گرجیف @gordjief Channel on Telegram

گرجیف

@gordjief


✔️ کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز هست

کانال اختصاصی جورج ایوانویچ گرجیف

مطالب جورج ایوانویچ گرجیف در این کانال کاملا اختصاصی قرار میگیرد

گرجیف (Persian)

با خوش آمدید به کانال گرجیف! این کانال، کانال اختصاصی جورج ایوانویچ گرجیف می‌باشد. در اینجا مطالب جذاب و اختصاصی از جورج ایوانویچ گرجیف به شما ارائه می‌شود. اگر به دنبال مطالب جذاب و منحصر به فرد هستید، این کانال را از دست ندهید! حتما به اشتراک بگذارید و از مطالب فوق‌العاده این کانال لذت ببرید. یادآوری: کپی مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می‌باشد. پس برای دریافت مطالب منحصر به فرد از جورج ایوانویچ گرجیف، این کانال را دنبال کنید!

گرجیف

03 Nov, 15:54


آرشیو و فهرست کتاب های ارسال شده به کانال


کتاب کار کردن
https://t.me/Gordjief/111

کتاب تحول شخصی با آموزه های گرجیف
https://t.me/Gordjief/250

کتاب دیدگاه های از زندگی واقعی
https://t.me/Gordjief/445

کتاب استادان گرجیف
https://t.me/Gordjief/781

کتاب در جستجوی معجزه آسا
https://t.me/Gordjief/934

کتاب نوید فرا رسیدن نیکی و خوبی
https://t.me/Gordjief/1759

کتاب زبان فراموش شده کودکان (ناقص)
https://t.me/Gordjief/1908


سربلند و پیروز باشید❤️🌿

گرجیف

21 Oct, 15:44


سلام دوستان عزیزم

اصلا دوست ندارم این کانال فعالیت نداشته باشه

من بخاطر مشکلاتی که دارم‌ واقعا نمی توانم ادامه بدم اما کسانی که با گرجیف آشنایی دارند می توانند کانال را مدیریت کنند پیام بدهند کانال را بهشون واگذار کنم

@hossein_mysticosm

گرجیف

19 Oct, 05:30


سلام دوستان عزیزم

از این پس دیگر کانال فعالیت نخواهد داشت

سپاس از حضورتان که در این مدت کنارمان بودید

چنانچه دوست دارید با ما ارتباط داشته باشید به کانال اصلی @Khodshenasivo ما بپیوندید

گرجیف

18 Oct, 15:29


ادامه ...


روشی برای کشف خود بود با در میان گذاشتن آن کودکان راستی و درستی چیزی را تایید می کردند که خود یافته بودند. شدنی بود که یکی از اعضای تیم آن ها را به چالش بکشاند: "راست می گویی؟" مطمئنی؟ اگر همه در دنیا میگفتند اشتباه میکنی باز هم همین را می گفتی؟» گفت و شنود به تجربه شخصی آنان اعتبار می بخشید و آن را بخش ماندگاری از دنیای درونیشان می کرد. نقش ما تنها این بود که تجربه شان را برایشان مشخص کنیم به همان اندازه که آنان از ما می آموختند ما هم از آنان می آموختیم.

نیمه شب بود. کودکان سرانجام خوابیده بودند و تیم دور هم جمع شد و روی کیسه خواب هایمان در یک دایره نشسته بودیم. در میانه آخر هفته ای در آرمونک بودیم.
جین با گرمی گفت: "روز خوبی بود تا به حال ندیده بودم که بچه ها این قدر سخت کار کنند و با چنین شور و شوقی."


لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 79

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

17 Oct, 15:29


ادامه ...


