باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى) @zeinab_ilkhanizadeh Channel on Telegram

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

@zeinab_ilkhanizadeh


نویسنده و فیلنامه نویس
پارت : سه پارت در هفته

فروشی:هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان،مسافر کوچه‌ی آرام،شروع من، آوای درنا
در حال تایپ:📝باغ جهنم

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى) (Persian)

باغ جهنم یک کانال تلگرامی با نام کاربری zeinab_ilkhanizadeh است که توسط نویسنده و فیلمنامه نویس زینب ایلخانی اداره می‌شود. این کانال شامل سه پارت در هفته از آثار این نویسنده است که شامل کتاب‌هایی با عناوین هزارچم، مرگنواز، ماه طوفان، مسافر کوچه‌ی آرام، شروع من، و آوای درنا می‌شود. علاوه بر این، زینب ایلخانی در حال تایپ کتاب جدیدی با عنوان 'باغ جهنم' است که به زودی در این کانال منتشر خواهد شد. اگر به دنبال داستان‌ها و آثار جذاب و هیجان‌انگیز هستید، باغ جهنم با مجموعه‌ای از اثار زینب ایلخانی مناسب‌ترین گزینه برای شماست. پیوسته باشید و از آخرین نوشته‌ها و ابتکارات این نویسنده استعلام بگیرید.

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

17 Dec, 22:15


حتی اگه اینجا نباشیم، هیچ روزی بدون یاد شماها نمیگذره.💔
پارت‌های جدید ❤️ #باغ_جهنم ❤️ تقدیم شما

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

17 Dec, 22:14


#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست و پنج.


در ماگ را میبندم‌ و برای دادن آن به دستش سمتش میچرخم.
-سرحال نگهت میداره.

آن را میگیرد و مردد میان میل کمرنگی به نوازش یا بوسه‌ای عقب می‌ایستد.
-آقام هم باید یه‌کم دیگه بره. اما در دسترسم باشه؟ هر چی شد فقط زنگ بزن.

لبخند غمگینی‌ را به نشانه تایید حواله‌اش میکنم برای بدرقه‌اش از آشپزخانه بیرون میزنم.
حالا چند دقیقه از رفتن حامد گذشته، خانه در تعلیق گرگ و میش غروب خورشید و سکوت خسته‌ای فرو رفته. حتی نارنج هم گوشه‌ای کز کرده و با رخوت چرت می‌زند و تنها عنصر متحرک فضا دود سیگاریست که میان انگشت‌های رئیس که در تراس ایستاده میسوزد.
صبر کمم ملاحظه‌ام را زیر سلطه‌اش میگیرد، پشت سر رئیس با چند قدم فاصله می‌ایستم و میپرسم:
-کی معلوم میشه کار کی بوده؟

رئیس از سرشانه لحظه‌ای نگاهم می‌کند.
-معلوم شده.

حیرت زده از این جواب غیرمنتظره، پاهایم سست می‌شوند و در جا روی لبه میز پذیرایی می‌نشینم.
-کیا؟! چرا؟!!

سیگار بلاتکلیف را از تراس به بیرون پرتاب می‌کند.
-چند سال پیش برادر زربان با یه دختری از گروهشون بود. دختر حامله میشه اما با همون وضعش توی یه عملیات علیه ما شرکت میکنه. درگیری خیلی شدید و طولانی میشه آخرش هم دختره زنده برمیگرده اما به خاطر زخم جراحاتش بچه رو از دست میده.

سخت و مردد میان خواستن‌ یا نخواستن جواب میپرسم:
-خبر داشتید از وضعیتش؟

خودش را روی کاناپه می‌اندازد و سرش را آرام روی پشتی آن رها می‌کند. به سیبک گلویش که خسته بالا و پایین می‌رود نگاه می‌کنم و ته‌ریش‌هایی که این روزها بر خلاف قبل هر روز از روی صورتش اصلاح نمی‌شوند...بالاخره چند ثانیه سکوت سپری میشود، رییس چشم‌هایش را باز میکند و سری که بلند کرده را حین ماساژ دادن گردنش به طرفین تکان می‌دهد.
-نه. توی ظاهرش هم چیزی مشخص نبود...انقدر اوایلش بود که حتی برادر دختره هم تا وقتی خواهرش بعد اون سقط خودکشی کرد خبر نداشت.

وحشت‌زده کاملا به سمتش میچرخم و با نگاهی سریع به در اتاق مرمر با تن صدای پایینی میپرسم:
-خودکشی کرد؟!! مُرد؟!!

رئیس با تاسف چشمش را میبندد.
-یه چیزی بدتر از مردن. توی آسایشگاه بستری شد. زربان تشخیص داد دیگه سلامت و صلاحیت آزاد بودن رو نداره.

گیج و ناباور نگاهش می‌کنم.
-واقعا اینطور بود؟! نمیشد کمکش کرد؟! برادر زربان کمکش نکرد؟ مگه باهاش نبود؟ عاشقش نبود؟!!

لبخند بی‌رنگ و متاسفی از لبش رد می‌شود.
-دنبال گزاره و افعال بعید میگردی دریا!

کلافه دست‌هایم را چند بار محکم به صورتم میکشم و از جا بلند میشوم.
-الان یعنی کار همین دختره که میگید بوده؟!

به نقطه‌ای خیره شده و یک تای ابرویش را کمی بالا می‌اندازد.
-برادرش!

با حرص دندان قروچه میکنم.
-جرئتش رو نداشته با باعث و بانی اصلی وضع خواهرش دربیفته...زورش...اونم با نامردی رسیده به...

مغزم از شعله خشم، در چشم‌هایم خون میجوشاند. کنار پای رئیس زانو میزنم و بی.قرار میپرسم:
-خب حالا که میدونید چرا نمیرید بالا سرش؟

لشکر زخمی اما همچنان آماده نبرد چشم‌هایش به رویم لبخند می‌زنند.
-کسی که به قول خودت انقدر نامرد و بی‌جرئته که نمیره خونه‌اش صبر کنه ما بریم سراغش! خودش رو گم و گور میکنه.

دوباره تیر نگاهش همان نقطه ناشناخته را نشانه میگیرد.
- اما تموم شد! فردا حساب‌ها تسویه میشه.

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

17 Dec, 22:10


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست و چهار.


دو تکه کیک روی میز می‌گذارم و به رئیس که رو به پنجره طبق روال این چند روز سیگار دود میکند زل میزنم. بعد از چند لحظه ناامید از اینکه به این سادگی‌ها به این دنیا برگردد به حامد که با استکان‌های چای به دنبالم از آشپزخانه خارج شده نگاه می‌کنم و اشاره‌ای میزنم. با باز و بسته کردن چشم اطمینان میدهد حواسش هست پس میتوانم سینی که برای اتاق مرمر حاضر کردم را بردارم و به آن سمت بروم. پشت درمی‌ایستم و می‌دانم به عقب نگاه کردنم بی‌فایده است چون بهانه‌ای برای بیشتر به تاخیر انداختن این لحظه ندارم. دو ضربه کوتاه به در میزنم و مثل همیشه اجازه ورود را بدون هیچ وزن و احساس خاصی صادر می‌کند.
آرام وارد اتاق می‌شوم و میبینم با تکیه به چهارچوب پنجره خیره به بازی بچه‌هاست و موهای نمورش را به باد کم‌جان دم عصر سپرده.
-برات دمنوش آوردم.

از پنجره عقب میکشد و فنجان را از سینی در دستم برمی‌دارد.
-دستت درد نکنه.

و بلافاصله شروع به سر کشیدن دمنوش میکند. چند لحظه طول می‌کشد تا بتوانم به این حرکت واکنشی نشان بدهم و همین کافی است که وقتی لیوان را از دستش میکشم عملا چیزی در آن باقی نمانده باشد.
-مرمر!!! این هنوز داغه!!!

