رمانکده @romankadeh1 Channel on Telegram

رمانکده

@romankadeh1


تبلیغات در کانال رمانکده👇👇👇
@V_F_tablighat

رمانکده (Persian)

رمانکده یک کانال تلگرامی پرطرفدار برای علاقمندان به کتاب و داستان های زیباست. اگر به دنبال ماجراهای جذاب و دلنشین هستید، این کانال برای شماست. اعضای این کانال می توانند از تازه ترین رمان ها و داستان های معروف استفاده کنند و با دیگر اعضا نظرات و انطباقات خود را به اشتراک بگذارند. رمانکده یک فضای مناسب برای خواندن و بحث در مورد ادبیات است و با تنوع گسترده ای از ژانرهای مختلف، همه افرادی که علاقه مند به خواندن هستند را به خود جذب می کند. اگر دنبال یک محیط فعال و پرانرژی برای اشتراک گذاری احساسات خود هستید، به رمانکده بپیوندید و به یک صورت جدید از دنیای کتاب پا بگذارید.

رمانکده

24 Jan, 19:15


💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰👨‍⚖ بخت گشایی
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
👁 آموزش چشم سوم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🖤جادو سیاه
🔮 آینه بینی با موکل توسط استاد ییدیش
❤️🩷فال گوی آتش بازگشت معشوق
👰👨‍⚖ بخت گشایی 💯تضمینی
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
https://t.me/+uQbrBigsG3djNTY5

رمانکده

24 Jan, 07:34


خشم تمام وجودم گرفت چرا به عشق من به راحتی توهین می‌کرد
با تمام زورم هولش دادم عقب اما بدنش سنگین بود و مثل فولاد خنده ای کرد
گفت بالاخره یک حرکتی از این جسد زیبا دیدیم
با مشت کوبیدم به قفسه سینه اش گفتم برو کنار من نه میخوام زنت باشم نه زیرت بخوابم
من برده تو نیستم که بهم توهین میکنی
محکم من کوبند به تشک تخت که نیم خیز شده بودم
نشست روم پاهاش سفت دور کمرم گرفت
گفت خانم خوشکله من تو با خفت و خواری گرفتم که آبروی بابات نره هم اینکه نسلم خوشگل باشه هر جا ببرمت بگم داماد فلانی هستم بزرگتر بشم
کاری بهت ندارم تو وظیفه ات تمکین منه باید برام بچه بیاری و مثل آدم زندگی کنی وگرنه اون روی سگ من میبینی من تا زمانی خوبم که به حرفم هستی
تو میشی زن و زندگی و مادر بچه هام
منم کاریت ندارم مثل بقیه زنها زندگی کن
زن خونه زندگی باش تمکین کن
گفتم من مرگم برسه اینجا نمی مونم
با دستش محکم چونه من گرفت فشار داد گفت اون اشغال که دنبالش هستی از ایران گورش گم کرده رفته
اصلا باشه دیگه تو شوهر داری از کله ات بیرون کن
الان اولین لذت سکس واقعی میبری زیر شوهرت
با یک حرکت تیشرتش در اورد
خواستم مقاومت کنم لباس خوابم توتنم پاره کرد گفت دفعه بعد خودت پاره می کنم پس آدم باش
اشکام بند نمی اومد واقعا یک آدم سکسی خیلی قوی و حشری بود چشماش قرمز قرمز بود
واقعا جثه اش دو برابر کیانوش بود
انگار زفاف واقعی بود از درد جیغ میزدم
یک لحظه حتی پرسید مگه تو قبلا رابطه نداشتی اما من خیلی خونریزی بدی کردم
ترس و حشت استرس
خودش بغلم کرد لباس خودش پوشید
ملافه تخت پیچید دور تنم گریه ام به حقه حقه تبدیل شد
داد زد ربابه خانم
در زدن در باز شد گفت سریع دکتر خبر کنید
به مادرم بگید بیاد
رعشه به تنم افتاده بود
چند دقیقه بعد در زدن یک خانم میان سال خیلی شیک پوش با کلاس اومد تو عین رفتارها ملکه ها گفت عماد چکار کردی
من جواب پدر و مادرش چی بدم الان دارن می یان سر سلامتی
عماد گفت مادر من من کاری نکردم با زنم بودم بدنش ضعیفه خونریزی شدید کرده
مادرش گفت
گفتم دکتر بیاد اون موقعه که گفتم بزار اول قبلش دکتر ویزیت کنه نذاشتی
گفت مگه عهد بوقه نه شاید نیاز به کمک داشته شما مردها چه می‌فهمید
بالا سرم اومد چشمام بسته بود صداش می‌شنیدم
گفت دخترم چشمات باز کن
به زور اینکار کردم
بلند گفت ربابه خانم لباس تن عروس کوچیک کن تا دکتر نیمده.
ملافه ها جمع کن وضع اینجا مرتب کن
و من چشمام بستم و صدایی نشنیدم دیگه

رمانکده

23 Jan, 18:58


نامه ای به اونی که دوسش دارم:
مهم نیست شرایط چجوریه
تو که باشی همه چیز قشنگه
تو باشی هوای بارونی قشنگه،برف قشنگه
تو باشی هوای گرم و آفتابی هم قشنگه
تو که باشی قدم زدن تو خیابون لذت بخشه
با ماشین دور زدن تو شهر قشنگه
با موتور چرخ زدن تو خیابون هم زیباست
تو که باشی،خنده قشنگه
گریه قشنگه،عصبانیت و قهرتم قشنگه
اصلا تو که هستی انگار تموم حسای خوب
دنیا میان دور قلبم و محکم فشارش میدن
تو که باشی همه چی خوبه . . .

❤️ @romankadeh1

رمانکده

21 Jan, 06:30


.
گاهی
لبخند شو
بر صبحهای پریشانیَم ببار
امید شو
خورشید را بر چشمهایم بتابان
اصلاً زندگی شو
خودت را برایم بیاور...💛🤗

#صبح_بخیر_جان_دلم💋


♥️@romankadeh1

رمانکده

21 Jan, 06:27


نمیدونی تو که عاشق نبودی

❤️@romankadeh1

رمانکده

20 Jan, 18:25


نمی تونستم از تو بغلش تکون بخورم
سعی کردم خودم رها کنم تا کمتر عذاب بکشم
اهسته بدنم شل کردم که متوجه شد از اسپاسم در اومدم
کمی محکمتر از قبل در آغوشم کشید
سرش اهسته برد بین موهام و عطر موهام بو کشید آهی کوتاه گفت و محکمتر در بغلم گرفت
خدایا داشت بیشتر تحریک می‌شد ترسیدم وحشت اینکه مرد دیگه ای می خواد بهم دست بزنه داغونم می‌کرد
با تمام‌ وجودم خودم جمع کردم گفتم
گفتی تا نخوام کاری نمیکنی
چند لحظه سکوت بود و گفت باید گذشته فراموش کنی من همسرت هستم لذت ببر از من خیلی ها ارزو نگاه کردن من دارن
ثروت زیبایی انقدر معرفت داشتم گذشته ات ازش گذشتم
گفتم من زیبایی ثروت خودم دارم من ....
گفت اون عشق نبوده ازت سو استفاده کرده تو همسر منی و من حق لذت بردن ازت دارم
من کشید تو عمق آغوشش
وای بوی عطرش تلخ بود و کنارش بودن اگر واقعا عاشق نبودم لذت بیشترین بود برام
وای اهسته دستهاش به سمت سینه هام برد و من تپش قلب شدید پیدا کردم طوری که قلبم داشت از سینه بیرون میزد فهمید سرش فرو برد بین موهام و گردنم و بو کشید و بوسه ای به گردنم زد
سینه ام تو دستش بود و اشکهام از گوشه چشم ام افتاد رو دستش
من کشید زیرش و خیمه زد روم
گفت چرا گریه تو معنی عشق حقیقی سکس عاشقی نچشیدی
مشخص بود با چندین نفر بوده و خیلی وارد بود تو نوازش آدم مبتدی نبود
لبهاش گذاشت رو لبهام و نفسم ایستاد و به شماره افتاد
خیلی زجر آور بود برام وحشناک بود اما راهی نبود تسلیم شدم در مقابلش
شروع کرد به عشق بازی با من و من از حرکت به مرگ رسیدم
میدید همراهیش نمیکنم لجش گرفت و حالت خوی وحشی به کارهاش داد
یک دفعه چنان محکم‌داد کشید
هرچی هیچی نمیگم پرو تر میشی دارم باهات عشق بازی می‌کنم باید از خدات باشه که تو که این وضع داشتی الان تو تخت عماد مطلا هستی زنشی
بفهم چرا گم شدی تو آدم که مثل زباله پرتت کرد رفت

رمانکده

19 Jan, 16:11


سلام جگر گوشه‌ ی قلبِ من،
می‌خوام بدونی حوالیِ دل من،
همه چیز هنوز به صافی و عمق روزهای اوله
هنوز مثلِ روزهای اول عاشقانه می‌پرستمت
هنوز حاضرم برای یک لحظه بوسیدنت
آسمون رو به زمین بیارم
تو صاحب قلب منی
قلبم همیشه برای تو میتپه.
من هرگز دست از دوست داشتنت
بر نمی‌د‌ارم.♥️

رمانکده

18 Jan, 16:12


بوی عطرش و نفسش عجیب بود و مست میشدی
کنارم نشست
گفت عروس زیبا چشمات باز نمیکنی
اهسته تکونی به خودم دادم و کمی لای چشم باز کردم کاملا فهمیده بود که به هوش اومدم نمیشد چشمام باز نکنم من تا الان یک‌کلمه ام باهاش حرف نزده بودم
خندید وقتی چشمام باز کردم
نیم خیز شد یک بوسه 💋 روی موهام گذاشت تنم لرز شدیدی کرد ترسید
و گفت تا خودت نخواهی من فقط کنارتم نترس ما شناختی نداشتیم بدون هیچ ملاقاتی به همسری من در اومدی
اما زهرا من همه گذشته تو میدونم
و با علم و آگاهی کامل اینکار کردم پس نترس
چند روز قبل مراسم پدرت من خواست و همه گفت من به خانوادام چیزی نگفتم چون هزار بار عاشقت شدم وقتی یک بار از دور دیدمت و عکست مادرم برای اولین بار آورد
چون پدرم مریضه و می‌خواست قبل مرگش ازدواج من ببینه شاید عمرش به دیدن بچه های منم نرسه
من از ترس تپش قلب گرفته بودم ناخودآگاه دستم‌ سمت قلبم رفت
گفت نترس دختر خوب چرا چی شد حالت بده
من فقط سرم تکون دادم نه که نخواد دکتر بیاره
میخواستم‌ تنها باشم اما اون خیال رفتن نداشت
اومد رو تخت و کنارم دراز کشید
نفس هام به شماره افتاده بود
فهمید
عروسکم نترس کاری باهات ندارم فقط اگر اجازه بدی دستات بگیرم اگر نمیخواهی نه
احساس خفگی میکردم نفسم قطع شد
چشمام سیاه شده
فقط صدای فریاد عماد بود که داد میزد دکتر خبر کنید
سرم تو دستم بود عماد کلافه راه می‌رفت
دکتر داشت با مادرش حرف میزد
میگفت اینها حمله پانیک هست
و ممکنه باعث حتی سکته بشه
بهتر یک سفر برن
احتمالا از زفاف هم وحشت دارند که تو تنهایی اینطور شدند
من فقط با چشم‌بسته‌ گوش میدادم
کاش خواب بودم
کاش نمبدیدم هیچی
خدایا من‌ اینجام اینها حتی نمیشناسم
خدایا کمکم کن کیانوش من عشقم الان کجاست
من شوهر دارم مردی که حتی کلمه ای حرف باهاش نزدم و نمیشناسمش
انگار تو سرم ارام بخش بود چشم بستم و رفتم به خواب عمیقی
چشم‌ام رو که باز کردم دیدم بین بازوهای مردونه اش هستم لخت بود تنش فقط یک شلوار گرم کن تنش بود
عطر تنش آدم مست می‌کرد
تکون خوردم که بیام از بغلش بیرون که با چشمای بسته گفت
بخواب دست پا الکی نزن میخوام زنم تو بغلم بخوابه حسش کنم

رمانکده

17 Jan, 13:17


یک حراج بزرگ زمستانه
ملکه های زیبای برفی. ❄️❄️❄️
کیف های اورجینال با جعبه و شناسنامه
فقط ۸۵۰ هزار تومان
لباسهای ترک مارک دار زیر قیمت ترکیه حتی در یک آف بزرگ شرکت کنید
کتونی های مارک دار اورجينال

ظرفیت محدود 👇👇👇👇👇
https://t.me/+_C6F1GMpfaAwNDUx

رمانکده

17 Jan, 09:05


😈💋


〖 در سودای خیالت’جان می گیرم
   عطر تنت را می بویم جان می گیرم
  ‌  در اوج این حس’تو را
    به آغوش می گیرم  
   موهای بافته‌ات را بند بند،
‌  به نوازش می گیرم در کمین
   بوسه ای از تو ،نفس می گیرم
در سیاهی چشمانت ،حس پرواز می گیرم


رمانکده

16 Jan, 16:46


چشمام باز کردم عماد خیره بهم بود تو آغوشش بودم داد زد چشماش باز کرد
اورژانس تازه رسیده بود
فشارم ۶ بود مرگ
پرستار اورژانس گفت فشار روحی و حتما چیزی نخوردن
مهمون ها پچ پچ میکردن
عماد بی توجه به همه من تو آغوشش سرم به دست
عاقد گفت به پدر عماد عروس خانم شرایط خوبی ندارند من مجلس دیگه ای باید برم

عماد با یک صدای بلند و مردونه گفت ادامه بدید
و نگاهی پر عشق به من کرد گفت دورت بگردم فقط یک کلمه بگو بله ببرمت عروسکم

عاقد منتظر همه جا سکوت
نگاهی به پدرم کردم انگار پشتش شکسته بود ابروش تو خطر بزرگی بود
من خودم رها کردم به سرنوشت
و گوله اشکی که از کنار گونه ام پایین اومد گفتم‌ با صدایی از ته چاه در می اومد
گفتم‌ بله
جمعیت دست زدند و لبخند تلخ سردی رو لبهای پدرم نقش بست
و عماد بود که با یک حرکت من از مبل بلند کرد از سر سفره عقد و رو به مادرش گفتم مهمانی ادامه بدید
من میرم با عشقم و بی توجه به همه سر من با دستش برد گذاشت رو سینه های محکم‌ سنگش مشخص بود ورزشگاه حرفه ای هست
و من هیچی نفهمیدم مثل یک‌جسد بودم

چند ساعت بعد تو یک‌اتاق فوق العاده زیبا و خاص وسط یک تخت که پرده های صورتی حریری پر از نگین های ریز براق خاص دور تا دورش گرفته بود و در فضای نور چراغ خواب انگار من وسط یک رویا زیبا عاشقانه بودم بدون عشقم تنها منتظر مردی که همسرم‌بود و من‌ فقط یک‌اسم ازش می دونستم

