امیرحسین کمیجانی (رامش) @amirkomijaniii Channel on Telegram

امیرحسین کمیجانی (رامش)

@amirkomijaniii


psychoanalytic approach

شروع روان‌درمانی: ۰۹۰۴۶۰۳۵۴۱۵
ثبت‌نام‌ در دوره‌های تحلیلی: ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳

www.ramesh-group.ir

امیرحسین کمیجانی (Persian)

امیرحسین کمیجانی یک کانال تلگرامی با رویکرد روان‌کاوی است که به شما کمک می‌کند تا درک عمیق‌تری از خود و روابط خود پیدا کنید. این کانال برای افرادی که علاقه‌مند به روش‌های روان‌کاوی هستند و می‌خواهند بهترین نسخه خود را بشناسند بسیار مناسب است. اگر به دریافت وقت برای مشاوره نیاز دارید یا مایل به ثبت‌نام در دوره‌های آموزشی مرتبط با روان‌شناسی هستید، می‌توانید با شماره ۰۹۰۴۶۰۳۵۴۱۵ تماس بگیرید یا به www.ramesh-group.ir مراجعه کنید. ادمین این کانال @Amirhkomijani می‌باشد که با خبری از تخصص و تجربه در این زمینه شما را در این مسیر همراهی خواهد کرد.

امیرحسین کمیجانی (رامش)

22 Jan, 02:36


تفکر در معنای زندگی اصولا یک امر بیمارگون است؛ "معنا" در تمام لحظات زندگی یک انسانِ نسبتاً سالم بدون آنکه به آن عامدانه بیندیشد جاری است؛

آنگاه که نمی‌دانیم‌ چرا زندگی می‌کنیم و برای چه هدفی، در واقع لیبیدو (غریزه‌ی و انرژی زندگی) در ما متوقف شده است!

#لیبیدو در فرد تروماتایز شده(کسی که در معرض آسیب‌های شدید روانی قرار گرفته است) به‌شدت به چنین حالت وسواس‌گونه‌ای دچار می‌شود برای اندیشیدن به این سوالِ به ظاهر مهم که در کدام راه "ادامه دادن" درست است و در کدام راه‌ها غلط!

در #تروما (شرایط آسیب‌زا)، لیبیدو توان ادامه دادن را از دست می‌دهد؛ او در مقابلش، جهانی را پر شده از تهدید ادراک می‌نماید که هیچ‌ چیزش قابل دل‌بستن نیست؛

پس به‌جای ادامه دادن، به ادامه دادن صرفا "فکر" می‌کند!

مساله‌ی اصلی در او در ظاهر یافتن اشتیاق از طریق فکر کردن به معنا و هدف زندگی است،‌؛ اما در باطن پرسش‌های او حاکی از وحشت از اتصال و نزدیک شدن به‌ میل خویش و آن‌ چیزی است که به آن‌ میل می‌ورزد!

کِیف وقتی رخ می‌دهد که "اتصال" برقرار شود، اتصال به این معنا که با ابژه‌ی میل و‌ خود‌ِ میل، لحظاتی از طریق درونی‌سازی و همانندسازی یکی شویم؛

حال می‌خواهد این یکی شدن با یک درخت اتفاق بیفتد یا با یک نرم‌افزار تخصصی معماری!

در لحظات درونی‌سازی و یکی شدن، تو می‌توانی احساس پُر بودگی را تجربه کنی و لذا دیگر این فکر که چرا زندگی می‌کنم؛ هدف از زندگی چیست و آیا راه من درست است یا نه به‌ شکلی وسواس‌گونه به سراغ تو نخواهد آمد.

و مگر مساله‌ی آبسشن (وسواس فکری) جز این است که فرد برای نزدیک شدن به زندگی دچار تردید می‌شود و از این‌ رو از زندگی صرفا به اندیشیدن به آن اکتفا می‌نماید؟!

فرد تروماتایز شده، فرد وسواسی و فرد افسرده در باطن هر سه به یک گره اصلی می‌رسند: اینکه جهان قابل اعتماد نیست!

شک، تعلل و تفکر در معنای زندگی زاییده‌‌ی همین باور هول‌انگیز در آنهاست.

آن کسی که اعتماد در او جا‌ی گرفته، با زیبایی‌های جهان و حتی دردهایش آنچنان آمیخته می‌شود که دیگر نیازی به تردید مداوم در نحوه‌ی زیستنش احساس نمی‌نماید.

اویی که غرق در حیرت است چه نیاز به شک و تردید؟! چه حاجت به تفکر در #معنای_زندگی؟!

جایی که فرد تروماتایز شده ایستاده است مرحله‌ی پیش از آفرینش است! پیش از آفرینش هستی و انسان!

او همچون خدای شکاکی است که هنوز به این قطعیت نرسیده که آیا می‌خواهد هستی را خلق نماید یا خیر!
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

18 Jan, 01:06


#Godfother

امیرحسین کمیجانی (رامش)

18 Jan, 01:05


آنجا که تو در عین حسادت نسبت به دیگریِ ایده‌ال، ارزشمندی و زیبایی او را تحسین می‌کنی؛

مراجعی که در عین تنفر و رشکی که نسبت به‌‌ ما احساس می‌نماید،‌ می‌تواند ما و خوبی‌هایمان را تحسین کرده و قدردان این رابطه‌ی ارزشمند تحلیلی باشد (به‌شرط حقیقتا به‌اندازه‌ی کافی خوب بودن‌مان در جلسات)؛

آن لحظه می‌توان انتظار داشت که تو (یا‌ مراجع) به زودی خودت را‌‌‌ بالا خواهی کشید تا جایی که تو نیز به چهره‌ای ایده‌آل در ذهن دیگری بدل گردی!

هر چند دردناک اما ایده‌آل شدن همیشه مسیرش از هضم ایده‌آل بودنِ رقیب می‌گذرد!

مهمترین تکلیف رشدی در فاز اُدیپ نیز همین است: تو با پذیرش جذابیت و توانمندی پدر یا مادر، به جای انکار آن، برای خودت نیز جایگاهی قائل می‌شوی تا آنجا که دیگر از حضور افراد ایده‌آل در اطرافت احساس خطر نمی‌کنی:

"من خوبم و برای خوب بودنم نیازی به حذف توی ایده‌آل به عنوان‌ یک رقیبِ اخته‌گر ندارم!"

به یاد بیاورید آنجا که تابِ دیدن زیبایی‌ یا توانمندی کودکانِ هم‌‌سن‌ِ خود را نداشتیم؛

آنجا که می‌خواستیم صرفا ما در جایگاه رهبر یا بهترین کودکِ گروه قرار بگیریم و لذا همیشه بازی‌هایمان با دعوایی شدید خاتمه می‌یافت؛

یا آن لحظاتی‌ که شاهد محبت مادر به‌ پدر بودیم و از حسادتی کُشنده‌ پُر‌ می‌شدیم؛

این لحظات، در عین دردناک‌ بودن،‌ مهمترین‌ مرحله‌ی رشدی ما را رقم‌ می‌زدند؛ یعنی تکلیف ما با عقده‌ی ادیپ:

جایگاه من و جایگاه تو کجاست؟!

آیا‌ می‌توانم در حد و اندازه‌ی رقیب، محبوب دل مادر یا زنان و مردانی به جذابیت او باشم‌؟ و چگونه؟!

پاسخ قلبی ما به این دو سوال، سرنوشت‌ ما را‌ در زندگی عاشقانه و‌ حرفه‌ای رقم‌ خواهد زد.

اوج رشد ما در ادیپ زمانی‌ محقق‌ می‌شود که از بزرگ بودن دیگری احساس تهدید دریافت نمی‌کنیم!

آنجا که هم‌ خودت را عزیز و گرامی‌ می‌داری و هم بزرگ بودن‌ رقیبت را به رسمیت می‌شناسی!

نه تحقیر خود و نه تحقیر دیگری را‌ جایز نمی‌دانی!

جایی که حس کردیم، حضور دیگری عرصه را به‌ ما تنگ نموده و او را تهدیدی خارجی برای حیثیت، اعتبار و داشته‌های خود یافتیم، آن لحظه‌ی شکست ما در ادیپ است.

زمانی که کودک ترسش از پدرِ قَدَر (فالیک) آنچنان زیاد است که‌ خود را جدا افتاده از مادر می‌یابد و با حضور پدر، شانسی برای داشتن‌ دوباره‌‌ی مادر در خود نمی‌یابد، برای حفظ دوباره‌ی جایگاه خود در نزد‌‌‌ مادر،‌ گاهی سعی در انکار یا تحقیر چهره‌ی‌ پدرانه‌ یا حتی جذابیت مادر می‌کند؛ مسیری که‌ می‌تواند گاهی به #خودشیفتگی،‌ #هموسکشوالیتی و #فمنیسم ختم‌ گردد.

به تعبیری متضاد می‌توان این چنین‌ نیز گفت: زمانی ما قد خواهیم کشید که عمیقا بفهمیم که دیگران نیز همچون‌ ما اخته، ضعیف و ناتوانند. هر چند به نظر این تعبیر برخلاف منطق نوشتار است اما در نقطه‌ای به یکدیگر متصل‌ می‌شوند.
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

11 Jan, 19:51


تفاوت‌ دو ساختار روانی بر اساس معیار "تعارض و‌ نقص" را می‌توان جزو بهترین راه‌های فهم و تشخیص ساختار روانی‌ مراجعین‌ دانست.

اینکه مراجع درگیر تعارض میان امیال و ideaهای‌متعارض درون‌روانی است که اصطلاحاً نیاز به "اکتشاف" دارند؛

یا یک مرحله عقب‌تر از تعارض ایستاده است: جایی‌ که ساختارهای روان علیل‌اند؛ ناقصند و لذا به‌ تمایزیافتگی و شاکله‌ی درستی در ساختارشان نرسیده‌اند.

آنجایی که ساختار علیل است سخن از درک‌ تعارضات درون‌روانیِ مراجع از اساس بی‌معناست.

لذا اکتشاف و تلاش برای روشن‌سازی و تجربه‌ی احساسات یا نشان دادن دفاع‌ها یا ارائه‌ی تفسیر به مراجع نه تنها بی‌فایده است بلکه سبب بدبینی شدید مراجع به‌ ما نیز خواهد شد.

تحقیقات متعددی نشان داده‌اند که وقتی به‌ مراجع پریمیتیو تفسیر می‌دهیم او تفسیر را نه تنها پس‌ می‌زند بلکه تفسیر را اساسا روشی سادیستیک‌ از سوی ما برای حمله و دفاع از خودمان ادراک‌ می‌نماید.

راهی تا بخواهیم‌ همه‌ چیز را به‌ گردن او بیندازیم و هیچ‌ چیزی را در رابطه‌ی میان خودمان‌ با او گردن نگیریم.

اصولا تمرکز و علاقه‌ی مراجع پریمیتیو این است که از ذهن روانکاو سردربیاورد و نه از ذهن خودش.

این‌کاملا برعکس آن تعریفی است‌ که گاهاً نشر و آموزش داده‌ می‌شود که مراجع نوروتیک نگران تایید دیگری است و‌ مراجع پریمیتیو به دیگری نمی‌اندیشد!

لذا تلاش برای آنکه چیزی از ذهن‌ مراجع پریمیتیو را نشانش دهیم صرفا برای او این‌معنا را دارد که‌ ما در حال نشان دادن‌ چیزی از خودمان به او هستیم!

به تعبیری ذهن آنها شبیه به روانکاوها عمل می‌کند نه شبیه به‌ مراجع! آنها بیشتر به دنبال پیدا کردن‌ نیّات ذهن ما هستند تا ذهن خویش!

و همه‌ خوب می‌دانیم‌ که روانکاوها اغلب سخت‌ترین‌ و مقاوم‌ترین مراجعینند!

از آن‌ جهت که از کودکی یاد‌گرفته‌اند تا ذهن دیگری را آنالیز کنند و از تحلیل شدن توسط ابژه‌ محروم بوده‌اند.

متاسفانه این تمایز‌ میان نقص و تعارض اغلب از سوی‌‌ ما‌ نادیده‌ گرفته می‌شود و لذا با‌ مراجع پریمیتیو نمی‌توانیم فضای تحلیلی درستی را شکل ببخشیم.

تفسیر و تجربه‌ی احساسات برای مراجع پریمیتیو کاری نخواهد کرد. ما لازم است نقایص ساختاری آنها را ابتدا سامان ببخشیم؛

و صرفا‌ پس از این‌ مرحله است که‌ می‌توانیم از آنها طلب "تداعی آزاد" کرده و سپس تداعی‌هایشان را تفسیر نماییم.

تداعی آزاد برای مراجع‌ پریمیتیو جز وحشت و اضطرابِ انهدام حسی را برنمی‌انگیزد.

و آنها را ناگهان با یک darkness بسیار عظیم، یک‌ حفره‌ی سیاه توخالی مواجه‌ می‌نماید که غیرقابل تحمل است.

برخلاف مراجع نوروتیک که تداعی آزاد د او به سمبل، به ابژه و به ایده وصل‌ و ختم‌ می‌گردد در آنها به "شبح" می‌رسد.

به‌ چیزی غیرقابل معنابخشی و تشخیص. آنچنان وحشتناک که‌ ممکن است برای کاور آن به هذیان و توهم بینجامد.

سوال پرسیدن از آنها نیز همین کارکرد را دارد. سوال برای مراجع‌ پریمیتیو اصولا یک "دخول" و "تعرض" تجربه‌ می‌شود و نه میلی صلح‌آمیز برای فهمیدن دنیای آنها توسط روانکاو.

در مقابل سکوت نیز برای اغلب آنها -برخلاف مراجعین نوروتیک- کار نمی‌کند و وحشت‌انگیز است.

مراجع‌ پریمیتیو به روانکاوی نمی‌آید تا چیزی راجع به خودش بفهمد؛ او می‌آید تا‌ ما را متاثر نماید. هدف او تاثیرگذاری است و نه تاثیرپذیری!

لذا تلاش‌های‌‌‌ ما برای تغییر آنها همیشه نتیجه‌ی عکس می‌دهد؛ یعنی هر قدر تلاش کنیم‌ آنها بیشتر آن را نشانه‌ای از این‌ می‌بینند که در حال اثرگذاری روی ما هستند!

رفتار آنها در جلسات بی‌شباهت به ورزش رزمی تای‌چی نیست؛ آنها از قدرت‌ ما بر علیه خودمان استفاده می‌کنند!

پر واضح است که بدون فهم دقیق تمایز ساختاری میان تعارض و نقص و یادگیری شیوه‌ی نشستن متفاوت با‌ مراجعین‌ پریمیتیو،‌ نه تنها به آنها آسیب جدی خواهیم‌ زد؛ بلکه از آنها‌ آسیب‌ نیز خواهیم خورد.‌

آنها در منیپولیشن، دستکاری، تحقیر و ابیوز ما -اگر شیوه‌ی نشستن با آنها را ندانیم- قطعا موفق خواهند شد و لذا تروماهای مربوط به کودکی‌‌ ما با آنها ریتروماتایز و بازتجربه خواهند شد.

در دوره‌ی "اصول و فنون دو: کار تحلیلی با مراجع بدوی" به فهم دقیق دنیای درون‌روانی این‌ مراجعین از نگاه تحلیلی (و نه روان‌پویشی) و اصول کار تحلیلی با آنها خواهیم پرداخت.

ابتدا داینامیک‌های انتقالی آنها و شیوه‌ی ارتباط برقرار کردنشان با روانکاو را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

و سپس تکنیک‌های تحلیلی (و نه روان‌پویشی) جهت نشستن با آنها و پیش‌برد مسیر تحلیلی با آنها را آموزش خواهیم داد...