سرانگشتش را آرام به لب‌هایش که رو به تورم می‌روند میکشد و زهرخند بی‌جانی می‌زند.
-خیلی وقت بود زعفران نخورده بودم...چسبید.

گردنم از سنگینی شرمندگی خم می‌شود و با التماس مینالم:
-منو ببخش! من کم گذاشتم.

برای اولین بار از لحظه‌ای که دیدمش رد بغض را در چشم‌هایش میبینم.
-اگه تو هم بودی چیزی عوض نمیشد غیر از اینکه الان توی تن تو هم چند تا زخم بود...شاید هم مرده بودی! اون‌ها کاری که میخواستن رو میکردن.

قدمی سمتش برمیدارم.
-باید خالی کنی خودت رو!

با قدمی بلندتر از من دور می‌شود و دست به چشم‌هایش میکشد.
-آره...اما به وقتش! سر جای درست!

دست ناکامی که سمتش دراز کردم را پایین می‌آورم.
-همه دارن بیست و چهار ساعته میگردن که معلوم شه کار کی بوده...تو دیدیش؟ نمیشناختیش؟

شبیه مرده‌ای متحرک دوباره سمت پنجره می‌رود و به فضای بیرون خیره می‌شود.
-نه...اما این زخم‌ها رو میشناسم.

با ابهام اخم میکنم، حتی مطمئن نیستم درست شنیده‌ام.
-چی؟! منظورت چیه؟!

صدای قهقهه بچه‌ها بلند میشود، مرمر به ضرب پنجره را میبندد و با یک حرکت پرده را میکشد تا اتاق در غلظتی نسبی از تاریکی فرو برود.
-سرم درد میکنه.

سریع خودم را به تخت می‌رسانم و‌ پتو را برایش کنار میزنم.
-بیا...بیا دراز بکش. تو اصلا حالا حالاها فقط باید استراحت کنی.

اما بلافاصله با بلند کردن بالشی که قصد تکاندنش را دارم و دیدن مجسمه نیمه کاره متوقف می‌شوم. خیرگی‌ام به آن با برداشته شدنش توسط مرمر شکسته می‌شود و بالش را مثل آه بی‌جانم روی تخت رها میکنم. مرمر لبه تخت می‌نشیند و خیره به مجسمه میپرسد:
-تو دیدیش؟

با بغض جواب میدهم:
-دختر خوشگلی بود.

دستش را نرم روی موهای مجسمه که هنوز تا به ثمر رسیدنش کار دارد میکشد.
-شبیه کدوممون بود؟

چشم‌هایم را میبندم، تصویر آخرین نفس نوزاد در دست رئیس در سرم جان میگیرد و از خودم میپرسم تا آخر عمرم تصویری دردناک‌تر از این میبینم؟!
-شبیه خودش بود!

لبخند دردناکی لب‌های خشکش را از هم باز میکند.
-خوبه! دلم میخواست همینطوری بزرگ شه! فقط شبیه خودش باشه!

صدای در اتاق و بعد ورود رئیس وادارم میکند تا کمی از تخت فاصله بگیرم. مرمر برای دیدن او سر نمی‌چرخاند و تنها به باز کردن کشوی کنار تخت و گذاشتن مجسمه در آن بسنده میکند. رئیس روبرویش می‌ایستد و در امتداد اینکه موهایش را پشت گوشش می‌زند دستش را زیر چانه او میگذارد و لبخند دردناکی به رویش حواله میکند.
-تو اعجاز منی...هنوز هم این عوض نشده!

سکوت مرمر طولانی و دردناک است، مثل همان تک قطره اشکی که از چشمش سقوط میکند، روی صورتش جان میدهد و در نهایت روی دست رئیس میمیرد.
-اما خیلی چیزهای دیگه عوض شده! چقدر کار داریم!

آهنگ صدایش به گوشم بم و سنگین است، جوری که لرزی کوتاه به تنم می‌نشیند و از همین ته مانده صدای بچه‌ها که از پنجره به داخل می‌آید هم شاکی‌ام.
حین جویدن لبم قصد ترک اتاق را دارم که مرمر در آستانه در صدایم می‌زند.
-غزال! برای شام کاری نکن. دوتایی بریم پیش فطرت آش ماست بخوریم.

با اشک سرگردان در چشم‌هایم میخندم و سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
-مجسمه حوض رو هم نصب کردن...بریم اون رو هم ببینی.

...

تراول ماگ حامد را از قهوه داغ‌ پر میکنم و میپرسم:
-هنوز که وقت هست. چرا انقدر زود داری میری؟

به کابینت تکیه زده و در حال بستن دکمه‌های آستینش جواب میدهد:
-به همون دلیلی که تو الان به بهانه یه قهوه، نیم ساعته خودت رو اینجا حبس کردی...نمیتونم توی این حال ببینمش...

با سر به ماگ اشاره میکند.
-زیاد نریز گفتم که نمیخورم.

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

31 Oct, 17:58


باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى) pinned «یا حق #باغ_جهنم #زینب_ایلخانی دویست و دو. -وقتی مرمر...از پله‌ها...از پله‌ها پرت شد و حامد گرفتش توی اون سیاهی و گیجی چیزی ندیدم...فقط یه سایه دیدم از یه نفر که طبقه بالا بود و دوید و رفت...حتی نمیدونم مرد بود یا زن اما... رئیس سیگارش را در زیر سیگاری له…»

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

31 Oct, 17:58


پارت‌های جدید ❤️‍🔥#باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم شما...
لطفا انرژی بدید که پارت فردا هم سریع‌تر حاضر بشه❤️❤️❤️

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

31 Oct, 17:57


#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست و سه.

پنجره اتاق مرمر را باز میکنم و با دستمال در دستم، گرد و خاک خفیف روی طاقچه را میگیرم. به‌پشت سر میچرخم و حالا در روشنی‌ بیشتری اتاق را تماشا می‌کنم. به ظاهر همه چیز برای برگشتن مرمر آماده است غیر از من! غیر از من که با دیدن روغن مخصوصش روی دراور، اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. شیشه روغن را در دستم می‌گیرم و با نزدیک کردنش به بینی‌ام، به استقبال عذاب می‌روم...
عطر شب‌های دو نفره‌مان در سرم میپیچد که کمتر از یک هفته حالا شبیه خوابی کوتاه و دور شده و بس!
شب‌هایی که خسته از شلوغی روز وسط پذیرایی یا دم بالکن می‌نشستیم، خودمان را به یک چای کمرنگ مهمان میکردیم و گاهی گپ زدن ترجیحمان بود و گاهی سکوت؛ و سکانس آخر جایی رقم می‌خورد که استکان‌‌ها را جمع میکردیم و مرمر حین چرخیدن جلوی آینه و گشتن دنبال کوچکترین تغییرات، این روغن دست‌ساز را برای پیشگیری از ترک پوستش، روی شکمش ماساژ میداد...

با صدای بوق ماشینی گذرا، طوری به زمان حال پرتاب می‌شوم که شیشه از دستم روی زمین می‌افتد و هزار تکه می‌شود.
نارنج که از صدا و اعتراض‌های حامد میفهمیدم در حال پیچیدن به دست و پای اوست با سرعت نور خودش را به اتاق میرساند. جلوی خرده شیشه‌ها زانو میزنم و قبل از جمع کردنشان با یک دست نارنج را آرام عقب هول میدهم.
-برو عقب زخم میشی...

نارنج اما با سماجت دوباره سعی می‌کند به تکه‌های درخشان شیشه نزدیک شود، دوباره او را عقب میزنم و بار سوم این خود اوست که از شکستن بغض و جیغ خفه‌ام عقب میپرد.
-میگم نکن یعنی نکن!!!

صدای قدم‌های سنگین و سریع حامد را حتی در این بین هم میشنوم.
-چی شده؟!!!

کلافه به نارنج اشاره میکنم.
-هی میخواد بیاد توی این شیشه خورده‌ها...خب اینم زخم بشه بمیره من چیکار کنم!!!

