سرگذشتهای واقعی @saargoozashtvaaagheyi Channel on Telegram

سرگذشتهای واقعی

@saargoozashtvaaagheyi


ایدی پیچ
@saaharrrr.13645


لینک کانال
https://t.me/saargoozashtvaaagheyi

کپی داستانها پیگردقانونی دارد

لینک کانال برای دوستاتون بفرستیدکه به جمع ما اضافه بشن🙏

سرگذشتهای واقعی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام "سرگذشتهای واقعی"! این کانال یک فضای منحصر به فرد برای شنیدن و خواندن داستان‌های واقعی از زندگی افراد مختلف است. اگر علاقه‌مند به شنیدن داستان‌های هیجان‌انگیز، دل‌نشین و آموزنده افراد معمولی هستید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. nn"سرگذشتهای واقعی" توسط کاربری با نام کاربری "@saaharrrr.13645" مدیریت می‌شود. با پیوستن به این کانال، شما به دنیای داستان‌هایی پر از احساسات و تجربیات متنوع خواهید وارد شد. احساس کنید که به جمع یک جامعه از دوستان علاقه‌مند به داستان‌های واقعی پیوسته‌اید و از تجربیات آن‌ها بهره‌مند شوید. nnبرای دسترسی به این کانال، می‌توانید از لینک زیر استفاده کنید: https://t.me/saargoozashtvaaagheyi. در این کانال، شما می‌توانید اعتبار داستان‌ها و شهامت افراد را تجربه کنید و از غوغای احساساتی آن‌ها لذت ببرید. nnلطفا توجه داشته باشید که کپی کردن داستان‌های این کانال پیگرد قانونی دارد، بنابراین لطفا احترام به حقوق نویسندگان را رعایت کنید. همچنین، اگر دوستانی دارید که علاقه‌مند به داستان‌های واقعی هستند، لینک این کانال را به آن‌ها ارسال کنید تا به جمع ما اضافه شوند. با ما همراه باشید و از داستان‌های واقعی جذاب لذت ببرید! 🙏

سرگذشتهای واقعی

23 Aug, 06:58


به زودی داستان جدید شروع میشه

سرگذشتهای واقعی

22 Aug, 11:10


#داستان


#قسمت_چهارصدوهفتادوچهار (قسمت آخر)

خدا به امیر و پری یه پسر ناز و خوشگل داد که اسمش و گذاشتن آرتام!..هم اسم برادر امیر..یه کوچولوی ناز و شیرین..
بالاخره آرشام و راضی کردم تا با بیتا حرف بزنم..همه ی حرفش همین بود که اون موقع می گفتم نه چون وضعیتت و می دیدم و دوست نداشتم خودت و تو این کارا دخیل کنی..ولی الان دیگه فرق داشت......می دونستم منظورش به فرهاد بود!..
1 سالی می شد که فرهاد و بیتا با هم ازدواج کردن..و هر بار که خوشحالی و عشق رو تو چشماشون می بینم منم از خوشبختیشون شاد میشم..هر دوشون لیاقت این خوشبختی رو داشتن..

من و آرشام مثل همه ی زن و شوهرا گاهی بحثمون میشه..گاهی کل کل می کنیم..گاهی غمگین می شیم..گاهی هم با یه لبخند غم و از تو دلامون بیرون می کنیم....
ولی دیگه هیچ کدوم قهر نمی کنیم..شاید دلخور بشیم ولی تموم نمکش به آشتی بعدش ِ ..
و شیرینی زندگیمون عشقی ِ که هنوزم با گرما و نورش قلبای پر از احساسمون رو روشن نگه داشته..
همین عشق..همین علاقه..همین مهربونی و وفا و صداقته بینمون ِ که کانون خانواده مون رو گرم و همیشه پابرجا حفظ کرده!.........

اخر شب بعد از اینکه آرام و خوابوندم سر جاش برگشتم تو اتاق خودمون..
آرشام نشسته بود رو صندلی و کتاب می خوند..
با دیدن رمانم تو دستاش لبخند زدم..از 2 شب پیش شروع کرده بود....
نگام واسه چند ثانیه رو جلدش ثابت موند..رو اسم کتاب..« گناهکار »..
- هنوز تمومش نکردی؟!..
نگام کرد و با لبخند کمرنگی دست چپش و باز کرد..رفتم سمتش .. دستش و دور کمرم حلقه کرد..رو پاش نشستم..

زیر گوشم زمزمه کرد: باور داری که هیچ کدوم از این حوادث تو زندگی ما اتفاقی نیست؟!..
سکوت کردم..
ادامه داد: حتی اون برخورد اول تو خیابون..تو مطبق..تو مهمونی شایان....تو رو خدا وسیله کرده بود..برای باز داشتن من از گناهانم..برای پیدا کردن راهی که سالها گمش کرده بودم..برای برگردوندن من به خودم..تو وسیله بودی دلوین..از همون اول..از همون برخورد اول....به این باور رسیدم که هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست..چون یکی هست که این اتفاقات و کنترل کنه و بدونه که داره چکار می کنه....زندگی ما مثل بازی جورچین بود..چیدیم و چیدیم و چیدیم..تا رسیدیم به اینجا....
سرم و به سرش تکیه دادم: من و تو..و همه ی ادمای این دنیا یه جور وسیله ایم..یکی برای پیوند دادن و دیگری برای از هم گسستن..
آرشام_ و تو پیوند دادی......
- تو هم زندگیم و خوشبختیم و همه ی اون چیزایی رو که یه روز ارزوشون و داشتم و بهم دادی..

نگاهه هر دومون به صفحه ی اخر کتاب بود..
مکالمات پایانی آرشام و دلوین..
مکالمات مربوط به دلوین رو من می خوندم..و مربوط به آرشام رو هم خودش زمزمه وار زیر گوشم نجوا می کرد..
دلوین_دوری و جدایی..
آرشام_تلخی و ناکامی..
دلوین_غم و شادی..
آرشام_فراز و نشیب ِزندگی..
دلوین_گریه و لبخند..
آرشام_همه و همه رو پشت سر گذاشتیم..
دلوین_ دیگه قرار نیست به گذشته، به اون روزهای پر گلایه برگردیم..
آرشام_ درد دیدیم..درد کشیدیم..و رنج زمانه رو به جون خریدیم..
دلوین_ آدم بده ی قصه شدیم..آدم خوبه ی قصه هم شدیم..عاشق شدیم..اما رسوا نشدیم..پیش خدا چرا....اما...
آرشام_ اما باز هم موندیم..به عشق هم زندگی کردیم..زندگی کردیم تا به آرامش برسیم..
دلوین_هنوزم صدای پر نبض ِ تپش های قلبامون رو به رخ می کشیم..
آرشام_به رخ ِهر کی که عاشقه..
دلوین_ می مونیم و هر لحظه از زندگیمون رو از این احساس ِ پاک غنی می کنیم....
آرشام_چون خدا همیشه هست....
دلوین_ با بودنش تنهایی بین ما جایی نداره....ما پاکیم..
آرشام_هر دو..بدون گناه..
دلوین_بدون غرور..
آرشام_ بدون غرور....
دلوین_دختری سرشار از احساس ِ پاک ِ آرامش..
آرشام_مردی با قلبی از جنس شیشه که می تونه بشکنه..اما شفاف ِ ..
دلوین_و یه حس..
آرشام_و یه حس..
دلوین_یه حس ِ ناب....
آرشام_ حسی که از خاطرها پاک نشه..
دلوین_ یه حس تکرار نشدنی..
آرشام_ و این یه پایان ِ ..یه پایان برای آغاز ِ یه زندگی عاری از گناه....
دلوین_ دیگه هیچ کس گناهکار نیست..چون.............
آرشام و دلوین _دوست داشتنت، گناه باشد یا که اشتباه..گناه می کنم تو را حتی به اشتباه.........

پایان

این رمان چاپ شده می باشد و کتاب کاملتر از محتوای این کانال می باشد لطفا به جهت حمایت از نویسنده کتاب را با نام اصلی گناهگار خریداری کنید

سپاس از همراهی شما گرامیان 🌹

سرگذشتهای واقعی

22 Aug, 11:05


#داستان

#قسمت_چهارصدوهفتادوسه.

آرشام که داشت نوشابه ش و می خورد با شنیدن جمله ی اخر آرام نوشابه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..با اینکه از حرف آرام خنده م گرفته بود ولی سریع یه لیوان آب دادم دستش که یه نفس سر کشید و با یه نفس عمیق و دو تا سرفه حالش جا اومد..
- آرشام خوبی؟!..
سرش و تکون داد..رو به آرام گفت:اینا رو دایی فرهاد بهت گفته؟!..
آرام سرش و تکون داد و بعد از اینکه لقمه ش و قورت داد گفت: اوهوم..بعدش من گفتم تو که زن داری، پس خاله بیتا چی؟..هیچی نگفت خندید و بوسم کرد....حالا من چی باید بهش بگم؟!..
آرشام اخم کرد .. مثل وقتایی که آرام کار اشتباهی انجام می داد جدی نگاش کرد و گفت: دیگه از این حرفا نزنیا بابایی..باشه؟!..
آرام یه کم با چشمای خوشگلش معصومانه زل زد تو صورت آرشام و گفت: چرا بابایی؟!..
انقدر ناز شده بود که اخمای آرشام از هم باز شد..نیم نگاهی به من که لبخند می زدم انداخت و رو به آرام گفت: چون حرف ِ بدیه .....
آرام- پس چرا فرهاد گفت؟..یعنی اونم کار ِ بدی کرده؟!..
آرشام- حساب دایی فرهادتم بعدا می رسم....
آرام- یعنی می زنیش؟!..
آرشام خنده ش گرفته بود..ولی بازم سعی داشت جدی باشه: نه بابایی کاریش ندارم..
و به شوخی رو به من گفت:این داداش جنابعالی هنوزم قرار نیست دست از سر من یکی برداره نه؟!..
خندیدم و گفتم: آخه خبر داره آرام همه رو میاد بهت گزارش می کنه..اینجوری خواسته شوخی کنه..
سرش و تکون داد و نگاهش و به بشقابش دوخت: فقط دستم به این خان داداش شما برسه..اونوقت........
آرام- اونوقت چی بابایی؟!..می زنیش؟!..
آرشام که دیگه سخت می تونست جلوی خنده ش و بگیره گونه ی آرام و ناز کرد و گفت: نه بابایی تو چه کار به کتک خوردن داییت داری؟..مگه تا حالا دیدی بزنمش؟!..
آرام سرش و انداخت بالا و گفت: نه....ولی فرهاد گفت بهت نگم چون اگه بهت بگم میری می زنیش!..
هر دومون زدیم زیر خنده....
آرشام_ نترس دخترم کاری باهاش ندارم..حالا غذات و بخور.......
آرام با لبخند قاشق کوچولوشو گذاشت دهنش و به من و آرشام نگاه کرد..
تازه رفته بود تو4 سال..با وجود شیطنتا و شیرین زبونیاش خونه هیچ وقت ساکت نبود..آرشام هیچ وقت اخم نمی کرد..
هر سه اخر هفته ها می رفتیم پارک..روزای جمعه متعلق به آرام بود..اینو آرشام تو خونه باب کرده بود و آرام هم چه کیفی می کرد از این همه توجهه پدرش..
آرشام_ می دونستی من اون روز صدای تو و فرهاد و ضبط کرده بودم؟!..
با تعجب نگاش کردم: کِی؟!..
--همون روزی که فرهاد اومده بود ویلا تا باهات حرف بزنه..یادت اومد؟!..
با چشمای گرد شده نگاش کردم: جدی جدی تو صدای ما رو ضبط کردی؟!..
سرش و تکون داد: بعد از اینکه گوش کردم خردش کردم..حتی حاضر نبودم نگهش دارم....
خندیدم..از آرشامی که من می شناختم این کارا بعید نبود..پس جای تعجب نداشت..
-- از خاله ت و بچه هاش تو کیش خبر نداری؟!..دیگه زنگم نزدن..
--چرا اتفاقا..برگشتن دوبی....خودمم تازه دیروز فهمیدم...
- چه بی سر و صدا....
شونه ش و انداخت بالا که نمی دونم.......
یک سالی می شد که باهاشون اشنا شده بودم..با اینکه رفت و امد نداشتیم ولی ارشام دورا دور سراغشون و می گرفت..
سال ها پیش شوهرش در اثر اعتیاد شدید فوت شده بود..زن کم حرفی بود..حالا هم که آرشام می گفت همراه ِ بچه هاش برگشتن دوبی..
سالگرد ازدواجمون و هیچ وقت فراموش نمی کنم..همون شبی که من به قول آرشام حرفم و به کرسی نشوندم و گفتم باید مهریه م و تغییر بدی..و همونی شد که خودم می خواستم..مهر من عشق شوهرم بود..یعنی اصلی ترین جزء ِ مهریه م همین..
آرشام اون شب یه جشن بزرگ تو یکی از سالنای شهر گرفت..قصدم این بود معمولی باشه ولی آرشام واقعا سوپرایزم کرد که واسه غافلگیر کردن من پری و امیر و فرهاد هم بهش کمک کرده بودن.. زمانی که خودش اومد دم در ارایشگاه دنبالم با دیدن تیپش سر شوق اومدم..مثل همیشه جذاب و خوش پوش..
بعد از اون مسیری که برام اشنا نبود..هر چی هم ازش می پرسیدم: کجا داریم میریم؟! می گفت: صبر کن به وقتش می فهمی!..
همه چیز اونشب رویایی بود..درسته ما هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه ی زن و شوهرا شب اول ازدواجمون رو جشن بگیریم ولی آرشام تو سالگردش جبران کرد..گرچه حتی توقعشم نداشتم!..

