. مرا به چکر میبره همی آدمی که تا دیروز تشنه خونم بود 😐
راهد:خوب رها جان چطور است درس هایت
من:خوب است کمی عقب ماندم بخاطر غیر حاضری هایم اماحیران میکنم
راهد:بلی حتما
من:نگفتی کجا میخواستی بریم؟
راهد:بریم خودت متوجه میشی
بلاخره موتر را کنار یک شیریخ فروشی ایستادکرد
نی امکان نداره یعنی مرا آورده به شریخ خوردن. خدایا این راهد چرا ایقدر عجیب شده
به شیریخ فروشی داخل شدیم
راهد برم شیریخ گرفت و گفت
راهد:بخور چشم دریاییی از طفلیت عاشق شیریخ بودی
من:واقعا بیاد داری ؟
راهد:ههه البته که بیاد دارم یکبار بخاطریکه شیریخ ات را خورده بودم مرا در مرداب انداختی
من:😓 وای یادت بود. راستش خوب. چون گناه ات بود دگه حق مرا خوردی
راهد؛ ههه درست است گناه من بود که شیریخ ات را خوردم و گفتم که برت می‌خرم اما تو. پیش وقت تلافی کردی حالی که جبران کردم
من:ههه اه جبران کردی. ولی چند سالی گذشته خوب تو هم انتقام گرفتی عروسکم را دور انداختی. او را زیاد دوست داشتم خوب دگه طفلیت بود. دوره بسیار دوست داشتی مثلی یک کبوتر آزادی میباشی که به هر طرف خواست پرواز میکنید
گاهی وقت ها میگم‌کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم (عین گفتن این حرف یاد طفلیت من و راهد افتادیم از او خاطر اشک به چشم هایم جمع شد )در طفلیت بیشتر میخندیدیم و بیشتر خوشحال بودیم من او وقت تو و یزدان را زیاد اذیت میکردیم یزدان که چیزی نه می گفت بیچاره اما توازم انتقام میگرفتی به یاد. یزدان. چشم هایم پر از اشک شد
راهد: چیشده چرا غمگین شدی
هیچ فقد به یاد یزدان افتادم سرنوشت بازی های به راه می اندازد. که باعث میشود انسان از خیلی چیز ها بخاطر خیلی کس ها بگذرد
(منظورم این بود که بخاطر راهد مجبور شدم از یزدان بگذرم )
یک غم عجیب را در نگاه راهد دیدم که اصلا دلیلیش را نمیدانستم

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 16:35


محفل با تمام زرق برق ادامه داشت نام راهد را با حنا بسیار مقبول به دستم نوشتن اما دلم مثل سیر سرکه میچوشید از وقتیکه راهد رفت زیادگذشت اما نه آمد یک بلی گفتن مگر چقدر طول میشکد
کمی خسته شدم که خانم مامایم من را به عروس خانه برد ‌سهله که اصلا از میدان رقص بیرون نمیشد هی میخندید
در عروس خانه منتظر ماندم. اما غافل از اینکه این انتظار تا پایان عمرم هم ختم نخواهد نشد غافل از اینکه این انتظار بیهوده است
دوباره به صالون رفتیم
من:سهله راهد چیشد نه آمده واقعا به تشویش شدم
سهله :تشویش نکن خواهرکم میایه. خوب راستش اونجه دوست‌هایش آمده دکه همرای اونها مصروف شد میایه. بریم با هم برقصیم
به میدان رقص بودیم که …..خانم مامایم به چشم های پراشک آمده و به استیج رفت. صدای موسیقی کم شد بعدش گفت
مهمان های عزیز بخاطر آمدنتان خوش شدم اما به خاطر بعضی از دلایل مجبوریم محفل را همینجه خاتمه بدهیم. معذرت خواهی ما را ‌پذیرا باشید
چی یعنی چیشده چرا محفل را ختم کردن راهد کجاست. چرا او نه آمده
سهله: آرام باش رها جانم حالی میفامیم
کم‌کم صالون خالی شد که مامایم و پدرم یزدان آمدن یزدان را چیشده بود. چرا سر وضعش این قسم بود. زیاد لت خورده بود اما چرا
مادرم به طرف مامایم رفت و پرسید
خیرت باشه بیادر چیشد چرا محفل را برهم زدی کدام گپی شده یردان بچه ایم ترا چیشده مامایم شروع کرد گریه کردن
خانم ماما :چیشده راهد بچه ایم خوب است یزدان را چیشده. راهد کجاست
راهد
کجاست
یزردان تو را چیشده. کی این بلا را به سرت آورده راهد کجاست بگو کپ بزن بگو کجاست
خانم ماما اشک هایش جاری شد بگو. کجاست چرا چپ هستین چرا کاکایت گریه داره. ها گپ بزن
مامایم : چی بگویه. ها چی بگویه بجه ای بی غیرتت از محفل نکاح فرار کرده. رفت وقتی که یزدان میخواست جلو رفتنش را بیگیرد. یزدان را. لت وکبود کرده و بعدش فرار کرده رفته
حس کردم نفسم رفت
گفتن رفت

اعتِرافِ آخَر

01 Feb, 08:44


آرام؟ آرام برای چه باید گرفت؟‌
وقتی بمیریم، خود به خود آرام می گیریم!
پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم!

کلیدر - محمود دولت آبادی

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 20:27


«نحنُ أحنّ مِن أن نَردّ الأذى بالأذى...»
ما مهربان‌تر از آنیم که رنجیدن را با رنجاندن تلافی کنیم.


🌱☕️🌕

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 20:20


🦋🌏🦋

درست ما نویسنده داستان زندگی خود هستیم.
اما بعضی ها حوادث آن داستان را بهتر از ما به یاد دارند.

✍🏻#ســـمــیه
#زمان

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 20:15


من دخترم؛ شاید نه از آن زیبا رویانی که جمالش هوش از سر آدم می‌پراند، نه از آن پریشان‌سنبلانی که موج موهایم کسی را مدهوش کند، نه از آن چشم‌خُمارانی که نگاهش هر رهگذری را گرفتار کند، نه از آن ناز و کرشمه‌گرانی که طنازی‌هایش بیبنده را مسحور کند.
من شاید نه بسان شاخ نبات زیبا باشم و نه بسان لیلی جذاب و احتمالا هم نه بسان شیرین دلربا، ولی شاید دختر رویاهای کسی باشم، من دختری‌ام سادهِ‌ساده، بی‌آلایش پاک دل و خوش نیت آن سان که خدا مرا آفریده.
من دختری‌ام که در دنیای ساده و بی‌آلایش خود، به جای زرق‌وبرق‌ها، زیبایی را در مهربانی می‌جوید.
#_زهرا_فصیحی

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 16:27


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 16:27


من:راهد خواهش میکنم بگذار دستت را پانسمان کنم خواهش میکنم
به طرف چشم هایم دید و کمی آرام شد من هم از فرصت استفاده کرده دستش را پانسمان کردم از طفولیت همین قسم بود وقتیمکه ناراحت یا عصبی میبود حتما به خودش ضرر میرساند اماچرا او را چیشد چند دقعه پیش که خوب بود
راهد:حاله این آشک هایت بخاطر چیست ؟
همین قسم طرفش دیدم که گفت
—عه بخاطرکه قرار است با من ازدواج کنی
من:چی میگی راهد
راهد:دروغ میگم مگر مرا دوست داری ؟
من فقد سکوت کردم هیچ ‌چیزی نگفتم بخاطر غرور م
نمیشد بگویم در حالیکه از راهد مطمن نبودم و در سکوت به چشم هایش نگاه کردم. تا مگر. حرف دلم را بداند مگر نمی گویند چشم ها آینه دل اند ؟
راهد :تشویش نکن من نمی گذارم دگه بخاطر م اشک بریزی همین قدر کافیست. قسم میخوردم که نمیگذرم به خاطرم تو درد بکشی
و بعد گفتن این گپها بیرون رفت
من در شوک حرف هایش بودم یعنی چی که من درد بکشم بخاطر ش
یعنی فهمیده من دوستش دارم یعنی اوف خدا
از اتاق بیرون شدم
مامایم و پدرم خدا حافظی کردن و. تاریخ شیرینی خوری من چهار روز بعد بود

در این مدت چهار روز از یزدان خیلی نیست همرایم قهر کرد و اما. راهدهمرایم بسیار خوب رویه می‌کرد و من از تعجب شاخ نکشیده بودم جای شکر باقی بود واقعا چیشد که ایقدر خوب شده همرایم
اما نمی داندکه قلبم‌ تحمل مهربانی هایش نداره.
امروز که روزآخر خرید های ما بود همرای سهله و راهد رفتیم بخاطر خریدن حلقه و همچنان لباس سبز
یک‌حقله بسیار مقبول گرفتم و البته ست ایش را به راهد هم گرفتیم
بعدش که به رستورانت رفتیم و غذا خوردیم به خریدلباس شیرینی خوری که به رنگ سبز بود اتفاقا رنگ مورد علاقه خودم و همچنان راهد سبز بود
خانم مامایم :الهی با این لباس سبز نکاحت سبز ترین زنده گی را آغاز کنی
من : تشکر خانم ماما
خانم مامایم همرای یزدان رفت با وجودیکه یزدان هنوز هم ازم ناراحت است در تمام این مدت کنارم بود
من و راهد هم میخواستیم بیایم خانه که باران شدید به باریدن گرفت. از باران خاطر خوبی نداشتم مرا به یاد روز باغ می انداخت روزی که اعتراف یک نفردیگر را به نامزد خودم شنیدم غرق خیالات خود بودم که راهد موتر را ایستاد کرد
من :چیشد چرا ایستاد کردی چیزی را فراموش کردی چطور؟
راهد:نی چیزی را فراموش نکردم به یاد آوردم
من : چی را
راهد؛اینکه تو چقدر باران را خوش داشتی و داری
من : خوب اینکه حقیقت اما چی ربط به حال داشت
راهد : ربطش اینست که فعلا هم باران میبارد بیاربیرون برین زیر باران
من :چی
راهد: چی چی فارسی گفتم
من : نی منظورم این بود که تو اصلا بارن را دوست نداشتی
راهد: کی گفته دوست ندارم
من :واقعا من تا بیاد دارم بعد از طفلیت باریدن باران خوش نمی شدی که هیچ وقتی ازت میخواستم با هم به زیرباران بریم بسیار عصبی میشدی
راهد ؛بعضی واقعا چیز هایکه میبینی حقیقت نیست فعلا بیخیال یک روز حتما برت میگم چرا از باران عصبانی میشدم خوب بیا دیگر
من: نمی خواهم راستش فعلا از باران خوشم نمیاید
راهد دروازه را باز کرد و پاین شد و درباره سمت مرا هم باز کرد دستم را محکم گرفت مرا به زیر باران برد خوش بختانه کسی جز من راهد اونجه نبود باران بسیار شدید بود تمام لباس هایم ترشد

اعتِرافِ آخَر

31 Jan, 16:27


من: راهدایلا کن دستم رادیوانه شدی تر شدم
راهد :ههه خوب مزه ایش هم به همین ترشدن است
دستم را گرفته بود و ایلا نمیکرد
وقتیکه دست خود را به موی هایش برد
دستم را ایلا کرد که من هم از فرصت استفاده کرده به طرف موتر دویدم
که محکم دستم را کشید چونکه یکباره بود در اغوششش رفتم دست های خود را دور کمرم حلقه کرد
من: وای راهد چی میکنی. ایلام کن. تر میشم. ایلایم کن
راهد :ههه نمیکنم اگر ایلایت کنم فرار میکنی عه خوب یک دقیقه آرام بیگیر اوقدر خیزک نزن تلاش بی فایده است. زورت به من نمیرسد
من: چی کنم پس مثل تو دیوانه زیر باران تر شوم
راهد؛بلی دگه میخواهی من ترشوم تو لق لق طرفم سیل کنی
من:راهددددد
راهد: جانم چشم دریاییییم
با این گپش مثلیکه سکته قبلی را رد کرده باشم چپ شدم و فقد طرف چشم هایش می دیدیم میخواستم از طریق چشم هایش بفهمم واقعا به من گفت یعنی جانش استم
نگاه راهد برم آشنا بود اما باور او نگاه خیلی سخت بود
نگاه‌اش دقیقا مثل نگاه من شده بود پر ازعشق اما چطور یک دفعه ای تغیر کرد
هر دوی ما ساکت بودیم سکوت ما پر بود از حرف های نا گفته
بخودکه آمدم متوجه وضعیت ما شدم. اگر کسی می دید بد می‌شد
من: ماما جان شمااینجا چی می‌کنید
راهد :کی پدرم راستش پدر پدر. ما را غلط درک کردین. راستش رها. میفتاد به او خاطر بغلش گرفته بودم
🤣به بسیار مشکل خنده خود را کنترول میکردم . رنگ و روی راهد دیدن داشت بیچاره. فکر می‌کرد پدرش پشت سرش است و عاجل مرا ایلا کرد و بیدون دیدن به پشتش با بندش زبان میگفت.که غلط درک نکنید
همی که متوجه خنده ها من شد
به پشت سرش دید که کسی نیست
راهد :او پس دروغ گفتی
من: هههه که می افتادم 😁 ههه پدر پدر 🤣🤣 بندش زبانت. بسیار جالب بود تو از مامایم میترسی بخدا 🤣
راهد:تو صبر حالی مرا بازی می دهی ها
من:راهد نییی. نی نیا
راهد:صبر فرار نکن
من میدیدم او از پشتم می دوید صدای خنده های ما بلند شده بود که دفعتا یک موتر به سرعت طرف ما آمد و
رهاااااااااا ………..

اعتِرافِ آخَر

21 Jan, 07:44


🌻🌱🌸🩷


#اگر_چه_اجبار_بود
«نویسنده هدیه احمدی »
داستان در مورد دخترکی ساده دل در ظاهر مغرور که از طفلیت نامزد پسر مامایش بود پسری مغرور خود خواهی که با گذشت زمان مغرور تر میشود ظاهراًبه هیچ وجه حاضر نیست تن به ازدواج اجباری دهد که پدربزگشان وصیت کرد
و اما دخترک که از طفلیت به گوشش خواندن نامزد است و باید نامزد خود را دوست داشته باشد آینده او با پسر مامایش رقم خورده مجبور شد به این بایدها تن بدهد اجبارش کردن عاشق شود عاشق پسری که او را نمیخواهد به اجبار فامیل دل داد به پسر مغروری که هر بار دلش را میشکند
داستان این دو انسان مغرور به کجا می‌رسد ؟
آیا پسرمغرور لجباز تن به ازدواج اجباری می دهد
آیا دخترک به عشق مغرور خود میرسید؟
آغاز رمان فردا شب ساعت هفت

اعتِرافِ آخَر

17 Jan, 15:35


دلنوشته: فریب
نویسنده: نیرام


زندگی سرد و بی‌روحم در خط خودش جریان داشت، نه من اوجِ در آن می‌دیدم و نه چیزی‌که مرا به‌قسمت پایین خط هدایت کند. چیزی خاصِ شامل زندگی‌ام نبود در آن‌زمان خواهش چیز جدید و خاص هم ذهنم مرا در آغوش نمی‌گرفت. رفته‌رفته‌ زندگی سرد و بی‌روحم برایم زیبا می‌نمود ولی یکی غیر مستقیم آمد و با گرمای خود زندگی مرا از سردی درآورد. هیچ حسرت و آرزوی شبیه گرما در یادداشت‌هایم نبود اما ناخودآگاه از آن گرمای جدید لذت می‌بردم به‌هر اندازه‌ی که از زندگی بی‌روحم فاصله می‌گرفتم به‌او و جانِ زندگی‌ام نزدیک‌تر می‌شدم؛ قسمت اوج زندگی متمادی من شده بود.
نه زرد بودم، نه‌بی‌روح بودم و نه سرمای زندگی را حس می‌کردم گمانم بر این بود که به‌بالای گراف زندگی هستم و هرگز به‌آن نقطه‌ی که بودم سقوط نخواهم کرد.
دید من روز به‌روز تغیر می‌کرد از این‌که بی‌روح نبودم و جان گرفته بودم احساس سرور با غرور را یک‌جا داشتم. برای هیچ یک از داشته‌هایم غرور نداشتم ولی گرمای زندگی‌ من همیشه باعث غرورم بود، غرورم مرا در لذت گرما غرق‌تر می‌کرد بی‌هیچ تصوری به‌یک‌باره‌گی من را از آن اوج به‌پایان خط سقوط داد. من دیگر هیچ‌ چیزی نداشتم نه مسرت داشتم، نه‌ غرور و نه گرمای برای خودم داشتم؛ در نقطه‌ی سرد و بی‌روحِ زندگی‌ام همچنان نبودن بلکه در یخ‌بندان من را دفنم کرده بود و دیگر من از آن‌جا بلند شده نتوانستم.

اعتِرافِ آخَر

15 Jan, 11:25


〽️ سلامونه او نیکې هیلې

*خبر خوش* 🥳

🖊️ لیسه عالی مجتمع پوهنتون آزاد افغانستان به زودی صنف‌های *هفتم تا دوازدهم* را به صورت ویژه برای طبقه اناث آغاز می‌کند.

🖊️ د افغانستان پرانيستي پوهنتون ټولنې عالي لېسه ډېر ژر د نجونو لپاره د *اووم څخه تر دولسم ټولگیو* ځانگړي ټولگي پیلوي.

👈 این اقدام گامِ بزرگ در راستای حمایت از تعلیم و تربیت دختران است و فرصتِ بی‌نظیر برای آنان فراهم می‌آورد تا در محیطِ مطمئن و علمی به تحصیلات خود ادامه دهند.

*د نجونو لپاره لومړنی وړیا ولسي ښوونځی.*

🔗 لینک چینل وتس‌اپ: 👇
https://whatsapp.com/channel/0029Vb1bWSmCsU9KyMma8k3N

🔗 د ټلگرام لینک: 👇
https://t.me/aouo_girls_high_school

🔗لینک کمیونیتی وتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/DGZpHA0Tp0z5oFemqnoKyA

اعتِرافِ آخَر

15 Jan, 10:54


بلاخره🥳 و اکنون در افغانستان افتتاح میشود

برای نخستین بار در صفحات اجتماعی افغانستان 🇦🇫🇦🇫
سیلو بات این امکان را فراهم نموده است تا در اوقات فراغت تان
با افرادِ آنلاین و هم منطقه تان محرمانه چت کنین 😍

با لینک اختصاصی خود، دوستان خود را به ربات دعوت نموده چانس تان را برای بدست آوردن هزار افغانی 🤑 کردت کارت بیشتر نمایید

سیلوبات ، 5 دلو، هشت شب افتتاح می‌شود ، تا شب موعود دوست هایتان را دعوت کنید تا برنده جایزه شوید

همین حالا بالای لینک 👇 کلک کرده برنده جایزه شوید
t.me/seeloobot

اعتِرافِ آخَر

15 Jan, 07:20


✨️🍂


از این‌گونه آدم‌ها بدم می‌آید. نه به‌خاطر این‌که کاری کرده باشند که مستقیماً مرا آزار دهد، بلکه ذات‌شان مرا آزار می‌دهد. حرف می‌زنند، زیاد هم حرف می‌زنند، اما هر کلمه‌شان توخالی است. لبخند می‌زنند، اما پشت آن لبخند چیزی جز خودخواهی و غرور نمی‌بینی.

اینان فکر می‌کنند می‌فهمند، فکر می‌کنند دنیا را می‌شناسند، اما همه‌چیزشان در چارچوب کوچک ذهن‌شان خلاصه شده است. انگار زندگی برایشان تنها یک نمایش است، نمایشی که نقش‌شان را خوب بازی می‌کنند، اما روحی در آن نیست.

دلم می‌خواهد بگویم دست از این همه تظاهر بردارید! اما می‌دانم که نمی‌شنوند. شاید هم نمی‌خواهند بشنوند. در دنیای بسته و خودساخته‌شان گیر افتاده‌اند، دنیایی پر از توهم و غرور.

و این منم که با حس عجیبی از خشم و ناامیدی تنها می‌مانم. خشم از این‌که چرا چنین هستند، و ناامیدی از این‌که شاید هیچ‌وقت تغییر نکنند. اما در نهایت، این آدم‌ها به من یادآوری می‌کنند که خودم واقعی باشم؛ چون نمی‌خواهم روزی کسی از من این‌گونه بیزار باشد.

#فَریوش

اعتِرافِ آخَر

09 Jan, 13:59


🎉 مژده بزرگ از آکادمی "Afghan Girls: The Future of Afghanistan"! 🎉

🌟 آغاز ثبت‌نام صنف Pre-TOEFL – کاملاً رایگان! 🌟

خبر فوق‌العاده‌ای برای تمامی جوانان افغان داریم! دیپارتمنت انگلیسی آکادمی ما صنف Pre-TOEFL را به صورت کاملاً رایگان راه‌اندازی کرده است. این فرصتی بی‌نظیر برای همه دختران و پسران است که رویای موفقیت در عرصه‌های بین‌المللی را در سر دارند، اما به دلیل هزینه‌های بالای صنف‌های حضوری از این فرصت‌ها محروم بوده‌اند.

💡 ویژگی‌های ویژه این صنف:


رایگان و آنلاین، در دسترس برای همه، بدون محدودیت مکانی!

آموزش حرفه‌ای و هدفمند برای آمادگی آزمون TOEFL.

تقویت همه مهارت‌های زبان انگلیسی (شنیدن، گفتن، خواندن و نوشتن).

فرصتی برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها و دستیابی به بالاترین سطح زبان انگلیسی.


🎁 چرا رایگان و چرا برای همه؟
آکادمی ما به این باور است که هیچ جوانی نباید به دلیل مشکلات مالی از مسیر موفقیت باز بماند. این صنف فرصتی است برای کسانی که به دلایل مختلف (از جمله بالا بودن هزینه‌های صنف‌های حضوری) نتوانسته‌اند به چنین آموزش‌هایی دسترسی پیدا کنند.

📣 آیا پسران هم می‌توانند شرکت کنند؟
قطعاً بله!
این صنف تنها برای دختران نیست؛ پسران نیز می‌توانند با رعایت کامل احترام و نزاکت صنفی در این برنامه شرکت کنند. ما می‌دانیم که هزینه‌های بالای صنف‌های حضوری بسیاری از جوانان، به‌ویژه پسران را از این مسیر بازداشته است، و این برنامه فرصتی است برای رفع این چالش‌ها.

📅 ثبت‌نام همین حالا آغاز شده است!
فرصت را از دست ندهید. برای ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر، به گروه تلگرام ما بپیوندید:
لینک گروه تلگرام:
https://t.me/General_group_of_AGFA_classes/5072/5191

🌟 دختران و پسران افغان، شما امید و آینده این کشور هستید. بیایید این فرصت طلایی را از دست ندهید و به سوی موفقیت قدم برداریم! 🌟

اعتِرافِ آخَر

31 Dec, 16:20


🎓 مژده برای علاقه‌مندان برنامه‌های مجتمع پوهنتون آزاد افغانستان!

*د دې برنامو ځانگړتیاوې:*

- برنامه‌های دوساله ما با معیارهای بین‌المللی طراحی شده و شامل بیش از ۱۶ مضمون در طول دو سال می‌باشد؛
- هر مضمون د ۳ څخه تر ۵ پورې د افغان او بهرنیو تجربه‌لرونکو استادانو لخوا تدریسيږي؛
- هر سمستر سه‌ماهه بوده و شامل دو مضمون است و هر مضمون دارای ۳ کریدیت می‌باشد؛
- برسیره پر دې، تاسو ته به نړیوال ځان‌زدکړي کورسونه وړیا درکول کيږي؛ او
- در پایان دوره، شما یک دیپلوم بین‌المللی دریافت خواهید کرد.

لینک گروپ واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/KU3OGMZh0k99NtsRLP7TXT

لینک چینل واتساپ:
https://whatsapp.com/channel/0029VavO0jc23n3lEu4qNd3u

🎓 *DoBT* - Diploma in Online Businesses & Trading

🎓 *DIT*- Diploma in Information Technology

🎓 *DPSJ* Diploma in Public Speaking & Journalism

🎓 *DEL* Diploma in English language

🎓 *DIM* Diploma in Midwifery

با ما، موفقیت تنها یک قدم فاصله دارد!

