رمان‌سرای قصر برفی @qasrebarfi Channel on Telegram

رمان‌سرای قصر برفی

@qasrebarfi


كيفيت زندگی شما را دو چيز تعيين می‌كند:
كتاب هايی كه می‌خوانيد، و انسان هايی كه ملاقات می‌كنيد..!
اینجا دنبال بهترین ها باشید
رُمان و داستان های کوتاه📖
کتاب های متنوع📚
اشعار و بیو های جدید با لسان های مختلف🔤
موزیک و آهنگ های دلنشین🎶🎼

رمان‌سرای قصر برفی (Persian)

رمان‌سرای قصر برفی یک کانال تلگرامی برای علاقمندان به دنیای ادبیات و هنر است. این کانال با نام کاربری @qasrebarfi، شامل روایت های جذاب و داستان های کوتاه، کتاب های متنوع از جنس های مختلف، اشعار و بیو های جدید با لهجه های مختلف، و موزیک و آهنگ های دلنشین است. هدف اصلی این کانال ارائه بهترین و متنوع ترین محتواهای فرهنگی و هنری به اعضای خود است. اگر به دنبال یک مکان برای خواندن داستان های فوق العاده، شنیدن آهنگ های زیبا و ارتباط با انسان های خلاق و ارزشمند هستید، رمان‌سرای قصر برفی جای مناسبی برای شماست. پیوستن به این کانال به شما فرصتی برای افزایش عمق فرهنگی و هنری خواهد داد و باعث بهبود کیفیت زندگی شما خواهد شد.

رمان‌سرای قصر برفی

15 Feb, 16:00


رمان بسیار زیبا از بانو فاطمه سون آرا که همه تان با این نویسنده گرامی آشنا هستین خیلی رمان زیبا هست که اشک همه‌ی تان را در میارد، حتما بخوانید.

📚 نام: « پدر »
✍️ نویسنده: فاطمه سون آرا
📖 تعداد صفحات: 207
🗂 ترتیب‌کننده: عمر خان

رمان‌سرای قصر برفی

15 Feb, 07:17


دنیا سر تا سر سیاهی شده ولی من عاشق سبزم ☺️ 🌱

رمان‌سرای قصر برفی

15 Feb, 06:31


https://t.me/Halima_kohistani

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 18:17


🦋❤️🦋
اولین زخم های که میخورم،
اولین اعتماد های که میکنم،
اولین توهین های که میشنویم،
اولین حس‌ دوست داشته شدن را که تجربه میکنم،
و هزار اولین های دیگر.

زخم التیام میبخشد،
اعتبار دوباره ترمیم میشود،
توهین ها فراموش میشود،
ولی اولین حس ها فراموش نمی‌شود.

می‌شود زخم ناسور،
می‌شود خال سیاهِ کوشی لبت.
نه دوستش داری و نه میتوانی آن را از بین ببری.

✍🏻#ســـمــیه
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 16:25


هر روز عشق❤️🥀

عشق ورزیدن مختص برای یک روز نیست، هر صبحی را که با محبت و عشق آغاز میکنیم روز عاشقانه است، هر کاری را که با علاقه و ذوق انجام دهیم به آن عشق ورزیده‌ایم، اگر مادر، پدر، همسر، فرزند، خواهر و برادر خویش را صادقانه دوست بداریم برای آنها هر روز عشق ورزیده‌ایم، اگر با دوست خود صمیمانه رفاقت نموده باشیم عشق را تجربه کرده‌‌ایم، گُلِ را هر روز پرورش دهیم و آبیاری کنیم عاشق آن بوده‌ایم، اگر غذای دلخواه و لذید بپزیم، به خود برسیم، وسایل جدید بخریم، خانه را تمیز کنیم و امثال آن انگار به خودِ خودمان عشق ورزیده‌ایم.
پس هیچگاه روز عشق مشخص نبوده و نه حد و مرز دارد، کافیست ما عشق واقعی را در هر کاری بیابیم و آنرا تجربه و احساس کنیم.


✍🏻اِرنا(ف.ع)




پ.ن: یک شاخه گل و یا یک جعبه تحفه تنها برای یک روز هرگز خوشبختی بار نمی‌آورد!!🙌🏻😊





@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 16:25


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 16:25


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: صد و چهل

چشمان پدر مرتضی گشاد شد نفسش بند آمد دهانش نیمه‌ باز ماند اما هیچ کلمه‌ ای از آن بیرون نیامد احساس کرد پاهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند همه چیز در نظرش تار شد سینه‌اش از درد پیچ خورد همان لحظه جهان مقابل چشمانش سیاه شد و تعادلش را از دست داد پرستار با وحشت به سوی او دوید اما پیش از آنکه بتواند او را بگیرد پدر مرتضی روی زمین افتاد…

چند روز بعد:
با صدای دروازه معین به‌ سوی حویلی دوید دروازه را باز کرد و پس از لحظه‌ ای نفس‌زنان به داخل اطاق آمد و گفت مادر جان! بی‌بی جان آمده! شازیه فوراً از جا برخاست لحظه‌ ای بعد مادرش داخل اطاق شد شازیه به خوشرویی گفت خوش آمدید مادر جان بعد با گرمی او را در آغوش گرفت و تعارفش کرد که بنشیند به معین اشاره کرد و گفت پسرم برو چای آماده کن معین چشم گفت و به آشپزخانه رفت شازیه کنار مادرش نشست و با لبخند پرسید حال تان خوب است؟ چه عجب که اینجا آمدید مادرش نگاهی به او انداخت و لبخندش عمیق‌ تر شد و جواب داد راستش بخاطر یک موضوع خوشی اینجا آمدم شازیه با تعجب به او خیره شد و پرسید موضوع خوشی؟ همان لحظه پدر مرتضی داخل اطاق شد با دیدن مهمان با ادب گفت خوش آمدید خواهر جان مادر شازیه به احترامش از جا بلند شد و جواب سلامش را داد و گفت خوب شد که شما را هم دیدم اتفاقاً این موضوعی که آمده‌ ام مربوط شما هم می شود پدر فرخنده مقابل او نشست و با کنجکاوی گفت ان‌شاءالله خیر باشد بفرمایید چه موضوعی است؟ مادر شازیه نگاه کوتاهی به دخترش انداخت و سپس به سوی پدر مرتضی برگشت و گفت برای شازیه خواستگار آمده لحظه‌ ای سکوت حکمفرما شد رنگ از صورت شازیه پرید اما چیزی نگفت مادرش ادامه داد یکی از همسایه‌ های ما که از وضعیت زندگی شازیه خبر دارد از او برای برادرش خواستگاری کرده برادرش مرد خوبی‌ است از معین و فرشته هم مثل فرزندان خودش نگهداری می‌ کند یک سال قبل همسر و دو فرزندش را در یک حادثه ترافیکی از دست داد و… بس است مادر صدای شازیه محکم و قاطع میان حرف‌ های مادرش پیچید هر دو به او نگاه کردند شازیه گفت من این حرف‌ های شما را ناشنیده می‌ گیرم شما هم فکر کنید که هیچ چیزی به من نگفته‌ اید مادرش با نگرانی گفت ولی دخترم…


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: صد و چهل یک

شازیه حرف مادرش را قطع کرد و گفت من تصمیمی برای ازدواج ندارم لطفاً دیگر در این مورد صحبت نکنید! سکوتی سنگین بین‌ شان برقرار شد مادرش آهی کشید و نگاهش را از او گرفت پدر مرتضی نیز چیزی نگفت اما چهره‌ اش نشان می‌ داد که در فکر فرو رفته است…
پس از آنکه مادر شازیه با دل‌ شکستگی به خانه‌ اش بازگشت سکوتی سنگین در خانه حاکم شد شازیه هر چند به روی خودش نیاورد اما می‌ دانست که نگاه‌ های پدر مرتضی در تمام طول روز روی او سنگینی می‌کرد
وقتی فرشته و معین را خواباند خودش در گوشه‌ ای اطاق نشست و به فکر فرو رفت هنوز هم از حرف‌ های مادرش دلگیر بود ازدواج؟ آن‌ هم حالا؟ مگر او چه کم داشت که نیاز به یک مرد دیگر در زندگی‌ اش باشد؟
همان لحظه صدای آرام پدر مرتضی از دروازه آمد که گفت شازیه دخترم بیداری؟ شازیه که حدس می‌ زد پدر مرتضی چه می‌ خواهد بگوید آهسته گفت بلی بفرمایید پدر جان
پدر مرتضی به داخل اطاق آمد و در سکوت روی قالین نشست لحظه‌ ای به شازیه نگاه کرد بعد با لحنی آرام گفت می‌ خواستم با تو درباره‌ ای موضوع امروز صحبت کنم شازیه که هنوز هم ناراحت بود با صدایی گرفته گفت اگر درباره‌ ای ازدواج است لطفاً دیگر چیزی نگویید من تصمیمم را گرفته‌ ام پدر مرتضی لبخند کمرنگی زد و گفت من به تصمیم تو احترام می‌ گذارم دخترم اما فقط می‌ خواستم بگویم که اگر خودت بخواهی من هیچ مشکلی با ازدواج تو ندارم اگر فکر می‌ کنی که می‌ توانی زندگی جدیدی برای خودت بسازی من نه تنها مانعت نمی‌ شوم بلکه از تو حمایت هم می‌ کنم شازیه با شنیدن این حرف احساس عجیبی کرد کمی خودش را عقب کشید و با ناراحتی گفت یعنی شما هم دیگر نمی‌ خواهید که در این خانه بمانم؟ فکر می‌ کنید من بار دوش تان هستم درست است؟ پدر مرتضی با تعجب به او نگاه کرد و فوراً سرش را تکان داد نخیر دخترم! چرا چنین فکری می‌ کنی؟ شازیه با ناراحتی جواب داد پس چرا اینقدر راحت درباره‌ ای ازدواج من حرف میزنید؟ پدر مرتضی آهی کشید دستانش را روی زانو گذاشت و با مهربانی گفت شازیه تو بالای چشمان من جا داری این خانه خانه‌ ای تو است من هیچوقت نمی‌ خواهم که تو از این خانه بروی اما نمی‌ خواهم که فکر کنی که بخاطر من حق شروع زندگی جدید را نداری...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: صد و چهل دو

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 16:25


شازیه ساکت شد قلبش آرام‌ تر میزد نگاهی به چهره‌ ای پیر و مهربان پدر مرتضی انداخت و دانست که حرف‌ هایش از ته دل است پدر مرتضی ادامه داد تو همانند فرخنده برایم عزیز هستی دخترم خوشبختی‌ ات برایم از همه‌ چیز مهم‌ تر است
شازیه چشمانش را بست بغضی که از عصر در گلویش گیر کرده بود کم‌ کم آرام گرفت
حاجی سرور با قدم‌ های سنگین و خسته از اطاق شازیه بیرون شد دستانش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند آهی کشید و وضو گرفت سپس به اطاقش برگشت و جانماز را هموار کرد قامت بست و نماز خفتن را ادا نمود وقتی به دعا رسید دستانش را به سوی آسمان بلند کرد همین که نام “الله” را بر زبان آورد چشمانش پر از اشک شد صدایش لرزان بود گفت یا الله! همه پسرانم دستم را رها کردند… با اینکه چهار پسر به من دادی اما حالا دورم خالی است خداوندا خیلی خودم را تنها احساس می‌ کنم کسانی که عصای پیری‌ ام بودند یکی پس از دیگری از من رو گرداندند هر کدام به زندگی خود مشغول شدند یک پسرم در جوانی زیر خاک رفت و حالا احساس میکنم من هم زیر این زندگی دفن شده‌ ام پروردگارا صبری که به من دادی احساس می‌ کنم در حال تمام شدن است نگذار از جمع بندگانی باشم که از رحمتت ناامید می‌ شوند… قطرات اشک یکی پس از دیگری روی محاسن سفیدش چکیدند صدای هق‌ هقش در اطاق پیچید آن شب برای اولین بار حاجی سرور با خداوند از فرزندانش شکایت کرد آنقدر دلش شکسته بود که دیگر نتوانست سکوت کند…

زمان حال
با صدای شازیه فرخنده از افکارش بیرون شد شازیه کنارش روی چپرکت نشست و گفت تو دیشب اصلاً نخوابیدی فرخنده آهی کشید و با چشمانی خسته گفت خاطرات گذشته نگذاشت پلک روی هم بگذارم از جایش بلند شد و گفت می‌روم پدرم را ببینم شازیه سری تکان داد درست است من هم صبحانه آماده می‌ کنم با پدر جان بیا فرخنده چشم گفت و به اطاق پدرش رفت حاجی سرور را دید که آرام قرآن کریم را تلاوت می‌ کرد کنارش نشست و به چهره ا‌ی پر از چین و چروک او خیره شد دلش می‌ خواست دردهای پدرش را از چشمانش بخواند چند دقیقه بعد پدرش قرآن را بست آن را در جایش گذاشت و با لبخندی کمرنگ به فرخنده نگاه کرد و گفت صبح بخیر دخترم بیدار شدی؟...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: صد و چهل سه

فرخنده آرام گفت بلی پدر جان پدرش لحظه‌ ای سکوت کرد سپس با لحنی قاطع گفت امروز نزد فریدون میروم همه چیز را حل و فصل میکنم طلاقت را از او میگیرم و سرپرستی شکیب را هم باید به تو بدهد فرخنده سرش را پایین انداخت اشک در چشمانش حلقه زد پدرش با دستان پینه‌ بسته‌ اش زنخ او را بلند کرد و با مهربانی گفت سرت را بلند بگیر دخترم فرخنده با صدایی لرزان گفت مرا ببخش پدر جان من هم باری بر دوش شما شدم پدرش پیشانی‌ اش را چین داد و با لحنی محکم گفت اولاد هیچوقت باری بر دوش والدینش نیست تو نور چشم من هستی تا وقتی زنده هستم اجازه نمیدهم کسی به تو آسیب برساند فقط کاش زودتر برایم می‌ گفتی که فریدون چگونه آدمی است فرخنده غمگین سرش را تکان داد و با بغض گفت اوایل مرد خوبی بود… فقط کمی در برابر خانواده‌اش ساکت بود هر ظلمی که آنها بر من روا می‌ داشتند میگفت تحمل کن و حرفی نزن اما کم‌ کم دوستان نااهلش مسیر زندگی ‌ما را خراب کردند شب‌ ها دیر به خانه می‌ آمد وقتی هم می‌ آمد نشه می‌ بود بعد ارتباطش با زن‌ های دیگر شروع شد من خیلی تلاش کردم که او تغییر کند اما هر روز بدتر شد پدرش دستی به سر او کشید و با اطمینان گفت دیگر تمام شد دیگر ظلم‌ های او به پایان رسیده است از این پس تو نزد خودم میمانی تنها کاری که باید بکنی این است که به خودت و شکیب فکر کنی فرخنده با چشمان پر از اشک سرش را در آغوش پدرش گذاشت و آرام گفت به وجود تان شکر پدر جان پدرش بر سرش بوسه زد و زیر لب برای دختر مهربانش دعا خواند.

یک ماه بعد:
بالاخره پس از کشمکش‌ های زیاد حاجی سرور موفق شد طلاق دخترش را از فریدون بگیرد سرپرستی شکیب نیز به فرخنده سپرده شد او حالا زندگی جدیدی را با پسرش آغاز کرده بود در کنار پدرش، شازیه و فرزندان شازیه…
روزها یکی پس از دیگری می‌ گذشتند از بهادر دیگر هیچ خبری نبود مصطفی نیز برخلاف وعده‌ ای که به پدرش داده بود دیگر به دیدار شان نیامد و سرگرم مشغله‌ های زندگی خود بود گاهی خبرهایی از مرتضی به گوش حاجی سرور می‌ رسید خبرهایی که فقط قلبش را بیشتر می‌ شکست هر روز پسرش در دنیای جرم و جنایت غرق‌ تر می‌ شد حاجی سرور برای نجات مرتضی از آن دنیا هر چه تلاش کرد بی‌ فایده بود دیگر امیدی نداشت دیگر توان دویدن پشت پسرانش را نداشت و آهسته آهسته از پا می‌ افتاد…



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Feb, 09:37


دلتنگی در دل من آتشی‌ست که خاموش نمی‌شود،
در فراق تو، روزها بی‌صدا می‌گذرند.


#فاطمه_سما

@Qasrebarfi

رمان‌سرای قصر برفی

13 Feb, 10:05


*اگر آفتاب صبح*
*قبـــل از تو طلوع کرد*

دگه *از اون روز*
توقع خود را

*_خیلی کــــم کن_*🫰🏼

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 19:16


تورا در رویاهای بی‌پایانم زندگی می‌کنم
در هر لحظه، در کنارم می‌بینمت
دوری تو کیلومترهاست، اما
نزدیک‌تر از هر چیزی، در قلبم تو را حس می‌کنم
قلبی که دیگر نامش را نمی‌شناسم
این که در سینه‌ام تپش دارد، تویی
ای دورترین نزدیک من...

#فاطمه_سما
#برای_یار
@Qalamwakhial

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 15:44


آرامش قلب ❤️

@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 12:14


🦋👩🏻‍🦱🦋

بلند شو؛
حتا اگر مطمین استی دوباره به زمین میخُوری.

✍🏻#ســـمــیه
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 10:47


🫀

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 10:33


گفتی: حالت بهتر است؟
گفتم: دیری‌ست طعم بهتر بودن را نچشیدم.

رمان‌سرای قصر برفی

12 Feb, 10:25


من و آینه‌ی غم‌ها
نشسته‌یم به روی هم نگاه داریم
به آرزوهای نرسیده، به دردهای بی‌ درمان،
به صبوری‌های طولانی،
به عشق بی پایان،
آینه‌ی غم‌های من
تو چه صبور و مهربانی
که من بیچاره را تحمل کرده‌یی!
🪞


✍🏻اِرنا (ف.ع)




@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

19 Jan, 07:42


نوشته بود : هر کسی به هر جایی رسیده،
زحمت کشیده و تمرین کرده و تلاش کرده.

رمان‌سرای قصر برفی

19 Jan, 06:42


#موقت

اگر کسی رسام هست و می‌تواند چهره را رسامی بکند به آیدیِ زیر پیام بگذارد!

@Guslom121

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 20:47


ام‌روز هم گذشت و ندیدیمت!
می‌رم بخوابم اونجا یه سری بهم بزن....

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 17:07


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 17:05


روزی که قرار بود برای خرید طلا برویم مادرم حالش خوب نبود برای همین شازیه همراه من و فریدون آمد وقتی وارد طلا فروشی شدیم شازیه یکی از ویترین‌ها را نشان داد و با شوق گفت فرخنده ببین این سیت چقدر زیباست!
چشمم به سیتی که نشان میداد افتاد واقعاً چشم‌ نواز بود یک طراحی خاص که هر دختری آرزو داشت روز عروسی‌ اش آن را به گردن بیندازد به فریدون نگاه کردم و با انگشت سیت را به او نشان دادم فریدون سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت به نظرم خیلی قیمتی است نه؟ حرفش مرا به خودم آورد لبخندی زدم و گفتم درست می‌گویی بعد به شازیه نگاه کردم و با لحنی که سعی می‌کردم عادی باشد گفتم من اینقدر سیت شوخ به گردن نمی‌اندازم بعد به دوکاندار رو کردم و گفتم برادر جان یک سیت ظریف‌تر با وزن کمتر برایم نشان بدهید شازیه که انتظار چنین انتخابی را نداشت به من خیره شد اما چیزی نگفت بعد از دو ساعت چانه‌ زدن و پایین آوردن قیمت بالاخره سیتی سبک با دو انگشتر انتخاب کردم وقتی از طلا فروشی بیرون آمدیم فریدون گفت خوب عزیزم من برای شما تاکسی می‌گیرم که به خانه بروید من باید به خیاطی بروم و دریشی‌ ام را تحویل بگیرم شازیه که هنوز متعجب بود ناگهان گفت فرخنده قرار نیست امروز چوری‌هایت را بخری؟ دستش را گرفتم و کمی فشار دادم برای اینکه فریدون متوجه نشود گفتم نخیر عزیزم من چوری نمی‌خواهم شازیه که دیگر نتوانست سکوت کند همینکه سوار تاکسی شدیم با لحنی جدی پرسید چرا نمی‌ خواهی بخری؟ جواب دادم چون دوست ندارم شازیه پوزخندی زد و گفت دوست نداری؟ یعنی چه که دوست نداری؟! بعد ناگهان لحنش جدی‌ تر شد و پرسید فرخنده چه اتفاقی افتاده؟ چیزی هست که از ما پنهان کرده‌ای؟
به او نگاه کردم چشمانش پر از سوال بود ادامه داد من متوجه رفتار تو شده‌ ام تو در خرید عروسی‌ ات خیلی صرفه‌ جویی می‌کنی پدر جان هم گفت که صالون عروسی که انتخاب کرده‌ ای هزینه اش خیلی کم است امروز هم کم‌ وزن‌ ترین سیت را خریدی و حالا چوری نمی‌خواهی بخری؟!...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت هفتاد و چهار

چند لحظه سکوت کردم بعد نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم شازیه من هم مثل هر دختری دوست دارم روز عروسی‌ام بدرخشم اما…
سپس همه ماجرای فریدون و اتفاقاتی که افتاده بود را برایش تعریف کردم وقتی حرف‌هایم تمام شد شازیه چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت فرخنده باید می‌گذاشتی که قرض بگیرد قرض دوباره داده می‌شود ولی انسان فقط یکبار عروسی می‌کند لبخند تلخی زدم و گفتم شازیه جان من نمی‌ خواهم زندگی‌ ام را با قرض شروع کنم مطمئنم اگر از اول این موضوع را به پدرم می‌گفتم او هم اجازه نمی‌داد فریدون قرضدار شود پس لطفاً مرا درک کن و این موضوع را به کسی نگو شازیه آهی کشید و گفت حالا به مادر جان در مورد چوری چه می‌گویی؟ دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و آهسته گفتم نمی‌دانم اما هر طوری شده باید قناعتشان بدهم که خودم نمی‌ خواهم نمی‌خواهم مادرم به خاطر من نگران شود همین‌طور پدرم… آنها به اندازه کافی نگران هستند نمی‌ خواهم به نگرانی شان اضافه شود
شازیه لبخندی زد و دستم را فشرد و گفت درست است هر طور که خودت صلاح میدانی ان شاالله فریدون قدر این از خود گذری هایت را بداند و تو بخاطر این موضوع پشیمان نشوی زیر لب آهسته ان شاالله گفتم
وقتی مادرم از موضوع طلای کمتر باخبر شد برای لحظه‌ای در چهره‌ اش تعجب آشکاری دیدم اما خیلی زود لبخندی زد و گفت همین‌که تو خوش باشی همه‌چیز است دخترم حرفش آرامم کرد ولی ته نگاهش چیزی بود که انگار هنوز از ته دل قانع نشده بود.
شب بعد از اینکه غذای شب را خوردیم وقتی خواستم دسترخوان را جمع کنم پدرم به‌آرامی گفت فرخنده جان بگذار شازیه و مادرت این کار را بکنند بیا با من بیرون می‌خواهم با تو حرف بزنم ناگهان نگاهی به شازیه انداختم او هم متوجه شد و لبخند کمرنگی زد که بیشتر به معنای برو همه‌ چیز خوب است بود می‌دانستم مادرم موضوع طلا را برای پدرم تعریف کرده است از جایم بلند شدم و پشت سر پدرم از اطاق بیرون رفتم هوای شب تازه بود و خنکای نسیم ملایمی صورت‌ هایمان را نوازش می‌داد...


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 17:05


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و نه:

شب خانواده فریدون همراه خودش به خانه ما آمدند فضای خانه پر از هیجان و در عین حال سکوتی سنگین بود بعد از آنکه شام صرف شد و دسترخوان جمع شد همه دور هم نشستند و به خوردن میوه مشغول شدند سکوت با صدای پدر فریدون شکسته شد. او به پدرم نگاه کرد و گفت برادر عزیزم همانطور که تلیفونی دلیل آمدن ما را برایتان گفتم حالا میخواهم در حضور خانواده بیشتر درباره موضوع ازدواج این دو جوان صحبت کنیم فریدون برای برگزاری جشن عروسی آماده است اگر شما اجازه بدهید بخیر مراسم را برگزار کنیم تا این دو جوان هم به خانه و زندگی خودشان بروند پدرم نگاهی عمیق به من انداخت تلاش می‌کرد لبخندی روی لب‌ هایش حفظ کند اما در چشمانش غمی پنهان موج میزد با لحنی آرام و ملایم گفت اگر فریدون جان آماده است من هیچ ممانعتی ندارم من هم دوست دارم فرخنده و فریدون به خوشی با هم ازدواج کنند
پدر فریدون با خوشحالی گفت خیلی خوب پس وقتی همه ما این‌طور میخواهیم من دو هفته بعد را برای این محفل خوشی مناسب می‌بینم شما چه نظری دارید؟
پدرم به مادرم نگاه کرد مادرم که اشک در چشمانش حلقه زده بود سرش را به نشانه رضایت تکان داد پدرم با صدای لرزانی گفت کاملاً درست است پس بهتر است از همین حالا آمادگی‌ ها را شروع کنیم با شنیدن این حرف‌ها گویی زمان برایم متوقف شد فقط دو هفته؟ دو هفته دیگر در خانه پدرم هستم؟ قلبم به‌ شدت فشرده شد احساس کردم نگاههای همه روی من است اما نمی‌خواستم کسی ناراحتی‌ام را ببیند خودم را به‌سختی کنترل کردم تا اشک‌هایم جاری نشود
شازیه که متوجه حالم شده بود به مادرم نگاه کرد و گفت من و فرخنده جان میرویم تا چای بیاوریم بعد دست مرا میان دستش گرفت و آرام از اطاق بیرون کشید همین‌که از اطاق خارج شدیم اشک‌هایم بی‌ اختیار جاری شدند شازیه مرا به اطاق خودش برد مرا روی تختش نشاند و خودش کنارم نشست با صدایی آرام پرسید خوب هستی خواهر جان؟ هیچ جوابی ندادم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت هفتاد:

او لبخند تلخی زد و گفت می‌دانم چی احساسی داری یادت است وقتی شما برای طوی‌ بُری به خانه ما آمدید من هم همین حال را داشتم وقتی تاریخ عروسی مشخص شد ناگهان دلم گرفت از وقتی چشم به دنیا باز میکنی در کنار پدر و مادرت هستی و حالا باید از آنها دور شوی وارد محیطی کاملاً جدید شوی با آدم‌ هایی که هنوز نمی‌ شناسی‌ شان سخت است خیلی سخت ولی ببین من حالا در کنار شما خوشحالم باور دارم که تو هم با فریدون خوشبخت خواهی شد خانواده‌اش خیلی مهربان هستند و اجازه نمیدهند که دوری ما را احساس کنی
حرف‌های شازیه آرامشی موقت به من داد اما ناگهان یاد بهادر افتادم ظلم‌ هایی که در حق شازیه کرده بود و دردی که او تحمل کرده بود نگاهی به چهره‌اش انداختم چشمانش پنهان نمی‌ کردند که هنوز زخم‌هایش تازه است دلم گرفت و با خودم گفتم اگر فریدون هم روزی کاری که بهادر با شازیه کرد را با من کند چی؟ الله گفته که تقاص گناهانمان را در همین دنیا می‌دهد اگر جزای گناه بهادر در زندگی من داده شود چی؟ شازیه تکانی به شانه‌ ام داد و گفت چی فکر می‌کنی؟ آرام لب زدم لطفاً ما را ببخش او با تعجب پرسید چرا بخشش می‌خواهی؟ دستانش را میان دستانم گرفتم و گفتم بهادر کاری که با تو کرد ظلم بزرگی بود ما را ببخش که هیچ کاری برایت نکردیم شازیه لبخندی زد و گفت شما دیگر چقدر می‌ خواهید به من خوبی کنید؟ بهادر هر کاری کرد شما هیچ تقصیری در آن نداشتید پس موضوعی برای بخشیدن نیست من شما را خیلی دوست دارم فرخنده جان باور کن تو کمتر از یک خواهر برایم نیستی فقط دعا می‌کنم در کنار فریدون خوشبخت شوی او از جایش بلند شد دستمالی از روی میز آرایشش برداشت آرایش به‌هم‌ ریخته‌ام را منظم کرد و اشک‌ های خودش را هم پاک کرد بعد با لبخندی گفت بلند شو برویم دیگر همه منتظر چای هستند.
شب پس از رفتن خانواده فریدون وقتی همه‌ جا را مرتب کردیم به اطاقم رفتم آنقدر خسته بودم که بی‌ آنکه حتی لباس‌ هایم را عوض کنم خودم را روی تخت انداختم خنکای شب از پنجره نیمه‌ باز به صورتم می‌خورد و صدای باد سکوت خانه را پر کرده بود دلم می‌خواست لحظه‌ای به هیچ‌ چیز فکر نکنم چشمانم را بستم که صدای زنگ موبایلم سکوت را شکست آهی کشیدم و دستم را به سوی میز کنار تخت دراز کردم شماره فریدون روی صفحه می‌درخشید تماس را جواب دادم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت هفتاد و یک:

بعد از سلام و احوال‌ پرسی کوتاه فریدون صدایش آرام و جدی‌تر شد فرخنده می‌خواهم در مورد موضوعی با تو صحبت کنم ممکن است فردا برای غذای چاشت با هم بیرون برویم؟ لحظه‌ای مکث کردم ذهنم خسته بود و نمی‌ توانستم به‌سرعت پاسخی بدهم گفتم ولی فردا قرار است با مادرم و خانم برادرم به بازار بروم صدایش کمی ملتمسانه شد خواهش می‌کنم فرخنده باید حتماً تو را ببینم به مادرت یک بهانه کن این موضوع خیلی برایم مهم است

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 17:05


چند لحظه سکوت کردم نمی‌دانستم چه باید بگویم بالاخره آهسته گفتم درست است اگر تو از پدرم اجازه بگیری مشکلی نیست صدایش رنگ آرامش گرفت تشکر عزیزم ان‌شاءالله فردا می‌بینمت حالا بخواب امروز حتماً خیلی خسته شدی
لبخندی زدم و گفتم چشم بعد از خداحافظی موبایلم را کنارم گذاشتم و چشمانم را به سقف دوختم زیر لب گفتم در مورد چه می‌خواهد صحبت کند؟ ان‌شاءالله که خیریت باشد…
صبح فردا فریدون از پدرم اجازه دیدارمان را گرفت و من و او به همان رستوران همیشگی‌ مان رفتیم رستورانی که هر گوشه‌ اش خاطره‌ ای از روزهای اول نامزدی ما داشت پشت میزی کنار پنجره نشستیم نور خورشید از شیشه‌ های شفاف به داخل می‌تابید و بوی قهوه تازه فضا را پر کرده بود
گارسون برای گرفتن سفارش آمد فریدون نگاهش را به من دوخت و با لحنی که سعی می‌کرد آرامش‌بخش باشد گفت تو چی می‌خوری عزیزم؟ منوی غذا را باز کردم سطرها را با حوصله نگاه کردم و گفتم برای من سالاد با مرغ بیاورند
فریدون لبخند کمرنگی زد و گفت به‌به عروس خانم غذای رژیمی می‌خورد بعد سفارش مرا به گارسون داد
وقتی گارسون از کنارمان دور شد به فریدون نگاه کردم دست‌هایم را روی میز گذاشتم و آرام پرسیدم خب حالا بگو در مورد چی می‌خواستی حرف بزنی؟ فریدون نفس عمیقی کشید انگار کلمات در گلویش گیر کرده بودند چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد آهسته شروع به صحبت کرد راستش نمی‌دانم چطور این موضوع را بگویم… شاید سخت باشد شاید هم ناراحت شوی اما باید بدانی من مقداری پول برای مصارف ازدواج‌ مان پس‌انداز کرده بودم برای همین به پدرم گفتم که پول آماده است و می‌توانند با پدرت صحبت کنند و تاریخ عروسی را مشخص کنند اما چند روز پیش یکی از دوستان نزدیکم تماس گرفت گفت که پدرش در شفاخانه است و باید برای عملیات به هند برود مبلغ زیادی پول نیاز داشت

عزیزان تعداد لایک و کامنت ها خیلی کم شده با اینکه من همیشه برای تان پارت هدیه هم نشر میکنم اگر اینگونه ادامه پیدا کند من نشر داستان را متوقف میکنم چون این به صفحه ام ضرر می رساند...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت هفتاد و دو:

سرش را بلند کرد نگاهش پر از شرمندگی و نگرانی بود ادامه داد من هم بی‌ درنگ مقداری از پس انداز عروسی‌ ما را به او قرض دادم اما بعد از گرفتن پول غیبش زد به خانه‌ شان رفتم فهمیدم با خانواده‌ اش از آنجا رفته‌اند هیچ آدرسی از او پیدا نکردم شماره‌های تماسش هم خاموش هستند نگاهش را به دست‌ هایش دوخت و صدایش لرزید پدرم هم بدون اینکه با من دوباره مشورت کند برای پدرت تماس گرفت و موضوع عروسی را بیان کرد نمی‌توانم این موضوع را به خانواده‌ ام بگویم چون پدرم بارها به من هشدار داده بود که از این دوستم دوری کنم اگر حالا به او بگویم طعنه‌هایش تمامی ندارد برای همین تصمیم گرفتم اول با تو صحبت کنم اگر تو درکم کنی و در مصارف عروسی کمی دستت را گرفته خرچ کنی خیلی خوشحال می‌شوم البته می‌دانم تو هم آرزو هایی برای عروسی‌ ات داری اگر بخواهی عروسی مجلل‌ تری بگیریم می‌توانم از دوستانم قرض کنم
حرف‌هایش تمام شد اما نگاهش در انتظار بود نگاهش که نه التماسش چند لحظه ساکت ماندم دلم نمی‌خواست او را بیشتر از این شرمنده کنم آهسته لبخندی زدم و گفتم نیازی نیست از کسی قرض بگیری من دوست ندارم شروع زندگی‌ مان با قرض گرفتن باشد هر مقدار پول که داری با همان تمام مصارف را مدیریت می‌کنیم ان‌شاءالله که دوستت قصد فریب دادن تو را نداشته باشد و پولت را برگرداند
فریدون با نگرانی گفت ولی خانواده‌ات چی؟ مطمئن هستم که آن‌ها بهترین‌ها را برای تو می‌خواهند
نگاهم را به چشمانش دوختم و با اطمینان گفتم خانواده من خوشبختی دخترشان را مهم‌ تر از هر چیزی می‌دانند آنها می‌ دانند که من خوشبختی‌ ام را در مصارف گزاف و قرض دار کردن شریک زندگی‌ ام نمی‌بینم حالا بگو چقدر پول داری؟ همین حالا من و تو در مورد همه ‌چیز حرف می‌زنیم تا وقتی به خرید می‌رویم بدانم روی چه چیزهایی می‌توانم دست بگذارم نگاهش آرام شد انگار بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود با محبت گفت چقدر تو خوب هستی فرخنده من چقدر خوشبختم که همسرم تو هستی
لبخندی زدم و همراه هم شروع به حساب و کتاب کردیم.
فردای آن روز خرید عروسی رسماً شروع شد من، مادرم،مادر فریدون، خواهرش و شازیه هر روز به بازار می‌رفتیم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت هفتاد و سه:

من تلاش می‌کردم وسایلی را انتخاب کنم که هم زیبا باشند و هم قیمت مناسبی داشته باشند انتخاب‌های من گاهی باعث تعجب اطرافیان می‌شد اما هیچ‌ کس چیزی نمی‌گفت با این حال از نگاه‌هایشان کاملاً مشخص بود که همه به رفتار من فکر می‌کنند مادر فریدون و خواهرش از اینکه مراعات جیب پسرشان را می‌کردم خوشحال بودند اما گاهی زیر لب می‌گفتند فرخنده خیلی ساده است این جمله‌ شان هم خجالتم می‌داد و هم احساس سبکی می‌کردم

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 15:55


ببین عزیز من!
زن موجود عجیبی‌ست؛
می‌تواند در همان حال که تمام خانه را برق انداخته، خوش‌ طعم‌ترین غذاها را پخته، بهترین لباس‌ها را پوشیده، خوشبوترین عطرها را زده، خودش را به بهترین حالات‌ ممکن آراسته و زیباترین لبخندها و معصوم‌ترین نگاه‌ها را دارد، از درون به حالت انفجار رسیده‌باشد،
خصوصا اگر همسر هم باشد،
خصوصا اگر مادر هم باشد.

🤍🌙⚘️

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

#قدر_بدانیم_و_احترام_بگذاریم ❤️

رمان‌سرای قصر برفی

18 Jan, 07:46


🦋😔🦋
دقیقاً مشکل از جای شروع شد که مردم معیار انسان بودن را٫ داشتن دو پا و مغز تعیین نمودن؛
در حالی که مرغ دو پا و هسته کدو هم مغز دارد.

#ســـمــیه
#انسان_آرزوست
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 20:00


گیرم هنوز امیدی داری تا برگردی،
گیرم فکر می‌کنی هنوز آنی که ترک کردی و تنها گذاشتی خواهان توست،
ولی آیا می‌توانی دلی را که شکستی دوباره ترمیم کنی؟
آیا می‌توانی برای او خوشحالی گذشته را دوباره بدهی؟
طبعاً که نه!
تو دگر قادر نخواهی بود، تا شخصی را که از درد تکه تکه شده است ترمیم نمایی.
اگر واقعاً میخواستی ترمیم کار ماهر باشی، هیچگاه فکر رفتن بر سرت نمیبود.

#کلماتیک
#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 17:46


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 17:45


لحظه‌ای به او نگاه کردم و گفتم شاید راست می‌گویی حالا دستی به صورتم می‌کشم
با عجله سراغ وسایل آرایش رفتم و با مهارتی که در آن لحظه برایم مهم بود صورتم را آراستم بعد به سوی شازیه برگشتم و پرسیدم حالا چطور است؟ قابل قبول شدم؟...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و شش:

چشمان شازیه برق زد با لبخندی که نشان از رضایت داشت گفت بلی حالا شدی دختر باسلیقه و زیبا فریدون امروز از انتخابش پشیمان نمی‌شود همین‌ که صدای زنگ دروازه بلند شد شازیه با ذوق گفت فکر کنم آقا داماد رسید زود باش خودت را آماده کن من می‌روم دروازه را باز کنم او با شتاب از اتاق بیرون شد من دستکولم را برداشتم و بار دیگر نگاهی به خودم در آینه انداختم هرچند هنوز بخار بزرگ روی گونه‌ام نمایان بود اما زیبایی آرایش و هماهنگی لباس‌هایم حالتی دل‌نشین به چهره‌ام بخشیده بود رنگ لباس‌ های سیاه و بادنجانی‌ام با دقت انتخاب شده بودند و چپلی‌ های سیاهم نیز این ترکیب را کامل می‌کردند با رضایت از خودم به سوی حویلی قدم برداشتم وقتی به حویلی رسیدم دیدم که فریدون با مادرم و شازیه گرم صحبت است نگاهش که به من افتاد لبخندی زد و با تحسینی که در چشمانش موج می‌زد از سر تا پایم را برانداز کرد گامی به سوی او برداشتم و با ادب گفتم سلام خوش آمدید او با وقاری آمیخته به ادب و محبت پاسخ داد سلام فرخنده‌جان دیدارتان روشنی روزم را دوچندان کرد مادرم که لبخندی مهربان بر لب داشت گفت خوب شد آمدی دخترم هرچه به فریدون جان گفتم داخل خانه بیاید و بنشیند قبول نکرد حالا خوب است که زیاد ایستاده نماند فریدون با احترام به سوی مادرم نگاه کرد و گفت مادرجان، قصد داشتم بیش از این مزاحم شما نشوم اگر اجازه بدهید فرخنده‌جان را برای صرف غذا با خود ببرم
مادرم با محبت پاسخ داد بروید، پسرم فقط مواظب دخترم باش فرخنده تو هم زود برگردی دخترم سرم را به علامت احترام پایین آوردم و گفتم چشم مادر جان بعد از خداحافظی با مادرم و شازیه همراه فریدون از خانه بیرون شدم باد ملایمی می‌وزید و آسمان آبی بود این احساس که شاید امروز فرصتی باشد برای شناختی عمیق‌ تر میان ما دل‌مشغولی‌هایم را اندکی کم کرد فریدون با نگاهی آرام گفت فرخنده‌جان سپاس که امروز پذیرفتی با من باشی آرزو دارم این لحظات برای هردوی ما خاطره‌ای خوش بر جای بگذارد من که هنوز کمی خجالت‌ زده بودم با لبخندی کوچک گفتم من هم امیدوارم فریدون جان و هر دو زیر آسمان پر امید مسیر را به سوی روزی که قرار بود داستان ما را رقم بزند آغاز کردیم.
با هم سوار موتر فریدون شدیم و به‌ سوی رستورانت شیکی که او از قبل رزرو کرده بود حرکت کردیم وقتی به آنجا رسیدیم فریدون با دقت دروازه موتر را برایم باز کرد و گفت بفرمایید بانوی من لبخند محجوبی زدم و آهسته پیاده شدم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و هفت:

او با مهربانی دستش را به‌ سوی من دراز کرد و گفت اجازه می‌ دهید همراهی‌ تان کنم با خجالت دستش را گرفتم و به‌سوی دروازه ورودی رستورانت رفتیم فضای رستورانت با چراغ‌های نرم و موسیقی ملایم پر از آرامش بود پشت میزی که نزدیک پنجره‌ای با منظره‌ای زیبا بود نشستیم
پس از آنکه غذا را سفارش دادیم فریدون نگاهی عمیق به من انداخت حس کردم قلبم از شدت خجالت می‌تپد و نگاهم را به سوی میز دوختم او با لحنی محبت‌ آمیز پرسید چرا از من خجالت می‌کشی؟ چیزی برای گفتن پیدا نکردم و ساکت ماندم دوباره اما این‌بار با لحن آرام‌ تر گفت زیبا بودی ولی امروز زیباتر شدی این لباس با رنگ بادنجانی و سیاه واقعاً به تو می‌آید با صدای آرامی تشکری کردم
کمی سکوت حاکم شد سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم و پرسیدم چرا خواستی با هم به غذا خوردن بیاییم برایم چیزی در این مورد نگفته بودی او لبخندی زد و گفت من و تو با هم نامزد هستیم دلم می‌خواهد در کنار مکالمات تلفنی گاهی هم از نزدیک ترا ببینم و با هم وقت بگذرانیم چرا تو نمی‌خواستی مرا ببینی؟ سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم می‌خواستم… ولی.. فریدون کنجکاو پرسید ولی چی؟
لحظه‌ ای مکث کردم و بعد گفتم چیزی نیست بگذریم برایم در مورد کارهایت بگو
دو ساعت با هم صحبت کردیم حرف‌ هایش دلنشین و شخصیتش مهربان ‌تر از آنچه فکر می‌کردم بود از رستورانت بیرون شدیم و به سوی خانه حرکت کردیم وقتی نزدیک خانه رسیدیم و او موتر را متوقف کرد هنگام پیاده شدن صدایم زد برگشتم و نگاهش کردم با لبخندی گفت باری دیگر که دیدیم چادر سرخ بپوش من عاشق رنگ سرخ هستم لبخندی زدم و گفتم چشم فعلاً الله حافظ سپس از موتر پیاده شدم وقتی زنگ دروازه را فشار دادم دوباره برگشتم و دیدم که او با لبخند دست تکان می‌دهد بعد موترش را حرکت داد و رفت نفس عمیقی کشیدم و به دروازه نگاه کردم که مادرم آن را باز کرد با لبخند گفت خوش آمدی دخترم من با احترام پاسخ دادم خوش باشی مادر جان مادرم نگاهی به کوچه انداخت و با تعجب پرسید فریدون کجاست؟ به آرامی

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 17:45


جواب دادم مرا به خانه رسانید و خودش رفت مادرم با ناراحتی گفت چرا برایش نگفتی داخل بیاید؟ یک پیاله چای می‌نوشید بعد می‌رفت چقدر بد شد دخترم!...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و هشت:

لبخندی زدم و گفتم مادر جان او کار داشت اگر وقت می‌داشت حتماً داخل می‌آمد نگران نباشید و اینقدر در مورد هر چیز تشویش نکنید خودتان مریض هستید کمی به فکر صحت تان باشید لطفاً
وقتی داخل دهلیز شدم شازیه از اطاقش بیرون آمد و با شوخی گفت به به! فرخنده خانم آمده چطور بود اولین ملاقاتت با نامزد عزیزت؟ لبخند زدم اما چیزی نگفتم شازیه با هیجان دستم را گرفت و مرا به اطاقش کشاند و گفت زود باش بیا همه چیز را تعریف کن!
چند ماه بعد…
روزها به هفته‌ها و هفته‌ها به ماه‌ها تبدیل شدند از نامزدی من ده ماه گذشته بود که قرار شد خانواده فریدون برای تعیین روز عروسی به خانه ما بیایند مادرم از صبح زود همه ما را به کار گرفت من و شازیه اطاق‌ها را پاکاری کرده حویلی را شستیم و گل‌ها را آبیاری کردیم مادرم همراه فرشته در آشپزخانه کیک درست می‌کرد وقتی کار من و شازیه تمام شد به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم که پدرم با دست پر از میوه به خانه آمد پلاستیک میوه‌ها را از دستش گرفتم او به مادرم نگاهی کرد و گفت خانم جان ببین چیزی دیگر از بازار نیاز نیست که بیاورم؟ مادرم نگاهی به خریدها انداخت و با لبخند گفت نخیر همه چیز را آوردی دستت درد نکند ناگهان چیزی یادش آمد و با عجله گفت عزیزم ببخشید فراموش کردم در لیست بنویسم که ماست هم لازم داریم
پدرم لبخندی زد و گفت درست است همین حالا می‌روم می‌آورم باز هم اگر چیزی یادتان آمد برایم زنگ بزنید
بعد از رفتن پدرم مادرم نگاهی به من کرد و با صدایی که بغض داشت گفت دخترم میوه‌ها را بشوی و در ظروف بچین بعد برو آماده شو بعد به شازیه نگاه کرد و ادامه داد بزودی دخترم عروس می‌ شود و به خانه بختش می‌رود نمی‌خواهم خستگی به دلش بماند
ناگهان بغض مادرم شکست و شروع به گریه کرد شازیه او را در آغوش گرفت و با ناراحتی گفت مادر جان خوشحال باشید که فرخنده جان از این عروسی راضی است و قرار است با مردی که دوستش دارد ازدواج کند
اما من طاقت نیاوردم اشک‌هایم به‌طور ناخواسته جاری شد. با عجله به اطاقم رفتم خودم را روی تخت انداختم و از غم دوری از خانواده‌ ام یک دل سیر گریه کردم....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 17:45


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و چهار:

دوباره در جایم نشستم و با چشمانی غمگین به صورت شکسته پدرم خیره شدم وقتی آهنگ تمام شد پدرم با دست لرزان رادیو را خاموش کرد و در سکوت چایش را نوشید اما در آن لحظه صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهش به صفحه موبایل افتاد و با لبخندی آرام گفت فریدون است که زنگ زده او تماس را جواب داد و با لحنی محبت‌ آمیز گفت سلام پسرم خوبی؟ چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردند تا این که نمی‌ دانم فریدون چه گفت که پدرم به من نگاهی انداخت و با صدایی ملایم گفت شما با هم محرم هستید پسرم اگر فرخنده جان بخواهد چرا که نه
با تعجب به پدرم نگاه کردم و در دل گفتم در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند؟ پس از چند لحظه تماس پایان یافت پدرم به من نگاه کرد و گفت فریدون از من خواست که اجازه بدهم فردا ترا برای خوردن غذا بیرون ببرد گفتم کاش اجازه نمی‌دادید پدر جان من نمی‌خواهم بیرون بروم پدرم پرسید چرا دخترم؟ جوابی ندادم پدرم پیاله چای را روی میز گذاشت و با نگاهی عمیق به من چرخید به آرامی پرسید دخترم تو از این نامزدی راضی هستی؟ با فریدون مشکلی نداری؟ او ترا خوش‌نگاه می‌کند؟ سرم را پایین انداختم و با صدایی لرزان پاسخ دادم بلی، پدر جان راضی هستم و مشکلی با او ندارم پدرم دوباره پرسید پس چرا نمی‌خواهی با او به غذا خوردن بروی؟ او نامزدت است اگر من حالا غیرت بی‌ جا کنم و اجازه ندهم شما با هم وقت بگذرانید هم او از ما دلگیر می‌شود و هم تو نمی‌ توانی او را درست بشناسی نامزدی دوره‌ای است برای شناخت یکدیگر سعی کن از حرف ‌ها و رفتار هایش او را بشناسی چون من نمی‌خواهم تو را در آینده ناراحت ببینم چشمان پدرم پر از درد و نگرانی بود نگاهی به او انداختم نمی‌دانم چرا ناگهان به گریه افتادم و خود را در آغوشش انداختم گفتم چقدر شما خوب هستید پدر جان من خیلی شما را دوست دارم پدرم با نرمی دستش را بر سرم کشید و گفت من هم خیلی ترا دوست دارم دختر زیبایم در همین لحظه شازیه وارد حویلی شد با دیدن ما لبخندزنان پرسید پدر و دختر در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند؟ از آغوش پدرم بیرون آمدم پدرم به شازیه نگاه کرد و گفت فریدون زنگ زده بود از من خواست اجازه بدهم فردا او با فرخنده برای خوردن غذا بیرون بروند من هم اجازه دادم شازیه چوکی‌ای از کنار دیوار برداشت و در مقابل ما گذاشته سپس نشست و گفت کاری خوبی کردی پدر جان این‌گونه هر دو یکدیگر را بیشتر می‌شناسند پس از آن بشقاب بغلاوه‌ای که تازه پخته بود را به سوی ما گرفت و گفت بفرمایید مزه کنید اولین بار است که بغلاوه ترکی پخته‌ام ان‌شاءالله که طعمش خوش‌تان بیاید

پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت شصت و پنج:

پدرم کمی از آن را چشید و پس از آن گفت به به! چقدر خوشمزه درست کرده‌ای دخترم دست‌های تو درد نکند راستی فرشته و معین کجا هستند؟ چرا اینقدر آرامی است؟ دلم برای شوخی‌ های‌ شان تنگ شد شازیه بشقاب را به دست من داد و گفت معین خواب است و فرشته با مرتضی در موبایلش بازی می‌کند
پدرم سری تکان داد و دوباره رادیو را روشن کرد این بار صدای دل‌نشین الماس شرق احمد ظاهر از رادیو بلند شد پدرم لبخندی زد و گفت هنرمند هم هنرمندهای سابق! ببین چه صدای زیبا و گوش‌نوازی داشتند هنرمندهای فعلی نه شعرشان قابل شنیدن است و نه صدایشان من و شازیه لبخندی زدیم گفتم درست است پدر جان هنرمندهای سابق صدای عالی داشتند ولی حالا سلیقه جوانان فرق کرده جوانان امروزی آوازخوانان فعلی را بیشتر می‌پسندند شازیه گفت ولی من هنرمندهای سابق را بیشتر دوست دارم
من با شوخی گفتم باید دوست داشته باشی چون تو هم در نسل سابق به حساب می‌آیی هر سه قهقهه‌ای زدیم و من با دیدن خنده پدرم در دل شکر کردم.
چادرم را با دقت بر سر گذاشتم و نگاهی به خودم در آیینه انداختم بخار که روی گونه‌ام برآمده بود همچون خاری به چشمم می‌زد با ناراحتی گفتم تا امروز یک دانه بخار هم روی صورتم نبود حالا که قرار است برای اولین‌ بار با نامزدم دیدار کنم این بلا چرا باید امروز بر سرم بیاید؟ صدای شازیه از پشت سرم بلند شد فرخنده جان حتماً تشویش کرده ای این بخار نتیجه‌ی همان اضطراب است! به عقب برگشتم شازیه با نگاهی کنجکاو و اندکی شوخ به من نزدیک شد و با حالتی نگران پرسید چرا این‌قدر رنگت پریده و صورتت بی‌ روح است؟ دختر جان کمی کمی سرخاب به گونه‌ هایت بزن تا چهره‌ ات جان بگیرد با دلخوری گفتم فریدون برایم گفته که مرا همین‌ گونه طبیعی و بدون آرایش دوست دارد شازیه با پوزخندی که نشان از تجربه‌ اش داشت گفت به این حرف‌ ها دلت را خوش نکن هر مردی پیش از ازدواج چنین می‌گوید اما وقتی زندگی مشترک شروع شود چشم‌ هایشان به دنبال زنانی می‌افتد که همیشه آراسته و زیبا هستند زود باش کمی آرایش کن با این رنگ‌ پریده مقابل او نرو دختر جان

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 16:35


دگر نگاه کسی،
لبخند کسی،
و احساس کسی مرا وارد درگه عشق نمیکند.


