تفسیر بیضوی مثنوی معنوی @tafsirekiri Channel on Telegram

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

@tafsirekiri


عضویت در این کانال به افراد بالای ۴۵ سال توصیه نمی‌شود.
کانال یوتوب:
https://youtube.com/@tafsirekiri

ارتباط با من:
@Dxbb66

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی (Persian)

با افتخار ما به شما کانال تلگرام "تفسیر بیضوی مثنوی معنوی" را معرفی می‌کنیم. این کانال با نام کاربری "tafsirekiri" ، به پژوهش و تفسیر اشعار بیضوی و معنوی ارزشمند می‌پردازد. اگر به اشعار معنوی و تفسیر آنها علاقه‌مند هستید، این کانال بهترین مکان برای شماست. با ورود به این کانال می‌توانید از تفسیرات دقیق و عمیق درباره شعرهای بیضوی لذت ببرید

اگر شما هم یکی از علاقمندان به ادبیات و اشعار معنوی هستید، حتما به این کانال بپیوندید. آموزش‌ها و تفسیرات بیضوی شما را به دنیایی عمیق‌تر از آنچه تا به حال تجربه کرده‌اید خواهد برد

یکی از ویژگی‌های منحصربه‌فرد این کانال، ارتباط مستقیم با مدرس کانال است. شما می‌توانید با ارسال پیام به کاربر @Dxbb66 و بررسی کانال یوتیوب آنها بیشتر با این موضوعات آشنا شوید. حتما از فرصت تعامل با مدرس و دیگر اعضای کانال بهره ببرید

همچنین، اعضای زیر سن ۴۵ سال توصیه می‌شود که وارد این کانال نشوند، زیرا محتوای آن ویژه افراد بالای این رده سنی می‌باشد. برای دسترسی به تمامی مطالب و تفسیرات بیضوی، حتما از ورود به این کانال لذت ببرید

با عضویت در کانال "تفسیر بیضوی مثنوی معنوی"، به دنیایی پر از عمق، زیبایی و تفکر عرفانی خواهید رفت. این فرصت را از دست ندهید و همین حالا به این کانال بپیوندید.

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

11 Feb, 07:17


حس می‌کنم این دنده نهایتن تا یه هفته دیگه می‌تونه منو از کس‌کلک‌بازی مصون بداره، اینه که قبل از اینکه دوباره برم غیبت کبری می‌خوام هرچی یادم میاد بنویسم.

در ادامهٔ همون عبور از «من» و این حرفا، یاد یه خاطره‌ای افتادم. پارسال بود که بعد از یه مدت خوبی که از فعالیتم تو این کانال می‌گذشت، اینجا تقریبا شده بود عین کلاسای مثنوی خود مولانا تو قونیه. هر روز شلوغ‌تر میشد و مخاطبا هم خیلی فعال بودن و یه سری از نوشته‌هام بعضا سیصد چارصدتا کامنت زیرشون میومد.

اون وسط طبیعتا یه سریا به من فحش و دری‌وری هم میگفتن که به تخمم نبود. گاهی انقدر به تخمم نبود که اصلا متوجه نمیشدم یارو جدیه، فکر میکردم داره شوخی میکنه. ولی وقتی کسی حرف بی‌منطق و کسشری راجع به خود مطلب می‌زد (که درونمایه‌ش تقریبا همیشه از مثنوی و مولانا بود) اعصابم بدجور خراب میشد. به زعم خودم تلاش زیادی می‌کردم بین نقد منطقی و حرفی که از در کون یارو زده شده تفاوت قائل بشم و از اونجا که به دفاع اعتقادی ندارم، فقط به دومی حمله کنم.

اون وسطا به ویژه کامنتایی با این محتوا که «بابا هرچی بدبختی داریم از دست شاعراس» خیلی رو اعصابم میرفتن، چون کلا تحلیل‌های یک‌خطی یکی از تکراری‌ترین واکنشای آدماییه که دوست دارن خردمند دیده بشن اما کونشو ندارن که مسیرش رو واقعا طی کنن. این محرک‌ها یه وقتایی باعث یه مقدار جر و بحث توی کانال و گاهی هم ادامه‌ی درگیری تو کلهٔ خودم میشد که واقعا اذیتم میکرد. از شما چه پنهون اون خوارکسه‌بازیا یکی دو بار منو تا مرز بستن این کانال و گم و گور شدن هم برد.

همون موقعا، یه شب یه خوابی دیدم که پشمام ریخت. خواب دیدم توی منطقه‌ای هستم که همزمان ترکیبی از یک شهر باستانی و خیابون محل زندگی دوران نوجوونیمه. من خودِ مولاناام و دارم چیزی رو برای تعدادی آدم توضیح میدم که بعضیاشون تی‌شرت و شلوارک پاشونه، بعضیاشون ردای قدیمی و گیوه و فلان. جالب‌تر از اون، چیزی که داشتم توضیح می‌دادم یکی از بحث‌های واقعی مولانا بود که من در دنیای واقعی اصلا نتونستم باهاش کنار بیام و مثلا در این لحظه‌ کاملا بدم میاد از فکر کردن بهش، و احتمالا تا آخر عمرم هم با اون کیفیتی که دوست دارم حل و فصل نشه برام (خواهشا نپرسید چی، نمیتونم بگم). اما توی خواب داشتم کاملا باورمندانه همون رو برای دیگران توضیح میدادم. لابه‌لای حرف زدنم یه دفعه انگار متوجه این به هم ریختگی و بی‌منطقی همه‌چیز توی این فضا شدم، به شدت ترسیدم و پریدم از #خواب.

از منظر روانکاوی اون لحظه‌هایی از خواب که ختم به ترس و متعاقبا بیداری میشن معمولا حاوی مهم‌ترین نکته‌ان. در واقع خواب رو باید از اونجا شروع به مهندسی معکوس کرد.

این خواب، به وضوح داشت به من هشدار میداد که بیش از حد توی نقشی که متعلق به من نیست فرو رفتم. این قضیه‌ی وکیل مدافع مولانا شدن در دنیای مدرن رو اینقدر جدی گرفتم که محیط اطرافم کم‌کم داره تبدیل به قونیه میشه، آدمای شلوارک‌پوش دارن تبدیل به پشم‌الدین ابوالمحاسن میشن و خودم هم کم‌کم به یک کپی وراج و تقلبی از مولانا. اینکه دقیقا داشتم حرفایی از مولانا رو تکرار می‌کردم که در واقعیت مخالفشونم، نقطه‌ی اوج طراحی این خواب بود. اون ترس مبهوت‌کننده‌ی آخر خواب هم، چک و لگد ناخودآگاهم بود که «واقعیت این شکلی نیست، این تو نیستی، اینا حرفای تو نیست، اینجا دنیای تو نیست، بیدار شو کسکش».

حالا چرا یاد این افتادم و گفتم بد نیست بیام بنویسمش؟ به این دلیل که کلا یه نکته‌ای رو مردم زیاد فراموش میکنن و این یکی از همون عواملیه که باعث میشه تحلیل‌های آبکی هم زیاد بکنن، مثل همون جمله‌ی «هرچی بدبختی می‌کشیم از فلانیاس». این سطحی‌نگری هم اصلا مختص ایرانیا نیست، توی دنیای غرب هم من این نگاه رو هرروز از نزدیک می‌بینم که نسبت به متفکرای قرون گذشته‌شون، از مارکس و کانت و ارسطو تا امروزی‌هایی مثل ژیژک و جردن پیترسون و سم‌هریس و … همینطور نظر میدن.

اون نکته هم اینه که وقتی یه کلید به شما میدن، قرار نیست تو هر سوراخی که دیدید فرو کنیدش و بعد شاکی بشید که چرا کار نمیکنه. قراره کنار صد تا کلید دیگه نگهش دارید و ببینید واسه کدوم سوراخ به درد میخوره. نظر و تئوری یه فیلسوف و متفکر و شاعر هم همینطوره، میشه برداشتش و به عنوان یه ابزار گذاشتش یه جایی گوشه‌ی ذهن، کنار صد تا نظر و تئوری دیگه که شاید متناقض هم باشن (و این هیچ اشکالی نداره). احتمالا جایی در زندگی موقعیتی پیش میاد که اون ابزار فکری خاص به درد میخوره، ولی اینکه همیشه و همه‌جا کارایی نداره لزوما بی‌اعتبارش نمیکنه.

خواب من داشت بهم یادآوری می‌کرد که درسته که گاهی باید این «من» رو گذاشت دم در و «تو» شد، ولی کم‌کم دیگه داری شورشو درمیاری و بد نیست یه کم شل کنی. منم از اون روز شل کردم تقریبا.

خلاصه گاهی هم باید از «من» محافظت کرد؛ شرط مهم تعادله.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

07 Feb, 07:11


قول داده بودم پیرو مطلب قبلی یه داستان هم از مولانا بنویسم. ولی خب اگر الان داستانو همینطوری بخونیمش احتمالا نصف بیشترتون میپرسید آخه این چه ربطی داشت به مطلب قبل؟ کسخلید دیگه چیکار کنم. اما از اونجا که خودم این روزا نسبتا بیکارم، و حالا که بحث تئاتر هم پیش اومده، می‌خوام با وصل کردن تعدادی گوز و شقیقه یه توضیح اساسی‌تر بدم که خارج از کانتکست بحث فوکوس‌کشی هم به درد بخوره.

قدیما که با روانکاوم مرتب روی تحلیل خواب کار می‌کردم، یه بار همینطوری ازش پرسیدم چرا روان آدم اینقدر دراماتیک رفتار می‌کنه؟ چرا مثلا یه ترامای کوچیک کودکی رو به جای اینکه خیلی رئالیستی و سرراست تو خواب به تصویر بکشه، به شکل اژدهای کیرآتشین و دیو دوسر درمیاره که آدم موقع خواب دیدن خایه‌فنگ کنه؟

ایشون فرمودن:‌ «تئاتر دیدی تا حالا؟ دقت کردی حرکات بازیگرا چقدر اغراق توش داره؟ از راه رفتن و دست و پا تکون دادن و حرف زدن و خندیدنشون بگیر تا حتی نگاه کردن و کج و کوله کردن چشم و ابروشون؟ گاهی برای اینکه مطلبی روی مخاطب تاثیر بذاره و درگیرش کنه، ناگزیر به اغراق کردنیم. احتمالا اگه ناخودآگاهِ آدم هرشب لیست مواردی رو که باید توی ذهن و روانش سر و سامون بده رو به شکل اخبار خشک و خالی تحویلش بده، اون آدم چندان توجهی بهشون نکنه؛ ولی وقت چار دفعه دیو و گرگ تو خواب کونش بذارن و مثل سگ از خواب بپره ببینه ریده به خودش، یه جایی تصمیم میگیره بیشتر به ریشه‌ی این مسائل فکر کنه».

