بهترین باش @behtareen_bash Channel on Telegram

بهترین باش

@behtareen_bash


در هر مسیری که هستی یا بهترین باش یا راهت را عوض کن!

صفحه فیسبوک👇
https://www.facebook.com/behtareen.bash/

انستاگرام 👇
https://www.instagram.com/behtareen.bash3?

تیک تاک 👇

www.tiktok.com/@hesse.kh0b

بهترین باش (Persian)

بهترین باش یک کانال تلگرامی پر انرژی و الهام بخش است که شما را تشویق می کند تا در هر مسیری که هستید، بهترین خود باشید یا حتی راه خود را عوض کنید! این کانال با ارائه محتواهای متنوع و الهام بخش در زمینه های مختلف از جمله موفقیت، روانشناسی مثبت، توسعه شخصی، ورزش، و زندگی سالم، به شما کمک می کند تا به بهترین نسخه خود برسید. با دنبال کردن این کانال، شما به دنیایی از انرژی مثبت و انگیزشی فراخواهید رسید. از طریق صفحه فیسبوک و اینستاگرام ما نیز می توانید از مطالب متنوع و الهام بخش ما بهره مند شوید. همچنین می توانید با دنبال کردن ما در تیک تاک، از ویدیوهای جذاب و آموزنده ما بهره مند شوید. پس همین حالا به کانال بهترین باش بپیوندید و به همراه ما به سوی بهترین ورژن خود بروید!

بهترین باش

17 Nov, 13:03


مُحبّت همه چیز را شکست می‌دهد
و خود شکست نمی‌خورد
به این جمله اعتقاد داشته باشید!
محبت بر همه چیز غالب است
بالاترین قدرت را دارد،
سنگ را آب می‌کند و کوه را جابجا
اگر روزی به کسی محبت کردید،
باور داشته باشید هرگز نخواهد توانست از یاد ببرد.
ماندگارترین اثر هنری انسان محبت است؛
هرگز وسعت محبتمان را کم نکنیم.

بهترین باش

17 Nov, 13:01


برای شناخت و جدا کردن انسان های خوب از بد، نخست باید خوبی ها و بدی ها را بشناسیم.

در شگفتم از کسی که هنوز در شناخت خوبی ها و بدی ها لنگ می زند و بد را از خوب نمی شناسد ولی درباره بد یا خوب بودن مردم نظر می دهد.

به عنوان مثال، کسی که دروغ را نشناسد، دروغگو را هم نمی تواند بشناسد.

بهترین باش

16 Nov, 11:32


به قَدَم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت، سخن خراب گویم

#مولانا


من به دنبال ویرانه‌ها می‌روم. آنجا که کسی چراغی روشن نکرده است. آنجا که خانه‌ای نیست. بی‌صاحب است. من مانند آفتاب پا به آن ویرانه‌ها می‌گذارم. آنها را آباد می‌کنم. معمور می‌کنم و نقش ما در این جهان این است که دست بگیریم از آنها که افتاده اند. از آنها که در مانده اند.

بهترین باش

16 Nov, 11:32


فریبم می‌دهد آسودگی،
ای شوق، تدبیری‌!
به رنگِ غنچه خوابی دیده‌ام‌، ای صبح‌، تعبیری‌!

ندانم دل اسیرِ کیست‌!
امّا این‌قدر دانم‌
که در گرد نفس پیچیده است، آوازِ زنجیری!
بیدل دهلوی

بهترین باش

14 Nov, 05:20


من نیز چو خورشید،
دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آیینه‌ی جادویی خورشید
چون می نگرم،
او همه من،
من همه اویم...

#فریدون_مشیری


سلام صبح بخیر
ای مهربانترین !
امروز هم احساس مرا عالی‌ ،
اندیشه‌ام را زیبا و صبح مرا لبریز از
انرژی مثبت بفرما.

