Bosseriaᐛ @bosseria Channel on Telegram

Bosseriaᐛ

@bosseria


یاس | دیوانه | انسان
تین‌تین
بچه‌ی دراز.

زیاد می‌نویسم.
چنلی رو معرفی نمی‌کنم، متأسفم.
نشر دادن ← فقط forward
tell me if i make you feel something.

صحبت:
https://t.me/HarfBeManBOT?start=HBM7008646

• @UmakeMeBegin_Bot

جوابِ صحبت: @YossPlayz

Bosseriaᐛ (Persian)

بوسریا، یک کانال تلگرامی پر از احساس و انرژی است که توسط کاربر با نام کاربری @bosseria اداره می شود. در این کانال، شما با اشعار و نوشته های زیبا و عمیق "یاس | دیوانه | انسان" مواجه خواهید شد. تین‌تین، بچه‌ی دراز، بازتاب احساسات و تجربیات خود را در اینجا با ما به اشتراک می گذارد. اگر به خواندن و تجربه آثار نویسندگان جوان و استعدادمند علاقه مند هستید، بوسریا بهترین انتخاب برای شماست. این کانال تنها فوروارد مطالب می کند و اگر احساسات شما را درگیر می کند، حتما به اطلاع کاربر @YossPlayz برسانید. برای شرکت در گفتگوهای مفید و جذاب، به آدرس https://t.me/HarfBeManBOT?start=HBM7008646 مراجعه کنید. همچنین از ربات های @UmakeMeBegin_Bot و @YossPlayz استفاده کنید تا بیشتر با این دنیای جذاب آشنا شوید. بیایید در دنیای هنر و ادبیات بوسریا عضو شویم و از لحظاتی پر از احساس و زیبایی لذت ببریم.

Bosseriaᐛ

24 Nov, 06:00


یک مقدار قهوهٔ ۵۰/۵۰ دو شات در ماگ نارنجی مورد علاقه‌ام بود. ریختم‌اش روی زمین. تو که دیگر انسانی؛ فکر می‌کنی نمی‌توانم از شَرّت خلاص شوم، جانم؟ وابستگی همان طنابِ هنرمندانه‌ای بود که خِرت‌خرت، پیچیدم دورِ گلوی نرگس تا بوی تریاکش را خفه کنم در کوریدور تیمارستانی که باید بستری می‌شدند. چه کسی آن‌ها را بستری نکرد؟ همان را خفه کردم در خواب با بالشی از جنس گیسوی گندمِ تاجِ کارتونی که می‌خواستم ببینم و نذاشتند‌ ام. و نمی‌گذارند ام؛ راحت را می‌گویم. از هر چه پاپ است، فرار می‌کنم و آخر، موسیقیِ mainstream گریبان‌گیرم می‌شود؛ چرا که i'm just a girl و مگر یک girl چقدر می‌تواند بکوبد کله‌اش را این‌طرف و آن‌طرف که عشق بگیرد؟ حال که اجازه نمی‌دهید انسان متمدنی باشم، ماشه را می‌کشم و ماش‌پلو می‌شوم کفِ اتاق که خاکستریِ سبزْنما و قهوهٔ پوسیده بمالند به سنگ قبر. بوی عطر مشهد می‌دهد و بیزارم از دروغ‌گو و ناسزاگویانِ بی‌سروپا که جرئتِ اعتراف ندارند. حوصلهٔ اعتراضی در من نمانده. از منفیِ یک سالگی دست‌وپا زدم که پدری مرا در آغوش گیرد و الآن که دارم ریشه می‌کنم در قبرِ کشورِ کفتارْخیزِمان، خوب بلدم چگونه کَنده شوم از قفسهٔ سینهٔ فریب‌آلودت. واضح است، جانم: اگر دوستَت داشت که زمان نمی‌خواست. دوست داشتن به این مسخرگی‌ها نیست. ضجه و تکه‌پارگی نمی‌خواهد. دل‌اش تنگهٔ هرمز می‌شد اگر دُردانه‌وار می‌پرستید تو را برای تو. حال که نمی‌کُنَد، تو بِکَن و آکنده از ناوابستگی، رها شو در مرداب انزلیِ نیلوفری. در گل‌ولای روییدی و رویاندی‌شان؛ کافی‌ست از کثافت، گُل شدن.