اعتِرافِ آخَر

25 Dec, 16:12


خنده‌ای آرامی سَر داده گفت: تو همیشه برایم عزیز بودی و هیچ‌وقتی از دوست داشتن تو پریشان نشده‌ام.

اِکرام جبعه را مقابلش گرفته گفت: این را بپوش تا تولدت را جشن بگیریم.

گونه‌اش را بوسیده گفت: دوست‌ات دارم اِکرام.

اِکرام دوباره آیه را در آغوش گرفته گفت: عاشق شما استم خانممم چشم سبز من...


از اعماق قلبم از تمام عزیزانی که تا پایان این رمان همراهم بودند، سپاسگزارم. منتظر شنیدن تمام نظرات ارزشمند شما هستم، و بابت هر نقص و کاستی که شاید در این مسیر وجود داشت، طلب بخشش می‌کنم.
منتطر رومان دیگرم باشید❤️

#پایان

رومان های که در کانال پیدا کرده میتوانید:
#من_در_قلبت_جا_دارم
#بیا_با_هم_میسازیم_اش
#بوی_خوش_تو
#ماه_شب_تارم

سپاس از همراهی تان

اعتِرافِ آخَر

25 Dec, 16:11


#رومان_انتخاب_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_روشنگر

--چرا مگر کاری بدی کردم؟

با ابروان خط خطی گفتم: اصلاً نی عزیزم بدو بخواب ناوقت شد بخدا.

اِکرام با تعجب گفت: به من گفتی عزیزم؟!

دست به جُبَین خود بُرده گفتم: بس کن اِکرام وگرنه گریه می‌کنم.

اِکرام ساکت شده گفت: چشم شب خوش خانمم.
واقعاً برای داشتن چنین مردی در زندگیم خوشحال بودم، گویا او یکی بود که همه چیز من بود زندگی بدون او برای من زیادی دشوار بود حتی فکر کردن در موردش ناممکن بود...
از خداوند می‌خواهم اینکه این پسر را برای من داده هیچ‌وقتی از هم دور ما نکند  اصلاً به زندگی بدون او فکر کرده نمی‌توانم!

چشم بسته هردو به خواب رفتیم، صبح با صدای اِکرام چشم از هم باز کردم که با صدای آرامی که گویا زیباترین صدای بود که می‌توانست آن‌وقت مرا از خواب بیدار کند گفت: آیه بُلَند شو ناوقت شد.

از جابُلَند شده دستی به سر و صورتم زده رو به اِکرام گفتم: چی‌کار می‌کنی دیوانه شدم.

اِکرام از گونه‌ام کشیده گفت: برو دست و صورت خود را بشور وگرنه خودت را در آیینه بیبینی می‌گویی چقدر در حالتی زشتی اِکرام مرا دید زد.

از لحن حرفش ناخدا خنده‌ام گرفت به شانه‌اش زده گفتم: برایت واقعاً شرم است که بنظر تو زشت بیایم.
اِکرام پرسشی گفت: چرا کسی که زشت باشد در نظر زیبا می‌آید؟

با صدای بُلَندی گفتم: من زشت استم اِکرام؟؟؟؟

خنده‌ای سَر داده گفت: اذیت کردن تو یک چیزی دیگری است دختر.

دست به جُبَین خود بُرده گفتم: نه جدی بگو مرا زشت گفتی؟

سر خود را نزدیک صورتم آورده به چشمان‌ام زُل زده گفت: نخیر چشمان تو برای من زیباترین رنگِ روی جهان است، چشمان تو زیباترین رنگِ هستی است، مثل تابلوی از رنگ و نور که به هر نگاه، دنیای دیگری را در دلش نهفته دارد.

خیلی با احساس تعریف کرده بود در خود لرزیدم و از لحن گفتاری او بی نهایت خوش‌ام آمده بود بالاخره در حالی‌که نگاهم به چشمان‌اش بود لَب زدم: تو با این کارهایت می‌خواهی با قلبِ بیچاره من چی‌کار کنی اِکرام؟!

موهایم که رو صورتم اُفتاده بود را پس زده آرام لَب زد: کاری نمی‌کنم فقط حقیقت را بیان می‌کنم خوشگلم.

خود را در آغوشش قائم کرده به آرامی گفتم: لطفاً هیچ‌وقتی مرا ترک نکن اِکرام!

موهایم را بوسیده گفت: چشم چشم.
بعد اِکرام به آرامی گفت: بُلَند شو فکر کنم امروز برای چاشت خانه خاله‌ات می‌روید.

چشمان‌ام را بزرگ کرده گفتم: کی گفت؟!

آبروی بالا انداخته گفت: مادرت همین حالا برایم زنگ زد و گفت آیه را بیدار کو.
از جابُلَند شده راهی دستشویی شده حمام گرفتم، از اینکه قرار بود خانه خاله‌ام برویم خوشحال بودم چون قرار بود با ستاره حرف بزنم واقعاً از طرف او خفه بودم از حمام خارج شده نگاهی به اُتاق انداختم، گویا بعد از رفتن اِکرام ساره اینجا را مرتب ساخته بود موهای خود را شانه زده از اُتاق خارج شدم روانه آشپزخانه شدم نگاهم به مادرم اُفتاد گویا حلوا برای صبحانه پخته می‌کرد از پُشت بغلش کرده گفتم: عزیزدلم صبح بخیر.

مادرم با شنیدن صدایم سر خود را رو من کرده گفت: صبح بخیر دختر زیبایم از خواب بیدار شدی؟!

لبخندی زده گفتم: بلی خیلی عالی هم بیدار شدم.
رو خود را سمت من کرده از گونه‌ام بوسیده گفت: عروسی چطور گذشت؟

با یاد آوری شبِ قبل ناخدا تهی دِل‌م خوشحال شده با لبخندی دندان نمایی گفتم: عالی بود عالی.

مادرم از لحن گفتاری من تعجب کرده به چشمان‌ام نِگریده گفت: گویا با صنم خوب قصه کردی؟

سری تکان داده گفتم: خیلییییییییییی اصلا دوباره مثل قدیم شدیم.

مادرم خوشحال شده گفت: خدا را شکر من‌ام از دوری شما دوتا خفه شده بودم، حالا برویم چای صبح بخوریم.

با مادرم کمک کرده سُفره را هموار کردیم و همه سر یک سُفره نشستیم که رو به پروانه گفتم: جان عمه برو یک بار بیبین ماما اِکرام تو کجاست؟

پروانه تا از جابُلَند شد سهیل رو به من گفت: اینقدر تشویش نکن شوهر عزیزت رفته حمام.

ناخدا از لحنِ سهیل خنده‌ام گرفت و با شیطنت گفتم: خوب یکدانه شوهر داریم باید مراقبش که باشیم نه؟

سهیل با ابروان خط خطی گفت: والا زن ما که از این کارا نمی‌کند.

ساره به شانه سهیل زده گفت: این کار ها برای تازه عروس ها است از عروسی من و تو زیاد شده.

ناخدا خنده‌ام گرفته بود با بودن کنار این خانواده حسی خوبی برایم ترزیق می‌شد گویا قشنگ‌ترین خانواده‌ روی زمین بود.

صدای اِکرام آمد: آیه می‌شود برایم لباس بیاری.

سهیل را خنده گرفته بود نمی‌دانم از چیوقت به حالا اینقدر روابط ما باهم خوب شده بود اما همچین برادر های صمیمی را دوست داشتم

از جابُلَند شده با عجله زیباترین لباس‌هایش را برایش انتخاب کردا پُشت حمام گذاشته گفتم: زود ییرون شو صبحانه سرد می‌شود، در ضمن از دست تو همه سر من حرف زدند.

اِکرام سر خود را حمام کشیده لباس‌هایش را گرفته گفت: خوب کاری خوبی کردند راست می‌گویند.

دوباره دَر را بست که بُلَند فریاد زده گفتم: شنیدی؟

اعتِرافِ آخَر

25 Dec, 16:11


از دستشویی صدا زد: بلی.

به دَر دستشویی زده گفتم: خدا میگم چی‌کارت کنه اِکرام

از اُتاق خارج شده رو سُفره نشستم چندی بعد اِکرام هم آمد و رو من خنده‌ای کرد سر خود را پایین انداخته حرفی با او نزدم؛ و همه کنار هم صبحانه میل کردیم و بعد از صبحانه بنابر امر مادرم مه و ساره آماده شده و هرسه باهم راهی خانه خاله‌ام شدیم.

با رسیدنم به خانه خاله‌ام با دیدن ستاره لبخندی جانشین لَب‌هایم شد با خوشرویی گفتم: عزیزم خوب استی؟

ستاره با لبخند گفت: شکر خودت خوب هستی؟!
--ممنون عزیزم.

با لبخند گفت: خوش امدید بیا داخل.

همه روی دوشک ها نشستند من‌ام پهلوی ستاره جا خوش کرده گفتم: میشه با هم حرف بزنیم؟!
سری تکان داده گفت: بلی عزیزم بیا برویم اُتاق من.
هردو با هم راهی اُتاقش شدیم رو دوشک جاخوش کرده گفتم: ستاره می‌خواهم در مورد یک چیزی همراهت حرف بزنم.

--فکر کنم قبلاً در مورد اینها با هم حرف زده بودیم نه؟!

چشمان‌ام را کوچِک کرده گفتم: برایم حقیقت بگو ستاره هنوزم عاشق اِکرام هستی؟!
پوزخندی جانشین لَب‌هایش کرده گفت: یعنی اگر من بگویم بلی عاشقش استم چی‌کار می‌کنی؟ ازش جدا میشی؟
سر خود را پایین انداخته گفتم: نمی‌دانم ستاره.

ستاره دستان‌ام را گرفته گفت: نخیر عزیزم راحت زندگی خود را بکن گفتم که اصلاً دوست‌اش ندارم و همچنان بگویم که یک خواستگاری دنبالم آمده و ازش راضی استم.

لَبانم به لبخند کَش آمد با لبخند گفتم: واقعاً؟
--بلی قشنگم.
--+ یعنی عروسی می‌کنی؟

سری تکان داده گفت: شاید.

تا خواست حرفی دیگری بزند ساره دَر را باز کرده رو به من گفت: بیاید غذا بخوریم.

از اُتاق خارج شده همه باهم غذا خوردیم از حرف ستاره خوشحال شده بودم برای اینکه می‌توانستم با اِکرام به راحتی زندگی کنم خوشحال بودم.
بعد از کُلی حرف زدن با ستاره و خاله‌ام از خانه خاله‌ام دِل کَنده راهی خانه خود شدیم امروز قرار بود راهی پنجشیر شویم مقداری حال‌ام ناخوش بود برای اینکه قرار بود از مادرم جدا شوم لباس‌هایم را جمع کرده مادرم را در آغوش گرفته اشک ریختم که ساره به آرامی گفت: آیه نکن مگر نمی‌دانی مادرت مریض می‌شود

رو به مادرم گفتم: دِل‌م برایت تنگ می‌شود.

--من‌ام همینطور مراقب خود باش.

اِکرام رو به من گفت: دختر عین طفل ها اشک نریز.

مادرم را دوباره به آغوش کشیدم که مادرم رو به اِکرام گفت: مراقب آیه باش!

اِکرام لبخندی زده گفت: مثل چشمان‌ام مراقبش استم.

بالاخره از سهیل ساره و پروانه هم خداحافظی کرده  راهی پنجشیر شدیم در طول راه ساکت بودم و اِکرام هم کوشش به حرف زدن با من نکرد...

***یک سال بعد

با صدای مینه چشم‌هایم را باز کرده رو به اِکرام گفتم: حداقل یک دو دقیقه که توام می‌توانی آرامش کنی.

اِکرام در حالی‌که تازه از خواب بیدار شده بود گفت: چرا اینقدر گریه می‌کند؟!

مینه را از جابُلَند کرده گفتم: عین پدر خود بد خُلق است.

اِکرام خنده‌ای کرد و رو به من گفت: وقتی مینه را آرام ساختی با مروارید باید بروید.

با تعجب گفتم: کجا؟

--بیرون مروارید برای خود چیزی می‌خرد.

سری تکان داده گفتم: چشم


مینه را حمام داده صبحانه میل کرده با مروارید راهی بیرون شدیم.

***راوی

اِکرام نگاهی به پوقانه های هوای که رو اتاق بود انداخته رو به مادرش گفت: عالی شد نه؟

مادرش لبخندی زده گفت: همیشه همینطور خوشحال بمانید.

اِکرام رو به مادرش ادامه داد: مادر او همه چیز من است...


آیه با  مروارید و مینه که کُل روز بیرون بودند با خستگي وارد خانه شدند که آیه از تاریکی تعجب کرده رو به مرواريد گفت: چیزی شده؟

مروارید با عجله گفت: نمی‌دانم والا مادرم شان کجاست؟

هردو با تعجب به هم نگاه کردیم که مروارید بی تفاوت گفت: برو اُتاق خود من‌ام لباس‌هایم را دربیارم.

آیه سری تکان داد و با مینه که در آغوشش بود دَر اُتاق خود را باز کرد که چراغ ها روشن شد و پوقانه ها کفید، آیه چیغی در گُلو کشیده و به اِکرام نِگرید که کیکِ در دستان‌اش مقابلش ایستاد بود ناخدا خنده‌ای کرد
آهنگِ هم روشن شده بود که اِکرام رو به آیه با خوشرویی گفت:

-- تولدت مبارک، ای زیباترین دختر دنیا؛ تو که با هر نگاهت، قلبم را پُر از زندگی و روحم را سرشار از نور می‌کنی. آمدنت زیباترین هدیه‌ای است که دنیا به من داده، و هر سال با طلوع این روز، به شوق حضورت نفس می‌کشم.

نای برای آیه نمانده بود ناخدا اشک ریخته مینه را سرجایش گذاشته اِکرام را در آغوش کشیده گفت: واقعاً نمی‌دانم چطور با این همه مهربانی و خوشروی تو از تو تشکر کنم، اِکرام می‌دانی تو همه چیز من استی و زندگی بدون تو برایم دشوار است؛ با اینکه برایت انتخاب دوم بودم برایم ثابت ساختی که گاهی انتخاب دوم بودن هم می‌تواند عالی‌تر از انتحاب اول باشد.
اِکرام گونه‌ام را بوسیده گفت: آیه.

با گُلوی پُر بُغض گفت: جانم...

با صدای گیرای خود گفت: برای هرروزِ که خفه ات ساختم متاسفم، مرا ببخش.

اعتِرافِ آخَر

24 Dec, 15:00


ادامه فردا شب

اعتِرافِ آخَر

24 Dec, 15:00


#رومان_انتخاب_دوم
#نویسنده_روشنگر
#قسمت_بیست_و_سوم

حرف های صنم بی اندازه برای من تاثیر گذاشتته بود، وارد صالون شده در یکی از صندلی ها جاخوش کرده نشستم واقعاً دِل‌م برای صنمَ تنگ شده بود یادم آمد دقیق همان روزیکه من و صنم باهم راهی مکتب می‌شدیم صنم در راه رو به من گفت: آیه اگر روزی عاشق شوی مرا دوست می‌داشته باشی یا عشق خود را؟؟
چشمان‌ام را کوچِک کرده لب زده بودم: تو شاهین را دوست داری یا من؟

صنم دست به جُبَین خود زده گفت: شاهین!

او وقت از آن حرفش زیادی خفه شده بودم و حتی حدود یک هفته‌ای با او حرف نزده بودم ولی حالا پَی میبرم که صنم حق داشت عشق یک چیزی فراتر از هرنوع رابطه است که نمی‌توان او را در چند کلمه گنجاند...

نگاهی به صنمِ که چقدر زیباتر شده بود کرده زیر لَب گفتم: نظر نشی زیباترین رفیق دنیا.

گوشی‌ام زنگ خورد اِکرام بود با تعجب از صالون خارج شده لَب زدم: چیزی شده اِکرام؟

اِکرام با لحنِ شیطنت آمیزی گفت: زیباترین عضو این جمع چی حالی دارد؟

لبخندی را جانشین لَب‌هایم کرده گفتم: عالی استم تو چطور استی؟

--من‌ام خوب استم اما ازت یک چیزی می‌خواهم آیه.

با تعجب گفتم: جانم؟

اِکرام ادامه داده گفت: بیبین دلیلِ جدا شدن تو و صنم فقط من بودم و کسی که باعث شد از هم دور باشید هم من‌ام.

چشم بسته نالیدم: لطفاً در این مورد بحث نکنیم؟
با عجله گفت: ازت یک خواهش دارم آیه.

سرد پاسخ دادم:
--+می‌شنوم؟

--میگم وقتی من عاشق تو شدیم لزومی نداره دیگر رابطه بین تو و صنم بد باشد نه؟

با تعجب گفتم: یعنی؟

--یعنی من دشمنی با او ندارم، ازت می‌خواهم امروز وقتش است با او درست صحبت کرده ازش عذر بخواه و دوباره رفیقش شو آیه.

زیر لَب نالیدم: میشه قطع کنم؟

بعد این حرف بدون مُهلت دادن به اِکرام گوشی را قطع کردم واقعاً دلیل بر این کار اِکرام را نمی‌دانستم چرا می‌خواهد چنین کند؟
یعنی هنوزم صنم را دوست داشت؟!
نخیر فکر نکنم چنین باشد او حالا عاشقِ کسی غیر من نیست!
اما جرا اینقدر به صنم اهمیت می‌داد؟!

***راوی

اِکرام از اینکه باعث جدا شدن این دو رفیق بود سخت دِلخور بود و خواهانِ خوب شدن رابطه شان بود؛ اِکرام دیگر هیچ حسی به صنم نداشت او فقط عاشق خانم خود شده بود او فکر می‌کرد شاید هیچ‌وقتی آن‌چنان که آیه را دوست دارد صنم را دوست نداشته باشد!

صنم از اينکه با آیه بدرفتاری کرده بود سخت آزرده خاطر بود و می‌خواست برود و آن رفیقِ خود را سخت در آغوش گیرد نگاهی به آیه انداخت که چقدر معصوم گوشه‌ای نشسته بود و به صنم می‌نگرید...
صنم چیزی از عروسی خود نفهمیده بود، گویا حالِ تنها رفیقش از همه برایش مهم‌تر بود.

آیه در مورد خواهشی که اِکرام ازش خواسته بود فکر می‌کرد و حیران بود باید چی‌کار کند؟
اگر ازش عذر بخواهد صنم او را خواهد پذیرفت؟
بالاخره غذا خوردند و لباسهای آیه کثیف شده بود از جابُلَند شده راهی دستشویی شده مقداری به دست و صورت خود آب زد و لباس‌های خود را تمیز کرد تا از دستشویی خارج شد نگاهش به صنم اُفتاد که اونا هم برگشته بودند، صنم راهی عروس خانه بود که با دیدن آیه رو به آیه با صدای بُلَندی گفت: آیه می‌شود یک لحظه با من بیایی؟

آیه ترس داشت نکند بازم صنم قصد تمسخرش را داشته باشد با قدم های لرزان وارد عروس خانه شد که صنم رو به دیگر دختران گفت: میشه یک لحظه بروید.

همه خارج شدند و صنم با عجله گفت: آیه ازت بخاطر حرف های چند دقیقه قبل خود بخشش می‌خواهم بیبین من اصلاً قصد بدی نداشتم من فقط برای اینکه حرف مرا قبول نکرده بودی متاسف بودم و ازت دلخور بودم ولی حالا یعنی امشب وقتی حال شما دوتا را آنقدر با هم خوب و خوشحال دیدم واقعاً میگم اول حسودی کردم برای اینکه چطور اِکرام که اینقدر عاشق من بود تو را انتخاب ‌کرد ولی احساس می‌کنم اِکرام واقعاً دلبسته تو شده است و اینکه ازت قصد انتقام ندارد ازین دِل‌م جمع باشد دیگر ترسی ندارم.

اشک راهی صورت آیه شده بود اشک های خود را پاک کرده نالید: من‌ام برای هرکاری که کردیم عذر می‌خواهم صنم خیلی دِل‌م برایت تنگ شده بود.

صنم لبخندی را جانشین لَب‌هایش کرده گفت: عزیزم بیبین چشمانِ من را اشکی نساز که شبِ عروسی‌ام است.

ناخدا خنده‌ای از تهی دِل زده لَب گُشود: خیلی زیبا شدی صنم مثل همیشه.

--توام زیبا شدی قشنگم، بیبین بعد ازی از هم جدا نمیباشیم وعده؟!

لبخندی دندان نمایی تحویلش داده گفت: وعده...
بعد چشم بسته زیر لَب گفت: می‌شود تو را در آغوش بگیرم؟!

صنم سری تکان داده هردو همدیگر را در آغوش کشیدند و رفع دلتنگی کردند گویا این خوشحال ترین لحظه‌ای عُمر آیه بود چون اصلاً توان پنهان کردن لبخندی خود را نداشت دِل او برای تنها رفیق خود یک ذره شده بود
با زنگی ‌که به مبایل آیه آمد آیه از جا بُلَند شده گوشی خود را پاسخ داد مادرش بود که با نگرانی گفت.: چیوقت برمی‌گردید؟

--حالا برمیگردیم.
قبل از پاسخی دیگری گوشی را قطع کرده

اعتِرافِ آخَر

24 Dec, 03:36


دیپارتمنت انگلیسی
اکادمی آنلاین Afghan Girls: The Future of Afghanistan

با افتخار اعلام می‌کنیم که کلاس جدید مهارت‌های زبان انگلیسی در دیپارتمنت انگلیسی اکادمی آنلاین "Afghan Girls: The Future of Afghanistan" آغاز خواهد شد.

این صنف با هدف تقویت چهار مهارت اصلی زبان انگلیسی:

خواندن (Reading)

نوشتن (Writing)

شنیدن (Listening)

صحبت کردن (Speaking)


طراحی شده است.

کلاس‌ها به صورت آنلاین و از طریق پلتفرم گوگل میت برگزار می‌شوند.
فرصت را از دست ندهید و با شرکت در این کلاس‌ها، مهارت‌های خود را به سطح بالاتری برسانید.

برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام، به لینک زیر مراجعه کنید:
https://t.me/General_group_of_AGFA_classes

به جمع یادگیرندگان مشتاق بپیوندید و آینده خود را با یادگیری زبان انگلیسی روشن کنید!

اعتِرافِ آخَر

23 Dec, 15:33


دیپارتمنت ریاضیات عالی
اکادمی آنلاین Afghan Girls: The Future of Afghanistan

با افتخار اعلام می‌کنیم که در دیپارتمنت ریاضیات عالی اکادمی آنلاین "Afghan Girls: The Future of Afghanistan"، درس‌های حساب برای دانش‌آموزان عزیز تحت نظر استاد" مهدیه عزیزی" برگزار خواهد شد.

... این درس‌ها از طریق پلتفرم گوگل میت به صورت آنلاین در دسترس قرار خواهند گرفت.
به تمامی دانش‌آموزان علاقه‌مند توصیه می‌شود تا برای شرکت در این کلاس‌ها آماده شوند و فرصت‌های جدیدی را در دنیای ریاضیات کشف کنند.

برای اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://t.me/Department_of_Mathematics12

اعتِرافِ آخَر

23 Dec, 14:47


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

23 Dec, 14:46


شاهین سری تکان داده از آنجا دور شد یک قدمی نزدیک رفته لبخندی را جانشین لَب‌هایش کرد که صنم با حرص گفت: خیلی به هم می‌آید.

آیه پوزخندی را جانشین لَب‌هایش کرده گفت:شما هم به هم زیبا معلوم می‌شوید عزیزم.
صنم خنده‌ای بُلَندی سَر داده گفت: بدون شک ما با هم زیبا معلوم می‌شویم، لااقل من که مال یکی دیگری را دزدی نکردم همینطور نیست؟!

گویا خود صنم نیز از حرفی که گفته بود آزرده خاطر بود چون او هنوزم آیه را دوست داشت و اصلاً نمی‌خواست او را دلخور بسازد فقط او عصبی بود او هم برای این بود که از آیه خواسته بود با اِکرام ازدواج نکند، اما آیه حرف صنم را نادیده گرفته بود!

***آیه

او برایم کنایه زده بود نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم این او صنمِ که رفیق من بود نیست!
او به من توهین کرده بود صورتم اشکی شده بود سر خود را پایین انداخته گفتم: لااقل قدر او را که دانستم نه؟

صنم که قصد تمسخر مرا داشت ادامه داده گفت: دقیقاً عزیزم، اما می‌دانی اِکرام عاشق تو نیست!