بهترین باش

13 Nov, 17:08


دقیقا و حیف زندگی انسان که اینگونه به تباهی می رود و یک روز هم به نقطه ای می رسد که انسان لبریز می شود

بهترین باش

13 Nov, 17:08


*ساعت پایان کار؛ جاپانی ها در حال برگشت به خانه از محل کار با قطار. این تصویر در سال 1964 گرفته شده و به خوبی نشان میدهد پیشرفت امروز جاپان چگونه مرهون زحمت نسل پیشین است*

بهترین باش

12 Nov, 18:36


هیچ‌کس آنچه را من می‌گویم، همانند من نمی‌گوید،
و هیچ‌کس کارهای مرا درست مثل من انجام نمی‌دهد.
من، من هستم و شما، شما هستید!
هرکدام از ما بی‌همتا هستیم و سفر خاص خود را پیشِ رو داریم.

بهترین باش

11 Nov, 18:33


مردی فرزند خود به زورخانه می فرستاد و هنر رزم بر او می آموخت. روزی دوست اش را گفت: در این زمانۀ نامرد تو چرا فرزند خود چنین قوی نمی کنی؟ مرد پاسخ داد: من بر فرزندم می آموزم حریف نفس اش شود و به هر آنچه دارد قناعت و کفایت نماید و در سهم مردم دست نَبرد که هرکس حریف نفس اش شود قوی ترین پهلوان است که هیچ حریفی نمی تواند او را بر زمین زند. اگر در زور بازو قوی ترین شود کسی پیدا شود که قوی تر از او باشد و زمین اش زند، ولی اگر در زور مناعت طبع قوی شود حریفی بر او برای زمین زدن اش پیدا نشود. پس مبارزه با نفس اش بیاموز نه مبارزه با کسی را.......

بهترین باش

09 Nov, 20:09


آیا میدانید.. ؟
ﻗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸود !..
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻘﺶ می نشیند و به همین دلیل #قو در فرهنگ های مختلف سمبل وفا و عشق است
در داستان های کهن گفته شده:
ﻗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔش را ﻣﯿﺪاند
و ﯾﮏ ﻣﺎﻩ قبل از ﻣﺮﮔﺶ ﻣﯿﺮود ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺸﻘﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺟﻔﺘش را ﺩﯾﺪﻩ
ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻩ بود و ﯾﮏ ﺭﻭﺯ قبل از ﻣﺮﮔﺶ شروع به آواز خوانی میکند چنان ﺁﻭﺍﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﺮمیدهد ﻭ ﻣﯿﺨﻮاند
ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻭﺍﺯ درﻣﯿﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭ با ختم آواز ﺳﺮﺵ ﺭا ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻟﻬﺎيش گذاشته ﻭ ﻣﯽ ﻣﯿﺮد

بهترین باش

07 Nov, 02:24


#جنگ

تو به آزادی می‌اندیشی
من به جهانِ پس از آزادی...

بهترین باش

07 Nov, 02:22


دنیا تنها زندانی است که هرکس خود را در آن زندانی کند زورش به او نمی رسد پس آزادش می سازد، و هرکس در آن خود را آزاد بگذارد و تابع هویِ نفس خود شود زندانی اش می سازد.

بهترین باش

05 Nov, 20:14


ما در این سرزمین از وجودِ سه چیز برخورداریم :
۱. وجدان بیدار
۲. آزادی بیان
۳. احتیاطِ لازم برای اینکه :
از دوتایِ اول هرگز استفاده نکنیم

بهترین باش

05 Nov, 20:13


نمیدانم ولی همیشه از تاریکی و سکوت خوشم میاید گویا؛ بخشی از حس وجودم در تاریکی و سکوت بیدار میشود که هیچ زمان دیگری آن حس را ندارم!
آری میخواهم چرت و پرت بنویسم به کی بنویسم ،؟ به خودم؟، به دیگری؟، به او؟ به از بِه نباشد واقعا به کی میخواهم بنویسم؟ مگر فرقی هم میکند!؟ گمان نمیکنم آدم‌ها بفهمند مرا، من حتی برای خودمم دیگری هستم! آدم‌ها برای چه مُهر شناخت مرا میزنند! من هنوز با شناخت خویشتنم درگیرم! آدمی که نتواند خویش را بشناسد این اشتباه محض است که مهر شناخت دیگری را بزند. چه حماقتی!
از آن گذشته ذهن گویا سلحشور بی رحمی هست، که هر روز و هر لحظه زیر بار «اندیشه ها و افکار» آدمی را سلاخی میکند!
حرف از انسان زدم، بارها با خودم تکرار کردم؛ “انسان درون من مانند غار‌یست که ارواح هزاران موجود را بر شیاره های کهنه‌ای روح خود آویزان کرده است”.
چقدر سخت است خویشتن شناسی! انسان شناسی حتی از آن سخت تر و موهوم تر!!!!!

