Bosseriaᐛ @bosseria Channel on Telegram

Bosseriaᐛ

@bosseria


یاس | انسان | تین‌تین
طولانی، معمولاً.
ببخشید، چنل معرفی نمی‌کنم.
فقط فوروارد کنید، خواهشاً.

چنل ناشناس‌ها: @yossplayz (کاش می‌شد آیدی‌ش رو عوض کرد.)

Bosseriaᐛ (Persian)

بوسریا، یک کانال تلگرامی پر از احساس و انرژی است که توسط کاربر با نام کاربری @bosseria اداره می شود. در این کانال، شما با اشعار و نوشته های زیبا و عمیق "یاس | دیوانه | انسان" مواجه خواهید شد. تین‌تین، بچه‌ی دراز، بازتاب احساسات و تجربیات خود را در اینجا با ما به اشتراک می گذارد. اگر به خواندن و تجربه آثار نویسندگان جوان و استعدادمند علاقه مند هستید، بوسریا بهترین انتخاب برای شماست. این کانال تنها فوروارد مطالب می کند و اگر احساسات شما را درگیر می کند، حتما به اطلاع کاربر @YossPlayz برسانید. برای شرکت در گفتگوهای مفید و جذاب، به آدرس https://t.me/HarfBeManBOT?start=HBM7008646 مراجعه کنید. همچنین از ربات های @UmakeMeBegin_Bot و @YossPlayz استفاده کنید تا بیشتر با این دنیای جذاب آشنا شوید. بیایید در دنیای هنر و ادبیات بوسریا عضو شویم و از لحظاتی پر از احساس و زیبایی لذت ببریم.

Bosseriaᐛ

20 Feb, 05:35


i hope you choke on, on a dumpling. at least that would be mildly fun.

Bosseriaᐛ

19 Feb, 19:30


ببینید، خیلی خوبه که با چهار-پنج هزار تومان و حدوداً چهل‌وهشت ساعت زمان اضافی، می‌شه زیرزمینی از این‌ور شهر، بری اون‌‌ورش؛ ولی خب، شیر آب رو باز می‌کنی، زرده؛ کله‌ت رو می‌بری بالا و هوا رو نگاه می‌کنی، زرده. یک هاله‌ای از ادرار پاشیدن روی این شهر، انگار. بدتر از همه؟ اون زیر که وایسادی و استخوان درازنِیِ یکی از پشت توی رون‌هات فرو می‌ره، یک چیزهایی می‌شنوی که از زرد هم ادرارمانندتره، راستش. بدترین و ضجه‌آورترین تروماهای زندگی‌م رو من از این آدم‌هایی شنیدم که توی مترو تئاتر بازی می‌کنن! متأسفانه، اولین چیزی که توی چنین لحظه‌ای به ذهن کثیف و خودخواه بنده می‌رسه، اینه که: «حاجییی! این یارو حالات روانی‌ش از من مساعدتره!» شاید بپرسید: «چرا؟!» و در پاسخ می‌گم: «این یارو با تکرارِ یک جملهٔ دردناک، هر روز، از صبح تا شب برای هفتصد و چهل‌وهشت بار، مشکلی نداره!» زندگی توی تهران تکراریه. روتین خیلی راحت بخشی از شبانه‌روزت می‌شه و یک‌هو خودت رو می‌بینی که جمعه صبح، سر ساعت هفت بیدار شدی که به‌یاد خروس‌های دهات، آواز بخونی و شاید اگه خیلی دلت خواست با شرایط هم‌خوانی داشته باشی، یک عدد آمریکانوی دبلِ صد روبوستا بگیری و عصرش به چیز خوردن بیفتی که: «بابا، حالا غروب جمعه رو هم گذروندم، مثلاً! امشب چجوری بخوابم که فردا سر وقت برسم سر کار؟!» این‌جا بزرگ‌ترین مشکل من، تکراره. حالا من که توی دهات هم، با روتین مشکل داشتم. اون‌جا به صد روبوستای فلان‌فلان‌شده می‌گن تریاک، اصلاً! ولی وقتی درودیوار همه‌ش خاکستریه و تو هم صرفاً فلان محلهٔ بالاشهر رو دوست داری، چون سرسبز و خوشگله و کلی بالابلندی داره، ولی مجبوری مرکزنشینی کنی، چون هر دفعه که فرزند ناخلف بانک سامان می‌گه: «فلان‌قدر پول از حسابت پرید!» که اجاره‌خونه بدی، روحت هم به پرواز در می‌آد، این مردگی و روزمرگیِ روتین‌صفت، از قهوه‌ای هم قهوه‌ای‌تره! ما بعضی‌ روزها قول می‌دیم به خودمون که اگه بریم زیر زمین و سه ساعت و شش دقیقه منتظرِ خط صورتی بمونیم که توی فلان کافه تصمیم بگیریم قهوه‌سازِ خونه‌مون خیلی هم کارش خوبه و اصلاً نیازی به نظافت نداره و بعدش، دست از پا درازتر برگردیم خونه، زندگی عوض می‌شه. حقیقت اینه که نمی‌شه. نه. همه‌چیز می‌افته روی غلتک و همین‌جوری چرخ‌‌چرخان می‌ره به سمتِ یک توپ بزرگ به رنگ زیبای فندقِ برشته که زیرِت می‌گیره ‌و می‌کوبه توی صورتت: این‌جا تهرانه، یعنی شهری که اسفندماه هم سرده و هیچی بوی عید نمی‌ده. مطلقاً هیچی. باز، خیابون‌های وسط شیراز، هنوز یک تلاشی می‌کنن. حدأقل ملت چهارباغ اصفهان رو با تمِ عیدانه و ماهی گلی می‌چینن. این‌جا، صرفاً قیافه‌ها بیشتر اخم‌آلود می‌شن و آدم‌ها تندتر راه می‌رن. و سرده. خیلی خیلی سرده. همیشه اون‌قدر سرده که هر جا به‌ت بگن: «اگه بذاری لپت رو بکشیم، یه پتو به‌ت می‌دیم.» با کله قبول می‌کنی. خلاصه که آب زرده و هوا سرده و یک روز، یک مرده می‌خوره به نرده؛ جالب این‌جاست که باوجود همهٔ این‌ها، برنمی‌گرده؛ چون خونه‌ای نیست و وقتی هیچ‌جا تا حالا راحت نبوده و به هیچ شهری تعلق نداشته، چه فرقی می‌کنه که کجا زندگی کرده؟

— یادداشت‌های یک شهرستانی، تین‌تین (بخش ۱، بخش ۲)

Bosseriaᐛ

17 Feb, 10:18


«بیشتر اوقات... بیشتر روزهای سال، من هیچ حسی ندارم. هیچی احساس نمی‌کنم. خیلی حوصله‌سربره. از خواب بیدار می‌شم و به‌ خودم می‌گم: واقعاً؟ از اول؟ باید دوباره از اول همهٔ این کارها رو بکنم؟ و درک نمی‌کنم چطوری حوصلهٔ بقیهٔ آدم‌ها تا سر حد مرگ سر نمی‌ره. مدام دنبال یه راهی می‌گردم که یه چیزی حس کنم؛ ولی فرقی نمی‌کنه. فرق نمی‌کنه چی‌کار کنم، چون هیچی حس نمی‌کنم. به خودم آسیب می‌زنم و هیچ صدمه‌ای نمی‌بینم. چیزهایی که دوست دارم رو برای خودم می‌خرم، ولی نمی‌خوام‌شون. هر کاری که دلم می‌خواد رو انجام می‌دم، ولی به‌م خوش نمی‌گذره. فقط... حوصله‌م سر رفته.»

— Killing Eve

Bosseriaᐛ

17 Feb, 10:18


“most of the time, most days, i feel... nothing.”

— Killing Eve

Bosseriaᐛ

15 Feb, 19:58


یه ایده نوشتم برای یه داستان کوتاه. جمع‌وجورش هم کردم که برم توی کارش؛ ولی این روزها بیشترِ چیزی که می نویسم، «بازاریابی چیست؟» و «قیف فروش یعنی چه؟» و این مواردن. این‌جوری پیش می‌ره دیگه. من کی هستم اصلاً که بخوام چیزی هم بگم تازه! زندگی منه که باشه. این‌همه آدم قبل من بودن، کاری کردن؟ کاری باید می‌کردن که نکردن؟ کسی اصلاً وظیفه‌ای داره این‌جا؟ چرا باید مهربون باشیم و توی صورت مردم تُف نکنیم؟ همه‌چی توی ذهنم طولانی‌تره از واقعیت. همه‌چی یه‌جوریه که انگار کش می‌آد، ولی روی کاغذ در حد دو-سه خط می‌شه. جمع‌وجور. این روزها همه‌چی جمع‌وجور و طبق یه چارچوب نانوشته‌ایه که به‌نظرم می‌بایست «خوب» تلقی بشه؛ ولی نیست. نمی‌دونم چقدر دیگه می‌تونم خودم باقی بمونم. اصلاً نمی‌دونم همین الآن دیگه چیزی از خودم هست این تو یا نه. کسی هم مجبور نیست خودش باشه که حالا! بد می‌گم؟ کی اون بیرون هست که خود واقعی‌ش باشه؟ هیچ‌کدوم‌شون. همه‌شون دارن ادا درمی‌آرن. خوبه که همیشه تونستم پشت نقابه رو بخونم، ببینم. خوبه، یا خوب نیست؟ خسته می‌شم از این‌که هیچی غافلگیرم نمی‌کنه. مثل همیشه ست.

Bosseriaᐛ

15 Feb, 19:52


اصلاً هم نمی‌دونم که می‌گذره یا نه.
[گربه نگه دارید. گربه خوبه.]

Bosseriaᐛ

15 Feb, 19:50


من، راستش، فقط یه دخترم.
[سیگار نکشید، سیگار بده.]

Bosseriaᐛ

11 Feb, 13:25


سر کار داشتم تندتند شعر تایپ می‌کردم توی گوشی‌م با یه اخمی که انگار حالا چه خبره! همکارم سریع نزدیک شد که با لبخند ژکوند بگه: «دروغ می‌گه!» من از همه‌جا بی‌خبر، کله‌مو یه‌ذره به‌زور بردم بالا که: «ها؟» تا برام تکرار کنه: «هر کی هست، دروغ می‌گه. هر چی می‌گه، داره دروغ می‌گه.» خنده‌م گرفت، چون راست می‌گفت ولی من اصلاً با کسی حرف نمی‌زدم. صرفاً نشسته بودم که مثلاً این موزیکه که دارم می‌شنوم‌ش رو تبدیل کنم به چهار خط خزعبلاتِ ناامیدکننده. هم‌زمان هم داشتم به ترجمه کردنِ چیزی که یکم پیش خونده بودم، فکر می‌کردم که می‌گفت: «از من نپرسید حالم خوبه یا نه. من الآن حریق توی یه جنگلم؛ هم آتیشم و هم درخت‌های در حال سوختن و هم کسی که یکم اون‌طرف‌تر ایستاده و آتیش‌سوزی رو تماشا می‌کنه و هیچ کاری از دستش برنمی‌آد.»

Bosseriaᐛ

09 Feb, 18:05


you can cremate my brain.
you can cremate my breasts.
you can cremate my hips
and my heart.
so what?

Bosseriaᐛ

09 Feb, 17:39


آقا پارسال همین‌ موقع‌ها که نه، دقیقاً همین روز بود که یه جایی بودم که الآن از صد کیلومتری‌ش هم رد نمی‌شم. یادمه دقیقاً همین روز بود، چون نشستیم آتیش‌بازی و این مسخره‌بازی‌های دیگه‌شون رو با یه ترَک تیلور سوییفت تماشا کردیم از توی آشپزخونه‌ی یه خونه‌ای که دوست داشتم شبیه‌ش رو داشته باشم. الآن حوصله ندارم خیلی تیلور سوییفت گوش کنم، راستش؛ جز وقتی می‌رم حموم. الآن ترجیح می‌دم یه چیزی بکوبه توی سرم که فکر نکنم. الآن واقعاً دوست ندارم فکر کنم. الآن دارم خونه‌م رو، اون شکلی نیست، ولی دارمش. اون جدایی و آزادبودنِ مد نظرم هست، ولی یه آدم دیگه شدم. خسته‌م همیشه. حوصله ندارم دیگه زور بزنم که حقم رو بگیرم. حوصله ندارم گریه کنم اگه ناراحت شده باشم. الآن دیگه محض مسخره‌بازی هم نمی‌شینم این آتیش‌بازیه رو تماشا کنم. الآن اگه سر کار نرم، صبح تا شب توی تختمم و هی از این و اون، ناامید می‌شم. کلاً ناامیدی راحت ریشه می‌زنه توم. هر جا رو ببُری، یه میوه‌ی نارس ناامیدی می‌زنه بیرون. الآن حتی نمی‌دونم اون یکی نسخه‌ی اصلی‌م بود که هنوز باور داشت می‌شه یه‌ سری چیزها رو با دوست‌داشتن و رومنتیسایز کردن، به آدم‌ها یاد داد، یا اینی که می‌دونه احتمالاً قرار نیست هیچ‌وقت دقیقاً چیزی که هست، دیده بشه و یه بزرگسال تلخه. الآن می‌شینم و به صدای تق‌تق کوبیده‌شدن این چیزمیزها به تنِ آسمون گوش می‌دم و حرص می‌خورم که گربه‌م اذیت شده. خیلی هم به خودم فکر نمی‌کنم. بالأخره یه‌جوری رد می‌شه. همه‌چی تموم می‌شه و هیچی اون‌قدر ارزش نداره که بذارم بغضی تخلیه شه سرش. همه ناامیدکننده‌ن، حتی خودم؛ به‌خصوص خودم با این انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌هام.

Bosseriaᐛ

04 Feb, 06:23


شال گردن پلنگی‌م هی می‌افته، هی می‌افته، هی می‌افته. نوک موهام توی چشم‌هامه. بعد، باد می‌آد و همه‌ش می‌ره رو هوا. روز بدیه. هیچی توی دوربینم جا نمی‌شه. وایسادم کنار یه دکه که سیگار بخرم. قیافه‌م شبیه اون‌هایی بود که وینستون اولترا می‌کشن. هیچی نگفتم، یه پاکت دادن به‌م که «بفرما، خانم.» نمی‌خوام تکون بخورم از جام. بعد این همه سال، هنوز نفهمیدم از روتین خوشم می‌آد یا قابل پیش‌بینی بودنش حالم رو به هم می‌زنه. خیلی فرقی هم نمی‌کنه، حالا. آخرش باید بدویم دنبال پول؛ این‌جوری یا اون‌جوری. مشکله از ثبات می‌آد، که بلدش نیستم احتمالاً. یکی توی گوشم عربده می‌کشه که صدای همین فکرها رو خاموش کنم، نمی‌شه. اون‌قدر فکر می‌کنم که مجبور می‌شم تف‌شون کنم روی جمله‌ها. آخرش هم معنایی پیدا نمی‌شه و می‌شه یه کپی از یه کپی از یه کپی دیگه از غرهای قبلی‌م که تا چند سال قراره شبیه‌شون رو این‌ور، اون‌ور ببینین؛ چون ملت فکر می‌کنن شرح حال نوشتن، جالبه. چی‌ش جالبه، جدی؟ همه‌ش قابل پیش‌بینیه. این سیگاره رو باید دور کنم از خودم. یه آقای راننده تاکسی کنار خیابون آواز می‌خونه و همون جای همیشگی، یه سرباز بدبخت، نصف فلان نوشیدنی‌ش رو رها کرده روی طاقچهٔ خیابون. حال ندارم به رد شدنم از خیابون توجه کنم. امیدوارم نامرئی‌ شده باشم، یهویی، توی خواب، دیشب. نشدم. کاغذ کاربن درمی‌آرم که از یه غریبه، قدم‌هاش رو گرته بردارم. مغزم اون‌قدر اهمیت نمی‌ده که از خیابون ردَم کنه. روز بدیه. همون همیشگی؛ وی‌پی‌ان رو خاموش کن، وصل شو به مودمِ محل کار، برو توی دیوار، زمین بخور، سر ساعت برگرد خونه، سخت از خواب بیدار شو با این‌که کلی خوابیدی. روز بدیه، آقا، روز بدیه.

Bosseriaᐛ

01 Feb, 11:33


if you're here, it's 'cause i want you here.

Bosseriaᐛ

30 Jan, 22:45


[2/?]
مرد ۱: [حوصله‌اش سر رفته است. دیگر اهمیتی نمی‌دهد که چه چیزهایی می‌شنود.]
زن ۱: [متوجه می‌شود. دیگر اهمیتی نمی‌دهد که چه چیزهایی می‌گوید.] بعد، یه طناب از سقف آویزون شد. احساس کردم توی یکی از کتاب‌هایی هستم که هیچ‌وقت نخونده بودم. به‌م می‌گفتن هدایت نخون، چون خودت رو می‌کُشی. ولی من خودم رو نمی‌کُشتم. مطمئن بودم که قراره موقع فرار از آسانسور گیرکرده، از وسط نصف بشم. پاهام می‌رفتن به قعر زمین. سفر به اعماق زمین... [برای چند لحظه، حواسش پرت می‌شود. سیگاری روشن می‌کند تا به واقعیت، به لحظه، بازگردد.] بالاتنه‌م می‌موند توی آغوشی که اون‌جا، توی اون نور قرمز، بوسیده بودم‌ش. یا اون من رو بوسیده بود... یا یکی دیگه رو. می‌دونستم که آخرش با این صحنه تموم می‌شه. توی یه فیلم دیده بودم‌ش. در مورد تناسخ بود. تناسخ همیشه شگفت‌زده‌م می‌کرد. [شبیه پادکست‌ها یا نواری خراب که هر چقدر آن را رد می‌کنید، به‌سراغ ترَک بعدی نمی‌رود، ادامه می‌دهد.] یه ویدیو در مورد احتمال حقیقی بودن تناسخ تماشا کردم. داشتم برای صبحونه‌م، نیمرو می‌پختم. تمام ماهی‌تابه‌های خونه کثیف بودن. یه ورقه کاغذ قهوه‌ای گذاشتم توی سینی هواپز. نیمرو، مزهٔ کاه می‌داد. مزهٔ هیچی. انگار از یه کرم‌چالهٔ فضایی اومده باشی و یادت رفته باشه که غذا چه مزه‌ای می‌ده؛ چه مزه‌ای باید بده.
مرد ۱: اما حال‌تون خوبه؟
زن ۱: [صدا را نشنیده است؛ یا شنیده و اعتنایی نمی‌کند.] اگه تناسخ واقعی باشه، هر کس از بخشی از روح‌هایی به‌وجود اومده که یه زمانی روی کرهٔ زمین زندگی می‌کردن. من فقط یه روح ناکاملم. این‌طوری، می‌شه عاشق شدن رو بهتر فهمید. نه؟ تو تا حالا عاشق شدی؟
مرد ۱: [لبخند می‌زند. از این بحث خوشش آمده است.] من زن و بچه دارم.
زن ۱: بله، می‌دونم. عاشق‌شونی؟
مرد ۱: [شانه بالا می‌اندازد.] فکر کنم، هستم.
زن ۱: [نگاهی به راه‌پلهٔ دراز روبه‌روی‌شان می‌اندازد. قبل از این‌که بتواند چیزی بگوید، با صدای مرد ۱ متوقف می‌شود.]
مرد ۱: ولی دیدم که چطوری به‌تون نگاه می‌کنن. فکر کنم همه عاشق‌تون می‌شن.
زن ۱: همه؟ این‌جوری که نمی‌شه. فکر می‌کنی روح یه نفر بین چند تا از آدم‌هایی تقسیم شده که توی یه محیط زندگی می‌کنن؟ همهٔ بخش‌ها، هم‌دیگه رو پیدا می‌کنن و می‌خوان؟ نمی‌شه. نمی‌شه همه عاشق یکی بشن. این‌جوری، تناسخ مسخره می‌شه.
مرد ۱: ولی آقای ۲ قطعاً عاشق‌تونه.
زن ۱: [برای چند لحظه، جوان‌تر به‌نظر می‌رسد.] اشتباه می‌کنی. [خندهٔ کوتاهی می‌کند.] کسی که توی آسانسور بود- [حرفش را می‌خورَد.] نه، مطمئن نیستم.
مرد ۱: [کنجکاو شده است. از حرف‌های زن ۱، سر در نمی‌آورد.] آقای ۲ توی آسانسور شما رو...؟ [سعی می‌کند بوسیدن را نشان دهد و بی‌احترامی نکرده باشد.]
زن ۱: من پاهام رو از دست داده بودم، توی بغلش، چند لحظه مونده بود تا همه‌چی تموم بشه. یادمه یه قطره اشک ریختم. نمی‌دونم من ریختم‌ش یا خودش اومد پایین. بغلش خیلی کوچیک بود و توش جا نمی‌شدم. نمی‌دونم. شاید هم اتاق خیلی بزرگ بود، بعد از زنده در اومدن از آسانسور.