تمامی آموزش‌های ما همچون دوره‌های گذشته با ارجاع به‌ مقالات تحلیلی متعددی همراه خواهد بود که متمرکز بر مراجعین پریمیتیو یا بدوی هستند.
#امیرحسین_کمیجانی

جهت ثبت‌نام از طریق لینک زیر اقدام‌ نمایید.
https://t.me/Rameshgroup

امیرحسین کمیجانی (رامش)

10 Jan, 13:57


از راه‌های فهم دقیق ساختار روانی مراجعینمان محتوای رویاهای شبانه‌‌‌ی آنهاست در مورد عشقی که به ما دارند!

برخی‌ از مراجعین رویای یک معاشقه‌ی کامل را با روانکاو‌ می‌بینند؛ آنها بدون هیچ‌ مانعی در رویا روانکاو را تمام و کمال برای خود احساس می‌کنند؛ یک اینترکورس بدون‌ هر گونه‌ مانعی در رویا؛ در مورد آنها می‌توان‌ مشکوک به ساختارهای مرزی و سایکاتیک شد.

اما در رویای مراجعین نوروتیک اغلب نهایتا یک "بوسه‌"، "گرفتن دست" یا "آغوشِ" روانکاو نصیبشان‌ می‌شود؛ آن‌ هم‌ با اضطراب‌های بیشماری همچون "او حالا در مورد من چه فکری می‌کند!"

و همچنین اغلب در رویای نوروتیک‌ها دیگرانی به عنوان‌ "مزاحم" همیشه حضور دارند که مانع ارتباط بدون اضطراب آنها با‌ ابژه‌ی عطفی-جنسی می‌شوند.

علت اصلی اضطراب و مانع در رویای نوروتیک‌ها این است‌ که آنها از اساس روانکاو را متعلق به خویش نمی‌دانند؛ چرا که می‌دانند (می‌فهمند) که او متعلق به فرد دیگری است؛

هر چند آنها در خیال به روانکاو میل می‌ورزند و تلاش‌هایی هم در مسیر داشتن روانکاو می‌نمایند، اما...

در نهایت از آنجایی که مفهوم "تابو" که "مرز و حریم" از آن برمی‌خیزد، در ساحت روانی نوروتیک‌ها درونی شده است، آنها می‌توانند در ذهن خویش روانکاوشان را "رها" سازند تا روانکاو بتواند زندگی عاشقانه‌ی خودش را به دور از آنها داشته باشد. 

این در حالی است که مراجع مرزی یا سایکوتیک (کسی که هنوز به درک "معنا"، "دیگری" و لاجرم "ارتباط معنادار" نرسیده است) نه می‌تواند و نه می‌خواهد که برای روانکاو معشوق دیگری را به جز خود متصور شود؛

از همین رو آنها نه تنها در رویاهایشان "دخول جنسی" با روانکاو را که‌ نمادی از فقدان درکِ "مرز و تمایزیافتگی" است تجربه می‌کنند،‌ بلکه از این دخولِ تعرض‌گونه دچار احساس گناه نیز‌ نمی‌شوند.

آنها جایی ایستاده‌اند که احتمالا نوزاد ایستاده است: داشتن بی‌حد و مرز ابژه (مادر)،‌ بدون فهمی از محدودیت و گناه!

حس "استحقاق" در آنها آنچنان شدید است که روانکاو ممکن است با آنها احساسی شبیه به "بلعیده شدن" را تجربه‌ نماید.

مراجع نوروتیک پس از بیدار شدن از رویای عاشقانه‌ با روانکاو، احساس صمیمیت بیشتری را -در عین اضطراب و گناه- با او تجربه‌ می‌کند؛

او عمیقا حس‌ می‌کند که روانکاوش را دوست دارد؛ پس رویایش را بسانِ خاطره‌ای معنادار درونی می‌سازد.

اما مراجع پیشا-مرزی پس از بیداری، بجای نزدیکی، دچار تنفر کشنده‌ای نسبت به روانکاو می‌شود؛ تنفری که محصول مواجهه‌ی آنها با واقعیتِ نداشتن روانکاو در بیداری است!

رویای عاشقانه‌ی نوروتیک‌ها پر از جزییات و سمبل است؛ لذا نیازمندِ تحلیل و رمزگشایی است؛ اما در پیشا-مرزی‌ها معمولا رویا تهی از اِلمان‌های سمبولیک و داستان‌پردازی است؛ به یک‌ معنا آنها مستقیم و "بی‌پرده" با روانکاو می‌خوابند و سخن‌ می‌گویند!

لذاست که ویلفرد بیون‌ باور داشت که یک سایکاتیک هیچ‌گاه "رویا" نمی‌بیند؛ رویاپردازی نمادین، مربوط به جهان دردمند نوروتیک‌هاست.

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

09 Jan, 14:52


گام هفتم از آموزش‌های جامع روان‌درمانگری تحلیلی رامش:

دوره اصول و فنون:
پارت دوم: فهم و کاربست تکنیک‌های تحلیلی با مراجعین پریمیتیو

سرفصل‌ها:
تکنیک‌های کار تحلیلی با مراجعین سازمان‌ روانی بردرلاین و سایکاتیک (پریمیتیو)

-ملاک‌های تشخیصی مراجعین پریمیتیو در فضای انتقالی
-تعارض در برابر نقص
-هسته‌ی نارسیسیزم و آنتی‌سوشال در مراجعین‌ پریمیتیو
-کلام، تداعی آزاد و جایگاه آن در آنها
-جایگاه بدن و خشونت در مراجعین پریمیتیو
-جایگاه و کارکرد پول و پرداخت آن به روانکاو در مراجعین پریمیتیو
-نیاز به بازشناسی و مرجینگ در آنها
-مداخلات تصدیقی در برابر مداخلات تحقیقی
-آشکارسازی و تفحص معنا در مقابل ساخت معنا
-تفاسیر بیمار-محور در مقابل روانکاو-محور
-کار با انتقال و انتقال متقابل با مراجعین‌ پریمیتیو
-تامین و پاسخدهی به نیاز در آنها
-کار با مساله‌ی اضطراب جدایی و سوگواری و ارتباط آن با خلق توهم همه‌توانی و کنترل در انتقال
-تخطی از مرز با‌ مراجعین‌ پریمیتیو در بستر کانترترنسفرنس و نحوه‌ی فهم و مدیریت آن
-به تعلیق درآوردن‌ چهارچوب‌ها در کار با‌ مراجعین پریمیتیو
-منیپولیشن (دستکاری) و نشستن با آن در مراجعین پریمیتیو
-چالش‌های انتقال اروتیک در مراجعین پریمیتیو و اصول کار با آن
-تفکر عینی مراجعین‌ پریمیتیو و چالش‌های ارائه‌ی تفسیر به‌ آنها
-کار با رگرشن در مراجعین‌ پریمیتیو

♦️مدرس: امیرحسین کمیجانی؛ روان‌درمانگر تحلیلی؛ دانش‌آموخته روانشناسی بالینی از دانشگاه تهران و بهشتی

♦️شروع دوره: یک‌شنبه، ۷ بهمن. ساعت ۱۹:۳۰ الی ۲۱:۳۰
♦️طول دوره: ۹ جلسه‌
♦️مدت زمان هر جلسه: دو ساعت (مجموعا: ۱۸ ساعت)
♦️هزینه: ۳/۹۰۰/۰۰۰ تومان (قابل پرداخت در دو قسط)

📎به همراه یک جلسه‌ی سه ساعته جهت پرسش و پاسخ

♦️برگزاری: آنلاین از طریق برنامه گوگل‌میت و آفلاین

🖋ثبت‌نام: از طریق لینک زیر یا پیام به شماره ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ در تلگرام یا واتس‌اپ
لینک ثبت‌نام:
https://t.me/Rameshgroup

#پی‌نوشت: با توجه به تمرکز در این دوره بر مراحل پری‌ادیپ، پویایی‌های روانشناختی مربوط به آن و تفاوت‌های ساختاری آن با مرحله‌ی ادیپ، لازمه‌ی حضور در این دوره‌، شرکت در دوره‌ی "ناخوداگاه کودکی" است. شما می‌توانید این دوره را بصورت آفلاین تهیه نمایید.

امیرحسین کمیجانی (رامش)

09 Jan, 14:48


آغاز دوره‌ی هشتم از آموزش های جامع روان‌درمانی تحلیلی رامش:

اصول و فنون روان‌درمانی تحلیلی: بخش دوم: کار تحلیلی با‌مراجع‌ پریمیتیو
توضیحات👇
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

04 Jan, 02:15


وقتی از یک شفادهنده‌ی موزامبیکی پرسیده شد که او چگونه بیمارانش را انتخاب می‌کند او در پاسخ‌ گفته بود:

در آغاز با بیمار گفتگو می‌کنم و بعد می‌روم و‌ می‌خوابم...

اگر در خواب رویا دیدم، بیمار را خواهم‌ پذیرفت

و اگر رویا ندیدم او را به فرد دیگری ارجاع می‌دهم...

به نقل از روزولت کسورلا، ۲۰۱۳

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

03 Jan, 14:35


زمان‌بندی منظم جلسات، این خیال را در مراجع تقویت می‌کند که روانکاو آزاد نیست تا به طور مستقل و غیرمنتظره عمل کند (جان استِینر ۱۹۹۴).

این کار سبب تقویت همه‌توانی در مراجع مبنی بر توانایی او برای کنترل روانکاو می‌شود؛

خیالی که لازم است در مراجعین  پریمیتیو (بردرلاین و سایکاتیک) تا میانه‌های تحلیل باقی بماند...

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

29 Dec, 16:29


#Pulp_fiction_movie

امیرحسین کمیجانی (رامش)

29 Dec, 16:28


فروید گفته بود ما ابتدا احساس‌ گناه می‌کنیم و پس از آن دست به جرم‌ یا رفتاری غیراخلاقی‌ می‌زنیم و نه بالعکس!

یعنی این‌ گونه نیست که ما ابتدا عمل زشتی را (طبق اخلاق عرف) انجام دهیم و بعد به دلیل انجام آن رفتار، احساس‌ گناه وجودمان را فرا بگیرد؛ بلکه ماجرا گاهی کاملا معکوس است:

رفتار غیراخلاقی، گاهی محصول احساس گناهی بی‌دلیل و مبهم در درون‌ ما است که هیچ دلیلی برای حضورش در خود احساس نمی‌کنیم!

احساس‌ گنهکار بودن، از اساس یک احساس بنیادین و ازلی در وجود ما است که‌ لزوما ارتباطی با اَعمال ما ندارد؛ که اگر داشت به قول معروف آدم‌های مقید به اخلاق "روزی هفتاد بار استغفار" نمی‌کردند!

اتفاقا هر قدر ما به اخلاق ببشتر پایبند باشیم، احساس گناه، وحشیانه‌تر به‌ ما هجوم‌ می‌آورد تا کوچک‌ترین گناهانمان را نیز یک فاجعه جلوه دهد!

مثالی می‌زنم: گاهی فردی که به پارتنرش خیانت کرده، به طریقی دست به این عمل می‌زند که بسیار ناشیانه است؛ و می‌توان حدس زد چهره‌‌ی قدرتِ زندگی‌ او (والد، همسر، پلیس و ...) به زودی متوجه آن عمل خلاف خواهد شد؛

و وقتی چهره‌ی قدرت به خیانت پی می‌برد، فرد خائن، خودش را به شدت مستحق‌ سرزنش دیده و نادم و پشیمان می‌شود.

و تا حدی این احساس (ندامت و میل به تنبیه شدن) در آنها شدت می‌گیرد که تمام و کمال خود را در اختیار پارتنر خویش برای هر گونه تنبیهی قرار‌ می‌دهند؛

این لحظه‌ی شوم، همان لحظه‌ی ارضای احساس‌ گناه بی‌دلیلی است که از آن‌ سخن گفتیم؛

احساس گناهی که تا پیش از خیانت نیز در وجود فرد حضور داشته اما به دلیل "بی‌سوژه بودن"، فهم نمی‌شده است؛ اما حالا این احساس‌ گناه کاملا قابل توجیه، قابل فهم و اصطلاحاً objectified می‌شود؛

به این‌ معنا که مصداق عینی و قابل لمس پیدا‌ می‌کند. لذا ناگهان می‌گوییم: "آها؛ پس دلیل احساس گناه‌ من این بود!"

از این رو لزوما ما لذت‌ را برای صرف لذت بردن یا کیف کردن دنبال نمی‌کنیم گاهی لذت از این جهت دنبال‌ می‌شود تا نیاز ذاتی و مازوخیستیک ما به تنبیه شدن برآورده شود.

با این صورت‌بندی از لذت و گناه، اینکه چرا به دنبال تنبیه خود هستیم، موضوع اصلی‌تر بحث‌ ما خواهد شد و نه صرفا تشخیص اعمال خوب از بد و تقویت sel-control یا کفّ نفس!

پی_نوشت: چرا‌ وقتی به ظاهر همه چیز خوب است یا در حال تجربه‌ی لذت هستیم، ناگهان حالمان به شدت بد شده و نگران اتفاق ناگواری می‌شویم؟!

با این‌ نگاه به گناه،‌ شاید ماجرا روشن‌تر شود...

#امیرحسین_کمیجانی
#پالپ_فیکشن

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

27 Dec, 14:24


اصولا اعتماد در ناخوداگاه لزوما از شناخت دیگری و زندگی شخصی او حاصل‌ نمی‌شود؛

در فضای روان‌درمانی بخش عظیمی از اعتماد مراجعین به ما وقتی رقم‌ می‌خورد که اتفاقا از زندگی شخصی، احساسات‌ و عقاید ما نسبت به هر سوژه‌ای اطلاعاتی نداشته باشند.

پشت خودافشایی‌های ما درمانگران،‌ برخلاف تصور رایج،‌ گاهی ترس از صمیمیتِ واقعی خوابیده است و نه میلی برای نزدیک شدن!

ما گاهی از خودمان‌ می‌گوییم تا سعی کنیم به شکلی اجباری (کامپالسیو) با‌ مراجع "خودمانی" شویم یا به او این‌ پیام را انتقال دهیم که او تنها نیست و ما هم مثل او یک انسانیم با مسائل و موضوعاتی همانند او.

اما دقیقا با همین‌ عمل است که در حال نشان دادن ترس عمیق خود از صمیمیت با مراجع هستیم!

شاید جایگاه درمانگری آنقدر برای ما سنگین و اضطراب‌آور است که تصور نمی‌کنیم بتوانیم با حفظ همین‌ جایگاه به مراجع نزدیک شد؛

لذا با عدول از این جایگاه و تنزل خود به جایگاه یک دوست سعی می‌کنیم "خیال صمیمیت" را برای خودمان و مراجع ایجاد نماییم!

گمنامی ما برای مراجعینمان اگر صبور باشیم آنچنان امنیت‌بخش و حقیقتا ارضاکننده تجربه‌ می‌سود که آنها حاضر نیستند تحت هیچ شرایطی ذره‌ای از این گنامی ما برای آنها تخریب شود!

مراجع عمیقا حس‌ می‌کند که ما با تلاش برای گمنام باقی ماندن، فضا را برای "راحتی" او فراهم‌ می‌کنیم تا بتواند اصطلاحاً از هر دری با ما سخن بگوید.

عجیب است که هر قدر گمنام‌تر باشیم، مراجع حتی بیشتر احساس "مراقبت" را از سوی ما دریافت می‌نماید.

او عمیقا می‌فهمد که ما با نیاوردن زندگی شخصی خودمان به درون جلسه، شاید برای اولین بار در زندگی‌اش، به او فرصت یک رابطه‌ی بدون ترس را می‌دهیم تا بتواند دلبستگی و تعلق را احساس نماید بدون انکه با خودافشایی‌های ما، تعرضی (دخولی) به حریم شکننده و آسیب دیده‌ی او نماییم.