بهترین باش

05 Nov, 20:10


هر سربازی
در جیب‌هایش
در موهایش
و لای دکمه‌های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ می‌برد
آمار کشته‌های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله
دونفر را از پا در می‌آورد
سرباز
و دختری که در سینه‌اش می‌تپد…

بهترین باش

29 Oct, 17:13


#جنگ

پس از تباهی روحم چه چیزی انتظارم را می‌کشید؟...

بهترین باش

29 Oct, 08:52


هیتلرخطر ناک ترین حکم فرمایی جهان که دشمن یهود بود.
سال 1933 هیتلر صدر اعظم آلمان شد. او به علاوه عضوی از ارتش آلمان در جنگ جهانی اول هم بود. هنگامی که قصد آزمایش کشتار های نوین را داشت، باعث مرگ 30 هزار فرد شد. تنفر هیتلر از یهودی ها باعث شده بود که در لهستان، نود درصد از آنها را بکشد. زیرا باور داشت که جنگ جهانی اول را به خاطر یهودیان باخته است. در زمان حیاتش، هیتلر 50 میلیون نفر را کشت و در آخر هم با خودکشی به زندگی خود پایان داد.

بهترین باش

28 Oct, 18:41


هیچ‌وقت نباید به دنبال خوشبختی کامل بود. غیر ممکن است بتوان کسی را در این دنیا پیدا کرد که صد در صد خوشبخت باشد. باید به زیبایی‌های کوچک زندگی بسنده کرده و آنها را در کنار هم چید، درست مثل یک جاده.

در آن‌ صورت است که وقتی برگردی و پشت سرت را نگاه کنی، میبینی چه مسیر طولانی‌ای را به سمت خوشبختی طی کرده‌ای.

بهترین باش

28 Oct, 07:15


پیش از آذان صبح بیدار می‌شوم و نماز را ادا کرده، به سمت کار می‌روم. معمولاً تنها هستم؛ گاهی مطالعه می‌کنم و گاهی هم کارهای زیادی انجام می‌دهم. به‌طور کلی همه چیز را درک می‌کنم، اما آرامش درونی ندارم. ادراک زیاد، پای انسان را به سوی نابودی می‌کشاند. بله، رفیق من با توانایی خود کار می‌کنم، اما هیچ حالم خوب نیست. گاهی سرم به شدت درد می‌کند و گاهی معده‌ام دچار مشکل می‌شود. دلم از نفس کشیدن بیزار می‌شود و از شدت درد، آرزوی مرگ می‌کنم. انسان در هر مرحله از زندگی که قرار بگیرد، چه فیلسوف باشد، چه پزشک، چه شاعر و چه ثروتمند، به‌طور کلی آرامش ندارد.

با آرزوی سلامتی و آرامش برای شما

محمد سعید

بهترین باش

27 Oct, 17:35


قهرماااااااان آسیا شدیم مبارکباد 🏆🏏🇦🇫🔥❤️
تیم ملی الف کرکت افغانستان با شکست سریلانکا مقتدرانه قهرمان امید های آسیا شد.
افغانستان در دیدار نهایی با درخشش با بلال سمیع ۳ ویکت، غضنفر ۲ ویکت و رنز های خوب کریم جنت، صدیق اتل و درویش رسولی پیروز و قهرمان شد.

بهترین باش

24 Oct, 05:16


به‌طور کلی روح هم مثل جسم است گاهی سرحال است و گاهی مریض و گاهی هم کسل.

بهترین باش

24 Oct, 05:15


بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو، آدم‌ها تو را یادشان بیاید.

