مخ نویس @draboutorab Channel on Telegram

مخ نویس

@draboutorab


گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان
[email protected]

مخ نویس (Persian)

مخ نویس یک کانال تلگرامی بسیار جذاب و پرمحتواست که توسط کاربر draboutorab اداره می‌شود. این کانال مکانی است که علاقه‌مندان به مغز، تکامل و انسان می‌توانند به اشتراک گذاشته‌ها و مطالب مفیدی در این زمینه دسترسی پیدا کنند. در اینجا شما با مباحث علمی و پژوهشی درباره مغز، فرآیند تکامل انسان از زمان اولیه تا به امروز و دیگر مسائل مرتبط با علوم شناختی و بیولوژی آشنا خواهید شد.

کانال مخ نویس توسط [email protected] اداره می‌شود که از تخصص و علاقه‌اش به این حوزه‌های علمی برجسته است. اگر شما هم از دنیای علوم شناختی و بیولوژی لذت می‌برید و دوست دارید درباره مغز و تکامل بیشتر بدانید، پیوستن به این کانال تلگرامی را به شما پیشنهاد می‌دهیم. با عضویت در مخ نویس، شما به یک منبع اطلاعاتی منحصربه‌فرد دسترسی خواهید داشت و می‌توانید از مطالب آموزشی و جذاب این کانال بهره‌مند شوید.

مخ نویس

31 Jan, 10:21


از کجا می‌فهمیم که دیگران نمیفهمند؟

فضای مجازی از جملات قصار درباره آدمهای احمق و نفهم اشباع شده است:

"نفهمیدن تصمیم قطعی بعضی از آدمهاست"

"هرگز به آنکه نمی‌خواهد بفهمد نمیتوان چیزی را فهماند"

ولی در مغز این جملات نغز یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن اینکه تقریبا همیشه آنهایی که به نفهمیدن متهم می‌شوند هم ، درباره کسانی که دارند اتهام نفهمی به آنها میزنند،همین نظر را دارند.
چپ ها همان قدر از نفهمی راست‌ها مطمئن هستند که راست‌ها از نفهمی چپها!
آتئیست ها همان قدر دلشان برای نفهمی دینداران می‌سوزد که دینداران برای خدانفهمی آتئیست ها!
حالا بگذارید چند خط همین جا ترمز کنم و سراغ کتابی از فرانس دوال زیست شناس محبوبم بروم به نام

"آیا آنقدر هوشمند هستیم که هوشمندی جانوران را درک کنیم؟"

حرف اصلی فرانس دوال در این کتاب این است که اگر جانوران مثل ما حرف نمیزنند یا شمردن بلد نیستند و کتاب نمی‌خوانند و مغزشان کوچکتر از ماست( البته به جز دلفین و فیل و نهنگ) به این دلیل نیست که طفلکی ها خنگ و احمقند بلکه به این علتست که بر خلاف ما برای بقا و زندگی در طبیعت به چنین قرتی بازیهای مغزی یی نیاز ندارند.
درواقع اگر به موفقیت گونه ها با دیدی تکاملی نگاه کنیم یعنی مثلا اگر میزان موفقیت یک گونه به جای توانایی ساخت موشک و برج های صد طبقه و سفر به کهکشان بر مبنای وزن و سهمی که آن گونه در زمین اشغال کرده ارزیابی شود(وزن کل مورچه های عالم از وزن کل آدمها بیشترست) آنوقت شاید حتی بتوان گفت مورچه ها از آدمها گونه موفقتری هم هستند.
فرانس دوال میگوید هر ارگانیسم، محیط را به شیوه ای درک می‌کند و یاد میگیرد که به بقایش کمک کند.
کنه ها میلیونهاسال پیش از گونه ما در زمین سابقه زندگی دارند و بدون اینکه در این چند میلیون سال چشم‌شان به جمال زمین روشن شده باشد(کنه ها کورند) فقط با توانایی تشخیص بوی اسید بوتیریک بدن پستانداران میتوانند ۱۸ سال بدون آب و غذا منتظر آن بدن بمانند تا پستانداری از کنارشان رد شود و بعد از مکیدن خونش تخم بگذارند و بمیرند ولی چه کسی میتواند بگوید کنه موجود کورِ احمقیست؟
سنجابها در برف جای تک تک دانه های بلوطی را که در زیر خاک مخفی کرده اند را به خاطر دارند بدون اینکه مثل ما نیازی به یادگیری شمردن داشته باشند.
هیچ خرگوشی هرچقدر هم که هویج به او جایزه دهید یاد نمی‌گیرد توپی را که برای او میاندازید به شما برگرداند زیرامغزش برخلاف مغز سگ نه برای دنبال کردن شکار بلکه برای فرار از شکار شدن تکامل پیدا کرده است.
درواقع هرموجودی فقط ظرفیت های یادگیری ای را در خودش پرورش میدهد که برای بقا به آنها نیاز دارد.
پرندگان نر توانایی مکان یابی بهتری از ماده ها دارند(ظاهرا دلیل آدرس نپرسیدن آقایان هم همین است) چون برای زدن مخ پرندگان ماده و پیدا کردن جفت مجبورند به مکان‌های دورتری سفر کنند.
در واقع ما آدمها هیچ راهی به درک حیات سوبژکتیو سایر گونه ها نداریم و به قول ویتگنشتاین ما حتی اگر میتوانستیم باشیرها صحبت کنیم هم باز نمی‌توانستیم بفهمیم سلطان جنگل بودن چه فهمی از دنیا دارد و شاید درباره فهم آدمها از آدمها هم کمابیش همین قضیه صدق کند.
اگر اعتراض میکنید که چطور از تفاوت درک ما باحیوانات به تفاوت درک بین آدمها رسیدم بگذارید دوباره به حرفهای فرانس دوال در کتاب برگردم.
دوال میگوید ما می‌توانیم هر چیزی که در زیست شناسی و رفتار گونه های دیگر میبینیم را به انسانها تعمیم دهیم چون سیر تکامل همه ما یکیست.
طبیعت هرگز هیچ قابلیتی را از صفر برای یک گونه اختراع نمیکند بلکه هرجا که لازم باشد آن را شکوفا میکند.
تعداد استخوانهای دست ما و بال خفاش یکیست، ژن foxp2 که در آدمها به زبان باز کردن ما کمک کرده در پرنده های آوازخوانی که میلیونها سال قبل از ما در زمین تکامل پیدا کرده اند هم وجود دارد درحالی که در شامپانزه هایی که در ۹۹درصد ژنها با ما برابرند غایبست نه چون آنها شانس زبان باز کردن نداشته اند بلکه چون شامپانزه ها نیازی به حرف زدن نداشته اند.
پس شاید آدمهای مختلف هم دنیا را فقط آنطور می‌فهمند که برای زندگی در دنیای خودشان به آن نیاز دارند، زندگی یی که جز خودشان کسی تجربه اش نکرده است و فهمی از آن ندارد.
حالا با این نگاه تکاملی بار دیگر به آدمهای اطرافتان نگاه کنید!
آیا اروپایی های مدرن کم فرزند فهمیده ترند یا آفریقاهایی که به آب میزنند و خود رابه اروپا می‌رسانند و هرکدام شش هفت بچه در اروپا به دنیا می آورند؟
آیا بچه درس‌خوانی که با زحمت،پزشکی قبول میشود بیشتر میفهمد یا بچه کاسبی که از هجده سالگی میفهمد در ایران چطور میشود دلالی کرد؟
شاید ماآدمها فقط قادر به فهمیدن دنیای خودمان باشیم نه دیگران!
شاید اگر عقل کل هم باشیم نتوانیم ادعا کنیم که مامیفهمیم و دیگران نمیفهمند همانطور که هرگز تا ابد هیچ آدمی نخواهید فهمید"خفاش بودن"چگونه بودنیست.

