مخ نویس

@draboutorab


گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]

مخ نویس

17 Oct, 14:05


مخنویس به چاپ پنجم رسید

مخ نویس

16 Oct, 08:48


به لطف شما خیلی زود به چاپ دوم رسید

مخ نویس

24 Sep, 15:41


به دَرَک

مرد جاافتاده ای بود شیک پوش و مرتب!
چند ماه پیش که به مطب آمد سردردهای میگرنی شدیدی داشت و حالا با یک قرص سردردهایش کاملا رفع شده بود و دیگر وقت قطع کردن دارو بود با این حال مقاومت میکرد و اصرار داشت قرص محبوبش را ادامه دهد.
از او پرسیدم :
حالا که سردردت خوب شده تا کی میخواهی این قرص را مصرف کنی؟
کمی مکث کرد و با کمی خجالت گفت:
- شاید تا ابد!
- آخر چرا!
سینه اش را صاف کرد و گفت:
-ببخشید دکتر میدانم شما روانپزشک نیستید ولی میتوانم یک سوال از شما بکنم که به سردردم ربطی نداشته باشد؟
- بفرمایید البته که می‌توانید!
-این قرصی که برای سردرد به من دادید به جز درمان سردرد اثر دیگری هم روی مغز و روان آدم دارد؟
- مثلا چه اثری!
- اثر به درک! ببخشید منظورم به درک کردن چیزها و کارهاست! نمیدانم چطور توضیح دهم! ببینید انگار از وقتی این قرص را میخورم توانایی عجیبی پیدا کرده ام که به هر ناراحتی یی که پیش می آید یک "به درک" اضافه کنم!
مثلا من خیلی روی اینکه کسی معطلم نشود حساس بودم ولی جدیدا وقتی دیر میرسم با خودم میگویم حالا یه دقیقه هم معطل شود به درک!
یا قبلا وقتی نمره های بچه هایم کم میشد عصبانی میشدم ولی حالا با خودم میگویم مگر ما که اینهمه نمره خوب آوردیم کجای دنیا را گرفتیم نمره اش کم شده که شده به درک!
البته هیچکدام از این به درکها آنقدرها برایم مهم نیست، من در کارم آدم موفقی هستم و تقریبا هیچ مشکلی در زندگی ندادم به جز اینکه فکر میکنم زنم دوستم ندارد و همین یک فقره عمریست تمام زندگی من را به هم ریخته بود در واقع برای بیست سال هرکاری کردم تا محبت یا لااقل تحسین او را جلب کنم و نشد.
او هیچوقت و هرگز ازمن راضی نیست و نمیشود و فکر نمی‌کنم تا ابد هم بتوانم دلش را به دست آورم و راستش این آخری را بعد از خوردن قرص شما فهمیدم یعنی تا قبل از این، فکر میکردم مشکل از من است و باید چیزی را در خودم یا زندگی مان تغییر دهم تا او راضی شود ولی در این چندماه به طرز عجیبی فهمیدم این مشکل را هیچ جوره نمی‌توانم حل کنم و یک به درکِ آرامش بخش در ذهنم جوانه زد و من فقط برای همین به درکِ آخری قرص شما را میخواهم.
البته اول فکر نمیکردم این تغییرات مال داروی شما باشد ولی تا دارو را چند روز قطع کردم دیدم آن به درک،چند روزه محو شد و با شروع مجدد دارو دوباره به ذهنم اضافه شد.دکترجان لطفا این به درک را از من نگیر بگذار این قرص را تا ابد ادامه دهم البته قول میدهم هر وقت زنم عاشقم شد قطعش کنم!

دارویی که من به او داده بودم قرصی بود که علاوه بر سردرد سروتونین مغز را هم بالا میبرد.
بیمار اصلا افسرده نبود ولی بزرگترین مشکل زندگی اش با این قرص حل شده بود
آیا درست است اگر زنمان دوستمان ندارد فقط بخاطر اینکه یک به درک به دوست نداشتن او اضافه کنیم قرص بخوریم؟
آیا داروهای اعصاب فقط برای درمان بیماران باید استفاده شوند یا برای بهتر کردن حال آدمهای سالم هم مجاز به استفاده از آنها هستیم؟
تجربه به من می‌گوید برای بهتر کردن آدمهای نرمال کاری نکنم که این حرف منطقی مهم دارد.
طبیعت طوری ما را ساخته که به صورت نرمال به کمی رنج و بدی نیاز داشته باشیم رنج فرزندداری، رنج بی مهری همسر، رنج بی پولی و تا وقتی این رنجها زندگی ما را به کل مختل نکرده و ما را به آن طرف مرز بیماری پرتاب نکرده باشند بهترست آنها را تحمل کنیم.
چیزهای زیادی در زندگی ما را آزار میدهد که نمیتوانیم تغییرشان دهیم،شغلمان،کشورمان،رییسمان،همسرمان ،فرزندانمان و از همه بدتر بدی های خودمان و وقتی نمیتوانیم چیزی را نغییر دهیم بهترست که آن را همان طور بپذیریم.
ولی اگر همه آدمها فقط مشغول تحمل کردن و پذیرفتن مشکلاتی باشند که نمیتوانند در زندگی آنها راتغییر دهند پس کی نوبت اصلاح خواهد رسید؟
در واقع آدمهایی که دنیا را تغییر دادند درست همانهایی بودند که نمیتوانستند بگویند:به درک! به درک که دوستم ندارد به درک که بدبختم و حقم را میخورند
ولی اگر داروها یک به درک به مشکلاتی که اصلا قابل حل شدن نیستند اضافه کنند چه؟
از او پرسیدم:
- تا به حال به جدایی از زنی که دوستت ندارد فکر کردی؟
گفت:
- هرگز !من زنم را دوست دارم حتی اگر دوستم نداشته باشد ولی از شما چه پنهان قرص شما عشقم را به دوست داشتن تبدیل کرده است.
من با خوردن قرص شما خوشحال تر نیستم چون از اول هم افسرده نبودم بلکه فقط راحت ترم یا بی خیال تر یا ببخشید همان به درک تر! حالا شما اجازه میدهید این قرص را ادامه دهم شاید تا ابد یا تا وقتی که زنم...!
راستش چون تقریبا مطمئن بودم او به هرحال قرص را ادامه خواهد داد و از طرفی نمیخواستم تجویز قرصی که فقط کارش به درک کردن است را گردن بگیرم سؤالش را چنان با اگر و اما و شاید پیچیده کردم و پیچاندم که نه او منظورم را بفهمد نه خودم!
و ظاهرا تا اطلاع ثانوی جواب دادن به این سوال یکی از سخت ترین کارهای دنیاست!
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

