در واقع ایده و رسم بازار کریسمس مربوط به آلمان است. الان که دیگر دنیا یک شکل شده و حتی چین و هند هم بازار کریسمس دارند ولی حقیقتا باقی جاها دارند ادا درمیآورند
و من مدتهاست فکرش را داشتم که بالاخره یک بار برای همیشه برویم اصل ماجرا را ببینیم. فکر کرده بودم یک بار دیدنش ارزش سختی سفر دارد.
حالا این وسط بچه فین فین و سرفه میکند که چندان طبق تجربه من دور از انتظار نبود.
وارد که شدیم روح شهر مرا گرفت. تقابل زیبایی و شکوه قدمتش با نورپردازی های مدرن روی تک تک درختان شهر.
اینکه همه جایش هم میشد راحت قدم زد هم سوار تراموا شد. بسیار خوشساخت بود، زیبایی ساختمانهای سبک جنوب همیشه مرا میخمر میکند.
نصف شهر هم در تصرف بچه ها بود با وسایل بازی مطابق جثه شان.
بالای غرفه های غذا و نوشیدنی، عروسکهای غول پیکر متحرک از داستانهای هانس کریستین اندرسن حرف میزدند.
غرفه کباب استیک، بالایش گرگ سال قرمزی همه را تهدید میکرد. بالای غرفه کرپ نوتلا و موز، هانس و گرتل آواز میخواندند.
دیروز تماس گرفتم خانه، ایران. حالا خودم وسط یک جمعی بودم در حال گشت و گذار بین غرفه های مختلف با لباسهای پشمی اغلب سرخ و سبزشان، منتظر نوبتشان برای سوار کردن بچه ها روی کاروسل (همان چرخ و فلک آوازخوان خودمان که رویش حالا خیلی طلایی بلایی تر است).
و پدرم داشت میگفت اینجا برف باریده بوده ولی الان آب شده. کوچه را نشانم داد. من هم برف جلوی رویم را نشان دادم.
بعد رسیده بودیم به محل مخصوص پخت نان در خیابان. آدمها روی کنده های بزرگ درخت نشسته بودند و با خمیری که سر سیخهای بسیار بلند کرده بودند نان داغ خودشان را سرپایی میپختند. بوی نان تازه و هیزم همه جا پیچیده بود.
هر خمیر نان تازه یک یورو و پنجاه سنت. پدرم گفت اوه نان چه ارزان است! ...اوه الان برق خانه رفت، حدود سه ساعت دیگر می آید . تلفنم شارژ ندارد.
آن لحظه دقیقا نمیدانستم هنوز تحت تاثیر اجماع آن نورهای زیبا در غروب زمستان و شعله های آتش و عطر نان، آرام و خوشحالم یا بخاطر این دو جمله خبری کوتاه، کل روزم از راه دور مشت محکم خورده و تخریب شده (دوباره و هزارباره).
@alice_book