کافه متن @saemi55 Channel on Telegram

کافه متن

@saemi55


نوشتارهای رضا صائمی
روزنامه نگار و منتقد سینما

کافه متن (Persian)

با سلام به تمامی علاقمندان به دنیای ادبیات و هنر! آیا علاقه‌مند به خواندن نوشته‌هایی از یکی از معروفترین نویسندگان و منتقدان سینما هستید؟ اگر پاسختان بله است، کانال تلگرامی 'کافه متن' منتظر حضور شماست. در این کانال، نوشتارهای سید رضا صائمی، یکی از برجسته‌ترین روزنامه‌نگاران و منتقدان سینمای ایران، به اشتراک گذاشته می‌شود. سید رضا صائمی با سابقه‌ای بی‌نظیر در دنیای فرهنگ و هنر، نقدهای تند و جذابی را به تحلیل فیلم‌ها و آثار هنری می‌پردازد. اگر به دنبال خواندن نوشته‌های متنوع و عمیق درباره سینما هستید، 'کافه متن' بهترین انتخاب برای شماست. به ما بپیوندید و از دنیای شگفت‌انگیز نوشته‌های سید رضا صائمی لذت ببرید.

کافه متن

11 Feb, 08:51


🔸️
قدرت بازیگری "حسن پورشیرازی" در "پیر پسر" چنان به رخ کشیده می‌شود که تمام قد باید ایستاد و برایش دست زد....بی شک اگر در حق فیلم جفا نمی‌شد، سیمرغ بر شانه‌هایش می‌نشست....گرچه او بی نیاز از ناز سیمرغ‌هاست....تماشای فیلم کافیست تا درخشش بازیگری او در حافظه سینمایی هر مخاطبی ثبت و ماندگار شود....وقتی شمایل قَدّر قدرت او را در کسوت نقش می‌دیدم به یاد عزت‌الله انتظامی افتادم که برای بازی‌اش در "مهمان مامان" بر شانه‌هایش بوسه زد(یا گفته بود بوسه می‌زنم) و حالا جایش خالیست تا به همراه او برای این نقش‌آفرینی درخشان و چشمگیر بر دست‌هایش بوسه بزنیم..‌‌‌‌...لحظه‌های جنون‌وارش که به هیولایی هولناک بدل می‌شود، قلدری‌های دیوانه‌وار محمد علی‌ کشاورز در نقش شعبان‌استخونی "هزاردستان" را به یاد می‌آورد که هیمنه‌اش آدم را مرعوب می‌کرد....پورشیرازی در پیرپسر چنان میخکوبت می‌کند که گاهی نفست بند می‌آید.....آقای پورشیرازی عزیز دست مریزاد، ایستاده برایتان دست می‌زنم.
#حسن_پورشیرازی
#پیر_پسر
#اکتای_براهنی

کافه متن

10 Jan, 09:18


🔸️
وسط گپ و گفت همکارانم سر می‌رسم....صحبت از حمام کردن بچه‌ها در دهه شصت است....حمام کردنی که بیشتر به شکنجه با آب داغ شبیه بود و نظافت با اعمال شاقه....چنان کیسه می‌کشیدند که انگار به جای چرک، می‌خواستند استخوان را از زیر پوست بیرون بکشند.....گویی زیر پوست بچه‌ها نه چرک که رد جرمی بود که باید پاک شود!.....همین بود که خیلی از کودکان آن زمان از حمام هراس داشتند و از آن می‌گریختند....انگار امیرکبیر را به حمام فین می‌برند.....با ترس و لرز می‌رفتند و از نفس‌‌ افتاده بر می‌گشتند.....والدینی که گویی چغندر می‌گرفتند و لبو تحویل می‌دادند!....حمام‌ کردنی طولانی با لیف و کیسه‌هایی طوفانی که له می‌کرد.....گاهی چنان بچه را لای پایشان محکم قفل می‌کردند و می‌شستند که انگار کودک را به اسیری گرفته‌اند و شکنجه می‌کنند....بچه هم مدام دست و پا می‌زد تا از آن منطقه عذاب فرار کند و گاهی به همین دلیل کتک هم می‌خورد....این نسل سوخته نه فقط در سختی‌های ایام که در سختی حمام هم سوخت!......شیوه حمام کردنی که شکلی از شکنجه سفید بود....نه شست و شو که رفت و رو بود.... نه سبک زندگی که سد کردن زندگی بود!

کافه متن

30 Dec, 10:33


🔸️
یادم است در یکی از برنامه‌های ماه عسل بود که مهمان برنامه پدر و مادری بودند که فرزند کوچکشان در شلوغی بازار گم شده بود و مدتی طول کشید تا پیدا شود...از ابراز شدید احساس و عواطفشان بعد از پیدا شدن کودکشان گفتند...از در آغوش کشیدن و ناز و نوازشش....چیزی در حد یک سکانس عاشقانه فیلم هندی....احسان علیخانی رو به پسر بچه کرد و گفت برو خدا رو شکر کن بچه این دوره‌ای....زمان ما اگر بچه‌ای گم می‌شد، بعد از پیدا شدن، یک فصل کتک می‌خورد که چرا گم شدی؟!....راست می‌گفت....نسل ما نه فقط در بچگی به خاطر گم شدنش کتک می‌خورد که هنوز هم به خاطر گمگشتگی‌هایش سرزنش می‌شود....هنوز هم سردرگمی‌هایش را نکوهش می‌کنند و به خاطر خشم و افسردگی‌هایش یقه‌اش را می‌گیرند و ملامتش می‌کنند....نسلی که همواره مچش را گرفتند نه دستش را....نسل کودکانی که همیشه باید بچه خوب بودند و کسی نگفت بچه خوب بودن یعنی دقیقا چه؟!....یعنی چطور بودن؟!.‌‌‌...فقط می‌دانست خوب بودن یعنی سوال نکردن، حرف گوش‌کن بودن، شلوغ نکردن، ساکت بودن و هر آنچه که حول نخواستن معنا می‌شد.... نسلی که وقتی زمین خورد، بلندش نکردند، گفتند بلد نیست و لگد خورد...نسلی که هم من بودنش را گرفتند هم منت سرش گذاشتند!....حالا همان دختر بچه خوب، زن افسرده است و همان پسربچه خوب، مرد عصبی!....حالا همان بچه خوب هنوز فکر می‌کند به اندازه کافی خوب نیست!

کافه متن

28 Dec, 07:57


🔸️
دل کندن، تنها قصه گسست آدم از آدم نیست، گاهی دل بریدن آدم از آهن هم حکایت هجران است و جراحت جدایی بر جان می‌نشاند، وقتی آن آهن حتی قراضه، قاتق نان و رفیق جان و یار جاده باشد...پیرمرد پس از سالها مجبور شده کامیونش را به مرکز اسقاط خودرو تحویل دهد...این نه فقط تحویل یک دستگاه خودرو که تحویل یک دنیا خاطره است....عمری با او رانده و زندگی ساخته.....با آن نه فقط رانندگی که مسیر زندگی را طی کرده و حالا باید به جبر جدایی تن دهد و از یار همراهش دل بکند....بدنه‌اش را همچون بدن یار نوازش می‌کند و می‌بوسد تا به خاک خاطره بسپارد.....کامیون هم انگار غمگین است و شاید اگر زبان داشت ناله می‌کرد که در روز وداع یاران، آهن کمتر از سنگ نیست!...عجیب است دل آدمی و دلبستن‌هایش...چه دلبرش آدم باشد چه آهن...طوری با آن وداع می‌کند که انگار او خود به چشم خويشتن دیده است که جانش می‌رود....دشواری زیستن دقیقا همینجاست...جایی که آدمی باید در بستر کشمکش‌های دل، عاقل بماند!