سرگذشتهای واقعی

22 Aug, 11:04


#داستان

#قسمت_چهارصدوهفتادودو

نشستم..ملتمسانه نگاش کردم..
- قول بهت میدم بعد از این منطقی رفتار کنم..درضمن خودتم می دونی تا الان هر چی که بوده رو فراموش کردم..حتی یادشونم نمی افتم ولی یه همچین موردایی خب طبیعی ِ هر زنی رو ناراحت می کنه..زنی که از زبون شوهرش بشنوه و....خب خودتم باشی ناراحت نمیشی؟!..
-- اتفاقا این حق و بهت میدم که ناراحت بشی ولی قبول داری که خیلی لجبازی؟!..
اخم کردم: من فقط.......
-- میگم لجبازی بگو خب....
-باشه قبول..من لجباز..ولی تو هم خیلی مغروری..
خندید و با یه لحن خاص در حالی که اروم می اومد سمتم گفت: وای که این لجبازیای تو و مغرور بودنای من کنار هم به کجاها می خواد برسه........
از نگاهش تنم داغ شد..خوابیدم..روم خیمه زد..اخماش و کشید تو هم ولی لحنش همون لحن ِ قبلی بود..با سر انگشت اشاره ش زد نوک بینیم و گفت:درضمن گربه ی وحشی.. من از اون مرداش نیستم که به خاطر جاذبه های زنانه غرورم و زیر پا بذارم..دیگه از این دلبریا نکن!..
خندیدم و لبام و جمع کردم: نه بابا، تو که راست میگی..صدای نفسات هنوز تو گوشم ِ جناب ِ مهندس..
یه کم حرص چاشنی لحنش کرد و گفت: پس فقط ظاهرا حواست به من نبوده.. در اصل امار ریز به ریز کارام و داشتی!..
خندیدم و سرم و تکون دادم..عشوه گرانه دستام و دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم: ولی می دونم که تو جز من، به هیچ زن دیگه ای نگاه نمی کنی..اینو قبلا بهم ثابت کردی..
ساکت بود..محو چشمام..لبام و بردم زیر گردنش و بوسیدم..نجوا کردم: می دونم فقط در برابر من نمی تونی خوددار باشی..می دونم نگاهه منه که ارومت می کنه..همونطور که وجود تو منبع ارامش ِ واسه ی من..ما با هم کاملیم..بدون هم حتی (من)م نیستیم.......
سکوت کردم..خیلی کوتاه..دستام و اوردم بالاتر تا روی شونه هاش و گفتم: تو این چند روز فهمیدم بدون تو یه لحظه هم دووم نمیارم....
سرم و بردم عقب..چشماش و بسته بود..بازشون کرد..نگاهش می لغزید..توی چشمام....
- دوستت داشتم....عاشقت شدم....شوهرم شدی....هنوزم دوستت دارم..عاشقتم..و چون شوهرمی روت غیرت دارم....نفس عمیق کشیدم و با لبخند گفتم: فقط همین........
نگام کرد..دیگه مکث نکرد..سکوت نکرد..صبر نکرد....طاقت و ازش گرفتم........
صورتم و می بوسید ..چشمام..گونه م..لبام..چونه و گردن و همه ی وجودم و به رگبار ِ بوسه هاش بست..با ولع..با حرارت..بوسه ای از جنس دلدادگی....

*
آرام_ برم بابایی رو بیدارش کنم؟....
دیس پلو رو گذاشتم رو میز: بدو مامانی....
با ذوق برگشت از اشپزخونه بره بیرون که صدای آرشام اومد: این همه بوی خوب تو خونه پیچیده کی ازمن توقع ِ خواب داره؟!..
آرام و از تو درگاهه آشپزخونه بغل کرد و محکم گونه ش و بوسید..
--تو که باز بوی شکلات میدی شیطون....
آرام با شیرین زبونی لباش وغنچه کرد و با ذوق گفت: فرهاد یه کلی برام شکلات خریده..ولی بهش قول دادم فقط روزی 1 دونه بخورم و بعدشم مسواک بزنم که دندونام و کرم نخوره..
آرام و گذاشت رو صندلی و نشست پشت میز: اولا فرهاد نه و دایی فرهاد..دوما اره بابایی کمتر بخور ولی همیشه بخور....
آرام_ مث بی بی؟!..
آرشام_ بی بی چی؟!..
آرام_ اخه پریروز که خونه ی خاله پری اینا بودیم.. شنیدم بی بی گفت دکتر گفته برنج و گوشت کم بخور ولی همیشه بخور ....
از لحن بامزه ش هر دومون خندیدیم..
آرام_بابا آرشام؟!....
--جانم........
آرام_ من به فرهاد چی بگم؟!..
آرشام یه قاشق از قرمه سبزی ریخت رو برنجش و گفت: واسه چی بابایی؟!..
آرام_آخه ازم سوال کرده منم نمی دونم چی بهش بگم!..
آرشام لقمه ش و قورت داد و لیوان نوشابه ش و برداشت..
-- مگه چی ازت پرسیده؟!..
و آرام با اب و تاب دستاش و از هم باز کرد و گفت: پریروز با خاله بیتا اومد خونه ی خاله پری اینا..بعدش منو که دید بغلم کرد و نشوند رو پاهاش..بعدش بهم گفت: می دونی چقده دوستت دارم؟..گفتم نه..بعدش گفت: اونقدی که می خوام بیام خواستگاریت ولی می دونم بابات تو رو به من نمیده........

سرگذشتهای واقعی

22 Aug, 11:03


-- می خواستم امتحانت کنم..که از اوناش هستی یا نه..تو می گفتی نیستم..حتی نگات به تنم می افتاد سرخ می شدی..برای اثباتش باید یه کاری می کردم دیگه نه؟!..
با شیطنت گفتم: پس از همون موقع چشمت و گرفته بودم....
لبخند زد: از کِی نمی دونم..ولی خب دیگه.......
- یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟!..
--تا چی باشه!..
- هیچ وقت هیچی رو ازم پنهون نکن..حتی اگه می دونی با گفتنش ناراحت میشم..
کشید کنار و نشست پایین کناپه..دستاش و اورد بالا و گفت: نه دیگه یه بار واسه م تجربه شد بسه ..

سرگذشتهای واقعی

22 Aug, 11:02


#داستان


#قسمت_چهارصدوهفتادویک

--هیسسسسس..باشه..فهمیدم..ولی اینجوری بهتر شد..می دونی چرا؟!..
سرم و تکون دادم.....
-- چون فهمیدم حرفی رو که مربوط به گذشته می شد و نگفتنش بهتر از گفتنش بود دردی رو دوا نمی کرد که بخوام پیشت اعتراف کنم..فقط نمی خواستم چیز پنهونی بینمون باشه،همین..ولی انگار اینبار حکایت ِ من حکایت همون لاکپشتی شد که گفت لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!....
خندیدم..از خنده ی من خندید..چند لحظه نگام کرد و گفت: حتی به خاطر اون زن همیشه از بیدمجنون متنفر شدم..چون اون دوست داشت..هر چی که اون دوست داشت من ازش متنفر بودم..
-همه چیز و فراموش کن باشه؟!..
سرش و تکون داد ..
--تو چی دلوین؟!..فراموش می کنی؟!..
لبخند زدم: دقیقا 1 هفته و 3 روز ِ که فراموش کردم..
خندید.......
-حالا که همه چیز و گفتی..منم یه چیزی هست که باید بهت بگم..یعنی قبلا می خواستم بگم ولی خب..موقعیتش پیش نیومد!..
مکث کردم..کنجکاو شده بود....... یادته بهم گفته بودی که هیچ وقت سمت اون اتاقا نرم؟..
چشماش و باریک کرد: خب..
- خب من..یه بار فقط محض کنجکاوی .......
--صبر کن ببینم....نکنه..........مشکوک نگام کرد: اون دفترچه!!......
سرم و تکون دادم و لبمو گزیدم.....
- پس کار تو بود!......
هیچی نگفتم..اخماش و کشید توهم: حالا بهتر نیست 2 هفته ی باقی مونده از این ماه رو من قهر کنم تا شاید اینجوری مساوی بشیم؟!....
نتونستم نخندم..خنده م و که دید اخماش باز شد..
زدم به بازوش..
- سر به سرم میذاری؟!..
-- اگه اون موقع فهمیده بودم مطمئن باش برخوردم باهات خیلی جدی بود ولی الان........
و با یه نفس عمیق: واسه م تموم شده ست....زل زد تو صورتم: چرا این مدت که می اومدم جلو تا باهات حرف بزنم دست رد به سینه م می زدی؟..