او با عدم خودافشایی ما می‌فهمد که‌ ما نمی‌خواهیم خودمان‌ را به او تحمیل کنیم. او می‌فهمد که ما به وسوسه‌ی خودمان برای نیازمان به دوستی یا خالی کردن خودمان غلبه نموده‌ایم و می‌خواهیم‌ جلسات صرفا برای او باشد و نه‌ ما.

اگر برخی مراجعین خلاف این نظر را مطرح می‌نمایند، لازم است ببینیم در درخواست آنها تامل کنیم! آیا آنها بیشتر یک دوست نیاز دارند تا درمانگر؟ آیا نگران حال ما هستند؟

آیا این الگویی قدیمی در آنها است تا از طریق آن بر رابطه‌ کنترل بدست آورند یا درگیر زندگی دیگری شوند تا زندگی خویش؟ آیا این‌ میل برای شناخت‌ ما ناشی از کنجکاوی حاصل از  یک لاو ترنسفرنس است؟ آیا می‌خواهند با شکل دادن دوستی با‌ ما،‌ از روبرویی با ناخوداگاهِ خود جلوگیری نمایند؟

آیا آنقدر از رابطه‌ها زخم خورده‌اند که تصور می‌کنند باید ابتدا ما را بشناسند تا بتوانند اعتماد کنند؟ آیا‌ ناخوداگاه نمی‌خواهند یک رابطه‌ی غنیِ درمانی-تحلیلی را با ما تجربه نمایند؟ به عبارت دقیق‌تر می‌خواهند با‌ ما دوست شوند تا خود را از شیری-چیزی ارضاکننده‌تر محروم نمایند؟

آیا با فهمیدن دنیای درونی ما می‌خواهند ما را از ایده‌آل بودن خارج کنند تا ما برای آنها‌ مهم نشویم؟! یا به عبارتی دقیق‌تر می‌خواهند جلوی پروجکشن‌های متنوع را همچون پروجکشن پدر،‌ مادر و حتی پروجکشن کودکی خود را بر روی ما بگیرند؟!

در نهایت اینکه خودافشایی ما بخش عظیمی از ذهن مراجع را می‌تواند درگیر افکار، احساسات و امیال شدیدی در خصوص‌ درمانگر نماید که عملا نوعی از تعرضِ -دخول- درمانگر در حریم امن مراجع در رابطه‌‌اش با‌ درمانگر محسوب‌‌ می‌شود و اجازه‌ی پرواز خیال و تداعی آزاد و فانتزی کردن بدون نگرانی را از آنها می‌ستاند.

هر گونه توجیهی در این‌ مورد یک فریب و فرار از مسئولیت سنگین‌ ما در خصوص حفظ حریم امن و حرفه‌ای برای مراجعینمان است.

یادمان نرود که اتفاقا به این دلیل مهم که عصر،‌ عصر ارتباطات و فناوری است، رعایت اصول حرفه‌ای در عین سخت‌تر شدنش، برای ما درمانگران ضروری‌تر نیز خواهد

#پی‌نوشت: یکی از موارد نقض این اصل اعلان کردن عمومی این پیام‌ به‌ مخاطبینمان است که ما متاهل یا‌ مجرد هستیم (با اشتراک تصویری از او یا به هر طریق دیگری)

و آسیب‌زننده‌ترین حالت ممکن زمانی رخ می‌دهد که درمانگر با همسر خود تولید محتوای مشترک کرده و علنا ویدیو یا تصویر مشترکشان را در فضای مجازی با مخاطب به اشتراک می‌گذارد.

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

24 Dec, 18:31


ایگوی فرد مذهبی-وسواسی نشانه‌ی بارزی است از یک ایگوی تسلیم‌شده در برابر شیطان!

آنها به ظاهر عبد خدای خود هستند اما در باطن شیطان را پرستش‌ می‌کنند؛ در واقع خدای سرزنش‌گر، چهره‌ی مبدلی از شیطان در ذهن آنهاست.

صدای وسوسه‌گرِ ذهن آنها مدام این پیام دو گانه را صادر می‌کند که آن‌ چیزی که هستی مقبول خدا نیست (ناامیدی) و در عین‌ حال تو می‌توانی بهترین عبد او شوی؛ آن‌ هم از طریق رعایت سفت و سخت اَعمال عبادی!

وسواس دقیقا حد وسط میان این ناامیدی و رویاپردازی است برای بهترین شدن!

در واقع وسواس، هم خط بطلانی است بر آن چه که هستیم و هم مهر تاییدی است بر اینکه اگر سخت بجنگیم، تبدیل به "ایده‌آلِ دیگریِ مهمِ زندگیِ خود" خواهیم شد.

نکته‌ی مهم این است که در کارکرد ابطال‌کننده‌ی وسواس، فرد در حال دهن‌کجی به منبع قدرت نیز هست!

برای مثال فردی که هنگام غسل جنابت با خود تکرار می‌کند: "غسل جنابت می‌کنم قربت الی الله" و بلافاصله صدایی (شیطان) به او می‌گوید: "نه؛ قبول نیست؛ دوباره نیت کن!"

اینجا شیطان نماینده‌ی پارتی از وجود فرد می‌شود که قصد طغیان علیه دستورات خدا را دارد: جمله‌ی "قبول نیست!" شاید همان قیام علیه خدا است که البته فرد وسواسی بلافاصله در برابر این طغیان می‌ایستد: "دوباره نیت کن!"

این صدا حاکی از این است که او می‌داند در دلش تمایلاتی برخلاف رضایت و امیال خدا حضور دارد؛ تمایلاتی که‌ می‌خواهند زیر میزِ این‌ ارتباطِ ارباب و بنده‌وار زده و راه خود را بروند.

لذا میل غیرمشروع (برای مثال میل جنسی) دقیقا زمانی که او بایستی از این امیال دور باشد (غسل و وضو و نماز) با بیشترین وضوح و شدت به ذهنش هجوم‌ می‌آورند؛ میلی که نیت الهیِ او را به هنگام نماز، باطل‌ می‌کند.

به دلیل وجود همین بُعد اعتراض‌گر در وسواس است که‌ در قسمت‌هایی از زندگی، آنها به طرز عجیبی از آن سوی دیگر بام‌‌ می‌افتند؛

اتاق سِکرتِ قفل‌شده‌ی مانیکا در #فرندز شاید نمادی از همین فضا باشد؛ جایی که همه‌چیز روی هم بدون نظم و ترتیب ریخته شده است؛ یک دهن‌کجیِ پنهان‌ از سوی مانیکا به کل تمایل او برای organized بودن!

وسواس، جنگ‌ میان خواستن و نخواستن، تبعیت و طغیان و در معنایی عمیق‌تر داشتن و نداشتنِ ابژه است! تمایلی متعارض برای در بندِ ابژه بودن یا رها کردن ابژه و برای خود بودن!

#پی‌نوشت: ندای مخالفت در وسواس لزوما ندای اصیلی نیست؛ چرا که‌ مبنای آن اغلب بر خشم،‌ درماندگی و اعتراض است و نه لزوما اشتیاقی برای دنبال نمودن امیال حقیقی خویش؛ شبیه به خروش مردمی که به ستوه آمده‌اند بدون آنکه بدانند حقیقتاً چه می‌خواهند!
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

21 Dec, 17:08


فیلم‌های معماگون و دارای گره گاهی از این جهت جذاب و پرکشش هستند که یک شکاف یا فاصله (تعلیق) را میان ابژه و سوژه (عاشق و‌ معشوق/جستجوگر و هدف جستجو) ایجاد می‌نماید.

این شکاف میلی را در ما برمی‌انگیزد تا بخواهیم بنشینیم و داستان را دنبال نماییم؛ اما در بسیاری از فیلم‌های کیارستمی (همچون خانه دوست کجاست، باد ما را خواهد برد، شیرین، ده) چنین مقصودی (ابژه‌ای) برای دنبال‌ نمودن نه تنها حضور ندارد؛ بلکه به تعبیری مقصود از ابتدا تا انتهای فیلم بدون هیچ شکافی در نزد ما حاضر است؛ لذا گره یا ابهامی در فیلم نیست تا ما را به "اضطراب-اضطراری" برای دنبال نمودن فیلم دچار کند.

آیا این‌ گره، همان ضلع یا ابژه‌ی (فرد) سومِ وارد شده در "اُدیپ" نیست؟! ضلعی که بدون حضور آن گویا داستان‌ِ زندگی آدمی چندان قابل فهم،‌ معنادار، جذاب و گیرا نخواهد بود.

در واقع همان فرد سومی (پدر یا‌ نماینده‌های پدر) که به‌‌پاخواستنش در میان رابطه‌ی بلافصل ما با مادر، گرهی تروماتیک (دردناک) را در روان‌ بارور ساخته و ما را برای همیشه از خیال‌راحتیِ داشتن دائمی مادر به بیرون پرتاب می‌کند، از قضا حضورش زندگی را به طرز دردناکی لذت‌بخش نیز می‌نماید!

بسیاری از فیلم‌های کیارستمی، imageهایی از واقعیت در مرحله‌ی "پیش-از-گره" است. جایی که در آن تو و ابژه‌ی ارضاکننده (مادر) در تماس با هم قرار گرفته‌اید بدون هیچ پرده، ابهام، شکاف و پیچیدگی‌ای برای پاره کردن، رفع کردن، پُر کردن و معنا نمودن؛ جایی که روان با یک "که چیِ؟!" جدی مواجه‌ می‌شود که قادر به تحمل نمودنِ بی‌پاسخ‌ باقی ماندنش نیست!

در این نقطه‌ی تماس با ابژه، گویا دانشِ معناداری دیگر وجود ندارد تا واقعیتِ آنچه که با آن‌ متصل شده‌ایم‌ را برای ما معنا سازد؛ نه سوالی،‌ نه فرضیه‌ای و نه کنجکاوی‌ای برای ادامه دادن!

یک غرق‌شدگی در یک آغوش بی‌انتهای سفید؛ سکوتی مطلق بدون هیچ نویزی برای به‌هم‌ریختنِ ما؛ چیزی شبیه به‌ سکوت مرگ!

اگر مدیتیشن و مایندفولنس اصولا بسیار دشوار می‌نماید از همین‌ جهت است: آنها ما را به اتصالِ بدون‌ شکاف و لذا بدون‌ معنا دعوت‌ می‌نمایند؛ بودن و نگریستنی بدون قضاوت (فرضیه) و مانع!

حضور معنادارِ همیشگیِ نفر سوم در زندگی‌‌ ما، در خود این‌ پیام پنهان را نهفته دارد که تروما (حادثه‌ی آسیب‌زا) یک‌ پایه‌ی ثابت شکل‌گیری معنا و هر آنچه که جذاب‌ می‌خوانیمش است. آنگاه که ترومایی (مانع-نفر سوم) نیست، گویی روان کولپس کرده، از هم‌ می‌‌پاشد و دچار آشوب، بی‌معنایی و کسالت می‌گردد.

#امیرحسین_کمیجانی
#عباس_کیارستمی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

20 Dec, 22:40


Channel name was changed to «امیرحسین کمیجانی (رامش)»

امیرحسین کمیجانی (رامش)

20 Dec, 22:38


.
برای فرد خودشیفته بحث کردن لزوما راهی برای کشف حقیقت، فهمیدن یا حتی اصلاح یک‌ رابطه نیست؛

او گاهی بحث‌ می‌کند تا حفره‌ای را در دیگری بیابد تا او را از جایگاه ایده‌آل در ذهن خود به سرعت ساقط نماید؛

آنها با بحث و جدل، ناخوداگاه به دنبال فهم این نکته هستند که ما در چه فاصله و جایگاهی با آنها ایستاده‌ایم.

و "حفظ فاصله‌ی روانی از دیگری" از مهم‌ترین اضطراب‌ها در ساحت خودشیفتگی است.

البته دغدغه‌ی ظاهری در خودشیفتگی، ایده‌آل بودن است با این هدف که چیزی را به خود و دیگران ثابت کنند: یعنی "ارزشمند بودن"!

اما این دغدغه، جایگزین-پوششی برای نیازی عمیق‌تر می‌شود که جسارت ابراز شدن‌ را ندارد: یعنی عشق و اتصال به دیگری!

ساحت خودشیفتگی سعی دارد تا زمین و هدف بازی را، "رقابت و برتری" نشان دهد، اما در واقع نیاز اصلی او، دریافت عشقِ دیگری است و نه تحسین او!

ناامنی شدیدی که در جهان فرد خودشیفته‌ حضور دارد، مانع از آن‌ می‌شود تا او مساله‌ خود را "کمبود عشق" بنگرد؛ او ترجیح می‌دهد در جنگ برتری‌طلبی شمشیر بزند تا در دریای عشق شناور باشد.

احساس‌ نیاز به عشق مربوط به‌ مرحله‌ی بالاتری از رشد روانی‌ ما است؛ مرحله‌ای که فرد خودشیفته نمی‌تواند به آن راه‌ یابد و اگر هم به آن دچار شود، عشق را به فلج‌کننده‌ترین‌ حالت ممکن تجربه خواهد کرد.

آنچنان وحشت‌آور که به‌جای آنکه عشق، شوقی را برای نزدیکی به‌ معشوق در او بیدار سازد، اضطراروار در پی خاموش ساختنش می‌رود!

همانا اوج‌ حقارتی که فرد خودشیفته‌ می‌تواند تجربه نماید در لحظه‌ی عاشق شدن است!

عشق، درون یک ساختمان روانیِ امن، امکان حضور و ابراز را پیدا می‌کند؛ اما در خودشیفتگی مساله‌ی اساسی دقیقا ناامنیِ بسیار شدید است.

#خودشیفتگی آنجایی به بن‌بست‌ می‌خورد که بدانیم ناامنی اصولا با دریافت عشق و مراقبت حل و فصل می‌شود و نه با برتری و دریافت تایید و تمجید دیگران!

اما فرد خودشیفته، ناخوداگاه باور دارد که با تفوق-برتری است‌ که می‌توان امنیت را تجربه کرد؛ متاسفانه تاییدی که او از این تلاش برای برتر شدن دریافت‌‌ می‌کند به شکل دردآوری ناقض خواسته‌‌ی پنهان او می‌شود!

او با هر بار دریافت تایید، ناامیدانه می‌فهمد که تحسین دیگران مربوط به خود واقعی او نیست؛ بلکه نتیجه‌ی تقلای مضطربانه‌ی او برای ارزشمند بودن است!

در این نقطه است که آنها مطمئن‌ می‌شوند لازم دارند تا "فاصله" را با دیگران حفظ کنند؛ تصمیمی که آنها را هر چه بیشتر از عمیق شدن با دیگری دور ساخته و فرصت تجربه‌ی عشق شفادهنده را از آنها می‌ستاند؛ جبری بی‌پایان...

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

18 Dec, 16:16


رها شدن!

چه تعداد معنا را برای کلمه‌ی "رها" یا "رهایی" می‌توان‌ متصور شد؟!

در قسمتی از وجود‌ ما "رهایی" معنای طرد شدن را‌ می‌تواند داشته باشد و در عین حال معنای آزاد شدن از هر آنچه که زنجیر و فشار است!

اگر به معنای بیماری از این‌ نگاه بنگریم، بیماری گیر کردن در یک‌ معنیِ خاص از کلمات بصورتی وسواسی (obssesive) و اصرار بر آن است! تمایلی قوی از سوی غریزه‌ی مرگ که می‌خواهد ما را در یک معنای تکراریِ زجرآور مدفون نماید!

فرد بیمار (در معنای عام آن) نمی‌خواهد یا نمی‌تواند به کلمات معناهای دیگری جز همان معنای وسواسی ببخشد و شاید مهمترین‌ معنایی که او از خود دریغ‌ می‌نماید،‌ معنای متضاد آن چیزی است که با بیماری او عجین شده است.