البته همه‌ی اینا رو که گفت من گفتم «نه راستش اصلا تئاتر نمی‌بینم» و بنده‌خدا چیز شد :)) ولی خب اصل مطلب درسته.

برای فهمیدن بهتر کتابایی مثل مثنوی (یا بوستان و …)، این «فهم تئاتریکال» از محتوا خیلی خیلی مهمه، به خصوص توی دنیای امروز. این جمله رو داشته باشید، بریم داستان رو بخونیم، برمی‌گردیم بیشتر می‌شکافیمش.

آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت یارش: «کیستی ای معتمد؟»

گفت: «من!»، گفتش: «برو! هنگام نیست!
بر چنین خوانی مقام خام نیست!»

میگه یه بابایی میاد در خونهٔ معشوقشو می‌زنه، طرف میگه «کیه؟»، یارو میگه: «منم!» اونم میگه: «سرت تو عنم». البته نه دقیقا به این شکل، ولی خوب میگه برو گمشو بابا اینجا جای آدمای کیری نیست.

طرف هم که نمیدونه از کجا خورده، سرگشته و غمگین میره آواره‌ی کوه و بیابون میشه، و مولانا هم میگه اتفاقا هیچ چیزی بهتر از همین آوارگی و دوری و گم و گور شدن آدم رو پخته و بالغ نمیکنه:

خام را جز آتش هجر و فِراق؟
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟ 🙂

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزید از شرر

تا اینکه یه روزی بالاخره یه لامپی بالای سرش روشن شد و فهمید که کجای کارو اشتباه کرده، بدو بدو دویید و برگشت ولایتشون:

پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانه‌ی انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا نیاید بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که «بر در کیست آن؟»
گفت: «بر در هم تویی ای دلستان!»

و اینجا معشوقش میگه آفرین، حالا که تو هم منی بیا تو. توی این خونه فقط برای یه «من» جا هست:

گفت: «اینک چون منی، ای من! درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا!»

این داستان از لحاظ زیبایی و بهینگی و اختصار احتمالا جزو دو سه تا داستان برتر مثنوی باشه. اما دقیقا به چه درد من و شمایی که تو قرن ۲۱ داریم زندگی می‌کنیم می‌خوره؟

مولانا روزی که خودش داشت این حرفا رو میزد، دقیقا به همین کیفیتی که بیانشون کرده بهشون باور داشت؛ این مفهوم «فنا» برای عرفای واقعی شوخی و قصه نبود. ولی ما که امروز همچین برنامه‌ای در دستور کار زندگیمون نیست میخوایم مثلا با این داستان چه کنیم؟

جوابش توی همون «فهم تئاتریکال» از مطلبه. توی اون سه‌گانه‌ای که قبلا نوشتم اشاره کرده بودم که ادبیات عرفانی ما رو اگر رقیقش کنی میشه تقریبا همون روانکاوی. فهم تئاتری هم بیان دیگه‌ای از همین رویکرده. اینکه یه داستان عمیق عرفانی رو با همون ذهنیتی بخونی که یه نمایش تئاترو می‌بینی؛ با آگاهی به اینکه اصل مطلب رو قراره در شکل کمی رقیق‌تر، پشت رفتارهای غلیظ و غلوآمیز بازیگرا پیدا کنی.

توی داستان مولانا به جای «معشوق» هرچیزی رو می‌تونید بذارید. هدفی که براش تلاش می‌کنید، زندانی سیاسی‌ای که میخواید صداش باشید، کیانوش سنجری‌ای که میخواید بهش ادای احترام کنید، هنرمندی که میخواید یادش رو گرامی بدارید، مملکتی که به آینده‌ش اهمیت می‌دید، دوست یا پارتنری که تلاش می‌کنید از بحران بیرون بیاریدش، یا هرچیز دیگه‌ای. کلید طلایی برای تاثیرگذاری بیشتر همین عبورِ - هرچند موقت - از خوده. گاهی لازمه برای مدتی توی هدف حل شد.

به عنوان کسی که زیاد با این ادبیات سر و کله زده، خیلی پیش اومده بهم بگن که «این شعرا خیلی قشنگن ها، ولی آخه کجای زندگی به درد آدم می‌خورن؟»
قضاوتی برای بقیه ندارم، ولی راستش تجربه‌ی خودم اینطوری بوده که «همه جا».

@TafsireKiri
▫️
(خوندن ابیاتم میذارم تو کامنتا)

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

05 Feb, 07:13


این مطلب رو چند وقت پیشا، اون موقعی که کیانوش سنجری تازه فوت کرده بود می‌خواستم بنویسم، ولی خب هوای حوصله کیری بود و سرم هم گرم چیزای دیگه. حالا که با این دنده‌ی شکسته هیچ گُه خاصی نمی‌تونم بخورم، بیام اینم بنویسم بره.

یک سال و خرده‌ای پیش بود که بعد از گذروندن ماجراهای نسبتا سختی در زندگی، به توصیه‌ی دوستی یه‌کاره پا شدم رفتم یه دوره کلاس بازیگری تئاتر توی دانشگاه UBC که حال و هوام عوض شه. برای من که کلا تو زندگیم نه تئاتر دیده بودم و نه به بازیگری علاقه‌ای داشتم و خدا شاهده تا سه سال پیش حتی دیکاپریو و برد پیت رو از هم تشخیص نمی‌دادم (جدی)، این حرکت یکی از کله‌خری‌ترین کارای زندگیم بود.

خلاصه ظرف چند هفته از آدم بی‌حاشیه‌ای که ویکندا می‌نشستم خونه‌م ایکس‌باکس بازی می‌کردم و تو آرامش جقمو می‌زدم و یه کسشری برا کانالم می‌نوشتم، تبدیل شدم به کسی که باید نقش زن حامله و خرس پاندا و تخم راست اسکندر مقدونی رو بازی کنه.
کلاس به زبان فارسی بود، مدرسش هم یه خانوم دانشجوی پی‌اچ‌دی که طبق سنت اصیل ایرانیِ «برو دانشگاه مهندسی بخون هنرم خودت کنارش ادامه بده» به صورت تجربی تو این زمینه حرفه‌ای شده بود.

تو یکی از جلسه‌های کلاس، خانوم معلم یه مفهومی رو مطرح کرد به نام «فوکوس‌کِشی»، که اگه با خوندنش نیشت باز شد تو دوست خوب منی. فوکوس‌کشی یعنی «کشیدن بیش از حد توجه بییننده‌ها به سمت خود».

یعنی مثلا نقشی که به شما داده شده قراره نهایتن ده بیست درصد توجه بیننده‌ها رو جلب بکنه و اجازه بده تمرکز مخاطب روی قسمت دیگه‌ای از صحنه و معطوف حرکات بازیگر دیگه‌ای باشه، اما شما اونقدر جنده‌ی توجه و خوارکسده‌اید که فکر می‌کنید عنتون بوی گلاب میده و دنیا حول شما می‌چرخه، اینه که طوری به اجراتون آب و تاب میدید که تمام توجه تماشاگرا به سمت شما کشیده بشه، و متعاقبن می‌رینید توی هدفی که کارگردان از اون صحنه داشته. به این کار می‌گن فوکوس‌کشی.

در واقع هسته‌ی مطلب اینه که گاهی هنر یک بازیگر حرفه‌ای در اینه که طوری حضور داشته باشه که در عین اینکه فعالانه ایفای نقش میکنه، خیلی به چشم نیاد. و برخلاف ظاهر این جمله، چنین کاری اصلا آسون نیست.

بعد از شبی که اون اتفاق برای کیانوش سنجری افتاد، چیزی که منو یاد این قضیه‌ی فوکوس‌کشی انداخت رفتار اکثریت این به اصطلاح «فعال»های خودخوانده‌ی سیاسی و اجتماعی توی روزای بعدش بود. یکیشون عکس یه فیش چس‌دلاری رو استوری کرده بود که «یادش به خیر یه بار مرحوم کارش گیر کرده بود پنجاه دلار کمکش کردم!»، یکیشون چت‌های خصوصیش با اون بنده‌خدا رو گذاشته بود وسط توییتر که ثابت کنه «فلانی همیشه وقتی ناراحت بود اول به من پیام می‌داد!» و هرکسی این «منِ» کیریشو گرفته بود دستش و یه جوری داشت از وصل کردن خودش به طرف، اعتبار گدایی می‌کرد.

یا مثلا یادمه وقتی شجریان بزرگ فوت کرد، اون مرتیکه‌ی خودخواننده‌پندار هزارپدر (شاهکیر بینش‌پژوه) یه خاطره‌ی ساختگی از مشروب خوردنش با استاد درست کرده بود و خوار تمام سوشال مدیا رو گاییده بود که «منم اونجا بودم». می‌تونست به جاش مثلا تحلیلی روی یکی از کارای شجریان بنویسه، می‌تونست به عنوان یه موسیقی‌دان (زررررت) ستایشی یا حتی نقدی از فلان اثرش بکنه، ولی خوب اونطوری فوکوسش به اندازه‌ی کافی کش نمیومد.

یه داستان عرفانی کوتاهی توی ادبیات ما هست، که میگه یه شب بایزید بسطامی توی خلوت چس‌ناله می‌کرد و به خدا میگفت من کی می‌تونم به تو برسم و فلان، و یه جایی وسطش خدا جواب داد که: «… بایزید! هنوز توییِ تو همراهِ توست. اگر خواهی به ما رسی، خود را بر در گذار و بیرون آی!».

واقعیت اینه که همه‌ی ما آدما تا یه حدی جنده‌ی توجه هستیم، و تا یه حدیش هم کاملا اوکیه. توجه چیز شیرینیه و ما هم نیاز داریم بهش. ولی گاهی برای اینکه یه رسالتی رو به سرانجام برسونی واقعا لازمه این «من» رو دست کم برای دقایقی بذاری دم در و بیای بیرون؛ در جایگاه یه فعال سیاسی یا اجتماعی، یه هنرمند، یا حتی مثلا یه پارتنر توی زندگی شخصی. گاهی اسپات‌لایت قراره روی دیگران باشه.

آره خلاصه فرزندم، توی زندگی با دو دسته آدم کیری‌بیری زیاد مواجه میشی؛ اونایی که کسکشن، و اونایی که فوکوس‌کشن. اگر جایی مجبور به انتخاب بین این دو تا شدی، یادت باشه که تحمل دسته‌ی دوم به مراتب سخت‌تره.