[2/?]

Bosseriaᐛ

30 Jan, 22:45


شخصیت‌ها:
مرد ۱: جوان، از اتباع یکی از کشورهای همسایه
زن ۱: جوان، خیلی معمولی، قد بلند، با چشم‌ها و نگاهی خسته و لباس‌های رنگارنگ

[داخلی - یک ظهر سگیِ سگی]
مرد ۱: حال‌تون خوبه؟
زن ۱: [کمی مکث می‌کند] توی آسانسور گیر کرده بودم.
مرد ۱: اوه. [اخم می‌کند. لحنش مهربان‌تر می‌شود.] حال‌تون خوبه؟
زن ۱: از بچگی‌م فکر می‌کردم توی آسانسور از وسط نصف می‌شم و می‌میرم. یا غرق می‌شم. این شبیه هیچ‌کدوم‌شون نبود.
مرد ۱: اون‌جا تنها بودین؟
زن ۱: [نفسی عمیق می‌کشد و لبه‌های پالتوی بلندش را به‌هم می‌چسباند.] چند نفر بودن که شبیه هیچ‌کی نبودن.
مرد ۱: [گیج شده] چطور ممکنه؟ [در مخیله‌اش نمی‌گنجد.] آدم‌هایی که شبیه آدم نبودن؟
زن ۱: دارم فکر می‌کنم چند تا بوسه بین‌شون ردوبدل شد؛ یا بین‌مون. [اخم می‌کند. انگار تمام نورون‌های مغزش مشغول به کار اند.] لمس‌هایی رو یادم می‌آد. و تاریکی. تاریک بود. یه نور قرمز از یه جایی می‌اومد؛ انگار روی حلقهٔ زحل ایستاده باشی و خورشید، از یه جایی بتابه. زیر پاهامون سفت نبود. زمین نبود، انگار. یاد مسائل فیزیک افتادم. از اون‌ها که می‌گفتن وزن جعبه‌ای که با فنر از سقف آویزون شده رو حساب کنید. می‌دونی؟
مرد ۱: [نمی‌داند، اما چیزی نمی‌گوید.]
زن ۱: وزن خودم رو گم کرده بودم. یه جفت دست دور گلوم حلقه شدن. یا گلوی یکی دیگه. انگار خواب دیده باشم. [به فکر فرو می‌رود. انگار می‌خواهد خوابی که دیده است را یک ساعت پس از بیدار شدن، به یاد بیاورد.] نور قرمز، [با انگشت‌ها می‌شمارد.] لب‌های نرم، [با انگشت‌ها می‌شمارد.] بوسه و... و یه چیزی شبیه به یه شعری که توی بچگی نوشته بودم؛ کلاس پنجم بودم. [شمردن را از یاد می‌برد. مثل پروانه‌ای که تنها یک روز عمر می‌کند، می‌خواهد همه چیز را به‌سرعت توضیح دهد. عاجز و بی‌قرار است.] اسمش «گرچه» بود، شعره رو می‌گم.
مرد ۱: [شروع به جارو کشیدن کف راهرو می‌کند.]
زن ۱: [نگاهی به پاهایش می‌اندازد که در کتونی‌های سفید کثیف، پوشیده شده اند.]

[1/?]

Bosseriaᐛ

29 Jan, 13:51


بله، آقاجان! بنده برای اولین بار توی کل عمرم، حق‌به‌جانب، عصبانی‌ام و حق دارم که عصبانی باشم! جنابعالی، اصلاً هم عذر نمی‌خوام، غلط کردی که حرف‌هایی رو زدی که نمی‌خواستی بزنی. من این‌جا مسخرهٔ این و اون نیستم که هر خربزه‌ای که رد می‌شه، شعر بنویسم براش و داستان‌های قبلی‌م رو بخونم و بذارم بدونِ ترس از گازگرفتگی، نوازشم کنه، خیر! بنده دیوارهای بلند کشیده‌م دور قلعه‌م، درها رو سه-چهار بار قفل کردم و تقریباً ده بار هم این بیست‌ تا طبقهٔ کوفتی رو برگشتم بالا که از چفت بودن‌شون مطمئن بشم. تو خیلی بی‌جا کردی که از این‌همه لطافت و نازنازی‌مداریِ بنده، نهایت سوءاستفاده رو به عمل آوردی و نه‌تنها مثل یه بزرگسال رفتار کردی که خودش رو یه کوچولوی رؤیاباف جا می‌زد؛ بلکه از آدم‌بزرگ‌ها هم محکم‌تر روی بدنهٔ قصرم یادگاری نوشتی و رفتی. خب به آخرین انجیر درخت پوسیدهٔ توی حیاط که تو فلان روز، فلان ساعت، فلان تاریخ، قلب این بچه رو شکوندی. کار سختیه مگه؟ کلی آدم قبل تو همین کار رو کردن، خیلی هم بهتر حتی! ما فکر کردیم چیز جدیدی آوردی که راهت دادیم از در پشتی توی زیرزمین. نگو تو هم اومده بودی که بیلچه بزنی به باغچه و تک‌تک تربچه‌ها رو از ریشه دربیاری که به خوردِ دوست و رفقای وفادارت بدی! خیلی هم عالی. از این به بعد هم اگه اسم شهر گم‌شدهٔ آتلانتیس رو شنیدید، بدونید که اسباب‌کشانیِ قلعه‌م به جایی که دست هیچ‌کی به‌ش نرسه، با موفقیت انجام شده. حق هم داشتم، بله. دروازه‌ها رو ببندید. بادبان‌ها رو بکشید. خشکی نمی‌بینم. قهوه‌م ریخت روی شلوارم. تمام.

Bosseriaᐛ

27 Jan, 09:31


میلی به انجام دادن هیچ کار خاصی در من باقی نمونده. تا جایی که بتونم، توی تخت می‌مونم. فقط وقتی که مجبور باشم، غذا می‌خورم و دیگه براش ذوق‌زده نمی‌شم. امتحان کردن چیزهای جدید، حوصله‌م رو سر می‌بره. راستش، همه‌چی حوصله‌م رو سر می‌بره این روزها. همه‌ش به خودم می‌آم و می‌بینم اگه فلان قرصم رو نخورم، امروز رو باید با افسردگی و بدبختی برسونم به شب که توی تنها بخشی از روز که واسه‌ش ذوق‌زده هستم، بخوابم. خوابیدن شده تنها نقطهٔ آرامش‌بخش. حتی منتظرم آدم‌ها ترکم کنن که بتونم بخوابم. نمی‌خوام به هیچی فکر کنم. نمی‌خوام دیگه تلاش کنم. نمی‌خوام آگاه باشم از وجود داشتنم. فقط می‌خوام بخوابم و بگذره و بگذره و بگذره و باز هم بخوابم و دیگه هیچ چرخه‌ای تکرار نشه، جز خوابیدن و بیدار نشدن سر وقت؛ چون برای هیچ چیزی انتظار نمی‌کشم. شب بخیر.

Bosseriaᐛ

24 Jan, 17:20


sitting here watching every single person dripping down, like sand, to the ground beneath my feet, from the empty spaces between my fingers. and i know i might be leaving soon, but who cares when it's all momentarily happening to me in a loop with no end or beginning? and i know i'm not a good person, i just thought i'd deserve something real for once in this pathetic life of mine. turns out i was wrong, like any woman who turns out to be just like her father, after trying so hard not to end up acting like her momma, is, sometimes.

Bosseriaᐛ

24 Jan, 16:41


یک سیکل از شکست، پشتِ شکست، پشت شکست مرا در آغوش گرفته است؛ مهربان‌ترین مادر، کمی کنترل‌گر، همان‌طور که از مهر مادری انتظار داری. از این نقطه راه می‌افتم با ذکرِ «این‌دفعه دیگر مثل آن‌دفعه نمی‌شود» و می‌شود. بدتر هم می‌شود. هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی افتادن اتفاق‌هایی را بگیرد که همیشه لبِ طاقچه رها شده‌اند؛ حتی وقتی من درست رفتار می‌کنم هم تبری از بیرون، ریشه‌ها را از زندگی پاک می‌کند و زلزله، می‌اندازدشان. همین‌قدر ساده، من هم از لبهٔ پرتگاه می‌افتم روی خط مسیر بعدی، با خیال خوشی که «این بار، ده‌هزار پله بالاتر از دفعهٔ قبلی‌م» و باز هم به همان پایان ناخوشِ بستهٔ بسته می‌رسم که عین کوچهٔ بن‌بست کنار خانه، هر شب یکی محتوای مثانه‌اش را درش خالی می‌کند. مهم نیست چقدر جیغ بزنی که: «نکن! آقا، اون‌جا، جای این کارها نیست که!» آن آقا، کار خود را می‌کند، در آخر. حالا تو هی درس بگیر و از اول توضیح بده و سعی کن آدم بهتری باشی؛ هیچ‌کسی مقصر نیست، فقط ن‌م‌ی‌ش‌ود.

Bosseriaᐛ

23 Jan, 11:10


یک خانواده‌ای بودن، یا نمی‌دونم زوج، بسیار زیبا؛ البته، به‌نظر من، فقط خانومه. به‌هرحال، بنده این‌ها رو فقط زمانی می‌دیدم که یک‌جور خاصی بودم. حالا، اون جورِ خاص رو نمی‌شه شفاف‌سازی کرد به‌دلیل مسائل ناباب‌کننده. این‌ زوج خیلی مهربون ‌و جینگیل‌بینگیل بودن و من رو، طبق معمول، به فکر فرو می‌بردن که من عمراً توی اواسط سی‌سالگی‌م، همچین چیزی بتونم داشته باشم‌ها، نه؟ نمی‌دونستم. هنوز هم نمی‌دونم، دروغ چرا. شاید اصلاً مشکل هم خودم باشم‌ها، کاری با اون ندارم، ولی همیشه زوجِ خوشگل، که به‌خصوص از یک‌سری شرایط سخت عجیب‌غریب زنده بیرون اومدن، می‌بینم، فکرم می‌ره سمت این‌جور چیزها. خیلی هم طول نمی‌کشه معمولاً که از اون زوج زیبا یک خطایی سر بزنه، حالا یکی‌شون یا طرفین، که برق از سر آدم بپرونه! آدمی‌زاده دیگه، اشتباه می‌کنه، نقص داره،‌ بله، بله؛ ولی وقتی ابراهیم اون بت‌ها رو شکست هم مسئلهٔ پرستش چیزهایی مطرح بود که لایق اون‌ میزان توجه نیستن. مدیرم اگه بود، می‌گفت این چه وضع ابهام و طولانی‌ نوشتنه، باز! به‌هرحال، وقتی این مدل زوج‌ها می‌شن نورچشمی و الگوی بنده برای یافتن عشق حقیقی و بعد، خیلی زود، یک‌جوری خودشون رو از چشمم می‌ندازن که انگار به‌م خیانت کردن، دیگه حالی به آدم می‌مونه؟ فکر نکنم‌ها. شاید هم اصلاً این الگوگرفتنه‌ ست که مشکل داره‌ها؛ ولی خب، وقتی هیچ‌جا ندیدی‌ش، یهو ممکنه توی یه حالت خاصی گیر کرده باشی که نمی‌شه توصیفش کرد، چون من باادب و بچه‌مثبتم، بابا! ممکن هم هست کل عمرت هیچ مثال به‌دردبخوری از رابطه و عشق و احساسات ندیده باشی و صرفاً دنبال یه شابلونی بگردی که بشه خواسته‌هات رو باهاش کشید! ولی خب، نیست. فکر کنم از اول اولش، دروغ به خوردمون داده‌ند، چه در مورد شابلونه، چه هر خطی که می‌گن یه زمانی، یکی باهاش کشیده. آره، احتمالاً همین‌طور باشه.

Bosseriaᐛ

23 Jan, 09:49


free, as much as i can't be, i want it so badly and i want it now.
(یک صبح پنج‌شنبهٔ بیمار.)

Bosseriaᐛ

23 Jan, 06:01


پیشنهاد دیروقت شبانه:
از این بات میتونین فیلم و سریال‌ها رو بدون سانسور و به صورت فایل تلگرام یا لینک مستقیم دانلود کنین. بیشتر چیزهایی که ازش دانلود کردم خودشون زیرنویس انگلیسی داشتن و نیازی به گشتن دنبالش نبوده. اگه هم زیرنویس فارسی چسبیده/سافت‌ساب میخواید، برای خیلی از فیلم‌ها داردشون. استارت بزنین D:

@PapkornBot

Bosseriaᐛ

20 Jan, 09:39


هر جا رو نگاه کردم، دیدم یه ردی از «خزیدنِ یه‌چیزی زیر ستون فقراتم» باقی گذاشتم. جلوی آینه وایسادم که بررسی کنم، ببینم مشکلم چیه با خودم. برنامه این بود که یه نسخهٔ بهتر از خودم رو بکشم بیرون از زیر جیلیزویزلیز ستون فقرات، عین سابستنس، ولی خودم رو که نگاه کردم، اون‌قدر عمیق با چاله‌های زیر چشم‌هام روبه‌رو شدم که ترسیدم. یه لحظه فکر کردم هر چی مرز و فرآیند طولانی قبل از حرف زدن و این‌جور چیزها دارم رو بذارم کنار و یه غلطِ رندومی بکنم. غلطِ رندوم، عبارت مورد علاقهٔ جدیدمه. حالا حتی نمی‌دونستم چه کاری از دستم برمی‌آد که غلط حساب‌ بشه‌ها! فقط زورم به این می‌رسید که یه کاری کنم که دیگه این رو نبینم اون‌ور آینه، ترسیده بودم حقیقش ولی توی اون جمله، خیلی کلیشه می‌شد اگه می‌گفتم: «خودم رو دیدم و ترسیدم.» نگفتم‌ش. کلی برنامه و قول و قرار می‌چینم که یه چیزی رو فقط بگم‌ها! بعدش، زورم می‌رسه به خودم و همه‌ی برنامه‌ها رو گند می‌زنم توشون، چون اگه بگم، کلیشه و تکراری می‌شه. تازه جالب این‌جاست که یه زمانی، شعارم این بود که کلیشه رو می‌شه خیلی جالب کرد اگه خوب بنویسی‌ش! خوب نوشتنش تنها چیزیه که مهمه. عین این‌که توی یه زبان دیگه حرف زدن هم لهجه آخرین چیزیه که اهمیت داره. اولویت‌بندیه دیگه. آدم متوجه می‌شه که چی رو باید بالاتر از چی گذاشت که به همه‌چی رسید، ولی نمی‌کنه. چراش هم به ما ربطی نداره، آدم خودشه. هر چی خاطره برام تعریف می‌کنن که توش حدأقل یه زن و یه مرد داره، فکرم می‌ره سمت تجاوز و تعرض و این‌جور چیزها. اذیتم از بس شب تا صبح به این فکر می‌کنم که چقدر وحشتناکه همچین مرزی رو رد کنی. حق دارن آدم‌ها اگه بترسن و توی این ترس، یه قدم، دو قدم هم نه! هزار طبقه بیفتن پایین. دنبال شرم می‌گشتم، از بین هیجاناتی که معمولاً با غم مخفی می‌کنم‌شونه آخه؛ ولی چیزی زیر ستون فقراتم پیدا نکردم جز ترس، همون‌طور که می‌بینید، راستش‌.

Bosseriaᐛ

18 Jan, 06:04


یه جوک بود قبلاً تعریف می‌کردن که مرده می‌ره پیش دکتر و می‌گه همه جام درد می‌کنه‌ها! ته‌ش معلوم می‌شه انگشتش شکسته و در اصل، اونه که به هر جایی می‌زنه، درد ایجاد می‌کنه براش‌. اختلال روانی، افسردگی، اضطراب هم این‌جوریه که احتمالاً ذهن خودت، اون انگشته‌ ست که لازمه باندپیچی‌ش کنن تا بتونی عین آدم‌های عادی زندگی کنی و فکر نکنی هر کاری که انجام می‌دی، هر فکری که می‌کنی، به هر جا که دست می‌زنی، درد داری؛ چون اون‌جا ست که یه مشکلی داره. خیلی‌ش درونیه؛ از یه جایی می‌آد که نمی‌شه با حرف زدن و بحث کردن و دعوا و جدل، قلقلکش داد. دکتری می‌خواد که به‌ت بگه: «به فلان‌جا هم دست بزن. دردت گرفت؟ آفرین، دقیقاً! چون انگشتت خرابه. فلان‌جات سالمه، عزیزم. اون رو بیخیال‌. بیا بریم یه فکری به حالِ استخون شکسته‌ت کنیم.»