30 Aug, 07:49


هستی های ما

قدماحرفهایی میزدند که برای ما آدمهای امروزی که سالهاست تنها از پشت عینک های مدرنمان به دنیا نگاه می‌کنیم دیگر چندان باور کردنی نیست.
آنها چشمِ دل و گوشِ جان باز میکردند و آنچه نادیدنی بود آن میدیدند و آن چه ناشنیدنی بود آن میشنیدند و آن دیدن و شنیدن هم تنها منحصر به انسانها و حیوانات نبود بلکه حتی نباتات و کائناتِِ بی گوش و بی چشم و بی دهان را هم شامل میشد.
من البته از حرف زدن و حرف شنفتن کائنات چیزی سر درنمی آورم ولی اخیرا بعد از خواندن کتابی درباره نباتات (گیاهان چه میدانند؟) به این نتیجه رسیده ام که نظریات قدما درباره چشم و گوش نباتات و حتی شاید درباره کلیت حیات که مدتهاست مادیگر آنها را جدی نمیگیریم آنقدرها هم شوخی بردار نیست.
مثلا اینکه گیاهان به سمت نور پیچ و تاب می‌خورند و آنرا پیدا می‌کنند یابا محاسبه نسبت نور و ظلمت در بیست و چهار ساعت می‌فهمند که بهار نزدیکست و باید جوانه بزنند و گل بدهند میتواند نوعی دیدن بدون چشم باشد ولی آن چیزی که در این کتاب بیش از هرچیز دیگری ذهنم را درگیر کرد قصه ی شنیدن گیاهان بود.
مدارکی وجود دارد که درختان از طریق ریشه هایشان با هم ارتباط برقرار می‌کنند و از حال هم خبردار می‌شوند مثلا اگر درخت بغلی آفت داشته باشد درخت سالم از طریق ریشه های همسایه خبردار میشود و ساخت آسپیرینش را بیشتر می‌کند(بله استیل سالیسیلیک اسید یا همان آسپیرینی که التهاب را در بدن ما هم کم میکند)و این صدای"مواظب باش" بدون اینکه از دهانی صدایی بلند شده باشد و گوشی چیزی شنیده باشد منتقل میشود و البته داستان شنیدن درختان به همینجا ختم نمیشود.
سالهاست که میدانیم ریشه های درختان، عاشق لوله های آبی هستند که از دل زمین رد میشوند و مدتها همه فکر میکردند ریشه ها،لوله ها را از طریق نَمی که از اطراف لوله نشت میکند پیدا میکنند ولی ظاهرا ریشه ها به سمت صدای جریان آب حرکت میکنند و این مساله با پخش کردن صدای آب در زیر خاک و مشاهده حرکت ریشه به سمت صدا مشخص شده است و حالا جالب ترین بخش قضیه اینست که ژن سازنده میوسین و عامل تکامل حرکت در ریشه گیاهان دقیقا همان ژنیست که در همه ی گوشها از جمله گوش آدم مسئول ساخت مژک های شنوایی گوش داخلی ست و نقصش باعث ناشنوایی میشود یا با اینکه باور کردنش سختست ولی ژنی که در درخت بید پارک محله مان کارش جذب نورست دقیقا همان ژنیست که نقص آن در بدن ما آدمها باعث سرطان پستان میشود(ژنBRCA) یا همان ژنی که در درخت کاج حیاطمان کارش ساختن کانالهای کلر و جذب آب از ریشه هاست اگر در آدمها دچارنقص شود در ریه آدمیزاد باعث بیماری ریوی سیستیک فیبروزیس و خشکی شدید مجاری ریشه مانند ریوی خواهد شد(ژنCFTR)واین ژنها تنها نمونه ای کوچک از میلیونها ژنهای مشترکی هستندکه از خویشاوندان یک و نیم میلیارد ساله مان به ارث برده ایم.
و حالا در ادامه برای تامل در این وحدت بنیادی در حیات به این توجه کنید که ۴۰ درصد ژنهای ما آدمها با موزها یکیست و اگر سراغ موشها و شامپانزه ها برویم به عددهای ۸۰ و ۹۸ درصد میرسیم.
برای ما سختست که خودمان را با موشها مقایسه کنیم ولی تقریبا هردارویی که امروزه ما آدمها را نجات میدهد اول با آزمایش روی موشها کشف شده است داروهای ام اس حاصل آزمایش موفق دارو روی موشهای ام اسی هستند و داروهای ضد افسردگی هم حاصل آزمایش موفق روی موشهایی هستند که با خوردن قرص انگیزه و نشاط بیشتری برای دست و پا زدن و غرق نشدن در استخر آزمایشگاه از خود نشان داده اند.
حالا دوباره به حرفهایی که قدما درباره گفتگوی آدمها و مارها و مورها و کلاغهاو درختان میزدند تامل کنید!
آنها درباره اینکه همه موجودات زنده از سلول ساخته شده اند و دستور ساخت همه حیات تنها حاصل چینشهای مختلف ۴ نوع نوکلئوتید در کروموزومهاست چیزی نمیدانستند ولی گویی تنها به کمک نگاه و تامل آهسته و چند صد هزار ساله در طبیعت درباره این شباهت و وحدت بنیادی حدسهایی زده بودند.
به تئوری تناسخ و باور به اینکه آدمها در دنیاهای بعدی می‌توانند به مورچه ها و موش ها و درختها تبدیل شوند یا تئوری وحدت وجود که میگوید همه هستی آنچنان باهم وحدت و اشتراک دارد که گویی یک وجود واحدند فکر کنید!
مولانا میگوید
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
گرمرا خنجر کند خنجر شوم
و به اینجا می‌رسد که
گر مرا ماری کند زهر افکنم
یا
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
مولانا از برهم خوردن وحدت در حسرتست و راه رسیدن به وحدت را در فنا میداند و حالااگر بر اساس نظریه زیست شناسی یی که میگوید:"برای ادامه حیات هیچ راهی جز ادامه مرگ درطبیعت وجود ندارد و بدون مرگ تطابق ژنهای موجودات زنده بامحیطی که دائم در حال تغییرست ممکن نیست" مرگ و فنا را یکی بدانیم، شاید آنگاه حرفهای قدما درباره وحدت ما با کل هستی معنایی مدرن تر پیدا کند.

