✍Nice Quotes 1401✍ @nicequotes1401 Channel on Telegram

Nice Quotes 1401

@nicequotes1401


سلام🌟
به کانال Nice Quotes 1401 خوش آمدید! اینجا جای است که می‌توانید از جملات الهام‌بخش و فکر برانگیز لذت ببرید ما گردآوری از بهترین نقل‌قول‌ها را برای شما فراهم کرده‌ایم.🌹


آیدی مالک💬

https://t.me/BiChatBot?start=sc-b695e08f24

Date 2021/April/

Nice Quotes 1401 (Persian)

سلام🌟nبه کانال ✍Nice Quotes 1401✍ خوش آمدید! اینجا جای است که میu200cتوانید از جملات الهامu200cبخش و فکر برانگیز لذت ببرید. ما گردآوری از بهترین نقلu200cقولu200cها را برای شما فراهم کردهu200cایم.✨🌹nnآیدی مالک💬nnدر این کانال، شما قادرید به دنیایی از انگیزش و ایده‌های جذاب فرار کنید. با خواندن نقلu200cقول‌های زیبا و الهام‌بخش از انبوه اطلاعات، انرژی مثبت را در زندگی خود جا به جا کنید. برای پیوستن به این جمع الهام‌بخش، به آیدی مالک مراجعه کنید.✍💬nnDate 2021/April/4

Nice Quotes 1401

04 Dec, 11:30


سلام :
آقا هستین یا خانم ⁉️

Nice Quotes 1401

04 Dec, 11:17


سنگ ناامیدی بر سر خواهرانم
دختران وطنم، دختران خاکستر و درد،
شما که خورشیدتان را در پشت دیوارهای ظلم دفن کرده‌اند،
هر روز، سایه‌ای تازه از ناامیدی بر سر شما می‌افتد.
دیروز، رویای مکتب را از شما ربودند،
امروز، زنجیرهای دیگری به دست و پایتان بستند.
شما که روزی امید یک ملت بودید،
اکنون در سایه‌های فراموشی محو شده‌اید.
صدای خنده‌هایتان خاموش شده،
چشم‌هایتان به اشک‌های بی‌پایان عادت کرده‌اند.
آیا کسی هست که ببیند؟
آیا کسی هست که دردتان را بشنود؟
خواهرانم، قهرمانان خاموش!
شما هنوز در دل این تاریکی‌ها، نوری از امیدید.
هر اشک شما فریادی‌ست که روزی دیوارهای ستم را فرو خواهد ریخت.
هر نفس شما، سندی از مقاومت و ایستادگی‌ست.
باور کنید که تاریخ، شجاعت شما را خواهد نوشت.
شاید امروز در سیاهی گرفتار باشید،
اما فردا، شما خورشید این وطن خواهید بود.
خواهرانم، گریه نکنید؛ این درد، ابدی نیست.
ما روزی دوباره برمی‌خیزیم،
و خاک وطنمان را از سنگ‌های ظلم و ناامیدی پاک خواهیم کرد.



>_< ♡EzLγN♡ >_<



@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 09:10


آدم درست زندگی جایی در مسیر زندگیت قرار خواهد گرفت که تو دیگر هیچ امید و اعتمادی به هیچکس نخواهی داشت
اما زمان تورا با وجود یک آدم از این ناامیدی بزرگ بیرون میارد
او وقت دوباره عاشق میشی دوباره زنده میشی و بال و پرواز زندگی را از سر میگیری
او شخص درست زندگیت به تو میاموزد آدم ها همانقدر که بد و خراب هستن به همان اندازه فرشته و خوب هستن اگر با آدم های بد بر خوردید به این معنی است که شما آدم درست مسیر آن نبودید چون در همه انسان ها به اندازه بدی هایشان خوبی نهفته است
@NiceQuotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 09:01


چیزی رویِ دوشم سنگینی می کند ..
نمی دانم چیست ..
شاید درد ، شاید غم ، شاید غصه یا هم رنج ..
اما بد رقم آراوه ام کرده خالقم ..
می خواهم هرگز تنهایم نگذاری ، چون جز تو کسی برایم نمانده ...😔
چون جز تو پناهی ندارم ..
چون جز تو کسی مرا آرام نمی کند ..
و تنها دارایی منِ فقیر هستی یارب ..
نشود مرا رها کنی و من هلاک شوم ..
نشود تو هم بروی که من دِق خواهم کرد ..
می دانی چیست ؟؟؟
این بنده ات خیلی خسته شده ...!
زور اش به درد هایش نمی رسد اما همواره به توانایی تو فکر می کند ..
راهِ این بنده ات صعب العبور است و تاریک ..
اما همیشه تو را نورِ  هدایت می بیند و ادامه می دهد ..!
پُشتِ این بنده ای کوچک ات خالی است اما به گرمی آغوشِ تو پناه برده می جنگد ..!
می دانی ؟؟؟
این بنده ات خیلی می ترسد ...!
از اتفاق های ناگوار ، از دست دادنِ  عزیزان ، از غرق شدن در منجلابِ  به اسمِ گناه ...
اما امید دارد به خدای رحمان و رحیم ..💌
پس همیشه مراقب اش باش ..
خیلی رنج دیده ، درد کشیده ، خاطرش همچو برگِ گل نازک شده یـــارب ..😔
نشود تو رهایش کنی و او خود را گُم کند ...
مراقب اش باش صدمه نبیند ...
😔🖤🥹

"احرار"


>_< ♡EzLγN♡ >_<



@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 08:48


📚#حکایتی_زیبا_از_عبید_زاکانی

گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد

اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى


  @Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 08:23


دلم سفر می‌خواهد
با حالی که خوش باشد
لب‌هایی که بخندد، دلی که آرام باشد
شب، موسیقی و جاده‌ای که هیچ پایانی نداشته باشد...

#نرگس_صرافیان 



>_< ♡EzLγN♡ >_<


@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 06:32


🍁#پیام‌های_قرآنی (٤)🍁

◻️سوره البقرة - آیه ۷۹

﴿فَوَيۡلٞ لِّلَّذِينَ يَكۡتُبُونَ ٱلۡكِتَٰبَ بِأَيۡدِيهِمۡ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنۡ عِندِ ٱللهِ لِيَشۡتَرُواْ بِهِۦ ثَمَنٗا قَلِيلٗاۖ فَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَتۡ أَيۡدِيهِمۡ وَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا يَكۡسِبُونَ٧٩﴾ [البقرة: 79].
▪️ترجمه: «پس وای بر کسانی که کتاب را با دست‌های خود می‌نویسند سپس می‌گویند: این از جانب خداست، تا آن را به بهای اندکی بفروشند، پس وای برآنها چه چیزهایی را با دست‌های خود نوشته و وای بر آنان چه چیزی را بدست می‌آورند».

