رمان های هراتی @roman_herati Channel on Telegram

رمان های هراتی

@roman_herati


––––·•·–•✤﷽✤•–·•·–––

#𝑅𝑂𝑀𝐴𝑁
#𝐵𝐼𝑂
#𝑀𝑈𝑆𝐼𝐶
#𝑇𝐸𝑋𝑇
#𝑃𝑅𝑂𝐹𝐼
#𝐿𝑂𝑉𝐸

تو زیبایی و وقتی می‌خندی، انگار که زیبایی‌ات را
فریاد می‌کشی..!🥹♥️

اولین کانال پخش رمان های هراتی 📚📝
بخوانین و لذت ببرید ..
جهت ارتباط :
🔗: @Mohammad_Herati

رمان های هراتی (Persian)

با افتتاح کانال تلگرامی جدید "رمان های هراتی"، علاقمندان به خواندن داستان های جذاب و هیجان انگیز دعوت به عضویت در این کانال می شوند. این کانال با نام کاربری "@roman_herati" در تلگرام فعالیت خود را آغاز کرده است. با این کانال شگفت زیبایی و هیجان را در داستان های هراتی تجربه کنید. اینجا مکانی است که شما می توانید با خواندن داستان های شگفت انگیز، لحظاتی شاد و شیرین را تجربه کنید. این اولین کانالی است که رمان های هراتی را پخش می کند، بنابراین اگر علاقه مند به داستان های جذاب و مفید هستید، حتما به این کانال ملحق شوید. برای ارتباط با مدیر کانال و دریافت اطلاعات بیشتر، می توانید به ایدی زیر در تلگرام مراجعه کنید: @Mohammad_Herati

رمان های هراتی

25 Jan, 16:38


حرص حرفای پشت سرتو نخور بقول مولانا:

او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود^^😕
چه الحق👌


#ری اکت


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


از ادامه رمان #جدایی‌عشق   لذت ببرن
ری اکت بدن  لینک هم پخش کنن بی زحمت

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی هفتم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍



از زبان دنیا....


امو شب خیلی خوش گذشت گفتن صبا هم میلع میریم همگی قبول کردن
حالی هم مم خود خو آمده میکنم که میریم بخیر
امروز هم کوت شلوار پوشیدم به رنگ سرمه ای
چون کوت شلوار خیلی بمه مقبول میگه موها خو هم امروز بلند بسته کردم
یک آرایش مات ای هم بکردم حجاب خو وردیشتم رفتم پاین همگی خود خو آمده کرده بودن وسایل ها هم مو ثنا بگدیشتم داخل موتر
امروز قرارع اسپورت بپوشم چون به کوه نوردی خیلی خبه اگه بد نباشه دل مه مایه حتا به محفل هاا هم اسپورت یا بگفته ما و شما هراتی هاا کرمچ بپوشم
حجاب ای که نوع تیار کرده بودم به رنگ قهوه ای صاف بود
شال مم همرنگ حجاب مه بود مدل آزادی دیشت
شال سفیدی هم وردیشتم چون اونجی باز بسر خو کنم
بلاخره بشیشتیم به موتر و عینک هاا خو هم بزدم به چشما خوو چون افتابی بود هوا امروزبلاخره کشش طرف خوجه چهارشنبه☺️

داخل موتر هم قصه کرده میرفتیم
گوشی خو وردیشتم دیدم اقای مغرور مسج داده رفتم جواب دادم اونا وقت برسیده بودن گفتم یک عکسی ری کن ببینم ایشته جای استه سر سبز بشده یا نه گرچه خیلی هم برفتیم ولی مچم چری عکس خاستم از ریهان
وقتی عکس خو ری کرد خیلی مقبولی آمده بود پهلو موتر جدید خو هم بود اقای مغرور
دل مه نماست عکسی پس کنم از رو صحفه موبایل خو
خیلی عکس فکسی آمده بود
وجدان. عکس لوکس آمده یا خودی
مه. باز تو پیدا شدی دیونه کردی توهم مر
وجدان. تو از اول هم سالمی نبودی دلجم
مه. بودم نبودم بتوچی
وجدان. بدبخت عاشق شدی نمیفهمی هنوز
مه. تو بد کدی عاشق کی شدم عاشق تو شدم
وجدان. تا ریهان تو باشه طرف مه سیل نمیکنی😒
مه. تو بد کردی مع عاشق نشدم
وجدان. به بازی دادن خو ادامه بدی احمق جان باز معلوم میشه
مه. بروگمشووو😫

شکر رد مه یله کرد یا خدا ای وجدان چی میگفت نهههه امکان نداره
ای خودی خود خو کلانجار میرفتم که با گپ ثنا از فکر های بی خود خو بیرون شدم🙄😐
ثنا. دنیاااا هستی
مه. هااا هستم کجا مام برم
ثنا. هوشیاری هم نبودی حالی کو بیخی تعطیل شدی😂
مه. تو چیکار داری انه حالی هم بگو چی ماستی از مه
ثنا. میگفتم امی انستا مه مچم چی مرگ زد یکدفعه تو واه کو به گوشی خو سیل کن چیکار شده
مه. نوکر تونم البت هااا ؟ 🙄
ثنا. خدانکنه شما تاج سر مانین خاک پاه منین چی میگین شما
مه. اوبر شو عه که بخدا یک تار مو به سر تو نمیگذارم حد مرز هم سیل نمیکنم که تو ازمه کلونتری
اقا. باز تاس به حموم افتاد
مه. همگی امی ثنا استه
ثنا. خب میگم یکدفعه سیل کن انستا مه تیاره به گوشی خو واه کن نمیکنه واه
مه. خوب میکنم تو چری بمه گفتی خاک پاه منی هااا
اقا. هاا ثنا امیته گفتی
ثنا. خب چیکار میشه خورد خونه خاک پاه خونه😂
مه. الا تور بخیر خوهریمه بیایع ببره خسور تو
ثنا. به دهن تو واری گربه بارش نمیباره
مه. اقااااا😫
اقا. ثنااا تو چری دختر مر بعذاب میکنی نکن دگه
ثنا. چشمم
مه. 😜😜
ثنا. خودی تو کار دارم باز نمیگی ثنا بیا از مه عکس بگیر

دهن خو خج وج کرد یعنی مع امی رقم میگم دگه😐😂
مه. تا دگرا باشن تو صبره عزیز
ثنا. خسور تونه البت عزیز
مه. نی خوهر برعکس گفتی از تونع

تا رسیدیم مو ثنا زبون جنگی دیشتیم
بلاخره برسیدیم به پایگاه خوو امیته میگم پایگاه انگار به راه قچقای ایران میریم😐💔😂
از موتر پاین شدیم همگی وسایل هااا هم پاین کردیم از موتر رد ما هم دگرا میامادن
ای اقای مغرور هم نمیایع بگه کمک ماین یا نه 😒
دیدم بیاماد خودی همگی کمک میکرد مچم گپا مر بشنوید چی
ریهان. بشنویدم جی گفتی
مه. چی گفتم
ریهان. نمیایه کمک نمیکنه انی بیامادم صحیح شد
مه. تواز کجا فهمیدی😐
ریهان. مه از چشما تو میفهمم چی میگی تو

یا خدا ای از چشما مه میفهمه هرچی اگه بفهمه مه عاشق...
دستی جلو رو گپ زدن دل خو بگرفتم
مه چی ماستم بگم یا خدا گپ وجدان یک هوشیاری هم نبودم بیشترر دیونه شدم😫💔




#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی ششم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍




آرمان. وصلت جان چری تو اروم شدی

چی خبرین که چی میکشم مه😅
مه. نی هنوز هم اموته شوخی استم دلجم کاکا آرمان

دیدم ریهان هم بیاماد
ریهان. جدی بیا چلنچ

نکن ریهان بیشترر مر بخو وابسته نکن مام دور باشم ازو ولی بیشتر نزدیک مه میشه تو چی میفهمی ریهان مر بیشترر بخو وابسته میکنی🥺💔
ریهان. هستی وصلت
مه. امم بگو😅
ریهان. کی طرف دار وصلت استه و کی طرف دار منه

اقا ریهان دریا عمه مه رها جان همگی طرف دار مه بودن
باز اقا مه کاکا آرمان مودر مه خودی بی بی جان و بکتاش طرف دار ریهان بودن
ریهان. مه بیشترر طرف دارم😉
مه. نیه مساوی هستیم حالی جناب
ریهان. مه پنج طرف دار دارم تو چهارتا
مه. میثم هم خو طرف دارمنه
ریهان. باشه تو طرف دار کینی مه یا خود خو

ته دل خو گفتم تو بیشترر طرف دار داری آخه خود مم طرف تونم🥲
مه. طرف خود خو
ریهان. باشه پس شروع کن
مه. چی بگم بشما محترم
ریهان. چی میگین همشیره طیاره تیر شد نشنویدم
مه. آخه خبر یکدفعه نشر میشه حالی جناب
ریهان. اشتباه میکنی سرخط خبر هم داره
مه. جدی محترم
ریهان. بلی هاا شما کمی مشکل دارین به زبون جنگی
مه. نلمبه حاجی ماما
ریهان. نمیلبه محکمه حاجی لالا
مه. اعتماد بنفس شما مار بکوشته
ریهان. هرکس که جذاب و شیک باشه اعتماد بنفس خدایی داره همیشره جان شما ایر درک نمیکنن
مه. والا مه کو کدام زیبای در شما نمیبینم محترم
ریهان. آخه ببینن همیشره جان مامارک اورجینالیم نمیتونین ببینین مثل ما
مه. واقعا حالی دیوال هم نیه ولی کوه ها درز کرد به ای گپ شما محترم😐😂

همگی به ای گپ مه زدن زیر خنده
ریهان. باید از مه بسازن فهمیدی همیشره جان
مه. همشیره جان نه ماگل جان بگیم اوقذر دل شما درد داره
ریهان. صحیه ماگل جان
مه. تشکر شاغلام جان😊😂
آرمان. ریهان کم کم بازی باخت میدی
مه. بوی باخت میایه مچم کدو طرف کم کم باخت میده
ریهان. نی مه به ای زودی هاا نمیبازم
مه. شوخی نکنین
ریهان. نه ماگل جان مه شوخی نمیکنم ولی مچم چری شما گپ مه شوخی فکر میکنین
مه. جدی میفرماید حالی جناب محترم🙄😂
دریا. بهتره ریهان تسلیم شی چون نمیتونی ببری از پیش وصلت
مه. 😎😎😂
ریهان. به ای گپ تو مرغ هاا تخم کردن
مه. والا حاجی ماما باید همگی با گپا مه از ترس تخم بندازن😂
ریهان. مه تسلیمم تو بردی
مه. باید از اول قبول میکردی
ریهان. یاری تو از مه بدتر بودی
مه. بلی ها دگه😎😂
اقا ریهان. دخترمه وصلت برنده شد
آرمان. طرف کی بشدم باخت داد
مه. گفتم دگ شمام رفتین طرف ازو شدین
بکتاش. زدی ابرو ملت ببردی

به ای گپ بکتاش همگی بخندیدن 😂
آخه بچه ده سالی ایشته گپا میزنه به سن و سالی نمیخوره ای رقم گپ زدن
ریهان. شما به غلامی خود مر ببخشیم😢💔😂
بکتاش. اوقذر که اسرار کردین باشه بخشیده شدین
ریهان. ای از خبی بیش از حد شمانه باید یک مجسمه از شما ساخته بشه و به آثار تاریخی برده شه چون شما یک پایه حموکت استین دگ
بکتاش. تشکر لطف دارین باشه بخیر مجسمه میسازم از خود خو باید شماهم به آثار تاریخی ببرین
مه. باشه حتما به چشما خو😉😂

بعد از خیلی قصه کردن دگرا هم بیامادن نام خدا خیلی بودیم
دنیا اینا هم بیاماده بودن
باز ای دوتا خودی هم گپ میزدن و اینجی مه نابود میشدم😔💔




#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی پنجم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍





از زبان وصلت....


اوشب ریهان بمه گفت تو فراموش نکردم ای مه بودم که از خوش حالی بال ندیشتم بپرم
خودی ریهان خیلی قصه کردم
کمی دل مه آروم شد که خودی مه گپ میزنه🫠
ولی نمیفهمم چری دنیا و ریهان خیلی طرف یکده خو سیل میکردن
مچم چری حسودی میکنم که حتا یک دختری به ریهان سیل کنه🥺
ولی مجبورم ریهان کو یکه بچه عمه مه نمیشه
شب سالگری هم خیلی عالی بود همگی رقص کردن ریهان که نگم بشما امیته رقص مقبول کرد بیشتررر دلمه برفت او موها حالت داده ای او جذابیت که دیشت بیشتر او مقبول نشون میداد
امو شب همگی حقیقت جرات بازی کردیم مچم ولی بنظرم ریهان به قصد دنیا به جلو رو خو بشوند ولی کاش چیزی که فکر میکنم نباشه
خوب بود کمی ساعت ما تیر شد برفتیم بالا همگی گفتن صبا میریم میله
چون تمام هرات جان چکر بزنیم
مهمونا هم همگی برفته بودن دیدم ریهان هم برفت اتاق خو که خاب بشه مم خودی دریا کمک کردم خونه جمع کردیم رفتیم بالا که خاب شیم چون گفتن صبح وقت تر بیدارشیم میرفتیم طرف اتاق دریا دیدم در اتاق ریهان واه شده برفتم که در اتاق بسته کنم دیدم خاب بود
ایشته مقبول خاب شده طرفی نگاه کردم مچم چری به چشما مه اشک القه زد🥺
دستی از اتاق بیرون شدم رفتم پیش دریا
خودی دریا خیلی قصه کردیم صبح هم ساعت 8:00بجه بود بیدار شدیم
همگی خود خو امده میکردن مم امروز تصمیم گرفتم دامن و بلوز بپوشم
بلوز مه خفاشی سفید بود دامن مم به رنگ سرخ بود دامن بلند بود خیلی شیک بود به دریا هم خریده بودم امروز هردوتا ما همرنگ پوشیدم ازو باز بلوز سفید دامن هم آبی صاف بود
مم رختا خو بپوشیدم
موها خو هم واه گدیشتم چون بمه خیلی مقبول میگفت یک آرایش دخترانه هم بکردم
شال مم به رنگ سرخ بود کفش هامه به رنگ سفید بود خدایی خیلی امروز مقبول شدم☺️❤️
دریا جومم خود خو امده کرده بود اوهم خیلی نازی شده بود خیلی بری مقبول میگفت اوهم موها خو واه گدیشته بود امروز چون به ایرقم رختا مو واه مقبول میگه
مه. الا جوو فدا دختر عمه خو ایشته مقبول میگه بتو
دریا. سلیقه شمانه دگ 😁
مه. سلیقه منه ولی به تن صاحب خو بیشترر میایه
دریا. تشکر خودتو که مثل ماه میتابی
مه. فدایت

هردوتا ما حجاب هاا خو وردیشتیم رفتیم پاین
ریهان هم به صد زور بیدار شد و بیاماد خیلی جذاب شده بود رخت افغانی خیلی بری میاماد
دریا و ریهان هم زبون جنگی دیشتن
به زبون زدن ازی دوتا عرق شدم دیدم ریهان به کله مه آمد
خودی مم کمی مسخرگی کرد
بلاخره همگی ما حرکت کردیم طرف خوجه چهارشنبه
ما به موتر جدید ریهان شیشتیم به صد زور😂
هوا هرات جان هم خیلی فکس بود صبح هم بود هوا تصفیه شده بود بیخی امروز
آخه خب اول سال شده😉
خودی آهنگا ریهان بلاخره رسیدیم خوجه چهارشنبه
همگی وسایل ها پاین کدیم از موترا قراره به چاشت هم گوسفند کباب کنن خوب بود ما دخترا بی غم بودیم😂
ریهان هم مثل بچه مغرور ها یکی از چوکی ها وردیشت برفت بشیشت پهلو موتر خو موبایل هم دست بود دل مه ماست یک عکس بگیرم بمی رقم چون خیلی مقبول شیشته بود🫠
مچم خدا صدا مر بشنوید چی ریهان مر صدا کرد که ازو عکس بگیرم
ولی چیرقم صدا کردن خوبی بیخی دلمه برفت😒😂
برفتم ازو عکس گرفتم ولی دیدم روگوشی پیام امده بود بنوم لجباز
مم بیامادم پیش دریا باز حال مه گرفته شد آخه چری ایته میشم اگه ریهان مر نماسته باشه کو نابود خاد شدم به ای کارای که زره زره میشم🥺💔
باز ای دل لعنتی مه بود که گرفته شد
ولی باید کاری کنم که خوش معلوم بشم نمام کسی بفهمه چی میکشم





#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی نهم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍




مه. باشه سیل کنم دگرا هم میرن اگه نرفتن مو تو میریم باشه
دنیا. باشع
مه. دخترا بچه هااا میگفتم میرین کوه نوردی
مودر. حمالی از فوتبال آمدین شیشتین باز کوه نوردی میرین آخه مونده میشین
اقا. بگذار خانم جان سعت خو تیر کنن خاطر سعت تیری بیامادیم دگ
مه.کی هاا میرن وخزین دگ

آرمان و خانم اینا نرفتن چون خیلی بدویدن امروز😁
دگه همکی دختر بچه ها وخیستن
همگی ما آمده شدم حرکت کردیم طرف کوه که خیلی بلند بود
مه. متوجه خو باشین خدای نکده نفتکین یکدفعه
همگی. باشه


متوجه هم بودم مروند ومهال پهلو هم راه میرفتن
کاش ای لجباز بیایه ای طرف که خودی یکجا بالا بریم
همگی بالا میرفتن
دنیا از پشت مه بود یک جای بود خیلی سخت بود بالا شدنی
مم دست خو دراز کردم پیش عشق ریهان
مه. بدی دست خوو
دنیا. باشه

دستی خو بداد ماست بفته که خود خو بنداخت به بغل مه
باز ای مه بودم که از ایجان زیاد قلب مه کم بود بفته زیر پاه مه
بعد از چندقعه از بغل مه دور شد
مه. خبی آخه متوجه خوو باش 😡
دنیا. خبم چری اعصاب تو خرابه
مه. اگه یک کاری میشد تو چی هااا پهلو خود مه راه میری بفهمیدی
دنیا. چشممم🥺
مه. ههه بیا بریم همگی برفتن

مه حرکت کردم ولی او ایستاد بود
مه. بیااا دگه

دیدم نیاماد مم برفتم دست بگرفتم کش کردم دست داخل دستا کته مه گم شده بود 🤭
شونه به شونه راه میرفتیم
او لحظه بری مه عین یک بهشت بود کنار عشق خو بودم بااو قدم میزدم دگه چی ماستم از خداا
فقد ای که ما باهم برسونه🫠🤲

مه. بتو گفتم بیا نیامادی مم مجبور شدم دستی تو بگیرم
دنیا. یله کن دگ حالی یکی ببینه چی فکر میکنه
مه. مهم نیه کسی مهم تو و مه هستیم
دنیا. اقای مغرور
مه. باز بگم جاان

طرف مه به تعجب سیل میکرد مر امیته خنده گرفته بود😁
مه. والا راست میگم
دنیا. خیلی شیطون شدی توو
مه. ههه شیطونی بودم دگ
دنیا. مهال و مروند دیدی
مه. ام یکجا یکجا میرفتن
دنیا. خدا برسونه اونا
مه. آمین همچنان مو اوو
دنیا. کی
مه. عشق ریهان گفتم
دنیا. عشق ریهان کینه😳
مه. استه دگه یکی

دیدم دستی خو پس کرد از دست مه اعصاب هم خراب شود نکنه حسودی میکنه🙄
مه. چری حسودی کردی
دنیا. بتو حسودی نمیکنم بفهمم😒
مه. بلیا راست میگی از چشما تو میفهمم حسودی کردی😂
دنیا. نکردم حسووودی
مه. باشه قبول
دنیا. کی استه ای عشق تو
مه. تو که گفتی حسودی نمیکنم
دنیا. بیخی نگووو

برفت
مه. دیونه کسی نیه باز به وقت میگم بتوو
دنیا. قول که میگی
مه. قول لجباز صیحیه

یک خنده هم بکرد
بلاخره خود خو برسوندیم به دگرا

وصلت. شما کجا بودین🙄
مه. هیچی فقد کمی قصه کرده آمدیم
گونش. مونده شدمممم 😫
مه. هههه اخی چری
گونش. خنده های تو سیل کن
دریا. نکن ریهان بعذاب
مه. بااااو فکر رفیق هااا خو داره



#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 13:00


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی هشتم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍





خودی همگی خوش آمدی کردیم بشیشتیم
مهال اینا هم بیاماده بودن
مهال خیلی نازی شده بود امروز یا مچم شاید نور کشیده باشه😐😍😁
مه. مهال جان امروز بیخی دگ رقمیم
مهال.خوش حالم زندگی به کام دل مه میچرخه
مه. الهی شکر عشقی مه

خودی همگی دخترا قصه میکردیم
مرتکا هم بفکر نون چاشت شدن
بچه هاهم همگی پهلو هم پیش موترا شیشته بودن
به گفته دریا ما بی غمیم امروز😂
به گپ دریا میخندیدم حساس کردم یکی مر سیل میکنه روخو دور دادم ریهان سیل میکرد
بابیلا اوبر کن دگه چشما خو حالی یکی فکر بد خاد کرد
کی بمه بگه بعد از هرثانیه به طرف اقای مغرور سیل میکردم😕



از زبان ریهان...


بلاخره عشق ریهان هم بیاماد
همگی بیاماده بودن
ما بچه هااا شیشته بودیم و قصه میکردیم البته نگاه ها مه به عشق ریهان خلاصی ندیشت
یوسف. میفهمین بچه هااا
مه. بگو که یاد تو نره
یوسف. بخدا خاص به ذوق مه لقد زدی
مه. خوو شکر تو امیته دهن خو واه کردی گفتم یارب چی خاد گفت
مروند. چی مایی از یوسف ما
مه. ههه شوخی میکنم بگو جیگر برار گپ خو
یوسف. چی گفتین بعد از نون فوتبال بازی کنیم
یونس. الا جوو
مه. باشه ولی ما کو کمیم دگ
مروند. به دخترا هم میگیم بازی کنن ماما آرمان خانم اینا هم حتما بازی میکنن
مه. باشه پس
یونس. بچه هااا چی گفتین یک خوندن فکسی از شرافت پروانی بیارم
مه. باشه


یونس خوندن وصل کرد به موتر مه هاا یاد مه نره همگی تبریکی دادن از موتر جدید مه
بلاخره نون تیار شد همگی نون خوردیم
سر سفره یک عکس دسته جمعی هم بگرفتیم چون همچیز خاطره مهمونه
بعد هم دخترا جمع کردن ظرفا چای و میوه آوردن که گفتیم بیاین فوتبال کنیم همگی گفتن باشه
یک تیم مه یک تیم هم مروند بود
به تیم مه ثنا آرمان یونس گونش مهال خودی وصلت به تیم مه بودن
عشق ریهان خودی خانم آرمان دریا و یوسف نها بکتاش به تیم مروند بودن
بازی شروع کردیم
مه. پاس بدی بمه یونس
_گوووووول🤩

یک بر صفر بودیم
یونس. آفرین
مهال. اوراااا
آرمان. شروع کنیم

پس بازی شروع کردیم عشق ریهان میاماد که توپه از پیش مه بگیره
آهسته بری گفتم
مه. مایی گول بزنی
دنیا. هاا🥹
مه. باشه بیا توپه بگیر برو گول بزن زود باش

توپه از دم پاه خو بدادم دم پاه عشق ریهان به دریا هم اشاره دادم که کار نگیر باشع بزنه گول
دنیا. گووووول شد
مه. آفرین توو
یونس. ایشته گول زد
مه. مچم دگه

خیلی خوش گذشت همگی مونده و هلاک شدم از بس به خاطر یک توپ اوقذر میدودیم😂
مساوی شده بود سه بر سه
آرمان. زدیم خود خو مونده کردیم به هرکی یک توپ میدادیم بهتر بود چی همگی مثل زامبیا واری برد یک توپ میداودیم😕😂
گونش.بخدا کاکا آرمان راست میگن
مه. الا جوو خاطر کمی لاغر میشی
گونش. 😒😒
مه. چیکار شد چری ایته بد بد سیل میکنی طرف مه
گونش. بلکم خانم آینده تو از مه بدتر چاقی باشه
مه. ههه نیه خانم آینده مه مثل خودمه تک و خاصه😌😂
گونش. اعتماد به سفق
مهال. بیاین میگن بشینین که چای بخورین

همگی برفتیم بشیشتیم
پهلو مه عشق ریهان بود
مه. بعد گول زدی دنیا خانم
دنیا. ههه اوهم به تقلب
مه. دیونه نشوو خود تو گول زدی دگ مو تو بفهمیم
دنیا. چری تو اوقذر خبی هااا
مه. خوبی از تونه که مم خبم بفهمیدی لجباز
دنیا. ریهان
مه. جاان بگو

خودمه حالی فهمیدم جان گفتم ای خدااا یک روزی از دستی امی زبون خو بیشتر سوتی میدم😫
دنیا هم بشرمید کمی آخی ایشته مقبول میگه بری
خوب چیکار کنم دگ از دهن مه جان بیرون میشه بزور جلو رو خو میگرم که جانم یا زندگی مه نگم بریو🙈😂
مه. بد تو آمد جان گفتم
دنیا. نی نی
مه. پس چری زبون تو بند شد گپ بزن چی میگفتی
دنیا. امم میگفتم

ایجاااان ایشته میشرمه🫠🥹
مه. جاان بگوو

وی بازم گفتم جااان ایندفعه شاید دگ گپ نزنه🤦
مه. باور کن جان به رو زبون منه
دنیا. میفهمم
مه. خوب بگو دگه چی میگفتی
دنیا. میگفتم بریم کوه نوردی آخه سیل کن ایشته کوه ها بلندی داره
مه. جدی خوش داری که بریم
دنیا. هااا خیلی




#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

25 Jan, 09:32


آدم ضعیف دنبال لـذته😊
آدم قوی دنبال پیشـرفته!🖐


ری اکت متفاوت


💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 06:55


‏وقتی میگم غمگینم، لزوماً علتش مسائل عاشقانه نیست، باور کنید زندگی پر از مسائل پیچیده‌‌ی دیگه هم هست.
الان شایدقبولش نکنید
ولی یه روزی به حرف
من میرسید...😞


#بخدا

🥀@Roman_herati🥀

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


از ادامه رمان #دختره_پشت‌کوهی  لذت ببرن
ری اکت بدن  لینک هم پخش کنن بی زحمت

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


#دختره_پشت‌کوهی

#نویسنده_بانو_اسیه

#قسمت_سی‌وچهار


پولا گرفته موتر سوار شدم
خوردنی خریدم تخم چپس پارتی و خرت پرتا دگ

و پوفک 😋


دوباره امدم باغچه
فرش که اورده بودیم هموار کرده بودن و همه شیشته بودن

_جم شما جمه مه کمم

نیا: انه بیامادی دگه

وسایلا دادم دست بابا و خودمه یک جا بشیشتم
هانیه هم امد بغل مه

_ایشته دستا تو یخ کرده جیگر لالاخو

هانیه: کوف کو

دستایی کوف میکردم
که هیلا هم بیاماد

هیلا: چوپ جم کردم نظر شما چیه اتیش روشن کنیم

_عالیه

هیلا: چپ جم کردم بریم روشن کنیم

نیا: اخیشش بریم

چپ ها اوردیم داخل موترکاکا فندک بود و اتیش روشن کردیم

_هیلا مژده عسل بدی اور گرم کنم

هیلا:بگیر چی عجب اسمی مقبول گفتی

_همیشه مقبول میگم

هیلا: نشنیدم مخو

_کر شدی دگه دختر کاکا

هیلا: مه دختر کاکا تو نیوم

_ههههه ها دگ پشت کوهی تور از پشت کوه پیدا کردن

هیلا: نی تور از دشت پیدا کردن

_تور پیدا کردن

هیلا: تور پیدا کردننن

_نی توو

هیلا: نییی تووو😡😡

_پشت کوهی

هیلا: پشت دشتی

_دختر ماگل لقتک ههههه

هیلا: بچه فایزه قاقک🤭

_گشنه

هیلا: تونی که پوفک مه بجوندیی

_ پوفک چپیی چری دروغ میگیی

هیلاا: پیش مه معلومیی

_تو اقذر گپ میزنیی

هیلا؛ از تو بیشتر گپ نمیزنم خدی مه گپ نزننن

_توام خدی مه گپ نزن

هیلا: مه کی خدی تو گپ زدممم

_هماله که هی گپ میزنیی🤭🤦


هیلا: توو گپ میزنییی

_نی تو

هیلا: نیی توووو

حمزه:جنگ جهانی باز شروع شد بعد ۱۱ سال

مه او هنوز دعوا داشتیم

بابا: بلیاز خداا چپ کننن 🥲

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


#دختره_پشت‌کوهی

#نویسنده_بانو_اسیه

#قسمت_سی‌وپنج


هیلا: همیشهه مهرنیاا شروع میکنه

_ ای دفه اول تو شروع کردیی

هیلا: تو چری گفتی پشت کوهی

_توام گفتی پشت دشتی

هیلا: مه خب کاری‌‌کردم
جواب تو دادم

_مم خب کاری کردم جواب تو دادم

هیلا: تو چریی گپا مه تکرار میکنیی

_تو چری گپامه تکرار میکنیی

هیلا: مه خودمه یاد دارم جواب بدم تو تکرار میکنیی

_مم یاد دارم ‌جواب تو بدم تکرارتو میکنیی

هیلا: توووو

_نیی توو

هیلا: نیی تووو

نیا: بسسس کننننن😕

_مخو چپ شدم اگه هیلا شروع نکنه🤐

هیلا: مم چپم اگه مهرنیا شروع نکنه 🤐🫢

مهرداد: لا حوله ولا🤦

هیلا: قوتِ بالله

_علی هو اعظیم

همه شروع کردن به خنده هههههه

زبون ای هیلا گک اگه مه کوتاه نکردم مهرنیا نباشم 😈

سوسن مژده عسل بغل خو کرده بود
هیلاو نیا خدی ملینا برفته بودن پشت باغچه

مم اهسته از پشت سرینا برفتم

هرسه غرق در گپ زدن بودن که
مادر پلاستیکی از کیسه خو بیرون کرده

و بنداختم رو شونه هیلا
هیلا نفهمید خدی دست خو وردیشت
چشمی که مار افتاد یک رقمی مار پرتو داد که غش کرده بودم از خنده با گوشی هم فیلم برداری میکردم

هیلا: ماررررر🏃‍♀🏃‍♀

نیا وملینا هم بردی و جیق میکشیدن مار مار 😂😂😂

زبون تو از نیش مار بدتره باز ترسی سی کو هههههه

زود کرده برفتم که مارر پیدا کنم

مچم کجا بنداخته
هرچی کشتم پیدا نکردم
گوشی جم کرده
برفتم‌پیشنا که دیدم مهردادو حمزه خدی بابا هی میاین

ملینا:😢😭بریم خونه مه میترسم

نیا: مم میترسم

چهره هیلا دیدنی بود از همه بیشتر ترسیده بود 😂اخه مار دست زده غششش

به زور جلو خنده خو میگرفتم

بابا: هرچی گشتیم ندیدیم

_او بمونده خدا خبر از ای سه تا ایشته ترسیده به کجا قایم شده

حمزه: هههههه

مهرداد: چری گریه میکنی ملینا هههه

هیلا: مگه ته زمیستون

مار هم‌پیدا میشه

کاکا: مم امی ماستم بگم حتمن بنظر شما امده نخ چیزی بوده

نیا: نیه بخدا رو شونه ها هیلا بود خدی دست خو وردیشت

هیلا: با بیلاااا به یاد مه ندیی😩😫😫😖

_ههههههههه بلوک ترسویی

هیلا: تو بودی سکته میکردیی

_ هههه مه بودم مار بدست خو میگرفتم
مینداختم رو شونه ها توهههه

تعجب طرف مه نگاه کرد

مم دست کشیدم رو موها خو و رو خو دور دادم تا شک نکنه 😜😩

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


#دختره_پشت‌کوهی

#نویسنده_بانو_اسیه

#قسمت_سی‌ویک


داخل اشپز خونه شدم

مهرنیا هم بود

مهرنیا: حالی بتو یاد میدم تخم پخته کردن ایشتنه

_یاد دارم نمایه تو یادم بدی

مهرنیا: بدیدم ههههه

_خبه که بدیدیی

مهرنیا: قبول کو دگه یاد ندارییی

_یاد دارممم

مهرنیا: ندیدم 😂

مر سر قهر میکنیی هاااا

تخم مرغ وردیشتم بزدم ته سری
از دست مه میچکیدته رویی

_تخم‌مرغ پخته کردن یاد ندارم شکستن ته سر تووو خب یاد دارم

مهرنیا: چکاررر کردیی تووو😡😡

بسته رویی زرده و سفیده تخم مرغ بود😂

غش غش خنده میکردیم که او هم کم نیاورد تخم مرغ ته سر مه بشکست 😐


_عبرت شییی مهررنیاااا همه برفت به دهن مههه😩😩 ایقق

مهرنیا: ههههه دگم بخند
ماستم یکی دگم بزنم که مهرنیا بجست

مم بردی بودم

همه شیشته بودن با سفرره
مهرنیا برفت پشت سر مادر خو

همه بمه و مهرنیا خنده میکردن
تخم ها ته رومه خشک شده بود

زنکاکا: چی تیار کردن شما دوتا خود خو😂😂

مهرنیا: اول هیلا شروع کرد

_خب کاری کردم توو بمه میگی یاد نداری تخم مرغ پخه کنم

مهرنیا: خوب یاد ندارییی دختر ماگل

_بتوووچیییی بچهههه فایزه‌

زنکاکا: شما جنگ میکنن به اسما ما چی کار دارن

_اول مهرنیا شروع کرد

مهرنیا: تو شروع کردی

مم هعی اور نشونه میگرفتم که بزنم
پشت سر مادر خو قایم میشد

کاکا: وخی تور بزنه دل خو یخ کنه بالی تو

مهرنیا: شما از اول طرف ازو بودن الدشمن😏😐

بابا: بشین هیلا بده دختر مه

_بد چیه سی کنن موها مه رو مه😩😩

بی بی: دخترر کلونی شرم کو🙄خور خدی بچا میگیری

کاکا: بچه ین مادر بگذارن اونا به روزینا

مادر: برو هیلا رو خو بشور بیا

مهرنیا طرف مه خور قواره کرد شیطون میگه بزنه ته فرق سری پوره پوره شع😏

برفتم روخو بششتم تخم مرغ ها خشک شده بود طول کشید تا پاک کنم

مهرنیا هم تخم بری خو پخته کرده بیاماد بشیشت

مرض تو شه درد تو شه ایشته ب قواره گی هم میخوره 😏ببنده بم گلو تو خدی او اتنا گک

مهرنیا: بگیرن اینا بدن بری هیلا بخوره ببینه تخم مرغ پخته کردن مه

_بیخی پس خور ها تووو لمشت هم میخورم

مهرنیا: راه نداره باید بخوری

_مث که تخم مرغ یاد تو رفته🤨

مهرنیا: نی یادمه نمیره تا یاد تو نره😂


دگه چیزی نگفتم هرکدوم رفتن دنبال کاری

مه بیچاره هم پیاله ها ششتم

کاکا: میگم بچه ها بریم باغچه و سر زمین ها

زنکاکا: مخو نمیرم سی کنن دخترا میرن اونا ببرن
حیا و اتنا نیا ملینا مروه گفتن ما میریم ‌

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


#دختره_پشت‌کوهی

#نویسنده_بانو_اسیه

#قسمت_سی‌ودو


#مهرنیا

ای دختر هنوز عوض نشده 🥲وجنگ ما پایان نداره😀 خوشم‌میایع وقتی خدی جنگ‌میکنم و اوهم جوش میاره🙄😂😂

سوار موتر شدم هیلا ندیدم

مهرداد: حرکت کن که بریم

_گوشی خو فراموش کردم باش بیارم

با خود گفتم شاید ته موتر اقا مه باشن اما اونجی هم نگاه کردم نبود

زنکاکا: چری نرفتن هنوز

_امدم گوشی خو ببرم

دیدم هیلا ته خونه ها جارو میکنه

_تو نمیری

هیلا: کجا

_باغچه

هیلا : نی مه چی کارر دارم

_نرو ما که میریم از اونجی هم همه میبرم برینا پوفک میخرم

هیلا : خو مه چکارر کنم پوفک دزد تو پوفکا مه بدی

_خو بریم که بخرم

هیلا: جدی میخریی

_ها بریم

هیلا: ته خونه ها چکار کنم

_امدی جارو کو

مه امدم اوهم چادر خو وردیشت و امد

_ته موتر شما جایه بابا

بابا: نی نیه

هیلا: پس مه نمیرم

بابا: به موتر خود خو بشون اور

_خبه بیا هیلا تور جا بدم اگه جا بشی🙄😂چاقک

هیلا: بخدا اگه از توو چاق ترر باشمم

_مه مرد هستم باید هیکل دیشته باشم سی کو

هیلا: بگذار دگرا از تو تعریف کنن هرچن که تعریفی هم نیی😐

اتنا: وی هیلا تو که نمیامادی

هیلا: بمه گفتن اتنا قسم خورده تا خو نری نمیره هههه

اتنا: مه چی وقت

هیلا: میفهمیدم‌مر مایی ولی نه تا ای حد😊😁

مهرنیا: تیاره پرگپ خور جا بدی که بریم

اتنا: جا نمیشی

ملینا: تو کمی پیش بیا جا میشه

مهرداد: باش مه برم به جلو بشینم

ملینا: وی نمایه

مهرنیا: تو بیا اینجی بشین هیلا

_به امی خاو باش مه بیایم جلو بشینم 🙄
اتنا؛ مه میرم به جلو میشینم

امد و جلو پیش مه به سیت جلو شیشت
هیلا هم‌ ماست بشینه که مژده عسل دیدم دم سرا هست

_هیلا مژده بیرون شده برو اورم بیار

هیلا:مژده نی مژده عسل

_مژده یه دگه 🙄😐

برفت که اور بیاره هانیه هم خدی خو بیاوردم


مه دگه لازم نیه خور معرفی کنم 🙄
هیلا ازمه بشما بگفته
یا باش بگم ‌
او بخیل خیلی ازمه تعریف نمیکنه🥲😎


اسم مه مهرنیا به گفته هیلا اسم دخترکی هههه
دگ‌اسم مه هیمنه نمیشه عوض کنم ههه

قدو‌ و اندامم عالی خوشتیپ هیکلی
حالی هیلا میبود میگفت از برکت باشگاه رفتن ایته شدی هههه

چشمامه قهوه ای چهره جذاب

برار کلون مه مهرداد بعد او حنا و نیا
بعد او دوتا هم بنده😜
بعد مم هانیه جو که ۸ ساله یه دوتا کاکا دارم یکی پیر هیلاگکه یک ماما دوتا خاله عمه هم نداریم😏کاشکی خدا یک عمه ای بما بده
از کجا مگرم بی بی خو عروس کنم هههه

خوب دگه ادامه رمان بخونن👇

هیلا:هانیه هم بیاوردم

_خب کردی

هانیه برفت ته بغل مهرداد شیشت مژده جان هم ته بغل هیلا
و موتر حرکت دادم



💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

25 Jan, 04:09


#دختره_پشت‌کوهی

#نویسنده_بانو_اسیه

#قسمت_سی‌وسه


مهرداد: مهرنیاا روز که به علف ساو کردن امدیم کاکا مار اودن یاد تونه😃

_ هههه روز لقتک ها مگه میشه یاد مه بره

اتنا: لتقک چیه

_هههه نمیفهمی تو بین مه و هیلا هست نیه هیلا

از شیشه موتر نگاه کردم پوز خو کج کرد 😂

هیلا: باز ای بچه فایزه نواسه خدیجه سر ریجه گپ زد

_با ازیاد تو نرفته 🤦

هیلا: هروقت از یاد تو بره از یاد مم میره

مهرداد: میفهمی ملینا ای دوتا به خوردی ایته جنگ میکرن که تا سه محله خبر نمیشد راه ندیشت😂😂

ملینا: هماله هم جنگ‌دارن😐😁

اتنا: شما به ای میگن جنگ ای خو جنگ نیه فقد زبون جنگیه😐 باز دختر باید سنگین باشه

هیلا: دختری که سنگین باشه ته سری میخوره میره ته زمین 😉 دختر مثل مه خبه حاضر جواب
نیه لالا مهرداد

مهرداد: یاری افرین مه اخلاق تو از خوردی دوست دارم قند لالا خو

اتنا: خو ای سبکی یک دختر نشون میده

هیلا: تو به ای میگی سبکی هههههههه

مهرداد طرف هیلا اشاره کرد یعنی چیزی نگو اگه نه هیلایی که مه میشناسم تا اتنا چپ نمیکرد یله دادنی نبود😂

‌چری هیلا و اتنا باهم ضد دارن🤔

اتنا: خب مهرنیا نگفتی لقتک چیه

_هههه داستانی طولانیه

اتنا: باز یک روز تعریف کو

_حتمن

بلاخره رسیدیم به باغچه

_پاین شن

در موتر بری هیلا وا کردم

_بدی مژده بغل مه

هیلا:😡😡مژده عسلللل

_مژژدههه عسللل

هیلا: هروقت اسمی یاد گرفتی باز میدم بغل تو

ملینا هم بچه ای بغلی بود

نیا: با بیلا ایشته خنکه 🙄😂

حیا: خبه پالتو ها خو بیاوردیم

هیلا پالتو بری نبود چادر خو هم دور مژده پیچ داده بود

هیلا: مه نمیرم شما برن چرخ بزنن

ملینا: مم نمیرم بچه مه مریض میشه به هوا خنک همینجی به افتاو میشینم

دگرا همه بری خو چرخ میزدن

_ملینا بچه تو خاوه بدی بگذارم ته موتر تو برو ته باغچه چرخ بزن

ملینا: نی میشه بیدار شه

_خو دل تو

_تو چری چیزی نپوشیدیی

هیلا: مر هولکی کردی😏

_نی مه تور هولکی نکردم پوفک تور هولکیی کرد

هیلا: از تو گدا چی ادا پوفک میجونی اما پوفک نمیخریی

ملینا: هههه یک ماه میشه قول یک‌ قوطی شکلات بمه کرده هنوز نگرفته

_میگیرم وی 🙄

مهرداد: مهرنیاا بیااا اینجی

_جان لالا

مهرداد: بگیر ای پولا برو کمی خوردنی بخر بیار

_خودمه پول دارم نمایه

مهرداد: بگیر میگم

_دارم

بابا: بستون مهرنیا

_باشه

💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

24 Jan, 18:06


#فکت :

زنی که حالش با یک کتاب،
یک شعر یک ترانه یا فنجانی قهوه بهتر می‌شود
را هیچکس نمیتواند شکست دهد…!