Bosseriaᐛ

23 Nov, 10:46


going on my life alone, i have ten coffees to work and drive. i don't even try to be loved. i think i'll sleep alone tonight and tomorrow night (probably).

[lyrics & prompt are mine.]

lyrics: here 🫙

Bosseriaᐛ

20 Nov, 15:49


نخ‌کش کردم حرف‌ها رو بیرون از گلو: من آبان بدی داشتم، اما نه به بدیِ باقیِ اوقات. شبیه فیلم می‌شه بعضی سال‌ها همه‌چی و کی حوصله داره فیلمی رو تماشا کنه که رنگ‌هاش زیتونی و قهوه‌ای سوخته و نخودی‌ان؟ من. من حوصله دارم. من دوست دارم. همین‌جا دیوار چیده می‌شه و از روحم می‌آد بالا که وقتی می‌گم: «باور کن، من دیگه نمی‌تونم مامانِ کسی باشم!» بگه: «هیس!» و دستم رو ببره لای موها.
همه مخالف‌ان باهام. چه اهمیتی می‌ده انسان عاقل آخه؟ من که توپ شیطونک شدم و از بالای سرسره هی می‌خورم زمین رو کی می‌خواد بترسونه از دوباره دونستنِ همه چی؟ من. من می‌خوام بترسونم. من نمی‌خوام بهترین کف‌بینِ شهر باشم.
تکه‌تکه می‌شم. یه نخِ دیگه می‌ذارم لای مُذاباتم و نبات می‌شم توی چای زیر بارون. تا این‌جا شد چی؟ دود. من قرمزم و آبی خنثام می‌کنه تا حد بنفشه‌ی زرد.
می‌گه: «غلط می‌کنی اگه ننویسی؛ وقتی ابرها این‌قدر خوشگل‌ان!» و نمی‌دونم بوی چی می‌آد یهو که یادِ بابا می‌افتم و خودم رو زنده می‌کنم توی بغلش، بالای یه مشت کوه، توی فیلبند. عینکم دون‌دونیه و موجِ بخار له‌ام می‌کنه؛ سنگین‌ترین بار.
«دختر کوچولو رو فرستادن پشت کوه.» «دوباره؟!» نه. کی می‌تونه اون رو غل‌وزنجیر کنه آخه؟ من. من می‌تونم زندانی‌ش کنم.
می‌گم: «کلماتم رو که نمی‌فهمه. چرا شعرهام رو هدر بدم؟» می‌گه: «یاد می‌گیره.» و می‌خواد هُل‌ام بده سمتِ زلزله‌آباد. توی چارچوب در می‌ایستم عینِ عصای موسی. مار شم یا از وسط نصف؟
دوتا از بزرگ‌ترین ترس‌هام و سومی که یکم بیش از حد به چشم‌هاش فکر کردم و حالا هر چی مسواک می‌زنم، جای دست‌هاش پاک نمی‌شه‌.
کی بهش اجازه داده بود آهنگ تکراری رو از اول پخش کنه روی ضبطِ من؟ من. من گذاشته بودم از حفظ خونده شم، باز.