چشم بسته گفتم: همینطور فکر کو.

تا خواستم از آنجا دور شوم دست‌ام را گرفته گفت: اگر دوست‌ات هم داشته باشد تو برایش انتخاب دوم استی آیه.

از لحن حرف زدنش بدم آمده بود بدون اینکه نگاهی به قیافه او بندازم گفتم: می‌خواهی چی را ثابت بسازی؟ می‌دانی اصلاً تو را نمی‌شناسم اون‌یکی که همه چیز من بود تو نیستی!

--بلی عزیزم این از وقتی که تو بین من و اِکرام او را قبول کردی تغییر کرد!

دیگر حرفی نزدم که از نزدم دور شده سمت شوهر خود رفت، خیلی خوب می‌دانستم علاقه‌ای به اِکرام ندارد اما این کارهایش برایم غیر قابل هضم بود.

اعتِرافِ آخَر

23 Dec, 14:46


#رومان_انتخاب_دوم
#نویسنده_روشنگر
#قسمت_بیست_و_دوم

شرمسار سر خود را پایین انداختم که اِکرام از دَر خارج شد این چی حالی بود من داشتم؟ حالا باید چی‌کار می‌کردم؟؟؟
ای‌کاش اصلاً به زنگی او پاسخی نمی‌دادم.
نمی‌فهمیدم قرار است با اِکرام اینقسم دعوا راه می‌افتد چرا صنم با من چنین کرد؟ او می‌خواست ما را از هم جدا کند؟ در حالی‌که خودش ازدواج می‌کند اما چرا؟
صنم تو از چیوقت اینقدر بد شده‌ای..
اشک های خود را پاک کرده رو زمین نشستم.
از این همه بیچارگی سخت خسته شده بودم
تازه چند وقتی بود اِکرام با من خوب شده بود این هم به پایان رسید؟!
از جابُلَند شده سر سُفره صبحانه نشسته همه با هم صبحانه میل کردیم که سهیل رو به من گفت: آیه.
از فکر خارج شده لَب زدم: ها؟

با تعجب گفت: حال‌ات خوب است؟

ساره نگاهی تاسف آوری به اِکرام انداخت و رو به سهیل گفت: خوب است که چرا بد باشد؟
--از تو پرسیده بودم ساره چرا همیشه سوال های مرا تو پاسخ می‌دهی؟!

ساره گویا عصبی شده بود ساکت شد که دست به موهای خود کشیده لَب زدم: خوبم ممنون فقط کمی خسته استم همین.

به چشمانِ اِکرام نگاهی انداختم‌که بی تفاوت به غذا خوردن خود ادامه می‌داد یعنی واقعاً دیگر با من حرفی نمی‌زند؟!
پس عروسی صنم چی؟
مُربا را برای اِکرام پیش کرده گفتم: از این میل کن خیلی خوش مزه است.

اِکرام بدون اینکه سر خود را بالا کند زیر لَب گفت: نمی‌خواهم!

از لحن حرفش واقعاً دِلگیر شده بودم او چرا با من در این حد بد شده بود ها؟

ناخدا تهی دِل‌م خالی شده گُلویم پُر بُغض شد و بدون اینکه پاسخی دیگری بدهم از جابُلَند شدم که مادرم با تعجب گفت: کجا دخترم؟!

در حالی‌که سخت کوشش داشتم بُغضی که در گُلویم بود را خفه کنم لَب گُشودم: من می‌خواهم برای شب آمادگی بگیرم باید لباس خود را اُتو بکشم و همچنان حمامی بگیرم.

مادرم سری تکان داده گفت: بخیر باشد برو عزیزم.
نمی‌دانم چرا دِلبر من به من نِگاه نمی‌کرد...
یعنی واقعاً به این حد از من متنفر شده بود؟
توان این مجازات او را نداشتم او تمام هستی و روح من بود، بدون او برای من نکردنی است بی نگاه او زندگی برایم معنی ندارد!
راهی اُتاق شده رو زمین نشسته اشک ریختم توان این همه بی محلی اِکرام را نداشتم او نباید با من چنین رفتار می‌کرد من مستحق این همه بی محلی نبودم؟

سَر خود را رو زانوهایم گذاشته اشک ریختم برای اینکه آن‌وقت دِل‌تنگ پِدرم بودم اشک ریختم، برای اینکه آغوش گرم و امن او را نیاز داشتم، برای نداشتن صمیمی و نزدیک‌ترین رفیق خود اشک ریختم و برای رانده شدن از سوی عزیزترینم اشک ریختم...
دیگر نایِ برایم نمانده بود از این زندگی خسته شده بودم چرا این زندگی نمیخواهد روی خوش خود را برای من نشان دهد؟!
یعنی کدام زمان آن روز از راه می‌رسد؟!
من که تازه خشنود شده بودم؛ این کارهای اِکرام از کجا پیدا شد؟!
همانطور سَرم را سر پاهای خود گذاشته بودم و آرام اشک می‌ریختم که چندی بعد دَر باز شده کسی وارد اُتاق شد اصلاً حال بُلَند کردن سَرم را نداشتم ناخدا احساس کردم کسی پهلویم جاخوش کرده بود.
تا خواستم سَرم را بالا کنم صدایش مرا در جا میخکوب کرد با صدای گیرای خود گفت:

جرم من نیست بہ چشمان تو درگیر شدم
جز رخ ماه تو ای عشق از همه دلگیر شدم

سر خود را بالا گرفته به چشمان‌اش نِگریدم گُلویم پُر بُغض بود توان حرف زدن برایم نمانده بود تا خواستم لَب تَر کنم با صدای آرامی گفت: بس کن چشم سبز!

در حالی‌که حرف زدن برایم دشوار شده بود نالیدم: چه را بس کنم؟

دست به موهایم بُرده لَب گُشود: این همه این چشمانِ قشنگ خود را آزارده نساز!

با لَبان لرزان نالیدم: اجازه می‌دهی توضیح بدهم؟

سر خود را تکان داده گفت: بیبین من نمی‌توانم از تو متنفر شوم ولی اینکه این چند دقیقه با تو بد رفتم فقط برای این بود که می‌خواستم با خود کنار بیایم، اما حالا که می‌بینم بدون نگاه کردن به چشمانِ تو برایم ثانیه ها عین قرن می‌گذرد.

لبخندی زده تا خواستم حرف بزنم ادامه داد: حالا بدو حمام بگیر کار های خود را بکو برای شب عروسی می‌رویم.

با عجله گفتم: هیچ‌چیز را در دِل خود نگذار، بگو به من شک داری؟ هر سوالی داری بپرس؟


چشم بسته گفت: آیه.

--+حله بپرس از چی ناراضی استی از چی می‌ترسی؟

نگاهی به چشمان‌ام انداخته لَب زد: با او رابطه نداشتی؟

با عجله پاسخ دادم: هیچ‌وقتی!

در حالی‌که سر خود را پایین انداخته بود حرف زد: خوب چند وقت همراهش حرف زدی؟

یک تای ابروان خود را بالا داده گفتم: شاید یک یا دوبار.

سری تکان داده گفت: پس برای چی به تو زنگ زده بود؟

اعتِرافِ آخَر

23 Dec, 14:46


به چشمان مُشوی او نِگریده رِشته کلام را در دست گرفته گفتم: بیبین اِکرام من حتی یک بار هم به او پیام ندادیم زنگ نزدیم و اصلاً او را آدم حساب نمی‌کردم به کُلی او را به فراموشی  سپرده بودم تا شب عروسی صنم به من زنگ زده گفت ماهان پَی گیر تو شده همین؛ و برای همین فکر می‌کنم شماره مرا صنم برایش داده حالا خودش هم گفت که از صنم گرفته.
اِکرام سری تکان داده گفت: بگذریم

لبخندی را جانشین لَب‌هایم کرده گفتم: حالا که به من شک نداری نه؟

--نوچ

--+خوب هنوزم دوست‌ام داری نه؟!

از گونه‌ام کشیده گفت: بیشتر از قبل.

لبخندی دندان نمایی تحویلش دادم که گفت: بدو به کارهایت برس.

سری تکان داده از جابُلَند شده راهی حمام شده یک حمامی درست و حسابی گرفته و لباس‌هایم را اُتو کشیدم لباس‌های اِکرام را هم اُتو کشیده مقداری سر رو بالش گذاشته خوابیدم تا بالاخره دِل از خوابیدن کنده از جابُلَند شده از اُتاق خارج شدم عصر شده بود و کم‌کم برای عروسی باید آماده می‌شدم نگاهی به چهار اطراف انداختم که هیچ‌کسی را ندیدیم سمت اُتاق ساره رفته دَر زدم که با قیافه خسته باز کرده گفت: چیزی شده؟

--+ خواب بودی؟

سری تکان داده گفت: بلی کاری داشتی؟

با تعجب پرسیدم: اِکرام کو؟

دست به موهای خود بُرده گفت: یا سهیل رفته بودن بیرون برایش تماس بگیر پاسخ می‌دهد.

سری تکان داده گفتم: مادرم؟

--خوابیده.

اهانی گفته از اُتاق او دور شده به اِکرام زنگ زدم بعدی چند دقیقه‌ای پاسخ داده گفت: بلی آیه.

--+اِکرام کجاستی؟

--خواب بودی؟

--+بلی ها کجاستی؟

--آماده شو میایم تا برویم.


سریع گفتم:
--+درست است پس ناوقت نکنی.

--به روی چشم.

گوشی را قطع کرده شروع به آرایش کردن خود کردم و بعد از چند ساعتی بالاخره دل از آیینه کنده لباس‌هایم را پوشیده منتظر اِکرام ماندم که پروانه دَر را باز کرده گفت: عمه چقدر زیبا شدی.

با خوشرویی گفتم: عزیزم! توام مثل همیشه قشنگ استی.

--عمه ماما اِکرام مه با دیدن تو پرواز خواهد کرد.
خنده‌ای سَر داده گفتم: جان تو چرا اینقدر شیرین زبان شدی؟

تا خواست پاسخی بدهد دَر باز شده اِکرام در چهارچوب دَر نمایان شد و با دیدن من دهنش باز ماند ناخدا خنده‌ام گرفته بود از جابُلَند شده سمتش رفته گفتم: شوهرم برگشتی؟

با لُکنت گفت: خودت خود را آرایش کردی؟

نگاهی به سر تا پاهایم انداخته گفتم:
--بلی دیگه پس کی این کار را کرده؟

به چشمان‌ام نِگریده گفت: چقدر زیبا شدی آیه!

تا خواستم پاسخی بدهم پروانه رو به هردویما گفت: من بروم نزد مادر کلانم.

از اُتاق خارج شد که هردو باهم خنديديم اِکرام گونه‌ام را بوسیده گفت: خوب لباس‌هایم کو؟
اشاره به لباس‌هایش کرده گفتم: حله زود آماده شو.
از اُتاق خارج شده نزد مادرم رفته گفتم: چطور شدم؟

مادرم در حالی‌که تضبه در دست داشت رو به من گفت: ماه شدی.
تهی دلم از این همه تعریف هایشان خوشحال شده بودم رو به مادرم گفتم: نه به اندازه شما.

تا خواست پاسخی بدهد اِکرام رو به من گفت: بریم؟
نگاهی به قیافه‌اش انداختم مثل همیشه خوشتیپ کرده بود دست خود را در دستان‌اش گذاشته هردو با هم راهی عروسی صنم شدیم مادرم از این همه خوشحالی ما لبخندی زده گفت: خوشبخت شوید.

هردو با هم لَب زدیم: آمین.

***راوی

اِکرام از اینکه در کنار آیه بود خیلی خوشحال بود او حس می‌کرد"اکنون، پس از گذر زمان و تجربه‌های تلخ و شیرین، تازه عُمق عشق را لمس کرده، گویا برای اولین‌بار است که معنای واقعی این احساس را با تمام وجودش درک می‌کند."
نگاهی دوباره‌ای به خانمِ چشم سبز خود انداخته لَب گُشود: خیلی زیبا شدی.

آیه را خنده گرفته بود گویا برای او هم اولین بود و تاحالا کسی مثل اِکرام دوست‌اش نداشت هردو با هم وارد صالون شدند که نگاهی آیه به صنم اُفتاد که با لباسِ افغانی می‌خواست عکس بگیرد و دستان‌اش قائم دستان شاهین بود؛ آیه هراس یافته به تعجب به اِکرام نگاهی کرد که اِکرام رو به آیه گفت: برو من‌ام مردانه بروم.

تا خواست دستان آیه را رها سازد آیه با التماس گفت: اِکرام! کاری نکنی.

اِکرام دستان آیه را نزدیگ لَبان خود بُرده بوسید که صنم در حالی‌که عکس می‌گرفت متوجه این حرکت اِکرام شد او تعجب کرده بود که او با اون همه ادعای دوست داشتن چطور توانسته آیه را جایگزین او بسازد؟
اما صنم چه می‌دانست؟ که گاهی آنچه در ابتدا برایت بی‌اهمیت بود، زیر نگاهی عاشقانه روشن می‌شود و تو را عاشق می‌سازد!

دروغ نبود اما صنم حسودی کرده بود از این همه محبتِ که به آیه رسیده بود حسودی کرده بود...
اِکرام رو به آیه گفت: تو اصلاً نترس!
من هیچ‌کاری نمی‌کنم چون فقط تو را دوست دارم.

مجال حرف زدن را به آیه نگذاشته دستان او را رها کرده سمت مردانه رفت آیه نفسی عمیقِ کشیده نگاهی به صنم انداخت که صنم رو به شاهین گفت: من مقداری با این دوست‌ام حرف بزنم؟

اعتِرافِ آخَر

22 Dec, 15:31


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

22 Dec, 15:30


#رومان_انتخاب_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_روشنگر

چقدر پروانه قند حرف می‌زد رو به پروانه گفتم: عزیزم پدرت و مادرت کجاست؟

--خانه استند و منتطر شما بودند.

سه تایی وارد خانه شدیم با دیدن مادرم اشک راهی چشمان‌ام شد او را سخت در آغوش گرفته گفتم: دل‌م برایت یک ذره شده بود مادر.

مادرم مرا از آغوش خود جدا کرده گفت: دِل‌من‌ام برایت یک ذره شده بود عزیزدلم.

بعد رو به اِکرام گفت: چطور استی پسرم؟!
اِکرام با لحنِ خوش خنده‌ای گفت:ممنون خاله جان من عالی استم احوال شما؟!
مادرم با خوشرویی گفت:من‌ام که خوب استم بیاید بشینید.

من و اِکرام هردو باهم روی یکی از دوشک های جاخوش کردیم که سهیل از راه رسیده رو به من گفت: زیباروترین خواهر دنیا..

با لبخند از جا بُلَند شده سمت او رفته او را سخت در آغوش خود قائم کردم و با خوشروئی گفتم: چطور استی..؟!

لبخندی را جانشین لَب‌هایش کرده گفت: عالی استم.
بعد رو به اِکرام گفت: حال‌ات چطور است؟!

اِکرام با خوشرویی گفت: با دیدن شما عالی شدم...

هرسه باهم نشستیم و چندی بعد ساره هم آمد مقداری با ساره قصه کردیم تا بالاخره شب از راه رسیده بود غذای خود را میل کرده من و اِکرام راهی اُتاقی که حالا مال ما شده بود شدیم.
رو به اِکرام گفتم: رو زمین که خوابیده می‌توانی؟

اِکرام یک تای ابروان خود را بالا انداخته گفت: مگر روی زمین می‌خوابیم؟؟؟

سری تکان داده گفتم: بلی...

نگاهی به دوشک انداخته گفت: این دوشک است خانممم.
دست به جُبَین خود بُرده لَب زدم: منظور من همین بود وای اِکرام تو باید همیشه مرا به مسخره بگیری.
رو دوشک نشسته گفتم: حالا زود بگیر بخواب.

اِکرام خنده‌ای را جانشين لَب‌هایش کرده پهلویم جاخوش کرده نشسته گفت: تو چرا اینقدر زشت استی؟

چشمان‌ام از حدقه برامده گفتم: به من گفتی زشت؟!

--نه نه منظورم قیافه‌ات نبود یعنی این شیشک بودن تو بود.

چشمان خود را کوچِک کرده گفتم: برو همراهت قهرم دیگه با من حرف نزن.

روجایِ را رو خود کشیده چشم بستم که اِکرام از پُشت بغلم گرفته گفت: دل تو می‌شود با من قهر کنی؟
خنده‌ای سَر داده گفتم: خیلی خوب هم می‌آید.
من را سخت از پُشت در آغوش گرفته گفت: خانممم شوخی کرده بودم.

واقعاً این همه نازورداری او چقدر قشنگ بود؟
حالا احساس می‌کردم بدون اِکرام زندگی کردن برایم هیچ است...

او شب هم با کُل کُل کردن من و اِکرام گذشت
صبح با روشنی که چشمان‌ام را اذیت می‌کرد از جابُلَند شده نگاهی به چهار اطراف انداختم اِکرام نبود روانه دستشویی شده دست و صورت خود را شسته لباسی سفیدی در تن کرده موهای خود را باز گذاشتم، خواستم امروز خیلی به خود برسم خنده‌ای به خود روی آیینه زده تا خواستم از اُتاق خارج شوم گوشی‌ام زنگ خورد با تعجب سمت او رفته پاسخ دادم: بفرمایید...

اول صدای نیامد با تعجب با صدای نسبتاً بُلَندتری گفتم: بفرمایید کسی است..؟

صدای پسری آمد که با عجله گفت: آیه..

کی بود؟ برای چی اسمِ من را بُرده بود؟ مگر من این را می‌شناختم..؟!

با تعجب گفتم: شما..؟!

---ماهان استم...

ماتَم بُرد او کی بود؟ ماهان؟ او برای چی به من زنگ زده بود؟ مگر به صنم نگفته بودم او را از من دور کند؟؟؟

با لَبان لرزان نالیدم: ماهان برای چی به من تماس گرفتی؟ اصلاً شماره مرا از کجا در آوردی..؟؟؟

با صدای آرامی گفت: نترس! قصد مزاحمتی برای تو ندارم فقط برایت زنگ زدم تا ازدواج تو را برای تبریک بگویم.

با صدای آرامی لَب زدم: شماره مرا از کجا یافت کرده‌ای؟!

---از صنم خواسته‌ام او برایم به سختی داد.

چشم بسته با صدای آرامی گفتم: بیبین ماهان زندگی من و شوهرم خیلی خوب است ما با همدیگر خوش استیم، دنبال بهانه‌ای برای اینکه روابط ما بد شود نیستم و نباشید اگر بحاطریکه سرت دل بسوزانم زنگ زدی واقعاً ببخشید من عاشق شوهر خود استم!


ماهان با صدای لرزانی گفت: نخیر قصد من چنین نبود.

سری تکان داده گفتم: خوب است ببخشید اگر حرفی که گفتم بد بود، الله نگهدار!

گوشی را قطع کردم که اِکرام در چهارچوب دَر نمایان شده و با قیافه برزخی به من مِنگرید ناخدا هراس یافته بودم مبایل خود را عقب خود قائم کرده با لُکنت گفتم:کاری داشتی؟


شاید در نظر من گناهی نداشتم اما از اینکه بعد این همه مدت اِکرام با من خوب شده بود نمی‌خواستم ذره‌ای برای او آسیب بزنم...

اِکرام قدمی به من نزدیک شده گفت: چرا ترسیدی؟؟؟

با عجله گفتم: نترسیدم از چی بترسم؟

اِکرام خود را به من رسانده با صدای آرامی گفت: امروز چقدر قشنگ بنظر می‌رسی؟

خنده‌ای آرامی کرده گفتم: ممنون.

خنده‌ای دندان نمایی سَر داده گفت: خوب عزیزم چی را پُشت خود قائم کردی؟

نگاهی به چشمان نافِذ او انداخته گفتم: چیزی نیست.
اِکرام مبایل را از پُشت من گرفته گفت: با کی تماس گرفته بودی؟
تا خواستم جوابی بدهم با دیدن آخرین شماره که ناشناس بود با صدای بُلَندی گفت: این کی بود؟؟؟

اعتِرافِ آخَر

22 Dec, 15:30


تا خواستم با حرفی قانع بسازمش به آرامی گفت: آیه به من دروغ نگو بگو این کی بود؟؟؟


چشم بسته با لَبان لرزان نالیدم: ماهان
بعد ادامه داده گفتم: این یک پسر در دانشگاه ما بود که خاطرخواهم بود و حالا برای تبریکی ازدواج زنگ زده بود.

عصبی شده سَرم فریاد زده گفت: شماره تو را از کجا دریافت کرده؟ اصلاً از کجا می‌داند ازدواج کردی ها؟ نکند توام خاطرخواهش بودی؟؟؟

تا خواستم حرفی بزنم دَر باز شده ساره وارد شده گفت: چی اتفاقی اُفتاده.

اِکرام چشمان خود را بست که من رو به ساره گفتم: چیزی نیست کمی دعوا بود

ساره به آرامی گفت: اینجا جای دعوا نیست سهیل پُشت نان رفته بیاید اینجوری دعوا کنید دیگر آیه را با تو راه نمی‌دهد برود پنجشیر.

اِکرام در حالی‌که نگاهش به من بود گفت: آیه خانم من است و هرجای باشم خانه او است.

از حرفش تهی دِلم خوشحال شده بودم رو به ساره گفتم: عزیزم به آرامی حرف می‌زنیم میشه بروی.

ساره از اُتاق خارج شد که اِکرام بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازد خواست از اُتاق خارج شود دستان‌اش را مُحکم گرفته گفتم: اِکرام.

دست خود را از دستان‌ام جدا کرده گفت: پنجشیر رفتیم حرف می‌زنیم.

با صدای آرامی گفتم: بیا باهم به آرامی حرف بزنیم.

اِکرام چشم بسته به آرامی گفت: آیه.

با عجله گفتم: جانم؟

در حالی‌که به بیرون از کلکین نگاه انداخته بود لَب تَر کرد: تو که دوست‌اش نداشتی؟

در حالی‌که اشک راهی چشمان‌ام شده بود نالیدم: نه! من فقط عاشق تو بودم اِکرام چشمِ من فقط او چشمان مُشکی تو را می‌دید.

دست به جُبَین خود بُرده گفت: پس چرا به تو تماس گرفته هان؟؟؟

در حالی‌که گُلویم سخت بُغض داشت نالیدم: نمی‌دانم شماره مرا از صنم گرفته شاید صنم می‌خواهد مرا از تو جدا کند چون او تو را برای من مناسب نمی‌داند

نگاهی به چشمان‌ام انداخته گفت: جوابی منطقی نبود این پسر با صنم چی ربطی دارد؟ میگم چرا این بشر عاشق تو شده بود ها؟؟؟

من‌ام با صدای نسبتاً بُلَندی فریاد زدم: مگر گناه من است ها؟؟؟ اینکه حداقل عاشق من بود تو چی؟ تو که خودت عاشق صنم بودی.

با قیافه برزخی نگاهم کرده گفت: این را به رویم نیار آیه چندین بار برایت یاد آور شده بودم نشده بودم؟

--+مگر دروغ گفته‌ام؟

--آیه بس کن

با پوزخندی را لَبانم گفتم: می‌دانم شنیدن اسم او برایت سخت است چرا؟ چون هنوزم عاشق او استی و دوست‌اش داری چون من برتی تو یک انتخاب دوم بودم و بس!
من برای تو یک فردی بودم که گفتی این نشد پس بیایم سمت این همینطور نبود؟؟؟


با افسوس گفت:
--نمی‌دانم تو از چیوقت به حالا اینقسم شدی...
--+مگر برایت انتخاب دوم نیستم؟

اِکرام هم فریاد زده گفت: من دوست‌ات دارم آیه من عاشق تو استم اگر برایم انتخاب اول در اوایل نبودی اما حالا به کسی جزء تو فکر نمی‌کنم و حالا این همه حرفایم هم برایت دوست داشتن تو بود برای اینکه نمی‌خواهم کسی دیگری جزء من در زندگیت باشد.
اما از تو این توقع را نداشتم!