ما عدمهاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی فانی نما
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

28 Aug, 19:53


عصر چهارشنبه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» نوشتۀ سیدرضا ابوتراب

با حضور: حسین جنتی، دکتر شهریار نفیسی، دکتر مریم نوروزیان، دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی، ماندانا فرهادیان، دکتر فاطمه مینایی، دکتر احمد شکرچی، دکتر حسین شیخ رضایی و علی دهباشی

دانشگاه علوم پزشکی تهران - دانشکده پزشکی - تالار کاووسی

مخ نویس

22 Aug, 15:12


پزشک بودن و پزشک شدن به یک علت مهم با هر بودن و شدنی فرق دارد؛ نه چون طبابت مقدس است یا ما پزشکان تافته جدا بافته‌ایم، بلکه چون ما با عزیزترین گوهر آدم‌ها، یعنی جانشان سر و کار داریم.
پزشک شدن شکستن شاخ غول نیست و برای هرکسی شدنی است و آری شود
ولیک، به خونِ جگر شود

بخشی از کتاب "اگر پزشک نمیشدم"

روز پزشک مبارک

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

13 Aug, 16:14


عصر چهارشنبه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتاب "اگر پزشک نمی‌شدم"  پنجاه و سومین عصر چهارشنبه‌های بخارا با همکاری سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران، «کانون نبض اندیشه» و انتشارات «کرگدن» به نقد و بررسی این کتاب اختصاص یافته است.
این نشست در ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۳ با حضور:
علی دهباشی مدیر مسئول مجله بخارا، حسین جنتی شاعر معاصر، دکتر شهریار نفیسی و دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی استادان نورولوژی دانشگاه تهران، خانم ماندانا فرهادیان مترجم حوزه ذهن، خانم دکتر فاطمه مینایی دکترای فلسفه، دکتر احمد شکرچی استاد جامعه شناسی و دکتر حسین شیخ رضایی مؤسس نشر کرگدن، در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران برگزار می‌شود.

کتاب اگر پزشک نمی‌شدم هم درباره پزشک شدن است و هم درباره همه چیزهایی که می‌توانند ما را تغییر دهند،
یعنی همسرانمان و پدران و مادرانمان و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و معلم‌ها و محله‌ها و شهرها و کشورها و شغل‌هایمان!
اگر می‌خواهید پزشک شوید یا دانشجوی پزشکی هستید و در ادامه کار مردد هستید یا فقط می‌خواهید بدانید پشت پرده پزشک بودن چه‌ها می‌گذرد احتمالا این کتاب برایتان جالب خواهد بود...
در این جلسه کتاب از منظر پزشکی، جامعه شناسی و فلسفی و ادبی، نقد و بررسی خواهد شد.

•دانشگاه علوم پزشکی تهران، دانشکده پزشکی، ساختمان اسکیل لب، تالار کاووسی
•هفت شهریور، ساعت دو


@bukharamag
@draboutorab
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Javaneh_tums🌱
@kargadanpub