حامد با یک حرکت نارنج را قاپ میزند. با دور شدنشان مستاصل ساعدم را به دراور، و سرم را به ساعدم تکیه می‌دهم و اشک‌هایم را رها میکنم. نارنج بیرون اتاق با توپی که حامد برایش پرتاب می‌کند سرگرم می‌شود تا حامد بتواند بالاخره در اتاق را ببندد و سمتم برگردد. حس میکنم که پشت سرم روی پا می‌نشیند و با چند ثانیه مکث دست‌هایش را روی شانه‌هایم میگذارد.
-چته بچه!

شاکی از روی شانه نگاهش می‌کنم.
-چمه حامد؟! سواله واقعا؟!!
یه بچه از راه نرسیده مرده! مادرش چند ماه حسش کرده اما یه لحظه هم نتونسته ببیندش چون خودشم زیر تیغ بوده! همه اینا وقتی شده که ما...منِ احمق فقط یه طبقه باهاش فاصله داشتم!!

با همدردی در آغوشم میکشد و گونه‌ام را می‌بوسد.
-سرم جلوی آقام پایینه غزال...چیکار الان میتونیم بکنیم جز اینکه کمک حالشون باشیم...جز اینکه یه گوشه کار رو بگیریم معلوم شه کی آتیشمون زد!
تو لااقل اینجور نکن، تو رو میبینم بدتر حالم بهم میریزه!

دستم را روی چشم‌هایم فشار میدهم اما نمیتوانم گریه‌ام را متوقف کنم.
-اصلا نمیفهمم چرا...چرا یهو باید اینطور بشه آخه!

سرش را به سرم تکیه میدهد و صدایش در عمق چاه غم سقوط می‌کند.
-این چیزها برای ما رواله غزال! چیزی که هر روز اتفاقه، زنده موندن ماهاست!

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

31 Oct, 17:55


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست و دو.


-وقتی مرمر...از پله‌ها...از پله‌ها پرت شد و حامد گرفتش توی اون سیاهی و گیجی چیزی ندیدم...فقط یه سایه دیدم از یه نفر که طبقه بالا بود و دوید و رفت...حتی نمیدونم مرد بود یا زن اما...

رئیس سیگارش را در زیر سیگاری له میکند.
-یه زن نمیتونه اینجور از پس مرمر بربیاد.

مهران به صفحه لپتاپ خیره شده اما میتوانم لرزش عصبی پلکش را به وضوح ببینم...
-برق اون طبقه رو قطع کرده بودن...توی تاریکی و بی‌خبری...با اون وضعیت مرمر...همه جوره ضعیف گیر آوردن!

از یادآوری وضعیتی که مرمر را در آن دیدم...خونی که از پهلوها و شکمش روی لباسش وحشیانه نقش میزد و نفس‌های نامنظمش نفس در گلویم نیش می‌زند و از هق هق به سرفه می‌افتم.
حامد با لیوان آبی به دادم می‌رسد و بعد از پاک کردن اشک‌هایم صورتم را با دست‌هایش قاب میگیرد تا مجبور باشم نگاهش کنم.
-غزال...غزال گوش بده به من خوب فکر کن...تو جایی سوتی ندادی؟!

شوکه از سوال سنگین و عجیبی که ناگهان به سمتم پرتاب کرده به هر سه نگاه می‌کنم.
-من؟ من چه سوتی داده باشم؟!

و با وجود آفتابی که از پنجره اتاق بیمارستان به مبل چرمی که روی آن نشستم می‌تابد احساس سرما میکنم.
حامد صندلی جلو میکشد، روبرویم می‌نشیند و دستش را روی زانوهایم قفل میکند.
-مرمر ایزوله بوده غزال! اصلا واسه همین اومد خونه تو، میفهمی یعنی چی؟! یعنی کسی جز یه عده آدم خیلی محدود و معتمد اصلا از وضعیت حاملگیش خبر نداشتن.

مهران با هشدار صدا میزند:
-حامد!!!!

حامد اما کلافه‌تر از آن است که پیام صدای مهران را بشنود یا ناباوری چشم‌های مرا ببیند.
-حامد چی؟! هر کی و هر چی بودن رسما به تیر اون بچه اوندن که زهرشون رو ریختن! نباید بفهمیم از کجا خبر درز کرده؟!

شوکه و با صدایی لرزان میپرسم:
-الان میخوای بگی از طرف من چیزی درز کرده؟

نفسش را با بی‌حوصلگی فوت میکند.
-میگم فکرت رو باز کن ببین توی‌ بار با کسی حرفی نزدی؟ توی اون محله خراب شده همسایه‌ای چیزی...

دستش را از روی پاهایم پس میزنم و برافروخته از جا بلند میشوم.
-این مدت که پام چلاق بود کل کارم توی بار می‌رسید به یه اتاق! پس جز به جز یادمه چی گفتم‌ و نگفتم...اون محله خراب شده که میگی رو هم خودتون رصد کردید و انتخاب کردید!

رئیس که‌ متوجه تنشم شده حامد را متوقف می‌کند.
-این قضیه روی زمین نمیمونه، امروز فردا پیدا میشه. اون محله پاکه.

اما این برای من کافی نیست...با بغض نگاهم را بینشان میچرخانم و ملتسمانه اصرار میکنم.
-این چند ماه من قدم به قدمم باهاتون هماهنگ بود...من کاری نکردم!

رئیس با چشم‌های خسته و به خون نشسته نگاهم می‌کند.
-کی گفته تو کاری کردی؟!

برای اشاره به حامد سرم تا نیمه به سمتش میچرخد اما خودم را متوقف میکنم و به پنجره پناه میبرم.
آرزو وارد اتاق می‌شود و با احتیاط به رئیس نگاه میکند.
-آقا، مرمر نمیخواد برگرده ویلا!

رئیس با اخم یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد، آرزو ناچار به ادامه دادن می‌شود.
-میگه میخواد برگرده خونه غزال!

حیرت‌زده بین بهت و شرم به دهان آرزو زل میزنم.
-خونه من؟!

آرزو سر به تایید تکان می‌دهد و دوباره برای کسب تکلیف به رئیس نگاه میکند. رئیس به مهران نگاه میکند و میپرسد:
-چند ساعته میشه اون خونه رو حاضر کرد؟

مهران به ساعتش نگاه می‌کند.
-بابت امنیت، بچه‌ها رو که همین الان میشه فرستاد که تا رسیدنتون مستقر شن. اما برای کارهای مراقبتی و پزشکی...

رئیس کتش را تن می‌زند و نفسی میگیرد.
-اون چیز خاصی نیست. خودم هستم.

مردد رو به رئیس میپرسم:
-منم بیام؟!

چند لحظه با مکث نگاهم می‌کند اما افکارش جای دیگری سیر می‌کنند.
-چند روزه درست خونه نرفتی. لطفا تو با حامد زودتر برو تا ما برسیم.

و من با جان و دل از این دستور اطاعت میکنم تا برای جمع کردن توانایی و شجاعت دوباره دیدن مرمر، حتی چند دقیقه بیشتر به دست آورده باشم...

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

09 Oct, 22:41


برای رویاهای بی‌نام و نشونی که رفتن
و تکه‌ای از روحمون توی ایستگاهی که ترکمون کردن باقی موند...
🥀
شب بخیر🖤

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

09 Oct, 22:39


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست و یک.



از گرمای کت حامد روی تنم کلافه‌ام اما همچنان دندان‌هایم از لرز بهم کوبیده می‌شوند. چشم باز میکنم و دیدن خونی که از دست‌هایم روی در شیشه‌ای بخش جراحی ماسیده شده دوباره به گریه‌ام اوج میدهد.
-تو رو خدا بمون!!!

