دل فَگار🫀 @romanonline Channel on Telegram

دل فَگار🫀

@romanonline


وَالقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ
سوگند به آنچه می‌نویسند🌱

پارت اول لَئیم و لُعبت👇
https://t.me/Romanonline/3429
پارت اول ماه در عقدِ ارباب👇
https://t.me/Romanonline/2356

لَئیـــم و لُعبـــَـت (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرامی "لَئیـــم و لُعبـــَـت" با نام کاربری @romanonline. این کانال منحصر به فرد، جایی است که عاشقان دنیای کتاب و ادبیات گرد هم می‌آیند. اگر شما هم از خواندن داستان‌های جذاب و شعرهای زیبا لذت می‌برید، این کانال برای شماست. پست‌هایی با موضوعات مختلف ادبی منتشر می‌شوند که شما را به دنیایی خاص در هر بطرف از کتاب و شعر می‌برند. با عضویت در این کانال، شما به روزرسانی‌های جدید ادبیاتی دسترسی خواهید داشت و می‌توانید با دیگر اعضا بحث و تبادل نظر کنید. از این امکانات بی‌نهایت لذت ببرید و به جمع دیگر دوستداران ادبیات بپیوندید. برای اطلاعات بیشتر و دسترسی به پست‌های جذاب کانال، به لینک‌های زیر مراجعه کنید:nپارت اول لَئیم و لُعبت: https://t.me/Romanonline/3429nپارت اول ماه در عقدِ ارباب: https://t.me/Romanonline/2356

دل فَگار🫀

26 Jan, 12:14


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_172
یک آن ازش جدا شدم‌و صورت خیسم‌و که حاصل اشکام بود با دست پاک کردم. خیره به صورت سرخ شده‌اش شدم، خوب میشناختمش حرفی میزد تا عملیش نمیکرد دست بر دار نبود.
انگشت اشاره‌مو جلو گرفتم:
-به اردوان کاری نداشته باشی..
از تخت بلند شد‌و پشت به من ایستاد. صداش پر از گدازه‌های اتش خشم بود:
+شاید من از اردوان بیشتر مقصر باشم؛ اما بهش گفته بودم خواهرم خط قرمزمه..خط قرمزم‌و رد کنه امونش نمیدم…
و بعد از گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت‌. افکار ریخته شده توی مغزم داشت کاسه سرم‌و میترکوند. به خواب عمیقی نیاز داشتم، نه تنها جسمم خسته بود بلکه روحمم زیر این همه فشار له شده بود..
دیگه دلم نمی‌خواست به هیچی فکر کنم..دلم نمی‌خواست اضطراب بکشم، نمی‌خواستم با چشم اشکی به بچهام شیر بدم.. می‌خواستم حالا با اومدن جیگر گوشه‌هام تموم اتفاقات افتاده رو فراموش کنم‌و یه زندگی عالی براشون مهیا کنم..هرچه بود‌و شد گذشت و خدا به جبرانش خوب تو کاسه‌ام گذاشت…
****
دانای کل…
روزها‌، شب‌ها‌‌‌‌و ماه‌ها به سرعت برق‌و باد میگذشت…
همه چیز به روال قبل برگشته بود‌و سوگند خودش‌و با بچها مشغول کرده‌و فقط نبود‌و بی‌خبری از اردوان اونو آزرده خاطر میکرد..


کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت200رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

26 Jan, 12:13


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_171
گفتم از اون شبی که منو به زور مجبور کردن امضا کنم پای عقدنامه شوهرم‌و فرستادنم تا دسمال هوو‌مو بیارم…
از ماجرای طهورا‌و پسر گوهر.. تا رفتن اردوان…

همه رو گفتم‌و ریز ریز اشک ریختم برای بدبخت بودنم..برای شب‌و روزایی که با بی کسی‌و بی پناهی سر کردم.
از تنفری که به جفتشون داشتم.. اینقد گفتم‌و گریه کردم‌و مشت به سینه اوستا زدم تا بلاخره سینه‌ام سبک شد‌ و آروم گرفتم..
اوستا سکوت کرده بود‌و فقط نفس‌های سنگینش بود که خشمش‌و نشون میداد.
ریز ریز گریه‌هام امون نمیداد‌و انگار زخم بسته نشدم سر باز کرده بودم. اوستا کمی جلوتر اومد‌و سرم‌و به سینه‌اش چسپوند. چشم بستم‌و نفس عمیقی کشیدم. انگار کوهی رو پشتم داشتم، حالا داشتم احساس قوی بودن میکردم.
با بغض جا خوش کرده تنگ گلوم نجوا کردم:
-کاش چند ماه داشتمت داداش..کاش بودی‌و نمیذاشتی خواهر کوچولوتو اذیت نکنن
صورتش‌و به موام چسپوند:
+به تار تار موهات قسم به زمین گرم میزنمشون..همه‌شونو..

دل فَگار🫀

26 Jan, 12:10


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

25 Jan, 11:50


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_170
+از قبل یه سری مدارک جمع کرده بودم که میتونست من‌و اردوان‌و تبرعه کنه، اون مدارک‌و به سختی دست پلیسا رسوندم؛ اما خودم‌و تحویل ندادم چون میدونستم تا ریس اصلی پیدا نشه باید توی زندان میموندم..
شر پلیسارو از سرم کم کردم؛ اما ممنوعه خروج بودم‌و از طرفی هم ادمای ریس در به در دنبالم بودم.
چندماهی آوارگی کشیدم تا به سختی خودم‌و رسوندم ترکیه رفتم پیش حمید‌و اونو فرستادم اینجاا…
دستم‌و گرفت و با آهنگی مغموم گفت:
+می‌دونم خیلی اشتباه کردم، زندگیت‌و نابود کردم، اینم میدونم که هیچ راه جبرانی نیست؛ اما تو رو به روح مامان‌و بابا منو ببخش گرچه منو هم ببخشی تا عمر دارم خودم خودم‌و نمیبخشم..
نگاهم روی دستامون بود. با یادآوری اون روز‌ها قلبم به درد اومد‌. نگاه‌مو به سمت بچهام روانه کردم، حتی این طفل معصوماهم قربانی طمع پدر‌و دایی‌شون شدن.. بچهای من! ارباب زاده‌های من حالا باید بدون پدر‌و شناسنامه بزرگ مبشدن فقط برای اشتباه‌و طمع پدرشون..
لب باز کردم‌و گفتم از درد‌هایی که کشیدم، از ترس بی آبرویی‌و بلایی که فریبرز سرم آورد.. از غم پرواز مامان‌و بابام که داغ سنگینی رو دلم کاشتن..از بهترین شب عمرم که به عزا تبدیل شد..از تهمت‌ها..تحقیر ها..از اون اتاق بازی‌و شکنجه‌هایی که شدم..از تجاوز شوهرم‌و باردار شدنم..

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت190 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

25 Jan, 11:48


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_169
سکوت منو که دید ادامه داد:
+همون روزا هم مامان‌و بابا اومدن اونجا و دقیقا روزی بود که همه چیز لو رفته بود و سازمان فهمیده بود که منم جریان مافیاهارو میدونستم و فکر کردن کار منه..

از یک طرف سازمان دنبالم بود از یک طرفم پلیسا چون منو اردوان ریس مجموعه‌ها بودیم.. از یک طرفم مامان‌و بابا..
به سختی اونارو فراری دادم که هواپیما اونجور شد..
داغون شدم سوگند..کمرم شکست
و‌صدای هق هق‌ش سکوت اتاق‌و شکست.

دلم طاقت نیورد‌و بلند شدم. به سمتش رفتم‌و بغلش کردم‌و همراهش یه دل سیر گریه کردم برای مامان‌و بابای مظلومم که حتی یه تیکه از لباسشون‌هم به دستم نرسید.

دست روی صورتش کردم‌و اشکاش‌و پاک کردم:
-گریه نکن دردت به جونم..گریه نکن عمر خواهر..

صورتش‌و با دستش پاک کرد‌و منو روی تخت نشوند‌.

تلخندی زد‌و گفت:
+یکی باید به خودتت بگه که داری مثل ابر بهار گریه میکنی.

اشکام‌و پاک کردم‌و با کنجکاوی گفتم:
-خب بعدش چیشد!
کنارم روی تخت نشست‌و لیوان ابی خورد.

دل فَگار🫀

25 Jan, 11:46


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

23 Jan, 11:15


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_168
کنجکاو پرسیدم:
-مگه چیکار انجام میدادن؟ اصلا این سازمان ریس نداشت؟

+مافیای قاچاق انسان..خروج اطلاعات اون کشور..مافیای کوکاین..همه اینا با امضا و دستور ما انجام میشد‌و منو اردوان هم خبر نداشتیم..

ریس اصلی‌و هیچ وقت ندیدیم رابط ما مارال بود، ما فقط در حد همین دامینتت‌و اسلیو بودیم. داشتم میگفتم، اون کسی که به من اطلاعات‌و داد میگفت ریس من‌و اردوان‌و میشناسه و واسه همینکه داره اینکارو میکنه تا اینکه اون مرد‌و پیدا کردن و فهمیدن اطلاعات لو رفته ودنبال این بودن که بدونن اطلاعات به کی لو رفته… اون روزا سعی داشتم اردوان‌و از کار بیرون کنم، میگفتم خودم به درک من اردوان‌و اوردم توی این کار و اگه پای من گیر بیوفته مطمعنم اردوان هم کشته میشه..

اما اردوان گوش نمیکرد فکر میکرد من میخوام رهبری‌و دست بگیرم.
مجبور شدم از رابطه‌و عشق شما به مارال بگم تا شاید اینجور اردوان‌و بیرون کنن؛ اما اینجور که خیال میکردم نبود‌و اصلا اخراجی در کار نبود بیرون رفتن از این کار یعنی مرگ…
اردوان همه حرفای منو تکذیب کرد‌و باهام بد شد‌و گفت بر میگرده ایران تا ثابت کنه عشقی در کار نیست..

-خب چرا بهش نگفتی!

+میترسیدم لو برم‌و زیر شکنجه طاقت نیارم و اسم اردوان‌و هم بگم…

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت190 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

23 Jan, 11:13


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_167
با همون عصبانیتی که در لحنش هویدا بود ادامه داد:
+رابطه دوستانمون ادامه پیدا کرد تا اینکه منو با این کار آشنا کرد..
دامینتت‌و اسلیو..اوایلش خیلی برام سخت بود، اما کم کم راه افتادم‌و شدم یه دامینت حرفه‌ای… شده بودم مثل یه آدم
معتاد که اگه موادش سر وقت بهش نرسه از درد خماری به خودش میپیچه…
برام لذت بخش بود؛ شکنجه دادن اون اسلیو ها روحم‌و ارضا میکرد.

تیر نگاه خشم‌آلودمو‌ به سمتش پرتاب کردم:
-کاش اونجا بودم تا من گردن تورو میشکستم..

نادم حال سری تکان داد:
+کاش کنارم بودی‌..کاش گردنم‌و میشکستی هیچ وقت نمیزاشتی برم توی این کار که تقاص‌شو با عزیزام پس بدم.

خلاصه سازمان اینطور بود که باید زیر مجموعه تشکیل میدادی‌و هرچه زیر مجموعه دامینتت بیشتر مقام مرتبه بالا تر..

اینقد تو گوش اردوان خوندم تا بلاخره راضی به اومدن شد. اوایل باهام مخالفت میکرد؛ اما انگار بدش نمیومد، میدونستم عاشقته و بهش گوشزد کردم تا حرفی نزنه وگرنه اخراج میشد.

من فکر میکردم این سازمان فقط به همین دامینتت اسلیو منتهی میشه؛ اما وقتی فهمیدم زیر زیرانه چه کارای دیگه هم انجام میشه از اومدنم پشیمون شدم چون تموم کارا‌و اطلاعات مدارک با امضای من‌و اردوان بود..

دل فَگار🫀

23 Jan, 11:13


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

22 Jan, 11:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_166
+دوسش داری!
بازدمم‌و بیزون فرستادم:
-اونروز خواستم جلو رفتنش‌و بگیرم اما از شانسم افتادم‌و پام شکست اونم رفت..

+پس دوسش داری هنوز..
-اره..هنوزم مثل همون چندسال پیش دوسش دارم؛ اما از این عشق لذتی نبردم..

نگاه تندی بهش انداختم:
-یعنی شما دوتا نذاشتین..
شرمسار سر زیر انداخت‌و چیزی نگفت. باید می‌دونستم اونجا چه خبر بوده‌و برای چی با زندگی من این کارو کردن.

-اوستا شما چطوری سر از اون سازمان کوفتی درآوردین!
آهش رو از بینی بیرون فرستاد‌و بلند شد:
+توی یه مهمونی با مارال آشنا شدم..دختر خوبی بود

پوزخندی زدم:
-اره واقعا دختر خوبی بود..
خیره در صورتم گفت:
+مارال‌و دیدی!

لباسم‌و تا نصفه بالا دادم‌و به جای زخم‌ها اشاره کردم:
-هنر دست ایشونه..

صورتش از خشم قرمز شد‌و با صدای عصبی‌ش از میون دندون های کلید شده‌ش بیرون فرستاد:
+به ولای علی دستم بهش برسه گردنش‌و میشکونم..
-ادامه بده..

.

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت190 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

22 Jan, 11:53


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_165
فکرم مشغول شناسنامه بچها شد. نمی‌دونستم باید چه کنم.. اگه صبر میکردم معلوم نبود اردوان کی بر میگرده، تا حالا هم که خبری از طلاق نبود.
اگه پیش عمو سلمان میرفتم یقین داشتم بهش خبر میرسوند اون بخاطر بچها که شده بر میگشت و من این‌و نمیخواستم.
-اوف…
آهسته در اتاق باز شد‌و اوستا سر داخل اورد:
+عه بیداری!
لبخند به لب کاشتم:
-اره دکتر اینجا بود دیگه خواب نرفتم.
داخل اومد‌و به سمت بچها رفت.
با ذوق بهشون نگاه میکرد. خم شد و یکی یکی دستشونو بوسید.
-دایی بودن هم بهت میادا..
لبخند پهنی زد:
+من همه چی بهم‌میاد.
پرویی زیر لب گفتم‌و پاهام‌و روی تخت دراز کردم.
روی تخت کنار نشست:
+من نوکرتونم..
-اوستا دکتر میگفت تا پدرشون نباشه نمیتونیم براشون شناسنامه بگیریم مگر اینکه عمو سلمان باشه..
نگاهش‌و میخ صورتم کرد:
+اردوان چرا رفت!
کمی مکث کردم‌و گفتم:
-فکر میکرد دوسش ندارم..

دل فَگار🫀

22 Jan, 11:51


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

21 Jan, 16:23


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_164
با کرختی چشم باز کردم‌و بلندشد‌مو به تخت تکیه دادم.
بعد از چند لحظه دکتر داخل اتاق اومد:
+سلامم عزیزم خوبی؟ بهتری؟
لبخندی به روش پاشیدم:
-سلام عزیزم خوبم مرسی از زحماتت..
لبخندی به روم پاشید‌و اول سمت بچها رفت:
+خداروشکر وضعیتشون خوبه…اسمشون‌و چی‌گذاشتی!
-ارسلان..اردلان..اَرنواز..
به رو برگشت.
+اسمای قشنگیه..اردوان خان کجان! باید شناسنامه بگیرن براشون..
خیره نگاش کردم..برای گفتن مستاصل بود‌م ولی گفتنش بهتر بود:
-اردوان خان رفته نمی‌دونمم کجاست..
+نمی‌دونه بابا شده درسته..
نگاه‌مو روانه گهواره بچها کردم:
-هیچ‌کس خبر نداره من حامله بودم، حتی اردوان خان..
مادامی که دستکش دست میکرد به سمتم اومد‌و پاهام‌و باز کرد.
+پس اینجور باید بزاری وقتی برگشتن برای بچها شناسنامه بگیری..
اخمام توهم رفت:
+هیچ جور نمیشه خانم دکتر!
نگاهش بین پاهام بود داشت با دقت وارسی میکرد:
+چرا یه راه دیگه هم داره..
گل از گلم شگفت. ازم فاصله گرفت‌و دستکش‌و از دستش بیرون کشید:
+ارباب سلمان..در نبود پدر، اجازه بچها به گردن پدر بزرگه
با شنیدن این حرف بادم خالی شد‌.
-نه نمیخوام فعلا کسی خبر دار بشه تا پدرش برگرده..
سری کج کرد‌و با گفتن چند سری مراقبت ها خداحافظی کرد‌و رفت.

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت188 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

21 Jan, 16:22


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_163
اما اون بدون توجه به حرف من پرسید:
+باباشوت کجاست؟
-چی!
بلند شد و به طرف بچها رفت.
+اردوان کجاست! خبر داره بچهاش به دنیا اومدن

ظرف سوپ‌و کنار گذاشتم.
-اون اصلا نمی‌دونه بچه داره…
سر به طرفم برگردوند‌و خیره بهم زل زد.

-زندگی که من براش این همه صبر کردم یک‌شبه دود شد رفت هوا‌ و مقصر تمومش هم تو اردوان بودین.
یه روز سر فرصت برات تعریف میکنم چه بلایی سرم آوردین الان نیاز به استراحت دارم..

بی حرف سر جنباند و از اتاق بیرون رفت.
سری به بچها که هرسه آروم آرمیده بودن، زدم.
-حالا باید اسمتونو چی بزارم!

از خیلی سال پیش با اردوان اسم بچهامونو انتخاب کرده بودیم؛ اما انگار میخواستم لج کنم، اما هرچی فکر میکردم باز دلم راضی نمیشد به غیر از اون اسم‌ها..ازپتو روی‌شون رو مرتب کردم‌و به تخت پناه بردم. اینقد خسته بودم که دوست نداشتم به فکر‌و خیال اجازه بدم وارد مغزم بشن. چشم روی هم گذاشتم‌و سعی کردم خودم‌و دست خواب بسپارم.

لحظه‌ای نگذشته بود که در اتاق باز شد، این طرز داخل اومدن شهرزاد بود.
بدون اینکه چشم باز کنم گفتم:
-شهرزاد خوابم میاد..
صداش‌و شنیدم:
+دکتر اومده معاینه‌ات کنه.

دل فَگار🫀

21 Jan, 16:20


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_162
به طرفم اومد.خودم‌و توی آغوشش رها کردم.
-دلم برات تنگ شده بود داداش..بعد مامان‌و بابا چشمم به در خشک شد تا تو بیایی بشی قوت قلبم، بشی مامانم، پدرم.. همه کِسم.. بی کسی سخته داداش..

محکم من‌و به خودش فشرد‌و پیشونیم‌و بوسید:
+تا عمر دارم شرمندتم سوگند..پا توی راهی گذاشتم که دودش تو چشمه همه رفت؛ اما خدا شاهده نمی‌دونستم..خودمم افتادم تو دامشون….

میون حرفش شهرزاد داخل اومد.
اوستا نگاه تندی بهش انداخت:
+هنوز یاد نگرفتی در بزنی..
شهرزاد نگاهی بین من‌و اون رد‌و بدل کرد:
+تا بود اردوان خان حالا هم شما…

و بدون توجه به ما ظرف سوپ‌و گذاشت روی میز‌و به طرف بچها اومد.
+خوبه اصلا قبولم نمیکنه..
تک خنده‌ای ‌و روی تخت دراز کشیدم.
شهرزاد با ذوق گفت:
+وایی بببین به من رفتن..شبیه خالشونن

اوستا ابرویی بالا انداخت:
+شهرزاد دوباره داری چپکی حرف میزنیاا..حالا بگی شبیه من آخه تو!
دهن کجی بهش کرد‌و با حرص گفت:
+تغییر نکردی هنوزم همونجوری حسود..

و با غیض از اتاق بیرون رفت.
سری تکون دادم:
-سر به سرش نذار..

دل فَگار🫀

21 Jan, 16:18


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

20 Jan, 10:14


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_161
به سختی توانم‌و جمع کردم‌و اخرین زور‌و زدم که بچه پرید توی بغل دکتر..
پارچه‌ای از خاله گرفت‌و صورت بچه رو پاک کرد‌و لبخند رضایت بخشی به چهره رنگ رو رفته من پاشید:
+مبارکت باشه مامان سه قولو ها.. دوتا گل پسر

قل سوم‌و روی سینم گذاشت:
+‌و یه پرنسس زیبا
دخترم‌و به اغوشم فشرم‌و بوسه‌ای به موهای خیسش نشوندم.
خاله پسرارو لباس پوشیده کنارم گذاشت.

دوتا پسرا یک دم درحال گریه بودن؛ اما دختر یکی یدونه‌ام آروم توی بغلم آرمیده بود.
پس برای همینه که بودنت‌و احساس نکرده بود نازگلم…

با کمک دکتر‌و خاله بچهارو زیر سینم گذاشتم…جرعه جرعه وجودم‌و میمکیدن؛ اما گویی من جون تازه بهم تزریق میشد.

دیگه از درد‌و بی جونی قبل خبری نبود‌و حالا داشتم با لذت با شیر خوردن سه تا بچهام نگاه میکردم.
***

دوشی گرفتم تا انرژی تحلیل رفته‌م برگرده…
موهامو درون حوله پیچیدم‌و لباس مناسبی پوشیدم‌و بیرون اومدم.

اوستا مشغول بازی کردن با بچها بود. دلم برای بغل کردنش، برای جون داداش گفتناش لک زده بود.
لبم لرزید‌و بغض جا خوش کرد میون گلوم.
-داداش…
سر برگردوند، چشمام خیس بود:
+جون داداش..

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت188 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

20 Jan, 10:12


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_۱۶۰
ساعت ها بود که زور میزدم و هیچ نتیجه‌ای نداشت. داشتم از درد جون می‌دادم‌؛ دیگه رمقی برام نمونده بود‌و پلکم داشت سنگین میشد. همین که چشمم روی هم افتاد ضربه محکمی به رون لختم زده شد که عین برق گرفته‌ها چشمام باز شد.
صدای دکتر‌و شنیدم:
+یه کم دیگه زور بزن اگه نشد باید فوری بریم بیمارستان ممکنه جونتون از دست بدی..
ترس به جونم سرایت کرد. هرچه زور توی خودم سراغ داشتم جمع کردم‌و با یه جیغ به خودم فشار اوردم که بلاخره صدای گریه توی اتاق پیچید..
+نخواب نخواب.. زور بزن دومی هم‌بیاد.
بیحال زمزمه کردم:
-نمیتونم..جون ندارم.
شهرزاد که بالای سرم نشسته بود سرمو بوسید:
+فقط یه کوچولو زور بزن
دیگه جونی برام نمونده بود، با ته مونده زوری که داشتم فشار دیگه ای به کمرو پشتم وارد کرد‌و صدای بچه بلند شد.
آخی زیر لب گفتم؛ اما همین که خواستم نفسی بگیرم صدای داد دکتر توی سرم اکو شد:
+سه تان..سومی هم داره میاد زور بزن..
با حرفی که زد انگار درد‌و فراموش کردم‌و متعجب به شهرزاد‌و خاله چشم دوختم، اوناهم دست کمی از من نداشتن.
پاهام‌و تکون داد:
+زور بزن بچه داره خفه میشه..

دل فَگار🫀

20 Jan, 10:11


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

19 Jan, 18:46


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_159

از درد مانند ببر زخمی به خودم می‌پیچیدم. لحظه‌ای آرام میگرفت‌و لحظه درد امونم‌و میبرید.
عرق ریز ریز از پیشونیم گرفته تا تیره کمرم‌و در بر گرفته بود.
بهداد‌و فرستادن پی دکتر‌و خاله‌و شهرزاد داشتن بدنم‌و ماساژ می‌دادن تا دردم تسکین پیدا کنه…
نگاه دردبارم‌و به اوستا دوختم که هراسان حال اتاق‌و قدم می‌زد.
بی جون صداش زدم:
-اوستا
نگاهش به روم چرخید. فوری به سمتم اومد‌و کنار روی تخت نشست:
+جونم..دردت به جونم..
کمر درد‌و پیچ شکمم رمق‌و ازم گرفته بود.
-تنهام نمی‌ذاری دیگه..همینجا کنارم میمونی
منو به اغوشش کشید‌و روی سرم‌و محکم بوسید:
+بمیرم اگه تنهات بزارم..کنارتم..دیگه همیشه کنارتم نمی‌زارم مویی از سرت کم بشه..
همون لحظه جیغ بلندی کشیدم‌و بی حال توی بغل اوستا افتادم…
صداشون دیگه داشت برام غیر مفهوم میشد که صدای دکتر توی اتاق پیچید:
+نزارید بخوابه…
سیلی تو گوشم زده شد‌و باعث شد چشمام کی بازتر بشه..
خانوم دکتر انگشت اشاره‌اش‌و مقابل صورتم تکون داد:
+اگه بچها‌تو زنده میخوایی، نمیخوابی‌و زور میزنی.
فقط سری تکون دادم‌و اون رو به بقیه گفت:
+همه بیرون فقط دوتا خانوم اینجا کنارم باشن..
اوستا با کرختی بلند شد‌و با نگرانی گفت:
+هیجا نمیرم پشت درم..
سری تکون دادم‌و اون با دلواپسی که از چهره‌اش کاملا هویدا بود بیرون رفت.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 174 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

19 Jan, 18:46


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_158

مات‌و خشکیده برجای ماندم‌و احساس میکردم از فرط تعجب مردمک‌هام ایست کردن.
دست شهرزاد‌و از روی بازوم کنار زدم‌و به سختی چند قدم جلو ‌و مقابلش ایستادم.
صورتش رنگ پریده‌و هراسون بود..چانه تکون داد:
+دورت بگردم..
دست بالا اوردم‌و سیلی محکمی حواله صورتش کردم‌و جیغ کشیدم:
-کجا بودی نامرد..هاا؟ کجا بودی!
مسکوت سر زیر انداخت. تهاجمی یقه‌اشو گرفتم‌و توی صورتش جیغ کشیدم:
-سرت‌و پایین ننداز اوستا جواب منو بده؟ این چند سال رفتی کدوم قبرستونی!! مامان بابارو کشتی بس نبود که زندگی من‌و هم نابود کردی!
جواب‌مو نمیداد‌و این من‌و عصبی تر میکرد.
تکونش داد‌و فریاد زدم:
-اوستا حرف بزن..بگو کجا بودی اون وقتی که خواهرت‌و انگشت نمای روستا کردن کجا بودی که توی بهترین شب عروسیش انگ هرزگی بهش زدن..
بگو داشتی چه گوهی میخوردی که اونجوری منو سلاخی کردن…
عصبی از میون دندون‌های قفل شده غرید:
+مادرشون‌و به عزاشون مینشونم…
درد بند بند وجودم مستولی شده بود.
-حالا! تو‌و اردوان زندگی من‌و تباه کردین..
بغض‌آلود‌ نگاه اشکبارم‌و ازش گرفتم‌و رو برگرداندم. قدمی بلند کردم؛ اما یک آن انگار یکی با پتک به کمرم کوبید، از درد جیغ دلخراشی کشیدم‌و خیسی بین پاهام احساس کردم.. نگاهم با اب ریخته شده زیر پام افتاد‌و قبل از سقوطم به زمین دست‌های اوستا مانع سقوطم شد.

دل فَگار🫀

19 Jan, 18:45


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

18 Jan, 10:49


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_157

عقربه‌ها یکی پس از دیگری با سرعت عددارو پشت سر میگذاشتن؛ اما هنوز خبری از بهداد نشده بود.
عمو فنجون چایی‌شو گذاشت‌و بلند شد:
+خودم میرم دنبالش.. حتما هنوز پیداش نکردن.
به سمت در عمارت رفتم که سینه به سینه بهداد شد.
با عجله از جا بلند شدم که دردی عجیب توی شکمم پیچید‌و صدای جیغم هوا رفت.
همشون با عجله به طرفم دویدن.
خاله‌و شهرزاد با نگرانی چپ‌و راستم ایستادن و هر کدوم سوالی میپرسیدن.
دردم آروم گرفت. بی جون زیر لب نالیدم:
-خوبم خوبم

ونگاه‌مو روانه بهداد کردم.
سر چپ‌و راست کرد:
+هیچ‌جا نبود..همه جارو گشتم؛ اما خبری ازش نیست.
عمو جواب داد:
+مگه میشه! اگه برگشته باشه باید یکی اونو دیده باشه..
یک‌آن چیزی یادم آمد:
-کلبه جنگلی..اونجارو گشتین!
+نه
-بهداد تروخدا برو اونجا..اوستا‌و اردوان وقتی میخواستن از بقیه مخفی باشن میرفتن کلبه جنگلی..مطمعنم اونجاست..

باشه‌ای زیر لب گفت‌و عقب گرد کرد‌و به سمت در رفت؛ اما مادامی که نگاهش توی حیاط افتاد به میخکوب زمین شد.
صدای اعتراض امیز عمو بلند شد:
+پس چرا نمیری پسر..
دست بلند کرد‌و مبهوت شده به جایی اشاره کرد که همان لحظه اوستا داخل شد.

