Bosseriaᐛ

@bosseria


یاس | دیوانه | انسان
تین‌تین
بچه‌ی دراز.

زیاد می‌نویسم.
چنلی رو معرفی نمی‌کنم، متأسفم.
نشر دادن ← فقط forward
tell me if i make you feel something.

صحبت:
https://t.me/HarfBeManBOT?start=HBM7008646

• @UmakeMeBegin_Bot

جوابِ صحبت: @YossPlayz

Bosseriaᐛ

22 Oct, 07:49


احساسِ نفهمیده‌شدن آخر مرا می‌خورَد.

Bosseriaᐛ

22 Oct, 07:47


hungover at work, three times a week, i sit and wonder about the post-apocalyptic shadows looming over me down the streets of this plagued place with the sorrow of the crows. in the early morning, i hear the sirens within the walls of a drowning whale, before i get to pray the day goes well. i've given up on that. i know it will, as long as i lay unconsciously comfortable under seven piles of chewed up vegetable puree. spread my submerged beauty on the bread of your barely lit eyes. i'm fueled up by the whiskey rebellion of little red riding ants all over my skin while i got to trick another young man into hurting me. i needed someone to blame for the string of words splashed on the kitchen counter front page. wrong notes, wrong pots serving the plant of abuse as i walk half-baked into the arms of another giant i've given birth to. it is how it should be. no one could do this better than me. that's how i know i get to survive past the mountains momma shows as she speaks up, "we'll be there in under five minutes." and then, boom, the clouds make a hit: apocalypse now, baby. shelter your ears because i might growl a praising hymn for the clown genetics in me. i survive, red and gooey. that's a part of my heritage; i am little miss misery queen.

Bosseriaᐛ

17 Oct, 07:10


توی راهرو بوی ادکلن شدید مردونه‌ی خوشمزه می‌آد. از اتاق هم‌خونه‌م صدای داستان شبونه‌ی قبل خوابی رو می‌شنوم که با فیلترشکن می‌پیچه توی پنجره‌ها. کبوترها پشت پنجره روانی شدن. سیگارم مزه‌ی گُه می‌ده که توی چرخ گوشت کنار بلوبری له‌ش کردن. آدم‌ها حرف‌های بادکنکی می‌زنن. همیشه از ترکیدن می‌ترسیدم؛ دیگه نه. سنجاق‌های خودم رو فرو می‌کنم توشون، دونه‌دونه پر و بال می‌دم به آدمک‌ها که برن و ول‌م کنن. تاریکی اون‌قدر خنکه که توش حل می‌شم و می‌ریزم زیر تختم. گربه‌م رو که ناز می‌کنم، پشم‌های بدنش مثل رشته‌های آش مامان‌بزرگم چنگ می‌زنن به پیرهن سفیدی که از دوست جدیدم دزدیدم. دیوارها خالی‌ان و کاش بهشون یه‌عالمه بالشت پفکی چسبونده بودم. آستین‌های لباسم کوتاه‌ن؛ نمی‌شه پشتم گره‌شون زد که بغل مفت ارزون بدم به خورد خودم. کلمه‌ها چرخ‌وفلک‌سواری می‌کنن، روی اسید معده‌م سُر می‌خورن و تیکه‌پاره می‌رسن به دهنم؛ نمی‌فهمن چی می‌گم، خودم هم. آهنگ‌های بی‌کلام داد می‌کشن توی گوشم و چشایی‌م رو از دست می‌دم. دست‌ها قفل شده روی شکم، تعظیم می‌کنم به دردی که از قهوه‌ی جنوبی‌مون اومده و بوی آهو می‌ده. بخش جلویی قشر مخم خوب کار می‌کنه، برعکس بقیه. من که همیشه یه گوشه نشسته بودم؛ حالا چه قرصی تجویز می‌کنید که این رقص تازه رو از یاد ببرم؟

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:35


"i can't see anything i don't like about you."
"but you will, you will think of things and i'll get bored with you and feel trapped because that's what happens with me."
"okay."
"okay."

