بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸  @romanticc1381 Channel on Telegram

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

@romanticc1381


❢◈◍ب‍‌س‍‌م ال‍‌ل‍‌ه ال‍‌رح‍‌م‍‌ن ال‍‌رح‍‌ـ؁ـم◍◈❢
به بهترین چنل رمان خوش آمدید❤️‍🔥
اینجا براتون بهترین رمان ها رو میذاریم❤️

لف نده بی صدا کن ❤️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥 (Persian)

با خوش آمدید به بهترین چنل رومان! اینجا یک جای ویژه برای عاشقان و علاقه‌مندان به دنیای عاشقانه است. اگر عاشق داستان‌های عاشقانه هستید، اینجا جایی مناسب برای شماست. کانال رومانتیک علاوه بر ارائه داستان‌های جذاب و دلنشین، تصاویر زیبا و نکات مفید در زمینه روابط عاشقانه را نیز ارائه می‌دهد. با عضویت در این کانال، به دنیایی از احساسات صادق، داستان‌های جالب، و زیبایی‌های عاشقانه خواهید پیوست. منتظر حضور گرم شما در بهترین چنل رومان هستیم! ❤️‍🔥

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 18:59


رومان قهوه بدون شکر پارت 177❤️❤️

تقدیم نگاه ناز تون❤️❤️
واکنش نزنی حرام هست 😁

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 18:48


رومان قهوه بدون شکر پارت 176❤️❤️

تقدیم نگاه تون

واکنش ❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 17:52


الو الو گیسو طلا ❤️❤️

11 پارت داریم هرکس گفت از چی ❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 16:16


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_230

_برو بخواب پس . ترسیدی برگرد خونه . باشه دختر ؟

_چشم قربونت برم .

بوسه ای به لپای گولیش زدم که بدون هیچ ارایشی میتونست دلربا باشه .

پله ها رو با تموم انرزی که از اون روز باقی مونده بود بالا رفتم . درو باز کردم و با دیدن دو سه بطری نیمه کاره تموم شب گذشته برام تداعی شد .

رو مبل ولو شدم . اخیرا کم پیش میومد بخوام خودم باشم . اینقدر از خودم بودن دورم کرده بودن که موندن تو حال خوب خودم ارزو محسوب میشد .

یه تیشرت لانگ از بین تیشرتای با رنگ جیغ بیرون کشیدم و گراشتم پاهای عریانم ؛هنوز به ازادی اعتقاد داشته باشن .

یه لیوان اب سر کشیدم و تلویزیونو رو حالت موزیک پلی کردم . چراغا خاموش بود و این بهترین نوستالژی تاریخ به حساب میومد . سکوت و ریلکس شدن بهترین نوستالژی به نظر میرسید .

چشام گرم شده بود .یه خواب ابدی میخواست . یه خوابی که سر و تهشو بزنی بازم بستن چشمو به عزیز ترین هدیه دنیا ترجیح بده .

صدای بسته شده در عین بیدار شدن تو زمان امتحانا بود .همون قدر عصبی کننده .

کی میتونست باشه جز یزدان؟

پوفی کشیدم :

_روزا عربده کشیدنت واسه ماعه شبات هم باز بی خانمانیت . خونه نداری مگه تو ؟

روپوش سفید تو دستشو سمتم پرتاب کرد و با یه دستم رو هوا گرفتمش .

_پاشو لباس شوهرتو بشور . کم ویز ویز کن .

پلکمو رو هم محکم فشدم . چشمای بیچارم که مجبور بودن به پای اون مرد خشک بشن .

_اشتباه نکن تو هنوزم واسه مامان جونتی . چی بود ؟ لیلا خانم ! براش پست کنم یا همین الان میبریش ؟

یه راست رفت تو اتاق .

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 16:16


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_229

و اما احسانی که تا اخر شب به رسم ادب اینقدر جلوی اقا جون دلا راست شد که نزدیک بود یکی از مهره های کمرش بدون خداحافظی ترکش کنه .

خونه خالی شده بود و صنم و سارا هم رفته بودن . وقت خداحافظی احسان سر رسیده بود . دست به چهارچوب در زدم و اروم پچ زدم :

_خوش بگذره .

برگشتم سمتم و فاصلشو محدودکرد . چشمی زدم و منحنی لبمو بالا دادم .

_دمت گرم .گل کاشتی . جبران کنم واست .

دست به سینه شدم :

_جبران شدس . فقط مراقب باش تو خونه گم نشی از بس بزرگه .

هقهقه ای زد و تک چالشو به رخم کشید :

_اینو باید به اقا جوننت میگفتی ..

_خوبیای پولدار بودنه دیگه .

_تهش رسید به ما .

چقدر دوست داشتم بگم میتونستی جای یزدان باشی . حتی .. حتی نمیدونستم چقدر قراره هوایی همون یه تک چالش بشم . همون چال .. چال ارزو ها !

سرمو به چهارچوب تکیه دادم :

_بزرگ شدی دیگه نباید بهونه بگیری نه ؟!

خندید و دستی به ته ریشش کشید . اصلا اگه اون ته ریش دیگه نبود چقدر از عذابیتش کم میکرد ؟

_تو هم بزرگ شدی . بی مقدمه به ادما کمک میکنی . نگران تبعات بعدشم نیستی .

_از خوبیای با تو گشتنه . دیرت نشه ...

ساعت 12 شب رو نشون میداد . چه میخواست چه نمیخواست دیرش میشد .

_برم پس .بازم مرسی . خداحافظ .

در بسته شد و من همچنان به در خیره بودم . عجب دنیاییه .

_جانان .. مادر خوابت نمیاد ؟

_یکم ریلکس کنم بالا شهلا خانم ؟

_یزدان امشب میاد ؟

ای کاش خبرش بیاد . مردک هویج !

به افکار منسوخ شده خاتمه دادم :

_ایشالله که بیاد .

یه لبخند تنگ اون اومدن؛به همه ثابت میکرد همه چی خوبه .

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 16:16


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_228

و اما احسانی که تا اخر شب به رسم ادب اینقدر جلوی اقا جون دلا راست شد که نزدیک بود یکی از مهره های کمرش بدون خداحافظی ترکش کنه .

خونه خالی شده بود و صنم و سارا هم رفته بودن . وقت خداحافظی احسان سر رسیده بود . دست به چهارچوب در زدم و اروم پچ زدم :

_خوش بگذره .

برگشتم سمتم و فاصلشو محدودکرد . چشمی زدم و منحنی لبمو بالا دادم .

_دمت گرم .گل کاشتی . جبران کنم واست .

دست به سینه شدم :

_جبران شدس . فقط مراقب باش تو خونه گم نشی از بس بزرگه .

هقهقه ای زد و تک چالشو به رخم کشید :

_اینو باید به اقا جوننت میگفتی ..

_خوبیای پولدار بودنه دیگه .

_تهش رسید به ما .

چقدر دوست داشتم بگم میتونستی جای یزدان باشی . حتی .. حتی نمیدونستم چقدر قراره هوایی همون یه تک چالش بشم . همون چال .. چال ارزو ها !

سرمو به چهارچوب تکیه دادم :

_بزرگ شدی دیگه نباید بهونه بگیری نه ؟!

خندید و دستی به ته ریشش کشید . اصلا اگه اون ته ریش دیگه نبود چقدر از عذابیتش کم میکرد ؟

_تو هم بزرگ شدی . بی مقدمه به ادما کمک میکنی . نگران تبعات بعدشم نیستی .

_از خوبیای با تو گشتنه . دیرت نشه ...

ساعت 12 شب رو نشون میداد . چه میخواست چه نمیخواست دیرش میشد .

_برم پس .بازم مرسی . خداحافظ .

در بسته شد و من همچنان به در خیره بودم . عجب دنیاییه .

_جانان .. مادر خوابت نمیاد ؟

_یکم ریلکس کنم بالا شهلا خانم ؟

_یزدان امشب میاد ؟

ای کاش خبرش بیاد . مردک هویج !

به افکار منسوخ شده خاتمه دادم :

_ایشالله که بیاد .

یه لبخند تنگ اون اومدن؛به همه ثابت میکرد همه چی خوبه .

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 16:16


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_227

صنم سلیطه !
کار بلد زبل !

چند قدم عقب رفت و اروم یه گوشه نشست .

_اخه به خاطر خودتون میگم .. چشاتون مگه درد نمیکرد ؟ با این زاویه شبکیه نمیمونه واسه چشم که ...

لپامو گااز گرفتم و سر به پایین انداختم .

_بده من دختر اون موبایلو ... بده زنگ بزنم به یزدان ببینم رضایت میده ؟ بلاخره خونه اونم هست ...

_اقا جون چه خونه ای برای اونه ؟ اصلا سند اینجا مگه واسه شما نیست ؟ درسته اونم رفت و امد داره ولی جانان اونو حلش میکنه دیگه .

اقا جون سر چرخوند سمت من و با چشاش سعی داشت مهر تاییدو از من بگیره .

بعد از اطمینان از هیچ دور و کلک قلابی ؛رو کرد به صنم و دست راستشو دراز کرد :

_باشه . بده من گوشیو .

صنم چشاشو مظلوم کرد و از جا بلند شد :

_بازی نمیخواستی بریزم توش اقا جون ؟ جدیده ها ..

_اونقدر بی کار نشدم که بشینم بازی کنم ..

موبایلو از دست صنم کشید و نگاهی به صفحش انداخت . مامان جون دستشو جلوی لبش طوری تنظیم کرد که اقا جون ذره ای حرکت لبشو ومتوجه نشه .

_ همین دیشب نصف بازیاشو پاک کرد . ازپس مرحله سختش نمیتونست بربیاد . دروغ میگه دخترم . تو ناراحت نباش .

_حالا فعلا میتونیم یه کاری کنیم ...

_چه کاری ؟

پنج نفری یک صدا سوال به ذهن رسیدمون رو پرسیدیم . اقا جون گرخید که به کدوم یکی از ماها جواب بده و جمعی اعلام کرد :

_یه سوئیت پنجاه متری هست ته خیابون یاس . نرسیده به جنت اباد .یکم بدمسیره اما فعلا مستاجر براش پیدا نشده . فردا هماهنگ میکنم ببینم میتونه بره اونجا یا نه .

اقا جونو خونه مجردی ؟ دستخوش شهلا خانم .

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 16:16


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_226

بهتر بود گندی که بدون برنامه ریزی زده بودمو جمع میکردم :

_اقا جون .. میگم من که نیستم . یزدان هم که کو تا بیاد ... نظرت چیه که این بالا رو بدیم احسان .حتما یزدان هم بفهمه خوشحال میشه .

جمله ی اخرو اگر یزدان میشنید یکی از اون مجازات جنسی در انتظارم بود. اما از گفتن جمله خرسند شدم و با نیش باز ازش استقبال کردم .

_نه دختر .. نو عروس باید خونش باشه .

_اخه اقا جون جانان که هنوز عروس نشده ... نرفته زیر یه سقف ..

_سارا بابا ... این چه حرفیه ؟ دیگه وقتی خطبه بینشون جاری میشه یعنی کار تموم شدس دیگه .. نه ! نمیشه . اون خونه خونه یزدان هم هست ... دیگه من کاره ای نیستم . خودتون میدونید و خودتون .

دستپاچه گفتم :


_حرف یزدان حرف منه اقا جون . اونم دلش نمیاد پسر به این خوبی استرس نداشتن جا رو بکشه .

زر چشمی به احسان نگاهی انداخت تا مطمئن بشه مو لا درز هماهنگی من و احسان نمیره .

کلافه شد از اینکه نتونسته یه نیم قدمی برداره . کلافه پوفی کشید و گوشیو برداشت .

با ترس رو به اقا جون گفتم :

_اقا جون ... چی کار میکنید؟

عینکشو رو تیغه بینیش جا به جا کرد و با انگشت اشاره سیلی از ادما رو تو مخاطبای گوشیش به بالا هل داد .
_دنبال اسم دامادم میگردم ...

صنم ؛ از جا پرید و جسارت به خرج داد . گوشیو از دست اقا جونی قاپید که برای این بی احترامی قرار بود اش پر و پیمونی بپزه . سگرمه های اقا جون تو هم رفت :

_ اینطوریشو دیگه ندیده بودیم . بده من گوشیو ببینم یزدان نظرش چیه ..

_ای بابا اقا جون ... اخه تو این زاویه گوشیو میگیرن ؟

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Feb, 06:47


زندگی قشنگ ها ولی پیش تو ❤️❤️❤️

سلام صبحتون به زیبای خود تون ❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 18:32


شروع رمان فول عاشقانه نفس من💜

خلاصه ای از نفس من:

امیر ارسلان پسری تعصبی و غیرتی که بعد از مرگ پدربزرگش ریاست کارخانه رو به عهده میگیره و عمه ش رو از عمارت بیرون میندازه ، اما در این میان نفس دختر عموش رو از عمارت بیرون نمیکنه، چون معتقده ک نفس رو خودش بزرگ کرده و باید توی عمارت مثل شاهزاده ها زندگی کنه، اما آیا میتونه در مقابل نفس زیبا و جذاب فقط به عنوان پسر عمو باقی بمونه؟
نفس که وقتی بچه بوده پدر مادرش از هم جدا شدن و مادرش به خارج رفته ،و پدرش رو تو یک تصادف به همراه پدر و مادر امیر ارسلان از دست میده، و در این بین تو عمارتی بزرگ شده ک از دست طعنه ها و حسادت های عمش کم اذیت نشده

🔞پایان خوش

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 17:51


تو برای من 🥀🥀



https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 16:18


دخترا نه پول پرستن نه آهن پرست 🥀🥀

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 16:17


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_224

قیافه سارا دیدنی بود. عین بچه ای که بخوان عروسکشو ازش بگیرن .. همینقدر وابسته به ادم دو روزه زندگیش رفتار میکرد .

قیافشو تو هم کشید و البته از نگاه من غافل نشد .

_امر خیر ؟ برای احسان ؟

اقا جون فنجون مخصوصشو رو عسلی کناریش گذاشت . به اون فنجون اعتقاد داشت . رنگ چایی رو هم از پشت اون دیوارش سفیدش تشخیص میداد.

_بله ... برای همین اقا احسان خودمون .

سارا با علامت چشم و ابرو میتونست بهم بفهمونه این چیزا به اقا جون چه ربطی داره و البته نمیتونست ترس خوابیده پشت اون کلامش رو مخفی کنه .

_خب دخترم ... بیشتر توضیح بده ببینم .

_راستش اقا جون ... احسان کارش شمال بود الان محل کارش شده تهران . حالا هم مشکل خونس ... خونه ای نداره که با ارامش بتونه شب بگیره بخوابه و صبح پاشه بره سر کار .. امروز هم خیلی از املاکارا رو بالا پایین کردیم . اما هب به مجرد خونه نمیدن .یا اینکه اونقدر اجاره ها بالاست که واسه یه جوون واقعا نمیصرفه اول کاری ..

قایفه تاملی اقا جون ادمو میترسوند. نمیتونستی حرکت بعدیشو تشخیص بدی .

یه ادم در عین حال معتقد و گاهی عاری از اعتقاد . سر اصول زندگیش خون به پا میکرد و منم نسنجیده اول کاری این مسئله رو با اون درمیون گذاشتم .

نفس ها تو سینه حبس شده بود . اقا جون  نامرد نبود که یه جوونو به حال خودش ول کنه . سوالمو واضح تر پرسیدم :

_به نظر شما راهکار چیه ؟ چون بزرگ خاندانین و مسملما بهترینا رو به درست ترین حالت ممکن میدونین . نظر شما ؛بهترین نظره .

صنم زیر لب گفت :

_باشه بابا ... کم بخور .

پلکمو رو هم فشردم و با تک خنده سکوت جمعو به هم زدم .

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 16:17


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_223

یه شهلا بود و دنیایی بی تکرار از اقا جون . با وجود چندیدن سال زندگی عجیب از اون زن حساب میبرد . مثل اتیش رو فندک میپرستیدتش .

_باز چی میخواد این وروجک ؟

اقا جون به نشونه ندونستن شونه ای بالا انداخت و لبخندی نثار شهلا خانوم کرد . و اما شهلا ...

بوسه ای به پیشونیم زد و با دیدن ادامه ماجرا و بچه هایی که عین جوجه پشت سرم صف کشیدن ؛ اخماشو تو هم کشید :

_نگفتی مهمون داری ... بیاید تو چرا سر پایید ؟

هیچ کس خبر نداشت جانان قراره چه ماجرایی رو پیاده کنه . سارا پر استرس گفت :

_نمیخوای بگی چی شده جانان ؟

لباسای تنمو کمتر کردم چون معتقد بودم تصمیمای بزرگ یکم راحتی میخواد.

رو کردم به اقا جون و اول از همه خودمو برای شنیدن کلمه نه قوی و مصممش اماده کردم .براش میشد برنامه ریزی کرد و قابل پیشبینی بود اما تیری بود تو تاریکی . خدا میدونه؛شاید میشد .

_اقا جون این دوست ما ... اقا احسان .. میشناسیش که ؟

احسان قیافه بامزه ای به خودش گرفت و چشای تیله ایشو مثل گربه ای مظلوم که اماده بخششه کرد . اقا جون با دیدن احسان سری تکون داد . عجله رو دوست داشت . میخواست بلاتکلیفی برای همه تبدیل بشه به یه تکلیف مشخص .

_بله بله .. مگه میشه نشناختتشون . خب ؟ من سراپا گوشم ... احتمالا چیزی شده که گرش با دستای من باز میشه ...

_بفرمایید خانم ...

سینی چای فریبا خانم ؛البالویی تر از همیشه وسوسه سر کشیدن دو تا استکانو تو دل ادم مینداخت .

فعلا یکی بس بود . برداشتم :

_مرسی ... عارضم خدمت شما که ... این اقای احسان خان ما واسه امر خیر اومده تهران ...

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 16:17


عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_222

دستم کشیده شد . به دستی که منو از رفتن نگه داشت نگاه کردم و بعد به چهرش :

_خیره ... قاتل گرفتی ؟

_باید تکلیف معلوم بشه .

چینی به ابروهام انداختم و نزدیک صورتش شدم

_سارا خیلی دوست داری بدونی تهش چی میخواد بشه ؟

_اره ... خیلی .

پوزخندی زدم :

_از یزدان یه طلاق میگیرم و یه وصلتی هم با احسان میکنم .

حرفم زیاد جدی نبود اما کشیده شدن صورت سارا تو هم حاکی ار خبرایی بود که میشد برای فهمیدنش شب و روز بیداری کشید .

با من من گفت :

_چی میگی ؟ شوخی میکنی دیگه نه ؟!

_اتفاقا خیلی جدیم .. به قول تو باید یه قدمی برداریم . احسان هم تو اون گیر و دار زندگی من کم کنارم نبوده . پس بهترین موقع همین موقعه .

چشاش لرزید و لباس سفید شد :

_وا .. یه طور دیگه از خجالتش درا خوب . این که ..

_چرا جناییش میکنی ؟ حالا کی رفته کی نرفته ... ببینم تو خوبی ؟

باور نمیکرد یه شوخی بتونه سلولای قلبشو از جا دربیاره .. اما چرا ؟ چرا به این سرعت داشت نسبت به سیاه شدن صفحه ازدواج شناسنامه احسان واکنش نشون میداد ..

فریبا خانم درو باز کرد و با اوباشی مواجه شد که فقط خودشون میتونستن تشخیص بدن چند درصد از جنازه بودنشون باقی مونده .

کیفمو رو کولم انداختم و صدای رسامو به گوش اقا جون رسوندم :

_سلام به تک نگین انگشتر مامان جون ..

خاصیت دختر بودنو تو یه جمله براش پیاده کردم . اونم نامردی نکرد و قدنو تو دل خانوم جون اب کرد . قهقه ای زد و زیر چشمی نگاهم کرد :

_سلام به عروسی که عاشق گشت و گذاره .. خوبی دختر؟

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Feb, 16:17


عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_221

سارا تمایلی برای توضیح حرفش نداشت . گشنه به نظر میرسید . خط  قرمزش جدای اون موهای بلندش شکمش بود که سخت میپرسدیتش .

تو ارامش که نه اما میشد رانندگی کرد و به ظاهر گوش از اون همه هیاهو دزدید . تو فکر این بود که چرا خبری از یزدان نیست وچرا هر لحظه موی دماغم نمیشه. ادم عجیبی بود . دوست داشتنی در عین حال به افتضاح ترین حالت ممکن رو مخ .

عصبی اما دیوونه کننده .

_خانم راننده .. بچه ها با شمان ..

دل از افکار پوسیده یزدان کندم و تمرکزمو هول دادم سمت احسان . با چشاش نسبت به افکارم تهدیدم میکرد .

_جایی بودی بد موقع مزاحم شدیم ؟

لبخندی زدم و پنجه هامو رو گاز فشار دادم .

_باز چی پیدا کردین که فهمیدین اول از همه باید به سر دستتون بدین ...

_یه ازدواج صوری بد نیست که این اقا رو هم به عقد دربیاریم .

از ایینه به سارا نگاه انداختم :

_میخوای بدبختش کنی ؟ پدر کشتگی خاصی باهاش داری ؟

خندش تموم شد و خودشو جمع و جور کرد .

_تعصب خاصی داری .

دوباره با خط چشم شهلایی تهدیدش کردم که چشم از ایینه گرفت و به پنجره چشم دوخت .

ساکت ترین جمع شد و این منو ازار میداد .

بعد از چند ساعت یه نیش ترمز جلوی در خونه میتونست واسه خستگی درکردن ارومم کنه .

_مسافرای محترم پیاده شید . تو هم پیاده شو احسان خان .

_من کجا؟

_بیا میفهمی .

از ماشین پیاده شدم و با صدای تلق تلق پاشنه های کفشم حس قدرت دوباره بهش القا شد.

عجیب بود کوچیک جمع باشی و مغز متفکر جمع ! میشد برای اون مقام مرد ...

سر دسته اولین ادمی بود که راه میرفت و بقیه رو وادار به راه اومدن میکرد ..

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

06 Feb, 09:14


دوستان گل واکنش عا کمه

اگر رفت بالا گیسو دارم 🙏🙏🙏

بع دوستا خو لینک بدین

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

06 Feb, 07:30


سلام صبح شما بخیر
واکنش ها پارت ها دیشب کم هست

منم گیسو نشر نمیکنم
واکنش بزنید پارتها دیشب 🙏🙏🙏

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پـــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 39

پس رابطه خوو شروع کردیم همو شور شوق شروع شد هردوتا ما روزا منتظر ساعت 6بودیم 😁🤭


ما دوباره شروع کدیم ولی پیمان صبنا جدا شدن
دلمه بری پیمان خیلی میسوخت خیلی ناراحت بود

و افرین بری صبنا چطو هی درد تحمل کرد
مخو نتونستم🥹😢
ولی پیمان خیلی ناراحت بود مه کوشش میکردم بریو. دل داری بودم
همو چن وقت اوضاع خیلی خراب بود فرزاد هم مریض بود بری لالا خو فرزادهم ناراحت بودم


حسین هم به همی چن وقت گیر میده بیا همدیگه خوو ببینیم میگه بریتو تحفه خریدم حداقل بیا ایره بگیر😐ولی مه نمیفهمم چیرقم بروم جرعت نداروم🥹


حسین اینا هرات بودن همی چن وقت میشه کابل امدن چن بابا یو اصلیت از کابله


بریو گفتوم خوبه میایوم ببینیم همدیگه خوو
مم مایوم. بریو یک چیزی بخرم ولی چی بخرم نمیفهمم😩😩



امروز قراره مه حسین همدگه خوو ببینیم خیلی استرس داروم🥺😁🙂


به یک بهانی از خانه بیرون شدم
رفتم جایکه حسین گفت🥵خودا جوو ایشتو استرس دارم 😩 وقتی حسین دیدم دست پا مه بلرزه شد همونجی ماستم بفتکم🥵🥵


حسین،سلام سلام.خوبی مهناز مه😁


مه، ش....کرر ت...و خوبی حس...ین🥹


حسین،مه خوبم شکرر ولی تو خوب معلوم نمیشی😁😁


مه، نیه خوبم فقد کمی استرس دارم🥹


نیم ساعتی کنار هم بودیم بعد خدا حافظی کردم حسین هم تحفه خوو داد بریمع یک سیت نقره خیلی ظریف مقبول خریده بود واقعن خیلی خوش کردم.ولی کمی معنت کدم اور چری تحفه قیمتی خریدی


حسین،فدای سر تو عزیزمه اینا ک چیزیه نیه ایتو نگوو پیش تو شرمنده هم هستم ارزش تو بالاتر ازینایه😔


مه،ای گپا نزن حسین مه همی به اندازه کله دنیا ارزش داره

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پـــــــناه

نویسنده ندا عالمی 💫

پارت 38

برفتم تلگرام دیدم حسین کلی مسج کرده به گروه هم مسج کرده بود

بری صبنا پیام دادم


مه ، سلام صبنا خوبی 🥹


صبنا، شکر تو خوبی خوهر مه


مه، نی دده هیچع خوب نیوم خیلی دلتنگ حسین شدم مه واقعن نمیتونم ازو جدا شوم بخدا جدای خیلی سخته🥺🥺


صبنا، عنه تو دیگع چری دیونه شدی شما دیگع جدا نمیشدیم شاید از شما بشه یک راه دشته باشه


مه، اگع نشد چی ولی بدونه حسینم نمیتونم زندگی کنم 😩😩


صبنا مر کله نصیحت کد گفت تو نکن برو خوده حسین آشتی کـو همه چیز بخدا بسپور مم ار خدا بجو رسیدوم 🥹😂


حسین هم از مه قهره چن بدونه دلیل گفتیم جدا شیم
پیمان گفت دیشاو حسین هیچع خواب نشده بیدار بوده گریه میگرده
خیلی درد ناکه واقعن یک پسر گریه کنه
مه خیلی دلسوزیوم وقتی اشک یک پسره ببینم جیگر م آتش میگیره🥹


آخر دله ب ردیا زدم رفتم بری حسین مسج کدم


مه، سلام خوبی حسین مه🥹
مر ببخش عشقمه مه نمیتونم از تو جدا شوم 🥺


حسین، مهناز خیلی نامردی بخدا 😭😭یعنی واقعن چطو همی کار خوده م کردی اصلن تو خبرتو هس مه همی چن شاو چیرقم تیر کردم تو وجدان نداری مهنــــــــــــــــــــاز😭😭😭



هردوی ما گفتیم گریه کردیم
تا ایکه آشتی کردیم😢😉🥹

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پــــــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 37

شب سیاه تاریک مم بلاخره صبح شد🖤


همو شاو تا خوده صبح گریع میکردم پیاما از روز اول که خوده حسین آشنا شدم میخوندم گریه میکردم
ای مجازی نه به شوق اول تو نه به جدای آخرتو😭🥀



صبح شد به دل شکسته خو وخستم نماز خو بخوندم رفتم پاین صبحانه چیزیم نخوردم چون هیچه اشتیا ندشتم چادر خو وردشتم برفتم مدرسه


مه، سلام 😔


شمیلا، علیک سلام خوبی دختر چری ایتو ناراحتی


مه، شکر ت خبی هیچه دده همیتو 😔


شمیلا، همیتو که نیه حتمن یک گپی بشده بگوو بمه به دل خو نریزون اوتو بدتر میشه دلتو نابود میشه 🤨🤨




شمیلا حالی بهترین دوست مه شده هرچه گپ به دلمه بودی بریو قصه میکردم خیلی خودیو راحتم
اوهم هرچه باشه بمه میگه
شمیلا هم عاشق شده عاشق بچه کاکا خوو عشق ازی بیچاره خیلی دور بود ازی به خارج رفته بودن اونا



کله داستان بریو قصته کردم از جدایی خودخوو از پیمان صبنا


شمیلا، مچم دده جو. چی بگم بریتو هم خب کدی هم نکدی والا بازهم هرچه به خیر شمانه همو بشه


مه، شمیلا کتابچه خوو بده مه بریتو نوت ها بنویسم همیتو بیکارم کمی خود خو سرگرم. کنم چون شمیلا هیچوقت نوتا بخو نمیگرفت از همو خاطر نوت هایو خیلیم بوده با کله اسرار بستونم شروع کردم به نوشتن



شمیلا، بس کوو او دختر😡😡خسته شدی دست تو شخ مانده بده مه تیروم ازی نوتا تو🤨



مه، لطفا خوهرجوو. بگذار نوشته کنم خیلی فکر مه درگیره


شمیلا، بشی دختر دیونه شدی خودخو به خدا بسپار ببین خدا چیار بری شما دوتا رقم میزنه


مدرسه ما تموم شد هردوی ما راهی خانه شدیم خانه ما شمیلا بته یک کوچه یه


رسیدم خانه خوو
زن برار خیلی اسرار کرد بیا نون بخور ولی دلمه هیچه نماست 🥺🥺


ساعت شیش شد اصلن طاقت مه نمیاماد 😭😭

اخر نتونستم نت خوو روشن کردم🥹


واکنش نزنید دیگه پخش نمیشه 🙏🙏

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پــــــناه

نویسنده ندا عالمی💫

پارت36

صبح شد به دل پر خون خوستم وضع گرفتم خداوند قبول کنه نماز خو بخوندم چن جز مه قرآنم بخوندم

رفتم پاین صبحانه درست کردم چهاردوبر خو جم جارو کردم خیلیم استرس داروم مه چطو بری حسین بگم بیا جدا شیم😔😔


ساعت شیش بیجع شد آن شدم
حسین هم دیقن همو دم آن شد کمی خودیو چت کردم بعد حسین گفت بریم گروه رفتیم گروه
مه حیرون بموندم چیرقم بری حسین بگم😩

ای چت میکردیم در حال احوال پرسی بودیم مه حسین خوده ازی دوتا

یک دم دیدیم پیمان صبنا جنگ کردن

صبنا بری پیمان گفت بیا جدا شیم مه دگه نمیتونم خوده تو باشوم از همی گپا از گروه لفت داد پیمان رم بلاک کرد


خدایی لالا مه پیمان خیلی ناراحت شد 😔😔از طرز پیام دادنیو ادم میفهمیدی ک خیلی ناراحته



بعد مم برفتم پیوی حسین یک دفع گی بریو گفتم بیا جدا شیم 😔


حسین،مهناز تو چی میگی مگه جدا شدن آسونه🥹

مه، دیگه نمیتونم حسین بیضوم سرنوشت ماتو معلومه بهم نمیرسیم ازی بهتر جدا شیم تا ازی بیشتر وابسته همدیگه خو نشدیم
ای گپا میگفتم ولی از دل مه فقد خود خدایی مه خبر دشت ک چی حال دشتم💔🥺
بعد از گپا کله مسج ها دلیت زدم گوشی خو خاموش کردم
قطره قطره اشکا مم میرخت😢😢قلبمه درد میکرد واقعن نمیتونستم جدایی خیلی سخته خیلی بدجوری وابسته حسین شده بودم😭

خدا میدونه حسین چی حال داره😭😭

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پــــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 35

صبنا، ببین مهناز جوو پیمان خیلی پسر خوبیه اما ای رابطه مه و او نمیشه از همو وقتم خودیو بودم واقعن خیلی کار اشتباه کردم🥹😩
مه پیمان سه سال رابطه دشتیم از همی خاطر پیمان وابسته مه شده نمام ازی بیشتر وابسته مه شه
مه دگه نمیتونم خودیو ادامه بدم چونکه نمیشه و ای رفتار سرد به فایده هردوتا مانه


مه، خیره دده جوو شاید بشه کسی از اینده خوو خبر نیه


صبنا، نی دده جوو نمیشه اولی که مه یک سال از پیمان کلونترم
دلیل دومه پیمان شیعه
سومم مه خسرون خیلی داروم
کله قوم اولاد دخترا همسن مه عروسی کردن بریمه میگن تو چری نمزاد نمیکنی
مه چیکار کنم دده جوو مجبورم از پیمان جدا شوم هرچقدر سخت باشه بازهم باید جدا شیم تا ازی بیشتر وابسته هم نشیم


مه، مچم خوهر از یک طرف تو حق داری بخدا هنگ بموندم چی بگم

کمی دیگم خوده صبنا چت کدم بعد آف شدم
به گپا صبنا فکرر میکردم
به خودخو حسین فکر کردم یاریم از ما چیکار خا شد😩
مه حسین هم سندیم
حالی سن مهم نیع


ای مذهب اووووف خدا چیکار کنم😩😩
ازی بیشتر وابسته حسین شومچی؟ اگر نرسیم بهم باز بدترین ضربه بخورم چی؟

از بس فکر کردم سردرد گرفتم 😔🥹

همو شاو تصمیم گرفتم از حسین جدا شوم تا ازی بیشتر وابسته یو نشوم


ای دنیا هرکسی دوست دشتم از مه به بدترین شکل گرفتی😔🥀💔

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:51


#بی پــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 34

یک ماه از رابطه مه حسین گذشت حسین روزا به دیکون خوو بود و قرار ما ساعت 6شب بود 🥹
هر دوتا ما فکسس ساعت شیش آن میشدیم خیلی خوشحال بودیم
کله روز منتظر بودیمکه زودتری ساعت شیش شه 🥺🤭

و. در ای مدت با صبنا
عشق پیمان آشنا شدم

پیمان هم خدایی خیلی صبنا دوس دشت حاظر بود بخاطر صبنا هر کاری بکنه

خوده صبنا آشنا شدم و یک گروه چهار نفره درست کردیم
مه حسین 😁
پیمان صبنا 🙄

پیمان صبنا قهر بودن اما فک کنم آشتی کردن ولی رابطه اینا خیلی خوب نبود
به همدیگه خوو ناز میکدن😂😂

همو شاو. چت کدیم بته گروه مه حسین خیلی خوب بودیم ولی صبنا پیمان درست چت نمیکردن تا ماستن خوب چت کنن بعز جنگ میکردن😐🤨😂


مه دیدوم واقعن پیمان ازی قضیه ناراحته گفتوم باشع مه خوده صبنا گپ زنم ببینم درد دلیو چیه


مه، سلام صبنا جوو خوبی دده مه❤️



صبنا، شکرر تو خوبی مهناز جوو


مه، صبناجوو چری ایتو خوده پیمان رفتار میکنی
میشه بمه بگی راحت باش دده جوو مه بخدا راز نگهدار خوبیم بخدا اگه تا خاسته باشی بری پیمان هم نمیگوم


صبنا، 🥹مهناز بتو میگوم اعتماد میکنم دده جوو به کسی نگی حتا حسین یا پیمان

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:50


#بی پـــــناه

نویسنده نـدا عالمی💫

پارت 33

حسین، مهناز شما سونیم یا شیعه؟


مه، ما سونیم شکررر الحمدالله

مه، شما چی شیعه یا سونی؟


حسین، ما شیعه یم

وقتی حسین گفت ما شیعه هستیم پر بال مه شکست چن میفهمیدم فامیل مه قبول نمیکنن
ولی خب عشق مگه به مذهب دین سن سال میشناسه؟

بریو بگفتوم ولی حسین گفت تو چرت ای گپا نزن مه خودمه درست میکنم تا ما بهم برسیم




روز شاو همیتو میگذشت و مهر محبت ما بیشتر بیشتر میشد ❤️❤️😢


وقتی خوده حسین چت دشتم خیلی خوشحال بودم از نون او بگفتوم فقد حسین ورده زبون مه شده بود نمیفهمم مه تنها همیتونم یا ما هم همیتونن وقتی عاشق میشن🥹



مه، حسین 🥺


حسین، جاااان حسین


مه، دلمه مایه بروم یک جایی بلندی ایستاد شوم جیــــــــــــــــــــغ بکشم حسین خیلی دوســــــــــــــــــــت داروم🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣


یک عالمه دوستت داروم نوشتوم فرستادم بریو


حسین، جانمه عشقمه نفسمه خانوم خوشکل مه مم خیلی دوستت داروم❤️😢بی نهایت با صداقت دوستتت داروم مهناز مه



مه وقتی ایتو میگفتتت خیلی خوشحال میشدم خیلی بی حد🥹🥹❤️❤️

همو شاو تا نیم شب چت کدیم بد خدا حافظی کدیم


صبح شد صبحانه خوردم جم جاروی مه کدم صبحا حسین مکتب میره از مکتب رخصت میشه میره سرکار خو ما از طرف شب چت میکنیم
مم روزا منتظر شب بودم خیلی شبا دوست دشتم چن خوده حسین خوو چت میکدم


مه، سلام عشقمه خوبی ❤️

حسین، شکرر تو خوبی عزیز دوردونه مه


مه ، به خوبی شهزاد خو

ای خوده حسین چت دشتم یک دم دیدم آف شد تا خیلی وقت بیدار بودم ولی حسین آن نشد🥹🥹خیلی نگرانیو شدم مر همو شاو خواب نبرد بلاخره به صد پیسی خواب شدم

صبح وقت بیدار شدم
دیدم حسین پیام داده که دیشاو همیتو ایی خوده تو چت میکدم خوابم برد کله معزرت خاهی کرد مم ببخشیدوم 😁😉

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 20:50


#بی پــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 32

یک ماه از رابطه مه حسین گذشت هر روز که تیر میشد ما بیشتر وابسته هم میشدیم


حسین، عشقمه یک خاهش از تو بکنم انجام میدی🥹🙏


مه، ها عزیزمه تو جون بخا😑

حسین، جون تو سلامت باشه همیشه😑😐 عکس خوو روان کن مام تو. ببینم🥹


مه، نمیشه روان نکنم لطفا🙏🥹😩

حسین، نی اصلن راه نداره یک ماه شد از رابطه ما هنوز سرمه اعتماد نکدی


مه، حسین جوو بحث اعتماد نیه خوب خجالت میکشوم


حسین، ویییی چری خجالت بکشی😳😬


بلاخره با کلی اسرار قهر جنگ با حسین یک عکس خوو فرستادم البته تایمر بود عکس باحجابی فرستادم شال مه بسر مه بود یک تار موی مه معلوم نمیشد


حسین😳😳😑ایشتو تو مخبولی عشقمه 😍😍🥹


مه، حسین راستیش میگی یا مسخره میکنی😩😩


حسین، نی بخدا راس میگم خیلی نانازی 🥺
حسین، مهناز زودی برو چای دم کن ک حالی مه خوده مادر خو میایوم بخانه شما به خسرونی 😑😂

مه بیچاره هک پک بموندم بودم یارم ای راس میگه😐🤭😩
حسینک راس میگی یا مسخره گی میکنی😩😐🤨


حسین، ههههه دیونه شوخی میکنم به همی نسبه شاو کی رفته خسرونی باز تو به کابلی مه به هرات😂😂


مه، ویییی راس میگه کوو 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🙄ساعت دیدم 11بیجه شب شده ای مهناز خینگ 😁😬


حسین، مهنازمه خیلی مقبولی خدایی بگوم چشما تو خیلی مقبوله


مه، چشما تو مقبول میبینه عشق خوشتیپمه

مه عکسا حسین دیده بودم به پروفایل یو حسین خیلی مقبولی نبود ولی قلب پاک دشت مم عاشق قلب پاکیو شدم
هردوما سندی نداشتم هم سندم بودیم به عشق عاشقی سندی نداشتم ولی خب کار دله دیگه😢❤️

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 15:09


https://t.me/afg219onlineshop

گل های ناز جوین شین ممنون میشم 🙏🙏

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 14:07


وقتی زنت بشه 😁😁😁😁😁


https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 12:50


پیر مان کردی دختر خوب ❤️❤️

واکنش ها کمه واکنش ها رفت بالا بی پناه میزارم 🙏🙏🙏

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:19


#بی پـــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 31

یک کامل حسین بریمه پیام میداد شعر های عاشقانه ویدیو عاشقانه روان میکرد

و میگفت دوستت دارم 😍


یک روز حسین گفت مه چیرقم عشق خوو بتو ثابت کنم
مم فک کردم گفتومواقعن اگه مر دوست داری برو بری مادر جاان بگوو وقتی خودینا گپ میزنی صدا اینا ظبط کن روان کن بمه ببینم چی میگن اونا


حسین، باشه چشم تو فقد جون بخا ☺️😘


حسین، سلام مادر جوو خبین

مادرحسین شکرر بچه مقبول مه تو خوبی ❤️


حسین، به دعا مادر عزیز خوو خیلی خوبم


مادر حسین، دعا خیر مه همیشه برد شما بچه ها مه هسته مادر جوو🤲🥹❤️


حسین، شما سلامت باشن مادرجان
حسین مادر جو مایوم یک گپی بشما بگو🤭


مادرحسین، بگوو بچه مه
چیه نکنه زن مایی🤗😍

حسین، ویییی مادر ایشتو فعمیدی شما🙈😱
زن نه فعلن مایوم بشما عشق خوو اعتراف کنم عروس شما معرفی کنم😍🙈🥴

تمام گپا حسین بگفت اسم مرم بگفت خیلی ازمه تعریف کرد ایتو خوشحال شدم که نپرسین😍😍😑

مادر حسین چیزه نگفت تازه خوشحالم شد


بعد بری پیمان بگفتوم اوهم از حسین خیلی تعریف کرد گفت پسر خوبیه خیلی بامرام یع ازی گپا



حسین، خوب مهناز مه حالی باور کدی🤨😍

مع، نه هنوزم باور نکردم🤨🤨😐

حسین، خوب دیگه چیکار کنم تا تو باور کنی 😩😩


مه، تا زمانی خسرونی بخانه ما نیامادی باور نمیکنم 🤨😒

حسین، اوهم میشه به وقتیو فعلن تو به عشق پاک مقدس مه باور کن جواب بلی بمه بده مم دلجم شوم😩😩🙏🥹


مه، باشه فکرا خوو بکنم صبا بریتو خبری میدوم
خوب فعلن بریم خواب شیم مرم خواب گرفته😴🥱


حسین، نووووچ امشب خواب مواب نیه 🤥🤨

مه، وییی حسین بقران دیر وقت شده 😩🤨


حسین، نی نی ای گپا نیه خاو نمیشی 🤨🤨

مه، برو حسینک شب خوش


حسین، نیه شب مه خوش 🤨🤨گفتوم خواب نمیشیم


مر خنده گرفت او شاو حسین خیلی لج کرد که خواب نمیشی مثله بچه خورد واری لج میکرد 😂😂🤭


به صد زور خود خو از دستیو خطا دادم خواب شدم خیلیم مر همو شاو خواب گرفته بود😩😴🥱

صبح بیدار دم صبحانه خوردم فکرا خورم بکردم بری حسین یک چانس بدادم
چن مم یک حسایه بری حسین دشتوم گفتم پناه بخدا ببینیم چی میشه

بریو بگفتوم خیلی خوشحال شد😍😍😍

از همینجی عشق ما شروع شد
نمیفهمم چیرقم وابسته حسین شدم خیلی عاشقیو شدم از ته دل عاشق حسین شدم 🥺

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:19


#بی پــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 30

برای همیشه
دری برایت نیمه باز نگه میدارم
برای همیشع
دلم را برای دلت تنگ مگه میـــدارم🫴



زمان در حال گذر بود مم خوده حسین دوست شدم و فرزاد هم به گروه سه نفره ما اضافه شد ما مثله اعضای یک خانواده شده بودیم هیچووقت ازیکه خوده ای سه نفر آشنا شدم پشیمون نیستم


روزا همیتو تیر میشد تا ایکه حسین بریمه گفت که عاشقم شده
ولی مه باور نمیکردم چن به عشق مجازی باور ندشتم


مه، حسین مه به عشق مجازی باور نداروم چن همه قصع موفته هوس چند روزیه زود گذر حسین 🥹


حسین، مهناز هر کاری بگی میکنم تا بریتو ثابت کنم عشق خووو



مم بریو یک فرست بدادم 😉
یک ماه کامل زحمت گشید بریمه مسج میکرد شعر های عاشقانه روان میکرد کاری میکرد مه بخندم

مم نتونستم اور بلاک کنم
اگع دگه نفری بودی بلاک میکردم ولی حسین نتونستم بلاک کنم

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:17


#بی پـــــناه

نویسنده نــدا عالمی💫

پارت29

یک شب چت دشتم کع حسین آمد پیوی م گفت پیمان عاشقت شدخ مم اصلن باور مه نمیشد و باورم نکدم
بریو گفتم چی میگی تو. او مثله برار منه ای غیر ممکنه حسین گفت نی او واقعن عاشقت شده
اگه تو جواب رد بدی ناراحت میشه قلبیو میشکنه 💔


مم که دلسوز یوم ازو خاستوم بری پیمان چیزه نگه اما حسین گفت پیمان بریمه گفته بریتو بگوم اوهم منتظر خبر منه

بعد گپا م حسین رفتوم داخل گروه و خیلی به قصه گپ حسین نشدم رفتم گروه
پیمان از مه سوال کرد تا حاله عاشق شدی؟

مم گفتوم نه

پیمان، عشق در نگاه اول باور داری؟

مه، نه اصلن عشق الکی یه 😐😬


پیمان، ن الکی نیه عشق خیلی قشنگه حال آدم خب میکنع 🫠


مم یک کمی استرس گرفتم که نکنه عاشق مه شده باشه😐😁


بعد نت مه همو شاو خلاس شه بری چن مدتی آفلاین بودم


کمی درسها مه کمتر شد دوباره نت فعال کدم رفتوم تلگرام دیدم ب یک گروه سه نفره اد شدم م حسین پیمان هستیم

پیمان، مهناز جااات معزرت اینا همگی یک شوخی بود مه از حسین خاستوم خوده تو شوخی کنه
مه عاشق یک دختر یوم دوسال میشه ما رابطه داریم خیلیم اور دوس دارم


مه ، خیره لالا گپی نیه مم فهمیدم شما شوخی میکنن شکر جنبه شوخی دارم🙄😬😂



ای گروه سه نفره ما هسته خیلی خوده پیمان حسین وابسته شدم
یک روز بازی میکردم بته گروه پیمان از مه خاست صدا خو روان کنم