Bosseriaᐛ

19 Nov, 15:41


دیروز چند نفر از بچه‌های این‌جا، خونه‌م بودن. خیلی ناگهانی من رو در حالی پیدا کرده بودن که جلوی مترو انتظار یکی دیگه از بچه‌های همین‌جا (البته خیلی قدیمی و نزدیک و صمیمی) رو می‌کشیدم. دنیا خیلی بامزه می‌شه بعضی وقت‌ها. با هم بازی کردیم و من خیلی واقعی‌تر به این فکر کردم که شاید همه چیز یه خیال بزرگه که ذره‌ذره دونه‌هاش به هم وصل می‌شن تا معنی پیدا کنه؛ شاید هم اون‌قدر دنبال معنا می‌گردم که آخرش کاری دست خودم بدم. این یکی، کاری بود که لذت‌بخش بود و خوشحالم کرد. این چنل برای من کلی حادثه‌ی بد رقم زده و چندین (کل دایره‌ی اجتماعی فعلی بنده و هر مهمونی که دارم) اتفاق خوب و برای همین چند ده‌تاست که ازش و از هر کسی که هنوز من رو می‌خونه، ممنونم.

Bosseriaᐛ

18 Nov, 14:01


یادم می‌آد یک بازی‌ای داشتم اختراع می‌کردم. یادمه حتی با هم بهش فکر کرده بودیم. من می‌گفتم، من می‌بافتم، عین همیشه. تو فقط نگاه می‌کردی و نفس می‌کشیدی. آخ که چقدر اعصابم رو خرد می‌کرد این «هیچی» گفتن‌هات. یادم می‌آد که برنامه داشتیم بریم فلان کافه‌ی فلان کشور که فلان قهوه رو من بخورم و تو بشینی پشت میز و غر بزنی که هیچی چای نمی‌شه، با اون لهجه‌ی خاص خودت؛ یک‌جوری که هم ادا در می‌آوردی، هم واقعاً خودت بودی. یادم می‌آد که می‌گفتیم اون‌جا که رفتیم، چجوری می‌خوایم سر دوست‌هامون رو گرم کنیم. الآن که خنده‌م می‌گیره و می‌گم: «دوست‌هامون؟» ولی اون موقع، نه. می‌خواستیم هر شب آدم‌ها رو جمع کنیم دورمون. فکر می‌کردیم قراره دنیا رو بگیریم‌ها. دنیا که هیچی؛ خودمون رو یه‌جایی، یه‌جوری وِل کردیم توی سراشیبی که دیگه باورم نمی‌شه اگه جلوی آینه به این کالبد بگم: «تو جدی‌جدی، راستی‌راستی یه روز عاشق بودی!» نه. قاطی شده با کتاب‌هام و فیلم‌هام و... اون دونه پرتقال‌های سر صبح رو بگو! یک روزی فکر می‌کردم اگه باهم حرف نزنیم، نفسم می‌گیره هوا رو و پس‌اش نمی‌ده به شش‌های سیاه‌بختم. یک روزی فکر می‌کردم دیگه قرص ضدافسردگی‌ نمی‌خواد بخورم که! خیال باطل می‌بافتم و فکر می‌کردم رؤیا و خوابه. فکر می‌کردم واقعیه. الآن دیگه می‌دونم این دنیا آدمی نداره که اسمش رو بشه گذاشت: «عاشق.» این‌جا همه پوست‌کلفتن و صبح‌به‌صبح، جام زهر سر می‌کشن که یک‌هو غافلگیر نشن اون بیرون، اگه چشم‌شون گیر کرد به میخِ چشم‌های یکی دیگه. قبلش بمیری بهتره از این‌که صد سال بعد، یه‌جوری دوست‌هات رو سرگرم کنی که یادت بندازه قرار نبود این‌جای راه رو تنها باشی.

Bosseriaᐛ

16 Nov, 06:39


«پدرش بازوانش را دور او حلقه کرده و گفته بود: «این دختر منه. بهش افتخار می‌کنم. اون هیچ‌وقت غر نمی‌زنه و مثل یک اسب قویه.»
لارا در آن روز پیام قدرتمندی دریافت کرده بود. پیامی که هرگز آن را فراموش نمی‌کرد: ابراز عشق و علاقه‌ای که به قوی بودن و شکایت نکردنِ او از هیچ چیز، بستگی داشت. وقتی به دو وجه کنایه‌آمیز این قضیه اشاره کردم، گفت: «هر کسی به‌خاطر چیزی دوست داشته می‌شه.» واضح است که مفهوم عشقِ بی‌قیدوشرط- این عقیده که هر کاری هم که کرده باشید، والدین‌تان دوست‌تان خواهند داشت- برای او ناآشنا بود.»