- چون اون موقع هنوز از دستت عصبانی بودم..
یه تای ابروش و انداخت بالا: الان نیستی؟!..
سرم و به طرفین تکون دادم: نه....
لاله ی گوشم و گاز گرفت..دلم ضعف رفت..خندیدم..
-- چرا اونوقت؟!..
سرش و تو دستام گرفتم..با لبخند گفتم: چون من.....
انگشتش و گذاشت رو لبم....سرش و خم کرد رو صورتم و تو همون حالت که تو چشمام زل زده بود گفت: چون دوستت دارم!....
خواستم بگم اره، خیلی هم دوستت دارم ..که به لبام مهر سکوت زد..بوسه ای که مملو بود از حس های مختلف و شیرین....عشق..مهربونی..محبت.... و چه حس خوبی، وقتی که لباش و از رو لبام برداشت و نگاهمون تو هم گره خورد..
لبخند زدم و گفتم: دقیقا......
با تعجب گفت: چی دقیقا؟!..
-که گفتی من دوستت دارم!..
--خب اونو که من گفتم!..
-می دونم..از جانب من گفتی دیگه..
جدی ابروهاش و انداخت بالا و گونه م و بوسید: نه از جانب تو نبود.....
سرم و بلند کردم و زیر چونه ش و بوسیدم: پس از جانب کی بود؟!..
--از جانب یه بنده خدا..از جانب همون بنده خدایی که یه روز گناهه این احساس و به گناهان گذشته ش ترجیح داد و خواست عاشق باشه چون گناهه عاشقی رنگ و بوی زندگی داره ولی گناهه انتقام رنگی از نفرت و بویی از مرگ میده..از جانب یه گناهکار..میگم که دوستت دارم!..
تموم مدت بی حرکت تو چشماش خیره بودم..گونه ش و به گونه م چسبوند.........
-- وقتی ازم فاصله می گرفتی و سکوت می کردی فکر می کردم خوشت نمیاد..برای همین نمی اومدم سمتت..ولی گربه ی وحشی من امشب با شبای دیگه فرق داشت..چه تو خونه ی امیر چه اینجا....فهمیدم تموم شده!..
- چی؟!..
با شیطنت گفت: تحریم!........
خندیدم..دوست داشتم ازته دل قهقهه بزنم ولی آرام بیدار می شد....پوفی کرد و از روم بلند شد..تیشرتش و در اورد: دارم اتیش می گیرم.......
گرمش شده بود..
با بالا تنه ی برهنه خواست بیافته روم که خودم و کشیدم لب تخت و بلند شدم..نگاهه متعجبش و که دیدم به تخت آرام اشاره کردم و گفتم: جلو بچه؟!..اِ.....
خندید و به ارنجش تکیه داد: این خانم خانما که خوابه!.......
- خب خواب باشه..بازم درست نیست!..
یه دفعه نیمخیز شد از تخت بیاد پایین و بگیردتم که دویدم سمت در و رفتم بیرون..تو راهرو دستم و کشید..از پشت منو گرفت تو بغلش و گفت: کجا با این عجله؟!..
خندیدم: ول کن آرشام، دستم شکست..
رو دست بلندم کرد رفت تو هال..برقا خاموش بود..منو خوابوند رو کاناپه و اباژور پایه بلند کنار مبل و روشن کرد ....گونه م و بوسید..
--دیگه ببینم چی رو می خوای بهونه کنی؟!..
با لبخند نگاش کردم و دستام و دور گردنش حلقه کردم: یه سوال....
--بپرس......
- خداییش بگیا.. اون لباس خواب تو اتاق من چکار می کرد؟!..
-- کدوم لباس خواب؟!..
- همونی که اون شب اشتباهی تنم کرده بودم و تو عصبانی بودی و اومدی تو اتاق..شبی که شیدا رو....
--دلیلش و می خوای بدونی؟!..
-آره.....

سرگذشتهای واقعی

21 Aug, 06:50


#داستان


#قسمت_چهارصدوهفتاد

بی رمق نشستم رو تخت..تو همون حالت مانتوم و در اوردم..آرشام آرام و که خواب بود و گذاشت تو تختش و پتوی نرم و کوچولوشو کشید روش....رفت سمت کمد..حرکاتش و زیر نظر داشتم..
مانتوم و برداشتم و رفتم طرفش..لباساش و از تو کمد برداشت و رفت سمت تخت..پشتم بهش بود..تو کمدم دنبال اون چیزی می گشتم که واسه امشب مناسب باشه..امشب یه شب ِ خاص بود..واسه من..واسه آرشام..البته قرار بود که خاص باشه..لبخند کمرنگی نشست گوشه ی لبام..من خاصش می کنم!..
یه لباس خواب ساتن شرابی براق، که رو قسمت سینه ش تمام تور کار شده بود و گلدوزی ظریفی داشت!..از بلندیش نگم بهتره ..فقط تا یه وجب زیر باسنم بود..البته روش شنل می خورد ولی کی قصد داشت بپوشه؟!..
تا وقتی که آرام و حامله بودم مجبور بودم لباسای گشاد بپوشم..وقتی هم زایمان کردم که دکتر گفت تا یه مدت ِ مشخصی نباید با شوهرم رابطه داشته باشم..و حالا دیگه وقتش بود.. 2 هفته واسه م به اندازه ی 2 قرن گذشت..فقط چند روز دلگیر بودم..بقیه ش از روی غرور بود..می دیدم اون مغروره کاری نمی کنه منم جری می شدم کارش و تکرار کنم!..و این تکرار و تکرار و تکرارها ما بینمون فاصله ایجاد کرد!
برنگشتم نگاش کنم از اتاق رفتم بیرون و تو اتاق آرام لباسام و عوض کردم..ولی شنلش و هم پوشیدم..مسواک زدم و برگشتم تو اتاق..رو تخت دراز کشیده و فقط اباژور و روشن گذاشته بود..با ورودم نگاهش چرخید سمتم..رفتم سمت میز آرایش و برسم و برداشتم..اروم و با طمانینه موهام و شونه زدم..می دونستم همیشه عاشق اینکارمه..خرمن موهای بلندم و جمع کردم و انداختم پشتم..طبق عادت ِ قبل از خواب کمی عطر به خودم زدم و برگشتم سمتش....قصدم تشنه کردنش بود..خیلی وقته جلوش اینجوری لباس نپوشیدم و اینطور به خودم نرسیدم.. پس حتما یه نتیجه ای داره..همیشه می گفت: خوددار ِ ولی نه مقابل من...
زانوی راستم و گذاشتم لب تخت و بند شنلم و باز کردم..همین که دستام و بردم عقب به خاطر جنس لطیفش لیز خورد و از تنم افتاد..چرخیدم و نشستم رو تخت..شنل و انداختم پایین..بدون اینکه پتوم و روم بکشم دراز کشیدم..
و چه لذتی داشت شنیدن صدای نفس های کسی رو که 2 هفته ازش بی نصیب بودی..
گرمای نگاهی رو که همه ی این 2 هفته احساسش کردم ولی فقط در حد نگاه بود و حرف نمی زد..حالا نزدیکم بود..صدای نفس های نامنظمش زیر گوشم می پیچید..فاصله ی بینمون خیلی کم بود که فقط با یه غلت ِ کوچولو رو تخت می افتادم تو بغلش ولی چون نمی تونستم برام طولانی بود..زیاد بود..کم بودنش به چشم نمی اومد..احساس نمی شد....تشنه بودم..تشنه ی محبتاش..مهربونیاش..لمس روحش..لمس آغوشش..دلوین گفتنش....تشنه ش می کنم..مثل خودم..تنم می لرزید..از هیجان بود....صدای نفس های مرتعش و عمیقش..از کلافگی بود..از اینکه کنارشم و بعد از مدتها اینطور بی پروا جلوش دراز کشیدم و نمی تونه کاری کنه..غرورش این اجازه رو بهش نمی داد..این اجازه رو به هر دومون نمی داد..
پشتم و بهش کردم..سردم بود..خم شدم پتو رو بردارم که دستش رو بازوم نشست..تنم لرزید..نه از سرما..از اون همه گرمایی که بی هوا از کف دستش به وجودم تزریق شد..تو جام خشک شدم..برم گردوند..زل زده بود تو چشمام..
و با یه مکث خیلی کوتاه زمزمه کرد: چرا اینکار و می کنی؟!..
چشمام و خمار کردم و گفتم: چه کاری؟!..
مکث کرد..دستش محکم دور بازوم بود..حس کردم اروم حرکتش داد....
-- چرا حرف دلت و نمی زنی؟!..چرا تو چشمات حبسشون می کنی؟!..اونا هم به جرم ِنکرده ی من محکومن؟!..
-من.......
--الان دقیقا 1 هفته و 3 روز ِ که می خوای بگی، نمیگی..می خوام بگم نمی تونم..چرا دلوین؟!..
ساکت بودم..صورتش و اورد پایین..لباش و برد زیر گوشم....
-- گفته بودم زندگیمی..گفته بودم نفسم به نفست بسته ست..گفته بودم دنیام و با بستن چشمات سیاه نکن..ارامشم و ازم نگیر....آه کشید: پس چرا گرفتی؟!..
لبم و گزیدم..خدایا قلبم داره از سینه م می زنه بیرون.....سرش و بلند کرد..خیره تو چشمام گفت: زندگی من تو بودی که ازم دریغ کردی..من هم جسمت و می خوام هم روحت و..ولی جسمت و داشتم روحت و نه..همین سردم کرد..ازم دور بودی..چشمات به جای ارامش هر دقیقه بـ........
- منو ببخش!......
ساکت بودیم..ساکت موندیم..فقط نگام کرد..لب باز کرد که گفتم: فقط همون چند روز اول و از دستت عصبانی بودم..مقصر منم که گفتم گذشته ت واسه م مهم نیست و فقط خودت و می خوام ولی یادم رفته بود..این جمله ای رو که بارها با خودم تکرار می کردم و فراموش کرده بودم!..حرفام و کارام دست خودم نبود وگرنه.......
--هیسسسسس..باشه..فهمیدم..ولی اینجوری بهتر شد..می دونی چرا؟!..
سرم و تکون دادم.....