▪️تفسیر: ﴿فَوَيۡلٞ لِّلَّذِينَ﴾ الله متعال کسانی را که کتابش را تحریف می‌کنند مورد تهدید قرار می‌دهد، آن‌هایی که در خصوص عمل زشت خود می‌گویند: ﴿هَٰذَا مِنۡ عِندِ ٱللهِ﴾ این از جانب الله است. و این کار اظهار باطل و کتمان حق است، و آنها از روی شناخت و بصیرت چنین کردند ﴿لِيَشۡتَرُواْ بِهِۦ ثَمَنٗا قَلِيلٗا﴾ تا آن را به بهای اندکی بفروشند. و دنیا از اول تا آخر بهای اندکی است. پس آنها باطل خود را دامی برای شکار دارایی‌های مردم قرار دارند و از دو جهت به مردم ستم کردند: یکی از جهت مشتبه کردن دین بر آنها و دیگر از جهت گرفتن اموال‌شان به ناحق، آنها به باطل‌ترین وسیله اموال مردم را می‌گرفتند، و گناه این کار از گناه کسی که مال مردم را به صورت غصب و دزدی چپاول می‌کند، بزرگتر است. خداوند دو بار آنها را مورد تهدید قرار داده و می‌فرماید: ﴿فَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَتۡ أَيۡدِيهِمۡ﴾ پس وای بر آنها به سبب تحریف و باطلی که می‌نویسند، ﴿وَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا يَكۡسِبُونَ﴾ و وای بر آنها به سبب اموالی که جمع می‌کنند. ـویل» یعنی عذاب شدید و حسرت جانگاه، برای تهدید شدید به کار می‌رود. و ابوالعباس پس از آن‌که آیات ﴿أَفَتَطۡمَعُونَ﴾ را تا ﴿يَكۡسِبُونَ﴾ ذکر کرد، فرمود: خداوند کسانی را مورد مذمت قرار داده است که کلام او را تحریف نموده و غلط تفسیر می‌کنند. این مذمت همچنین شامل حال کسانی می‌شود که «کتاب» و «سنت» را بر اساس بدعت‌های باطل تفسیر می‌کنند.
خداوند کسانی را که از کتاب او (تورات) جز تلاوت نمی‌دانند، مذمت کرده است و این مذمت شامل کسی نیز می‌شود که اندیشیدن و تدبر در قرآن را ترک نموده و جز خواندن کلماتش چیزی از آن نمی‌داند. نیز این مذمت شامل کسی می‌شود که با دستان خود چیزی می‌نویسد که با کتاب الله مخالف است، تا به وسیله آن منافع دنیایی را به دست آورد، و ادعا کند این از جانب الله است، مانند این‌که بگوید: چیزی که در این کتاب است عین شریعت و دین است، و این مفهوم کتاب و سنت است، و نزد سلف و ائمه معقول، و یکی از اصول دین است که اعتقاد به آن هم واجب عینی و هم کفائی است.
این آیات همچنین مذمت کسی را در بردارد که کتاب و سنت را پنهان می‌سازد تا مخالفِش با استفاده از آنچه که او می‌داند علیه وی استدلال نکند. و این خرافات و بدعت گذاری در میان هواپرستان بسیار زیاد به چشم می‌خورد و بسیاری از منتسبین به فقها نیز از چنین رویه‌‌ای پیروی می‌کنند.

📝این تهدید بزرگ و ترسناک برای کسانی است که دین الله را به بهای ناچیزی فروخته‌اند و در ازای بعضی امتیازات و اندکی اموال ، پیام اصلی اسلام را (که پرستش الله به یگانگی و برائت از شرک ، مشرکان و طواغیت است را) مخفی کرده‌اند. همان‌‌هایی که در برابر انواع انحراف و ظلم‌ها در حق مردم سکوت کرده‌اند و باعث شده‌اند جمع کثیری از مردمان، از اسلامِ عزیز دلسرد شوند و این دین را مسبب مشکلات در جامعه بدانند، غافل از آنکه علت اصلی همه مشکلات در جامعه؛ جهل به اصل و اساس اسلام و پشت کردن به قوانین بی عیب و نقص اسلام است.

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 06:30


🌙🖤


چارلی چاپلین :

کم باش! اصلا هم نگرانِ
کم شدنت نباش آن‌کس که اگر
کم باشی گمت می‌کند، همانيست که
اگر زياد باشی، حيفت می‌کند!
سعی نکن متفاوت باشی،
فقط خوب باش .

@Nicequotes1401🦋

Nice Quotes 1401

04 Dec, 05:16


و منی که میان دردهایم
تورا درمان دیدم🌚:)

_چشم قشنگم:))



>_< ♡EzLγN♡ >_<



@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 03:54


سوره مدثر (آیه ۳۸)

كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ (٣٨)

هر كسی در گرو دست‌آورده‌های خویش است
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 03:19


خدایا
شکرت که پنجره دلم
به سوی تو باز است و
هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...🤲

🌸‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Nice Quotes 1401

04 Dec, 03:08


#صبح_بخیر


خورشید امروز تنها برای تو طلوع کرده تا بدرخشی و بهترین خودت باشی. با قلبی پُر از امید و لبخند شروع کن؛ موفقیت منتظر توست...🤍


#AK
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

04 Dec, 03:00


خـــــدایا...🤲

یادم بده آنقدر مشغول عیب‌های خودم باشم که عیب های دیگران رانبینم
یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم،
درکش کنم...
یادم بده بدی دیدم "ببخشم" ولی بدی نکنم!
چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه...
یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم، دعا کنم ...
یادم بده اگر سخت بگیرم "سخت میبینم"...
یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم...
یادم بده چشمانم را روی بدی‌ها و تلخی‌ها ببندم
چرا که چشمان زیبا، بی‌شک زیبا میبینند‌.☝️

*آمین یا رب العالمین
*🤲🤲❤️


@tarjmaqurankarim

Nice Quotes 1401

04 Dec, 02:56


🍁🍂

   زندگی در واقع مثل
   یک فنجان قهوه است
  سیاه، تلخ و داغ
  اما میشه داخلش  شیر ریخت
   تا روشن َشود
   میشه توش شکر ریخت
   تا شیرین شود
   و می‌شود  کمی صبر کرد
  تا خنک‌ شود

  صبح تان شیرین و دلچسب
😊

#SHABNAM 🦋

‌‎‌

Nice Quotes 1401

03 Dec, 21:13


🌙🖤


حسین پناهی :

اعصاب چیست؟
چیزی است که هیچکس ندارد ،
ولی توقع دارند که تو داشته باشی.
توقع چیست؟
چیزی است که همه دارند و تو نباید داشته باشی .