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

09 Jan, 14:24


تاکسی ها خیلی مهمند

همکاری میگفت داروخانه سه ماه پیش نسخه ی بیمار صرعی اش را اشتباه پیچیده و به جای قرص ضد تشنج داروی افسردگی به او داده و حالا بعد از مصرف داروی اشتباهی بیمارش معتقدست دست او شفا بوده و تشنجش قطع شده و متحیر بود که راستش را به بیمار بگوید یا با همان قرص اشتباهی به شفا دادن ادامه دهد؟
گاهی اگر برای بعضی بیماران گچ هم تجویز کنیم حالشان خوب میشود فقط به این دلیل که انتظار خوب شدن دارند.
آخرین باری که در تشنگی یک لیوان آب خوردید را بخاطر بیاورید!
درست چندثانیه بعد ازآخرین قطره آب تشنگیتان برطرف میشود درحالیکه آبی که خورده اید ۲۰ دقیقه بعد به خونتان میرسد؟
چه چیزی تشنگی شما را برطرف میکند؟
میگویند مهمترین کار مغز حس کردن نیست بلکه پیشبینی حسی ست که منتظرش هستید و باورش دارید و خیلی از مردم براساس انتظاری که از بیماری دارند بیمار میشوند.
سالهاست دارم سعی میکنم به بیماران ام اس م حالی کنم آن داستان و انتظار قدیمی از ام اس که آخرش ویلچری شدن است مدتهاست کاملا عوض شده و در داستان جدید میتوانید با کمی خوش شانسی انتظار داشته باشید هم ام اس داشته باشید هم ازدواج کنید هم بچه دار شوید هم تنیس بازی کنید ولی هنوز تا اسم ام اس می آید همه انتظار دیدن کسی را دارند که روی ویلچر نشسته است و اینجاست که اسم ها با داستانهایی که از آن اسمها انتظار داریم گره می‌خورند.
کانت به طعنه میگفت طبیبان فکر میکنند زمانی که بر بیماریِ فرد مریضی اسمی بگذارند کار بزرگی برای او انجام داده اند ولی اتفاقا درست می‌گفت.
ما در پزشکی پسوندی داریم به اسم ایدیوپاتیک!
جالب اینکه هرچقدر که این اسم برای ما پزشکان ناامید کننده است برای بیماران آرامش بخش است چون ایدیوپاتیک برای پزشکان یعنی هیچ کس دلیلش را نمی‌داند درحالی که ایدیوپاتیک برای مریض هدیه بزرگی ست که به او کمک می‌کند برای بیماری اش اسمی پیدا کند و با این اسم داستانش را کامل کند.
درواقع اگر به مریضی بگوییم بیماری شما ناشناخته ست دیگر پایش را در مطب ما نمیگذارد ولی اگر بگوییم ایدیوپاتیک است با این اسم هم بیماری اش را باور میکند و هم میتواند داستانی برای بیماری اش بسازد و مهمتر از همه میتواند به انتظاراتش از آن بیماری سر و سامان دهد.
شاید اگر کرونا صد سال پیش وقتی اسمش همان سرماخوردگی بود اپیدمی میشد تلفات کمتری میداد چون کسی انتظار ندارد از سرماخوردگی بمیرد.
درواقع بیش از اینکه واقعیت‌ها در وضعیت ما مهم باشند داستان‌ها و اسم ها و انتظارات ما هستند که تعیین کننده هستند.
میگویند ثروت ایلان ماسک درکارخانه ها و موشکها و پولهایی که دارد نیست بلکه حاصل اسم او و داستانها و انتظاراتی ست که میتواند به مردم بفروشد.
سالهاست قرارست او مردم را به مریخ ببرد و نبرده و وعده داده اتوموبیل کاملا خودران درست کند و نکرده ولی مردمی که او را باور دارند سهام شرکت‌های مریخ نورد و خودرانش را می‌خرند و وقتی با ترامپ برنده انتخابات میشود و انتظارات مردم از موفقیت او دوبرابر میشود ثروتش هم یک شبه دوبرابر میشود.
درواقع نمره ای که مردم به ما میدهند بیش از آنکه مربوط به آن چیزی باشد که هستیم به انتظاری که در آینده از ما دارند ربط دارد.
مردم با یک پزشک جوان یا مهندس دانشگاه شریف آس و پاس ازدواج میکنند چون انتظار دارند آس و پاس نماند.
خیلی ها تعجب میکنند که چطور داستان بشار اسد یک شبه تمام شد درحالی که از همان وقتی که او برای مردمش دیگر داستانی برای گفتن نداشت سوری ها منتظر شنیدن داستان سقوطش بودند.
و سرنوشت ملتها هم به همین اسمها و داستانها و انتظاراتی که از آینده دارند گره خورده است.
مردم ریالشان را دلار و طلا میکنند و ریال سقوط میکند نه چون یک شبه اتفاق خاصی در اقتصاد کشور افتاده است بلکه چون مردم انتظار دارند اتفاق خاصی بیفتد.
میگویند امر سیاسی آن بُعد از زندگی اجتماعیست که در آن اگر شماری کافی از مردم به امری باور بیاورند آن امر واقعا محقق می‌شود.
مثلا اگر من بتوانم همه مردم جهان را متقاعد کنم که پادشاه فرانسه هستم واقعا هم پادشاه فرانسه خواهم شد.
اگر بیشتر مردم انتظار اتفاقی را در کشورشان داشته باشند آن اتفاق خواهد افتاد حتی اگر همه دنیا با آن مخالف باشند.
راستش من برخلاف خیلی ها سالهاست به حرفهایی که در تاکسی ها زده میشود دقت میکنم نه چون این حرفها دقیق و درستند بلکه چون چیزهایی که در تاکسی می‌شنوید معمولا همان داستانهایی ست که مردم به آنها باور دارند و انتظارش را میکشند و انگار در حال حاضر در این بی داستانی سیاستمداران ما بزرگترین انتظار مردم ایران وقوع یک تغییر بزرگ است.
من اگر جای بعضی ها بودم که خوشبختانه نیستم بیشتر تاکسی سوار میشدم و گوشم را خوب تیز میکردم چون اگر همه راننده تاکسی ها و مسافرانشان فکر کنند چیزی در ایران به زودی تغییر خواهد کرد آن چیز به زودی تغییر خواهد کرد.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

24 Dec, 08:04


طبیبانه یک
مجله بخارا

مخ نویس

12 Dec, 12:25


برای بخارا نوشتن ...

مخ نویس

07 Dec, 11:24


کتاب" اگر پزشک نمی‌شدم"
هدیه ی روز دانشجو به پزشکان آینده

دانشگاه علوم پزشکی بابل

با تشکر از سرکار خانم دکتر موعودی

مخ نویس

05 Dec, 05:35


مدرسهٔ تردید و پلتفرم اجوک/ایت برگزار می‌کنند:

نشست مغز، تکامل و اخلاق 

 هادی صمدی:
آیا می‌توان از نظریه تکامل خوانشی اخلاقی از شکوفایی و خوب‌زیستن برگرفت؟

رضا ابوتراب: 
آیا برای اخلاقی زیستن نیاز به مغزی سالم داریم؟ 

محمدرضا معمارصادقی:
اخلاق‌شناسی داروینی از دیدگاه مایکل روس


 جمعه ۲۳ آذرماه، ساعت ۱۵ تا ۱۸

لینک رزرو بلیط:

https://avaplatt.com/qr/8box

@tardidschool

مخ نویس

13 Nov, 20:25


مجازات عقرب(قسمت دوم)

بگذارید مدل ساپولسکی را برای قضاوت درباره قاتل متخصص قلب با کمک چند سوال با هم‌مرور کنیم:
توانایی ذهنی و روانی قاتل (با توجه به عکسهای متعدد او با اسلحه و تعداد غلطهای املائی اینستاگرامش) برای تصمیم گرفتن و فکر کردن درباره مقصر بودن با نبودن آن پزشک در مرگ برادرش (آنهم در اورژانس بیمارستانی که احتمالا امکانات درستی ندارد) چقدر بوده؟
آیا ذهن و روان احتمالا بیمار قاتل،توانسته تبرئه شدن چندباره پزشک برادرش را در پزشکی قانونی (که اتفاقا برخلاف تصور عمومی به بهانه بیمه بودن پزشکان در اغلب موارد در حال پیداکردن سوزنی تقصیر در انبار کاه شلوغ و بدون امکانات و پر از نقص سیستم سلامت و محکوم کردن پزشک و خنک کردن دل شاکی است) در این فضای پر از سوء تفاهم بین بیمار و پزشک هضم کند؟
او چه تصور ذهنی از قصور پزشکی داشته آیا فکر میکرده دکتر قلب باید یک ثانیه بعد از ورود بیمار در اورژانس حاضر شود؟
چرا در شب قبل از قتل  وقتی که او تصمیمش را اعلام‌کرده هیچ مسئولی ککش هم نگزیده است؟
او در چه خانواده و فرهنگی بزرگ شده است؟
آیا در هفته قبل از قتل چک ش برگشت خورده بوده؟
در دوران کودکی چه رفتاری با او شده؟
آیا دوران جنینی نرمالی داشته؟
آیا ژنهایی که باعث خشونت و عدم کنترل تکانه میشود را در کمال بدشانسی از پدربزرگش به ارث برده؟
آیا محیط تاریخی که اجدادش در آن زندگی می‌کردند به علت جنگ یا قحطی در هزار سال پیش باعث روشن شدن اپی ژنتیکی  ژنهای مربوط به خشونتی شده که بعد از چند نسل به او هم به ارث رسیده ؟
ساپولسکی میگوید قضاوت درباره یک قاتل فقط با نگاه به روز قتل،مثل قضاوت کردن درباره فیلمیست که فقط سه ثانیه آخرش را تماشا کرده باشیم
هر قتل به دلایل زیادی رخ داده که آن دلایل هم‌ دلایل زیادتر و قبلی تری داشته اند.
علت یک قتل نه فقط قاتل بلکه رویدادهای یک ثانیه تا یک میلیون سال پیش از قتل از اول دنیاست.
یک قاتل میتواند تصمیم بگیرد که کسی را نکشد ولی چه فایده وقتی آزاد نیست که چه تصمیمی بگیرد!
ما آزادیم تا هرطور که نیت میکنیم عمل کنیم ولی آزاد نیستیم که چه نیتی کنیم!
آدمها میتوانند تغییر کنند ولی نمیتوانندآزادانه تغییر کردن را انتخاب کنند
پس چرا باید کسانی را مجازات کنیم که ماشینهای زیست شناختی بدون اراده آزاد هستند.
ولی آیا معنای این حرفها اینست که قاتل را بدون هیچ مسئولینی بابت اعمالش آزاد کنیم؟
البته که نه!
ماشینی که ترمز بریده را از خیابان دور نگه میدارند
کسی که شب قبل پزشکی را به مرگ تهدید کرده دستگیر میکنند
پلنگی که بدون هیچ تقصیری شما را تکه تکه میکند باید در قفس نگه داشت ولی هیچکس زمین لرزه ای که هزاران نفر را می‌کشد نفرین نمیکند.
ساپولسکی مثالهای زیادی میزند از متهمانی که مجازات های سختی را تجربه کردند ولی بعدها توسط زیست شناسی تبرئه شده اند.
برای هزاران سال برای اغلب افراد از دهقان تا حکیم خردمند توضیح حملات صرع کاملا روشن بود:
تسخیر شدن توسط شیاطین!
قرنها آنهایی که صرع های کوچک داشتند پیشگو و محترم و رابط ارواح  ولی آنهایی که صرع بزرگ داشتند یعنی بر زمین می افتادند و دهانشان کف میکرد و با تخم چشمان سفید شده خر خر میکردند، تسخیر شدگان شیطان بودند و انبوهی از این مبتلایان صرع بزرگ‌در طول تاریخ تنها به جرم یک اشکال زیست شناسی در کانالهای پتاسیمی مغزشان. در آتش سوزانده شدند در حالی که امروزه حتی اگر کسی در زمان تشنج آدم بکشد هم مجازات نخواهد شد.
در ۱۹۸۱ که یک اسکیزوفرن به ریگان تیراندازی کرد و تیر از کنار قلب رییس جمهور آمریکا رد شد ، دادگاه به علت جنون او را بیگناه تشخیص داد در حالی که دیوانه ای که به لویی پانزدهم سوء قصد کرده بود را از وسط به دو نیم کردند.
اصلا چرا راه دور برویم مگر یادتان نیست که در مدرسه های ما چقدر بچه ها را به جرم حواس پرتی و خنگی کتک میزدند همان بچه هایی که امروز اسمشان بیش فعال و اوتیسم است و با ناز و نوازش،کاردرمانی میشوند.
در واقع تقریبا هر وضعیت افتضاحی در ما آدمها حاصل جبری یک نقص زیست شناختی در ما یا محیط ماست.
ولی در آخر با قاتل پزشک متخصص قلب چه باید کرد؟
ساپولسکی باور دارد بسیاری از مجرمان امروز در آینده با کشف نقش فلان ژن و بهمان نقص عصبی، مثل بیماران صرعی و اسکیزوفرنی از مجازات معاف و درمان خواهند شد
او میگوید در دنیای امروزهنوز هم هدف از مجازات بیش از پیشگیری از جرم،آزاد کردن دوپامین بر وزن کوکایین و بازکردن شیر لذت از انتقام در مغزهاست.شاید نگاه به آمریکایی که با وجود اجرای حکم اعدام تعداد زندانی هایش هشت برابر نروژیست که زندان_هتل دارد به ما بفهماند مجازات سنگین راه خردمندانه ای برای کاستن جرم نیست و شاید بهترست به جای انتظار کشیدن برای دوپامینی که با انتقام از قاتل متخصص قلب،در مغز ما تنها چند دقیقه بالا میرود به فکر پیشگیری زیست شناسانه از قتل‌های بعدی باشیم.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