#ادمین

شبخش


💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

24 Jan, 12:23


ادامه رمان   #جدای_عشق  لذت ببرن
ری اکت بدن  لینک هم پخش کنن



💫@Roman_herati💫

رمان های هراتی

24 Jan, 12:22


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی دوم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍




مه. باشه

تحفه که دنیا بما داد واه کردم
یک ساعت خیلی شیک بود بنظرم بهترین تحفه هم امی بود بمه آخه از دست عشق ریهان استه دگ
مه. خیلی تشکر دنیا خیلی شیکه🫠❤️
دنیا. خاهش میکنم ارزش تو بالاتر ازینا استه
آرمان. دریا جان یک آبشاری لوکسی بزن دگ جان ماما
دریا. چشم😁

دریا یک آبشاری فکس زد ماما آرمان همگی ورکردن که برقصن از سر اقا مه گرفته تا خوردما که مهران بود همگی میرقصیدن
دیدم ماما آرمان دست مرم کش کرد همگی شروع کردیم به رقصدین
خیلی آبشاری فکس هم بود
مه کو نام خدا به رقص هم جوره خو ندارم
دخترا هم جیغ میکشیدن و دست میزدن
مه. واوا😂

بلاخره رقص دسته جمعی ما خلاص شد ایشته آبشاری طولانی هم بزده بود دریا گگ
مرتکا و زنکا برفتن بالا ما دختر و بچه ها به منزل اول بودیم
مه. بازم خیلی تشکر دریا گلی مه
دریا. خاهش میکنم داشش😁
مروند. خدابده ایته خوهر های بده هعی
نها. خوب خود تو خوش نداری گفته بودم بتو
مروند. خب مر سوپرایز میکردی
نها. بااا تیارع باز خانم آینده تو سوپرایز کنه تو
مروند. بخیررر

طرف مهال هم سیل کرد ای مروند😁
یونس. چی گفتین یک بازی که حالی مد شده بازی کنیم
وصلت. چی استه ای بازی
یونس. حقیقت و جرات
یوسف. مه هستم
نها. مم هستم قوم ملت

همگی گفتن بازی میکنیم
مه. نمیکنم مه بازی
یوسف. نکنه میترسی راض دل تو بپرسیم😂
مه. هاا دگ میپرسین شوخی کردم صحیح بازی میکنم ولی باید ادلی بشینیم باشه

همگی مرتب بشیشتن جلو رومه عشق ریهان بود خودمه به قصد کردم مام چندتا سوال بپرسم از عشق خو😁
مه. خب خب شروع کنیم دگ

یونس چرخ داد بوتله طرف دریا و خودی آمد
مه. باید یونس بپرسه دگ ن
یونس. هاا خب دریا حقیقت یا جرات
دریا. حقیقت
یونس. بهترین دوست تو کینه
دریا. بهترین دوست مه نها استه
مه. خوب چرخ بدی دگ

ایندفعه باز طرف وصلت و یوسف امد
یوسف. حیقیت یا جرات
وصلت. حقیقت قبول دارم
یوسف. از همگی دخترا خودی کدومک اینا صمیمی ترین
وصلت. خودی همگی ولی بیشتر خودی دریا
مه. بیشک دریا هم طرف دار داره😂
دریا. لطف دارن جیگرهامه

ایندفعه مه چرخ دادم طرف مو مهال آمد
مه. خب مهال خوهر امدهی
مهال. جانا بپرس
مه. حقیقت یا جرات
مهال. حقیقت
مه. از بچه خاله ها خو کدومک بیشتر مایی زود بگوو




#ادامه_دارد 🤍🫠


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Jan, 12:22


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی سوم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍



مهال. همگی خیلی مایم فرق نمیکنه
مه. خو خبه

به ترتیب همگی سوال میکردن
بلاخرع بعد از اوقذر چرخ دادن بوتل برسید بمه و عشق ریهان😐🙄😂
مه. خب خب دنیا خانم حقیقت یا جرات
دنیا. همگی گفتن حقیقت مه مام متفاوت بگم جرات
همگی. باااا
مه. خوب مه حالی ای جرات تو نمیگم هروقت که به فکر مه آمد میگم بتو
مروند. ای رقم نمیشه بگو یک چیزی
مه. حالی چیزی به فکر مه نمیرسه
دنیا. باشه

مه به فکر خوو دیشتم که چی بگم
باز به فرصتی به عشق ریهان میگم چیکار کنه
تا دیر وقت همگی بازی میکردیم خیلی خوش گذشت بلاخره همگی برفتیم بالا از قرار گپا اقا خو فهمیدم گفتن صبا اول نوروز استه باید بریم میله
چون ما همیشه به اول نوروز میریم به میله بعضی از مردم ها میگن گناه داره چی فقد بری سعت تیری خو میره ادم ن دگ چیز
همگی هم قبول کردن امینای که امشب هستیم صباهم استن همگی
کم کم مهمونا میرفتن آخه ساعت 1:00بجه شاو شده بود
ولی دل مه نماست عشق ریهان بره🫠
همگی برفتن مم خودی عشق ریهان خداحافظی کردم اونا هم برفتن مم کو از بستی که مونده بود برفتم اتاق خوو خاب شدم آخه صبا قراره بریم میله باید کمی وختر بیدارشم
سر بچسپوندم به خاب و خاب شدم البته به یاد عشق ریهان🫠

صبح مچم ساعت چند بود دریا جنگلی بیاماد مر بیدار کرررد الهی خوهرمه شو ببره تور 😫💔😂
مه. بروو چندقه دگ هم خاب میشم
دریا. بابیلا وخیز همگی آمده شدن خاله و عمه هاینا هم زنگ زدن گفتن حرکت کنیم ولی تو هنوز خابی
مه. جدی

چشما پور خاو خو بمالیدم دیدم دریا گگ یک تیکه تیاره
مه. برو مم حالی میام

دریا جنگلی برفت ایشته نوم خبی گدیشتم جنگلی به دریا خیلی میایه😂👌
مم برفتم حموم کردم
مثل همیشه اموته فکس خود خو تیار کردم رخت افغانی به رنگ سفید پوشیدم امروز ساعتی هم که عشق ریهان بمه تحفه داده دستی خو کردم
تا مه بزی پیام ندم پیام نمیدی ای لجباز
بری پیام دادم
مه. کجاییی لجباز

آن نبود شاید اونا هم آمدگی میگیرن
مم کلی موتر خو خودی ستکه سیاه خو وردیشتم رفتم پاین
همگی خود خو آمده کده بودن
برفتم پیش نهنه جان خو
مه. فرشته مه صبح زیبای شما بخیر

روی اینا هم یک بوس محکمی بکردم 😍❤️🤭
نه نه جان. صبح توهم بخیر بچیمه شاهزاده مه ایشته بخو برسیدی چشم نخوری تو
مه. ههه کی مایه نهنه جان نواسه گنده شما نظر کنه
نه نه جان. خوب بچیمه اوقذر بخو نرس
مه. چیکار کنیم دگ حالی جوانی هامانه دگ حالی نرسیم بخو کی برسیم
نه نه جان. راست میگی بچیمه
مه. مودرررر جووو
مودر. جیغ نکش بگو
مه. اوقذر او دختر جنگلی شما جیغ میکشه یکدفعه که مه کمی صدا خو بالا کنم ایته میگین😐
دریا. ای گپ بمه چی ربط دیشت که مر دخیل کردی هاا
مه. گپ بین مو مودر استه به تو ربط نداره😐😂
دریا. واقعا چی بگم بتو
مه. هیچی بگو خدا بیشتر قوت بده برار مر تا تو بیشتر اجر و عذاب بودم🤤😂

وصلت هم دخترا آروم واری جنگ ما دوتا سیل میکرد صب کن حالی ایرم به جنگ کنم خودی خو ببینم هنوزم امو رقم شلیته استه یا ن
دریا. بلکم براری مه بری خارج دگ نیایی
مه. به دهن گربه های مثل تو خوهر خو بدل خو کنم بارش نمیباره
دریا. مودرررر
مه. تو کو مدام وقت مثلی بچه ها خورد مودر خو صدا میکنی طفلک
نه نه جان. چی مایی از خوهرک
مه. هیچی خودی خود خو به گپا مه شریک میده
_وصلت خانم ایشته غرق جنگ بین جنوب و غرب شدین😐😂
وصلت. ههه والا هیچی تو ازمه بدتر بودی
مه. هاا دگ چی فک کردی مه یک پایه حکومت هستم😎
وصلت. ما بشما افتخار میکنیم حالی جناب ریهان خان
مه. تشکر لطف دارین
آرمان. چی عجب ریهان خان دل کندیم از خاب شیرین خو گپ بزی کی بود به خاب تو که بیدار نمیشدی
مه. والا خاب شما دیدم دل مه نماست بیدار شم از بس که تماشایی شما خوش آیند بود😕😂
ماما نوید. محاکمه نگرین بیاین که حرکت کنیم بخیررر

برفتم داخل سرا چشمی به موتر که خوش دیشتم افتاد باور مه نمیشد
مه. ای دگ چیه😳
اقا. از خودتونه بچیمه
مه. جدی میگین اقا جان
اقا. جانا بیا ای هم کلی موتر جدید تو مبارک تو باشه بچیمه
مه. اقا جان دست شما درد نکنه
اقا. ارزش تو بالاتره بچیمه

برفتم بغل خو کردم اقا خو خیلی هم تشکری کردم آخه حالی موتر فلوتنری دارم😎
به موتر جدید خو بالا شدم خیلی سیستم ها جدیدی دیشت
امروز قراره خودی موتر جدید خو برم میله
همگی پاین شدن وسایل ها جابجاه کردن قراره امروز بریم طرف خوجه چهارشنبه
به موتر مه نهنه جان مه بودن خودی ماما آرمان و خانم اینا دریا گگ خودی وصلت هم بودن بزور آمدن گفتن باشه ماهم بیایم ازونجای که مه بچه خبی هستم دلمه برینا کمی بسوخت اندازه سر سوزن بسوخت دلمه گفتم بالا شین که بریم😂
همگی از سرا بیرون شدیم
مم آهنگا شاد افغانی می آوردم یک آهنگ بیاوردم از فرهاد دریا که میگفت



#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Jan, 12:22


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل_دوم
#پارت_سی چهارم
نویسنده _صدید_طاهری 🤍



دخترک لب شکر
دخترک دهاتی دخترک ناز شکر دخترک دهاتی😍🥹
دریا. چی آوردی ت دخترک دهاتی
مه. بروبمور تو چی میفهمی قدر ازی خوندن هاا
آرمان. خیلی فکسه خود مم سبک آهنگا مه افغانی استه


بلاخره برسیدیم به خوجه چهارشنبه
خیلی جاه فکس بود سر سبز بود و کوه ها بلندی هم دیشت
همگی پاین شدیم خیمه ها هوار کردیم وسایل هاا همگی داخل خیمه ها بردن فرش ها هم هوار کردیم چوکی ها مسافرتی هم بگدیشتیم
مه. اقا جان دگرا کجا موندن
اقا. داخل راه هستن میرسن
مه. باشه

گوشی خو چک کردم عشق ریهان مسج داده بود
مم برفتم چوکی وردیشتم رفتم پهلو موتر خو چوکی بگدیشتم و بشیشتم

دنیا. داخل راه هستم اقای مغرور
مه. خوو زودتری بیاین دگ
دنیا. شما برسیدین
مه. جانا
دنیا. کو یک عکس ری کن ببینم ایشته جای هسته
مه. باشه

باید یک عکس مقبول بگیرم و ری کنم نگه باز ایشته بچه کاکا گندی دارم
مم گرفتم وصلت صدا کردم
مه. وصلتتتت هووو بیا
وصلت. آدم واری صدا کن محترم😐
مه. تیاره تو باز خاطری از خارج امدی
وصلت. چی ربط دیشت
مه. خیلی هم ربط دیشت حالی هم بیا از بچه عمه جان خو یک عکس فکسی بگیر چون کار دارم
وصلت. هووو بدی گوشی خوو
مه. بگیر دگ باوو😂

گوشی مر بسوند
وصلت. کمی بخند مچم به کدو بیچاره ری میکنی دلی از تو بد نشه
مه. بااا مه بخندم یا نخندم مقبول هستم فهمیدی همیشره جان
وصلت. اعتماد بنفس شما برم
مه. حالی بگیر یک عکسی
وصلت. باشه

مم طرف دوربین سیل کردم و بلاخره بگرفت یک عکسی
وصلت. بیاا هووو
مه. تشکر هووو

پیام دنیا رو گوشی مه آمد وصلت همیته سیل میکرد
مه. دوست منه
وصلت. چری بمه توضیع میدی مه چیکار دارم🙂

برفت گاهی وقت مچم وصلت چیکار میشه بیخی نمیفهمم
عکس خو ری کردم به عشق ریهان خیلی فکس آمده بود طبیعت خیلی دیشت
دنیا. واوا انی مام بیامادیم دگ
مه. بخیررر بیاین




#ادامه_دارد 🤍🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 08:18


𓆩ꔷ.🌚🩶.ꔷ𓆪


🫀🪐


┏─━⊱⊰♛⊱⊰━─
#پروف_طفلانه‌شیک
─━⊱⊰♛⊱⊰━─┛

رمان های هراتی

19 Jan, 04:39


میگم همینایی که میاین کانال باز لف میدن مشکل شما خدی شما چیه نه بخدا بگن ب منم بفهمم😀

خیلی بیکارن 😐میاین باز لف میدن
دگ کانالا کشمش نخود پخش میکنن که ما پخش نمیکنیم 😐۰....۰‌....۰....۰

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


ده پارت رمان جذاب #این‌هم_میگذرد تقدیم شما عزیزالذت ببرن 🌿

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن عزیزامه❤️از یاد شما نره😁


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part97

پُست مفقودی چاپ کدیم ... یک روز گذشت دو روز گذشت روزا گذشت هیچ خبری از آییان نشد ..تا ایکع یک هفته گذشت.
.
یکی به شماره مه زنگ زد
مرد بود جواب دادم
.
مه: بلع شما
.
پشت خط: مه براررتو میشناسم فقط مام بری تو کمک کنم
مه،: شما کی هستین ..
پشت خط: فقط بری تو یک جایی میگم بیا اونجه همه چی بری تو میگم
.
مه،: خو حماله پشت گوشی بگین
پشت خط: نمیشه اوته به لو میرم

مرتکه جا ملاقات گفت
.
مه: باشه میام
.
گوشی قطع کدم..نکنه ای دروغ بگه اصلا اعتماد نمیشه ...
.
به ساحل زنگ زدم و ای اتفاقا بریو گفتم گفت مه هم میام
.
خوده ساحل حرکت کدیم
دقیقا به همو جاییکه مرتکه گفت رسیدیم
۶۴ متره بود
.
ساحل: کو چری کسی نیه
مه: باش به همو شماره زنگ بزنم
.
زنگ زدم زدم رو اسپیکر
جواب داد
.

@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part102

طالب: ای دختر میگه شماها براریو دزدی کدین و پیش خود خو کلان کدین؟
.
جلال: ای ک دلیل نشد اثلا چری ما دزدی کنیمم
.
طالب: دخترع گفت مه میتونم ثابت کنم
.
جلال: وقتی براریو نیه چیرقم مایه قابت کنه بخی فرض کن برلریو باشه اصلا چی رقم مایی ثابت کنی هااان؟
.
طالب: خو میگفتی چیزقم مایی ثابت کنی ک ای برار تونه و توسط ای ادما دزدیده شده؟
.
مادرم در شش ماهگی بک گردنبد به گردن برار مه کده بودن از بابا بزرگ مه ارث رسیده بود به اسم آییان
.
طالب: کو بچه جان تو همیته گردنبد داری؟
.
آییان: ها انه به گردن منه
.
طالبا چَپ چَپ طرف جلال و زنیو نگاه کدن
.
جلال: خو ایکه دلیل نشد هر چی زیاده گردنبنده🤷‍♂️🤷‍♂️
خوو حاله یاد مه امد تو همو دختر نیستی ک داخل فرودگاه آییان دیدی و از گردنبندیو تعریف کده بودی
.
به طرف طالب کد و برینا گفت
.
جلال: ای از همونجه چشم داشت به بچه مه ک دزدی کنه😐

بعد طالب به سیاست طرف مه نگاا کد
.
طالب: ما اینجه مسخره تونیم؟😠😠🤨
.
اووف خدایا اینا چی میگن ساحل😢
.
ساحل: عشق مه آروم باش فقط،صبر کن خدا تو به آییان نزدیک کده تورم به آییان میرسونه۰🥹



@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part101

طالب: خبه شما برین محکمه ای خانم‌هم میره اونجه حل و فصل میکنیم مه هم اینجه منتظر شوهر ای خانمم تا بیایه او هم خوده خو میارم‌محکمه
ساحل: باشه
.
.
محکمه رفتیم همه منتظر شوهر ای خانم بودیم تا بیایه
.
.
شوهی ای خانم هم وارد محومه شد
.
مه: چیی😳
ساحل: چیشد
مه: قیافه ای مرتکه بری مه خیلی آشنایه🙁
ساحل: کجا دیدی
مه: صبرر
.
به مغز خو فشاار اوردم
.
مه: کجا دیدم کجا دیدمممم
.
اهااااا😳😳 ای ک جلاله😳

ساحل: جلال کینه🙄
مه: کسی ک معامله خرید آییان بری مادر مه داده بود و مادر مه خانه ازینا کار میکدن😳
ساحل: تو مطمعنی
مه: ها ساحل خودیونه ...
.
حلال مه دید ولی مه نشناخت ک دختر مریمم چون خورد بودم مه دیده بود
.
با دیدن ای ادم انقدر عصبی شدم انقدر عصبی شدممم....😠😠
.
مه: خودیونه کسی ک برار مه جونده همینه😢

جلال: چی گپه تو کینی دگه🙁
.
مه: دختر مریمم 🤨
.
جلال با ای گپ‌مه رنگ از رخیو پرید هول کد
.
جلال: چ...چی ..میگی.. م..مریم کینه دگه
.
از ترس به لکنت افتاده بود


@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part100

.ازو ور هم طالبا امدن خوده تفنگا خو ..
.
طالبا: اینجه چخبره ...؟🤨🤨
خانمه: مچم یک دیونه از سر راه امده هزیون میگه
مه: مه هزیون نمیگم ببینین ای برار منه ده سال از ما جدا کده بودن دزدیدن 😢😢
طالبا: از کجا مطمعنی ای برار تونه ایشته بعد ده سال حاله پیدا شدی میگی برار منه🤨🤨
مه: ببینن ما نبودیم خارج بودیم اتفاقی دیدم
.
طالب: 😂😂

با ای گپ‌مح طالب چره خنده کد🙁🙁
.
طالب: میفهمی ک چی میگی🙁 یکی شبیه برار خو میبینی میگی برار منه 🙁
وخی خو جم کن..🤨🤨
.
ساحل: آیسان هر چی میگه راست میگع😐
.
طالب: شما به بهانه شبیه بودن برار میخواستین ای بچه بدزدین هااا؟🤨🤨
ساحل: تو چی میگییی🤨
.
طالب: ته رو مه ایستاد نشو ک تو فرش میکنم😡😠😠
به عنوان دزدی شما میبرم محکمه ..
یالا حرکت کنین
.
خانمه دست آییان گرفته دیشت هی از ما دور میشدد
.
مه: ینی چی به عنوان دزد کسی ک دزده هی فرار میکنه شما ما دزد گرفتین😳
.
طالب: چُپ چُپ حرکت کن
.
مه: میتونم ثابت کنم ای برار منه
.
طالب: بکن
مه: ولی باید ای خانمه جایی نره و صبر کنیم شوهر خانمه هم بیایه

طالب: اگه ثابت نشد چی🤨
مه: اگه ثابت کدم ک ای برار منه چی؟😐
.
طالب ساکت شد هیچی نگفت
.

@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part98
مه: کجایین
.
پشت خط : همو خانه جلو رو خو میبینن در زرد داره ؟
مه: ها دیدم
پشت خط : آییان به همو خانه زندگی میکنه میفهمم ک پیریو بدجنسیه و همیشه اییان میزنه و بری ما گفتن به فرزندی گرفتیم ..ولی وقتی پوسترا او بچه دیدم مطمعن شدم ک ای فرزندی نیه و اعلان مفقودی رویو زده شده پس حتما ای بچه دزدی هست مم چون دلمه بری ای بچه میسوخت بخاطر ثواب ای کار انجام دادم و بری تو زنگ زدم.
مه: تشکرر کاکا جان چری خو شما نشان‌نمیدین رو در رو گپ‌نمیزنین
پشت خط: شما ای ادم نمیشناسین نه ای ادم اگه بفهمه مه چیزی گفتم رحم نمیکنه
مه: واقعا ننیفهمم تز شما ایشته تشکر کنم لطف کردین
پشت خط: خواهش میکنم خداحافظ
.
مه: ساحل 🥺
ساحل: جاان
مه: خیلی استرس دارم اصلا باور مه نمیشه آییان خو میبینمم بلکم ای آییان خودما باشه🥺
ساحل: هست ان شاالله
.
مه: دگه طاقت ندارم میرمم جا اییان
.
میخواستم برم ساحل دست مه گرفت
.
ساحل: کجا میری به ای اسونی هم نیه اخه .
مه: پس چکار کنم‌هااان🥺
ساحل: صبر میکنیم کسی تز خانه بیرو شه ..

@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part99
.
خیلی صبر کدیم کسی بیرون نشد هوا هم خیلی گرم بود

ساحل: هوا هم گرمه برم اب بگیرم‌میام
مه،: باشه
.
ساحل رفت از اون ور هم در سراینا باز شد یک خانم بیرو شد خوده دختر خوو
چییی😳ای همو خانمه هست . ک آییان از پیشینا گم شده بود بعد همو لحظه آییان از سرا بیرو شد🥺
.
تحمل کده نتونستم بدو بدو کده رفتم سمت آییان دستیو گرفتم رویو بوس میکددم
.
مه: برار مه فدا تو شمم تو اینجه هستی🥺🥺😢
خانمه: چخبره یله بچه مه کن و دست اییان گرفت طرف خو کش کد
.
دستیو از دست ایبان خطا دادم
.
مه: کدام بچه .. بچه مردم‌میدزدین بعد میگین بچه‌مه🙁🙁
.
دست آییان محکم گرفتم.
.
آییان: دست مه درد گرفت یله کن کینی تو😥
مه: فدا برار خو شمم مه خواهر تونم یک ساله نشده بودی ک اینا تو از پیش ما دزدیده بودن😥
.
با ای گپ‌مه رنگ از رخ خانمه بپرید
.
خانمه: چی بری خو هی گپ‌میزنی حتما شبیه برار تونه ک فک میکنی برار تونه
.
ازو ور هم ساحل امد
.
ساحل: آیسو چیشده

.هیچی نگفتم


@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part105


فهمیدم چری ساحل ای گپ زد خخخخ حتما به خواستگاری🤭
.
مه: نکن شوخی
ساحل: چری شوخی عشقم بخیر مادر خو میفرستم خانه شما 😌
مه: چه وقت ههه
ساحل: فردا😁
مه،: از دست تو. خخخ

مه: راستی ساحل🥺
ساحل: جان
مه: استرس دارم برم خانه اخه
ساحل: چری
مه: میفهمی ک غیر از ماهر فامیل مه خبر ندارن حافظه خو بدست اوردم بیزو امروز میفهمن ک بدست اوردم و برینا چیزی نگفتم ناراحت میشن
ساحل: خیره تو درک میکنن
.
هعی
.
ساحل : پس مه جایی نمیرم خوده تو به خانه میرم بیزو از تو سوال و جواب میکنن ک ای بچه کینه مم باشم
مه: چری
ساحل: چون نمام به سر عشق مه فشار بیایه و جواب پَس بده مه خودمه همچی میگم😉
مه: باشه😂

@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part103

خدایا چکار کنم اینا باور کنن ای برار منه 🥺

اهاااا یادم آمد😳

مه: رو بازو دست راست برار مه یک خال بود شبیح ماه ...
اگه ای خال نبود مه مقصر بدونین و همبنجه بندازین زندان😞
.
طالب: کو بچه جان آستین دست راست خو ببر بالا
.
آییان بالا گرفت همو خال رو بازیو هم بود...
.
تا میخواست جلال چیزی بگه و کار دزدی خو بپوشونه جلو حرفیو گرفتمم
.
مه: هوش کنین هووش کنین بهانه نیارین
.
طرف طالب نگاه کدم
.
مه: خب حاله شما قضاوت کنین کی راست میگه کی دروغ ...

طالب: امکان داره ای خال جای دیده باشی ک ای خال بهونه کدی


ساحل: شما چری باور نمیکنین ...
طالب: شاهد باید بیارین
.
ساحل: شاهد از کجا کنیمم متهم جلو رو شما ... شما شاهد مایین
.
خدایا از تو مام حق به حق دار برسه مه به برار مه برسوون🥺😢
.
طالب: برید به خانه ها خو وقت ماهم گرفتین ای بار اخر تو باشه وگرنه شما دو نفر به قصد دزدی بچه شما زندان میندازمم
.
مه: آییان برار مه بیا جا مه🥺🥺
.
آییان طرف مه سیل میکد فدا نگاها تو بشمم🥺🥺
.
.
به جلو چشامه خانمه دست آییان گرفت نیخواستن بیرون شن ک یک مرد آمد
.
مرتکه: صبر کنین یک گپ مام بگم
.
ای صدا ایشته آشنایه🙄
.
ساحل: صدا ای مرتکه خیلی آشنایه🙄
مه: ها خدایی مم همی احساس کدم خیلی آشنایع

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part104


طالب: تو کینی
مرتکه: مه کسی یوم ک بری ای دختر زنگ زدم بیایه اینجه
.
مه: چیی شما بودین زنگ زدین
.
مرتکه: ها مه بودم
.
جلال: گپ‌مفت نباشه برید خانه ها خو
.
حلال حرکت ک بره
.
طالب: صبر کن کسی مایی نمیره
بگو قضیه چیه
.
مرتکه تمام قضیه بری طالبا گفت ک بی مه زنگ زده ک ای ادم بوده ک آییان دزدیده ...
.
.
طالبا هم حکم داد حق به حق دار رسید
هر چی از خدا جان خواستم بری مه بداد خدایا شکرت🥺🥺
.
ساحل: دیدی گفتم فقط صبر کن🥺
مه: 🥹🥹

.
معلوم شد ک چری اییات دزدیدن چون زن جلال بچه نمیاورد از همی خاطر آییان ده سال از ما دور کده بود
آییان ازونا گرفتن جلال و زنیو زندان افتاد
.
حالع هم آییان خوده منه و میریم طرف خانه
.
ساحل: چشات روشن آییان برار خو دیدی
مع: تشکر🥹
.
آییان: ینی شما خواهر مه هستین😊
مه: ها برار مه مح خوهرتونم ایشاالله جا مادر جان هم میریم😍
.
ساحل: مه همینجه پایین‌میشم
مه: بریم‌خانه
ساحل: نه بعدا مادر مه میاین😉
مه: خو تو هم بیا...
ساحل😌😉
.


@Roman_herati

رمان های هراتی

19 Jan, 04:07


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part96

ساحل مه دوباره بغل خو کد چه حسی خبی داشتم ...کاش خانواده مم پیش مه میبودن🙂
.
ساحل: این انگشتر ایشته مقبولیه🥹
مه: قابل ندیشت ههه
.
انگشتر خود مه هم دست مه بود بریو نشان دادم

مه: جوره یی گرفته بودم یکی به خودخو😊
.
ساحل از مه گرفت خودیو به انگشت دست راست مه کد
.
ساحل: انشاالله حلقه نامزدی دست خو میکنیم😁
.
مه: عه از دست تو🤭
.
مه: آییان🥺
ساحل: جان چیشد🥹
مه: همو ک حس میکنم آییان برار منه او هم هراته🥺
ساحل: از کجا میفهمی
مه: خب مثلا با یک هواپیما به کابل امدیم و با یک هواپیما به هرات🙄
ساحل: ها خدایی راست میگی .. دگع هیچ رد نشون از او پسره نداری؟
مه: دارم عکسیو همو روز داخل هواپیما یک عکس از خو دونفر گرفتیم یکی تکی از آییان گرفتم
ساحل: خب ای عکسا چی کمکمی میتونه بکنه
مه: پُستر چاپ‌میکنیم شبکه های تلویزیونی اعلان میکنیم کاری نداره
ساحل: خب گپیه .. مم اشنا خیلی دارم.. اونا هم کمک میکنن
مه: ای لطف تو هیچوقت فراموش نمیکنم
ساحل: غم تو غم‌منم هست شادی تو شادی مه هم هست🙃
.

@Roman_herati

رمان های هراتی

18 Jan, 13:32


اینم از فصل دوم رمان #جدای_عشق خداکنه
لذت ببرن از خوندن ای رمان جذاب

لینک‌پخش کنن ری اکشن هم یاد شما نره بی زحمت ❤️


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

18 Jan, 13:31


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#فصل _دوم
#پارت_پنجم





مه. خدانزنه شما

بجیستن مم بردینا شدم

مه. کجا میرین هاا صب کنین
مودر. جیکارع بده بشما کلون شدین
مه. اینا کلون نشدن مودر
دریا. خب میکنم
مه. خب میکنی ها صب کن

برفتم داخل آشپزخانه که آب بیارم بندازم رو دریا گک نگو خودمه تر و پور آب شدم😫💔

مه. نهاا گگ تو هم
نها. جانا😂
مه. ای وطن فروش
دریا. هههه موش تر شدی
مه. خوو

برفتم گیلاس عه پور از آب کردم بالی دریا گگ خالی کردم دل مه یخ شد😂

مه. ههه حالی توهم موش واری تر شدی😂✋🏼
دریا. مودررررر😫
مه. حالی دلمه یخ کرد بالی تو و تو نها قرض دار شدی
نها. ههه باشه
مودر. بده بشما کلون شدین به ای هوای خنک مریض میشین
مه. نمیشم مریض مودر جو اگه او نازک نارنجی شما مریض شع😒😂
دریا. مه میروم رختا خو عوض کنم
مه. بخیر بری همیشره

دوع داده برفت اتاق خو😂
مم برفتم اتاق خو رفتم یک حمومی بکردم
الهی بگم چیکار شه شما دوتا خاب مر حروم کردین😫💔

لباس ها افغانی پوشیدم به رنگ آبی موها خو سشوار کردم
حالت گرفت بود موها مه امشب خیلی خب افتاده بود
مم برفتم پاین که اقا جان مم بیاماده بودن

اقا. کجا بودی بچیمه
مه. دختر دیونه شما مر تر و پور آب کرد اودم
دریا. دیونه تونی تو هم مر تر کردی
اقا. باز جنگ میکنین شماها
مودر. به خدا اقا ریهان جو صبح تا شب ای دوتا جنگ دارن دیونه کردن مر
مه. گناه از مه نیه اقا جان خاب بودم بیاماد ای فینجک مر بیدار کرد
دریا. بلیا تو هیچ گناه ای نداری بخدا اقا جان مه گناهی ندارم🥺

چشما خو گربه ها واری معصوم کرد

مه. اقا جو به ای چشما معصوم ازی نرین همه گناه ازی استه
اقا. بس کنین دگ بده بتو ریهان کلون شدی صبا روز صاحب زن میشی
مه. کاسه کوسه ها بشکست سر مه بدبخت😑💔

دریا گگ هم خود قوارع میکرد طرف مه یعنی که بمه هیچی نگفتن

مه. عه موش تر وخی نون بکش بده امی نها بیچاره گوشنه شده ای بمه اشاره میکنه میگه نون بیارین دگ😐😂
نها. نه بخدا مه کی گفتم بتو

نها هیچی نگفت خاستم بی حساب شیم خودی یو😂

مه. انه خود تو نمیگفتی نون بیاریم
دریا. مه تو میشناسم از دورغ خاطر اودم طرف مه بود
مه. نه جدی خودی گفت بده دگ مهمون ما ناراضی باشه ازما😂
مودر. یاری از دست تو ریهان
اقا. چی مایی از دختر مه ریهان
مه. ها اودم دختر شما طرف دار دشمن مه بود😒😂
نها. خب گناه مه چیه دریا گفت طرف مه باش
اقا. دریا بد چیزی بودی
دریا. اقا جان مه چیکار کردم
مه. هیچی وخی نون عه بیار


بلاخره وخیستن که نون بیارن
نون عه بخوردیم
همگی شیشته بودیم
که گوشی اقا مه زنگ آمد

اقا. خش میایی برار

مه. کی بودن اقا جان
اقا. کاکا تو بود حالی میاین دریا چای ها خو تیار کن
دریا. باشه اقا جان

دریا ونها برفتن که چای تیار کنن
مم شیشته بودم
و فکر میکردم که دنیا چیرقم عذاب بدم

(چی میفهمیدم ای کارا باعث میشه مه بیشتر عاشق دنیا بشم🥹)


خب دگ دنیا خانم میاین خش بیاین😈

که صدا بوق موتر شد خودی اقا خو وخیستم برفتم داخل سرا
در سرا واکردم کاکا مه موتر خو بیاوردن داخل

همگی پاین شدن جز دنیا مچم کیف گیر کرده بود چی همگی برفتن داخل مم یعنی که خودی یکی گپ میزنم مشغول کردم خود خو

مه. جانا دگ فدا تو بشم
_جانا اگ شد میام از نزدیک تو میبینم

دنیا هم به تعحب سیل میکرد البته مه زیر چشمی سیل میکردم😂

_مم خیلی عاشق تونم

ای گپ عه مه گفتم بیخی اعصاب دنیا خراب شد
از موتر پاین شد

دنیا. شرم و حیا هم خب چیزیه

ای گپ خو آهسته گفت و برفت
مه بشنیدم چی گفت
دروجودی که مه اصلا خودی کسی گپ نمیزدم اورقم گپ زدم بفمه که نباید اوته گپی میگفت بمه

مم برفتم بخونه
طرف دنیا سیل کردم روخو دور داد😐😂
حتما خب عذاب دادم او

برفتم بشیشتم پیش اقا خو دریا هم چای آورد خودی میوه خشک

کاکا. دگ ایشتنی بچیمه
مه. شکر کاکا جان خبم والا
کاکا. الهی شکر ثنا گفت تو استاد اینا شدی
مه. بلی ها کاکا جان

همگی قصه میکردیم هوش مه به طرف دنیا بود
مطمئنم خیلی اعصاب خراب شده چون معلوم میشد

گوشی مه زنگ آماد مروند بود
دنیا طرف مه سیل میکرد
خدا خبر چی فکر ها کرده درباره مه
حالی هم شاید بگه باز امو استه که زنگ زده 😂

وخیستم برفتم داخل آشپزخانه
مه. یاد کرده بودم تو🙄
مروند. شک ندارم
مه. خب که هستی
مروند. شکر
مه. الهی شکر همگی خبن
مروند. شکر
مه. شکر کجای کینه پیش تو
مروند. همگی استن
مه. خوو ایشتنن دگ حاجی خسور خسوربره تو حاجی خشو جان مهم تر ازهمه ایشتنن خانم جان شما😂
مروند. خبن شکر
مه. خو خبه دگ خانم جان شما کجاین



#ادامه_دارد 🤍🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 17:59


عزت در دسـت الله است..!🤚

پـیش مـردم دنـبال خـود نمایی نـباش...!😊❤️

🕳👨‍🦯


🥀🦅

‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

رمان های هراتی

11 Jan, 16:51


اعلان فاتحه:::برق

بازگشت بی برقی ‌فعلا بسوی تاریکیست!

نسبت وفات کاکا برق،
که توسط  سردی هوا،وعدم مدیریت شرکت برشنا به قتل رسیده است.
محترم ﺟﻨﺮاﺗﻮﺭ ﺗﺎﻳﮕﺮ، ﻭ انجنیر ﺳﻮﻟﺮﺧﺎن ﺷﻤﺴﻲ،
داکتر ﮔﺎﺯ ﺧﺎﻥ جالی تکیده،برادران.

  ﭼﺮاﻍ ﺩﺳﺘﻲ گروپ سوخته ، شیطان چراغ دود دار و اریکینِ شیشه چرک ﭘﺴﺮاﻥ.

ﻟﻤﭙﻪﮔﻞِ پلته کشال ؛و ﻗﺎﺑﻠﻪ ﺷﻤﻊِ اشکریز  دختران .

اﻧﺠﻨﻴﺮ ﭘﺎﻭﺭ بانک ،چارجر ،وداکتر بطری‌ غم‌درون ﻣﻘﻴﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺩاﻣﺎﺩاﻥ.

حاجی لایتر، وگوگِردنمناک وامثالهم بزرگان ودوستان.

نسبت وفات اﻓﺴﺮ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ #ﺑﺮﻕ‌ خان که جنازه قبلا در هرات و بعضی ولایات ﺑﻪ‌ﺧﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ است؛

به‌اطلاع دوستان و آشنایان رسانیده می‌شود که ﻣﺮاﺳﻢ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺧﻮاﻧﻲ ﻣﺮﺩاﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻳﺎﺳﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺮﺷﻨﺎ و ﻓﺎتحهٔ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺟﻜﺸﻦ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ گرفته می‌شود، ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻂﻠﻊ ﺑﺎﺷید!🌓😁


🫰@Roman_herati🫰

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


ای هم پایان فصل اول #مغرورزاده
خدا کنه لذت برده باشن

لینک پخش کنن ری اکنش هم بدن

ومنتظر فصل دوم ای رمان به زودی از کانال ما باشید


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 133
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

دو هفته بعد :
پاسپورت مه ویزه شد و قرار است که پس فردا بریم به هندوستان .

مادر : آدینا آاااادینا😳
مه: هوووم 🥱
مادر: دل مه بترقید وخی مادر که بابا تو میگه بریم به شفاخونه.
مه: باشه میام

مادر رفتن و مه پس خاو شدم. که با صدای وحشتناکی بیدار شدم
عمر: آدینا. پوز کفته وخی بابا میگن 🧑🏾‍🦱
مه: خااااک میام حالی

رفتم پایین چای صبحانه خوردم و داخل موتر رفتم تا بابا. بیاین و موتر از سرا بیرون کنن ته راه بودیم به صفحه گوشی خو نگاه کردم عکس سه نفری مه و سونیا. و صبریه با ته رو ها اجغ و کج و کوله سونیا و صبریه و خنده مه. اشک به چشما مه حلقه زد 🥺
زنگ زدم به صبریه بعد از چهار بوق همیشگی جواب داد

صبریه :جان خوهر مه 🙂
مه: خوبی دده مه🥺
صبریه: شکر خوبم تو خوبی کجای سر تو درد میکنه 🥺
مه: نه درد نمیکنه خوبم میریم به شفاخونه😮
صبریه: چررره😳😭
مه: چک بشم مشکلی نیه یک ساعت بعد میام تور ببینم 🥺
صبریه: باشه بخیر بری

رسیدیم به شفاخونه داخل بخش بودم دیدم یکی جیغ میکشه آدین پشت سر خو نگاه کردم صبریه بود
مه: جان چره بیامدی 🥺
صبریه: بیامدم دگه چیکار داری 🥺

بعد از چک به بابا گفتم مه و صبریه با همیم باید صبریه قانع می کردم که میروم به هند و پس میام 🥺
قرارگاه ما بعد از سونیا شده بود سر مزار سونیا باید هر سه تا ما یکجا میبودیم هر روز میرفتیم سر قرار🥺
ظاهر صبریه ؛ چشم های قهوه ای متوسط که حالی زیر چشم هایو کبود شده و چشما ته. رفته، پوست سفید که حالی آشفته شده ، قد بلند که خم خورده🥺
ظاهر مه: چشم ها عسلی زیر چشما کبود و ته رفته پوست سفید و زرد لاغر قد بلند خم. خورده 🥺

رفتیم سر مزار و مثل همیشه راتب هم بود و سیگار میکشید مه خدی یو گپ نمیزدم اما صبریه گپ میزد راتب هم یک احوال پرسی می کرد و میرفت دور تر از همه آدما فراری شده بود 🥺

با صد جبر بگفتم که مام بروم به هند و صبریه راضی کردم که برمیگردم 🥺


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 135
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

در رنج، می‌فهمی عیار خویش را
حتی اگر روزی این غم پایان یابد، من دیگر شاد زیستن را از یاد برده‌ام.💔🖤
من؟ بریده از دنیا، دلگیرِ، دلگیرِ، دلگیر…🥺💔

مه: بابا بریم افغانستان صبریه نگاه کنین چی گفته بابا مه نمی تونم صبریه ر هم از دست بدم همه کس مه دار و ندار مه همی دوتا هستن یکی ب سینه قبر رفته یکی هم مایه مر ترک کنه 😭
بابا: نمیشه دختر مه بگذار تداوی تو بشه صبریه هیچ جا نمیره

بلاخره با اجبار همیشگی. به هند ماندم تا تداوی مه تمام شه🙂💔
چهل و پنج روز به هند بودیم و تحت تداوی حباب کوچک شد اندازه یک نخود پشت کله مه است او از روی پوست هم معلوم میشه
ای مدت چهل پنج روز هیچ خبری از صبریه ندیشتم عمر گفتم بره دم خونه نا همو روزا اول بود صبریه دگه چند روز بعد نی خود یو نی هم فامیل یو هیچ کس نبوده معلوم نیه کجاین 🥺💔

فامیل سونیا برفتن به ترکیه خاله جان زنگ زدن و خداحافظی کردن. و سونیا ر به مه سپردن 😭💔

راتب معتاد شد شیشه میکشید و کارتن خواب شد مادر یو فوت کردن خدا ببخشه خانواده‌ی هم اور از خونه بیرون کردن حافظه یو هم درست کار نمیکرد بعد از یک مدت گمشد نی مرده و نی زنده یو معلوم نیه🥺💔

مه هم حالی خوبم خطر جانی مر تهدید نمیکنه اما سر درد و خون دماغ همیشه همراه مه است 🥹
نتایج کانکور بیامد به 324 نمره به فیزیک کامیاب شدم 🥴💔رفتم سر مزار سونیا و بگفتم به او از نتایج و غم خوردم گفتم

مه: سونی آبرو گروه ما برفت 🤦🏻‍♀️تو که امتحان ندادی بوزنه 😒 صبریه هم چی امتحانی داد کاشکی نمیداد به نیمه عالی کامیاب شده عبرت 😂🤦🏻‍♀️
از سمیه بگم به تو سونی 😳 کمر شکسته به استوماتولوژی کامیاب شده😫
برفتم به مکتب خیلی تنها و بی کس بودم 🥺 مه تنها بودم همه دل نا به مه میسوخت که چقدر شکسته شدم اگه ختم قرآن تو نمی بود هرگز نمی رفتم به مکتب صنفی ها به تو ختم گرفته بودن مر منحیث صاحب عزا گفته بودن 😭💔


با سونی خداحافظی کردم و رفتم به خونه همه ناراحت بودن که نمره مه بالا هم بوده اما به رشته خوبی کامیاب نشدم و قرار شد خصوصی طب بخونم گفتم هر دو رشته ر میخونم و قبول کردن البته طب ر باز هم به اجبار قبول کردم 💔


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 132
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

باوجود تمام ضربه های که از خانواده خوردم اما اونار بخشیدم نمیفهمم بخشیدم یا نی اما به سونیا قول دادم که میبخشم به همه گفتم بخشیدم شمار و مثل یک خانواده رفتار کردم همرای نا .
مه: بابا😭
بابا(عبدالله): جان بابا. بگو بگو بابا که سالها یه ای حسرت به دل بابا یه که آدینای بابا مادرک بابا به جای عبدالله جان. بگه بابا😭
مه: بابا سونیا برفت زیر خاک بابا سونیا گفت ببخش هر کس به تو ظلم کرده 😭
بابا(عبدالله): سونیا برفت و تور به مه هدیه داد😭
مه: بابا 😭

اشک ریختم این بار نه برای نداشته هایم که برای داشته هایم که با بیرحمی به صف نداشته هایم جا گرفته. او با آن کارش به من ضربه نزد او خودِ من را یک ضربه بی جبران کرد شدم خودِ درد خودِ آه،آه دلِ تک تک خانواده ام شدم چین و چروک گوشه چشم پدرم شدم اشک مادرم شدم دردِ برادرهایم.
ظالم شدم آنقدر که حتی به خودم هم رحم نمیکنم بقیه که بماند ظلم را تو یادم دادی ، یادم دادی بُکشم تا کُشته نشم زمین دارد از قانون جنگل پیروی میکند این را به من ثابت کردی.!
من آدینا هستم دختری سخت کوش و زیبا که شکست خوردم و سوختم یک ققنوس شدم برای برگشت به زندگی مردی که پدرم بود و ظالمانه. در کودکی بخاطر بیماری ام رهایم کرده بود و من سالها بدون مادر و پدر زندگی کردم من ده سال کلمه مادر را به زبان نیاوردم من که تازه یاد گرفته بودم مادر گفتن را. با کلمه مادر قهر کردم و ده سال. مادر نگفتم …💔

ساعت پنج صبح همراه بابا رفتم. سر مزار سونیا بابا به پهنای صورت گریه کرد و از سونیا تشکر کرد مم چنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم سر مزار سونیا که همه پرنده ها صدای نا با صدای مه بلند شد و خودم را سپردم به آغوش. پدرانه بابا 😭

رفتم خانه سونیا صبریه مر به آغوش کشید. خاله جان مر به آغوش کشیدن گفتن سونیا مه به قلب های شما زنده یه 💔

@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 134
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

من میگم رفیق آدم باید از خودش عاقل‌تر باشه؛ یعنی مکمل باشه
کسی که اخلاقای بدت کناریو خوب بشه؛باور دارم و ثابت شده به مه که رفیق آدم بعد از خانواده‌ش بهتر از هرکسی میتونه تربیتش کنه
"رفیق" آدم ر آروم میکنه؛ "رفاقت" آرامش میاره
خودمانی بگویم، رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش،یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی...
رفاقت یعنی هرچه است و هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک... به هرکس نمی‌گویی رفیق، رفیق آرام جان است، قرار است، دنیا دنیا، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره، رفیق ، رفیق می‌ماند ....
بعد از خدا حافظی با سونیا برفتیم مه و صبریه و مم آماده سفر شدم

امروز قراره بریم صبریه تا میدان هوایی آمد چقدر از ای میدان هوایی خاطر بدی دارم صبریه مر خواهرانت ب آغوش کشید و ریه کرد و گفت هیچوقت تور فراموش نمیکنم تو هم فراموش نکن مر دل مه بگرفت از ای رقم گپ زدن یو 🥺

سه روز بعد -

بلاخره بتونستم نت گوشی خو روشن کردم و اول برفتم داخل تلگرام و دیدم یک عالم پیام دارم عادت مه شده بود به سونیا هم پیام میدادم اما آخرین بازدید یو خیلی وقت پیش بود 💔🥺
چشم مه گیر کرد به یک اکاونت که دلیت شده بود اما پیام هایو بود
باز کردم اکاونت صبریه. بود
پیام ها صبریه

صبریه: آدین زیبای مه خوهر دردمند و صبور مه فدای او قلب محترم تو بشم پرویز جان اینا بیامدن دنبال جواب عروسی مجبور شدم قبول کنم اما عروسی نمی کنم میریم حج عمره گفتم مه عزا دارم. عروسی نمیکنم 🥺
آدین خوهر خو ببخش مه دگه طاقت تکرار او درد بزرگ ندارم مه میترسم تور هم از دست بدم طاقت شنیدن ندارم از همیخاطر دلیت اکانت میزنم همه شماره ها هم خاموش میکنم بعد از ایکه از کعبه بیام افغانستان نمی مونم میروم یک جای دور خوب شو و بر گرد 🥺
اما دگه مه نیوم تور خیلی دوست دارم هیچوقت هم تور فراموش نمیکنم. تو هم فراموش نمیکنی میفهمم🥺
به. کعبه. که رفتم خیلی به تو دعا میکنم راستی دعا میکنم خدا همو چشم کته قد بلند سفید پوست و مو لخت که همیشه سونیا میگفت سر راه تو قرار بده عاشق شی ازدواج کنی 😂🥺💔
خداحافظ به همیشه💔😭


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 136
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

آه زمستان دلگیر است
آه باران غم انگیز است
وای زمستان فصل جدایی هاست
و زمستان زمزمه‌ی آغازِ پایان دل خوشی هاست

در شکوفایی بهار دیده ام غمی را که زرد می‌کرد برگ درختان سبز امیدم را
در ظل گرمای تابستان چشیده دلم سرمای بی امان و باران دلگیری که می‌کند بی مهابا پوست سرم را
کدام فصل نوید رسیدن بوده مگر؟💔
کدام باران با دستان سنگین اش گلوی دلمان را نگرفته آدم ها؟🖤


یک سال بعد_

مه: سمستر دوم ما هم خلاص شدفیزیک خوبه اما طب سخته 😫 از صبریه هیچ خبری ندارم خدی مادر تو دیروز گپ زدم خوب بودن شکر تو ایشتنی سونیا مه خاک با تو و او چهره زیبای تو چکار کرده سونی خیلی دلتنگ تو و صبریه ام نامردا 🥺💔

🥀چهره سونیا : چشما کلون و سیاه،ابرو سیاه مژه بلند، پوست گندمی، قد بلند، بینی کشیده، لب و دهن برابر نه خورد ن کلون🥀،

گوشی مه زنگ امد صفحه گوشی نگاه کردم صنم بود
مه: الو
صنم : خوبی کجایی صدا تو البت گریه کردی
مه: تو خوبی نی چره گریه چی مایی که زنگ زدی 😒
صنم: حیف کردیت ها مه بیا گمشو از راه پوهنتون ای سرا که امروز خاستگاری آخر دینا. یه
مه: خبه میام دوماد ر هم ندیدم 😒
صنم :خب بیا باز میبینی وقت مه نگیر که کار دارم تو هم زود بیا دگه که کار داریم😐
مه: خبه گمشو دگه خداحافظ 🥴

مه: بشنیدی سونی دینا. ماین عروس کنن حالی کی بره قیافه ربیع شغالک ر تحمل کنه 😫
خدا مر بگیره که عاشق هم نشدم یک عبرتی هم پیدا نشد که مر عاشق خو کنه 😒
سونی ؟ حاضرم هر کاری بکنم که یکبار دگه برگردم به او روزای که ما سه تا با هم بودیم 🥺💔بخاطر قولی که به تو دادم عضو او خانواده شدم 🥺
خب دگه مه بروم. دده جو فعلا خدا حافظ 🥺

@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 137
#مغرور راده
#باقلم آنتینا ریان

🤍
چشم‌هایم را می‌بندم، چند قدم دور تر می‌ایستم، نگاه می‌کنم، به خودم! چقدر تنهاست! چقدر بی‌پناه، چقدر خسته! و چقدر در نهایت بی‌کسی‌اش، ادامه دهنده...🥺
به خودم نگاه می‌کنم و چقدر دلم می‌خواهد برایش کاری کنم، دلم می‌خواهد در آغوشش بگیرم، کسی را که هیچ‌کس را ندارد و در اوج تنهایی‌اش، سعی دارد قوی باشد و زیر بار اندوه نشکند. دلم می‌خواهد در آغوشش بگیرم، با بغض نوازشش کنم و بدون اینکه غرور و اقتدار معصومانه‌اش بشکند، در گوشش بگویم: "عزیزم! من به تو افتخار می‌کنم. هرکس نداند، من خوب می‌دانم تو چقدر تلاش کردی، چقدر نادیده گرفتی، چقدر قوی بودی و چقدر جسور!🥺
هرکس نداند، من خوب می‌دانم تو چه سختی‌هایی را تاب آوردی و چه رنج‌هایی را پشت گوش انداختی و ادامه دادی تا خودت به تنهایی، بال پرواز خودت باشی ققنوس شدی آدینای من...
من خوب می‌دانم تو لایق بیشتر از این‌هایی، عزیزدلم...🥺
دور می‌ایستم و به خودم نگاه می‌کنم که با چه مشکلات و دردهایی محاصره شده، چقدر زیر پاش را خالی کرده‌اند، چقدر کسی را نداشته و چقدر اندوهِ فراتر از آستانه‌ی تحمل میان سینه‌اش نشسته اما همچنان ایستاده و شکست‌ناپذیرانه دارد مسیر آرزوهایش را به پیش می‌رود.🥹
به خودم نگاه می‌کنم که با تمام اندوه و درد، خودش برای خودش کافی‌ست، قوی‌ست، جسور، شجاع، جنگجو؛ هرچند خسته، شکننده، اندوهگین اما مغرور مغرور و باز هم مغرور...🖤💔

مه: صنم بدی گوشی دست مه که مم ببینم دوماد ر ایشته چیزی یه😐
صنم : بگیر 😁

تا ماستم بگیرم دخترا کاکا دگه مه ایستوندن دست بدست شد گوشی بعد از چهار نفر نوبت مه رسید که نگاه کنم 😒
صفحه فیسبوک بود عکس گمشد از پیش مه اما رو صفحه فیسبوک بچه ماما خو بودم چشم مه افتاد به یک عکسی که گذاشته بود نوشته بود خوش با رامش جان رفیق. خوبم
چهره رامش -
چشما کته سیاه ، پوست سفید، مو ها لخت بلند تا روی گردن، قد متوسط، بینی کلون، لب و دهن باریک ، ته ریش مقبولی🥺
ایشته دل مه یک رقمی شد خوش مه آمد از ای 🫢
غلط کردم خاک بسر مه. غرورررررررر کجای بیا که باز آدیناگک مایه گل به آو ده 😒

گوشی از مه بستوند.

صنم : بدی عبرت که نشون دم ای نیه تو به صفحه. جاوید چیکار داری😒

دوماد ر بدیدم خوب بود اما هوش مه برد او بود🥴

دو هفته تیر شده اما هوش مه برد او نه بعد از او روز دگه عکس یو ندیدم فیسبوک ندارم 🥴

سر قبر سونی :
مه: سونی بخدا هوش مه برد او بچگه یه اصلا چشما یو از دم رو مه دور نمیشه 🥺
نکنه دعا ها تو صبریه سگا اجابت. شده😫

#پایان فصل اول🥀


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 15:19


#قسمت 131
#مغرور زاده
#باقلم آنتینا ریان

00:01 شب

مه خیلی چیزا از دست دادم خیلی حرفا ر ته دل خو ریختم خیلی از رفتار های زننده ر دیدم و به روی خو نیاوردم
خیلی حسرت ها به دلمه موند خیلی ضربه ها از آدمایی که اونا ر دوست دیشتم خوردم
خدایا مه همیشه گفتم غیر از خدا هیچکس نبود و نیه اما ای شب سخت و طولانی ر یاد مه میمونه که چطور مر تنها گذاشتی
شاید بگم بخندم اما هر کاری کنم دگه نمی نمی توتم از ته دل ای دوتا کار ره انجام بدم🥺
گفته بودم مر با اوی که دوست دارم با درد از دست دادن سونیا امتحان نکن که می‌میرم 🖤💔

اشک زلالی چکید از چشم مه و به قدم زدن بیرون از سرد خانه داخل محوطه ادامه دادم طرف صبریه نگاه میکنم که زار و دلتنگ گریه میکنه طرف راتب سیل میکنم که آشفته ب یک نقطه نا معلوم خیره شده 🥺
امشب بعد از ده سال گذشت 😭 یک شب اندازه ده سال گذشت و ما ای ده سال ر بیرون سرد خانه منتظر سونیا خو بودیم 😭

صبح جمعه 1397
آمدن دنبال سونیا موتر آمبولانس ر گل زدن سونیا مر ببردیم مه و صبریه و خاله جان غصل دادیم 😭
عروس قبر به آخرین بار دیدیم لباس سفید یو پوشندیم و کاکا جان تابوت گل زده یو آوردن 😭
سونیا ی پر سر و صدا سکوت کرده صبریه شر و شیطون فقط اشک میریزه آدینای درد کشیده پر سر صدای شر شیطون چنان ساکت و نا امید و خسته است که دگه امیدی به خوب شدن نداره سونیا رفت و کمر صبریه و آدینا شکست😭

بعضی از آدما فکر میکنن قوی بودن، یعنی هیچ‌وقت احساس درد نکردن، اما در واقع قوی‌ترین آدما اونایی هستن که درد ر حس میکنن، میفهمن، و با صبوری میپذیرن💔🖤

سونیا مر به سینه قبر سپردن زیر خروار ها خاک 😭 آسمان هم دو روز میشه آرام نداره و اشک میریزه به سونیا نا مراد مه😭

غروب جمعه اگه سینه ای از فولاد هم دیشه باشی پاره میکنه هیچ جا. جا ندیشتم زمین به مه خورد بود و آسمان دور سنگ هفتاد کیلویی از روی سینه مه دور نمیشد 😭

از خونه. سونیا بیرون شدم دم سرا عبدالله ایستاد بود

مه: بریم😞
عبدالله: کجا هنوز که 😮
گپ یو قط کردم
مه: اینجی دگه سونیا نیه بریم 🥺
عبدالله: بریم 😔

رفتم دوش گرفتم با آب یخ اما چنان از درون آتش گرفته بودم که نی سرمای زمستان نی سردی آب اثر ندیشت
لباس نازک پوشیدم و رفتم بالی بام بارش همچنان میباره دو زانو. افتادم و جیغ کشیدم گریه کردم اول شکایت کردم از خدا که چره خوهر مر گرفت اما بادا تسلیم شدم به خواست خدا و همچنان بلند بلند گریه کردم

عبدالله با عجله آمد
عبدالله: آدینا 😭
مه: بابااااااا😭
عبدالله: آخ بابا بموره نبینه درد تو 😭

آمد و دو زانو. پیش مه شیشت
عبدالله: فقط همی آرمون دیشتم که یکبار به مه بابا بگی 😭
مه: بابا 😭



@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 05:21


#ویدیویی‌ازلحظه‌فروختن‌آیسان

موقعکیه آیسان فروختن...