@Nicequotes1401🦋

Nice Quotes 1401

03 Dec, 19:05


یہ روزایے هست
‏ڪہ آدمایے ڪہ فڪر میڪنے تڪیہ گاهتن
‏ناامیدت میڪنن
اون روزا خیلے سخت میگذرن
‏چون حس میڪنے ڪسے ڪہ فڪر میڪردے آدم امنته
‏اونقدرا هم امن و واقعے نبوده
و اونجا انگار یہ بخشے از قلبت فریز میشه
‏سرد میشہ، سخت میشہ و میشڪنه...🍂



>_< ♡EzLγN♡ >_<



@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

03 Dec, 18:10


فرق داشتیم فرق داشتیم
‌چه فرقی؟
میدانی فرق ما دوست داشتن من بود اساس بودنم بود
عاشق بودنم بود ناراحت شدن زود به زودم بود
جنگیدنم بخاطر تو بود تلاشم برای با هم بودن ما بود
برای وقت داشت برای تو بود انتظار کشیدنم بخاطر با تو بودن بود بیدار بودن شبانه هم بخاطر تو بود ریختن اشک هایم بود نادیده گرفتن احساساتم بود گذشت اشتباهایت بود
ما فرق داشتیم خیلی زیاد

Nice Quotes 1401

03 Dec, 17:56


داستان : کوتاه
ناگهان دیدم بی وفایی خویش را
در یک رستورانت مصروف غذا خوردن بود
وقتی دیدمش خون در رگ هایم یخ زد. قلبم احساس این را کرد که از آسمان خورد به زمین استرس تمام وجودم را گرفته بود دستانم میلرزید قاشق غذا خوری را در دستانم فشردم تا جلب توجه نکنم
دو سال تمام با هم بودیم درست مجازی بود ولی قلب من متعلق به او بود من تا او روزی که او را برای خودم دانستم و خود را برای او چیزی در ذهنم نبود
در اوایل رابطه همه خوبند حتی بد ترین آدم ها
ولی در میان رابطه هیچکس خود خود نمیباشد دیگر صبر ندارد درک ندارد من نمیخواستم کاری برایم بکند ولی او نتوانست و نخواست که باشد من تمام تلاشم را برای این میکردم که بتوانیم تا ابد باشیم
ولی او از اول نیتش این بود که برود و من بودم که تی خط را مرگ میدانیستم راستش حق داشت که نباشد
چون او احساسات یک عاشق را نداشت او برای خودش عالمی با دیگری داشت و تمام عالم من او بود
شب ها را با خنده و مزاق و هوای شدن سپری میکردیم
تمام دوسال از اشتباهات خورد کوچک گذشتم چون که دوستش میداشتم برایم گذشتن از اشتباهات او سخت بود ناراحت میشدم میشکستم چون من تمام تلاشم را میکردم ناراحت نشود
ولی او احساسات من را نادیده میگرفت سر سرکی میگرفت
زمان در گذر بود گذشت و گذشت هر روز بی میل تر از قبل و خسته تر از قبل دگر نه خنده بود نه دوست داشتن هر روز جنگ هر شب قهر بیشتر از هر وقت ناراحت و خسته دیگر وقتی برایم نداشت بیشتر از من به زمان کاری خود اهمیت میداد
و من تمام روز ها و شب ها را به انتظار سپری میکردم
من برایش اولویت نبودم آرزویش نبودم احساساتم برایش هیچ بود جنگ و قهر هایم بی منطق و بی معنا شده بودن تماس هایکه میگرفتم را نادیده میگرفت
هر وقت میخواست میامد و در هر تایم که میخواست میرفت خسته شده بودم از این همه نگرانی ها و گله هایکه گوش شنوا نداشت بلاخره صبرم طاق شد
انتخاب ماندم من برای همیشه و یا رفتن برای همیشه
قسمیکه میدانستم رفتن را انتخاب کرد و رفت
حالا برای چی باید رنج ببرم برای چی غصه بخورم نمیدانم ولی در دلم جا داشت هنوز وقتی اسمی از او به میان میامد تمام خاطرات مان را مرور میکنم
همه حرف ها که میگفت گوش هایم میشنوند
من دوستش داشتم برایم عادی نبود فراموشش کنم
از جدای ما سه سال و چهار و ماه بیست یک روز می‌شود
که دیگر هیچ ارتباط با هم نداریم ولی هنوز من گیر خاطرات آدمی هستم که هیچ ارزشی برایش نداشتم
دلم برایم خودم میسوزد ولی حالا با درد که عادی شده است عادت کردم
@NiceQuotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 18:56


در یاد خداست که قلب‌ها آرامش می‌یابند❤️🤲
رسامیم🦋

Nice Quotes 1401

25 Oct, 17:54


#دعا🤲

*یا رب. ..*
نگذار سختی دنیا
ذره‌ای ما را از تو ناامید سازد
نگذار ایمان ضعیف‌مان
ذره‌ای ما را از تو دور کند
نگذار دلشکستگی‌مان
ذره‌ای ما را سست کند
پروردگارا ما بی نهایت عاجزیم
*و تو رب بی‌نیاز مایی*
*یا رب* دست‌هایمان را حتی برای
یک چشم بر هم زدن رها نکن
که ما بدون تو هیچ هستیم

*ای الله زیبا و مهربانم*
*ای صاحب* قلب‌‌های شکسته‌ 💔
*ای صاحب* اشک‌‌های روان
اشکهای جاری و قلب سوزانِ
ما را آرام کن ❤️‍🩹
لطف و رحمتت را بر سر و رویمان
همچون باران بباران 🤍🤲🏻


#SHABO 🦋

Nice Quotes 1401

25 Oct, 17:39


- با آنان که نا امیدت نموده بودند
چگونه تا کردی؟
+ هیچ
گذشتم
«انگار که هرگز نبوده‌اند.»
🤍


#سکوت

Nice Quotes 1401

25 Oct, 17:29


هر کس که بخواهد شما را درك کند، حتی اگر نحوه‌ی بیانتان هم مبهم باشد، شما را درک خواهد کرد!