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 174 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

18 Jan, 10:49


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_156

+سلام خوبید سوگند خانوم..حمیدم..
تموم بدنم شروع به لرزیدن کرد:
-بله..بله خوبید..اقا حمید چرا خبری ازتون نیست! اوستا کجاست..
+ببخشید نشد خبر بدم..الانم که زنگ زدم خواستم بهتون بگم اوستا ایرانه..دقیقا نمی‌دونم کجاست ولی باید اومده باشه اطراف خودتون اینطور که میگفت روش نمیشد بیاد خونه..
جیغی کشیدم:
-اوستا برگشته! وای خدایا شکرت…دقیقا نمی‌دونین کجاست!
+نه ولی باید شهر نزدیک روستا باشه..
با خوشحالی گفتم:
-خیلی ممنونم ازتون..تا اخر عمرم مدیونتونم..
+کاری نکردم..خداحافظ
تلفن‌و قطع کردم‌و فوری رو به بهداد برگشتم:
-بهداد اوستا برگشته.. میری شهر، کوچه به کوچه، خیابون به خیابون میگردی اوستا رو پیدا میکنی..نبود میایی روستاهارو وجب به وجب میگردی. باید اوستا رو پیدا کنی..
فوری چشمی گفت‌و با عجله از خونه بیرون رفت.
درد خفیفی توی شکمم پیچید‌و آخی زیر زبونم بیرون اومد.
شهرزاد کنارم ایستاد‌و با نگرانی پرسید:
+حالت خوبه؟
-می‌خوام بشینم..
با کمکش روی مبل نشستم. سرم‌و به تاج مبل تکیه دادم‌و پلک روی هم گذاشتم.
اوستا کجایی!
خواهش میکنم برگرد عمارت..
بیشتر از این منو توی بی خبریت نسوزون..
+چرا بر نگشته عمارت!
با صدای شهرزاد چشمام‌و باز کردم.
-حمید میگفت روش نشده برگرده..یعنی کجا رفته!

دل فَگار🫀

18 Jan, 10:49


#دل_فگار
#پارت_155
#آرزو_توکلی

بیرون اتاق رفتم، طبق معمول شهرزاد داشت رو سر بهداد بیچاره غر می‌زد.
لیلا رو صدا زدم و ازش خواستم آبمیوه‌خنکی برام بیاره.
روی مبل نشستم‌و با احتیاط پاهام‌و بالا آوردم‌و بهداد‌و صدا زدم.
بهداد هم از خدا خواسته حرف‌های شهرزاد‌و نصفه گذاشت‌و فوری به طرفم اومد.
تک خنده‌ای کردم:
-وقت خوبی به‌دادت رسیدم..
نفسش‌و بیرون فرستاد:
+اگه یه روز غر نزنه روزش شب نمیشه..
از پشت دیدم شهرزاد مغضوبانه‌و ریز بین نگاه میکنه.
رو به بهداد پرسیدم:
-از زمینای شمالی چه خبر! محصولاتشون دست اومده؟
+بعضیاش آره..چندنفری رو گذاشتم اونجا برای رسیدگی‌وتقسیم محصول..بعضی از زمینا هم تموم بشن محصولات‌و میاریم انبار..
سری تکون دادم:
-خوبه..دستت درد نکنه..
در همون عین تلفن خونه زنگ خورد..
رو به شهرزاد که نظاره گرما بود توپیدم:
-به جای منتظر ایستادن‌و غر زدن برو تلفن‌و جواب بده..
بدون حرف به سمت تلفن رفت، نگاهم‌و روش انداختم‌و منتظر بودم بدونم پشت تلفن کیه..
شهرزاد گوشی رو از خودش دور کرد‌و رو به من گفت:
-با تو کار داره سوگند..
سر به معنی*کیه* تکون دادم.
لب زد:
+دوست اوستا خان..
هراسان شده به مبل چنگ زدم‌و خواستم بلند بشم که شهرزاد به سمتم دوید‌کمک کرد تا به سمت تلفن برم.
گوشی رو به گوشم‌و گذاشتم‌و مضطرب گفتم:
-الو..

دل فَگار🫀

18 Jan, 10:46


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

15 Jan, 11:16


#دل_فگار
#پارت_153
#آرزو_توکلی

و مشغول لقمه گرفتن شدم. دلم به خوردن نمی‌رفت؛ اما تنها نبودم دونفر دیگه هم توی وجودم داشتن از من تغذیه میشدن.
اونا که نمیتونستن پاسوز دل بی قرار من بشن.
حالا اون دیگه رفته..
و من موندم‌و کوله باری از درد..
و بازم محکوم میشم به ادامه زندگی..
قلپی از چایی شیرین‌مو نوشیدم تا این بغض جا خوش کرده پایین بره..
صدای شهرزاد منو از فکر بیرون آورد:
+سوگند خوبی!
فنجون‌و گذاشتم توی سینی‌و نگاه دردبارم‌و بهش دوختم:
-خیلی وقته که دیگه نمی‌دونم حال خوب چطوریه..
کنارم روی تخت نشست:
+بخدا خودتت‌و اذیت نکن..بهداد‌و فرستادم عمارت ارباب سلمان تا شماره چیزی ازش بگیره..زنگ میزنی‌و بهش میگی که چرا نتونستی بری..
-اما من بهش گفتم هنوزم دوسش دارم..بهش گفتم که بدون‌ اون سخته زندگی کردن برام، چطور تونست بره؟ حتما باید میرفتم!
دستم‌و توی دستش فشرد:
+درست میشه سوگند..صبر داشته باش اینقدم خودت‌و بچهات‌و اذیت نکن.
همان لحظه در اتاق به صدا در اومد‌و از پشت در بهداد شهرزاد‌و صدا زد.
شهرزاد با گفتن*الان میام* از اتاق بیرون رفت‌و چند لحظه بعد با چهره‌ای گرفته‌و مغموم داخل اومد.
با صدایی که انگار از ته چاه بر می‌خواست پرسیدم:
-چیزی شده!
مستاصل این‌ پا‌و اون پا کرد‌و در اخر گفت:
+کسی نمی‌دونه اردوان‌خان کجا رفته..حتی ارباب سلمان.
گوشه لبم انحنا گرفت:
-خدا به همراهش..

دل فَگار🫀

15 Jan, 11:16


#دل_فگار
#پارت_154
#آرزو_توکلی

من چند‌ساله که با نبودش، با خیالش زندگی میکنم؛ اما حالا با یادگاری‌هاش که توی دلم کاشته زندگی رو به سر میبرم.
بلاخره یک روز بر میگرده‌و اون روز کسی که ضرر کرده من نیستم خودشه…
****
چندماه بعد..
زندگی‌و از سر گرفتم‌و روز به روز شاهد بزرگ شدن بچهام بودم.
کارای روستا زیادی برام سنگین بود‌و بخشی رو به عمو‌و بهداد محول کردم.
خیلی وقت بود بین خودم‌و دیگران دیوار ضخیم بتنی کشیده بودم‌و از همه دور شده بودم.
زمستان تموم‌‌شده بود‌و اواخر بهار بودیم.
به هر سختی بود پشت سر گذاشتم، این روزا رو دلم میخواست یکی‌و پشتم داشتم که اجازه نمی‌داد خم به ابرو بیارم..یکی‌و داشتم که نازم‌و میکشید نه اینکه توی این سن تظاهر میکردم که مثل یه مرد قوی‌م..
من قوی نیستم، من چون کسی‌و پشتم ندارم، کسی رو ندارم که دلگرم حمایتاش باشم تظاهر به قوی بودن می‌کنم، وگرنه که داند از دل پر درد من.
نگاه‌مو به لباس‌هایی که بهداد‌و شهرزاد برای بچها گرفته بودن پرت کردم.
لبخند پهنی از سر ذوق روی لبم نشست‌و یکی از لباس‌هارو به بوییدم‌و به سینه‌ام چسپوندم:
-خسته نشدین اونجا خوابیدن! بیاید دیگه مامان منتظرتونه..
همون لحظه لگدی زدن‌‌و لبخندم عمیق‌تر شد:
-آفرین بچهای حرف گوش کن…
به سختی از تخت پایین اومدم..راه رفتن برام مشکل شده بود‌، همین که دو قدم بر می‌داشتم انگار کوه رو بالا رفته بودم.
بعد از دوماهی که پاهام توی گچ بود برای راحتی خودم‌و فرار از پله‌ها اتاق پایین ماندگار شدم..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 174 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

15 Jan, 11:16


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

14 Jan, 11:33


#دل_فگار
#پارت_152
#آرزو_توکلی

بغض داشتم، بغضی که سالها در حفره‌های قلبم مخفی کرده بودم.
به سختی روی زمین آوار شدم‌و پای گچ‌گرفته‌مو دراز کردم.
اشک‌های داغ روی گونه‌ام سیلابی به راه انداخته بود.
خاطرات به مغزم جاری شد..ای کاش به یاد نمی‌آوردم وقتی تنم رو سفت در اغوشش حبس میکرد…
صدای تق تق درب اتاق بلند شد‌و پشت بندش صدای شهرزاد‌و شنبدم:
+سوگند تورو خدا خودت‌و اذیت نکن..برای خودت و بچه هات خوب نیست..بخدا اردوان خان بر میگرده مطمعنم، اونم طاقت دوریت‌و نداره..
پوزخندی گوشه لبم سر کشید..
اونا چه میدونستن رفتن کسی که قلبم بخاطر بودنش می‌تپید چه دردی داشت…
پلک‌هایی که از گریه زیاد دردناک شده رو تکون دادم‌و دمر وسط اتاق تاریک دراز کشیدم‌و به سقف زل زدم.
دفعه قبل گفت بر میگرده، به امید اومدنش زندگی کردم؛ اما این دفعه رفتنش بازگشتی نداره…
نفسم انگار گیر کرده بود میان گلو ‌و بالا نمی اومد.
تو کمتر از یکسال زندگیم آتیش گرفت‌و به جز یه مشت خاکستر سرده چیزی ازش باقی نموند…
همان لحظه چیزی مانند ماهی درونم وول خورد.
تلخندی زدم‌و دست روی شکمم گذاشتم..
-میدونم هستین..دلم به بودن شما خوشه‌…بابای بی معرفتتون که رفت، حالا شما تنها دارایی منین…
*
با کمک شهرزاد‌و توی سکوت ، لباسم‌و عوض کردم‌و به تاج تخت تکیه دادم.
خاله با سینی صبحونه داخل اومد‌و با خوش رویی سلام‌و صبح‌بخیری گفت که با لبخندی جوابش‌و دادم.
شهرزاد سینی صبحونه رو روی پام گذاشت:
+برات لقمه بگیرم!
سر به نشونه *نه* تکون دادم
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 174 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

14 Jan, 11:33


#دل_فگار
#پارت_151
#آرزو_توکلی

نفس آسوده‌ای کشیدم که یک‌آن یاد آوردم قراربوده کجا برم….
همه توی‌اتاق نگران‌حال به من نگریسته بودن…
رو به شهرزاد‌و بهداد سر تکون دادم…
شهرازد مغموم لب زد:
+رفت…
و نگاه گریانش‌و پایین انداخت..
مانند کسی که صاعقه به قامتش خورده بود، خشکیده بر جای موندم..
رفت! به همین راحتی!
منکه گفتم دوسش دارم! پس چرا نیومد ببینه شاید مرده باشم..
ملحفه رو توی مشتم فشردم‌و زیر لب غریدم:
-همتون بیرون..
خاله با نگرانی گفت:
+آخه حالت خوب…
فریاد بلندی کشیدم:
-همتون بیرون..برید بیرون..
یکی یکی با ترس‌و اضطراب اتاق‌و ترک کردن..در اخر به شهرزاد گفتم:
-در رو قفل کن کلید‌و از زیر در رد کن…
بدون حرف کار‌و انجام داد…
به گوشه‌ای خیره شدم. بغضم اشک شد‌و دلم‌و انگار کسی با میخ داغ سوراخ کرده بود.
بازم سوزوندم..بازم زهر خودش‌و ریخت‌و رفت…
خشم مثل ابشاری از وجودم سرایت کرد‌و لیوان ابی که روی پا تختی بود برداشتم‌و محکم به سمت دیوار پرت کرد‌و جیغ زدم:
-لعنتی…

از تخت پایین اومدم..درد پام امونم‌و بریده بود؛ اما درد زخمای حک شده روی قلبم پیشی گرفته بودن.
میون اتاق ویلان‌و سیلان ایستاده بودم‌و به دور تا دورم که سفیدی دیوار بود می‌نگریستم.. داشتم به دنبال ریسمانی میگشتم تا چنگ بزنم‌و خودم‌و از این حیرونی نجات بدم

دل فَگار🫀

14 Jan, 11:32


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

13 Jan, 11:37


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_150

سر بلند کردم‌و به شاخه‌های بی‌برگ گیلاس خانوم چشم دوختم:
+دیدی گفتم نمیاد!
و به انتهای نامشخص مسیر خیره شدم:
-منو نبخشیده گیلاس خانوم..گلایه‌ای نیست چون خودمم نتونستم خودم‌و ببخشم‌و فراموش کنم…نداشتن سوگند بهونه‌اس..
واقعیتش دارم فرار می‌کنم، از خودم، از سوگند، از مردم…از تموم اتفاقاتی که افتاد.
خم شدم‌و کوله‌مو برداشتم‌و پشت کول انداختم. همون لحظه باد خنکی وزید‌و شاخه‌های گیلاس خانوم تکون ریزی خورد.تلخندی زدم‌و سر بلند کردم:
-باید برم گیلاس خانوم..میبینی که نیومد. وجود من یاداور خاطرات تلخه براش…خداحافظ
وبه سمت ماشین قدم برداشتم. لحظه اخر نگاه به عقب چرخوندم، هنوز امید داشتم به اومدنش؛ اما گویا امید واهی بیش نبود.
***
«سوگند»
با‌ تیری که توی پام جریان پیدا کرد پلک روی هم فشردم‌و چشم باز کردم.
گیج‌و منگ اطرافم‌و نگاه کردم‌و با به یاد آوردن پرت شدنم روی زمین فوری دست روی شکمم گذاشتم‌و وحشت زده جیغ کشیدم:
-بچه هام..
نیم‌خیز شدم که دستی روی شونه‌ام قرار گرفت. نگاه به چشمان اروم دکتر گره زدم:
-بچه هام دکتر؟
لبخندی به روم پاشید‌و دعوت به خوابیدنم کرد:
+خداروشکر حالتون خوبه..مشکلی پیش نیومده فقط پات شکسته بود که گچش گرفتیم‌و فعلا باید بخوابی..

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 174 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

13 Jan, 11:37


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_149

عصبی کنار رفت‌و دستش‌و باز کرد:
+برو..بفرما..برو تا باز بهت انگ هرزگی‌و ناپاکی بزنه..برو تا باز زیر شکنجه‌هاش عذابت بده.. برو راحت باش انگار اتفاقاتی که افتاد‌و فراموش کردی!
خیره در نگاه تند‌و تیزش گفتم:
-بله فراموش کردم‌و میخوام از نو شروع کنم، وگرنه توی نبود اردوان طاقت نمیارم‌ و حرفای شماهم اصلا باعث نمیشه که نرم…
از کنارش گذشتم که مچ دستم‌و کشید‌و متلمس گفت:
+جان من نرو عمو..تو دست من امانتی، اون دنیا جواب ارباب‌و چی بدم؟
به روش برگشتم‌و با لحنی آروم جواب دادم؛
-شما کاری نکردین که دارید خودتون‌و سرزنش میکنی عمو..و جای منم نیستی که ببینی چه حالیم، شما فقط سه چهارساعت من‌و میبینی؛ من وجودم خورده، تیکه تیکه‌اس. الانم میخواد بره، اگه نرم دیگه شاید هرگز اردوان‌و نبینم..
به شکمم اشاره کردم‌و ادامه دادم:
-این بچه‌ها پدر میخوان، نمیخوام بچه هام بدون پدر بزرگ بشن..
بزاق دهنم‌و فرو دادم:
-من هنوزم دوسش دارم عمو..
بی اینکه حرفی بزنه توی عمق چشمام خیره شد.
نمیخواستم تعللی کنم‌..
رو برگرداندم‌و با عجله پله هارو پایین رفتم که سه چهار پله اخر دمپایی توی پام پیچ خورد‌و در اخر صدای جیغ‌ خودم ‌و یا خدا گفتن عمو‌ توی گوشم نشست‌و دنیای اطرافم برام تیره‌و تار شد…
***
«اردوان»
ساعت‌ها بود که خودم‌و با ضربه زدن به سنگ‌ریزه‌ها مشغول کرده بودم.
باز نگاه به مسیر دوختم، اما خبری نبود.
نگاه دیگه‌ای به ساعت مچی انداختم، چیزی به پرواز نمونده بود.

دل فَگار🫀

13 Jan, 11:36


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

12 Jan, 11:56


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_148

عاجزانه لب زدم:
-باید چطور فراموش کنم
خیلی قاطع‌ و محکم گفت:
+نمی‌دونم…
بازدمم‌و بیرون فرستادم.
ادامه داد:
+سوگند من این تجربه رو نداشتم که حالا بخوام راهنماییت کنم؛ اما این‌و میدونم که اگه عاشقشی باید ببخشی‌و‌ بگذر‌ی‌و حتی اگه فراموش نکنی، فکر کن یه خاطره تلخ بوده..یادت میاد تعریف کردی برام گفتی اردوان تو بچگی سرم‌و از عمدشکونده تا یه مدتت ازش متنفر بودی؛ اما بعدش عاشقش شدی!

مظلومانه سرم‌و تکاندم.
+خب حالا از نو عاشق بشو…
***
چند روز‌و با خودم کلنجار رفتم..
درست یا غلط تصمیمم‌و گرفته بودم..
بازم مثل همیشه افسارم‌و به دست قلبم دادم.

من دیگه چیزی برام باقی نمونده بودم، ته مونده وجودم‌و براش به تاراج گذاشتم…
به سمت در اتاق رفتم‌و با بازکردن در سینه به سینه عمو شدم.

اخم‌هاش درهم تنیده شده بود‌و خشم در تک تک اجزای صورتش نشسته بود.
گویا شصتش باخبرشده بود که باحرفی که زد یقین پیدا کردم.
+جسارت نباشه؛ اما شما هیج‌جا نمیرید..

حال و روز خوبی نداشتم، کلافکی این چند روز‌و بی طاقتی حال الانم داشت چشمه خشمم‌و خروشان میکرد.
-برو کنار عمو..تاقبل از اینکه دیر بشه باید برم..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 170 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

12 Jan, 11:56


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_147

تمام فکر‌و حواسم شده بود اردوان‌و حرف آخرش..
یکبار رفت‌و این مصیبت به سرم نازل شد..
معلوم نبود اگه اینبار بره چه بلایی به سرش میارن.
تموم شب‌و پلک روی نذاشتم‌و فکر کردم..فکر کردم..فکر کردم‌و به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه نزارم بره..
صدای کل کشیدن خاله، نشون از پایین رفتن شهرزاد میداد.
از اتاق بیرون رفتم‌و از بالای پله‌ها صداش زدم‌و به اتاق برگشتم.
بعد از چند لحظه داخل اومد. سرتا پا سفید پوشیده بود.
لبخندی روی لبم نقش بست:
-سفید بخت بشی عمرم…
خودش‌و توی بغلم انداخت‌و صورتم‌و بوسه باران کرد:
+مدیونتم..تا عمر دارم خوبی‌هاتو فراموش نمیکنم…
به سختی از خودم جداش کردم‌و به حالت نمایشی جای بوسه‌هاش‌و روی صورتم پاک کردم:
-اهه تفی‌م کردی..بسه
خندید‌و فاصله کوتاه‌ای ازم گرفت:
+باشه..باشه..حالا چکارم داشتی؟
با بیاد آوردن حرفی که میخواستم بزنم لبخند رو لبم ماسید:
-اردوان میخواد بره..
تیک ابروش تا انتهایی ترین مسیرش بالا رفت:
+بره؟…کجا می‌خواد بره؟
بغض چنگ انداخته بود‌وبیغ گلوم‌و چسپیده بود:
-از ایران بره..بهم گفت تا سه روز دیگه اگه بیایی پیش گیلاس خانوم یعنی بخشیدمش‌و نمیره اگه نرم یعنی نمیخوامش‌و میره..
ریز‌بین تو چشام خیره شد:
+می‌خوایی بره؟
سر به نشونه *نه* تکون دادم.
فاصله بینمون‌و با برداشتن قدمی به جلو پر کرد:
+پس نزار بره..

دل فَگار🫀

12 Jan, 11:56


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

11 Jan, 09:01


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_146

بدون حرف داخل اتاق رفتن که همون لحظه خاله بالا اومد. با دیدن من متعجب پرسید:
+تو چرا اینجایی؟

-شهرزاد خواست من دسمال‌و براتون بیارم..شما چرا اومدین بالا؟

از خستگی بالا اومدن پله‌ها نفس نفس میزد:
+دیر کردن اومدم گفتم شاید خدایی نکرده حالش بد شده باشه

اومدم جوابش‌و بدم که بهداد سرش‌و بیرون آورد‌و بهم اشاره کرد داخل برم.
رو به خاله گفتم:
-برو پایین من دسمال‌و میارم
و منتظر جوابی نموندم‌و داخل رفتم.

شهرزاد دل نگرون روی تخت نشسته بود‌و بهداد انگشت خون‌الودش‌و با پارچه تمیز میکرد.

سری از روی تاسف تکون دادم:
-ببین چه به روز خودتون آوردین..یکم تحمل میکردین..حالا پاشین تا من این‌ دسمال‌و بهشون میدم لباساتون عوض کنین خاله مطمعنم میاد بهتون سر میزنه…

و دسمال‌و از بهداد گرفتم‌و مادامی که بیرون میرفتم زیر لب گفتم:
-یه روز این رسم‌و ریشه کن میکنم…
بی حرف دسمال‌و بهشون دادم‌وبه سوالاتشون که چرا شهرزاد خودش دسمال‌و نیورده، خجالت‌و شرم‌زدگی‌شو بهانه کردم‌و رو به مردا گفتم:
-فقط یه تیر..نصف شب مردم خوابن
وبه اتاق برگشتم‌و صدای همان یک تیر که اجازه‌اشو داده بودم کل عمارت پیچید.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 170 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

11 Jan, 09:01


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_145

به مراسم برگشتم، اردوان رفته بود‌و من فقط جسمم توی عروسی حضور داشت‌و روح‌و ذهنم جای دیگه جولون میداد.
بلاخره مراسم تموم شد‌و بهداد‌و شهرزاد به اتاقشون رفتن..
دیدم خاله‌و چندتا از زن‌و مردای دیگه پایین ایستادن..خوب می‌دونستم منتظر چی هستن.
پله هارو بالا رفتم..شهرزاد نگران حا‌ل‌و با صورتی‌ رنگ پریده، داشت با بهداد حرف می‌زد.
جلوتر رفتم:
-چیشده؟؟
شهرزاد برگشت‌و با دو به سمتم اومد. گریه‌اش گرفته بود:
+سوگند زنا پایین منتظرن..منه خاک برسر چیزی ندارم تحویلشون بدم..
نگاه تندی به هر دوشون انداختم:
-اولا غلط کردی وقتی نامحرم بودی اینکارو انجام دادی، ثانیا فکر اینجاش‌و نکرده بودی؟
بهداد جواب داد:
+خانوم یادتت رفته ما محرم بودیم..گفتیم میریم خونه خودمون دست از سرمون بر میدارن..
بازدمم‌و بیرون فرستادم:
-وای ..وای ..فراموش کردم. خاله‌ای که من میبینم خونه خودتم میرفتی دنبالت میومد.
حالا اینا تا دسمال‌و تحویل نگیرین تفنگ‌و نچکونن از جاشون تکون نمیخورن..
شهرزاد با گریه‌و التماس ازم می‌خواست کاری کنم‌و بهداد مسکوت ایستاده بود.
رو به بهداد گفتم:
-میتونی با سوزن یا تیغی یه گوشه انگشتت‌و خون بیاری؟
شهرزاد با تعجب پرسید:
+مثل کاری کرد اردوان خان کرد!
چشم غره‌ای بهش رفتم:
-شما ساکت لطفا
بهداد جواب داد:
+مجبورم دیگه..
-برین تو اتاقتون من اینجا منتظرم..

دل فَگار🫀

11 Jan, 08:59


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

09 Jan, 12:23


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_144

کاسه چشمش خون‌آلود شد بود‌و به سختی داشت خودش‌و کنترل میکرد تا نبارند اونچه توی دلش میگذشت.
+بد کردم سوگند..خیلی بد کردم شاید هیچ راه جبرانی نباشه..اما بهم یه فرصت بده جان من، بزار از اول شروع کنیم..لاکردار دارم میمیرم تو نبودتت، تا کی برم زیر درخت گیلاس منتظرت بشینم، چشمم به درخشک شد ، هنوز امید دارم که سوگندم میاد بلاخره، اون هنوز عاشق اردوانشه..اصلا هنوزم عاشقمی!
لبم لرزید‌و قلبم طغیان کرد..
-هیچ‌وقت اجازه ندادم نفرت پرده سیاه بکشه روی عشقی که بهت دارم..
اشکای زیر چشمامو پاک کرد‌و روی موهام‌و بوسید:
+سه روزه دیگه ساعت همیشگی پیش گیلاس خانوم منتظرتم..اومدی یعنی بخشیدیم‌و همه چی رو از نو شروع میکنم، نیومدی هم یعنی هنوز دلت باهام صاف نشده‌و منو نمیخوایی‌ و..
مکث کوتایی کرد‌و ادامه داد:
+و امشب میشه اخرین دیدارمون..
با خیالی که به ذهنم هجوم آورد وحشت زده نگاهش کرد.
تلخندی زد:
+نترس بچه نیستم که خودم‌و بکشم گرچه الانم مرده‌ای بیش نیستم… بلیط گرفتم برای خارج از ایران به مدتت نامعلوم…اگه رفتم به بابا میگم کارای طلاق‌و انجام بده شاید بخوایی زندگی جدیدی شروع کنی…ولی هنوزم امیدم‌و از دست ندادم..
بوسه مکث داری روی سرم کاشت‌و بدون حرفی رفت‌و من در همان حالت ایستادم…دردم یکی دوتا نبود که حالا باید درد دوریش هم تحمل میکردم.
سرم‌و بلند کردم‌و به اسمان پوشیده از ابر زل زدم..
خدایا یه راهی جلو پام بزار،.
من الا چیکار کنم با این‌دل بلاتکلیفم؟
کاش شب میخوابیدم صبح که بیدار میشد فراموشی مطلق مغزم‌و در بر میگرفت تا فراموش میکردم هرچه که به سرم اومده بود..
زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا کمکم کن..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

08 Jan, 09:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_142

روبروشون ایستادم‌و مقداری پول به عنوان آقچه روی سرشون ریختم‌و کل بلندی کشیدم…
و از خاله سرویس جواهری که براش اماده کرده بودم‌و هدیه بهشون دادم‌.
باز چشمان این دختر اشک‌بار شد.
به خودم فشردمش‌و زیر گوشش نجوا کردم:
-سر عقد برای منم دعا کن..
بوسیدمش‌و ازش جدا شدم.
به سمت ساز زن ها برگشتم‌و گفتم:
-معطل چی هستین شروع کنین..
و شروع کردن ساز زدن‌و رقصیدن…
میخواستم به بهترین نحو عروسی برگزار بشه دقیقا همون چیزی که برای خودم ارزوش‌و داشتم‌و شاید با خودم به گور ببرم..
*
عقد جاری شد‌و شهرزاد‌و بهداد رسما زن‌و شوهر شدن.
اون لحظه براشون خیلی خوشحال بودم؛ برام یاداور تلخترین خاطره بود.
دردام بیدارشدن از روح‌ تا روانم، از قلب‌ تا مغزم..
کاش می‌شد به دل چاک چاک شده‌او برسم‌و احساسات لهیده‌ام رو ترمیم میکردم..
سر بلند کردم‌و تیر نگاه‌مو به سمتی که اردوان نشسته بود شلیک کردم.
نگاهش رنگی از حزن‌و افسوس گرفت.
چشم ازش ربودم‌و بعد از چند لحظه مراسم‌و ترک کردم‌و سمت باغ پشتی که به دست غلامعلی داده بودم رفتم.
غلامعلی روی تخت جلوی اتاقش نشسته بود‌و داشت قلیونش رو میکشید.
-گلرخ بهتر شده غلامعلی..
با دیدن من فوری از تخت پایین اومد‌و به نشانه احترام دست به سینه ایستاد.
+سلام خانوم جان..به لطف شما‌و داروهایی که فرستادین خداروشکر بهتره..
لبخندی زدم‌:
-خداروشکر..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

08 Jan, 09:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_141

شهرزاد با تندی بهش پرید:
+چرا اردوان خان‌و دعوت کردی؟
کی بهت گفت!
سر پایین انداخت:
+اردوان خان خیلی بهم لطف کرده شهرزاد، هیچ‌وقت به من نگاه خدمتکاری نداشته..راستش خانوم من فردا اون روزی که مردم قشون کشیدن برگشتم پیشش دلم نیومد تنهاش بزارم؛ اما خودش گفت بیام پیش شما ‌و مواظبتون باشم…
نگاه خیره‌مو مانند میخ به صورتش کوبیدم.
رفتم‌و مقابلش ایستادم.
دست شهرزاد‌و بلند کردم‌و توی دستش گذاشتم:
-براتون ارزوی خوشبختی میکنم…تو هرجا که میدونی برات خوبه‌و آرامش داره میتونی زندگی کنه..چه عمارت من چه اردوان‌و چه هر جای دیگه..
من تنهاتون نمی‌زارم… حالا برید پایین من اماده بشم بیام…
و به پایین پله‌ها راهیشون کردم که صدای کل‌و صلوات بلند شد.
به اتاق‌م برگشتم. دامن پلیسه مشکی‌رنگمو تن زدم تا برامدگی شکمم معلوم نباشد. کت مشکی گل دوزی شده رو از کمد بیرون کشید‌و تن کردم.
ارایش ملایمی روی صورتم نشاندم‌و چون مراسم توی حیاط بود‌و مردای روستا هم حضور داشتن شال توری روی سرم انداختم‌و پشت موهام‌و روی کمرم رها کردم.
کفش تخت‌مو پا زدم و پا طمانینه پایین رفتم.
پا به حیاط که گذاشتم همه به احترام ایستادم ‌و تا کمر خم شدن.
سری تکون دادم‌و با دست اشاره‌ای کردم بنشینن..
با نگاه دنبالش گشتم‌و پشت میزی که بزرگان روستا نشسته بودن دیدمش..
ریش زده‌و خوش پوش نگاهش‌و به سمت شلیک کرده بود.
باز دل زبون نفهمم داشت براش بال بال میزد‌.
دستا‌مو مشت کردم تا گوشه‌ای احساساتم‌و کنترل کنم.
به سمت جایگاه عروس‌و داماد رفتم…

دل فَگار🫀

08 Jan, 09:54


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

07 Jan, 09:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_140

فقط پوزخندی زدم‌و حرفی نزدم..
چه میگفتم.. از اوستا میگفتم یا از اردوان..
دلم می‌خواست جیغ بکشم‌و بگم* اما بهم صدمه زدن، خوردم کردن..وجودم تیکه پاره‌اس..به خاطر‌بچهامه سرپام‌و گرنه منم خیلی وقته همراه مامان‌و بابام مردم*
سکوتم‌و که دید خداحافظی کرد‌‌و تا درب حیاط عمارت بدرقه‌اش کردم.
****
به صورت عین ماهش که زیر تور عروس می‌درخشید نگاه انداختم..
امشب خواهرم..همدمم عروس میشد.
بغض به گلوم چنگ انداخته بود.
مردمک‌چشمام دو دو‌میزد‌و اماده باریدن بود.
به طرفش رفتم و بغلش کردم:
-گریه نکنی‌ها…امشب شب توهه فقط ازش لذت ببر
صورتم‌و بوسید‌و بغض‌آلود گفت:
+چطور برات جبرانش کنم!
دست روی صورتش گذاشتم:
-برای غریبه نکردم..خواهر بودی وظیفه‌ام بوده… مبارکت باشه..برو بهداد پشت در منتظرته…
و همان لحظه در به صدا در اومد.
-بیا تو بهداد..
و درست حدس زدم..بهداد بود.
داخل اومد‌و با دیدن شهرزاد یکه خورده بر جای باقی موند.
+خودتی شهرزاد؟ چقه خوشگل شدی؟
شهرزاد اشک زیر چشم‌هاشو با احتیاط پاک کرد‌و به طرفش رفت.
یه لحظه لبخند از لبم پاک نمیشد‌و گلوم حاکی از بغض درد میکرد.
-برید بیرون مردم منتظرتونن..