شرمسار سر خود را پایین انداختم که اِکرام از دَر خارج شد این چی حالی بود من داشتم؟ حالا باید چی‌کار می‌کردم؟؟؟
ای‌کاش اصلاً به زنگی او پاسخی نمی‌دادم.
نمی‌فهمیدم قرار است با اِکرام اینقسم دعوا راه می اَفتد چرا صنم با من چنین کرد؟ او می‌خواست ما را از هم جدا کند؟ در حالی‌که خودش ازدواج می‌کند اما چرا؟
صنم تو از چیوقت اینقدر بد شده‌ای..
اشک های خود را پاک کرده رو زمین نشستم.

اعتِرافِ آخَر

22 Dec, 05:26


کتابستان با داشتن هر نوع کتاب کافه‌ی آرامش شماست. 📚

اعتِرافِ آخَر

22 Dec, 03:46


https://t.me/Nagoftahayam

اعتِرافِ آخَر

21 Dec, 16:30


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

21 Dec, 16:30


با تعجب با صدای نسبتاً بُلَندی لَب زدم: خوب چی ربطی داره؟!

بدون اینکه نیم نگاهی به من بِندازد به دریایِ کوچکِ که آنجا بود و خیلی زیبا بود اشاره کرده گفت: بیا اینجا بشین مقداری حال‌ات خوب‌تر می‌شود.

برایم تعجب آور بود از چیوقت به حالا حال من برایش مهم شده بود؟!

واقعاً این بشر با این همه کارهایش مرا عاشقتر می‌ساخت و بس...

به آرامی از موتر پیاده شده رو زمین نشسته گفتم: کسی بیبیند زیادی بد است.

--تشویش نکن کسی اینقدر زیاد هم رفت و آمد نمی‌کند که...

لبخندی تحویلش داده به پهلویم اشاره کرده گفتم: بیا بشین.

پهلویم جاخوش کرده نشست که به حرف آمده لَب گُشودم: برای چی اینقدر با من خوبی می‌کنی اِکرام..؟

در نظر از سوالم اصلاً تعجبی نکرد که در حالی‌که نگاهش به آسِمان بود لَب زد: چون دوست‌ات دارم.

ناخدا تهی دِل‌م  از حرفش خوشحال شده بودم با لَبان لرزان نالیدم: اِکرام!

بازم بدون اینکه نگاهی به من بِندارد رِشته کلام را در دست گرفته گفت: جانم...

به چشمان مُشکی او نِگریده گفتم: در چی حد دوست‌ام داری؟!

--چراواینقدر مشتاق استی این را بدانی آیه؟

سر خود را پایین انداخته گفتم: سوال را با سوال پاسخ نمی‌دهند.

اِکرام خنده‌ای بُلَندی سَر داده موهایم که از اثری بادی که اونجا بود پراگنده شده بود را پُشت گوش‌هایم بُرده لَب تَر کرد: واضع بگو دقیق چی را می‌خواهی بدانی؟

رو ازش گشتانده گفتم: اصلاً هیچی برویم ناوقت می‌شود.

تا از جابُلَند شدم دست‌ام را مُحکم گرفته گفت: خانم من وقتی ناز می‌کند چقدر دلبرتر می‌شود.

دست خود را از دستان‌اش جدا کرده با صدای بُلَندی گفتم: نخیر هم من اصلاً ناز نمی‌کنم.

اِکرام نیز از جابُلَند شده در حالی‌که به چشمان‌ام می‌نگرید گفت: می‌دانم می‌خواهی چی را بدانی.

سوالی نگاهش کرده گفتم: چی؟

--اینکه هنوزم عاشق صنم استم یا نه...

سر خود را پایین انداخته زیر لَب گفتم: بنظر زیاد مسخره می‌آید نه اینکه با رفیق خود حسودی بُکنم.

از چانه‌ام گرفته گفت: عشق این حرفا را نمی‌شناسد.

خود را ازش دور کرده سمت موتر رفته تا خواستم سوار او شوم مقابلم آمده دَر را بسته گفت: اول بگو چقدر دوست‌ام داری پاسخ خواهم داد.

با قیافه برزخی گفتم: اِکرام با من بازی می‌کنی؟

--نخیر فقط می‌خواهم از زبان خانمم دوست‌ات دارم بشنوم

نگاهی به صورتش انداخته با صدای آرامی گفتم: دوست‌ات دارم حالا شد؟

خنده‌ای سَر داده گفتم: بُلَندتر

دست به جُبَین خود زده گفتم: اِکرام بس کن..

تا خواستم وارد موتر شوم گفت: نشنیدم.

ناخدا خنده‌ام گرفته بود اِکرام ادامه داده گفت: دیدی چطور خستگی شما رو رفع کردم؟

واقعاً این بشر چرا هرروز شیرین‌تر می‌شد؟

با صدای بُلَندی فریاد زدم: خیلییییییییییی دوست‌ات دارمممممممممم آقایی چشم مُشکی.

بعد سوار موتر شدم که اِکرام خنده‌ای بُلَندی سر داده گفت. به این حد هم توقع نداشتم

با صدای آرامی گفتم: حله حرکت کو ناوقت شد.

وارد موتر شده موتر را به حرکت درآورد که به حرف ادامه داده گفت: من عاشقِ صنم نیستم بانوی چِشم سبز.

فقط سَر خود را پائین انداخته دیگر حرفی نزدم که اِکرام هم ساکت شده حرفی نزد
دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد تا بالاخره به کابل رسیدیم و روانه خانه مادرم شدیم از موتر پیاده شده رو به اِکرام گفتم: میرم دَر بزنم..
اِکرام سری تکان داد و لوازم را از موتر پایین کرد.
دَر زدم که دَروازه توسط پروانه از هم باز شد پروانه با دیدن من خندیده مرا در آغوش کشیده گفت: وای خیلی دل‌م برایت تنگ شده بود عمه جان

او را در آغوش کشیده گفتم: دل‌من‌ام برایت تنگ شده بود قشنگم.
اِکرام سمت پروانه آمده گفت: چطور استی دخترکوچولو.

--خوبم ممنون شما خوب استین.

چقدر پروانه قند حرف می‌زد رو به پروانه گفتم: عزیزم پدرت و مادرت کجاست؟

--خانه استند و منتطر شما بودند.

سه تایی وارد خانه شدیم با دیدن مادرم اشک راهی چشمان‌ام شد او را سخت در آغوش گرفته گفتم: دل‌م برایت یک ذره شده بود مادر.

اعتِرافِ آخَر

20 Nov, 14:16


لطفا از پست تیر نشین ‼️‼️
این خانم که به نسبت حافظه ضیف به کوچه ها سرگردان بوده تصادف با برادرم سر میخورد وقتی
ادرس خانه اش میپرسد تا کمکش کرده به خانه اش برسانیش میگوید که راه گم شده
از دیگر به ایسنو به خانه ما است اصلا نام و منطقه خانواده اش به یادش نیس
تنها همیقدر میگوید
چقدر دختر و بچه ام نارام شدن دخترم نبیند مره گریان میکند 🥺 دخترکم دخترکم گفته میره
هیچ گونه وسیله ارتباطی هم ندارد هر کی این خانم را میشناسد لطفا مسج کرده به خانواده اش احوال دهد
درضمن این خانم به جای امن گرم و ارام قرار دارد
انشاءالله که خانواده اش زوتر پیدا شود 🤲

ایقدر خانم قند اس بسیار مهربان و دلسوز اس کمک کنید زوتر خانواده اش پیدا شود به گروپ های دیگه هم برسانید لطفا

شماره تلفون 0784001122
ای هم شماره تلفون به تماس شوید
#کابل

#کاپی

اگر کسی از اقارب یا دوستان این خانم را میشناسد لطفا اطلاع رسانی کنید

اعتِرافِ آخَر

11 Nov, 14:28


سپاس از همراهی تان

اعتِرافِ آخَر

11 Nov, 14:27


السلام علیکم عزیزان!

امیدوارم که در صحت و سلامتی کامل باشید و از گزند روزگار در امان. ابتدا از صمیم قلب از همه عزیزانی که تا پایان این رمان را مطالعه کردند، تشکر می‌کنم. سپاس از نظریات و دیدگاه‌های ارزشمندتان. هر انتقاد و پیشنهادی که داشتید، بر دیده منت.

واقعیت این است که برای نوشتن این رمان بسیار تلاش کردم. به‌عنوان نویسنده، زمانی که تصمیم می‌گیریم داستانی بر اساس واقعیت بنویسیم، هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌دهیم تا حقیقت را تغییر دهیم، زیرا زندگی واقعی همچون خیالات ما نیست و همیشه پایان خوشی ندارد.

برخی دوستان گفته بودند که زندگی حقیقی نمی‌تواند تا این حد تلخ باشد یا انتظار داشتند که مینه فرار کند. می‌خواهم بگویم که زندگی همیشه و برای همه زیبا نیست؛ شاید برای بعضی‌ها باشد و برای دیگران نه. الحمدلله که همه ما مسلمان هستیم و می‌دانیم که هدف از حضورمان در این دنیا چیست. این زندگی سراسر آزمونی است که برای هر کس به شکل و نوعی متفاوت است.

و اما درباره فرار مینه؛ حقیقت این است که مینه فرصت فرار داشت، اما او به خاطر حفظ نام و آبروی پدرش، این کار را نکرد. این تصمیمی بود که بسیاری از ما می‌توانیم به حیث یک دختر افغان آن را درک کنیم.

یک‌بار دیگر از همه شما عزیزان که این رمان را خواندید و نظرات زیبایتان را با من در میان گذاشتید، بی‌نهایت سپاسگزارم. 🌸

اعتِرافِ آخَر

11 Nov, 14:27


این طرف دیگر شهرام بود که با خواندن هر صفحه ای قلبش را درد می‌گرفت و برای زندگی یگانه عشق خود اشک می‌ریخت تا به آخرین صفحه ای دفترچه رسید با خواندنش با عجله حرکت کرد طرف خانه مینه شان اما دیر شده بود تنها چیزی که به گوش می‌رسید صدائی گریه هانیه بود و بس...
هانیه را به آغوش گرفت و با شانه هایی خمیده دنبال جسد مینه می‌گشت تا در اتاق دیگر او را یافت هانیه را گذاشت و رفت جسد بی‌جان عشق اش را در آغوش گرفت گریه کرد اندازه تمام روزهائی که بی او گذشتانده بود گریه کرد...

بعد با هانیه رفت به خانه خودشان یگانه نشانه‌ای از عشق اش دخترش بود برایش فرق نمی‌کرد که دختر کی است؟‌ او را مثل دختر خود دوست داشت و تمام عشق پدری را تقدیم اش می‌کرد...

پایان...❤️
نویسنده رومان #چشم_جادویی_من، #نگین_الماس

اعتِرافِ آخَر

11 Nov, 14:26


صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل این‌که کسی بیدار شود با هانیه رفتم به خانه خود ما خانه‌ای که دیگر جایی برای من نداشت و یک و نیم سال قبل از او خانه رانده شده بودم.
ساعت هفت بود مطمئن بودم که پدرم رفته سرکار آهسته دَر زدم که همان دختر دَر را باز کرد اولین بارم بود که می‌دیدم اش متعجب نگاهم کرد و گفت: مینه این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
لبخند دروغی زدم و گفتم: سلام عزیزم، مادرت مرا این‌جا فرستاد و گفت برایت بگویم که یک‌بار بعد این همه مدت یک‌بار به اون‌جا یک سری بزنی چون وضع مادرت خوب نیست..‌
رنگ از رُخش پرید و با عجله خودش را آماده  ساخت و رفت...
با رفتنش اولین کاری که کردم به برادر شوهرم(شعیب) تماس گرفتم و برایش گفتم تا  دنبالم بیاید کارم یکمی سخت بود اما، باید انجامش می‌دادم تا راحتی را تجربه می‌کردم...
بعد رفتم به اتاق پدرم و از صندوق صلاح را برداشتم لبخند تلخی زدم استفاده صلاح را مادرم برایم یاد داده بود به موبایل زنگ آمد دیدم که خودش است پوزخندی زدم و هانیه را در اتاق که یک زمانی مربوط خودم می‌شد گذاشتم و دَر را قفل کردم به بیرون رفتم داخل موتر شدم با لبخندی گفتم: سلام.
با گرمی احوالپرسی کرد با نرمی پرسیدم: این موتر را کجا آوردی؟
خندید و گفت: بخاطریکه راحت باشیم این را از نزد دوستم گرفتم...
با ناز خندیدم و حرکت کرد نقش بازی کردن سخت اما باید تحمل می‌کردم جند دقیقه‌ای گذشت رویش را طرفم کرد و گفت: به کجا برویم...؟
با نرمی گفتم: یک‌جایی خلوت...
همینطور یک مسیر طولانی را سپری کردیم تا رسیدیم به یک‌جایی خلوت ازش پرسیدم: رسیدیم؟
با لبخندی جواب داد: نخیر یکمی مانده...
با عجله گفتم: همین‌جا یکمی صبر کن
متعجب گفت: چرا؟
دوباره با نرمی گفتم: خوب میخایم که برم دستشوئی.
به چهار طرف دید و گفت: این‌جا که دستشوئی نیست.
در دلم لعنتی برایش فرستادم و گفتم: خوب می‌فهمم می‌توانم که برم پُشت یک درخت...
قبول کرد و موتر را ایستاده کرد از موتر پیاده شدم و رفتم به پُشت سر باید دقیق می‌بودم و گرنه خودم به خطر میرفتم بسم الله گفتم و سلاح را از زیر لباس خود گرفتم و مستقیم سرش را نشانه گرفتم چشم‌هایم را بستم و شلیک کردم...
چشم‌هایم را باز کردم دیدم که موفق شده بودم می‌فهمم که کُشتن انسان یک گناه است اما، قصاص حلال بود...
با عجله از اون‌جا دور شدم و رفتم به خانه دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آخرین حرفهایم؛
می‌خواهم که برای تو بنويسم می‌فهمم که در حق ات خوب نکردم اما زندگی در حق من خوب نکرد حقیقتاً در حق هر دوی ما خوب نکرد بابت تمام روزهائی که بی من سپری کردی ببخش می‌خواهم و یا هم بابت تمام شب‌هایی که به فکر من خوابیدی و اذیت شدی معذرت می‌خواهم و امیدوارم که مرا ببخشی...
شاید به عشق مت باور نداشته باشی اما، تو را بیشتر از جانم دوست دارم این دنیا نگذاشت تا با هم باشیم از خداوند می‌خواهم که در او دنیا هر دوی ما با هم باشیم.
دخترم را برای تو امانت می‌گذرام و اطمینان دارم که به درستی ازش محافظت می‌کنی پدرش معلوم نیست اما، ازت خواهش می‌کنم که برایش یک پدر خوبی باش من نتوانستم که برایش مادری کنم ولی تو محبت پدری را تقدیم اش کو آن‌قدر برایش محبت بده که اصلاً نبود مرا حس نکند.
برایش از قصه عشق ما بگو برایش از زندگی من بگو.
بگذار که دخترم عشق را تجربه کند و پُشت اش باش تا به عشق خود برسد و مثل من و تو جدائی از عشق را تجربه نکنند...
وقتی این نامه را می‌خوانی من دیگر در این دنیا نیستم یک حرف را همیشه وقت به یاد داشته باش این‌که همیشه وقت دوستت دارم...
بُغض را قُورت دادم و دفترچه خاطراتم را بستم این پایانش بود...
دوباره از خانه خارج شدم و رفتم به شفاخانه دفترچه خاطراتم را دست یک نرس دادم و برایش گفتم که این را دست شهرام برساند و بعدش رفتم به داروخانه و دارو هایی که همیشه وقت مادرم استفاده می‌کرد چند بسته خریدم به خانه برگشتم حمام کردم وقت زیادی داشتم تا شهرام تمام او دفترچه را می‌خواند...
هانیه با او چشم‌هایی دریائی اش به من زُل زده بود نزدیکش شدم و در آغوش خود گرفتمش و گفتم: دخترم، من می‌روم دیدار مان به قیامت...
جبین اش را آهسته بوسیدم و برای اولین بار برایش گفتم: دوستت دارم عزیز دل مادر...
او را سر جایش قرار دادم و رفتم به اتاق پدرم...

روای؛
هانیه بازم می‌خواست که در آغوش مادرش باشد اما، مادرش در تصمیم خود جدی بود.
هانیه مادرش را می‌خواست و مینه مادر خودش را..
به اتاق پدر خود رفت و تمام داروهای که قوی بودند را مصرف کرد احتمال زنده ماندش بعد صرف این داروها صفر درصد بود داروها کم کم تأثیر خودش را می‌کرد چشم‌هایش کم کم بسته شد...

اعتِرافِ آخَر

09 Nov, 16:20


فردا شب قسمت آخر

اعتِرافِ آخَر

09 Nov, 15:47


#رومان_نگین_الماس
#بیست_و_ششم
#نویسنده_فَریوش


***
همین‌طور روزها و ماه ها می‌گذشت و در زندگی‌ام تغییری نیامده بود بلکه نظر به گذشته پژمرده تر شده بودم سن زیادی نداشتم تازه بیست سالم بود اما، چهره‌ام شبیه پنجاه ساله ها بود موهایم سفید شده بود و دور چشم‌هایم چروک‌هایی دیده می‌شد ضعیف‌تر از قبل شده بودم حتا توان یک ثانیه ایستاده شدن را هم نداشتم همه‌اش چشم‌هایم سیاهی می‌کرد به سختی به کار هایم رسيدگی می‌کردم...
با صدائی گریه هانیه رفتم به اتاق خودم طرفش رفتم دیدم از گریه زیاد صورتش کبود شده بود در آغوش خود گرفتمش اما بازم آرام نشد فهمیدم که گرسنه اش شده به سختی آرام اش کردم و خوابید منم پهلویش دراز کشیدم به صورت سفیدش دیدم و با خود گفتم: ان شاءالله که بهترین زندگی را تجربه کنی.
دَر باز شد سر جایم نشستم که محمد داخل شد و نزدیکم شد برای اولين بار به مهربانی گفت: این وقت ها متوجه هستم که چقدر ضعیف شدی، تا نیم ساعت آماده شو می‌رویم نزد داکتر و بعد می‌رویم به خانه یک رفیقم که مهمان ما کرده.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نه، حالم خوب است.
نزدیک صورتم شد از ترس به عقب رفتم که طرفم دید و گفت: از من نترس...
فقط به صورتش دیدم و چیزی نگفتم که دوباره‌ گفت: حالا برخیز و آماده شو...
از جایم بلند شدم و آماده شدم دیگر مینه مستقل نبودم که خودم تصمیم بگیرم که چطور حجاب بکنم حالا مجبور بودم که چادری به سر کنم...
چادری ام را به سر کردم و هانیه را در آغوش گرفتم و رفتم به حویلی که محمد منتظر ما بود یک تکسی گرفت و حرکت کردیم طرف شفاخانه.
به شفاخانه رسیدیم طرف دَر دیدم که خاطرات یک و نیم سال هجوم آوردند آن‌قدر غرق مشکلات خود بودم که شهرام را فراموش کرده بودم، شاید به نظر او من یک بی‌وفا بودم اما این‌طور نبود من در حالتی بودم که حتا خودم را فراموش کرده بودم.
با صدا زدن هایی محمد از فکر بیرون شدم و با او هم قدم داخل شدم چند لحظه منتظر ماندیم، صدائی ضربان قلبم بلند بود قرار بود بعد یک و نیم سال او را بیبینم.
اگر ازدواج کرده باشد...؟
اگر مرا فراموش کرده باشد...؟
دوباره با خود لب زدم: معلومدار است که مرا فراموش کرده و فعلاً خوشبخت است...
بعد چند لحظه داخل اتاق شهرام شدیم به زمین چشم دوختم قلبم طاقت دیدنش را نداشت می‌ترسیدم که قلبم از دهنم بزند بیرون صدایش را شنیدم که با محمد حرف می‌زد چقدر صدایش آرامش‌بخش بود چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود.
خدائی من می می‌شد که قسمت من با شهرام بود....
از حرفهائی شان چیزی نمی‌فهمیدم فقط غرق خاطرات گذشته شده بودم و بس...
با صدا زدن هایی محمد از فکر خارج شدم آهسته سرم را بلند کردم به به چهره شهرام خیره شدم دلم چقدر تنگ شده بود برای این چشم‌هایی سیاهش، طرف چهره اش زُل زدم چقدر تغییر کرده بود پژمرده شده بود طرفش دیدم شاید دیگر هیچ‌وقتی قسمت نشود که بیبینمش...
از جایش بلند شد و طرف محمد کرد و گفت: خانم تان به یک اتاق می‌بریم و برایش یک سیروم بگیرد ان شاءالله که بهتر شوه.
محمد طرفم کرد و گفت: در بیرون منتظرت می‌مانم.
فقط سرم را تکان دادم و همراه با شهرام و یک نرس رفتم به یک اتاق کسی نبود آهسته هانیه را روی تخت گذاشتم بعد خودم نشستم از زیر چادری با دقت نگاهش می‌کردم با جدیت کار می‌کرد با فکری که به سرم زد با عجله طرف دست‌هایش دیدم که نشانه‌ای از این نبود که ازدواج کرده.
همه‌چی را آماده کرد و بعد رو به نرس گفت: این سیروم را برایش بزن بعداً خودم یک سری می‌زنم.
از اتاق خارج شد نرس دختر طرفم کرد و گفت: می‌توانی که چادری ات را برداری.
چادری ام را کشیدم و برایم سیروم را زد از اتاق خارج شد.
در فکر فرو رفتم فکرم طرف مهمانی بود که قرار بود با محمد بروم نمیفهمم اما، احساس خوبی نداشتم...
سرم را به پُشت تخت تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم،
نمیفهمم که چقدر گذشت با باز شدن دَر آهسته چشم‌هایم را باز کردم و به چهره بی‌حس شهرام دیدم پوزخندی زد و گفت: صاحب دختر هم شدین...
طرف هانیه یی دیدم که پدرش معلوم نبود سکوت کردم و چیزی نگفتم دوباره ادامه داد: فکر می‌کردم که دوستم داری، اما اشتباه می‌کردم و اصلاً این‌طور نبود.
بازم سکوت کردم و گفت: میفهمم که چیزی برای گفتن نداری.
نزدیکم شد و سیروم را از دستم کشیدو گفت: مرخص هستین خانم محترم.
بُغض کردم اما بازم به رویم نياوردم با عجله طرف بیرون رفتم چون داخل اکسیجن نداشت برایم به بیرون که رسیدم نفسهایی عمیقی کشیدم و با محمد حرکت کردیم طرف خانه رفیق اش...
به خانه رفیق اش رسیدیم بیشتر شبیه قصر بود در مهمان خانه نشستیم تا رفیق اش از مسجد بیاید یک خانم که سن بالایی داشت از ما پذیرایی کرد بعد چند دقیقه یک پیر مرد آمد و با محمد احوالپرسی کرد چادرم را منظم کردم که جز چشم‌هایم باقی صورتم قابل دید نبود چند لحظه نشستند بعد محمد طرفم کرد و گفت: ما به بیرون می‌رویم دوباره می‌آیم.

اعتِرافِ آخَر

09 Nov, 15:47


به سختی خودم را به اتاق رساندم هانیه گریه می‌کرد بی‌توجه رفتم به حمام شیر آب را باز کردم و همان‌جا دراز کشیدم به سقف حمام زُل زدم اشک نمیریختم دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود صدائی هانیه برایم اذیت کننده بود اما دلم نمی‌خواست تا از جایم بلند شوم دلم می‌خواست که همین‌جا بميرم و همه‌چی تمام شود...
با همان لباس‌هایی خیس رفتم نزد هانیه از گریه زیاد صورتش کبود شده بود با اعصبانیت بالایش داد کشیدم: این‌قدر گریه نکن دختر...
با او چشم‌هایی معصوم و اشک پُر اش طرفم دید و خاموش شد لباس‌هایم را تبدیل کردم و پهلوی هانیه نشستم در آغوش خود گرفتمش و با بُغض گفتم؛ ببخشید که بالایت داد کشیدم.
دوباره هانیه را خواباندم پهلویش دراز کشیدم در فکرم تصمیمانی داشتم و می‌خواستم که عملی شان کنم تا راحت شوم اما، باید چند روزی صبر می‌کردم تا کاملاً آماده می‌شدم...

چند روزی گذشت و فعلاً وقتش بود تا همه‌چی را تغییر می‌دادم...