#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 11:29


نهایتش برای از دست دادن عزیز ترین فردِ زندگی‌ت راضی بودی، همین را میخواستی تا از چشمانش بیوفتی، خودت می‌دانستی که اگر از چشمانش افتادی، اگر حتی رو مژه هایش قرار بگیری ترا نمی‌بیند.
او مانند غریبه ها از کنارت رد میشود، و قسمی واکنش نشان میدهد که حتی سایه‌ی ترا حس نکرده.
تو خودت خواستی او را نادیده بگیری، پس اگر پشیمان شدی و خواستی برگردی، در همان نیمه‌ی راه بمان، چون اگر نزدیک بیایی آتش میگیری.

#کلماتیک
#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

17 Jan, 05:41


صبح آغازی تازه برای رویاها و امیدهاست. برخیز و به خودت یادآوری کن که هر روز فرصتی نو برای ساختن بهترین نسخه از زندگی‌ات است. امروز را با لبخند شروع کن و با قدم‌های استوار به استقبال روشنایی برو.
🤍🌙⚘️

@Hashimi001_1
@QasreBarfi


#صبح_تان_بخیر_و_شادی ❤️💫

رمان‌سرای قصر برفی

16 Jan, 08:37


فکر تان را درگیر افرادی نکنید که نمی‌دانید چرا با شما ناسازگارند و چنان بد رفتاری می‌کنند که گویی با آنان پدرکشتگی دارید!
ما مسئول مشکلات روانی دیگران نیستیم!
🤍🌙⚘️

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

16 Jan, 06:36


ترا با ارزش هایت، اولویت هایت و زندگی‌ات تنها گذاشتم، دانستم که این دنیا و آدمی زاد نهایتش ترا در خود غرق میکنند،
پس من برای همیشه حاضر شدم تا از تو دست بکشم و بگذارم تا از من دور شوی.
دانستم، هر قدر خوب باشی، از خوبی های بیش از حد خود ضربه می‌بینی،
هر قدر مهر بورزی، به همان اندازه با بی مهری رو به رو میشوی.

#کلماتیک
#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

15 Jan, 15:48


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 17:17


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 17:17


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و یک:

مراسم به آرامی و با شکوه خاصی برگزار شد آن روز من و فریدون رسماً نامزد شدیم
قرار شد که چهار ماه بعد مراسم عروسی برگزار شود همه شاد بودند اما در قلب من هزار فکر و سؤال موج می‌زد آیا این آغاز خوشبختی واقعی من بود؟ آیا فریدون همان کسی بود که قرار است تا پایان عمر کنار من باشد؟ تنها گذر زمان می‌توانست پاسخ این پرسش‌ها را آشکار کند.
یک ماه از نامزدی من می‌گذشت آن شب هنگامی که همه دور سفره نشسته بودیم و در کنار هم غذا می‌خوردیم پدرم متوجه شد که مادرم در افکار خود غرق است و به غذایش دست نمی‌زند نگاهش از نگرانی به مادرم دوخته شده بود و سکوت سنگین فضای خانه را پر کرده بود بعد از چند دقیقه با صدای آرام و دل‌نگران پرسید چرا غذایت را نمی‌خوری؟
مادرم که تلاش می‌کرد ناراحتی‌اش را پنهان کند در حالی که چشمانش از غم پر شده بود با لحن آرامی گفت چیزی نیست سیر هستم شازیه با تردید گفت مادر جان شما که حتی صبحانه هم نخورده‌اید پس چطور سیر هستید؟ پدرم که نگرانی‌ اش بیشتر شد با اندوه عمیق گفت آیا باز هم مصطفی جواب تماس‌هایت را نداده است؟ چشمان مادرم پر از اشک شد و بغضی در گلو داشت که اجازه نمی‌داد کلمات از دهانش بیرون بیایند و با صدای لرزانی پاسخ داد
دو هفته است که برایش تماس می‌گیرم اما هیچ پاسخی نمی‌دهد تنها یک پیام گذاشته که مصروف است و تماس خواهد گرفت نمی‌دانم این چه نوع مصروفیتی است که حتی به مادر خود هم وقت ندارد پدرم که از رفتار مصطفی دل‌زده شده بود لقمه‌ای که در دست داشت را با تاسف دوباره داخل بشقاب گذاشت و گفت من هم مثل تو از رفتار او حیرت‌زده‌ام اما از دست ما چه کاری ساخته است؟ به زودی درس‌هایش تمام می‌شود و به خانه برمی‌گردد تا آن زمان لطفاً دندان روی جیگر بگذار و فشار زیادی به او وارد نکن می‌دانم که مادر هستی و نگران می‌شوی اما باید به او زمان بدهی تا خودش دلتنگ ما شود قطره‌ای اشک از چشم مادرم چکید و غمگینانه لب زد اگر چند ماه هم برایش تماس نگیرم او دل‌تنگ ما نمیشود در همین لحظه صدای زنگ موبایل مادرم بلند شد مادرم که دلش به شدت آشوب شده بود با هیجان گفت ان‌شاءالله که مصطفی است مرتضی به سرعت موبایل مادرم را از روی طاق برداشت و به دستش داد و گفت درست حدس زدی مادر جان لالایم است مادرم بی‌درنگ تماس را پاسخ داد و با صدای نگران و شتاب‌زده گفت کجا هستی پسرم؟ نگرانتم چرا به تماس‌هایم پاسخ نمی‌دهی؟

پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و دو:

پدرم که دلتنگ صدای پسرش شده بود با چهره‌ای دل‌ آشوب به مادرم اشاره کرد تا صدای تماس را بلند کند مادرم صدا را در بلندگو گذاشت صدای مصطفی از آن طرف مبایل با لحن بی‌حوصلگی و سردی به گوش رسید مادر جان فکر می‌کنی اینجا ما هم مثل شما که در افغانستان هستید بیکاریم؟ اینجا مشغله‌های فراوانی داریم نمی‌توانم هر بار که شما تماس می‌زنید جواب بدهم با شنیدن این حرف صورت مادرم درهم فرو رفت و قلبش از کلمات که مصطفی برایش زد آزرده شد موبایل را به سمت پدرم گرفت پدرم نگاهی به مادرم انداخت بعد مبایل را گرفت و با صدای آرام گفت سلام پسرم مصطفی که با شنیدن صدای پدرم کمی ملایم‌تر شد گفت سلام پدر جان، خوب هستید؟ پدرم که همچنان از رفتار مصطفی ناراضی بود با لحنی محکم و جدی گفت این چه طرز برخورد است با مادرت درست است که مشغول هستی اما آیا در طول شبانه‌ روز حتی ده دقیقه هم وقت پیدا نمی‌کنی که جواب مادرت را بدهی؟ درست است ما در افغانستان بیکار هستیم ولی از پسر ما انتظار داریم به ما وقت پیدا کند مصطفی با کمی شرمندگی و صدای کم‌ رنگ‌ تر پاسخ داد ببخشید پدر جان فشار زندگی اینجا به حدی زیاد است که گاهی از خودم هم بی‌خبر می‌شوم و نمیدانم چگونه رفتار کنم خوب بگذریم راستش خوشحال شدم که شما تماس گرفتید من کمی با شما کار داشتم پدرم با نگرانی پرسید چه کار؟ ان‌شاءالله که خیریت باشد مصطفی بعد از مکثی کوتاه با صدای نگران و پر از اضطراب گفت من به ده هزار دلار نیاز دارم در اینجا مشکلی برایم پیش آمده و باید این مبلغ را به یک نفر بدهم وگرنه ممکن است او از من شکایت کند و من به زندان بیفتم
همه با نگرانی به پدرم نگاه کردیم پدرم که چهره‌اش از شنیدن این خبر رنگ باخته بود با تردید پرسید چه مشکلی داری؟ خوب هستی؟ مصطفی با صدای آرام پاسخ داد بلی من خوب هستم اما لطفاً این مبلغ را تا سه روز برایم بفرستید اگر این پول به دستم نرسد تمام زحمات من در اینجا به هدر خواهد رفت پدرم که در چهره‌اش نگرانی عمیقی پیدا بود با لحنی ملایم و پر از اضطراب پرسید

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 17:17


خوب مشکل چیست؟ برایم بگو این‌گونه من دل‌ نگران می‌شوم مصطفی با کلماتی تند و سرد جواب داد پدر جان لطفاً در مورد مشکل نپرسید اگر پول نمی‌دهید لااقل واضح بگویید پدرم که ظاهراً تردید در دلش لانه کرده بود آهی کشید و سپس با آرامش و حوصله گفت تو نگران نباش تا سه روز دیگر برایت پول را می‌فرستم فقط مواظب خودت باش
مصطفی با صدای شاد و راضی گفت تشکر پدر جان پس فعلاً قطع می‌کنم سه روز بعد برایتان تماس می‌گیرم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و سه:

تماس قطع شد و سکوت سنگینی بر فضا حاکم گردید پدرم که همچنان در فکر و دلش پریشانی به چشم می‌خورد گوشی را به دست مادرم داد مادرم با نگرانی پرسید مصطفی چه مشکلی دارد؟ چرا با ما در جریان نمی‌گذارد؟ پدرم جوابی نداد چند دقیقه‌ای سکوت کرد سپس دستانش را به دعا بلند کرد و با صدای آرام و دلگرم‌کننده «آمین» گفت بعد به ما نگاه کرد و گفت شما غذایتان را بخورید من در حیاط کمی قدم می‌زنم من با نگرانی به او گفتم ولی شما که هنوز غذا نخوردید پدرم در حالی که نگاه اندوهگین به زمین انداخته بود بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید از اطاق بیرون رفت مادرم نیز از جایش برخاست و گفت من هم خوابم می‌آید به اطاقم می‌روم شما دسترخوان را جمع کنید بعد از اینکه مادرم از اطاق بیرون رفت شازیه با نگرانی شدید گفت نمیدانم چرا به حرف‌های مصطفی نمی‌توانم باور کنم احساس می‌کنم او برای گرفتن پول از پدر جان دروغ می‌گوید مرتضی که به نظر می‌رسید از حرف‌های شازیه دلخور شده بود با یک پوزخند تلخ و کینه‌ جویانه گفت این‌ طور نیست ینگه جان شما هنوز هم در دل‌ تان کینه‌ ای از مصطفی دارید فقط به این دلیل که او از فرار بهادر با آن دختر خبر داشت شما فکر می‌کنید که او به پدر و مادرش دروغ بگوید؟ و اگر دروغ هم می‌گوید این چه ربطی به شما دارد؟ این مسأله بین پدر و پسر است شما چرا باید دخالت کنید؟ شازیه که از شدت تعجب و حیرت به سخنان او گوش می‌داد نتواست باور کند که این‌ گونه سخنان تلخ از زبان مرتضی بیرون می‌آید من که از این توهین‌ ها به شدت آزرده شده بودم به مرتضی توپیدم این چه طرز حرف زدن با ینگه‌ام است؟ زود باش از شازیه خواهر معذرت بخواه شازیه که لبخندی تلخ بر لب داشت و اشک‌هایی که در گوشه چشمش جمع شده بود به آرامی گفت نیاز نیست فرخنده جان مرتضی هر طرز فکری که در مورد من داشت را بیان کرد او شاید درست می‌گوید من هر قدر تلاش کنم که دختر این خانواده شوم نمی‌توانم پس بهتر است در مسائل خانوادگی شما نظر ندهم پس از آن شازیه با عجله از اطاق بیرون رفت و معین و فرشته نیز به دنبالش رفتند من با جدیت به مرتضی نگاه کردم و گفتم خیلی کارت اشتباه بود چرا این‌گونه با او حرف زدی؟ اگر پدرم بفهمد می‌دانی چقدر بالای تو قهر می‌شود؟ مرتضی که همچنان بی‌تفاوت به نظر می‌رسید گفت او برادر مرا دروغگو خطاب کرد پس چی کار میکردم؟...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و چهار:

حرفش را قطع کردم و گفتم مگر تو وکیل مدافع مصطفی هستی؟ باز هم شازیه درست می‌گوید من هم حدس می‌ زنم که مصطفی دروغ می‌گوید اگر مشکلی می‌ بود حتماً خودش به ما می‌ گفت کوشش کن تا من در مورد رفتارت با شازیه به پدرم چیزی نگفته‌ام از شازیه عذرخواهی کن و قلبش را به دست بیاوری مرتضی با بی‌ تفاوتی گفت برو بابا و به بازی در موبایلش ادامه داد
بعد از جمع کردن دسترخوان و شستن ظرف‌ها از کلکین دهلیز به حیاط دیدم پدرم روی چپرکت نشسته و نگاهش را به آسمان دوخته بود در دلم برایش دعا کردم و آرزو کردم که خداوند هرچه زودتر دلش را آرامش بخشد سپس به سوی دروازه اطاق شازیه رفتم و با انگشت تقه‌ای به دروازه زدم دروازه را باز کرده و وارد اطاق شدم معین و فرشته روی تخت خوابیده بودند و شازیه روی زمین نشسته بود مقابلش نشستم و با دقت به چشمانش که از شدت گریه سرخ شده بود نگاه کرده به آرامی گفتم حرف‌های مرتضی را در حماقتش حساب کن و در دل نگیر او شاید نمی‌داند که چطور باید با احساسات دیگران برخورد کند شازیه لبخند تلخی زد لبخندی که بوی اندوه می‌داد و زمزمه کرد حرف‌های مرتضی مرا به این باور رساند که چقدر در این خانه بیگانه‌ام دستش را به گرمی گرفته فشردم و با نگاهی پر از محبت گفتم این چه سخنی است که میگویی؟ تو نه‌ تنها بیگانه نیستی بلکه همچون من دختر این خانواده‌ای باور نمی‌کنم مرتضی به تو چنین سخنانی گفت ولی او تو را بیش از آنچه تصور می‌کنی دوست دارد این را بهتر از من خودت می‌دانی شازیه پاسخی نداد سکوتش سنگینی عجیبی داشت من که نمی‌دانستم چه کلماتی می‌توانند زخم دلش را التیام بخشند تصمیم گرفتم او را به حال خود بگذارم با لحنی آرام گفتم من نزد پدرم می‌ روم او خیلی ناراحت است تو هم کمی استراحت کن عزیزم فردا روز بهتری خواهد بود او چشمانش را با اندوه به هم فشرد و آهسته گفت چشم… شب خوش

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 17:17


وقتی از اطاق بیرون شدم مستقیم به حویلی رفتم پدرم روی چپرکت نشسته بود و نگاهش در تاریکی شب گم شده بود با صدای قدم‌ هایم از خیال بیرون آمد به من نگاهی کرد و با صدای آرامی پرسید چرا نخوابیدی دخترم؟ کنارش نشستم دست‌ هایش را گرفتم و گفتم وقتی شما اینجا با این همه فکر و ناراحتی نشسته‌ اید چطور می‌توانم چشم برهم بگذارم؟ باز هم به مصطفی فکر می‌کنید، پدرجان؟...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و پنج:

پدرم آهی کشید آهی که سنگینی آن تا قلبم رسید با صدایی که غمی عمیق در آن موج می‌زد گفت بلی دخترم ولی نه فقط به مصطفی که به بهادر و ابوبکر هم… نمی‌دانم در کدام پیچ این زندگی خطا رفتم که سرنوشت مرا به اینجا کشاند بهادر از ما برید و رفت مصطفی دلش از این خانه کند و ابوبکر… آه ابوبکر چنان از ما دور شد که دیدار دوباره‌ اش تنها به قیامت ممکن است حرف‌های پدرم چون پتکی سنگین بر جانم فرود آمد او سرش را بالا گرفت به آسمان خیره شد و ادامه داد دخترم دلم برای پسرانم تنگ شده برای صدای خنده‌ هایشان برای بودنشان در این خانه… هر شب دعا می‌کنم بهادر باز گردد هر چند که می‌ دانم از ما دل بریده است برای مصطفی با وجود آنکه می‌ دانم شوقی برای دیدار ما ندارد و ابوبکر… حتی بوسه بر سنگ قبرش هم نمی‌ تواند این دلتنگی بی‌ پایان را التیام دهد… چقدر زندگی ظالم است! کجا را خطا کردم که کار به اینجا رسید؟ من پیری‌ ام را در کنار فرزندانم آرزو داشتم نه در این سکوت سنگین و بی‌پایان… اشک از چشمان پدر سرازیر شد دستانش به لرزه افتاد و صدایش شکست قلبم دیگر طاقت نداشت گریستم و سرم را روی شانه‌ های لرزانش گذاشته و با بغض گفتم پدرجان شما هیچ‌ جا خطا نکردید آنها بودند که بزرگی قلب و محبت شما را نادیده گرفتند الله شاهد است که مقصر نیستید پس اینگونه خود تان را اذیت نکنید یک ساعت تمام هر دو در سکوت سنگین فرو رفته بودیم هیچ‌ کدام حرفی نمی‌ زدیم گویی زبانمان را زمان بسته بود سکوت سنگینی خاصی داشت مثل ابری که فضای بین ما را پر کرده باشد ناگهان پدرم دستی به موهایم کشید نگاهی مهربان به چشمانم انداخت و با لحنی آرام گفت بلند شو دخترم ناوقت شب است برو بخواب سرم را از روی شانه‌هایش برداشتم و دست‌ های گرم و لرزانش را در میان دستانم گرفته با ملایمت گفتم شما هم بلند شوید پدرجان به اطاق تان بروید تا کمی استراحت کنید پدرم بی‌ آنکه چیزی بگوید آهسته از جایش برخاست با هم داخل خانه رفتیم او به اطاقش رفت و من نیز به اطاق خوابم روی تخت دراز کشیدم اما فکر حرف‌های پدرم اجازه نداد چشم برهم بگذارم تا صبح با این افکار درگیر بودم که صدای اذان سکوت را شکست از جایم بلند شدم و برای گرفتن وضو از اطاق بیرون رفتم وضو که گرفتم به اطاق بازگشتم و نمازم را ادا کردم هنوز جانمازم پهن بود که صدای حرف زدن پدر و مادرم از حویلی به گوشم رسید از جایم بلند شده به سوی کلکین رفتم و بیرون را نگاه کردم هر دو روی چپرکت نشسته بودند...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه و شش:

پدرم قرآن کریم را که در دست داشت بست و رو به مادرم گفت نگران نباش من مقداری پول برای روز مبادا در بانک پس‌ انداز کرده‌ ام امروز همان پول را برای مصطفی می‌فرستم ان‌شاءالله مشکلش حل می‌شود مادرم آهی کشید و با چشمانی نگران پاسخ داد خودت دیدی که تا صبح نتوانستم دیده روی هم بگذارم نمی‌دانم مصطفی‌جان در چه گرفتاری اسیر شده است زودتر پول را بفرست تا دلم آرام گیرد بعد از آن با خودش حرف می‌زنیم وقتی درس‌هایش تمام شد باید دوباره به اینجا برگردد اصلاً از اول نباید اجازه می‌دادیم به خارج از کشور برود پدرم سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت حقت داری اما اگر اجازه بدهی حالا قرآن کریم را تلاوت کنم مادرم با مهربانی لبخندی زد و گفت درست است عزیزم تلاوت کن الله آرامش نصیبمان کند سپس از جایش بلند شد و با قدم‌ هایی خسته به داخل خانه رفت پدرم لحظه‌ای به فکر فرو رفت نگاهش را به نقطه‌ ای نامعلوم دوخت بعد قرآن را باز کرد و با صدایی آرام شروع به تلاوت کرد من که از بی‌خوابی چشمانم سوزش داشت به تخت باز گشتم خیلی زود خوابم برد صبح با تکان‌ های آرام مادرم بیدار شدم با نگاهی محبت‌ آمیز به من دید گفت دخترم ساعت یازده است چطور امروز تا این وقت خوابیدی؟ بلند شو باید آماده شوی مادر فریدون‌ جان زنگ زده بود گفت بعد از چاشت به خانه‌ مان می‌آید با شنیدن نام مادر فریدون با تعجب پرسیدم چرا به اینجا می‌آید؟ تنها می‌آید یا…؟ حرفم را نیمه‌ تمام خوردم مادرم لبخندی زد پرده‌ های اطاق را کنار کشید تا نور آفتاب به داخل بتابد و گفت نه فریدون‌جان نمی‌ آید فقط مادرش می‌ آید گفته برای تو چیزی خریده و می‌ خواهد آنرا بیاورد بلند شو آماده شو و در کارها به شازیه کمک کن سپس دستش را روی پیشانی گذاشت کمی فشار آورد و با نگاهی خسته ادامه داد احساس می‌کنم سرم می‌ترکد دیشب اصلاً نخوابیدم تا پدرت پول را برای

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 17:17


مصطفی نفرستد این نگرانی لعنتی رهایم نمی‌کند بعد با قدم‌هایی آهسته و خسته از اطاق بیرون رفت
من با عجله از جایم بلند شدم رخت‌خوابم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم شازیه با دیدنم لبخندی زد و با لحنی شوخ گفت خوب هستی فرخنده‌جان؟ تا این وقت روز خوابیدنت سابقه نداشت! گیلاس آب را از داخل کابینت گرفتم و پر کردم...



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 13:50


عشق بورز به آنچه روح تورا شاد میکند،
زنده‌گی در همین لحظه هاست...
🪻🌸🌿💜

✍🏻اِرنا(ف‌.ع)




@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 07:02


مردُم چه‌خواهند گفت!

جمله‌ای که پایِ ابوجهل را به‌جهنم کشاند....

رمان‌سرای قصر برفی

14 Jan, 06:38


بی تو
زندگی با تو...

با تو زندگی؛ مثل رویا، مثلِ خواب!
مثلِ نوشیدنِ شعر از لبِ چشمه‌ی آب!
به لطافتِ نسیم به طراوت بهار؛
به زلالی و به قشنگیِ حباب!
مثل عطر خاطره،
روی گلبرگ‌های سرخ،
لای برگ‌های کتاب،
مثل تابیدنِ نور، از لبِ پرده‌ی تور!
روی یک تّنگِ شراب!
زندگی با تو؛
مثل دل دادن و دل بستنِ ناب!
با تو رفتن، با تو ماندن!
مثلِ زندگی تو شهرِ قصه‌هاست.
مثلِ گفتن و شنیدن؛
خنده‌ی خدا رو دیدن،
روی لب‌های بچه‌هاست.
اما بی‌تو!
بی تو زندگی مثلِ یک درد و عذاب!
مثلِ یک تشنه به دنبالِ سراب!
مثل افتادنِ برگ، بی دلیل و حساب؛
مثلِ بختک، مثلِ کابوس،
تویِ تاریکی و خواب!
یک خیال در جدال،
یک معمایِ محال،
التهاب و اضطراب،
زندگی بی‌تو!
بی‌تو زندگی،
یک سوال،
سوال بی‌جواب.

🤍🌙⚘️

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 15:52


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 15:52


باشی...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و هفت

حرف‌هایش دلم را گرم کرد گویی حس خاصی در این روز نهفته بود که هنوز برایم روشن نشده بود شازیه سپس به فرشته نگاه کرد و با صدای نرمش گفت تو هم برو عمه جان را کمک کن هر دوی‌ تان باید زود آماده شوید شاید تا چند ساعت دیگر مهمانان برسند
این حرف مثل موجی آرام اما مداوم در ذهنم تکرار می‌شد دست فرشته را گرفتم و از آشپزخانه بیرون شدم به سوی اطاق خود رفتم اطاقی که همیشه پناهگاه کوچک من بود آرام دروازه الماری را باز کردم و لباس نو را همان لباسی که مادرم دیروز برایم خریده بود بیرون کشیدم لباس را مقابل خودم گرفتم و در آیینه خیره شدم نگاه به آن رنگ زیبای دلخواهم لبخندی ناخودآگاه روی لبانم نشاند دستم را با نرمی روی پارچه‌اش کشیدم و با خود گفتم این رنگ را چقدر دوست دارم مادرم هم این را می‌داند. برای همین این لباس را برایم گرفته است
لباس را دوباره با دقت روی تخت گذاشتم نگاهی به فرشته کردم و با صدای آرام گفتم من می‌روم حمام تو هم آماده شو سپس وسایل حمامم را گرفته و از اطاق بیرون شدم.
در حمام آب گرم مثل نوایی آرام روی تنم جاری شد و خستگی روز را از من گرفت بعد از حمام لباس نو را پوشیدم دست بردم و موهایم را شانه زدم موهایم را با دقت دور سرم بستم سپس چادر زیبایی که هم‌رنگ لباسم بود را روی سرم انداختم
همین ‌که آماده شدم صدای زنگ دروازه بلند شد قلبم اندکی تندتر تپید آیا آن‌ها رسیده‌اند؟ لحظه‌ای ایستادم و نفسی عمیق کشیدم سپس به سوی کلکین اطاق رفتم پرده را کمی کنار زدم و با احتیاط نگاهی به دروازه حویلی انداختم پدرم دروازه را باز کرد مردی وارد شد و با او احوال‌پرسی کرد پشت سرش همان زنی که همیشه برای خواستگاری می‌آمد با لبخندی قدم به داخل گذاشت و سپس او… پسری با قد بلند و چهره‌ای معمولی وارد شد نگاهش آرام اما محتاط بود به پدرم سلام داد و سری به احترام خم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت گویی دنبال چیزی یا کسی می‌گشت وارخطا شدم پرده را به سرعت کشیدم و خودم را پنهان کردم دستم را روی قلبم که دیوانه‌وار می‌تپید گذاشتم گویی می‌خواست قفسه سینه‌ام را بشکافد آن لحظه عجیب و غیرمنتظره بود گویی چیزی در درونم بیدار شده بود با همان نگاه اول مهر فریدون به دلم نشست حسی که هرگز پیش از آن تجربه نکرده بودم قلبم نرم شده بود و ذهنم درگیر خیال‌هایی که نمی‌توانستم آن‌ها را کنار بزنم...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت چهل و‌ هشت:
پارت هدیه:

اما چه می‌دانستم… چه می‌دانستم که این مهر زودگذر روزی به نفرتی عمیق بدل خواهد شد؟ چه می‌دانستم که این مرد همان که قلبم را در آن نگاه اول لرزانده بود باعث و بانی تباهی زندگی‌ ام خواهد شد؟ همان که رؤیاهای خوشبختی‌ام را در زندگی زناشویی نابود خواهد کرد؟
آن لحظه من غرق در شور و احساس بودم بی‌خبر از سرنوشتی که مثل سایه‌ای تاریک آرام‌آرام به سویم نزدیک می‌شد…
نیم ساعت گذشته بود که پدرم در اطاق را باز کرد و با همان لحن مهربان همیشگی گفت دخترم فریدون در حویلی منتظرت است برو با او صحبت کن هر سوالی که داری از او بپرس سری تکان دادم و آرام گفتم چشم پدرم لبخندی زد و از اطاق بیرون شد اما من… قدم‌هایم به جلو نمی‌رفت گویی چیزی نامرئی مرا در جایم میخکوب کرده بود قلبم تندتر از همیشه می‌تپید دست‌هایم عرق کرده بودند و پاهایم می‌لرزیدند اولین بار بود که قرار بود با مردی بیگانه رو به‌ رو شوم آن هم کسی که خواستگار من بود دل به دریا زدم چشمانم را محکم بستم و در دل گفتم خدایا به امید خودت نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌هایی آرام اما لرزان از اطاق بیرون شدم وقتی وارد حویلی شدم فریدون روی چپرکتی که در گوشه‌ی حویلی گذاشته شده بود نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود صدای قدم‌هایم که به گوشش رسید سرش را بلند کرد وقتی نگاهمان به هم گره خورد چشمانش برقی زد و لبانش به تبسمی کج خم شد این حالتش عجیب بود و مرا بیشتر معذب کرد عرق سردی از پشتم جاری شد با خجالت به سمت او رفتم و با صدایی که لرزشش را نمی‌توانستم پنهان کنم گفتم سلام او با خوشرویی جواب سلامم را داد و با دست به دورتر از خودش روی چپرکت اشاره کرد گویی می‌خواست کنار او بنشینم اما من چوکی چوبی‌ای که کنار دیوار بود را برداشتم و آن را مقابل او گذاشته روی چوکی نشستم و سعی کردم آرامش خود را حفظ کنم فریدون از این کارم لبخندی زد اما خودش را کنترول کرد و چیزی نگفت چند لحظه سکوت سنگینی میان ما حکمفرما شد هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدیم من مشغول بازی با انگشتانم بودم و او به من نگاه می‌کرد سرانجام او این سکوت سنگین را شکست و گفت می‌خواستی با من حرف بزنی؟ منتظر هستم نگاهش پر از کنجکاوی و آرامش بود اما من که هنوز از خجالت سرخ شده بودم به سختی حرف زدم همان‌طور که با انگشتانم بازی می‌کردم گفتم راستش… می‌خواستم بپرسم شما چرا خانواده‌تان را به خواستگاری من فرستادید؟...

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 15:52


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت چهل و‌ نه:

سؤالم را گفتم اما قلبم هنوز به شدت می‌تپید و نگاهش به من سنگین‌تر از هر چیزی بود که تاکنون حس کرده بودم…
او چند لحظه بدون اینکه چیزی بگوید به چشمانم خیره شد نگاهش آرام بود اما سنگین گویی می‌خواست چیزی را در عمق چشمانم بخواند سپس لبانش را باز کرد و با صدایی آرام اما محکم گفت من چندی قبل شما را دیدم و در همان نگاه اول عاشق شما شدم
از اینکه این‌قدر بی‌پرده و رُک احساسش را بیان کرد خجالت کشیدم نگاهش را لحظه‌ای از من گرفت و پس از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد فرخنده جان اگر شما مرا لایق ببینید و به غلامی خود بپذیرید وعده می‌دهم که همیشه شما را خوشبخت نگه دارم می‌دانم که خانواده‌ی شما شما را مثل شاهدخت بزرگ کرده‌اند شک نداشته باشید که شما را ملکه‌ی خانه و قلبم می‌سازم روز و شب زحمت می‌کشم تا زندگی‌ای را که شایسته‌ی شماست را برایتان فراهم کنم کلماتش مثل موجی گرم اما سنگین بر دلم نشست از اینکه این‌قدر راحت احساساتش را برایم بازگو کرد تعجب کرده بودم اما نمی‌خواستم خودم را ببازم نگاه کوتاهی به او انداختم او چند دقیقه دیگر از خودش گفت از خانواده‌اش از برنامه‌هایش برای آینده بعد مکثی کرد و با صدایی جدی و صمیمی پرسید خوب به نظر شما من لیاقت شما را دارم؟ این سؤال مرا بین زمین و آسمان معلق کرد نمی‌دانستم چه بگویم هزار فکر از ذهنم گذشت اما هیچ جوابی که مناسب باشد پیدا نکردم پس نگاه از او گرفتم و گفتم ببینید آقای… مکث کردم او لبخندی زد لبخندی که گرمایی عجیب داشت و گفت فریدون، اهمی کردم و با صدایی آرام ادامه دادم بلی آقای فریدون من همیشه به تصمیم پدر و مادرم احترام می‌گذارم و هرچه آن‌ها برایم بخواهند را با جان و دل قبول می‌کنم آن‌ها از شما و خانواده‌تان خوش‌شان آمده است اما فیصله‌ی نهایی را به من سپرده‌اند شما هر سوالی که در ذهنم داشتم در حرف‌های‌ تان جواب دادید ان‌شاءالله من تصمیمم را به خانواده‌ام می‌گویم و آن‌ها هم مادر جان‌تان را در جریان خواهند گذاشت
خواستم به این گفت‌ و گو پایان دهم از جایم بلند شدم و گفتم فعلاً با اجازه قدم‌هایم را به سمت خانه برداشتم اما در همان لحظه صدایش مرا متوقف کرد فرخنده جان برگشتم و نگاهش کردم چشمانش پر از مهربانی بود با لبخندی که رگه‌ای از شرم و محبت در آن بود گفت رنگ آبی خیلی به شما می آید..
نگاهش لرزه‌ای به دلم انداخت گرمایی عجیب صورتم را پر کرد...


پدر
نویسنده: فاطمه‌ سون ارا
قسمت پنجاه:
پارت هدیه

شب آرامی بود و در سکوت اطاقم نشسته بودم ذهنم مانند دریایی پر تلاطم از افکار گوناگون پر بود ناگهان صدای دروازه افکارم را شکست پدرم پشت دروازه ایستاده بود و با لبخندی مهربان گفت می‌توانم چند لحظه با دختر زیبایم صحبت کنم؟ با عجله از جایم برخاستم و با احترامی آمیخته به محبت گفتم البته که می‌توانی پدر جان
او وارد اطاق شد و آرام روی تخت من نشست بعد دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند نگاهش مهربان اما آمیخته به اندوه بود آهی کشید و با صدایی آرام گفت فرخنده جان من همیشه آرزوهای بزرگی برای تو و برادرانت داشتم اما برادرانت نخواستند یا نتوانستند که تمام آرزوهایم برآورده شود حالا تنها امیدم به تو و مرتضی است می‌خواهم شما هرگز احساس کمبود نکنید و همیشه شاد و سربلند باشید
سپس دستی به موهایم کشید و ادامه داد امروز روز سختی برایم بود نمی‌دانم چرا اما وقتی خواستگارانت را دیدم دلم گرفت فکر اینکه روزی تو از این خانه بروی و دیگر کنارم نباشی قلبم را به درد می‌آورد اما اگر تو را خوشبخت ببینم این درد تسلا پیدا می‌کند هر پدر و مادری آرزو دارند که دخترشان با عزت و احترام به خانه‌ی بخت برود مادرت گفت که امروز تصمیم خودت را گرفته‌ای و جواب مثبت داده‌ای آیا واقعاً از این تصمیم مطمئن هستی؟
سرم را پایین انداختم کمی مکث کردم و با صدایی آرام گفتم بلی، پدر جان این تصمیمی است که با فکر گرفته‌ام
پدرم لبخندی زد بعد ادامه داد خوشحالم که خودت مسیر زندگی‌ات را انتخاب کردی ان‌شاءالله که با این پسر خوشبخت می‌شوی اما دخترم این را بدان اگر روزی حتی برای لحظه‌ای احساس کردی خوشحال نیستی من مثل کوه پشت سرت هستم این خانه همیشه خانه‌ی توست
دیگر نتوانستم اشک‌هایم را نگه دارم خودم را در آغوش پدرم انداختم و با بغض گفتم پدر جان چقدر دوستت دارم
پدرم مرا محکم‌ تر در آغوش گرفت و با صدایی که لرزش بغض در آن محسوس بود گفت من هم دوستت دارم دختر یکدانه‌ی من همیشه برای خوشبختی‌ات دعا می‌کنم
روز نامزدی من و فریدون فرا رسید صبح همان روز شازیه با دقت و ظرافت مرا آماده کرد لباس زیبایی که مادرم برای این روز انتخاب کرده بود به تنم برازنده می‌نمود موهایم را شانه زد و در حلقه‌ای آراسته جمع کرد اضطرابی شیرین در وجودم جریان داشت چیزی میان شوق و تردید…

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 15:52


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و پنج

دو هفته هفته گذشت این مدت پدرم در مورد خانواده ای که خواستگارم بودند تحقیق کرد همه از او و خانواده اش به خوبی حرف میزدند و پسر را زحمتکش و با اخلاق توصیف میکردند آنشب هم دور هم نشسته بودیم که پدرم مادرم را مخاطب قرار داده پرسید در‌ مورد این خانواده که به خواستگاری فرخنده میایند چی میدانی؟ مادرم کمی فکر کرد بعد جواب داد من چیزی که خود شان برایم‌ گفتند را قبلاً‌ هم برایت گفتم خانواده ای شش نفری هستند مادر، پدر، سه دختر و یک پسر هستند پدر خانواده قبلاً در دولت کار میکرد و حالا متقاعد است مادر هم خانم خانه است دو دخترش ازدواج کرده و یک دختر و‌ پسر شان مجرد هستند اسم پسر فریدون است و بیست و هشت سال سن دارد در یکی از دفاتر خصوصی منحیث مدیر مالی وظیفه دارد وضعیت مالی خانواده ای شان هم خوب است خانه و موتر از خود دارند پدرم سرش را به نشانه ای درست است تکان داد بعد به ما دید و گفت من در مورد شان از همسایگی شان پرس و جو کردم همه در مورد شان حرفهای خوبی میزنند و‌ میگویند خانواده ای آرام و بی حاشیه هستند سر شان در زندگی خود شان خم است و با کسی کاری ندارند بعد به محل کار پسر رفتم از چند همکارش پرسیدم آنها هم گفتند که فریدون پسر زحمتکش و خوش اخلاق است راستش من تقریباً با شنیدن حرفهای همه ای شان به این پیوند رضایت دارد دیر یا زود فرخنده ازدواج میکند درست است دخترم خواستگاران دیگر هم دارد ولی من از این خانواده خوشم‌ آمده ولی خود تان میدانید من بدون رضایت دخترم هیچ کاری نمیکنم به سوی‌ من دید و با مهربانی گفت تو هم در این مورد خوب فکر کن دخترم اگر یک فیصد هم شک و تردید داشتی برایم بگو برای شان جواب منفی میدهیم ولی اگر فکر میکنی که میتوانی با این خانواده خوشبخت شوی جواب مثبت میدهیم نگاهم را از پدرم گرفتم و به قالین روی زمین دوختم از حرفی که قرار بود بزنم خجالت میکشیدم ولی دل به دریا زدم و گفتم اگر اجازه بدهید من یکبار این پسر را ببینم چون من تا حال او را ندیدم پس چطور میتوانم تصمیم زندگیم را همرایش بگیرم میخواهم او را ببینم و همرایش حرف بزنم البته اگر شما مشکلی.. مادرم حرفم را قطع کرد و‌ گفت این چه حرفی است دخترم؟ ما رسم نداریم که قبل از نامزدی پسر و دختر یکدیگر را ببینند....


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و شش

پدرم با جدیتی که همیشه در چهره‌اش موج می‌زد رو به مادرم کرد و گفت دخترم درست می‌گوید او وقتی تا حالا این پسر را ندیده و حتی با او حرف نزده چطور می‌تواند تصمیم به این بزرگی بگیرد؟ در اسلام هم گفته شده که دختر و پسر باید یکدیگر را بشناسند پس ما کی هستیم که این حق را از دخترمان بگیریم؟ سپس نگاهش را به من انداخت، چشمانش آرام اما مطمئن بود با لحنی مهربان ادامه داد درست است دخترم مادرت با مادر پسر صحبت می‌کند یک روز پسر هم با خانواده‌اش به اینجا می‌آیند تا شما یکدیگر را ببینید و حرف بزنید هنوز لبخند کوچکی روی لبانم ننشسته بود که شازیه با حسرتی عمیق در نگاهش آهی کشید و گفت پدر جان شما چقدر خوب هستید کاش همه پدرها مثل شما درک داشتند پدرم لبخندی زد لبخندی که در آن محبت و غرور پدری آشکار بود اما شازیه با چشمانی که آرام‌ آرام پر از اشک می‌شد به من نگاه کرد و با صدایی که گویی از دلش برمی‌آمد ادامه داد قدر این پدر و مادر را بدان هر کس مثل تو خوش‌قسمت نیست اشک‌هایش دیگر امانش نداد بی‌ صدا از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت رفتنش مثل بادی سرد غمی را در دل همه نشاند نگاه پدرم که همیشه محکم و استوار بود با رفتن او رنگ غم گرفت آهی کشید سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد بهادر… چه ظلمی در حق این دختر کردی صدای پدرم لرزه‌ای به دلم انداخت این جمله سنگین بود مثل باری که این چند سال روی شانه‌ های شازیه مانده بود به او نگاه کردم مردی که همیشه ستون این خانه بود اما حالا نگاهش پر از اندوهی بود که شاید حتی خودش نمی‌دانست چگونه آن را از بین ببرد.
سه روز بعد:
آن روز هوای خانه رنگ دیگری داشت، گویی هر گوشه‌اش منتظر چیزی بود قرار بود آنروز فریدون با خانواده‌اش به خانه ما بیایند. از سپیده‌ دم شازیه و مادرم دست‌ به‌ کار شده بودند صدای جاروب در خانه طنین داشت و عطر خوشی که از صابون و گلاب به مشام می‌رسید تمام فضای خانه را پر کرده بود. هر گوشه‌ی خانه می‌درخشید گویی آفتاب درون دیوارها پنهان شده بود بعد از تمیزکاری شازیه و مادرم مشغول آماده کردن شیرینی شدند. عطر دلپذیر هل و زعفران از آشپزخانه می‌آمد و من که طاقت دور ماندن از این شور و هیاهو را نداشتم خودم را به آن‌ها رساندم نگاهی به شازیه انداختم و گفتم: بگذار من هم کمک کنم اما شازیه که همیشه مهربانی‌ اش در چشمانش موج می‌زد با لبخند گفت: نه خواهر جان تو به این کارها کاری نداشته باش برو حمام کن و آن لباس نو که دیروز مادر جان برایت خریده به تن کن امروز تو باید زیباترین

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 15:52


حدود یک ساعت بعد خانواده‌ی فریدون همراه او وارد خانه‌ی ما شدند وقتی نگاهش به من افتاد لبخندی آرام و محترمانه زد آن لبخند هرچند ساده در دل من جرقه‌ای ناشناخته ایجاد کرد....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 14:54


@QasreBarfi

#Queen_Azizi

رمان‌سرای قصر برفی

13 Jan, 06:50


زندگی را می‌توان به یک رودخانه تشبیه کرد؛ جاری، پُر پیچ‌ و خم، گاهی آرام و گاهی پُر تلاطم. اما مهم این است که بدانیم این رودخانه، هر چقدر هم که خروشان یا آرام باشد، در نهایت به دریا می‌رسد.

در این سفر طولانی، سنگ‌هایی که بر سر راه ما قرار می‌گیرند، نه برای متوقف کردن جریان زندگی‌اند، بلکه برای یاد دادن انعطاف و شکیبایی.

گاهی اوقات، ما انسان‌ها از تلاطم‌ها و مشکلات گلایه می‌کنیم، بی‌خبر از اینکه همین تلاطم‌ها هستند که ما را صیقل می‌دهند و از ما مرواریدهایی بی‌همتا می‌سازند. نباید از شکست‌ها ترسید؛ چرا که هر شکست، پله‌ای‌ست برای رسیدن به رشد و کمال. مثل کوهنوردی که با هر قدم در مسیر سخت و طاقت‌فرسا، نه فقط به قله نزدیک‌تر می‌شود، بلکه خود را قوی‌تر، شجاع‌تر و آگاه‌تر می‌سازد.

زندگی تنها یک بار فرصت تکرار ندارد. هر لحظه‌اش همچون قطره‌ای گران‌بهاست که اگر آن را هدر دهیم، دیگر باز نمی‌گردد. پس بیایید قدر کوچک‌ترین چیزها را بدانیم؛ لبخندی از سر محبت، نوری که از پنجره می‌تابد، صدای پرنده‌ای که نوید صبحی تازه می‌دهد.

مفهوم زندگی در لذت‌ های کوتاه و ساده نیست، بلکه در مسیری‌ست که ما طی می‌کنیم و در تاثیراتی که بر جهان اطراف خود می‌گذاریم. اگر بتوانیم حتی برای یک نفر منبع شادی و امید باشیم، اگر بتوانیم حتی یک دل ناامید را گرم کنیم، آنگاه می‌توانیم بگوییم که زندگی‌مان بامعنا بوده است.