همین کلمه‌ی "رها شدن"؛ معنای بیماری‌زایی که از آن ممکن است خلق شود صرفا "طرد شدن" است و اجتناب از روبرویی با معنای دیگر آن‌ یعنی "آزادی"!

هر قدر ما روان غنی‌تری داشته باشیم، می‌توانیم از دردهای زندگی، و در واقع از کلماتِ دردناک‌ زندگی، معانی و دلالت‌هایی را استخراج‌ نماییم که به زندگی ما جان و روح می‌بخشند و هر قدر روان فقیرتری داشته باشیم، معانی‌ای که‌ ما‌ از کلمات خلق می‌کنیم دردناک‌تر،‌ محدودتر و به عبارتی مرتبط‌تر با غریزه‌ی مرگ خواهند بود.

"تفسیر" به عنوان مهمترین تکنیک روانکاوی از همین‌ منظر است که می‌تواند درمان‌کننده تلقی شود؛ تفسیرهای روانکاو، سعی دارند تا معانی کلمات مراجع را غنی‌تر،‌ پیچیده‌تر، دو وجهی و متنوع‌تر سازند.

مراجع نوروتیک وقتی درمانگرش به سفر می‌رود یا برای مدتی جلسات را تعطیل می‌کند یا هر رفتار دیگری که با کلمه‌ی "رها شدن" در ارتباط است، می‌تواند این رها شدگی را به شکلی تجربه‌ نماید که در آن آزادی هست!

برای مثال با خود نجوا کند که: "تو مرا رها کردی و حالا‌ من‌ نیز می‌توانم‌ تو را رها کنم و‌ چیزی پرمایه‌تر در درونم را جایگزین تو نمایم، یعنی همان خودی را که در تمام‌ این سالها با تو دیدم و شنیدمش!"

حالا او "ایده‌آل بیرونی" را در درون خویش جستجو می‌نماید؛ لذا مراجع ممکن است پس از تجربه‌ی این فاصله و رهاشدگی از سوی روانکاو، نوعی آزادی و خودانگیختگی را در وجود خویش تجربه نماید (چه در روابطش و چه در کار) در عین‌حال که ارتباطش را با روانکاوش حفظ نموده است؛ فصل جدیدی از یک‌ رابطه...

اما مراجع بدوی، ماجرا را این گونه می‌بیند: "اگر قصد سفر کردی به این خاطر است که دیگر حوصله‌ی آدمهایی مثل من را نداری و حالا که از ما کلافه شده‌ای، می‌خواهی با سفر لااقل مدتی از شرمان خلاص شوی تا دمی بی‌آسایی!"

زمانی می‌توانیم بگوییم مراجع در‌ پروسه‌ی تحلیلی در حال رشد است که اصطلاحاً "جفت‌های دوپهلوی معناییِ کلمات" را دریابد و بتواند این‌گونه درد را والایش (SUBLIMATE) کند.

اینکه‌ او بتواند رهاییِ ایجاد شده توسط روانکاو را به درون آورده و از آن‌ معنایی خلق نماید؛ معناهایی که امیال اصیل‌تر و عمیق‌تر او را برای زندگیِ آزادانه‌تر و اصیل‌تر فعال می‌نمایند...

این چنین است که روان می‌تواند با کلمات، به‌ شکلی خلاقانه PLAY کند! بازی با کلمات اینجا نه یک ترفند و جدل یا حیله‌گری،‌ بلکه عین یک زندگی‌ پربارتر است.
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

14 Dec, 14:11


#پی_نوشت_پست_اخیر:

خدای سرزنش‌گر، در این نگاه چهره‌ی مبدلی از شیطان است؛

و "وسواس" که همنشین همیشگی خیل کثیری از افراد مذهبی است، نشانه‌ی بارزی است از تسلیم ایگوی آنها به شیطان!

آنها به ظاهر عبد خدایند اما در باطن شیطان را پرستش‌ می‌کنند...

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

13 Dec, 20:28


سوپرایگو (وجدان) با دو اهرم فشارِ اصلی ما را همیشه در حسرت‌‌زدگی و سردرگمی نگاه می‌دارد:

از یک طرف القای ناامیدی در مورد آنچه که هستیم و از طرفی دیگر اغوا و وسوسه دائمی ما برای تبدیل شدن به منی که او می‌خواهد؛ یعنی یک منِ قابل تحسینِ محبوب!

نجوایی دائمی تا آنچه که هستیم را بی‌معنا و پوچ نشانمان دهد و آنچه که نیستیم را سرشار از لذت و مایه‌ی فخر و تحسین.

و آیا این طریقت، مشابه با آن‌ چیزی نیست که در ادیان و اساطیر در مورد "شیطان" بیان‌ می‌شود؟!

شیطان در این نگاه، چهره‌ی بیرونیِ (فرافکن‌شده‌) سوپرایگو در عالم -عالم غیب- است؛ کسی که مدام در حال نجوا در گوش ما است تا ما را به ناامیدی و "اَمَل" مبتلا سازد (امل مفرد کلمه‌ی آمال به‌ معنای آرزوهای دور و دراز است).

از دلایل آنکه ما این بُعد وجود خویش (سوپرایگو) را به موجودی بیرونی نسبت می‌دهیم این است‌ که ما از اساس قادر نیستیم با هیچ تدبیری سوپرایگو را در درون خویش رام‌ و مطیع خود (ایگو) سازیم.

همانگونه که شیطان (در قالب یک سمبل) را نمی‌توان به‌ مذاکره دعوت نمود و او را از شرارتش بازداشت؛ این وجه از وجود آدمی نیز به ژن‌های مقاومی می‌مانند که تحت هیچ‌ شرایطی قابل اصلاح نیستند؛

لذا به نظر می‌رسد نرم، مهربان و شفیق ساختن سوپرایگو چه با تحلیل و چه با تهذیب نفس و ... امکان‌پذیر نباشد.

از نگاه‌ من آنچه که ما در روانکاوی به آن‌ نیاز داریم راهکارهای تعدیل سوپرایگو نیست؛ مذاکره با سوپرایگو گویا هیچ‌گاه پایانی در برندارد و صرفا سبب فرسودگی ego (من) و از دست دادن انرژی‌ آن (لیبیدو) خواهد شد.

آنچه کمک‌کننده‌تر است قوی ساختن هر چه بیشتر ایگوی مراجع است؛ از این طریق که مراجع، قدرتِ (فالوس) روانکاو را در خود درونی سازد و اصطلاحاً با ایگوی به قدر کافی قویِ روانکاو همانندسازی نماید؛

و این‌ مقصود حاصل نمی‌گردد مگر از طریق پیوند عمیقِ روانی میان آنها!

جالب توجه آنکه این پیوند کاملا دو طرفه است و لذا هم از سوی مراجع نسبت به روانکاو قابل رویت است و هم بالعکس؛

صرفا نحوه‌ی تجربه‌ و ابراز این‌‌ ارتباط است که به دلیل تفاوت جایگاه مراجع و روانکاو متفاوت خواهد بود.

این بده بستانِ دو طرفه‌ی میان دو انسان به تدریج منشا قوت قلبی برای شکل دادن یک "من قوی‌تر" در مراجع و حتی در "منِ روانکاو" می‌شود تا بتوانند در برابر وسوسه‌های بی‌پایانِ سوپرایگو-شیطان مقاومت نمایند.

با این توصیف، زیست انسانی هیچ‌گاه به صلح ختم نمی‌گردد؛ چرا که اصولا سوپرایگو-شیطان هیچ‌گاه خود را بازنشسته نخواهد کرد! او تا دم‌ مرگ ما را به تباهی، به سراب و امل دعوت می‌نماید!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

12 Dec, 15:52


از جمله وجوه متمایزکننده‌ی‌ ما از حیوانات، فانتزی‌هایی است که ما آن‌ را با میل جنسی خود آغشته می‌نماییم...

در واقع میل جنسیِ ما نمی‌تواند جدای از فانتزی ادراک و تجربه شود! به همین دلیل خودارضایی نیز که رفتاری جنسی درنظر گرفته می‌شود همیشه با فانتزی همراه خواهد بود.

شاید یکی از دلایلی که برخی مذاهب بر گناه بودن مستربیشن تاکید می‌نمایند همین باشد: فانتزی‌های بی‌پروایی که فارغ از چهارچوب‌های اخلاقی به هنگام خودارضایی می‌توانند جان بگیرند و به هر جایی پر بکشند؛ بالاخص به سمت محارم!

فروید دقیقا بر همین قسمت مستربیشن دست می‌گذارد؛ یعنی فانتزی‌های محرم‌آمیزانه‌ی با والدین به هنگام مستربیشن در سنین بلوغ!
#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

11 Dec, 00:42


اگر از نگاه ارتباطی به خودارضایی‌های کودکان بنگریم و نه صرفا غریزه محور، آنگاه می‌توانیم این‌ پرسش را مطرح‌ نماییم که آیا در رابطه‌ی میان ابژه (والد) و کودک می‌توان متغیر مستقلی را یافت که مستقیما بر میزان خودارضایی کودک تاثیر بگذارد یا خیر.

متغیر مستقلی که من در این میان به وضوح‌ می‌بینم، میزان "عشقی" است که کودکان از ابژه‌ی مادرانه یا پدرانه دریافت کرده بودند.

اغلب کودکانی که خودارضایی انجام می‌دانند، به طرز کاملا عیانی ابژه‌های خودشیفته، اجتنابی و مضطربی مراقب اصلی آنها بودند؛ ابژه‌هایی که نمی‌خواستند عشق و هولدینگِ (مراقبت) کافی را به کودک نثار کنند.

کودکِ محروم شده از عشق، به صرافت‌ می‌افتد تا برای ارضای امیال عاشقانه‌ی خود، پاره‌ابژه‌ای (هر چیزی به جز والد) را در قالبی جسمانی‌‌تر و قابل لمس در وجود خویش -و نه در بیرون- بیابد؛ لذا غریزه‌‌ای که قرار بود‌ تا در کودک از حالت اوتو-اروتیسیزم (ارضا از طریق بدن خود و نه ابژه‌ای بیرونی) خارج شده و ابژه‌محور شود، دوباره به حالت سابقش باز می‌گردد؛

حالا کودک مجددا تصور می‌کند که ابژه‌ای در بیرون حضور ندارد و بایستی از طریق بدن خویش و در واقع دارایی‌های خودش به ارضا و مراقبت دست‌ یابد.

و چه عضوی در بدن بهتر از عضو تناسلی و چه عملی بهتر از مالش آن!

حال در فقدان عشقِ ابژه، عضو تناسلی حکم کودکی را می‌یابد که مادری جایگزین در حال نوازش-مالش او است!

چه راهکار بی‌نقصی! جایی که ابژه نیست، من خود برای خویش مادر-پدر می‌شوم!

و لحظه‌ی ارگاسم، هنگامی است که کودک از این عشق کاملا سیراب شده است!

این تفسیر از خودارضایی‌های کودکانه را نه تنها می‌توان‌ همچنان در بزرگسالی به عنوان راهکاری برای مراقبت از خویش نگریست، بلکه می‌توان به بسیاری از افعالی که از سوی آدمی به شکل وسواسی صادر می‌شود تعمیم داد.‌

آیا اویی که از تک‌‌تک وسایل منزلش وسواس‌گونه مراقبت می‌نماید، یا مردی که دیوانه‌وار در پشت بام با کبوترهایش عشق‌بازی می‌کند در حال نوعی خودارضایی نیست؟!

کمی عمیق‌تر شویم: مادر یا پدری که نه کفتر،‌ ساعت، طلا، کتاب و ... بلکه فرزندش را تبدیل به ابژه‌ یا فتیشی جایگزین برای مراقبت از خویش می‌نماید را چه می‌شود؟! آیا کیفیت‌ مراقبت او از فرزندش از جنس #خودارضایی نیست؟!

مرز باریکی است میان مادر-پدری که به کودک در مقام یک سوژه‌ی متمایز از خویش (کودکی مستقل و جدای از والد) عشق می‌بخشد و والدی که خودش را بر روی کودک فرافکنی می‌کند و از این طریق نه به کودک بلکه به خویشتن عشق نثار می‌نماید...
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

08 Dec, 16:51


ما نیستیم تا نجات دهیم؛
ما نیستیم تا دستی بگیریم؛
ما نیستیم تا حلال مشکلات باشیم‌.

ما صرفا هستیم تا با مراجع با هم گفتگو کنیم و از طریق گفتگو که شامل تفکر و تفسیر و صدالبته تجارب جدید نیز می‌شود،‌‌‌ وسعت نگاه خود را نسبت به خودمان و اطرافمان عمق دهیم. آن هم اگر مراجع حاضر باشد به این کار!

در غیر اینصورت خاموش‌ می‌شویم، سکوت‌ می‌کنیم و نه زور می‌زنیم و نه حرص‌ می‌خوریم.

ما صرفا تحلیل‌گر مراجع در جایگاهی حرفه‌ای هستیم و نه هیچ نقش و جایگاه دیگری. لذا دلسوزی و کنترل و دست‌گیری و هدایت و نجات و کلمات اغواکننده و وسوسه‌گر دیگر، کار ما در این حرفه‌ نبوده و نیست...

#پی‌_نوشت :
مراجعین بدوی (پری‌ادیپ، مرزی، سایکاتیک، پریمیتیو) دقیقا از ما همین را می‌خواهند:

بودن در جایگاه کسی که نجات می‌دهد، دست‌ می‌گیرد، نوازش می‌کند، عشق می‌دهد؛

با تو بیدار می‌شود، با تو به خواب می‌رود، با تو "می‌خوابد"؛

با تو هم‌پیاله می‌شود، با تو حالش خوب می‌شود، با تو حالش خراب می‌شود، با تو درگیر می‌شود؛

دلتنگ تو می‌شود، به تو‌ مدام فکر می‌کند...

آنها می‌خواهند ما غرقشان شویم؛ چه آرزوی خودشیفته‌واری بالاتر از این!
درمانگری که به این خواسته‌ی مراجع تن می‌دهد چه gay باشد چه straight، روزی با مراجعش خواهد خوابید!

و آن‌ لحظه، لحظه‌ی مرگ محدودیت، مرگ واقعیت،‌
مرگ تابوی زنای با محارم
و مرگ مرزهای انسانی است...

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

08 Dec, 03:08


گزارشات مخاطبین درمانگر در پیج رامش به وضوح حاکی از این بود که آنها برای مرهم نهادن بر زخم‌های خودشان وارد حیطه‌ی درمانگری شده‌اند

این‌ مساله نه ایرادی دارد و نه قابل سرزنش است و نه حقیقتا قابل تغییر. در واقع ما نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم افرادی وارد این‌حیطه شوند که چنین میلی در پس خواسته‌ی آنها برای درمانگر شدن وجود نداشته باشد.

حالا ما درمانگری را داریم که می‌خواهد نجات دهد و ترمیم کند و در سویی دیگر مراجعی که لزوما از ما خوب شدن را نمی‌خواهد!

ما چیزی را به او تحمیل‌ می‌کنیم که می‌دانیم‌ تمامی مراجعینمان بدون استثنا ناخوداگاه آن را پس می‌زنند؛

یعنی حال خوب، خوداگاهی، تلاش، رابطه‌ی سالم و پیشرفت!

مراجعین ما با قسمت عظیمی از وجودشان به دنبال اینها نبوده و نیستند!  که اگر بودند این‌ چنین از سمپتوم‌های خود (علائم بیماری) همچون‌ ناموسشان دفاع نمی‌کردند!

اما مشکل زمانی آغاز می‌شود که ما این نیت را به شکل قابل توجهی وارد حرفه‌ی خود کنیم. یعنی تلاش برای بهبود زخم آدمها و در چشم‌اندازی وسیع‌تر نجات انسانها از گمراهی و زجر و خودتخریبی!