- نسیم مرعشی

بهترین باش

24 Oct, 05:14


خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما...


#مولانا

بهترین باش

24 Oct, 05:13


هَر آنچه الله سازَد قَشنگ اَست...!

بهترین باش

24 Oct, 05:13


برای آدمی که زنده است، اما روزگار او را برایم کشت .در اعماق تاریکی دلم، آتشی شعله‌ور افروخته است، آتشی که از خون می‌جوشد و دلم را می‌سوزاند. این آتش، شاهدی بر عشقی است که هنوز در این مرده ، بدن زنده است، عشقی که هیچ‌گاه نمی‌تواند فراموش شود. احساساتی که از ژرفای دلم تا فراتر از هر زبان واژه‌هاست. ای کاش می‌توانستم فریاد بزنم و دوباره او را ببینم، او را با خود به گرمایی آغوشم بپذیرم و این آتشی که دلم را فراخواهم کشید، به نحوی بفهمانم که هنوز دلم برای او تنگ شده است، هر چند که این درد ناگزیر نیست.

بهترین باش

23 Oct, 06:12


چه قدر عجيب است، نه؟
انسانهايی از جنس خودمان خطرناكترين دشمنان ما هستند.
معمار، دشمن معمار است.
حكيم، دشمن حكيم.
يک انسان هر چقدر هم به تو نزديک باشد، به همان اندازه احتمال تنفرش از تو بيشتر است...

بهترین باش

22 Oct, 06:57


بـحثی را کـه
نـه خـود قـانـع می‌شوی
و نه می‌توانی
شخص مقابل را قانع کنی
با یک لبخند تمام کن ...!

بهترین باش

22 Oct, 06:56


وقتی چیزی مرا رنج میداد
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی‌زدم
خودم در موردش فکر می‌کردم
به نتیجه می‌رسیدم و به تنهایی عمل می‌کردم
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه
بلکه فکر می‌کردم که انسان‌ها در آخر باید
خودشان خودشان را نجات بدهند.

بهترین باش

22 Oct, 06:44


از اینجا که منم آنجا که تویئ پر است از دلتنگی،
از خیابان ها و آدم های آشنا و نا آشنا.
تمام راه هم که بـــدوم،
بازهم در انتهای راهی که تمامش را به شوق تو تنها دویدهَ ام،
منتظرم نخواهی بود... 💔🖤

بهترین باش

20 Oct, 17:58


زین پیش دلی بود
مرا عاشق و امروز

جز بی‌خبریم از دل
خود هیچ خبر نیست


[حضرت عطار نیشابوری]

بهترین باش

20 Oct, 17:51


گم گشتگی در دنیای مدرن :