اول قبول نمیکردم چن پیمان خیلی خاهش کرد بلاخرع به صد دل نا دل روان کردم
برینا گفتم مه روان میکنم شماهم باید روان کنن
قبول کردن صدای پیمان کع شنیده بودم قبلن ولی خیلی دوس دشتوم از حسین بشنوم 🤭

صدا خـو روان کردم اونا خیلی خوش کردن چن مه کابلی گپ میزدم 😜

بعد پیمان خاست مه صدا خو روان کنم اسما اینار بگیروم😩

مم روان کردم🥹😐😩


خیلی خوش اینا امد چی میفهمیدوم کع تقدیرمع تغیرر میکنع ما ای مجازی لعنتی 💔🙂

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:17


#بی پــــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 27

مکتب شروع کردم و بسیار شوق ذوق دارم درس میخوندم حصله مک سر میرفت چن کمی سختر بود آنلاینی

صبحا وقت بیدار میشدم

از سه بیجه شاو شاگردا ها خود خو درس میدادم
بعد نماز خو میخوندم صبحانه درست میکردم هنوز آفتاب طلوع نمیکرد میرفتم درس قرآنکریم میخوندم و یک دوست اونجه بخو پیدا کرده بودم💃🏻💃🏻😜اسمیو شمیلا بود خیلی دختر بود یک گنده گی دشت خیلی خشن بود🤨وقتی از مدرسه میامادیم تا 12 بجه درس میخوندم باز نون میخوردم جم جاور میکردم باز میرفتم کوررس باز شاو. میشد میامدم درس ها زود خلاص میشد

یک روز همیتو کلونک گوشی خو بودم
یک دم دیدم مچم کی مر ترپس به یک گروه اد کرد😐😑
دختر پسر گد ود بود 😬😁
همیتو حیرون بموندم مسج کنم یا نکنم☹️
آخر دل به دریا زدوم
گفتوم برو مهناز بچیش یک سلام بکووو دگه🙈😜
کم کم مسج کدم خوش مه امده ازی گروه جورمرگ😍😍

اما بری زحمت خیلی میکردم چن جدید بودم
مم اونار میزدم بلاک میکدم😁😐
میترسیدوم مم
تا ایکه یکی پیدا شد گفت هر کس بزی دختر بی احترامی کنه خودمه طرفه😡

بیشتر اینا هراتی هستن

خدایی بگوم پسرایه هرات خیلی زبون شیرینه دارن و. هم زود دختر فریب میدن 🤭😉بسلامتی یخنا وا اینا😐😂

خوب کجا بودم 😐
کابلی هم بود داخل همی گرو
ای پسره هم هراتی بود
نامیو دیدم نوشته پیمان وی ای پی 😕
ازو یک عالم تشکری کردم دیدم پیوی مه آمد گفت میتونی بریمه لالا بگی تو بجاا خوهر منی هرکس بتو مزاحمت کد تو فقد بمه بگووو

مه فک کدم ای جان مرگی شوخی میکنه😛😂
چن دیقه تیر شد دیدم یک ویدیو ری کرد بمه

یک دختره با پیشی هس
دخترع پیشی ناز میده
منتیم نوشته

تمام خوشی ها مال خودت
غم ها تو بیا نصف نصف کنیم☹️🥀

وقتی ای ویدیو دیدم واقعاااا یک حس خوبی بهم داد یک جوری شدم یادمه از رومل امده😭🖤
چن جز او کسی پناهمه نبود



در بین ای همه#بی پــناهی 🖤 فقط رومل پناهم بود🥺🫠

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:16


#بی پــــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت28

سه چهار روز میشه م به داخل همی گروه هستوم خیلی ساعت مه تیره
هر. کسی مزاحمت میگرد یا پیوی مه میاماد مم اونار راسته کشش بلاک میکردم
بعزی وقتا از مع شکایت میکردن یا بعزاب میکردن مر مم بری لالا خوو پیمان میگفتوم
پیمان هم دهن اینار بسته میکرد🤨😐😂


پیمان، مهناز مم یک گروه داروم اگه خاسته باشی بزو. گروه خو تهم اد میکنم😁😍

مه باشه، لالا جااان مشکلی نداروم مقصد مزاحمت نکنن بریمه

پیمان، تو. فقد بری مه بگوو. کی بریتو مزاحمت میکنه

لینگ گرو بمه ری کد پیمان جوین شدوم. ولی مسج نکردم😐ازو گروه دگه چون. بمه مزاحمت خیلی میشد یکیم خوده م خیر شده بود ازو گروه لفت دادم


بزی گروه وقتایع ک بیکار میشدم یک سری میرفتم برفتم داخل گروه
لالا پیمانم نبود
نگاه کدم کله گی هراتی بودن ب هر جا بریی هراتی ها هستن😂😐
سلام دادم سه چهار نفر جواب دادن همیتو ای قصته میگردیم یک نفر ریپ زد اکانت اش فقط یک نقطه بود باز لالا پیمان ان شدن ای حسین هس بچه ماما منه و خیلی ازو تعریف کرد 🫠مر خوده حسین آشنا کرد و بعد بری حسین گفت مه بری چن وقتی زیاد آن نمیشوم مهناز بتو سپردم بع داخل ای گروه کسی بریو گپ بدی زد اور بن بزن بعد مر خوده یک. رفیق دیگع خو آشنا کرد خیلی صمیمی بودن اسمیو فرزاد بود بعد بزوهم گفت مهناز بتوهم سپردم🤨
فرزاد خیلی پسر خبی بود و مر مثله خوهر خو. فک میکرد

فرزاد، مهناز جوو قند لالا خوو مرم مثلی پیمان فک کن در نبود پیمان هر مشکل چیزی دشتی بمه بگوو


مه، باشه لالا جوو خدا شمار دشته باشه

اینجا بود ک خوده پیمان حسین فرزاد آشنا شدم و کم کم حس خوبی بهشون پیدا کردم مثله یک فامیل شده بودن بریمه❤️🥹

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 09:16


#بی پــــــــناه

نویسنده ندا عالمی

پارت 27

مکتب شروع کردم و بسیار شوق ذوق دارم درس میخوندم حصله مک سر میرفت چن کمی سختر بود آنلاینی

صبحا وقت بیدار میشدم

از سه بیجه شاو شاگردا ها خود خو درس میدادم
بعد نماز خو میخوندم صبحانه درست میکردم هنوز آفتاب طلوع نمیکرد میرفتم درس قرآنکریم میخوندم و یک دوست اونجه بخو پیدا کرده بودم💃🏻💃🏻😜اسمیو شمیلا بود خیلی دختر بود یک گنده گی دشت خیلی خشن بود🤨وقتی از مدرسه میامادیم تا 12 بجه درس میخوندم باز نون میخوردم جم جاور میکردم باز میرفتم کوررس باز شاو. میشد میامدم درس ها زود خلاص میشد

یک روز همیتو کلونک گوشی خو بودم
یک دم دیدم مچم کی مر ترپس به یک گروه اد کرد😐😑
دختر پسر گد ود بود 😬😁
همیتو حیرون بموندم مسج کنم یا نکنم☹️
آخر دل به دریا زدوم
گفتوم برو مهناز بچیش یک سلام بکووو دگه🙈😜
کم کم مسج کدم خوش مه امده ازی گروه جورمرگ😍😍

اما بری زحمت خیلی میکردم چن جدید بودم
مم اونار میزدم بلاک میکدم😁😐
میترسیدوم مم
تا ایکه یکی پیدا شد گفت هر کس بزی دختر بی احترامی کنه خودمه طرفه😡

بیشتر اینا هراتی هستن

خدایی بگوم پسرایه هرات خیلی زبون شیرینه دارن و. هم زود دختر فریب میدن 🤭😉بسلامتی یخنا وا اینا😐😂

خوب کجا بودم 😐
کابلی هم بود داخل همی گرو
ای پسره هم هراتی بود
نامیو دیدم نوشته پیمان وی ای پی 😕
ازو یک عالم تشکری کردم دیدم پیوی مه آمد گفت میتونی بریمه لالا بگی تو بجاا خوهر منی هرکس بتو مزاحمت کد تو فقد بمه بگووو

مه فک کدم ای جان مرگی شوخی میکنه😛😂
چن دیقه تیر شد دیدم یک ویدیو ری کرد بمه

یک دختره با پیشی هس
دخترع پیشی ناز میده
منتیم نوشته

تمام خوشی ها مال خودت
غم ها تو بیا نصف نصف کنیم☹️🥀

وقتی ای ویدیو دیدم واقعاااا یک حس خوبی بهم داد یک جوری شدم یادمه از رومل امده😭🖤
چن جز او کسی پناهمه نبود



در بین ای همه#بی پــناهی 🖤 فقط رومل پناهم بود🥺🫠

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

05 Feb, 06:38


چخبره
کی بود میگفت قلبم امانتی باشه برات 🥀🥀🥀😢😢😢😢

🥀🥀🥀🥀🥀🫀🫀🫀🫀

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

04 Feb, 04:43


ادامه پارت 169 رومان قهوه بدون شکر

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

04 Feb, 04:42


ادامه پارت 169 رومان قهوه بدون شکر

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

04 Feb, 04:40


ادامه169

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

04 Feb, 04:38


رومان قهوه بدون شکر پارت 169 ❤️

تقدیم نگاه ناز تون

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

04 Feb, 04:31


رومان قهوه بدون شکر پارت 168 ❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 21:07


زمستون اینجوری روژ لب بزن ❤️❤️❤️



https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 20:50


من بہ یہ دیوونہ مثل تو واسہ زندگی ڪردن احتیاج دارم💓
‌‌‌‌‌‎‌‌


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 ••
••‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌❥✿

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 17:09


#بی پـــــناه

نـویسنده نــدا عالمی

پارت، 20

او ماه سال آخرش تیر شد به سختی و. درد زمستانش هم پایان رسید شب های سرد و تاریک هم گذشت درد شاید خوب شده باشه
اما جای اش همیشه به قلب میماند💔🥀




یکسال بعد🖤


ایمل مهنازززززززززز🗣
مه، جااان لالا اینجایوم
ایمل، چی پخته کدی🤨
مه، بریانی پخته کدم 🤤

ایمل، خو خوبه فقد زودی که خیلی گوشنه یوم 😑

مه، صحیه اینه دیگ جا میکنم 🫡

رفتم سفره را هموار کردم غذا بردم همه جم شدیم سفره جم کدم بردم بته آشپز خانه

ایمل، مهناز امروز مکتب نری
مه، چری لالا؟

ایمل، خاطر طرف های مکتب تان انفجار شده فعلن بری چن روز نرو

مه، صحیع لالا بیضوم از خودا مه بود😐😁💃🏻

ایمل، ها جاان لالا خو متوجه باش بری دوستا خوهم بگوو


مه، صحیه لالا جوووووو


ایمل رفت و کارا مم خلاص شد رفتم اتاق خو موبایل خو گرفتم رفتم واتساپ



وقتی رومل شهید شده بود موبایلش سر سینه بود فقط شیشه اش میشکنه اما خود موبایل جوره و مه گرفتم 🥺🥀)

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 17:09


#بی پــــــــناه

نویسنده ندا عالمی 💫

پارت 19

رفتم پاین پدرهم آمد پدرمم خیلی شکسته بود

مه، دیدیم پدر چیشددددد😭
از چیزی ک میترسیدممممممم بسر ما دوباره آمد😭😭😭
کاکا رفتتتتتت ارمون دیدن کاکا مه بدل مه بموند چیکار میشد یک دفع مر میبردن فقد یک دفع کاکا خوو میدیدوم رومل ندیدم 😭😭
بریشما نگفتم کاکا مر بزو شفاخانه نبرین او شفاخانه لعنتی هرکسی رفته پس نیاماده کاکا 😭😭😭😭😭😭شما و داکترا کشتن😭😭😭😭


سهیل، آروم باش مهناز آروم باش چیزه ک شده اینا همه حکمت خدایه ما کاری از دست ما برنمیایه 🥺🥺🥀

مه، نمیتونم سهیلللللل سحر ندیده بردین رومل ندیده بردن کاکا ندیده میبرن 😭😭نمیتونم دگه تحمل کرده دلمه آتش گرفته😭😭😭خدااااااااااا بسه دیگه بخودتو قسم دیگه کم آوردم😭😭🗣🗣😩😩


سهیل، مهناز آروم باش بخدا باز حالتو خراب میشه نگاه کنن طرف مه خوهرک ناز مه به گریه کردن چیزه جور نمیشه
کمی خودخور جم جور کن که بریم خانه کاکا اینا بیا هله خوهرک 😔


رفتیم داخل موتر شیشتم گرچه هنوزهم مهمان دشتن اما بازهم نمیشد ک نریم مه سهیل پدرم مادرم رفتیم
هنوز چهلم رومل پوره نشده کاکا خو بخاک میسپوریم 🥀🖤
ای سال ماه سخترین دوران زندگیم بوده💔🥀🥺

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 17:08


#بی پــــــــناه


نویسنده نـــدا عالمی

پارت 17

وقتی ای گپ پدرجانم زد باز دست و پا مه سست شد شروع کدم به گریه 😭😭جیغ میکشوم خدایا بسه از امتحان کردن ما خسته نشدی آخه مار به کدوم گناه ما امتحان میکنی 😭😭🗣🗣
سهیل هولکی آمد پیشوم 😧😧



سهیل، چیکار شده چره گریه میکنی چی گپ شده مهناز😨


مه، س... هیل😭
کاکا س... کته ک... ده😭😭


سهیل، چیییی کی گفته چیوقت ای دختر ادم واری گپ زه😡


مه، پ... پدرجاان... ز.. نگ زده بـ.. ود گفت کاکا سکته کده به مادر خو. بگو😭😭


سهیل، خیره خوهر جوو گریه نکوو خب میشن بخیر انی مه میروم شفاخانه بتو خبر میدم🥹😢


مه، صحیه سهیل جوو بمه خبری بدی🙏🙏😭


سهیل رفت و. مه ب دهلیز ششته بودم و. عهی دعا میکدم ک کاکا جانم چیزه نشه چون کاکا خو خیلی دوس دارم کاکا مه بریمه خیلی محبت میکدن برعکس دیگرا😭
خداجوو چره مه هرکی دوس دارم تو از مه میگیری😭😭


شب شد و هنوز پدرجااان نیامادن همه ب شفاخانع بودن مه تنها خوده برارزده ها خو بخانه بودم
کاکا مر به شفاخانه شیخ زاد بستری کدن مچم چری ازو شفاخانه خوشمه نمیایه سحر بردن به همو شفاخانه دگه زنده نیاماد رومل بردن دگه زنده نیاماد😭😭خدا جوو که کاکا مه زنده بمونده🙏😭
تا ساعت 10ششتم کسی نیاماد زنگ زدم بری سهیل گفت هنوز به بخش عاجله آخر دیدم کسی نیاماد مم رفتم اتاق خوو وضو گرفتم و شروع کردم ب نماز خواندن و قرآن خواندن تا نیمه های شب قرآن خواندم و اصلن خواب نشدوم
تا از اتفاقا یادوم میاماد باز گریه میگیرفت مر تا خود صبح بیدار موندم ک پدرم و. اجمل لالا آمدن از شفاخانه برینا صبحانه درست کردم ببردم
از کاکا خوو پرسیدم گفتن حال کاکا خبس خطر اش کم شده اما بیهوش هس کمی دل جم شدم



چهار روز بعد#

چهار روز گذشت کاکا مه هنوز به شفاخانه بسترین سکته ک کده طرف چپش دست پا اینا فلج شده و. داکتر. گفته خطر جانی هنوز هسته ماهم خیلی جیگر خونیم 🥺🖤
همگی ما دعا میکردیم که کاکا جانم خوب شه 🤲🤲😔


شب شد پدرجااانم امد خانه

مه، سلام پدر جااان بخیرر آمدین

پدر، ها بچیم بخیرر باشی

مه، پدر جااان کاکا مه حالی ایشتو شدن داکترا چی میگن 😢

پدر، هیچ بچیم حالش تغیری نکرده همیتونه به بخش عاجل😔


مه، خوب میشن بخیر جور میشن کاکا مه قوین 😢🤲🥹

پدر، توکل بخدا 🤲

مه، پدر جاان میشع مر ببرین شفاخانه یک دفع کاکا خوو ببینم بخدا خیلی پشت اینا دیق شدم🙏🙏🥹


پدر، بچیم اونجا جای شما نیست خورد ها نمیرن

مه، چره پس نواسع کاکا رفتن اگه جای طفل خوردها نیه پس چری اونا رفتن
شما بخدا فقد پنج دیقه فقد دست اینا بگیروم بوس کنم خیلی نمیمونم🙏🏻😔

پدر، اوووف مهناز باز شروع کدی گفتوم. نمیشع 🤨
مه، خو خیره😔🥹

خانه جم کردم باز به دل نامید. رفتم اتاق خو شروع کردم به گریه ک چی میشه برم یکبار کاکا خوو ببینم اگه خدای نکرده یک کار بشه مه ارمونه به دلمه میمونه خیلی وقت کاکا خو ندیدم 😭😭
رفتم وضو گرفتم خداوند قبول کنه نماز خواندم چن جعزم قرآن خواندم 🤲❤️

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 17:08


#بی پــناه

نویسنده نــدا عالمی 🌟

پارت 16

هر دو آمدن اونار بغل خو کردم ناز دادم بوی کشیدم بوی لالا رومل میدن😭😭بهتر وقتی مر ایتو دید چشمایو حلقه زد🥹




مه، جااان عمه لطفاااااا ایتو بدل خوو ننداز مریض میشی جیغ کششش گریه کو فریاد بزن ولی چوپ نباش🙏🥹
عمه فدایت شوه

بهتر، عمه... جااان... تو... چره... ایتو... میکنی 😭😭ماااا از پدر مادر محروم شدیم 😭😭

حداقل تو از ما دور نشووـ😭


مه، نی جاااان عمه مه چره خود خو از شما دور کنم شما کو نفس های مه هستیم تنها دلیل زندگی مه شما دوتا ین 🥺
فقد چن روزی مریض بودم نخاستم پاین بیایم 🥀صحیه جاااان عمه حالی ومیخزوم😊


ایت، بیتل گیان نکو🥺

بهتر، نی جااان خوهر خو گریه نمیکنم 🥲😊


مه، ایت جاان نترس دده تو گریه نمیکنه هردویشان بغل کدم ناز دادم اونار تا چاشت همیتو بودیم ایت بهتر بته بغل مه بودن اونار خواب برد مم. مجبورم بخاطر ایت بهتر زندگی کنم چون امانتی های لالا رومل هستن😔
رفتم یک حمام کوتاهی کدم لباس درست پوشیدم چون به ای روزا مهمان زیاد داریم خانه ما باید کمی منظم تر باشم. 🖤😓


ایت بهتر هم آماده کدم رفتم پاین نان خوردیم نان خلاص شد

رفتم با همه احوال پرسی کدم داخل خانه باز پهلو بی بی جااان خو بشیشتم و. بی بی جاانمه کمی مر نصیحت کرد ک بلاخره شب شد و. پدرم زنگ زد مه موبایل جواب دادم احوال پرسی کدم برینا گفتم چری دیر کدین


صدا پدرم خیلی آشفته بود باعث شد مم به تشویش شوم خدایا تو خیر مار پیش کن🤲🤲😔


پدرجاان، بچیم موبایل بده بدست مادر خو

مه، پدر جاان مادر مه نین بریمه بگن خیریت هس بیخی بع تشویش شدم🥹

پدرجاان، مهناز سیل کوو دختر مه آروم باش خب یک گپه میگم به مادر خوو بگوو صحیه ولی ورخطا نشی


مه، 😧صحیه پدر جاان خیریت هس باز چیکار شده😫

پدر جاان، خیر نیست کاکاتو سکته کده حالی هم به شفاخانه هستیم حالش هم وخیمه😔😔


مه، چیییییی😳کاکا مه سکته کده چی وقت چره ایتو شدن
خدا جو تحمل درد دوباره دیگه نداروم😭😭😭
به کدوم شفاخانع هستن؟



پدرجاان، مهناز دخترمه آروم باش وقت ندارم حالی میرم داخل بری مادر خو بگی باشه خدافز👋😔


مه، صحیه پدرجاان خدافز😭😭👋

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 16:43


#بی پـــــــناه


نـویسنده ندا عالمی💫


پارت 15

گاهی درد ها اونقدر تلخ میگذاره ک آدم بت اون حس میکنه میموره چه تلخه این درد ها🖤🥀





سهیل، مهناز خوهر نازم وخی دیگه تا کی مایه همیتو باشی
ببین از خو. چی جور کدی ضعیف شدی روز دو یا سه بار سیروم کار میکنن تو
وخی خوهرک نازمه نکوو ایتو باید بخاطر ایت بهتر قوی باشی
اینا امانت های رومل 🥹🙏تو باید ازینا مواظبت کنی


مه، سهیل بروووو نمایوم لطفا برین مر تنها بگذارین😭😭🙏



سهیل، تا چی وقت مایی به همی حالت زندگی کنی عه؟ ببین چقدر حالتت خرابه هر روز اکسیجن سیروم کار میکنن چره با خود خو ایکار میکنی
روحه رومل لالا نا آرام میشه اصلن راحت نیست ب قبر زجر میکشه خوش میشی او ناراحت شوه😡




مه، سهیل چوپپ کن 😭توربخدا بگذار به همی درد خو. بمورم 😭🙏



سهیل، خبه صحیه میرم سه هفته از مرگ رومل گذشته ولی باید کنار بیایی به مرگ لالا بخاطر بچه یو وخی سر پا شو اینا بتو نیاز دارن
ببین بکنار ازیکه بابا ندارن حالی مادر هم ندارن 🥹تو باید بزینا مادری کنی




مه، بروو همگی برین مر در حال خودمه بگذارین😭😭



ایت، ناژی🥺

بهتر، مهناز میشه بیام داخل🥺

مه، ها عزیزا عمه خوو. بیاین🥹

ایت که معصومه از هیچ چیزه خبر نداره و نمیفهمم چن هنوز سندی نداره🥹😔
بهتر هم خورده اما تحمل میکنه خیلی دختر قویه به همی سن کم خو🥺
هر دوتا خیلی پاک معصوم بی گناه هستن😔🥺

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 09:16


تولدت مبارک علمدارم کربلا ❤️❤️❤️❤️❤️❤️



https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 08:56


بی پناه بزارم یا شب بزارم

نظر بدین ❤️❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 07:53


دوست دارم خیلی ❤️❤️


سلام نیم روز شما نازنین ها بخیر دیارم تویی یک پارت داشت گذاشتم ❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

03 Feb, 07:50


#دیارم_تویی
#پارت_53

تا حسین خواست لب باز کند..برزان او را عقب کشید و زن را پس زد و جلو رفت..جیغ کشید برزان محکم به در سالن کوبید و فریاد زد:
-معراج..معراج بیا بیرون..

حسین پشت سرش دوید و جلو رفت..

زن با وحشت نگاهشان میکرد..در سالن قفل بود و همچنان صدای کل و دهل می آمد..
برزان محکمتر کوبید..
حسین با اشاره نشان داد که در را بشکند؟!

برزان نمیدانست چه کار کند؟! تا همینجا هم دور از منش جوانمردی پیش رفته بود..سری تکان داد و لب زد:
-یه یا الله بگو قبلش کسی سر لخت نباشه..

حسین زیر لبی باشه ای گفت و بلند فریاد زد:
-یا الله..

سپس خودش را به در کوبید‌..در خانه را باز کرد و جمعیت جیغ کشیدند..برزان بی توجه به آنها فریاد زد:
-معراج..معراج بابا من اومدم..

نگاهی به اطرافش انداخت زنها با لباسهای افغانی روی دف میزدند و میخواندند..برزان رو به زنها فریاد کشید:
-اون بچه کجاست؟!

همه از وهم و ترس زبان بر دهان نمیبردند..حسین مانند کسی که مدیون باشد کنارش گوش به فرمان برزان ایستاده بود..

برزان دوباره با خشم همه را سوزاند:
-مردای بی غیرتتون تو کدوم سوراخ موش قایم شدن؟!

حسین بلند گفت:
-حرف بزنید..!!

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 21:04


بزار آروم بگیره دلم ❤️❤️🥀🥀🥀



شبتون آروم 💎
🪴🪴🪴🪴⚘️⚘️⚘️
https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 19:03


اینو بفرست برای کسی
که واسش جون تم میدی ❤️❤️❤️


https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:44


#بی پــــــــناه


نویسنده نــــدا عالمی

پارت 14

سهیل آمد منو برد پیش طفلک هایو وقتی
هم ایت بهتر دیدم اونار محکم بغل کردم اونار 😭😭





ایت که خیلی خورده نمیفهمه مصروف بازی بود اما بهتر کلان هس میفهمه 😭🥀
اما واقعا شجاع بود در این سن کم تحمل میکنه 🥺🥺🖤



وقتی نون شد مهمانا ک خانه ما بود نون درست کدیم
هرچه سهیل اسرار کرد بیا تهم دو لقمه نونی بخور ولی کو اشتیا
مه. غم ازی میخروم ازی به بعدیو چیرقم بگذارنم
بدون رومل سحر😭😭





وقتی بردن رومل شد وقتی خداحافظی وقتی دیدار آخر مانه 🥺🥀🖤
همه جم شدن اصلن پاها مه یاری نمیکرد نزدیک اش شوم😭😭

اما بازهم به هزار سختی نزدیک شدم
وقتی در تابوت باز کردم😭😭😭
مه الله برارک جیگر گوشه م مه فدای ازی چشما تو بشم که پوته 😭😭
پدرهم آمد سر رومل ماچ 😭😭😭
یعنی خیلی صحنه سختی بود 😭😭
سخت ترین لحظه زندگیم بود همه خدا حافظی کردیم
زن رومل جیغ میکشید 😭😭🗣🗣🗣نبورین رومل مر نبرین 😭😭مادر مه جیغ میکشید 😭😭
هیچ کدوم باور ما نمیشد وقتی از خانه بیرون کردن اصلن طاقت نتانستم زن رومل برامد جلو اینار گرفتن نبرن 🙏🙏😭😭
مه رفتم از پشت سرشان جیغ میکشیدم نبرین 😭🗣🗣




سهیل، مهناز خوهرکم خیره آروم باش ای روزا سر همه میایع همگی ما یک روزی میمیریم😭😭



مه، سهیل یله کن تور بخدا نبرین برار مه نبریننننن زیر خاک سرد هس نبرینننننن لالا لطفآ سهیل بگووو نبرینن رومل رومل وخی رومل نمورده رومل زنده یه😭😭😭😭


آدا مه داره واکنش ها بره بالا ❤️

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:42


#بی پــــــــناه

نویسنده نـــدا عالمی


پارت 13

رسیدیم بخانه که همه قوم اولاد آمدن بخانه ما جم شدن

مه، یا خدا چیشده باشه😭

مه، سعیل نباید میرفتیم شفاخانه چری خانه آمدیم 🥺



سهیل، برو جااان لالایش داخل خانه🥹😔

مه، نه نه دیگع سهیل نگوتور بخدا یگوو رومل چیزه نشده سهیل😭😭😭😭😭🙏🙏🙏🙏🙏



از مه جلوتر مادر مه رفت خانه هم داخل صالون شد بعدش صدای جیغ داد کله خانه ره گرفته بود 😭😭😭
میترسم ای یک حقیقت باشه به پای لرزان رفتم داخل صالون واقعن حسی بدی دشتم😭😭
به پای لرزون دل پر خون چشمایه اشکی رسیدم داخل خانه سرو صدا زیاد بود 😢
وقتی نزدیک اینا شدم مادر مروی زمین افتاده و جیغ میزنه🥺😭

هیچوقت صدای جیغ داد مادر مه از یادوم نمیره همه جم شدن و گریه میکردن
مکه شوکه شده بودم اصلن نمیفهمیدم
نزدیک شدم کلع گی جم بودن
مم زنکا پس کردم دیدم یک جسد با کفن پوشیده
وقتی رومل ایتو دیدم
پا ها مه سست شد بفتادم
و شروع کردم به گریه😭😭😭😭


روووووووووومل جااان خوهر عزیز خوهر چری ایتو لباسایه ب تن تو. کردن😭😭😭😭😭😭

رومل رفیق دده خو جیگررر گوشه دده خو چری چشما تو پوته 😭😭😭😭😭


تهم مثلی سحر مر یکه گدشتی 😭😭😭😭😭😭
رومل توکه. میفهمیدی مه بدونه تو نمیتونم زندگی. کنم چری برفتییی😭😭😭😭😭😭😭🥀🥀🥀🥀🥀

یک بار دیگع شکستم همو لحظه همو دیقه شکستم افتادم زمین
واقعن نابود شدم
کسی که در کودکی برام پدر بود مادر بود پشتم بود مثله کوه بود بریمه مه. هر اشتباه کردم یک لحظه نمیگذاشت یک چکه اشک مه بریزه

بعد مرگ سحررر خیلی شکسته شدم ولی رومل بود مر سر پا کرد😭😭🥀🥀

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:41


#بی پـــــــناه


نویسنده نــــدا عالمی 💫

پارت 12

روز ها همیتو تیر میشد مکمل یک هفته هس مه بخانه ماما خونم 😁😐
لالا مه رومل بگفت تو یکساله میری 😂😂

ولی امروز یک حس عجیبه دارم یک رقمه نارامم دلشوره داروم
نمیفامم چری🫠


زینب، خوب دخترا چکار کنیم؟

مه، مچم زبوک هیچ حصله نداروم 😮‍💨

حماسه، دخملا بیایم یک چیز میزه بخریم بخوریم🤤😋


مه، ای دده گناه تو نیه توخو شکبمویی😒😐😂


حماسه، وییی خر بخاطر خودشما گفتم دیق ندارین😐😩😒


مه، سلامم ماما جاان بخیر آمدین خوب ک استین؟


زینب حماسه هم خوده بابا خوو احوال پرسی کدن اما امروز ماما مه چری ایتو وقت امدن همیشع عصر میامادن 😕
خو خیره چره ایتو آشفته هستن خدا خیر پیش کنه 🥹🤲

تا شب ماما هیچ گپ نزدن خوده کسی
نون خوردیم بری همگی ماهم گفتن وقت خواب شیم و هیچ گپ شوخی خنده نکنن م حصله نداروم

همه گی ما تعجب کدیم برفتیم جا ها خو بنداختیم خواب شدیم

صبح به خواب بودم که همه کلان ها سرو صدا دارن یک دم سهیل امد لحاف از سرم کشید

سهیل، مهناز وخی که رومل لالا مرمی خورده 😢

مه، 😳😳چییی یعنی چه حالی بکجاین خوب هستن😱😭

سهیل، زودآماده شدم مادرمم هولکی بیدار شدن وقتی از زینه ها پاین. میشدیم
گوشی ماما مه زنگ آماد 🤳


ماما، ها ماهم پریشان هستیم خبر کدیم اما درست نمیفامیم


ماما، صحیه انی آمدیم 😔


مه،... هیچ حسی نداشتم به راه برم به زینا ها بششیتم و فقط اشک ها م میرخت😭😭
باورم نمیشد اصلن که برار مه بمورده خلاص شد یعنی دیگه براری ندارم نی نی ای امکان نداره شاید مه غلط شنیده باشم


سهیل، مهناز خوهرک مه پاین شوو که بریم😭


مه، خبه صحیه 😭


رفتم به موتر شیشتم و کله راه دعا میکردم خدایا اینا یک خواب باشه 🙏🙏😭برم خانه رومل جوو جور باشه خدا یا لطفآ برارک مر از م نگیرر او تنها پشتیبان مه هس 😭😭

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:40


#بی پــــــناه


نویسنده ندا عالمی 🌟

پارت 11

زینب، انی نان هم آمده شد

مه، امشب مرغ با برنج کدن 🤤🤤الله ک خوش داروم🙊😋


همه دور هم جمشدیم نان خورده شد بعدش سفره جم کردیم ظرفا م زبوک 😁باهم شوشتیم

زینب، منهاز حالی چری اقزری زبوک میگی ادلی بگوو زینب جوو😩😩


مه، خش دارم از ناز بتو زبوک میگم اخی دده جوو😍😘
همیتو قصه کرده رفتیم سر تخت بام بشیشتیم روی چوکی
زبوک چپس پوفک لواشک و ایتو خرت پرتاهم خریده بود قصع کدیم خوردیم جا شما خالی 😉بودیم بشما نمیدادیم😐😂

چون هوا سرد بود آمدیم پس داخل خانه همه باهم قصه داشتن ماهم ششیتم قصه و مسخره گی کدیم خوده زبوک خـوهربرارایو😁😬

وقت خواب شده جا هار زبوگک انداخت هرکدوم ما برفتیم روی جاخو 😴😴


فردا زود بیدار شدیم چون پنجشنبه بود کسی جای نرفته تخمک و ممپلی خودما درست کردیم دور هم جم شدیم خوردیم خیلی مزه داد فیلمم نگاه میکردیم
فیلم دیو داس بود اما آخرش همه ما ناراحت شدیم 🥺

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:40


#بی پــــــناه


نویسندع ندا عالمی


پارت 10

رومل، اجمل چیکار کدی میتانی امر گرفته برم


اجمل، نی لالا کمی دیگم صبر کو فعلااا اوقه مقام بالا نیس که بتونم تور رتبه بدم ریس شوی کمی دیگم صبر کو مه جور میکنم بریتو





رومل، اوووف مه هیچ صبر نمیتونم ای ریس نو خیلی آدم بدی هس
نو سفر هایمه خلاص شود خودیو پشتون هس کته تاجک ها چپه هس هرکی تاجک باشه پس سفر روان میکنه هیچه حصله رفتن سفر دوبارع ندارم😡😩


اجمل، خیرش لالا کمی صبر کو همی چند روز بعد مه.... رتبه مه بالا میره باز خیرس حالی باید صبر کنی



رومل، صحیه اوووف😮‍💨😓



مه، چیشدع رومل لالا باز کجا میری 😧


رومل، هیچ جاان لالایش باز سفر کاری دارم



مه، مگع خلاص نشوده بود انحالی باز میری🥺



رومل، چطو کنم جااان لالایش نمیشه ک نرم
مادر، بچیم چی میشع نری خطر داره به ای وقت چقزر انفجار هم هسته چی میشه نری ننه جوو🥺😧

مه ، ها راس میگه لالا خیرس نررو بخدا میترسم اونجا میری🥺
رومل، مچم دل مم نمایه برم ولی هب مجبورم ببینم چی میشه شاید نرفتم🤗
مه، خوب هرچه خیر باشه لالا جوو😢


خوب&چی بپوشم بری فردا 🤔
امممم نه ای نه اونم ک دراز هس
اونم کوتاه او رنگ خوبی نداره
ای به رنگ مه نمیایع🤥🫤
اووووف خوب چی بپوشم😩😩


الاااااا خودا جوو پیدا کردمممممم انی ایر میپوشم😍😍💃🏻💃🏻💃🏻

رنگیو هم قشنگه فکس منه دو دست دیگم بر میداروم بسه دگه 🤭
خوب برم خاو شوم که زودتری صبا شه😁😴


رومل، مهناز تیز کو ک ناوقت شده😡
مه صحیه اینع آمدم🥵🗣
خوب بریم آمده شدم 😌😊

رومل، حالیم نیا 🤨


بشیشتم داخل موتر بسم الله گفته حرکت کردیم
رسیدیم. خانه ماما خوو

تک تک کردم

زبوووگک در باز کرد 😍😍
هم مر دید خودخور ترپس بنداخت بته بغل مه😍😍


مه، خیلییی پشتت دیق شده بودم زبووگک


زینب، جااان نازمه مم پشت تو دیق شده بودم بیا بریم داخل اینجی خنکه🥶


مه، ها صحیه بریم



رفتیم داخل خوده همگی احوال پرسی کدم البته مادر مم برفته بود

چی مادر اصلن بمه مهر نمیدن نمیفهم مم مادری دارم😢
بشیشتم زیر صندلی چای میوه هم آوردن خوردیم
زبوهم. برفت بری شب آمادگی بگیره

اخی م مهمانیونم😁😐

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:40


#بی پــــــناه


نویسنده ندا عالمی 💫

پارت 9

به اتاق خـو شیشته بودم
باشع بروم پاین ببینم چی گپا هست🤭😂


رفتم که همه دور هم استن و قصه میکنن


مه، خوب جم شما جمه گل وسط شما کمه 😌💋که انی بیامادم دلک شما جم🙂😐


سهیل، نی بروووو دیروز بیا نمیخایم 😂


رومل، بیاا جااان لالا خوو سهیل ناق ناق گپ میزنه🤨


مه، طرف سهیل نگاه کردم زبان خو بدر کردم طرفیو خوردی مزه داد😜🤣




سهیل ، خیله 😑😏

مه، کصاااااافت😅🥴


رومل، باز شروع کردین شما دوتا بس کنن دگ🧐


مه، الچشیوم لالا جوو😘😘



رومل، راستی صباا میری خانه ماما اینا🙄



مه، ها لالا جوو دیق شدم میرم🥹



رومل، برچند روز میری؟




مه، یک سه چهار شاو میمونم 😁😐


رومل باز سال پوره نکنی 😐😂


مع، نی دلت جم یک چن ماهی بیشتر نمیستم 😜😂😐
چون یک دفع رفته بودم یک هفته بودم ازی خاطر ایتو گفتن 😂




سهیل، الااااااا برو دگ نیا💃🏻💃🏻😁😁




مه، نووووچ تو مر یاد میکنی بدونع م غمگینی دل نمیشوم تو ایتو ببینم🥹😂😁




رومل، چند بجه میری بیام ببرم تو؟

مه ، صبا عصر میرم از وظیفه آمدی مر ببر 🙂




رومل، صحیه جااان لالایش مقصد آماده باشی



مه، چشمممممم🫡

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 17:20


وجودت تا ابد در من جاریست ❤️❤️



https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 14:15


رومان قهوه بدون شکر پارت 167❤️❤️

تقدیم نگاه خشکل تون ❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 14:08


رومان قهوه بدون شکر
پارت 166

تقدیم نگاه ناز شما ❤️❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

02 Feb, 06:41


داشتنت می ارزه به تمام تداشته هام ❤️

سلام صبح شما بخیر❤️

میگم چرا واکنش ها کمه

گیسو داریم امروز ❤️❤️❤️❤️


https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

13 Jan, 04:02



قشنگ بخند هیچگاه غمگین نڪن🫀 چهࢪه ے ࢪا ڪه......♥️

خدایت با عشق آفࢪیده....🤞💜‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌

#صبح_بخیر❤️

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

13 Jan, 03:58


#رمان_بت_پرست🤗😉



رمان خونا پیش خزین❤️🥰


‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• https://t.me/ROMANTICC1381
╰✪─┈➤

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 20:04



                    𝗬♡𝗨 𝗔𝗥𝗘
     ᴛʜᴇ ᴏɴʟʏ ʙᴇᴀᴜᴛʏ ɪɴ ᴍʏ ᴡᴏʀʟᴅ
          تو تنهـا زیبایي زندگیمـي..!


⠀https://t.me/ROMANTICC1381
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 16:18


از همه دنیا یه تو بَسَم شـد🥹💔»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 ••
حرف گیسو بع متین
••‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌❥✿
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی دوست دارم حیف که حسی نداری به من 🥀🥀🥀

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 15:44


دوستان ۳ پارت از رمان #قهوه_بدون_شکر پخش شد ❤️‍🔥
واکنش بزنید لینک چنل و پخش کنید که ادامش به زودی بذارم❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 15:30


#پارت۱۴۵_قهوه_بدون_شکر


‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 15:29


#پارت۱۴۴_قهوه_بدون_شکر

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 15:17


#ادامه_پارت

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 15:12


#پارت۱۴۳_قهوه_بدون_شکر

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 10:37


دوستان اگر می‌خواهید ادامه رمان #قهوه_بدون_شکر را بذارم براتون رمان ها رو واکنش بزنید لینک چنل و پخش کنید❤️‍🔥
https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

12 Jan, 10:24


#یک_عدد_انتخاب_کن
بعد برو پایین

1    2     3     4     5    6     7    8   9
10   11    12    13    14     15     16
17    18      19      20    21      22    23
24   25      26     27. 28. 29. 30







خب خب حالک هر کی هر عددی که انتخاب کرده😏
باید ماه روزه به همان روز مر افطاری دعوت کنه🤭🤗
مام از حالک برنامه افطاری خور تنظیم کنوم 😂😂

#به_کامنت_بگید_عدد_خو 😔😂


‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Jan, 18:06


#دیارم_تویی
#پارت_15

ابروهای برزان بالا پرید..مانند برق نگاهش کرد..بردیا نفس گرفت و آب دهان قورت داد..برزان به زبان خودشان لب زد:
-مگه دنبالت گذاشتن؟! دردت چیه؟!

با کنایه گفت:
-از ده پایین صداتو شنیدن..
سپس در جواب حرفش ادامه داد:
-یعنی چی؟! بردیا تو احمقی؟!

صدایش را کمی بالا برد و به فارسی' زبان زد:
-همون روز اول دُرجان اومد جلومون نشست گفت لیدا قراره بشه عروس خانواده...گفت برای برزان خواستگاریش میکنم..تو لال بودی؟!

بردیا سر پایین انداخت درمانده شده بود زیر لبی جواب داد:
-میدونم دوستش داری ول..

برزان میان حرفش آمد:
-حرف مفت نزن..بحث دوست داشتن نیست...بحث اینه که کی به دُرجان بگه امشب جای من برای تو برن خواستگاری؟!

رعنا شنیده بود..تازه فهمید گرد و خاکی که چند دقیقه پیش آن دختر راه انداخت سر چه بود..پنداشت که لیدا نامزد برزان است و چقدر مزاحم شده آن هم بد موقع...

صدای خنده ها و بازی معراج با آن خرگوش از گوشه ی دیگر حیاط می آمد..از پنجره نگاهش کرد اگر این خرگوش به او پناه نیاورده بود شاید اکنون همه چیز فرق میکرد...

شاید مرزبانها پیدایش کرده بودند...بابت این خدا را شکر کرد کمی شاد شد و بخاطر این شادی از خدا خواست او را ببخشد چرا که مزاحم لیدا شده بود...

چیزی مانند برق از سرش گذشت ده سال پیش هم بابت یک شادیِ وارونه ی غم خدا را شکر کرد و خواست خدا او را ببخشد...

پوزخندی توام غم زد و سر پایین انداخت..از حرف برزان برداشت کرد که او لیدا را دوست دارد..دوباره از خودش معذب شد...انگار جای کسی را تنگ کرده باشد..

چه ده سال پیش که او را مانند تکه پارچه ای برای امرار معاش فروختند...چه اکنون که موجب سوءتفاهم بقیه آن هم در یک روستای کوچک دور افتاده شده بود..

با این افکار نفس عمیقی گرفت پلک فشرد و سپس درحالیکه از پنجره معراج را نگاه میکرد به خودش تشر زد:
-دختر تو هم همیشه اضافی هستیا...

فارسی' : در بعضی مواقع کوردها فارسی را توام زبان خودشان در مکالمات به کار میبرند و این یک امر معمول است و ربطی به جریانات رمان ندارد.

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Jan, 18:06


#دیارم_تویی
#پارت_14

لیدا نگاهی به سر تا پایش انداخت و ابرو بالا برد سپس به برزان که پشت سر رعنا ایستاده بود نگاه کرد..تنه ای به رعنا زد و داخل خانه شد..

رعنا گیج پلک زد و نگاهش کرد لیدا رو‌به‌روی برزان ایستاد به کوردی با خشم لب زد:
-دستت درد نکنه پسر اربیل خان..آوازه جوونمردیت همه جا رو پر کرده..از ده پایین و بالا میان که تو کاراشونو درست کنی بعد رو دختر مردم اسم میذاری..

برزان میان حرفش آمد و با تشر گفت:
-چه اسمی؟!

سپس سر به سمتی تکان داد:
-مگه دُرجان خونتون نشون آورده؟! مگه وقتی دنیا اومدی جلوی من تو گوشات اذون خوندن؟! اسم کی رو روت گذاشتن لیدا؟! اینکه اهل آبادی یه چیزیو کردن سقز دهنشون میچرخونن که نشد اسم گذاشتن...

صدایش را کمی پایین آورد:
-آره میایم خواستگاری ولی طبق رسم و رسوم خودش...امشب نشد فردا شب میایم...فردا شب نه پس فردا شب...وقتی یه خانواده از یه پسر بیشتر دارن از قبل نمیگن برای کدوم خواستگاری میان...رسم رو بلدی یا من بگم؟!

رعنا هاج و واج نگاهشان میکرد چیزی از زبانشان نمیفهمید..فقط متوجه شد با توپ و تشر حرف میزنند..

فکر کرد دخترک از بودنش آنجا ناراحت است و اسباب زحمت و مهمان داری اش شده..آرام لب زد:
-معذرت میخوام اگر مزاحمتون شدم..ما یه جایی پیدا میکنیم..

سرهای جفتشان به سمت دختر برگشت..البته که مزاحم لیدا شده بود..اما به دلیلی دیگر!!!
لیدا پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت..

برزان با جدیت ابرو جلو انداخت و رو به لیدا به کوردی لب زد:
-برو خونه...الان وقت این حرفا نیست..
لیدا چشم غره ای رفت و از آنجا بیرون زد..

برزان به رعنا نگاه کرد و دهان باز کرد چیزی بگوید که بردیا از داخل حیاط صدایش زد..برزان ببخشیدی گفت و پا به حیاط گذاشت بردیا جلویش ایستاد و درحالیکه نفس میزد بی درنگ به کوردی گفت:
-من...من لیدا رو دوست دارم...

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Jan, 18:06


#دیارم_تویی
#پارت_13

نگاهشان در هم گره خورد...رعنا دست از موهایش برداشت و صاف جلوی مرد ایستاد سر پایین انداخت لب باز و بسته کرد و اطراف را پایید و دنبال روسری کوردی ای آن اطراف گشت...

برزان به خودش آمد و سری تکان داد از اینکه او را در عمل انجام‌ شده قرار داده از خودش ناراحت شد از بالای چشم زن را نگاه کرد گفت:
-بهتری؟!