تنم‌ نگاه کردم لباس خواب زیبایی تنم‌بود
لباس نامزدی گوشه اتاق رو کاناپه بود و خبری از عماد نبود
لبهام خشک بود و هیچ چیزی حس‌ نمیکردم
بدنم بی حس بود لمس بود مشخص بود تو سرم بهم آرام بخش زدن
صدای باز شدن در اومد و من چشمام‌ سریع بستم
صدای پای مردی با عطر آشنا عماد بود
کنار تخت ایستاد و من حس کردمش آهسته دولا شد و صورتم نگاه کرد با پشت دستش رو گذاشت رو پیشونیم
لرزش خفیفی کردم‌ که آهسته صدام کردم زیبای من
و من حتی جرات نداشتم چشمام باز کنم

رمانکده

13 Jan, 12:41


امشب به همه آرزوهاتون میرسید
کافی اراده کنید
هر چی میخواهید
ثروت عشق واقعی خوشبختی سلامتی
کافیه بیای و اراده کنید

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بیان زود تا ظرفیت تکمیل نشده
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

12 Jan, 20:05


«گفته بودی عاشقِ باران به روی شیشه‌ای
چشمِ گریان خودم را عینکی کردم... بیا
!  »
💔💔💔💔💔💔💔💔

رمانکده

12 Jan, 20:03


دلم آتش گرفت از جان نبودنت ای عشق
چه دردی میکشه عشق که این میخونه 😭💔❄️

رمانکده

12 Jan, 14:08


تا بوده قلبِ آدمی،
عزیز ترینِ جانِ او بوده و هست...
حالا فکرش را بکن؛
میانِ این همه عزیزم گفتن های تکراری،
یک نفر را صدا کنی عزیزِ قلبــم
یعنی لا به لای تکه کلام هایم
که کسی را عزیز صدا میزنم
تنها ❲تو❳ عزیز عزیزترین قسمتِ
جانم هستی، عزیز قلبـم..❤️❤️❤️❤️

رمانکده

11 Jan, 21:18


عروسک زیبا در لباس عروسکی زیبا در هلهله و شادی در اوج غم و غصه انتظار ماه دامادی می‌کشید که نمی تونست تحمل کنه نبودن عشق واقعیش رو
نگاه به اطرافم کردم هیچ امید برای زندگی نداشتم
صدای هلهله نزدیکتر می‌شد به درب اتاق
در باز شد خاله هام و مادرم کل کشان اومدن دنبالم خانواده داماد اومده بودند
پایین پله ها مرد زیبا و خوش چهره ای با چشمان وحشی ابروهای پیوسته با یک دست گل ارکیده سفید زیبا در یک‌ کت شلوار مشکی با پیراهن کرم رنگ که رنگ پوست برنز اش دو چندان زیبا کرده بود انتظار عروسک زیباش می‌کشید
تا من دید لبخندی زیبا بر روی چهره اش نشست و هزاران تحصین و زیبایی در چهره اش دیده می‌شد مادرم اهست زیر دستم نیشگون ریزی گرفت یعنی برو جلو
ای یار مبارک باد بود که همه با هم میخوندند
که عماد جلو اومد و دستان یخ زد نحیف من‌گرفت در دستش و بوسه ای داغ و آتشین به روی دستم گذاشت که سوختم
سوختم‌ چون‌اون‌بوسه باید عشق حقیقی من میزد کیانوش نه مرد دیگه ای
با کمک عماد سنگینی لباس که تمام تنم انگار در زنجیر بود با دنباله زیبا کار شدش
با بدبختی خودم رو به جایگاه عروس و داماد رسوندم
عماد بازوان قدرتمند و قوی داشت از زیر کت مشخص بود ورزشکاره چطور مرد امروزی و شیکی حاضر شده بود با دختری که حنی یک‌کلمه حرف نزده سر سفره عقد بشینه
نمی تونستم از پله بالا بیام که روی صندلی بشینم با یک حرکت من مثل پر کاهی از روی زمین بلند کرد و همه برامون‌ سوت و هلهله می‌کردند که این داماد عاشق چطوری عروسک زیبا همراهی میکنه
کمک کرد روی صندلی نشستم اولین کلمه ای که شنیدم از زبونش
پرنسس من ملکه زیبا چرا دستای زیبات یخ زده
مادرم لیوانی شربت بهار نارنج اورد آهسته در گوشم گفت بابات زنده ات نمیذارم بخور خودت جمع کن تا همون رو بی آبرو نکردی
بزور جرعه ای از شربت خوردم
کاش زمان به عقب بر می‌گشت
پارچه ای از حریر زیبا دست دوز که مروارید ها از جلو اون اویز بود
بالای سرمون گرفته شده توسط دخترهای دم‌بخت فامیل
خواهرم در یک‌لبای سرمه ای زیبا بالای سرم قند می سابید
عاقد شروع کرد خانم ها سکوت کنند صدای عروس خانم شنیده بشه
النکاح سنتی .....
دوشیزه مکرمه خانم زهرا فرزند رضا
آیا حاضر هستید شما با مهریه یک جلد کلام‌الله مجید یک جفت آینه و شمعدان ۹۰۰ سکه تمام بهار آزادی دو باغ در لواسان و یک اپارتمان در لندن
حق تحصیل و حق طلاق به عقد دائمی و ابدی آقای عماد الدین فرزند حسن در بیاورم
آیا وکیلم
و برای بار سوم که گفت سکوتی مرگ‌بار همه جا فرا گرفت
همه جا سیاه و تار شد و دیگه هیچی ندیدم

رمانکده

08 Jan, 10:05


گل بود که می آوردند تمام خونه پدری ویلایی چند هزار متری شده بود باغ گل همه رز صورتی ارکیده سفید و رز سفید ارکیده بنفش کم رنگ
داشتن خونه آماده ودر شان نامزدی پسر حاج مطلا و دختر حاجی می‌کردند
شمدون های بلند شمع های سفید و صورتی
بو گل بهشت خونه عمارت برداشته بود
جعبه های شیرینی بود که می اومد از بهترین شیرینی فروشی بازار تهران فرح بخش
ظرفهای نقره بود که از بوفه های بزرگ مادرم در می اومد که پر نقل و باقلوا و شیرینی می‌شد
بهترین میوه ها از حجره حاج نادرمی تو میدون که رنگش کسی نمیدید و همه صادراتی بود جعبه جعبه تو باغ عمارت خالی می‌شد و شسته می‌شد و تو سینی های بزرگ مجمع روسی چیده می‌شده و تحویل گل آرا می‌شد
شام از هتل شرایتون قرار بود سرو بشه
و چندین بره درسته و بوقلمون های درسته
میزها با ظرفهای نقره در حال آماده سازی شب میشد
قصری رویایی شده بود و من محبوت این جشنی که دامادی که ۸ سال پیش یک نظر تو مهمانی دیده بودم
آرايشگر اومد و من جنازه زیر دستش نشستم
عروسک زیبا روبه روی آینه نشسته باید با یک سایه لایت صورتی و یک‌رژ دلربای قرمز
لباس پرنسسی فوق العاده زیبایی که از لندن تفحه داماد برای عروس ندیده اش فوق العاده خاص و زیبا به رنگ صورتی خیلی ملایم همه کار دست بهترین مزون در لندن و همه سنگ دوزی شده سوفارسکی و نیم تاج طلا که هدیه پدر داماد برای عروسی که هنوز اونها بعد ۸ سال ندیده بود
نیم تاج از یک کیف رمز دار در اوردن و روی موهای فر کمند که تا کمر بود گذاشتن
و من مرده ای متحرک که روبه روی اینه به دامادی فکر می‌کردم کیانوش بود و الان باید قهقهه شادی من به هزاران طبقه آسمان از شادی میرسید
اما..........
بوی گلاب و عطر شیرینی ها و شربت بهار نارنج حالم بهم میزد
خاله ها زودتر اومده بودن صدای هلهله کشیدن و شادی از پایین می اومد
عروسک زیبا که هزاران برابر زیبا شده بود
با گوشواره بلند تا گردنم بود از الماس صورتی
که مادرم از جواهر فروشی مظفریان خرید بود این چهره عروس زیبا چندین برابر کرد
درب اتاق قفل بود و من تنها روبه روی آینه ذول زده بودم و خشک بودم منتظر بود تا ببینم چه کسی قرار درب این اتاق رو باز کنه
و چه چیزی انتظارم میکشه

رمانکده

07 Jan, 09:12


کیانوش رفت و موندم دنیای تاریکی
افسردگی حاد و خوردن قرص های قوی افسردگی
حال بد روحی و حمله های شدید پانیک
هیچ ردی از کیانوش نبود
آموزشگاه و امتیازش فروخته بود به موسسه مهاجرتی که دانشجو و دانش آموز می‌بردند استرالیا
همه جا ردش زدم آب شد رفت
هیچ حساب بانکی نبود و بسته شده بود و قفل شده بود و رفته بود
همیشه زمزمه رفتن بود
زمزمه می‌کرد که دوست نداره ایران زندگی کنه و بمونه
خیلی سخت بود برام باورش جلسات تراپی جواب نمی‌داد
افکار خودکشی رهام‌ نمیکرد
روابط خودم محدود کردم دانشگاه ول کردم یک ترم نرفتم
رابطه به مونا به انتها رسوندم و افکار مسموم که داشتم فقط برای خودم نگه داشتم
اعصاب و روانم داغون داغون بود
مامانم و بابام جرات نداشتن باهام حرف بزنن
فقط جیغ میزدم
و تنها راه به نظرم مردن بود
تیغ رگ و انتها خون و مرگ
رگ دستم زدم
بیهوش غرق خون پیدام کردن بیمارستان و جراحی و نجاتم دادن
تمام مدت کابوس میدیم و حرف میزدم با خودم و با دنیا بیرون هزار فرسنگ فاصله داشتم
۳ هفته بعد وقتی بیدار شدم مامانم گفت پاشو شهین خانم امروز می یاد خونه باید یک دستی به سر روت بکشی
شهین خانم آرایشگر مامانم بود
گفتم ولم کن مامان
چنان دادی زد که چهار ستون بدنم لرزید
پسر حاج مطلا امشب می یاد بله برون مثل آدم می یای می تمرگی میری ۳۰ دقیقه میشینی
وگرنه بابات با کتک میشونتت هر گهی خواستی خوردی الان برای اون یکی خواهرات خواستگار خوب اومده باید ازدواج کنی
باید بری اینجا نمیشه دیگه پسر لندن جواهر فروشی داره خونه زندگیش اونجاست تو میری و خوب میشی
من نمی تونم شروع کردم جیغ زدن های هیستریک بابام تو چهار چوب در ظاهر شد
خوابوند زیر گوشم پرتم کرد رو تخت گفت ساکت میشی آروم میشی و نمیشه دیگه گهی بخوری

رمانکده

06 Jan, 10:57


هرچی ازت دارمو چال میکنم

❤️@romankadeh1

رمانکده

04 Jan, 15:45


💍انگشتر های موکل دار
👁جادو عشق ابدی و بدون خیانت
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯مراسم های شمع ربانی توسط استاد مجرب
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت در تحصیل
جادو سیاه و جادو صببی
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

03 Jan, 11:29


نبود واقعا رفته بود
همه مغازه ها اطراف پرسیدم کسی خبر نداشت همه گفتن احتمالا شبانه اسباب کشیدن
شماره صاحب ملک با بدبختی بعد ۶ روز پیدا کردم
مثل روانی ها بودم
خطش باز واگذار کرده بود
صاحب ملک گفت حتی پول پیش نیمدن پس بگیرن و رفتن
من موندم و یک شوک بزرگ دیگه
منگ منگ بودم
تو خلسه فرو رفتم و تو تاریکی مطلق بودم

زمان حال :
عشقم چرا انقدر ناراحتی
اشکهام از گوشه چشم می یاد
مست و دیونه حسینم همه زندگیم شده
بدون اون نفسم بالا نمی یاد اما
وسط یک منجلابی هستم که به خدای بزرگ قسم که خودم نمیدونم چکار کنم
شب تو بغلش زیرش صدای ناله هام مستش میکنه دیشب سینه های سفید و سفتم تو دستش محکم گرفته بود میک میزد صدای جیغ هام وحشی ترش می‌کرد
لبهاش گذاشت رو لبهام زبونش تو دهنم بود پام با دستش گرفت بالا خودش فرو کرد بهم چنان عرشه ای به بدنم افتاد که سر بی حالم بلند کرد بین بازوهاش قربون صدقه ام میرفت ارضا شد ریخت تو گفت هیچی برام‌مهم‌ نیست تا تهش مال خودمی تا تهش
اکسیژن بهم وصله
اکسیژن خونم ۶۹ هست به دستگاه وصلم
تا صبح لخت تو بغلش بودم
هزار بار بلند شدم بوسیدمش
هزار بار بلند شدم نازش کردم
هزار بار بار اشکام پاک کردم
خدایا اخر عمرم تو این وضعیت این چه عشقی بود که جونه زده
این چه عشقی بود که قربانی باید بدم
خدایا حتی به یاد آوردن لحظه های عشق بازی باهاش دیوانه ام میکنه
خیلی دوستم داره خیلی منم عاشقممممم
اما خیلی مانع و چالش هست

رمانکده

30 Dec, 18:27


🕎سرکتاب صببی توسط استاد ییدیش
🖤جادو سیاه
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💴💷جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار واقعی
💋☘️بخت گشایی تضمینی
❤️‍🔥😭بازگشت معشوق یا همسرم
💔حذف نفر سوم رابطه
🔯جادو صببی فوق العاده قوی
⚖️نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🪪قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
🛠⚙️پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
👇👇
https://t.me/+Keofsfxexuc2ZDAx
https://t.me/+Keofsfxexuc2ZDAx
👆👆┈┅┅━ا━┅┅┈┈┅┅━ا━┅┅┈
👤 مشاوره_رایگان ❤️

رمانکده

30 Dec, 17:11


از تمام جهان فقط تو بمان . . .🤍

♥️

رمانکده

30 Dec, 16:59


شروع رمان# خان یاغی❤️

رمانکده

30 Dec, 16:52


دلبرم...
تو بهترین حامی من تو زندگیمی ميدوني عشق تو اگه نبود...
اين دنيا چقدر چرت و كسل كننده بود
دور تمام مهربونیات بگردم
من کنار تو بزرگ شدم ،صبورشدم،
کنار تو خود واقعیمو پیدا کردم
تو‌به من‌ یاد دادی...
قوی باشم تلاش کنم برای آرزوهام
وقتی میبینم برای زندگیمون تلاش میکنی حس غروربهم‌دست میده..‌.
خیلی دوست دارم بمونی برام
هر روز، هر لحظه خدارو‌برای داشتنت
برای بودنت شکر میکنم...
اینجاس که شاعر میگه:
خوشا به بختِ بلندم که در کنارِ منی
🥺🌼💍

♥️@romankadeh1

رمانکده

30 Dec, 16:40


❤️

رمانکده

28 Dec, 17:43


💍انگشتر های موکل دار
👁باز کردن چشم سوم
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯جادو سیاه و صببی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت در تحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

28 Dec, 16:53


‌ ‌
همونجا که تو بغلت...
منو محکمه محکم میگیری آره دقیقا همونجا،کاش زمان وایمیساد :)•


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️@romankadeh1

رمانکده

28 Dec, 16:34


.