و با وحشت سر به سمت حامد که روبرویم ایستاده میچرخانم.
-چرا تموم نمیشه؟؟؟

به دیوار تیکه زده، با چشم‌های بسته سرش را مدام از پشت سر به دیوار میکوبد و بالا و پایین رفتن‌های نامنظم سیبک گلویش بغضش را فریاد می‌زند.
سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و مستاصل هق هق میزنم که سنگینی دستی را روی شانه‌ام حس میکنم و با هراس از سرشانه به عقب نگاه می‌کنم. مهران با موهایی که کمی رنگ آشفتگی گرفتند و پیراهنی که بدون کت و پاپیون و ژیله حال غمگینی دارد صدایم می‌زند.
-غزال...

سراسیمه به آستینش آویزان می‌شوم و خودم را با وجود پاهایی که خون به سختی در آن‌ها جریان دارد بالا میکشم.
-چی شده؟ نتیجه عمل چی شد؟

و منطقم ابدا در این لحظه این سوال را مطرح نمی‌کند که مهران چطور میتواند قبل از من، از اتفاقاتی که پشت دری که به آن چسبیدم در جریان است باخبر باشد.
شوک و خشم هنوز هم در صورتش جریان دارد اما مثل همیشه آرامشش به تمام احساساتش غلبه کرده.
-نه درباره مرمر نیست. شهریار کارت داره.

بی حرف و با سرعت شروع به حرکت میکنم اما چند قدم نرفتم که به عقب نگاه می‌کنم.
-مرمر چی؟! از اتاق عمل بیاد...تنها...

مهران بازویش را آرام میکشد.
-بچه‌ها هستن...فعلا بیا.

با اکراه و اجبار نگاه از در بخش جراحی می‌گیرم. بعد خم می‌شوم و با یک حرکت کفش‌هایم را درمی‌آورم و با لگد آرامی آن‌ها را به زیر صندلی‌های حاشیه راهرو سر میدهم تا زودتر به محل مورد نظر برسم و دوباره به اینجا برگردم.
...
از لابلای تخت‌ها و محفظه‌هایی که برای نوزادان نارس تعبیه شده به رئیس نگاه می‌کنم که با شکسته‌ترین سایه‌ای که از او دیدم رو به پنجره ایستاده...
تماشای نوزادانی که از بینشان عبور میکنم لذتی دردآلود دارد...چشم‌هایی پر از درد که با اصرار و کنجکاوی برای باز ماندن و دیدن میچرخند یا مشت‌های کوچکی که پر از میل به زندگی‌اند...
اما وقتی به رئیس میرسم و او به سمتم میچرخد تمام احساساتم مثل موجی طوفانی به وجودم میکوبد و سکون چند دقیقه اخیر را از من میگیرد.
یک تکه ماه طلایی کف دست‌های او نفس میکشد و نفسم را می‌برد! موهای روشن و کم پشتش روی سرش انقدر لطیفند که واقعی به نظر نمی‌رسند.
مبهوت نوک انگشتم را روی موهایش‌ میکشم.
-قاصدکی تو؟!!

گوشه چشمش باز میشود و رنگ آن‌ها مرا یاد غروب آفتاب در چشم‌های رئیس می‌اندازد.
رئیس...
دل از معجزه در دستش میکنم تا بتوانم نگاهش کنم هر چند برای درست دیدنش مجبورم با پشت دست اشک‌هایم را از چشمم بگیرم.
-حالش خوبه؟

لبخند کوتاه و تلخی با سوالم گوشه لبش جا میگیرد و بعد با صدایی که انگار از عمیق‌ترین چاه وجودش بلند شده میپرسد:
-اسمش قرار بود چی باشه؟!

برای نگه داشتن قلبی که با سؤالش در حال ریختن است دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم.
-مگه قرار نبود...مگه قرار نبود وقتی به دنیا اومد مرمر خودش اسمش رو...

لحظه‌ای چشم از صورت نوزاد برنمیدارد. به نشانه تایید چشم‌هایش را باز و بسته میکند که در همین حال اولیت قطره اشک روی صورتش خش می‌اندازد.
-آره. به من هم هنوز نگفته بود گفتم شاید تو که بیشتر اوقات کنارش بودی از انتخابش خبر داشته باشی...

ساده لوحی و خوش باوری خواستنی‌ترین دخیل‌هایی هستند که در این لحظه میتوانم به آن‌ها چنگ بیندازم.
-الان اسم برای چی...قراره براش شناسنامه بگیرید؟

نوزاد کف دست‌های رئیس دست و پای بی‌رمقی می‌زند و دومین قطره اشک رئیس مستقیما روی گونه‌اش فرود می‌آید.
-داره میره دریا...خواستم لااقل موقع رفتن به اسم خودش بدرقه‌اش کنم.

ناباور مینالم:
-هنوز نیومده‌‌‌...نیومده کجا بره!

اشک‌های رئیس روی سر نوزاد فرود می‌آیند و شاید به حرمت همین اشک‌هاست که چشم باز میکند...هرچند پر از درد و با نفسی سخت...
رئیس کمی گردن خم میکند‌ و با ملایم‌تدین صدایی که تا به حال از او شنیدم میگوید:
-قربونت بره بابا؟! این دنیا انقدر ارزش نداره که حتی نفس‌هات هم مایه دردت باشن!

و وقتی لبش را روی پیشانی او میگذارد نفس بعدی درد ندارد...شبیه آهی از سر خلاصی زندانی هزارساله است!
ماه طلایی بی‌نام، از راه نرسیده ترکمان میکند که تا ابد، تکه‌ای از روحمان را در این ایستگاه جا بگذاریم...

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

01 Oct, 21:22


من همونم که یه روز، میخواستم دريا بشم...
میخواستم بزرگترين دريای دنيا بشم
آرزو داشتم برم تا به دريا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
🎼🎼🎼🎼
چون امشب دلگیره...
خیلی دلگیر...
برای غزال که شاید مثل سرانجام این ترانه خشک بشه تموم بشه...اما به دريا نرسه!
و برای همه آرزوهایی که توی چاله افتادن و ازشون یه مرداب نیمه‌جون باقی موند!

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

25 Sep, 22:13


تو خود عشقی که همزاد منی...❤️‍🩹
آهنگ این پارت🎼

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

25 Sep, 22:11


پارت‌های جدید ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم شما❤️

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

25 Sep, 22:07


#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
دویست.


-پس این شد قرارمون. من حفظ کنم که بخونم تو هم بزنی. خودم و خودت!

با شرارت و بی‌طاقتی مختص خودش لبم را می‌بوسد و تکرار میکند:
-فقط خودم و خودت! اصلا این کار رو کنی یک در یک عاشقت میشم.

اخم‌هایم را در هم می‌کشم.
-یعنی الان نیستی؟

لپ‌هایم را می‌چرخاند و صورتم را زیر سیل بوسه‌هایش له میکند.
-نه که نیستم! دیوونتم!!!

و کشیده شدن دست‌هایش زیر پیراهنم به پهلوهایم از قلقلک و لذت قهقهه‌هایم را به هوا میبرد.
...
عصبی با کف دست‌هایم چند ضربه به دو طرف سرم میزنم.
-اه خفه شو غزال چه ربطی داره چه ربطی داره!!!!!!

مثل دوری کردن از دهانه یک کوره از پنجره فاصله میگیرم. اما با حس خیسی اشک روی گونه‌ام میدانم قبل از رفتن به طبقه بالاتر و سراغ مرمر، باید سر و سامانی به وضعیتم بدهم پس وارد اتاقی که درش نیمه باز است نیشوم، اتاقی که چند ساعت پیش‌مهران در آن عروسش را با دست‌های خودش آرایش و حاضر کرد.
چند شاخه گل اضافه مانده از دسته گل پرستو روی میز آرایش باقی مانده و ترکیب عطرش با عطر لوازم آرایش و لباس‌های نو چنان حال خوشی به فضای ساده و گلبهی اتاق داده که ضربان بالا رفته قلبم آرام میگیرد.
روی صندلی می‌نشینم، چند نفس عمیق میکشم و محکم با پشت دست اشک‌های ناخوانده روی صورتم را پاک میکنم. پایم هنوز به آزادی و فعالیت عادت نکرده پس بند دور مچم را موقتا باز میکنم تا کمی استراحت کند که با حس ورود کسی به سرعت سرم را بالا می‌آورم و در آینه حامد را میبینم.
با دیدنش تمام رشته‌های آرامشم پنبه می‌شود و از جا بلند میشوم اما هیچ حواسم نیست به خاطر باز کردن بند کفش چطور پایم پیچ می‌خورد و اگر حامد نبود چطور دوباره پایم را به فنا میدادم. مرا به صندلی برمی‌گرداند و روبرویم روی پا می‌نشیند و دستش را روی پایم که از برش لباس بیرون زده میگذارد.
-نشد تبریک بگم. به سلامتی!