13 Nov, 09:54


مجازات عقرب (قسمت اول)

قتل وحشیانه یک متخصص قلب در یاسوج باعث شده بسیاری از دوستان پزشکم را عصبانی تر و ناامیدتر و مصمم تر از پیش برای رها کردن و رفتن ببینم.
من دوران طرحم را نه در یاسوج بلکه در یکی از شهرهایی گذراندم که یاسوج علاوه برآنکه مرکز استانش بود دربرابرش بهشت محسوب میشد.
اولین باری که اسم شهری که قرار بود طرحم را در آن بگذرانم گوگل کردم،فیلم یک عروسی در آن بالای صفحه ظاهر شد که درآن داماد حین عقد بخاطر گاز گرفتن انگشت عسل زده اش توسط عروس،سیلی محکمی به صورت عروس میزد.
من در آن دوسال طبابت تقریبا هیچ خاطره خوبی ازآن شهر ندارم.آن شهر شهری بود که مسئولان بیمارستانش همان حق الزحمه ناچیزم را هر ماه بالا می‌کشیدند و به ما پزشکان طرحی به عنوان قلک بیمارستان نگاه میکردند. هیچ یک از صاحب خانه های من در آن دوسال لعنتی پول پیشی که برای اجاره مطب نزدشان امانت بود را پس ندادند بدون اینکه جرات شکایت داشته باشم، حتی منشی مطبم که نان و نمکم را خورده بود و از قضا نگهبان رسمی بیمارستان بود بعد از خداحافظی روز آخر،نمکدان شکست و با دزدیدن شبانه کولرگازی های مطب و فرار به روستایش، برگ زرین دیگری به افتخارات مردمش افزود مردمی که بیشتر اختلافاتشان را با سنگ  حل که نه له میکردند و اقلا ربع افرادی که در روز به مطب من متخصص مغز و اعصاب مراجعه میکردند سرشان با سنگ شکسته بود سنگی که گاهی بی هوا از آسمان شهرشان به جای باران رحمت میبارید و البته این اوضاع باعث می‌شد تقریبا هیچ پزشکی بیش از همان چند سال طرحی که مجبور به ماندن بود در آنجا ماندگار نشود  و من هم در اولین فرصت دمم را روی کولم گذاشتم و از آنجا فرار کردم و امروز دیگر حتی حاضر نیستم‌ برای سفری کوتاهی دوباره به آنجا سری بزنم‌.
تا مدتها بعد از رفتن از آن شهرهر روز با وسواس فکری عجیبی با فکر مجازات صاحبخانه نامرد و منشی دزدشهری که آزارم داده بود به خواب میرفتم ولی امروز بعد از خوابیدن غبار دلخوری ها فهمیده ام که آن مردم با بدکاری هایشان و فراری دادن همه آدمهایی که می‌توانستند به بهترشدن وضعشان کمک کنند درواقع برای سالها خودشان در حال مجازات شهرشان بودند.
در آن شهر هیچ سرمایه داری حاضر به احداث کارخانه نبود چون کارگرانش نه تنها اهل کار نبودند بلکه وسایل کارخانه را هم به سرقت میبردند،هیچ استاد دانشگاهی بیش از چندسال در دانشگاهش نمیماند زیرا دانشجویانش برای گرفتن نمره،اساتید را تهدید میکردند و هیچ پولداری حاضر به خریدن زمین و آباد کردن آنجا نبود چون فردای خریدن اغلب سر و کله یک نفر با چماق پیدا می‌شد که ادعا می‌کرد زمین ارث پدری اش است و همه اینها، چرخ معیوب فقر و فلاکت را در آن شهر هل می‌داد.
در واقع هم قاتل یاسوجی هم فک و فامیل و هم شهری هایش که زیر پست او قلب فرستادند تنها یک پزشک قلب شهرشان را از دست نداده اند بلکه به تقاص چنین جنایتی که باعث ترساندن پزشکان و کارآفرینان و فرهنگیان ایران از اسم یاسوج شده باید تا سالها مشکلات نبود پزشک و سرمایه گذار و استاد دانشگاه را در شهرشان تحمل کنند.
درست مثل اثری که دیدن آن فیلم عروسی در من گذاشت و نزدیک بود از رفتن به آن شهر منصرف شوم احتمالا تا سالها بعد ازین حادثه هم‌ اگر پزشک متخصص قلبی بخواهد یاسوج را برای طرحش انتخاب کند با گوگل کردن اسم یاسوج یادش می افتد که در این شهر،یک قاتل،متخصص قلبی را با افتخار و بدرقه کف و سوت طرفدارانش سلاخی کرده است.
و البته من اینها را نگفتم که از انتقام و مجازات حرف بزنم بلکه اتفاقا میخواهم به دوستانی که فکر میکنند مجازات سریع قاتل آن متخصص قلب اثری در پیشگیری از اتفاقات بعدی دارد بگویم زهی خیال باطل!
من سالهاست بخاطر تخصصم با بیماران مغزی بسیاری که بعد از یک صدمه ساده تبدیل به آدمهای بد و خطرناکی می‌شوند سروکار دارم و دوستانی که نوشته هایم را خوانده اند از اینکه نگاه نورولوژیک من به آدمها و زندگی، زیادی جبری و زیست شناسانه ست شاکی هستند و مدتی سعیم براین بود که این نگاه را در خودم کمی تعدیل کنم ولی خواندن کتاب "محتوم"( Determined) ساپولسکی نه تنها مرا ازین تعدیل پشیمان کرد بلکه باعث شد جبری تر هم بیندیشم تا آنجا که فکر می‌کنم مجازات شدید و غلیظ قاتل یاسوجی نه تنها اثر چندانی در تکرار چنین اتفاقاتی ندارد بلکه شاید خردمندانه هم نباشد.
ساپولسکی در این کتاب ریشه ی اراده آزاد را از بیخ و بن میزند و میگوید ما چیزی نیستیم جز برآیند تصادف های زیست شناسی در تاریخ و محیطی که هیچ (بله دقیقا هیچ) کنترلی رویش نداریم و این یعنی از نظر علمی گناهکار و گناهکاری هم نمیتواند معنا داشته باشد و البته در چنین برداشتی از دنیا معنای مجازات هم کاملا دگرگون خواهد شد او میگوید مجازات آدمها باید بدون قضاوت  و درست مانند نگاه به توقیف ماشینی که ترمزش خرابست باشد یا عقربی که اقتضای طبیعتش نیش است.
ادامه دارد
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

04 Nov, 08:02


پیمانه ای از ترس

اضطراب در آدمها مثل مایعی هیولایی  ست که وقتی در ظرف ذهن ما می‌ریزد، شکل ترسهایمان را به خود می‌گیرد.
خوابهای وحشتناک منی که بیشتر عمرم را بااضطراب قبول شدن و نشدن در کنکور پزشکی و تخصص و بورد سپری کرده ام اغلب نشستن پشت میز امتحان کنکور و بلد نبودن است در بیداری هم بیش از هرچیزی از سکته مغزی و آلزایمر میترسم.
یک بازاری بزرگترین کابوسش برگشت خوردن چک هاییست که دست این و آن دارد ، یک سیاستمدار با ترس ترور و زندان قرص لازم میشود و یک کشاورز با ترس از آفت و خشکسالی خوابش نمی‌برد و یک چوپان شبها با دیدن گرگ از خواب میپرد.
هیولای اضطراب مثل کارتون بارباپاپا به هر شکلی میتواند در آید و من به عنوان یک پزشک مغز و اعصاب بارباپاپاهای زیادی دیده بودم ولی هیچکدامشان تا به امروز به عجیبی هیولای اضطرابی که دیروز یک پیرمرد بامزه برایم تعریف کرد نبوده است.
پیرمرد،ریش سفید انبوهی داشت و به هر انگشتش انگشتر عقیق بزرگی خودنمایی میکرد و جای مهر پیشانی اش ،داد میزد کدام طرفیست.
او که با گردن درد پیشم آمده بود در آخر ویزیت از اضطراب وحشتناکی که داشت شکایت کرد و گفت:
دکترجان صبح ها که از خواب بیدار میشوم آنقدر ترس دارم آنقدر ترس دارم که انگار دیشب شخص اول مملکت را با چاقو تکه تکه کرده ام و جگرش را خورده ام (استغفرالله) و از اول صبح همه بچه های سپاه و بسیج و رفقایم دنبالم هستند تا قیمه قیمه ام کنند باورتان میشود؟ اینقدر اضطراب دارم به دادم برس!
یک لحظه ترسی که در پیرمرد بود را تصور کردم و قوی ترین داروی ضد اضطرابی که بلد بودم را برایش نوشتم و به این فکر کردم که آشپزخانه مغز ما چقدر انعطاف پذیرست چه چیزها که نمیتواند در ذهن ما بپزد!
شما را نمیدانم ولی من دلم‌ میخواهد یک پیرمرد سلطنت طلب بامزه هم یک روز  ترسهایش را به همین خوبی برایم تعریف کند و من اینجا برایتان بنویسم تا دوطرف یک_یک شوند.
نمیدانم به جز ما ایرانی ها چنین ترسهای عجیبی در مردمان دیگری هم وجود دارد یا نه؟
ترس از جنگ، ترس از موشک، ترس از قیمت دلار و بالارفتن اجاره ،ترس از تکه تکه کردنِ ...
احمدرضا احمدی انگار راست میگوید که ما ایرانی ها

گویی همه زندگی را
در دو، سه پيمانه از رنج و ترس
در ميان خود تقسيم كرده ايم.