رعنا درحالیکه شرم میکرد نگاهش کند آرام سر تکان داد و زمین را چشم چشم کرد تا بلکه آن تکه پارچه را پیدا کند..

برزان نگاهش را به سمتی داد تا بیشتر از این معذبش نکند...روسری به چشمش خورد چند قدمی جلو برداشت و آن را از روی فرش زمین چنگ زد‌..

رعنا متوجه اش شد...برزان جلو آمد و رو‌به‌رویش ایستاد روسری را جلویش گرفت چشم در چشمهای قهوه رنگش دوخت و پس مکثی نسبتا طولانی لب زد:
-بفرما..

رعنا روسری را گرفت و لبش را از تو گزید نگاهش را مدام از این فرشته نجاتش میدزدید..پلک فشرد و رو برگرداند نفس عمیقی کشید و روسری را روی سرش انداخت..

بلد نبود آن را کوردی ببندد..از چیزهایی که با دیدن ماه جان و ستاره توی ذهنش مانده بود گره هایی زد برزان پشت سرش ایستاده بود و در آئینه نگاهش میکرد..

همانطور که دختر مشغول بستن روسری اش بود دستی به کمکش آمد رعنا دستهایش را پایین انداخت در آئینه نگاه کرد..

مردی که پشت سرش ایستاده بود و برایش روسری میبست هیچ شباهتی به مردهایی که در زندگی او بودند نداشت..
وقتی کار برزان تمام شد رعنا رو برگرداند..

برای ممنون گفتن این پا و آن پا میکرد بالاخره آن را گفت و جلوی چشمهای برزان که او را از زیر چشم میگذراند سر پایین انداخت و به سمت حیاط رفت...

سامانی که در خانه را باز کرد تا خارج شود با صورت عصبی و پر از خشم دختری رو‌به‌رو شد با چهره ای سراسر نا آگاهی پرسید:
-چیزی شده؟!

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Jan, 07:59


طلوع صبح با دیدن روح ماه تو قشنگه ❤️❤️❤️



لینک پخش کنید واکنش ها کم هست گلها من
دیارم تویی نشر میشه یک ساعت دیگه واکنش ها بالا بره ❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهــترین چـ👀ـنل رومــان🧸 

11 Jan, 07:57


دخترِتخس‌ِمن🍷🫀
#پارت۳۱

دستشو محکم گاز گرفتم ، دستشو از جلوی دهنم کشید ولی از کمرم گرفت و نذاشت تکون بخورم

_ بهراد گفته مشتری داری و باید صحیح و سالم برسونمت ،‌پس بنظرم باید ممنونش باشی !

دم گوشم گفت :

_ چون من زندت نمیذاشتم !
حالا راه بیفت قبل اینکه کار دستت بدم


حالا باید چیکار می‌کردم ؟
اینهمه دست و پا زدم که تهش دوباره برگردم به همونجایی که بودم؟

_ بنظرم زیاد به اون مخ فندقیت فشار نیاری بهتره!

به زورم هم که نمیتونستم متوسل بشم ، پس باید از راه دیگه ای وارد میشدم ، به عنوان آخرین تلاشام گفتم :

_ از اونجایی که بنظر میاد یه نمه هنوز مخ توی کله‌ات هست ، اول به حرفم گوش بده بعد ...

با خشم توام با حرص گفت :
_ داری فقط وقتمونو هدر میدی !

به خودم مسلط شدم و قاطعانه گفتم :

_ دقیقا منم میخوام همینو بگم ، من که بالاخره در میرم ، اونوقت شماها هستین که کلاهتون پس معرکست ، اما اگه الان خودت بیخیال بشی و راهتو بکشی بری ، منم کاری به کار هیچکدومتون ندارم !

همزمان با فشار بیشتر اسلحه روی شقیقم با خشم گفت:

_بچه داری کیو تهدید میکنی؟  فکر کردی با خر طرفی؟ تا الانشم بخاطر بهراده زنده ای که سفارش کرده بلایی سرت نیاد چون مشتری خوب گیرت اومده وگرنه..

حرفشو قطع کردم :

_ آخه ببین اصلا اینهمه ارزش داره خودتونو به زحمت بندازین؟
یه نگاه بنداز ببین کی حاضره بابت من پول بده ؟ هیشکی ! دیدی افتادم رو دستتون صبح تا شب مفت خوردم خوابیدم الکی خرج اضافه رو دوشتون ...

این سری اون اون حرفمو قطع کرد و بازوم رو چنگ انداخت :

_ راه میفتی یا نه؟

همینطوری که با خودم درحال کلنجار رفتن بودم با کشیده شدن بازوم به اجبار سوار ماشینش شدیم

اسلحه رو هم همچنان به سمتم نشونه گرفته بود و هیچکاری نمیتونستم انجام بدم...

همچنان تسلیم نشدم و گفتم :

_ببین ! باور کن به جون خودت به هیشکی هیچی نمیگم ، اون بهراد گاوه ، خره ، شتره حالیش نیست وگرنه از خودشم بپرسی میدونه که من جز ضرر اضافی هیچ سودی براش ندارم ، ولی تو چی؟ توام گاوی؟ ولمون کنین بریم جفتمون به زندگیمون برسیم ...


ادامه دارد

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

27 Dec, 07:32


Channel photo updated

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:38


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت146📜

یک هفته از او روز میگذره...

به طول ای یک هفته فکر میکنم هفت سال پیر تر شدم...
به ای سن مه چی نکشیدم؟

هعییی فقط خودم میفهمم و خدا مه..

ای یک هفته هم پیش داکترا و ته کلینیک های تیر شد، مامانم خوب نبودن و گویا قلب اینا ظعیف شده....

و در طول ای یک هفته چیزی که مر آزار میداد ای بود که نمیتونستم با مروارید گپ بزنم...

به حد لالیگا دلم  بریو تنگ شده....

ای هفته اینترنت نداشتم یا بهتره بگم پولی نداشتم که رو اینترنت بدم😄

پیامک تایید از طرف شبکه آمد و آنلاین شدم

۲۴ تا پیام از طرف مروارید....
من و ای خوشبختی؟؟

پیام هایو باز کردم

مروارید: سلام خبی
کجایی

چند ساعت بعد

الوووو نگران شدم😕
کجاییی
چند دقیقه بعد
نمادی باشه پس مم رفتم امشب شب بخیر

رو بعد
الووو سمیر؟؟؟؟
خوبی؟ کجاییییی؟؟؟

به شوق پیام هایو میخوندم و بعد چندین روز لبخندم رو لبم آمده بود...  بلاخره یک نفر انقدر به مه اهمیت داده بود😄

هر پیام یو از رو شوق دو بار میخوندم
واقعا در ای روزا تا لحظه انقدر خوشحال نشدم...
یادم از او جمله آمد که میگه:

     اون قند روز های تلخ من است...! 🫠

یک سلام تایپ کردم و فرستادم....


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#مروارید

داشتم داخل اکسپلور میگشتم که پیامی از طرف سمیر آمد

سمیر: سلام🫠

بلاخرههههه، لبخندی عمیق از عمق دلم روی لبم پدیدار شد...

شروع کردم به تایپ کرده

مه: سلام؟؟؟
خیلی خری خب؟ خیلییییی

سمیر: خب

مه: خر بودن تو حد و مرز نداره صگی😒
معلوم است کجایی؟

مه: آشغال میفهمی چی به مه گذشت؟
میفهمی چقدر نگران شدم...

هر چی میگفتم سمیر فقط سین میزد، کمی خود خو آروم کردم و مکث کردم ببینم چی میگه
که در حال تایپ بود...

سمیر: مروارید🫠

مه: هان چیه بگو چیه؟؟

سمیر: بابا مه رفت🫠💔

جا خوردم و مکث کردم
همینه بمونده بودم، یعنی چی؟

مه: چی؟

که دیدم هی ویس میده...
منتظر شدم تا ویس ها خو بفرسته

بعد چند دقیقه دوتا ویس آمد و سریع هندزفری زدم

صدا: مروارید... بابا مه... میفهمی بابا مه... نمیفهمم چی رقم بگم...

صدایو بغضی داشت به وسعت یک جهان...
لرزش صدایو بدن مه مور مور میساخت

صدا: بابا مه فوت شد مروارید میفهم... ی بری همیش... بری همیشه رفت مروارید...

و صدا گریه یی که بعد گفتن ای جمله شدت گرفت قلب مه به درد آورد...
باعث چشما مه هم اشکی بشه..

ویس بعدی پلی شد

صدا: ای یک هفته در کل نتونستم آن بشم... بابا  مه مرد مروارید... درسته زمین گیر بود.. توانی نداشت ولی.. ولییی

لرزش صدایو و بغض گلو یو بعد از گفتن کلمه ولی تبدیل به گریه شد و نتونست ادامه بده

صدا: ولی.. حداقل بود.... 😭
حداقل بووود مروارید بودن یو یک حسی میداد که بی کس نیم.. مم پدر داشتم میتونستم بریو بابا بگمممم😭😭😭


بری مه خیلی سخت و اما تعجب آور بود... سمیری که حتی یک بار نبود که بدون خنده کپ بزنه امروز داشت گریه میکرد...

هردفعه نفس عمیقی میکشید و میخواست ادامه بده ولی بغض یو دوام نمیاورد و گریه یو شدت می گرفت.....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:38


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت145📜

#مروارید

بعد از گذشت سه روز هنوزم موفق به دیدار با یار نشدم🫠
آخر این دل چطور طاقت میکند...

بعد از پوشیدن فورم خو حرمت کردم طرف مکتب...

امروز نوبت ارائه دادن مه و سلیم هست، استرس ندارم چون دفعه اول مه نیه اما کمی ترس دارم
چون ذهن مه درگیر بود ای هفته کلا و نتونستم درست آماده گی بگیرم

خدایا سپردم به خودت که تو سپردن به تو عاقلانه ترین کاره....

و قدم گذاشتم به مکتب...

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#سمیر

خلیفه: سمیر او موتر دگه هم پالش بزن بچیمه باز یکه دگه رحیم پالش میزنه

سمیر: چشم

انقدر عرق کرده بودم که انگار دوش گرفته بودم
امروز خیلی گرمه با ای آفتاب ته سر مه نگاه

شروع کردم پالش زدن ای موتر...
دستا مه پوست پوست شده بترقیده....

هعییی چرخ گردون..
چرا ای مدل هستی یکی در اوج قرار میدی در بلند ترین نقطه و یکی از پایین ترین نقطه لِه میکنی....

عادلانه... زندگی عادلانه یه...

یادم از گپ مروارید آمد که گفت

همه چیز بسپار به خدا و توکل کن
خدایا مم همه چیزه سپردم به تو و توکل دارم دگه خودت دانی و کارَت🫠🫠

گوشی زنگ آمد
سامر بود...

مه: بلی

_ کجایی؟

مه: سر کار کجا مام باشم

صدایو و میلرزید و تردید داشت

مه: گپ بزن دگه..

_سمیر روز یو رسید...

مه: نه... شوخی میکنی؟

صدا گریه سامر از پشت گوشی آمد
احساس تنگی نفس به مه دست داده بود...

مه: سمیر... بگو چی شده...

_بابا رفت سمیر... او روز رسید... 😭😭😭

بغضی محکم گلو مه فشار میداد و اشک در چشما مه قوطه ور شده بود....

باش آن چنان گلو مه می فشرد مه نفس کشیدن به مه سخت شده بود...

آخر تا امروز سهم مه از ای زندگی چی بود جز درد....

اشک ها مه یکی بعد از دیگری ریخت و دگه نه توان گپ زدن مونده بود نه توان حرکت کردن....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:38


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت144📜

شیشته بودم ولی آروم و قرار ندیشتم...
یعنی حاله عمر مه برسیده؟
یعنی حاله چیکار میکنه...

هووف🫠
چقدر جدایی سخته خدایااا چی میشد حاله پیش یو میبودم🥲
مگه دنیا به آخر میرسید....

دیدم گوشی مه مسج آمد
سمیر بود

سمیر: سلام
خبی

مه: شکر خدا تو خوبی

سمیر: هعی میگذره

مه: حال بابا تو چطوره؟

سمیر: خوبن از شفا خونه امروز مرخص میشن ولی خب جا خوشحالی نداره چون آخر یو معلومه🫠🫠

مه: ای رقم نگو توکل کو به خدا

سمیر: او که بدون شک.. از تو چی خبر.. از عمر خان چی خبر

مه: امروز قرار بود بیایه بخیر

سمیر: خب خبری نداری

مه: متاسفانه نه🫠

سمیر: حداقل جنبه مثبت یو نگاه کن دگه دیدن یو غیر ممکن نیه و خیلی هم از تو دور نیه

مه: ها ولا همی هم جا شکر داره🥲

سمیر: مه رفتن که باید برم مکتب...

مه: باشه برو ذهن تو باز

سمیر: مرسی

سمیر  آفلاین شد و مه موندم و بی قراری ها مه


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#عمر

محکم مامان خو بغل کردم... خیلی اونا یاد کرده بودم

جوری به تک تک اعضای خانواده نگاه میکردم که انگار بعد از سال ها هست اونا میبینیم....

سوار موتر ها شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم...

به بیرون از موتر نگاه میکردم...
تمام نقاط ای شهر یاد کرده بودم واقعا حتی دلم بری شهر ما تنگ شده بود...

وقتی رسیدیم به خونه مامان به زور پیاز به خورد مه دادن🥴

عمیان و عبید هم مر دیوونه کرده بودن هم میگفتن کاکا فلان جا برفتی
کاکا گوشی خو بدی
کاکا خوب جایی بود؟😂

خلاصه مر دیوونه کردن ادلی...
بعد خوردن غذا چاشت وخیستم رفتم ته اطاق خو و خود خو رو تخت پرتاو دادم

یکی بالش ها رو تخت برداشتم

آخرین بار شبی که ماستم برم چقدر با تو راز دل کردم.. چقدر ناراحت بودم...

ولی تمام شد بخیر...

چیکار شد که انقدر خاطر یو به مه عزیز شد..
چطور ایته مر وابسته خو ساخت.....

انگار از همو لحظه که با او چشم ها سیاه یو چشم به چشم شدم وارد قلب مه شد...

آنقدر زیبا دلم را بر دلش وابسته کرد.....
یارم انگاری تخصص داشت در پیوند قلب️..!

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:38


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت143📜

#سمیر

مامان: سمیر وخی مادر برو به خونه بسه تا صبح اینجی شیشتی

سمیر: بابا مرخص کردن؟

مامان: نه

سمیر: پس کجا برم همینجی هستم

مامان: از دیشب ضد کردی که نمیرم اینجی بستادی تو از خم درس و مکتب نداری؟

سمیر: چیکار کنم شما ذات زن داخل شفا خونه یکه بگذارم برم؟

مامان: یکه نیم سامر از صاحب کار خو اجازه گرفته امروز اینجیه

سمیر: خوو

مامان: هاا

سمیر: وخی برو به دیکون که باز خلیفه تو به سر تو گپ می زنه بیزو یک پولی هم که نمیده همو هم به بهونه کم میکنه.....

سمیر: خوبه پس مه رفتم

رو سمیرا بوس کردم و از شفا خونه زدم بیرون...

ای چی زندگیه که داریم... تمام بدبختی ها دنیا میریزه سر یک نفر...

شما از مه شناخت چندانی هم ندارین
اسم مه سمیر هست و یک برار کلون دارم به اسم سامر
یک خواهر ۴ ساله دارم به اسم سمیرا

همراه با مامان بابا خو زندگی میکنم...

مه: لالا محله.... چند میبری؟

مرتیکه: بیا ۲۰ میبرم

سوار ریکشا شدم و حرکت طرف خونه.....


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#مروارید

مروارید: صدف به نظر تو حاله عمر برسیده هرات؟

صدف: نه بابا هنوز ۱۱ صبحه، باز بسته گی به ای داره که کی حرکت کرده باشه

مروارید: اووف دل ته دلم نیه...

صدف: یاد تونه میگفتم وقتی عاشق شدی به یاد تو میدم؟

صدف: حاله دقیقا همو وقت رسیده که بگم، عشق همچین چیزیه🫠

مروارید: حاله درک میکنم تور وقتی ادریس ماست بره قندهار چری اوته شده بودی🫠

صدف: بیا بغلم مه

صدفه محکم بغل کردم....

مروارید: کاش میشد او ببینم صدف 😢

صدف: چری نتونی میتونی

مروارید: خب او بعد از گذشت بیشتر از سه ماه تو فک کن مه چقدر دلتنگ یو هستم و حاله نمیتونم او ببینم

صدف: باید منتظر یک موقعیت باشی که او ببینی

مروارید: منتظر...
مم همی میگم دگه باید انتطار بکشم بازم انتطار... خسته شدم بس منتظر بودم... 🥺


صدف: روزی میرسه که به تمام ای روزا نکته میکنی و میگی ارزش ای همه انتظار داشت

مروارید: خدا کنه همی رقم که میگی بشه صدف خدا کنه همو رقم بشه چون دگه طاقت غیر از او ندارم... 🥺

صدف: زنگ خورد بیا بریم

مروارید: بریم🥲

با صدف رفتیم به صنف....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:38


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت142📜

#سه_ماه_بعد...
#عمر

دل ته دلم نبود...
بلاخره انتظار به پایان رسیده بود...

امشب آخرین شبی بود که در ای کشور دور از مروارید خو سر به بالش گذاشتم...

خیلی هیجان داشتم... یادم از سه ماه پیش آمد شبی که قرار بود فردا یو بیام ایران

چی حال داشتم... ولی تمام شد... انتظار ها تمام شد... حاله به محض ای که برسم هرات اولین اقدامی که میکنم
پیوند بین دو خانواده محکم تر میکنم 😄


همو شاخه گل خشک شده که به موی به بند بود و هر دفعه که لمس میکردم  یک، دو برگ یو جدا میشد
باز برداشتم

تنها یادگاری که از مروارید داشتم، البته مه ای شاخه گله یادگاری مروارید میدونستم..

خدایا یعنی او هم دل یو به مه تنگ شده؟
یعنی او هم منتظر آمدن مه هسته؟
یعنی او اصلا به مه فکر میکنه؟
اصلا در گوشه یی از افکار یو جای دارم؟

من که از دوریِ تو تارِ دلم میلرزد
تو هم اندازه من این همه دلتنگ شدی؟!

شاخه گل داخل کتاب قرار دادم و گذاشتم داخل کیف

و با هیجانی که داشتم دست به تلاش برای خوابیدن کردم.....

🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#مروارید

مه: باور تو میشه صبا عمر میایه بلاخره🥹🥹

سمیر: ها چرا نشه بلاخره رفته بود که برگرده تو هم باور تو بشه

مه: خیلی هیجان دارم.... خیلی زوق دارم میفهمی

سمیر: درک میکنم

مه: لحظه یی که خواهر مه گفت فردا عمر حرکت میکنه طرف هرات، ته دل مه عروسی سرا بود... 🤭🤭

سمیر: خوشحالی دگه

مه: پرسیدن داره...میگم از هیجان مر خاو نمیبره معلومه خوشحالم

سمیر: خوبه دگه...

مه: تو خوبی؟

سمیر: اهوم چری

مه: آخه تازه گی ها مثل قبلا نیستی اصلا او رقم شوخ و شاد نیستی🫤

سمیر: ای رقم نیه فقط کمی ذهن مه مشغوله...

مه: از چی خاطر...

مه: میتونی به مه بگی سمیر...

سمیر: میفهمم، خب.... بابا مه کمی حال اینا خب نیه ای روزا کار مه شفا خونه رفتنه

مه: خداوند شفا بده زود تر، میشه بپرسن چی شده؟

سمیر: سرطان جگر دارن🫠

جا خوردم... خیلی ناراحت شدم

مه: شفا باشه خیلی ناراحت شدم😔

سمیر:  تشکر، ناراحتی نداره درد ها خداوندیه🙂

سمیر: میگم اگه اجازه بدی برم بخوابم خیلی خسته یوم..

مه: ای چی حرفه باشع برو

سمیر: ناراحت نمیشی که؟

مه: دیوونه یی چری ناراحت شم بیزو دیر وقت شده...

سمیر: پس شب بخیر

مه: شب بخیر...

گوشی خاموش کردم و زیر بالش گذاشتم

ای اولین باری بود که اول سمیز خداحافظی کرد...
هر شب تا زمانی که مه بیدارم بودم بیدار بود
از رفاقت ما حدود ۵ ماه میشه

خیلی پسر خوبیه🫠
ولی درد هایی که داره واقعا مر تحت تاثیر قرار داده🫠

خداوندا خودت مشکلات جمیع بنده ها خو حل کن و به دل ها اینا آرامش ببخش...

با یاد آوری ای که انتظار ها مه به پایان رسید و از فردا قراره با او زیر آسمان یک شهر نفس بکشم ، چشما خو بستم و.......

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:23


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_55

با یادش دوباره غم مهمون دلم شد و به اشکام اجازه ی ازادی دادم.عاشق مامان بابام بودم اینقدری دوستشون داشتم که همیشه میگفتم اگه نباشن منم نیستم.

اما الان چند ساله که نیستن.مامان همیشه میگفت اوازه ی شهر یه لیلی به شاهکاریه که میتونه تو اشپزی پیاده کنه.

فک کنم بابامم به همین خاطر مجنون این لیلی لپ گلی شده بود.

با هر بار قل خوردن برنج میفهمیدم زمان داره محدود میشه و باید برای دیدن مهمون زورکی خودمو اماده کنم.

دوش اب رو باز کردم به قطره های اب اجازه جاری شدن رو بدنم رو دادم.

موهامو خشک کردم و به سمت اشپزخونه رفتم.میز رو بهترین شکل ممکن که بلد بودم اراسته کردم .

در این بین صدای زنگ در به گوش رسید.قبل از باز کردن در به خودم تو ایینه نگاهی انداختم تا مطمئن باشم همه چی ردیفه.

درو باز کردم ...تو کسری از ثانیه سر رسید:
_ سلام ..
_بفرمایید .

راستش یکم سخت بود کسیو که زیاد ازش خوشت نمیاد به عنوان مهمون دعوت کنی .باید ابرو داری میکردم .

مشامشو باز کرد و گفت :
_باقالی قاتقه؟

در حالی که چایی میریختم زیر چشمی نگاه کردم و گفتم:
_ بله ..
زیر لب زمزمه کردم :
_نه پس کشک بادمجونه .

صداش به قدری رسا بود و جدی پرسید:
_ چیزی گفتی ؟

در حالی که با سینی چای نزدیکش میشدم گفتم:
_ بستگی داره شما چه شنیده باشی ..

به مبل تکیه داد و دست به سینه نشست با اون سگرمه هایی که همیشه تو هم بود و از حق نگذریم جذاب ترش میکرد گفت:

_ بهتره که بدونی من گوشام تیزه البته که تو دختر کوچولوی مودبی هستی .

تکه ای موهامو پشت گوشم زدم و با یه لبخند زورکی که ناشی از حرص بود گفتم:
_ شک نکن.

به ساعت نگاه میکردم تا شاید عقربه ها خجالت بکشن وزودتر دور سر خودشون بچرخن.

_خب میتونیم غذامونو شروع کنیم ؟

یادم رفته بود که فقط اصلا به صرف چایی دعوتش نکرده بودم.بلند شدم و دستمو به سمت میز دراز کردم وگفتم:
_ بفرمایید .

انگاری خیلی گرسنش بود .حسابی از خودش پذیرایی کرد .به میز نگاه کرد وطلبکارانه گفت :
_ فقط همین یه نوع غذا رو داریم؟اینو منم بلدم درست کنم که...اگه غذای دیگه ای بلد نبودی میگفتی مزاحمت نمیشدم ...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:23


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_54


تابی به سرش داد و کلشو از شیشه اورد تو:
_ نه خیر اقا چون مهربون و دوست داشتنیه .هر چی سعی میکنم تو رو دوست داشته باشم نمیدونم چرا تو دلم نمیری .

سعی کردم بی صدا بخندم که خب نشد .جدی گفت :
_خب حالا همه رو چند میدی ببریم دویست بدم؟

دختر شیطون ،ادامسشو با شیطنت بیشتری جوید و گفت:
_ بده.

با یه حرکت گلا رو ازش گرفت و گذاشت صندلی عقب.

دنیای متفاوتی داشتن.اغلبشون خندشون پررنگ تر از ما بود حتی با یدونه شکلات هم خوشحال میشدن اما ما با یه مغازه شکلات هم بعید میدونم بتونیم غصه هامونو از یاد ببریم.

وسایل مورد نیاز رو از فروشگاه خریدیم و به سمت خونه خیز برداشتیم.اگه مجبور نبودم یه قدم هم باهاش برنمیداشتم.

صدای ضبطو زیاد کردم تااز سکوت خلاص بشم.چندی نگذشت که صداشو کم کرد رو بهش کردم وبا اخم گفتم:
_ چرا کم میکنی؟ داشتم گوش میکردم.

سرشو تکون داد و به بیرون نگاه کرد .واضح بود که نمیخواد جوابمو بده اما من هم ترفندای خودمو بلد بودم .خیز برداشتم که صداشو زیاد کنم که ضبطو با یه اشاره خاموش کرد.

_واقعا بی ادبی ..
زیر لب زمزمه کرد:
_ به پای تو نمیرسم .

خودمو زدم به نشنیدن.بلاخره به ویلایی رسیدیم که شده بود کابوس قبل از مرگم.وسایلا رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.

_خواهش میکنم .
برگشتم نگاه کردم:
با دسته گلی که دخترک گل فروش بهش داده اونم با قیمتی که به من گفته بود داشت میرفت خونش.
با اخم گفتم:
_ اون گلا رو کجا میبری؟

به گلا نگاهی انداخت و طلبکارانه گفت:
_ فکر کردی من بابت تو پولی میدم ؟

پوزخندی زد و با یه حرکت در ویلا رو باز کرد و رفت تو ویلا.

پر حرص به جای خالیش نگاه کردم و گفتم:
_ از خودمچکر بیریخت.

فک کنم صدام به قدری واضح بود که با صدای نسبتا بلندی از تو حیاط گفت:
_ فاصلمون با شهر زیاده امشب راهی بیمارستانمون نکنی .

کارد میزدی خونم در نمیمود .کی میشد از دستش راحت میشدم .

تصمیم گرفتم باقالی قاتق درست کنم .

یاد مامان خدا بیامرز افتادم.هر دفعه این غذا رو درست میکرد میرفتم کنار دستش میشستم تا یه وقت یادم نره چطوری درست میشه و اونم با لبخند گیراش هر بار انگار که برای اولین باره برام توضیح میداد....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:23


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_53


بنابراین خم شدم از زمین یه دسته علف کندم با نیش باز گفتم:
_ پس گاوجان اینم برای تو .مهمونی تموم شد .(علفو با حرص پرت کردم زمین )
_میتونی بری خونت...
_هی دختره برام چه غذایی میخوای درست کنی ؟
این پسر دست بردار نبود که نبود با حرص نگاهش کردم :
_منو بدم خدمتتون ؟
وقتی گوشه لبش بالا میرفت میفهمیدم قراره خیلی رو مخ باشه حرفاش .سعی می‌کرد هنوز حالت تدافعی صورتش رو حفظ کنه ،گفت:
_ نه شفاهی هم بگی سریع انتخاب میکنم...
_ اصلا نمیفهمم چرا باید به تو ناهار بدم ؟
سرد نگاهم کرد ،طلبکار بود اما خدا می‌دونه کجای ارث باباشو بالا کشیده بودم که اینطوری رفتار میکرد .

از زاویه های دیگه هم بهش توجه میکردم ،خیلی آدم جدی بود ،منطقی ،کم می‌خندید .چقدر یه آدم می‌تونه نچسب باشه .

_من تو ماشینم.
تو دلم گفتم خوش به حال عمت .برگشتم تو ویلا هنوز سکوت برقرار بود .صنم نبود که رو مبل لم بده و رفت و امدمونو کنترل کنه .من به تنهایی عادت داشتم .تنهایی بخشی از من شده بود.لباسمو تنم کردم .سوار ماشین که شدم هیچ حرفی بینمون بر قرار نشد .پشت چراغ قرمزای لعنتی گیر کرده بودیم .یکی زد به شیشه .از گل توی دستش و صورت سیاهش فهمیدم کودک کاره .شیشه رو کشیدم پایین .دخترک بلد بود روح ادمو نوازش کنه .با صدای ظریفش گفت :
_خاله تو مثل گلا خیلی خوشگلی، گلای من نه ها اون گلا که تو ویترین مغازه های بالاشهره .نگاه اندوه باری به گلای خودش انداخت:
_ گلای من زیر افتاب قشنگی خودشونو از دست دادن .
چراغ سبز شد .از تو ایینه بهش نگاه میکردم .یزدان شیشش رو کشید پایین و با دست اشاره کرد بهش .این بار سمت یزدان بود .
_عمو کارم داشتی ؟میخوای ازم گل بخری ؟
دخترک سرک کشید تو ماشین رو کرد به یزدان و به من اشاره کرد:
_ باهم قهرید ؟
سرمو تکون دادم و خندیدم .یزدان طوری که حرفاش رو نمیشنید گفت :
_گلات همش چند ؟
_برای خودت یا خانومت ؟
یزدان جدی گفت :
_نرختو هم برای من هم برای این خانوم بگو .
شیرین زبون بود ادامه داد :
_برای تو بیستاش 300تومن برای خانومت 200تومن
_چرا برای اون ارزون تره ؟
خندید و گفت:
_ نکنه این خانوم جنسِ ارزونیه .
منتظر جوابش بودم. این بچه بلد بود مو رو از ماست بکشه بیرون ....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:23


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_52

برای اینکه بچه ها فردا تنهامون میزاشتن تصمیم گرفتیم ناهارو با هم باشیم .برای ناهار باید تدارک خاصی می‌دیدم.

از افکارم تبسمی به لب اوردم .قشنگ میشد حس کرد مهمون چه شیطانیتم میشه ...بلاخره روز موعود فرا رسید باید با بچه ها خدا حافظی میکردیم .بعد از خداحافظی طولانی راهیشون کردیم به جاده .


_دخترک تو غذام سم نریزی ..
حالت متعجبی مملو از حرص به خودم گرفتم:
_ از کجا فهمیدی ؟ای بابا برنامه هام به هم ریخت ..میشه بگی به چی حساسیت داری از همون برات غذا بذارم اصلا بدم خام خام بخوریش ...
_تو !

جواب هیچ وقت کم نمیاورد خیلی جدی گفت. برای دعوت زورکی امروز چیزای محدودی تو خونه داشتیم ،مجبور بودم بهش بگم برای خرید با هم همسفر باشیم .تا قبل از وارد شدن به ویلاش حرفم رو زدم:
_اگه غذای خوب و خوش مزه میخوای باید با هم بریم فروشگاه چون چیزای کمی تو خونه دارم .
سرمو انداختم پایین و با تن ضعیفی ادامه دادم :
_نهایتا بتونم با یه نیمرو خوشحالت کنم .
تو نگاهش بی تفاوتی موج میزد ،براش مهم نبود یه دختر تنها تو این روستا ،بدون ماشین چه اوضاعی داره بنابراین حرفش رو با تن صدای ضعیف و کش داری زد :

_بازم به دست و پای من افتادی ؟
_نه
محکم جواب دادم :
_خوب اگه برات سختته ماشینتو بده من خودم میرم .
_ماشینمو دست گوسفند میدم برونه اما به تو نه ..
شاید یکم سنگین برام تموم میشد اما دلم خنک میشد...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 18:23


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_51


_جانان کجایی ؟بیا خونه ..
_چیزی شده ؟
_نه بابا فقط نبودنت داره اذیتم می‌کنه
شیطون خندید.خندیدم و سرمو گرفتم رو به آسمون و با خنده ریزی گفتم :
_چند دقیقه اجازه دارم ازت زمان بخرم ؟

اگه با این وضع میرفتم خونه همه میفهمیدن کلی گریه کردم ،به زور لبخند میزدم و میخندیدم دندونامو میریختم بیرون اما هر بار یاد حرفای پیرمرد میفتادم بغض نثار گلوم میشد .

سعی کردم فراموش کنم حرفاشو اما هر کدوم از اون حرفا مثل تیری بود تو قلبم. این خانواده عادت داشتن به ازدواج اجباری، تفاوت من با مامان جون این بود که اون از سر سفره عقدش فرار نکرد اما من فرار کردم .

تاریک شده بود هوا .رسیدم ویلا. تو ماشین یزدان وسیله میزاشتن .اهورا و یزدان دم ماشین بودن .اهورا منو دید متوجه پفی چشمام شد :
_جانان چیزی شده ؟
با تن صدای اهورا یزدان هم برگشت و به من خیره شد.
_ نه خوبم طوریم نیست .

هنوز یزدان نگاه میکرد انگار منتظر جواب قانع کننده تری بودش .نباید انتظار میداشت براش توضیح بدم ...اهورا دوباره تکرار کرد :
_ولی مطمئنم خوب نیستی دختر برات اب بیارم ؟
ازش ممنون بودم که به فکرم بود .هر چند که یاد گرفته بودم به این محبت های گذری دل نبندم.این قوی ترم کرده بود .

اهورا با یه پارچ اومد یه لیوان اب ریخت داد دستم .سارا اومد .چشمامو که دید فقط بغلم کرد .محکم تو اغوشش فشارم داد .

سارا میدونست وقتی دلم میگیره و کلی گریه میکنم ،چشام پف میکنه و صورتم رنگ طبیعیشو از دست میده؛ بنابراین بیشتر از همیشه درکم کرد. از تو بغلش اومدم بیرون.

با سارا روونه خونه شدیم .صنم طبق معمول کتاب گرفته بود دستش و مشغول مطالعه بود .همه چی یکنواخت بود .مثل سازی که ازش خسته میشی ولی بازم دوست داری ادامه پیدا کنه....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 07:16


“صدام‌که‌میکنی‌جانم‌میشنوی🤍

•••گفته‌ ی متین به گیسو ❤️❤️❤️❤️❤️


https://t.me/ROMANTICC1381

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 07:11


#قهوه‌بدون‌شکر
#گیسو...
#پارت۱۲۶

بلند تر گفت ،
_بلند شو جاتو با من عوض کن ...

بلند شدم اما با ناراحتی گفتم
_چرا‌ اینجوری می‌کنی متین مگه من چکار کردم...

با آن اخم های در همش گفت
_هیسسس هیچی نگو بشین ، بیشتر از این گ...ه نزن به عصاب ...

نشستم و چیزی نگفتم اما ناراحتی تو صورتم نشسته بود.
بقیه هم یکی یکی آمدند و کمی بعد سفارشمان را آوردند و مشغول شدیم اما همه فهمیده بودند متین یه چیزیش شده که هی ازش سوال می‌پرسیدن که چی شده و چرا ناراحته .
اما متین چیزی نگفت و به آنها می‌گفت
_غذاتون و بخورید و کاری با من نداشته باشید ...

هومن با شوخی ها و مزه پرونی هایش دوباره جمع و شاد کرد و خنده را به لب‌هایمان آورد .
شروع کرد به خاطره تعریف کردن و برای اینکه متین را سر حال بیاورد گفت
_این متین از بچگی هم همینجوری بود عنق و بد اخلاق ، تک فرزند بود لوسش کرده بودند...

متین کمی فقط کمی لبخندش باز شد و گفت
_حرف مفت نزن هومن ...

هومن با آب و تاب گفت
_عه‌عه چرا نمی‌خواهی قبول کنی ، مگه یادت نیست بچه بودیم مثلا می‌رفتیم باهم بازی کنیم تا وقتی خودت می‌بردی خوب بود همین که می‌باختی هرست می‌گرفت ما ها رو می‌زدی که چرا من باختم، هیراد تو که یادته ...

با حرفش منو و نیلا و رویا زدیم زیر خنده که هیراد گفت
_اره بابا یادمه متین منو هم که ازش دو سال بزرگتر بودم می‌زد...

متین با بی‌خیالی گفت
_حتما حقت بوده ...

هیراد هرسش گرفت و گفت
_نخیر آقا من اگه می‌خواستم می‌تونستم بزنمت، فقط به خاطر خاله شیرین کاری باهات نداشتم ...

باز صدای خنده ی ما بلند شد که متین با همان لحن قبلی گفت
_اگه می‌تونستی می‌زدی زورت نمی‌رسید ...

هیراد خنده اش را جمع کرد و گفت
_برو بابا حوصله ی گریه و جیغ جیغای تو رو نداشتیم همون موقع هم لوس و پررو بودی ...

💎❄️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 07:11


#قهوه‌بدون‌شکر
#گیسو...
#پارت۱۲۵

تو جوابش گفتم
_نه هنوز ،بزار بچه‌ها هم بیان غذا رو هم میارن...

دیگه حرفی بینمان زده نشد ‌ولی هنوز نگاه آن پسر میز کناری رو احساس می‌کردم .

بی اراده به خدا که بی اراده بود، نگاهم بهش که درست پست سر متین نشسته بود افتاد که دیدم گردن کج کرده و با لبخند ملیحی بهم زل زده بود.
من تو نگاه آن پسر جوان هیچ مزاحمتی حس نمی‌کردم ،شاید من شبیه کسی بودم یا با دیدن من یاد کسی افتاده بود که اینگونه نگاهم می‌کرد .
ناخود آگاه لبخندم کش آمد اما سریع به خودم آمدم و نگاهم را ازش دزدیم .
اصلا فکرش را نمی‌کردم اما متین متوجه ی لبخند غیر ارادی و بی‌جای من شد .
به آنی ابروهایش تو هم گره خورد و توقیفانه پرسید
_به چی می‌خندی گیسو...

خواستم لاف پوشانی کنم که متعجب گفتم‌
_چی من به هیچی ...؟!

فهمیده بود، متین زرنگ تر و تیز تر از این حرف ها بود انگار نگاهم را دیده بود که تو یه حرکت سریع برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن آن پسر جوان که خدا را شکر نگاهش سمت ما نبود سمتم برگشت چشمانش را ریز کرد و تو‌ گلو توپید
_داشتی به این پسره لبخند می‌زدی...

یک لحظه ترس به جانم نشست اما خودم را کنترول کردم
_وا متین این چه حرفیه من یاد شهر بازی افتاده خندم گرفت ...

دست رو میز گذاشت و نزدیکترم شد و در حالی که توبیخانه نگاهم می‌کرد باز آرام اما محکم غرید
_به من دروغ نگو گیسو شهر بازی مگه خنده داره ...

وای خدای من متین حساس شده بود که گفتم ،
_متین جان یاد جیغ جیغ آیی که با بچه ها کردیم افتاده بودم به خدا ، تو چرا اینقدر حساس شدی ...

در حالی که از جایش بلند می‌شد ارام گفت اما من شنیدم ،
_اره فکر می‌کنه من خرم ...

❄️☃️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

26 Dec, 07:10


#قهوه‌بدون‌شکر
#گیسو...
#پارت۱۲۴

به همراه هیراد و نیلا و هومن و رویا به ارم سبز رفته و کلی آنجا به ما خوش گذشت ، چندتایی بازی و امتحان کردیم که از بس هیجان و ترس و تجربه می‌کردیم بی اراده و ناخودآگاه جیغ می‌کشیدیم و تا شاید اینگونه ادرنالین خونمونو پایین بیاوریم و همراه جیغ هایی که می‌کشیدیم خنده و شادی فراوانی هم برامون به همراه داشت و این ترس همراه با شادی برامون شیرین و دوست داشتنی بود درسته ترس داشت اما دوست داشتم هیجانش را هم امتحان کنبم .
به خاطر هیجان زیاد و ترشح ادرنالین در خونم ضربانم بالا می‌رفت و به جورهایی‌ نفس کم می‌آوردم.

چندتایی از بازی ها را متین مخالف بود که من سوار شوم، آخه هومن دست می‌گذاشت روی ترسناکترین بازی ها و ما را هم همراه خودش می‌برد که اگه هومن نبود متین نمی‌گذاشت من بیشتر بازی ها را سوار شوم و از این بابت ازش ممنون بودم.

حسابی خسته شده بودیم از آرم بیرون زده تا برای شام به رستورانی برویم که از قبل رزرو شده بود .

همگی دور میزی نشسته بودیم و از بازی هایی که رفته بودیم می‌گفتیم و صدای
خندیمان بلند بود و من چقدر خوشحال بودم و خیلی بهم خوش گذشته بود.
«اما اینکه میگن عمر خوشی کوتاهه واقعا درست میگن .»

هنوز غذا ها را نیاورده بودند که همگی بلند شدیم تا به سرویس برویم و دست هایمان را بشوییم ‌.
من زودتر از همه برگشتم سر میز ،داشتم با دستمال خیسی دستهایم را می‌گرفتم که سنگینی نگاهی باعث شد نگاهم به روبرو کشیده شود .
پسر جوانی که تنها نشسته بود با لبخند شیرینی نگاهم می‌کرد .
سریع نگاهم را گرفتم و خودم را مشغول نشان دادم .
همان موقع متین هم آمد و روبرویم نشست و گفت ،
_هنوز غذامون و نیاوردن، چقدر گرسنمه...

❄️☃️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

25 Dec, 18:45


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت141📜

گوشی خواهر مه روشن، رو زمین گذاشته بود...

یادم از او دم که گفت سیل کنین نیایش مال(یک منطقه در ایران) ایشته جاییه عمر استوری گذاشته

اگه استوری گذاشته و مهدخت هم بدیده یعنی مهدخت شماره امید داره....

کار مه اشتباه بود....
ولی خب خیلی دلتنگ یو بودم به حدی که همچین چیز کوچیکی میتونست مر خوشحال کنه...

طرف بقیه سیل کردم همه خواب بودن
گوشی یو برداشتم و کاری که نباید کردم

رفتم داخل واتساپ یو و دیدم شماره عمر به اسم عمر جان ثبت بود

همش استرس داشتم و حواس مه بود کسی نبینه

گوشی خو برداشتم و داخل تلفن شماره که بود وارد کردم..
تمام برنامه ها اخیر از رو صفحه پاک کردم و گوشی مهدخت گذاشتم پس همونجی..

خدایا کاری که کردم درست بود یا نبود همه از فرط دلتنگیه مر ببخش🥲

رمز گوشی خو باز کردم و به ای فکر کردم به چی نام ثبت کنم؟

یک قلب قرمز گذاشتم و سیو کردم
بعد نگاه کردم که تلگرام داره که داشت، زدم روی او ببینم

تلگرام یو نه عکس داشت نه آیدی نه بیو
فقط نوشته بود عمر الکوزی

نمیفهمم چری ولی خوشحال شدم🤌😂
میترسیدم نکنه ته تلگرام دوست دختر چیزی داشته باشع🥲
اهل تلگرام نیه اصلا🚶‍♀😂

دیدم پیامی از داخل ایمو آمد

نوشته بود: ♥️ به ایمو پیوست

چون جز مخاطبین مه بود وارد ایمو مه شد

عکس هایی که رو پروفایل یو بود به خو سیو کردم🤭
عجب ژستایی🫣

انگار آروم و قرار گرفتم به عکس هاذجدیذی که از او داشتم نگاه کردم و نگاه کردم

و بلاخره چشم ها مه به خواب رفت....


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#سمیر

سر صنف شیشته بودم...
ساعت بیماری بود و بقیه بچه ها مثل همیشه سعت تیری داشتن

با خود کار رو ورق مصروف بودم
یادم از او شب آمد...

جرعت کردم و از حس خو بریو گفتم ولی ترس از دست دادن یو مر مجبور کرد که بریو دروغ بگم...

رحمان: کجا غرقی برار؟

سمیر: هیچ همیته ب ه فکر رفته بودم

رحمان: کدو دختره؟

سمیر: چی؟

رحمان: مجنون شدی پسررر🤌😂

سمیر: تو از کجا خبر داری😐 همچین چیزی نیه

رحمان: ای قلب شکسته چیه که کشیدی همیته قلم فشار دادی که رنگ یو زد بیرون😕

سمیر: حواسم نبود

رحمان: مم بفهمیدم که حواس تو نبود مم بپرسیدم حواس تو پیش کی بود؟

سمیر: ولش کن گیر نده

رحمان: باشه، مه کی باشم که چیزی بگی

سمیر: برار..

رحمان رفت او طرف صنف پیش بقیه بچه ها
سر خو محکم به دستا خو فشار دادم


سمیر بس کن...
به کی فکر میکنی؟

به کسی فکر میکنی که یاد کس دیگری در فکر اونه؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

25 Dec, 18:45


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت140📜

بعد خوردن غذا شیشته بودیم و اختلات میکردیم

البته مهدخت و مامان اختلات میکردن مم مصروف به گوشی بودم ولی گوش میدادم

مامان: یک روز بیا که کله پاچه پخته کنم

مروارید: ایق

مامان: مرگ😂

مهدخت: یکه خونه شما ایته نیه خونه ما همیتنه
او روز خشو مه کله پخته کرده بود ایته ایق و اوق داشتن که چی😂

مامان: بی عقلین دگ همیته فایده داره

مروارید: بلا به رد فایده یو 🤢

مهدخت: بازم دگه دخترا و اسماعیل جان از لعاب ها کله پاچه میخورن ولی عمررر
روزی که کله پخته بودن برفته بود خونه کاکا خو مهمون شده بود😂

با شنیدن اسم عمر گوش ها مه تیز شد

مهدخت: بامیه و ای چیزا بری ازونا ملاک نیه از خاطر عمر هر شاو خشو مه دیگ داره پلو ماش باشه یا عدس فرقی نداره...

مامان: خوبه دگه پلو خور هایی هم هستن😂

متوجه شباهت ها خود خو عمر میشدم هر لحظه..

عاشق انواع پلو هستم و همچنان از بوی کله پاچه حالم بد میشه 😄

مهدخت: بچه ها اینا ایته سر به هوا نین مامان مثلا مهبد واری

مامان: ها بابا

مهدخت: یعنی همی مهبد برفته بود به ایران از اینجی بریو پول ری میکردیم کم آورده بود...