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:29


انگار اعتیاد به هر سه شکل ماده رو تجربه کرده‌م و حالا، شناور روی یه تخته‌ی موج‌سواری، لبه‌ی دنیا آویزونم و منتظرم یه شکل جدید از همه چیز، تکونم بده. باد دیگه نمی‌تونه به ریشه‌های کنده‌شده‌م آسیبی برسونه. از آسمون سنگ هم که بباره روی بدنِ ژله‌ای‌م، تغییری نمی‌کنم و دوباره سرِ هم می‌شم. دریا غرقم نمی‌کنه، هر چقدر که التماس‌ش رو بکنم؛ سبک، لنگ در هوا، انتظارِ یه چیزی رو می‌کشم که احتمالاً وجود نداره و تابه‌حال، صدهزار بار پذیرفتم نیستی‌ش رو.

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:03


this is the first time in my life that i feel short.
i used to peek over people's heads, now, beheaded, i lurk.
the light in me feels as unreal and far away as the thoughts of the pumpkin soup we never decorated the walls with.
there's a guillotine with rusty bones on my bed.
i sometimes skin carrots with it;
on other occasions, myself.
clawing at the handkerchief around my neck, i pull on the messy knot in the middle of my throat and strings of saliva and mushy beans of unsaid, latch onto my fingers.
it's moist in here.
they hated that word i never mumbled shakily under my breath.
maybe i rot, maybe i don't.
the creatures in the soil deserve to feast on a bundle of nerves and dishonest truth.
i'm green with shades of pale blue, under the sunrise.
it's the worst light to capture;
so alive, so humanely remote from the three shots of pill-induced liquor i never wanted to drink,
but i did.
i always do.
tuck me in before the demons wake up to take over,
because i'm good, even if i'm mentally somewhere else;
wandering in the lakes and prairie roads of the semicolon breasts.
i read through the next sentence.
kiss the writer asleep to a deep slumber.
when he's wheezing on the ground, begging for more,
i introduce myself as the ghost writer.
white gown of misery shines upon a chocolate drip, and it's loose;
so unfitting i must drown in it.
that's how i like my name under the story i've recounted numerous times to the bricks under my mattress;
unwritten, in bold letters that resemble what my parents used to called me
when i was walking without a burning sensation in my phantom legs:
it was, indeed, the name of somebody else.

Bosseriaᐛ

12 Oct, 12:59


what could he do? should've been a rockstar, but he didn't have the money for a guitar.