بهداد دستپاچه نگاهش‌و بهم انداخت:
+خانوم من بدون اجازه‌اتون..
میون حرفش پریدم:
-می‌دونم بهداد..کار خوبی کردی که اردوان به عروسیت دعوت کردی..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

07 Jan, 09:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_139

خودمم روبروش نشستم. نگرانی‌و استرس به جونم قشون کشیده بودن.
-اقا حمید لطفا از اوستا بگید؟
داداشم حالش خوبه!
نگاه در صورتم انداخت‌و لبخند آرامی زد:
+پس اردوان بهت گفت..اره خداروشکر حالش خوب بود. روزای سختی رو پشت سر گذاشته از لحاظ جسمی خوب بود؛ اما روحی داغونه. خونه من مونده تا کارای قانونیش درست بشه بر میگرده ایران..
-چقد زمان میبره؟
پا رو پا گذاشت:
+اون دیگه به دولت ترکیه بستگی داره..فقط از من خواست بیام و خبر سلامتیش‌و بهت بدم میگفت خواهرم دل‌نگرانمه. خودمم چند روز دیگه برمیگردم که برم دنبال کاراش..
نفسی از سر آسودگی بیرون فرستادم‌و خداروشکر زیر لب گفتم.
-خیلی ممنونم ازت..خیالم‌و آسوده کردی..
بعد کمی حرف زدن عزم رفتن کرد، می‌گفت شب رو‌مهمان اردوانه…
قبل از رفتن مقداری پول‌و وسایلی که اطمینان داشتم اوستا نیازش می‌شه به حمید سپردم تا به دستش برسونه.
+چیزی نمی‌خواید بگید تا به اوستا برسونم…
به نقطه‌ای نامعلوم زل زدم:
-بهش بگو خواهرت وقتی فهمید چه به سرش آوردین، تو بی کسی‌ش مرد.
متعجب نگاه‌م میکرد:
+روزای سختی پشت سر گذاشتی..
کج خندی گوش لبم نشست:
-خیلی سخت..سخت‌تر ازون اینکه بدونی داداشت‌و عشقت سر زندگیت قمار کردن….
نفسش‌و با فوتی بیرون فرستاد:
+زبونم قاصره..اوستا‌‌ اردوان پا به راه خطرناکی گذاشتن، اما می‌دونم هر کار کردن به اجبار بوده‌و نمی‌خواستن به تو صدمه‌ای بزنن..

دل فَگار🫀

07 Jan, 09:54


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

06 Jan, 17:16


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_136

طاقتش‌و نداشتم دراین حال ببینمش. بغض میون گلوم غوغا به پا کرده بود‌و حس میکردم قفسه سینم بیشتر از این تحمل تپش های عصبی‌و ناموزون قلبم‌و ندارد.
رفتم جلوتر‌و مقابلش ایستادم.
زیر چونه‌اش‌و گرفتم‌و سرش‌و بلندکردم.
توی چشماش نگاه نمیکردم، با سر انگشتام اشکاش‌و که پاک کردم. رو برگرداندم برم که بازومو گرفت‌و با یک حرکت من‌و توی بغلش پرت کرد.
سرم‌و به سینه‌اش چسپوند‌و بوسه‌ای روی موهام زد:
+نرو سوگند..خطا کردم..غلط کردم. بمون کنارم داغونم بخداا..یا اگرم دیگه منو نمی‌خوایی بهم بگو تا برم یه جا خودم‌و گم گور کنم
سربلند کردم‌و لبمو زیر گردش گذاشتمو عمیق بوسیدمش:
-اگه نمی‌خواستمت الان اینجا نبودم اردوان..توهم بهتره مثل من همه چیز‌و بسپاری دست زمان..
+تا کی!
ازش جدا شدم‌و به مسیر اومده‌ام خیره شدم:
-به وقتش..
و قدم به مسیر کشوندم؛ اما با حرفی که زد ایستادم.
+بچها اوستا رو توی ترکیه دیدن..بهش گفتم بیاد عمارت از حالش بهت خبر بده..
ریز سری تکون دادم‌و در دل خداروشکر کردم‌و از مسیر اومده به سمت عمارت سرازیر شدم.
چگونه می‌تونستم فراموش کنم ک چه روزهایی بر من گذشت.چه شب هایی ک از درد و ناراحتی زیاد گویی صدای شکسته شدن استخوان های در هم تنیده ام رو شنیدم و فریادم رو در گلو خفه کردم…
*
به عمارت رسیدم، سر بلند کردم‌و با سیلی از جمعیت روبرو شدم.
نگاه‌شون که روی من افتاد دست به سینه سر تا کمر خم کردن..
زیر لب سلامی دادم‌و از میون جمعیت کنار رفته، گذشتم‌و رو بهشون برگشتم.
تموم قدرتم رو در کلامم ریختم:
-گفتم بیاید تا تصمیمم رو اعلام کنم…امروز همه زمین ها‌و باغ های ارباب به انتخاب خودتون بین همتون تقسیم میشه…

دل فَگار🫀

06 Jan, 17:16


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_137

متعجب به همدیگه نگاه میکردن، گویی به گفته‌های من شک داشتن. با حرفی که زدم دوباره‌ نگاه ها روی من برگشت.

-اما به شرط!
سرتا پا گوش شده و مشتاق شنیدن بودن.

-نصف محصول به عمارت ارباب برگردونه میشه و شما برای امرار معاشتون به محصولات دیگه مثل برنج، آرد‌و چیزای دیگه نیاز داشتین میتونید با همسایه، دوستی که روی زمینای ارباب کار میکنه..کالا به کالا کنید‌و اگر به پول محصولتون نیاز دارین فقط اجازه دارین محصولتون رو بیارین اینجا و من در ازای اون پولشو بهتون میدم. اجازه ندارید محصولتون رو به غیر از من به کسی دیگه ای بفروشید… حالا دیگه انتخاب با خودتونه..

یکی مردهای روستا گفت:
+ما کی باشیم که انتخاب کنیم..شما دارید بزرگترین لطف‌و در حقمون میکنید خانوم..
و پشت بندش صدای رضایت آمیز جمعیت بلند شد.

دستم‌و به نشانه ساکت بالا آوردم، در آنی سکوت در جمعیت پیچید:
-خیلی خب..گویا همگی راضی هستن..ان‌شالله فردا صبح برید مسجد تا عمو احمد اسم‌نویسی کنه..

یکی از میون جمعیت گفت:
+خانوم اون خونواده‌هایی که ما براشون کار میکردیم چی؟ یوقت شاکی نشن؟

اخمی میون ابروهام جا گرفت:
-غلط میکنن..میتونن برن از جایی دیگه کارگر بیارن..من نمیزارم با مردم روستام مثل یه رعیت رفتار کنن وگرنه از روستا پرتشون میکنم بیرون..

صدای خوشحالیشون بلند شد‌و باعث شد لبخندی روی لبم بشینه..با خوشحالی این مردمه که من میتونم لبخند واقعی بزنم..

مردم‌و که راهی کردم، به سمت عمو برگشتم که با اخم‌و تخم نکاهم‌ میکرد.
+آخرش بیینم این عمارتم نمیدی دست اینا..

دل فَگار🫀

06 Jan, 17:16


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_138

لبخندی به روش زدم:
-اینقد اخمو نباش عمو..خدا بزرگه این همه زمین برای چیمه! یه سفره‌ای پهنه بزار اینا هم بخورن..
نزدیکتر اومد‌و با همون اخمش گفت:
+اخم من برای این مردم نیست، برای ملاقاتت با اردوان‌خانه..
متعجبش نگاهش کردم:
-شما از کجا فهمیدین!
کج خندی زد:
+از همون دو کفتر عاشق..
منظورش بهداد‌و شهرزاد بود.
این بیچاره‌ها هم یکبار با دل خوش تنها نشدن..یا عمو سر میرسید یا خاله..
برای عوض کردن بحث گفتم:
-آخر هفته عروسی شهرازد‌و بهداد‌و میگیرم تو عمارت خودمون…حداقل این دوتا بهم برسن…
نفسش‌و فوت کرد‌و ریز سر چپ‌و راست کرد:
+خیلی خب.. برو‌تو مهمون داری. یکی از دوستای اوستا خانِ..
زیر لب زمزمه کردم:
-دوست اوستا؟
و یاد حرف اردوان افتادم …بی تعلل به سمت داخل پا تند کردم‌. فقط میخواستم بشنوم حالش خوبه‌و سالمه..همین جمله برام کفایت میکرد.
داخل سالن شدم، پشت به من نشسته بود.
از صدای تق تق کفشام متوجه حضور من شد‌و رو به من برخواست.
ریز سری به نشانه احترام خم کرد:
+سلام سوگند خانوم..
حمید بود یکی از دوستای دبیرستانی اوستا‌و اردوان.
لبخند پر از اضطرابی روی لبم نقش بست:
-سلام آقا حمید خیلی خوشحالم از دیدنتون..
+منم همینطور..چندسالی میشه به روستا نیومدم..
جلوتر رفتم‌و به نشستن دعوتش کردم:
-خیلی خوش اومدین..بفرمایین
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

06 Jan, 17:15


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

05 Jan, 16:29


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_135

مخفیانه‌و دور از چشم عمو و خاله، از عمارت بیرون زدیم‌.
شهرزاد میون راه..همراه بهداد رفت‌و تنهایی مسیر‌و ادامه دادم.
هر قدمی روی زمین محکم می‌کردم، یادآور کلی خاطرات بود برام..
توی ذهنم داشتم یکی یکی خاطرات شیرینم‌و مرور می‌کردم‌تا اینکه به گیلاس خانوم رسیدم…
نزدیکش رفتم‌و دست روی تنه تنومندش کشیدم‌و دوتا دورش چرخیدم:
-سلام گیلاس خانوم..
گوش‌مو به تنه‌‌اش چسپوندم:
-خوابی پس..دلم برات کلی تنگ شده بود..دلم برای وقتایی که شکوفه‌هاتو روی سرم می‌ریختی تنگ شده..
+منم دلم برات تنگ شده..
از صدای ناگهانی پشت سرم ترسیده هینی کشیدم‌و برگشتم.
اردوان با صورتی پوشیده از ریش روبروم ایستاده بود‌و قلب بی جنبه من، طغیان کرد‌و محکم خودش‌و به دیواره سینه‌م می‌کوبیدم.
نگاهش از سوی غمی چراغانی بود.
نگاه ازش گرفتم‌و‌ رو ازش برگرداندم.
صدای محزونش توی گوشم نشست:
+ روم سیاهه سوگند..خواهش میکنم رو ازم نگیر..
لبای خشکیده‌مو جنباندم:
-بهداد بهم گفت میایی اینجا.. منم اومدم تو رو ببینم طبق عادت گذشته به دور چشم بقیه..اما هر کار می‌کنم نمیشه، نمی تونم تو چشات نگاه کنم..به هر دری میزنم بستس…
به طرفش برگشتم‌و قدمی به سمت برداشتم:
-چشات تموم زندگیم بود، اما تو زندگی‌مو برام سیاه کردی. نمی‌دونم باید کجا برم.. چیکار کنم تا بتونم مثل گذشته با ذوق شوق تو چشات نگاه کنم بگم یه دنیا دوست دارم…
سر زیر انداخت‌و شونه های افتاده‌اش شروع به لرزیدن کرد.
اولین بار بود می‌دیدم اردوان من..مرد من گریه میکنه.. اویی ک همیشه برام حکم کوه رو داشت و هیچوقت نمیتونستم از صلابت نگاهش فرار کنم حال جوری شده بود ک نگاه نافذش زیرِ سیلی از اشک گم شده بود. شونه های مردانه اش خمیده شده بود و عاجزانه داشت اصرار می‌کرد که ببخشم…
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

05 Jan, 16:29


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_134

رو به عمو احمد کردم:
-عمو گفتی شهریار نگهبان باغ مریضه!
از جا بلند شد:
+اره..دخترش اومد دنبالش پیرمرد‌و برد پیش خودش
-یعنی الان باغ نگهبان نداره؟
خیره نگاهم کرد، انگار فکرمو خوند:
+نه نداره..چطور.
خیلی خبی زیر لب گفتم‌و به سمت مرد برگشتم:
-اسمت چیه؟
دست به سینه زد‌و کمی سرش‌و خم کرد:
+غلام شمام..محمدعلی.
ریز سر تکون دادم:
-میتونی از باغ نگهبانی کنی؟ با حقوق خوب..
سر بلند کرد، برق خوشحالی از دو دو کردن مردمک‌هاش مشخص بود.
+خانوم جان شما بگید کل باغ‌و جارو بکش..رو‌جفت چشام
-خیلی خب..بعد اینکه زخم‌های پات بهتر شد بیا پیش عمو احمد تا نگهبانی رو تحویلت بده..باغ زیاد دور نیست، پشت عمارته
با خوشحالی‌و لب کش اومده گفت:
+چشم..چشم
به خروجی سالن اشاره کردم:
-حالا میتونی بری پیش دخترت..
بعد از رفتن محمد علی رو به عمو چرخید:
-چندتا از این آدما توی روستان که شب گرسنه میخوابن!
عمو با لحنی که سعی در مجاب کردن من داشت گفت:
+تو مگه میتونی دست چندتا از این مردم‌و بگیری!
-تا جایی که از توانم بر میاد..این حرف همیشگی بابام بود..
***
کاپشن‌مو تن کردم‌از اتاق بیرون زدم که سینه به سینه شهرزاد شدم.
+عه اومدی..
نگاهی به سرتا پام انداخت:
+چرا خودت‌و توی این کاپشن خفه کردی؟
با ابرو اشاره‌ای به شکمم کردم:
-میخوایی لو برم!
با خنده‌ای گفت:
+اوه..خب بریم بریم..

دل فَگار🫀

05 Jan, 16:29


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_133

با صدای دختر نگاه‌مو به اون سمت روانه کردم.
+مامان گشنمه..

ای وای من! مردم روستای من گشنه‌ان‌و من پشت سفره پر از غذاهای رنگارنگ میشینم.. الان معلوم نیست توی چندتا از خونه‌های روستا چندنفر آدم گرسنه سرشون‌و زمین میذارن…

رو به دخترک گفتم:
-بیا اینجا

به طرفم اومد‌و نگاه‌شو بلند کرد تا منو بهتر ببینه.. جلوش زانو زدم‌و نوازشگرانه دستی به موهاش کشیدم:
-گفتی اسمت چیه!

با همان لحن ظریف بچگانه‌اش گفت:
+گلرخ
لبخند عمیقی زدم:
-اسمت هم دقیقا مثل صورت عین ماهت قشنگه..

برق نشسته در نگاهش ذوقش‌و هویدا ساخت.
بلند شدم‌و شهرزاد‌و صدا زدم.
+جانم!

دست گلرخ‌رو گرفتم‌و رو به شهرزاد گفتم:
-این بچه رو ببر بهش صبحونه بده..هرچی که خواست بزار جلوش
و رو به مادرش کردم:
-توهم باهاش برو..

جلو‌اومد‌و با کلی تشکر‌و دعای خیر دست دختر‌و گرفت‌و خواست به سمت شهرزاد بره، گلرخ سرش‌و به طرفم چرخوند‌و با ناراحتی که در لحنش بود گفت:
+بابام چی؟

با لبخند ملایمی سری براش تکون دادم:
-با بابات یه کار کوچیک دارم، تا چند دیقه دیگه میاد پیشت..
با خوشحالی نگاهی به پدرش انداخت‌و همراه مادرش از سالن بیرون رفتن.

دل فَگار🫀

05 Jan, 16:26


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

04 Jan, 10:14


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_131

آبی به صورتم پاشیدم..
چشمام به‌خاطر گریه دیشب ورم کرده بود‌و نباید خاله اینطور منو میدید..
گرم‌کن گشاد‌ کرم رنگی تن کردم‌و بعد از برس کشیدن موهام سورمه‌ای به چشمای بی روحم کشیدم.
پشت میز صبحونه‌نشستم‌و خودم‌و با شیرین کردن چایی‌ ام مشغول کردم تا بقیه بیایند.
یکی یکی پیداشون شد‌و بعد گفتن صبح‌بخیر مشغول خوردن شدن.
عمو مادامی که شکر به چایی‌ اش اضاف میکرد رو به من پرسید:
+تصمیمت‌ قطعیه دیگه؟
دست از خوردن کشیدم‌و تکیه به صندلی دادم:
-اره به مردم خبر بده بعد از ۱۲اینجا باشن…
شهرزاد چشم‌ و ابرویی بالا انداخت و بی‌صدا لب زد:
+میری؟
خاله چشم غره تلخی بهش رفت. هنوز از مسئله دیشب ازش عصبی بود.
عمو مشکوک پرسید:
+چیزی شده؟
از گوشه چشم، نگاه حرصی به شهرزاد انداختم:
-نه..راستی عمو دکتر برای اون مرد فرستادی؟
باید بحث‌و عوض میکردم‌ نمی‌خواستم کسی از این جریان با خبر بشه، اما اگر شهرزاد امون میداد.
+اره دکتر‌و فرستادم..زنه بنده خدا ورد زبونش دعای خیر پشت سرت بود..
فقط لبخند محوی روی لب نشوندم. همون حال لیلا داخل اومد‌ وگفت:
+خانم جان، اون خانمی که دیروز شوهرش‌و فلک کردن اومده..
-چه حلال زاده، بگو بیاد توی سالن..
و خودم‌ و عمو به سمت سالن رفتیم‌و روی صندلی همیشگی که در راس مجلس بود نشستم.
زن داخل اومد، شوهر‌و دخترکش هم باهاش بودن.
مرد سر زیر انداخته بود‌و ملینگید.

دل فَگار🫀

04 Jan, 10:14


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_132

-خوش‌اومدین..
زن چادر از دندون جدا کرد:
+سلام خانوم جان..ببخشید این موقع مزاحمت شدیم، دیگه دلم طاقت نیورد..
و با عجله به سمتم اومد‌و خودش‌و جلو پام انداخت. با تعجب تماشاگرش بودم، خواست پامو ببوسه که اجازه ندادم و بلندش کردم:
-این کارا چیه؟
چشماش شروع به باریدن گرفت:
+تا عمر دارم کنیزتم خانوم.. منو شوهرم اومدیم اینجا تا مارو به نوکریتون بگیرید..
و رو به شوهر کرد‌و گفت:
+حرفی بزن مرد..
مرد جلو اومد‌و سربلند کردم:
+خانوم من تا عمر دارم مدیونتم..اگه دیروز سر نمی‌رسیدی دستی دستی دخترم و بدبخت میکردم.
چشم ریز کردم‌و پرسیدم:
-چرا این کارو کردی؟ دلت اومد این طفلک‌و اینجور بترسونی..
توی سرش کوبید‌و صدای گریه‌اش بلند شد:
+خاک به سرمن..خانوم جان از سر ناچارگی..آه در بساط ندارم..
اشاره‌ای به دخترش کرد:
+از خودش بپرس چندبار شبا گشنه سرش‌ و زمین گذاشته..منه کودن قمار کردم تا زن‌و بچم از گشنکی نمیرن؛ اما گردن خوردم اونشب همچین غلطی کردم..
بلندشدم‌و رفتم مقابلش ایستادم‌و به سرتا پاش نگاهی انداختم:
-نمی‌بینم شل‌و کور باشی..
متعجب نگاه‌ ام کرد..
-چهارستون بدنت سالمه..چرا کار نمی‌کنی؟ توهم مثل بقیه رو زمین‌های مردم کار کن..
تلخندی زد:
+مگه چندتا آدم پولدار توی این روستا هست که زمین داشته باشه..به همونا هم که رو زدم گفت کارگر نیاز نداره‌و من موندم‌و یه خونواده گرسنه..
متفکر نگاه‌ امو مانند میخ به صورتش کوبیدم..باید دستش‌و یک‌جا بند می‌کردم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

04 Jan, 10:09


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

03 Jan, 06:12


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_130

با کف دستش اشکام‌و پاک کرد‌و با لحنی که گویی میخواست بچه بهانه گیری رو مجاب کنه گفت:
+می‌دونم عزیزم..من مطمعنم اونم دوست داره.
اصلا فردا میخوایی بریم بیینیش!

نگاه‌مو گوشه‌ای انداختم:
-وقتی به چشماش نگاه می‌کنم اون شب نحث، اون اتاق‌و به‌یاد می‌آرم..گیج توی دوراهی زندگیم موندم، نمی‌دونم به کدوم‌مسیر باید برم.
نه میتونم ازش بگذرم نه این کوفتی اجازه میده کنارش باشم…

دستش‌و روی قلبم گذاشت:
+به این گوش کن‌و یکم به خودتت زمان بده، زمان خیلی چیزارو درست میکنه، شاید با اومدن این‌بچه ها خدا کرد‌و دلت باهاش صاف شد.

فقط به جنباندن سر اکتفا کردم‌و حرفی نزدم.
بلند شد و با گفتن *دمنوشت رو حتما بخور، شب بخیر* عزم رفتن کردکه صداش زدم:
-گفتی فردا بریم ببینیمش!

لبخند محوی زد:
+بهداد میگفت ارباب هر روز ظهرا میره زیر همون درخت گیلاس میشینه..شاید منتظرته..

سکوت کردم‌و چیزی نگفتم‌و اونم از اتاق بیرون رفت.

زیر لب زمزمه کردم:
-زیر درخت گیلاس..

همون درختی که برای اولین بار زیر سایه پربارش عشق‌مونو بهم اعتراف کردیم..
بهش میگفتم گیلاس خانم..
درست مثل اون‌وقتا که باهاش قهر میکردم‌و اون خوب منو بلد بود، گیلاس خانوم‌و برای پا‌ میونی انتخاب میکرد‌و شکوفه‌هاش‌و روی سرم می‌تکوند.

اما اینبار توفیر داشت با دفعه‌های قبل..
این‌بار حتی گیلاس خانوم‌هم باهاش قهر بود‌و شکوفه‌ای‌نداشت برای پادر میونی..

بازدم‌و بیرون فرستادم‌و دکمه افکارم‌و خاموش کرد.
شب بخیری به بچه هام گفتم‌و خودمو به دست خواب سپردم…
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 156رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

03 Jan, 06:12


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_128

تنها خواسته پدرم‌ و حالا تنها خواسته من رفاه‌ و آرامش این مردم بود.
درحال صحبت با عمو بودم که بهداد سر رسید:
+سلام..دستور رو انجام دادیم.
لبخندی زدم‌و سری جنباندم:
-ممنون..برو‌استراحت کن.
تشکری زیر لب کردم‌ و از سالن بیرون رفت. دیگه باید کم کم سورسات عروسیشون‌و مهیا میکرد.
رو به عمو گفتم:
-بعد از سرسامون دادن این برنامه‌ها باید یه عروسی بزرگ برای بهداد‌و شهرزاد بگیریم..
تیک ابرو بالا داد:
+این دوتا وزه‌ها همو میخوان؟
لبخندم عمیق‌تر شد:
-اره، چندساله..
با خنده سر جنباند:
+ای پدرسوخته‌ها..‌
دیگه حرفی زده نشد‌و مشغول برنامه ریزی شدیم.
+مطمعنی از این کارت؟
جدی‌و قاطع جواب دادم:
-اره..تنها‌ و بهترین راه همینه..
***
ساعت حول‌ و حوش ده بود که به اتاق رفتم.
امروز خیلی زیاد درگیری‌های فکری داشتم..
کار‌های عمارت‌و سروسامون دادن بهشون واقعا سنگین بود.
لباسم‌و با یه تاپ‌شلوارک سفید عوض کردم‌و با احتیاط ر‌وی تخت دراز کشیدم.
نور مستقیم چراغ که به چشمم خورد، آه از نهادم برخواست. غیرت نداشتم از تخت جدا بشم‌و برق‌و خاموش کنم.
همون لحظه تقه‌ای به در خورد و شهرزاد سرش‌و داخل اورد:
+بیداری؟

ناخودآگاه لبخند پهنی زدم‌و بلند شدم به تاج تخت تکیه دادم.
داخل اومد. لیوان دمنوشی دستش بود:
+چیه نیشت تا بناگوش باز شد، بیا اینو بخور خاله کچلم کرد نذاشت دو دقیقه با یار اختلات کنم..

دل فَگار🫀

03 Jan, 06:12


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_129

لیوان‌و از دستش گرفتم:
-یادم رفته بود چراغ خاموش کنم، از خدا میخواستم‌یکی بیاد چراغ‌و خاموش کنم…
خندید‌و کنارم نشست.

کمی از دمنوش‌و خوردم. به نیم‌رخش زل زدم.
چهره‌اش پکری رو فریاد میزد‌و توی خودش بود.

-چیزی شده؟
+خاله منو بهداد‌و وقتی داشتیم همو می‌بوسیدیم دید..میدونی چقد روی حلال حروم حساسه..

دست‌ امو نوازش‌وار روی بازوش کشیدم:
-نگران نباش..چند روز دیگه سورسات عروسیت‌و مهیا می‌کنم..
برق‌خوشحالی توی چشماش نشست‌و‌لبش به لبخند کش اومد.

ناباور لب زد:
+جون من!
لیوان‌و روی میز کنار تخت گذاشتم‌و به اغوشم کشیدمش:
-حال دلت‌و درک میکنم..توهم چندساله داری توی این عشق می‌سوزی..چند روز دیگه عروست می‌کنم حداقل تا خواهرم طعم خوش‌بختی رو بچشه…

قطره اشکی از چشمم چکید‌و بغض به گلوم لشکر کشید.

خواست جدا بشه که محکمتر بغلش کردم.
+سوگند!
دیگه نتونستم جلوی خودم‌و بگیرم..توی دلم خروارها حسرت بود.
هق‌هق گریه‌هامو توی لباسش خفه کردم:
-چرا باید اینجور دلم بسوزه؟ چرا همش باید حسرت باشه؟ سرم‌و که روی‌ بالشت میزارم تموم اون لحظه‌ها که به دور چشم اوستا هم‌و بغل میکردیم..هم‌و میبوسیدیم.. تموم اون حرفای قشنگ مث‌پتکی توی سرم میخوره..
ازش جدا شدم.

اشکام سیلابی روی گونه‌ام راه انداخته بود‌و هق هق حرفامو مقطع کرده بود:
-دو..دوسش دارم شهرزاد..من..من اردوان‌و میخوام..