اعتِرافِ آخَر

09 Nov, 15:47


سرم را تکان دادم که هر دو با هم رفتند بیرون...
به چهار طرف خانه دیدم و با خود فکر کردم یعنی این پیرمرد فامیل نداشت...؟
ده دقیقه‌ای گذشت که پیرمرد به تنهائی داخل شد هر چی دیدم که محمد دیده نمی‌شد فهميدم که بازم یک کارایی انجام داده از جایم بلند شدم و گفتم: محمد کجاست...؟
پوزخندی زد و گفت: تو را فروخت و رفت...
قلبم هری ریخت یعنی این‌قدر بد است او...؟
با اعصبانیت گفتم: آقای محترم همراه تان شوخی ندارم.
آبروی بالا انداخت و گفت: منم همراهت شوخی ندارم.
بعد او خانم که سن بالایی داشت صدا زد او آمد طرفش کرد و گفت: ای دختر را از آغوش اش بگیر که ما با هم کار داریم...
کم کم با عقب رفتم و گفتم: از من دور باش...
طرف خانم دید او خانم پهلویم ایستاده شد تا دخترم را از آغوشم بگیرد دخترم را محکم‌تر به خود چسباندم که پیرد مرد نزدیک شد تا خواست برم دست بزند لغت محکمی به بین پاهایش زدم لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش..

لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش...
با چشم‌هایش اشکی طرف زن دیدم که از من رو گرفت و سیلی محکمی به روی مرد زد و بعد گفت: واقعاً متأسفم که این همه مدت همراه شما کار می‌کردم...
دستم را گرفت و با هم رفتیم طرف بیرون رویش را طرفم کرد و گفت: خوب هستی دختر نازم؟
با دیدن مهربانی اش لبخندی زدم و گفتم: ممنون خاله جان.
هوا رو به تاریکی بود یک تکسی گرفت اول مرا به خانه رساند و بعد خودش رفت...

داخل خانه شدم یوی نپرسید که کجا بودی تا حال...؟ یا هم محمد کجاست و چرا در این شام به تنهائی آمدی...؟
مستقیم به اتاق خود رفتم دیدم که خبری از محمد نبود لبخندی تلخی زدم روی جای خود دراز کشیدم طرف هانیه دیدم که خواب بود یاد دفترچه خاطراتم افتادم دیر وقتی می‌شد که به دفترچه خاطراتم سری نزده بودم آهسته از جایم بلند شدم  و رفتم به طرف بکس که خیلی وقت می‌شد که بازش نکرده بازش کردم با دیدن دفترچه خاطراتم بُغض کردم در این خاطره خوبی ننوشته بودم فقط بودن مادرم و شهرام بهترین خاطره زندگی من بودند دیگر یادم نمی‌آید که خاطره خوبی داشته باشم.
دوباره سر جایم برگشتم و شروع کردم به نوشتن از این یک و نیم سال نوشتم با کلمه‌ای که می‌نوشتم اشک‌هایم بیشتر می‌ریخت از زندگی سیاه خود نوشتم بعد اینکه کُلی نوشتم خسته به تمام صفحات که با اشک‌هایم رنگی شده بود دیدم هنوز فکر کنم کم‌تر اشک ریختم چون زندگی‌ام را آن‌قدر با بدبختی سپری کرده بودم که تمام این اشک‌ها کم بود برایشان...

با صدائی هانیه دفترچه را سرجایش قرار دادم و رفتم نزدش به صورتش دیدم زیادی شبیه خودم دست‌هایش را محکم گرفتم و گفتم: می‌فهمی مادرت یک زمانی عاشق شده بود تا حال هم عشق اش را فراموش نکرده اما، زندگی مثل همیشه به خواست من پیش نرفت و زندگی‌ام شد این...
هاینه را دوباره خواباندم و منم پهلویش خوابیدم...
***
روزها همین‌طور می‌گذشت بعد او روز از محمد خبری نبود و دیگر به خانه برنگشت و منم این دو هفته‌ای آرام بودم و تمام روزم را با هانیه سپری می‌کردم.
مثل همیشه هانیه را خواباندم و رفتم به آشپرخانه تا به غذای شب آمادگی بگیرم غذای شب را آماده ساختم همه سر دسترخوان بودند جز یک برادر شوهرم با ترس رفتم به اتاقش خانم اش هم رفته بود به خانه مادر خود دَر زدم و بعد دَر را باز کردم و گفتم: شعیب برادر بیاید غذا آماده است..
طرفم دید و گفت: غذایم را بیار به اتاقم..
رفتم و با غذا برگشتم دوباره دَر زدم و غذایش را در همان‌جا گذاشتم تا خواستم که از اتاق خارج شوم که صدا زد: از من نترس، کارت ندارم غذایم را بیار این‌جا.
می‌گفت تا ازش نترسم یعنی این‌قدر ساده بود که تمام او شب‌ها را در نظر نگیرم و نترسم...؟
نفسی عمیقی کشیدم و  پتنوس غذا را نزدیکش گذاشتم تا خواستم که بلند شوم از دستم محکم گرفت تمام بدنم از ترس میلرزید با لکنت گفتم: دستم را رها کنید...
پتنوس را کنار زد و گفت: این‌ شب‌ها که همراهم میخوابیدی پول می‌دادم یک شب هم رایگان...
اونا فکر می‌کردند که بدن من فروشی است و مثل یک شئ هر زمانی که دل‌شان خواست می‌توانند که استفاده کنند..
چشم‌هایم را بستم و گفتم: بگذار تا بروم..
خندید و گفت: به این راحتی ها نه، کاری همراهت می‌کنم که بار دیگر خودت به دنبالم بیایی...
مستقیم به چشم‌هایش دیدم و گفتم: توان این کارت را سخت می‌دهی.
پوزخندی زد و بی‌توجه.......
اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت این انسان ها از ترحم چیزی نمی‌فهمیدند و تنها هوس شان برای شان مهم بود و بس...

اعتِرافِ آخَر

07 Nov, 15:29


چند قسمت محدود تا پایان رمان

اعتِرافِ آخَر

07 Nov, 15:28


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_فَریوش

دیگر از خودم بدم می‌آمد می‌خواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمی‌کردند...

رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم حالا مجبور بودم تا با برادرهای شوهرم بخوابم یعنی شوهرم مرا مجبور می‌کرد تا تن فروشی کنم او هم بخاطر پول موادش دیگر از همه‌چی خسته بودم و راهی جز قبول کردن نداشتم اگر قبول نمی‌کردم کسی را نداشتم که برایش پناه ببرم و از این وضع نجاتم بدهد همه در فکر خود بودند و زندگی من برای شان ارزشی نداشت...
***

به دختری که در آغوشم گذاشته بودند می‌دیدم در مقابل این دختر هیچ حسی نداشتم‌ بلکه ازش متنفر بودم مشکلات خودم کم بود که حالا غصه زندگی اینم می‌خوردم وقتی بالایش باردار بودم زیادی تلاش کردم که سقط شود اما، فایده نداشت...
طرف صورتش دیدم که چشم‌هایش بسته بود ازش بدم می‌آمد چون پدرش معلوم نبود و او یک حرامزاده بود...
شاید او هیچ تقصیری نداشته باشد اما، نمی‌توانم که دوست اش داشته باشم و محبت مادری را تقدیم اش کنم بهتر بود که اصلاً به ای دنیا نمی‌آمد و زندگی مرا هم سخت‌تر نمی‌کرد.
چند لحظه گذشت که صدائی گریه‌اش بلند شد فقط طرفش می‌دیدم و هیچ کاری نمی‌کردم دلم نمی‌خواست که از شیر خودم برایش بدهم چون ناپاک بودم و قرار نبود که هیچ وقتی پاک شوم مثل قبل...
فعلاً با یک بدکاره فرقی نداشتم و هر هفته بعد رفتن یک خانم برادر شوهرم شب را با او برادر شوهرم سپری می‌کردم تمامش گناه بود اونا از خود خانم داشتند ولی بازم دست از سرم برنداشتند خسته‌ام کرده بودند...
صدائی گریه هایش اذیت کننده بود اما، فرقی نداشت دیگر قلبم سخت شده بود و تبدیل شده بود به سنگ و حتا بالای دختر خودش هم رحم نمی‌کرد.
دَر باز شد مادر شوهرم داخل اتاق شد و با اعصبانیت گفت: به چی می‌بینی برایش شیر بده...
بی هیچ حرف طرفش دیدم از این زن متنفر بودم او باعث تمام این مشکلات بود او، شوهرش و پدرم...
با اعصبانیت نزدیک شد و با صدائی بلندتری گفت: با تو هستم دختر...
بازم دست به کار نشدم که پهلویم نشست و محکم تکانم داد و گفت: بگیر و این حرامزاده را ساکت کن...
با شنیدن نام حرامزاده پوزخندی زدم دخترک را آهسته روی تخت گذاشتم و مستقیم طرفش دیدم و گفتم: این دختر شد حرامزاده...؟ بیبینم حرامزاده اصلی تو بودی که از تمام ماجرا خبر داشتی و چیزی نگفتی، مگر خبر نداشتی که هر هفته با یک پسرت همبستر می‌شدم هاااا؟؟؟
صورتش سرخ شد و سیلی محکمی به رویم زد و گفت: بار آخرت باشد که این حرفها را می‌گویی...
و بعد از اتاق خارج شد به پهلویم دیدم که دخترک از گریه زیاد سرخ گشته بود بُغض کردم واقعاً گناه داشت آهسته در آغوش خود گرفتمش و آرامش کردم گشنه اش بود مجبور بودم و راهی نداشتم باید از شیر خود می‌دادم برایش...
کم کم آرام شد و به خواب رفت آهسته سر جایش قرارش دادم روی زمین نشستم به صورت سفیدش دیدم و گفتم: گناه تو نیست، حقیقتاً گناه منم نیست هر دوی ما قربانی شرایط شدیم هم تو و هم من.
آرام خوابیده بود لبخندی زدم و گفتم: از حالا می‌فهمم که برایت مادر خوبی نمی‌شوم مرا ببخش چون این آدم‌ها مادرت را اذیت کردند.
بُغض کردم و ادامه دادم: این دینا ارزش دیدن ندارد آدم‌هایش بد است آدم خوب به سختی پیدا می‌کنی.
اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت و تمام روزهائی سختی که سپری کرده بودم یکی یکی جلو چشم‌هایم می‌آمد دوباره به سختی لب زدم: تا حد توان خود کوشش می‌کنم که تو را از این بدبختی نجات بدهم و تقدیر تو مثل من نباشد.
آهسته دست‌هایی کوچک اش را در دست گرفتم و بوسیدم...
آهسته روی تخت بلند نشستم و در آغوش خود گرفتمش پهلوی گوش راست اش نجوا کردم: اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الصلاة، حي على الفلاح، حي على الفلاح، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
و بعد در گوش چپ اش نجوا کردم:
اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
طرف صورتش دیدم که چشم‌هایش را باز کرده بود لبخندی زدم این دختر چقدر شبیه خودم بودم آهسته گفتم: اسم ات را هانیه می‌گذارم ان شاءالله که مثل اسم ات خوشبخت باشی...
در آغوشم بود طرفش دیدم و گفتم: میفهمی روز اول تولد ما یکی است وقتی من تولد شدم کسی نیامد تا در گوشم آذان بدهد و بعد مادرم مجبور شد تا در گوشم آذان بدهد، اما، آروزو می‌کنم که باقی عمرت مثل من نباشد دختر...

اعتِرافِ آخَر

06 Nov, 14:52


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

06 Nov, 14:52


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_فَریوش

به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یک‌بار هم صدایم را نشنیدی و یک‌بار دیگر زندگی‌ام نابود شد...
آهسته از جایم بلند شدم رفتم به حمام به آینه زُل زدم دیگر آن مینه نبود که بی‌خیال حرف پدرش هر روز می‌رفت به قدم زدن و به هیچکی فکر نمی‌کرد این مینه تغییر کرده بود رنگی به رُخ نداشت او در زندگی اش فقط غرورش را داشت که او را از دست داد دیگر فکر می‌کردم که تهِی زندگی است و دنیا به اتمام رسیده طرف آب رفتم فکر می‌کردم که تمام بدنم کثیف شده فکر می‌کردم که یک گناه خیلی بزرگی را مرتکب شدیم گناهی که هیچ‌وقتی قابل بخشش نیست تمام بدنم را چندین بار شستم اما بازم احساس می‌کردم که کثیف هستم خودم را گنهکار فکر می‌کردم مگر اشتباه از من نبود...
***
همین‌طور روز ها می‌گذشت دیگر کم کم عادت می‌کردم به این زندگی که داشتم دیگر نابلدی نمی‌کردم با این خانه و آدم‌هایش که از مهر و محبت چیزی سرشان نمی‌شد. زندگی در گذشت بود و باید تحمل می‌کردم چون راهی جز صبر نداشتم به آفتاب که در حال غروب بود دید می‌زدم همه منتظر رسیدن بهار بودند اما زندگی من در همان پائیز ختم شد دیگر برایم شروع جدیدی وجود ندارد زندگی‌ام بعد مرگ مادرم کلاً تغییر کرد و بعد ازدواج ام کلاً نابود شد همیشه وقت کوشش می‌کردم که ناشکری نکنم اما، آدم‌ها تا جائی صبر دارند بعد یک مدت زمانی صبر شان لبریز می‌شود و جا می‌زنند.

بنظر خودم آدمی قوی بودم که تا حال تحمل کردم در خانه پدرم از دست پدرم آرام و قرار نداشتم و این‌جا از دست شوهر معتادم همه فکر می‌کردند که من حیف شدم اما، بنظرم من هیچ‌وقتی لیاقت یک زندگی خوب را نداشتم کلاً لایق همین‌طور زندگی بودم.
دیگر هیچ‌وقتی از خسته‌گی ام به خدا نمی‌گفتم چون او خودش همین زندگی را برایم خواست و باید راضی می‌بودم هیچ‌وقتی بیشتر از خدا نمی‌فهمیم او برای ما بهترین را می‌خواهد شاید برای من بهترین را نخواسته باشد بازم چیزی از دست من ساخته نبود چون نمی‌شود که با تقدیر جنگيد و باید قبول کرد....

خسته از دید زدن بیرون رفتم و آهسته سر جایم نشستم طرف ساعت دیدم که نزدیک شام است منتظر آمدن محمد بودم هر روز بعد  از آمدن به خانه یک‌بار زیر دست و پایش می‌افتادم و تا سرحد مرگ لتم می‌کرد دیگر عادت کرده بودم چندین ماه همین‌طور می‌گذشت و باید عادت می‌کردم چون همین زندگی‌ام بود همه به کارهايي روزمره شان عادت می‌کنند منم عادت کردم.

دَر به شدت باز شد اگر بگویم که نترسیدم قطعاً دروغ گفته‌ام با اعصبانیت داخل اتاق شد و روی تخت نشست با لکنت لب زدم: سلام..
بی‌حس نگاهم کرد و با چشم‌هایی که زیر چشم‌شان گود افتاده بود اشاره کرد تا پهلویش بنشینم با قدم‌هایی لرزان نزدیک تخت شدم که خندید و با صدائی گرفته گفت: چقدر خوب که ازم می‌ترسی، بیا امروز کارت ندارم.
نفسی راحتی کشیدم و پهلویش روی تخت نشستم که طرفم دید و لب زد: میفهمی که خانم هایی برادرهایم هر هفته یک‌بار یکی شان به چند شب به خانه پدر شان می‌روند جز خودت...؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد: برادرهایم برایم یک پیشنهاد دادند به فایده ام بود و منم قبول کردم.
آبروی بالا انداختم و آهسته لب زدم: چی پیشنهادی؟
طرفم دید و با پوزخندی گفت: هر هفته که یک خانم برادرم رفت تو باید او شب با همان برادرم بخوابی.
رنگ از رُخم پرید و نالیدم: نخیر...
تا خواستم که ادامه بدهم که از موهایم کش کرد و گفت: از تو کی نظر خواسته دختر.
اشک‌هایم یکی یکی می‌آمد تحمل این‌قدر بی‌عزتی را نداشتم که دوباره گفت: هر شب که با اونا میخوابی از هر شب برایم دو هزار افغانی می‌دهند.
مستقیماً ازم می‌خواست تا تن فروشی کنم  تا او پول مواد خود را بدست بیاورد...
محکم به پُشت سر هُلم داد کمرم محکم به زمین خورد از درد آخی گفتم اما این چیزی نبود درد قلبم صد چند این درد بود دیگر تاب و توان این‌قدر بی‌آبرو شدن را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم و با بُغض گفتم: اصلاً چطور قبول کردی که من با بردرهایت بخوابم بیبینم از غیرت چیزی سر ات می‌شود...؟
میفهمی من خانم تو هستم نه برادرهایت...
با اعصبانیت سیلی محکمی به رویم زد و گفت: حالا این‌قدر شدی که برای من یاد می‌دهی باید قبول کنی چون راهی جز این نداری.

و بعد از اتاق خارج شد اشک‌هایم یکی یکی روی صورتم می‌ریخت بعد هربار همبستر شدن با خودش من احساس گناه می‌کردم و ساعت ها در حمام خودم را لیف می‌کشیدم اما، این حالا مرا مجبور به همخوابی با برادرانش می‌کرد...
باید تا چی وقت صبر می‌کردم...؟
دیگر از خودم بدم می‌آمد می‌خواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمی‌کردند...

اعتِرافِ آخَر

06 Nov, 14:52


زیبایی های خزان 🍁🍂

اعتِرافِ آخَر

05 Nov, 14:15


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

05 Nov, 14:15


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_فَریوش

قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟
وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمی‌کنی زندگی کاملاً بی‌معنی می‌شود دیگر خسته بودم.
این زندگی چرا تمام نمی‌شود..؟
دیگر از جان من چی می‌خواهد...؟

نمیفهمم که چقدر گذشت و من از جای خود تکان نخورده بودم به سختی از جایم بلند شدم تمام بدنم کرخت شده بود آهسته یکمی در دستشوئی قدم زدم از بیرون دستشوئی خبر نداشتم که چی می‌گذره و از ترس نمی‌توانستم که به بیرون بروم هیچ‌وقتی این‌قدر نترسیده بودم و حق هم داشتم که بترسم امکان هرچی بود شاید بازم زیر دست و پایش جان می‌دادم و تا سرحد مرگ لتم می‌کرد و یا هم با او وضیعتی که داشت مرا به حیث یک وسیله ای استفاده می‌کرد و کلاً نابود می‌شدم پناه آوردن به دستشوئی بهترین راه بود.

آهسته دَر دستشوئی را باز کردم طرف اتاق دیدم که یک چیزی سالم نمانده بود طرف تخت دیدم که بی‌حال افتاده بود در دلم لعنتی برایش فرستادم و آهسته آهسته شروع کردم به جم و جور کردم آهسته تمام شیشه ها را در کثافت دانی انداختم تمامش را منظم کردم باید همه‌چی را خودم باید منظم می‌کردم و به هیچکی چیزی نمی‌گفتم چون از دست هيچکدام شان چیزی ساخته نبود و از دست اونائی که ساخته است نمی‌خواهند که برایم کاری بکنند دیگر باید همه‌چی را قبول کنم و تحمل داشته باشم چون همین تقدير من است و همین را خداوند برای من خواسته و باید به روی چشم قبول کنم چند وقتی بعد نوزده سال از میشود از این‌که نفس می‌کشم و زندگی می‌کنم وقتی توانستم که این‌قدر را تحمل کنم پس می‌توانم که دو سال دیگری را هم تحمل کنم و همه‌چی را بسپارم به خدا...

روی زمین نشستم به روبرویم خیره شدم هر چقدر که با خود می‌گفتم که دیگر به هیچی فکر نمی‌کنم بازم نمی‌شود و غرق افکار می‌شوم با صدا زدن هایی محمد ترسیده رویم را طرفش کردم که با اعصبانیت گفت: چی وقت آمدی...؟
با ترس لب زدم: نیم ساعتی می‌شود.
با اعصبانیت نزدیکم شد و گفت: از من فرار می‌کردی...؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، خودت گفتی که برو...
محکم کمرم را به دیوار کوبید و گفت: حالا من هرچی بگویم بعد تو باید انجام بدهی...؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که محکم از موهایم کش کرد و گفت: یگانه وظیفه تو تمکین کردن است و بس شما زن‌ها چیزی دیگری ندارید شما فقط بخاطر رفع شهوت ما مرد ها هستین...
داشت با این حرفهايش غرورم را می‌شکستاند داشت مرا خورد می‌کرد این‌بار محکم روی تخت کوبیدیم که با ترس روی جایم نشستم که با حالت تمسخرآمیز گفت: می‌خواهی که چی‌کار کنی...؟
فقط نگاهش می‌کردم شاید آرام به نظر می‌رسیدم اما در دلم شوری برپا بود از عمق دلم خدا را صدا زدم تنها چیزی که برایم باقی مانده بود همین غرورم بود نمی‌خواستم که این را هم از دست بدهم...
نزدیکم شد و.....

به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یک‌بار هم صدایم را نشنیدی و یک‌بار دیگر زندگی‌ام نابود شد..

اعتِرافِ آخَر

05 Nov, 14:15


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_فَریوش


دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را می‌خواستم...

نیم ساعت بعد همان دختر با پتنوس صبحانه داخل اتاق شد یکمی صبحانه خوردم دوباره روی تخت دراز کشیدم زندگی‌ام سخت‌تر شده بود حالا باید نبود شوهرم را تحمل می‌کردم و دردها را تحمل می‌کردم یعنی یک‌بار نشد که زندگی خوبی داشته باشم...؟

از جایم بلند شدم و رفتم طرف بکس خود دفترچه خاطراتم را گرفتم از این روزها نوشتم؛
ازدواج کردم با یک معتاد زندگی‌ام دوباره به جهنم تبدیل شد دیگر فکر نکنم که زندگی خوبی را تجربه کنم حتا از داشتن امید خسته شده بودم این زندگی برایم بی‌معنی شده بود‌...
امیدی نداشتم از تقدیرم چیزی نمی‌فهمم بیبینم که دیگر چقدر بدبختی برایم نوشته...
دفترچه را سرجایش قرار دادم و سرجایم دراز کشیدم چشم‌هایم کم کم بسته شد و به خواب رفتم...

دَر به شدت باز شد وارخطا از جایم بلند شدم طرف محمد دیدم که مست کرده بود واقعاً ترسیده بودم با ترس طرفش نگاه کردم که با اعصبانیت نزدیکم شد و محکم از روی تخت به زمین پَرتم کرد کمرم محکم به زمین خورد زیر لب آخی گفتم که با اعصبانیت گفت: برو گمشو نبینمت...

آب دهنم را قُورت دادم و آهسته طرف دستشوئی رفتم می‌ترسیدم اولین بارم بود که آدم مستی را می‌دیدم دَر دستشوئی را قفل کردم و روی زمین نشستم به دَر تکیه دادم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت دیگر تاب و توان نداشتم خسته شده بودم تا چی وقت باید این آدم معتاد را تحمل می‌کردم...؟
خسته شده بودم خدايا من بنده تو هستم یک‌بار نگاهی طرف منم بکو بیبین که چی می‌کشم...
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...

اعتِرافِ آخَر

04 Nov, 17:55


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

04 Nov, 17:54


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_فَریوش


او شوهر من نبود، شوهر یک دختر این‌قدر پست نمی‌باشد و اولین روز زندگی مشترک خود را این‌طور آغاز نمی‌کرد...

رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به زندگی خودم فکر کردم بیبینم بدبخت تر از من هم وجود دارد؟!
از وقتی که تولد شدم یک روز خوبی ندیدم، پدرم ازم متنفر بود، مادرم رفت، از عشقم جدا شدم و حال هم گرفتار چنین آدمی شدم.
خدایا اندازه ثانیه ثانیه‌ای که زندگی کردم خسته‌ام دیگر تمامش کن،  خدایا دیگر توان نفس کشیدنم ندارم...
بیبینم خدایا تقاص کدامین گناهم را می‌دهم...؟
یعنی از روز اولی که بدنیا آمدم روز خوبی ندیدم و شاید تا لحظات مرگ یک لحظه خوبی را تجربه نکنم...
دستم را طرف صورتم بوردم دیدم که خیس اشک شده بود پوزخندی زدم و اشک‌هایم را پاک کردم خسته بودم چشم‌هایم کم کم گرم خواب شد...