همه ما در زندگی قصه‌هایی داریم که روایتگر تجربه‌های فردی و جمعی ما هستند، اما در دنیای مدرن و صنعتی، این قصه‌ها غالباً نادیده گرفته می‌شوند و انسان به‌تدریج درک‌نشدن را تجربه می‌کند. والتر بنیامین، فیلسوف برجسته آلمانی، بر این مسئله تأکید می‌کند که انسان در صورت فقدان درک و ارتباط، به موجودی دیگر تبدیل می‌شود. او معتقد است که در جوامع مدرن، به‌ویژه در شهرهای صنعتی، انسان‌ها از یکدیگر فاصله می‌گیرند و توانایی همدلی میان آنها کاهش می‌یابد. این وضعیت به بحران هویت منجر می‌شود؛ فرد از دیگران و حتی از خود جدا شده و به سوی بی‌معنایی و انزوا کشیده می‌شود. بنیامین این بحران را نتیجه مستقیم سرمایه‌داری می‌داند؛ نظامی که در آن فردیت به کالا تبدیل می‌شود و ارتباطات انسانی سطحی و گذرا می‌گردد. در این ساختار، انسان به ابزاری اقتصادی تقلیل می‌یابد و حس همبستگی که زمانی با روایت‌های مشترک شکل می‌گرفت، کم‌کم از بین می‌رود. نتیجه این فرآیند، احساس بیگانگی و گم‌گشتگی است که انسان مدرن را بی‌هویت و بی‌قصه می‌سازد، موجودی که حتی برای خود نیز حرفی برای گفتن ندارد. این گسست هویتی نشانه‌ای از فروپاشی تجربه زیسته انسان‌ها در دنیای مدرن است. انسانی که زمانی در جریان روایت‌های جمعی و فرهنگی معنا و جایگاه خود را می‌یافت، اکنون با دنیایی روبه‌رو است که در آن هویت او تنها از طریق کارکردهای اقتصادی و مصرفی تعریف می‌شود. این تغییر بنیادین در نگاه به انسان و ارزش‌های او موجب می‌شود که فرد از درون تهی شده و قصه‌های زندگی‌اش به‌مرور محو شوند. در این فضای بی‌معنا، انسان مدرن به جست‌وجوی خود ادامه می‌دهد، اما آنچه می‌یابد تنها انعکاسی از واقعیت‌های تحمیلی سرمایه‌داری است؛ واقعیت‌هایی که هویت او را به کالا و نقش او را به ابزار تولید تقلیل داده‌اند. در چنین شرایطی، بحران هویت بیش از یک مشکل فردی است؛ بحرانی که ریشه در ساختارهای اجتماعی و اقتصادی دارد و انسان را از ریشه‌های فرهنگی، اخلاقی و فلسفی خود جدا می‌کند. آنچه که باقی می‌ماند، موجودی است که نه‌تنها توانایی قصه‌گویی خود را از دست داده، بلکه دیگر حتی قادر به شنیدن قصه‌های دیگران هم نیست. این فقدان همدلی و توان شنیدن، به عقیده بنیامین، نشانه‌ای از زوال کلی‌تر فرهنگ و جامعه است که در آن، انسان‌ها به جای همدلی و درک متقابل، به واحدهای مجزای اقتصادی تقلیل یافته‌اند. در نهایت، این وضعیت نه‌تنها هویت فردی، بلکه کلیت انسانی را نیز به خطر می‌اندازد.

بهترین باش

19 Oct, 02:48


پنجاه سال دیرتر
او‌ هنگامی که یک آلبومِ
عکسِ خانوادگی را ورق می‌زد
پی برد که زیبا بوده است.

بهترین باش

19 Oct, 02:47


كسی چه می‌داند؟
شايد همه‌ی آرزوهای ما همين طورند!
شايدم تمام آرزوهايمان جايی منتظرند...
منتظرند كه ما آن‌ها را
از تَهِ دل بخواهيم تا برآورده شوند!

بهترین باش

17 Oct, 20:43


هیچکس از من نخواسته بود مردم را دوست داشته باشم ولی من همه را دوست داشتم. فقط چون فکر می‌کردم اگر همه را دوست داشته باشم؛ آن‌ها هم دردسری برایم درست نمی‌کنند!

بهترین باش

17 Oct, 20:41


در جستجوی حقیقت، می گذرم از ظواهر
آن در درون است، فراتر از درک هاست.

بهترین باش

16 Oct, 17:51


شما در زمان ارتباط با آدم‌های سالم

تازه متوجه می‌شوید

که با چه آدم‌های سمی در ارتباط بودید.