کافه متن

26 Dec, 08:17


🔸️
دوستی پرسید اگر بخواهی از آنچه زیستی، نه از آنچه آموختی، آموزه‌ای بگویی چیست؟....مقصودش درکی بود که روزگار به آدمی می‌دهد نه آموزگار....گفتم از خودِ درک می‌گویم.....که درک بیش از آنکه حاصل فهم و خردمندی باشد، محصول دردمندی است.....آنکه درد نکشیده و رنج نبرده، آنکه دردی را تجربه نکرده و رنج زیستن را نچشیده، رنج جستن، یافتن و به اختیار برگزیدن را، به درک نمی‌رسد حتی اگر به آگاهی دست یابد.....به گمانم درد، درک را از آگاهی به معرفت تبدیل می‌کند و معرفت، شناختی است که نه از سواد و فهم جهان که از سودای جان و فربهی آن برمی‌آید و به آگاهی قوام می‌بخشد....کسانی بیشتر رنج می‌دهند که کمتر رنج کشیده‌اند....جانی که در گذر از رنج‌ها، گداخته می‌شود، فرهیخته می‌شود...این آموزه را آموزگار بزرگی مثل شوپنهاور در کتاب" در باب حکمت زندگی" چه حکیمانه بیان کرده: " آنکه رنج نکشیده، تربیت نشده است"

عکس: سحر غریب/ نمایش خصوصی فیلم "علت مرگ: نامعلوم"

کافه متن

25 Dec, 06:32


🔸️
امروز بیست و یک سال از آن روز لعنتی، از آن ساعت شوم پنج و بیست و شش دقیقه صبح پنجم دی که بم لریزد می‌گذرد....حالا کودکانی که آن روزها پا به این جهان جنون‌زده گذاشتند در اوج جوانی‌اند.....شاید چیزی را به یاد نیاورند اما عکس دو کودک زیر آوار مرده که بر دوش پدر به خواب ابدی رفته اند از یاد نمی‌‌رود....عکس های مغموم از زلزله بم کم نیست، این یکی اما ویرانگر است....قابی که مستقیم به قلب آدم شلیک می‌کند تا تیر غمش در عمق جان بنشیند.....آن شانه‌ها چه تحملی داشتند که سنگین‌ترین غم عالم را بر دوش کشیده‌اند....انگار این عکس نه این مرد که خودِ درد است....دردی عریان ....عکسی از "عطا طاهر کناره" که ثبت جهانی شد و جان جهانی را به درد آورد...چنانکه خودش موقع عکاسی به گریه افتاد...آنها که دستی به دوربین دارند می‌دانند عکاسی در چنین موقعیتی چه دشوار است....اشک ها، دید عکاس را تار می‌کند و عکاسی را سخت....برای همین است که عکاس‌ها کمتر پشت دوربین گریه می کنند....اما مگر می توان این قاب را ببنی و اشک در چشمت نلرزد...."عطا طاهر کناره" فاجعه ای را جلوی چشمش دید که لنز دوربین هم از تماشاییش لرزید، چه برسد به او....این عکس تا ابد و یک روز می‌تواند داغ هنوز باشد....با این همه اما هیچ دوربینی نمی تواند عمق درد این پدر را نشان دهد و رنج محضی که در آن لحظه برد...عکسی که شرح واقعه نمی‌دهد، قلب آدم را شرحه شرحه می کند.....از آن عکس‌ها که وقتی حکایت دردش را می‌بینی از روایت درد خود شرمگین می شوی.....من که تنها چند لحظه می توانم به عکس خیره شوم و هر بار با تماشایش می‌گویم آدم تا کجا می تواند تاب بیاورد؟!

کافه متن

25 Dec, 06:26


🔸️
چه رقص دلبرانه‌ای....هم دل می‌خرد و هم دل می‌خراشد....انگار رنج جان را در توازن تن، رج می‌زند و شِکوه‌اش را به شُکوه شادی موزون می‌کند....گویی درد را در پرفورمنسی مردانه به نمایش می‌گذارد تا نامردی‌های روزگار را در تابیدن تن، تاب آورد....آنکه با سوز روزگار سازگار شده، خوب می‌داند چطور به ساز آن برقصد....شاید صلح با جان چیزی جز رقص با جبر جهان نباشد....چیزی شبیه به این رقص که انگار غمش را با قِرش تنیده و علیه پوچی نه کرنش که غرش می‌کند....گویی با غمش رفیق شده تا رقصش روایت شورانگیز این شعر حافظ شود: "آن رفیقی که به هنگامِ غمم دور نرفت.....زیر شمشیرِ غمش، رقص‌کنان خواهم رفت".....رقصی که زخمش به زخمه ساز گره می‌خورد تا از زمختی زندگی، زیبایی بسازد....به تماشای این زیبایی می‌نشینم و زیر لب زمزمه می‌کنم: از پا و سر بریدی....بی پا و سر برقص‌آ....ای خوش کمر برقص‌آ....از عشق تاجداران، در چرخ او چو باران....آن جا قبا چه باشد....ای خوش کمر برقص‌آ

@rasoulfitness رقصنده

کافه متن

24 Dec, 09:18


🔸️
تصویری از اصالت و صلابت زنانه را می‌‌شد در شمایل "ژاله علو" به تماشا نشست...در صورت و صدایش....زن مقتدر یعنی او، نه شمایل سمیرای زخم کاری و نمونه‌هایی مثل او که قلدری را با قوی بودن اشتباه گرفته‌اند و مستبد بودن را پای مستقل بودن می‌گذارند....ژاله علو همواره در نقش زنان سنتی بازی کرد اما زنی مدیر و مدبر که همواره گره‌ای به دست تدبیر او گشوده می‌شد...قدرتمند اما باوقار...شیرزنی که هم صلابت داشت هم نجابت....کلامش نافذ بود و نیک‌اندیش، نیش نمی‌زد....مصداق بارزش نقش "خاله لیلا" در سریال "روزی روزگاری"....در سکانسی از این سریال می‌گوید: یه مسابقه هست که مردایی که ادعاشون میشه توش شرکت میکنن...مراد بیگ می‌گوید: من ادعایی ندارم و او پاسخ می‌دهد: "ادعایی ندارم" خودش کم ادعایی نیست!.....ژاله علو چند سالی پیش از مرگ، پژمرد اما نام و صدای او همواره تداعی‌گر اصالت و صلابت زنانه است....شُکوه یک شوکت زنانه....یادش گرامی