این سکوت طولانی بر سراسر ناهار سایه انداخت. در این اندیشه بودم که چرا لیز پاسخ نمی داد؟ از آن جا که فرادست من بودم جرئت نمی کردم با اشارهای یاری بخش به میان بپرم. پگی هم ساکت بود. یادم نمی آید ناهار چه گونه گذشت توجه ام گریز زده بود. دیر تر پس از پیدا کردن لیز از او پرسیدم چرا پاسخ نداده آیا به این دلیل بود که نمی دانست چه بگوید؟
"نه. چیزی برای گفتن آماده کرده بودم اما صبر کردم. می دانستم اگر شکیبا باشم و فضایی بدهم شاید آلفرد چیز بسیار بهتری بگوید."
برای لیز کافی نبود که روال ادامه یابد نشان داد که می توانیم دنبال سطحی از کیفیت باشیم - و اعتماد کنیم که از راه می رسد.
فضا دادن به کودکان گاه این شهامت را به آن ها می داد که خود را بیان کنند. حال و هوای واقعی خود را نشان دهند و تنها آن سیمای مردم پسندانه ای را به خود نگیرند که دیگر در آن استاد شده اند. تلاش های ما برای صداقت و صمیمیت آنان را تشویق می کرد به دنبال راستی و درستی خودشان برسند و از آن سخن بگویند. گاه اشاره های کودکی جو را با سادگی یا راست گویی شان دگرگون می کرد و تیم می کوشید با بی پردگی و راستگویی کودکان خود را جور کند. برای همین بیش تر با گزارش های کوشش های واقعی و از این گذشته وضعیت های بدنی، محافظت از خود و دروغ هایمان خودمان دریافت پذیر می شدیم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 78 و 79

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

16 Oct, 15:29


ادامه ...


همیشه موفق نبودیم. آلیس یکی از نوجوانان چنین به یاد می آورد یادم هست که خود آگاهانه می کوشیدم. در زمان گفت و گو ها و کتاب خوانی هایی نشان دهم که اغلب پس از ناهار برگزار می شد "قیافه درست" را به خود بگیرم... به بزرگ سالان نگاه کن ... با پشت های راست و کشیده چهره های جدی...

یک بار آلفرد و لیز اتیون از نهاد گورجیف در پاریس هم در تیممان بودند. نوبت لیز بود که سر ناهار سخن بگوید و یکی از کودکان برای شروع خدمت خوبی به او کرده بود، اما چنین می نمود که منتظر چیزی است و پاسخ نمی داد، سکوت ادامه می یافت و لیز لب به سخن نمی گشود. انگار زمان باز ایستاده بود. تنم بی حرکت بود چهره ام حالت ثابتی داشت و می کوشیدم دلهره ام را نشان ندهم به دلیل ترسم از سکوت،، معمولاً می کوشیدم اگر فراسوی مدارای ناپایدارم رود، حواس پرت کردن بی زیانی را مانند پرتاب سنگی در تاریکی آماده داشته باشم. همین حالت در مورد برخی از کودکانی وجود داشت که نمی توانستند تاب لحظه ای از سکوت را بیاورند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 77 و 78

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

15 Oct, 15:29


ادامه ...


ناهار فرصت دیگری برای سخن گفتن به شیوه ای تازه بود. قرار بود گفت و گو های پر معنایی با کودکان را بیازماییم تا آن ها بتوانند اندیشه ها یا تجربه های خود را بیان کنند. بزرگ سالی که موضوع بامدادی را پیش می کشید بالای میز می نشست و اعضای قدیمی تر تیم در دو سویش گفت و گو را چنین عضوی رهبری می کرد که می توانست عالی یا وحشتناک باشد، گاهی هم هر دو در طول یک ناهار.
می خواستیم کودکان را تشویق کنیم تا در باره هر چیز و همه چیز سخن بگویند و به پرسش هایشان ادامه دهند تا با با پاسخ های تند و سرسری دهانشان را ببندیم، اما همیشه کارساز نبود. بسیاری از تلاش ها به سکوتی طولانی و ملالت بار می رسید و ما هم اغلب دوباره به دام پرسش های آزموده می افتادیم، امروز صبح چه گونه گذشت؟ تیم تان چه کار کرد؟ نکته این بود که سکوت را تاب آوریم، اما نگذاریم سنگین شود.
گاه پرسشی واقعی جرقه می زد و شعله ور می شد و همه ما را درگیر گفت و شنودی زنده می کرد. بزرگ سالان از اصلی پیروی می کردند که زیر پا گذاشتنی نبود. این که به نوبت چیزی بگویند تا کسی افسار گفت و شنود را به دست نگیرد. هدف تشویق تمامی کودکان به شرکت بود و نه تنها پر حرف ها.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 77

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

14 Oct, 15:29


ادامه ...