بهترین باش

16 Oct, 02:16


سنگ و چوب روستای ما درون ذهنم رفته بود و مدام تصویر آن خانه گلی و قدیمی از جلو چشمم می‌گذشت که پدر روی زینه‌هایش ایستاده بود و به من چیزهایی می‌گفت. مادر می‌گفت: بچی قد آتی خو جنگ نکو...
آیا زمانش بود؟ آیا من بد نکرده بودم؟ آیا می‌شود از خانواده جدا شد و دور بود و بی‌خیال؟ نمی‌دانم. پس فردایش رفتم بلیت گرفتم. افغانستان. آیا رفتن من منطقی بود؟ آیا این احساسات زودگذر نبود؟ تصمیمم را گرفته بودم. ساعت‌هایی که در پرواز سپری شد، لحظات دشواری بودی. حال معتادی را داشتم که چندین سال است ترک کرده ولی به‌یکبارگی دچار وسوسه افراطی می‌شود. فقط می‌خواستم زودتر برسم. زودتر بروم پیش خانواده‌ام و معذرت بخواهم. بابت اینقدر بد بودنم. بابت این کرختی طولانی. این دوری و بی‌خبری. وقتی کابل رسیدم صبر نکردم. شب بود. ماشین گرفتم که مرا به ولسوالی/شهرستان ما ببرد، به قریه ما. شب تمام راه رفتیم. فردا پیشین رسیدیم به قریه‌ای که پانزده سال قبل از آنجا بیرون شده بودم، گم شده بودم و دیگر خبری ازش نداشتم. روستا تغییر کرده بود. نسل تغییر کرده بود. کودکان جوان شده بودند، میان‌سال‌ها پیر و پیرها اغلبا مرده بودند. وقتی رسیدیم بالای تپه، به راننده گفتم آنجاست خانه ما، آن گوشه، کنار آن چند درخت بزرگ، ماشین را آنجا هدایت کن. بعضی‌ خانه‌ها جدید بنا شده بود و بعضی خانه‌های قدیمی را ویران کرده بودند. نقشه روستا اندکی تغییر کرده بود. فقط خانه‌ی ما استوار سر جایش بود. چقدر خوشحال شدم که آن خانه همانطوری که بود، هست. دیوارهایش. رنگ آبی کبود پنجره‌هایش. هنوز هم نمی‌دانستم مرا در این چند روز چه شده. این یادواره‌ها چطور سراغ من آمد. این دگرگونی از کجا می‌آمد. مردم قریه مرا می‌دیدیند، اما نمی‌شناختند. من هم نمی‌شناختم. آدم‌ها تغییر کرده بودند. مردی که ده سال آسایش دیده بود و جوان‌تر از هم‌نسلان روستایی‌اش به‌نظر می‌رسید. نزدیک خانه ما شدیم. پیاده شدیم. به راننده گفتم چمدان‌هایم را دنبالم بیاورد. برای همه سوغات گرفته بودم. برای مادرم، برای پدرم که دیگر ازش قهر نبودم، برای مرجان که نمی‌دانستم ازدواج کرده یا نه. پیرمردی بالای صفه نشسته بود و جای دوری را می‌دید. نزدیکش که شدم متوجه من نبود. نزدیک‌تر شدم. خودش بود. یک عینک بزرگ به چشم داشت و به هردو گوشش سمعک‌های لین‌دار داشت. آه چقدر پیر شدی؟ چقدر ناتوان؟ دلم میخواست جیغ بزنم. وقتی دستانش را بوسیدم، وقتی صورتش را بوسیدم، وقتی اورا بغل گرفتم، هیچ واکنشی نشان نداد. مثل سابق قوی نبود. لاغر و ناتوان. گفتم من محمدم! برایش اهمیتی نداشت. شاید نمی‌دید، نمی‌شنید. بغل گرفتم. محکم. گریه کردم. آرام نمی‌شدم. مرا به خاطر نیاورد. با من حرف نزد. نه خوشحال شد و نه غمگین.
در این هنگام زنی از زینه بالا آمد، فکر کردم مادرم هست، ولی نبود، یک زن خسته بود که تازه از کار می‌آمد، آستینش را بالا زده بود، با چهره آفتاب سوخته و لباس‌ کهنه. چیزی با خود می‌گفت. همینکه مرا دید بلند جیغ زد و دوباره از زینه پایین رفت، دنبالش رفتم، وقتی دقت کردم، وقتی دیدمش، خوب نتوانستم بشناسم، نمی‌توانست حرف بزند، تمام تنش می‌لرزید، چادرش را به دهن گرفته بود و اشک می‌ریخت. آیا او مرا شناخته بود؟ تا گفتم مرجان، حالش بدتر شد، گریه‌اش بلندتر، اورا به آغوش گرفتم، اشک می‌ریختیم، دختر بیست و پنج ساله‌ای که پیر شده بود. تلاش می‌کرد حرف بزند، تلاش می‌کرد درد دل کند، تلاش می‌کرد تمام این پانزده سال را فریاد بزند، نمی‌توانست، چقدر من بده‌کار او بودم، چقدر در حق این خواهر بیچاره‌ام ظلم کرده بودم، چقدر تنها بود، به چه اندازه دردمند و غمگین و نیازمند دیگران. تن لاغرش بوی ناامیدی می‌داد، بوی انتظار، بوی بی‌کسی و تنهایی. به سختی گفت، مادر سال‌های پیش مُرده، پدر نابینا و ناشنوا شده، تو....
دوباره جیغ زد. دوباره گریه. او حق داشت هرچیزی به من بگوید، من. من. من. او به تنهایی اینقدر اندوه را به شانه می‌کشید، او مادر نداشت، او پرستار مردی شده بود که نه می‌شنید، نه می‌دید و نه کسی را به‌خاطر داشت. دختر که می‌کارید، درو می‌کرد، بار می‌کشید، صورتش زخم بود، دستانش آبله داشت. مرجان.
من برگشته بودم، ولی هیچ‌چیز سرجایش نبود...