#ژاله علو

کافه متن

22 Dec, 07:33


🔸️
مادر را نمی‌توان معرفی کرد که او در تعارفِ تعریف‌ها توصیف نمی‌شود....مقام مادر، فراتر از هر باوری قرار دارد که پادشاه عاطفه نه بر تخت عقیده که بر اریکه عشق تکیه زده....مادرانگی را باید بیرون از مرز باورها قرار داد تا زیر سایه‌اش بارور شد که او فراتر از هر مرزی استقرار می‌یابد تا موجب قرار شود....خاصه مادرانی که درد را نه به زبان که در نهان، تاب می‌آورند....از این روست که این مادر هیچ حرفی از فضیلت فرزند شهیدش نمی‌زند که گاهی هر گونه سخنی، ابتذال روایت است....مبتذل کردن سوژه....آنچه قرار است جلوی دوربین بیان شود همان چیزهای است که دیگران در گوشش می‌گویند....او اما سکوت می‌کند و نگاه، تا حرف‌هایش در کلیشه کلمه‌ها الکن نشود....تنها و تنها یک چیز می‌گوید: «دوستش داشتم خیلی»...و این از هر آنچه که دیگران می‌خواستند در دهانش بگذارند رساتر است که مادری نه روایت خاطره که حکایت خاطرخواهیست...خواستنی که خراش برنمی‌دارد و خراب نمی‌شود ...که این عشق را زبان سخن نیست....او در برابر هجوم بگو بگوها تنها سکوت می‌کند که سکوت سنگر اوست در برابر سخیف شدن سخن...دوست داشتن‌های مادر از جنس زبان نیست، از جوهره جان است....تنها کسی که دوست داشتنش، نه سند مالکیت که مسند هویت اوست....روزشان مبارک

کافه متن

20 Dec, 22:37


🔸️
زیباترین شمایل شب یلدای امسال در این قاب نقش بسته....عکس مربوط به شهرستان جوانرود در استان کرمانشاه است....در شرح عکس آمده: "پسری برای اینکه پدر پاکبانش در شب یلدا زودتر به خانه برگردد به کمکش آمده و جارو می‌زند"... پسر نجیب و غیور پاکبان، زمان کار پدر را کوتاه می‌کند تا او در بلندترین شب سال، زودتر به خانه و خانواده برسد...تا شریف‌ترین خلوت پدر و پسری خلق شود.....ژن خوب همین ورژن است که فرق آقابودگی و آقازادگی را نشان می‌دهد....فرق بین پدرساختگی و پدرسوختگی را...درود به شرفت پسر....تو یل یلدایی

کافه متن

17 Dec, 20:43


🔸️
قرار بود یک دوربین مخفی ساده باشد تا لبخندی ثبت کند اما انگار دل‌های به گِل نشسته، گُل که می‌گیرند بغضشان می‌شکند...آن پاهایی که تکان می‌خورد از سر بی‌تابی نیست، دارد رنج‌های نهفته و حرف‌های نگفته تلنبار شده را تاب می‌آورد....این تکان‌ها، تکانه‌های خاطراتی‌اند که هنوز از جان تکانده نشده‌اند...دردهایی که درون تن وول می‌خورند و در جان ولوله می‌کنند....پارک، نیمکت و تنهایی، سه کلمه نیستند، قصه‌ای طولانی از آدم‌های از طوفان برگشته‌اند که انگار در این لنگرگاه چوبی به خود تکیه می‌کنند تا غریبی‎ و غربت‌شان هوایی بخورد...تا بار تنهایی‌شان را بر آن بگذارند.....به قول شاعر: « بعد از تو، نیمکت‌های چوبی پارک‌ها، تابوت سردی هستند که فقط بار تنهایی مرا به دوش می‌کشند».....نیمکت‌های تک نشین سرشار از تنهایی‌اند....لبریز از آدم‌هایی که خسته از نبردی دشوار با نبودن‌ها آمده‌اند تا کمی بنشینند و دمی از بار سنگین ِبودن‌ها کم کنند....نیمکت‌ها بوی تنهایی می‌دهند....بوی نیمه‌هایی که نیست!

کافه متن

17 Dec, 08:02


🔸️
این روزها مفهوم "تک‌ افتادگی" و "طرد شدگی" را می‌توان با جمله «به جز دماوند و فیروزکوه» درک کرد.....دو شهری که درون یک خطه و مرز استانی قرار دارند اما همواره بیرون از آن قرار می‌گیرند و به حاشیه‌ای بیرون از متن تبدیل می‌شوند....گرچه این بیرون افتادگی به معنای بیرون بودن این دو شهر از شر آلودگیست اما از خیر تعطیلی و امتیازهایش بی نصیب می‌مانند...در واقع ممتاز بودن هوایشان موجب تمایز هویتی‌شان از تهران شده و آنها را به دو شهر تنها و تک افتاده تبدیل می‌کند..به یک گریز ناگزیر از مرکز.....هویت و منزلت آنها چیزی شبیه به موقعیت «سایر بستگان» در آگهی ترحیم است!.....نماد و نمودی از یک وضعیت فرودستی در رابطه قدرت که می‌تواند تاب‌آوری این موقعیت را به عصبیت گره بزند....

ریشه بسیاری از عصبیت‌های زمانه ما چیزی شبیه به تجربه همین موقعیت است....وقتی آدم‌ها در رابطه قدرت، مدام در موقعیت فرودستی قرار می‌گیرند یا قرار داده می‌شوند که باید تابع اوامر فرادستی باشند و خود را با آن تطبیق دهند، مجال خود بودگی از آنها گرفته شده و به دیگربودگی جبری تن می‌دهند...آنگاه نمی‌توانند قصه خود را روایت کنند بلکه در قصه دیگری روایت می‌شوند...کسی که نتواند قصه خود را روایت کند، غصه‌دار می‌شود...غم حاصل لکنت یا بی زبان شدن در روایت قصه خود است...حاصل استحاله شدن در روایت دیگری ذیل رابطه قدرت نابرابر....این رابطه قدرت صرفا سویه سیاسی ندارد، هر شکلی از رابطه با دیگری را شامل می‌شود...رابطه با همسر، همکار، همسایه، خانواده، اداره، سازمان، نهادها، قوانین و....

آدمی وقتی در رابطه قدرت در موقعیت فرودستی قرار می‌گیرد، بیقرار می‌شود...مجبور است برای تایید فرادست به فرامینش تن دهد و این موقعیت تبعض آمیز و نابرابر، منجر به عصبیت و رفتارهای هیستریک در او می‌شود....هیستریک شدن حاصل دیگری شدن اجباریست...محصول شرایطی که مکان و امکان خود بودن را از آدمی می‌گیرد و او را به دیگری شدن جبری و جعلی وا می‌دارد....آنگاه که من برای طرد و انکار نشدن باید به دیگری مهم تبدیل شود، مجال خود بودن را از دست می‌دهد و فرصت خودشکوفایی به تهدید خودویرانگری تبدیل می‌شود....موقعیت فرودستی در هر شکلی از رابطه انسانی، ریشه عصبیت آدمی است....آنگاه دماوند هم باشی، ارجمند نیستی و فیرزکوه هم باشی، فرومی پاشی!..فرودستی، زندگی را به بردگی بدل می‌کند!