Bosseriaᐛ

12 Oct, 09:40


«سلام. این برداشت دوم است. تصمیم گرفتم ترس بدمزه‌ام از انتشار را کنار بگذارم. به هر حال، کارم نوشتن است.
آن شب خانه بودم. الآن از خانه می‌ترسم. منظورم خانه‌ی خودم است، نه آن فضایی که با پدر و مادر و این‌جور افراد به اشتراک می‌گذارید.
بگذریم. همیشه جلوی پنجره‌ی اتاقم لباس عوض می‌کردم. همیشه به این فکر می‌کردم که چه کسی از مسیر آن راه‌پله‌ی پر از گل‌وگیاه که به اتاقم دید دارد، به سمت خانه‌اش می‌رود.
شما نمی‌ترسید اگر یک انسان خالی را ببینید که تقریباً یک ساعت، عریان، خودش را به درودیوار می‌کوبد تا بالأخره بفهمد باید چه بپوشد؟
به‌نظرم این نوشته‌ها ارزشی ندارند. به‌نظرم دنیا مزه‌ی گسی می‌دهد که تنها می‌توان با فرو بردن دندان‌ها در عمق پرزهای زبان، حس‌اش کرد. یک نفر به من یاد داده بود که قبل از هر چیزی بگویم: «به‌نظرم.» به گمانم خودم بودم. الآن دیگر یادم نمی‌آید. الآن دیگر اهمیتی ندارد. به یاد شهاب‌سنگ‌ها می‌افتم و پلک‌هایم آن‌قدر سنگین می‌شوند که فکر می‌کنم شاید برخوردی صورت گرفته باشد. هنوز نه.
دائم، از ترس این‌که دارم همه چیز را برای آخرین بار تجربه می‌کنم، دست به دیوانه‌وارترین حالت انجام کارها می‌زنم. هر فعالیتی مثل این است که با پشت مفاصل مشت ناچیزم، به قبرم ضربه می‌زنم که: «بیدار شو.» هشدار دادن بخشی از هویتم شده‌ است. حتی وقتی قلبم از درد زوزه می‌کشد، به این فکر می‌کنم که مجبورم کارها را انجام دهم یا نه.
یک بخشی می‌گوید: «انجامش بده و بگذر.» و بخش دیگر که زباله شده توی روده‌هایم، آه می‌کشد که: «پس من چه؟»
به نظرم همه چیز آن‌قدر بی‌ارزش است که بتوانم مثل آهنگ مسخره‌ای در مورد اسب‌ها، از هزار سال پیش، زیر لب زمزمه‌اش کنم.
کبوترها خودشان را به درودیوار می‌کوبند. نگران این می‌شوم که به زودی ممکن است ترس از دست دادن هیچ چیزی را نداشته باشم؛ به زودی قرار است هیچ چیزی نداشته باشم. این به آدم‌های توی راه‌پله چه حسی می‌دهد؟ مقداری از آن را به خودم تزریق می‌کنم که تا مصرف بعدی، سر پا بمانم.»

Bosseriaᐛ

12 Oct, 09:37


«سلام. احتمالاً وقتی به انتهای این کتاب برسید، من دیگر مرده باشم. عیبی ندارد. این را یک شبی شروع کردم که توی ماشین نشسته بودم. من عاشق این هستم که توی ماشین باشم، روی صندلی عقب سمت راست، پشت صندلی شاگرد، ساعت از دوازده رد شده باشد و باد خنک بخورد توی صورتم؛ یاد آن موقع‌ها می‌اندازد مرا که واقعاً به سمت خانه می‌رفتم. البته، نمی‌رفتم؛ همیشه یکی مرا می‌رساند. این‌جوری بود که همه آدرس خانه‌مان را داشتند. آن خانه‌ی قبلی را می‌گویم.
آن شب یک عالمه واحد تک و تنها توی آپارتمان‌های غول‌پیکر دیدم که چراغشان روشن بود. هنوز روشن بود. نمی‌دانم دلیلش چه می‌توانست باشد اما آن‌قدر عاشق این نورهای بدون الگو و ناگهانی میان یک عالم خاموشی بوده‌ام که می‌توانم از دور بهشان عشق بورزم. راستش حتی نمی‌دانم کجای شهر بودند، بودم، راننده‌ی تاکسی بود. این‌جاها را بلد نیستم‌. آن‌جاها را هم. نمی‌دانم چطور دوری کنم از نوشتن جمله‌هایی که زیادی گفته‌ام. می‌خواهم همه چیز جدید و جادویی باشد. به یک اتفاق شگفت‌انگیز نیاز دارم.»

Bosseriaᐛ

12 Oct, 06:50


سلام بچه‌ها. با توجه به این‌که نتایج نهایی کنکور کارشناسی تازه منتشر شدن، اگه دانشگاه علامه قبول شدین و می‌خواین بدونین چی به چیه یه مقدار، من اینجا حرف زدم در موردش برای یکی از دوستان: می‌تونین چک کنین‌.

