رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه @resaleh_delgosha_obaid_zakani Channel on Telegram

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

@resaleh_delgosha_obaid_zakani


هذا من فضل ربی...

ارتباط با ادمین کانال


@jwysb



https://t.me/joinchat/AAAAAEcCPMMr-3gjGyIgFw

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه (Persian)

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه یک کانال تلگرامی بسیار جذاب و متنوع است که به شما امکان می دهد تا در دنیای داستان های کوتاه عبید زاکانی سفر کنید. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از داستان های شگفت انگیز و دلنشین عبید زاکانی وارد خواهید شد. این کانال شامل انواع داستان های کوتاه از این شاعر و نویسنده برجسته ایرانی است که حتماً توجه شما را جلب خواهد کرد. از داستان های معروف تا داستان های ناشناخته، همه چیز در این کانال گنجانده شده است

اگر علاقه‌مند به خواندن داستان های کوتاه با عمق هستید، حتماً این کانال را دنبال کنید. با مطالعه این داستان ها، لحظات شاد و خاطره انگیزی را تجربه خواهید کرد و با غنی شدن از تجربیات این شاعر بزرگ، بیشتر با قلم و ذهن او آشنا خواهید شد

با ارتباط با ادمین کانال، شما می توانید پیشنهادات و انتقادات خود را به اشتراک بگذارید و با هرگونه سوال یا مشکلی که دارید، از او کمک بگیرید. پس به جمع بزرگ اعضای این کانال بپیوندید و از تمامی محتواهای جذاب و تازه ای که برای شما فراهم شده است برخوردار شوید. برای عضویت در این کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/joinchat/AAAAAEcCPMMr-3gjGyIgFw

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

25 Jan, 08:40


شخصی را گفتند: شما دیوانه اید؟

گفت: نه؛ ما فقط تعدادمان کم است؛

گفتند از چه جهت؟

گفت؛اگر زیادتر بودیم، آن وقت شما دیوانه بودید!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

22 Jan, 10:16


نقل است مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد.

مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

19 Jan, 21:33


آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
  پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد....
عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد،
...چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و
  بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی  //  من بگفتم که تو ادم نشوی


‎@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

07 Jan, 20:03


آورده ‏اند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند .

شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد .

چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد .

روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشاره‏اى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد.
دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند. 

ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟
گفت: خود دانى .
شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟

فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمى‏ آمدى و نمى‏ آسودى و وام خود نمى‏ گزاردى .

شيخ گفت: (( خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .))


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

04 Jan, 18:25


امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام:

از کفاره‌های گناهان بزرگ رسیدن به داد مظلوم گرفتار و غم‌زدایی از فرد اندوهگین است.

📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۲۴

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

04 Jan, 18:16


نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت :
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

04 Jan, 18:02


تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند می‌بخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن می‌کنی.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

01 Jan, 20:24


امام باقر علیه السلام:
ما عُبِدَ اَللَّهُ بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَى اَللَّهِ مِنْ إِدْخَالِ اَلسُّرُورِ عَلَى اَلْمُؤْمِنِ
خداوند به چيزى كه نزد او محبوبتر از شاد كردن مؤمن باشد، عبادت نشده است.

الکافي  ج2 ص 188

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

31 Dec, 18:08


اسکندر مقدونی در جنگی در میان لشگریانش سربازی دید که بر اسبی لاغر و علیل سوار است. سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
سرباز خندید. اسکندر تعجب کرد و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم اما شما بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از جواب سرباز خجالت کشید و به او پاداش داد...