اما کسی که نخواهد شما را درک کند، هر چقدر هم که موضوع را خوب بیان کنید، شما را درک نخواهد کرد!‌‌

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 17:14


سلطهٔ قرآن کریم بر روح و جان انسان

📝 دکتر عایض بن سعد الدوسری
🔸ترجمه: شهاب الدین امیرزاده شمس

پس.ن:حتمن بخوانید😍🥰

@tarjmaqurankarim

Nice Quotes 1401

25 Oct, 16:56


بخاطر که برق نبود معذرت مرا پذیرا باشید


رمان: به من دست نزن
قسمت:بیست سوم
نویسنده: بینظیر احمدی

بهار: دور میز غذا جمع شدیم من و بهرام خیلی پریشان و سر در گم هستیم چیزی دل نمی شود
گلین: بهار چیز بخور بخیر عروسی داریم
بهار: درست است می خورم ، طرف بهرام نگاه کردم معلوم می شود پلان هایش به هم ریخته با خود فکر می کرد از دور استرسش معلوم می شود غذا تمام شد در صالون همه دور هم جمع بودیم
کاکا سلیم: دخترم آیا فامیلی داری تا به عروسیت خبر کنیم
بهار: خدایا چی بگم راستی راستی گپ جدی شده واقعا تصمیم کاکا سلیم جدی است ، نه در اینجا فامیل ندارم
بهرام: پدر جان من می گویم هیچ ضرورت به عروسی گرفتن نیست یک مصرف ناحق است
کاکاسلیم: من از تو نظر نپرسیدم پس حرفی نزن
بهرام:نه بخدا پدرم جدی است حالی جواب بهار را چی بدهم تصمیم مه این نبود ساعت را نگاه کردم نو شب است
رو طرف بهار کردم ، بهار من می روم خواب کنم شب خوش
بهار: باش من هم میآیم
بهرام: هر دو به اوطاق آمدیم طرف بهار دیدم
بهار: حالی چی کنیم اگر پدرت دوباره عروسی بگیرد
بهرام: واقعا معذرت می خواهم بخدا من ازاین تصمیم پدرم خبر نداشتم
بهار: دانستن و ندانستن تو مهم نیست از این بگو حالی چی کنیم یک کار بکن
بهرام: من هیچ کاری کرده نمی توانم اولش که تا هنوز پدرم همرایم قهر است سر به خود عروسی کردم حالا دیگه جدا شویم بخدا من را از خانه بیرون می کند
بهار: خوب چی کنیم کدام راه حل نیست
بهرام: فقط یک راه حل داریم
بهار: خوب بگو
بهرام: اگر تو قبول کنی مشکل حل می شود
بهار: چرا اینقدر عاشیه روی می کنی روک‌ و راست بگو
بهرام: باید عروسی کنیم
بهار: چی مزاق می کنی
بهرام: بیبن بهار یک بار حرفم را گوش کن عروسی می کنیم برای چند وقت به عنوان زن و شوهر می باشیم بعدیش که شعله آتش نشست از هم جدا می شویم
بهار: نه من نمی توانم لطفا درک کن تو از گذشته من از فامیل من خبر نداری من نمی خواهم با کسی ازدواج کنم بلی بالایم خیلی حق داری زندگی من را نجات دادی بخاطری من خیلی زحمت کشیدی هیچ وقت خوبی تو را جبران کرده نمی توانم اما این همه درد را من بخاطری همین ازدواج دیدم نکن من را دوباره همان جهنم را نشان ندی حتا برای یک بار هم شده می خواهم آزاد زندگی کنم ، نمیدانم بالایم خیلی فشار آمد اشک از چشمانم جاری شد
بهرام: بهار آرام باش واقعا معذرت می خواهم بیا بشین بگیر آب را بنوش بهار واقعا نمیدانم چی بگویم خودم هم در وضعیت دشوار هستم به جنجال بزرگ گیر افتادیم پس تو بگو چی کنم درست است من همرای پدرم حرف میزنم فردا تمام حقیقت را برای شان می گویم
بهار:خدایا من چی کنم لطفا دیگر آن روز ها را برایم نشان ندی رفتم به جایم خواب کردم بهرام هم رفت لباس هایش را تبدیل کرده خواب کرد خود را به یک جای تاریک احساس کردم با تیز ترین سرعت خود به کوچه های تاریک می دویدم یک بار دیدم به همان تهکو تاریک هستم همان لباس های کهنه پاره پاره کوشش می کنم فریاد بزنم اما صدایم بیرون نمی شود تمام بدنم خیس عرق شده‌ دیدم‌کسی رو بر رویم ایستاده است تاریکی باعث می شود نتوانم او را درست بیبینم چیزی را طرفم پرتاب کرد بلند فریاد زدم همینکه بیدار شدم بالای تخت بودم خدا را شکر خواب بود در تمام بدنم ترس حکم فرما شده زود طرف بهرام دیدم به جایش خواب بود صدای آذان صبح را درست می شنیدم رفتم وضو ‌گرفته نماز صبح را ادا کردم چند دقیقه با خدا عبادت کردم جا نماز را جمع کرده متوجه شدم بهرام از تشناب بیرون شد
بهرام: خدا قبول کند
بهار: تشکر ، بهرام بیدون کدام حرف از پهلویم گذشت جا نماز را هموار کرد مصروف نماز خواندن بود همرایم درست حرف نزد معلومه قهر است خدایا من چی کنم شاید خودخواه به نظر بیایم اما نمی توانم آن درد ها را دوباره تجربه‌ کنم به جایم استراحت کردم ساعت های هشت بیدار شدم آماده شده با بهرام پایین رفتم دور میز جمع بودیم پدر و فامیل بهرام خیلی خوشحال هستن از اول صبح با فامیل شان در باره عروسی من و بهرام صبح کرد تا صبحانه تمام شد من که از خود خجالت میکشیدم این همه خوشی را از بین می برم همرای گلین به آشپز خانه رفتم
گلین: بهار می بینی پدرم چیقدر خوشحال است بعد از مرگ خانم بیدر اولم اولین بار است اینقدر خوشحال است و ها ناگفته نماند بهرام برادرم هم همین قسیم از وقتیکه آمده جز بهار دیگر حرفی به دهنش نسیت خیلی دوستت دارد خداوند از تو راضی باشد با آمدنت دوباره خوشی را به خانه آوردی
بهار: خدایا من چی می کنم اگر بهرام حقیقت را به پدرش بگوید واقعا دیگر او را نمی بخشد همه فامیلش را بخاطری عروسی بهرام خبر کردن زود به صالون رفتم دیدم بهرام می خواهد چیزی را به پدرش بگوید زود رفتم