Bosseriaᐛ

16 Jan, 08:20


یک خانم میان‌سال امشب در کلیسا برایم شمع روشن خواهد کرد. به‌نظر خیلی مطمئن می‌رسید؛ انگار می‌دانست که نیاز به کمک او و شمع‌هایش دارم، حتی اگر باوری به نوشته‌های چاپ‌شده پشت پوستر دین‌شان نداشته باشم. شاید خرافات جواب بدهد. شاید اگر بالأخره دربارهٔ آن پسربچه، داستان بنویسم که دارد پشت ماشین پدرش یخ می‌زند، همه‌چیز حل بشود.
آب یخ می‌ریزم روی صورتم و خودم را کشان‌کشان از میان تن‌های لش، جلو می‌کِشانم. زانوانم سست‌تر از همیشه، خراش می‌خورند روی آسفالت، پشت چراغ قرمزی که آن‌ها نمی‌دیدند؛ اما من، چرا.
راه‌پله سرد است. خیابان سردتر. خانه، سردترین. دراز به دراز می‌افتیم روی تخت‌خواب و زل می‌زنیم به سقف، تا صبح بشود. صبح که شد، دراز به دراز، راه می‌رویم و زل می‌زنیم به کف، تا شب شود.
همین‌گونه می‌گذرانیم. در این میان، اتفاقاتی تکان‌مان می‌دهند؛ به‌سانِ پره‌های بیدمجنونی در باد.
پیشانیِ خیس از تب را می‌چسبانم به پنجرهٔ اتومبیل. راننده‌تاکسی از گذشته‌ها می‌گوید و من به‌ یاد می‌آورم که یک‌روزی، یکی، یک‌جایی، گفت: «تو انگشت می‌زنی درونِ کیکِ آدم‌ها و می‌روی.» انگار که من هیولا باشم. هیولاانگاریِ من، کار سختی نیست. تنها کافی‌ست چشمانت را ببندی؛ آن وقت، هر کاری از دستم برمی‌آید، حتی داد کشیدن سرِ بچه‌های گل‌فروشِ توی خیابان. هیولا بودن هم مثل افکار مزخرفِ غیرقابلِ باور، در پسِ پردهٔ هر عملی، توی خونم است؛ یکی از اصلی‌ترین پیچ‌وتاب‌های دی‌ان‌ایِ معیوبِ معلولِ محلول در تاریخچهٔ دست‌به‌دست‌شده میانِ تاریخ‌نگارانِ خانوادگی‌مان.
به‌نظرم آدم‌ها مهربان‌تر از چیزی هستند که فکر می‌کنند؛ ولی به‌خوردشان رفته که مهربانی، نقطه‌ضعفی مرگبار است در کامِ هم‌نوعان. من اما به‌آسانی، هیولاترین عاشقِ هر کس گمان‌زده می‌شوم و توی نقش فرو می‌روم. کلاس‌های بازیگری جواب داده‌اند؛ قرص‌های ضدِ اضطراب، خیر.

Bosseriaᐛ

13 Jan, 06:03


بفرمایید. من همین الآن، همین‌جا، قول می‌دم که امروز تمام تلاشم رو خواهم کرد که انسان بدبین، منفی‌باف و مضطربی نباشم. اصلاً هم قرار نیست بلافاصله پشت‌بندش بگم: «ولی آدم‌ها قراره به‌م اجازه ندن.» چون بدبین نیستم و قراره روز خوبی باشه و هیچ‌کس هم نمی‌خواد امروز من رو اذیت کنه. درسته؟ درسته؟ درسته، آره بابا.

Bosseriaᐛ

13 Jan, 04:55


سریال‌تایم در لیلی‌پد. 🐸

Bosseriaᐛ

12 Jan, 10:42


it's just a romantic scary movie.
[lyrics & prompt are mine.]

lyrics: here 🫙

Bosseriaᐛ

11 Jan, 08:27


می‌خوای یک‌باره، تمام خاطرات چند ماه اخیر رو منتقل کنی به یه حافظهٔ دیگه و پرونده‌ش رو ببندی. خیلی برات مهم نیستن. عجیبه که برات مهم نیستن. داری از ذهن می‌گذرونی که شاید از دوراس خوشت نیاد، همون‌طور که با داستایوفسکی خیلی حال نکردی، هیچ‌وقت. این موضوع برات بامزه‌ست که چون زنه،‌ احتمالاً فرصت بیشتری به‌ش می‌دی. جنسیت‌زدهٔ بدبخت. لثهٔ دو طرف لب‌ پایینی‌ت رو از توی دهنت، گاز می‌گیری. همیشه این‌جاها کلی زخم داری که برای کسی قابل دیدن و حتی حس کردن، نیست. جای اضطرابه. رد پای استرس الکی داشتن در مورد تقریباً تمام چیزهای جهان. از زمستون بدت می‌آد و این بر کسی پوشیده نیست. هوا خیلی سرده. اذیت می‌شی و تنها جایی که می‌تونی به‌ش پناه ببری، بالاست. بغل هم جوابه، ولی خب کدوم آدم زنده‌ای ۲۴/۷ توی زندگی‌ش بغل دریافت می‌کنه؟ بزرگ شدی و می‌دونی طبیعیه که نتونی همچین چیزی رو داشته باشی. پس فقط شناور می‌مونی توی سطح هوای اتاقت. کل شب به صدای موج دریا گوش دادی و مغزت هنوز اون‌جاست. دلت یه‌ذره شده برای دریا. صدای موج‌ها نوازشت کرده و امروز، خوش‌اخلاق و با خوابِ کافی و آروم، پا شدی که مثلاً جمعهٔ قدرتمندی داشته باشی و به همهٔ کارهات برسی. قول می‌دم به هیچ‌کدوم نمی‌رسی احتمالاً. البته، نباید می‌گفتم‌ش. به‌ت فرصت می‌دم به‌م ثابت کنی که اشتباه می‌کردم. مثل عشق می‌مونه. همیشه منتظریم یکی به‌مون ثابت کنه که اشتباه فکر می‌کردیم و همهٔ آدم‌ها، از درون، مزخرف‌ و بدطینت و خ- فحش نمی‌دم! نیستن. (بعداً: به کارهات نرسیدی، واقعاً.)

Bosseriaᐛ

11 Jan, 02:05


در نزدیکی صبح، از خواب بیدار شدم و آن‌قدر می‌خواستم بنویسم که از یادم رفت که نوشتن، پدرِ هرچه میل به مانندِ انسان خوابیدن است را در می‌آورَد.

Bosseriaᐛ

10 Jan, 09:58


«خلاصه، آیا من خوشبختم؟ در هر حال، حرفه‌ام مرا به نوعی راضی می‌کند. بله، مثل حرفهٔ این نویسنده‌ها نیست که الآن صحبت‌های‌شان را در باشگاهم گوش می‌کردم. کارشان اضطراب‌آور است و ناراحت‌شان می‌کند! هنرشان به‌نظر همیشه مورد شک و تردید است. با این حال، رمان نوشتن نباید کار سختی باشد؛ کافی است یک داستان واقعی را تعریف کنیم. و من چقدر داستان واقعی می‌دانم! اما نمی‌خواهم رمان‌نویس شوم. آن‌ها ابداع می‌کنند. آن‌قدر خوب ابداع می‌کنند که حتی برای‌شان پیش می‌آید شخصیت‌های‌شان را گم کنند. مثل این است که من مشتری‌هایم را گم کنم!»

پرواز ایکار، رمون کنو

Bosseriaᐛ

10 Jan, 08:48


جمعه صبحه. پا می‌شی توی خونهٔ خودت. همه‌جا به‌طرز وحشتناکی کثیفه. دلت چی می‌خواد؟ واضحه. می‌خوای بنویسی. همیشه می‌خوای بنویسی. چقدر گوش می‌دی به حرف‌ خودت؟ دوباره، قهوه رو می‌سوزونی، چون هیچ‌کدوم‌تون حوصله ندارید ماشین اسپرسو رو درست‌وحسابی تمیزکاری کنید، تنظیم کنید. بعد، دلت آب‌میوه می‌خواد. توی همون دلت به خودت می‌گی: «ادایی!» باز عادت کردی به یه چیزی، بعد از یه‌روز مصرف کردنش. این ژن اعتیادپذیر رو باید یه بلایی سرش آورد، جدی. پورهٔ پرتقال درست می‌کنی؛ چون چرا که نه؟ پرتقال عادی خوشمزه نیست. باید یه بلایی سرش بیاری که بتونی ازش لذت ببری؛ مثل هزارتا چیز دیگه. توی کیک و شیرینی هم خوبه؛ ولی الآن چند وقتیه که خیلی حوصله نداری. همه متوجه شدن، احتمالاً، که حوصلهٔ سابق رو نداری. خیلی زوده که بخوایم بگیم: «پیر شدی.» صرفاً، اسمش رو می‌ذاریم: خستگی. یا شاید افسردگی. یا شاید هم اضطراب. احتمالاً، باید ژنومت رو توی موزه‌ای، چیزی برای آیندگان ذخیره کنن که یه وقت دچار این مسائل نشن. نه که تو بد باشی‌ها، تو خیلی هم خوبی. تو فقط دوست داری بنویسی؛ حتی وقتی چیزی برای نوشتن ازش نیست، انگار. می‌ترسی که اگه الآن ننویسی، دیگه نشه. انگار مثلاً الههٔ نگارش قراره باهات قهر کنه و قراردادت رو بسوزونه، اگه فلان جمعه صبح که دلت می‌خواد بنویسی، چیزی ننویسی. حالا که نوشتی. چی شد؟ بعدش می‌شینی پشت لپ‌تاپ که کار کنی. دست‌هات دارن می‌سوزن از جای چنگ‌های گربه‌خوشگله؛ جای دندون‌های کوچولوش. پورهٔ پرتقالی تموم شده. نشستی روی تختت که یکم کوچیک شده و نور اتاق، قشنگه و حالا، علاوه‌بر نوشتن، دلت می‌خواد عکس هم بگیری. اون‌قدر کار می‌خوای بکنی که وقت نمی‌شه هیچ‌کدوم رو درست انجام بدی. انجام نمی‌دی. فقط چمباتمه می‌زنی و pj harvey و strokes گوش می‌دی و سیگار می‌کشی و آرزو می‌کنی که کاش می‌شد.

— برگی از جوانیِ یک جنریشن‌زی، تین‌تین

Bosseriaᐛ

09 Jan, 21:22


it's all been wrote down by someone who's probably dead.

Bosseriaᐛ

09 Jan, 07:14


«به این نتیجه رسید که بهترین راه برای پایان دادن به زندگی‌اش، سکتهٔ قلبی است. به نظرش می‌توانست با دوی سرعتی در یک مسیر خیلی طولانی، سکته کند؛ می‌خواست تا جایی که می‌توانست، بدود تا بالأخره بمیرد.
با نهایت سرعت، شروع به دویدن کرد. دوید و دوید، تا جایی که از شدت خستگی، بر زمین افتاد؛ اما نمرد. بنابراین، در شب بعدی، دوباره دویدن را امتحان کرد. دوید و باز هم نمرد. بنابراین، دوباره امتحان کرد؛ برای سومین شب، چهارمین شب، پنجمین شب و...
بعد از گذشت یک هفته از دویدن، آن‌قدر حس خوبی داشت، که دیگر نمی‌خواست خودش را بکشد.»
— ethel cain, etienne + me

Bosseriaᐛ

09 Jan, 07:01


شنل نامرئی‌کنندهٔ هری پاتر رو یادتونه؟ من یادم می‌ره که دیده می‌شم، یا نه. نمی‌دونم امروز که پام رو از درِ خونه گذاشتم بیرون، نامرئی‌کننده‌م رو پوشیدم یا یادم رفته. بعضی روزها از جلوی اون سرباز دژبان سر چهارراه رد می‌شم و به این فکر می‌کنم که من رو یادش می‌آد؟ منی که اون‌قدر این مسیر رو رفتم که برای فرار از یکنواختی، هر روز سعی می‌کنم توی سمت مختلفی از کوچه و خیابون راه برم برای رسیدن به یک نقطهٔ مشخص، آیا به چشم این غریبهٔ خسته، می‌آم؟ آیا به این فکر می‌کنه که این دختره که امروز، یک‌جوری از جلوی من و هم‌خدمتی‌هام رد می‌شه که انگار می‌خواد سر به تنِ هیچ‌کس نباشه، همونه که فلان روز، فلان چیز رو پوشیده بود؟ یا نمی‌دونم، داشت قهوه می‌خورد و با ریتم موسیقیِ توی گوشش، ورجه‌وورجه می‌کرد؟ احتمالاً نه. شاید هم آره. یک بار، توی همین مسیر، یک نفر به‌م گفت: «من چند روزه که دقیقاً توی همین نقطه شما رو می‌بینم و می‌خواستم بگم موهاتون خیلی قشنگه.» پس شاید دیده می‌شم. مسئلهٔ مهم‌تر اینه که، اگه آره، پس چرا توی خونهٔ خودم، توی حلقهٔ بسیار نزدیک‌تر انسان‌هایی که با زور و توجه، انتخاب‌شون کردم، این احساس رو ندارم؟ بارها شده که چیزی که بارها در مورد خودم توضیح‌ش دادم رو بارها بیشتر توضیح بدم و بارها مثال بزنم که کسی که بارها شنیده این موارد رو، تازه ذره‌ای به خودش بیاد و بگه: «عه!» خب، اگه نمی‌بینند‌م، چرا اصلاً دارم زحمت می‌کشم که دیده بشم؟ نادیده گرفته شدن، درد داره. اما این‌که خودت رو بزنی به ندیدنی‌بودن، انتخابه؛ من هم که طرفدار آزادی عمل و قدرت اختیار و انتخاب. توی بعضی زندگی‌ها، اون‌قدر left on read موندی که بیخیالِ مجدداً پیام دادن می‌شی. آیا این هم یکی از اون‌هاست؟ stay tuned to find out.

Bosseriaᐛ

08 Jan, 15:59


تراپی خیلی خوبه؛ ولی در درازمدت، تراپیست خوب و ترکیبات همراه‌ش، به‌ت کمک می‌کنه شخصیتی بسازی، نه، پیدا کنی که جامده. یعنی چی؟ یعنی اگه بریزی‌ش توی ظرف‌های مختلف، دیگه شکل اون‌ها نمی‌شه که بخواد تا زمانی که قابل استفاده‌ست، اون شکلی بمونه و بعدش قطره‌قطره از شکاف کف ظرف، چکه کنه کف زمین و همین‌جوری، بی‌هدف بره جلو که برسه به یه ظرفی، پارچی، کاسه‌ای، لیوانی، چیزی و دوباره، روز از نو. نه. وقتی خودت رو پیدا کنی و کلی پول و زمان و کوفت و زهر مار خرج کنی که گوشه‌گوشه‌ش و توی هر چروکِ اشتباهی تا شده رو ببینی و همه‌چی رو اتو بکشی که جلوی چشمت باشه، ظرف خودت رو داری. این حجم، همون‌قدریه که می‌بایست از اول توی این دنیا اِشغال می‌کردی. از یه جایی به بعد، لازم نیست درگیرِ این باشی که آیا واقعاً از فلان چیز خوش‌ت می‌آد یا صرفاً داری کسی رو تحت تأثیر قرار می‌دی. خیلی هم خوبه. جای خودت وایسادی. حجم ظرفِ کس دیگه‌ای رو نگرفتی. مشکلش کجاست؟ اون‌جا که پذیرفتنِ این پروانهٔ از پیله در آمده، برای هر کسی آسون نیست. آدم‌های زیادی، عادت داده شدن به این‌که چون فلان ویژگی رو دارن، ملت ظرف‌شون رو بپذیرن و شبیه‌شون بشن و همهٔ خط‌های لازم برای دوست‌داشته‌شدن توسط‌شون رو تیک بزنن. خیر. از این خبرها نمی‌باشد. درسته که این حجم جدید و شخصی، جای دستکاری و اصلاح داره و هیچ‌کس، بی‌نقص نیست؛ اما از یه جایی به بعد، دیگه تغییراتی نخواهی دید که بعد از گذرِ تاریخ انقضای ظرف‌هایی که زود ازت گرفته می‌شن، خودت رو گم و رها کنی توی کوهی از ظرف‌های کثیف داخل سینک. ثباته رو داری؛ بدی‌ش این‌جاست که برای اون ظرف‌فروش‌های قهار، جذابیتی نخواهی داشت. حدأقل‌ش اینه که حالا، تشخیص‌شون برای تو، از همون اولِ اول، راحت‌تره. مگه نه؟

Bosseriaᐛ

06 Jan, 08:28


من اصلاً بلد نیستم درست‌وحسابی خاطره تعریف کنم. به‌طور کلی، فکر می‌کنم خاطره تعریف کردن، خیلی pointای توش نیست. به‌هرحال، من نشسته بودم بین یه جمعی که نمی‌فهمیدم چی‌ می‌گن. می‌فهمیدم‌ها، متوجه نمی‌شدم؛ چون همه داشتن خاطره تعریف می‌کردن. چه تکرار کلماتی می‌کنم. همون‌جوری که نشسته بودم و چوبِ نباتِ چای‌ام رو سق می‌زدم و سعی می‌کردم با کسی چشم‌توچشم نشم، یه دختری از دو-سه تا میز اون‌طرف‌تر توی کافه، توجه‌ام رو جلب کرد. دختره خیلی بدبخت به‌نظر می‌اومد؛ شبیهِ بیشترِ اوقاتی که هم‌خونه‌م رو صبح‌ها بیدار می‌کنم که بره سرِ کار. دستش رو زده بود زیر چونه‌ش. من هم حوصله نداشتم سعی کنم موقعیت‌هایی که توشون نبودم رو درک کنم؛ لذا توجه‌م رو دادم به میزِ جالبِ ایشون. دو نفر نشسته بودن سر میز. دو نفر که نه، توی اون لحظه، البته. یکی‌شون رفته بود سرویس، احتمالاً؛ ولی وسایلش هنوز اون‌جا بود. دختره عینکی بود. شبیه من. کله‌ش فرفری و گُنده بود، با موهای مشکی، برخلاف قرمزی-حناییِ من. حوصله‌ش انگار سر رفته بود. حوصلهٔ من هم سر رفته بود. می‌خواستم مثلاً آدم جالبی باشم، ولی هر کاری می‌کردم، نمی‌شد. یه چوبی، سیخ آهنی‌ای، چیزی کرده بودن توی مغزم، انگار؛ از سمت راستِ میگرن‌خیزِ پیشانی به انتهای لوبِ پسِ سریِ مغزَکَم. قهوه سفارش نداده بودم. معمولاً اون‌جا آمریکانو می‌خوردیم؛ ولی قبلِ این‌که بریم، قهوه‌م رو خورده بودم. دختره هم انگار نمی‌دونست کی رو، کجا رو نگاه کنه که یکی معذب نشه؛ لذا چشم‌توچشم شده بود با من. دو تا چوب‌درْمغزِ کله‌بروکلی به‌هم خیره شده بودیم و هیچ چیزی از نگاه‌مون قابل خوندن نبود. من که می‌دونستم پشت نگاهم چیزی نیست، البته. مغزم خالی بود؛ به‌جز اون چوبه که اشاره کردم به‌ش. اون توش بود. دختره خیلی کلافه بود. یه فنجون خالی جلوش بود و شکلاتی که کنار قهوه به‌ش داده بودن. هیچ‌کس اون شکلاته رو نمی‌خوره،‌ چرا؟ من عاشق‌شونم. قندت که می‌افته، از اون‌ها اگه توی جیبت داشته باشی، یه‌چیزی که خیلی شیرین و زننده نیست و در عین حال، قند داره، حالت رو می‌آره سر جاش. داشتم به نوشتن در مورد دختره فکر می‌کردم و خیره می‌شدم به تابلوها و نقاشی‌های درودیوار، کتاب‌های به‌نظر کسل‌کنندهٔ توی قفسه‌های کافه، سقف پارکینگی و کوتاه و نور زرد و مزخرفِ لامپ‌ها و به‌نظرم رسید که توصیف وضعیت اون دختر هم به اندازهٔ خاطره تعریف کردن، بی‌هدفه. من دیدم‌ش، اون‌جا بودم و توی یک لحظه، هر دومون رو در یک نقطه تصور کردم؛ به‌جز این و چوبی که توی سرم بود، فقط تصاویر مبهم و خاطره‌ای از یه غریبه به‌جا مونده که برای هیچ‌کس، هیچ اهمیتی نداره؛ حالا هر چقدر هم که زور بزنم بامزه و جالب باشم و بتونم کاری کنم که افراد، احساسات واقعی حضّار اون خاطره رو درک کنن. همچنان و در بیشتر اوقات، کسی به چند تا تصویرِ فرضی که احتمالاً 50 درصدشون هم واقعی نیست و صرفاً، گوینده اون‌ها رو تابیده به‌هم و نیم‌چه بافته نیم‌چه دوخته، که از هیچ، یه‌چیزی بسازه، وقعی نمی‌نهد. البته، شاید من این هفته، گوشت‌تلخ شده باشم. تا اطلاع ثانوی، فعلاً خدانگهدار.