مخ نویس

10 Aug, 08:20


خواستن و نتوانستن

بیمار آقای میانسالیست.یکسالست که گوشش وزوز میکند، نایلون پر از قرصش را روی میز مطبم خالی میکند و لابلای قرصها چند پسته و پوست تخمه به طرفم قل می‌خورند و درست لب میز می ایستند، با خجالت تا کمر  روی میزم خم میشود و آنها را جمع می‌کند.
میگوید یکسال ست با وجود مصرف همه این قرصها،صدای لعنتی گوشش حتی یک لحظه هم قطع نشده و آنقدر مستاصل است که حتی چندبار تصمیم گرفته خودش را بکشد.
با حالت اعتراض می پرسد:
اینهمه علم پیشرفت کرده چرا وزوز گوش من درمان نمیشود؟ حتی اگر جراحی هم بخواهد حاضرم تا آمریکا هم‌ بروم تااین صدا قطع شود.
مدارکش را نگاه میکنم  چندین و چند ام آر آی و سی تی و نوار گوش دارد.
به او میگویم برای این صدا هیچ درمانی وجود ندارد شما فقط یک راه دارید و آن‌ اینکه با این صدا دوست شوید و با آن زندگی کنید.
اول جا میخورد و می‌پرسد یعنی هیچ درمانی ندارد؟
میگویم بله!
حتی در آمریکا؟
حتی در آمریکا!
با چهره ای درهم خداحافظی میکند و می‌رود.
سه ماه بعد این بار به علت کمردرد شدید برمیگردد ولی سرحال تر به نظر می‌رسد  میپرسم راستی از آن صدا چه خبر؟
می‌خندد و میگوید دیگر خیلی اذیتم نمیکند چه می‌شود کرد درمان ندارد دیگر!
در یک تحقیق جالب مشخص شده  افسردگی و اضطراب زنانی که تحت درمانهای نازایی هستند بعد از یائسه شدن و قطع آخرین امیدها برای بچه دار شدن به طرز واضحی بهبود می یابد.
درواقع وقتی از چیزهایی که نمی‌توانیم درستشان کنیم  به کلی ناامید میشویم حالمان بهتر از وقتی میشود که هنوز نیمچه امیدی داریم؟
خانواده کسانی که عزیزشان سرطان دارد تا وقتی حتی یک درصد به بهبود او امیدوارند بسیار آشفته حالند ولی کمی بعد از وقتی که همه دکترها جوابشان میکنند آرام‌تر می‌شوند.
عاشقانی که معشوقشان آنها را ناامید کرده ولی هنوز مجردست حال بدتری از آنهایی دادند که معشوقان ازدواج کرده باشد.
آدمهایی که در زندگی، انتظاراتی معمولی دارند که رسیدن به آنها خیلی هم سخت نیست حال بهتری از آدمهایی دارند که شانس رسیدن به آرزوها و آرمانهای بزرگشان در حد برنده شدن در بلیط بخت آزماییست.
در واقع وقتی بدانیم که نمی‌توانیم حالمان بهتر از زمانیست که ندانیم که نمی‌توانیم و دائم شکست بخوریم.
زمانی بود که روشنفکران ریشه همه ناتوانی ها را در نخواستن و ندانستن جستجو میکردند آنها میگفتند دانستن باعث درست خواستن میشود و خواستن هم‌که همان توانستن است ولی با اینکه به لطف فضای مجازی "دانستن" تبدیل به کالایی دردسترس همه شده است و تقریبا بیشتر مردم خوب می‌دانند چه چیزهایی را باید بخواهند ولی باز هم خواستن توانستن نیست.
برای سالهای سال خیلی ها فکر می‌کردند کافیست تا مردم دنیا محاسن دموکراسی را بفهمند و بخواهند تا دموکراسی در همه عالم فراگیر شود ولی امروزه با وجود بیشتر دانستن و بیشتر خواستن دموکراسی تعداد دولتهای دموکراتیک در عالم  سال به سال درحال آب رفتنست.
زمانی همه فکرمیکردند به زودی خواهند توانست دنیا را تبدیل به دهکده ای جهانی و بدون مرز و بدون تعصب کنند ولی نه تنها نتوانستند بلکه سال به سال دیوارهایی که کشورها دور خودشان می‌کشند بلندتر و بلندتر میشود.
سالهاست بیشتر مردم دنیا دیگر به آنهایی که رویافروشی میکنند و تکه کلامشان خواستن و توانستن رای نمیدهند و در ایران ما هم‌ آنکه میگفت میخواهم و میتوانم رای کمتری از کسی آورد که بیشتر از ندانستن و نتوانستن گفت.
شاید ما ایرانی ها اگر مانند آن بیماری که وقتی فهمید وزوز گوشش هیچ درمانی ندارد حالش بهتر شد آن روزی که بفهمیم نه تنها رسیدن به زمان کوروش کبیر یا ۵۰ سال پیش بلکه حتی رسیدن به اوضاع بیست سال پیشمان هم لااقل تا سالهای سال ممکن نیست حال بهتری پیدا کنیم.
و البته به نظر می‌رسد حالا که بسیاری از ایرانیان مدتهاست فهمیده اند خواستن توانستن نیست دیگر نوبت حاکمان ماست که چون مردم ایران این را بفهمد و به نتوانستن اعتراف کنند.
سیاستمداران فنلاند سالها ماشینهای قراضه روسی را می‌خریدند و درحالی که درکشورشان آزادی رسانه ای برقرار بود یک کلمه از کمونیست ها انتقاد نمیکردند چون فهمیده بودند که در هیچ صورتی نمیتوانند با  همسایه ترسناکشان یعنی شوروی در بیفتند و البته ۵۰ سال صبر کردند تا زمان توانستن فرا برسد.
شاید روزی که هم مردمان و هم حاکمان ما معنای نتوانستن را بفهمند و کمتر بخواهند آنروز مثل آن کسی که می‌فهمد نمی‌تواند از شر وزوز گوشش خلاص شود یا آن عاشقی که یقین پیدا می‌کند باید معشوقش را برای همیشه فراموش کند یا زنی که مطمئن میشود دیگر هرگز نمی‌تواند بچه ای را در رحمش بزرگ کند درهای رحمت و شادی بر روی همه باز شود.
و گاهی قبول شکست و نتوانستن شجاعانه ترین و قهرمانه ترین کار عالم است و شاید اولین سیاستمدار ایرانی که جرات کند نتوانستن را فریاد بزند بتواند  به یکی از بزرگترین قهرمانان ایران تبدیل شود.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

