Nice Quotes 1401

@nicequotes1401


سلام🌟
به کانال Nice Quotes 1401 خوش آمدید! اینجا جای است که می‌توانید از جملات الهام‌بخش و فکر برانگیز لذت ببرید ما گردآوری از بهترین نقل‌قول‌ها را برای شما فراهم کرده‌ایم.🌹


آیدی مالک💬

https://t.me/BiChatBot?start=sc-b695e08f24

Date 2021/April/4

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


پدرم: نه قسیم دیگر باید آباد شود دو سال است از ما دوری می کنی تنها هستی ما خیلی برای تو چانس دادیم اما تو‌ کاری نکردی من ‌و مادرت یک تصمیم گرفتیم و خیلی جاهایش را هم عملی کردیم
بهرام: شما باز چی کردین نمی خواهید از زندگی من دست بردار شوین
پدرم: نه ما پدر و مادر تو هستیم باید به تو فکر کنیم خوب حرف هایم را گوش کن ما دختر خاله تو را برایت خوش کردیم و ازشان خواستگاری کردیم بعدی چند مدت بلاخره قبول کردن
بهرام: شما چی کردین چرا به زندگی من مداخله می کنید
پدرم: زیاد حرف نزن گفتم چند روز باد دوباره به استانبول باشی تا کار های نامزادی و عروسی را شروع کنیم فامیدی
بهرام: اما پدر یک بار حرفم را گوش کن ، هنوز حرفم تکمیل نشد موبایل را قطع کرد خدایا حالی چی کنم متوجه شدم صادیق چند بار برایم زنگ زده خیلی زیاد حتما این احمق باز حرف های لودگی خود را میزند که تبریک باشد یا چی و چنان باز زنگ زد
صادیق:سلام بردار جان چطور هستی خوب هستی
بهرام: شکر خوبم تو خوبی ؟
صادیق: راست بگویم خوب نیستم خیلی سخت به کمک تو نیاز دارم یعنی زندگیم به دست تو است
بهرام: چی گفته روان هستی کدام مشکل برایت پیش آمده فامیل خوب است
صادیق: همه خوب هستن اما من خوب نیستم
بهرام: صادیق واضع حرف بزن تو را چی شده
صادیق:پس بشنو دختری را که من دوست دارم ‌و عاشق همدیگر هستیم او را به تو داده حالی من بد نباشد از کی بد باشد عشقم را به برادرم‌ داده لطفا بردار یک کاری کن ساره خیلی ناراحت است
بهرام: تو چی گفته روان هستی وقتی عاشق همدیگر تان بودین چرا به مادر و پدر نگفتی تا این پیش نمیامد
صادیق:ما خبر نداشتیم که فامیل این تصمیم را گرفتن می خواستم بگویم اما دیر کردم خیلی دیر کردم لطفا برادر یک کاری بکن
بهرام: من نمیدانم چی بگویم حالا خیلی دیر شده من کاری نمی توانم
صادیق:بردار اگر عشقم را از من بگیری هیچ وقت نمی بخشمد
بهرام: موبایل را خاموش کردم خدایا این چی بلای است که بالای من آمده حالی چی کنم اگر او طرف را بگیرم این طرف را از دست می دهم اگر این طرف را بگیرم او طرف را از دست میدهم خدایا چی کنم یک راه نشان بدی تا شب نشستم فکر می کردم چی کار کنم …