روشنی نور چشم‌هایم را اذیت می‌کرد به سختی چشم‌هایم را باز کردم و به چهار طرف دیدم همه‌جا ناآشنا به نظرم خورد بعد چند لحظه همه‌چی یادم آمد منظم روی تخت نشستم و دقیق به چهار طرف اتاق دیدم اتاقی خوبی بود یک طرف اتاق یک دَر بود که به امکان زیاد دستشوئی بود، هزار چند بهتر از اتاق خودم بود اما بازم دلم او اتاق خودم را می‌خواست آرامشی که در اون‌جا داشتم را در این‌جا ندارم...

طرف دستشوئی رفتم به طرف آینه دیدم که صورتم یکمی کبود شده بود بعد شستن دست و صورتم رفتم طرف میز آرایش و یکمی پودر و این‌ها را با هم یک‌جا کردم  و در صورتم زدم تا بتوانم یکمی پنهان‌ شان بکنم بعد پائین رفتم همه‌جا آرامی آرام بود به چهار طرف دیدم هیچکی معلوم نمی‌شد یعنی این‌ها ساعت چند از خواب بیدار می‌شدن؟
طرف حویلی رفتم که دیدم یک دختر با جارو دستی حویلی را جارو می‌کرد نزدیکش شدم و آهسته سلام کردم با وارخطایی روی خود را طرفم کرد و گفت: وای من گفتم که کی است...
لبخندی زدم که با خنده گفت: صبح بخیر زن لالا.
سرم را تکان دادم که گفت: چرا این‌قدر وقت بیدار شدی هنوز همه خواب هستند.
شانه بالا انداختم و گفتم: هنوز ناوقت بیدار شدیم.
بلند خندید و گفت: سحرخيز هستی، بیا به آشپزخانه برویم.
با هم راه افتادیم طرف دهلیز در یک گوشه‌ای دهلیز آشپزخانه بود همراهش کمک می‌کردم که به دقت طرف صورتم دید و گفت: بینی ات ره چی شده؟
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: چیزی نیست‌.
دوباره با دقت دید و گفت: بیبینم چرا دماغ ات بی‌جا شده...؟
خودم را بی‌خبر انداختم و گفتم: وای چیزی نشده دختر.
با دست‌هایش رویم را نزدیک چشم‌هایش کرد و دوباره با دقت دید و گفت: برایم دروغ نگو، بیبینم برادرم بالایت دست بلند کرده...؟
مسخره خندیدم و لب زدم: نه عزیزم، او چرا باید چنین کاری بکند...
روی زمین نشست و با چشم‌هایش اشاره کرد تا روبرویش بنشینم آهسته روی زمین نشستم و طرف دیدم به دست‌هایی خود زُل زده بعد چند لحظه سکوت لب زد: همه ما می‌فهمیم که برادرم معتاد است اما بازم مادرم این‌کار را کرد هم زندگی تو را خراب کرد هم از خواهرم را...
نفسی عمیقی کشیدم و سکوت کردم که ادامه داد: خواهرم عاشق پسر کاکایم بود همديگر را زیاد دوست داشتن وقتی پدرم خبر شد این ازدواج مسخره را به راه انداخت که زندگی شما دو نفر به جهنم تبدیل شد...
بُغض کردم و بازم چیزی نگفتم که ادامه داد: می‌فهمم که تحمل برادرم برایت زیادی سخت است اما راهی دیگری نداریم..
سرم را تکان دادم و لبخندی تلخی زدم که گفت: تو برو به اتاقت من صبحانه را آماده می‌سازم بعد صدایت می‌زنم.

طرف اتاق خود رفتم یعنی او دختر هم سرنوشتی مثل من داشت او هم از عشقش جدا شده بود و باید دوری او را تحمل می‌کرد دقیقاً مثل من.
چشم‌هایم پُر اشک شد یعنی شهرام فعلاً چی‌کار می‌کرد؟ خدا می‌فهمد که چقدر دل نگران من است...
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را می‌خواستم...

اعتِرافِ آخَر

03 Nov, 14:39


از اتاق خارج شد و دروازه را محکم بست از جایم بلند شدم و زود لباس‌هایم را تبدیل کردم و رفتم طرف آینه به صورت خون پُر خود دیدم بینی ام بی‌جای شده بود و زیاد درد داشت دستم را طرف بینی خود بوردم و یکمی تکانش دادم چشم‌هایم از درد زیاد پُر از اشک شد نفسی عمیقی کشیدم،
و دستمال کاغذی را برداشتم و صورتم را پاک کردم بعد چند تکه از دستمال را به دهنم گذاشتم و بینی ام را یکمی سر جایش بوردم دستمال را از دهنم پس کردم نفسی عمیقی کشیدم وجودم درد نداشت بلکه، قلبم درد داشت که همیشه وقت یکی از نزدیکانم بالایم ظلم می‌کردند اول پدرم حال هم شوهرم...

او شوهر من نبود، شوهر یک دختر این‌قدر پست نمی‌باشد و اولین روز زندگی مشترک شان را این‌طور آغاز نمی‌کرد...

اعتِرافِ آخَر

03 Nov, 14:39


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیستم
#نویسنده_فَریوش


دو دختری دنبال من آمدند و با هم رفتیم به اتاق دیگر پهلوی یک پسری مرا ایستاده کردند سرم پائین بود و اصلاً به چهره اش ندیدم.
مادر پسر نزدیکم شد و یک انگشتری در دستم کرد نیم ساعت بعد وقت رفتن بود آهسته آهسته طرف دَر رفتیم پدرم هم نکاح کرده بود هیچ وقت نکردم تا مادر ام را بیبینم جالب بود دوباره صاحب مادر شده بودم تا دَم دَر رفتیم چند لحظه منتظر ماندم که شاید پدرم بیاید و به آخرین بار همراهم خداحافظی کند اما هیچ خبری از او نبود یعنی اصلاً ذره‌ای برایش مهم نبودم و دوستم نداشت...؟

با بُغض لبخندی زدم و رفتم طرف موتر در موتر نشستم یک طرفم یک دختر نشسته بود و یک طرفم هم مادر او پسر که اسمش محمد بود البته از زبان مهمان‌ها شنیده بودم قرار بود که به خانه جدیدی بروم باید با قوانین جدیدی آشنا می‌شدم و باید حرفهائی شان را به روی چشم قبول می‌کردم و زبان باز نمی‌کردم چون دختر بودم و حق تصميم نداشتم‌...

به خانه رسیدیم مادرش مرا به اتاق که مربوط ما می‌شد بورد مرا روی تخت نشاند و گفت: منتظر شوهرت باش تا شال را از روی صورت ات بردارد.

سرم را تکان دادم که ادامه داد: بعد ای تمام اختیارات تو مربوط شوهرت می‌شود و هر مشکلی که داشتی قرار نیست که کسی حل کند پس کوشش کو که ما را دخیل نکنی.
باید تعجب می‌کردم....؟
نه دیگر باید با این رسم و رواج هائی بی‌معنی عادت می‌کردم و زبان باز نمی‌کردم.
از جایی خود بلند شد و گفت: امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشی.
از اتاق خارج شد روی تخت نشستم منتظر شوهرم بود چقدر عجیب است او باید این‌جا می‌بود اما، نشانی از او نیست.

نمیفهمم که چقدر گذشت اما از نشستن زیاد خسته شده بودم آهسته شالم را از روی صورتم برداشتم به چهار طرف اتاق دیدم که با گل تزئین شده بود به دیوارهای چهار طرف دیدم تا که ساعت را پیدا کنم که چشم‌ام به ساعت روی میز خورد نزدیک میز رفتم دیدم ساعت شش شام بود وای چقدر گذشته بود...؟
هوا تاریک شده بود و خبری از کسی که شوهرم به حساب می‌آمد نبود.
با این شال بزرگ و این لباس خسته شده بودم اگر حرف اون زن نبود همان دقیقه این‌ها را از بدنم دور می‌کردم.

بی‌حال روی تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به تنهائی عادت داشتم و از هیچی هراس نداشتم اما، قلبم طاقت این‌قدر نادیده شدن را نداشت نادیده گرفته شدن از طرف پدرم و حال هم از طرف کسی که شوهرم محسوب می‌شد.
اشک‌هایم یکی یکی روی صورتم ریخت بُغضم را قُورت دادم و اشک‌هایم را پاک کردم یک روزی تمام این بُغض هائی که گریه نشدند غده‌ای سرطانی می‌شود برایم...

صدائی دَر شد زود روی جای خود نشستم تا خواستم که شال را روی صورتم بندازم او نفر داخل اتاق شده بود و دیگر دیر شده بود سرم را پائین انداختم و آب دهانم را قُورت دادم بالای سرم ایستاده بود و هیچی نمی‌گفت و این سکوت مرا سخت می‌ترساند به سختی سرم را بالا کردم و به چهره اش دیدم با دیدنش سکوت کردم یعنی حرفهائی او دخترها راست بود...؟
در مقابلم یک مرد لاغر بود قدی بلندی داشت و پوست سیاه فکر کنم تمام این‌ها نشانه معتاد بودن او است.

طرفم صورتم زُل زده بود و هیچی نمی‌گفت خودم به سختی لب زدم: سلام
سر خود را تکان داد و با صدائی دو رگه گفت: چرا شال ات را از روی صورت ات برداشتی...؟
بعد چند لحظه گفتم: خوب تا چند لحظه قبل هم منتظرت بودم اما نیامدی‌.

پوزخندی زد و پهلویم نشست و دستش را طرف جیب خود بورد، منتظر نگاهش می‌کردم که می‌خواست چی‌کار کند...؟
از جیب خود دو تا دبلیت سفیدی کشید و طرفم گرفت طرف دبلیت ها را دیدم و گفتم: این‌ها چیست؟
دست اش را نزدیک چشم‌هایم را کرد و گفت: بگی یکی اش را.
دقیق به تابلیت ها دیدم و لب زدم: تابلیت K؟!
با صدائی بلندی خندید و گفت: استفاده کردی‌؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت: یکی بگیر و بخور تا زندگی یک‌جایی خود را به خوشی آغاز کنیم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، من لب به این چيزها نمی‌زنم.
آبروی بالا انداخت و گفت: مگر به دل خود هستی که حالا رد می‌کنی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بلی ها.
دوباره دست اش را طرفم گرفت و گفت: بگیر‌
سرم را به طرفین تکان دادم که دوباره‌ گفت: می‌گیری یا از طریقه ای دیگری استفاده کنم.
زود از جایم بلند شدم و گفتم: قسم به خدا اگر جانم را بگیری هم این را به لب نمی‌زنم.
روبرویم ایستاده شد و گفت: به بار آخر گفتم که بگیر.

محکم به دست اش زدم که تابلیت ها آن‌طرف‌تر افتاد از ترس به نفس نفس افتادم سکوت کرده بود بازم خودم را نباختم و مستقیم به چشم‌هایش نگاه کردم که مشتی محکمی به رویم زد، رویم یک طرف شد از درد زیاد آخی گفتم از بینی ام خون می‌آمد و سخت درد داشت دوباره سرم را بلند کردم سیلی محکمی به رویم زد و گفت: پسر پدرم نباشم اگر به گ.وه خوردن ننداختمت...

اعتِرافِ آخَر

29 Oct, 15:16


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

29 Oct, 15:16


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_چهاردهم
#نویسنده_فَریوش


شانه بالا انداختم و با خود لب زدم؛ تو نباید به این حرفها فکر کنی همه‌چی را بسپار دست خداوند...
خسته می‌شدم از بیکاری هم بازم شروع کردم به پاک کردن خانه اگرچه پاک بود اما بازم از بیکاری کرده بهتر بود.
وقتی خودم را کُلی خسته کردم رفتم به اتاق خود و دراز کشیدم کمرم درد می‌کرد بعد چند دقیقه یکمی راحت شدم رفتم به آشپرخانه و یکمی غذا خوردم آدمی پُور خور نبودم شاید می‌توانستم که چند روز هم بدون غدا باشم و گرسنگی را احساس نکنم بازم باید چیزی می‌خوردم تا از دست و پا نیفتم.
بعد تمام شدن غذایم به اتاق خود رفتم چقدر دلتنگ شهرام بودم یعنی رسیده باشه تا حال؟
پس اگر رسیده چرا همراهم تماس نگرفته اگر اینطور بی‌خبر بمانم قطعاً که از تشویش میمرم...
طرف ساعت زُل زده بودم و یک لحظه هم فکر شهرام مرا آرام نمی‌گذاشت نمی‌فهمیدم که باید چی‌کار کنم چطور از حالش باخبر شوم؟ بفهمم که حالش خوب است یا خیر...؟
این افکار دیوانه‌ام می‌کرد اصلاً از دست خودم اعصبانی بودم که چرا خواب ماندم و زنگ شهرام را جواب ندادم از استرس زیاد هی داشتم پوست لب‌هایم را می‌جویدم که مزه خون را احساس کردم در دلم لعنتی گفتم و رفتم طرف دستشوئی دست و صورتم را شستم دوباره به اتاق برگشتم بی‌حال روی زمین دراز کشیدم و با خود فکر کردم یعنی چند روز قرار است که بی‌خبر از شهرام بمانم؟
بی‌خبری از او مرا دیوانه می‌کرد و هیچ راهی جز صبر نداشتم به سقف زُل زدم و و تصویر شهرام را تصور کردم تمام خاطراتم را با او مرور کردم از روز اول که در شفاخانه او را دیدم تا او روز دیگر که با او حرف زدم تمامش را مرور کردم و با خود فکر کردم یعنی چی وقت من دل باختم و عاشق شدم؟
چقدر او روز ها زود گذشت و نفهميدم چقدر دلتنگ او روز ها بودم که با شهرام حرف می‌زدم من چقدر دلتنگ صدائی گیرایش بودم من چقدر دلتنگ دختر لجباز صدا زدن هایش بودم.
یعنی فعلا چی‌کار می‌کند...؟
از جایم بلند شدم در اتاق قدم می‌زدم اصلاً قرار و آرام نداشتم و نبود شهرام سخت می‌گذشت.
سرم را بالا کردم و لب زدم: خدایا، یک‌بار دیگر مرا با نبود عزیزانم امتحان نکن...
بعد مرگ مادرم آن‌قدر سختی کشیدم حتا سخت‌تر از هژده سال سختی هایم بود از دست دادن عزیزترین فرد زندگی‌ات مثل دست و پا زدن در عمق آتش می‌ماند که هر کار کنی نمی‌توانی تا خودت را نجات بدهی اگر، نجات‌ هم پیدا کنی بازم لکه‌هایش روز بدنت می‌ماند اگر، با نبود شان کنار هم بیایی بازم اذیت می‌شی و سختی می‌کشی حتا خاطرات هم می‌تواند آزاردهنده باشد برای منم همین‌طور بود نفس کشیدن در این خانه سخت تمام می‌شد جایی که یک زمانی مادرم زندگی می‌کرد کنار من و نفس می‌کشید حالا تنهايی تنها بودم و مادرم را، یگانه تکیه گاه زندگی‌ام را نداشتم.
اگر پدرم مرا به حیث دختر خود می‌پذیرفت شاید حالا نبود مادرم این‌قدر سخت تمام نمی‌شد و حتا شاید مادرم هم کنار ما می‌بود و هیچوقت دچار او درد بی‌درمان نمی‌شد.
چقدر زندگی‌ام پُور از شایدها و کاش ها است...
رفتم طرف دفترچه خاطراتم از روزی که نوشتن را یاد گرفته بودم از زندگی خود می‌نوشتم به صفحه‌های خالی نگاهی کردم لبخند تلخی زدم و با خود گفتم: شاید آن‌قدر صفحات خالی داشته باشی تا زندگی غم‌انگیز مرا جای بدهی.
یکمی نوشتم بنظرم باید کم‌تر می‌نوشتم چون فعلاً از ترس نمی‌توانستم که به بیرون بروم یک اجازه به بیرون رفتن را داشتم که حالا از برکت آقای امیر نمی‌توانستم که بروم با خود لب زدم: خدا ازت نگذره امیر...
دفترچه خود را سر جایش قرار دادم دوباره برگشتم سر جای خود به چهار طرف اتاق دیدم چقدر دلم تنگ شده بودم وهیچ مصروفیت نداشتم بیکاری سخت است...
از فکر کردنم خسته شده بودم دیگر حال هیچی را نداشتم از خودم بدم می‌آمد چون هیچ کاری نمی‌توانستم تا برای آینده خودم بکنم و هیچ وقتی تلاش نکردم و یا هم اگر تلاشم می‌کردم بی نتیجه می‌بود...
خسته شده بودم از همه‌چی دلم شهرام را می‌خواست و سخت دلتنگ صدایش بودم کاش که تماس بگیرد یکمی راحت می‌شوم و می‌فهمم که حالش خوب است.
خسته از این افکار در جای خود دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم، چقدر خوب که خواب بود وگرنه صدفیصدی از من یک دیوانه کامل جور می‌شد حداقل با یک ساعت خواب می‌توانستم که یکمی خودم را آرام کنم و به هرچی فکر نکنم.

اعتِرافِ آخَر

28 Oct, 14:21


ادامه فردا

مبایلم گم شده بود عزیزان این چند روز دسترسی به کانال نداشتم

اعتِرافِ آخَر

28 Oct, 14:19


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_سیزدهم
#نویسنده_فَریوش

قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.
روی زمین نشستم و نفس عمیقی کشیدم ترس داشتم اگر امیر برای کسی چیزی می‌گفت چی‌کار می‌کردم...؟
بازم امکان این حرف کم بود چون بخاطر نام خودش هم نمی‌توانست که برای کسی چیزی بگوید.
همه مشکلاتم کم بود که حالا اینم پیدا شد یعنی حالا در خانه خودم هم امنیت ندارم.
با فکر درگیر به چهار طرف نگاه می‌کردم حال‌ام خوب نبود سردرگم بودم نمی‌فهمیدم که چی‌کار کنم و حیران که چطور آن‌قدر پول امیر را پیدا کنم اگر بار دیگر بیاید...؟
این‌بار که موفق نشد اما، بار دیگر که موفق می‌شد.
در ذهنم افکار متفاوت خطور می‌کرد نه می‌توانستم تا با کسی حرف بزنم در این مورد اصلاً هیچ‌کاری از دست من ساخته نبود...
آرام و قرار نداشتم فکرم درگیر بود حس ترس دیوانه‌ام می‌کرد اگر بازم سراغ من بیاید چی‌کار کنم...؟
تمام این افکار مرا دیوانه می‌کرد سرم را بالا کردم و لب زدم: خدایا همه‌چی را می‌سپارم به تو خودت کمکم کن.
روی جایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم از ترس حالا نمی‌توانستم که برم بیرون و یکمی قدم بزنم تا یکمی آرام شوم.
کم کم به خواب رفتم و دیگر نفهميدم که چی شد...
به صدائی زنگ موبایل چشم‌هایم را باز کردم گیج و منگ به اطرافم دیدم به موبایل دیدم بعد چند لحظه به زنگ جواب داد و با صدائی خواب‌آلود گفتم: بلی
با خنده گفت: خواب چی وقتی دختر لجباز.
آهسته خندیدم و گفتم: هیچ نفهميدم که کی به خواب رفتم.
خندید که گفتم: چی وقت میری؟
بعد چند لحظه گفت: فردا حرکت می‌کنم بخیر.
نفسی عمیقی کشیدم و لب زدم: بخیر باشه، مرا بی خبر نمانی.
دوباره گفت: چشم،
خواستم تا بحث را تغییر بدهم گفتم: چطور بود روز ات؟
با خسته‌گی گفت: امروز زیاد خسته شدیم، مریض ها زیاد بود و یک مریض داشتم که زخمی بود و کُلی خون ضایع کرده بود و خسته‌ام ساخت.
با تعجب گفتم: وای خون ضایع کرده بود، مگر کی زخمی کرده بودیش؟
پاسخ داد: دقیق نمیفهمم، برادرش گفت دزد ها.
آبرو هایم بالا پرید در دلم گفتم او نفر امیر نباشه بازم به روی خود نیاوردم و گفتم: اها پس.
با خسته‌گی گفت: دگه تو چی کارا کردی امروز.
یاد اتفاقات امروز افتادم آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: هیچی مثل هر روز دیگر بود کاری خاصی نکردم.
می‌فهمیدم که امروز خسته شده قبل این‌که چیزی بگوید با عجله گفتم: فکر کنم زیاد خسته هستی تو هم برو و بخواب شاید حالا پدرم بیاید بعداً حرف می‌زنیم.
موبایل را قطع کردم و در دل خود دعا کردم کاش امشب پدرم بیاید حالا از تنها بودن هم ترس داشتم در کُل دختری ترسوی نبودم اما، حالا می‌ترسیدم از عزت و آبروی خودم.
چشم‌هایم را بستم و گفتم: خدایا خودم را به تو می‌سپارم...
صدائی دَر شد با ترس رفتم به دهلیز با دیدن پدرم نفسی راحتی کشیدم داخل آمد طرفم دید و گفت: ترسیدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و با کنایه گفتم: نخیر، چرا باید بترسم وقتی پدری مثل شما دارم.
طرفم دید و گفت: کم مانده تا از دست من خلاص شوی و منم راحت شوم.
متعجب دیدم و با لکنت گفتم: یعنی؟
پوزخندی زد و گفت: یعنی؟! تا چند روز دیگر جوابت را می‌گیری.
از اعصبانیت نفس نفس می‌زدم با ناباوری گفتم: تو نمی‌توانی که زندگی مرا خراب کنی چون، مه اجازه این را برایت نمی‌دهم.
سر تا پایم را دید با پوزخندی گفت: به سختی خودم را کنترول می‌کنم تا دست سرت بلند نکنم اونم بخاطر حرف مردم وگرنه برایت نشان می‌دادم که دختر یعنی چی؟
با بُغص داد زدم: می‌خواهی که نشانم بده که دختر یعنی چی؟ فکر کنم چندین بار نشانم دادی اگر می‌خواهی بازم نشانم بده.
با اعصبانیت نزدیک شد و یک سیلی محکم به رویم زد پوزخندی زدم و گفتم: تشکررر پدر جانم.
بعد پُشت کردم و رفتم به اتاق خودم اشک‌هایم می‌ریخت داشتم زار می‌زدم برای بخت سیاهم حرفهائی صبح شهرام افتادم لبخندی تلخی زدم و اشک‌هایم را پاک کردم با خود لب زدم: خدایا بازم خودم را می‌سپارم به تو.
از روی زمین بلند شدم رفتم طرف حویلی که یکی محکم از موهایی سرم کشید آخی گفتم و به پُشت سرم دیدم که پدرم بود متعجب نگاهش کردم که سیلی محکمی به رویم زد و گفت: می‌خواهی که فرار کنی دختر س.گ.
پوزخندی زدم و گفتم: پدر کسی با لباس خانه فرار نمی‌کند.
سر تا پایم را دید که ادامه دادم: شاید من برای تو مهم نباشم ولی، غیرت و آبرو و عزت تو برای من مهم است می‌فهمم تو مرا به حیث دختر خود قبول نداری اما تو پدر من هستی.
با اعصبانیت گفت: برو به اتاق خودت و زیاد برایم داستان سرائی نکن.
تلخ خنديدم و رفتم به اتاق خود دور خودم چرخیدم و با اشک می‌خندیدم شاید دیوانه شده بودم اما، تمام این خنده‌ها دردآور بود من درد داشتم حالا حق رفتن به حویلی را هم نداشتم آن‌قدر به دور خودم چرخیدم که دیگر چشم‌هایم سیاهی می‌کرد با بی‌حالی روی زمین افتادم نفس نفس می‌زدم بعد چند لحظه یکمی آرام شدم بی‌حال بلند شدم دو قدم برداشتم که

اعتِرافِ آخَر

28 Oct, 14:19


دوباره روی زمین افتادم و از حال رفتم...
با روشنی آفتاب چشم‌هایم را کم کم باز کردم به سختی از جایم بلند شدم طرف ساعت دیدم که نه صبح بود وای چقدر خوابیده بودم به سختی از جایم بلند شدم یاد شهرام افتادم قرار بود امروز حرکت کند با عجله طرف موبایلم رفتم دیدم چند تماس بی پاسخ از طرف شهرام داشتم وای یعنی حرکت کرده و نتوانستم به بار آخر همراهش حرف بزنم بُغض کردم او رفت به خانه خدا تا از خدا مرا بخواهد چشم‌هایم را بستم و از عمق دلم شهرام را از خداوند خواستم.
سرم را بالا کردم و با لبخند لب زدم: برای خدایم سختی نداره و هر ناممکنی را ممکن می‌کند.
یاد حرفهائی دیشب پدرم افتادم چرا همیشه وقت باید تصمیم هایی مهم زندگی ما دخترا را باید دیگران بگیرد؟
چرا همیشه وقت باید با ساز که اونا میزنن ما برقصیم؟
چرا همیشه وقت برده مردها شدیم...؟
چرا هیچکی پیدا نشد تا یک بارم صدائی خود را بلند کند؟
تمام این چرا ها دیوانه‌ام می‌کرد یعنی وقتی مجرد بودی باید پدر ات برایت تصميم بگیرد و وقتی که عروسی کردی باید شوهرت برایت تصمیم بگیرد...
ما هم انسان بودیم ما را هم خدا هست کرده بود پس چرا حقوق ما یک‌سان نبود...؟
عدالت‌ خداوندی که این نبود خداوند که تصمیم هر بنده خود را دست خودش داده پس این‌جا کجا بود که ما دخترا حق تصمیم‌گیری نداشتیم.
این حرفها اذیت کننده تمام می‌شد برایم و از تمامش کرده این اذیت کننده بود که یکی هم پیدا نشد تا صدا بلند کند منم مثل تمام زن‌ها و دخترا برده شده بودم برده پدرم...
یعنی اگر با کسی دیگری ازدواج کنم باید به حرف او گوش کنم...؟
یعنی هر تصمیمی که برایم می‌گرفت را باید به روی چشم قبول می‌کردم...؟
درست است که تا جائی حرفهائی پدرم را قبول می‌کردم چون راهی دیگری نداشتم اما، همیشه وقت که حرف شنو نبودم.
اگر همراه یکی دیگر ازدواج کنم و حرفهایش را قبول نکنم یعنی زندگی‌ام بدتر از حالا می‌شد...؟
شانه بالا انداختم و با خود لب زدم؛ تو نباید به این حرفها فکر کنی همه‌چی را بسپار دست خداوند...