— در نکوهشِ خاطره، تین‌تین

Bosseriaᐛ

06 Jan, 07:30


fond affections are never said; they're only sung in songs.

Bosseriaᐛ

05 Jan, 09:32


jamming to some track i would've never thought i'd ever like,
i dance in the corridors of an apartment complex.
in the office, i sit down to maximize my overall performance
doing tasks i would've never thought my life
would ever depend on.
and i pay rent to live in the city of my nightmares.
i've a cat, feeding her all the time,
despite how i promised myself i'd never let the life of an alive creature
depend on my unstable survival.

there's some guy taking the stairs at work,
i crawl underground to play with desert creatures
i am so fucking afraid of.
creeping up my spine, i am stuck on a burning electric turbine;
round and round, burning to the ground.
and the wind howls
like a wounded wolf.
got two of 'em in my backpack.

pay my lover to get us both some magic mushroom.
i'm turning, gradually, into my dad.
sometime in the past, would've called this a bad influence.
it's normal now, like how you can't keep your hands off of me
even when i make you mad.
or how you can't stand back,
when somebody's son tries to sneak in;
into the sweaty palm of my hand.

think i've never said it out loud.
i'm afraid of you, but more of who i am.
i'm eating a lunch my parents had a huge fight about.
i'm walking to work, unless i can't feel the pang
in my chest. it's electric and mechanical,
the major you studied in a land of inexistent wars.
six more letters, and i'm good to go.
it's a crossword clue, nothing like sudoku.
b r i d g e, go;
some linking pattern, glueing two worlds.
i think she's cold. i think i'm burning up.
i don't care who it is that's suffering from
some capitalist captain's cruelty
in our crew of crows.
can't stand on my feet, but i still can't let go
of climbing the stairs. cynical about elevators,
i breathe in, breathe out
trying to survive the path to your castle.

sitting on the throne, there's a black, widowed bee.
i was too harsh in assuming it wasn't for me
the platter of gold in the neighbouring vicinity.
took a look at my reflection. it reminded me of these
nursery rhymes i'd sing to a child
born from my mother on an autumnal night.
she's too bright to sync, too much to adore.
i left her there to dig in, to sow the soil
i hid a thousand corpses in.
she's gonna scream when they unleash the thunder.
and it's easy to admit: i'm the worst person under
the sky of burgundy and green,
even if i suffer from one faulty code. i typed it in when i was high
up in the clouds, looking down on people whose
dna was still wrapped 'round my neck,
a pretty noose.

i'm taking you in, if i go down, after the strom.
i'm counting on you to unwind and pause to crop out the glow
on my face, when somebody mentioned his name.
i still hate him, i swear, he's to blame
for all the nightmares, the criteria i had to meet
if i ever found love walking down the streets
of a home in a city with valleys of mice.
would you like some pot? can you roll the dice?
if it lands on four, promise i'll give you more
of the story of a woman everyone should adore.

don't call me a selfish, ruthless, lobotomized dog.
i haven't even reached the time they found me in a bog.

Bosseriaᐛ

04 Jan, 07:24


تو هم وقتی راه می‌ری توی خیابون، می‌شمری که چند نفر ممکنه یک‌هو، خنجری، چاقویی چیزی فرو کنن توی پهلوت؟ تو هم می‌دونی که غرق شدن، احتمالاً، احساس خوشآیندی داره؟ هر راه‌پله‌ای که پیچ‌ می‌خوری ازش و می‌ری بالا، یاد بوی ماهی‌سرخ‌کردنِ مامان می‌ندازدت؟ تو هم نمی‌دونی دلت می‌خواد کدوم آهنگ رو- کدوم که هیچ‌چی! می‌تونی بفهمی اصلاً که الآن دلت می‌خواد چه ژانری از موسیقی رو بری سراغش؟ تو هم خودت نمی‌دونی چند-چندی با خودت؟ با بقیه چطور؟ تو هم گاهی که چه عرض کنم! بیشترِ اوقات، گم‌گشته‌ای؟ تو هم گرسنه‌ت می‌شه و نمی‌دونی چی بخوری که بهتر بشی؟ تو هم روی این مرزِ مسخره، چوب گرفتی دستت که آخرِ سر، یه سمتی ازش سنگین‌تر بشه و بالأخره بیفتی؛ چون نمی‌دونی اون‌ورِ پلِ شکسته، چی منتظرته؟ تو هم بدت می‌آد از انتظار کشیدن؟ از معلق بودن، چی؟ بی‌وزنی آزار نمی‌ده، تو رو؟ با سنگینیِ مقطعی چطور کنار می‌آی؟ از نورِ زرد بدت می‌آد ولی توی رؤیاهات خونه‌ت شبیه لونهٔ زنبور، عسلیه؟ رنگ مورد علاقه‌ت زرد نیست؟ خردلی؟ نخودی؟ یه‌چیزی توی این مایه‌ها؟ تو هم دیگه دلت واسه مامان‌بابات تنگ نمی‌شه؟ هنوز توی حموم، همون آهنگ‌ها رو گوش می‌دی که حفظی، خط‌به‌خط‌شون رو؟ تو هم می‌ترسی از دیگه relate نکردن با آهنگ‌های بچگی‌ت؟ نوجوونی‌ت؟ تو هم فکر نمی‌کنی بزرگسال شده باشی، نه؟

Bosseriaᐛ

01 Jan, 07:48


«امشب، تنها برای لحظه‌ای، همه‌چیز در درونم غرق در آرامش بود. کمی پیش از ساعت ۱۲، از خانهٔ روبه‌رویی بیرون آمدم؛ تنها، پر از عطشی سیراب‌نشده و سرکوفت‌زنان به خودم. ناگهان، شبی از ماه آگوست غافلگیرم کرد. تازه باران زده بود و هوا، سنگین بود از نمناکیِ ولرم و مِه. ماه، آبستن از نور، از پشت ابرهای پرتکرار، نمایشی غیرمنتظره داشت. معلق در هوا، مثل قطعه‌ای از یک جورچین که اشتباه در جایش قرار گرفته باشد، با نوری که از پشتش می‌تابید، دور اشیاء خط می‌کشید و مرز تعیین می‌کرد.
انگار هیچ بادی نمی‌وزید‌؛ اما برگ‌های درختان، بی‌قرار، تکان می‌خوردند و قطرات درشت آب از آن‌ها سُر می‌خورد و روی پیاده‌رو می‌چکید، با صدایی شبیه به قدم‌زدنِ مردم در خیابان. بوی عجیب کپک، برگ‌های خشک و مُرده، بوی پژمردگی و تجزیه، در هوا پخش شده بود. دو چراغ بالای پله‌های ورودی را مِه‌ای از جنس ابرهای نیمبوسِ تیره احاطه کرده بود. حشره‌های عجیب‌وغریب، روی لامپ‌ها، با ضعف، بال‌های نازک، نابینایی و خیرگیِ بی‌حس‌کننده‌ای از نورِ شگفتی‌زا، پرپر می‌زدند. رعدوبرق روشن و خاموش می‌شد؛ انگار دستی داشت با کلید چراغِ صحنهٔ‌نمایش، ور می‌رفت.
دو جیرجیرک که در قعر گرانیتِ سنگ‌های پله‌ها فرو رفته بودند، آوازی شیرین و مسخ‌کننده می‌خواندند.
و چون این‌جا خانهٔ من بود، عاشق‌شان بودم.
هوا مانند شیرهٔ غلیظ قندی از اطرافم عبور می‌کرد و سایه‌هایی که ماه و لامپ‌های خیابان ایجاد کرده بودند، مثل روح‌های آبیِ شیزوفرنیک، به زشتیِ گروتسک‌وار، تکرارِ کم‌رنگ‌شان را ادامه می‌دادند.»

سیلویا پلات، ترجمهٔ من

Bosseriaᐛ

01 Jan, 06:09


«بعضی چیزها را نمی‌شود به‌راحتی نوشت. وقتی یک اتفاقی برای تو می‌افتد، می‌خواهی دربارهٔ آن بنویسی؛ اما یا زیادی آب‌وتابش می‌دهی و یا در حقش اجحاف می‌کنی. ممکن است بخش‌های کم‌اهمیتش را بزرگ‌نمایی و یا به قسمت‌های مهم، بی‌اعتنایی کنی. در هر صورت، هیچ‌وقت نمی‌توانی دقیقاً همان‌طوری که می‌خواهی، درباره‌اش بنویسی.»

سیلویا پلات، ترجمهٔ من

Bosseriaᐛ

31 Dec, 13:26


«من می‌خواهم همه باشم؛ یک آدم معلول، مردی در بستر مرگ و یک فاحشه؛ سپس، می‌خواهم به خودم بازگردم و به‌عنوان آن شخص، دربارهٔ افکار و احساساتم بنویسم؛ اما من دانای کل نیستم. باید زندگی خودم را بکنم و تنها همین یک زندگی‌ست که می‌توانم داشته باشم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانی زندگی خودت را با کنجکاویِ بی‌طرفانه، از نظر بگذرانی.»

سیلویا پلات، ترجمهٔ من

Bosseriaᐛ

30 Dec, 06:55


you can swim around, but i don't want you to drown inside me.

Bosseriaᐛ

30 Dec, 06:20


بدترین قسمتش که نه، ولی یکی از مزخرف‌ترین بخش‌هاش اینه که یه‌چیزی می‌خوری که بذاره راحت حرفت رو بزنی و می‌زنی، واقعاً می‌زنی، بدترین اعتراف جهان رو می‌کنی و اشک‌هات می‌ریزن و ضعف رو تا نهایتش به خودت و هر کسی که اون‌جاست، نشون می‌دی و بعد، چی؟ باید از جات بلند شی. باید لبخند بزنی. باید زندگی کنی و یه‌جوری رفتار کنی که انگار هیچی نشده، هیچ‌کی، هیچ‌ چیزی نفهمیده. هیچ اتفاقی نیفتاده. دنیا هم‌چنان داره می‌چرخه دور خودش، ذرات روی هوا معلق‌ان و لایهٔ اوزون، از همیشه سوراخ‌تر، مراقبت می‌کنه و ضربه می‌زنه. انگار نه انگار که تو یه بخشی از خودت رو زاییدی، تُف کردی بیرون و حالا یه محفظه، یه رحِم خالی مونده توی شکمت که پُره از تمام چیزهایی که اون‌جا ذخیره کرده بودی تا محتواش رو نگه داری و نذاری بریزه بیرون. ریخته بیرون؛ شکمت هنوز بزرگه و آبستنی با تمام دردی که کشیدی تا نگه‌ش داری، که کسی نفهمه تونستن به‌ت از همون راهی آسیب بزنن که خودت خبرش رو داشتی؛ اما راه می‌ری و غذا می‌خوری و می‌خندی و می‌بوسی و می‌رقصی و عشق می‌ورزی و ادا در می‌آری. قوی بودنه؟ بیشتر شبیه اجبار اون سرباز زخمی برای خزیدن از زیر بمباران دشمنه؛ چون آدمی‌زاد می‌خواد و باید، زنده نگه داره خودش رو، به هر قیمتی.

Bosseriaᐛ

29 Dec, 11:45


nothing means anything, today.
strangely enough, everything means nothing.
i swear i'm latching on to whatever i can to suck some sort of deeper than life, meaningful metaphor out of it.
still, like a puff of periodic-table-infused, cosmopolitan air,
picturesque sceneries turn out to, yeah, you guessed it,
nothing.

and i know i'm almost always walking on a border between two enemy countries,
but the stick i'm holding should weigh in on one side,
if i'm to stay still, standing up,
shouldn't it?
and when it weighs feather-like, like the colleague of my last workspace's mantra of pigeon blades,
it feels like nothingness
latching on to me;
like the monstrous worms in a sandstorm of swords
poking me in places i am too aware they exist,
to tell me about how,
yeah, you guessed it,
it all means nothing.

i suck on dried blood on the wall;
nothing.
this dude whom i work with, has a couple kids and probably a loving wife,
in afghanistan.
he munches on bread and butter in the kitchen,
listening to news about a war in his hometown.
the reporter talks about,
yeah, you guessed it,
nothing
special that could lead him back to where he belongs.
we talked about cities wherein we are worried about somebody finding out who we really are.
i had to say,
you guessed it,
nothing
to add the name of a property of lands in an imaginary confined line
on a map,
to that discussion.
absolutely,
nothing new
or of value.

i am a speck of dust among the howling submersible pump's noises,
waking us up, in the middle of the night.
i am the cauliflower soaked in vinegar to make meaning out of a few ingredients
to have a meal and feel
absolutely nothing.
i am lightning, looking out on the balcony where your head of soft curls
might show up.
i am a bundled-up baby, in her momma's favorite dress
she bought from a thief, in the middle of the lebanese civil war.
she feels too damn guilty to hold it tight to her swollen chest.
i, however,
you guessed it,
feel nothing.
i cry for more formula on english literature nights.
i feel like my mother's husband
when he gave up on us.
i am a huge, nervous, mountain at the top of a normal human's maslow needs;
the need for,
yeah, you guessed it,
nothing special.

and you can see how i've wasted around forty-four percent of my youth
to achieve a pretty basket they'd take on picnics with the mothers
and lovers.
it's filled with
nothing,
but jam and raspberries and a ham and cheese sandwich the children wouldn't like.
the fiance of their youngest, however,
gobbles up.
you can see how i'm full of dripping dreams,
the reverie shows me a synopsis of abstract art
shedding light on a space where i used to stand on.
now,
nothing.

it's more life, and we're nothing.
songs play louder in my ears. a dangling mess of half-witted flowers weighs down on me.
i hear it sugar-coated and clear as day,
it sounds like the love-letters of my father to her first-born daughter.
it feels like a verbal irony thrown at me,
like how i was taught about the gastrointestinal tract of a snail,
or a rock. a pebble mimicking that rolling stones track;
it's like a book, a date i'd take in with a bottle of joy,
it tastes seaweed green, like your voice
on urban nights when i inject bleach into my bloodstream;
like a pink bow on the earrings i wanted to give her in a few weeks;
the flavor of it's so bleak, like brunch in the middle of winter. russian smoking waters;
like my sister's short, colorful nails while she studies math and economics;
it sounds
nothing
like it used to be.

so, i stare out the window from the second floor railing.
i have a tail of sworn enemies and star-crossed lovers,
of crippling demons and songs i wanna listen to when i'm in pain.
i look away from the shadow of you not being here.
i reminisce,
i sneeze, probably,
i squeeze the lemon of slimy discharge out of your card with the word
"nothing"
written in scribbles on it.
how can you guess it, this time 'round's beyond me.
i hear your favorite artists banging their ginger heads
on air
in a foreign country
so close to ours.
i am searching, still.
i am finding, still,
nothing, still.

Bosseriaᐛ

28 Dec, 14:43


«دست‌هایم را در باغچه می‌کارم.
سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم.
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌م
تخم خواهند گذاشت.

گوشواری به دو گوشم می‌آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم.

کوچه‌ای هست که در آن‌جا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک‌شب او را
باد با خود برد.

کوچه‌ای هست که قلب من آن‌ را
از محل کودکی‌م دزدیده ست.»

