✍ رسول اسدزاده @rsl_asd Channel on Telegram

رسول اسدزاده

@rsl_asd


نوشتن ممدّ حیات است.
کپی از محتوای این صفحه با ذکر منبع آزاد است.

رسول اسدزاده (Persian)

رسول اسدزاده یک کانال تلگرامی است که به منتقدی جوان و خلاق در دنیای نوشتار و ادبیات می‌پردازد. این کانال به همه علاقه‌مندان به هنر نوشتن، اشعار، داستان‌ها و مقالات ادبی جذاب و الهام بخش ارائه می‌دهد. اگر شما هم از هنر نوشتن لذت می‌برید یا به دنبال الهام‌گیری از نویسندگان موفق هستید، این کانال مناسبی برای شماست. با دنبال کردن این کانال، می‌توانید از نوشته‌های خلاقانه و بی‌نظیر رسول اسدزاده لذت ببرید و ایده‌های جدید برای آثار خود به دست آورید

رسول اسدزاده معتقد است که نوشتن، ممدّ حیات است و همه می‌توانند از زمینه‌های مختلف در این هنر بی‌نظیر بهره‌مند شوند. بنابراین، با عضویت در این کانال، شما نه تنها از دیدگاه‌های جدید و نوآورانه این منتقد جوان بهره‌مند خواهید شد، بلکه می‌توانید با ایجاد ارتباط با سایر اعضای این جامعه ادبی، تجربیات خود را به اشتراک بگذارید و از تبادل نظر با دیگران استقبال کنید

اگر علاقه‌مند به هنر نوشتن و ادبیات هستید، حتماً این کانال را دنبال کنید. از این به بعد، به همراه رسول اسدزاده، دنیای جذاب و غنی ادبی را کاوش کنید و خلاقیت خود را به اوج برسانید.

رسول اسدزاده

18 Feb, 17:46


.

۳۰ بهمن سنه ۱۴۰۳

گلی تعریف می‌کرد : یک بار جلوی کلانتری نارمک در حالی که داشتم با تلفن حرف می‌زدم یک سروان پلیس اشاره کرد و با لحن دستوری گفت خانم بیا اینجا... پیش خودم گفتم لابد برای لباس دوچرخه سواری یا حجاب افتاده‌ام توی هچل... رفتم نزدیک پلیس گفت می‌خواهی ببرمت داخل کلانتری ببینی به خاطر یک گوشی و یک زنجیر چه بلایی بر سرِ یک زن جوان آمده؟ پرسیدم خب من چکار کنم؟ پلیس گفت وقتی گوشی آیفون دارید حواستان باشد، تعقیب می‌کنند داخل کوچه پس کوچه با قمه و چاقو زورگیری می‌کنند... سعی کنید برای امنیت خودتان هم که شده " گوشی نمایی" نکنید... هاج و واج مانده بودم چه بگویم. حالا وقتی در خیایان تماس تلفنی دارم باید چهار جهت جغرافیایی را بررسی کنم بعد پاسخ بدهم...

وقتی امیرمحمد به خاطر یک لپ تاپ و موبایل به قتل رسید، یکی نوشته بود سرقت همه جای دنیا اتفاق می‌افتد، دراما درست نکنید... من با این حرف مشکل دارم. اینکه دو جوان هم‌وطن خودشان را وسط پایتخت و جلوی بزرگترین دانشگاه کشور به خاطر چندرغاز متاعِ دزدی کارد آجین کنند و حق حیات را از او بگیرند و هار و بی‌عار از صحنه بگریزند در " همه جا " اتفاق نمی‌افتد. این " همه جا " یک آدرس غلط است. محله‌های درب و داغانِ برزیل و گواتمالا و مکزیک یا حومه کراچی و بنگلادش و برخی کوچه‌های نا‌امن استانبول و کشورهای آفریقایی " همه جا " نیستند. این جور مسخ شدن از آدمیزاد به حیوانِ وحشی در جاهایی اتفاق می‌افتد که اولا نا‌امن هستند، ثانیا فقر اقتصادی، سقوط اخلاقیات و اختلالات روانی حاد در آن جاها روند افزایشی دارند. بله سرقت در کشورهای توسعه یافته هم وجود دارد، همین یک ماه پیش آثار باستانی ساخته شده از طلا که بخشی از ثروت ملی رومانی محسوب می‌شوند از موزه‌ای در هلند به سرقت رفت، یا طی آتش سوزی لس آنجلس در آمریکا گزارشاتی از غارتِ خانه برخی ثروتمندان ساکن آنجا منتشر شد، این‌ها حقیقت دارند. اما وقتی کالای به سرقت رفته نه یک عتیقه که یک لپ تاپ و موبایل است، به همراه ضرب و جرح و قتل اتفاق افتاده و دفعاتِ تکرار آن در جامعه افزایش داشته، باید به ریشه و دلایل اصلی آن یعنی فقر اقتصادی، سقوط اخلاق و ضعف در تامین امنیت پرداخت...

القصه از وقتی که امروز تصاویر قاتل امیرمحمد منتشر شد، به موارد مشابه قبلی می‌اندیشم و به اینکه احتمالا این‌ افراد به زودی اعدام خواهند شد. ولی پرسش اساسی این است که آیا این آخرین باری است که افرادی در خیابان‌های ایران به خاطر یک گوشی و لپ‌تاپ یا یک زنجیر طلای کوچک آدم می‌کشند..؟

#امیرمحمد_خالقی

پایان گزارش...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DGOG3g4iE9e/?igsh=MXRjZnZlNWJkeHJpZA==

رسول اسدزاده

13 Feb, 15:17


.

روایت یک‌ خودکشی از دیدِ یک‌ راهبرِ مترو

ایستگاه هفت تیر بود، دقیقا همین جایی که این مرد در مقابل سرنوشت زانو زده ولی زنده مانده است. هنوز پس از گذشت پانزده سال صحنه‌ یادم است. مرد جوانِ سبزه، با لباس سیاه نشسته بود روی صندلی‌های سرد ایستگاه... مثل هر روز معمولیِ دیگر نزدیک ایستگاه که شدم هندل ترمز را تکان دادم. لنت‌های ترمز به چرخ‌ها فشرده شدند و قطار مانند یک موجودِ فولادی صد و چهل متری شروع کرد به زوزه کشیدن... داشتم همینطور سرعت را کم می‌کردم، که مرد جوانِ سبزه ناگهان از روی صندلی بلند شد و خودش را پرت کرد زیر چرخ‌های قطار... لحظه‌ای درنگ نکرد... انگار خیلی پیش از رسیدن قطار تصمیمش را گرفته بود. دلم می‌خواست افسار قطار را بکشم تا مثل اسبی که دوپایش را بلند می‌کند چرخ‌ها روی بدنِ او نرود. دلم می‌خواست نیرویی ماورایی خیلی بیشتر از قدرت ترمز مانع حرکت قطار بشود. نشد... من ناخواسته شده بودم داسِ عزرائیل... هر واگن قطار چندین تُن است که تمام سنگینی آن با تیغه‌های چرخ‌های فولادی به ریل منتقل می‌شود. تکان کوچکی احساس کردم ولی صدای خرد شدن استخوان‌های آن جان به لب رسیده هنوز یادم است... آدمی که در یک روز سرد زمستانی خودش را تکه تکه کرد و من نتوانستم کاری بکنم...

امیر سه هفته بعد، وقتی از مرخصی استعلاجی برگشتم‌ گفت : " وقتی خانواده‌اش آمدند برای تحویل جسد. برادرش گفت هفته گذشته تصادف کرده بود، دختری که کنارش بود کمربند نبسته بود." یادم آمد، سیاه پوش بود و سرش باندپیچی داشت. متوقف که شدم، زوزه ترمز داخل جمجمه‌ام در یک سیکل بی‌پایان قرار گرفت. چشم‌هایم سیاهی رفت، گوش‌هایم سوت می‌کشید. روی قلبم خون پاشیده شده بود. اورژانس و ماموران حراست رسیدند و مسافران روی سکوها را تخلیه کردند. برای رسیدن به بدن، قطار را به سمت عقب حرکت دادیم. مرد جوانِ به ته خط رسیده، روی ریل‌های آهنیِ مترو دو نیم شده بود. خون جوری شتک زده بود به زیر قطار که انگار دهان یک جانور بزرگ پس از بلعیدن صید خونین بود. من آن روز یک آدم اتفاقی بودم که بی‌آنکه بخواهد دونگ خودش را از بی‌چارگی یک آدمِ دیگر دریافت می‌کرد. شاهدِ متلاشی شدنِ روح و جسم یک‌ انسان بودن کار آسانی نیست. تا چند ماه سکوی شرقی ایستگاه هفت تیر برای من غم‌انگیزترین نقطه کره زمین بود. حالا که پانزده سال از آن روز گذشته دارم فکر می‌کنم آن جوانِ سبزه شاید به خاطر فراقِ یک عشق خودش را درست همینجا پیش چشم مردم سلّاخی کرد. مردی که نگاه یخ زده‌اش پس از سالها هنوز یادم مانده، مردی که آخرین تصویری که از این دنیا برد قیافه وحشت‌زده من بود...
https://www.instagram.com/reel/DGBAA3HiLoV/?igsh=MWphcXlwNjgzeXYwdA==

رسول اسدزاده

12 Feb, 20:25




چند روز است که ترامپ با همه کشورهای عربی در حال مذاکره است که در ازاری میلیاردها دلار کمک مالی، یک و نیم تا دو میلیون فلسطینی ساکن غزه را بپذیرند. جالب است که هیچ کدام از کشورهای عربی حتی به فرضِ تمایل فلسطینی‌ها، علاقه‌ای به پذیرش آنها ندارند. ولی کشور ما سالهاست به اجبار میزبان هفت تا پانزده میلیون افغان است که یارانه، نان، انرژی، مسکن و همه چیز این کشور را بی هیچ آورده معنادار اقتصادی مصرف می‌کنند و به محض توانایی از ایران به کشورهای دیگر مهاجرت می‌کنند یا درآمدشان در ایران را بدون کسر مالیات یک راست می‌فرستند به افغانستان... روزگاری عجیبی داریم...


رسول اسدزاده

12 Feb, 20:16


.

هنرِ به گُه کشیدنِ زندگی‌ فرزندان

گلی می‌گوید : " در باشگاه درد دل زنی باز شده بود که می‌گفت من حتی برای خرید لباس خانگی هم باید تاییده رسمی شوهرم را بگیرم. چون هیچ کار و هیچ چیزِ من به دلش نیست چه برسد به خرید... حتی یکبار که ماشین را دوبله پارک کرده بود و من را فرستاده بود تا برای بچه‌ها آب معدنی بخرم، از مارک آب معدنی هم ایراد گرفت و تا شب به خاطر آن غُر زد..." رفتارهای بیمار گونه و آزار دهنده‌ای مانند این چه عمدی باشند و چه سهوی، روی روان بچه‌ها مخصوصا در سنین کودکی تاثیراتی عمیق، ماندگار و به شدت مخرب دارند. خودم زوجی را می‌شناسم که در دهه ششم و هفتم زندگی‌شان هستند ولی به خاطر سایز سیب زمینی و پیازهای خریداری شده هم پتانسیل درست کردن یک دعوا و قهرِ چند روزه را دارند... شاید درستش این بود که برای معرفی این فیلم بنویسم، هنرِ به گُه کشیدنِ زندگی... افسردگی، حسِ نفرت از زندگی، وسواس فکری دائمیِ، بدبینی به عالم و آدم، منزوی بودن، جامعه گریزی و مشابه این‌ها خیلی بهتر از ژنتیک و قیافه و ویژگی‌های جسمی از والدین به فرزندان منتقل می‌شود. پدر و مادرهایی که زندگی کردن بلد نیستند، ضعف برقراری رابطه اجتماعی دارند و بیست و چهار ساعته از هم انتقاد می‌کنند و از هم خوششان نمی‌آید، خواسته یا ناخواسته این خلقیات را به فرزندان خودشان هم منتقل می‌کنند... فیلم ساده، بی‌سر و صدا و کم‌ هزینه‌ی Hard truths یا حقایق سخت، درباره چنین وضعیتی است... زن میانسالی که شدیدا دچار وسواس است و از همه کس و همه چیز متنفر است و به غریبه و آشنا زخم زبان می‌زند، خواهری دارد که صد و هشتاد درجه با او متفاوت است... روایت خطی و ساده زندگی دو خانواده و تاثیری که سرزندگی یا افسردگی و اضطراب والدین روی فرزندان و نگاهشان به زندگی‌ دارد از این فیلمِ جمع و جور و ساده یک درامِ تاثیرگذار ساخته که براحتی بیننده را هم به قهقهه وا می‌دارد و هم اشک به چشمانش می‌آورد...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DF_CMgKia3x/?igsh=MmY2Nmd6aXdvYW1r

رسول اسدزاده

11 Feb, 13:50


آرایش...

رسول اسدزاده

11 Feb, 06:11


یک خاطره بی‌نظیر با اجرای احسان عبدی‌پور...

رسول اسدزاده

11 Feb, 06:09


قرار بود دوربین مخفی باشه....

رسول اسدزاده

09 Feb, 17:09


سید اشرف‌الدین حسینی گیلانی مشهور به نسیم شمال شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه نسیم شمال از روزنامه‌های دوره مشروطیت ایران بود. اشعار او شبیه یک روزنامه شرایط اجتماعی و سیاسی روزگار معاصرش را بازتاب می‌داد... اشرف‌الدین به دلیل وضعیّت نابسامان اقتصادی، فقر و درماندگی مردم، دخالت و نفوذ بیگانگان در امورکشور به ویژه پس از به توپ بسته شدنِ مجلس در زمان استبداد صغیر، مرثیه‌ای سروده که به وضوح در آن از معالجه و درمان کردن ایران ناامید است و وطن را غریب و بی‌کس و بی‌نوا می‌خوانَد... استاد رشید کاکاوند بخشی از مرثیه نسیم شمال برای وطن را اینگونه بازخوانی کرده است...

رسول اسدزاده

08 Feb, 09:41


سخنان دکتر آذرخش مکری درباره فایروالِ انسانی

رسول اسدزاده

08 Feb, 09:40


سخنان دکتر آذرخش مکری درباره  فایروالِ انسانی...

رسول اسدزاده

08 Feb, 07:29


.

کیپ تا کیپ هم در خانه‌های سازمانی ارتش زندگی می‌کردیم. خانه‌هایی که معماری و نقشه عجیبشان را هیچ کجای دیگر ندیده‌ام... وِرد زبان بود که پادگان عجبشیر و خانه‌های سازمانی آن را آمریکایی‌ها ساخته‌اند. من در آن محیط محصور بین سیم‌خاردار و برجک‌های فلزّیِ دیده‌بانی شروع به کشف جهان کردم. روزگاری که نه خبری از اینترنت بود و نه این حجم از اطلاعات و سرگرمی روی دست آدم باد می‌کرد. سالهایی که تابستان آفتاب سوخته و خسته به خانه باز می‌گشتیم، و زمستان با انگشتان و بینیِ یخ زده از برف و هیجان... سالهایی که کوچک و بزرگ به ندرت ساعت ده و نیم شب را به چشم می‌دیدند. در آن سالهایِ آنالوگ، سنّت سریال دیدن یکی از عادت‌های اصلی خانواده‌ها بود. از اوایل سال هفتاد می‌گویم، بلافاصله پس از اخبار نُه شب که حیاتی و بابان و افشار خداحافظی می‌کردند سر و کله مجریان تلویزیون پیدا می‌شد تا جدول پخش برنامه‌ها را اعلام کنند. نه خبری از تبلیغاتِ تحقیرآمیز امروزی بود نه اپراتورهای موبایل سوهان روح می‌شدند و نه ربّ و برنج و چیپس به مردم وعده جوایز نجومی می‌دادند... مادرم تخمه آفتاب گردان بو می‌داد، سیب و پرتقال و چای هم بود، یک روفرشی پهن می‌کردیم وسط هال برای پوست تخمه و پرتقال، سه تا بچه که کوچکترینشان من بودم به همراه پدر و مادر زل می‌زدیم به یک تلویزیون چهارده اینچ توشیبا، تلویزیون سیاه و سفید بود، بدون ریموت کنترل... سالها طول کشید تا فهمیدم لباس لین چان زرد بود و چهره هوسان نیان در تصویر سیاه و سفید زیباتر... گاهی برای نبش قبرِ خاطرات سری به آپارات و یوتیوب می‌زنم، از سریال‌ها و کارتون‌های آن دوران تا آگهی تلوبزیونی، هر چیزی که پیدا بشود را نگاه می‌کنم تا یکبار دیگر احساسی که آن زمان به زندگی داشتم را تجربه کنم. سال‌هایی که شیرینیِ زایشِ رویا بر تلخی رویارویی با حقایق غالب بود. سال‌هایی که خیلی کمتر از حالا گریه می‌کردم، خیلی کمتر بخاطرِ آدم‌ بودن دلم می‌شکست، خیلی آسان‌تر و حقیقی‌تر دوست می‌داشتم. گذر زمان مانند سنگ قبری است که در زیر آن یکی از عزیزانِ آدمی دفن است. روز به روز و سال به سال او تبدیل به خاک می‌شود ولی تو، او را بارها و بارها به زندگی باز می‌گردانی... رجوع به خاطرات هم چیزی مثل سر زدن به مزارِ یک آشناست. مانند فاتحه خوانی بر کودکیِ مدفون زیر سنگِ قبری ساخته از زمان است. زیسته‌های آدمی در گذشته روز به روز و سال به سال تبدیل به اوهام می‌شوند ولی آدمی تلاش عجیبی برای بازگرداندنِ آن دارد. تلاشی که مانند کندنِ تخته سنگ با ناخن‌ است...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/reel/DFx6yt9i_u4/?igsh=MXM4cWV4YjFnNWNjMA==

رسول اسدزاده

06 Feb, 21:17


.