رمان های هراتی

11 Jan, 05:03


:)


«وقتی دَری به سوی خوشبختی بسته میشود، دَر دیگری باز میشود ولی اغلب آنقدر به دَر بسته خیره میشویم که دَری که برای ما باز شده است را نمی بینیم!»🙂👋🏻


#ادمین


صبح‌بخیر

🥀@Roman_herati🥀

رمان های هراتی

11 Jan, 04:57


ده پارت از رمان جدید #این‌هم_میگذرد تقدیم شما

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن

❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


  #رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part16

#دوماه‌بعد

از روزیکه آییان گم شد دگه خنده از این خانه رفت هر جا گشتیم آییان نبود مادرم خیلی شکستن از دست دادن فرزند خیلی سخته...
مکتبا هم شروع شده مه صنف پنج اول نمره آیناز هم یازده هم اونم اول نمره شده...

آیناز: مادر جاان بیایین دارو ها خو بخورین آخه خیلی ضعیف شدین
مادر جان: مه ایشته دارو بخورم با وجودیکه خبرم ندارم بچه مح پاره تن مه گرسنه هست یا سیر😢
آیناز: و ها مادر جان امروزم نمایه شما برین سر کار مه به جا شما میرم
مادر جان: نه دختر مه شما برین مکتب خو

آیناز: آیسوو بلند شو ک بریم مکتب دیر شد
مه: باشه بریم..

حرکت کدیم طرف مکتب

از امروز به بعد هدف مه اینه ک به ارزو خو برسم اونم یک فرد مستقل و کامیاب انقدر تلاش کنم انقدر تلاش کنم تا اسم بابا خو اسم فامیلی خو درویشی بالا ببرم و باعث افتخار  خانواده خو بشم
ای طبیعت و جهان هستی شاهد میگیرم و قول میدمم .....

آیناز: کجا میری آیسو برسیدیم مکتب😂
مه: عع حواس مه نبود🤕

هر کدوم‌ما رفتیم صنف خو ...
از مکتب هم رخصت شدیم رفتیم خانه ولی او شوق ذوق قبلی ندارم و او دختر شوخ درون مه گم شده...

آیناز: ای کفشا کینه از مادر نیه؟
مه: ها والا حتما نرفتن سرکار

رفتیم داخل

مادر جان: خش امدین دخترکامه
آیناز: خش باشین...ایشته زود امدین مادر جان
مادر جان: جلال صاحب کار مه از خانه خو رفتن خارج مه هم بیکار شدم
آیناز : جدی حاله چی میشه😳
مادر جان: خدا بزرگه دختر مه ...


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part17

مادر مه مشخصه خیلی خو کنترل میکنن چون بخاطر ما روحیه خو از دست ندیم

آیناز: کاکامه گفتن بیایین جاما همه ب جم مح خو بریم ..
مادرجان: نه اصلا اونجه جا ما نیه

در سرا شد..

مادرجان: باش برم ببینم
آیناز: باش مه میرم
مادرجان: نه مه میرم

رفتن در سرا خاله مه بود خوده سمیع

خاله ساناز: خبی آیسو دختر‌مه
مه: شکر شما خوبین
خاله: شکر دختر مه
خاله : بیامدم دق شدم به خنه تک و تنها خوده سمیع به خانه بودیم گفتم بیایو جا شما
مادر : خش امدی خوهر جوو
خاله: راستی خوعر تو مگه سرکار نرفتی
مادر: نه والا صاحب خانه برفته خارج
خاله: عه پس چکار میکنی حاله
مادر: والا مم موندم چکار کنم ...خدا بزرگه
سمیع: جدی خاله جان جلال ازینجه رفته؟
مادر: جانها
سمیع: دزد غیر از ای جلال کسی دیگه یی نیه
مادر: از کجا مطمعنی به بنده خدا تهمت میشه وقتی مطمعن نیستیم

سمیع: ببینین خاله جو تنها کسی ک
به آییان چشم داشت همی ادم بود وقتی بریو نفروختین او دزدیده بعد دو ماه گم شدن از آییان حاله ازینجه رفته چون کسی بریو شک نکنه
خاله: والا خوهر جوو مم همی فکر میکنم سمیع راست میگه
مادر : ولی اگه جلال باشه به جون دخترا خو دارم تا حقیو به کف دستیو نرسونم اسم‌مه مریم نباشه 😢😢

@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part18

شب هم‌گذشت فردایو همه ما بیرو رفتیم دنبال آییان دو ماه کامل کار ما همی شده آییان میپالیم ولی رد نشونی ازو نیه مادرمم خیلی لاغر شدن ولی بخاطر ما جلو ما گریه نمیکنن خو قوی نشان میدن خاله مم یک آشنایی داره به کمکیو عکسا آییان بنر کدیم هرجا پست زدیم نیه ک نیه

سمیع: خاله جو شاو شده شماها خوده دخترا برین خونه ما ...
مادر: نه خاله جو میریم خنه خو بیزو تو و مادرت بخاطر ما اذیت شدین
سمیع: عه خاله جو گپا چیه دگه نزنین
آیناز: دست شما درد نکنه سمیع جوو
سمیع : این حرفا نزن  آیناز شما تاج سری
آیناز: لطف داری

هر کدوم‌ما رفتیم‌خانه خو...ای شب عم‌گذشت ...

مادر : دخترا مه میرم دنبال کار مواظب خو باشین
مه: چشم‌مادر جان شماهم ما هم میریم مکتب
مادر: بخیر برین

خوده آیناز مکتب رفتم کل روز بری مه به بی حوصله گی تیر شد..
موقع رخصتی بود ک آیناز با چشم سرخ و عصبی امد طرف مه

آیناز: زود باش بریم خونه زود باش.
مه: چیشده آیناز مه هول دادی🙄🙄

آیناز: چیزی نشده فقط بریم
مه: حتما پیزی شده نمیگی بری مح
آیناز: نه گلمه فقط بریم خانه

نمیفهمم یا همیته حس کدم ک حتما گریه کده...رفتیم خونه

مادرجان: بیامدین..
مه و آیناز: سلام..
مادرجان: ع سلام دخترا مه خش امدین

ته رو مادر خو سیل کدم دستینا ته روینا بود

مه: چیشده مادر جوو
مادر : هیچی دختر مع برو مانده شدی برو دست رو خو بشور
مه : باشه
رفتم بشورم‌گپا مادر خو و آیناز میشنیدمم ..

آیناز: نشد ینی؟
مادر : نه دختر مه اینجه کار پیدا نشد هعیی
آیناز: خدا بزرگه ولی او ک کار گفتین هرگز نکنین مادرر جوو آییان از دست دادیم نماییم آیسو هم از دست بدیم


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part19

تا میخواستن مادرم چیزی بگن وارد خانه شدم..ینی چی ..چیشده مگه

مه: چری چی شده
آیناز: هیچی خواهر جو بریم خاو شیم

مم گیر ندادم چون سر درد بودم



سرمه از بس درد میکرد رفتم سر خو بگدیشتم سرماخوردم ولی به مادرم هیچی نمیگم چون نمام تشویش کنن
رفتم خاو سر خو گذاشتم نفهمیدم ک شاو شد..

آیناز: آیسو جو وخی بیا نان بخور
مه: میل ندارم
آیناز: چری رنگ تو زرده چیشده
مه: هیچی

آیناز: دست خو به پینک مه زد..
آیناز: تب داری ک
مه : نیه خب میشم
آیناز: باش به مادر بگم. بدتر نشی
مه: نه نرو یک سرپاخوردگیه نمام مادر به تشویش بفتن
آیناز: خو بیا یک چیزی بخور

وخیستم رفتم ولی به زور دو سه قاشق خوردم بعد رفتم لباس خوابا گرمی خو پوشیدم خاو شدم
.
.حس میکنم یکی دست خو میزنه به پینک مه چشاخو وا کدم مادر مه
.
مادر جان: دختر مه تب هم ک نداری حاله خب شدی
مه: ها مادر جان خب شدم
مادر جان: آیناز بری مه بگفت سرماخوردی گفتم تو برو مدرسه آیسو نمایه بره باشه خب شه

مه: خبم مادر جو
مادرجان: خبه برو دست صورت خو بشور مهمان میایه
مع: کیه مادر جوو
مادر جان: با میفهمی
والا جالبه... رفتم دست صورت خو بشوستم در سرا شد

مادر مه حولکی شدن چادر خو سر خو کدن

مادر جان: فک کنم بیامدن

مادر مه رفتن یک ادم مندیل دار نه پیر بود نه جوان ریشیو سیاه سفید بود بیامد داخل

مرتکه: دختره همینه؟

به مه اشاره داد ای ینی چی🙄
لحجه مرتکه فرق داشن کابلی گپ میزد
جاینا ایستاد بودم و گریه میکدم😢
مادر جان: ها همینه


@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part20

مرتکه: قیمت دخترت ره بگو؟۹
مادر جان: 10 هزار تا
مرتکه: 5هزار تا بهت میدم
مادر جان: انسان هست خب حیوان که نیس
مرتکه: دو خانه پایینتر دختر واضح ترمقبول تر دو هزار روپیه میده
مادر جان: دختر منم 8سالشه کوچکتر میخواهی چه کنی..
مرتکه: قیمت دخترت را بگوو

چری چری مادرم مه فروخت چری 😭😭😭
اشکامم میرخت به جلو چشم مه مرتکه پولا داد به مادرم به ۵ هزار مه فروختن😭😭
مادرم مه به بزور کش میکرد بُرد طرف مرتکه
مرتکه دست مه گرفت و به زور کش کرد موهامه برد پشت گوش مه و چنق مه دست کشید
ای تقلا میکردم ک نرم مه بزور کش میکرد
.
مه: مادرر مادررر😭😭

خیال هیچ کس نبود و مرتکه مه کش کرده میبرد مادر مه نا امید یکجا نشست و مع تقلا میکدم ک نرمم
مرتکه بی رحم یک سیلی محکم مه زد بفتادم زمین مادرمم رفتن از مادر خو دور شدم و مادرم می دویدن طرف مه فقط همی یادمنه مه داخل موتر کرد و حرکت کد بیهوش،شدم دگه نفهمیدم...


حال وضع این مملکت از بیخ خراب است

ما تشته لبانیم به وطن آب سراب است

مادر یه شبی گفت ک مرد تکیه گاه توست

این‌تکیه گاه‌ما‌ک هزار ساله‌به خواب‌است

از منطق و انسانیت اینجا خبری نیس

از حق زنان در وطن ما اثری نیست

گویند ک شکرگو سرت روی تنت هست

سر را چه‌ کنیم
وقتی ک عقلی به سری نیست

حالت قسمت میدهیم این حرف کلان شه

رنج زن افغان غم زنهای جهان شه

مردان خدا بر سر سجاده نشستند
تو حداقل پاشو ک دنیا نگران شه🥀🥀

#پایان‌فصل‌اول

@Roman_herati

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part14
نفهمید خاله ایشته بلند شه
خاله ساناز : چییی😳😳
سمیع: چی گپه چیشده چی سرو  صدا هست ایشته بجوندن
خاله ساناز : ینی چی
آیناز: نیه هر جا گشتم‌نبود
مادر جان: نیه آییان یکی اور جونده خدایا چری به بلا به سر ما آمد چری بچه جوندن پاره تن مح 😭😭
سمیع : خاله جان گریه نکنین پیدا میشه😥
مادر جان:  کو چادر مه کوو😭😭
آیناز : چادر خو بچی مایین مادرر
مادر جان: میرم خونه جلال صد در صد او دزدیده آخه غیر از او کی به پسر یکدونه مه چشم داشت😭
سمیع: باشه خاله جان‌مه میرم خوده شما
خاله ساناز : مه هم‌میام
مه : مه هم‌میامممم😭
آیناز: همه ما بریم
مادر جان: نه لازم نیه منو سمیع میریم شما باشین .. بریم سمیع
سمیع: بریم

مادر مه خوده سمیع رفتن خنه جلال کسیکه پیشنهاد معامله فروش آییان داد و جاییکه مادرم اونجه کار میکنن

خاله ساناز : فهمیدم چری تا دیر وقت به خاو رفته بودیم
آیناز: ینی چی چیرقم
خاله: صد در صد  اسپری بیهوشی زده تا دیر وقت خاو باشیم و او هم بتونه ازینجه دور بشه و نتونیم او پیدا کنیم
آیناز: خیلی طول کشید چری مادر نیامدن اووووف
خاله ساناز: شما همینجه باشین مه هم میرم ببینم چیشده

رمان های هراتی

11 Jan, 04:56


#رمان‌این‌هم‌‌‌‌میگذرد🖤🥀...
#نویسنده‌زینب‌کریمی🌱
#Part15

خاله تا میخواست بره مادر مه بیامدن ..
خدایا چه میشه آییان هم بیاورده باشن😢😢دویده برفتم سمت مادر خو

مه: کو آییان چری بغل شما نیه
آیناز: مادر جان گپ بزنین چیزی بگین کو آییان بگین پیدا شده.....سمیع تو چیزی بگو خواهشا😢

مادر و مه سمیع دست خالی آمدن و ناامید به یکجا نشستند هیچکس هیچی نمیگفت خانه فرا گرفت از سکوت....
آیا #این‌هم‌میگذره..؟

خاله ساناز: سمیع بگو دگه چکار شد
سمیع: خب ..مادر..نبود آییان دست جلال هم نبود او هم به خانه خودخو بود از آییان خبر ندیشتن
خاله ساناز: از کجا مطمعن هستین ک ندزدیده
سمیع: و مطمعن هم ک نیستیم او دزدیده باشه ...
مادر جان: آخه چری باید آییان بدزدن ما به کی بدی کدیمم 😭😭...
خاله ساناز: خوهر جو گریه نکن😢
مادر جان: سمیع وخی بریم وقت طلف نکنیم ّبگردیم
سمیع: بریم خاله جو

گفتم ز دل درد را دوا
گفتش ز غم بگشا رها...

دنیاچع کرد.. غم را شُگُفت خوشحالی را مسدود..

گذشت روزا وماها ولی غرق شد تو دریاچه ایی از ناامیدی..🥀
چه ناباورانه رفت.‌..

@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 17:42


بیاین بازی کنن مم گرم بشم🙄😃😃

رمان های هراتی

03 Jan, 17:41


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

⁉️ ضرب المثل و اصطلاحات ⁉️
🔰مقدار: 16 سوالی
مدت: 10 ثانیه


🖐 جهت شرکت در رقابت دکمه حاضرم را بزنید.
✌️ضمنا در حین رقابت هم امکان حضور و پاسخگویی به سوالات وجود دارد.🤓

💪 نفرات این رقابت😎👇

شرکت کنندگان:

🦋
🦋 Sahar Naz
‎ᎽᎯℒⅅᎯ
‎𝓝𝓐𝓩𝓘
‎دخت هراتی ✨️
‎Ava
‎:)
‎:)
‎حامد سادات
‎Rz Hamidi
‎Drs. Rahimi
‎E҉I҉S҉H҉A҉ R҉A҉H҉I҉M҉I҉
🦋⊱❴️͞آه꯭͢͞͞و꯭͢͞͞گ꯭͢͞͞ک꯭͢͞͞❵⊰ 🦋

📣 اسپانسر : @TrexGames

رمان های هراتی

03 Jan, 17:07


الا یخ زدم🥶

رمان های هراتی

03 Jan, 15:08


ده پارت رمان #مغرور_زاده تقدیم شما عزیزا

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن بی زحمت❤️

🌿@Roman_herati 🌿

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت64
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

نت كار نميداد اصلا قط شد باز كاشكى زودتري برسيم ب خونه كه نت كار كنه به تمام عمر اولين بار بود كه ايته بى قرار بودم برسم به خونه 😔
بالاخره برسيديم دويده برفتم ب اتاق خو تلگرام باز كردم

سه پيام از❤️ My Soni❤️
باز كردم 😭 صدا يو بود و يك متن

.My Soni : سلام آدينا گك خوبى
عبرت هر چى زنگ زدم گوشى ت به دسترس نبود
مر ميبرن به پاكستان ده روزى بيشتر نمى مونيم
ء❤️My Soni❤️: تشويش مه نكنى خوبم و ميروم كه خوبتر شم آديناى مه الهى كه خوشبخت بشى الهى كه يك روز عاشق بشى البته عاشق كسيكه لياقت تو ديشته باشه كسيكه او هم همو قدر كه تو او مايى تو ر ماسته باشه 🥺 انى مر به گريه كردى عبرت الهى كه آنقدر به تو محبت بده دوماد مه كه تمام رنج هاى كه از طرف فاميل كشيدى جبران بشه جاى خالى تمام محبت هاى كه حق تو بود و نديدى به تو پر كنه 😭 اسم بچه خو راغب بگذار اسم دختر خو آوينا 🥺 كاشكى مم ببينم خوهر زاده ها خو ميفهى از همه بيشتر خوش دارم عاشق شدن تو ببينم عاشق كى شدى ايشته چيزى يه چشما يو هموته كه خوش ندارى بلكم كلون باشه 😂
خيلى وقت مر گرفتى انى دماغ مه ب خون شد عبرت خداحافظ 😒
پيام بعدی ❤️My Soni❤️: حالى خوب شدم خون دماغ مه بستاد😁
آدينا اى گپا به زبان گفته نمى تونستم به تو روى مه نمى شد كه بگم 😔 به صبريه هم ميگم اول خواستم به تو بگم ناراحت هم نشو كه چره از اول نگفته بودم نمى شد غرور مه اجازه نميداد كه ب شما مى گفتم اگه مريض نمى شدم شايد هيچ وقت نمى گفتم به شما خب باز هم معذرت كه نگفتم و حالى مام بگوم ببخش مر بد ميكنى كه نبخشى بوزنه مجبورى ببخشى 😁 خب خيلى پر گپى نميكنم كه باز خون دماغ ميشم 😁 مثل سگ از خون دماغ خو ميترسم😂
خب اصل موضوع اينه كه مه دو سال ميشه عاشق شدم عه بوزنه ريشخند نكن به مه همه مثل تو بوزنه كه نين كه عاشق نشن اصلا از همو خاطر هم نگفتم به شما دو تا كه تو بوزنه مر مسخره مى كردى 😒

@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت66
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

از زبان آدينا:

چشما خو باز كردم ديدم صبريه و مادر محمد كنار تخت شيشته هستن
مادر محمد: خوبى مادر؟ بگير همى آب قند بخور بابا تو ته راه يه ميايه تور ميبره به كلينك🥹
مه: خوبم ميشه مه و صبريه تنها باشيم ؟
مادر محمد: چى گپه به مم بگين خًوب
مه: مربوط به مه و صبريه ميشه به عبدالله جان هم زنگ بزنين بگين نياين خوبم هيچ جا هم نميروم نمام هيچ كس هم اصرار بكنه .
صبريه تو چاى چيزى يا ميوه ميخورى؟🙄
صبريه : نه😐
مه: خيلى خوب هيچ چيز هم نمايم كه بيارين تشكر😒
مادر محمد: وى آدينا اى چى گپ بود به مهمون خو آدم هميته ميگه ؟🙄
مه: صبريه مهمون نيه و لطفا برين دگه حوصله ندارم 😒
صبريه: ما ايته گپا نداريم خاله جان😊
مادر محمد: باشه ميروم باز هم هر چى لازم بود مر صدا كنين😌
مه: خبه😒
صبريه: آدينا گناه دارن مادر تو چره ايته رفتار مى كنى 😏؟
مه: اولا او مادر محمد و عمر ه نه مادر مه دوما مه گناه نديشتم؟ مه مادر نماستم؟ مه خوش ندارم مثل شما ها مادر ديشته باشم ؟ مه وقتى تمام دخترا كاكا ها و خاله عمه و ماما مه حتى دخترا هم سن و سال مه ته كوچه مادر و بابا ميگفتن دل مه پر مى كشيد كه مم مادر و بابا ديشته باشم 🥺 ديشتم بودن ولى نبودن 🥺 كاشكى نمى بودن 😔🥺
صبريه : ميفهمم درك ميكنم تو اما ايته هم نگو🥺
مه: بخدا صبريه جدى ميگم درد زنده نبودن كسى ر آدم مى تونى تحمل كنى چون ميفهمى زنده نيه اما درد ايكه زنده أست اما ندارى اور غير قابل تحمله هيچ وقت اى بى وجدانا نمى بخشم مه بخدا كارى ندارم او بخشنده يه ميبخشه بنده ها خو اما مه نميبخشم اى ظالما 😢
يله كن دگه رد ازاى موضوع 😒
خودى سونى گك ايشته به ارتباط بشيم ؟ او شماره يو كه خاموشه نت هم نداره چكار كنيم؟
صبريه: مچم والا خود يو شايد زنگ بزنه دگه
مه: بلكم زنگ بزنه ولى خيلى سگه باشه بيايه بخير سيل كن چى بلاى سر يو بيارم 😒
صبريه : مه كه يك عالم نقشه بر يو كشيدم
مه: ميگم ما ايشته نفهميديم كه اى بوزنه عاشق ناحق شده ناحق نه 🥺 راتب جان
صبريه: راتب جان🥺


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت 65
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

ادامه گپا سونيا:

شوكه شدى نى حالى كه اسم يو بفهمى بيشتر شوكه مى شى😁
ناحق ر مام 🥺 واقعا ناحقى هم بوده مه اور ماستم اما او مر نماست 😒 خيره بهتر چون اگه او هم مر ماست بعد از مه خيلى ناراحت ميشد 🥺
بخدا ناراحت نشدم كه چره تور مايه خوشحال هم هستم كاشكى تو هم اور ماسته باشى بچه خوبيه مطمينم تور خوشبخت ميكنه آرزو مه خوشبختى هر سه تا شما أست صبريه تو و راتب عبرتا همى اسم يو به اى مقبولى چره ب عشق مه ناحق ميگين☹️ دگه برى يو راتب جان بگين 🤨
ميگم اگه زنگ زدين به مه حق ندارين به رخ مه بكشين كه عاشق ناحق شدم 😡
آدينا عشق مر ناراحت نكن او تور مايه قبول كن اور🥺
خدا نگهدار 😭

هميته ابر نوبهار وارى اشك ها مه ميرخت دوباره پيام يواز اول بخوندم اشكا مه به عق عق تبديل شد و بلند بلند گريه مى كردم زنگ زدم به صبريه ديدم او هم مثل مه بلند بلند گريه ميكنه او هم منتظر مه بوده تا اول مه پياما بخونم چون سونيا ايته خواسته بوده 🥺
مه: 😭 گفته چره به عشق مه ناحق ميگين 😭 عشق يو صبريه ميفهمى گفته عشق مه راتب جان بگين 😭😭 الا بمورم مه خوهرك مه بخاطر مه چقذر رنج برده 😭 خدااااا مر بگيره 😭 مطمينم دليل ناجورى يو هم منم از بس كه تشويش كرده ايته شده همه گناه منه 😭😭

صبريه: نيه آدين جو ايته گپا نزن خوهر مه بخاطر تو چره باشه 😭 گناه تو چيه تشويش نكن بخاطر تو نيه نصيب يو بوده حالى هم ايته گريه نكن او كه خدايى نكرده كارى نشده خوهر ما پس ميايه بخير😭
آدينا؟ آدينا چره چوپى گپ بزن مر نترسون آدينا ؟😭 آدينا دل مه مايه بترقه گپ بزن دگه 😭

از زبان صبريه:
زنگ زدم به مادر آدينا بعد از چهار پنج بوق جواب دادن.
خاله جان: بله سلام خوبى صبريه جان مادر تو
صبريه: خاله جان برين بالا سيل كنين آدينا خوبه 😭
خاله جان: وى بسم الله چكار شده آدينا😭

با عجله آماده شدم و رفتم به خونه آدينا ديدم بى هوش روى تخت افتاده يه


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


قسمت 63
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

مه : خب مه چى خدمت كنم مه بيام بكشم گوسفند ر 😒
-عمر: مورچه كشته نمى تونى گوسفند بماند وخه بيا كه منتظرن
مه: برو ميام 😐

ساعت ر سيل كدم باااااا ٩ بيجه يه برفتم او طرف باغ هميته از دور سيل مى كردم كه گوسفند ر كشتن ای قاتل های بی رحم 😒
ساعت 3:00 حركت كرديم طرف شهر داخل موتر بوديم گوشى به دست مه بود كه زود تر آنتن وصل شه زنگ بزنم به سونيا🥺

مه: انيييييييى بشد
-عبدالله: چكار شد بابا 😳
مه: آنتن وصل شد😁
-عمر : بوزنه دل ما بفتاد😒
مه : خب ور دار 😐

بااااااا ده تماس صوتى پنج تا تصويرى از سونى دل مه بخاك شه 🥺 زنگ زدم نت يو خاموش بود از سيم آزاد زنگ زدم باز هم خاموش بود 🥺
به صبريه زنگ زدم بوق سوم خورد كه صدا صبريه ته گوش مه بپيچيد

-صبريه: چى عجب خانم
مه: خوبى گوشى سونيا خاموشه چره😔
صبريه: 😭
مه : بسم الله ص ص صبرى چكاره 😭

عبدالله برك گرفت موتر ايستاد شد
عبدالله : چكاره بابا؟
صبريه: سونيا ببردن پاكستان تو چره نت تو خاموش بود سونيا ب ت زنگ زده بود ديشب ايقذر گريه كرد كه تور نديد😭
مه: الله بخاك شم 😭
صبريه : خدانكنه تشويش نكن خًوب ميشه ميايه بخير پس مثل گذشته ميشيم😢
رستى به تلگرام به تو پيام گديشت بديدى؟
مه: ن 🥺 قط كن قط كن كه سيل كنم
عبدالله : چكاره بابا سونيا چكار شده ؟
مه: اگه اجازه بدين مم مام بفهمم 😒😢
عبدالله هيچى نگفت و حركت كرد
تلگرام خو باز كردم كه پيام سونى خو ببينم 🥺

@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت67
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

روز ها گذشته بود و ما هنوز هيچ خبرى از سونيا نديشتيم هر روز مثل روز قبل تكرارى ميرفتيم مكتب بى هيچ شور و شوقى بى هيچ شيطنتى بى سر و صدا ميرفتيم و ميامديم درست يك هفته شده بود و ما از سونيا كاملا بى خبر بوديم😔

مه: صبريه؟
صبريه: اهم
مه: اگه سونيا كارى شده باشه چى🥺
صبريه: خدانكنه ت چره ايته منفى بافى ميكنى 😡
مه: ميترسم انى به هفته دوم هستيم و هنوز هيچ خبرى از او نيه🥺
صبريه: خب به او معنى نيه كه اور كارى شده منفى بافى نكن زنگ ميزنه دلجم باش
مه: خبه 🥺
مه: صبرىه؟ اونى بيامد🥹
صبريه: خاااااك بوزنه عبرت خيال كردم سونيا آمد 😒
مه: مچم چره اى ر كه ميبينم خيال ميكنم خيلى به ما نزديكه چشما سونيا ر ميبينم 🥹 وخى وخى كه بريم پيش يو
صبريه: بشين گمشو ب جا خو مثلكه فراموش كردى او خواستگار تونه😒
مه : راست ميگى خدا مر بگيره بخير 😔
صبريه : فيس في نكن خدانكنه 😐
زنگ بخورد برفتيم به صنف البته تا صبريه خانم از WC بيرون تشريف فرما شدن هشت دقيقه طول كشيد تا رفتيم به صنف😒
مه: سلام مي تونيم بيايم استاد؟
استاد : نه
مه: ببخشيد استاد 😔
صبريه : معذرت استاد تكرار نميشه😔
استاد : بياين داخل😒

به هر طريق بود اى ساعت هم تمام شد و استاد ميخواست از صنف بره بيرون كه روى خو طرف مه وصبريه كرد
استاد(ناحق): شما دوتا بياين بيرون
صبريه: ما؟😳
استاد: بله بياين
ما: باشه

برفتيم بيرون از صنف

صبريه: بله استاد
مه:😔
استاد: بياين به كتاب خونه
ما: مشكلى است استاد؟

@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت 69
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

سميه : گوه خوردددددم 😫😭
مه : دگه ايته لقمه كلون تر از دهن خو ور ندارى 😂
خاک بخوری. تو بوزنه هم. خب همی گوه ر از اول. میخوردی که ایته سگ وری لت هم نمی خوردی حالی خر وری هم مگری خودی ما بری به اداره

صبريه: نوش جان تو يك لقدى هم بزد و گفت دفعه بعدى كله تور ته چاه مستراب ميكنم بفهميدى آشغال😡
آدینای. دیونه ما ر هم خر تیار کردی 😒
مه: خب دگه مراسم لت خورى تمام شد حالى بياين كه خودى شما بريم به اداره 😂
صبريه: بريم كه حساب ديسپلين هم برسم 😡
مه : فيس فيس نكن مه هر چى از دهن مه بيرون شد بگفتم بريو 😂
صبريه: چى گفتى🙄
مه: به مه گفت برو گمشوبه اداره گستاخ بى تربيه مم به او گفتم گستاخ بى تربيه هم خود تونى تو گمشو برو ما هم كار ما خلاص شه ميايم 😎
صبريه: 😳🤦🏼‍♀️ تو چكار كردى انحالى چكار كنيم
مه: مچم 🤷🏼‍♀️ بريم دگه دوماد ما يك كارى ميكنه 😁
خود یو مار شیر کرد که برین. جنگ کنین دگه نجات هم بده 🙄
بیازو خود یو ای کارا به ما یاد داد و روحیه داد به ما ایته مار امیدوار کرد انحالی بیایه مار نجات بده به ما چی 🤷🏻‍♀️
صبریه: خب نه دگه در ای که حد تو بیایی به استاد بگی برو گمشو 🥴
مه: خیلی فیس فیس نکن بریم که دیسپلین منتظره ها یاد تو باشه هر چی دیسپلین. گفت انکار. کن و بگو استاد حق پناه شاهدم که ما ایته نگفتیم بفهمیدی 😒
صبریه: آخه حق پناه کجا بود اگه گفت مه نبودم چی 🙄
مه: کاری که میگم بکن دوماد دفاع میکنه از ما. گمشو که بریم
صبریه: عه بوزنه مه دیسپلین. نیوم بخدا میزنم بدهن تو 😒
مه: خوبه حالی بیا 😂


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت68
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

استاد: خوبين شما ؟
صبريه: شكر سلامت باشين شما خوبين فاميل خوبند
مه:😐
استاد: فضل خدا 🤦🏻‍♂️
استاد: دخترا مه منظور مه دگه چيز بود ميگم چره ايته زود نا اميد شدين چره ايته شكسته شدين چره مثل قبل شوخى نميكنين زبان بازى نميكنين چره مكتب ر به سر خو ور نميدارين چره شاد نين🙂

مه: ايناى كه ميگين دل شاد مايه كه ما نداريم فعلا تمام فكر و هوش ما طرف سونيا مانه 😔
استاد: تو دگه چره تمام مكتب از دست شطنت ها تو يه عذاب بودن در عين حال دختر قوى بودى آدينا ببين مه ميفهمم تو خيلى درد دارى هميشه كه يه تو نگاه ميكردم شوخى مى كردى و ميخنديدى ميفهميدم وخامت غم ته دل تو اما اينكه چى غم نميفهمم اما طى بيست و هفت سال زندگى كه كردم فهميدم كه هر كس به اندازه غم هاى خو شاده و ميخنده
و موضوع دگه سونياى ما هم خوب ميشه بخير🙂

مه و صبريه:🥺🥺 سونياى ما؟
استاد: ها بخير خًوب ميشه تشويش نكنين و مثل هميشه شاد باشين حالى هم وحزين برين كمى دخترا ته مكتب ر اذيت كنين😁
مه و صبريه:😂😂
استاد: آفرين😁👏
ما: تشكر استاد از اينكه متوجه ما بودين😌
استاد: خواهش ميكنم وظيفه هر استاد أست كه متوجه تنبلا صنف خو باشه 😎
ما: استااااااااد🤨
استاد: خب دگه بهتره مه بروم تا بلايى سر مه نياموردين😬
صبريه: ايشته دوماد خوبى😊
مه: كاشكى او روز هم ببينيم كه كنار سونيا ايستاده 😊
صبريه: آمين

از زينه ها پايين شديم به آخرين زينه بوديم كه سميه خودى گروه خو به جلو ما ايستاد شد ما كارى به اونا نگرفتيم ديديم سميه صدا خو بلند كرده و گفت

سمیه: تسليت ميگم غم آخر شما باشه😁
خون ما به جوش آمد خيال كردم آب داغ ته سر مه ريخت تا برگشتم كه جواب يو بدم ديدم سميه زير دست و پا صبريه پر پر ميزنه مر خنده گرفت از هم مو ها يو گرفته داره و اى سر يو به زمين ميزنه و ميگه:
صبريه: وحشى عبررررررررت بگو 💩 خوردم 😡

مه: 🤣

دخترا برفته بودن ديسپلين ر صدا كرده بودن
ديسپلين: همه بياين به اداره هوووووو خودى شمانم 🙋🏼‍♀️
مه: باشه استاد سميه بگه 💩 خوردم كه دگه بار آخر يو باشه پا روى دم ما بگذاره 🤨
ديسپلين: بدو گمشو برو به اداره 🥴
مه: ببين استادى احترام تو واجب اما خود تو هم كمى حرمت خو حفظ كن گمشو يعنى چى 🤨
ديسپلين: گستاخ بى تربيه گمشو به اداره😡

نزديك يو رفتم شاخ به شاخ شدم خودى يو

مه: هر چى گفتى خود خو معرفى كردى حالى هم تو گمشو به اداره ما هم كار ما خلاص شه ميايم😡

🚫حالا. ما. گستاخ و بی تربیه. بودیم وگر نه همه استاد ها قابل. احترام هستن


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت 70
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

به كمك راتب جان از اى جنجال نجات يافتيم روزا هر روز تكرارى تر تير ميشد و ما هيچ خبرى از سونيا نديشتيم

دو ماه بعد:

صبريه : آدينا؟😔
مه: هوم😕
صبريه: مرگ هوم بگو جان
مه: بنال😒
صبريه : بريم امروز خونه سونيا ؟
مه: سر خو از روى شونه صبريه ور ديشتم و بلندددد گفتم هااااااا🤩
صبريه : لوكككككك دل مه بترقيد😟

زنگ تفريح خلاص شد وخستيم از چوكى هميشگى خو برفتم ب صنف
ساعت آخر خودى راتب جان درس ديشتيم از صنف كه بيرون ميشديم استاد ته راه روى ايستاد شد ما صدا كرد

راتب جان : دخترا؟ آدينه و صبور
ما: ☹️☹️ استااااااد
راتب جان : خب صدا كردم جواب ندادين گفتم باشه اسم ها اصلى شما بگم 😂😎
مه: دست شما درد نكنه 😐
راتب جان: سر شما درد نكنه 😁
سونيا هنوز نيامده ؟
صبريه: استاد همى گپ ر هررررر روز ميپرسين مام ميگيم نه 😑
راتب جان:خب ميگم ميشه بيايه ب مه نگين😒
مه: بيايه ميگيم به شما استاد 😔
راتب جان : باشه تشكر 🙂
ما: خواهش

برفت نگديشت گپ خو تمام بكنيم 😒

مه: صبريه؟
صبريه : هوم
مه: خاك هوم
صبريه: خب بگو چى … مايى
مه: در دهن تو پر گِل😒
صبريه: خبه😁
مه: فكر ميكنم راتب جان هم سونيا ر مايه
صبريه : تو بد كردى تو هيچ وقت دگه فكر نكن كه انشتين هم بشيشت خدى كله پتخ خو فكر كرد بگرفت علم فيزيك ر كشف كرد ما بد بختا ر ب بلا انداخت حالى تو هم فكر نكن كه باز يك علمى هم تو كشف ميكنى ما ر تا خِر خِره ته لجن ميبری😒
مه: خبه بوزنه نياز به ايگذر پر گپى نبود😒
صبريه: هم خود تو نمى فهمى كه او خاستگار تو بود😒
مه: هم خود تو نمى فهمى كه او خاستگار تو بود🥴 خب بوزنه همو بيچاره كه بگفت مه عاشق تو نيوم 😐
صبريه: خب دليل نميشه كه عاشق سونيا باشه 😑
انحالى باز نرى سگ ورى ب سونيا اى فكر بكر خو نگى 😒
مه : خبه بوزنه خود مه ميفهمم😒


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت 61
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

-مه : پس بروم آماده شم 😒
+عبدالله جان : آدینا بیا بابا کمی گپ بزنیم
-مه: باشه دگه وقت

برفتم ته دهلیز بلند جیغ کشیدم

مه:سلام یا اهل منزل
-مادر محمد: 😊علیکم مادر خوبی
-مه: شکر 😶
+صنم: بدو آماده شو که ما زودتر مگری بریم
-مه: که چکار شده😒 بموردم که باز بروم به طعنه گوش کشیده عمه تو مر دیونه کنه از طعنه داده
+ صنم: فیس فیس نکن دخترا همه زود میریم دخترا کاکا ها و عمه ها هم همه میاین
-مه: ولش کن بخدا حال و حوصله ندارم برین شما مه خدی دگرا میام 😣
+دینا: آدینا گک آماده شو گمشو بعدشم خود خو سر حال بگیر که باز ب ت گپ تیار میکنن میگن چشم یو وا نمیشه که رامین ر دوماد کردیم 😏

راست هم میگفت دینا با اینکه فقط دو سال از مه و صنم کلونتر بود اما خیلی از ما پخته تر بود و همیشه ما ر میفهمونم مثل همه خوهرا کلونتر

-مه: خبه 🤦🏻‍♀️

ته راه بودیم ما دخترا همه ته موتر ربیع بودیم بچه ها ته موتر محمد رسیدیم به باغ بچه ها شروع کردن میز ها سیار پلاستیکی تنظیم کردن و کمی دیزاین کردن داخل باغ ر ما دختراهم برفتیم زحمت آماده کردن خود خو کشیدیم
دم پنجره ایستاد بودم ای ته باغ ر سیل می کردم به فکر سونیا بودم گوشی مم آنتن نمیداد که زنگ بزنم دیدم رامین و امین ای گپ میزنن رامین سر خو بگدیشت روی زانو ها خو صد در صد اینا ای راز دل می کردن خب بچه عمه جو به مه خیانت میکنی ها انحالی خدی تو کار دارم 😂
همیشه همیته بودم از خوردی دردا خو پشت شوخی ها و خنده ها خو قایم می کردم
-
مه: «دخترا مه میرم پایین


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 15:07


#قسمت 62
#مغرورزاده
#باقلم آنتینا ریان

برفتم که رامین ر بعذاب کنم تا رفتم. بوزنه نبود برفته بود سگ عاشق. خائن 😒

هوا کم کم سرد میشد آخرا خزان و اوایل زمستان بود غروب شد محفل شروع شد ای بچه ها می رقصیدن مهمونا که آمدن قوما عروس بودن بچه ها ما برفتن از باغ بیرون محفل کاملا زنانه شد هر چی ب گوشی خو سیل می کردم آنتن نمیداد گوشی ها دگرا هم آنتن نمیداد هوش مه برد سونیا بود یارب ایشتنه

-صنم : عه عبرت دینا چی گفت که ایته گوشه گیری نکن وخه بیا بریم برقصیم عمه ر سیل کن ایشته سیل میکنه 😒
-مه: بم قبرستون 😒

بالاخره برفتم برقصیدم و خوشحال بودیم خدی دخترا و جیغ می کشیدیم از محفل واقعا مه همی جیغ کشیدنا یو خوش دارم آدم راحت بدون ایکه ب کسی حساب پس بدی جییییییغ می کشی همگی هم فکر میکنن خوشحالی
از بس جیغ کشیده بودم گلو مه بدرد آمده بود و صدا مم بگرفته بود همگی ما مونده و هلاک لش باله لش بفتادیم
صبح از خاو بیدار شدم دیدم آفتاب زده نماز قضا شده بود😞
برفتم ته باغ دیدم عبدالله تسبیح بدست یو ته باغه برگشتم که بروم داخل مر صدا کرد

-عبدالله جان : آدیناااا
+ مه: بله
+ عبدالله جان : بیا بابا گپ بزنیم
- مه : در مورد چی مه واقعا هیچ مشکلی خدی هیچ کدوم شما ندارم از اینجه هم میروم به خونه شما دلجم باشین
+عبدالله جان : نکن ایته بابا فدای تو شه اونجه خونه تو هم است
-مه: ها درسته حالی میروم پس خاو شم رستی چیوقت میریم به شهر نگران سونیا ام
+عبدالله جان : عصر بخیر میریم چره چکار شده سونیا
-مه: چند وقته سردرد و خون دماغ میشه و ضعف میکنه چند روز میشه خیلی حالیو بدتر شده 🥺
+عبدالله جان: تشویش نکن بابا جو خوب میشه
-مه: اهوم

برفتم داخل دهلیز انگار خفه شدم طاقت نیاوردم از دروازه دگه بیرون شدم برفتم ته جاده. درختی جای که همیشه میرفتم که آروم شم شیشته یوم به عکس سه نفره خود خو سونی و صبری نگاه میکنم ای جان زبان بدر کرده سونی گک مه چشما کج یو ته روی کج و کوله صبری گک مه و خنده های مه که سلفی گرفتم اشک مر در آورد اگه سونی مر کاری بشه مه چکار کنم 🥺
سرخو هموته روی زمین بگدیشتم نمیفهمم چیوقت خاو شدم
-
عمر: آدینا آدینااااا دده جو وخه آدیناااا
ترسیده از خاو بیدار شدم
+مه: مرض آهسته تر حیون 😠
-عمر: خوبی بترسیدم گفتم البت کاری شده تور چره اینجی هستی ؟
+مه: تیارم چند دقیقه میشه آمدم مر خاو برده همینجی چی مایی
-عمر هیچی بابا میگن بیا ماین گوسفند بکشن


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 06:06


.


اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدِ وَ عَلی آلِ و أصّحٰابِ
محَمَّد♥️!