انگار هیچ متوجه حال ناخوشم نیست. دندان‌هایم را بهم فشار میدهم و با تشکری زیر لبی به بهانه بستن بند دستش را کنار میزنم.
-غزال حرف بزن! من ادا اشاره حالیم نمیشه اما خر هم نیستم!

پوزخند میزنم.
-خسته‌ام. حرفم نمیاد! الان هم باید برم پیش مرمر...بیخیال.

از جا بلند میشوم اما نرسیده به در بازویم اسیر دستش می‌شود.
-بیخیال چی؟ خودمون؟

با طعنه ابرو بالا می‌اندازم.
-اینو میخوای که اول بسم‌الله رفتی سراغش؟! خب از اول بگو!

به ضرب رهایم میکند.
-اه تو چقدر زهرمار و تلخی! چقدر!!!!

ضرب کلمه‌هایش از دستش سنگین‌تر است. بغض بدی به جانم می‌افتد که دلم نمیخواهد از آن بویی ببرد.
-باید برم پیش مرمر!

این بار با خشونت بیشتری من را از در عقب میکشد و بعد از اینکه آن را با تمام توان میبندد من را به دیوار می‌کوبد.
-غزال خیلی دیوونه‌ای اگه میدونی من و تو فقط کنار همدیگه حالمون خوبه و باز اینجور گند میزنی به حالمون!

خواندن ساحل تمام شده اما انعکاس صدایش در سرم ادامه دارد...
-اتفاقا من دارم چیزی غیر از این رو میبینم!

محکم شانه‌هایم را میگیرد و با التماسی آمیخته با تحکم میگوید:
-خب احمقی!!!! احمقی که افسار حالت رو میدی دست ملیجک بازی‌های اون خل و چل!!! نکن! نذار حال و هوامون رو خراب کنه! من تو رو دوست دارم! میخوامت!! این رو همه میدونن و فهمیدن غیر از خودت!

همچنان جهنم مطلقم اما شیطنت و میل در تنم می‌روید! نمی‌خواهم این بار خودم را قبل از باز شدن قطعی گره‌ها به چیزی ببازم پس دست‌هایم را روی شانه‌و سینه‌اش می‌گذارم و خودم را عقب میکشانم.
-بعدا حرف می‌زنیم حامد الان باید برم...

اما شانس ابدا با عقلم یار نیست چون با عقب رفتنم و برخورد شانه‌ام با کلید برق اتاق در تاریکی وسوسه‌کننده‌ای فرو می‌رود که زمزمه حامد می‌تواند تیر خلاص اراده‌ام باشد.
-کی خواست الان حرف بزنه؟!

با جمع کردن لب‌هایم در دهانم و فشردن چشم‌هایم به شانسم لعنت میفرستم. حامد متبحرانه با سر انگشت شستش لبم را آزاد می‌کند و به کام خودش میکشد. نفسم حریصانه آزاد می‌شود و تصمیم می‌گیرم لااقل امشب به چیزی جز خودمان فکر نکنم پس دست به کراواتی می‌برم و لبخندش را حس میکنم. میفهمم دستش روی کلید می‌نشیند و خودم را کنار میکشم تا مزاحم قفل کردن در اتاق نباشم اما با صدای ضربه مهیبی از طبقه بالا نه فقط همین لحظه، که تمام دنیایم بعد از لحظه را ویران میکند!
در تاریکی سرم را به سمت بالا می‌گیرم و شبیه آخرین وصیت قبل از قصاص‌ مینالم:
-مرمر!

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

25 Sep, 22:04


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و نود و نه.


برای برداشتن سومین گیلاس دستم را دراز میکنم که رئیس نامحسوس دستش را روی پایه آن میگذارد تا مانعم شود.
-داری زیاده‌روی میکنی دریا!

آزرده نگاهش می‌کنم و دستی که از گیلاس پس کشیدم را همراه دست دیگرم روی سینه گره میزنم.
-میدونید کی داره زیاده‌روی میکنه؟ شماها! شماها که به اسم کار همه چیزهای دیگه رو کاغذپیچ کردید گذاشتید گذاشتید کنار و فکر می‌کنید اون‌ها هم اون کنار میمونن! گذشته آدم‌ها با همدیگه...احساسشون بهمدیگه...رابطه هاشون...همه چی!

با دو انگشت گوشه‌های چشمش را فشار میدهد و با تظاهر به تماشای پایکوبی جواب میدهد:
-با اینکه داریم درباره آدم‌های عاقل و بالغ حرف می‌زنیم اما من تا هر جا که امکانش بود سعی کردم ساحل رو از حامد جدا نگه دارم، صرفا به خاطر تو و رابطه‌تون!

لحظه به لحظه به انفجار نزدیک‌ترم مخصوصا وقتی ساحل در شادترین و بزک‌ کرده‌ترین حالت این مدت وسط جمع مجلس را به دست گرفته و حال خوشش را فریاد می‌زند و حامد هم کنار بار، با بیخیالی و سرخوشی برای آماده کردن نوشیدنی خودش شخصا دست به کار شده.
-واسم عجیبه چجوریه که توی این شهر هر سنگی رو برداری زیرش یه آدم از آدم‌های شماست اما دقیقا سر کارهای حامد آدم کم میاد و ساحل...

رئیس با نیم چرخشی سریع روبرویم قرار می‌گیرد و مجبورم میکند جوری عقب بکشم که برای نیفتادن دستم را به لبه میز بگیرم، بعد با جدیتی که از هزار درجه خشم هم ترسناک‌تر است شمرده شمرده آخرین توضیحاتش را هم میدهد.
-دریا! من نه از تو میترسم نه باهات تعارف دارم که بخوام چیزی رو بهت دروغ بگم یا بپیچونم!
مشکلی که تو داری چیزی نیست که با متوقع بودن از این و اون حل بشه! خودت باید حلش کنی! چیزی که داره بهت حس ناراحتی و ناامنی میده رو پیدا کن و درباره‌اش با حامد حرف بزن! حرف بزنید و یا حلش کنید یا تمومش کنید!

نگاهی سمت ساختمان باغ می‌اندازد و میگوید:
-حالا اگه امکان داره برو پیش مرمر. پاش درد گرفته بود رفت استراحت کنه.

بدون حرف و با کمال میل از این فرصت برای ترک کردن جمع استقبال میکنم که با انگشت اشاره تک ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زند تا سر سمتش بچرخانم. لبی از گیلاس نشان کرده من تر میکند و با لحن ملایم‌تری میگوید:
-با حال بهتر برگردید. شب قشنگ، جشن قشنگ...خودت هم قشنگ! حیفه دخترو! به خاطر پسر بی‌خرد من کامت رو تلخ نکن!