— صبح بخیر هیولا / کاترین گیلدینر

Bosseriaᐛ

14 Nov, 11:47


«با لحنی عادی پرسیدم: «اگه می‌خواستی خودت رو بکُشی، چه راهی رو براش انتخاب می‌کردی؟»
کَل از سؤالم استقبال کرد. با اشتیاق جواب داد: «خیلی بهش فکر کردم. با تفنگ مغزم رو می‌پاشیدم بیرون.»
ناامید شدم. خودکشی با تفنگ، خیلی مردانه بود. احتمال این‌که دست من به یک تفنگ برسد، خیلی کم بود. حتی اگر تفنگی پیدا می‌کردم نیز نمی‌دانستم باید به کدام قسمت از بدنم شلیک کنم.»

The Bell Jar, Sylvia Plath (a little translation by me.)

Bosseriaᐛ

14 Nov, 11:03


i wanted to own the moon,
now i'm just a long sunflower.
i'll turn towards the sun
and i'll cry when the night falls;
just to be disappointed by the moon
whose light i never really knew
was a reflection of my lopsided gloom
i shared with my sunshine, every afternoon.
i'm glad i didn't get what i wanted.
yet it hurts sometimes to think
that i wanted the moon to be mine so bad
i found it impossible to look within.
my sun is bright and lovely
and he can always tell me why
i still miss the moonlight,
even though he's the one who's providing
light through day and night.

Bosseriaᐛ

14 Nov, 08:26


شاید توی بچگی نباید داستان رؤیایی رنگی‌رنگی می‌دادن دستم که بخونم و بزرگ شم و دلم بخواد؛ چون که بله، مثل همیشه می‌دونم که از خود این فرد خوشم نمی‌آد. هم‌واره یک ورژن غیرواقعی از افراد رو گنده می‌کنم توی ذهنم و بعد، دل خودم براش تنگ می‌شه و می‌گم کاش الآن بود. زور می‌زنم که کاش الآن باشه و وقتی هست و دهنش رو باز می‌کنه، ناامید می‌شم؛ چون اون نسخه حتی یک لحظه هم وجود نداشته؛ از اولش توی ذهن من بوده و کاش همون‌جا هم می‌موند.

Bosseriaᐛ

14 Nov, 08:16


این روزها یک سری فکر جالب به ذهنم می‌رسه که می‌تونن توی دسته‌ی famous last words بسیار عالی عمل کنن.

Bosseriaᐛ

11 Nov, 11:41


خب anyways، بچه‌ها تا کجا باید ادای قوی بودن دربیاریم؟ فکر کنم یه اشتباهی شده، من گیر کردم.

Bosseriaᐛ

11 Nov, 10:27


بله، فلانی وسط خیابان بوی عطر تو را می‌دهد. خب که چی؟! چقدر باید بنشینم این‌جا و خاطره ببافم. اتفاقاً، راستش را بخواهی، اصلاً هم خاطره‌انگیز و به‌یادماندنی نیستی. من دارم زور می‌زنم که یک چیزی، معنای یک چیز خاص و عجیب‌غریبی را بدهد. خسته شدم از زور زدن، حقیقتاً. دورتادورِ مومیایی‌ام چسب برق پیچاندم که دیگر درخششی در کار نباشد. هِی زاغ و کلاغ جذب کنم که چی؟! ادای این را هم برایم دربیاورند که تنها موجودات جهان‌‌اند که چیزهای براق دوست دارند. خیر. ممنونم. صرف شده. تکراری و کسل‌کننده هستید. i refuse to shine bright like a diamond اصلاً. امیدوارم زیر بهمنِ بعدی لِه شوید که جای شما، نسخه‌های جدیدی بارگذاری کنند. درِ تابوتم را می‌بندم. do not disturb. خدانگهدار.