@TafsireKiri
▫️

در این زمینه یه داستانک زیبایی هم از مولانا هست که اگه دوست داشتید بگید تو یکی دو روز آینده بنویسم. تو این مطلب دیگه جا نمیشد. ولی این روزا کلا یه کم بیشتر برای اینجا وقت دارم.

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

03 Feb, 13:37


خب دوستان، یکی از دنده‌هام شکسته. مبارک بدخواهامون. مثل سگ هم درد می‌کنه.

یکیتون به اون دعانویسی که بینتونه بگه از این قدرت در راههای مفیدم میشه استفاده کردا مادرجنده، بهش فکر کن.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

02 Feb, 21:29


آقا من همین ده دقیقه پیش توی یه کلاس هنری، از بلندی افتادم زمین و پهلوم با چنان شدتی رو لبه‌ی یه جعبه‌ی چوبی فرو اومد که بقیه از صداش ترسیدن. الانم مصدوم و به گا رفته یه گوشه نشستم و بچه‌ها دارن یخ تو ماتحتم فرو میکنن و دستورالعملای کمک‌های اولیه میدن. یه لحظه حس پیری بدجور منو گرفت (که آخر مطلب بیشتر توضیحش میدم). کلاس امروزم هم که به گا رفت و باید چند ساعتی عین کیر خر اینجا بشینم رو‌ نیمکت، اینه که حداقل یه کم کسشر بنویسم.

در مورد این مقوله‌ی پیری، سعدی یه حکایتی داره تو گلستان، میگه یه پیرسگی رفت یه داف تینیجر به نام «گوهر» نامزد کرد برا خودش:

شنیده‌ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه‌سر، که گیرد جفت

بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو دُرجِ گوهرش از چشم مردمان بنهفت

(دُرج جعبه‌ای بوده که تو جواهر مخفی میکردن).

بعد میگه شب عروسی خوشحال و خندان با دوبنده‌ی قرمز رفت روی تشک که بزنه وسطش و حالشو ببره، ولی خب یه دفعه متوجه شد که هولی‌شت، کجایی جوونی که یادت به خیر:

چنان که رسم عروسی بُوَد، تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل، عصای شیخ بخفت!

کمان کشید و نزد بر هدف، که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد، جامهٔ هنگفت

احیانا نیاز به توضیح نیست که منظور از «عصا» تو بیت اول همون کیر یاروئه. تو بیت دوم هم با استعاره از جوونی دختره و از کارافتادگی دم و دسگاه یارو، میگه خو لامصب واسه سوراخ کردن پارچه‌ی برزنتی سوزن فولادی لازمه آخه 😐

منتها از اونجا که مرد ایرانی حاضره کون بده اما مقصر نباشه، یارو شروع میکنه اینور‌ اونور غر زدن که ئه ئه ئه ببین این دختره چجوری اومد رید تو‌ زندگیم و آبرومو برد و فلان و بیسار:

به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده ‌پاک برُفت

دختره هم میره دادگاه و اعاده‌ی حیثیت می‌کنه، اینجا ما یه دفعه متوجه میشیم سعدی هم خودش بنا به ‌دلیلی اون روز گذرش به دادگاه افتاده و طبق معمول می‌پره وسط داستان و نظر میده:

میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شِحنه و قاضی کشید و سعدی گفت:

پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست
تو را که دست بلرزد گُهَر چه دانی سُفت؟

«گوهر سفتن» یه کاری بوده که قدیما میکردن، سنگ‌های قیمتی و جواهراتو خیلی با ظرافت می‌سابیدن یا سوراخ می‌کردن تا به شکل مورد نظر دربیارن. سعدی اینجا به یارو میگه داداش دقت کردی اگر دستت بلرزه نباید بری سراغ کار طلا و جواهر؟ به همون شکل اگر به جای چوب طناب دستته نباید بیلیارد بازی کنی. اگه بازم نمی‌فهمی، وقتی کیرت فقط در حدی بلند میشه که بتونی رو‌ پات نشاشی، نباید بری مخ یه دافی بزنی که همسن نوه‌ته.

* * *

آقا ما جوون‌تر که بودیم و تازه اومده بودیم کانادا، تو یه شهری زندگی می‌کردیم نزدیکای قطب شمال که همه‌شون وایت بودن. شهر انقدر کانادایی بود که مردا و پسرا فقط هاکی روی یخ رو به عنوان ورزش قبول داشتن. فوتبال ورزش دخترا بود، یا نهایتا ورزش مردایی که مهره‌ی مار داشتن تو دلبری.

به لطف دانشجوهای اینترنشنالی مثل خودم که چندسالی بود پاشون به شهر باز شده بود، یه لیگ فوتبال دانشگاهی هم راه افتاده بود که ما از اولین تیماش بودیم. این کاناداییا هم از یه جایی علاقه‌مند شده بودن و تیم میدادن، منتها از اونجا که به عمرشون ده دقیقه هم فوتبال ندیده بودن و ذهنشون فقط هاکی می‌فهمید، فوتبالو مثل هاکی بازی می‌کردن.

نمیدونم هاکی دیدید یا نه، ولی نه اوت داره، نه آفساید و تقریبا نه حتی خطا. بازی همیشه در جریانه و به شدت هم توش کتک‌کاری میشه که اصلا جزئی از بازیه. دو تا بازیکن تا موقعی که مشغول مشت و لگد زدن به هم باشن بقیه صبر میکنن تا کارشون تموم شه.

این فوتبالیستای کانادایی هم کلا به همین منطق بازی میکردن. هیکلاشون دو سه برابر ما بود، توپو مینداختن پشت ما و به جای اینکه مثل یه فوتبالیست یه راهی پیدا کنن که با سرعت و ظرافت از کنارمون رد شن، دودستی هولمون میدادن رو زمین و بعدم چار پنج نفری لگدمون میکردن میرفتن و ما باید پنج دقیقه‌ای به داور کانادایی توضیح میدادیم که بابا فوتبال فرق داره‌. تو این ورزش ننه‌ی همو نمیگان.

ولی از اونجا که جوون بودیم و کم‌آوردن از مرگ بدتر بود برامون، از یه جایی به بعد با همونا هم درافتاده بودیم و با اینکه بعضا قدمون تا ناف یارو بیشتر نمیرسید چنان مشت و لگدی حوالهٔ کُس و کون اینا میکردیم که آخرش اونا به داور شکایت میکردن. شب هم میومدیم یه چسه یخ میذاشتیم رو کبودیای بدنمون و بعدم انگار نه انگار‌، از فردا دوباره تو زمین.

آره خلاصه، آدم چشم به هم می‌زنه میبینه پونزده سال از مهاجرتش گذشت‌. بدتر از اون، با خاطرات این مدلیش یهو به خودش میاد و می‌بینه تو کلاس بازیگری تئاتر مصدوم شده و نمی‌تونه تکون بخوره 😐

خلاصه که کـــــــــی‍ــــــــــــر....

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

22 Jan, 07:14


من اینجا شرمنده‌ی دوستانم واقعا. این هفته‌ها و شایدم دیگه‌ میشه گفت ماه‌های اخیر که زبونم تو ماتحت خر گیر کرده، تقریبا هر روز پیامایی از بیضوی‌هایی عزیز می‌گیرم که «داداش کجایی نیستی چرا نمی‌نویسی و فلان و بیسار». از اون طرف دلمم میخواد بنویسما، ولی نمیاد. جوری از بیخ و بن خشکیده که قشنگ مطمئنم یه مادرقحبه‌ای بین شماها هست که دعانویسه و کارشم خیلی درسته؛ و بنا به دلیلی مدتیه کرده تو ما. تاثیر طلسمش هم هی داره قوی‌تر میشه، یعنی مثلا وقتی دو هفته پیش یکی ازم می‌پرسید که چرا دیگه نمی‌نویسی، حداقل می‌تونستم در مورد خود این خشکیدگی و ملال و خلأ یه کم کسشر تفت بدم؛ ولی دیشب وقتی داف حق همین سوالو ازم کرد عین بز نگاش کردم فقط.

سرتونو درد نیارم حالا، ولی خلاصه با این سطح از زبون‌بستگی که این روزا دارم تجربه می‌کنم، بیشتر از هرچیزی دارم تجربه‌ی زندگی گاو و گوسفند و سایر جونورا رو می‌فهمم.

منتها امروز یکی از بیضوی‌های باهوش یه ترفند جالبی رو من پیاده کرد. نزدیک ظهر یه پیام داد که فلانی این دو تا بیت از فلان قرمساق معنیش چی میشه برای فلان پروژه‌ی درسی لازم دارم اگه میشه یه کمکی بکن. منم همینجوری یه ویس سی-چهل ثانیه‌ای فرستادم براش و یه توضیح مختصری دادم. از اون توضیح، یه سوال جدید براش پیش اومد و دوباره در جواب یه ویس فرستادم و بعد از یکی دو تا رفت و برگشتِ دیگه، طرف گفت «آفرین، حالا همینا که گفتی رو بنویس میشه مطلب بعدیت، بذارش تو کانال!» گفتم اصلا حوصلم نمیشه. گفت «جالبه برا من حوصله‌ت شد، برا خودت حوصله‌ت نمیشه» و رفت.

این جمله‌ی آخرش جالب بود، و البته جدای از این تعامل کوتاه، یادآور این حقیقت بزرگتر و کلی‌تر بود که یکی از نقص‌های فنی بزرگ آدمیزاد جماعت همینه که اغلب کاری رو که برای دیگران می‌تونه انجام بده برای خودش نمی‌تونه. برای همینه که معمولا ما برای مشکلات دیگران ساده‌تر می‌تونیم راه حل ارائه بدیم، نسبت به وقتی که خودمون دقیقا با همون مشکل مواجه باشیم.

در مورد این گره‌ی روانی کتاب‌ها نوشته شده، ولی چون ما بیضوی هستیم بیاین تا بیضوی‌ترین بیانی که تا به حال از این مسئله ارائه شده رو از زبان استاد بزرگ سوزنی سمرقندی بخونیم:

هرکه را تا به خایه بفشردم
آسمان مِهتری بدو بسپرد

همه تازانِ من بزرگ شدند
من نمایم به چشم ایشان خُرد

ای دریغا که می‌ نه بتوانم
خویشتن را یکی به کون در بُرد!

تو بیت اول، «مهتر» یعنی بزرگتر و «مهتری» یعنی بزرگی و به جا و مقامی رسیدن. «تاز» تو بیت دوم هم، با عرض پوزش یعنی بچه‌کونی.

میگه هر کیو که تا دسته تو کونش فرو کردم، بعدا رفت واسه خودش شد یه دکتری مهندسی چیزی. حالا هرکدومشون واسه خودشون کسی شدن و دیگه منو آدم هم حساب نمی‌کنن. و تو بیت آخر میگه چقدر حیف که نمی‌تونم حداقل یه بار تو کون خودم بکنم، بلکه خودمم به جایی برسم تو زندگی.