سرگذشتهای واقعی

21 Aug, 06:48


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصتونه

جوش اورد..
-- که گناهش چیه آره؟!..گناهش اینه که خسته از شرکت پاشدم اومدم اینجا بعد هنوز پام و نذاشتم تو مهمونی می بینم زنم تو بغل اون مرتیکه داره می رقصه....یه قدم اومد جلو و سینه به سینه م تشر زد: گناهش اینه..عیبش اینه..حالا حالیت شد؟..
یه تای ابروم و انداختم بالا: منظورت از مرتیکه احیانا فرهاد نیست؟!....
با نگاهه تیزش جوابم و داد....اب دهنم و قورت دادم..گلوم از استرس خشک شده بود..
- اولا تو بغلش نبودم، رو به روش بودم..اون حتی دستشم بهم نخورد..دوما پری اصرار کرد منم قبول کردم..دیگه حوصله م داشت سر می رفت تو هم که معلوم نبود کجایی اصلا به کل یادت رفته بود امشب اینجا دعوتیم..هر چی هم شماره ت و می گرفتم می گفت در دسترس نیستی!..سوما فرهاد که غریبه نیست..اون........
خشم وجودش و پر کرده بود که با غیض گفت: هر کی که می خواد باشه، چه فرهاد چه امیر..چه هر مرد دیگه ای....به سینه ش اشاره کرد:تو رسم من نیست که زنم با هر مردی که از راه رسید برقصه..شیر فهم شد؟!..
با اینکه از تعصبش خوشم اومده بود ولی گفتم: نه نشد..من با هر مردی نرقصیدم اینو خودتم می دونی..تو چرا نمی خوای باور کنی که من و فرهاد مثل خواهر و برادریم؟..برادر که به خواهرش نظر نداره..داره؟!..
تمسخر امیز توپید: برادر واقعی نه، ولی از این نوع برادراش و نمی دونم....ببین خوب گوشات و وا کن دلوین..اگه زمین به آسمون بره یا اسمون به زمین بیاد بازم من از این یارو خوشم نمیاد..از اون اول دلم باهاش صاف نشد حالام نمیشه..اصلا فرهاد خوب..فرهاد بی عیب و ایراد ِ درست..همه ی کمکاشم قبول دارم به وقتش ازش تشکرم کردم..ولی اینا دلیل نمیشه بذارم باهاش اونقدرا صمیمی باشی که.....مکث کرد و به صورتش دست کشید: میگی مثل برادرته بازم درست..ولی حد و حدود خودش و باید نگه داره..وگرنه حالیش می کنم که یه مرد عَزَب چرا نباید با یه زن شوهردار برقصه و هر غلطی هم که دلش خواست بکنه....
و به سرعت باد از کنارم رد شد و رفت تو....
دستام و به نرده های فلزی بالکن گرفتم..نفس عمیق کشید..بوی گلای باغچه بینیم و نوازش داد و اگر هم نمی خواستم بازم نتونستم لبخند نزنم..
نخیر..این آقا آرشام ِ ما عوض بشو نیست..
آش کشک ِ خاله که میگن همینه..بخوری پات ِ نخوری بازم پات ِ ..
عاشقشم..کاریش نمیشه کرد..با بد و خوبش می خوامش..گرچه این اخلاقش و دوست داشتم اما خب..
گاهی بدجور این نسیم بهاری ِ زندگیم، هوای طغیان و طوفان به سرش می زد!..

سرگذشتهای واقعی

21 Aug, 06:47


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصتوهشت

با ضعفی که نشست تو دلم سرم و چرخوندم سمتش..در کمال تعجب نگاهش روم بود که وقتی متوجه ِ نگاهه من شد روشو ازم برگردوند....پس اونم یادش ِ ..
بعد از تقسیم کیک و صرف شربت، پری گفت: یه آهنگ دیگه برقصیم و بعدش هم بریم سر وقت شام..
دیگه جا واسه شام نداشتم..ولی می دونستم بی بی و آرشام مجبورم می کنن بخورم..مخصوصا بی بی که می گفت: باید بخوری تا جون داشته باشی بچه ت و شیر بدی..می گفت بدنت ضعیف باشه خدایی نکرده شیرت خشک میشه و بچه گناه داره!
آرشام، ارام و گذاشت تو بغل بی بی..
به پشتی مبل تکیه داده بودم و دستم کنارم بود که گرمای دست مردونه ش و دور مچم حس کردم..سر چرخوندم..بدون اینکه نگام کنه دستم و گرفته بود..
پنجه هاش و لا به لای انگشتام قفل کرد و بلند شد که با این حرکت منو هم مجبور به ایستادن کرد!..
با تعجب نگاش می کردم که شاید منو هم ببینه تا از تو چشماش دلیل کاراش و بخونم..گرچه گاهی خوندن خط نگاهش واسه م سخت می شد..انگار حتی کنترل اینو هم تو دستاش داشت..
پری آهنگ و عوض کرد و اومد جلو..امیر ایستاد و دستش و گرفت..اون دوتا که شروع کردن آرشام دستم و کشید سمت خودش..تو بغلش بودم ولی با کمترین فاصله..دست راستم و رو سینه ش حفاظ کرده بودم....
نگاهش روم به قدری سنگین بود که کاری می کرد حرارت نرمال بدنم فراتر از اون چیزی بره که حتی تصورشم دگرگونم می کرد!..تصور این لحظه..من..تو آغوش آرشام..یه بار دیگه..چشم تو چشم هم......
ما مثل پری و امیر شاد نمی رقصیدیم..حرکاتمون اروم بود..فقط تو بغل هم..کمرم و فشار داد..نگام قفل ِ جفت چشمایی بود که با اون اخم ِ رو پیشونیش ابهت و گیراییشون صدچندان شده بود..آهنگ نسبتا شاد بود ولی ما..شور و هیجانی تو حرکاتمون نداشتیم..فقط نگاههامون.......
سرش و خم کرد..از تعجب چشمام گرد شد..امکانشم نمی دادم..جلوی بقیه!....
ولی بر خلاف تصورم کج شد و زیر گوشم خیلی آروم خوند.......

(آهنگ خیلی عزیزی_احسان پایه)همه چی داره....همونی میشه
که تو می خواستی...ازم همیشه
عشق وصداقت...قرارمـونـه
اینو همیشـه....یادت بمونه

عشق و صدات قرارمون بود..اینو خودش بارها بهم گفته بود..
و حالا با این اهنگ داره تو گوشم تکرارش می کنه..داره بهم یاداوری می کنه..
سرش و بلند کرده بود..ولی دیگه نگام نمی کرد..دیگه نمی خوند..
سرش خم شده بود سمت گردنم.. و فقط چند تار از موهای پریشونم بین این همه گرما مرز ایجاد کرده بود.. صورتم از صورتش فاصله داشت!..
خیلــی عزیزی....اونقدر که می خوام
مــال تو باشه....تمــوم دنیـــام
مــال تو باشه....عمرم و جونم
تا دنیا دنیاست....پیشت می مونم

نگام به پری افتاد که چطور تو صورت امیر نگاه می کرد و لبخند می زد..چشمای جفتشون عشق و فریاد می زد..و من و آرشام با اینکه پوزیشنمون شبیه به اونا بود ولی نگاهمون و از هم می دزدیدیم..یا بهتره بگم، به نوعی از این نگاه فراری بودیم..چون این نگاه حرف واسه گفتن زیاد داشت و ترس ما از برملا شدنش بود.....
مـال تو باشـه....تمـوم قـلبـم
همـه چی با تـــو....خوب میشه کم کم
خیلی عزیزی....عشقی امیدی
به من همیشه....دل خوشی میدی
خیلی عزیزی....برام همیشه
این روزهای خوب...بگو تموم نمیشه
آهنگ که تموم شد همه هنوز داشتن دست می زدن .. خواستم خودم و از تو بغل آرشام بکشم بیرون که قبل از اون چون بین بازوهای محکمش گیر افتاده بودم ولم نکرد و دستم و نامحسوس کشید سمت حیاط.....
تو بالکن ایستادیم و همزمان دستم و ول کرد....
نفس نفس می زد که با یه نفس عمیق سعی داشت ریتمش و منظم کنه..ولی موفق نبود..
ناارومی و بی قراری تو چشمای سیاهش بیداد می کرد....
مکث کرد..با اخم نگاهش و رو اندامم کشید و اروم ولی تقریبا با تشر گفت: این چه سر و وضعی ِ ؟!..
به معنای واقعی کلمه بدجور خورد تو ذوقم!..منی که فکر می کردم امشب با این تیپ آرشام یه لحظه هم حاضر نیست چشم ازم بگیره حالا......
--با تو َ م..مـ.........
حرفش و خورد و با حرص تو موهاش دست کشید..
متقابلا من هم اخمام و کشیدم تو هم .. هنوزم لجباز بودم..به قول مادر خدابیامرزم ادما هر چیشون و بتونن عوض کنن خصلتشون و نمی تونن..
- مگه سر و وضعم چشه؟!..
پوزخند زد: بگو چش نیست؟..
چونه م و واسه یه لحظه گرفت و گفت: این آرایش..این لباس..اینا واسه چیه؟!..
کج لبخند زدم و با طنازی ِ خاصی موهام و فرستادم عقب..دست به سینه تو همون حالت آروم جوابش و دادم: ظاهرا فراموش کردی که امشب اینجا تولد ِ ..تولد هم یعنی مهمونی..تو مهمونی هم معمولا همه به سر و وضعشون می رسن....شونه م و انداختم بالا: خب..منم همینکار و کردم..گناهش چیه؟!

سرگذشتهای واقعی

21 Aug, 06:46


#داستان

#قسمت_چهارصدوشصتوهفت

تره ای از موهای فر شده م رو گرفتم تو دستم و کشیدم..ولش که کردم مثل فنر لرزید و رو شونه م نشست..
لبخند به لب داشتم به تصویر خودم تو آینه نگاه می کردم..آرایشگر نیمی از موهام و شینیون کرده بود و از سمت راست دسته ای از اونها رو فر ریخته بود رو شونه م..
از بس تافت و چسب ِ مو زده بود که از بوی تندش سرم گیج می رفت..
آرام تو بغل پری بود..آرایشگر اول رو صورت اون کار کرد بعد که کارش تموم شد من نشستم و پری آرام و گرفت..
لباسم همونی بود که با آرشام واسه عروسی پری خریده بودیم ..که البته اجازه ی پوشیدنش رو هم بهم نداد .. می گفت: وقتش که شد بپوش ولی امشب نه.....
پری ذوق زده گفت: وای دلی چی شدی تو..لامصب برق لباست چش و می زنه..اینو کی خریدی؟!..
با لبخند به کمرم دست کشیدم: خیلی وقته.....سلیقه ی آرشام ِ ..
به شوخی خندید و گفت: همون..میگم.....
اخم کردم که خنده ش بلندتر شد..آرام بغض کرد و زد زیر گریه..بغلش کردم: بده من بچه م و با اون صدای نکره ت ترسوندیش..
چپ چپ نگام کرد: اوهـــو..خوبه حالا..بچه ی خودت ِ دیگه چرا میندازی گردنه صدای من؟!..اصلا اخلاقش به باباش رفته..ولی اون چشمای خاکستریش خاله پری رو کشـــته....
و گونه ش و بوسید..نشستم رو صندلی تا به ارام شیر بدم تو همون حالت گفتم: تو و امیر قصد ندارید اضافه شید؟!..
--یعنی چی؟!..
-بچه رو میگم!....
نشست کنارم..
-- من که از خدام ِ .. تا ببینیم جواب ازمایش چی میگه!
با تعجب نگاش کردم..خندید و سرش و تکون داد..
خندیدم: عجب ادمی هستیا..پس چرا نگفتی؟!..
به گونه ی آرام که با ولع شیر می خورد دست کشید و گفت: مگه تو وقتی این جیگرطلا رو حامله بودی به کسی گفتی؟!..
خندیدم: خب مطمئن نبودم..گفتم اول جواب وبگیرم بعد....امیر می دونه؟!..
سرش و تکون داد: آره بابا من که مثل تو هوس ِ رمانتیک بازی به سرم نمی زنه بخوام سوپرایز کنم..اتفاقا با خودش رفتم آزمایشگاه..ولی شک ندارم حامله م!..
--چطور؟!..
ابروهاش و انداخت بالا: حسم بهم میگه....دختر 14 ساله که نیستم یه چیزایی حالیمه !..
خندیدم و به صورت آرام نگاه کردم..خوابش برده بود..
*******
هر چی به گوشیش زنگ می زدم می گفت در دسترس نیست!..دیگه کلافه شده بودم....
پری واسه اینکه حواسم و پرت کنه دستم و کشید و گفت: پاشو ببینم کِی تا حالا چسبیدی به این صندلی..
با لبخند پاشدم..در اصل بلندم کرد وگرنه قصدشم نداشتم..آهنگ شاد بود..همه دست می زدن..
ارام تو کالسکه ش بیدار بود و با کنجکاوی اطرافش و نگاه می کرد..
کم کم امیر و فرهاد و بیتا هم بلند شدن..
شالم و همینجوری انداخته بودم رو موهام..گرمم شده بود..هیچ کجای لباسم باز نبود..یه کت کوتاه همرنگش پوشیده بودم تا شونه های برهنه م و بپوشونه..آرشام رو این موردا حساس بود..
امیر سوت می زد و پری می خندید..مهناز خانم و بهناز خواهرش و بی بی با شادی و لبخند دست می زدن..کسی تو اون محفل غمگین نبود ولی نگاهه من یه لحظه از در کنده نمی شد..
پری دستم و ول کرد و برگشتم بشینم که فرهاد و جلوم دیدم..
با لبخند گفت: یه دور با داداشت برقصی که اشکالی نداره..داره؟!..
لحن و نگاهش به قدری مظلومانه بود که رو زبونم نچرخید بگم خسته م نمی تونم....
فقط رو به روی هم بودیم..حتی دستمم نگرفت..از این بابت خوشحال بودم که می دونه چطور باید رعایت کنه..
پشتم به در ورودی بود که فرهاد آروم از حرکت ایستاد..به پشت سرم نگاه می کرد، ناخداگاه منم بی حرکت موندم و اروم برگشتم..آرشام بود..با چند قدم فاصله از من ..و یه اخم غلیظ رو پیشونیش..
با امیر و فرهاد دست داد و با بقیه سلام و علیک کرد..جواب سلام منو هم معمولی و یه جورایی زیر لبی داد..
رفت سمت آرام..هیچ وقت تو جمع قربون صدقه ش نمی رفت..ولی لبخند و ازش دریغ نمی کرد..لبخند ِ مهربون و پرمحبتی که صادقانه و از ته دل نثار صورت دخترش می کرد..
بغلش کرد و رو مبل نشست..ارام چشم از صورت آرشام نمی گرفت..مثل من که توانش و هم نداشتم!..
کنارش نشستم..
-چرا دیر کردی؟!..گوشیت..........
-- ترافیک بود!........
همین..دیگه چیزی نگفت..دیگه چیزی نگفتم..هر دو ساکت بودیم..تو دنیای خودمون.....
پری کیک و اورد و با شوخی و خنده برید..یه تیکه از کیک و گذاشت دهن امیر....یاد و خاطره ی گذشته تو قلبم زنده شد..خودم و تو مهمونی دلربا دیدم..وقتی دلربا با ناز یه تیکه از کیک و گذاشت دهن آرشام و آرشام نگاهه گرفته ی منو دید....
تو آشپزخونه..وقتی که مجبورم کرد کیک و بذارم دهنش ..خودشم همین حرکت و تکرار کرد..
هنوز نگاهش پیش چشمام بود..گرم..گیرا..و سحرانگیز..