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

30 Dec, 17:14


اندر حکایت "حسادت"

امام على عليه السلام:
صِحّةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسدِ
سلامت جسم، از كمى حسادت است
نهج البلاغه حکمت256

امام على عليه السلام:
سَبَبُ الكَمَدِ الحَسَدُ
سبب افسردگى، حسادت است
غررالحكم ح5521

امام على عليه السلام:
الحَسدُ لا يَجْلِبُ إلاّ مَضرَّةً و غَيْظا ، يُوهِنُ قَلبَكَ و يُمْرِضُ جِسمَكَ
حسادت، نتيجه اى جز زيان و ناراحتى كه دلت را سست و تنت را بيمار مى گرداند، به بار نمى آورد
ميزان الحكمه ج3 ص107

امام على عليه السلام:
الحَسدُ حَبْسُ الرُّوحِ
حسادت، زندان روح است
غررالحكم ح 372

امام على عليه السلام:
إذا أمْطَرَ التَّحاسُدُ نَبَتَ التَّفاسُدُ
هر گاه حسادت فرو بارد، گياه تبهكارى برويد
غررالحكم ح4131


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

29 Dec, 17:51


معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

28 Dec, 17:00


اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد .
روزی اسكندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟
گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ."
اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند.

بايدت منصب بلند بكوش
تا به فضل و هنر كنی پيوند

نه به منصب بلندي مرد
بلكه منصب شود به مرد بلند

#بهارستان_جامی


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

27 Dec, 18:21


در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»

همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

24 Dec, 19:51


امام باقر علیه السلام:

إذا كنتَ في جَنازَةٍ فكُنْ كأنّكَ أنتَ المَحمولُ و كأنّكَ سَألتَ ربَّكَ الرَّجعَةَ إلَى الدُّنيا لِتَعمَلَ عَمَلَ مَن عاشَ؛ فإنّ الدُّنيا عِندَ العُلَماءِ مِثلُ الظِّلِّ

هرگاه جنازه اى را تشييع مى‌كنى، چنان باش كه انگار اين تويى كه بر دوش‌ها حمل مى‌شوى و گويى از پروردگارت مى‌خواهى تو را به دنيا باز گرداند، تا همچون كسى كه زنده است كار كنى؛
زيرا كه دنيا در نظر دانايان مانند سايه است.

ميزان الحكمه ج11 ص139

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

18 Dec, 19:39


یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.

شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم.

در آن حال دیدم که همه آنان
که گرد ما هستند، خوابیده اند.

پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند.

پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!

#گلستان_سعدی

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

17 Dec, 18:35


جمعی بر سر مزارحاتم طائی نزول نمودند، شخصی به استهزاء رو به قبر حاتم نموده، می گفت که ما را باید امشب مهمان نمایی. کاروانیان گفتند که چرا چنین می گویی؟ گفت که اعتقاد قبیله طی آن است که حاتم نمرده، هر که بر سر قبر او آید، او را مهمان کند.

چون شب درآمد، او را خواب ربوده، در خواب دید که حاتم با شمشیر کشیده آمد و شتر او را پی نمود و گفت: شما را مهمان نمودم به گوشت این شتر! او از هیبت این خواب بیدار شد و بر سر شتر خود رفت، شتر خود را پی کرده دید. اهل قافله از خواب برخاستند و چون از کیفیت خواب او مستحضر شدند به او گفتند که حاتم به خواهش تو، ما را مهمان نموده و به خوردن گوشت شتر او، مشغول شدند. چون کاروان حرکت نمود او را با شتر خود بردند. پس از رفتن یک منزل راه، عدی بن حاتم را دیدند که شتری همراه دارد و می آید و از احوال آن شخص می پرسد. کاروانیان آن شخص را به او نمودند و او، شتر را به او داده، گفت: پدرم دوش در خواب به من گفت که شخصی در سر قبر من، خواهش مهمانی نمود، ما شتر او را کشته ایم و کاروانیان را بدان گوشت، مهمان نمودیم، تو باید شتری به او برسانی تا در عوض شتر او باشد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

14 Dec, 19:04


روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول
وضو گرفتن بودند که شخصی با عجله آمد؛ وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه به این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!

به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. از او پرسید : چه می‌کردی؟
گفت: هیچ!
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند گفت: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟

گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!

این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت؛

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

14 Dec, 18:57


خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.

چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.

از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.
باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.

خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت:
این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

13 Dec, 21:37


دستور العمل ویژه آیت الله حق شناس جهت برآورده شدن سخترین حاجات
 همه ما حاجات دنیوی و اخروی بسیاری داریم که شاید ندانیم برای اجابت آنها چگونه خداوند را بخوانیم و به دامان پاک ائمه اطهار علیهم‌السلام دست توسل بزنیم.

_اگر گره کوری در زندگیت هست
_اگر قرضی داری که ک ب هیچ عنوان منبع پرداختی نیست
_اگر ازدواجت به مشکل برخورده
_اگربا همسرت مشکل داری
_اگه نمیتونی خانه دار بشی
_اگه مشکل مالی روحی داری

این دستورالعمل معجزه میکنه

👇👇👇👇👇

https://t.me/ayat_hag

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

13 Dec, 18:58


اشعب بن جابر، بسیار شوخ بود.
وقتی پیر شد، او را گفتند وقت شوخی ‌کردن تو گذشته، مدتی هم مشغول شنیدن وعظ و حدیث باش.
گفت من حدیث هم می‌ دانم.
گفتند اگر راست می‌ گویی نقل کن.
گفت نافع بن بُدَیل از رسول خدا (ص) برایم نقل کرد دو خصلت پسندیده در هر کس باشد، سعادت دنیا و آخرت نصیب او می‌ شود.
اهل مجلس به او احسنت گفتند و از او خواستند که ادامه‌ حدیث را نقل کند.
اشعب گفت یکی از خصلت‌ ها را نافع فراموش کرده بود و دیگری را من از یاد برده‌ ام.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

13 Dec, 08:08


گویند کافری از حضرت ابراهیم (ع) طعام خواست.
حضرت ابراهیم (ع) گفت اگر بخدا ایمان بیاوری، تو را مهمان کنم و طعام دهم.
کافر رفت.
خدای عزوجل وحی فرستاد که ای ابراهیم، ما هفتاد سال است که این کافر را روزی می دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا می دادی و از دین او نمی پرسیدی چه می شد؟

حضرت ابراهیم (ع) در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد.
کافر گفت چه شد که از حرف خود برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟
حضرت ابراهیم (ع) ماجرا را بازگفت.
کافر گفت اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است، پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و تسلیم شوم.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

11 Dec, 16:15


امیرالمؤمنین علیه‌السلام میفرمایند:

فَلا تَحمِل هَمَّ سَنَتِكَ عَلى‏ هَمِّ يَومِكَ، وكَفاكَ كُلَّ يَومٍ ما هُوَ فيهِ، فَإِن تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ، فَإِنَّ اللَّهَ عزّوجلّ سَيَأتيكَ في كُلِّ غَدٍ بِجَديدِ ما قَسَمَ لَكَ، وإن لَم تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ ، فَما تَصنَعُ بِغَمِّ وهَمِّ ما لَيسَ لَكَ

...در یک روز ، به قدر یک سال نگران و غمگين نباش ! زیرا كه در هر روز غم همان روز تو را كافى است ، که اگر یک سال از عمرت مانده باشد ، خداوند عزّوجلّ از پس هر روز ، روزىِ تازه ‏ات را خواهد داد ، و اگر یک سال از عمرت نمانده باشد ، پس چرا غم و اندوهِ زمانى را مى‏خورى كه از آنِ تو نيست؟!

حکمت 379 نهج البلاغه

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

10 Dec, 17:56


در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.

درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.

چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...

و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه درویش، آن روز از من خجل شد .

#حکیم_عطار_نیشابوری


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

10 Dec, 01:15


دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.

دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است .
احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.


#تذكرة_الاوليا_ص٣٥١


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

05 Dec, 19:19


روزی هارون الرشيد برای تفريح به دارالمجانين (ديوانه خانه) رفت.
در ميان ديوانگان، جوان با متانت و آرامی را مشاهده كرد.
با او مشعول صحبت شد و به گمانش رسيد كه آوردن اين جوان به ديوانه خانه ظالمانه بوده است.
در اين هنگام، خليفه شرابی طلبيد و خود جامی آشاميد و جامی به جوان داد.
جوان از گرفتن شراب خودداری كرد.
هارون اصرار كرد تا جام شراب را بگيرد.
جوان ديوانه گفت تو شراب می نوشی كه مثل من شوی، اگر من بنوشم مثل چه كسی خواهم شد؟
هارون خنديد و امر كرد آزادش كنند.