اعتِرافِ آخَر

20 Oct, 16:04


https://t.me/Alacheq_2023

اعتِرافِ آخَر

20 Oct, 15:21


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

20 Oct, 15:21


خدا مهربان‌تر ازین حرف ها است پس می‌شود که خیلی ها راحت به خدا اعتماد کرد و همه‌چی را سپرد دست او.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی می‌کردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد می‌کنی و همه‌چی را می‌سپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم می‌زند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت می‌شد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمی‌کنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر این‌که اطفال کوچه دارن بازی میکنن بی‌خیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد این‌بار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچه‌ها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او این‌جا چی‌کار می‌کرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمی‌کنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این‌جا چی‌کار می‌کنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمی‌گوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چی‌کار داری...؟
هی داشت نزدیکم می‌شد منم کم کم به عقب می‌رفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب می‌فهمید که من نمی‌توانستم به تنهایی آن‌قدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: می‌خواهی مرا فریب بدهی تو آن‌قدر پول را پیدا کرده نمی‌توانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل می‌آمد دست‌هایم می‌لرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا می‌خواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دست‌هایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال می‌پرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمی‌کردم به ضرر خودم تمام می‌شد.

اعتِرافِ آخَر

20 Oct, 15:21


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش

با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشم‌هایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآن‌کریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را می‌شنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا می‌زند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگی‌ام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که این‌قدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل می‌کرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمی‌کنی که دیگر برای یک نفر این‌قدر درد کافی است...؟
اشک‌هایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر می‌فهمی که زندگی‌ام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت می‌شود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمی‌توانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت می‌کند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و می‌خواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشک‌هایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم می‌شد.
از جایم بلند شدم و اشک‌هایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشک‌هایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت می‌کردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خسته‌گی به اطراف دیدم تمامش برق می‌زد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خسته‌گی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را این‌جا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به این‌جا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه می‌دهم اما، این‌طور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت می‌گذشت و حق هم داشتم او بود که من آن‌قدر قوی بودم و اگر گاهی کم می‌آوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا می‌شدم اما حالا دیری می‌شود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد می‌فهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد می‌فهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمی‌توانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خسته‌گی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمی‌زد با شنیدن صدائی خسته‌اش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود این‌قدر بد است...؟
اشک‌هایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمی‌فهمم و یا شاید می‌فهمم و نمی‌خواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خسته‌اش همه‌چی معلوم بود دوباره با خسته‌گی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که می‌فهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمی‌کند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمی‌شویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی می‌کردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: می‌فهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش می‌دهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: می‌روم به حج و تو را از خدایم می‌خواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
این‌بار با لحن شوخی گفت: تو را از خود می‌کنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ می‌زنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود می‌رسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.

اعتِرافِ آخَر

19 Oct, 16:52


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

19 Oct, 16:52


و شاید تا جایی موفق بود اما هیچگاهی مثل او شده نمی‌توانم او زیادی قوی بود صبر داشت.
رفتم به روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم بازم مهتاب تک و خاص بود و ستاره ها دور و بَر را پُور کرده بودند.
در حویلی کوچک ما آهسته آهسته قدم می‌زدم شاید یکمی راحت می‌شدم این افکار مرا یک روزی خواهد کُشت فکر کردن سخت است آن‌قدر فکر کو آخرشم بی نتیجه....
شایدم چند ساعتی قدم زدم دوباره به اتاق برگشتم و روی جای خود دراز کشیدم زندگی من چقدر خسته‌کن و بی معنی شده بود تمامش به همین خواب شدن و بیدار شدن ختم می‌شد و به یک روال روان بود شاید اگر حق رفتن به پوهنتون و ادامه تحصیل داشتم قطعاً که زندگی‌ام این‌طور نبود ما دخترا حتا حق این را نداشتیم تا آینده خود ما را بسازیم همه‌چی ما دست دیگران بود و باید نظر به خواست اونا پیش می‌رفتیم آن‌قدر قید بودیم که بعضی وقت ها میگم خوب است که نفس کشیدن ما دست اونا نیست اگرنه حالا ها نصف روز حق نفس کشیدنم نداشتیم جالب بود اما یک زن هم پیدا نشد که صدا بلند کند بلکه همه تمام گفتار هايشان را قبول کردند و هی نظر به خواست اونا زندگی می‌کنند تا جایی منم فرق با اونا نداشتم تصمیم زندگی منم دست پدرم بود و هرچی که او می‌گفت را باید به روی چشم قبول می‌کردم شاید بعضی اوقات سرپیچی می‌کردم که تمامش به لت کردن خاتمه‌ میافت شاید اگر یکی دیگری بالایم این همه ظلم می‌کرد آن‌قدر درد نداشت اما رفتار سرد پدرم برایم سخت تمام می‌شد شاید کنار آمده باشم تا جایی اما هیچ‌وقتی فراموش نمی‌کنم او روزها را فراموش نمی‌کنم که با یک حرف حق زیر دست و پایش جان می‌دادم یا هم بخاطر دختر بودنم.
دختر بودن سخت است در این‌جا وقتی دختر به دنیا آمدی باید از همه‌چی دست بشوری و همه‌چی را بسپاری دست دیگران و بگذاری تا دیگران برای زندگی ات تصمیم بگیرد، دختر بودن سخت است باید تمام درد ها و سختی ها را تحمل کنی اما، صدایت را نباید بلند کنی و فقط باید خاموش باشی و بس...
دیگر نزدیک هایی صبح بود از جایم بخاطر ادای نماز بلند شدم یادم نمی‌آید که نمازی را قضا کرده باشم یا هم از دستورات اسلام نافرمانی کرده باشم خوب بازم من لایق این زندگی بودم با خود لب زدم: راضی‌ام به رضایت یا الله.

اعتِرافِ آخَر

19 Oct, 16:52


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_فَریوش

اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...
صبح از خواب بیدار شدم سرم درد داشت به سختی از جایم بلند شدم و رفتن دست و صورتم را شستم چشم‌هایم سیاهی می‌کرد حتا توان راه رفتن نداشتم.
سر جایم دراز کشیدم از درد زیاد چشم‌هایم را محکم بستم یکمی گذشت که با صدائی زنگ موبایل چشم‌هایم را باز کردم به سختی سر جایم نشستم و به شماره شهرام چشم دوختم بازم تماس گرفته بود تا حال حتماً از همه‌چی با خبر شده نفسی عمیقی کشیدم و به زنگ جواب دادم با صدائی خسته‌اش گفت: سلام.
دیگر آن‌قدر سرشار نبود منم با خسته‌گی گفتم: علیکم السلام.
صدائی نفس هایش می‌آمد که هی پُشت سر هم نفس هائی عمیقی می‌کشید دوباره گفت: چرا پدر ات این‌کار را می‌کند؟
چشم هایم را  بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم بعد لب زدم : من از هیچی با خبر نیستم، فقط می‌فهمم که پدرم یک شرط گذاشته من حتا از او شرط خبر نیستم شهرام.
با اعصبانیت گفت: بسیار زیاد میبخشی اگرچه پدرت است ولی، اصلاً انسان نیست او شرط چی بود که ای مانده بود.
بی حال چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: چی شرط...؟
نفس نفس می‌زد گفت: پدر ات می‌گوید که شما یک دختر برایم بدهید من دختر خود را برای‌تان می‌دهم.
با شنيدن اين حرف مو در بدنم ایستاده شده کلاً حال خود را فراموش کردم و با لکنت گفتم: یعنی چی؟
با اعصبانیت گفت: او رسماً خواهر مرا می‌خواهد، من نمی‌توانم که بخاطر خوشی خود زندگی خواهرم را خراب کنم.
سری تکان دادم و گفتم: شهرام از طرف پدرم من معذرت می‌خواهم.
نفسی عمیقی کشید و گفت: تو چرا باید معذرت بخواهی، امروز خودم میرم و همراهش حرف می‌زنم.
با بُغض گفتم: اگر قبول نکرد چی...؟
بعد چند لحظه گفت: قبول می‌کند، چرا نباید قبول کند...؟
اشک‌هایم ریخت و گفتم: خودت که خبر شدی از شرط...
با اطمینان گفت: آن‌قدر برایش پول بدهم که بتواند برای خود یک خانمی دیگری بگیرد اما باید قبول کند که ما باید ازدواج کنیم.
لبخندی تلخی زدم من پدرم را خیلی ها خوب بلد بودم حرف اش یک حرف بود و هیچ وقتی از حرف خود نمی‌گذشت شهرام خداحافظی کرد موبایل را سر جایش ماندم سکوت کرده بود حتا دیگر اشکی برایم نمانده بود باید چی‌کار می‌کردم...؟
بازم باید تسلیم تقدیر می‌شدم و می‌گذاشتم و می‌دیدم که بازم چی سرنوشتی برایم رقم زده.
خسته شده بودم از بودن در خانه و حال بیرون رفتن را هم نداشتم دوباره سر جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم شایدم و با خود فکر کردم شایدم گناه از من بود نباید عاشق می‌شدم و نباید اجازه این را می‌دادم که شهرام عاشق من می‌شد ولی، این چیزی بود که اتفاق افتاده بود و کاری از دست من ساخته نبود. چقدر سخت است که میبینی زندگی ات رو به نابودی است اما کاری از دست ات ساخته نیست و فقط باید بنشینی و تماشا کنی مانند یک فلم غم‌انگیز که با دیدن هر قسمت اش گریه می‌کنی و درد اش را خیلی ها حس می‌کنی...
نفسی عمیقی کشیدم داشتم هی بُغض ام را قُورت می‌دادم می‌خواستم قوی باشم اما منم تا سرحد مرگ از قوی بودن خسته شده بودم منم می‌خواستم که دختر نازدانه پدر و مادر باشم، دختری باشم نازنازی و دل نازک که به اندک حرف قهر کنم و گریه کنم بعد یکی بیایه و همراهم حرف بزنه و آرامم کند شایدم بودن تک دختر مادر و پدر آروزو زیادی ها بود ولی، یکی بیاید و از من بپرسد که دختر تک بودن یعنی چی...؟
دختر تک بودن یعنی تو باید قوی باشی تا مادر ات اذیت نشود و باید با تمام مشکلات کنار بیایی حتا تنفر پدر ات...
دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم‌ و هیچی مثل گذشته نبود برایم در گذشته مادرم را داشتم ولی حالا دختری تنهایی بودم که عاشق شده و قرار است که شکست عشقی را تجربه کند شایدم دردآور باشد اما می‌توانستم که از پس اش بربیایم وقتی توانستم با نفرت که پدرم در مقابل من داشت کنار بیایم می‌توانستم که با دوری از عشق خودم کنار بیایم شاید یکمی مدت زمان را دربر بگیرد اما مطمئن هستم که می‌گذرد و شایدم یک روزی زندگی به روی من لبخند بزند و روی خوش اش را نشان بدهد یا هم شاید با مرگ راحت شوم و من چقدر منتظر گزینه دوم بودم که بروم نزد مادرم در این دنیا آدم‌ها هیچ وقتی هوایم را نداشتند جز مادرم اگر بمیرم شاید خداوند هوایم را داشته باشد.
چشم‌هایم را با خسته‌گی باز کردم و با خود گفتم: خدایا، نفسم را بگیر خسته‌ام...
کم کم چشم‌هایم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
با خسته‌گی از جایم بلند شدم به اطرافم دیدم همه جا تاریک بود یعنی چقدر خوابیده بودم من به سختی از جایم بلند شدم رفتم بیرون هیچکی نبود آهسته به اتاق دیگر رفتم دیدم پدرم هم نبود یعنی امشب به خانه نیامده بی‌خیال شانه بالا انداختم رفتم به آشپرخانه و یگان چیزی خوردم چون اصلاً حال نداشتم به چهار طرف دیدم چقدر نبود مادرم معلوم می‌شد به هر طرف خانه که می‌دیدم یاد و خاطرات مادرم بود، مادرم کوشش کرد که منم مثل او قوی باشم

اعتِرافِ آخَر

18 Oct, 15:55


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

18 Oct, 15:54


شکست اش را تجربه کردم حس می‌کردم که باقی زندگی‌ام هم تاریکی است و من آفریده شدیم تا روزهائی بد را زندگی کنم.
کتابچه را سر جایش قرار دادم و دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی اصلاً خوابی نبود که سراغ منِ بیچاره بیاید تا چند ساعتی این دردها را فراموش کنم، نزدیک دیوانه شدن بودم یک‌بار بی‌حس و یک‌بار آنقدر دردمند که از فکر زیاد تا سرحد مرگ می‌رفتم‌.
طرف ساعت دیدم که تازه دوزاده شب بود چرا ساعت‌ها نمی‌گذشت؟!
چرا همه‌چی با من مشکل پیدا کرده بود؟!
خودم را بغل کردم چون کسی را نداشتم که مرا بغل می‌کرد و برایم دلداری می‌داد و در گوشم هی تکرار می‌کرد که تنها نیستی.
بدترين درد دنیا تنها بودن است و یا هم تشنه محبت باشی زیادی سخت است وقتی پدر ات بالای سرت باشد ولی محبت خود را ازت دریغ کند.
آهسته از اتاق خارج شدم و رفتم روی حویلی به آسمان تاریک زُل زدم امشب ماه نبود، زندگی منم دقیقاً عین همین آسمان بود همان‌قدر تاریک و ماه زندگی منم نبود ماه من مرا تنها گذاشت و رفت، او رفت و با رفتنش منم نابود شدم او رفت و راحت شد اما من تا حال دارم عذاب می‌کشم این زندگی برای من مثل یک جهنم است جهنمی که دارم در آتش اش می‌سوزم.
طرف آسمان زُل زدم و گفتم: خدایا تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت ابراهیم در آتش صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یعقوب صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یوسف در چاه صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت آدم وقتی از  بهشت رانده شد صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت یونس در شکم نهنگ صدا زد، تو را به آن اسم صدا می‌زنم که حضرت محمد صدا زد، خدایا تو را صدا می‌زنم که معبودی جز تو نیست، خدایا تمام مشکلات مرا حل کن.
خدایا به تو پناه می‌برم، خدایا خسته‌ام، خدایا تو کمکم کن و نگذار تا خسته تر شوم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشم‌هایم کم کم بسته شد...

اعتِرافِ آخَر

18 Oct, 15:54


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دهم
#نویسنده_فَریوش


از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.
بعد چند لحظه گفت: خوب، می‌خواهم که بگویم امشب مادرم می‌آید به خواستگاری خودت برای من.
سکوت کردم چون واقعاً چیزی به گفتن نداشتم فقط سکوت کردم که دوباره گفت: جواب تو چی است؟!
به سختی لب زدم: بیبین هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبوده و فعلاً هم نیست.
دوباره گفت: قسم به خدا که پدر ات هر چی که بخواهد انجام می‌دهم ولی فقط و فقط به ازدواج من و تو موافقت کند.
به بی‌حالی گفتم: نمیفهمم ولی پدرم برایم تصميم هایی خوبی ندارد.
با عجله گفت: بیبین هرچی که بخواهد را قبول می‌کنم، هر چقدر که پول بخواهد تمامش را قبول می‌کنم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: بیبینم که چی می‌شود.
به ساعت روی دیوار دیدم که نزدیک‌های آمدن پدرم بود بهترین بهانه بود تا موبایل را قطع کنم به بی‌حالی گفتم: حالا پدرم می‌آید بعداً حرف می‌زنیم خداحافظ.
بعد منتظر جوابی از طرف او نماندم و موبایل را قطع کردم به دیوار رو برو خیره شدم اصلاً ذهنم هنگ کرده بود و اصلاً نمی‌فهمیدم که چی حس دارم ولی از تَهِ قلبم احساس خوشحالی می‌کردم چشم‌هایم را بستم و لبخندی زدم یعنی شهرام مرا دوست داشت؟!
سرم را به طرفین تکان دادم و با خود لب زدم: نخیر این حرفها نیست.
صدائی دَر شد به بیرون رفتم دیدم که پدرم آمده برایش سلامی کردم که مثل هر وقت جوابی نشنیدم رفتم به آشپرخانه و برایش غذا آماده ساختم ذهنم درگیر بود یعنی امشب قرار بود که مادر شهرام بیاید...
نفسی عميقی کشیدم با خودم که رو راست بودم زیادی هیجان داشتم و همچنان ترس، ترس از دست دادن شهرام.
به اتاق رفتم پدرم غذای خود را خورد به آشپزخانه برگشتم داشتم آن‌جا را تمیز می‌کردم که صدائی دَر شد ضربان قلبم رفت بالا زود به دهلیز رفتم که پدر از اتاق بیرون آمد و گفت: این وقت شب کیست...؟
شانه بالا انداختم که پدرم رفت بیرون و بعد صدائی خوش‌آمد گویی پدرم آمد زود برگشتم به آشپزخانه و منتظر آمدن پدرم ماندم بعد چند لحظه پدرم به آشپزخانه آمد طرفش دیدم که گفت: فکر کنم برایت خواستگار آمده چای را آمده بساز و مرا صدا بزن که چای را ببرم برای مهمان ها.
سرم را تکان دادم با عجله شروع کردم به آماده ساختن چای برای شان که یاد مادرم افتادم اگر او بود حالا با دل جمع تمام کارها را می‌سپردم برای او چقدر دلتنگ او بودم و چقدر جای خالی اش حس می‌شد و اذیتم می‌کرد.
پدرم آمد و چای را برای مهمان‌ها بورد روی زمین نشستم یاد مادرم داشت دیوانم می‌کرد با بُغض با خود لب زدم: مادر با رفتنت با من چی‌کار کردی ها...؟ یک‌بار هم درباره مت فکر نکردی که دخترم تنها می‌ماند...؟
نفسی عميقی کشیدم و چشم‌هایم را محکم بستم و تصویر مادرم را با لبخند زیبا و چشم‌هایی دریائی اش تصور کردم، من چقدر دلتنگ‌ او چشم‌ها بودم کاش می‌شد که دوباره‌ او چشم‌ها را می‌دیدم و کاش می‌شد دوباره به آغوش مادر خود پناه می‌بردم.
اشک‌هایم  را پاک کردم و رفتم به اتاق خودم روی زمین دراز کشیدم و به سقف زُل زدم دیگر خودم هم خود را به درستی نمی‌شناختم اصلاً نمی‌فهمم که مرا چی شده؟ و کاملاً بی‌حس بودم صداهای خداحافظی از بیرون آمد اصلاً از جایم بلند نشدم دیگر برایم مهم نبود که چی می‌شود همه‌چی را سپرده بودم دست تقدیرم تا بیبینم که باقی عمرم را چگونه نوشته...؟ شایدم مثل این سال‌هایی که گذشته سیاه است یا هم شاید منم باقی عمرم یکمی طعم خوشبختی را بچشم.
پدرم صدایم زد هیچ‌وقتی یادم نمی‌آید که پدرم اسم مرا صدا زده باشد یا هم یک‌بار برایم دخترم گفته باشد همیشه وقت مرا هی یا هم او دختر صدا می‌زد.
از اتاق خارج شدم و رفتم نزد اش که گفت: پسر شان داکتر است، برای شان یک شرط گذاشتم و قبول نکردند منم جواب رد دادم برشان و گفتم  که دیگر نیایند خواستگاری.
سکوت کردم و فقط به چشم‌هایش می‌دیدم بعد چند لحظه به سختی گفتم: چی شرطی؟
طرفم دیدو گفت: حالا ها ضرور نیست که بفهمی هر وقت که نفر به دل من پیدا شد بعد از همه‌چی با خبر می‌شوی‌.
بی هیچ حرفی دوباره برگشتم به اتاق خودم اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت پس خواست پدرم چی بود...؟
چرا داشتم گریه می‌کردم...؟ بخاطر از دست دادن شهرام داشتم گریه می‌کردم...
یعنی قلب سرکش ام خیلی وقت عاشق شده بود اما من این را نمی‌خواستم می‌خواستم که مینه قبل شوم مینه که داخل دریائی عشق نشده بود برایم سخت بود داشتم غرق می‌شدم  فقط و فقط شهرام می‌توانست که مرا نجات بدهد.
نفسی عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را بستم شاید اگر بخوابم ولی خواب هم از من فراری بود دوباره سر جایم نشستم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم قلم خود گرفتم و دوباره شروع به نوشتن از همه‌چی نوشتم از عشق خود نوشتم از این نوشتم که عاشق شدم عاشق شهرام و بازم از پدرم نوشتم که مانع شد تا به عشق خود برسم تازه داشتم طعم عشق را می‌چشیدم که

اعتِرافِ آخَر

17 Oct, 15:54


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

17 Oct, 15:54


بعد روزها خودم را آماده ساختم و رفتم به بیرون بعد روزها دوباره کوچه‌ها وس کوچه‌ها را می‌دیدم زیادی دلتنگ قدم زدن در شهر خودم شده بودم لبخندی زدم و شروع کردم به قدم زدن بازم شهرام یادم آمد یعنی حالا چی‌کار می‌کرد...؟
شایدم مصروف بود مریض را معاینه می‌کرد.
شانه بالا انداختم و با خود تکرار کردم: به مت ربطی ندارد که چی‌کار می‌کند.
بعد نیم ساعت قدم زدن دوباره برگشتم به خانه بعد دیر وقتی رفته بودم قدم زدن زیادی خسته شدم چون مدتی زیادی بود که نرفته بودم صدائی زنگ موبایلم بلند شد طرف موبایل رفتم دیدم که شهرام تماس گرفته با لبخند موبایل را جواب دادم که با خنده گفت: ببخشید دختر لجباز اگر من پنج دقیقه هم با شما حرف نزنم دلتنگ صدائی تان می‌شوم.
بلند خندیدم که دوباره گفت: راستی، می‌خواهم درباره یک موضوعی همراهت حرف بزنم.
متعجب ازی این‌که می‌خواهد درباره چی بگوید لب زدم: بفرما
بعد چند لحظه سکوت گفت: یکمی سخت است گفتن این حرف ها او هم از پُشت موبایل خوب بازم باید بگویم قبل این‌که دیر شود.
منتظر بودم تا حرفهایش را بگوید که بعد چند لحظه گفت: بیبین نمی‌خواهم که مرا اشتباه درک کنی خوب؟!
منم مثل خودش گفتم: خوب؟!
که دوباره گفت: تو از اول برایم عجیب بودی دختری تک و تنها با مادر خود آمده بود شفاخانه برایم جالب تمام می‌شد که یک دختر اونم در یک شهر که هیچ زنی حق ندارد که بی چادری از خانه بیرون شود این‌قدر جرعت کرده که با حجاب از خانه بیرون می‌شود.
متعجب به حرفهایش گوش می‌دادم یعنی چرا داشت این حرفها را برای من می‌گفت...؟
که دوباره ادامه داد: یک دختر با چشم‌هایی آبی که زیادی قوی بود و هیچ‌وقتی به آسانی تسلیم مشکلات نمی‌شد و می‌شد که از او چشم‌هایی آبی اش خواند که او چقدر مشکلات را سپری کرده اما، بازم تسلیم نشده و ادامه می‌دهد.
از حرفهائی که که چیزی سر در نمی‌آوردم بدم می‌آمد قبل این‌که ادامه بدهد زود گفتم: می‌شه که مستقیم بری سر اصل موضوع.