Bosseriaᐛ

09 Oct, 08:25


گفتم: «من دیگه شگفت‌زده نمی‌شم. می‌خوام یه چیز شگفت‌انگیز واسه‌م اتفاق بیفته.»
گفت: «خب چون در جعبه رو بستی. می‌ترسی از وقتی که باز بشه و لابه‌لای هزارتا چیز دیگه که دوستشون نداری، شگفتی‌ هم برگرده به زندگی‌ت. تحمل غم و خشم و گریه‌های تکراری‌ت رو نداری. تر و خشک با هم می‌سوزن؛ ولی اون داخل هم یه نسخه از خودته که داری خفه‌ش می‌کنی.»

Bosseriaᐛ

08 Oct, 06:38


اون شب ساعت هشت با چتری‌های خیس نشستم توی تاکسی. باد پاییزی واقعاً یه حس دیگه‌ای داره. راننده اون‌قدر تند می‌روند که بعضی اوقات شک می‌کردم شاید جایی جدی براش چیزی قرار دادن که بره تحویل بگیره. به هر حال، رسیدم به ناکجا و وقتی بعدِ چند ساعت داشتم همون مسیر رو -با یه راننده‌ی آروم‌تر- برمی‌گشتم، به داستان مرموز و معمایی قتل خودم فکر کردم. بعدش به این فکر کردم که «یعنی کی جسدم رو پیدا می‌کنه؟» و شمردم تمام سرنخ‌هایی رو که ناخواسته داده بودم به دوست‌هام. خیلی عادی شماره پلاک ماشینی که باهاش برمی‌گشتم رو به همه گفتم، مدل ماشینش، جایی که می‌رفتم، حالی که بد بود. همه چیز یه ذره بامزه‌تر می‌شد، چون تازه به اون آدم‌ها یاد داده بودم با یه اسمی صدام کنن که چند ماهی می‌شه به عنوان منِ الآنی‌تر قبولش دارم. بگذریم. مُردنِ خالی کیف نمی‌ده. آدم دوست داره داستانی چیزی بشه. صبح تا شب دارم به قصه شدن فکر می‌کنم، حتی به قصه کردنِ تک‌تک چیزهایی که می‌بینم. شب که می‌شه به عشق تو... نه، چیز، شب که می‌شه حس می‌کنم به‌دردنخورترین کسی‌ام که این سیّاره تا حالا به خودش دیده. انگار اومدم وسط جمعی که تا خود همین لحظه‌ای که الآن توشیم، یکی داشته پشت سرم زیرآبم رو می‌زده و حالا دیگه هیچ شانسی ندارم که خود واقعی‌‌م رو به موجودی اثبات کنم. بابا به خدا من فقط یه ذره بچه‌ام که دوست داره داستان ببافه و زندگی واقعی رو اون‌قدری که به نظر می‌آد هم خوب تحمل نمی‌کنه. کله‌م رو نگاه کنین هم متوجه می‌شین. کلم بروکلی قرمزی که هر روز محوتر از دیروزش می‌شه، من‌ام. فکر نکنم دیگه الهه‌ی خوبی برای آوردنِ پیام عشق باشم. بعضی وقت‌ها هم واقعاً نیاز دارم اون‌قدر همه رو دوست داشته باشم که منفجر بشم. منفجر شدن راه بدی به نظر نمی‌آد، ولی خیلی با غرق شدن فرق داره، می‌دونید؟