کافه متن

02 Dec, 09:41


🔸️
هوا سرد شده و رد سوزی زمستانی از لای هر درزی می‌وزد..‌‌..سوزی که مرا به یاد درد نوپدیدی به اسم "اتوبوس خوابی" می‌اندازد که خیالش هم خواب از چشم آدم می‌‌دزدد....شاید بارها پیش آمده از فرط خستگی در اتوبوس خوابمان برده و ایستگاه مقصد را رد کرده باشیم، اما وقتی خود اتوبوس، "ایستگاه مقصد" باشد، خوابیدن در آن عذاب الیم یک تراژدیست....خوابی تلخ....فروکاستن زندگی به زنده ماندن....وقتی بدنه اتوبوس به خانه و صندلی‌هایش به اتاق خواب بدل شود، اینجا نه دیگر خانه است نه اتوبوس، خودِ خودِ کابوس است!...و من به این فکر می‌کنم اتوبوس خواب‌ها، چند بار خواب خانه دیده‌اند؟!

کافه متن

28 Nov, 09:55


.🔸️
بیست و هفت سال گذشت....چه روز با شکوهی بود هشت آذر هفتاد و شش ( روز راهیابی ایران به جام جهانی بعد از بازی با استرالیا )...سرشار از شوق و مسرت...حالا اما یک حسرت تاریخی است بر حافظه زخمی ملت....حسرت حال خوش ملی که دیگر تکرار نشد....کاراناوال شادی و جشن‌های جمعی، آن روز متولد شد...هم جَو خیابانش خوب بود هم جواد خیابانی‌اش....همدلی بود و اتحاد...که با تماشایش چه حال خوشی دست می‌داد...نه شر که شوری عجیب در رگ‌های خیابان جاری بود.......حتی نیروی انتظامی‌اش به جای باتوم، بشکن می‌زد....بعد از آن دیگر شادی مردم را اینچنین از عمق جان ندیدیم...تجمیع خوشی به تجمع‌های خونین بدل شد و اشک آورها جای اشک شوق‌ها نشست...حماسه ملبورن حالا یک نوستالژی حسرت برانگیز است...حتی خدادادش هم دیگر نه عزیز که نفرت‌انگیز است....بعد از آن، شادی‌های ما همه در آفساید بود...ما خیلی وقت است که از ته دل شادی نکرده‌ایم...حتی فوتبال هم دیگر حال ما را خوش نکرد که شادی از ترنم آزادی می‌آید نه استودیوم آزادی....از سبزی وطن می‌آید نه زمین چمن....از سرخوشی حال می‌آید نه دلخوشی فوتبال....ما میراث‌های خاطرات خوش جمعی را یکی یکی از دست داه‌ایم.....شوری که در حماسه ملبورن بود در هراس و ملال ما گم شد.....ما حالا سالهاست که در حصار غم‌ها، تماشاگر نوستالژی‌هایی هستیم که به تراژدی‌ها می‌بازند!

کافه متن

10 Nov, 21:36


🔸️
قتل "منصوره قدیری جاوید" بدست همسرش، یک تراژدی پارادوکسیال بود...خبرنگاری که حالا خود به خبر تبدیل شده بی‌آنکه بتواند این خبر را بخواند.....از آن سو همسرش وکیل دادگستری بوده و حالا خود باید به عنوان متهم به قتل محاکمه شود....ظاهرا اختلاف خانوادگی و مشاجره به این فاجعه منجر شد....ابتدا فکر می‌کردم این جنایت، حاصل جنون آنی ناشی از خشم و عصبانیت است اما با اعتراف قاتل متوجه شدم محصول یک خشم تلنبار شده بود که به قتلی از پیش طراحی شده منجر شد...او گفته: «به قصد ارتکاب قتل، با همسرم مشاجره کردم که در این میان با او درگیر و با ضربات چاقو و دمبل که برای ورزش در خانه وجود داشت، مرتکب جنایت شدم»....

آنچه در این فاجعه جلب توجه می‌کند هویت حرفه‌ای و شغل این زن و شوهر است که یکی با کلمه و کلام و آگاهی سر و کار داشته و دیگری با قانون و حقوق و استدلال که هر دو با مفاهیم و تجربه‌هایی مثل گفتگو و منطق و اقناع کردن و داوری کردن منصفانه گره می‌خورد اما نه تنها مفاهمه‌ای رخ نداد که مشاجره‌ای منجر به قتل اتفاق افتاد.....قطعا نمی‌توان به راحتی دست به رمزگشایی این جنایت زد که در پس هر رابطه مخدوشی، دلایل چند لایه‌ای وجود دارد که نسبت به آن آگاهی نداریم و اساسا «رابطه عاطفی» پیچیده‌ترین تجربه انسانی است که فهم‌پذیری آن دشوار است....اما اینکه چرا عاقبت رابطه یک خبرنگار و وکیل که حرفه‌شان با حرف زدن و کلمه و کلام و استدلال آمیخته به این زوال رسید و به فاجعه منجر شد جای تامل و تلنگر دارد...گویی دوران این مَثل گذشت که زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند....حالا باید عاقلان کاری کنند....

شاید هیچ سوژه‌ای برای گفتگو به اندازه «فهم گفتگو» در عصر عصبی زمانه ما مهم نباشد...جامعه‌ای که در آن همه با هم حرف می‌زنند اما کمتر گفتگو می‌کنند....اساسا تصویر و تعریف غلطی از گفتگو وجود دارد.... گفتگو به مثابه روشی برای اثبات حرف خود یا حق خود فرض می‌شود نه فهم حقیقت و حل مسئله...گفتگو خصلتی شی‌وار پیدا کرده و به جای رابطه «من-او» که شاخصه روابط انسانی است، رابطه «من-آن» که الگوی رابطه با اشیاست جایگزین شده و آدم‌ها دیگری را به مثابه یک شی، نه یک شان انسانی می‌نگرند...آنگاه "گفت و گو" به "بگو و مگو" تبدیل می‌شود....وضعیت هولناکی که ممکن است از عاشق، قاتل بسازد....به گمانم هیچ کوچه بن بستی، کوچه عاشقی نیست...رابطه یا باید به رضایت بیانجامد یا به میانجی جدایی، راهی به رهایی بگشاید....رابطه غلط یا به جراحت منجر می‌شود یا جنایت!....به قول آدرنو: « زندگی غلط را نمی‌توان درست زیست»

کافه متن

10 Nov, 15:37


🔸️
آنچه دکتر آرش حیدری از ایستادن اندیشمند در زمین حقیقت و گریختن از زمین شهرت می‌گوید، نه فقط باور که کنش اوست....او همواره از تبدیل شدن به جامعه شناس-سلبریتی گریخته و از اینکه حضوری پر رنگ در فضای مجازی داشته باشد گریزان است..همین است که صفحه‌ای در اینستاگرام ندارد..حتی با همین قطعه شدن سخنرانی‌ها و گزین گویه کردن حرف‌هایش در شبکه‌های اجتماعی مخالف است که کلیت سخن را خُرد می‌کند و امکان خردورزی عمیق و کل نگر را می‌کاهد..او همواره در پی آن است که خوبی، حقیقت و زیبابی را به گونه‌ای فهم کند که در خدمت زندگی باشد نه علیه آن....از این روست که همواره با روشنفکر ماخولیایی که در پس تفکر انتقادی به انقیاد زندگی دست می‌زند و به قول خودش زندگی را تف و لعنت می‌کند بر سر ستیز است..نه فقط با روشنفکر-سلبریتی که حتی با نقد سلبریتی‌ها هم موافق نیست که بر این باور است آنچه باید نقد شود سازوکار سلبریتی‌ساز است نه رفتار سلبریتی‌ها...به همین دلیل از اینکه اندیشمند در درون مکانیسم و صورت‌بندی‌های سلبریتیسمی دست به کنش روشنفکرانه بزند مخالف است