به نظر می‌رسد این درمانگران را می‌توان از یک‌ منظر به دو دسته‌ تقسبم نمود:

عده‌ای از آنها می‌روند در جایگاه SUPERIOR (بالا و برتر) برای مراجع قرار می‌گیرند و کاملا امر و نهی‌محورانه!

آنها در نهایت تبدیل به درمانگر مستبدی می‌شوند که تماما‌ کنترل جلسه را در دست دارد و مراجع نیز با حسی فرزندگونه از ترس، از این چهره‌ی پدرانه حساب می‌برد (در عین خشم‌ و میل به اعتراض)...

و یا وارد یک‌ فاز همدلانه‌ی آغوشِ بازِ "من هستم تا به تو عشق نثار کنم‌طور" می‌شوند؛

در قلم و جملات این درمانگران پر است از کلماتی همچون "عشق، نور، آگاهی، اتحاد و یگانگی، جان و جهان (جانِ جهان) و عرفان و مولانا و اتصال و یکی شدن و کلمات توهم‌گونه‌ای که گویی درمانگر در عوالم دیگری (عالم بالا) سیر می‌کند.

هر دو دسته معمولا در مورد مرزهای روان‌درمانی، نظرات بسیارشخصی خود را داشته و اعمال‌ می‌کنند؛ تا آنجا که ممکن است برای "نفوذ بیشتر" کارهای خرق عادتی را نیز در ارتباط با‌مراجع انجام دهند.

مثلا در مراسم عروسی مراجع شرکت کنند یا کتاب خودیاری به مراجع هدیه دهند یا قول و قرارهایی را با مراجع بگذارند یا از مراجع بخواهند که در کارگاه‌های خود (درمانگر) شرکت نماید.

یا در پایان جلسات او را پدرانه بغل کنند چرا‌ که عمیقا باور دارند مراجع به این آغوش، "نیازِ اِمِرجنسی" دارد...

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

06 Dec, 23:11


بودن در جایگاه ناجی، مشخصا یک جایگاه خودشیفته‌وار-سادیستیک است که جز آسیب به مراجع و ورود به یک بازی دو سر باخت نتیجه‌ای دربرندارد.

بسیاری از تخطی‌هایی که از سوی درمانگران‌ رخ‌‌ می‌دهد به دلیل این تصور-توهم خودشیفته‌وار و به شدت سادیستیک در آنهاست.

همان توهمی که در برخی از افراد متعصب در هر دین و مسلکی نیز دیده می‌شود.

پشت ایده‌ی نجات، اصولا  رگه‌های سایکوپاتی (ضداجتماعی) و پرورژن (انحراف) خوابیده است.

آن کسی که بیش از همه اعتقاد به نجاتِ انسان‌ها دارد به شکل متناقضی تمایلات جنسی و پرخاشگرایانه‌ی‌ منحرف خویش را در کاور نجات و هدایت تغذیه می‌نماید...

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

05 Dec, 17:09


فیلم‌های معماگون و دارای گره گاهی از این جهت جذاب و پرکشش هستند که یک شکاف یا فاصله (تعلیق) را میان ابژه و سوژه (عاشق و‌ معشوق/جستجوگر و هدف جستجو) ایجاد می‌نماید.

این شکاف میلی را در ما برمی‌انگیزد تا بخواهیم بنشینیم و داستان را دنبال نماییم؛ اما در بسیاری از فیلم‌های کیارستمی (همچون خانه دوست کجاست، باد ما را خواهد برد، شیرین، ده) چنین مقصودی (ابژه‌ای) برای دنبال‌ نمودن نه تنها حضور ندارد؛ بلکه به تعبیری مقصود از ابتدا تا انتهای فیلم بدون هیچ شکافی در نزد ما حاضر است؛ لذا گره یا ابهامی در فیلم نیست تا ما را به "اضطراب-اضطراری" برای دنبال نمودن فیلم دچار کند.

آیا این‌ گره، همان ضلع یا ابژه‌ی (فرد) سومِ وارد شده در "اُدیپ" نیست؟! ضلعی که بدون حضور آن گویا داستان‌ِ زندگی آدمی چندان قابل فهم،‌ معنادار، جذاب و گیرا نخواهد بود.

در واقع همان فرد سومی (پدر یا‌ نماینده‌های پدر) که به‌‌پاخواستنش در میان رابطه‌ی بلافصل ما با مادر، گرهی تروماتیک (دردناک) را در روان‌ بارور ساخته و ما را برای همیشه از خیال‌راحتیِ داشتن دائمی مادر به بیرون پرتاب می‌کند، از قضا حضورش زندگی را به طرز دردناکی لذت‌بخش نیز می‌نماید!


بسیاری از فیلم‌های کیارستمی، imageهایی از واقعیت در مرحله‌ی "پیش-از-گره" است. جایی که در آن تو و ابژه‌ی ارضاکننده (مادر) در تماس با هم قرار گرفته‌اید بدون هیچ پرده، ابهام، شکاف و پیچیدگی‌ای برای پاره کردن، رفع کردن، پُر کردن و معنا نمودن؛ جایی که روان با یک "که چیِ؟!" جدی مواجه‌ می‌شود که قادر به تحمل نمودنِ بی‌پاسخ‌ باقی ماندنش نیست!

در این نقطه‌ی تماس با ابژه، گویا دانشِ معناداری دیگر وجود ندارد تا واقعیتِ آنچه که با آن‌ متصل شده‌ایم‌ را برای ما معنا سازد؛ نه سوالی،‌ نه فرضیه‌ای و نه کنجکاوی‌ای برای ادامه دادن!

یک غرق‌شدگی در یک آغوش بی‌انتهای سفید؛ سکوتی مطلق بدون هیچ نویزی برای به‌هم‌ریختنِ ما؛ چیزی شبیه به‌ سکوت مرگ!

اگر مدیتیشن و مایندفولنس اصولا بسیار دشوار می‌نماید از همین‌ جهت است: آنها ما را به اتصالِ بدون‌ شکاف و لذا بدون‌ معنا دعوت‌ می‌نمایند؛ بودن و نگریستنی بدون قضاوت (فرضیه) و مانع!

حضور معنادارِ همیشگیِ نفر سوم در زندگی‌‌ ما، در خود این‌ پیام پنهان را نهفته دارد که تروما (حادثه‌ی آسیب‌زا) یک‌ پایه‌ی ثابت شکل‌گیری معنا و هر آنچه که جذاب‌ می‌خوانیمش است. آنگاه که ترومایی (مانع-نفر سوم) نیست، گویی روان کولپس کرده، از هم‌ می‌‌پاشد و دچار آشوب، بی‌معنایی و کسالت می‌گردد.

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

03 Dec, 19:41


#پی‌_نوشت: در فیلم "a short film about love" از کیشلوفسکی شاهد همین لحظه‌ی فروپاشی هستیم: پسر جوانی را می‌بینیم که با دوربین، دختری را هر شب از پنجره‌ی خانه‌اش دید می‌زند، روزی به شکل اتفاقی فرصت این را پیدا می‌کند تا به خانه‌ی دختر راه پیدا کند؛ در خانه دختر با اشتیاق و حالتی که حاکی از تسلط است بلافاصله دست پسر را گرفته و بر روی مهبل خود می‌گذارد

پسرک ناگهان وحشت‌زده به خود می‌پیچد و با آشوبی که بدان دچار شده بلافاصله دست خود را عقب کشیده و از خانه‌ی دختر فرار می‌کند.

اگر فرض کنیم که او نمونه‌ای از یک فرد نوروتیک است که به رفتاری منحرفانه پناه آورده (دیدزنی یا وُیِریسم)، می‌توانیم همین حالت آشوب را برای هر فرد نوروتیکی تصور نماییم.

شاید آنچه که نصیب ما می‌شود در نهایت صرفا نوعی خودارضایی روانی با چهره‌ی ایده‌آل است؛ یعنی فانتزی کردن در مورد آن و لذت بردن از این فانتزی!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی (رامش)

03 Dec, 19:41


ایده‌آل در ناخوداگاه فرد نوروتیک همیشه متعلق به دیگری است. این در حالی است که سوپرایگو خلاف این فانتزیِ بنیادین را به ما تحمیل می‌نماید؛

او اکیداً از ما می‌خواهد و ترغیبمان می‌کند تا به دنبال سوژه‌ی ایده‌آل برویم؛ از این طریق که آن‌ را حق ما جلوه داده و ما را مستحق آن!

سوژه‌ی ایده‌آل، هم‌ می‌تواند "داشتن" یک سوژه‌ی بیرونیِ ایده‌آل باشد، همچون یک پارتنر ایده‌آل و هم "بودن" در جایگاه ایده‌آل یعنی یک ایگوی ایده‌آلی که فرد می‌خواهد به آن‌ بدل شود.

این دستور سوپرایگویی برای رسیدن به ایده‌آل، همان‌ چیزی است که در روانشناسی نیز به انحاء مختلف بر آن‌ پافشاری می‌شود؛ البته در این قالب زیبا و شاید به ظاهر غیرسوپرایگویی که تو توانمند هستی و مملو از استعدادهای نهفته؛ پس بخواه و قدم بردار تا به تو داده شود!

اما این اتفاق حداقل در ساحت روانی نوروتیک (روان‌رنجوری) رخ نمی‌دهد؛ به‌ محض بودن با ابژه‌ی ایده‌آل، روان کولپس کرده و فرو می‌پاشد. ما صرفا می‌توانیم در "همجواریِ ایده‌آل" قرار گیریم؛ اتصال کامل به آن برای روان ما غیرقابل تجربه و فهم خواهد بود.

موتور محرکه‌ی ما برای زیستنی معنادار، اصولا در نرسیدن به ایده‌آل است و نه در رسیدن به آن؛ با این تعریف، احساس پوچی محصول دو رخداد روانی است:

هنگامی که ایگو کاملا خالی از هر گونه انرژی (جریان لیبیدویی) برای تلاش و لذت بردن است؛ که‌ مشخصا در افسردگی قابل رویت است؛ یعنی جایی که ایده‌آل وجود دارد اما انرژی رفتن‌ به سمت آن خیر؛

و دوم هنگامی که ایگو به سوژه -یا ابژه‌ی ایده‌آل- دست‌ می‌یابد! آنجا نیز روان بلافاصله به پوچی عمیقی دچار خواهد شد که "این بود آن چیزی که تا این حد آرزویش را داشتم؟!"

به نظر می‌رسد ما برای یک هستیِ معنادار ناچاریم‌ به این درد تن‌ بدهیم که ایده‌آل همیشه در یک فاصله‌ای از ما قرار گرفته است و رسیدن به آن، حکم نابودی آن و در نتیجه پوچی را دربرخواهد داشت.

این به معنای عدم تلاش در مسیر آرزوهای خویش نیست. مساله این است که لازم است به این بینش عمیق دست‌ یابیم که ایده‌آل صرفا در ذهن ما می‌تواند موجودیت داشته باشد و تحقق آن در خارج از ذهن عملا بی‌معنا خواهد بود.

با پذیرش این‌ مساله شاید ما بتوانیم از شر وسوسه‌ی دائمی سوپرایگو برای رسیدن به ایده‌آل تا حدی خلاص شده و لذا در عین تلاش، ظرفیت قدردانی (gratitude) که بالاترین ظرفیت انسانی است را نسبت به آن چه که "هستیم" و آنچه که "داریم" در خود پرورش دهیم؛

ظرفیتی که نسبت مستقیمی با ظرفیت روانی بسیار مهم دیگری دارد؛ یعنی ظرفیت "استفاده از ابژه" یا
"capacity to use object"

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

26 Nov, 22:00


احساس اینکه "درست خواهد شد" به باورم یک ملاک بسیار مهم در تشخیص رشد ایگوی مراجع در فرایند تحلیل است.

این احساس به ما به‌طور ضمنی می‌گوید که مراجع توانسته به ابژه و در مرحله‌ی بعد به خویش اعتماد نماید.

بزرگ دیدن مشکلات و catastrophize کردن امور، گاهی نشان از این دارد که فرد به ابژه احساس تعلق خاطر ندارد؛ تو گویی زندگی او "دزدکی" است و لذا برای داشتن چیزی یا رسیدن به دستاوردی، بایستی کفاره،‌ قربانی یا مکافاتی را‌ پس بدهد؛ مکافاتی که گاهی در شمایل "سخت و دشوار دیدن امور" بر روان او مستولی می‌گردد.

عجیب است که هر قدر مراجع احساس تعلق خاطر بیشتری را به درمانگر احساس کند، به‌طرز به ظاهر غیرمرتبطی امور زندگی بر او آسان می‌گردد. این نکته به‌ ما درس بزرگی را یادآور می‌شود:

احساس گناه‌ گاهی محصول عدم‌ تعلق به "دیگریِ مهم" است!

اصولا این احساس گناه است که امور را بر ما دشوار، سخت و نشدنی می‌نمایاند؛ و بر ما این حس را حاکم‌ می‌کند که تو شکست خواهی خورد یا امور تا آنجا بر تو سخت پیش خواهد رفت که در نهایت به "بدبختی و فلاکت" دچار می‌گردی.

احساس‌گناه در قالب "بار سنگین" توصیف و تجربه‌‌ می‌شود و مگر نه اینکه آن هنگام که تمامی task‌های زندگی بر ما دشوار می‌نمایند ما احساس می‌کنیم "باری سنگین" را به دوش می‌کشیم و بایستی حملش نماییم؟!

آن جا که تو خودت را متعلق به "چیزی‌" نمی‌دانی طبعا داشتنش‌ نیز با "بار" همراه می‌گردد؛ چیزی که برای تو نیست پس به‌جای به درون آوردن و هضمش،‌مجبور به کشیدنش بر دوش می‌شویم؛ و چه تعلق خاطری مهمتر از تعلق به ابژه‌ی عشق؟!

در واقع گویا ابتدا ابژه‌ای گرانقدر را متعلق به خویشتن احساس‌ می‌کنیم و سپس این تعلق، تسری به تمامی ابژه‌های ارزشمند دیگر نیز پیدا می‌کند؛ از خانه و کاشانه گرفته تا امتحان و کار و مهارت‌های گوناگون...

#پی_نوشت: کسانی که پارتنر یا همسر خود را باری می‌بینند که با بودنشان مسئولیتی گزاف را بر دوش آنها نهاده، آیا دلیل چنین‌ نگاهی همین‌ مساله‌ی احساس عدم تعلقِ خاطر به او نیست؟ اگر تو خودت را به دیگری متعلق بدانی با بالعکس (او را به خود)، دیگر معشوق را "بار" احساس خواهی کرد؟!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

25 Nov, 22:40


در هیستری بودن در جایگاه سوژه‌ای (معشوقی) که ارضا شده وحشتناک و اضطراب‌آور است؛ هر چند آنها گاهی‌ می‌خواهند لااقل "ادای" آن را درآورند؛ ادای معشوقی که در نهایت‌ِ ارضا شدن توسط ابژه (عاشق) قرار گرفته است.
صدای بلند و اغراق آمیز آنها در هر‌چیزی،‌ شاید تلاشی برای همین هدف است...

امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

16 Nov, 21:33


شاید عدم دهندگی یا خساستی که گاهی در هیستری‌ می‌بینم نشانه‌‌ای است از امید؛
امید برای بازگشت پدر؛
و دریافت عشق او.

به تبع آن تعلیق‌ها، اهمال‌کاری‌ها، اشتباهات مکرر و به تعبیر عامیانه‌تری "گیج بازی‌ها"، به تعویق‌ انداختن‌ها و طول دادن‌های بسیار مکرر آنها در هر کاری نیز ممکن است منبعث از همین "امیدِ ناخوداگاه" باشد؛ انتظار برای بازگشت‌‌‌ پدری فالیک!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

11 Oct, 10:14


iris nazarena
aedes de venustas

امیرحسین کمیجانی

11 Oct, 10:13


.
زیبایی‌هایی در جهان هست که حتی با تمام تمنایی که برای داشتنشان داریم، به هنگام به‌دست یافتنشان، روان، توان لمس آنها را ندارد و همچنان ترجیح می‌دهد آنها را رویا و چیزی غیرقابل دسترس تصور نماید...