پس زندگی کنیم، اما نه صرفاً برای خودمان. زندگی کنیم برای ایجاد تغییر، برای ساختن، برای بهتر شدن و بهتر کردن.
🤍🌙⚘️

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

12 Jan, 19:03


دل من تاریک و تنهاست
تو بیا ماه درخشانم باش
🌘



✍🏻اِرنا(ف.ع)



عزیزان لطفا دوستان تانرا نیز دعوت کنید تا باهم بنویسیم و بخوانیم‌...🎀


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

12 Jan, 16:38


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

12 Jan, 16:38


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و یک
پارت هدیه:

با صدای دختر خاله ام که گفت آمدند مادرم با وارخطایی از جایش بلند شد و داد زد پسرم آمد با این حرف مادرم افرادی داخل اطاق با صدای بلند شروع به گریستن کردند ولی دیگر اشکی برای مادرم نمانده بود که در ماتم عزیزترینش بریزد
چند دقیقه بعد پدرم با قامت خمیده داخل اطاق شد نزدیک مادرم رفت و گفت صبر داشته باش زن که این امتحان الهی است الله فرزند ما را برای ما امانت داده بود و حالا هم امانتش را دوباره از ما گرفت اینقدر بیقراری نکن‌ که الله را خوش نمی آید مادرم با چشمانی منتظر به پدرم دید و گفت میخواهم پسرم را ببینم یک هفته است که چشم انتظارش هستم مرا نزد پسرم ببر پدرم گفت اول میخواهند او را غسل بدهند بعد اینجا می آورند بعد به شازیه دید و گفت بیا مراقب مادرت باش من باید بروم بعد از اطاق بیرون رفت شازیه در حالیکه خودش هم در وضعیت خوب نبود از بازوی مادرم گرفته بود نیم ساعت بعد صدای یا الله گفتن چند مرد بلند شد و پشت سر آن تابوت ابوبکر را داخل اطاق آوردند همینکه چشم مادرم به تابوت افتاد با صدای بلند داد زد وای پسرم و از حال رفت از میان جمع زن کاکایم با عجله به صورت مادرم آب زد و مادرم به هوش آمد تابوت را روی زمین گذاشتند و چشم من به صورت پر از زخم برادرم خورد چشمانم سیاهی کرد و احساس کردم از حال میروم اسمش را آهسته زیر لب زمزمه کردم نزدیک تابوت رفتم و دوباره اسمش را صدا زدم دستی به صورت پر از زخم اش کشیدم و با گریه گفتم بیدار شو لالا جان من نمیتوانم ترا در این حال ببینم دوباره صدای چیغ و گریه های همه بلند شد در همین هنگام مبایل مقابل صورتم قرار گرفت و چهره ای گریان مصطفی را روی صفحه ای مبایل دیدم با دیدن مصطفی گریه هایم شدت گرفت مبایل را در دست گرفتم و گفتم ببین لالا جان ابوبکر با من حرف نمیزند ابوبکر با ما قهر کرده است مصطفی با گریه اسم ابوبکر را صدا میزد مبایل را به دست دختر کاکایم دادم و دوباره به صورت برادر جوانمرگم خیره شدم
یک ساعت گذشت مامایم داخل اطاق شد نزدیک مادرم رفت و گفت یک دل سیر پسرت را ببین تا چند دقیقه دیگر باید او را ببریم خواهر جان مادرم با شنیدن این حرف دستانش را دو طرف تابوت گذاشت و گفت نخیر من نمیگذارم پسرم را ببرید من اجازه نمیدهم من هنوز تشنه ای دیدارش هستم...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و دو

مامایم دیگر نتوانست حرفی بزند و با چشمان پر از اشک از اطاق بیرون شد و بعد از چند دقیقه چند مرد داخل اطاق شدند و با اجازه گفته تابوت ابوبکر را از روی زمین برداشتند من و مادرم چیغ میکشیدم و التماس میکردیم او را نبرند ولی ابوبکر را بردند و او راهی خانه ای ابدی اش شد…
شش ماه بعد:
شازیه بعد از اینکه موهای مادرم را با روغن مو چرب کرد موهایش را بافت و خواست روغن مو را در جایش بگذارد که گفتم موهای مرا هم میبافی؟ شازیه با خوشرویی گفت چرا که نه بیا اینجا بنشین مقابلش نشستم شازیه گرم چرب کردن موهایم شد به صورت مادرم دیدم مرگ ابوبکر چقدر او را پیر و افسرده ساخته بود دیگر چشمانش نمیخندید و صورتش بی روح شده بود شازیه با دستش به شانه ام زد و از فکر بیرون شد و پرسیدم چیزی میگفتی؟ شازیه لبخندی زد و گفت من با تو حرف میزنم و تو در فکر فرو رفتی؟ خجالت زده گفتم ببخشید خواهر جان شازیه با مهربانی گفت میخواهی کمی موهایت را قیچی کنم؟ پایین موهایت کمی موخوره گرفته است دستی به موهایم کشیدم و گفتم بلی قیچی کن ولی خیلی کوتاه نکن خودت میدانی من از موی کوتاه خوشم نمی آید در همین هنگام صدای زنگ مبایل مادرم بلند شد مادرم از جایش بلند شد و مبایلش را از روی میز گرفت و جواب داد چند بار بلی بلی گفت بعد صدا را در بلند گو زد صدای مصطفی پشت خط بلند شد که پرسید مادر جان صدایم را می شنوی؟ مادرم جواب داد میبخشی گوشهایم کمی ضعیف شده باید صدا را بلند کنم تا بشنوم چطور هستی پسرم چند روز بود برایت زنگ میزدم جواب ندادی ان شاالله خیریتی باشد مصطفی لبخندی زد و جواب داد شکر مادر جان خیریتی است مصروف کار و درس بودم بعد از چند دقیقه احوال پرسی صدای زن پشت مبایل بلند شد بعد تماس قطع شد مادرم با تعجب پرسید چی شد صدا از کی بود و چرا قطع کرد؟ بعد از چند دقیقه مصطفی دوباره به مادرم تماس گرفت مادرم پرسید چی شد پسرم چرا قطع کردی صدای زن را شنیدم کی بود؟ مصطفی خندید و گفت صدای زن چی مادر جان؟ زن از کجا شد؟ خیالاتی شدی خوب مادر جان من باید سر کار بروم بعداً برایت تماس میگیرم به همه سلام برسان بعد از خداحافظی تماس قطع شد مادرم به من و شازیه دید و پرسید شما هم صدای زن را شنیدید یا من واقعاً خیالاتی شده ام؟ با هم جواب دادیم ما هم شنیدیم مادرم همانطور که در فکر رفت گفت پس چرا مصطفی برایم دروغ گفت؟‌...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و سه

رمان‌سرای قصر برفی

12 Jan, 16:38


یکسال بعد:
دروازه زده شد من به سوی دروازه رفتم وقتی دروازه را باز کردم سه زن چادری پوش را پشت دروازه دیدم یکی از آنان نگاه معنا داری به سویم کرد بعد پرسید دخترم مادرت خانه است؟ جواب دادم بلی بفرمایید خاله جان شما کی هستید؟ در همین هنگام مادرم به حویلی آمد و پرسید کی است دخترم؟ خانم با دستش دروازه را باز کرد به مادرم دید و گفت خواهر جان بخاطر امر خیر مزاحم تان شده ایم اگر اجازه بدهید داخل بیاییم مادرم نگاهی به من انداخت بعد به آنها گفت بفرمایید داخل بیایید هر سه خانم بعد از اینکه به سر تا پای من دیدند داخل خانه رفتند مادرم از آنها پذیرایی کرده آنها را داخل مهمانخانه برد من به سوی آشپزخانه رفتم وقتی داخل آشپزخانه شدم شازیه پرسید این زنها کی هستند؟ همانطور که پیاله ها را از الماری بیرون میکردم جواب دادم نمیدانم گفتند برای امر خیر آمده اند شازیه لبخندی زد و گفت پس قرار است عروس شوی؟ با تعجب به او دیدم و گفتم نخیر این حرف از کجا آمد شازیه چشمکی زد و‌ گفت وقتی کسی میگوید بخاطر امر خیر آمده ام به این معنا است که میخواهند از دختر آن خانواده خواستگاری کنند با شنیدن این حرف شازیه پاهایم سُست شد و پیاله از دستم روی پتنوس افتاد شازیه از بازویم گرفت و با نگرانی پرسید خوب هستی؟ بعد مرا روی چوکی نشاند و گفت تو اینجا بنشین من چای را آماده میکنم بعد از چند دقیقه با ناراحتی لب زدم من نمیخواهم عروسی کنم نمیخواهم پدر و مادرم را تنها بگذارم شازیه آب جوش را داخل ترموز ریخت و گفت تو نمیتوانی تا ابد در خانه ای پدرت باشی خواهر جان باید یکروز ازدواج کنی و به خانه ای بختت بروی خواستم حرفی بزنم که مادرم داخل آشپزخانه شد با دیدن صورت بی رنگ من با نگرانی پرسید چی شده دخترم؟ چرا رنگ به صورت نداری؟ شازیه خندید و با شوخی گفت وقتی فهمید این زنها به خواستگاری اش آمدند اینگونه شد مادرم لبخندی زد بعد به شازیه دید و پرسید چای آماده است؟ شازیه جواب داد بلی مادر جان مادرم پتنوس را از روی میز آشپزخانه گرفت و گفت پس من چای را میبرم تو یک گیلاس آب قند به فرخنده آماده کرده بده بعد از آشپزخانه بیرون شد...


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت:چهل و چهار

دو ماه میگذشت و در جریان این دو ماه چند باری دیگر هم آن زنها به خانه ای ما آمدند مادرم خیلی از آنها تعریف میکرد و میگفت پسر شان مرا در راه مکتب دیده و از من خوشش آمده البته اینها را فقط برای من و شازیه میگفت و پدرم از این موضوع خبر نداشت
روز جمعه بود و همه دور دسترخوان نشسته بودیم و غذای چاشت را میخوردیم که زنگ دروازه زده شد معین از جایش بلند شد و رفت تا دروازه را باز کند بعد از چند لحظه به خانه آمد به مادرم دید و گفت همان زنی که همیشه میاید دوباره با چهار زن دیگر آمده است مادرم با چشمانش به معین اشاره کرد تا ساکت باشد بعد به پدرم دید و گفت شما غذای تان را بخورید من نزد مهمانان میروم بعد از جایش بلند شده از اطاق بیرون رفت یکساعت بعد آنها رفتند و مادرم نزد ما آمد پدرم پرسید این خانم ها کی بودند؟ برای چی آمده بودند؟ مادرم به من اشاره کرد تا از اطاق بیرون شوم من بدون هیچ حرف از اطاق بیرون آمد و در حویلی با فرشته نشستم بعد از مدتی شازیه هم نزد ما به حویلی آمد کنار من نشست و گفت مادر جان در مورد خواستگارت به پدر جان گفت منتظر به او دیدم او ادامه داد پدر جان گفت که در مورد شان تحقیق میکند بعد نظر ترا هم میخواهد اگر تو راضی بودی و خانواده ای خوبی بودند بهتر است آنها را زیاد در رفت و آمد زحمت ندهیم دستم را دور بازوی شازیه حلقه زدم و گفتم من نمیخواهم ازدواج کنم میخواهم اینجا کنار شما زندگی کنم شازیه لبخندی زد بعد با دست آزادش دستانم را نوازش داده گفت پدر جان و مادر جان بخاطر سه پسر شان و بخاطر من خیلی اذیت شدند تو هم با این حرف ها بیشتر اذیت شان نکن اینکه تو با نام نیک ازدواج کنی و به خانه ای بخت ات بروی آرزوی پدر و مادرت است تو به سن رسیدی که میتوانی تصمیم زندگی ات را خودت بگیری و من میدانم پدر جان بدون رضایت تو این پیوند را قبول نمی کند پس خوب فکر کن بعد تصمیم بگیر راستش من عکس پسر را دیدم چهره ای خوبی دارد وظیفه هم دارد خانواده اش هم تا جایی که دیده میشود خانواده ای خوب هستند در همین اثنا مادرم از خانه بیرون شد شازیه حرفش را نیمه تمام گذاشت و از جایش بلند شد و مشغول صحبت با مادرم شد من به گوشه ای خیره شدم و به حرفهای شازیه فکر کردم یعنی واقعاً ازدواج من باعث خوشحالی پدر و مادرم میشد؟...


ادامه دارد....


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

12 Jan, 12:01


آن‌روز مادرم از شدت لت وکوب‌های پدرم مُرد. من و دو برادری کوچکم در یک گوشه‌ای خانه خودمان را چپانده بودیم، در اول هر سه‌ی مان جیغ وداد می‌کردیم؛ با سروصدا های ما پدرم با چهره‌ی پر از خشم و چشمان که کاسه‌ای از خون شده بود بطرف ما هجوم آورد و با صدای بلند گفت:
–دهن تان را ببندید وگرنه هر سه ی تان را می‌کشم.
از شدت ترس صدای مان در گلو خفه شد و دیگر هیچ کدام مان جرأت نکردیم حرفی بزنیم. فقط گریه‌های مادرم و لت وکوب‌ کردن های پدرم را می‌نگرستیم. مادرم زیر مشت و لگد های پدرم خورد شده بود، فقط پشت سر هم می‌گفت:
–هر چی پول داشتیم برایت دادم.
–دروغ می‌گویی، زود باش بگو دیگر پول ها کجاست؟ وگرنه همین جا پیش چشمان این بچه‌ها می‌کشمت.
ولی مادرم هی اشک می‌ریخت و قسم می‌خورد که دیگر پولی ندارد. ولی پدرم انگار جلوی چشمانش را خون گرفته بود، اصلا نمی‌دانست چیکار می‌کند؛ دست‌هایش را که میان موهای مادرم فرو کرده بود و با تمام توانش می‌کشید رها کرد. و یک راست دوید بطرف من، از دستم گرفته پرتم کرد وسط اتاق. من همیشه موهای دراز دوست داشتم، به مادرم می‌گفتم دوست دارم موهایم دراز باشد تا آنها را در دست باد رها کرده و دنبال پروانه بدوم.
و پدرم دستش را فرو کرد بر موجی از موهایم که خیلی دوست شان دارم و بی‌رحمانه موهایم را می‌کشید، از فرط ترس می‌لرزیدم، اشک می‌ریختم ولی هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم. پدرم داد می‌زند و می‌گفت:
–پول‌ها را می‌دهی یا این دخترت را بکشم؟
مادرم تنِ پر از دردش را به سختی از روی زمین کشید و به ما نزدیک شد، او حتأ توانِ ایستاده شدن نداشت؛ جلوی پای پدرم التماس کنان می‌نالید و می‌گفت:
–تورا خدا دخترم را رها کو. هر چی پول داشتم برایت دادم، ندارم دیگر.
ازینکه مادرم نزدیکم بود، کمی جرأت یافتم و توانستم به صورت پدرم ببینم، همین که چشمانم به صورتش افتید تصویری از روزهای که پدرم خوب بود جلوی چشمانم نقش بست.
آن‌روز ها پدرم کار می‌کرد، خوش و سرحال بود. همه‌ی‌مان خوش بودیم، هیچ وقت یادم نمی‌آمد که مادرم را کتک زده باشد، ولی نمی‌دانم یکباره چی شد. خوشی و آرامش بساطش را از خانه‌ی مان جمع کرد و بجایش غم و اندوه در خانه‌ی مان جا خوش کرد. در اول پدرم کارش را از دست داد، هر چی کوشش کرد دیگر نتوانست برایش کاری جور کند؛ کاکا خالد چندباری خانه‌ی مان آمد و می‌دید که پدرم با چهره غمگین یک گوشه‌ی نشسته و هیچ حرفی نمی‌زند، روزی برایش گفت:
–می‌خواهی ازین غم و جگرخونی خلاص شوی؟
پدرم به حالت درمانده نگاهش کرد وگفت:
–هاا چرا نی؟!
کاکاخالد خودش خیلی آدم بد خلق بود، همیشه زنش را لت وکوب می‌کرد. او آن روز پدرم را با خودش برد و تا خیلی ناوقت خانه نیامدند. شب از نصف گذشته بود که پدرم تلوتلو خوران خانه آمد، یاوه می‌گفت و بلند بلند می‌خندید. بعد آن شب دیگر پدرم به حالت اولی اش برنگشت، هر روز بدتر می‌شد و تا اینکه تبدیل شد به یک معتاد به تمام معنا.
صدای فریاد های مادرم بود که تارهای افکارم را از هم گسست، دوباره خودم را در اتاق که از در ودیوارش غم می‌بارید یافتم. فریاد های مادرم بود که داشت ضعیف و ضعیف‌تر میشد تا اینکه بعد از مدتی دیگر هیچ فریادی به گوشم نرسید. اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت، فقط صدای تندتند نفس کشیدن یکی به گوشم می‌‌رسید چرخیدم و پدرم را دیدم که داشت گلوی مادرم را می‌فشرد ولی مادرم هیچ نای نداشت. بی‌حرکت روی زمین افتاده بود، فقط چشمانش به یک نقطه‌ی خیره مانده بود.
شاید دوردست‌ها را می‌نگرست.
#شهرزاد_توانا

رمان‌سرای قصر برفی

04 Jan, 17:47


💖🥲

رمان‌سرای قصر برفی

04 Jan, 17:43


@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

04 Jan, 08:40


حمید به سوی اتاقی رفت که خانمش در آن بود، ما نیز به دنبالش رفتیم که اگر خواست به خانمش آسیب بزند مانع اش شویم. او پیش و ما به دنبالش به سوی اتاق رفتیم. به اتاق که رسید تا خانمش را دید، از موهایش گرفت او را بلند کرد و گفت:" معصومه کجاست؟ آن دختر بی‌پدر کجاست؟ اگر پیدایش کنم این خانه را تبدیل به قبرستان تو و دخترت می‌کنم! تو کدام گوری بودی که دخترت فرار کرد. اگر پيدا نشود بینی‌ات را می‌برم و از پا آویزانت می‌کنم"
خانمش در حالی‌که ترسیده بود و داشت اشک می‌ریخت، بریده‌بریده برای حمید گفت:" تو را به خدا که کارش نگیری، اگر برگشت لت‌وکوبش نکن که دوباره می‌رود. کارش نگیر، غرضش نداشته باش. وگرنه برای همیشه می‌رود. عذر می‌کنم. "
حمید بی‌آنکه به حرف‌های خانمش توجه کند از خانه بیرون شد. رفت تا دنبال معصومه بگردد. ولی ما دعا می‌کردیم که هرگز پیدایش نتواند. روز گذشت، نزدیک شام بود که هیاهوی آغیل ( دهکده) را پر کرد. مردم همه درباره معصومه حرف می‌زدند. می‌گفتند معصومه را پدرش پیدا کرده است. مادر معصومه تا این صدا‌ها را شنید، چادرش را پوشید، می‌خواست به بیرون برود و ببیند چه خبر شده است. تا خواست از حویلی بیرون شود، حمید وارد حویلی شد. تنهایی تنها بود. رنگش زرد گشته بود. چشمانش سرخ می‌زد و دستانش می‌لرزید. معصومه همرایش نبود، ولی طلا‌ها را با خود آورده بود. همه‌ی طلا‌ها را از معصومه پس گرفته بود. همه نگران شدیم، با نگرانی از حمید پرسیدیم که" معصومه کجاست؟ مردم می‌گویند پیدایش کردی. پس چرا او را با خود نیاوردی. آیا سالم است؟ معصومه کجاست؟ چرا حرف نمی‌ز‌نی"
حمید که تمام صورتش سرخ گشته بود و داشت بشدت نفس‌نفس می‌زد. عرق از پيشانی‌اش پاک کرد و با صدای بلند گفت:" دیگر معصومه‌ی وجود ندارد. خودم کشتمش، پیش زمین‌های کامل خان به چاه انداختمش. او لکه‌ی ننگ و بدنامی بود که پاکش کردم. او را کشتم تا دیگر هیچ دختری جرأت نکند که از خانه‌ی پدرش فرار کند. دیگر کسی حق ندارد اسم معصومه را به زبان بیاورد. حالا هم همه‌ی تان از جلوی چشمانم گم شوید، نمی‌خواهم رنگ تان را ببینم."
همین‌که حرف‌های حمید تمام شد، غوغایی به پا شد. همه شروع کردند به گریه کردن. مادر معصومه با فریاد، چند مشتی به سینه‌‌‌اش زد و ناله‌کنان گفت" اخ معصومه‌ام. آخ جوان مادر، دوست داشتم تو را عروس ببینم و لباس عروس برایت بدوزم. ولی لباس عروس چه؛ که این‌ نامردان ترا کفن هم ندادند. ترا لایق کفن و گورستان هم ندانستند. آخ جوانم کاش من نیز بمیرم، بی‌تو این دنیا برایم جهنم است، آخ جان مادر... "
این را گفت و مانند آخرین نفس، هقِ زد و به زمین افتاد. حس کردم تکان نمی‌خورد. به سویش دویدم. ورخطا شده بودم. دیدم رنگش سفید گشته‌ست. دیدم نفس نمی‌کشد، تکان نمی‌خورد و مرده است.

نویسنده # آرزو نوری

رمان‌سرای قصر برفی

04 Jan, 08:40


از ایورم نفرت داشتم. مرد تندخو و بی‌رحم بود. چهره‌اش به اخلاقش می‌خواند. مردی لاغر اندام با جلدی سبزه، ریش بلند و ابرو‌های پر حجم. زنان خانواده همه از او می‌ترسیدند. شام‌ها در خانه تا حرف از آمدنش می‌شد و یا کسی می‌گفت که حمید از کار برگشته، لرزه به تن ما می‌آمد و همه از ترس ساکت و آرام می‌شدیم. حمید نه تنها با اهل خانه و خانواده‌ بلکه با تمام روستا رفتار بدی داشت. بارها شاهد جنگ و جنجالش در روستا بوده‌ام. مردم قریه او را دوست نداشتند، ولی از همه بیشتر این خانمش بود که از او نفرت داشت. حمید شب‌ها وقتی به خانه می‌آمد، آن‌قدر با خانم و یگانه دخترش بد رفتاری می‌کرد که صدای گریه‌ی زنش هرشب به گوش ما می‌رسید. آن‌ها را دشنام می‌داد و به هر بهانه‌ی گاه و بی‌گاه شنکجه می‌کرد. حميد گاها چنان خانمش را لت‌و‌کوب می‌کرد که خانمش از حال می‌رفت و ما مجبور می‌شدیم با عذر و زاری او را از خانمش دور کنیم. برایش عذر می‌کردیم که بیشتر از این لت‌و‌کوشش نکند.
بدن دخترش معصومه همیشه سیاه و کبود می‌بود. آثار لت‌و‌کوب حمید را می‌شد به خوبی به روی دست و صورتش دید. وقتی به سویش نگاه می‌کردم درک می‌کردم که معصومه دارد روز به روز افسرده‌تر و پژمرده‌تر می‌شود. تحمل این همه ظلم به معصومه دشوار بود، گاها از رفتار پدرش به من شکایت می‌کرد. او حتی چندین بار اقدام به خودکشی کرده بود، اما خدا جانش را نمی‌گرفت. ما همه نگران معصومه بودیم. تنها آرزوی مان این بود که حمید از این همه شکنجه‌ و ظلم دست بردارد. اما گویا او دست‌بردارد نبود.
مدت‌ها گذشت تا این‌که یک روز صبح، در حالی‌که خورشید هنوز طلوع نکرده بود، از خواب بیدار شدم و متوجه شدم صدای از بیرون به گوش می‌رسد. صد‌ای‌لرزان که آغشته با نگرانی‌‌ست و آهسته‌آهسته می‌گوید: "وای خاک بر سرم شد. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر حمید با خبر شود چه؟ به خدا همه‌ی ما را زنده‌زنده پوست می‌کند. به خدا مو‌هایم را می‌‌تراشد، رویم را سیاه می‌کند و زنده‌ به آتشم می‌کشد. وای چه کار کنم؟ حالا چه چاره کنم؟"
به آهستگی از جایم برخاستم. روسری‌ام را بر سر کردم و از خانه بیرون شدم. دیدم زن حمید است که چنین ناله و شکوه دارد. رنگ از رخش پریده بود، سفید گشته بود، گویا خون در بدن نداشت. نزدیکش شدم و از او پرسیدم: خیریت باشد! چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر نگرانی و ناله می‌کنی؟
شروع کرد به اشک ریختن، در حالی‌که آب چشمانش را پر کرده بود در جوابم گفت:" زن ایور! چه خاک به سر کنم؟ معصومه لباس‌هایش را جمع کرده، طلا‌های من را نیز گرفته و دیشب از خانه فرار کرده است. او قبلا برایم گفته که" خسته شدم مادر. اگر پدرم اصلاح نشود من می‌روم. چنان می‌روم که اگر شانه شوید مویم را نبینید و اگر آیینه شوید رویم را نبینید!" حالا هم رفت، واقعا رفت، دو شب می‌شود که حمید خانه نیست. به شهر رفته. اگر از شهر برگردد، چه جوابی برایش بدهم. بخدا معصومه را پیدا می‌کند. هم او را می‌کشد و هم مرا، حالا چه چاره کنم زن ایور؟
تا خانم حمید این حرف‌ها را گفت به یاد دیشب افتادم که نیمه شب وقتی از خواب بیدار شدم، صدا‌هایی از بیرون به گوشم می‌رسید. گویا یکی داشت روی حویلی قدم می‌زد. پس آن صداها از معصومه بوده، اما من با خود گفتم‌ که حتمی کدام حیوان است که راه می‌رود.
بعد از شنیدن این خبر مانند مادر معصومه از عاقبت کار ترسیدم. دعا می‌کردم همه‌ چیز به خیر و خوبی تمام شود. در دلم گفتم: آه معصومه‌ی بی عقل و نادان چرا چنین کردی؟ آه دختری بی‌عقل...
مادر معصومه داشت گریه می‌کرد و ما کوشش می‌کردیم تا او دلداری بدهیم. اما او به‌حرف ما گوش نمی‌کرد. چاشت بود که حمید به خانه برگشت. می‌خواستم موضوع را از حمید پنهان کنم، اما او تا به خانه رسید از من درباره‌ی معصومه پرسید. گویا ناخودآگاه دانسته بود که چه اتفاقی افتاده است. مجبور شدم برایش بگویم. با ترس و لرز برایش گفتم که: لالا حمید معصومه از خانه رفته است. یعنی خانه را ترک کرده است، ولی گمان بد نکنیم. او دختر خوبی‌ است حتمی دوباره بر می‌گردد. لطفا کاری بدی نکن!
حرفم که تمام شد، به چهره‌ی حمید نگاه کردم. چشمانش سرخ شده بود، دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با هر نفسش سوراخ‌های بینی‌اش بزرگ‌تر می‌شد. بی‌آنکه که از جایش تکان بخورد به من دید و گفت:" تو چه می‌گویی ینگه! از خانه رفته‌ست؟ یعنی چه؟ یعنی از خانه‌ی من فرار کرده‌ست. دختر بی‌پدر به کجا رفته است؟ هر‌کجا رفته باشد پیدایش کنم و می‌کشمش. این پدر لعنت را زنده نمی‌گذارم. اصلاً مادرش کجاست؟ وقتی دخترش فرار می‌کرد او کجا بود؟ دو شب به خانه نبودم، اینقدر بی‌ترس شدند. حالا نشانش شان می‌دهم."

رمان‌سرای قصر برفی

04 Jan, 07:15


https://t.me/Habib_Teach


کسبِ درآمد با تلیفون!

رمان‌سرای قصر برفی

03 Jan, 13:13


همه‌ی زراتِ
تنم تُرا می‌خواهد!

|ریواس

رمان‌سرای قصر برفی

03 Jan, 11:21


❄️☃️🌨🫧


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

02 Jan, 18:41


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

02 Jan, 18:41


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: هفده

پدرم همانطور که به دروازه ای حویلی چشم دوخته بود جواب داد نگران نباش مادر فرخنده من او را می شناسم او قصداً خودش را از ما پنهان کرده تا ما نگرانش شویم و او به مقصد دلش برسد مادرم آهی کشید و گفت با شازیه حرف بزنیم اگر او راضی باشد… پدرم حرف مادرم را قطع کرد و گفت دیگر هیچگاه این حرف را نزنی تو بخاطر خودخواهی پسرت در حق عروس ات میخواهی ظلم کنی چشمان مادرم پر از اشک شد و گفت پس چی کار کنم؟ من میترسم اینگونه بهادر بیشتر از شازیه دور شود این‌ یک هفته شازیه نه خواب دارد نه خوراک… شاید اگر اجازه بدهد بهادر دوباره ازدواج کند رابطه ای بهادر دوباره با شازیه بهتر شود پدرم با ناراحتی گفت هوش‌ کنی در این مورد با شازیه حرف نزنی او دختر دل پاک است خداناخواسته حرفهایت رویش تاثیر خواهد کرد و‌ تصمیم اشتباه خواهد گرفت من سرم را بالا کردم چشمم به شازیه افتاد که نزدیک دروازه ای دهلیز ایستاده بود و با چشمان پر از اشک حرفهای پدر و مادرم را می‌ شنید.
در همین لحظه دروازه ای حویلی زده شد من از جایم بلند شدم و به سوی دروازه رفتم وقتی دروازه را باز کردم با دیدن بهادر بلند صدا زدم لالا بهادر آمده مادرم با خوشحالی به سوی دروازه آمد بهادر داخل حویلی شد مادرم پرسید تو‌‌ کجا بودی پسرم؟ بهادر به مادرم نگاه کرد مادرم با دیدن چشمان بهادر نزدیکش شد دستانش را دو طرف صورت بهادر قرار داد و گفت تو با خودت چی کردی پسر عزیزم چرا اینقدر هم خودت و‌ هم ما را عذاب میدهی؟ بهادر دستانی مادرم را از دو طرف صورت خودش برداشت و گفت خیلی خسته هستم‌ میخواهم استراحت کنم بعد به سوی خانه رفت نگاهش به پدرم خورد آهسته سلام کرد پدرم بدون اینکه به او نگاه کند جواب سلامش را داد شازیه اسم بهادر را صدا زد ولی بهادر بی اعتنا به او داخل خانه رفت.
سیل اشک‌ از‌ چشمان شازیه جاری شد و گریه کنان داخل اطاقش رفت پدرم آهی کشید دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت یا الله تو بهادر را به راست درست هدایت کن اجازه نده خودش و خانمش را اینقدر اذیت کند.

پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: هژده

شب همه دور هم در اطاق نشسته بودیم پدرم به سوی من دید و پرسید بهادر و شازیه کجا هستند؟ خواستم جواب بدهم که دروازه ای اطاق باز شد و بهادر با شازیه داخل اطاق شدند
بهادر مقابل پدر و مادرم نشست شازیه هم پهلویش قرار گرفت همه با تعجب به آنها میدیدیم بهادر تک سرفه ای کرد شازیه نگاهی به او انداخت بعد نفس عمیقی گرفت و گفت پدر جان پدرم به سوی او دید شازیه ادامه داد من با ازدواج دوم بهادر ممانعت ندارم او میتواند با هر کس که میخواهم ازدواج کند من رضایت دارم چینی میان ابروهای پدرم افتاد بهادر با بی شرمی به مادرم دید و گفت حالا که شازیه هم مشکلی ندارد پس مادر جان شما هر چی زودتر به خواستگاری دختری که میخواهم بروید شازیه چشمانش را محکم روی هم قرار داد مادرم به سوی پدرم دید پدرم حرفی نمی زد و فقط خاموشانه به حرفهای که زده میشد گوش داده بود مادرم گفت من نمیتوانم بدون اجازه ای پدرت تصمیمی بگیرم تا پدرت رضایت ندهد من نمیتوانم از کسی خواستگاری کنم بهادر با التماس گفت پدر جان لطفاً شما هم رضایت بدهید پدرم به شازیه دید و گفت دخترم تو از تصمیم که گرفتی مطمین هستی؟ شازیه سرش را به نشانه ای بلی تکان داد پدرم به بهادر دید و گفت حالا که همسرت رضایت داده هر چی دوست داری کن ولی فراموش نکن من هیچگاه به این ازدواج رضایت ندارم و در هیچ مراسمی که برپا شود اشتراک نمیکنم بهادر غمگین گفت شما پدرم هستید چطور میتوانید اینگونه تصمیم بگیرید؟ پدرم سرش را به نشانه ای تاسف تکان داد بعد مادرم را مخاطب قرار داده گفت هر چی پسرت میخواهد انجام بده…
فردای آنروز بهادر با خوشحالی سر کار رفت ولی شب وقتی دوباره به خانه برگشت از خوشحالی صبح خبری نبود و ناراحت به نظر می رسید من و مادرم در آشپزخانه بودیم که داخل آشپزخانه آمد مادرم به او دید و پرسید چرا اینقدر گرفته هستی؟ بهادر غمگین جواب داد مادرم او گفت که قبل از اینکه به خواستگاری اش بروم باید شازیه را طلاق بدهم ..


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نزده

مادرم با عصبانیت گفت دیوانه شدی؟ بعد با وارخطایی به سوی دروازه ای آشپزخانه رفت و دروازه را بست دوباره مقابل بهادر ایستاده شد و ادامه داد هوش کنی این حرف را مقابل پدرت نزنی ورگرنه دستت را گرفته از این خانه بیرونت میکند موضوع آن دختر خودخواه هم بسته شد نه من به خواستگاری اش میروم نه تو زن دوم میگیری جوابش میدهی که دنبال کارش برود من باید از اول میفهمیدم این دخترهای که میخواهند روی آواره زندگی یک زن دیگر زندگی بسازند چقدر شر و فساد هستند الله لعنتش کند چطور میتواند به تو این شرط را بگذارد بهادر با صدای پر از بغض گفت ولی من دوستش دارم نمیتوانم از او بگذرم مادرم با جدیت پرسید پس میخواهی چی کار کنی؟ میخواهی شازیه را..

رمان‌سرای قصر برفی

02 Jan, 18:41


زبانش را دندان گرفت و گفت حتا نمیتوانم این جمله را به زبان بیاورم چشمان بهادر پر از اشک شد و گفت مادر من بدون فریبا نمیتوانم زندگی‌ کنم من او را دوست دارم مادرم با دیدن اشک بهادر دلش گرفت ولی خودش را نباخت و گفت حتا اگر این عشق باشد من اجازه نمیدهم خانه یک بیگناه در این میان خراب شود یکبار به معین و فرشته فکر کن بخاطر عشق که به آن دختر داری میخواهی به فرزندانت ظلم کنی بهادر اشک هایش را پاک کرد خواست حرفی بزند ولی منصرف شد و با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون رفت با رفتن او مادرم به گریه افتاد و زیر لب‌ گفت یا الله خودت بالای ما رحم کند
چند روزی بدون هیچ اتفاق سپری شد این مدت بهادر خیلی ساکت شده بود با هیچکس حرف نمی زد و همیشه در فکر فرو میرفت آنشب هم در حویلی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود من با معین به حویلی رفتیم بهادر نیم نگاهی به ما انداخت بعد به معین اشاره کرد که نزدیک او برود معین نزدیک او رفت بهادر او را در آغوش گرفت و با صدای که از بغض میلرزید گفت خیلی دوستت دارم پسرم بعد او را از آغوش اش جدا کرد دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و گفت تو یکروز بزرگ میشوی و برای خودت مردی میشوی قول بده حتا اگر من نباشم از مادر و خواهرت مراقبت کنی معین که برای درک حرفهای برادرم خیلی کوچک بود فقط سرش را تکان داد بهادر بوسه ای بر صورت او زد و قطره ای اشک از چشمش روی صورتش غلطید...

پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: بیست

پرسیدم چیزی شده لالا جان چرا اینقدر ناراحت هستی؟ بهادر نگاهش را از معین گرفت و به من انتقال داد لبخند پر از غم زد و دستانش را به سویم باز کرد و اشاره کرد نزدیکش بروم وقتی نزدیکش شدم دستانم را میان دستانش گرفت و بوسه ای بر دستانم زده گفت تو شاهدخت لالایت هستی خیلی برایم عزیز هستی در همین هنگام صدای قدم های کسی به گوش ما رسید بهادر با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و گفت من بیرون به قدم زدن میروم بعد با قدم های بلند از حویلی بیرون شد پدرم به حویلی آمد و پرسید بهادر این وقت شب کجا رفت؟ گُنگ جواب دادم نمیدانم پدر جان خیلی گرفته به نظر میرسید پدرم زیر لب گفت الله خودش بالای ما خیر کند بعد معین را در بغل گرفت و مرا مخاطب قرار داده گفت داخل بیا دخترم ناوقت شب است بعد خودش با معین داخل خانه رفتند من به دروازه ای حویلی خیره شدم و به حرفهای که بهادر به من و معین زده بود فکر کردم
فردا صبح با مادرم در اطاق نشسته بودم به قیافه ای مادرم دیدم و پرسیدم چی شده مادر جان؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟ مادرم آهی کشید و جواب داد نمیدانم دخترم دلم‌‌ گواهی بد میدهد احساس میکنم اتفاق بدی قرار است رخ بدهد نزدیکش نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشته گفتم به الله توکل کنید ان شاالله هیچ اتفاق بدی رخ نخواهد داد در همین اثنا صدای داد شازیه به گوش ما رسید مادرم گفت خدایا خیر باز چی شده؟ خواست از جایش بلند شود که شازیه داخل اطاق شد روی زمین نشست و با دستانش محکم به سرش کوبید و گفت بدبخت شدم مادر جان بیچاره شدم مادرم با نگرانی پرسید چی شده دخترم؟ شازیه با گریه گفت طلا هایم نیست مادرم با تعجب پرسید یعنی چی نیست؟ شازیه جواب داد طلاهایم دزدی شده حتا یک انگشترم هم نیست مادرم با عجله از جایش بلند شد و همانطور که از اطاق بیرون میشد گفت حتماً جایی گذاشتی فراموشت شده کی طلا هایت را می بردارد کسی داخل اطاق تو نمیشود من هم‌ پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و داخل اطاق شازیه رفتیم با دیدن قوطی خالی طلاهایش رنگ از صورت مادرم پرید پاهایش سُست شد و روی تخت خواب شازیه نشست و گفت کار کی بوده میتواند؟ ناخودآگاه اسم بهادر روی زبانم جاری شد مادرم خشمگین به من دید و تشرکنان گفت مطمین هستی چی میگویی؟ ...




ادامه دارد...

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

01 Jan, 07:32


لذتی هست در این زخم، که در مرهم نیست..
🎀❤️

رمان‌سرای قصر برفی

31 Dec, 19:44


چقدر با تو خوب
حالِ من...🫠

رمان‌سرای قصر برفی

31 Dec, 17:08


نظریات تانرا بنویسید لطفا...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

31 Dec, 17:08


روزهای آخر حاملگی شازیه بود او برعکس دفعه ای قبل خیلی درد داشت و از خواب و خوراک مانده بود آنشب هم از درد می نالید و مادرم بالای سرش نشسته بود و برایش قرآن تلاوت میکرد که ناگهان دردش شدت گرفت و با گریه گفت مادر جان فکر کنم وقت ولادتم رسیده مادرم با تعجب گفت ولی داکتر گفت چند روز دیگر هم زمان داری بعد به من دید و گفت زود باش دخترم بلند شو لالایت را خبر کن موتر را آماده کند باید شازیه را به شفاخانه ببریم من با عجله از اطاق بیرون شدم و حرف مادرم را به لالا بهادر گفتم بعد از چند دقیقه مادرم و بهادر با شازیه به شفاخانه رفتند و چند ساعت بعد با دختری زیبای که در آغوش مادرم بود به خانه برگشتند
همه در اطاق نشسته بودیم پدرم دختر لالایم را در آغوش گرفته بود و او را ناز میداد چشمم به بهادر خورد که به سوی دخترش خیره شده بود به پدرم گفتم پدر جان برادر زاده ام را به پدرش بده ببین چقدر بیقرار است که او را در بغلش بگیرد پدرم لبخندی زد و طفل را به سوی بهادر دراز کرد بهادر چند ثانیه به پدرم دید بعد با دستانی که میلرزید نوزاد را در بغلش گرفت به صورتش دید قطره ای اشک از چشمش به صورت دخترش افتاد پدرم با دیدن اشک بهادر با مهربانی گفت وقتی شما تولد شدید خیلی خوشحال بودم ولی وقتی فرخنده بدنیا آمد برای اولین بار با دیدنش ناخودآگاه گریه کردم و اشک شوق ریختم دختر خیلی نعمت بزرگ است الله این طفل معصوم را اول زیر سایه رحمت خودش بعد زیر سایه تو و مادرجانش بزرگ کند به چشمان بهادر دیدم ولی نمیدانم چرا حس کردم اشک های او اشک شوق نیست بعد از چند دقیقه مادرم داخل اطاق آمد و گفت طفل را بدهید نزد مادرش ببرم بهادر با عجله دخترش را به مادرم داد و با صدای که بخاطر بغض میلرزید گفت من قدم زدن میروم از اطاق بیرون شد پشت سر او من هم از اطاق بیرون شدم بهادر گوشه ای حویلی نشست و شروع به اشک ریختن کرد دلم میخواست نزدیکش بروم و دلیل گریه هایش را بپرسم ولی میترسیدم او بالایم قهر شود بعد از چند لحظه تماشای او دوباره داخل اطاق رفتم و گوشه ای ساکت نشستم
بعد از آن روز بهادر خیلی ساکت شده بود هر روز صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورد سر کار میرفت و شب هم وقتی به خانه می آمد مستقیم به اطاق خوابش میرفت وقتی پدر و مادرم دلیل این کارهایش را می پرسیدند خسته گی را بهانه میکرد و میگفت در دفتر کارهایش زیاد شده است

پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: شانزده

سه ماه از تولد فرشته دختر بهادر میگذشت آنشب همه بعد از خوردن غذا دور هم نشسته بودیم که بهادر رو به پدرم کرد و گفت پدر جان من میخواهم یک موضوع را به همه ای تان بگویم پدرم گفت بگو پسرم؟ بهادر نگاهی به شازیه انداخت بعد همانطور که انگشتانش را دور پیاله چای میچرخاند گفت من میخواهم دوباره ازدواج کنم همه با تعجب به او دیدند پدرم خندید و گفت این چگونه مزاخ است که میکنی؟ بهادر آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت من جدی هستم من با یک دختر آشنا شده ام او را خیلی دوست دارم و میخواهم همرایش ازدواج کنم مردمک چشمان شازیه لرزید مادرم با جدیت گفت متوجه هستی چی میگویی؟ یعنی چی با کسی آشنا شدی تو زن و اولاد داری شنیدن این حرفها از دهن تو اصلاً خوشایند نیست پدرم به سوی مادرم اشاره کرد تا ساکت شود بعد خودش گفت من این حرف که زدی را ناشنیده میگیرم تو هم سرت را در زندگی ات خم کن و به فکر زن و اولادهایت باش بهادر با بد خُلقی گفت چرا حرفهای من را جدی نمیگیرید من میخواهم با دختری که دوستش دارم ازدواج کنم این حق را الله برایم داده من میتوانم پدرم با عصبانیت گفت تو مگر شازیه را دوست نداشتی؟ چند سال قبل همینگونه مقابل من نشستی و گفتی شازیه را دوست داری حالا عاشق دیگری شدی؟ با دستش به سینه ای بهادر کوبید و با تمسخر گفت اینجا قلب است یا کاروان سرا؟! بهادر نگاهش را از پدرم گرفت و گفت حالا هر چی میخواهید بگویید ولی من میخواهم ازدواج کنم شازیه فرشته را در آغوش گرفت و از اطاق بیرون شد پدرم با رفتن او عصبی تر شد و گفت من هیچگاه این اجازه را برایت نمیدهم من نمیگذارم بالای عروس من امباق بیاوری بهادر با لحن حق به جانب گفت یعنی شما خلاف امر الله هستید؟ پدرم پوزخندی زد و گفت هر چی میگویی بگو ولی من حرفم را گفتم اگر یکبار دیگر در باره این موضوع با من حرف زدی دیگر پسری به اسم بهادر ندارم مادرم با ناراحتی دستش را روی قلبش گذاشت بهادر چند لحظه به پدرم دید بعد از جایش بلند شد و خشمگین از خانه بیرون شد
یک هفته میگذشت و‌ بهادر به خانه نیامده بود آنروز من با مادر و پدرم در حویلی نشسته بودیم من کارخانگی ام‌ را نوشسته میکردم که مادرم با نگرانی پدرم را مخاطب قرار داده گفت بهادر کجاست؟ چی‌ میکند؟ من خیلی نگرانش هستم هیچ خبری از او‌ نداریم ابوبکر به همه دوستانش تماس گرفت ولی همه ای شان از او بی خبر هستند....



ادامه دارد...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

31 Dec, 17:08


پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: دوازده و ۱۳

شازیه گریه کنان جواب داد به الله قسم من هم نمیدانم چی شده مادر جان چند ماهی است که رفتار بهادر با من سرد شده هر قدر برایش محبت میدهم برایش توجه میکنم ولی او از من فاصله میگیرد با من درست حرف نمیزند وقتی میخواهم همرایش حرف بزنم بالایم قهر میشود چند دقیقه قبل برایش گفتم که شب به خانه ای مادرم برویم گفت من حوصله ندارم گفتم مادرم ما را دعوت کرده بد است که نرویم نمیدانم چرا به یکباره گی قهر شد و صدایش را بلند کرد مادرم با مهربانی دستی به موهایش شازیه کشید و گفت من به پدرش میگویم همرایش حرف بزند و او را نصیحت کند تو تشویش نکن در همین اثنا تقی به دروازه خورد بعد پدرم داخل اطاق شد وقتی شازیه را در حال گریه دید پرسید چی شده؟ چرا بهادر اینقدر عصبانی بود و تو چرا گریه میکنی؟ مادرم با محبت به شازیه گفت دخترم تو فعلاً استراحت کن بعد به سوی پدرم رفت و گفت بیا من همه چیز را برایت تعریف میکنم شازیه باید بخوابد پدرم و مادرم از اطاق بیرون رفتند من چند لحظه به شازیه خیره شدم بعد غمگین از اطاق بیرون شدم
روزها پشت سر هم میگذشت بهادر بعد از اینکه پدرم همرایش حرف زد دیگر با شازیه بدرفتاری نمیکرد ولی هنوز هم سردی میان شان احساس میشد
شکم شازیه روز به روز بزرگتر میشد مادرم میگفت چون شکم شازیه گِرد است پس حتماً طفل دختر است ولی پدرم همیشه میگفت دختر و پسر فرقی ندارد مهم این است که سالم باشد
یکروز مادر شازیه به خانه ای ما آمد و از مادرم خواست به او اجازه بدهد برای دو هفته شازیه را به خانه خود شان‌ ببرند مادرم هم با خوشی شازیه را به آنجا فرستاد دو‌ هفته ای که شازیه در خانه نبود بهادر مثل گذشته با ما بگو بخند میکرد و احساس میشد از نبودن شازیه خیلی خوشحال است دو هفته گذشت آن صبح همه دور سفره نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم که مادرم به بهادر دید و گفت امروز وقتی از وظیفه آمدی دنبال شازیه جان هم برو نان شب را آنجا خورده بعد عروسم را گرفته به خانه بیا با شنیدن این حرف مادرم چینی میان ابرو های بهادر افتاد و گفت نیاز نیست چند روزی دیگر هم خانه ای مادرش باشد مرتضی گفت من دلم به ینگه جان و مبین تنگ شده لطفاً دنبالش برو بهادر بدون‌ اینکه به مرتضی ببیند گفت پس هر کس دلش تنگ شده همان دنبالش برود پدرم گفت این چی طرز حرف زدن است ما در مورد خانم ات حرف میزنیم بهادر با بی حوصلگی گفت پدر جان من از اینکه همیشه طرف او را میگیرید خسته شده ام....



پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: چهارده

از جایش بلند شد که پدرم محکم اسم او را صدا زد این اولین بار بود که پدرم بالای یکی از فرزندانش صدایش را بالا برده بود بهادر از شدت صدای پدرم تکانی خورد و به صورت پدرم دید پدرم به او اشاره کرد تا دوباره در جایش بنشیند بهادر بدون حرف در جایش نشست پدرم با همان لحن قبلی گفت شازیه همسر تو است همسری که خودت او را برگزیدی پس این رفتارت به معنی چی است؟ ما که تا امروز جز احترام از شازیه چیزی ندیدیم چرا با او اینگونه رفتار میکنی؟ آیا چیزی است که ما از آن خبر نداریم؟ بهادر سرش را به نشانه ای نخیر تکان داد پدرم چند لحظه به بهادر خیره شد بعد گفت من بخاطر اینکه در این خانه آرامش حاکم باشد هر چی خواستید برای تان انجام دادم وقتی شازیه را انتخاب کردی بدون چون و چرا او را برایت خواستگاری کردیم تا هم تو خوشحال باشی و هم خانواده ام در آرامش به سر ببرند پس بعد از این رفتارت را درست کن چون من نمیخواهم این رفتار بی دلیل تو روی آرامش این خانه تاثیر بگذارید در بیرون از خانه هر مشکلی که دارد وقتی داخل این خانه میشوی مشکل را بیرون بگذار از طرف دیگر نمیخواهم شازیه اذیت شود او حمل دارد قرار است چند ماه دیگر فرزند ترا به دنیا بیاورد مادرم میان حرف پدرم دوید و گفت پدرت راست میگوید پسرم شازیه نه تنها خانمت بلکه مادر دو فرزند تو است پس کوشش کن به خود بیایی بهادر چند لحظه من من کرد بعد ببخشید گفت و از اطاق بیرون رفت مادرم غمگین لب زد این پسر را چی شده؟ اینکه دیوانه وار شازیه را دوست دارد حالا چرا اینقدر بی تفاوت شده… پدرم آهی کشید و به دیوار مقابلش خیره شد
ساعت از نه شب گذشته بود مادرم با نگرانی به پدرم گفت این پسر کجاست تماس ام را هم جواب نمیدهد پدرم پیاله ای چایش را روی زمین گذاشت و گفت نگران نباش حتماً دنبال زنش رفته است در همین اثنا دروازه ای حویلی زده شد مادرم با خوشحالی به ابوبکر دید و گفت بلند شو پسرم دروازه را باز کن حتماً برادرت است ابوبکر از اطاق بیرون شد بعد از چند دقیقه شازیه با ابوبکر داخل اطاق شدند بعد از اینکه با همه احوال پرسی کرد مادرم پرسید بهادر کجاست؟ شازیه جواب داد او خسته بود گفت استراحت میکند

پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: پانزده

رمان‌سرای قصر برفی

31 Dec, 05:17


@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

30 Dec, 18:46


اگر بخواهم برادرانه بگویم برای‌تان!

خواهم گفت: هیچ‌وقت اشتُکانه دوست نداشته باشید!

منظور از اشتُکانه را می‌دانید که...

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 18:13


یاد بگیریم
تقاص مشکلات
خود را از
دیگران
نگیریم!
🙌🏻🦄


✍🏻اِرنا(ف.ع)





@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


آن شب از یک شماره ناشناس در واتساپ پیامی دریافت کردم که نوشته بود: دیگر به سروش زنگ نزن، او تو را دوست ندارد و خودت شب همه چیز را دیدی و شنیدی
و همچنان آن پیام‌ها را من نوشته بودم، نه او، من الماس هستم عشق دوران طفولیتش.
دیگر تحمل نتوانستم ، نفسم بند آمد، چیزی در درونم فریاد می‌زد که باید همه چیز را روشن کنم ، نمیفهمیدم چی و یا کی را باور کنم

امشب را به سختی روز کردم و صبح وقت بدون فکر، به خانه سروش رفتم و او خودش دروازه کوچه را باز کرد ، با بغض گفتم: باید با تو حرف بزنم
گفت : فعلا خانه همه خواب هستند ، پس بیا در صحن حویلی حرف می‌زنیم.
همه چیز را دانه دانه برایش تعریف کردم و بعد او نگاهش را از من دزدید و گفت: ملورین، من می‌خواهم این رابطه احمقانه تمام شود ، چون دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم
دنیا زیر پایم خالی شد ، و هی کلمه "احمقانه" در گوش‌هایم تکرار می‌شد، انگار تمام وجودم در آتش می‌سوخت، با چشمانی پر از اشک به او خیره شدم و با صدایی لرزان گفتم: سروش، می‌فهمی چی می‌گویی؟
این رابطه برای من احمقانه نبود و نخواهد بود، برعکس این رابطه برایم همه‌چیز بود و است
او با لحنی سرد و خالی از احساس گفت: خیلی هم متوجه هستم ملورین ، اما این رابطه از اول اشتباه بود و پشت همه این اتفاقات فقط یک دلیل داشتم و آن هم سودا بود ...
گفتم :سودا؟ منظورت چیست، به او چی ربط دارد ؟

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: پنجاه و چهار


سروش نفس عمیقی کشید، انگار می‌خواست خودش را برای گفتن چیزی که سنگینی‌اش روی شانه‌هایش بود آماده کند، نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی آرام، اما خالی از هر احساسی گفت: برای تو گفته بودم که برای خوشحال کردن سودا هر کاری می‌کنم... و حالا هم همین کار را کردم.
احساس کردم خون در رگ‌هایم یخ زده است. گفتم: سودا؟! چه ربطی به او دارد، لطفا واضح بگو .
او سرش را بالا آورد، نگاهش خالی بود، خالی از هر نوری که روزی در چشمانش دیده بودم، ادامه داد: میدانی که سودا مشکل قلبی داشت. دکترها همیشه می‌گفتند باید شاد باشد، نباید ناراحت شود و اینا
از روزی که تو را دید، گفت که با دیدنت یاد خواهر مرحومم می‌افتد... و من... تصمیم گرفتم برای خوشحال کردن او با تو رابطه برقرار کنم،و این تنها دلیلش بود.
او مکث کرد و سپس، انگار تمام سنگینی حرف‌هایش را روی شانه‌های من انداخت: این تنها دلیلش بود، حتی خودش هم از روز اول همه چیز را می‌دانست، بعضی پیام‌ها را هم او از طرف من برایت می‌فرستاد... اما این را نمی‌فهمید که همه چیز فقط یک بازی بود.
برای تو، نه برای خودش...