دل فَگار🫀

03 Jan, 06:05


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

01 Jan, 10:57


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_127

نفسی گرفتم‌و رو به زن گفتم:
-به مردا میگم بیارنش خونه براشم دکتر میفرستم، خودتم اذیت نکن این تنبیه لازم بود..
بزار اول این‌ و ببرن بعد بیا دنبال دخترت
رو برگرداندم که صدای اعتراض آمیز یکی از مردم بلند شد:
+خانوم پس چرا وقتی میایم کسی برای حرفمون تره هم خورد نمیکنه!
به سمت جمعیت چرخیدم‌و چشم چشم کردم تا ببینم این اعتراض از طرف کیه..
گویی خودش فهمید:
+من بودم خانوم…خدا بیامرزه ارباب‌و هر ساعت شبانه روز میومدیم رومون‌و زمین نمی‌زد.
بهش خیره شدم..مردی پنجاه ساله که از کار‌و زحمت زیاد شکسته به نظر می‌اومد.
پله‌هارو پایین رفتم:
-شما کی اومدین که من روتون‌و زمین انداختم!
مرد دیگه ای جواب داد:
+شما اون موقع‌ها نبودین..خانوم جان بیشتر از ما روی زمینای بقیه کار میکنیم؛ اما سرمای امسال محصولات‌و خراب کرد‌و اوناهم به ما محصول زیادی ندادن؛ الان ما موندیم‌و با یه خونواده گرسنه..گوسفندامونم وقتی علفی نباشه شیر چیزی به ما نمیدن.
وقتی هم اومدیم اینجا احمداقا گفتن فعلا هیچ اجازه‌ای ندارن…ارباب خدابیامرز بودن زمستونا هیچ وقت نون توی خونه‌هامون کم نمیومد..
متنفکر به مردم منتظر خیره شدم..
باید چاره‌ای می‌اندیشیدم..این مردم چشم امیدشون به من‌ بود،‌ ولی من هیچ سر رشته‌ای نداشتم.
سری تکون‌دادم‌و رو بهشون گفتم:
-خودتون در جریان هستید که من تازه برگشتم، باید همه چی‌و بسنجم‌و دو دوتا چهارتا کنم.. فردا ظهر بیاید نتیجه رو بهتون اعلام میکنم..
لبخند خوشحالی روی لب تک تک آنها نشست.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 150رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

01 Jan, 10:57


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_125

قدم به سمتش کج کردم. اهالی روستا توی حیاط هجوم آوردن‌ و بعضی از مردا به داخل اومده بودن.

دست به سینه زدم:
-که تو قمار دختر‌تو باختی! دست رو زن بلند کردی!

از عصبانیت فریاد بلندی زدم:
-که میخواستی دختر‌تو به عقد این مرتیکه در بیاری؟

به سرش کوبید‌و روی زمین آوار شد، زار زار شروع به گریه کردن کرد:
+به خدا مست بودم یه غلطی کردم، مجبور شدم خانوم جان..

نیشخندی زدم:
-بلایی به سرت میارم که دیگه هوس قمار کردن نکنی..تقاص چشمای ترسیده این دختر‌و صورت کبود این زن‌و میدی..

رو بگرداندم از مرد که از ترس دستاش به لرزش افتاده بود و رو به عمو گفتم:
-بیارینش عمارت..
‌از خونه بیرون زدم. صدای داد‌و بیدادش کل کوچه رو گرفته بود..

دخترک دوان دوان به سمتم اومد‌و متلمس گفت:
+خانوم جان تو روخدا کاری به بابام نداشته باشین..

لبخندی به این مظلومیتش پاشیدم:
-نترس دخترکم، فقط یه کوچولو تنبیه میشه تا دیگه نه اذیتتون کنه هم اینکه درس عبرتی میشه واسه مردای بی رگ روستا..

چشم ریز کرد:
+بی رگ یعنی چی؟

وای من! چه نیاز بود این کلمه رو جلوی بچه به زبون بیارم.
فشار خفیفی به دستش وارد کرد:
-یعنی اونایی که نامهربونن‌و دختر کوچولوهاشونو اذیت میکنن

اهانی گفت‌و به فکرفرو‌رفت..
این دختر چه گناهی داشت که توی این سن، این حجم از استرس‌هارو تحمل کنه..

دل فَگار🫀

01 Jan, 10:57


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_126

داخل عمارت شدیم..
رو به دختر کردم‌ و پرسیدم:
-اسمت چیه دخترم؟
+گلرخ
دستی به موهای بورش کشیدم و به شهرزاد اشاره کردم تا اون‌ و به داخل ببره..
نگاه نگرانش روی پدر شرمسارش بود‌ و شهرزاد به سختی به داخل بردش..
زن نگران به سمتم اومد:
+خانوم جان میخواید چیکار کنید؟
مادامی که نگاه‌م روی مرد بود گفتم:
-نگران نباش، زنده میمونه..فقط یه گوش مالی ساده‌ایه..
رو به غلامعلی خدمتکار عمارت گفتم:
-برو فلک‌ و بیار..
مرد ترسیده سر بلند کرد..
فلک‌و اوردن‌و طبق دستور من پاهاش‌ و بستن..
شلاق و از غلامعلی گرفتم و رو به جمعیت گفتم:
-خوب ببینین اینه تقاص قمار کردن‌ و دست بلند کردن روی زن..
و اولین شلاق رو روی پاهاش فرود آوردم‌که عربده‌اش عمارت‌و لرزوند.
شلاق‌و پی در پی به پاهاش کوبیدم.. خسته از زدن شلاق‌ و کنار گذاشتم و رو بهش غریدم:
-به خاطر زن‌و دخترت کاری بهت نداشتم..
اما اگر ببینم یا به گوشم برسه از گل نازکتر بهشون گفتی یا باز رفتی سراغ قمار همینجا خونت‌و میریزم..
و باز رو به جمعیت کردم‌‌ و با صدای رسایی گفتم:
-از امروز ارباب این روستا منم…قانون‌هایی دارم که بعد‌ها متوجه میشین؛ اما لازم هست چندتایش‌و همین الان بگم..
یک فقط کافیه بشنوم دست روی زن بلند کردین، دست‌و پاتونو قلم میکنم..
دو: قمار کردن توی روستای من ممنوعه، نشنوم مخفیانه انجام دادین که خونتون پای خودتونه..
و سه که مهمتر از همه‌است.. سن ازدواج دخترا توی روستای من بالای پونزده ساله..نبینم بگید بدهکار بودم، فقیر بودم، نون شب نداشتم.. نون شب نداشتی، بدهکار بودی در حیاط من روی همه بازه
این سه تا قانون خط قرمز منه.. بسلامت..

دل فَگار🫀

01 Jan, 10:44


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

31 Dec, 09:44


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_124

با عجله وسایلش و جمع کرد و از میون مردمی که برای تماشا اومده بود بیرون رفت.

تیر نگاه غضب آلودم رو به مردی افتاد که کم کم ۵۰ سالی داشت. نگاه‌مو حواله دخترک کردم که رنگ به رو نداشت.

با دست اشاره کردم بیاد، برق خوشحالی در چشمانش نشست؛ اما همین که خواست به سمتم بیاد، مرد دستشو گرفت‌ و اجازه نداد.
پلک ریز کردم‌ و با تنفر بهش خیره شدم:
-دست نجست‌ و از این دختر دور کن..

با گستاخی ابرویی بالا انداخت‌و نچی کرد:
+باباش این و توی قمار به من باخته..
نگاه تاسف باری به پدرش که ترسیده گوشه‌ای به تماشا ایستاده بود انداختم و رو به مرد گفتم:
-قیمت بگو..
متعجب پرسید:
+چی؟

بی حوصله گفتم:
-بگو در ازای چقد قید این دختر‌و میزنی؟
یک ملیون خوبه!

چشاش برقی زد‌ و نیشش تا بناگوش باز شد.
دست دختر‌و رها کرد‌.
-بیا عزیزم..
به طرفم دوید‌و خودش‌و توی اغوشم مخفی کرد.

سرش و بوسیدم:
-اجازه نمی‌دم کسی اذیتت کنه..
و دخترک رو به مادرش سپردم‌ و بهداد‌و صدا زدم.

توی گوشش پچ زدم:
-به بهانه پول دست‌و پاش‌و قلم کنین تا نتونه دیگه همچین غلطی کنه..

سری تکون داد‌ و همراه مرد از خونه بیرون رفت.
نگاه به سمت شوهر‌‌ِ زن روانه کردم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 150رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

31 Dec, 09:44


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_123


پشت سرم بهداد و مردا قشون کشیده بودن و مردم روستا متعجب کناری ایستاده پچ پچ میکردن.
از امروز ورق بر میگرده..رحم‌و مروت سوگند برای چنین مردایی مساویه با مرگ..

نیم‌نگاهی به صورت زن انداختم، نگرانی، حال مشوشش خنج بر اعصابم میکشید.

دیگه داشت حالم از مردا بهم میخورد، قدرتی داشتم هرچه مرد بود‌و از روی زمین ساقط میکردم تا مردونگیش رو اینجور به رخ زن نکشه…
+اینجاست خانوم..

لگد محکمی به در نیمه باز زدم‌ و داخل رفتم.
نگاه‌م به چشمای گریان و ملتمس دختر گره خورد. لحظه‌ای دلم گرفت، زن چقد میتونست ضعیف باشه که حتی نتونه در مقابل همچین نامردایی از خودش دفاع کنه..

با دیدن من رنگ باخته بلند شدن. با عصبانیت داخل رفتم و داد زدم:
-دارین چه غلطی میکنین؟

عاقد همونی بود که برای مراسم طهورا‌ و اردوان هم اومده بود.

ترسیده بلند شد.. به طرفش رفتم‌وبا یک حرکت دفتر دستکش و روی سرش آوار کردم:
-ببین مردک دفتر دستکت رو جمع میکنی‌و میری، نه از این خونه، بلکه از روستا میری.. بیینمت یا بشنوم اومدی توی روستا، اونوقت دیگه میفرستم جایی که عرب نی انداخت..

از ترس مردمک چشماش دو دو میزد‌ و مسکوت فقط شنونده بود.
فریاد بلندتری زدم :
-گمشو ..

دل فَگار🫀

31 Dec, 09:39


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

30 Dec, 08:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_122

دستام‌و گرفت‌ وگریه‌ها از نو شروع به ریزش کرد:
+شوهر نامردم میخواد دختر نه سالم‌و شوهر بده، اونم با مردی همسن خودش..زورم نمیرسه که جلوش‌و بگیرم تا حرفی میزدم منو میگرفت به باد کتک..

وبه زخمای روی صورتش اشاره کرد:
+این زخم‌و کتکا به درک.. اما دخترم! خانوم جان تصدقتون بشم دخترم‌و نجات بده..رفته دست بچه رو توی کوچه که داشته خاله بازی میکرده گرفته با کتک اورده تو خونه؛ الانم عاقد آوردن..

اهنگ صداش‌و آروم‌تر کرد:
+خانوم دختر من هنوز عادتت هم نمیشه..بچس..
تو رو به روح ارباب‌و خانم بزرگ به دادم برس..

از فرط خشم پره های بینیم باز‌و بسته میشد.
بلند شدم‌و دست زن‌و گرفتم‌و بلندش کردم..
-بهداد!
فوری جواب داد:
+بله خانوم!
پله رو پایین رفتم:
-مردا رو جمع کن دنبالم‌بیایین..

قدم بر نداشته عمو سد راهم شد:
+کجا سوگند جان! دخترشه اختیارش‌و داره بری چی بگی!

جیغی کشیدم:
-غلط کرده مرتیکه نسناس..رفته دختر بیچاره رو از وسط خاله بازیش گرفته نشونده پای سفره عقد همسن خودش..عمو خودت گفتی از امروز من ارباب این روستام پس بزار به قانون خودم برم جلو..

و از کنارش گذشتم‌ و از حیاط بیرون رفتم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 150رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

30 Dec, 08:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_121

+ببخشید..
یه زن اومده داره خون گریه میکنه صورتشم کاملا کبوده انگار شوهرش کتکش زده.. میخواد شمارو ببینه..

فوری از جا بلند شدم. خشم به وجودم روان شد.
قلم میکنم دست مردی رو که هرز بره..

بدون توجه به صدا زدن عمو که دعوای زن‌و‌شوهریه به سمت حیاط پا تند کردم.
زن بیچاره جای سالم توی صورتش نمونده بود.

تا منو دید به سمتم دوید و خودش‌و جلوی پام انداخت. گریه امونش‌و بریده بود:
+خانوم جان به دادم برس.. میخوان دخترم‌و ببرن.

رو زانو نشستم‌و شونه‌اشو‌گرفتم‌و بلندش کردم. از شدت خشم اخم عمیقی میون ابروهام نشسته بود:
-کی این بلا رو سر آورده؟
از گریه زیاد هق هق میکرد‌و توان حرف زدن نداشت.

سر به پشت چرخوندم، اهالی خونه به تماشا ایستاده بودن.
عصبی دادی زدم:
-وایسادین چی‌و تماشا میکنین! یکیتون بره لیوان آبی برای این بی نوا بیاره..

شهرزاد با دو به داخل رفت. زن رو کمک کردم‌ تا روی پله‌های جلوی عمارت بنشیند.

صورتش‌ خیس از اشکش‌و با گوشه روسریش پاک کردم. شهرزاد لیوان آب‌و به طرفم گرفت. تشکری زیر لب کردم‌و لیوان آب‌و به دست زن دادم:
-بخور یکم آروم بشی بعد قشنگ بگو چیشده.
چند قلپی از آب خورد.
+ممنون خانوم جان.

لبخندی به روش پاشیدم. با دردی که از سینه خارج میشد ادامه داد:
+کسی رو به جز شما نداشتم که به دادم برسه به اینجا پناه آوردم.

دل فَگار🫀

30 Dec, 08:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_120

با خودم کلنجار میرفتم تا شاید بتونم ببخشمش؛ اما اون اتاق نحث‌ و که به یاد می‌آوردم آتش خشم درونم شعله میکشید.
سپرده بودم به زمان، شاید زمان می‌تونست کمی قلبم‌ رو التیهام ببخشه..
در اتاق زده شد‌و شهرزاد سرش‌و داخل آورد:
+سوگند عمو احمد کارت داره..
به سمت در رفتم:
-خودمم میخواستم بیام پایین، اینجا بمونم از فکر‌و خیال دیونه میشم
باهم به سالن پایین رفتیم.
عمو داشت چایی مینوشید، نگاهش که بهم افتاد چایی‌شو گذاشت‌و بلند شدم.
اخم‌ مصلحتی کردم:
-عمو لطفا با این کارا معذبم نکن، نمیشه که هربار منو ببینین بلند شین.
خنده‌ای کرد و گفت:
+چشم دخترم..
اشاره‌ای به مبلی که همیشه پدرم مینشست، کرد‌و گفت:
+بیا دخترم، بیا اینجا بشین کارت دارم.
رفتم روی همون مبل نشستم:
-یادم‌میاد وقتی بابا میخواست راجع به کارای مردم روستا ازت مشورت بگیره اینجا مینشستین.
مادامی که جایی مینوشید سری تکون داد:
+درست حدس زدی، تو دیگه ارباب این روستاها هستی‌ و باید به کاراشون رسیدگی کنی..
لیلا با سینی چایی داخل اومد. چایی رو به طرفم گرفت، لبخندی به روش زدم‌و تشکری زیر لب کردم.
مادامی که فنجون چایی رو بر می‌داشتم خطاب به عمو گفتم:
-اما عمو من هیچ سر رشته‌ای توی امور روستا ندارم.
سر جنباند:
+کم کم یاد میگیری. هفته‌ای یکبار به شکایات مردم رسیدگی میکنی..به زمینا سر میزنی که حالا اون‌و خودم انجام میدم با این حال سختته..باید مالیات‌هارو…
با داخل شدن بهداد حرف عمو نصفه موند.

دل فَگار🫀

30 Dec, 08:32


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

29 Dec, 07:18


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_118

روز‌ها یکی پس از بعدی میگذشت..
تنها خبر خوشحال کننده‌ای که شنیده بودم حال خوب عمو سلمان بود.
چندباری آدم فرستاده و طلب دیدنم رو کرده بود‌و هر بار با بهانه‌ای از رفتن سرباز کردم.
در اتاق به صدا در اومد.
-بیا تو..
شهرزاد همراه بی بی داخل اومد.
خنده بر لب کاشتم‌:
-خوش اومدی بی بی
بشاش رو‌گفت:
+ممنون خانوم جان.
نگاهش که به شکمم افتاد لبخندش عمیق تر شد:
+فکر کنم دوقلو تو راه دارین!
تیک ابروم بالا پرید‌و شهرزاد لبخند پهنی زد.
-بی بی هنوز که معاینه نکردی..
جلواومد‌و دستی به شکمم کشید:
+نیاز به معاینه نیست خانوم جان..این شکم بزرگتر از حد معمول شده از دور داد میزنه دوقلو باردارین..
نیشم تا بنا‌گوش باز شد:
-یعنی من الان دوتا بچه دارم!
با لبخند سر جنباند:
+اره خانوم جون، چندتا دوا میگم ماه زینب برات اماده کن بخور تقویته برای خودتون و بچه ها خوبه..
من دیگه حواسم‌به حرفای بی بی نبود‌و با خیال بچه هام توی اسمون‌ها سیر میکرد.
بی بی رو بدرقه کردم، شهرزاد برگشت‌و دست رو شکمم گذاشت:
+الهی خاله قربونشون بره، برم بی بی رو بدرقه کنم برگردم.
و بیرون رفت..
روی لبه تخت نشستم‌و هر دو دستمو روی شکمم بند کردم.
من حالا صاحب دوتا بچه‌ام..
بچه هایی که فردا سنگ صبور‌و تکیه گاهم میشن.
اما لحظه‌ای دلهره‌ای عجیب به دلم سرازیر شد.
اگه اردوان بفهمه بی شک بچه هام و ازم میگیره، اون پدرشه‌و این حق‌و داره..

دل فَگار🫀

29 Dec, 07:18


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_119

هراسان شده بلند شدم‌که همان حال شهرزاد داخل اومد.

متوجه حال زارم شد. با نگرانی به طرفم‌ اومد‌و پرسید:
+چیشده سوگند؟ حالت خوبه!
نگاه نگران‌و دلواپس‌مو بهش دوختم:
-اردوان بفهمه مطمعنم بچه هام و ازم میگیره..
نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد:
+خدا بگم چیکارت نکنه دختر منو ترسوندی گفتم چیشده حالا..

او چه میدونست ترس از دست دادن بچه..
-اردوان اگه بچه هامو ازم بگیره من دق میکنم..

منو به سمت تخت برد‌و تن صدا‌و‌کلامش کاملا جدی شد:
+سوگند همونقد که تو مادر این بچه هایی اونم پدرشونه..تا ابد که نمیتونی ازش مخفی کنی..
هنوز بچه ها نیومده این حالی، بعد توقع داری اردوان وقتی فهمید هیچ کار نکنه معلومه برای تلافی هم بچه هارو ازت میگیره..تو عاقلی‌و بالغی بشین منطقی فکر کن..

به رو برو زل زدم‌و زیر لب زمزمه کردم:
-می‌خواستم اینجور انتقام کارشو بگیرم…

دست رو شونه‌ام گذاشت:
+تو دختر کینه‌ای نیستی..
سر به طرفش چرخوندم:
-باشه میگم؛ اما حالا نه..بعد از به دنیا اومدن بچه ها

از کنارم بلند شد:
+دیگه تصمیم با خودته..من برم دواهایی که بی بی داده برات دم کنم فندق‌های خاله جون بگیرن

لبخند محوی زدم‌و سری تکون دادم.
مونده بودم چیکار کنم!
من هنوز زنش بودم‌و حالا صاحب دو بچه بودم که پدرشون ازشون بی‌خبر بود.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 150رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

29 Dec, 07:18


#دل_فگار
#پارت_117
#آرزو_توکلی

اما رو برنگردانده دستم‌ کشیده شد.
صداش ملتمس شد:
+برگرد عمارت من سوگند..بزارهمه چیز‌و از اول شروع کنیم..دلم داره برای داشتن پر پر میزنه..
گوشه لبم انحنا گرفت:
-از اول؟ رفتی دیدی اون سازمان کوفتیت تو زرد از آب در اومد حالا میگی از اول شروع کنیم؟
من چی بگم که دل واموندم این‌سالها پر پر شد برای داشتن؛ اما آخرش تو بهترین شب عروسیم آتیشش زدی..
چطور از اول شروع کنیم وقتی که تن‌و بدن من به خاطر اون زنجیری که اسلیوات‌و باهاش نوازش میکردی گوشت اضاف آورده..
سرمو کمی جلوتر بردم‌، صدامو‌ آرومتر کردم‌و پر خشم غریدم:
-بهم تجاوز کردی…
نفسی گرفتم و دم عمیقی از هوای آزاد رو به ریه‌هام فرستادم:
-توروخدا کافیه اردوان..دم عشق‌و عاشقی نزن تا منم بیشتر این اذیت نشم..
‌و بی آنکه بهایی به نگاه خواهشگرش بدم راهم‌و گرفتم‌و ازش دور شدم.
صندلی عقب جا گرفتم و سرمو به صندلی تکیه دادم‌و پلک روی هم گذاشتم.
افکارم داشت کاسه سرم‌و میترکوند.
نگاه در خون نشسته که حاصل حال خرابش بود، یک لحظه از ذهنم کنار نمی‌رفت.
طاقت دیدن این حالش‌و نداشتم..
نفس از بینی بیرون کردم، چرا یک دفعه همه چیز کن‌فکیون شد..
پلک باز کردم‌و خطاب به عمو احمد که درحال رانندگی بود پرسیدم:
-فریبرز کجاست؟
نگاه کوتاهی از آینه بهم انداخت:
+عمارت ارباب سلمان ولش کردیم.
سری جنباندم‌و دیگه چیزی نگفتم.
ماجرای فریبزر بی ربط به اون سازمان نیست.
باید بفهمم اون نفر سوم کیه..
هرکی هست در راس تموم این اتفاقاته..

دل فَگار🫀

29 Dec, 07:18


سلام 🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

28 Dec, 07:25


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_116

عصبی توی صورتم غرید:
+پس از سر دلسوزی اون صدارو به من دادی..یا اینم جز انتقامت بود.

با زبون لبی تر کردم‌ و گفتم:
-نه..من اون صدارو بهت دادم تا حواست‌و جمع کنی..فکر میکردم تهش دوتا شلاق میخورن‌و بعدشم طلاق، نمی‌دوستم که به این روز میوفتن..
کلافه پوفی کرد‌و گفت:
+اما من چیزی درمورد اون‌ صداها بهشون نگفتم..اون خواست طهورا رو فراری بده که افتادن توی دامی که برای من پهن کرده بودن..

کلام آخرش پر از کینه و خشم بود..
سخته بدونی کسی که سال‌ها خیال میکردی مادرته، از ته وجودتت عاشقانه میپرستیدیش؛ اینجور بهت رکب بزنه..
این‌و خوب می‌دونستم که چقد گوهر‌و دیوانه‌وار دوست داشت‌.

لحن آرام‌بخشی به صدام بخشیدم:
-بهتر نیست بری توی جمعیت، مردم که خبر ندارن..نمیگن چرا نمیاد بالا سر مزار مادرش

نگاه به مردم بخشید:
+اون زن خط بطلان کشید روی تموم سالها مادریش..

خوب خبر داشتم الان توی دلش چه غمی درحال غل خوردنه..
به نیم رخش دقیق تر شدم.
کاش میتونستم کنارت باشم اردوان..
تو الان یه شونه میخوایی تا دل سیر گریه‌ کنی تموم غم‌های چمپانته زده ر‌وی شونه‌و دلت رو بریزی بیر‌ون..
اما خراب کردی اردوان..

ازش پرسیدم:
-عمو سلمان حالش چطوره؟
سر به طرفم برگرداند:
+داغونه..خیلی هم داغونه..همش میگه تقاص کارایی که با سوگند کردیم و اینجور پس دادیم..

فقط به جنباندن سر اکتفا کردم‌و گفتم:
-امید‌وارم زود خوب بشه..خداحافظ
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت 130 رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

09 Dec, 09:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_80

پوزخندی گوشه لبم نشست. تعجب نمیکردم، چون اردوان همیشه از کثافت کاری‌ های این دختر میگفت.
میگفت برخلاف اسمش چه جنس کثیفی دارد.

خدا خوب جای حق نشسته آقا اردوان.
با شنیدن صدای ترسیده طهورا، بیشتر گوش تیز کردم:
+میخوایی چیکار کنی؟
چاقو برای چیه؟
حرص در صدای اردوان مشهود بود:
+کف دستم و خون بیارم..
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.

فوری تقه‌ای به در زدم‌ و داخل رفتم.
با دیدن رنگ موت گرفته طهورا لبخند خبیثانه‌ای زدم و رو به اردوان که دستپاچگی از حرکاتش مشخص بود گفتم:
-اومدم دسمال هوومو ببرم پایین، همه منتظرن براش کل بکشن..
طهورا با عصبانیت به طرفم اومد و به عقب هلم داد:
+گمشو از اتاق من بیرون دختره خراب، من بمیرمم دستمالم‌ و دست توهه هرزه نمیدم، گمشو بیرون خودم میارمش.

با عصبانیت به سمتش هجوم بردم‌ و زیر فکش‌ و گرفتم:
-اول فکر کن داری چه گوهی میخوری، هرزه تویی که خون روی دسمالت از دست بریده اردوانه نه منی که…
ادامه حرفم‌ و خوردم‌.

کج‌خندی زدم:
-اگه نمی‌خوایی بی بی معصومه رو خبرکنم مثل ادم میشینی زندگیت و میکنی دم پر منم نمی چرخی.
و نگاه‌ امو به سمت اردوان روانه کردم. تا آن لحظه سکوت بود‌ و حرفی نمیزد‌ و هیچی از چهره خنثی‌اش مشخص نبود.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

09 Dec, 09:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_79

گویی چیزی یادش اومد:
+منتظر بهداد بودم ولی فکر کنم یادش رفته..
فریبرز رو پیدا کردم مثل سگ زدمش؛ اما حرفی نمیزنه میگه کار اردوان بوده؛‌ ولی جالبیش اینجاست آدمای اردوان هم دنبالشن....

متنفکر به عمو خیره شدم:
-کار اردوان نیست..
یه نفر سومی در کاره ،باید هر چه طور شده بفهمیم کیه حتی اگه شده به قیمت از دادن جونش..
……

هنوز پلک روی هم نذاشته بودم که شهرزاد صدام زد:
+سوگند بلند شو کارت دارن..
پتو از روی سر کشیدم، گیج گیج بودم.
-باز چیکار دارن.
از گفتن حرفش مستاصل بود. خودم به همه چیز پی بردم.
-باید برم دسمال هوومو بیارم..
از جا بلند شدم، روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
تموم زنای طایفه جمع شده بودن برای دیدن پارچه..

با دیدن من صورتشون حالت نامیزونی گرفت. در دل به درکی گفتم‌ و بی اینکه حرفی بزنم پله‌هارو بالا رفتم.
روبروی در اتاق ایستادم؛ دست بلند کردم ضربه‌ای به در بزنم که صدای گریون‌ و متلمس طهورا رو شنیدم:
+اردوان بخدا من اینجور دختری نیستم، بهم تجاوز کردن..
تورو خدا چیزی به بقیه نگو، آبرومو بخر..التماست میکنم، اگه بابا بفهمه سکته میکنه..
اردوان عصبی‌ و غرنده توپید:
+من الان چطور این‌ و خونی کنم؟!
منظورش اون تکه پارچه بود.

دل فَگار🫀

09 Dec, 09:28


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

08 Dec, 10:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_77

+پس چرا این جز جیگر زده نمیاد
با اومدن صدای گوهر بلند شدم.
نگاهش که رویم ثابت موند تشر زد:
+گمشو بیا یه مردمی معطل توان..

رگه‌ های سرخ چشماش خشمش‌ و فریاد میزد.
قدم بلند کردم؛ اما انگار وزنه صد تنی به پاهام وصل بود که اینگونه سنگین قدم بر میداشتم..

به داخل سالن رفتم، همه نگاه‌های رنگارنگ‌و ضد نقیص روی منه خدا زده کوک زده شد.

تیرک نگاه‌ ام فقط یک نقطه رو رصد میکرد، انگشت‌هایی که در هم قفل شده بودن.
نگاه بالا آوردم. فکم از بغض بغض لرزید و نگاه او روی لرزش مردمک‌هام ایست کرد.
حالت صورتش آشفتگی رو فریاد میزد‌و پوزخند طهورا مانند مته‌ای مغزم‌ و سوراخ میکرد.

با سوالی که عاقد پرسید نگاه از آن دو گرفتم:
+خانوم جان شما راضی به این ازدواج هستین؟
چه می‌گفتم!؟
میگفتم نه اما مجبورم بگم بله..
میگفتم من اردوانم‌ رو میخوام؛ اما باید دو دستی تقدیم این دختر کنمش..
سعی کردم با آرامش صدام، بی
تفاوتی ام رو به رخ بکشم:
-بله راضی‌ ام
برگه‌ای جلوم گرفت:
+پس لطفا اینجارو امضا کنید.
برگه رو از دستش گرفتم، روحم تا لبه جدا شدن از کالبدم پیش می‌رفت. احساس میکردم قراره قتل نامه خودم‌ و امضا کنم.
حسی که در درون داشت ذره ذره وجودم و میخورد در ظاهر نمیتونستم تبدیل به اشکش کنم.