آره خلاصه، برام جالب بود که با اینکه خودم حوصله نوشتن ندارم، هنوز میتونم تو کون شما… نه چیز، جواب شما رو درست حسابی بدم. البته احتمالا تا وقتی که مرحله‌ی بعدی طلسم اون دعانویس خوارکسه آنلاک نشده.

@TafsireKiri

آها راستی یه دوست دیگه‌ای هم درخواست کرده بود که هربار مطلبی میذارم که توش شعر هست، خوانش صوتی ابیات رو هم بذارم که لحن و فلانش برا درست خوندن واضح باشه. از دفعه‌های دیگه چشم ایشالا. فعلا این دفعه بیاین چندتاتون ویس بذارین تو کامنتا ببینیم همین سه بیتو چقدر درست میخونید یه ارزیابی از وضعیتتون داشته باشیم 🤔

▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

18 Dec, 07:23


شاید بعضیاتون بدونید که سعدی باب پنجم بوستان که عنوانش «در رضا» (یعنی در مورد مقوله‌ی رضایت‌مندی) هست رو یه مقدار عجیب و بی‌ربط و مشخصا با کله‌ای کیری شروع می‌کنه.

اینم چیزی نیست که من بگم، ذهن خیلی از پژوهشگرای ما درگیر چرایی این قضیه شده و البته آدمای مختلف تئوری‌های گوناگونی هم راجع بهش نوشتن که بعضیاشون خیلی هم جالبه.

به طور خلاصه، سعدی این فصل رو اینجوری شروع می‌کنه که «یه شب داشتم واسه یه جمعی زر می‌زدم، یه بابایی بلند شد گفت این آقای سعدی کارش خیلی درسته، حرفای خوبی می‌زنه، شعرای خوبی میگه، پند‌های خوبی میده. ولی شعر واقعی، شعر حماسیه. سعدی حماسه‌سرایی بلد نیست؛ فی‌الواقع کیر فردوسی رو هم نمی‌تونه بخوره».
اینا ابیاتیه که سعدی از حرف اون طرف در مورد خودش نقل قول می‌کنه:

... که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوه‌ی زهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر «دیگران»

و اینجا منظور از «دیگران» فردوسیه، که طرف به عنوان کسی که «ختم حماسه» بوده ازش حرف می‌زده و می‌ریده به سعدی.

سعدی هم به گفته‌ی خودش در این لحظه قاطی می‌کنه و میگه من نمی‌تونم حماسه بگم؟ حماسه می‌گم، ننه‌تم می‌گام:

نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست

توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم!

و بعدم به قول فرنگیا، میگه challenge accepted و شروع میکنه:

بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم

منتها متاسفانه گوزگوزی که می‌کنه اصلا به جای جالبی ختم نمیشه و یکی دو تا داستانِ مثلا حماسی سر هم می‌کنه که چندان چنگی به دل نمی‌زنن و تو چندتا از نقدهایی که قدیما راجع بهشون خونده بودم، ایرادهای فنی‌ای معقولی در حوزه‌ی حماسه‌سرایی ازش گرفته بودن که برای کسی در قامت سعدی اصلا جالب نیست.

اما حالا ما کاری به این حرفا نداریم، بیاین خلاصه‌ی اولین داستان حماسی آقای سعدی رو بخونیم یه کم بشوره ببره. اینطوری شروع میشه:

مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود

(سپاهان همون کلمه‌ایه که بعدها با تاثیر از عربی شد «اصفهان».)

اینجا سعدی یه دوازده سیزده بیتی در مورد قدرت بدنی و توانایی‌های جنگی و رزمی این رفیق پهلوونش گنده‌گوزی می‌کنه؛ که البته کسی که شاهنامه‌ رو خونده باشه، با خوندن این ابیات سعدی کاملا به اون شخص ناشناسی که فردوسی رو به روش میاورده حق میده. چند بیتش رو بخونیم:

مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتشْ دل‌ِ خصم از او چون کباب

ندیدمْش روزی که تَرکِش نبست
ز پولاد پیکانْش آتش نجَست

دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور

نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
(خود با تلفظ khood به معنی کلاه‌خووود)

چو گنجشک، روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد 😐

پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر

گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای

زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی


و خلاصه دیگه، هی میگه طرف خیلی شاخ بود، خیلی قوی بود، خیلی گنده بود، خیلی کاربلد بود، خیلی شجاع بود و از این حرفا. بعد توضیح میده که من دیگه برای ادامه‌ تحصیل پاشدم رفتم بغداد و از اونجا هم رفتم سوریه و فلان و بیسار. سالها گذشت و دلم برای این بابا تنگ شد، گفتم برگردم برم یه سری بهش بزنم. پا شدم رفتم اصفهان و پیداش کردم؛ ولی دیدم یارو شده یه تن لش داغون تریاکی که دماغ خودشم نمی‌تونه بگیره:

به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم

جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر

به‌در کرده گیتی غرور از سرش
سرِ ناتوانی به زانو بَرش

اینجا سعدی که پشماش از دیدن وضعیت یارو فر خورده، میگه حاجی چی شد تو چرا به گا رفتی؟

بدو گفتم ای سرور شیر گیر!
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

طرف هم توضیح میده که آره دیگه تو یه جنگی از مغول‌ها شکست خوردم و کیر شدم و فرار کردم و از اون موقع دیگه بیشتر با یه قل دو قل وقت می‌گذرونم:

بخندید کز روز جنگ تَتَر
به در کردم آن جنگجویی ز سر!
(تتر: تاتار، مغول)

سعدی میگه آخه مگه میشه، مگه داریم؟ بابا تو با این همه زور و جنگاوری و نیروهای نیابتی و عمق استراتژیک و فلان، چجوری یهویی همه چی رو ول کردی فرار کردی آخه؟ یارو هم جواب میده:

زمین دیدم از نیزه چو نِی‌سِتان
گرفته عَلَم‌ها چو آتش در آن

غنیمت شمردم طریق گریز!
که نادان کند با قضا پنجه تیز

میگه آره دیگه، دیدم زمین بسته‌ بود، آسمانها بسته‌ بود، نامردا همه‌ی راه‌ها رو بسته بودن؛ این شد که دستمو گذاشتم دم کونم و تا خونه دویدم.

بالاخره بعضیا هم «حماسه‌»شون این شکلیه دیگه، ما چی‌کاره‌ باشیم که بخوایم نظر بدیم. 🙂‍↕️

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

08 Dec, 07:06


قائم مقام فراهانی - که از معدود آدم‌حسابیای دم و دستگاه حکومت قاجار بود - رو بعد از فقط یک سال صدارت، یه تعدادی مادرجنده زیرابشو پیش محمدشاه زدن و زندانیش کردن. نهایتا هم از شاه حکم قتلش رو گرفتن و اگر اشتباه نکنم بنده خدا رو خفه‌ش کردن‌.

میگن چند ساعت قبل از قتلش، روی دیوار سلولی که توش زندانی بود مطلع غزلی رو نوشت که قبلا سروده بود:

روزگار است این که گه عزت دهد، گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد

این مفهوم به ظاهر ساده (که بنا به دلیلی در عین سادگیش گنده‌‌گوزای خاورمیانه نمی‌فهمنش) بیان‌های زیباتری هم تو ادبیات کهن ما داره، که البته بمونه برای وقتی که اون اتفاقای زیباتری که منتظرشونیم هم بیفته. برای امشب همین کافیه :)

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

19 Nov, 17:12


امروز ۱۹ نوامبر، روز جهانی مرد، یکی از ساده‌ترین و در عین حال کارآمدترین اختراعات خداونده.

الان وقت ندارم چیز زیادی بنویسم؛ ولی اگر کمتر از یک ساله که اینجایید و ویدیوهای قدیمی رو ندیدید، فعلا این ویدیویی که پارسال همین موقعا در رابطه با سلامت دم و دستگاه مردونه در ادبیات کهن فارسی ساختم رو ببینید تا بعد ببینیم چی میشه.

https://youtu.be/24R7qfH8rv4

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

01 Nov, 07:37


▫️
[دو از دو]

حالا اگر فکر می‌کنید قسمت بدش همین بود، بیت بعدی رو بخونید:

زنک شوخ بر اِزارش رید!
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید

این بیت اصلا پلات‌توییستیه برا خودش. «شوخ» قدیما به معنی «چرک و کثافت» بوده، و «اِزار» هم یعنی شلوار.

در حین سکس زنه میرینه روی شلوار آقای یوزه؛ که خود این بیت به صورت ضمنی اشاره داره که طرف حتی شلوارو کامل درنیاورده. در واقع اجداد محترممون انرژی‌ای که برای سکس می‌ذاشتن همونقدر بوده که برای سر پا شاشیدنشون؛ و تازه این مال وقتیه که طرف بابتش پول هم داده. اگر لازم میشده همونجا هم میریدن.

و البته باز این تمام ماجرا نیست. توی مصرع دوم منظور از «او» یوزه‌س (که در ادامه‌ی داستان واضح میشه). یعنی طرف نه تنها فقط زیپ شلوارو اندازه دو بند انگشت باز کرده و رفته رو کار، بلکه تو همون وضعیت هم دل به کار نداده و تمرکزش رو دزدیدن دبه‌ی روغنی بوده که ظاهرا همراه خانم بوده (روغنی که باهاش چراغ روشن می‌کردن).

بگذریم آقا، پس در سه بیت گذشته به طور خلاصه این اتفاقات میفته: یوزه پول میده به زنه و میرن رو کار، وسط سکس زنه میرینه و لباس یوزه‌ رو به گه می‌کشه، و یوزه هم به شکلی که ما نمی‌دونیم موفق میشه در همون اثنا دبهٔ روغن خانوم رو بدزده، و مجموعهٔ این فعالیتها چیزی بوده که اجداد ما بهش میگفتن سکس (یا خاک بر سری).

کار که تموم میشه، زنه میگه تو عجب کسخلی بودی بابا، پولتو گرفتم به هیکلت هم ریدم!

زن بدو گفت: «کابلهت دیدم
بستدم سيم و بر تو خنديدم!»
(کابلهت: که ابلهت)

یوزه هم تو دلش میگه حالا وقتی رفتی خونه و دیدی چراغت روشن نمیشه می‌فهمی ابله کیه:

يوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد اين سرگذشت و قصه دراز

گفت: «از اين خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نيم، خردمندم
(خرزه: کیر بزرگ بدقواره)

چون ببيني چراغ بی روغن
پس بدانی تو ابلهی يا من!»