رمانکده

27 Dec, 06:03


تو را می‌ طلبد این دل دیوانه ی من . . .
عاشقم
عاشق حسین عاشق عشقی که بعد سالها دوباره داره جوانه میزنه
دیشب رفتیم دم در خونه مادرش و پدرش‌ هدیه بدیم
به اکسیژن وصلم هستم نشد بریم بالا دوتایی اومدن پایین
خیلی تشکر کردند
هدیه که حسین به اسم خرید برای مادرش
خیلی خوشحال شدن
گفتم که خیالتون راحت تا زنده ام مراقب خودش و بچه هاش هستم
نگاه پر عشق پدرش و مادرش به من‌ خجالت زده ام‌ کرد
هیچ رابطه جنسی بین من حسین نیست فقط یک عشقی که بین ما هست که انگار خدا بند زده که من آخرین روزهای زندگیم در آرامش باشم

کیانوش و من هر روز رابطه عمیقتری پیدا میکردیم
تقریبا هر دو روز یک دفعه سکس داشتیم
خیلی خوب بودیم رابطمون عالی بود
تا اینکه یک روز مثل بقیه پنجشنبه ها ۸ شب رفتم دم آموزشگاه هر چی در زدم زنگ زدم کسی باز نکرد
نونوایی بغل ممد آقا پرسیدم آموزشگاه چرا تعطیله گفت که از اینجا رفتن نمیدونم کجا ادرس ندادن کلی شاگرد می یاد
من شوک بودم یعنی چی کجا رفتن
کجا بود
من‌کجا ول کرده
زنگ زدم موبایلش خاموش بود
کیانوششششش داری چی کار میکنی باز

رمانکده

26 Dec, 14:58


🕎سرکتاب صببی توسط استاد ییدیش
🖤جادو سیاه
🪞آینه بینی دیدن کل آینده شما
💴💷جادو ثروت
💍انگشترهای موکل دار واقعی
💋☘️بخت گشایی تضمینی
❤️‍🔥😭بازگشت معشوق یا همسرم
💔حذف نفر سوم رابطه
🔯جادو صببی فوق العاده قوی
⚖️نتیجه کارهای دادگاه به نفع شما
🪪قبولی در کنکور و آزمون های استخدامی
🛠⚙️پیدا کردن شغل و کار
🏘فروش ملک و زمین و مغازه و آپارتمان
👇👇
https://t.me/+Keofsfxexuc2ZDAx
https://t.me/+Keofsfxexuc2ZDAx
👆👆┈┅┅━ا━┅┅┈┈┅┅━ا━┅┅┈
👤 مشاوره_رایگان ❤️

رمانکده

26 Dec, 13:06


باید برگشت به خنده های سابق؟؟

❤️@romankadeh1

رمانکده

26 Dec, 12:52


تورا با جان و قلبم دوست دارم جانانم❤️

‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌❤️@romankadeh1

رمانکده

23 Dec, 10:58


نیم من رفته و نیم دگرم آمده است
هرچه ترسیدم از آن، آن به سرم آمده است

گفته بودم که این عشق مرا میشکند،یادت هست؟
هرچه ترسیدم از آن، آن به سرم آمده است...


❤️@romankadeh1

رمانکده

18 Dec, 16:23


یه چیزی رو میخام بت بگم :
وقتی که هستی همه چیز فرق داره
همه چیز قشنگ تره !
خوشحالی هام طولانی تره
ناراحتیم کمتره
خنده هام عمیق ترن
خیابونا واسم قشنگترن
آدما خوشحال ترن ،
موزیکا زیبا ترن
میخام بگم با تو همه چی خوبه
همه چی قشنگ تره همه چی !
پس همیشه کنارم بمون .🌹❤️💋

رمانکده

15 Dec, 06:57


پارت جدید ❤️❤️

رمانکده

15 Dec, 06:55


کیانوششششش
جانممممممممم چقدر دلتنگ بودم
فدای تو بشم تو خدا قطع نکن
سکوتی مرگ‌ بار پشت خط تلفن می اومد خدایا یعنی قطع کرده بود
نه عزیزم قطع نکن تو خدا قطع نکن
می خوام ببینمت خواهش میکنم اجازه بده
صدای خیلی سرد بیا ساعت ۵
قطع کرد
خدایا خدایا با این وضع چطور برم
تنها کاری که تونستم بکنم زنگ بزنم مونا بیاد من ببره
اما نه اون هم‌اینکار نمیکرد
رفتم پایین به مادرم گفتم‌میخوام برم تجریش  امام‌زاده صالح
گفت بابات گفت هیچ جا تنها نری
گفتم اگر بمونم خونه دق میکنم
باید برم حتما اگر نرم نمیشه لطفا تا ۹ که بابا بیاد من تا ۸ خونه هستم التماس میکردم
مامانم دلش سوخت گفت برو
تند تند آماده شدم عین یک جسد
که فقط یک دفعه خودم جلو در آموزشگاه مهر آوران تو گلبرگ خودم دیدم
با بدبختی پله ها رفتم بالا
در زدم کیانوش با اون هیکل مردونه اش تو‌چهار چوب در ظاهر شد
وای خدای من یک دفعه دیدم میون بازوهاش هستم سرم چسبوندم به سینه اش دارم گریه میکنم فقط یک دفع مثل پر کاه از زمین بلندم کرد سینه اش به بدنم لبهاش گذاشت رو لباهام و شروع به خوردن لبهام کرد و من میون بازوهاش گم شدم بیشتر از نیم ساعت بود که داشت لبهام میک میزد و می‌خورد من هم پا به پاش می اومدم لباسهام در آورد چنگ زد به سینه هام و جوری سینه هام می‌خورد که از صدای ناله هام فقط میگفت جون غلط کردم اذیت کردم من ببخش زندگیم
پام باز کرد سرش برد وسط پام با تمام وجودش بهشتم میک میزد من براش ناله میکردم
یک دفعه مردونگی محکم کرد داخل چنان جیغ زدم که تو دستاش می لرزیدم
فقط میگفت جون دلم
نفسم دلم برات لک زده بود
۲ بار ارضا که شد من مثل بید به خودم میلرزیدم این بار از کاندوم استفاده کرد
گفت دیگه نمی ذارم تا خانم خونم نشدی باردار بشی اذیت بشی
و من تمام حرفهاش باور میکردم

😭😭😭😭😭😭😭😭
ساعت از نیم شب گذشته
من افسرده تر از قبل امشب با معشوقم دعوا کردم
توان و تحمل ندارم بدن و روحم از بین رفته
حسین من خیلی دوست داره و پای من داره میسوزه
حسین خیلی خیلی زیاد دوستم داره اما من
باید یک اعتراف بزرگ بکنم
من شوهر دارم یک رجال سیاسی خیلی بزرگ
شاید روزی بگم اون فرد کیه اما من همسر دوم اون شخص هستم
حسین هم یک مقام سیاسی دیگه هست
و معشوقه من
همسرم متاسفانه من طلاق نمیده و خیلی مذهبی در ظاهر اما من یک زیبا پریزادم به قول خودش یک پریزادی که حتی یک عمل زیبایی هم‌ نکرده
پدرم حدود دو سال که فوت کرده
و من ازدواج دوم هست و الان فراری از شوهرم کنار معشوقم زندگی میکنم
شوهری که یک اشاره می تونه من پیدا کنه الان کجام‌ اما نمیخواد میخواد با پای خودم برگردم پیشش و ادامه بدم
این لجنزار که کیانوش برای من درست کرد و من الان یک پریزاد وسط منجلاب زندگی میکنه که افکار مرگ و خودکشی یک ثانیه رهاش نمیکنه

رمانکده

09 Dec, 12:03


دخترا تشنه محبت‌های کوچیکن، نوازش کردن پوست دست، گرفتن بازو تو شلوغی، نگاه‌های اطمینان بخش، یه نوشته کوتاه روی میز، بازی با انگشت‌ها، یه تکست وسط شلوغی روزتون،
دلیل‌های کوچولویی برای زنده موندن.
-پریچ

رمانکده

09 Dec, 12:03


یه چی بپوش اومدم :))
❤️@romankadeh1

رمانکده

04 Dec, 06:57


🛑 حراج بلک فرایدی و کریسمس رو همراه ما باشید 📢📢📢📢

🔱 یکی از قدیمی ترین آنلاین شاپ های خرید از آمریکا
🔱انواع قرص ها ویتامین های برندهای امریکایی
🔱خریدی عالی و مطمئن با بهترین نرخ دلار رو با ما تجربه کنید
🔱 ارسال بار مسافری و لنجی
🔱 خرید از کشورهای  آمریکا ، اتریش و ترکیه
🔱فروش موجودی با پایینترین قیمت

🔻لینک گروه آمریکا👇👇👇

https://t.me/+EHYvnKUzFOhkYThk


ایدی ادمین👇👇
@online_shoopingg

رمانکده

04 Dec, 06:54


يه سريا هستن كافيه به چشمات نگاه كنن،
حتي اگه كلی هم بخندی باز ميگن چرا ناراحتی؟
همونايی كه حتی از نحوه‌ی تايپ كردنت تو چتا،
از سكوت كردنت و نگاهت ميفهمن تو چته!
من به اونا ميگم واقعی ترينام^^

رمانکده

04 Dec, 06:53


باید برمو بی تو طاقت بیارم :))

رمانکده

01 Dec, 07:22


من باید میرفتم !


❤️@romankadeh1

رمانکده

29 Nov, 01:26


#پارت_بیست
تو بیمارستان لبافی نژاد لوله از بینی کردم تو معده ام با آمبولانس من فرستادن بیمارستان لقمان
یادم تو آمبولانس پرستار به مونا میگفت بزن تو گوشش نزار بیهوش بشه
و پرستار داشت بهم یک آمپول میزد تو سرم و آمبولانس تو ترافیک صدای اژیر همه چیز مثل یک نوار از جلو چشمام رد میشه
معده ام شستن زنگ زدن بابا اومد بیمارستان
مادرم نیمد پدرم نذاشته بود بیاد
مونا دستام گرفته بود و من برای اولین بار مرگ اونجا تجربه کردم و یک دقیقه ایست قلبی و با سی پی آر برگشتم
مرگ در یک قدمی من ایستاد و من دو هفته به کما رفتم
پدرم همه ماجرا کیانوش از دهان مونا شنید البته نه کامل فقط گفت زهرا عاشق شده و برای همین خودکشی کرد چون اون زهرا نخواسته همین قدر کافی بود از نظرش که علت کار من توجیح کنه
بعد دو هفته من به زندگی برگشتم
هیچ کسی چیزی نمی پرسید حتی پدرم و مادرم من پدرم برد خونه
یادم هست چه روز بدی بود یک روز سرد انگار هنوز هم تمام استخوانهام یخ میرنه یادش می افتم
و کیانوش که بعد ۱۵ روز هیچ خبری ازش نبود
مونا اومد خونه با من و پدرم و خواهر برادرم و مادرم همه دور بودم اما قلب من سرد و تاریک میزد انگار صدا ها نمیشنیدم و زمان ایستاده بود
تمام مدت فقط به خاطره های بوسه های کیانوش
بوسه های عمیقی که به لبهای سرخ من میزد
و صدای ناله من تا آسمون می‌برد و دستاش رو بدن سفید من می‌کشید
تا من با عشقش یک‌نفس تازه بگیرم
جنون میگرفتم وقتی اون لحظه ها یادم می اومد و مانند دیوانه ها زار میزدم
۴۰ روز گذشت نه کسی چیزی پرسید نه کیانوش زنگ زد نه من زنگ زدم
روز چهلم دیگه طاقت نداشتم انگار چهلم عزیز از دست رفته بود که برای نبودنش
به در و دیوار میزدم
قرص های افسردگی که هر روز میخوردم تا بتونم فقط سر از تیمارستان در نیارم
روز چهلم زنگ زدم
خطش واگذار کرده بود و من دیگه شماره موبایلش نداشتم
زنگ زدم آموزشگاه پدرش گوشی برداشت
گفتم سلام
سلام میخواستم با آقای استاد عسکری صحبت کنم
تشریف ندارند
کی می یان مشخص نیست کاملا معلوم بود داره من می‌پیچنه
فردا صبح پدرم گفت میریم اصفهان
بی مقدمه و بدون هیچ دلیلی
می‌خواهیم بریم منزل حاج آقای رحمانی
ما دعوت کردن
مامانم حالا چه وقت رفتن آقا
حاج آقا دعوت کردن که بریم عمارت عیانیشون که آقازاده شون از کانادا برگشتن مهمانی دادن حتما ما باید بریم
من بی توجه به حرفهاشون خواهرم زد به من گفت آقازاده شون شما دو سال پیش دیدن میخوان یک خنده ای کرد و رفت
من یخ زدم
پس بی خود نبود بابا میگفت باید بریم
وای من که دختر نیستم وای من کیانوش فقط میخوام
رفتم تو اتاق ۳ روز در اتاق روی هیچ کسی باز نکردم
قفل شکوندن و من زیر سرم بودم
دستای کیانوش من داشت لمس می‌کرد
من تو بغلش بودم نفس هاش بهم صورتم می‌خورد و دستاش بین پاهام بود و با صدای ناله های من بیشتر وحشی می‌شد و میگفت جان جانم عزیزم آهو وحشی من و لبهاش به لبهام‌ می‌دوخت و نفسم به شماره می افتاد
از خواب پریدم فقط کابوس با بودش میدم
مرگ من روزی هست که کیانوش نباشه
با بدبختی شماره آموزشگاه گرفتم زنگ خورد
صدای یار
صدای نفسم
صدای زنگ گفت
جانم بفرمایید
و صدای هق هق گریه من که گفتم جانت بی بلا

رمانکده

28 Nov, 20:37


منو از راه بدرم کن....

