رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

@resaleh_delgosha_obaid_zakani


هذا من فضل ربی...

ارتباط با ادمین کانال


@admiin_r_d_o_z



https://t.me/joinchat/AAAAAEcCPMMr-3gjGyIgFw

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

23 Oct, 18:35


وقتی کریستف کلمب،  از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌!
او نتوانست.
تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.

گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن!
کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم.
گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد...


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

23 Oct, 06:09


نقل شده شخصى بود در مدينه بسيار ظاهر الصلاح بود لكن در بعضى از شبها از منازل اهل مدينه دزدى ميكرد تا اينكه شبى براى دزدى از ديوار خانه اى بالا رفت ديد در خانه اثاثيه زياد به چشم مي خورد و در ميان خانه به غير از يك زن كسى وجود ندارد بسيار خوشحال گرديد و گفت: امشب علاوه بر اينكه مال زياد به دست من آمد با اين زن هم زنا مي‏كنم.
لكن با خود فكر كرد كه من مگر آخر الامر دچار مرگ نمي شوم و خداوند ما را مواخذه اين گناه ها نمي كند بنا كرد نفس خود را ملامت كردن آخر الامر دست از كار دزدى و غيره كشيد و دست خالى مراجعت كرد.
فردا صبح خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله رفت و در حضور آن حضرت نشسته بود كه آن زنى كه مي‏خواست مال او را سرقت نمايد و با او امر خلاف عفت بجاى آورد، خدمت حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله شرفياب شد و عرض كرد يا رسول الله من زن بى شوهرى ميباشم و مال زيادى دارم و ديگر قصد نداشتم شوهر كنم ولكن شب گذشته متوجه شدم كه دزدى در خانه من آمده اگر چه چيزى نبرده ولي من بسيار ترسيدم و ديگر جرات ندارم تنها در خانه زندگى كنم شما شخصى را كه صلاح بدانيد براى شوهرى من اختيار فرماييد حضرت اشاره كرد به آن شخص و فرمودند: اگر ميل داريد تو را با او تزويج نمايم زن عرض كرد: مانعى ندارد.

حضرت رسول صلي الله عليه و آله آن زن را براى آن شخص عقد بست و آن مرد شب بعد در همان منزل با آن زن ازدواج كرد و داستان خود را براى آن زن بيان كرد و نتيجه گرفت كه اگر من شب گذشته مي ‏خواستم هم بستر شوم علاوه بر گناه بيش از يك شب به عيش نايل نمي شدم و لكن صبر كردم خداوند چنين مقدر كرد كه امشب از درب منزل بيايم و مادام العمر با تو زندگانى مرتب داشته باشم

#اسرارمعراج_ص28

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

19 Oct, 19:05


نقل کرده اند که در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ..
ناصر الدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد ..
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد "که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در ان مهیا کنند .
انگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم ..به درشکه چی دستور حرکت داد ....
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون "واحساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد ...هوس بذله گویی به سرش زد و برای اینکه سوگلی های خود را بخنداند "با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
درشکه چی "به سرما بگو ناصر الدین ..! تره هم واست خرد نمی کند ...
درشکه چی سکوت کرد .!
اندکی بعد ناصر الدین شاه دوباره پرسید !
به سرما گفتی مردک ...
درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ..جواب داد :
بله قربان گفتم ..
خب چی گفت !
پیر مرد جواب داد ! گفت :
با حضرت همایونی کار ندارم ..ولی پدر تو یکی را در خواهم اورد ..

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

18 Oct, 15:29


امام على عليه السلام:

مَن لم يَرحَمِ الناسَ مَنَعَهُ اللّهُ رحمَتَهُ.

هر كه به مردم رحم نكند، خداوند رحمت خود را از او باز دارد

غررالحكم  حدیث8965

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

17 Oct, 21:03


نقل است سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد .
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد .
و سعی کردتا طناب را باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود .
شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم
خر با تعجب گفت:
ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...

📚كليله و دمنه

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

18 Aug, 13:13


روزی ، یک پدر با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره*ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی* رفت. هر دو خیلی* متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره*ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره*ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا .


https://t.me/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

09 Aug, 20:24


روزی والی شهر می خواست شخص جسوری را به مأموریت خطرناکی بفرستد.
ملا داوطلب این مأموریت شد. حاکم خیال کرد ملا شوخی می کند.
خواست او را بیا زماید. دستور داد ملا در همان جا به ایستد و دستهایش را باز کند. بعد به یکی از کمانداران گفت: شب کلاه ملا را با تیر بزن!

تیرانداز، شب کلاه ملا را با تیر سوراخ کرد. ملا از ترس نزدیک بود قالب تهی کند، اما به روی خودش نیاورد.
حاکم یک بار دیگر به تیرانداز دوم گفت: قبای ملا را سوراخ کن! تیرانداز با تیری گوشه قبای ملا را سوراخ کرد.
ملا از ترس رنگ به چهره نداشت. اما باز هم به روی مبارک نیاورد حاکم فرمان داد یک کلاه و یک قبای نو به ملا بدهند.