خشنود خرمی

بهترین باش

16 Oct, 02:16


شانزده سال قبل با پدرم دعوا کردم. پیشین بود. او چیزهایی گفت، من هم چیزهایی گفتم. نوجوان بودم. این دعوا محتوایش آنچنان جدی نبود، فقط هردوی ما نمی‌خواستیم کم بیاییم. من از خیلی لحاظ شبیه او بودم و او مردی با استخوان‌بندی کلفت، مضطرب و زودرنج. چند زینه پایین آمد و سیلی محکمی به صورتم کوبید، گفت: د تمام آغیل یک باچه نیه که د مقابل آته خو مثل تو وری ایستاد شونه...
همین سیلی، همین دعوا، همین برخورد داشت مسیرهای جدیدی را می‌ساخت. دیگر چیزی نگفتم. شب آهسته رفتم اتاق پایین. گُمبَزی پایین. واسکت پدر در انتهای گمبزی به میخ آویخته بود. دست بردم به جیب واسکت پدر. خوب در خاطرم نیست چه مبلغی بود، ولی یادم هست که دیروزش گوسفند فروخته بود. تمام چیزی که داخل جیب واسکت پدر بود، برداشتم. نزدیک‌های صبح از خانه بیرون شدم، از قریه دور شدم، از خانواده. از آنجا به شهر و بلاخره مسیری را در پیش گرفتم که پدران ما به تکرار رفته بود. زاهدان. ایران. تبریز. اصفهان. نمی‌دانم قصه فرار من چقدر بالای پدر و خانواده‌ام سخت تمام شد، چقدر مایه تمسخر و جوک مردمان قریه شده بود؟ آیا پدر دنبال من آمده بود؟ آیا مادر دلش برای من سوخته بود؟ نمیدانم. خود من بودم که این فرار و این داستان سخت رفتن را نفس کشیده و درد دیده بودم. نوجوان بی‌تجربه و یاغی که پیش خود سنجیده بود: میروم هرجا که رسیدم!
خانواده‌ی ما چهار نفری بود، پدر، مادر، من و خواهر ده‌ساله‌ام مرجان. در تمام مسیر دلتنگ هیچ کسی نبودم. فقط گاهی مادر به یادم می‌آمد که آن روز برای من گفته بود: قد آتی خو زیاد جنگ نکو بچَی! دلتنگ مادر هم نبودم. من گویا با هم همه قهر بودم، از دست همه عصبانی و رنجیده و فراری. پنج سالی که در ایران بودم با خانواده‌ی خود تماس نگرفتم، نامه نفرستادم و نامعمول‌تر اینکه از اقوامم دورتر رفتم در یک کارخانه بافندگی کار گرفتم تا کسی نداند من کجایم و چه میکنم. هیچ‌کسی آنجا مرا نمی‌شناخت و نمی‌فهمید. شاید در این پنج سال خانواده‌ام پذیرفته بودند که من دیگر زنده نیستم. شاید دل‌شان شکسته بود و اصلا از کسی نپرسیده بود که از محمد احوال داری یا نه! نه نه. امکان نداشت. مادرم مرا دوست داشت، خواهرم وابسته من بود و پدرم با وجود اینکه نسبت به من حس مالکانه داشت، باز هم دلبسته بود و تنها پسرش بودم. پسر داشتن، یعنی ادامه یافتن. چطور می‌توانست بی‌خیال باشد؟ فقط این فرار، چیزی نبود که پدر پیش‌بینی کند.