لارس فون تریه کارگردان صاحب نام دانمارکی جمله معروفی دارد که برای من ترازوی سنجشِ هنری یک فیلم است. او در یکی از کنفرانس‌های مطبوعاتی گفته بود فیلم باید مثل یک ریگِ داخل کفش باشد... امیلیا پرز برای من چنین فیلمی است. صادقانه بگویم با اکراه شروع به تماشای این فیلم‌ کردم چراکه علاقه چندانی به فیلم موزیکال و موضوعاتِ مربوط به جنسیتِ مجهول ندارم. ولی خیلی زود تمام‌ پیش فرض‌های ذهنی من فروریخت و محو تماشای آن شدم. داستان امیلیا پرز درباره رئیس یکی از خطرناک‌ترین کارتل‌های مکزیکی است که تصمیم به عمل تغییر جنسیت می‌گیرد. هویت جدید او و بازگشت دوباره‌اش به مکزیک یک ماجرای پر تنش و جذاب از عشق، نفرت، ترس و انتقام شکل می‌دهد. فیلم برخلاف تصوّر من شعارزده و ملال‌آور نیست و بدون اغراق یکی از خوش ساخت‌ترین و بهترین فیلم‌های سال ۲۰۲۴ است. امیلیا پرز هم در داستان گویی و هم در فُرم یک اثر هنری کامل است. نقاط اوج و فرود بسیار به جا و قدرتمندی دارد و بیننده را به معنای واقعی کلمه تا پایان میخکوب نگه می‌دارد...

اما این روزها حواشی حول این فیلم‌ از خودِ فیلم پیشی گرفته‌اند. پس از پیروزی دونالد ترامپ‌ و دستور اجرایی او درباره به رسمیت شناختنِ فقط دو جنسیت زن و مرد در ایالات متحده و همچنین کشف توییت‌های قدیمی کارلا سوفیا گاسکون که محتوایی شدیدا نژادپرستانه داشتند، حملات به این اثر برخلاف کاندیدا شدن در سیزده رشته اسکار و برنده شدن در گلدن گلاب افزایش شدید داشته است. امتیاز آن در سایت IMDB به سرعت از 7.5 به 5.6 سقوط کرده و نتفلیکس برای آسیب ندیدن فیلم در مراسم اسکار نام سوفیا گاسکون را از کمپین تبلیغاتیِ آن به طور کامل حذف کرده است. با بررسی اینترنتی می‌شود دید دشمنان و مخالفان این فیلم به اندازه تحسین کنندگان آن بسیار زیاد و البته متنوع هستند‌. چه مکزیکی‌هایی که از توصیفِ عیانِ خشونت و جنایتِ جاری در کشورشان خشمگین هستند، چه جامعه تراجنسیتی‌ها و چه محافل مرتبط با راست افراطی در جهان همه بر علیه این فیلم متحد شده‌اند. اما به باور من فارغ از تمام‌ این حواشی، امیلیا پرز فیلم بسیار خوبی است. بازی‌های نقش اول و نقش مکمل فیلم تحسین برانگیز از آب درآمده، تدوین و کارگردانی فیلم جذاب است و مفاهیم عمیق انسانی که در داستان فیلم وجود دارد ارزش آن را دوچندان می‌کنند... احتمالا حضور پررنگ این فیلم در اسکار و همزمان شدن آن با دوره دوم ریاست جمهوری ترامپ جنجال‌های بیشتری هم برای آن به همراه خواهد داشت...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DFvruF7i4uY/?igsh=YTVnb3BoYzJ3ZHNh

رسول اسدزاده

06 Feb, 08:11


.

پیغام‌های دریافتی

روایت اول :

وقتی نوجوان بودم حین سفر تصادف وحشتناکی کردیم. ماشین چپ کرده بود... ما را بردند به نزدیک‌ترین بیمارستان در مسیر، خواهر بزرگم ۱۸ ساله بود. لگن و مهره کمر و دست و سرش شکسته بود و غرق خون بود. در اتاقی که ما را بستری کرده بودند دانشجویی مدام می‌آمد به اندام‌های جنسی منی که خیلی کم سن بودم دست درازی می‌کرد و بعد می‌رفت سراغ خواهرم که غرق خون بود و او را هم تصنّعی معاینه می‌کرد. خواهرم فقط ناله می‌کرد و در حال خودش نبود. فکر می‌کنم اگر عمویم آن شب خودش را به ما نمی‌رساند بلایی بزرگتر سر ما می‌آمد...

روایت دوم‌ :

مادرم دچار شکستگی بود. وقتی پزشک متخصص ارتوپد آمد از من خواست کمک کنم مادرم را از تخت معاینه به ویلچر منتقل کنیم. حین این کار به وضوح من را از پشت بغل کرده بود تا مثلا درست کمک کردن را نشانم بدهد، زبانم بند آمد و هیچ کاری نتوانستم بکنم...

روایت سوم :

دندانپزشک حاذق و مشهور برای قالب گیری نهایی ژل دندان قروچه شخصا به تلفن موبایل من زنگ زد. اصرار می‌کرد ساعت هشت شب بروم به مطب! وقتی امتناع کردم نیمه‌های شب به من پیامک فرستاد که من همسرم خارج از کشور است اگر شما مایل باشید وارد رابطه موقت بشویم. منی که متأهل هستم و به قول معروف هیچ نخی به این شخص ندادم، ناچار شدم برای جلوگیری از تنش و دردسر، از مبلغ پیش پرداختی که به او پرداختم بگذرم و دوباره به یک پزشک دیگر مراجعه کنم...

مشابه این پیغام ها و روایت‌ها زیاد است. من معتقدم افشای سوءرفتار آدم‌ها و شکایت از آنها هر چقدر هم که قدرتمند و به ظاهر موجه باشند بالاخره یک‌ روزی گریبان آنها را خواهد گرفت. ناگفته نمانَد برخی از خانم‌ها هم با سوءاستفاد از جنسیت خودشان ( برای گرفتن تخفیف، تحریک ذهنی شخص صاحب مقام یا گرفتن ترفیع و...) در بروز این جور اتفاقات سهیم هستند. سوءاستفاده از موقعیت و قدرت در تمام جهان وجود دارد و گاه و بیگاه در اخبار جهان اسم سلبریتی‌ها و افراد مشهور در این موضوعات رسانه‌ای می‌شود که البته تعداد قابل توجهی از این اتهام‌ زنی‌ها برای اخاذی است. مهم این است که فرهنگ عامه و قوانین همواره طرفدار شخص ضعیف‌تر و آسیب پذیرتر باشند.

سخن پایانی اینکه این پست را نمی‌شود به کلیت جامعه پزشکی و کادر درمان تعمیم داد چرا که آنها هم جزئی از کل جامعه انسانی کشور ما هستند و این جور بی‌اخلاقی‌ها چه بسا در سایر صنوف چندین برابر جامعه پزشکی و درمانی است. ما باید به فرزندانمان آموزش دهیم که از حق خودشان‌ نگذرند و هنگام مواجهه با تعرض و ظلم به موقع و بلند فریاد بزنند...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DFuUPwLihdc/?igsh=MWhiOGlqa3o4d3RzYQ==

رسول اسدزاده

03 Feb, 11:04


🔻شورای شهر تهران مصوبه داده برای ماندن و تردد با پلاک شهرستان در تهران باید عوارض پرداخت شود!
بهتر نیست به‌جای ایجاد محدودیت برای هموطن ایرانی فکری به حال این ۳ میلیون اتباع افغان که ۲۰ درصد جمعیت تهران را تشکیل می‌دهند و درحال بلعیدن شهر و امکاناتش هستند بکنید؟!

@MohammadParsiii

رسول اسدزاده

31 Jan, 13:16


دانلود فیلم Out of Season 2023 بدون سانسور با زیرنویس فارسی چسبیده
https://www.myf2m.com/18384/out-of-season-2023/

رسول اسدزاده

31 Jan, 12:01


.

هشدار لو رفتن داستان ⚠️
رده سنی NSFW 🔞


وقتی شریک زندگیِ کسی، آدم خوبی باشد ولی مطلوبِ دل نباشد، آدم داخل یک ماتریکس گیر می‌افتد که شبیه برزخ است ولی نمی‌شود صدایش را درآورد. یا بهتر بگویم وقتی شریک زندگی خصوصیات انسانی کافی و امتیازات لازم برای تامین یک زندگی مرفه را دارد ولی آن کلید جادویی رضایت را در قلب آدم روشن نمی‌کند، زندگی به طرز عجیبی آزار دهنده می‌شود. یک جور آزاردهندگیِِ پنهان که نه می‌شود آن را فریاد زد ( چون از بیرون همه چیز زندگی نرمال و موجه است ) نه می‌شود از آن رها شد. در این ماتریکس عجیب معمولا یک طرف ماجرا از زندگی کاملا راضی است و بقدری خوب و شریف است که شریک زندگی‌اش را در یک دامِ اخلاقی گرفتار می‌کند. من خیال می‌کنم شریک زندگی اینجور افراد گاهی آرزو می‌کنند کاش طرف بقدری بد بود که می‌شد بدون عذاب وجدان به او خیانت کرد یا از او طلاق گرفت... ولی اینگونه نیست. معمولا زندگی با چنین آدم‌هایی ادامه پیدا می‌کند ولی احساسات، وسوسه‌ها و نیازهای شریک زندگی آنها معمولا زیر تعهدات اخلاقی مدفون و پاسخ داده نشده باقی می‌مانند...

فیلمِ " خارج از فصل " درباره چنین موقعیت بغرنجی است. یک بازیگر مشهور فرانسوی که به خاطر مشکلات روحی یک پروژه مهم نمایشی در پاریس را رها کرده و در شهر ساحلی کوچکی اقامت دارد، به طور اتفاقی با عشق پانزده سال پیش خودش در سالهای ماقبلِ مشهور شدن ملاقات می‌کند. واکاوی یک رابطه خوب تمام نشده، فاش شدنِ تنهایی عاطفی هر دو و کشش جسمی و روحیِ شدیدی که هنوز بین آنها وجود دارد ماحصلِ دیدار مجدد این دو است. OUT OF SEASON فیلمی بسیار زیبا و عمیق درباره ناآرامی‌ انسان مدرن و مفقود بودنِ حس خوشحالی و رضایت واقعی در زندگی است. فیلمبرداری فوق العاده زیبا، استفاده هنرمندانه از سکوت ( مخصوصا در سکانس‌های کنار امواج خروشان ) موسیقی مناسب، دیالوگ‌های به‌اندازه، موجز و موثر و بازی جذاب دو بازیگر این فیلم، این اثر را به یاد ماندنی و تاثیر گذار می‌کند...

#معرفی_فیلم

#رسول_اسدزاده

https://www.instagram.com/p/DFfPbvPi9s9/?igsh=ajVpdDJiZTV4YWU0

رسول اسدزاده

21 Jan, 03:17


این یک دقیقه درّ افشانیِ استاد بهرام بیضایی خلاصه‌ای از رفتار سیاسی ما ایرانی‌هاست.

رسول اسدزاده

20 Jan, 20:10


.

امروز چهل و هفتمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا رسما آغاز به کار می‌کند. رئیس جمهوری که به احتمال زیاد جهان چهار سال جنجالی در دوره او تجربه خواهد کرد... اینکه ترامپ چگونه آدمی‌ است و چه سیاست‌هایی در پیش خواهد گرفت موضوعی جداست. امروز برای من نحوه تسلیمِ مسالمت‌آمیز قدرتمندترین جایگاه سیاسی جهان است که اهمیت دارد... در بخشی از مراسم‌ تحلیف دونالد ترامپ سخنران مراسم که مسئول انتقال رسمی قدرت به رئیس جمهور جدید در ایالات متحده است، در سخنانی کوتاه به حقِ انتخاب مردم و قدرتی که قانون اساسی آمریکا به شهروندان این کشور برای ایجاد تغییر در راس قدرت سیاسی کشورشان داده است اشاره کرد و اینکه اراده مردم‌ آمریکا دویست و پنجاه سال است که بر اشخاص ارجحیت دارد... براستی که وابسته نبودنِ ممات و حیاتِ کشور، تمامیت ارضی و استقلال قوای سه گانه به یک فرد، تقسیم قدرت سیاسی بین نهادهای برآمده از آرای عمومی، قابل کنترل بودن قدرتِ شخص اول کشور، محدود بودنِ زمانِ حضور او در راس قدرت و مسالمت‌آمیز بودنِ انتقال قدرت، غبطه برانگیزترین و ارزشمندترین امتيازاتِ یک جمهوریِ واقعی و دموکراتیک هستند...

#دونالد_ترامپ #ترامپ #آمریکا #دموکراسی #جمهوری

#potus #trump #donaldtrump #USA

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DFDjdJ9C-ew/?igsh=MzQ3YnA1OXh2d2hn

رسول اسدزاده

20 Jan, 14:21


https://youtu.be/S9aY0TQLfu8?si=g1cxvTWNATzXww1l

رسول اسدزاده

20 Jan, 14:14


دانلود فیلم Labyrinth of Lies 2014
https://www.myf2m.com/8749/labyrinth-of-lies-2014/

رسول اسدزاده

16 Jan, 04:49


.


ساعت دوازده و نیم‌ شب است، باید بخوابم تا بتوانم قبل از ساعت شش مثل آدم بیدار شوم. پیش از تنظیم آلارم گوشی روی ساعت ۴۵ : ۵ دقیقه آخرین نگاه را به اینستاگرام می‌کنم، صفحه‌ام دچار اختلال است، استوری دوستانم برای من نمایش داده نمی‌شود. لابد باز حرفی زده‌ام به مذاق بعضی‌ها خوش نیامده... سانسور در رسانه‌های آزاد هم این شکلی است. به جای بگیر و ببند با ریپورت و بلاکِ گلّه‌ای سعی می‌کنند دهان آدم را گل بگیرند، ولی کسی که تنش می‌خارد را نمی‌شود خفه کرد. این خوره‌ای است که از دوران روزنامه‌های دوم خردادی به جان من افتاد. تبدیل شدن به عمله‌ی حقیقت و آزادی در میدان مین... فید اینستاگرام را بالا پایین می‌کنم. ابراهیم نبوی مرده است. خودش را کشته، دخترانش خبر را منتشر کرده‌اند...

بلند می‌شوم می‌روم در آشپزخانه یک ساشه پودر منیزیوم سیترات می‌ریزم داخل یک لیوان آب بزرگ... محلول را سر می‌کشم، ترکیب منیزیوم با مزه خمیر دندانِ آیسی فِرِشِ کلوزآپ، در دهانم طعم براده آهن تولید می‌کند... می‌نشینم روی مبل تا ور رفتم با موبایل گلی را بیدار نکند. توییتر خیلی زود پر می‌شود از خاطرات آدم‌هایی که یک زمانی با ابراهیم‌ نبوی کار می‌کردند و همه اذعان دارند ( خیلی وقت است او را ندیده‌‌ایم ) دشنام پیشه‌گان شروع کرده‌اند به کالبد شکافیِ سمت‌های او در وزارت کشور و یادآوریِ سخنانی که می‌شود از آنها برای کوبیدنِ یک‌ مرده، بُل گرفت. اصلاحات‌چی، پنجاه و هفتی... انگار که همه طیّب و طاهر در این کشور زندگی کرده‌اند و برای لقمه‌ای نان هیچ وقت به چیزی که نیستند تمارض نکرده‌اند به جز همین ابراهیم نبوی...

دوستدارانش از روشن نگه داشتنِ مشعلِ نقد توسط او نوشته‌اند، از خدمتش به ادبیاتِ طنز، از تلاشش برای جا خالی دادن به داسِ سانسور، از گزیدنِ قدرت و خودکامگی با قلم، از امیدی که یک زمانی اسمش اصلاحات بود... خودِ نوجوانم را به یاد می‌آورم که پول تو جیبی‌ام خرج روزنامه و مجلات دوم‌ خردادی می‌شد. ستون ابراهیم نبوی در طوس، جامعه، عصر آزادگان و کوفت و زهرمار، شلاقِ کلمات او روی تنِ سخنرانی‌های ملّا حسنی... نوشته‌های او در سایت بالاترین که پس از خرداد سال ۸۸ محل تجمعِ گیس بریده‌های دوران اصلاحات بود... کنایه‌های تیزش به تمامیت خواهی و روزمرگی‌های تلخش از تبعید، از جلای وطن... حالا او مرده، آموزه‌‌هایش در کنایه زدن با من است، دهانم کماکان مزه آهن می‌دهد، من یک خرده بورژوایِ غمگین که خیال می‌کند عمله‌ی حقیقت و آزادی است...