#بزم_ايران_ص٣٣

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

03 Dec, 16:52


مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

03 Dec, 16:38


شخص خسيسي در رودخانه اي افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند.
دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالي که دست و پا مي زد دستش را نداد.
شخص ديگري همين پيشنهاد را داد، ولي نتيجه اي نداشت.
ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت: دست مرا بگير تا تو را نجات دهم.
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد.
مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردي؟ ملا گفت: شما اين مرد را خوب نمي شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد.
اگر بگويي دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگويي دستت را بده، نمي دهد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

02 Dec, 19:56


آورده اند که اسبی در چشمه ای آب می خورد.
خوکی در آن مقام غلطید و آب را مکدر کرد.
لاجرم میان اینها خصومتی پیدا شد.
اسب از آدمی مدد خواست تا از خوک انتقام کشد و بر شرایط او راضی شد.
آدمی فی الحال مسلح شده، بر پشت اسب نشسته، بر سر خنزیر (خوک) رسید و او را کشت.
اسب، هلاکت دشمن را به چشم خود دیده و خیلی خوش وقت گردید.

سپس مراتب شکر و سپاس آدمی به جا آورده، خواست که از وی رخصت گرفته و روان شود.
آدمی گفت که من با تو کار دارم.
پس حکم کرد که اسب را در اصطبل ببندند.
اسب معلوم کرد که اکنون، نقد آزادی چنان از دست رفته و باز حاصل شدنش امکان ندارد و مزد انتقامی که از خوک کشیدم، خیلی سنگین بوده است.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

01 Dec, 16:28


آورده اند که خاندان برمک خانداني ايراني بودند که در دربار عباسيان نفوذ فراوان داشتند،
جعفر برمکي با هارون الرشيد روزي که به باغي رفته بودند.
هارون هوس سيب کرد و به جعفر گفت برايم سيب بچين،
جعفر دور و بر را نگاه کرد و چيزي که بتواند زير پايش بگذارد و بالا برود پيدا نکرد.
هارون گفت بيا پا روي شانه ي من بذار و بالا برو. جعفر اين کار را کرد و سيبي چيد و با هارون خوردند و خوششان آمد.
هارون به باغبان گفت براي پرورش اين باغ قشنگ از من چيزي بخواه!
باغبان که از برمکيان بود گفت قربان مي خواهم که دست خطي به من بدهيد که من از خاندان برمک نيستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون اين دستخط را به باغبان داد.
بعدها هارون از نفوذ برمکيان در حکومتش خيلي ترسيد و بر اثر سعايت بعضي از آدمهاي حسود دستور قلع و قمع برمکيان را صادر کرد و همه ي آنها را کشتند؛
زماني که براي کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خليفه را نشان داد و گفت من برمکي نيستم.
اين مسئله به گوش هارون رسيد و از باغبان پرسيد چطور آن روز چنين چيزي را پيش بيني کردي و اين دستخط را از من گرفتي؟
باغبان گفت :
من در اين باغ چيزهاي مفيدي ياد گرفته ام از جمله اين که مي بينم وقتي آبفشان را باز مي کنم قطرات آب رو به بالا مي روند و وقتي به اوج خودشان مي رسند سقوط مي کنند و به زمين ميفتند.
بنابراين وقتي ديدم جعفر پا روي شانه ي شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ي اوجش رسيده و دير نيست که سقوط کند.
و وقتي هم چيزي سقوط مي کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بيشتري وارد مي آورد
و فهميدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودي مي کشاند.
بنابراين دستخط گرفتم که برمکي نيستم.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

29 Nov, 09:50


.