سرگذشتهای واقعی

20 Aug, 09:11


#داستان

#قسمت_چهارصدوشصتوشش

تا اینکه همینم سرد شد..دیگه به لیلا و اون شب فکر نمی کردم..عصبانیتم که فروکش کرد نشستم با خودم فکر کردم ..که آرشام می تونست حقیقت و بهم نگه و این قضیه رو برای همیشه تو قلبش نگه داره....ولی اون اعتماد کرد و گفت..خواست یه بار دیگه صداقتش و بهم نشون بده..
اره خب ترسیده بود..هنوزم می ترسید..می گفت: نگرانم....نگرانیش بی مورد نبود..منم مثل همه ی زنای متاهل و متعهد ِ دنیا نمی تونستم شوهرم و اونطور که خودش تعریف می کرد تصور کنم..اونم با یه زن دیگه و....
غیرتی میشم..داد می زنم..پرخاش می کنم..چون دوسش دارم..چون آرشام فقط مال ِ منه و نمی خوام چه تو گذشته چه حال و چه اینده اون و با کسی قسمت کنم..
تا چند روز عصبانی َ م وبعدش پشیمون میشم که چرا بدون فکر حرف زدم و بدون فکر عمل کردم....مگه هر دومون گذشته ها رو به باد فراموشی نسپردیم؟..مگه آرشام نگفت با این قلب جدید می خوام با تو یه زندگی جدید و شروع کنم؟..مگه این من نبودم که می گفتم گذشته با تموم سیاهی و نحسیش باید فراموش بشه و جاش تو دفتر سفید زندگیمون خطی از احساس و نثری از عشق و سطری از محبت بیاریم؟
خیلیا هستن که تو گذشته کارای بدتر از این انجام میدن ولی حالا در کنار زن و بچه هاشون یه زندگی معمولی رو دارن می گذرونن..حتی هیچ وقت این راز و از گذشته شون فاش نمی کنن..ولی آرشام اینکار و کرد و من مثل همیشه خیلی زود جبهه گرفتم!
حالا دنبال یه فرصت بودم..که بکشونمش سمت خودم..که یه حرکتی بکنه..بخواد بازم باهام حرف بزنه و خدا شاهده که اینبار جلوش و نمی گیرم..
سالگرد ازدواج پری و امیر بود ..
آرشام شرکت بود .. قرار بر این شد که شب بریم ویلا..
آرام و گرفته بودم بغلم و همونطور که باهاش حرف می زدم و نازش می کردم صدای زنگ تلفن بلند شد..شماره ی آرشام بود..
-الو، سلام..
مکث کرد و آروم ولی جدی گفت: سلام..هنوز پری نیومده؟
-نه هنوز.....
و بازم یه مکث کوتاه...
-- تنهایی؟!
لبخندم و خوردم..
-وقتی آرام پیشم ِ یعنی که تنها نیستم..
سکوت کرد..فقط صدای نفساش و می شنیدم..
- واسه همین زنگ زدی؟!..
نفس عمیق کشید..یه جورایی آه مانند...
-- نه..هیچی ولش کن....برو به کارات برس..فعلا!..
و صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید....
گوشی رو اوردم پایین..ناخداگاه لبخند زدم..
این مدت هر از گاهی به هر بهونه ای از شرکت زنگ می زد خونه..ولی غروش اجازه نمی داد چیزی بگه..به همین 2 کلمه بسنده می کرد..
بالاخره صبر و طاقت و ازش می گیرم..
با اینکه مقصر این بحث و کدورت من بودم ولی بازم دوست داشتم اونی که قراره این کشش رو تجربه کنه آرشام باشه....مطمئنا این خوی تو هر زنی بود که عاشق جلب توجه ِ شوهرش باشه..
آیفن زنگ خورد..
حتما پری ِ ..
قرار بود بیاد اینجا تا با هم بریم آرایشگاه......

سرگذشتهای واقعی

20 Aug, 09:10


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصتوپنج

طاقت نیاوردم..زل زدم تو چشماش و به حالت پرخاشگرانه گفتم:مثلا پشیمون بشی می خوای چکار کنی؟!..هان؟!..چکار می کنی؟!..نکنه اینبار میری با یکی بدتر از لیلا می ریزیـ.....
دستش و که اورد بالا ناخداگاه چشمام و بستم..نفسم برید..صدای نفسای عصبی و تندش باعث شد اروم لای پلکام و باز کنم..دستش تو هوا مشت شد..اخماش وحشتناک رفته بود تو هم و سفیدی چشماش به سرخی می زد..رگ پیشونیش برجسته شده بود و نبض کنار شقیقه ش تند می زد..
حرفام و کارام دست خودم نبود..نمی تونستم تحمل کنم که آرشام به غیر از من تن و بدن یه زن دیگه رو لمس کرده باشه و..تو بغل هم و با هم......نه خدا..تصورشم برام غیرممکنه....
نگاه اشک الودم و از تو چشمای عصیانگرش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون..صدای گریه ی آرام و شنیدم ولی نمی تونستم محیط خفقان اور اون اتاق و تحمل کنم..باید نفس می کشیدم..و تا پام رسید به پشت در نفس حبس شده م و دادم بیرون و اشک محبوس شده پشت پلکام راهشون رو پیدا کردن...
رفتم تو اتاق آرام و لباسم و سریع عوض کردم..به بهونه ی لباس خواستم بزنم بیرون که.. حالا به خاطر آرام باید بر می گشتم!
شنلش و روش پوشیدم و بندش و بستم..ارام بی قراری می کرد ..رفتم تو دستشویی و چندتا مشت اب سرد به صورتم زدم..سریع با حوله صورتم و خشک کردم و برگشتم تو اتاق....
آرام تو بغل آرشام بود و نمی تونست ساکتش کنه..این موقع شب که بیدار می شد یا پوشکش و خیس کرده بود یا شیر می خواست..که وقتی چکش کردم دیدم فقط گرسنه ش ِ .. بچه رو که از تو بغلش گرفتم سنگینی نگاهش روم بود ..توجهی نکردم و پشت بهش نشستم رو تخت ..تو همون حالت که به آرام شیر می دادم نگاهم و فقط معطوف صورت خوشگل وسفیدش کرده بودم..با ولع سینه م و می مکید..
آرشام تا چند لحظه طول وعرض اتاق و با عصبانیت طی کرد و چند بار دستش و تو هوا تکون داد و خواست چیزی بگه که هر بار منصرف می شد..طاقت کم محلی هام و نداشت..بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
لبم و گزیدم تا گریه م نگیره....اَه..چیه پشت سر هم هی هق هقت در میاد؟..یه کم خوددار باش..مثل دختر بچه ها اشکت دم مشکت ِ که چی؟!
آرام خیلی زود خوابش برد..گذاشتمش تو جاش..نشستم رو تخت و به موهام چنگ زدم..کلافه بودم..خودم و به پشت پرت کردم رو تخت....خوابم نمی برد..تا سپیده ی صبح کلی تقلا کردم ..فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت..
تا اینکه نفهمیدم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد..
نور از لای پنجره افتاد رو صورتم..چشمام و باز کردم..بی رمق نمیخیز شدم و به صورتم دست کشیدم..چشمام می سوخت..
کج شدم تا آرام و ببینم ..چشمم به پتویی افتاد که روم کشیده شده بود..تا اونجایی که یادم میاد قبل از اینکه چشمام بسته شه حتی یه ملحفه هم روم نبود..
از فکر اینکه آرشام اینکار و کرده لبخند نشست رو لبام که همزمان یاد اتفاقات دیشب افتادم و اون حس زیبا تو قلبم خفه شد....

****************

2 ماه از اون شب لعنتی گذشته..هنوزم باهاش سرسنگینم ولی نه مثل اون شب....
با هم حرف می زنیم و منم معمولی جوابش و میدم..
تو جمع مثل همیشه رفتار می کنیم ولی در خفا دیگه اون گرما بینمون نیست..آرشام خیلی تلاش کرد خودش و بهم نزدیک کنه ولی هر بار این من بودم که می کشیدم کنار..
اوایل به هر بهونه ای زود می اومد خونه و می گفت: می خوام بیشتر کنار زنم و دخترم باشم..
چند بار خواست باهام حرف بزنه..ولی من کناره گیری کردم..می دونم مقصرم..می دونم دارم زیادروی می کنم..می دونم این حس سرکش زیاد از حد داره پیشروی می کنه....
می خواستمش..دیگه از این همه کم محلی و بی محلی خسته شدم..از این همه سکوت بینمون..خیلی سرد ِ ..که گاهی از سرماش تنم یخ می زنه..
ولی نیاز داشتم که اون پیشقدم بشه..الان 1 ماهه که منتظرم بیاد جلو و یه بار دیگه بخواد باهام حرف بزنه ولی اینکار و نکرده و بدتر هر روز داریم از هم فاصله می گیریم..
تموم عصبانیتم واسه چند روز بود..بعد از اون تا نگام به بالا تنه ش می افتاد جسم لخت لیلا می اومد جلوی چشمام..با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش ولی تصورشم برام سخت بود..