برای

#ابراهیم_نبوی

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DE34FQpi60B/?igsh=MXhxdmt1ZHI2eng4NA==

رسول اسدزاده

15 Jan, 11:46


حبیب لاجوردی (۷ خرداد ۱۳۱۷ - ۳ مرداد ۱۴۰۰)
بنیان‌گذار و مدیر برنامه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد‌

رسول اسدزاده

15 Jan, 11:35


https://m.youtube.com/watch?v=bQfnvZKPYyQ

رسول اسدزاده

15 Jan, 11:35


https://m.youtube.com/watch?v=wOYZxMm7tIEl

رسول اسدزاده

14 Jan, 18:03


🔻تصاویری از رحیم چمران، فرزند شهید مصطفی چمران، یکی از آنش‌نشان‌های کالیفرنیا

@eskannews_com
instagram.com/eskannews

رسول اسدزاده

13 Jan, 20:30


استاندار تهران: سالانه حدود ۲۰۰ هزار نفر به تهران مهاجرت می‌کنند

🔹معتمدیان، تهران را مهاجر پذیرترین استان کشور خواند و گفت: سالانه حدود ۲۰۰ هزار نفر به تهران مهاجرت می کنند که بخش قابل‌توجهی از این مهاجران از کشورهایی همسایه شرق و جنوب شرقی به تهران وارد میشوند.

@chaalesh24

رسول اسدزاده

13 Jan, 09:00


شخص را می بوسید و تا زنده بود خودش را رهین منت او می دانست.از پشت شیشه دقت کرد،در مغازه دو نفر زن با هم حرف می زدند و یکی از آنها او را با دستش نشان داد.تمام صورت مهرداد مثل شله سرخ شد بالای،مغازه را نگاه کرد دید نوشته:«مغازه سیگران نمرة 102» خودش را آهسته کنار کشید،چند قدم دور شد .
بدون اراده راه افتاد،قلبش می تپید،جلو خودش را درست نمی دید.مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد نمی شد و می ترسید مبادا کسی پیشدستی بکند و آنرا بخرد.در تعجب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بی اعتنا به این مجسمه نگاه می کردند.شاید برای این بود که او را گول بزنند،چون خودش می دانست که این میل طبیعی نیست !

یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود،نامزدش درخشنده را دوست نداشت.فقط از ناچاری ، از رودربایستی مادرش به او اظهار علاقه میکرد.با زنهای فرنگی هم می دانست که به این آسانی نمی تواند رابطه پیدا بکند،چون از رقص،صحبت،مجلس آرائی،دوندگی، پوشیدن لباس شیک،چاپلوسی و همة کارهائی که لازمة آن بود گریزان بود.بعلاوه خجالت مانع میشد و جربزه اش را در خود نمی دید.ولی این مجسمه مثل چراغی بود که سرتاسر زندگی او را روشن میکرد – مثل همان چراغ کنار دریا که آنقدر کنار آن نشسته بود و شبها نور قوسی شکل روی آب دریا می انداخت.آیا او آنقدر ساده بود،آیا نمی دانست که این میل مخالف میل عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمی دانست که این مجسمه از یک مشت مقوا و چینی و ر نگ و موی مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که به دست بچه می دهند.نه می تواند حرف بزند،نه تنش گرم است و نه صورتش تغییر می کند؟ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباختة آن مجسمه کرد.او از آدم زنده که حرف بزند،که تنش گرم باشد،که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند،که حسادتش را تحریک بکند می ترسید و واهمه داشت.نه،این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمی توانست ازین ببعد بدون آن کار بکند و بزندگی ادامه بدهد.آیا ممکن بود همة اینها را با سیصد و پنجاه فرانک بدست بیاورد؟

مهرداد از میان مردم دستپاچه که در آمد و شد بودند با فکر مغشوش می گذشت،بی آنکه کسی را در راه ببیند و یا متوجه چیزی بشود.مثل یک آدم مقوائی،مثل مجسمة بی روح و بی اراده راه میرفت، مثل آدمی که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد.همینطور که می گذشت زنی را دید که رو دوشی سبز داشت و صورتش غرق بزک بود،بی مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد.او از کنار کلیسا در کوچة سن ژاک پیچید که کوچه باریک و ترسناکی بود با ساختمانهای دود زده،و تاریک.آن زن در خانه ای داخل شد که از پنجره باز آن آهنگ رقص فکس تروت که در گرامافون میزدند شنیده می شد،که فاصله بفاصله با آواز سوزناک انگلیسی همان آهنگ را تکرار می کرد.او مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ بکیفیت این ساز نمی توانست پی ببرد.این زن کی بود و چرا آنچا رفت؟چرا دنبالش آمده بود؟دوباره براه افتاد.چراغهای سرخ میکده های پست،مردهای قاچاق،صورتهای عجیب و غریب، قهوه خانه های کوچک و مرمومز که بفراخور این اشخاص درست شده بود یکی بعد از دیگری از جلو چشمش می گذشت.جلو بندر نسیم نمناک و خنکی می وزید که آغشته به بوی پرک،بوی قطران و روغن ماهی بود.چراغهای رنگین،سر دیرکهای آهنگ چشمک می زدند.در میان همهمه و جنجال کشتیهای بزرگ و کوچک،قایق و کرجی بادبان دار،یکدسته کارگر،دزد و پاچه ورمالیده همه جور نمونه نژاد آدم دیده می شد،از آن دزدهای قهار که سورمه را از چشم می دزدند،مهرداد بی اراده تکمه های کت خودش را انداخت و سین ه اش را صاف کرد بعد با قدمهای تندتر بطرف شوسة اتازونی رفت که سدی از سمت جلو آن ساخته شده بود . کشتی بزرگی کنار دریا لنگر انداخته بود و چراغهای آن ردیف از دور روشن شده بود.ازین کشتیهائی که مانند دنیاهای کوچک،مثل شهر سیار آب دریا را می شکافت و با خودش یکدسته مردمان با روحیه و قیافه و زبانهای عجیب و غریب از ممالک دوردست به بندر وارد میکرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم می شدند.این مردمان غریب،این زندگیهای عجیب را یکی یکی از جلو چشمش می گذرانید،صورت بزک کردة زنها را دقت میکرد.آیا اینها بودند که مردها را فریفته و دیوانه خودشان کرده بودند؟آیا اینها هر کدام مجسمه ای بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت شیشة مغازه نبودند؟سرتاسر زندگی بنظرش ساختگی،موهوم و بیهوده جلوه کرد.مثل این بود که درین ساعت او در مادة غلیظ و چسبنده ای دست و پا میزد و نمی توانست خودش را از دست آن برهاند.همه چیز بنظرش مسخره بود؛همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست بگردن جلو سد نشسته بودند،بنظر او مسخره بودند.درسهائی که خوانده بود،آن هیگل دودزده مدرسه،همة اینها به نظرش ساختگی،من در آری و بازیچه آمد.برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشة مغازه بود.ناگهان برگشت،با گامهای مرتب از میان مردم گذشت و همین که جلو مغازة سیگران رسید ایستاد.دوباره نگاهی به مجسمه کرد،سر جای خودش

رسول اسدزاده

13 Jan, 09:00


بود،مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت.وارد مغازه شد.دختر خوشگلی با لباس سیاه و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد، جلو آمد و گفت :
-آقا چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :
- این مجسمه را .
- لباس مغز پسته ای را میخواستید؟ما رنگهای دیگرش را هم داریم.اجازه بدهید.دو دقیقه صبر بکنید، بفرمائید الان کارگر ما می پوشد به تنش ببینید.لابد برای نامزد خودتان می خواهید همین رنگ مغزپسته ای را خواسته بودید؟
-ببخشید،مجسمه را میخواستم.
-مجسمه!چطور مجسمه؟مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جائی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت،فورًا مثل اینکه باو الهام شد گفت:
-بله،مجسمه را همینطور که هست با لباسش،چون من خارجی هستم و مغازة خیاطی دارم،این مجسمه را همینطور که هست میخواستم.
-آه!این مشکلست،باید از صاحب مغازه بپرسم،(رویش را کرد بطرف زن دیگری و گفت:)آهای سوزان،مسیو لئون را صدا بزن .
مهرداد بطرف مجسمه رفت،مسیو لئون با ریش خاکستری،قد کوتاه،بدنی چاق،لباس مشکی و زنجیر ساعت طلا بعد از مذاکره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت :
- آقا شما مجسمه را خواسته بودید؟چون همکار هستیم بشما همینطور با لباسش دو هزار و دویست فرانک میدهم با تخفیف نهصد فرانک.چون برای خودمان این مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانک تمام شده.لباسش هم سیصد و پنجاه فرانک ارزش دارد.این قشنگترین مجسمه ای است که از چینی خالص ساخته شده،بشما تبریک میگویم،معلوم میشود شما هم خبره هستید.این کار آرتیست معروف« دوکرو » است.چون ما می خواستیم مجسمه هائی بطرز جدید بیاوریم اینست که بضرر خودمان این مجمسه را میفروشیم،ولی بدانید بطور استثناء است،چون معمولا اثاثیه مغازه را ما به مشتری نمی فروشیم و ضمنًا تذکر میدهم که می توانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم .
مهرداد سرخ شده بود نمی دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگوید.به عوض جواب دست کرد کیف بغلی خودش را درآورد،دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی بدست صاحب مغازه داد و سیصد فرانک پس گرفت.آیا با سیصد فرانک می توانست یکماه زندگی بکند؟چه اهمیتی داشت چون به منتها درجة آرزوی خودش رسیده بود !
پنج سال بعد ازین پیش آمد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد.ولی چیزی که اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات هم برای او نیاورد.روز سوم که گذشت مادرش او ر ا صدا زد و باو سرزنش کرد.مخصوصًا گوشزد کرد در این مدت شش سال درخشنده به امید او در خانه مانده است.و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگیرد.اما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش ریخت و جواب داد،که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشوئی نکنم.مادرش متأثر شد و دانست که پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پیش نیست.این تغییر اخلاق را در اثر معاشرت با کفار و تزلزل در فکر و عقیدة او دانست.اما بعد هم هر چه در اخلاق،رفتار و روش او دقت کردند چیزی که خلاف اظهار او را ثابت بکند ندیدند و نفهمیدند که بالاخره او در چه فرقه و خطی است.او همان مهرداد ترسو و افتاده قدیم بود تنها طرز افکارش عوض شده بود،و اگر چه چندین نفر مواظب رفتار او شدند ولی از مناسبات عاشقانه اش چیزی استنباط نکردند.

اما چیزیکه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اطاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمة زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت،یک دستش را بکمرش زده بود و دست دیگرش به پهلویش افتاده بود و لبخند میزد،یک پردة قلمکار هم جلو آن آویزان بود،و شبها، وقتیکه مهرداد بخانه برمی گشت درها را می بست،صفحة گرامافون را می گذاشت،مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد،بعد ساعتهای دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد.گاهی که شراب او را میگرفت بلند میشد،جلو میرفت و روی زلفها و سینة آن را نوازش میکرد.تمام زندگی عشقی او بهمین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر عشق،شهوت و آرزو بود.

پس از چندی خانواده اش و مخصوصًا درخشنده که درین قسمت کنجکاو بود پی بردند که سری درین مجسمه است.درخشنده به طعنه اسم ا ین مجسمه را عروسک پشت پرده گذاشته بود.مادر مهرداد برای امتحان چندین بار به او تکلیف کرد که مجسمه را بفروشد و یا لباسش را بجای سوغات به درخشنده بدهد.ولی همیشه مهرداد خواهش او را رد میکرد.از طرف دیگر درخشنده برای اینکه دل مهرداد را بدست بیاورد،سلیقه و ذوق او را ازین مجسمه دریافت.موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند،لباس مغزپسته ای بهمان شکل مجسمه دوخت،حتی مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت،کار درخشنده این بود که می آمد در اطاق مهرداد،جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد.یکدستش را بکمرش میزد،مثل مجسمه گردنش را کج

رسول اسدزاده

13 Jan, 09:00


می گرفت و لبخند میزد،و مخصوصًا آن حالت چشمها،حالت دلربا که در عین حال بصورت انسان نگاه میکرد و مثل این بود که در فضای تهی نگاه میکند،میخواست اصلا روح این مجسمه را تقلید بکند.شباهت کمی که با مجسمه داشت اینکار را تا اندازه ای آسان کرد.درخشنده ساعتهای دراز همة جزئیات تن خود را با مجسمه مقایسه میکرد و کوشش مینمود که خودش را بشکل و حالت او را درآورد و زمانی که مهرداد وارد خانه میشد،به شیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را به مهرداد نشان میداد.در ابتدا زحماتش بهدر میرفت و مهرداد باو محل نمی گذاشت.این مسئله سبب شد که بیشتر او را باین کار ترغیب و تهییج بکند و باین وسیله کم کم طرف توجه مهرداد شد.و جنگ درونی،جنگ قلبی در او تولید گردید.مهرداد فکر میکرد از کدام یک دست بکشد؟از انتظار و پافشاری دخترعمویش حس تحسین و کینه در دل او تولید شده بود.از یکطرف این مجسمة سرد رنگ پاک شده با لباس رنگ پریده که تجزیة جوانی و عشق،و نمایندة بدبختی او بود و پنج سال بود که با این هیکل موهوم بیچاره احساسات و میلهایش را گول زده بود،از طرف دیگر دخترعمویش که زجر کشیده،صبرکرده،خودش را مطابق ذوق و سلیقة او درآورده بود،از کدام یک می توانست چشم بپوشد؟ولی حس کرد که باین آسانی نمیتواند ازین مجسمه که مظهر عشق او بود صرفنظر بکند.آیا وی یک زندگی بخصوص،یک مکان و محل جداگانه در قلب او نداشت؟چقدر او را گول زده بود، چقدر با فکرش تفریح کرده بود، برای او خوشی تولید شده بود و در مخیلة او این مجسمه نبود که با یکمشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد،بلکه یک آدم زنده بود که از آدمهای زنده بیشتر برای او وجود حقیقی داشت.آیا میتوانست آنرا روی خاکروبه بیندازد یا به کس دیگر بدهد.پشت شیشة مغازه بگذارد و نگاه هر بیگانه ای به اسرار خوشگلی او کنجکاو بشود و با نگاهشان او را نوازش بکنند و یا آنرا بشکنند،این لبهائی که آنقدر روی آنها را بوسیده بود،این گردنی که آنقدر روی آنرا نوازش کرده بود؟هرگز.باید با او قهر بکند و او را بکشد،همانطوریکه یکنفر آدم زنده را می کشند،بدست خودش آنرا بکشد.برای این مقصود مهرداد یک رولور کوچک خرید.ولی هر دفعه که میخواست فکرش را عملی بکند تردید داشت .
یکشب که مهرداد مست و لایعقل،دیرتر از معمول وارد اطاقش شد،چراغ را روشن کرد.بعد مطابق پرگرام معمولی خودش پرده را پس زد،شیشة مشروبی از گنجه درآورد.گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید.بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و به او نگاه کرد.

مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمیدید،چون خودبخود در مغز او شکلش نقش می بست.فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود.بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد،آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت،دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب کشید و پس پس رفت.آیا راست بود،آیا ممکن بود،این حرارت سوزانی که حس کرد.نه جای شک نبود.آیا خواب نمیدید،آیا کابوس نبود؟در اثر مستی نبود؟با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند.ناگاه همینوقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یکدستش را بکمرش زده بود می خندید و باو نزدیک میشد.مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند،ولی در اینوقت فکری بنظرش رسید بی اراده دست کرد در جیب شلوارش رولور را بیرون کشید و سه تیر بطرف مجسمه پشت هم خالی کرد.ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد.مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند کرد.اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه میخورد!