بهار: یک نیم ماه بیشتر شد خانه بهرام هستم با کمک های او دوباره سری پا شدم مثلی گل ازم محافظت می کند نمیدانم چی گونه کمک هایش را جبران کنم واقعا یک مرد واقعی است نه اینکه بعضی کسا بود در گفتار مرد در عمل نامرد هستن مثلی دو دوست شدیم با هم اما تا به حال از گذشته خود به او نگفتم و‌ او هم از من سوال نپرسیده نمیدانم امروز کجا است گم گم است یک بار صدای دروازه آمد ، بیا
بهرام: چطور هستی بهار
بهار: خیلی ناراحت معلوم می شود از همه وجودش ناراحتی میبارد ، شکر خوب هستم تو چطوری چرا ناراحتی
بهرام: چیز است بهار می خواهم در باره یک موضوع حرف بزنیم
بهار: درست است می شونم ، با خود حدس میزدم شاید بگوید باید دیگر اینجا را ترک کنم هرچه نباشد حالا خوب شدم او باید دیگر پشتی زندگی خود برود تا چی وقت با منی احمق سر و‌کله بزند
بهرام : تمام موضوع خواستگاری را برایش گفتم خیلی ناراحت شد
بهار: خوب چی می کنی یک طرف برادرت دیگه طرف پدر و‌مادرت
بهرام: میدانم خیلی برایم سخت است اما باید یک کاری کنم نباید دست بالای دست بگذارم
بهار: خوب می خواهی چی کنی ؟
بهرام: می خواهم چیزی برایت بگویم اما لطفا زود جدی نشو درست است
بهار:درست است چرا جدی شوم، مگر وقتی بگوی از خانه من بیرون شو چرا جدی شوم حق داری با خود کلنجار می رفتم که بهرام گفت
بهرام : بهار میشه زنم شوی
بهار: با صدای بلند و‌تعحب آمیز گفتم ، چی زن تو شوم
بهرام : مگر نگفتم جدی نشو یک بار حرفم را گوش کن
بهار: نه گوش نمی کنم درست است تو زندگیم را نجات دادی به من فرشته نجاتم شدی جانم را بخواه اما این را نه لطفا
بهرام: بهار لطفا یک بار حرفم را گوش کن بیبن چی می گویم مه به جانت نیاز ندارم به کمکت نیاز دارم یک بار حرفم را گوش کن اگر نخواستی قبول نکن گرچه امید وارم قبول کنی
بهار: بهرام لطفا نکن گفتم نمی شود امکان ندارد من نمی توانم با کسی عروسی کنم
بهرام: بهارررر یک بار به حرفم گوش کن عروسی به کار نیست عروسی نمی کنیم تو همرایم به عیث خانمم به خانه ما می رویم می‌گویم من زن دارم او وقت ساره را به من نمیدهد بلکه به صادیق می دهد صادیق قدم پیش کند و‌بگوید من با ساره ازدواج می کنم وقتی عروسی آنها شد زندگی شان جور‌ شد هر دو‌‌ به راه خود می رویم
بهار: نکن نمیشه تو من را نمیشناسی فامیلم را نمیشناسی از گذشته من خبر نداری امکان ندارد
بهرام: به من نه گذشته تو ، نه فامیل تو مهم است فقط تو مهم هستی تا این مشکل را از بین ببری لطفا بهار گپ چند وقت است به من اعتماد کن لطفا