یک شنبه ای، زمانی که هنوز عضو تازه ای در تیم بودم نوبت من شد که روز را شروع کنم. اطمینان نداشتم که راز یک داستان موفقیت آمیز را بدانم. هیچ چیزی که از سرم می گذشت درست نمی نمود تا داستانی درباره هرکول نوجوان یافتم که با گزینه ای رویاروی می شود. زندگی دراز و لذت بخش یا سختی بزرگ و آوازه ابدی.
همگی روی نیمکت هایی در سر پناه نشستیم، نفس هایمان در هوای یخ بندان دیده شدنی بود. دلهره داشتم. با تکیه دادن به دیوار سیمانی به عنوان تکیه گاه کوشیدم توجه خود را کانونمند کنم و به تک تک آن ها به نوبت پیش از شروع نگاه کنم.
در جلسه بعدی تیم بزرگ سال پگی به شکلی نا منتظره به موضوع داستان من اشاره کرد. سخنانش را به این شکل شروع کرد: "همه شما به اسطوره هرکول لیلیان گوش دادید، اما من كنار او نشسته بودم و برای همین می توانستم چیزی را ببینم که شما نمی توانستید. آوایش یک نواخت بود، اما داشت می لرزید مسئله این نیست که ترسیده باشید، بلکه این است که آیا کاری را که باید بکنید می کنید شهامت نبود ترس نیست پذیرفتن ترستان و ادامه کار به همان شکلی است که باید."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 76

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

13 Oct, 15:29


ادامه ...


در کار با کودکان نگاره را می توان برای به وجود آوردن تکانه به کار برد تکانه نیرومند تر بودن در درون پر شهامت تر بودن، توانایی تاب آوردن سختی ها. گورجیف این سرنخ را به ما می دهد که نقش ما در مقام آورندگان (والدین) و آموزگار باید این باشد که تکانه های خوبی به ارمغان آورد از راه نمونه و قصه ها با به یاد آوردن کودکی خودش می گوید : "... پدرم برای ما بچه ها درباره مردمان بزرگ باستانی و مردان بی همتا یا درباره پروردگار طبیعت و معجزه های راز آمیز داستان می گفت..."
"زمانی که کودکان داستانی را می شنوند که با صدای بلند برایشان خوانده می شود لازم است نیروی خیال و نگاره پردازی خود را به کار بگیرند تا نگاره ای از آن برای خودشان بسازند" که بنا به توضیح مادام دوسالزمن "توانایی آفریبندگی و اراده شان را بالا می برد." تماشای تلویزیون یا فیلم به آن ها نگاره های از پیش ساخته ای را می دهد که حس های آن ها را مانند مرداب پُر می کنند. نگاره هیجان انگیز چنان در هم شکننده است که کودکان نمی توانند از آن رو برگردانند و آن ها را ناگزیر می کند تجربه خاصی را چه بخواهند و چه نخواهند بگذرانند."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 75 و 76

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

12 Oct, 15:29


فصل پنجم

زبان فراموش شده

"کودکان به زمان شاید ده ها سال نیاز دارند
تا تأثیراتی را که گرفته اند دریابند."



سخن گفتن با کودکان اغلب برایمان دشوار است، زیرا زبان آن ها را فراموش کرده ایم به گونه ای سخن می گویم که از آن آن ها نیست و گمان می بریم ما را می فهمند. چیزی که بیش تر از واژه آن ها را لمس می کند عکس و نگاره است.
سخن گفتن در قالب نگاره ها کار و تکلیف تازه ما شد. کشاکش پیش بردن آن به ما نشان داد تا چه اندازه آن چه می گوییم خالی از معنا بود و این تلاش ما را با زبان فراموش شده قصه ها و حکایات و راز ها، زبان فراموش شده کودکان پیوند داد. دریافتیم که دو شیوه اندیشیدن به شکلی متفاوت پردازش می شوند. واژه ها در بخش خردورزی ذهن ثبت می شوند و نگاره ها و عکس ها، عواطف و احساس ها را لمس می کنند. نگاره ها می توانند بی معنا یا ریشه های آرمانی باشند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 74 و 75

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

11 Oct, 15:29


ادامه ...