اعتِرافِ آخَر

17 Oct, 15:54


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_نهم
#نویسنده_فَریوش

دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمی‌فهمیدم که مادرم را در کجا دفن کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم و کم کم به خواب رفتم...
نمیفهمم که چقدر گذشت با صدا زدن هایی پدرم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطرافم دیدم و بعد به پدرم دیدم که با اعصبانیت گفت: هفت شام است و تو خوابیدی، برو و یک زهر چیزی آماده کو که بخورم.
به سختی از جایم بلند شدم و رفتم به آشپرخانه و غذا آماده ساختم و بعد دسترخوان را هموار ساختم پدرم بی‌خیال غذا می‌خورد و یک‌بار هم یادی از مادرم نکرد یعنی نبود مادرم برایش مهم نبوده...؟ یعنی این‌قدر زود همسفر زندگی خود را فراموش کرد...؟
به صورت بی‌خیال پدرم دیدم که داشت غذا می‌خورد غذایش را تمام کرد دوباره همه‌چی را به آشپزخانه بوردم و همه‌چی را منظم کردم به اتاق برگشتم و طرف پدرم کردم و گفتم: مادرم را در کجا دفن کردین؟
بی تفاوت لب زد: ضرور نیست که بفهمی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی که ضرور نیست پدر؟!
شانه بالا انداخت و گفت: چیزی که گفتم.
با بُغض گفتم: چرا؟!
طرفم دید و گفت: برایت آدرس بدهم که هر روز از صبح تا شام اون‌جا باشی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، فقط بعضی روزها دلم برایش تنگ می‌شود میروم و باهاش حرف می‌زنم.
پوزخندی زد و گفت: دختر کسی با مورده حرف نمی‌زنند.
با التماس گفتم: لطفاً پدر.
سری به طرفین تکان داد و گفت: این حرف ها را از فکر ات بیرون کن و ها شایدم عروسی کردی پس کوشش کو که تغییر کنی.
یعنی پدرم فکر و خیال عروس کردن مرا داشت با عجله گفتم: پدر، امیر نه!
سری تکان داد و گفت: فکری بهتری برایت دارم.
متعجب نگاهش کردم یعنی او میخاست که من خوشبخت شوم...؟
یا هم میخواست تا زندگی منم مثل مادرم خراب کند...
به سختی لب زدم: یعنی؟
لبخندی زد و گفت: هم فایده تو هم از من، حالا برو و بخواب.
به فکر درگیر به اتاق خود برگشتم یعنی می‌خواست پدرم چی‌کار کند...؟
شایدم می‌خواست که مرا در مقابل پول زیادی بفروشد و با او پول خوشگذرانی کند...
به دَر و دیوار اتاق زُل زدم آن‌قدر تک و تنها بودم که یکی را نداشتم بخاطر همدردی.
به حویلی رفتم یکمی قدم زدم و به زندگی خود فکر کردم، یعنی پدرم چی فکری درباره من داره...؟
ای مسئله زیادی فکرم را درگیر کرده بود به آسمان زُل زدم و از خدایم کمک خواستم چون در این دنیا نا مهربان فقط و فقط خدایم را داشتم و بس.
دوباره به اتاق برگشتم و در جائی خود دراز کشیدم.
...
همینطور روزها گذشت، در این روزها شهرام چندین بار تماس گرفت باهم حرف زدیم.
آدمی عجیبی بود در کُل شناختنش سخت بود و همیشه وقت حرفهائی عجیبی می‌زد دیگر منم کم کم عادت کرده بودم به زنگ زدن هر روزش.
کاری دیگری نداشتم هر روز بعد ساعت هشت صبح منتظر زنگ از طرف او می‌بودم روزی چند باری زنگ می‌زد حتا دیگر بیرون آن‌قدر نمی‌رفتم و همیشه وقت منتظر زنگ او بودم دیگر منم کم کم تغییر کرده بودم حتا دیکر خودم را به درستی نمی‌شناختم.
با صدائی زنگ موبایل از فکر بیرون شدم و به طرف موبایل خود دیدم که شهرام زنگ زده بود با لبخندی موبایل را جواب دادم که با انرژی و نشاط گفت: سلاممم دختر لجباز.
خندیدم و گفتم: سلام آقای داکتر
با صدائی گیرایی گفت: آه، تا حال هم آقای داکتر.
لبخندی زدم و گفتم: پس به چی اسمی صدایتان بزنم...؟
بعد چند لحظه گفت: مثلاً شهرام جان.
بلند خندیدم و گفتم: اوه اوه، شهرام تنهایی هم نی شهرام جان.
با خنده گفت: بلی ها مینه جان.
با شنیدن اسم ام از زبانش لبخندی زدم واقعاً آمدنش در زندگی‌ام یک نعمت بود در بین تمام تاریکی ها آمدن او یک روشنی بود.
بازم کُلی با هم حرف زدیم وقتی با او هم کلام می‌شدم تمام غم‌هایم را فراموش می‌کردم و احساس تازه بودن می‌کردم.
شاید بعد رفتن مادرم، آمدن او در زندگی‌ام یک نعمت جدید بود.
بعد کُلی حرف زدن بلاخره دل کَند و موبایل را قطع کرد با لبخند به موبایل خاموش زُل زده بودم بعد چند لحظه که به خود آمدم زود لبخندم را جمع کردم یعنی مرا چی شده بود...؟
یک صدائی از درون برایم می‌گفت که عاشق شدی.
ولی من آدمی عشق و عاشقی نبودم من در کُل یک آدم با قلب شکسته بودم که کم کم داشت غرق تاریکی و بدبختی ها می‌شد و قطعاً هيچکی دختری مثل من را قبول نداشت و منم اجازه عاشق شدن را نداشتم چون، هیچ‌وقتی تصمیم زندگی‌ام دست خودم نبود در هر مرحله زندگی‌ام یکی دیگری بود که به‌جای من تصميم بگیرد پس من نباید عاشق می‌شدم عشق برایم مثل ميوه در باغ بود که حق خوردن نداشتم پس باید خیلی ها محتاط رفتار می‌کردم و هیچ‌وقتی نباید خودم را درگیر این کارها کنم.

اعتِرافِ آخَر

16 Oct, 14:22


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

16 Oct, 14:22


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هشتم
#نویسنده_فَریوش

طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
که خودش دوباره گفت: می‌فهمم که لحظات سختی را سپری می‌کنی یکمی گریه کن راحت می‌شوی.
به زمین نگاه کردم و گفتم: برای مادرم قول دادیم که هیچ وقتی گریه نکنم و همیشه وقت قوی بمانم.
شانه بالا انداخت و گفت: ولی، این‌طور اذیت می‌شوی و برایت سخت می‌گذرد.
طرفش نگاهی کردم و گفتم: دیگر عادت کردیم...
از جایش بلند شد و گفت: من رفتم دختر لجباز.
به رفتنش دیدم تا محو شد و رفت...
بازم من ماندم و غم‌هایم مطمئن بودم که بعد رفتن مادرم زندگی سخت‌تر می‌گذره ولی راهی نداشتم باید ادامه می‌دادم.
به آسمان دیدم که کم کم روشن می‌شد و نزدیک هایی صبح بود
به مسجد رفتم و نماز صبح را خواندم بعدش از آن‌جا بیرون آمدم دیدم آفتاب کم کم طلوع می‌کرد موبایل خود را گرفتم و به پدرم زنگ زدم یعد چند بار زنگ زدن جواب داد و با اعصبانیت گفت: چی گپ است؟ فقط دو روز از دست تان آرامی داشتم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: مادرم وفات کرد، حداقل بیا و جنازه را تحویل بگی.
صدائی خنده‌هایش به گوشم رسید و گفت: یعنی بلاخره از دست‌اش خلاص شدم.
و بعد موبايل را قطع کرد حیران به روی زمین دیدم و با خود فکر کردم یعنی چقدر می‌تواند که یک مرد این‌قدر بد شود او هم در مقابل خانم خودش....؟
منتظر آمدن پدرم ماندم که بلاخره تشریف آورد و بعد با جنازه مادرم طرف خانه رفتیم.
کسی را نداشتیم اصلاً از این چیزا چیزی نمی‌فهمیدم به سختی مادرم را غسل دادم و بعد پدرم با چند مرد از همسایه ما مادرم را بوردند که دفن کنند یعنی این آخرین دیدار ما بود نمیفهمم که چطور بدون مادرم دوام بیارم...
یک چند زن همسایه آمدند بخاطر تسلیت ولی تسلیت اونا از درد من که کم نمی‌کرد.
چندین ساعت گذشت و از پدرم خبری نشد هوا کم کم تاریک می‌شد که به موبایل ام زنگ آمد یک شماره ناشناس بود جز شماره پدرم و مادرم شماره کسی دیگری را نداشتم متعجب به موبایل جواب دادم که یکی گفت: سلام دختر لجباز.
با حیرت لب زدم: بفرمایین.
که با خنده گفت: یعنی نشناختی.
با جدیت گفتم: نخیر!
که دوباره گفت: اوه پس، شهرام هستم.
متعجب ازین که شماره مره از کجا کرده گفتم: شماره ام را از کی گرفتی..؟
بعد چند لحظه گفت: موبایل مادرت را در شفاخانه جا گذاشتی، فکر نکنم پیدا کردن شماره ات این‌قدر سخت باشد.
پووفی کشیدم و گفتم: درست است، تشکر فردا میایم.
و بعد موبایل را قطع کردم چندین بار تماس گرفت ولی اصلاً جوابی ندادم چون حال و هوای هیچی را نداشتم فعلاً فقط و فقط مادرم را می‌خواستم و بس...
پدرم اصلاً برنگشت منم دیگر فکری نکردم و خوابیدم، صبح از خواب بیدار شدم دیدم که پدرم برنگشته به دهلیز دیدم که جای مادرم خالی بود دیگر روزها مادرم می‌نشست و در دهلیز قرآن‌کریم تلاوت می‌کرد ولی حالا دیگر با من نیست.
یعنی چطور بی مادرم دوام بیارم...؟ اصلاً امکان ندارد بدون مادرم دقایق به سختی می‌گذره بعد چطور من تا آخر عمر بدون او زندگی کنم...؟
رفتم و در جایی هميشگی اش نشستم و چشم‌هایم را بستم و بعد تصویر مادرم که داشت قرآن‌کریم تلاوت می‌کرد را تصور کردم بعد یک شب من این‌قدر دلتنگ مادرم بودم کاش منم زودتر برگردم نزد او...
نمیفهمم که چقدر گذشت بعد این‌که چشم‌هایم را باز کردم دیدم که تمام صورتم خیس اشک شده و اصلاً نفهمیدم که چی وقت اشک‌هایم سرازیر شدند.
با خود لب زدم: مادر، مرا ببخش که به قول که برایت داده بود عملی نکردم.
اما حق داشتم او وقت گریه نمی‌کردم که تکیه‌گاه زندگی‌ام زنده بود و نفس می‌کشید حالا که تکیه‌گاهی نداشتم پس باید گریه می‌کردم تا آرام می‌شدم.
اشک‌هایم را پاک کردم و بعد خودم را آماده کردم و رفتم بیرون آهسته آهسته قدم می‌زدم تا که رسیدم به شفاخانه مستقیم به اتاق داکتر شهرام رفتم و دَر زدم که با صدائی گیرایش گفت: بفرمایین.
داخل اتاق شدم که دیدنم متعجب شد بعد مکثی کوتاهی از جایش بلند شد و گفت: خوش آمدی خانم لجباز.
سرم را تکان دادم و گفتم: موبایل مادرم را بده.
خندید طرفش دیدم یعنی این بشر چقدر می‌تواند که بی‌خیال باشد و راحت بخنده.
بعد خندیدن گفت: یعنی یک‌بار هم حال‌ام را نپرسیدی که.
شانه بالا انداختم و گفتم: حال شما به من ربطی ندارد.
آبروی بالا انداخت و گفت: آفرین حرف ات را مستقیم میگی، خوشم آمد.
چشم‌هایم را محکم بستم و با جدیت لب زدم: ضرور نیست که خوش تان بیایه آقای شهرام، فعلاً هم موبایل مادرم را بده می‌خواهم که برگردم به خانه.
متعجب ازین رفتارم موبایل مادرم را طرف گرفت و گفت: زیادی مغرور هستی.

اعتِرافِ آخَر

16 Oct, 14:22


طرفش دیدم و چیزی نگفتم موبایل مادرم را گرفتم و از اتاق خارج شدم و رفتم طرف بیرون از آن‌جا دور شدم می‌خواستم که بروم یک‌جایی دورتر از این‌جا دور از این آدم‌ها تمام شان خسته‌ام کرده بودند دیگر تحمل شان را نداشتم قدم زدم رفتم دور شدم و دور نمی‌خواستم که او آدم‌ها را بیبینم فقط و فقط می‌خواستم که تنها باشم به یک خلوت ضرورت داشتم ضرورت داشتم که برم به یک‌جایی که هيچکی نباشد فقط و فقط من باشم بعد آن‌قدر چیغ بکشم که نفسم بند بیاید.
به دور و برم دیدم که یک کوچه خرابه بود و هیچکی نبود شروع کردم به دویدن، دویدم و دویدم و از اول تمام روزهائی که به یادم می‌آمد را مرور کردم، اولین لت کردن از طرف پدرم، گریه هایی مادرم، رفتن به مکتب‌، نپوشیدن چادری، قصه هایی تلخ از زندگی مادرم، خواستگاری هایی پی در پی امیر، خبر شدن از درد بی درمان مادرم، و بعد از دست دادن یگانه تکیه‌گاهم...
آن‌قدر دویدم که دیگر حال نداشتم ایستاده شدم و بعد شروع کردم به آهسته قدم زدن تا که به سرک عمومی رسیدم.
راهم را کج کرده و طرف خانه حرکت کردم شاید بعد یک ساعتی به خانه رسیدم مستقیم طرف حمام رفتم. و حمام کردم بعد یکمی غذا خوردم به اتاق خود رفتم و کتابچه‌ای خاطرات خود را گرفتم دوباره شروع کردن به خواندن تا آخرین صفحه خواندم بعد قلم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن تمام روزهائی که گذشت از مرگ مادرم نوشتم از درد دوری مادرم نوشتم...
بعد تمام شدن به تمام نوشته‌هایم دیدم با نوشتن توانسته بودم که یکمی از دردهایم را کم کنم.
کتابچه را سرجایش قرار دادم و بعد سر جایم دراز کشیدم که به موبایل ام زنگ آمد به شماره ناشناس که میفهمیدم شهرام است دیدم یعنی از جان من چی می‌خواست که هی تماس می‌گرفت، خسته‌ام می‌کرد.
همین‌طور موبایل در دستم بود که قطع شد نفسی راحتی کشیدم که دوباره تماس گرفت با اعصبانیت جواب دادم و گفتم: بفرمایین آقای شهرام.
بعد چند لحظه موبایل را قطع کرد متعجب طرف موبایل دیدم شانه بالا انداختم و موبایل را سر جایش قرار دادیم و دراز کشیدم به سقف خیره شدم جایی خالی مادرم آزاردهنده بود.
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمی‌فهمیدم که مادرم را در کجا دفت کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.

اعتِرافِ آخَر

15 Oct, 14:47


ادامه دارد

اعتِرافِ آخَر

15 Oct, 14:46


#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هفتم
#نویسنده_فَریوش

تا دَم دَر رفتم و بعد دوباره برگشتم و گفتم: راستی، برایشان بگو تا یک اتاق انفرادی برای مادرم آماده بسازن.
و بعد از اتاق خارج شدم طرف اتاق مادرم رفتم دست‌هایش را گرفتم و با مهربانی گفتم: حالا میریم به یک اتاق انفرادی.
مادرم لبخندی زد آهسته نزدیک تخت مادرم نشستم و گفتم: نمی‌خواهی که بگویی کی برایت چی گفت...؟
سری به طرفین تکان داد و گفت: نخیر، ضرور به دعوا نیست.
شانه بالا انداختم و گفتم: دعوا نمی‌کنم مادر.
سری به طرفین تکان داد و دیگر چیزی نگفت فهمیدم که مادرم چیزی نمی‌گوید منم از اتاق رفتم بیرون که با یک نرس روبرو شدم برایم گفت که اتاق مادر ات آماده است.
دوباره به اتاق برگشتم و با مادرم به اتاق انفرادی رفتیم بعد دوباره به حیاط برگشتم چقدر سخت می‌گذشت این روزها تمامش تکراری شده بود برایم من فقط یک زندگی جدید بدون مشکلات می‌خواستم و بس....
نفسی عمیقی کشیدم و دَر حیاط آهسته آهسته قدم می‌زدم می‌شد که یکمی از مشکلات خود را فراموش کرد و یک لحظه آرام شد به آسمان دیدم ماه مثل همیشه تک بود ستاره ها دور و بَر اش بودند چقدر دلم گرفته بود و اصلاً احساس خوبی نداشتم بازم به آسمان نگاه کردم و خدایم را صدا زدم که یکی اسم ام را صدا زد به پُشت خود دیدم که یک نرس بود با عجله نزدیکم شد و گفت: حال مادرت خوب نیست....
دیگر نفهمیدم که چی گفت فقط سکوت کردم و به او خیره شدم او حرف می‌زد ولی مت از حرفهایش چیزی نمی‌فهمیدم یعنی چی که حال مادرم خوب نبود...؟
حال‌اش که خوب بود تا نیم ساعت قبل با مت حرف زد پس چی اتفاق افتاده بود...؟
با عجله داخل شفاخانه شدم و رفتم نزدیک اتاق مادرم کسی داخل اتاق نبود آهسته وارد اتاق شدم دیدم روی مادرم تکه سفید انداخته بودند.
یعنی چی...؟
برای اونا این‌قدر آسان بود که بالای مادرم این تکه لعنتی را انداخته بودند...
یعنی آن‌ها نمی‌فهميدند که من با دیدن این تکه سفید از بین خواهم رفت...؟
آهسته نزدیک مادرم شدم و تکه را از روی اش کنار زدم به صورت رنگ پریده اش دیدم و آهسته لب زدم: مادر...
ولی هیچ جوابی نشنيدم این خواب بد بود باور داشتم تمام این‌ها یک خواب است و من دوباره از خواب بیدار می‌شوم و مي‌بينم که حال مادرم خوب است و با من حرف می‌زند.
ولی، فکر کنم این‌ها تمامش حقیقت بود.
آهسته روی زمین نشستم و دست‌هایی چروکیده اش را در دست گرفتم و با بُغض گفتم: مادر بیدار شو، من برایت وعده یک زندگی خوب را داده بود لطفاً چانس این را بده که برایت یک زندگی خوب بسازم.
اشک‌هایم یکی یکی ریخت و ادامه دادم: مادر من و تو که یک روز خوش نديديم تا حال چرا رفتی...؟ قرار بود با هم روزهائی خوبی داشته باشیم.
ولی فکر کنم مادرم اصلاً حرفهائی مرا نمیشنید و اصلاً جوابی نمی‌داد.
نرس وارد اتاق شد و گفت: عزیزم به خودت بیا، یکی از فامیل هایت را خبر کن بخاطر تحويل جسد...
طرفش دیدم و با لبخند گفتم: حال مادرم خوب است می‌شود که این ریشخندی را تمام کنید...؟
با اشک گفت: بیبین به خودت بیا مادرت دیگر زنده نیست.
چقدر برای شان ساده بود گفتن این حرف.
نفسی عمیقی کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: تا صبح برایم وقت بده خودم جنازه را یک کاریش می‌کنم.
سری تکان داد و گفت: پس جنازه را می‌بریم به سرد خانه.
چیزی نگفتم پیش روی چشم خودم مادرم را بوردند، یعنی مادرم رفت و باید ادامه زندگی را تنها باشم...
دوباره به حیاط برگشتم جز دو قطره اشکی که ریختم دیگر گریه نکردم بازم حرف مادرم یادم آمد که می‌گفت: مینه مادر هرچی در زندگی سختی دیدی بازم یک قطره اشکی نریز و قوی باش.
یعنی باید قوی می‌بودم و ادامه می‌دادم...؟
هر انسانی برای ادامه زندگی یک امیدی دارد من که امیدم را از دست دادم بخاطر چی باید قوی باشم...؟
یکی پهلویم نشست و گفت: زندگی سرت باشد.
طرف داکتر شهرام دیدم و سر تکان دادم که دوباره‌ گفت: اشتباه برداشت نکنی ولی، برای بوردن جنازه باید یک مردی باشد.
سری تکان دادم و با بی حالی لب زدم: فردا برای پدرم احوال می‌دهم.
با تعجب گفت: پدر داری...؟
با پوزخند سری تکان دادم و گفتم: کاش نداشتم...
او با جدیت گفت: این‌طور نگو پدر ات است.
با بی حسی گفتم: پدرم نیست بلکه دشمنم است.
طرفم دید و گفت: خدا را شکرگذار باش کاش که من پدری داشتم.
مستقیم به چشم‌هایش دیدم و گفتم: او باعث تمام بدبختی هایی ما بود بعد تو می‌خواهی شکرگذار داشتن او باشم...؟
سری تکان داد و گفت: از زندگی ات چیزی نمی‌فهمم ولی، شکرگذار داشته هایت باش.
با پوزخندی گفتم: وقتی چیزی نمی‌فهمی پس چیزی نگو.
چیزی نگفت بعد چند لحظه گفت: بیا داخل یکمی استراحت کو.

اعتِرافِ آخَر

15 Oct, 14:46


سری به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، همین‌جا راحتم.
با بی‌حوصلگی گفت: بیا داخل این‌قدر لجباز نباش.
دوباره سر به طرفین تکان دادم و گفتم: همین‌جا راحتم.
دوباره سر جایش نشست و گفت: پس منم همین‌جا راحتم.
شانه بالا انداختم و به آسمان نگاه کردم و بعد تمام خاطراتم را با مادرم که یک‌جا بودم را مرور کردم اگرچه‌ روزی خوبی نداشتيم ولی بودن مادرم یک نعمت بود.
شاید نیم ساعتی می‌شد از مرگ مادرم دفعتاً گفتم: چطور بدون مادرم زندگی کنم...؟
داکتر شهرام متعجب از سوالم گفت: باید کنار آمد...
به آسمان دیدم و گفتم: کنار آمدن سخت است.
اونم مثل من به آسمان دید و گفت: میفهمم هر چی سختی خود را دارد.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: بنظرم این‌قدر درد و رنجی که دیده بودم کافی بود.
چیزی نگفت که دوباره گفتم: چرا خدا بالای من مهربان نیست...؟
با آرامی گفت: همین‌طور فکر می‌کنی هيچکی مهربان‌تر از خداوند نیست ایره باور داشته باش.
سری تکان دادم که دوباره‌ ادامه داد: بفهم پایان زندگی همه به خوشی است.
طرفش دیدم و گفتم: اصلاً هم اینطور نیست، مادرم تا همین نیم ساعت قبل خود که مورد او یک روز خوبی ندید.
طرفم به دقت دید و گفت: پایان او هم به خوشی بود او راحت شد و آرام شد.
دوباره به آسمان تاریک چشم دوختم و گفتم: پس منم میخایم که راحت شوم.
طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.

اعتِرافِ آخَر

13 Oct, 14:07


ادامه دارد

4,367

subscribers

2,437

photos

57

videos