04 Aug, 15:48


اگر پزشک نمیشدم منتشر شد
لینک خرید مستقیم از انتشارات
http://www.kargadanpub.com

مخ نویس

18 Jul, 16:53


دوستانی که برای ثبت سفارش کتاب" اگر پزشک نمیشدم" در سایت کرگدن مشکل پیدا کردن به ادمین انتشارات کرگدن برای حل مشکل پیغام بدهند
@kargadanadmin

مخ نویس

15 Jul, 17:57


🎉🎉 در دست انتشار

اگر پزشک نمی‌شدم
نویسنده: سیدرضا ابوتراب
۱۵۰ صفحه/ ۲۰۰۰۰۰ تومان
قیمت کتاب در ایام پیش‌خرید: ۱۷۰۰۰۰ تومان
پیش‌خرید کتاب و استفاده از تخفیف ویژه در ایام پیش‌خرید:
www.kargadanpub.com

🔸 کتاب دیگری از نویسندۀ مخنویس
🔸 اگر پزشک نمی‌شدم فقط دربارۀ پزشکان و شغل آنها نیست؛ دربارۀ همۀ آدم‌ها و همۀ شغل‌های عالم است و پزشک بودنِ نویسنده صرفاً بهانه‌ای است برای نوشتن و تحلیل قصه‌هایی که به همه‌کس و همه‌چیز ربط پیدا می‌کند. قصه‌هایی دربارۀ پدربزرگ‌ها، مادربزرگ‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، باهوش‌ها، خوشگل‌ها، خوش‌شانس‌ها، بدشانس‌ها، راست‌ها، چپ‌ها و البته پزشک‌ها.
🔸 این کتاب بیش از هر چیز دیگری دربارۀ «تغییر» است، دربارۀ دیگر شدن! دربارۀ اینکه خانواده‌هایمان، همسرانمان، فرزندانمان، شغلمان، ثروتمان، ژن‌هایمان، محله و کشورمان چگونه ما را تغییر می‌دهند. کتاب حاصل تأملات نویسنده در قصه‌های زندگی‌اش به‌عنوان یک پزشک مغز و اعصاب و در تجربه‌های شغلی با بیمارانش است.
🔸 علاقه‌مندانی که مایل به ثبت سفارش هستند می‌توانند برای پیش‌خرید کتاب به سایت نشر کرگدن مراجعه کنند. در ایام پیش‌خرید تخفیف ویژه‌ای برای کتاب‌ها در نظر گرفته شده است.


#نشر_کرگدن، #در_دست_انتشار، #اگر_پزشک_نمی‌شدم، #سیدرضا_ابوتراب، #علوم_اعصاب، #پزشک_مغز_و_اعصاب، #علوم_شناختی، #خاطره‌نویسی، #طبابت #خاطرات_طبابت، #مخنویس

مخ نویس

08 Jul, 08:57


ما برای آنکه ایران خانه ی خوبان شود...