مهدخت: همی بچه ازینا همی عمر برفته بخدا بدون صلاح مشورت با اینا چیزی نمیخره جایی نمیره
زنگ میزنه مامان مه فلان جا برم یا نرم؟
مثل اینا نیه که کار خود خو بکنه


مامان: چی بگم نام خدا مرد ییه به خو حواله شاید۲۷, ۲۸ سال سن دیشته باشع

مهدخت: امسال ۲۷ میشع مژگان گفت

مامان: خیره مهبد هنوز بچه یه بلکی اصلاح شه..

بقیه بحث ها اصلا به مه مهم نبود فقط تا اسم عمر میامد گوش ها مه تیز میشد😄

داشتم رمان میخوندم که پیام از طرف سمیر آمد

سمیر: سلاام شیرین عاشق

سین زدم و نوشتم

مه: سلام😂

سمیر: خبی

مه: اهوم بدک نیم تو چی

سمیر: مم خوبم

سمیر: چی خبرا از عمر خان

مه: خبری نیه...🫠

سمیر بعد کمی چت کردن گفت میره مکتب و آف شد...

خیلی خسته بودم دیشب هم خواب درست و حسابی نداشتم...

وقتی همه خاو شدن مم سر خو گذاشتم رو بالش به عکس ها جدیدی از عمر
که خواهر یو پروف خو گذاشته بود ، خیره بودم

چطور میتونه ایته جذاب باشه؟
جوری دل مه برده...

ولی از طرفی هم عین بیمار ها شدم..
او مر بیمار کرده...

بیمار تو ام کاش تجویز کنی آمدنت را …!!

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

25 Dec, 18:45


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت139📜

از ای پهلو به او پهلو
انگار امشب اصلا چشما مه قصد به خواب رفتن نداشتن...

گوشی روشن کردم
ساعت ۳ و ۷ دقیقه بود

فکر کنم امشب خواب به مه نیامده.....

به خونه دگه نگاه کردم مامان هی نماز شب میخوندن

سمیرا خاو بود و سامر هم خواب بود

هنوز بمونده بود تا به صبح...
پس مم سعی کردم خاو شدم...


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#مروارید

سر صنف شیشته بودم و دست خو زیر چونه خو داده بودم

داشتم به ای فکر میکردم

که حاله عمر چکار میکنه🫠
کلی فکر ته سر مه بود....

استاد:مروارید چرا دست تو پایینه بلد نیستی؟ 😕

مه: چی؟ ... سوال شما..

استاد: کجایی... خیره بگه مریم...

صدف: خوبی؟؟ 😕

مه: ها چطور😕

صدف: متوجه یی ساعت بیولوژیه و ای حجم از آروم و قرار داشتن تو طبیعی نیه😐

مه: برم دست و صورت خو بشورم خب میشم...

از استاد اجازه گرفتم و رفتم ته حیات...


........ ..........................

خودی صدف ته راه بودیم...

صدف: خوو پس که ایته..

مروارید: هاا🫠

صدف: دخترا ایران خیلی بد چیزا هم هستن او مخ نکنن🤭


مروارید:  صدف لت مایی😒

صدف: نه ولی خودی مانتو ها کوتاه شلوار ها چسب بیرون میشن مودکی🤭

مروارید:  صدفففف😒😒😒

صدف: ههههه شوخی کردم 😂

مروارید:  چقدر که الان وقت شوخی تو بود...

صدف: هعییی مه ای مروارید افسرده نمام مروارید  پر انرژی مه پس بده🥺


مروارید: پس به عمر خان بگو برگرده☹️

صدف: اوخییی بیا بغلممم🥺

مر بغل خو گرفت

صدف: مروارید مه عاشق شده😄

مروارید: اهوم🥺

صدف رفت به راه خو... و مم رفتم به خونه...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

25 Dec, 18:45


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت138📜

آنلاین شدم که خداراشکر هنوز آنلاین بود

صفحه ایموجی باز کردم و پنج تا ایموجی خنده فرستادم ته چت...

خیلی احمقانه بود
دلم ماست خون گریه کنم ولی مه داشتم ایموجی خنده میفرستادم...

مهم نبود.. اصلا مهم نبود.. چون فعلا فقط ماستم یک جوری قضیه جمع کنم
و مروارید از دست ندم....

که دیدم سین زد
و علامت سوالیه فرستاد

مروارید:؟

مه: ههههه

مروارید: چیکاره زده به سر تو؟

مه: خدایا خنده مه بند نمیایه که بتونم گپ بزنم...

مروارید: منتظرم بند بیایه😕

آروم باش سمیر.. فکر خو جمع کن.. باید خیلی طبیعی او قانع کنی...


مه: غششش فقط نگی که باور کردی که همینجی غش میکنم😂😂

بعد مکث کوتاهی نوشت

مروارید: چی غیر قابل باور بود؟

مه: احمق جااان هنوز هم نفهمیدی؟؟

مروارید: چی نفهمیدم😕

چشما خو بستم و بغض خفه کننده یی داشتم
تایپ کردم..

مه: احمق جاااان داشتم شوخی میکردم یعنی باور کردی.؟ ؟؟ 🤣🤣🤣


مروارید: چی؟ یعنی تو او گپا از شوخی گفتی؟؟

قلبم میگفت نه نه نه شوخی نکردم واقعیت بود
ولی عقلم مر وادار به ادامه دادن شوخی اصلی کرد...

مه: هعی هعی دگه دختر تو مر چی فکر کردی؟؟

مه: مگه مه خرم؟؟ 😂😂
چری باید عاشق کسی بشم مه شب و روز از عشق خو پیش مه میگه 😐😂😂


مروارید: خیلی خری خب؟ چی نیازی بود چنین شوخی بی مزه کنی اعصاب مه خورد کردی..


مه: خب چون تو خیلی گرفته و ناراحت بودی فهمیدم حال تو خیلی خرابه و از رفتن عمر ناراحتی مثلا خواستم فضا عوض کنم😐

مروارید: یعنی به خر بودم تو شک داشتم ولی مطمئنم شدم...

مه: ولی از تو خر تر نبودم ایشته زود باور کردی، باز میگه نیاز به ادامه دادن گفتگو نیع😂😒

مروارید: میخواستی چیکار کنم به چت با کسی که به مه نظر داره ادامه میدادم؟؟ 😒

مه: به هر حال شوخی بود نباید باور میکردی

مروارید: همچین جدی نقش بازی کردی، به نظرم برو بازیگر شو یا هم برو سناریو بنویس بقیه از رو از او فیلم کار کنن😐😒😂


مه: چشم🫡😂

مروارید: خررر😂

مه: تیاره پرو نشو😒😂

مروارید: چشما مه هی میسوزه مه رفتم

مه: اروم برو ساعت ۱ شبه😐

مروارید: دیر شد.. شب بخیر...

و آفلاین شد...

چقدر راستگوئه، چقدر پاکه اصلی پیچوندن بلد نیه
که بگه مه میرم ولی بره دکه جا آنلاین باشع

سریع آف شد🫠

و مه همچنان به اسم یو و پروفایل یو...

حقیقت اینه که مه خرم دلبر مه🫠
خیلی خرم... 🫠

آره تور ندیدم حتی صداتو نشنیدم..

ولی با اخلاق تو.. راست گویی تو.. پاکی تو.. طرز فکر تو.. فرقی که با همه دخترا مجازی داری... چیکار کنیم؟؟

به سقف خیره بودم..

به مه از عشق بک طرف گپ میزنه....

هیچی معلوم نیه ولی عشق خو یک طرفه تعبیر کرده
اگه عشق او یک طرفه یه
عشق مه چیه؟؟

در ذهنم یک جمله شناور بود....

عشق چه مفهومی دارد جز درد...
یا اگر مفهوم دیگری دارد چرا ما ندیده ایم...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

25 Dec, 18:45


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت137📜

مکث کوتاهی کردم
که ادامه داد

سمیر: تو چی میفهمی هان؟ که عشق چیه، عشق یک طرفه چیه تو چی میفهمی...

مه:خب بگو که بفهمم بگو بفهمم

که دگه چیزی ننوشت و آف شد

ای چی گفت!؟
کجکاو شدم.. وسط ای همه درد خود خو خیلی کجکاو بودم راجب عشق سمیر بفهمم

انگار یک کمی هم شک داشتم
نوشتم

مه: بیا بگو به مه، مگه مه راجب عمر به تو نگفتم؟ تو هم راجب عشق خو بگو به مه

که دیدم در حال تایپه

سمیر: عشق چی.. او لحظه یک چیزی پروندم..

مه: سمیر به مه نمیگی؟؟

سمیر: وی خب چی بگم؟

مه: راجب عشق خو بگو کیه؟

سمیر: هیچ کی نیه دروغ بگم؟

مه: سمیر اگه نگفتی شک نداشته باشه همی لحظه بلاکی

سمیر: چی میگی تو دیونه شدی دروغ بگم؟

مه: سمیر بگو گفتم

سمیر:  خب... چی رقم بگم...

مه: ادلی همو رقم که مه گفتم

سمیر: خب مه نمیتونم.. نمیشه

مه: چری نمیتونی

سمیر: میترسم...

مه: دیونه یی از چی میترسی، نترس مه به کسی نمیگم

سمیر: مه چی میگم تو چی میگی...

مه: خب بگو بگو تور به سر هر کس دوست داری بگو...

نمیفهمم چی باعث شده بود ایته مشتاق بشم ولی خیلی بری مه مهم بود که بفهمم

سمیر: اووف گیر نده

مه: گیر میدم بگوو

مه: بگوو دگ

سمیر: تونی

با دیدن پیام یو به خود لرزیدم چشما خو بستم
حدس مه و شک مه درست بود...

سمیر: تونی فهمیدی؟ حاله فهمیدی؟ مر خر عاشق تو شدم میفهمی...

مه: تو دیوونه یی...

سمیر: ها مه دیوونه، خر، کله پوک، نتونستم جلو خو بگیرم

مه: واقعا نمیفهمم چی بگم..

سمیر: متاسفم واقعا معذرت میخوام متاسفم متاسفم معذرت لطفا مر ببخش😔

مه: سمیر باورم نمیشه مر به همچین موقعیتی قرار دادی...

سمیر:😔😔

مه: فکر نکنم دگه نیازی به ادامه دادن ای بحث و گفتگو باشه...

سمیر آف شد و دگه پیامی نیامد

پسره احمق.. خودی خو چی فکر کرده.. همه پسرا شبیه همن، بدون هدف هیچ کس به آدم انقدر اهمیت نمیده
بفهم مروارید احمق...


ــــــــــــــــــــــــــ❤️‍🩹ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

#سمیر

احمق احمق دیوونه کله پوک روانی چیکار کردی...
رفاقت خو خراب کردی... احمق خررر

نه نه نه نمیزارم نمیتونم بزارم با مه قطع رابطه کنه..
دیق میکنم..
مه او پیدا کردم از وقتی او پیدا کردم زندگی مه عوض شده...
نمیتونم بزارم از مه دور شه...


یک فکری به ذهن مه رسید پس مم او فکره عملی کردم...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

24 Dec, 11:08


سلام دخترا وبچه ها یک رمان به نام دیارم تویی بزودی میزارم شب یک پارت چون خودم مینویسم

دستا بالا هرکس دوست داره ❤️❤️❤️

دوستا خور دعوت کنید رمان عالیست دختر افغان هست ❤️❤️❤️❤️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

24 Dec, 07:33


#الهی🥹🤲




هر پسری به پست ها واکنش نمیزنه به حموم صابون کف نکنه محتاج به تف شه😂
و هر دختری که واکنش نمیزنه روز عروسیش عطسه بزنه خلماش بریزه رو لباش😂
‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

24 Dec, 04:10


#نصیحت_امروز😊




هیــچوقت با دخـ‌ترای قـ‌د کـوتاه دعـ‌‌وا نـ‌کنید
چـون اونا زودتر از شـما از زمـ‌ین سـنگ برمـ‌یدارن😂😂😂

#صبح_بخیر😂

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:07


تموم زندگیمی
در مون خستگییمی
❤️💋💋💋💋💋❤️❤️

https://t.me/ROMANTICC1381

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:04


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_37


صنم حق به جانب نگام کرد و گفت:
-جانان مثل این که حواست نیست طرف رو برای چه کاری می خوایم.

می خوایم یه سال نقش شوهر تو رو بازی کنه یعنی همه جا باهات بیاد و یه جورایی از زندگی خودش بزنه تازه اسمتم توی شناسنامه اش بیاد بعد توقع داری چنین آدمی این کارو برات مجانی انجام بده؟

خب هر کی هم بخواد این کارو انجام بده قطعا به خاطر پوله عاشق چشم و ابروت که نشده عزیز من.

-خب شما پولی چیزی دارین که اگه آدمشو پیدا کردیم بهش بدیم؟

این بار سارا به حرف اومد و گفت:
-من ده تومن پس انداز دارم اگه بخوای بهت میدم کارت راه بیفته اما با این پولا فکر نکنم کسی حاضر بشه بیاد.

صنم گفت:
-من به بچه های دانشگاه میگم شاید یکی گیر بود و اومد منم دو سه تومنی می تونم بزارم وسط.

با چشمایی که در از التماس بود نگاش کردم و گفتم:
-صنم تو رو خدا پیدا من یه نفرو من نمی تونم فربد رو به عنوان شوهرم قبول داشته باشم اون همیشه برای من سه برادر بزرگ تر بوده و تا آخرم هست اصلا دوست ندارم نقشش توی زندگیم عوض بشه.

صنم سر تکون داد و گفت:
-الان به همشون پیام میدم تو ناراحت نباش من مطمئنم یه راهی براش پیدا می کنیم.

-می خواین منم به دوستام بسپارم؟

سارا بود که این حرفو زد و صنم به جای من جوابشو داد و گفت:
-اره سارا به هرکسی که قابل اعتماده بسپار ببین کسی رو می تونی پیدا کنی‌.

سارا باشه ای گفت و هر دو مشغول پیام دادن شدن.

سرمو بین دستام گرفتم و به این فکر کردم که واقعا ممکنه چنین آدمی رو بتونم پیدا کنیم با نه؟

اگه پیدا می کردیم و پول بیشتری می خواست باید چیکار می کردم؟

کل پس انداز من 4 تومن بود که اگه یکی دو هفته دیگه اینجا می موندم کلش خرج میشد و چیزی برام نمی موند که بخوام بزارم و به اون مرد بدم.

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:04


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_36


کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-پس میگید من چیکار کنم؟

صنم یهو بشکنی تو هوا زد و گفت:
-فهمیدم باید مثل تو فیلما یه نفر رو پیدا کنیم که جانان بگه عاشقش بوده و نمی تونسته با کس دیگه ای زندگی کنه.

چند دقیقه به نقشه ی صنم فکر کردم کار بیخودی نبود اما من از کجا باید چنین آدمی رو پیدا می کردم؟

جدا از اون چجوری باید راضیش می کردم که با هم یه ازدواج صوری راه بندازیم که بعدش من مستقل بشم و بتونم بدون اجازه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ هر کاری که دوست دارم انجام بدم؟

تقریبا میشه گفت هیچ پسری توی زندگی من وجود نداشت.

از وقتی خانواده ام فوت کردن و رسما من سپرده شدم دست بابا بزرگم زندگیم عوض شده بود بهم اجازه نداده بودن برم دانشگاه و تحصیلاتم همون دیپلم مونده بود واسه همین واقعا کسی رو نمی شناختم که بخوام ازش چنین خواهشی رو بکنم.

-میگم صنم تو واسه این نقشه ای که کشیدی آدمی رو هم می شناسی؟

خندید و گفت:
-یعنی می خوای واقعا همچین کاری رو انجام بدی؟

جانان می دونی که ریسک این کار بالاست طرف ممکن هر آن بزنه زیرش بزاره بره یا ازت باج بخواد که به کسی نگه.

به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
-می دونم صنم ولی خب تو اگه کسی رو می شناسی معرفی کن بهم بعدا به اون مورداش فکر می کنیم.

-نه من کسی رو نمی شناسم اما به دوستام میگم ببینم کسی هست که چنین کاری رو انجام بده و حالا در قبالش پول بگیره.

چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
-اخه من الان پول از کجا بیارم به چنین آدمی بدم صنم؟

بعدشم طرف رو برای یه روز نمی خوام که اجازه اش کنم حداقل باید یه سال نقش شوهرمو بازی کنه.

اصلا می دونی بابت یه سال چقدر باید به طرف پول بدیم؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:04


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_35


جانان



بالاخره سارا و صنم اومدن پیشم.

اولش که رسیدن کلی بغلشون کردم و رفع دلتنگی کردم انقدر این چند روزا تنهایی کشیده بودم که از اومدنشون به شدت خوشحال بودم اما خبر نداشتم که اصلا واسه چی اومدن و چه بدبختی بزرگی دامنمو گرفته.

-خیلی دلم براتون تنگ شده بود بچه ها تنهایی زندگی کردن واقعا سخته.

سارا چپ چپ نگام کرد و گفت:
-اره جون خودت اگه دلت تنگ شده بود که پا میشدی می اومدی تهران دیگه این همه راه ما رو نمی کشوندی اینجا.

-تو که می دونی من نمی خوام به هیچ قیمتی با فربد ازدواج کنم درسته که پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه مامان بزرگ و بابا بزرگ هر چیزی که می خوان رو بهم تحمیل کنن.

صنم سخت مشغول گوشیش بود و اصلا حواسش به ما و حرف هایی که می زدیم نبود.

دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
-صنم معلوم هست کجایی؟

گیج سرشو بالا گرفت و گوشی رو کنار گذاشت.
-بچه ها بگید ببینم وضعیت اون طرف چجوریه من کی می تونم برگردم؟

پولام داره تموم میشه از تنها بودنم خسته شدم نه ماشین دارم نه این اطراف آدمی هست که باهاش وقت بگذرونم تو دلم اضافه کردم( البته به جز اون مرتیکه که خودخواه ترین آدمیه که من دیدم)

حوصله ام اینجا خیلی سر رفته دلم می خواد برگردم به خونه ی خودمون.

صنم ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اتفاقا ما الان واسه همین اومدیم مامان بزرگ و بابا بزرگ هنوزم اصرار دارن که عقد دختر عمو و پسر عمو رو توی اسمونا خوندن اومدیم بهت بگیم که فعلا اصلا به فکر برگشت نباشی.

نفسمو آه مانند بیرون دادم این یه فاجعه بود... -پس میشه شما پیش من بمونید؟

این بار سارا جواب داد و گفت:
-جانان مثل این که حواست نیست بقیه نباید بفهمن ما اومدیم پیش تو همین الانم با هزار تا بهونه راضی شدن چند روزی تنها بیایم سفر.

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:04


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_34

یکم مکث کرد و گفت:
-همینه راهشو فهمیدم یزدان....

با پشت دستم محکم پشت گردنش زدم و گفتم:
-دِ بگو دیگه میکشی آدمو تا یه کلمه حرف بزنی.

-باید از معجزه ی عشق استفاده کنیم.

بازم گنگ بهش نگاه کردم انگار فهمید داره عصبیم می کنه که ادامه داد:
-تو می تونی به خانواده ات بگی عاشق یه نفر دیگه بودی و نمی خواستی تا آخر عمر با فکر اون کنار گیسو باشی.

فکر کنم گیسو هم اگه این حرف رو بشنوه بی خیالت بشه به نظرم این بهترین راه حله.

یکم به حرفاش فکر کردم راه حل خوبی بود اما یه مشکل بزرگ این وسط وجود داشت و اونم این بود که اگه به مامان چنین حرفی رو می زدم می خواست که دختری که عاشقش شدم رو ببینه.

اون وقت باید کی رو به عنوان عشقم بهش نشون می دادم؟

تموم شب رو به این موضوع فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم اهورا هم انقدر پیامک بازی کرد که چشماش گرم شد و گوشی به دست خوابش برد.

صبح با سر و صدا های اهورا از خواب بیدار شدم.

کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه اهورا چرا انقدر سر و صدا می کنی دیوونه شدی این وقت صبح این کارا رو انجام میدی؟

اومد جلوم نشست و گفت:
-وای باورت نمیشه یزدان صنم هم دقیقا داره میاد همین اطراف دعا کن تو همین سفر بتونم با خودم همراهش کنم.

مشت نسبتی محکمی به پشتش زدم و گفتم:
-مرتیکه واسه همین منو سر صبح بیدار کردی؟
اصلا واسه چی این صنم داره میاد شمال اونم با خواهرش؟

چند ثانیه فکر کرد و گفت:
-من نمی دونم ازش نپرسیدم اونم چیزی نگفته.

سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم:
-واقعا که تو حتی نمی دونی واسه چی داره میاد سفر بعد این همه ادعا داری؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 22:04


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_33

-بی خیال اهورا حال بحث کردن با تو رو ندارم نگفتی داری به کی زنگ می زنی؟

دستشو به معنی برو بابا تو هوا تکون داد و گفت:
-صنم...

یه سالی میشد که اهورا درگیر این دخترِصنم بود اما اون زیاد بهش پا نمی داد و اکثر اوقات مثل همین الان حتی جواب تماس هاش رو هم نمی داد.

وقتی تماس قطع شد و گوشی رو پایین گرفت زدم زیر خنده و گفتم:
-می بینم که عاشق دل خسته ی ما بازم تماسش بی جواب مونده بابا این دختره دیگه خیلی داره ناز می کنه به نظر من که ارزشش رو نداره برو دنبال یه نفر دیگه.

-زر نزن یزدان صد بار بهت گفتم صنم خط قرمز منه اصلا حق نداری باهاش شوخی کنی.

دستامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم و گفتم:
-باشه بابا تو هم کشتی ما رو با این خط قرمزت.

-یزدان دلم شور می زنه قرار بود با خواهرش بره سفر فردا صبح بهش اصرار کردم که با من بیان اما قبول نکرد الانم گوشیشو جواب نمیده‌‌.

خواستم جوابشو بدم که همون لحظه صدای پیام گوشیش بلند شد‌.

هول شده به صفحه ی گوشی نگاهی انداخت و گفت:
-خودشه یزدان دیدی جوابمو داد نوشته خانواده اش خوابن نمیتونه تلفنی حرف بزنه‌.

بعد محکم روی پیشونی خودش کوبید و گفت:
-خاک تو سرم یزدان من حواسم نیست ساعت 12 شبه تو چرا بهم نمیگی آخه همینجوری بی فکر این وقت شب بهش زنگ زدم‌.

یکی دو ساعت تمام اهورا روی مبل نشسته بود و مشغول پیام بازی با صنم بود.

جوری رفتار می کرد انگار اصلا من تو این خونه نیستم و خودش تنهاست.

وقتی دیدم قصد خداحافظی نداره از جام بلند شدم گوشی رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-اهورا به جای این دل و قلوه دادنا بیا فکر کنیم ببینیم من چه خاکی باید تو سرم بریزم.

اهورا انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:
-اتفاقا همین الان یه فکر خوب به سرم زد...
-چی؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 18:11


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت125📜

#مروارید

بی نهایت خوشحال بودم
دلم خوشحالی سر میداد که از لبخند رو لبم پدیدار بود... 🤭

ای دیدار چقدر زیبا و اما تعریف کردنی بود...
حتما باید به سمیر تعریف کنم🤭🤭

اما چری آنقدر به مه نگاه میکرد؟؟
نکنه صورت مه کثیف بوده یا خیلی گنده به نظر میرسیدم🤦‍♀

به محض ای که رسیدیم به خونه رفتم جلو آینه ایستاد شدم

شاید باور شما نشه ولی نفس عمیقی کشیدم. .
خب ترسیدم نکنه آبرو مه رفته باشه🤦‍♀

رفتم لباسا خو تبدیل کردم و بی صبرانه منتظر بودم ای خوشی با یک نفر شریک شم
و او یک نفر سمیر بود

که منتظر بودم از مکتب رخصت شه😁

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ساعت ها ۶ و نیم بود و مه ته اکسپلور میگشتم که پیام از طرف سمیر آمد

سریع باز کردم

سمیر: سلام
چیشده که ایته خوشحالیییی

مه: نمیتونم قضیه کش بدم مقبول میگم

مه: عمر دیدمممممممم🥹🥹🥹

سمیر: واه واه چیشما تور روشن، کجا؟؟

مه: چیشما تو هم روشن😂 به فاتحه بابا بزرگ یو😁😂

سمیر: عجب دیدال جالبی شده😂🤌

مه: خیلیی😂

سمیر: بابا بزرگ یو بیچاره حاله خودی خو میگه، اولادا بی خیر نگاه کن به فاتحه مه لاو میترکونن😂😂😂


مه: خدا بگم تور چکار کنه هر رقم باشه آدمه میخندونی😂😂


سمیر: نگاه هم میکرد؟

مه: به طور عجیبی خیلی نگاه میکرد

سمیر: بعد بگو عاشق مه نیه

مه: خب او فقط نگاه میکرده شاید تعجب کرده بوده مر دیده....

سمیر: همیشه جنبه ها مورد علاقه خو نگاه کن به خو انرژی مثبت بده

مه: مسخره میکنی😒😂

سمیر: عاا😂😂😂

مه: برووو مه رفتم نماز بخونم اذان دادن

سمیر: هاا مم مسجد میرم فعلا...

آفلاین شدم و رفتم وضو بگیرم...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 18:11


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت124📜

#مروارید:

بند کفش ها خو بستم و سر خو بالا کردم

چهره یی که مقابلم بود آخرین بار دیشب با چشما خو تک تک جزئیات عکس یو به یاد سپرده بودم...

حسی که داشتم غیر قابل توصیف بود
بدنم از شدت هیجان مور مور میشد و قلب مه تیز تیز میزد

نگاه ها چشم ها ما به هم متصل ساخته بود...

چه دیدار غیر منتظره اما قشنگی...

مامانم با قدم ها تیز تیز از حیات گذر میکرد کاش میشد بگم:

آخه مادر اندکی با صبر قدم بردار ، دخترت چه شب ها که خواب این دیدار را به چشم دارد..🫠

با مامان از ای طرف به سمت دروازه حرکت کردیم و مه یی که سر خو گشتانده بودم و هنوز به او خیره بودم

انگار  قرار بود هر چه بیشتر که به او نگاه کنم کمی بیشتر از دلتنگی ها مه کم شه و دیدن یو در یاد مه ذخیره شه...

جالب اینجا بود نگاه ها متقابل بود و تا لحظه یی که چشمم قادر به دیدن یو بود، دیدن بو به خود خو دیدم...

از دروازه مسجد بیرون شدیم و تمام شد ای دیدار کوتاه اما زیبا....

خداحافظت باشد تا دیدار بعدی مان🥲


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#عمر

او رفت و چشمم به در ماند...

حس عجیبی بود
حتی هنوز هم قلبم تیر تیر میزد و آرزو میکردم کاش بشه یک ثانیه دگ هم او ببینم

خدایااا ای عشق چی حس عجیبی بوده🫠

صدا: عمر... عمرررر هاااو

برگشتم و به پشت سر نگاه کردم
مژگان بود

پلاستیک دادم به دست مژگان

مژگان: دیر آمدم از می اینحی متنظری

عمر: نه نه کار خوبی کردی خیلی کار خوبی

مژگان: خوبی؟؟ 😕😕

عمر: اهوم... عالیم 😄

مژگان با پلاستیک دست خو رفت داخل و مم که از درون خوشحال بودم

اگه جایو او میبود همینجی از خوشی میقصید رقصیدم🤭🤭

وجدان: خجالت بکش بابا بزرگ تو فوت شده حتی حاله به محل فاتحه او قرار داری

عه راستم میگی بخدا اگه کسی ببینه آبرو مه میره
خدایا مر ببخش🤦‍♂


آخه تقصیر من چه بود؟
نمیدانم تقصیر دل من بود که اینقدر تحت تاثیر او قرار گرفته بود..
یا تقصیر نگاه نایاب یار که اینگونه دلم را تحت تاثیر قرار داده بود....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 18:11


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت123📜

طبق معمول امروز هم گذشت و حاله با صدف طرف خونه حرکت کردیم...

صدف: فردا امتحان ریاضی داریممم😫

مروارید: اهوم

صدف: مم به کی میگم البته که تو نگران نیستی آخه ریاضی پاس کردی😒

مروارید: خب چیکار کنم صدف امتحان ریاضی بری مه موضوع نگران کننده یی نیه🫤


صدف: راستم میگییی
زده به سرم دیونه شدم خداا

مروارید: معلومه دیشاو خاو نشدی🫤

صدف: انقدر تابلوعه؟

مروارید: جدی خواب نشدی؟؟؟؟ 😐

صدف: نه با پیمان چت میکردم🤦‍♀

مروارید: خب میکردی همیته ادامه بده بخیر مرده متحرک میشی زیر چیشما تو سیاه شده😒

صدف: خب نزاشت برم هی میگفت بیست دیقه دگه ادامه بدیم پانزده دیقه دگه ادامه بدیم مه تا دو شب بیدار شاند


مروارید: ببخشید چی ادامه بدین؟؟🤨

صدف: چت🤦‍♀

مروارید: یعنی خعاااک به سر تو نشه خب؟ 😐

صدف: چری☹️

مروارید: فهمیدم منظور تو چی و از کدوم چت ها بود😒

صدف: وی اصلا ای بحث بسته کنیم😑

مروارید: ها بسته کنیم زود تری تا تور نکوشتم😒

صدف: اونی خونه شما😑

مروارید: ها برسیدیم مه رفتم ...

صدف: خداحافظ

صدف به راه خو رفت و مم طرف خونه رفتم...

ای دختره آخر خود خو به یک بلا میندازه🤦‍♀

زنگ در خونه زدم و مسیح در باز کرد رفتم داخل....

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

بعد غذا خوردن شیشته بودم و ریلزا انیستا نگاه میکردم
که دیدم مامان مانتو سیاه بر خو کردن و أماده میشدن

مروارید: کجا میرین؟

مامان: به فاتحه میرم امروز فاتحه بابا بزرگ اسماعیل جانه دگ

مروارید: مه لازم نیه برم نه؟

مامان: بد نمیشد اگه بری تو حاله خورد نی اگه میری حاضر شو بریم

فکری بدی هم نبود، مسیح هم بافته بود مکتب اگه خودی مامان میرفتم خونه تنها نمیموندم و البته بهتر بود از غم خانواده عمر شریک باشم🥲

مروارید: باشه میرم

وخیستم مانتو سیاه و شال سیاهی پوشیدم و حاضر شدم با مامان رفتیم....

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#عمر

فاتحه مردانه به مسجد جدا گانه بود و فعلا ما ته حیات ایستاده ایم و مردم هی میرن....

اسماعیل: عمرررر

عمر: بلیی

اسماعیل: مژگان زنگ زد گفت خرما حلوا ها اونجی کم آمده اینجی خیلیه بیا بگذار موتر ببر او مسجد

عمر: خوبه

جعبه ها داخل کیسه گذاشتم ته موتر و حرکت کردم طرف او مسجد
،،،،،،،،،

ته حیات مسجد منتظر ایستاد بودم تا مژگان بیایه و اینا بدم به دست یو

همیته به در خیره بودم که چشما مه روشن شد...
مروارید؟؟ اینجی چکار میکنه

احساس میکردم از شدت هیجان و خوشحالی کمه که قلب مه ایستاد شه

حتی نمیخواستم پلک بزنم تا حتی یک لحظه دیدن یو از دست بدم

مصروف پوشیدن کفش ها خو بود و مه مصروف تماشای او...

لبخندی عجیبی رو لبم بود که انگار از اعماق قلب مه رسیده بود

چه عجیب بود این دیدار و چه باور نکردنی...🥹

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 18:11


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت122📜

#مروارید

زنگ در خونه فشار دادم و مسیح در باز کرد

مروارید: سلام

مامان: وا علیکم

رفتم فورم خو کشیدم و دست و صورت خو شستم...

زنگ در خونه صدا کرد یعنی کیه؟

مه: کیه؟

_به مامان بگو به تشریح جنازه نمیرن؟؟

مه: مامان میپرسن به تشریح جنازه میرین یا نه؟

مامان: ها ها میرم بگو بیاین به رد مه

مه: ها میگن میرم بیایین به رد مه

_باشه

اف اف گذاشتم سر جایو

مه: تشریح جنازه کی مایین برین؟

مامان: بابا بزرگ اسماعیل جان فوت شده امروز تشریح جنازه یه

مه: خوو خداوند بیامرزه

بیچاره... عمر حاله چی حال داره🫠

گوشی برداشتم و آنلاین شدم....

بعد چند دقیقه مسج از سمیر دریافت کردم

سمیر: عاشق دلباخته

مه: درررد

سمیر: خبی

مه: بدک نیم

سمیر: مم خوبم😐😂

مه: هههه مگه پرسیدم؟ 😒😂

سمیر: بیزو اخلاق نداری دگه که احوال بپرسی😒😂

مه: ها مه بد اخلاق🦦😂

سمیر: خب بگو ببینم تا ای لحظه به امروز از ۱۰ چند میدی؟

مه: اوووم🤔🤔
۴ میدم

سمیر: چری انقدر کم؟

مه: صبح با صدف درد و دل کردم ۲ امتیاز محسوب میشه

سمیر: صدف؟

مه: بازم میپرسی؟ 😒

سمیر: آهان یادم آمد راستی از قضیه عمر خبر داره؟

مه: اهوم

سمیر: خعب، دو امتیاز دگه واسه چی دادی؟

مه: او هم چون هیچی نخونده بودم ولی وقتی استاد سوال پرسید درست جواب دادم او هم ۲ امتیاز گرفت

سمیر: ولش کن کی به درس اهمیت میده، حتی اگه بلد هم نمیبودی مهم نبود

مه: از نظر تو مهم  نیه، نه باید خدا خو سپاس گذار باشم و به درس ها خو خیلی اهمیت بدم

سمیر: چرا اون وقت؟

مه: چون به ای دوره که طالبا حکومت دارن و دخترا اجازه درس خوندن ندارن مه فرصت ای پیدا کردم تا درس بخوانم....
از بخت سفید مه بود که مکتبی بودم که باز هم تونست شرایط درس دادن فراهم کنه


سمیر: چون مکتب خصوصیه و ای که رسمی نیه درس هایی که میخونی

مه: ها رسمی نیه ولی حداقل به خونه شیشه نیم و یاد میگیرم...

سمیر: اهوم، هر دفعه مر قانع میکنی 🤌

مه: چون گپا منطقیه و حقیقته قانع میشی

سمیر: امروز مثل دگه روزا پر انرژی نیستی نگو که هنوز هم از ای که دیروز نتونستی شازده ببینی گرفته یی

مه: نه ولی بازم مربوط به شازده یه

سمیر: باز چری

مه: بابا بزرگ یو فوت شده و وقتی فکر یو میکنم که حاله ممکنه چی حال داشته باشه مم گرفته میشم

سمیر: آهاان عشق هم عجیب چیزه...

مه: خیلی

سمیر: خب دگه مه همیته که چت میکردم نون خوردم حاله باید برم مکتب خداحافظ

مه:برو خداحافظ

مم آفلاین شدم

مامان: مروارید وخی نون بیار بخوریم

مه: خوبه

وخیستم سفره انداختم و مشغول غذا خوردن شدیم...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 18:10


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت121📜

صبح با هشدار گوشی بیدار شدم

امروز خیلی حالم گرفته بود، باورم نمیشد باعث حال بدم شده بود...

فورم پوشیدم و خونه از بیرون شدم

کمی نگران درس ها بودم آخه امروز حتی لا کتابا وا نکرده بودم...

وقتی رسیدم مکتب هنوز به صنف مانده بود رفتم رو پله ها ته حیات پیش صدف شیشتم

صدف: انیییی آمدیییی

مروارید: اهوم

صدف: هعییی ای دگه چیه چری ایته بی انرژی؟

مروارید: بد رقم حالم گرفته یه

صدف: چرا چیشده؟

مروارید: دیروز اصلا او چیزی که فکر میکردم نشد حتی نتونستم او ببینم🫠

صدف: خب ادامه؟؟

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#عمر

به خوشی استفاده کنین...

خانمه: تشکر

همی رقم به بیرون خیره بودم..
همش به گندی که زدم فکر میکردم...
دیروز میتونستم او ببینم ولی خودم خراب کردم😞

حاله راجب مه چی فکر میکنه؟
یا اصلا در مورد که فکر میکنه؟؟؟

اووف خدایا از ای سر در گمی هم خسته شدم از ای دوری هم از ای انتظار هم خسته شدم....

گوشی مه زنگ آمد

مه: بلی عثمان جان

_سریع دیکون بسته میکنی یا اصلا بسپار به حبیب، بیا طرف موترا بدو

مه: چری

_سوال نکو کاری که گفتم بکن

مه: باشه مه از دیکون بیرون شدم تو بگو چیشده

_بابا بزرگ فوت کرده

مه:چی چیییی

_بیا دگه گپ نزن

به قدم ها خو سرعت بخشیدم و سمت موتر رفتم....

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 17:36


شاهین بنان 🎧



◉━━ᷟ━ⷪ━ᷦ━ᷦ━ᷯ─ᷜ───── ⇆ㅤㅤㅤ🅑◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷🅖ㅤㅤㅤㅤ
        𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄•🎧🥀❤️‍🔥

━━━━━━━━━━━━━━

𓆩•.🫶 .•𓆪
#شبتون_شیک❤️‍🔥
[ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 15:01


تو این روزای تکراری فقط تکرار شدن تو قشنگه .🙂.

#متین_گیسو..

.https://t.me/ROMANTICC1381

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 11:07


#تفاوت_آرایش_دخترا_در_کشورها😁😂




در کشورها دیگر دختره میایه بیرون با کمی آرایش....
به افغانستان آرایش میایه بیرون با کمی دختر...!😂😂😂

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 08:31


#پاپ_خاص⚡️
Ⓜ️ #مادر 💥


‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 08:30


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_32

عصبی گفتم:
-چی داری میگی اهورا؟
پس تو اونجا چه غلطی می کردی؟

مگه من بهت نگفتم بهشون بگو هیچ امیدی به برگشت من نداشته باشن چون من نمی خوام با گیسو ازدواج کنم‌؟

-ببین یزدان من هزار بار بهشون گفتم اما گوششون بدهکار نیست دلیل می خوان واسه این نه آوردنت از نظر مامانت گیسو همه چی تمومه و تو داری لگد به بخت خودت می زنی که نمی خوای باهاش ازدواج کنی‌.

همین طور که از جام بلند می شدم تا میز شام رو آماده کنم گفتم:
-اخه من چه دلیلی می تونم واسشون بیارم؟

گیسو هم خوشگله هم خانواده ی خوبی داره خودش شاغله و تحصیل کرده هم هست رفتارشم با من خوبه من چجوری می تونم واسه ازدواج با همچین آدمی بهونه بیارم؟

میز شام رو آماده کردم اهورا اومد پشت میز نشست و گفت:
-خب اگه این همه ویژگی خوب داره چرا باهاش ازدواج نمی کنی مامانتو خوشحال کنی؟

-چون دوسش ندارم.

لقمه ای که آماده کرده بود رو توی دهنش گذاشت و گفت:
-اما این برای اونا دلیل قانع کننده ای نیست باید فکر کنیم ببینیم چه راه حلی به ذهنمون میرسه‌.

تا حدود زیادی اشتهام رو از دست داده بودم می دونستم مامان و بابا خیلی زود پیدام می کنن و اگه یه دلیل خوب براشون نیارم دوباره به اون ازدواج مجبورم می کنن.

شام رو که خوردیم اهورا از آشپزخونه بیرون رفت شماره ای رو با گوشیش گرفت و موبایل رو کنار گوشش گرفت:
-به کی داری زنگ می زنی این وقت شب اهورا؟

راستشو بگو می خوای دختر خبر کنی بیاد پیشمون؟

-خب تو که انقدر ذلیل دختری بیا برو زن بگیر که هر شب ور دلت باشه و مدام چشمت دنبال بقیه نباشه.

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

23 Dec, 08:30


#عـ‌ـــروس_فـ‌ــراری
#پارت_31


-اره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم من فقط یه چیزو فهمیدم اونم اینه که تو فقط بلدی ادای آدمای جدی و پر ابهت رو در بیاری.

از حرفاش حرصم گرفته بود ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم و وقتی اومد اینجا به حسابش برسم.

بدون این که هیچ حرفی بزنم گوشی رو قطع کردم و محکم روی مبل انداختم.

این دختر به جز دردسر چیزی برام نداشت یه عمر کسی نتونسته بود منو دست بندازه و مسخره ام کنه اون وقت امروز به خاطر اون دختر داشتم مورد تمسخر قرار می گرفتم.

تا شب مشغول جمع کردن وسایلی که خریده بودم شدم و برای شام هم شامی درست کردم.

اینجوری که معلوم بود حالا حالا ها اینجا موندگار بودم چون به گفته ی اهورا مامان هنوز بی خیالم نشده بود و بازم می خواست که با دختر خاله ام ازدواج کنم.

دیگه حاضر نبودم ریسک کنم و برگردم.
می دونستم مامان آدمی نیست که درس عبرت بگیره و ممکنه دوباره برام سفره ی عقد آماده کنه.

ساعت 10 شب بود که اهورا رسید از همون دم در چرت و پرت گفتنش رو شروع کرد.

-میگم یزدان نظرت چیه بریم این دختره رو خفتش کنیم و بترسونیمش تا حساب کار دستش بیاد؟

جوابی بهش ندادم که گفت:
-حالا که انقدر زحمت کشیدی و غذا درست کردی میگم یه چند تا هم واسه این دختره ببریم گناه داره تنهاست.

کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
-اهورا میشه از این دختر بکشی بیرون به خدا کشتیمون از وقتی رسیدی یه بند داری در مورد اون حرف میزنی به جای این کارا بگو ببینم اون طرف چه خبره و من تا کی باید بی خیال کار و زندگیم بشم و اینجا سر کنم؟

قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
-خب من نمی‌خواستم از همین اول که رسیدم بشینم و برات آیه ی یاس بخونم اما مثل این که تو خودت مشتاقی.

-مامان و بابات به شدت از دستت عصبانی ان اون دختر خاله ی نچسبتم هنوز باورش نشده که تو ول کردی و از دست اون فرار کردی نشسته و منتظره تا برگردی.

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_صـــــــــــد_ام



رفتیم کلینک آزامیش دادم دوباره و داکتر گفت 80 فیصد مواد پاک شده به امید خدا، اما 20 فیصد باقی مونده امکان داره دوباره ذهن تور محنرف کنه باید فیصدی صفر بشه😐

دوباره سه ماه قرنطین شدم،  سه ماه دگه خیلی خب بود بدون هیچ درد و خمار و بدبختی، فقد خیلی دیق میشدم😕..

و خوش خبری دگه که خیلی خوشحال شدم، مهَ رو مه شفا یاب شد، به گفته مهَ رو وجود مه دوای درد یو شد 🥹

از زمانی که پیدا شدم مریضی مهَ رو کم شده رفت و حالی که کلان خب شده الهیی شکر، و اصلا نیاز به هیچ دوا و بالون اکسیحن نداره شکرررر.....

این سه ماه آخر بدون هیچ بدبختی درد و غم تیر کردیم همیشه و هر لحضه ما با لبخند میگذشت،و تمام روز های که با غم تیر کردیم به ای سه ما خیلی نه ولی اندکی تلفی کردیم😉...

ورزش خو هم شروع کردم و به گفته مهَ رو کم کم هی جذاب بی نقص میشم😎

••✧••

مــن بــه ایــن 6 مــاه آخــر کــه زنــده گــی کــردم بیــشتر از 23 ســال عــمر خــود و 16 ســاله تحــصلی ام، درس گــرفــتم از زنـــده گی!، خــیلی چیــز های مهمــی فهمــیدم ...

(••🪽فهمیدم که هر کس تورا با هر حال دوست نداره حتا عزیز ترین هات❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که هر کس  لیاقت کلمه مقدس برادر و رفیق نداره❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که هر کس بزرگترین ضربه زنده گی خود را از طرف موجودی  چرب زبان و مفت خور به نام رفیق نامرد میخوره❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم هر کسی که  حتا از عمق وجود اش هم دوست ات داشته باشه بازم با اشبتاه ات  میتوانه تورا با بی رحمی تردد کنه و در سخت ترین حالت تنها هات بگذره❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که در این جهان هستی همه تا وقتی لبخند داری میخوانت نه وقتی که چشمات اشکی باشد❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم هر کس آنقدر خب نیست تا ببخشه و گذشت کنه❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم هر کس که دوست ات داشته باشه در هر حال دوست ات داره❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم هر کس که بخواد ات با وجود هر عیب میخوادت❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که هر کس که کسی را دوست داشته باشد حاضر هست بخاطر یو از هم چیز اش بگذره❤️‍🩹••)

(••🪽و از همه مهمتر فهمیدم که در دنیا هیچ حسی ولاتر از عشق نیست❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که از #قــدرت_عـشـــق نیروی قوی تر نیست چون حامی آن خداست❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم  عشق خیلی حس پاک هست و قلبی  که در آن عشق واقعی جایی دارد آنقدر خوب هست که خدا دانه عشق را در دل اش کاشته❤️‍🩹••)

(••🪽فهمیدم که عشق حسی هست هیچ نیرو توان مقابله با آن را ندارد❤️‍🩹••)

و در آخر فهمیدم که.....
(••🪽#قــدرت_عـشـــق_فقد_در_مهر_ورزیدن_نیست❤️‍🩹••)


••✧••

6مـــاه بــعدــد🏃‍♂️🏃‍♀️📆.....

#نــورحیا💖

اهان اینم از این عااالی🤩
وقتی به میز غذا خوری میبنم که پر از غذای های متنوع با دست پخت خودم هست افتخار میکنم به خود خوو😁😉

در این چند ماه اخیر  به کمک یوسف جان یک آشپز ماهر شدم🙂

حالی هم سفره غذا شب چیندیم یوسف جان هم بیرون رفتن خودی لالا یاسر، زنگ زدن گفتن پنچ دقه بعد میایم 😊...

در حال دیدن زدن سفره بودم که چیزی کمی کاستی نباشه که گوشی مه زنگ آماد....