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

23 Oct, 17:09


برای این زمونه

چندسال پیش وقتی با مترو در راه بیمارستان بودم جایم را به پیرمرد شنگولی دادم که ایستاده به من لبخند میزد.
هردو در یک ایستگاه پیاده شدیم و موقع بازگشت وقتی داشتم از پله های مترو پایین میرفتم چشمم به گدایی افتاد که زارزار گریه میکرد و وقتی چشم در چشم او شدم دیدم او همان پیرمرد شنگولیست که صبح، صندلی ام رابا لبخندی به او داده بودم‌،او مرا شناخت و  بدون ذره ای خجالت به ضجه هایش ادامه داد.
از آن روز چندسالیست که می‌گذرد و من و گدای حقه باز هر روز با هم سرکار می‌رویم.من از پله های مترو بالا و به بیمارستان میروم و او پایین پله ها ناگهان رنگ عوض می‌کند و مشغول ضجه و موره میشود.
چندوقت پیش هم او را درحالی که یقه پیرمرد دیگری را چسبیده بود و داد و بیداد میکرد دیدم و معلوم شد آن یکی گدای دیگریست که میخواسته جایش را بگیرد و چند روز بعد فهمیدم تا حدی هم موفق شده و چند پله بالاتر جاگیر شده است.
چندماهیست انگار دو گدا با هم سازش کرده اند و هرکدام مشتریان خودشان را دارند و البته روش گدای دومی کمی فرق میکند و کپسول اکسیژن هم با خودش می آورد و یک لوله داخل دماغش می‌گذارد که نشان دهد خیلی مستحق تر از گدای اولیست گرچه گدای اولی هنوزحق آب و گل دارد.
و این دو گدا مدتیست به طرز عجیبی من را یاد سیاستمدارانمان می اندازند.
البته اینکه وعده ای بدهی و بالبخند جای کسی را بگیری و بعد از جاگیر شدن روی پله خودت را به نشناختن و ضجه و موره بزنی یا در چشم کسی که صندلی ات را به تو داده لبخند بزنی و دو دقیقه بعد با زاری از او گدایی کنی کار واقعا زشتیست ولی فکر نمیکنم به اندازه یک هزارم کارهایی که سیاستمداران میکنند زشت و تهوع آور باشد.
سالها پیش زمانی که هنوز سیاست مداربودن در ذهنم نیمچه آبرویی داشت دوستی نقل کرد که از سیاستمدار معروفی پرسیده که چطور شما ازین همه دروغ و حقه بازی خجالت نمی‌کشید و شرم نمیکنید و او جواب داده : آسمان سیاست همه جا همین رنگست و سیاستمداران کراوات زده آنور آبی هم در سیاه رویی دست کمی از ما ندارند.
در آن سال‌های اوبامایی که حرفهای قشنگ در سیاست فراوان بود من بعد از شنیدن آن افاضات در دلم فحشی به آن سیاستمدار وطنی دادم اما امروز دارم کم کم باور میکنم که گویی سیاستمداران در همه دنیا در بهترین حالت گدایانی هستند سربار جامعه که صندلی های مردم را سوار میشوند و با حقه بازی و پررویی از آنها  گدایی میکنند و رقابت آنها برسر پله های قدرت چیزی بیش از رقابت آن دو گدا برسر پله های مترو نیست و اگر هم دعوایی با هم دارند تنها در روش چگونه گدایی کردن و بهتر کلک زدن به مردم است و تنها هنرشان سفید کردن سیاهی هاست.
سیاستمداران ما برای اینکه در ایران مجبور به جنگیدن نباشند از سپر بلا کردن چند میلیون زن و بچه هزار کیلومتر آنور تر ککشان نمی‌گزد و دفاع از مظلوم را بهانه میکنند و سیاستمداران آنور آب هم کشتن ۵۰ هزار نفر در ازای کشته شدن هزار نفر از کشور رفیقشان را با شامورتی بازی عجیبی توجیه میکنند فقط چون برای رای آوردن مجبورند هوای فلان لابی را داشته باشند و بی هیچ خجالتی علی رغم کشته شده ده ها هزار زن و کودک توسط رفقایشان با افتخار هر روز درباره نقض حقوق بشر در جاهایی به جز کشور رفیق ابراز نگرانی میکنند و البته در این سیاهی و سیاهکاری، سیاستمداران تنها نیستند و ظاهرا بسیاری از مردم هم آنقدرها با این زشتکاری ها مشکلی ندارند بخصوص اگر ازین بدکاریها نفعی ببرند.
در اسرائیل درصد قابل توجهی از مردم با وجود کشته شدن ۵۰ هزار فلسطینی هنوز دلشان خنک نشده و خواستار کشتن و تنبیه بقیه هستند و شاید بعضی از ما هم که دعا میکنیم ایران جنگ نشود و سر و ته قضیه با خوردن چند موشک بیشتر به مردم غزه و لبنان جمع شود هم فرق زیادی با آنهاو البته همینطور باحاکمان و سیاستمدارانمان نداشته باشیم.
استیون پینکر سالهاست که تلاش میکند ثابت کند آدمها آدمتر شده اند و بدی و بدکاری در دنیای مدرن به طرز معناداری کم شده و من هم میخواهم او را باور کنم ولی انگار آدمهای دنیای مدرن بیش از آنکه واقعا خوب تر شده باشند در خوب نشان دادن خود و توجیه کردن بدی هایشان ماهرتر و پُرروتر شده اند و تازه وقتی هم که واقعا خوبی میکنند آن را فقط در حق  ملت و دار و دسته خودشان میکنند و اگر پای غریبه ها در میان باشد میتوانند دست چنگیزخان را از پشت ببندند.
مخالفان با ریختن بمب اتم روی زن و بچه حزب اللهی ها مشکلی ندارند و حزب‌ الهی ها با کور کردن دختران مردم بخاطر دوتار مو و اسرائیلیها با زیر آوار دفن کردن هزاران بچه در غزه و ما هم باخوردن موشکها بجای تهران به بیروت! و همگی توجیه های زیادی برای خوب بودن دارند وداریم.
دیروز روی پله های مترو گدای سومی با ساز ناکوک و صدای نخراشیده نشسته بود و آهنگ هایده را میخواند:
انگار تموم دنیا بسته به تار مویی
برای این زمونه نمونده آبرویی

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

17 Oct, 14:05


مخنویس به چاپ پنجم رسید

مخ نویس

16 Oct, 08:48


به لطف شما خیلی زود به چاپ دوم رسید

مخ نویس

24 Sep, 15:41


به دَرَک

مرد جاافتاده ای بود شیک پوش و مرتب!
چند ماه پیش که به مطب آمد سردردهای میگرنی شدیدی داشت و حالا با یک قرص سردردهایش کاملا رفع شده بود و دیگر وقت قطع کردن دارو بود با این حال مقاومت میکرد و اصرار داشت قرص محبوبش را ادامه دهد.
از او پرسیدم :
حالا که سردردت خوب شده تا کی میخواهی این قرص را مصرف کنی؟
کمی مکث کرد و با کمی خجالت گفت:
- شاید تا ابد!
- آخر چرا!
سینه اش را صاف کرد و گفت:
-ببخشید دکتر میدانم شما روانپزشک نیستید ولی میتوانم یک سوال از شما بکنم که به سردردم ربطی نداشته باشد؟
- بفرمایید البته که می‌توانید!
-این قرصی که برای سردرد به من دادید به جز درمان سردرد اثر دیگری هم روی مغز و روان آدم دارد؟
- مثلا چه اثری!
- اثر به درک! ببخشید منظورم به درک کردن چیزها و کارهاست! نمیدانم چطور توضیح دهم! ببینید انگار از وقتی این قرص را میخورم توانایی عجیبی پیدا کرده ام که به هر ناراحتی یی که پیش می آید یک "به درک" اضافه کنم!
مثلا من خیلی روی اینکه کسی معطلم نشود حساس بودم ولی جدیدا وقتی دیر میرسم با خودم میگویم حالا یه دقیقه هم معطل شود به درک!
یا قبلا وقتی نمره های بچه هایم کم میشد عصبانی میشدم ولی حالا با خودم میگویم مگر ما که اینهمه نمره خوب آوردیم کجای دنیا را گرفتیم نمره اش کم شده که شده به درک!
البته هیچکدام از این به درکها آنقدرها برایم مهم نیست، من در کارم آدم موفقی هستم و تقریبا هیچ مشکلی در زندگی ندادم به جز اینکه فکر میکنم زنم دوستم ندارد و همین یک فقره عمریست تمام زندگی من را به هم ریخته بود در واقع برای بیست سال هرکاری کردم تا محبت یا لااقل تحسین او را جلب کنم و نشد.
او هیچوقت و هرگز ازمن راضی نیست و نمیشود و فکر نمی‌کنم تا ابد هم بتوانم دلش را به دست آورم و راستش این آخری را بعد از خوردن قرص شما فهمیدم یعنی تا قبل از این، فکر میکردم مشکل از من است و باید چیزی را در خودم یا زندگی مان تغییر دهم تا او راضی شود ولی در این چندماه به طرز عجیبی فهمیدم این مشکل را هیچ جوره نمی‌توانم حل کنم و یک به درکِ آرامش بخش در ذهنم جوانه زد و من فقط برای همین به درکِ آخری قرص شما را میخواهم.
البته اول فکر نمیکردم این تغییرات مال داروی شما باشد ولی تا دارو را چند روز قطع کردم دیدم آن به درک،چند روزه محو شد و با شروع مجدد دارو دوباره به ذهنم اضافه شد.دکترجان لطفا این به درک را از من نگیر بگذار این قرص را تا ابد ادامه دهم البته قول میدهم هر وقت زنم عاشقم شد قطعش کنم!