Bosseriaᐛ

02 Oct, 09:52


بلاتکلیفی بوی کثافت می‌دهد. فرقی نمی‌کند که بخواهی انتظار این را بکشی که موشک بخورَد به فرقِ سرت یا یک نفر بنشیند جلوت و مثل آدم بگوید: «دوستت دارم.» من تنها دنبال عشق و تعلق بودم و ناگهان دیدم که صدای جنگ بیروت می‌دهیم. همه چیز شبیه استراتژی دفاعی تعیین کردن، شده. قبل از حمله، دور هم جمع می‌شویم. من از این مسیر آمده‌ام. تو از کجا می‌آیی؟ آخرش یک‌جوری به هم آسیب خواهیم زد، دیگر. می‌خواهی فعلا سرت را روی سینه‌ام بگذاری و بگذارم فریبم بدهی؟ من خوب گول می‌خورم. کباب می‌خورم. آب می‌خورم. آن‌قدر می‌چرخم دورَت که مثل پتوس‌، تاب می‌خورم و آویزان از دست‌ها و پاها، عروسک خیمه‌شب‌بازی خودم می‌شوم، پیش تو. فکر می‌کنی مرا در کنترل داری و نمی‌دانی چطور سپردم خودم را به دست‌هات که خسته‌ام از تور ماهیگیری که هِی، باره و ‌ده‌باره و هزارباره، نجاتم می‌دهد از مُردنِ مورد علاقه‌ام. کلید بنداز و بیا تو. جات کنار پنجره پهن شده، زیر ستاره‌های ماهی. حالا فضای بیشتری داریم برای ترسیدنِ تو و شجاعتِ احمقانه‌ی منی که مثل هر دفعه، می‌داند چه خواهد شد، دیر یا زود. می‌بازانی‌ام یا خودم را بزنم به صدمه‌دیدگیِ غیرقابل‌جبرانِ پنجاه‌وپنجم که احساس بهتری داشته باشی؟ دو دقیقه درازتر غلطم بده لای بوی عطرت که پودر سوخاری می‌شود قبل از انداختن‌ام در روغنِ «نمی‌دانم»ها؛ می‌دانی که سرخ می‌شوم، آخرِ همه‌ی این‌ها، اما دندانه‌هام گیر کرده‌اند به یقه‌ی پیراهنت، حالا.

Bosseriaᐛ

02 Oct, 09:51


بلاتکلیفی بوی کثافت می‌دهد.

Bosseriaᐛ

30 Sep, 11:35


مزه‌ی آهن می‌دهد، بوی غریبگی و انتها.
ذهن‌ها، لقمه‌ی پیچیده‌شده دورِ سر، سوزن‌سوزن می‌کنند کفِ کله‌ی مغز.
تو اسم من را نمی‌دانی،
دست نزده‌ای به گوی شیشه‌ای،
دیدی اما که می‌رقصم با صدای دردی که سبز است و بوی علف می‌دهد.
گفته بودی: «مزّه نمی‌دهیم.»
و من سه تا چیپس نمکی مزمز خریدم
و یک دلستر از برندی دیگر.
چه فرقی می‌کند که کی جای تو نشسته باشد؟
اگر هُل‌ام بدهند تهِ درّه هم نمی‌خوابم.
سقوط کنم هم قلبم از قلب‌بودگی دست برنمی‌دارد.
من دلم مستانه بودن می‌خواست و ذره‌ای از خود گریختگی زیرِ دانه‌های اوزون.
«درخت بکاریم؟»
می‌گویی: «نه. دیگر دارد مریخ می‌شود.»
اسید بالا می‌آورم روی بالشتی که خاموشی زدی تا نبینی‌اش.
اگر می‌دیدی‌ام چه می‌شد؟
سنجاقک‌وار، دنباله‌ی دامنم در دست‌های دراز دودی، دار می‌زنم خود را دورِ حلق تو.
ماری در پستو لانه دارد.
پونه شده‌ام و پودرم می‌کنی لای پیپری که پیدا کردیم.
«پشت پود و تارم را هم بگرد.»
می‌گردم و تنها پستچیِ غمگینِ سبزی‌فروش را می‌بینم که دیگر خوش خط و خال نمی‌نویسد.
به همین زودی راضی شدی؟
جام زهر بودم.
کام مرگ بودم.
به زایش سوسک‌های ته چاه نفت که نگاه کنی، خوب که عمیق بشوی،
مردی خودش را قانع می‌کند.
زنی اشک‌هایی را نادیده می‌گیرد که شکوفه زدند بر شلاق‌واره‌های بدن‌اش.
دختر بچه‌ای با موهای سرخ، آویزان و گُر گرفته، گردیده و گردانده‌‌شده،
با گروه خونیِ آ بِ مثبت،
آبِ پاکی را روی لب‌های‌ات می‌ریزد.
«تو هیچ‌وقت برده‌ی بوسه‌هایش نشدی.»
و من، همان تپنده‌ی پیوندی که به گور می‌بری‌ام.

