در ادامهٔ همون عبور از «من» و این حرفا، یاد یه خاطرهای افتادم. پارسال بود که بعد از یه مدت خوبی که از فعالیتم تو این کانال میگذشت، اینجا تقریبا شده بود عین کلاسای مثنوی خود مولانا تو قونیه. هر روز شلوغتر میشد و مخاطبا هم خیلی فعال بودن و یه سری از نوشتههام بعضا سیصد چارصدتا کامنت زیرشون میومد.
اون وسط طبیعتا یه سریا به من فحش و دریوری هم میگفتن که به تخمم نبود. گاهی انقدر به تخمم نبود که اصلا متوجه نمیشدم یارو جدیه، فکر میکردم داره شوخی میکنه. ولی وقتی کسی حرف بیمنطق و کسشری راجع به خود مطلب میزد (که درونمایهش تقریبا همیشه از مثنوی و مولانا بود) اعصابم بدجور خراب میشد. به زعم خودم تلاش زیادی میکردم بین نقد منطقی و حرفی که از در کون یارو زده شده تفاوت قائل بشم و از اونجا که به دفاع اعتقادی ندارم، فقط به دومی حمله کنم.
اون وسطا به ویژه کامنتایی با این محتوا که «بابا هرچی بدبختی داریم از دست شاعراس» خیلی رو اعصابم میرفتن، چون کلا تحلیلهای یکخطی یکی از تکراریترین واکنشای آدماییه که دوست دارن خردمند دیده بشن اما کونشو ندارن که مسیرش رو واقعا طی کنن. این محرکها یه وقتایی باعث یه مقدار جر و بحث توی کانال و گاهی هم ادامهی درگیری تو کلهٔ خودم میشد که واقعا اذیتم میکرد. از شما چه پنهون اون خوارکسهبازیا یکی دو بار منو تا مرز بستن این کانال و گم و گور شدن هم برد.
همون موقعا، یه شب یه خوابی دیدم که پشمام ریخت. خواب دیدم توی منطقهای هستم که همزمان ترکیبی از یک شهر باستانی و خیابون محل زندگی دوران نوجوونیمه. من خودِ مولاناام و دارم چیزی رو برای تعدادی آدم توضیح میدم که بعضیاشون تیشرت و شلوارک پاشونه، بعضیاشون ردای قدیمی و گیوه و فلان. جالبتر از اون، چیزی که داشتم توضیح میدادم یکی از بحثهای واقعی مولانا بود که من در دنیای واقعی اصلا نتونستم باهاش کنار بیام و مثلا در این لحظه کاملا بدم میاد از فکر کردن بهش، و احتمالا تا آخر عمرم هم با اون کیفیتی که دوست دارم حل و فصل نشه برام (خواهشا نپرسید چی، نمیتونم بگم). اما توی خواب داشتم کاملا باورمندانه همون رو برای دیگران توضیح میدادم. لابهلای حرف زدنم یه دفعه انگار متوجه این به هم ریختگی و بیمنطقی همهچیز توی این فضا شدم، به شدت ترسیدم و پریدم از #خواب.
از منظر روانکاوی اون لحظههایی از خواب که ختم به ترس و متعاقبا بیداری میشن معمولا حاوی مهمترین نکتهان. در واقع خواب رو باید از اونجا شروع به مهندسی معکوس کرد.
این خواب، به وضوح داشت به من هشدار میداد که بیش از حد توی نقشی که متعلق به من نیست فرو رفتم. این قضیهی وکیل مدافع مولانا شدن در دنیای مدرن رو اینقدر جدی گرفتم که محیط اطرافم کمکم داره تبدیل به قونیه میشه، آدمای شلوارکپوش دارن تبدیل به پشمالدین ابوالمحاسن میشن و خودم هم کمکم به یک کپی وراج و تقلبی از مولانا. اینکه دقیقا داشتم حرفایی از مولانا رو تکرار میکردم که در واقعیت مخالفشونم، نقطهی اوج طراحی این خواب بود. اون ترس مبهوتکنندهی آخر خواب هم، چک و لگد ناخودآگاهم بود که «واقعیت این شکلی نیست، این تو نیستی، اینا حرفای تو نیست، اینجا دنیای تو نیست، بیدار شو کسکش».
حالا چرا یاد این افتادم و گفتم بد نیست بیام بنویسمش؟ به این دلیل که کلا یه نکتهای رو مردم زیاد فراموش میکنن و این یکی از همون عواملیه که باعث میشه تحلیلهای آبکی هم زیاد بکنن، مثل همون جملهی «هرچی بدبختی میکشیم از فلانیاس». این سطحینگری هم اصلا مختص ایرانیا نیست، توی دنیای غرب هم من این نگاه رو هرروز از نزدیک میبینم که نسبت به متفکرای قرون گذشتهشون، از مارکس و کانت و ارسطو تا امروزیهایی مثل ژیژک و جردن پیترسون و سمهریس و … همینطور نظر میدن.
اون نکته هم اینه که وقتی یه کلید به شما میدن، قرار نیست تو هر سوراخی که دیدید فرو کنیدش و بعد شاکی بشید که چرا کار نمیکنه. قراره کنار صد تا کلید دیگه نگهش دارید و ببینید واسه کدوم سوراخ به درد میخوره. نظر و تئوری یه فیلسوف و متفکر و شاعر هم همینطوره، میشه برداشتش و به عنوان یه ابزار گذاشتش یه جایی گوشهی ذهن، کنار صد تا نظر و تئوری دیگه که شاید متناقض هم باشن (و این هیچ اشکالی نداره). احتمالا جایی در زندگی موقعیتی پیش میاد که اون ابزار فکری خاص به درد میخوره، ولی اینکه همیشه و همهجا کارایی نداره لزوما بیاعتبارش نمیکنه.
خواب من داشت بهم یادآوری میکرد که درسته که گاهی باید این «من» رو گذاشت دم در و «تو» شد، ولی کمکم دیگه داری شورشو درمیاری و بد نیست یه کم شل کنی. منم از اون روز شل کردم تقریبا.
خلاصه گاهی هم باید از «من» محافظت کرد؛ شرط مهم تعادله.
@TafsireKiri
▫️