شکافی که میان‌ آرزو (میل) و متعلقِ آرزو ایجاد می‌گردد سبب می‌شود تا رویا حتی با وصال نیز همچنان حضور خود را تا همیشه تثبیت نماید.

شاید هم ما آرزوهایمان را تحقق نایافته در نظر می‌‌گیریم تا پوچیِ ناامیدکننده‌ی مهلک گریبانگیرمان نشود. آنجا که آرزو هست لاجرم "معنا" نیز حضوری پررنگ خواهد داشت. در واقع تصور می‌کنم معنا در یک برداشت، همان آرزو است. ابژه‌ای که تبدیل به آرزو می‌گردد،معنا نیز به درون آن تزریق خواهد شد...

پی‌نوشت: زنبق ناصره (ناصریه) یا زنبق بیسمارک یکی از همان آرزوهای رویاگونی است که گویی هیچ‌گاه به انتها، به واقعیت منتهی‌نمی‌گردد از شدت خیال‌گونه‌گی‌اش که حیرتی لرزآور به جان می‌افکند.

این گونه از زنبق، صرفا در شرق کوه‌های ناصریه در لبان رشد می‌نماید. زنبقی که رایحه‌ی آن با گونه‌ی رایج زنبقی که در عطرهای زنبق‌محور می‌بینیم (همچون پرادا لهوم، ولنتینو اومو، لنویی د لوم لِ اینتنس ایوسن لورن، ایریس اینفیوژن پرادا، رزرو پرایو گیونچی و ...)، عطرهایی که زنبق در آنها کیفیتی پودری-آرایشی پیدا می‌کند، بسیار متفاوت است.

بهترین عطری که توانسته رایحه‌ی زنبق ناصره را در ترکیبی حیرت‌انگیز با چرم و روایح دودی (اینسنس) درآورده و خوانشی بسیار متفاوت از زنبق را به‌ مخاطب ارائه دهد، عطر "آیریس نازارنا" از برند اَدِس دِ ونوستاس (برندی امریکایی) است. این کمپانی تابحال تعداد عطرهای‌ بسیار محدودی را خلق کرده اما تقریبا تمامی کارهای این برند بسیار ظریف، بسیار بالانس، با شفافیت رایحه‌ی بسیار بالا و با ترکیب‌های حیرت‌انگیز و هنرمندانه‌ای همراه بوده‌اند. چرم بکار رفته در این عطر نیز با عطرهای چرمی معمول بسیار فاصله دارد.‌ در واقع همه‌ی نت‌های حاضر در این عطر در ظریف‌ترین، شکننده‌ترین و در عین حال غنی‌ترین‌ حالات ممکنشان خودنمایی می‌نمایند. بعد از این کار، "گرندیل د افریکا" بهترین کار این خانه‌ی عطر از نگاه من است، که از جمله زیباترین کارهای وتیوری محسوب می‌شود؛ وتیور در غنی‌ترین و عمیق‌ترین حالات ممکنش.
#امیرحسین_کمیجانی

#aedesdevenustas
#irisnazarena
#iris

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

04 Oct, 16:15


آیا حمایت کردن از مراجع جزو ملزومات روانکاوی است یا اصولا در روانکاوی خبری از حمایت وجود ندارد؟

اگر از تفاوت‌های میان رویکردهای تحلیلی در تکنیک و نگاهشان به معنای حمایت بگذریم، حمایت همیشه جزو اساسی هر رویکرد درمانی‌ای است؛ در واقع نمی‌توان در جایگاه درمانگر نشست اما حمایت را از نوعِ بودنِ خویش حذف کرد؛ حمایت در ذات درمانگری است؛ ما هستیم تا مراجع از وجود درمانگرایانه‌ی ما برای ترمیم و رشد خویش استفاده کند و این‌ جز از طریق حمایت‌گری درمانگر رخ نخواهد داد.

برای مثال مراجعی که به شدت نسبت به تغذیه‌ی خود روند آسیب‌زایی را پیش گرفته یا بیش از حد الکل مصرف می‌نماید تا حدی که آسیب وارده یا احتمالی، کاملا جدی است، درمانگر به اندازه کافی خوب نمی‌تواند نسبت به این مساله‌ی مراجع بی‌تفاوت عمل نموده و سکوت نماید.
خودتخریبی اینجا جلوی هر پیشرفت، تجربه و تفکر رو به رشدی را خواهد گرفت

درمانگر به‌اندازه‌ کافی خوب قطعا به شکل خوداگاه با ناخوداگاه مسیری را با مراجع پیش می‌گیرد تا روند خودتخریبی مراجع مورد تامل قرار گیرد. در واقع خنثی بودن روانکاو -به معنای سطحی و عامیانه‌ی آن' اینجا کاملا آسیب‌زننده خواهد بود و معنای واقعی‌ای جز "عدم‌ مراقبت" را برای مراجع در پی نخواهد داشت.
شاید مراجع ناخوداگاه قصد دارد با خودتخریبی،‌‌ میل روانکاو برای حمایت را برانگیزد،
شاید می‌خواهد در برابر بهبودی مقاومت نماید،
شاید می‌خواهد روانکاوی را ناکارامد جلوه دهد
شاید می‌خواهد درمانگر را این‌گونه کنترل نماید و صدها شاید دیگر؛ اما در هر صورت و با هر نیتی در مراجع لازم است روانکاو در مقام درمانگر خودتخریبی مراجع را بیش از هر موضوع دیگری در جلسات مورد "توجه تحلیلی" قرار دهد. این‌‌ مساله منعی با "تداعی آزاد" ندارد. مراجع خودآزار در تمامی تداعی‌هایش محتوای خودتخریب‌گرایانه حضور خواهد داشت. لذا ما او را هدایت نمی‌کنیم؛ او خود ما را به این مسیر می‌کشاند.

#پی‌نوشت:
حمایت با تمامی مصادیق overprotection، کاملا مغایر است. حامی بودن با به عهده گرفتن مسئولیت بیماریِ مراجع و از میان رفتن تمایز فردیِ درمانگر با مراجع و احترام به انتخاب و تشخیص او پدیده‌ای کاملا متفاوت است. اُورپروتکشن عامل اصلی تخطی از مرزهای درمانگری است و نهایتش به حل شدن در مراجع یا تحقیر او به طرق مختلف ختم‌ می‌شود -حتی ابراز عشق اروتیک به‌ مراجع هم نوعی از تحقیر نفس او است. اما حمایت، وسیله‌ای می‌شود برلی دیده شدن مراجع؛ دیده‌شدنی که به تدریج در مراجع "درونی‌" خواهد شد!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

29 Sep, 10:45


اُوِر اِستیمیولیت کردن خویش از مسیر جنسی گاهی صرفا راهی برای لذت جنسی یا ارضای تکانه‌های اید نیست، این ACT می‌تواند معنای مازوخیستی عمیقی به خود بگیرد؛

بدین طریق که فرد مدام خود را در معرض تحریک جنسی قرار می‌دهد تا از شدت تحریکِ زیاد، عذابی خودآزارانه را بر خویش تحمیل نماید.

روان گاهی از طریقی ما را تحقیر و تنبیه‌ می‌نماید که قابل تصور نیست. سوپرایگو تربیت شده است تا ما را با موذیانه‌ترین حِیَل دور بزند! لذا لذت اینجا نه مایه‌ی کِیف، که مایه‌ی شکنجه‌ی ما می‌شود!
#امیرحسین_کمیجانی

امیرحسین کمیجانی

25 Sep, 20:42


برای سوگواری دو چیز لازم است:
اول عشق ورزیدنِ اوی از دست‌رفته در دل ما؛ (درونی‌سازی ابژه)
و دوم، عشق‌ ورزیدنِ مای برجامانده برای دل او؛ (درونی‌سازی ما توسط ابژه)

تکه‌ی اول، او را برای ما همیشگی می‌سازد و تکه‌ی دوم نیز، ما را برای او جاودانه...

و گاهی تکه‌ی دوم را یافتن، تمام آن چیزی می‌شود که برای عبور از او و در عین‌حال اتصال به او لازم داریم؛ تکه‌ای که شاید برخلاف تکه‌ی اول، تلاش بسیار می‌طلبد و لاجرم ظرفیت "قدردانی" در درون...

#امیرحسین‌_کمیجانی

امیرحسین کمیجانی

15 Sep, 19:00


بقای هیستری در ناله کردن است و نارضایتی. از گمانه‌های من در مورد دلیل این ناله کردن، تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌ی بسیار قوی در مرکز پاتولوژی آنهاست.

اغراق موجود در هیستری در جذب توجه مردان و میل زنانه‌ی تشدیدیافته نسبت به مردها گاهی پوششی است برای پنهان نمودن و یا بی‌اهمیت جلوه دادن تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌‌‌ای که برای آنها احساس حقارت، درد و آشوب هویتیِ بسیار شدیدی را به همراه می‌آورد...

نارضایتی همیشگی زنان‌ هیستریک از مردان‌ زندگی خود گاهی یک نشانه‌ی معنادار از جانب آنهاست بدین گونه که من از مردان ناراضی‌ام نه به آن دلیل که آنگونه که می‌خواهم مرا ارضا نمی‌کنند بلکه به این دلیل که میل من از اساس به سمت "جنسِ دیگری" است...

در تبیین هیستری گویا میلی هست تا آن را به دوری و غیبت پدر و همچنین ضعف، بی‌اقتداری و اختگی او نسبت دهند و مادری که در این‌ میان اجازه‌ی نزدیکی میان دختر و پدر را نداده است اما آنچه‌ که فروید در تبیین هیستری در کیس "دُرا" بازگو می‌نماید متفاوت با این دیدگاه غالب است...

بدین‌گونه لزوما این فالوس مردانه نیست که زنان هیستریک این چنین به دنبال تملک آن برای خویش هستند؛ آنها گاهی به دلیل نفرت شدیدی که از مادر دریافت‌ می‌نمایند، از او روی گردانیده و در پی فالوسی ایده‌آل‌ می‌گردند؛ فالوس اینجا به تعبیری جایگزین پستان‌ و رَحِم مادر می‌شود؛ لذا درگیر مردهای ایده‌آل شدن و در نهایت‌ بی‌ارزش‌سازی آنها، لزوما نه یک DRIVE مستقل و بنیادین در هیستری، بلکه گاهی یک DRIVE جابجا و منحرف شده از ابژه‌ی اصلی خود است!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

13 Sep, 19:17


پی‌نوشت نوشتار اخیر:
احتمالا این تکه‌ی مصاحبه‌ی پیشین #سیاوش_قمیشی را مشاهده نموده‌اید که او در مقابل درخواست مجری برای گرفتن عکسِ یادگاری تمایلی نشان نداده و با حالتی پرمعنا در واکنش به کلمه‌ی یادگاری از مجری پرسید: #یاد_چه_گاری ؟!

اینکه جمله‌ی ساده‌ی او اینچنین مورد استقبال مخاطبینش قرار گرفت قطعا دلایل ناخوداگاه بیشماری را یدک‌ می‌کشد؛ جمله‌ای که در آن با حالتی طنازانه و در کوتاه‌ترین حالت ممکن بی‌اهمیتی و بیهودگی حفظ گذشته در یادها و خاطرات را متذکر می‌شود؛ نکته‌ای که شاید در مقابل با فرهنگی قرار‌ گیرد که در بخشی از آن #یادگاری، یاد‌ گذشته و پیشینیان به شدت مورد ارزش‌گذاری روانی قرار می‌گیرد.

این در حالی است که در بسیاری از آهنگ‌های قمیشی همچون "یادگاری"، "بوسه‌ی باد" و "پرسه" بر مفاهیم و احساساتی تاکید می‌شود که کاملا‌ مرتبط و درهم‌آمیخته با مفهوم یادگاری و گذشته است (برای نمونه این بیت از آهنگ بوسه‌‌ی باد: یاد باد، یاد‌گذشته شاد باد/این دل زرد و تهی در حسرت دیدار باد) و این تناقض به نظر می‌رسد تعارضی بنیادین در روان بشر است! انسان از اساس نمی‌داند که چه احساسی و‌ چه رویکردی به‌ گذشته‌ی خویش داشته باشد!

به نظر می‌رسد برای اغلب ما "یادگاری" در عین حال که بخش مهمی از هویت ما را شکل می‌دهد اما همزمان آن را اساس زندگی خویش نمی‌پنداریم و حتی گاهی آن را تحقیر نموده و با طرق مختلف سعی در از یادبردن، کنار گذاشتن و رد کردن آن می‌کنیم. مثال بارزش آن هنگامی است که میلی در ما زنده می‌شود تا وسایل و لباسهای قدیمی خود را اصطلاحا "رد کنیم تا برود!" و با رد کردن آنها و بخشیدنش به دیگران احساس سبکی، خیال راحتی و رِفرش شدن را تجربه‌ می‌نماییم.

یادگاری اما در #ملانکولیا خاصیت یا کیفیت دوم (رد کردن) را در اغلب موارد پیدا نمی‌کند و سوژه‌ی ملانکولیک گذشته را نه بخشی از هویت خویش بلکه هسته‌ی اصلی شخصیت خود می‌پندارد و لذا یادگاری تا سر حد #فتیش می‌تواند توسط او مورد کتکسیس قرار گیرد...

در این نوشتار در ادامه‌ی مبحث "زمان دوّار" به جایگاه اشیاءِ وینتیج در قالب فتیش در ملانکولیا پرداخته‌ام.

#امیرحسین‌_کمیجانی

#yadechegari

امیرحسین کمیجانی

13 Sep, 17:52


دلبستگی بسیار شدیدی که در فرد ملانکولیک نسبت به این ابژه‌های کهنه‌ ایجاد می‌شود گاهی به حدی است که برای‌ ما این احساس را ایجاد می‌نماید که تک تک این اشیاء، حقیقتا همچون همسران، والدین و عزیزانِ او هستند و لذا در صورت رخداد کوچکترین اتفاق ناخوشایندی برای آن اشیاء به شدت او را دچار اضطراب خواهد کرد. نکته‌ی بسیار مهم در مورد داینامیک این دلبستگی این است که اصولا میان شیء مورد علاقه (فتیش) و ابژه‌ی از دست رفته، ارتباطی آشکار یا پنهان وجود دارد. فلذا آن شیء می‌تواند نمادی از ابژه باشد.‌ برای نمونه در مورد ساعت، اغلب این افراد به دنبال ساعت‌هایی هستند که ردی از ساعت مورد علاقه‌ی‌ ابژه در آنها وجود دارد. نمونه‌ی غالب آن در ایرانیان دهه‌ی ۶۰ و ۵۰ احتمالا ساعت seiko 5 ژاپنی است!

جایی که آدمی توان و شانس اتصال عمیق به ابژه‌ی محبوب را نداشته باشد، "فتیش" و علاقه‌مندی به ابژه‌های بی‌جان فرصت حضوری جایگزین را پیدا خواهند کرد.‌ فتیش، جایگزین کوچکی از آن روح انسانی می‌شود که فرصت لمس او را در زمان حیات یا حتی پس از مرگش نداشته‌ایم! چرا که در وضعیت نوروتیک، پس از فوت یک عزیز، فرد همچنان عزیز از دست‌رفته را می‌بیند و او را در بیداری و رویا عمیقا لمس می‌نماید!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

13 Sep, 17:52


"مرگ ابژه، ملانکولیا و فتیش"

"تا زمانی که ابژه‌ به عنوان یک "کُل"، دوست داشته نشود، فقدان او نیز به صورت یک کل احساس نمی‌شود!"
در ملانکولیا فرد نمی‌فهمد دقیقا چه کسی را از دست داده است؛ در واقع ابژه‌ی از دست رفته، در روان او از اساس "مفقود" شده است و از این‌جهت فقدان در آنها پدیده‌ای بسیار متفاوت با فقدان در فردی خواهد بود که حقیقتا "می‌داند" که چه ابژه‌ای را از دست او رفته است!