مه: بلی سلام
یاسر: الوووو زن لالا بیااا که باز یوسف دیونه شده گیر داده که مه میرو پیش حاشر😟

"یاسر ای گپا با ترس و عجله میگفت، مم وقتی شنیده اسم حاشر لعنتیییی، یادم از 6 ماه زجر آوری که گذرندم آماد و با عجله گفتم... 😣"

مه: کجایی تور بخدااا نذاری بره😰
یاسر: انه دم سراه هستیم به زور او نگه دیشتم یکسره جیق میکشه و لج کرده که میروم چیکار کنم😟

که یک بار صدا یوسف حاپ آماد....

یوسف: به تو میگممممم بذاررررر برووو، یله کننننن😠

مه: دورغ میگن غلط میکنن برررررن، یک دیقه انی بیامادم😟

گوشی قط کردم و با عجله حرکت کردم طرف دم سراه، گریه و بغض مه هم کم کم هی میاماد سراغم 🥺....


#یوسف💙


یاسر: بنظرم خیلی ترسیده زن لالا، آخی گناه داره ظالم😐
مه: خخخخ غم نخور او عشق یوسفه، عادت داره به ای دیونه بازی مه😉😁
یاسر: دیوووونه😐..............

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نود_و_نـــــهم



ورق بنداختم به ته رویا شب یوسف و جعبه رویا مهَ رو هم بقدیشتم به سر جایو.....

هموو لحظه ایی که رویا خو نوشتم به پیش خدایی خود عهد بستم که خوب میشم عهد بستم که باید خوب بشم عهد بستم که مجبورم خوب بشم😣🥺....

دست از فرار کشیدم ونباید برروووم باید مرد باشم و با غرور و عشق خو در مقابل بدبختی بجنگم..

برفتم به اتاق و در کنار مهَ روسر خوو بقدیشتم،به طرفیو نگاه کردم 😥

اخ عشق زیبا مه،اخ چری ایقدر مه دوست داری،من که اون یوسف خوب ات نیستم من که جذاب بی نقص تو نیستم پس چرا بازم مر دوست داری🥹

محو چهره مهّ رو بودم که کم کم خاو گرفت مر و خاو شدم🥱....

از او شاو به بعد صد برابر تلاش کردم که بجنگم و  شکست بدم معتادی😣...

خیلی زجر کشیدم، خیلی درد کشیدم😣

روز به روز تیر میشه و درد و زجر مه بیشتر میشه، با همو اندازه که وقته تزریق مواد حس آرامش دیشتم، حالا با ترک یو هزار برابر درد میکشم😣

حتا یک شب آنقدر درد دیشتم که بند بند وجودم درد میکرد و می سوخت تحمل ندیشتم و دور ها هم آرامم نکرد😣...

چاقو 🔪 که مهَ رو در حال پست گرفتن سیب بود وردیشتم و به مهَ رو گفتن....

مه: یا بذار بروم یا خود خور میکوشم😣

یاسر سعی دیشت چاخو از مه بگیره که مهَ رو اور از خونه بیرون کرد، و خودیو شروع کرد به گپ زدن....

مهَ رو: نکن عشقم نکن یوسف امم، خب میشی بخیر کم موند، کم موند تا به خوشبختی سابق خوو برسیم کم مونده،تحمل کن ،تور بخداااا بخاطر مه تحمل کن...

طرف چشمایو نگاه نمیکردم میفهمیدم تا نگاه کنم آروم میشم🥺 و مر راضی میکنه😣...

مه: تو، تو نمی فهمی بخدا خیلی درد دارم از درد میمروم مهَ رو بذار بروم، بخدا بند بند بدنم درد میکنه حس میکنم سانت سانت بدنم جاخو 🔪خورده از درد زیاد دیونه شدم لطفا ظالم بذار برووم، 😣

مهَ رو: اخ بمروم الهی که تو ایته درد میکشی، میگذره بــــاورکن تحمل کنی میگذره یوسف ام نکن بخاطر مهَ رو خوو نکن ببین به طرفم ببین یک بار به چشمام مه نگاه کن..

به طرف یو  نا خدا گاه نگاه کردم و باز آرامش گرفتم از نگاه یو،...

مه: ااااااخی چی داره اووو نگاه هاااا تو که نمیتونم  رد کنم گپااا تووور، اااااخ که فقد با چشما خووو میتونی مه دیوووونه آروووم کنی😣...

چاخو از دستم بگرفت، و مر بغل خوو کرد، از درد شدید مینالیدم و مهَ رو برابرم گریه میکرد،  سرمه بقدیشت رو پا ها خوو و باز آرامش درمانی و مهر درمانی مهَ رو بود که مر آروم کرد🥹........

روز ها همیته تیر میشد و هر روزی که میگذشت درد هااااا مه بیشتر میشد، و تقاص زره زره مواد یکه مصرف کردم پس دادم🥺😣..

خیلی سخت بود، بخصوص ایکه اصلا این وضع من به کسی مهم نبود😣...

( به جز عشق مه و رفیق مه اونا که استثنا ین اونا که از جمله آدم های زنده گی مه حساب نمیشه او دو نفر خوده زنده گی مه هستن🥹)

این دله خسته من درد دارد از دست زنی که من مادر مخاطب اش میکنم🤕
از دست مردی که احساسات و درک اش همیشه الگو من بوده باباخو میگم😣

از بقیه ناراحت نیم چون اونا به مجبوری واردار به تردد مه شدن، اما بازم ناراحتم چون حتا تلاش هم نکردن که با مه در ارتباط باشن حتا یک تماس تلفنی 😟

آیا اینقدر آسونه فراموش کردن پاره تنت؟؟

اما بازم خدا شکرگزارم، فرشته ایی را در قسمتم نوشت که

مانند یک مادر از مه پرستاری کرد🥹
مانند یک پدر حامی و پشتیبان ام شد🤕
هم درد ام شد😣
درک ام کرد😥
تلاش کرد 😔
به پایم سوخت تا بسازه مر🥲

(••عشقم مهَ رو مه داشتن تو در  زنده گیم معجزه عمر ام هست 🌙••)

••••

فکس دوماه کامل درمانم درد آور بود  به گفته مردم قدیم روغن ها مه و مهَ رو ویاسر گرفته شد🥺😣..

بعد از دو ماه یک ماه دگه بهتر بود کم کم رو به آرامش میرفتم، یعنی کم کم هی خوب میشدم🥹

بعد از سه ماه تداروی بری آزامیش دادن رفتین کلینک، موقع رفتن مهَ رو به دست مه و خود خوو ولچک زد😳...

مه: چری ایته؟؟ 😕🔗
مهَ رو: یک بار دیگه ریسک نمی کنم یک بار دگه اشتبا نمیکنم، یک بار دگه نمی تونم تور از دست بدم🥺
مه: باشه😕😐.........

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نــود_و_هشتم


داکتر: بلی اگر در خونه مداوا بشه بهتره چون با دیدن  عزیز ها خوو تصمیم به ترک میگیره و تا خود مریض نخواد وقصد ترک ندیشته باشه به هزار مداو نمیشه ترک بدین اور، فقد اول اگر خود مریض بخواهد میشه، دوم خوردن دوا ها و رسیده گی سعی انشالله  بعد مدتی شاید بهبودی وضعیت خواهیم بود😐

مه: امیدی هست🥹
داکتر: بلی که هست، حتما با تلاش ها ما وشما میشه، مطمئنیم میبریم خونه؟
مه: بلی🥺
داکتر:معلومه شوهر خو دوست دارین، چون هیچ خانواده در همچین وضعتی قبول نمیکنه مریض در خونه مداوا شه😐
یاسر: آخ داکتر صاحب ماجراه ای یوسف و نورحیا خیلی طولانی هست بخیر باشه یوسف خوب شد از زبان خودیو بشنوین انشالله
داکتر: بخیر
مه: 🥹🥹.....

داکتر توصیعه هایی زیادی کرد و زیاد تاکید که  تا مـــریض نخواد تدوای جواب نمیده، ولی یوسف ام که خیلی دلیو مایه به زنده گی سابق برگرده، و مطمعنم که تلاش میکنه چون قول داده به مه🥹...

رفتیم خونه و یوسف جان دوا ها خو خورده و خاوشدن، و مه و یاسر شروع کردیم به تیار کردن اتـــاق مخصوص به یوسف جان...

یک اتاق تمام لوازم ها دیکوری و خطر ناک از او بیرون کردین، و فقد یک تخت کوتا و با یک LCD نگاه دیشتم، تمام اشیا خطر ناک بیرون کردیم و بع حمام و تشناب اتاق غیر از مواد شوینده دیگر چیزی نگه ندیشتم،

بری بهبود رویه یوسف جان کل اتاق پر کردیم از عکس ها مه و یوسف جان، و عکس های قبلا یوسف جان🥺...

همه گی دوا ها و و چیز های که ضرور بود یاسر بخرید، و همه چیز آماده شد بری درمان یوسف فقد مونده تلاش خود یوسف جان🥺..

چند روز به همی منوال میگذشت و یوسف جان تحت درمان بودن، مم تمام تلاش مه رو تغذیه سالم و دادن رویه خب به یوسف جان بود..

روزا اول هست و هنوز تعغیری حس نکردم😥.......


#یوسف 💙


نــــــــــــمیشه هر چند تلاش میکنم نمیشه، یک چیز در عمق احساساتم هست که اجازه نمیده تلاش کنم اجازه نمیده بجنگم، حتا اجازه نمیده دواها بخورم😣

روز هاست مهَ رو مه و یاسر تلاش میکنن ولی نمیشه، هنوز در ذهنم بدنبال راه بری فرار میگردم، هنوزم عـــقلم در کنترول مواد هست، نمیتونم نمیتونم، دست خودم نیه نمیشه😣😣😣

دوا ها هر شب هر روز مهَ رو با عشق و نــاز و نعمت میده ولی تا چشم یو دور میشد بیرون میکردم و نمیخوردم😣

امشب از شددددددت درد  به دور خود می پیچیدم ولی دوایی دردم نبود(مواااااد😣)

از شدت درد قرار و آروم ندیشتم آخر مهَ رو بیاماد سر مه بقدیشت رو زانو ها خوو و مثله بچها خورد وری به مه لالایی خوند ، نمی فهمم صدایی یو چی جادویی دیشت که مر  خاو برد🤕🥺...

چشماخوو واکردم دیدم هنور مهَ رو در اتاق بود و خاو برده اور در کنار تختم، کاش یوسف بمیره و به قربان تو شه، که دگه ایته زجر نکشی 😣......

چشم به دروازه خورد که وا هست🤩

میفهمم خیلی نامردی هست، میفهمم خیلی نا حقی هست در حق مهَ رو و میفهمم خیلی بی غیرتی هست، اما چاره ایی ندارم😣

اهسته وخستم، از اتاق بیرون شدم، یاسر نبود، فک کنم به اتاق خاوه، برفتم درسالون وا کنم و بروم دیدم قفله😟

برفتم ســـــــالون تا کلید پیدا کنم، ای میگشتم تاریک هم بود، که یک دم چیشم به نقاشی و دوتا جعبه رویا ها ما افتاد🥺 یادم از تمام روز ها خوش ما آماد😥

چی روز های دیشتیم صبح را به لبخند شروع میکردم و تا شب روز را به عشق و خوشی سپری میکردیم
چری ایته شد؟
چری نتونستی مواظب خوشبختی خوو باشی نا مرررررد😣....

برفتم  جعبه رویا شب مهَ رو وردیشتم و وا کردم، یک عالمه رویــــــــا بود😕

شروع کردم به خوندم....

تمام ورق ها بخوندم و گریه کردم و خود خور نفرین کردم، یعنی هر شب چی بودم و چی نبودم رویا خوو بنوشته🥺

حدود  نود، صد تا از رویا هایو فقد نوشته بود.......

(خــدایــا! یــوســف ام برگرده🥺)

و 10 پانزده تا دگه هم نــوشته بود...

(خــــدایـــــا! یوسف ام را شـــفا بده🥺)

از ساعت دو شب تا  4 صبح فقد رویا ها مهَ رو که فقد همی دو جمله بود مرور کردم و گریه کردم 🥺.....

بعد که به خود آمادم اشکاخو پاک کردم قلم و ورق وردیشتم و بنوشتم........

(خــدایـــا! عشق مـــــــهَ رو را شفا بده🥺)

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نــود_و_هفتم


رو چوکی شیشته بودم یاسر با گوشی گپ میزد مهَ رو هم دستم محکم گرفته دیشت🤦🏻‍♂️........

مه: یک دقه مهَ رو میشه دسته مر یله کنی، باورکن فرار نمیکنم، اخه دستم به خاووو رفته 😐

مه رو بی دل دست مر یله کرد، دست خوو ماساژ دادم تا چشم مهَ رو او طرف شد پاااا به فراااااررر قــــــــــدیشتم🏃‍♂️😣.......

تا ماستم از دوازه کلینک بیرون شو، با صدایی جیغ مهَ رو  به سر جا خوو مخ کوب شدم، و قلبم به لرزه آمد😣😥🥺...

مهَ رو: یوووسف این بارررر اگه بری میمیـــــــــــــرم باور به خدااا که دگه توان ندارم، نروووو، تنهااااا نذارررر مر، مه توررر با وجود همه چیز دوست دووووست دارم، اگر عاشق منی برگردددددد 😭.......

هر چند که مواد مخدر زورررر باشه، ولی  #قــدرت_عـشـــق زورمند تره😣🥺.......


#نــورحیا💖

بی توجه به جمعیت داخل کلینک با تمام قدرت و با زار ترین الفاظ داد زدم، که با صدا مه توجه همه گی طرفم جلب شد، و یوسف سر جااا خوو متوقف شد...

خدایاا برگرده لطفا، خدایا برگرده، اگر واقعااا زره عشق یوسفم واقعی باشه برمیگرددده، لطفا بر گرددددد، یوووسف برررررگرد، پشت سر خو ببین، بیین دگه  اوووووف😣

یوسف یک قدم رو به جلو وردیشت و با ورداشتن قدم یوسف دیگه توانی نموند به مه! بشیشتم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن، گریه میکردم  ، مردم به حالت زار به مه میدیدن ولی اصلا به مه مهم نبود چشما خو ببستم و بلند داد زدم....

ررررررفت😭 ررررررررفت😭 ررررررفت😭

حس کردم یکی بازو ها مر گرفته و تکان میده چشما خو واکردم دیدم، یوسفم هست عشقم هست،😭..

مه: نرررررفتی😭
یوسف: اگه بخواهم هم نمی تونم بروم چون نفس وجودم اینجی هست 🥺😣
مه: لطفا دگه ای کار نکن لطفاااا مر با رفتن خوو زجر ندی لطفاااااااا😭
یوسف: ببخش مهَ رو مه قول که دگه نمیروم، قول که تلاش میکنم بری خب شدن😔😣🥺
مه: قــــول🥺
یوسف: قــــول 😣....

یوسف به بغل خوو کردم و او هم مر محکم در آغوش گرفت🥹🥺🫂

مردم هم مثله صحنه های فیلم و سریال به ما دست و سوت نزدن😕

(•••چون اینحی کشور من و شهر من هست، اینحی فرهنگ اش خیلی فرق داره با  فرهنگ دیگر مردمان جهان...

همه پیچ پیچ میکردن یکی میگفت، "ای چی آبرو ریزی هست بیخی جامعه خراب شده" یکی میگفت "کو غیرت مونده به جونا در محضر عام زن خو به بغل خوو کرده" یکی میگفت"شرم و حیا هم خب چیز هست افسوس" اما خیلی ها بودن وکه انسانیت داشتن مثلا یکی میگفت"فقد بخاطر عشق خو برگشت" یکی دگه میگفت "آفرین به شجاعت این دختر و غیرت این مرد"یکی دگه میگفت"آفرین ات دختر زنانه از مرد زنده گی خوو دفاع کن" جمله یک دختر. خیلی به دلم نشست و به مه قوت قلبی داد که گفت"نمردم و عاشق واقعی از نزدیک دیدم 🥹" •••)

وخستم و بی توجه به گپا مردم بماند که خــــوب بود یا بد، یوسف جان هم وخستن، اینبار یوسف جان دستـــ مه محکم گرفتن و برفتم به معایینه خونه داکتر یاسر هم به دنبال ما....

میفهمیدم که حال یوسف اصلا خب نیست، و چشمایو به شکل عجیبی سرخ شده، و کم کم از حالت نورمال بیرون میشه، به داکتر گفتم...

مه: داکتر صاحب نمیشه یک آرام بخش چیزی بزنیم چون اصلا حال یوسف جان خب نیه🥺
داکتر: شدن که میشه ولی فک نکنم که تاثیری داشته باشه چون آنقدر بدن یوسف الوده با مواد مخدر شده که دوا تاثیری نداره، ولی بازم یک سیرم آروم بخش میزنم😐
مه: تشکر🥺......

با زدن سیروم آرام بخش یوســـف جان کمی آروم شد خیلی نه، اما باز از دنیا واقعی به دور شد😣🥺....

یاسر: خب آزمایش آماد چیشد؟؟
داکتر: بلی چیزی که همگی شما میفهمم تمام بدن یوسف الوده شده، و پاک سازی بدن از مواد مخدر خیلی سخته و وقت زیادی میبره، و به ای حالت یوسف باید به کلینک ترک معتادین بستر بشه ، چون دوره درمان  وضعیت روحی یوسف نرومال نیه ممکنه ضرر برسونه به شما اگر به خونه باشه😐

مه: نه اصلا امکان نداره، مه اجازه نمیدم یوسف در کلینک بستر بشه تا زجر بکشه، مه با تمام خطرات قبول میکنم تا در خونه مداوا بشه🥺 میشه؟......

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نود_و_شیشم



#نورحیا💖

داخل آشپز خونه ای صبحانه تیر میکردم، که یوسف جان از اتاق بیرون شدن، یک رقم رفتار دیشتن، انگار اصلا هیچ اتفاقی نفتاده😟

مثله هر صبح بیامادن و مر به بغل گرفتن،صبح بخیری کردن، بعد بشیشتن به صبحانه خورده😕

رفتار عجیبی دیشتن فک کنم این اوضاع به خود یوسف جان هم عجیب بود چون یکسر به حالت سوالی به اطراف و مه میدیدن😕

به سختی جلو گریه خوو گرفته بودم🥹 یوسف جان صبحانه میخوردن و مه نگاه میکردم مثله دگه صبا های معمولی🥹

تا ایکه یاسر بیاماد، یوسف جان به طرز عحیبی به یاسر نگاه میکردن، از دیروز حالی متوجه حضور ازی بیجاره شدن 🤦🏻‍♀️

یوسف جان: یاسر😟
یاسر: بلی بفرما رفیق جان😉
یوسف: واقعا خودتونی یا مه خاوم😥

یاسر ایستاد شد و دستا خوو وا کرد و به یوسف جان اشاره کرد بیاا..

یاسر: بیا بغلم تا بفهمی خاو یا نی😉..

یوسف برفت یاسر محکم بغل خوو کرد، و یک دم دیدم یوسف جان گریه میکنن😣😟..

از بغل یاسر بیرون شدن بشیشتن رو زمین و سر خو به دست هاا خو بگرفتن و یکسر میگفتن...

یوسف جان: دیونه میشممممممم، یکی بگه چیخبررررره😣 چری یک باریگی از او کلبه🏚 لعنتی  بعداز اون همه ماجراه مه اینجی یممممم😣 اوووووووف دیونه شدمممم یکی گپ بززززنه😣....

برفتم سر یوسف جان به بغل خوو گرفتم ، خودی اینا گریه میکردم و میگفتم...

مه: یوسف جان آورم باش بخدا همه چیز میگم، لطفااا اورم باشیم😭...

یوسف جان از رو زمین ور کردیم ببردیم رومبل، مه که توان به گپ زدن ندیشتم، باز یاسر تمام ماجراه دیروز بگفت بدون هیچ کمی، حتا تمام گپا بابا حاجی و کاکا جان هم بگفت😥
یوسف جان سر خووو محکم گرفته دیشتن و میگفتن...

#یوسف💙

مه: خدا لعنت کنه تورررر یوسف😣

حس نفرت نسبت به خود خوو دیشتم دلم بود خور بکشم و از این زنده گی شرمسار خلاص شم، اما، اما، فقد و فقد بخاطر مهَ رو باید زنده باشم باید نفس بکشم...

یکی دستا مر از سرم جداکرد و محکم گرفت، سر خوو بالا کردم عشقم بود😥 پس سر خوو پایین کردم چون روی ندیشتم تا به طرف چشما مهَ رو نگاه کنم😣...

مهَ رو: یوسف جان به چشما مه ببین🥺
مه: نمیشه😣
مهَ رو: چری نمیشه، دیق نشدی پشت نگاه کردن به چشماامه، توکه میگفتی تا عمر دارم به ای چشما نگاه کنم سیر نمیشوم اما حالی چیشد، چری نگاه نمیکنی🥺
مه: مه لیاقت او نگاه ها پر از عشق و محبت تور نداررررم😣
مهَ رو: نگاه هم که چیزی نیست مه جانم را قربان تو میکنم ایته نگوو 🥺

سر خوو بالا کردم وبه چشما سیاه مهَ رو خوو دیدیم، مثله همیشه نگاه هایو به مه قوت قلبی میده🥹..

مه: مر ببخش، ببخش که نتوستم صاحب خبی به ای نگاه و ای قلب معصوم باشم🥺
مهَ رو: نه، نه اصلا تو همالی هم صاحب ای نگاه ها و  و صاحب  قلبم هستی، هنوز کاری نشده، دنیا که به آخر نرسیده، باهم و با #قــدرت_عـشـــق🫀🖇 هم اعتیاد  شکست میدیم
، و با هم تلاش میکنم تا بسازم روز ها خوش گذشته خود را، در راه تلاش بری خوشبختی و نجات عشق ما به مه هستی🥺
مه: مگه توان نبودم هم دارم؟ بلی هستم😣🥺....


بعد از گپ زدن با مهَ رو قرار به ای شد مداوا بشم،ولی مه اصلا به ای کار باور ندارم،چون میفهمم غیر ممکنه،و بند بند بدنم آغشته با مواد و زهر آلود هست😣

اما فقد بخاطر گریه ها عشقم قبول کردم،حداقل تلاش میکنم🥺

قرار به ای شد که بریم داکتر و آزمایش بدیم، هی کم کم زمان میگذشت و مه خمار میشدم🫨🤯😵‍💫...

رسیدم پیش داکتر و و بعداز صحبت آزمایش دادیم مهَ رو هم محکم دست مر بگرفته و اصلا یله نمیده، چون میفمه فرار میکنم😕😐

منتظریم تا جواب ازمایش ها بیاییه، و مم بی قرار امم اعصابم تیر میکشه😣

هی خفه میشم😣 بند بند بدنم میسوزه، موووووادددددد😣

دگه منطق و عقل جواب نداد، و دگه نتونستم تحمل کنم، ببخش مهَ رو مه به بلایی افتادم که حتا خودم مم خاسته باشم نمیشه بدنم مر همراهی نمیکنه😣😣

مننننن باید به مواد برررسم اگر نه میمررررروم😣🫨🤯😵‍💫

اگر به مه رو و یاسر بگم نمیذارن برروم مه باید فرار کنم آخه ایشته😣😣؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نود_و_پنجم


مو و ریش یوسف جانه اصلا کرد💇🏻‍♂️، بعد از که خلاص شد، به آینه دیدم و گفتم...

مه: با وجود تمام چیز بازم عشقم جذاب هست 🥹
یاسر: ها ولا🤕....

ساعت 1 شب بود که بعد از چهار ساعت کار بتونیستم  یوسف از میکروب و  ویروس و چتلی ها او بطلاق نجات بدیم🥺

کارا یوسف جان خلاص شد،  ببردن رو تخت وبه خواب عمیقی فرو رفتن🥺 هنوز هم هوش اینا سر جا نماده😣...

مه و یاسر ته سالون شیشته بود که گفتم...

مه: تا به کی ایته هستن؟
یاسر: 24  ساعت از مصرف مواد بگذره خب میشه، اما.. 😐
مه: اما؟
یاسر: تا هوش یو به سر جا یو بیاییه، باز به دنبال مواد میگرده، چون چند ساعت بیشتر نمیتونه بی مواد دوام کنه، بعد از او به هر دره میزنه تا مواد پیدا کنه😐
مه: خب چیکار کنیم؟ 😭😭
یاسر: هیچی دگه صبا صبح اول وقت که هوش یو سر جا یونه باید بریم  شفاخانه، و آزمایش بگیرم ببین چند فصید بدنیو با مواد آلوده شده، بعد از او به توصیه داکتر پیش میریم،
مه: باشه🥺
یاسر: بابا تو خدا شکر کن زن لالا که یوسف به هر حالت تور میشناسه، مه چی بگم که بعد از سال ها  بیاماده اما رفیق جان متوجه حضور مه نشد🤕
مه:اوو راست میگی، درک میکنم سخته🥹
یاسر: خب زن لالا ایروزا همه میگذره بخیر، حالی هم بریم خاو شیم که صبا پر انرژی باشیم
مه: نمیشه اگر یوسف جان بیدار شن؟ اگر باز برن؟
یاسر: دلجمع خاو شو و فکر هیچ چیزه نکن، اونار بسپر به مه باشه؟
مه: باشه🥹....

برفتم به اتاق خوو و خدا را شکر کرده وبا خوشحالی خاو شدم🥹🥱....

#یوسف💙

صبح ار خاو بیدار شم، عه😳 من اینجی چی کار میکنم؟؟
اصلا هیچی یادم نیه😕
یادمنه به ای چند وقت صبح ها  در یک کلبه ویرانه بودم، اماحالی چری اینجی یم خونه خود ما؟ 😕
اتفاقات مثله یک خاو از دم چشا مه تیر میشد..

جنگ با مهَ رو، رفتن پیش نامرد ترین رفیق دنیا حاشر، رفتن به میله با رفیق های بی غیرتم، باز بازی خوردن و خودی بچها رفتن به یک قریه دور افتاده به مهمونی، و دگه نیامادن مه و تباه شدنم، باز بخاطر فرار از پیش پولس به جرم معتاد بودن دزد های کوچک و دزدین چیز های بی ارزش مردم قریه،مثله مرغ و خروس و دگه وسیله ها بی ارزش فقد بخاطر خرید او مواد لعنتی و مجبور به فرارشدن و رفتن به او کلبه🏚
زنده گی بد و تحقیر آمیز، گریه و زاری بخاطر رسیدن به یک زره مواد، و هزار یک بلا و درسرد دگه! 😣😔

خب حالی او اتفاقات که یاد منه خاو هست؟ یا حالی که خبم و بخونه یم؟ 🤕

خدایا او اتفاقات تحقیر آمیز خاو باشه لطفااا چون در شان و غرور یوسف تهامی نیه که همچون دوره گذر کرده باشه😣..

بری فهمیدن واقیعت از جا وخستم اول به آینه دیدو، خیلی منظم و تمیز بودم درسته او چهره و جذابیت سابقم نیه، اما در عوض شکل آدم گرفتم مثله یک انسانم پاک و تمیز 🤕

برفتم به سالون که بوی تخم نرغ و کالباس 🍳🫘 به بینی خورد؟

نه جدی خاووم حتما😕

برفتم به آشپز خونه دیدم عشقم؟ بخدا انی عشقم هم هست 🥹 مه رو محکم به بغل خوو کردم و دگه مطمین شدم که خاو نیم🤕...

فک کردم او اتفاقات خاو بود، دگه چیزی نگفتم، بشیشتم سر صبحانه  شاهانه که مهَ رو مه چینده بود😍..

شروع کردم به غذا خوردن، مهَ رو خیلی عجیب به مه میدید😕
حس کرد انالی قراره که به گریه بشه!...

مه: مهَ رو مه چری ایته نگاه میکنی بشین دگه صبحانه بخور😐
مهَ رو: ب. ب. باشه یوسف جان🥹...

مهَ رو بشیشت و بازم زُل زده به مه🤦🏻‍♂️و با طرز عجیبی نگاه میکنه، مم چون خیلی گوشنه بود دست از غذا خوردن نکشیدم، تا جویا احوال عشق خوو بشم🤕
دست خودم نیه حس میکنم سال هاست چیزی نخوردم😐
یک چیزی کم بود، یک جو عجیبی در خونه حکم فرما بود، حس میکردم یک خبری هست، ولی خیلی گنس و بی خیالم حوصله ماجراه جویی ندارم، خسته یم هلاکم، ناتوانی عمیقی در وجودم حس میکنم، ذهنم بند هست نمیتونم زیاد بپرسم، حالت گم بودن به مه دست میده😕...

نون میخوردم و یک نگاه به مهَ رو مینداختم😍🥹...

هم یکدم دیدم صدایی خیلی آشنا به گوشم خورد....
یاسر: صبح بخیر بــه بــه زوج دوست داشتنی ما، باااا که چقدر از  نزدیک به هم میاین شما، چشم بدخا ها شما کورررررر انشالله....

جمله یو خلاص شد و بشیشت پشت میز 😳

یااااسر؟ مگه هالند نیه؟ پس مه خاوم؟ حتما خاوم؟ مات مونده بودم 😕....

مه: یاسر😟؟؟.......

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 18:01


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نود_و_چهارم


یاسر: خیلی نامردی هست که بچه خوو پیش دختر مردم یله بدین و بریم، خیلی نامردی هست، اخه هنوز او دختر 18ساله هست، اما خیلی جرعت و شجاعت یو از شما ادم های کلا و ریش سفید بیشتره😠
یاسین جان: بسه یاااسر گپ دهن خوو بفهمم😐
یاسرر: بررو بابا، شما که برار خو اینجی به ای وضعیت یله میدن بد نیه، باز مه که حقیقت ها میگم گناه کار شدم😠
کاکا جان: یاااسر فلسفه نگوو، حال یوسف حاصل بی اعتیادی و زبان نفهمی خودیو هست، به مه چی! خیلی گپ نزن جلو شو که بریم.
یااسر: نمیررووم، برار خوو کجا یله دم بروو، مه مثله شما هنوز غیرت مه نمرده، مه برار خوو و زنیو یله نمیدم و نمیروووم، بریم الله حافط شما، جواب ای کارا امروز شمار به خدا میسپروم.....

دگه صدایی نیاماد، لحضه تیر شد و یااسر بیاماد داخل،و روبرو مه رو مبل بشیشت....

مه: تشکر🥺
یاسرر: تشکر بخاطر چی؟ مه از تو تشکر میکنم که به تمام وجود برار مه یله نکردی😐
مه: مه بخوام هم نمیتونم، چون جانم به جانه یوسف بنده🤕
یاسر: همیشه در همه جا واژه عشق را شنیدم، ولی میگفتم در واقعیت این واژه وجود نداره، اصلا به چیزی به نام عشق باور ندیشتم، خیلی کسا دیدم که با نام عشق عروسی کردن اما مدتی نگذشت اندک مشکل بهانه کرده و جدا شدن، اما وقتی تو و یوسف دیدم به عشق ایمان آوردم، یعنی خیلی جالب که یک نفر به بدترین حالت نشه گی باشد و کسی نشناسه حتا بابا و برارها خوو، ولی عشق فقد با چشمایو بشناسه، خیلی جالبه یک نفر را با تمام بدی هایو بازم دوست داشتن، یعنی#قــدرت_عـشـــق🫀🖇 شما دوتا آنقدر وسیع و عمیق هست که کلمه بری تعریف ندارم🤕

مه: #قــدرت_عـشـــق_فقد_در_مهر_ورزیدن_نیست🫀🖇 این است تعریف از عشق نورحیا و یوسف🥺
یاسر: بلی این دقیق بجا ترین و درست ترین تعریف از عشق شما هس، آدم  تنها به مهر ورزیدن عاشق نمیشه، باید مثله یوسف و نورحیا با هر حالت در هر لحظه با هر خوشی و غم حامی و حمایت گر، شریک و شاهد هم باشین🥹....

مه و یاسر هر دو به یوسف جان دیدن و بعد به هم دیگر دیدیم😟

یاسر: خب حالی چیکار کنیم؟
مه: اممم شروع میکنیم به خوب ساختن یوسف و برگشتندن یوسف به دنیا واقعی🥺
یااسر: میفهمیی که ای کار خیلی سخت و حتا غیرممکنه🤕
مه: ولی من با #قــدرت_عـشـــق ام تلاش میکنم و یوسف جان باید با #قــدرت_عـشـــق اش مبارزه کنه، و او خدایی بالاسر حامی ما باشه، و تو لالا یاسر یاور ما🥹
یااسر: خخخ پس من یاور عشق یوسف و نورحیا شدم  خوشا بحالم😃
مه: امم دعا کن پایان تلاش ها ما نیک باشه و عشق ابدی خو از ای بطلاق وحشتناک نجات بدم 🥺
یاسر: میشه بخیر زن لالا، خب حالی چیکار کنیم؟؟
مه: امم باید یوسف جان یک حمام حسابی بکنیم چون زیبایی عشق مه پیشت این همه سیاهی و بی نظمی دیده نمی شه، قدم اول شروع؟
یاسر شروع😃....


یوسف جان به کمک یاسر ببردین حمام، وقتی یوسف جان هی میشوستن، چیزی که دیدم قلبم را به لرزه آورد🥺😣..

رو بدن یوسف جان نوشته ها یی بود مثله سوخته گی ، مثله ایکه با یک چیزی داغ نوشته باشن تا پاک نشه، اگر فهمیدن چی نوشته بود🥺😣؟؟

(مهَ رو مه معذرت😭)

با دیدن ای نوشته که در چند جا بدن اینا بود دگه نتوستم تحمل کنم و از حمام بیرون شدم😭
شروع کردم به گریه کردن همیته گریه کردم 😭 تا یاسر و یوسف از حمام بیرون شدن،اشک ها خو پاک کردم،پیش از ایی که یوسف جان بگه:گریه نکن مهَ رو🥺...

یاسر: خب اینم یوسف تر و تمیز ما😃
مه: امم🥺..

خیلی سیاه شده خیلی لاغر شده خیلی آشفته شده، جذاب بی نقص من🥺...

یاسر: خب دگه؟؟
مه: وقتیو شده که سلمان بشی یاسر خان🤕
یایر: عالی شفتیه سلمانی یم😁......

ماشین آوردم و یاسر تا ماست صفر زن فعال کنه که گفتم.......

مه: اصلا، نمام یوسف مر مثله معتاد ها تیار کنی، عشق من مریضه معتاد نیست🥺😭
یاسر: باشه، باشه، نمیزنم چوپ باش زن لالا، 🤕
مه: 🥺🥺
یاسر: ولی چیزه😕
مه: چی؟
یاسر: شاید ته مو ها یوسف از همو چیز چیزکا باشه چیکار میکنی؟ 😐

(منطوریو شبشک🪳 هست🤦🏻‍♀️)

مه: راست میگی اخه خیلی وقته به همچون جایی بودن🤦🏻‍♀️🥺
یاسر: خیره همو کاری که تو مایی میکنم مو و ریش یوسفه مثله مدل قبل میکنم، باز صبا از دواخونه دوای شامپو چیزی میگریم😐
مه: باشه🥹...........

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 17:59


#رمــان_قــدرت_عـشـــق🫀🖇
#نـویسنـده_سـحر_سمــر 👸🏻
#پــــارت_نود_و_سوم



بابا حاجی: اینجی دگه خونه تو نیه، تو ایشته مایی خودی ازی معتاد به یک خونه بمونی، مه اجازه نمیدم که نواسه مه قربانی خشم یک معتاد کارتون خاب بشه😠

"خدایاااا ایته گپا به عشق مه نزنیم یوسف ام به هر حالت هم باشه ولی به مه ضرر نمرسونه🥺😣"

مه: بابا حاجی گپا شما درست به فکرمه هستین، ولی مه ایشته یوسف جان یله کنم،  مه باور دارم که یوسف جان به هر حالت هم باشه باز به مه ضرر نمی رسونه، اگر مه یوسف جان تنها بذارم، دگه او امیدی بری خب شدن نداره، مه جایی نمیریم خونه مه اینجژ است، درکنار شوهرم🥺

باباحاجی: نورحیا نکن، ای کارا بچا بازی نیه گفتم وخی که بریم😠
مه: نمیروم یوسف ام را تنها نمیگذارم نمیروم، خونه مه اینجی هست نه جایی دگه😑
بابا حاجی: ببین ته همی خونه هست باز یک روز از کردی خو پشمون میشی، او وقت باز نیایی دم سرا که باباحاجی مر ببخش غلط کردم😠
مه: نمیام و پشوون هم نمیشم😑

"گفتگو مه و بابا حاجی با لحن بالایی بود و همه گی چوپ بودن و به گپا ما گوش میکردن😑"

باباحاجی: یک بار دگه میگم بریم نورررحیا😠
مه: نمیررررررروم😑
بابا حاجی: خبه، خبه حالی همیته کلان شدی که گپا بابا حاجی هم اهمیتی نداره به تو، خبه مم دگه از همی ساعت نواسه به نام نورحیا ندارم😠 و هر کس با نورحیا در ارتباط باشه دگه مگرم رو مه خط بکشه خلاص، وخیزیم بریم......

گپ اینا که خلاص با بابا و مادر و نصرت و نعمان جان از خونه بیرون شدن و مادر مه تا دمی رفتن گریه میکردن بابا مه چوپ انگار نه انگار که مه دختر اینا یم🥺😣

فامیل مه که با بی رحمی مر تردد کردن، و با بی وفایی مر تنها گدیشتن حالی ببینم فامیل یوسف چیکارمیکنن، اینا شاید ای کار نکنن، اخی خدای نکرده مدرن و امروزی استن فکر های اینا بازه، ببینم چیکار میکنن🤕🥺....

فقد کاکاجان و خاله جان ویاسی یاسر و یاقوت جان و ولید جان و یاسین جان بودن خودی رازق...


همه گی طرف ما میدیدن مه رو مبل شیشته بودم و یوسف جان پایین مبل شیشته بودن و دستم محکم گرفته دیشتن که جایی نرم🥺😣..

کاکا جان: نورحیا مه نخاستم جلو بابا حاجی گپی بگووم ولی ایر بفهمم که دره خونه ما همیشه به رو تو بازه، ولی از ای یوسف نه😑 هر وقت به اشتباه خو پی بردی میتونی بیایی خونه ما دخترمه!

"اشتبا؟ حمایت از عشق ام کجایو اشتباه هست؟ خدایا اینا که از فامیل سنتی مه بدترن🥺😣"

مه: مه بخاطر انتخاب یوسف هیج ترسی ندارم، و باور دارم که هیچوقت از کردی خوهم پشیمون نمیشم😐
کاکا جان: باشه هر رقم راحتی بریم بچه ها! 😑
یاسر: کجا؟؟
کاکا جان: به خونه خو😑
یاسر: یوسف چی؟ بچه خو به ای حالت یله داده کجا میریم؟
کاکا جان: مه بیشتر از هزار بار به یوسف گفتم نکن، نکن ایته کارا به رد حاشر بی رگ و ریشه نگرررد آخر عاقبت نداره😠 ولی به گپم اهمیت نداد، مه قسم خوردم که اگر یک باره دگه به رد اعتیاد و حاشر رفتی دگه بچه مه نیی، به جلو خود یوسف قسم خوردم، حااالی هم به قسم خو عمل میکنم، ما از امروز به بعد دگه یوسف را نمی شناسم، یوسف بی یوسف، 😠
یاسر: اما نبابد جواب اشتبا با اشتبا داد😐
کاکا جان: حوصله گوش دادن به فلسفه ها تور ندارم، یوسف دگه بچه مه نیه، و هر کی با یوسف در ارتباط باشه دگه به 100 کلیو متری مه هم نیاییه، 😑
یاسر: امااااا...
کاکا جان: اما بی اما وخیزیم که بریم، اونایی که مر انتخاب میکنیم جلو شیم، اونایی که یوسف انتخاب میکنم دگه به مه بابا نگیم😠....

کاکا جان و خاله جان  اول از خونه بیرون شدن، دگرا هم دونه دونه سر خو ته مینداختن و میرفتن🥺
باور نمیشه ایشته زود مار فراموش کردن🥺
گناه از اونا هم نیه، از یوسف که حتا در دنیا واقعی نیه چی خیره برینا، اونا که مثله نورحیا نفس  اینا بند به نفس یوسف نیه🥺..

همه برفتن حتا یاسر🥺...

رومبل بشیشتم و شروع کردم به گریه کردن، خدایاااا ای زمین چقدر نامرده ساکنین یو نامرد تر ، حتا به بچه خوو هم رحم ندارن😣🥺

یوسف: مه رو گریه نکن🥺
مه: اخ تو چی خبر داری که به سر مه چی میگذره🥺...

هی گریه میکردن و یوسف هم مظلوم به طرفم میدید که صدا داد و فرفباد یاسر و بابایو بلند شد،..................

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:41


#رومان_وصال‌اجباری
قسمت_35


حلیمه مبایل قط کرد با لبخند بمه دید

حلیمه: میفهمی که لالا تو خیلی به کار خو اهمیت میده مم کمی ناز کردم قربون صدقه یو رفتم تا قبول کرد😉

مه: خیر ببینی 😘

مم رفتم خود خو آماده کردم ساعت یک بجه بود که فرزاد بیاماد مه حلیمه بیرد شهر تقریباً ۱:۵۰ رسیدیم به بازار شهر دم یک مارکت فرزاد موتر ایستاد کرد

فرزاد: همینجی بهترین مارکت شهره هر چی خواسته باشین داره هر وقت کار شما خلاص شد یک زنگی بزنین

حلیمه: چشم

از موتر پایین شدیم رفتیم سمت مارکت......

ساعت پنج عصر بود که تمام خرید ها ما خلاص شد یک دست لباس خیلی مقبول بخو گرفتم یکی هم به اسما یک دست هم به مادر خو حلیمه هم یک دست لباس به خو گرفت یک دست دریشی هم به ارسلان جوجه مه که زنگ زدیم به فرزاد آماد به رد ما پس رفتیم به قریه.........

ساعت شِش بود که رسیدیم به خونه خوبه روزا بلنده اگه نه شِش بچه شوم بود مونده هلاک خود خو به خونه رسوندیم

مادر: مونده نباشین بخریدن ضروریات خو

مه: زنده باشین مادر جو ها هر چی ماستیم بگرفتیم

مادر: خوبه دگه

بعد تک تک خرید های که کرده بودیم به مادر خو اسما نشون دادیم......

*

لباس خو بر خو کردم و داخل آیینه خود خو برانداز کردم خیلی بمه میامد مقبول شده بودم فقط مونده بود آرایش مه
نمیفهمم چری خیلی ذوق دیشتم که خوب به نظر بیایم مقبول بشم شاید بخاطر عمر بود....ای به همی فکر بودم که در خونه واشد حلیمه داخل آماد

حلیمه: خوبه لباس تو مقبول میگه بیا که تور آرایش کنم

مه: مم به همی فکر بودم چون مه آرایش کردن یاد ندارم واقعاً خیلی خوبی 🥰

حلیمه: میفهمیدم😂

مه: پر رو نشو بیا کار خو بکن

حلیمه: یکبار هم بگذارم دل خو خوش کنم

بعد آماد خیلی ساده اما زیبا چهره مه آرایش کرد که شامل کریم ریمل لبسرین خط چشم و کمی هم سایه پشت چشم

حلیمه: خلاص شد خیلی مقبولی شدی

مه: براستی خوب شدم

حلیمه: باور کن بخدا خیلی زیبا شدی

مه: تشکر دستت درد نکنه 😊

حلیمه: خواهش

اسما: لالا فرهاد گفتن بیایم که میریم خانواده کاکا وقت بیرون شدن

(راستی یادم رفت بگم خانواده کاکا مم هستن به ای مهمونی گفتن دگه کسی هم بگین ولی مادر مه گفتن همینا بسه شاید از قومی ازونا هم باشع )

چادر نماز خو وردیشتم با هم از خونه بیرون شدیم موتر دم سرا بود باید از سرا هم بیرون میشدیم.....
دره وا کردم داخل کوچه شدم رفتم سمت موتر که بشینم که متوجه نگاه سنگین کسی از داخل موتر کاکا شدم وقتی دیدم سلیم بود که دقیق مر نگاه میکرد
خجالت کشیدم حجاب گرفتم زودی داخل موتر شیشتم‌.....



#ادامه‌پارت‌بعدی.......

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:41


#رومان_وصال‌اجباری 

#قسمت_34


مم بی اراده با گلایه گفتم

مه: فکر کنم میخواستین به دگه کس زنگ بزنین اشتباهی بمه زنگ زدین

عمر: اونوقت چرا ای فکر کردی؟

مه: چی بفهمم شاید بخاطر ای باشه که بعد از دوماه شماره مر گرفتین زنگ‌زدین

عمر: چرا مثلکه دوست داشتی خیلی وقت پیش زنگ میزدم

ازی گپ‌ناسنجیده بی فکر خو لب خو به دندون گرفتم دنبال یک حرف منطقی گِشتم

مه: نه..چیزه امم بخاطر که هانیه گفته بود شماره مر شما دارین

عمر: اهووم

مه: هانیه خوبه

عمر: شکر خوبست

مه: الهی شکر

دگه حرفی از عمر نشد میفهمیدم دنبال بهانه میگرده که تماس قطع کنه
بخاطر ایکه پیش عمر ضایع نشم گرچه هر چی صدایو بشنوم بازم کمه ولی بدون خواست خو گفتم

مه: خب کار ندارین

عمر: نه

مه: به همگی سلام برسونیم خداحافظ

عمر: خداحافظ

جلوتر تماس قطع کردم مبایل نزدیک قلب خو گرفتم چشما خو بسته کردم نفس عمیقی کشیدم که اشک از گوشه چشمم پایین افتاد........