دارویی که من به او داده بودم قرصی بود که علاوه بر سردرد سروتونین مغز را هم بالا میبرد.
بیمار اصلا افسرده نبود ولی بزرگترین مشکل زندگی اش با این قرص حل شده بود
آیا درست است اگر زنمان دوستمان ندارد فقط بخاطر اینکه یک به درک به دوست نداشتن او اضافه کنیم قرص بخوریم؟
آیا داروهای اعصاب فقط برای درمان بیماران باید استفاده شوند یا برای بهتر کردن حال آدمهای سالم هم مجاز به استفاده از آنها هستیم؟
تجربه به من می‌گوید برای بهتر کردن آدمهای نرمال کاری نکنم که این حرف منطقی مهم دارد.
طبیعت طوری ما را ساخته که به صورت نرمال به کمی رنج و بدی نیاز داشته باشیم رنج فرزندداری، رنج بی مهری همسر، رنج بی پولی و تا وقتی این رنجها زندگی ما را به کل مختل نکرده و ما را به آن طرف مرز بیماری پرتاب نکرده باشند بهترست آنها را تحمل کنیم.
چیزهای زیادی در زندگی ما را آزار میدهد که نمیتوانیم تغییرشان دهیم،شغلمان،کشورمان،رییسمان،همسرمان ،فرزندانمان و از همه بدتر بدی های خودمان و وقتی نمیتوانیم چیزی را نغییر دهیم بهترست که آن را همان طور بپذیریم.
ولی اگر همه آدمها فقط مشغول تحمل کردن و پذیرفتن مشکلاتی باشند که نمیتوانند در زندگی آنها راتغییر دهند پس کی نوبت اصلاح خواهد رسید؟
در واقع آدمهایی که دنیا را تغییر دادند درست همانهایی بودند که نمیتوانستند بگویند:به درک! به درک که دوستم ندارد به درک که بدبختم و حقم را میخورند
ولی اگر داروها یک به درک به مشکلاتی که اصلا قابل حل شدن نیستند اضافه کنند چه؟
از او پرسیدم:
- تا به حال به جدایی از زنی که دوستت ندارد فکر کردی؟
گفت:
- هرگز !من زنم را دوست دارم حتی اگر دوستم نداشته باشد ولی از شما چه پنهان قرص شما عشقم را به دوست داشتن تبدیل کرده است.
من با خوردن قرص شما خوشحال تر نیستم چون از اول هم افسرده نبودم بلکه فقط راحت ترم یا بی خیال تر یا ببخشید همان به درک تر! حالا شما اجازه میدهید این قرص را ادامه دهم شاید تا ابد یا تا وقتی که زنم...!
راستش چون تقریبا مطمئن بودم او به هرحال قرص را ادامه خواهد داد و از طرفی نمیخواستم تجویز قرصی که فقط کارش به درک کردن است را گردن بگیرم سؤالش را چنان با اگر و اما و شاید پیچیده کردم و پیچاندم که نه او منظورم را بفهمد نه خودم!
و ظاهرا تا اطلاع ثانوی جواب دادن به این سوال یکی از سخت ترین کارهای دنیاست!
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

30 Aug, 07:49


هستی های ما

قدماحرفهایی میزدند که برای ما آدمهای امروزی که سالهاست تنها از پشت عینک های مدرنمان به دنیا نگاه می‌کنیم دیگر چندان باور کردنی نیست.
آنها چشمِ دل و گوشِ جان باز میکردند و آنچه نادیدنی بود آن میدیدند و آن چه ناشنیدنی بود آن میشنیدند و آن دیدن و شنیدن هم تنها منحصر به انسانها و حیوانات نبود بلکه حتی نباتات و کائناتِِ بی گوش و بی چشم و بی دهان را هم شامل میشد.
من البته از حرف زدن و حرف شنفتن کائنات چیزی سر درنمی آورم ولی اخیرا بعد از خواندن کتابی درباره نباتات (گیاهان چه میدانند؟) به این نتیجه رسیده ام که نظریات قدما درباره چشم و گوش نباتات و حتی شاید درباره کلیت حیات که مدتهاست مادیگر آنها را جدی نمیگیریم آنقدرها هم شوخی بردار نیست.
مثلا اینکه گیاهان به سمت نور پیچ و تاب می‌خورند و آنرا پیدا می‌کنند یابا محاسبه نسبت نور و ظلمت در بیست و چهار ساعت می‌فهمند که بهار نزدیکست و باید جوانه بزنند و گل بدهند میتواند نوعی دیدن بدون چشم باشد ولی آن چیزی که در این کتاب بیش از هرچیز دیگری ذهنم را درگیر کرد قصه ی شنیدن گیاهان بود.
مدارکی وجود دارد که درختان از طریق ریشه هایشان با هم ارتباط برقرار می‌کنند و از حال هم خبردار می‌شوند مثلا اگر درخت بغلی آفت داشته باشد درخت سالم از طریق ریشه های همسایه خبردار میشود و ساخت آسپیرینش را بیشتر می‌کند(بله استیل سالیسیلیک اسید یا همان آسپیرینی که التهاب را در بدن ما هم کم میکند)و این صدای"مواظب باش" بدون اینکه از دهانی صدایی بلند شده باشد و گوشی چیزی شنیده باشد منتقل میشود و البته داستان شنیدن درختان به همینجا ختم نمیشود.
سالهاست که میدانیم ریشه های درختان، عاشق لوله های آبی هستند که از دل زمین رد میشوند و مدتها همه فکر میکردند ریشه ها،لوله ها را از طریق نَمی که از اطراف لوله نشت میکند پیدا میکنند ولی ظاهرا ریشه ها به سمت صدای جریان آب حرکت میکنند و این مساله با پخش کردن صدای آب در زیر خاک و مشاهده حرکت ریشه به سمت صدا مشخص شده است و حالا جالب ترین بخش قضیه اینست که ژن سازنده میوسین و عامل تکامل حرکت در ریشه گیاهان دقیقا همان ژنیست که در همه ی گوشها از جمله گوش آدم مسئول ساخت مژک های شنوایی گوش داخلی ست و نقصش باعث ناشنوایی میشود یا با اینکه باور کردنش سختست ولی ژنی که در درخت بید پارک محله مان کارش جذب نورست دقیقا همان ژنیست که نقص آن در بدن ما آدمها باعث سرطان پستان میشود(ژنBRCA) یا همان ژنی که در درخت کاج حیاطمان کارش ساختن کانالهای کلر و جذب آب از ریشه هاست اگر در آدمها دچارنقص شود در ریه آدمیزاد باعث بیماری ریوی سیستیک فیبروزیس و خشکی شدید مجاری ریشه مانند ریوی خواهد شد(ژنCFTR)واین ژنها تنها نمونه ای کوچک از میلیونها ژنهای مشترکی هستندکه از خویشاوندان یک و نیم میلیارد ساله مان به ارث برده ایم.
و حالا در ادامه برای تامل در این وحدت بنیادی در حیات به این توجه کنید که ۴۰ درصد ژنهای ما آدمها با موزها یکیست و اگر سراغ موشها و شامپانزه ها برویم به عددهای ۸۰ و ۹۸ درصد میرسیم.
برای ما سختست که خودمان را با موشها مقایسه کنیم ولی تقریبا هردارویی که امروزه ما آدمها را نجات میدهد اول با آزمایش روی موشها کشف شده است داروهای ام اس حاصل آزمایش موفق دارو روی موشهای ام اسی هستند و داروهای ضد افسردگی هم حاصل آزمایش موفق روی موشهایی هستند که با خوردن قرص انگیزه و نشاط بیشتری برای دست و پا زدن و غرق نشدن در استخر آزمایشگاه از خود نشان داده اند.
حالا دوباره به حرفهایی که قدما درباره گفتگوی آدمها و مارها و مورها و کلاغهاو درختان میزدند تامل کنید!
آنها درباره اینکه همه موجودات زنده از سلول ساخته شده اند و دستور ساخت همه حیات تنها حاصل چینشهای مختلف ۴ نوع نوکلئوتید در کروموزومهاست چیزی نمیدانستند ولی گویی تنها به کمک نگاه و تامل آهسته و چند صد هزار ساله در طبیعت درباره این شباهت و وحدت بنیادی حدسهایی زده بودند.
به تئوری تناسخ و باور به اینکه آدمها در دنیاهای بعدی می‌توانند به مورچه ها و موش ها و درختها تبدیل شوند یا تئوری وحدت وجود که میگوید همه هستی آنچنان باهم وحدت و اشتراک دارد که گویی یک وجود واحدند فکر کنید!
مولانا میگوید
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
گرمرا خنجر کند خنجر شوم
و به اینجا می‌رسد که
گر مرا ماری کند زهر افکنم
یا
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
مولانا از برهم خوردن وحدت در حسرتست و راه رسیدن به وحدت را در فنا میداند و حالااگر بر اساس نظریه زیست شناسی یی که میگوید:"برای ادامه حیات هیچ راهی جز ادامه مرگ درطبیعت وجود ندارد و بدون مرگ تطابق ژنهای موجودات زنده بامحیطی که دائم در حال تغییرست ممکن نیست" مرگ و فنا را یکی بدانیم، شاید آنگاه حرفهای قدما درباره وحدت ما با کل هستی معنایی مدرن تر پیدا کند.