تولدی دیگر، فروغ فرخزاد

Bosseriaᐛ

26 Dec, 14:57


از ماشین‌های سقف‌قرمز خیلی خوشم نمی‌آد. هر چی هندزفری می‌خرم، هی می‌افته رو زمین از توی گوش‌هام. هی یادم می‌ندازن که مشکل منم که خراب می‌شن و قضیه ربطی به برند و اون زهرماری که می‌زنن سرش، نداره. ناهارم رو سر کار، توی یخچال دفتر جا گذاشتم. چون حواسم نیست و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.
نشستیم توی خونه و می‌خوایم یه کار غیرانسانی انجام بدیم. می‌خوایم یکمی هم از سطحی بودن، فاصله بگیریم. دست‌های مولکولی هم‌دیگه رو ول کنیم که آب زیر فشار کف دستی که توی وان حموم به‌ش فشرده می‌شه، شکست بخوره. یاد اوقات بچگی‌م می‌افتم و هزار بار، از خودم تشکر می‌کنم که شرایط الآن، اون‌طوری نیست. یه‌خورده فاصله می‌گیرم و روی ابرها لم می‌دم و گربه‌م خرخر می‌کنه و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.
بعدش می‌شینم توی اتاق که حتی وقتی فقط قراره به دیوار روبه‌روم زل بزنم هم موزیک گوش کنم. یه سری اتفاق رندوم، با فاصلهٔ نسبتاً یکسانی می‌افتن اطرافم؛ این از اون خوشش می‌آد. اون می‌خواد دستش رو به دل‌ورودهٔ این یکی بماله. چهار تا آدم جدید، در مورد موسیقی و تئاترهایی که، حالا همه‌شون هم بد هستن‌ها، بحث می‌کنن و قهر می‌کنن باهم. همه‌چی از پشت سه لایه قاب می‌آد و می‌رسه به‌م، ولی تو نزدیک‌تری، با این‌که این‌جا نیستی. و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.
لباس جدیدهامون رو می‌پوشیم که خودمون رو توی موقعیت‌های دروغینی که ایجاد می‌کنیم تا تحسین‌مون کنن، قرار بدیم. من می‌خوام ادای یه دختر خیلی بالغ و فهمیده رو در بیارم که اصلاً هم به‌خاطر مسئلهٔ بی‌ارزشی مثل عشق و احساس و این‌چیزها، با تقریب خوبی، نمی‌میره. لباسم هم یه شنل سیاهه با لباس زیر مردانه‌ای که رنگش زرده و روی یه جامپ‌سوت مشکی خیلی خفن، پوشیدمش و ماسک بت‌من دارم و... و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.
یه جایی که یکی دیگه یه کاری می‌کنه ستاره ببینم، به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً. طبیعتاً انتظار نداری توی سرویس بهداشتی و وقتی دارم در مورد این‌که چرا از هیتلر خوشم نمی‌آد و اون کتابش رو نمی‌خوام بخونم، حرف می‌زنم و وقت یکی می‌گه: «همهٔ دخترها عین هم‌ن.» و وقتی یکی دیگه موقعی که ضعیف و بدبخت می‌رم پیشش که نگرانی‌م رو برطرف کنم با کمک کردن به‌ش، به خودش می‌گه: «گاو»، بهت فکر کنم که؟ خب، اشتباه می‌کنی؛ و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.
بعد، نوشته‌هام شبیه آهنگ‌های بابام و دشمنانش می‌شن و حس می‌کنم دلم می‌خواد یکی رو ببوسم و موزیکی پخش می‌شه که توش یه زن خوشگل، با صدایی که انگار از بهشت اومده، می‌خونه و اون‌قدر آرومه که شاید خوابم ببره و خونه رو تمیز نکنم و کم‌کم، دیگه مامان کسی نباشم. شاید هیچ‌وقت مامان کسی نباشم. همیشه دلم می‌خواست به بچه‌م اون‌قدر عشق بدم که بتونه وقتش رو برای این صرف کنه که بفهمه این دنیا، واقعاً چیه و از ما چی‌ها می‌خواد و رمزش رو اگه دوست داشت، به من بگه، اگه نه، به بچه‌هاش منتقل کنه. همیشه می‌خواستم اسمش رو بذارم- چی می‌گم من؟ هر زمانی که ولم می‌کنن، جمله‌ها رو می‌چینم پشت و هم اگه کسی به‌م گیر بده، می‌گم: «بابا، به‌خدا کارمه!» و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً و یه‌جوری نگاهم می‌کنن انگار که می‌دونن آرزوم همینه هنوز هم که بتونم از نوشتن، پول دربیارم و وقتم رو صرف بیشتر نوشتن کنم فقط و می‌دونم که اون‌جا هم و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً. و نگاه می‌کنم می‌بینم یه طومار شده از حرف‌های دم پایی و تموم‌شدنی هم نیست این زبان سرخ من و-چی دارم می‌گم؟ overreacting، مثل همیشه. نه، حواسم هست. و به‌ت فکر می‌کنم، طبیعتاً.

Bosseriaᐛ

24 Dec, 20:31


«ژان: بگو ببینم ژاک عزیز، کارهایت به کجا رسیده است؟
ژاک: خوب نگارش رمانم را دنبال می‌کنم.
ژان: موضوعش چیست؟ آن روز درباره‌اش برایم حرف زدی اما به صورتی مبهم.
ژاک: موضوع ندارد.
ژان: موضوع ندارد! این دیگر خیلی عجیب است.
ژاک: می‌خواستم احساس رنگ قفایی را بدهم.
ژان: ادامه بده. به‌نظرم جالب می‌آیی و متعجبم می‌کنی.
ژاک: اگر تصمیم گرفته بودم احساس رنگ بنفش را بدهم، رمانی دربارهٔ محیط کلیسایی می‌نوشتم. مثلاً کشیشی جاه‌طلب که هدفش اسقف شدن یا حتی پاپ شدن است. با این امید که اولین پاپ فرانسوی باشد.
ژان: که لباس سفید می‌پوشند نه بنفش.
ژاک: به‌همین دلیل از آن هم صرف‌نظر کردم. یا این‌که به‌عنوان موضوع، زندگی زمین‌شناسی را انتخاب می‌کردم که متخصص تحقیق دربارهٔ لعل کبود است. یا گیاه‌شناسی را که متخصص بادمجان است.
ژان: اما قفایی چه می‌شود؟
ژاک: اولاً رنگی است مدرن و من می‌خواهم مدرن باشم.
ژان: چطور، رنگ مدرنی است؟
ژاک: در فرهنگ لیتره وجود ندارد، آن‌جا فقط کلماتی آمده که بیان‌کنندهٔ نوعی گیاه یا نوعی کاکایی است.
ژان: در واقع، این صفت زیاد به کار نمی‌رود. و تو این رنگ مدرن را چگونه می‌بینی؟
ژاک: بنفشی بسیار کمرنگ.
ژان: کم‌تر چیزی، چه طبیعی چه مصنوعی، به این رنگ است.
ژاک: گاهی آسمان، هنگامی که طوفانی در راه است یا وقتی که غروب سر می‌رسد تا خورشید را خاموش کند. همچنین رمانی هوایی، اگر نگویم آسمانی، می‌نویسم.
ژان: اما غیر از قفایی چیز دیگری در آن نیست؟
ژاک: زنا.
ژان: زنا! نمی‌دانم اجازه دارم بگویم یا نه که این موضوع دیگر کاملاً نخ‌نما شده است. ما رمان‌نویس‌های این قرن رو به پایان، در هر حال از زنا حرف می‌زنیم. این دیگر دارد خسته‌کننده می‌شود. من کاری غیر از این نمی‌کنم! سرخورده‌ام می‌کنی. و آن‌وقت به آیندگان فکر می‌کنی؟ باید موضوع دیگری را انتخاب می‌کردی که کم‌تر پایان قرنی باشد.
ژاک: بله، اما زنای من قفایی است.»

پرواز ایکار، رمون کنو (ترجمهٔ کاوه سید حسینی)

Bosseriaᐛ

24 Dec, 06:24


فکر کنم اون دیوانه هم می‌ترسید من خسته شم. من فقط بدم می‌اومد که مال هر کسی، هر کسی‌ها، توی دنیا باشه جز من. الآن دیگه اگه نفهمیدی چی می‌خوام بگم، خودم می‌گم‌ش. توی این متنه، ذره‌ای جعل حقیقت نکردم. کل مدلِ نوشتن‌ت رو هم کپی کردم واسهٔ خودم، یکم فحش‌هاش رو کم کردم، راستش. خیلی شبیه تو شد. می‌خواستم ببینم چه حسی داره این‌قدر واقعی نوشتن با این قلم. یکم هم حسودی کرده بودم، راستش رو بخوای. یکم حس می‌کردم خیلی بچه‌م. ازم خواسته بود شعر آخریه رو بنویسم رو کاغذ. گفتم نمی‌نویسم اگه قول ندی روزی که دیگه دوستم نداشتی، آتیشش می‌زنی. گفتم واقعاً. گفت قول می‌ده. ناراحت شدم فکر کنم، چون دیدم که داشت زور می‌زد تصور کنه اگه اون موقعیت پیش بیاد، چی‌کار می‌کنه. نمی‌خواستم هم بره، آخه. خودم حرف رفتن رو می‌زدم. هیچ‌وقت نمی‌خواستم بره انگار. نمی‌دونم.

Bosseriaᐛ

24 Dec, 06:22


ناراحت‌م که می‌شدم ازش، نمی‌شد بگم. انگار اگه ناراحتی‌م رو می‌گفتم، وقت‌مون هدر می‌رفت به غمگین بودن و از دل هم درآوردن. ناراحت بودم‌ها! ولی می‌بوسیدم‌ش چون دلم تنگ می‌شد تا می‌رفت اون‌ور چارچوبِ در. دو ثانیه بی‌جواب می‌ذاشتم پیامش رو، خودم استرس می‌گرفتم که استرس نگیره یه وقت. بابا! نمی‌فهمید اصلاً. می‌گم ناراحت بودم ولی نهایتاً یه «میم» از تهِ «جانم» گفتن به‌ش، حذف می‌کردم. واسه یه دهه هشتادی خیلیه. خیلی خیلیه. این دهه هشتادی که می‌گم، با داستان خوندن و «چهل‌گیسو» و «ای وای های» و این‌چیزها بزرگ شده. کتاب‌های جلد پلاستیکی از کتابخونهٔ مدرسه‌هاش دزدیده. بیست گرفته که مجموعهٔ داستان‌های برادران گریم رو براش بخرن. یه همچین موجودیه. خیلی داشتم غرق می‌شدم توش. می‌خواستم بگم به عالم و آدم حسودی می‌کنم اگه کنارت نفس کشیده باشن! می‌بینید؟ کشیده باشن! بکِشن، نه. حالا می‌فهمی چی می‌خواستم بگم؟ حسودی می‌کردم ولی دلم نمی‌اومد نبوسم‌ش، تنبیه‌ش کنم. یه غذای خیلی شوری درست کرده بودم شب قبلش. یه کاسه حمص. غذای مورد علاقه‌م. یه عالمه ازش خورده بود، جدی. می‌ترسیدم این‌قدر دوستش داشتم، خدایی. می‌ترسیدم خسته شه.

Bosseriaᐛ

24 Dec, 06:20


حیوون‌خونگی‌م لوله شد تو خودش، کنارم روی تخت. یه‌ نقطهٔ خاصی از روتختی‌م رو سوزونده بودیم. یه نقطهٔ خاصی از روتختی‌م که همون روز، بعد از یک هفته فکر کنم، انداختم‌ش بالأخره رو تخت. به‌ش گفتم: «این یه نشونه‌ست.» اخم‌هاش رفت تو هم که انگار مثلاً چیز بدی گفته باشم. کلاً همه‌ش فکر می‌کرد دارم یه چیز بدی بارش می‌کنم. من دیوانه رو بگو! عاشقش بودم، این وسط. فکر کنم فکر کرد منظورم این بوده که این یه نشونه‌‌ست که دیگه نباید باهم این‌جا سیگار بکشیم و داستان بخونیم. توضیح دادم: «چند وقته می‌خوام تخت بزرگ‌تر بگیرم؛ ولی این‌قدر این تشکه رو دوست دارم که دلم نمی‌آد.» شبیه این بود که دارم یه جملهٔ عجیب‌غریب می‌گم که پشت حدأقل شیش‌تا استعاره قایم شده. واقعاً می‌خواستم تختم رو عوض کنم؛ روش جا نمی‌شدیم. اذیت می‌شد. یه جایی‌ش رو زده بود به شوفاژ، سوخته بود، اصلاً. من نمی‌دونم چه‌م بود. داشتم می‌ترسیدم از این همه دوست داشتن. خیلی وقت بود یه چیز واقعی نداشتم. شبیه تحویل گرفتن این سفارش‌های آنلاین، دم در خونه نبود. انگار رفته بودم، سایزهام رو گرفته بودن، دوخته بودن‌ش واسه خودم.

Bosseriaᐛ

24 Dec, 06:18


یه‌دونه بای‌کیت مونده بود روی اُپن خونه -از این قدیمی‌ها که اتفاقاً تازه که اومده بودیم این‌جا، کمرم کوبیده شد توش و شکست.- از رفیقش. رفیقش بهم داده بودش دفعهٔ قبلی که این شکلی شدیم. شکلات به‌م جایزه دادن اون شب که رفت. رفت که یه روز کامل بره. خسته داشتم می‌شدم از این‌که کف خونه همیشه کثیف بود. بالأخره یه موزیکی پیدا کرده بودم که حالم رو به‌هم نمی‌زد؛ از صبحش همه‌چی حالم رو به‌هم می‌زد. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. دیوانه بودم. توی بهترین دورهٔ زندگی‌م بودم، احتمالاً. گرمم شده بود. هر چی سرفه می‌کردم، انگار تموم نمی‌شد. تهِ یه‌دونه سیگار توی زیرسیگاریه که رفیقم از اصفهان آورده بود، می‌سوخت. ببین دارم این‌ها همه رو می‌گم، یه چیزی می‌خوام به‌ت بگم‌ها. می‌فهمی منظورم رو؟

Bosseriaᐛ

23 Dec, 09:02


درخت کریسمس بنده رو لطفاً با کلمه (یا کلمات‌تان) تزئین می‌کنید که من هم شما رو در روز کریسمس بخونم؟ (فحش ندید تروخدا، گناه دارم.)

https://decomytree.com/home?hashedId=dPhRSqqjs2BL



خیلیییی ممنونم. قلبم رو نازنازی کردید همه‌تون. واقعاً خوشحالم که هستید.
بوس به کله‌هاتون و کریسمس‌تون مبارک. ^&^

Bosseriaᐛ

21 Dec, 07:08


دقایق پایانیِ فیلم Anora 2024 روی دیوار خونه‌مون، بسیار بسیار تکان‌دهنده و زیبا هستند. (بقیه‌ش نه، خیلی.)

Bosseriaᐛ

20 Dec, 19:43


به‌سلامتیِ آینه‌های ترَک‌خورده و ساعت‌های خراب، فکر کنم.

Bosseriaᐛ

20 Dec, 19:38


خونه‌تکونی کردم، یک صبح خیلی‌خیلی زود. به‌زور، سه-چهارتا جایگاه موند که می‌شه عین لباسِ تازه از لباس‌شویی در اومده، آدمک‌ها رو آویزون کرد بهشون.
گفت: «الآن یهو یه سوزن فرو می‌کنی تو عروسکه و من آتیش می‌گیرم.»
نگفتم که دارم می‌پیچونم‌ش لای پارچه‌مارچه و bubble wrap و می‌ذارم‌ش توی هفت-هشت‌ تا کارتن محکم که سوزنی نره توش. فقط یادش دادم که نشونهٔ من، سنجاق‌قفلیه؛ یک سرش تیزه خب، ولی بسته و آروم می‌شه؛ اصلاّ اسمش safety pinئه، به‌خدا. نمی‌دونم با این تیزتیزک می‌خواد چی‌کار کنه، ولی جایگاه‌ش رو حفرشده توی دیوارهٔ بطن چپ، بتونه‌کاری کردم که خودش بیاد گچ‌ش کنه؛ نخودی رنگ. قفل کتابی که نمی‌دونم، دو سالی -؟- می‌شه خاک خورده رو درآوردم و دادم دست‌ش که:
«بیا، برو، بشین سرِ جات. من دارم می‌ترکم که این‌قدر حس می‌کنم از دستت. برو، حفره رو عمیق‌تر کن. بکَن. dig up. حکاکی کن رد برقِ چشم‌های سیاه‌ت رو توی ماهیچهٔ-»
بابا! ولم کنن، تا صبح می‌نویسم که منظورم چی بود از دادنِ قفله به دستش. ولش کنید.
گفتم: «برو، بشین سر جات.»
می‌دونم نمی‌شه گولش زد. می‌دونه فریب‌مریب نمی‌خورم. هیچ‌کی قرار نیست بمونه مردد. نه. سوزن لازم نیست. سنجاقکه رو می‌زنم گوشهٔ لباسش که اگه دیدن‌ش، یادم بیفتن. هر کی. هر جا. با شناختن‌ش، شناخته شم، بسه. نمی‌دونم از کجا شروع شد و کجا، باید ببرم‌ش. می‌دونم مسیره درسته و همین، کافی.

Bosseriaᐛ

20 Dec, 19:35


یکی هست که شبیهِ هندونهٔ اولِ زمستون، فقط رنگ‌ولعابه. من تمامِ زورم رو زدم که اگه هندونه‌م، همون اصلیه باشم که یه نفر پاش کود ریخته و براش وقت گذاشته و بهش آب داده و توی فصل برداشت، مثل یه هندونهٔ واقعی، چیده و فروخته حاصل دسترنجش رو به این انباردارها؟ میوه‌فروش‌ها؟ نمی‌دونم. در کل، می‌خوام یک هندونهٔ واقعی بمونم که مهم نیست به‌شرط چاقو خریده باشی‌ش، نمی‌دونم، از یکی تعریف‌ش رو شنیده باشی، دیده‌ باشی‌ش اصلاً وقتی چسبیده به کشاورز مهربونش، هر چی، همیشه همین شکلی می‌مونه. با همین دونه‌ها که توی جاهای عجیب‌غریب قرار گرفتن، ولی یه سکون و ثباتی دارن. می‌خوام قرمزی‌م رو اگه بیشتر متمایله به صورتی‌بودن، همین‌جوری کم‌رنگ نگه دارم، ولی نرَم توی جلد میوه‌ای که من نیستم‌. صبح خیلی‌خیلی زود، مچاله می‌شم روی تخت به‌هم‌ریخته که یک کتاب خیلی‌خوب، خوابیده روش. پاهام رو از سرما، حس نمی‌کنم. یه دردی توی سمت راستِ کله‌م پیچیده. هندونه رو یک بار جدا می‌کنن از اون بوته‌ای که وصله به‌ش؛ دیگه نمی‌شه پیوندش زد به ماهیت، ذات جایی که ازش اومده. هندونه، ‌پا نداره، رنگِ کریسمسه که هیچ‌وقت دوست‌ش نداشتم، هندونه ولی میوهٔ مورد علاقهٔ مامانه و پر از بوی تابستون. می‌خوام همین شکلی، پر بمونم از بوی فصل‌ها، کتاب‌ها، آهنگ‌ها، گیتار سولوها، آدم‌های مورد علاقه‌م. آدم می‌مونه مردد که این‌همه کلمه و «می‌خوام، می‌خوام» رو دست کشیده از کجای من آورده بیرون که تموم نمی‌شن؟ جادوگری چیزیه، امیدوارم هندونه‌پرسِن هم باشه.