#جمعه‌مبارک

#صبح‌بخیر❤️

  ری اکت متفاوت


         ❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

03 Jan, 04:46


خب‌دوستا اینم پایان رمان جذاب #زنده‌گی‌سیاه_من

خدا کنه از رمان های کانال ما لذت ببرن
نظر یا انتقادی چیزی دارن به کامنت ها بگن 👇👇

منتظر رمان جدید از کانال ما باشید😻


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

03 Jan, 04:46


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۹۰

#اخرررر

#مهیار
بعد از مرگ مهیا علی هم حالت روحیه خو از دست بداد ب تيمارستان بسترع😭طالبا هم هرات نو بگریفتن خدا میدونه چی وقت اینا برن🥺بعد از مرگ حالی دو هفته تیر شده
مال ک بنوم مهیا بود ب بیت المال پرداخت شد خونواده ک اور ب فرزندی وردیشته بودن آواره شد بی پول شد هیچکس برینا کمک‌نکرد حتی براریو او برفت پس المان هرانچه ک کشت کنی همو رم دراو مکنی همی بود خیلی عذاب دادن اونار خداوند‌جزایر میده هم‌ای دنیا هم دنیا ابدی

#گفته کوتاه نویسنده:گرچه مردم بازم بی رحمن ظلم میکنن ولی ظالم ها به عذاب و مصیبت گرفتار میشن هم ته ای دنیا خدا جزاینا میده هم ب دنیا ابدی چاه ک ب دیگران بکنی خودتو از آخر تهیو میفتی
هرکس ازی دنیا بره جز خوبی و بدیو از بین نمیره هرچقد میتونیم خوبی کنیم ک‌ بعد از مرگ ما مردوم‌خوبی ها ما یاد کنن ای ارث و میراث و پول بدرد آخرت ما نمیخوره تنها خوبی میتونیم خوده خ ببریم اعمال نیک هس تا میتونیم اعمال نیک انجام بدیم زمین گرده هیچوقت هم ماه پشت ابر پنهان نمیمونه یک روز اشکار میشع حقیقت ها .....پرگپی هم‌نمیکنم ..باتمام
اینم‌پایانی امیدوارم خش تان آمده باشه ازی رمان ب اساس واقعی بود تشکر از حمایت شما ک ای رمان مر دنبال کدن ای رمان چندومی م بود🙂 اگ‌ رمان غلط نویسی دیشت از بزرگواری خو ببخشین سپاس از شماااا🙂🍂


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 04:46


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۸۷


سعت ۱۱ مهیا از سرد خونه میاریم بخونه خانواده یکبار طرفیوو ببینن و بعد نمازی کنن اور سعت ۱۱ شد برفتم سرد خونه چون‌نمیتونم بخونه ایته‌گریه کنم😭😭برفتم اور بیرو کدن از سرد خونه ته رویو لق کدم اور بغل کدم😭😭😭چری مر یکه قدیشتی دختر م هنوز عاشقتونوم 🖤😭😭😭😭مر بدون مهیا کدی 😭😭😭چری دلتو آمد چرریییی نابود کدی مر چری مر عاشق خ کدی😭😭😭دیدم همو گردنبند ک م داده بودم بریو ک کامیاب شده بود ب پوهنتون بگردنیو بود😭😭😭وا کدم ته کیسه خو کدم🖤مهیار آمد خور جم کدم اشکا خ پاک کدم او هم‌گریه کد مم 😭😭😭😭😭مهیا بیاوردیم وسط سالون بگدیشتن مادریو داد و فریاد میکرد برفت رویو لق کد خور بنداخت بالیو

مادریو:الله دختر م بخاک شمممم😭😭مهیار بیا ببین خوهر ت چیشایی بسته یه بیا ببین دگ نفس نمیکشه م خیلی ب حق یو ظلم کدم مر ببخش دخترک م مادر بتو غذا پخته بود بیایی بخوری بتو لباس استوندم اونار بپوشی حالی مگرم کفن ب بر تو کنم؟؟😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤🖤خدا سخته جیگر گوشه م ازم گریفتی 😭😭
مه:خاله جان بالی سریو ناله نکنین گناه دارع😭😭

مهیار هم خور بنداخت بالیو

مهیار:مر ایشته تنها قدیشتی دختررر😭😭م خوهر ندیشتم م ازم اول بی کس بودم هم تور پیدا کدم خدا تور ازم بگریفت😭😭😭😭
شکیلا:الاا خاله بخاک شه دختر خ ب ای روز دید😭😭😭😭کاش کور میشدم ایته روزی نمیدیدم 😭😭😭
مه:بسه گریه نکنین مرده شو ها بیامدن مایین ببرن ک نمازی کنن

ب مم خیلی سخت بود ولی نباید خور از دست بدم تا میتونم تا بعد مرگ مهیا باید قوی بمونم🖤ماستن اور ببرن مرده شو ها


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 04:46


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۸۹


مه:مهیاااا م عشق مظلوم م برفتی زیر خاک😭😭😭هیچی ندیدی ب ای دنیا غیر از درد و رنج😭😭ب او دنیا زندگی آسوده دیشته باشی عشقمع 😭😭منتظر م باش اونجی😭😭از سر قبر برفتم طرف خونه پیاده😭😭اشکا مم میرخت تا رسیدم خونه ک قیامت بود ناله و گریه بود 😭😭خیلی شلوغ بود ب جنازه خیلی شلوغ بود 🖤🖤دگ مم نابود شدم بعد از مرگ مهیاا🖤🖤صبحیو شد فاتحه زنانه بود مم رفتم دوباره سر قبر مهیا ب طرف گل فروشی رفتم گل ها تازه بود بخریدم ببرم سر قبریو برفتم لباس افغانی هم برخو کدم ک میفهمم خش دیشت خور مث دومادا تیار کدم🖤😭😭
مه:مهیااا بتو گل اوردم ای گلها ماستم روزی ک ازت خواستگاری کنم بدم😭🖤🖤🖤🖤بیا برگرد خدی م ازدواج کن😭😭😭بعد از یک سعتی ازونجی وخیستم برفتم بخو ترامادول و دو پاکت سیگار استوندم برفتم خدی دوستا بزدم😔🖤م نابود کد مهیا مم امی رقم شدم
وحید خدی م بود از دوستا م
وحید:بگیر چن تا پیک بزنیم خوده ت

بیا 🍻

مه:بسلامتی عشقی ک تهیو نابودیع🖤
بخوردم خیلی بد مزه و تلخ بود🖤تاحال ایته نکدع بودم امشاوو حالم خراب بود تا صب اینجی بودم رفتم خونه هرچی بود ته آشپزخونه بزدم بشکستم
همگی میخواستن جلو م‌بگیرن نمیتونستن😅
مادر:ت چ کدی بچیم چری ایکار کدی شراب خوردی بچه بی حیا😡ساکت بشین روانی

مر ته گوشی زدن

مم نمیفهمیدم مستی م هنوز از بین نرفته بود حالت روحیه از دست رفتع بود ب م مگفتن دیونه شدی چن نفر مر ببردن تيمارستان بستری کنن
مه:مادر ن ن م خوبم قول میدم خب باشم مر اینجی یله ندین😭😭م چن نفر داخل لنجر انداختن بردن تيمارستان


@Roman_herati

رمان های هراتی

03 Jan, 04:46


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۸۸



مادریو:نننن دخترمه جای نمیره ای نمیره جا مادر خونه نمیره😭😭😭ای نمیتونین ببرین😭😭ای خدا از اول داد ب م خاو شده مام بریو لالایی بخونم😭😭
وقتی ک ظلمت میکشه،🥺روی صورت خورشید نقاب،پلکاتو روی هم بزار،دنیای من آروم بخواب،😭😭فردا اگ مال ت بود،خورشیدَکَم آزاد بتاب،شب میگذره غمگین نباش،دختر من آروم بخواب:)😭😭

مه:خاله جان پس شین ببره گناه داره ایته ناله میکنن گناه داره
مادریو:یلع کو مرررر هی بریو لالایی میخونم😭😭

مم دستای و شونه های گریفته دیشتم مهیا تا ببردن 😭😭😭🖤🖤برای آخرین بار دیدم🖤🖤😭😭😭😭
مهیا ک مورد مم بمرودم فقط جسممنه روح م وابسته مهیا بود 🖤😭خداا جووو 😭😭😭م آینده خو میدیدم با تومهیا😭😭

مه:همگی شما مهیا حلال کنین
همگی:حلال داریم 😭😭
سعت ۲ شد جنازه کفن کرده بود داخل تابوت کدن همه گریه میکدن خونواده همگی 😭😭قیامت بود بخدا اشکا م میرخت ایستاد نمیشد😭😭یک‌پایه تابوت م گریفته دیشتم💔🖤😭تکه تکه شدم😭😭😭ببردیم ب زیارت پهلو بابایو ماییم دفن کنیم نماز جنازه بخوندیم💔خاک بکندن مم هی خاکسپاری عشق خو میدیم😭😭😭اونجی بود هر بیلی ک خاک میرختن سر قبریو قلب م تکه تکه میکردن😭😭😭😭😭😭😭😭😭خاکسپاری خلاص شد همه برفتن م سر قبری بودم



@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


ده پارت از رمان جدید  خدمت شما
لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن بخاطر نویسنده❤️


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _هفدهم

#مغرور زاده
✍🏻#باقلم آنتینا ریان

زنگ آخر هم تمام شد با خستگی کشان کشان طرف خانه میرفتیم کمی از مکتب دور شده بودیم که یک موتر با سرعت زیاد از کنار ما رد شد و آب گَل و لای ر ریخت بالی ما هر سه تا ما پر گل شدیم مخصوصا مه که حتی صورت مه هم کثیف شد از لباس سیاه خو که چیزی نگم که قهوه ای شده بود با عصبانیت طرف موتر نگاه کردم دیدم موتر ناحق بود و دست خو ر از پنجره بیرون داد .
صبریه:خدا لعنت کنه. تو 🥴 الهی کورشی بخیر استاااد الهی به داغ تو بشینم
سونیا: هاااان چکاره تور تیاره دگه 😒
با ای نفرین ها صبریه مر خنده گرفت از یکطرف هم تعجب کردم به سونیا که پشتیبانی ناحق ر کرد ولی واقعا این دو احمق چیرقم بودن که حتی در بدترین شرایط ممکن هم موفق به خنداندن مه میشدن صبریه به مخ نگاه کرد و گفت:
صبریه: خواهشا با ای قیافه دگه به طرف مه نگاه نکن که شب به خوابم میای هنوز امتخان کانکور ندادم سکته میکنم آرمون بدل به گور تاریک میرم😂
مه: بیچاره خودیو هم از پرونده اعمال خو باخبره میفهمه که گوریو تاریکه😂
صبریه: چیه مای با ای اعمال نیکی که ما داریم قبر ما گلستان باشه؟😐
سونیا : یله دین رد ای گپا اصلا حرف از مردن نزنیم که بیازاو مه میترسم که مرگ ما به همی نزدیکی ها یا بدست نا حق است یا دیسپلین🥴

مه:بلا بدور خدانکه خب به ای فکر کنیم که ایشته ای همه لطف نا حقِ احمق ر جبران کنیم؟😐

سونیا : ای کار های یو بی جواب نمیمانه.
صبریه :مه که سخت آماده ام تا یک درسِ حسابی به این ناحق پلید بدیم😠
سونیا : تو خشم خو بخور قاتل نشی خدی دهن نفرینی خو😒
صبریه: به تو چی 😒
مه: سونیا تو چره ایته سوخت تو گرفته 🤨
سونیا : خب گناه داره طفلک مه جونه 😔
مه: طفلکککککک تو ؟😠
سونیا: نی منظور مه طفلک بود خب چی بلا بیاریم به سر طفلک؟😁


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _شانزدهم

#مغرور زاده
✍🏻#باقلم _آنتینا ریان


مه:مه انتظار عذر خواهی از کسی ندارم همینکه به کارما کار ندیشته باشن کافیه😐

با اجازه ای گفتم و کیف خور روی شونه خو انداختم
مه: بریم دخترا .
شما هم زیاد بیرون ایستاد نشین نوک دماغ شما ای سرخ میشه چینی به پیشانی خو دادم و انگشت اشاره خو ر روی لبم گذیشتم و ادامه دادم

مه: 🤔نه حالی که بادقت تر میبینم تمام صورت شما سرخ شده مچم دگه ای سرخی صورت شما از هوای خنکه یا از اعصبانیت ولی به هر حال بری سلامتی شما خوب نیه او هم به ای سن و سالِ بالا بای بای 😁
استاد: برین بدرک بی ادب ها😠
مه: مواظب خو باشین استاد سکته نکنین😂

سه تایی خنده کرده رفتیم

مه:دخترا شما هم در مورد همو چیزیکه مه غم میخورم غم میخورین؟😬
سونیا: دقیقا
صبریه:حالی چیکار میشه آدینا؟🙄
مه: خاکی چیکار میشه خدا تور گم کنه که مر ایته شیر کردی هرچی از دهن مه بیرون شد بگفتم بری پس مرگ انحالی میپرسی چیکار میشه😒
مه تنها چیزیکه میفهمم اینه که حالی یکی دگه هم به دشمنان ما اضافه شد او از دیسپلین این هم از نا حق این ناحق از دیسپلین نفهم تره خدا بداد ما برسه🥴
سونیا:آمین
صبریه : اگه مر داو نمیدین مم بگم آآآمین😁
ما:😒😒
مه:دخترا مه به یک چیز دگه هم فکر میکنم
دخترا:به چی؟
مه:اینکه ایشته کارها امروز ناحق ر جبران کنم؟.
سونیا:بیخیال شو آدینا
صبریه:ها راست میگه سونیا ازای بیشتر او ر ب سر لج نکن😒
مه: اول خودیو شروع کرد پس حالیا بچرخه تا بچرخیم اصلا از کی تا حالی شما ها ترسو شدین ؟ مگه تا حالی به عنوانِ یک تیم شکست خوردیم؟ امحالی کی بود مار سر سوخت میکرد صبریه خانم🤨
دخترا: نه که نخوردیم
مه: خب چی دگه پس چره قیافه میگیرین ؟ جازدن به ما نمیزیبه😎

دست ها خور روی هم گذیشتیم و با صدای بلند گفتیم پیش بسوی انتقااااااام! 😁😁😁

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _ پانزدهم
#مغرور زاده
✍🏻#باقلم _آنتینا ریان

دخترا که میفهمیدن حال مه خوش نیه هیچ حرفی نزدن رفتیم پشت تعمیر مکتب جای همیشگی روی دراز چوکی آهنی خو نشستیم کیف خو ر پرت کردم روی چوکی و نشستم دستا خور به دو طرف سرخو گرفتم و شقیقه ها ر ماساژ میدادم سرمه بدرقم درد می کرد صبریه کیف مر برداشت و خودی نشست و سونیا هم به دست چپم نشست هردو آرام بودن نیم ساعت گذشت و هنوز هیچ حرفی بین ما رد وبدل نشد سرخو ر بالا کردم که دیدم از دور حق پناه میایه وخستم و به دخترا هم گفتم:
مه:بریم دخترا.😐
صبریه:چکار شد🙄
سونیا :سوال نکن صبریه وقتی گفت وخی دگه وخی گمشو حق پناه میایه😒.
صبریه خب میایه که میایه چره باید ما فرار کنیم ما کاری نکردیم که بخواهیم فرار کنیم او باید از کارخو شرمنده باشه شما ها ر چیکار شده دخترا تمام مکتب از ما فرار میکردن ،حالی ما از یک حق پناه خینگول فرار میکنیم 🙄؟
سونیا:
فرار نمیکنیم بوزنه خاطری آدینا دوست نداره با او روبروی شه میریم زود باش🥴
مه:نه سونیا راست میگه صبریه چره ما ایته شدیم 😒؟
استاد:سلام
هر سه به همدیگر نگاه کردیم و با هم بلند شدیم و بایک صدا گفتیم سلام از ما اطفال بری پیر مردها است و سلام نظامی دادیم🫡🫡🫡
و با یک قهقه خندیدیم کیف خور برداشتم و هموته خنده کرده به راه افتادیم که بریم
استاد:خوبی آدینا
مه:ممنون شما خوبین فامیل محترم خوبن آقای نسبتا محترم؟😐
استاد:خب خانمِ کمی محترم از دور دیدم که حال تو خوب نیه آمدم از تو بپرسم😐
مه:چره نکنه شما دکتر هم هستین ؟
سونیا : استاد چره راست نمیگین که بری معذرت خواهی آمدین از چی می شرمین؟ 😉
با خنده چشمکی به استاد زد

استاد:نخیر مه کاری نکردم که بخواهم عذر خواهی کنم🙂
صبریه:عذر خواهی کردن کار آدمای بزرگه آدمای مسولیت پذیر کسیکه وقتی اشتباهی میکنه پای اشتباه خو ایستاد میشه و با جرئت معذرت خواهی میکنه😊

ته دل خو با دیشتن همچین دوستای افتخار کردم🥰
همیشه به ای سه کله پوک افتخار میکنم 😌



@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت_هجدهم

#مغرور زاده
✍🏻#باقلم آنتینا ریان



رسیدم به خونه هر چند که تا رسیدم به خونه انگار هفت خانِ رستم ر رد کردم همه مردم نگاه میکردن وبعضی ها میخندیدن عده ای بی شخصیت هم حرف های سبک میگفتن تا به خونه رسیدم نفسی از عمق سینه بیرون دادم و راحت شدم تا مادر محمدمر دید : مادر محمد: وی خدا چیکار شده زمین خوردی؟ زخمی که نشدی ؟کجا زمین خوردی ؟ چرا حرف نمیزنی؟😱

مه: آخه شما زبان به کام بکشین تا مم فرصت حرف زدن پیدا کنم بعدشم خیلی خنک خوردم اول بگذاربروم خودخو ر به آب برسانم لباس خو ر عوض کنم بعداً میام دانه به دانه حرف ها را گزارش میدهم 🙄

. ای بابای گفتم و رفتم آب که ریخت رو سرم فکر کردم تمام خستگی های روزِ خسته کن از تک به تک اجزای بدنم در آمد راحت شدم از حمام آمدم بیرون و خود خو به آغوش تخت خو سپردم و مو های بلند خور که هنوز خشک نشده بودن ریختم روی بالشتِ عزیزم به سقف خیره بودم و دسته ای کوچک از موها خو ر لمس میکردم و به اتفاقاتِ امروز فکر می کردم وبه این که ایشته انتقامم ر بگیرم که یکدفعه لرزه ای از خنکی به تنم سوزن زد بخاری ر روشن کردم و پتو ر تا گردن رو خو کشیدم و در حال تفکر بودم کم کم چشمامه گرم شدن نمیفهمم چی وقت خوابم بُرد اما با صدای عمر چشما خو ر باز کردم که گفت :
عمر: وخی امشاو مهمان داریم ایشته خوابی است تو از دیروز تا حالی همش همی سه ساعت ر بیدار بودی که رفتی کورس وخی به مادر کمک کن🤨
مه: خب میام تو برو🥱
عمر: ها بروم که دوباره خاو شی🥴

پتو ر از رومه کش کرد و گفت زود وخی
مه: خبه سیاه خان ورمیخزم مهمان ها کی هستن ؟
عمر: عمه اینا .
مه :عمه؟کدام عمه ؟😐
عمر: عمه هایده .
مه: واقعا
عمر:وخی گمشو وقت ر ضایع نکن البت مه خدی تو شوخی دارم ؟🥴
مه: باشه بریم🥴

عمر رنگِ پوستش نسبت به مه و محمد و بقیه خواهر برادرام تیره تره و ما بری یو سیاه خان میگیم دیگر خواهر برادرام گفتم یادم آمد لازم است خانواده خور یک معروفی بکنم.🤦🏻‍♀️

ههه خانوااااااده بگذریم. بریم معرفی خانواده. در لابه لای رمان میفهمین. که خانواده عزیز و محترم با مه چیکار کردن 😌

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _بیستم

#مغرور زاده
✍🏻#باقلم آنتیناریان

رفتم پایین که به مادر محمد کمک کنم مستقیم به آشپز خانه رفتم و گفتم: - خب خانم سر آشپز مه چکار کنم ؟
مادر محمد: هیچی فعلا تو برو نون بخور

رفتم و نون خوردم و بعد دوباره رفتم به آشپزخانه به مادر محمد کمک کردم هر سه منزل خانه ر پاک کاری کردم خیلی خسته شده بودم رفتم تا کمی استراحت کنم دلم آغوش زیبا و آرامبخش تخت مر ماست رفتم تا هرچه زودتر خود خور به تخت خو برسانم ای راه پله ها ر یکی یکی با خستگی بالا میرفتم که صدای عمه به گوشم رسید :

عمه: خوبی عمر جان مامان باباتو خوبن ؟

مجبور شدم برگردم دوباره راه پله ها ر پایین شدم و رفتم استقبال عمه بعداز احوال پرسی های مقدماتی و تعارفات معمولی رفتیم به دهلیز .
چای و آجیل های زمستانی ر بری پذیرایی آوردم عمه با مادرمحمد غرق قصه کردن بودند از اقوامی که به ایران داریم حرف میزدند .
مه اشاره ای به مینا و سعیده دختر عمه ها خو کردم و رفتیم به اتاق مه، مینا و سعیده و مه دوستای خوبی بودیم اونا دومین بار نا بودکه به افغانستان آمده بودن یکبار هم به طفلیت آمده بودن .
مینا و سعیده خیلی ترسو بودند از طالبان می ترسیدن فکر می کردن اگه از خانه زیاد بیرون شون طالبان اونا ر میگیرن مه هم که دگه با اجازه کمی شر و شیطان بودم شیطان که چی عرض کنم از دست شیطان می گرفتم و میبردم قدم زده تا لب دریا و پس تشنه میاوردم اور بیشتر به ترس اونا اضافه می کردم اونا فکر میکردن که طالبان به جاده ها و بازار ها هم هستن
.
.
قرار شد آخر هفته بریم به باغ مه هم خیلی ذوق زده هستم حال و هوای باغ ر به خزان بیشتر از بهار و تابستان که فصل های سر سبزی است دوست دارم در کل فصل خزان ر خیلی دوست دارم

ای جانم🥰 به خزان باغ ایته زیبا و دلنشین میشه که اگه به مه باشه که تمام چهارماه فصل ر به باغ سپری میکنم عاشقِ قدم زدن به جاده های خوردی که دو طرف یو درختا بلند با شاخچه های که از هر دو طرف بالای جاده خیمه زده ان و برگ های نارنجی که از درختا سرنگون میشون و روی زمین واژه گون میشون هستم دوست دارم روی برگ ها قدم بزنم صدای خش خشِ برگ ها بری مه بهترین میلودی است .

عمر: آدینااا
مهی عه چیه روانی بری چی چوچنگ میکنی؟😒
عمر: یعنی باور کنم که تو نشنیدی بابا سه باره که تو ر صدا میکنن؟🤨
مه:چی وقت صدا کرد؟ متوجه نشدم🙄
عمر:هادگه هنزفری به گوشا تو نه و با خیال راحت سرخو ر به پنجره موتر تکیه دادی و از دیدن مناظر صحرایی لذت میبری مثل دیوانه ها به بیان های خشک و خالی نگاه میکنی باز به مه روانی میگی.😂
مه: به تو چه ؟ فضولی به تو نه آمده .
😒
ببخشین نشنیدم صدا کردین.
عبدالله: عیبی نداره دخترمه همو جعبه دستمال کاغذی ر از پشت سرخو بده بابا .
مه: بگیرین همی میتونستین به ای سیاه بگین😒
عمر: حالی بموردی همو جعبه دادی😐
مه: بتوچه عبدالله جان به عمر بگین به مه گیر نده ،سیاه آشغال...😒
مادرمحمد: آدینا دو دقیقه دهن خور ببند بخیر برسیم هواسِ بابا خو ر پرت نکن پشتِ فرمون نشسته .😠
مه: آخه بچه سیاه خو بگیین که آرام باشه.🙄
عمر: بوی سوختگی مییایه فکر کنم یکی همی نزدیکی ها از شدت حسادت سوخته 😂
مه:هر هر🥴

هنزفری ها خو ر به گوشا خو کردم و چشما خور بستم و سرخو ر به پنجره تکیه دادم غرق در افکار خو بودم دوست نداشتم صدای کسی ر بشنوم ای آهنگ ر دوست دیشتم وقتی به ای آهنگ گوش میدادم سیر میکردم به سالهای پیش دوران کودکی خو و ناخودآگاه سیل اشک بروی گونه ها مه راه باز میکرد چه روز های سختی ر پشت سر گذاشته بودم چقدر مه از همو کودکی بزرگ شده بودم از همو دوران یاد گرفته بودم که غمم ر به کسی نشان ندم روی غم ها خو ر با خنده میپوشاندم ،غمی در دل داشتم که از همو طفلیت به جانم شلاق میزد غمِ ندیشتن مادر و پدر هر روز سصدوشصت استخوانم را میشکستاند..🥺


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _نوزدهم

#مغرور زاده
✍🏻#باقلم آنتینا ریان

مه دو مادر دارم مادرِمه خانم خورد بابامه است و سه فرزند داره محمد، عمر و مه
مادر، ماریا هشت فرزند داره چهار دختر چهار پسر دخترا هر یک مارال، مرسل، مارینا و مروه. پسرا یما ، ایمان، محب و موسی . همه ی پسرا از مه بزرگتر ان و دخترا دوتا یعنی مارال و مرسل از مه بزرگترن مارینا شش ماه از مه خوردتره و مروه حدود هفت سال از مه خوردتره همه به ایران زندگی میکنن مه به ایران بدنیا امدم و بعد از چند ماهی بیامدیم به افغانستان چند سالی به افغانستان زندگی کردیم همه با هم مارال خواهر بزرگ ما ازدواج کرد با پسر خاله یکسال بعد از ازدواج رفتن به ایران بعدا مرسل ازدواج کرد
یک سال از ازدواج مرسل که گذشت مادر ماریا هم با مارینا و مروه محب و ایمان و یما عزیر رفتن ایران چند ماهی از رفتن مادر ماریا میگذشت که مرسل هم تصمیم به رفتن گرفت او هم رفت برادرم یما ازدواج کرده بود و یک پسر بنام رضوان داشت چند سال بعداز رفتن مادرم برادرم ایمان هم ازدواج کرد حالا برادرم یما دوتا دختر هم دارد و یما یک پسر دارد مارال یک پسر و سه دختر دارد مرسل فقط یک پسر دارد همه به ایران زندگی میکنند
و ما افغانستان زندگی میکنیم. عبدالله یا بهتره بگم بابای خانواده. تجارت دارن به ایران و افغانستان گاهی ایران گاهی افغانستان هستن بیشتر وقت افغانستان. چون اینجی بیشتر کار دارن

ای هم معرفی. خانواده مبارک 🥴


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت_دوازدهم
#مغرور زاده
#با قلم_✍🏻آنتینا ریان

مه: چیه استاد برم بیرون از صنف خیلی خب چشم .😐

بلند شدم که بروم بیرون که استاد گفت : -
استاد: پس حالی که وخستی بیا جلوی صنف ایستاد شو تا دگه تور خواب هم نبره و درس ر هم بهتر یاد بگیری.😊

مه با چشمای از حدقه در آمده گفتم :
مه: استااااد😳
استاد: وقت نداریم زود باش بیا جلو به اندازه کافی امروز وقت صنف ر گرفتی زودباش .😒
مجبور شدم رفتم ایستاد شدم که دیدم استاد ریز ریز میخنده ته دلم گفتم :
مه: مر ضایع میکنی دارم بری تو صبرکن😒

استاد یک ریز درس میداد و ای تخته را سیاه میکرد من هم مثل بت بامیان ایستاده بودم و نگاه می کردم استاد گفت : - اینطور بی تحرک نباش خسته میشی.
+ چیکار کنم پس بشینم؟
- کجا کجا اینجا لازمت دارم ایستاد باش.
+ یعنی چی استاد مسخره میکنید ما را؟
- عه شما چند نفری؟
+ من خودم به تنهایی یک لشکرم .
- زبان نریزی نمیگن این گنگه .
+ ببخشید استاد که توان شنیدن جواب خود را ندارید یا شاید هم جواب ندارید که بدهید ، خنده ای کجی کردم و باشیطنت سرم راتکان دادم و گفتم چطور استاد؟
- خیلی پر چانگی نکن زود باش تخته را پاک کن .
+ چرا من ؟ مگه این وظیفه شما نیست؟
- نه وظیفه من رام کردم چموشای مثل تو است زودباش وقت را ضایع نکن تخته را پاک کن.
با عصابنیت تخته پاک را از روی میز گرفتم و چشمانم را کش دار از استاد گرفتم و زیر لب کلی فحش بارش کردم که مطمئینم فهمید که زیر لب فحش نثارش میکنم تخته را با عصبانیت تند تند پاک کردم که استاد آمد و دوباره شروع کرد به نوشتن سرِ تخته باز تخته را پر کرد و گفت پاک کن من هم با نگاه تحقیر آمیزی بهش تخته پاک را گرفتم در حالی که قوسی به قدم داده بودم و تخته را پاک کردم لعنتی انگار دوست داشت من را عصبانی کنه وقتی من از خشم آتش میگرفتم او خیلی خونسرد میخندید تا رفت شروع به نوشتن کنه با صدای عجولی و نسبتا بلند گفتم: + صبر کنید استاد


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _یازدهم
#مغرور زاده
#باقلم _✍🏻آنتینا ریان


استاد:۱۵ دقیقه است که درس شروع شده شما بفرمایین داخل مکتب قدم بزنین.
+مه:چشم خیلی ممنون بابت پیشنهاد عالی شما😎 .
- استاد:کاش به جای ای پر زبانی ها کمی هم درس یاد میدیشتی.
+ مه:بی انصافی میکنین استاد مه فقط زبان جهنمی ر دوست ندارم ویاد هم نمیگیرم بقیه درس ها خو ر خوبم.😊
- استاد :علاوه بر تنبلی ت ادبیات تو هم بده زبان جهنمی یعنی چی؟🤨
+ مه:خیلی خب آقا حالی زبان جهنمی ر بری شما تعریف میکنم.
-استاد:نه لازم نکرده بهتره بروین بیرون و زبان جهنمی ر بری دوستا خو تعریف کنی .😠
+مه: اینا بلدن شما یاد ندارین به شما یاد میدهم.😎
صدای خنده ها یی که از چند دقیقه پیش خیلی خفیف به گوش میرسید حالی دیگه به قهقه تبدیل شد.
استاد با عصبانیت و صدای بلند بااشاره دست به مه گفت:
استاد: بیروووون😠👈
+ مه:چشم استاد ممنون چون اصلا حوصله انگلیسی ر ندیشتم 😁.
برگشتم که از صنف بیرون بروم که استاد با نامردی گفت: -
استاد: بیاین هر سه نفر داخل😎

چون فهمیده بوده شکنجه بدتر از نشستن به صنف انگلیسی به مه نیه
مجبور شدیم رفتیم به صنف چوکی گوشه صنف ر که به آخر بود و از مرکز دید استاد تقریبا دور بود بری نشستن انتخاب کردم نشستن که چی عرض کنم بری خوابیدن چون معمولا مه ر به صنف انگلیسی خواب می برد وامروز از بخت بد مه دوساعت پی درپی انگلیسی دیشتیم چشما مه کم کم گرم میشد که با صدای بم استاد از جا پریدم ای مرد دشمن مه است و از اذیت کردن مه لذت میبره با سرپوش مارکر که سرمر نشانه گرفته بود مر از خواب بیدار کرد و گفت:-
استاد: ببخشین مزاحم خواب تو شدم
بصورت خو دست میکشیدم گفتم: +مه:غمی نداره شما همیشه مزاحمین.
_ استاد:بیا به اول بشین😒
+ مه: نه استاد بیخیال همینجی خوبه قول میدم خواب نشم
- استاد:اوووول
+ مه: دردِ اووول
- استاد:خب دیگه آدینا خانم شروع کن
+مه: چی شروع کنم؟
- استاد: چند تا جمله بساز
+مه: استاد بیخیال
-استاد: منتظریم
+مه: منتظر باشین تا زیر پا شما علف سبز شه مه که چیزی بلد نیوم😒 .
استاد زوم کرده بود رو مه

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _سیزدهم
#مغرور زاده
#باقلم_✍🏻آنتینا ریان

استا: چیکار شده ؟😳
مه: اینجی تخته ادلی پاک ‌نشده😐
مارکر بدست استاد بود با تعجب به من نگاه میکرد نزدیک شدم و گفتم:
مه: یک کناررر😒
استاد با تعجب همیته نگاه میکرد دو قدم عقب رفت
تخته ر پاک کردم و گفتم:
مه: ای بابا پاک هم نمیشه. ناخنک زدم روتخته و ای غُر غر میکردم:

مه:از بس مارکر ر فشار میدین استاد تخته خراب شده.😒
صدای پچ پچ و خنده به گوش میرسیدشاگردا میخندیدن استاد با جدیت محکم دست خو روی میز زد و گفت:
استاد: آرام باشین😠

تا صدای استاد ر شنیدم نیم متر از جا خو بلند پریدم
مه: ای بابا آرومتر استاد چخبره🙄
استاد:نمیفهمیدم تا ای حد ترسو ای حالی که راحت شدی او خال از سر تخته پاک نمیشه برو یک کنار ترسو😁
مه: ترسو هم قیافه شمانه استاد😒
استاد: ها دقیقا همی حالی مه بودم که از ترس به آسمانها سیر می کردم و در ضمن خیال تو ، راحت کنم ! هرچی گستاخی بکنی قرار نیه تور از صنف بیرون کنم باید تا آخر همینجی ایستاد باشی و وظیفه خو ر انجام بدی حالی برو کنار.😐

چند قدم عقب رفتم و دهن یو ر کج میکردم شاگردا میدین اما استاد چون روی یو گشتانده بود نمیدید در دیشت مینوشت ومینوشت یک کلمه اشتباه نوشته بود ماست خدی دست خو پاک کنه که البته کمی ر پاک کرد رنگ پخش شد سر تخته ماست پاک کند که با صدای بلند که به تمام صنف پیچید جیغ زدم:
مه: استااااد😳
برگشت عقب ر نگاه کردو با صدای که میشد فهمید از ترس آنی و زود گذر است گفت:
استاد: مرض استاد😒

نزدیک آمدم و با تخته پاک تخته ر پاک کردم و گفتم:
مه: سرطان زا یه😎
استاد:خب میگذشتی پاک میکردم سرطان میگرفتم تو هم از دستمه راحت میشدی
مه: نه استاد او گپ نیه اگه هم سرطان بگیرین به ای زودی ها دست از سر کچلِ ما بر نمیدارین مه فقط خواستم وظیفه خو ر انجام بدم و تخته ر پاک کنم چون اصلا دوست ندارم کار خور نیمه کاره بگذارم دست شما بری مه مهم نبود و در ضمن هلاک ادبیاتِ بی نقص شما هستم چند دقیقه پیش گفتین ترسو نیستین ولی شکر در عمل ثابت شداز ترس با لحن زیبا مرض گفتین😒

وخنده تمسخر آمیزی کردم
استاد:حالی تو خوشحالی که مثلا مر ترساندی ؟ خیلی خبه بری مم ثواب شدچون حضرت محمد «ص» گفتند اطفال را شاد کنید .😁

ای حرف یو مثل بمب ته کله مه منفجر شد از خشم آتش میگرفتم دلمه ماست خفه کنم اور به چه حقی به مه طفل گفت تخته پاک ر بلند کردم که ازپشت بزنم به جون یو خب صلاحی دیشتم که صدای شلیک خنده شاگردا بلند شد استاد برگشت طرف شاگردا نگاه کرد و گفت:
استاد: چخبره؟🤨
مه: بخندین امروز فکر کنین اینجی سیرک است .
استاد: ها دقیقا دلقک هم تونی😐
مه:پس شما چره روی ایستیج ایستاد هستین ؟ شما کِی هستین؟🙄

با لحنِ تهدید آمیزی به مه گفت: - استاد: زیادروی میکنی پررو نشو🤨



@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 13:34


#قسمت _چهاردهم
#مغرور زاده
#باقلم آنتیناریان

بلاخره ای شکنجه تمام شد زنگ خورد
مه: خدایا شکرت🙂🤲
استاد:ایشته
خوشحال شدی
مه:خب دگه استاد وقتِ شما تمام شد مم برم بیرون کمی آکسیجن بگیرم🤩
استاد:مه هنوز به صنفم پس یعنی تماماالختیار صنف هستم پس تو اجازه نداری از صنف بیرون شی تا مه بیرون نشدم🤨
مه:ای بابا ای عقده ای بازی ها یعنی چی استاد بفرما ایستادم تا شما بلاخره تشریف فرما بشین😒
استاد:آدینا از این به بعد سعی کن حتی یک دقیقه ناوقت نکنی و زود به صنف حاضر باشی از خوابیدن سر صنف جداً بپرهیز و درس ها خو ر هم بادقت بخوان همچنان بی احترامی ر نمیپذیرم وگر نه هروز همی کاسه و همی آش😒
مه :چشم حتما نسخه ای ر که تجویز کردین استفاده میکنم و اگه به مه توهین نشه با کسانیکه حرمت خو ر حفظ کنن محترمانه برخورد میکنم 🙂 .
استاد : آفرین.

استاد بیرون شد خدی سونیا و صبریه بیرون رفتیم
صبریه: امروز روزِ بدچانسی تو بود 😂
مه: هرهر🥴
صبریه:یادت رفت استاد چی فرمایش داد بی ادبی نکن😒
مه: زر نزن صبریه حوصله ندارم میزنم لت وپار میکنم تور😒
صبریه : ترسیدم 😐

رفتم دست و صورت خو ر شستم وقتی دوباره آمدم دیدم دخترا نین یعنی کجا رفته بودن به ساعت مچمی خو نگاه کردم استاد به صنف رفته ای خدااا با عجله رفتم به صنف دروازه ر باز کردم تا خواستم دروغی سر هم کنم که با چهره خندان و پیروزمندانه آقای حق پناه مواجه شدم با دهنی باز و دستی که روی دستگیره درخشک شده بود نگاه میکردم
مه:😲
استاد :شانس آوردی مم همی حالی به صنف آمدم و اگر تا سی ثانیه دگه خو ر به جای خو نرسانی یک دقیقه از غیاب تو میگذره و مجبورم جزایی کنم تور😐.
با عجله خود خو ر به چوکی رسوندم استاد سریو پایین بود و به مارکری که بدست یو بود نگاه میکرد با لبخند و چند خطی که به پیشانی انداخته بود سر بالا کرد و خطاب به مه گفت :
استاد:تو نمی توانی دو دقیقه به جای خو آرام بگیری و بشینی چرا به ای هوای سرد رفته بودی بیرون ببین از خنکی زیاد نوک بینی ت مثل عروسک ها سرخ شده 😁.
مه:وقت آزاد دیشتم رفتم بیرون بخاطر ای هم باید مآخذه شم؟😒
استاد:😂 تو همیشه وقتی عصبانی میشی کومه هاتو سرخ میشه؟
مه:بهتر نیه بجای نظر دادن به اجزای صورت مه درس ر شروع کنیم 😏؟
اصلا چرا شما آمدین به صنف ما ای ساعت فیزیک داریم .
استاد:چون به ای صنف یکی از دیدن مه خیلی خوشحال میشه آمدم مشکلی داری؟😐
با ای حرف طرف سونیا سیل کرد پس زود طرف مه سیل کرد
مه:ها به سر دیسپلین قسم😒
استاد:چیزی گفتی ؟

فقط چشم ها خو قل دادم و چیزی نگفتم

سونیا:- استاد واقعا چره شما آمدین به صنف ای ساعت ما فیزیک دیشتیم و ای سوال نه تنها سوال مه و آدینا که سوال اکثریت صنف است.🙂
استاد:استاد شما به جلسه بودند و مم ای ساعت درس ندیشتم خانم مدیرخواهش کردندای ساعت هم بیام به صنف شمادیگه اگه سوالی نیه که درس رشروع کنیم😐
سونیا:نه استاد بفرمایین

خدایا ای چه روزی بود از خلاصی هم نیه . سرمه پایین بود دیشتم با خود کار روی دفترخو شکلک میکشیدم و استاد همچنان درس میداد با حس اینکه یکی رویروی چوکی مه ایستاده که فاصله یو هم از مه زیاد نبود سرخو ر بالاکردم دیدم استاد است یک دست یو زیر چانه و او دست دگه یو تکیه گاه دست زیر چانه یو بود با لحنِ تمسخرآمیزی دست خو ر از چانه خو پایین آورد و به مه گفت:
استاد: به هیچکاری استعداد نداری ای چیه که کشیدی ؟😏
مه: مه تنبل ترین و بی استعداد ترین شاگرد ای مکتبم راحت شدین؟🙄
استاد:خب بچه ها فکر میکنم امروز به اندازه کافی درس خواندین بهتره کمی تفریح کنیم نظر شما چیه؟😊
مه:بله واقعا به اندازه کافی خسته شدیم🥴.
بقیه: *بله استاد تفریح خوبه.
استاد: پس وخی صبریه بیا سر صنف و یک کاری بکن که همه بخندن.😁

برگشتم طرف صبریه نگاه کردم و پوزخند میزدم سونیا هم دو دست خود را به هم زد وگفت:
سونیا: زودباش وخی صبریه 😂

عجب دوستای هستیم ما🤦🏻‍♀️
اما صبریه با چشم های از حدقه در آمده گفت:
صبریه:عه استاد چره مه مگه مه جوکرم🙄
استاد: نه تو که جوکر نیی ولی دوست تو چره تو هم با او هستی شاید کمی از کمالات یو یاد گرفته باشی 😂

شاگردا همه به مه نگاه میکردن و می خندیدن و صبریه که با خنده ای که سراسر انتقام بود به مه ابرو پرانی میکرد ولی سونیا بد رقم عصبی بود و به استاد گفت:
سونیا :فکر نمیکنم به تمسخر گرفتن شاگرد او هم جلوی همه صنفی ها او کاری درست باشه استاد و بعد از همو شاگرد انتظار احترام دیشتن که اصلا منطقی نیه😠
مم با بغضی که در حال منفجر شدن بود وسایل خور جمع کردم و چشمای که نمیخواست بارانی شه فقط به استاد نگاه کردم و بیرون شدم بدنبالم سونیا و صبریه بیرون شدن


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 07:52


بیخیالت نمیشم 😂💔


ایر به بعضی بچا مجازی مشابه کردن🙄😂😂🤦‍♀

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


ده پارت از رمان جدید #زنده‌گی‌سیاه_من خدمت شما
لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن بخاطر نویسنده❤️


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی‌سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۳۰

#صفحه چت

علی:خاو نشدی
مع:ن
علی:یاری خوابم نمی‌بره گفتم پیام دم سی کنم بیداری
مه: کمتر از ۱ دیقه تیز تیز پلک بزن خوابت میاد
علی:انه حالی تیار کردی از استعداد ها خانم😂😂
مه:😁😁
علی:مهیاا
مه:بله
علی:نمیفهمم چی بگم
مه:چی میخواهی بگی
علی:هیچی فقط مواظب خو باش

یعنی وافعا گپ علی ای بود خیلی ب م توجه میکنه یعنی او هم همچین حسای داره نسبت ب م🥲

مه:باش چشم

همیته باهم اختلات میکردیم تا خوابم برد از خاو بیدار شدم برفتم مانتو ها خو بپوشیدم دیدم علی دم دره

علی:صبح بخیر دخترک خوبی😁
م:ههههه عاقبت بخیر شکر ت خبی
علی:شکر بیا میرم شرکت تورم‌برسونم
مه:ن نمایه خوده آتنا میرم
علی:باشه هرجور تو میخوای پس م‌میرم
مه:باشه بخیر بری

گوشی خو نگاه کردم ب رو سایلنت بود ک پیام از طرف آتنا آماده بود

#صفحه چت

آتنا:م ساعت اول بیکارم نمیرم‌پوهنتون چون زوده ای شماره ریکشا هست....۰۷ بریو زنگ‌زن بیایه دم سرا تو


وی حالی دیدم پیایمو پس باشه خوده علی برم برفتم ته سرا دیدم موتر خو از سرا بیرو کرد

مه:علیییییی
علی:جاااان

ای جانی ک بگفت دلمه یک رقمی شد😑

مه:صبر کو باهم‌بریم
علی:باشه

دیدم علی از موتر خو پایین شد مم برفتم سمتیو دروازه موتر بری م وا کرد

علی:افتخار میدین ک ب ای خانم زیبا دروازه رو باز کنم؟😁

آخی چقد رومانتیک🥹 خیلی خوش م آماد ازی کار علی🤭

مه:البته خیلی تشکر🙃

بشیشتم داخل موتر ب ست جلو دگ ک علی آهنگ پلی کرد آهنگا رومانتیک بود🥹از رضا بهرام اهنگ (امشب مهمان خوابم باش)خیلی خوش م آماد ک بلاخره یکی هسته از ته دل مایوم و کنار منه🥲ولی ب خو فکر کردم ک شاید علی هیچ حسی نسبت ب م نداره و فقط حس م یک طرفه باشه🥲 همه فقط از روی دوستیه ای فکر ک میکردم انگار یکی داره قلب م ته دست خو فشار میده ایته حسی بدی دیشتم🥀

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۴


مه:یاری تو ام‌😒
آتنا:ن جدی بگو اور مای 😐
مه:خوب اگ‌هم‌ماسته باشم ب م نمیخوره چون او عین دوست مر مایه و م و او بهم نمیخوریم چون سطح او خیلی بالایه
آتنا:ایشششششش ایشته گپا😐 یاری عاشق شدی خیلی بدی ب م چیزی نمیگی😒😏
مه:خخخخخ یاری تم بزرگ نکو
اتنا:خودی خبر نداره عاشقینی؟
مه:چوپ باش ن خبر نداره و نمام خبر شه ولی دوست ما عین دوستی باشه ب م کافیه🙂
آتنا:ولی بهتره بریو بگی
مه:ن چوپ‌باش دگ‌نشنوم🤨
آتنا:یاری یکروز ما مگره معرفی کنی🤪
مه:ک چری؟🤨

آتنا:خوب بیشتر بشناسم دوست پسر دوست خو خخخخ
مه:ای بلا


برفتیم پوهنتون

#علی

روزا درحال گذشتن بود امروز بزرگترین روز مهیا بود ک بره پوهنتون ته سرا بودم ک دیدم هی یکی میایه طرف م دیدم مهیا بود خیلی جذاب شده بود نمی‌فهمم ایروزا زیاد جلب توجه یو هستم خیلی بریو توجه میکنم بیاماد سمت م گپ و گفتا خو بکردیم برفت ب پوهنتون ماستم م اونار برسونم ولی خوده دوست خو برفت موتر وردیشتم از سرا بیرو کدم دیدم دوستیو خیلی طرف م سی میکرد 🫤😒مم بدون چیزی کله خور ته انداختم برفتم ب طرف شرکت
برسیدم ب شرکت یک منشی هسته زیر دست منه دختره مث شِلم ب جون منه🙄😬 برفتم داخل اتاق خو کت خو بیرو کدم و بشیشتم سر پرونده ها ک دیدم منشی بیاماد اسمیو مسکان هس

مسکان:سلام آقا علی خوبین
مه:شکر یک چای میاری؟
مسکان:ای ک چیزی نیه شما سر طلب کنین☺️
مه:هوم برو حالک
مسکان:چشم

گفتم دیگه امیته نچسپیه ایشته گپا😒😂

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۵



#مهیا


برفتیم وارد پوهنتون شدیم‌ پوهنحی خور سی کردم برفتم داخل صنف شدم ب یک میزی بشیشتم دو نفر دختری بودن ب ته صنف صبح بخیری بکردم بشیشتم دیدم در صنف وا شد یک‌بچه یه وارد صنف شد همو بود ک ب امتحان کنکور بود 😐همو ک قلم م افتاده بود زیر میزیو مر بدید لبخند زد😐قلب م ب تکون خورد واقعا ایر بدیدم مچم‌چری؟😐بیاماد بشیشت ب چوکی بغل دست م😐 یعنی ای صنفی م شده😑


بچگه:صبح بخیر
مه:ام عاقبت بخیر

مم رو خو بگشتوندم ازو خاطر بد هس ک خوده بچه ها گپ زنم 😵‍💫

بچگه:میگم

ای حالک خوده م داره؟🙄رو خو طرفیو کدم

مه:بله؟😐
بچگه:تو امو دخترک‌نی؟
مه:کدو؟🤔

خودخو ب او راه زدم ک‌یعنی چیزی‌نمی‌فهمم

بچگه:هیچی اشتباهی گرفتم‌پس
مه:هوم

مم رو خو اوبر کردم کلاونگ‌ گوشی خو شدم باز دیدم بچگه م صدا کرد😒😒
بچگه:میگممم؟
مه:بله؟🙄
بچگه:تو امونی امو ک قلم ت افتاد رو میز م
مه:خووووو نشناخته بودم حالی ک گفتی بفهمیدم 🥱

از دروغ دگ😐


بچگه:بگیر‌ سر قلم خور😐
مه:دست ت چکار میکنه؟
بچگه:از همو روز ک‌بتو دادم نستوندی برفتی داخل کیف م بود
مه:اها تشکر

خیلی هنگ‌کردم ای هم چیزی بوده ک ت بدی🙄😐😏

بچگه:اسم م مهیار هست اسم ت چیع


وی ایشته هم نوم م😐

مه:منم مهیا
مهیار:وییی ایشته هم نوم دو قلو نباشیم😂😂
مه:خخخ ولا
@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۶

دفعه اول بود ک خندیدم طرف بچه ها پس رو خو بگشتوندم ازو ایشته پرگپیه😒😒

دگ خیلی شدیم صنف پر شد از دختر و بچه مهسا هم بیاماد ب پهلو چوکی مهیار شیشت 😐😐خیلی طرفیو سی میکرد دگ استاد بیاماد خور معرفی کرد ما هم خور معرفی کردیم بشیشتیم نماینده ما مهیار انتخاب کدن پوهنتون ما درسا ما خلاص شد کیف خو جم میکردم

مهسا:سلام اقای مهیار
مهیار:علیک سلام بفرما
مهسا:چیزه ازی بعد نماینده شمانیم🙂‍↕️
مهیار:بله خوب چ خدمت کنم بری شما؟😕
مهسا:هیچی هروقت استادا نوت چیزی دادن م نمیتونم ب رو چپتر بگیریم ب م پی دی اف کنین بفرستین ب شماره م شماره خورم میدم🙂


وی مهسا چیکار میکنه ولا ایکارا هم بعیده دگ😂😂شماره خو بداد بریو تعجب کدم البد از مهیار خوشی اماده😂😂یاری ب م‌چ برفتم آتنا دم پوهنتون بود


مه:واوا روز اول پوهنتون ت ایشته بود
اتنا:هعی خوب بود از ت چی
مه:خوب بود
اتنا:شکر بریم


برفتیم بخونه رفتیم دیدم علی ته سرایه 😊

علی:خانم خانما ایشته بود روز اول پوهنتون شما☺️

نمیفهمم وقتی علی میبینم هیجان زده میشم ای حسا همو روز ک نمره م اعلان شد از همو روزه😐


مه:خخخ خیلی خب بود
علی:عالیه پس همیشه خوب باشه
مه:علی
علی:جان

ای کلمه گپی بگفت بخی دگ نگم بشما مر خوشحال کرد 🥲درسته شاید شما بگین ایشته احمقانه ولی م کسی ندارم ک ات بری م مجبت کنه محتاج همچین محبتهایوم مقصر اینا هم ک میفهمین کیه😔😔
.
مه:بریم ته باغ بتو میگم
علی:باشه بریم

برفتیم ته باغ یکجا بشیشتیم

مه:علی م خیلی تلاش کردم ک خانواده خو پیدا کنم ولی دیگه امید خو از دست دادم بری پیدا کردنینا وقتی اینا ظلم میکنن بری م دلتنگ خانواده ظالم خو میشم کاری میکنن ک ب اونا محتاج شم 😔😔علی واقعا خسته شدم

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۸

یاری هرکاری میشع بری علی میگم مثلا خوشحالم یا غمگینم خوش دارم اولین نفر او باشه خبر دار شه ب پشتیو دیق میارم اسمی ک میشنوم یک رقمی میشم😐آخی چری😐نکنه او از همو حسا عشقولانه باشه😑😑 بیزو آتنا هم همی قسم گفت ولی مم هیجی نگفتم و انگار ک عاشقینم😑ن بابا م تاحال عاشق نشدم بشم هم محاله ب ایته آدما پولداری...باز غرق علی بودم ک فهمیدم ک عاشق شدم😑😑عاشق علی گک😑 بیزو یک رقمی ب آتنا هم بگفتم ک عاشقینم دگ😫 درسته دوستیم نمام دوستی ما بهم بخوره همو دوست باشیم بهتره برفتم دست رو خو بشورم ازی خیالات رویایی بیرو شم ک دگ ب همچین چیزای فکر نکنم


برفتم چپتر وردیشتم خور کلاونگ کردم ک دیدم در اتاق م‌ در زد کینه😐

برفتم وا کردم ملالی خانم

ملالی:اینجی چکار میکنی برو اتاق مر بهم ریخته بهم بچین


برفتم بهم چیدم برفتم ته آشپزخونه همه تیار کردن اونا غذاها مم برفتم بچیدم سر میز غذاهار مادر علی هم بیاماده بودن دیدم علی هم از شرکت بیاماد برفتم‌پیشیو خیلی دلم مایه ک برم پیشیو ب یک بهونه

مه:خسته نباشین چیزی میل دارین بیارم؟

قرار گفت
علی:اگه مار لایق او قهوه های جادویی خو میکنین ک از خسته گی در میام تیار کنین ک خیلی عالی میشه😊😊
مه:خخخخ چشم

وییی خدااااا الهیییی🥲🥲


@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۷

علی دست خو بگدیشت رو شونه م

علی:تور درک‌میکنم مهیا خیلی خوشحالم ک گپا دل خو بری م میگی ک ب م اعتماد داری
مه:تو ک دوست بچه گی منی تو نباشی مام ب کی بگم😣
علی:مهیا ب ایته چیزا فکر نکن حالی ت مسؤلیت پذیر شدی باید رو درس خو تمرکز کنی دگ نمام ناراحت باشی نمام

وقتی ک علی ای گپا میگفت از ته دل خیلی خوشحال میشدم ک بلاخره یکی هسته ک حرفا م متوجه هس🥹🙃

مه:باشه تشکر م برم تم برو شرکت خو
علی:مهیا
مه:بله
علی:مواظب خو خیلی باشی قول بده هر اتفاقی میفته ب م زنگ بزنی فقط تک زنگی بکن ظرف ۵ دیقه پیشتنوم
مه:نه تو نگران م نباش
علی:مهیا گفتم بگو چشم
مه:باش چشم😐


یاری لجبازیه😁 نمی‌فهمم خیلی ای روزا علی بفکر منع درسته جلو هم بود ولی حالی هرجا برم نرم چیشیو دنبال منه خیلی خوشحالم ک بلاخره یکی هسته نگران منه از ته دل واقعا بفکر منع یک لبخند روی لبا م آشکار شد یک دفعه هاجیر شدم ک بفکر علی غرقم 😐پس از خیالات خو بیرو شدم😑 برفتم داخل خونه مانتو ها خو بیرو کردم لباس بپوشیدم برفتم سر کارا خو برفتم آشپزی میکردم ک شیر ها سر اجاق گاز بود ب علی فکر بودم
خاله:مهیاااا خوده تونم
مه:جاان

از خیالات بیرو شدم یکی از همو همکارا م بود

خاله:شیر ها کلا ب سر رفت ب چی غرق بودی
مع:هیجی خاله برم دستمال بیارم پاک کنم تا هنوز ملالی خانم نماده 😀

برفتم دستمال اوردم‌ پاک کدوم گازه وی خدا چکار شدع مر چری ب علی فکر بودم 🙄🙄

@Roman_herati

رمان های هراتی

28 Dec, 04:21


#زندگی سیاه من
#نویسنده_زهراکریمی
#پارت_۲۹

#علی

از شرکت بیامدم ب سرا کمی کار دیشتم بخاطر بعضی از پرونده ها جا گدیشته بودم اتاق ک اونا ببرم شرکت برفتم دیدم هم مهیا بیاماد از پوهنتون دیدم روز اول پوهنتونیو پرسیدم خوشحال شدم ک بریو خوش گدیشته بود انشالله همیشه بریو خش بگذره 🤗
مر ب باغ خواست یاری تعجب موندم ک مر ب باغ بخواهه یعنی چی مایه بری م بگه ب گپای گوش میدادم و مظلومانه کپ‌میزد🫠 دلم‌خیلی ریش ریش شده بود از گپایو ک چقد از گشتن خانواده خو ناامید شده🖤 مم دست خور گدیشتم رو شونه یو و اور و قلبی تسلی میدادم ک جای خالینا احساس نکنه یاری نمام مهیا ناراحت ببینم او ک نارحت بشه انگار دنیا م تاریکه هروقت ک زن کاکا م ایر اذیت میکنه دلمه مایه یک‌ چیزی برینا بگم ولی چوپ میشنم چیزی نمیگم بخاطر مهیا قول داده بودم ب شرکت رفتم داخل دفتر خو بودم ک دیدم مسکان در زد
مسکان:سلام آقا یک‌چیزی‌مام بگم
مه:بفرماین
مسکان:یک دوستی دارم اگه شما مایل بدونین اوهم‌میایه ب جا م کار کنه چون چن وقتی مام خارج از کشور برم
مه:باشه عیب نداره میتونن بیاین
مسکان:دو روز بعد سفر دارم او هم‌میگم بیایه
مه:باشه گپی نیه


شب شد مم از شرکت برفتم خونه بشیشتم خش آمد بکدم دیدم مهیا بیاماد بریو گفتم ازو قهوه ها جادویی خو بیاره میخندید ک مهسا دهن خو وا کرد مچم بریو چی گفت🙄 قهوه مر بیاورد خنده کردم طرفیو بعد مهیا برفت داخل آشپز خونه


#مهیا

ماستم‌برم دیدم مهسا بیاماد ای مزاحم 😒😒

مهسا:میگم‌مهیا خانم ایقذر هوا برت نداره نخند ایقذر برو چیزی ک گفت بیار

مم بدون جواب سوالی برفتم تیار کدم ازو قهوه های ک ماست با عشق بریو تیار کدم ببردم خیلی با پر مزه گی خورد😁

باز داشتن نان میخوردن مم برفتم گوشی خور وردیشتم امیته حوصله م سر رفته بود خوده آتی چت میکدم
بعد برفتم اونار جم کردم برفتم خوده همکارا ظرفا بشوشتم بعد نان خوردیم همه جا مرتب کردم برفتیم خاو شیم ک دیدم صدا دینگ دینگ گوشی م اماد😐ای کینه وقت خواب پیام میده سی کردم دیدم علی🤩خیلی خوشحال شدم چون تا حال ب م پیام نداده بود 😪


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 15:51


رفتار قشنگ بهتر از حرفای قشنگـ‌ـ‌ـہ🫠🖤


#ادمین

شبخش


🥀@Roman_herati🥀

رمان های هراتی

24 Dec, 15:11


#رمان‌دختر‌شهر‌به‌دهات☺️😉
رمان جالب و جذاب



رمان خونا پیش خزین🤭😌



😍@Roman_herati😍

رمان های هراتی

24 Dec, 13:19


جوین بشن دوستا

رمان های هراتی

24 Dec, 13:19


https://t.me/Goftahy_khas

رمان های هراتی

24 Dec, 07:26


مراقب باشید

به جای فرشته گرگ را در اغوش نگیرید اینجا
دنیایی مجازی هست
دنیایی دروغی قشنگی ها


#ارسالی🫠

🌱@Roman_herati🌱

رمان های هراتی

24 Dec, 04:55


ده پارت تقدیم شما #جدایی_عشق
لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن یادشما‌نره 🙄

😍@Roman_herati😍

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هفتاد هفت
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





مروند. نی کی گفته میروم
مه ساعت هفت بجه هاا میرم بده دگ مه رفیق خو یکه بگذارم
مه. حالی مه تیار شدم اگه میری بروو😑😂
مروند. نی مه نمیروم دریا بمه گفت نرو
مه.باشه از دریا پرسان کنم دریا بیا ط
دریا. بلی
مه. ط بع مروند گفتی نرو
دریا. نی مه نگفتم
مروند. ط نگفتی بری مه بابیلا چشما خو نکن
دریا. مه عاا راست میگه از یاد مه رفته بود😂🤦‍♀
مه. خبه دگ
دریا برفت

مروند. بعد از نون میرم به اتاق ط یک حمام میگرم خاطری دیشب شفاخانه بودم
مه. صحیه

نان خورده شد
مروند برفت ک حمام کنه دریا ام برفت ک خود خو تیار کنه مودر مه ام
برفتن ک آمدگی بگیرن🙄
اقا مه ام برفتن به اتاق خو سر خپ بقدیشتن
مه ام خودی دیوال هاا خونه خپ قصه میکردم😂🤦

گوشی خو وردیشتم به دنیا مسج دادم
مه. سلام خبی رفیقک
پنج دقه تیر شد ولی هیچ جوابی نداد
مم دگ گوشی خو بقدیشتم
پهلو خو😂.....