رسول اسدزاده

13 Jan, 09:00


عروسک پشت پرده - صادق هدایت

تعطیل تابستان شروع شده بود.در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند.فقط مهرداد کلاه اش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود.ناظم مدرسه با سر کچل،شکم پیش آمده باو نزدیک شد و گفت:
- شما هم می روید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت،ناظم دوباره گفت:
- ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسه ی ما نیستید.حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید،ولی از من بشما نصیحت،کمتر خجالت بکشید،کمی جرئت داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.در زندگی باید جرئت داشت !
مهرداد بجای جواب گفت :
- منهم متأسفم که مدرسه ی شما را ترک میکنم !
ناظم خندید،زد روی شانه اش،خدا نگهداری کرد،دست او را فشار داد و دور شد.دربان مدرسه چمدان مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در «تاکسی» گذاشت.مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود.روزیکه در پاریس از رفقایش جدا شد مثل گوسفندی که بزحمت از میان گله جدا بکنند،مطیع و پخته بطرف لوهاور روانه گردید.طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد.فرمانبردار،افتاده و ساکت،در کار و درس دقیق و موافق نظامنامه ی مدرسه رفتار میکرد.ولی پیوسته غمگین و افسرده بود.بجز ادای تکالیف و حفظ کردن دروس و جان کندن چیز دیگری را نمیدانست.بنظر میآمد که او بدنیا آمده بود برای درس حاضر کردن،و فکرش از محیط درس و کتاب های مدرسه تجاوز نمی کرد. قیافه ی او معمولی،رنگ زرد،قد بلند،لاغر،چشمهای گرد بی حالت،مژه های سیاه،بینی کوتاه و ریش کوسه داشت که سه روز یکمرتبه میتراشید.زندگی منظم و چاپی مدرسه،خوراک چاپی،دروس چاپی، خواب چاپی و بیدار شدن چاپی روح او را چاپی بار آورده بود.فقط گاهی مهرداد میان دیوارهای بلند و دودزده ی مدرسه و شاگردانی که افکارش با آنها جور نمی آمد،زبانی که درست نمی فهیمد،اخلاق و عاداتی که به آن آشنائی نداشت،خوراکهای جور دیگر،حس تنهائی و محرومی می نمود،مثل احساسی که یکنفر زندانی بکند.روزهای یکشنبه هم که چند ساعت اجازه می گرفت و بگردش می رفت،چون از تآتر و سینما خوشش نمی آمد،در باغ عمومی جلو بلدیه ساعتهای دراز روی نیمکت می نشست،دخترها و مردم را که در آمد و شد بودند،زنها را که چیز می بافتند سیاحت می کرد و گنجشکها و کبوترهای چاهی را که آزاد روی چمن می خرامیدند تماشا می کرد.گاهی هم بتقلید دیگران یک تکه نان با خودش میبرد،ریز می کرد و جلو گنجشکها می ریخت و یا اینکه کنار دریا بالای تپه ای که مشرف به فارها بود می نشست،به امواج آب و دورنمای شهر تماشا می کرد– چون شنیده بود لامارتین هم کنار دریاچه ی بورژه همین کار ر ا می کرده.و اگر هوا بد بود در یک کافه درسهای خودش را از برمی کرد.و از بسکه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ایرانی دیگر را هم نمی شناخت که با او معاشرت بکند.مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ می شد.شاگردان فرانسوی او را مسخره می کردند و زمانی که از زن،از رقص، از تفریح،از ورزش،از عشقبازی خودشان نقل می کردند،مهرداد همیشه از لحاظ احترام حرفهای آنها را تصدیق میکرد،بدون اینکه بتواند از وقا یع زندگی خودش بسرگذشتهای عاشقانه آنها چیزی بیفزاید، چون او بچه ننه،ترسو،غمناک و افسرده بار آمده بود،تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند.و بعد هم برای اینکه پسرشان از را ه درنرود،دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینیش را خورده بودند – و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی می دانستند که بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که بدرد دوهزار سال پیش می خورد.مهرداد بیست و چهار سالش بود ولی هنوز به اندازة یک بچة چهارده ساله فرنگی جسارت،تجربه،تربیت،زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت.همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بود یک روضه خوان بالای منبر برود و او گریه بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر می شد بروزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود به مشایعت او آمده بود.ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که به او دلداری بدهد.یعنی خجالت مانع شد – هر چند او با دختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند،تا زمانیکه کشتی کراسین از بندر پهلوی جدا شد، آب دریا را شکافت و ساحل ایران سبز و نمناک،آهسته پشت مه و تاریکی ناپدید گردید

رسول اسدزاده

13 Jan, 09:00


هنوز بیاد درخشنده بود.چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بیاد می آورد ولی بعد کم کم درخشنده را فراموش کرد .
در مدت تحصیل مهرداد،چندین تعطیل در مدرسه شد،ولی تمام ا ین تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول خواندن درسهایش بود،و همیشه بخودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد،حالا که با رضایتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد،یکسر رفت در پانسیونی که قبلا دیده بود.یک اطاق گرفت و همان شب اول از بسکه سرگذشتهای عاشقانه و کیفهای همشاگردیهایش را از تعریف گران تاورن،کازینو،دانسینگ روایال و غیره شنیده بود،در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با هزار و هشت صد فرانک ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود.سر شب ریشش را تراشید،شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود،چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوی کوچه پاریس رفت که کوچه پرجمعیت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهی میشد.مهرداد آهسته راه میرفت و از روی تفنن اطراف خودش را نگاه میکرد، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد- او پول داشت،آزاد بود،سه ماه وقت در پیش داشت و امشب هم میخواست ازین آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود.این بنای قشنگی که آنقدر از جلوی آن گذشته بود و هیچوقت جرئت نمیکرد که در آن داخل بشود،حالا امشب به آنجا خواهد رفت و شاید،کی میداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروی سیاه او بشوند!همینطور که با تفنن میگذشت، شت شیشة مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد.چشمش افتاد به مجسمة زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد.مژه های بلند ،چشمهای درشت،گلوی سفید داشت و یک دستش را بکمرش زده بود.لباس مغز پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را بطرز غریبی در نظر او جلوه داد.بطوریکه بی اختیار ایستاد،خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت.این مجسمه نبود،یک زن،نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد.آن چشمهای کبود تیره،لبخند نجیب دلربا،لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند،اندام باریک ظریف و متناسب،همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی او بود.به اضافه این دختر با او حرف نمیزد،مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند،مجبور نبود برایش دوندگی بکند،حسادت بورزد،همیشه خاموش،همیشه به یک حالت قشنگ،منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد.نه خوراک میخواست و نه پوشاک،نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت.همیشه راضی،همیشه خندان،ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد،اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید.صورتی که
هیچوقت چین نمیخورد.متغیر نمیشد.شکمش بالا نمی آید،از ترکیب نمی افتاد.آنوقت سرد هم بود.همة این افکار از نظرش گذشت.آیا می توانست،آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد،ببوید،بلیسد،عطری که دوست داشت به آن بزند،و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید.چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و،او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند.اما این مجسمه را کجا بگذارد؟نه،هیچکدام از زنهائی که تاکنون دیده بود بپای این مجسمه نمی رسیدند.آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی بنظر او جان داده بود.همة این خطها،رنگها و تناسبی که او از ز یبائی میتوانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد.و چیزیکه بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت بیک حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود .فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود.اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود،در صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی انگیخت .
یک ورقه مقوائی پائین پای مجسمه گذاشته بودند،رویش نوشته بود 350 فرانک.آیا ممکن بود این مجسمه را به سیصد و پنجاه فرانک به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بدهد،لباسهایش را هم بصاحب مغازه بدهد و این مجسمه مال او بشود،مدتی خیره نگاه کرد،ناگهان این فکر برایش آمد که ممکن است او را مسخره بکنند ولی نمیتوانست ازین تماشا دل بکند،دست خودش نبود،از خیال رفتن به کازینو بکلی چشم پوشیده و به نظرش آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد.اگر این مجسمه مال او بود،اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند!یکمرتبه ملتفت شد که پشت شیشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناسب نداشت،و پیش خودش گمان کرد همه مردم متوجه او هستند،ولی جرئت نمیکرد که وارد مغازه بشود و معامله را قطع بکند.اگر ممکن بود کسی مخفیانه می آمد و این مجسمه را باو می فروخت و پولش را از او می گرفت تا مجبور نمی شد که جلو چشم مردم اینکار را بکند،آنوقت دستهای آن

رسول اسدزاده

13 Jan, 06:43


.‌

آریا یک ربات انسان نمای فوق پیشرفته است که به هوش مصنوعی مجهز است. می‌تواند به سوالات پاسخ دهد، چشم‌هایش قدرت دنبال کردن حرکات را دارند و به قدری شبیه انسان است که می‌شود با او وارد رابطه شد. اگر هم از چهره‌اش ناراضی بودید می‌توانید رنگ مو و اجزای صورتش را تعویض کنید. قیمت؟ ناقابل ۱۷۵ هزار دلار... شاید در نگاه اول آریا یک ماشین مدرن مانند تمام ساخته‌های بشر باشد ولی وقتی به تنهاییِ انسان و تلاش بی‌پایان او برای سر و سامان دادن به غرایز، نیازها و افکارِ سردرگمش فکر کنیم، موضوع تبدیل به یک کمدی سیاه می‌شود. میل آدمیزاد به داشتن روابط انسانی و خستگی و سرخوردگی از برقراری رابطه دلخواه با هم نوعانش را می‌شود در کالبد این ماجرا دید و حس کرد...

صادق هدایت یک داستان کوتاه معروف دارد به نام "عروسکِ پشت پرده" که در آن مهرداد یک جوان به اصطلاح آفتاب مهتاب ندیده، عاشق یک مانکن پشت ویترین می‌شود. هدایت صحنه مواجهه مهرداد با عروسک را چنین نوشته است. "مهرداد پشت مغازه‌ ایستاد و نگاه کرد. چشمش افتاد به مجسمه زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می‌زد. مژه‌های بلند، چشم‌های درشت و گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود. لباس مغز پسته‌ای او زیر پرتو کبود رنگِ نورافکن، این مجسمه را به طرز غریبی در نظر مهراد جلوه داد. به طوری که بی‌اختیار ایستاد، خشکش زد و مات و مبهوت غرق تماشای مجسمه شد، این مجسمه نبود، یک زن! نه بهتر از زن... یک فرشته بود که به او لبخند می‌زد‌. آن چشم‌های کبودِ تیره، لبخند نجیب و دلربا، اندام باریک، ظریف و متناسب، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیباییِ او بود. به اضافه این دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود به او به حیله و دروغ ابراز عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برای او دوندگی کند، حسادت کند، همیشه خاموش!!! همیشه به یک حالتِ قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسّم‌ می‌کرد. نه خوراک می‌خواست نه پوشاک، نه بهانه می‌گرفت و نه ناخوش می‌شد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان... ولی از همه اینها مهمتر اینکه حرف نمی‌زد. اظهار عقیده نمی‌کرد، و ترسی از این نبود که اخلاقشان با هم جور نیاید. صورتی داشت که چین نمی‌خورد، شکمش بالا نمی‌آمد و اندامش از ترکیب نمی‌افتاد."

اگر هدایت با همان نبوغ الان این داستان را می‌نوشت، شاید به جای حرف نزدن، قابل مدیریت بودنِ حرف‌ها و خواسته‌های عروسک را مطلوب‌ترین ویژگی او می‌دانست، اما اصل قضیه سرجای خودش است. سیاه چاله‌ای به نامِ " تنهاییِ بشر" که هیچ وقت و با هیچ کس و هیچ چیز به طور کامل پر نمی‌شود...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/reel/DEwNwW-i0IL/?igsh=Nno2ZWwxd2FxMDcw

رسول اسدزاده

11 Jan, 19:56


🔻فرزندآوری فراوان اتباع اففانستانی چالش‌های جمعیتی و اجتماعی جدی به همراه دارد/ اتباع افغانستانی نباید انتظار تابعیت ایران را داشته باشند

حسینعلی حاجی‌دلیگانی، نماینده مجلس:

فرزندآوری فراوان اتباع افغانستانی چالش‌های جمعیتی و اجتماعی جدی را به همراه دارد. ضروری است که وزارت کشور و دولت به‌طور شفاف برای این افراد مشخص کنند که تبعه کشور دیگری هستند.

این آگاهی دادن باید به‌گونه‌ای باشد که اتباع افغانستانی بدانند کشورشان جایگاه اصلی آنها است و انتظار تابعیت ایران نداشته باشند. همچنین باید زمینه‌ای فراهم شود که این افراد به کشور خود بازگردند و در آنجا زندگی کنند.

عدم مدیریت صحیح این مساله می‌تواند در آینده نزدیک به مشکلات جدی‌تری منجر شود و فشارهای اقتصادی و اجتماعی بیشتری را به کشور تحمیل کند./دیده‌بان ایران

@eskannews_com
instagram.com/eskannews

رسول اسدزاده

11 Jan, 16:41


.


مژگان جان! خانم شجریان... راستش را بخواهید من یکی باورم می‌شود که برق در جایی مثل آمریکا هم پس از این حجم گسترده و وحشتناک از آتش سوزی، قطع شود ولی باورم نمی‌شود آسمانِ LA همرنگِ آسمان ایران باشد. در همان کشوری که شما ساکن هستید حدود یک و نیم میلیون نفر ایرانی زندگی می‌کنند. اگر آسمان همه جا یک رنگ است جلای وطنِ این همه آدم که از استرالیا تا آلاسکا و از ژاپن تا برزیل پخش و پلا شده‌اند برای چه بوده است؟ می‌دانید خانم شجریان شاید برای کسی که لای پنبه بزرگ شده، به لطفِ آوازه‌ی پدر هیچگاه حِرمان و حسرت را با پوست و گوشت و استخوان درک نکرده و در شمال تهران و خوش نشین‌های مشهد زیسته و گرین کارتش بدون سگ دو زدن برای گرفتن اپلای و آیلتس، صادر شده، آسمانِ کالیفرنیا توفیری با آسمان ایران نداشته باشد اما برای خیلی‌ها اینگونه نیست...

چند روز پیش ویدئویی از سخنرانی خانم دکتر ژاله آموزگار دست به دست می‌شد که در مراسمی خطاب به جوانان ایران با لحنی بغض آلود ‌می‌گفت : " نروید، ایران تنهاست... اگر می‌روید ایران را به دست که می‌سپارید؟ ایران را تنها نگذارید. فردوسی شما را نمی‌بخشد..." همزمان با این سخنان یک‌ ویدئو هم از حسنا میرهادی دختر فوتبالیست ایرانی که اخیرا به کانادا مهاجرت کرده وایرال شد که با بغض و هیجان و اندوه دارد از تحققِ آرزوی داشتن یک لپ تاپ که با دستمزد یک ماه خریده حرف می‌زند. من چطور باور کنم آسمان کانادا و ایران برای کسی که خریدن لپ تاپ برایش آرزو بود یک رنگ است؟

البته من حرف‌های خانم آموزگار را به حساب ایران دوستی ایشان و نگرانی به حقی که از خالی شدن وطن از نخبگان وجود دارد می‌گذارم، ولی این حقیقت را هم نمی‌توانم نادیده بگیرم که ژاله آموزگار در حالی به دیگرانِ پند به ماندن می‌دهد که سالهای طلاییِ جوانی‌اش را در فرانسه زندگی کرده، نشان لوژیون دونور دارد، دکترای زبان شناسی را از دانشگاه سوربن پاریس گرفته و همین حالا هم دختر خودش مقیم فرانسه است‌. با این حال اگر امثال او از اینکه در کشورهای دیگر خبری نیست حرف می‌زنند، دست کم الان پایشان روی خاک ایران است... شما هم به نظر من بهتر است هر وقت به ایران برگشتید و عطای LA را به لقایش بخشیدید، برای مخاطبانتان از یک رنگ بودن آسمان بگویید... راستی محض اطلاعتان بگویم که اینجا آسمان یک و ماه و نیم است که خاکستریِ مایل به قهوه‌ای است‌...

#مژگان_شجریان #حسنا_میرهادی #ژاله_آموزگار

#رسول_اسدزاده


https://www.instagram.com/p/DEsGrzCiNlq/?igsh=MXRzeHMzdmp6bXkweA==

رسول اسدزاده

08 Jan, 07:45


.

خوب دعوا کنیم...

زندگی‌ مشترک صحنه بزرگی از یک نمایش طولانی است. با کمدی رومنس شروع می‌شود، ادامه می‌یابد، گاهی تبدیل به فیلم اروتیک می‌‌شود، به ملو درام تغییر شکل می‌دهد، گاهی به ژانر وحشت تبدیل می‌شود و در بیشتر مواقع به یک‌ تراژدی ختم می‌شود... در روزهای اخیر دو تصویر در فضای آنلاین وایرال شده که سکانس‌های کوتاهی از استحاله‌ی زندگی زناشویی از کمدی رومنس به تراژدی است. در تصویر اول شهرام شکوهی در یک لایو اینستاگرامی لحظات پس از یک زد و خورد و دعوای خانوادگی را بصورت پخش زنده به مردم نشان می‌دهد. آثار خون و شکستگی در خانه پیداست. همسرش گوشه مبل کز کرده، فحش و تهدید و فریاد در چهاردیواری آقای خواننده جریان دارد... در تصویر دوم زنی عمامه یک آخوند را در سالن انتظار فرودگاه مهرآباد از سرش برداشته که دقایقی پیش از آن در ملا عام و پیش چشم مردم حاضر در صحنه از همسرش سیلی خورده است...

زندگی‌ مشترک با پیش کش کردنِ جان و عشق و عمر به هم شروع می‌شود ولی وقتی یک دعوای اساسی شروع شد، زن و مردم لیست چیزهایی مانند یک خودکار یا یک قاشق و جعبه دستمال کاغذی را هم برای بُردن از خانه تهیه می‌کنند، انگار که در تمام روزها و سال‌هایی که گفته‌اند و خندیده‌اند، به یک چنین روزی و اشیایی که مال خودِ خودشان است فکر کرده‌اند... ضعف‌ها، تغییرات عاطفی، شکستن تصوّراتی که از شریک‌ زندگی‌ در سر پروانده شده، عدم رشد و تغییر، رسیدن عشق به تاریخ انقضا و هزاران دلیل منطقی یا عجیب دیگر، باعث می‌شود یک‌ روزی زن و مرد دعواهایشان را علنی کنند...

آیا به زوج‌هایی که در ملا عام زد و خورد می‌کنند باید نزدیک شد؟ نمی‌دانم... آیا باید دخالت کرد؟ نمی‌دانم... وقتی در همسایگی صدای شکستن و کتک کاری می‌آید، باید به جایی زنگ زد؟‌ نمی‌دانم... تنها چیزی که از آن مطمئن هستم این است که بیشتر این دعواها پس از فروکش کردن از آدمیزاد یک‌ کشتی طوفان زده می‌سازند که دلش به پایان رضا نیست... دوستی داشتم که می‌گفت حتی موقع دعوا و زد و خورد هم می‌شود خوب بود... آدم دوست ندارد از سمت بخش‌هایی که از آنها شکست خورده توسط شریک زندگی اش مورد هجوم واقع شود، دوست ندارد از جاهایی که خودش هم از آنها بدش می‌آید و زورش به آنها نمی‌رسد گزیده شود... خوب دعوا کردن یعنی همین، یعنی نزدن حرف‌ها و انجام‌ ندادنِ کارهایی که نمی‌شود به هیچ شکلی جمعشان کرد... وگرنه زن و مرد می‌مانند و یک خلسه عمیقِ پس از دعوا، که شبیه به احساسِ بریدن رگِ دست داخل حمام است...