*

از ته سرا بیامادم که مادر مه به گوشی گپ میزدن وقتی گپاینا خلاص شد پرسیدم

مه: کی بود ؟😕

مادر: خشو تو بود

از گفتن کلمه خشو یک حس عجیبی کردم بر خلاف دفه های قلب خوشم آماد

مه: چی میگفتن ؟

مادر: مار مهمون کردن به آخر ای هفته

مه: براستییی اما چری😰

مادر: خب رسمه چری هول کردی 😟

مه: نه هول نکردم فقط چیزه😬

مادر: چیه؟🤨

مه: هیچی 😐

مادر: تو دختر از عقل کم داری😒

مه:😑

حلیمه: درباره چی گپ میزنین ؟😕

مادر: از ایکه آخر همی هفته خانواده خیشا اسرا مار مهمون کردن

حلیمه: خو بخیر باشه

مه نزدیک حلیمه شدم گفتم

مه: حلیمه مه لباس مناسب ندارم چیکار کنم 😫

حلیمه: ای که غمی نداره بتو یک لباس مقبولی میخریم

مه: اینجی که خوب های نداره خیاط هم که وقت کمه نمیدوزه

حلیمه: صبر باشه به فرزاد جان زنگ میزنم اگه امروز وقتر بیاین مار ببرن به شهر لباس بگیریم

مه: تور بخدا همی کاره میکنی 🤩

حلیمه: ها جانم نمایم خشلوچه مه پیش خیشا خو کم بیایه 😊

بپریدم حلیمه بغل کردم

مه: بخدا یکدونه یی

حلیمه: باشه مه برم زنگ بزنم

حلیمه رفت که به خونه دگه که گوشی خو بیاره.... پانزده دقه ایستاد بودم ولی خبری از حلیمه نشد مم رفتم به خونه که ای خداحافظی میکرد

مه: تا حالی گپ میزدی 😳

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:41


#رومان_وصال‌اجباری 

#قسمت_33


حلیمه: دلجم هیچ کار نمیشه

طرف حلیمه دیده گفتم

مه: حد اقل تو جلو مه میگرفتی 😐

حلیمه: بخدا دل مم حوس کرده کاری نمیشه کرد برو بالا شو😂🙌

مم شال خو منظم کرد چادر خو به کمر خو بسته کردم بالا شدم به درخت و شروع کردم به کندن یکدم یک فکری به ذهن مه خطور کرد مم یک دانه ناک از درخت بکندم

مه: دخترا میندازم پایین بگیریم باشههههه

همه: باشه🗣

مم نشونه گرفتم اولین ناکه بنداختم به ته سر ملینا که صدا آخیو بالا شد 😁

ملینا: سر مه بشکست 😖

مه:نوبت بعدی شد

بم ادامه گپ‌خو یکه دگه بزدم ته سر بهشته اونا سر خو دست میکشیدن...
دگم مه بالا کنن سر درخت😁
هر دونه که کندم ته سر یکی انداختم که سر صداینا بالا شد

ملینا: بخدا بقران بسه بکشتی مار 🤕

حلیمه: بیا پایین شو دگه نمام 🥴

بهشته: لطفاااااً😓

مه: دگم حوس میکنی چیزی بگین😁

ملینا: نه بخدا🙌

مه خنده گرفت پس مقبول از درخت پایین شدم
(ببخشید خواننده های عزیز همگی شما آماده گی افتادن مه دیشتین
ولی گاهی وقتا هر چی که شما میگین دگه نمیشه اجرا شه😐😜)

خیلی حالم خوب شد بلاخره بعد از یک عالمه ساعت تیری بیامادیم به خونه........

نماز دیگر (عصر)بخوندم جای نماز بگدیشتم ته تاق که دیدم مبایل مه زنگ خورد کی میتونه باشه؟!
مبایل وردیشتم که شماره ناشناس بود مم  جواب دادم

مه: بلی؟ 😕

_سلام

با صدای که آماد قلب مه تیز تیز به تپیدن شد چقدر پشت ای صدا دیق شده بودم گرچه خیلی کم شنیده بودم
نفس عمیقی کشیدم گفتم

مه: سلام خوبین فامیل همگی خوبن؟

عمر: شکر همه خوبیم تو خبی فامیل همگی خوبن

مه: اهووم خوبیم شکر خدا

عمر: مزاحم که نشدم

مه: نه کار خاصی ندیشتم

عمر: خوبه

چوپ بودم او هم چوپ بود نه او گپی میزد نه هم مه اولین بار بود بمه زنگ زده بود میخواستم ای سکوت بشکنم ولی با یاد آوری او صبح سکوت ترجیح دادم

عمر: چری چوپی ؟

مه: چی بگم ؟

عمر: نمیفهمم مثلاً هر چی دوست داری

مه: مثلاً بپرسم آب و هوای اونجی چی رقمه یا ایکه امنیت هسته یانی؟!

عمر: چیی چری ایته سوالا

مم با طعنه گفتم

مه: خب اگه دگه چیزی بپرسم شاید دخالت به زندگی شما باشه

او هم عاقل تر ازی گپا بود زودی منظور مه بگرفت

عمر: میفهمی که چه بخواهم چه نخواهم به زندگی مه دخیل شدی

مه: اجبار....

عمر: حالا هر چی

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:40


وصال اجباری
#قسمت_32


بلاخره هر رقم بود چه خوب چه بد ای شب هم گذشت...........

*🍃

روزا همی قسم یکی پی دیگر گذشت دو ماه از شیرینی خوری مه میگذره به مدت ای دوماه دریغ از یک خبر گیری عمر انگار اصلاً مه به زندگیو نباشم
و مم زندگی خو به روال سابق می‌گذرانم
با تفاوت ایکه دیگر مثل سابق بی پروا بیخیال نیم فکر و ذکر مه شده کسیکه از نگاه دیگرا از منه ولی انگار کهکشان ها از مه دوره
علاقه ای که میفهمم سر انجامیو خودمه نابود میکنه و مثل یکی از آرزو های دیگی مه نا تمام میمونه نمیتونم هم جلوی ای قلب خو بگیرم که یادیو نکنه ولی انگار به حرف مه گوش نمیکنه
دلم بد رقم هوای دریاچه کرده بود انگار میخاستم برم تا عمر اونجی ببینم.....

_اسرا....اسراااا

از فکر بیرون شدم با عصبانیت به اسما دیدم

مه: چیه ایقذر اسرا اسرا میکنی😠

اسما: یک ساعته تور صدا میکنم هیچی جواب نمیدادی مم مجبور شدم جیغ کشیدم😑

مه: خوب بگو چی مایی😒

اسما: دخترا کاکا گفتن بریم به صحرا خاطری دخترا خاله نا هم بیامادن

مه: حلیمه هم میره ؟

اسما: ها میرن

مه: باشه میام بیازو دیق آورده بودم

اسما بدو بدو رفت مم چادر خو وردیشتم از خونه بیرون شدم که حلیمه ارسلان دست مادر مه میداد

حلیمه: مادر جان اگه شما آزار داد باز بچه‌ها ته کوچه ری کنین دنبال مه

مادر: ارسلان بچه آرومیه تو دلجم برو

مه: راست میگن بیا بریم

حلیمه: باشه

با هم از سرا بیرون شدیم که ملینا و ملیحه و سه دختر خاله نا که یکی کلون تر یکی  هم سن مه یکی هم پانزده ساله بود خودینا خوشامدی کردم با هم رفتیم سمت صحرا

بهشته: اسرا محفل خو یکه خوردی ما خبر نکردی

مه: محفل خیلی کلون نبود که همگی خبر کنیم

بهناز: باز عروسی جبران کن😉

مه: چشم

رسیدیم صحرا هوای خیلی خوبی بود صحرا هم گفته نمیشه چون بیشتر شبیه باغ است درخت های میوه داره و حالی هم فصل میوه ها بود

ملینا: آلا دخترا مه ناک مایم🤤

حلیمه: از کجا بیاریم

ملینا: اونی سر درخت سیی کنین پُر از ناکه

همگی مه سمتی که ملینا اشاره کرد دیدیم

مه: اووووااا خیلی درخت کلونی است ک میره بالی درخت که بکنه؟

ملیحه: کسی که حوس کرده 😂

ملینا: تو میفهمی مه از بالا شدن به درخت میترسم فقط یک نفره که نمیترسه باید بالا شه😁

با ای گپ ازی همگی طرف مه سیل کردن

مه: چری بمه میبنین😑

بهناز: بهتر از اسرا کی میتونه بالی درخت بالاشه😊

مه: نه بابا مه نمیتونم

ملینا: خواهش فقط بخاطر مه🥺

مه: بخاطر هیچ کس نمیرم او وقت خورد بودم که بالا میشدم حالی کلون شدم بده

بهشته: روک بگو خاطری نومزاد دار شدی😂

مه: چی ربطی داره

ملیحه: خیلی هم ربط داره هر چی نگی خانم حالی شهری شده 😒

یک نگاه به ملیحه انداختم

مه: باشه فقط بخاطر ملینا اگه کاری شد مه حلال کنین🤧

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:40


#رومان_وصال‌اجباری 

#قسمت_31

نمیفهمم چری گپا سلیم باور نکردم انگار داشت دروغ میگفت

مه: سر پا ایستاد نشین برین به خونه

سلیم: باشه

سلیم جلو شد مم پشت سریو رفتم به خونه بعد از یک ساعت شیشتن برفت.......

مم مبایل خو وردیشتم فقط یک عکسی از عمر دیشتم که روز شیرینی خوری هانیه از مبایل مه پنهانی از عمر گرفته بود دیدم زودی صفحه مبایل قفل کدم

نباید خیلی به عمر وابسته بشم ممکنه بعد ها خیلی آسیب ببینم

حلیمه: صبا شو چی میپوشی

مه: به کجا ؟😕

اسما: خونه کاکا میگن

مه: خونه کاکا میریم ؟

حلیمه: به هوش خو هستی چند دیقه پیش سلیم گفت صبا شو مهمون نا هستیم

مه: خوو  به فکر بودم نفهمیدم

حلیمه به ناراحتی طرف مه دید هیچی نگفت..........

خود خو آماده کردم چادر خو رودیشتم از  سرا  بیرون شدیم به سرا پهلو که سرا کاکا مه میشه رفتیم
بعد از خوشامدی بشیشتیم که مردا خودی هم گپ میزدن مادر مه و زن کاکا مه خودی هم و حلیمه لیلا هم با هم قصه میکردن مه ملینا ملیحه هم پیش هم شیشته بودیم

ملینا: چی خبر از آقا دوماد 😉

مم لبخندی زدم گفتم

مه: خبر خاصی نیه خوبن شکر

ملینا: گپ هم میزنی خودینا

نتونستم چیزی بگم ..... میگفتم مه حتی شماره یو هم ندارم ؟!

ملیحه: ای هم سوالیه که تو میپرسی معلومداره 😒

ملینا: ولی خدای عیش کردی اسرا دعا کن به مم مثل عمر یک بچه مقبول تحصیل کردی نصیب بشه

فقط به یک لبخندی کوتاه اکتفا کردم زیر لب آمین گفتم ولی مثل تقدیر خو نخواستم

ملیحه: خیلی دگه خوشی  به آرزو خو برسیدی 😏

مه: منظور تو چیه ؟

ملیحه: ای که میری به شهر زندگی میکنی

مه: ها آرزو دیشتم ولی با خانواده خو که برم به شهر زندگی کنم نه ایکه تنهای

ملیحه: باور کردم😏

ملینا: ملیحه چوپ باش 😨

ملیحه: وی خوب راست خو میگم فقط ای نبود که میگفت مه میرم پوهنتون میرم درس میخونم 🤨

مه: نیازی نمیبینم دگه بتو توضیح بدم

ملینا: اسرا به قصه گپا ازی نشو

مه: نی جانم مهم نیه گپایو

ملیحه نگاه چپ چپی بمه بنداخت رو خو درو داد متوجه نگاه سنگین کسی شدم وقتی چهار دو بر خو دیدم که سلیم ای بمه نگاه میکنه ازی نگاه یو کمی معذب شدم مشغول قصه کردن با ملینا شدم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:37


آیتم رمان زیبای مغرور تما م شد ❤️❤️❤️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_آخــــر

اون الان با عشق عا زنده گی اش خوشه ....

ولی مه اینجا هر بار که عکساش رو میبینم
زره زره نابود میشم....
دگر از مهرماه خبری نیــــــس 💔😭

من نابود شدم کااش هرگز وارد دنیا مجعازی نمیشدم ..
شایداگه نمیامدم به مجعازی این گونه زنده گی من دگرگون نمیشود

یا شاید تقدیرم همین بود که با دنیا مجعازی امتحان میشدوم و نابود شدم ...

یک تشکری خواست از نویسنده عزیزم مریم جـان

که تمام داستان مه گوش دادن و تک تک درد عا مه نوشتن ....😭

مه وقتی داستان خو تعریف کردم فقد فقد گریه میکردم چون هر بار یادم از گذشته میفته نابود میشم 🥲💔

دگر کسی ندارم که موقع لباس انتخاب کردن بگن اینجوری نکن اون جوری بکن ....
وقتی لباس خو ببر خو میکنم هیچ کسی نیه نظر بده که اینجاش ایته اس اونجی نیس😭😭😭😭

خیلییییی تنها شدم خیلییییی حتا فامیلم ازم بد شون میاد 😭💔

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_44

هارون؛ مر ماین نامزاد دار کنن

مه؛ شوخی میکنی 😅💔

هارون؛ شوخی ندارم خودی تو

مه؛ نکن ای کار رو هارون بیشتر مر درد نده 😭😭😭

هارون؛ دست مه نیه بخدا
نمیشه دگه هر کاری کردم ولی تو همیته فقد نگاه میکردی

بسته دگ مه خیلی تلاش کردم که برسیم به هم ولی نشد

مه؛ 😭😭😭

هارون؛ ان شو مام یک چیزی بتو ری کنم

مه؛ هارون ت بخدا مر یکه نگذار چی میشه😭😭😭😭

گوشی قط کرد ....

کااااااش هرگز ان نمیشودم ....

اری ان شدم ...... فکر کردم شاید بعضی گپا بگه ک اروم شوم ولی بر عکس 😭😭

عکس گل خواستگاری اش بود 😭💔

روان کرده بود 🥲💔

ینی تمــــــام شد داستان ما 😭😭😭😭
ینی اون الان شده عــــشق دگ کسی 😭😭😭

خداااایااااااا چـــــری تقدیر مه ایته بد بود 😭😭😭

خدایا چـــــرا اینگونه مــــر امتحان کردی 😭😭

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_45

گر تقدیر اینگونه بود نمیخواستم این تقدیر را
گر سر نوشتم این گونه بود نمیخواستم این سرنوشت را...

شاید شما بگین این داستان مه تخیلی است ...

ولی باور بکنین این کاملن واقعی است هر بار یاد هارون میفتم آتیش میگیرم 😭💔

اون الان وقت زن کرد .... عروسی کرد

بابا شده 😭😭😭😭😭

مگر قسمت بدم اینجوری بود

فامیل مه هم خبر شده بودن از مه و او 😭💔

هیچ کس الان بهم اعتماد نداره .
هر بار یک گپی چیزی میزنم....
همه میگن کارهات یاد منه 😭😭😭

مگر مه میفهمیدم اینجوری میشه

الان هیچ کسی اصلا مر تحویل نمیگیرن

فکر میکنن مه خودی ازو خیلی بودم

ولی مه فقد از طریق مجعازی بودم که ایییییی کاش نمیبودم 😭💔

اون زنده گی اش رو ساخت ولی زنده گی یکی دگ نابود کرد

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_43

گنــــاه من چیست ؟
مگه عــــــشق گناه بود که من را مبتلا کرد

مگر دوست داشتن گناه بود که من مرتکب ان کار شدم

اگــــر گناه بود پس چرا مـــــهر یک نفر بدل ادم میفته

اگــــر گناه بود چـــــرا وقتی دو نفر بهم نمیرسن اونار به مقابل هم قرار میده ....

اری من گنـــــاه کردم
گناه کردم که عاشق شدم
گناه کردم که وارد مجعازی شدم 😭💔
گنــــاه کردم که کسی رو ندیده به او دل دادم 😭💔


دقیقا یک ســــــال میگذره از او روز نحص 😭💔

عشق مـــــه رفت زنده گی مه رفت

بلی هارون رفت 😭💔
رفتنش چــــنان سخت بود که هر بار یادش میفتم کااااااش میمردم ولی نمیدیدم ان روز رو.....

در یکی از روزعا زنگ زد ....
انقد خوش حال شده بودم که شاید پس برگرده ولی هـــــزاران افسوس 😭🍃

هارون؛ سلام خوبی مهرماه

مه؛ شکر ت خوبی

هارون؛ شکر

مه؛ اشتی کردی

هارون؛ مه قهر نبودم که بخوام اشتی شوم

مه؛ خوووو

هارون؛ عا ماستوم یک گپی بگم ...

مه؛ بگووو

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_42
...

یک هفته ازو موضوع گذشت
شاو و روز کار م شده گریه 😭😭💔
گپا هارونک هم یکسر ته فکر منع 😭😭😭😭

یک گپا زد که واقعن انتظار ندیشتوم ....

خو مه ایشته میتونستم ......... بازهم اون شب حتا رفتم ب ماما خو گفتم اور مایووووم ..

دگ چکار میتونستم بکنم 😭😭😭

یکسر مادر مه میگن بدیدی اونا ب مسخره بازی امده بودن
اونا اگه ماستن میامدن  دگ هم

اگه ما صد دفعه جواب نه میدادیم اونا میامدن ...

ولی اینا مار مسخره کرده بودن ....

هارون هم یکسر میگفت تو مر نماستی اگه ماستی ...

میرفتی پیش همه گی میگفتی مه ایر مام 😭😭😭

میگه حالکم ماین مر زن بدن 😭

هر روز کار مه شده گریه

درسته که هارون استه هنوزم پیام میده
ولی هر روز میگه مادر م دختری خوش کردن

مچم مادر م ایته کردن اوته کردن 🥲💔

میگه دگ نمیتونم خودی ت باشوم 😔💔

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

03 Dec, 15:35


#زیبای_مغرور
#نویسنده_maryamjb
#پارت_41

بابا؛ اینا از روز اول ایته کردن خدا میفهمه وقتی تور بدم چیکا میکنن ...

مادر؛ اصل نمیگفتی اینا خسورنی امده باشن
اخر به مه گفتن ما به خسوری دختر شما امدیم
خوش م نیامد ....

مهراب؛ مه نمیدم خوهر خو خلاص 😡


چرررررررری اینا ایته میکنن 😭😭😭😭😭😭😭

یک دم دیدم گوشی بابا م وردیشتن زنگ زدن....

بابا؛ سلام خوبن

پشت خط.......

بابا؛ تشکر زنده باشین میگم برار دگه نیاین دختر مه خورده عروس نمیکنم .....

پشت خط........

.....

‌.....
‌..
بابا؛ هنو دختر خو به شما ندادیم شما ایته گپ‌عا میزنن 😡
بابا مم صدا رو بلند گو زدن ...

مرتکه ؛ فقد میگی دگه دختر پیدا  نمیشه
اینم برار مه خاطری که خوش بود ما بیامدیم خلاص

بابا؛ تیاره دگ نیاین ...

مرتکه؛ بیعضو نمیایم از دختر تو به برار م بهتر هم پیدا میشه دل جم 😏

بابا؛ خدا کنه

مرتکه؛....

و گوشی قد کرد 😐

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:51


خوب دوستان عزیز رسیدیم به پایان هر دو رمان جذابه #دلبر و رمان
#به_پایان_رسید_این_دفتر ❤️‍🔥

نظرتون در باره این دو رمان کامنت کنید❤️‍🔥

https://t.me/ROMANTICC1381

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر 🖤


‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


اینـــــــم از #پایان_رمان🖤



#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_152

دو ماه بعد ...

بعد از دو ماه فهمیدم ک همه خبر داشتن سمیر قراره بره داکتر ها گفته بودن فقد یک فیصد احتمال زنده موندن یو هست بعد عمل
اما.. بازم ای ظالم نگدیشتن اور ببینم نگدیشتم بری آخرین اور اور بغل خو کنم
نگدیشتن
کاری کردن هر دو تا ما حسرت بدل بریم
داغ قیامتی بدل مه گدیشتن 😭
ولی هیچ وقت نفرین نکدم بخاطر سمیر 😔

عروس عمه رحیمه طلاق گرفت و رفت ده خونه پیر خو
و دو تا بچه و یک دختر سه ماهه پیش عمه رحیمه مونده
دو تا بچه ها کلونن یکی۷ ساله یه یکی ۵ ساله ولی دخترک خورده و عمه رحیمه هم خیلی ک چشماینا نمیبینه
دیروز دخترک آوردن خونه ما و گفتن همی دخترک از شما بری خو کلون کنین ای میموره پیش مه چکار کنم😭

زن ماما مه گفتن مه کو حالی ور دار بچه خورد ندارم
ننه جان هم ک گفتن مه هم تیاری نیم
با شنیدن گپا عمه رحیمه فکر مه رفت طرف آینده دخترک اگ بموره ک خش بحال یو ولی اگ زنده بمونه به سر نوشت مه دچار میشع
ک گفتم عمه رحیمه نواسه خو میدین بمه
ک همه گی تعجب کردن
ننه جان گفتن شقایق ت نمیتونی
گفتم میتونم
ننه جان مه اصلا راضی نبودن و میگفتن با ای کار فرصت ازدواج بری همیشه از خو میگیری ولی ازدواج بعد سمیر گپه دور از واقعیتی بود بری مه🙂💔

عمه رحیمه با خوشحالی دختر دادن دست مه
ته رو یو نگاه کدم چیگذر معصومه
بازم یاد مه آمد ک قرار بود اسم دختر خو معجزه بگذارم
اشکا م میریخت ته رو یو
پاک کدم و چشما خو وا کد
سفید پوست و چشما عسلی داره
با دیدن چشما یو گریه مه شدت گرفت و اور محکم بغل خو کدم 😭💔یاد مه از چشما سمیر مه آمد  😭😭
عمه رحیمه هم  خیلی خوشحال شدن و گفتن سندی چیزی هم اگ خواسته باشین نشان شصت میکنم ک مطمعن باشین گفتم نه لازم نیه

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_153

ننه جان گفتن با ای کار آینده خو خراب میکنی
ولی مه گفتم مه بعد سمیر زندگی نمیکنم ک آینده دیشته باشم فقد ادامه میدم و بی صبرانه منتظر مرگم 🚶‍♀❤️‍🔥

خبر شدم ک مادر مه دوباره رفته آلمان ولی قبل رفتن خو تمام ارث و میراث خو به اسم مه کرده
هه حالی ای پوله مام چکار💔

#سوسن...

میخواستیم عروسی حامد بگیریم ک مادر بزرگ زن یو فوت شد و چون کارا عروسی آماده بود به جا عروسی ختم قرآن گرفتی و عروس خانم اوردیم

شقایق و ننه جان هم از پیش ما رفتن
و چند جاده بالا تر خونه گرفتن
و حالی یک طبق ما هستم و یک طبق هم حامد و خانم یو
بعد رفتن سمیر فقد شقایق داغ دار نشد ما هم داغ دار شدیم چون دیگه کسی خنده شقایق ندید دگه صدای خنده هایو داخل خونه نپیچید دگ لباس ها رنگی و خوشگل خو نپوشید همه ناخون ها خو کرفت و موها خو قیچی کرد
دگه کسی بخونه ما نخندید چون شقایق نبود ک با قلب مهربون خو مار بخندونه
دگ خونه ما رنگ قبلی نگرفت
دگ روی خشی ندیدیم
و شقایق تا ابد خور به تنهایی محکوم کرد ....
...
#شقایق..

اسم دختر خو معجزه گدیشتم
و تصمیم گرفتم بری دختر خو مادر باشم
مادری ک بتونه بمه تکیه کنه
مادری ک هر وقت عاشق شد اولین نفر مه باشم
تمام دنیا زیر و رو میکنم تا اور به عشق یو برسونم
مام بری یو مادر باشم
بری جبران بی مادری های ک دیدم بری دختر خو مادری میکنم۰
و امروز پنجشنبه یه و قرارهخودی معجزه برم سر قبر سمیر
وقتی رفتم سنگ قبرسمیر دیدم بعد سه ماه سنگ قبر یور درست کرده بودن

با دیدن اسم یو رو سنگ قبر مثل روز اول زجه زدم و التماس کدم برگرده
معجزه محکم بغل خو کدم و گریه کدم 😭😭
تا جایی ک دگ توان ندیشتم


#سخن_آخر🖤

او رفت ... تا بدانم
شروع شب هیج ربطی به تاریکی ندارد
...
روی قبرم بنویسید به یک خط درشت
حسرت دیدار دلدار مرا آخر کشت
بنویسید کسی گریه برایم نکند
چون که خوردم ز همه خنجر آلوده ز پشت
بنویسید توقف نکند هیچ کس
نشود هیچ کس مدعی هم نفسی
زنده بودم بخدا هر چه کشیدم فریاد
نه کسی بود در این شهر نه فریاد رسی
💔😭
خیلی ها گفتن هدف ت از نوشتن ای رمان غمگین چیه هر کس بخونه غمگین میشه و شاید هم از خوندن رمان پشیمون بشن .ولی مه به امید ای ک هر کس میخونه دعا کنه زود تر به سمیر خو برسم ای رمان نوشتم و به کلمه ب کلمه و خط به خط یو اشک ریختم
و امید وارم همه گی شما بری مه دعا کنین
دعا کنین خدا مر بری یو برسونه دگ هیچ آرزویی جز مرگ ب ای دنیا ندارم

عاجزانه خواهش میکنم دعا کنین خدا مرگ نصیب کنه 😭🤲
خیلی ها میگن خدا بری ت صبر بدا ولی خدا دردی ک بده صبری هم میده فقد دعا کنین خدا زود تری روز مرگ مر بیاره

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_151

نگاه کن دستا م اینا همه جا زخم و سوخته گیه نگاه کن نصف مو ها م سفید شده 
مادر: شقایق رو شیشه ها نرو پاها ت خون شده 😭
مه: هه حالی نگران پاها منی؟ از قلب م خبر داری ک هزار تکه شده ؟ بعد رفتن ت کمر م شکست دگ نتونستم بلند شم
نگاه کن شقایق ناز دونه ب چی حال انداختی
خیلی خوب نگاه کن 😭
مادر: شقایق حالی امدم پیش ت دگه نمیروم مام همه نبودن ها خو جبران کنم عزیزم
در حالی ک اشکا مه از رو مه می‌چکید گفتم خیلی دیر امدی مادر   شقایق از دست رفت😭
خیلی دیر کردی
خیلیی💔
بعد هم گفتم برو بیرون در هم قفل کردم
کاش ایگذر دیر نمی آمدی مادر مه خیلی دیدن ت آرزو کدم ولی دیر کدی دیر کدی😭😭

پا ها خو نگاه کدم ک کلا فرش خونی شده 🥺💔
شیشتم رو تخت و خودی خود خو میخوندم و گریه میکدم
ببین مادر 😭🖤
ببین مادر 😭🖤
ببین مادر زمستونه
ببین احوالمو که مثل موی ت پریشونه😭🖤
واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن 🖤
که امشب حال من عین شبه شام غریبونه🖤
حدیثی آیه ای چیزی بخون مادر پریشونم🖤
پریشونم ک اینجایی و از چشم ت پنهونم🖤
بغل وا کن واسه پروانه هایه پیرهنم شاید🖤
بتونم تیکه هامو تویه آغوشت بچسپونم🖤
یه جوری گریه کن دنیا بفهمه مادرم اینجاست🖤
تو میدونی فقد ک پلک هایه آخرم اینجاست🖤
صدایه گریه هاتو میشنوم دستاتو میگیرم🖤
بهم نزدیک شو نزدیک سنجاق سرم اینجاست🖤
جهان دیوونه ای بی درد سر میخواست من بودم😭🖤
که اهل سوختن بودم 😭🖤
که اهل ساختن بودم😭🖤
دلم میخواست از این لحظه هایه سرد بی وزنی😭🖤
به آغوش تو بر گردم اگر چه بی بدن بودم😭🖤
ببین مادر پریشونی 😭🖤
ببین احوالمو ک مثل مویه ت پریشونه 😭🖤
واسم رخت عزا تن کن😭🖤
(محسن چاووشی  بی بدن)

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_150

مه مجبور به تحملی رنجی شدم که تا لحظه مرگ مه پایانی نداره🖤

رفتم گیلاس قهوه ور دیشم کمی نوتلا هم رو نون مالیدم و رفتم اتاق خو
خیلی وقته دگ سر سفره نون نمیخوروم🙂
با اولین لقمه یاد مه آمد ک سمیر شیرینی  خیلی خش دیشت
و لیوان زدم ب دیوار  میده میده شد
بازم به ای  حال و روز خو زار زار گریه میکدم
بازم از غم نبودن یو زره زره آو شدم
نابود شدم
اگ سمیر یکبار تلخی مرگ چشید
مه بعد رفتن یو روز هزار بار مردم
هر بار ب عکس یو نگا کردم مردم
هر بار سر قبر یو رفتم مردم
هر بار ویس هایو گوش کردم مردم
هر بار خواستم بری یو بگم دل م بری ت تنگ شده و نبود مردم
م هزاران بار مردم و زنده شدم 😭😭

در اتاق م وا شد و کسی آمد داخل ‌ک سالها بخاطر نبودن یو سوختم

مادر مه بود
مادری ک با رفتن خو مر نابود کرد 💔
عمیق تر نگاه کردم ک شاید اشتباه دیده باشم ولی ن خود یو بود
هه هیچ فرقی نکده هنوزم مثل قبل هنوزم مثل ده سال پیش

ولی او خیلی عجیب طرف م نگاه میکرد انگار باور نمیکد مه شقایقم
آمد نزدیک تر ک مر بغل خو کنه ک گفتم
مه: همونجی ایستاد شو نزدیک تر نیایی
بعد ای همه سال حالی آمدی؟
آمدی حال و روز مر نگاه کنی ؟
نگاه کن خوب نگاه کنننننن
سر خو ته انداخت
خجالت نکش نگاه کن ببین همو چیزی ک میخواستی شد یا نه ؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر
#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_148

یک ماه بعد ...


به ای یک ماه شقایق بد ترین روز های عمر خو تیر کد وضعیت روحی او خیلی خراب شده و اصلا نمایه باور کنه سمیر رفته
تا چشم ما چپ میشه  میره شفاخونه و جلو در اتاقی ک سمیر بستر بود میشینه
هر روز به شماره سمیر زنگ میزنه ولی خاموشه
هنوز وقتی گوشی یو زنگ میایه ب امید ای ک سمیر باشه جواب میده
ب ای یک ماه اندازه  صد سال اشک ریخت
ب قدری ک داکتر ها میگن چشما یو خیلی ضعیف شده و ممکنه بد تر شه
فشار عصبی او خیلی زیاد شده و از بس دستا یو میلرزه نمیتونه یک وسیله خیلی خورد دست خو بگیره
به ای یک ماه تار ها سفیدی به مو هایو پیدا شده
راست بوده ک میگن
کار سن نیست ک این گونه زمین گیر شدم
من به اندازه غم های دلم پیر شدم🙂
و اگر نه دختر بیست ساله و سفیدی مو 🙂🖤

عمر خوشی ها شقایق خیلی کوتاه بود خیلی کوتاه 
شقایق فکر میکد عشق قراره اور نجات بده
ولی عشق اور خیلی غمگین تر از قبل کرد

.....
بعد از چندین روز تلگرام خو وا کدم
و اولین چیزی ک چشم م افتاد اکانت سمیر بود ک همیشه پین بود
ولی .. دلیت اکانت شده بود💔
رفتم داخل سیو مسج و ویس های ک از سمیر دیشتم گوش میکردم
ک استوری مادر یو دیدم
عکس سمیر بود ولی رو تابوت😭😭😭

بعد چند دقه دیدم پیام امد
مادر سمیر بود
مادر سمیر: مه راضی نبودم بچه مه او لباس هار بپوشع و دیدی ک نپوشید بگو چیرقم اونار بدست ت برسونم
مه: اگه به نظر شما ای بازی برد و باخت بود پس شما بردین و ب شما تبریک میگم
مادر سمیر: برد و باخت نبود ولی چیزی ک دل یک مادر نخواسته باشه او کار نمیشه

هه تعجب کرده بودم هنوز بفکر اینه ک ثابت کنه گپ گپه اونه
مه: خوبه دگ ولی یک چیزی هم یاد شما باشه بری مه هر ظلمی کدین ب کنار ولی به سمیر خیلی ظلم کدین بری او مادری نکدین
هر بار به شما رو کد بی پولی یو ب سر یو کوبیدین
هر بار خواست ی شما تکیه کنه اور هول دادین سمت بی کسی و تنهایی
اگه یک زره از غرور خو تیر میشدین حالی سمیر با یک عالم حسرت و آرزو نمیرفت
لااقل به یکی از آرزو ها خو میرسید 😭

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_149

دگ نمیتونم بدون سمیر ادامه بدم دگ نمیتونم ..
به بهانه پریستامول رفتم  دکون و دو پاکت مرگ موش خریدم
امدم خونه
رفتم اتاق خو کیف و مانتو خو بگدیشنم و رفتم ک لیوان آو بیارم وقتی امدم دیدم ننه جان ته اتاقن و مرگ ها موش دست نایه
ننه جان: شقایق چکار میکنی میفهمی تا خدا نخواسته باشه هیچ کاری نمیشه حتا اک هزار پاکت مرگ موش و کوفت بخوری
بس کن دگه فراموش کن خدا اور هم بیامرزه حالی ت مجبوری زندکی کنی خدا همی رقم خواسته باید به کار خدا راضی باشیم نمیشه ک خودی خدا بجنگی
مه: ننه جان بدین  اونار
ننه جان : میفهمی م بتو چی میگم ؟
اصلا میبینی خوده خو چکار کدی ب ای یک ماه چیگذر شکسته شدی متوجه هستی کمر ت خم شده مو ها ت سفید شده
متوجه هستی  ک همه ما داریم بخاطر ت میسوزیم
امروز سبا چشما ت هم کور میشه او وقت کی دست ت میگیره؟
مه: اگ زنده بودم کسی دست م نگیره🙂
ننه حان: ببین دختر ناز م عاشق های واقعی ب ای دنیا هیچ وقت بهم نمیرسن چون ای دنیا رفتنی یه خدا عاشق هار ب او دنیا بهم میرسونه ک تا ابد کنار هم باشن او دنیا دگ پایانی نداره جدایی نداره دوری نداره غم و درد نداره
ت بجا ای ک فرصت رسیدن بری یو تا اید از خو بگیری سعی کن  او دنیا خو قشنگ کنی او دنیا خو بسازی ولی اگ مرتد بشی تا ابد ب جهنم میسوزی و دگ هیج وقت سمیر نمیبینی
مه: یعنی قراره یک روزی بری یو برسم 🥺
ننه جان: میرسی ولی اگ صبر دیشته باشی شاید خیلی زمان خواسته باشه ولی هیچ چیزی آسون بدست نمیایه باید تحمل کنی
مه: اگ ۵۰ یا ۶۰سال عمر کدم چی آخه چیرقم ۶۰ سال بدون او تحمل کنم
ننه جان: اگ اور ماسته باشی تحمل میکنی
بازم فکر ها خو بکن  یا اور انتخاب کن یا هم رفتن ازی دنیا و جهنم
بعد هم رفتن
کمی فکر کردم و گفتم اگ ای تنها راه رسیدن مه به سمیر هست پس تحمل میکنم حتا اگ هزار سال بشه  صبر میکنم  بخاطر یو هر چی هم ک سخت باشه

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_146

میفهمیدم به خواجه صاحب ولی ای ک کجا و کدو قسمته نه ..
استوری ها رامین نگا کدم ک از روز  جنازه بود
از رو استوری هایو اسکرین شات گرفتم  ک شاید بدرد بخوره

از ننه جان اجازه گرفتم مانتو شقایق بر یو کدم
اگر چه  توان راه رفتن ندیشت ولی وقتی گفتم میریم پیش سمیر به سختی بلند شد و راه افتاد دست یو گرفتم و رفتیم
تمام راه اشکا یو میریخت و به بیرون نگاه میکد
😔😔

با دیدن شقایق  ب ای حالت قلب م هزار تکه میشه ولی هیچ راهی نیه😔

رسیدیم دم خواجه صاحب و پایین شدیم
کجا بگردم از کی بپرسم🥺
ب شقایق گفتم  ت یک جا بشین ک م ببینم پیدا میشه یا نه

رفتم داخل زیارت از چند نفر ک همونجی بودن پرسیدم ک روز یکشنبه اینجی مرده آوردن
گفتن داخل زیارت جا کمه و خیلی کم اینجی مرده میارن ولی بیرون زیارت قبرستونی زیاده  اونجی بگردین



بیرو شدم و رفتم چند تا زیارت گشتم و همه میگفتن روز یکشنبه مرده نیاوردن یکجا یکی گفت یک مرده هست روز یکشنبه آوردن رفتم سر قبر ولی اصلا شبیه او عکسی ک استوری رامین بود نبود

دگ ناامید شدم  ک یک ملنگی ک دم زیارت بود گفت آخر همو کوچه هم یک زیارتی هست اونجی هم بگردین
آخرین امید مه بود دست شقایق گرفتم و رفتیم
آخر ها زیارت یک مرد ریش سفیدی شیشته بود و قران میخوند رفتیم نزدیک یو
مه: ببخشین کاکا جان روز یکشنبه اینجی مرده نیاوردن
.... روز یکشنبه.. چند دقه فکر کردن بعد گفتن  ها یک جوونکی بیاوردن خدا بیامرزه اور همو طرف دست راست اور خاک کردن  چری چیکار دیشتین؟
با شنیدن گپا کاکا شقایق بازم حال یو بد شد
کاکا بری یو آو آوردن و خورد کمی بهتر شد

کاکا خودی ما اند و قبر بری ما نشون داد و پس رفت
رفتیم نزدیک تر
خاک قبر هنوز تر بود و چند تا دسته گل رو قبر بود عکس نگا کردن همو بود به ته عکس سنگ قبر بغلی معلوم میشد نوشته هایو نگا کدم ک همو بود

شقایق طرف م نگا کد گفت سمیر م اینجی یه ؟
گفتم ها انی تور اوردم پیش سمیر

دست ها و پا ها یو میلرزید آهسته رفت و کنار قبر رو زمین شیشت مه هم رفتم کنار یو بشیشتم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:50


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_147

آخر دست تقدیر آدمه به کجاها میکشونه🖤

شقایق: سمیر   سمیر جو  چیش عسلی م  نور چشما مه عشق مه نفس مه مگه نگفتی تو نفس منی کجا رفتی بدون نفس خو .
سمیر مگه ت بمه قول ندادی هیچ وقت نری
مگه نگفتی هیچ وقت از ت نگذروم😭😭
چری ت از مه گذشتی😭
سمیر ت ک طاقت دیدن اشکا م ندیشتی یکبار بیا حال و روز م نگاه کن😭
مه ک غیر ت کسی ندیشتم
م ک غیر ت دلخوشی ندیشتم سمیر
سمیر ت بخدا یکبار بگو جانم .
چکار میشه یکبار بگو جانم
دل م بری جانم گفتن ت تنگ شده
دل م بری چشما نگا کردن ت
صدا ت گپا ت  تنگ شده دل م بری خنده ها قشنگ ت تنگ شده  دمی رفتی چری بمه فک نکدی سمیر  چرررررری فک نکدی م چکار میشم
سمیر ت بخدا یکبار بیا ای بار دگه دست ت یله نمیدم هر چی هم بشه پیش ت میمونم
دگ نمیگذارم چشم براه بمونی
سمیرررررر آخه ایشته تور چشم براه بخاک کردن
سمیرررررررر مه فدا چشما ت شم ک چشم براه رفتی
حسرت بدل رفتی
سمیر یاد تونه قرار بود روز عروسی خو یک عالمه برقصیم
یاد تونه میگفتی  مگری ت دستا م حنا کنی
مه ک هنوز دستا ت حنا نکردم سمیر
سمیر لباس ها خو نپوشیدی  او یخن به بر ت ببینم
حسرت پوشیدن نا ب دل هر دو تا ما بموند😭

کاشکی پیش ت میبودم  دستا ت حنا میکدم
وقتی تور میبردن ته سر ت گل پاش میدادم
کاشکی  او موتری ک تور اورد گل پوش میکدم
کاشکی پیش ت میبودم بری آخرین بار تور بغل خو میکدم  شاید ایگذر حسرت و آرزو بخاک نمیبردی
مه: شقایق بسه دگ سر خو بالا کن😭
شقایق: سوسن ت چی خبر داری بسوختم قلب م میسوزه قلب م درد میکنه سوسن
دل م بری یو تنگ شده
آخه چیرقم رفته او بمه قول داد هیچ جا نره قول داد هیچ وقت مر یکه نگذاره قرار بود کنار هم پیر بشیم  حالی غم رفتن یو مر پیر میکنه 😭

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:49


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_144


(امروز ننه جان مه و مادر سوسن جایی مهمونن )


سوسن وقتی مر دید گفت چکار شده شقایق 😳
ولی توان توضیع دادن ندیشنم بدون ای ک چیزی بگم گوشی یو ور دیشتم و شماره رامین گرفتم زنگ زدم بعد دو بوق جواب داد
مه: سمیر مه کجایه بگو سمیر کجایییییع
رامین:(  او هم گریه میکد )سمیر برفت شقایق خلاص شد دیشب فوت کد و رفت خلاص شد خلاص
چی میشنیدم🖤
خدایا مر ازی خاو بیدار کن🖤


سوسن...
بعد ازی ک شقایق خدی رامین گپ زد و او هم گفت سمیر فوت شده فقد جیغ میکشید
و میگفت سمیر نمیره سمیر مه جایی نمیره
او نمیررررررره
با دیدن ای وضعیت یو جیگر مه تکه تکه شد
خدایا ای دختر چی گناهی کرده
چری ای پیرهن خوشحالی هیچ وقت اندازه تن زخم دیده یو نشد
جیغ میکشد و زمین چنگ میزد 😭

التماس میکرد ک بگم دروغه
میگفت چکار میشه سوسن بگو خاوی ت بخدا بگو خاوی
چکار میشه بگو دروغه 😭😭

سمیر بمه قول داد هیچ جا نره
قول داده مر یکه نگذاره
سمیر م نامرد نیه ک
سمیر دل یو بری م تنگ شده
سوسن م ببر پیش سمیر دل یو بری م تنگ شده😭

از بس گریه کد از حال رفت اور بردیم شفاخونه لقمان حکیم و اور بستر کردن
فقد با ارامبخش اور آروم نگهمیدارن وقتی ب هوش میایه یکسر خور میزنه و خیلی بی تابی میکنه
م هم مجبور شدم و تمام داستان بری ننه جان تعریف کدم ...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:49


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_145
دو روز بعد..
بازم به محض ای ک بیدار شد شروع کد ب گریه و بی تابی  دستا یو گرفتم گفتم بس کن شقایق سمیر رفت ت با ای کارا خور هم مبکوشی
شقایق: سمیر نمیرررررره  چکار میشه مه ببریش بخدا یکبار اور ببینم دگ گریه نمیکنم چکار میشه پاها ت میبوسم التماس میکنم م ببر پیش یو 😭
مه: شقایق سمیر خاک کردن او بگدیشتن ته قبر خلاص تور کجا ببرم آخه😔

شقایق: چری نگدیشتن یکبار اور ببینم  او چشم براه مه بود چری نگدیشتن یکبار  دست یو بگیرم  ایشته دل شدن اور چشم براه ب خاک کنن چری نگدیشتن سوسن چری آخه  چررررری😭💔
مر ببر پیش سمیر سوسن 😭
مه: مه قبر یو بلد نیوم ایشته ببرم

یاد مه از رامین آمد گفتم بری یو زنگ بزنم بلکه حالی  قلب نا نرم شده باشه
زنگ زدم از وضعیت شقایق گفتم و گفتم آدرس قبر خدابیامرز بری ما بده
گفت به  خواجه صاحب هست ب همو رفیق مه زنگ زنین شما میبره بعد هم قط کد
بری او زنگ زدم گفت باشه شقایق میبرم به سکل
گفتم شقایق ب سکل جایی نمیره
قط کد و دگ هر چی زنگ زدم جواب نداد ایشته آدما بی وجدانی پیدا میشن از مرگ رفیق یو دو روز تیر شده ای بفکر چیه توبه خدایا😔

شقایق: سوسن عذر میکنم التماس میکنم م ببر پیش سمیر چکار میشه مه ببر پیش سمیر مه چکار میشه 😭

با دیدن وضعیت شقایق همه ما زره زره آو میشدیم و کاری از دست ما بر نمی آمد ...


تصمیم گرفتم شقایق ببرم سر قبر سمیر
ولی ای ک چیرقم پیدا کنم  خدا میفهمه...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:49


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_142

نپرسیدم ساعت چند عمل میشه🥺
زنگ زدم به همو رفیق سمیر
جواب داد
... بلی خوهر
مه: سمیر سبا ساعت چند عمل میشه
بعد از چند ثانیه گفت ساعت ۸
تشکری کدم و قط کدم
گفتم مه ساعت ۷ و نیم میروم ک سمیر ببینم
هر کی هم بفهمه به قصه نیوم بفهمن

صبح ساعت  ۷ و نیم رفتم شفاخونه
ولی گفتن که ساعت ۷ وقت عملیات بوده و بمه دروغ گفتن
نمیفهمم چری همه دشمن شدن آخه چری چری
ولی سمیر مه بخیر خب شه جواب همه کار هاینا میده
بخیر خب بشه دگ کسی جرعت نمیکنه خدی م ای رقم  رفتار کنه🥺
پس امدم خونه و فقد دعا میکدم
خدا از عمر مه بگذاره رو عمر یو 🥺


ساعت ۱۰بود گفتم حالی حتما عملیات یو خلاص شده
زنگ زدم به همو دوست سمیر
گفتم عملیات یو بخیر تیر شد
گفت ها شکر بخیر تیر شد
خیلی خوشحال شدم و کمی دل مه آروم شد 🥹
خدا خو هزاران بار شکر کدم

....