و در سه بیت آخر، این شعر بسیااار هنرمندانه میشه:

«گر نشستی به زير من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی،

تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کايچ گنبد نگه ندارد گوز!

باد اگر کونْت را به فرمان نيست
غم مخور کايچ کون سليمان نيست!»

واقعا حیفه این همه کنایه و تلمیح و زیبایی که توی این سه بیت ریخته رو توضیح ندیم. ببینید «گوز» واژهٔ جالبیه. جدای از معنی امروزی که ما براش داریم، قدیما به معنی «گردو» هم بوده. در واقع اون زمان گوز اتفاقا بیشتر به معنای گردو استفاده میشده، و چیزی که ما امروز بهش میگیم گوز بیشتر با واژه‌ی «تیز» شناخته میشده.

گوز به معنای گردو همون واژه‌ایه که بعدها با تاثیر از عربی به «جوز» تبدیل شد و هنوزم تو خیلی از گویشهای محلی ایران به گردو می‌گن جوز. ولی با این وجود، گوز اون زمان به همین معنی امروزی باد معده‌ایش هم وجود داشته.

از اونور، «گوز» و «گنبد» هم در ادبیات ما یه همزیستی جالبی با هم دارن، برای رسوندن یه سری پند و اندرز از طریق استعاره. مثلا با واژهٔ «گردکان» که باز هم به معنی گردوئه، این بیت از سعدی رو داریم:

پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است
تربیت، نااهل را، چون گردکان بر گنبد است

شما اگر بخواید روی یه جسم گنبدی شکل، یه گردو قرار بدید، این گردو هی سر می‌خوره و پرت میشه پایین، پس «گردو روی گنبد گذاشتن» کنایه از کار بیهوده انجام دادنه. این بیت سعدی میگه آدم مادرجنده رو نمیشه تربیت کرد، زور بیخود نزن.

یا مثلا در شاهنامه فردوسی داریم که طرف موقع رجز خوندن میگه:

تو با این سپه پیش من رانده‌ای؟
همه گوز بر گنبد افشانده‌ای!

واضحه داره چی میگه دیگه نه؟ خب این از این.

اما توی این سه بیت پایانی شعر سنایی، گوز همین گوز خودمونه، همون که شما میدی و بعد با تعجب به دور و بریا نگاه می‌کنی که مثلا کی بود؟ و گنبد استعاره‌ای از کون. منتها از این سنت کنار هم قرار دادن گوز و گنبد خیلی جالب استفاده کرده.

توی بیت اول و دوم میگه حالا اگر یه روزی «از گنبدت گوز پرت شد» خیلی حال نکن با خودت بابا، معلومه که هیچ گنبدی نمی‌تونه گوز نگه داره! (ربطش به همون مفهوم مثالایی که از فردوسی و سعدی زدم رو می‌بینید؟ فقط فرقش اینه که اینجا گوز واقعا گوزه و گنبد کون)

تو بیت سوم میگه البته از گوزیدنت غمگین هم نباش! و اینو به هنرمندانه‌ترین و کسکشانه‌ترین شکل ممکن میگه. همونطور که میدونید معجزه‌ی سلیمان پیامبر این بود که تمام عناصر طبیعت تحت فرمانش بودن؛ از جمله باد. تو بیت آخر میگه اگر باد بدون هماهنگی از کونت در میاد غصه نخور، کون شما سلیمان نیست که اختیار باد دستش باشه 😳😂

آره خلاصه، همه‌ی اینا رو گفتم که بگم من چیز خاصی از این داستان نفهمیدم. جز همین که از گوزیدنتون شاد یا غمگین نباشید. من البته خودم یه عمره که پوکرفیس می‌گوزم و سنایی ازم راضیه. اگر نکته‌ی مهم دیگه‌ای توی داستان دیدید که از چشم من پنهون مونده خوشحال میشم با روابط عمومی بیضوی تماس بگیرید. شاد باشید.

▫️
@TafsireKiri

آها راستی، لطفا وسط سکس نرینید.

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

01 Nov, 07:36


[یک از دو]

امروز می‌خوایم یه کار گروهی انجام بدیم 😌 به این صورت که من یه داستان کثافت قدیمی و فراموش‌شده از ادبیات کهنمون براتون می‌گم، و شما بگید که چه پند و نکتهٔ به‌دردبخوری میشه ازش یاد گرفت؛ چون خودم به چیز خاصی نرسیدم.

داستان از سنایی غزنوی عزیزه، و البته توش کلی هم واژه‌های جدید یاد می‌گیرید، اینه که بیت به بیت می‌خونیم میریم جلو. یه جاییش هم ممکنه یه کوچولو حالتون به هم بخوره.

می‌فرماید که:

بود گرمی به کار دریوزه
نام آن سرد قلتبان یوزه
(دریوزه: گدا)

این «سرد» قدیما یه جور فحش بوده؛ تو مایه‌های «بی‌خاصیت». قلتبان هم که یعنی «زن‌جنده». پس می‌گه یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود، یه مرتیکه زن‌جنده‌ای بود به نام یوزه که شغلش گدایی بود.
اون وقت این آقای یوزه یه روز پا میشه میره حج:

رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل، اینت مزد، اینت ثواب!

این «اینت» با تلفظ int در واقع کوتاه‌شده‌ی «این تو را» (این برای تو) هست، ولی معنی تحت‌اللفظیش تو شعر مثل«عجب» یا «ببین تو رو خدا» می‌مونه.

بعد میگه وسط راه وقتی از بغداد رد میشه (که نیویورکِ دنیای اون دوران بوده) و درگیر زیبایی شهر و جذابیت‌هاش میشه، کلا برنامه‌ش عوض میشه و تصمیم می‌گیره اول یه سر بره کاباره یا همون «خرابات»:

چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
(الوان: رنگ‌ها)

صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته برهٔ بریان

زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بی‌ره و آیین

منتها وسط راه چشمش به یه سوپر داف سکسی میفته و برنامه کلا عوض میشه:

دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا

دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و، فرْج به یاد

فرج (بر وزن خرج) یعنی کُس! این مصرع آخر واقعا هنرمندانه‌س، از لحاظ تقابل کس و معنویات در ذهن مرد. میگه یوزه چشمش که به کس افتاد کلا عبادت یادش رفت.

تو دو سه بیت بعد یه دفعه تمام اکشن داستان اتفاق میفته، که هرچند خیلی خلاصه گفته شده ولی همین چند بیت رو بدی دست یه کارگردان خوب حداقل نیم ساعت فیلم از توش می‌کشه بیرون:

دید در فَروَزِ گریبانش
دو دِرَم بهر جامه و نانش

یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد!

خب صبر کنید، صبر کنید قشنگ کند و کاو کنیم ببینیم چی شد. بیت اول میگه یوزه یه نگاه به این داف ملس انداخت، یه نگاهم به جیبش کرد؛ و دید کلا دو درهم تمام پولیه که داره.
تو بیت دوم میگه اون دو درهم رو درآورد داد به زنه و در ازاش گاییدش! به همین سرعت. این کلمه‌ی «گاد» خیلی چیز جالبیه، تو انگلیسی میشه «خدا»، تو فارسی میشه صورت ماضی سوم‌شخص مفرد از مصدر گاییدن.

ببینید عزیزان، ذهن ایرانی از همون هشتصد سال پیش کلا پیش‌نوازش و foreplay و این ادا و اطوارایی که جدیدا مد شده تو کارش نبوده؛ در این حد که مهیج‌ترین صحنه‌ی داستانی که سنایی که داره تعریف می‌کنه به همین سرعت تموم میشه: «پول داد، کردش». نمی‌دونم مطلبو می‌گیرید یا نه، ولی خانومای تو خونه، پشت این سبک سکس خروس‌طور مرد ایرانی هزار سال تاریخ هست؛ فکر نکنید یه شبه میشه چیزی رو عوض کرد. این زودانزالی قدمتی به درازای تمدن ما داره، اونقدر که حتی موقع داستان‌سرایی، خود شاعر هم توی شعرش دچار زودانزالی فکری شده و نکرده یه دو تا پوزیشنی چیزی شرح بده که آدمو بیشتر بکشه تو داستان.

یعنی اسم و شغل طرفو گفته، کاراکترش رو توضیح داده، مسیر سفرش تا حج و توقفش تو بغداد و کسچرخ زدنش توی بازار و تغییر مسیرش به سمت دیسکو و جزییاتی مثل مرغ بریون و نونی که تو بازار می‌پختن رو ذکر کرده، ولی تمام چیزی از عمل سکس - که نقطه‌ی اوج داستانش هم هست - تونسته ارائه بده همین بود که «کردش!» خلاصه اجداد ما اینجوری بودن و ما هم همگی حاصل همچین مدل چیز کردنی هستیم و این بسیار غم‌انگیزه. شما هم ببند نیشتو.

@TafsireKiri
▫️
ادامه ⬇️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

25 Oct, 05:14


دوستان بیضوی عزیز، طی چند روز گذشته و در سکوت رسانه‌های معاند، ده‌هزار نفری شدیم 🤌🏼😌

با تشکر از شما، بعد از مدتها چند تا سرشماری بکنیم ببینیم کی به کیه‌. در ضمن، رای‌ها ناشناسه و من فقط تعدادشون رو می‌تونم ببینم، ولی خواهشا درست جواب بدید کسخل‌بازی در نیارید 🙏🏼.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

23 Oct, 04:55


▫️
[دو از دو]

توی دفتر پنجم، مولانا داستان کوتاهی از یه گاوی میگه که تنهایی توی یه جزیره زندگی می‌کنه، هر روز صبح بیدار میشه و تا شب می‌چره و تمام علفا رو می‌خوره تا حسابی چاق و چله میشه. شب که میشه، یادش میفته که علفی باقی نمونده و از نگرانی این که «ای وای فردا چی بخورم پس» اینقدر استرس می‌کشه تا لاغر و ضعیف میشه. اما تا صبح بشه، علف‌ها دوباره رشد کردن و فردا دوباره جزیره پر از غذاس، پس بلند میشه و میخوره و چاق میشه و شب دوباره از استرس غذای فردا اعصاب و روان خودشو به گا میده، و سالهای سال هر روز رو با همین وضعیت می‌گذرونه:

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندر او گاویست تنها، خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب

شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو، لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
(قصیل: علف ملف - میان: کمر)

اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
(جوع‌البقر: گرسنگی شدید)

باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
(لمتر: چاق)

باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
(فزع: ترس - منتجع: آب و علف)

که «چه خواهم خورد فردا وقت خَور؟»
سالها این است کار آن بقر!
(بقر: گاو)

و میگه عجیب اینجاست که یه بار نمیشینه درست حسابی با خودش فکر کنه که این همه سال تجربه‌ی گذشته‌ی زندگی من خودش اثباتیه بر این که لازم نیست انقدر نگران باشم:

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟ 🙂

این داستان البته خیلی ساده‌س و حرف پیچیده و پشم‌ریزونی توش نیست، چیزی هم نیست که به ذهن من و شما و نفر بعدی نرسه و نیاز باشه مولانا رو از گور بکشیم بیرون تا توضیحش بده. ولی تجربه‌ی خودم ثابت کرده که گاهی لابه‌لای شلوغی و به‌هم‌ریختگی زندگی، ساده‌ترین چیزا هم فراموش میشن و یادآوری‌شون میتونه باری از دوش آدم برداره.