Bosseriaᐛ

29 Sep, 15:33


and i'm sitting here, on the couch, in the house of my dreamland.
and i wonder, like i always do.
which lover am i missing this time?
coo-coo,
the birds are singing in the bathroom.
sunset light lays on the persian rug we picked up somewhere in the suburbs.
my words slip on my tongue.
i don't know what i am.
i can't tell you what i want.

if i smell like roses and coconut one day
and pot and disinfectant on the days to come,
can you hold my petals one by one?
if you don't get my accent,
if i'm not as contagious as i thought,
if i keep my eyes closed through the night,
would you tell the monster under my bed to shut the fuck up,
or help it crawl into my spine?
i'd be a delicate robot.
bet you'd like that,
won't you?

it's a string of uncalled for soundtrack vibes.
we'd look like a fancy couple walking through the streets of milan.
taste the wine,
pass it over.
are you alone, as lonely as i am?
are you looking for something to play with
among the sand?
i fought the crabs and spat their meat into your mouth.
i killed roaches to get up here.
this castle of mine,
reeks of metallic soil pouring down the holes inside my hands.
i'm the queen of england
shedding light on losers underworld,
with fake jewelry and a harmonica i cannot play.
and i know you can.

so, tell me, dear one,
how many nights are you staying?
do you have lots to put in
the cabinets and drawers?
i'll empty them out.
fill in the blanks with what you know of who i am.
you'd be the greatest castle to build in my sand.
i can be cleopatra under the pyramid glands.
and don't you forget
my rule number one:
kissing the lips of other entombed zombies
is furthermore banned.
because it's me
who's booked the land.

Bosseriaᐛ

24 Sep, 22:06


oh yes, we're falling down.

Bosseriaᐛ

22 Sep, 05:41


یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی پاییزه. نمی‌شه که همه این‌جوری عاشقش باشن. نمی‌تونم قبول کنم. پاییز سرده و اگه کسی دستت رو نگیره، تنهایی حتی زیر پتو هم راحتت نمی‌ذاره. نارنجیه؟ خب باشه. این همه رنگ قشنگ‌تر برای بودن. چرا سبز زیتونی نرم‌ خوشمزه نه؟ چطور می‌شه کلی دیوونه رو با افسردگی و کرخت بودنت گول بزنی و فکر کنن داری بهترین وعده رو براشون سرو می‌کنی، در حالی که فقط چهار تا میوه‌ی گرد با بویی که کل محیط رو برمی‌داره، گذاشتی جلوشون؟ همه چیز بوی مدرسه و اضطراب می‌ده. همه عجله دارن. بچه کوچولوها می‌دون این‌ور و اون‌ور که برن جایی که ازش متنفرن. روز اون‌قدر کوتاهه که نمی‌تونی به کسی بگی بیا زخم‌هام رو نگاه کن ببین عفونت کردن یا نه. هوا از همیشه کدرتره و انگار اون‌جای فیلمه که باید یه موزیک با سازدهنی پخش کنن و به تماشاچی‌ها هشدار بدن که یه اتفاق خیلی‌خیلی بد قراره بیفته. اون‌موقعی که پاییز فریبتون می‌داد مثل یه پری‌دریایی آوازه‌خون، مشتاقانه زهرش رو سر کشیدین یا مجبورتون کرد؟

Bosseriaᐛ

21 Sep, 16:50


can you conquer the sirens within?