ما عدمهاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی فانی نما
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

28 Aug, 19:53


عصر چهارشنبه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» نوشتۀ سیدرضا ابوتراب

با حضور: حسین جنتی، دکتر شهریار نفیسی، دکتر مریم نوروزیان، دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی، ماندانا فرهادیان، دکتر فاطمه مینایی، دکتر احمد شکرچی، دکتر حسین شیخ رضایی و علی دهباشی

دانشگاه علوم پزشکی تهران - دانشکده پزشکی - تالار کاووسی

مخ نویس

22 Aug, 15:12


پزشک بودن و پزشک شدن به یک علت مهم با هر بودن و شدنی فرق دارد؛ نه چون طبابت مقدس است یا ما پزشکان تافته جدا بافته‌ایم، بلکه چون ما با عزیزترین گوهر آدم‌ها، یعنی جانشان سر و کار داریم.
پزشک شدن شکستن شاخ غول نیست و برای هرکسی شدنی است و آری شود
ولیک، به خونِ جگر شود

بخشی از کتاب "اگر پزشک نمیشدم"

روز پزشک مبارک

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

13 Aug, 16:14


عصر چهارشنبه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتاب "اگر پزشک نمی‌شدم"  پنجاه و سومین عصر چهارشنبه‌های بخارا با همکاری سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران، «کانون نبض اندیشه» و انتشارات «کرگدن» به نقد و بررسی این کتاب اختصاص یافته است.
این نشست در ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۳ با حضور:
علی دهباشی مدیر مسئول مجله بخارا، حسین جنتی شاعر معاصر، دکتر شهریار نفیسی و دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی استادان نورولوژی دانشگاه تهران، خانم ماندانا فرهادیان مترجم حوزه ذهن، خانم دکتر فاطمه مینایی دکترای فلسفه، دکتر احمد شکرچی استاد جامعه شناسی و دکتر حسین شیخ رضایی مؤسس نشر کرگدن، در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران برگزار می‌شود.

کتاب اگر پزشک نمی‌شدم هم درباره پزشک شدن است و هم درباره همه چیزهایی که می‌توانند ما را تغییر دهند،
یعنی همسرانمان و پدران و مادرانمان و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و معلم‌ها و محله‌ها و شهرها و کشورها و شغل‌هایمان!
اگر می‌خواهید پزشک شوید یا دانشجوی پزشکی هستید و در ادامه کار مردد هستید یا فقط می‌خواهید بدانید پشت پرده پزشک بودن چه‌ها می‌گذرد احتمالا این کتاب برایتان جالب خواهد بود...
در این جلسه کتاب از منظر پزشکی، جامعه شناسی و فلسفی و ادبی، نقد و بررسی خواهد شد.

•دانشگاه علوم پزشکی تهران، دانشکده پزشکی، ساختمان اسکیل لب، تالار کاووسی
•هفت شهریور، ساعت دو


@bukharamag
@draboutorab
@Nabzeandisheh_javaneh📚
@Javaneh_tums🌱
@kargadanpub

مخ نویس

10 Aug, 08:20


خواستن و نتوانستن

بیمار آقای میانسالیست.یکسالست که گوشش وزوز میکند، نایلون پر از قرصش را روی میز مطبم خالی میکند و لابلای قرصها چند پسته و پوست تخمه به طرفم قل می‌خورند و درست لب میز می ایستند، با خجالت تا کمر  روی میزم خم میشود و آنها را جمع می‌کند.
میگوید یکسال ست با وجود مصرف همه این قرصها،صدای لعنتی گوشش حتی یک لحظه هم قطع نشده و آنقدر مستاصل است که حتی چندبار تصمیم گرفته خودش را بکشد.
با حالت اعتراض می پرسد:
اینهمه علم پیشرفت کرده چرا وزوز گوش من درمان نمیشود؟ حتی اگر جراحی هم بخواهد حاضرم تا آمریکا هم‌ بروم تااین صدا قطع شود.
مدارکش را نگاه میکنم  چندین و چند ام آر آی و سی تی و نوار گوش دارد.
به او میگویم برای این صدا هیچ درمانی وجود ندارد شما فقط یک راه دارید و آن‌ اینکه با این صدا دوست شوید و با آن زندگی کنید.
اول جا میخورد و می‌پرسد یعنی هیچ درمانی ندارد؟
میگویم بله!
حتی در آمریکا؟
حتی در آمریکا!
با چهره ای درهم خداحافظی میکند و می‌رود.
سه ماه بعد این بار به علت کمردرد شدید برمیگردد ولی سرحال تر به نظر می‌رسد  میپرسم راستی از آن صدا چه خبر؟
می‌خندد و میگوید دیگر خیلی اذیتم نمیکند چه می‌شود کرد درمان ندارد دیگر!
در یک تحقیق جالب مشخص شده  افسردگی و اضطراب زنانی که تحت درمانهای نازایی هستند بعد از یائسه شدن و قطع آخرین امیدها برای بچه دار شدن به طرز واضحی بهبود می یابد.
درواقع وقتی از چیزهایی که نمی‌توانیم درستشان کنیم  به کلی ناامید میشویم حالمان بهتر از وقتی میشود که هنوز نیمچه امیدی داریم؟
خانواده کسانی که عزیزشان سرطان دارد تا وقتی حتی یک درصد به بهبود او امیدوارند بسیار آشفته حالند ولی کمی بعد از وقتی که همه دکترها جوابشان میکنند آرام‌تر می‌شوند.
عاشقانی که معشوقشان آنها را ناامید کرده ولی هنوز مجردست حال بدتری از آنهایی دادند که معشوقان ازدواج کرده باشد.
آدمهایی که در زندگی، انتظاراتی معمولی دارند که رسیدن به آنها خیلی هم سخت نیست حال بهتری از آدمهایی دارند که شانس رسیدن به آرزوها و آرمانهای بزرگشان در حد برنده شدن در بلیط بخت آزماییست.
در واقع وقتی بدانیم که نمی‌توانیم حالمان بهتر از زمانیست که ندانیم که نمی‌توانیم و دائم شکست بخوریم.
زمانی بود که روشنفکران ریشه همه ناتوانی ها را در نخواستن و ندانستن جستجو میکردند آنها میگفتند دانستن باعث درست خواستن میشود و خواستن هم‌که همان توانستن است ولی با اینکه به لطف فضای مجازی "دانستن" تبدیل به کالایی دردسترس همه شده است و تقریبا بیشتر مردم خوب می‌دانند چه چیزهایی را باید بخواهند ولی باز هم خواستن توانستن نیست.
برای سالهای سال خیلی ها فکر می‌کردند کافیست تا مردم دنیا محاسن دموکراسی را بفهمند و بخواهند تا دموکراسی در همه عالم فراگیر شود ولی امروزه با وجود بیشتر دانستن و بیشتر خواستن دموکراسی تعداد دولتهای دموکراتیک در عالم  سال به سال درحال آب رفتنست.
زمانی همه فکرمیکردند به زودی خواهند توانست دنیا را تبدیل به دهکده ای جهانی و بدون مرز و بدون تعصب کنند ولی نه تنها نتوانستند بلکه سال به سال دیوارهایی که کشورها دور خودشان می‌کشند بلندتر و بلندتر میشود.
سالهاست بیشتر مردم دنیا دیگر به آنهایی که رویافروشی میکنند و تکه کلامشان خواستن و توانستن رای نمیدهند و در ایران ما هم‌ آنکه میگفت میخواهم و میتوانم رای کمتری از کسی آورد که بیشتر از ندانستن و نتوانستن گفت.
شاید ما ایرانی ها اگر مانند آن بیماری که وقتی فهمید وزوز گوشش هیچ درمانی ندارد حالش بهتر شد آن روزی که بفهمیم نه تنها رسیدن به زمان کوروش کبیر یا ۵۰ سال پیش بلکه حتی رسیدن به اوضاع بیست سال پیشمان هم لااقل تا سالهای سال ممکن نیست حال بهتری پیدا کنیم.
و البته به نظر می‌رسد حالا که بسیاری از ایرانیان مدتهاست فهمیده اند خواستن توانستن نیست دیگر نوبت حاکمان ماست که چون مردم ایران این را بفهمد و به نتوانستن اعتراف کنند.
سیاستمداران فنلاند سالها ماشینهای قراضه روسی را می‌خریدند و درحالی که درکشورشان آزادی رسانه ای برقرار بود یک کلمه از کمونیست ها انتقاد نمیکردند چون فهمیده بودند که در هیچ صورتی نمیتوانند با  همسایه ترسناکشان یعنی شوروی در بیفتند و البته ۵۰ سال صبر کردند تا زمان توانستن فرا برسد.
شاید روزی که هم مردمان و هم حاکمان ما معنای نتوانستن را بفهمند و کمتر بخواهند آنروز مثل آن کسی که می‌فهمد نمی‌تواند از شر وزوز گوشش خلاص شود یا آن عاشقی که یقین پیدا می‌کند باید معشوقش را برای همیشه فراموش کند یا زنی که مطمئن میشود دیگر هرگز نمی‌تواند بچه ای را در رحمش بزرگ کند درهای رحمت و شادی بر روی همه باز شود.
و گاهی قبول شکست و نتوانستن شجاعانه ترین و قهرمانه ترین کار عالم است و شاید اولین سیاستمدار ایرانی که جرات کند نتوانستن را فریاد بزند بتواند  به یکی از بزرگترین قهرمانان ایران تبدیل شود.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

04 Aug, 15:48


اگر پزشک نمیشدم منتشر شد
لینک خرید مستقیم از انتشارات
http://www.kargadanpub.com

مخ نویس

18 Jul, 16:53


دوستانی که برای ثبت سفارش کتاب" اگر پزشک نمیشدم" در سایت کرگدن مشکل پیدا کردن به ادمین انتشارات کرگدن برای حل مشکل پیغام بدهند
@kargadanadmin

مخ نویس

15 Jul, 17:57


🎉🎉 در دست انتشار

اگر پزشک نمی‌شدم
نویسنده: سیدرضا ابوتراب
۱۵۰ صفحه/ ۲۰۰۰۰۰ تومان
قیمت کتاب در ایام پیش‌خرید: ۱۷۰۰۰۰ تومان
پیش‌خرید کتاب و استفاده از تخفیف ویژه در ایام پیش‌خرید:
www.kargadanpub.com

🔸 کتاب دیگری از نویسندۀ مخنویس
🔸 اگر پزشک نمی‌شدم فقط دربارۀ پزشکان و شغل آنها نیست؛ دربارۀ همۀ آدم‌ها و همۀ شغل‌های عالم است و پزشک بودنِ نویسنده صرفاً بهانه‌ای است برای نوشتن و تحلیل قصه‌هایی که به همه‌کس و همه‌چیز ربط پیدا می‌کند. قصه‌هایی دربارۀ پدربزرگ‌ها، مادربزرگ‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، باهوش‌ها، خوشگل‌ها، خوش‌شانس‌ها، بدشانس‌ها، راست‌ها، چپ‌ها و البته پزشک‌ها.
🔸 این کتاب بیش از هر چیز دیگری دربارۀ «تغییر» است، دربارۀ دیگر شدن! دربارۀ اینکه خانواده‌هایمان، همسرانمان، فرزندانمان، شغلمان، ثروتمان، ژن‌هایمان، محله و کشورمان چگونه ما را تغییر می‌دهند. کتاب حاصل تأملات نویسنده در قصه‌های زندگی‌اش به‌عنوان یک پزشک مغز و اعصاب و در تجربه‌های شغلی با بیمارانش است.
🔸 علاقه‌مندانی که مایل به ثبت سفارش هستند می‌توانند برای پیش‌خرید کتاب به سایت نشر کرگدن مراجعه کنند. در ایام پیش‌خرید تخفیف ویژه‌ای برای کتاب‌ها در نظر گرفته شده است.