ادامه دارد.....

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


بوده …
سردار: اول یک حمام گرفتم لباس هایم را تبدیل کردم بالای تخت خود را انداختم از خود سوال کردم واقعا چرا من به این کمک می کنم دو سال است بخاطری این از فامیل دور هستم چرا به مثل راز زندگی خود ساختم او هم یک آدم بیگانه چرا اینقدر در مقابلش احساس مسئولیت می کنم با اینکه وقتی درد می‌کشد من هم احساس درد می کنم چشمانم گرم خواب شد …
بهار: خاله شان برایم غذا آورد غذا را خوردم تمام اتفاقات مثلی دیروز به یادم است وقتی کار های آنها به یادم میاید قلبم را درد می‌گیرد سرد صوت می کشد چند ساعت گذشت دیگر بهرام نام نامد طرف پاهایم دیدم درد را احساس می کردم انگشتان پاهایم را تکان دادم اما حرکت کرده نمی تواند داکتر ها گفت زود خوب می شود که خوب شود چی من این زندگی را چی کنم تمام زندگیم تباه شد …
بهرام: وقتی بیدار شدم ساعت سه بعد از ظهر شده خیلی خواب کردم خواستم خبری از بهار بیگرم نکند خواب باشد زیاد مزاحمت نکنم باید راحت باشد فردا داکتر فزیوتراپی هم میاید اگر تمرین کند در بین پانزده روز یا بیست روز خوب می شود برای شب غذا های مقوی آماده می کند تا بهار خوب شود تا شب به کار های خود رسیدم و با فامیل حرف زدم آنها از بهار خبر ندارد خوب است که خبر ندارند بیازو چند وقت بعد هر کی پشت کاری خود می رود خوب است ناحق گپ جور نشود
یلدا: پسرم غذا آماده است
بهرام:درست اینه میآیم ، طرف اوطاق بهار رفتم دیدم در جایش نشسته گریه می کند همینکه متوجه آمدن من شد زود اشک هایش را پاک کرد ازش سوال نکردم معلوم دار است خیلی درد دارد
بهار: بیا کاری داشتی
بهرام :بلی غذا آماده آست برویم سرد نشود
بهار: شما بروید دلم چیزی نمی شود
بهرام : نه حرف تان قبول نیست غذا خوردن بالای شما فرض و اجبار است
بهرام: دوباره بغل کردم تا صالون بردم بالای چوکی شاندم خاله یلدا برایش غذا آورد با اجبار تمام غذایش را بالایش تمام کردم …
بهار: صبح ساعت های هشت بیدار شدم خیلی کوشش کردم تا خودم کاری خود را انجام بدهم اما پاهایم درست همکاری نمیکند بالای تخت منتظر نشستم ساعت نو تا بهرام بیدار شد همرایم کمک کرد هر دو صباحانه خوردیم بعدیش در باغچه با کمک خاله رفتم مصروف نگاه کردن باغچه بودم بهرام صدا زد
بهرام:بهار داکتر آمده باید برای تمرین آماده شوی
بهار: با خاله داخل رفتیم چشمم به داکتر خورد تقریبا یک مرد سی ساله است من که عمرأ نمی توانم
بهرام:با داکتر معرفی شوین
بهار: نه من نمی توانم
بهرام: چی را نمی توانید
بهار: نمی خواهم تداویی‌ شوم یا کسی به من دست بزند
بهرام: نکن بهار باید تداویی شوی مجبور هستی
بهار: نمیدانم چرا ترسم بیشتر شده شاید بخاطری آن اتفاق های دو سال باشد با قهر برایش گفتم ، گفتم نمی خواهم کسی به من دست بزند درک این حرف اینقدر برای تو‌ دشوار است
بهرام: بهار تو مجبور هستی تو باید دوباره سری پا شوی همه چیز را از نو بسازی با ترس خود مقابله کن
بهار: بهرام نکن لطفا من تحمل نمی توانم این به من دست بزند
بهرام: پس یک کار می کنم داکتر ما را همرای کند و من همرای تو کمک می کنم از این بهتر راه حل‌نیست این را دیگر مجبور هستی قبول کنی
بهار: خدایا چی کنم بهرام بهتر از این مرد است نمیدانم چرا اما بهرام برایم احساس امنیت را می‌دهد مجبور قبول کنم
بهرام: خوب شروع می کنیم
بهار: داکتر با وسایل هایش آمده بود کار را شروع کردن بهرام دستش را به پاهایم نزدیک کرد قلبم بد جور‌ میلرزید از ساق پا به بالا و از زانو به پایین را به مساژ دادن شروع هر انگشتش که به پا هایم فشار میداد بدنم مور مور می شد تقریبا دو ساعت کار کردیم تا توانستم نگاه هایم را از بهرام دور نگه داشتم از نگاه چشم تو چشم خیلی نفرت دارم او احمق با همان نگاه هایش زندگیم را تباه کرد ….
یک نیم ماه بعد …
بهرام: یک ماه گذشته در این یک ماه بهار درست تداویی شد و خیلی نتیجه گرفتیم بلاخره راه می رود درد دارد اما خوب طاقت کرد بسیار یک دختر جالب هستم ضدی ، اخمو‌ ، سخت به کسی اعتماد می کند و ها کدام مشکل هم دارد نمی تواند به کسی نزدیک‌ شود همرایش خیلی عدت کردم شاید اینجا را ترک‌کند اما کجا می رود اگر کسی در تعقیب او باشد چی خدایا خودت کمک کن ناگهان صدای موبایل فکرم را به هم زد دیدم پدرم است
بهرام: سلام پدر جان خوب هستین مادرم صادیق و گولین چطور است ؟
پدرم: شکر پسرم همه خوب هستن فقط تو از ما دور هستی
بهرام: خیر حتما باز یک چکر میآیم
پدرم: پسرم به چکر نه ما می خواهیم برای همیشه بیای و زندگی خود را بسازی
بهرام: پدر جان حالی هم زندگی من آباد است و بالای کارم هستم