آورده‌اند که مزبد در مسجد خفته بود و کنار او امردی نماز می‌گزارد و در دعای خویش(به قنوت) می‌گفت: پروردگارا من نماز می‌کنم و این مرد خفته است.

مزبد او را گفت: هی فلان، از خود شفاعت کن ولی از ما سخن‌چینی مکن.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

22 Nov, 18:20


امیرالمومنین علی علیه‌السلام:

«زشت‌ترين راستگويى، تعريف انسان از خودش است»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

19 Nov, 12:36


سلطان محمود قبل از مرگش زیارتگاهی بر سر مزار خود ساخت. تمام علما را جمع کرد و گفت: «بر روی سنگ قبرم آیه‌ای بگویید تا بنویسم.»

هر چه که گفتند٬ سلطان را خوش نیامد. عالمی گفت: «بنویس ۞هَٰذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ۞ این جهنمی است که به شما وعده داده بودیم.»
همگان را از این سخن عالم خنده آمد و شاه رنگ رخسارش سرخ شد.

آن عالم را گرفت و در مجلس با تازیانه زد.

عالمی برخواست و گفت: ‌«ای پادشاه چرا ناراحت می‌شوی؟؟ مگر او دروغ گفت؟ با این تکبری که تو داری و به‌خاطر جمله‌ای او را چنین کتک زدی، قطعا بهشت جای بی‌صبران و متکبران نیست. دوم اینکه تو از ما خواستی آیه‌ای بگوییم و اگر یقین داشتی که بهشتی هستی می‌گفتی آیه‌ای از بهشت بگویید!! پس چرا نگفتی؟؟»

مجلس را سکوت فرا گرفت و شاه شرمگین شد و از دربار به سرعت دور شد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

16 Nov, 20:21


ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ. ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: (ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ) ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

05 Nov, 12:55


روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زم زمه کرد

درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .

این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی! 

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

03 Nov, 09:49


مریدی از مرادش خواست که مرا پندی ده.

گفت:
مرنج و مرنجان.

گفت:

می‌توانم نرنجانم ولی چه کنم که نرنجم؟

پاسخ شنید:
خود را کسی مدان...

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

31 Oct, 14:10


قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛

اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!

با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...

زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید...

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

23 Oct, 18:35


وقتی کریستف کلمب،  از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌!
او نتوانست.
تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.

گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن!
کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم.
گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد...


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

23 Oct, 06:09


نقل شده شخصى بود در مدينه بسيار ظاهر الصلاح بود لكن در بعضى از شبها از منازل اهل مدينه دزدى ميكرد تا اينكه شبى براى دزدى از ديوار خانه اى بالا رفت ديد در خانه اثاثيه زياد به چشم مي خورد و در ميان خانه به غير از يك زن كسى وجود ندارد بسيار خوشحال گرديد و گفت: امشب علاوه بر اينكه مال زياد به دست من آمد با اين زن هم زنا مي‏كنم.
لكن با خود فكر كرد كه من مگر آخر الامر دچار مرگ نمي شوم و خداوند ما را مواخذه اين گناه ها نمي كند بنا كرد نفس خود را ملامت كردن آخر الامر دست از كار دزدى و غيره كشيد و دست خالى مراجعت كرد.
فردا صبح خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله رفت و در حضور آن حضرت نشسته بود كه آن زنى كه مي‏خواست مال او را سرقت نمايد و با او امر خلاف عفت بجاى آورد، خدمت حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله شرفياب شد و عرض كرد يا رسول الله من زن بى شوهرى ميباشم و مال زيادى دارم و ديگر قصد نداشتم شوهر كنم ولكن شب گذشته متوجه شدم كه دزدى در خانه من آمده اگر چه چيزى نبرده ولي من بسيار ترسيدم و ديگر جرات ندارم تنها در خانه زندگى كنم شما شخصى را كه صلاح بدانيد براى شوهرى من اختيار فرماييد حضرت اشاره كرد به آن شخص و فرمودند: اگر ميل داريد تو را با او تزويج نمايم زن عرض كرد: مانعى ندارد.