با او همدلم که بازی نقد و اندیشه‌ورزی در زمین حقیقت رخ می‌دهد نه زمین شهرت، اما معتقدم حضور و کنشگری اندیشمندانه در شبکه‌های اجتماعی لزوما به معنای بازی کردن در زمین شهرت نیست، تلاش برای تغییر قواعد بازی به نفع حقیقت هم است..حضوری خودآگاهانه که فضای مجازی و شبکه اجتماعی را نه به عنوان زمین شهرت که به مثابه زمینه‌سازی برای فهم و تبیین حقیقت می‌بیند که می‌کوشد از آن برای طرح دغدغه‌های خود بهره ببرد...سخن بر سر رسانه ای شدن اندیشمند نیست، بر سر رسانه‌ای کردن اندیشه است تا با بسط اندیشه و برانگیختن میل به اندیشه ورزی در فضای مجازی، دیگران را به تفکر و تامل درباره زیست-جهان خود دعوت کند...آری اگر منش و کنش روشنفکری در درون منطق و اسلوب و استایل سلبریتی بودگی و بازی لایک و فالور گرفتن استحاله شود، معرفت در زمین شهرت، زمین گیر می‌شود اما اگر مقصد و مقصود، روشنگری و نقد و آگاهی بخشی باشد، می‌‌تواند قواعد بازی را در زمین شهرت به سود حقیقت تغییر دهد تا سودای حقیقت‌طلبی بر سوداگری شهرت طلبی غالب شود...این شکل حضور، محصور و مرعوب شدن در زمین شهرت نیست، شخم زدن آن برای کاشتن بذر آگاهی و معرفت است...تا شاید به جای عشوه‌های کیم کارادشیان، عقاید و شیوه تفکر اندیشمندان، آگاهی را به جای لوندی و لوندگی بنشاند...تا نه عشوه‌های دیده شدن که شیوهای درست دیدن اعتبار بیابد

پ.ن: اگر میل به زیستن در زمین خوبی، حقیقت و زیبایی دادید، دکتر آرش حیدری را همواره بشنوید

کافه متن

04 Nov, 07:18


🔸️
گرچه دو گزاره «قضاوت نکنیم» و «نظر هر کسی محترم است» به ظاهر متضاد به نظر می‌رسند و در تقابل با هم قرار دارند اما دو روی یک سکه‌اند: خطای شناختی....خطایی که یکی به داوری نکردن توصیه می‌کند و دیگری هر شکلی از داوری کردن را قابل احترام می‌‌داند.....آنچه در پس این جمله شیک اما فیک، نفی و انکار می‌شود اعتبار و اصالت نقد است....با جمله «قضاوت نکنیم» راه نقد مسدود می‌شود و با گزاره «نظر هر کسی محترم است» راه نقد به هر شکلی از داوری گشوده شده و عیار و معیارش را از دست می‌دهد....هر دو ایده، مقوله نقد را به ابتذال فهم کشانده و اعتبار و اصالتش را نفی می‌کند......گزاره‌های که نه مبنای عقلانی دارند نه اخلاقی و نقد را از کنشی خلاقه به شکلی از سانتی مانتالیسم زبانی و اخلاقی فرو می‌کاهند.....گزاره اخلاق‌زده «قضاوت نکنیم» نه تحلیلی نغز که تعطیل کردن مغز است و ریشه اندیشیدن را خشک می‌کند.....همچنانکه گزاره «نظر هر کسی محترم است» امکان سنجش نظر درست و غلط را مسدود کرده و نمی‌گذارد تا سره از ناسره شناخته شود.....نظر هر کسی به عنوان یک شهروند محترم است نه به مثابه یک اندیشمند....که در تراز اندیشه، نظر باید معتبر باشد نه محترم.....وقتی سخن از ارزیابی عقلانی است هر عرض کردنی، اظهار نظری معتبر نیست و باید به سنگ ترازوی نقد محک بخورد تا میزان راستی و درستی‌اش وزن شود.....نه می‌توان با مصرف غلط گزاره «قضاوت نکنیم» راه نقد را بست و نه به صرف اینکه «نظر هر کسی محترم است» قوام نقد را شکست و هر خوانش غلطی را به اسم نظر بودن به رسمیت شناخت و اعتبار بخشید.....«قضاوت نکنیم» و «هر نظری محترم است» هر دو به یک اندازه امتناع تفکر و انسداد اندیشه است....حاصل هر دو، فروغلتیدن در زیستن‌های غلط و نجستن زیستن‌های درست است....به قول آدرنو: «زندگی غلط را نمی‌توان درست زیست»

کافه متن

04 Nov, 07:17


🔸️
در عمق این عکس و پشت این قاب، در خیال خود، آدمی را می‌بینم که در یک عصر دل انگیز پاییزی به خانه برگشته و خستگی‌اش را با نوشیدن چای به در می‌کند....بی آنکه ذهنش آشفته از شهرآشوب روزگار و خیالی پرخراش باشد، یک رخوت دلپذیر را در خلوت خود می‌گذراند.....در حظ لحظه.....حسی از این دست، اینکه فقط در خود لحظه جاری شوی و از خودِ خود لحظه لذت ببری به گمانم تنها تجربه رهایی بخش زیستن است.....جایی که زمام ذهنت به دست زمان رفته و نیامده نیست تا حافظه‌ای زخمی یا نگران، لذت ِبودن را ضایع کند...مثل لحظات کوتاهی در نیمه شب که درد دندانت آرام می گیرد....مثل احساس راحتی دستشوی کردن پس از تحمل زمانی طولانی پشت ترافیک ماندن...مثل پایان یک دلهره پس از تکذیب یک خبر بد.....مثل رفتن زیر پتو پس از دستشویی در شب‌های سرد زمستان....مثل حسی بیدار شدن پس از خواب وقتی می‌فهمی که باز هم فرصت داری که بخوابی.....مثل تمام لحظه‌هایی که خود لحظه به یک حظ وافر بدل می‌شود و آدمی در خود بودن حضور دارد نه در فکر چگونه بودن!