#نشر_کرگدن، #در_دست_انتشار، #اگر_پزشک_نمی‌شدم، #سیدرضا_ابوتراب، #علوم_اعصاب، #پزشک_مغز_و_اعصاب، #علوم_شناختی، #خاطره‌نویسی، #طبابت #خاطرات_طبابت، #مخنویس

مخ نویس

08 Jul, 08:57


ما برای آنکه ایران خانه ی خوبان شود...

اگر پنجاه روز پیش بزرگترین کارشناس سیاسی عالم  به شما میگفت ۵۰ روز بعد یک اصلاح‌طلب رئیس جمهور ایران خواهد شد لابد به او توصیه میکردید هرچه سریعتر خودش را به یک روانپزشک برساند.
پنج سال پیش هم اگر کسی به شما میگفت ۵ سال بعد حتی سردسته ی گروه فشار هم حاضر نخواهد شد در یک مناظره انتخاباتی، درست بودن کار گشتهای حجاب و حجاب بان ها را گردن بگیرد لابد به او میخندید!
جنبش زن زندگی آزادی قوی سیاهی بود که بی آنکه کسی انتظارش را داشته باشد ناگهان ظاهر شد و همه چیز را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد و هیچکس نمی‌تواند ادعا کند با وجود تمام دار و درفش ها  ایران به قبل از مهسا قابل باز گشت باشد.
بعد از مهسا همه عوض شده اند حتی همانهایی که هرکاری کردند که چیزی بعد از مهسا عوض نشود.
و حالا شاید سقوط آن هلیکوپتر، قوُیِ سیاه دوم ایران در همین چندسال اخیر باشد قوی سیاهی که ممکن است هر صدسال یکبار هم سر و کله اش در یک کشور پیدا نشود.
نسیم طالب میگویدآمار موفقیت های پیشین ما در پیشبینی رویدادهای نادر سیاسی،نزدیک به صفر نیست خود صفرست و حالا همان احتمالی که ۵۰ روز  قبل نه نزدیک به صفر بلکه خودِخودِ صفر بود،در سپهر سیاست ایران در کمال تعجب رخ داده است.
ولی چرا باید به این قوی سیاه لااقل تا حدی امیدوار بود؟
من چیز زیادی از سیاست نمیدانم ولی چندوقتیست شباهت های مکانیسمهای تکاملی در طبیعت با تحولات بزرگ سیاسی در دنیا،دارد ذهنم را بدجوری قلقلک میدهد.
چگونه در طبیعت دایناسورهای سابق به پرندگان امروزی تبدیل شدند و بال داشتن اختراع شد؟
احتمالا در ابتدا یک اشتباه یا جهش یا سقوط ژنتیکی باعث یک زائده به‌درد نخور در دوطرف بدن یک دایناسور شده است زائده ای که هیچ کس فکرش را نمی‌کرده که با چند موتاسیون اشتباهی دیگر و بعد از گذشت چند نسل به بالی کارآمد برای پریدن از روی زمین و پرواز در آسمانها بدل شود.
فشار انتخاب طبیعی و سخت شدن زندگی بر روی زمین و خطر انقراض به گونه ای به بدن دایناسورها فشار آورد که زائده ای به دردنخور به بال پرواز تبدیل شد زائده ای که اگر در زمان دایناسورها به فرض محال دانشمند ی وجود داشت و متوجه تشکیل آن میشد لابد هیچ امیدی به بال شدن آن در آینده نداشت.
وقتی چند صد سال پیش بر سر مالیاتی که انگلیس بر آمریکا وضع کرد آمریکا ساز استقلالش را کوک کرد و جرج واشنگتن جنگ را برد همه انتظار داشتند او شاه آمریکا شود و وقتی او این مقام را نپذیرفت و قانون اساسی مترقی آمریکا( که هنوز بیشتر عالم حسرت چنین قانون اساسی را میخورند هم زمان با دورانی که آغا محمدخان قاچار در ایران در حال درآوردن چشم مردم کرمان بود) نوشته شد خیلی ها باور نمیکردند سیستم حکومتی ریاست جمهوری به جای پادشاهی چیزی بیش از یک طرح تخیلی باشد ولی قوی سیاه دموکراسی در آمریکا نه تنها جواب داد بلکه تبدیل به کعبه آمال مردم جهان شد.
جرج واشنگتن برده داری بود که نه گفتنش به شاه شدن( که از نظر بعضی ها بیش از اینکه عملی اخلاقی باشد ناشی از علاقه اش به ماندن در مزرعه زیبای خودش بود ) منجر به ایجاد حکومتی شد که در نهایت نه تنها برده داری را در دنیا برانداخت بلکه بیشترین رشد و شادی و پیشرفت و برابری را برای مردمان و  بردگانش به ارمغان آورد.
شاید در ظاهر قوی سیاه اخیر ایران تغییر بزرگی را به ما هدیه نکرده باشد شاید فکر کنیم که رییس جمهور در ایران حتی اگر بخواهد هم کار مهمی نمی‌تواند انجام دهد ولی به مهسا فکر کنید دختر نحیفی که با همه مظلومیتش چه تغییرات بزرگی برای زنان و دختران ما به ارمغان آورد و اگر قوی سیاه مهسا توانست چرا قوی سیاه هلیکوپتر نتواند.
گاهی برای انجام کارهای خوب و بزرگ نیازی به آدمهای بزرگ و خوب نیست بلکه نیاز به اتفاقات و شانسهای خوب و بزرگ است.
قدیمی ها میگفتند ازین ستون به آن ستون فرج است حتی اگر هر دو ستون از سر تا به پا با هم مو نزنند و از یک قماش باشند و البته موتاسیون ها و قوهای سیاه در طبیعت لزوما به نتایج خوب منجر نمیشوند و از هر هزاران زائده و رئیس جمهور اشتباهی و به درد نخور فقط یکی تبدیل به بال پرواز و  دموکراسی میشوند.
ولی حتی اگر همه اینها تنها آرزوهای ذهن بیچاره ای باشد که به هیچ قیمتی نمیخواهد از ایرانی که در انقراض دست و پا میزند ناامید شود،دراین نمیتوان شک کرد که در شرایط انقراض هر تغییرکوچکی ممکنست به بالی نجات بخش تبدیل شود.
با یک نم نم در یکجا آب از آب تکان نمیخورد ولی در جایی سیل خواهد آمد پس به قول محمد نوری بیایید حالا که
ما برای اینکه ایران خانه ی خوبان شود خطرها کرده ایم و خون دلها خورده ایم 
بر روی این قوی سیاه آخری هم خطر کنیم و خون دل بخوریم و مثل مادربزرگهایمان که در همه اتفاقات،حکمتی میدیدند،در این سقوط هم خوشخیالانه امیدوار به پروازی باشیم باشد که ایران روزی خانه ی خوبان شود

https://t.me/draboutorab

مخ نویس

20 Jun, 15:05


رای دادن یا ندادن!
مساله این نیست!