دل فَگار🫀

08 Dec, 10:32


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_78

بازدمی از هوای اطراف رو به ریه‌هام رسوندم و با یک حرکت امضا رو زدم..
و این بعنی پایان داشتن اردوان.
برگ رو به عاقد دادم و رو برگرداندم و او شروع به خواندن خطبه عقد کرد.
دیگه نگاه‌ها روی من نبود‌ و من راحت تونستم دردی که تو دلم جا خوش کرده بود از گوشه چشمم ببارند.
آن شب صبح نمیشد و یک لحظه فکر‌و خیال اجازه نمیداد پلک روی هم بزارم.
بلند شدم‌ و شنلی روی شانه‌‌ ام انداختم به حیاط رفتم.

نگاه‌ ام به سمت طویله کشیده شد، طوفا!
چند روزی بود که ندیده بودمش.
به سمت طویله رفتم؛ اما دستگیره رو نگرفته صدای خش خشی از پشت طویله شنیدم.
از سر کنجکاوی به پشت طویله رفتم؛ با دیدن احمد ابروام بالا پرید.

آهسته پچ زدم:
-عمو احمد اینجا چیکار میکنی..
در اون تاریکی برق اشک‌ و در نگاهش دیدم:
+دخترم..
خاک بر سرم که نتونستم ازت مواظبت کنم..

جلوتر رفتم، دیوار کوتاهی بینمون بود.
-خودت و سرزنش نکن..
شما برام بهترین بودی همین که اونشب اون حرفا، اتفاقات و باور نکردین یه دنیا برام ارزش داره..

با نگرانی پرسید:
+این خدا بی خبرا اذیتت که نمیکنن؟
گوشه لبم کشیده شد:
-شوهرم امشب عروس آورده
نفسم‌ و فوت کردم:
-ولشون کن..تو چرا اومدی اینجا..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

08 Dec, 10:29


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

07 Dec, 07:43


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_76

و همون لحظه با اومد صدای بوق بوق ماشین عروس و صدای کل جمعیت تموم قدرتم به یکباره تمام شد‌ و قبل از سقوطم روی زمین شهرزاد به دادم رسید.
+دورت بگردم ببین چه بلایی سر خودت آوردی..
گوشه‌ای نشستم و پاهامو بغل کردم‌ و برای دل سوختم ماتم گرفتم.
درونم گویی آتش‌فشان فوران کرده بود..
فکر های مرموز، موریانه شده و کمر همت بسته بودن تا سلول به سلول ذهنم‌ و به یغما ببرن.

-شهرزاد امشب طهورا توی بغل اردوانه..
شب عروسیش به نحو احسن برگزار میشه..برای اردوانِ من میرقصه، میخنده، ناز میکنه..
گوله گوله اشک بود که روی گونه‌م شره‌ میکرد..
شهرزاد چهار دست‌ و پا جلو اومد و روبروم نشست:
+واقعا راسته که میگن عشقو انتخاب نمیکنن مبتلا میشن..توهم مبتلا شدی‌ و داری هذیون میگی..
سرم‌ و گذاشتم روی دستم و سمفونی گریه‌هام اتاق‌و در بر گرفت.
همون لحظه در اتاق باز شد‌، سرم‌ و بلند کردم، یکی از خدمتکارا داخل اومد:
+خانوم جان، ارباب گفتن بیاید توی مراسم
متعجب اشکام‌ و پاک کردم:
-بیام چیکار؟
نگاهی به اطراف انداخت و اهسته پچ زد:
+اجازه ازدواج خانوم..
باید زن اول اجازه بده
چشمام حجم گرفت‌‌ و نگاه‌مو روی شهرزاد که دست کمی از من نداشت، انداختم.
من نمیتونم..
خودم با دست خودم باید زیر عقدنامه شوهرم و امضا میکردم..
اصلا‌و ابداً..من طاقت نمیوردم.
استرس‌ و اضطراب مانند صاعقه به روح‌و روانم میزد.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

07 Dec, 07:43


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_75

شهرزاد پشت سرم دوید؛ اما قبل از داخل اومدن در را بستم و به در بسته تکیه دادم.
دردی در بند بند استخوان هام درحال رشد بود.
دیگر اینی که توی گلوم گیر کرده بود بغض نبود، غده سرطانی بدخیمی بود که نفس کشیدن رو برام مشکل کرده بود.
دست روی قفسه سینه‌ام گذاشتم تیر میکشید کم مانده بود بمیرم از غصه‌و درد.
روی زمین آوار شدم‌ و اجازه دادم آن بغض لجوج سرکش بشکند.
کاش پدر‌و مادرم بودن، انوقت دیگه این درد سنگین بی کسی رو تحمل نمیکردم.
دستامو به سمت بینی‌ ام بالا بردم
نفس عمیقی کشیدم بوی عطر نشسته شده روی دستام رو نفس کشیدم.
از روزی که عشقش توی دلم نشست، تموم روزام بوی عطرش‌ و گرفت، عطری که حتی با دیدنش هم توی سرم میپیچید.
****

صدای ساز‌و دهل خنج بر اعصابم می‌کشید و عصبی و حرصی در اتاق چپ‌ و راست میرفتم.
صدای کلافه شهرزاد بلند شد:
+بسه سوگند بگیر بشین.
تموم حرصم‌ و توی صدام تزریق کرد‌م و روی سینه‌ام کوبیدم:
-اینجام داره میترکه از درد..
امشب عروسی شوهرمه چطور انتظار داری بشینم..
کج خندی زد:
+انگار زخمای روی تنت خوب شده که یادتت رفته چه بلایی سرت اورد.
به روش تشر زدم:
-یادم نرفته شهرزاد..
تقاص تک به تک شو پس میدن. اما منه خر هنوز عاشقشم دوستش دارم‌ و امشب عشقم رفته عروسش‌ رو بیاره....

دل فَگار🫀

07 Dec, 07:38


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

05 Dec, 07:52


#دل_فگار
#پارت_74
#آرزو_توکلی

+همون اردوانی که قلبت میگه..
خوب میدونست که در برابر اون قلبم بر خلاف عقلم عمل میکن.

سرمو کمی به چپ متمایل کردم:
-از اون قلب فقط یه لاشه ی مرده ی پر التهاب مونده که فقط انتقام میتونه اونو دوباره زنده کنه
و به داخل رفتم که به چشمان غضبناک گوهر روبرو شدم.
اطمینان داشتم که همه چیز رو از پشت پنجره دیده.

نگاهش پر عدوات‌ و کینه توزانه بود.
راهم‌ و کج کرده‌ و خواستم به اتاقم بروم که صدایم زد.
به رویش برگشتم.

هرچه نفرت از قلبم استخراج میشد رو به چشمم راه دادم.
یک لحظه گونه‌هام شعله کشید.
شدت سیلی که روی صورتم نشست باعث شد سرم به یک طرف بچرخد.
با آهنگی خصمانه تشر زد:
+سایه نحثت‌ و از روی زندگی پسرم دور میکنی‌ وگرنه با دستای خودم خفه‌ات میکنم.
ترس‌‌ و سکوت رو کنار گذاشتم و از پشت دندون‌های کلید‌شده‌ام غریدم:
-منم یه روزی سایه نحث این عمارت و آدماش‌ و از روی این روستا و مردمش پاک می‌کنم‌ و اون روز اصلا دور نیست.
فریادی کشید:
+خفه شو دختره لجن…
و بی اعتنا بی فحش‌ها و فریادهاش به سمت اتاق رفتم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

05 Dec, 07:52


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_73

به داخل رفتن حالا من‌ و اردوان بودیم که هر کدوم به گوشه‌ای زل زده بودیم.
بی اعتنا به او خواستم سبد دیگه‌ای بلند کنم که صداش مانع شد:
+سنگینه دست نزن..
تو برو داخل هوا سرده.

سبد سنگین سیب رو به سختی بلند کردم:
-اون اتاق تاریک از اینجا سردتر بود.

برگشتم که سینه‌ به‌ سینه‌اش شدم.
دستش از زیر سبد روی دستم قرار گرفت.
نگاهش رنگی از حزن‌ و افسوس داشت..
نمی‌دونم شاید من اینجور خیال کردم
لب‌های خشک‌شده‌اش آرام جنبید:
+ سوگند!

همین کافی بود قلبم به طرز عجیبی ضرب بگیره.
کلافه نفس بیرون فرستادم:
-لطفا برو کنار بزار کارم‌ و کنم

یک لحظه سبد رو از دستم گرفت‌ و گوشه‌ای پرت کرد.
هینی کشیدم و رو بهش توپیدم:
-چیکار کردی؟
میدونی چندساعته توی این سرما دارم اینارو میشورم و خشک میکنم

بدون حرف دستای قندیل بسته‌ امو توی مشت‌های مردونه‌اش مخفی کرد‌ و به دهانش نزدیک برد‌و هایی کشید.

پوزخندی کج لبم سر کشید:
-باید کدوم و باور کنم!
این اردوان‌ یا اون اردوانی که توی اون اتاق بود؟

و دستمو از دستاش بیرون کشیدم و به سمت عمارت پا تند کردم؛ با حرفی که زد ایستادم؛ اما بر نگشتم.

دل فَگار🫀

05 Dec, 07:49


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

04 Dec, 07:21


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_72

خاله کبری بیچاره هراسان حال بیرون اومد:
+جانم آقا
غضبناک غرید:
+مگه بهت نگفتم سوگند حق نداره پاش‌ و بیرون از اتاق بزاره..

همان‌ لحظه مادرش سر رسید:
+چیشده پسرم!

توی صورت مادرش غرید:
+کی بهتون اجازه داده سوگند رو توی این هوا بفرستین توی حیاط؟
مگه نگفتم حق نداره پاش‌ و از اون اتاق کوفتی بیرون بزاره؟

گوهر تیر نگاه زهرآلودش رو به سمتم شلیک کرد:
+این دختر از این به بعد کلفت این خونس..

روبروی اردوان ایستاد و خشک‌و جدی گفت:
+به اجازه کسی هم نیاز ندارم‌ و اجازه هم نمیدم کسی از این دختره هرزه حروم طرفداری کنه..
از امروز همینه وقتی هم دختر خواهرم بشه عروس این عمارت این میشه کلفت شخصیش..

گوشام از تحقیر هایی که میشنید داغ بود‌ و قلبم مانند یک جنین قصد شکافتن سینه‌مو داشت.
اما نمی‌دونم چرا حق‌ و بهش میدادم، اونکه نمی‌دونیست همه این‌ها فقط یه بازی بوده…

آبروش رفته بود، شب عروسی خیلی طعنه‌ و کنایه از اقوام‌و دوست‌و اشنا شنیده بود، حالا بماند که از همان اولم دلش میخواست طهورا عروسش بشه…
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

04 Dec, 07:21


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_71

هر دومون در سکوت به هم نگریسته بودیم‌ برف بود که از سر کولمون بالا میرفت.

با لحنی مرتعشی گفت:
+ببخش که نتونستم از امانتی برادرم مواظب کنم.

سنگی بزرگ انگار گلومو فشرده بود‌.
رو برگردونم و کت رو روی زمین انداختم:
-دلم میخواست پشتم به حمایتتون گرم بود نه فقط به یه کت عمو سلمان..

اشک درون چشمام دمید‌ و گوله گوله همراه با برف روی گونه‌ام چکید.

نمی‌دونم چندساعت مشغول بود‌م ولی بلاخره تموم شد. کمر راست کردم؛ انگار کسی با تبر کمرمو دو نصف کرده بود.

حالا باید این سبد‌هارو به داخل میبردم تا سرما خرابشون نکنه.

یکی از سبدهارو از زمین کندم که اتومبیل اردوان داخل ا‌ومد.

بی توجه به اومدنش اولین سبد رو داخل بردم‌ و برای بردن ما بقی بیرون اومدم که دیدم اردوان کنار سبد میوه‌ها ایستاده.

نیشخندی زدم:
-بد شستم!؟

به رویم برگشت و پلک باریک کرد:
+اینارو تو شستی؟

سر به نشونه مثبت جنبوندم.
یک آن خشم دوید در صورت‌ش و فریاد بلندی سر داد:
+کبری…

سکوت کردم ببینم میخواهد چه کند.

دل فَگار🫀

04 Dec, 07:18


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

03 Dec, 09:00


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_69

قفسه سینه‌ام از حرص بالا‌ و پایین می‌شد‌ و توی دلم براش خط‌و نشون میکشیدم.

صدای خاله کبری از پشت سر آمد:
+خانوم بزرگ، خانوم کوچیک یه کم ناخوش‌احوالن خودمون کارارو انجام میدیم..

غضبناک چشم غره‌ای حواله‌اش کرد که بیچاره لال شد:
+چشه!
کوره؟ شله؟ افلیجه؟؟
و مانند ببری زخمی به سمتم حمله ور شد‌ و تموم لباسام و توی تنم تیکه پاره کرد.

نگاهش که به زخمای عمیق دلمه بسته بدنم افتاد، لبخند عمیقی نرمک نرمک روی لبش نقش بست:
+مرحبا به اردوانم..

چانه‌ام لرزید و سر به گریبان فرو بردم تا ریختن اشک‌هامو نبینه.
لگدی به پام زد:
+گمشو بلند شو برو تو آشپزخونه کمک خدمتکارا، البته سگ خدمتکارا شرف داره به توی دختره ناپاک.

بدون حرف برخواستم‌ و یکی از لباسای شهرزاد رو تن کردم‌ و به آشپزخونه رفتم و رو به خاله کبری پرسیدم:
-خاله باید چیکار کنم؟!

به جای ا‌ون خاله گوهر با تندی گفت:
+برو بیرون میوهارو بشور و دسمال بکش.
بیرون رفتم و با دیدن میوه‌ها آه از نهادم بلند شد.

دل فَگار🫀

03 Dec, 09:00


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_70

نگاهی به اطرافم انداختم، هیچ کس توی این سرما بیرون نبود‌ و من باید تموم این میوه هارو دست تنها میشستم.

صداش‌ و از پشت سر شنیدم:
+الکی اینور اونورو نگاه نکن کسی قرار نیست بیاد کمکت. اینارو تمیز میشوری اگه به لک روی میوه‌ها دیدم باز میگم بشوریشون.
و خودش داخل رفت.

آهی کشیدم ‌و سر به آسمون بلند کردم. دونه‌های ریز برف شروع به باریدن کرده بودن‌ و تا یکساعت دیگه بارش شدت میگرفت.

بدون معطلی به سمت حوض رفتم و شروع کردم به شستن‌ و پاک کردن. برف از اون چیزی که فکر میکردم زودتر شدت گرفت.
لباس نازکی به تن داشتم و دستام از سرمای زیاد آب، کبود شده بود‌ و حسشون نمیکردم.

یاد پدرم افتادم که همیشه زمستون اجازه نمیداد کارگرا کاراشون و توی حیاط انجام بدن‌ و همیشه آب گرمکن‌ و بخاری براشون مهیا بود.

سر به آسمون بلند کردم که دونه‌ای از برف روی بینی‌ ام افتاد.
-میدونم که منو میبینید..غصه منو نخورید همه چیز یه روز درست میشه و اونایی که منو به این روز انداختن تقاص پس میدن.

اون روز تا ظهر هیچکس بیرون نیومد، یعنی اینقد هوا سرد و شدت برف زیاد بود نمیتونستن کاری انجام بدن.
کت گرمی روی شونه‌هام‌نشست.
فوری سر چرخوندم‌‌ و برخواستم. با دیدن عمو سلمان جا خوردم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

03 Dec, 08:57


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

02 Dec, 18:17


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_68

با دقت نگاهم میکرد.
-شهرزاد اون تیکه پارچه رو بده من.
باشه‌ای گفت‌ و از میون لحاف‌ها پارچه رو به دستم داد.

گره پارچه رو باز کردم‌ و دسمال خون‌آلود رو بهش نشون دادم:
-باید بری عمارت من.
مخفیانه بدون اینکه کسی ببینه یا بفهمه این‌ و میدی ماه زینب‌ و به احمد آقا میگی که خانوم گفته زمین‌ و زمان‌ و میگردی‌و فریبزر رو برام پیدا میکنی.. اون خودش دیگه
بقیه‌اش رو درست میکنه

+چشم..چشم خانوم جان. من برم تا کسی نیومد.
و خاله کبری اون‌ و مخفیانه از در پشتی عمارت بیرون فرستاد.

*
+هویی دختر بلندشو بیینم؛
انگار خونه باباشه که تا لنگ ظهر خوابه..
به تکون‌های ریزی که بهم وارد میشد پلک باز کردم.

خاله گوهر غضبناک بالای سرم ایستاده بود.
زیر لب سلامی کردم‌ و توی جام نشستم:
-چیزی شده خاله!

عصبی بهم توپید:
+خاله‌ و کوفت دختره خراب. دیگه نبینم بهم بگی خاله

انگشت اشاره‌شو بلند کرد:
+فقط خانم بزرگ..حالا هم گمشو برو تو آشپزخونه کمک خدمتکارا که فرداشب عروسی تاج سرمه
و درآخر پوزخند تلخی به روم زد.

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

02 Dec, 18:16


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_67

+پاهاتو بیشتر باز کن دختر..
با صدای سرد‌ و عصبی بی بی معصومه نگاهم و از سقف گرفتم و کاری رو که گفت انجام دادم.
متعجب سر بلند کرد‌ و ناباور نجوا کرد:
+اینکه تازه‌اس
به جای من شهرزاد با هیجان پرسید:
+چی تازه‌اس؟
حالا آهنگ صداش شرمنده بود:
+فقط چند روزه که زن شدی..
هنوز داخل زخمه..
لبخند پیروز مندانه‌ای زدم‌ و به خاله کبری‌ و شهرزاد که اشک خوشحالی در چشمشون جوشیده بود زل زدم.
بی‌بی معصومه هنوز توی شوک بود.
لباسم‌ و مرتب کردم‌و رو به بی بی گفتم:
-این‌ وهمینجا چال میکنی..
+خانوم جان!
پس اون ابروریزی که بار اومد چی بود؟
اصلا شما چرا توی این اتاقین‌ وقتی ارباب خودشون شمارو به حجله بردن!
دستی روی صورت چروکیده‌اس کشیدم:
-فکر کن از سر دشمنی بوده..
سر جنباند:
+من به همه میگم..نمی‌دونین مردم روستا چه حرفایی که نمیزنن…
کلافه نگاه‌مو به سمت شهرزاد پرت کردم.
جلو اومد و گفت:
+بی بی جون مردم خودشون یه روزی به همه چیز پی میبرن و هممون باید صبر کنیم تا اون روز..
بی بی فورا دستم‌ و گرفت‌ و بوسه باران کرد‌ و با آهنگی شرمسار گفت:
+حلالم کن خانوم جان..قضاوتتون کردم..ببخشید
دستش و بوسیدم:
-حلالت کردم بی بی؛ اما ازت میخوام کاری برام کنی..

دل فَگار🫀

02 Dec, 18:13


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

01 Dec, 09:57


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_66

و به سمت بشقاب سوپ رفتم و مادامی که قاشق رو به سمت لبم هدایت میکردم گفتم:
-اینا امشب نیستن، بهداد‌و بفرست دنبال بی بی معصومه مخفیانه بیارتش..
صدای کل توی سالن پخش شد‌ و ترکی دیگه‌ای به ترک‌های قلبم اضافه شد.
تموم رویاهام در پستوی باورم سرکوب شده بود.
تو که هر چه بلا‌و‌مصیبت بود سر من آوردی..
باعث شدی روحم‌، جسمم‌، آبرو‌م، کل زندگیم‌ یک شبه دود بشه دیگه چرا داری با این کارت زنده زنده چالم میکنی؟
انگار هر لحظه داشتن هیزم آتش درونم رو زیاد میکردن که اینگونه گر گرفته بودم.
شهرزاد مغموم چهره وارد شد:
+فکر نمیکردم اینکار‌و کنن
از شدتت بغض صدام روی حنجره نمی‌ایستاد:
-منم خیال کردم همش بازیه؛ اما انگار باید خودمو اماده کنم بالای سر شوهرمو زنش قند بسابم..
شهرزاد گویی چیزی یادش اومد..
+میگماا یه چیزیی
سوالی نگاهش کردم.
+خانم بزرگ که داشت کل میکشید شنیدم که اردوان خان بهش گفت مامان بسه حوصله ندارم اونم اخم‌ و تخم رفت براش‌و‌گفت چطور برای اون دختر پتیاره حوصله داشتی. ندیدی چطور ارباب نگاهش کرد فک کنم اگه مامانش نبود گردنش و میشکست بعدش گفت سوگند با طهورا توفیر داره
نیشخندی زدم‌ و گفتم:
-بعدشم حتما خاله گوهر گفته اره اون هرزه‌اس‌و دختر خواهرم فرشته‌اس
خنده نسبتا بلندی کرد:
+دقیقا..
مقابلم نشست‌ و دستمو توی دستاش فشرد:
+نمی‌دونم داستان چیه..نمی‌دونم برای چی اردوان خان اون کارارو کرد؛ ولی حس میکنم دوست داره سوگند
کج خندی روی لبم افتاد:
-وقتی دیگه هیچی مثل روز اول نشه این دوست‌داشتنا به چه دردم می‌خوره..الان اینقد از دست خودم عصبیم که چرا هنوزم عاشقشم..
پست فطرت بهترین شب عروسیمو به عزا تبدیل کرد، جلوی اون همه آدم آبروم‌و به تاراج برد.. اون اتاق کوفتی‌و اتفاقاتش به اینا که فکر میکنم وجودم متلاشی میشه..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

01 Dec, 09:54


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_65

برگشتم‌‌وقتی دیدم اتاق رو ترک کرده‌، برخواستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم..
مغزم داشت کاسه سرم‌ و میترکوند.
با دست یه ضرب مشت زدن به پاهام میکوبیدم، اصلا دست خودم نبودم.
احساساتم ته کشیده بود..
گفتم برام مهم نیست؛ اما چرا عملم‌ وگفتارم یکی نیست؟
یعنی بازم باید شاهد خورد شدن غرورم باشم!
این همه سال برای کی صبر کردم؟
شبارو به خاطر کی گریه کردم؟؟
میخواست خواستگاری کسی بره که ازش متنفر بود.
حالا یه درد دیگه به دردام اضاف تر شد‌..
نمی‌دونم کدوم درد بدتره ..
باید اول با کدوم کنار بیام!
همان‌لحظه شهرزاد با ظرفی که به دست داشت داخل اومد.
نمی‌دونم، از چهره من دید که نگران به سمتم شتافت:
+سوگند خوبی؟
چرا رنگت پریده؟
چشمام پرو خالی شد و نفس بریده‌ای کشیدم:
-می‌خواد بره طهورا رو بگیره..
نفسی از سر اسودگی کشید‌ و روبروم نشست.
قاشقی پر از سوپ کرد‌ و به طرف دهانم آورد:
+منم گفتم چیشده..
خب بیاره مرتیکه الاغ. تو که حالا ازش متنفری دیگه چرا زانوی غم بغل کردی
آهی از اعماق جانم بالا آمد.
خیره نگاهم کرد‌ و سوالی چشماش و باریک کرد:
+بخدا نگو که عاشق این مردی؟
هراسا‌ن‌ و گریزان بودم.
پتو رو از روی پاهام کنار زدم‌ و پریشان حال اتاقو با قدمام متر کردم:
-نمی‌دونم..نمی‌دونم با خودم چند چندم..
تکلیفم با خودم مشخص نیست. من از وقتی که ۱۲سالم بوده عاشق این مرد بودم الان ۲۵ سالمه..
شهرزاد بلند شد‌ و روبروم ایستاد:
+بعضی وقتا یه اشتباه گند میزنه به این همه سال عاشقی..
عروسک خیمه شب بازی نباش. اصلا دیگه توان خورد شدن داری؟
جای تو توی این اتاق بین همه کلفت نیست، باید بری از اینجا.
-درسته هنوزم عاشقشم اما دلیل نمیشه انتقام خودم‌ و نگیرم. من تا زهر خودم‌ ونریختم جایی نمیرم.

دل فَگار🫀

01 Dec, 09:52


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

30 Nov, 11:13


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_63

میون اتاق ایستادم و نفس حبس شدمو با فوتی بیرون فرستادم.
همان لحظه خاله کبری پیرترین خدمتکار عمارت عمو داخل اومد:
+الهی دورت بگردم کجا بودی این مدتت؟
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
شهرازد هم با نگرانی سوال اون رو تکرار کرد.
کلافه و پریشان دستی به صورتم کشیدم:
-خاله میتونی برام آب گرم کنی حموم کنم!
وقتی متوجه شدن فعلا حرفی برای گفتن نیست سری تکون داد‌ و خواست از اتاق بیرون بره که باز صداش زدم.
برگشت، لباسمو بالا دادم‌:
-مرحمی برای عفونت این زخم‌ها داری؟
محکم به صورتش زد:
+خدا مرگم بده اینا چیه؟
شهرزاد منو برگردوند. با دیدن زخم‌ها نگاهش حجم گرفت‌ و دست به دهن گذاشت:
+خدای من! اینا چیه؟
چه بلایی سرت اوردن؟
صدام از شدت بغض روی حجره نمیموند:
-همش بازی بود..نقششون بود.
متعحب پرسید:
+چه بازی..چه نقشه‌ای؟
با نگاهم فهموندم که با وجود خاله کبری نمیشه حرفی زد.
+فعلا ولش کن..خاله قربون دستت آب‌ و گرم میکنی؟
+باشه عزیزم الان میرم.
خاله که که بیرون رفت، با درماندگی و عجز میون اتاق زانو زدم‌ و سمفونی هق‌هق‌هام فضای اتاق رو پر کرد.
شهرزاد بغلم کرد‌ و پا به پام اشک ریخت.
میون گریه همه چیز رو براش تعریف کرد.
از لرزش دستاش شدتت خشمش هویدا بود.
-شهرزاد بی بی معصومه باید منو معاینه کنه..تنها اون میتونه شاهد من باشه..
چشماش برق خوشحالی نشست:
+میخوایی رسواش کنی؟
بلند شدم‌ و به آینه شکسته اتاق زل زدم:
-هنوز زوده..به وقتش..

دل فَگار🫀

30 Nov, 11:13


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_64

همون لحظه خاله کبری داخل اومد‌:
+عزیزکم اب گرمه..ارباب دکتر خبر کرده گفتم منتظر وایسه حموم کنی تا بیاد زخماتو معاینه کنه..
پوزخندی گوشه لبم نشست‌ و رو به شهرزاد گفتم:
-خوبه درد میزنن درمونم خبر میکنن..اما نمی‌دونن دردی که توی من کاشتن هیج جوره دردمون نمیشه.
به کمک خاله حمومی کردم‌ و دوباره به داخل اتاق برگشتم.
دکتر زن خبر کرده بود.
هه.. نمیخواسته بدن ناموسش مرد نامحرم ببینه.
دکتر مشکوک‌آمیز درحال معاینه بود.
ولی گویی حجم سوالای تو ذهنش اجازه نداد سکوت کند:
+این زخم‌ها بر اثر چیه؟
اگه خصومت چیزیه میخوای آژان خبر کنم!
صدای غضب آلود اردوان فضای اتاق رو پر کرد:
+خیلی ممنون خانوم دکتر..داروهاشو نوشتین..
دکتر نگاهی بهم انداخت‌‌و بلند شد.
به طرف اردوان رفت‌ و برگه‌ای نوشت‌ و به دستش داد:
+اینارو از شهر تهیه کنید..درمونگاه ندارم وگرنه براتون میفرستادم..
و با گفتن بااجازه از اتاق بیرون رفت.
لباسم‌ و مرتب کردم‌ و وانمود کردم اردوانی در اتاق وجود ندارد..
+شهرزاد برو بیرون..
اونم بدون حرف بلند شد و بیرون رفت.
+امشب من میخوام برم خواستگار..
لبی کج کردم:
-بسلامتی..من باید چیکار کنم!
چند قدمی داخل اومد:
+یعنی برات مهم نیست که قراره هوو بیاد برات..
نیشخندی زدم‌ و سعی کردم خشم‌ و حرصم رو با فشردن ناخنام کف دستم‌مهارکنم.
-خودتت کی هستی که حالا بود‌ و نبود هوو برام مهم باشه..
‌و پشتمو بهش کردم‌ وپتو روی سرم کشیدم.
صدای فوت نفس‌ش رو شنیدم و پشت بندش صدای بسته شدن در.