کافه متن

04 Nov, 07:17


🔸️
"جورج زیمل" جامعه شناس شهیر آلمانی در مقاله معروفش «ویژگی‌های فرارونده زندگی» می‌گوید زندگی دو وجه دارد: یکی «زندگی بیشتر» یعنی آدمی تلاش می‌کند تا بیشتر زنده بماند، بیشتر نفس بکشد و عمر کند و در برابر مرگ مقاومت کند، بیشتر بخورد، بپوشد و از هر آنچه موهبت و نعمت زندگیست بیشتر داشته باشد..وجه دیگر آدمی اما «بیشتر از زندگی» خواستن است.....بیشتر از ماندن و بودن و تنفس کردن و لذت بردن.....بیشتر از زندگی یعنی معنا، خلاقیت و اخلاقی که آدمی را از حیث روانی غنی‌تر کند و عمق ببخشد....همواره بین «زندگی بیشتر» و «بیشتر از زندگی» کشمکشی وجود دارد که تنش زاست....آدمی در مرز بین این دو زیست، مدام به یافتن یا ساختن معنایی چنگ می‌زند تا فراتر از بودن خود بایستد....جایی که فقط استقرار در زندگی نباشد، اعتلای آن هم باشد...هر آن چیزی که خلاقیت و آدمیت آدمی را ممکن و محقق کند...زیمل معتقد است «بیشتر از زندگی» چیزی تحمیل شده بر انسان و زندگی نیست، بلکه کیفیت ذاتی زندگیست.....زندگی به تعبیر زیمل، تمایل خاصی دارد که هستی‌هایی خلق کند که بیشتر از زندگی‌اند....از خود فراتر رفتن و زیستی زاینده آفریدن......به گمانم اگر لازمه «زندگی بیشتر» فراهم کردن بیشتر آنست، لازمه «بیشتر از زندگی»خواستن، فهم بیشتر آنست.....در این فهم لذتی غنی نهفته.....لذت رشد و رشد بهانه‌های لذت بردن

کافه متن

04 Nov, 07:17


🔸️
«شعور ربطی به تحصیلات ندارد» یا «سواد شعور نمی‌آورد».....این جمله‌ها باید نقد شود تا در خوانش‌های کلیشه‌ای و سطحی‌نگرانه به دام بدفهمی و کژفهمی نیفتد که فهم این شعار خود نیازمند شعور است.....برخی پشت این جملات قصار‌گونه پنهان می‌شوند تا با آویختن به آنها، قصور خود در نیاموختن را تطهیر کنند...تا فقدان مطالعه، کتاب نخواندن، نیاندشیدن و مهارت نیاموختن و تنبلی و بی‌میلی به آموختن و آگاهی در خود را توجیه کنند....یا برای میانمایگی خود اعتبار بخرند یا فرهیختگی دیگری را بی اعتبار کنند......سواد ممکن است شعور نیاورد اما این به معنای نفی آموختن نیست......انکار دانش و عدوی علم بودن نیست.....توصیه به بی‌نیازی از آگاهی نیست....

از سوی دیگر مفهوم سواد صرفا با مهارت خواندن و نوشتن و حتی تحصیل آکادمیک تعریف نمی‌شود، سواد؛ صاحب بینش شدن است، صاحب جهان بینی شدن و به ادراک خودآگاهانه رسیدن از زیست-جهان خود.....جان و جهان به خودی خود فهم نمی‌شود، بلکه به میانجی زبان، مفهوم پذیر می‌شود تا امکان تفکر و شیوه اندیشیدن برای آدمی فراهم شود....آدمی باید واقعیت را به جهان زبان منتقل کند تا به واسطه مفهوم به درک از پدیده‌ها برسد....بدون فهم جهان نه فقط زیستن دشوار است که حتی انسان بودن ممکن نیست.....آنکه نمی‌فهمد و معرفت ندارد، راهی به آدمیت ندارد...انسان به واسطه زبان است که جهان ذهنی خود را سامان می‌دهد....حتی عواطف و احساسات خود را...و سواد صید جهان به میانجی زبان است......چنانکه از سواد به مثابه «فناوری ذهنی» یاد می‌شود که کنش و قابلیت‌های اجتماعی و فرهنگی را تسهیل می‌کند....

اساسا انسان جدید به عنوان سوژه مدرن، محصول انقلاب چاپ است و به مثابه سوژه خوانا و نویسا و شناسا شناخته و برساخته می‌شود.....به قول «برایان استریت» انسان شناس مشهور بریتانیایی: « سواد، جهان بینی و فرهنگ است و با کل هستی اجتماعی انسان سرو کار دارد و مستقل و منتزع از کلیت زندگی نیست».....یا به قول اریک فروم سواد چیزی از جنس«داشتن» نیست بلکه «بودن» است.....بودنی که سر به شدن دارد....به شناختن و شکفتن.....به شعورمندی...به شریف زیستن....آنچه باید در پس شعار «سواد شعور نمی‌آورد» لحاظ شود مفهوم و معنای سواد است نه واژه و کلمه آن....تحصیلات به مدرک ربط دارد، سواد اما به توان درک کردن.....درک کردن راهی به فضیلتمندی است و این یعنی پردازش و والایش شعور.....«سواد شعور نمی‌آورد» گزاره ای برای اعتبار بخشیدن پارسایی بر دانایی است....تاکید بر پالایش آموختن نه در ستایش نیاموختن!

کافه متن

14 Oct, 10:39


🔸️
مونا مهرجویی چه موقعیت موجز و موزونی را برای سوگواری نخستین سالمرگ پدر و مادرش چیده.....به جای زاری بر مزارشان، رنج و اندوه خود را با صدای سنتور مهدی مرتضوی و قطعه‌ای از موسیقی علی سنتوری دکوپاژ کرده تا در میزانسنی سینمایی به سوگ بنشیند.....گویی او از پدر آموخته که غمش را به زبان هنر گره بزند تا به میانجی زیبایی، مرهم بر زخم‌هایش بگذارد.....تا با دست‌های هنر، بازوی تنهایی‌اش را بگیرد و از خاک اندوه بلند کند....تا غبار غم از جان بشوید....به قول پیکاسو: «هدف هنر شستن غبار زندگی روزمره از روح ماست»....

با این همه چقدر این قاب، غریب است.....غربتش عمقی به قد تمام تنهایی مونا و رنج او در این یک سال دارد....یک سالی که به اندازه یک قرن گذشت....به اندازه لحظه لحظه رنجِ بودن در نبودن پدر و مادرش.....او داغی را بر دوش کشیده که خیلی، خیلی بسیار برای شانه‌هایش سنگین بوده....او نه فقط سوگ یک فقدان که کابوس یک صحنه فجیع را تاب آورده که شاید اگر هنر نبود، سنگ صبوری‌اش می‌شکست و فرو می‌پاشید....هنرمندانه زیستن، زیباترین شکل تاب آوریست....شاید این گرانقدرترین میراثی بود که مونا از پدر به ارث برده.....تنهایی او به وسعت تمام خاطراتیست که سینمای مهرجویی برای ما آفرید....آفرین بر تو مونا که چنین هنرمندانه صبوری....که چنین صبوریت را با صدای ساز سنتور گره می‌زنی تا با سوز سوگت سازگار شوی....تا زخمه ساز مرهم زخمت شود....حالا با تمام وجود، با تمام درد این قطعه و ترانه در ترنم اشک‌هایت معنا می‌شود: رفیق من سنگ صبور غم‌هام.....به دیدنم بیا که خیلی تنهام......

#مونا_مهرجویی

کافه متن

14 Oct, 10:38


🔸️
نگاهی به تاریخ سینمای ایران نشان می‌دهد که هیچ فیلمساز مردی به اندازه مهرجویی درباره زنان فیلم نساخته و حتی بیشترین نام زنانه بر عنوان فیلم‌ها متعلق به اوست....از بانو و لیلا گرفته تا پری و سارا و دختر دایی گمشده.....حتی مهمان مامان.....فیلمسازی که چنان به بازنمایی لایه‌های درونی و عاطفی و فردی و اجتماعی جهان زنانه پرداخته که بسیاری از پژوهش‌های سینمایی یا میان رشته‌ای درباره زنان با ارجاع به آثار او انجام شده و می‌شود...