❤️@romankadeh1

رمانکده

26 Nov, 21:00


#پارت_نوزدهم
خودکشی کردم دوباره بعد۲۱ سال
نتونستم تحمل کنم ۳ تا مورفین زدم و ۳۰۰ واحد انسولین
دو روز بین مرگ و زندگی دست پا زدم
تمام مدت معشقوقم سر من از بغلش زمین نذاشت میگفت چرا عشق من چرا نفس من و مدام لبهای خشک شده من می‌بوسید چرا اینکار کردی من که برات می میرم من که دوست دارم کلا همش قند من گرفت و فشارم گرفت خیس عرق سرد تو بیهوشی دست پا زدم
حتی بمیرم نمیشه بیمارستان رفت روزها بدتر روز بعد میگذره
حال من بدتر و بدتر خواهد شد


۲۱ سال قبل
تا صبح فکر میکردم چیکار کنم نکنه بازم راهی باشه برگرده
تا ظهر همش زنگ زدم اما گوشی خاموش کرد و آموزشگاه رو هم جواب نمی‌داد
تصمیم گرفتم خودکشی کنم و در قرص ها باز کردم و قرص ها خوردم
اره من زهرا بدبخت برای اولین بار دست به خودکشی زدم
قرصها خوردم حالم بد بود ترسیده بودم
بابا داشت می‌رفت اتاق خودش
گفتم بابا
گفت چی بابا جان گفتم من قرص خوردم حالم بده
نفهمید چی میگم گفت چرا گفتم نمیدونم فکر کرد یکی خوردم
گفت شاید بهت نمیسازه دیگه نخور بابا
گفتم باشه بابا در اتاق بستم حالم خیلی بد بود
زنگ زدم مونا
الو مونا سلام زهرا خوبی
زدم زیر گریه چی شده زهرا حرف بزن
مونا من قرص خوردم
قرص چی خوردی حالم بده خودکشی کردم
حرف بزن چی میگی ببینم
الان آژانس میگیرم می یام برو دستت بکن تو دهنت بالا بیا احمق چه غلطی کردی تو اخه
صدای گریه ام تو خودم فریاد میزدم که کسی نشنوه
سرم گیج میرفت مونا زیر بغلم گرفته بود تا اورژانس من می‌کشوند تو بیمارستان لبافی نژاد
آخرین باری که تو بارون برگشتم حیاط خونه نگاه کردم هنوز بعد این همه سال یادمه
هرگز از یادم نمیره
دلم بهم ریخته بود نمیدونستم چیکار کنم
نه از قرص اگر بدون دیدن کیانوش بمیرم چی
ناله میزدم کیانوش
مونا میگفت کیانوش درد کیانوش و مرض
و من رو تخت اورژانس بیهوش شدم


ساعت ۱۲.۲۸ دقیقه شب در خونه خودم کنار معشوقم دلبری که شیفته و عاشقم هست به راست یا درست در وضع فعلی که دارم
کنارش از دردهای زخم عمیقی مینویسم که هیچ درمانی تا مرگم نداره

رمانکده

26 Nov, 18:21


جز من کسی بهت سر نمیزنه
بیاد هرکی بهت یه ضربه میزنه

ببخش اگه چشمامو روت میبندم
اخه تو رو دیگه همه دیدنت

❤️@romankadeh1

رمانکده

25 Nov, 17:28


چی قشنگ تر از وقتایی که خودشو مچاله میکنه تو بغلم و یه ریز از همه چی واسم حرف میزنه و منم محو قشنگیاش میشم؟!
❤️❤️❤️

رمانکده

23 Nov, 23:20


#پارت_هجدهم
الان که دارم پارت ۱۸ مینویسم
فرسنگها از اون زهرا فاصله دارم
لیوان آبجو کنار دستم هست و سیگار لبه زیر سیگاری
معشوقم کنارم نشسته و خودم به دستگاه اکسیژن وصلم و آخرین روزهای زندگیم رو میگذرونم امروز جواب آزمایش های خونم افتضاح بود گلبول های قرمز دوبرابر و گلبول های سفید به یک سوم رسیده
در سکوت کنار عشقی نشستم که فرجامی نداره و خودم میدونم برای چی کنارمه
در طول داستان که با زندگی زهرا آشنا بشید جواب خیلی چیزها به دست می یارید

حالم بد بود نمیدونستم بدون کیانوش چکار کنم تصمیم گرفتم خودکشی کنم چون چاره ای نبود جز کاری که بمیرم اگر زنده بمونم اگر شوهرمم بدن همه میفهمن
با چی خودم بکشم با چی
حالم خراب بود خیلی نمیدونستم چیکار کنم
یاد قرص هایی خارجی که مامان از مکه آورده بود افتادم
همه خواب بودن شب بود
آهسته از پله های طبقه بالا اومدم پایین
تو آشپزخونه کنار کابینت یک سبد بود مامان داروها اونجا میذاشت
رفتم قرص برداشتم اونجا بود
یک بطری بزرگ آب معدنی برداشتم قرص ها بتونم بخورم همه رو
رفتم بالا آهسته در بستم قفل کردم
کلید گذاشتم پشت در
نشستم لبه تخت و حالم مثل گنجشکی بود که گریه افتاده تو قفس و الان که از ترس قلبش به ایسته
نتونستم قرص ها بخورم کنارم بغل تخت بود
باید اول با کیانوش حرف میزدم
گوشی برداشتم ساعت ۳ صبح بود
زنگ زدم چند تا زنگ خورد برخلاف باورم برداشت
سلام
خشکم زد راستی برداشته با ترس گفتم سلام
گفت مگه یاداشت نخوندی یک رابطه بود خودت خواستی من خانوادم مخالف همچین رابطه و ازدواجی هستن بعد هم من مادرم میخواد با دختر داییم ازدواج کنم
و میخوام از ایران برم اصلا نمیخوام ازدواج کنم میخوام برم کانادا
من گفتم پس من چی این بلا ها سر من اومد چی
من به خانوادم چی بگم
اصلا گور بابای همه
من عاشقتم برات میمیرم دوست دارم همه زندگیم تویی عشق من نفس هام تویی
تو خدا نگو من می میرم ها
هیچ نگفت سکوت کرد
و بعد قطع شد
قرص ها موند تو دست من و اشکهایی که بند نمی یاد
😭😭😭😭😭😭😭😭

این ساعت ۲.۴۷ دقیقه صبح
روی تخت وصل به اکسیژن کنار معشوقم
براتون از عشقی می نویسم که ۲۱ سال پیش زندگی من به حسرت و آتش کشید
کاش جرات کنم خیلی بیشتر حقیقت ها بنویسم
اینکه من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم که در کنار معشوقم روزهای آخر باشم
معشوقی که یک دفعه و خیلی اتفاقی راه به زندگی من باز کرد

با قلبهاتون من حمایت کنید تا بتونم براتون بنویسم دوستون دارم
❤️

رمانکده

23 Nov, 16:05


گناه من چه بود که عاشقم؟
بی هوا خدا چرا شکسته قایقم؟

❤️@romankadeh1

رمانکده

22 Nov, 20:35


یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه:
« همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه! »
خیلی موده به نظرم.
عشق یک دروغه یک فریبه یک سرابه
که تهش هیچی نیست فقط دل یکی شکستن
اون یکی بی تفاوت رفتن و گذر کردنه

رمانکده

22 Nov, 03:10


#پارت_هفدهم
تو آژانس دل تو دلم نبود که چیکار کنم چی بگم کیانوش چی میگه
درب آموزشگاه باز بود مونا که می‌گفت تعطیله!!!
شاید امروز باز کرده
رفتم سمت آموزشگاه پله ها رفتم بالا
آقای مسنی پشت میز مدیرت کیانوش نشسته بود
سلام دادم گفت بفرمایید امرتون
گفتم استاد عسکری هستن من شاگردشونم
یک‌نگاهی به من کرد گفت شما
فامیلیم گفتم و گفت سر کلاس هستن
گفتم‌کار مهمی دارم
چند لحظه صبر کنید تا صداشون کنم
تا از در کلاس اومد من دید یخ زده تعجب کرد
و خودش جمع کرد
گفت سلام خانم فلانی لازم نبود تشریف بیاری من خودم کتاب براتون پیک میکردم
و رفت از داخل یک کلاس دیگه یک تاب آموزش فری هند آورد
آهسته گفت یاداشت وسطش بخون بعد الان برو
من کتاب گرفتم و تشکر کردم از اون اقا مسن تشکر کردم و خداحافظی و اومدم بیرون
دل تو دلم نبود برگه بخونم
یک تاکسی دربست گرفتم
برای خونه و تا سوار شدم برگه دیدم یخ زدم
بهتره همه چیز قبل دردسر شدن بزرگ فراموش کنی من فراموش کردم
هنگ بودم یعنی چی
فراموش کنم
باکرگی سقط بچه اون همه عذاب
عشقم به کیانوش
خانوادم
من اصلا بدون کیانوش هیچم من اصلا کیانوش نداشته باشم بلد نیستم نفس بکشم
تا در خونه خر خر میکردم از حمله اسم
رسیدم خونه با بدبختی خودم کشیدم تو و ولو شدم
مامان داد زد از اون قرص های خارجی که براش خریدم بیار به فریده خانم
یک قرص مستطیل شکل بود با آب به خوردم دادن چند دقیقه بعد نفس کشیدم
مامانم گفت بیا بد میگن جنس خارجی فلانه الان داشت خفه میشد بچه ام
بلندم کرون بردنم تو تخت بابا اومد باز نگران من اما در سکوت
خانم این بچه قیافه اش فرق کرده عین گل پژمرده شده
هزار بار گفتم هر گلی بهاری داره بگردید یک از همین خواستگارها جواب بدید پاشنه در کندن
مامان اوه اوه دو روز نبودم بچه ام ضعیف شده تازه دانشجو ۱۸ ساله چه به شوهر داری آقا دوره زمونه عوض شده فعلا درسش بخونه
الحمدلله خواستگار چیزی که بچه ام زیاد داره بعد یک خوبش دست گل میکنیم
وای پدر و مادرم چی میگفتن من چه گهی خوردم
من عاشقمممممم
من نفس های کیانوش میخوام من قد و رعنا مردنه اش میخوام
صدای نفس هاش میخوام
دلتنگی هام میخوام
زندگی من جریان نداره بدون اون عشق من
فقط یک بار دیگه بگو آهو وحشی من
بیشتر ۵۰۰ بار گوشی موبایلش گرفتم
آخر خاموش کرد
واقعی ۵۰۰ بار هنوز صدای زنگ های گوشی تو گوشم هست بعد ۲۱ سال تحمل درد و عذاب
هنوز صدای دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
د موبایل ست ایز آف
هنوز صداش تو گوشمه
ببین چقدر باید عاشق باشی بعد ۲۱ سال
ساعت ⏰️ ۶ونیم صبح
تو رختخوابت با معشوقت بشینی لبه تخت و اون و عشقی که فکر میکنی هست رو پشت سرت بزاری
و از ۲۱ سال پیش بنویسی با همه جزئیات
من زهرا ۴۱ سال
الان نزدیک دو ماه که تو بغل معشوقه خودم هستم
نه راه برگشتی دارم نه راه موندی
زندگی که به لجن کشیده شده
زندگی که نوشتنش ته جرات هست
ته حقیقت ته بازی کثیفی که
کیانوش خانوادش خانواده من و اطرافیانم
با من کردن
الان به دستگاه اکسیژن وصلم در آخرین روزهای عمرم میخواهم قبل مرگم این داستان بنویسم و همه حقیقت بدون و من قضاوت نکن
😔😔😔😔

رمانکده

18 Nov, 16:05


بمونی برام عشقم🫂❤️

رمانکده

17 Nov, 21:50


💍انگشتر های موکل دار
👁باز کردن چشم سوم
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯مراسم های شمع ربانی توسط استاد مجرب
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت در تحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

17 Nov, 18:33


#پارت_شانزدهم
تب می‌سوختم مونا بالا سرم بود دستام گرفته بود میگفتم چرا زنگ نمیزنه بی تاب بودم مگه من بچه اش سقط نکرده بودم مگه عروسش نبودم پس چرا زنگ نمیزد گوشیش،خاموش بود
مونا داروهای دکتر داد خوردم آرام بخش بهم زدن و من خوابیدم
و مونا رفت خونشون سر بزنه
فردا برگشت من داغون موهای بهم چسبیده خیس عرق سرد مرگ
مونا با بدبختی من برد حمام قطرات آب بدن من چنگ میزد
حالم خیلی خراب بود نمی تونستم تحمل کنم زود دوش گرفتم اومدم بیرون با کمک مونا لباس پوشیدم و موهام خشک کردم
زنگ زدم باز گوشی کیانوش خاموش بود
به مونا گفتم بریم درب آموزشگاه گفت فایده نداره من خودم رفتم بسته هست
بالاخره چی باید برگرده
مونا برکه میگرده اما تو براش یک اسباب بازی بودی
به خودت بیا دختر من اشکهام بند نمی اومد
دو روز دیگه پدر و مادرم برمی‌گشتند با این حال من قرار بود چه اتفاقی بی افته
من زهرا تو سن ۱۸ سالگی شدم یک زن بچه سقط،کرده تو خونه یک پدر متعصب مذهبی که اگر می‌فهمید کشتن من حلال بود
فردا🛑
همه فامیل داشتن می اومدن خونمون که مامان و بابا برمیگردن ۳ تا گوسفند درب حیاط بود که قربانی حاجی ها بشه
به زودی منم قربانی میشم
نمیدونستم چیکار کنم بهم ریختم حال داشت از خودم بهم می‌خورد
مامان اینها از فرودگاه رسیدین خونه و من از فرصت استفاده کردم و یک آژانس گرفتم
و رفتم تا عشقی ببینم که هزاران فرسنگ دریا فاصله داره
من خیلی حالم بده
دوستان متاسفم امشب دیگه توان نوشتن ندارم 😔😔😔

رمانکده

16 Nov, 20:55


دل و جونم فدا تو❤️

رمانکده

16 Nov, 11:24


دورت بگردم من زندگیم🫀

رمانکده

15 Nov, 16:35


#پارت_پانزدهم
بعد کلی گریه با بدبختی جنازه ام بلند کردم و رفتیم دکتر زنان بله بچه ۹ هفته بود و قلب داشت صدا قلبش هنوز بعد ۲۱ سال تو گوشم هست اولین فرزندی که در ۴۱ سال زندگیم باردار شدم از عشقی حقیقی که دیگه هیچ وقت تو زندگیم تکرار نشد که نشد
زندگی من اینجا نقطه صفری بود که اگر خانوادم می‌فهمیدند مرگم حتمی بود
و چه به سرم می اومد معلوم نبود
با برگه سونو گرافی با حال زار به زحمت سوار ماشین آژانس شدیم و رفتیم درب آموزشگاه کیانوش تو گلبرگ آموزشگاه مهرآوران اون جلاد گاه که زندگی من به گه کشید و تا الان من به جایی رسوند که در زندگی جز عذاب چیزی ندیدم
در زدیم کسی درب باز نکرد هی در زدم باز نکرد زنگ زدیم باز نکرد
تلفن ☎️ آموزشگاه گرفتم ۵۰ دفعه بیشتر برنداشت
گوشیش خاموش بود
از نونوایی بغل آموزشگاه پرسیدیم آقای عسکری هستن گفت نه دخترم یک ساعت و نیم پیش تعطیل کرد رفت
گفت هر کسی اومد بگو امروز کلاس ها تعطیله مادرش حالش بد شده رفت خونه کسی نیست
گفتم به مونا حتما حال مادرش خیلی بد شده که تعطیل کرده اون رفته و کلاس ها بسته
محکم زد تو سرم گفت احمق ننه اش کجا بود
اون از ترس کونش بسته رفته
که تو نیای سرش بیچاره کجای کاری
با بدبختی خودم کشیدم کنار دیوار تکیه دارم
پشتم یخ زده بود یعنی چی
اون همه دوست دارم ها عاشقتم زن من تویی
می خواهیم ازدواج کنیم همه کشک بود
گفت بدبخت کشک اون طرف تر بوده
من یخ زدم و مونا من می‌کشید و یک دربست گرفت رفتیم خونه ما
به بچه ها گفتیم من تو دانشگاه ساندویج خوردم مسموم شدم
رفتیم اتاق من و دراز کشیدم روی تخت
دستم رو روی شکمم کشیدم جایی که ثمره عشقم بود بودن پدر و در خانه پدری خودم بدون اسم در شناسنامه به عنوان همسر و پدر بچه ام
مونا گفت باید سقطش کنی هر چی زودتر این زیر بار نمیره هر چه بزرگتر بشه بدتر خواهد بود
و من گیج و منگ بودم هنوز
گوشی برداشتم زنگ خورد
الو کیانوش کجایی عزیزم باید ببینمت
من مادرم حالش بد شد گفتن مادر بزرگم فوت کرده ما داریم میریم اراک من چند روز نیستم مجبورم گوشیم خاموش کنم تو مجلس زشته تو هم زر زر زنگ میزنی
و قطع کرد
و من خشکم زده بود و گوشیش خاموش کرد
مونا من نگاه کرد گفت دیدی احمق
گوشیش برداشت با چند تا دوستاش حرف زد فهمیدیم باید بریم ناصر خسرو آمپول بگیریم بزنیم سقط کنم
خدایا خدایا خدایا
من عاشق بودم
یعنی چی
یعنی به همین راحتی ولم کرد
چند روزی بود حتی دانشگاه نمی رفتیم من و مونا
مونا با دوستش رفتن ناصر خسرو فردا صبح و آمپول گرفتن اوردن
یک خانوم پرستا اومد خونه بهم آمپول زد و سرم و رفت
خدایا درد شروع شد و من از درد سقط انقدر دستام گاز گرفتم که کبود و خونی شد که کسی صدام تو خونه نشنوه
بچه بزرگ شده بود و کیسه آب پاره شد پد و سفره انداخته بودیم زیرم و همه خیس بود و خون آبه بعد ۳ ساعت درد یک تیکه لخت دفع کردم که بچه بود
و بی هوش افتادم و این پایان اولین بارداری من بود که داغ بچه ام ثمره عشق واقعی من محکوم به مرگ‌شد😭😭😭😭😭