حضرت رسول صلي الله عليه و آله آن زن را براى آن شخص عقد بست و آن مرد شب بعد در همان منزل با آن زن ازدواج كرد و داستان خود را براى آن زن بيان كرد و نتيجه گرفت كه اگر من شب گذشته مي ‏خواستم هم بستر شوم علاوه بر گناه بيش از يك شب به عيش نايل نمي شدم و لكن صبر كردم خداوند چنين مقدر كرد كه امشب از درب منزل بيايم و مادام العمر با تو زندگانى مرتب داشته باشم

#اسرارمعراج_ص28

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

19 Oct, 19:05


نقل کرده اند که در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ..
ناصر الدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد ..
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد "که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در ان مهیا کنند .
انگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم ..به درشکه چی دستور حرکت داد ....
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون "واحساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد ...هوس بذله گویی به سرش زد و برای اینکه سوگلی های خود را بخنداند "با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
درشکه چی "به سرما بگو ناصر الدین ..! تره هم واست خرد نمی کند ...
درشکه چی سکوت کرد .!
اندکی بعد ناصر الدین شاه دوباره پرسید !
به سرما گفتی مردک ...
درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ..جواب داد :
بله قربان گفتم ..
خب چی گفت !
پیر مرد جواب داد ! گفت :
با حضرت همایونی کار ندارم ..ولی پدر تو یکی را در خواهم اورد ..

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

18 Oct, 15:29


امام على عليه السلام:

مَن لم يَرحَمِ الناسَ مَنَعَهُ اللّهُ رحمَتَهُ.

هر كه به مردم رحم نكند، خداوند رحمت خود را از او باز دارد

غررالحكم  حدیث8965

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

17 Oct, 21:03


نقل است سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد .
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد .
و سعی کردتا طناب را باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود .
شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم
خر با تعجب گفت:
ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...

📚كليله و دمنه

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

18 Aug, 13:13


روزی ، یک پدر با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره*ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی* رفت. هر دو خیلی* متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره*ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره*ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا .


https://t.me/resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

09 Aug, 20:24


روزی والی شهر می خواست شخص جسوری را به مأموریت خطرناکی بفرستد.
ملا داوطلب این مأموریت شد. حاکم خیال کرد ملا شوخی می کند.
خواست او را بیا زماید. دستور داد ملا در همان جا به ایستد و دستهایش را باز کند. بعد به یکی از کمانداران گفت: شب کلاه ملا را با تیر بزن!

تیرانداز، شب کلاه ملا را با تیر سوراخ کرد. ملا از ترس نزدیک بود قالب تهی کند، اما به روی خودش نیاورد.
حاکم یک بار دیگر به تیرانداز دوم گفت: قبای ملا را سوراخ کن! تیرانداز با تیری گوشه قبای ملا را سوراخ کرد.
ملا از ترس رنگ به چهره نداشت. اما باز هم به روی مبارک نیاورد حاکم فرمان داد یک کلاه و یک قبای نو به ملا بدهند.

ملا به حاکم گفت: اگر ممکن است، دستور بفرمایید یک شلوار نو هم به آنها ضمیمه کنند. حاکم پرسید: شلوار شما که سوراخ نشده.
ملا جواب داد: ولی بیش از آنها خسارت دیده!!


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

05 Aug, 16:04


نقل است زنی زیبا و پاک سرشت نزد حضرت موسی عليه‌السلام آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی عليه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.
پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی عليه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»

پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.» موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.

از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟» زن جواب داد: «فرزند من است.» پس موسی عليه السلام رو به درگاه حق تعالی عرض کرد: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

01 Aug, 15:22


مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

"باشه، ولی اونجا نرو.".
مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم."
بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:

"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان... نشانت را نشانش بده !"