احساس کردم کسی با یک چاقو قلبم را شکافته و همه چیز درونم را بیرون ریخته است، اشک‌ها بی‌اختیار از چشمانم جاری شدند و با صدایی لرزان و خفه گفتم:یعنی... تمام این مدت؟ تمام این مدت دروغ بود؟ حرف‌هایت، احساساتت، همه‌چیز؟
او بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت گفت: حالا دیگر نیازی به این بازی نیست، دکترها می‌گویند حال سودا بهتر شده و برای همین تصمیم گرفتم، از این نامزدی احمقانه با تو منصرف شوم و تا رابطه خیلی جدی تر نشده تمام شود .
بعد، انگار که خنجری را در قلبم فرو کند، با خونسردی گفت: و ماند الماس... او دختر دوست دوران کودکی من است، همیشه دوستش داشته‌ام و خواهم داشت
و اگر روزی قرار باشد ازدواج کنم، تنها کسی که در زندگی‌ام جایی دارد، الماس است، او زن زندگی من است.
صدایم را نمی‌شنیدم، همه چیز تاریک شده بود، دنیا دور سرم می‌چرخید، احساس کردم زمین زیر پایم لرزید و سپس خالی شد، به سختی گفتم: سروش... تو... تو مرا بازیچه خودت کردی؟!
او باز هم نگاهش را از من دزدید، سرش را پایین انداخت و با لحنی سرد گفت: «نه، اما... ببخش، مجبور بودم.
دیگر کنترلی روی خودم نداشتم، دست‌هایم میلرزیدند ، تمام قدرت باقیمانده در وجودم را جمع کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم
صدای سیلی در حویلی پیچید، با بغضی که ترکید، فریاد زدم: مجبور بودی؟ مجبور بودی احساساتم را بازیچه کنی؟!
خدا ازت نگذرد، سروش! امیدوارم روزی تو هم درد مرا بچشی، همان‌طور که امروز مرا شکستی، تو هم بشکنی
و بی آنکه منتظر جواب باشم برگشتم، و از حویلی شان بیرون شدم ، اشک‌هایم سیلابی از درد و خشم بودند که تمام وجودم را دربر گرفته بود
اما در میان تمام این ویرانی‌ها، در قلبم نوری جرقه زد، صدایی از عمق وجودم گفت: ملورین، قوی باش.
این پایان تو نیست، این آغاز توست.
همین که پا به خانه گذاشتم، سنگینی تمام آنچه گذشته بود روی شانه‌هایم فرو ریخت، حوا، خواهرم، با یک نگاه حالم را فهمید و با نگرانی پرسید: نگفته بودی به دیدن سودا می‌روی؟ چیزی شده؟

نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم، بی‌اختیار او را در آغوش گرفتم و با صدایی شکسته گفتم: ای کاش حرفت را زودتر گوش می‌دادم، حوا. همه این‌ها...
باورت میشود به‌خاطر سودا بود، سروش فقط به‌خاطر او با من ارتباط داشت.
حوا دست‌هایش را به آرامی روی موهایم کشید و با مهربانی گفت: ملورین، شاید باید یک‌بار این‌طور می‌شکستی تا بفهمی هیچ‌کس جز خودت قابل اعتماد نیست، اما این شکست‌ها پایان تو نیست و هنوز دیر نشده، در اصل تو خیلی زود همه چیز را فهمیدی .
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و محکم ادامه داد: اما مطمئن باش سروش را این‌طور راحت نمی‌گذارم

او با عصبانیت تلفنش را برداشت و به سروش زنگ زد، صدایش پر از خشم بود و هر کلمه‌ای که شایسته او بود، گفت و در نهایت هشدار داد: اگر فوراً به هرات برنگردی، همه‌چیز را به احمد می‌گویم
اما سروش، با بی‌ادبی و ناسپاسی گفت: خوو ما هم همین حالا تصمیم داشتیم برویم، و راستی از حالا خبرتان کنم، هفته بعد نامزدی من و الماس است،و همه تان خبر هستید در محفل ...
حوا گوشی را با عصبانیت قطع کرد و سرم را روی بالش گذاشت، و خودش از اتاق بیرون رفت، اما من ماندم با قلبی شکسته و ذهنی آشفته.
آن روز ، درد سومین شکست زندگی‌ام طاقتم را تمام کرده بود، دیگر نمی‌خواستم این دنیا را تحمل کنم و از این شکست ها خسته شده بودم

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


سخنان نویسنده ...



زندگی پر از لحظات ناامیدی است، اما هر لحظه‌ای که فکر می‌کنیم نمی‌توانیم ادامه دهیم، فرصتی است برای پیدا کردن خود.
و با هر شکست به خود نزدیک تر می‌شویم و شاید قدم کوچکی به سمت اهداف ما باشد ، در دل نا امیدی ها ؛ امید خودتان را پیدا کنید.
شاید فکر کنید که چون دختر هستید، محدودیت دارید، اما حقیقت این است که هیچ چیز شما را از رسیدن به آرزوهایتان باز نمی‌دارد، جز خودتان.
به همین دلیل نام این رمان را "خودت را پیدا کن دختر" گذاشتم...
چون بعضی از دخترها اغلب زود تسلیم می‌شوند، اما باید بدانید که شما قوی‌تر از آن چیزی هستید که تصور می‌کنید ،قدرت شما در درونتان است، نه در شرایط بیرونی.
این داستان شاید تخیلی باشد، اما در دل آن حقیقتی نهفته است، و من پنج یا ده درصد از این داستان را شاید از آنچه که در اطرافم دیده‌ام گرفته باشم.
و پیام اصلی داستان این است که هیچ‌وقت برای تغییر سرنوشتتان دیر نیست ، و برای آنچه که می‌خواهید بجنگید، چون شما توانایی آن را دارید، و مهمترین آن اینست که وقتی احساس کردید تنها هستید، به هر کسی تکیه نکنید .

سپاسگزارم که این داستان را خواندید و همراه با شخصیت‌هایش سفر کردید ، و امیدوارم که این داستان به شما یادآوری کند که هیچ چیزی نمی‌تواند مانع شما شود، مگر خودتان.
اگر اشتباهی در متن دیدید، به بزرگواری تان ببخشید ...

یاد بگیرید که به خودتان ایمان داشته باشید و بدانید که شما از هر محدودیتی قوی‌تر و شجاع‌تر هستید.
خودت را پیدا کن دختر ....

با عشق و احترام،
یلدا "سخی‌زاده"

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: پنجاه و سه


صبح، با دیدن پیام رویا که نوشته بود: ای کاش این‌قدر زود اعتماد نمی‌کردی، ملورین...، قلبم لرزید
نفسم تنگ شد و هزار سوال در ذهنم نقش بست ، یعنی چه؟ به چه کسی نباید اعتماد می‌کردم؟ انگار چیزی سنگین روی سینه‌ام افتاده بود،افکارم درگیر شد و بدون فکر، به رویا زنگ زدم.
همین‌که گوشی را برداشت با نگرانی گفتم: رویا! منظور پیام‌ات چیست؟ چرا این را گفتی؟!
رویا مکث کرد و گفت: قول بده اول همه حرف‌هایم را بشنوی و عجله نکنی، شاید اشتباه می‌کنم، شاید هم نه، بلاخره ما انسانیم ...
اما باید برایت بگویم
اشک در چشمانم جمع شده بود، گفتم: رویا، دیگر مرا نترسان! خواهش می‌کنم زودتر بگو چه شده، لطفا بگو اصل موضوع چیست ؟
او آهی کشید و گفت: یادت هست از من خواستی با شماره ناشناس به سروش زنگ بزنم و صدایش را ضبط کنم؟
و منم این کار را کردم از شماره‌ای استفاده کردم که متعلق به مادرم بود، و صدایش را برایت فرستادم، اما
شب از همان شماره دوباره زنگ آمد، اول جواب ندادم، اما دفعه دوم مجبور شدم پاسخ بدهم
صبرم لبریز شد و گفتم: بعد چه شد؟!
رویا ادامه داد: وقتی گوشی را برداشتم، گفتم بفرمایید ؟
صدای مردی از آن سوی خط پرسید: در اصل شما بفرمایید ،شما کی هستید؟ چرا چند بار زنگ زدید؟
گفتم شاید گوشی دست اطفال خانه ما بوده و اشتباهی گرفته‌اند، و این موضوع را همین جا تمام‌کردم اما بعد ...
حرف هایش ضربه ای به دلم زد ، با نگرانی گفتم : رویا بعدش چی شد ؟ ، هله ادامه بده .
گفت: اما نصف شب، از همان شماره پیامکی آمد که نوشته بود : با هم آشنا بشویم؟
شما شب چند بار برایم زنگ زدید و بعد گفتید نه تو را نمیشناسم و از این حرف ها ، اما خیلی از حرف هایت خوشم آمد و به نظر آشنا هستی
و حالا می‌خواهم با هم آشنا بشویم و همدیگر را بشناسیم و بلاخره دوست شویم.
با خودم گفتم حالا که چنین موقعیتی پیش شده، بهتر است سر صحبت را باز کنم و این قسمی او را امتحان بکنم ، چون دفعه قبل که نتوانستم .
بعد او خودش را کم معرفی کرد ، اسم و رشته تحصیلی‌اش را گفت، کمی از خانواده‌اش تعریف کرد و از من هم چند سوال پرسید.
بعدش مرا قسم داد و گفت راست بگو چرا زنگ زدی ، و شماره مرا از کی گرفتی ؟
حس می‌کنم از طرف یک آدم آشنا برایم زنگ زدی و او خواسته احوالم را بگیری .
با خود فکر کردم واه! ، این پسر چقدر عاشق ملورین است ، خیلی زود هم همه چیز را فهمید
اما اینطور نبود چون، از من ناگهان پرسید: دوست الماس هستی؟
سوالش عجیب بود، با حیرت گفتم: نه، او کیست؟
من دوست ملورین هستم ، او را که حتماً می‌شناسید
اما او با لحنی جدی و غیرقابل باور گفت: نه، او کیست؟ من اصلاً چنین کسی را نمی‌شناسم، من فکر کردم الماس را میشناسی .

با شنیدن این حرف ها احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد، رویا ادامه داد: برایش گفتم که دوست ملورین هستم و چون مدتی به او پیام ندادی و زنگ هم نزدی، خیلی نگرانت شده بود و امشب از من خواست تا صدایت را برایش ضبط کرده و بفرستم
اما او با بی‌ادبی گفت: اشتباه کرده که دوست دارد، من روی او خط کشیده‌ام و لطفا دیگر به من از شماره ناشناس زنگ نزنید ، و مزاحمت ایجاد نکنید چون بلاک خواهم کرد.
احساس کردم چیزی در دلم شکست، نفسم سنگین شده بود، گفتم: رویا، جدی هستی؟
این نمی‌تواند واقعیت داشته باشد، سروش این‌طور نیست، او مرا دوست دارد و هیچ‌وقت به من خیانت نمی‌کند ، و هیچ کدام از این حرف ها را باور نمیکنم و لطفا اگر شوخی میکنی تمامش کن .
رویا با لحنی آرام اما قاطع گفت: صبر کن، اسکرین‌شات همه پیام‌ها را برایت می‌فرستم، خودت ببین
من هم می‌فهمیدم تو باور نمی‌کنی ، از تعریف ها که از او می‌کردی قشنگ معلوم بود که چقدر بالایش اعتماد داری .
چشم‌هایم را بستم و اشک‌هایم سرازیر شد و بعد دیدن پیام‌ها دنیا روی سرم خراب شد، حرف‌های رویا را باور نمی‌کردم، اما باز هم دلم دیگر آرام نبود
خواستم پیش سروش بروم و از او همه چیز را بپرسم ، اما رویا گفت لطفا زود تصمیم نگیر و قسمی که میگویم عمل کن ، چند بار ازم خواهش کرد و منم قبول کردم .
او گفت : به سروش زنگ بزن و بگو خواستی احوالش را بگیری ، ببین ری‌اکتش چیست ، آیا از او مسچ ها یاد می‌کند یا خیر ؟
همین کار را کردم و وقتی به سروش زنگ زدم، تماس اولم را جواب نداد ، اما بعدش تماس دوم را گرفت و مثل همیشه مهربان حرف زد، اما چیزی در رفتارش فرق داشت که درست نمی‌توانستم بفهمم

همه چیز را برای رویا گفتم و او گفت که مطمئناً حق با او است، و اما ای کاش خرفهایش اشتباه می‌بود ، میخواستم این موضوع را ببندم و با رویا قطع ارتباط بکنم، چون فکر میکردم‌این‌رویا است که می‌خواهد زندگیم خراب بشود ، تا اینکه ...

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


امتحانم سپری شد و بلاخره روز نتایج امتحانات رسید، باورم نمی‌شد در رشته دلخواهم طب کامیاب شده بودم ، و بعد چند روزی با دوستهایم جشن گرفتیم که خوشبختانه در آن جشن شیدا و رویا هم کنارم بود .


حالا هفت سال از آن روز گذشته و من در یکی از شفاخانه ها دولتی به حیث جراح مشغول به کار هستم و مرید فقط یک سال پوهنتونش باقی مانده است و قرار است مهندس بشود
امروز با هم همه آن خاطرات را مرور کردیم ، با هم یعنی من ، مرید ، لالا احمد ، خواهرم ، آرش و بارش و مریم که در جمع ما جدید بودند و خیلی کوچک و ناز بودند .
و با روز ها خوب و بد که قبلا داشتیم کنار هم امروز را جشن گرفتیم ....



پایان ........

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 17:42


و در این میان ، رؤیا و حوا هر روز به من دلداری می‌دادند و تلاش می‌کردند روح خسته ام را آرام کنند ، اما فایده نداشت .
یک هفته از این موضوع گذشت و امروز لالا احمد به هرات رفت، چون نامزدی سروش با الماس بود .
خواهرم به لالا احمد بهانه آورد که ملورین مریض است و نمی‌تواند با او برود ، و او به هرات نرفت .

امروز، دنیا برایم به زندانی تاریک و سرد تبدیل شده بود، دیگر جایی برای امید و شادی نمی‌دیدم
تصمیم گرفتم برای همیشه این درد را پایان بدهم و با دست‌هایی لرزان، برای خواهرم، مرید و شیدا نامه خداحافظی نوشتم و برای رؤیا یک پیام صوتی ضبط کردم.
هر جمله‌ای که می‌نوشتم، قلبم فشرده‌تر می‌شد، اما در همان لحظه‌ها به خود می‌گفتم: شاید با این کار، آرامش پیدا کنم، شب که همه خواب بودند، قرص‌ها را آماده کردم و در سکوتی سنگین به زندگی‌ام نگاه آخر انداختم.

همان لحظه، صدای آرامی از پشت سرم آمد: ملورین، تا کی می‌خواهی خودت را این‌طور شکنجه بدهی؟ حوا بود.
نگاهش پر از نگرانی بود، انگار می‌خواست از پشت دیوارهای دردناک دلم، راهی به قلبم پیدا کند، سرم را پایین انداختم و پاسخی ندادم، سکوت، تنها چیزی بود که داشتم.
اما حوا آرام کنارم نشست و رهایم نکرد ، حتی وقت جوابش را نمیدادم هم تلاش میکرد ، دستانم را گرفت و با لحنی مادرانه گفت: خواهرم، تو مثل مادرم قوی هستی، یادت هست که مادر چگونه در برابر تمام مشکلات زندگی صبر می‌کرد، و من می‌خواهم تو هم مثل همان زن باشی ، تو هم می‌توانی
تو قوی‌تر از آنی که فکر می‌کنی.

حرف‌هایش مانند قطره‌های آب روی آتشی سوزان بود، چیزی در وجودم آرام شد، اما باز هم اشک ریختم و حرفی نزدم
او محکم دستانم را فشرد و با صدایی پر از امید گفت: من به تو ایمان دارم، ملورین، دنیا همیشه برای کسی که تلاش کند، فرصتی تازه می‌دهد، این پایان نیست، تو می‌توانی دوباره شروع کنی، و خودت را پیدا کنی

حرف‌هایش جرقه‌ای در تاریکی وجودم روشن کرد، قرص‌ها را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم به‌جای جنگیدن برای کسی که برایم ارزشی قائل نبود و برایم نمیجنگید، برای خودم بجنگم.

با رؤیا صحبت کردم و به او گفتم: دیگر نمی‌خواهم هیچ تماسی با سروش داشته باشی، من هم او را فراموش کرده‌ام ، و حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌فهمم برای پیدا کردن سروش، خودم را گم کرده بودم.
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، نوری ضعیف از پنجره به اطاقم تابید، آن نور آرام انگار به من می‌گفت: هنوز هم می‌توانی برخیزی.
بلند شدم، نماز خواندم و بعد مدت ها کمی ورزش کردم ، بعد به آشپزخانه رفتم و یک گیلاس آب نوشیدم، حوا با دیدن حال خوبم، خوشحال شد و گوشی را به من داد و گفت: مرید زنگ زده است، و میخواهد با تو صحبت کند .
بعد از یک هفته، با مرید صحبت کردم چون قبلا حوا بهانه میکرد مریض است و استراحت کرده
بعد به او گفتم : فکر کنم من را در خواب دیدی ، که اینقدر صبح وقت تماس گرفتی .
بعد او گفت: خیلی منتظر بودم آنجا صبح بشود ،ملورین، قولی که به من داده بودی یادت هست؟
حالا فرم‌های امتحان منتشر شده‌اند و وقتش است که آن‌ها را پر کنی و بعد مراحل دیگر را انجام داده و امتحانت را بدهی.
می‌خواستم بگویم آمادگی ندارم،و نمی‌خواهم امتحان بدهم ، اما نگاه حوا باعث شد بگویم:درست است، امتحان می‌کنم....
حوا مرا در آغوش گرفت و گفت:خیلی خوشحالم کردی باور کن !
آن روز، برای اولین بار بعد از یک هفته به اطراف نگاه کردم، و اطاقم به‌هم‌ریخته بود نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: شاید امروز نتوانم معجزه کنم، اما می‌توانم اولین قدم را بردارم.
بعد کتاب‌های پاره‌شده‌ام را جمع کردم و نگاه کوتاهی به آنها انداختم ،حوا با دیدن این صحنه لبخندی زد و گفت: همین است، ملورین، قدم اول همین است.
حرفش قلبم را گرم کرد، شاید هنوز برای ساختن رؤیاهایم دیر نشده باشد، شاید هنوز بتوانم با قدم‌های کوچک، دوباره مسیرم را پیدا کنم
امروز، صبح به آینه که نگاه کردم و دختری را دیدم که با هر قدم به سوی خودش نزدیک‌تر می‌شود و خودش را پیدا می‌کند، و شکست هایم در زندگی باعث شد خیلی نزدیک به خودم بشوم و درک کنم چقدر قوی هستم .
دختری که دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسد، حتی از تنها ماندن ، و این ترس هم دیگر برایم ترسی نبود ....

فردا آن روز با خواهرم رفتیم مکتب و فورم را خانه پری کرده و بعد همین طور رفته رفته همه مراحل را سپری کردم
تا اینکه روز امتحان رسید

و امروز با مرید به طرف محل امتحان رفتیم ، مرید افغانستان آمده بود چون زمان رخصتی ها مکاتب آنها بود و اجاره داشت بیاید
این بار با او رفتم چون ، باز هم همان ترس را در دلم داشتم که نکنه سر وقت نرسم ، برای همین دو سه ساعت پیش از خانه بیرون شده بودیم و در تایم حاضر بودیم .

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 11:01


هرموفقیتی .

حاصل کلی شکست است .

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 11:00


تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده‌ی من
چه جنـــونی، چه نیـازی، چه غمیــست

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 10:57


در قفلِ فروبسته غم‌های دل خویش
آن کهنه کلیدیم، که دندانه نداریم..!


- ‌فیاض ‌لاهیجی ‌

رمان‌سرای قصر برفی

26 Dec, 10:56


زندگی همچون بادكنكى است در دستان كودكان
كه هميشه ترس از تركيدنِ آن، لذت داشتن آن را از بين می برد.

‘از محمود دولت آبادی

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 17:18


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 17:18


رمان : خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت : پنجاه و یک



ما همه با نگرانی به او نگاه می‌کردیم ، چیزی در لحنش بود که ما را مضطرب کرد بعد حوا از او پرسید: چی شده احمد ؟
لالا احمد کمی مکث کرد، بعد گفت: سودا...
نمی‌فهمم حالش را چی شده، سروش گفت دست‌ها و پاهایش ورم کرده و نفسش تنگ شده ، حالا او را به شفاخانه برده‌اند.
بعد از کمی سکوت، لالا احمد گفت: نمی‌خواهم مادرم از این موضوع خبر شود ، چون اگر بفهمد، خیلی نگران خواهد شد، برای همین من همین حالا به طرف هرات حرکت می‌کنم چون‌آن‌ها آنجا تنها هستند ، و شاید خیلی ترسيده باشند .
بعد حوا سریع گفت: اما چرا تنها بروی؟
ما هم همراهت می‌آییم،موتر که از خودما است، پس مشکلی نیست که ما هم بیاییم ،و ها شاید مادر سودا خیلی نگران باشد و او کسی جز ما ها را ندارد، حالا که مادرت از موضوع خبر ندارد، بهتر است ما هم همراهت بیاییم
و این‌طور می‌توانیم رقیه را هم با خودمان بیاوریم چون یک ماه شد اما او نیامده است ، و حتما نخواسته تنها بیاید .
لالا احمد با کمی تردید قبول کرد و ما همگی آماده شدیم و به سمت هرات حرکت کردیم
در طول راه، دلم هزار جا رفت، به سروش پیام دادم تا از حال سودا باخبر شوم، اما او آنلاین نشده بود
این سکوت مرا بیشتر نگران می‌کرد
اما شکر که لالا احمد مرتب با شفاخانه تماس می‌گرفت و خبردار شدیم که حال سودا بهتر شده و ضربان قلبش به حالت عادی بازگشته است
چند ساعت طولانی در مسیر بودیم تا بالاخره به هرات رسیدیم و مستقیم به شفاخانه رفتیم
وقتی وارد اتاق سودا شدیم، سروش اولین کسی بود که دیدم
او کنار تخت سودا نشسته بود، دست‌هایش را محکم گرفته بود و با نرمی موهایش را نوازش می‌داد
در نگاهش چیزی بود که نمی‌شد نادیده گرفت؛ نگرانی، عشق، و شاید کمی ترس
ودر گوشه دیگری اطاق مادر سودا ایستاده بود و با چشمانی پر از اشک به دخترش خیره شده بود
با دیدن ما، همه متعجب شدند، چون فکر می‌کردند فقط لالا احمد خواهد آمد.
سودا همین که مرا دید، لبخند زد و خواست از جایش بلند شود، اما سریع به او نزدیک شدم و گفتم: نه، حتما داکتر گفته فعلاً باید استراحت کنی.
او آرام دستم را گرفت و گفت: خوب شد آمدی خواهری ، باور کن حالا که شما اینجا هستید، دیگر نه درد دارم و نه ترس ،چون مادرم، برادرم و خواهرم کنارم هستند
لالا احمد با شوخی گفت: یک بار نمی‌گویی مامایم و خانم مامایم هم اینجا هستند؟
اینجا همه خندیدیم و فضا کمی سبک‌تر شد
چند ساعت در شفاخانه ماندیم تا معاینات لازم انجام شود و داکتر اجازه‌ی ترخیص بدهد ، و بعد از آن، به خانه‌ی خواهر لالا احمد رفتیم
شب، لالا احمد از بیرون برایمان غذا آورد، همه خسته بودیم، اما شب تا دیروقت بیدار ماندیم و با حرف زدیم
وقتی همه به طرف خوابیدند رفتند و منم میخواستم بخوابم ، پیامی از سروش دریافت کردم که نوشته بود: همیشه من با تو همدردی می‌کردم، اما حالا نوبت توست
بیا به صالون، این بار از نزدیک حرف بزنیم، خیلی حالم بد است ، بخاطر وضعیت سودا ناراحتم ...

انگار از خدایم بود و ناخودآگاه از جایم بلند شدم و کمی پیش آیینه سر و ضعم را مرتب کردم ، و آرام به صالون رفتم
سروش آنجا منتظرم بود، و روی میز گیلاس چای، میوه خشک، و چند خوراکی دیگر بود که آنجا به ظرافت چیده بود
نگاهش کردم و گفتم: اینجا چه خبر است؟
با لبخندی آرام گفت: گفتم اگر قرار است حرف بزنیم، بهتر است با یک پذیرایی خوب همراه باشد ، بلاخره بانو ملورین مهمان ما شدند ، آدم‌کمی که نیست .
بعد روی یکی از مبل‌ها نشستم و گفتم: اینقدر ها ام شیرین زبانی نکن، خوب، حالا می‌شنوم ، به گفته خودن فکر کن هیچ‌کس اینجا نیست و راحت باش، هرچه می‌خواهی بگو.
سروش کمی مکث کرد و بعد شروع به صحبت کرد، از اوایل زندگی‌اش گفت، از روزهایی که هنوز نوجوانی بیش نبود و اینکه در آن روز ها چطور خواهر و پدرش را از دست داده بود و چگونه این از دست دادن او را در برابر سختی‌های زندگی قرار داده بود، چشمانش پر از حسرت و غم بود و ادامه داد : بعد از رفتن پدرم، مجبور شدم در یک روز بزرگ شوم ،چون باید کنار مادرم می‌ایستادم و برای خواهر کوچکم پناه می‌شدم، هرچند که خودم هم هنوز به یک پناه نیاز داشتم
ملورین باور کن برای سودا هر کاری می‌کنم چون او برایم بیشتر از یک خواهر است او امانتی پدرم است ،می‌خواهم این را همیشه به یاد داشته باشی
شاید چون او بعد از مادرم، تنها کسی است که هنوز به من امید می‌دهد
من ساکت و با دقت گوش می‌دادم ،چون او نیاز داشت حرف بزند و من نمی‌خواستم این فرصت را از او بگیرم ،ساعت‌ها حرف زدیم

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 17:18


زمانی که نگاهش به ساعت افتاد، چهره‌اش پر از تعجب شد و گفت: باورم نمی‌شود ساعت دو شب شده باشد ،واقعا خسته نشدی این قدر پرحرفی کردم ؟
پس تو باید استراحت کنی چون امروز از راه طولانی‌ای آمده‌ای...
بعد قبل از اینکه بلند شوم، دستم را محکم گرفت و نگاهش مستقیم در چشمانم بود و بعد دستم را عین دفعه ها قبل گرفت گفت: ملورین، از وقتی که با تو حرف زدم، حس می‌کنم سبکتر شده‌ام، ممنون که هستی و ممنون که گوش می‌دهی
و ناگهان دستم را بوسید ،این حرکتش برایم غیرمنتظره بود، بعد دستم را آرام کشیدم و او به سرعت گفت: ببخشید، کمی احساساتی شدم ، باور کن قصد ناراحت کردنت را نداشتم ، پس حالا تو هم برو بخواب خیلی دیر شده
به سمت اتاق که باید میخوابیدم رفتم، دروازه را پشت سرم بستم و به آینه خیره شدم، قلبم آرام و قرار نداشت
هر بار که آن صحنه را به یاد می‌آوردم، لبخند می‌زدم، اما کمی بعد، احساس عجیبی مرا می‌گرفت، چیزی میان خوشحالی و اضطراب.
دلیلی برای هر دوی این احساسات نداشتم، اما نمی‌توانستم آن‌ها را نادیده بگیرم
صبح که هوا روشن شد، با خواهرم تصمیم گرفتیم سری به رقیه بزنیم، هرچند می‌دانستم حضورمان شاید همه‌چیز را تغییر ندهد، اما حس مسئولیت ما را به سمت خانه‌شان کشاند
وقتی رسیدیم و موضوع بازگشت رقیه به کابل را مطرح کردیم، یکی از برادرهایش با لحنی تند گفت:حالا که پدرتان فوت کرده، خواهر ما دیگر خانم او نیست و نسبتی با او ندارد ، و اگر این‌قدر دلتان می‌خواهد به او کمک کنید و به گفته‌های پدرتان عمل کنید، هر ماه پول برایش بفرستید، همین کافی است!
این جمله‌ها مثل خنجری در قلبمان فرو رفت، خواهرم، هرچند با اکراه، قبول کرد که برای آرامش وجدان و به احترام وصیت پدرمان، هر ماه مبلغی برای رقیه بفرستد و با رقیه خداحافظی کرده از آن خانه بیرون شدیم
بغض گلویم را گرفته بود، می‌دانستم این رفتارهای سرد و بی‌رحمانه چقدر می‌تواند قلب رقیه را بشکند ، اما شاید این جزای همان کار ها بود که با ما کرد ...

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 17:18


روزم با حرف زدن همرای سروش و رفتن به کورس انگلیسی میگذشت ، خواهرم مرا به کورس فرستاد چون در خانه دق میماندم و همین طور زبان یاد میگرفتم
و دلیل اصلی‌ این قبول کردن رفتن به کورس این بود ، که صنف انگلیسی من هم‌زمان با دانشگاه سروش بود و این‌طوری می‌توانستم هر روز او را ببینم و حالم خوش می‌شد.
رابطه‌ی ما کم‌کم جدی‌تر میشد ، و یک روز به او گفتم: حالا که همه‌چیز جدی شده، بهتر است رابطه‌مان را رسمی کنیم ، چون نمی‌خواهم خواهرم از این موضوع خبردار شود و ناراحت شود،رسمی بشو که خیلی بهتر است .
اما سروش گفت: فعلاً نمی‌شود، ملورین، خودتم می‌دانی که باید درسم را تمام کنم، کار پیدا کنم، و بعد برای ازدواج آماده شوم، همین‌طور که نمی‌شود ازدواج کرد .

من گفتم: من هیچ‌چیز نمی‌خواهم، نه هدیه‌های گران، نه چیزی دیگر و فقط می‌خواهم رابطه‌مان رسمی شود، تا این ترس دائمی از دل من بیرون برود ، فقط نامزد بشویم و بعدا در باره ازدواج حرف میزنیم .
اما باز هم جوابش منفی بود،
بعد در لحظه عصبانیت از او خواستم دیگر زنگ نزند و پیامی هم نفرستد، تا وقتی که آماده باشد و درس هایش تمام شود ، چون اینطوری برای منم سخت است ،
اما اینطور که خیلی سخت‌تر بود ، از آن روز به بعد زندگی بدون حرف زدن با سروش سخت شده بود، گاهی که خیلی دلتنگ میشدم پیام می‌دادم یا او برایم می‌نوشت، اما کم‌کم فاصله گرفته بودیم ، و دیگر حتی یک سلام هم از او دریافت نمیکردم .

غرورم اجازه نمی‌داد دوباره سراغش بروم، و یا برایش پیام بدهم ،چون خودم برایش گفته بودم دیگر مسچ نکند ، اما انگار او هم از خدایش بود .

اما دلتنگی تمام وجودم را گرفته بود ، برای همین از رویا خواستم با یک شماره ناشناس به او زنگ بزند و صدای ضبط شده اش را برایم بفرستد ، چون دلم می‌خواهد صدایش را بشنوم و بفهمم حالش خوب است .
رویا بخاطر من قبول کرد ، و با شماره‌ای ناشناس با او تماس گرفت و صدایش را ضبط کرده برایم فرستاد ،
رویا فقط با او سلام کرده بود ،و بعد دیگر حرفی نزده بود و او پرسیده بود کی است و اینا ...
شب را با شنیدن صدای او گذراندم و بعد خوابیدم ، خیلی دام تنگ صدایش شده بود
صبح وقتی از خواب بیدار شدم پیامی از رویا دریافت کردم که نوشته بود ....

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 17:18


رمان : خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت : پنجاه و دو


وقتی از خانه بیرون آمدیم،از خواهرم خواهش کردم حالا که اینجا هستیم، سری هم به رویا بزنیم، خدا می‌داند دوباره کی بتوانیم به هرات برگردیم و او را ببینم
با وجود خستگی، او قبول کرد، و وقتی به خانه رویا رسیدیم و او مرا دید، لبخند شیرینی زد، این لبخند از سر تعجب و خوشحالی بود، انگار ناگهانی حضورم تمام دلخوشی‌هایش را زنده کرد.
او بعد از احوالپرسی گفت: چرا نمی‌آیید داخل؟ چای آماده می‌کنم.
اما فرصت ماندن نداشتیم، توضیح دادم که باید همان روز به کابل برگردیم.
رویا با لحنی هیجان‌زده گفت:خب، راستی خبر خوش! من حالا موبایل دارم، حداقل می‌توانیم همیشه با هم در ارتباط باشیم
شماره‌اش را با خوشحالی ذخیره کردم و بعد از خداحافظی از خانه‌شان بیرون آمدیم، در دلم شادی کوچکی بود؛ انگار این تلفن راهی برای حفظ دوستی‌مان بود، حتی اگر فاصله‌ها بیشتر می‌شد.

وقتی به خانه برگشتیم، همه‌چیز تغییر کرده بود،چون خانواده سروش تصمیم گرفته بودند به کابل کوچ کنند
این تصمیم ظاهراً، از طرف لالا احمد گرفته شده بود، و دلیلش این بود که در هرات کسی را نداشتند، اما در کابل، لالا احمد می‌توانست هوای‌شان را داشته باشد، و از طرفی، این تغییر برای سودا که حالا نیازمند حمایت و نزدیکی دوستانش بود، مفید به نظر می‌رسید.

تصمیم گرفته شد که همه‌ی ما با هم به کابل برویم ، لالا احمد از قبل با یکی از دوستانش صحبت کرده بود و در همان کوچه‌ی پشتی خانه‌ی ما، برای خانواده‌ی سروش یک خانه اجاره کرده بود.
این نزدیکی از یک سو آرامش‌بخش بود، اما از سوی دیگر، من را دچار تردید کرده بود ، و من نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت
چون دیدن هر روزه‌ی سروش می‌توانست مرا بیشتر از قبل به او وابسته کند، و این وابستگی مرا می‌ترساند
اما برای دلخوشی سودا این افکار را کنار گذاشتم، او را در آغوش کشیدم و با لبخندی که شاید کمی هم تلخی در خود داشت، گفتم: پس حالا هر روز همدیگر را می‌بینیم، سودا جان ..
یک ماه از این جریان گذشته بود و خانه‌ی جدید خانواده‌ی سروش مرتب شده بود و آن‌ها در آن مستقر شده بودند
حالا ما گاهی یک یا دو روز در میان یکدیگر را می‌دیدیم و این رابطه کم‌کم از یک دوستی ساده فراتر می‌رفت ، چون من به قدری وابسته شده بودم که شب‌ها بدون پیام شب‌بخیر او خوابم نمی‌برد ،و صبح‌ها بدون پیام صبح‌بخیر او روزم آغاز نمی‌شد.
وقتی تازه به کابل آمده بودیم، خواهرم از رابطه‌ی ما بو برده بود و او در هرات هم رفتارهای ما را دیده بود و شاید همان‌جا متوجه شده بود که میان ما چیزی بیش از دوستی است ، اما من برایش همچنان تاکید کرده بودم فقط دوست هستیم
یک روز خواهرم نگاه معناداری به من انداخت و آرام گفت: ملورین، تو دیگر بزرگ شده‌ای و می‌فهمی چه چیزی درست است
اما جان خواهر، سعی کن وابسته نشوی ، همان‌طور که خودت گفتی دوستی‌تان ساده است، و امیدوارم همان‌طور باقی بماند .
چون ما سروش را درست نمی‌شناسیم، حتی بهتر است به نظر من این رابطه را به‌کلی تمام کنی، حتی اگر دوستی باشد.
اما این نصیحت دیگر فایده‌ای نداشت ، من سروش را از ته دل دوست داشتم و او جایگاهی خاص در قلبم پیدا کرده بود، و جالب این‌که خودش هم همین را به من می‌گفت
سروش اعتراف می‌کرد که دوستم دارد و حالا دیگر این رابطه از یک دوستی ساده فراتر رفته است ، و من هر روز بیشتر از قبل وابسته‌اش می‌شدم.
هر بار که با رویا حرف می‌زدم، بی‌اختیار از او می‌گفتم ، از خوبی هایش و از درک کردنش، از مهربانیش و کلمه پیدا نمی‌توانستم که کامل توصیفش کند .
بعد یک روز رویا گفت : من خیلی به سروش حسودیم میشود ملورین !
تو خیلی دوستش داری و بالایش اعتماد داری ،اما یک نظر ...
او پیشنهاد کرد سروش را امتحان کند تا مطمئن شویم احساسات او واقعی است یا خیر ؟
من که باور داشتم حقیقی است، حرفی نزدم و قبول کردم ، و شماره سروش را برایش فرستادم و گفتم حالا خودت هم میفهمی که چقدر دوستم دارد .
و چند ساعت بعد ، رویا اسکرین‌شات مکالمه‌اش با سروش را برایم فرستاد:
رویا: سلام، خوبید؟
سروش: علیکم‌سلام، ممنون، خوبم، ولی شما را نمی‌شناسم؟
رویا: من رویا هستم، از هرات.
سروش: آهان، پس دوست ملورین هستی! ،او همیشه از تو برایم می‌گفت.
واه که چقدر این دوست من دیوانه بود ،مگر اینطور یک آدم را امتحان میکنی ...
اما باز هم همین چند جمله کافی بود تا بفهمم سروش مودب است و احترام رابطه ما را حفظ می‌کند...
رویا هم تأیید کرد و گفت: خیلی پسر محترمی است، ولی باور کن نمی‌دانستم چطور باید امتحانش کنم و اشتباها خودم را معرفی کردم ،و همه اینها ناشی از بی تجربگی در مردم آزاری بود هههه.

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 16:56


و من خودم را
در اقیانوسِ از
دل‌تنگی‌ها گُم کرده‌ام...


|ریواس
|لینکِ صفحه‌ی فیس‌بوکِ ریواس

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 14:55


@QasreBarfi

#Queen_Azizi

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 14:00


ای خوش آن وقت که ما را دلِ بی غم بوده است.🌱

#شبگرد

رمان‌سرای قصر برفی

25 Dec, 07:01


🦋🛤️🦋
کسانی که از زندگی ما میروند؛
فراموش می‌کنند نقطه بگذارند.
تو هم نیاز نیست برای آن ها نقطه های تعلیق بذاری،
کارت را ساده کن؛
یک نقطه بگذار و فراموش برای همیش.

✍🏻#ســـمــیه
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 17:17


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 17:17


رمان : خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت : چهل و نه


راستش، در اصل مرید هرگز نمی‌خواست به‌خاطر وضعیت ملورین، این موضوع را علنی بکنیم
او یک ماه پیش در بورسیه‌ای از طرف مکتب قبول شد؛ فرصتی که می‌توانست زندگی‌اش را به کلی تغییر دهد، چهار سال تحصیل در یکی از بهترین کشورهای خارجی
اما بعد از این‌که حال ملورین بد شد، بی‌درنگ تصمیم گرفت نرود و حتی کسی چیزی نفهمد، و حال، که ملورین خوب شده است و بهتر هم می‌شود
اما فقط سه روز از این فرثت مانده است، سه روزِ کوتاه و سرنوشت‌ساز، اگر در این مدت تصمیمش را تغییر ندهد، این فرصت طلایی را برای همیشه از دست خواهد داد، چیزی که می‌توانست شروعی برای تحقق رؤیاهایش باشد.

مرید رو به لالا احمد کرد و با لحنی پر از ناراحتی گفت: لالا احمد، قرار بود چیزی نگی!
حس کردم خون در رگ‌هایم نمی‌چرخد،به مرید خیره شدم؛ به چهره‌ای که همیشه حامی‌ام بود، همیشه تکیه‌گاهم، با صدایی که لرزشش را نمی‌توانستم پنهان کنم، گفتم: پس حتی این خبر خوش، این امید کوچک را هم از من پنهان کردی، مرید؟
می‌خواستی تا کی همه چیز را در دل نگه داری؟ نمی‌دانی این یکی از آرزوهای من بود که تو بتوانی پیشرفت کنی؟ که بتوانی بهترین تجربیات را کسب کنی؟ مگر حال من چه شده است؟
بله، آن اتفاق سخت بود، ولی یک ماه گذشته. یک ماهی که هر لحظه‌اش را تلاش کردم تا خودم را دوباره پیدا کنم، تا دوباره به زندگی لبخند بزنم
و اگر واقعاً دوستم داری و برایم ارزش قائلی، باید در این سه روز آماده سفر شوی، تو باید بروی، مرید.
از همان راه دور، بگذار مادرم به تو افتخار کند، تو می‌توانی، و این خوشحالی توست که حال مرا بهتر می‌کند.
نگاهش از من به زمین دوخته شد، انگار در نبردی با خودش بود، اما من نمی‌توانستم اجازه بدهم او چنین فرصتی را بخاطر من از دست بدهد
رو به لالا احمد کردم و پرسیدم: لالا احمد، مرید می‌تواند هر سال به دیدن ما بیاید، درست است؟
لالا احمد سرش را تکان داد و گفت: بله، هر سال، یک بار در زمان رخصتی‌ها
با لبخندی مصنوعی که تلخی‌اش را فقط خودم می‌دانستم، گفتم: «
چه بهتر...
اما مرید، که دیگر نمی‌توانست سکوت کند، با بغضی آشکار گفت: نه، ملورین! من نمی‌توانم تو را در این شرایط تنها بگذارم، تو خودت گفته بودی که بخاطر من موفق می‌شوی، که بخاطر من ادامه می‌دهی
اما ببین حالا، خودت دست کشیده ای، پس چطور می‌خواهی از من که بروم، وقتی خودت هنوز از رؤیاهایت فاصله گرفته‌ای؟
ا نباید می‌شکستم، با لحنی آرام، سعی کردم او را آرام کنم: لطفاً، مرید... این بحث را باز نکن، امسال نمی‌خواهم در مورد آینده‌ام تصمیم بگیرم ، شاید سال‌های بعد...
من به زمان نیاز دارم ،ولی حالا، تنها چیزی که می‌تواند حال مرا بهتر کند، موفقیت توست، پس خواهش می‌کنم... موفق شو و نگذار این فرصت از دست برود.
بعد از این مکالمه، به اطاقم رفتم، دروازه را بستم و پشت آن زانو زدم، حرف‌هایی که چند لحظه پیش گفته بودم، قلبم را تکه‌تکه می‌کرد ، چرا که من به مرید خیلی نیاز داشتم
اما چطور می‌توانستم او را به رفتن ترغیب کنم، وقتی که خودم بیشتر از همیشه به او نیاز داشتم؟
اما می‌دانستم اگر بماند، این خودخواهی من است که او را از آرزوهایش دور می‌کند، او فرصتی داشت که زندگی‌اش را متحول کند؛ به جاهای زیبا برود، تجربیات ناب کسب کند، و رؤیاهایی را ببیند که شاید من هرگز نمی‌دیدم.
برای دقایقی با خودم خلوت کردم و گریه کردم، گریه‌ای که گویی همه وجودم را خالی می‌کرد و ناگهان صدای تک تک در آمد و مرید وارد شد
هیچ‌چیز نگفت، فقط آمد، نشست و سرش را روی زانوهایم گذاشت،بعد چند دقیقه گفت: ملورین، مطمئنی؟ حس می‌کنم اگر بروم، تو خودت را تنها حس خواهی کرد، نمی‌توانم... نمی‌توانم در این وضعیت، تو را تنها بگذارم باور کن .
دستم را آرام روی موهایش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم تا لرزش صدایم آشکار نشود و گفتم: حالم با حال خوش و خوشحالی تو بهتر می‌شود، مرید
خواهش می‌کنم، این فرصت را از دست نده. این تنها چیزی است که از تو می‌خواهم
او سکوت کرد، اما انگار هنوز مردد بود، بعد از لحظاتی گفت: پس یک شرط دارم
اینکه حالا نه، اما سال بعد...می‌خواهم دوباره به امتحانت فکر کنی، و نظرت را تجدید کنی
دختر، تو که پیر نشده‌ای، و یا دنیا هم که به آخر نرسیده است!
اصلا فکر کن دو سال را امتحان لیاقت نداده ای و هنوز صنف یازدهم هستی ، قبول داری ، فکر می‌کنی یا نه ؟
با لبخندی به چشم‌های نگرانش نگاه کردم و گفتم: قبول دارم، فکر می‌کنم، اما اگر تصمیمم تغییر نکرد، نباید ناراحت شوی.

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 17:17


حرفم را پذیرفت و تصمیم بر این شد که دو روز بعد تکت کند ، و به آمریکا برود.
آن روزها عجیب سنگین و غم‌بار بود، گویی هر لحظه، چیزی از قلبم کنده می‌شد، امروز با هم بیرون رفتیم تا وسایل مورد نیازش را تهیه کنیم، در میان خریدها، گاهی لبخندهای کوتاه رد و بدل می‌شد، اما در اعماق هر دویمان چیزی مثل حسرت و اندوه موج می‌زد
وقتی به خانه برگشتیم، مرید رو به لالا احمد کرد و با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: می‌توانم یک خواهش ازت داشته باشم، لالا احمد؟
لالا احمد لبخند زد و گفت:البته، بگو جان لالا ...
مرید گفت: می‌شود به هرات برویم؟ می‌خواهم برای آخرین بار از پدر و مادرم خداحافظی کنم، تا سال بعد بر میگردم خیلی زمان است
لالا احمد با نگاهی پر از فهم و مهربانی، بی‌درنگ پذیرفت و به سوی هرات حرکت کردیم ، وقتی به هرات رسیدیم، مستقیم به سر قبر پدر و مادرم رفتیم
هوای هرات آن روز عجیب غمگین بود؛ آسمان ابری بود و گویی هر لحظه ممکن بود بغضش بشکند، نسیمی آرام روی صورتمان می‌وزید، اما بیشتر شبیه نوازش نبود، بلکه گویی خودش نیز با ما همدردی می‌کرد، صدای پرنده‌ها به جای شادی، ملودی غم می‌سرودند.....

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 17:17


رمان : خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زادا
قسمت پنجاه



مرید کنارم روی زمین نشست، دستانش را روی خاک گذاشت و در سکوتی عمیق گفت: مادر، من می‌روم... به ملورین قول داده‌ام که موفق شوم، اما نمی‌توانم شما را از یاد ببرم، و هر موفقیتی که به دست بیاورم، برای شماست
دلم می‌خواست زنده بودید تا این لحظه را با من شریک شوید و مثل ملورین تشویقم کنید
طاقت نیاوردم، اشک‌هایم مثل سیلاب جاری شدند، انگار تمام بغض‌های سال‌های نبودن‌شان امروز به یک‌باره می‌شکست و با صدایی لرزان گفتم: مادر، مرید را به شما می‌سپارم، از آنجا که هستید، مراقبش باشید، او همه امید من است
بعد، به سمت مزار پدرم رفتیم و دقایقی در سکوت دعا کردیم، وقتی از آنجا برگشتیم، غمی سنگین‌تر از همیشه بر دلمان نشسته بود.

رقیه تصمیم گرفت در هرات بماند و گفت که یک ماه در خانه خواهر و برادرش خواهد ماند، و ما به سوی کابل بازگشتیم، اما چیزی در فضا تغییر کرده بود
روز پرواز مرید فرا رسید، او با همه خداحافظی کرد و به لالا احمد گفت: لالا احمد، تو مثل یک پدر برای ما بودی، اگر امروز موفق می‌شوم، به خاطر حمایت‌ها و محبت‌های توست
اشک در چشمان لالا احمد جمع شده بود، اما مثل همیشه، قوی بود و مرید را با دعایی در دل، بدرقه کرد
آرش بیشتر از همه از رفتن مرید ناراحت بود، اشک‌هایش بی‌وقفه جاری بود و من هم تمام تلاشم را می‌کردم که قوی بمانم، اما قلبم شکسته بود

مرید رفت، و بعد رفتنش حسی عجیب از تنهایی به سراغم آمد، وقتی وارد اطاقم شدم، انگار همه جا تاریک بود، درست مثل قلبم، تنها چیزی که می‌توانست مرا مصروف کند، گوشی‌ام بود، اما امروز حتی آن هم نمی‌توانست آرامم کند
چقدر دلم می‌خواست در چنین روزی شیدا و رؤیا کنارم بودند تا بتوانم تمام حرف‌هایم را با آن‌ها در میان بگذارم، در این زمان ناگهان به یاد سروش افتادم؛ کسی که همیشه میگفت گوش شنوایی برای حرف‌هایم دارد
با او تماس گرفتم و همین که پاسخ داد، گفت: می‌دانستم که امروز زنگ می‌زنی، باور کن، یک حس امید در دلم بود
با شنیدن این جمله، بغضم شکست، همه چیز را برایش تعریف کردم؛ از رفتن مرید، از حس تنهایی‌ام، از آرزوهایی که در دلم داشتم، گفتم هیچ‌کس نیست تا بغض‌هایم را بشنود
سروش با صدایی آرام و مطمئن گفت: فکر کن من هم اینجا نیستم و فقط راحت باش و حرف بزن، من گوش می‌دهم
شروع کردم به گفتن؛ از مرید، از آرزوهایم، از دلتنگی‌هایم، و آن‌قدر حرف زدم که وقتی متوجه زمان شدم، یک ساعت گذشته بود
با خود فکر کردم سروش حتماً خسته شده یا خوابش برده، اما ناگهان صدایش را شنیدم که گفت:چرا آرام شدی، دختر؟
با خنده‌ای کوتاه گفتم: واقعاً خسته نشدی، سروش؟
با لحنی جدی و اطمینان‌بخش گفت: نه، اصلاً، خیلی خوب حرف می‌زدی و منم گوش داشتم
اینکه کسی بود که بتوانم با او حرف بزنم و ساعت‌ها خودم باشم، آرامشی عجیب به من داد، بعد از کمی دلداری، گفت: من همیشه کنارتم، و هر وقت نیاز داشتی، فقط بگو.
با خود فکر کردم‌نکنه کار اشتباهی کردم ، اما این جمله اخیر ، قلبم را آرام کرد، انگار کسی بار سنگینی از روی شانه‌هایم برداشته بود.
بعد
سروش با لحنی مردد گفت: پس حالا دوست هستیم؟
قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدهم، خودش با عجله اضافه کرد: البته منظورم یک دوستی معمولی است، مثل همان دوستانی که با هم درد دل می‌کنند و حرف می‌زنند.
لبخندی آرام روی لب‌هایم نشست، مکثی کوتاه کردم، و بعد با خنده‌ای ملایم گفتم: چرا، آزارت نمی‌دهم، بله، دوست هستیم، اما فقط همان‌طور که گفتی، یک دوستی ساده و معمولی
اما آن روز آغازگر یک رابطه شد؛ رابطه‌ای که به ظاهر ساده بود، اما در عمق خود، دلگرمی و آرامشی عجیب داشت،از آن به بعد، هر روز به هم پیام می‌دادیم و گاهی تماس می‌گرفتیم و این ارتباط برای هر دوی ما پناهگاهی بود در برابر تنهایی‌هایی که در قلبمان موج می‌زد، و بااین‌حال، از این ماجرا هیچ‌کس خبر نداشت، حتی خواهرم.
به سروش هم تأکید کرده بودم که این موضوع بین خودمان بماند، چون نمی‌خواستم کسی از این دوستی ساده برداشت دیگری داشته باشد، حتی نزدیک‌ترین کسانم مثل خواهرم و شیرین.
اما در این میان، دلتنگی من برای مرید ، این دلتنگی هر روز بیشتر می‌شد، مرید حالا کیلومترها دورتر، در کشوری دیگر بود، اما خاطراتش هر لحظه کنارم بودند
دلم برای صدایش، نگاهش، و حتی شوخی‌هایش تنگ می‌شد، اما نمی‌خواستم این احساسات را به او منتقل کنم، و نمی‌خواستم با دلتنگی‌هایم او را نگران کنم یا روحیه‌اش را خراب کنم، سکوتی سخت را به جان خریده بودم، سکوتی که سنگینی‌اش تنها بر دوش خودم بود.