رمانکده

14 Nov, 07:16


رمانکده pinned «سلام به همه شماعشق های دلم سخنی از نویسنده این داستان میخواستم بگم که من این داستان حقیقی زندگی خودمه و همین طور اسامی همه واقعی هست و اینکه این داستان خیلی طولانی هست هیچ چیز عوض یا هیجانی نشده کلمه کلمه حقیقته که خیلی آدمها خوششون بیاد یا نه یاد آوری گذشته…»

رمانکده

14 Nov, 07:10


سلام به همه شماعشق های دلم
سخنی از نویسنده این داستان
میخواستم بگم که من این داستان حقیقی زندگی خودمه و همین طور اسامی همه واقعی هست
و اینکه این داستان خیلی طولانی هست هیچ چیز عوض یا هیجانی نشده کلمه کلمه حقیقته که خیلی آدمها خوششون بیاد یا نه یاد آوری گذشته برای من که الان مداوم به دستگاه اکسیژن وصلم خیلی سخته و قلبم مشکل حاد داره که اینم جز از داستان زندگی منه پس اگر با تاخیر پارتها گذاشته میشه بدونید ورق ورق عذاب من می نویسم تا همه شاهد این زندگی باشند
من ببخشید که بیشتر از این توان نوشتن هر شب نیست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگر این داستان دوست دارید به همه بدید لینک بیان شاید کیانوش و آدم‌های این قصه پیدا شدن و فهمیدن چه بلایی سر من آوردن
شاید شاید شاید

https://t.me/romankadeh1


با قلبهای خودتون پایین این پست به من انرژی بدید تا بتونم این غم انگیزترین داستان زندگی عالم براتون بنویسم

رمانکده

14 Nov, 06:59


من عاشقتم!
عاشق حرف زدنت
عاشق دیوونه بازیات
عاشق خندیدنت
عاشق مهربونیات
عاشق موهات
عاشق اخمات
عاشق دستات‌
عاشق چشات
عاشق قلبت
عاشق روحت
عاشق خودتم!
دقیقن همینجوری ک هستی چون برای من بهترینی و اینو بدون با هیچکس عوضت نمیکنم بهترینِ من هیشکی.❤️😭❤️😭

رمانکده

13 Nov, 21:36


#پارت_چهاردهم
پاهام می‌لرزید نمی تونستم از ماشین پیاده بشم مونا دستم می‌کشید تلو تلو میخوردم
رو پله های آزمایشگاه از بوی الکل و خون بالا آوردم بیهوش شدم
یک ساعت بد زیر سرم به هوش اومدم
سرم تو دستم بود و مونا که بی قرار درب اتاق وایساده بود تا صداش کردم برگشت
گفت تو چه گهی خوردی آخه
جواب آزمایش مثبت هست
من زنگ زدم به کیانوش گفتم حالت بهم خورده و ازمایشت مثبته گفت من الان کلاس دارم نمی تونم تعطیل کنم
به آهو بگید بیاد اینجا
گفت آخه بیشعور این اگر تو‌میخواست مثل سگ الان این واق واق می‌کرد برات
من نگاهش میکردم لال بودم
یعنی من حامله ام مادر شدم بدون عقد بدون شوهر با یک‌معشوقه که حتی دیدن عشقش نمی یاد
سنگ شده بودم به زور لبه تخت نشستم پرستار سوزن سرم در آورد از دستم
خیلی خیلی حالم بد بود
نمیدونستم چیکار کنم
حرفها مونا مثل پوتک می‌خورد تو سرم وحشت از اینکه بابا بفهمه سرم میبره و یا شاید زنده زنده خاک بکنه تو باغچه حیاط از بس محبت نکرد و سخت گرفت با یک نگاه ریدم به زندگی و آینده خودم
آینده که انتهایی جز لجن نداره
بلند شدم گفتم باید برم ببینمش
گفت نه منم می یام‌مونا نمیشه دیگه تنها بری اگر نخواست و از ترسش بلایی سرت بیاره
باید بریم سونو گرافی ببینیم چند وقت هست
چند باهاش رابطه داشتی اول باید بریم دکتر زنان با موبایلش از دکتر زنان وقت گرفت
گفت با این حالت خونه نمیریم مامان من سر کار مجید داداشم خونه نیست میریم اونجا تا وقت دکتر بشه
گفتم میخوام زنگ بزنم کیانوش زدم زیر گریه
گفت زنگ بزنی ناله هات ببینه بدبخت
صبر کن ببین اصلا زنگ میزنه حالت از من بپرسه الان شماره منم داره
رفتیم خونه مونا من کمی دراز کشیدم
مونا زنگ زد غذا اوردن من لب نزدم
فقط یکم آب به زور خوردم
رنگم عین گچ دیوار بود
همچنان خیره به گوشی موبایل ها بودم و ساعت می‌گذشت و کیانوش زنگ نمیزد
گوشی برداشتم زنگ بزنم مونا سرم داد زد نکن احمق تا الان کردی الان نکن
زنگ نزدم اشکام اومد
مونا اومد جلو اشکام پاک کرد گفت آبجی گریه نکن حل میشه نترس من تا آخرش کنارتم قول میدم بغلش کردم نشستیم زمین و دوتایی های های گریه کردیم 😭😭😭

رمانکده

13 Nov, 21:18


بفرست واسه اونی که عاشقش شدی❤️

رمانکده

12 Nov, 08:58


ولی اگه فقط یه شب تا صبح
بتونم تو بغلت بخوابم ،
فرداش دیگه بیدار نشمم مهم نیست (:♥️

رمانکده

12 Nov, 07:14


‌ ‌فقط باش همین...!
بودنت آرام جان من است💜

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

رمانکده

11 Nov, 15:59


#پارت_سیزدهم
چند روزی بود مامان و بابا رفته بودن حج
حالم خوب بود با هر چی بدنم بی حال میشد کوچکترین استرس و اضطرابی
بچه ها صبح نیمرو درست کردند
تا اومدم آشپزخونه بالا آوردم نمیدونستم چرا اینطوری شدم بدنم طاقتی نداشت
رفتم تو اتاق یواشکی زنگ زدم مونا گفتم
عزیزم مونا من حالم بده بیا پیشم
یک بعد مونا اومد چی شد جریان براش گفتم
گفت خاک بر سرم نکنه حامله ای چه گهی خوردی تو
رنگ عین گچ شد تکون نمی تونستم بخورم
مونا گفتم من برم یک بی بی چک بگیرم بیارم
زنگ زد آژانس و سریع رفت تا بره بگرده من تکون نخوردم حتی نیم سانت
اومد با بی بی چک و یک لیوان یک بار مصرف
گفت بیا برو ادرار کن تو لیوان بده من بزور پا شدم کمکم کرد تا در دستشویی طبقه بالا ۴ بار نزدیک بود بخورم زمین
زندگی من نابود شده بود اگر اینطوری بود همین روزی مامان ها برگردن باید بیاد خواستگاری
رفتم دستشویی لیوان مونا گرفت بی بی چک رو گذاشت به ثانیه ای نکشیده مثبت شد
وای خدایا اتاق دور سر چرخید و بی هوش شدم
مونا آب میپاشید رو صورتم میزد تو سر خودش
گفت پاشو خودت جمع کن باید زنگ بزنی بهش بگو بیاد یک جایی بیرون قرار بزار نه تو اون خراب شده
زنگ زدم گفت جونم عزیزم
گقتم سلام حالم خوبه گفت چی شده عشقم چرا صدات میلرزه
دلتنگ منی عزیزم
گفت ببخشید میششه هم ببینیم امروز گفت چرا که نه من دلم برای اون بهشت تنگت بی تابه
گفت نه اگر میشه بیا بیرون جایی هم ببینیم حرف بزنیم
گفت نه چرا اینجا راحت تریم که
راه بی افتیم کوچه خیابون چی بشه
گفتم میخوام بیای بیرون
گفت من وقت ندارم بیام بیرون کار دارم
گوشی قطع کرد
مونا گفت خاک برسرم کنه این همه عشق که میگفتی ابن بود
گفتم حتما کار داره
گفت پس چرا برای کردن تو وقت داره برای بیرون دیدنت وقت نداره احمق
داشتم سکته میکردم
گفت پاشو پاشو بریم بیمارستان آزمایشگاه یک آزمایش بارداری بدیم برداریم جواب براش ببریم
بی بی چک اسمت روش نیست که ممکنه که بگه از کجا معلوم مال تو هست
لباس پوشیدم و با آژانس رفتیم درب آزمایشگاه

رمانکده

09 Nov, 19:09


.
فقط باش همین...!
بودنت آرام جان من است💜

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

رمانکده

08 Nov, 23:29


#پارت_دوازدهم
با آژانس رفتیم درب داروخانه برام قرص ضد بارداری خرید
بعد اومد برام توضیح داد یک آبمیوه برام گرفت گفت بخور
قرص خوردم پول آژانس حساب کرد و با من خدا حافظی کرد
رسیدم خونه بابا هنوز از سر کار نیمده بود
مامانم داشت چمدان می‌بست قرار بود
پدرم و مادرم و خواهر دومی برن حج عمره
قبلترش پدرم و مادرم من و خواهر دوم برده بودند این دفعه نوبت سومی بود
من خوشحال بودم که آزادتر میشم و بیشتر می تونم پیش کیانوش برم
قرار بود دختر خاله ام و خاله ام بیایند تهران خونه ما بمونند
خیلی مضطرب بودم از اینکه نکنه حامله باشم
زنگ زدم به مونا گفتم بیا خونه ما
خواهرم و برادرم داشتن لیست مینوشتن که مامانم چی از مکه براشون بیاره
منم فقط گفتم برام عطر خوب بخر بیار
و یک شال سفید
دلم میخواست سر سفره عقد سرم کنم کنار کیانوش
اما اینها فقط یک رویا بود آخر یک جهنم سیاه
شب همه دور هم بودیم فرید خانم غذا باقالی پلو با ماهیچه درست کرده بود غذا مورد علاقه بابا
من با میلی کمی خوردم بابا گفت چرا چیزی نمیخوری
گفتم زیاد میل ندارم معده ام بهم ریخته
مامانم گفت از بس یا حله هوله میخوره یا هیچی
فرید خانم گفت الان براتون عرق نعنا می یارم
حالتون خوب کنه خانم کوچیک
و فرضی از سر میز رفت که بیاره
فردا صبح بابا و مامان و خواهرم از زیر قرآن رد کردیم و سوار آژانس شدن که رفتن فرودگاه تا برم حج
یک ساعت بعد دختر خاله ام رسید از ساوه
خاله ام قرار شد چند روز بعد بیاد
من زنگ زدم کیانوش و باهاش حرف زدم
میگفت قربون نت برم که هوس اون لبهای غنچه ات رو کردم
هوس اون سینه های عین انارت رو
آهو وحشی من
قرار شد عصر برم پیشش که باهم صحبت کنیم من میخواستم بهش بگم بعد ۱۵ روز که مامان و بابام و خواهرم از مکه برگشتن بیاد خواستگاریم
چون خیلی بد و دیر می‌شد کسی می‌فهمید
ممکن بود شر به پا بشه

رمانکده

07 Nov, 21:24


# پارت یازدهم
تو همین فکر و حال قرص دیدم کیا دستاش دور کمرم حلقه کرد
تو فکرم یک دفعه اومد گفتم کی می یای خواستگاری
گفت بزار یکم باهم عشق کنیم بیام الان خانوادها محدودمون میکنن من باید کلی قسط بدم‌تازه آموزشگاه زدم دستم خالیه
گفت خانوادم بفهمن من زنده زنده خاک میکنن
گفت اول آخر مال خودمی کسی جرات نداره بیاد سمت تو چشماش در می یارم
قند تو دلم آب میکردن وقتی انقدر محکم میگفت مال منی و غیرت داشت
تو خانواده من غیرت حرف اول میزد همیشه
پدرم مرد خیلی خیلی سنتی و غیرتی بود
من کشید سمت خودش شروع کرد لب گرفتن ازم خودم تو دستاش رها کردم این دفعه خودم نیاز داشتم
میخواستم تو عشق تو آغوشش ذوب بشم
خیلی دوست داشتم
فکر حتی به نبودنش هم گناه بود برام فکر هیچی نبودم جز لباس سفید عروس که این آهو وحشی تن کنه و کنار عشق بره سر سفره عقد
وای همین طور داشت می لیس میزد که تکون محکم خوردم که ارگاسم شدم جیغم هوا رفت
گفت جونم جونم دورت بگردم من
اومد روم آلت مردونه اش محکم کرد تو بهشتم‌پاهام گرفت بالا خیلی کلفت بود من هم تازه عروسش بودم تنگ تنگ و تو سکس خیلی خشن و بی رحم بود و من فقط داد میزد زیرش که می‌گفت جیغ بزن آهو وحشی من
یک گفت تو طلایی هیچ کسی جز تو بهم اینطور لذت نداده وحشی من دارم می میرم برات
یک لحظه بعد خودش جمع کرد و من نمی‌فهمیدم چی میگه یعنی چی این حرفها
آخه من خیلی بچه و احمق بودم و هیچی جز عشقش نمی‌فهمیدم آلان حرفهاش میفهمم
آنقدر ازم لب گرفت که نمیتونستم بفهم دیگه نفس بکشم
۴۰ تا یک ساعت و نیم طول می‌کشید ارضا بشه بعد بزرگ که شدم فهمیدم برای این تایم طولانی دارو می‌خورده
چندین پوزیشن عوض می‌کرد من بچه بودم خیلی کارهاش برام سخت بود
من طرز فکر کوتاهی در مورد سکس داشتم
اما کیانوش با من پورن بازی میکرد
من عروسک دستش بودم

رمانکده

04 Nov, 00:29


#پارت_دهم
نمی تونستم از تو خونه به کیانوش زنگ بزنم تنها راهم رفتم به دانشگاه بود
زنگ زدم مونا بیاد بریم دانشگاه مامانم کلی سفارش مونا کرد که مراقب من باشه
آژانس گرفتیم رفتیم دانشگاه تو راه زنگ اول نه دوم کیانوش گوشی برداشت
کیانوش عشقم آهو عزیزم چرا ۳ روزه زنگ نزدی گوشیت خاموش بود مردم از نگرانی
کص طلا من
از این حرفش خیلی خجالت کشیدم
گفتم‌توخونه موقعیت نداشتم ساعت ۲ با مونا می یام‌پیشت باید باهات حرف بزنم
نه عزیزم ۳ تنها بیا حرف بزنیم
گفتم باشه
گوشی قطع کردم مونا گفتم‌تنها کجا بری نمیگی بلایی مرده سرت تنها بیاره
گفتم نه یک نگاهی بهم‌انداخت من سرم برگردونم بیرون تماشا کردن
کلاس پیچوندم راه افتادم سمت آموزشگاه مهرآوران آموزشگاه کیانوش
وقتی رسیدم درب پایین بسته بود زنگ زدم
درب باز کرد
قلبم تو سینه ام مثل گنجشک‌ می تپید
از پله ها رفتم بالا
دم در منتظرم بود هیکل درشت چارشونش
تیشرت سبز رنگی تنش بود که چسبیده لود به تنش عضله های مردونه اش معلوم بود سلام کردم
گفت سلام عشق کوچولو من
من ازش ۱۵ سال کوچیکتر بودم
دست که دادم بهش من کشید تو آغوش و بوسید یک دفعه رو هوا بلندم کرد
برد سمت اتاق با ناله گفتم تو خدا نه من اومدم باهات حرف بزنم
گفت باهات حرف میزنم آدم مگه به نامزدش نه میگه این حرف که زد دست و پام شل شد
انگار منتظر این حرف بودم
لباسهام در آورد خجالت میکشیدم ازش
تیشرت در آورد لخت شد تنش می مالید روی سینه هام هنوز کبود بودن انقدر نوک سینه هام‌با ولع می‌خورد که نا خودآگاه چشمام بستم و گفتم آه عشقم
گفت جونم ناله کن برام آهو وحشی من
شورت از پام در آورد سرش برد لای پاهام و شروع کرد به لیس زدن و خوردن
آنقدر حالم بد شده بود که یک دفعه جیغی کشیدم و تو بهشتم مثل نبض میزد
تجربه اورگاسم برام خیلی جالب بود
گفت جون آب بده بهم جونم
بدنم شل شده بود که دیدم رو هوا هستم من چسبونده به دیوار پاهام باز کرد آلت مردونه اش تا ته کرد تو چنان جیغی کشیدم
که گفت عزیزم ببخشید نمی تونم تحمل کنم ازت بگذرم برگردوند رو تخت و روم خیمه زد
آنقدر تلمبه زد فکر کنم ۱ ساعته بود که دیگه بی حال شده بودم
آب گرمی و داغی تو بهشتم تجربه کردم
آهش تا آسمون رسید
خودش از جدا کرد
گفت لعنتی آنقدر تنگ و بکری نتونستم خودم کنترل کنم ریختم تو
من نمی‌فهمیدم چی میگه آنقدر احمق و کودن بودم و تو خانواده بسته که هیج چیزی نمیدونستم
گفت رفتنی خونه باید از داروخانه برات قرص بخرم
با صدایی که از ته چاه انگار بیرون می اومد گفتم چه قرصی
گفت ضد بارداری
رنگم عین گچ سفید شد و نفهمیدم چی داره میگه داشتم سکته میکردم
سرم‌می‌برید بابام اگر می‌فهمید بدون لحظه ای ترید

رمانکده

02 Nov, 17:15


#پارت_نهم
رسیدم خونه سعی کردم خودم جمع و جور کنم رفتم تو هنوز پدرم نیمده بود از سر کار حالم بد بود زود رفتم طبقه بالا آخه خونمون یک خونه بزرگ ویلایی تو پاسداران بود دوبلکس رفتم تو اتاقم تمام شورت و لباسم خونی بود رفتم حمام تا دوش باز کردم قطرات آب خورد به پوستم همه درد میکرد تن نحیف و کبودم زیر تن سنگین کیانوش درد میکرد
اشکام قاطی آب های دوش شد و من شست
اومدم بیرون با موهای بلند فرفریم
نمیدونم این عشق من کجا میبره خودم لای حوله پرت کردم رو تخت از از موهای فرفریم می‌چکید روی ملافه سفید تخت
همون طور خوابم برد
آفتاب که از پنجره افتاد روی صورتم
تن سنگینم بلند کردم و نشستم
به زور لباس پوشیدم و از پله ها رفتم‌پایین
مامانم گفت پریود شدی چرا شورت شلوارت تو حمام بو بیار بندازه فریده خانم لباسشویی
فریده خانم خدمتکار خونمون بود
گفتم به خودش بگو برداره
اومدم بشینم بد جوری درد داشتم
گفتم آخ
مامانم گفت کمر درد داری گفتم آره خیلی
فرید خانم گفت برات کاچی باید درست کنم
دلم ضعف می‌رفت
رنگ به روم نبود فرید خانم برام یک نیمرو درست کرد به زور یک لقمه خوردم
نمی تونستم
مامانم گفت چرا هیچی نمیخوری گفتم حالا نه حالم بد
رعشه ای به تنم افتاد مامانم گفت یا ابوالفضل بچه هم چی شد و هیچی نفهمیدم و تو فکر و خیال و درد چشمام بستم و بیهوش شدم
با بوی الکل که روی پنبه ریخته شده بود
به هوش اومدم
اورژانس بالاسرم بود سرم تو دستم و داشتن بلندم میکردن بزارن رو تخت ببرن بیمارستان به هوش اومدم
با ناله گفتم نه فردا دانشگاه ژوژمان دارم نمیشه برم بیمارستان
و با رضایت شخصی موندم خونه
بابا با کلی شیرینی و آبمیوه و جیگر تازه گوسفندی اومد خونه
شوهرفرید خانم چنگیز خان اومد جیگرها از بابا با خرید ها گرفت
گفت اقا الان بساط برای خانم کوچیک محیا میکنم جون بگیرن امروز مارو خیلی ترسوندن
بابام اوم کنارم رو مبل نشست گفت خوبی بابا
لبخندی زدم و گفت خوب میشی

رمانکده

24 Oct, 20:17


🕎انواع جادوهای سیاه یهودی
🕎جادو ثروت با نسخه قدیمی یهودی
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
💍انگشتر های موکل دار تضمینی
🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
🕎گردنبد کلید سلیمان نبی معجزه واقعی
🧚دادن موکل با آموزش قابل دیدن
🖤جادو سیاه و مرگ و هلاکت و آوارگی
🔮 آینه بینی با موکل توسط استاد ییدیش
✈️ مهاجرت به هر کشوری که می‌خواهی تضمینی
👰👨‍⚖ بخت گشایی 💯تضمینی
🕎زبان بند و تسخیر صببی
https://t.me/+MHmQ9Ny3JkExMmU5

رمانکده

24 Oct, 19:43


« اگر چه حال مرا از کسی نمی پرسی
همینکه حال تو خوب است حال من خوب است! »
💋❤️❤️❤️💋

رمانکده

24 Oct, 19:25


وقتی بغلم میکنی دنیا برام قشنگ میشه،
ابرای سیاه و دلگیر میرن، لباسم بوی تورو میگیره، لبخندم قشنگ تر میشه،چشمام برق میزنه، ارومم،خوشحالم. بیشتر بگم یا الان میای بغلم کنی؟

رمانکده

24 Oct, 19:12


#پارت_هشت
باحالی بین ابرها و زمین بیدار بهوش اومدم کیانوش داشت نازم می‌کرد
میگفت آهو من آهو چشمات باز کن
وای چه دردی داشتم
گفت آهو جانم
چشمام با ترس و اخم باز کردم
کمک آهسته نشستم یک پتو روم بود تمام بدنم لخت بود زیر پتو گفت بلند نشو عشقم
میخواستم تلاش کنم بلند بشم اما جونی نداشتم
با دستای مردونه اش من نگه داشت غرق بوسه کرد
گفت آهو بکر من مال من شدی
تازه چسبندگی بین پاهام حس کردم
چقدر وحشناک چه گهی خورده بودم
بابام سر میبره زدم زیر گریه بلند بلند
گفت آهو چرا گریه میکنی آخه گفتم به من نگو آهو
تو کجا تا دختر عقد نکردن باهاش اینکار میکنن
حتی نمی دونستم سکس میگن به اینکار انقدر احمق و کودن بودم
از بس خانواده من پر خط قرمز بود
گفتم بابام سرم میبره
گفت چرا عزیزم تو آهو منی نمیذارم
کمکم کرد خودم کمی تمیز کردم داشتم از خجالت می مردم اما اون خیلی عادی بود براش و فقط قربون صدقه ام می رفت
دوباره بوسه ای زد به وسط پاهام
و من کمک کرد بلند شدم نشستم
برام آژانس گرفت تا بتونم برم خونه کمکم کرد تا پله ها اومدم پایین
خیلی حالم بد بود دنیا دور سرم می‌چرخید
کمکم کرد سوار ماشین شدم
کرایه یادم شد ۱۵۰۰ تومن از گلبرگ تا پاسداران خونه ما

واقعیت💔💔💔💔💔💔💔💔💔

ای کیانوشششششش
بی شرف پس فطرتتتتتتت
من این ثانیه ها رو دارم می نویسم بلکه هر گوری هستی این همه آدم بخون تو اشغال یکی پیدا کنه بیاره تو این کانال بخونی
زباله تا بدونی چی به سر زندگی من اومد
من زهرا ۴۱ سالمه الان
بی همه چیز برگرد گذشته ات نگاه کن اشغال
من یادت بیاد
اگر کسی می‌شناسه این آدم
بگردید پیداش کنید بیارید اینجا تا بخونه چه گهی به زندگی یک انسان میشه زد

ببخشید دوستای کانال من
حمله پانیک بهم دستت داد نمی تونم امشب بیشتر از این زندگی لجنم براتون بگم ❤️‍🩹

رمانکده

24 Oct, 18:34


اگر بگویی :
چقدر دوستم داری ؟
می‌ گویم :
به اندازه انار !
از بیرون تنها من دیده می شوم ؛
از درونم هزاران تو فرو می ریزد!❤️‍🩹💔❤️‍🔥❤️‍🩹


پارت جنجالی و توضیحی در مورد واقعیت این رمان واقعی امشب ساعت ۲۲.۳۰

رمانکده

22 Oct, 19:33


#پارت_هفتم
روی هوا تو بغل کیانوش عشقم من برد تو آخرین کلاس تو آموزشگاه یک مبل تخواب شو که باز بود من گذاشت روش و خیمه زد روم ترس وحشت دوید تو چشمام گفت نترس آهو وحشی من و آهسته لبهاش گذاشت رو لبهام برای اولین بار بود تو عمرم دست مردی من نوازش کرد و لبهای مردی به روی لبهام اومد نمیدونم چه بوسه ای بود که من در آغوش کیانوش رها کرد و گم شدم تو آغوشش
تو بازوان مردونه اش و بغلش گم شدم و حالم جوری بود که تجربه ای نداشتم آهسته دستش آورد سمت سینه های سفید و سفتم که یک سوتین رنگ آبی آسمانی خیلی خوش رنگ تن بود بند تاب تنم به سمت پایین کشید و سینه ام رو با دست دیگه اش درآورد مردم از خجالت و نمی دونستم چطور سرم تو گردنش قائم کردم که گفت ای وای آهو بکر وحشی من فهمید که تا امروز دست مردی به من نخورده فهمید که آهوی اون یک آهوی وحشی که تا امروز لمس نشده با ولع تمام شروع کرد به میک زدن سینه ام که نوک کوچیکی داشت گفت جانم قرار زیر دندون های خودم بزرگ بشن در بیان آخ جون
و آه من به آسمون رسید تجربه اولین هم آغوشی تو بغل مردی که با تمام پوست و استخوانم عاشقش بودم
آنقدر سینه هام خورد که هم زخم کبود شده بود فکر کنم دو ساعتی بود که افتاده بود رو سینه هام و بلند نمیشد دستش برد سمت شلوارم که با بدبختی دستش گرفتم گفتم نه کیانوش
گفت عزیزم اول آخرش برای خودمی الان که بدنت آماده هست بزار مال خودم کنمت عزیزم الان درد کمتری حس میکنی
و بدون توجه به حرف من شلوارم در آورد
تازه متوجه خیسی بین پاهام شدم که تجربه ای نداشتم انگار دستشویی کردم دلا شد آهسته شورت از پام در آورد مردم از خجالت پاهام باز کرد و بین پاهام بوسید
اولین بوسه ای که یک مرد به تنم زد
زبونش بین پاهام کشید که یک داد بلندی کشیدیم که گفت جانم تو که خیسی دختر از بس ارضا شدی چند بار وقتی سینه ام می‌خورد تنم شدید لرزید پس ارضا شدن این بود با ولع تمام من لیس میزد پاهام با قدرت گرفته بود که تکون نخورم من فقط جیغ میزدم
و اون قربون صدقه ام می‌رفت
بلند شد کمربندش باز کرد و لباسش در آورد من دیگه چشمام بستم اومد روم با اولین فشاری که به سمت داد چنان جیغی زدم که بی حال افتادم و نفسم رفت ......