Bosseriaᐛ

09 Nov, 13:03


you have come to hate what you always admired. 🦢

Bosseriaᐛ

09 Nov, 09:51


وقتی آهنگ‌های پلی‌لیستی که برات درست کرده بودم رو می‌ذارم توی لیستِ آدم‌های تازه، از خودم متنفر می‌شم؛ نه چون دلم برات تنگ شده و می‌خوام برگردی و دوباره همون بلاها رو سرم بیاری، نه! این دفعه دلیلش اینه که خیلی واضح می‌بینم تمام آسیبی که دیدم، از سمت تو نبود. خیلی‌ش به‌خاطر این بود که خودم در رو برات باز گذاشتم، خودم بهت اجازه دادم کتاب رو ورق بزنی، خودم خط‌هایی که کشیده بودم زیر قسمت‌های مهم‌اش رو پاک کردم؛ من بودم که گذاشتم هر صفحه‌ای که می‌خواستی رو بکَنی و با خودت ببری و تکه‌های باقی‌مونده‌ش رو بذاری این‌جا بمونن که برای بقیه، فقط کلمه‌های ناکامل باشم. از خودم متنفر می‌شم، چون می‌بینم که باز هم، این منم که اجازه می‌دم و درها رو قفل نمی‌کنم و اگه پنجره‌ای رو با تخته، میخکوب کرده بودم که هیچ نوری نیاد، توش تَرَک ایجاد می‌کنم که قبل از ورود، زخم‌ها رو ببینن و بفهمن چطوری می‌شه عمیق‌ترشون کرد؛ چطوری می‌شه یه طناب پیچید دور گلوم و هی کشوند من رو جلوتر، جلوتر، عقب‌تر، چپ، راست، بالا، پایین؛ هر جایی جز اون نقطه‌ای که باید باشم. می‌بینم که تقصیر خودمه و نمی‌بینم که چطوری باید درستش کرد.

Bosseriaᐛ

09 Nov, 06:24


it's hard to love you when the serotonin levels drop in my blood.
our nothingness too depressing to bask in,
you make me wanna take three pills at a time.

you reek of dried fruit with a tangy alcoholic smell
on the pavements of my used up pale blue brain.
i used to abuse the drugs that you sell;
now i'm just like, "i'm good." because i can tell.

your poison's an antidote, the vaccine of a thousand half-assed ingrown lovers;
who were too bored surfing my nauseous brush stroked puzzles.
the adrenaline makes me write poems, your fake orbs don't.
round and round i clean my teeth with the rotten mint of the lies you told.

i hear the words in a foreign language.
the monotonous scream readjusts them in my ears,
"i'm not happy, you're too bold."
so i wrap the red in a beautiful lavender cocoon mold.

i dilute the crimson, wash away the red
with the grey shadows glooming over my bed.
i can't seem to know why i'd ever memorize
the letters of your name.
please don't act surprised.

took a photo of your smile, yesterday on the roof.
showed it to my heart;
no waves swam my way.
i think you're too little to trigger my right hemisphere.

you're a fragment of a man i once loved in a blink,
and in my sleep i took shallow breaths to swallow him.
i still smell of him; you of a faded green flannel.

you're too lustful to make me believe
i could ever feel the autumn breeze
in a way i promised him i'd never.
don't act surprised,
you know it's for the better.