من البته به اندازه‌ی مولانا هم خوش‌بین و عارف نیستم که همه‌ چیزو گل و بلبل ببینم، و میدونم که تو زندگی یه وقتایی آدم حقیقتا به گا میره و راه دررویی هم نداره. ولی دست کم تا وقتی همچین چیزی «واقعا» پیش نیومده، لازم نیست تو ذهنمون از هر غم و دغدغه‌ی معمولی یه استرس گاینده‌ی کیری دائمی بسازیم.

گاهی آدم می‌تونه یه نگاهی به پشت سر خودش بندازه و راهی که طی کرده رو برانداز کنه، و تا حدی به گذشته اعتماد کنه تا از ترس آینده رها بشه. خلاصه اگه دوس داشتید این بیت آخر مولانا توی این داستان رو بذارید یه گوشه‌‌ای پیشتون باشه، و البته صرفا به مقوله‌ی خورد و خوراک هم تقلیلش ندید:

سالها خوردی و کم نامد ز خَور
تَرکِ مستقبل کن و ماضی نگر

تامام ✌️

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

23 Oct, 04:55


[یک از دو]

نمی‌دونم بین خواننده‌های این کانال کسی هست که چیزی که می‌خوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطره‌ای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.

سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون‌ بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایش‌ها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جمله‌ای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».

اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پاره‌وقت هم می‌کردم: نصف شب می‌رفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژه‌های طراحی سایت انجام می‌دادم و هفته‌ای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامه‌نویسی می‌کردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.

وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصله‌ی من تا ورشکستگی و بی‌خانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانه‌ای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست

برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دست‌مایه‌ی سرزنش و نصیحت‌های چرند می‌کردن و از این لحاظ راحت‌تر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.

یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری می‌کرد وضعیتو توضیح دادم و لابه‌لاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاه‌پوستی بود پرسید:‌ «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام می‌دادی رو می‌ترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمی‌دونستی و حالا می‌دونی؟»

یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر می‌کردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود می‌خوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن می‌گذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانه‌ای می‌بردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.

بگذریم، بریم سراغ مثنوی‌مون ⬇️

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

14 Oct, 07:43


دوستی یادآوری کرد که قول داده بودم ویدیوی آخرین لایو مثنوی‌خوانی‌مون رو اینجا هم آپلود کنم و فراموش کردم. اصل ویدیو که همچنان توی پیج اینستا هست و قبلا توی کانال یوتوبمون هم آپلود شده بود، ولی اگر به هر دلیلی به اونا دسترسی ندارید اینم نسخه‌ی تلگرامیشه.

@TafsireKiri

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

09 Oct, 04:11


از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
#رودکی

امروز با یه دوستی صحبت می‌کردم، نمی‌دونم از کجا به اینجا رسید که بهم گفت «فلانی تو یه آرامش و پذیرشی داری که تو کمتر کسی دیدم. قشنگ انگار مثنوی به خوردت رفته». بعدم خودش با این جمله‌ی اخرش خیلی حال کرد و درخواست کرد از این جمله تو یه مطلب استفاده کنم!

غروب یادم اومد که امروز سالروز سفر ابدی استاد شجریان بزرگه؛ و منی که تقریبا همه چی به کیرمه واقعا با این مرگ هنوز کنار نیومدم‌. بعد یاد حرف دوستم افتادم و به این فکر کردم که حالا پذیرش نداشته باشیم چه گُهی بخوریم؟

این دنیا انقدر کیریه که توش شجریان بزرگ، شجریان بی‌نظیر، سرطان می‌گیره و می‌میره، تازه پسرش هم شروع می‌کنه به کسشر خوندن. من و شما که کیر ایشونم نیستیم. شل کنیم بگذره حداقل.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

08 Oct, 06:23


چالش بیضوی ویژه‌ی بانوان:

برید از شوهر/دوست‌پسرتون خیلی جدی و بدون مقدمه بپرسید «منو‌ بیشتر دوس داری یا خودتو؟»، و هیچ توضیح اضافه‌ای هم ندید. پاسخ اون بدبخت‌ها رو با ما به اشتراک بذارید دور هم بخندیم‌. اگه کل مکالمه رو ضبط کنید و بفرستید که چه بهتر 🤌🏼😌

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

08 Oct, 04:55


می‌فرماید که:

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»

میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال می‌کنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)

بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:

گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران:‌ سر)

بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست!

هم‌چو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)

بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)

میگه «ببین پانته‌آ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمی‌فهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»

می‌خوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس می‌کنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیری‌ترین سوال ممکن پروژه رو کلید می‌زنه.

مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگی‌شو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیری‌تر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.

الانم باز یه کون‌زرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒

راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

03 Oct, 08:14


پیرو اون نکته‌ی آخر مطلب قبلی که گفت «اگر نمی‌تونی ببینی حداقل بشنو»، اینم به عنوان یه فان‌فکت بگم که دقت کنید تو ادبیات ما «دیدن» و «شنیدن» خودشون هم مفاهیم ایهامی هستن.

یعنی از نظر فیزیکی و نوروساینتیفیک، اطلاعات و داده‌هایی که از طریق حس بینایی و شنوایی دریافت می‌کنیم هردو به یه اندازه میتونن دقیق یا مخدوش باشن، و به عنوان ابزاری برای فهمیدن وقایع دنیای اطراف، برتری خاصی برای هیچ کدومشون نسبت به اون یکی وجود نداره.

ولی تو ادبیات ما «دیدن» یعنی درک دقیق یک حقیقت از طریق تجربه‌ی شخصی و دست اول، و «شنیدن» یعنی به دست آوردن اطلاعاتی در موردش از طریق واسطه‌هایی که ممکنه صددرصد دقیق و درست نباشن (و این کسب اطلاعات لزومن هم قرار نیست با شنیدن اتفاق بیفته، مثلا خوندن یک نوشته یا حتی دیدن یه فیلم مستند از تجربه‌های دیگران هم اینجا اسمش میشه «شنیدن»).

ضرب‌المثل «شنیدن کی بود مانند دیدن» تو چنین کانتکستی معنی پیدا میکنه، وگرنه شما اگر فقط خود این جمله رو به تنهایی و بدون عقبه‌ی فرهنگیش به هر زبان دیگه‌ای ترجمه کنید، خیلی مسخره به نظر میاد.

نمونه‌های این تقابل نمادین رو خیلی زیاد می‌تونیم توی ادبیات فارسی پیدا کنیم؛ مثلا از خود مولانا:

گوشم شنید قصه‌ی ایمان و مست شد
کو قِسمِ چشم؟ صورت ایمانم آرزوست!

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

02 Oct, 06:25


خب، تا بازی برگشت برگزار نشده بیام مطلب نصف کاره رو تموم کنم که شاید حالا حالاها دیگه فرصتش پیش نیاد. قول داده بودم برگردم و نکته‌ی مورد علاقه‌ی مولانا توی داستان بالا رو بیشتر بشکافم؛ پس بریم که بکنیم توش.

همینجا بگم این نکته اگر مهمترین و مرکزی‌ترین نکته در تمام مثنوی و نظام فکری مولانا نباشه، دست کم یکی از اون سه چهارتای اوله، و آگاه شدن بهش توی زندگی شخصی هر آدمی بسیار بسیار مفید و راهگشاست. قبلا هم در قالب داستانهای دیگه‌ای راجع بهش نوشتم و توی مجموعه ویدیوهای «بهره‌برداری از مثنوی در دنیای امروزی» هم مفصل حرف زدم در موردش.

خلاصه‌ی داستان این بود که بعد از اینکه سلطان محمود به تیم دزدها نفوذ می‌کنه، میرن سراغ خونه‌ی یه بدبختی و هر کدوم تخصصشونو به کار می‌گیرن و اموال طرف رو می‌زنن تا نهایتا فرداش به گا میرن. اما اون لحظه‌ی آخر، بالاخره اون کسی که هنرش شناختن هر‌ آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده موفق میشه با تشخیص دادن سلطان، همه رو نجات بده. اینجاست که مولانا نکته‌ی اصلیشو میگه:

هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بُد چشم او سلطان‌شناس


آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کاو ز شه آگاه بود

«شاه» رو اینجا نمادی از «حقیقت محض» در نظر بگیرید (و کلا در اشعار مولانا شاه خیلی وقتا در چنین معنایی میاد)، و شب و روز و تاریکی و روشنی و لباس رعیت و لباس پادشاهی و هوای آفتابی و ابری و زمین صاف و کج و غیره رو تمثیلی از تمام پوسته‌ها و ظرف‌هایی که یک حقیقت در قالب اونها ظاهر میشه.
اصلا هم بحث عرفانی و انتزاعی نمی‌کنیم، منظورمون از حقیقت، ساده‌ترین قواعدیه که زندگی روزمره‌مونو تحت تاثیر قرار میده.

مثلا اینکه آدمی که حرف خاصی برای گفتن نداره زرق و برق بیشتری از سر و کول زندگیش آویزون می‌کنه، و اینکه دنیایی که تمام ارزش‌ها و معانیش در حال فروریختنه تعداد اینفلوئنسرهاش یهو زیاد میشه و همبرگرها و پیتزاهاش هرروز بزرگتر، و اینکه حکومتی که حمایت مردم خودش رو باخته لگدپرونیش به همسایه‌هاش روز به روز بیشتر میشه، همه نمود یک حقیقت مشترک هستن، هرچند در ظاهر و با نگاه اول خط و ربطشون واضح نباشه. این حقیقت که اون ثبات روانی و تکیه‌گاه روانی و تایید روانی‌ای که بهش نیاز داری رو اگر از درون خودت نگیری، کسخل میشی و اون بیرون دنبالش می‌گردی و مثل تشنه‌ای که آب شور می‌خوره هرروز دیوانه‌تر و تشنه‌تر از دیروز دست به کارای احمقانه‌تری می‌زنی.