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

30 Nov, 11:10


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

29 Nov, 08:47


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_62

+چرا این هرزه بی پدرمادر‌و اوردی تو خونه من! بی آبرویی که به بار آورد کم نبود که حالا باید هر روز آینه دقم بشه..
لحنش گزنده بود‌ و قلبم رو آزرده کرد..
نگاه تندی به سمتش پرت کردم.
حق به جانب به رویم پرید:
+ها چیه! مگه دروغ میگم..
خاک بر سر...
خشمم‌ و با فشردن ناخنام به کف دستم مهار کردم‌و در دل نالیدم:
-همه چی به وقتش گوهر خانوم..
با صدای شهرزاد سر به عقب چرخوندم.
تا به خودم بیام خودش رو توی بغلم انداخت‌و های های گریه سر داد.
بوسه‌ای روی صورتش کاشتم‌ و زیر گوشش پچ زدم:
-اینجا گریه نکن..
منظورم و خوب فهمید. ازم جدا شد‌ و اشکاش‌و با گوشه روسری پاک کرد.
تبسمی به روش زدم‌ و پلک باز‌و بسته کردم.
خاله گوهراینبار با تیر حرفش قلبم رو مورد اصابت قرار داد:
+برو استراحت کن تصدقت بشم، با خواهرمینا حرف زدم امشب میریم برای خواستگاری طهورا…
از درون داشتم از هم می‌پاشیدم؛ اما با حفظ تاکتیک خونسردی و بی تفاوتی دست شهرزاد‌و گرفتم‌و محکم فشردم.
خوب حس‌مو درک کرد، فشار کوچیکی به دستم وارد کرد:
+بیا ببرمت تو اتاقت.
+هویی کدوم اتاقش؟
اون اتاق برای این زیادیه ببرش تو همون انباری خودتون..
پوزخندی کنج لبم سر کشید‌و نگاه شهرزاد رنگی از حزن‌ و افسوس گرفت.
همراه هم به سمت اتاق شهرزاد رفتیم که سنگینی نگاهی مجبورم کرد میان راه ایست کنم.
سر بلند کردم‌ و عمو را دیدم که توی بالکن ایستاده و مغموم رصدم میکرد.
بغض به حنجره‌ام‌ناخن کشید.
شهرزاد نجوا کرد:
+سوگند
اشک نیش زد به چشام:
-اونشب گفت نمیزارم کسی به دخترم آزار برسونه.. گفت خودم پشتتم، گفت تو بی‌تقصیر بودی..یادته؟
منو به دنبال خودش کشود:
+بسه بیا..خدا جوابشونو میده
مادامی که نگاهمو میخ چهره خنثی عمو بود به سمت اتاق شهرزاد رفتم…

کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

29 Nov, 08:44


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

28 Nov, 12:48


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_61

صدای پر از تمسخرش اعصاب ضعیفم رو برای خراب شدن تقویت میکرد:
-تو نمیخواد قانونی که خودم گذاشتم و بهم یادآوری کنی و اما انگار من باید یه چیزی رو بهت یادآوری کنم..
نزدیکترش رفتم.
حالت صورتش ترس‌ و آشفتگی رو فریاد میزد.
-بهت گفتم این دختر برام با دخترای دیگه فرق داره..بهت گفتم یه تار مو از سرش کم بشه دنیای همتون رو به آتیش میکشم..
زیر گوشش فریادی زدم:
-گفتم یا نگفتم!
چشم روی هم فشرد:
+گفتی گفتی..
لبخند رضایت مندانه‌ای به لبام بخشیدم:
-خوبه..حالا برو فعلا هم دور برم نباش.
رو ازش برگدوندم:
-چون تصمین نمیکنم تو جای اردوان تقاص پس بدی..
صدای قدم‌هاشو شنیدم که به سمت در میرفت؛ اما در باز نشده صدا قطع شد.
+اوستا چی‌ میشه؟
-اون خودش گور خودشو کنده..
و پشت بندش صدای باز‌و بسته شدن در رو شنیدم.
نگاهم به عکس‌های پخش شده روی زمین کشیده شد.
خم شدم‌ و یکی‌شون رو برداشتم. تمام عضلات صورتم از خشم می‌لرزید.
به چهره خاموشش خیره شدم..دلم پر میکشید برای شنیدن صدای خنده هاش..
انگشت شصتم‌ و روی عکسش کشیدم:
-خاک میکنم اونایی که باعث آزارت شدن..
****
“سوگند”
جلوی درب عمارت ایستاد. با تک بوقی بهداد در‌و باز کرد؛ اما تا منو دید مات‌ و خشکیده بر جای باقی موند.
اردوان بوق دیگه‌ای زد که تکانی خورد‌ و کنار رفت.
داخل حیاط شدیم، باقی خدمتکار ها هم مثل بهداد انگار برق به قامتشون خورده بود که ماتشون برده بود…

از اتومبیل پیاده شدم‌که خاله گوهر شتابان از عمارت بیرون دوید‌و متعجب‌و خشم‌آلود با نگاهش براندازم کرد.
به سمت اردوان پا تند کرد‌ و در اغوشش کشوند:
+الهی دورت بگردم عزیزمادر کجا بودی این یه هفته!
+شهر کاری داشتم.
ومن با نگاه‌ ام دنبال شهرزادی میگشتم که میون خدمتکارها نبود.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

28 Nov, 12:48


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_60

بغض طناب قطوری بافته بود‌ و گلومو به اسارت گرفته بود:
-بدجور تقاص پس میدین اقا اردوان..
دیگه حرفی بینمون رد‌و بدل نشد‌ و اتومبیل رو به حرکت در آورد.
به نزدیکی روستا که رسیدیم رو بهش گفتم:
-بزار برگردم عمارت خودم
نگاهش چرخ خورد توی صورتم:
+هرجا شوهرت هست توهم هستی پس فکر عمارت و از سرت بیرون کن.
دم حرصی از لای دندونام گرفتم:
-یه روز خودم با دستای خودم چالت میکنم..
صدای پوزخندش توی گوشم نشست. سکوت کردم‌ و اینکونه خودم‌ و مجاب کردم:
-کم‌کم و دم دم......


*(ذهول)
عکسارو از پاکت بیرون کشیدم.
با دیدن بدن تکه تکه‌اش شعله خشم درونم فوران شد.
مشت محکمی روی میز کوبیدم و با عصبانیت از پشت میز برخواستم که صندلی روی زمین افتاد.
عکسارو توی صورت مارال کوبیدم و فریاد سر دادم:
-اینا چیه عوضی!
وحشت در مردمک‌هاش دو دو میزد:
+خب خودت گفت…
میون حرفش پریدم و نگاه خصمانه‌مو مانند میخ به صورتش کوبیدم:
-گفتم اینجوری؟
ازترس لال شده بود.
فریاد بلند دیگه‌ای کشیدم که از ترس تکان ریزی خورد.
-مگه لالی!؟
با تته‌پته گفت:
+بخدا من وقتی رسیدم که اردوان کارش‌ و انجام داده بود.
از عصبانیت فشار فکم داشت از کنترلم خارج میشد.
-لعنت بهت مارال..این دختر دیگه چیزی ازش نمونده
گفتم فقط در حد دوتا سیلی ساده که از اردوان زده شه..
اصلا زنده مونده؟؟
پوزخندش توی گوشم نشست:
+قانون گروه رو یادتت رفته؟
عاشقی…......

دل فَگار🫀

28 Nov, 12:48


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

27 Nov, 08:43


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_59

سوار ماشین شدم. فقط صدای تحکم نفس‌های اردوان بود که سکوت سهمگین اتومبیل رو میشکست.

سوالی بدجور ذهنم‌ و درگیر کرده بود.
گوشه لبم کج شد:
-چرا نخواستی بیشتر از درد کشیدن این اسلیو لذت ببری!
گوشه نگاهی بهم انداخت.
+چون اسلیوم نبودی..
حرفاش گنگ بود‌ و این من‌ و بیشتر عصبی میکرد.
تموم حرصم رو درون صدام تزریق کردم:
-چرا درست حرف نمیزنی؟
چرا نمیگی برای چی فریبرز با من اون کارو کرد؟
تو بهش گفتی منو بیهوشم کنه‌و ازم عکس بگیره..
خنده عصبی کردم‌ و جواب سوال خودم رو دادم:
-اره دیگه پس میخواستی کار بابای من باشه

عصبی‌و پرتنش مشت‌هاشو پی در پی روی فرمان فرو می آورد و فریاد سر میکشید:
+بسه..بسه
فورا اتومبیل رو کنار زد‌ و پرخاشگر توی صورتم توپید:
+میگم از ماجرای او نسناس بی‌خبرم، شایدم واقعا تو قمار داداشت بهش باخته..
ولی خب دنبال بهونه‌ای بودم که فریبزر خوب بهونه‌ای دستم داد.
من باید کاری میکردم تا نشون بدم عاشقت نیستم‌؛‌وگرنه هم من جونم‌ و از دست میدادم هم تو..
اگه اون برادر احمقت نمیرفت توی این راه..اگه منو دنبال خودش نمیکشوند الان پدر‌و مادرت زنده بودن..الان تو به جای اتاق بازی توی بغل من بودی و بجای اون زنجیر، بوسه‌های من تنتو نوازش میکرد
اون اوستای کوفتی منو مجبور کرد..

قلبم میون بهت‌و ناباوری هزار تکه شد. اشک میون چشمان جوشید:
-دقیقا مثل قدیما تو اوستا منو پله ای کردین برای رسیدن به اهدافتون…
دست به سوی صورتم دراز کرد‌که فوری رو ازش برگردوندم…
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

27 Nov, 08:43


#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_58

فریادی زیر گوشم سر داد که احساس کردم دیگه چیزی نمیشنوم.
فقط تونستم سری تکان دهم.

ازم فاصله گرفت‌ و غرنده گفت:
+تا پنج دقیقه دیگه میایی بیرون.

نظاره گر رفتش بودم.
اشک مثل شیار باریکی از گوشه پلکم چکید. من داشتم در این باتلاق تاریک غرق میشدم و کمک رسانی نبود.

به سختی لباسی که آورده بود پوشیدم.
تموم زخم های بدنم دلمه بسته بود‌ و عفونت های چرکی دور تا دور زخمارو احاطه کرده بود.

قدم به بیرون کشوندم، هوا رو به غروب بود‌ و خورشید داشت به اسارت گرفته میشد.
نگاهم به سمت ماشین کشیده شد، سرش رو روی فرمان گذاشته بود. کینه‌ و نفرت مانند ماده مذاب گداخته درحال بیرون ریختن بودن.
سرش رو بلند کرد.. نگاهش، نگاه همان اردوان قبل بود.

خاطراتمان مانند یک نوار جلوی چشمم دوید.
ای کاش بیاد نمی آوردم وقتی تنم رو سفت در آغوشش حبس میکرد..

به یاد نمی‌آوردم اون نجوا های عاشقونه‌ای که مرا تاآسمان میبرد..
دست روی سینه‌ام گذاشتم‌‌ و در دل نالیدم!
-بسه قلب من..بسه. باید طاقت بیاری بازی ما تازه شروع شده، از حالا به بعد تومیشی تیر زهراگین ومن میشم کمان..
همشون باید تقاص پس بدن…

دل فَگار🫀

27 Nov, 08:43


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

13 Nov, 06:40


#دل_فگار
#پارت_31
#آرزو_توکلی


عمو رو به اردوان که با ابروانی گره خورده‌ و جدی گوش سپرده بود تاکیدی گفت:
+شنیدی دیگه اردوان! اگه میتونی همچین قولی رو بدی که یاعلی مادرت حلقه رو دست عروست کنه!
نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت‌و خیلی قاطع‌ و محکم گفت:
+یا علی..
خاله گوهر با کرختی بلند شد‌ و نگاهی که من به تلخی تعبیرش کردم به عمو انداخت.
من هم به تابعیت بلند شدم؛ اما باید قبل از تموم شدن کاری که این چند سال در حسرتش بودم همه چیزو به اردوان میگفتم حق اونه بدونه که داره با کی ازدواج میکنه.
لرزان و مصظرب لب جنباندم:
-من میخوام با اردوان صحبت کنم
همه به جزعمو متعجب‌نگاهشون روی من ثابت موند.
عمو با خنده سری جنباند:
+اینقد با عجله پیش رفتیم که یادمون رفت شاید حرفی برای گفتن داشته باشین، پاشین..پاشین برین گپاتونو بزنین که فردا سورسات عروسی برپاهه
همزمان با اردوان برخواستم‌ و با گفتن با اجازه‌ای پیش‌تر از او راه افتادم که با نگاه مضطرب شهرزاد روبرو شدم.
نگاه ازش گرفتم، نمیخواستم چیزی مانع گفتن حرفام بشه.
قلبم مانند گنجشگ سرما زده خودشو به در‌و دیوارقلبم میکوبید.
به روش برگشتم. به در تیکه داده‌ و منتظر بود من سر حرف‌ و باز کنم. استرس وار شروع کردم انگشت‌هامو درهم پیچ‌ و تاب دادن.
نزدیکتر رفتم، آنقدر نزدیکتر که پرتو نفس‌های داغ سوزانش به صورتم پرتاب میشد.
خیره در نگاه خمارش شدم تا راحت تر بتونم راستی حرفم‌‌ و ثابت کنم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

13 Nov, 06:40


#دل_فگار
#پارت_30
#آرزو_توکلی

نگاهمو قفل چشمای مشکیش کردم‌. یاد حرف شهرزاد افتادم، واقعا توی این کت‌ و شلوار مشکی براق که حالا با مهارت خاصی هم موهاشو بالا هدایت کرده بود واقعا تیکه‌ای شده بود.
سعی کردم لوندی چاشنی آهنگ صدایم کنم:
-بفرمایید عزیزم
خندید و درحالی که فنجان را از سینی بر‌میداشت گفت:
+چشم عروس خانوم
خجالت زده نگاه زیر انداختم و کنار خاله ماه زینب نشستم.
با صدای عمو سر بالا آوردم، خطابش من بودم:
+احمد آقا و ماه زینب جای پدرت‌ و مادرت امشب ازشون خواستم تو رو توی این‌ شب همراهی کنن.
بغض به گلوم نیش زد.
عمو ادامه داد:
+منم میخوام اگه اجازه بدن سوگند جانم‌ و برای پسرم خواستگاری کنم.
نگاهم بین آنها در گردش بود. نمی‌دونم چرا اما احساس میکردم خاله گوهر زیاد خوشحال نیست‌ و لبخند روی لبش فقط به ظاهره.
با صدای احمد ترجیح دادم به افکار پوچ دل‌نسپارم.
+والا آقا جان اجازه ما هم دست‌ شماست. من تا حالا نه دختری داشتم و نه تجربه دختر شوهردادن رو..مطمعنم اگه ارباب بهادر هم بودن چشم بسته قبول میکردن. من فقط تنها یه خواسته دارم ازتون!
عمو سری به نشانه تایید تکاند‌ و احمد ادامه داد:
+سوگند دست من امانته، فقط ازتون میخوام بیشتر چشماتون ازش مواظب کنین، این دختر تو خونه پدرش آب تو دلش تکون نخورده و به غیر از غم پدر‌ و مادرش غم ندیده‌ و از این به بعد هم میخوام همینجور که توی خونه پدرش زندگی میکرده اونجا زندگی کنه‌ و بخنده همین فقط..
آهم رو بیرون فرستادم، هی احمد کجایی که ببینی زندگی من کن‌ فیکون شده.

دل فَگار🫀

13 Nov, 06:39


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

12 Nov, 08:28


#دل_فگار
#پارت_29
#آرزو_توکلی

نگاهمو به کت‌ و شلوار صورتی رنگی که خاله برام فرستاده بود پرت کردم. اصلا دست‌ و دلم به پوشیدن نمی‌رفت؛ اما زشت بود رد کردن هدیه اونم از طرف خاله.
حاضر و اماده اتاق رو قدم می‌زدم و مقدمه چینی میکردم برای گفتن حقیقت، حقیقت که نه بهتره بگم اتفاق تلخی که زندگی منو از هم پاشید.
بازدم بیرون فرستادم که در اتاق ناگهانی باز شد‌ و شهرزاد هل زده داخل آمد:
+پس چرا نمیایی؟؟بیا دیگه منتظرن
دم عمیقی از هوای اطرافم را گرفتم و دستی زیر موهای رها شده‌ام زدم:
-حالا تو چرا هل‌ زده‌ای،بریم.
+بابا خاله ماه زینب داره دندون قروچه میره میگه چایی‌ ها یخ کرد.
متعجب به روش پرسیدم:
-نکنه من باید چایی ببرم؟
نگاه عاقل اندرسفیانه‌ ای بهم انداخت‌:
+نه بابا تو چرا خواستگاری منه..
خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم:
-ببخشید سرت داد زدم!
منو به بیرون هل داد:
+حالا فعلا وقتش‌ و ندارم بعد تلافی میکنم، فعلا بدو بریم پسره چشمش به در خشک موند
و بعد در ادامه حرفش گفت:
+وای ندیدی چه تیکه‌ای شده‌هاا کوفتت بشه
یکی یکی پله هارو که پایین میرفتم استرس‌ و اضطراب به وجودم چنگ میزد و حتی اجازه نیمچه لبخندی رو هم بهم نمی‌داد.
سینی چایی با فنجون های دور طلایی رو از دست شهرزاد گرفتم و با طمانینه قدم به سمت سالن جلو کشوندم.
با دیدنشون لبخند به لب بخشیدم و در دل*خدایا کمکم کن* گفتم و سلام بالا بلندی دادم.
-خیلی خوش اومدین..
و چایی رو اول جلو عمو‌ وخاله گرفتم و بعد خواستم به اردوان تعارف کنم که عمو سلمان گفت:
+عمو جان احمد اقا و ماه زینب بزرگترن و جای پدرمادرت.
لبخند پر از محبتی به روی احمد‌ و خاله ماه زینب پاشیدم‌ و چایی رو به اونا تعارف کردم‌ و دو فنجان اخر را به روی اردوان گرفتم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

12 Nov, 08:28


#دل_فگار
#پارت_28
#آرزو_توکلی

ملتمس لب زد:
+نگو، حداقل امشب
مادامی که به سمت حمام میرفتم زمزمه کردم:
-تا دیر نشده باید امشب همه چیزو بهش بگم، نمیخوام فکر کنه بهش رکب زدم.
و‌ به حموم پناه بردم. تکیه بر سنگ سرد حموم روی زمین سر خوردم. قطره اشکی روی گونم چکید‌‌ و گریه‌ ام شدت گرفت.
حقم این درد نبود..
حقم این نبود که توی این سن به نامردی..
لب زیرینم رو به دندون گرفتم و هق‌هق‌م رو در گلو خفه کردم.
احساس میکردم توانم دیگه بریده شده بود در برابر این..
درد بی کسی.. درد یتیمی..درد دریده شدن.
چقد دلم دامن مادرم رو میخواست، تا سرم رو روی زانوهاش بذارم و از دردی که سالهاست ریشه‌هاش از در‌ و دیوار دلم پیج‌ و تاب خورده بگم، از اینکه احساس میکنم دارم کم میارم، از اینکه فرداشب خواستگاریمه و….
از سر حرص‌ و عصبانیت جیغی کشیدم و لگدی به تشت توی حموم زدم.
صدای نگران شهرزاد رو شنیدم:
+ سوگند چیشد؟؟خوبی؟
سرمو میون قاب دستام فشردم‌ و جیغ دیگه‌ای رو به شهرزاد که پشت در بسته حموم نگران ایستاد بود کشیدم:
-به تو ربطی نداره، برو از اتاق من بیرون.
نفسم‌ رو صدا دار بیرون فرستادم و تنم رو به دست قطرات ابی که با فشار روی سرم سرازیر میشد سپردم.
تصمیم خودم رو گرفته بودم باید امشب همه چیز رو به اردوان میگفتم، حق اونه که بدونه سر دختری که قراره زنش بشه چی اومده.
ساعت‌ها خودم‌ و توی اتاق مشغول کردم. از دست خودم عصبی بودم که سر شهرزاد داد زدم، اون طفلک فقط نگران منه؛ اما نگرانی ها و اضطرابم اجازه نمیده نگرانی های بقیه رو ببینم.

دل فَگار🫀

12 Nov, 08:27


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

11 Nov, 13:11


سلام دوست گلم
متوجه شدیم کانال آوای خیس #روبیکا متأسفانه از دسترس کاربران خارج شده برای همین تصمیم گرفتیم کانال جدید و بزنیم تا انشالله از این به بعد توی روبیکا با آدرس زیر در خدمت شما دوستان عزیز باشیم❤️
لینک کانال جدید #روبیکا👇

https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net
https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net
https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net

دل فَگار🫀

11 Nov, 06:38


#دل_فگار
#پارت_27
#آرزو_توکلی

امشب عروس میشدم؛ اما چه فایده که دلم خوش نبود.
درد من یکی نبود.
نمی‌دونم ماتم میگرفتم برای عزیزان از دست رفته‌ام
یا عزای زندگی رو میگرفتم که زیر سایه فریبرز نابود شد.
لحنم لبریز از عجز شد:
-شهرزاد من باید چیکار کنم؟
چهره‌ غم‌آلودم را که دید از لباس‌ها دست کشید‌و روبرویم نشست.
+قربونت برم خواهر قشنگم بخدا اینجور که داری تو میکنی مامان و بابات هم از دستت ناراحت میشن..باعث میشی اوناهم اذیت بشن.
کلافه بازدمم را بیرون فرستادم:
-منظورم بخت سیاهیه که اون لعنتی برام ساخته.
هنوزم اون صحنه‌ای که چشممو باز کردم‌ و لخت‌ و خونی تو تخت فریبرز بودم جلو چشممه..
دلهره به جانش لشکر کشیده بود‌ و این از چهره رنگ‌باخته‌اش هویدا بود.
کنج لبم کمی انحنا گرفت.
من از کی کمک میخواستم
اصلا شهرزاد چه کار از دستش بر می‌آمد
از روی تخت بلند شد.
با آهنگی دلواپس گفت:
+میخوایی چیکار کنی سوگند.
به سمت آینه داخل طاقچه رفتم.
عاجز‌ و مفلوک بودم.
-سوال خودمو‌ از خودم میپرسی!
امشب باید همه چیزو بهش بگم!
شوریده حال به سمتم شتافت:
+نگو سوگند، میترسم ارباب بلایی سرت بیاره!
خشم مثل آبشاری از وجودم سر ریز کرد. به سمتش برگشتم:
-به چه حقی میخواد بلایی سرم بیاره؟
مگه زنش بودم!
زندگی کسی که خراب شده اون منم. ثانیا به خواست خودم که نبوده من قربانی بازیشون شدم..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

11 Nov, 06:38


#دل_فگار
#پارت_26
#آرزو_توکلی

کلافه‌و بی‌هدف روی تخت نشسته‌ و به لباس‌هایی که خاله فرستاده بود زل زده بودم.
امشب اگه من جواب مثبت رو می‌دادم فردا عروسی رو بر پا می‌کردن.
باید همین امشب حقیقت رو به اردوان می‌گفتم..
هرچند به ضررم بود؛ اما بهتر از نگفتن بود.
شاید این حقیقت چیزی که برای من بود رو ازم‌می‌گرفت
اما بهتر از اون بود که منو دروغ‌گو می‌پنداشت.
تمام اون لحظات مانند نوار ویدویی از نظرم گذشت.
در نهایت استصال بودم.
نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم و سعی کردم افکار درب‌ و داغونم رو خاموش کنم.
همان‌لحظه تقه‌ای به درب اتاق خورد.
-بفرمایید.
شهرزاد سرش‌ رو داخل آورد.
با همان حال خرابم نیمچه لبخندی زدم:
-بیا تو اربابت نیستش.
داخل اومد. نگاهش شاکی ‌و غضب‌آلود بود.
بی‌حوصله زبان چرخاندم:
-اینجور نگام نکن شهرزاد اصلا حوصله ندارم. وقتی میفهمی اردوان اینجاست چرا بدون در زدن اومدی تو!
کنارم روی تخت نشست:
+مگه علم‌ و غیب دارم..حالا چرا اماده نشدی؟ بخدا دیگه حوصله چشم‌ غره‌هاشو ندارماا
-چه ربطی به تو داره.
لحنش لبریز از حرص شد:
+وقتی داشت میرفت به من توپیده میگه من تورو فرستادمت کنار سوگند باشی تا حالش بهتر بشه نفرستادم یللی تللی که..
خندیدم.
+والا خورده به پرش دقودلیشو سر من خالی کرد.
وبلند شد سمت لباس‌ها رفت.
و با ذوقی که صدایش بود ادامه داد
+توهم بلندشو دوشی بگیر این لباسارو بپوش که امشب قراره عروس بشی خوشگل..

دل فَگار🫀

11 Nov, 06:37


سلام صبح زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_فگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

10 Nov, 08:16


#دل_فگار
#پارت_25
#آرزو_توکلی


:
-اردوان! خودم بهش گفتم، نیاز نیست در بزنه
نفسش را از بینی خارج کرد‌ و رو به شهرزاد غرید:
+دیگه بسه اینجا موندن، برمیگردی به عمارت
او هم با گفتن چشمی و با نگاهی اشک‌آلود از اتاق خارج شد.
طلبکارانه دست به کمر گذاشتم:
-اردوان چرا گفتی برگرده به عمارت؟
شهرزاد برگرده اونجا من اینجا دق میکنم تنهایی..
سر به سمتم کج کرد. دیگه از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نبود و به جایش لبخندی دلربا عضلات صورتش رو درگیر کرده بود.
+اولا که خدا نکنه عزیزم، ثانیا گفتم برگرده چون قرار عمارت و برای نوعروسش آماده کنه
گیج‌ و منگ چشم ریز کردم. انگشت به طرف خود گرفتم و بی صدا لب زدم:
-من!
پلک باز‌و بسته کرد‌ و سرجنباند:
+امشب میام خواستگاری، دیگه نمی‌خوام تنهات بزارم
فوری رو‌برگردوندم‌ و آهسته نجوا کردم:
-من آمادگیشو ندارم اردوان.
دست‌هایش به دور کمرم چفت شد. زیرلاله گوشم پچ زد:
+کافیه به‌این فکر کنی که از این به بعد قرار تو بغلم شبت‌ رو صبح کنی
به روش برگشتم.
سال‌ها منتظر این لحظه بودم.
از خیلی پیشتر این لحظه رو تصور کرده‌و خودم را عروس اردوان میدیدم
اما حالا…
این دل داغ دیده‌ ام رو چطور مجاب می‌کردم!
انگار از ژرف چشمام محتوای مغزم رو خوند.
انگشت‌ شصتش روی لبم به بازی در آمد:
+ناراحتشون نکن!...
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

دل فَگار🫀

10 Nov, 08:16


#دل_فگار
#پارت_24
#آرزو_توکلی


نگاهم قفل چشمانش بود‌ و نگاه او کل اعضای صورتم را گشت میزد.
تنم رو چفت تنش کرد.
احساس یه پناهنده ترسیده رو داشتم که باز هم دلم ‌می‌خواست پشت مرز تنش تا ابدتنها بمانم.
یک لحظه هم دلم نمی‌خواست از او جدا شوم.
آرامش سراسر وجودم رو در بر گرفته بود.
آرامش از جنس چشمان وحشی‌‌ اش
از جنس لبخند‌های که سالها دلتنگش بودم
آرامشی از جنس او..
گرمای صورتش زیر گلویم و بوسه‌های ریزی که روی سیبک گلویم می‌کاشت، گویی عشق را میان انگشت‌هایم لمس میکردم.
دستش از زیر لباسم بالا رفت؛ اما همین که خواست سی*نه‌ ام رو لمس کنه ناگهان در اتاق باز شد‌‌.
+سوگند چر…
هردو وحشت زده از هم جدا شدیم و نگاهمون رو به سوی در که شهرزاد مات‌ و مبهوت نظاره گر ما بود پرت کردیم.
لحظه‌به لحظه رنگ‌نگاه اردوان تغییر میکرد.
+مگه اینجا طویله‌اس که سرتو عین گاو می‌ندازی میایی تو!
ترسیده از عربده‌ای که کشید زبانم به سقف دهانم چسپید.
شهرزاد هم بدتر از من ماتش برده و سکوت کرده بود.
+با توام..
به خودش آمد. با لرزشی که در صدایش بود گفت:
+ببخشید ارباب فکر کردم سوگند..نه چیزه خانوم خودشون تنهان..
از روی تخت بلند شد‌ و به طرفش رفت...
ترسیده از اینکه بخواد تنبیه‌اش کنه فوری از تخت پایین پریدم:

دل فَگار🫀

10 Nov, 08:16


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

09 Nov, 10:55


#دل_فگار
#پارت_23
#آرزو_توکلی


در دل پوزخندی زدم..
برادر..گاهی از یاد می‌بردم برادری دارم..
اما حالا می‌خوام خیال کنم او هم همچو پدرم و مادرم رفته..
با خیال این افکار چانه ام لرزید و چشمام پر‌ و خالی شد.
انگشت‌اشاره اردوان مماس لبم قرار گرفت:
+به همین زودی حرفام یادتت رفت.
به‌نشانه*نه*سرجنباندم.
انگشت اش اغواگرانه روی لبم به بازی در‌آورد.
نگا‌هم‌ و به مردمک های رقصانش سوق دادم.
چشمانش رو بست‌ و سرش رو به جلو متمایل کرد..
باید چه کار میکردم!
همراهش میشدم!
مگر من همین رو نمیخواستم!
پس این شک و دودلی‌ها برای بوسیدن کسی که حالا تنها یار و یاور من است چه بود دگر!!
نفس از بینی خارج کردم‌ و پرده شک‌ و دو دلی را دریدم.
پنجه‌ای جلوتر رفتم
و لبام و با اشتیاق روی لب‌ هاش به بازی در آوردم
بازی از جنس احساس
از جنس عشق…
دست پشت سرم چفت کرد‌ و دست دیگرش رو پایین تنه م به حرکت در آورد…
لرزی شیرین تمام اندامم رو در برگرفت.
قدمی جلو آمد‌ و باعث شد قدمی به عقب بروم‌ که پشت پایم به تخت چسپید.
لب جدا کرد‌ و با نیمچه لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود با بدنش فشار کوچکی به بدنم تحمیل کرد که باعث شد هر دو روی تخت رها بشیم.
نگاهم قفل چشمانش بود‌ و نگاه او کل اعضای صورتم را گشت میزد.
تنم رو چفت تنش کرد.
احساس یه پناهنده ترسیده رو داشتم که باز هم دلم ‌می‌خواست پشت مرز تنش تا ابدتنها بمانم.
یک لحظه هم دلم نمی‌خواست از او جدا شوم.
آرامش سراسر وجودم رو در بر گرفته بود.
آرامش از جنس چشمان وحشی‌‌ اش
از جنس لبخند‌هایی که سالها دلتنگش بودم
آرامشی از جنس او..