Nice Quotes 1401

25 Oct, 16:56


بهرام: پدر جان می خواهم در باره چیزی همرایت صحبت کنم
پدر: باز چی کار کردی
بهار: تا اینکه بهرام حرفی بزند مانع او شدم ، عزیزم میشه کمی حرف بزنیم
بهرام: می خواهم همرای پدرم صحبت کنم
بهار: واقعا خیلی مهم است لطفا بیا
بهرام: گفتم می خواهم همرای پدرم حرف بزنم
بهار: کاکا جان واقعا معذرت می خواهم باید پسر تان را ببرم کاری ضروری دارد
کاکا: ببریش شوهرت است صاحب اجازه هستی ،حرکتم غیر کنترول بود خدای یک بار دستش را گرفته با خود به اوطاق بردم
بهرام: بهار خوب هستی چی می خواهی می خواستم با پدرم در مورد دیشب حرف بزنم
بهار: ضرورت نیست حرف بزنی
بهرام: چرا
بهار: ضرورت نیست گفتم حرف تو را قبول می کنم
بهرام: بهار خوب هستی نه کی مریض هستی
بهار: گفتم خوب هستم نمی خواهم مشکل پیش بیاید حرف تورا قبول می کنم اما تنها پیش فامیل تو زن و شوهر می باشیم همینکه حرفم تمام شد بهرام از خوشحالی من را محکم در آغوش گرفت و فریاد میزد
بهرام: نه بخدا من درست می شونم بهار واقعا تشکر هر قسمیکه تو بگویی

ادامه دارد…

Nice Quotes 1401

25 Oct, 16:46


تاوان هربار فرصت دادن به آدم های اشتباه زندگیت؛ برابر با صدبار با خاک یکسان شدنِ روح و روان و شخصیتت است!🙂🤌


@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 15:19


ولی شما حمایت نکردین 🥲


ده دقیقه تا نشر رمان 🙂

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 11:34


اعضای محترم از همه شما عزیزان در این روز جمعه برای حل شدن مشكل برادرى و حاجت رواييش درخواست دعا داریم.
ش
🤲پروردگارا بحق
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ من الظالمين ، مشکل برادرمون رو حل و حاجتش رو برآورده بفرما
آمين ثم آمين

Nice Quotes 1401

25 Oct, 08:59


«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»‌



در جستجوی آن‌چه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن.🌱




@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 08:13


خداوندا ♥️
بلندای دعایت را عطایم کن
تو ای معشوقه عالم
از این پس عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم ، طغیان مپندارش !
کریما من گنهکارم ، تو بخشنده !
بگو آیا امید بخششم بیجاست ؟
خودت گفتی بخوان ، می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانی که می جوید تو را نوری عنایت کن
دو دست خالی ام را رحمتی دیگر عطا فرما . . .

سکوت
#جمعه تان سر شار از آرامش ♥️

Nice Quotes 1401

25 Oct, 07:59


ناتالی: تمام مشکلات انسانها
از ناتوانی ادما در نشستن تو یه اتاق
به تنهایی ناشی میشه.

🎥 Things to Come
  

Nice Quotes 1401

25 Oct, 07:15


#حرف_خوب

در این دنیای رویاگونه
چیزی نیست
که ارزش بی قراری
ذهن را داشته باشد

آرامش والاترین سعادتست

و چیزی ارزش آن را ندارد که
آرامشت را فدایش کنـی...

روزتـان مملو از آرامـش

#SHABO 🦋
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

25 Oct, 06:42


روز جمعه پاداش هر عمل خیری چندین برابر هست

😔به یاد کسانی که دیگر در بین ما نیستن و با صلوات بر رسول مهربانی ها هر چه در توان دارین بسم الله ...

Nice Quotes 1401

25 Oct, 06:42


سی وچهارمین پروژه کمک به نیازمندان❤️


📣 برادری ازروستاهای شهرسرباز...

شرح حال نیازمند

😔کودکی ۷الی۸ماهه معلول
که هرچه زودتر بایدعمل شود

وضعیت مالی نامناسب پدرخانواده ناتوان به دلیل ازکارافتادگی ازکمرکه پلاتین گذاشته شده و
وضعیت منزل زندگی دریک اتاق، پدر آقابه دلیل ازکارافتادگی پسر، نیازهای اولیه راتاحدودی تامین مینماید
نیازمند کمک ویاری شماعزیزان برای درمان دست پسرمعلولشان و....

نیازبه کمک فوری شماعزیزان دارند


تحقیقات لازم انجام شده و مورد تایید می باشند

در راه رضای خداوند ودر حد توان کمک های خودتون رو به شماره کارت اعلام شده به نام‌ امین ملازایی   واریز نمائید⬇️⬇️⬇️