اگر پنجاه روز پیش بزرگترین کارشناس سیاسی عالم  به شما میگفت ۵۰ روز بعد یک اصلاح‌طلب رئیس جمهور ایران خواهد شد لابد به او توصیه میکردید هرچه سریعتر خودش را به یک روانپزشک برساند.
پنج سال پیش هم اگر کسی به شما میگفت ۵ سال بعد حتی سردسته ی گروه فشار هم حاضر نخواهد شد در یک مناظره انتخاباتی، درست بودن کار گشتهای حجاب و حجاب بان ها را گردن بگیرد لابد به او میخندید!
جنبش زن زندگی آزادی قوی سیاهی بود که بی آنکه کسی انتظارش را داشته باشد ناگهان ظاهر شد و همه چیز را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد و هیچکس نمی‌تواند ادعا کند با وجود تمام دار و درفش ها  ایران به قبل از مهسا قابل باز گشت باشد.
بعد از مهسا همه عوض شده اند حتی همانهایی که هرکاری کردند که چیزی بعد از مهسا عوض نشود.
و حالا شاید سقوط آن هلیکوپتر، قوُیِ سیاه دوم ایران در همین چندسال اخیر باشد قوی سیاهی که ممکن است هر صدسال یکبار هم سر و کله اش در یک کشور پیدا نشود.
نسیم طالب میگویدآمار موفقیت های پیشین ما در پیشبینی رویدادهای نادر سیاسی،نزدیک به صفر نیست خود صفرست و حالا همان احتمالی که ۵۰ روز  قبل نه نزدیک به صفر بلکه خودِخودِ صفر بود،در سپهر سیاست ایران در کمال تعجب رخ داده است.
ولی چرا باید به این قوی سیاه لااقل تا حدی امیدوار بود؟
من چیز زیادی از سیاست نمیدانم ولی چندوقتیست شباهت های مکانیسمهای تکاملی در طبیعت با تحولات بزرگ سیاسی در دنیا،دارد ذهنم را بدجوری قلقلک میدهد.
چگونه در طبیعت دایناسورهای سابق به پرندگان امروزی تبدیل شدند و بال داشتن اختراع شد؟
احتمالا در ابتدا یک اشتباه یا جهش یا سقوط ژنتیکی باعث یک زائده به‌درد نخور در دوطرف بدن یک دایناسور شده است زائده ای که هیچ کس فکرش را نمی‌کرده که با چند موتاسیون اشتباهی دیگر و بعد از گذشت چند نسل به بالی کارآمد برای پریدن از روی زمین و پرواز در آسمانها بدل شود.
فشار انتخاب طبیعی و سخت شدن زندگی بر روی زمین و خطر انقراض به گونه ای به بدن دایناسورها فشار آورد که زائده ای به دردنخور به بال پرواز تبدیل شد زائده ای که اگر در زمان دایناسورها به فرض محال دانشمند ی وجود داشت و متوجه تشکیل آن میشد لابد هیچ امیدی به بال شدن آن در آینده نداشت.
وقتی چند صد سال پیش بر سر مالیاتی که انگلیس بر آمریکا وضع کرد آمریکا ساز استقلالش را کوک کرد و جرج واشنگتن جنگ را برد همه انتظار داشتند او شاه آمریکا شود و وقتی او این مقام را نپذیرفت و قانون اساسی مترقی آمریکا( که هنوز بیشتر عالم حسرت چنین قانون اساسی را میخورند هم زمان با دورانی که آغا محمدخان قاچار در ایران در حال درآوردن چشم مردم کرمان بود) نوشته شد خیلی ها باور نمیکردند سیستم حکومتی ریاست جمهوری به جای پادشاهی چیزی بیش از یک طرح تخیلی باشد ولی قوی سیاه دموکراسی در آمریکا نه تنها جواب داد بلکه تبدیل به کعبه آمال مردم جهان شد.
جرج واشنگتن برده داری بود که نه گفتنش به شاه شدن( که از نظر بعضی ها بیش از اینکه عملی اخلاقی باشد ناشی از علاقه اش به ماندن در مزرعه زیبای خودش بود ) منجر به ایجاد حکومتی شد که در نهایت نه تنها برده داری را در دنیا برانداخت بلکه بیشترین رشد و شادی و پیشرفت و برابری را برای مردمان و  بردگانش به ارمغان آورد.
شاید در ظاهر قوی سیاه اخیر ایران تغییر بزرگی را به ما هدیه نکرده باشد شاید فکر کنیم که رییس جمهور در ایران حتی اگر بخواهد هم کار مهمی نمی‌تواند انجام دهد ولی به مهسا فکر کنید دختر نحیفی که با همه مظلومیتش چه تغییرات بزرگی برای زنان و دختران ما به ارمغان آورد و اگر قوی سیاه مهسا توانست چرا قوی سیاه هلیکوپتر نتواند.
گاهی برای انجام کارهای خوب و بزرگ نیازی به آدمهای بزرگ و خوب نیست بلکه نیاز به اتفاقات و شانسهای خوب و بزرگ است.
قدیمی ها میگفتند ازین ستون به آن ستون فرج است حتی اگر هر دو ستون از سر تا به پا با هم مو نزنند و از یک قماش باشند و البته موتاسیون ها و قوهای سیاه در طبیعت لزوما به نتایج خوب منجر نمیشوند و از هر هزاران زائده و رئیس جمهور اشتباهی و به درد نخور فقط یکی تبدیل به بال پرواز و  دموکراسی میشوند.
ولی حتی اگر همه اینها تنها آرزوهای ذهن بیچاره ای باشد که به هیچ قیمتی نمیخواهد از ایرانی که در انقراض دست و پا میزند ناامید شود،دراین نمیتوان شک کرد که در شرایط انقراض هر تغییرکوچکی ممکنست به بالی نجات بخش تبدیل شود.
با یک نم نم در یکجا آب از آب تکان نمیخورد ولی در جایی سیل خواهد آمد پس به قول محمد نوری بیایید حالا که
ما برای اینکه ایران خانه ی خوبان شود خطرها کرده ایم و خون دلها خورده ایم 
بر روی این قوی سیاه آخری هم خطر کنیم و خون دل بخوریم و مثل مادربزرگهایمان که در همه اتفاقات،حکمتی میدیدند،در این سقوط هم خوشخیالانه امیدوار به پروازی باشیم باشد که ایران روزی خانه ی خوبان شود

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

20 Jun, 15:05


رای دادن یا ندادن!
مساله این نیست!