#رسول_اسدزاده‌
https://www.instagram.com/p/DEjiTcNC_DE/?igsh=MWZoenJndGRoeGNzMg==

رسول اسدزاده

21 Dec, 12:55



آرام آرام‌ می‌آیم داخل کوچه، اول خیابانِ زنجیر ( طالقانیِ فعلی ) بقالی حاج محمود نیست ولی آرایشگاه شاهین هست. خانه زیبا و مادرش نیست، ولی خانه حاج عباس ( پدربزرگِ صبا ) هست... همینطور سلّاته سلّانه خانه‌ها، درها، پلاک‌ها و پنجره‌های مشرف به کوچه را نگاه می‌کنم که چشمم می‌افتد به دیواری که روی آن نوشته : دوستت دارم M...

مامان را که بستری کردیم، پرستار بخش بدون اینکه مارا نگاه کند و درحالی که صفحات پرونده را ورق می‌زد، گفت همراهان آقا به سلامت و به سمت آسانسور اشاره کرد... وارد آسانسور شدم، زدم طبقه همکف، آسانسور رفت طبقه چهارم، دو مریض روی ویلچر را آوردند، خودم‌ را چسباندم به آینه... اتاقک با ملودی بتهوون به سمت پایین رفت. دیشب در ارومیه برف و بارانِ درهم باریده چیزی شبیه یخ در بهشتِ بی‌رنگ، هوا مه آلود و خوب است. داخل آسانسور تصمیم می‌گیرم بروم‌ به سمت کوچه کودکی‌ام در مرکز شهر... به مغازه‌‌دارها نگاه می‌کنم، به دلّال‌ها و توتون فروش‌های دور میدان مرکزی و اطراف بازار، چند چهره آشنا می‌بینم... آدم‌هایی که انگار سجّلِ این قسمت از شهر هستند... اما خیلی چیزها عوض شده، بیشتر خانه‌های کلنگی کوچه مان کوبیده شده، چهره محله‌مان شبیه کسی است که در میانسالی جراحی زیبایی کرده است...

ما بیست و هفت سال پیش از اینجا نقل مکان کردیم ولی تا یادم می‌آید این نوشته روی دیوار این خانه بود... سماجتِ عجیبِ یک اعتراف علنی به عشق... به دختری که اسمش با "م" شروع می‌شود، مریم، مینا، معصومه، مونا... او حتما این نامه سرگشاده را در آن سالها دیده... حالا عاشق هرکه باشد، باشد، همین حالا هم آدم‌ها وقتی اینگونه بی‌محابا و علنی از عشق کسی خبردار شود قند توی دلش آب می‌شوند. چه برسد به بیست و چند سال پیش... به سال‌هایی که زندگی مثل حالا انقدر سریع نبود. تجربه کردنِ جسم و احساسِ آدم‌ها به آسانیِ امروز نبود... رساندن پیام عشق هم همینطور..‌. دلم می‌خواهد، M داستان ما به جز این دیوار نوشته، نامه هم گرفته باشد، نامه‌ای که با خودکار عطریِ بنفش روی کاغذِ نامه که حاشیه گل و درخت و غروب داشت نوشته شده باشد... دلم می‌خواهد پنهانی نوار کاست معین گرفته باشد، یک روز در خفا بوسیده شده باشد، دست‌هایش یخ کرده باشد... دلم می‌خواهد چه به وصال نویسنده این جمله رسیده باشد چه نه، از یادآوری اینکه یک روزی این شکلی دوست داشته شده حالش خوب شود، حتی اگر حالا در گوشه‌ای از شهر در لاک خودش دارد روزهای سخت گذرِ زندگی را می‌سابد، یا مثل من خاطرات را می‌ریسَد و می‌آویزد به جایی که دست هیچ کس به آن نرسد...

#رسول_اسدزاده‌
https://www.instagram.com/p/DD1rjxkiYj5/?igsh=MTIxNzk2bGN1M3BlcQ==

رسول اسدزاده

19 Dec, 16:20


.


۲۹ آذر سنه ۱۴۰۳

بد روزگاری است... به قول آن شاعر که گفته بود هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم سرد است هم مسموم... نفس که می‌کشی، انگار هیولایی پنجه می‌برد داخل حلقوم آدم و دل و روده را می‌کشد داخل دهان... در این سرمای کثیف که شهر مه آلود از خفقان و یاس است، در آب و برق و گاز هم به خِنِس خورده‌ایم. مثل همیشه ما مردم‌ به صرفه جویی دعوت می‌شویم، حضرات از مردم لبیک به دو درجه کاهش دما انتظار دارند... دلار و هزینه‌ها مثل هر سال روی آب باریکه درآمد بیشینه مردم، به کیف و اختیار خودشان چهار نعل و تاخت و یورتمه می‌تازند... زندگی سخت است. تاب آوری دشوار و در کنار همه این تلِّ نکبت، کماکان صدا و موی زن در این بلاد نقل محافل... به همه آشفتگی‌های بشریت فکر می‌کنم و فرصت ناخواسته‌ای که گیرم آمده به نام زیستن... مثلا یک روز مانده به شب چلّه... بازارها کم رمق، آدم‌ها به رنگِ آسمان تهران ولی ما هنوز زنده‌ایم... به موسیقی فکر می‌کنم به زن به عشق به انار به هنر به چیزهایی که برای جراحت‌های زندگی مرحم و زخم‌بندند... به هزاران سال تمدّن در کشور کهنسالم که گویی آیین‌هایی مثل شب چلّه از زهدان آن بیرون آمده تا به ما بگوید آدمیزاد به امید زنده است...

پایان گزارش...

#رسول_اسدزاده

#شب_چله #شب_یلدا #یلدا #چله

پی نوشت : این ویدیو اجرای ترانه گل سنگم توسط گروه کُر دختران در پاییز سال ۱۳۵۶ است...
https://www.instagram.com/reel/DDwJrYOCdj4/?igsh=N3ZwZ25zNWlyMmNh

رسول اسدزاده

16 Dec, 07:41


.

وقتی بایرن مونیخ و منچستر یونایتد به فینال جام قهرمانان اروپا رسیدند من سال دوم هنرستان بودم. سال‌هایی که زندگی‌ام بوی ژل maxam زرد و عطر best و سیگارِ یواشکیِ کنت می‌داد‌. امیر عکس بزرگ دیوید بکهام را روی کلاسورش چسبانده بود. دیوید بکهام با موهای طلاییِ لَخت... بکهام چیزی شبیه جک در تایتانیک بود. قشنگ و دلربا، هم برای دخترها هم پسرها... یک سالی بود که مدل موی فرق وسط در ارومیه هم باب شده بود. به زورِ گلت و اتو مو و هزار کلک می‌خواستیم شبیه دی‌کاپریو و بکهام بشویم تا در خیابان خیّام چشم و دل دخترها را بدزدیم. موهای من مجعد و سیاه و زبر بودند. پس از یکی دو تلاش مذبوحانه از خیر فرق وسط گذشتم. نه با سشوار نه با ژل کتیرای دست ساز و نه با مکسام، نشد که نشد. مادرم گفت انگار کله‌ات را گاو لیس زده، در آینه خودم را نگاه کردم، صورتم پر از جوش و کک مک و ریش‌ و سبیل تُنُک با احمقانه‌ترین مدل مویی که می‌شد درست کرد... اما موهای امیر قشنگ بود. هم لخت و نرم بود هم یک جور رنگ قهوه‌ای خیلی کمرنگ داشت که حالا می‌دانم به آن زیتونی می‌گویند. چشم‌هایش هم عسلی کمرنگ بود. صورتش برخلاف بیشتر ما پر از جوش نبود. زنگ ورزش که فوتبال بازی می‌کردیم من مثلا لوئیز فیگو بودم او دیود بکهام... امتحانات پایان ترم شروع شده بود. روز بازی بایرن مونیخ و منچستر با او شرط و خط و نشان کشیدم. قرار شد کسی که ببازد دیگری را وسط خیایان خیاّم‌ کول کند و از جلوی سینما تا در کلیسای ننه مریم ببرد. او گفت بُرد یونایتد من گفتم گل زدن علی دایی...

اوایل بازی، بایرن مونیخ گل زد. آن سالها به قول مادرم من جغد شب بودم. تلوزیون در هال بود، بازی‌ها یازده و ربع شب شروع می‌شد و من باید پاورچین پاورچین می‌آمدم داخل هال، صدای تلویزیون را کم می‌کردم تا بازی را نگاه کنم. یک بار که بخاطر شادی گل داد و هوار کرده بودم برایم گران تمام شده بود. ماریو باسلر ضربه ایستگاهی را گذاشت درون دروازه اشمایکل... هیجانم را به زور قورت دادم... علی دایی روی نیمکت بود. دلم‌ می‌خواست او هم‌ بیاید بازی کند. تاریخی می‌شد. اولین بازیکن ایرانی در فینال چمپیونز لیگ... کار داشت تمام می‌شد که تدی شرینگهام گل مساوی را زد. برق از سرم پرید. خیال می‌کردم قرار است سر به سر امیر بگذارم و در عوض سوار شدن به او، کاست موسیقی تکنو از او بگیرم. یونایتد دومی را هم زد... مربی بایرن به جای علی دایی یک کچلِ غول تشن به اسم کارستن یانکر را وارد بازی کرده بود... الکس فرگوسن با آن آدامس گنده در دهانش خوشحالی کرد و من وزن امیر را روی گُرده‌ام احساس کردم...

بازی تمام شده بود. علی دایی خیس و باران خورده، در کنار لشکر شکست خورده آلمانی‌ها مدال نقره گرفت. گزارشگر می‌گفت همین مدال هم در تاریخ فوتبال آسیا بی‌نظیر است ولی من دوستش نداشتم. دلم می‌خواست علی دایی بازی می‌کرد، گل می‌زد... یانکر سانتر لیزارازو را به تیرک افقی کوبید، اگر علی دایی بود توپ را به تور دوخته بود...

گفتم امیر نامردی نکن، خیابان شلوغ است، آبرویم را نبر... بقیه هم بودند. جواد و محسن و رضا عمادیِ نامرد هم بودند. گفتند مرد است و حرفش، شش خرداد ۱۳۷۸، در یک عصر بهاری که از آسمان به جای باران بی‌رحمی می‌بارید من، امیر پسر خوشگل دوم کامپیوتر در هنرستان بهشتی را از سر در سینما آزادی تا کلیسای ننه مریم جلوی چشم کلّی آدم کولی دادم. کلّی آدم که بعدها فهمیدم یکی شان دوست دختر امیر است...


حالا سالها از آن باخت گذشته، علی دایی را هنوز هم دوست دارم، نه به خاطر فوتبال و خاطرات، به خاطر اینکه حتی اگر کرنش هم کرده، خوش رقصی نکرده، دهانش به اندازه باز و به موقع بسته شده، حتی اگر محافظه کار هم بوده، در بزنگاه‌های مختلف جبران کرده، حتی اگر گل نزده، قهرمان نشده، مدال نقره را شیک و قشنگ بر گردنش آویخته، هم در زندگی هم در فوتبال..‌.


#علی_دایی

#رسول_اسدزاده

https://www.instagram.com/p/DDoXUcuiHXt/?igsh=MWhpcGx4OG1xMXRyZA==

رسول اسدزاده

15 Dec, 13:36


.

کُلاژِ تصاویری که این روزها از سوریه مخابره می‌شود، تجسّمِ بیم و امید است. احمد الشرع یا همان محمد جولانی لباس تاکتیکال رزمی را در آورده، کت و شلوار پوشیده، در سخنانش ژست صلح طلبانه دارد ولی از دختر جوانی که می‌خواهد کتار او عکس بگیرد می‌خواهد حجاب اسلامی را رعایت کند. برخی از میخانه‌های دمشق بازگشایی شده‌اند ولی همزمان زن جوانی کلاشینکف به دست در مسجد اموی و هنگام برگزاری مراسم نماز جمعه نگهبانی می‌دهد... بسیاری از زندانیان و مفقودین دوران اسدها از زندان‌های این کشور آزاد شده‌اند و سوریه این روزها دارد جای زخم‌های حکومت سابق را لیس می‌زند... ارتش رسمی سوریه تقریبا نابود شده، فرماندهان ارشد فراری‌اند، ماموران زندان‌ها، شکنجه‌گران، ماموران اطلاعاتی و نهادهای امنیتی پنهان شده‌اند، ارزش لیر سوریه در برابر دلار افزایش پیدا کرده و مردم فعلا از اینکه اسد دیگر در دمشق نیست خوشحالند...

اینکه آینده این کشور به چه سمتی خواهد رفت، فعلا و در هوای مه آلود منطقه مشخص نیست. اما گمانه زنی‌ها و نشانه‌هایی که وجود دارد، احتمال تاسیس یک حکومت باثبات در سوریه را افزایش می‌دهد. معاملات قدرت‌های جهانی خبر از پایان جنگ در اوکراین می‌دهند. روس‌ها تجهیزات نظامی مهم خودشان را از سوریه برده‌اند و سخن از انتقال گاز قطر از طریق سوریه و ترکیه به اروپا مطرح است. اگر سوریه برای احداث این خط لوله بسیار مهم انتخاب شده باشد، این کشور باید به ثبات و امنیت برسد. در ضمن صحبت از بازگشت میلیون‌ها پناهنده سوری به کشورشان هم مطرح است. پناهندگانی که بیشترشان در ترکیه ساکن هستند و کشور ترکیه برای خلاص شدن از این تعداد مهاجر به یک سوریه باثبات نیاز دارد...


حدس من این است که محمد جولانی از یک سو می‌خواهد حمایت شبه نظامیان اسلام‌گرایی که همراهش بودند را حفظ کند و از سوی دیگر قصد دارد حکومتی شبیه به قطر و ترکیه را در سوریه بنیان بگذارد. حکومتی که همزمان هم به نوعی اسلامی است ( حافظ اصول دین اسلام ) و هم با ارزش‌های جهان شمول همزیستی مسالمت آميز و بر پایه منافع دارد... البته اینکه در طولانی مدّت، قشر متوسط، نهادهای مدنی و آزادی‌های سیاسی و احزاب در سوریه تقویت می‌شوند ( مانند آنچه که در ترکیه قدمت تاریخی دارد ) یا نظام سیاسی سوریه به حکومتی متکّی به شخص ( مانند قطر ) تبدیل خواهد شد، سوال بزرگی است که این روزها بقیه مردم خاورمیانه هم مانند سوری‌ها به دنبال پاسخی سریع برای آن هستند...

#سوریا #سوریه

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DDmdK0PC25K/?igsh=MW0zbTI5YXV3cDZuaA==

رسول اسدزاده

11 Dec, 06:37


.


دو سه روز پیش این بادکنک سفید داخل پارکینگ افتاده بود... ما هم مانند بقیه ساکنین ساختمان بی‌تفاوت از کنار آن رد شدیم. گاهی زیر تایر ماشین من بود گاهی کنار ماشین دیگری، گاهی هم داخل شمشادهای باغچه کوچک حیاط... بادکنک زیر چرخ نمی‌ترکد، اگر هم بترکد صدایش کم است. نه جایی اشغال می‌کند و نه زیر چرخ ماشین ناهمواری درست می‌کند. فکر می‌کنم به همین دلایل است که انگار نامرئی است. کسی کارش ندارد. حتی بچه خردسال طبقه دوم هم در این دو سه روز آن را بر نداشت. دیروز عصر گلی گفت می‌خواهم بادکنک را بیاندازم وسط کوچه تا ببینیم کسی آن را صاحب می‌شود یا نه؟ از دیروز عصر همینطور وِل وسط بن بست است. حالا برف و بارانکی هم باریده و بادکنک سفید کمی کثیف هم شده است. هنوز هیچ کس آن را برنداشته... دارم فکر می‌کنم، بعضی از ما آدم‌ها مثل همین بادکنکِ سفیدِ بی‌صاحب هستیم. بار گرانی نیستیم، بی‌آزاریم، جای کسی را تنگ نمی‌کنیم، قشنگیم... ولی انگار که نیستیم. انگار که هیچ کس ما را نمی‌خواهد. انگار نامرئی هستیم، بی‌فایده‌ایم و بود و نبودمان در این دنیا برای هیچ کس اهمیتی ندارد...

باید کسی باشد که صاحبِ لحظات خاص آدمیزاد باشد. صاحبِ آن چهره بی‌نقاب، صاحب لحظه‌های برهنگیِ جسم، روح، صاحب لحظه‌هایی که در آن از شخصیت تحمیلی اجتماعی و شغلی خبری نیست. اگر چنین کسی در زندگی نباشد آدمی بلاصاحب می‌شود. البته بلاصاحب نه به معنای منفیِ آن... همه ما می‌دانیم که صاحب اول و آخرِ جسم و و روح و احساسات‌مان خود ماییم ولی مقصود از صاحب آدمی است که چیزهایی را فقط به او می‌شود گفت و نشان داد... این روزها تنانگی مانند سالهای گذشته در قحطی و خفا نیست. آدم‌ها آسان‌تر از پیش می‌بوسند، می‌خوابند، در آغوش می‌کشند، برهنه می‌شوند، ولی کیست که نداند تعداد آدم‌هایی که حتی با وجودِ یار و شریک، مانند بادکنک سفید کوچه ما ول و رها و سردرگم هستند چقدر زیاد است... آدم‌هایی که جلد و بیرون آنها صاحب دارد ولی روح و درونشان تنهاست، یَله، بلاصاحب، خسته و بی‌تفاوت از بادهای تند و آرامی که می‌وزند و می‌روند پی کارشان...