6037991749614883
👆👆👆👆👆👆

🔸با زدن روی شماره کارت شماره کارت کپی می‌شود 🔸

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:45


بوده …
سردار: اول یک حمام گرفتم لباس هایم را تبدیل کردم بالای تخت خود را انداختم از خود سوال کردم واقعا چرا من به این کمک می کنم دو سال است بخاطری این از فامیل دور هستم چرا به مثل راز زندگی خود ساختم او هم یک آدم بیگانه چرا اینقدر در مقابلش احساس مسئولیت می کنم با اینکه وقتی درد می‌کشد من هم احساس درد می کنم چشمانم گرم خواب شد …
بهار: خاله شان برایم غذا آورد غذا را خوردم تمام اتفاقات مثلی دیروز به یادم است وقتی کار های آنها به یادم میاید قلبم را درد می‌گیرد سرد صوت می کشد چند ساعت گذشت دیگر بهرام نام نامد طرف پاهایم دیدم درد را احساس می کردم انگشتان پاهایم را تکان دادم اما حرکت کرده نمی تواند داکتر ها گفت زود خوب می شود که خوب شود چی من این زندگی را چی کنم تمام زندگیم تباه شد …
بهرام: وقتی بیدار شدم ساعت سه بعد از ظهر شده خیلی خواب کردم خواستم خبری از بهار بیگرم نکند خواب باشد زیاد مزاحمت نکنم باید راحت باشد فردا داکتر فزیوتراپی هم میاید اگر تمرین کند در بین پانزده روز یا بیست روز خوب می شود برای شب غذا های مقوی آماده می کند تا بهار خوب شود تا شب به کار های خود رسیدم و با فامیل حرف زدم آنها از بهار خبر ندارد خوب است که خبر ندارند بیازو چند وقت بعد هر کی پشت کاری خود می رود خوب است ناحق گپ جور نشود
یلدا: پسرم غذا آماده است
بهرام:درست اینه میآیم ، طرف اوطاق بهار رفتم دیدم در جایش نشسته گریه می کند همینکه متوجه آمدن من شد زود اشک هایش را پاک کرد ازش سوال نکردم معلوم دار است خیلی درد دارد
بهار: بیا کاری داشتی
بهرام :بلی غذا آماده آست برویم سرد نشود
بهار: شما بروید دلم چیزی نمی شود
بهرام : نه حرف تان قبول نیست غذا خوردن بالای شما فرض و اجبار است
بهرام: دوباره بغل کردم تا صالون بردم بالای چوکی شاندم خاله یلدا برایش غذا آورد با اجبار تمام غذایش را بالایش تمام کردم …
بهار: صبح ساعت های هشت بیدار شدم خیلی کوشش کردم تا خودم کاری خود را انجام بدهم اما پاهایم درست همکاری نمیکند بالای تخت منتظر نشستم ساعت نو تا بهرام بیدار شد همرایم کمک کرد هر دو صباحانه خوردیم بعدیش در باغچه با کمک خاله رفتم مصروف نگاه کردن باغچه بودم بهرام صدا زد
بهرام:بهار داکتر آمده باید برای تمرین آماده شوی
بهار: با خاله داخل رفتیم چشمم به داکتر خورد تقریبا یک مرد سی ساله است من که عمرأ نمی توانم
بهرام:با داکتر معرفی شوین
بهار: نه من نمی توانم
بهرام: چی را نمی توانید
بهار: نمی خواهم تداویی‌ شوم یا کسی به من دست بزند
بهرام: نکن بهار باید تداویی شوی مجبور هستی
بهار: نمیدانم چرا ترسم بیشتر شده شاید بخاطری آن اتفاق های دو سال باشد با قهر برایش گفتم ، گفتم نمی خواهم کسی به من دست بزند درک این حرف اینقدر برای تو‌ دشوار است
بهرام: بهار تو مجبور هستی تو باید دوباره سری پا شوی همه چیز را از نو بسازی با ترس خود مقابله کن
بهار: بهرام نکن لطفا من تحمل نمی توانم این به من دست بزند
بهرام: پس یک کار می کنم داکتر ما را همرای کند و من همرای تو کمک می کنم از این بهتر راه حل‌نیست این را دیگر مجبور هستی قبول کنی
بهار: خدایا چی کنم بهرام بهتر از این مرد است نمیدانم چرا اما بهرام برایم احساس امنیت را می‌دهد مجبور قبول کنم
بهرام: خوب شروع می کنیم
بهار: داکتر با وسایل هایش آمده بود کار را شروع کردن بهرام دستش را به پاهایم نزدیک کرد قلبم بد جور‌ میلرزید از ساق پا به بالا و از زانو به پایین را به مساژ دادن شروع هر انگشتش که به پا هایم فشار میداد بدنم مور مور می شد تقریبا دو ساعت کار کردیم تا توانستم نگاه هایم را از بهرام دور نگه داشتم از نگاه چشم تو چشم خیلی نفرت دارم او احمق با همان نگاه هایش زندگیم را تباه کرد ….
یک نیم ماه بعد …
بهرام: یک ماه گذشته در این یک ماه بهار درست تداویی شد و خیلی نتیجه گرفتیم بلاخره راه می رود درد دارد اما خوب طاقت کرد بسیار یک دختر جالب هستم ضدی ، اخمو‌ ، سخت به کسی اعتماد می کند و ها کدام مشکل هم دارد نمی تواند به کسی نزدیک‌ شود همرایش خیلی عدت کردم شاید اینجا را ترک‌کند اما کجا می رود اگر کسی در تعقیب او باشد چی خدایا خودت کمک کن ناگهان صدای موبایل فکرم را به هم زد دیدم پدرم است
بهرام: سلام پدر جان خوب هستین مادرم صادیق و گولین چطور است ؟
پدرم: شکر پسرم همه خوب هستن فقط تو از ما دور هستی
بهرام: خیر حتما باز یک چکر میآیم
پدرم: پسرم به چکر نه ما می خواهیم برای همیشه بیای و زندگی خود را بسازی
بهرام: پدر جان حالی هم زندگی من آباد است و بالای کارم هستم