#ادامه_دارد💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هفتاد نهم
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





خاله. آخ جان خاله نباید مه ط به ایی حالت میدیدم😭
مه. گپی نیه خاله جو حالی ک تیار شدم اشک هااا خو پاک کنین
خاله مه پیشونی مه بوس کدن
یونس. ایشتنی خبی ریهان
مه. شکر ط خبی
یونس. شفا باشع بخیر تیر شد
مه. هاا دگ
مهال. خبی شفا باشه
مه. تشکر خوهر جو
مهال. بخیرت تیر شد.
مه. هاا شکر


همگی خش امدی کردن
دریا چای آورد به پهلو چای ام کشمش خرما خودی میوه تازه
شیشته بودیم چای میخوردیم


از زبان مروند.......


خودی ریهان قصه میکردم ک خاله مه اینا بیامدن
مه ک انتظار دیدن مهال دیشتم
خیلی خش شدم خیلی ناز ام شده بود

طرف مهال سیل کردم و به چهره مه لبخند کوچیک امد🥹
ولی مهال طرف مه به نا امیدی سیل کرد

ته دل خو گفتم خدایا یک فرصت دگ بدی ک مه ایی دختر خش کنم......






#ادامه_دارد💔🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هفتاد هشت
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





مروند ام بیاماد
مه. به به ایشته جگری شدی❤️
مروند. هه همچنین رفیق
مه. مه ک فقد حمام کدم تیپ کو نزدم
مروند. ط هرقم باشی مقبولی

مو مروند قصه میکردیم ک دریا ام بیاماد
مه. چری اوقذر خود خو مقبول کدی
دریا. ام نکردم😥
مه. هه نترس حسودی مه شد ک مقبول شدی بخاطر امی گفتم 😂
دریا. اه پیش خو گفتم ریهان به مه هیچ وقت کار نداره دل مه بترقوندی
مه. خاستم کمی بترسی
مروند. مثل ک دریا تنها عه
دریا. عه بدیدی ریهان مروند طرف منه😜
مه. مروند خود خو بفروختی
مروند. وقتی ایته دختر نازی تنها باشه باید مه طرف باشم
دریا. ای شیطون بزنم ط بگوم بری ریهان
مروند. مه گناه ندارم🥺😂
دریا. باشه چیزی نمیگم
مه. چی گپه ک مه خبر ندارم
دریا. هیچی
مروند. هیچی
مه. خبه هیچی بمه نگین
گرم قصه بودیم ک خاله مه اینا بیامدن

همگی خش آمدی میکردن خاله جو مه بیامدن پیش مه
مه ک ورخسته نمتونستم.....





#ادامه_دارد💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هشتاد
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





امو روز بود که علاقه خو به خود خو گفتم
مه عاشق مهال شده بودم

چون هیچی از فکر مه نمیرفت مهال
همیشه قلب مه اسمی مهال عه میشنوید خش میشدم
مهال عه که دیدم قلب مه شروع کرد به زدن
استرس مه زیاد شد
چشما مه برق زد


از زبان ریهان....

مه. خب بازهم خش آمدین
یونس. زنده باشی براری

مودرمه خودی خاله مه شروع کردن بع چهار اختلاط
مهال و دریا ام شروع کردن به قصه
ولی مو مروند و یونس جدا بودیم😂

مه. مروند و یونس ما چری جدا شیشته ایم
بخدا حسودی مه شد اونا سیل کنین😂
یونس. هه باشه انی بیامادم
مه. خب دگ بچه هاا قصه کنین😂
یونس. چی بگم لالا جو
مه. بخیر ک خب شدم خودی شما میریم میله
مروند. باشه ط زدتری خب شو
یونس. راس میگه مروند......





#ادامه_دارد💔🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هشتاد یک
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





مه. خب میشم دگ شمام گپه کلون کردین
یونس. بچیم عملیات شدی
مروند. ایی به قصه خو نیه
مه.بچه هاا حالی تیر شد بگذریم از ایته گپا

از زبان مهال.....


بخونه خو بودم شیشته بودیم
مودر. خود خو امده کنین ک میریم دیدن بچه خاله شما
مه. حالی میریم
مودر. عاا
مه. مودر خودی کی میریم اقا مه که نین
مودر. مثلی ک یونس یاد نداره
مه. هاا راست میگین
یونس. چی فک کدی مه
مه. از یاد مه برفته گناه مه چی😂😒
یونس. خب خود خو آمده کنین
مه. رفتم مودر خود خو آمده کنم
مودر. باشه


رفتم اتاق خو لباسا خو آمده کدم
خود خو تیار میکردم
دیدم عطر ندارم
رفتم پیش یونس

در اتاق وا کردم
یونس. چی مایی
مه. یک خاهش بکنم
یونس. بگو
مه. عطر مه خلاص شده میشه عطر خو بدی🥺
یونس. سیل کو ایشته خودخو محسوم ام میگیره😒😂
مه. 🥺
یونس. باشه تا موها خو سشوار میکنم ط بیاری
مه. باشه چشم........





#ادامه_دارد💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هشتاد دو
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





تا ماستم بروم
یونس. مهال جو صب کو
مه. جان
یونس. مهال خود ط خبری
مه. از چی
یونس. میفهمی ک مه دریا خش دارم
مه. میفهمم خب
یونس. دگ تحمل کرده نمیتونم مام به دریا بگوم
مه. چی
یونس. عا میگم اگ مه ماسته باشه جهان عه به پای میندازم
به مودر ام میگم
مه. آخ پس محفل هاا برایه💃😂
یونس. جدی یوم مه😒
مه. خب چیکار کنم
یونس. ط باید به دریا بگی
مه. کی بگوم
یونس. امی امروز باید بگی
مه. باشه مه امروز خودی دریا خو گپ میزنم
یونس. فداشم😁
مه. تیاره دگ
یونس. خداکنه مه قبول کنه🥹
مه. ببینم خاست خدا چیه
یونس. ام
مه. عه وقتی مر بگرفتی
یونس. باشه برو


از اتاق یونس بیرون شدم
رفتم اتاق خو
و خودی خود گپ میزدم😁
و برسیدیم خونه خالع خو


رفتیم داخل و دیدم مروند ام اس
امیته خش حال شدم
و بعد به خو گفتم چری خش حال شدی او ک ط خش نداره
همگی ما خش آمدی کردیم....





#ادامه –دارد💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان _جدایی_عشق🥀🖤
#پارت_85
#نویسنده_صدید _طاهری🦋



مروند. خب دگه خاله جان مم برم بخونه😊
مه. کجا
مودر.کجا میری بچیمه نرو
مروند. نی دگه خاله جان میروم
دریا. نرو مروند امشب تا دیر وقت اختلاط میکنیم و بازی میکنیم🥺
مه. نرو
دریا. نرو
مروند. باشه نمیروم😌
دریا. اورااااا😁
مه. الا بخدا خش شدم
مروند. ط جان بخاه🫠
دریا. حالی کی بره دیکون یک چیزی بخره😕
مه. مم کو نمیتونم برم
مروند. مه که هستم😒
دریا. باشه پس بیا که به ط بگم چی بخری
مه. بیا ای هم پول
مروند. نمایه ط بدی پول خودمه میدم😒
مه. فدا🤍


مروند برفت به دیکون
مم گوشی خو وردیشتم مسج کردم به دنیا🥺
مه. سلام
دیدم جواب نداد😪

همیته شیشته بودم
که مروند بیاماد

مروند. دریا بیا سیل کن صحیح خریدم😁
دریا. باشه
مروند. بخدا عخ زدم از دستی دریا🥶
مه. بیا پیش بخاری🤗
مروند. خیر بینی
مه. چری دیر کردی
مروند. رفتم از فروشگاه خریدم
مه. خب دختر هم بود
مروند. مه چی به دخترا
مه. کسی که خودی دخترا سر کله دیشت حالی دختر نمیشناسه🤔
مروند. حالی یک استه نیاز به کسی نیه🥹🫶


#ادامه_دارد 💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هشتاد چهار
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





مه. هاا بیدار شدم
یونس کجایه
مروند. رفت که موتر خو بیرون کنه
مه. مثلی که میرن
مروند. هاا دگ
خاله. ریهان جو خداحافظ جان خاله
ط بخدای یکتا میسپارم
مه. تشکر خاله جو امی که آمدین یک جهان سپاس
یونس. خب بریم خداحافظ
رفیق جو خدواند ط شفا بده
مه. تشکر خیر ببنی که آمدی
خاله. ط ام مروند جو اگه رفتی
خونه خو سلام بگو مودر خو بچیمه
مروند. حتما بزرگواری شما میرسونم
مهال. خداحافظ ریهان جو متوجه خو باش
مه. باشه چشم


مودر مو دریا تا داخل سرا برفتن
مو مروند شیشته بودیم
مه. خش شدی
مروند. از چی بابت
مه. عشقی خو دیدی
مروند. کی گفته عشقی منه
مه. ههی مروند ط مایی از پیش مه پت کنی از نگاه شما بهفمیدم
مروند. نی مه سیل نمیکردم
مه. کی گفتم ط سیل میکنی
پس سیل میکردی😂
مروند. باشع گپ میزنیم


مودر مو دریا ام بیامدن داخل.......



#ادامه –دارد💔🍃

@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان_جدائ_عشق_ 🥀🖤
#پارت_هشتاد سه
#نویسنده_صدید_طاهرے 🦋





از زبان ریهان......



دیدم مروند طرف مهال سیل میکنه مهال ام طرف مروند
بابیلا ایی چی عشق بوده یکی به یکی دیگه نمیگن🤦😂

مودر مه بیاماد دوا مه بداد و خواب شدم


از زبان مهال.....


مه. خب دگ قصه کو
دریا. چی بگوم اخه
مه. بریم اتاق ط اینجی راحت نیوم
دریا. خو باشه
رفتیم داخل اتاق دریا بشیشتیم رو تخت

مه. کسی ام خش داری یا علاقه؟
دریا. نی به کسی علاقه دارم و نه کسی خشدارم😁
مه. خو
دریا. چری بپورسیدی
مه. امیته چون یک نفری بمه گفت مه به دریا علاقه دارم😁
دریا. خو
مه. هاا بخدا
دریا. حالی کی اس
مه. یونس
دریا. شوخی میکنی
مه. نه بخدا جدی هستم
دریا. 🥹
بگذریم از ای گپا بریم پاین
مه. بریم
رفتیم و بشیشتیم



از زبان ریهان.......


از خواب بیدار شدم ده دقه بیشتر خواب نبودم
دیدم همگی شیشته بودن
مروند. بیدار شدی........



#ادامه –دارد💔🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

24 Dec, 04:54


#رمان _جدایی_عشق🥀🖤
#پارت_86
#نویسنده_صدید _طاهری🦋




مه.خب کی است😐
مروند. باشه شب میگم🥺
مه. باشه


از زبان دنیا.....

خودی کاکا مه و ریهان خداحافظی کردیم
و بشیشتیم داخل موتر خو
اقا مه هم موتر ری میکدن

و برسیدیم دم سرا خو
اقا مه زنگ زدن به مودر مه که در سرا وا کنن
ثنا در سرا وا کرد و رفتیم داخل سرا
از داخل موتر پاین شدم
مودر خو دیدم مه گریه گرفت😭❤️‍🔥
رفتم داخل بغل مودر خو شروع کردم به گریه
ثنا هم شروع کرد به گریه🥺


مودر. خبی دخترمه😭
مه با بغض صدا خو جواب دادم💔🥺
مه. خبم مودر جان
و گریه مه شدت گرفت😭
طرف اقا خو سیل کردم اونا هم گریه میکردن
مه. اقا خاهش میکنم گریه نکنین گریه شما نمیتونم ببینم😭💔
اقا. باشه دخترمه
ثنا. بریم داخل بیرون خیلی خونکه


برفتیم به خونه
مودر. مه میرم به ط نان میارم دخترمه🥹
مه. دل مه چیزی نمایه مودر
اقا. به گپی دنیا نکنین ببنین ایشته ضعیف شده
ثنا. چشم اقا جان🥺

اقا مه پیشونی مه بوس کدن و برفتن🥺
مودر مه هم برفتن که بمه نان بیارن

ثنا بیاماد پیش مه
ثنا. میفهمی دنیا چقذر برد ط دیق شده بودم😭
مه. مم خیلی دلتنگ ط بودم



#ادامه_دارد 💔🍃


@Roman_herati

رمان های هراتی

23 Dec, 15:17


ده پارت تقدیم شما

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن یادشما‌نره

ای روزا ری اکنش کم میدن🙄

😍@Roman_herati😍

رمان های هراتی

23 Dec, 15:17


ادامه پارت بیست یکم:
مرجان بریو زنگ ... ادریس موبایله خاموش کرد
مرجان : تو بچرخ ما ببینیم کی برنده میشه 😏
چند روز تیر شد بی خبر از ادریس بود دید انلاینه باز شروع کرد به اذیت کردنیو 😂
ادریس آخر گفت به لیاز خدا مرجان اذیت نکن مر
مرجان : مه تور مایوم مایوم مایوم و رد تور یله نمیدم
ادریس : عجب گیری کردیم خدایا
مرجان : خود تو شروع کردی من تموم میکنم
ادریس : مرجان چری نمی فهمی مه تور از دل خو بیرون کردم نمام تور خوب نمام پیم نده عصاب مه خرابه
مرجان : میام حالی خونه شما
ادریس : نیایی
مرجان : خوبه نمیام بد اخلاق
ادریس : مه میرم کار دارم خدافظ
مرجان : ادریس واقعا از ته دل میگم نمام طلاق بگیرم لطفا مر تخت فشار قرار نده کمی فک کن
ادریس : مه فکرا خور کردم نیازی نیه دیگ فکر کنم
برجه جد روز چهارم تولد ادریس بود
نازنین اینار بریو بگفته بود .... وقتی روز چهار شد
ادریس : اصلا به فکر تولد اینا نبود
مرجان آمده بود خونه نازنین تا ادریس سوپرایز بکنه
از طرفی مرجان نقشه داشت نازنین خودی برار خو آشنا کنه
دروازه خونه زنگ خورد مرجان که کار داشت گفت نازنین برو کیک بگیر از دم سرا
نازنین گفت چشم برفت دروازه باز کرد دید یک بچه گک مقبولیه کیک بستوند او پسر هم عثمان بود 🤌🏻😅
نازنین دست شما درد نکنه ... عثمان چیزه میشه مرجان صدا کنین نازنین گفت چی کار دارین عثمان بخندید و گفت نترسین مه براریونم نازنین از خجالت بمرد و گفت آی وای ببخشیم نشناختم بیاین داخل عثمان مرجان بی زحمت صدا بزنین نازنین چشم🥰😅
نازنین داخل راه رزینه ها مرجان ایته براری داشته خبر نداشتم آمد خونه و گفت مرجان برار تونه بری تو کار داره
مرجان : واقعا باش میرم زودی میام کیک بگذار
برفت پایین وگ گفت بلی عثمان : کجا بودی دره نازنین وا کرد 🥰🙆🏻😜 مرجان : خودم اور رای کردم که ببینه تور
عثمان : خوب من بروم خوش بگذره باز به الیاس زنگ بزن چون مه خودی رفیقا خو بیرونم نمیتونم بیام دنبال تو
مرجان : باش


@Roman_herati

رمان های هراتی

23 Dec, 15:17


پارت بیست دوم :

مرجان آمد بالا دیری نگذشت که ادریس آمد بالا دروازه خونه که باز کرد بوم سورپرایز
ادریس عصبی شد و گفت کی گفت تولد بگیرین
نازنین : هر سال میگیریم چری عصبی
ادریس : جمع کنین نمام تولد
مرجان : وی خوب ما ... گپیو غط کرد و گفت مگه نگفتم نیایی چری اینجی هم بگو دیگ
خانم صدف : ادریس بسه دیگ مادر گناه داره
ادریس : ایی دختره گناه نداره مادر ایی قلب مه هزار تیکه کرد ایی دختر گناه نداره ایی دختر عشق مر نادیده گرفت قلبی بری مه نگذاشت حالی مایه عاشقیو باشم برو بیرون
خانم صدف : ادریس بی ادبی نکن
مرجان گریه میکرد ...‌ ادریس شونیو یگیرفت که از خونه اور بیرون کنه ... مادر ادریس جلوی گرفت و گفت شیر خور حلال نمیکنم اگه عروس مر بیرون کنی
ادریس : مادر ... آخ مادر
شونه مرجانه یله داد ... نازنین : ادریس بهتره عقل خور سر جایو بیاری
ادریس : مه .. عصاب ندارم میفهمی ندارم همه تقصیر دختر خانمه دو روز بعد محکمه یه از زندگی که گم میشی بیرون بفهمیدی
برفت داخل اتاق خو ... مرجان بشیشت گریه کرد خانم صدف: خوب تو ایته سر خود شدی حالی نشون میدم مادر اصلی بودن یعنی چی مرجان دختر مه گریه نکن نمی‌گذارم هیچ کاری بکنه


@Roman_herati

رمان های هراتی

23 Dec, 15:17


بیست و سوم :

مادر ادریس تصمیم گرفت که با ادریس قهر کنه خودیو نیایه محکمه نتنها او بلکه تمام خانواده ادریس نمیامدن
وقتی که روز محکمه رسید دوباره ادریس گفت مادر نازنین آماده شین که بریم
خانم صدف : ما هیچ جا نمی‌ریم
ادریس : چری باز چی کاره
خانم صدف : مه نمام از مرجان طلاق بگیری
ادریس : مادر بسه دیگه میگم نمام خوب نمام
خانم صدف : مگه دختره از سر راه برداشتن که تو هر دم ماستی که خوب نماستی اور آزار بدی ما نمیایم هیچ کدوم
ادریس : مادر نمیاین
خانم صدف : نه نمیام .... ادریس ماست بره
خانم صدف : ایر بحرف ادریس اگه به حرف مه نکنی تا وقتی که بمرم دیگ خودی تو گپ نمی‌زنم
ادریس گپ مادر خور شنید اما بازم بیرون شد
از طرفی مرجان امیته غم زده بود
خانم مریم : هر چی به نصیب باشه دختر مه
مرجان : ام😔
ادریس برفت محکمه و به ردیو مرجان آمد
ادریس دید هی میاین ... مرجان داخل راه کمی حس کرد سر گیجه اما تیار شد دیگ توجه نکرد
برفتن داخل محکمه دوباره هر دو تا قاضی به خواست
برفتن از ادریس پرسان کرد و ادریس گفت نظر مه تغییر نکرده ... قاضی : خانم مرجان شما چی
مرجان چه داشت سریو گیج می‌رفت چون فشاریو پایین آمده بود و بفتاد از هوش رفت 😳🧐😑
ادریس چنان نگران شد که نگو سریو بالا کرد چند بار صدا زد اور مرجان خیلی به حال خو نبود
مرجان ببرد بیرون مادریو آب زد به صورتیو مرجان به خو آمد ... چشا خور وا کرد بگریه شد
ادریس دل جمع شد که کاری نشده .ادریس : دل مر بنداختی چری ایته میکنی بخدا رابطه ما چیزی غیر از جنگ دعوا نیه زندگی خور خراب نکن
مرجان : ادریس نمیشه خواهش میکنم از درخواست خو منصرف شو ... لطفا ادریس
ادریس زانو زد و گفت : به مه نگاه کن .. نگاه کن مر
مرجان سعی کرد ... ادریس : اشکایو پاک کرد و گفت چری مر مایی مگه یاد تو نیه چگذر بد رفتاری کردم مه خود خور لایق اوگذر محبت نمیدونم مر شرمنده میکنی 😔🤍 بری مه تنفر تو خوبه چری یک دفعی
مرجان : انسان ها هم تغییر میکنن ادریس مگه چی میشه آدم کسی ماسته باشه
ادریس : مرجان فکرا خور بکردی مه تور بگیرم دیگ یله نمیدم 😜😄
مرجان بخندید : مم مام یله ندی 😊😄🙆🏻
ادریس : باش پس دوباره مبارک باشه 😊
ادریس برفت و گفت مه از در خواست طلاق خو انصراف میدم و زن خور مایوم نمام از او طلاق بگیرم
قاضی : خانم مرجان چی
مرجان : نظر خور مه قبلاً بگفتم نمام جدا شوم
قاضی گفت خیلی خوب محکمه تمام شد میتونین برین
محکمه به پایان رسید آمدن بیرون شدن
دمی بیرون شدن ادریس دست مرجان بگرفت بیرون شد
غیافه مرجان 👈🏻🤭 ☺️
ادریس : باور تو میشه تا حالی دست تور لمس نکردم
مرجان : لمس بشده اما با محبت نه 😂
ادریس : ای کلک 😂

خانم مریم : بخیر بیآمدین ... مرجان : ها بخیر
حاجی حیدر خان بیآمد دید دست به دست هم دیگر اند
حاجی حیدر خان : چی خبره
مرجان : بابا 😳😑
حاجی حیدر خان : چری دستیو گرفتی بله کن


#نویسنده #حسنا #یا #رکسانا #شما



@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 21:38


2:10....

رمان های هراتی

22 Nov, 17:51


میشه خاهش کنم التماس دعا کنن بر بیدر زادیم 🥺🥺🥺🥺


خداوند شفا عطاا
کنه🤲

#درخاستی


#ادمین

شبخش

🤲@Roman_herati🤲

رمان های هراتی

22 Nov, 17:41


ده پارت از رمان #بازی_سرنوشت تقدیم شما
لینک پخش کنن ری اکشن ام بدین


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت ۱۷
نویسنده رحمانی
مهلا : بلای باشه
مه : انحالی بیا گفتی بتو پول میدوم بدی😂
مهلا : مرض نفس خو بکش یک دفه😂
مه : خوب بدی ایته نفس راحت تریم میکشم😂😂
مهلا : مسخره گک مه 😂
امیته خندیده برفتیم بخونه
مادر مهلا : خبی رویا جو
مه : شکر شما خوبیم دختر بچه ها شما خوبن
مادر مهلا : ها شکر همگی خوبن
مادر تو بابا تو خوبن؟
مه : ها شکر خوبن
مهلا : چای میخوری یا هندونه
مه : هیچ کدوم خوهر دلمه نمایه
باز دیرتر میخورم
مهلا : باشه خوهر هرجور راحتی
مه: تشکر خوهر😊
مهلا : خاهش کاری نکردوم😂
مه : وی راستم میگی😂
خودی مهلا قصه کردوم گفتوم باشه نت خور روشن کنوم دیدوم هم روشن کردم‌‌پریسا آنه
پ داده احوال پرسی کردیم
گفت کجایی گفتوم خونه ماما خو
گفت باشه فعلا
وی ایشته جالب بچه ها ایرانی واری همی تایم آن‌میشه😂
هی خود خو مخندیدوم
مهلا : چکاره دیونه خنده میکنی😂
مه : هیچی مر ب دوست مه خنده گرفته بخدا بچه ها واری ک سرکار میره همو زمان آن میشه😂
مهلا : اگر بچه بود چی 😂
مه : ن نیه خوهر
مهلا : خوب صدا خو ری کرد بتو ؟
مه : ن 😕
مهلا : مرض بترس بچه باشه تور بازی بده 😂
مه : مرض نخند میترسوم 😕
اگر آشنا بود خواست مر امتحان کنه مم وقت خودی دده خونده شدم😕😂
مهلا : بخدا خوهر بیزو شکی از قومی ماهو شما نیه😂
مه : نترسون مه🥺
مهلا : نترس شوخی میکنم خوهر
تور کسی نمیتونه بازی بده 😂
مه : بخدا میترسم
کلا ب مهلا از اول تا آخر قصه کردم ک چ گپ بوده گفت یاری خوهر مم چیزی نمی‌فهمم


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت بیست
نویسنده رحمانی
مدت دوهفته از چت کردن ماهو پریسا گذشت صمیمیت ما بیشتر شد خیلی خودیو راحت بودم بگو بخند دیشتوم ولی قبول نمی‌کرد تماس بگیرم میگفت ب وقت یو
مم یک جوری دل هوره عجیبی بمه دست می‌داد کلا میترسیدوم ازو



یک روز پ دادم ب دختر خاله خو


مه : سلام خبی بهار جو



بهار : ع سلام شکر تخبی رویا جو
مه : ها شکر خوهرجو خوبم چ گپا


بهار : قراری شکر


مه : بهار


بهار : جان؟


مه: همی ساحل آرام میشناسی؟


بهار : ساحل آرام😳


مه : جان ها چری ایته شدی ؟


بهار: تو اور از کجا میشناسی؟

مه : بمه پ داده خوب


بهار : تور بخدا

مه : بخدا


بهار : ایی ب مم پیام میده 🤦🏻‍♀️



مه : وی مسخره تور از کجا میشناسه

بهار : بخدا قسم میگه اسم مم پریسا یه

مه : وی بهار جو ب مم امیته گفت نکنه ایی آشنا باشه🤦🏻‍♀️


بهار: مرم ب چرت کردی خوهر

@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت 🖤
پارت هژده
نویسنده رحمانی
مهلا : مچم خوهر مایی چن روز صبر کن ببین کینع دگ
مه : باشه خوهر شایدم صنفی ها مه باشن چ خبری ماین کمی مر بازی بدن
مهلا : ها والا ایی گپم‌هسته
مه : دگ بخاکی هرکی بود معلوم میشه😂
مهلا : ها والا
وخی خودی تو بریم بیرون باشه بریم برفتیم چن دیقه گشتی بزدیم
بیامدیم بخونه مهلا کلونگ آشپزی شد مم پای دست یو ایستاد بودم قصه میکردم
مه : مهلا گک نت مه کار نمیده
مهلا: نت مه کار میده وایفا بگیر بخو
مه: باشه دیرتر حالی ک بیزو کسی یم نیه درمونده کارا خونن دخترا
مهلا :هرجور راحتی خوهر
آشپزی خلاص کرد رفتیم ک کم کم دیگ ته کنیم همگی گوشنه شده بودن ب خصوص مه😂😩
نون خورده شد وایفا روشن کردم
دیدوم‌پریسا هم تازه آن شده پ دادم دیر سین کردم گفتوم الووو😂
دیدوم گفت خودی نامزد خو صبحت میکنم بیکار شدم پ میدوم
مه : باشه معذرت خوهر
پریسا: گپی نیه خوهر
خودی مهلا تخم پوج کردیم قصه کردیم ک ساعتا ۱۲ شد بچسپدیم ب نت هر دوتا ما
پریسا : بیداری رویا جان
مه : جان ها بیداروم
پریسا : خوبه دگ


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت نوزدهم
نویسنده رحمانی
مه : جان ها دگ
خلاصه روزا پی هم می‌گذشت
چت کردن ماهو پریسا یک هفته شد
دیدوم گفت میشه عکس خو ری کنیم
گفتوم ن والا نمیشع
پریسا : چری خوب مم نگاه میکنم پس پاک میکنم
مه : خوب چری شما ری نمیکنیم
پریسا: اول تو ری کن
م بزی فکر شدوم انسان نمیتونه ب یک غریبه ک تازه آشنا شده اعتماد کنه
همی خاطر عکس دگ‌ کسی بود تقریبا ب سن مه و جا مکان ما میخورد ری کردوم
دیدوم گفت واقعا خود شمانیم
گفتوم جان ها
پریسا: خیلی نازییم رویاجان
مه : تشکر پریسا جان
میشه شمام عکس خور ری کنیم
پریسا دوتا عکس ری کرد یکی از دست یکی از زانو ب پایین از پاه خو
مه : کو چهره شما؟
پریسا : نمایه چکار میکنی 😂
(می‌فهمیدوم پریسا ری نمیکنه همی خاطر مم زرنگی کدوم ری نکردم خود خور)
مه :خوب خیره هرجور راحتیم



@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت 🖤
پارت دوازدهم
نویسنده رحمانی
مه : دل شما پریسا جان
پریسا: چکار میکنیم روزا رویا جان
مه: هیجی پریسا جان بیکارم
پریسا: خبه دگ از بیکاری چ بهتر
مه : ها والا😂
چن خوهر براریم پریسا جان
پریسا: یک برار دو خواهر دارم
مه : خداوند زیاد کنه خخخخخ
پریسا: تشکر و همچنین 😂
خب شما چن خوهر براریم
مه: ما سه خواهر سع برار 😊
پریسا :خداوند زیاد کنع😂
مه :آمین 😂
دگ خودی پریسا روز بخیری کردوم
او مچم کجا رفت مم درمانده گوشی بودم چشم انتظار پریسا بودم کی آن شه🖤
یک ویدئو دوستانه بزو ری کردم دیدوم آفه
خواستوم تماس بگیروم دیدوم ایمو خور طور کرده نمیتونم بزو زنگ زنوم
فکر کردم مر بلاک کرده🖤
شاید باور نکنیم مر گریه گرفت ک چری مر بلاک کرده بمی نیم ساعت وایسته یو شدوم🖤😊
(حمالی اینار نوشته میکنم مر گریه گرفتع)🥹
خوب بگذریم دگ منتظر پریسا بودم حس میکنم دختر خوبیه مم تنها یوم خودی آشنا زیاد نمیشه درد دل کرد چون نمیشه آشنا ب فرصت خو ضربه خو ر بتو تحویل میده🖤


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت یازدهم
نویسنده رحمانی
صبح وخستوم نماز خور خدا قبول کنه بخوندوم
دگ روزا مثی همیشه می‌گذشت و مم گفتوم چری یک دوست ندارم ک مر دوست داشته باشه فکر میکردم مر کسی نمایه ولی شایدم فکر ن واقعی بود🖤😊
(کاش آروز دوست داشتن کسی ر نمیکردم )😔😊
خوب دگ‌ امروز ختم ۱۲ رسول الله بود همگی مردم خیرات میداد
مم مریض بودم حوصله نت ک اصن نبود ن نون خوردم ن هاو
شاو جلو تر یک پسره پ داد ب اکانت دخترانه
بفهمیدوم پسره بلاک کردم
ساعتا فکس ده نیم بود نت خور روشن کردم
دیدم ب ایمو مه
درخواست دوستی آماد
ساحل آرام
مم نمی‌فهمم چری درخواست دوستی یو قبول کردم
بد گفت سلام
مه: ع سلام شما؟
ساحل آرام: پریسا یوم
مه: نمیشناسوم خوهر حتما اشتباهی شده
ساحل آرام : خب خیره خور معرفی‌ کن
مه: فریبا یوم از هرات
اسم اصلی خو نگفتوم اول
(نمی‌فهمم دوستا ب طرز عجب پریسا نوم داره ب دل مه مهر داد
😭)
پریسا : خوشوم فریبا جان
(مه فکر کردم چری بزی دورغ بگم
در وجودی ک تازه نیم ساعت نمیشه آشنا شدیم باز نمی‌فهمم چری انگیزه شده ب زندهگی بمه
خوب بگذریم 🖤 )
مه : اسم اصلی مه رویا یه
پریسا : عجب اسمی😍
مه: تشکر پریسا جان😊
بد قصه و قصه م پشنهاد شماره دادم
پریسا: ببخش م نامزد دارم نمیتونم شماره خو بدم
مه: وی خوب چکاره میشه مم دختروم شمام دختریم
پریسا : نمیشه دگ رویا جان اسرار نکن
مه : باشه پریسا جان
انی.... ۰۷۳۰ ایی شماره منه 🖤😊
خواستیم میتونیم پ بدیم
پریسا: اوکی باشع
خودی پریسا همو روز خیلی خوش گذشت بری یک ساعت ک چت کردوم فکر نمیکردم
ک تاوان بدی بدم🖤🤚🏻
مه :خوب دگ پریسا جان دگ قصه کنیم
پریسا : چ بگم رویا جان شما قصه کنیم


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت سیزدهم
نویسنده رحمانی
خوب دگ خاو شدوم گفتوم پریسا بود نبود
از خاو بیدار شدوم دیدوم پریسا هم بمه ویدیو دوستانه ری کرده😍🖤
و ج داده ک دست م بند بوده
مم ج یور بدادم
قرار بزی شد شب هر دو ما چت کنیم
ب یک ذوق شوق منتظر شب بودم 💔😅
شب شد
دیدوم پ دادم
زود سین کرد
مه ؛سلام خوبیم
پریسا: علیک خبی رویا جان😊
مه: شکر شما خوبین پریسا جان
پریسا : ها شکر خوبم
مه : الهی شکر
کجاییم چکار میکنیم؟
پریسا: بخونه بیکارم
مه : خبه دگ
شب ر خودی پریسا قصه و قصه صبح کردیم
اصن نفمیدوم زمان کی تیر شد
از بس بمه خوش گذشت🖤
بد ازو چتا خود خو پریسا دوباره مرور کردم وی چری م دوباره‌ اینار میخونم
نکنه دیونه شدم چی
😂🤦🏻‍♀️
خودی خود خو بخندیدوم
مهلا : خبی رویا جان‌
مه : شکر تخبی خوهر
مهلا: ها شکر
چ عجب بیداری و آنلاینی؟😜
مه : هیچی خوهر خودی دخترا چت میکردم
مهلا : کدو دخترا؟
مه :وی خوب دخترا دگ😂

@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت شانزده هم
نویسنده رحمانی
پریسا : بای 🤚🏻
مه : بای🤚🏻
نیم ساعتی چت کردوم برفتوم صبحانه خوردم کارا خو بکردم
یک حموم ده دیقه گی یم بکردم بيرون شدوم گوشی م مایه بترقه از بس مهلا جیگرمه زنگ زده 😂
مه : سلام خبی خوهر
مهلا : مرگ عبرت م از کی منتظر تونم چری نماد؟🥹
مه : انی حجاب خو وردیشتوم بیرون شدوم
مهلا : آخ جان 😍
مه : آخ جیگر😜
مهلا : آخ نفس😂
مه : آخ ته دل 🤭
مهلا : تیاره بیا ته راه گپ نزن بده😂
مه : چشم خوهری
فعلا باز نزدیک شدم زنگ میزنوم بیا جلو مه😌
مهلا: مررض فقد از حج میایه بیایوم جلو یو😂
مه : مه وی خوب نمایی ک نیام😏
مهلا : یاری رویا مر پیر کردی بیا م دم سرا چهار زانو زده یم😂😂
مه : خیرات جم کن حق مرم بدی😂😂
مهلا : مرض م گدا یوم 😏
مه : ن ولی م گدا یوم هیچی پول نداروم 😂🥹
مهلا : وخی بیا م بتو پول میدوم
مه : الله چندی میدی😂😍
مهلا : هرچی ماسته باشی 😌😂
مه : خیلی مایم گفته باشوم😂
مهلا: چشم پول پرست بیا😂
خودی مادر خو خداحافظی کردم بیرون شدوم نزدیک شدم مهلا هاوووو
مهلا: مرض کجایی؟
مه : دم سرا بیا جلو مه😌
مهلا : ب چشم انی بیامدوم بیا 😂
مه بدلوم بیا 😂😍
هم دم سرا رسیدوم دیدوم مهلا گفت رویا هاووو😂😂
مه : جیگر مع هاووو😂😂
مهلا : خوش آمادی خوهر بیا بخونه
مه : باشه کینه بخونه بابا تو بخونه یم؟
مهلا : هیچکس
ن‌ نین برفتن بیرون
مه : خوبه دگ😂😂

@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت چهار دهم
نویسنده رحمانی
مهلا : مر ب شک کردی😜
مه : گفته گیلکه م امیته دختری یوم😂
مهلا : ن خوهر جیگر شوخی میکنم م تور میشناسوم
مه : آفرین خوهر جیگر همی‌چت کردن خودی پسر ینی چی بخدا فایده نداره حیف آدم نکرده یکی اسم آدم ر بگیره
مهلا : راست میگی خوهر مم موافقم مم بلاک کردم دوست خور از نحصیتا تو تشکر
مه : خواهش خوهر م تور حیف میدونم بزی کارا😊
(امان از بازی سرنوشت ک خبر ندیشتوم خود مه ایشته غرق میشم🤚🏻🖤)
مهلا : تشکر خوهر بازم
مه : خاهش میکنم
م از مهلا هیچی چیزی پنهون‌نمیکنم و خییلی یم دختر خوبی و راز نگهداری یه
تصمیم گرفتوم صبا بزو همه چیز درباره پریسا بگم♥️
مهلا : خوب رویا جان خاو شیم
یک بجه شده
مه : باشه خوهر خاوشیم
صبا بیامدوم بتو میگم دیشب خودی کی بیدار بودم
مهلا : چشم خوهر منتظرم بیا ولی شب نمیریی بخونه خو بتو گفته باشوم
مه : ن خوهر میام بخونه خو صبح تا شوم پیش تونم بسه دگ😂
ایقذر م بتو معصر نمیشم😂😌
مهلا : دیونه بازی نکن اگر بری از ماهو تو خلاصه
مه : آخی مسخره مه کی بیامدوم ک باز میگی نمادی از ماهو تو خلاصه😂
مهلا : رویاااا🗣️
مه : جااان جیگر خوهرجومه
مهلا : بیایی دگ 🥹
مه : چشم خوهر میام
یک هفته هم بخونه شما میستکم😂😂


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 17:40


بازی سرنوشت🖤
پارت پانزدهم
نویسنده رحمانی
مهلا: الله بیا دگ نرو😍
مه : چشم خوهر دگ نمیروم😂
مهلا: رویا جیگر مسخره نکن😩😂
مه : نمیکنم خوهرجو میام شبم میستکم
مهلا: خوش بیایی
مه : تنکس😂
مهلا : پس مرگ از افغانی قرضداره انگلسی گپ میزنه 😂😂
مه : وی خوهر افغانی یم بلدم😂
مهلا : مرگی مگری😂😜
تیاره مهلا جو
خاو شیم ساعت دو بجه شده😩
مهلا: الیی راستم میگی😂😂
بای خوهرجو♥️
صبح شد بیدار شدم ساعتا هشت ک دیدوم پریسا هم آنه
مه : سلام صبح بخیر
پریسا : سلام عاقبت بخیر
مه : خوبین پریساجان
پریسا: شکر تخبی رویا جان
مه : تشکر خوبم ب دعای شما
ایشته وقت بیدار شدیم پریسا جان؟
پریسا: نامزد م میرفت سرکار بیدار شدوم اونار بدرقه کنوم برن سرکار 😍
مه : آهان خوب ک ایتع
(پریسا میگفت ک عروس خاله خونم )
پریسا: هوم
شما چری ایته وقت بیدار شدیم؟
مه : عادت منه سر خیزم😌😂
پریسا : به به 😂
با اجازه م کارا خو بکنم
مه : صاحب اجازه یم
پریسا : رور خوش خدانگهدار🤚🏻♥️
مه : تشکر بخیر باشیم


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 10:23


بعضی از آدما #هیچوقت ترکت نمیکنن ولی کاری میکنن که #خودت بزاری بری :/

🥀👩‍🦯

#ادمین‌

🌱@Roman_herati🌱

رمان های هراتی

22 Nov, 10:18


نه که خیلی خوش گذشت..
جهنمم باید بریم..)👻

رمان های هراتی

22 Nov, 07:38


هفت پارت تقدیم شما
لینک پخش کنن ری اکشن ام بدین


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

22 Nov, 07:38


عاشق بی پروا 🥀
نویسنده: سحر_ رامشا
#پارت_30


#امیر
بعد از عروسی رویا کم کم میفهمیدم حال مادر خراب میشه چون یک گرده خور از دست دادن پیپ مصنوعی برینا وصل کردن

یک شاو همیته همه ما شیشته بودیم هوا سرد زمستان بود ک عرق رو پیشانی مادر امد نفس نفس میزدن رفتم پیشینا ک حالینا کم کم خراب میشه

نفس به گریه شد گفت مادر ببریم شفاخانه
مم پول نداشتم به ارش زنگ زدم گفتم ده هزار پول بده
خدا حاضره هر وقت از ارش پول ماستم نه نگفته ولی دگه میشرمم بگم

ـ ـ ـ ـ بلی ارش خوبی
ارش: لالای خوبی خیری تیاری چی گپایه

مه: قراری لالا یک خواهش دارم
ارش: جان لالا امر کن

مه: لالا حال مه مه خرابه به پول نیاز دارم ببرم به شفاخونه
ارش: چی یعنی چی عمه خوبن باش به اقا خو بگم

مه: نه نه حالی چیزی نگو برینا باش یکدفه از وضعیت اینا معلوم شه فقط مه ده هزار پول کار داشتم مادر ببرم به شفاخانه

ارش: باشه باشه انی حمالک خودمه میام موتر خو میارم
مه: خیرببینی لالا زود بیا
ارش: باشه

شکر ک ارش هسته ادریس ک برار خونی منه اصلا ایته خوبی خودی ما نکرده خیلی سر ادریس شاکی ام

ارش موتر بیاورد مادر سوار کردیم ببریم به شفاخانه دولتی چک کردن ادرس یک داکتر فهمیده تر بدادن ک دیپلوم از هند داشت برفتیم اونجی

«سرفراز» نام داکتر سرفراز بود مادر ببردیم داخل معاینه خانه بعد از معاینه سونوگرافی آزمایش و اینا گفتن گرده مصنوعی اینا از کار افتاده مگرم یک گرده بریو پیدا کنین
اگه گرده نباشه مادر شما از دست میرن

مه: نه نه خدا نکنه باشه هرکار بگین میکنم فقط حالی بیتر شن ببریم خونه همونجی استراحت کنن تا وقتی گرده پیدا میشه مم شماره خور به شفاخانه ها میدن تا زنگ بزنن

داکتر سرفراز: باشه ولی مریض عاجله خیلی متوجه اینا باشین پرهیز خور بگیرن

مه: باشه باشه حتما

مادر کمی به هوشخو امدن ببردیم خونه نفس کمی شوروا داد نخوردن خواب شدن

مم تا صبح به همی فکر بودم خدایا پول از کجا کنم جی دارم حتی یک کار مناسب هم ندارم چیکار کنم همیته مر خاو برده بود

...
صبح بیدار شدم دیدم مادر مه خیلی حالینا بیتر شده خودی دواها داکتر گفتن حالی درد نداره
ولی گرده ضروری بود برفتم بیرون سرکار رفتم بسته روز فکر مه درگیر بود

سه روز بعد:

همیته شیشته بودم رختا میدوختم ک زنک اماد:
ـ بلی اقای امیر
مه: بلی خودم هستم

ـ از شفاخونه زنگ زدیم گرده یافت شده اگر بباین به شفاخونه
مه: از راستی خیر ببینین به شفاخانه کلون بیام؟
ـ بلی ها اونجی بیاین

مه:باشه باشه تشکر انی میام

خیلی خوشحال بودم گرده یافت شده به نفس و علی زنگ زدم گفتم ک یافت شده میرم شفاخانه اونا هم خیلی خوشحال شدن


@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 07:38


عاشق بی پروا 🥀
نویسنده:سحر_رامشا
#پارت_31


برفتم شفاخونه خودی داکتر گپ زدم گفتن گرده سالمه یک مشکل و مریضی هم نداره یک فرد سکته کرد گرده هایو کار میده

مه: خب قیمت ازی چنده؟
شفاخونه: 9 لک

مه: 9 لک؟ 😳
شفاخانه: بلی ها خاطری سالمه

ته دلخو گفتم از مادر ک با ارزشتر نیه باباخور ک از دست دادیم ولی مادر خور ندیم

زنک زدم به نفس گفتم به همی قیمت هس
نفس: خیره لالا دارایی هاخور میفروشین مالا خور پیدا میشه

مه: باشه جان لالا مه تا وقتی از یکجای میکنم
نفس: باشه متوجه خو باش

مه: چشم متوجه مادر باش
نفس: چشم

همیته به چرخ بودم او سر برو ای سر برو به ماماخو زنگ زدم یعمی بابا ارش بگفتم گفتن باشه تا توان اینا بکشه میدن

برفتم پیش یک رفیق صمیمی خو گفت بیشتر ندارم پنجاه هزار او مر داد خیر ببینه

برفتم از ای کنج او کنج گشتم بلاخره امروز یک لک پیدا کردم

خیاطی رفتم شیشته بودم ک نفس زنگ زد:

ـ بلی نفس خوبی مادر خوبن چیکار شده
نفس: لالا بیا خونه😭

ـ چیکار شده مادره کاری شده😭
نفس: نه تو بیا😭
با هر بد بختی بود آمادم خونه که بدتر حال مه خراب شد
مادر مه رنگو رو اونا پریده نفس هم گریه میکرد گفتم چیکار شده حال شما خوبه دیدم نفس مایع یک چیزی بگه ولی مادر نمیگذاره میگه نگی


ـ گفتم چی گپه میگین یا نه


نفس: تا چی وقت چوپ باشیم مه دیگه چوپ نمیشم😭😭
نفس: لالا مادر زنگ زد به زن لالا هایده