نمیفهمم چی وقته شاو بود ک یک دفعه ای از  خاو بیدار شدم
قلب مه تند تند میزد و انگار یک رقمی بی تابی میکد دست خو رو قلب خو گدیشتم و نفس عمیقی کشیدم
و دگ مر خاو نبرد گفتم باشه نماز شکرانه بخونم
دو رکعت نماز خوندم و خدا خور بری بار هزارم شکر کدم

...
صبح  ساعت ها ۹ بجه بود و اصلا طاقت مه نمی آمد بری سوسن گفتم مچم چری امروز از صبح قلب م درد میکنه
گفت از بس ای روزا تشویش کدی

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:49


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_143

یک جوری دل مه تنگ شده بود ک بزور نفس میکشیدم

گفتم مگری سمیر ببینم  مانتو خو پوشیدم  سوسن مه هم میام خوده ت گفتم نمایه
و رفتم شفاخونه از پله ک بالا میشدم  حس میکدم حالی قلب م میسته  بلاخره رسیدم طبق سه رفتم داخل سالون و چشم م طرف اتاق سمیر بود
در اتاق یو بسته بود
چری در اتاق بسته یه
دست ها م باز ب لرزه شد
فک میکدم پا ها خو برد خو کش میکنم و اصلا قوت ندیشتم پا ها خو بالا کنم رسیدم دم در اتاق دسته در پیج دادم قفل بود
یعنی چی چری قفله تمام سالون طرف مه نگاه میکنن
یک آقای ک چپن  سفید بر یو بو د از اتاق بغلی بیرون شد
صدا مه میلرزید
گفتم ای در چری قفله  مریضی ک اینجی بود کجایه
گفت اسم یو چی بود
گفتم سمیر
چند دقه طرف مه نگا کد
گفتم  کجایه سمیر؟؟
گفت دیشب ساعت ۱ فوت شده اور بردن سرد خونه
نه نه  چی مگی ت میفهمی چی میگی مریضی ک  به همی اتاق بود اسمی سمیر بود  اور میگم

داکتر: همو دیشب فوت شد
دنیا بسر مه خراب شد
پا ها مه دگ قوت ندیشت و بفتادم رو زمین و فقد به مشت ها خو میزدم به در و سمیر صدا میکدم 🥺🖤
سمیرررررر

سمیرر تور بخدا در وا کن 😭😭😭
سمیر مگه دل ت بری مه تنگ نشده نگاه کن بیامدم پیش ت در وا کن چکار میشه
همه پایواز ها و داکتر ها دوره جم شده بودن و بعضی ها هم به حال مه گریه میکدن بعضی ها هم نمیفهمیدم چی میگفتن
یک نرس خانمی آمد
دستا مر گرفت
و میگفت آروم باش اور بردن خونه حال یو خب شده
ته رو یو نگا کدم ک او هم گریه میکد بحال مه گریه میکد
مه : ت بخدا راست خو بگو
... باور کن راست میگم او خب شده بود دگ مرخص شد بردن خونه ت هم برو خونه
مه: دست م گرفت بلند شدم و نمیفهمم از پله ها چیرقم پایین شدم
مثل بید میلرزیدم و اشکا مه میریخت
یکسر خودی خو میگفتم سمیر  نمیره
سمیر مر یکه نمیگذاره سمیر مه خب شده 😭😭
او جایی نمیره همه مردم طرف م نگاه میکردن  سچرخ گرفتم رفتم خونه

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:48


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_141

مه: سلام
بعد چن دقه جواب داد
امید: علیک سلام
مه: از سمیر خبر دارین خوبه؟
امید: خوبه فردا صبح عملیات میشه چرا مگه تو خبر نداری
مه: نه رامین جواب مه نمیده
امید: خب
مه: میشه یک کاری کنین مه خدی یو گپ بزنم
امید: من که اونجا نیستم ولی شماره یکی از دوستام میدم باهاش حرف بزن
مه: باشه ری کنین شماره
شماره ری کد

بدون ای ک به چیزی فک کنم زنگ زدم

مه: سلام خوبین برار
... شکر شما خوبین نشناختم
مه: شما دوست سمیرین؟
... بلیا شما؟
مه: یک خواهشی دیشتم میشه بریم شفاخونه گوشی خو بدین مه خودی یو گپ بزنم
.... شما بگین کی هستین چی نصبتی دارین خودی سمیر جان
مه: عشق یونم
... خب باشه مه بری رامین جان زنگ میزنم ک.
مه : نه بری رامین چیزی نگین خود شما بریم او نمیگذاره م خودی یو گپ بزنم
... باشه پس مه دکون خو بسته کنم میروم باز به شما زنگ میزنم
مه: خیر ببینیم دست شما درد نکنه

چشما م طرف گوشی بود پیش خدا التماس میکدم زنگ بزنه🥺
 

دیدم صدا زنگ شد
جواب دادم
سمیر بود
صدا سمیر بود 🥺
بغض خو قورت دادم
گفتم بلی
سمیر: سلام خبی شقایق
مه : خبم سمیر ت خبی
سمیر: خبم ولی سبا صبح عمل میشم
ت چری از او روز نیامدی دیدن مه نگفتی باز میام دل مه بری ت تنگ شده چند روزه چشم به رایوم ک میایی🥺
مه: دگه نتونستم جلو بغض خو بگیرم و فقد گریه میکدم
سمیر نمیگذارن بیام  رامین هم مر بلاک کده
سمیر: بد کده ای باشه تیار شم حساب ازی میرسم سبا صبح بیا ک قبل عمل تور ببینم
مه: چشم میام ایشته نمیام
خب م گوشی بدم تا نستوندن
مه : سمیررر🥺
سمیر: جانم
مه:عاشق تونم یاد ت نره
سمیر: مه هم ...
قط شد 🥺

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:47


#سخن_نویسنده


اینم از پایان رمان #دلبر🍃
همه ما در زنـــــده گی مشکلاتی داریم سختی های زیادی میکشیم ....

ولی یک همــــدم  داریم که مشکلات مون رو باهاش در میان میگذاریم 🙂

زنده گی پستی و بلندی های زیادی داره...

امتحان های زیادی میگیره
مثل فرهان در حالی که میدانست یارش از یکی دگه است ...

با تقدیر جنگید مبارزه کرد تا به یارش برسد ....

اری موفق شد 🫴

ای جــــوان وقتی کسی رو عاشقت میکنی پااش بمان ....
وسط راه تنهاش نمان 🖤
حتما بجنگی میرسی بررررراش 👍

...
خعب اینم از پایان رمان جذاب زیبا
#دلبر 🍃

خدا کنه خوش شمـا اماده باشه و اگر کم و کاستی بود شما به بزرگواری خو ببخشین🥲🤍

#با_احترام_مریم_جبارزاده

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:47


#شخصیت_عا_رمان_ #دلبر 🍃


#فرهان_مینا
#مهراب_ثنا
#امید_یوسنا
#مروه_حسنــا

#پایــــان.....🤍

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:47


#دلبر_🍃

باقلم_maryamjb

#پارت_128


خیلی خیللللییی عروسی مقبولی شده بود😂🤍


چون عــــروس و داماد عاشق هم بودن 🙈😩💋.....

....

...

شاید پایان رمـــان مه باشه ولی شــــروع زنده گی منو عشقم است 🥹🤍

دقیقا یک هفـــته از زنده گی مشــترڪ منو نفص مه میگذره ....

و مه هر ثانیه شکر گذار پـــــرودگار خو استم...

بابت ایکه عاشق #فـــرهان_پسر_جذاب_مقبول_بی نقص خو ااستم......


خبر خووووش دگ 🤩❤️

که همزمـــــــان شنیدم که خاله و عمــــــــه شدم 💋🙈

بابت اینکه ثنا مه قراره مــــــادر بشه

و امید جـــــان مه لالا قند مه قراره بابا بشه
😍😍


چــــــه خوشا شیرین تر ازین جمــــله 🫴🤍

خدایا
دراین روز
تو را به خدایی‌ات قسم
عزیزانم را در بهترین و زیباترین
و پر‌ آرامش ترین مسیر زندگی‌شان‌
قرار بده
" آمین "




..


فرهــــــــان)


یک هفته میگذره از ازدواج مــــا

و خیلی سپاس گذارم از پروردگار خو که مر لایق چنین فـــرشته پاکی کد 😍

و هــــر روز بیشتر از دیروز عاشق مینا خو میشممم

...

تو جــــــــان جــــــانانی  🤍🍃(Mina ma)

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

21 Nov, 11:47


#دلبر_🍃

باقلم_maryamjb

#پارت_129



ثنــــــــا )

خیلی خیلی از زنده گی با مهرابم راضیوم چون واقعاااا عاشقمه ....

سمره عشقم الان در بطن منه ....

خیلی شکر گذارم که خدا مر لایق دونست که مـــادر بشوم 🥹🤍

و خیلی بابت داشتن مــــــــهراب خو شکر گذارم 😍🤩

زنده گی اگر خوب بود اگر بد اخــــــرش رو با ما ساخت قشنگ شد پایان نــــــه بلکی شروع زنده گی سه نفره مـــــون .....🤍







مهـــــــراب )


هر انســــان در زنده گی خو یک اشتبا میکنه

بلی مه خواستم عشق مینا و فرهان واسه همیشه نابود کنم ....

ولی خدا بی جواب نگدیشت مر خودم رو هم دو چاره عشق کرد ....


نمیگم پشیمانم بلکی بر عکس خیلی خوشحالم ....
اینو فامیدم وقتی واااااقعن عاشق ثنا شده بودم ....💋🙈🍃


و لذت بخــــش ترین لحظه اینکه قراره بابا بشم

زنده گی سه نفره رو آغاز کنیـــــــــم 💋🤍



...

...

..


پــــــــایان

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 11:08


من دارم هوای تورو ~ط هم داری هوایی منو…🫠🦋


◉━━ᷟ━ⷪ━ᷦ━ᷦ━ᷯ─ᷜ───── ⇆ㅤㅤㅤ🅑◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷🅖ㅤㅤㅤㅤ
        #𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄•🎧🥀❤️‍🔥

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「l♥️
  ❥•@ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤❦

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 11:02


۶ پارت از رمان #دلبر
و ۱۰ پارت از رمان #به_پایان_رسید_این_دفتر تقدیم تون ❤️‍🔥
دوستان و همراهان عزیز لطفا واکنش بزنید رمان ها رو و حمایت کنید از چنل لینک شو پخش‌کنید لطفا❤️
https://t.me/ROMANTICC1381

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_70

ساعت ها ۶ بجه بود سمیر زنگ زد
بدو بدو برفتم بالا
مه : الو سلام خبی سمیر جو
سمیر : شکر خانم جو ت خبی
مه : ها شکر کجای
سمیر : ته راه هی میرم خونه
مه : خب بخیر بری مواظب خو باشی
سمیر : چشممم پیرزال مه
مه : امالی پیرزال شدم🥺
سمیر : هاددگه پیرزال جو
مه: سمیررر
سمیر: جانم
مه : خیلی استرس دارم اگه مادر تو بازم بگن  عشق دروغه چی.؟
سمیر : نمیگن مادر مه ثنا (خوهر سمیر ) درک کردن اور ب عشق یو رسوندن پس حتما مر هم کمک میکنن

مه: ثنا هم عاشق شده بود ؟
سمیر : جانها نفس جو
مه : بلکه ما هم مثل اونا بهم برسونه خدا
سمیر : میرسیم نفس جو کم مونده مه برسیدم دم سرا فعلا بای خانم جو باز پیام میدم
مه : باشه نفس فعلا بای
باز بمه خبری بدی که از استرس میموروم
سمیر : چشمممم خانم مقبول مه

نون شاو بخوردیم برفتیم اتاق ها خو سوسن هم که پیش مه خاو میشه

در اتاق تک تک شد مجتبی بود
گفتم بیا داخل
آمد گفت یاد مه رفته به سمیر بگم تو بگو وقتی مادری میاین یک دمی پیش زن بابا سوتی ندن که بسته شهر پر میکنه آبرو مار میبره
گفتم چشم میگم بعد هم شب بخیری کرد رفت
مه هم مثل مرغ بی بال منتظر بودم سمیر پیام بده 😅

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_68


ولی
مه :ولی سمیر فعلا پول نداره لالا
مجتبی : خیره مه برابر میکنم فعلا یک بار بیاین که همی کاکا رد ما یله کنه.
مه : باشه انی شماره بتو ری میکنم


با خوشحالی شماره بری مجتبی ری کردم
بری سمیر هم پیام دادم گفتم حالی مجتبی بتو زنگ میزنه ادلی مقبول محترمانه گپ زنی 😁😁

خیلی استرس دیشتم منتظر بودم سمیر پیام بده و بگه که چی گفتن
یکسر گوشی دسته مه بود
دیدم سمیر پیام داد
خانم جو

اولین بار بود ای کلمه بری مه میگفت

یک رقم حس عجیبی دیشتم

همی یک کلمه چندیدن بار خوندم
میگفتم شاید چشما مه اشتباه میبینه
خدایی کمی خجالت کشیدم
ولی گفتم جانم

بخیر بهم میرسیم بخیر آرزو ها ما خاطره میشن به لطف خدا

میبینی خدا بلاخره دعا ها ما قبول کد
مه: مهقربون خدا خو بشم که ایگذر مهربونه
خب چی گفت مجتبی؟
سمیر:گفت مادر تو بیاین یکبار باز مه دگه کارا برابر میکنم گفتم فعلا دست مه خالی یه
گفت مه یک کاری میکنم بخاطر خوهر خو
البته به مه خط و نشون هم بکشیدن که هیچ وقت تور ناراحت نکنم
مه:تو چی گفتی
سمیر:ذوق زده قول دادم کلا پرونک هم بازی میکنم 😅😁

مه : مه فدا ذوق کردن ها تو شم
امشاو که خونه رفتی اول خودیمادر خو گپ زنی
مه هم لباس ها خو آماده کنم بری سبا که خیلی مقبول شم پیش خوشو جان خو
سمیر : تو امیته هم مقبولی خانم جو
مه : از امالی نگو خانم جو خجالت میکشم🙈
سمیر : خانم‌منی دگه از خود منی بخیر
مه :  بخیررر
سمیر : خب فعلا بای دلبر مه خاطری مشتری آمد
مه : باشه نفس بای

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_69


با انرژی وخیستم کمی چیپس تیار کردم خودی سوسن بخوردیم
آب میوه هم تیار کردم بزنیم بر بدن که انرژی بگیرم که خیلی کار دارم

پاک کاری از طبق بالا شروع کردم سبا مادر سمیر میاین حتما یکه نمیاین دگه نمام پیش اونا کم بیام باید همه جا برق بفته
از اتاق خود خو شروع کردم مه پاک کاری میکدم و بهم چینی سوسن هم جارو کشی و سافی کاری میکد
طبق بالا دو ساعتی طول کشید بعد هم طبق پایین پاک کردم
ته سرا هم بشوشتیم گل هارم آب دادیم که تازه شن
هی گل ها آب میدادم گفتم باشه سوسن هم آب بدم شلنگ بگرفتم بالی یو مثل موش آب کشیده شد 😂
یک بار مثل گاو وحشی بدوید شلنگ از دست مه کش کد و دل خو یخ کد مر هم تر کد هر دو تا ما برفتیم لباس ها خو عوض کدیم زودی
برفتیم پایین زن بابا مه گفت ایشته خوشحالی شقایق دختر ها قدیم پوره شرم و حیایی دیشتن تو همی بمونده از امالی به رقص شی😏

فک نکنم ارزش دیشته باشه که خوشحالی مر خراب کنه
پس به گپا یو ارزش ندادم و نادیده گرفتم که همی نادیده گرفتن مه اور بیشتر میسوزونه

بری سبا خیلی ذوق دیشتم خودی سوسن برفتیم بالا که بری مه به سبا لباس انتخاب کنه
مگری خیلی مقبول شم که خوشو جان مه مر خوش کنن😌😌
لباس ها خور هم انتخاب کردم
کوت شلوار ها صورتی  خودی بولیز سفیدی
شال سفید هم که گل ها صورتی دیشت ور دیشتم آماده کده بگدیشتم

بمه نخندین که از امالی لباس ها خو آماده کدم آخه خیلی ذوق دارم قراره به عشقه خو برسم😊🥹

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_67

مه:خب یعنی چکار میشه سمیر تو میتونی بدون مه زندگی کنی؟
سمیر:بخدا اگه یک دقه بتونم بدون  تو
شقایق
فقد یک راه داریم بیا فرار کنیم
مه:کجا بریم فرار کنیم کجا داریم که بریم باز به ای وقته طالب ها که پس مار پیدا میکنن
سمیر:خدا مر بگیره شقایق دعا کن خدا مر بگیره که هیچ کاری از دست مه لعنتی نمیایه مادر مه هم که مر جواب داد

مه:خدا نکنه سگ😡😡
مه به مجتبی بگفتم او یک کاری میکنه
سمیر:چی گفتی به مجتبی 😳
مه:در مورد تو همه چیزه بگفتم
سمیر:چی گفت😳
مه:گفت یک کاری میکنم مچم دگه فعلا تنها امید مه اونه
دیدم صدا در سرا شد سوسن بیامد مجتبی هم پس برفت دکون

مر که دید خیلی تعجب کرد میگفت مثل مرده ها متحرک شدی
چای تیار کردم برفتیم بالا که اختلاط کنیم

همه چی بری یو قصه کردم او هم مر دلداری داد که خدا بزرگه و یک دری وا میشه تشویش نکن

امید مه به خدایه  میفهمم مر تنها نمیگذاره

ساعت ها ۳ بجه بود دیدم مجتبی زنگ‌ه زد
یعنی چی مایه
بلی سلام لالا جو خبی
مجتبی:شکر دده ت خبی بخیری
مه :شکر چیخبرا

مجتبی:شقایق نگاه کن چی میگم شماره سمیر بدی کار دارم
مه:چی کار داری به او😳🥺
مجتبی:نمایه ایته هولکی شی خبر خوشی مام بدم بتو
خودی بابا گپ زدم گفتم یکی از رفیقا مه میایه خواستگاری شقایق اول که قبول نکردن ولی مه خیلی اصرار کردم و تعریف کردم گفتن بیاین  ببینیم باز گپ میزنیم 
حالی هم شماره سمیر بدی مه خودی یو گپ زنم نا سلامتی مایه داماد ما شه آشنا شیم و کمی گپ دادم خودی یو
خیلی ذوق کردم یعنی کم بود از خوشحالی به رقص شم خدایا به همه دخترا امیتع برار شاهزاده بدی

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_66

از روز اول تا حالی 

فکر میکردم بعد از شنیدن گپا مه خیلی عصبانی شه
اما بر عکس مر بغل خو کد
گفت مه یک کاری میکنم
اما فعلا مگری یک بهانه پیدا کنم که امشاو نیاین
برفتیم پایین که صبحانه بخوریم
مجتبی رو خو طرف بابا کرد و گفت
بابا مه به کاکا خو زنگ میزنم که امشاو نیاین چون کارا و خرید ها هنوز آماده نشده
بابا:باشه زنگ بزن عجله کنین که باز به تعویق نفته
هه چیگذر عجله دارن که زود تر از ته سر نا برم🙂

مجتبی برفت برد سوسن
مه هم گوشی خو وردیشتم نت روشن کردم دیدم سمیر پیام داده

سمیر:سلام خوبی عشقه مه صبح بخیر
مه:شکر سمیر جو ت خبی بهتری سر درد ت خب شد؟
سمیر:ها شکر بهترم دیشب سه تا پریستامول خوردم تا کمی خب شدم
مه:بموروم 🥺
سمیر:خدا نکنه دیوونه مه
مه:خب حالی بگو چی گفتن مادر ت
سمیر؛مه مادر ندارم دگه مه هم مثل تو بی مادرم از امروز
مه:چی میگی سمیر ادلی بگو چی گفتن
سمیر:گفتن اینا همه حس ها زود گذره بگذار دختر مردم عروس شه گفتن ای عشق ها همه دروغه و ای گپا
مه:یعنی کاری نمیکنن
سمیر:نه

با شنیدن ای گپا خیلی ناامید شدم فکر میکردم مار کمک میکنن فکر میکردم درک میکنن فکر میکردم مادر ها خیلی مهربونن و خوشحالی بچه خو ماین ولی ...

چری پدر مادر ها ایگذر ظالم شدن
دو روزه لب به غذا نزدم  اصلا نمیپرسن درد تو چیه دو روزه نه شاو مه شاوا نه روز مه روزه دو روزه که خون میخوروم با وجودی که وضعیت مر میبینن ولی بازم خود خو به نفهمی میزنن

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:42


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_65

صبح بیدار شدم مثل مرده متحرک رو تخت شیشته بودم بازم به فکر غرق بودم که چکار خا شد
دیدم مجتبی تک تک کرد بیامد داخل  رو تخت کنار مه بشیشت
مجتبی:شقایق
مه:جان لالا جو
مجتبی :امشاو کاکا اینا میاین که فاتحه کنن
مه:...
مجتبی:میفهمم بابا از تو نمیپرسه و نظر تو بری یو مهم نیه ولی اگه یک فیصد هم خش نی به مه بگو هر کاری از دست مه بیایه میکنم که نگذارم تور بدن به جاوید
مه:دگه نتونستم جلو اشکا خو بگیرم
انگار منتظر بودم کسی خودی مه گپ بزنه که گریه کنم دل مه خالی شه
سر خو بگدیشتم رو ما یو دل خو خالی کردم
او هم هیچی نمیگفت میفهمید دل مه پره
بعد ده دقه سر مه بالا کرد شال مه برار کرد
اشکا مه پاک کرد
مجتبی:طرف مه نگاه کن خوهر مقبول مه خوهر یک دونه مه
سر خو بالا کردم
مجتبی:راضی نی تو ؟
مه:نه نه نه مجتبی مه راضی نیوم راضی نیوم نمام اور به مردن خو راضی یم به ای وصلت راضی نیوم تور بخدا یک کاری کن😭😭
مجتبی:شقایق  شرایط جاوید فعلا خوبه تور خوشبخت میکنه تور میبره خارج
مه:نمام ای رقم خوشبختی نمام 😭

مجتبی:طرف مه نگاه کن بری چند دقه خوهر براری و تفاوت سنی و همه چیزه بگذار یک کنار بیا دو تا دوست باشیم رک و راست هر چی به دل تو هست بمه بگو مه مثل دگه برار ها نیوم که تور درک نکنم و بزنم ته گوش ت

مه:طرف یو نگاه کدم چند دقه مکث کردم
بعد شروع کدم به گفتن همه چیز در مورد سمیر بری یو بگفتم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:40


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_64

رفتم خونه زن بابا مه گفت چری ایته وخت آمدی گفتم کورس بسته کردن

خنده پر معنایی کرد و گفت آخی بیچاره چیگذر خیال بافی میکردی که داکتر میشم😏

حوصله ندیشتم بری ازی چیزی بگم
رفتم اتاق خو لباس ها خو عوض کدم
چون دیشب بیدار بودم و خیلی هم سر درد بودم خاو شدم

شاو ساعت ها ۸ بود  به سمیر پیام دادم
از چت کردن یو فهمیدم خیلی ناراحته
گفتم چکار شد گپ زدی خودی مادر خو
سمیر:گپ زدم
مه:خب چکار شد چی گفتن
سمیر:ولش کن شقایق سر دردم شب خش
مه:سمیر هی گپ میزنم خودی تو میگم چی گفتن
سمیر:میگم هیچی شقایق یله کن سر مه بترقید صب گپ میزنیم
مه:سر دردی؟
سمیر:جانها
مه : درد ها تو بجون مه پریستامول بخوردی
سمیر: خدا نکنه
نه حالی میخوروم
مه: باشه نفس جو خاو شو صبح گپ میزنیم باز
سمیر:باشه دلبر شب خش تو هم خاو شی صبح گپ میزنیم
مه:باشه شب خوش عشقه مه
سمیر:شقایق
مه:جانم
سمیر:عاشق تونم یاد تو نره
مه:چشم چیش عسلی مه یاد مه نمیره مه هم عاشق تونم
🤚❤️

تا ۳ بجه مر خاو نبرد خیلی فکر مه در گیر بود یعنی چکار خا شد
بابا سر نون گفت سبا کورس نرو و آماده کی بگیر به شاو
مه هم فقد طرف نا با تعجب نگا میکردم
چری باید به زندگی مه اونا تصمیم بگیرن
چری کسی به فکر مه نیه
چری کسی نمپیرسه تو هم خوشی یا نه
😭😭😭😭

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:40


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_63

دیدم سمیر زنگ زد

بری او بگفتم که قراره دگه شاو گل خسرونی بیارن

گفت امشاو خودی مادر خو گپ میزنم بلکه اونا یک کاری بکنن
از ای گپ یو خیلی خوش حال شدم
حتما مادر یو یک فکری میکنن یک کاری میکنن نمیگذارن بچه اینا حسرت بدل بمونه


با خوش حالی خدا حافظی کدم و از مه قول گرفت که دگه گریه نکنم مه هم قول دادم
رفتم  آماده شدم رفتم کورس

ته راه همه موضوع ها بری آمنه هم تعریف کدم

رفتیم دم کورس بسته بود دیدیم همه دخترا بیرون ایستادن
گفتیم چکار شده

گفتن دگه دخترا نمیگذارن از دخترا امتحان کانکور هم نگرفتن حالی هم کورس بسته کردن
بیشتر دخترا با چشما پر از اشک میرفتن طرف خونه ها خو
خیلی سخت بود
به آرزو ها خو فک کدم
به ای که ماستم یک روز چپن سفید بپوشم و داکتر شم
به شاو های که تا صبح درس خوندم به امید ای که یک روز به آرزو خو برسم
به ای که درس و داکتر شدن تنها راه نجات مه بود از او خونه

نه تنها مه و آمنه بلکه هزاران دختر آرزو ها و آرمان ها خو پشت او در بسته گذاشتیم و رفتیم

آینده خو پشت او در گذاشتیم و رفتیم
۱۲ سال زحمت خو پشت او در گذاشتیم و رفتیم
ولی به یک چیز فک میکدم به ای که اگر آه ما نگیره خدا بی انصافی کرده

بازم تاوان دختر بودن خو پس دادیم
با دل های شکسته و نا امید از همدیگر خدا حافظی کردیم قرار بود روزی که نتایج ها ما آمد از هم با لبخند خداحافظی کنین و بریم دنبال آرزو ها خو
ولی با چشم ها پر از اشک خدا حافظی کردیم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:40


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_62


همو شاو تا ۲ بجه ها خوده هم گریه کدیم
و بهم قول دادیم نگذاریم کسی مار از هم جدا کنه

از آرزو ها خو گپ زدیم از آینده خو
خیال بافی میکدیم که خونه خو چیرقم تیار کنیم اسم دختر خو چی بگذاریم اسم بچه خو چی بگذاریم
مه دختر خش دارم ولی سمیر میگه مه پسر خو بیشتر مایم

بلاخره مر آروم کرد و ساعت ۲ نیم خاو شدیم
ولی خیلی سر درد بودم از بس گریه کرده بودم


صبح سر سفره شیشته بودیم که بایا گپه بالا کرد گفت

دیشب کاکا تو اینا به خواستگاری آمده بودن
بری جاوید
قراره چند روز بعدی بره خارج کار ها دعوت نامه یو تیار شده
دگه شاو هم زنکا گل خسرونی میارن
آماده گی ها خو بگیرین که کم نیاییم بین قومی رو خو طرف مجتبی کردن گفتن تو هم امروز برو بازار هر چی که لازمه بگیر سوسن هم بیار که پیش شقایق باشه

مه هم خیره به یک نقطه فقد گوش میکردم و نمیفهمم چکار کنم
قراره چکار بشه
یعنی سمیر میتونه کاری بکنه؟
اگه دیر شه چکار کنم
چیزی از گلو مه پایین نرفت
بعد از ای که گپاینا خلاص شد وخیستم رفتم اتاق
قلب مه خیلی درد دیشت
حتا یک بار هم نپرسیدن که نظر تو چیه
راضی هستی یا نه

شاید اگر مادر مه میبود ای بلا ها سر مه نمی آمد 😔😔

ای ته اتاق ای طرف او طرف میرفتم از بس استرس داشتم خدایا چکار خاد شد
و مثل همیشه ناخن خو جویدم و خون شد
مه هر وقت عصاب مه خراب باشه ناخن خو میجووم به حدی که خون میشه

یک دم متوجه شدم هی خون ها میریزه رفتم شستم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:40


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_61

وخیستم رفتم بالا
در حالی که اشکا خو پاک میکدم به سمیررزنگ  زدم
مه:الو سمیر خوبی

سمیر:خوبم نفس مه تو خوبی چری صدا تو گرفته یه

مه:نه خوب نیوم هیچی خوب نیوم 😭😭😭

سمیر:چکار شده شقایق یک دقه گریه نکن بگو چکار شده

مه:سمیرررر😭


سمیر:جان جیگر مه قربون چشما تو بشم گریه نکن دگه بگو چکار شده


مه:بابا مه مایه مر عروس کنه بده به بچه برار خو یک کاری بکن 😭😭😭

سمیر:....

مه:سمیررر

سمیر:چی میگی شقایق تو بخدا بگو شوخی میکنی

مه:نه شوخی نمیکنم

سمیر:آخه مه از دست خالی خو چکار کنم شقایق چکار کرده میتونم

مه:سمیر مه عاشق تونم میفهمی بدون تو نمیتونم زندگی کنم نمیتونم نفس بکشم خود خو می‌کوشم 😭😭😭

سمیر: حالی آروم باش تو بسر مه گریه نکن خدا بزرگه یک کاری میکنیم تو فک میکنی بری مه آسونه که دست عشق مر یکی دکه بگیره  فک میکنی مه زنده میمونم؟؟

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃



باقلم_maryamjb



#پارت_75



برفتن اوناا مم رفتم طرف خونه .....


مادر؛ کجاااا بودی ؟

مه؛ بیرون 😐

یاسر؛ عمو اومدی


مه؛ ها جیگرر کاکا بیامدم


یاسر ؛ بیرون رفتین پیش خانم عموم 😍


مه؛ ای گپا گی بتو یاد داد 😒


یاسر؛ مامانم بهم گفت عموت رفته پیش خانوم اش 🤪😍


مه؛ مامان تو غلط کرده



شگوفه مث جندی از اشپز خانه بیرو شد



شگوفه؛ چیزی گفتین مهراب جون


مه؛ نع البت گوش هاتو اشتبایی فهمیده 😂


شگوفه؛ حیف ان دختر که خانمت شود


مه؛ 😐💔


مادر؛ راستی باباتو گفتن امشب همه گی میریم  خونه کاکا تووو


مه؛ رستی نعمان کجایه مادر


مادر ؛  برفتن خودی بابا تو یک انگشتری بگیرن ....


مه؛ خووووو



مادر؛ ها ...

مه؛ مروه فسق یک پیاله چای بیار


مروه؛ فسق زن تونه😒


مه؛😐💔


یاسر؛ 😂😂😂😂😂😂😂


مه؛ چته عموجان


یاسر؛ رفتین خانم فسقی گرفتین😳😂

مه؛  😂😐

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃



باقلم_maryamjb



#پارت_74




روایی!.

تقــــــدیر این دو رفیق به کجــــا خواهد رفت....

آیا ثـــــنا خانم فرهان میشود ؟؟؟

آیا میـــنا خانم مهـــــراب میشود ؟؟

سر گذشته تلخ ثنا اینده روشنی خواهد داشت؟

ثنا ای که بخاطر عشقش سالیان سال در ایران سپری کرد 🙂🖤....






مهراب)

همیته ته کافه شیشته بودم ....

دیدم دوتا دختر داخل امدن همی که خوب دقت کردم

که 😳😳
همو دخترک روز محفل امید بود 😳

ای چیکاره مینا است


مچم خودی مینا چی مگفت باز میخندید 😍

الله ایشته ناز میخنده🥹



دلم نماست ازو چشم بردارم ....
دفه اول که داخل تالار دیدمش میخواستم گذر زمان متوقف شه و مه مـــحو تماشا اون دختره باشم




....اوووووف


مینا بیامدد
مم همه گپا بری بگفتم ولی هوش و فکرم طرف ازو دختره بود

مینا هم یک کمی متوجه شد 😒




مینا؛ ینی چی مهراب حرفا دیشب مه اصلا ب گوش هات تصیر نکد 😭😭💔



مه؛ حرفا خو بگفتم چی به زور چی به رضا مگری قبول کنی تموم



مینا؛ ینی چیییی مهراب منو تو اینده نداریم 😭😭💔


مه؛ ببین مینا بخدا قسم یک دفعه دگ گفتی اینده نداریم باز میفهمی 😠



ک یک دفعه همو دختره از سر جا خو وخست بیامد


دخترک؛  چکا میکنی بگو که ما هم بفهمیم



مینا؛ ثنا حیف تو نکرده خودی ازی نگیر



جاااااان پس اسم ازی ثنایه 😍😍



ثنا؛ بگو چکا میکنی


مه؛ شما ؟؟.

ثنا؛ 😐😐😐


ثنا؛ خوب مه ثنا استم رفیق مینا


مه؛ مهراب هستم 😊


مینا؛😐💔



مه؛ خوب مینا خانم امشب بابا مه اینا میاین خونه شما 😊😍



ثنا؛ وخی مینا بریم



مه؛ باشه شما برسونم



مینا؛ گمشو فقد همی 😭😭😭

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃


باقلم_maryamjb


#پارت_73



بهم گفت به مادر م زنگ بزن

به مادری زنگ زدم مثلکه قضیه خیلی جدی است مادری خیلی خوش حال شد گفت بیا او ببر خیلی وقته از خونه بیرو نشده ....



باز دیدم دوباره مادری زنگ زد ....

مه؛ بلی خاله جان


مادر مینا؛ میگم دختر مه حالی برین بیرون بلکی مینا خودی تو باشه یک چیر میزی بخوره



مه؛ باشه خاله جان حالی میگم ب مینا که صبح بریم



مادرمینا؛ تشکر دختر مه



مه؛ خواهش میکنم خاله ....

ب مینا هم بگفتم ...

رفتم بالا خور تیار کنم 😂
الله ب شما بگم مه حجاب نمیکنم

یک مانتو ب رنگ سرمه ای ک پایین تر از زانو م بود خدی شال سیاه شلوار کیف وکفش سیاه خور ور دیشتوم....

یک خط چشم کریم زد افتاب یک روجه لب ساده و لمررررر 😁😂😐


خلاص ایشته خوشکلی شدم 🙈😂یوسنا گگ بفدا مه


هههه هر چی نباشه عمباق منه😩😂


رفتوم پایین 
مه؛ ماااااااادر


مادرمه؛ پشت سر تونم 😐


مه؛ 😂😂😂میروم بیرون


مادر؛ خودی کی


مه؛ خودی دختر دگ شما مایه بره او دنیا  روزا اخری است 😂😐


مادر؛ خدا نکنه دختر چی میگی تو



مه؛ باز میگم حالی میرم 😝



مادر؛ باشه خدافز


مه؛ بایییی🤪

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃


باقلم_maryamjb


#پارت_71



اووووف


تا صبح چیشا مه روی هم نشد

ساعت ها ده بجه بود زنگ زدم ب مینا.....

که بیاد کافه

....

رفتم پایین ....

مه؛ سلام صبح بخیر

نعمان ؛ علیک سلام چاشت بخیر😂


مروه؛ لالا چکا شده دستت که بستی


مه؛ هیجی


شگوفه؛ من میدانم 😂😐


مه؛ چی رو

شگوفه؛ دیشب دسته خوده به شیشع زدین داداش


مه ؛ تیاره حالی بیامدی هرات همو هراتی گپ بزن 😐


نعمان؛😂😂😂😂😂😂


مروه؛ بده برار



شگوفه ؛😐💔


مه؛ تیاره لبو لوچه خو ایته نکن کجایه یــاسر


شگوفه؛ خوابست


مه؛ تیاره دگ فعلان روز همه خوش



نعمان؛ کجا میری


مه؛ بیرون


نعمان؛ باشه مم میام 😐


مه؛ نمایه باز دیر تر میام دنبالت 😒


موتره روشن کدم طرف کافه ساعتم سیل کدم
12:48
بود ....






..
....
.....

میـــــنا)


2 بجه بود از سیتی بیرو شدیم طرف کافه رفتیم.....


....

ثنا؛ میگم م دگ میرم بخونه 😒


مه؛ چری بیا بریم


ثنا؛ فقد تور میخوره همیته میگی


مه؛ از خوردن هم بدتره 😐


ثنا؛ ازو بچه بیچاره یک اژداری تیار کدی 😅


مه؛ کم از اژدار هم نیه


ثنا؛ نوچ نوچ نادان چی داند قدر خرما و حلوا راه
😂😂😂😂😂



مه؛ البت چشمت گیر کده طرف ازو


ثنا؛ بد جور 😳😂😐

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃


باقلم_maryamjb


#پارت_72




مه؛ 😂😂😂😂


ثنا؛ کسیو که ما میخوایم اون مارو نمیخواد 😂😐


مه؛ غششششش


ثنا؛ پخشششش زد حال


مه؛ ثنا همیته استرس دارم که نپرس 😅🖤


ثنا؛ نمیفهمم چی بگم ....


رسیدیم کافه همی که داخل شدم بنده خدا وقت شیشته بود 😒😐

خخخ سر وضع خو چی عجب تیار نکده 😂😐


ثنا؛ ویییی


مه؛ چکاره


ثنا؛ خوشتیپ از غم تو سیل کو خود خو چکا کده 😂


مه؛ ثنا م بخنده نیار



ثنا؛ باشه😂😂😂 میگم مه ای طرف میشینم ک هم صدا شما بشنوم هم خوشتیپه رو سیل کنم 😍😂


مه؛ 😂😂😂😂



مه رفتم پیش مهرابک


مهراب ؛ سلام


مه؛ علیک خوبن


مهراب؛ شکر .....

دگ بشیشتم پروفیسور شروع کد 🖤





ثــنــــا)

صبح هی چای میخوردیم دیدم گوشی م زنگه
مینا بود

خیلی حالی خوب نبود ....تمامع قصه خو  بکد

فسق حروم نمیفهمه از همو فرهانک ای بچه گگ که بهتری است خوشتیپ😂😐


یاری ازو روز محفل امیدجان تا حالی چهره خوشتیپ از یاد م نمیرع 🥹😂💔


خدایاااا از همو چانس ها یوسنا و مینا یک کمی ای طرف بنداز بنده بی زبون تو اینجیه😂🥹🙈




خدایا توبه کدم 😩😂😐

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

11 Nov, 10:37


#دلبر_ 🍃



باقلم_maryamjb


#پارت_70



مه؛ خخخخخ


ثنا؛ ای مرگ هر دوتا مایی دل تو نمیشه یکی بدی ب م🥹💔


مه؛ وی 😂😂😂😂


ثنا؛ مگ💔


مه؛ قولنج


ثنا؛ ایشته دل تو میشه پری مث مه ایته بگی 😄


مه؛ بااااو اعتماد ب سقف 😐


ثنا؛ 😂😐

مه؛ تیاره سیل کو ساعت چنده ؟

ثنا؛ 1:48


مه؛ وی ایشته زودی


ثنا؛ بلخشن دگ خاطری خودی م امدی صحتت تیره 😏






مهراب)

دگ نمیتونم دگ بسته از دمی ک مینا او گپا زد خاو از سر م برفت😭💔

فردا بابا م و نعمان میرن که جواب بگیرن مگری یک کاری بکنم
نمام تا مینا رضایت ب م ندیشته باشه نمیشه

که باز یک عمر به سر مه گپ زنه که تو مر به زور استوندی....

یا گاهی وقت گپ چیزی بزنیم باز نگه شما امدین م به اجـــبار عروس کردن‌‌‌‌‌....


از بس اعصابمم ازی فکرا خراب شد مخکم دست خو بزدم ب شیشه 😭💔


کلن شیشه میده شد 😔💔


اوووووف 😭💔



نداری دل تنگ مـ ــــث من مث من 😭💔

دلم هوا تو کرده کــــــاش الان بغلم بودی 😔💔

نزده به سرت بی خوابی نصب شب 😏🖤

یادت باشه هنو به فکرتم نکه اون دوراااا🫴🖤

یه کاری کن دلم از دوریت سکته کرد 🥲


تو با همه همیچیت فرق داره باشه مگه ادم چیزی کم داره 😭💔


خورشیدمی نور صنمی عااااا😔🖤


...


...

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

10 Nov, 03:51


مگــــه میــشه...🖤

#صبح_همه_تون_بخیر❤️‍🔥

#واکنش❤️🥀

◉━━ᷟ━ⷪ━ᷦ━ᷦ━ᷯ─ᷜ───── ⇆ㅤㅤㅤ🅑◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷🅖ㅤㅤㅤㅤ
        #𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄•🎧🥀❤️‍🔥

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「l♥️
  ❥•@ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤❦

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

10 Nov, 03:33


#دلبر_ 🍃



باقلم_maryamjb


#پارت_69


مادر؛ ایته نکن دختر مه خور بکشتی ....


مه؛ شما برین پیش عروس خو و بچه خو م که دختر شما نیوم دختر اندر شما نوم 😭💔


که یک سیلی جانانه از مادر جان نوش جان م شد 😄💔

مه؛ عه اینم مهربونی شما بود خیلی تشکر خیلی سیر شدم 😅💔


خیلی دلم پر شد یک امیدک کم مونده اونم یک سیلی بزنه فامیلی حـــــق خو ب مه ادعا میکنن😄🍃



دیدم دوباره ثنا زنگ زد....


مه؛ بلی

ثنا؛ میگم مینووو  بیا حالی بریم یک چکری بیرو نون چاشته بخوریم بیرو خدی تو باز بریم ب همو کافه ....

مه؛ باشه 🥲



رفتم مانتو سیاه خو خدی شال سیاه اسپرتی ها سیاه خو پوشیدم ....

کیف خو خدی گوشی خو ور دیشتوم بیرو شدم .....


مادر؛ دختر چری ایته خور تیار کدی فاتحه که نمیری...🥹💔


مه؛ عه


و بیرو شدم دیدم ثنا اوبر سرک استاده یه


مه؛ خو میامدی بخونه ...

ثنا؛ تیاره 😏😐حالی میگی فسق


همیته پیاده رفتیم ...
قصه کردم ایشته خوبه ادم رفیقی دیشته باشه که پایی تموم درد هات باشع 🙂💔


برفتیم سیتی پارادایس ...
کمی داخل شهر بازی گردش کردیم از بیرون اش برگر گرفتیم منی که دلم هیچی نمایه ایشته بخورم ....


ثنا؛ البت خوش نداری جیگر 😐

مه؛ ای مرگ جیگر یک کمی اهسته گپ بزن😂


ثنا؛ ن جدی اگه نمیخوری دک جیزی بگیرم بتوو


مه؛ ن بخدا دلم چیزی نمایه 😔


ثنا؛ ای خاک برو بمور تو ایشته جنتن منی بود همو بچه کاکا تو😂😂😂


مه؛ 😐😐😐


ثنا؛ حیف همو بچه گگ بخدا مچم ب کجا تو عاشق شده 😂😂

مه؛ هی 😔

ثنا؛ مررررگ نمایی ری کو ای طرف😋🤤


مه؛ بگیر
م فکر کردم برگر رو میگه مم طرفی کردم


ثنا؛ دیونه ای


مه؛ چری.؟

ثنا؛ م برگر رو نگفتم همو بچه کاکا خوشتیپ تو گفتم 🤤🤧


مه؛ خخخخخ از تو ب خیرات سر تو🙄😂😂😂😂😂


ثنا؛ الله جدی میدی ب من🙊😑


مه؛ عا انه م فرهان خو مایوم 😩


ثنا؛ خخخ حیف که مر نمایه بچه کاکا تو 😂

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 07:57


رسیدیم به آخره این رمان عالی دوستان نظرتون و درباره این رومان در کامنت بگید❤️‍🔥

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 07:56


📝#نویسنده_بانو_اسیه

#دختر‌_خدمتکار
#پارت_آخر



_آیمانننن صبررررر کجا خداحافظی میکنی

آیمان: چری چیشده خو میریم 😐

_آیهان نیاوردم 😂😍😂😂😂به خونه جا مونده

آیمان: هههه سه ساعته هی گپ میزنی اخرم بچه مه به خونه فراموش کردی

_ویی

آیمان: سی کو آیسان هم بیاوردیم یا نه😂😂

_ها بیاوردیم تیاره مسخره بازی نکو😏

بر فتم آیهان از ته گازی که خاو بود بیاوردم و داخل موتر شدم

آیمان:🙄دگه چیزی که جا نذاشتی

_😏😏نی بریم

آیمان: بریم



#پایان


#سخنی‌از‌نویسنده📝



زنده گی ادامه داره هر جا زمین خوردی به این معنی نیه که دگه نمیتونی بلند بشی

شاید زمین خوردی تا با اراده محکم تر از قبل بلند بشی

گاهی زنده گی طوری هست که ماناامید میشم
ناامید شدن از زنده گی یعنی نا امید شدن از خدا

به هر حال ای خود ما هستیم که زنده گی خو میسازیم پس کوشش کنیم
تا جایی ممکن خوب بساریم

همه ای ما ها از دنیا شکایت داریم
ای دنیا بی وفا هست :
بی رحم هست :
خسته کننده هست :

ایا خود دنیا باتو بی وفایی کرده؟
ایا خود دنیا بی رحمی کرده ؟
و
و

نه ای خود ما انسان ها هستیم که بی رحمی میکنیم بی وفایی میکنیم زنده گی بخو تلخ میکنیم و میندازیم گردن دنیا
اگه خود ما انسان ها از خود شروع کنیم دنیا با ارزش داشته باشیم
بهترین زنده گی داریم

اگه خواسته باشم بر علاوه ای همه میتونیم به همدیگر کمک کنیم مهربان باشم تا قلب ها به هم نزدیک تر بشه

ای دنیا مث چرخ و فلک میچرخه

و ای بشما میگم چی شاد زنده گی کنیم چی غمگین زنده گی میگذره
پس بیایم

شاد باشم تا نور امید خدا به قلب های پاک ما روشن باشه ❤️❤️

تشکر از حمایت شما 😍

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 07:56


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_وشش



چهارسال بعد....