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 17:17


یک ماه از رفتن مرید می‌گذشت، هر روز صبح که به آینه شکسته گوشه اطاقم نگاه می‌کردم، انگار بخشی از گذشته‌ام در تکه‌های آن آینه زندانی بود
آن آینه، شکسته بود، درست مثل قلبم، خاطرات تلخ و شیرین آن روزها در ذهنم زنده می‌شدند، اما زندگی ادامه داشت و اتفاقات تازه‌ای در جریان بود.
آن روز، همه کنار هم سر سفره نشسته بودیم، صدای قاشق‌ها و خنده‌های کوتاه میان اعضای خانواده فضای خانه را پر کرده بود که ناگهان موبایل لالا احمد زنگ خورد، او با عجله گوشی را برداشت، همه با تعجب به او نگاه کردیم
هنوز کلماتش را نشنیده بودیم، اما چیزی در لحن صدایش بود که قلبمان را لرزاند و با نگرانی گفت:چی شده؟ چرا؟
چهره‌اش پر از اضطراب بود، بعد از چند لحظه، صدایش کمی آرام‌تر شد: زود می‌آیم، نگران نباشید....

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 16:04


+ مادر کلان جان اینجا تنها نشسته‌ی، دلتنگ نمیشوی؟
-- عزیز مادر کلان آدم که پیر شود تنها می‌شود.


#دیالوگ
#شهناز_بخشی
#سخن_مادر‌بزرگ

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 15:57


قطعه‌‌ای از من كنارِ توست؛
و قطعه‌‌ای كنارِ خودم.
و قطعاتم دل‌تنگِ یکدیگرند،
می‌شود بیایی؟


|محمود_درویش
|ریواس

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 15:48


گفت: « مرو دنبال آن هایی که ترا با دستان خود پس زدند.»

قشنگ‌ترین جمله‌ی بود که شنیدم.


#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 15:45


در چشمانم حسرتی بود،
که هیچ گاه نتوانستی آن را بخوانی.


#شهناز_بخشی

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 09:02


خیلی از گناهان زبان بخاطر پرحرفیه!

رمان‌سرای قصر برفی

24 Dec, 07:55


«اما وقتی آدم حال و روز خوشی ندارد همان بهتر که زبان به کام بگیرد. همان بهتر که خاموش بماند و روز دیگران را خراب نکند. اطوار نریزد و ادا درنیاورد.»

از قیطریه تا اورنج کانتی/حمیدرضا صدر

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:52


🦋⏹️🦋

رفتی…
رفتند مانند دیروز در مقابل چشم‌هایم است؛ تازه، روشن، گاهی حتا قابل لمس.
ولی…
قامتم مانند چنار صد ساله خمیده، افسرده، ریشه دار ولی خشکیده در بهار.
✍🏻#ســـمــیه
#نامرئ
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:44


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:44


گفت: سروش هستم، ملورین، اما لطفاً گوشی را قطع نکن، می‌خواهم همرایت حرف بزنم.
گفتم: بفرما، اما زود حرفت را بزن چون عجله دارم
سروش ادامه داد: باور کن، ملورین، من هم خیلی ناراحت شدم و زمانی که با خاله‌ام حرف می‌زدم، فهمیدم برایت چه اتفاقی افتاده
و ها لطفا از دست او ناراحت نشو ،خیلی ازش خواهش کردم تا شماره‌ات را بدهد تا با گوش‌های خودم صدایت را بشنوم
چون میخواستم برایت بگویم ،تسلیم نشو تو آینده‌ی طولانی در پیش داری، باور کن
شاید امسال نشد، اما سال بعد می‌شود...
گفتم: ممنون، سروش خوب هستم
اما واقعاً نیازی به احوال‌گرفتنت نبود. با این حال، بخاطر حرف‌هایت ممنونم ، خدا نگهدارت و لطفا دیگر مزاحمت ایجاد نکن
سروش با عجله گفت:صبر ، صبر قطع نکن ، یک لحظه! ،خواستم بفهمی این شماره‌ی خودم است و هر وقت خواستی با من حرف بزنی، من حاضرم
به خدا می‌سپارمت، الله نگهدار.
خیلی عصبی شدم. آخر او با خودش چی فکر کرده بود؟
و ها شیرین ، دفعه‌ی قبل چیزی به شیرین نگفته بودم ، اما این بار حتماً به او هشدار می‌دهم، بعد شماره را بلاک کردم و رفتم به آشپزخانه تا به چیدن سفره با خواهرم کمک کنم.
لالا احمد هنگام صرف کردن غذا شروع به صحبت کرد و گفت: راستش، تقریباً یک ماه است می‌خواهیم حرفی را با شما شریک بسازیم. البته، بخاطر حال ملورین، تا حالا نگفتیم
راستش ....

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:44


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت: چهل و هفت



با صدایی لرزان و پر از اضطراب گفتم: لطفاً زودتر کاری بکنید! وقت کانکورم است، نمی‌توانم دیر برسم!
راننده که خودش هم دستپاچه شده بود، سریع از موتر پیاده شد و به طرف کاپوت رفت، چند بار زیر ماشین خم شد، چیزی را بررسی کرد، و دوباره تلاش کرد که موتر را روشن کند، اما هرچه کرد بی‌فایده بود
سرش را با ناامیدی تکان داد و گفت: مشکل جدی است. فکر نمی‌کنم به این زودی درست شود
حس کردم نفس‌هایم تنگ‌تر شده‌اند و سرم گیج می‌رود،به اطراف نگاه کردم سرک تقریباً خالی بود و هیچ تاکسی دیگری در دیدرس نبود، پاهایم سست شده بود و به سختی خودم را سرپا نگه می‌داشتم، لحظه‌ای به ذهنم رسید که شاید باید پیاده به سمت پوهنتون بدوم، اما وقتی فاصله را در ذهنم مرور کردم، می‌دانستم غیرممکن است و نمی‌توانستم به موقع برسم.
ساعت را نگاه کردم؛ از نیم‌ساعت کمتر وقتم باقی بود و نمی‌دانستم چه کار کنم،انگار زمان، مثل دشمنی بی‌رحم، با سرعتی مضاعف می‌گذشت و من تنها نظاره‌گر فروپاشی امیدهایم بودم.
ناگهان یک موتر دیگر از دور ظاهر شد، با تمام امید دست تکان دادم و راننده تاکسی کنار ما توقف کرد
مرد میانسالی از پنجره سرش را بیرون آورد و با کنجکاوی پرسید: چی شده؟ کمک لازم دارین؟
با عجله به سمتش رفتم، صدایم می‌لرزید و کلمات با هم یگجا می‌شدند: من باید به پوهنتون برسم... امتحان کانکور دارم... خیلی مهم است... لطفاً کمک کنید!
او چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: مسیر من اون طرف نیست، اما یک دختر همسن تو دارم که برای کانکور زیاد زحمت کشیده و دوست دارم قبول شود ، بیا سوار شو، می‌رسانمت
نفس راحتی کشیدم و با تشکری لرزان سوار شدم، قلبم هنوز تند می‌زد، اما اندکی احساس آرامش کردم
اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ترافیک سنگینی پیش رویمان ظاهر شد، و سرک تقریباً بسته بود و موتر ها بی‌حرکت ایستاده بودند
به ساعت نگاه کردم؛ تنها ۱۵ دقیقه مانده بود، انگار زمان دوباره به سرعت می‌گذشت و من هیچ کنترلی روی آن نداشتم
با ناامیدی زیر لب زمزمه کردم:چرا حالا؟ چرا امروز؟ خدایا، این همه زحمت کشیدم... می‌فهمی؟ شب‌ها نخوابیدم... چرا؟
راننده گفت: اینجا نمی‌توانیم رد شویم،شاید راه دیگری باشد، اما طولانی‌تر است ،می‌خواهی امتحان کنیم؟
ناامیدی مثل سایه‌ای سنگین روی وجودم افتاده بود،حس می‌کردم دنیا دارد روی سرم خراب می‌شود، اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شدند، اما نمی‌خواستم راننده متوجه شود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم پیاده شوم. به راننده گفتم: من از اینجا پیاده می‌روم، شاید بتوانم زودتر برسم
او با تعجب گفت: اما مسیر خیلی طولانی است، می‌توانی؟
گفتم: باید بتوانم. ...
کرایه تاکسی را حساب کرده و از موتر پیاده شدم و شروع به دویدن کردم، پاهایم به سختی حرکت می‌کردند، اما مجبور بودم، و نگاهم فقط به ساعت بود
تنها ده دقیقه باقی مانده بود، مردم در کنار سرک همه مرا نگاه می‌کردند، شاید فکر می‌کردند مگر این دختر دیوانه است که ؛ اینقدر به سرعت راه میرود.
در حالی که به سمت پوهنتون میدویدم ،پایم روی سنگ کوچکی لغزید و قبل از اینکه متوجه شوم، زمین خوردم درد وحشتناکی در مچ پایم پیچید،
هرچه تلاش کردم بلند شوم، نتوانستم، انگار زمین و آسمان با هم متحد شده بودند تا مرا زمین‌گیر کنند، وقتی به مچ پایم نگاه کردم، ورم کرده بود، و برای لحظه‌ای دنیا دور سرم چرخید و تاریک شد.
روی زمین نشسته بودم و اشک از چشمانم می‌ریخت نمی‌دانستم باید چه کنم، ناگهان، از دور یک تاکسی دیدم که به سمت من می‌آمد و با تمام توانم دست تکان دادم
راننده تاکسی متوجه شد و توقف کرد، خم شد و با نگرانی گفت:چه شده دختر؟
با صدایی لرزان و پر از درد گفتم:من باید به پوهنتون برسم، کانکور دارم، اما پایم...
بدون لحظه‌ای تردید گفت:سوار شو، تو را می‌رسانم، اما امیدوارم ناوقت نشده باشد.
او از تاکسی پایین آمد و به من کمک کرد بلند شوم، هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار تیری در پایم فرو می‌رفت و با هر تقلا، بیشتر به این فکر می‌کردم که اگر به موقع نرسم چه می‌شود.
وقتی به پوهنتون رسیدیم، از تاکسی پیاده شدم و با سختی خودم را به صالون امتحان رساندم، اما دروازه ها بسته شده بودند و نفسم بند آمد، نگهبان با چهره‌ای جدی به من نگاه کرد و گفت:متأسفم، وقت شروع امتحان گذشته است و دیگر نمی‌توانید داخل شوید
گفتم:لطفاً! خواهش می‌کنم، مرا راه بدهید، فقط یک فرصت دیگر بدهید!
اما او فقط سری تکان داد و گفت:این قانون است، نه تنها شما بلکه هیچکس نمی‌تواند داخل شود ، از نیم ساعت گذشته، که امتحان آغاز شده است.

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:44


دنیا برایم تمام شد، به آسمان خاکستری نگاه کردم که انگار همدرد غم من بود، نمی‌دانستم باید چه کنم یا به کجا بروم ، به خواهرم چه بگویم؟ به آنها چه جوابی بدهم؟
در میان این طوفان ناامیدی، صدایی از درونم برخاست، صدایی که آرام و سرزنش‌گر بود: دیدی؟ تو نمی‌توانی... تو هرگز نمی‌توانی...

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 18:44


رمان: خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت: چهل و هشت



صدایی سرد و تحقیرآمیز در اطرافم می‌پیچید، مانند تکرار پژواکی از تمام شکست‌هایم:تو نمی‌توانی... مگر تا حالا به کدام خواسته‌ات رسیده‌ای که این بار برسی؟ دست بردار، بدشانس!
این صدا گویا از عمیق‌ترین زخم‌های درون قلبم برمی‌خاست، هر کلمه‌اش همچون آتشی بود که ذره‌ذره امیدم را می‌سوزاند، دیگر توان مقاومت نداشتم؛ تسلیم شدم، فرو ریختم و با دلی شکسته و ذهنی پر از ناامیدی زمزمه کردم:نمی‌توانم... دیگر تمام شد. امروز که نشد، هیچ‌وقت نمی‌شود.

بی اختیار محل امتحان را ترک کردم،قدم‌هایم سنگین و لرزان بودند، انگار هر گامی که برمی‌داشتم، رویایم را بیشتر از خودم دور می‌کرد،وقتی به خانه رسیدم، قلبم هنوز از شدت غم می‌تپید.
حوا با نگرانی پرسید:چی شده؟ چرا این‌قدر زود برگشتی؟
اما زبانم قفل شده بود. فقط گفتم:هیچ... لیاقت هیچ چیزی را ندارم،فقط مرا ببخش که تو و لالا احمد به‌خاطر من خیلی اذیت شدید
بی‌آنکه منتظر پاسخی بمانم، وارد اتاق شدم و دروازه را قفل کردم، روبه‌روی آینه ایستادم؛ دختری را دیدم که از همه‌چیز خالی شده بود، ضعیف‌ترین دختری که در عمرم دیده بودم، دختری که نه لیاقت داشت، نه توان، ونه حتی شجاعت.
آینه مرا می‌دید و من، آینه را
نگاهش انگار تمسخرم می‌کرد، با صدای لرزان گفتم:چرا این‌قدر بی‌ارزش هستی؟ چرا حتی یک قدم به سمت هدفت برنداشتی؟
خودم را نفرین کردم ،خشم تمام وجودم را گرفت، گلدان کوچک گوشه اطاق را برداشتم و به سوی آینه پرت کردم، آینه شکست و صدای خرد شدن تکه‌هایش، قلبم را فشرد
اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شدند و بند نمی آمدند ،دلم آرام نگرفت و به‌سوی کتاب‌ها و یادداشت‌هایم رفتم، یکی‌یکی آن‌ها را پاره کردم،انگار که رویاهایم را یکی یکی نابود می‌کردم
حوا و مرید پشت سر هم دروازه را می‌کوبیدند، اما توان پاسخ‌دادن نداشتم
بلاخره مجبور شدم دروازه را باز کنم و همین که حوا وارد شد و وضعیت اتاق را دید، مکث نکرد و دستانم را گرفت و مرا به آغوش کشید
اشک در چشمانش حلقه زده بود او میفهمید چقدر این امتحان برایم اهمیت دارد ،او با صدایی پر از درد گفتت : به خودت بیا دختر!
مگر چی شده ،چرا این کار را با خودت می‌کنی؟
نگاهی به رقیه کردم، اشک در چشمانم جمع شده بود و با صدایی پر بغض گفتم:حق داشتی مرا دوست نداشته باشی، تو و پدرم هر دو حق داشتید ، چون خودم هم از خودم متنفرم!
حوا می‌خواست مرا آرام کند، اما من با صدای بلند از او و مرید خواستم که اطاقم را ترک کنند
اما حوا نمی‌رفت و مدام می‌گفت باید برایش تعریف کنم که چه شده، در حالی که به خودم نبودم، با صدای بلند گریه می‌کردم
دست‌هایم می‌لرزیدند و مدام صورتم را با سیلی می‌زدم تا اینکه با سیلی که حوا روی گوشم خواباند به خودم آمدم، بهت‌زده به او خیره شدم. گفت: بس کن!
این تو نیستی، خودت را نابود نکن!
بعد موهایم را نوازش کرد و بعد از چند ساعت استراحت، وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم حوا هنوز کنارم نشسته و موهایم را نوازش دارد ، در نگاهش چیزی جز محبت ندیدم
بلند شدم، و همه چیز را تعریف کردم ، تمام ناامیدی‌ها و احساسات شکسته‌ام را.
حوا لبخندی مهربان زد و گفت:تقصیر تو نیست، قسمت همین بوده، چی میفهمی شاید به خیرت بوده باشد ، درست است تو امسال نه، اما سال بعد می‌توانی دوباره تلاش کنی.
اما من دیگر امیدی نداشتم، با بغض گفتم: خدا این قسمت را لعنت کند که همه چیز به او ربط دارد ، اما دیگر نمی‌خواهم ، و همه چیز را امروز در همان پوهنتون به خاک سپردم
حوا به من نگاه می‌کرد، اما دیگر حرفی نزد، اشک‌هایش بی‌صدا بر گونه‌هایش می‌لغزیدند ...

بک هفته از این موضوع گذشت، هر روز لالا احمد ، مرید و حوا نزدم می آمدند تا آرامم کنند اما امکان نداشت ،صدایی که آن روز در گوشم پیچید و مرا به تاریکی کشاند، هنوز هم در ذهنم طنین‌انداز بود، هر بار که یادش می‌افتم، همان کلمات تکرار می‌شوند: تو نمی‌توانی...
انگار تمامش دیروز اتفاق افتاده، هنوز هم وقتی به آیینه شکسته در گوشه اطاقم نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم تصویر شکسته خودم را می‌بینم
تصویر دختری که باخته، شکست خورده، و هیچ امیدی برای شروع دوباره ندارد، هیچ کس نتوانست وادارم کند به حال خودم بیایم ، فقط سری میزدم به یوتیوب و گیم و با همان ها خودم را مصروف میکردم .
یگ ماه بعد این قضیه تماسی از یک شماره ناشناس دریافت کردم
زمانی که پاسخ دادم، صدایی آشنا به گوشم رسید و بلافاصله فهمیدم چه کسی است، اما بعد از احوالپرسی گفتم: میشه خودتان را معرفی کنید؟

رمان‌سرای قصر برفی

23 Dec, 08:10


اگه ذهن را سرگرم نکنی ،

شیطان سرگرم اش میکنه!

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:57


زنده‌گی در گذر است پس باید اول شُکر کرد،بعد صبر کرد، و در آخر باور کرد…🤍🕋

@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:27


آنچه در دنیا رنج‌آور است همان باورهای ماست که هرچه را درست می‌پنداریم، هرکسی را خوب میدانیم و هر حرفی را باور میکنیم!🙃


✍🏻اِرنا(ف.ع)



@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


چهره حوا جدی شد و گفت: او دختر بزرگ خواهر احمد بود، آنها دو قلو بودند، او و برادرش ، اما متاسفانه در یک حادثه رانندگی، چند سال پیش دخترشان را از دست دادند ، و اگر زنده بود، حالا دختر بزرگی شده بود
فکر کنم همین چند روز پیش، تولد هجده‌سالگی‌اش بود، مادرش هنوز داغ او را فراموش نکرده و برای همین وقتی تو را دید، یاد دخترش افتاد.
دلم گرفت؛ بغضی سنگین در گلویم نشست، آهسته گفتم: خداوند به آنها صبر بدهد.
حوا گفت: بله، خواست خدا بود ، خداوند صبر بدهد ، پس حالا بخواب خواهر جان، شب بخیر.
شب طولانی‌ای بود، پر از فکر و حسرت اما در دل امید داشتم که روزهای روشنی در انتظارمان است....

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: شانزدهم


بعد از مدتی با خودم فکر کردم که چقدر عجیب بود؛ من که همیشه در خانه‌ای زندگی کرده بودم که از کودکی با آن خو گرفته بودم، چطور اینجا، در جایی که حتی آن را به خوبی نمی‌شناختم، آرامشی داشتم که هرگز در خانه خودمان تجربه نکرده بودم؟
انگار هوای اینجا بوی دیگری داشت، سبکی دیگری در روح و روانم ایجاد می‌کرد، گویی بار سنگین زندگی‌ام را برای چند لحظه کنار گذاشته بودم.

صبح زود که از خواب برخاستم، احساس سبکی عجیبی داشتم، نمازم را ادا کردم و با همه وجودم از خدا خواستم که بیشتر هوای ما را داشته باشد، چون تنها تکیه‌گاهی که همیشه می‌توان به آن اعتماد کرد، فقط اوست.
وقتی به خدا فکر می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که هر چقدر زندگی پیچیده باشد، او همیشه در کنار ماست و این تنها نقطه امیدم بود.
زمان صبحانه فرا رسیده بود ، همه دور هم نشستیم و صبحانه‌ای ساده اما گرم و صمیمی خوردیم .
و هنوز سکوت آرامش‌بخش صبح در خانه جریان داشت که حوا، به خواهرشوهرش رو کرد و گفت: ما با هم بیرون می‌رویم تا کمی خرید کنیم، و یگان لباس و چیزهایی که نیاز داریم را می‌گیریم
آرش هم دیگر خیلی دق کرده است ، شاید تا وقتی ما برگردیم، احمد هم به خانه برسد
و اگر او امروز برسد، ممکن است شب طرف کابل حرکت کنیم.
آن خانم مهربان که مثل همیشه لبخندش تسکین‌بخش بود، با لحنی ملایم گفت: نخیر، همچین چیزی نمی‌شود و قرار نیست که شب به طرف خانه برگردید
حال شما بروید و خریدتان را انجام دهید، و اگر احمد آمد، من اجازه نمی‌دهم که شما شب بروید.
برادرم بعد از مدت‌ها به خانه من می‌آید و دلم خیلی برایش تنگ شده است، زیاد وقت شده برادرم را ندیدیم
پس بهتر است همه‌تان فردا طرف کابل بروید، اگر خواست خدا باشد.
حوا که از این سخاوت و لطف او دلگرم شده بود، لبخندی زد و گفت: درست است، پس همین کار را می‌کنیم، هر چی شما بخواهید پس فعلاً خدا نگهدار.

با او خداحافظی کردیم و از خانه بیرون شدیم ، مسیر کوتاه اما سرسبزی را پشت سر گذاشتیم تا به خانه رویا رسیدیم
وقتی رسیدیم، شاگردان تازه از مکتب رخصت شده بودند و کوچه پر از صدای خنده و شادی‌شان بود، ما پیش دروازه ایستاده بودیم که رویا از راه رسید.
هنوز عرق خستگی از مکتب در چهره‌اش دیده می‌شد، اما همین که ما را دید، با هیجان پرسید: چرا امروز مکتب نیامدی؟
بعد وقت نگاهش به حوا افتاد گفت چرا خواهرت هم نرفت، چه اتفاقی افتاده؟

من با لبخند آرامی به او گفتم: هله برو کتاب‌هایت را به خانه بگذار و از مادرت اجازه بگیر که با ما به پارک بیایی .
بعدش همه چیز را برایت تعریف می‌کنم ، در پارک هم من حرف‌هایم را می‌زنم و هم اینطور دلتنگی آرش و مرید رفع می‌شود.

رویا بی‌درنگ به خانه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت ، و همگی با هم راهی پارک شدیم
حوا با آرش مشغول شد تا خودش را افگار نکند، مرید هم با آنها رفتند و من و رویا روی نیمکتی نشستیم که همیشه قرارمان همان‌جا بود ؛ نیمکتی که خاطرات زیادی را در دلش جای داده بود.
با صدای آرام شروع کردم به تعریف ماجراهایی که او از همه شان بی خبر بود و گفتم: ممکن است ما فردا به کابل برویم و از تو خیلی دور شوم ، نمی‌دانم چطور روزها را بدون درد دل کردن با تو بگذرانم
روزهایی که می‌دانم خیلی ازت دور هستم.
ویایم، کاش شروع زندگی‌ام این‌طور نبود و کاش در اوایل زندگی‌ام تمام خوشی‌هایم را با تو شریک می‌کردم و هیچ غمی در دلم نبود و ای کاش کودکی خوبی داشتم و این اتفاق‌ها هرگز برایم نمی‌افتاد.
چشمانم پر از اشک شده بود و ادامه دادم: اما یک چیز را مطمئن باش، هر جای دنیا که باشم، تو همان دوستی هستی که هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شود
چون تو خود منی دختر؛ یکی دیگر از من...

رویا بغلم کرد و با چشمانی که حالا او هم پر از اشک شده بود، گفت: ملورین، می‌فهمی ..
من حالا حسی دارم که نمی‌توانم درکش کنم، نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت، بخندم یا گریه کنم؟
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: خوشحال باشم که بالاخره از دست آدم‌هایی که باعث ناراحتی‌ات بودند، خلاص می‌شوی و روزهای خوبی را شروع می‌کنی
و یا ناراحت باشم و گریه کنم، چون خواهرم، کسی که از همه در این دنیا بیشتر دوستش دارم، از پیشم می‌رود
اما کاش شرایطت این‌طور نبود، اما ببین، تو تا همین جا هم همه مشکلات را پشت سر گذاشته‌ای و من مطمئنم روزهای خوبی در انتظارت است

رویا کمی بعد کارتی را از جیبش درآورد و گفت: بیا، این کارت را بگیر ،رویش شماره موبایل پدرم نوشته شده و تا وقتی خودم موبایل بخرم، با همین شماره در تماس باشیم
مطمئن باش هر جایی که بروی، عشقت در وجود من کم نمی‌شود، تو همان خواهری من میمانی
قسمی که خودت گفتی، ما دو نفر هستیم اما دل‌هایمان یکی است و همیشه به فکر هم خواهیم بود .

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


سپس او لبخندی زد و ادامه داد: به امید اینکه یک روز آرزویی برای خودت داشته باشی و آن را تحقق بدهی، و من همان روز از دیدن خوشحالی‌ات ذوق خواهم کرد، خواهری.
رویا باز هم مرا در آغوش گرفت و گفت:حالا بیا، حوا هم زیاد منتظر ماند، فعلا وقت رفتن است، خواهری.
این لحظه برایم بسیار دردناک بود. بعد از مادرم، حالا باید از یکی دیگر از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام دور می‌شدم ، رویا با اینکه چشمانش پر از اشک بود، ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد و به سختی از هم خداحافظی کردیم و من همراه حوا روانه بازار شدم....

ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: پانزده


بعد از چند دقیقه صحبت با خودم در آیینه، دست و رویم را شستم، و کمی حال و روز صورتم بهتر شده بود، اما هنوز خستگی و زخم‌هایی که این روزها بر روحم نشسته بود، از نگاهم پیدا بود.
خاک لباس‌هایم را تکاندم، هرچند می‌دانستم تمیز شدن این لباس‌های کهنه، چیزی از سنگینی حال و هوایم کم نمی‌کند
بعد خواستم‌از دستشویی بیرون شوم ، در را که باز کردم، خواهرشوهر حوا پشت در ایستاده بود، با لبخندی آرام و مهربان و دو چیز در دستانش؛ یک دستمال و یک لباس.
دستمال را گرفتم و گفتم: ممنون، خاله جان
او دستش را پیش آورد و گفت: این لباس را بپوش دخترم، از دخترم است؛ اما او حالا پیش ما نیست، اما مطمئنم این لباس اندازه توست و برایت خیلی قشنگ معلوم خواهد شد .
حرفش برایم عجیب بود، لباس را نگاه کردم، قشنگ و تمیز بود ، بعد گفتم: نیازی نیست، خاله جان ، یکبار دخترتان از شما ناراحت نشود که لباسش را به من می‌دهید، و ها لباسم تمیز شده است.

او اما دستم را فشرد و با صدای ملایمی گفت:خواهش می‌کنم ، اگر این لباس را بپوشی، خیلی خوشحال می‌شوم.
دخترم که حالا دیگر اینجا نیست، ولی تو خیلی شبیه او هستی، انگار خدا تو را امروز برای یادآوری او به خانه ما فرستاده است
پس لطفاً رد نکن.

دلشکسته‌اش نمی‌کردم، نگاهی به چشم‌های پر از انتظارش انداختم و گفتم: پس حالا که این‌قدر می‌خواهید، قبول می‌کنم ؛ ممنونم، خاله جان.
لباس را پوشیدم، انگار برای من دوخته شده بود، لباسی ساده اما زیبا که در همان نگاه اول عاشقش شدم
چیزی در وجودم مرا به فکر فرو برد، چرا دخترش اینجا نبود؟
شاید در سفر بود یا در کشوری دیگر زندگی می‌کرد، اما آن غمی که پشت لبخند خاله پنهان شده بود، مرا از پرسیدن بازداشت.
لباس قبلی‌ام را در دست گرفتم و گفتم:خاله جان، اگر ممکن است، یک خریطه به من بدهید که لباسم را بگذارم.
او به آرامی خندید و گفت: نه دخترم، نیازی نیست، لباست را همین‌جا بگذار، امروز لباس‌شویی دارم و آن را می‌شویم.

اصرار کردم که خودم آن را خواهم شست، اما او اجازه نداد و گفت: چرا وقتی ماشین لباس‌شویی هست، خودت زحمت بکشی؟
ماشین می‌شوید،تو بیا داخل، یک گیلاس چای برایت می‌ریزم.
تشکر کردم و به اتاق برگشتم ، خواهرم آنجا بود ، با لبخند گفتم: واقعاً خواهرشوهر مهربانی داری، حوا.
او خندید و گفت:می‌دانم؛ همیشه هم همین‌طور بوده.
برای ما چای با میوه خشک آوردند، کنار هم نشستیم و چای خوردیم
دختر کوچکشان با آرش خیلی صمیمی شده بود بعد به سمتم آمد و گفت: تو خیلی شبیه عکسی هستی که روی میز گذاشته شده، صبر یک لحظه برایت می‌آورم تا خودت ببینی.
عکس را آورد،نگاهی به آن انداختم و واقعاً شباهت زیادی بین من و آن دختر وجود داشت
گفتم:واه! چقدر شبیه هستیم.
عکس را به حوا نشان دادم و پرسیدم: این دختر کیست؟ حالا کجاست؟
حوا خواست چیزی بگوید، اما خواهرشوهرش وارد اطاق شد و حرفش ناتمام ماند.
بعد از چند ساعت، غذا شام آماده شد، غذای خوشمزه‌ای بود که با مهربانی و لبخند سرو می‌شد
آن شب را در خانه‌شان گذراندیم، وقتی شب شد و خواستیم بخوابیم، مرید با کنجکاوی پرسید:‌ تا کی اینجا می‌مانیم؟ کی به خانه حوا می‌رویم؟
این فرصت را غنیمت شمردم و از حوا پرسیدم: شوهر تو کی می‌آید؟ کی از اینجا می‌رویم؟

حوا گفت: احمد گفته است تا فردا شب هرات می‌رسد ،شاید یک شب دیگر اینجا بمانیم و بعد می‌رویم ، و همچنان در مورد تو و مرید هنوز چیزی به احمد نگفته‌ام
وقتی بیاید، با هم صحبت می‌کنیم، شما تشویش نکنید، همه‌چیز درست می‌شود.
لبخندی زدم و گفتم:پس شب بخیر خواهر جان ، و پتو را روی خودم کشیدم، اما خوابم نمی‌برد.
یاد رویا افتادم، تنها دوستی که در این روزهای سخت برایم باقی مانده بود و با تردید گفتم:حوا، می‌دانم وقتش نیست، ولی یک خواهشی دارم.
حوا گفت: چی است جان خواهر؟ هر چیزی که باشد، بگو.
گفتم:یادت است از رویا برایت گفته بودم؟
او بهترین دوستم است ، و نگرانم اگر خبری از من نداشته باشد، به خانه‌مان برود و با رقیه روبرو شود
و می‌دانی که رقیه حتماً با او دعوا خواهد کرد ، پس اگر ممکن است، می‌شود فردا قبل از رفتن به خرید، پیش او برویم و خداحافظی کنم؟
حوا کمی فکر کرد و گفت:خوب است، فردا هم به شهر می‌رویم برای خرید، و هم پیش رویا.
لبخند زدم و گفتم: خیلی ممنونم، خواهر.
حوا هم گفت:حالا اگر گفتنی نداری، بخوابیم.
گفتم:فقط یک سؤال دیگر دارم...
او گفت:اگر حالا بپرسی، راحت‌تر خواهی خوابید، پس بگو.
پرسیدم: آن دختر که عکسش روی میز بود، کیست؟

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 15:55


قهوه…
مثل هر روز دیگر با گیلاس قهوه‌ام در چای همیشگی خود قرار گرفتم .
بخاری که از گیلاس بلند میشد؛ دید مقابلم را غبارآلود نمود و وادارم ساخت عینک هایم را بردارم.
ذهنی‌ام را زوج مقابل که در حال بحث کردن بودن به خود مشغول کرد.
-صد دفعه گفتم دیگر تمام شد.
+چگونه تمام شد؛ ما که تازه هم دیگر را پیدا کردیم؟.
-دگه حرفی برای گفتن ندارم.
+فامیل تو مهم اس؟اما دل من چی میشود،احساسم، باور هایم، عزت نفسم…
بغض راه گلویش را تنگ کرده بود؛ در میانه های حرفش از سخن گفتن ماند، گویا با خودش و بغضش در جنگ بود تا اشک هایش جاری نشود؛ چون مرد بود...
دختر از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد.
در این میان نمیدانم چگونه گیلاس از دستم افتاد و صدای بدی از آن بلند شد.
هیچ کس متوجه رفتار آنها نشد ولی توجه همه به صدای گیلاسم شد.
در شهر ما ارزش یک گیلاس قهوه نسبت به زندگی و آیند انسان ها بیشتر است.
کسی شکست قلب را ندید ولی گیلاس من آرامش یک کافه را به هم زند…

✍🏻#ســـمــیه
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 06:47


داستان واقعی
یک‌دوست ما که خواهش
نشر را کد منتظر
نظریات هستم
من۱۲مکتب بودم که نامزد شدم بعد از نامزدیم طالب ها آمدند و خسرانم هم تصمیم گرفتن عروسی مارا کنند بعد عروسی سه ماه تیر شده بود که شوهرم آهسته آهسته تغیر کرد همیشه شبها میرفت و در یک اطاق دیگر می خوابید ودر اطاق ما نمیخابید اگر زمستان میبود بهانه میکرد که اطاق سرده و میرفت با مادرش میخابید اگر تابستان میبود میرفت در بالکن میخابید و میگفت اطاق گرم است من طاقت گرمی ندارم و فقد یگان به خاطر مقصدش میامد اطاق میخابید و اونم نصف شب میرفت دگر اطاق یا هم در روی زمین میخابید یکبار برش گفتم چرا ایتو میکنی گفت گیم میزنم خسته میباشم در هر جای خوابم میبره خوب من هم بخاطر که مردم فکر بد نکنن و نگویه چی زن بی شرم است چپ میبودم و برش چیز نمیگفتم بعد یکسال صاحب یک دختر شدم اون تولد شد بعد تولد او هم امی قسم بود و ایبار بهانه میکرد که صدای طفل نارام خواب میشم میرفت در دگه اطاق میخابید بعد دخترم ۹ ماهه بود که من فهمیدم دگه حمل دارم شوهرم خیلی عصبانی شد و گفت طفل سقط کنم من پیش چند داکتر رفتم اونا قبول نکرد گفت در خانه یک کاری کن من گفتم نمیکنم طفلکم است کبر میشه .

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 17:33


🦋♥️🦋
یک روزی کنار پنجره به تماشای آمدن قطرات باران میشوی.
شیشه‌یی مقابلت را غُبار می‌گیرد، به یاد روز های میاُفتی که دلت را غُبار غم احاطه کرده بود؛
-فکر میکردی دیگر این غم را پایانِ نیست.
-فکر میکردی؛ دیوار های یاس و نامیدی هر لحظه در حال بلند شدن اند.
-نفس‌ات بند میامد.
-و…
مانند امروز خدا باران رحمت را با آمدن یک شخص بالایت نازل کرد.
او میشود پاداش هر درد و غم‌ت.
به یاد می‌آوری که همگی میگفتند:«فقط منتظر باش.»

✍🏻#ســـمــیه
#زمان

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:42


بلند گوش کنید🫶🏻❤️


@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:40


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


در این لحظه پدرم با صدایی بی‌تفاوت گفت: اووهی! آرام باشید، دیگر بس کنید این همه تمثیل را
خواهرتان را بیش از این اذیت نکنید و بگذارید برود سر خانه و زندگیش.
اما حوا، با جدیتی که در صدایش موج می‌زد، گفت: من پرواز داشتم، اما لغو شد
چون شاید خدا می‌خواست تا همه این حقایق را ببینم و این بچه‌های معصوم را از دست آدم‌هایی مثل شما نجات بدهم.
نمی‌گذارم قسمت آنها هم مثل من خراب شود، و شما را با خودم خواهم برد و نمی‌گذارم این ظلم ادامه پیدا کند
به شما قول می‌دهم، از امروز زندگی راحتی خواهید داشت، و مثل یک مادر واقعی، تمام کارهایی که پدر و مادرمان نکردند، را برایتان انجام می‌دهم...
و پدرم، با لحن آمیخته به تمسخر و خشم گفت ...

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: چهارده


پدرم با لحنی آمیخته به تمسخر و خشم گفت: واه! چی حرف‌ها!
این‌ها خانه دارند و اولادهای من هستند، و همچنان هیچ‌کس حق ندارد آن‌ها را از این خانه بیرون کند، هر مشکلی که بین ما باشد، اینجا خانه آن‌هاست و باید همین‌جا بمانند.
سپس مکثی کرد و با نیشخند ادامه داد: شما آدم‌ها چقدر ساده و احمقید ، واقعا از خارج برگشتید افغانستان؟
اینجا فقط آن‌قدر کار می‌کنید که شاید نان بخور و نمیر پیدا کنید ،اصلاً عقل‌تان را از دست دادید که از خارج چشم‌پوشی کردید و آمدید اینجا؟
حالا هم دست از سر اولادهایم بردار و از خانه من گم شو ، هر جا که می‌خواهی برو، در هصل برو پیش همان شوهر احمقت
ولی یادت باشد دیگر پایت را در این خانه نمی‌گذاری.
خواهرم حوا که دیگر تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشت، با لحنی قاطع جواب گفت: می‌روم، مطمئن باش می‌روم ،اما دست خواهر و برادرم را هم می‌گیرم و می‌روم
فکر می‌کردم شاید تغییری کرده باشی، ولی ذات آدم‌ها تغییر نمی‌کند ، او با صدایی لرزان و پر از بغض، گفت: مجبورم نکن که همسایه‌ها را جمع کنم و پلیس را خبر دهم ،تا از ظلمی که در حق این دو طفل معصوم کردی، پرده بردارم.
نگران نباش، من انسانم، ولی مثل تو ظالم نیستم ، احمد خودش خرج تو و زن نازنینت را تأمین خواهد کرد، اما به شرطی که دست از سر این طفل‌ها برداری
اجازه بده با هم از این جهنم برویم.

پدرم که انگار از شنیدن این حرف‌ها عصبانی‌تر شده بود، با صدایی بلند گفت: تو چطور به خودت اجازه می‌دهی پیش من قد علم کنی؟
آن‌ها فرزندان من هستند ،اینجا می‌مانند و خواهند ماند.
در همین لحظه رقیه،وارد بحث شد. با صدایی خشک و سرد گفت: یا آن‌ها می‌روند یا من!
اگر اینها اینجا بمانند، هیچ‌کدام‌مان روز خوش نخواهیم داشت ، پس اجازه بده که بروند، وگرنه من تو را ترک کرده و از این خانه می‌روم.

پدرم مدتی به فکر فرو رفت و سپس با لحنی پست و تحقیرآمیز گفت: باشد، به شرطی که آن‌ها را از من بخری!
چشم‌هایم از تعجب گشاد شد، باورم نمی‌شد کسی که پدر خطابش می‌کردم، تا این حد پست و بی‌وجدان باشد
انگار هیچ ارزشی برای فرزندانش قائل نبود و می‌خواست ما را به بهای چیزی به دخترش بفروشد.

اما حوا بدون لحظه‌ای تردید، چوری های طلایش را از دستش درآورد، سپس گوشواره‌هایش را که یادگار مادرمان بود، بیرون آورد و همه را در دست پدرم گذاشت. با چشمانی پر از اشک گفت: شاید تو مادرم را فراموش کرده باشی، اما من هرگز فراموشش نکرده‌ام.
این‌ها امانت مادرم هستند ،ولی بدان که با این کار به مادرم خیانت نمی‌کنم
این آخرین باری است که چیزی از من می‌گیری ، دیگر تمام شد.
با فروختن اولادهایت نشان دادی که تو برای پدر بودن ساخته نشده‌ای، از این به بعد هیچ خبری از ما نخواهی داشت، نه کمکی، نه احوالی.
حوا دست ما را گرفت و از خانه بیرون آمدیم ، حتی یک نگاه هم به عقب نینداختم چون بعد از رفتن مادرم، این خانه دیگر هیچ معنایی برایم نداشت.

بعد همگی سوار تاکسی شدیم ، در میلت راه از حوا پرسیدم:حالا کجا خواهیم رفت؟
حوا با صدایی آرام و خسته گفت:به خانه خواهر احمد؛ شوهرم، می‌رویم.
تا وقتی احمد به افغانستان بیاید، آنجا خواهیم ماند و بعد با هم به کابل می‌رویم.
دلم پر از احساسات متناقض بود، از یک سو خوشحال بودم که از دست ظلم‌های رقیه خلاص می‌شوم و آینده روشنی در انتظارمان است
ولی از سوی دیگر، دلم برای رویا تتگ میشد ، تنها همدم و دلخوشی‌ام در این ولایت، رویا بود، کاش می‌توانستم او را هم با خودم ببرم
اما می‌دانستم که چنین چیزی ممکن نیست.

پس از طی مسافتی طولانی، به خانه خواهر شوهر حوا رسیدیم، او ما را به داخل مهمانخانه راهنمایی کرد
بعد از مدتی، خواهر شوهر حوا که زنی خوش‌برخورد بود، با صدایی آرام به حوا گفت:این دختر کیست؟
حوا لبخندی زد و گفت: این ملورین، خواهرم، و این هم مرید، تنها برادرم قبلاً داستانشان را برایتان تعریف کرده بودم.

زن رو به من کرد و با مهربانی گفت:تو همان دختری هستی که حوا همیشه از تو تعریف می‌کرد، ببخش دخترم که در اول نشناختم.
خوشحالم از دیدنت، ماشاءالله چقدر دختر زیبایی هستی.

لبخندی زدم و فقط گفتم : ممنون.
بعد از چند دقیقه، چشمم به آینه‌ای در گوشع اتاق افتاد، وقتی سر و صورتم را دیدم، از حال خودم خجالت کشیدم.
لباسم کثیف و صورتم پر از خراش و زخم بود و با شرم از حوا پرسیدم: دستشویی کجاست؟

حوا با من آمد و نشانم داد داخل که شدم، با دقت به خودم در آینه نگاه کردم
دختر ضعیف را دیدم، و در همان لحظه با خود گفتم:ملورین، می‌دانی چی می‌بینم؟ دختری که خیلی ضعیف است اما می‌خواهد قوی باشد
نگران نباش! این آخرین اشک‌ها و سختی‌های توست، تو مشکلات زیادی را پشت سر گذاشته‌ای، این هم یکی از آن‌ها. بلاخره خود واقعی‌ات را پیدا خواهی کرد، دختر....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: سیزده


به گمانم هیچ دختری در این دنیا به اندازه من بدبخت نیست ،دختری که بزرگ‌ترین دشمنش، از خون خودش باشد؛ نه یک غریبه، نه یک دشمن خارجی، بلکه کسی که باید پناهگاهش می‌بود: پدرش...

همیشه رقیه به ما ظلم می‌کرد، او روز و شب ما را به کابوس بدل کرده بود، اما می‌دانستم تقصیر او نیست
چون اگر پدرم می‌خواست، می‌توانست مانع او بشود ، می‌توانست یک بار برای همیشه به او بگوید: اولادهایم را اذیت نکن ،با آنها درست رفتار کن.
اگر می‌گفت، و اگر کمی از مسئولیت پدری‌اش را حس می‌کرد، رقیه مجبور می‌شد دست از آزار و اذیت ما بردارد، اما او حتی کوچک‌ترین تلاشی نکرد.
پدر، می‌فهمی ....
همیشه با خودم فکر می‌کردم کاش تو اصلاً نبودی، کاش قبل از مادرم می‌مردی ، کاش خداوند هرگز به آدم‌هایی مثل تو اجازه نمی‌داد روی این زمین نفس بکشند.
آخر تو چه قسم آدمی هستی، چه قسم پدری؟
باور کن ؛با این همه که زندگی‌ام را جهنم کردی، هنوز از گفتن این حرف‌ها شرم دارم ، انگار در عمق وجودم هنوز احترام به نام پدر حک شده
اما وقتی به تو فکر می‌کنم، می‌بینم که این احترام لیاقت می‌خواهد، لیاقتی که تو هرگز نداشتی و فقط از این مسئولیت تو اسمش را بردی.
حتی یک بار به ما فکر نکردی، حتی یک بار با خودت نگفتی این‌ها طفل هستند ، حتی یک بار به همسرت نگفتی؛ دست از سرشان بردار.
تو اصلاً با خودت نگفتی که این‌ها دشمن من نیستند، از خون من هستند
اما پدر، باور کن شکایتت را پیش خدا خواهم برد ،و می‌دانم خداوند صد برابر ظلم‌هایی که بر ما روا داشتی، به خودت بازخواهد گرداند
چون مطمئنم که هرگز تو را نمی‌بخشم.


حوا، خواهش می‌کنم!
لطفاً ما را از این خانه نجات بده، دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم. چهار سال است که مادرمان نیست و در تمام این چهار سال حتی یک روز خوش ندیدیم
هر روز، هر لحظه، چیزی جز رنج و گریه برای ما باقی نمانده است.
گاهی حتی فکر می‌کردیم شاید تو هم پیش مادرمان رفته باشی ،نه خبری از تو بود و نه نشانی ، چه برسد به این که بدانیم به خارج از کشور رفته‌ای، این‌که بفهمیم آرش، خواهرزاده ماست و این همه راز که تازه برملا شده...
رقیه روزی که تو آمدی ما را تهدید کرد و گفت: نباید درباره حال و روزتان حرفی بزنید، وگرنه وقتی او برود، زندگی‌تان را از جهنم هم بدتر می‌کنم
اما دیدی، حوا؛ دیدی که حتی با سکوت ما هم، او دست از آزار ما برنداشت.
خواهش می‌کنم، کمکمان کن
چون تو تنها کسی هستی که می‌توانیم از او درخواست کمک کنیم.

در همین حال که داشتم حرف‌هایم را می‌زدم، ناگهان صدای بلند پدرم بلند شد، دستش را روی رقیه بلند کرد و با خشمی ظاهری گفت: چند بار به تو گفتم با اولادها درست رفتار کن ، اما تو همیشه رفتار زشتی با آنها داشتی و حالا آنها فکر می‌کنند تقصیر من است
تو به جای این که مادری کنی، آنها را تهدید می‌کردی که چیزی به من نگویند، تو بویی از انسانیت نبرده‌ای، رقیه!

اما وای بر من که چقدر ساده‌لوح بودم اگر این حرف‌ها را باور می‌کردم ،پدرم آدم حیله‌گری بود و او برای این که پولی که از حوا می‌گرفت قطع نشود، حاضر بود حتی دست روی زنی که می‌گفت دوستش دارد بلند کند
حیرت می‌کردم که چگونه یک انسان می‌تواند تا این حد حریص و بی‌وجدان باشد
اما این بار سکوت نکردم و با صدایی بلند گفتم:واه، چقدر هیله‌گری!
واقعاً دست از نقشه کشیدن و دروغ گفتن برنمی‌دارید؟
رقیه، تو اصلاً غرور نداری، همه گناهانش را گردن تو می‌اندازد و تو سکوت می‌کنی؟
باورم نمی‌شود!
پدرم با خونسردی و پررویی خاصی گفت: دخترم، می‌دانم همه چیز را از چشم من می‌بینی ،اما باور کن تقصیری ندارم، و من هم مثل حوا از همه چیز بی‌خبر بودم
حتی از خود رقیه بپرس، او حقیقت را خواهد گفت.
اما من دیگر حرف‌های دروغینش را نشنیدم و به حوا نگاه کردم و با بغضی که گلویم را می‌فشرد گفتم: اگر نمی‌توانی هر دوی ما را از این زندگی نجات بدهی، لااقل مرید را نجات بده ، چون تنها دلیلی که این همه درد را تحمل کردم، او بود.
و مطمئن باش اگر خیالم از او راحت شود، حتی یک لحظه دیگر هم در این زندگی نمی‌مانم.
مرید با چشمانی اشک‌بار نزدیکم آمد و مرا در آغوش گرفت ، و با صدایی که از شدت گریه می‌لرزید، گفت: اما بدان، من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم.
اگر قرار باشد نجات پیدا کنیم، هر دو با هم نجات خواهیم یافت، و اگر خسته شویم و بخواهیم خاتمه دهیم، با هم خاتمه خواهیم داد، چون زندگی بدون تو برایم بی‌معناست.
ملورین خواهرم ! لطفاً مرا ببخش.
می‌دانم که باعث تمام این دردها شده‌ام،و شاید فکر کنی من هنوز کودک هستم و چیزی نمی‌فهمم
اما باور کن من همه چیز را می‌فهمم و می‌دانم که تو فقط به خاطر من این همه درد را تحمل کردی، یادت باشد‌ تو نباشی، من هم نیستم.

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:35


🦋🍀🦋
گاهی هزار نصیحت جای یک تجربه را گرفته نمیتواند.
نصایح فقط در شنیدن زیبا اند اما تجربه پایه های زندگی را میسازد.
یک مصیبت بهتر از صد نصیحت است.

✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:26


- گفت: چی می‌شود که یک آدم در بدترین حالات فرو پاشیدگی‌اش ناگهان بلند می‌شود و اتفاقاً قدم‌ های بلندتری بر می‌دارد و موفق‌تر می‌شود؟! چرا در حالت عادی همانقدر تلاش نمی‌کند؟
+ گفتم: به همان دلیل که از قدیم گفته‌اند: درست در همان لحظه‌ که برنج به بالاترین نقطه‌ی جوشِ خودش رسیده و احتمال لِه شدنش می‌رود، روی آن آب خیلی سرد بریز، آن‌وقت برای نجات خودش، طوری قد می‌کشد که در حالت عادی هرگز قد نمی‌کشید...
گاهی لازمه‌ی رشد این است که تا مرز لِه شدن پیش برویم و در همان حالتِ شکسته و گداخته، کاملاً ناگهانی برخیزیم تا بیشتر قد بکشیم و در جایگاه‌ های بلندتری بایستیم.
گاهی مهمترین دلیل حرکت کردن، نیاز به حرکت کردن است، شاید برای نجات خود از تباهی، سقوط کردن، لِه شدن، از هم پاشیدن...

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:16


@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 09:58


هیچکس نمی‌داند قادر به انجام چه کار‌هایی است؟

تا زمانی که برایش تلاش نکند.

پوبلیوس سریوس

رمان‌سرای قصر برفی

22 Nov, 17:11


🦋💔🦋
در شهر عطر تو نیست؛
تا کی کنم گذاره؟.

✍🏻#سمیه

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 17:32


🦋😔🦋


- میدانی؟
+ چی را؟
- این که خواستن توانستن نیست.
+ پس چیست؟
- خواستن یعنی چوب تر.
+ چیِ قسم؟
- نه میسوزی نه خاموش میشوی فقط دود داری.


✍🏻#ســـمــیه
#خسته

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 17:26


🦋😔🦋
گذشته که مال ما نبود،
آیند از آن مانیست،
و میماند حال
که با ما سازش ندارد.
این است حکایت زندگی ما…
✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 15:37


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 15:37


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: دهم



حوا لحظه‌ای مکث کرد، انگار میان گفتن و نگفتن گیر کرده بود ، و سپس آهی کشید و گفت: راستش می‌خواستم سر فرصت برایت بگویم، اما حالا که پرسیدی، برایت تعریف می‌کنم.
او نگاهش را به دوردست‌ها دوخت و با اندوه شروع کرد: روز اولی که مرا به‌زور عقد کردند و به خانه احمد فرستادند، حس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود ، چون من در خانه او ها هیچ‌کس را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم با چه کسی باید صحبت کنم
یا حتی از چه کسی می‌توانم درباره احمد بپرسم ، در باره خانوادیش
صدایش آرام‌تر شد، گویی بخواهد زخمی کهنه را باز کند: می‌دانی خواهر، من در حالی به خانه شوهر رفتم که کوچک‌ترین اطلاعاتی درباره او یا خانواده‌اش نداشتم، اما بعد چند روز فهمیدم که احمد قبلاً ازدواج کرده بود، روزی که خانمش به خانه برگشت.
اینجا بود که انگار زمین زیر پایم خالی شد ،پدرم...
او حتی لحظه‌ای به خدا فکر نکرد که دخترش را، این‌گونه ناعادلانه، در این سن کم، به عقد یک مرد زن‌دار دربیاورد
وقتی فهمیدم احمد قبلاً ازدواج کرده، احساس کردم تمام درهای خوشبختی به رویم بسته شده‌اند و مخصوصا وقت که فهمیدم خانم قبلش هم خبر نداشته بوده و او را چند روز به خانه مادرش فرستاده بودند .
حوا مکثی کرد، چشمانش پر از اشک شده بود اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. با بغض گفت: خانمش، یعنی همسر قبلی احمد، وقتی از ازدواج ما خبردار شد، همه چیز ها را به هم ریخت ، او با عصبانیت به خانه آمد و با صدایی که از درد و خشم می‌لرزید، به احمد گفت: من چه کمبودی برایت گذاشتم؟ چرا این‌گونه خیانت کردی؟ چرا بدون اینکه حتی یک کلمه به من بگویی، ازدواج کردی؟!
زن بیچاره می‌گفت: این همه سال در کنارت زندگی کردم، تمام سختی‌ها را تحمل کردم، و حالا؟
حالا مرا با این بی‌احترامی کنار می‌گذاری ، اگر دلت فرزند می‌خواست، می‌توانستیم فرزندی را به سرپرستی بگیریم، اما این کارت نه انسانی است و نه عادلانه.
آن زن، با دل شکسته و فریادی از ته دل، گفت: قسم می‌خورم که تو را نمی‌بخشم ، وآه من همیشه همراهت خواهد بود، تو را آرام نمی‌گذارم!
واقعا خیلی ناراحت بودم، از اینکه باعث خراب شدن یک زندگی شده بودم و پشت این همه دلیل اولاد دار نشدن احمد و آن زن بود
احمد از نگاهش قشنگ معلوم بود که چقدر آن دختر را دوست دارد و فکر کنم بخاطر اصرار فامیلش با من ازدواج کرده بود .
من که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، از شدت ناراحتی قلبم فشرده شد و بعد از چند ساعتی ، برادرهای آن دختر آمدند و خواهرشان را سوار موتر کرده و دوباره سراغ احمد آمدند
او را تهدید کردند و گفتند: تمام مال و اموالت را از تو می‌گیریم و زندگیت را به خاک سیاه می‌نشانیم ، و همچنان اینکه تو باید همین حالا از خواهر ما جدا شوی!

احمد دلش نمیخواست او را طلاق بدهد چون دوستش داشت، اما بلاخره مجبور شد ، و از خانم اولش جدا شد ،اما این پایان ماجرا نبود.
آن‌ها روز و شب برای ما دردسر می‌ساختند، شکایت‌های پی‌درپی، حمله به خانه، حتی لت‌وکوب احمد.
تمام این‌ها روی دوش من سنگینی می‌کرد ، حوا لحظه‌ای سکوت کرد و نگاهش به من افتاد و با صدایی آرام‌تر گفت: می‌دانی، خواهر، در آن روزها فقط زجر کشیدم ،گاهی فکر می‌کردم چرا باید من قربانی این همه ظلم و بی‌عدالتی شوم ، چرا باید میان جنگی که هیچ دخالتی در آن نداشتم، گیر بیفتم؟

دست حوا را گرفتم و گفتم: خواهر جان، تو خیلی قوی هستی که این همه سختی را تحمل کرده‌ای و از پسش بر آمدی
حوا لبخند تلخی زد و گفت:قوی؟ شاید.
اما زخمی که از آن روزها در دلم مانده، هرگز خوب نمی‌شود.
حوا با صدایی که بغض آن را سنگین کرده بود، گفت: از وقتی ازدواج کردیم، انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود و از شانس بد من فامیل احمد هم سختی کشیدند
تنها سه ماه از ازدواجمان گذشته بود، اما انگار هر روزش یک عمر طول می‌کشید ، مشکلات یکی پس از دیگری از راه می‌رسیدند، تا اینکه؛ بالاخره خانواده‌ احمد برای ما یک راه‌حل پیدا کردند
راه‌حلی که برای من خیلی سخت بود، چون مجبور میشدم از شما کیلو متر ها دور شوم ، همین حالا گویی خاطرات تلخ آن دوران را دوباره مرور میکنم .
خوب مجبور شدیم افغانستان را ترک کنیم و چهار سال تمام در غربت زندگی کردیم، در جایی که هیچ‌کس را نمی‌شناختم و حتی زبانشان را هم درست بلد نبودم.
احمد هم، با تمام سختی‌هایی که داشتیم، خیلی صبور نبود و اصلا دلش به خارج شدن از افغانستان خوش نبود .
بعد از رفتن ما از افغانستان ، همچنان خانواده احمد در آرامش نبودند ، و فامیل آن دختر هنوز دنبال ما بودند؛ چون آن‌ها باور نمی‌کردند که احمد واقعاً خانواده‌اش را ترک کرده و افغانستان را برای همیشه پشت سر گذاشته باشد
مدت‌ها تلاش کردند تا آدرس ما را پیدا کنند، اما بالاخره، وقتی فهمیدند که ما واقعاً از افغانستان بیرون شده‌ایم، دست از سر خانواده احمد برداشتند.

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 15:37


ملورین، واقعا نمی‌توانم برایت توصیف کنم که آن سال‌ها چقدر سخت بودند ، مشکلات مالی، تنهایی، دلتنگی برای شما...
اما سخت‌ترین قسمت، رابطه من و احمد بود، در اوایل زندگی‌مان، رابطه خوبی نداشتیم و او همیشه در خودش بود و من هم از این‌همه عذاب می‌کشیدم.
اما مجبور بودیم کنار هم زندگی بسازیم ، هرچند، ساختن این زندگی آسان نبود.
و حالا هم که چهار سال طول کشید تا بتوانم احمد را راضی کنم که مرا اجازه دهد به دیدن شما بیایم
بارها از او خواستم، اما هر بار مخالفت می‌کرد و بالاخره، بعد از چهار سال، جوابش مثبت شد.
اما در تمام این مدت که خارج از افغانستان بودیم،فقط از طریق پدرمان می‌توانستم احوال شما را بگیرم، و ماهی یک بار، گاهی هم کمتر، با او تماس می‌گرفتم
چون منم مصروف زندگی خودم بودم ، و هر بار که صحبت می‌کردیم، پدرم فقط از مشکلات و سختی‌هایش می‌گفت اینکه؛ نمی‌تواند کار کند، نمی‌تواند به شما برسد، و زندگی با دو طفل کوچک برایش خیلی سخت شده است.
اما احمد خیلی مهربان و دل رحم بود ، او با وجود همه مشکلاتی که داشت، مسئولیت شما و خانواده‌مان را به عهده گرفت.
و می‌گفت تا جایی که بتواند کمک می‌کند
و باور کن، خواهر جان، همین که می‌دانستم شما در رفاه هستید، دل مرا آرام می‌کرد و بس ...

میفهمی اگر به دل خودم بود، شاید هیچ‌وقت با پدرم صحبت نمی‌کردم، و یا هم اصلا کمکی برایش نمی‌کردیم .
اما بخاطر شما مجبور شدم، مجبور شدم احوالتان را از او بگیرم و نگذارم زندگی شما مثل زندگی من شود.
می‌خواستم مطمئن شوم که شما خوار و زار نیستید ، اگر خوشبختی برای من نماند، حداقل برای شما باشد.
حوا در سکوت فرو رفت ، حرف‌هایش مثل تیری به قلبم می‌نشستند و از همه حرف هایش مخصوصا آخری ها خیلی متعجب شدم ....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 10:26


نوشته بود :«قشنگی آدما به لباس و ظاهرشان نیست»

رمان‌سرای قصر برفی

21 Nov, 03:55


*گاهی اوقات تو در زندگی انتخاب می کنی*
*و گاهی زندگی تورو انتخاب میکنه :) 😊🤚🏻*


@QasreBarfi

#Queen_Azizi😎

رمان‌سرای قصر برفی

20 Nov, 16:10


حواسم پیشِ توست!
مراقبِ خودت باش
دستانت را گرم نگه دار
هوا سرد است
تو ظریفی
نگرانت هستم.

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

20 Nov, 16:07


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

20 Nov, 16:07


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: نهم


بلاخره امروز، بعد از مدت‌ها توانستیم ، با خوشحالی و دل خوش به طرف مکتب برویم ، شاید این اولین بار بود که صنفی‌ها ما، ما را با چهره ای شاد و خندان می‌دیدند.
و همه متعجب بودند که چه اتفاقی افتاده که این‌گونه تغییر کرده‌ایم
به نظر من، باید به معجزه‌ها ایمان داشت ، گاهی یک آدم، یک حس یا حتی چیزی کوچک می‌تواند حالت را به طرز غیرمنتظره‌ای تغییر دهد تغیری که حتی تصورش را نمیکردی
خداوند گاهی با همین چیز ها ساده زندگیت را پر از شگفتی می‌کند ، و تو را شاد می‌سازد.

امروز بعد رفتن به مکتب ، توانستم امتحانم را با اطمینان کامل سپری کنم، و باور داشتم نمره‌ای که خواهم گرفت، کامل خواهد بود چون با علاقه و شوق زیاد درس خوانده بودم و با آمادگی کامل به صنف حاضر شده بودم.
بعد از تمام شدن مکتب، دوان دوان خانه برگشتیم، چون دلتنگ آرش بودیم و قرار بود با او و خواهرم ، به سیل و گشت برویم
وقتی به خانه رسیدیم، لباس‌های خود را تبدیل کردیم ،و بعد رفع خستگی همه به قصد خرید از خانه بیرون زدیم

ابتدا خواهرم ما را به یک رستورانت شیک برد، او کلی غذاهای خوشمزه سفارش داد که قبلاً امتحان نکرده بودیم، و همه طعم های خوشمزه ای داشتند
و بعد از غذا هم شیریخ خورده و یک ساعت بعد، از رستورانت بیرون آمدیم
و به یکی از بزرگ‌ترین مراکز خرید هرات رفتیم ، همین که وارد شدیم ؛خواهرم گفت: هر لباسی را که دوست دارید انتخاب کنید، بعد امتحان کنید؛ ببینم اندازه و رنگش چطور است و بلاخره همه را خواهیم خرید.
ابتدا با خجالت گفتم : نیازی ندارم، و خودم زیاد لباس دارم .
اما او با اصرار گفت: لطفاً مخالفت نکن؛ ناراحت می‌شوم.
و در نهایت با مرید چند لباس انتخاب کردیم ، سه لباس ساده به رنگ‌های صورتی، قرمز و سیاه به دلم نشست و توجه ام را جلب کرد
و برای مرید هم یک دست دریشی، پیراهن و یخن‌قاق گرفتیم
خودم همیشه لباس‌های ساده را ترجیح می‌دادم؛ لباس‌های فیشنی و پرزرق‌وبرق به سلیقه‌ام نمی‌خورد یا شاید هم به آن عادت نداشتم و دوست نداشتم بپوشم .

وقتی به نزد خواهرم رفتیم تا لباس‌ها را نشان دهیم، دیدم که او هم برای من لباسی انتخاب کرده که همیشه آرزو داشتم داشته باشم، اما فکر نمی‌کردم روزی بتوانم چنین لباسی بپوشم
حوا با لبخند گفت: چطور است این لباس؟
مطمئن هستم که به پرنسس خواهرش خیلی می‌آید، پس همین همین حالا برو و امتحانش کن!
با وجود اینکه چند لباس دیگر هم انتخاب کرده بودم، گفتم نیازی به این لباس نیست ، و محفل یا مناسبتی هم برای پوشیدنش ندارم که بخواهیم بخریم
اما حوا اصرار کرد:لج نکن دیگر ، این لباس را هم به دلخواه خواهرت بگیر ، مگر چی می‌شود.

با خوشحالی زیاد لباس را برداشتم ، و رفتم تا امتحانش کنم
وقتی از اتاق تغییر لباس بیرون آمدم و پیش آئینه ایستادم، متوجه کبودی‌ها و زخم‌های روی بدنم شدم
تا سریع خواستم به اطاق برگردم و لباس قبلی‌ام را بپوشم، حوا متوجه من شد و گفت: به‌به! چقدر قشنگ! ، باش کمی نزدیک بیایم ، و وقتی نزدیکم شد، او هم زخم‌ها روی بدنم را دید و با نگرانی پرسید: این زخم‌ها و کبودی‌ها چیست؟
باز نگو که افتادی و این‌طور شد، چون اصلاً باور نمی‌کنم ، اصلا قشنگ معلوم هم است که این‌طور نیست.
در حالی که بغض و ناراحتی وجودم را پر کرده بود و می‌خواستم همه چیز را برایش بگویم، سکوت کردم ، و با لبخندی که پشتش پر از غم بود، گفتم: خواهر جان، روزی که افتادم این‌طور شد ، متوجه نبودم و روی شاخه‌های درخت افتادم و گرنه دیگر چی دلیلی داشته می‌تواند.
حوا با نگاه شکاک گفت : راستش را بگو ، آیا رقیه با تو بدرفتاری می‌کند؟ کسی تو را اذیت می‌کند؟
او که دید هنوز روی حرف ها قبلم هستم ، بعد به سراغ مرید رفت و از او پرسید: اگر مشکلی دارید، به من بگویید .

مرید سکوت کرد و نگاهش را به زمین دوخت ، بعد من چون نخواستم خواهرم از این بیشتر اذیت شود گفتم: لطفا خواهر،
با این حرف هایت مرید را نترسان، باور کن چیزی نیست، خودت هم که دیدی رقیه چقدر دوستمان دارد و پدرم هم همین‌طور.
آنها بعد از ازدواج تو، متوجه اشتباهشان شده اند ، و حالا قدر ما را بیشتر فهمیده اند
و همچنان قول می‌دهم از این به بعد بیشتر مراقب خودم باشم ، بخاطر تو خیلی خیلی زیاد
اما حالا از این حرف ها بگذر و بگو، لباس چطور است، و برایم مقبول معلوم می‌شود؟

حوا گفت: امیدوارم حقیقت را بگویید، چون اگر دروغ بگویید، اذیت بیشتری خواهی شد.
ولی گذشته از این حرف ها لباس واقعاً شیک و زیباست
بعد از کلی حرف‌های تلقینی که خواهرم را قانع کرد، خریدهایمان را تمام کردیم و به خانه برگشتیم.
وقتی رسیدیم، تمام خریدها را به رقیه نشان دادیم، او ظاهراً خوشحال شده بود ، اما از نگاهش معلوم بود که در دلش غوغا است و شاید میخواست همین حالا ما را از بین ببرد .

رمان‌سرای قصر برفی

20 Nov, 16:07


روز بعد دوباره طبق معمول به مکتب رفتم و دقیقا یک روز بعد ، چون آرش دق مانده بود، خواهرم پیشنهاد داد که به شهر بازی برویم و این‌طور بیشتر کنار هم وقت سپری میکنیم و خوش می‌گذرد.
همه خوشحال شدیم و بعد آماده شدن به سمت شهر بازی حرکت کردیم.


در شهر بازی ، وقتی که مرید و آرش مشغول بازی بودند، از فرصت استفاده کرده و آرام به حوا گفتم: خواهر جان، زندگی‌ات چطور است؟
از شوهرت هیچ نگفتی، او کجاست؟ آیا خوب است؟
فکرش را بکن ، ما هنوز یازنه‌مان را ندیده‌ایم، خیلی جالب است!
خوب کمی از زندگی‌ات برایم تعریف کن ، در گجا زندگی می‌کنید و این چیز ها ...

رمان‌سرای قصر برفی

19 Nov, 18:19


🦋✍🏻🦋
با ذهن آرام میتوانیم خوب بنویسیم،
ولی
با ذهن آشفته طوفان میکنیم.

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

19 Nov, 16:48


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

19 Nov, 16:47


چون امروز می‌خواهم شما را بیرون ببرم ، چون می‌خواهم کمی کنار هم وقت بگذرانیم
میفهمید که من به مدت کوتاهی اینجا آمدم و هفته بعد باید برگردم خانه‌مان.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت، بغض در گلویم نشست و با صدایی لرزان گفتم: اما چرا این‌قدر زووود؟
تازه دیروز آمدی و حالا می‌خواهی فقط یک هفته بمانی و بس ، کاش بیشتر پیش ما می‌ماندی، و یا کاش اصلاً نمی‌رفتی ، امکان ندارد اینجا برای همیشه بمانی؟
چهره حوا هم از غمی پنهان رنگ گرفت و بعد آهی کشید و با صدایی آرام گفت: ای کاش می‌شد، جان خواهر، اما نمی‌توانم باور کن
حتی همین یک هفته را هم به‌سختی اجازه گرفتم ، بسیار زیاد اصرار کردم و گفتم باید شما را هر چه زودتر ببینم
منم دلم می‌خواست بیشتر بمانم، اما نمی‌شود ، بعد نگاهش را به جایی دور دوخت و ادامه داد: هفته دیگر پرواز دارم، تکت هم از حالا گرفته شده ، اما نگران نباش، از این به بعد هر روز با شما تماس می‌گیرم و هر روز احوالتان را خواهم‌گرفت .

چشم‌هایش پر از اشک شد، اما سعی کرد لبخند بزند بعد گفت :ای کاش شوهرم راضی می‌شد به کابل یا هرات برویم و زندگی کنیم ، این قسمی حداقل نزدیک شما بودم
اما هر بار که از او خواستم، گفت نه.
می‌گوید خواهر و برادرت زندگی امنی دارند، پیش پدر و مادرشان هستند و نیازی به ما ندارند و از این حرف ها
و شکر که همین‌طور هستید ، حالا که از نزدیک دیدم و مطمئن شدم، دیگر خیالم راحت شد.

هله دگه حالا زود بروید آماده شوید ، تو هم امروز امتحان داری، جان خواهر.
و من مطمئنم با استعدادت، بهترین نمره را می‌گیری و موفق می‌شوی، بعد دستم را گرفت و گفت : وقتی از مکتب برگشتید، چهارتایی با هم خرید می‌رویم
می‌دانم کنار هم خیلی خوش می‌گذرد. پس زود آماده شوید و زود هم برگردید ، چون منتظرتان هستم....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

19 Nov, 16:47


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: هشتم


من، آرش و مرید به سمت خانه خودمان رفتیم و رویا هم به خانه‌ شان برگشت
شب از راه رسید و همه دور یک دسترخوان نشستیم ، و امشب بر خلاف هر شب، بیشترین غذا طرف من و مرید مانده شد ، رفتار پدرم و رقیه آن‌قدر تغییر کرده بود که انگار تازه اولادهایشان را شناخته‌اند.
من و مرید فقط نگاه می‌کردیم، هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم، و یا شاید هم حرفی برای گفتن نداشتیم
بعد از خوردن غذا، چند ساعتی قصه کردیم و از گذشته ها یاد کردیم
ناوقت ها شب شده بود و زمان استراحت ما فرا رسید ،و امشب از حوا خواهش کردم که نزد او بخوابیم چون خیلی دلتنگش هستیم .
او هم با لبخند گفت: من هم می‌خواستم امشب کنار شما بخوابم، تا مثل قبلا ها شب راحتی داشته باشم.
همه در یک اتاق با وجود خواهرم خوابیدیم و چون همه خیلی خسته بودیم، خیلی هم زود خوابمان برد.

صبح که بیدار شدم، بعد از ادای نماز، طبق عادت روزانه، به حویلی رفتم تا آن را جارو کنم ، اما یکباره یاد دیروز افتادم و خواستم از این فرصت استفاده کرده و به هیچ کاری دست نزنم
با خود گفتم شاید فقط یک بار چنین موقعیتی پیش بیاید ، پس چرا استفاده نکنم و بعد دوباره به اطاقم برگشتم و
کتاب ادبیات را باز کرده شروع به مطالعه کردم ، تا امتحانم عالی پیش برود .

در همین حال کمی تشنه شدم و مجبور شدم به آشپزخانه بروم ،تا برای خودم یک گیلاس آب بگیرم
زمانی که نزدیک آشپزخانه شدم دیدم رقیه همان‌جا ایستاده ، بعد سریع دور خوردم که به اطاق برگردم، اما او صدایم زد و گفت: بیا داخل دخترم، چیزی کار داشتی؟
من با مکث گفتم: ها، یک گیلاس آب می‌خواستم.
رقیه برایم گیلاسی آب را پیش کرد و همین که دستم را دراز کردم تا آن را بگیرم، دستم را محکم فشار داد و گفت: پس مغرور شدی حالا، که در کارهای خانه دست نمی‌زنی، و همچنان با من حرف نمی‌زنی..
ببین دختر، فکر نکن چیزی نمی‌گویم و خودت را عین شاهدخت‌ها تصور کردی فقط همه این‌ها به خاطر این است که حوا در خانه شوهرش درد زیاد کشیده و نمی‌خواهم عذابش بیشتر شود و کمی دلم برایش میسوزد ،وگرنه نشانت می‌دادم ناز کردن سر من یعنی چی.
زود بیا ظرف‌ها را بشور و آشپزخانه را جمع کن، وگرنه اعصابم خراب خواهد شد، من بدون هیچ چون‌وچرایی گفتم: درست است ،همین حالا..

من در حال شستن ظرف‌ها بودم که حوا وارد آشپزخانه شد
و رقیه، همین که متوجه آمدن حوا شد ، با عجله ظرف‌ها را از دستم گرفت ، و باورم نمیشد که نگاهش پر از جدیت مادرانه بود و با لحنی که مهربانی و نگرانی در آن موج می‌زد، گفت: دخترم، چند بار گفتم درست را بخوان؟
اما تو، لجباز! هر بار می‌گویی که کمک می‌کنم، کمک می‌کنم ، نمی‌فهمم این لجبازی را از کی به ارث برده‌ای؟
بعد آه کشید و نگاهش را به صورتم دوخت ،جان مادر، فقط همین‌که درست بخوانی، همین‌که روزی کسی شوی که بتوانم به او افتخار کنم، برای من کافی‌ست.
و ها حالا برو و مرید را از خواب بیدار کن، صبحانه‌تان را باید بخورید ، چون باید زود آماده شوید، که اگر دیر شود، سر وقت به مکتب نمی‌رسید.
هیچ چیزی نگفتم و فقط سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، ظرف‌ها را رها کردم و آرام از آشپزخانه بیرون رفتم
در سکوت، قدم‌هایم را به طرف اطاق برداشتم ، و خواستم مرید را از خواب بیدار کنم که ناگهان در پشت سرم حوا خواهرم را دیدم
بعد او برایم گفت :ملورین، اصلاً فرصت نشد که با هم صحبت کنیم ، چون من از خستگی راه ، شب هم زود استراحت کردم، بیا اینجا کنار من بنشین .
دستم را گرفت و ادامه داد: جان خواهر، می‌خواهم این را بپرسم واقعا رقیه با شما خوب رفتار میکند ؟
نگاهش دقیق بود، پر از نگرانی خواهرانه‌ای که قلبم را فشرد، دلم می‌خواست همه چیز را برایش تعریف کنم ، و از حقیقت‌هایی که مثل خاری در گلویم گیر کرده بودند، از روزهایی که اشک‌هایم در سکوت می‌ریختند و لب‌هایم هیچ‌گاه کلامی شکایت نمی‌کردند.
اما تهدیدهای رقیه در گوشم طنین انداختند، کلماتی که مثل زنجیر، دست و دهانم را بسته بودند ، بعد سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: نه خواهر جان، رقیه مثل مادر واقعی‌مان رفتار میکند ، حتی نمی‌گذارد دست به آب گرم و سرد بزنیم، چه برسد به اینکه اذیت شویم
خودت که دیدی، چطور همه‌چیز را برایمان آماده می‌کند و حتی نگذاشت ظرف ها را بشویم ، او خیلی آدم خوبی است .

حوا با دقت نگاهم کرد، انگار می‌خواست حقیقت را از میان کلماتم بیرون بکشد، اما لبخندی آرام زد و گفت: پس شکر که خوب و خوش هستید ، حالا دلم از بابت شما راحت شد
بعد از سکوتی کوتاه، با لحنی گرم و صمیمی ادامه داد: حالا برو مرید را بیدار کن که وقت رفتن به مکتب است، ولی زودتر برگردید

رمان‌سرای قصر برفی

19 Nov, 16:07


🦋😜🦋
به بعضی ها باید گفت: عزیزم وقت ادب توزیع میشد، خودت نبودی یا خانواده‌ات؟

✍🏻#ســـمــیه
#کدره

رمان‌سرای قصر برفی

18 Nov, 20:08


موجی ز غمِ بی کسی بر من غالب شده است
سیلِ بیچاره‌گی به خانه‌ی دلم روان شده است
منِ که پارچه های از یک سنگ صبورم
سنگ‌ها نگین شدند و در چشم داخل شده است
اشک چشم ز گوشه‌ی مژگان افشانده‌ام
غافل و حیران، روزگار برمن چیره شده است
آه سرد، غم بی پایان و درد جان‌سوز
قدرت تکلم از منِ مسکین فراری شده است
روزگار با من کی یار خواهد شد خدایم
این همه غم و دردها باز هم درمان شده است


✍🏻اِرنا(ف.ع)

🍁🍂



@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

18 Nov, 18:35


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

18 Nov, 18:35


همینطور با هم نشسته و به اطراف پارک نگاه می‌کردیم ، بعد چشمم به مرید خورد و به رویا گفتم : واقعا از خودم کرده بیشتر برای مرید خوشحال هستم ،یک بار نگاهش کن چقدر شیرین می‌خندد
امروز از ته دلش خوشحال است ، و منم خوشحال هستم که حداقل چند روز زندگی‌اش مثل قبل در ناراحتی نمی‌گذرد.
رویا با محبت به آرش نگاه کرد و گفت: حالا باورم شد که آدمها شبیه هم هستند ، آرش ناز را ببین، عین ماماجانش است.

بعد یکباره به یادم آمد ، دستم را به سمت رویا دراز کردم و با خنده گفتم: هله بلند شو!
با تعجب پرسید: چرا ، مگر کجا می‌رویم؟
مرید و آرش را همچنان صدا زدم و گفتم: شما را امروز مهمان یک کباب مزه دار میسازم ، همیشه وقت از پیش رستورانت رد می‌شدیم، دل ما هوس کباب می‌کرد ، و رویا اگر پول خودش را هم داشت همیشه به خاطر ما نمی‌خورد و میفهمید ما پول نداریم .
اما حالا که داریم، باید برویم
پس عجله کنید، چون بعدش باید زود به به خانه برگردم ، حوا نگران آرش خواهد شد
او تازه از هرات آمده و خسته است و من همچنان باید آرش را صحیح و سالم به مادرش برسانم.
بعد همه با هم به رستورانت نزدیک پارک رفتیم ، و کباب را فرمایش داده و با هم نوش جان کردیم

زمان خداحافظی فرارسید و به رویا گفتم که فردا در مکتب همدیگر را خواهیم دید، ان شاءالله.....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

18 Nov, 18:35


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا ا. سخی‌زاده
قسمت: هفتم


وارد پارک که شدم دیدم رویا روی چوکی‌ای در پارک نشسته و مصروف خواندن کتاب است
نور آفتاب از میان شاخه‌های درختان روی موهایش می‌تابید و هوای تازه پارک با صدای خنده اطفال در اطراف می‌پیچید و همچنان رویا مصروف کتاب خواندنش بود
از راه دور با دقت طرف کتابش نگاه کردم تا بفهمم امتحان کدام مضمون است ، چشم‌هایم را کمی تنگ کردم و بالاخره متوجه شدم که کتاب ادبیات است
یک حس خوشایند در قلبم نشست، چون مضمون دلخواهم ادبیات است و همیشه نمره‌هایم صد می‌باشد و این باعث شد استرس امتحان از من دور شود .
بعد آهسته آهسته به طرف رویا قدم برداشتم چون نمی‌خواستم متوجه حضورم شود، پس نفس‌هایم را هم آرام کردم ، وقتی نزدیکش رسیدم، چشم‌هایش را با دست‌هایم بستم .
او لحظه‌ای مکث کرد، انگار می‌خواست مطمئن شود که چه کسی پشت سرش است، و همین که دستم را لمس کرد، با لحنی آرام اما شکاک گفت: می‌خواهم باور کنم که ملورین است، اما مطمئنم او نیست...
پس دستت را دور کن، چون نشناختمت.
خنده‌ای کردم، دستم را محکم‌تر نگه داشتم و گفتم: مگر چی می‌شود یک‌بار هم حس‌هایت را باور کنی؟
سرم را نزدیک‌تر آوردم و او را محکم در آغوش گرفتم ،گرمای وجودش مرا پر از حس امنیت کرد گفتم: حالا که آمدنم باورت نمی‌شود ، مطمئنم اگر بگویم کی آمده و چی اتفاق‌ها افتاده، اصلاً باور نمی‌کنی...
رویا سریع خودش را عقب کشید، مرا نگاه کرد و با چهره‌ای پر از نگرانی گفت: مگر چی شده دختر؟ ملورین، زود برایم بگو. مرا نترسان!
لبخند زدم، دستی به شانه‌اش زدم و با لحنی آرام گفتم:چیزی قابل ترس نیست، نگران نباش
بعد رویا لبخند زد، یک لبخند عمیق و پر از شادی. گفت: بعد از سال‌ها، لبخند در لب‌هایتان است، اصلا باورم نمی‌شود. خیلی خوشحال هستم، خواهری
دستم را گرفت و با شوقی کودکانه گفت:زود دور بخور! واووو چه لباس قشنگی...
چقدر شماها شیک شده‌اید امروز ، یک لحظه نگاهش به مرید افتاد و با خنده‌ای پر از حسرت و تحسین گفت:خیلی خوش‌تیپ شده‌ای مرید واقعا
و بعد چشم‌هایش سریع به سمت پسر کوچک و نازی که کنار مرید بود رفت و با تعجب و کنجکاوی پرسید:پس این پسر ناز کیست؟
خنده‌ای کردم و گفتم: وای! واقعاً خیلی بی‌صبر هستم که زود همه چیز را برایت تعریف کنم ، پس عجله کن، بنشین.
رو به مرید کرده و گفتم با آرش بروند سمت وسایل بازی تا آرش خسته نشود و من هم چند دقیقه ای بعد خواهم آمد .
رویا هنوز با کنجکاوی نگاهم می‌کرد، انگار می‌خواست تمام جواب‌ها را از چهره‌ام بخواند
بعد نفس عمیقی کشیدم ، مطمئن بودم آنچه می‌خواهم بگویم برایش پر از شگفتی خواهد بود
رویا بی‌صبرانه چشم به دهانم دوخته بود و انتظار داشت که همه اتفاقات را برایش بازگو کنم و من هم با دقت و آرامی، تمام آنچه رخ داده بود را مو به مو برایش تعریف کردم
وقتی حرف‌هایم تمام شد، دیدم که چهره‌اش پر از تعجب شده، همان‌طور که خودم بار اول شوکه شده بودم ، بعد با نگاهی عمیق و صدایی پر از تردید گفت: ملورین، اگر حوا واقعاً برایشان این‌قدر ارزش داشت، چرا او را به زور عقد کردند؟ و حالا چی شده که ناگهان انسان‌ها خوب شده‌اند و برایش مهم شده‌اند؟
مطمئن هستم این‌طور نیست که از روی محبت باشد، حتما دلیلی پشت این رفتار است ، اما بگذریم، بالاخره حقیقت را خواهی فهمید، نگران نباش.

من هم در حالی که افکارم را مرور می‌کردم، گفتم: راستش، من هم همین فکر را می‌کنم ، و از طرفی، تهدیدهای رقیه را فراموش نکرده‌ام و می‌دانم اگر چیزی بگوییم، چه اتفاقی خواهد افتاد
و برای همین، فعلاً تصمیم گرفتم که چند روزی را خوش بگذرانیم، حداقل تا وقتی که حوا اینجا است ، چون بعد از رفتن او، مطمئن هستم که دوباره همان روزهای قبل برمی‌گردیم .
بعد از او پرسیدم که امتحان فردا ، آیا امتحان ادبیات است ؟
رویا گفت : ها ملورین ، دلت جمع باشد و تشویش نکن ، چون مطمئن هستم اگر یک ماه هم مکتب نیایی باز هم نمره پوره ره تو خواهی گرفت.
لبخندی زدم و گفتم: ها، درست است خوب ، خودت هم میفهمی چقدر به ادبیات علاقه دارم ، اما با آن هم همین که خانه رفتم، کمی دیگر هم مطالعه می‌کنم، باز امتحان آسانتر خواهد شد.
رویا با لحن محبت‌آمیزی گفت: راستش دو روز مکتب نیامده بودی و برای همین می‌خواستم دیروز خانه‌تان بیایم و برایت بگویم که امتحان داریم، اما از عکس‌العمل رقیه ترسیدم ، و فکر کردم شاید اذیتت کند.
اما دلم کاملا جمع بود، چون مطمئن بودم تو امتحانت را خوب می‌دهی، و میفهمم ادبیات همان چیزی است که عاشقش هستی.

رمان‌سرای قصر برفی

18 Nov, 17:17


🦋🤞🏻🦋
قبل از آغاز بحث ها
اول مطمین شو،
ذهن جانب مقابل را میتوانی بخوانی.
در این صورت هم بُرد از توست هم حریف.
✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 16:04


بی مقدمه از عمق جانش گفت: چه خوب که هستی! و من آماده بودم تا کوه را از جا بکنم و دنیا را با همین دست‌ های خالی‌ام فتح کنم...
گاهی یک قدردانیِ به‌جا، معجزه می‌کند و مرهم همه جانبه‌ی می‌شود روی عمیق‌ترین زخم‌ها...
آدم‌ها فقط می‌خواهند دیده شوند. مهم نیست چقدر برای شان سخت بوده، چقدر راه آمده‌اند و چقدر تاوان داده‌اند، همین که بدانند قدر شان دانسته می‌شود، برای شان بزرگ‌ترین پاداش و دلچسب‌ترین حالت احترام و دوست داشتن است.
گاهی بدون مقدمه از خوبیِ آدم‌ها حرف بزنید، از کار های ارزشمند شان، از گذشت‌ های که داشته‌اند، ذکاوتی که به خرج داده‌اند، عشقی که بی‌چشمداشت نثار کرده‌اند و جهانی که به یمن حضور آنان بهتر شده...
آدم‌ها را ببینید و به آنان بگویید: چه خوب که در جهانِ شما هستند...
آدم‌ها را ببینید، پیش از آن‌که ناچار شوند با بغض و تقلا، خود شان را به شما یادآوری کنند...
که دیدن، مادامی ارزش دارد
که هنوز به التماس آلوده نشده‌ باشد...

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 12:47


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 12:46


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا سخی زاده
قسمت: پنجم



آرش، پسر کوچک و نازنینی بود که با دیدنش انگار قلبت پر از شادی می‌شد ، او برای من معنای جدیدی از خاله شدن را به ارمغان آورده بود؛ چیزی که حتی تصورش را هم نمی‌کردم ، شباهتش به مرید حیرت‌انگیز بود، انگار که نسخه کوچک او باشد
اصلا باورم نمی‌شد که واقعاً خاله شده‌ام!
آرش را در آغوش گرفتم، و اشک شوق روی گونه‌هایم جاری شد، مرید نیز با دیدنش لبخند به لب داشت؛ او هم نمی‌توانست باور کند که اکنون ماما شده است.

در همان لحظه که هر دو ما درگیر احساساتمان بودیم، حوا با مهربانی رو به آرش کرد و گفت: آرش جان، به ماما جان و خاله جانت سلام نمی‌دهی؟
حس عجیبی داشتم، حسی که با هیچ کلمه‌ای نمی‌شد وصفش کرد، شادی و هیجان در وجودم موج می‌زد، اما زبانم قاصر بود از بیان آن.
بعد همگی با هم وارد خانه شدیم و نگاه‌هایم به خواهرم بود، و اولین سوالم این بود: پس شوهرت کجاست و چرا او همراهت نیامده؟
راستش اول فکر کردم شاید اسم شوهرت آرش باشد!
حوا با لحن آرام و با خنده جواب داد: او نیامد ، در واقع نمی‌توانست بیاید
داستانش طولانی است، خواهری ، بعداً برایت تعریف می‌کنم، عزیز دلم.
او ادامه داد: باور کن خیلی دلم برایتان تنگ شده بود، هر لحظه به این فکر بودم که حالتان چطور است، کجا هستید، چه می‌کنید...
گاهی شب‌ها خواب مادرم را می‌دیدم و از شدت دلتنگی خوابم نمی‌برد ،همیشه با خودم می‌گفتم شما در چه حالی هستید، و این‌که چرا من نتوانستم در آن شرایط سخت کنارتان باشم و آن هم درست بعد از مرگ مادرمان.
مرا ببخشید که در آن زمان سخت نتوانستم حمایتتان کنم، نتوانستم در کنارتان باشم و دلداری‌تان بدهم.
او آهی کشید و گفت: اما شکر خدا که رقیه بود و از راه دور همیشه هوایتان را داشتم و از رقیه احوالتان را می‌گرفتم
اما واقعا ناراحت شدم چون احساس می‌کنم شما هم زود مرا فراموش کردید ، چرا که اصلاً خبری از من نمی‌گرفتید..
همیشه باید از رقیه می‌پرسیدم که کجا هستید و چه می‌کنید و او هم می‌گفت که نمی‌خواهید صحبت کنید، چون زود احساساتی می‌شدید و گریه می‌کردید.
و یا گاهی می‌گفت که پارک رفتید، گاهی کورس، و گاهی هم مکتب...
من هم به‌خاطر مشغله‌های خانه و آرش نمی‌توانستم زیاد زنگ بزنم و با شما در تماس باشم ، اما حالا شکر که همه این‌ها تمام شده و کنار شما هستم.

بعد چند دقیقه ای رقیه به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد و حوا سریع رو به من کرد و گفت: ملورین! همه چیز قسم که فکر میکنم و شنیدم است ؟
رفتار رقیه و پدر با شما ها چطور است، کسی اذیت تان نمی کند ؟
در جواب دادن مردد بودم که میان این صحبت‌ها پدرم وارد اتاق شد
و با لبخندی عجیب گفت: واه! کی آمده؟
طوری حوا را در آغوش گرفت و نوازشش کرد که انگار نه انگار او را به اجبار شوهر داده بود و باعث جدایی ما شده بود، حتی آرش را هم بغل کرد و بوسید و گفت خیلی دلتنگش شده بود .

نمی‌توانستم این همه را باور کنم این همان پدری است که می‌شناختم...
انتظار داشتم حرف‌های تند و طعنه‌آمیز بشنوم، یا دست‌کم بپرسد که چرا شوهرت نیامده و تنها امدی
اما برعکس، همچنان با مهربانی رو به من کرد و گفت: جان پدر!
هنوز کبودی زیر چشمت خوب نشده ، چرا از دواهایی که برایت آوردم استفاده نکردی؟

من فقط متعجب نگاهش می‌کردم، زبانم بند آمده بود و با خودم گفتم: ملورین! نکند خواب می‌بینی ، همه این‌ها واقعیت دارد؟
پدرم ادامه داد: چی شده، جان پدر، چرا حرفی نمیزنی ؟
آه، حتماً از دیدن خواهرت بعد از چهار سال شوکه شدی اما فعلا بلند شو و برو پیش رقیه، چند لحظه پیش شنيدم که صدایت می‌کرد.
وقتی خواستم بلند شوم، مرید دستم را گرفت و گفت من هم همرایت میایم ، او هم مثل من از آنچه دیده بود شوکه شده بود و باورش نمی‌شد و به‌نظر می‌رسید کمی هم ترسیده باشد.
بعد هر دو با هم به سمت رقیه رفتیم
رقیه ما را به گوشه‌ای از حویلی برد، جایی که از دید و شنود دیگران دور بود و نگاهش تیز و جدی بود، انگار که قرار بود قیامت بشود .
لحظه‌ای هر دوی ما را نگاه کرد و سپس گفت: حالا خوب گوش کنید فکر نکنید چون خواهرتان آمده هر دویتان ناز نازی شده‌اید و همه چیز به میل شما پیش خواهد رفت.
اشتباه نکنید! اگر یک‌بار او را فرستادم خانه شوهرش، بار دیگر هم می‌توانم همین کار را کنم، پس حواستان باشد که پا را از گلیمتان درازتر نکنید
صدایش با لحنی هشداردهنده بالا و پایین می‌شد و ادامه داد: من را که می‌شناسید؛ وقتی تصمیمی بگیرم، شوخی ندارم و هر کاری که بگویم انجام می‌دهم
پس بهتر است انسان شوید و از گذشته یاد نکنید ، نمی‌خواهم چیزی تکرار شود که بعداً مجبور به تصمیمات سخت‌تر شوم
این حرف‌ها را نمی‌زنم چون می‌ترسم؛ فقط می‌خواهم وقتی خواهرتان دوباره از این خانه رفت، پشیمان نشوید...

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 12:46


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا سخی زاده
قسمت: ششم




خوب می‌دانید اگر اشتباهی کنید چه عواقبی در انتظارتان خواهد بود، و کسی هم نمی‌تواند شما را از دست من نجات دهد
رقیه لحظه‌ای سکوت کرد، نگاهش میان من و مرید می‌چرخید، انگار که می‌خواست مطمئن شود هر کلمه‌ای را فهمیده‌ایم ، بعد اضافه کرد:خوب گوش کنید، خواهرتان هر چه زودتر قرار است به خانه شوهرش برگردد پس بهتر است این مدت به مشکلات گذشته فکر نکنید و هوای او را داشته باشید.
امیدوارم منظورم را فهمیده باشید و ها راستی، ملورین، برای تو و مرید چند دست لباس جدید خریده‌ام ، چون نخواستم وقتی خواهرتان شما را می‌بیند احساس کمبود کنید.
هرچه باشد، من هم مادرتان هستم و شما هم فرزندان عزیزم هستید
جملات آخرش با لحنی عجیب و متناقض بیان شد، انگار که میان محبت و اجبار گیر کرده باشد
با خودم فکر می‌کردم که چقدر رفتارهای او سریع تغییر می‌کنند، همین چند لحظه پیش ما را تهدید می‌کرد و حالا از مادری‌اش برای ما می‌گفت
او ادامه داد: دیگر از لباس‌های کهنه استفاده نکنید ، لباس‌های جدیدتان را بپوشید و به خودتان برسید ...

این حرف‌ها بیشتر از آنکه خوشحالم کند، مرا در فکر فرو بردو از خودم می‌پرسیدم چرا یک‌باره این‌قدر مهربان شده؟
چه چیزی تغییر کرده است؟
نمی‌توانستم باور کنم که این تغییر رفتار به‌خاطر خواهرم باشد ، چون اگر او واقعاً برایش اهمیت داشت، سال‌ها پیش او را به اجبار شوهر نمی‌داد.
اما ترس، در میان تمام این افکار، بیشتر از هر احساسی در دلم رخنه کرده بود ، تهدیدهای رقیه جدی به نظر می‌رسیدند، و من می‌دانستم که او به حرف‌هایش عمل می‌کند.
برای همین تصمیم گرفتم چیزی نگویم و حرف‌هایش را تأیید کنم.

بعد رو به مرید کردم و گفتم:بیا، این چند روز که حوا اینجاست آرامش داشته باشیم ، او چند روز دیگر می‌رود و باز تنها می‌شویم
پس بهتر است نه چیزی به او بگوییم و نه به گذشته فکر کنیم چون من نمی‌خواهم کاری کنیم که رقیه و پدرم بعدها از ما انتقام بگیرند.
دست مرید را گرفتم و گفتم: بیا از این روزها لذت ببریم، نمی‌دانیم آیا دوباره چنین فرصتی نصیبمان خواهد شد یا نه....
ما همیشه کنار هم بوده‌ایم، و از این به بعد هم خواهیم بود
قند خواهر، تشویش نکن و بیا این لحظه‌ها را برای خودمان زیبا کنیم

بعد بلند شدم و با لبخندی به مرید گفتم: حله، بیا دست و روی‌مان را بشوییم و لباس‌های جدیدمان را بپوشیم. امروز روز ماست، مرید!
لباس‌هایی که برایمان خریده بودند را برداشتیم و وقتی آن‌ها را پوشیدیم، احساسی عجیب داشتیم.
باور نمی‌کردم که روزی بتوانیم چنین لباس‌هایی بر تن کنیم ، از مرگ مادرم تا به امروز، اولین بار بود که لباس نو می‌پوشیدم.
قبلاً یا لباس‌های کهنه دیگران به ما می‌رسید یا رقیه از لیلامی چیزی برایمان می‌خرید.
با خودم فکر کردم که باید از این فرصت استفاده کنم بعد به سراغ خواهرم رفتم و گفتم: حوا جان، بیا با هم بیرون برویم، یا به به پارک برویم و کمی خوش بگذرانیم
آرش هم در راه خسته شده، خوب است کمی سرگرم شود و اینطور کمی با هم عادت میکنیم .

اما رقیه، که انگار همیشه گوش‌هایش تیز بود، وسط حرفم پرید و گفت: پارک، شماها خسته نمی‌شوید از همان جا ؟
حوا جان تازه از راهی طولانی آمده. چرا باید با شما همراه شود؟ اما میتوانید خودتان با آرش بروید.
حوا که به نظر می‌رسید خسته باشد، حرف رقیه را تأیید کرد و گفت: بله جان خواهر، شما بروید ، من فردا با شما می‌آیم ، امروز منم کمی استراحت می‌کنم.

من هم که نمی‌خواستم بیشتر اصرار کنم، دست آرش را گرفتم و با لبخند گفتم: پس بالاخره روزی رسید که مثل خاله‌ها رفتار کنم و دست خواهرزاده‌ام را بگیرم و او را به پارک ببرم.
هله آرش با مادرجان‌خداحافظی کن و بعد دست آرش را گرفته و همین که قدم برداشتیم، پدرم مرا صدا زد
برای لحظه‌ای فکر کردم باز هم می‌خواهد جلوی رفتنم را بگیرد
اما این بار خدا را شکر قسمی که فکر می کردم نشد ، پدرم برایم گفت بیا ای پول ره بگیر شاید در پارک ضرورت تان شود .
یگان چیز به خود تان و آرش بگیرید ، حیران بودم چون اصلا به ای مهربانی پدرم عادت نداشتیم ،اصلا نمیفهمیدم دلیل اش چیست ؟
برای ما هزار افغانی داده بود ،در صورت که روز ها قبل حتی پنج افغانی هم از ما دریغ می‌کرد ، پس یک باره چی تغیر کرد ..؟
پدرم آدم خوبی شد و یا ما از خواب زمستانی بیدار شدیم ؟
خوب بیخیال همه این فکر ها که در ذهنم وجود داشت شدم و باز هم به خود گفتم لذت ببر ملورین ...

چون امیدی نداشتم که بعدا هم همچین روزی بیاید .
در اصل هدف مه از رفتن به پارک دیدن رویا بود، دلم میخواست او را ببینم و قسمی که همه غم هایم را همرایش شریک میشدم خوشی های که امروز برایم پیش آمد را هم شریک شوم ، و همچنان همرای آرش معرفی اش کنم .