مولانا میگه (بارها و به صد زبان مختلف) که حقیقت توی موقعیت‌های مختلف به شکل‌های متفاوتی جلوی چشم ما ظاهر میشه، و برای همینه که خیلی‌ها نمی‌تونن درست رهگیریش کنن و گمش می‌کنن و گوز میشن. اما برنده‌ی زندگی کسیه که بتونه فارغ از اون پوسته‌های متنوع، اصل حقیقت رو توی هر وضعیتی تشخیص بده. فقط این آدمه که زیر دست و پای روزگار له نمیشه و نجات پیدا می‌کنه. مثال‌هایی از این رو توی این پست نوشته بودم و اگر قبلا نخوندین توصیه می‌کنم بخونیدش.

اینجا یک بیت جالب دیگه هم هست که البته تو بعضی نسخه‌ها نیومده و ممکنه کار خود مولانا نباشه، اما چندان مهم نیست چون مولانا صدبار به بیانهای دیگه همین حرفو زده:

دیده‌ای خواهم که باشد شه‌شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس

می‌بینید حتی آرزو کردن یه آدم‌حسابی چقدر متفاوته؟ 🙂 فوق‌العاده‌ست این حرف. شاه رو که فارغ از لباس بشناسیم، فهم دنیا خیلی آسونتر میشه. این نکته‌ی اصلی این داستان بود.

اما آخر این قسمت مولانا یه چیز کوچیک دیگه هم میگه. اول داستان، یکی از دزدا گفته بود که تخصصش فهمیدن زبان سگهاس! موقعی هم که میرن دزدی، یه سگی یه واق‌واقی میکنه و مولانا میگه:

چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت: «می‌گوید که سلطان با شماست!»

سگه دقیقا بهشون میگه شاه بین شماست، اینام حرفشو می‌فهمن ولی اعتنایی نمی‌کنن و به کارشون ادامه میدن. مولانا آخر داستان میگه اونایی که چشم شاه‌بین نداشتن، اگر حداقل از گوششون درست استفاده می‌کردن خیلی زودتر از مهلکه در می‌رفتن:

خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد
کاو به بانگ سگ، ز شیر آگه شود

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت

حرف مولانا تو این قسمت آخر اینه که حالا اگر آدمی نیستی که اون ذهن دقیق و چشم شاه‌شناس رو داشته باشی، حداقل فکر نکن از کون فیل افتادی و همه چیو می‌فهمی؛ درهای ذهنت رو به حرفایی که ممکنه از چار تا آدم‌حسابی دور و برت بشنوی باز کن شاید یه جایی کونتو نجات دادی. اگر چشم خودت شیر رو تو تاریکی تشخیص نمیده، حداقل به سر و صدای اون سگ بدبخت اعتماد کن. باز اینجا یه چیز کوچیکی یادم اومد که دیگه تو این مطلب جا نمیشه، اگر زنده بودید و بودیم بعدا میام براتون می‌نویسم.

فعلا ✌🏼

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

01 Oct, 20:45


تازه می‌خواستم بیام نکته‌ی مولانا رو‌ توضیح بدم که جنگ شد دیگه... 😐

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

28 Sep, 08:08


«اگر مسلمین مجتمع بودند، هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می‌ریختند، او را سیل می‌برد...» کمتر پیش میاد که من نوشته‌ای رو‌ با ارجاع به سخنان گهربار امام خمینی شروع کنم، ولی خب روزگار کارایی باهات می‌کنه که تو خوابم نمی‌دیدی.

دست کم اگر همسن من یا قدیمی‌تر باشید، این جملهٔ بالا رو احتمالا بارها شنیدید، که بعدا تو دهن آخوندای مختلف ورژنهای متفاوتی هم ازش تولید شد. مثلا یکیشون که یه کم ریاضی بلد بود، با استناد به عدد جمعیت تمام مسلمونای توی دنیا، برداشت حجم یه تُف معمولی رو ضربدر یک میلیارد کرد و به این نتیجه رسید که سطل آب هم لازم نیست، «اگر هریک از مسلمین یه آب دهن بندازه» کافیه تا کل اسراییلو غرق کنه. خودم که ایران دانشجو بودم، هم‌اتاقی به شدت ارزشیم حتی کارو راحتتر کرده بود و میگفت اگر تمام جمعیت مسلمان فقط راه برن توی اسراییل، کار تمومه.

حالا ما که با این کارا کاری نداریم، بیاین حداقل یه داستان از مثنوی بخونیم هوامون عوض شه.

تو دفتر ششم، بزرگوار تعریف می‌کنه که یه شب سلطان محمود غزنوی حوصله‌ش سر میره، میگه پاشم لباس رعیت بپوشم و سر و وضعمو به کثافت بکشم و در قامت یه شهروند بدبخت توی این خراب‌شده برم تو خیابون یه کسچرخی بزنم، یه سیگاری بکشم بلکه بشوره ببره.

همینطوری که تنها تو کوچه‌های تاریک ول می‌گشته، می‌بینه چند نفر دارن برنامه‌ی دزدی از یه خونه‌ای رو ‌می‌ریزن و مشورت می‌کنن. برای اینکه سر از کارشون در بیاره، میره نزدیک و میگه آقایون داداشا منم مثل خودتون دزد و مادرجنده‌ام، میشه بیام تو تیم کمک کنم و شریک بشم؟ دزدا میگن همینجوری که نمیشه برادر من، ما هرکدوممون یه تخصصی داریم، به یه دردی می‌خوریم، تو چه تخصصی داری که به درد دزدی بخوره آخه؟

سلطان محمود کنجکاو میشه، میگه بگید ببینم مثلا این «تیخیصیص»‌های شما چیه؟ 🦖 (با قیافهٔ اون دایناسور معروف؛ اگرم نمیدونید چیه رد شید).
اولی میگه مثلا من زبان سگ‌ها رو می‌فهمم! دومی میگه من چشمای قوی دارم، هرکسی رو حتی اگر فقط یک بار توی تاریکی شب ببینم دیگه همیشه و همه‌جا میشناسمش. بعدی میگه من عین خر زور دارم؛ اون یکی میگه ویژگی من بویاییمه، میتونم خاک رو بو کنم و بگم کجا پول زیرش مخفی شده، و نفر آخر هم میگه تخصص من کمند انداختنه.

هنرهاشونو‌ که رو میکنن، میگن خب بچه‌خوشگل، شما بگو هنری، تخصصی، فوت و فنی بلدی؟ محمودخان هم میگه بععععله، من یه قدرت ماورایی دارم که هروقت کسی دستگیر شده باشه، اگر من یه دستی به ریشم بکشم طرف آزاد میشه!

دزدا هم که بالاخره نگران گیر افتادن در چنگال قانون بودن، پشماشون میریزه، میگن بابا تو دیگه عجب خوارکسه‌ای هستی، ما دقیقا همینو لازم داشتیم! بیا تو تیم آقا.

خلاصه اینا اون شب میرن دزدی و هرکدوم با تخصصشون یه گره‌ای رو باز میکنه تا خونهٔ یه بی‌نوایی رو می‌زنن و فرار میکنن. غنائمو تقسیم میکنن و میرن خونه، سلطان محمود هم دنبال اینا میره تا مقرشونو پیدا کنه.

صبح میشه و سلطان توی قصرش، توی لباس پادشاهی و سر و وضعی کاملا متفاوت از دیشب، یه سری سرباز میفرسته به همون آدرس و تمام دزدا رو خرکش می‌کنه میاره دربار. یه کم توپ و تشر بهشون میکنه و میره که حکم فرو کردن چوب تو کونشون رو امضا کنه، که یه دفعه همون دزدی که تخصصش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده، متوجه میشه که ای بابا این آقای سلطان همون مادرقحبه‌ایه که دیشب به باندشون نفوذ کرده بود!

با این حدس که احتمالا شاه هم زیاد علاقه‌ای نداره که کسچرخ شبانه‌ و البته مشارکتش در دزدی از خونهٔ یه رعیت بدبخت تو دربار تابلو بشه، تلاش می‌کنه یه سیگنال خصوصی بفرسته بلکه بتونه از این وضعیت نجات پیدا کنه؛ و خطاب به سلطان محمود میگه:

وقت آن شد ای شَهِ مکتوم‌سِیر
کز کَرم ریشی بجنبانی به خیر!

ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ! آخر بجنبان ریش را
😉

سلطان محمود زیر لب میگه «اَی پدرتو گاییدم چجوری شناختی»، و طبیعتا برای اینکه قضیه همونجا جمع بشه دستی به ریشش میکشه و دستور میده آزادشون کنن.

مولانا مفاهیم عمیق و جالبی از این داستانش می‌کشه بیرون و منم اگه حسش بیاد تو پست بعدی یک نکتهٔ مهمشو شرح میدم، ولی فعلا حوصلهٔ نوشتنم داره ته می‌کشه.

علی‌الحساب اگر مسلمونید، معتقدید، ‌و تو زمرهٔ همون کسخلایی قرار می‌گیرید که با دنیا سرجنگ دارن و تمام دغدغه‌شون نابودی اسراییله و با خریتشون زندگی ما رو به گُه کشیدن، الان وقتشه اون ریش تخمی‌تونو بجنبونید؛ دقیقا همین الان که طرف دیگه تا خایه بهتون فرو کرده. الان وقتشه اون آب دهن لامصبو بندازید، اون سطل کیری رو خالی کنید، یا چه میدونم، برید تو اسراییل پیاده‌روی کنید تا نابود بشن 🤡 بالاخره یه گُهی بخورید تا یارو نسل تمام گنده‌هاتونو از رو زمین برنداشته.

@TafsireKiri
▫️

به زودی با توضیح نکتهٔ مورد علاقهٔ مولانا از این داستان برمی‌گردم. فعلا ✌🏼

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

30 Aug, 06:18


بیدل دهلوی می‌فرماید:

ای بی‌نصیبِ عشق! به ‌کار هوس بخند
بر بالِ هرزه پر، دو سه چاک قفس بخند

دل جمع‌کن به یک دو قدح از هزار وهم
بر محتسب بتیز و به ریش عسس بخند

خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند

...‌؛

تحلیل خاصی روش ندارم، فقط ای کاش یه عکس از کُس عمه‌ش هم میذاشت که بهتر بدونیم باید به چی‌ بخندیم دقیقا 😒

#غم_و_متعلقات
@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

26 Aug, 06:47


خب دوستان، ضبط شده‌ی لایو مثنوی‌خوانی‌مون رو توی یوتیوب هم آپلود کردم برای دوستانی که گفته بودن اینستاگرام ندارن.

https://youtu.be/DKlYbF57cPQ?si=dmUB5C0sMHzj5hhF

و در ضمن ممنون از بیضوی‌های عزیزی که ملحق شدن بهمون 🫡. فعلا.

