نیست حتی نقشی از او روی آب
از دو عالم دوست او را بس بود
غیر از او بیگانه با هر کس بود
نیست جز معشوق در دنیای او
نیست جز سودای دل سودای او
هرچه خواهد دوست پیش او نکوست
نیست دلخواهش بجز دلخواه دوست
گر تمنای وصالت در سر است
این هوس باشد که راهی دیگر است
عاشق آن خواهد که یارش خواسته
از سر سودای خود برخاسته
عاشقان را با من و ما کار نیست
در دل عاشق به غیر از یار نیست
عاشق شیدا نداند کیست او
هست،اما در حقیقت نیست او
گفتن من عاشقم خود ادعاست
ادعایی ناروا و نا بجاست
هر که پیش یار کرد اظهار عشق
صحنه سازی می کند در کار عشق
با من ما چند گویی عاشقی
بگذر از خود گر حریفی صادقی
هرگز از معشوق خود چیزی مخواه
بی تمنا باش حتی در نگاه
پیش رویش دیده هستی بدوز
کافری در عشق اگر هستی هنوز
جمله معشوق است و عاشق هیچ نیست
زنده معشوق است و عاشق مرده ایست