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 12:46


بعد ای که از خانه بیرون شدیم مستقیم رفتیم سمت خانه رویا شان ، دروازه شان را تک‌تک زدم
و مادرش دروازه را باز کرد ، پرسیدم که رویا خانه است ؟
گفت نه ، او خانه نیست کمی خسته شده بود در خانه و کتاب خود را گرفت و رفت به پارک
تا در محیط آرام درس هایش ره بخواند ، چون فردا امتحان دارد .

ای وای فردا امتحان داریم ، چون دو روز مکتب نرفته بودم از همه بی خبر بودم ، با مادر رویا خداحافظی کردم و حرکت کردم طرف پارک .
با خود گفتم حالا بهتر شد رویا هم در پارک است و این قسمی هم در باره امتحان میپرسم و هم رویا را سورپرایز میکنم ، خیلی خوشحال خواهد شد .....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

17 Nov, 11:31


هرکسی یک‌نقط ضعفی داره.

شیطان از همین نقط ضعف استفاده میکنه تا ما را به گناه بکشانه.
باید همین نقط ضعفه را ترمیمم کنیم!

رمان‌سرای قصر برفی

16 Nov, 18:03


نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

16 Nov, 18:02


رویا هم با ما بلند شد و با لبخندی که دیگر آن شادی قبل را نداشت، خداحافظی کردیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای تند و خشمگین رقیه به گوشم رسی ، به پشت سر که نگاه کردم دیدم او وارد پارک شده است.
نزدیک تر آمد وموهایم را محکم کشید و با صدایی بلند گفت: یک ساعت است منتظر این دختر هستم اما دختر نازدانه ما آمده اینجا، نمی‌دانم با این دختر منحرف چه گپ‌هایی می‌زده!
خانه برویم که به پدرت بگویم جزای کارت را بدهد
دختر احمق، فکر می‌کنی بزرگ شده‌ای که حالا روی حرف‌های ما حرف می‌زنی؟!

رمان‌سرای قصر برفی

16 Nov, 18:02


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: چهارم


رقیه خیلی عصبی بود و مثل همیشه، تهدیدهایش تمام‌نشدنی بود.
اما دیگر این حرف‌ها و رفتارها برایم عادی شده بودند ، شاید بهتر است بگویم دیگر آن‌ها را حس نمی‌کردم، چون چیزی برای از دست دادن نداشتم البته جز مرید
حتی دیگر از لت و کوب شدن هم نمی‌ترسیدم ،نهایتش چه می‌شد..
پدرم مرا با شدت بیشتری لت‌وکوب می‌کرد یا رقیه مجبورم می‌کرد شب در حویلی بخوابم و برایم غذا نمی دادند
این اتفاق‌ها دیگر برایم مثل روال عادی زندگی شده بود و چیزهایی که برایم آزاردهنده بود، ناراحت شدن مرید بود
و همچنان این بود که به خاطر کبودی‌ها و زخم‌های صورتم، نمی‌توانستم چند روزی به مکتب بروم
هر بار هم که این اتفاق می‌افتاد، بیشتر از غیرحاضری در مکتب، ناراحتی مرید مرا اذیت می‌کرد.
چهره غمگین او بدترین زجر ممکن بود، با خودم فکر می‌کردم ای کاش مرید نبود و اگر او نبود، شاید من این‌قدر برای ادامه دادن مجبور نمی‌شدم
شاید آن وقت خودم را از این زندگی خلاص می‌کردم و راحت می‌شدم.

اما مرید، او تنها دلیل زنده ماندنم شده بود، تنها کسی بود که به خاطرش نفس می‌کشیدم و به امید زنده بودن ادامه می‌دادم
هرچند که او هم چاره‌ای جز تحمل نداشت با وجود سن کمش، بار این همه سختی برایش خیلی سنگین بود.

هر شکایتی که من و او داشتیم، فقط به خدا می‌گفتیم. گاهی با خودم می‌گفتم: شاید خدا ما را نمی‌بیند. آخه تا کی باید تحمل کنیم؟ این همه عذاب برای چیست؟
چه گناهی کرده ایم...؟

بعد از آن ماجرا، دو روز از مکتب رفتن محروم شدم، فقط به خاطر کبودی چشم‌هایم ، هرچند برای خودم دیگر اهمیتی نداشت که مردم چه می‌گویند، اما رقیه مانع رفتنم می‌شد. می‌گفت:اگر معلم‌هایت ببینند، می‌گویند وای چه ظلمی سر این دختر شده! بعد یک عالم داستان درست می‌کنند.
انگار واقعا غیر از این بود و ما را اذیت نمیکردند.

آن روز بعد از تمام کردن کارهای خانه، مرید را دیدم که بی‌حال و خسته کنار دیوار نشسته بود، چند روزی بود که بیرون نرفته بود
چون وقتی من به مکتب نروم او هم نمی‌رود و مرا تنها نمی‌گذارد
بعد به او گفتم: بیا برویم حویلی، کمی بازی کنیم. شاید حالت بهتر شود...
هنوز بازی را شروع نکرده بودیم که صدای تک تک دروازه به گوش ما رسید.
مرید دوید و دروازه را باز کرد و در همان لحظه، وقتی چهره آشنایی را پشت در دیدم، انگار زمان ایستاد.
قلبم تندتر از همیشه می‌زد ، او صدایم می‌کرد و بعد دقت زیاد مطمئن شدم که خودش است!

بعد از چهار سال، خواهر بزرگم، حوا، برگشته بود ، او مرید را در آغوش کشید، اما مرید او را نمیشناخت.
اما مشکل او هم نبود چطور می‌توانست؟
او هنوز خیلی کوچک بود وقتی حوا ازدواج کرد و از پیش ما رفت و حق داشت فراموش بکند .

من با دیدن حوا نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم ، دویده به سمت او رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم و گریه کردم
انگار تمام دلتنگی‌های چهار ساله‌ام در همان لحظه فوران کرده بود
در دلم هزار سوال داشتم، هزار گله:
کجا بودی؟ چرا رفتی؟ چرا ما را تنها گذاشتی؟ ای کاش کنارمان می‌ماندی...
اما فعلا وقت گفتن هیچ کدام از آن ها نبود

رقیه که دید حوا آمده، به سمتش آمد و تا گفتم او را دعوا میکند اما برعکس او را بغل کرد.
لبخندی روی لب‌هایش بود که هیچ شباهتی به چهره واقعی‌اش نداشت. گفت: دختر مقبولم، چقدر خوب شد امروز آمدی ، سورپرایز خوبی بود
اما نگفته بودی امروز می‌آیی!
و فکر کنم هفته دیگر می‌آیم گفته بودی ، چطور شد که امروز آمدی؟

حوا با همان لبخند همیشگی‌اش گفت:خب شنیدم این هفته پرواز هست، دیگر طاقت دوری خواهر و برادرم را نداشتم و خواستم هر طور شده زودتر بیایم.

با تعجب گفتم: پس رقیه خبر داشت؟

حوا نگاهی به من کرد و گفت:
بلی، اما به او گفتم چیزی به شما نگوید که سورپرایز شوید و همچنان قرار بود هفته بعد بیایم .

حوا چشمانش را به من دوخت و گفت: ملورین، چرا چشم‌هایت کبود است؟
چرا این‌قدر لاغر و ضعیف شده‌اید، چرا لباس‌هایتان این‌قدر کثیف است؟
هنوز نمی‌دانستم چه جوابی بدهم که رقیه سریع پیش‌دستی کرد و گفت: طفل هستند دیگر...
از دیروز می‌گویم لباس‌هایشان را عوض کنند، اما گوش نمی‌دهند.
خودت هم دیدی، حالا هم که در حویلی مشغول بازی بودند که شما آمدید
اینقدر شوخ هستند که همیشه خودشان را زخمی و افگار می‌کنند.

حوا با تعجب به ما نگاه می‌کرد، انگار نمی‌توانست حرف‌های رقیه را باور کند و رقیه سریع موضوع را عوض کرد و گفت: حالا این‌قدر دم دروازه حرف نزنید. بیایید داخل! بقیه حرف‌ها را در خانه می‌زنیم.

رقیه نگاهی به پشت سر حوا کرد و پرسید: آرش کجاست؟
حوا سرش را به طرف کوچه چرخاند و صدا زد:آرش، بیا داخل! بیرون چرا ایستاده‌ای؟

با خودم فکر کردم حتما آرش اسم شوهرش است، اما نه، اشتباه می‌کردم...


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

16 Nov, 18:02


رمان: خودت را پیدا کن، دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: سوم

زندگی در آن خانه برایم به تکرار روزهای خاکستری تبدیل شده بود.
درد و رنج‌هایی که در ابتدا مثل خاری در قلبم فرو می‌رفت، حالا بخشی از روزمرگی شده بود.
صبح‌ها بیدار می‌شدیم، کارهای خانه را انجام می‌دادیم، و ناز رقیه را می‌کشیدیم ، گاهی به مکتب می‌رفتیم و گاهی نه.

لباس‌هایی که می‌پوشیدم، اغلب چند هفته به تنم می‌ماند و همچنان بیشترشان حتی از خودم نبودند و شاید تا حال اصلا لباس به دل خودم را نپوشیدم .
اگر قرار بود تا خانه همسایه بروم، باید از رقیه اجازه می‌گرفتم ، حتی غذا خوردن ما هم وابسته به اجازه او بود
تمام این چیزها به عادتی تلخ تبدیل شده بود، عادتی که ما به آن قسمت می‌گفتیم، بی‌خبر از این‌که شاید می‌توانستیم تغییرش دهیم.

برادرم مرید، همیشه وقتی اشک‌هایم سرازیر می‌شد، پیشم می‌آمد ، و با دست کوچک و گرمش اشک‌هایم را پاک می‌کرد و دلداری‌ام می‌داد.
اما من هیچ‌وقت نمی‌خواستم او بفهمد چقدر شکسته‌ام، وانمود می‌کردم که انگار چیزی در چشمم رفته است و اشکم آمده است
دردهایم را پشت لبخندی ساختگی پنهان می‌کردم، چون نمی‌خواستم بار مشکلات را بر شانه ها کوچک او بیشتر کنم.
همیشه به او می‌گفتم: مرید، تنها راه نجات از این خانه این است که خودت را بسازی ، زیاد کوشش کن درس بخوان، و قوی باش.
روزی می‌رسد که از اینجا می‌روی و برای خودت کسی می‌شوی ، من مطمئن هستم .
مرید همچنان میگفت : بگو می‌رویم چون بدون تو مطمئنا خیلی ضعیف هستم .

چهار سال از وفات مادرم گذشته بود. مرید حالا صنف چهارم بود و خواهر بزرگم، حوا، دیگر برای ما مثل یک خاطره دور شده بود.
هیچ خبری از او نداشتیم ،گاهی فکر می‌کردیم شاید او هم به مادرم پیوسته است و از جایی دور، مراقب ماست ،وگرنه چرا حتی یک بار هم احوال ما را نمی‌گرفت؟
و رویا...
او برای من فقط یک دوست نبود؛ او مثل یک خواهر، یا حتی چیزی فراتر از یک خواهر بود.
از همان صنف اول مکتب با هم دوست بودیم ،او کسی بود که با غم‌هایم غمگین می‌شد و در هر حالت کنارم می‌ایستاد.
اما رقیه حتی همین خوشی کوچک را هم برایم نمی‌خواست و دیده نمی‌توانست، او بارها می‌گفت: دیگر با او صحبت نکن. از او دوری کن ، او دختر خوبی نیست و از این حرف ها
و منم وانمود می‌کردم که دیگر با او حرف نمی‌زنم، در حالی که رویا برایم عزیزترین فرد دنیا بود و بدن حرف زدن با او نمیتولنستم راحت دردهایم را فراموش بکنم .
آن روز به رویا وعده داده بودم که به دیدنش بروم، امروز زودتر کهر ها خانه را تمام کردم و غذا را آماده کردم.
بعد از آن، دست مرید را گرفته پیش پدرم رفتیم و از او خواستیم اجازه بدهد تا به پارک برویم
بهانه‌ام این بود که مرید خسته شده و نیاز به تفریح دارد

پدرم با سردی و بی‌رحمی تمام گفت: چرا این‌قدر خسته می‌شوید؟ مگر کوه می‌کنید؟
اگر هر جایی که می‌خواهید بروید باید از رقیه بپرسید ،من کاری ندارم و حالا هم از اطاق من گم شوید بیرون ...

آخر چقدر یک پدر بی رحم شده میتوانست با دل‌خوری که داشتیم پیش رقیه رفتیم، هرچند امید چندانی نداشتیم که اجازه بدهد.

اما برخلاف انتظارمان، او گفت:حالا که همه کارهایتان تمام شده، بروید ،اما همین که برگشتید، باید لباس‌ها را بشویی ملورین
میفهمی که من شسته نمیتوانم دست‌های من چروک می‌شوند و باز زود پیر میشوم خدای نکرده .
ما چی ، مایی که هر لحظه در طفولیت با غم پیر می‌شویم اما چون به رویا وعده داده بودم با خوشحالی گفتم:حتما و هر دو با هم از خانه بیرون شدیم .

مرید و من سریع به سمت پارک رفتیم ،وقتی رسیدیم، چشمم به رویا افتاد که روی نیمکتی نشسته بود و به نظر می‌رسید مدت زیادی منتظرم مانده باشد
مرید به سمت وسایل بازی رفت و من کنار رویا روی نیمکت نشستم.
او مرا در آغوش گرفت و گفت: فکر کردم باز هم نمی‌توانی بیایی و مثل همیشه باید ناراحت به خانه برگردم.

با لبخند گفتم:می‌دانی که اگر به تو وعده بدهم، حتماً می‌آیم. تو برای من مثل خواهرم هستی، حتی بیشتر از آن...
با رویا کمی صحبت کردیم همچنان او برایمان بستنی خرید.
بعد، مرید مشغول بازی شد و ما هم چنان با هم کمی تفریح کردیم
همه چیز خوب پیش می‌رفت، تا این‌که یک‌باره به یاد ساعت افتادم.
از رویا پرسیدم ساعت چند است؟
باورم نمی‌شود که چقدر زمان زود گذشته بود .
و رقیه گفته بود باید زود برگردیم و اگر دیر می‌شد، عواقب سختی در انتظارمان ما بود.
و رویا وقت ساعت را گفت فهمیدم که بیشتر از یک ساعت است در پارک هستیم، نگاهی به آسمان کردم و دلم شور زد.
مطمئن بودم رقیه حالا خیلی عصبانی است ، و اگر از این بیشتر دیر کنیم، قطعا اتفاقات ناخوشایندی خواهد افتاد. سریع به مرید گفتم : بیا، باید زودتر برویم.

رمان‌سرای قصر برفی

16 Nov, 11:43


انقدر در زندگی اشتباه کن.
تا یاد بیگیری...

رمان‌سرای قصر برفی

15 Nov, 16:46


رمان جدید "خودت را پیدا کن دختر" با نویسنده‌گی " یلدا سخی‌زاده" هرشب ساعت ۹ نشر میشود، نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

15 Nov, 16:45


رمان: خودت را پیدا کن دختر !
نویسنده : یلدا سخی زاده
قسمت: دوم



ملورین: رویا بعد مادر و برادرم بهترین آدم زندگی من بود ، کسی که می‌توانستم راحت همه حرف هایم و غم هایم را برایش بگویم ، کسی که از ته دل درکم می‌کرد و کسی که همراه همیشگیم بود و کسی که نمی‌توانستم در کلمه یا جمله ای توصیفش کنم حتی فراتر از یک خواهر
چهار سال از وفات مادرم گذشته بود و در این چهار سال منم حالی را به خود گرفتم که شاید فکر میکنم مرگم بهتر بود و هزاران بار با خود میگفتم ای کاش قبل مادرم من مرده بودم

پدرم زمانی که مادرم وفات کرد حتی نگذاشت یک سال هم از مرگش بگذرد و به خود زن دیگری را از شهر نکاح کرد
در اول هم زمانی که مادرم زنده بود احساس مسؤلیت نسبت به ما نداشت و وقتی که رقیه آمد دیگر تمام شد همان احساس کوچک پدرم هم .
آن زمان خواهرم حوا پانزده سالش بود و برادرم مرید شش ساله بود و من هم نه سالم بود
همه ما تقریبا کوچک بودیم و انتظار ای را داشتیم که پدرم برعلاوه این که برایمان پدری کند مادری هم بکند ‌، اما دنیا طبق انتظارات و خواسته ها ما نشد روزی که پدرم برای ما نامادری آورد روزی بود که ما به زندگی واقعی خود خاتمه دادیم شاید جسمانی زنده بودین و حرکت داشتیم اما روح مان از دست رفته بود .
پدرم هر کار که زن جدیدش میگفت را می‌کرد وقتی که تازه یک سال از مرگ مادرم گذشته بود ، خواهرم را به عقد یک مرد زن دار در آوردند ، ما خیلی کوچک بودیم و هیچ حرفی نمی‌توانستیم بزنیم و یا شاید هم نداشتیم و خواهرم مجبور بود خودش را به قسمت بسپرد
از آن روز به بعد رقیه همه کار ها خانه را به من سپرده بود و کار ها بیرون از خانه را به برادر هفت سالیم
شاید مه در یک ماه پانزده یا ده روز اش را مکتب میرفتیم چون برای مه می‌گفتند کار خانه را انجام بده چون این بیشتر بدردت می‌خورد ، و من مجبور بودم چون اگر به حرف هایشان نمیکردم حتما لت و کوب میشدم از طرف پدرم یا برایم خانمش جزایی سنگینی تعین می‌کرد
سالها گذشت و از خواهر بزرگم حتی یک خبر خوب بودن یا بد بودنش را حتی نتوانستم بدست بیارم
گاهی فکر میکردم شاید رفته باشد پیش مادرم و گرنه گاهی احوال ما را خو می‌گرفت حداقل
بعد مادرم او تنها آدم بود که دل ما به بودنش خوش بود ، اما او هم ترک ما کرد و اصلا احوالی ازش نداشتیم ،

حتی تا سر کوچه هم که میرفتم باید از رقیه می‌پرسیدم ، به ما میگفت مرا با اسمم صدا بزنید چون اوقدر هم بزرگ نیستم که مادر شده باشم
حالا دوران جوانیم است و باید لذت ببرم از زندگیم او نمیتوانم به شما هم مادری کنم .
او در حال لذت بردن از زندگیش بود در صورت که ما در حال ديدن خراب شدن دوران کودکی ما بودیم
همیشه کاری میکردم که برادرم حس تنهایی نکند ، کار ها سنگینی که به او می‌سپردند را خودم انجام می‌دادم
بیشترین غذا سهم خودم را به او می‌دادم در صورت که هر دو ما طفل بودیم به یکباره با غم ها که داشتیم خودمان را بزرگ جلوه می‌دادیم به همدیگر ما کمک میکردیم
بیشترین دلیل که این همه درد را تحمل میکردم برادرم بود چون نمیخواستم او ناراحت شود درد دوری از مادرم هم خیلی برایش سنگین بود...


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

15 Nov, 16:45


رمان: خودت را پیدا کن‌دختر!
نویسنده: یلدا سخی زاده
قسمت : اول



من که نمیفهمم دیوانه باید اول از خانوادیم بپرسم
فکر نکنم بدون پرسیدن از او ها آمده بتوانم و همچنان فکر نکنم باز هم اجازه بدهند .
رویا : واقعا که ملورین همیشه هر چی که ازت بخواهم یا بپرسم میگی رقیه ، پدرم ، برادرم پس خودت چی
یک بار از خودت هم پرسیدی چی میخواهی ، در ای سیزده سال که زندگی کردی یک بار به خود فکر کردی
ما با هم هفت سال است دوست هستیم و همیشه همینطور بودی و هیچ تغیر نکردی ، واقعا گاهی فکر میکنم اصلا بزرگ نشدی و نخواهی شد، حالا هم که میگم بیا پارک بریم باز هم بهانه ای ره میاری که اجازه نمی‌دهند یا باید هم بپرسم

ملورین : رویا مگم حرفی بدی زدیم مه بدون اجازه پدرم جایی رفته نمیتوانم تو خو مرا درک میکنی و میفهمی که اگر همچین کاری بکنم چی خواهد شد .
رویا : میفهمم و ای را هم میفهمم که تو حال اگر بری خانه و بپرسی برایت می‌گویند نخیر حق نداری جایی بری و نمیفهمم دختر در ای شرایط نمی‌تواند بیرون شود و حتما یکی از کار ها خانه ره برایت میسپارند و قرار در خانه مینشینی
ملورین :رویا واقعا فکر میکنی مه از ای شرایط راضی هستم ؟
فکر میکنی مه نمیخواستم مثل دختر ها دگه زندگی داشته باشم که حداقل پنجاه فیصد خودم در او زندگی حق داشته باشم
چهار سال می‌شود که مادرم ما را ترک کرده و مه همچین زندگی دارم
چهار سالی که شاید هر روز چهار ساعتش ره هم به خوشی نگذراندیم
نمیتوانم شاید در قسمت مه بدبختی است و بس و مطمئن هستم رویا بیرون شدن ازش ناممکن است ، مطمئن هستم که ای هنوز روز ها خوبترم است چند سال دگر که بگذرد میبینی که مره پدرم مثل خواهرم عروس یکی میکند و می‌فرستد و از دستم خلاص میشه و فکر میکنه واقعا مسولیتش تمام شد .
میفهمی هر روز فکر کردن به ای که پدرت دوستت نداره و زیر دست یک مادر ظالم بزرگ میشی و یک آینده نامعلوم داری چقدر سخت است
فکر میکنی مه راضی هستم ؟

رویا : نخیر مطمئن هستم که راضی نیستی اما تا کی ؟
قسمت گفته می‌نشینی چرا بدنبال خودت نمی‌گردی ؟
چرا خودت برایت مهم نیست .
مه در هفت سال دوستی ما کمتر توانستیم لبخند تو ره ببینم ، کمتر توانستیم همرایت وقت بگذرانم ، تو مثل خواهرم هستی و نمیتوانم تحمل کنم اینقدر درد را می‌بینی
نمیتوانم تو را اینطوری ببینم ملورین باور کن !
ملورین : تقدیر من خراب است دوستم تو بخاطر من ناراحت نباش ، و ای اشک هایت را پاک کن تو فراتر از یک خواهر برایم هستی و بیشتر از هر کسی برم ارزش داری خواهری
قول می‌دهم بخاطر خوش ساختن تو حتما تمام کوششم را بکنم تا امروز بتوانم بیایم به پارک
اما حال مرا اجازه بده اول برم خانه کمی کمک کنم با رقیه دلش ره بدست بیارم شاید اجازه بته
و اگر دیدی که دیر کردم منتظرم نباش رویایم ، امیدوار هستم این بار ناراحتت نکنم .

رمان‌سرای قصر برفی

15 Nov, 16:25


حوصله کن جانم! همین سیل بالاخره ما را به دریا می رساند...🛶🌊

- فاطمه نجفی🌱

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 21:13


شبیهِ دیوانه‌ها گشته‌ام!
با این دل‌تنگی...

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 21:12


رفتن‌ات؟

درست است که رفتن‌ات پایِ من‌را تا سرحدِ مرگ کشاند، اما این‌گونه رفتن انگار من برایت بی‌اهمیت‌ترین آدمِ دنیا بودم ویرانم می‌کند!

تو ادامه‌ی جانم شده‌ای!

#حبیب_حنان

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 16:52


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 16:52


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_سی‌و_دوم

هر قدر میکردم که حرف بزنم،
ولی توان آن را هم نداشتم
با هزار سختی و بد بختی توانستم حرف بزنم.

_ مه. مه خوبستم تو تشویش نکن.

یک نفس عمیق کشید و زیر لب
گفت خدایا هزار بار شکرت.
نای بلند شدن نبود در وجودم ولی این بشر مرا بیشتر در آغوش خود می‌فشرد.

موجودی بودم که حس و حالی در وجودم نبود،
انگار در موجی از بی حسی غرق بودم.
در تنگ‌نا های بی کسی مچاله شده بودم.

_ شهرام سرم درد می‌کنه.....
میخواهم استراحت کنم.
با عجله سر تکان و داد
و با یک حرکت مرا بلند کرد و بر جایم گذاشت ملافه را رویم کشید و خیلی آرام گفت:

+ درست است خیلی خسته استی.
و باید بخوابی چشمانت را ببند و استراحت کن.

آهسته آهسته چشمانم را بسته و وارد دنیایی خواب شدم.
با سر و صدایی کسی بیدار شدم،
او مادرم بود.
وقتی دقیق شدم عاجل از جا پریدم و پرسیدم:

+ مادر ساعت چند است؟ چقدر خوابیدیم؟
_ دختر قندم آرام باش، خوبستی؟

با این حرف مادرم تمام ماجراهای شب به خاطرم آمد و چشمانم نمگین شد.

+ مادر جان تو بخاطر ماجرای دیشب
چه گفتنی داری؟

در اول ساکت ماند ولی به طرفم دیده گفت:
_ دخترم کاش برم در اول میگفتی.!
مگر مه و تو مادر و دختر نبودیم چرا نگفتی برم؟

+ خودم هم پشیمان هستم که چرا نگفتم.
_ خیر دخترم هر چه خیرت باشه.

+ مادر شهرام چی شد.
مادرم زیر لب خندید ولی دوباره خود را جمع و جور کرد و گفت

_ شهرام دیشب بعد از اینکه پایین آمد با خاله‌ات رفتند.
+ خووو دگر حرفی نزد.

مادرم با وارخطایی گفت:
_ نی نی هیچ حرفی نزدند.
خب نوبت توست. حله تمام حقیقت در مورد آن پسر بگو.
آن روز همه حقیقت در مورد ایوان را گفتم و هربار با من مادرم هم اشک می‌ریخت و افسوس میخورد.
بعد از چهار سال سنگینی
که در قلبم بود از بین رفت و توانستم همه درد های که متحمل شده بودم
را با مادرم شریک سازم.
با کمک مادرم از جا بلند شده آبی به سر و صورت خود زدم و لباس های منظم پوشیده
رفتم پایین که همه در صالون نشسته اند.
صبح بخیر گفتم و منتظر بودم که پدرم و حمید جوابم را ندهند. که پدرم گفت:

+ صبح تو بخیر دخترم
ولی حمید ساکت بود و حتی نگاهم نکرد.
با چشمان پر حسرت به او نگاه کردم ولی هیچ اثری نداشت.
بالای سفره نشستم
و کمی صبحانه میل کردم و بعد از آن با اسما و رزما در کار های خانه همکاری کردم
و رفتم به طرف کافه، آرامگاه من آنجا بود و خاله حفیظه.
نشستم و همه ماجرا را برای او هم تعریف کردم.

+ آه دخترم چه درد عظیمی.
واقعا از حمید ای توقع را نداشتم
چرا اقسم کرد.
مگر خودش عاشق نشده بود. تنها او دل دارد دیگران سنگ هستند.
_ خاله جان اینها مهم نیستند،
فعلا پدرم میخواهد که با شهرام نامزد کنم.

+ دختر مقبولم کجای ای مشکل است؟
_ همه جایش خاله جان نمیتوانم، به طرف شهرام چطور به دگر چشم بیبینم.

+ دخترم بیبین گپ های مرا هرگز فراموش نکن،
ما انسان ها هربار زندگی نمی‌کنیم
تا لذت زندگی را بیشتر بچشیم،
تا بخواهیم بیشتر خوش بگذارنیم.
نخیر این ها هیچ ممکن نیست،
اگر میخواهی خوشبخت باشی
و شادمانه بخندی،
باید به خیریت های که خدا بر
سر راه تو قرار داده فکر کنی.و خود را
به خدای خود بسپاری.
چون او میداند،
بیبین اگر ایوان برای تو خیری داشت میماند،
اگر عاشق ات بود با همگی مجادله میکرد
و ترا قبول میکرد.
ولی بیبین هیچ کدام از این ها نشد.
فکر کن به قسمت های خوب زندگی‌ات که چه میشود.؟
به حرف های خاله حفیظه فکر میکردم که
موبایلم زنگ خورد،
مادرم بود. جواب دادم.
+ بلی مادرم جان
_ دخترم خاله ات آمده خانه ما
+ چرا آمده
_ یعنی چی چرا حیا پدرت تصمیم گرفته شیرینی ات را بده‌.
با وارخطای گفتم:
+ نی نی مادر جان.
مه رضایت ندارم. نکن چی میشه لطفاً.
به پدرم بگو که حیا راضی نیست.
لطفاً مادر جان.

_ حیا چتیات نگو بد است مه به خاله‌ات چقسم‌جواب رد بدهم.
+ نمیدانم هر قسم که میکنی ولی جواب
مه رد است.

موبایل قطع کردم که خاله حفیظه گفت:
_ دخترم کاش رد نمیکردی،
شهرام دگر چقدر درد بیبیند.
پسری خوبی است بیبین با وجود اینکه از زندگی تو خبر داشت ولی باز هم شهامت کرد و آمد خواستگاری، پس جواب تو همین است.

+ خاله جان با این عجله نمیشود، باید برایم فرصت بدهند.
نمی‌توانم جز ایوان کسی دگر را دوست داشته باشم.
دوباره زنگ آمد و با صدایی بلند گفتم:
+ مادر گفتم قبول ندارم. نمیخواهم با شهرام عروسی کنم.
که حرفی نزد.
متوجه شدم که مادرم نبوده شهرام بوده.
+ شهرام؟

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 16:52


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_سی‌و‌_سوم

+ تقریباً چه مدتی نیاز به فکر کردن داری؟
_ نمیدانم
+ دخترم حرف آخر است برت،
خوب فکرهایت را بکن.
سر تکان دادم و مادرم از اتاق بیرون شد.
وقتی مادرم در را بست تمام‌حرف هایش
در سرم تکرار شد
صدایی هق‌هق گریه‌ام تمام فضای اتاق را گرفت،
و بی اختیار اشک‌ می‌ریختم،
دلم مانند بادکنک پر شده بود که در اثر یک ضربه می‌ترکد.
دو روز گذشت و من هم با تمام درد و سختی و مشکلات فکر کردم و خواستم
که تصمیم ام را با فامیلم شریک بسازم.
رفتم پایین که مادرم و پدرم در اتاق نشیمن نشسته‌اند.
سلام کردم.
پدرم سلام مرا علیک گرفت ولی مادرم فقط سر تکان داد. حتی به صورتم نگاه هم نکرد.
آنجا بود که چهره تک تک فامیلم برایم وانمود شد،
کی ها خوب بودند و کی ها بد.!
همان روز دانستم که اگر کار به میل شان نکنم شاید از من متنفر شوند. که همین طور شد.

این یک رسم است،
دوستان هیچ‌گاه فراموش نکنید،
این بشر شما را
تا جایی ارزش میدهند
که گنجی برایشان داشته باشید،
اگر همان گنج گم نام را برای شان هدیه کنید،
آنقدر عزیز میشوید که بالای چشمان شان جا میگیرید.
ولی در غیر آن شمارا از خود میرانند
و اصلاً به صورت تان نگاه نمی‌کنند.

با لحن آرام شروع به حرف زدن کردم:
+ میخواهم در مورد موضوع شهرام با شما حرف بزنم.

که مادرم با واخطایی گفت:
+ انشالله که تصمیمی درست گرفته باشی.

همانجا خواستم که حرف های ناگفته در دلم را هم برایشان تحویل دهم.
تا بدانند که شهرام را چرا انتخاب کردم.

_ فکر کرده و تصمیم گرفتم که به این پیوند موافقت نشان دهم...

که مادرم حرفم را قطع کرده گفت:
+ آفرین دخترم کاملاً تصمیم درست را گرفتی.

با کتره های جا بی‌جا فهماندمش که کی هستم.

_ بلی تصمیم درست را گرفتم،
اگر نه حتی برویم نگاه هم نمیکردی مادر جان.

+ دخترم ای چقسم حرف است.
تو دخترم هستی.

_ مگر چقسم‌ حرف است؟
حال به یادت آمد که دخترت هستم.
تو همانی نبودی که همیشه با ناز و نوازش برایم میگفتی نگران نباش من کنارت هستم،
ولی چی شد؟
وقتی موضوع خواهر و خواهر زاده ات باشد،
که اصلاً دختری در کار نیست.

پدرم با جدیت گفت:
+ دخترم با مادرت اقسم‌ حرف نزن،
تو بودی که اشتباه کردی نه این.!

_ واقعا پدر جان شما فکر میکنین که مه اشتباه کردم؟
مگر از نگاه شما عشق چیست؟
حله می‌شنوم بگویین؟
مگر عشق اشتباه است؟

+ دخترم اشتباه نیست.
خیلی هم یک پدیده ای مقدس و پاکی است...

حرفش را ناتمام گذاشتم و گفتم:
_ مگر وقتی مه عاشق شوم آن مقدس بودن و پاک‌بودن تبدیل به اشتباه ترین کار می‌شود؟
همین طور نیست؟

مادرم: حیا بس کن چرا از سر لج با ما این طور حرف میزنی.

به طرف شان خندیده گفتم:
+ میدانید چرا شهرام را قبول کردم؟
چون او را در مقابل شما امتحان میکردم.
ولی در امتحان شهرام کامیاب شد چون با وجودی که از ایوان خبر داشت
بازهم مرا دوست داشت،
اگر با او هر رفتاری میکردم
فقط صبر میکرد و می‌گفت حیا از تو دست بردار نیستم. حیا ترا دوست دارم.حیاا.......

نه اینکه مثل شما هربار کار های اشتباه مرا در رویم بکشد، ولی شما تمام همان کار های را که شهرام باید میکرد
را کردین ولی از چانس من که او معصوم‌تر از هرچیزی در پیش چشمانم ظاهر شد.

پدرم با ناراحتی به طرفم دید و گفت:
_ دخترم مارا ببخش.
نمی‌خواستم کاری کنیم که ناراحت شوی.

+ خیر ولی حالا همان کار را کردید.

مادرم: حیا دخترم نکن.
از ما که دور شدی یادت میایه.

+ واقعاً. اگر اقسم‌هست بگذار دور که شدم یاد شما هم بیاید،
که چه کردین و در آخر راه مرا از خود آزرده کردین، شما می‌دانستین که هر چه شود مرا با شهرام نکاح میکنید،
ولی دست از لجبازی برنداشتید.
حال فقط میخواهم از پیش تان زود بروم،
خیلی زود.

بر خواهر جان‌ات هم احوال کنی که بیایند.
با چشمان پر از اشک از اتاق بیرون شدم
و رفتم در اتاق خودم.
نفس عمیق گرفتم و حس کردم
یک بار سنگین را از دوشم برداشتم،
ولی آن باری که در قلبم داشتم ناممکن بود...
در اتاقم چند ساعت نشسته
و بر حال خودم گریه کردم،
خیلی گریه کردم. حتی این مرا رنج میدهد که شهرام از ایوان باخبر شد،
چون دگر نمی‌توانستم به راحتی اسم او را به زبان بیاورم،
شهرام همه را در برابر من قبول کرد،
چون نمیتوانستم مانند یک خانم رویه کنم
او از قبل مرا می‌شناخت بخاطر همین هرچه که خواستم را قبول کرد،
ولی نمیدانم روزی میشود
که به خواست های او من هم اولویت بدهم.؟
بعد از دیر وقت میل نوشتن برسرم زد،
یا اینکه بگویم میخواستم آخری نوشته‌ای خود را هم بنویسم.
و وقت خداحافظی فرا رسیده بود.

رمان‌سرای قصر برفی

09 Nov, 08:43


اگر میخوای کاری بکنی منتظر نباش که شرایط فراهم شوه تا تو اقدام کنی
تو اقدام کن بعد اش ببین چطور شرایط فراهم میشه.
مگه نشنیدی که میگند: از تو حرکت از خدا برکت
تو‌ اول شروع کن تا بعدش دست های یاری خدا به کمک ات برسه.
نمیشه که تو ازجایت تکان نخورنی بعد توقع یاری و کمک داشته باشی.
تو اقدام بکن، بعدش خدا شرایط و راه را برات هموار میکنه.
تا تو اقدام نکنی خدا هیچ کاری هم برات نمیکنه.
همان فرشته نجات که منتظرش هستی، تا زندگی ات را نجات بدهد، کسی نیست جز خود عالیجنابت!
هرتغیری را در زندگی. ات خواهان اش هستی، فقط و فقط با دست های خودت شدنیه!
منتظرکسی نباش
بلند شو و آستین بالا بزن، و آن تغیر را که مورد نظرت هست به زندگی‌ات بیا‌ور.
تو اقدام بکن، شرایط فراهم میشه......

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:58


با تو
خوش‌حال‌ترین
آدمِ غم‌گین هستم!


#حبیب_حنان

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:56


درد به اندازه جانکاه است که اگر بخواهی هم نمیتوانی اثرات اش را پنهان کنی،
قلبت آنقدر فشرده می‌شود که گاهی گمان میکنی قلب از جا کنده شده است،
درد خانه خراب ترین و بی درمان ترین مرض روحی است که اولین اصابتش به قلب است...

✍🏻اِرنا(ف.ع)


😔



@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:23


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:22


تا همی جمله ام تمام شد که حمید لالایم حمله کرد و یک سیلی محکم در رویم زد
که در وسط خانه افتادم سرم گیج رفت خاله‌ام محکم ام گرفت.
و همه گریه کردند.که شهرام به حمید حمله کرد.

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:22


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت‌_سی‌و‌_یکم

و حمید یک مشت زد.
همه‌گی از جا بلند شدند و کنار حمید رفتند و
من ماندم نظاره‌گر آنها بودم
همه‌گی به طرفم مینگریستن با چشمان اشکبار که پدرم با لحن جدی گفت:

+ چتیات بس است بعد از ای نمی‌گذارم
کاری اشتباهی انجام بدهی.
قرار است با شهرام عروسی کنی و حرفی هم نمی‌شنوم. کسی اعتراض دارد بگوید.!

همگی ساکت بودند.
که شهرام به طرف پدرم دیده گفت:
+ اجاره است با حیا تنها حرف بزنم؟

_ البته، بعد از این مسولیت حیا بر دوش تو است.

وقتی این سخنان را از پدرم شنیدم حس کردم قلبم از تپش افتاد،
و دوباره همان مرگ به نام زنده بودن سراغم آمد.
یعنی با دستان خودم،
خودم را به آتش انداختم،
حالا دگر از کی مدد بجویم،
دگر من ماندم با دنیایی که در آن حبس میشوم.
و شاید در همان دنیایی حبس شده یک روزی بمیرم.

در فکر بودم که شهرام آمده
و از دستم گرفت و به طرف اتاق راهی شدیم و با صدایی بلند گفت:

+ هیچ کس از پشت ما نیاید میخواهم همراه حیا حرف بزنم.
کشان کشان مرا از راه رو به طرف اتاق برد.
داخل اتاقم شدیم و در را قفل کرد و با صدایی بلند گفت:
+ حیا تو دیوانه شدی چرااااا؟
چرا اقسم کردی مگر برایت چه گفتم؟
چرا همیشه کاری میکنی که هم مه جگرخون شوم هم خودت؟
بخدا خسته شدیم دگر هیچ توانایی در وجودم نمانده،
هربار که میخواهم یک چیزی
به خوبی پیش برود یک اشتباهی در او پیدا میشه چرا حیا؟
اقدر ازم متنفر هستی که نمی‌خواهی با مه عروسی کنی.
دیدی حالا جوابت را گرفتی؟
و یا هم تو چیزی دیگری انتظار داشتی.!
ولی اینکه قلب و نیت مه صاف و پاک است باز هم بورد از مه شد.
برت چی گفتم؟ ها بگو؟

مکس کرد و روی خود را برگرداند.
با خودم در جنگ بودم.
دگر کار از کار گذشته بود
یعنی تا حال درک نکرده بودم که پشت آن چهره های مهربان و پر محبت
فامیلم انسان های بدی هستند که تابحال نشناخته بودم.
و هرگز هم نمی‌توانم بشناسم........


از فکر بیرون شدم که متوجه شهرام شدم
دستش در رویش بود حس کردم دارد
گریه میکند عاجل اشک های خود را پاک کردم
و در مقابلش ایستاد شدم که مطمین شدم گریه میکند.
در همین جا بود که به خود آمدم
که چی کار کردم
راست می‌گفت کاری کردم که هم خودم و هم او ناراحت شود.
همیشه عذاب، همیشه بدی و همیشه ضد
اینها چیز هایی بودند که شهرام از من دیده بود ولی باز هم تغییر نکرده بود.

خود را جمع و جور کردم و با لحن آرام گفتم:
_ شهرام خوبستی
با صدایی خیلی بلند شبیه چیغ گفت:
+ نی نی نی حیا نیستم خوب.! چطور خوب باشم ها؟ چطور.
تا حال در مورد تو هیچ چیزی نگفتم.
چون خواستم مرا بپذیری و بدانی و بشناسی،
ولی تو هر بار بی نظری کردی در مقابلم، میخواستم بدون فهمیدن حقیقت ترا از فامیلت خواستگاری کنم ولی تو چه کردی.
یک نگاه کن به خودت و به مه.!
چه کردی توو؟
از فراق ایوان تو از بین رفتی ولی مه از درد عشق و دوست داشتن تو.
هربار خواستم بگذرم و نبینم
محبت ترا نسبت به او،
ولی نشد دیوانه وار حسودی میکردم
ولی به رو نیاوردم.

° چشمانش از اشک مانند آتش شده بوده،
اولین بار بود که دیدم شهرام در مقابلم اشک می‌ریزد،
قلبم تکه تکه شده بود با اتفاقات امروز.
حرف های پدرم و حرف های شهرام مانند پروانه بالای سرم می‌چرخید.
در مقابلش بدون ترس ایستاده شدم و با همان چشمان اشک بار، قلب پر درد و صدایی که از آن بغض به خوبی هویدا بود گفتم:

_ من در زنده بودن طعم مرگ را چشیدم،
هیچ‌کس نمی‌داند و هیچ وقت هم درک نمیکند،
ولی تو میدانی و به خوبی هم درک می‌کنی.
هرکاری که تا به امروز کردم، تمامش از ضد بود. هیچ کسی را نخواستم تا شریک زندگیم شود،
میدانی خیلی سخت است.!
اینکه حبس در زندان زندگی باشی که‌رهایی از‌آن محال است. اینکه نتوانی از خطوط که برایت مشخص شده عبور کنی. ........
درکل از درک و فهم زندگی عاجز شدیم.
دیریست که لذت زندگی را نچشیدیم تو بگو چی کار کنم تا درد قلبم آرام بگیرد. تا بتوانم زندگی کنم؟
حالا تو با این اشک ها حال مرا دوچند دگرگون میکنی.!

+ کاش به حرفم گوش می‌دادی.تا مرا دگرگون نمیدیدی.
این حرف او مرا از پا درانداخت
و سرم گیج رفت،
نمیدانم چگونه شد؟
ولی بر چند دقیقه از این دنیای هیله‌گر و مکار دور شدم، و چشمانم سیاه شد.
وقتی به خود آمدم که در آغوش شهرام هستم
و او مکرر اسم‌مرا صدا میزند.
کمی دقیق شدم که می‌گفت:

+ حیا لطفاً به هوش بیا.
باور کن دگر نفس ندارم تا زنده بمانم رحمی بر حالم بکن ای ظالم.
آنقدر آشفته و بی حال بودم
که هرکلمه ای که از دهن شهرام بیرون میشد در ذهنم هزار بار تکرار میشد...


ادامه دارد...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 16:22


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_سی

+ درست است تو ناراحت نباش،
شهرام خیلی پسر خوب است ای یک چانس است بر هر کس هم مهیا نمیشه.

چرا اقدر تشویش می‌کنی خودت میگی
که تره شهرام درک می‌کنه پس جایی تشویش کجاست.
یک مفکوره در ذهنم خطور کرد باید همراه شهرام گپ میزدم.
عاجل موبایلم را گرفتم
و به شهرام تماس گرفتم.
بعد از کمی تاخیر جواب داد:

+ بلی سلام علیکم حیا خوبستی؟
_ شهرام میخواهم همرایت گپ بزنم.!
+ درست است انشالله خیریت باشه چیزی شده؟
_ فردا در کافه میبینیم

و موبایل قطع کردم اصلاً نماندم تا او جواب بدهد.
اسما میخواست مانع ام شود ولی قبول نکردم باید حقیقت به همگی میگفتم
دگه تحمل نداشتم باید خود را از ای درد و جنجال خلاص میکردم.
شب را به سختی صبح کردم
و بدون گفتن از خانه بیرون شدم رفتم به طرف کافه، خاله حفیظه در کافه نشسته بود
تمام حقایق برایش گفتم و از عکس‌العمل خاله حفیظه تعجب کردم اصلاً هیچ واکنشی نشان نداد و می‌خواست مانع ام‌ شود
تا حقیقت را بیان نکنم که در همین اثنا شهرام آمد.
+ حیا چی شده؟ چرا اقدر وارخطا بودی؟
_ شهرام از آمدن مادرت به خانه ما خبر داری؟

مکس کرد و سر خود را به نشانه تایید تکان داد.
• خوبس حالا تصمیم گرفتیم تا همه از حقیقتم با خبر شوند.
چشمای شهرام گرد شد.

+ حیا تو دیوانه شدی.
گپ های ناق نزن یعنی چه؟
که آنها با خبر شوند مگر تو نگفتی که نیاز نیست به کسی چیزی بگویم حالا خودت چرا اقسم میکنی.

_دگر تحمل ندارم بس است تا امروز همه زجر و درد کشیدم برایم کافیست.
+ ای تصمیم برایت هیچ سودی ندارد میدانی که پدرت و برادر هایت خبر شوند چه میکنند؟ ها حیا به ای فکر کردی.
میدانی که از نگاه اونا عاشق شدن یک دختر کار غیر ممکن است حالا چرا جان خود را در خطر میندازی.
اگر بخاطر خواست مادرم میگی،
مه سر گپ خود استاد استم
و از تو نمی‌گذرم حتی اگر باعث شوی
که مادرم ترا قبول نداشته باشه باز هم مه گرفتار تو استم و تا آخر عمر منتظرت میمانم.
گپ آخر که.....نباید بگویی درست است بگذر.

خاله حفیظه: دخترم راست میگه شهرام.
نکن جان خود را در خطر ننداز.
از ای بیشتر درد نکش بگذار راحت زندگی کنی تو با ای تصمیم زندگی ات پر از درد میسازی.
همی اندازه درد برات گفتی نبود.؟

• همه گپ ها را ناشنیده گرفته رو به شهرام کرده گفتم:
_ امشب همه حقیقت میگم
از کافه بیرون شده به طرف خانه رفتم.
در صالون پدر و مادرم نشسته بودند
که با آمدن مه به طرف یکدیگر اشاره کردند مادرم مرا در کنار خود خواست.
فهمیدم که چی می‌خواهند بگویند
که پدرم شروع کرد:

+ دخترم مه و مادرت می‌خواهیم همرایت در مورد یک موضوع گپ بزنیم.
با وجودی که می‌فهمیدم ولی با کنجکاوی گفتم:
_ چه موضوعی؟ چی شده؟
مادرم: دخترم حرف خاله‌ات دیشب به یاد داری؟

باز هم همان حس سراغم آمد. ترس، گرمای شدید بدن، استرس، تنگی نفس....
خود را کنترول کردم و گفتم بلی.

مادرم: هر بار هر خواستگار رد کردی چون می‌دانستیم که آماده نیستی ولی حالا بیست چهار سال داری.
دخترم فکر نکن بار اضافی هستی ولی برای ما آینده تو هم مهم است خاله‌ات خیلی امیدوار هست که تو رد نمیکنی،
و نیاز هم نیست که در مورد شهرام ما حرفی بگویم خودت از طفولیت تا حال میشناسی اش.
حرف مادرم قطع کرده گفتم:

_ میدانم پدر جان و مادر جان که به آینده مه فکر می‌کنی. تشکر که تا این دم هم کنارم بودین. اگر می‌خواهین جواب مره بدانید امشب برایتان خواهم گفت.
در حضور همگی حتی شهرام و خاله‌ام! درست است؟

پدرم: درست است دختر تصمیم خودت میگیری.
از کنار شأن برخاسته و رفتم به اتاق خود در کل فکردم درگیر امشب بود که قرار است
چه اتفاقی بیفتد.
اصلاً پایین نرفتم خاله و شهرام هم آمده بودند و منتظر مه بودند بعد از غذا رفتم پایین چای آماده کرده وارد خانه شدم بعد از احوال پرسی با خاله‌ام نشسته و مصروف قصه بودیم.
شهرام به طرف قسمی نگاه میکرد
که نباید بگویم ولی کار از کار گذشته بود.
برای خود دل و جرات پیدا کرده بودم و باید حقیقت آشکار میشد.
از جا بلند شدم و رو به همه کرده گفتم:
+ خب امشب بخاطر یک موضوع مهم گرد هم جمع شدیم.

امشب در مقابل همگی قرار بود اعتراف کنم حقیقت را.
شهرام حرفم را قطع کرده گفت:

_ حیا لطفاً. بهتر است تمامش کنی.!
+ متاسفانه که حال دیر شده باید همگی خبر شوند.
حمید، وحید و پدرم گیج نظاره گر بودند و همه گی همینطور.
با جرات خیلی زیاد گفتم:

+ مه عاشق شده بودم.
نمیدانم عشق از نگاه شما چیست و چی خواهد واکنش نشان دادید ولی تمامش
حقیقت است.
بلی حقیقت.
چشمان همگی گرد شده بود و ادامه دادم:

در کافه باهم دوست شده بودیم
اسمش ایوان بود، اما قسمت نبود که به هم برسیم یعنی دگر نیست و نمیدانم که کجاست.؟
در دور دست ها شاید زندگی میکند و میدانم که مرا هیچگاه فراموش نکرده است.

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 09:35


تنها که شدید و دور تان که خالی شد، غمگین نشوید و گلایه نکنید! به این فکر کنید که شاید خدا آنقدر دوست تان داشته که حس کرده در آن موقعیت زمانی، بهترین حالت این است تنها بمانید و ذهن تان از هر معاشرت و دغدغه‌ی بی‌حاصلی به دور بماند تا به دستاورد عظیمی دست پیدا کنید و گام‌ های بلندتری بردارید.
آدم‌ها معمولاً در تنهایی‌ است که خلاقانه می‌اندیشند و معمولا در تنهایی‌ است که شاهکار خلق می‌کنند.
تنها که شدید و به محدودیت که رسیدید، بگردید و قله‌ی در انتظار فتح شدن و بال‌ های در آستانه‌ی پرواز تان را پیدا کنید و انرژی‌ تان را عوضِ هر معاشرت و گلایه و اندوهی، وقف رشد و ارتقای خود تان کنید.
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 07:38


من ندانم به نگاهِ تو چه رازی‌ست نهان!