نمیتوانم به نرمی کلامش لبخند نزنم اما این لبخند فقط تا پاگرد طبقه اول همراهم میماند، جایی‌ که صدای ساحل، به جای صدای پروا که تا چند لحظه پیش مجلس را جلا میداد در فضا میپیچد و اولین بیت‌ها خون را در رگ‌هایم میبندد...
"عشق لالایی بارون تو شباست
نم نم بارون پشت شیشه‌هاست
لحظه شبنم و برگ گل یاس
لحظه رهاییه پرنده هاست"

کف دست‌هایم را به لبه پنجره تکیه می‌دهم و با چشم‌های گرد به مراسم و ساحلی که روی سن در لباس مشکی رنگ کوتاهش میدرخشد نگاه می‌کنم.
"تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخ و گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی"

گوشم از اعتراف اینکه زیبا می‌خواند و حتی لهجه‌اش هم نمک کلمه‌هایش شده میسوزد! اما شاید این زیبایی تجلی خاطره‌ای مشابه خاطره‌ایست که کم کم مثل یک پرده جلوی چشم‌های من کشیده می‌شود....
...
"تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی"

حامد زمزمه میکند و از لرزیدن لب‌هایش روی گوشم مقاومت خواب در پلک‌هایم می‌شکند و گوشه چشمم را باز میکنم. سرش را عقب میکشد و این بار با کشیدن انگشت‌هایش لابلای انگشت‌های من مشتم را باز میکند و روی صورتش میگذارد.
"دستای تو خورشیدو نشون میدن
چشمای بستمو بیدار میکنن"

خسته از تمام درس‌ها و تکالیفی که تمام روز و شب گذشته‌ درگیرم کرده بود خودم را در آغوشش جا میدهم، زیر چانه‌اش را میبوسم و ادامه میدهم:
"صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن"

متعجب و با ذوق نگاهم می‌کند.
-حفظی؟

هنوز هم چند دقیقه بعد از بیدار شدن سنگینی گچ پایم را فراموش میکنم و هر بار با به یاد آوردنش اینطور صورتم در هم می‌رود. اما امروز بهترم، چون حامد بی‌خبر خودش را به من رسانده و در آغوش او بیدار شدم. از این بی‌خبری‌ها راضی‌ام و دوستشان دارم.
-کامل کامل نه...دوستش داری؟

و در دلم قربان صدقه چشم‌هایی می‌روم که از بی‌خوابی پف کردند و بادامی شدند...
-اولین آهنگیه که خودم تنهایی با گیتار یاد گرفتم...همیشه دوست داشتم کسی که باهاشم...
اصلا دلم خواست وقتی میزنم تو برام بخونی!

جای خالی انگشت از دست رفته‌اش را میبوسم.

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

18 Sep, 20:24


سلام ❤️‍🔥باغ جهنم❤️‍🔥 هستم ✋️


لینک زیر رو لمس کن و هر حرفی که تو دلت هست یا هر انتقادی که نسبت به من داری رو با خیال راحت بنویس و بفرست. مطمئن باش که پیام‌هات بدون اینکه از اسمت باخبر بشم به دستم می‌رسه. خودت هم میتونی امتحان کنی و از بقیه بخوای راحت و ناشناس بهت پیام بفرستن. قول می‌دم حرفای خیلی جالبی بشنوی! 😉

👇👇

https://t.me/BChatBot?start=sc-3eee8e2b6d

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

18 Sep, 18:44


پارت جدید ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیم نگاهتون.

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

18 Sep, 18:43


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و نود و هشت.


خنده روی لبم خشک می‌شود و ذهن پیش فعال و بدبینم این حرکات و جواب را اینطور تلقی می‌کند که دیرکرد همزمان حامد و ساحل دلیلی جز ماموریتشان دارد.
با بله گفتن پرستو‌ و صدای دست و سوت رشته افکارم به دلپذیرتر شکل ممکن پاره میشود...برق چشم‌های مهران که در لباس دامادی از همیشه دیدنی‌تر است خورشید خوش اخلاق امروز را هم شرمنده کرده.
مرمر با جعبه حلقه‌ها از جا بلند میشود و طبق روال رئیس با نگاه قدم به قدمش را میشمارد...
از قدم برداشتنش روی چمن‌های براق باغ گرفته تا رد شدن از کنار دنباله بلند لباس پرستو که با آن پارچه لطیف و سبک و برش‌های ساده شبیه تصوراتم از لباس پریان است و مهران شخصا به مرحله به مرحله طراحی و دوختش نظارت داشت تا ایستادنش کنار آن دو و کمک برای رد و بدل کردن حلقه‌ها...
اینجاست که بالاخره نگاه رئیس آرام میگیرد و می‌تواند با لذت و آرامشی که اقتضای این لحظات است مادر فرزندش را تماشا کند.
حلقه‌ها رد و بدل میشود، نقل و گلبرگ‌های سفید در هوا پخش می‌شوند و عروس و داماد در کنار برکه مصنوعی و نسبتا بزرگی که چند قدم آن طرف‌تر از جایگاه عقد است اولین رقص دونفره‌شان را شروع می‌کنند.
پرستو با همان سنگینی و وقار همیشگی لبخندی ثابت و کنترل شده روی صورتش دارد و مهم نیست با خودم فکر کنم اگر من جای او بودم و مردی به این شدت عاشق روبرویم بود تمام صورتم میخندید!
لحظه کوتاهی نگاهم به آرزو می‌افتد که در حاشیه جمعیت و بدون جلب توجه اشک گوشه چشمش را میگیرد و رو به سمتی سرش را به نشانه منفی به طرفین تکان می‌دهد....حتی اگر کمی دقت کنم میتوانم کلمه‌ای که زمزمه میکند را بفهمم...چیزی شبیه "نمیتونم"! با کمال کنجکاوی نگاهش را دنبال میکنم و به رئیس میرسم که با تاسف و ناامیدی به او نگاهی میکند که سنگینی‌اش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. اما ناگهان متوجه اینکه چطور زیر نظرشان گرفتم می‌شود که با ترس سر میچرخانم و سعی میکنم خودم را مشغول همراهی با دی‌جی نشان بدهم.
و همراه جمع می‌شوم تا از خودم فاصله بگیرم اما این بار بابک است که دوباره مرا به برزخ دعوت می‌کند.
-ازشون خبر داری؟

حال عجیبی است که بدانی کسی هم جبهه توست اما همچنان به نقش بازی کردن برایش اصرار کنی، مثل من که بی‌تفاوت گردنم را صاف میکنم و جواب میدهم:
-خبر دارم...همون خبری که همه دارن و چیزی هم کمتر و بیشتر نیست.
تو دنبال چی هستی بابک؟! خودآزاری؟ خب اگه انقدر مطمئنی جایی خبریه بکن برو! واسه چی وایسادی؟

هرچقدر کلامم طولانی‌تر میشود، زهرخند بابک هم عمق میگیرد.
-اگه بگم با این حال و اطمینان تو، وایسادم ببینم تهش چی میشه دروغ نگفتم!

گوشی‌اش را با تبحر از جیبش بیرون میکشد و در دستش می‌چرخاند.
-سه ساعته هیچکدوم از زنگ و پیام‌هام رو جواب نداده...

گوشی را مقابل صورتم میگیرد و روی عکس پروفایل ساحل در اینستاگرام ضربه می‌زند.
-جدا از خود استوریش، به ساعتش هم توجه کن!

لبم را از داخل گاز می‌گیرم و سعی میکنم با خونسردی به صفحه نگاه کنم. استوری شامل فیلمی از جاده است که توسط ساحل گرفته شده. فضای ماشین با آهنگی شاد و مخصوص عروسی در حال انفجار است و در پس زمینه دست حامد که روی فرمان ریتم گرفته خار چشمم میشود. طبق خواسته بابک آخرین نگاهم را هم سمت ساعت بارگذاری فیلم می‌اندازم و دیدن اینکه کمتر از یک ساعت از فیلم گذشته باعث می‌شود به بابک حق بدهم که بابت بی‌جواب ماندن پیام‌ها و تماس‌هایش شاکی باشد...
چون حالا من هم به خودم حق میدهم شاکی باشم و هستم...
بابت هر چیز ریز و درشتی...
بابت هر موضوع منطقی و غیر منطقی...
از اینکه حامد در کنار من همیشه از سردرد شکایت دارد و طالب سکوت است اما حالا جشن را به ماشینش آورده تا اینکه چرا برای گره زدن بند پشت لباسم حضور نداشت...
حالا علیرغم تماشایی بودن این باغ، این جشن و زوج دوست داشتنی‌اش حالا تمام نگاه من به قسمت ورودی‌ است و ورود حامد همراه ساحل...