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:45


پدرم: نه قسیم دیگر باید آباد شود دو سال است از ما دوری می کنی تنها هستی ما خیلی برای تو چانس دادیم اما تو‌ کاری نکردی من ‌و مادرت یک تصمیم گرفتیم و خیلی جاهایش را هم عملی کردیم
بهرام: شما باز چی کردین نمی خواهید از زندگی من دست بردار شوین
پدرم: نه ما پدر و مادر تو هستیم باید به تو فکر کنیم خوب حرف هایم را گوش کن ما دختر خاله تو را برایت خوش کردیم و ازشان خواستگاری کردیم بعدی چند مدت بلاخره قبول کردن
بهرام: شما چی کردین چرا به زندگی من مداخله می کنید
پدرم: زیاد حرف نزن گفتم چند روز باد دوباره به استانبول باشی تا کار های نامزادی و عروسی را شروع کنیم فامیدی
بهرام: اما پدر یک بار حرفم را گوش کن ، هنوز حرفم تکمیل نشد موبایل را قطع کرد خدایا حالی چی کنم متوجه شدم صادیق چند بار برایم زنگ زده خیلی زیاد حتما این احمق باز حرف های لودگی خود را میزند که تبریک باشد یا چی و چنان باز زنگ زد
صادیق:سلام بردار جان چطور هستی خوب هستی
بهرام: شکر خوبم تو خوبی ؟
صادیق: راست بگویم خوب نیستم خیلی سخت به کمک تو نیاز دارم یعنی زندگیم به دست تو است
بهرام: چی گفته روان هستی کدام مشکل برایت پیش آمده فامیل خوب است
صادیق: همه خوب هستن اما من خوب نیستم
بهرام: صادیق واضع حرف بزن تو را چی شده
صادیق:پس بشنو دختری را که من دوست دارم ‌و عاشق همدیگر هستیم او را به تو داده حالی من بد نباشد از کی بد باشد عشقم را به برادرم‌ داده لطفا بردار یک کاری کن ساره خیلی ناراحت است
بهرام: تو چی گفته روان هستی وقتی عاشق همدیگر تان بودین چرا به مادر و پدر نگفتی تا این پیش نمیامد
صادیق:ما خبر نداشتیم که فامیل این تصمیم را گرفتن می خواستم بگویم اما دیر کردم خیلی دیر کردم لطفا برادر یک کاری بکن
بهرام: من نمیدانم چی بگویم حالا خیلی دیر شده من کاری نمی توانم
صادیق:بردار اگر عشقم را از من بگیری هیچ وقت نمی بخشمد
بهرام: موبایل را خاموش کردم خدایا این چی بلای است که بالای من آمده حالی چی کنم اگر او طرف را بگیرم این طرف را از دست می دهم اگر این طرف را بگیرم او طرف را از دست میدهم خدایا چی کنم یک راه نشان بدی تا شب نشستم فکر می کردم چی کار کنم …
بهار: یک نیم ماه بیشتر شد خانه بهرام هستم با کمک های او دوباره سری پا شدم مثلی گل ازم محافظت می کند نمیدانم چی گونه کمک هایش را جبران کنم واقعا یک مرد واقعی است نه اینکه بعضی کسا بود در گفتار مرد در عمل نامرد هستن مثلی دو دوست شدیم با هم اما تا به حال از گذشته خود به او نگفتم و‌ او هم از من سوال نپرسیده نمیدانم امروز کجا است گم گم است یک بار صدای دروازه آمد ، بیا
بهرام: چطور هستی بهار
بهار: خیلی ناراحت معلوم می شود از همه وجودش ناراحتی میبارد ، شکر خوب هستم تو چطوری چرا ناراحتی
بهرام: چیز است بهار می خواهم در باره یک موضوع حرف بزنیم
بهار: درست است می شونم ، با خود حدس میزدم شاید بگوید باید دیگر اینجا را ترک کنم هرچه نباشد حالا خوب شدم او باید دیگر پشتی زندگی خود برود تا چی وقت با منی احمق سر و‌کله بزند
بهرام : تمام موضوع خواستگاری را برایش گفتم خیلی ناراحت شد
بهار: خوب چی می کنی یک طرف برادرت دیگه طرف پدر و‌مادرت
بهرام: میدانم خیلی برایم سخت است اما باید یک کاری کنم نباید دست بالای دست بگذارم
بهار: خوب می خواهی چی کنی ؟
بهرام: می خواهم چیزی برایت بگویم اما لطفا زود جدی نشو درست است
بهار:درست است چرا جدی شوم، مگر وقتی بگوی از خانه من بیرون شو چرا جدی شوم حق داری با خود کلنجار می رفتم که بهرام گفت
بهرام : بهار میشه زنم شوی
بهار: با صدای بلند و‌تعحب آمیز گفتم ، چی زن تو شوم
بهرام : مگر نگفتم جدی نشو یک بار حرفم را گوش کن
بهار: نه گوش نمی کنم درست است تو زندگیم را نجات دادی به من فرشته نجاتم شدی جانم را بخواه اما این را نه لطفا
بهرام: بهار لطفا یک بار حرفم را گوش کن بیبن چی می گویم مه به جانت نیاز ندارم به کمکت نیاز دارم یک بار حرفم را گوش کن اگر نخواستی قبول نکن گرچه امید وارم قبول کنی
بهار: بهرام لطفا نکن گفتم نمی شود امکان ندارد من نمی توانم با کسی عروسی کنم
بهرام: بهارررر یک بار به حرفم گوش کن عروسی به کار نیست عروسی نمی کنیم تو همرایم به عیث خانمم به خانه ما می رویم می‌گویم من زن دارم او وقت ساره را به من نمیدهد بلکه به صادیق می دهد صادیق قدم پیش کند و‌بگوید من با ساره ازدواج می کنم وقتی عروسی آنها شد زندگی شان جور‌ شد هر دو‌‌ به راه خود می رویم
بهار: نکن نمیشه تو من را نمیشناسی فامیلم را نمیشناسی از گذشته من خبر نداری امکان ندارد
بهرام: به من نه گذشته تو ، نه فامیل تو مهم است فقط تو مهم هستی تا این مشکل را از بین ببری لطفا بهار گپ چند وقت است به من اعتماد کن لطفا

ادامه دارد.....