#رسول_اسدزاده‌
https://www.instagram.com/p/DDWgcLft8BM/?igsh=bTh6eXNmMjZkZTVr

رسول اسدزاده

09 Dec, 20:00


.

حواشی سقوطِ خون آشامِ شام تمامی ندارد. از صیدنایا که ماکتی کوچک از داخائو و بوخن والد و آشویتس است هر لحظه داستان جدیدی بیرون می‌آید. گویی سوریه زهدان زنی است که در کودکی به جای خونبها شوهر رفته و حالا دارد آخرین فرزندش را می‌زاید... سوریه ضجه است، فریاد و درد است به همراه شوق، به همراه امید، به همراه زندگی‌های منجمد در چهل و چند سال پیش... کارگزارها گریخته‌اند، سلبریتی‌‌ها یکی یکی دارند از مردم معذرت می‌خواهند، همان‌ها که تا یکی دو روز پیش جلوی بشار اسد رکوع و سجود می‌کردند. همان‌ها که مدح می‌گفتند... همان‌ها دارند التماسِ عفو می‌کنند و ناگهان راغد الطاطاری را می‌بینم....

چهره این مرد شمایلِ یک اسطوره زنده است. انگار دارم قصه تعریف می‌کنم... او مردمش را نکشت به بهای عمر خودش... خلبان جوان و رعنایی که چهل و سه سال پیش به حافظ ابو بشّار، جلّادِ پیشینِ دمشق یک نه بزرگ گفت... تمرّد به قیمتِ زندگی... او می‌توانست مثل خیلی‌ها مامور و معذور گویان، سوار هواپیما بشود و برود به درو کردن جان هم وطنان... می‌تواست بُکشد، بازگردد، یونیفورم خلبانی از تن در بیاورد، یک عصر زمستانی سرد در دمشق قهوه عربیِ دلّه‌ای بنوشد، مارلبرو بر لب ام کلثوم گوش کند. به تماشای دخترهای زیبای شهر برود. خانه بخرد، مسافرت برود، بزرگ شدن بچه‌هایش را ببیند‌. غذاهای متنوع بخورد. لباس‌های زیبا بپوشد، یک آخر هفته تکراری برای تفریح به دبی برود... اما نکرد مردم...

نام این مرد راغد الطاطاری است... به خط و خطوط زیبای صورتش نگاه کنید. پیرمرد انگار بجز پوست و گوشت و استخوان و خون، کالبدش غرقِ نور و شرف است. غرقِ یک انسانیتِ قدیمی که بوی کتاب می‌دهد. از آن آدم‌هایی است که آدم به هم نوع بودن با او افتخار می‌کند. او شرافت مجسّم است، از آنهایی است که در تاریخ انگشت شمارند ولی بسیار بیشتر از آدم‌های معمولی جهان زنده خواهند ماند. از آنهایی که سالها و دهه‌ها و شاید قرن‌ها بعد نامشان تزئین کننده شهر و کشورشان باشد...

با بیم و امید و آرزوی روزهای بهتر برای سوریه، زنی که تازه زائوست... درد دارد و در چشم‌هایش شوقِ بی‌پایانِ زمان...

#سوریه #سوریا

#رسول_اسدزاده

https://www.instagram.com/p/DDXrAe7RRTO/?igsh=MW41cnJobTFpajZ2cQ==

رسول اسدزاده

26 Nov, 20:36


⬇️ دانلود موزیک در آهنگیفای

رسول اسدزاده

25 Nov, 10:22


آدم‌ربایان بی‌رحم گوش گروگان را بریدند

🔹چند آدم‌ربا که از اتباع هستند گوش یک فرد را گروگان گرفتند و گوشش را بریدند.

✅️ @akhbare_fouri

رسول اسدزاده

25 Nov, 09:54


🔻افشاگری ندا شمس وکیل زن ایرانی از آمار وحشتناک جرایم افغان‌ها

ندا شمس وکیل، حقوق‌دان و فعال اجتماعی در مناظره‌ای، اطلاعات و آمار تکان دهنده‌ای از میزان جرایمی که مهاجران افغان در ایران رقم زده‌اند را به نقل از منابع رسمی بیان کرد؛ آمارهایی که بیان‌شان در کنار هم یک تصویر بزرگ از معضلات این جمعیت عظیم را نمایان کرد و ضرورت تسریع در رد مرز این مهاجران را بیش از پیش یادآوری کرد.

۷.۴۱ درصد جرایمی که در تهران انجام میشود توسط افغان ها صورت میگیرد.

طبق اعلام نیروی انتظامی از زمانی که شروع به خارج کردن اتباع غیر مجاز کردند سرقت موبایل به شدت کاهش یافته است.

۷۰ درصد زندانیان زندان دماوند، افغان هاست.

مهمان نوازی هم حدی دارد که طبق سازمان ملل زیر ۳ درصد است نه بالای ۱۰ درصد آن هم مهمانی که از در وارد شود نه از پنجره .

@eskannews_com
instagram.com/eskannews

رسول اسدزاده

24 Nov, 14:49


🔴 درگیری میان سنی‌ها و شیعیان پاکستان با ۸۲ کشته و ۱۵۰ زخمی

طی سه روز درگیری میان مسلمانان سنی و شیعه در پاکستان ۸۲ نفر کشته شدند. یک مقام رسمی در منطقه کورم واقع در استان خیبر پختونخوا که نخواست نامش فاش شود، روز یکشنبه به خبرگزاری فرانسه گفت که بیش از ۱۵۰ نفر دیگر از روز پنجشنبه تا شنبه، ۲۱ تا ۲۳ نوامبر (اول تا ۳ آذرماه) زخمی شده‌اند. از میان کشته‌شدگان، ۱۶ نفر سنی و ۶۶ نفر شیعه بودند.

پاکستان کشوری با اکثریت جمعیت سنی است، اما منطقه کورم نزدیک به مرز افغانستان جمعیت قابل توجهی از شیعیان دارد. این منطقه به طور منظم شاهد درگیری‌های خشونت‌آمیز بین گروه‌های سنی و شیعه است.

به گزارش خبرگزاری فرانسه، خشونت اخیر روز پنجشنبه آغاز شد، زمانی که دو کاروان جداگانه شیعیان که تحت حفاظت نیروهای پلیس بودند، مورد حمله قرار گرفتند. افراد مسلح به سوی این کاروان‌ها تیراندازی کردند. در جریان این تیراندازی دست‌کم ۴۳ نفر کشته شدند.

عصر جمعه، شیعیان خشمگین در منطقه کورم به مناطق تحت تسلط سنی‌ها حمله بردند. یک مقام ارشد پلیس پاکستان گفت که آن‌ها یک بازار کامل و خانه‌های مجاور آن را به آتش کشیدند. سنی‌ها نیز در واکنش، حملات متقابلی علیه شیعیان انجام دادند.

@dw_farsi

رسول اسدزاده

21 Nov, 10:32


لینک دانلود :


https://www.f2mex.ir/17828/daddio-2023/

رسول اسدزاده

21 Nov, 10:31


.

هشدار لو رفتن داستان ⚠️

در انگلیسی برای معشوقه‌ دم دستی، بازیچه و نه چندان جدی یک اصطلاح وجود دارد به نام Side Dish، بشقابِ کناری یا پیش غذا در فرهنگ عامه به زن یا دختری گفته می‌شود که مرد‌های متاهل ( معمولا قدرتمند/ثروتمند ) برای رهایی از رخوت، یکنواختی، تنوع طلبی جنسی، تنهایی عاطفیِ اسارت گونه، بحران میان سالی و هزار و یک بهانه این شکلی، انتخاب می‌کنند، ولی او را هیچ وقت نفر اول زندگی‌شان قرار نمی‌دهند. البته تمام دخترها و زنانی که نفر فرعی در زندگی یک مرد ظاهرا قوی و موفق می‌شوند، احمق، فرصت طلب یا هرزه‌ نیستند. هنوز و در سال ۲۰۲۴ که بسیاری از ساختارها و تابوهای جنسیتی (‌ به درست یا غلط ) شکسته شده، زنان فطرتا دوست دارند متّکی باشند. این به معنی طفیلی بودنِ اقتصادی نیست. زنان مستقل هم دوست دارند کسی باشد که به آنها اطمینان قلبی بدهد، مراقبشان باشد و تصمیمات مهم را به خِرد و توانایی او بسپارند. مردها ذاتا یک فطرت حامی دارند و اگر زنی آگاهانه و با خواست قلبی از مردی فرمانبرداری دارد در واقع جذبه مردانه و حمایتگری آن مرد است که این موقعیت را پدید آورده است...

درباره فیلم :

فیلمِ Daddio از آن آثارِ دیالوگ‌ محور است که من دوست دارم. یک زن جوان ( داکوتا جانسون ) در فرودگاه جان اف کندی نیویورک سوار تاکسی زردِ فرودگاه می‌شود و تا فاصله رسیدن به منزل در منهتن، وارد گفتگویی اتفاقی با راننده تاکسی ( شان پن ) می‌شود. تقریبا تمام میزانسن فیلم داخل تاکسی است. بخش اصلی داستان درباره رابطه دختر جوان و شهرستانیِ مقیم نیویورک با یک مرد متأهل قدرتمند است. ذهن بیننده خیلی سریع به سراغ ترکیبِ کلیشه‌ای مرد متاهلِ خسته، تنها و سردرگم و دخترِ تنها و آسیب پذیر که در زندگی‌اش مرد ایده‌آل مجرد پیدا نمی‌کند، می‌رود. زن جوان که راننده را فردی جالب و امن و داخل تاکسی را شبیه اناق اعتراف کلیسا یافته، درباره رابطه‌اش با آن مرد پرنفوذ حرف می‌زند و این در حالی است که در بین گفتگو، پیغام‌های آنلاینِ مرد متأهل که بیشتر پیام‌های جنسی است به زن جوان می‌رسند. Daddio قصد نصیحتِ اخلاقیِ کسی را ندارد و برای پرداختن به موضوعاتی جهان شمول که همه روزه درباره آنها حرف می‌زنیم یک فرم تاثیر گذار، مینی‌مالیستی و مناسب انتخاب کرده است. آدم‌های ایزوله شده در گوشی‌های موبایل، تعریف مدرن از تنهایی، سکس و اخلاق، رنگ باختنِ سنت‌ها که با تمثیل‌هایی به جا و زیبا مانند نایاب شدنِ پول کاغذی در جیب مردم از این اثر ساده و بدون ریخت و پاش یک فیلم به یاد ماندنی ساخته است...

#معرفی_فیلم
#daddio

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DCm1t-LxwSz/?igsh=aHF6NGpoZ205Zmtm

رسول اسدزاده

19 Nov, 06:48


‌.

این روزها به فکر مردهای سرزمینم هستم، مردهای طبقه کمتر برخوردار، مردهای دهک‌های پایین، یا هر برچسب دیگری که به صاحبِ جیبِ خالی می‌شود زد. مردهای بی‌پشتوانه، بی کمک، درختان تنهای دشت... آنهایی که هرچه دارند یا ندارند دسترنج خودشان است، بی منّت... تنها ایستاده‌ها در برابرِ تندبادهای زندگی... انهایی که ناگهان از یک پسر بچه تبدیل به یک مرد شدند، بی‌آنکه بدانند زندگی چگونه از روی جوانی‌شان گذشت...؟ آنهایی که باید مراقِبِ خیالِ راحتِ فرزندان باشند. آنهایی که باید نگرانِ هوسِ کودکانشان باشند. باید به فکر لباس و تنقلات و بازیِ بچه‌هایشان باشند و یک بخشِ بزرگی از حواسشان هم به همسرشان باشد. تکّه‌ای از ذهنشان به فکر مادر و پدر پیرشان باشد. مردهایی که باید کمر خم نکنند تا ستون لانه کوچکِ امید، برای فرزندان نلرزد. مردهایی که باید غرور و شرف خودشان را برای حفظ نانِ عزتمند معامله نکنند‌. نباید گریه کنند، نباید خم به ابرو بیاورند، نباید کم بیاورند که در این خاکِ قدیمی مرد بودن یعنی راه رفتن روی میدانِ مین... مردهایی که دود سیگار، نتایج فوتبال، برق انداختنِ ماشین بهانه‌های کوچک زندگی شان است...

حسین می‌گوید : ما آدم‌ها گاهی مثل حیوانات زخم‌هایمان را لیس می‌زنیم تا در خفا و سکوت دردِ آن را تاب بیاوریم تا زندگی بگذرد تا جای زخم آبسه نکند، تا بشود ادامه داد. حسین راست می‌گوید، گاهی آدم ناچار است در سکوت و خفا جای زخم‌هایی که تیغِ کثیف زندگی به تن و جان او می‌زند را لیس بزند. مرد که باشی، از آن مردهایی که بدون لفّاظی‌های رمانتیک عاشق هستند، بدون ادا و اطوارهای امروزی پای قولی که داده‌اند می‌ایستند، از آن مردهایی که سر خم‌ نمی‌کنند، کارَت در این دنیا سخت است برادر... مرد که باشی، از آن مردهایی که در سال ۲۰۲۴ به شیوه سال ۱۹۹۰ عاشقی می‌کنی، اگر جیبت نیمه پر است ولی پولت بوی شرافت می‌دهد، کارَت سخت است برادر ولی پرچم تو بالاست. باور کن که بالاست حتی اگر باور کردنش سخت باشد... بیشتر ما آدم‌هایی معمولی هستیم که گاهی در فقدانِ چاره، یک گوشه می‌نشینیم و زخم هایمان را در خلوت و یک انزوای معصومانه و پاک لیس می‌زنیم، دور از چشم فرزندان، دور از چشمِ شریک، حتی گاهی دور از چشمِ خودمان...

گویا نوزده نوامبر روز جهانی ماست رفقا...


#رسول_اسدزاده

لینک پست در اینستاگرام :

https://www.instagram.com/p/DCixQ97N344/?igsh=Ym94ZG5kbXRjNmNx

رسول اسدزاده

13 Nov, 10:18


.

دایی من چند سالی در بخش خدمات یکی از بهترین بیمارستان‌های ارومیه کار می‌کرد. آن طور که از حرف‌های او به یاد دارم، پرسنل خدمات و انتظامات و حتی کادر اداری و پرستاری و پزشکی یک سری اسم رمز بین خودشان تعریف کرده بودند برای مواقعِ فوت بیمار و احتمال حمله بستگانِ متوفی به پزشک! دایی ممدرضا می‌گفت یکی از وظایف همیشگی و حساس ما پنهان کردن پزشک داخل باکسِ مخصوص حمل لباس و بردن او به رختشورخانه بود. فکرش را بکنید یک مریض سرطانی یا تصادفی که با شرایط به قول پزشک‌ها End stage، به بیمارستان آورده شده، بستگان او زیر برگه رضایتنامه برای عمل جراحی یا هر اقدام پزشکی که یکی از احتمالات آن مرگ بیمار است را امضا کرده‌اند ولی به دلیل از دست رفتن بیمار، پزشک جراح و معالج باید جانش را بردارد و تا فروکش کردن خشم بستگان بیمار داخل کیسه حمل لباس و کنج رختشورخانه پنهان شود. هر از چندگاهی تصویری ضبط شده از بیمارستان‌های کشور به رسانه‌ها درز می‌کند که عده‌ای چوب و چماق و قدّاره به دست به کادر بیمارستان حمله‌ور می‌شوند. پرستار بخش را کتک می‌زنند، وسایل بیمارستان را تخریب می‌کنند، تهدید و فحاشی می‌کنند که چرا بیمار ما زنده نماند...

آخرین خبر در این باب، خبرِ قتلِ دکتر مسعود داوودی متخصص قلب و عروق و استاد دانشگاه علوم‌ پزشکی یاسوج است‌. آنطور که هویداست یک مرد روانپریش و خشمگین پس از مرگ‌ برادرش در بخش اورژانسِ بیمارستان و به ظنّ قصور پزشکی ( در حالی که تحقیقات پزشکی قانونی قصور در پروسه درمان شخص متوفی را رد کرده بود ) دکتر دواووی را در مسیر منزلش با کلاشینکف و چاقو کشته و عکسِ شاهکارش را پیروزمندانه و سرمست در اینستاگرام استوری کرده است. در موسمی که پزشکان و پرستارانِ باتجربه و باسواد در صدر جدول مهاجرت‌های شغلی قرار دارند و کشور با کمبود جدی کادر درمان مواجه است و گاه و بیگاه خبر خودکشی رزیدنت‌ها و اعتراض بی‌پایان پرستاران به مشکلات معیشتی به گوش می‌رسد، قتل یک پزشک متخصص در روز روشن همچون یک تیر خلاص بر پیکره جامعه پزشکی و درمانِ کشور است. فرهنگ و باور غلطِ عموم، فشل بودنِ ساز و کارِ قانونی یا هرچه که موثر در این باره است باید یکبار برای همیشه تغییر کند... اما پیش از این تغییرات، کاش ما آدم‌ها کمی با هم مهربان‌تر باشیم، کاش بفهمیم کُشتن راه چاره نیست. کاش مشکلاتمان را شبیه آدم‌های متمدّن حل کنیم. کاش بفهمیم حتّی اگر در روند درمان یک بیمار اشتباهی رخ داده، عمدی نبوده است. کاش ولعِ تقاص گرفتن و خونخواهی به سبک دوران پارینه سنگی در کشور ما یک بار برای همیشه تمام شود...