....مامان


_صد دفه گفتممم مر مامان نگووو خوش ندارمممم😡😡

.....چلی بابا مامان میده🥹🥹

_بابا تو از بس که خوردیه 😡😕

آیمان: باز چی گپه اول صبحی مادر دختر
جنگ دارن

_همه گناه تونه 😡😡

آیمان: چی گناه منه باز مه چکار کرردم 😅😁🥹

_صد دفه گفتم به آیسان یاد نده مامان بگه

آیمان: مه نگفتم 😐😐

آیسان: ِدیدِه مامان نیدم 🥹😭😭😭

مه و آیمان شروع کردیم به خندیدن 😂😂😂

آیمان:دگه حق نداری سر دختر مه جیق بکشی
بگو مامان

آیسان با چشما بر از اشک خو طرف مه نگاه میکرد😅🥹

_مه دگه مادر آیسان نمیشم 😏

آیمان: خیره مامانی بشو😂

_وخی برو که دیر میشه مریض داری

آیمان: البت تو نمیایی😐

_نی مگرم آیسان ک آیهان ببرم بدم دست مادر

آیمان: چری به شفاخونه نمیاری خدی خو

_شوخی میکنه باز آیسان خدا به شفا خونه نبره تمام مریضا و داکترا به عذاب میکنه

آیمان: خیره آیسان مه میبرم تو هم آیهان ببر پیش خو

_باشه


چهار سال تیر شد😍مث باد
هیچی نفهمیدم یک دختر و یک پسر دارم
دختر مه آیسان دونیم ساله هست
بچه مم آیهان نو ماهه

با آیمان زنده گی خیلی شادی داریم هردتا ما با نمره های عالی از پوهنتون فارغ شدیم

هشت ماه نامزاد بودیم بعد هشت ما عروسی کردیم

ستاره: بعد سونم یک دختر دیگم به دنیا اورد صنم که حالی یک ساله شده

سحر هم خدی الیاس برفت به ایران دوتا دختر پسر داره از همه جالب تر تینا خدی سمیع عروسی کرده و حالی حامله هست

همه در پی زنده گی ها خو
چند وقتی خونه مادر آیمان زنده گی کردیم
بعد بخو خونه جدا گرفتیم و حالی خوشبخت زنده گی میکنیم

النا چند باری سعی کرد مه و آیمان بهم بندازه

خیلی جنگ کردیم ولی عشق ما خیلی بزرگتر از او چیزی بود که او تصور کرده بود

شکر خدا خیلی خوشحالیم همی چند وقت پیش بری خو موتر خریدم
راننده گی هم از قبل آیمان یادم داده بود

فقد مونده جوایرسیر تا بگیرم🤦‍♀

آیمان: زود باشه دگه تو چندی گپ میزنی 😐

_خوب اتفاق های طی چهار سال به همه میگم‌😏

آیمان: خلاص شد یا نه😁

_نشد خوب تو از یاد مه ببردی😂😐

آیمان: خیره همه چی که نباید دونه به دونه گفت😂

_باشه بریم زنده گیم 😍

آیمان: بریم عشقم ❤️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 03:15


#شماره_ناشناس
+سلام مقبولک، دوست پسر داری😁
-دختر؛ بله شما؟
+من پدرت هستم، صبر کو تو بیایم خانه به حسابت میرسم پدنالت🤬

#شماره_ناشناس_بعدی
+هی دخی گک دوست پسر داری😎
-دختر؛ نی نیییی اصلا🥺
+مه دوست پسرت هستم🥲💔
میخوای به کی ثابت کنی تنهایی🫠
-عشقم بخدا فکر کردم که پدرم هس🥺😓
+درست فکر کردی صبر کو اینه رسیدم😊🪓

#صبح_همه_تون_بخیر ❤️‍🔥

‎‌‎‌‎‌‌‎☆♡𝑱𝒐𝒊𝒏
╭༒┈───────「l♥️
  ❥• @ChinalDelroba1401
╰✪─┈➤

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 02:49


۳ پارت تقدیم تون دوستان لینک چنل و پخش کنید ❤️‍🔥
https://t.me/ROMANTICC1381
واکنش و کامنت یادتون نره❤️

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 02:49


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_وپنج



#اسیه


آیمان: بیا اینجی بشین 🥹

_جان امدم

آیمان: ای اتاق میبنی همش خاطرات تو بود

خودمو زندانی کردم

_از ستاره خبر تور میگرفتم

آیمان: حتی یک بارم نگفت😔

_او قسم داده بودم که بتو چیزی نگه همیشه نارحت بود اور ببخش مقصر منم باید از دست مه دلخور باشی ن از ستاره

آیمان: باشه بخاطر تو همه میبخشم دگه ترکم نکو 🥹

_خوووووبببب اقا آیمان 😡😡👊👊

آیمان: چیه چری مه بیچاره میزنی 🥹🥹

_ماستی اذیت کنی مه چری اسم النا بردی😡😡

آیمان: ههههه خواستم خوب کوفتیکی کنم توو😂😂

_نخند😏

آیمان : باشه چشم 🫡

_میفهمی آیمان هرشاو هرشاو پروف ها تو چک میکردم انلاین بودن تو

آیمان: بعد ای که تو رفتی خیلی کم مجازی امدم

_خوبب

آیمان: حتی دیشب مخ یک دختری هم بزدم 😂😂

_ههههه تو مخ ازو زدی یا او

آیمان ماست کمی لاف بزنه 🥴🥴

آیمان: معلومه مه چند بار پی پاک کردم اومد پی😎😎

_ حتمن اول هم او امده پی😐😁

آیمان: میخواستی من برم 🙄😏😁😁

_ یا شایدم از کانال تو لف داده بری اسرار کردی بیایه فعالیت کنه ادمین میکنی 😂😂😂😂😂


آیمان: تو از کجا فهم .ی .د .ی😳😳😳😳

_از قلبت هههههه

آیمان: حس میکرردم میشناسمت چت کردن با تو حس ارامش دیشتم حیفی ک نامرد خاو شدی😂😂خبر دیشتی منم ؟

_ها 😐

آیمان: یادته پوهنتون 😂😂کاری کردم یک هفته نری

_ها یاد منه😏😏حتی او گلو بند هم یاد منه

آیمان: گلوبند چی 😐

_گلوبند تینا که ته ساک مه گدیشتی😐

آیمان:😂😂نه بابا مه همچین کاری

او کار خود تینا و النا بود وقتی خبر شدم گفتم شاید تور اخراج کنن ولی مر نمیتونن به همی خاطر گردن خودم انداختم تا کسی به عشق مه دزد نگه😍😍🙈

_باز مه گفتم کار تو بوده😐

آیمان: حالی فهمیدم بخاطر همی گپ ازم متنفر بودی😐😐

_ خخخخ ها

آیمان: خیلی اذیتم کردی😐

_😳😳😳روز ده دفه قهوه به سر مه میبردی و میاوردی اخر هم مه تور اذیت کردم 😡

آیمان: از شاو اول مه بیچاره میزنی 😐😂😂

_حق تونه😒😒مر خیلی اذیت کردی

آیمان: خوشم میایه تور اذیت کنم وقتی با عصبانیت😂 گیلاس اب میدادی😂😂

_حالی هم مایی بیارم 😐😂😒

آیمان: نی از کنارم نرو

سر خو بگدیشت رو زانو ها مه مه هم موهایی نوازش میکردم
شب با مرور خاطرات ما تیر شد 😌😌

صبح وقت بیدار شدم

تعجب کردم 😳😳😳ای همو اتاق دیشب هست

آیمان همه جا پاک کرده بود

آیمان: صبح بخیر عشقم 😍بیا صبحانه بخور

_مر به ای کارا عادت ندی اینا وظیفه منه😅

آیمان: فرق نمیکنه منو تو نداره

_مه دیشب گفتم وقت تر بیدار بشم همه پاک کنم 😂🤦‍♀🤦‍♀

آیمان: وخی روخو بشور بیا باهم صبحانه بخوریم

_چری پاین نمیریم

آیمان: امروز گفتم باهم میخوریم صبحانه

_آیمان بد اموختم میکنی 🤦‍♀عادت به ای کارا ندارم 😅😂

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 02:49


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_وسه



بعد همه رقص داشتن مردا هم وار جم زنانه ما شد
از قبل ماستن نامزادی زنانه و مردانه باهم یکجا بکنن

ولی چون مه خوش ندیشتم نکردن
حالی فقط از خودیا امدن


حمید: بااا لالا چند روزپیش چی بودی به یک دقه چی شدی هههه
بیاااا اینم زن ذلیلی مبارکت😂😂

آیمان: لااقل پیش اسیه که ایتو نگو 😏😏😃😁

الیاس: باجه مه اذیت نکو😂😂

حمید: بابیلا

ستاره: مونده شدم بگیرن دختر خووو

حمید: یک همی مونده مه محفل نامزادی بچه هوش کنم😂
ازمه بتو نصیحت بجه دار نشن شاو تا صبح مگرم بیدار باشی 😫😖


آیمان: ههههه کم اوردی بچیم وخی جم کو خور

یک اهنگی بزدن همه لباس ها افغانی پوشیده
و جوره رقص میکردن ما هم وسط بودیم
و رقص میکردیم

خیلی خوشحالمم❤️

کنار عشق خو هستم

آیمان: خوشگل ترین دختر دنیایی اینو میدونستی😉

_ها 😐

آیمان: خوبه😏 که میدونی

_چری لبا خو کج میکنی 😂😂


آیمان: قهرم 🙄😏

_هنوز اول زنده گی هست بجایی که تو ناز مه بکشی مه نازا تو میشکم😐😂😂🤗




#آیمان



وقتی اسم‌خو از زبون اسیه شنیدم اولش فکر کردم خوابه ولی ن نبود واقعیت داشت

ای دختر خیلی مر اذیت کرده خیلیی
باید‌کمی اذیت بشه😢

تا بفهمه وقتی نبود چقد درد کشیدم

و ‌اور ببردم داخل اتاق

خیلی جنگ کردم قبلا ای که بیایم ستاره همه چی بمه گفت
و منم ازش قهر کردم ای همه
وقت از بودن
اسیه خبر داشته با وجود که زجر کشیدن مه میدید
بازم چیزی نگفت


و قرار شد اسیه بره چون مه گفتم با النا نامزاد میشم

از بی زنی بمورم خدی النا عروسی نمیکنم 🤪😂

اخ اسیه باش کمی تور اذیت کنم

ببخش هم مر عشقم ‌
با النا از اتاق بیرون شدم

النا: چی گفتی توو آیمان یعنی واقعا

_مه از اول هم قصد ازدواج با تو نداشتم چون اسیه اذیتم کرده میخوام‌کمی اذیتش کنم

النا: خو چرا با احساسات مه بازی میکنی

_تو عاشق مه نبودی فقد حرص داشتی حتمن مر بدست بیاری همین

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

30 Oct, 02:49


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_وچهار



گیتار وردیشتم چند بار دیگه هم اهنگ خوندم
ای بار خواستم متفاوت باشه به عشقم بخونم

و گیتار زدم شروع کردم به خوندن

اسیه هم با خوشحالی امد کنارم

صحنه رمانتیکی که ماه ها انتظار دیشتم
بلاخره رسید😍😍


اسیه با لباس سیاه خیلی مقبول شده بود
اصلا نمیتونستم چشم ازش بر دارم

تصور ای صحنه امشب اصلا با اسیه نداشتم
گفتم رفته و مر تنها گذاشته
بعد
فهمیدم مامان و بابا رفتن اسیه اوردن

هنوزم سر همه قهرم و نمیتونم اونا ببخشم

اسیه: آیمان 😌

_جاان آیمان ایته صدا نکو دیونه تر میشم 😂😂😜

اسیه: ستاره و مادر خو ببخش 😐

_با ای گپا شب ما خراب نکو 😐😐

اسیه: آیمان😐اگه مادر ت نبود که امشو اینجی نبودم😐

_اگه مادرم ایته نمیکرد خیلی وقت ای روز جشن میگرفتیم دیگه حرف نزن


اسیه دیگه حرف نزد بعد ای که از تالار بیرون شدیم منو اسیه با هم داخل ماشین شدیم و همه به همی ترتیب😍😍

اهنگی که به اسیه خوندم زمزمه میکردم
و اسیه هم همرایی میکرد مه

دست تو دست هم

_گوشی منو بده

اسیه گوشی داد دستم مه هم ازی صحنه فیلم گرفتم

خیلی خوب بود

بعد گردش امدیم خونه

با هیچ کس گپ نمیزدم😐دست اسیه گرفتم و رفتیم اتاق

آسیه: چری اتاق خو قفل میکنی توو

_هههه بیا داخل باز میفهمی🥴🫢🤭

باهم رفتیم داخل

آسیه: آییماااان ای اتاقه یاااا

_از وقتی تو رفتی
کسی نذاشتم ک به ای اتاق داخل بشه

چی برسه پاک کاری کنه

اسیه خواست شیشه ها جم کنه

_چی کاررر میکنی تو دگه خدمتکار ن صاحب ای خونه ایی
نبینم کاری بکنی

اسیه: درسته صاحب ای خونه هستم اما خوش میشم اتاق خو خودم پاک کاری کنم

_اسیه نبینم کار کنی مث ریحان و شیما باش

اسیه: تو خودتو میفهمی مه نمیتونم
حاضر نیوم که کسی کار مه انجام بده

_هرچی بگم ت لجباز کار خو میکنی 😒😂

اسیه: ها دگه مچم کیف مه کجایه ای پیرن بدر کنم اذیت میکنه مر

_مه یک پیرن خیلی وقته بتو خریدم ولی از ایران رو مه نشد بتو بدم 🙈😂کوتاه هست مایی بیارم بپوشی

_ها مجبورم نمیتونم خدی ای پیرن خاو شم
کجایه خود مه میرم ور میدارم

لباس بری اسیه نشون دادم رفت داخل حموم بیرون کرد

از حموم بیرون شد لباس سرخ کوتاه خیلی بری مقبول میگفت 🙈😂

_😳😳😳😳واییی

اسیه:گنده میگه برم بیرونم کنم 😐

_نیییی خیلی مقبول میگه

اسیه: اولین باره پیرن کوتاه پوشیدم 😐😐🤦‍♀

_ای دروغگو 😐چری دروغ میگی شیرینی خوری الیاس لباست کوتاه بود 😐

اسیه:😳😳تو از کجا خبری🤦‍♀


_ههههههه تو دیدم تصویری😜😜الیاس نشونت داد

اسیه: مه خدی ای الیاس کار دارم 😡😡

_صبر صبر عشقم 😂😂سحر نشون داد تو ام کنارش بودی دیدمت دگه
خیلی لباس کوتاه میاماد منم از ایران اینو خریدم ❤️😜😍

اسیه: از دست تو آیمان🤦‍♀🤦‍♀

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:15


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_ودو



بهترین روز دنیا هی تجربه میکنم اونم کنار مردی ک خیلی دوستش دارم


آیمان: اولین باری که دیدمش او چشمایی دلبراش منو مجذب خود کرد

جنگش جدی بودنش لجبازیش وقتی عصبانی میشد بیشتر از همیشه زیبا میشد

خیلی وقته منتظر ای روز‌بود


_اولین باری که اور دیدم خیلی جدی بود شخصیت جالبی ازو به ذهن خو داشتم‌


آیمان: #دخترخدمتکار بود و شد تمام دنیایی من
اسیه ایا حاضری بقیه امر خو با دیونه بازی ها مه سر کنی

همه جم: اسیه بگو بلیی

_نه

آیمان:نه😳😳😳


_ها نه😂😂

آیمان: ها بگو دیگه منو راحت کن

_اگه ها بگم بازم اذیتم میکنی 😒

آیمان: منو ببخش باعث گریه تو شدم

اهسته ته گوش گه گفت

آیمان: لطفا ها بگو دگه طاقت ندارم

قواره خو یک رقمی کرد😂😂مه خنده گرفت

بازم‌خنده کردم خدایا بعد ای خنده مه گریه نباشه .

آیمان: اسیی مه منتظر چی هستی

مایک گرفتم

_یک بار نی دو بار نی با تمام وجودم
قبول دارررررمممم😍❤️
بلیییییی🗣❤️🤪

آیمان؛ هههههه اخیشش

دگه شدیم مال هم دستمه گرفت ویک دسته خو دور کمر مه کرد زودی دستی پس کردم

_هنوز که محرم هم نشدیم 😡😌

آیمان: عشق محرمو نامحرم نمیشناسه بلی تو بمه همه چیزه

و شروع به کردیم فضای تالار تاریک شده بود و نور افگن طرف ما بود
خیلی خوشحال بودم
کاش ای خوشحالی مه به گریه مبدل نشه

آیمان: ایشته گنده ای شدی😃😞
دگه ارایش نکنی

_جدی گنده ای شدم 😫😩

آیمان: ها ارایشات ریخته دل منم خوشه زن‌گرفتم ☹️🙁😏

_آیماااانن😡😡


آیمان: جاااااان آیمان 😍😜😜

رقص ما خلاص شد و کم کم وقت نکاع ما
رسیده بود

شاهدا از آیمان پرسیدن و او مر قبول کرد و وکیل خو بابا تو کرد

نوبت بمه رسید

دو دفه اول چیزی نگفتم کمی نارحت بودم کاش به ای روز بابا مم بودن یا برار میدیشتم 🥹😔

آیمان: منتظر چی هستی جواب بدی دگه

_مه نی بابا دارم نی بزار پس با اجازه همه قبول دارم و وکیل مه هم مادرم هست

اولیش دختری هستم‌مادر خو وکیل ای اردواج خو کردم چون کسی جز
او نبود

که بدون منت دوستم داشته باشه همیشه یارو یاور مه بود

حتی وقتی از عشق مه به آیمان خبر شد جیزی نگفت

و بر عکس خیلی هم خوشحال شد
مه فدای مادر خو بشم 😍😍


آیمان: بلاخره به هم رسیدیم😍😍😍😍😍😍😍

بلیییی

_ههههه دیونه شدی اخه بده 😅😅🤦‍♀

آیمان: بده چیه دیگه مال مه شدی اخه خیلی خوشحالم

ساعت ها تقریبا ۱۲ بود که نون اوردن
منو آیمان هم باهم نون خوردیم
تصور مه ای لحظه
جز خواب چیزی نبود
خدارشکر که حقیقت شدی 😍😍

آیمان: چشمات جادو کرد

مه هم طرفی نگاه میکرردم

آیمان: ایتو نگاه نکو میمیرم داخل چشات😍😜

_خدانکنه👊😡😂

آیمان: اخخ نزن بد کردن 😂😂

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:15


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود_ویک



از زینه ها پاین میشدم 😭که
صدا اهنگ قط شد

یکی شروع کرد به گیتار زدن
بعد شروع شد اهنگ


میخونم حرفا تو از تو چشت موهاتو وا نکن ازتو کشِت همینجوریییی داری دل میبری😍😍منو تو هرچی شه مال هممیم
دیونه تو همه قلب منی ❤️


میدونی چرا فرق کرده رفتارامون این روزا

اخه شدی نفسوم نفسوم نفسوم نباشی که میمیرم🙃🥲

بدون تو نمیخوام نمیخوام نمیخوام چیزی بشه دستگیرم😇😊🥰

عشقو با تو میبینم🫠🫣

داری منو دیونه دیونه دیونه میکنی خوب انگارییی🤗🤭

اخه کیه ندونه ندونه ندونه تو هم منو دوست داری🥰🤪

تو با همه فرق داری😜😜

این‌اهنگو تقدیم میکنم به دیونه خودم عشق لجبازم

خیلی منو اذیت کردی خیلی🫠

اینم یه قسمت از اذیت کردن من بود
اسی مه تو قلبمه جاشو به کسی نمیدم
اگه صدا مو میشنویی عشقت آیمانت منتظره😊❤️😌


_مادررر درست میشنوم


آیمان: تا دلم بیشتر تنگ نشده بیا دگه

مادر: بروو

با عجله از زینه ها پاین رفتم ‌ب سمت تالار اشک ها خو هم پاک میکردم


آیمان : تووووو باچشات میشن عشق بیا زودی دل تو به نام خودم بزنش

این من تو هوات شده مست بیا قلبمو کادو کنم با خودت ببرش💝


میدونی چرا فرق کرده رفتارامون این روزا😍❤️

اخه شدی نفسوم نفسوم نفسوم نباشی که میمیرم

بدون تو نمیخوام نمیخوام نمیخوام چیزی بشه دستگیرم☺️😊
عشقو باتو میبینم

داری منو دیونه دیونه دیونه میکنی خوب انگارییی😘

اخه کیه ندونه ندونه ندونه تو هم منو دوست داری

وقتی اینجی میخوند خدی گیتار امد سمت مه دست مه گرفت بوس کرد😘😘🫶

آیمان : تو با همه فرق داری

اخه شدی نفسوم نفسوم نفسوم نباشی که میمیرم

بدون تو نمیخوام نمیخوام نمیخوام بشه چیزی دستگیرم
عشقو با تو میبینم 🫣🫠


داری منو دیونه دیونه دیونه میکنی خوب انگارییی
اخه کیه ندونه ندونه ندونه تو هم منو دست داری

با همه فرق داریی🫠😍😍

و دور مه چرخ میزد
و پایان اهنگ

واکنش همه خیلی خوب بود همه با چک چک تشویق میکردن ما

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:15


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_ونود


_آیمان اینجی جا بهث نیه


آیمان : دقیقن همینجا باید همه چی بفهمم

تا نفهمم اصلا با تو نامزاد نمیشم
اگه تو منو
دوست داشتی تنهام نمیذاشتی چی شد که رفتی چرا بی خبر رفتی

عشق مه بتو کم یا رفتی با سمیع

دلمه بگیرفت از گپا آیمان
هرچی جلو خو میگیرفتم که گریه نکنم
نمیشه

_آیمان بخدا مجبور شدم 😔😭


آیمان: لعتنی گریه نکن نکن گریه مه گریه کردم چی گیرم اومد هاا
جز رفتن تو
بخاطر کی برگشتی

چرا جای النا تو لباس پوشیدی هااا


_ای گپا تو یعنی چیی از دیدن مه خوشش نشدی😭😭😭

آیمان: تو با همین لباس بشین اینجا

_آیمان 😭😭 عشقم

آیمان: گفتم گریه نکن نکن دیگه

برفت در وا کرد

النا: چرا اسیه گریه میکنه

آیمان: با مه عروسی میکنی النا

_آیمان تو دیونه شدی چرا ای کار میکنی اخه چرااا بگذار بتو توضیح میدم بخدا
نماستم برم اما 😭😔😔

آیمان: اما چی

صدف خانم: اما مه اور مجبور به رفتن کردم
اور تهدید کردم اگه از خونه نره زنده گی خوهری از همه تباه میکنم

آیمان: تو بخاطر خوشبختی خانوادت از من از آیمانت گذشتی

_ببین آیمان😭😭

آیمان: ساکت باش دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم

صدف خانم: دیونه شدی آیمان


آیمان: ها مه دیونه شدم هاااا با النا نامزاد میشم گپ اخر منه

صدف خانم: همی تو نبودی اسیه اسیه گفته مغز ما خوردی حالی چری ایتو میکنی

آیمان: او بمه دروغ گفت

مه فکر میکردم آیمان از دیدن مه خوشحال میشه خوشحال نشده که هیچ حتی نمایه مر ببینه

کاش نمیامادم ایته غلطی کردممم کاش پاها مه میشکست
چری ایته شد اخه 😭

هرررروقت که خواستم از ته دل بخندم یا خوشحال باشم گند میخوره به خوشی مه

ای خدا یعنی هنوزم مایی درد بدی
هنوززم مایی صبر مه ببینی

دگه صبررر ندارم نداررررممم. صبرمنم حدی دارههه😭

مادر: وخی اسیه بیا ازینجی بریم

صدف خانم: اجازه نمیدم اسیه ببرن😐

مادر: اول خدی بچه خو گپ میزدن حاالی ایته ابرو ریزی نمیشد
مه دختر خو ازینجی میبرم 😞

_نمیتونم برم مادرر💔😭

مادرر: تا کیی مایی زیر تحقیر ها آیمان باشی

_آیمان مه میرم 😭💔💔

اما آیمان چپ بود سکوتی درد بیشتری بمه داد

_بریم مادر جایی که مر نخاسته باشن یک ثانیه هم ایستاد نمیشم .

همه جلو مه گرفته بودن آیمان با النا رفت بیرون 🥹

با حسرت به بیرون رفتن هردو نگاه کردم 😕😓😥😰

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:15


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_ونو



خیلی خوشحال بودم همه از ای که مه امدم خبر داشتن

جز مرد رویا ها مه که نمیفهمم کجا هست ایشته دیر کرده

خیلی نگرانی بودم

ستاره گفت حمید رفته دنبال آیمان میفهمیدم آیمان خیلی نارحته
ولی مایم اور سپرایز کنم 😜😜


نیم ساعتی گذشت دیدم آیمان امده ار وقت امده اصلا رو خو دور نداده طرف مه که مر ببینه

دلمه خیلی گرفت از گپایی که آیمان میگفت
ولی اجازه ندادم به ای روز خوشی گریه کنم

از عروس خونه بیرون شدیم دست آیمان گرفتم

با هرچی قدرتی که دیشت دست مه پس کرد

مم اور صدا کردم

فکر میکرد که خواب میبینه

یا صدا مه داخل گوشایی میپچه

_آیمان

_آیمان

از زمین بلند شد

النا: خیلی خوشحالم بلاخره به عشق خو رسیدی

آیمان هنگ کرده بود النا اونجی مه وی هستم

_شما خدی مه شوخیییی میکننن مه مسخره شما هستمم
ای کیه

با دستا خوو چادر از ته سر مه بالا کشید

آیمان: مه خواب میبینمممم درسته

چند دفه با دستاخو چشما خو مالید که خاوه یا بیدار

النا: هههههه اسیه هست

آیمان: اسیه که رفته

_‌کجا رفتم نمیبینی پیش رو تو هستم

آیمان: یعنی تو خواب نیستی اره

_ ها مه خاو نیوم

دستی گرفتم

_بیا ببین که خاو نیی

محکم دست مه گرفت و فشار داد

_چیکار میکنی آیماننن😡😜😌

آیمان: خیلی اذیتم کردی میدونی خیلیییی

_حق داری منو ببخش😢

آیمان: بیا داخل اتاق کاریت دارم

هردو رفتیم دوباره عروس خونه

آیمان چراااا اومیدی هااا

_آیمان چی میگی تو😐بخاطر عشق ما امدم

آیمان: ههه کدوم عشق تو بخاطر پول منو فروختی رفتی

_اینجی وقتی نیه بعدا همه چی توضیع میدم

آیمان: چیو توضیع میدی هاا چیوووو
بگو الان

_آیمان

آیمان: چی آیمان چیییی

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:15


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وهشت



#آسیه


از همه خط ها تیر شدیم دگه باور کردم که میرم
یک بار به اخرین بار پشت سر خو نگاه کردم

شاید آیمان بیایه اما نه😔😔


صدایی شنیدم که اسیه اسیه صدا میکرد

مادر: ای کینه که صدا میکنه

_نمیفهمم شاید کسی دگ صدا میکنه

مادر: شاید بریم

از زنجیر رد شدیم ‌
دیدم مادر آیمان امد اسیه صبر کنن

_بلی چیزیی شده آیمان خوبه 😅🥹😢😢

صدف خانم: لطفا نرن 😭

_دگه دیر شده 🥹


صدف خانم: دیر نشده هنوز سر وقته پیش پاها تو میفتم لطفا نروو بچه مه بدون تو نمیتونه دوام بیاره

کاکا رضا: دخترم مار ببخش خیلی به حق تو بدی کردیم چی میشه نری😐😀

_تشکرر کاکا جان باید بریم

....مسافرین عزیز طیاره پاکستان تا پنج دقه دگه اماده حرکت هست از تمام مسافران میخوایم داخل طیاره باشن

_خوب کاکا جان شما مر ببخشن حق دارن به سرما حق خو حلال کنن

صدف خانم: دخترم 😭😭

با تعجب طرف مادر نگاه کردم مادر مه به اشاره گفتن برو

..... برن طیاره کم کم اماده حرکت هست

_ما نمیریم

...اگه ازی زنجیر تیر بشن دگه اماده نمیتونن

مادر: دگه نمیایم

از زنجیر تیر شدم صدف خانم مر محکم بغل خو کرد رو مه بوس کردن

و از مه خیلی معذرت خواهی کردن

کاکا جان: میگم اول عروس مه ببرن که ارایش کنن

صدف خانم: بیزو مایم پیش عالمو ادم عروس مه مث خورشید بتابه 😍😍


خیلی حس خوبی داشتمم فکر میکردم خواب میبینم

مادر: بلاخره به ارزو ها خو میرسی😊

_کو مر یک چونگی بکنن سی کنم خاو نیوم

همه شروع کردن به خنده 😂😂😂

صدف خانم :نه خاب نمیبنی پینک مه بوس کردم مه ببردن به ارایشگاه
اول رو مه نخ کردن

تا ای خانمه رو مه نخ کرد صد من اشکی بریختم🥹😅😂

ای اشک اشک شوق اشک خوشی بود 🥴🥴

تا یک ساعت اماده ای اماده شدم
تنها مه و مادر بودیم خاله صدف برفتن داخل تالار

از قبل یک پیرن به رنگ دلخاه مه سیاه سفارش دادن


خواستم از همه متفاوت تر از همه معلوم بشم 😍کنار مرد جذابم عشقم آیمانم ❤️🫶

لباس پوشیدم هرچند مادر مه خوش نبودن که رنگ پیرن مه سیاه باشه

ولی چون شب شب مه بود راضی شدن

خدی لالا ماهان سحرو الیاس از آرایشگاه بیرون شدم ولی هیچ کس رو مه ندید


وقتی داخل تالار رسیدم سحر پیرن مه گرفت تا به زمین نخورم و رفتم عروس خونه

اولین کسی که پیشم امد حاسنات به

که نگدیشتم رو مه ببینه ههههه

از او خیلی خیلی تشکری کردم
بخاطر حاسنات بود که مه امروز به عشقم رسیدم

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:09


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وهفت


هی درو رفتم هی نزدیک شد

_چی میخوایی ازم به ارزوت رسیدی 🥹
نامزاد میشم
خوش باشه
اسیه زیاد اذیت کردی 😐
تا رسیدی به اینجا

اون بی وفا ولم کرد😅ههههه میدونی از هرات حتی ازی کشور رفته

_تو چرا ساکتی حرف نمیزنی
اخه چی میخوایی بگییی الان از خوشحالی بالا نداری بری هوا


_با تو هستم چرااااا حرف نمیزنی و ساکتییی دیگه وقتا مغز مه از عشقم عشقم میخوردیی
الان چرا ساکتی

حرففف بزن لعنتی 🗣

مامان: چی گپه آیمان ساعت از نو گذشته همه منتظر شما هستن

_باشه برن شما ماهم میایم

مامان: نمیشه باید بریم جلو شیی

_ماامان گفتم‌شما برن

مامان: یک‌دقه وقت داری

مامانم‌ بیرون شد ماهم اماده شدیم مث همه ای عروس داماد ها

از عروس خونه بیرون شدیم ‌

مامان: باید چهره عروس ببینی

هیچی نگفتم به راه افتادیم هنوز داخل خود تالار نرسیده بودیم

که دست محکم گرفت

_ اییی یعنی چی ولی کن دستم

دست خو از دستی بیرون کردم

_گنگ شدیییی خو حرف بزن بگو ببینم تکلفیت تو چیه
کری نمیشنویی
بیا بریم
ایستاد شد

_میگممم بیا بریم

جلو شدم

_نمیری نرو منم میرم خودت حلقه تو دست
خو کن

_جوابی نشنیدم داری عصبانیم میکنیییییی

اخه چراا همه دست تو دست شدن منوووو دیونه کننن 🗣😢

روانی شدم میدونی 😢 از همه متنفررممم


دو زانو بشیشتم 🧎‍➡️🧎‍➡️دگه تسلیمم به زنده گیی
خسته ام 😔
شکسته ام 💔
قلبمم اتیش گرفته❤️‍🔥
تیکه تیکه شدم ❤️‍🩹

...آیمان

لعنتیی برررووو از تو ذهنم از قلبم

...آیمان

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 12:09


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وشش



گوشی مه زنگ امد

نگاه کردم حمیده اوکی کردم

_بلی😭

حمید: خوبی کجا گم شدی همه منتظر تو هستن

_اسیه رفتتتتت رفت😭💔

حمید: چی میگی تو کجایی توو

_تو راه میدان هوایی هستم تصادف کردم

حمید: صبر کن حالی میایم

بعد چند دقه ای دیدم حمید با فرشید اومده

توان ندیشتم که گپ بزنم دست مه گرفتن از ماشین مه پیدا کردن
و داخل او ماشین شیشتم کمی از سر مه خون اومده بود

زخم بزرگی نبود رخم بزرگ ب قلبم هست قلبم 💔🥀

فرشید: همه منتظر تو هستن

چب و خیره شدم به یک گوشه ای ماشین

هرچی حمیدو فرشید گپ میزدن نمیشنیدم
گوشام سنگین
شده بود

نفهمیدم چی وقت رسیدن خونه وقتی خونه رفتم حمید و فرشید شیر اب یخ بالی مه گرفتن سردم شده بود ولی خنکی نمیخوردم

فرشید به حال بیا میخواهیی جلو بقیه با همی حال برییی
لباس ها مه دادن انگار کفن بود
پوشیدم ولی حرف نمیزدم
مث یک جسد شدم و روحش رفته

بعد دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طرف تالار

دیگه زنده گی با النا قبول کردم

اسیه از ذهن و از قلبم به همیشه پاک میکنمم
خیلی بی معرفت بود خیلیی

کاری میکنم پشیمون بشه 😥😥

فرشید: پیاده شو رسیدیم

حمید: آیمااان کجا غرقی پیاد شو رسیدیم

از ماشین پیاده شدم با چهره خسته برفتم ته تالار

همه جا صدای پخش اهنگ به قدری زیاد بود کع گوشا مه تحمل ای صدا ندیشت

مامان: کجااا بودیی تووو عروس خانم منتظر تو هست پینک تو چکار شده

_چیزی نیس

مامان: از چی وقته عروس گل مه تو متنظر گذاشتی
بی صبرانه متنظره تو ببینه


ریحان: بیا بریم اتاق عروس

مر ریحان کش کرده برد اتاق عروس

بدون ای که ببینم پشت خو از النا کردم

ستاره:خوشبخت باشییی عشق شما جاویدانه باد داداشیی😍😍😍

ریحان: خوش باشی عروس خانم اذیت نکنی😜برادر شوهر

شیما: انی مم بیامادم 😐😁


ریحان: هر سه امبجین خدی هم سلفی بگیریم


اونا عکس میگرفتن اما مه بیخال فکر مه هنوززززمم اسیه اسیه میگه😢😢
کاش بتونم فراموشت کنم


ستاره: خوب دیگه بریم عروس داماد تنها بگذاریم 😜

ریحان و شیما باشه گفتن از اتاق بیرون شدن

حس کردم یکی بمه هی نزدیک میشه

هی دور شدم هی نزدیک شد ..

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 06:28


📝#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وسه




خواستم از جا خو بلند شدم و محکم افتادم رو زمین دیگه نفهمیدم چی شد

وقتی به هوش امدم دیدم همه گی بالا سرم هستن

مامانم گریه میکرد حتی الناو زن عمو هم بودن

بابا بمه سیرم وصل کرده بود

النا: خدارشکرر به هوشش امدی

همه طرف مه نگاه میکردن بلند شدم با خشم سیرم کش کردم از دستم

_مههههه با اینا خووووببب نمیشششششممم🗣🗣

بابا: معصومانه طرفم میدی

_از اینجی برن مام تنها باشم 🥹🥹😔💔

همه رفتن جز بابا

بابا: بچه مه مر ببخش😐

_از کسی شاکی نیستم بخشدم میشه برن بیرون

بابا: سیرم کش کردی دستت زخم شده خون میایه

_هههههه🗣🗣🗣😅😅😅😅خیلی هم فرق میکنه

بابا: خیلی فرق میکنه تو اخه بچه منی

_اگه بودم که همه درد و رنج مه تحمل نمیکردن

بابا: گفتم شاید یک هوس دو روزه باشه به مرور زمان فراموش کنی

_از نظر شما عشق مه هوسه ها

بابا: امروز همه چی بمه ثابت شد 😐😐


_😭😭خیلی احساس بدی دارم بابا

بابا: مرد که گریه نمیکنه

_بابا به بینی رسیدم 😔😅

بابا: تشویش نکو بیا دست تو ببندم

دست مه بابا بسته کرد
و از اتاق بیرون شد
تاشب از اتاق بیرون نشدم

ریحان: اجازه بیایم

_بیا😐

ریحان: بیا شام تو بخور

_تشکر ولی سیر هستم ببر

ریحان: ببین آیمان باید شام تو بخوری تا قویی باشی

_زن داداش دگه او آیمان که قویی بود نیستم‌😔😔

سام: عموو خوشتیپ مه

_ههه تو هم هستی فسقلی

سام: خیلی گشنه هستم

_شام از مامانت بگیر بخور

از دست ریحان غذا گرفت و امد رو تخت کنارم نشست

سام: عمو تا تو غذا تو نخوری منم نمیخورم

به زور چند لقمه بخاطر سام خوردم

و شب رو تخت کنار سام دراز کشیدم


خوابم نبرد فکر و ذهن مه شده بود اسیه اسیه
چشما خو بسته میکردم اسیه به جلو چشما مه بود

ای چی دلتنگیه که خلاص نمیشه🥹😢

خیلی وقته تلگرام نرفتم نت هم نداشتم

ساعت یک و نیم نت فعال کردم
و نیم ساعت هی گروه های که مه ادکردن بودن و پی مه اومده بودن پاک میکردم
بی حد شده بود
کلا تل خو یه دستی زدم

یه دفه دیدم

او با یارش مه به یاد💔

کانال ترک کرد
صد دل یه دل کردم رفتم پیویی تا ساعت ها چهار باهاش چت میکردم
جالب اینجی بود

وقتی پیام میداد به قلبم ارامش میداد حس میکردم اور میشناسم

هرچی اسرار کردم کانال نیاماد و پی خو پاک کرد
لجبازی میکنه مث اسیه🥹

هردو با هم اف شدیم و بازم دل تنگ
نت روشن کرردم اف بود

از چت کردن با دختری که نمیشناسم چری حس ارامش دارم

چری قلبم دوباره به تپش افتاد تمام جانم به لرزه

گوشی دوباره خاموش کردم و به فکر فردا بودم ک سرنوشت چی بری مه رقم‌میزنه

و چی میشه ایا به همیشه اسیه از دست میدم ؟😔

یا دیگه اور نمیبینم
از فردا مرگ مه شروع میشه 😅🥀

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 06:28


#نویسنده_بانو_اسیه


#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وپنج



دل تو دلم نبود چی وقت حاسنات ببینم

مامان: النا برو از ارایشگا بیار منتظر تو هست

_مه کار دارم یکی بفرست اور بیاره

مامان: ناسلامتی تو دامادی ایشته یکی دگه ری کنم عروس بیاره

_یه جنگ راه میندازم خواهشا گیر نده

مامان: چیشده آیمان خیلی خوشحالی

_خوشحالم خیلی نکنه بدت میاد که خوشحالم

مامان: تو چی میگی به زنده یم تا خوشحالی تور ببینم

_دیدم چقد میخوایی خوشحال باشم دیگه بسه

مامان: 😢😢

با مامان حرف میزدم ک دیدم حاسنات امد

حاسنات: سلامم

_علیک چی خبر داشتی

بمه اشاره کرده یعنی چیزی نگو

_بیا بریم اونجی حرف بزنیم

مامان: آیماننن😡😡😡😡

توجه نکردم و بیرون شدم

حاسنات: چند ساعت پیش اسیه بودم

_چیییی😳😳😳

حاسنات: آیمان عجله کوو آسیه میره😅😭

_کجااا میره چی میگی توو

حاسنات: وقت ب توضیح ندارم زود برو به ای ادرسی که بتو میدم

_کجااا میره اینو بگو

حاسنات: پاکستان میره با طیاره

با عجله دویدم سمت ماشین

النا: بیا بریم داخل

دروازه ماشین باز کردم کردم با اخرین سرعت خود خو به او خونه ای که حاسنات ادرس داد رفتم

در قفل بود

فهمیدم که رفته و با سرعت زیاد رفتم طرف میدان هوایی
اففف تف به چانس مه هماله مونده بود که چراغ قرمز شه تف به لی ترافیک

حاالا چی کار کنم اگه بره

خدارشکر بعد پانزده دقه ماشین ها حرکت کردن و مم رسیدم میدان هوایی
ساعت نگاه کردم نیم بیست دقه از هفت گذشته

بداو بداو رفتم از یه اقایی پرسیدم

ببخشید پرواز پاکستان 😳😳چی وقت هست

.... دیر رسیدن بیست دقه قبل پرواز کرد و رفت

_شوخی میکنن نه 😳😢

... ما خدی شما شوخی نداریم

چرااا دیر کردی آیمان چراااااا چراااااااااا🗣🗣🗣


همه با تعجب طرف مه نگاه میکردن خدایا ای چی دردی بود

درست پیش روم بود نتونستم ببینمش حالا رفففتتتتتتت رفتتتت اسیه بی وفاااا
چرا تنهام گذاشتی 💔😔😔😭😭چراااا

به سختی بلند شدم

.... اقا خوبن

خیلی حالم بد و توان را رفتن ندیشتم خود خو ب زور برسوندم داخل ماشین چند دقه ای داخل ماشین بودم مث دخترا اشک میرختم بغض گلو مه گرفته بود

ماشین روشن کردم و رفتم طرف تالار

دیگه تقدیر خو پذیرفتم هرچی میخواد بشه بشه
دیگه هیچی برام مهم نیس

وقتی راننده گی میکردم
چشما مه سیاهی میرفت فرمون از دستم خطا خورد ماشین بزدم به
دیوار
کمی سرم رخمی شده بود

ولی عین خیالمم نبود 😔💔💔

بهترین چنل رومان ❤️‍🔥

29 Oct, 06:28


📝#نویسنده_بانو_اسیه



#دختر‌_خدمتکار
#پارت_صد_وهشتاد_وچهار


صبح وقت بیدار شدم به تمام عمر خو یک دفه نماز خوندم او هم جایی

که اسیه به کما رفته بود و خدا دعا مه شنید
شاید ای دفه هم خدا صدا مر بشنوه

از جا خو بلند شدم رفتم حموم وضو گرفتم
و اومدم نماز خوندم

خدایا خودمو بتو مسپارم
تو توانایی تو قدرت مندی بدون تو ما هیچیم بدون

اراده تو برگ از درخت جدا نمیشه
الهی به انچه که تقدیرم هست راضی ام
و کاری نکن که همیشه شرمنده عشق خو باشم

خدایا بعد از امروز قول میدم که هیچ وقت نماز خو وقفه ندم امین یاربعالمین 🤲

جای نماز جم کردم و بلند شدم ساعت هشت چی خاد شد😐


همه صبح وقت بیدار بودن و صبحانه میخوردن

بابا: بیا آیمان صبحانه بخور

_سیرم میرم پیش ستاره

مامان: بیا صبحانه خو بخور بعد برو

_خداحافظ

از خونه بیرون شدم ستاره خیلی دوست داشتم نمیتونستم نارحتی ببینم


رفتم خونه ای در زدم

حمید: تو اینجی

_خوش نداری برم

حمید: دیونه بیل داخل
رفتم‌داخل صبحانه میخوردن

ستاره: بیا صبحانه بخور

_به خونه بخوردم سیرم

حمید: بیا دو لقمه ای بخور

_😅😅ستاره ای که راه اشپز خونه بلد نبود حال واسه خودش کد بانو شده😅😌

ستاره: بخدا خیلی خوبه تو خونه خودت کار کنی

حمید: نامزادی چی شد

_امروزه 😔😔

خاله با یوسف چند ماهی میشه رفتن خارج و اونجی پیش جاوید برار کلون حمید زنده گی میکنن

ستاره سفره جم کرد و رفت ک ظرف بشوره مه هم با دختری بازی میکردم

تا عصر خونه ای بودم روز هیچی تیر نمیشد

کمی تشنه شدم خواستم اب بخورم

حمید: چری ازو پنهان میکنی

ستاره: نمیتونم بگم اخه

حمید: مایی زنده گی برار خو خراب کنی

ستاره: مه اخه قول دادممممم

_چی میگن شما ها

هردو دست و پارچه شدن

ستاره: هیچی نمیگیم

_چی ازم پنهان میکنی ستاره

گوشی مه زنگه سه چهار دفه

_نمایه جواب بدی بگو چی ازم پنهان میکنی چری زنده گی مه تباه میشه بگووووو

حمید: سر خانم مه صدا تو بالا نکوو

_بتو چه خانم تو خوهر منه

ستاره: صبر کو همه چی میگم

گوشی مه زنگ اومد ای شماره کیه

_بلی


..بلی آیمان خوب استی

از لهجه ای فهمیدم که حاسنات هست

_ها آیمانم خوبی

حاسنات: کجا استی بیا تره ببینم

_خونه ستاره هستم

حاسنات: یک خبر زیاد مهم اس که باید تام بفامی

_چی خبر

حاسنات: از اسیه میام تالار اونجی استی

_بیا تالار مه هم میایم حالی

حاسنات: باشه

ستاره: آیمان صبر کارت دارررممم

_بعدا حرف میزنیم

ازخونه ستاره بیرون شدم
داخل تالار رفتم

تالار پر شده بود تمام کسایی که بابا خبر کرده بودن اومدن

مه فقد چشمم به در بود چی وقت حاسنات میایه بی صبرانه منتظر بودم

1,642

subscribers

7,566

photos

4,362

videos