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

16 Sep, 12:13


با سلام و احترام🌹

🪁رمان نوستالژیک‌🎲این مرد امشب میمیرد🎲۳۸۰۰۰


☔️رمان محبوب🕯عابر بی‌سایه 🕯۴۵۰۰۰


💥رمان جنجالی 🌪ماه طوفان🌪۲۹۰۰۰


🌱رمان به یادماندنی 🖤با سقوط دست‌های ما🖤۳۵۰۰۰


🌊رمان 🎭آقای هنرپیشه🎭 ۳۱۰۰۰


🌅رمان پرطرفدار🌱هزارچم(جلد اول)🌱۳۶۰۰۰


🥀رمان خاص🎻مرگنواز(جلد اول و دوم)🎻۳۰۰۰۰



🌻 رمان جذاب ⭐️زندگی خصوصی یک زن⭐️
۳۰۰۰۰

🎹رمان جدید و عاشقانه 🎼آوای درنا🎼۳۸۰۰۰


💍رمان👑شاه دخترون👑۲۹۰۰۰


💞رمان🖤اما خاکستری🖤۲۸۰۰۰

                             
🌼رمانمسافر کوچه آرام۲۷۰۰۰
         
        
💫رمان 🍀شروع من🍀(فصل دوم مسافر کوچه آرام)۲۸۰۰۰
         

رمان🏡دژآشوب🏡۲۷۰۰۰

                   🌙🌙🌙🌙
       
🖋رمان در حال تایپ ❤️‍🔥باغ جهنم ❤️‍🔥 تنها در کانال زیر
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh


🌼دسترسی فصل دوم هزارچم محبوب فقط از طریق اپلیکیشن باغ استور( دانلود اپلیکیشن از گوگل)🌼

💻فایل رمان‌ها با فرمت PDF خدمت شما ارائه میشن.

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

برای دریافت فایل‌ها
میتونید مبلغ‌های ذکر شده رو به شماره کارت
💳۶۱۰۴-۳۳۷۹-۹۹۶۸-۰۹۲۷💳
▫️به نام زينب ايلخانى▫️

واریز کنید و فیش واریزیتون رو به اکانت
🆔@Moonbow998
بفرستید🌸

ممنون از حضور و همکاریتون💎

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

16 Sep, 00:18


با‌ پارت‌های جدید ❤️‍🔥 #باغ_جهنم ❤️‍🔥 سلام و شب بخیر عرض میکنیم.
و زودتر از زود با ادامه عروسی عزیزمحله برمیگردیم🤍

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

16 Sep, 00:17


#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و نود و هفت.


و قبل از اینکه جوابی بگیرم دفاعیه ارائه میدهم:
-ببین من میدونم حامد کیه و چیه...چیزی که دارم ازش حرف میزنم ولی از هر سمت که بهش نگاه می‌کنم خواسته بزرگی نیست...
من تنهایی هم از پس کارهام براومدم و برمیام...این که دیگه معلومه...فقط...فقط دلم میخواست یکی یه جایی منتظرم باشه...دلم می‌خواست یه جاهایی تنها نباشم...یا کمتر تنها باشم!
اما اشتباه کردم آره؟ من همیشه تنهام...

دستش آرام روی شانه‌ام می‌نشیند و سکوت میکند. سکوت کردنش را بیشتر از تمام حرف‌هایی که تمام مردم دنیا می‌زنند دوست دارم.
نارنج با نوای شاکی که شبیه صدا کردن اسمم است و چند ماهی است به زبانش میچرخد خودش را از لای در جا میکند و طلبکارانه روی پایم خودش را پهن میکند. میخندم، علیرغم میلش رو آغوشم فشارش میدهم و بینی‌ام را در موهای نرم و سفید زیر گلویش فرو میکنم...هنوز عطر نوزادی‌اش را در این نقطه از بدنش میشنوم.
-در عوض اینو دارم...این موتور گازی خرخری رو دارم...این پسره نارنجی وحشی‌رو دارم که یه بغل راحت هم نمیده...

سرم را بلند میکنم و میخندم.
-نکنه کلا طالعم رو با پسرهای بی‌اخلاق بستن!!!

مرمر میخندد و این بار سنجاق را با حرص در سرم فرو میکند.
-فعلا خودت واسه خودت اخلاق داشته باش بعد به بقیه فکر کن. اصلا فکر کن امشب یه جشن به مناسبت سلامتی خودته، نه عروسی دو نفر دیگه.

از گوشه چشم نگاهش می‌کنم.
-حالا توی این جشن که باید فکر کنم به مناسبت سلامتی خودمه، حامد هم میاد؟

مرمر طره موی دیگری را از جلوی صورتم کنار میزند‌ و اینجاست که متوجه می‌شوم چطور با آرایش چشم‌های خسته‌ام را درشت و بیدار کرده و به فرم اصلی‌اش برگردانده.
-برای منتظر موندن زیادی خوشگلی غزال! کاش زمونه خوشش نیاد توی همین حالت خشکت کنه...
...
عطر چمنی که با آبفشان.های کوچک دورتر از محل مراسم در هوا پخش شده بدترین حال را هم شفا میدهد، حتی من که بر خلاف دعای مرمر منتظر باقی ماندم و از حامد چیزی جز برادر کوچکترش در کنارم ندارم، که البته کم هم نیست؛ مخصوصا که هیراد تماما سعی دارد مثل یک همراه محترم رفتار کند و بی چون و چرا پشت دست آقا و رفتارهای آقا با مرمر رفتار کند...اما چیزی که بیشتر از غیبت حامد آزارم میدهد، غیبت همزمان ساحل است. با اینکه لیست اولیه افراد ماموریت را خوانده بودم و اسم ساحل را در آن ندیدم، اما حالا احتمال میدهم شاید همان تغییرات گاه و بیگاه باز شامل حال ماموریت شده و حالا ساحل هم یکی از افرادی است که تا آخرین لحظه و پا به پای حامد باید در آن حضور داشته باشد. اما با تمام این‌ها چه برای مهر تایید زدن به این خودخوری‌ها و چه برای رد شدن آن‌ها و جرات و یا شاید رویی ندارم که از کسی چیزی بپرسم. این حجم از بی‌خبری و جدا افتادن‌های مداوم کم کم و موذیانه حس تحقیری در من کاشته که به شدت از ریشه گرفتن آن در بقیه میترسم، پس هر بار کمتر میپرسم و بی‌خبری‌هایم را جار میزنم...
هیراد دستم را میفشارد و وقتی سر به سمتش خم می‌کنم میگوید:
-من کی میشه داماد شم؟

با خنده و حیرت نگاهم را از مهران و پرستو که در دلبرانه‌ترین حالت ممکن کنار هم ایستادند می‌گیرم و نگاهش می‌کنم.
-خودت چی فکر میکنی؟

دستم را شاکی و خجل تکان می‌دهد.
-من فکر میکردم از تو نمیپرسیدم!

سرانگشت اشاره‌ام را آرام به شقیقه‌اش میزنم.
-خب حالا! هر وقت قدت عین داداشت شد اما اعصابت نه!

چشم‌هایش برق شیطنت آمیز و خنده‌داری می‌زند.
-یعنی عامد نمیشه داماد شه؟

با ابهام اخم‌ میکنم و او کامل‌تر میپرسد:
-یعنی عامد نمیشه داماد شه اما تو‌ میشه عروس شی؟

لحظه‌ای از فکر کردن به مفهوم عمیق‌تر "عروس شدن" یعنی داشتن خانواده تنم می‌لرزد اما خوشبختانه هیراد چندان اجازه‌ای برای عمق حالم نمی‌دهد...
-خب اگه اینطوری باشه تو عروس من میشی؟!