#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DCTs3NoNXXG/?igsh=N2t1azU5ZjE3MzBt

رسول اسدزاده

11 Nov, 16:43



تصویر این زن از دیروز ظرف افکارم را پر کرده و حتی سر ریز کرده روی میز... سعی می‌کنم سر ریز مغزم که تصوّراتم از این زن است را دوباره جمع کنم بریزم داخل کاسه سرم تا چیزی بنویسم. از او کم می‌دانیم. اینکه خبرنگار پژوهشی است، مادر یک پسر پانزده ساله است و حالا تن بی‌جانش داخل یخچال‌های پزشکی قانونی آرمیده... چهار ضربه چاقو خورده به تن و دو ضربه با دمبل به سرش... نگاهم به تصویر حلقه طلایی‌اش قفل است. حلقه‌ای که شاید گاهی از سو نیت پیرامون نجاتش داده و حالا سببِ مرگش شده است. داستان تکراریِ زن کشی برای خلاصی از یک‌ زندگیِ نامطلوب و شکست خورده... انگار ما آدم‌ها یاد نگرفته‌ایم شرافتمندانه ببازیم‌. اصلا یاد نگرفته‌ایم ببازیم. در خانواده در مدرسه در جامعه فقط از ما بُرد خواسته‌اند. فقط خواسته‌اند در یک ماراتن تمام نشدنی برنده باشیم، برنده در مدرسه، در دانشگاه در کسب هرچه بیشترِ پول و نمادهای ظاهریِ موفقیت...

ما یاد نگرفته‌ایم که بپذیریم آدمیزاد گاهی هم حق دارد شکست بخورد. در انتخاب راه، در انتخاب رشته تحصیلی و شریک زندگی و چیزهای دیگر... این نابلدی زن و مرد هم ندارد. تحصیل کرده و عامی هم‌ ندارد. در این مساله خاص تقریبا همه ما سر و ته یک کرباسیم. به همین خاطر وقتی شکست می‌خوریم برای فرار از این شکست و ندادنِ تاوان، تلاش می‌کنیم صورت مساله را انکار کنیم، پنهان کنیم، گاهی هم آن را حذف کنیم‌. ما فقط خودمان را آدم حساب می‌کنیم، عمر خودمان را ارزشمند می‌دانیم، پس انداز و ثروت را برای خودمان می‌خواهیم، جسمِ خودمان را مهم می‌پنداریم، احساسات خودمان را خط قرمز می‌دانیم و همین خود محوری‌ها و عدمِ پذیرشِ شرافتمندانه شکست گاهی جنایت می‌زاید...

ای کاش در این سرزمین یک‌ روزی راه و رسمِ درست شکست خوردن را به ما یاد بدهند. ای کاش قاموس و عُرف طوری شود که پایان دادن به یک زندگیِ مشترکِ تلخ، آسان‌تر باشد. ای کاش روزی برسد که آدم‌ها به خاطر تاوان مالی، به خاطر حرف دیگران، به خاطر بلد نبودنِ پذیرشِ شکست به لاشه بی‌جانِ یک زندگیِ مُرده تنفس مصنوعیِ دهان به دهان ندهند... ای کاش‌هایی که تمامی ندارند و آغشته به یک آهِ بلند می‌روند به سمتِ ناکجا...

#رسول_اسدزاده‌

کپی و بازنشر با ذکر منبع بلامانع است...


https://www.instagram.com/p/DCOENgytR9j/?igsh=MTN2YW5seDRuYXY4OA==

رسول اسدزاده

06 Nov, 20:13


استاندار تهران:

🔹 تا 2 هفته آینده طرح تشدید انتقال اتباع با جدیت اجرا می‌شود


🔹 استاندار تهران عنوان کرد: یکی از اولویت های وزارت کشور ساماندهی اتباع بیگانه است و تکالیفی نیز در استان تهران داریم، به لحاظ فرهنگی و دینی پذیرای مهاجران بوده ایم اما نکته ای که امروز دغدغه حاکمیت است، اتباع بیگانه غیرمجاز می باشد. تا  دو هفته آینده طرح تشدید انتقال اتباع از استان تهران با جدیت دنبال و اجرا می شود.

✅️ @akhbare_fouri

رسول اسدزاده

03 Nov, 18:54


آدرس غلط ندهید.‌‌..
مهاجر غیرقانونی و غیر متخصص؛
مهاجم است نه مهاجر
به غرض یا به غلط نگرانی از هجوم اتباع و به خطر افتادن زیستِ شهروندان ایرانی و تغییر هویت مکانی کشور را نژاد.پرستی تفسیر نکنید و تا دیرتر نشده واقعیت‌های عینی را جدی بگیرید!
فارغ از تهدیدات و چالش‌های امنیتی، شرایط امروز ایران امکان پذیرایی از میلیون‌ها اتباع افغان را ندارد
@chaalesh24

رسول اسدزاده

01 Nov, 10:28


.


یک روز پاییزی است، جایی در خیابان جردن شمالی... دختری دارد در پیاده رو راه می‌رود که کسی با لباس سربازی و سوار بر موتور نزدیکش می‌شود و به دخترِ قصه دست درازی می‌کند... مردک انگار با منجنیق از دهه شصت و هفتاد به سال ۱۴۰۳ پرت شده، روزگاری که دستمالی کردنِ باسن دختران در خیابان بخشی از فرهنگ خیابان بود. روزگاری که تستسترونِ سیّال در پیاده روها ممکن بود از بازو و شانه تا پستان و سُرینی زنان و دختران را لمس کند... روزگاری که هنوز عقلانیت و مدنیّت بر نرینگی افسار نزده بود...

اما داستان مانند آن دورانِ مات و ساکت که دخترها در آن فریاد نمی‌زدند ادامه پیدا نمی‌کند. دختر قصّه به جای مات و مبهوت ماندن و قورت دادن نفرت و حقارتِ تحمیل شده به تَنش، گریبانِ مسافرِ زمان را می‌گیرد و چنان کتک مفصّلی به یارو می‌زند که بیا و ببین... البته از انتشار ویدئو معذورم چون به احتمال قوی اینستاگرام مثل همیشه و به دلیل کج فهمی و بی‌شعوری خاصی که هوش مصنوعیِ آن دارد، ویدئو را ترویج خشونت تشخیص خواهد داد...

القصه اینکه ویدئوی این کشمکش توسط دوربین یک کافه رستوران به دخترِ داستان رسیده و او آن را با جملاتی که می‌بینید منتشر کرده است. کامنت‌ها و بازخوردهای مردم زیر پست او در توییتر ( اکس ) بیش از آنکه انتقاد از رفتارِ نرِ داستان باشد، تخطئه و تحقیر افراد حاضر و تماشاچی در صحنه است. اینکه چرا همگی تماشاچی این رویداد زشت هستند، چرا هیچ کس در حمایت از دختر کاری نمی‌کند... راستش من به تجربه دریافته‌ام بیشتر ما به دلایل واضح رستم دستانِ فضای مجازی هستیم ولی در واقعیت ممکن است از آدم‌های این ویدئو هم منفعل‌تر باشیم، پس من یکی به جای فحش دادن به افراد حاضر در صحنه و تشویق به ضرب و شتم و لافِ فردین بازی در مَجاز، تلاش می‌کنم آدم‌هایی مثل این سرباز را بیدار کنم... خودم را هم همینطور... تلاش می‌کنم تمرین کنم که به بدن، احساس و روانِ دیگران به عنوان اهداف مشروع برای رفع و رجوعِ وسوسه‌های خودم نگاه نکنم... فکر می‌کنم کارایی این تمرین و بسط دادن آن، از مشت زدن بر صورت آن پسرکِ نادان بیشتر باشد...

پی‌نوشت : ویدئو به همراه متن در کانال تلگرام صفحه بارگذاری شده است...

#رسول_اسدزاده


https://www.instagram.com/p/DB00dQYyRcr/?igsh=Mm90MmEwbTIzaXZu

رسول اسدزاده

28 Oct, 16:32


.

بعضی‌‌ها به طور شهودی و ناگهانی چشم باز می‌کنند و می‌بینند اعداد عمرشان زیاد شده ولی زندگی‌ نکرده‌اند و به نیازها و خواهش‌های تَن و روان‌شان پاسخ داده نشده است. فرهنگ، عرف، قانون، حصارهای خود ساخته و دیگر ساخته، نگهبان‌های بی‌شمارِ تنِ آدم‌ها، بشارت دهندگانِ بهشتِ اجباری... همه این‌ها دلایل زندگی نکردنِ خیلی هاست. باکره‌های بالای چهل سال، زن‌های تنها، مردهای مجرّد قطعی که به قول معروف کمربندشان شل نیست، آدم‌هایی که هم‌باشی، هم صحبتی و هم‌خوابی از زندگی آنها ناخواسته حذف شده است. شهر پر است از آدم‌هایی که زندگی شان ناقص مانده است. اما گاهی بعضی‌ها در موقعیتی قرار می‌گیرند که شجاعتِ پشت پا زدن به همه موانع را پیدا می‌کنند. شاید عشق، شاید ترس از تمام شدنِ زندگی و شاید هم تصمیمی آنی برای سریع‌تر زندگی کردن و زدودنِ زنگارِ رسوب کرده به قلب... کیک محبوب من بُرشی کوچک از زندگی زنی هفتاد ساله است که تصمیم می‌گیرد به‌جای نشخوارِ نوستالژی و غوطه‌ور شدن در اندوه و حسرت‌های تکراری، برای رهایی از تنهایی کاری متفاوت انجام دهد. او سالمند است ولی هنوز، هم زنده است و هم سرزنده و دلش می‌خواهد به خواهش‌های درونی خودش بپردازد. او برخلاف عرف رایج در جامعه یک مرده متحرک و آماده به کفن و دفن نیست. از لباس پوشیدن، از آشپزی از رقصیدن از نوشیدن شراب لذت می‌برد و منتظر مردی است که این لذت‌های کوچک زندگی را با او و درکنار او تجربه کند...

این فیلم شاید برای بیننده غیر ایرانی که از شرایط اجتماعی و سیاسی کشور ما اطلاعات کافی نداشته باشد یک کمدی سیاه یا یک درام اجتماعی معمولی باشد ولی برای مخاطب ایرانی یا آشنا به ایران، از یک اثر سینمایی معمولی فراتر می‌رود. انگار این فیلم کلاژی است از هر آنچه که در چتد دهه در سینمای ایران سانسور شده، دوستی خارج از ازدواج زن و مرد، تا نوشیدن شراب و همباشی... چیزهایی معمولی که انگار آدمِ ایرانی در چهار دهه اخیر انجام نمی‌دهد. کیک محبوب من درباره اگزیستانس (‌ موجودیت ) بخش بزرگی از جامعه ایرانی معاصر است که در روایت رسمی رسانه‌های کشور نامرئی هستند و به همین دلیل تماشای آن تجربه‌ای عجیب و به همراه احساساتی جدید است... بازیِ عالی اسماعیل محرابی و لیلی فرهادپور به ارزش هنری این فیلم افزوده و کارگردانی فیلم هم به قدر کافی خوب است و با توجه به محدودیت‌هایی که برای ساختن آن وجود داشته به گمان من فیلمی است که به مرور جایگاه و تاثیر مهمی در تاریخ سینمای ایران خواهد داشت...

#رسول_اسدزاده

#کیک_محبوب_من


https://www.instagram.com/p/DBrJZvmtUe7/?igsh=enI3ZzZidjVxYWNu

رسول اسدزاده

28 Oct, 07:33


نسخه‌ کم‌حجم‌تر‌ کیک محبوب من
برای عزیزانی که سرعت نت پایینی دارند
با عشق و احترام
@edrisiha

رسول اسدزاده

28 Oct, 07:26


فیلم سینمایی کیک محبوب من
به شجاعت مریم مقدم و بهتاش صناعی‌ها
با رضایت کارگردان فیلم
«توصیه‌ جدی ‌میکنیم به تماشایش»
@edrisiha

رسول اسدزاده

28 Oct, 07:26


امروز درباره این فیلم دوباره چند خطی خواهم نوشت...

رسول اسدزاده

24 Oct, 05:42


.

یکی از عجیب‌ترین و البته مهم‌ترین داستان‌های کوتاه جهان، داستانی است به نام Boule de suif نوشته گی‌دو موپاسانِ فرانسوی که در فارسی به تُپُلی ترجمه شده است. تُپُلی روایتِ اولویتِ غریزه بقا و پیشی گرفتنِ آن از تمام اخلاقیات ساخته بشر در مواقعی است که منافع و امنیتِ آدمیزاد به خطر می‌افتند. داستان در خلال یکی از جنگ‌های پروس ( آلمان ) و فرانسه در قرن نوزدهم اتفاق می‌افتد. ده تن از اهالی یکی از شهرهای مرزی فرانسه برای فرار از نیروهای اشغالگر پروس تصمیم می‌گیرند سوار یک کالسکه شوند. یک فاحشه که نام اصلی او Elisabeth Rousset است، یک کُنتِ، یک زوج مغازه دار از طبقه متوسط، یک کارخانه دار ثروتمند و همسرش، یک روشنفکرِ جمهوری خواه، دو زنِ راهبه و چند بورژوای دیگر که سبب می‌شوند کالسکه یک جهان کوچک از جامعه فرانسه را تشکیل بدهد...

الیزابت که برخلاف باقی مهمان‌ها شخصیتی رُک و غیر نمایشی دارد نه به نظرات سیاسی باقی حاضران در کالسکه گوش می‌دهد و نه محافظه‌ کار و محاسبه گر است. برخلاف بقیه که پس از پیمودن چند ساعت از راه گرسنگی را سرکوب می‌کنند و آذوقه هایشان را رو نمی‌کنند، تُپُلی ( الیزابت ) سبد غدایش را باز می‌کند و به بقیه هم تعارف می‌کند... مهمان‌ها که در بدو ورود و به دلیل دانستنِ شغلِ تُپلی با اکراه و انزجار به او نگاه می‌گردند و از همسفر بودن با او احساس حقارت می‌کردند دست رد به غذاهای خوشمزه تُپُلی نمی‌زنند... در این میان کالسکه به دلیل هوای بد و مه گرفتگی وارد نواحی تحت اشغال آلمانی‌ها می‌شود و اعضای کالسکه که به یک مسافرخانه مراجعه می‌کنند متوجه حضور نظامیان پروس در آنجا می‌شوند... افسر آلمانی تمام اعضای کالسکه را در مسافرخانه بازداشت می‌کند و پس از دو روز که فرانسوی‌ها جویای دلیل می‌شوند افسر آلمانی به آنها می‌گوید شرط آزادی شان این است که تُپلی بپذیرد یک شب با او بخوابد...

فرانسوی‌ها که ابتدا از شنیدن این درخواستِ بی‌شرمانه خشمگین شده بودند، رفته رفته از غرور و مقاوت الیزابت برای نخوابیدن با افسر آلمانی به ستوه می‌آیند. موپاسان در این داستان به طرز شگفت انگیزی وابسته بودنِ اخلاق به شرایط را نشان می‌دهد... تمام کسانی که تا چند ساعت پیش فاحشه‌گی را زشت می‌دانستند و لافِ مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن می‌زدند، همه دست به یکی می‌کنند تا تُپُلی را وادار به قحبگی کنند... روشنفکر و ثروتمند و راهبه و تاجر، از توجیهات مذهبی تا تئوری‌های سیاسی و تجاری استفاده می‌کنند تا دختر بی‌نوا از غرورِ شخصی و حسّ میهن پرستی خودش دست بردارد... صحنه‌های پایانیِ داستان یک تراژدی محض است. تُپُلی برخلاف غرور و خواست قلبی برای خیر جمعی با افسر آلمانی خوابیده، کالسکه در حال حرکت است و افرادی که در روز روشن برای تُپُلی دیوثی کرده‌اند حالا آذوقه‌هایشان را در آورده‌اند و می‌خورند. تُپُلی گرسنه و غمگین در گوشه کالسکه نشسته است و به جماعتی نگاه می‌کند که دوباره بر سر میهن و غرور و آزادی و خدا و پاکدامنی دارند حرف می‌زنند. هیچکس به الیزابت نگاه نمی‌کند ولی گی دو موپاسان او را در تاریخ ادبیات جهان جاودانه می‌کند. دختری مهربان و پاک که بین فاحشه‌های واقعی نشسته است...


#رسول_اسدزاده‌


https://www.instagram.com/p/DBfr-ToxRsk/?igsh=MW96Njc5M3pmbGd0bw==

رسول اسدزاده

18 Oct, 18:04


فیلمی ترسناک از هجوم دسته‌جمعی افغان‌ها به ایران!

توجه کنید که حتی با دیدن حضور ماموران قصد برگشت ندارند و مرزبانی را مجبور به شلیک تیر هوایی می‌کنند!