این روزها گوشها پر از پندها و اندرزهایی درباره رای دادن یا ندادن است.
هم مخالفان و هم موافقان چنان مشغول رهنمود دادن پیامبرگونه به مردمند که گویی ایرانیان همگی جمعی صغیرند و صلاح و مصلحت خویش را تشخیص نمیدهند.
من نه‌تنها اصلا قصد ندارم درباره درستی رای دادن و ندادن حرفی بزنم بلکه اتفاقا میخواهم فقط گوشه ای بنشینم و کشک خودم را بسابم و اصلا در فضیلت "کشک خود را سابیدن " بنویسم.
راستش چیزی که هیچوقت از آن سر در نمی آورم اینست که چرا در حالی که خدایان قدرت هم‌ نمیدانند چه خاکی باید بر سر این انتخابات بریزند، بعضی ها با قطعیت درباره درستی و غلطی رای دادن و ندادن فتوا صادر میکنند و هردو طرف این دعوا معتقدند به جز خودشان، بقیه مردم آنقدر از ماجرا پرتند که نه صلاح خود را می‌فهمند نه معنی بد و بدتر را نه راست و دروغ و زشت و زیبا را از هم تشخیص میدهند گویی مردم اطفال صغیری هستند که چهار چشمی منتظرند تا حضرات عقل کل به آنها علامت دهند که رای بدهند یا نه!
آیا واقعا مردم اینقدر ساده اند که نمیفهمند پوپولیست ها دروغ می گویند یا فلان سیاستمدار احمق و بی لیاقت است؟
آیا مردمی که چند سال پیش به یک پوپولیست دو آتشه رای دادند واقعا فریب خوردند و ضرر کردند یا نه تنها فریب نخوردند بلکه از پوپولیست بازی های او لااقل در کوتاه مدت سود هم بردند؟
چرا نظرسنجی ها نشان میدهد که جمع زیادی از همان مردم فریب خورده دوباره حاضرند مشتاقانه به همان جناب پوپولیست نژاد دروغگو رای دهند؟
آیا عوام الناس کورند و از یک سوراخ صدبار گزیده میشوند و فقط حضرات کتاب خوانده چشم دارند و چاله ها و سوراخ ها را میبینند؟
هوگو مرسیه در کتابِ "مردم ساده لوح نیستند "میگوید :
مردم به احمقها و جنایتکاران رای میدهند نه به این دلیل که ساده لوحند بلکه چون نفع خودشان را از هرکسی بهتر تشخیص میدهند.
مردم به سیاستمدارانی که کاملا مطمئن هستند فاسد و دروغگو هستند اگر به نفعشان باشد رای میدهند چون گاهی فساد و حماقت حاکم نه تنها برای آنها ضرر ندارد بلکه مانند گنج است.
شاید برای کسی که به تورم و وضعیت اقتصادی ده سال بعد فرزندش فکر میکند و حقوقش ثابت است پول پخش کردن یارانه ای یک پوپولیست فاجعه ای تورم زا باشد ولی برای کسی که با پول یارانه شکمش را سیر میکند و تنها امیدش برای خانه دار شدن مسکن مهر تورم زاییست که تنها از عهده یک دولت بی قانون و ولخرج برمی آید روی کار آمدن یک پوپولیست ،شانسی باشد برای کمی بیشتر دوام‌آوردن!
برای کسی که جنگلِ روستا را غیر قانونی حصار کشیده و میخواهد به اسم خودش سند بزند و به یک بچه پولدار شهری به قیمتی نجومی بفروشد سرکار آمدن کسی که دائم دم از قانون و محیط زیست میزند خود خود ضررست.
برای پزشکی که دنبال گرفتن ویزای آمریکا و مهاجرتست کسی که فقط کمی فتیله اتم را پایین بکشد انتخاب بهتریست درحالی که برای کسی که از تورم و تحریم کاسبی میکند چنین کسی تماما ضررست.
برای کسی که یکی از عزیزانش زندانی سیاسی ست یا بخاطر روسری توسری خورده شاید هر انتخابی شرم آور باشد در حالی که برای آنکه نام پدر شهیدش روی کوچه است رای دادن شاید راهی باشد برای پاک نشدن اسم پدرش؟
برای آن تبعیدی که سالهاست در غربت گیر کرده و داغِ دیدن پدر و مادر پیرش را بر دلش گذاشته اند هر تغییری کمتر از کن فیکون شدن اوضاع راضی کننده نیست ولی برای کسی که بجز ایران جایی برای رفتن ندارد حتی بدتر از این نشدن هم،بهترین اتفاق است.
بازنشسته ای که تنها با حقوق دولت زندگی می‌کند و با یک ماه بدون حقوق ماندن،اجاره اش عقب می افتد از رای دادن به"ثبات"بیشتر از رای دادن به "انقلاب "سود می‌برد در حالی که برای کسی که کسب و کار خصوصی اش قفل شده، هر تکان و تغییری امید بخش است.
برای کارمند و استاد دانشگاهی که کار و حقوق و ترفیعش وابسته به مدیریست که دولت باید آنرا منصوب کند اینکه چه کسی وزیر شود با کسی که رئیسِ و مرئوس خودش است و کار آزاد دارد داستان فرق میکند.
آدمها در ناخودآگاهشان حساب و کتاب میکنند که نفعشان در چیست و وقتی کاری که به نفعشان بوده را انتخاب کردند آنوقت سراغ توجیهی آبرومندانه برای انتخابشان میروند و اگر توجیهی پیدا نکردند آن را به گردن وطن و دین و انسانیت می اندازند.
نمیدانم آیا مثلا در آمریکا هم کسانی که به علت منافعشان به ترامپ رای میدهند یا اصلا رای نمیدهند،مثل اینجا اینقدر باید برای تصمیمشان به عالم و آدم جواب پس بدهند؟
آنهایی که برای رای دادن یا ندادن هفتاد و دو ملت نسخه واحد میپیچند شبیه همان رمالهایی هستند که برای بیمار اسهالی و سکته مغزی و پا درد و پروستات وردی تکراری میخوانند.
شاید نفع من در رای ندادن باشد و نفع دیگری در رای دادن!
شاید بهترست به داد و نداد دیگران کاری نداشته باشیم و در اینچنین اوضاعی و آنچنان انتخاباتی فقط کشک خودمان را بسابیم.
https://t.me/draboutorab

مخ نویس

23 May, 11:32


حتی اگر چنگیز باشی!

سالهاپیش درحالی که ایران با سه گل عربستان را برده بود و ما بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدیم ،آقابابا که از قضا آن شب مهمان خانه ما بود با ناراحتی گفت:
آخی!مگر نمیینید اینهایی که باخته اند دارند ضجه می‌زنند؟ دلم کباب شد! رضا جان زود خاموشش کن!
خاطره ی آن شب تا سی سال فقط یادآور دلرحمی پدربزگم بود تا اینکه چند روز پیش پادکست علی بندری درباره مغول‌ها معنی مهم دیگری به آن داد.
پادکست درباره این بود که علارغم جنایتها و تجاوزهای وحشتناک چنگیز او با وصل کردن فرهنگهای شرق و غرب و ایجاد تساهل دینی در قلمروی ایران (که البته ناشی از بی دینی اش بود) ناخواسته مسبب خیر و برکاتی هم برای ایرانیان شد و جالب تر اینکه همان چنگیزی که برای ما مظهر جنایت است برای مغولها ابر قهرمانی محبوب و شجاع محسوب میشود و این یعنی حتی اگر چنگیز هم باشید باز هم آدمهایی پیدا خواهند شد که از خوبی هایتان قصه بگویند و به کلامی دیگر حتی بزرگترین بدیها یا خوبیها هم نمیتوانند برای همه کس و همه جا فقط بد یا فقط خوب باشند.
انگار در آشی که عالم،برای ما پخته باید هم خوبی و شادی و خوشبختی و هم بدی و غم و بدبختی به مقدار کافی وجود داشته باشد.
انگار این عالم، وسواسی دارد در هم زدن و به تعادل رساندن همه چیز و همه کس در همه جا و همه وقت ، آنقدر که اگر در هر زمان و هرگوشه ای ازین کهکشان شمعی روشن شود باید شمعی دیگر را در عوضش خاموش کند و تمام دفتر و دستک و اعضای بدن ما هم کاملا در کار حفظ همین تعادل وسواس گونه هستند تعادلی که نمی گذارد هیچ مولکول سدیم و پتاسیم و کلسیم و آهن و قندی بالا یا پایین شود.
حتی مغز ما هم شب و روز در کار نگاه داشتن همین تعادل الاکلنگیست و به محض اینکه کفه ی لذت و شادی از یک طرف بیش از حد سنگین شود دست به کار میشود و بر کفه درد و غم،فشار می آورد تا تعادل برقرار شود و لابد به همین دلیل است که علارغم پر شدن جهان مدرن از لذت های جدید و پرشمار،نه تنها آمار افسردگی کم نشده بلکه افزایش هم پیدا کرده است.
هیچ موجود زنده ای نمیتواند تا ابد در لذت و شادی غرق شود و هیچ ماده شادی آوری تا ابد کسی را خوشحال نگه نمیدارد و همه معتادان به شادی دوپامینی بعد از مدتی به غمگین ترین آدمهای زمین تبدیل میشوند فقط به این دلیل که تعادل باید به هر قیمتی در عالم حفظ شود.
انگار حتی اگر زمانی بتوانیم آرمانشهری بسازیم که تمام آجرهایش هم از لذت و شادی باشد باز هم نخواهیم توانست ساکنانش را برای همیشه خوشحال‌ نگه داریم،درست مثل قصه ی ما پدر ومادرها که سالهاست تمام زندگی خود را وقف ساختن دنیایی برای بچه هایمان کرده ایم که کوچکترین سختی و رنجی درآن نباشد و آنها را به مدرسه هایی میبریم که از گل نازک‌تر به آنها نمیگویند ولی برخلاف انتظاراتمان، آنها بیش از مایی که در دوران بچگی رنج وسختی کشیده ایم غمگین و ناامیدند.
گویی ما انسانها به اقتضای جبرِ طبیعتی که درد کشیدن را برای زنده ماندن و فرار از خطرات ضروری می دانسته طوری تکامل یافته ایم که تا ابد به رنج احتیاج داشته باشیم و بدون آن نتوانیم راه شادی و لذت را پیدا کنیم.
میگویند دانمارکی ها که از مرفه ترین مردم جهانند بیشترین خیریه هارا برای کمک به کاهش رنج آفریقایی ها دارند ولی شاید اصل قصه این باشد که آنها در جستجوی شادی به دنبال رنجی میروند که در کشور خودشان دیگر پیدا نمیشود.
انگار طبیعت طوری ما را ساخته تا هرجا شادی و لذتی سراغمان بیاید فورا سر و کله درد و رنجی هم پیدا شود آنقدر که حتی گاهی از رنج کشیدن لذت ببریم مثل لذت دوش آب سرد یا مثل وقتی که صبح زود از خواب نازمان میگذریم تا با زحمت زیادخودمان را بالای کوه برسانیم و از رنج رسیدن به قله لذت ببریم.
درواقع گاهی راه رسیدن به خوشحالی نه  حذف رنجهایمان بلکه پیدا کردن راهی برای تحمل آنهاست.
گویی دراین عالم هیچ بردنی بدون باختنی و هیچ مثقال شری بدون مثقال خیری و هیچ داشتنی بدون نداشتنی ممکن نیست و درد و رنج، بهایی ست که بالاجبار برای رسیدن به شادی و بی دردی باید پرداخت.
آن شب،بهای شادی ما ایرانیان را سعودی های بازنده با گریه هایشان پرداختند و این یعنی گاهی بهای شادی ما را نه خودمان بلکه دیگران در زمان و مکان و تاریخ و کهکشان دیگری باید بپردازند تا مبادا الاکلنگ عالم از تعادل خارج شود.
شاید گیرافتادن ما دراین گوشه ی قمر در عقرب تاریخ هم بهایی باشد برای بازپرداخت شادیهایی که پدران ما زمانی از گذشته وام گرفته بودند یا شاید هم بهایی باشد برای رسیدن نوه های ما به شادی های آینده!
کسی نمیداند جای نوش و نیش و شادی و غم کی دوباره در ایران ما عوض خواهد شد ولی به قول نظامی این قانون دنیاست.

حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست
که خورد نوش پاره ای در پیش؟
کز پی آن نخورد باید نیش
کیست کو بر زمین فرازد تخت؟
کاخرش هم زمین نگیرد سخت

https://t.me/draboutorab