#دل_فگار
#پارت_207
سر بلند کردمو به جمعیت مغموم نشسته در مسجد نگریستم. مردم خاکسار با مردم روستای خودم، برام فرقی نمیکرد. زحمتاشون سوخته بود، من مقصر این اتفاق نبودم؛ اما نمیدونم چرا خودمو باعثوبانی این اتفاق میدیدم..
نگاه به سمت اردوان پرت کردم، که با صورتی کبود شده بهم خیره شده بود.
دلم لک زده بود برای اغوشش..برای نجواهای قشنگش..
ضربه ریزی به پام خورد. نگاه به سمت اوستا چرخوندم.
لحنش لبریز از خشم بود:
+دوست داری چشاشو از کاسه در بیارم..
مثل خودش اهسته غریدم:
-بچه بازی رو بزار کنار اوستا..
و رو به مردم منتظر نشسته کردم:
-من خیلی متاسفم بابت این اتفاق افتاده..راستش اینجور که مشخصه کار اتفاقی نبودهو واقعا عمدی در کار بودهو دشمنی با دو ارباب داشته..
یکی از میون جمعیت گفت:
+ارباب یعنی میشه کار رجب باشه..
سر بالا انداختم:
-نه بابا رجب بیچاره که چندماهه مرده بنده خدا..
دیگری گفت:
+پس کار اون زنشه..
-از دست اون کاری برخواسته نمیشه..در ثانی با من مشکل داشته چرا باید زمینای روستای ارباب سلمانو اتیش بزنه!
سری جنباندو دیگه حرفی نزد.
یکی از خاکساریها گفت:
+فریبرز چی؟ بعد اون اتفاقا کسی ازش خبر نداره..
بعید نیست..اصلا معلوم نبود بعد از اون شب چه به سر فریبرز اومد.
#دل_فگار_در_vip_به_پایان_رسید
#دل_فگار در کانال vip به پایان رسید 😍😍❤️🔥❤️🔥
برای عضویت با واریز ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906
ارسال رسید به👇
@F13700mbardia
همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️