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

25 Aug, 05:15


خب جماعت، امتحان می‌کنیم.
امروز یکشنبه ساعت ۹ شب به وقت ایران، ده و نیم صبح به وقت غرب کانادا لایو اینستاگرام می‌ریم و من داستان مارگیر و اژدها رو می‌خونم و سعی می‌کنم تا دسته توضیح بدم.

خود داستان کوتاهه اما مولانا طبق عادت وسطش راجع به پونزده تا چیز دیگه هم ور می‌زنه که البته نظر شخصیشه و ما سعی می‌کنیم همه‌ی ابیاتش رو توضیح بدیم.

این لینک پیجیه که لایو توش برگزار خواهد شد:
https://www.instagram.com/tafsirekiri

در ضمن، من زیاد اهل اینستا نیستم و بار اولیه که توی زندگیم میخوام لایو بدم؛ به عنوان اولین تلاش ممکنه مشکلات فنی پیش بیاد و اونجوری که دوست دارم پیش نره. اینه که انتظارات رو با این پیشفرض تنظیم کنید.

با سپاس؛
روابط عمومی بیضوی 😌

@TafsireKiri
▫️

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

22 Aug, 14:26


دو از دو

من البته تخصص اینو ندارم که بگم چنین آزمایش‌هایی و چنین نتیجه‌گیری‌هایی درستن یا نه؛ اما این قسمت از گفت و گو با دوستم همون چیزی بود که جرقه‌ی تولید این خواب شده بود و به نظر میاد چیزی در اعماق دو میلیون ساله‌ی ناخودآگاه من کاملا با این مقاله موافق بود.

قسمت کوچیکی در پایین مغز انسان هست که اصطلاحا بهش میگن reptilian brain یا «مغز سوسماری». البته این ترجمه دقیق نیست چون reptile واژه‌ی عمومی برای تمام تیره‌ی خزندگانه و فقط به سوسمار اطلاق نمیشه. اما به هر حال، این قسمت در واقع بدوی‌ترین بخش مغز انسانه، و نام‌گذاریش هم از همینجا میاد. چون خزندگان از نظر بهره‌ی هوشی جزو کسخل‌ترین موجودات روی زمینن (مثلا در مقایسه با پستانداران و پرندگان که مغز و ذهن پیچیده‌تری دارن). این بخش از مغز عمدتا درگیر قسمتهای بدوی زندگی ماست، چیزایی که توش فرق خاصی با یه وزغ نداریم: گرسنه شدن، حشری شدن، عرق کردن، ترسیدن و … . از این لحاظ، یونگ باور داشت که خزنده‌ها توی خواب معمولا نمایانگر همون بخش‌های بدوی و حیوانی وجود ما هستن.

توی خواب، من «زیر زمین» یعنی جایی در اعماق ناخودآگاه شخصیم مشغول «تولید محتوا» بودم؛ کاری که نمادی از رفتار اینتلکچوال و سوار بر «طرز فکر» انسان مدرنه. اما در همون حین، سوسمار من هم کنارم نشسته بود، یعنی فلانی! حتی اونچه که به عنوان تحلیل و تفسیر و نتیجه‌گیری‌های منطقیت ارائه میدی هم مقداریش از همین مغز سوسماری دومیلیون ساله میاد و غریزه‌محوره و چندان محصول ذهن مدرن خودت نیست.

و بعدش پشت صحنه‌ی کُمیکی از لایه‌های انتزاعی که ما روی این زیرنهاد وحشی‌مون کشیدیم. دو تا هیولا که وقتی توی دریا با هم درگیرن مشغول دریدن و پاره کردن همن، و وقتی کمی از آب به سمت خشکی (یا همون «تمدن») میان تبدیل به اسب میشن که کمی به تمدن انسانی نزدیک‌تره، خشونتش کمتره و فقط لگد می‌زنه؛ و وقتی باز هم از آب فاصله می‌گیرن تبدیل به دو تا مرد میشن که درگیریشون دیگه فیزیکی نیست و از جنس رد و بدل کردن نگاه‌های خشمگین، یا نمود ساده‌ای از درگیری اینتلکچواله.

خلاصه‌ی جالبی از سیر دومیلیون ساله‌ی گونه‌ی ما، و البته همزمان طعنه‌ی کُمیکی به این واقعیت که ما آدم‌های مدرن و اتو کشیده‌ی امروزی هم فقط یک وجب تا لگدپرونی و بعد از اون فقط یک وجب تا هیولا شدن و تیکه‌پاره کردن همدیگه فاصله داریم، فارغ از اینکه چقدر خودمونو پشت لایه‌های پیچ‌درپیچ نُرم‌های اجتماعی و فرهنگی پوشونده باشیم.

آره خلاصه؛
خود چه جای حد بیداری و خواب؟
دم مزن؛ واللّهُ اعلم بالصّواب
(مثنوی)

می‌دونم احتمالا این مطلب به هیچ درد دنیا و آخرتتون نمی‌خوره، ولی خب پنج ساعت خواب من به گا رفت و کل روزو قراره پشت میز چرت بزنم، حداقل اینکه بدونم ده دقیقه وقت شما رو هم به گا دادم کمک می‌کنه بهتر با این مسئله کنار بیام.
خب، ساعت هفت شد من برم سر کار دیگه. فعلا 🥱😴

@TafsireKiri

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

22 Aug, 14:23


یک از دو

الان که دارم می‌نویسم نزدیک پنج صبحه به وقت غرب کانادا، و اعصابم هم تخمیه. از این لحاظ که دو ساعت و نیم پیش خوابی دیدم که باعث شد بیدار بشم و بعدشم هرچی صبر کردم دیگه خوابم نبرد، و میریم که برینیم توی روز کاری پیش رو.

منتها گفتم بد نیست تهدید رو تبدیل به فرصت کنم و به جای اینکه تا شروع ساعت کاری با تخمام ور برم، بیام راجع به خود این خواب و تحلیلم ازش بنویسم. دفعه‌ی قبلی که در مورد خوابم نوشتم البته دعواهای عجیبی تو کامنتا اتفاق افتاد، ببینم این دفعه چه می‌کنید دوستان.

ماجرای #خواب این بود: توی اتاق کوچیکی توی زیرزمین خونه‌م نشسته بودم و داشتم سعی می‌کردم برای کانال یوتیوبم محتوا تولید کنم. فضا خیلی تاریک بود و کنار میزم مارمولک کوچیکی (به اندازه یک کف دست) نشسته بود که انگار «مال من بود». در حین رفت و آمد توی اتاق متوجه شدم که یک مار کوچیک هم کف اتاقه؛ که بر خلاف مارمولک حسم بهش این بود که غریبه‌س و نباید اینجا باشه.

چند دقیقه بعد سوسمار پرید و گلوی مارو گرفت و این دوتا شروع کردن به جنگیدن؛ و بلافاصله تو صحنه‌ی بعدی من وسط دریا بودم و حالا اون مارمولک کوچیک تبدیل به تمساح بزرگی شده بود و مار کوچولو هم همونقدر بزرگ شده بود و این دو تا هیولا به شکل وحشیانه‌ای لابه‌لای امواج سهمگین دریا در حال گلاویز شدن و دریدن همدیگه بودن. اون وسط متوجه شدم که هر دو دست تمساح قطع شده و حالا اونم کم و بیش شبیه مار حرکت می‌کنه. اما نکته‌ی جالب‌تر این بود که لابه‌لای این جنگ گاهی کمی از آب خارج می‌شدن و به شکل دو تا اسب در‌میومدن (و البته همچنان مشغول بزن بزن بودن)، و گاهی بیشتر هم از آب بیرون میومدن و به شکل دو تا مرد سیاه پوش دیده می‌شدن که با خشم به همدیگه نگاه می‌کنن، دوباره می‌رفتن توی آب و تبدیل به تمساح و مار می‌شدن و همدیگه رو تیکه‌پاره می‌کردن؛ من توی دلم کمابیش طرفدار تمساح بودم و لابه‌لای همون صحنه‌های سنگین جنگ این دو تا هیولا بیدار شدم و الان در خدمت شمام.

* * *

غروب دیروز یکی از دوستان رو بعد از مدتها دیدم و یکی دو ساعتی با هم حرف زدیم. لابه‌لای حرفاش در مورد یه مطالعه‌ی روانشناسی/جامعه‌شناسی صحبت می‌کرد که توش آزمایشی انجام دادن و رزومه‌های عکس‌دار آدمای مختلف رو به تعدادی مدیر با تجربه توی کمپانی‌های بزرگ دادن و ازشون خواستن پنج شیش تا گزینه‌ی مناسب رو بر اساس صلاحیتشون انتخاب کنن.

بعد همون عکس‌هایی که توی رزومه‌ها بودن رو به تعدادی بچه پنج-شیش ساله دادن و ازشون خواستن برای سناریوهای تخیلی که مورد علاقه‌ی بچه‌هاس آدم انتخاب کنن، با سوال‌هایی مثل این که «اگر قرار بود بری فضا دوست داشتی راننده‌ی سفینه کی باشه؟»، و نتیجه این شده بود که انتخابهای بچگانه‌ی دسته‌ی دوم از روی عکس‌ها، و انتخاب‌های مثلا کارشناسانه‌ی دسته‌ی اول از روی رزومه‌های عکس‌دار، تقریبا یکسان بود.

نتیجه‌گیری اون آزمایش این بود که اون مدیرها هم دقیقا همونقدر بچگانه (یا به بیان بهتر «غریزه‌محور») انتخاب می‌کنن؛ ولی فقط یک لایه‌ی انتزاعی از واژگان پیچیده و استدلال‌‌های تو در تو روش می‌کشن تا انتخابشون «منطقی‌» دیده بشه؛ و البته تمام این فرایند هم بدون هیچ عمدی و کاملا ناخودآگاه اتفاق میفته.

ادامه‌ی بحث اون مقاله در این مورد بود که دو میلیون سال تکامل گونه‌ی انسان، باعث تعبیه شدن مکانیزم‌های نهانی توی رفتارها و تصمیم‌گیری‌های ما شده که حتی از چشم خودمون کاملا مخفیه؛ و کمتر پیش میاد که ما به حقیقت «طرز فکر» داشته باشیم یا واقعا تصمیمی بگیریم، بلکه معمولا به تصمیم و تفکری که از جایی در اعماق ناخودآگاه دو میلیون ساله‌مون به ما دیکته شده، لباس منطق می‌پوشونیم و پرتش می‌کنیم تو صورت این و اون.

@TafsireKiri


(ادامه ⬇️)