(گفتگوی صمیمانه رسول الله و عفیر در شب معراج)
__
توی غارِ حرا، اتاقِ خودش
بود پیغمبر و اُلاغِ خودش
ناگهان حالتش دگرگون شد
وحی، نازل به حالِ افیون شد
جبرئیل آمد و به گوشِ نبی
گفت: «خیلی زِ انبیا عَقَبی!
«زنده كرده ست مُرده را عیسی
«شد عصایش چو اژدها موسی
«تازه بعدش شکافت دریا را
«کرد یوسف، جوان، زلیخا را
«تو به غیر از سرودن آیه
چه نمودی رسولِ بی مایه»!؟
دلِ ممّد ز نیشِ او خون شد
تا بدان جا که غرقِ افیون شد
طعنه ها بس که نقره داغش کرد،
روی بر صورتِ الاغش کرد
گفت: «باید به آسمان برویم
«تا فراتر زِ دیگران برویم
«راهِ ما، روُ به سوی معراج است
بعد از آن، فصلِ تاج و تاراج است».
چون عفیر این توهّمات شنید،
جفتک انداخت و به وی خندید
گفت: «گیرم بدین گمان رفتیم
«هر دو تا اوجِ آسمان رفتیم
«چه به من می رسد از این سودا؟
بار بردن دوباره از فردا»!
داد پاسخ، نبی: «چقدر خری!
«که به اصلِ قضیه پی نبری
«خر عیسی که از تبار شماست
«گشته مشهور و افتخار شماست
«پس از این، می شود غلامِ خودت
«باش در فکر احترامِ خودت
«یکشبه از خری درِ پیتی
«می شوی در خران، سلبریتی
«دهنِ هر خر از تو وا مانَد
«تا ابد اسمِ تو به جا مانَد
«می شوی فکر و ذکرِ ماده خران
«نرّه خرها ز بودنت نگران
«نور چشمِ طویله میگردی
اعتبارِ قبیله میگردی».
چون شنید آن الاغ، این گفتار
عرعری کرد و گشت پایه ی کار
همچو اسبی که بال در آورد
ناگهان سر در اوج، بَر آورد
گفت: «بپّر! ممد! سوارم شو!
«رونقِ بار و کسب و کارم شو!
«باید از غارِ خود، خروج کنیم
«هر دو تا آسمان، عروج کنیم
«کرد افکارِ تو زِ خود به دَرَم
«به فدای تو مادر و پدرم
«بعدِ تو چون دگر خوشی بکنم؟
در احادیث، خودکشی بکنم».
[]
بود این قصه ی عَفیر و نبی
ترجمه کردمش من از عربی
———
#گلستان_بعدی