هر طوری بود به جاده خودمان و سپس سرپناه پایین رسیدیم. بچه ها دویدند تا به دوستانشان بگویند ما برگشته ایم و با چند دست کمکی دیگر ناهار را آماده کردیم لرزش دستان و پاهایم تا مدت ها فرو نمی نشست، اما مهم نبود رفته بودیم سبزیجات بخریم و آن ها را آورده بودیم.
گاه هر چند تمرین ها برای کودکان آفریده می شدند، به شکلی که ما برنامه ریزی کرده بودیم پیش نمی رفتند. با این حال این امکان را برای ما باقی میگذاشت که به تلاش خود ادامه دهیم. اکنون می دانستم که تنام هر چند زیاد نیرومند نبود، اما می توانست چیز های سنگین را اگر با نیتی بود که بر عواطف و اندیشه های منفی هر دو پیشی می گرفت با خود بکشد و برای مدتی در از این کار را بکند چه کسی است که این بار را می کشد؟
سرانجام ناهار کشیده شد و پگی از من خواست تا پس از ناهار کتاب خوانی کنم که مایه افتخار بود فصل "پدرم" از کتاب خود زیست نگاری ملاقات با مردمان برجسته گورجیف.
"با وجودی که در آن زمان هنوز یک پسر بچه بودم، این دوره زندگی خانوادگی خود را مو به مو به یاد می آورم و در این صحنه خاص تمامی عظمت آرامش درونی پدرم و عدم دلبستگی حال و هوای درونیش به تجلیات بیرونی در سراسر بدبیاری هایی که برایش پیش آمد در حافظه ام نقش بسته است."
هر چند خیلی خوب با کتاب آشنا بودم. این بار آن را متفاوت می شنیدم. صحنه های زندگی گورجیف لحظات زنده ای بودند که در آن لحظه روی می داد. هنگام خواندن برایم سخت بود گریه نکنم.


لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 72 و 73

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

10 Oct, 15:29


ادامه ...


من چه کار باید می کردم؟ برای کمک زنگ می زدم؟ دست جلوی ماشینی می گرفتم؟ هیچ کدام درست نمی نمود. می خواستم تمرینی را که با آن موافقت کرده بودم به پایان برسانم و برای همین کیسه آنجلا و خودم را برداشتم - خیلی سنگین تر از آن بود که می توانستم بکشم و شروع به راه رفتن در پس آن دو دختر دست خالی کردم. پسر تیم به دنبالم راه افتاد و کیسه خودش را می کشید، اما کیسه دختر کوچـک تــر کنار جاده ماند. برای همین دوباره دور زدم و کیسه سوم را هم برداشتم. یکی را مانند نوزاد به بغل گرفتم و دوتای دیگر را با رشته های کیسه به دست گرفتم بار خیلی سنگینی برایم بود.
در خاموشی شروع به شمردن گام هایم کردم ده تا ده تا درخشش گرمای روی جاده صحنه ای سوررئال می ساخت همه چیز پاک تر از همیشه بود، آوای نفس هایم بلند تر از آنی بود که تاکنون شنیده بودم. از یک تا 12 می شمردم و دوباره 11، 10، 9، 8، 7... با شمردن گام ها می توانستم به راه رفتن ادامه دهم. اما اندیشه هایم مرتب باز می گشتند و به من می افتند که بارم زیادی سنگین است و نمی توانم آن را تا آخر ببرم. اندیشه ها دشمنانم بودند باید آن ها را آرام می کردم و به شمارش و راه رفتن ادامه می دادم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 72

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

09 Oct, 15:29


ادامه ...