یکی از بهترین نمونه‌های آن کتاب "زندگی روزمره در ایران مدرن با تامل بر سینمای ایران" نوشته زنده یاد دکتر هاله لاجوردی است که در بخش سینمایی آن، از منظر مطالعات فرهنگی به تحلیل دو فیلم "سارا" و "لیلا" پرداخته که نشان می‌دهد مهرجویی چه دغدغه عمیقی از جهان زنان و آسیب شناسی زیست زنانه در ایران داشته است....حتی نمی‌توان از هامون سخن گفت و مهشید را به یاد نیاورد!....کدام فیلمی مثل بانو، تنهایی یک زن را به تصویر کشیده...همچنان که رنج زن بودن در سارا و قربانی شدن زن در لیلا به تصویر کشیده شده...در "بمانی" هم که مسئله خودسوزی زنان ایلامی را روایت کرده.....او در آخرین فیلمش هم به مصائب زنان در حوزه موسیقی پرداخته بود...

هیچکدام از کاراکترهای زن سینمای ایران به اندازه زن‌های سینمای مهرجویی در حافظه سینمایی ما ماندگار نشده....یادمان باشد در اجاره نشین‌ها آنکه همیشه بین همه صلح و آشتی برقرار می‌کرد زن بود، یک مادر(حمیده خیرآبادی)....در نهایت مهرجویی به همراه زنش به قتل رسید تا آنها مرگی یگانه را در شنیع‌ترین شکل تراژدی تجربه کنند و تنها هنرمندیست که با همسرش تشییع و به خاک سپرده شد تا آن طعنه مهشید به هامون درباره وصل و یگانگی و استحاله در دیگری، معنا بیابد...گرچه تلخ....سنگ قبر آنها نشان این یگانگیست

کافه متن

11 Oct, 11:37


🔸️
این موقعیت چه در میزانسنی ساختگی، چه از سر اتفاق به قاب آمده باشد، حال آدم را میزان می‌کند.....در زمانه‌ای که دست‌‌ها جز به دست‌اندازی و دست‌انداختن و دسیسه‌ورزی دراز نمی‌شود‌، در روزگاری که مچ‌گیری مد روز است، دستگیری از دیگری روایت باشکوه زیبایی است....لذت مهربانی....در هیاهوی بیهوده زمانه که همه به فکر دستاورد خویشند، خوشحال کردن دیگری، دستاورد کمی نیست....دستی که می‌بخشد، می‌درخشد که نان در سبد دیگری گذاشتن، جان به جان خویش افزودن است....رزق فقط کسب مال نیست، رونق حال هم هست....حال خوب از همان دستی می‌آید که دستی گرفته است.....شاید اگر این چرخه، تکرار شود، چرخ روزگار بهتر بچرخد

کافه متن

08 Oct, 07:06


🔸️
معماری ماسوله، معنایی از تراژدی زندگی را در خود نهفته دارد....خانه‌های پلکانی آن، روایتی نمادین از طبقاتی بودن رویاها در یک جامعه نابرابر است....سقف خیال یکی، کف خاطرات دیگریست و کف روزمرگی‌ها یکی، سقف آرزوهای دیگری....این میزانسن پلکانی در معماری، زیبایی خلق می‌کند اما در زندگی، زمختی و زشتی می‌آفریند....توازن جامعه را به هم می‌ریزد و شومی شکاف طبقاتی را به نمایش می‌گذارد......

اگر معاش هر کس به میزان تلاش‌اش بود، فاصله‌ها دردناک نمی‌شد که هر کس به اندازه رنجی که می‌بُرد، گنجی می‌خرید...درد آنجاست که شکاف‌های شکننده نه از تضاد تلاش و تنبلی که برساخته شرافت و شیادی باشد....حاصل سودایی که سود یکی، به قیمت زیان دیگری تمام شود....آنگاه که خوشبختی یکی به گروگان گرفتن خوشبختی دیگری باشد...آن‌وقت دیگر بنی آدم نه اعضای یک پیکر که ابزار یکدیگرند!....

وقتی آدمی پلکان آدمی شود، پلیدی پدید می‌آید که نه پله ترقی که نردبان سقوط است!....سقوط آدمی رسیدن به آن سقفی است که هستی دیگری را ساقط کرده....بالانشستنی که از شانه‌های دیگری حاصل شده، شکفتن نیست، شکستن است....آنگاه به قول مولانا: لاجرم هر کس که بالاتر نشست....استخوانش سخت‌تر خواهد شکست!

کافه متن

08 Oct, 07:05


🔸️
وقتی دنیای بزرگترها کوچک می‌شود و در تنگنای دلتنگی‌ها می‌افتد، می‌توان روزنه‌ای به دنیای کودکان گشود تا نفس تازه کرد.....کافیست از درز دری نیمه باز به جهان آنها گوشه چشمی انداخت تا از چشمه جوشان شوق‌شان، جرعه‌ای امید نوشید.....از سکانس‌هایی که در «به همین سادگی» دوست دارم تصویر همین لحظه است....وقتی که طاهره(هنگامه قاضیانی) در لحظه‌های دلگیر تردید و تنهایی‌اش، از لای در به اتاق بچه‌ها نگاه می‌کند که در جهان فانتزی و رویایی خود، دور از غوغای جان و جهان، به رقص و شادی مشغولند.....دنیای کودکان و کودکی، سنگری امن است که گاهی باید به آن پناه برد و دلخوشی‌هایش را در آغوش گرفت......این فقط کودکان نیستند که به آغوش امن بزرگترها محتاجند، بزرگترها هم برای تحمل بار هستی، به پناه بردن به دنیای آنها نیاز دارند.....گاهی شفای رنج مشقت‌های دنیای بزرگترها، تماشای شوق پاک کودکانه است.....به قول داستایوفسکی:« روح انسان، با بودن کنار کودکان شفا می‌یابد»

#به_همین_سادگی
#دنیای_کودکی

کافه متن

05 Oct, 12:24


🔸️
آنچه در نقطه کانونی این عکس قرار گرفته و به قلب این قاب بدل شده، عروس و دامادند..اما آنچه توجه مرا بیشتر به خود جلب کرده، آن دو پسر موتور سواری هستند که برای آنها کِل می‌کشند.... همراه شدن با شادی دیگران و سهیم شدن در آن و خوشحال شدن از خوشحالی دیگران، در زمانه‌ای که آدم‌ها از تماشای شادی دیگری غمگین و از رنج دیگری شاد می‌شوند، گنج گرانبهایست....حسی از شادی که با کِل کشیدن ساده عابرانی گذرا ، از نگاه آن زوج عبور می‌کند و بر دلشان می‌نشیند، خاطره‌ای خوش می‌سازد که در ذهن آن دو و حافظه خیابان می‌ماند...خیابان‌هایی که در حافظه خود، خاطرات تلخی را ثبت کرده‌اند شاید با همین شادی‌های کوچک بر زخم‌های خود مرهم بگذارند....