این روزها گوشها پر از پندها و اندرزهایی درباره رای دادن یا ندادن است.
هم مخالفان و هم موافقان چنان مشغول رهنمود دادن پیامبرگونه به مردمند که گویی ایرانیان همگی جمعی صغیرند و صلاح و مصلحت خویش را تشخیص نمیدهند.
من نه‌تنها اصلا قصد ندارم درباره درستی رای دادن و ندادن حرفی بزنم بلکه اتفاقا میخواهم فقط گوشه ای بنشینم و کشک خودم را بسابم و اصلا در فضیلت "کشک خود را سابیدن " بنویسم.
راستش چیزی که هیچوقت از آن سر در نمی آورم اینست که چرا در حالی که خدایان قدرت هم‌ نمیدانند چه خاکی باید بر سر این انتخابات بریزند، بعضی ها با قطعیت درباره درستی و غلطی رای دادن و ندادن فتوا صادر میکنند و هردو طرف این دعوا معتقدند به جز خودشان، بقیه مردم آنقدر از ماجرا پرتند که نه صلاح خود را می‌فهمند نه معنی بد و بدتر را نه راست و دروغ و زشت و زیبا را از هم تشخیص میدهند گویی مردم اطفال صغیری هستند که چهار چشمی منتظرند تا حضرات عقل کل به آنها علامت دهند که رای بدهند یا نه!
آیا واقعا مردم اینقدر ساده اند که نمیفهمند پوپولیست ها دروغ می گویند یا فلان سیاستمدار احمق و بی لیاقت است؟
آیا مردمی که چند سال پیش به یک پوپولیست دو آتشه رای دادند واقعا فریب خوردند و ضرر کردند یا نه تنها فریب نخوردند بلکه از پوپولیست بازی های او لااقل در کوتاه مدت سود هم بردند؟
چرا نظرسنجی ها نشان میدهد که جمع زیادی از همان مردم فریب خورده دوباره حاضرند مشتاقانه به همان جناب پوپولیست نژاد دروغگو رای دهند؟
آیا عوام الناس کورند و از یک سوراخ صدبار گزیده میشوند و فقط حضرات کتاب خوانده چشم دارند و چاله ها و سوراخ ها را میبینند؟
هوگو مرسیه در کتابِ "مردم ساده لوح نیستند "میگوید :
مردم به احمقها و جنایتکاران رای میدهند نه به این دلیل که ساده لوحند بلکه چون نفع خودشان را از هرکسی بهتر تشخیص میدهند.
مردم به سیاستمدارانی که کاملا مطمئن هستند فاسد و دروغگو هستند اگر به نفعشان باشد رای میدهند چون گاهی فساد و حماقت حاکم نه تنها برای آنها ضرر ندارد بلکه مانند گنج است.
شاید برای کسی که به تورم و وضعیت اقتصادی ده سال بعد فرزندش فکر میکند و حقوقش ثابت است پول پخش کردن یارانه ای یک پوپولیست فاجعه ای تورم زا باشد ولی برای کسی که با پول یارانه شکمش را سیر میکند و تنها امیدش برای خانه دار شدن مسکن مهر تورم زاییست که تنها از عهده یک دولت بی قانون و ولخرج برمی آید روی کار آمدن یک پوپولیست ،شانسی باشد برای کمی بیشتر دوام‌آوردن!
برای کسی که جنگلِ روستا را غیر قانونی حصار کشیده و میخواهد به اسم خودش سند بزند و به یک بچه پولدار شهری به قیمتی نجومی بفروشد سرکار آمدن کسی که دائم دم از قانون و محیط زیست میزند خود خود ضررست.
برای پزشکی که دنبال گرفتن ویزای آمریکا و مهاجرتست کسی که فقط کمی فتیله اتم را پایین بکشد انتخاب بهتریست درحالی که برای کسی که از تورم و تحریم کاسبی میکند چنین کسی تماما ضررست.
برای کسی که یکی از عزیزانش زندانی سیاسی ست یا بخاطر روسری توسری خورده شاید هر انتخابی شرم آور باشد در حالی که برای آنکه نام پدر شهیدش روی کوچه است رای دادن شاید راهی باشد برای پاک نشدن اسم پدرش؟
برای آن تبعیدی که سالهاست در غربت گیر کرده و داغِ دیدن پدر و مادر پیرش را بر دلش گذاشته اند هر تغییری کمتر از کن فیکون شدن اوضاع راضی کننده نیست ولی برای کسی که بجز ایران جایی برای رفتن ندارد حتی بدتر از این نشدن هم،بهترین اتفاق است.
بازنشسته ای که تنها با حقوق دولت زندگی می‌کند و با یک ماه بدون حقوق ماندن،اجاره اش عقب می افتد از رای دادن به"ثبات"بیشتر از رای دادن به "انقلاب "سود می‌برد در حالی که برای کسی که کسب و کار خصوصی اش قفل شده، هر تکان و تغییری امید بخش است.
برای کارمند و استاد دانشگاهی که کار و حقوق و ترفیعش وابسته به مدیریست که دولت باید آنرا منصوب کند اینکه چه کسی وزیر شود با کسی که رئیسِ و مرئوس خودش است و کار آزاد دارد داستان فرق میکند.
آدمها در ناخودآگاهشان حساب و کتاب میکنند که نفعشان در چیست و وقتی کاری که به نفعشان بوده را انتخاب کردند آنوقت سراغ توجیهی آبرومندانه برای انتخابشان میروند و اگر توجیهی پیدا نکردند آن را به گردن وطن و دین و انسانیت می اندازند.
نمیدانم آیا مثلا در آمریکا هم کسانی که به علت منافعشان به ترامپ رای میدهند یا اصلا رای نمیدهند،مثل اینجا اینقدر باید برای تصمیمشان به عالم و آدم جواب پس بدهند؟
آنهایی که برای رای دادن یا ندادن هفتاد و دو ملت نسخه واحد میپیچند شبیه همان رمالهایی هستند که برای بیمار اسهالی و سکته مغزی و پا درد و پروستات وردی تکراری میخوانند.
شاید نفع من در رای ندادن باشد و نفع دیگری در رای دادن!
شاید بهترست به داد و نداد دیگران کاری نداشته باشیم و در اینچنین اوضاعی و آنچنان انتخاباتی فقط کشک خودمان را بسابیم.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

23 May, 11:32


حتی اگر چنگیز باشی!