ـ خوب


نفس:هیچی مادر گفتن گرده 9لک هست امیر هم ندارع حداقل پنج لک دیگه شما بدین بلکم دگرا هم پیدا شه


گریه نفس شدید تر شد


نفس:هایده گفت از یک جا دیگه خیرات بخواین ما نداریم خود ما خور سیر کنیم بسه پنج لک به شما بدیم باز زد زیر خنده گوشی قط کرد گفت دیگه به ما زنگ نزنید


به حدی اعصاب مه خراب شود به حدی که

@Roman_herati

رمان های هراتی

22 Nov, 07:38


عاشق بی پروا 🥀

نویسنده:سحر_ رامشا
#پارت_32

ایته سرمه میترقید که نفس گفت هر بار ای به مادر بی احترامی می‌کنه مادر نمیزاره به تو بگم میگه هیچی نگو




ــ خیلی گووووو خورده دختر بی شرف صبر مه آدم میکنم اور



زنگ زدم به ادریس


ادریس _سلااام به لالا قند چی عجب یادی از ما کردی



ــ فقط دهن خور ببند آدم بی غیرت تو چی آدم پستی بودی زن زلیل اگه حالی بری خو کسی شودی همه از خیر سر بابا و مادر بوده همو زن هم هیچ کس راضی نبود اما بخاطر تو مادر جلو شود خاک بم سر غیرت تو غیرت نداری بیغیرت زن تو بع مادر خیرات خور میگه جلوی گرفته نمیتونی خاک بم سر مه که تو برار منی


ادریس _چی گپه لالا چیکار شوده



ــ مادر حالینا خوب نیه داکتر جواب کرده گفته تا ۱۰روز دیگه عمل نشه مادر از دست می‌دیم مادر زنگ زده به زن بی شرف تو
زن تو گفته به دیگه کس زنگ بزن به خیرات گرفتن


ادریس_لالا مه خبر ندارم از چیزی مچم چی بگم لالا مه شرمنده



ــ همه گناه خود تونه هر دم جلو رو تو بی احترامی کرد گفتی زن منه دختر شهره بقران
اگر همو آدم باشه، برو با همو زن خو به جهنم

راستی حداقل خجالت بکش دروغ نگو وقتی صدا بچه تو آماده گفته بابا ننه جان زنگ زده تو کر نبودی که نشنوی هیج مشکل نداره جون خود خور میدم یعنی پول از مادر تو به تو بیشتر ارزش دارع ایر خوب بفعمیدیم مادر خور نجات میدم دیگه نه تو نه ما خلاص


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 17:46


یک جهان تشکررر از تک تک شماها❤️❤️❤️

انشالله نصیب همه بشه همه خاله شن حس خوبیه باوجودیکه هنوز ندیدمش❤️😍🙊

رمان های هراتی

09 Nov, 17:27


الا جااان خاله شدم 😍😍😍ایشته خوشحالم‌🥳🥳🥳

رمان های هراتی

09 Nov, 16:20


دلتنگی گاهی
شبیه خیابانیست
پر از رفت های بی آمد!😅


👩‍🦯

#ادمین

شبخش

🥀@Roman_herati🥀

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


هفت پارت از رمان جذاب و خوندنی
#دروغاش_قشنگ_بود
خدمت شما عزیزا
لینک پخش کنن ری اکشن هم بدیم هی کمتر میشه 😩🤧


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_51

نت خو. روشن کردم خوهر کلون مه صدا ری کده


خوهر مه: سلام خوهر جوو خبی بخیری خانواده ننه بابا همگی خوبن خودتو خبی
چکار شد لالا دده امروز حرکت میکنن یا نه؟


مه :سلام دده جوو خوبین سلامتین دختر بچه ها شما همگی خوبن

مام خوبیم ها خوهر همی نیم ساعت پیش ازینجی برفتن امشاو خونه مادر مروه ین صبا بخیر ساعتا ده بیجه ها حرکت میکنن ایتو خوهر دلما میسوزه که نپرسین 😭😭



خوهر مه :خب بخیر بیاین خوهر باز بمه خبری بدی خبه چره دلشما بسوزه او میایع به تفریح همیتو قومارم دیدن میکنع باز میایه دگه بری همیشه که نمیایه شما خود خور کور کردین از گریه😬😅



مه :والا راس میگین ای کاش اقوزری گریه نمیگردوم از دورغ چشما خورم سرخ خوردتکک کردم ☹️😆


خوهر مه: ههههه دیونه خب دگه گریه نکنن بحقیو دعا بکنن ننه رم دلداری بده نگذار گریه یا غم قصه بخوره خوهر جوو


مه: باشه خوهر جوو چشم دگه امری ندشتین🤔🤨😂


خوهر مه: داروم 😂


مه.: بگین🤨🤨


خوهر مه: بترسیدوم یک رقمی گفتی بگین🥹😂



مه :چیرقم گفتوم🤨🤨


خوهرمع: انی همی رقم😢🥹😂


مه: اگه دگه کار ندارین مه میروم کار داروم دده گک🤨🤨


خوهر مه: باشه خوهرجوو باز صدا مدای بدی بمه خبه ❤️😘


مه. :باشه چیشوم 😘😜


نتخو. خاموش کردن دده مه


دیدم سحر پیام داد

سحر: سلام کجیر خبی

مه: راستی ایر بشما نگفتم 😱🤭

مه مهیا سحر بلی خو اسم گدشتیم

مهیا گیلک بخاطری مثله کارا گیلک میکنع 😂😂

سحر. عباس 😂خاطری کمی هوشیاره


مم کجیر 😂😂خاطری خیلی چور چور میکنوم مثله کجیر مچم باند گیلک شما نگاه میکنن یا نی

باز فک نکنن مه مثلی کجیر قد کوتاه یوم 😂😂😩


مه. :خاطری کارا کجیر خوش داروم ای اسمه بلی خو گدشتوم 😂😂


مر مهیا سحر بیشتر موقعا کجیر میگن مم اونار گیلک. عباس میگوم😂😂


مه:. شکر تو. خبی عباسک 😘


سحر: ها شکرر مم خبوم کجیرک جان چیخبرا؟


مه :همیشه خب باشی عباس جاان🤲❤️
سلامتی طرفا تو. چیخبرایه


سحر: اینجیم قراری آرومی ساعتی سلامتی 😂😂


مه :الهی شکررر ایشتو. مثلی خشو خوهر مه گپ زدی 😂😂


سحر: ایشتو خشو. خوهر تو همیتو گپ. میزنه 😂😂


مه: ها دقیقآ همیتو احوال بپرسی دارن😂😂


سحر :😂😂 مم از زن همسایه خو یاد گرفتم


مه. :نکنه زن همسایه تو از خشو خوهر مه. یاد گرفته😂😂


سحر.: مرگ اونا بکجاین ای همسایه ما بکجایه تهم بعزی وقتا هوای فیر میکنی کجیر جاان😂🤨


مه :ماستوم زمینکی فیر کنوم دیدوو هوای شد 😂😂😱


سحر: از تو. همیشه همیتو هوای فیر میشه😂😂😉



مه.: به فضول ها نموندع 🤨🤨


سحر :😜🤪🤪🤪فضولم خشو تونه


مه.: نیه خشو. تونه 😃🤨


سحر :خب ندا جوو فعلن بای مشتری آمده باز بتو. پیام میدوم 😘❤️


مه :باشع خوهر جوو فعلن موفق باشی👋❤️😘


سحرم برفت باز یکه شدوم رفتوم اکانت ایمان ولی هنوز خاموشه😢😢


چره ای یک دفع گی برفت یعنی واقعن اوگپایو دورغ بوده 😢

نت خو. خاموش کردوم گوشی خورم بزدوم به برق
برفتوم کلونگ. کارا خو شدم دیگ چاشت آماده کردم

@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_52
شب شد مادر ندا ندا بیا ننه دیگ خور جا کن بابا تو اینا گوشنه شدن



مه: چشم مادر جوو😘❤️


برفتم دیگ جا کردم همگی بشیشتیم نون خوردم مه که اصلن اشتیا ندارم ولی بازهم بخاطر مادر مه قود قود نکنن یک قوری بخردم 😂😉


شوخی کردم یک چند لقمه ایی بخوردم
نون خوردن خلاص شد سفره جم کردم ظرفا خور بشوشتم


جا خور بنداختم گوشی خور ور دشتم دیدم ایمان زنگ زده😳😳🥹


ای واقعن ایمانه 🥹

نت خو روشن کردم دیدم بالاتر ده تا پیام داده 🥹

مچم چره با دیدن پیاما ایمان خوشحال شدم😁🥹


ایمان: سلام خوبی  سحر جـو😘

ایمان چیخبرا کجایی چیکار میکنی؟

ایمان سیاه خان بکجایی 😄

ایمان :بیا انی مه پیدا شدم😜

ایمان: گپ بزن مر یاد نکدی🥹😁


ایمان یا نه مر فراموش کردی😢

ایمان اوووی کجای تو😢


ایمان: بخدا سحر خیلی دلمه بتو تنگ شده🥹


ایما:ن عزیزدلمه کجایی تو زنگ بزدم جـواب ندادی🥹😩


ایمان :سحر جوو دلمه بری صدا تو یک زره شده🥹



مه: بسم الله ایمان یک نفسی بکش چوقزری پیامی دادی تو😱😱😱😂😂


یک. دیقه هم طول نکشید جواب داد😁


ایمان: تو کجایی نگاه چند دفع زنگ. زدم جواب ندادی🤨🤨



مه :تو کجایی یک هفته میشه نت تو خاموشه🤨🤨😢

مه: ای کارا خو میکردم همی حمالی خلاص شد کارا مه😊



ایمان :مه یک هفته میشه قایمم😂🥹


مه: کجا قایمی نکنه خوده رفیقا خو قایم موشک. بازی میکنی😂😂


ایمان :والا  خوده رفیقا نه. ولی خـوده همسایه خو. ها😂



مه: چره باز چیکار کردی🤨🤨

ایمان :بچه همسایه خو با چاقو بزدم😐😂



مه: واقعن😳😳😳😱😱


ایمان: ها بخدا بزدم🙄


مه: چره آخی 🤨



خوده بابا مه جنگ. کردن مم اعصب مه خراب شده چاقو. خو وردشتم برفتم بزدم بجون. پایو🗡😂


مه: وییی چره خوده چاقو اگه اور یک کاری میشد چی🥹🤨



ایمان: بخاکی مهمم نیه چره بابا مر داو میده🧐



مه: واقعن نمیفهمم چی بگم بتو 😐


ایمان :بگوو. دوستت دارم🥹❤️😘


مه: نه بابا🤨🤨دیگه چی


مه :حالی کجایی به یک هفته کجا بودی



ایمان: خوده سهراب میلاد بیامادم کروخ بته یک خانه قدیمی قایمم 😂😂



مه: طفلک تا حالی نیامادی خانه خو



ایمان :نه صبا شاید بیایم



مه: خب بخیرر باشه اونجی پتو چیزیم داریم ای شاو ها خیلی خنک شده🥹🥹



ایمان :ها یک. پتو داریم خودمام سه. نفریم😂😂


ایمان: هر سه تا ما بته بغل هم خاوم مه به وسط خاوم 😂😂



ای دوتا دیگم زنکا منن 😂😂😜😜


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_54
مه :باشه خدا حافظ مواظب خو باش 👋

گوشی قط شد


کمی کلونگ. گوشی شدم بیخی گوشیم بی مزه شده بمه 😩دیگه چیکار کنم دیق میشم




زنگ زدم بری صنم
دو بوق نا خورده صنم جواب داد😂



مه: بلو

صنم بلو نیم صنمم 😂😂


ویییی شما صنمم مه فکر کردم شما صنمم 😂😂



صنم: ایشته بی مزه😬🤢



مه :بی مزه گی خو. بشما رفتم همشیره جاان😜😉



صنم: بوووف وخی جم کن خود خور 🤨



مه :اگه جم نکنم چکار میکنی 😬😬




صنم: هیچ میام تو جم میکنم😂🤨


میتونی 🤨



صنم: نه 🧐😯




مه: ایشته زود تسلیم شدی نوده نو نزدیک به صد😂😂



صنم: الله کیطون جوو ایشته تو او روزا یاد کردم🥹😁



مه: مم بخدا خیلی یاد کردم 😩🥺




صنم: چره دهن خو ایتو وا کشیدی چی خبره😂😂



مه :مرگ یک دیقه نگدشتی صحنه دوستانه غمگین شه😢😂😂😂



صنم: تیاره مه خوش ندارم ایت کارا🤨🤨😂


مه: بخاکی مهمم نیی🧐🤪



مه؛. خوب صنمک خدا حافظ حوصله ندارم خوده تو عبرت گپ بزنم 🤨🤨



صنم :ویییی هم زنگ میزنی هم ادمه ضایه میکنی 😩😩😬😬



مه :ها 😉😂😂😂همیته خوش دارم

گوشی قط شد ویییی نکنه قهر شده😢🥹


نیه قهر نمیکنه اگه قهرم بکنه بخاکی باز آشتی میکنیم مه یاد دارم اور زودی خر کنم😂😂😂




روزا شاوها همیته تکراری میگذاره 😢


مه. :مادر میرم خانه مهیا اینا خیلی دیق آوردم


مادر: باشه برو ولی زود بیایی خوبه شاو نستکی


مه: الچشم مامی جـو🥰😜



چادر خو ور دشتم بم سر خو کردم کاوشا خورم بم پاخو کردم 😂😂


پیش بسوی خانه مهیا 😜😂😂



انی برسیدم خانه مهیا در وا کردم وییی کوکه مهیا 😢🙄😐


مادریو از خانه بدر شد

مادر مهیا: وییی ندا جوو تو کی امدی 🙄


مه. حمالی آمدم دده جوو

احوال پرسی کردیم

مه. دده کو مهیا ایشته معلوم نیه


مادر مهیا مچم حمالی بخانه بود فک کنم بته باغ رفته یا پشته سحرا رفته برو سعی کن


مه: باشه دده جوو

اول برفتم پشت سحرا دیدم ای خوده همو پسمرگی خو. کلونگه


مم قدما خو آهسته آهسته ور دشتم هم نزدیک مهیا شدم


ترپس بزدم پشته کله یو یک حوله کرد 😂😂😂😂
یک جیغ کشید دل خودمم بترقید 😂😂😂



مهیا :خاک بخوره تو ندا گک دلمر بترقندی 🤨🤨🤨🥵🥵



مه :مرگ تو دلمر بترقوندی خوده ازی جیغ خو😬😬😂


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_53
مه: 😂😂😂عیش داری دیگه


ایمان: هادگ 😉😉


مه: ایمان جاان خوب شب خوش مر خاو گرفته باز صبا چت میکنم خوبه👋



ایمان: باشه عزیزدلمه 😘❤️


مه :دیگه جوابیو ندادم نت خو خاموش کردم ولی خدایی بگم از امادنیو خیلی خوشحال شدم🥹😁😘


کلمه خو بگفتم بعد از ازی پهلو به او پهلو دلمر خاو برد 😴😴


صبح با صدای مهیا بیدار شدم



مهیا :کجیرک کجای 🗣🗣


مهیا :کجیر جاان وخزیم همشیره جاان مه بیامادم 😂😂😉


مه :مرگ خاک نخوره تور چره جیغ میکشی 🤨🤨


مهیا: مرگ تو تاحالی خاوی برو بشرم از مه یاد بگیرر بی بی خو واری کله سحر بیدار میشم 😂😂😂



مه: میراث از بی بی زنده بیامرز خو بردی😂😂



مهیا :قرآن نزده ها ازو بردم😂😂


مه :خوب چیخاطر امدی مزاحم خاو مه شدی🤨🤨🤨



مهیا: وییی🥹🥹🥹یعنی نمیامادم


مه :نه مزاحم خاو مه شدی🤨🤨



مهیا :وییی توکه ادلی بریدی بلی مه😒😒


مه :تیاره اکشن نکن شوخی کردم خوده تو 😁😁


خوب شد بیامادی بقرآن خوشحال شدم😉😉



مهیا :تیاره اول که بگفتی🥹🥹


مه :انحالی تیار کردی گفتم شوخی کردم دیگه 🤨🤨


مهیا: نه دیگه گپ خو بگفتی😒


مه :گیلک جاان اکشن نکنن دیگه🤨😂


مهیا :دیگه بمه گیلک نگوو🤨😒


مه :راستی گیلک جاان ایمان برگشته😜😜🥹



مهیا: تور بخدا 😳


مه :ها بخدا🥹


مهیا :خوبه دیگه کجا بوده به یک هفته


مه: جنگ کرده بوده بچه همسایه خو به چاقو زده بود 🗡😂


مهیا :تور بخدا😳😳😳😳ای چاقو زنیه 😱


مه: ها خیلی سر به جنگیه😩😂



مهیا: یک روزی دیدم تورم با چاقو بزده 😂😂😂🗡🗡



مه: وییی ایشتو مر بترسوندی 😢😢😂



مهیا: والا بگه دست خو بده تو ندی اوهم اعصبیو خراب شه چاقو. خو از کیسه خو. بیرون کنه بزنه به شکم تو 😂😂🗡🗡



مه: مهیا 😢?


مهیا ؛خوب راس میگم دیگه😂😂



مه. :بخدا بترسیدم😢😢


مهیا: شوخی کردم عبرت ایشتو خوش باوری تو 🤨😂


مه :والا خیلی باور. میکنم😊😂



مهیا: زود خر میشی 😂😂


مه: گپ زدی دیگه 🤨🤨



ها دیگه 😂😂


همیتو که خوده مهیا دهن جنگی دارم جاخورم جم کردم برفتم دست رو خو بشوشتم چای آوردم ما همیا چای خوردیم اختلات میکردم البته مسخره گی بوده دیگه 😂😂


چاشت مهیا بستاد بخانه ما نون خوردیم
بعد نماز خو. بخوندیم خدا جـو قبول کنه

مهیا: خوب ندا جوو مه دیگه کم کم برم



مه :الله مهیا نرو شاو. بستک بخانه ما🥹🥹🙏


مهیا: نمیشه خوهر چاشتم اینجی بودم باشه باز یک شاو دیگه ایی میایم 😉


مه. :خوبه خوهر. جوو هر جور راحتی 😊



مهیا: همیتو راحتم 😜😂


مه.: مرگ. یک دیقه نمیتونی جدی باشی 🤨🤨



مهیا :نه بخدا فک. میکنم از عمر مه کم میشه😂😂



😂😂😂
مهیا برفت مم بیامادم بخانه دیدم گوشی مه زنگه

اوخی ایمانه

جواب دادم


مه. :بلی


ایمان :سلام سلام خوبی دلبرمه 😘❤️


مه :شکر تو. خوبی ایمان جاان😊


ایمان :ها شکر خوبم تو ایشتنی 😍


مه خوبم والا


ایمان :الهی شکرر همیشه خوب باشی دلبرمه 🤲❤️


مه:. همچنین ایمان جااان


مه راستی کجایی بیامادی خانه خو. یا نه



ایمان :ها بیامادم بخانه یوم فعلن دیق شدم بابا مر اجازه نمیدن برم بیرون😩😩😩



مه. :خوب. کاری میکنن تو بیرون بری حتمن یک دست گل به او. میدی


ایمان :خوب. چکار کنم دیگه از بیکاری بهتره😂😂😜



مه: مدیر مکتبی به چپات نمیزدی حالی مکتب میرفتی مثله دیگه بچه ها 🤨🤨😂



ایمان :😂😂😂بشد دیگه حالی پشیمونم😢


خو خیره دیگه نصیب نبوده 😊


ایمان :ها دیگه عزیزجو ❤️😘


مه :خوب دیگه قصه کن

ایمان :چی بگوم

مه :هرچه دوس داری بگوو


ایمان :تور دوس. دارم🥰



مه.: گفتم قصه کن 🤨🤨


ایمان :خوب ایم قصه یه دگه 🥹😂


مه: نیه ای موخ زدنه😂😂



ایمان :یاری تهم بد چیزه بودی سحرگک😂😂



مه.: ایشتونه باز نگی. بی عقلیم 😂😂🤨



ایمان: هرگز 😂😂


مه :آفنر 😂


ایمان: ای دیگه چیه

مه :یعنی آفرین 😂😂😂


ایمان: خدا نزنه تور مه گفتم ای چی میگه 😂😂


مه: بترسیدی فک. کردی دوا دادم تور?



ایمان: ها مم ماستم شروع کنم😂😂


مه: ای بشرمک🤨😂


ایمان: خوبه
ایمان: خوب فعلن سحر جوو وقت خوش مه میرم کار دارم باز بتو زنگ. میزنم 🥰


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_55
مهیا: مرگ ادمی همیته میزنه 🤨🤨



مه: پس ایشته میزنه 😂😂



ترپس بزد انی ایته میزنه😂😂



مه: وییی بزدی مر 😢😢

مهیا :نه ماستم تو ناز نازی کنم 😂😂



مه:🤨🤨😐😐😒


مهیا: تیاره قواره نکن خود خور بگوو چیخاطر بخانه ما آمادی😂😂



مه: وییی مهیا ☹️☹️



مهیا :راس میگم خوب چیخاطر امدی😂😂



مه :بتوچه چیخاطر امدم🤨🤨


بیامادم خود خور بنام برار تو کنم 😂😂😂



مهیا: برارمه خوردیه حالی زن نمایه برو همشیره جاان آدرس اشتباهیی امدین😂😂😜


مه: بخاکی دیگه هرچه نصیب مه باشه قبول دارم 😂😂
برار نداری پیر کو داری 😐🤪🤪



مهیا: مادر 🗣🗣😬😂باشه به مادر خو. بگم


مه: وییی مهیا جوو بد کردم خوهر نگوو ابرو مر میبری 🤧😂😩



مهیا: باشه نمیگم 😉😂


مه.: خاک بجوه تو😂😂


مهیا :ایشته دل شدی بمه ایته بگی🥺



مه: ادلی 😂😂


مهی:ا خوب قرقر کم کن بیا بریم بخانه بتو یک پیاله چای بدم😂😂😂


مه: الله چای🙊🥳🥴



مهیا: مرگ 😂😂


نفری کرده برفتیم بخانه


مه: مهیا شماره یک نفر میدم ارو امحتان میکنی 🥹🙏



مهیا: اول بگوو کی هسته🤨


مه :ایمان🥹🥹



مهیا: چره نکنه عاشقیو شدی 😬🤨😱😱


مه. مرگ جیغ نکش عاشق که نشدم ولی یک حسی دارم خودمم نمیفهمم ای چی حسیه🥵😢😔


مهیا: ای ناقولا عاشق شدی تو 🫶👉😂


مه. :مرگ میگم هنوز از حس خو مطمعن نیم🤨🥹


مهیا :خوبه بدی امتحان کنم ببینم ای چیرقمه با وفایه یا نه


مه: باشه خیر ببینی خوهرک😢🙏😁



مهیا :تیاره دهن خو تا بیخ گوشا خو باز نکن😂🤨


مه: الچشم😉


شماره بدادم

ایمانم انلاین بود ای خودیو پیام بازی دشتم

مهیا هم پیام داد


مهیا :سلام خوبی


ایمان :علیک شکر شما؟


مهیا :چیخبر


ایمان: سلامتی معرفی نکردی



مهیا :باز معرفی میکنم حالی چی عجله داری 😂😜



ایمان :معرفی میکنی یا بلاک کنم 😬😬🤨


مهیا: وییی ایشته اعصاب خرابی هم بودین شما 🤨🤨


ایمان: اعصاب خراب نیم وقت ندارم جواب شمار ه بدم 😒🤨



مهیا: بااا مغرورهم هستی 😬🤨


ایمان: میگی میگی یا بلاک کنم 🤨



مهیا :اوکی
مهیا از هرات هجیده ❤️😘



ایمان: خوشبختم خوب مه چی خدمت کنم🤨


مهیا: دیگه هیچ خدمتی نمام بکنن فقد مایم خوده شما دوست شم❤️😍



ایمان: خیلی گپ مفت نزن مه وقت بتو ندارم دیگه بمه پیام نده 🤨🤨



معیا: چرا اخی😔😩


ایمان :گفتم دیگه

مهیا: نکنه شما زن دارین یا نمزاد ایتو میترسین😂😂



ایمان: نه ولی دوس دختر دارم خیلیم اور دوس دارم ❤️

@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_56
مهیا :خوب پس مه مزاحم شما نمیشم 👋
رابطه موفقی دشته باشین روز خوش👋



ایمان: بای 👋



مهیا: یاری گدا ای بتو وفاداره پس کنه واری بزو بچسپ😂😉



مه :واقعن مر گفته یا دیگه کسی 🥹❤️



مهیا :ویییی کاشکی میپرسیدم ندا  میگی یا نه😂😂



مه :مرگ مسخره نکن 😒



مهیا: مرگ مه اگه. میپرسیدم. اسم او. دختره چیه آیا او شک نمیکرد🤨😂



مه. :والا تو هم. راس میگی 🥹😂



مهیا: مه کی دورغ گفتم 😜😂



مه: دیروز هههه

مهیا: تو از کجا خبری 😂😂کی گفته بتو



مه: حسه شیشم مه😂😜

مهیا: یاری تهم بد چیزه بودی کجیر جان😂



مه :خوب مهیا جوو با اجازه مه برم خانه خو مادر مه گفتن باز دیر نکنی



مهیا :راس میگه مادر تو😂😂😂😂



مه :مرگ رفیقا هم رفیقا قدیم بوده😬😏



مهیا: ها بخدا 😂😂



مه؛ خوب خیلی پر گپی نکن بیا مر بدرقه کن که مه برم



مهیا :باشه میرم تا دم سرا شما میترسم پس بیایی 😂😂



مه: بمور تو از غم خانه شما نمردم مه🤨😬



خوب مهیا جوو خدا حافظ تو خوهرجوو


مهیا :واقعن کاشکی نمیرفتی بخدا بخانه یکه دیق میارم🥹🥹


مه: خوهر نمیشه مادرمه گفتن شاو باز بیایی 🥹😂



مهیا :راس میگن چی مایی اینجی بده برو خانه خو😂😂😂😂


مه: یاری مهیا جاان ب کافر مسلمونی تهم نمیفهمی ادم😂😂😂

مهیا: مه کافریم😂😂


شاید شما بگین انیا یک ساعت پیش خداحافظی کردن تا حالی ای گپ میزنن
😂😂😂😂
اونا خدافظی ته خانه بوده

اینا اختلات خدا حافظی دم سرایه😂😂


بلاخره اختلاتا ما مهیا خلاص شد البته نشده بود کمی دیگم بمونده اونا باز صبا مهیا میایه بخانه ما میکنم 😂😂😂


پیش بسوی خونه خو😂😂😂😂


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 12:35


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_57
خوب خوب دوستا از قضیه ما ایمان پنج ماه تیر شده

ما ایمانم باهم رابطه داریم و خیلی عاشق همدیگه شدیم 🥹❤️


مه: اگه یک ساعت صدا ایمان نشونم دیونه میشم 🥹🥹خیلی خیلی وابسته یوم شدم
از رابطه ما پنج. ماه تیر شده 🥹

هنوز بریو اسم واقعی خو. نگفتم حتا عکس از خود خو بریو ری نکردم🥹

مچم. چره نمیتونم به بچه ها زود اعتماد کنم😢😂



برفتم خانه مهیا اینا ایمان جیگررر مم زنک. زد
یک کلمه مه میگفتم ده تا مهیا🤨😂



ایمان :سحر تو از مه هیچه پت نکردی


مه :چره

ایمان: فک میکنم از مه یک. چیزه پت میکنی 😢


مه.: ایمان 🥹


جان جیگررر

مه: ها پت کردم هنوز بعزی چیزا بتو نگفتم 🥺


ایمان :خوب. خیره حمالی بگوو حالیم وقته نفسمه😘😊


مه. ایمان اسمه سحر نیه ما به هراتم نمیشنیم🥹🙏وها او عکسیم ری کردم خودمه نیم 😢

دیدم صدا ایمان یک رقمی شد😢


اگه مر ترک کرد رفت چی😭😭


مه: ایمان تور بخدا ناراحت نشو واقعن معزرت🥹🙏


ایمان: خوبه تیاره حالی بگوو اسم تو چیه از کجا هستی 🤨🤨



مه: اسمه ندا یه🥹



ایمان؛ اوووووخی ایشتو اسمی قبولی بقرآن🥹🥹🥹❤️

مه :واقعن ناراحت نشدی 🥹

خوب از کجا هستی


به :ده میشینم 🥹


ایمان :خوب دیگه چیزه نیه که بگی


مه: نه بخدا همینا بود🥹🥹
ایمان ناراحت نشدی 🥹🙏


ایمان :کمی ناراحت شدم چره تو بمه اعتماد ندشتی که اسم خور بمه نمیگفتی 🤨🥹


مه: ایمان واقعن معزرت خیلی خجالت میشکم  🙏🥹



ایمان: خیره جیگرررر مه ولی دیگه تگرار نشه هیچوقت دیگه از مه چیزه پنهان نکنی خوبه🤨🤨



مه: چشم جیگرجــو🥹🥹❤️قول میدم😊


ایمان: ای به جیگر مه شی تو 😘😘❤️


مه: ای تو. ب نفس مه شی ❤️😘


ایمان: الهی دورت بگردم عزیزجوو 😇🥰


مه. :خدا نکنه نفس مه لازم دارم تو😌😡



ایمان: مایی چکار کنی 😜😉


مه: منحرف نشو دیگه🤨🤨


ایمان: وییی چی گفتم 😢😒


مه ؛هیچ ماستی بگی. باز مه. جلو تو. بگیرفتم😜😜


ایمان :لب دهن تو به زیر خاک نشه🤨😂


مه: اگه شد چی🥹🥹


ایمان :دنیا به اشتی میکشم🤨🥹


مه :خوده چی در میدی کبریت یا فندک 😂😂



ایمان؛ خوده سنگ😬😂😂



مه: یاری تو میتونی عزیزدلمه 🤯🤥😂



ایمان :ها دیگه بخاطر عشق خو هر کاری میکنم ❤️🥹


مه: اوخی فداتو بشم🥹❤️


ایمان :خدا نکنه لازمی بریمه❤️😂😘


مه :مایی چکار 😉😜

ایمان: بگم😂😜


مه: نه نه 😂🙈


ایمان: مایی بگم 😄💋


مه :🙈🙈🙈چوپ شو دیگه سیاه خان🤨


ایمان: خوبه چشم دیگه چیزه نمیگم 😐


مه: آفنر 😘


دیگه هرچه مه گپ میزدم ایمان جواب نمیداد 😐😐


مه :انحالی تیار کردی نگفتم گپ نزن گفتم منحرفی نکن😬😬😂🧐



ایمان: اممم😐


مه: ایمان اممم چیه دیگه ادلی گپ بزن دیگه😩🤨



ایمان :اممم😐


مه: ایمان اممم یعنی چی😩😩😩



ایمان: امممم😐😂اور خنده گرفت


مه :ای جااان خوب ادلی گپ زن عزیزمه🥹❤️



ایمان :اممممم😐😐


مه: ایمان تو بسر مه داری تا ادلی گپ نزنی 🤨🤨🤨



ایمان :باشه باشه بسر خود خو قسم ندی عبرت سیاه😬😬🧐



مه: الله انی بلاخره گپ زدی 😂😂😘


ایمان: خوب سیاه خان خودتو گفتی دیگه گپ نزن😒🙄



مه. نگفتم گپ نزن گفتم منحرفی نکن😒


ایمان : یاری گدا گک نمیفهمم بتو. چی بگم 🥵


مه.: بمه بگوو دوستت دارم 😍🥹❤️



ایمان: چشمممم تو فقد جون بخا عشقمه 😍❤️



ایمان :🥹🥹


ایمان: جان جیگر نفس بگوو نفس ایمان🥰



مه: خیلی خیلی دوستت دارم🥹❤️



ایمان: ولی از مه بیشتر نداری 😘❤️


مه: یعنی واقعن توهم مر دوست داری 🥹🥹


ایمان: از جون خو بیشتر 💋❤️



تا. ماستم گپ بزنم مهیا کله پخ پخ بیاماد🤨🤨



مهیا :بااااااااا کجیر جاان شما تا حالی گپ میزنن از کدوم صبحه آخی اقزری گپ بکجا شمانه 🤨🤨🤨🤨



مه :ای صگ مزاحم مانه بتوچه ای گپا بته روده ها مانه 🧐😂



مهیا :اختار روده ها شمانه😂😂


مه:. بلیاره 😂😂



ایمان :اوووی چی. گپه 𑹅ه یک ساعت پشته خطم🤨



مه :ویییی بخشش باشه عزیزجو همه گناه ازی مهیا سگه مر بگپ گرفته🤨🤨


خوب ندا جـو عشقمه فعلا کار نداری


مه: کجا میری 🥹🥹

ایمان: میرم بابا مر صدا میکنن باز دیرتر بتو زنگ. میزنم خوبه❤️😘


مه :باشه عزیزجو مواظب خو باشی 🥹🙏❤️

ایمان: چشم تو هم همچنین❤️👋


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:48


ده پارت از رمان #گل‌سفید

تقدیم شما لینک پخش کنن ری اکشن هم بدین‌😍❤️


🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_29


#رمان_از_زبان🌿گیسو🌿


صبح وقتی بیدار شدوم سر میز چای خوری بودیم که علی همش یک رقمی طرف مه سی میکرد
مه:مثلی که ندیدی آقا. مر
مهدی:مث تو گوساله نه
مه:مهدی خواهشانع بس کن تو چی پدر کشتگی خدی مه داری😫
علی:مهدی دگ نبینم دده مه ازار بدی

مادر:اینا هیچ وقت آتش بس نمیکنن بین خو
مه:مکه کاری نداروم خدی یو او گیر داده بمه☹️
علی:خیره دگ حالی

خور سیر سیر کردوم هرکی براهی رفت مم خور بنداختم به اتاق خو بهترین استایل زدوم که یکدمی امیر میشه ببینه خوشتیپ باشم بدم نظر یو😂بزدوم بته سر خو ای فکرا چیه

از سرا بیرون شدوم خور برسوندم به سرک که دیدم موتر امیر پیش پا مه بریک زد از زوق ماستم بپرم به هوا باز جلو خور بگرفتوم وقت پریدن نیه 😂😫

مه:بهبه آقا امیر ایشتنیم
امیر:شکر تو خوبی بپر بالا که برسونم تو

درحالی که بی چشم رو و پور رو هی بالا میشدم گفتم:وای خور به زحمت نکن خدی اسنپ میرفتوم😂

امیر:نه تعارف نداریم دگ

ایشته امروز مهربون شده
مه:باشه

موتر حرکت داد
مه:تو از خو کار بار نداری مثلی که
امیر:داروم چی کار مهم تر از تو


بابیلا با ای گپ یو سرخ سفید نارنجی گلابی زرد شدوم خخخخ☹️😂

مه:عه خوب

دست پاچه شدوم

امیر:ازیبد تور میرسونم نه هم نداریم

مه:به موتر نامحرم نمیشینم
امیر:بزودی محرم میشیم

آهسته گفت ولی مه بشنیدوم قند که چی کله قند هی بتع دل مه آو میشد😂

هیچی نگفتوم و بلاخره برسیدیم
مه:خوب دگه خداحافظ شما ممنون مه رسوندی مر
امیر:خواهش میکنم مواظب خو باش

ایشته گپا مه ایدم ای ساعت مر سکته نده خبه

مه:بای
پیاده شدوم وقتی ماستم در آرایشگاه باز کنوم طرف یو نگاه کردوم هنوزم ایستاده بود و مر نگاع میکرد خیلی خب بود خیلی لبخندی زدوم وارد آرایشگاه شدوم

فاطمه:بهبه باز میخندی چی دیدی او بیرون

رفت بیرون نگاه کرد دید امیره عصاب یو خراب شد فاطمه فضول
فاطمه:پس با امیر آمادی
مه:ها مر برسوند
نیلوفر:خیره بیایم که کار خیلی داریم امروز

فاطمه دگ تا ظهر یک کلمه هم خودی مه به عنوان رفیق گپ نزد فقط گاهی جدی یک چیزی میگفت چری ایرقم میکنه اصلا بمن چه و منی که بیخیال همه چی یوم ایهم رویو


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_30


روز ها میگذشت و زندگی مه به یک روال بود دگ او آدم سابق نبودم یک آدم عاشق بودم آنقدر عاشق که اصلا نمیتونستم بدون امیر روز خو شام کنوم دیونه شده بودم

اتاق خو تاریک کرده بودم رو تخت دراز کشیده بودم و غمزده از خدا امیر طلب کردوم نفس عمیق کشیدوم که در اتاق مه تک تک شد
وخیستوم باز کردوم که مادر مه بودن
مه:جانم. مامی جون
مادر:چری ایتع خور به تاریکی قفل کردی وخی دست رو خو بشور که مهمون میایه
مه:حوصلع مهمون نداریم مه
مادر:اینا فرق میکنن
مه:کینه؟
مادر:نیلوفر خانم و فاطمه
مه:خوب بخیر بیایین
مادر:نمیپرسی خاطر چی میاین
مه:بمه چی
مادر:میاین خواستگاری تو


وقتی ای گپ مادر خو شنیدوم تعجب کردوم خیلی اصلا شوک دیدوم

مادر:چکار شد گیسو الو هستی
از شوک بیرون شدوم
مه:هاااان 😳


برفتن و مرم هموته شوک زده بگدیشتن که گوشی مه دینگس کرد پیام بود رفتوم باز کردوم که یک پیام از طرف ناشناس بود


("تو تنها کسی هستی که
وقتی بهش فکر می‌کنم،
یه لبخند از ته دلم میاد رو لبم.")

(امیر)


قلب مه ماست بسته با پیام امیر ماستوم بلند جیغ کشوم خدایا شکرت به ای زودی دعا مر قبول کردی اصلا باور مه نمیشد همونجی بشیشتوم و همش پیامیو میخوندم که مادر مه جیغ کشیدن بیرون شم خاک بسر مه دیر شد

یک لباس شیک سنگینی پوشیدوم بولیز دامن بلندی دامن یو کلاوش بولیز یو هم به شکل یخن قاق به رنگ سرخ دامن یو هم سرخ شال سفید هم پوشیدوم آرایش نکردوم زشته وا😒

از اتاق بیرون شدوم که داخل سالون شیشته بودن با نیلوفر خانم دست دادم ماستم فاطمه بغل کنوم که فقط دست خو داد و مثل یک بیگونه خودی مه رفتار کرد مشکل روانی داره ای دختر

باهم خوش بش کردیم یک عالم اختلات که نیلوفر خانم از مه خواستگاری کرد خجالتی نبودم و کاملا ریلکس ولی تع دل مه خدا خبر که چقذر خوشحال بودم

نیلوفر:گیسو خیلی دختر خوبی یه راست بگم بچه مه اور خوش کرده مم که گیسو خیلی مام خوشحال بودم که بلاخره سر پا بچه مم باز میشه حالی هم بشما وقت میدیم بعد از سه روز بخیر شیرینی میاریم امیدوارم خبر خوش بما بدیم


ای گپا گفتن و بعد از یک ساعت رفتن برینا گفتوم باید با امیر گپ زنم قبل همه چی....


همه تصمیم ها خو بگرفتوم بری پدر خو جواب مثبت دادوم و گفتوم اول باید با امیر گپ زنم دو روز تیر شد فردا قراره بیاین شیرینی بیارن حالی هم اینجی محتل امیرم که بیایع باعم گپ زنیم پاها مه خشک شد😫

امیر:سلام عشقم
یک حولی کردوم
مه:دیونه ترسیدوم
امیر:نترس جانم
مه:خوش آمدی
امیر:خوش باشی منم ماستم باتو حرف بزنوم
مه:خوبه پس
رفتیم به یک رستورانتی شیشتیم پیتزا سفارش داد درحال خوردن بودم که امیر خیره زده بود بمع
امیر:خیلی مقبول نون میخوری
مه:حالی به گلو مه بند میشه اوبر سی کن 😒
امیر:نمیشه خانم جان

و با یک لبخند نگاه میکرد
مه:ماستم یک چیزی بتو بگوم که بفهمیی
امیر:منم اول مه میگم
مه:باشه
امیر:خیلی دوستت دارم گل سفید مه

وقتی ایر گفت تمام پیتزا به گلو مه جیست به کوخه ایفتادوم یک ساعت کوخه میزدوم که خوب شدم

امیر هم فقط مسخره میکرد
مه:یکدفع دگم بگوووووو
امیر:دوستت دارمممم خیلی خیلی
مه:حالی ضوف میکنوم راست میگی😳


خدایا مگه میشه خداجو عاشق کسی باشی که اوهم عاشق تو باشه
مه:یکدفع دگم

یهوییی قیق کشید :دوستت دارمممم گیسووووووو🗣️


همه طرف ما سی میکردن
مه:آهسته دیونع
امیر:همینه دگ
مه:منم خیلی دوستت دارم خیلی زیاد 🥹

چیشا مه به اشک گیشت ازی همه خشبختی دگ چی مایوم خدایا شکرت 🥹

امیر هم خیلی خوشحال بود هر دوتا ما بیحد خوشحال بودیم انگار بال ندیشتیم به پریم همه چیز خوب پیش میرفت و ته بدل مه و امیر......


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_31


#رمان_از_زبان_🥀امیر🥀


چن روز میشد کلافه بودم دگه نمیشد صبر کرده شاو داخل سرکا همیته میگشتم خودی موتر که بلاخره تصمیم خو بگرفتوم مادر خو ری میکنم به خونه گیسو اینا

موتر طرف خونه حرکت دادم بعد ایکه رسیدوم تیز کرده وارد سالون شدوم ساعت 9 شب بود

مه:مادر میشه گپ زنیم کار ضروری یه
مادر:باشع بیا بشین

طرف فاطمه سی کردوم

فاطمه:مه میروم اتاق خو راحت باشین خاله جان
مادر:باشه جانم برو خوب امیر چیشدع
مه:مادر عاشق شدوم 🥲
مادر:او دختر خشبخت کینه؟
مه:گیسو

مادر مه اول کمی تعجب کردن بعد یو گفتن:ولی فاطمه
مه:مه فاطمه نمایوم او به چشم خواهر میبینوم مر ماین بدبخت کنین؟
مادر:نه مه خشبختی تور مایوم امیر
مه:اگه ایرقمه فردا برین خونه گیسو اور خواستگاری کنین بمه نمام از دست بدوم او اولین بار عاشق شدوم مام دیونه شم

مادر:آخه
مه:مه کار نداروم بخدا قسم یا گیسو یا هیچ کس دگه ایر بفعمین قسم خوردم

مادر:باشه باشه فردا جمعه هم است کارا تعطیل میشه زودی بعد از ظهر میرم
مه:آفرین نیلوفر خانم خیلی خوبی

روینا بوس کردوم و به اتاق خو رفتوم
خاو شدوم صبح هم زوداز خواب بیدار شدوم خیلی عجله دیشتم میخاستم کارا زودتر پیش برع دگ صبر ندیشتم به کار خیر باید عجله کرد ازو دلقک ها هم نیم که وقتی عاشق شم هدف مه ساعت تیری باشه عشق خیلی مقدسه باید از جون دل یکی بخایی و شریک زندگی تو شه🤭


شماره گیسو با بدبختی از گوشی مادر خو وردیشتوم یک پیام بریو ری کردوم

بلاخره بعد از ظهر مادر مه رفتن ولی مه خیلی بی قرار بودم که چکار میکنن چی میگن بلاخره شد همه چی قرار شد مه و گیسو همدیگر ببینیم بعد یو هم جواب خو میدن که خدار شکر دیدیم و هر دو گپا دل خوب گفتیم...

امروز روزی یه که مادر مه میرن و جواب میگیرین به گیسو پیام دادوم

مه:میشه بگی چیشد چی گپه اونجی
گیسو:عه مزاحمت نکن مادر تو میگن بای

دیونه طاقت مه نماد زنگ زدوم به علی
مه:خواهشانه بمه بگو جواب شما چیه
علی:امیر خیلی مردی آفرین بتو جواب ماهم بلی یه ماهم شیرینی دادیم

دگ نشنیدو چی گفت گوشی پرتاو دادوم از خوشحال نمیفهمیدوم چکار میکنوم خیلی خوشحال بودم بدون هیچ درد سری به هم میرسیم خدایا شکرت🫀

#واکنش_بدیم_ادامه_داره🤍😉


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_32

#رمان_از_زبان_🌿گیسو🌿


‌‌
قدردانِ خدا باشید
و ایمان داشته باشید که
نیرویی بزرگ تر از خودتون،
زندگیتونو پیش میبره....


ای جمله بیادوم آماد که بری آخرین بار داخل کتابچه خاطرات خو نوشته بودم یک لبخند به لبا مه جاری شد ☺️

آرایشگر:تموم شد آرایشتون گیسو خانم

از فکر بیرون آمدوم و ته آینه خود خور نگاه کردوم محشر شده بودم خداییی
امروز روز نکاع مه و امیر ه بلاخره همه چی به خوشی داره اتفاق میفته و مم خیلی خوشحالم امیر بهترینه بری مه ولی ته دل مه یک حس خیلی خیلی بدی داروم یک دلشوره ولی مطمینم خشبخت میشم افکار منفی پس زدم و بخود خو دوباره نگاه کردوم پیراهن سبز ساده و بلند ساتن بود و شکل پوف دیشت آستینایو هم بلند چسپ بود یخن یو هم کشتی رو دامن مه یخک کار کرده بود برنگ زرد همچنین آستینا مه موها مر اتو کرده بود و صاف یله داده فقط پیش رو مه مدل ساده با تاج زرد مه درست کرده بود آرایش مم ساده و شیک رنگ چیشا مه با رنگ لباس مه ست شده بود خیلی قشنگ شده بودم

مه:خیلی ممنون خانم کارتون حرف نداره انگار پری شدم خخخخ😂
آرایشگر:آره والا همچنین عروس قشنگی نداشتیم ما واقعا عالی شدی عزیزم
مه:خوب دیگه آرایشگر خوبی داشتم بازم ممنون
آرایشگر:خواهش میکنم ایشاالله خوشبخت شین هردو تون

مه:الهی آمین


نرگس با فاطمه قبلا خور تیار کردن و رفتن نیلوفر خانم هم که خودینا آرایشگرن مم تنها شیشته بودم منتظر امیر بیایه مر ببره خونه نکاع مار بسته کنن بعد یو میریم تالار شیرین خوری و نکاع به یک روز اینداختیم

گوشی مه زنگ خورد وردیشتوم امیر بود
امیر:عشقم آماده
مه:جان ها آماده یوم بیا

آرایشگر:واییی شما چه رسمی دارین از خودمون محفلا مون مختلط هست و نکاع هم جلو رو همه میبندن از شما خیلی جالبه

مه:خوب ما افغانی هستیم دیگه هر کشوری یه رسمی داره

تک خنده ای کرد و زول زد بمه منم منتظر امیر بودم که بیاماد چادر سفیدی که مادر مه از هرات خودی خو آورده بودم سر خو کردوم باحجاب بیرون شدوم داخل موتر شیشتوم

امیر:خوبی عزیزم
مه:ازی بیتر نمیشوم تو خوبی
امیر:تور دیدوم عالی شدوم

دگ هیچی نگفتیم که راهی خونه شد وقتی رسیدیم مه رفتوم به اتاق خو همه بودن که بلاخره ساعت نکاع رسید طبق عادات و رسوم ما آخوند اوردن و عقد دایمی ما کردیم ای اخوندا ایرانی همش صیقه بسته میکنن ایرانی ها رسمینایه ولی ماکه هراتی یم😉

بابا خور وکیل قبول کردوم که بلاخره نکاع بسته شد و یک نفس عمیق کشیدوم بازم دلشوره به دل مه ایفتاد رفتوم طرف آینه
مه:عه گیسو ولش ایقذر منفی فکر نکن قراره روزای خوشی ببینی جیگرم🤭🤪


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_33


رسیدیم به تالار همه مهمونا بیاماده بودن فامیل خیلی دیشتیم به ایران شکر از طرف امیر اینا هم خیلی بودن

امیر:گیسو
مه:جانم
امیر:خیلی خوشکل شدی
مه:چیشا تو خوشکل میبینه
امیر:میفعمی چیع؟
مه:چی؟
امیر:تو گل سفید منی هموته سفید پاک و صاف و قشنگ

از توصیف امیر دل مه باغ باغچه شد 🤭
مه:راستی از کجا فهمیدی گل سفید خوش دارم ؟
امیر:ازو جای که فاطمه بمه گفت
مه:دیونه خخخخ
امیر:خوب بریم دگه

ته رویو نگاع کردوم خیلی خشتیپ شده بود کوت شلوار سیاه یخن قاق سفید و نکتای سبز موهایو بالا زده بود ته رویو هم که جذاب ته شده بود
دست مر محکم گرفت
مه؛بریم

و داخل تالار شدیم از خوشحالی ماستوم بال در بیاروم عوض شده بودم انگار وقتی امیر دست مر گرفت وارد تالار شدیم تبدیل شدم به یک آدم دگه مغرور سر مه بالا گرفته انگار هیچ کس به اندازه مه خوشبخت نیه هیچ کس ایرقم عشقی نداره با داشتن امیر بخو میبالیدم....

فکر نمیکردوم یک روز تاوان میدوم....