Bosseriaᐛ

20 Dec, 19:32


صبح خیلی‌خیلی زود. تقریباً شب، اصلاً. نمی‌دونم خورشید زده یا نه. یه روشنی‌هایی هست. یادِ این می‌افتم که همیشه، وقتی نصفه‌شب یه لیتر آب از شیر آشپزخونهٔ خونهٔ مامان‌بابام می‌خوردم و با دست‌هایی که انگار نمی‌دونم باید کجا بذارم‌شون، می‌ایستادم توی تاریکی، دنیا هم می‌ایستاد. صبح خیلی‌خیلی زود. تاریک نیست. پاهام از سرما یخ می‌زنن. انگار گیر افتادم وسط جنگلی که نمی‌دونم از کدوم سمت‌ش می‌شه فرار کرد. یه نوری می‌بینم‌ها، یه طنابی پرت‌شده به سمتم. می‌دونم که فقط یخ‌زده بودن، انجماد، دلیل موجهی برای گرفتنِ اولین نخِ دنیا نیست. اون‌قدر داغه سینه‌م که ممکنه گریه کنم. می‌خوام همهٔ شعرهای دنیا رو تف کنم توی چاه دستشویی. شبیهِ یک قدرتِ ماوراییه که نمی‌خواستم داشته باشم‌ش؛ شبیهِ نامیرا بودن، وقتی تمامِ آدم‌های مهم‌ت، به‌زودی دود می‌شن و می‌رن هوا. اون‌قدر مرئی‌ام که هوا ازم عبور نمی‌کنه. دوست‌داشتن‌ش مثل سیلی می‌مونه. کوبیده می‌شه توی صورتم: یک کشیدهٔ آب‌دار که از وسط، دو نیمه‌م می‌کنه؛ عین انارِ شب‌ یلدا. نفس‌م راه می‌افته، از اول. زنده می‌شم.

Bosseriaᐛ

02 Dec, 10:04


بنده یک آهنگ دیگه نوشتم و با ai ساختم که می‌تونید متنش رو این‌جا بخونید.

“i think that you despise
the way i hold you dearly
the way i love the lies.
i let you treat me badly,
i let you spike my drink.
i'm a roofie if that helps me
become your tiny weakest link.”

Bosseriaᐛ

29 Nov, 19:30


این‌طوریه که حالت بده و نمی‌تونی کار کنی و نمی‌تونی درس بخونی و نمی‌تونی راه بری و نمی‌تونی تفریح کنی و نمی‌تونی روی فیلم‌ و سریال تمرکز کنی و نمی‌تونی با آدم‌ها مهربون باشی و نمی‌تونی غذا بخوری و نمی‌تونی حرف بزنی و نمی‌تونی به کسی منتقل کنی که چه مرگت شده و نمی‌تونی از کسی کمک مستقیم بخوای. حالت بده و مثل ماهی که افتاده لب ساحل، له‌له می‌زنی برای برگشتن توی جایی که می‌شد نفس کشید، ولی دستت از همه جا قطع شده و اون‌قدر ناتوانی که نمی‌تونی صدات رو به گوش هیچ‌کی برسونی. تلاش می‌کنی، ولی انگار یه نفر، زبانِ برنامه‌ت رو گذاشته روی چینی و این اطراف هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه چی می‌خوای، چی می‌گی، چی‌کار باید بکنن که به حالت عادی برگردی. هیچی کار نمی‌کنه. هیچی سر جاش نیست. دکمهٔ خاموش کردن‌ت رو هم پیدا نمی‌کنی. زل زدی به روبه‌رو و منتظری یه چیزی بشه. هر چی بهتر از اینه که الآن داری تجربه می‌کنی.

Bosseriaᐛ

29 Nov, 03:45


«زن به‌دنیا آمدن یک تراژدی بزرگ است. تمام عطش سیری‌ناپذیرِ من برای درآمیختن با خدمهٔ کاروان، ملوانان و دریانوردان، سربازان، آدم‌هایی که معمولاً به بارها می‌روند، به‌خاطر دختر بودن، خراب می‌شود. من می‌خواهم تنها بخشی از یک صحنه باشم: ناشناخته، شنوا و ثبت‌کنندهٔ وقایع؛ اما یک انسان مؤنث هستم که همیشه در خطرِ حمله و تعرض قرار دارد. علاقهٔ سیری‌ناپذیرم برای درک مردها و زندگی‌های‌شان، معمولاً شبیه به این دیده می‌شود که می‌خواهم آن‌ها را اغوا کنم یا در حال دعوت کردن‌شان به صمیمیت و نزدیکیِ بیشتر هستم. با این حال، خدا می‌داند که من فقط می‌خواهم با هر کسی که می‌توانم، تا جایی که می‌شود، جدی و عمیق حرف بزنم. می‌خواهم بتوانم تا صبح در یک مزرعهٔ وسیع و بی‌دروپیکر بخوابم، به غرب سفر کنم، شب‌ها آزادانه قدم بزنم.»

— Sylvia Plath

Bosseriaᐛ

27 Nov, 13:53


شاید باید به‌جای این‌جوری بیان کردن‌اش، فحش می‌دادم به مخاطبم. جدی.

Bosseriaᐛ

25 Nov, 12:45


بفرمایید به پلی‌لیست آهنگ‌های «Love is...» بنده گوش فرا دهید. 🫙

Bosseriaᐛ

24 Nov, 06:00


یک مقدار قهوهٔ ۵۰/۵۰ دو شات در ماگ نارنجی مورد علاقه‌ام بود. ریختم‌اش روی زمین. تو که دیگر انسانی؛ فکر می‌کنی نمی‌توانم از شَرّت خلاص شوم، جانم؟ وابستگی همان طنابِ هنرمندانه‌ای بود که خِرت‌خرت، پیچیدم دورِ گلوی نرگس تا بوی تریاکش را خفه کنم در کوریدور تیمارستانی که باید بستری می‌شدند. چه کسی آن‌ها را بستری نکرد؟ همان را خفه کردم در خواب با بالشی از جنس گیسوی گندمِ تاجِ کارتونی که می‌خواستم ببینم و نذاشتند‌ ام. و نمی‌گذارند ام؛ راحت را می‌گویم. از هر چه پاپ است، فرار می‌کنم و آخر، موسیقیِ mainstream گریبان‌گیرم می‌شود؛ چرا که i'm just a girl و مگر یک girl چقدر می‌تواند بکوبد کله‌اش را این‌طرف و آن‌طرف که عشق بگیرد؟ حال که اجازه نمی‌دهید انسان متمدنی باشم، ماشه را می‌کشم و ماش‌پلو می‌شوم کفِ اتاق که خاکستریِ سبزْنما و قهوهٔ پوسیده بمالند به سنگ قبر. بوی عطر مشهد می‌دهد و بیزارم از دروغ‌گو و ناسزاگویانِ بی‌سروپا که جرئتِ اعتراف ندارند. حوصلهٔ اعتراضی در من نمانده. از منفیِ یک سالگی دست‌وپا زدم که پدری مرا در آغوش گیرد و الآن که دارم ریشه می‌کنم در قبرِ کشورِ کفتارْخیزِمان، خوب بلدم چگونه کَنده شوم از قفسهٔ سینهٔ فریب‌آلودت. واضح است، جانم: اگر دوستَت داشت که زمان نمی‌خواست. دوست داشتن به این مسخرگی‌ها نیست. ضجه و تکه‌پارگی نمی‌خواهد. دل‌اش تنگهٔ هرمز می‌شد اگر دُردانه‌وار می‌پرستید تو را برای تو. حال که نمی‌کُنَد، تو بِکَن و آکنده از ناوابستگی، رها شو در مرداب انزلیِ نیلوفری. در گل‌ولای روییدی و رویاندی‌شان؛ کافی‌ست از کثافت، گُل شدن.

Bosseriaᐛ

23 Nov, 10:46


going on my life alone, i have ten coffees to work and drive. i don't even try to be loved. i think i'll sleep alone tonight and tomorrow night (probably).

[lyrics & prompt are mine.]

lyrics: here 🫙

Bosseriaᐛ

20 Nov, 15:49


نخ‌کش کردم حرف‌ها رو بیرون از گلو: من آبان بدی داشتم، اما نه به بدیِ باقیِ اوقات. شبیه فیلم می‌شه بعضی سال‌ها همه‌چی و کی حوصله داره فیلمی رو تماشا کنه که رنگ‌هاش زیتونی و قهوه‌ای سوخته و نخودی‌ان؟ من. من حوصله دارم. من دوست دارم. همین‌جا دیوار چیده می‌شه و از روحم می‌آد بالا که وقتی می‌گم: «باور کن، من دیگه نمی‌تونم مامانِ کسی باشم!» بگه: «هیس!» و دستم رو ببره لای موها.
همه مخالف‌ان باهام. چه اهمیتی می‌ده انسان عاقل آخه؟ من که توپ شیطونک شدم و از بالای سرسره هی می‌خورم زمین رو کی می‌خواد بترسونه از دوباره دونستنِ همه چی؟ من. من می‌خوام بترسونم. من نمی‌خوام بهترین کف‌بینِ شهر باشم.
تکه‌تکه می‌شم. یه نخِ دیگه می‌ذارم لای مُذاباتم و نبات می‌شم توی چای زیر بارون. تا این‌جا شد چی؟ دود. من قرمزم و آبی خنثام می‌کنه تا حد بنفشه‌ی زرد.
می‌گه: «غلط می‌کنی اگه ننویسی؛ وقتی ابرها این‌قدر خوشگل‌ان!» و نمی‌دونم بوی چی می‌آد یهو که یادِ بابا می‌افتم و خودم رو زنده می‌کنم توی بغلش، بالای یه مشت کوه، توی فیلبند. عینکم دون‌دونیه و موجِ بخار له‌ام می‌کنه؛ سنگین‌ترین بار.
«دختر کوچولو رو فرستادن پشت کوه.» «دوباره؟!» نه. کی می‌تونه اون رو غل‌وزنجیر کنه آخه؟ من. من می‌تونم زندانی‌ش کنم.
می‌گم: «کلماتم رو که نمی‌فهمه. چرا شعرهام رو هدر بدم؟» می‌گه: «یاد می‌گیره.» و می‌خواد هُل‌ام بده سمتِ زلزله‌آباد. توی چارچوب در می‌ایستم عینِ عصای موسی. مار شم یا از وسط نصف؟
دوتا از بزرگ‌ترین ترس‌هام و سومی که یکم بیش از حد به چشم‌هاش فکر کردم و حالا هر چی مسواک می‌زنم، جای دست‌هاش پاک نمی‌شه‌.
کی بهش اجازه داده بود آهنگ تکراری رو از اول پخش کنه روی ضبطِ من؟ من. من گذاشته بودم از حفظ خونده شم، باز.

Bosseriaᐛ

19 Nov, 15:41


دیروز چند نفر از بچه‌های این‌جا، خونه‌م بودن. خیلی ناگهانی من رو در حالی پیدا کرده بودن که جلوی مترو انتظار یکی دیگه از بچه‌های همین‌جا (البته خیلی قدیمی و نزدیک و صمیمی) رو می‌کشیدم. دنیا خیلی بامزه می‌شه بعضی وقت‌ها. با هم بازی کردیم و من خیلی واقعی‌تر به این فکر کردم که شاید همه چیز یه خیال بزرگه که ذره‌ذره دونه‌هاش به هم وصل می‌شن تا معنی پیدا کنه؛ شاید هم اون‌قدر دنبال معنا می‌گردم که آخرش کاری دست خودم بدم. این یکی، کاری بود که لذت‌بخش بود و خوشحالم کرد. این چنل برای من کلی حادثه‌ی بد رقم زده و چندین (کل دایره‌ی اجتماعی فعلی بنده و هر مهمونی که دارم) اتفاق خوب و برای همین چند ده‌تاست که ازش و از هر کسی که هنوز من رو می‌خونه، ممنونم.

Bosseriaᐛ

18 Nov, 14:01


یادم می‌آد یک بازی‌ای داشتم اختراع می‌کردم. یادمه حتی با هم بهش فکر کرده بودیم. من می‌گفتم، من می‌بافتم، عین همیشه. تو فقط نگاه می‌کردی و نفس می‌کشیدی. آخ که چقدر اعصابم رو خرد می‌کرد این «هیچی» گفتن‌هات. یادم می‌آد که برنامه داشتیم بریم فلان کافه‌ی فلان کشور که فلان قهوه رو من بخورم و تو بشینی پشت میز و غر بزنی که هیچی چای نمی‌شه، با اون لهجه‌ی خاص خودت؛ یک‌جوری که هم ادا در می‌آوردی، هم واقعاً خودت بودی. یادم می‌آد که می‌گفتیم اون‌جا که رفتیم، چجوری می‌خوایم سر دوست‌هامون رو گرم کنیم. الآن که خنده‌م می‌گیره و می‌گم: «دوست‌هامون؟» ولی اون موقع، نه. می‌خواستیم هر شب آدم‌ها رو جمع کنیم دورمون. فکر می‌کردیم قراره دنیا رو بگیریم‌ها. دنیا که هیچی؛ خودمون رو یه‌جایی، یه‌جوری وِل کردیم توی سراشیبی که دیگه باورم نمی‌شه اگه جلوی آینه به این کالبد بگم: «تو جدی‌جدی، راستی‌راستی یه روز عاشق بودی!» نه. قاطی شده با کتاب‌هام و فیلم‌هام و... اون دونه پرتقال‌های سر صبح رو بگو! یک روزی فکر می‌کردم اگه باهم حرف نزنیم، نفسم می‌گیره هوا رو و پس‌اش نمی‌ده به شش‌های سیاه‌بختم. یک روزی فکر می‌کردم دیگه قرص ضدافسردگی‌ نمی‌خواد بخورم که! خیال باطل می‌بافتم و فکر می‌کردم رؤیا و خوابه. فکر می‌کردم واقعیه. الآن دیگه می‌دونم این دنیا آدمی نداره که اسمش رو بشه گذاشت: «عاشق.» این‌جا همه پوست‌کلفتن و صبح‌به‌صبح، جام زهر سر می‌کشن که یک‌هو غافلگیر نشن اون بیرون، اگه چشم‌شون گیر کرد به میخِ چشم‌های یکی دیگه. قبلش بمیری بهتره از این‌که صد سال بعد، یه‌جوری دوست‌هات رو سرگرم کنی که یادت بندازه قرار نبود این‌جای راه رو تنها باشی.

Bosseriaᐛ

16 Nov, 06:39


«پدرش بازوانش را دور او حلقه کرده و گفته بود: «این دختر منه. بهش افتخار می‌کنم. اون هیچ‌وقت غر نمی‌زنه و مثل یک اسب قویه.»
لارا در آن روز پیام قدرتمندی دریافت کرده بود. پیامی که هرگز آن را فراموش نمی‌کرد: ابراز عشق و علاقه‌ای که به قوی بودن و شکایت نکردنِ او از هیچ چیز، بستگی داشت. وقتی به دو وجه کنایه‌آمیز این قضیه اشاره کردم، گفت: «هر کسی به‌خاطر چیزی دوست داشته می‌شه.» واضح است که مفهوم عشقِ بی‌قیدوشرط- این عقیده که هر کاری هم که کرده باشید، والدین‌تان دوست‌تان خواهند داشت- برای او ناآشنا بود.»

— صبح بخیر هیولا / کاترین گیلدینر

Bosseriaᐛ

14 Nov, 11:47


«با لحنی عادی پرسیدم: «اگه می‌خواستی خودت رو بکُشی، چه راهی رو براش انتخاب می‌کردی؟»
کَل از سؤالم استقبال کرد. با اشتیاق جواب داد: «خیلی بهش فکر کردم. با تفنگ مغزم رو می‌پاشیدم بیرون.»
ناامید شدم. خودکشی با تفنگ، خیلی مردانه بود. احتمال این‌که دست من به یک تفنگ برسد، خیلی کم بود. حتی اگر تفنگی پیدا می‌کردم نیز نمی‌دانستم باید به کدام قسمت از بدنم شلیک کنم.»

The Bell Jar, Sylvia Plath (a little translation by me.)

Bosseriaᐛ

14 Nov, 11:03


i wanted to own the moon,
now i'm just a long sunflower.
i'll turn towards the sun
and i'll cry when the night falls;
just to be disappointed by the moon
whose light i never really knew
was a reflection of my lopsided gloom
i shared with my sunshine, every afternoon.
i'm glad i didn't get what i wanted.
yet it hurts sometimes to think
that i wanted the moon to be mine so bad
i found it impossible to look within.
my sun is bright and lovely
and he can always tell me why
i still miss the moonlight,
even though he's the one who's providing
light through day and night.

Bosseriaᐛ

14 Nov, 08:26


شاید توی بچگی نباید داستان رؤیایی رنگی‌رنگی می‌دادن دستم که بخونم و بزرگ شم و دلم بخواد؛ چون که بله، مثل همیشه می‌دونم که از خود این فرد خوشم نمی‌آد. هم‌واره یک ورژن غیرواقعی از افراد رو گنده می‌کنم توی ذهنم و بعد، دل خودم براش تنگ می‌شه و می‌گم کاش الآن بود. زور می‌زنم که کاش الآن باشه و وقتی هست و دهنش رو باز می‌کنه، ناامید می‌شم؛ چون اون نسخه حتی یک لحظه هم وجود نداشته؛ از اولش توی ذهن من بوده و کاش همون‌جا هم می‌موند.

Bosseriaᐛ

14 Nov, 08:16


این روزها یک سری فکر جالب به ذهنم می‌رسه که می‌تونن توی دسته‌ی famous last words بسیار عالی عمل کنن.

Bosseriaᐛ

11 Nov, 11:41


خب anyways، بچه‌ها تا کجا باید ادای قوی بودن دربیاریم؟ فکر کنم یه اشتباهی شده، من گیر کردم.

Bosseriaᐛ

11 Nov, 10:27


بله، فلانی وسط خیابان بوی عطر تو را می‌دهد. خب که چی؟! چقدر باید بنشینم این‌جا و خاطره ببافم. اتفاقاً، راستش را بخواهی، اصلاً هم خاطره‌انگیز و به‌یادماندنی نیستی. من دارم زور می‌زنم که یک چیزی، معنای یک چیز خاص و عجیب‌غریبی را بدهد. خسته شدم از زور زدن، حقیقتاً. دورتادورِ مومیایی‌ام چسب برق پیچاندم که دیگر درخششی در کار نباشد. هِی زاغ و کلاغ جذب کنم که چی؟! ادای این را هم برایم دربیاورند که تنها موجودات جهان‌‌اند که چیزهای براق دوست دارند. خیر. ممنونم. صرف شده. تکراری و کسل‌کننده هستید. i refuse to shine bright like a diamond اصلاً. امیدوارم زیر بهمنِ بعدی لِه شوید که جای شما، نسخه‌های جدیدی بارگذاری کنند. درِ تابوتم را می‌بندم. do not disturb. خدانگهدار.