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


رمان: به من دست نزن
قسمت: نوزدهم
نویسنده: بینظیر احمدی

بهرام: کار های مرخصیش را تمام کردم برایش یک جوره لباس آوردم با کمک پرستار خانم بالای ویلچر نشست خواستم چند کلمه همرایش صحبت کنم در چوکی پهلویش نشستم
بهرام: خانم می خواهم تا خوب نشدین همرای خود ببرمتان هر وقت سری پا شدین باز می توانی هر جا خواستی بروی
-نه ضرورت نیست
بهرام: خوب می خواهید در این حالت خود کجا بروی آقارب هم نداری ناحق لج نکن وقتی گفتم می روی می روی ، حرفی نزد با احساسش بیان کرد که حرفم را قبول کرده از دسته های ویلچر گرفتم از شفاخانه بیرون شدیم بعد دو سال این از شفاخانه بیرون می شود شاید احساس خوبی داشته باشد
بهرام: چی احساس داری بعد دو سال از شفاخانه بیرون شدی
- هیچی
بهرام: خیلی سرد رفتار می کند ، اجازه است شما را به موتر بشانم؟
- به من دست نزن
بهرام: میدانم برایت سخت است اما باید قبول کنی جز من دیگر کسی کمکت کرده نمی تواند مجبور هستی تحمل کنی
- باشه
بهرام : یک دستم را از زیری زانو هایش داخل کردم و دستی دیگر زیری دو دستش در یک نفس بلند کردم گرچه وزن هم ندارد در موتر شاندم کمر بندش را بسته کردم زود خود را به عقب کشید دروازه بسته کرده خودم هم نشستم چوکی را کمی عقب بردم راحت باشد تا نیم ساعت به خانه رسیدیم دوباره از موتر پایینش کرده بالای ویلچر شاندم به یکی از اوطاق های دل باز بردمش بالای تخت خواب دادم ، شما استراحت کنید به خاله یلدا می گویم برای سوپ آماده کند
- میشه حرف بزنیم
بهرام: جان؟
- می خواهم همرایت حرف بزنم
بهرام: درست است حرف میزنیم ، چوکی را رو بر روی تخت ماندم خودم هم نشستم ، خوب شروع کن
- چطور من را نجات دادی؟
بهرام: چطور نجات دادمممم دو سال قبل خانه عمه خود آماده بودم صبح بود تو را در لب دریا پیدا کردیم وضعیتت خیلی خراب بود به سختی تورا به شفاخانه رساندم فکر کردم از بین رفتی دوباره به خانه برگشتم که دوباره داکتر ها زنگ زد به سختی تو را نجات دادن دست هایت از چند جا شکسته بود پاهایت چند وقت تنها تو در پلستر بودی اما متاسفانه به کوما هم رفته بودی مجبور شدم تورا به این شهر بیاورم دو سال در کوما بودی هیچ مشخصات از تو نبود به سختی در آن شفاخانه نگاه کردم
-چرا من را نجات دادی و ازم مراقب می کنی ؟
بهرام: چراااا تو را نجات دادم راست بگویم خودم هم نمیدانم اما دلم نخواست یکی را این قسیم تنها بانم شاید خداوند من را واسطه کرده تا تورا کمک کنم
- تشکر
بهرام: خوب است حرف خوب را هم یاد داری خیر میگذریم زیاد خود را خسته نکن کمی استراحت کن تا غذایت آماده می شود
- درست است
بهرام:راستی اسم تان ؟
- بهار هستم
بهرام : اسم تان خیلی زیبا است
بهار: تشکر
ادامه را از بهار می شنویم…
بهار: وقتی چشمانم را باز کردم در یک اوطاق سفید بودم چشمم به نور بی عادتی می‌کند با چند بار باز و بسته کردنی چشمم کمی با نور چراغ چشمم عادت کرد درست نمیدانستم در کجا هستم سرم گنکس است چندی نگذشت یک دختر با لباس سفید داخل شد همینکه چشمش به من خورد خوشحال رفت و با یک داکتر آمد زود به معاینه کردن من شروع کردن چند سوال کردن اما حرکت حرف زدن را نداشتم داکتر رو به دختره کرد و گفت
داکتر: به بهرام خبری بیدی بگو مریضش به هوش آمده
دختر: استاد بهتر است این خبری خوش را خودت برایش بدهی شما دوتا انتظار بیشتری کشیدین
بهار: داکتر رفت دستیارش ماند
دستیار: شفا باشد بعد دوسال به هوش آمدی
بهار: بعدی دو سال؟
دستیار: بلی دو سال می شود شما در اینجا هستین واقعا زنده ماندن شما یک معجزه است
بهار: مگر من را کی آورده ؟
دستیار: یک پسر آورد واقعا خیلی به فکر تان است همیشه از شما خبر می گیرد حتا شب هایکه وضعیت تان خراب می شد تا صبح در کنار تان میماندن خیلی به تشویش تان است
بهار: خدایا نکند سردار است بلی حتما همان است خدایا دوباره من را با او رو بر رو نکن چند دقیقه گذشت متوجه شدم از پشت شیشه کسی به من نگاه می کند همینکه چشم به چشم شدیم داخل آمد و نشست خدایا شکر پس سردار نبوده جویای احوالم شد خیلی به فکرم است مگر چرا نکند نفر سردار باشد یا اینکه هزاران سوال در ذهنم است و میترسیدم خیلی بالایش قهر بودم با خود میگفتم چرا من را نجات داده یک باره گی وضعیتم خراب شد چشمانم سیاهی کرد دیگر چیزی به یادم نامد وقتی به هوش آمدم چشمم به پسر خورد در کنار تختم بالای چوکی خواب رفته واقعا پرستار راست گفته تا اینکه مرخص نشدم خیلی ازم مراقبت کرد وضعیتم را درک می کند وقتی خواستم با او بروم اول قبول نکردم اما با حرف هایش من را قناعت داد نمیدانم چی کنم زندگی من چی گونه خواهد شد در موتر نشستیم وقتی دستش به بدنم اصحابت می‌کند بدنم مور مور می شود اما حق است دیگر کسی من را هم کمک نمی کند وقتی خانه رسیدیم من را داخل یکی از اوطاق ها برد خانه اش زیبا است دلم دیگر طاقت نتوانست تمام سوال های خود را پرسیدم واقعا با من خیلی به زحمت