با سه کودک به راه افتادیم و پیمودن چهار کیلومتر زیاد به درازا نکشید. پیش از ساعت یازده به فروشگاه کنار گذرگاه جاده ها رسیدیم و شروع به خرید کردیم باید برای سی نفر خرید می شد و دیگر من و آنجلا، دختر سیزده ساله سرآشپز آن روز شروع به گل گل کرده بودیم. او می خواست همه چیز را کنسرو شده بخرد - سبزیجات، رب گوجه فرنگی، حتی نوشیدنی های از پیش آمیخته در حالی که من از او می خواستم مواد تازه، خشک یا یخ زده بخرد تا بارمان سنگین نشود. با وجود مخالفت هایم نمی خواستم تصمیم او را وتو کنم. در آخر چهار کیسه سنگین پر از قوطی های کنسرو را باید می بردیم.
با تقسیم سبزيجات بار كم تر را به کوچک تر ها دادیم. خورشید دیگر حسابی بالا آمده بود. بیش از صد متری نرفته بودیم که آنجلا از شتابش کاست و اعلام کرد که بارش زیادی سنگین است و خیلی گرمش شده است. تیم کوچکمان پراکنده شد و هر کس با شتاب خود در جاده می رفت.
آیا با گزینش چنین کار دشواری اشتباه کرده بودم؟ پس از چند صد متری دیگر آنجلا ایستاد اعتراض کنان گفت که نمیخواهد این کار را کند و لذتی از آن نمی برد. می گفت به هر حال، کسی نمی تواند من را مجبور کند و کیسه اش را روی زمین گذاشت و جرئت کرد که من را به کشیدن آن بکشاند. ختر کوچک تری از او تقلید کرد و کیسه اش را کنار کیسه آنجلا گذاشت و او هم اعلام کرد که بسیار گرمش شده است. نا آرام دور نیم دایره ای گردآمده بودیم و من به آن ها یاد آوری می کردم که با این برنامه موافقت کرده بودند و همکاریشان را می طلبیدم. اما آنجلا یک دندگی می کرد. شروع به راه رفتن به سوی خانه کودکان کرد الين و دختر کوچک تر هم در کنارش به راه افتاد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 71

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

08 Oct, 15:29


ادامه ...


به اصول باور داشتم، اما نه به سنگ دلی و نمی توانستم این دو را با هم آشتی بدهم با این حال، دهه ها بعد ريسا من را با این اشاره غافلگیر کرد :

آن کاهویی که یادم رفته بود به من کمک کرد تا دانشکده پزشکی و دوره سخت اینترنی را بگذرانم. اشتباهات فراوان بود، اشتباهاتی بسی بزرگ تر _ که توانستم بپذیرم و بدون پنهان کردن نتایج با آن ها کنار بیایم. می توانستم "انتقاد" را بپذیرم بی آن که بیخودی آزرده شوم و از کاری دست بکشم. کاری که می کردم همیشه عالی نبود. لازم بود آن را ببینم و با این حال ادامه دهم.

یک شنبه ای در آرمونک به این فکر افتادیم که راه دشوارتری را برای پیش بردن کاری آشنا برگزینیم. این به ما کمک می کرد تا به ملالت کار آشنا رخنه کنیم، چیز ها را از نو ببینیم. از آن جا که پرداختن به ریزه کاری های کار آشپزخانه با من بود تصمیم گرفتم برای ناهار یک شنبه تیمم برای خرید سبزیجات دست کم چهار کیلومتری تا سبزی فروشی راه برود به جای آن که آن را از شهر و با ماشین بیاوریم.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 70 و 71

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

07 Oct, 15:29


ادامه ...


نوبت سرآشپزی ریسا مایه افتخار هر دو ما شد. زمانی که به من گفت یادش رفته کاهو بخرد تنشی که روی چهره اش دیدم، باعث شد گمان برم که باید کار خود را رها کنم و بی درنگ دنبال آن بروم.
با اندیشیدن دوباره به آن دنبال پگی گشتم. هیچ وقت بدون اطلاع فرد مسئول محل را ترک نمی کردیم. پگی می خواست بداند چرا کاهو لازم بود با توضیح ریسا پگی گفت: "بهتر است نروید."
نگاه کردن به چهره درمانده ریسا برایم دشوار بود، اما پگی را نمی شد متقاعد کرد. هنگامی که تنها شدیم توضیح داد: "ما نمی گوشیم چیز ها را راست و ریس کنیم - اجازه می دهیم کودک نتایج کارهایش را تجربه کند."
خاطره من از آن رویداد نا آرام کننده بود. پگی به ما یادآوری کرده بود که ما دلمان برای بچه هایمان می سوزد و می خواهیم آن ها سختی نکشند که می تواند درست همان چیزی باشد که به جای کمک به آن ها برایشان زیان بار باشد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 69 و 70

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

06 Oct, 15:29


ادامه ...