ملا به حاکم گفت: اگر ممکن است، دستور بفرمایید یک شلوار نو هم به آنها ضمیمه کنند. حاکم پرسید: شلوار شما که سوراخ نشده.
ملا جواب داد: ولی بیش از آنها خسارت دیده!!


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

05 Aug, 16:04


نقل است زنی زیبا و پاک سرشت نزد حضرت موسی عليه‌السلام آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی عليه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.
پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی عليه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»

پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.» موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.

از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟» زن جواب داد: «فرزند من است.» پس موسی عليه السلام رو به درگاه حق تعالی عرض کرد: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

01 Aug, 15:22


مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

"باشه، ولی اونجا نرو.".
مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم."
بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان... نشانت را نشانش بده !"

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

25 Jul, 09:12


قاضی شهر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را ناحق می کرد.
اتفاقا روزی ملا برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت.
چند بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت. یک روز ظرفی عسل برای قاضی برد و امضا گرفت.
روز بعد شخص دیگری برای قاضی خامه برد. قاضی دستور داد عسل را بیاورند تا با خامه میل کند.
درِ کوزه را که باز کرد، دید به اندازه یک بند انگشت عسل است و بقیه اش گِل!

قاضی که فریب خورده بود عصبانی شد و دستور داد سند را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند. پس از جستجوی فراوان، مُلا را یافتند و به او گفتند: قاضی گفته که در سند شما اشتباهی رخ داده است، آن را بیاور تا اصلاحش کنم! ملا گفت: به قاضی سلام برسانید و بگویید، اشتباه در سند نیست، در عسل است!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

24 Jul, 18:33


امیرالمومنین علی علیه السلام:

آفت خوبی، همنشین بد است.

غرر الحکم: 3971.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

22 Jul, 13:57


شرلوک هلمز و دکتر واتسون در صحرا زیر چادر ی خوابیده بودند. پس از نیمه شب هلمز چشم باز کرد و  آسمان پر ستاره را دید

هلمزدکتر واتسون را بیدار کرد و پرسید...از اونچه که می بینی چه نتیجه ای می گیری؟

واتسون گفت... از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم خداوند بزرگ است و ما چقدر حقیریم... از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم زهره در برج مشتری است پس اوایل تابستان است و اینکه مطمنم ساعت از نصف شب هم گذشته است

شرلوک گفت تو یه احمقی واتسون... نتیجه مهم اول و آخری که باید بگیری اینکه... چادرمون رو دزدیدن!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

16 Jul, 13:12


    یکی از بزرگان به غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامی ساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریانی ساخت و پیش او آورد.

    خواجه خورد و گوشت را به غلام سپرد.

    دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیه کن تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را به غلام سپرد که کمی روغن بستان و با آن گوشت، طعامی برای دیگر روز فراهم کن تا بخورم و تو را آزاد سازم.

    غلام گفت: ای خواجه تو را به خدا بگذار من هم چنان غلام تو باشم و این تکه گوشت را آزاد کن!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

15 Jul, 13:09


امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»

«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان می‌چرخد و تا وقتی زندگی‌هاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک می‌شوند.»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

12 Jul, 12:20


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»

کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

09 Jul, 06:34


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 16:15


قال امیرالمومنین (ع)؛ ...وَ اخْتَارَ لَنَا شِيعَةً يَنْصُرُونَنَا وَ يَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا- وَ يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا

...وخداوند ما را انتخاب نمود و شيعيانى براى ما برگزيد كه ما را يارى مي كنند،در شادی فرح ما شاد و هنگام حزن ما اندوهناک مي‌گردند.


ایام عزاداری سید و سالار شهیدان امام حسین ع تسلیت باد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 12:31


نقل است شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .

آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟
یکی از گداها جواب داد : چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم .
بگو مگو ما برای همین است.

آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و
گفت : " گدا به گدا ، رحمت به خدا "

یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 08:07


در کتاب خاطراتِ نلسون ماندلا آمده:
فرق من و زندان بانم را میدانی؟
زمانی که پنجره کوچک
سلولم را باز می کند ،
او تاریکی و غم را می بیند ،
و من روشنایی و امید را ...
نگرش شما زندگی شما را میسازد.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

29 Jun, 10:25


مردی در ماه رمضان به کناری سفره نان و بریانی را پهن کرده و مشغول خوردن بود که ناگهان دید دستی دراز شده و بی اجازه در غذا شریک شد.
نگاه کرد دید کلیمی است.
گفت: من به خوردن تو در این غذا اعتراضی ندارم، اما تعجب می کنم تو چطور یهودی هستی که به ذبیحه مسلمانان رغبت می کنی؟؟؟
یهودی گفت: تعجب نکن، یهودی بودن من هم، دست کمی از مسلمان بودن تو ندارد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani