«نقشبرجستهٔ صورتیِ کِشِ جوراب، هنوز رویِ مچِ پاش بود که مشقِ فردا را شروع میکرد. کار هر روزش بود؛ جورابها را سریع میشست، آویزان میکرد، مانتو، شلوار و مقنعه را تا میزد، ناهار خورده نخورده میرفت سر کیف.
آن روز به جای دفتر مشق، اول رفت سر وقت دفتر انشاء. معلم گفتهبود برای هفتهٔ بعد زندگینامهٔ خودتان را بنویسید. دخترک، نوکِ مداد تراشان، روی دفتر خم شد، با دهانِ کوچکش که بوی غذای ظهر میداد، طوری که صداش فقط توی سرش بپیچد، زمزمه کرد و نوشت:
«هشت سال پیش، در یکی از شبهای سرد پاییزی، من در آشپزخانهٔ خانهمان به دنیا آمدم. خواهر و برادرم با این که از من بزرگتر هستند در بیمارستان به دنیا آمدند. ما در خانهٔ پدربزرگمان...»
بعد از تابستانِ خود را چگونه گذراندید، این دومین انشایِ کلاس بود. همهٔ چیزی که از خواندن و نوشتن یاد گرفتهبود یک طرف و انشای دوم دفترش یکطرف دیگر. از حالا هفتهٔ بعد را تصور میکرد که بچهها یکی یکی بیایند، انشایشان را بخوانند، آقا معلم یک لبخندی بزند، آفرینی بگوید و نمره را اعلام کند تا وقتی که نوبت به او برسد.
تمام هفته دخترک در انتهای کلاس نشستهبود و داشت لحظهی انشاء را مزه مزه میکرد؛ خودش را که پای تخته روی پاهاش عقب و جلو میکند، مقنعهاش که از همیشه سفیدتر است، معلم که تبدیل به یک گوشِ بزرگ شده، چهرهی بهتزدهٔ بچهها و احتمالاً هپروتزدهٔ چندتاییشان که توی عوالم خودشاناند. بعد با تمام شدنِ انشاء، معلم با غرورِ خاصی و لبخندِ خاصی و طورِ خاصی بگوید برایش دست بزنید، رشنو بشین و بیستِ مقدس را اعلام کند.
هر شب بعد از این که مشقهاش را تمام میکرد، جامدادیش را گردگیری میکرد و کتابهای فردا را توی کیف میگذاشت و زیپ کیف را میبست، میرفت زیر پتو منتظر میماند تا بقیه کارشان تمام شود و لامپ اتاق را خاموش کنند، یک دور دیگر از زیر پتو جست میزد روی کیف و انشایِ دومش را باز میکرد. وجد، توی سرش، توی دست و پاش میلولید و نمیگذاشت بخوابد.»
آن انشایِ هشت سالگی یک کبریت کشید و جایی از من را روشن کرد که دیگر خاموش نشد. وجدِ آن انشاء حالا وجدِ هر بار نوشتن است. هر بار که مینویسم دوباره هشت سالهام و دارم انشاء مینویسم.
بعد از بیستودو سال هنوز فکر میکنم آن انشاء چیزهایی از شبِ زاده شدن کم داشت. چیزهایی که به وقت هشت سالگی نمیدانستم و براینوشتنشان چه زمانی بهتر از امروز؛ ۲۹ مهر ۱۴۰۳ که دقیقاً سی سال از آن شبِ زاده شدن میگذرد:
«زن با دستهای صورتی و سردی که تا چند دقیقهٔ پیش داشت دبههای آب را از چشمه پر میکرد، توی کمدِ آهنی را گشت تا چند دست لباس نوزادی که از دو بچهٔ اولش نگه داشتهبود، دم دست بگذارد برای بچهٔ سوم. لباسهایی که در بو کشیدنِ اول بوی پودر رختشویی و در بو کشیدنِ عمیقتری بوی تندِ گیاه و خاکِ چشمه را میداد. شکمش را بین دو دست گرفت، انگشتها را شمرد و دید حدوداً یک ماه دیگر وقت دارد.
شام دو بچهٔ شش ساله و سه سالهاش را داد، چای شوهرش را آمادهکرد و بعد همهٔ ظرفهای نَشُسته را توی تشتِ آهنی چید که فردا با ظرفهای صبحانه بگذارد روی سر و ببرد چشمه و بعد به سمتی خوابید که در این ماههای آخر بیشتر به همان سمت میخوابید.
ساعت از دوازده گذشتهبود که زن با دردی شبیه به چند لگد قوی به کمرش از خواب پرید. بی هیچ مقدمهای نعره کشید. تا به خودش آمد دید همه حیران و گیج بالای سرش ماندهاند. در ثانیهای توی سرش گذشت که عصر که داشت لباسهای پُرزدارِ نوزادی را آماده میکرد، در حساب و کتابش اشتباهی کردهبود حتماً.
شوهرش توی تاریکی و خاکیِ جادهٔ روستا به راه افتاد. پیِ ماشینی که زنِ زائوش را به بیمارستان برساند. تا روستایِ بالایی رفت، تا روستای بالاتر و بعد رسید به جادهٔ شهری. بالأخره یک ماشین پیدا کرد. نیمهشب زدهبود بیرون و با یک پیکانِ سفید به آبیِ صبحِ روستا رسید. ساعت از پنج گذشتهبود.
سعی کردند زن را عقب ماشین بنشانند، نتوانستند. زن، کلهٔ بچهٔ سومش را لای پاهاش حس میکرد. هر آن ممکن بود بیرون بزند. جیغ میکشید و نمیتوانست روی پنجهٔ پا بایستد.
زنهای خانه، دو بچه را بردند توی اتاقهای دیگر که عمهها و عموهای قد و نیم قد، نیمهخواب و نیمههوشیار نشسته یا دراز کشیدهبودند. پنج ساعت مابین نعره و درد، گوشههای دهانِ زن را ترک انداختهبود، توی ترکها کمی سرخ شدهبود و از یکیشان ردِّ خون پیدا بود. زنها توی اتاق پارچهٔ تمیز پهن کردند، دو نفر از پشت زن را گرفته بودند و مادرش؛ که مادربزرگِ سه تا بچه باشد، روبهروی پاهای زن نشستهبود.
متن کامل در لینک زیر:
https://telegra.ph/%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D8%A1-10-20
https://t.me/sepideh_rashnu