عشقش به قرآن عمیق و واقعی بود. بیش از یک دهه متولی یک زینبیه، و تمام عمرش معلم قرآن بود. در بچگی و نوجوانی، همه داستانهای پیامبران را برایم تعریف کرده بود. وقتی چند سال پیش مقدار زیادی از بینایی چشمانش را از دست داد، بزرگترین حسرتش این بود که دیگر نمیتواند خطوط نورانی قرآن را ببیند. از من خواسته بود که اگر قرآنی پیدا کردم که با خط بسیار درشت نوشته شده است برایش تهیه کنم تا شاید بتواند دوباره قرآن را به چشمان خودش ببیند. حتی وقتی در بیمارستان بستری بود و برای ملاقات به دیدنش میرفتیم، در همان چند دقیقه کوتاه هم در کنار تختش بجای صحبتهای متفرقه ترجیح میداد با هم قرآن و دعا بخوانیم. یک بار در همان بیمارستان گفت میخواهد از من امتحان بگیرد ببیند فرازهای دعای کمیل را حفظ هستم یا خیر!
آخرین دفعه که در بیمارستان او را هوشیار دیدم صداش در نمیآمد. مجبور شدم گوشم را بچسبانم به دهانش. بریده بریده صحبت میکرد. مجبور بودم حدس بزنم که چه چیزی پچپچ میکند. زورش را جمع کرد و گفت: برایم قرآن بخوان، یک حزب! بعد کمی فکر کرد و انگار میخواهد تقاضای بزرگتری بکند، گفت: یک جزء! گریهام گرفت. تمام خواستهاش از نوهاش همین بود! گفتم قربانتان بروم نگران نباشید، چشم، اصلا یک ختم قرآن میکنم.
برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم و خوشحالش کنم گفتم یک خبر خوب دارم، حزبالله توانست اسرائیل را مجبور کند تا به طور کامل از لبنان عقبنشینی کند. خندید و گفت من که متوجه نمیشوم چه میگویی!؟ باورم نمیشد. این جمله را که گفت، فهمیدم کار از کار گذشته است. کسی که در تکتک لحظات زندگیاش، بیوقفه، برای کودکان غزه هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد، دیگر نمیدانست حزبالله کیست. حتی اگر من را نمیشناخت و میگفت تو که هستی انقدر تعجب نمیکردم. کسی که حاضر بود فرش زیر پای خودش را برای کمک به سپاه اسلام بفروشد، چنین حرفی زد. فهمیدم عمیقترین لایههای وجودی حاج خانم دیگر از عالم ماده جدا شده است. دیگر جای حرف نبود. بوسش کردم. نازش کردم. گفتم چقدر خوشگل شدی چقدر موهای سفیدت خوشگل است. آرام جواب داد: چقدر دوستت دارم، قربانت بروم، چقدر خودت خوشگلی. انقدر نازش کردم که وقت ملاقات تمام شد.
داشتم خارج میشدم که پرستار گفت پسرش آمده؟ گفتم پسر ندارد. گفت کسی هست رضایت بدهد بابت لولههایی که وصل میکنیم؟ گفتم نوه میتواند؟ گفت اگر کس دیگری نیست، ایراد ندارد. فرم را گذاشت جلویم. یک حسی به من میگفت که این امضا و انگشت، یک امضا و انگشت عادی نیست.
بعد از آن بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد. راست و دروغش را نمیدانم، ولی امروز شنیدم پرستارها میگفتند بعضی اوقات در بیهوشی زیر لب قرآن میخوانده. وصیت کرده بود در روستای پدریاش در اطراف تهران زیر پای مادر یکی از شهدا خاکش کنیم. نمیگفت من را ببرید نجف یا کربلا، زیر پای یک مادر شهید بودن برایش کافی بود.
آخرین دفعه که صورت زیبای حاج خانم را دیدم امروز در بهشت زهرا جهت شناسایی، و سپس درون قبر هنگامی بود که شانههای ایشان را جهت تلقین تکان میدادم. اسمع افهم؟ در آن لحظات پُرفشار، برایم نوعی شفافیت ایجاد شد: کسی که این گونه با قرآن زندگی کرده است، چه ترسی از مرگ دارد؟ صورتش را بر روی خاک گذاشتم، به موهایش دست کشیدم، و با یکی از مومنترین افرادی که در زندگیام دیدهام وداع کردم. عشقی که نسل ما به خدا و پیغمبر دارد، به صدقه سری این چنین جواهرات بوده است.
یک پیرمرد که نمیشناختم سر خاکش بلند میگفت: مادر! شما بر سر همه ما حق داری. بچهها و نوههای ما قرآن را از شما یاد گرفتند، چه حقی از این بالاتر؟
پس من به خوانندگان این جملات میگویم، اگر امشب در خواندن چند خط کلام الله مجید و یا نماز لیلهالدفن این کنیز حضرت زهرا را بدرقه کنید از شما ممنون خواهم بود. بنام "ماهمنیر بهمنی" فرزند "حسینعلی".
شب ولادت حضرت فاطمه الزهرا (س)
یکم دیماه ۱۴۰۳