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


3 دقیقه تا نشر رمان ❤️😍

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


#دلی

نمی‌فهمم دیگر این دنیا  از من چه میخواهد، ولی دیگر برای من ادامه دادن معنی نمی‌دهد، می‌دانم در اشتباهم، ولی این را می‌گویم تا شاید کمی دست از تقلا برای زنده‌گی کردن بردارم.

#صفیه_لودين

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


سردرگممم😅💔

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


دلی💔

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


چرا به پست های من ریکشن نمیزنید 🥲

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28



مرا تا دل بود، دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان پرور تو باشی...

#نظامی

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


#خودمانی


اين درست است كه هيچكسی از نبود آدم ديگه‌ای
نمرده اما باور كنيد زندگی با بودن بعضی‌آدمها
آنقدر قشنگ و لذت بخش است كه ديگه حتی يک لحظه‌ام
زندگی بدون آن را نميخواهی...🤍


#AK
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد ،
یک بیت ساده نیست ، که بیت المقدس است


#سکوت

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


گر نگهدار من آنست كه من ميدانم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:28


زیباترین‌خانه،خانه‌ای‌است،که،
ذکرویادِخـدا،درآن‌بیشتراست!!📿

هرکس،بایاخـــدا،قلبش‌‌آرام‌نگیرد،
دلیل‌برضعف‌ایمانش‌است‌وبخاطــر
دوری‌ازخداوند،قلبش‌تاریك‌گردیده،
پـس‌نیازبه‌قـُرب‌واستمراردارد...
زیرایادخـدانـوری‌است‌که‌قلب‌رامحکم‌
ونورانی‌میکند🌻♥️🙂


💚○•ݪا إݪَـه إݪَّا اݪـ‌ݪهُ مُحَمدُالرَسُول الله•○💚
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:27


۲۰ عامل افزایش انگیزه:

۱. خدا
۲. هدف
۳. دلیل
۴. تلاش
۵. رشد
۶. پول
۷. کتاب
۸. ورزش
۹. نوشتن
۱۰. جهت
۱۱. آهنگ
۱۲. ورودی
۱۳. تصمیم
۱۴. معنا
۱۵. تمرکز
۱۶. تفکر
۱۷. تشکر
۱۸. تجسم
۱۹. موفقیت
۲۰. پادکست

      @Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:27


🖤🥀
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:27


تو درگیر شک کردن به خودت هستی درست زمانی که دیگران از توانایی های تو میترسند

-@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

21 Jan, 00:27


ولی پاییز فقط بخاطر این هوا 🥹🌧🌪

@Nicequotes1401