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:45


رمان: به من دست نزن
قسمت: نوزدهم
نویسنده: بینظیر احمدی

بهرام: کار های مرخصیش را تمام کردم برایش یک جوره لباس آوردم با کمک پرستار خانم بالای ویلچر نشست خواستم چند کلمه همرایش صحبت کنم در چوکی پهلویش نشستم
بهرام: خانم می خواهم تا خوب نشدین همرای خود ببرمتان هر وقت سری پا شدین باز می توانی هر جا خواستی بروی
-نه ضرورت نیست
بهرام: خوب می خواهید در این حالت خود کجا بروی آقارب هم نداری ناحق لج نکن وقتی گفتم می روی می روی ، حرفی نزد با احساسش بیان کرد که حرفم را قبول کرده از دسته های ویلچر گرفتم از شفاخانه بیرون شدیم بعد دو سال این از شفاخانه بیرون می شود شاید احساس خوبی داشته باشد
بهرام: چی احساس داری بعد دو سال از شفاخانه بیرون شدی
- هیچی
بهرام: خیلی سرد رفتار می کند ، اجازه است شما را به موتر بشانم؟
- به من دست نزن
بهرام: میدانم برایت سخت است اما باید قبول کنی جز من دیگر کسی کمکت کرده نمی تواند مجبور هستی تحمل کنی
- باشه
بهرام : یک دستم را از زیری زانو هایش داخل کردم و دستی دیگر زیری دو دستش در یک نفس بلند کردم گرچه وزن هم ندارد در موتر شاندم کمر بندش را بسته کردم زود خود را به عقب کشید دروازه بسته کرده خودم هم نشستم چوکی را کمی عقب بردم راحت باشد تا نیم ساعت به خانه رسیدیم دوباره از موتر پایینش کرده بالای ویلچر شاندم به یکی از اوطاق های دل باز بردمش بالای تخت خواب دادم ، شما استراحت کنید به خاله یلدا می گویم برای سوپ آماده کند
- میشه حرف بزنیم
بهرام: جان؟
- می خواهم همرایت حرف بزنم
بهرام: درست است حرف میزنیم ، چوکی را رو بر روی تخت ماندم خودم هم نشستم ، خوب شروع کن
- چطور من را نجات دادی؟
بهرام: چطور نجات دادمممم دو سال قبل خانه عمه خود آماده بودم صبح بود تو را در لب دریا پیدا کردیم وضعیتت خیلی خراب بود به سختی تورا به شفاخانه رساندم فکر کردم از بین رفتی دوباره به خانه برگشتم که دوباره داکتر ها زنگ زد به سختی تو را نجات دادن دست هایت از چند جا شکسته بود پاهایت چند وقت تنها تو در پلستر بودی اما متاسفانه به کوما هم رفته بودی مجبور شدم تورا به این شهر بیاورم دو سال در کوما بودی هیچ مشخصات از تو نبود به سختی در آن شفاخانه نگاه کردم
-چرا من را نجات دادی و ازم مراقب می کنی ؟
بهرام: چراااا تو را نجات دادم راست بگویم خودم هم نمیدانم اما دلم نخواست یکی را این قسیم تنها بانم شاید خداوند من را واسطه کرده تا تورا کمک کنم
- تشکر
بهرام: خوب است حرف خوب را هم یاد داری خیر میگذریم زیاد خود را خسته نکن کمی استراحت کن تا غذایت آماده می شود
- درست است
بهرام:راستی اسم تان ؟
- بهار هستم
بهرام : اسم تان خیلی زیبا است
بهار: تشکر
ادامه را از بهار می شنویم…
بهار: وقتی چشمانم را باز کردم در یک اوطاق سفید بودم چشمم به نور بی عادتی می‌کند با چند بار باز و بسته کردنی چشمم کمی با نور چراغ چشمم عادت کرد درست نمیدانستم در کجا هستم سرم گنکس است چندی نگذشت یک دختر با لباس سفید داخل شد همینکه چشمش به من خورد خوشحال رفت و با یک داکتر آمد زود به معاینه کردن من شروع کردن چند سوال کردن اما حرکت حرف زدن را نداشتم داکتر رو به دختره کرد و گفت
داکتر: به بهرام خبری بیدی بگو مریضش به هوش آمده
دختر: استاد بهتر است این خبری خوش را خودت برایش بدهی شما دوتا انتظار بیشتری کشیدین
بهار: داکتر رفت دستیارش ماند
دستیار: شفا باشد بعد دوسال به هوش آمدی
بهار: بعدی دو سال؟
دستیار: بلی دو سال می شود شما در اینجا هستین واقعا زنده ماندن شما یک معجزه است
بهار: مگر من را کی آورده ؟
دستیار: یک پسر آورد واقعا خیلی به فکر تان است همیشه از شما خبر می گیرد حتا شب هایکه وضعیت تان خراب می شد تا صبح در کنار تان میماندن خیلی به تشویش تان است
بهار: خدایا نکند سردار است بلی حتما همان است خدایا دوباره من را با او رو بر رو نکن چند دقیقه گذشت متوجه شدم از پشت شیشه کسی به من نگاه می کند همینکه چشم به چشم شدیم داخل آمد و نشست خدایا شکر پس سردار نبوده جویای احوالم شد خیلی به فکرم است مگر چرا نکند نفر سردار باشد یا اینکه هزاران سوال در ذهنم است و میترسیدم خیلی بالایش قهر بودم با خود میگفتم چرا من را نجات داده یک باره گی وضعیتم خراب شد چشمانم سیاهی کرد دیگر چیزی به یادم نامد وقتی به هوش آمدم چشمم به پسر خورد در کنار تختم بالای چوکی خواب رفته واقعا پرستار راست گفته تا اینکه مرخص نشدم خیلی ازم مراقبت کرد وضعیتم را درک می کند وقتی خواستم با او بروم اول قبول نکردم اما با حرف هایش من را قناعت داد نمیدانم چی کنم زندگی من چی گونه خواهد شد در موتر نشستیم وقتی دستش به بدنم اصحابت می‌کند بدنم مور مور می شود اما حق است دیگر کسی من را هم کمک نمی کند وقتی خانه رسیدیم من را داخل یکی از اوطاق ها برد خانه اش زیبا است دلم دیگر طاقت نتوانست تمام سوال های خود را پرسیدم واقعا با من خیلی به زحمت

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:44


3 دقیقه تا نشر رمان ❤️😍

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:23


#دلی

نمی‌فهمم دیگر این دنیا  از من چه میخواهد، ولی دیگر برای من ادامه دادن معنی نمی‌دهد، می‌دانم در اشتباهم، ولی این را می‌گویم تا شاید کمی دست از تقلا برای زنده‌گی کردن بردارم.

#صفیه_لودين

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 15:02


سردرگممم😅💔

Nice Quotes 1401

23 Oct, 14:35


دلی💔

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 14:04


چرا به پست های من ریکشن نمیزنید 🥲

Nice Quotes 1401

23 Oct, 13:54



مرا تا دل بود، دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان پرور تو باشی...

#نظامی

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 13:49


#خودمانی


اين درست است كه هيچكسی از نبود آدم ديگه‌ای
نمرده اما باور كنيد زندگی با بودن بعضی‌آدمها
آنقدر قشنگ و لذت بخش است كه ديگه حتی يک لحظه‌ام
زندگی بدون آن را نميخواهی...🤍


#AK
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 13:42


بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد ،
یک بیت ساده نیست ، که بیت المقدس است


#سکوت

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 13:28


گر نگهدار من آنست كه من ميدانم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد

@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 11:26


زیباترین‌خانه،خانه‌ای‌است،که،
ذکرویادِخـدا،درآن‌بیشتراست!!📿

هرکس،بایاخـــدا،قلبش‌‌آرام‌نگیرد،
دلیل‌برضعف‌ایمانش‌است‌وبخاطــر
دوری‌ازخداوند،قلبش‌تاریك‌گردیده،
پـس‌نیازبه‌قـُرب‌واستمراردارد...
زیرایادخـدانـوری‌است‌که‌قلب‌رامحکم‌
ونورانی‌میکند🌻♥️🙂


💚○•ݪا إݪَـه إݪَّا اݪـ‌ݪهُ مُحَمدُالرَسُول الله•○💚
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 09:58


۲۰ عامل افزایش انگیزه:

۱. خدا
۲. هدف
۳. دلیل
۴. تلاش
۵. رشد
۶. پول
۷. کتاب
۸. ورزش
۹. نوشتن
۱۰. جهت
۱۱. آهنگ
۱۲. ورودی
۱۳. تصمیم
۱۴. معنا
۱۵. تمرکز
۱۶. تفکر
۱۷. تشکر
۱۸. تجسم
۱۹. موفقیت
۲۰. پادکست

      @Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 09:51


🖤🥀
@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 09:27


تو درگیر شک کردن به خودت هستی درست زمانی که دیگران از توانایی های تو میترسند

-@Nicequotes1401

Nice Quotes 1401

23 Oct, 09:25


ولی پاییز فقط بخاطر این هوا 🥹🌧🌪

@Nicequotes1401

21,658

subscribers

4,196

photos

955

videos