چشم‌هایم گرد می‌شوم و کف دستم را روی دهانم میفشارم تا صدای خنده‌ام نظم مراسم را بهم نریزد. هیراد یک بار دیگر بی طاقت سؤالش را تکرار می‌کند و وقتی از من جوابی نمی‌گیرد رو به رئیس که سمت دیگرش نشسته میپرسد:
-آقا!!! نمیشه غزال عروس من شه؟

و رییس که دقیقا در همین لحظه در حال نگاه کردن به صفحه ساعتش بوده با حالتی جدی و کنی کلافه سر بلند می‌کند و با نگاهی کوتاه اما عمیق به من رو به هیراد میگوید:
-چرا که نه! هر چی نباشه، تو از داداشت جنتلمن‌تری!

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

16 Sep, 00:14


یا حق
#باغ_جهنم
#زینب_ایلخانی
صد و نود و شش.



اسکناس را از بین صندلی‌های جلو سمت راننده می‌گیرم که ترمز گرفتنش هم به بدخلقی خودش است. ناراضی به کرایه نگاه میکند و میگوید:
-این واسه تا سر خیابونه نه توی کوچه!

میخواهم به زبان خودم هم که شده پدر دروغگو را مورد لطف قرار بدهم و همزمان برای بیرون کشیدن کیف پولم دست در کیفم می‌برم که دست کوچک هیراد با اسکناس نسبتا درشت اما کمی مچاله‌ای سمت راننده می‌رود.
-بقیه‌اش بمونه!

مرد راننده با تعجب و برای کسب اجازه از من بابت دریافت این مبلغ نگاهم می‌کند و من در مقابل نگاه گوشه چشمی هیراد که به خیال خودش نامحسوس است سر به تایید تکان میدهم. از ماشین پیاده می‌شویم و مثل روز روشن است پسرک از واضح‌ترین حرکات-مثل اصرارش برای حمل کیفم تا جزئیات ریزی مثل اخم خفیفی که سعی می‌کند حفظش کند-پا جای پای برادرش بگذارد. اما نه خودش و نه هیچکس دیگر جز من نمی‌داند حتی همین تلاش او، فارغ از نتیجه، چقدر حضورش را معنادارتر از برادرش میکند...
ورودمان به خانه را بیشتر از صدای در، صدای بلند نارنج که عملا همان سلام دادنش است به مرمر و رییس اعلام میکند. بغلش میکنم و طبق معمول آنقدر طولانی سرش را میبوسم تا معترضانه غر بزند و من انرژی گرفته از جنب و جوش وجودش رهایش کنم.
رئیس و مرمر روبروی آیینه قدی اتاق او ایستادند و رییس زیپ پیراهن حریر صورتی رنگ مرمر را بالا میکشد و بعد سر به سمت ما میچرخانند. میان سلام و احوالپرسی‌های معمول که رد و بدل می‌شوند نمیتوانم از نشان دادن ذوقم نسبت به شکم برآمده مرمر که حالا زیر این چین و شکن‌های ظریف، نمای چشم‌نوازتری دارند، جلوگیری کنم.
-آخه ٣٠ هفتگی و اینهمه قشنگی؟!!

میخندد اما دستش را روی شکمش میگذارد.
-زیادی عکس العمل نشون نده، یهو پشیمون میشم از لباسم اما چون چیز دیگه آماده نگردم گرفتار میشیم.

با اینکه این حرف جز یک شوخی کوتاه نیست اما دلم میسوزد که تمام لذت این دوران برای رئیس و مخصوصا مرمر در این خانه و بهترین حالت در ویلا خلاصه شد و حالا هر روز با مشخص‌تر شدن ظاهر حاملگی مرمر و حساس‌تر شدن شرایط سلامتی‌اش تمام این مراقبت‌ها شدت چند برابر میگیرد و این دلسوزی هرچند دیرتر بالاخره چند ساعت بعد وقتی مرمر در اتاق مشغول آرایش کردنم است در چشم‌هایم آنقدر پررنگ می‌شود که او را هم به حرف بیاورد...
معذب روی صندلی‌جابه جا می‌شوم.
-مرمر میشه تو هم بشینی؟ معذبم اینجور بالا سرمی!

بی‌اهمیت به کارش‌ادامه میدهد.
-نخیر نمیشه! اینجوری تسلط دارم، تو هم نمیخواد با این بهونه‌ها من رو همش بتونی. انقدر برام دل‌نسوزون.

صادقانه و مصرانه میگویم:
-نمیتونم! اینکه میبینم جای اینکه از این دوران لذت ببری روز به روز اضطرابت بیشتر میشه دلم رو میسوزونه! اینکه باید از این دوران با هم...با رئیس لذت ببرید اما همش درگیر کار و ماموریتید دلم میسوزه...

طره مویی که با آن درگیر است برای سومین بار از لای سنجاق‌ رها می‌شود و همین به کلافگی و موافقت پنهانی که‌ نسبت به حرف‌هایم دارد دامن می‌زند تا بدون فکر فقط بخواهد جوابی به من داده باشد.
-دلت برای خودت بسوزه دختر!

و در لحظه انگار همان که گفته اتفاق می‌افتد...انگار حقیقتا کسی که باید به او فکر میکردم یا دل برایش میسوزاندم خودم بودم...مرمر لبش را آرام و ریز گاز میگیرد، من برای قورت دادن بغضم لب‌هایم را میفشارم و بعد میپرسم:
-ماموریت امروز خیلی سنگین بوده، آره؟

و "آره" را جوری عاجزانه و طالب تایید میپرسم که مرمر چند لحظه با تاسف چشم میبندد و بعد با لحنی که سعی می‌کند قانع کننده باشد جواب میدهد:
-حامد رو میشناسی دیگه...سرزنش به کاری گیر کنه براش سنگین‌و سبک بودنش فرقی نداره تا لحظه آخر باید بالا سرش باشه.

این جواب دلخواه من نیست...
برای اینکه خمیدگی پشتم بیشتر خودنمایی نکند آرنج‌هایم را به زانویم تکیه میدهم و مسخره‌ترین حالت همین تلاشی است که برای نریختن اشک دارم و دلیلش را بهم نخوردن آرایشم تصور می‌کنم...
-دلم میخواست لااقل یه جلسه...‌‌لااقل همین جلسه آخر پیشم باشه...

کنارم می‌نشیند و سکوت میکند، یعنی اینکه بگو!
به جان گوشه ناخن شستم می‌افتم و بغض ناخودآگاه کمی به صدایم راه باز میکند.
-نه که باشه و کار خاصی بکنه‌ها...دلم می‌خواست فقط باشه! بدونم یه کسی پشت در اتاق منتظرمه‌‌‌...یه کسی هم نه...حامد! دلم میخواست اون باشه...آخه میدونی...یه وقتا بعد از فیزیوتراپی انگار کوه کندم...دلم می‌خواست بود که فقط یه بطری آب بهم میداد...فقط راحت میتونستم توی ماشین بشینم تکیه بدم بدونم اونی که داره میتونه یه آدم رندوم و غریبه نیست...

با شک و شرم نگاهش می‌کنم.
-من کلا اشتباه کردم مرمر نه؟ حساب اشتباهی باز کردم؟؟

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

08 Aug, 08:19


میانبر پارت‌های ❤️‍🔥باغ جهنم ❤️‍🔥

♥️پارت اول
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2476

♥️پارت بیست
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2518

♥️پارت چهل
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2574

♥️پارت شصت
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2632

♥️پارت هشتاد
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2698

♥️پارت صد
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2761

♥️پارت صد و بیست
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2818

♥️پارت صد و چهل
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2891

♥️پارت صد و شصت
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/2954

♥️پارت صد و هشتاد
https://t.me/zeinab_ilkhanizadeh/3004

باغ جهنم ( کانال اصلی زينب ايلخانى)

07 Aug, 08:42


تک پارت جدید ❤️‍🔥#باغ_جهنم ❤️‍🔥 تقدیمتان
زود برمیگردیم❤️