Bosseriaᐛ

08 Nov, 16:31


برای بار صدهزارویکُم، خودم رو توی سرخ‌کن پر از روغن انداختم. دیگه جای سوختگی‌های قبلی، اذیتم نمی‌کنه؛ فقط باعث می‌شه بپرسم: «چرا؟» و از کِی تا حالا، «چرا» جوابی داشته؟ برای بار صدهزارویکُم، شروع کردم به نواختن سازی که مال من نیست، صداش رو بلد نیستم دربیارم، ناکوکِ ناکوکه و نمی‌ذاره کبکِ قلبم، سرش رو از زیر برف بکِشه بیرون. آهنگ خش‌دار با پس‌زمینه‌ی چشم‌هایی که از آدمِ اون‌ورِ آیینه، آشناتر نمایانه، تا اواسطش پخش می‌شه و بعد، مثل صدهزاربارِ پیش، کاست از دلدرد به‌ خودش می‌پیچه و ناسزا فوت می‌کنه توی تلفن عمومیِ باجه‌ی بیست‌ودوُم. خلوت شده بود اخیراً. اشک‌ها دیگه مرواریدوار نمی‌ریزن؛ دونه‌های بارونِ ریزن که اگه به‌ انداز‌ه‌ی کافی بالا بریم، رنگین‌کمون‌وار می‌تابن به رگ‌ و ریشه‌ی هر چی منطقِ باقی‌مونده ست. بذار درد بکشیم حالا که سکّه ارزونه و تا صبح می‌شه سنگ انداخت توی گوشی موبایلِ همسایه. می‌پرسی: «چند بار مگه می‌شه از یه سوراخ گزیده شد؟» و می‌پرسم: «تا حالا به رد گلوله‌ی لای دنده‌هات نگاه کردی؟ صدهزارویک بار.»

Bosseriaᐛ

05 Nov, 06:01


داستان صبحانه: گلِ بادمجون
گربه‌هایی که از بچگی می‌آن توی خونه، شبیه صاحبشون می‌شن؛ وانیل از پنجاه روزگی‌ش این‌جا بوده. دخترکم درازه، قدش بلنده یعنی، جیغ می‌زنه که بره بیرون، قبل از این‌که به محکم‌ترین حالت ممکن گازت بگیره، لیسِت می‌زنه که نازی‌نازی بشی و تمیز، هر روز ده هزار بار به خودش می‌رسه که خوشگل باشه، بیشتر اوقات توی فضاهای تنگ و تاریکه، فقط وقتی می‌ذاره بغل و نازش کنی که کلی تنهاش گذاشته باشی و ترسیده باشه، عاشق رفتن به جاهاییه که نباید و خوردن چیزهایی که براش خوب نیستن، دود سیگار اذیتش نمی‌کنه ولی پیاز چشمش رو می‌سوزونه، اصلاً دختر خوبی نیست، اگه از یه جایی بیرون نگه‌ش داریم که بلایی سرش نیاد، خودش (و ما) رو تیکه‌پاره می‌کنه که حتماً راهش بدیم و آسیبه رو ببینه، با مردها راحت‌تر دوست می‌شه، تنهایی خوابش نمی‌بره، خیلی صداش در نمی‌آد ولی بدجوری از خودش دفاع می‌کنه اگه اذیتش کرده باشی، هدیه‌های گرونی که براش می‌خریم رو دوست نداره و با بند کفش و گردو و انجیر بیشتر حال‌ می‌کنه و مهم‌تر از همه، وانیل فقط عاشق آشغال‌پاشغال می‌شه. (جدی به اون گربه پرشین خوشگله هیس می‌کرد.)

Bosseriaᐛ

05 Nov, 06:00


می‌خوام بزرگ شدم گل بادمجون بشم.

Bosseriaᐛ

04 Nov, 08:53


it's me, again;
i'm looking at pictures of brides in nightgowns through a snapshot of what i'll never wear;
at least i'll never be left at the altar.
my skin itches for god-knows-what.
it's been almost a thousand years since i touched a body, alive.
i die, laying under him, and a few more creatures of god take me apart.
one by one, organs fall out of their gaping mouths.
sew 'em shut.
i can listen to no more songs,
i won't be reading through his eyes.
it's pitch black with a grain of salt.
in my breast blooms a matriarchal sign.
i flag it unwise.
it's never nice to play with your last meal on mars.