مراسما ازینا شروع شد یک ست طلای به گلو مه کردن با گشواره و چوری بهترین لباس هارم بری مه گرفته بودن و گدیشته بود رو تخت همه چیز خوب بود و خوب پیش میرفت...
خودی امیر با آهنگ ایرانی رقصیدم
امیر:تو تمام زندگی منی بدون تو نفس کشیده نمیتونم
مه:منم بخدا تو نفس منی شوهر جان منی و شدی
امیر:امروز بهترین روز زندگی مه بود انشاالله تا آخر همیته بهترین میمونه و قول میدوم تور خوشبخت کنم گیسو
مه:منم قول میدم قول قیامتی خخخخ😂

آهنگ تمام شد و شیشتیم سر جاخو
خیلی خسته شده بودم که بلاخره محفل خلاص شد و هرکی راهی خونه خو شد م و امیر هم شروع کردیم به شهر گردی تا نصف شاو خودی موتر بته شهر میچرخیدیم صدا آهنگ هم بلند بود خیلی خوش گذشت امدیم خونه از خسته گی نفهمیدوم چیرقم مر خاو برد..


@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_34



امروز دو هفته میشه از نامزدی مه و امیر ولی آنقد مه و امیر وابسته هم شدیم که یک روز اگه همدیگر نبینیم میموریم..

موها خو باز گدشتوم دریشی کردوم یک چپنی هم پوشیدوم شال هم به اعنوان شال بگدشتوم ته سر خو اصلا نقش شال ندیشت ایقذر بی حجاب 😂😂

پاچه هاخورم کمی بالا کشیدوم کفشا اسپورتی خورم پوشیدوم دستبند که امیر بری مه تحفه داده بود به روز تولد مه پوشیدوم....
خوشتیپ شده بودم از وقتی نامزد شدم تیپ مه عوض شده مثل جلو حجاب نمیکنوم امیر هم عیچی بمه نمیگفت مم راضی بودم شاید او گیسو قبل نباشوم ولی وقتی مه و امیر خوش باشیم نظر کسی بمه مهم نیه از اتاق بیرون شدوم که عصاب علی با دیدن مه خراب شد

علی:ای چی سر وضع یه با همی تیپ مای بیرون شی؟
مه:عه چیزی نیه که گیر ندی امیر هیچی نمیگه تو کینی دگه

ایر گفتوم از سالون بیرون شدوم مکه نماز خو قرآن خو میخونم با ایمان هم هستوم حالا ای بی حجابی هم شاید غمی ندیشته باشه...

امیر دم در ایستاده بود تکیه به موتر

مه:سلام عشقم
امیر:سلام جانم چقذر مقبول شدی

دست کشید رو موها مه که از پشت سر بیرون بود از چپن مم بلند تر بود

ماستوم به موتر بالا شم که نرگس از سرا خو بیرون شد

نرگس:بهبه گیسو کجا بخیر
مه:میروم گشته گولک😉
نرگس:بخیر بری میبینوم که دگه حجاب نمیکنی

عه همه مردم گیر دادن به قیافه مه اصلا بزینا چه مه آدم روکی بودم تا جواب خو نمیدادم نمیشد ابرو ها خو بالا کردوم

مه:نرگس بهتره سر تو به زندگی خود تو باشه بای

داخل موتر شیشتم امیر موتر حرکت داد

امیر:به قصه گپ کسی نشو راستی میفهمی چیه؟

مه؛چی؟
امیر:یک ماه بعد قراره عروسی کنیم بخیر
مه:تور بخدا؟؟؟
امیر:بخدا کم کم آماده گی ها شروع میکنوم
مه:وای خدا قراره زندگی مشترک ما شروع بشه
امیر:به هرات نماییی عروسی بگیریم؟
مه:هرات چکار داری ولش حالی از وقتی عاشق تو شدوم ایران بیشتر دوست داروم بخیر همینجی هم خونه میگیریم

امیر:باشه جانم

رفتیم لب دریا کنار هم شیشتیم هوا خیلی خنک بود ولی مه به قصه خنکی نبودم فقط بخود خو تیپ خو ایکه بدم نظر امیر خوشتیپ ترین دختر و مقبولترین بیام فکر میکردم از وقتی باهمیم عاشق ایران شدوم قبلا دوست ندیشتوم ولی حالی دیگه کلا عادت کردوم بمه حس خوبی میداد وای نگو وقتی ایران میامادیم دلشوره دیشتم بخاطر همی بوده که عاشق میشم و خوشبخت میشم...

بگذاریم دوباره از خود خو بگوم کلا عوض شدوم خیلی مغرور شدوم درحدی که حتی خودی فاطمه که دوستم بود سلام علیک ندارم نرگس هم بعضی موقع ها خوب وقتی امیر باشع رفیق مام چکار ولی بازم گاهی خبریو میگیروم خانواده خور که اصلا نمیبینوم روز تا شوم به گشته یم با امیر البته روزای که بیکارم ریحانه همیشه بمه میگه خیلی مغرور شدی ولی اصلا دگه کسی بمه مهم نیه بغیر امیررررر🤭


امیر:گیسو به چی فکریی
مه:هیچی همیته
امیر:بیا اسم تور رو شن ها بنویسم


وخیست اسم مر با اسم خود خو کلون نویشت مم فلم میگرفتوم بعد یو هم یک عکس کلونی همونجی بگدیشتوم به انستا که دل همه بترقه بخیر😂

مه:شاو شد بریم خونه
امیر:باشه بریم

داخل موتر نمیفهمم چری دلم به نرگس سوخت یادیو کردوم باید از دل یو در بیاروم نمیشه

پیام دادوم بیایه دم در امیر مر پایین کرد
امیر:مواظب خو باشی عزیزم
مه:چشم توهم

امیر خیلی مهربون شده بود دگه او آدم مغرور نبود برعکس مه😐

@Roman_herati

رمان های هراتی

09 Nov, 03:47


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_35


مه:خوبی نرگس

با حالت ناراحتی گفت:خوبم
مه:میشع آشتی کنیم صبح وقتی اوته گفتی عصاب مه خراب شد
نرگس:مه بخوبی تو ماستوم یک چیزی بگوم که به کله مه پریدی خیلی عوض شدی
مه:ببخشیدی میفعموم
نرگس:باشه بابا

پریدوم بغل یو
نرگس:بکشی مر
مه:بیا بریم شاو خونه ما
نرگس:نمیشه
مه:نگو نمیشه بیا بریم

باشه ای گفت که در سرا باز کردوم وارد سالون شدیم همه هی نون میخوردن هیچی نگفتوم ماستوم به طرف اتاق خوب روم که
بابا:سلام چری نمیکنی گیسو
مه:خب شما مصروف بودین مم گفتوم مزاحم نشم
مادر:قبلا که ایرقم نبودی
مه:عه شما هم گیر دادین به مقایسه کردن مه به گذشته و حالی یله کنین رد مه ای بابا

همه چیشاینا چهار تا شد مم زودی دست نرگس گرفتوم و هر دوتا ما داخل اتاق شدیم

نرگس:بی ادب توکه ایته حاضر جوابی نمیکردی در مقابل مادر پدر خو
مه:باز تو شروع کردی نرگس یله کن

رختا خو بیرون کردوم یک بولیز شلوار راحتی پوشیدوم

مه:بیا سی کن امیر بمه چی خریده

داخل جعبه باز کردوم ست طلا که یک لاکت ظریفی بود با گشواره و انگشتر یو خوب پوز دادوم به نرگس

مه:خیلی قشنگه بمه میایه

پوشیدوم
نرگس:خیلی مقبوله بخیر کهنه کنی
مه:مرسی جیگر

نرگس:راستی گیسو میگم مر نبردی ارایشگاه آخه دق مرگ شدوم

مه:یاری نرگس فعلا به کارمند نیاز نداریم باشه بازم کوشش خو میکنوم

حالت چهره نرگس دگه رقم شد

مه:خوب رفیق جو امشو باهم قصه میکنیم تا صبح باشع

هردوتا ما دراز کشیدیم رو تخت و تا نصف شاو باعم قصه میکردیم...

صبح از خاو شیرین خو بیدار شدوم نرگس نبود ساعت نگاه کردوم ده بجه با چقذر خاو شدوم

دست رو خو بشوشتم شروع کردوم به آماده شدن یک سر پتلونی چسپی پوشیدوم به رنگ سرخ شلوار مم سفید موها خورم بافیدوم یله دادوم شال خورم ته سر خو اینداختوم لبا خورم رنگ سرخ تیره لبسرین کردوم خدای خیلی خشکل شدوم امروز امیر جیغ از سر یو کنده میشه 🤪😂

از اتاق بیرون شدوم رفتوم طرف میز صبحانه

مه؛نرگس ایشته وقت بیدار شدی
نرگس:مثل تو تنبل نیوم
مه:مکه مثل تو بیکار نیوم احداقل یک هنری داروم مه تنبل گفته نمیشم

و بیخیال پیالع چای خو وردیشتوم ولی قافل ازیکه دل نرگس با گپ خو شکستوم
مادر مم چپ چپ سی میکردن

مهدی و علی از ورزش بیامادن
علی:گیسو چی عجب خدی ما چای میخوری
مه:هههههه از مم عجبی یه
علی:امروز میشه کمی گپ بزنیم خدی هم
مه؛مه گپی نداروم خدی تو در ضمن مه کی فارغ میشم باز حالی هم بای میروم که امیر محتله


زیر نگاه های تعجب همه وخیستوم کیف خورم به شونه خو کردوم و بیرون شدوم

امیر:ایشته دیر کردی
مه:دیر شد خوب تو بدل نگیر
امیر:دو دیقه نبینوم تور نمیشه
مه:عشق همینه دگه

مر امیر برسوند به آرایشگاه خودیو هم برفت ولی دم به دیقه زنگ میزد باعم گپ میزدیم شده بود عادت بما نمیشد که یک ثانیه صدا همدیگر نشنویم...

نیلوفر:گیسو بسه دگ ایقذر گپ بکجا شمانه بیا که کار. داریم


باز گیر دادن عه

مه:ایقذر گیر ندین نیلوفر خانم بگذاریم گپ زنوم دگه
فاطمه:نادیده


آهسته گفت ولی مه شنیدوم
مه:نادیده خودتی آشقال
فاطمه:گپ زدن خو بفهم هیچی بتو نمیگم


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:51


🤍

ﺍﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍﷺ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّدﷺ♥️🤲🏻🌙

شب و روز جمعه صلوات یادشما نره🥰

#صبح_بخیر🫱🏻‍🫲🏻🫧💯

#جمعه_مبارکــ


❤️@Roman_herati❤️

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


ده پارت از رمان جذاب و خوندنی #گل‌سفید
تقدیم شما لینک پخش کنن ری اکشن هم بدیم🌸


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلرباجو
#قسمت_15

دو روز به سرعت تیر شد امروز روز آخری مانه به هرات فردا صبح قراره حرکت کنیم طرف مشهد و دل مم امروز بی حد گرفته بود البته نزدیکای شبه نماز شام ر خوندم هرکار میکردوم ای دلتنگی نمیرفت دل مه هواییی چکررکرده


مه:علی
علی:جان
مه:دل مه خیلی گرفته یه
علی:بگو چی مایی
مه:چکرر☹️
علی:بشین استراحت کن فردا سفر طولانی داریم اخه
مه:🥺☹️

ته رو خو کشال کردوم و غمگین

چپ چپ طرف مه سی کرد
علی:باشه آماده شو که بریم

رفت بیرون منم وخیستوم کمی تیپ زدوم ته خیمه🤨حجاب خو پوشیدوم بیرون شدوم راستع بتع موتر شیشتوم
علی موتر حرکت داد مم دگه خوب شهر زیر نظر گرفتوم
ایشته طاقت کنوم زمستون به ایران مه هرات خیلی دوس داروم خیلی
مه:اول ببر مر به رستورانت انار شکم مر سیر کن باز چکر بده
علی:بااااا انی باز ریس بازی در میاری
مه:ن دگ شما ریسین جناب 😝

غذا رستورانت انار خیلی خوش دیشتم اونجی رفتیم نون خوردیم بعد بیرون شدیم بسته هرات چکر زدیم تا دوازده شب مه و علی تع سرکا چکر میزدیم که بلاخره بیامادیم سر بگدیشتوم به خاو که صبح سفر داریم.....

صبح با صدای مادر خو بیدار شدوم
مادر:وخی گیسو که دیر میشه

سیخ بسر جاخو بشیشتوم

مه:واییی دیر نشه
وخیستوم تمام وسایلا خورد ریزه خو جمع کردوم خیمه رم جمع کردن ببردن به سرا ماهم بشیشتیم تع موتر که بریم بخیر موترا هرات مشهد بشینیم

موتر حرکت کرد نمیفهموم چری استرس مه بیشتر شده بود خیلی استرسی یوم وقتی استرس دیشته باشوم ناخونا خور میجوم
بلاخره موتر ما برسید از دور نرگس اینا و ریحانه اینا دیدوم
از موتر پایین شدوم رفتوم طرفینا
مه:وای مه خیلی استرس داروم
نرگس:استرس مایه چکار آخه به سفر میری

باهمه سلام علیک کردیم که ساعت حرکت ما بشد یک موتر کاستری بودی همه ما جا میشدیم تعداد ما خیلی بود نام خدا
بشیشتیم به کاستر که بعد از چن دیقه حرکت کرد

همه جا خوب نگاه کردوم یک نفس عمیق کشیدوم و آهی از دل مه کنده شد نمیفهموم چری....
موتر حرکت کرد به طرف مشهد و قلب مم. میزد نمیفعموم چری ولی فک میکردوم اتفاقات بدی در انتظار منه......


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلرباجو
#قسمت_14


مه:بااااا چقذر شلوغه چی وضعی یه
مهدی:حالی یک جا خوبی از کجا گیر بیاریم
علی:بیا مه و تو بریم یک جا خوبی پیدا کنیم

اونا رفتن ماهم داخل موتر محتل بودیم
بلاخره بیامادن
علی:پیدا شد بریم

موتر حرکت داد ببرد به جای که پیدا کرده بود همونجی پایین شدیم خیمه بزدن موتر هم پیش خیمه ایستاد کردن

برفتوم تع خیمه دراز کشیدوم
هی خدا ای دو هفته میشه که آواره ایم یکه ما نه همه مردم هیچ‌وقت به هرات زلزله نمیشد یکدفه گی شاه و گدا یکی شد

همیته چرت میزدوم که مر خاو برد نفعمیدوم
مادر:گیسو گیسو وخی که شاو شده گیسو

هی مر تکون میدادن
مه:بلییی چی مایین باز😣
مادر:تو وخی میفهمی بسه دگ از صبح خاوی آخه

منگ وخیستوم دیدوم شاو شده
مه:یا خدا شاو شده و مه تاحالی خاو بودم😳
مادر:ها دگ وخی

وخیستوم از خاو شیرین خو دست رو خور بشوشتم
پس بیامادوم ته خیمه
مه:کجاین بابا علی و مهدی
مادر:برفتن دنبال کارا حالی میاین

گوشی خو وردیشتوم که با سیلی از پیاما نرگس روبرو شدوم😑
مه:خفه نشی یکدمی با ایقذر پیام


زودی جواب داد
نرگس:قران تور بزنه نمیگی مه محتل پیام تونم یکدفع آن شی
مه: ماشاالله سرعت آن شدن شماهم بی نظیره مه مث تو بیکار نیوم لنگر بندازوم ته نت😂
نرگس:باو خور عاجز نگیر مه میشناسوم چی تحفه ای 😐😒
مه:گل دختری یوم گل سوخ سوخ
نرگس:تیاره تیاره کارا خو بکردی
مه:عا همه چی خوبه
نرگس:هرکی میره ویلا خو
مه:نه پس شماهم بیاییم وردل ما😂
نرگس:خیلی خری😒
مه:خوب ها دگه خدار شکر خونه داریم اونجی
نرگس:باز اونم شمال آخیش عاشقشم
مه:مم همیته

حدود دو ساعت با نرگس چرند میگفتم نفهمیدوم ساعت چیرقم تیر شد که بابا اینا بیامادن
علی:نون آوردوم بیاییم که بخوریم

مه:واییی کباب آوردی عاشقشم
علی:زودی تشکری کن از مه یالا

یک بوس آو داری از لمبوس یو بگرفتوم
مه:ملسی داداچی
علی:تفا خو پاک کن😂
رویو پاک کردوم که دیدوم مهدی چپ چپ نگاه میکنع طرف یو ابرو گگ زدوم🤨😂
علی:حسودی میکنه
مه:اگه خودی مه جنگی نمیبود اورم ماستوم
مهدی:نخاستوم بابا ماستن تور😒
مه:😂😂

شاو نون باهم خوردیم خیلی مزه داد و خوش گذشت ظرف هم به شوشتن ندیشتیم خدار شکر😒

هوا کم کم رو به خنکی میرفت امشو خیلی شاو خنکی بود بیحد علی از خونه لحاف اورد شاو همه باهم خاو شدیم


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_19


روزها میگذشت ولی خبری از آرایشگاه نبود همه چی عادی بود تنها چیزی که مر اذیت میکرد ای بود که بلاخره ای زلزله هرات کی تمام میشع که ماهم ازینجی بریم امروز یک ماه میشه که ما به ایران آمادیم روز شب خور مصروف کردوم ولی نمیشه بخونه دق میاروم چکار کنوم خوب
هی موها خو شونه میکردوم که گوشی مه زنگ آماد علی بودن
مه:جانم علی جو
علی:مه بیرونم بخونه ای؟
مه:عا خونه یوم
علی:خوبه آماده شو میریم یک جای
مه:کجا
علی:سپرایز بمونه دگ
مه:باشع فعلا


گوشی قطع کردوم موها خو صد پیچ بدادوم با کلیپس بسته کردوم یک مانتو صورتی خوشکلی هم پوشیدوم با کفش های صورتی شال مم رنگ سفید خیلی ناز شده بودم متوجه چیشا خو شدوم که رنگ یو خیلی روشن تر شده بود بعلیییییی بنده چیشای جادویی داره سوخ سوخ😝😂


مه:مادر علی میایه دنبال مه مچم کجا میریم
مادر:خبه بخیر برین

رفتوم ته سرا بشیشتم رو چوکی محتل ینی کجا میبوه مر خیلی فضولی مه گل کرده بود خداییی
بعد از نیم ساعت تگ زنگ زد از خونه بیرون شدوم به موتر سوار شدوم
مه:سلام
علی:علیک سلام سلام بر خواهرم
مه:خوب‌کجی میریم حالی
علی:گفتوم که بماند

باشه ای گفتوم و موتر روشن کرد همیته میرفتیم که داخل یک جاده رفت و دم یک آرایشگاهی ایستاد کرد یک پسره ای هم ایستاد بود پیش موتر خو رویو اوبر بود نمیفهموم کی بود ولی علی همش طرف یو سی میکرد از موتر پیاده شدیم
که علی رفت طرف پسره
علی:بهبه

و بزد تخت کمر یو اوهم روخو به طرف ما کرد و باهم چیش به چیش شدیم نمیفهموم چری ولیی قلب مه بزد دست پامه سست شد طرف مه سیل میکرد مم طرف ازو بلاخره رو خو طرف ارایشگاه کردوم

مه:عه گیسو خر نشو توکه اهمیت نمیدادی به پسرا دیونه باشه مقبول سی نکن

بزدوم پس کله خو که بهوش آمادوم مه دختری یوم که تا بحال به عمر خو نه عاشق شدوم نه هم به هیچ پسری اهمیت دادوم
صداینا بگوش مه رسید
علی:گیسو بیا با امیر آشنا شو

نزدیک اونا شدوم حالی دقیقا مقابل یو بودم
علی:گیسو ای امیر ه دوست مه و امیر اینم خوهر منه گیسو که قراره با مادر تو کار کنه
مه:سلام خوبین
امیر:علیک ممنون

ایش ایشته مغروری یه بااااااا
ینی قراره با مادر ای مغرور خان کار کنوم
همیقذر که مقبوله ولی یک پوره اخلاق نداره باش از مقبولی یو بگوم خیلی سفید بود مث برف موهایو مثل مدل ها امروزی اصلاح کرده بود ته ریش دیشت چیشمایو متناسب بود و سیاه و پور مژه ابرو هایو هم پور پشت سیاه بود لبایو هم اندازه یک نخودی همیته خورد و سرخ ازی استایل ها ایرانی دیشت خیلی هم میاماد بریو
عه بسه گیسو مغز سر خو پوچ کردی

مه:خوب حالی چکار کنوم
امیر:برین داخل با مادرم گپ بزنیم و خور معروفی کنین و کار خو شروع کنین


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_17


خوررر ترپس بنداختوم بم رو تخت خواب خو آخیششش هیچ جا خونه خود آدم نمیشه به مولا

همیته مر خاو برد که اگه سازدول هم میزدن بیدار نمیشدوم ☹️
هیی خاو میدیدوم بته دریا شمال آو بازی میکنوم و تر شدوم ایشتع کیف میداد هوا بهاری بود خیلی عالی بود که بم یک دم از خاو بپریدوم چیشا مه چهار تا شد
مه:خررررررررر ای چی کاری یه کردی نمیگی مریض میشم

نرگس:خخخخخ نه تو گربع هفت جونی بابا
مه:برو بابا

عصاب مه به شدت خراب شد مر تر پور آو کرده روانی وخیستوم اور تلینگ دادوم اصلا دلم نماست خودی یو گپ زنوم مه بدن مه خیلی حساسه زود سرما میخورم از سرما خوردگی هم متنفرم اگه مریض شم خودی ای نرگس کار داروم

لباسا خو بیرون کردوم رفتوم ته سالون
مه:سلام علیک
ریحانه:نصف شاو شده ای چی وقت بیدار شدنه البته چی وقت خاو شدن بود😑
مه:به عر صورت نفعمیدی چی گفتی 😂

چپ چپ سی کرد 😒

برفتوم بخو تخم مرغ پخته کردوم اشپزخونه ما مجهز بود خیلی لوکس خونه ما شبیعه یک ویلای یه خیلی قشنگ یک سالون کلونی داره دوتا اتاق پایین داره یک اتاق از منه یکی از بابا مه چهار تا اتاق هم بالا داره که یکی به ریحانه دادیم یکی از علی یه یکی هم از مهدی
داخل سالون هم مبل فرنیچر کرده لوکس تیار کرده یادوم از هرات آماد ☹️ هیچی خشبختی نمیشه زیر یک خیمه هم باشی ولی خشبخت باشی نیکه خشبخت نباشیم ما خیلی هم خوشیم ولی مه نیوم مه هرات دوست داروم از ایران بدوم میایه تنها چیزی که دوست داروم همی ویلا مانه

نون خوردم و رفتوم ته سرا
خدایی ته سرا معشر بود گل گلکاری. کرده انواع و اقسام گل و سر سبزی و شیک شروع کردوم به قدم زده
نرگس:گیسو
به صدا کردن یو اهمیت ندادوم بعضی کارا نرگس خیلی زشته خوشم نمیایه

نرگس:ببخش بخدا ازیادم رفتع بود تو زودی سر ما میخوری

بجا خو ایستاد شدوم روخو طرف یو کردوم از جایی که خیلی مهربونم اور بخشیدوم
مه:ببین نرگس بار آخر تو باشه ای کار میکنی روک بتو میگوم ازیکارا تو خوشم نمیایه میفهمی که بهترین رفیق منی ولی باید بفهمی چکار میکنی
نرگس:خو خر خدا بفهمیدوم صعگ نشو دگ
مه:بپر بغل مامانی


بغل خو وا کردوم که مث همو بچه ها خورد بپرید مم تعادل خو از دست دادوم برو زمین ایفتادوم
مه:کو شرم کو حیا سنگین باش دختر سبکا پوف کنی به هوا میرن😫
نرگس:تیاره خور بدر نیار نیکه تو خیلی سنگینی

وخیستم اخلاق مه با نرگس فرق دیشت مه هم به وقت یو شوخم هم وقت یو سنگین کلا دوتا شخصیت داروم🤦🏼‍♀️میفعموم کجا باید چیرقم رفتار کنوم

باهم قدم زدیم و اختلات کردیم مر خاو گرفت
نرگس:برو بخاب مم میروم خونه خو
مه:بمی نصف شاو یکه مای بری
نرگس:دیونه همی دیوار میبینی یک دیوار بین خونه ما و شمانه😒😂
مه:باشه میترسوم تور بجونن🤨مم میروم خدی تو
نرگس:باشه بیا

باهم از سرا بیرون شدیم صدا دریا شنیده میشد خیلی ارامش بخش بود تا دم خونه اینا برفتوم او رفت خونه خو مم ورگیشتم طرف خونه در سرا بستع کردوم و راسته به اتاق خاب خو رفتوم سر بگدیشتوم بخاو


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_16




موتر ایستاد شد یک نخی از دل مه کنده شد پیاده شدیم و خوب چهار طرف خور نگاه کردوم اولین بار نیه ایران میام ولی ایدفه فرق میکنه یک حس عجیبی. داروم و هم دلشوره بعد از دو روز بلاخره رسیدیم از هرات به مشهد از مشهد هم الان دقیقا ایرانیم و ازینجی هم میریم طرف شمال اونجی خونه داریم تقریبا میشه گفت ویلا و قراره ما و ریحانه اینا بهم زندگی کنیم و خانواده خالع مه هم همسایه بغلی ما

مادر:گیسو گیسو

از خیالات بیرون امادوم
مه:هان
مادر:یک ساعته تور صدا میکنوم کجای
مه:هیچی
مادر:بیا کع بریم
مه:باشه میام

همه جا دقیق نگاه کردوم بعد طرف موتر رفتوم

موتر گرفته بودن به سمت شمال به حد لالیگا خسته شده بودم بیحد یک نفس عمیق کشیدوم و سوار موتر شدوم موتر حرکت کرد و راهی شمال شدیم......

ولی از سرنوشت بد خو آگاه نبودم ازیکه قراره طعم تلخ بدبختی بچشم......




🌱
گفت: زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم: خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت: آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن...


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_18

مه:مه اینجی خسته میشم یک مصروفیتی بمه پیدا کنین مه کار نداروم
علی:به ای ایران پور خطر تور بکجا ری کنیم بشین بخونه همی زمستون تحمل کن آخه
مه:بسه دگ مه خورد نیوم که گم شم بمه کاری نیه یا بمه کار پیدا میکنین یاهم دگ نون نمیخورم البته کار مم فقط ارایشگری باشه که خوب پخته یاد گیروم

از سر میز صبحانه وخیستوم برفتوم اتاق خو در هم محکم بسته کردوم مه خیلی ضد گری یوم وقتی ضد کنوم باید همو چیز بشع🤦🏼‍♀️

دلم به شدت هوس نرگس کرده و دریا☹️پیام دادوم به نرگس
مه:بوخدا دل مه مایه بترقه بیا خدی هم فرار کنیم بریم هرات آخه خودی ای مردم غریبه هم سر کرده میشه تو بگو
نرگس:چرند نگو گیسو خیلی هم خوبه
مه:هرات خو مام😭😭
نرگس:مرض دیونع روانی بیا بیرون بریم دریا
مه:خوبه

ایشته گپا دل مر میفهمه نجیس 😒

یک مانتو شیکی پوشیدوم بالاتر از زانو و مودل پلیت دار به رنگ سرخ شلوار سفید خورم پوشیدوم شال هم بسر خو کردوم مه ازونا نیوم خارج میرن بی حجاب میشن🤨
بهترین استایل بزدوم کفشا اسپورتی سرخ خورم پوشیدوم موها خورم قایم کردوم نامحرم نبینه کشششش طرف دریا شمال
وقتی از اتاق بیرون شدوم که مادر گفتن کجا
مه:میروم لب دریا خسته شدوم

باشه ای گفتن و مم بیرون شدوم
مثل همیشه هوا ابری بود
محتل نرگس بودم که بیرون شد

یک شپولی بزدوم
مه:بهبه نشکنه گلدون عجب مالی یوها🤭
نرگس:شماره مایی البد برار
مه:از شماره گذشته مه خود تور مایوم عه دخترک سر درخت بوسی بده دل مه برفت😫

بیاماد و لمبوس مر بوس کرد
مه:قوربون اماده گی شما بروم مه😂

باهم خندیده طرف دریا حرکت کردیم باشه از نرگس بشما بگوم
ابرو ها سیاهی تندی چیشا برابر ولی کلون نبود لباسو هم انگار پروتز کرده بود موهایو هم سیاه بود خیلی نازی بود مث مه🤨خخخخ😂

نرگس:بد کردی مه مقبول تروم
مه:چیشا سبز مه همالی تور میخره موها بلند مر بستع شهر جارو میکنه😂🤨
نرگس:اوف راس میگی عاشق موهاتونم
مه:نگی دگه

نرگس بمه مث خوهر بود بهترین رفیق بود بمه هیچ چیزی از هم پنهان ندیشتیم خیلی هم راحت بودیم باهم شکر که هسته😝

بلاخره رسیدیم به لب دریا
مه؛خوب چکار کنیم حالی اینجی
نرگس:هیچی میریم تخم پشمک و انرژی میگیریم اینجی میشنیم خدی هم گورنگ میکنیم چی گفتی😜😉

مه:گل گفتی عخشم
نرگس:په بریم

رفتیم خدی هم کل خرید کردیم شیشتیم شروع کردیم به خورده

نرگس:حالی چکار میکنی
مه:هیچی بزودی بخو ارایشگاهی پیدا میکنوم
نرگس:خوبه بلکی پیدا شه بخیر
مه:میشه 😌
نرگس:مه چکار کنوم مم دل مه مایه یک مصروفیتی دیشتع باشوم تا هرات میریم
مه:خوب تم بیا ارایشگری خدی هم میریم
نرگس:باشه فکرا خو بکنوم
مه:خدایییی مه اینجی خوش نداروم آب هوا وطن خود آدم دگه چیزی یه باز ایکع اینجی هیچ مصروفیتی ندیشته باشی آدم افسردگی میگیره

نرگس:درسته

دگه هیچی نگفتیم وزول زدوم به دریا یادم از دوره افسردگی شدید مه آماد هفده سال مه بود به هرات که یک دوره شدید افسردگی تیر کردوم اوهم فقط بخاطر ایکه ماما مه سکته قلبی کرده بودن تحمل یو بمه سخت بود و مر به شفاخونه بستر کردن بخاطر افسردگی مه
مر وقتی افسردگی میگیره که غم بزرگی دیشتع باشوم و تحمل یو بمه سخت باشه هعییییی شکر خدایا که او دروان بخیر تیر شد بابا مم سالمن شکر خداجوووو

نرگس بتع رو مه دست تکون داد
نرگس:هی کجاییی
مه:خدی شوخو بته رویایم😝
نرگس:بته کدو رویا😐

اور تلینگ دادوم
مه:خیلی منحرفی😂😂
نرگس:خودت گفتی بمن چه🤷🏻‍♀️

باهم خندیدیم که دل ما بسر آماد بخونه رفتیم

هرکی بخونه رفت

نزدیکای نون شب شد که مم به اتاق رفتوم گفتوم که نون نمیخورم ضد کردوم 🤦🏼‍♀️😒

مادر:دیونه شدی تو باشه قبول بتو پیدا میکنن حالی بیا نون خو بخور


یک زوقک زدوم
مه:شمار بخدا
مادر:ها دگه

وخیستوم زوقک زده خور بغل مادر خو اینداختوم و باهم به سالون رفتیم
همه چپ چپ نگاه میکردن😂😐

مه:جمع شما جمه گل شما کمه که گل شماهم بیاماد😝

بازم چپ چپ سی کردن😒

مم کله خو پایین اینداختوم بشیشتوم نون خو بخوردوم ملیسا رم بته بغل خو کردوم😒

@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_20



ای خدا ای چری ایته پینک یو تروشه و گپ میزنه اینگار کل ایران ازی باشع ایقذر مغرور ندیدوم خدایییی
علی:یک ماه گیسو مر علاف زوق خو کرده تا بلاخره به امیر گفتوم اونم مر ازی مشکل کتع نجات داد

مه:زوق نیه دوست داروم همی کار حالی هم برو مم میروم داخل و ها ممنون آقای امیر

هیچی نگفت و هر دوتا به موترا خو شیشتن فقط قرض مایه از مه میموردی میگفتی خواهش میکنوم خدام مودریو ایشته چیزی باشه بدتر ازی

بسم الله کردوم و وارد آرایشگا شدوم
مه:سلام

یک خانم نسبتا کلون سن که اصلا بریو نمیاماد کلون سن باشع نزدیک مه شد
خانمه:علیک سلام خوش اومدین

فک کنوم ای ایرانی باشه حالی مه ایرانی یاد نداروم چتال کنوم😒😂

مه:زنده باشین من گیسو خواهر علی یوم
ای خاک برسر تو گیسو ای هم طرز ایرانی گپ زدن تونه سوتی دادوم ولی او
یک زوق زد
خانمه:عه گیسو جان خوش آمدی یک لحظه فک کردوم مشتری ایرانی داریم😂

غلط کردین چنین فکری کردین مگه مه به ایرانی ها میخورم 🤦🏼‍♀️😂

مه:نه غمی نداره مم فک کردوم شما ایرانی هستین
خانمه:نبابا ازم تع چک هراتوم میگم بچه مه دم در بود رفت؟

جان بچه کدوم بچع😐البت بچه داره به ای جونییی خدای بریو نمیایه

مه:ها رفتن

خانمه:خوبه بیا بشین باهم معروفی شیم

رفتوم شیشتوم که با دوتا پیاله چای بیاماد
خانمه:خوب گیسو جان خیلی خوش امدی مه نیلوفر هستوم میتونی مر به اسم صدا کنی خالع ماله نداریم گفته باشوم🤨


ابرو ها خو چکار میکنه😒مر خنده گرفت😂

مه:باشه نیلوفر جان شما مادر امیر هستین نه؟
نیلوفر:عا یک دونه بچه داروم

هی باهم اختلات میکردیم که یک دختره نسبتا لاغری نه گنده نه مقبولی بیاماد پیش ما
دختره:خوش آمدی گیسو جان
مه:ممنون خوش باشین
دختره:مه فاطمه یوم البته نیلوفر جان هم خاله منن
مه:خوب پس ایتع بوده خوش شدم

خیلی خونگرم بودن اصلا به نیلوفر خانم نمیاماد که ایرقم پسر مغرور و بداخلاقی دیشتع باشن خیلی جالبه
فاطمه هم خیلی دختر خوبی بود زودی باهم صمیمی شدیم

یادوم رفت سالون آرایشگاه نگاه کنوم دهن مه وا رفت یک سالون کلان به رنگ طلایییی و پور از آینه و یک عالم آرایش بود یک طرف هم مبل و میز گدیشته بود یک طرف هم آشپزخونه بود خیلی مجهز بود و خوشکل مکه عاشق یو شدوم خیلی خوبه

خیلی خشحال بودم که بلاخره احداقل تونستم کار خو به اینجی هم انجام بدوم و به چیزی که مام برسوم مهم مکان نیه همیکه چیزی بخایی از جان دل تمام دنیا دست به دست هم میده و همو چیز به آدم فراهم میکنه و اینا هم بدست خدای پاکه مرسی خداییی خوبم خیلی دوستت دارم❤️


امروز اولین روز آموزش مه بود قرار به ای شد بعد آموزش که کلا یاد گرفتوم بری مع معاش بدن و مم با تمام توانی که داروم یاد میگیروم همه چیز بخیر

با فاطمه خیلی به سرعت باد صمیمی شدوم دختر خوبی بود گاعی هم نرگس حسودی یو میشد ولی اوهم دگه با نرگس صمیمی شده بود شده بودیم سه نفر خیلی خوبه ایرقم😜


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلرباجو
#قسمت_11

بلاخره نرگس گیر کردوم شروع کردوم به پخلوچه کردن یو
نرگس :تور بقران نکن بموردم از خنده 😂
مه:حق تونه مم ماستوم بمورم تو کار خو میکردی🤨
نرگس:بد کردوم الا😂

هردوتا ما بفتادیم ولی بازم هی پخلوچه میکردوم اور

نرگس:گیسووووووو اونی سوسکییییی😳
مه:چیییییی کجااااا

از جا خو یک ورک جیستوم اوهم وخیست
مه:کوکی کجایع 😳
نرگس:دقیق پشت سر تونه

رو خو اوبر کردوم عه 😐اینه
مه:مثلا کجا میثم به سوسک میخوره تنه به ای فیلی😂

اشاره کردوم به قد بالا یو
نرگس:برار تور بخدا مر از دست ای گیسو نجات بده به ولا به پوز رسونده مر😫


ته رویو دیدوم رگ خنده مه بکند😂

مه:بموردوم از خنده😂😂😂برار مر نجات بده😫😫غشش😂

نرگس:چی ته رو😂
میثم:خدایی خنده دار بودی نرگس
نرگس:تیاره دگ 😒
مه:خخخخخخخ😂😫

ماست مر بزنه که خور اوبر کردوم
نرگس:قهروم😒

برفت مم خنده مه بستاد
مه:بریم میثم تا خوعر تو دیونه نشده
میثم:یاری دیونه بود ای 😂
مه:خیلی😂😂


باهم رسیدیم طرف خیمه که خاله مه باز طرف مه خیره زده بود و لبخند میزد
مه:چیه خاله خشکل ندیدی مثلی که😌
خاله:نبابا خوهرزاده پری داروم
مه:کاشکی اسم مه پری میبود ایشتع خوب میشد نیه؟
مادر:تیاره تیاره بشین که چای بریزوم بتو
مه:باوشه😒


میثم هم شیشت نرگس هم او طرف خودی ملیسا بازی میکرد میثم و علی اینا رفتن بیرون ماهم خودی هم خنده اختلات دیشتیم نرگس هم آشتی کرد خدی مه😇


شاو شد هرکی بخو دیگ پخته میکرد و خیمه ها جداگانه بود خلاصه نون شاو به صد بدبختی بخوردیم خیلی گرد خاک بود زمین هم همش میلرزید شکر ما بته باغ بودیم هیچ خطری هم نبود

ظرفا شب شستم و چای دم کردوم همه رم جمع کردوم رو یک فرش
مه:خوووووب امشو بیاییم شاو نشیشنی کنیم🤨
ریحانه:مکه هیچی حوصله نداروم
مه:نبابا ای گپا نیه


رفتوم چای ها بریختوم خودی نرگس تخمک هم بیاوردوم بشیشتم دگ سر بوجه اختلات خدی همه وا کردوم😁

@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلرباجو
#قسمت_12


تا نصف شاو خنده اختلات دیشتیم که مر خاو گرفت و خاو شدوم
صبح با سر صدای همه بیدار شدوم نمیفهموم چی گپ بود کله خو از خیمه بیرون کردوم

مه:آروم تر آخه
مادر:وخی بیا دست رو خو بشور چای بخور که خبری دارم بتو
مه:باز چیشده


از خیمه بیرون شدوم چیشا مم پوت خیلی گیچ بودم یک دفه ترپس بفتادوم مچم برو کی ایفتادوم

نرگس:عههههه بکشتی مر وخی

چیشا خو وا کردوم که نرگس پچخ شده بود😂

مه:تو بودی خخخخ

وخیستوم برفتوم رو خو بشتشتم بیامدوم پیاله شیر نوش جان کردوم
مه:چیشده حالی که ایته همه بته دست پا خو ایفتادین مرتکا کجاین

نرگس:خبر کاغذ پیچی داروم بتو😝
مه:کوکی بگو زودی 😫
نرگس:ای خاک😒
مادر:بابا تو و شوهر خاله تو تصمیم گرفتن که زمستون بریم ایران باز نوروز پس بیاییم تا ای زلزله خلاص میشه و ارومی میشه چون میگن ادامه داره زلزله


ای خبر شنیدوم حیرون بموندم😳
مه:چییییییی😳
نرگس:بلی ماهم میریم حتی ریحانه هم میره😝ایشته خوش داروم ایرانه


ای گپ شنیدوم کل بار غم ریخت بالی شونه ها مع☹️
آخه مه از ایران متنفرم مه عاشق هراتم نمیتونم دور بشم از هرات جو
صبحانه یله دادوم وخیستوم برفتوم بتع باغ
مه:اووف خدا جووو چری ایته شد چری 😣
نرگس:وخی دیونه مگری خش باشی اونجی بهتر ازینجی یه
مه:هرچی باشه به اینجی نمیرسه 🤦🏼‍♀️


بته باغ خودی هم قدم میزدیم که چیش مه بفتاد به گل ها سفید درخت
مه:آخیش عاشق ای گلا سفیدوم ایشتع مقبول شده
نرگس:خیلی مقبول شده


نرگس یکی بکند بزد بیخ گوش مه رو مو ها مه

نرگس:خیلی مقبول میگه بتو
مه:😝😇😌

بلاخره بیامادوم پیش مادر خو که بابا اینا آماده بودن

بابا :همه شما پاسپورتا خو بدین که بگذاروم به ویزه بخیر

عصاب مه به شدت خراب بود پینک مم تروش

همه بدادن شوهر خاله مم بود
ریحانه:گیسو کجایی بده پاسپورت
مه:باشع

پاسپورت از داخل کیف خو وردیشتوم دادوم دست بابا و برفتوم داخل خیمه

خدایا 🤦🏼‍♀️ مه نمام بروم آخه
مجبور بودم تحمل کنوم ای بابا


@Roman_herati

رمان های هراتی

08 Nov, 05:45


#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلرباجو
#قسمت_13


بابا مه با شوهر خاله مه به سرعت دنبال کارا پاسپورت مانن هر کاری که از دست اینا میاماد کردن تا ویزه ما به ظرف یک هفته بیایع کع آمد یک هفته بعد راهی ایران میشیم و منی که اینجی شیشته یوم و اصلا دلم نمایع بروم


مادر:گیسو ما ابدی اونجی نمیریم خود تم میفهمی که کار بار ما اینجی یه
مه:اگ ایستادین چی؟
بابا:نه اصلا فقط آرومی بشه پس میاییم
مه:قول میدین؟
بابا:قول میدم دلجم باش دختر
مه:باشه

کمی دلجم شدوم مجبورن زمستون تحمل کنوم از یک طرف ای زلزله ماکه چی بسته مردم آواره کرد خدا خودیو کمک کنه دگ 🥲


تا سه روز دگه حرکت میکنیم امروز قراره بریم خونه وسایلا خو جم کنیم
به موتر شیشتم موتر نرگس اینا هم پشت سر مابود ریحانه هم با موتر شوهر خو هرکی بسراه خو میرفت که وسایلا خو جمع کنه☹️
حرکت کردیم طرف شهر ازینجی هم کوچ کردیم😒

بلاخره رسیدیم به شهر دهن مه از تعجب باز مونده بود
مه:بااااا شهر لوکه خیمه شده
علی:مردم خیلی ترسیدن
مه:ایقذر هم که اینا ترسیدن هیچ گپی نیه بابا
علی:مگه از زندجان خبر نشدی

شونه بالا اینداختوم
مه:خبر شدوم عجل اونا رسیده بود عجل ماعم برسه بتع همی موتر هم باشیم میموریم مه از مرگ نمیترسوم
علی:از بس ناترسی دگ


بلی مه از عیچی نمیترسیدوم مه فقط از خدای پاک میترسوم ته همی زلزله یک رکعت نمازم قضا نشد مهم ایمان قوی آدمه🤷🏻‍♀️

بعد از چن دیقه رسیدیم به در سرا از موتر پایین شدوم
مادر:کجا دختر بگذار باعم بریم خطر داره
مه:مکه نمیترسوم

و براه ایفتادوم در سرا مهدی باز کرد داخل شدوم ایتع حس خوبی بمه دست داد خدا جووو هیچ جا خونه خود آدم نمیشه بخدا خیلی خونه خو یاد کرده بودم خیلی

خونه ما فقط یک منزل بود ولی ته سرا دیشت خیلی گل گل کاری کرده بود خور برسوندم به گل ها خو همه خراب شده بود چن روز میشد آو نداده بودم گل های که عاشقینا بودم هدس بزنیم رنگ چی داره😐بلی دگ سفید 😝

کمی گل ها سی کردوم دگرا هم بیامادن رفتیم داخل برفتوم به اتاق خو فقط یک بیک حق دیشتیم بسته کنیم

لباسا مورد نیاز خو وردیشتوم دفتر خاطرات خورم وردیشت گرچی خیلی اهمیت ندیشت بمه بازم وردیشتوم
بیک بسته کردوم رفتوم یک حمومی هم کردوم بعد موهاخورم بافیدوم لباس با حجاب پوشیدم

مه:مکه آماده یوم علی بیک مر بگیر
مادر: از ماهم چیزی نمونده
مه:خوب ای سه روز دگ کجا میمونیم؟
بابا:داخل موتر
مه:خوب نمیامادیم همالی از باغ
بابا:نمیشد مه باید به شهر میبودم بخاطر کارا
مه:خوبه🤦🏼‍♀️

خلاصه همه کارا ما خلاص شد بیک هارم بگدیشتن بته موتر خود ماهم رفتیم به رستورانت به نون خورده

وقتی نون چاشت خوردیم بیرون شدیم
مه:اوف حوصلع مع سر رفتع خوب احداقل خیمه بزنیم یک جایی

مادر:راس میگه سه روز داخل موتر نمیشه

بابا فکر کردن و گفتن بریم به تخت سفر اونجی خیمع بزنیم تا سه روز دگه


@Roman_herati

رمان های هراتی

07 Nov, 17:11


لحظه ها خاطره ميشن و آدم ها درس زندگے…😄🥀


#ادمین‌


شبخش

🥀‌ ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Roman_herati🥀

رمان های هراتی

07 Nov, 14:33


ده پارت از رمان #دروغاش_قشنگ_بود

تقدیم شما لینک پخش کنن ری اکشن هم بدین دوستا🌿


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

07 Nov, 14:32


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده_شقایق_محمدی
#پارت_45
مه :وقتی گل ها نیی بیرون شه 🤭🥴🥴




مادر دیاری از تو شکی هم نیع😶🤨




مه :شک دارین بتونم 😂😂




مادر :🤨🤨🤨🤨ندا


مه :چشم😐




مهسا بیاماد پیش مه
الله ندا گک ایشته تو یاد کرده بودم بچیم چره ایگذر بستادی خمیر تورش خوهر خو ور انداختی🤨😂



مع: ب فضولا نموندع🤪🤪



مهسا: مرگ عبرت یک دفع نشده تو درست گپ بزنی🤨🤨


مه: خب یاد نداروم 😝😩



مهسا :باز بتو یاد میدوم بخیر 😜😜



تو اگه گپ زدنه یاد دشتی مخ یک پسر میزدی حالی بخونه نمیموندی😂😂😂



مهسا :بتوچه 🤨🤨


مه :ویییی بیا رو بوسی کنیم بچیم مه از سفر امدوم 😒



مهسا :تو کی ادمه میگذاری بخدا از دمی بیامادوم ب یک شونه گپ میزنی تو🤨🤨



مه :خبه دگ چپ شدوم 🤐☹️


بلاخره خش امدی ما مهسا ب یک پیسی خلاص شد 🥴🥴


به مهیا هم زنگ زدوم مه بیامادوم

مهیا :دیرتر به یک بهانی میایم خونه شما تو خیلی یاد کردم


مه :الله تور بخدا بیا مم تور خیلی یاد کردوم🤗🥺



مهیا: خبه 😋😋



خوهر مم بیاماد
ندا جااان ایشته شد بیامادن همشیره جاان 🤨نمیگی همینجی خوهری داروم مر یاد میکنه ای یکه یه دیق میشه نمیشه همیته برفتی برفتی 🤨🤨😢


به یک شونه گپ میزنه 🤨


مع:😐😐😐خلاص شدک گپا شما خب یک نفس راحتی بکش همشیره جاان خدایی نکرده فشار شما بالا نزنه همینجی سکته کنی😩😂


خوهر مه: ندا خیلی خری واقعا🤨😩



مه: خری خو بشما رفتم همشیره جااان😉😉



مه خیلی خوده خوهرا خو راحتم مادر مروه ای خوهر خو اصلن بزینا احترام نمیگذاروم بری خوهر دگه خو باز احترام داروم کمی خیلیم نه

خیلی احترام بگذاروم بمه نخس میگنع مچم چری دل درد میشوم😂😂🤣🤣



با کله زاری بلاخره خوهرمه آشتی کد خده مه😌🤣


خوهر مه :خب بریمه چی آوردی🧐😋😋



مه: یک موشت یک پسکله گی😅😂😂



خوهرمه: ندا واقعا خیلی خری😩😩😩




مه: ازهمو روز چشم ب راه یم تو بیایی بمه یک چیزی بیاری😩😩



تو پس مر یاد نکدی از دورغ گفتی🤨🤨



خوهر: ها دگ کی بیکاره تو یاد کنع😂



@Roman_herati

رمان های هراتی

07 Nov, 14:32


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده_شقایق_محمدی
#پارت_41
😂😂😂😂



صنم بگپ میکردوم اوهم اعصبیو بهم ریخت 😂😂


بلاخره بعد از کله زدن همدگه خو هرکدوم ما برفتیم روی جا خو

صنم :الله ندذ جوو مه امشاو بته بغل تو خاو میشوم🥺



مه: صنم جوو میفهمی خوهر مه خش نداروم کسی بته بغل مه خاو شوه معزرت🙏🥹



صنم :نمزاد دار شی چکار میکنی 😉😉


مه :باز اور خش داروم😉😉❤️



صنم :یاری تهم بد چیزه بودی ندا😂😂



مه: بتو رفتوم 🤨😂



صنم گوشی خو ور دشت کلونگ گوشی خو شد


مه: نت خو روشن کردوم  یک عالم پیام از طرف ایمان 😉😉❤️


اوخی انی آنلاینم هسته


مه :سلام


ایمان :علیک خبی سحر جـو


مه :شکر تو خبی



ایمان :شکر میگذاره


مه :بخبی بگذاره

ایمان: تشکرر همچنین
ایمان از همو دم برفتی برفتی دگ خط خبری از تو نشد🤨🥹


مه: والا نشد نت خو روشن کنم خوهر مه مهمان دشت همی حمالی فارق شدوم گفتوم باشه سعی کنم کیا روشنن 🤔🙂