دل فَگار🫀

09 Nov, 10:55


#دل_فگار
#پارت_22
#آرزو_توکلی

ضربه‌کوچکی به در خورد‌ و پشت بندش اردوان سرش‌ رو از لای در داخل آورد:
+اجازه هست!
لبخند کم‌جونی به لبم بخشیدم:
-بیا تو..
داخل آمد. نگاه‌اش سرتا پامو جست‌و روی لباس‌هایی که روی تخت گذاشته بود چرخید.
+تو که هنوز سیاه‌ اتو در نیوردی.
به‌جان کناره‌های ناخنم افتادم.
پچ‌زدم:
-نمی‌تونم
+نمی‌تونی چون حس میکنی شاید ازت ناراحت بشن..آره!
مظلومانه سر تکاندم.
دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت‌ و لب گشود:
+اما دقیقا برعکس فکر میکنی ..
تو با این کارت باعث ناراحتی اونا می‌شی، باعث میشی که اون دنیا آسوده نباشن..
نگاهم را در عمق چشمانش کوک زدم‌ و حرف‌های آن روز مادر که می‌گفت خواب مامان بزرگ دیده که هراسان به اینور انور میدوه و مامان و مقصر میدونسته..
بابا هم در جوابش گفت
*گریه‌ها و سیاه تنت باعث شده این پیرزن آروم نباشه*
اردوان گره روسری مشکی‌ ام را گشود و روی تخت انداخت. خم شد و روسری گلداری که خاله برام فرستاده بود رو از روی تخت با احتیاط برداشت.
روسری رو سه گوش کرد‌ و با لبخندی روی موهایم نشاند.
این روزا دلم قرص همین لبخند‌هاییه که بدون هیچ چشم‌ داشتی نثارم میکرد. پشتم به دست‌هایی گرمه که این روزا محکمترین تکیه‌گاه برایم شده.
حالا او برای من حکم همه چیز را داشت..
پدر..مادر..برادر…

دل فَگار🫀

09 Nov, 08:46


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

08 Nov, 10:13


#دل_فگار
#پارت_21
#آرزو_توکلی

روبروی اتاق بازی ایستادم..
نیشخندی روی لبم شکل گرفت..
نیشخندی به افکاری که توی سرم جولان میداد
نیشخندی به بازی که درحال شروع بود..
نیشخندی به نتیجه لذت‌بخش بازی..
کلید رو از جیبم در آوردم..
در‌و باز کردم‌ و پا به تاریکی اتاق گذاشتم.
چراغ‌ و روشن کردم‌ و از دیدن اسلیو رو برو لبخندی از سر لذت لبم‌ رو اسیر کرد.
همه چیز آماده بود.
نگاهم روی بدن عریان‌ برده‌ام که روی تخته فلزی اماده پذیرایی از من بود، جست..
بدنی مانند بلور..
بدنی هوس‌آلود
اما این بدن‌ها هیچگاه منو به وجد نمی‌آوردن.
به سمت شلاق رفتم.
شلاقی از جنس زنجیر
شلاقی با تیغه‌های برنده..
دستم رو بالا برده‌ و اولین ضربه رو روی بدن بی نقص‌ اش فرو آوردم.
از درد لب‌ گزید..
همینو میخواستم..
تو قانون ارباب اردوان گریه کردن ممنوع بود.


*سوگند*
نگاهم و از آیینه گرفتم و به لباسایی که خاله آورده بود تا من رخت سیاهم‌ رو از تن جدا کنم، پرت کردم.
پوزخندی گوشه لبم را تسخیر کرد.
رخت‌ سیاه را از تنم میکندم
دیواره‌‌ های دلم رو که سرتاسر سیاه‌پوش بود رو چکار می‌کردم!
دلم همچو هیزم‌ هایی درون آتش میسوخت‌و خاکستر میشد..
بیشتر می‌خوابیدم تا شاید بخوابم سری بزنند؛ اما نه انگار انتظار بی‌فایده بود.

دل فَگار🫀

08 Nov, 10:13


#دل_فگار
#پارت_20
#آرزو_توکلی


نگاهش‌ را به قبر پدر‌ و مادرش دوخت:
+اونا رفتن پسر بی‌ لیاقتشونو ببینن..
رفتین دیدن پسرتون؛ اما بی معرفت حتی یه زنگ نزد که ببینه سالم رسیدین یا نه،یعنی اون تا الان خبر منفجر شدن هواپیما رو نشنیده؟ واسه کی رفتین دیگه برنگشتین..
زیر بازوش را گرفتم و بلندش کردم:
-دیگه کافیه سوگند، خودت و داغون کردی.
سعی میکرد بازوش‌ رو از دستم خارج کنه:
+ولم کن اردوان، بزار پیش مامان بابام بمونم، چطور برگردم به عمارتی که توش هوای نفساشون نیست..
سرش‌ رو روی سینه‌ام چسپوندم‌ و بینی‌ام رو توی خرمن‌ موهاش فرو بردم:
-بهت نیاز دارم سوگند..
اون عمارت، مردم چند روستا بهت نیاز دارن..
سکوت کرد..
حرفی نزد..
شاید داشت فکر میکرد..
فکر میکرد چطور کنار بیاید..
او نه اولی بود نه آخری..
به عمارت بردمش و به ماه زینب گفتم چشم ازش بر نداره..خودمم برگشتم؛ اما نه به روستا..
به عمارت خودم..
عمارتی که روح‌ و جسمم در اونجا آزاد میشد
عمارتی که خودم بودم، خود واقعی
ارباب اردوان...

دل فَگار🫀

08 Nov, 10:13


#دل_فگار
#پارت_19
#آرزو_توکلی



اردوان

با دیدنش کنار مزار خالی ارباب بهادر و حنانه خانوم، نفسم‌ رو صدا دار بیرون فرستادم‌. یک هفته‌ای میشد که از صبح‌الطلوع به اینجا می‌اومد و تا آخر‌شب که با زور تهدید به عمارت برش میگردوندم. روی زمین گلی که حاصل بارون دوساعت پیش بود قدم گذاشتم. سمفونی دلخراش گریه‌هاش سکوت قبرستون رو درهم میشکست.
بالای سرش ایستادم:
-واسه چی داری این‌کارو میکنی؟
چرا داری خودت و داغون میکنی..
صدای گریه‌هاش آروم‌تر شد.
کنارش زانو زدم:
-بلندشو بریم خونه عزیزم، نگاهی به خودتت انداختی؟
تا کی میخوایی ادامه بدی؟
عزاداری درست؛ اما الان چشم ارباب بهادر چشم یه روستا به توهه
از صبح بیایی اینجا بشینی تا آخرشب اونا زنده میشن نه..
با لحن خش‌داری که حاصل از گریه‌هاش بود گفت:
+زنده نمیشن؛ اما من که میرم پیششون،اینقد اینجا میشینم که خدا اخرش جون منو هم بگیره
کج‌خندی روی لبم نشست:
-اگه تا ده روز هم اینجا بشینی سوگند، آب‌ و غذا هم نخوری خدا خودش تا نخواد تو هیچ‌کاری نمیتونی کنی
نگاه‌غضب‌آلود‌ و نمناکش‌ و روی صورتم کوبوند:
+چطور تونست پدر‌و مادر بیچاره منو ببره، فقط زورش به اونا رسید.
اشکای ریخته شده روی صورتش رو زدودم:
-تقدیرشون تا همین‌جا بوده عزیزکم، با تقدیر‌و سرنوشت که نمیشه جنگید.
ریز‌ریز‌اشک‌هایش روی گونه‌اش سر خوردن.

دل فَگار🫀

08 Nov, 10:01


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

07 Nov, 07:07


#دل_فگار
#پارت_18
#آرزو_توکلی

اردوان و عمو سعی در آروم کردنم داشتن؛ اما انگار زور من چند برابر شده بود..
زبونم به التماس چرخید‌ و نگاهم رو میون عمو‌ و اردوان چرخوندم:
-توروخدا بهم بگین دروغه..بگین شوخی بود
اصلا بگین تصادف کردن توی بیمارستانن ولی زنده‌ان، نفس میکشن
عمو نگاه گریونش رو ازم گرفت. صدای زمزمه وارش رو شنیدم:
+خدایا من چی بگم به این دختر
دستمو روی صورت اردوان کشیدم:
-اردوان تو بهم بگو..تو که هیچ‌وقت بهم دروغ نمیگفتی.. بگو..بگو زنده‌ان
اردوان نفس عمیقی کشید و موهامو از روی صورتم پس فرستاد:
+آروم باش قربونت برم..
-بگو اردوان..بگو مامان و بابام زنده‌ان
نفسش رو فوت کرد:
+دیگه نیستن..ارباب‌ رفت، ارباب بهادر واسه همیشه رفت سوگند..
رفت.....
این کلمه چند بار توی سرم پژواک شد. قلبم عنقریب میخواست سینمو بشکافه.
مات و مبهوت خیره در چشمان غمزده‌اش بودم که آنی دنیا در نظرم تیره‌ و تار گشت…

دل فَگار🫀

07 Nov, 07:07


#دل_فگار
#پارت_17
#آرزو_توکلی

خسته از این همه افکار آزار‌دهنده همراه شهرزاد از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن رفتیم.
هرچه پایین تر میرفتیم زمزمه‌ها بیشتر میشد.
گوشم میشنید:
*خدا رحمتشون کنه*
دلم داشت زیر‌ورو می‌شد‌ و استرس خرمو چسپیده بود.
ناخوداگاه دستای شهرزاد را محکم فشردم. انگار استرس منم به اون سرایت کرده بود با لرزی که در اهنگ صداش بود پچ زد:
+چیشده؟
خاله‌نگاه‌ش که به من افتاد سمفونی گریه‌هاش بلندتر شد‌. مات‌ و مبهوت مردمک‌های لرزونم آدمای توی عمارت رو پایید‌ و روی خاله ماه زینب همدم مادرم ثابت موند.
نگاه خیره منو که دید دست روی سرش کوبید‌:
+خانوم..آقا جان‌ و خانم جان رفتن..
چشم ریز کردم‌ و سعی داشتم حرفشو حلاجی کنم..
رفتن…
پدر‌و مادر من کجارو دارن برن..
مگه نرفته بودن پیش اوستا..
مگه قرار نبود چند رو دیگه برگردن..
پس حالا…به عمق فاجعه که پی بردم گویی قلبم برای لحظه‌ای نزد.
مثل کسی که صاعقه به قامتش خورده خشکم زده بود.
قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه‌م سر خورد‌و آهسته زمزمه کردم:
-امکان نداره..
و گویی جنون درونم رخنه کرده بود که جیغ‌های سرسام آورم کل عمارت و پر کرد:
-امکان نداره..بابا مامان من زنده‌ان..اونا بدون من جایی نمیرن..
دارین در‌وغ میگین، همتون دارین دروغ میگین

دل فَگار🫀

07 Nov, 07:07


#دل_فگار
#پارت_16
#آرزو_توکلی

نگاهش سوالی بود..
سوالی که مردد بود برای گفتنش..
سوالی که حدس زدنش زیادی سخت نبود.
+میگم سوگند نکنه اوستا چیزی بهش گفته..
حالم زار بود..
-نمیدونم..خودمم میترسم چیزی بگم، میگم شاید نگفته باشه
+آخرش چی سوگند؟
باید یه روز بگی دیگه
سرمو میون دستام گرفتم..
از فکر‌و خیال سرم مثل یک بمب آماده ترکیدن بود.
مونده بودم چطور زندگی سیاهمو به اردوان بگم..
چطور باید میگفتم تا قضاوتم نکنه..
چطور باید میگفتم تا منو از خودش طرد نکنه..منو به چشم دیگه ای نبینه..
همون لحظه در اتاق به صدا در اومد‌ و یکی از خدمتکارا داخل اومد:
+ببخشید خانوم جان، ارباب اردوان اومدن با شما کار دارن
با چشمانی حجم گرفته پرسیدم:
-اردوان برگشته!
و نگاه نگرانم رو به شهرزاد کوک‌زدم.
نگرانی در چشمای اون هم مشهود بود.
نگاهم به روی خدمتکار چرخید:
-الان میام
از اتاق بیرون رفت.
دلم آشوب شد..
اردوان بعد از این همه دوری از عمارت، بی خبر اومدنش بی دلیل نیست.
نمی‌دونم چرا تمام فکر‌و خیالم به سمت خبر‌های بد‌و ناگوار می‌رفت..
وای خدایا نکنه با خبر شده؟
نکنه فریبرز همه چیز‌و بهش گفته باشه!
خدایا من چطور بی گناهیمو ثابت کنم..

دل فَگار🫀

07 Nov, 07:07


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

06 Nov, 07:08


#دل_فگار
#پارت_15
#آرزو_توکلی

خودمم خنده‌ام گرفت.
بهداد و شهرزاد از سر ناچاری به اینجا پناه میبرن؛ اما ما چی؟
عشق مخفیانه، ارباب و رعیت نمیشناسه..
با به یاد آوردن سالها پیش که از هر فرصتی استفاده میکردیم تا از وجود هم بهره ببریم حسی ناب وجودم رو در بر گرفت.
یعنی حالا وقتش نرسیده که این عشق علنی بشه!
عشقی که حتی این همه سال دوری هم نتونست اونو کمرنگ کنه.
عشقی که به عشق دوباره دیدنش زندگی کردم‌ و این هجر رو به جون خریدم.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت. بعد از اون روز دیگه اردوان رو ندیدم، از عمارت بیرون زده بود‌ و فقط با یه تماسی به مادرش گفته بود به مسافرت رفته.
دمغ روی تخت نشسته‌ و به تاج تخت تکیه داده بود‌م و ناخنونامو میجویدم.
این چند روز نه صدای مامان و بابامو شنیده بودم نه اردوان..
اردوانی که خیال میکردم تنها دلخوشی من توی این روزاست.
تقه‌ای به در خورد‌ و شهرزاد کله‌شو از لای در داخل آورد:
+بیام تو
نفسمو آه مانند بیرون فرستادم:
-بیا داخل که دلم داره میترکه
داخل اومد و با لودگی گفت:
+چیشده جوجو
اشکای دم مشکم راهشون روی گونه‌م پیدا کردن:
-توی این مدتت انگار روحیه‌م فرسایش پیدا کرده شهرزاد، دلم خوش بود اردوان برگشته دوباره میشیم همون عاشق‌ و مشعوق گذشته که دنبال لونه موشیم برای عشق بازی..اما حالا کو اردوان!
انگار نه انگار که چهارسال منو اینجا کاشت، انگار نه انگار که الان بهش احتیاج دارم
دستشو دور گردنم انداخت و منو توی اغوشش کشید:
+دورت بگردم خواهرم، مگه نگفته هنوزم میخوادتت؟
بغضمو قورت دادم:
-چه فایده وقتی حتی نگاهم نمیندازه..
منو از خودش جدا کرد.

دل فَگار🫀

06 Nov, 07:08


#دل_فگار
#پارت_14
#آرزو توکلی

با نگاهی حجم گرفته چشم دوختم در نگاهش.
از چی حرف میزد؟
شاید نامرد بودن اوستا هم دامن اردوان رو گرفته.
از اوستا هیچی بعید نیست، وقتی به راحتی چشم رو خواهرش، ناموسش بست، خنجر زدن به رفیق براش کاری نداشت.
با آهنگی لرزان گفتم:
-اردوان!
اوستا داره چه غلطی میکنه؟
انگشت اشاره‌اش و روی بینی‌م گذاشت:
+هیش..نمیخوام اسمش‌ و بشنوم..
سرشو توی گودی گردنم فرو کرد‌ و نفسی گرفت..
صداش لحظه به لحظه خمار‌تر میشد.
+بوی عطرت مست کننده‌اس دختر..
قلبم تپشناک شد.
نگاه تب‌دارش رو از چشمام به لب‌های سرخم سوق داد.
لبش مماس لبم قرار گرفت.
دستمو بلند کردم‌ و انگشتمو روی سیبک گلوش کشیدم.
چشماشو بست‌ و لبم رو به اسارت گرم‌ و آتشینش در آورد.
حریص‌ و پر حرارت میبوسید..
چشمام از شدتت لذت بسته شد.
لذتی که از بوسه‌های عاشقانه به قلبم سرایت شد.
قلبی که له له میزد برای داشتن تمام‌ و کمال اردوان..
با صدای شهرزاد فوری ازم جدا شد‌ و بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه از طویله بیرون رفت.

شهرزاد داخل طویله شد و پرسید:
+یکساعت اینجا چیکار میکنین؟
جوابی بهش ندادم.
دستی روی لبم کشیدم‌، لبخند از روی لبهام پاک‌نمیشد.
+سوگند باتواماا
نگاه تندی بهش انداختم:
-تو و بهداد معمولا توی طویله چیکار میکنی؟
خنده بلندی کرد:
+دروغ! وایی ارباب اردوان توی طویله..
و قهقه‌خنده‌اش بلندتر شد.

دل فَگار🫀

06 Nov, 07:07


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

05 Nov, 10:20


#دل_فگار
#پارت_13
#آرزو_توکلی


به سمت طوفا رفتم و دستمو نوازش‌گرانه روی صورت‌و موهاش کشیدم:
-هیش طوفای قشنگم، آروم باش دخترمن، آروم باش
طوفا با دیدن من کمی آروم گرفت‌ و عقب رفت.
به سمت اردوان برگشتم، خبری از بهداد نبود.
+این چرا اینقد وحشی شده؟
لبخندی زدم:
-طوفای من به آدمای غریبه واکنش نشون میده.
چشماش رنگ تعجب گرفت:
+طوفا؟ پس هماورد چی؟
-هماورد و هیون(اسب نرو ماده) زیر آوار موندن..شب زلزله که طوفا به دنیا اومد من اونو بردم عمارت خودمون تا دکتر بیاد ببینتش..
عصبی دستاشو مشت کرد‌ و به دیوار کاهگلی طویله کوبید.
میدونستم چقد هماورد رو دوست داشت..
حتی حاضر بود جونشو به پای اون اسب بده..
حتی به من هم اجازه نمیداد به هماورد نزدیک بشم
اما همیشه برام سوال بود که چطور تونست اونو ول کنه‌ و بره..
رو برگرداند بره که صداش زدم.
ایستاد اما بر نگشت.
قدمی به جلو کشید‌م و لب جنباندم:
-میخوام بدونم اوستا اونجا چیکار میکنه که بابام میگفت چیزایی شنیده که باید بره برش‌ گردونه.
نیشخندی کنج لبش سر کشید.
+به وقتش میفهمی..
و دوباره رو برگرداند بره که بازو‌شو کشیدم. به شدتت برگشت و منو بین تنش و دیوار حبس کرد.
برای نگاه کردن توی چشمای سیاه‌رنگش سرمو بلند کردم.
خواستم از خودم دورش کنم که بیشتر از قبل خودشو بهم فشرد.
پچ زدم:
-اردوان..
سرشو خم کرد‌ و زیر گوشم زمزمه کرد:
+برای پی بردن از ذات پلید برادرت اینقد عجله نداشته باش..

دل فَگار🫀

05 Nov, 10:20


#دل_فگار
#پارت_12
#آرزو_توکلی

سلام صبحتون بخیر..
شهرزاد به آشپزخونه رفت‌ و منم بعد از بوسیدن صورت عمو‌ و خاله و شنیدن جواب صبح بخیرشون پشت میز نشستم. اردوان انگار که نه انگار من حضور داشتم.
سرگرم خوندن روزنامه‌اش بود‌ وحتی نیم نگاهی هم به من ننداخت.
توی دلم به درکی گفتم‌ و مشغول خوردن صبحونه‌م شدم.
با صدای عمو نگاهمو بلند کردم.
+دیشب کجا رفتی اردوان؟
با خونسردی جواب داد:
+جایی کار داشتم.
+خب منم میخوام بفهمم اون جایی که رفتی کجا بوده‌ و چکار داشتی..
اردوان عصبی روزنامه‌ رو کنارش گذاشت، گذاشتن که نه پرت کرد:
+فکر نمیکنم هنوزم باید گزارش لحظه به لحظه کارامو بدم
و با عصبانیت بلند شد و با گفتن نوش‌جان از سالن بیرون زد.
خاله با دلخوری رو به عمو گفت:
+سلمان فکر نمیکنی خیلی تند رفتی؟
عمو فنجونشو از لبش فاصله داد:
+تند چی؟ من نباید بفهمم این بچه نصف شب کجا میره؟
+بچه که نیست، مثلا قراره ارباب این ده‌ و عمارت بشه..
عمو لب باز کرد چیزی بگه با صدای شیهه اسبی حرف در دهانش ماند.
این صدای شیهه آشنا نبود؟
چرا ، این صدای طوفا بود.
لقمه تو دستمو روی میز انداختم و با گفتن ببخشید از پشت میز بلند شدمو با دو به سمت طویله دویدم.
اردوان روی زمین افتاده بود‌ و بهداد سعی داشت بلندش کنه‌ و اسب بیچاره یک لحظه ساکت نمیشد و بی قراری میکرد.

دل فَگار🫀

05 Nov, 10:19


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

04 Nov, 08:42


#دل_فگار
#پارت_11
#آرزو_توکلی

*سوگند..
با صدای شهرزاد چشمامو نیمه باز کردم.
+خانوم جان بیدار شید لطفا وقت صبحونه‌اس
سرمو زیر پتو کردم‌ و غریدم:
-خانوم جانو کوفت
و بلند شدم روی تخت نشستم.
-شهرزاد چند بار گفتم منو اینجوری صدا نکن
خندید و کنارم روی تخت نشست:
+خواستم کمی اذیتت کنم.
چپ‌چپ نگاهش کردم‌ و بلند شدمو به طرف سرویس رفتم. وقتی که دختر بچه‌ای بودم پدر‌و مادر شهرزاد فوت کردن و اون اومد پیش عمه‌اش که توی عمارت ما کار میکرد. یادم میاد اون‌روز خوشحالترین دختر روی زمین بودم.
خوشحال از اینکه بلاخره یه همبازی پیدا کرده بودم‌ و میتونستم باهاش عروسکامو تقسیم کنم
خاله بازی کنم.
شهرزاد دوستم نبود..
خواهرم بود..
همدم بدترین روزایی بود که برادر احمقم برام ساخت.
اما وقتی عمه‌اش مرد، اونم یک‌دل‌ وصد دل عاشق بهداد راننده عمارت عمو شد از بابا خواستم اونو اینجا بفرسته تا حداقل یکی از ما توی حسرت دیدن یارش بسوزه..
با صداش کلید افکارمو خاموش کردم:
-اومدم شهرزاد.
بیرون رفتم و بعد از پوشیدن لباس شیکی همراه شهرزاد به سمت سالن غذا‌خوری رفتم.
زیر گوشم پچ زد:
+میگم حس نمیکنی ارباب اردوان عوض شده؟
نگاهمو مثل میخ روی صورت اردوان که پشت میز نشسته بود‌ و روزنامه میخوند کوبیدم:
-حس کردن نمیخواد، صدو هشتاد درجه عوض شده.
+دیشب باهم حرف زدین
-حرف که نه دوئل کردیم
گنک‌ و منگ بهم نگاه کرد و چون به بقیه نزدیک شدیم حرفی نزدم

دل فَگار🫀

04 Nov, 08:42


#دل_فگار
#پارت_10
#آرزو_توکلی

سرم به شدتت درد میکرد، با به یاد آوردن کاری که میخواستم انجام بدم کمی آروم گرفتم؛ اما نه من جور دیگه‌ای آروم میگرفتم.
به داخل عمارت رفتم و سوار ماشین شدمو از عمارت بیرون زدم. برای اینکه بتونم خودمو آروم کنم باید به سمت اتاق بازی میرفتم، اتاقی برای آرامش روحم، اتاقی برای رسیدن به اهدافم..
لذتی همراه با درد‌ و فریاد..
به عمارت توی شهر که رسیدم با زدن تک بوقی نگهبان سریع درو باز کرد. توی این چند‌سال بارها بارها به ایران اومدم اما یکبار هم کسی متوجه اومدنم نشد‌ و مخفیانه به این عمارتی که کسی از وجودش خبر نداره میومدم.
خدمتکار دوان دوان به طرفم اومد.
+سلام قربان..رسیدن به خیر.
-یه اسلیو بفرست....سریع
از فریاد ناگهانی من ترسید و با گفتن چشم قربان به سمت عمارت دوید.
بعد از چند دقیقه یه دختر رو فرستادن، اسمشو یادم نمیومد، انقدر برده داشتم که حتی گاهی چهرشونو از یاد میبردم.
به تخته فلزی بستمش.
یه شلاق از جنس زنجیر برداشتم..
و اولین ضربه رو روی شکمش فرود آوردم.
با دیدن چشمای اشک‌آلودش ضربه بعد رو محکمتر کوبیدم.
گریه کردن در مقابل ارباب حکم مرگ‌ و داشت.
خسته از ضربه‌های محکم‌ و کوبنده‌ای که فرو می‌آوردم به نفس‌نفس افتاده بودم‌ و صدای نفس‌های بلندم‌ و تن بی جون برده‌ ام حاکی از زیاده روی امشبم بود.

دل فَگار🫀

04 Nov, 08:42


#دل_فگار
#پارت_9
#آرزو_توکلی

عمو دستی روی موهای لختم کشید:
+گریه نکن عمو جان، زود بر میگردن.
عمو انگار داشت با دختر بچه‌ چهارساله حرف میزد. از بغلش بیرون اومدم و خیسی صورتمو با کف دستم پاک کردم:
-چشم عمو ،راننده که رفت اگه میشه به رانندتون بگید منو ببره خونه..
اینبار خاله جلو اومد و گفت:
+کجا دخترم؟
مگه مامانت نگفت که اینجا بمونی!
-خاله اگه اجازه بدین..
میون حرفم پرید:
+نه اجازه نمی‌دم، تو حالا دست ما امانتی اینجا میمونی تا ان‌شالله ارباب‌ بهادر و حنانه جان برگردن.
عمو دستش رو پشت کمرم گذاشت:
+اره عمو جان..بریم تو
نگاه اشکیمو برای لحظه‌ای روی اردوان چرخوندم و همراه عمو‌ و خاله به داخل رفتم.


*اردوان…
ریشه عشق این دختر قلبمو در هم پیچیده بود؛ اما من دیگه اردوان سابق نبودم. نگاه نم‌آلودش که به روم چرخید قلبم لحظه‌ای لرزید. دستامو که پشتم مخفی کرده بود از شدتت عصبانیت مشت کردم..
عصبانی از دست خودم..
عصبانی از دست مردی قانون شکن..
عصبی از دست مردی که تغییر کرد..
عصبی از دست مردی که جلوی یه دختر اعتراف کرد..

دل فَگار🫀

04 Nov, 08:42


سلام ظهر زیبای پاییزیتون بخیر🌹🩷

#دل_غگار
#پارت_1
https://t.me/Romanonline/4386

دل فَگار🫀

03 Nov, 11:05


#دل_فگار
#پارت_8
#آرزو_توکلی

دستمو بالا اوردم:
-نیاز به گفتن نیست، خودم فهمیدم. یعنی اونقد اون پسر بی لیاقتتون مهمتره که به خاطرش میخوایید منو توی اون عمارت دراندشت تنها بزارید؟
بابا دستشو روی بازوم گذاشت:
+نه دخترکم، تو نور چشم منی..ولی اونم پسرمه از چیزایی که شنیدیم باید برم هرچطورشده برش‌گردونم..
پوزخندی کنج لبم سر کشید:
-نیاز نیست این همه راه برید که فقط کافیه بگید قراره اموالتون رو بنامش بزنید فردا صبح اینجاست، پسر شما از از هرچی بگذره از پول نمیگذره.
مامان گریان گفت:
+سوگند داری درمورد برادرت حرف میزنیا..
با به یاد آوردن اون‌شب تلخ‌ قسم خوردم که دیگه حتی اسمشو به زبون نیارم و برای همیشه از زندگیم حذفش کردم.
-برید خدا به همراهتون..
و نم اشکی که روی گونه‌‌م غلتیده بود رو با سر انگشتم پاک کردم. روی هر دوشون رو بوسیدم و با چشمانی گریون بدرقه‌اشون کردم. بعد از اونکه ماشین در لا‌به لای تاریکی کوچه گم شد هق هق گریه‌هام بلند شد، تا به حال پیش نیومده بود که حتی برای یک روز هم که شده تنها بمونم اما حالا به خاطر شازده اوستا باید یکماه رو تنهایی سر کنم. عمو به طرفم اومد و بغلم کرد، اما خاله گوهر کنار پسرش ایستاده و نظاره گر بود.
هیچ‌وقت محبت‌هاشو ندیده بودم..
هیچ‌وقت خنده‌ روی لب نداشت..
همیشه با تخسی نظاره‌گر همه چی بود.