سرگذشتهای واقعی

20 Aug, 09:08


-- تازه چند روز از چهلمشون گذشته بود..اون شب پیش شایان بودم..مهمونی گرفته بود و طبق معمول کلی مشروب سرو شد..اون موقع هنوز وارد گروهش نشده بودم..تازه شروع کرده بودم که نزدیک شایان بشم و اونم راه و برام باز گذاشته بود..با اینکه یکی دو باری تجربه ش و داشتم ولی اون شب با خوردن چند پیک کله م داغ کرد..خیلی قوی بود..اول قصد خوردنش و نداشتم ولی به اصرار شایان تن دادم..به زور نشستم پشت ماشین و خودم و رسوندم خونه..از نظرهوشیاری که بد نبودم می تونستم تعادلم و حفظ کنم ولی داغ بودم..تنم شده بود کوره ی اتیش و قصد خاموش شدنم نداشت..

همین که خواستم برم تو اتاقم برق راهرو روشن شد و تا برگشتم لیلا رو تو لباس خواب تمام تور سفید و کوتاه دیدم..حالم خراب بود..اینو فهمید..برگشتم برم تو اتاق که بازوم و گرفت..گفت: کجا بودی تا این موقع شب؟..دستم و کشیدم .. قبل از اینکه برم تو اتاق سر رام وایساد..بوی عطرش که تو دماغم پیچید حال به حال شدم..تموم نقاط ِ غ*ر*ی*ز*ی بدنم فعال شده بود و چقدر سخت بود که تو اون سن باهاشون بجنگم و نخوام که کار دست خودم بدم....با اینکه هم سن و سال مادرم بود ولی هیکل ظریفی داشت..شاید واسه هر مرد دیگه ای ه*و*س انگیز بود..پسش زدم و بی حال گفتم: برو کنار....

سرگذشتهای واقعی

20 Aug, 09:07


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصت چهار

چشماش و بست و نفسش و عصبی فوت کرد بیرون..چند لحظه طول کشید تا چشماش و باز کرد..ولی حالا نگاش به دیوار رو به رو بود..به دیوار اتاقمون...
سرم و چرخوندم..من و آرشام کنار هم..همون تصویری که اون روز تو اتلیه انداخته بودیم..همون عکسی که ارشام با خودش برده بود حالا تصویر نقاشی شده ش رو دیوار اتاقمون خودنمایی می کرد..درست رو به روی تخت!..
هنوز آرام به دنیا نیومده بود که یه روز رفت خونه ی بهناز خانم و گفت که می خواد اون تصویر و از رو دیوار پاک کنه..می گفت من که دیگه اینجا نیستم پس نمی خوام عکس زنم رو دیوار این خونه بمونه....
نگاهش به همون سمت بود که گفت: تو کیش خواستم جلوی ارسلان نقش معشوقه م وداشته باشی چون می دونستم ارسلان ادم مطمئنی نیست..چشمش دختری رو می گیره که علاوه بر زیبایی یه غرور خاص هم تو چشماش داشته باشه!..اون موقع بود که دختر می شد طعمه و ارسلان شکارچی..برای به دام انداختنش هم از هیچ کاری دریغ نمی کرد..از هیچ کاری!...
سکوت کرد..خیلی کوتاه..لب پایینش و واسه چند لحظه به دندون گرفت و ادامه داد: اون موقع که مثلا با هم رفیق بودیم یه روز واسه گردش با چند تا از بچه ها گروهی زدیم به دل کوه..تو راه برگشت به اون رودخونه برخوردیم..رودخونه ای که جریان شدیدش حتی صدای پرنده ها رو هم تو خودش گم کرده بود....بچه ها می خندیدن و می گفتن تو یه همچین محیط مسکوت و بی روحی با وجود این رودخونه که هر کی بیافته توش مرگش حتمی ِ فقط یه اسم میشه روش گذاشت..رودخونه ی شیطان....
ارسلان می گفت از اونجا خوشش اومده ..حتی یادمه یه چندباری خودش تنها رفته بود کنار رودخونه..می گفت محل دنجی ِ و کسی کار به کارت نداره!....اون موقع نمی دونستم ادم خلافی ِ ..هنوز دستش واسه م رو نشده بود....وقتی تو رو دزدیده بود و تو نامه ش اسم رودخونه ی شیطان و اورده بود فهمیدم می خواد چکارکنه!..ارسلان خود ِشیطان بود..کسی که از اون محل تبعیت می کرد....از یه همیچن ادمی خیلی کارا ساخته بود و من از همین می ترسیدم!..
تره ای از موهام که اومده بود تو صورتم و با سر انگشتام فرستادم پشت..
- اون موقع که تو کیش بودیم..یادمه یه اتاق تو ویلا داشتی که می گفتی واسه ت با اتاقای دیگه ی ویلا فرق می کنه..حتی یادمه یه اسب هم به اسم طلوع داشتی که هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی....
لبخند کجی نشست رو لباش..درست مثل قدیما..
-- اون اتاق پدر و مادرم بود..مادرم اون اتاق و خیلی دوست داشت..بعد از مرگشون به هیچی دست نزدم..گذاشتم بمونن تا خاطراتمم باهاشون بمونه..شاید تا قبل از 20 سالگی همه ی خاطرات خوبم خلاصه می شد تو 1 هفته ای که همگی رفته بودیم کیش..اونجا یه لحظه لبخند از رو لبامون کنار نمی رفت..از ته دل شاد بودیم و غمی تو دلامون احساس نمی کردیم..در ضمن طلوع اسب آرتام بود..
لبخند زدم: خیلی جالب ِ که اسم برادر تو و برادر ِامیر شبیه به هم ِ ..
سرش و تکون داد و با لبخند گفت: فقط اسم برادر من که تو این دنیا آرتام نیست...
سکوت کرد..اخماش کشیده شد تو هم..لباش تکون می خورد ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد..انگار می خواست یه چیزی رو به زبون بیاره ولی واسه گفتنش تردید داشت..چند بار نگاهش و ازم گرفت ....مردد بود....
-آرشام چیزی هست که می خوای بگی؟!..
پوفی کرد و تو جاش نشست .... صداش آروم بود..ولی عصبی....
-- اون شب تو کلبه که از گذشته ی خودم واسه ت گفتم و یادته؟!..
-آره..چطور مگه؟!..
-- از لیلا هم گفتم..فقط اینکه سزای کاراش و دید..ولی از بعد مرگ پدرم و آرتام چیزی برات نگفتم......
سکوت کردم..سکوت کردم تا ادامه بده..مگه چی می خواست بگه که واسه گفتنش تردید داشت؟!..
خودش و کشید سمتم و دستام و گرفت..با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم که در عین حال هم عصبی بود و هم ناراحت!
-- ببین یه چیزی هست که خیلی وقته واسه گفتنش تردید دارم..اما الان نه..الان می خوام که بگم..میگم خیلی وقته چون مربوط به گذشته میشه..مربوط به همون شب تو کلبه..نگفتم تا یه وقت از دستت ندم..اون موقع ترس اینو داشتم ولی الان نه..الان نمی ترسم فقط نگرانم....
- چرا نگران؟!..مـ......
انگشت اشاره ش و گذاشت رو لبام: هیسسسس..فقط گوش کن..می تونم نگم و هیچ اتفاقی هم نمی افته..ولی با گفتنش خودم و خلاص می کنم..اینکه الان هیچ حرف ِ نگفته ای بینمون نیست اینم نباید باشه..خب؟!..
با تردید سرم و تکون دادم....قلبم انقدر تند می زد که نبضش و تا زیر گردنم حس می کردم!..

سرگذشتهای واقعی

20 Aug, 09:06


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصت سه

رفتم تو اتاق..اونم پشت سرم اومد..گرمم شده بود..صورتم خیس ِعرق بود..پیرهنم و در اوردم و پرت کردم رو تخت..برگشتم دیدم پشت سرم ِ .. نگاهه خمارش میخ ِ بالا تنه م بود و نگاهه من با نفرت تو چشماش..سرش داد زدم: برو بیرون.. ولی برخلافش عمل کرد و بهم نزدیک شد..نا نداشتم تکون بخورم..دستاش و دور کمرم حلقه کرد و با بوسه ای که به قفسه ی سینه م زد حالم بد شد..بازوهای لختش و گرفتم و پرتش کردم کنار ولی ول کن نبود..می گفت: چی میشه که یه امشب و با هم باشیم؟..من امشب و مال ِ تو َ م تو هم مال من باش..باور کن بهمون بد نمی گذره..کاری می کنم از این حال و هوا در بیای..فقط خودت و بسپر دست من....
و یه مشت چرت و پرت دیگه که اگه توی اون وضعیت نبودم می گرفتمش زیر بار مشت و لگد و مثل یه سگ از خونه پرتش می کردم بیرون..ولی حرفاش و عشوه گریاش و نتونستم طاقت بیارم..اونم فهمید شل گرفتم..دستم و کشید و هر دو نشستیم رو تخت..من به حالت نیمخیز و اون روم خم شده بود..چشمام و بستم..هم خمار بودم هم اون عوضی با حرکاتش به حال خرابم دامن می زد..بوسه هایی که به تنم می زد اتیش ش*ه*و*ت بینمون رو بیشتر می کرد..رابطه ای که داشت صورت می گرفت از روی ه*و*س بود..ه*و*س*ی از جانب اون ه*ر*ز*ه* ی آشغال .. با اینکه ازش نفرت داشتم ولی داشتم به خواسته ش تن می دادم..و به خودم که اومدم دیدم لخت تو بغلم ِ و....
ساکت شد..دستام علاوه بر اینکه سرد بود می لرزید..لبای خشکم و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه..سرم زیر بود..صدای آرشامم می لرزید..و با همون کلمه ی اول دستام تو دستای مردونه ش مشت شد..
-- دیگه چیزی نمونده بود کار تموم شه .. یه لحظه لای چشمام و باز کردم..تن هر دومون داغ بود..چون نیمخیز بودم و در اتاق باز بود سایه ی یه مرد و رو دیوار راهرو دیدم..اولش فکر کردم توهم ِ ولی حتی صدای قدماش و هم شنیدم..لیلا منو سفت تو بغلش داشت که به زور از خودم جداش کردم و رفتم سمت در..مستی از سرم تا حدی پریده بود و حالا هر چی که بود از سر ش*ه*و*ت بود..که اونم با دیدن اون سایه و صدای پا کمرنگ شد..
پیش خودم احتمال می دادم که دزد باشه .. بی سر و صدا رفتم پایین وسط هال دیدمش..گلدون کریستال و از کنارم برداشتم و اروم رفتم پشت سرش..ناشی بود..حتی صدای نفساش و که از سر ترس تند و نامنظم شده بود و می شنیدم..دستم و بردم بالا که همون موقع برگشت و با دیدنم از وحشت داد زد و به حالت التماس افتاد رو زمین..یقه ش و گرفتم و بلندش کردم..می ترسید و التماس می کرد ولش کنم..و همین ترس زور و جراتش و ازش گرفته بود.. لیلا برقا رو روشن کرد..می گفت: ولش کنم و اون مرد التماس می کرد که تو رو جون عزیزت ولم کن..بذار برم گ..ه خوردم......داد زدم: تو خونه ی من چکار می کنی مرتیکه؟!
پوزخند زد: اونجا بود که فهمیدم این یارو معشوقه ی لیلاست..از نبود من استفاده کرده بود و اورده بودش خونه ولی تا می فهمه اومدم می خواد یه جوری سرم و گرم کنه تا از طرفی اون مرد بتونه فرار کنه..ولی لیلا پست تر از این حرفا بود..چرا که به این بهونه داشت با منم مثل ِ.....
ادامه نداد..دستام و از تو دستش بیرون کشیدم که بین راه گرفتشون و محکم نگهشون داشت..نگاش نمی کردم.....
-- دلارام روت و از من برنگردون..دارم میگم چیزی نشد..فقط.....
عصبی دستم و کشیدم بیرون و از کنارش بلند شدم..جوری که آرام بیدار نشه گفتم: دیگه می خواستی چی بشه؟..اگه اون مرد ِ رو ندیده بودی و حواست جمع نمی شد لابد با هم.........
حتی نمی تونستم اسمش و به زبون بیارم..اره اون کاری که نباید می شد نشده بود ولی احتمال چی؟..اگه می شد چی؟..خودش داره میگه لیلا تونسته حس غ*ر*ی*ز*ه ش و بیدار کنه..داره میگه لخت تو بغلش بوده..حتما لمسشم کرده دیگه..
خدایا دارم دیــوونه میشــم..
خواست از تخت بیاد پایین که رفتم سمت کمد و بدون اینکه نگاه کنم یه دست از لباس خوابام و برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که بین راه دستم و گرفت..
صداش عصبی بود: صبر کن ببینم، کجا داری میری؟
- ول کن دستم و.....
برم گردوند..اما هنوز حاضر نبودم باهاش چشم تو چشم بشم..لباس و تو مشتم فشار دادم.....
-- این کارا واسه چیه؟..دارم بت میگم من کاری نکردم..می تونستم حقیقت و بهت نگم ولی نمی خواستم چیزی رو ازت پنهون کنم..اون موقع نگفتم چون از همین عکس العملت می ترسیدم....پشیمونم نکن!..

