#آرزو_توکلی
#پارت_172
یک آن ازش جدا شدمو صورت خیسمو که حاصل اشکام بود با دست پاک کردم. خیره به صورت سرخ شدهاش شدم، خوب میشناختمش حرفی میزد تا عملیش نمیکرد دست بر دار نبود.
انگشت اشارهمو جلو گرفتم:
-به اردوان کاری نداشته باشی..
از تخت بلند شدو پشت به من ایستاد. صداش پر از گدازههای اتش خشم بود:
+شاید من از اردوان بیشتر مقصر باشم؛ اما بهش گفته بودم خواهرم خط قرمزمه..خط قرمزمو رد کنه امونش نمیدم…
و بعد از گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت. افکار ریخته شده توی مغزم داشت کاسه سرمو میترکوند. به خواب عمیقی نیاز داشتم، نه تنها جسمم خسته بود بلکه روحمم زیر این همه فشار له شده بود..
دیگه دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم..دلم نمیخواست اضطراب بکشم، نمیخواستم با چشم اشکی به بچهام شیر بدم.. میخواستم حالا با اومدن جیگر گوشههام تموم اتفاقات افتاده رو فراموش کنمو یه زندگی عالی براشون مهیا کنم..هرچه بودو شد گذشت و خدا به جبرانش خوب تو کاسهام گذاشت…
****
دانای کل…
روزها، شبهاو ماهها به سرعت برقو باد میگذشت…
همه چیز به روال قبل برگشته بودو سوگند خودشو با بچها مشغول کردهو فقط نبودو بیخبری از اردوان اونو آزرده خاطر میکرد..
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد🔥🔥🔥😍😘
#دل_فگار در کانال vip به پارت200رسید 😍😍❤️🔥❤️🔥
برای عضویت با واریز ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906
ارسال رسید به👇
@F13700mbardia
همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️