Bosseriaᐛ

09 Nov, 13:03


you have come to hate what you always admired. 🦢

Bosseriaᐛ

09 Nov, 09:51


وقتی آهنگ‌های پلی‌لیستی که برات درست کرده بودم رو می‌ذارم توی لیستِ آدم‌های تازه، از خودم متنفر می‌شم؛ نه چون دلم برات تنگ شده و می‌خوام برگردی و دوباره همون بلاها رو سرم بیاری، نه! این دفعه دلیلش اینه که خیلی واضح می‌بینم تمام آسیبی که دیدم، از سمت تو نبود. خیلی‌ش به‌خاطر این بود که خودم در رو برات باز گذاشتم، خودم بهت اجازه دادم کتاب رو ورق بزنی، خودم خط‌هایی که کشیده بودم زیر قسمت‌های مهم‌اش رو پاک کردم؛ من بودم که گذاشتم هر صفحه‌ای که می‌خواستی رو بکَنی و با خودت ببری و تکه‌های باقی‌مونده‌ش رو بذاری این‌جا بمونن که برای بقیه، فقط کلمه‌های ناکامل باشم. از خودم متنفر می‌شم، چون می‌بینم که باز هم، این منم که اجازه می‌دم و درها رو قفل نمی‌کنم و اگه پنجره‌ای رو با تخته، میخکوب کرده بودم که هیچ نوری نیاد، توش تَرَک ایجاد می‌کنم که قبل از ورود، زخم‌ها رو ببینن و بفهمن چطوری می‌شه عمیق‌ترشون کرد؛ چطوری می‌شه یه طناب پیچید دور گلوم و هی کشوند من رو جلوتر، جلوتر، عقب‌تر، چپ، راست، بالا، پایین؛ هر جایی جز اون نقطه‌ای که باید باشم. می‌بینم که تقصیر خودمه و نمی‌بینم که چطوری باید درستش کرد.

Bosseriaᐛ

09 Nov, 06:24


it's hard to love you when the serotonin levels drop in my blood.
our nothingness too depressing to bask in,
you make me wanna take three pills at a time.

you reek of dried fruit with a tangy alcoholic smell
on the pavements of my used up pale blue brain.
i used to abuse the drugs that you sell;
now i'm just like, "i'm good." because i can tell.

your poison's an antidote, the vaccine of a thousand half-assed ingrown lovers;
who were too bored surfing my nauseous brush stroked puzzles.
the adrenaline makes me write poems, your fake orbs don't.
round and round i clean my teeth with the rotten mint of the lies you told.

i hear the words in a foreign language.
the monotonous scream readjusts them in my ears,
"i'm not happy, you're too bold."
so i wrap the red in a beautiful lavender cocoon mold.

i dilute the crimson, wash away the red
with the grey shadows glooming over my bed.
i can't seem to know why i'd ever memorize
the letters of your name.
please don't act surprised.

took a photo of your smile, yesterday on the roof.
showed it to my heart;
no waves swam my way.
i think you're too little to trigger my right hemisphere.

you're a fragment of a man i once loved in a blink,
and in my sleep i took shallow breaths to swallow him.
i still smell of him; you of a faded green flannel.

you're too lustful to make me believe
i could ever feel the autumn breeze
in a way i promised him i'd never.
don't act surprised,
you know it's for the better.

Bosseriaᐛ

08 Nov, 16:31


برای بار صدهزارویکُم، خودم رو توی سرخ‌کن پر از روغن انداختم. دیگه جای سوختگی‌های قبلی، اذیتم نمی‌کنه؛ فقط باعث می‌شه بپرسم: «چرا؟» و از کِی تا حالا، «چرا» جوابی داشته؟ برای بار صدهزارویکُم، شروع کردم به نواختن سازی که مال من نیست، صداش رو بلد نیستم دربیارم، ناکوکِ ناکوکه و نمی‌ذاره کبکِ قلبم، سرش رو از زیر برف بکِشه بیرون. آهنگ خش‌دار با پس‌زمینه‌ی چشم‌هایی که از آدمِ اون‌ورِ آیینه، آشناتر نمایانه، تا اواسطش پخش می‌شه و بعد، مثل صدهزاربارِ پیش، کاست از دلدرد به‌ خودش می‌پیچه و ناسزا فوت می‌کنه توی تلفن عمومیِ باجه‌ی بیست‌ودوُم. خلوت شده بود اخیراً. اشک‌ها دیگه مرواریدوار نمی‌ریزن؛ دونه‌های بارونِ ریزن که اگه به‌ انداز‌ه‌ی کافی بالا بریم، رنگین‌کمون‌وار می‌تابن به رگ‌ و ریشه‌ی هر چی منطقِ باقی‌مونده ست. بذار درد بکشیم حالا که سکّه ارزونه و تا صبح می‌شه سنگ انداخت توی گوشی موبایلِ همسایه. می‌پرسی: «چند بار مگه می‌شه از یه سوراخ گزیده شد؟» و می‌پرسم: «تا حالا به رد گلوله‌ی لای دنده‌هات نگاه کردی؟ صدهزارویک بار.»

Bosseriaᐛ

05 Nov, 06:01


داستان صبحانه: گلِ بادمجون
گربه‌هایی که از بچگی می‌آن توی خونه، شبیه صاحبشون می‌شن؛ وانیل از پنجاه روزگی‌ش این‌جا بوده. دخترکم درازه، قدش بلنده یعنی، جیغ می‌زنه که بره بیرون، قبل از این‌که به محکم‌ترین حالت ممکن گازت بگیره، لیسِت می‌زنه که نازی‌نازی بشی و تمیز، هر روز ده هزار بار به خودش می‌رسه که خوشگل باشه، بیشتر اوقات توی فضاهای تنگ و تاریکه، فقط وقتی می‌ذاره بغل و نازش کنی که کلی تنهاش گذاشته باشی و ترسیده باشه، عاشق رفتن به جاهاییه که نباید و خوردن چیزهایی که براش خوب نیستن، دود سیگار اذیتش نمی‌کنه ولی پیاز چشمش رو می‌سوزونه، اصلاً دختر خوبی نیست، اگه از یه جایی بیرون نگه‌ش داریم که بلایی سرش نیاد، خودش (و ما) رو تیکه‌پاره می‌کنه که حتماً راهش بدیم و آسیبه رو ببینه، با مردها راحت‌تر دوست می‌شه، تنهایی خوابش نمی‌بره، خیلی صداش در نمی‌آد ولی بدجوری از خودش دفاع می‌کنه اگه اذیتش کرده باشی، هدیه‌های گرونی که براش می‌خریم رو دوست نداره و با بند کفش و گردو و انجیر بیشتر حال‌ می‌کنه و مهم‌تر از همه، وانیل فقط عاشق آشغال‌پاشغال می‌شه. (جدی به اون گربه پرشین خوشگله هیس می‌کرد.)

Bosseriaᐛ

05 Nov, 06:00


می‌خوام بزرگ شدم گل بادمجون بشم.

Bosseriaᐛ

04 Nov, 08:53


it's me, again;
i'm looking at pictures of brides in nightgowns through a snapshot of what i'll never wear;
at least i'll never be left at the altar.
my skin itches for god-knows-what.
it's been almost a thousand years since i touched a body, alive.
i die, laying under him, and a few more creatures of god take me apart.
one by one, organs fall out of their gaping mouths.
sew 'em shut.
i can listen to no more songs,
i won't be reading through his eyes.
it's pitch black with a grain of salt.
in my breast blooms a matriarchal sign.
i flag it unwise.
it's never nice to play with your last meal on mars.

Bosseriaᐛ

03 Nov, 05:59


since we're here, i'll give y'all a show.

Bosseriaᐛ

03 Nov, 05:57


موزیک این انسان من رو روانی می‌کنه.

Bosseriaᐛ

02 Nov, 05:02


خب، ممکنه فکر کنی دیوونه‌ام؛ ولی از وقتی این راز رو یاد گرفتم، دیگه چیزی اون‌قدر‌ها اذیتم نکرده. همه چیز از یه نقطه روی یه دایره‌ی ساده شروع می‌شه؛ فرقی نمی‌کنه خوب باشه یا بد. اولین روبه‌رویی با یه آدم، مکان، غذا، رنگ و هر مفهوم دیگه‌ای بهت حسی رو منتقل می‌کنه. این همون حسیه که «باید» داشته باشی. چرا؟ چون همه چیز، تکراری از یه تکرار از یه تکرار از یه اتفاق تکراری دیگه‌ست که همین الآن هم برات پیش اومده. شاید انسان‌ها زیادی روی کره‌ی زمین موندن، شاید این اولین بار نیست که من زنده‌ام؛ ولی می‌دونم چیز جدیدی برای تجربه کردن نمونده. همه‌ی تجربه‌ها تکراری‌ان، آدم‌ها شبیه بقیه‌ان، احساسات، یه (۱) یا (۲) توی پرانتز جلوشون دارن، چون از دفعه‌ی قبلی کپی شدن، مکان‌ها خط اتفاقاتی رو دنبال می‌کنن که مثل دژاوو، همون اول توی یه چشم به‌هم زدن، می‌بینی‌ش. هیچ چیزی نمی‌تونه غافلگیرت کنه، اگه قبلاً لمس‌ش کرده باشی و تمام فرورفتگی‌ها و خط‌وخش‌هاش رو بشناسی. هیچ چیزی حواست رو پرت نمی‌کنه از این حقیقت که همه‌ش با کد، یه جا برنامه‌نویسی و ثبت شده و هیچ‌وقت، هیچ‌کس و هیچ‌چیز از نقش‌ش سرپیچی نمی‌کنه؛ چه پای تجربه‌ی خوبی در میون باشه، چه یه اتفاق بد. با یه‌ذره زمان دادن، به تو هم ثابت می‌شه و بعد، رنگِ دنیا چند درجه محوتر از اونی می‌شه که الآن می‌بینی‌. اشکالی نداره؛ چون این یعنی دیگه سورپرایزی در کار نیست.

Bosseriaᐛ

31 Oct, 11:36


تجربه کردنِ زیادی، شبیه اون‌جای اعتیاده که دیگه فقط مواد رو نیاز داری چون اگه بهت نرسه، مغز و بدنت کار نمی‌کنن. خود مخدر کاری برات انجام نمی‌ده. دیگه تَوهم‌های باحال نمی‌زنی، سرخوشیِ الکی حس نمی‌کنی، نمی‌گی، نمی‌خندی، گریه نمی‌کنی؛ فقط یه ماده‌ای رو تزریق می‌کنی به خودت تا زنده بمونی.
من نمی‌خوام توی خونه‌ی خودم هم فقط زنده بمونم. می‌خوام زندگی کنم و یادم رفته چطوری می‌شه این کار رو کرد. تا وقتی دوباره یادش نگیرم هم، خب، فکر نکنم هیچ‌جا و هیچ‌کس رو بشه «خونه» تلقی کرد.

Bosseriaᐛ

31 Oct, 11:36


این‌قدر آدم اومده و رفته، باور کنید، توی همین صد و خرده‌ای روز که حتی فرصت نکردم در موردشون بنویسم. رسیدم به یه جایی که می‌خوام هیچ‌کی نباشه و همه باشن. می‌دونین؟ رد شدن و رد کردن، کنار گذاشتن و کنار گذاشته شدن، اعتراف و درخواست و عذرخواهی کردن و «ببخشید» شنیدن، همه‌شون معنی‌شون رو از دست دادن. دلم می‌خواد از اول به‌دنیا بیام و همه‌ی این‌ها رو از نو یاد بگیرم. واقعاً نیاز دارم یکی دستم رو بگیره و با هم بریم زیر یه درخت بشینیم توی سرما و برام داستان تعریف کنه در مورد این‌که چطوری می‌شه که آدم‌ها از هم ناراحت می‌شن؟ این‌که اون‌قدری به جایی یا کسی وابسته بشی که هم‌چنان سالمه، ولی با نبودش یا دوری ازش، یه‌جایی توی دلت سیاهه، چه شکلیه؟ این‌که چرا قبلاً می‌ترسیدم از افکاری که این و اون در موردم داشتن و الآن، یه پوسته‌ی تو خالی شدم؟

Bosseriaᐛ

31 Oct, 11:36


الآن ۵ ماه و ۱۵ روز می‌شه که به‌طور رسمی، توی خونه‌ی خودم زندگی می‌کنم. امروز اون تاریخ رُندی نیست که فکر می‌کردم به یاد ثبت کردنش بیفتم، ولی توی راه برگشت از سر کار، ذهنم رفت سمت این که «این‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم؟» یا مهم‌تر از اون، «خونه کجاست؟»
توی این مدت، دوست شدن با آدم‌ها برام خیلی آسون‌تر شده؛ نگه داشتنشون ولی برعکس. همه چیز داره از لابه‌لای تمام زوری که می‌زنم برای حفظ کردنش، می‌ریزه پایین، چون همه چیز دونه‌دونه شده و ریز؛ توانایی تحملِ من هم آبکشِ پُر سوراخ!
بزرگ‌ترین و مهم‌ترین دستاورد بنده توی این چند ماه، وانیل خانوم بوده. نخودچی کوچولویی که دقیقاً دیشب، تلفات جبران‌ناپذیری توی زانوی من ایجاد کرد. حالا دیگه از چهار طبقه پله بالا و پایین رفتن، اصلاً آسون نیست. شاید باید به حرف پیکی که برامون مسکرات آورده بود، گوش می‌دادم و آسانسور می‌ذاشتم برای ساختمون. بیچاره نمی‌دونست ما شارژ واحدمون رو هم به زور می‌دیم.

Bosseriaᐛ

29 Oct, 08:33


«می‌دونی قضیه چیه؟ منِ چهارده ساله اگه منِ امروز رو می‌دید، عاشقش می‌شد؛ ولی چرا من هیچ‌وقت راضی نمی‌شم؟ همیشه یه چیزِ ایراددار پیدا می‌شه، یه جای کار لنگ می‌زنه، یکی از پایه‌ها کوتاه‌تر از بقیه‌ست. دائماً مثل آفتاب‌پرست رنگ عوض می‌کنم، مثل آفتاب‌گردون برمی‌گردم سمتِ جایی که فکر می‌کنم نور باشه؛ ولی بختک می‌افته روم، حتی وسط زندگی کردنِ رؤیاهام. نمی‌تونم تکون بخورم. نگاهم پوچ می‌شه. توی هیچ کدوم از اَشکال هندسی، جا نمی‌شم. هندسه‌م اثبات نمی‌شه به خودم؛ حتی وقتی می‌بینم که واقعاً مثلثی‌ام که توی گوشه‌گوشه‌ی این زندگی جا می‌گیره هم اِشکال دارم انگار.»

Bosseriaᐛ

28 Oct, 10:38


«تو از مرگ نمی‌ترسی؟»
«نه... ولی از تنهایی مردن می‌ترسم.»

— My Favourite Cake

Bosseriaᐛ

28 Oct, 09:15


احساس مقوا بودن می‌کنم. از این کارتن‌های محکمِ کاراملی‌رنگ که به‌زور تا می‌شن؛ ولی چه فایده؟ اگه بارون بیاد، سریع ذوب می‌شن. یه مشت وسیله توشون جا می‌شه ولی اگه یه‌ذره فشار بهشون بیاد، پاره می‌شن؛ ته‌شون در می‌آد. اصلاً نمی‌شه بهشون اعتماد کرد که تحت فشار، دوام بیارن. هر چقدر هم که روشون نقاشی بکشی و رنگشون کنی، آخرش اون بافت راه‌راه چوبِ‌الکی‌طورِشون رو نشونت می‌دن: «که ببین! من همون گهی‌ام که بودم. حالا تو هِی بَزکم کن.» ضخیم‌تر از کاغذن، ولی بهت اجازه نمی‌دن روشون چیزی بنویسی؛ مگه این‌که کج‌ومعوج و بدخط باشی و خیلی دور از خود واقعی‌ت. محکم و بادوام، شکننده و زمخت.

Bosseriaᐛ

26 Oct, 07:42


my special talent isn't writing, it's not singing, it's feeling everything that everyone alive feels every day.

Bosseriaᐛ

22 Oct, 07:49


احساسِ نفهمیده‌شدن آخر مرا می‌خورَد.

Bosseriaᐛ

22 Oct, 07:47


hungover at work, three times a week, i sit and wonder about the post-apocalyptic shadows looming over me down the streets of this plagued place with the sorrow of the crows. in the early morning, i hear the sirens within the walls of a drowning whale, before i get to pray the day goes well. i've given up on that. i know it will, as long as i lay unconsciously comfortable under seven piles of chewed up vegetable puree. spread my submerged beauty on the bread of your barely lit eyes. i'm fueled up by the whiskey rebellion of little red riding ants all over my skin while i got to trick another young man into hurting me. i needed someone to blame for the string of words splashed on the kitchen counter front page. wrong notes, wrong pots serving the plant of abuse as i walk half-baked into the arms of another giant i've given birth to. it is how it should be. no one could do this better than me. that's how i know i get to survive past the mountains momma shows as she speaks up, "we'll be there in under five minutes." and then, boom, the clouds make a hit: apocalypse now, baby. shelter your ears because i might growl a praising hymn for the clown genetics in me. i survive, red and gooey. that's a part of my heritage; i am little miss misery queen.

Bosseriaᐛ

17 Oct, 07:10


توی راهرو بوی ادکلن شدید مردونه‌ی خوشمزه می‌آد. از اتاق هم‌خونه‌م صدای داستان شبونه‌ی قبل خوابی رو می‌شنوم که با فیلترشکن می‌پیچه توی پنجره‌ها. کبوترها پشت پنجره روانی شدن. سیگارم مزه‌ی گُه می‌ده که توی چرخ گوشت کنار بلوبری له‌ش کردن. آدم‌ها حرف‌های بادکنکی می‌زنن. همیشه از ترکیدن می‌ترسیدم؛ دیگه نه. سنجاق‌های خودم رو فرو می‌کنم توشون، دونه‌دونه پر و بال می‌دم به آدمک‌ها که برن و ول‌م کنن. تاریکی اون‌قدر خنکه که توش حل می‌شم و می‌ریزم زیر تختم. گربه‌م رو که ناز می‌کنم، پشم‌های بدنش مثل رشته‌های آش مامان‌بزرگم چنگ می‌زنن به پیرهن سفیدی که از دوست جدیدم دزدیدم. دیوارها خالی‌ان و کاش بهشون یه‌عالمه بالشت پفکی چسبونده بودم. آستین‌های لباسم کوتاه‌ن؛ نمی‌شه پشتم گره‌شون زد که بغل مفت ارزون بدم به خورد خودم. کلمه‌ها چرخ‌وفلک‌سواری می‌کنن، روی اسید معده‌م سُر می‌خورن و تیکه‌پاره می‌رسن به دهنم؛ نمی‌فهمن چی می‌گم، خودم هم. آهنگ‌های بی‌کلام داد می‌کشن توی گوشم و چشایی‌م رو از دست می‌دم. دست‌ها قفل شده روی شکم، تعظیم می‌کنم به دردی که از قهوه‌ی جنوبی‌مون اومده و بوی آهو می‌ده. بخش جلویی قشر مخم خوب کار می‌کنه، برعکس بقیه. من که همیشه یه گوشه نشسته بودم؛ حالا چه قرصی تجویز می‌کنید که این رقص تازه رو از یاد ببرم؟

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:35


"i can't see anything i don't like about you."
"but you will, you will think of things and i'll get bored with you and feel trapped because that's what happens with me."
"okay."
"okay."

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:29


انگار اعتیاد به هر سه شکل ماده رو تجربه کرده‌م و حالا، شناور روی یه تخته‌ی موج‌سواری، لبه‌ی دنیا آویزونم و منتظرم یه شکل جدید از همه چیز، تکونم بده. باد دیگه نمی‌تونه به ریشه‌های کنده‌شده‌م آسیبی برسونه. از آسمون سنگ هم که بباره روی بدنِ ژله‌ای‌م، تغییری نمی‌کنم و دوباره سرِ هم می‌شم. دریا غرقم نمی‌کنه، هر چقدر که التماس‌ش رو بکنم؛ سبک، لنگ در هوا، انتظارِ یه چیزی رو می‌کشم که احتمالاً وجود نداره و تابه‌حال، صدهزار بار پذیرفتم نیستی‌ش رو.

Bosseriaᐛ

16 Oct, 12:03


this is the first time in my life that i feel short.
i used to peek over people's heads, now, beheaded, i lurk.
the light in me feels as unreal and far away as the thoughts of the pumpkin soup we never decorated the walls with.
there's a guillotine with rusty bones on my bed.
i sometimes skin carrots with it;
on other occasions, myself.
clawing at the handkerchief around my neck, i pull on the messy knot in the middle of my throat and strings of saliva and mushy beans of unsaid, latch onto my fingers.
it's moist in here.
they hated that word i never mumbled shakily under my breath.
maybe i rot, maybe i don't.
the creatures in the soil deserve to feast on a bundle of nerves and dishonest truth.
i'm green with shades of pale blue, under the sunrise.
it's the worst light to capture;
so alive, so humanely remote from the three shots of pill-induced liquor i never wanted to drink,
but i did.
i always do.
tuck me in before the demons wake up to take over,
because i'm good, even if i'm mentally somewhere else;
wandering in the lakes and prairie roads of the semicolon breasts.
i read through the next sentence.
kiss the writer asleep to a deep slumber.
when he's wheezing on the ground, begging for more,
i introduce myself as the ghost writer.
white gown of misery shines upon a chocolate drip, and it's loose;
so unfitting i must drown in it.
that's how i like my name under the story i've recounted numerous times to the bricks under my mattress;
unwritten, in bold letters that resemble what my parents used to called me
when i was walking without a burning sensation in my phantom legs:
it was, indeed, the name of somebody else.

Bosseriaᐛ

12 Oct, 12:59


what could he do? should've been a rockstar, but he didn't have the money for a guitar.

Bosseriaᐛ

12 Oct, 09:40


«سلام. این برداشت دوم است. تصمیم گرفتم ترس بدمزه‌ام از انتشار را کنار بگذارم. به هر حال، کارم نوشتن است.
آن شب خانه بودم. الآن از خانه می‌ترسم. منظورم خانه‌ی خودم است، نه آن فضایی که با پدر و مادر و این‌جور افراد به اشتراک می‌گذارید.
بگذریم. همیشه جلوی پنجره‌ی اتاقم لباس عوض می‌کردم. همیشه به این فکر می‌کردم که چه کسی از مسیر آن راه‌پله‌ی پر از گل‌وگیاه که به اتاقم دید دارد، به سمت خانه‌اش می‌رود.
شما نمی‌ترسید اگر یک انسان خالی را ببینید که تقریباً یک ساعت، عریان، خودش را به درودیوار می‌کوبد تا بالأخره بفهمد باید چه بپوشد؟
به‌نظرم این نوشته‌ها ارزشی ندارند. به‌نظرم دنیا مزه‌ی گسی می‌دهد که تنها می‌توان با فرو بردن دندان‌ها در عمق پرزهای زبان، حس‌اش کرد. یک نفر به من یاد داده بود که قبل از هر چیزی بگویم: «به‌نظرم.» به گمانم خودم بودم. الآن دیگر یادم نمی‌آید. الآن دیگر اهمیتی ندارد. به یاد شهاب‌سنگ‌ها می‌افتم و پلک‌هایم آن‌قدر سنگین می‌شوند که فکر می‌کنم شاید برخوردی صورت گرفته باشد. هنوز نه.
دائم، از ترس این‌که دارم همه چیز را برای آخرین بار تجربه می‌کنم، دست به دیوانه‌وارترین حالت انجام کارها می‌زنم. هر فعالیتی مثل این است که با پشت مفاصل مشت ناچیزم، به قبرم ضربه می‌زنم که: «بیدار شو.» هشدار دادن بخشی از هویتم شده‌ است. حتی وقتی قلبم از درد زوزه می‌کشد، به این فکر می‌کنم که مجبورم کارها را انجام دهم یا نه.
یک بخشی می‌گوید: «انجامش بده و بگذر.» و بخش دیگر که زباله شده توی روده‌هایم، آه می‌کشد که: «پس من چه؟»
به نظرم همه چیز آن‌قدر بی‌ارزش است که بتوانم مثل آهنگ مسخره‌ای در مورد اسب‌ها، از هزار سال پیش، زیر لب زمزمه‌اش کنم.
کبوترها خودشان را به درودیوار می‌کوبند. نگران این می‌شوم که به زودی ممکن است ترس از دست دادن هیچ چیزی را نداشته باشم؛ به زودی قرار است هیچ چیزی نداشته باشم. این به آدم‌های توی راه‌پله چه حسی می‌دهد؟ مقداری از آن را به خودم تزریق می‌کنم که تا مصرف بعدی، سر پا بمانم.»

Bosseriaᐛ

12 Oct, 09:37


«سلام. احتمالاً وقتی به انتهای این کتاب برسید، من دیگر مرده باشم. عیبی ندارد. این را یک شبی شروع کردم که توی ماشین نشسته بودم. من عاشق این هستم که توی ماشین باشم، روی صندلی عقب سمت راست، پشت صندلی شاگرد، ساعت از دوازده رد شده باشد و باد خنک بخورد توی صورتم؛ یاد آن موقع‌ها می‌اندازد مرا که واقعاً به سمت خانه می‌رفتم. البته، نمی‌رفتم؛ همیشه یکی مرا می‌رساند. این‌جوری بود که همه آدرس خانه‌مان را داشتند. آن خانه‌ی قبلی را می‌گویم.
آن شب یک عالمه واحد تک و تنها توی آپارتمان‌های غول‌پیکر دیدم که چراغشان روشن بود. هنوز روشن بود. نمی‌دانم دلیلش چه می‌توانست باشد اما آن‌قدر عاشق این نورهای بدون الگو و ناگهانی میان یک عالم خاموشی بوده‌ام که می‌توانم از دور بهشان عشق بورزم. راستش حتی نمی‌دانم کجای شهر بودند، بودم، راننده‌ی تاکسی بود. این‌جاها را بلد نیستم‌. آن‌جاها را هم. نمی‌دانم چطور دوری کنم از نوشتن جمله‌هایی که زیادی گفته‌ام. می‌خواهم همه چیز جدید و جادویی باشد. به یک اتفاق شگفت‌انگیز نیاز دارم.»

Bosseriaᐛ

12 Oct, 06:50


سلام بچه‌ها. با توجه به این‌که نتایج نهایی کنکور کارشناسی تازه منتشر شدن، اگه دانشگاه علامه قبول شدین و می‌خواین بدونین چی به چیه یه مقدار، من اینجا حرف زدم در موردش برای یکی از دوستان: می‌تونین چک کنین‌.

Bosseriaᐛ

09 Oct, 08:25


گفتم: «من دیگه شگفت‌زده نمی‌شم. می‌خوام یه چیز شگفت‌انگیز واسه‌م اتفاق بیفته.»
گفت: «خب چون در جعبه رو بستی. می‌ترسی از وقتی که باز بشه و لابه‌لای هزارتا چیز دیگه که دوستشون نداری، شگفتی‌ هم برگرده به زندگی‌ت. تحمل غم و خشم و گریه‌های تکراری‌ت رو نداری. تر و خشک با هم می‌سوزن؛ ولی اون داخل هم یه نسخه از خودته که داری خفه‌ش می‌کنی.»

Bosseriaᐛ

08 Oct, 06:38


اون شب ساعت هشت با چتری‌های خیس نشستم توی تاکسی. باد پاییزی واقعاً یه حس دیگه‌ای داره. راننده اون‌قدر تند می‌روند که بعضی اوقات شک می‌کردم شاید جایی جدی براش چیزی قرار دادن که بره تحویل بگیره. به هر حال، رسیدم به ناکجا و وقتی بعدِ چند ساعت داشتم همون مسیر رو -با یه راننده‌ی آروم‌تر- برمی‌گشتم، به داستان مرموز و معمایی قتل خودم فکر کردم. بعدش به این فکر کردم که «یعنی کی جسدم رو پیدا می‌کنه؟» و شمردم تمام سرنخ‌هایی رو که ناخواسته داده بودم به دوست‌هام. خیلی عادی شماره پلاک ماشینی که باهاش برمی‌گشتم رو به همه گفتم، مدل ماشینش، جایی که می‌رفتم، حالی که بد بود. همه چیز یه ذره بامزه‌تر می‌شد، چون تازه به اون آدم‌ها یاد داده بودم با یه اسمی صدام کنن که چند ماهی می‌شه به عنوان منِ الآنی‌تر قبولش دارم. بگذریم. مُردنِ خالی کیف نمی‌ده. آدم دوست داره داستانی چیزی بشه. صبح تا شب دارم به قصه شدن فکر می‌کنم، حتی به قصه کردنِ تک‌تک چیزهایی که می‌بینم. شب که می‌شه به عشق تو... نه، چیز، شب که می‌شه حس می‌کنم به‌دردنخورترین کسی‌ام که این سیّاره تا حالا به خودش دیده. انگار اومدم وسط جمعی که تا خود همین لحظه‌ای که الآن توشیم، یکی داشته پشت سرم زیرآبم رو می‌زده و حالا دیگه هیچ شانسی ندارم که خود واقعی‌‌م رو به موجودی اثبات کنم. بابا به خدا من فقط یه ذره بچه‌ام که دوست داره داستان ببافه و زندگی واقعی رو اون‌قدری که به نظر می‌آد هم خوب تحمل نمی‌کنه. کله‌م رو نگاه کنین هم متوجه می‌شین. کلم بروکلی قرمزی که هر روز محوتر از دیروزش می‌شه، من‌ام. فکر نکنم دیگه الهه‌ی خوبی برای آوردنِ پیام عشق باشم. بعضی وقت‌ها هم واقعاً نیاز دارم اون‌قدر همه رو دوست داشته باشم که منفجر بشم. منفجر شدن راه بدی به نظر نمی‌آد، ولی خیلی با غرق شدن فرق داره، می‌دونید؟

Bosseriaᐛ

02 Oct, 09:52


بلاتکلیفی بوی کثافت می‌دهد. فرقی نمی‌کند که بخواهی انتظار این را بکشی که موشک بخورَد به فرقِ سرت یا یک نفر بنشیند جلوت و مثل آدم بگوید: «دوستت دارم.» من تنها دنبال عشق و تعلق بودم و ناگهان دیدم که صدای جنگ بیروت می‌دهیم. همه چیز شبیه استراتژی دفاعی تعیین کردن، شده. قبل از حمله، دور هم جمع می‌شویم. من از این مسیر آمده‌ام. تو از کجا می‌آیی؟ آخرش یک‌جوری به هم آسیب خواهیم زد، دیگر. می‌خواهی فعلا سرت را روی سینه‌ام بگذاری و بگذارم فریبم بدهی؟ من خوب گول می‌خورم. کباب می‌خورم. آب می‌خورم. آن‌قدر می‌چرخم دورَت که مثل پتوس‌، تاب می‌خورم و آویزان از دست‌ها و پاها، عروسک خیمه‌شب‌بازی خودم می‌شوم، پیش تو. فکر می‌کنی مرا در کنترل داری و نمی‌دانی چطور سپردم خودم را به دست‌هات که خسته‌ام از تور ماهیگیری که هِی، باره و ‌ده‌باره و هزارباره، نجاتم می‌دهد از مُردنِ مورد علاقه‌ام. کلید بنداز و بیا تو. جات کنار پنجره پهن شده، زیر ستاره‌های ماهی. حالا فضای بیشتری داریم برای ترسیدنِ تو و شجاعتِ احمقانه‌ی منی که مثل هر دفعه، می‌داند چه خواهد شد، دیر یا زود. می‌بازانی‌ام یا خودم را بزنم به صدمه‌دیدگیِ غیرقابل‌جبرانِ پنجاه‌وپنجم که احساس بهتری داشته باشی؟ دو دقیقه درازتر غلطم بده لای بوی عطرت که پودر سوخاری می‌شود قبل از انداختن‌ام در روغنِ «نمی‌دانم»ها؛ می‌دانی که سرخ می‌شوم، آخرِ همه‌ی این‌ها، اما دندانه‌هام گیر کرده‌اند به یقه‌ی پیراهنت، حالا.

Bosseriaᐛ

02 Oct, 09:51


بلاتکلیفی بوی کثافت می‌دهد.

Bosseriaᐛ

30 Sep, 11:35


مزه‌ی آهن می‌دهد، بوی غریبگی و انتها.
ذهن‌ها، لقمه‌ی پیچیده‌شده دورِ سر، سوزن‌سوزن می‌کنند کفِ کله‌ی مغز.
تو اسم من را نمی‌دانی،
دست نزده‌ای به گوی شیشه‌ای،
دیدی اما که می‌رقصم با صدای دردی که سبز است و بوی علف می‌دهد.
گفته بودی: «مزّه نمی‌دهیم.»
و من سه تا چیپس نمکی مزمز خریدم
و یک دلستر از برندی دیگر.
چه فرقی می‌کند که کی جای تو نشسته باشد؟
اگر هُل‌ام بدهند تهِ درّه هم نمی‌خوابم.
سقوط کنم هم قلبم از قلب‌بودگی دست برنمی‌دارد.
من دلم مستانه بودن می‌خواست و ذره‌ای از خود گریختگی زیرِ دانه‌های اوزون.
«درخت بکاریم؟»
می‌گویی: «نه. دیگر دارد مریخ می‌شود.»
اسید بالا می‌آورم روی بالشتی که خاموشی زدی تا نبینی‌اش.
اگر می‌دیدی‌ام چه می‌شد؟
سنجاقک‌وار، دنباله‌ی دامنم در دست‌های دراز دودی، دار می‌زنم خود را دورِ حلق تو.
ماری در پستو لانه دارد.
پونه شده‌ام و پودرم می‌کنی لای پیپری که پیدا کردیم.
«پشت پود و تارم را هم بگرد.»
می‌گردم و تنها پستچیِ غمگینِ سبزی‌فروش را می‌بینم که دیگر خوش خط و خال نمی‌نویسد.
به همین زودی راضی شدی؟
جام زهر بودم.
کام مرگ بودم.
به زایش سوسک‌های ته چاه نفت که نگاه کنی، خوب که عمیق بشوی،
مردی خودش را قانع می‌کند.
زنی اشک‌هایی را نادیده می‌گیرد که شکوفه زدند بر شلاق‌واره‌های بدن‌اش.
دختر بچه‌ای با موهای سرخ، آویزان و گُر گرفته، گردیده و گردانده‌‌شده،
با گروه خونیِ آ بِ مثبت،
آبِ پاکی را روی لب‌های‌ات می‌ریزد.
«تو هیچ‌وقت برده‌ی بوسه‌هایش نشدی.»
و من، همان تپنده‌ی پیوندی که به گور می‌بری‌ام.

Bosseriaᐛ

29 Sep, 15:33


and i'm sitting here, on the couch, in the house of my dreamland.
and i wonder, like i always do.
which lover am i missing this time?
coo-coo,
the birds are singing in the bathroom.
sunset light lays on the persian rug we picked up somewhere in the suburbs.
my words slip on my tongue.
i don't know what i am.
i can't tell you what i want.

if i smell like roses and coconut one day
and pot and disinfectant on the days to come,
can you hold my petals one by one?
if you don't get my accent,
if i'm not as contagious as i thought,
if i keep my eyes closed through the night,
would you tell the monster under my bed to shut the fuck up,
or help it crawl into my spine?
i'd be a delicate robot.
bet you'd like that,
won't you?

it's a string of uncalled for soundtrack vibes.
we'd look like a fancy couple walking through the streets of milan.
taste the wine,
pass it over.
are you alone, as lonely as i am?
are you looking for something to play with
among the sand?
i fought the crabs and spat their meat into your mouth.
i killed roaches to get up here.
this castle of mine,
reeks of metallic soil pouring down the holes inside my hands.
i'm the queen of england
shedding light on losers underworld,
with fake jewelry and a harmonica i cannot play.
and i know you can.

so, tell me, dear one,
how many nights are you staying?
do you have lots to put in
the cabinets and drawers?
i'll empty them out.
fill in the blanks with what you know of who i am.
you'd be the greatest castle to build in my sand.
i can be cleopatra under the pyramid glands.
and don't you forget
my rule number one:
kissing the lips of other entombed zombies
is furthermore banned.
because it's me
who's booked the land.

Bosseriaᐛ

24 Sep, 22:06


oh yes, we're falling down.

Bosseriaᐛ

22 Sep, 05:41


یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی پاییزه. نمی‌شه که همه این‌جوری عاشقش باشن. نمی‌تونم قبول کنم. پاییز سرده و اگه کسی دستت رو نگیره، تنهایی حتی زیر پتو هم راحتت نمی‌ذاره. نارنجیه؟ خب باشه. این همه رنگ قشنگ‌تر برای بودن. چرا سبز زیتونی نرم‌ خوشمزه نه؟ چطور می‌شه کلی دیوونه رو با افسردگی و کرخت بودنت گول بزنی و فکر کنن داری بهترین وعده رو براشون سرو می‌کنی، در حالی که فقط چهار تا میوه‌ی گرد با بویی که کل محیط رو برمی‌داره، گذاشتی جلوشون؟ همه چیز بوی مدرسه و اضطراب می‌ده. همه عجله دارن. بچه کوچولوها می‌دون این‌ور و اون‌ور که برن جایی که ازش متنفرن. روز اون‌قدر کوتاهه که نمی‌تونی به کسی بگی بیا زخم‌هام رو نگاه کن ببین عفونت کردن یا نه. هوا از همیشه کدرتره و انگار اون‌جای فیلمه که باید یه موزیک با سازدهنی پخش کنن و به تماشاچی‌ها هشدار بدن که یه اتفاق خیلی‌خیلی بد قراره بیفته. اون‌موقعی که پاییز فریبتون می‌داد مثل یه پری‌دریایی آوازه‌خون، مشتاقانه زهرش رو سر کشیدین یا مجبورتون کرد؟

Bosseriaᐛ

21 Sep, 16:50


can you conquer the sirens within?