اما من همچنان کرخت بودم. نه می‌خواستم از کسی احوال بگیرم و نه دوست داشتم حالم پرسیده شود. پنج سال کرختی. پنج‌سال تنهایی و سخت و سفت بودن. نمی‌دانم چه عقده کشنده‌ای مرا تسخیر کرده بود که حتی یک بار هم تماس نگرفتم بگویم من زنده هستم پدر، من اینجایم مادر، من چنینم. نمی‌دانم، شاید میخواستم اینطوری آنهارا- بخصوص پدرم را زجر بدهم. چه انتقام بچه‌گانه‌ای! وقتی راه آسان شد و موج بزرگی از مهاجرین وارد اروپا شد، من هم یکی از آنها بودم. یکی از آن هزاران نفر. رفتم ایتالیا. شهروند ایتالیا شدم. به من احترام گذاشته شد، هدف‌های جدید اینجا برایم شکل گرفت، آدم‌های جدید به زندگی‌ام آمدند و تنها چیزی که هرگز برایم رنگ دوباره نگرفت، خانواده‌ام بود. پدرم، مادرم، خواهرم که احتمالا حالا بزرگ شده بود. آیا آنها زنده بودند؟ آیا آنها هنوز انتظار مرا می‌کشیدند؟ سال‌ها گذشته بود. تا یک مدتی از پدرم متنفر بودم، از اقوامم، از همه. عقده داشتم و ممکن همین عقده، تمام احساسات مرا در بند کشیده بود. ولی از یک زمانی دیگر متنفر هم نبودم. کاملا فراموشم شده بودند. بخصوص که حالا به یک زبان دیگر حرف می‌زدم. وقتی نتوانی در یک سال حتی یک لحظه به کسی و کسانی فکر کنی، دیگر آنها برایت وجود ندارد. باری کسی از من پرسید که در افغانستان خانواده داری؟ بی‌توجه پاسخ دادم که کسی را ندارم. اتفاق نیفتاد که بعد این پرسش، به خودم فرو بروم و بپرسم، آره خانواده‌ دارم، خانواده‌‌ای که خیلی احمقانه ترک‌شان کردم و نمی‌دانم در چه حالی هستند. فکر نکردم. رفتم سراغ کارم و زندگی اینطور ادامه یافت. مرد بی‌تفاوت که فقط به حال خودش می‌اندیشید. اما پارسال که دقیق پانزده سال از جدایی، از فرار و از این دوری طولانی می‌گذشت، یک روز صبح همینکه پرده اتاقم را کنار کشیدم، گویا خانواده‌ام با تمام خاطرات‌شان هجوم آوردند به خانه‌ام، به زندگی‌ام. خانواده. مادر. جاده را نگاه کردم که چند نفر زیر باران بازی می‌کردند. این باران مرا برد به روستای ما، پیش خانه گلی ما، یک لحظه فکر کردم روی خاک باران زده قریه ایستاده‌ام و صورتم را به سوی آسمان گرفتم. مادر؟ خواهر؟ دلم بغض کرد. بعد از پانزده سال به یادشان افتادم. چقدر سخت به یادشان افتادم. چقدر دلتنگ‌شان بودم. مرا چه شده بود؟ آن روز سر کار نرفتم و تا شب گریه کردم. به در زدم، به دیوار زدم، ولی آرام نشدم. همه دور من می‌چرخیدند. خاطرات، زندگی.

بهترین باش

15 Oct, 19:42


چنین در حسرت صبح بناگوش‌که می‌گریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها

در این‌گلشن‌که رنگش ریختند ازگفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها

📸 سعید

بهترین باش

15 Oct, 19:26


بهلول دانا

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تومی دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!
سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!

1,753

subscribers

608

photos

592

videos