با گذشت آن زمان، نمی توانی آن را بازگردانی. باید ادامه دهی و کاری را که لازم است بکنی زمان گرفتن کاهو وقتی بود که داشتی خرید می کردی حالا زمان آشپزی است. باید ناهار را بدون سالاد بخوریم.
باورم این بود که کباب دیگی به تنهایی خیلی مسخره است و ناهاری که من مسئول آن بودم خراب می شود. خیلی برایم دردناک بود، اما یکی درست می گفت. به من کمک کرد تا مسئولیت کردار هایم را به دوش بگیرم. برای برنامه ریزی و خرید خیلی به خودم افتخار می کردم، اما او منرا وا داشت تا با این واقعیت که چیزی را فراموش کرده بودم، رویاروی شوم. خیلی هم موضوع مهمی نبود اشتباهی از من سر زده بود و اجازه نداشتم نتایج را پنهان کنم یا آن ها را به شکلی در آورم که منیتم می خواست.



ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 69

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

05 Oct, 15:29


ادامه ...


دخترم ریسا از شش سالگی به کار کودکان پیوست و به یاد می آورد که:

یازده سالم بود و یک شنبه ای برای ناهار سرآشپز شدم. خیلی خوب به یاد دارم که به آپارتمان زیبای جین در خیابان پارک رفتم تا با هم برنامه ناهار را بریزیم به کتاب های آشپزی و دستور پخت ها مراجعه کردیم و تصمیم گرفتیم کباب دیگی سالاد و چیپس سیب درست کنیم.
یک شنبه از راه رسید و من با دقت بسته های سبزی را باز کردم و شروع به تهیه مواد لازم برای هر بشقاب نمودم. زمانی که همه بسته ها را باز کردم متوجه شدم کاهو یادمان رفته چیزی نبود که با آن سالاد درست شود. ناهار بدون سالاد در خیالم هم نمی گنجید، بخشی از برنامه بود از مادرم پرسیدم آیا کسی می تواند به سبزی فروشی که کیلومتر ها با آن جا فاصله داشت برود.
اما پگی وسط پرید و گفت: "بهتر است کسی نرود. برای همه چیز زمانی وجود دارد زمانی که کاری باید بشود یا نشود."


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 69

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

04 Oct, 15:29


ادامه ...


در یکی از جلساتمان مادام دو سالزمن داستان آشپزی یاد گرفتن خودش را تعریف کرد. به او که دختر مهندس راه و ساختمان برجسته ای بود، هنر هایی مانند شعر و شاعری پیانو، باله یاد داده شده بود. مادر و پدرش نمی توانستند حتی به خیال در آورند که دخترشان نیاز به فراگیری کار های دشوار خانه داری داشته باشد. از همین رو کار های مربوط به خانه داری در برنامه آموزشی او گنجانده نشده بود. زمانی که با الکساندر دوسالزمن ازدواج می کند، در می یابد که عاشق جنگل است و شوهر هم عروس را به کمپینگ می برد. آتش را که به راه می اندازه او هوس می کند. چیزی بپزد. فاجعه ! همه چیز می سوزد و چیز مناسبی برای خوردن باقی نمی ماند، اما شوهرش به جای انتقاد تمام چیز هایی را که او آماده کرده بود می خورد و از آن تعریف می کند. مهربانیش وجود مادام دو سالزمن را از افسوس و پشیمانی لبریز می کند و به او انگیزه می دهد تا خیلی زود یاد بگیرد خوب آشپزی کند.
می گفت: "کودکان حسی درونی دارند. آیا می توانید به جای تحمیل حس درونی خودتان حس درونی خودشان را در آن ها بر انگیزانید؟ آیا می توانید به آن ها اجازه دهید که با پیامد های کردار های خود بدون سرزنش و پشیمانی زندگی کنند؟


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 68

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

03 Oct, 15:29


ادامه ...


هر کاری مسئولیت کودکی می شد حتی شمارش میهمان ها تمرینی سودمند برای کودکی بود که باید به یاد می سپارد چه کسانی آن روز میهمان بودند‌ تعداد صندلی های دور میز باید به تعداد میهمانان بود. اگر اعضای گروهی در محل نبودند، جایشان باید از تعداد کلی کم می شد. نگاه داشتن این رد برای سی نفر وقتی نه یا ده نفر می شوید آسان نیست.
آشپز ها با خرسندی یا درد ما را هنگام خوردن ثمره کاروز حمت شان تماشا می کردند،اما ما از نتیجه هرگز انتقاد نمی کردیم و مراقب بودیم تلاش هایش را باز بشناسیم. بشقاب ها با زنجیره ای از دست ها از آشپزخانه به روی میز می رفت، کودکان به ویژه زنجیر را دوست داشتند، جادوی حرکت دادن ظرف داغ از دستانی به دستانی دیگر، با اطمینان و با آرامش انگار که همه با هم ارگانیسمی زنده بودند. زمانی که کار با شتاب پیش می رفت، بسیار لذت بخش بود. پس از آن به همان شیوۀ رقص نگاری شده بشقاب ها برده و شسته و جمع می شدند.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فرامدش شده کودکان
ص 67 و 68

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

02 Oct, 15:29


ادامه ...