رمانکده

15 Oct, 16:33


#پارت_ شش
کلاسهای خصوص تموم شد هنوز عطرتنش تو مشامم بود رو ابرها بودم
آهوی وحشی تا به امروز دست هیچ مردی بهش نخورده بود واقعا عالی بود حسم
قابل وصل نبود دستی موهای بلند مشکی من ناز کرده بود که عاشقش بودم
وای خدای من تکیه بهش خودن بدنم به بدنش
یادش مور مور میشدم
عین دیوانه ها می‌خندیدم
وای چه حالی بودم
وای چه روزگاری بود برام
مونا هم با شادی من میخندید
تو خونه هز این خبرها نبود همیشه ساکت بود و همیشه آروم بودیم کسی جرات نداشت حرفی بزنه
حتی متاسفانه صدا حرف زدن و خندیدن ممنوع بود چون خونه ما ویلایی بود یک وقت صدا بیرون نره تو کوچه
بابا من خیلی مذهبی بود
بیش از اندازه
فردا دوباره کلاس داشتم پیش کیانوش
اون شب که رسیدم خونه فقط دویدم تو اتاقم خوابیدم و در بستم که لو نره نگاهم و خنده هام
فردا تا بعد ظهر خودم قائم کردم حموم رفتم و گفتم درس دارم چپیدم تو اتاق در بستم
به خودم کمی رسیدم
ابروهام که نمیشد دست بزنم یکم کرم پودر زدم خیلی کم با یک برق لب
واقعا زیبا بود واقعا همه میگفتن
یک آهو زیبا وحشی با پوستی سفید سفید عین ماه
نمیدونم خودم چطوری رسوندم آموزشگاه
پله ها که رفتم بالا یکی دوتا نفسم بند اومد در زدم
تو چهار چوب در هیکل زیبا و جذاب مردونه اش پدیدار شد و خندیدم دستاش باز کرد و من نفهمیدم چطوری برای اولین بار رفتن توآغوش مردی که با تمام وجودم میپرستیدمش
یعنی پایان بدبختی ها من تو اون خونه جهنمی بود یعنی من رسیدم به آرامش در بغل کیانوش
به خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم جلو در دستش گذاشت زیر چونه ام و صورتم آورد بالا گفت آهو نمی یای تو و من محکم تر تو آغوشش فرو رفتم یک دفعه دیدم رو هوا هستم دستاش گذاشت زیر پام و بلندم کرد رو هوا و من میخندیم و کیانوش با نگاهش فریاد می‌زد که دوستم داره 😭😭😭😭😭

رمانکده

15 Oct, 16:16


سرتو بزار رو شونش پلی بده.

رمانکده

13 Oct, 08:57


#پارت_پنجم
تصمیم قطعی بود از فکر و خیال نمی تونستم بخوابم عاشق بودم دوستش داشتم اما بی هدف بی دلیل تا حالا دست هیچ مردی رو هم‌نگرفته بودم حتی دوست پسر هم نداشتم
دلم پیشش مونده بود
استاد عسکری آموزشگاه کامپوتر داشت اون موقعه خیلی باب بود همه میرفتن کلاس که دوره یاد بگیرن مخصوصا دانشجوها
من با مونا نقشه کشیدیم بریم کلاس خصوصی پیشش
مونا رفت آدرس اموزشگاهش گرفت
ما دوتایی بعدظهر رفتیم دست گل گرفتید.یادم نمیده چقدر خندیدمم با مونا
گل داوودی زرد خریدیم با ربان بنفش
از پله های آموزشگاه که خواستم برم بالا
اصلا فکر نمیکردم این جا بشه یک روزی تنها روزهای خوب زندگیم
رفتیم بالا
استاد پشت میز مدیریت بود
گفت تو کلاس ها کلاس داریم
بیا اینجا پشت میز من
آخه من کلاس خصوصی گرفته بودم
مونا روبه روی مبل ها نشسته بود
زهرا یک دختر که تا حالا کنار هیچ مردی نشسته بودقلبش به روی هیچ کسی باز نکرده بود
دیونه و عاشق مردی شده بود که از خودش ۱۶ سال بزرگتر بود
یک دختر زیبا و نشنال بودن هیچ عملی
سفید عین برف و زیبایی اصل دست نخورده
الان کنار مردی ۱۶ سال بزرگتر نشسته
استاد آدم شوخی بود
شروع کرد به آموزش و طول آموزش
موس اومدم از دستش بگیرم دستم خود به دستش اما ناخودآگاه دستم تکون ندادم دستم چسبیده به دستاش موند و یک نگاهی به من کرد با لبخند
انگار خودش فهمیده بود که یک آهوی وحشی کنارش نشسته
خندید و مونا سرگرم خوندن جزوه‌ای کلاس بود
یک خودم که اومد دیدم سرم رو شونش هست و داره موهای بلندم رو که تا کمرم هست ناز میکنه از پشت سرم
وای همچین حس نابی اولین بار بود تجربه میکردم
تو گوشم گفت اسم من کیانوش هست عزیز من از روز اول کلاس سادگی تو برام شد یک دریا عشق
چه خوب شد تو هم من دوست داری نه
و من خندیدمممممم
خندیم به عشق به محبت ❤️ به روزهای قشنگی که قرار با کیانوش باشه

رمانکده

11 Oct, 04:07


#پارت_ چهارم
عشق سیاه

فردا اون روز که رفتم دانشگاه شروع کردم به پرسپولیس کردن که کسی استاد از قبل میشناسه یا نه اما متاسفانه دانشگاه ماه تازه تاسیس بود ما همه ورودی سال اول بودیم و گویا این استاد جدید اومده بود
خیلی دوست داشتم سر از این آدم در بیارم آخه خیلی برام یک دفعه بزرگ شدا بود تو ذهنم
اما من که معنی عشق نمی‌فهمیدم بلدنبودم
گذشته تا جلسه بعدی دو روز بعدش بود
خوب یادم از زمانی که اومد سر کلاس هیچ توجهی به دخترها نمیکرد زیاد یعنی گرم نمی‌گرفت اما برعکس با پسرها خیلی شوخی می‌کرد من اصلا نمی‌فهمیدم چی درس میده
فقط گیج و منگش بودم هنوز صداش تو گوشم هست بعد این همه سال
مونا
خوب زهرا وقتی اینجوری دوستش داری بهش نزدیک شو
مونا من کجا دوستش دارم
مونا خندید خره عاشق شدی
من چند دقیقه مات و مبهوت موندم عاشق
بابام اگر میفهمید سرم می برید
عاشق . عاشق یک مرد
اون موقعه ها ده هزارتومن پول زیادی بود من هفته ای ده هزار تومان پول توجیبی میگرفتم از بابا
زرنگ بودم تو درس دانشکاه تو واحد های عملی پول از بچه ها میگرفتم براشون طرح میزدم پول در می آوردم
آخه بابا با اینکه وضع خیلی خویی داشت اما بی حساب کتاب پول نمی‌داد
بعد چند جلسه فهمیدیم که استاد آموزشگاه کامپیوتر داره
وای من و مونا چه ذوقی کردیم که می تونی به استاد عسکری از این طریق بهش نزدیک بشیم
از اون طرف تو خونه مادرو پدرم هر روز با هم درگیر بودند و مامان دنبال کندن پول از بابا بود که برای دایی هام همه ماشین خرید همشون به باد دادن
همش از بابا پول می‌گرفت خرج خانواده گدا زاده اش میرسه

رمانکده

08 Oct, 18:29


#پارت_سوم
روزهای سرد زمستون کلاس ها تازه شروع شده بود ترم دوم بود اون شب کلاس آخر دیر وقت بود هوا زود تاریک میشد چاره ای نبود راه خونه دیگه دور نبود اومده بودیم پاسداران از تجریش زیاد راهی نبود
اون جلسه هیچ وقت یادم نمیره
نرم افزار کامپیوتر یا همون ویندوز داشتیم
تازه کامپیوتر باب شده بود و ماه رشته گرافیک کامپیوتر بودیم
خیلی خوب بود همه چیز بچه ها سر کلاس بودیم منتظر استاد
در باز شد یک آقایی خیلی خوش برخورد و قیافه ای با کلاس موهای جوگندمی قد بلند و خنده ای رو لبهاش اومد داخل کلاس
پسرها ردیف جلو نشسته بودند و استاد که مشخص بود خیلی راحت با دانشجو ها صمیمی میشه شروع به خوش بش با بچه ها کرد
من یک لحظه مات و مبهوت شدم
استاد عسکری
اسمی بود که خودش معرفی کرد و من هر لحظه بیشتر شیفته خنده هاش میشدم
آخه تا به امروز خنده هیچ مردی ندیده بودم اینطوری و آنقدر راحت با همه ارتباط بگیره
دوستی داشتم به اسم محدثه که چادری بود تو دانشگاه و به روی خودش نمی آورد
گفتم محدثه من این برای خودم میکنم یک دفعه چپ چپ نگاهم کرد انگار از من انتظار نداشت
گفتم که اره من نفهمیدم چی گفتم شوخی کردم و محدثه خندید و من تو لبهای زیبا با لبخند استاد عسکری گم شدم
و انقدرمحوه صورتش بودم که نفهمیدم چی درس داد
چی گفت و چی یاد داد
فقط وقتی به خودم اومدم که رفته بود
با اینکه الان ۲۳ سال از اون روز میگذره اما هنوز یادم پیرهن سفیدی که تنش بود و قاب عینک طلایش و خنده هاش و هنوز کیف مشکیش یادمه وقتی جلو خودش رو میز گذاشت و دستش گذاشت روش و صحبت می‌کرد
زهرا تو ۱۸ سالگی برای اولین بار عاشق شد
عاشق مردی که حتی چیزی نمیدونست ازش و براش یک دنیا سوال بود همه چیز
چون پشت یک کوه یک کوه خط قرمز و ممنوعیت ها بزرگ شده بوده

رمانکده

07 Oct, 23:04


#پارت_دوم
عشق سیاه 🖤💔

تو دانشگاه همیشه مسخره ام می‌کردند
یک دوستی داشتم به اسم مونا که اونم آویزون من بود بدبخت اما امروزی بود
خونشون اختیاریه بود باباش مبل ساز بود اما همچین زندگی خوبی نداشتن
مادرش تو همین کارگاه مبل سازی کار می‌کرد
مونا خودش دستیار دندون پزشک بود
شهریه دانشگاهش با بدبختی میداد
اما خیلی امروزی و شیک بود
من زهرا هستم دختری از یک خانواده خیلی مذهبی که تنها دوستش مونا هم دمش بود
اونم چون از هر لحاظ سعی می‌کردم کمکش کنم
دانشگاه میدون تجریش بود و رفت آمد از بازار تا تجریش با اتوبوس دو ساعت رفت بود
شب های زمستون تو ترافیک ۳ ساعت برگشت
اما بازم کیف میکردم بیرون خونه هستم
تا اینکه یک مردی افتاد دنبال خواهرم و نزدیک بود بهش تجاوز کنه تو کوچه پس کوچه های نزدیک بازار
بابام که این جریان فهمید رگ غیرتش باد کرد و تصمیم گرفت از اون محله قدیمی که دیگه جای دختر جوان نبود بره
ماه رمضون بود تصمیم گرفتن برن دنبال خونه با مادرم عصرها میرفتن دنبال خونه بالا شهر دنبال خونه بزرگ ویلایی بودن چون ما ۳ تا دختر بودیم و یک پسر بابام نمی‌خواست آپارتمان بره دنبال خونه ویلایی بود
آنقدر گشتن که تا یک خونه ویلایی بزرگ دوبلکس تو پاسداران پیدا کردند
و این اولین انقلاب در زندگی من بود از اون محله پایین شهر اومدیم بالا شهر تو یک خونه بزرگ که یک حیاط بزرگ سه طبقه داشت که تو حیاطش یک استخر بزرگ داشت
یک طبقه هم پر درخت کاج بود و یک طبقه
هم پارکینگ بود و این سه تا حیاط با پله بهم وصل میشدن
با یک تراس بزرگ سرتاسر خونه بود

رمانکده

07 Oct, 23:04


#پارت_اول
عشق سیاه 🖤💔

یادمه زندگی انقدر برام سخت بود که میخواستم فقط راحت بشم از این جهنم
یک پدر سختگیر مذهبی
همین که رفته بودم دانشگاه غنیمت بود
خیلی راه خونمون به دانشگاه دور بود
باید با اتوبوس میرفتم می اومدم
البته بابام بازاری بود اما نمی‌خواست پول بده با آژانس برم آخه اون میخواست من تو تنگ نا بزاره که خسته بشم و نرم
اما نمی‌دونست که آزادی از قفس برای من که نرم و بمونم خونه
یک قلب شکسته و تحقیر شده
که فقط دنبال محبت می‌گشت و فقط دلش یک هیجان تازه میخواست که بتونه این همه خفت و کتک و توهین که تو خونه داشت خودش رو سیراب کنه
اما.......
برای یک دختری که دم بازار تهران خونش بود یک خانواده خیلی مذهبی داشت و یک عمر تو سری خور بود چطور راه نجات پیدا می‌شد
اصلا قرار بود که بهش نگاه کنه
مانتو های بلند تا نوک پا ابرو های پیوسته
و اضافه وزن که فقط از غصه می‌شست می‌خورد یا باید وقت های که تو خونه بود بچه داری کنه
خواهر برادرش نگه داره
از خونه که میزد بیرون ایستگاه اتوبوس چند تایی رد میشد چادرش در می آورد و تا میکرد میذاشت تو کیفش آخه بچه ها دانشگاه همه مانتویی و به روز بودن و مسخره اش می‌کردند
ماه های اول دانشگاه بود رشته گرافیک کامپیوتر اون روزها خیلی باب شده بود سال ۸۰ بود و تازه اوج در اومدن از بستگی ها و آزادی ها بود
تو اتوبوس رژ کم رنگی که خریده بود و ۱۰۰ سوراخ قائم میکرد کسی ببینه با ترش و لرز میزد که صورتش رنگ رو پیدا کنه

رمانکده

07 Oct, 23:03


داستان جدید

یک تراژدی واقعی و محص یک زندگی پر از فراز و نشیب
یک خاطره از عشق های دختری که در تنگنای زندگی خودش فراموش کرد
یک استوره عشق واقعی 
رمان عشق سیاه
به قلم رها مجد


این داستان واقعی هست فقط اسامی تغییر پیدا کرده 👇👇👇❤️

عشق سیاه🖤🖤🖤🖤🖤🖤

رمانکده

07 Oct, 14:16


نویسنده درنه 💔

سلام به روی ماهتون که همراه ما بودید

خیلی خواستم اخر این داستان بنویسم
اما آخر این داستان واقعی خیلی خیلی وحشناک و تلخ هست
طوری که شاید باورش براتون خیلی خیلی سخت باشه
مرگ در این عشق اسیر هست و همه چیز اون طور عاشقانه نخواهد بود
نخواستم آخرین روزهای تلخ دوست عزیزم را بنویسم
شاید بهتره که کسی حقیقت نشنوه و اونها در آرامش بمونن
این داستان تقدیم میکنم به عاشقترین دوست زیبایم درنه که زیر خروارها خاک خوابیده و نیست تا زیبایش را به رخ این دنیا بکشد
تا ابد ای عشق نفرین بر تو که هر جا پا گذاشتی فقط،سیاهی بود
🖤🩶🖤🩶🖤🩶🖤

رمانکده

07 Oct, 14:11


#درنه_پارت121

بعد از مدتی لالایی خوندن چشماش رو بست و خوابید. منم چشم روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم
.......
با اشک داشتم به اون دختره و کمیل که کنارش وایساده بود نگاه میکردم، ولی هیچکاری نمیتونستم بکنم.