ایمان: خــو خب کدی عزیزم

مه: خودمه کردوم 😜



ایمان :نیه مه کردوم 😁


مه: نیع مه کردوم🤨😁



ایمان: نیع مه کردوم 🤨🤨



مه :نیع مه کردوم 😐🤨

مه: هر دوتا ما کردیم 😂😉



ایمان :باووو انی باخته قبول کردی 😉😜



مه :نیع نکردوم گفتوم هر دوتا ما کردیم


ایمان: نیع قبول کدی دگه😂😂


مه: نکردوم میگوم🤨🤨


ایمان: بابیلا ایشتو بترسیدوم😢😢


مه :بایدم بترسی 🤨😂


ایمان :چشم هرچه تو بگی نفس مه😍❤️



مه: ایشتو خلاجت کشیدوم🥵🙈


ایمان :چری

مه :بخاطری نفس گفتی☺️☺️



ایمان: دگ نکشد چون بتو دگه ازی محبتا بتو میکنم😉😉



مه :ولی مه نمیگوم خلاجت میکشوم 🙈🙈


ایمان :خیرع ولی باز کم کم تهم میگی میفهمم😉😉❤️



مه :هیچوقت 🤨


ایمان :باز معلوم میشه


ایمان: ندا مه ای کم کم وابسته تو شدوم بخدا🥹🥹



مه :وییی چری  هنوز اوله😉


ایمان: مچم بخدا اکه یک روز صدا تو نشنوم دیونه میشووم 🥺🥺


دورغاش قشنگ بود😭😭از همینجی ب دورغ گفتن شروع کرد 🥺


@Roman_herati

رمان های هراتی

07 Nov, 14:32


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده_شقایق_محمدی
#پارت_42
مه :وییی هنوز یک هفته هم نشده ایشتـه وابسته شدی 😂😂



ایمان: بخدا دوس داروم یکسره خوده تو گپ بزنم🥹



مه :اوخی نکن عاشق میشی عاشق شدن سخته🥹😜


ایمان؛ مسخره میکنی😒😩


مه :ویییی چی گفتوم 😊


ایمان :مه ای بتو ابراز محبت میکنوم تو چی میگی😒



مه :تیاره اقزره اکشن نکن🤨🤨


ایمان: میکنوم 🤨🤨


مه: نکن 🤨🤨


ایمان: میکنوم 🤨🤨


ما ایمان همیشع بسر یک گپه ک میگیرفتیم خیلی لج میکردیم 😢😂



مه: نکن 🤨🤨


ایمان: میکنوم 🤨🤨



مه نگن 🤨🤨


ایمان :میکنوم 🤨🤨


مع :چی میکنی از بس گفتیم نکن میکنم از یاد مه برفته 😂😂😂😂



ایمان :لب دهن تو به زیر خاک نشع😂😂



مه :بخدا سر گپ ما چی بود که باز شرو کدیم ب لج بازی😂😂



مچم از یاد مم برفته 😂😂


مه :😂😂


ایمان :خب سحر جووو فعلن بای باز دیرتر بتو زنگ میزنم خبه👋❤️


مه: باشع مواظب خو باش👋


ایمان: همچنین😘❤️


مه 👋☺️



خب قصته کوتاه

مه یک ماه ب هرات بودوم بخونه خوهر خو صنم اینا


امروز قراره بروم ب قریه خو دخترا همگی ماتم زدن 😔😔


خودمم خیلی دلمه میسوزه بخدا به ای چن وقت خده ازینا بیخی عادت کردوم 🥹🥹


مه خب دخترا بیایین رو شما بوس کنم بگفته پیرزالا😂🥹


صنم :کیطون جوو تو بری مه چکار کنوم😭😭


سونیتا مریم هم خیلی ناراحت بودن

خوهر مم ای گریع میکرد 😭😭

خودمم دم رفتن مر گریه گرفت😭


خیلی خوده ازینا عادت کرده بودم 😩😢


سچرخ بابا مه بگیرفتن وسایلا خو بگدشتم خودمم بشیشتوم بابامم بشیشتن پیش ب سوی قریه جوو🥹😘



سچرخ حرکت کرد دست تکون دادوم 👋👋🥹


اوناهم دست تکون دادن 👋👋😭😭گریه میشدن


یاری جدایم ایشته سخت بوده😔🥹



اهنگ گوش میکردوم  اهنگی


رفیقوم داغ تو نبینوم قصه خوردنه تو نبینوم همی اهنک بود خلاصه😐🥹




اهنگ قط شد

گوشی مه زنک آماد 😐


سعی کردوم ایمانه🥹😉


جواب دادوم بابا مم ب پیش مع شیشته بودن 🤭🥴


مه: بلی سلام خبی خوهر 🥴


ایمان: شکر تو خبی برار جو🥴🫠


مه :هههه شکر تو خبی خوهرمع چیخبر 🙄🤧




شکر مم خبوم لالا جوو سلامتی ملامتی 😬🥴 ایشته جوجه گکا تو ننع خشو تو پیر اولادا تو خسور پیرمرد تو خسوربوره هاتو ? همگی خوبن



😂😂😂😂
ها شکر همگی خوبن تیار خوشحال
تو خبی بچه ها پیر بچه ها تو خبه😂😂



ایمان: شکر الحمدالله همگی به دعای کاکا خو خوبن

مر میگفت 😂😂


مه: الهی شکر 🤲😂


ایمان :😂😂😂ای جااان کینه پیش تو اگه گپ زده نمیتونی گوشی قط کنم


مع: بابامنن 😂😜


ایمان: خب از اول میگفتی اقزری نقش بازی نمیکردیم 😂😂😂


مه :والا نشد دک😂


ایمان :خیرع جیگرر بیا چت

مه: باشع فعلا👋

@Roman_herati

رمان های هراتی

07 Nov, 14:32


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده_شقایق_محمدی
#پارت_43
گوشی قط شد نت خو روشن کردوم

ایمان پیام داده😉


ایمان: سلام خبی سحر جوو ❤️


مه :شکر ت خبی ایمان جاان😁


ایمان: شکر خبم ب دعا تو😁


مه :خیلیم دعا میکنم بحق تو😂😂



ایمان: یعنی دعا نمیکنی😢


مه: نی😑😂



ایمان: وییی ایشت قلب مر بشکستوندی😢



مه :خدا رحم کنه بحال دل شکسته تو😂😂🤲



ایمان: الهی امین خب تو هم رحم کن دک😢🙏



مه: از چی بابت رحم. کنم😕😃


ایمان :خب چره دوس نمیشی خوده م😞


مه: ویییی نمیتونم بخدا😕


چره اخه😐


مه ازی کارا میترسوم بخدا از وابسته بودن خیلی میترسوم 🥹
از عاشق شدن چون اخر قصه اونکه باید رنج بکشه منم🥹🥹


دوستا اینجی به نقطه خبی اشاره. کردوم ای کاش باور نمیکردم 😭😭
دورغاش قشنگ بود😭



ایمان: بخدا اگه بگذاروم تو یک لحظه ناراحت بشی
هیچوقت سحر تور تنها نمیگذاروم بتو قول میدوم ❤️


مه :واقعا نمیتونم 🥹


ایمان :لطفا یک چانسه بده اگه بد دیدی میتونی مر بلاک کنی🙏🥹


مه :باشه تو خب بشناسم بعد تصمیما خور میگیروم😊


ایمان :قبوله اگه تا همی چن. وقت تو وابسته خو. نکردوم هرچه ماستی بگو😜


مه: خبه ببینیم شاید مم قاشق تو شدوم😂😂😂


ایمان: قاشق چیه😂🤨



مه :یعنی عاشق تو 😂😂😂



ایمان: با مزه گک مه😍😘

مه: تو هم خیلی بامزه ایی بخدا😍


@Roman_herati

رمان های هراتی

07 Nov, 14:32


#دروغاش_قشنگ_بود
#نویسنده_شقایق_محمدی
#پارت_44
ایمان: با مزه گی خو بتو رفتم😉



مه: پس گاو ب گردن خو خیرات کن😂😂


ایمان :چره گاو شترر خیرات میکنوم😜😂

مه هرجور راحتی منتا یک چیزه بع گردن خو کن چون بمه رفتی😂😉


ایمان: الچشم😉



مه :البی بلا 🧿🤲


ایمان :❤️🙏





مه خب کم کم از شهر دور میشیدیم نتم کار نمیداد نت خو خاموش کردوم آعنگی آوردم برفتوم بته گالری عکسا نگاه میکردم
یک بار چشمه ب عکسا ایمان خرد 😍

خیلی جذابیه

باشه کمی از ایمان بریشما بگم😉😍


ایمان جاان قدیو نامه خدا خیلی بلنده چشما کلونی داره دماغ قلمی داره لبا قنچه ایی داره وقتی میخنده خیلی جذاب تر میشه با چشماش میخنده سفید پوست نیه پوست گندمی داره 😉
موهاهم خیلی خبه همیشه به یک حالت زدیه خیلی بریو میایه ریش خور هیچوقت نمیزنه ک کلن کم. کنه ته ریش بریخو نگاه میداره ک خیلی بریو مقبول میگه 😘
از اخلاقم بگوم خیلی اخلاق عالی داره زود غیر تی میشه قهر شدن اصلن یاد نداره هرچه یم بگی میگه چشم تو فقد امر کن
فقد یک اخلاق گنده داره خیلی سر به جنگیه خوده مردم جنگ میکنه بعد وسط جنگ طرفه با چاقو میزنه خیلیم به قصیو نیه طرف میموره یا نه
هفته سه شاو ایمان به زندانه 😂
خب بسع دگه خیلی گفتم از ایمان 😯🥵هلاک شدم


همیتو مهوه نگاه یو شدوم یک جوری میشم وقتی عکسایو نگاه میکنم بگفته پیرزالا دلمه به توپ توپ میفته 🥹❤️



خداجوو مه ای چکار میکنم 🥹
زودی از داخل گالری بیرون شدوم
سر خو. بگدشتم ب دم پنجره دلمر خاو برد

با صدا بابا بیدار شدوم

بابا :ندا وخی بابا برسیدیم


مه: باشه بابا جوو کیف خو وردشتم برفتم خونه


مادر مه :الله ایشته دخترک. خو. یاد کردم🥹😍


رو. مر. چهل تا بوسی بکردن چشما اینام اشکی شد 🥹


مه. :ویییی مادر مر. که عروس. نکرده بودن انی بیاادم پس 😂😐



مادر :تو هیچوقت عروس نمیکنم تو. بری مه دلمه میترقه 🥹


مه. :انحالی تیار کدین چره او سه تا دختر خو بدادین ایتو نگفتن😂😂🤨


مادر: خبه نا آمده باز گپا خو شروع کدی 🤨🤨😂



مه. و:یییی راس میگین باشه عرقا پا. مه خشک شه باز خده شما. جنگ میکنم😂



مادر :فایده نداره هرچیم. بگی تو. ب شو. نمیدوم😂😂



مه: مادر 💔😩😩😩😩😩




مادر: تیاره دهن خو گارج وار وا. نکش شوخی کردوم میدوم یک اوغون پدرسگی بیایه میدوم. تو 🤨🤨



مه. :قسم بخورین😂😂



مادر :😐😐🤨


ملکه های برار مم بیامادن به پیش 🥴دختر از حج آمدع😜


مادر شعیب: بهه بهه ایشت شد بیامادی ندا جااان🤨



مه. والا یک دفع گی سر مع دور. خور. گفتوم باشکه. بروم خانع خو 😐🤭



مادر شعیب خو مادر مه اینا ایشته بودن مروه مادریو خب بودن



مه.: ها شکررر. همگی خوب بودن تیار خوشحال وردم روده هاینام خرمن😂😂



مادر مه: ای انگار گپ میزنه 🤨🤨



مه: خب چی گفتم 😁😢




مادر: ادلی خوش امد کن 🤨



مه :خب م همیرقم یاد داروم🙄🤦🏻‍♀️🤭



مادر :مچم تو کی کلون میشی😩😒


@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:59


‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

حسرت باغچه دیگران را نخور🤞🏻
درعوض باغبان دنیای خودت باش🖤🥂

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#ادمین


شبخش   


🥀 @Roman_herati🥀

رمان های هراتی

26 Oct, 15:45


از حالکی بری رمان مه ری اکشن هم ندادن🙄😂😂ببنده به گلو شما دمی که میخونن😂



راستی همه شما بری خو رخت عروسی تیار کنن فردا شو عروسیه همه شما خبرن
صبا که امدم ادرس تالار هم میدم 🙊🌿

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


پنج پارت خدمت شما دوستا
بابت تاخیر هم معذرت
کوشش میکنم صبا سروقت رمان بگذارم

لینک پخش کنن ری اکشن هم بدن



🌱@Roman_herati🌱

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


#قسمت_صدوسی‌ودو
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه



مادر مه در اتاق وا کردن اول هول کردم یک تکونی خوردم


مادر: منم نترس

_هههه دلمه بنداختن

مادر: کی امدی تو دلمه بنداختی

_بیست دقه ای میشع امدم

مادر: کجا برفتی

_مادر برن‌حالی خاو شن صبا بخیر همه چی تعریف میکنم

مادر: باشه شب خش

مادر مه برفتن زمین مر جا نمیداد بلاخره عشق خو بدست اوردم بعد ای هم رنج و گریه ای که کردم

گوشی مه میام امد


...بیداری

ای کینه 🙄هههه حتمن دانیاره

ثبت کردم همو اسم اولی خشک بداخلاق


_نه خاو شدم 😴

دانیار: ههههه بیام بیدارت کنم 🤭

_نه بیدارم شوخی کردم🙄😂😂بخیر رسیدی

پیام شما ارسال نشد

گوشی مه پول خلاص کرد اودم خدی استاد محمدی خیلی گپ زدم😐😀

دانیار: چیشد چپ شدی نکنه خاب شدی

_بیدارم گوشی مه پول خلاص کرد😐


پیام شما ارسال نشد

دانیار: یک دانیم جواب بتی نیکه خواب شدی

خو پول ندارم ایشته جواب بدم😏😏

که زنگ امد اوکی کردم

دانیار: چرا پیام هایمه جواب نمیتیی😨نگرانم کدی

_گوشی مه پول خلاص کرد😐

دانیار: هههه به ایجایش هیچ فکر نکدم 😂😂

_خوب فکر میکردی 😏

دانیار: ازمه فری اس باش بری تام فری میکنم

_نی نمایع خودمه صبا فعال میکنم

دانیار: سر گپ مه گپ نزن تو خانمم استی سرم حق داری🫠

چند دقع دگم خدی گپ زدم گوشی قط کردم کسی نفهمه که خدی دانیار ‌گپ میزنم

با خیال راحت سر خو بگدیشتم بدون دغدغه بدون تشویش
ک گوشی پیام امد

دانیار: شب خوش❤️خانمم

اخیی نمیفهمم ایشته زود مر خاو برد
از خوشحالیی😍

صبح وقت وخیستم نماز خوندم
اماده شدم برم پوهنتون
دانیار هم هست اور میبینم 😍😍

بری اولین بار خواستم به خودم برسم
و ای کار کردم
چی فرق میکنه متاهلم هرکی هم خبر ندیشته باشه بزدی خبر میشه


از اتاق بیرون شدم

مادر: چی گپه 🤔

_چری 🙄

مادر: تاحال به عمر رسیدی ندیدم ایته خور ارایش کنی


_ ازی ب بعد قراره همیتو باشم

مادر: از دیشب تغیر کردی چکاره.

_ از پوهنتون امدم قوله که همه چیی بری شما تک به تک میگم

رو مادر خو بوس کردم و برفتم 😍
پیش عشق خووو☺️😊

داخل پوهنتون شدم که استاد فرهان دیدم

فرهان:فرهان خیلی مقبول شدی چی گپه

_فکر نکنم به شمل مربوط باشه لطفا دگه کوشش نکنن خدی مه گپ بزنن نمام کسی فکر بد کنه

فرهان: کسی فکر بد نمیکنه بلاخره قراره به همی زودیا

_قرار نیه هیچ اتفاقی بفته خداحافظ
برفتم از پیشی

شیما: دختراااا مه یک کدم شما یک چونگی بکنن

پری: چری🙄🙄

_سی کنه ای منم یانه 😂😂

پری: وی بخدا راست میگه نکنه تو جند باشی ب پوست آیماه امدی🙄

_نی خود منم 😎😂همه از دیدن مه تعجب کردن مه ای که ای همه وقت تاحال کرم ساده نزدم ایشته امروز ارایش کردم

اینا همه به کنار منتظر دانیار بودم تا بیایه
ایشته امروز دیر امد همیشه که وقت میایه😏😐


@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


#قسمت_صدوسی‌ویک
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه


_یعنی او عکسا دروغ بود

دانیار: ها بخدا قسم دورغ بوده خاستن با ای کار شان مر پیش تو بد نشان بتن
مه چطو میتانم بریت خیانت کنم باز کتی کی🤦😒

_پس او نفر چی او چیی


دانیار: کدام نفررر

_او نفری که مه خدی تفنگ زد😔😔اسم تور گرفت

دانیار: آیماه چی میگی توو یعنی مه میتانم ای کاررر بکنم

_پس چری اسم تو برد

دانیار: چی گپا شده مه بی خبر استممم
میفامگ کلش کار او هارون لعنتی اس

_یعنی تو مر

دانیار: تو بمه باور نداری😔

_تا ای وقت قلب مه قبول نمیکرد که تو او کاره کرده باشی

دانیار: ببین بخدا قسم مه نمیخایم خار د دستت بره باز قصد کشتنت ای کارا ره کدن تا تره
ازمه جدا کنن مگم عشق ما بالا تر از ای گپا اس

_مه هم نامزاد نکردم خدی او فرهان بری تو دروغ گفت
تا امروز هرکی هرچی پشت تو بد گفت بازم مه ب پای تو موندم .


دانیار: آیماه میفامی چی اس

_چی

دانیار: امو وقت که پیش شبنم گفتم دوست دارم گپ دلمه بود واقعا تره دوست داشتم میترسیدم تو مره دوست نداشته باشی

_میفهمی همو دم خیلی خوشحال شدم تا وقتی که گفتی دروغ گفتم

دانیار: دوست دارررررممم

_هههه🙈🥲
چشم مه به ساعت افتاد

_بابیلا دیر شد بالی مه

دانیار: حالی که امدی نمیمانمت ک بری😉

_دانیاررر بگذار که برم دیر شده بابا مه خبر شن بخدا مر میکشن

دانیار: تا اینجی که امدی باید نانه کتی مه خورده بری

خیلی خوشحال شدم سوی تفاهم هایی که بین ما رخ داده بود حل شد

با اسرار دانیار رفتم خدی نون خوردم
.
دانیار: بهترررین شب عمرم اس بمیرم هم ارمان ندارم

_دانیار😡

دانیار: جان یکدانیم

_مه میرم دگه دیر شده مادر مه دو میدن مر

دانیار: باشع مه تره میرسانم نمیمانم تنا بری شب شده

_هههه خدی کدو موتر خو مر میرسونی

دانیار: کتی سخرچ خو😂😂😂گفته یگانتا

دانیار سچرخ کرا کرد
و مه تا خونه نا برسوند

از سه سچرخ پاین شدم

دانیار: کدامش اس خانه تان

_اونی همو در ابی

دانیار: سیس خداحافظ مراقب خودت باشی

_باشه تو هم

دانیار:راستی شماره خو بدی

_همو که خودت گرفتی همو اس

دانیار: اوخو خاموشه
_نیه
بلاخره دم سرا خو رسیدم انالک ایشته برم به سرا که میلاد و بابا نفهمه اهسته در وا کردم دیدم وا شد

مه فدای مادر خو بشم در وا کردن بمه

چادر خو بیرون کردم درسرا قفل کردن اهسته اهسته برفتم به خونه

دیدم همه خاو هستن ساعت ده بجه شده بود
میلاد ته دهلیز خاو بود قدم ها خو اهسته وردیشتم و خبر نشه و خور بنداختم به ته اتاق


خدارشکررر🙈😍که گیر نیامادم ..خیلییی خوشحال بودم خنداهای که گم کرده بودم دوباره پیدا کردم

چند وقه همتو به ته اتاق شیشته بودم



@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


#قسمت_صدوسی‌وسه
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه



#_دانیار


از دیدن آیماه پیش اتاقم تعجب کدم
و از دیگه طرف زیاد خوش حال شدم

بریش مهم استم امده

کتی آیماه بری اولین بار نماز خاندیم

مه وقتی سلام دادم دعا کدم هرچی آیماه
خواسته باشه بریش بتی

نمازه خلاص کدیم
آیماه شروع کد به سوال های که ای همه وقت د دلش مانده بود و
امی سوالاتش باعث جدایی ما شده بود

جدای که جز کار هارون و مادر نبودم

زیاد نارحت شدم چی کسایی بریم خیانت
کدن مر اوجه بردن تا ازم عکس بگیرن بری آیماه نشان بتن که مه نامزاد شدم

حتی اوره با تفنگ زدن اگه آیماه مره چیزی میشد بخدا قسم کل شانه میکشتم

بری هیچ کس رحم نمیکدم
ای همه اتفاق افتاده مگم مه حال خبر میشم

تک تک شان باید جواب پس بتن هر کدام شان

و از یک طرف خوشحال بودم بلاخره به آیمایم رسیدم

شب کتش نان خورده اوره د خانیش رساندم
نمبرشه پاک نکده بودم هنوزام امو مشنگ سیو بود

بریش مسج کدم
یک مسج مه جواب داد دگرایش نی

فکد کدم خاب کده بریش زنگ زدم خاب نکده بود

پیسه ش د مسج تمام کده بود
زیاد گپ نزد ترسید کسی نفامه
مگم مه هیچ دلم نبود مبایله قط کنه

بازم بخاطرش قط کدم

و یک مسج دادم شب بخیری کدم

زیاد خوشحال بودم از خوشحالی مره خاب نبرد
چون صبح خوب نبودم مهسا بریم زنگ زد

کتش گپ‌زدم از آیماه بریش گفتم زیاد خوشحال شد

یگانه کسی که د ای راه حامی مه بود امی مهسا بود امو مهسای که دوسال اور از عشقش جدا کدم
خدا هم جزایشه بریم داد با جدا کدن عشقم‌از مه
حال به کارای ای خالق یکتا پی پردم
هرکاری کنی سر خودت یک روز نی یک روز میایع

سرم گذاشتم و نمیفامم چی وقت مره خاب برده بود

بری نماز بیدار شدم قول دادم بری آیمایم  نمازمه بخانم .
از وقتی آیماه د زنده کیم اماده عوض شدم یک ادن دیگه شدم


موهایم قسمی که آیمایم خوش داره  درست کدوم ‌  کالایمه پوشیده
سوار تاکسی شدم

خاستم اولین روزی اس کتی عشقم استم باید بریش تحفه بگیرم

نمیفامم چی بگیرم  رفتم د یک دوکان

_میتانم سات تانه ببینم

فروشنده: بلی ها چری نه

چن قسم ساته بریم نشان داد مگم هیچ مره خوشم نیاماد

_میبخشین  سات یا دست بند جوره ای هم دارن

فروشنده: بلی ها داریم صبر کنن مه بری شما نشون میدم

بعد چند  دقه رفت و امد  چن دانه سات کتی دستبند اورد و مه سات جوره ای ره خوش کده خریدم برامدم
از دوکان
و دوباره تاکسی گرفته رفتم طرف پوهنتون کمی ام دیر شده بود سات اول د صنف آیماه دارم باید عجله کنم 

رفتم بلاخره رسیدم پوهنتون فامیدم دیر  کدم  
   هیچ شاگردی د بین پوهنتون نبود سات نگاه کدوم  ۲۰ دقه مه دیر کدم

رفتم در صنفه باز کدم 
فرهانه دیدم


_میبخشن  دیر کدم

فرهان:  شاگردی که دیر بیایه پشت در ایستاد میشه بخاطر جز خو
حالی استاد که دیر بیایه چکار کنیم 😂😂 

سمیه: استاد که دیر بیایه هم جای پشت در هست

_میتانن شما ب درسایتان رسیده گی کنن خودم بری شاگردایم میگویم چرا دیر کدم

شیما: استاد فرهان  استاد ما بیامادن شما برن

پری: راست میگن   مث که استاد ما درس تشریح میدن ما میفهمم شما ازودم هرچی گفتن نفهمیدم

سمیر: راست میگه مم نفهمیدم

فرهان کمی عصبی شد 

فرهان: روز تا خوش


_میبخشن شاگردا کمی دیر  کدم 
شاید شما درکم کنن بری اولین بار  رفتم بری یک شخص مهم یک تحفه گرفتم

وقتی ای گپاره میگفتم  مخاطبم  آیماه بود
و ادامه دادم

کمی سرم دیر شد

سحر: وی استاد شما متاهلن😳😳ایشته دلمه بشکست🙄

_ههههه اگه بگم ها شاید باور نکنن

سمیر: نی بخدا مخو باور نمیکنم😳😳


سمیع:نصف پوهنتون شکست عشقی میخوره😂😂😂😂

سارا: ویی چی ربط داره😏😏

سمیع: اولی خو تو خوردی😂😂😂😂

همه صنف شروع کدن به خنده و شوخی
و هدف نگاهم آیماه بود ن اقه که کسی شک کنه😍😍



@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


#قسمت_صدوسی
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه



رسیدم پاین شدم هوا هم کم کم تاریک میشد

برفتم ادرس اتاقی گرفتم نمیفهمم رفته یا نه

در اتاق قفل بود هرچی تک تک کردم کسی وا نکرد

افف آیماه دیر کردیی🤦‍♀😢😭😭

دانیارر رفته کاشش زود تر میمادم 😭😩

همتو چن دقه اونجی ایستاد شدم

_گریان نکو هنوز نرفتم😐

اشکا خو پاک کردم

_تو نرفتی😀

دانیار: نی هنوز به ارزویت نرسیدی 😐نرفتم


دراتاق خو وا کرد
خودی برفت داخل مم ب ردی برفتم

هم داخل شدم که صدا آزان شیندم هوتل به مسجد نزدیک بود

_قبل ای که گپ بزنم کجا میتونم وضو بگیرم

دانیار: انی حموم برو وضو بگیرر

برفتم وضو گرفتم که نماز بخونم

دانیار: صبر میکنی مام رفته وضو بگیرم

_ها برو زود تا قضا نشده

تا جایی که مه اور میشناسم‌تاحالی نماز نخونده اگه هم خونده بعد مه یا قبل مه بوده ‌چون مه هیچ وقت اور سر نماز ندیدم

دانیار: میشه بری مام یاد بتی

_باشه سوره ها قران یاد دادی

دانیار : ها یاد دارم

بری توضیح دادم سه رکعت فرض بخون دو رکعت پر یک رکعت خالی
او هم همزمان خودی مه هر کاری میکردم میکرد

تا ای که سلام دادیم هردو
و دعا کردیم

_خدایا ای اولین باریه که خدی دانیار نماز میخونم خیلی خوشحالم ای خوشحالی ازمه نگیرر😔

و بلند شدم

دانیار: چی دعا کردی 🙄

_پیش خودمه و خدا مه بمونه

دانیار: مه دعا کردم هرچی از خدا خاستی خدا دعا تور قبول کنه

_دانیار

دانیار: جاان

_چن سوال دارم ازتو میپرسم صادقانه جواب بری

دانیار: تو جان بخاه

_چری بمه خیانت کردی خدی او شبنم عروسی کردی😔😔💔

دانیار: چییییی شبنم چی
چی میگیی توو

_گفتم که صادقانه جواب بدیی

دانیار: عروسی چی مه یک سال شده اوره ندیدم کی بریت گفته مه کتی او عروسی کدم
بخدا حتی د خواب هم دیده نمیتانم کتی شبنم .

_یعنی تو و شبنم

دانیار: نی مه و شبنم نیی

پس او عکسا چی بود😔😔 او فیلما

دانیار: تو سرمه باورر نداریی

_پس او عکسااا چیی بود

دانیار: کدام عکسا چی میگی بخدا مره گیچ ساختیی

_خدی شبنم گرفتی 😐😐

دانیار: کی بریت نشان داد

_هارون😐😐

دانیاررر: تففففف به ادم بد ذات مه امو روز فامیدم حتمن یک کلکی اس مگم نمیفامیدم

تا ای حد همه پست شدن حتی مادررم ام کتی شان همدیست بوده

_چی 🙄

دانیار: مه وقتی تو رقتی زیاد نارحت بودم
هیچ از اتاقم نمی برامدم . چند وقتی از تو گذشت
مادرم امد گفت شبنم نامزاد کده زیاد خوش شدم
د محفل مره کتی مادر دعوت کده بود

اوجه رفتم همه دسته جمعی یگنتا عکس گرفتن مره ام ب زور کش کدن چن دانه کتی شبنم تنایی عکس گرفتم .
نمیفامیدم او عکساره بری تو میخاستن نشان بتن 😔😔


@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:35


#قسمت_صدوبیست‌ونو
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه




هرچی قدرم دانیار بد باشه بازم شوهر منه مه نمیتونم کسی دگه به جا او قبول کنم

دوسته به مادر خو گفتم خانواده خوبی هستن ولی عشق دانیار
بی حد و اندازه به دل مه جا گرفته ایته ک
هیچ کس به جایی را نمیدم تا ابد قلب مه مال دانیار هست

بری دانیار گفتم بره اگه بره چیی😔😔

گوشی خور وردیشتم شماره استاد محمدی گرفتم

_بلی سلام استاد جان منم آیماه

محمدی: علیک سلام بفرماین کار دیشتن

_بلی ها ببخشن ای وقت مزاحم شما شدم

محمدی:خیر مشکلی نیع بگن چی ماستن

_راستیو بگم ادرس استاد دانیار ماستم بپرسم میشه بگن کدو هوتل هراته ؟

محمدی: مه معلومات ندارم

_میفهمم ولی شاید داخل پرونده اینا باشع بی زحمت یک نگاهی بکنن

محمدی: باشه مه چند دقه دگه تماس میگیرم

_یک جهان تشکرر

گوشی قط کرردم شماره دانیار هم ندیشتم که زنگ‌بزنم ای شماره ای که پیاما ری کرده
خارجیه حتمن از شماره امریکا خو پیام داده چدن گفت امریکا رفتم😐

چری بعد مه امریکار رفته قرار بود دگه نره🙄

منتظر زنگ‌ استادمحمدی بودم ک بعد ۱۵ دقه زنگ‌زدن

_بلی استاد

محمدی: رو ازی پرونده ای که مه نگاه کردم ادرسی نبود ادرسی کابلی هست

_باشه تشکرر

نا امید شدم😔😔


قطع شد

نارحت ته خونه شیشه بودم دوباره گوشی زنگ امد نگاه کردم محمدیه

نکنه ادرس دانیار پیدا کرده😃

زود کرده اوکی کردم

محمدی.............

_نه ای گپا چیه مه اول مزاحم شما شدم

محمدی........................


_جدی میگننن

محمدی.........

_باشه دست شما درد نکنه

محمدی........

_ها نوشته کردم خیلی تشکر


گوشی قط کرد بلاخره ادرس پیاد کردم

قبل ای که بره میرم همه گپا دل خو بری

میگم نمام فکر کنه مه خدی فرهان نامزاد شدم

همی اندازه بسی هست

چادر خو وردیشتم

مادر: کجااا میریی ای وقتت

_میرم یک جایی زودی میایمم

مادر: حق نداری ای وقت بری حالی ازان شوم میده

_مادررر لطفاا هوا مه دیشته باشن زودی میایییممم

مادر: کجااا میری یکه ایشته میری

_بمه اعتماد کنن امدم همه چی میگم فقد بابا و میلاد نفهمن

مادر: باشه زودی بیاییی

_چشم

بی صدا از دم سرا بدر شدم

برفتم سر کوچه سچرخ گرفته مستقیم برفتم به هوتلی که استاد محمدی ادرس دادن


@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 15:29


بابیلا چی نفرینی برد منه 🤧🤧

کمی کار دیشتم مصروفم عروسی پیش
رو داریم کمی درک کنن مر😕 بازم هولکی هولکی پنج پارت بنویشتم ماین بگذارم نماین
صبا همه یکجا بگذارم 😐😐

رمان های هراتی

26 Oct, 07:49


اینم سه پارت هدیه خدمت شماا

لینک‌پخشش کنن ری اکشن هم بدیم
❤️❤️🌱



🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

26 Oct, 07:49


#قسمت_صدوبیست‌وهشت
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه



#_آیماه



بری دانیار گفتم بره نمیفهمم چری ولی خیانتی که بمه کرده از دل مه بیرون نمیشه

او از شبنم بدی میاماد اما رفته خدی نامزاد شده


ماستم‌ بگم که نامزاد نشدم هنوزم تور دوست دارم ولی گفتم باش بفهمه ک
دل شکستن یعنی چی یک ونیم سال میشه

از عشق او گریه میکنم ولی حالی امده میگه مه طاقت دیدن گریه ها تور ندارم

ای همه وقتی که مه گریه کردم حسرت باتو بودن خوردم چیی

اینا همه به کناررر مه با تفنگ زدیی

یک ماه شفا خونه بودم

هنوزم قبول ندارم تو بوده باشی اماا تو بودی

جون مه خونبها بودم خاستی از زنده گی خو مه گم کنیی

ولی چانس بد مه زنده موندم کاشش میموردم

و ای روزا نمیدم کاشش

دلمه از ای زنده گی بسر امده
گریه کرده رفتم خونه خوو

مادر: چی شدع چری گریه میکنیی

_چیزی نشده

مادر: ایشته چیزی نشده بگووو چریی گریه میکنی

_امتحان دیشتم خراب دادم همو خاطر

مادر: خیره بخاکی چریی گریه کنی توو
دفه دگه درس بخون خوب بده


_باشه مه میرم ته خونه درس میخونم

مادر: بیا نون بخورر باز برو درس بخون شکم گشنه نمیشع درس بخونی

_به پوهنتون ساندویچ خوردم سیرم نمام


برفتم ته اتاق بازم گریه بازم گریه دلمه از گریه کردن هم بسرر امده

تا کی مه گریه کنم دگرا خوش باشم 😢😢


گوشی گرفتم هرچی عکس دیشتم از خودخو دانیارر همه پاک کررردم

همه پاک کررردم اخه مر دیونه کردیی تووووو

گوشی هم بزدم به زمینن
بالیشت بگیرفتم دم دهن خووو

تا تونستم جیق کشیدم گریه کردم


مادر: آیماه وخی بیا مادر استاد تو امده

ایشته بد شد گریه هم بکردم

ایشته برم پیشنا برفتم روخو بششتم
بیامادم خدینا روبوسی کردم
سونیا هم امده بود


خاله: چری آیماه جان گریه کردی

مادر: هههه پوهنتون امتحان دیشته خراب داده
ازصبح ک امده گریه میکنه

خاله: هههه غمی نداره دختر مه بری فرهان‌میگم که تور کمک کنه

_نی خاله جان تشکرر خوش میشم بری استاد ما چیزی نگن

خاله: باشع دخترر مه هرچی توو بگیی


سونیا: از وقتی از خونه ما رفتن دگه نمادن ما دو سه دفه بیامادیم ههه

_خوش امدن همیشه بیاین خونه خودشمانه 🥲
تا دیر وقت همه شیشته بودیم
چای اوردم
خوردیم ساعت ۵ عصر بود
فکر کنم فرهان امده بود دنبالینا
اونا هم
برفتن مادر مم هرچی گفتن بیاین داخل فرهان نیاماد

بلاخره برفتن
مادر: خوب خانواده معلوم میشن

_ امم

امم گفتم باززز دانیاررر افففف خداااا😢😢

@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 07:49


#قسمت_صدوبیست‌وهفت
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه




رفتم از پیش آیماه یک بارم چیزی نگفت بریمه که نروو

نکنه او راست میگفت نکنه آیماه واقعا کتی فرهان نامزاد کده

اففف خداا مه دیوانه میشم

آیماه ای کاره کده نمیتانه د حق نمیتانه کتی کسی دگه نامزاد شوه

او هنوزام زن مه اس یعنی چییی مه هنوزم د مقابلش حق دارم

حالم هیچ‌خوب نیس از آیماه گله دارم 💔

بریم خیانت کده 😔 دگه بودنم ایجه چی فایده باید از ایجه برم

د مبایلم زنگ امد مهسا بود
زنگشه جواب ندادم

میفامم د تشویش مه میشه اما فعلا حوصله خودمه ندارم 💔

اما پشت د پشت زنگ میزد

_بلیی

مهسا: خب استی بیادر

_شکر خب استم

مهسا: چرا زنگه دیر جواب دادی مگم ازصدایت معلوم اس خوب معلوم نمیشی

_گفتم خوب استممم خوب استمم

مهسا: چیشد بیادرجاان

_آیماه دگه از مه نیسس😭😭

مهسا: چی میگویی بیادررر یعنی چی از توو نیس

_کتی فرهان نامزاد کده 😔😔

مهسا: نی نکده مه مطمعین استم

_چرا کده آیماه گفت از ایجه برم

مهسا: بیبی شاید آیماه از دستت عصبانی اس اتو گفته

_نی چرا اعصبانی باشع مه هر روز کوشش میکنم کتیش گپ بزنم
مگم او اس از مه فرار میکنه
کتی مه گپ نمیزنه

مهسا: بیادر خوده نارحت نکو یک بار دیگام کتیش گپ بزن بیبی راست اس انی

_دیگه نمیخایم کتیش گپ بزنم فردا خو میایم کابل 😔

مهسا: لالایم گپ مره گوش کو تو آیماه ره ایقه دوست داری که به یک دروغش میخایی بری همیشه ترکش کنی

_دروغ چی حتی او فرهان‌ گفت نامزاد کدیم

مهسا: آیماه چی اوهم قبول کد انی؟

_نی آیماه چیزی بریمه نگفت تنا گفت از ایجه برم 😐

مهسا: خوب فکرایته کو باز تصمیم بگی
مه قطه میکنم تو بگی د فکر راحت
تصمیم بگی
اگه اوره دوست داشته باشی خو رهایش کده نمیتانی

_سیس خداحافظ

خداحافظی کدم نمیفامم بین دور راهی گیر کدم گپ کی درست اس د گپ کی کنم 😢
مهسا ک گفت نامزاد نکده فرهان که گفت نامزاد کدیم یا او آیماه

دیگه بریمه فرق نمیکنع که نامزاد کده انی
مه از ایجه میرم

آیماه خوش نیس ایجه باشم
باید زنگ بزنم پوهنتون بریشان بگویم
د فکر استاد دیگه بری خود باشن

مه دیگه پوهنتون نمیرم 😔😅 نمیخایم آیماه مره دیده نارحت شوه
میخایم همیشه خوش باشه
چی بامه چی بدون مه


تمام‌کالایمه جم کدم د بیک کدم


@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 07:49


#قسمت_صدوبیست‌وشش
#گناه_من‌چیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه




#_دانیار


نمیفامم چرا ای فرهان پشت عشق مره گرفته مگم بریش نشان میتم پشت عشق مره گرفته یعنی چی


رفتم د پوهنتون از شیما پرسان کدم

_میبخشی میفامی نماینده تان کجاست

شیما: به نظر مه پشت پوهنتون اس چری

_بریش کار دارم فعلا

رفتم پشت پوهنتون باز ای فرهانه پیش آیماه خود دیدم
اعصابمه خراب کد

کتی او نامزادم گفتنش

_ فکر تره دارم از پیش رفتم پشت آیماه

پیاده قدم میزد د کوچه
مام اهسته اهسته از پشتت میرفتم
تا رسید دان یک کوچه و اوجه نشست
فکر کنم گریان میکد مه طاقت گریانشه

نداشتم رفتم کنارش

بریش گفتم‌گریان نکو
و کتش پیاده امدیم یک جایی ک تنا باشیم‌مه باشم کتی او ولی اوقسم جایه پیدا نتانستم که تنا باشیم همه جا مردم درحال رفت و امد بودن

آیماه: خوب چی مایی بگو

_هنوزم امتو مشنگی 😂😂

آیماه: مشنگ نگو بمه😡خشک بداخلاق توام‌😏

_هههه اولین باره اس از خشک بداخلاق خوشم میایه😜😉

کمی خنده کد آیماه

_خنده کدی😁🤨

آیماه: نه خنده نکردم

_خوب ایجه راحت استی یا بریم هوتل

آیماه: نه راحتم هوتل چری بریم

_مه ادم مسافر استم د ایجه کسی ره نمیشناسم یکی ره میشناختم او ام..😐

آیماه: خوب حالی گپا خو بگو

_ چند وقته نامزاد استی🙄😃کتیش

آیماه: چی میگی تو

_خوب خودش گفت نامزادش استی

آیماه: یعنی توو

_ههههه نی باور کده نمیتانم آیمایم بری خیانت کنه

آیماه: ههههههههههه آیمایت بری تو خیانت نکرده ولی داینار بری آیمای خود خیانت کرده چی😂😂😂

_ دانیارحتی د خابش ام بری آیماه خود خیانت نمیکنه

آیماه: ولی به واقعیت خیانت کرد بسه دگه تا کی مایی دروغ بگی بمه

_دروغ چی چرا بتو دروغ بگم

آیماه: از کدو کارا توو بگم ها از چی بتووو بگممم 😭😭

_نفسم یکدانیم گریان نکوو نمیتانم اشکه د چشمایت ببینم

آیماه: ای همه وقت کجااا بودی ک مه گریه کردم شب روز اشک ریختم 😭

_جانم امریکا رفتم خواستم تره فراموش کنم

آیماه؛ خووو چری فراموش نکردیی چرییی فراموش نکردیییی چری دوباره امدی

_یعنی نمیامادم 😳😢

آیماه؛نیییی نمیامادییی


_میخایی پس برم دگ نبیایم

آیماه: ها مه ماستم‌تور فراموش کنم فراموش هم کردم اما تووو دوباره امدیی

_آیماه جدی استم اگه تو مره نخایی مه از ایجه میرم دیگه هیچ وقت مزاحمت نمیشم

آیماه چپ بود چیزی نمیگفت 😔😔


مام دیگه چیزی نگفتم دستایمه د بین موهایم کدم
یعنی به ای زودی مره آیماه فراموش کده او بدون مه خوش اس 😔

چرا مه ایجه باشم چرا خوشیشه خراب کنم خوشی او
خوشی مه اس اگه خاست او رفتن مه اس
پس مه از ایجه میرم😕



@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 07:27


حالی که شما پارت هدیه قبول دارن پس شرط دارم 🥴🥴

تا مه پارت ها هدیه میگذارم برن شما لینک پخش کنن که چهار کا بشیم ده روزه هعی میگم ولی هنوز 🙄چهار کا نشدیم



@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 07:22


اماده ین‌پارت هدیه بگذارم 😍😍😜😜

رمان های هراتی

26 Oct, 04:04


ده پارت از رمان #اجباری‌که‌به‌عشق‌تبدیل‌شد تقدیم شما لذت ببرن دوستا
لینک‌پخش کنن ری اکشن هم بدن

ادامه ای رمان وقتی چهار کا شدیم نشر میشه ❤️


🌿@Roman_herati🌿

رمان های هراتی

26 Oct, 04:04


#اجباری_که_به_عشق_تبدیل_شد🫶🏻🫀
#ساینا_آوا
#پارت_60




صفا:مردم ام خشلوچه دارن مم خشلوچه دارم ای خدا از چی شانس دیشتم که از خشلوچه شانس دیشته باشم 🤧🤦🏻‍♀


مه:هی ها دگه نصیب همگی که ایته خشلوچه فرشته نمیشه قدر مر بدون 😌


صفا:وخه جم کو خور تا یک لاوسکی نخوردی😐👊🏻



مه:بااااااا نزنی؟ 🤣


صفا:نه نمیزنم بچه خورد زدن نداره😂



مه:خاک به سر تو مثلی که مه از تو 3 روز کلونترم😐


صفا:از لحاظ سن ها ولی از لحاظ عقل 10 سال خوردتری🤣



مه:خاک به کپه مهران خوده ازی زنیو 😒


مهران:چکاره باز موش و گربه وری به سر کله هم پریدین 😂



مه:بگیر همی زن خو ببر از جلو رو مه تا بتو اور ناقص نکردم 😐



مهران:وخی صفاجو که بریم ای وحشی یه خور نگیر خوده ازی بدبخت عرفان 😂



مه:مهرانک سوخت زن تو سرخودتو خالی میکنم گمشین از جلو چش مه😒



مهران و صفا برفتن بیرون چکر زده مم بخونه شیشته بودم در دیوار سی میکردم عرفان هم امروز از صبح بیخی بی سر صدایه مشکوک میزنه ای بچه ملا عثمان 😑



فقط بفهمم بمه خیانت میکنی عرفانک شیر مودر تو از شیردون تو بیرون میکنم 🤧بمه خیانت میکنی ها 🤧در دهن تو بخاک اصلا تور نخاهم بخشید بچه ها رم میبرم ارمون بدل بموری🤧



غششششششش باز مه یکه موندم هی توهم میزنم شما خیلی بدل نگیرین 🤣



@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 04:04


#اجباری_که_به_عشق_تبدیل_شد🫶🏻🫀
#ساینا_آوا
#پارت_59



مه:ساعت ها 12 بود که مر ببرد خونه عرفان واقعا خوش گذشت چون دیر وقت بود عرفان هم امد خونه ما


واقعا شاید اولا میگفتم عرفان خیلی بد اخلاق و اخمویه چی رقم باید اور تحمل کنم اما حاله واقعا خیلی خوشحالم که عوض شده و میخنده و اصلا اخمو نیه اصلا بد اخلاق نیه



خیلی با تأمل رفتار میکنه ادم صبوری یه، به با ادب، بردبار خلاصه خیلی ادم فکسی یه دگ خداخو شکر میکنم شاید همی نصیبم بوده امیدوارم همیته بمونه باز خر نشه عوض شه 😂


***


مه:عه صفا میفهمی دیشو چی خاو دیدم 😂🤧


صفا:خیر خدایا چی خاو دیدی؟


مه:دیشو خاو دیدم خر دارم، حیوون خونگی مه بود
بعد یادم نمیامد خر چی می‌خوره، نمی‌فهمیدم باید غذا چی بدم بریو
خر طفل معصوم ۲۴ ساعت غذا نخورده بود و مه استرس داشتم اتفاقی بریو نفته 🥺
یعنی ما مردم هراتی حتی یکدونه خاو درست حسابی‌ام نداریم😂🤧




بعد از شنیدن خاو مه صفا مثل خر عر میزد به ته خونه از خندیده🤣
خوب گناه مه چیه مه چی میفهمم خر چی میخوره 😂🤷🏻‍♀



صفا:ال الهی خفه شی بخیر یسنا 🤣🤣🤣🤣خاوا تم به ادم نمیمونه🤣


مه:خوب عبرت بمچه خاوه دگه میایه سفارشی که نیه سفارش دم بگم مه ایته خاوی مام😂🤷🏻‍♀



صفا:خدا به عرفان داد هیچوقت پیر نمیشه ایته دلقکی نصیب یو شد 🤣



مه:ها ولا برعکس مهران بدبخت تا 3 سال بعد پیرمرد خدازده میشه از دست تو پایه قورقوری🤣


صفا:عه بوزنه مه پایه قور قوری یم؟ 😒


مه:ولا چیزی ک عوض داره گله نداره زن برار😂🤷🏻‍♀




@Roman_herati

رمان های هراتی

26 Oct, 04:04


#اجباری_که_به_عشق_تبدیل_شد🫶🏻🫀
#ساینا_آوا
#پارت_58



مه:باشه صبر کن چند دقیقه
برفتم اتاق خو پالتو سورمه ای خو با شال و شلوار سیاه پوشیدم کمی هم ارایش کردم کیف خو وردیشتم رفتم پایین


بریم مه اماده یم


عرفان:خوب فعلا کاکاجان خداحافظ


خداحافظي کرده بیرون شدیم از سرا سوار موتر شدیم


مه:خوب کجا میریم به چی مناسبت


عرفان:میریم بیرون غذا خوردن، به مناسبت اشتی کردن یسنا خانم 😁


مه:بوووووو از کی تا حاله ایته جنتلمن شدی 😂


عرفان:از وقتی تور بمه دادن 😂



مه:خو یعنی میگی جلوتر ها خنگول بودی؟ 🤣


عرفان:حیفی که تور خیلی مام وگرنه باز خنگول میفهمیدی کینه😂



مه:با گپ عرفان به تعجب طرف یو دیدم وت یعنی چی تور مایم؟ 😳



عرفان:چکارشد باز چری چشما تو ته پینک تو چسبید گپ بدی گفتم؟ 😂


مه:نه نه چی گفتی دوباره بگو 😳


عرفان:گفتم حیفی تور خیلی مام 😁


مه:تو؟ مر مای؟ خیلی ام مای؟ مه خاوم یا بیدار؟ 🙄


عرفان:نه بیداری حالی چره تعجب کردی 🤣



مه:مچم اصلا ولش کو مگری مر خاسته باشی خب خدایی نکرده زن تونم اصلا مر نخاسته باشی کی ر مایی؟ 😐


عرفان:نه مه بد بکنم همی یکی هست به بلای یو افتادم بس هفت پشت منه😂🙌🏻


مه:راه برو، بی راه مرو هرچند که راه پیچان بود
زن بگیر، بی زن مشو، هرچند که زن شیطان بود😎🤷🏻‍♀
وقتی شاعر میگه زن شیطان هم باشه ولی بازم باشه تو دگ عددی نی که بگی چیزی😂


عرفان:کو یک شعر عدلی هم بمه بگو خانم شاعر 😂


مه:گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی ست که اوهم تونی دگ 😂🤷🏻‍♀


عرفان:به به خانم شاعر مه😂🩷



مه:خوب حاله مای تا صبح همینجی بستکی برو دگ 😂 مه گوشنه یم



عرفان:چشم چشم 😂



@Roman_herati