سرگذشتهای واقعی

19 Aug, 07:30


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصتودو

آرشام لباساش و با یه تیشرت نازک آبی کمرنگ و شلوار راحتی عوض کرده بود!
خیالم که از جانب آرام راحت شد دستام و از هم باز کردم و از روی خستگی کش و قوسی به خودم دادم و نشستم لب تخت..
آرشام دراز کشیده بود و نگاش به سقف بود!..
-آرشام...
نگام کرد..به روش لبخند زدم..
-- چرا تو فکری؟!.
با یه نفس عمیق به پهلو خوابید:حوصله داری امشب یه کم با هم حرف بزنیم؟!..
سرم و تکون دادم و چهار زانو رو تخت نشستم: آره چرا که نه!...
یه کم تو چشمای هم نگاه کردیم که لباش و با نوک زبونش تر کرد و گفت: یادته بهت گفته بودم شب عروسی امیر و پری یه نامه به دستم رسید که از طرف ارسلان بود؟!
سرم و تکون دادم....
-- اون نامه رو شیدا فرستاده بود!..
جفت ابروهام از تعجب خود به خود رفت بالا: چی؟!..
سرش و تکون داد و با اخم کمرنگی گفت: شیدا و ارسلان با هم قصدشون انتقام بود..
- تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
--هنوز آرام و باردار بودی که یه روز سروان زنگ زد رو گوشیم و ازم خواست یه سر بیام آگاهی..اونجا معلوم شد شیدا رو دستگیر کردن..اونم به جرمش اعتراف کرده بود!
-پس..چرا این همه مدت پنهونش کردی؟!
-- ما دیگه با ارسلان و شیدا و کلا هر چی که به گذشته مربوط می شد کاری نداشتیم واسه چی باید بیخود و بی جهت ذهنت و مشغول می کردم؟..الان دیگه همه چیز تموم شده!
-با شیدا چکار کردن؟!
سرش و تکون داد و به پشت دراز کشید: نمی دونم...
بی مقدمه و بدون فکر پرسیدم: دلربا چی؟!..ازش خبر نداری؟!
دوست داشتم بگه نه..دلربا به من چه؟
ولی گفت: خبر دارم....
چشمام و بستم و باز کردم..بدون اینکه بپرسم از کجا؟..گفت: اون موقع که دنبال شایان بودم از گوشه و کنار شنیدم برگشته امریکا..ظاهرا همونجا هم با یه امریکایی ازدواج کرده...
یه نفس راحت کشیدم..آرشام متوجه نشد..نمی دونم چرا ولی از دلربا بیشتر از شیدا کینه داشتم..شاید به خاطر علاقه ش به آرشام......
من من کنان گفتم: یعنی ممکنه که.. یه روز پلیسا سر وقت تو هم...
نگام کرد..ادامه ندادم..و با لحن اطمینان بخشی گفت: ازچی می ترسی؟!..چه اینجا چه هر کجای دنیا که می خواد باشه هیچ قانونی بدون مدرک و دلیل کسی رو به عنوان مجرم دستگیر نمی کنه!..مگر اینکه کسی شکایت داشته باشه که در اونصورت پای پلیس کشیده میشه وسط..منم نه دست کسی آتو دارم نه مدرک..هر چی که بود و از بین بردم...
سرم و انداختم پایین..با حاشیه ی دامنم بازی می کردم که صداش آروم و گرفته پیچید تو گوشم: وقتی مریض بودم..وقتی دکترا گفتن راهه امیدی نیست..وقتی گفتن از بس سیگار کشیدی که شانس زنده موندنت زیر 50 درصد ِ ..وقتی تو رو نداشتم..وقتی کنارم نبودی با نگاهت و صدات بهم بفهمونی که هستم و هنوز دارم نفس می کشم زمان داشتم واسه فکرکردن..واسه رسیدن به اونچه که باید می فهمیدم!...اینکه گناهکاری مثل من اگه یه روز به دست قانون حکمش صادر نشه به دست خدا حتما میشه..اگه دادگاه و قانون ِ این مردم نتونه واسه گناهانی که انجام دادم حکم ببره حتما یه قانون دیگه هست که اینکار و بکنه......مکث کرد: نگام کن!...
سرم و بلند کردم و از پشت پرده ای از اشک زل زدم تو چشماش....لبخند زد..خیلی کمرنگ....
-- اونجا بود که فهمیدم دنیا دارمکافاته..اگه اون مدارک و از بین بردم که دست پلیسا بهم نرسه درعوض خدا کاری باهام کرد که بفهمم هر عملی یه نتیجه ای داره..منم داشتم نتیجه ی کارام و می دیدم..نتیجه ی شکستن دل اون همه ادم بی گناه!..همکاری با کسی که روح شیطان و داشت..چه ارسلان و چه شایان هیچ کدوم ادمای درستی نبودن..وقتی تو ویلای شایان بودی ازم خواستن وارد گروهی بشم که کارشون قاچاق اعضای بدن بود..با شایان تموم کرده بودم....اون می گفت رئیستم باید بگی چشم و من می گفتم از اول به عنوان رئیسم روت حساب نکرده بودم که حالا دور برداری..فقط یه دین بود که ادا شد و بس....
وقتی از کثافتکاریاشون سر در اوردم که تا اون موقع نمی دونستم ارسلان ِ پست فطرت داره با جسم و روح ادمای بی گناه چکار می کنه و تیکه تیکه اعضای بدنشون رو صادر می کنه اونور اب تازه تونستم بفهمم و ببینم که اطرافم چه خبره..من فقط یه گوشه از کارای کثیف ِشایان و دیده بودم نه همه ش و....دیگه اونجا واسه تو امن نبود..تو هم قصدت انتقام بود ..فقط واسه اینکه کار دست خودت ندی و بدون اجازه ی من نری پیش شایان تصمیم گرفتم تو رو بفرستم پیشش تا تو کمترین زمان ممکن بیارمت بیرون، اونم زیر نظر خودم....ولی تو لج کردی..با ارسلان بیرون رفتی..نمی دونستی اون چه ادم رذلی ِ که جون ادما واسه ش قد یه اَرزَن هم ارزش نداره!...

سرگذشتهای واقعی

19 Aug, 07:28


بنده خداها شامشون و که خورده بودن هیچ..میزو هم جمع کرده بودن..با کلی شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم ولی اونا می خندیدن و تعارف می کردن..مخصوصا پری که از بس سر به سرم گذاشت دیگه رو پا بند نبودم بس که خندیدم!.....
آخر شب بعد رفتنشون دیگه کاری نبود که انجام بدم........
ارام دومرتبه بیدار شد.. همه ی کاراش و انجام دادم و همین که یه کم شیر خورد خوابش برد..
قربونش برم درست مثل اسمش آروم و ناز بود...