سالهاپیش درحالی که ایران با سه گل عربستان را برده بود و ما بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدیم ،آقابابا که از قضا آن شب مهمان خانه ما بود با ناراحتی گفت:
آخی!مگر نمیینید اینهایی که باخته اند دارند ضجه می‌زنند؟ دلم کباب شد! رضا جان زود خاموشش کن!
خاطره ی آن شب تا سی سال فقط یادآور دلرحمی پدربزگم بود تا اینکه چند روز پیش پادکست علی بندری درباره مغول‌ها معنی مهم دیگری به آن داد.
پادکست درباره این بود که علارغم جنایتها و تجاوزهای وحشتناک چنگیز او با وصل کردن فرهنگهای شرق و غرب و ایجاد تساهل دینی در قلمروی ایران (که البته ناشی از بی دینی اش بود) ناخواسته مسبب خیر و برکاتی هم برای ایرانیان شد و جالب تر اینکه همان چنگیزی که برای ما مظهر جنایت است برای مغولها ابر قهرمانی محبوب و شجاع محسوب میشود و این یعنی حتی اگر چنگیز هم باشید باز هم آدمهایی پیدا خواهند شد که از خوبی هایتان قصه بگویند و به کلامی دیگر حتی بزرگترین بدیها یا خوبیها هم نمیتوانند برای همه کس و همه جا فقط بد یا فقط خوب باشند.
انگار در آشی که عالم،برای ما پخته باید هم خوبی و شادی و خوشبختی و هم بدی و غم و بدبختی به مقدار کافی وجود داشته باشد.
انگار این عالم، وسواسی دارد در هم زدن و به تعادل رساندن همه چیز و همه کس در همه جا و همه وقت ، آنقدر که اگر در هر زمان و هرگوشه ای ازین کهکشان شمعی روشن شود باید شمعی دیگر را در عوضش خاموش کند و تمام دفتر و دستک و اعضای بدن ما هم کاملا در کار حفظ همین تعادل وسواس گونه هستند تعادلی که نمی گذارد هیچ مولکول سدیم و پتاسیم و کلسیم و آهن و قندی بالا یا پایین شود.
حتی مغز ما هم شب و روز در کار نگاه داشتن همین تعادل الاکلنگیست و به محض اینکه کفه ی لذت و شادی از یک طرف بیش از حد سنگین شود دست به کار میشود و بر کفه درد و غم،فشار می آورد تا تعادل برقرار شود و لابد به همین دلیل است که علارغم پر شدن جهان مدرن از لذت های جدید و پرشمار،نه تنها آمار افسردگی کم نشده بلکه افزایش هم پیدا کرده است.
هیچ موجود زنده ای نمیتواند تا ابد در لذت و شادی غرق شود و هیچ ماده شادی آوری تا ابد کسی را خوشحال نگه نمیدارد و همه معتادان به شادی دوپامینی بعد از مدتی به غمگین ترین آدمهای زمین تبدیل میشوند فقط به این دلیل که تعادل باید به هر قیمتی در عالم حفظ شود.
انگار حتی اگر زمانی بتوانیم آرمانشهری بسازیم که تمام آجرهایش هم از لذت و شادی باشد باز هم نخواهیم توانست ساکنانش را برای همیشه خوشحال‌ نگه داریم،درست مثل قصه ی ما پدر ومادرها که سالهاست تمام زندگی خود را وقف ساختن دنیایی برای بچه هایمان کرده ایم که کوچکترین سختی و رنجی درآن نباشد و آنها را به مدرسه هایی میبریم که از گل نازک‌تر به آنها نمیگویند ولی برخلاف انتظاراتمان، آنها بیش از مایی که در دوران بچگی رنج وسختی کشیده ایم غمگین و ناامیدند.
گویی ما انسانها به اقتضای جبرِ طبیعتی که درد کشیدن را برای زنده ماندن و فرار از خطرات ضروری می دانسته طوری تکامل یافته ایم که تا ابد به رنج احتیاج داشته باشیم و بدون آن نتوانیم راه شادی و لذت را پیدا کنیم.
میگویند دانمارکی ها که از مرفه ترین مردم جهانند بیشترین خیریه هارا برای کمک به کاهش رنج آفریقایی ها دارند ولی شاید اصل قصه این باشد که آنها در جستجوی شادی به دنبال رنجی میروند که در کشور خودشان دیگر پیدا نمیشود.
انگار طبیعت طوری ما را ساخته تا هرجا شادی و لذتی سراغمان بیاید فورا سر و کله درد و رنجی هم پیدا شود آنقدر که حتی گاهی از رنج کشیدن لذت ببریم مثل لذت دوش آب سرد یا مثل وقتی که صبح زود از خواب نازمان میگذریم تا با زحمت زیادخودمان را بالای کوه برسانیم و از رنج رسیدن به قله لذت ببریم.
درواقع گاهی راه رسیدن به خوشحالی نه  حذف رنجهایمان بلکه پیدا کردن راهی برای تحمل آنهاست.
گویی دراین عالم هیچ بردنی بدون باختنی و هیچ مثقال شری بدون مثقال خیری و هیچ داشتنی بدون نداشتنی ممکن نیست و درد و رنج، بهایی ست که بالاجبار برای رسیدن به شادی و بی دردی باید پرداخت.
آن شب،بهای شادی ما ایرانیان را سعودی های بازنده با گریه هایشان پرداختند و این یعنی گاهی بهای شادی ما را نه خودمان بلکه دیگران در زمان و مکان و تاریخ و کهکشان دیگری باید بپردازند تا مبادا الاکلنگ عالم از تعادل خارج شود.
شاید گیرافتادن ما دراین گوشه ی قمر در عقرب تاریخ هم بهایی باشد برای بازپرداخت شادیهایی که پدران ما زمانی از گذشته وام گرفته بودند یا شاید هم بهایی باشد برای رسیدن نوه های ما به شادی های آینده!
کسی نمیداند جای نوش و نیش و شادی و غم کی دوباره در ایران ما عوض خواهد شد ولی به قول نظامی این قانون دنیاست.

حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست
که خورد نوش پاره ای در پیش؟
کز پی آن نخورد باید نیش
کیست کو بر زمین فرازد تخت؟
کاخرش هم زمین نگیرد سخت

https://t.me/draboutorab