@Sahamnewsorg

رسول اسدزاده

16 Oct, 06:49


پلمب ۶ مرکز نگهداری پسماند غیرمجاز تهران/ دستگیری اتباع غیرمجاز در بازدید سرزده معاون دادستان

🔹در بازدید سرزده معاون دادستان تهران و مدیرعامل سازمان مدیریت پسماند شهرداری تهران، ۶ مرکز نگهداری پسماند غیرمجاز به دستور مقام قضایی پلمب و تعدادی از اتباع بدون مجوز دستگیر شدند.

🔹از این مراکز  که توسط مافیای زباله اداره می شد چندین تن پسماند غیرمجاز توقیف و به محل دپوی زباله منتقل شد.

✅️ @akhbare_fouri

رسول اسدزاده

13 Oct, 20:45


افغانی‌ها ۹۰ درصد یک مدرسه در مشهد را اشغال کردند!

🔹عظیمی‌‌راد، نماینده مردم مشهد و کلات در مجلس: در برخی از مدارس اتباع ثبت‌نام کردند و در مدرسه‌ای در طرق اطلاع دادند که ۹۰ درصد دانش‌آموزان از اتباع و تعداد کمی از دانش آموزان ایرانی هستند

@chaalesh24

رسول اسدزاده

03 Oct, 07:03


دو مرد افغانی که به بهانه نشان دادن خانه باغی در غرب تهران ، زن خریدار خانه را در دام خود گرفتار کرده و همراه ۴ هموطن دیگر خود به او تجاوز کرده بودند، امروز در زندان قزلحصار اعدام شدند.

متهمان ۶ نفر بودند که بعد تجاوز گروهی به زن ایرانی به اعدام محکوم شدند و حکم دو نفرشان اجرا شد.
@Sahamnewsorg

رسول اسدزاده

21 Sep, 18:11


.


واپسین روزهای تابستان در روزگارِ کودکیِ من این طور بود که یک روز پدرم با دستانی پر از دفتر و مداد و خودکار و پاک کن که از فروشگاه اتکا بصورت سهمیه می‌گرفتیم می‌آمد خانه... مداد‌های پارس و سوسمار نشان، خودکارهای بیک و پاک کن‌ها فکتیس... کتاب‌ها را هم همان روزها از مدرسه تحویل می‌گرفتیم. مشمّا می‌خریدیم با نوار چسب یا کاغذ کادو و کتاب‌ها و بعضی‌ وقت‌ها دفترها را جلد می‌کردیم، آماده برای شروع مدارس... ما یک مشت بچه آفتاب سوخته که پس از سه ماه دودیدن و بازی کردن در کوچه و زمین‌های خاکی برای سال تحصیلی جدید آماده می‌شدیم. تا قبل از آنکه مادرم دار قالی برپا کند کار دیگری نبود که بکنیم. در مدرسه هم نه خبری از روپوش یک دست بود نه معلم فوق برنامه و تغذیه و این حرف‌ها... لوکس‌ترین چیزی هم که می‌شد داشت بک جامدادی بود با تصاویر انیمیشن‌هایی که ندیده بودیم... هفته آخر شهریور در آن سالها، خانه بوی کتاب و کاغذ می‌داد بوی کفشِ تازه... دبستان بد نبود. تنبیه‌های بدنی یواش‌تر بود. کلاس اول را با دخترها مختلط گذراندیم و از دوم جدا شدیم ولی پس از سی و چهار سال هنوز آن کلاس را به یاد دارم. ما سمت چپ کلاس روی نیمکت‌های چوبی که رویشان سالها قبل یادگاری نوشته شده بود می‌نشستیم، دخترها سمت راست... عکس اول مربوط به سال ۷۳ است، پس از امتحانات ثلث سوم رفته‌ایم اردو... آن پسرک سمت راست تصویر که دست به کمر ایستاده منم... عکس دوم هم حیاط مدرسه‌ای است که سال اول ابتدایی را آنجا گذراندم...

می‌روم به آن سالها، سال‌هایی که زندگی‌ با تمام کمبودها شگفت‌انگیز بود، چون ما نمی‌دانستیم برای رستگاری و لذت بردن از زندگی چیزهای دیگری هم در دنیا هست که دسترس ما نیستند. آن جهل به جهانِ پیرامون، همان ندانستن‌ها رازِ دلخوشی‌های آن دوران بود و بس... سال‌هایی که برای زیباتر شدنِ روزهای آخر تابستان کافی بود ردّ هواپیمایی را در آسمان ببینیم یا ندا دخترِ عمو اکبر دوستِ پدرم، با ایران دوچرخِ قرمز رنگش بیاید دوری بزند... سال‌هایی که یک هندوانه معلّق در حوضِ حیاط برای دلچسب شدنِ شب کافی بود. سال‌هایی که آخرِ شهریور پر بود از هیجان و شوقِ رسیدنِ پاییز، خیالبافی و رقابت برای آینده... آینده، آینده، آینده، چه مفهوم دور و پر از رازی بود. حالا من در آینده‌ای هستم که در آن دوران دوردست‌ترین مفهوم زندگی‌ بود. نمی‌دانم از جمع حاضر در عکس، کسی خلبان و دکتر و مهندس شده یا نه، ولی من برخلاف پیش بینی آقای قلمی معلم پنج ابتدایی‌مان چیز خاصی نشدم، یک آدم معمولی و گرفتارِ جغرافیا و سرنوشت محتومِ طبقاتی...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/DAL8YiONEf_/?igsh=MXdvbXMxdzN6OWpweg==

رسول اسدزاده

14 Sep, 16:02


واژگونی یک خودروی پژو در محور عسلویه به کنگان در استان بوشهر «۹ کشته و سه مصدوم» به همراه داشت.
احسان ایزدپناه، مدیرعامل جمعیت هلال احمر بوشهر با بیان اینکه راننده کشته‌شده این خودرو ایرانی بوده اعلام کرد:‌ «۱۱ نفر از سرنشینان این خودرو اتباع "بیگانه" بوده‌ که به شکل غیرمجاز وارد کشور شده‌اند.»
@VahidHeadline

📡 @VahidOnline

رسول اسدزاده

13 Sep, 09:21


.

همشهری در شماره ۶ مهر تصویر اول صفحه را به زن و کودک با مزه افغان اختصاص داده و در یادداشتی تحت عنوان پشت پرده افغان هراسی، نگرانی بخشی از جامعه را از اساس بی‌دلیل خوانده است. در این یادداشت تصاویر هجوم مهاجران افغان به ایران و بی‌ سر و سامان بودن مرزهای ایران شایعه و ساخته اتاق فکر معاندان جمهوری اسلامی تلقی شده و به وجود برنامه‌های متنوع (بدون ذکر جزئیات) حاکمیت برای سازماندهی این اتباع اشاره شده است. در تمام این یادداشت نکته‌ای که هیچ اشاره‌ای به آن نشده و تجربه عینی و آماری برخی بیمارستان‌ها مویّد آن است، تولید مثل و افزایش جمعیت ناهنجار پناهندگان افغان در ایران است. گویا نویسنده یادداشت همشهری از اساس افزایش جمعیت این افراد را تهدید یا معضل نمی‌داند. تصویری که من از کودک خردسال افغان در ایران دارم، تصویر سمپاتیکِ روزنامه همشهری نیست. همین چند روز پیش در ایستگاه متروی تجریش تصویری در ذهنم ثبت شده که به گمانم بیش از عکس صفحه یک همشهری به حقیقت نزدیک است. مرد میانسالی چندک زده روی زمین، کودک شیرخواره‌ای در آغوشش است، کنارش زنی به غایت جوان چمباتمه زده که او هم کودک خردسالی را در آغوش دارد، کنار اینها هم کودک سه چهار ساله دیگری با لباس‌های نامناسب و دمپایی ایستاده و منتظرند قطار از راه برسد. این حقیقت زنده و حیّ روی سطح تهران است. کودکانی دچار سو تغذیه، با کارت واکسیناسیون نا مشخص، والدینی که در تامین زندگی خودشان هم دچار مشکل هستند. جوان‌ترها در کارگاه‌ها و مغازه‌ها در حال پادویی هستند. همه نحیف و گرسنه، به مثابه تابلوهای جانداری از فقر... اطراف تهران که چتد روز پیش حسن نوروزی (نماینده رباط کریم) به جوان ایرانی پیشنهاد داده بود آنجا خانه اجاره کنند و برای ازدواج بهانه گیری نکنند، در قُرُق افغان هاست. یک بخش از شهر پرند به افغانی نشین مشهور است. در آپارتمان‌ پنجاه متری، هفت هشت و شاید تعداد بیشتری جوان شب‌ها می‌خوابند و روزها روانه کار می‌شوند. این‌ها حقایقی است که مردم به چشم خودشان می‌بینند. نه نیازی به اعداد و ارقام هست نه مستنداتی که مورد پسند روزنامه همشهری واقع شود. ممکن است تصاویری که از مرزهای شرقی ایران در فضای آنلاین پخش می‌شود، گاهی غلو شده، ساختگی و حتی قدیمی باشند ولی کلاس‌های درس چهل نفری در اطراف ورامین و کرج، شلوغیِ پارک‌های عمومی در روزهای تعطیل، واگن‌های متروی تهران و زایشگاه‌های بیمارستان‌های دولتی در تهران و قم و کرمان حقایقی هستند روی زمین که باعث کاهش بهره‌متدی شهروند ایرانی از امکانات عمومی و تولید نفرت می‌شوند.

#رسول‌_اسدزاده

https://www.instagram.com/p/CxusZ5CNJiD/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==

رسول اسدزاده

06 Sep, 18:38


.

تصویر چمن لک و پیس گرفته فولادشهر اصفهان در مقایسه با زمین چمن استادیومی در بصره تازه و آبروی رفته کشور این روزها نقل محافل ورزشی است. من با دیدن این تصویر به یاد حرف‌های باسمه‌ای مجری‌ها و گزارشگرهای صدا و سیما در سال‌های دور و نزدیک می‌افتم. هربار تیم‌های ما جلوی تیم‌های باشگاهی امارات و عربستان و قطر و بقیه می‌باختند و دست از پا درازتر برمی‌گشتند، گزارشگرها از جواد خیابانی تا عادل فردوسی‌پور سریع شروع می‌کردند به ماست مالیِ باخت با این بهانه که آنها دلارهای نفتی دارند، بازیکن خارجی می‌خرند، استادیوم‌هایشان خوشگل است... طوری درباره خرج شدن دلارهای نفتی کشورهای عربی در فوتبال حرف می‌زدند که انگار هزینه‌های تیم‌های فوتبال در مملکت ما وابسته به امدادهای غیبی است... انگار نه انگار که ما هم یکی از همین نفتچی‌های خاورمیانه‌‌ایم... به هرحال کشورهای عربی با هزینه کردِ درستِ همان دلارهای نفتی به میزبانی جام جهانی رسیدند، رونالدو را هم خریدند ولی کیفیت چمن و تصویر برداری فوتبال در کشور ما هنوز شبیه به کیفیت عقلی برخی از ملی پوشان است. فوتبالی که قراردادِ بازیکن هرزه و دهان دریده و تازه به دوران رسیده در آن هر سال چرب‌تر می‌شود ولی سهم تماشاچی، هنوز زمین چمنی است که انگار یک گله گاوِ عجول در آن چریده است...

البته اینکه برخی‌ها به خاطر شکل و قیافه چمن فولادشهر در بازی ایران و قرقیزستان از آبروی کشورمان حرف می‌زنند بی‌جا نیست ولی باید بپذیریم آبروی ما خیلی زودتر و در جاهای مهمتری رفته است... وقتی ماشین آمریکایی پلاک عراق وارد ایران می‌شود و راکب آن که یک کارمند دولتی معمولی است با دینار و دلار در بازارها و مراکز تفریحی کشورمان جولان می‌دهد و ما مردم با آه و حسرت به صدای اگزوز ماشین او گوش می‌دهیم آبرویمان رفته... وقتی در صدور نخبه و فراری دادن مغزها رکورد داریم آبرویمان رفته... وقتی یک واحد پول کویت و عمان یک میلیون و پانصد هزار واحد پولی ما می‌ارزد، وقتی پزشک و پرستار و سرمایه‌دار و متخصص ما به هر روشی خودش را به یکی از این کشورها می‌رساند آبروی ما رفته است... آبروی ما هنگام انگلیسی حرف زدنِ دیپلمات‌های ارشد مملکت در مجامع جهانی از دست رفته... وقتی ورود زن‌ها برای تماشای فوتبال سالیان سال در این مملکت یک معضل بود و هنوز هم هست آبروی ما رفته... ما آبرویمان رفته چون نحوه حکمرانی در این کشور آبرویمان را برده‌، چون بی‌آبرویی پیش چشم جهانیان در این مملکت عادی و اُرگانیک شده است...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/C_lM6emNn68/?igsh=MWVyNm93NGFidnBzOA==

رسول اسدزاده

05 Sep, 18:24


.


آذر ماه سال ۶۵ است. داییم تازه سربازی را تمام کرده، قد بلند است و چشم رنگی... ما را می‌چلاند، پرت می‌کند به هوا، می‌ترسم ولی خیلی کیف می‌دهد... توی عکس بچه سمت چپی منم... اوج جنگ و بدبختی و دربدری است. بابام خط مقدم جبهه است. داییم آن روزها قهرمانِ ماست. با من و مهدی و بقیه بچه‌های فامیل رفیق است. با تیرکمان سنگی تشتک نوشابه را هم از فاصله زیاد می‌زند. یهو می‌دیدی ده دوازده تا گنجشک و سار زده، کله همه‌شان را بِسمِل کرده آورده... چیزهای جالب را ما از او یاد می‌گرفتیم. از او تقلید می‌کردیم. دارم فکر می‌کنم او را چطور قرار است به یاد داشته باشم. روزی که دست من را گرفت برد و موهایم را مدل آلمانی زد؟‌ می‌گفت پدرتان شما را می‌برَد پیش این سلمانی‌های پیر و پاتال، مدل بلد نیستند بزنند. چقدر حس خوبی داشتم که موهایم مدل آلمانی شده و داییم تایید کرده که خوب شده... با سیگارهای ارزان قیمتی که می‌کشید، تیر، دورال، دالاس، رالی، فروردین... یا با تاول کفِ دست‌هایش که تا همین یکی‌ دو ماه پیش با ماله‌ی گچ و فرچه رنگ همراهش بود، یا با رقصیدنش در عروسی‌های فامیل... چطور او را به یاد خواهم داشت؟ هنوز ارکستر شروع به نواختن نکرده، ممدرضا اولین نفر وسط میدان دارد لزگی می‌رقصَد. تصویر تکراریِ عروسی‌های ما... یاد یک روز برفی می‌افتم که برف‌های پشت بام را پارو کرده وسط حیاط یک کوه درست کرده خودش هم از بالای پشت بام پریده روی کوهی که ساخته و با کمر رفته توی برف، ما آنجا پیست اسکی درست کرده‌ایم، تونل ساخته‌ایم، ممدرضا رفته با لبوی داغ برگشته... کودکی که تمام شد ممدرضا هنوز پایه خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها بود. یاد عرق سگی توی کیسه فریزر، اولین کام‌های سیگار بی‌ترس از بزرگتر پیش چشم‌های سبزِ قشنگش... مادرم می‌گفت " لامصب اینها را مثل خودت اینجوری پررو نکن، ممدرضا می‌گفت نترس پسر باید کمی شیشه خرده داشته باشد."

خاک ریختن روی بدنِ کسی که آدم با او خاطره‌های خوب دارد سخت است، ممدرضا ته تغاریِ خانواده مادری من مُرده و سپردیمش به خاک، دو تا کپسول اکسیژن سفید ماند و رد پیکرش روی تخت خواب و کفترهایش در صَعله بالای پشت بام که طوقی‌هایش بی‌قرارند... من هم شده‌ام شبیه خودم در آن عکسِ آذر ماه سال ۶۵ که سمت چپ داییم چمباتمه زده‌ام... خاکش که کردیم و برگشتیم، شوخی‌‌ام گرفت، مثل آن روزی که پدربزرگم مُرد و ممدرضا شب در خانه همه را خنداند، می‌گویم داییم ممدرضا شبیه آلن دلون بود، آلن دلونِ مناطقِ محروم... می‌خندیم، گریه می‌کنیم، می‌خندیم و می‌مانیم، او زیر خاک و ما زیرِ تلّی از خاطراتش...

#رسول_اسدزاده
https://www.instagram.com/p/C_igaOJtcYV/?igsh=MWpqOXVxYm9paGh0dw==

رسول اسدزاده

30 Aug, 13:45


🔻 ۲۸ تبعه افغانستان از آلمان اخراج و به کشورشان بازگردانده شدند

دولت آلمان برای نخستین بار از زمان به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان، پس از چندین ماه مذاکرات محرمانه از طریق قطر، گروهی از پناهجویان تبعه افغانستان را که مجرم شناخته شده بودند از آلمان اخراج و به کشورشان بازگرداند.

▫️بین این مجرمین افغان که امروز صبح از #آلمان اخراج و به کابل برگردانده شدند، مردانی هستند که در گذشته در رسانه‌های آلمان خبرساز شده‌اند.

طبق اطلاعات روزنامه «ولت» بین آنها یک مردی هست که به دختر ۱۱ ساله تجاوز کرده بود، یک مرد که دو سال پیش در تجاوز گروهی به یک دختر‌۱۴ ساله دست داشته و یک مرد دیگر که تا به حال مرتکب ۱۶۰ جرم در آلمان شده است!

besmaili
@mamlekate