گورجیف شرایطی را آماده کرده بود که شاگردانش از راه آن می توانستند بدون تکیه به واژه ها بیاموزند. اجازه دادن به کودکان تا با آزمودن بیاموزند آن ها را علاقه مند نگاه می داشت و به چالش می کشانید..‌. بزرگ سالان در مقام دستیار کار می کردند، از جمله برای بلند کردن دیگ های سنگین از روی شعله ما تماشا می کردیم و تنها زمانی که لازم بود پندی می دادیم. روش ما مانند کارآموزی این بود که تکنیک را نشان دهیم و سپس اجازه دهیم آن را به شیوه خود پیش ببرند، انگاره های خود را پیاده کنند - و اشتباهات خودشان را کنند.
برای ما جوهری این بود که زیاد چیزی نگوییم. زمانی که کودکان را با دادن رهنمود از روی نیت خوب کلافه نمی کردیم این فضا و زمان را به آن ها می داد تا برای خودشان بیندیشند.
شتاب نه تنها برای جلوگیری از زیادی پختن خوراک ضروری بود، بلکه آهنگ پر شتاب کار به کودکان اجازه نمی داد، غرق رویا بافی های خود شوند. تند کار کردن اما بدون عجله نیازمند توجه ذهن و احساس به کار و تکلیفی بود که تن مشتاقانه به آن پاسخ می داد. ناگهان کودکی که زمین را می شست خودش را راست و نرم می کرد و به شکلی باور نکردنی پر شتاب می شد.


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 67

کانال گرجیف
@Gordjief

گرجیف

01 Oct, 15:29


فصل چهارم

در آشپزخانه

"زمانی که کودکان را با رهنمودها تیرباران نمیکردیم به آن ها فضا می داد تا برای خودشان بیندیشند."



ژان دوسالزمن می گفت: "اگر زندگی مدرسه باشد، آشپزخانه دانشگاه است." در کار کودکان حتی کوچک ترین یک راست به کالج می رفت. تیمی که ناهار بزرگ دوشنبه مار را آماده می کرد. یک نوجوان در مقام نوجوان و چنیدن کودک هشت نه یا ده ساله به عنوان خدمه را در بر می گرفت که یک بزرگ سال عضور تیم آن ها را پشتیبانی می کرد. کار در آشپزخانه این توانایی را به کودکان می داد تا در مقایسی دستور پخت ها را دنبال و آشپزی و آماده و سرو کنند که بسی بزرگ تر از چیزی بود که در زندگی خانوادگی خود می توانستند تجربه کنند. گاه یکشنبه ها باید به سی و پنج نفر یا بیش تر ناهار داده می شد.
نتیجه پیش بینی پذیر نبود و دامنه ای از خوراک های عالی تا به سختی خوردنی را در بر می گرفت. کیک های سوخته به دلیل (گرمای ناموزن فر) یا شن در اسفناج به همان اندازه احتمال داشت که آب گوشتی خوشمزه یا کیک سیب تُرد هر چه نتیجه بود، کار در آشپزخانه تنگنایی پیش می آورد. کودکان معمولاً می توانستند کار های لازم را از یک دیگر یاد بگیرند یا خودشان راه را پیدا کنند - اما نه همیشه مادام دو سالزمن به ما می گفت: "هیچ چیز از پیش ساخته به آن ها ندهید." اما اگر کودکان نیاز داشتند مبانی اندازه گیری، آمیختن، خرد کردن را خوب یاد بگیرند چه گونه می توانستند اگر ما به آن ها «آموزش نمی دادیم ؟" چه گونه می توانستیم به آن ها اجازه دهیم چند و چون کار کردن را خودشان کشف کنند؟


ادامه دارد ...

لیلیان فایراستون
زبان فراموش شده کودکان
ص 66 و 67

کانال گرجیف
@Gordjief