عدم تجربه‌ی دوست داشتن ابژه به عنوان یک کل (WHOLENESS) سبب‌ می‌شود تا ما پس از از دست دادن ابژه ناتوان از تجربه‌ی "فقدان حضور او" باشیم و می‌دانیم که مساله‌ی اصلی در ملانکولیا دقیقا همین گونه‌ی پیچیده از فقدان است؛ من نامش را می‌گذارم "فقدانِ فقدان"!

در حالت طبیعی، ما به دلیل حضور کافی ابژه وقتی او را از دست‌ می‌دهیم، احساس فقدانی را‌ تجربه تجربه‌ می‌کنیم که در دل آن فقدان یک حضور و یک بودن حقیقی وجود دارد؛ اما در ملانکولیا این گونه از فقدان تجربه نمی‌شود و لذا سوژه‌ی‌ ملانکولیک دست به خلق یک دوست داشتن و نفرتِ FAKE می‌زند؛ نفرت از خودی که قدر ندانسته (قدر ابژه‌‌ی خیالینِ از دست‌رفته) و عشق به ابژه‌ای خیالی-ساختگی برای پر نمودن جای خالیِ "فقدانِ فقدانِ ابژه"! اما در میان این دنیای ایده‌آل، همیشه نوایی نالان از یک ابژه‌ی نیمه‌جان یا مرده هم به گوش می‌رسد. در رویای فرد ملانکولیک به وضوح این صدا و تنِ نیمه‌جان در قالب افرادی در بستر احتضار یا جنازه‌هایی در غسال‌خانه (مرده‌شورخانه) قابل رویت است.

شاید به همین دلیل است که گاهی افراد ملانکولیک بیان می‌کنند که زندگیِ الان‌ ما، یک زندگی اشتباهی است؛ انگار همچون مسافری در هتلی در یک شهر غریب به شکلی موقتی در حال زندگی هستیم. آنها به دنبال بازگشت به چندین دهه قبل‌تر در زندگی خویش هستند؛ دهه‌هایی که تو گویی در آن، ابژه‌ی ایده‌آلِ دوست‌داشتنی حضور داشته است.

به همین دلیل سوژه‌ی ملانکولیک‌ گاهی علاقه‌‌ی وسواس‌گونه‌ای به پاره‌ابژه‌های vintage (قدیمی-عتیقه) و یا دنبال کردن هیستوریِ زمان‌های دورِ سپری‌شده پیدا‌ می‌کند. او در میان این اشیاء قدیمی به دنبال نجات ابژه‌ای است که هر لحظه در معرض از یاد رفتن و نابودی است. برای نمونه یافتن ساعت‌هایی که دیگر تولید نمی‌شوند؛ ساعت‌هایی که در سمساری‌ها یا ساعت‌فروشی‌ها در حال خاک خوردن و زنگ زدن هستند و حالا سوژه‌ی ملانکولیک با دغدغه و اشتیاقی عجیب در پی نجات دادن این ابژه‌های در حال انقراض به جستجویی وسواس‌گونه می‌پردازد.

این گونه فرد ملانکولیک برای خلق ابژه‌ی ایده‌آلِ ساخته‌شده‌ در ذهن خویش به دنبال مصداقی در واقعیت می‌گردد؛ به دلایلی شاید اشیاءِ ارزشمند قدیمی، بهترین ابژه‌‌ی جایگزین باشند؛ اول آنکه حال و هوای نوستالژیک آن اشیاء به لحاظ هیجانی می‌تواند وجود فرد از دست‌رفته را یاداوری نماید؛ دوم آنکه ارزشمند بودن اشیاء قدیمی و کمیاب، بر ایده‌آل‌بودن و ارزشمند بودن ابژه‌ی مفقود شده دلالت می‌نماید؛ و اما مهمترین دلیل ناخوداگاه انتخاب اشیاء قدیمی شاید این باشد که گذشت زمانی طولانی از ساخت آنها، سبب شده تا آنها کهنه شده و در معرض مرگ قرار گیرند و دقیقا همین مساله این اشیاء را با ابژه‌ی از دست رفته‌ پیوند‌ می‌زند: ابژه‌ی نیمه‌جان، ابژه‌ی در حال احتضار!

در واقع در عین آنکه اشیاء قدیمی همچون ساعت‌های کهنه، ارزشمند هستند اما مرگ و تخریب نیز به آنها بسیار نزدیک شده است؛ لذا سوژه‌ی ملانکولیک با درگیر شدن در پروسه‌ی یافتن آن اشیاءِ نیمه‌جانِ ارزشمند، هم به شکلی مانیک (شیدا گونه) به دنبال نجات جان ابژه و بازگرداندن او از سرزمین مردگان به جهان زندگان است و هم با خرید و نگهداری از آنها در جایی امن و حفاظت شده، کنترل کاملی را بر آنها اعمال‌ می‌نماید؛ کنترلی که حتی به هنگام‌ حیاتِ ابژه‌ی حقیقی بر او نداشته و لذا ابژه را از خود دور و دست‌نیافتنی تصور می‌نموده است؛ کمیاب بودن اشیاء گرانبهای قدیمی نیز بر همین مساله‌‌ی دوری ابژه صحه می‌گذارد. در عین حال، رابطه‌ی پر از نفرتِ آمیخته به عشق خود با ابژه نیز در پروسه‌ی خرید، نگهداری و استفاده‌ی حساب‌شده و دقیق از اشیاء قدیمی به نوعی فرصت ترمیم -به‌شکل جایگزین- را پیدا‌ می‌کند.
#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomihaniii
ادامه👇

امیرحسین کمیجانی

02 Sep, 19:52


پی‌نوشت ۱: اسب تورین آخرین ساخته‌ی بلاتار، شاید زیباتر از هر فیلمی توانسته‌ مفهوم "تکرار یکنواخت در زمان" را به‌ ما نشان دهد. عجیب آنکه لااقل برای‌ من دیدن این تکرارها که شامل هر روز از خواب بیدار شدن و آب آوردن از چاه و خوردن سیب‌زمینی روی میز چوبی است، احساس پوچی و ناامیدی را‌ برنمی‌انگیخت! تو گویی در عمق این تکرار،‌ بلاتار توانسته همچون‌ نگاه معناداری که در سکوت رخ‌ می‌دهد و از هزار سخن پرمعناتر است، چیزی را کاملا شهودی به مخاطبش منتقل‌ نماید که او یا من را دچار ملال ننماید. این حس معناداری که در بطن رفتارهای تکراریِ روتینِ به ظاهر پوچ در این فیلم احساس می‌شود بیشترین شباهت را به مفهومی دارد که در این نوشتار به آن پرداخته‌ام.

پی‌نوشت ۲: اینکه تا این حد تجربه‌‌هایی همچون‌ سفر و خریدهای آنچنانی، بُلد و ارزشمند تصور می‌شود، دقیقا از این‌ جهت است که راهی انگاشته‌ می‌شوند برای خروج از تکرار؛ غافل از آنکه با این نگاه، تکرار کیفیتی پوچ‌تر، تروماتیک‌تر و غیرقابل فهم‌تر به خود خواهد گرفت. نگاهِ به دنبال فرار از روتین و طلب‌کننده‌ی شادی‌، به نظر می‌رسد یک تصور سطحی از نحوه‌ی بخشیدنِ لذت به خود است تا بتواند فرد را از پوچی روزمره خلاص نماید. اما طبق آنچه در این نوشتار عنوان می‌شود، لازم است بجای تجربه‌ی لذت (دوپامین)، که هر چه بیشتر ما را دچار دیسکانکشن با زندگی واقعی می‌نماید، از طریق یافتن‌ عمق در همان روزمرگی‌هایمان چیزی را در خود روشن سازیم. شبیه به دو شخصیت فیلم اسب تورین یا شخصیت اصلی فیلم نوستالژیا از تارکوفسکی که شمعی به دست گرفته و راهی تکراری را می‌پیماید...
#امیرحسین_کمیجانی

امیرحسین کمیجانی

02 Sep, 19:21


فیلم: #اسب‌_تورین
ساخته: #بلاتار

امیرحسین کمیجانی

02 Sep, 19:20


وقتی از انسانهای خردمند در دوران‌ پیری‌‌شان سوال می‌شود که اگر به عقب بازگردید آیا چیزی را در طول مسیر حیاتتان تغییر می‌دهید یا خیر؛ اغلب این‌گونه پاسخ‌ می‌دهند که هیچ نقطه‌ای از آن‌ را تغییر نخواهیم داد. این پاسخ احتمالا به این دلیل نیست‌ که آنها هیچ اشتباهی را در زندگی خود مرتکب نشده‌اند و لذا از سر خودشیفتگی چنین‌ می‌گویند، بلکه این پاسخ شاید حکایت از همان نگاه دَوّار به زمان در آنها دارد؛ اینکه آنها چگونه در تکرارهای پراشتباهشان، در دردهایی که از سر نادانی و خامی خویش یا سرنوشت کشیده‌اند، آنقدر عمیق شده‌اند تا از دل همانها خودشان را به گونه‌ی دیگری بازشناسی نمایند و از این رو همان زندگیِ ملال‌آور -و نه چیزی دیگر- برایشان تبدیل به عین غایت، معنا و شاید زیبایی شده است.
#امیرحسین_کمیجانی

امیرحسین کمیجانی

02 Sep, 19:19


آیا زمان در روانکاوی "خطی است؟

توماس مان در اثر شگرف خود "کوه جادو" می‌گوید زمان رو به جلو حرکت نمی‌کند، بلکه در یک دایره مدام تکرار می‌شود و صرفا پس از یک چرخش به نقطه‌ی آغازینش باز می‌گردد؛ حقیقت زمان از نگاه او نه خطی بلکه "دَوّار" است. روانکاوی نیز از یک‌ منظر بر طبق همین نگاه دوّار در مورد زمان با ما سخن‌ می‌گوید و زندگی را صرفا ایده‌‌های قدیمی‌ای می‌داند که مدام تکرار می‌شوند؛ ایده‌هایی که آنها را جلو می‌بریم، با آنها بازی‌ می‌کنیم و نهایتا همان ایده‌ها دوباره در شمایلی دیگر در حضور ما تکرار می‌گردند.

ما در میان این ایده‌هایی گوناگون گرفتار می‌شویم و خروج از آنها و حرکت رو به چیزی در مقابل، دیگر بی‌معنا می‌شود. حتی آن چیز که تصور می‌کنیم خارج از‌ ما و در نتیجه راهی به رهایی است نیز بازنماییِ تغییرشکل‌یافته‌ی دیگری از همان ایده‌های قدیمی هستند.
و اما "عشق" در این میان از این جهت پرمعنا می‌شود که توهمی را خلق‌ می‌نماید مبنی بر اینکه می‌توان از ایده‌های قبلی رهایی یافت، زمان را از حالت تکراری و دایره‌وار خارج ساخت و آن را خطی و رو به جلو تبدیل نمود.

"طراوتی" که در عشق احساس می‌شود به دلیل ایجاد همین "توهم خروج" است. اینکه کسی آمده است که با حضورش تمامی وجود ما را قرار است به فاز یا فضای دیگری وارد سازد. تو گویی با عشق‌ می‌توان از تمام آنچه که انسانهای بی‌عشق به آنها دچارند، یعنی از همان ایده‌های تکرار شونده‌ی کلافه‌کننده رها شد.

روانکاوی اما -شاید- عشق را گونه‌ی دیگری می‌نگرد؛ عشق را نه لزوما راهی برای خروج از دایره‌ی زمان و چیزی جداشده از آن، بلکه یکی از همان ایده‌های تکرارشونده‌ی قدیمی در دایره‌ی زمان ادراک می‌کند؛ ایده‌ای که بارها و بارها تکرارش می‌کنیم اما هر بار در آن‌ "گرفتار" می‌شویم و به‌ جای رهایی و خروج از زمانِ دایره‌ای‌شکل،‌ ما را هر‌ چه بیشتر به درونش می‌غلتاند. روانکاوی زنده ساختن دوباره‌ی همین عشق‌های قدیمیِ تکرارشونده است؛ شاید قدیمی‌ترین آن! همان عشق با تمام دردهایش اما با این تفاوت که این‌بار این عشق با شخص روانکاو بیدار می‌شود.

"تکرار" در نهایتِ خودش در این فضای عاشقانه زنده می‌شود (امید می‌رود که زنده شود). تکرار دردناکی که آنالیزان (روانکاوی‌شونده) هر جلسه با آن مواجه می‌گردد. مهم نیست کیفیت آن عشق تا چه اندازه شدید است؛ حتی شاید آنالیزان هیچ عشقی را به روانکاو احساس ننماید -مراجع نارسیسیستیک، وسواسی یا‌ پارانوئید- اما او نیز جایی به شرط حضور، قلبش برای روانکاو به تپش خواهد افتاد و درد عشق را تجربه خواهد کرد.

امید ما بر این است که این بار "دردِ عشقناک"، به "عشقی دردناک" مبدل گردد؛ دردی که برخلاف آنچه اغلب آدمیان مدام تجربه‌ می‌نمایند بی‌معنا نباشد؛ بلکه عشق یا دردی شود سراسر معنا آفرین‌؛ آنگاه در دل تکرارهای بی‌شمار میان آنالیزان و روانکاو، ناگهان تکرار رنگ دیگری‌ می‌گیرد؛ آنالیزان همچنان درد می‌کشد و همچنان تکرار می‌کند اما در تکرار، این بار "معنا" سر برون‌ می‌کند؛ و لذا تکرار مطلقِ پوچ، به تکراری معنادار‌ مبدل‌ می‌گردد و این‌گونه عشقِ بی‌معنای مازوخیستیکی که در طول زندگی‌ آنالیزان مدام تکرار می‌شد بدون هیچ تغییری امیدوارکننده، به عشقی بدل می‌شود که با تمام دردش اما آنالیزان آن را دوست می‌دارد و با اشتیاق راه‌های غریب آن را می‌پیماید.!
زمان همچنان دوّار است و "خطی" نشده است، تکرار همچنان حضور دارد، درد نیز همچنین؛ اما به‌ مدد "عشقی واکاوی‌شده" تمامی آنها از حالت‌ ملال‌انگیز و پوچِ پیشینِ خود خارج شده‌اند. شاید این از مهمترین شاخصه‌های‌ متمایزکننده‌ی روانکاوی با بسیاری از مکاتبی باشد که داعیه‌ی نجات بشر یا تغییر احوالات او را دارند. روانکاوی وعده نمی‌دهد؛ وعده از "توهم زمان خطی" برمی‌خیزد؛ آنجا که خیال می‌کنیم حیاتِ دیگری‌ می‌توان یافت که الان در اختیار‌ ما نیست و می‌توان با یک‌سری تغییرات به آن حیاتِ موعود وارد شده و به آن دست یافت؛ کیفیتی ذهنی که زندگی حالِ خود را در آن پوچ‌ می‌یابیم و آن زندگیِ متصور شده را‌ پرمعنا

روانکاوی از نگاه من راهی را پیش‌ می‌گیرد تا همان‌ پوچی را عمق ببخشاید و از این طریق غنی و‌ پرمعنایش سازد؛ نه اینکه آلترناتیوی برای زندگی و رهایی از رنج ارائه دهد. روانکاوی از ما می‌خواهد که در همان تکرارهای بیهوده‌ چیزی را بیابیم و برای یافتن معنا سفر به سرزمین دیگری ننماییم. این‌ گونه‌ نگریستن به "زمان" و "معنا" شاید بتواند نقطه‌ای باشد برای کسب فهم دقیق‌تری از معضل پوچی و تکرار، دو معضلی که مدام در اندیشه‌ها و تفکرات گوناگون به دنبال راه‌حلی برای تغییرشان هستیم.
#امیرحسین‌_کمیجانی
ادامه👇

امیرحسین کمیجانی

28 Aug, 18:29


در ملانکولیا فرد نمی‌داند چه کسی یا چه چیزی را از دست داده است از آن‌جهت که فقدان از ابتدا برای او وجود و حضور داشته است و فقدان صرفا‌ مربوط به مرگ حقیقی ابژه نمی‌شود.
این حقیقت که از ابتدا ابژه‌ی خوبی برای از دست دادن وجود نداشته است تا سوژه بخواهد برای از دست دادن آن (ابژه‌ی خوب) سوگواری نماید، آنچنان برای سوژه دردناک و وحشت‌آور است که سوژه را برای تحمل این درد وارد یک‌مرحله قبل‌تر از سوگ می‌نماید: "تو چرا انقدر نبودی! یا به عبارتی "بد بودی!"، "بد حضور داشتی!"