فاطمه خانوم رو دیدم که داشت به طرفشون میرفت اون دخترو تو بغلش گرفت و بوسید. اشک هامو پاک کردم، روبه درنه که توی بغلم بود گفتم
_ دیدی؟ اخرشم سر مامانت هوو اوردن.

با صدای کسی که داشت صدام میکرد سر چرخوندم که هیچکس رو ندیدم ولی هرلحظه صدا بلندتر میشد.

با تکونی که خوردم از خواب پریدم و به کمیل که داشت صدام میکرد نگاهی انداختم و بعد به درنه که کنارم خواب بود.

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به صورتم کشیدم که متوجه شدم خیس از اشکه، اشک هامو پاک کردم و به کمیل که داشت ازم میپرسید خوبم یا نه چشم دوختم و بعد اروم گفتم
_ خوبم.

با کمی شک صحبت کرد
_ مطمئنی؟

سری تکون دادم و با لبخند کمرنگی حرف زدم
_ اره، فقط ی خواب بد دیدم.

لبخندی زد و گفت
_ باشه، میخوای تعریف کنی؟

سری به طرفین تکون دادم صحبت کردم
_ نه.

باشه ای گفت و از توی پارچ کنار تخت یه لیوان اب برام ریخت تا بخورم. لیوان رو از دستش گرفتم و آب رو سرکشیدم. به درنه خیره شدم و کمیل از اتاق خارج شد.

🌿 کمیــل 🌿

رفتم اتاق مامان تا بهش بگم حنا حالش خوبه و بهتره بره خونشون. میدونستم از دستم ناراحت میشه ولی با اینجا موندش هم اعصاب من رو خورد میکرد هم حنا.

در زدم و وارد شدم بله ای گفت و با دیدنم حرف زد
_ کاری داشتی؟

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت120

با این حرفش سریع گفتم
_ نیاز نیست مامان برگردی خیلی بهت زحمت دادیم دیگه بهتره بری خونه سر زندگی خودت باشی خودم میتونم کارها رو انجام بدم.

کمیل هم موافقت کرد و گفت
_ اره حنا راست میگه منم هستم باهم انجام میدیم.

مامان با این حرفامون نامطمعن نگاهمون کرد و در آخر صحبت کرد
_ مطمعنید؟؟

من و کمیل سر تکون دادیم که باشه ای گفت و بعد از بوسیدن من و درنه با یه خداحافظی رفتش روبه کمیل زمزمه کردم
_ مامانت کی میره؟؟

کمیل درحالی که میبردتم داخل اتاق زمزمه کرد
_ امروز میفرستمش بره.

خوبه ای گفتم که من رو گذاشت روی تخت که سریع لباسم رو بالا زدم تا به درنه شیر بدم. درنه با ولع داشت سینم رو میمیکید که کمیل حرصی صحبت کرد
_ ببین پدر سوخته چجوری میخوره دلم خواست خب.

با خنده نگاهی به کمیل کردم و گفتم
_ زشته بیا برو به بچه هم حسودیت میشه.

کمیل چشم غره ای رفت و حرف زد
_ راستی چند روز دیگه باید بریم دکتر هم برای معاینه و هم برای اینکه ببینیم کی جلسات فیزیوتراپی رو شروع کنیم.

با این حرفش ساکت سر تکون دادم که سریع پیشونیم رو بوسید و گفت
_ میرم آشپزخونه و برمی‌گردم چیزی میخوای برات بیارم؟؟

نه ای گفتم که از اتاق زد بیرون کلافه رو پاهام همینجور که درنه تو بغلم بود ملافه کشیدم و وقتی درنه شیر خوردنش تموم شد گذاشتمش کنارم و خودمم دراز کشیدم دستی رو لپش کشیدم و گفتم
_ سیر شدی مامانی؟؟ میخوای بخوابی اره شیر خوردی حالا هم میخوابی هوم.

به چشم خمارش نگاه کردم و دست روی شکمش گذاشتم شروع کردم به لالایی خوندن.

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت119

🥀 حــنا 🥀

تقریبا یک ساعتی میشد که کمیل رفته بود و تنها بودم ویلچر رو کشیدم کنارم و با کمک دستام روش نشستم.

به طرف در اتاق رفتم و بعد از باز کردنش از اتاق زدم بیرون. به طرف اتاق فاطمه خانوم رفتم تا ببینم اونجان یا نه.

نزدیک اتاق که شدم متوجه صداشون شدم و نزدیک تر رفتم که صداشون برام واضح شد فاطمه خانوم گفت
_ اخه چرا نمیخوای ی زن دیگه بگیری وقتی که فلج شده؟

کمیل با عصبانیت صحبت کرد
_ مامان چرا متوجه نیستی دارم میگم موقته خوب میشه

فاطمه خانوم حرصی حرف زد
_ هست که هست ولی معلوم نیست کی خوب بشه پس باید زن بگیری

کمیل مخالفت کرد:
_ نه، هرکار کنی من زن نمیگیرم

ناراحت نگاهی به پاهام انداختم و همونجا موندم تا به بقیه حرفاشون گوش بدم ولی همون لحظه در اتاق باز شد و کمیل اومد بیرون با دیدن من شوکه موند که لبخند تلخی زدم و صحبت کردم
_ مامانت راست میگه.

با این حرفم به خودش اومد و درحالی که اخماش میکشید توی هم حرف زد
_ ساکت باش حنا من تا وقتی که تورو دارم هیچوقت نمیرم زن بگیرم فهمیدی حتی اگه خدایی نکرده بمیری هم زن نمیگیری من دوست دارم چرا نمی‌فهمی چرا باید سر کسی که دوسش دارم هوو بیارم... تو خوب میشی دکتر گفته موقتیه خوب میشی من مطمعنم.

صورتم رو جمع کردم و گفتم
_ اگه نشدم چی؟.. شاید خوب نشم اونموقع چیکار میکنی!؟

چشم غره ای بهم رفت و رفت پشت سرم ویلچر رو راه انداخت نفسی کشیدم که مامانم با درنه اومد سمتمون سریع سمتش دست دراز کردم و گرفتمش توی بغلم لبخندی به درنه که وول میخورد زدم و مامان حرف زد
_ من یه سر میرم خونه و برمی‌گردم.

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت118

کمیل سری تکون داد و گفت
_ باشه دکتر خیلی ممنون، فقط اینکه کی مرخص میشه؟

دکتر درحالی که چیزی می‌نوشت صحبت کرد
_ دو سه روز دیگه

کمیل اروم حرف زد
_ باشه ممنون

بعد از حرفم از اتاق رفت بیرون، رفتم بالای سر حنا از چهرش کاملا معلوم بود که چقد ناراحته بخاطر این موضوع، اروم گفتم
_ خوبی؟

چیزی نگفت پوف کلافه ای کشیدم و حرف زدم
_ دیدی که دکتر گفت خوب میشی پس الکی خودتو اذیت نکن، باشه؟

نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث آروم گفت
_ میشه تنهام بزاری؟باید بتونم با خودم کنار بیام

ناراحت بهش نگاهی انداختم و بعد باشه ای گفتم، از اتاق خارج شدم که زهرا خانوم به طرفم اومد و گفت
_ حالش چطوره؟

با این حرفش دستی توی موهام کشیدم و کلافه صحبت کردم
_ خوبه فقط...

نمیتونستم ادامه بدم زهرا خانوم دلواپس حرف زد
_ فقط؟

مردد گفتم
_ دکترش گفته ی مدت نمیتونه راه بره

با شک نگاهم کرد و حرف زد
_ خوب میشه؟

اره ای گفتم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم هوای اینجا برام خفه کننده شده بود

چند روز بعد....

حنا رو روی ویلچر گذاشتم و بعد از قفل کردن ماشین به سمت در خونه رفتیم.

به مامان که جلوی در منتظرمون بود سلام کردیم و وارد شدیم حنا رو بردم اتاق و بعد از اینکه گذاشتمش روی تخت و رفتم پیش مامان....

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت117

لبخندی زد و با آرامش حرف زد
_ همین الان خبر دادن بهوش اومده بفرمایید داخل فقط یک نفر.

بعد از حرفش به طرف اتاق حنا رفت و در رو باز کرد وارد شد که منم پشتش رفتم و وارد اتاق شدیم

دکتر به طرف تخت رفت حنا که تا الان چشماش بسته بود با شنیدن صدای پای ما چشماش رو باز کرد و بهمون نگاهی انداخت

🥀 حنــا 🥀

با شنیدن صدای پایی چشمام رو باز کردم به دکتر و کمیل که باهم وارد اتاق شده بودن نگاه کردم

دکتر بالای سرم اومد و حرف زد
_ حالت چطوره؟

به زور خوبمی گفتم که شروع به معاینه ام کرد، شروع به پرسیدن سوالاتی کرد و در همون حال ازم میخواست تا کار هایی که میگه رو انجام بدم

به طرف پاهام رفت، قبل از اینکه چیزی بگه بی‌حوصله حرف زدم
_ چرا پاهام انقدر سنگین شده؟نمیتونم تکونشون بدم

کمیل و دکتر نگاهشون به سمت پاهام کشیده شد و دکتر شروع به معاینه پاهام کرد

با کلافگی ای که بخاطر بی حسی پاهام بود نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و در اخر به صورت نگران و پریشون کمیل نگاه کردم

با اینکه خیلی کلافه و نگران بودم به زور لبخندی بهش زدم تا کمی از نگرانیش کم کنم و بعد اروم صحبت کردم
_ درنه خوبه؟

اومد جواب بده که با صدای دکتر که میگفت
_ احتمالا ی مدتی نمیتونی راه بری

ساکت شد........

🌿 کمیــل 🌿

با نگرانی به حنا که داشت با شک به دکتر نگاه میکرد نگاهی انداختم و بعد روبه دکتر حرف زدم
_ مطمئنید دکتر؟؟

دکتر نیم نگاهی به کمیل انداختم و با کمی مکث صحبت کرد
_ بله، براش چند جلسه فیزیوتراپی مینویسم کم کم به مرور زمان میتونه دوباره راه بره ولی باید صبر و حوصله داشته باشید و خیلی عجله نکنید، به پرستار میگم ادرس یجای خوب رو بهتون بده

رمانکده

03 Oct, 20:10


نگاه کن به من که نگاتو عشقه😍

رمانکده

02 Oct, 22:37


امشب قرار تو قلب ❤️ خدا توی طور سینا
به آرزوهات برسی یک فرصت به خودت بده
به آرزوهای زیبات فرصت بده تا زندگی رو بسازی اون طور که لیاقتش داری

امشب تو ایم کانال آرزوهات برآورده میشه
❤️❤️❤️
ظرفیت خیلی محدود

https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

01 Oct, 20:47


جان جانانم کجایی دوست دارم
غم بی پایانم 😭❤️

رمانکده

01 Oct, 20:41


#درنه_پارت116

به جایی اشاره کرد و گفت
_ پلیس اونجاست میتونید بپرسید.

بعد از حرفش سریع رفتم سمت پلیسی که گفت و با رسیدن بهش سریع پرسیدم
_ من همسر حنا هستم همونی که میخواستن بکشن کار کی بوده.

پلیس بعد از دیدن کارت شناساییم عکسی رو نشونم داد که مبهوت صحبت کردم
_ مگه این رو نگرفته بودن؟؟

پلیس درحالی که داشت چیزی رو بررسی میکرد حرف زد
_ انگار که فرار کرده اعتراف کرده کار تصادف خانومتونم با ایشون بوده و الانم دستگیرش کردیم بردیمش بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

عصبی غریدم
_ باید ببینمش

نگاهم کرد و با خونسردی زمزمه کرد
_ توی دادگاه میبینیدش الان ممنوع ملاقاته.

پوفی کشیدم و چرخیدم سمت اتاق با دیدن دکتر صحبت کردم
_ حال همسرم چطوره.

لبخندی زد و درحالی که میزد روی شونم گفت
_ تبریک میدم شوکی که به ایشون وارد شده باعث شده که از کما در بیان و چشماشون رو باز کنن.

ناباور صحبت کردم
_ جدی میگید؟؟

اره ای گفت و حرف زد
_ فقط الان نرو دیدنش بهش مسکن زدیم یکم بخوابه باید استراحت کنه بعدش که بهوش اومد میری دیدنش ماهم باید چندتا چیز رو چک کنیم.

باشه ای گفتم و بعد از تشکر سریع گوشی رو در آوردم تا خبر بدم همین که خبر رو دادم رفتم جلوی در اتاقش که آوردنش بیرون دنبالشون راه افتادم و با بردنش داخل یه اتاق دیگه همونجا وایستادم یک ساعت بعد همه اومدن و وقتی توضیحات دکتر رو بهشون گفتم خداروشکر کردن. با اومدن دکتر روبه بهش صحبت کردم
_ کی بهوش میاد آقای دکتر.

🌈@romankadeh1

رمانکده

01 Oct, 20:40


#درنه_پارت115

اره ای گفتم که راه افتاد با هم رفتیم سمت اسانسور و سوار شدیم یه طبقه رو زد وقتی رسیدیم منو برد سمت جایی که از همینجا هم میتونستم بابا و مامان حنا رو ببینم درنه بغل بابای خودم بود وقتی رسیدم بهشون همشون با غم نگاهم کردن اب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم
_ میتونم برم اتاق پیشش.

دکتر اره ای گفت و بردتم داخل اتاق همین که بهش رسیدیم دستش رو گرفتم که دکتر رفت بیرون روی دستش بوسیدم و صحبت کردم
_ عزیزم بیدار شو ببین حالم خوبه ببین منتظر توعم چرا مواظب خودت نبودی هوم؟؟ عشقم بیدار شو تا نفس بکشم داری نفسم رو بند میاریااا بیدار شو لطفا همه منتظرتن.

بعد از حرفم دستش رو باز بوسیدم و.........

( یکماه بعد )

سریع کتم رو پوشیدم بعد از اینکه درنه رو بوسیدم روبه مامان حنا حرف زدم
_ من میرم دیدنش مراقب درنه باشید تا بیام.

مامانش باشه ای گفت که از خونه زدم بیرون سریع سوار ماشین شدم و روندم سمت بیمارستان یکماه بود حنا تو کما بود و علائمش هیچ فرقی نمیکرد یکماه بود که درنه بهونه مامانش رو میگرفت و منم با گذر زمان بیشتر له میشدم یکماه بود که چشماش رو ندیده بودم و به امید اینکه برگرده بهم هر روز این مسیر رو طی میکردم و میرفتم باهاش حرف میزدم میدیدمش.

با رسیدن به بیمارستان سریع ماشین رو پارک کردم و راه افتادم وقتی نزدیک اتاقش شدم متوجه یه چیز غیر طبیعی شدم و اومدمرفتم نزدیکتر و با دیدن اینکه کلی ادم جلوی اتاق حنا جمع شده دوییدم اون سمت و بعد از کنار زدن همشون رو به پرستاری که اونجا بود با نفس نفس صحبت کردم
_ چیشده؟؟

نیم نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد
_ یکی میخواست بکشتش که گرفتنش.

با وحشت پرسیدم
_ کی میخواست همسرم رو بکشه.

🌈@romankadeh1

13,938

subscribers

26

photos

29

videos