دل فَگار🫀

03 Nov, 11:05


#دل_فگار
#پارت_7
#آرزو_توکلی

اردوان دیگه سمتم نیومد و من اصلا اینو نمیخواستم، میخواستم بدوهه دنبالم، میخواستم برای داشتنم تلاش کنه.. میخواستم این درد فراغی که من این چند سال کشیدمو اونم بکشه..
به خودم اومدم و دیدم دیگه کسی توی سالن نیست‌ و این به این نشونه بود که مهمانی تموم شده. حوصله مهمونی رو نداشتم‌، ولی از اینکه باید از اینجا میرفتم و دیگه نمیدونستم با چه بهونه اردوان رو میدیدم اعصابم خورد میشد. در سالن باز شد‌ و نگاهم چرخید به روی راننده‌ مون دم در ایستاد و سری خم کرد.
به سمت مامان برگشتم وصداش زدم:
-مامان راننده اومده دنبالمون
مستاصل نگاهی به بابا انداخت که او لب زد:
+بهش بگو
و هر دو به سمتم اومدن. عمو ‌و اردوان بقیه نظاره‌گر ما بودن گیج‌و منگ نگاهشون میکردم.
لبخند محوی زدم:
-چرا اینجورید؟ چیزی شده؟
مامان نم اشک توی چشماش لمبر زد:
+مامان جان ما باید بریم
متعجب پرسیدم:
-برید؟ کجا؟
توی نگاهشون خیره شدم..
حرفی که سر زبونشون رو بود خوندم.
فهمیدم میخوان کجا برن..حالا دلشون هوای پسر بی لیاقتشون که شاید سال به سال هم بهشون زنگ نمیزد کرده.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

31 Oct, 09:01


در دست تایپه رمانش بچه ها قراره جلد اول تموم شد تو روبیکا جلد دوم و بذاریم ولی سعی میکنیم شمارم راضی نگهداریم دیگه اذیت نکنید

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

31 Oct, 08:59


بابا لئیم لعبت هنوز جلد دوم نوشته نشده ولی تصمیم بود بزاریم روبیکا حالا شما امون بدین به ما تا اول نوشته بشه بعد منو کچل کنین🥲🥲😐😐پوره کردین منو ،اینم رمان جدید که بنرشو گذاشتم بخونین تا اون رمان انشالله نوشته بشه 🤨

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

31 Oct, 05:53


#رمان_دل‌_فَگار

نویسنده: #آرزو_توکلی

اردوان عضو باند مافیا ، بزرگ ترین رازش یعنی عشقش به سوگند توسط اوستا لو می‌رود...
اوستا برادرِ سوگند به محض بو بردن از نقشه شوم سازمان برای آنها، تلاش بر بیرون کردن اردوان میکند‌و تصمیم به از هم پاشیدن رابطه ی او با سازمان میشود.
شب عروسی، تصاویری ناخوشایند به دست اردوان می‌رسد که ثابت کننده ی رابطه ی نامشروع سوگند با مرد دیگری است...
شبی که قرار بود عاشقانه و به یادماندنی باشد با نقشه‌ی شخص مرموز به شبی شوم تبدیل می‌شود که ماجراها در پیش دارد...

ژانر: #مافیایی#اربابی#انتقامی#معمایی و عاشقانه..

پایان خوش

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

26 Oct, 17:23


جلد دوم رمان #لئیم_و_لعبت در کانال روبیکا بعد از اتمام جلد اول پارت گذاری می‌شود👇😘

https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net
https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net
https://rubika.ir/AVAYEKHIS_net

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

21 Oct, 13:33


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_187

به چشمام نگاه می‌کرد، لباش و حرکت داد، ولی چیزی از مابین اشون خارج نشد!

خاله گریه کنان ظرف سوپ دست نخورده رو توی سینی گذاشت و نا امید از همه چیز گفت:
- خواهرم داره از دست میره...دیگه لب به غذاهم نمیزنه از صبح هیچی نخورده...دکتر گفت باید هرچه زودتر بستری اش کنیم.

فقط به مامان خیره بودم و چیزی نمی‌گفتم...
خاله یک روز کنارمون موند قرار بود فردا صبح مامان ببریم بیمارستان و بستری اش کنیم...

احساس می‌کردم روز به روز حالش داره بدتر می‌شه و این فاجعه ای دردناک بود که نمی‌تونست داروهاشو هم کامل بخوره...

من داشتم توی درد و فلاکت دست و پا می‌زدم و زُلفا از طرفی فاز افسردگی برداشته بود...
حرف نمی‌زد، بیشتر زمانی که از سر می‌گذروند و تو فکر بود و حتی دیگه به آوان هم اهمیت نمی‌داد!

خاله بعد از ظهر همه چی و بهم سپرد و رفت پیش آقاجون...
در حیاط و بستم و به خونه برگشتم. کنار مامان نشستم و پشت ام و به دیوار تکیه دادم.

نگاهم و قفل قاب عکس بزرگ بابا رو دیوار رو به رویی کردم...
دلم انگار با هرنگاه هزار بار می‌مرد و زنده می‌شد...

یه حس وحشتناک توی وجودم حبس شده بود که هربار با یادآوری نبود بابا من و از پا در می‌آورد...

اینکه رشید داشت راست راست می‌گشت بی اینکه کک اش بگزه و ما هربار داشتیم درد و غمِ یه اتفاق ناگوار و متحمل می‌شدیم خشمگین ام می‌کرد و میل ام و به زندگی تو دنیایی که هیچ چیزش قاعده و قانون نداشت از دست میدادم...


•○●○•

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

21 Oct, 13:33


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_186

وارد خونه شدیم.
خاله دل نگران و آشفته بالای سر مامان بود به سرش دستمال خیس می‌ذاشت و مدام فین فین می‌کرد و اشک هاش و پاک می‌کرد!

سوئیچ ماشین دایی رو روی میز تلفن پرتاب کردم و گفتم:
- چشه خاله؟! چی شده؟؟؟

- پیش پای شما دکتر اینجا بود. نیکی سرما خورده. دکتر ميگه تحمل تب و لرز و نداره ممکنه تشنج کنه باید خیلی حواسمون جمع باشه...

نگاه گریون اش و بهم داد و گلایه کرد:
- تو اصلا حواست به مادرت هست یَلان؟؟؟...نمی‌بینی چقد ضعیف شده...از صبح یه کلمه هم نتونسته به زبون بیاره...لال شده زبون حرف زدنم از دست داده...

روی پاش کوبید و با صدای بلند گریه کرد:
- آخ میعاد...میعاد کجایی که ببینی عزیزدوردونه ات بعد رفتن ات آب شد! کجایی که ببینی چه مصیبتی سرمون اومده...

بغض توی گلوم نشست، زُلفا گریه می‌کرد و پیدا بود اونم کم درد و غصه نداره...
بهش اشاره کردم آوان و ببره تو اتاق، به سمت مامان رفتم. دست اش و بوسیدم و گونه اش و نوازش کردم:
- مامان؟!

چشمای بی جون اش و به سختی باز کرد و نگاه کردم. قده صدسال پیر و شکسته شده بود، به طوری که هیجوره نمیتونستم حال و روز الانش و با یکسال پیش مقایسه کنم و این ته درد و فلاکت بود...

- حرف بزن! بگو کجات درد میکنه...صدام و میشنوی؟

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_185

توماج بهش زل زده بود، مدام براندازش می‌کرد...
ناخودآگاه نگاه به سمت من کشید و انگار ترسید...
تو ماشین نشست، درو بست و بهم خیره شد.

خشم درونم توی چهره ام نمایان شده بود و دندام برهم می‌فشردم.
هروقت این مرتیکه و تخم و ترکه اش و میدیدم همین حس عذاب دهنده ی خشم و میتونستم تو خودم احساس کنم.

آوان گفت:
- زُلفا چرا نمیاد؟

درحالی که به اونا خیره بودم آروم گفتم؛
- میاد آبجی.

زُلفا برگشت، با صورتی اشکی و ترسیده به سمت ام گام برداشت! رشید نگاه های کشیده و پایانی اش به من کرد و تو ماشین اش نشست و از کنارم گذر کردند.

پیاده شدم، نگاه نگرانم روی صورت زُلفا بود و اون مدام سعی می‌کرد اشک هاش و پاک کنم!...

- چی شد؟! چی بهت گفت؟

دره ماشین و باز کرد، آوان و پیاده کرد و گفت:
- هیچی! بریم تو...

- یعنی چی هیچی؟!!! میگم چی بهت گفته که بهم ریختی...

نگاهم کرد، طولانی و با بغض و اشک!
بعد آروم گفت:
- شاید برم پیش دایی ام...رشید از طریق بابام پیداش کرده.

حرف می‌زد، اما دروغ بود...
شک ندارم دروغ بود...

غم و درماندگی توی چشم هاش چیزه دیگه ای رو می‌گفت!
اصرار نکردم و بروز ندادم حسی که از نگاه اش گرفته بودم رو...


•○●○•

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_184

- یَلان با من دشمنی نکن...هرکی دشمنی کرده آخر عاقبت اش و جوری رقم زدم که به دست و پام بیوفته و به غلط کردم.

خم شدم و لب زدم:
- خیلی دلم می‌خواد ببینم قراره چه غلطی بکنی...خیلی!

- راهکار زیاده...یه جایی و میسوزونم ، دود و از یه جایی بلند میکنم که به عقل جن ام نرسه...

به چشماش چشم دوختم. تک خنده تمسخرآمیز زدم و گفتم:
- برو رده کارت...دیگه ام این دوروبرا آفتابی نشو.

نگاه به ماشین کرد و فریاد زد:
- زُلفا؟؟؟

برگشتم که عکس العمل زُلفا رو ببینم.
فکر می‌کردم حرف گوش می‌کنه و از بودن من و امنیت اش اطمینان داره. اما نه...

ترسید، پیاده شد و آوان و جای خودش نشوند...
نگاهش از رشید به سمت توماج کشیده شد و من به سختی خودم و کنترل کردم!

زُلفا کنارم ایساد. انگشت هاش و توهم قفل کرد و مردد و با ترس نگاهی به من کردو بعد رشید:
- چی شده؟!

رشید گفت:
- به آقا یَلان بگو تشریف ببره ایشون و کاری ندارم.

از اینکه باعث شده بود مزاحم بنظر برسم رگ های گردن ام از عصبانیت ورم کرده بود.
نگاه زُلفارو که دیدم. شاید از سر لج اینکه به حرف ام گوش نداده بود و کاره خودش و کرده بود سریع به سمت ماشین گام برداشتم تا تنها بمونه، تنبیه شه و بفهمه که پشت اش و برای چند دقیقه خالی کردم...

توی ماشین نشستم.
رشید و اون باهم حرف می‌زدند سعی می‌کردم لب خوانی کنم، حیف که پشت زُلفا به من بود و نمیدیدم صورت اش رو...

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

19 Oct, 07:06


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:43


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_183

درو باز کردم، پیاده شدم و به سمت رشید گام برداشتم.
دست داد و سلام کرد، و در نهایت گفت:
- کارت معافیت سربازیت و دادم دسته خاله ات.

نگاه اخموم و به سمت خاله کشیدم و اشاره کردم بره داخل...
رفت و درو نیمه باز گذاشت. دستام و به کمر گرفتم و گفتم:
- امر دیگه ای باشه؟

نگاهی به ماشین پشت سرم کردو گفت:
- با زُلفا کار دارم.

- زُلفا با شما کاری نداره.

نگاه از پشت سرم گرفت و به چشمام داد، بعد از مکثی پوزخندی زدو گفت:
- گفتم ببرش خونه ات چون جا مکان نداشت...صاحب اش شدی؟

- تو فکر کن آره...

دیگه حرفی برای گفتن نداشت دستی به ریش هاش کشید.
برگشت و ماشین گشت و نگاه کرد. تازه متوجه پسرش شدم!

خشم درونم شعله کشید. حس خوبی به نزدیکی اون یابو و زُلفا نداشتم!
پیاده شد و با حرکت سر سلام کرد. بی سلام نگاه گرفتم و به بابای الدنگ اش دادم:
- میتونید برید.

اخم کرد و کم کم داشت خودِ واقعی اش و نشون می‌داد:
- کارت به جایی رسیده که داری دستور میدی؟

- من هرکاری که دلم بخواد انجام میدم! هرکاری که در شأن تو باشه...
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_182

بعد از پرسیدنش هم اصرار می‌کردم به موندنش...
هه!
مسخره بود.

کمی گذشت تا اینکه خودش به حرف اومد:
- تو چند سالته؟!

نیم نگاهی به چهره ی سوالی اش کردم و گفتم:
- تو فک کن نوزده. واسه چی؟

- هیچی!...سوسن خانوم یه جوری راجع به آستین بالا زدن و زن گرفتن حرف میزد گفتم شاید من اشتباه می‌کنم سن ات بالاست.

- به من می‌خوره سنم بالا باشه؟

نگاهی به چشمام کرد و گفت:
- آره..میخوره.

- دست شما درد نکنه.

لبخندی گوشه ی لب اش جا خوش کرد و گفت:
- سر شما درد نکنه.

آروم منحنی لب ام حرکت کرد و لبخند زدم...
بعد از مدت ها، یک لبخند واقعی!

وارد خیابون شدیم، از دور چشمم به ماشین گشت افتاد. لبخندم تبدیل به وحشت و نگرانی شدو ابروهام و تو هم قفل کردم.
پا روی پدال گاز گذاشتم در کسری از ثانیه جلوی درب خونه متوقف شدم.

خاله تو چهارچوب در بود و با رشید صحبت کرد!
چادر گلدارش و به دندون گرفت و ماشین و نگاه کرد...

رشید که متوجه نگاه های خاله شده بود برگشت.
خطاب به زُلفا گفتم:
- بمون تو ماشین. پیاده نشو.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_181

زُلفا مدام نگاهش بین ما الیاس می‌چرخید و پیدا بود از قضیه بو برده!
شاید هم کنجکاو بود ببینه موضوع چیه...

صدای تلفن که بلند شد، زُلفا رفت و جوابگو شد.
بعد گفت که  خاله گفته برگردیم خونه پیش مامان که بتونه بیاد و ناهارِ آقاجون و بده.

آوان و بغل گرفتم، در حیاط و باز کردم که دیدم سوسن با قابلمه غذای توی دست اش سلامی گفت و وارد شد.

نگاهی به سرتاپای زُلفا کرد و بعد به من!

- این دختر خانوم کیه یَلان؟...

- غریبه نیست.

- نکنه خودت واسه خودت آستین بالا زدی!

زُلفا شوکه من و نگاه کرد و بعد به اون گفت:
- بزودی رفع زحمت میکنم. پدرم رفیقِ عمو میعادِ...یه گرفتاری برام پیش اومده بود که مجبور شدم چند وقتی توی این شهر بمونم...البته به لطف یَلان...

سوسن در جواب با کنایه گفت:
- ها! پس به لطف یَلان...

برای در رفتن از زیر نگاه های عجیب و غریب و حال بهم زنش به بیرون اشاره کردم و خودم پشت سر زُلفا خارج شدم.

تو مسیر بودیم.
دست به موهای آوان می‌کشید و به مسیر خیره شده بود!
نمیدونستم جچوری باید سکوت و بشکنم و چی بگم.
انگار سوالی از اون نداشتم جز اینکه بگم به دایی ات زنگ زدی!

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:42


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_180

لب ام باز شد که بگم دلم می‌خواد تا ابد دورو و برم پرسه بزنی و حضورت و احساس کنم...
بگم بودنت بزرگترین دلخوشی این روزهای یَلان شده که خجالت امونم و برید لب هام روی هم قرار گرفتند و نتونستم حرف دلم و به زبون بیارم...

کمی اشک تو چشماش نشست، کفش هاش و درآورد و به داخل رفت.

انگار سنگی توی گلوم خودنمایی کرد...
قدم برداشتم، کفش هام درآوردم، نگاهم پی کفش های مشکی کف صاف اش رفت، خم شدم، یک لنگه کفشی که روی پله ی پایینی بود و برداشتم و کنار اون یکی گذاشتم و جفت شدند...

صداش از داخل به گوش می‌رسید:
- اسمم زُلفاست آقاجون.

- چی؟! زُلفا؟

الیاس با خنده گفت:
- زلف، مو...یه همچین چیزی...

زُلفا اخمی کرد و برای الیاس چشم غره ای اومد:
- بهم مرواریدم می‌گن.

آقاجون گفت:
- مروارید قشنگه دخترم.

الیاس نگاه بین آقاجون و زُلفا میچرخوند و ریز ریز می‌خندید. آوان خودش و به کول الیاس آویزون کرده بود و دستاش دور گردن اش حلقه شده بودند.

با چند وجب فاصله نشستم، یک استکان چای از سینی جدا کردم و جلوی زُلفا گذاشتم.

- ممنون. خونه خوردم...

بوس های پر صدای الیاس از آوان سرم و برگردوند.
روی زانوش نشسته بود و موهای طلایی اش و تیکه تیکه می‌بافت.

خواستم بهش بتوپم که آقاجون مچ ام و محکم گرفت، پلک روی هم انداخت و آروم گفت:
- ولش کن.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Oct, 10:41


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:04


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_179

نفس ام و با حسرت فوت کردم و گفتم:
- والا آقاجون زندگی من انقد سیاهِ که شب اش هزار برابر از شبِ یلدا بلند تره. دل نگرانم، دلم آشوبِ همه چی یهویی از این رو به اون رو شده...کسایی که جونم بودن دونه دونه جلوی چشمام پر پر شدن...می‌ترسم، می‌ترسم یه روزی چشم باز کنم ببینم تک و تنها آواره ی این دنیا شدم...

حرفی برای گفتن نداشت، با نگاهی پر از غم به چهارچوب درب هال خیره شده بود.
کسی درب حیاط و زد، قبل اینکه الیاس بلند شه خودم رفتم و باز کردم.

زُلفا بود، دست آوان تو دست اش!
با اون چادر گلدار که دور خودش پیچیده بود عجیب دیدنی بود برام...

- سلام!

مبهوت کنار رفتم و به داخل اشاره کردم. آوان دوید و رفت پیش آقاجون.
درو بستم و گفتم:
- با چادر اومدی!

نگاهی به خودش کردو گفت:
- آخه لباسم مناسب بیرون اومدن نبود گفتم یه چادر بپیچم بیام دیگه...

سرتا پاش و نگاه کردم.
- مامان تنهاست؟

- نه ناهید خانوم ناهار آورد موند خونه، آوان بهونه ی آقاجونش و گرفت گفتم بیام بیرون یه حال و هواییم عوض کنم.

نگاه گرفت که به سمت در بره...
بی اختیار محض اینکه مطمئن بشم هنوزم کنارمونه پرسیدم:
- به دایی ات زنگ زدی؟

سرجاش موند. آروم برگشت به سمت ام...
مثل اینکه بد برداشت کرد، اینو از خجالت تو چشماش فهمیدم...

- زنگ می‌زنم بیاد، میدونم دیگه زیادی سربارتونم.
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:04


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_178

نگاه ام کرد، کمی ذهن اش درگیر شد و گفت؛
- یعنی چی ، چی؟!

- نمی‌شه که یه دختر غریبه تو خونه اتون زندگی کنه.

کمی دست دست کردو گفت:
- اونم... اونم مثل آوان، خواهرم.

انگار تردید داشت برای زدن اون حرف...
انگار که پشیمون شد از گفته اش!
اینو از اخمی فهمیدم که بلافاصله مابین ابروهاش جا خوش کرد.
کشش ندادم و در ظاهر باور کردم حرف هاشو...


#یَلان

الیاس چای ریخت و سینی و بین من و آقاجون و خودش گذاشت.
خونه سوت و کور بود و صدای قناری که تو قفس آویزون به ایوان بود جزئی از سکوت شده بود.

اون پاهای آقاجون و ماساژ میداد و من به دیوار تکیه داده بودم و زانوی غمم بغل ام بود...

- خدایی تو گرفتاری ها دم از نبودنش میزنیم همون خداییه که لحظه های خوش زندگی و ساخته و نشسته نگاه کرده...خدا همون خداست...باید توکل کرد...یَلان؟

از فکر بیرون اومدم و نگاه اش کردم:
- جانم حاجی؟

- غصه نخور پسرم. درست میشه همه چی. هیچ کجای دنیا همیشه شب نبوده که حالا باشه.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

13 Oct, 10:03


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:24


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_177

تک خندی زدو گفت:
- چه عجب!...

با خنده گفتم:
- دست از تیکه انداختن نمیخوای برداری نه؟

آروم خندید و دوتا نفس عمیق کشید؛
- آفرین خوشم اومد...باریکلا.

آغوشش و برادرانه به روم باز کرد، هم و بغل گرفتیم.
خودش و جدا کرد و به شونه ام ضربه زد، به شوخی گفت:
- خیلی خب آقا الیاس، حساب و کتاب و دفتر دستک، دست خودتو می‌بوسه...

- کارمم داره جفت و جور میشه امروز فرداست که برم و خودت بمونی و حجره ی درندشت حاج بابا...

- بسلامتی. تو برو به کارت برس، حساب و کتاب اینجام واسه خودم...فقط یکی باید باشه از مامان مراقبت کنه.

سکوت کردم و بعد گفتم:
- زُلفا هست دیگه...مامانم گاه گداری میره سر می‌زنه.

- زُلفا کم سن و ساله، آشپزیم بلد نیست...خودش کم فکر و بدبختی داره به جای اینکه زیر پرو بالش و بگیرم بردم اش خونه یا داره به مامان میرسه یا با آوان سرو کله میزنه...خجالت می‌کشم بیشتر از این بهش زحمت بدم...

- اون که جایی و نداره بره. خونه ی شما هم جاش امنِ هم خیالش راحت.

- امروز فرداست زنگ بزنه به دایی اش.

- نمیزنه، اگه میخواست بزنه تاحالا می‌زد.

به سمت میز بابا رفتم، سوالی ذهنم و درگیر کرد.
- میگم...اگه بخواد بمونه پیشتون، برای هميشه چی؟
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:24


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_176

لبخندی گوشه ی لب ام نشست. آروم گفتم:

- قراره همکار شیم آقا رشید. من که با شما دشمنی ندارم‌. اون قضیه هم تموم شده رفته پی کارش، حالا مگه فرقیم می‌کنه دلیل مرگ بابام و عمو میعاد چی بوده؟ دلیل مرگشون که زنده اشون نمیکنه میکنه؟

لبخندی خبیثانه تحویل ام داد و به شونه ام ضربه زد:
- باریکلا...این درسته. کارت آماده است الیاس خان. به یَلان هم بگو کارت معافی اش اومده یه سر بیاد بگیره.

دست روی چشمم گذاشتم:
- چشم. شما تشریف ببرید.

با نگاهی مرموز و شاید تو فکر به آرومی از کنارم رد شد.
گوشی ام و از جیب بیرون کشیدم و شماره ی یلان و گرفتم‌.

- الو؟

- میای حجره؟

شوکه گفت:
- حجره؟!...اومدم اومدم...

قطع کرد.
اطراف و نگاه کردم و وارد حجره شدم...
همه چیز بهم ریخته بود و حدس میزدم کاره مأمورا باشه...

صندلی بابا!
قلب ام درد می‌کرد‌. دیدن اش بغض و مهمون گلوم کرد...
هربار یادش میوفتادم، هربار احساس می‌کردم نبودن اش رو ، اشک ام در میومد.
برعکس یَلان که حتی یک قطره اشک نریخت، نه برای عمو و بابا، نه برای مامان بزرگ!

کاش منم مثل اون سرسخت بودم...
صدای نفس نفس زدنش از پشت سرم به گوش ام رسید و برگشتم.

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

12 Oct, 16:23


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:37


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_175

- نمیخوام یادت بره...فقط می‌خوام بگم که بدونی می‌فهمم حالتو...

سکوت کردو جوری خیره شد که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و حس کردم کلمات رو حال اون هیچ تأثیری ندارن...

با سوالی بحث و عوض کرد:
- به دایی ات زنگ زدی؟

نگاه اش کردم و نُچی گفتم...

- خوب کاری کردی، اینجا که جا هست واسه موندنت، لازم نیست بری شهرستان.

- نه، مزاحم زندگی شماها نمی‌شم.

- بگیر بخواب تا دوباره عصبی نشدم یه چی بهت بگم دو برابرش و تحویل ام بدیا.

آروم خندیدم و گفتم:
- مثلا میخوای بگی زبون درازم؟

با خنده گفت:
- نیستی؟

بهش زل زدم...
گاهی نمی‌شد به چشماش خیره نشد، و این بدترین قسمت ماجرا بود که ظاهرش عجیب دل چسب و دلگرم کننده بنظر می‌رسید.
گوشه ی پتورو گرفتم و رو سرم کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم.

••••

#الیاس

رشید پلمپ و با حرص و جوش پاره کرد و کلید و تو قفل حجره انداخت. درو هل داد و با خشم برگشت و نگاهم کرد:
- دیگه تا ابد دهنت باید بسته بمونه آقا الیاس...در غیر این صورت نه تنها حجره بلکه خودت و کسایی که از این قضیه بو بردن و یه جوری نابود می‌کنم که کسی اسمتونم نتونه به زبون بیاره...
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:37


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_174

- بابام راست می‌گفت،  من هروقت عصبی می‌شم نمیفهمم چی میگم و چیکار می‌کنم. اگه چیزی گفتم به دل نگیر، خودت که حال و روزم و داری می‌بینی.

آروم چشمام و باز کردم...
انگار که با چند کلمه حالم از این رو به اون رو شد و شست هرچی دلخوری و بغض بود رو...

آوان با اینکه خوابالود بود از آغوش ام خودش و جدا کرد و رفت تو بغل داداشش...
بوش می‌کشید و اونجا آروم گرفت:
- بابایی...

یَلان دست پهن اش و میون دو کتف کوچولوی خواهرش کشید، به سرش بوسه زد و گفت:
- جانِ بابا؟

بغض کردم و نفهمیدم چجوری ترکید.

آروم پچ زدم:
- خوابِ باباش و می‌بینه...خیلی دلتنگشه...

نفس اش و به آرومی فوت کرد و پچ زد:
- پیرهن اش و هرشب می‌پوشم که بلکم بتونه بخوابه...از وقتی تو اومدی کمتر بهونه اش و می‌گیره.

انگشت ام و روی گل تشک کشیدم.
نگاه بالا بردم و کادر صورت اش و دید زدم...

نگاهم می‌کرد و دریای چشم هاشپر بود از آشوب!
آروم گفتم:
- دلت واسه مامان بزرگت تنگ می‌شه میدونم...قرار نیست دیگه هيچوقت ببینی اش‌. میدونم چقد دوسش داشتی...

- داری همه ی زورت و می‌زنی که یادم بره؟

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 Oct, 05:36


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

08 Oct, 13:07


#لئیم_و_لعبت (بخش 2)
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_173

- چرا مامان جدا می‌خوابه؟...بابا رفته دیگه شبا کنارم نیست برام قصه بگه...مامانم ازم جدا شده...

حرف هاش با اون لحن دلگیر و بچگانه دلم و خون کرد. احساس کردم اون دقیقا خوده منه با همون بار سنگین غم، فقط بچه تر و کمی بیخیال تر...

دست به موهاش کشیدم و گفتم:
- مامان یکم مریضه حالش خوب می‌شه دوباره میاد کنارت خوشگلم.

- بابام چی؟!...من دیگه توپ نمی‌خوام...من فقط می‌خوام خودش برگرده پیشم...

اشک ام دراومد و فین فین کنان به خودم فشارش دادم:
- قربونت برم. بخواب...

صدای باز شدن در اومد!
نگاهی کردم تا دیدم یَلان اشک هام و تند تند پاک کردم...
سرم و رو بالش گذاشتم، رفت دره کمد و باز کرد یه پیرهن چهارخونه برداشت، پیرهن خودش و درآورد وقتی چشمم به بالا تنه عریانش افتاد سریع چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم.

دستم و بالای بالش آوان کشیدم و سرم و روی بازوم جا به جا کردم.
احساس می‌کردم اونوره آوان دراز کشید!
عطرش، گرماش...
حضورش...

حضور یک مرد و احساس می‌کردم و شک نداشتم حس ام بهم دروغ نمی‌گفت.
چیزی روی انگشت های دست ام لغزید!!!

وقتی فهمیدم داره نوازش ام می‌کنه، دلهره عجیبی گریبانگیرم شد.

- زُلفا خانوم؟!...زُلفا؟

اسمم و صدا زد و انگار که دلم به گریه افتاد!
🔥#فایل_کامل و بدون سانسور🔞 رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۲۷ تومن برای خرید موجود شد🔥
واریز به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

21 Aug, 09:02


سلام وقت بخیر دوستان♥️
پارت جدید لَئیم و لُعبت آماده مطالعه...

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

17 Jul, 09:26


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

16 Jul, 05:04


عاشورای حسینی و شهادت
حضرت ابا عبدالله الحسین(ع)
تسلیت باد...❤️‍🩹

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

09 Jul, 07:44


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

08 Jul, 09:55


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

23 Jun, 15:43


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

10 Jun, 10:30


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

02 Jun, 12:41


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

18 May, 10:30


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

11 May, 10:30


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

04 May, 10:30


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

27 Apr, 10:50


سلام...
لئیم و لعبت پارت جدید♥️

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

14 Apr, 10:21


سلام وقت بخیر دوستان♥️
پارت جدید لَئیم و لُعبت آماده مطالعه...
پارتگذاری هروز ساعت14:00 بجز جمعه ها

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

06 Apr, 10:38


دلا مژده دادی که این بی قراری نشان بهار است🙂🍃🌸


لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

06 Apr, 10:25


سلام وقت بخیر دوستان♥️
پارت جدید لَئیم و لُعبت آماده مطالعه...
پارتگذاری هروز ساعت14:00 بجز جمعه ها

لَئیـــم و لُعبـــَـت📿

30 Mar, 10:30


سلام وقت بخیر دوستان♥️
پارت جدید لَئیم و لُعبت آماده مطالعه...

3,679

subscribers

395

photos

10

videos