این روایت و تعبیر شخصی و کاملا ساده‌ شده‌ی من است از آنچه فروید در تبیین ملانکولیا در مقاله‌ی ماتم و ملانکولیا برایمان شرح داده اما کلاین از نگاه من یک مرحله بیش‌تر از فروید عمیق‌تر‌می‌شود و تبیینی از ملانکولیا به ما می‌دهد که برای من "دلنشین‌تر" است و بیشتر make sense می‌کند.
مباحث تئوریکی را ابتدا کلاین مطرح می‌نماید تا به‌ ما نقش تکانه‌های id (نهاد) را در شکل‌گیری کیفیت روانی ملانکولیک نشان دهد و برخلاف تئوری فروید ملانکولیا را طی یک بازگشت رگرسیو، خشم سوپرایگو به id تعریف می‌نماید و نه لزوما خشم به ابژه‌ی بد درونی‌شده (آنچنان که فروید می‌گوید).
به زبان ساده خشم و خودسرزنشی شدیدی که در ملانکولیا حضور دارد خشم به تکانه‌های در طلب ارضا، تشنه و خام id است که: "تو چرا طلب کردی وقتی ابژه چیزی برای ارائه نداشت؟! چرا خودت رو بی‌ارزش و حقیر کردی برای اویی که اصلا حضور نداشت؟!"
به باورم ایده‌ی سنترال ایگو، لیبیدینال ایگو و آنتی لیبیدینال ایگو در نظریه‌ی فربرن از دل اندیشه‌های کلاین در خصوث ملانکولیا برآمده و بسط یافته است.

بعید نیست که دلیل نگاه عمیق کلاین به ملانکولیا‌ متاثر از مرگ برادرش باشد. برادری که کلاین یکی از دلایل رفتن خود به سمت روانکاوی را تشویق‌های او می‌دانست. کسی که به دلیل داشتن طبع شاعرانه، ایده‌پردازی خلاقانه را به دور از نظریات علمی در ذهن کلاین به ودیعه گذاشت. او بسیار زودهنگام درگذشت و کلاینِ جوان از مرگ او عمیقا متاثر شده بود.
کلاین غریزه‌ی مرگ و سوگواری را در ارتباط با برادرش حقیقتا "تجربه" کرد. و به باورم این تجربه در ترکیب با ذهن خلاق او مسبب چنین نظریه‌ی سترگ و در عین حال بسیار پر احساسی از ملانکولیا و البته مانیا (شیدایی) شد...

این تغییر زاویه‌ی دید به ملانکولیا در نظریه‌ی کلاین، نتایج تکنیکی متفاوتی را در کار بالینی به بار می‌آورد. برای نمونه دیگر تجربه‌ی سوگ که جزو پروسه‌ی تحلیل مراجعین ملانکولیک است شامل صرفاً تجربه‌ی DEIDENTIFICATION ِ ایگو با سوپرایگو یا ابژه‌ی بد درونی نخواهد شد و بینش در خصوص مازوخیسمِ درونی‌ مراجع نسبت به خود واقعیِ او و همچنین فهم و تصدیق تکانه‌های اگرسیو-لیبیدینالِ نهاد شاید در اولویت کار قرار گیرد...

فردا آغاز دوره‌ی "ملانکولیا و مانیا در نظریات کلاین" خواهد بود. در این دوره سعی خواهیم کرد این دو مفهوم پایه‌ای در روانکاوی را از منظر کلاین شرح داده و به مصادیق آن در فضای کار بالینی-تحلیلی، بپردازیم.

علاقه‌مندان می‌توانند جهت ثبت‌نام از طریق لینک‌ تلگرام https://t.me/Rameshgroup یا پیام به تلگرام-واتس‌اپ شماره ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ اقدام‌ نمایند.

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

26 Aug, 11:41


توجه:
جلسه‌ی ابتدایی دوره "ملانکولیا و مانیا" از ۱ شهریور به پنج‌شنبه‌ی پیش‌رو، ۸ شهریور منتقل گردیده است.

مدرس: امیرحسین کمیجانی
طول دوره: دو جلسه‌
پنجشنبه‌ها: ساعت ۱۶ الی ۱۹
به همراه یک‌جلسه اکسترا جهت پرسش و پاسخ

علاقه‌مندان می‌توانند جهت ثبت‌نام از طریق لینک‌ تلگرام https://t.me/Rameshgroup یا پیام به تلگرام-واتس‌اپ شماره ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ اقدام‌ نمایند.

@amirkomijaniii

امیرحسین کمیجانی

25 Aug, 17:38


#Piano_teacher
Director: #Michael_haneke

امیرحسین کمیجانی

25 Aug, 17:37


مادری را از سالهایی دور به یاد دارم که می‌گفت: "می‌خواهم آلت تناسلی پسرم را بِبُرّم تا او هیچگاه عاشق دختری نشود و تا همیشه برای من باقی بماند!"
در تئوری لکان اصولا "نام‌ پدر" و جایگاه او به عنوان اخته‌گر و عامل شکل‌گیریِ فردیت و نمادپردازی- که وجه افتراق نوروز از ساحت سایکوز است- در کودک شناخته می‌شود؛ اما من تصور می‌کنم در وهله‌ی اول و به طریق اولی این مادر است که برای کودک نقش و جایگاه اخته‌گر را ایفا کرده و لذا او را وارد ساحت سه‌تایی، واقعیت، نماد و به طور کلی آگاهی از خود و دیگریِ مهم در جایگاه قانون‌گذار می‌نماید.

ایده‌ی "مادر فالیک" که از کهن‌ترین ایده‌های بشری است یک‌ نتیجه‌ی ضمنی دربردارد: اینکه مادر علاوه بر رَحِم، صاحب آلت-فالوسی است برای میل‌ورزی و دخول! او نیز خواهان آن است تا با آلت خویش، در جهان ابژه‌هایی را جستجو نموده و به آرزوهایی دست یابد که نه رحم و سینه‌ی او، بلکه فالوس وی طلب می‌نماید. لذا این مادر است که با اشتیاق ورزیدن به یک ابژه‌ی دیگر،‌ جایگاه caring ِ او در ذهن فرزند به جایگاه اخته‌گر تغییر شکل می‌دهد.

شروع میل‌ورزی مادر به "چیزهایی" به جز فرزند، شروع فرایند فردیت‌یافتگی کودک نیز خواهد بود و در طی این مسیر، کودک از بودن در جایگاه آلتی ارضاکننده برای مادر، به سمت خودارضایی (به‌شکل سمبلیک و نه صرفا عمل فیزیکی خودارضایی) تغییر جهت می‌دهد؛ خودارضایی در اینجا معنا و دلالتی سرنوشت‌ساز را به خود می‌گیرد: من با خودم و داشته‌های خودم‌ می‌توانم لذت ببرم و دیگر وابسته به تو (مادر) نیستم.

مادرانگی همچون شمشیری دو لب است؛ مادر با لبه‌ای از آن قادر است بند ناف کودک را از خویش "بِبُرّد" و سبب میلاد حقیقی کودک شود؛ می‌توان این کارکرد مادر را "اخته‌گرِ حیات‌بخش" نام گذاشت و با لبه‌ی دیگرِ این شمشیر، نه بند ناف، که گردن کودک را بریده و او را از حیات ساقط می‌نماید! این سویه‌ی مادرانه را نیز می‌توان به "اخته‌گرِ بلعنده" تشبیه نمود.

آنچه که گویا لکان بیشتر به آن‌ می‌پردازد همین سویه‌ی بلعنده‌ی مادر است؛ سویه‌ای که به تعبیر او بسان تمساحی‌ است که خواهان بلعیدن فرزند خویش بوده و لذا نقش پدر را نجات‌دهنده‌ی کودک از این بلعیده شدن توسط مادر توصیف می‌نماید؛ پدری که کودک را به بیرون، به واقعیت و به فردیت پرتاب می‌نماید. در این تبینن لکانی، به نظر می‌رسد رحِم‌ مادر به شکل نمادین توصیف‌گر قسمتی از وجود او است که تمایل به حفظ کودک در درون خویش را دارد؛ شبیه به همان سخن فروید که در سخنرانی‌های مربوط به زنانگی‌اش گفته بود (قریب به‌مضمون) که: بزرگترین آرزوی زن آن است که صاحب فرزند پسر شود و خرسندتر از او زنی است که دو پسر دارد: یکی فرزندش و دیگری شوهر او!

در پرورژن و سایکوز ما با همین اخته‌گریِ بلعنده‌ی مادر مواجهیم؛ مادر، کودک را ابژه‌ی میل خویش قرار داده و او را همچون غذایی بسیار لذید ستایش می‌کند. در این حالت، مادر صرفا زیباییِ کودک، دلبرانگی، نمک، جذابیت‌های کاملا عینی و به‌طور کلی خصلت‌هایی از او را می‌ستاید که از دل آن بینشی برای کودک به عنوان یک سوژه‌ی مستقل از مادر ایجاد نمی‌شود. برای مثال این جمله را در نظر بگیرید: "تو دختر-پسر خوشگل منی". اینجا زیبایی کودک نیز در راستای ارضای یک نیاز در مادر مورد ستایش و تصدیق قرار گرفته است و نه به عنوان یک ویژگی که کودک می‌تواند جدای از نیاز مادر برای داشتن فرزندی زیبا، خود را با آن بازشناسی نماید.


در این فضا کودک به سمت شکل‌دهی هویتی مگالومانیک و متوهم پیش خواهد رفت؛ که هر چند بسیار فالیک به نظر می‌رسد اما به دلیل کارکرد غیرمستقلانه‌اش و در واقع به دلیل اینکه این فالوس در قالب خدمتی برده‌وار برای مادر، تایید دریافت می‌نماید، شکلی کاملا ازخودبیگانه و مازوخیستیک به خود خواهد گرفت؛ به ظاهر فالیک اما در حقیقت بی‌هویت! همچون‌ انسانی که صرفا آلت پرتوانی داشته و بدون هیچ معنا، مفهوم و هویتی از خود، موظف است در تمام عمر خویش متقاضیان زیادی را به ارضا برساند.‌ حسی که چنین فردی از خود دارد چیست؟ ارزشمندی، بزرگی و فالیک بودن؟ یا اختگی و دست‌نشاندگی و بردگی؟!

پدر در همان تمثیل لکانی صرفا هنگامی می‌تواند چوب بازدارنده‌ای را در دهان مادر قرار داده و فرزند را به بیرون پرتاب نماید، که مادر، خود خواهان این بیرون‌افتادگیِ کودک از درون خویش باشد؛ به یک معنا اگر مادر رضایت به جدایی کودک از خویش ندهد، پدر با تمام توانش برای هدایت کودک در مسیر بلوغ، کاملا ناتوان و بی‌تاثیر در این‌ مهم خواهد شد. لذاست که در فضای اجتماعی نیز قدرت حقیقی را بایستی متعلق به زنان دانست و پشت تحولات اجتماعی نقش اصلی را در میان آنها جستجو نمود و نه صرفا در مردان. سِمَت و عنوان "ریاست" اغلب نصیب مردان می‌شود اما گردانندگان و هدایت‌گران تاریخ-فرهنگ، در بسیاری از موارد زنان بوده‌اند؛ هر چند در خفا و به دور از نظرها!

امیرحسین کمیجانی

14 Aug, 18:05


دوره "ملانکولیا و مانیا در نظریات ملانی کلاین"

خودکشی فرد ملانکولیک تقلایی است برای حفظ عزیزانش در مقابل نفرت غیرقابل کنترل در درون او. در حالت شیدایی، ایگو نه تنها از ملانکولیا می‌گریزد، بلکه از بدبینی‌ و نفرتی که قادر به تسلط یافتن بر آن نیست نیز فرار خواهد کرد. ملانی‌ کلاین.

هر قدر فروید وجه سادیستیک‌ ملانکولیا را بر ما عیان‌ نمود، کلاین صورت عاشقانه-افسرده‌گونِ ملانکولیا را شاعرانه‌تر و خلاقانه‌تر از فروید بر ما رونمایی کرد.‌
و دل پر از اندوهی پر افسوس و آه می‌شود از اندیشیدن به سخنان این زن عاشق؛
چرا که او در هر یک از ما و در پس هر لحظه از آسیب‌زدن‌هایمان بر خود، عشقی را نشانه‌ می‌رود و نشانمان می‌دهد به ابژه‌ای که نمی‌خواهیم از سر خشم و آز، از دستمان برود؛
پدری، مادری، معشوقی که وجودشان ما را بی‌ "چاره‌" ترین ساخته است و این عشق از سر همین بیچارگی است که خویشتنمان را آماج درد می‌سازد...

ملانکولیا و مانیا دو trait یا ساختار کاملا در هم تنیده با یکدیگرند؛ در پس هر خصلت‌ مانیکی می‌توان حضور ملانکولیا را تصدیق‌ نمود از این رو فهم هر یک از این دو پارت، بدون دیگری ناقص خواهد بود.‌

در فضای تحلیلی کمتر به این دو‌ مفهوم در آموزش‌ها پرداخته‌ شده است اما روح سرگردان این دو مفهوم در جلساتِ تحلیلی دائماً حضور دارد و ما صرفا از آن غافل هستیم. بخش عظیمی از رفتارها و ایده‌های ذهنی مراجعین درگیر ایده‌های ملانکولیک و مانیک است و قطعا اشراف به این دو ما را جهت فهم دقیق‌تر مراجعینمان یاری خواهد داد.

در این دوره ما به تحلیل دو مقاله‌ی‌ مهم از کلاین در مورد ملانکولیا و مانیا می‌پردازیم.

♦️شروع دوره: ۸ شهریور ۱۴۰۳
♦️زمان: پنج‌شنبه‌ها ساعت ۱۶ الی ۱۹
♦️طول دوره: ۲ جلسه (مجموعاً ۶ ساعت)
-به همراه یک جلسه‌ پرسش و پاسخ

♦️هزینه: ۱/۲۵۰/۰۰۰ تومان
قابل پرداخت در دو قسط

♦️مدرس: امیرحسین کمیجانی، روان‌درمانگر تحلیلی، دانش‌آموخته‌ی روانشناسی بالینی از دانشگاه تهران و بهشتی

♦️شیوه برگزاری:
-آنلاین از طریق برنامه گوگل‌میت
-آفلاین

🖋ثبت‌نام: از طریق لینک زیر:
https://t.me/Rameshgroup

و یا پیام‌ به ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ در تلگرام یا واتس‌اپ

@amirkomijaniii

1,183

subscribers

140

photos

17

videos