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

25 Jul, 09:12


قاضی شهر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را ناحق می کرد.
اتفاقا روزی ملا برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت.
چند بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت. یک روز ظرفی عسل برای قاضی برد و امضا گرفت.
روز بعد شخص دیگری برای قاضی خامه برد. قاضی دستور داد عسل را بیاورند تا با خامه میل کند.
درِ کوزه را که باز کرد، دید به اندازه یک بند انگشت عسل است و بقیه اش گِل!

قاضی که فریب خورده بود عصبانی شد و دستور داد سند را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند. پس از جستجوی فراوان، مُلا را یافتند و به او گفتند: قاضی گفته که در سند شما اشتباهی رخ داده است، آن را بیاور تا اصلاحش کنم! ملا گفت: به قاضی سلام برسانید و بگویید، اشتباه در سند نیست، در عسل است!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

24 Jul, 18:33


امیرالمومنین علی علیه السلام:

آفت خوبی، همنشین بد است.

غرر الحکم: 3971.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

22 Jul, 13:57


شرلوک هلمز و دکتر واتسون در صحرا زیر چادر ی خوابیده بودند. پس از نیمه شب هلمز چشم باز کرد و  آسمان پر ستاره را دید

هلمزدکتر واتسون را بیدار کرد و پرسید...از اونچه که می بینی چه نتیجه ای می گیری؟

واتسون گفت... از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم خداوند بزرگ است و ما چقدر حقیریم... از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم زهره در برج مشتری است پس اوایل تابستان است و اینکه مطمنم ساعت از نصف شب هم گذشته است

شرلوک گفت تو یه احمقی واتسون... نتیجه مهم اول و آخری که باید بگیری اینکه... چادرمون رو دزدیدن!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

16 Jul, 13:12


    یکی از بزرگان به غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامی ساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریانی ساخت و پیش او آورد.

    خواجه خورد و گوشت را به غلام سپرد.

    دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیه کن تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را به غلام سپرد که کمی روغن بستان و با آن گوشت، طعامی برای دیگر روز فراهم کن تا بخورم و تو را آزاد سازم.

    غلام گفت: ای خواجه تو را به خدا بگذار من هم چنان غلام تو باشم و این تکه گوشت را آزاد کن!

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

15 Jul, 13:09


امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»

«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان می‌چرخد و تا وقتی زندگی‌هاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک می‌شوند.»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

12 Jul, 12:20


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»

کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

09 Jul, 06:34


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 16:15


قال امیرالمومنین (ع)؛ ...وَ اخْتَارَ لَنَا شِيعَةً يَنْصُرُونَنَا وَ يَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا- وَ يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا

...وخداوند ما را انتخاب نمود و شيعيانى براى ما برگزيد كه ما را يارى مي كنند،در شادی فرح ما شاد و هنگام حزن ما اندوهناک مي‌گردند.


ایام عزاداری سید و سالار شهیدان امام حسین ع تسلیت باد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 12:31


نقل است شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .

آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟
یکی از گداها جواب داد : چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم .
بگو مگو ما برای همین است.

آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و
گفت : " گدا به گدا ، رحمت به خدا "

یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

08 Jul, 08:07


در کتاب خاطراتِ نلسون ماندلا آمده:
فرق من و زندان بانم را میدانی؟
زمانی که پنجره کوچک
سلولم را باز می کند ،
او تاریکی و غم را می بیند ،
و من روشنایی و امید را ...
نگرش شما زندگی شما را میسازد.


@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani

رساله دلگشا عبید زاکانی حکایت داستان کوتاه

29 Jun, 10:25


مردی در ماه رمضان به کناری سفره نان و بریانی را پهن کرده و مشغول خوردن بود که ناگهان دید دستی دراز شده و بی اجازه در غذا شریک شد.
نگاه کرد دید کلیمی است.
گفت: من به خوردن تو در این غذا اعتراضی ندارم، اما تعجب می کنم تو چطور یهودی هستی که به ذبیحه مسلمانان رغبت می کنی؟؟؟
یهودی گفت: تعجب نکن، یهودی بودن من هم، دست کمی از مسلمان بودن تو ندارد.

@resaleh_delgosha_Obaid_Zakani