سرگذشتهای واقعی

19 Aug, 07:28


#داستان

#قسمت_چهارصدوشصتویک

دخترم تو بغل پری بود و با امیر داشتن قربون صدقه ش می رفتن..
فرهاد و بیتا کناری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن..ظاهرا بحث سر یکی از عمل های فرهاد بود که بیتا کنجکاو بود در موردش بدونه...
جمعمون شاد و خونوادگی بود که آرشام رو به همه گفت: خب نوبتی هم که باشه نوبت ِ ....
پری و امیر و فرهاد و بیتا جمله ش و بریدن و گفتن: انتخاب اسم این خانم خوشگله ست؟!
آرشام سرش و تکون داد..پری رو به من گفت: بگید بابا دقمون دادید..انقدر که سر اسم این کوچولو کنجکاوی کردما اگه سر سوالای امتحان ریاضی دبیرستانم دقیق بودم اون سال و رد نمی شدم!
خندیدیم..
آرشام صداش وصاف کرد و گفت: از اونجایی که دلوین خودش این اسم و پیشنهاد کرد، منم ازش استقبال کردم....دخترمون دو حرف اول اسم باباش و دو حرف اخر اسم مادرش و داره..پس....
امیر رو به هردومون گفت: آرام؟!
من و آرشام با لبخند سر تکون دادیم....لبخند رو لبای تک تکشون نشست و بی بی گفت: واسه سلامتی نوه ی خوشگلم، آروم ِ دل ِ بی بی یه صلوات ِ محمدی....
اَللّهمَ صَلّّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ محمد ......
بی بی_ ایشاالله همیشه در پناهه خدا و زیر سایه ی پر برکت پدر و مادرش سلامت و خوشبخت باشه....اسمشم مثل خودش قشنگه..به رخ ناز و آرومش میاد بچه م..ماشاالله....
سرم و چرخوندم..آرشام داشت نگام می کرد..به روم لبخند پاشید..پر از عشق ....و من نگاهم و همراه با لبخندی از جنس احساس تقدیمش کردم!..تو دلم بابت این همه خوشبختی خدا رو شکر کردم..
اون شب همه به آرام چشم روشنی دادن..پری و امیر یه جفت النگو..وای که چه کوچولو وخوشگل بودن..
بی بی پلاک (و ان یکاد) و مهناز جون و بیتا هر کدوم یه دونه سکه ی تمام بهار آزادی..
فرهاد یه جفت گوشواره خریده بود که رو هر کدومش یه نگین سرخ خوشگل و کوچولو داشت..
و اما کادوی آرشام..دو تا جعبه ی مخملی گذاشت تو دستم..یکیش آبی بود و یکی دیگه ش که کمی هم بزرگتر بود قرمز..
توی جعبه ی آبی یه پلاک زنجیر ظریف به اسم خود آرام بود....و توی جعبه ی قرمز رنگ یه گردنبند که اینم باز پلاک بود ولی بزرگتر و خوشگلتر که دور تا دورش نگینای ریز و در عین حال درخشانی کار شده بود..
با دیدن اسم ِ روش تعجب کردم.. برام عجیب بود.... « دلاشام » ؟؟!!
اسم و که خوندم همه با تعجب به ارشام نگاه کردن که آروم گفت: توقع این نگاه ها رو داشتم..ولی جوابش خیلی راحته..(دلا) که اول اسم دلوین ِ و (شام) اخر اسم آرشام....
پری خندید و رو به من گفت: دلی شوهرت تو مخفف کردن اسما استاد ِ ها..اون از اسم بچه تون اینم از اسم ِ رو پلاکت..یعنی خلاقیت به این میگنا...
و به گردنبند من اشاره کرد و همه خندیدن..
آرشام نگام کرد و با لبخند گفت: طلاساز ِ می گفت نمیشه هر دو تا اسم و روش حک کرد حک هم بشه ناخواناست..منم گفتم اینکارو بکنه..به نظر خودم که جالب اومد..
با لبخندی که هیچ وقت قصد ِ کمرنگ شدن نداشت، نگاش کردم و سرم و تکون دادم..اگه دور و برمون شلوغ نبود می رفتم تو بغلش و انقدر می بوسیدمش که هم خودم خسته شم هم اون....
این کارش در عین حال که برام عجیب بود ولی دوسش داشتم....دلاشام....خیلی جالب بود..از دیدنش ذوقی تو دلم نشسته بود که دوست نداشتم یه لحظه نگاهم و از روش بگیرم ....
موقع شام آرام گریه می کرد..مجبور شدم برم تو اتاق..
ارام داشت شیرش و می خورد که آرشام با یه سینی پر از غذا اومد تو....سینی رو گذاشت رو تخت..
با دیدن 2 تا بشقاب و2تا قاشق و چنگال لبخند زدم..
به شوخی گفتم: چرا دوتاست؟!..این کوچولو که هنوز غذاخور نشده..
نشست کنارم..
-- بابای این کوچولو که غذاخور هست..نیست؟!
خندیدم..
- ولی جلوی مهمونا زشته..تنهاشون گذاشتی؟!
جدی گفت: غریبه که نیستن..تعارفشون کردم و خودمم اومدم اینجا...
یه برگ از کاهوهای ریز شده توی بشقاب سالاد گذاشتم دهنم و گفتم: خب همونجا کنارشون شامت و هم می خوردی...
نگاهش به بشقاب غذاش بود که گفت: پایین نمی رفت!.
با تعجب گفتم: چی؟!
یه قاشق پلو گذاشت دهنش و گفت :غذا....
خندیدم..آرام سینه م و ول کرد..خوابش برده بود..با احتیاط گذاشتمش تو تختش و برگشتم کنار آرشام ایستادم....
- آرام که خوابید بریم پیش بقیه....
دستم و گرفت و نشوندم رو تخت.
-- بگیر بشین شامت و بخور بعد میریم...
- اخه زشته....
اخم کرد و قاشق و داد دستم: زشت اینه که شام نخورده از در این اتاق بری بیرون..صدای قاشق و چنگالاشون و که می شنوی..بهشون بد نمی گذره تو غذات و بخور...
با لبخند یه کم خورش فسنجون ریختم رو برنجم و گفتم: یعنی من عاشق این استدلال و منطقتم می دونستی؟!
سرش و تکون داد و با همون لحن گفت: الان فهمیدم.....
کنار هم شاممون و خوردیم و از اتاق رفتیم بیرون....

سرگذشتهای واقعی

19 Aug, 07:25


4 تا 6 هفته طول کشید تا کامل جای بخیه ها ترمیم بشه..تو این مدت که دکتر تجویز کرده بود باید استراحت کنم و چیزای سنگین بلند نکنم و بیشتر از مایعات استفاده کنم بی بی و پری یک دقیقه هم تنهام نذاشتن..
تا عصر پیشم بودن و عصر به بعد هم ارشام کنارم بود..با اینکه خسته بود ولی این خستگی رو به روی جفتمون نمیاورد و تو نگهداری بچه کمکم می کرد..
نصف شب نمی ذاشت بلند شم ..با اینکه واسه بچه اتاق مجاور و اماده کرده بودیم ولی نی نی لای لایش و اورده بودیم تو اتاق خودمون..
هیچ کدوم سر اسمش به کسی حرفی نزده بودیم..تا اینکه قرار شد یه مهمونی خانوادگی ترتیب بدیم و اونجا اسم نوزاد رو عنوان کنیم!
شب مهمونی همه بودن..یه بلوز آستین بلند شیری با یه دامن چین دار بلند همرنگش تنم کرده بودم که تو حاشیه های دامن طرحای جالب و نقره ای رنگی گلدوزی شده بود و وسط بلوزمم به حالت کج از همون گلدوزی کار شده بود..یه شال حریر شیری با رگه های نقره ای هم سرم کردم و گره ش رو از زیر موهام رد کردم و به حالت پاپیون کج بستم..

سرگذشتهای واقعی

19 Aug, 07:25


#داستان


#قسمت_چهارصدوشصت

همون موقع یه تخت چرخدار ِ کوچیک که دورش حفاظ داشت توسط یکی از پرستارا اومد تو اتاق....و نگام برای اولین بار رو صورت نوزادی افتاد که چشماش و بسته بود و صورت کوچولو و سفیدش زیر نور اتاق کمی به قرمزی می زد..
با دیدنش یه حس خاصی بهم دست داد....ولی جرات نداشتم قدم از قدم بردارم و برم سمتش..
پرستار با یه پتوی دیگه اومد تو اتاق و حواسم از رو بچه پرت شد..
قبل از اینکه بندازه رو دلوین از دستش گرفتم و خودم آروم کشیدم روش..لرز تنش کمتر شده بود..خم شدم و جلوی اون همه پرستار پیشونیش و بوسیدم..سرد بود....لباش تکون خورد و اسمم و صدا زد..زیرگوشش گفتم: همینجام دلوین..تو اروم باش!....
هیچی نگفت..چشماش بسته بود..
پرستار_ آقای تهرانی بفرمایید بیرون چند لحظه.......
نیم نگاهی بهش انداختم و سرم و تکون دادم....
از اتاق رفتم بیرون..بی بی همه رو خبر کرده بود..
رو به امیر گفتم: تو چرا شرکت و ول کردی؟!..
امیر_ تا پری بهم زنگ زد خودم و رسوندم!..
پری اومد جلو وگفت: حالش چطوره؟..پرستارا نذاشتن همه مون بریم تو....
- خوبه..تازه می خواستم برم بچه رو ببینم که گفتن برو بیرون!
امیر خندید: برادر ِ من با این قد و هیکلت رفتی تو اتاق اونم تو بخش زنان خب معلومه بیرونت می کنن .. درضمن اونام دارن کارشون و انجام میدن! شاید ایـ..
پوزخند زدم: تو یکی دیگه دَم از وظیفه شناسی ِ اینا نزن که به اندازه ی کافی امروز شنیدم!..
بی بی _من میرم پیشش..یه نفرو میذارن تو بمونه!....
- چطور؟!..منم که یه نفر بودم......
خندید: مادر تو مردی نمیشه که، درست نیست..
- ولی شوهرشم...
امیر بازوم و گرفت: آرشام کوتاه بیا....رو به بی بی گفت: شما برو پیشش بی بی......

************************

« دلوین»

جای بخیه هام درد می کرد..از همه بدتر کمرم بود...
پرستار هر کار می کرد بچه سینه م و نمی گرفت.. بی بی کمک کرد و با کمک اون بچه نرم سر ِ سینه م و گرفت و با اون لبای کوچولو و سرخش آروم میک می زد و شیر می خورد....
خدایا چه حس خوبی....
یه حس فوق العاده ست..یه حس خاص....حسی که باعث شد دردم و فراموش کنم و نگاهم و به صورت نوزادی بدوزم که مادرش من بودم..تو اغوشم بود و با ملچ و ملوچی که راه انداخته بود قند تو دلم آب می شد....احساس مادر شدن..مادر شدن ِ حقیقی..یه جور حس هیجان..برام تازگی داشت!
آرشام اومد تو..با دیدن من تو اون حالت جلوی در مکث کرد....لبخند زد..اومد طرفم و بدون اینکه نگاهش و از تو چشمام بگیره خم شد و اول گونه ی من و بعد هم گونه ی بچه رو بوسید....
و با یه لحن بامزه گفت: چه سر وصدایی راه انداخته!....
خندیدم..جای بخیه هام درد گرفت و اخمام جمع شد....
آرشام خواست چیزی بگه که پرستار تو درگاه ایستاد و گفت: همراهاتون می خوان بیان داخل....
آرشام تند برگشت سمتش و گفت: لازم نکرده!.......پرستار تو درگاه خشکش زد که آرشام به من اشاره کرد و گفت:قاطی ِ اون همراها مَردَم هست....
پرستار که پی به منظور ارشام برده بود سرش و تکون داد .. پشت چشم نازک کرد و رفت بیرون..
بی بی با لبخند رو به آرشام که هنوز اخماش تو هم بود گفت: پسرم امروز کلی به این بنده خداها توپیدی..پرستارا تا اسمت میاد با ترس و لرز اجازه ی ورودت و میدن!
خنده م گرفته بود ولی جلوی خودم و می گرفتم چون جای زخمم درد می گرفت و می سوخت.....
آرشام کلافه گفت: اعصاب واسه ادم نمیذارن بی بی..یه کدومشون جواب درست وحسابی به ادم نمیدن....
بچه خوابش برده بود و دیگه شیر نمی خورد..بی بی خواست از بغلم بگیردش که آرشام نذاشت و زودتر از بی بی دستاش و اورد جلو..
با لبخند نوزاد و گذاشتم تو بغلش و لباسم و بی بی مرتب کرد....محوش شده بودم..محو کسی که مرد زندگیم بود و بچه ای که ثمره ی این زندگی ِ پر از عشق بود..عشقی که آسون به دست نیومد!..
نگاهه آرشام به صورتش بود..به صورت معصوم و چشمای بسته ی نوزادی که مثل یک شی ء شکستنی و باارزش تو اغوش خودش جای داده بود ..
نگاهش آروم و قرار نداشت..خم شد و صورت نرم و لطیفش و بوسید..انقدر آروم که نتونستم چشم ازش بگیرم..
من و بی بی فقط نگاهمون رو آرشام و حرکاتش بود که ظاهرا سنگینی این نگاه رو حس کرد و برگشت..
با دیدن ما جدی شد و گفت: چیه؟!..بهم نمیاد؟!
بی بی خندید و چیزی نگفت ولی من گفتم: اتفاقا خیلی هم بهت میاد..واسه همینم داشتیم نگات می کردیم!..
لبخند زد و همون موقع در باز شد..
پری و امیر همراه مهناز خانم و لیلی جون اومدن تو......