علیرضا آذر شاعر می‌گفت: «بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم....با غم‌انگیزترین حالت تهران چه کنم»....شاید همین با هم بودن‌ها و در شادی هم سهیم شدن‌ها، مرهم بر زخم خیابان بگذارد تا به جای رد خشم و خون، ردی از جشن و خنده بر آن بنشیند.....به قول مسعود لعلی: «دلخوشی‌ها کم نیست، دیده‌ها نابیناست.روز را خورشید می‌سازد، روزگار را ما»...بانی شادی شدن، تکثیر مهربانیست و تحکیم آدمیت....جهان آنگاه بهشت می‌شود که دیگری جهنم نباشد، بخشی از جهان ما باشد.....شاید چشم تماشای شادی دیگران که باز شود، خوشبختی آغاز شود.

کافه متن

02 Oct, 07:32


🔸️
در این لحظات باید کودکان را از شنیدن اخبار دور نگه داشت و از سخن گفتن از جنگ پرهیز کرد....آنها دنیا را زیبا می‌بینند و اخبار جنگ، تجاوز به ذهن زیبای آنهاست....جنگ، خشونت و فقر.....این سه فقره رخداد شر و شوم هر گاه به کودک و کودکی گره می‌خورد، تراژدی به اوج خود می‌رسد....شاید بهتر است بگویم تباهی.....هر گاه جنگی در می‌گیرد، فکر اینکه کودکی در این میان روح و ذهنش خراشی کوچک بردارد و دلش از ترس بلرزد، ویرانم می‌کند و بیزار از جنگ...بیزارتر......کودکان قاصدک‌های صلحند، نباید قربانی جنگ شوند...چه رخداد جنگ، چه حتی خبر جنگ....که در این خبر، هیچ خیری نیست!....به قول حضرت سعدی: اگر پیل ورزی و گر شیر جنگ....به نزدیک من، صلح بهتر ز جنگ

کافه متن

23 Sep, 12:45


🔸️
نام محسن تنابنده بیش از بازیگران دیگر با موقعیت معدن و نقش معدنچی تندیده شده.......نخستین تجربه بازیگری او در نقش یک کارگر معدن بود در فیلم «دانه‌های ریز برف»..... سال ۹۶ که حادثه انفجار در معدن زغال سنگ یورت رخ داده‌ بود، درباره این نقش‌ نوشت: «فقط نقشش بود. یه شبیه‌سازی ولی همون هم طاقت‌فرسا بود. گروه بیش از ٣٠٠متر در تونل پیش نمی‌رفت. اون هم با هزار سلام و صلوات ولی می‌دیدم کارگران معدن افزون بر ١٠٠٠ متر می‌رفتن. این قدر که جز ظلمات چیزی ازشون پیدا نبود. ای کاش ماندگان در آوار صحیح و سالم پیدا شوند. مثل همون روزا که هنگام خروج از دل تاریکی دهانه تونل ابتدا صدای محلی خواندن‌شان شنیده و بعد سفیدی چشم و دندان‌شان در چهره سیاه از گرد زغال به چشم می‌خورد»....بازی او یک بار دیگر هم با معدن گره خورد...در سریال «رهایم کن» این بار اما معدن پدرش را اداره می‌کرد.....

از بازیگران دیگری که در نقش معدنچی بازی کرده «سعید پورصمیمی» است در فیلم «اینجا چراغی روشن است».....در سکانسی از این فیلم، از زبان روح يك معدن‌چی می‌شنويم که می‌گوید: «معدنچی که فشار قبر نداره‌! قبلا کشیده! آنقدر خسته‌ ست تا سنگ لحدُ گذاشتن‌، آروم می‌گیره و یه دل سیر می‌خوابه...همين»....

چه تراژدی تلخی است مرگ معدنچیان....از اعماق زمین نان درآوردن و بی جان در زمین دفن شدن!....از دل سنگ نان درمی‌آورند و حالا در وداعشان از سنگ ناله بر می‌خیزد.....روحشان پر نور که آنها روسفیدترین صورت سیاهان عالمند!

کافه متن

22 Sep, 13:46


🔸️
بی میلی و بی مهری نسل ما به اول مهر و بازگشایی مدارس، بیهوده نبود....مدرسه هم بخشی از مخمصه گفتمانی بود که نسبتی با زندگی نداشت.....خواندن و نوشتن را با مهر آغاز کردیم و با بی مهری ادامه دادیم که "نظام آموزشی" و "آموزش نظامی" ما دو روی یک سکه بود که همه در فکر معاف از آن بودند نه کسب معرفت از آن...هر دو انسان مطیع پرورش می‌دهند نه مطلع و متفکر و ماهر...یکی سرباز می‌سازد و دیگری سر به راه....هر دو در پی تحمیل نظم و فهم از پیش تعیین شده‌اند نه تحلیل نظم موجود و بهبود آن....هر دو پیرو می‌خواهند نه پیشرو....از این رو نیروی فرهنگی، آهنگ سرهنگی سر می‌دهد و سرهنگ خود را پیشاهنگ فرهنگ می‌داند تا هر دو بر طبل یک زندان بکوبند....نهادی که فردیت را فرو می‌کاهد تا اطاعت را فربه کند، دارالتادیب است نه محل تعلیم و تربیت.....سوادآموزی با مهر آغاز شد اما نه مهروزی را به ما آموختند نه سودای باسوادی را در ما پرورانند...آنچه باقی ماند سوداگری سود بود نه شکوفایی سرمایه وجود...مدرسه زمانی باز است که ذهن‌ها بسته نباشد، ورنه مکتب خانه‌ایست که نه اخلاق می‌پرورد نه خلاقیت...بازگشایی زمانی با گشودگی همراه می‌شود که راهی به شکوفایی بگشاید

کافه متن

21 Sep, 18:42


🔸️
در یک دوره‌ای از زیست ایرانی انگار نوعی کمونیسم ذوقی حاکم بود....یک نوعی همسان سازی سلیقه‌ای....اغلب اشیا تزیینی و دکوری شبیه به هم بودند....مثل این تابلو گل که در اغلب خانه‌ها پیدا می‌شد و شاید هنوز هم بتوان ردی از آن را در خانه‌ها پیدا کرد...از آنها که هدیه روز معلم هم بود......کافیست به حافظه جمعی خود رجوع کنیم تا اشیا و کالاهایی را به یاد آوریم که دکور یا ابزار مشترک اغلب خانه‌ها بود.....پتو پلنگی و پارچ و لیوان‌های خشتی قهوه‌ای رنگ از جمله آنها بود که این دومی را حتی برای تولد بچه‌ها هم کادو می‌بردند...گویی ذوق زیبایی شناسی از یک الگوی واحد الهام می‌گرفت و بسط می‌یافت....آنها گرچه اکنون نوستالژی‌اند اما در زمان خود استراتژی زیست جمعی بودند....شاید همین خیلی شبیه هم بودن‌ها و با هم بودن‌ها و درهم بودن‌ها موجب شده که امروز میل مفرطی به متمایز و متفاوت بودن و شبیه کسی نبودن و سلیقه خاص و یونیک خود را داشتن از ضمیرناخوداگاه جامعه سربرآورده و به سبک زندگی بدل شود....گویی هرچه خاص‌تر، خواستنی‌تر.....هر افراطی، ضد خود را می‌آفریند!