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 05:58


پس حالِ دلِ من کَی بهتر می‌شه؟

رمان‌سرای قصر برفی

08 Nov, 05:41


از غمِ مرجان چه‌ می‌داند بهار...!؟
ارغوان هم سنگ شد
در انتظار....!🍂

رمان‌سرای قصر برفی

07 Nov, 22:25


دیوانه می‌شم!

فقط دعا کنید زودتر بمیرم!


رمان‌سرای قصر برفی

07 Nov, 22:18


ولی ام‌شب دل‌تنگم!


رمان‌سرای قصر برفی

06 Nov, 15:18


🦋😔🦋
——گذشته‌یی که فراموش نمی‌شود——
———آینده‌ی که دیده نمی‌شود——
——حالیِ که سپری نمی‌شود——


✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

06 Nov, 02:57


صدای زنگ ساعت که به گوشم می‌رسد، با شوقِ فراوان از خواب بلند می‌شوم. لباس‌های مکتبم را می‌پوشم، بکسم را میگیرم و با قدم‌های تند و هیجان‌زده راهی مکتب می‌شوم. وارد حویلی مکتب که می‌شوم، دوستانم را می‌بینم که از من وقتر امدن؛ می‌خندیم، حرف می‌زنیم، و لحظاتی بینظری را تجربه می‌کنیم. قلبم از شادی می‌تپد.

به صنف که داخل می‌شوم، استاد با لبخندی مهربان مصروف درس دادن است. به دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهم و هر بار که سوالی می‌پرسد، با اشتیاق دستم را بلند می‌کنم. درس‌ها گاهی سخت می‌شوند.اما برایم اهمیتی ندارد. همین که می‌توانم اینجا باشم، همین که می‌توانم یاد بگیرم، و حضوری به مکتب بروم بزرگ‌ترین نعمت زندگی من است.

در آن لحظه، احساس می‌کنم دنیا در بهترین حالت خودش میچرخد. همه‌چیز سر جایش امن و امان است، من در مکتب هستم، درس می‌خوانم، و هیچ‌چیزی نمی‌تواند این خوشحال را از من بگیرد.

اما ناگهان، ناگهان صدای آرام مادرم را می‌شنوم که می‌گوید: "دخترم، صبح شده، وقت بیدار شدن است." چشمانم را باز می‌کنم و با ناامیدی به اطرافم نگاه می‌کنم. آهی می‌کشم و با خودم می‌گویم: "ای خدا، باز هم خواب..."

#ا_ق_ر_أ

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 18:04


🦋😏🦋
نمیدانم چرا
بعضی های
خوب‌
استن؛
تنها
تا
وقت
رسیدن به
هدف.

✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 18:02


🦋😔🦋
می‌روم از شهر تنها تو دلیلش نیستی.
کوچه های، پس کوچه هر دم نبود ات به رخ‌م میکشند.

✍🏻#سمیه

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 16:13


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 16:12


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_بیست‌_هفتم

این حرف و حال دل من است
و نیاز نیست که هیچ کسی دیگر باخبر شود. بهتر است که بین خودما بماند.
او فقط یک تصادف بود و فراموش اش کن.
با تکان سر قبول کرد.
خیالم کمی راحت شد از این بابت که گفت:
+ کاش جای ایوان بودم.
معصومانه به طرفم نگاه میکرد
ولی آنروز دل سنگ شده بودم.
و اصلا اشک‌های شهرام را نمی‌دیدم.

شهرام: کاش جای او بودم و بدون هیچ دریغی ترا به دست میاوردم.
بدون هیچ تعطیل و ترس از کسی
دست در دست تو میگذاشتم و میان همه مردم راه میرفتم.
نمیدانم چه کوتاهی کردم که واقف این حال شدم.

شهرام به طرف آسمان رو کرده و با صدایی بغض دار بلند گفت:
+ خدایا مگر چه اشتباهی کردم.
چی شد قول و قرار مان،
مگر از تو چه چیزی خیلی گرانبها خواستم ها؟ فقط دعا کردم که نگذار
در قلب این دختر کسی جا بگیرد. نگذار قلب این دختر را عشق کسی دیگر لمس کند.!
پس چرا اجابت‌ نشد چرااا.:)

همان لحظه قلبم آتش گرفت
با این حرف های شهرام و دعا های که در غیاب من کرده بود.
حال او دقیق مثل حال من شده بود همان روزی که ایوان رفت و مرا ترک کرد.
با عجله رفتم به سمت شهرام تا بلای سر خود نیاورد.

_ شهرام آرام باش. لطفاً نکن،
بیا از اینجا برویم حله

با چشمان سرخ شده به طرفم دیده گفت:
+ حیا تو بگو این بی انصافی نیست؟
مگر توانایی این وضع را دارم. چرا چنین اتفاق افتاد؟.
دست به صورت و پیشانی شهرام گذاشتم که خیلی تب شدید داشت دست
و صورتش مانند آتش داغ شده بود.

_ شهرام دست و صورت ات کاملا داغ است تو تب داری.!
باید برویم خانه و یا هم شفاخانه تا چیزی نشده.

+ مه خوبستم، خوبستم، حیا خوبستم بیبین.

کذب چرا اولین بار بود که در مقابلم یک مرد داشت گریه میکرد
توانایی دیدن این وضع را نداشتم و کمک‌اش کردم و در یک چوکی او را نشاندم.
و رفتم سراغ یک دستمال،
دستمال یافتم و آنرا خیس از آب کرده بعد آمدم
و یک چوکی در مقابلش گذاشتم و دستمال را به سر و صورت شهرام گذاشتم چشمانش دنبال چشمانم بود
که این وضع مرا بیشتر رنج‌میداد
اینکه او با چشمان پر از درد به من نگاه کند.

با لکنت گفتم:
_ چیز است.... شهرام لطفاً چشمانت
را بِبند تا کمی استراحت کنی و حالت بهتر شود مه کوشش میکنم تا تب ات پایین شود
و گرنه خطر دارد.

شهرام قضیه را فهمید و چشمانش را بست.
تقریبا نیم ساعت چشمانش بسته بود
و از فرصت استفاده کرده با دستمال خیس سر و صورت او را مرطوب کردم
و تب اش کمی کم شد دستانش سرد شد و به حالت نرمال برگشت.
دستانم از ترس می‌لرزید.
نیم ساعت همان طور نشستم و او هم توانست تا کمی استراحت کند و آرام شود.
وقتی به طرف شهرام میدیدم
حال ما یکسان شده بود،
ما کسانی را دوست داشتیم که مارا دوست نداشتند و یا هم ترک کرده بودند.
و من حیران بودم که چی کار کنم کاملا گیج شده بودم. در موبایلم زنگ آمد
صدایش را خاموش کردم تا شهرام بیدار نشود. زنگ را جواب دادم که مادرم بود.

+ بلی مادر جان خوبستی
_ حیا دخترم هنوز کافه هستی؟
+ بلی مادر جان چیزی شده؟

_ حیا یک سوال میپرسم؟
+ درست است چیزی شده؟
میترسانی مره مادر جان

_ شهرام وضعیتش هیچ خوب نبود
میدانی که کجاست یعنی به کسی خبر نداده تو هم نمیدانی؟

دستانم شروع به لرزیدن کرد
با لحن آرام و بدون استرس گفتم:
+ تشویش نکن شهرام خوبست

_ جدی!؟ تو خبر داری؟
+ بلی در کافه است و...... چیز است شهرام مصروف مطالعه است.

_ خو شکر دخترم ما بازار میریم باز تو همراه شهرام بیایی.
حال قطع میکنم شهرام بگو
به مادرش احوال بدهد تا دلش آرام شود. بیچاره نگران است.

+ درست است مادر جان فعلا خدا نگهدار.
فکر میکنم شهرام به خوابی عمیق رفته بود باید بیدار میکردم
تا اول با مادرش صحبت میکرد و بعدش می‌رفتیم به بازار.
یک دل را صد دل کرده دستش را گرفتم و گفتم:
+ شهرام
بیدار نشد و دوباره گفتم:
+ شهرام بخیز حله
چشمان خود را باز کرد و چندقیقه به طرفم محو‌ماند و با عجله برخیست و گفت:

_ آخ سرم درد می‌کنه.
چند ساعت خواب ماندم حیا.
تو منتظر ماندی.!؟

+ کمی تب داشتی حالت خوب نبود
حال هم باید با مادرت تماس بگیری که نگرانت شده
موبایل خود را کشید
و با مادر خود به تماس شد.
+ بلی مادر جان،
خوبستم خوبستم تشویش نکن.
بلی ها!! مطالعه داشتم نفهمیدم.
درست است میاییم خدانگهدار.
موبایل را قطع کرد
و سر خود را تکیه بر کرسی داد و با یک نفس عمیق از جا برخاست و گفت:
+ حیا اگر آماده هستی بریم.
ترا میرسانم پیش مادرت شأن خودم میرم خانه کمی استراحت کنم
بلند شدم کیفم را گرفتم و دفترچه ایوان را در آن گذاشتم و با....

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 16:12


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_بیست_ششم

+ سلام علیکم!
_ شهرام حیا هستم.
صدایی خود را کمی منظم کرد
و گفت:
+ حیا. تو! در این وقت شب خیریت باشه؟

_ شهرام تو دفترچه مرا از کیفم برداشتی؟
چند لحظه ساکت ماند و باز با لحن کاملا جدی گفتم:
_ چطور جرات کردی مگر دیوانه شدی
تو را کی گفت که به حریم شخصی مه دست بزنی.

+ فردا در کافه میبینیم.
_ یعنی چی فردا در کافه میبینیم.
فردا جمعه است کافه نمیرم باید بیاری خانه ما

+ چیزی که گفتم میایی و کافه را باز میکنی همرایت میخواهم کمی صحبت کنم.
بعد موبایل را قطع کرد حیران بودم
این دگر چگونه بشری است همه این ها بلای جان من شده اند.
شب را با بیتابی سحر کردم
و صبح بعد از صبحانه میخواستم به طرف کافه بروم که مادرم گفت:

+ حیا کجا میروی؟ مگر امروز جمعه نیست؟
_ مادر جان خاله حفیظه زنگ‌زد کمی کار داشت میرم زود برمی‌گردم درست است.

+ خوبس دیر نکنی که کار داریم.
_ درست است چشم.
رفتم یک تاکسی گرفتم
و به طرف کافه حرکت کردم،
دلهره داشتم مطمین بودم که شهرام آن دفترچه را حتماً خوانده چون از او هیچ کاری بعید نیست.
در این سال ها از فامیل خود پنهان کردم
ولی این دگر از کجا پیدا شد که در یک چشم به هم زدن همه داستان زندگی ام را فهمید.
رسیدم به کافه در را باز کردم و منتظر او نشستم.
بعد از نیم ساعت رسید آمد و گفت:

+ صبح بخیر خوب استی؟
_ چرا شهرام چرا؟
به طرفم معصومانه دیده و گفت:

+ حیا مجبور شدم میخواستم بدانم که در آن چه چیزی نوشته ای.
_ شهرام اولاً به تو هیچ ربطی ندارد و بعدش هم دفترچه ام‌را بده.

دفترچه را به دستم داد و گفت:
+ میدانم که کارم اشتباه بود حیا ولی دگر چاره نداشتم.
_ شهرام اینکه از همه چیز باخبر شدی چیزی نگفتم ولی بار دگر کوشش نکن که در مورد من و یا ایوان بدانی!

چشمانش پر اشک شد و رویش دور داد با لحن که از آن بغض هویدا بود گفت:
_ وقتی طفل بودیم همیشه با تو بازی میکردم. نمی‌فهمیدم چرا اینقدر باتو راحت میبودم
ترا اگر آزار و اذیت میکردم ولی دوباره کاری میکردم که دلت را به دست بیاورم.
اگر چه سخت بود ولی باز هم راضی میکردم
ترا که از من خفه نباشی،
در بین همه از تو دفاع میکردمهربار دیوانه‌گی های تو به یادم می آمد می‌خندیدم.
اگر کسی ترا آزار می‌داد اول نزد من می آمدی
حیا به یاد داری؟
‌ .........

اما سخت ترین روزهای زندگیم آن روز های بود
که به آمریکا رفتیم و به همیشه از تو دور شدم.
برایم خیلی سخت بود اینکه از تو هیچ خبری نداشته باشم
چون آن زمان تو خیلی کوچک بودی و حتی موبایل هم نداشتی که با تو صحبت کنم
میدانم تو لجباز بودی و از من نفرت داشتی
ولی با همه حقایق باز هم دلم را برده بودی از این حقیقت هیچ کس را خبر نکردم
گذاشتم تا خودم‌اول مطمین شوم ولی در آخر دیر کردم ولی باید شاهد این وضع میبودم.!؟

• چندقیقه ساکت شد حس میکردم گریه میکند
با هر بار تعریف کردن خاطرات کودکی ما اشک در چشمانم حلقه شد من در کل نمی‌دانستم
راست می‌گفت ازش خیلی متنفر بودم
و حالا جای ایوان را برای کسی داده نمیتوانم
بعد با دست های خود اشک های خود را پاک کرد و به طرفم دور خورد و گفت:

+ حیا بخاطر این دفترچه اینجا نیامدیم،
آمدم که برایت بگویم که....
ساکت شد مثلیکه کسی مانع اش میشد تا حرفش را قطع کند ولی باز ادامه داد:

حیا من خیلی ترا دوست دارم خیلی خیلی،
و تا هر وقت که بخواهی منتظرت میمانم حتی تا هنگام مرگ هم متظرت میمانم،
این را بدان که از هیچ کسی ترسی ندارم.
شاید کمی برایت عجیب باشد اینکه،
منی که ترا هر بار سرزنش میکردم
و یا هم خیلی غرور داشتم در نزد تو عاشق تو شده باشم.
ولی همه این ها حقیقت هستند.
بلی،
حیا این بار میخواهم به خود جرأت بدهم و بگویم که تو چقدر برایم با ارزش هستی،
و بخاطر بدست آوردن دل تو حاضر هستم هرکاری انجام بتم.
حتی مرگ.......

با لحن جدی گفتم:
_ شهرام بس کن. یعنی چه مرگ!!
تو واقعا دیوانه شدی و حرف های را که میزنی نمی‌توانی تحمیل کنی.
+ تو میتوانی؟
_ نه به اندازه تو!
+ پس بدان که از عشق تو کرده
عشق مه عمیق‌تر است.
با حیرت نگاه میکردم امروز تمام واژه دست به یکی شدن کرده بودند
و‌ میخواستند که مرا گیج سازند.
نفس عمیق گرفتم و اشک های روی صورت خود را پاک کرده گفتم:
_ شهرام میدانی که هیچ کس تا حال از ایوان باخبر نشدند،
و نمیخواهم که خبر شوند،

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 13:13


🦋😔🦋

کوتاه
چگونه ببخشم آنی را که باعث اشکِ گاه و بی گاهم شده است.

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

05 Nov, 05:20


#تو_من_و_کلبه‌ی_چوبی
#رحیمه
دوست داری تو را به‌سوی کلبه‌ی چوبی در دلِ طبیعت ببرم!؟ با من بیا!
چشم‌های دلت را بگشا و هرآن‌چه را که به تو می‌گویم، احساس کن!

زمانی‌که قدم بر آن بوم می‌گذاری، در آغوشِ درختانِ سر به‌فلک‌کشیده‌ی جنگل فرو می‌روی؛ درختانی که چون دیوارهایی زنده و تنومند ما را احاطه کرده‌اند.
نسیمِ ملایمی در هوا می‌پیچد که برگ‌های درختان را با خود می‌رقصاند‌ و هم‌زمان صدای لالایی نرمِ طبیعت در فضا در‌اهتزاز میاید؛ صدایی که آرام‌بخش و نوازش‌گر روح است. درین زمان چشمان‌ات را میبندی و شمیمِ خاکِ مرطوب از بارانِ دیشب را به عمقِ ریه‌هایت می‌فرستی‌...!
می‌بینی!؟ قطراتِ باران روی برگ‌های درختانِ سرسبز، زیر انوارِ زرین آفتاب به‌شکل بلور می‌درخشند؛ انگار دُرهای گران‌بهایی هستند که روی برگ‌ها آرمیده‌اند؛ اما ناگهان بادی می‌ورزد و آن قطرات را از سطح برگ‌ها لغزانده و رقصان‌رقصان نقشِ زمین می‌‌کند.
صدای فواره‌ی آب را از دوردست می‌شنوی؟ آن‌جا در دلِ کوه‌های استوار، آبشارِ کوچکِ از بلندای صخره‌های مغرور به زمین فرو می‌ریزد. صدای برخورد آب با سنگ‌ها، نوایی زندگی را در هوا طنین‌انداز می‌کند، به‌سانِ آهنگِِ که تنها طبیعت می‌تواند، آن را خلق کند.
حالا که به کلبه‌ی چوبی مان نزدیک می‌شویم.
بوی چوب کهنه را می‌شنوی؟ این بوی خانه است؛ جایی‌‌که آرامش و طبیعت باهم می‌آمیزند‌. در کلبه‌ی چوبی‌مان، صدای سوختنِ آرام چوب در شومینه و صدای پرندگان در دوردست‌ها، داستانی را برایت نقل خواهند کرد؛ داستانی که فقط با دل و جان می‌توان آن را شنید. گوش بسپار، عزیزِ من! این قصه‌ها فقط برای تو و من‌ اند.

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 17:01


🦋♥️🦋
عاشقم بی حد ولی معشوقیِ در کار نیست .

✍🏻#سمیه

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 16:59


🦋♥️🦋
سلامت باد
آن یاری
که بی ما
زندگی دارد.
✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 16:11


ما
قوی
میشویم
از
همانجا
که
ضعیف
شده ایم،
و
رشد
میکنیم
از
همانجایی
که
زخم
خورده ایم.....🫠🥀

@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 15:59


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 15:58


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_بیست‌_چهارم

چرا دلت بر حال من نسوخت.
آیا نگفتی که او برود من چه میشوم،
حالا من چه میشوم.
باش خودم بگویم من شده ام مثل وطنی که ساکنش او را ترک کرد و رفت به شهر غربت.
با خود حرف میزدم
که حالم بد و شد چشمانم تار شد و سیاهی پیش چشمانم را گرفت و دگر نفهمیدم


*

نور مستقیم در چشمانم می‌تابید.
آهسته آهسته چشمانم را باز کردم
و با خود زیر لب مرور کردم.
+ مرا چه شده است چرا اینجا هستم.
بعد متوجه شدم که در شفاخانه هستم
و مادرم را دیدم که بالای سرم هست وقتی متوجه شد با وارخطایی آمد و گفت:
_ حیا دخترم چطور هستی خوب هستی؟

+ خوبستم مادر جان فقط سرم درد میکند.

اصلا نمیدانستم که مرا چی شده بود که اینجا هستم حتی اتفاق اخیر را به یاد ندارم
فقط همین که در کافه بودم تا اینکه
مادرم گفتم:
_ دخترم اصلا به تغذیه ات نمیرسی در کافه افتاده بودی بی هوش، اگر حمید نمی آمد ما هیچ نمی‌فهمیدیم.
و بعدش تمام اتفاق ها در ذهنم مرور شد،
همان گریه ها و زاری های که پیش ایوان کردم،
رفتن ایوان و تنها شدن من همه اش مرور شد و بعدش پدرم آمد.
+ حیا جان پدر خوب هستی؟
_ خوب هستم پدر جان کمی سرم درد میکند
شاید فشارم پایین شده بود.
بعد از بیست و چهار ساعت از شفاخانه مرخص شدم و آمدم به خانه،
بعد در اتاق خود رفتم و گریه کردم آنقدر که دلم به حال خودم می‌سوخت
و با خود دیوانه ها واری گپ میزدم:

+ ایوان مگر نگفتم که اگر تو بروی چی میشوم،
اینه بیا حال بیبین که در چه حال استم.
بیا که میترسم از این کابوس وحشتناک،
از این قسمتی از تقدیر میترسم ایوان.
تو چرا رفتی چراااا؟
در عین حال هم گریه میکردم
و هم می‌خندیدم نمی‌دانستم
که مرا چی شده است مادرم داخل اتاق شد و با وارخطایی پرسید:
_ حیا دخترم چی شده؟
چرا گریه میکنی؟ بگو برم.

نتوانستم منحیث یک دختر غم خود را به مادرم بگویم فقط گفتم که کابوس دیده بودم
و ترسیدم.
مادرم مرا در آغوش گرفت و ندانستم
چی وقت مرا خواب برد.
خلاصه در یک سال خودم دانستم
و خدایم که چی کشیدم.
حتی یک دوست هم نداشتم
که با او درد دل کنم تا حالم بهتر شود. مثل یک جسم بی روح شده بودم خواب نداشتم
کم اشتها بودم در کل انسانی شده بودم
که زندگی برایم خیلی سخت شده بود و می‌دانستم که دگر حال و مجال قبل را ندارم خیلی ضعیف شده بودم.
پدر و مادرم کوشش کردند
پیش هر داکتر ببرند و جواب داکتر هم همی بود که دختر تان وضعیت روحی اش هیچ خوب نیست و نیاز به خواب و غذا دارد
اصلا تشویش نباید در دل خود جای بدهد.
بعد پدرم برم کتاب هایم را آورد
و در خانه مطالعه میکردم
و دفترچه ها آورده بود برای نوشتن.
هر روز می‌نوشتم از درد هایکه کشیده بودم در یک سال بعد از او هر آن چه که در غیاب او کشیدم را خط به خط در لای صفحات دفترچه جا گذاشتم.

حتی یک شعر مثل گلایه از فراق برایش سرودم.

• گفته بودی می‌رسد روزی فراموشت کنم
با همـه درد نهــان یکــجا هم آغـوشـت کنم

گفته بودی می‌رسد روزی که‌بی من میشوی
حال دانـســتم که تو گفـتی فرامــوشت کنم

گفتــه بودم من بــدون تو هیچ هستـم هیچ
باز گفتــی مــی‌رسد روزی فـراموشـــت کنم

گفتـم: و گفتم مرو ازجــان من ای روح من
گفــته بـودی میـروم روزی فراموشـت کنم

گفتــمت هـرگـز فراموشـم مکـن ای یار من
باز گفــتی: سعـی دارم تا فـرامـوشــت کنم

#شهناز بخشی

خود را مصروف کردم تا به حالت قبلی برگردم.
جسماً به حالت قبلی برگشتم ولی روح ام سفر کرده بود و رفته بود.
خاله جان این داستانی بود از جنس سنگ یعنی من شدم
| شاهدخت قلمرو سنگ |.
عشق مرا به درد و غم،
حسرت و فراق کشاند و تجربه کردم.
و سخت ترین شرایط زندگیم بود و بدترین درسی از آن گرفتم.
خاله حفیظه مرا در آغوش گرفت و وقتی از آغوش او بیرون شدم برایم گفت:
+ آفرین بر تو دخترم،
تو چه درد های را که تحمل نکردی خدا روزی می‌رسد که پاداش کار ترا برایت میدهد صبور باش!
حالا از ایوان خبری هست؟
_ نخیر نمیدانم شاید خارج از کشور رفته باشد و زندگی خود را سروسامان داده باشد.

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 15:58


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_بیست‌_پنجم

+ خیر باشد دخترم در دل هرچیز خیرتی نهفته است،
تو خیلی دختر قوی و صبور هستی،
آفرین بر تو که این قدر درد و سختی کشیدی،
ترا ملاحظه میکنم و این صبوری ترا خداوند متعال بی جواب نمی‌ماند.
از خاله حفیظه تشکری کردم که شهرام آمد
وقتی به طرف شهرام میدیدم
ترس عجیبی قلبم را احاطه میکرد هراس داشتم متوجه چشمانش شدم که سرخ شده بود.
به نزدیکم آمد بر یک لحظه حس کردم که پایان داستان را شنیده باشد.

خاله حفیظه گفت:
+ شهرام پسرم تو اینجا.
آن هم در این وقت چیزی شده؟

شهرام با لحن آرام گفت:
_ بلی خاله جان
خوب نمیشد که داستان نیمه جا میگذاشتم خواستم بیایم و پایان این فراق را هم بدانم.

تمام بدنم مثل آتش داغ شده بود
نمی‌دانستم که چی کنم،
یا حتی چی‌بگویم از جا برخاستم
و از کنار شهرام رد شدم کیفم را از داخل گرفتم و رفتم به طرف خانه.
قرار بود شب خانه شهرام شأن به خواستگاری رزما برویم.
همگی ما آماده شده بودیم و حمید باید در خانه میماند.
در موتر نشستم و حرکت کردیم
ولی من به فکر اتفاقات امروز بودم اینکه شهرام از تمام داستان آگاه شده بود
خودش یک درد دگر بود حیران بودم که چی کار کنم.
رسیدیم به مقصد و از موتر پیاده شده رفتیم به طرف خانه،
خاله‌ام در را باز کرد و همه داخل شدیم بعد از احوال پرسی با خاله جان رزما آمد.
رزما را محکم در آغوش گرفتم
و آهسته گفتم:
+ ای وای ینگه جانم بد رقم دلتنگت بودم.
چطور هستی؟
_ هههه چپ گمشو بیخی شرمیدم.
+ تو کجا شرم کجا هههه
از رزما جدا شدم که رو به رویم شهرام آمد،
و با لحن آرامی گفت:
+ خوش آمدی حیا
با تکان سر جوابش را دادم دلم نمی‌خواست با او حرف بزنم.
نمیدانم چرا چشمانش سرخ شده بود مثلیکه گریه کرده باشد ورم کرده بود
خاله جان گفت:
+ شهرام مریضی های ساری گرفته ولی نمیره پیش داکتر
شهرام: مادر خوبستم کدام چیزی مهم نیست.
به طرفم میدید حیران بودم که چه بگویم آهسته گفتم:
+ شفا باشه
به طرفم دیده و هیچ چیز نگفت
روانی دیوانه ره فقط مه غمت را دارم تو کی باشی که سر مه اقدر ناز کنی.

همه رفتیم مهمان خانه نشستیم،
خاله‌ام شان فامیل کوچک بودند
شوهر خالم که خیلی دیر شده بود که فوت کرده بود و خاله‌ام به یادش دگر شوهر نکرد
و فقط اولاد های خود را کلان کرد،
یک سال بعد از فوت شوهرش به آمریکا رفتند
و چند سال آنجا بودند حالا کم وقت شده بود
که اینجا بودند نمیدانم شاید عزم رفتن
بر آمریکا را داشته باشند.
همه مصروف قصه بودند مام موبایلم روشن کردم که (شهر دل) استوری گذاشته:

( قلبم دیگر نمیتپد،
فقط عضله‌ای است که زور میزند:).

باز همان افکار و خیالات سراغم آمد،
آن شب هم یاد ایوان افتادم قلب منم دقیق عین همین متن شده بود اینکه دگر نمی‌تواند
بخاطر کسی دیگری بتپد.
از اطاق بیرون شدم و رفتم سراغ رزما دیدم
در اتاق شهرام باز است ناخودآگاه داخل شدم که رزما آنجا است.
پرسیدم که چی کار دارد.
+ رزما اینجا چی میکنی؟
_ شهرام دنبال لباس خود روان کرد تا هنوز نیافتیم.
اتاق اش گشت میزدم که چشم ام به یک دفترچه افتاد که شبیه دفترچه ایوان من است،
یک لحظه با خود فکر کردم ولی نخیر چطور امکان دارد از من باشد،
شاید این خودش هم دارد بی خیالش شدم که شهرام آمد.
و هر دو از اتاق بیرون شدیم در ذهنم سوال های خلق شد
دلم نارام شد رزما را برای حمید خواستگاری کردند و خاله‌ام هم قبول کرد چون حمید را خیلی دوست داشت.
بعد از اتمام مجلس آمدیم خانه خسته بودم
لباس راحت پوشیدم و رفتم سراغ میزم،
اول دفتر اشعارم را باز کردم که یک شعر از مولانا به چشم ام افتاد.

نُه فلک مر عــاشقان را بنده باد
دولـت ایـن عـاشـقـان پاینده باد
بـــوستان عـــاشقان سر سبز باد
آفــــتاب عــاشـــقان تـــابنده باد
تـا قیـامت سـاقی و بـاقی عشق
جــام بر کــف سوی ما آینده باد

#مولانا

میخواستم برم سراغ دفترچه ایوان که دیدم
در کیفم نبود،
یعنی چی آخرین بار در همین جا گذاشتم،
هر جا را جستجو کردم اثری از آن دفترچه نبود.
ترس بر دلم رخنه کرد‌ نکنه
حمید یا کسی گرفته باشد ولی آنها کار نداشتند یکباره به یادم آمد که در اتاق شهرام هم به این شکل دفترچه بود شاید از مرا گرفته باشد،
عاجل تماس گرفتم با شهرام بعد از چند لحظه موبایل را گرفت و با صدای گرفته گفت:...



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 15:42


ما خستگانِ همچنان خندان
ما خشمگینانِ همچنان آرام
ما مردمانِ روشنِ تاریکی...

مانند کوه، در دل سختی‌ها
محکم
صبور
قاطع و پا بر جا...

ما مهربان، اگر چه کمی محتاط
ما سر به راه، اگر چه کمی بی‌باک
گیرندگانِ صدهزار درسیم،
غیر از خدا، ز هیچ نمی‌ترسیم...

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

04 Nov, 12:24



❤️ برایش "همه" باشید

کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.

بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...

نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...

کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،

بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،

خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،

کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد...

رمان‌سرای قصر برفی

03 Nov, 18:16


🦋💔🦋

گذر زمان بعضی زخم ها را خوب که نه؛
التهابی میسازد.

✍🏻#سمیه

رمان‌سرای قصر برفی

03 Nov, 16:17


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

25 Oct, 16:08


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

25 Oct, 16:08


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی‌
#قسمت_ششم

همه خندیدیم خوب وقت رفتن بود
شوهر نبیلا که یازنه می‌گفتیم
آمد و یک موتر آن ها رفتند
و موتر بعدی همان پسرک دوباره آمد
و سوار شدیم آمدیم چون صورتم پنهان بود
درست متوجه نشدم
و به هوتل رسیدیم عروسی نبیلا با شأن و شوکت برگزار شده بود
واقعا عالی بود همه چیز محفل با زیبایی می‌گذشت در عروس خانه بودم میخواستم
با نبیلا عکس بگیرم
که همان پسرک آمد و در پهلوی داماد ایستاده شد و گفت عکس مره هم بگیرین خوب عکس ما ره گرفتن و آن پسرک رو به داماد کرد که:

+ لالا چی وقت عروسی مه میشه؟ ههههههه
همه خندیدیم و فهمیدم که ای ایور نبیلا است.

داماد گفت: صبر داشته باش بعد از مه نوبت توست!
همان پسرک به طرف مه دیده
گفت: خوب دستی بالای مه هم بکش که بعد از تو مام‌مزه دامادی ره بچشم ههههه
از عروس خانه بیرون شدم که همان پسر از پشت مه آمده گفت: ببخشین!
+ بلی

_ سلام خوب هستین؟
+ علیکم سلام تشکر شما خوب هستین؟
_ خوبم ممنون اسم مه علی است میخواستم اسم خودتان بپرسم.!

+ اسم مه حفیظه است
_ خوش شدم بانو

با لبخند جوابش دادم از ازش دور شدم
حس ناشناخته وجودم
را فرا گرفته بود در مقابل او کم مانده بود
که آتش بگیرم زود خوده
به دختر های کاکایم رساندم

رخسار: چی شده حفیظه چرا مثل آتش شدی
+ هیچ هوا گرم شده اقسم‌شدیم

خوب محفل با لذت کامل سپری شد
با نبیلا هم خداحافظی کردیم
خیلی سخت بود آنقدر گریه کرده بودم
که چشمانم سرخ شده بود
بعد از ای که از آغوش نبیلا بیرون شدم
دیدم همان علی نام به من نگاه میکند.

با خود گفتم: نادیده دختر قسمی میبینه که اگر کسی متوجه شود قیامت میشه
خوب عروس رفت
و ما هم به خانه آمدیم
بعد از حمام استراحت کردیم
همه ما صبح هم ناوقت بیدار شدیم
بعد از صبحانه به کار های خانه پرداختم
چند روز می‌گذشت از عروسی نبیلا و من حس های داشتم که نام آن ها را نمی‌دانستم نمی‌فهمیدم دلم برای کی تنگ شده
اصلا حوصله هیچ کاررا نداشتم
یک ماه به همی منوال گذشت
و من هم مثل روز های قبل خسته و کلافه بودم یک روز مادرم آمد گفت
که عمه نبیلا را مهمان میکنند
ناگهان خوشحال شدم آماده کی گرفتیم
مصروف شدم بعد از اتمام کار رفتم
به خود رسیدم چشمانم را سرمه کردم
به مژه هام ریمل زدم و یکرژ لب کم رنگ زدم
و رفتم پایین دیدم رخسار هم
به خود رسیده خیلی زیبا شده خوب بود
که مهمان ها رسیدند
عمه نبیلا خیلی زیبا شده
در آغوش گرفتمش و بوسیدمش
و گفتم: نبیلا چقدر دلتنگت شده بودم خانه بی رنگ شده بعد از تو
_ ههههههه جانم مام دلتنگت شده بودم
مادرم گفت: حله حفیظه بمان که عمه ات خانه بیایند

رفتند خانه یک اتاق به زن ها بود
و یکی هم به مردها دیدم علی رفت
در اتاق مرد ها، وقتی به چهره اش نظر کردم
از خسته گی و کلافه گی های چند روز قبل هیچ خبری نبود خیلی حس شادی داشتم
د عین حال رخسار با دیدن علی خنده کرده و با روحینا حرف میزد
در دلم یک حسی گفت که رخسار در مورد علی حرف های میزند اما چه میگفت؟
نکند او هم عاشق علی شده باشد؟
خدا خیر کند!
وقت غذا بود غذا ها را هم تیار کردیم
سر سفره چیدیم همگی با لذت خوردند
و عمه گاهی به طرفم میدید و می‌خندید
بعد از نان همگی مصروف کار بودند
که رخسار گفت: حفیظه بیبین علی چقدر زیبا است
وقتی ای گپ را گفت حس کردم
زمین و زمان بر سرم چرخید نی دگه حس که مه داشتم را چطور رخسار داشت.
ای بار ترس تمام وجودم را فرا گرفت
دیگر نای ماندن نداشتم مهمان ها هم بیرون شدند میخواستند
که بروند مادرم گفت برو بوت های شأن را منظم کن رفتم در حال منظم کردن بوت ها بودم که علی آمد و گفت: احوال شما؟
+ خوبم شما چطور استین؟

_خوب استم شکر چه زیبا شدی!
با شرم به طرفش دیده تشکر کرده
از پیش اش فرار کردم و مهمان ها هم رفتند
و عمه نبیلا چند روز بود
شب هم غذا میل شد همگی به اتاق های خواب شأن رفتند عمه نبیلا
گفت: حفیظه بریم با من دست شویی که تنها استم میترسم.
_ درست است بریم
وقتی رفتیم در حویلی بودیم که نبیلا گفت: حفیظه یک گپ را بگویم
+ بگو عمه انشالله خیرتی باشه
_ میدانی علی از همان شب حنا که ترا دیده از تو خوشش آمده

وقتی این حرف را از عمه ام شنیدم
واقعا حس ناوصفی عاید حالم شد خوشحال شدم ولی گفتم:
+ نی عمه جان نمی‌دانستم
ولی تو میدانی که فامیل ما عشق را چگونه می‌بینند از من چنین انتظاری نداشته باش
چون من نمیتوانم این
را خودت بهتر میدانی که عشق را یک چیز بی معنی میشمارند حالا چطور ممکن است.

_ عزیز عمه مگر عشق اشتباه است
تو به عقاید های مردم چرا باور می‌کنی
عشق چیزی بی معنی نیست عشق فقط احساس است
+ خوب چی بگویم عمه جان میترسم از اینکه همه با خبر شوند...

ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

25 Oct, 16:08


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_پنجم

واقعا از خدایی خود چقدر غافل شده بودم
بعد این دعا دفترچه را بستم
و رفتم وضو گرفتم،
سجاده را بر روی زمین هموار کرده
و خواستم با خدایی خود خلوت کنم،
من از خدایی خود خیلی غافل شده بودم،
ولی این اتفاقات
مرا دوباره به خدایی خودم نزدیک میکرد،
مرا هوشیار کرد
که چقدر عشق الهی قابل ستودن است،
عشقی که در آن هیچ نوع خیانت، دروغ، بی مهری نیست
آن عشق پاک و مقدس است
من در عشق ازّل عشق الهی را پیدا کردم
و گاهی وقت ها یک اتفاق باعث میشود
تا ما خود واقعی مان را بیابیم
حالا تنها با او میتوانم راحت باشم
و او را دوست بدارم:)

بعد از نماز دعا کردم.....
ای خدایی مهربانم!
تو برایم خیریت های اعمالم را نشان میدهی
ولی منِ نادان آن ها را درک‌ نکردم
حالا من بر هر حالت خود راضی استم
تو‌مرا یاری کن
و از افکار که روح و روانم را تخریب می‌کند رهایی دِه.
هرآنچه در خیر من است
همان شود من دیگر
بر هر چه در قسمت ام است راضی ام.

بعد از اتمام‌حرف های دلم با خدای مهربانم
سجاده را بستم و رفتم
به جای خوابم و‌ سرم را رو بالشت گذاشته چشمانم را بستم و رفتم وارد دنیایی خواب شدم.
صبح زود از خواب بیدار شدم
و نماز خود را ادا کرده رفتم پایین و
صبحانه را به میل خودم اماده کرده سفره را تنظیم کردم و هاسنات را بیدار کردم
چون مکتب می‌رفت باید آماده میشد
همه بیدار شدند صبحانه را میل کردیم و من و هاسنات هم رفتیم
او را به مکتب رساندم و خودم به طرف کافه رفتم.
وقتی کافه رفتم دیدم
خاله حفیظه تنها نشسته و در فکر فرو رفته قهوه آماده کرده و رفتم سمت خاله جان

+ صبح بخیر خاله جان خوبین؟
_ خوش آمدی دخترم صبح خودت بخیر خوبم شکر است تو چطوری

+ خوبم منم، میبینم در فکر فرو رفتین چی شده؟
_ هیچ دخترم به یاد گذشته هایم افتاده بودم
نمیدانم دلم خیلی پر بود میخواستم با کسی همدردی کنم از خاله حفیظه
پرسیدم: خاله جان در مورد عشق میدانی؟
_ چطور پرسیدی؟

+ نمیدانم در دلم همی حرف آمد و گفتم
آهی سر داد و گفت: بلی دختر عزیزم من از عشق خیلی چیز ها را میدانم!

_ چه خوب خیلی دوست دارم یکی برایم از عشق تعریف کند
+ میدانی تا حال داستان خود را به هیچ کسی تعریف نکردم عزیز خاله،
ولی تو برایم متفاوت هستی
من یک سال است اینجا با تو هستم
و ترا خیلی خوب شناختم
به خاطر همین براین میگویم از عشق و دوست داشتن خود،

(شروع داستان)
دختر بیست ساله بودم،
در یک خانواده نسبتاً آزاد بزرگ شدم،
در یک حویلی خیلی بزرگ
دو کاکایم و ما با پدر کلان و مادر کلان ما زندگی میکردیم
دیگر خواهر نداشتم ولی دو برادر کوچک داشتم از هر کاکایم یک یک دختر کلان بود
که با اونا صمیمی بودم بنام های رخسار و روحینا،
ما مثل هم بودیم خیلی صمیمی و دوست داشتنی بودند برایم،
و همچنان یک عمه( نبیلا) داشتم
که هم سن های ما بود
او نامزد بود و نزدیک های عروسی اش بود یک ماه بعد محفل عروسی اش بود
ما در این یک ماه هروز بازار می‌رفتیم و خریداری میکردیم خوب بلآخره خرید عمه ام خلاص شد
و کم کم روز محفل نزدیک شد
یک شب قبل اش برایش مراسم حنا گرفتیم
از طرف خودما خیلی خوش گذشت
خسران عمه ام آمدند و در دستش حنا گذاشتد
در همان شب همه گی گرد
هم جمع شده بودیم وقت نان پسران آمدند
تا نان توضیع کنند یک پسر به چشم ام خورد
که به طرفم نگاه میکند ولی بی خیال شدم
نمی‌دانستم که او کی است
بخاطر همین دیگر خود را نمایان نکرد بر آن، موهای صاف با جلد سفید
و چشمان سبز داشتم اگر بگویم خیلی زیبا هم نبودم یک چهره عادی داشتم
نه آن که بدرنگ باشم ولی زیاد جلب توجه نمیکردم،
شب هم تمام شد
همه ما خوابیدیم و صبح باید وقت تر بیدار می‌شدیم
تا آرایشگاه می‌رفتیم با عمه،
ما با عمه ام خیلی صمیمی بودیم مثل خواهران بودیم بخاطر همین ما سه نفر با عمه رفتیم آرایشگاه موتر آمد
و همه نشستند عمه در سیت جلو نشست ما سه دخترا به سیت عقب ولی دیدم باز هم همان پسرک است،
کنجکاو شدم که این دیگر کی است
چون تا حال او را ندیده بودم
خسران نبیلا بیگانه بودند
غیر از دختران شأن دیگر هیچ کسی را نمی‌شناختم ولی نبیلا با او صحبت می‌کرد رسیدیم
به آرایشگاه و همه در جاهای که باید می‌نشستیم نشستیم، آرایش ساده فرمایش دادم
بعد از چند ساعت کار ما تمام شد در آیینه دیدم همه ما از همدیگر زیباتر شده بودیم

رخسار: واااااای حفیظه تو چقدر زیبا شدی
_ من یا تو، تو خو بیخی محبوب دل ها شدی دختر

روحینا: عی بس کنید همه ما مقبول شدیم
از همه بیشتر نبیلا که عروس زیبا رو و خوشگل شده.

رمان‌سرای قصر برفی

25 Oct, 07:36


درود بر مُنجی عالم ناجی بشریت حضرت رسول "ص" فراموش تان نشود 🤲

‏       ‌‏.• °``°•.¸.•°``°•.
      ( 🌙םבםב🌙 )     
       •.    .ﷺ.   ¸.•
          
ﺍﻟﻠَّﻬُـــــﻢَّ ﺻَـــــﻞِّ ﻋَـــلے ﻣُــﺤَﻤــــﺪٍ,ﻭَﻋــلـے ﺁﻝِواصـحابـــــہ ﻣُــﺤَﻤَّــــﺪٍﷺ🌘

رمان‌سرای قصر برفی

25 Oct, 04:42


https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 19:09


ناگفته نماند هرکه مشکل داره
این آیدی(
@Habib_Hanan) خودمه و میتانه بگه!

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 19:07


عزیزانِ دل سلام و شب بخیر!

ما اصطلاحی داریم به نامِ مسؤولیت!
من یکی از ادمین‌های کانال و گروه نظریات هستم و من مسؤول این هستم که این گروه به همان ۶۰۰نفرِ که در آن حضور داره ایجادِ مزاحمت نکنه!

و آدم‌هایی‌که باعث ایجادِ مزاحمت بشه حذف خواهند شد و اگر این باعث ناراحتیِ شما می‌شه با کمال میل برایم بی‌ارزش است!

شب‌ همه قشنگ عزیزانِ دل!🤍


#حبیب_حنان

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 18:55


🦋💔🦋
این قدر برایم
از دین گفتی از حلال و حرام
گفتی محرم و نامحرم داریم.
ولی نگفتی آیا تو برایم محرمی،که این گونه در ذهنم خانه میسازی به خود.


نامحرم!
تو محرم هر حال منی…

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 18:51


🦋❤️🦋
من عاشق
اینم که حالا
بنویسم،
فرق نمیکند
که آن را
فردا یک پس فردا
خودم پاک میکنم.
مهم همین حالا است
مهم این است که فعلا دوست دارم
بنویسم.

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 15:39


نظریات تانرا بنویسید لطفا...

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 15:38


آن دلآرام نهان گشته،
آن شهزاده‌ای هوش‌ربا
که عقل مرا با خود بُرد،
همان که قلب و ذهنم ثانیه‌ای از یادش غافل نیست،
همان عشوه گر درنده،
او برایم نوری در تاریکی های زندگی شد،
او برایم ماه در دل شب شد،
با شمایل خود هوش مرا بُرد،
با آمدنش نسیم و
بادهای ملایم را در قلبم افزود،
نمیدانم الآن چگونه است؟
خبری ز حال او ندارم!
اما در غیاب او دعا میکنم که خداوند قلب پر نور و چهره مشعشع نصیبش گرداند
خوشی های بیشتر برایش تحفه دهد.!...



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 15:38


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_چهارم

قلم ره پرتاپ کردند دعا دعا میکردم
اول برای مه نیایه چون ای بشر به سور برابر نیست،
اول نوبت به رزما شد که زیر لب خندیدم
( عجب الخلایق ) به طرفم دید چشمانم را به طرفش دور دادم و
حمید گفت: خوب رزما مه میپرسم جرعت یا حقیقت؟
رزما: جرعت
حمید که از رزما بدتر شوخ بود
گفت: از روی حیا یک بوس بگیر حله هههه
چشمانم از حدقه برآمد در مقابل این دوتا ممکن نیست
ولی رزما با اعتماد به نفس کامل به طرفم دیده گفت: آماده‌ای دختر جان هههههه

با چشمانم ممانعت کردم از یک سو این عجب الخلایق بر من زل زده بود
که انگار هیچ ندیده
رزما آمد و محکم از هردو رویم بوس گرفت
که همه خندیدن خودم خجل شدم،
دوباره شهرام قلم را به دست گرفته و چرخاند،
که این بار از بخت بد من طرف مه آمد
و او باید از مه بپرسد.

شهرام گفت: جرعت یا حقیقت
دو دله بودم اگر حقیقت را انتخاب میکردم شاید سوال های شخصی میپرسید.
و اگر جرعت را انتخاب میکردم شاید یک کار ناممکن را می‌گفت.
بخاطر همین حقیقت را قبول کردم دل و نادل، یک نفس عمیق گرفتم و گفتم:
+ حقیقت
ناگهان لبخندی زد و گفت:

_ خوبس در جهان پدیده‌ای بنام عشق وجود دارد، تا حال حس اش کردی؟
واقعا از سوال پرسیدن این بشر در حیرت بودم طرز سوال کردنش کاملا متفاوت بود
و اینکه در مورد عشق پرسید حالا چه جوابی بدهم
با خود در فکر بودم که

گفت: تمام دنیا را نخواستم فقط یک جواب بده.
با این حرفش به یاد دلآرام افتیدم،
همان کافه و همان چشمان زیبایش مرا برد به دنیایی خیال که با اشاره به طرف دیده

گفت: حیا اگر نمیخواهی جواب نده
زبانم لال شده بود به لرزش زبان گفتم: بلی

حمید و رزما متوجه نبودند ولی ای عبوس دیوانه چهار چشمه به طرفم مانده بود که با جواب مه تعجب کرده گفت: عجب
باید موضوع ره عوض میکردم که گفتم: حالا نوبت مه است که قلم ره بچرخانم آماده هستید؟

همه بلی گفتند ولی این عجیب‌الخلقه هیچ چیز نگفت در عین چرخش قلم بر شهرام زنگ آمد و از خانه بیرون شد،

منتظر ماندیم تا او هم بیاید وقتی آمد گفت: رزما برو مادرم شان بگو که آماده شوند میریم خانه مه کمی کار دارم،‌

کذب چرا خوشحال شدم خدای خود ره شکر کردم که میروند خانه شان ولی دور شدنم از رزما سخت بود.
در عین حال دوباره یاد ایوان افتادم
چقدر از او فاصله داشتم که حتی نمی‌دانستم او کجا است و تا
میخواستم از اتاق بیرون شوم که شهرام در مقابلم قرار گرفت و
گفت: حیا این بازی تمام نشده فعلا میرویم.

با این حرفش کاملا ترس به جانم رخنه کرد ولی تا آنجا خوده نیاوردم و رفتم که خداحافظی کنیم، همه گی شأن رفتند و من هم خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم که حمید تک تک کرد،

+ اجازه است خواهر جانم
_ بلی بفرما
+ میشه لباس هایم اُتو کنی فردا پوهنتون میروم
_درست است میایم

رفتم به اتاق حمید مصروف لباس اُتو کردن بودم و حمید هم در موبایل خود مصروف بود ناگهان

گفت: حیا رزما چقدر بزرگ شده، و خیلی هم مقبول شده
حوصله گپ زیاد نداشتم فقط گفتم: اهممممم

دوباره گفت: حیا یک گپ بگویم؟
_ بگو حمید چی میگی؟

+ از رزما خوشم آمد یک دختر متفاوت و جنگره است و در عین حال دل پاک است.

_ به به حمید ما هم عاشق شد بلآخره هههه
+ حیا گپ های دیوانه گی نزن فقط خوشم آمد نگفتم عاشقش شدم

_ هههه شوخی دارم برادر مجنون مه میفاممممم و عشق هم اول از همی خوش داشتن آغاز میشه مثلاً از رفتار طرف مقابل خوش ات می آید از حرف زدن اش و چشمت غیر از او دگر هیچ کسی را نمی‌بیند

+ نکنه خواهر مه هم تجربه داره که این چنین حرف میزنم

با عجله گفتم: نی نی چون در کتاب ها مطالعه کردیم خیلی معلومات دارم این چنین چیزی
نیست بگیر اینه لباس هایت هم اُتو شد مه دگه رفتم که بخوابم شب بخیر مجنون شیدا هههههه

_حیا مه همرای تو میفامممم باز به مادرم نگویی
از فاصله دوررر صدا کردم: باز فردا گپ میزنیم حال رفتم.

به اتاق خود رفتم
در اصل اصلا خواب به چشمانم نیامده بود ولی آرامگاه من فقط همین جا بود،
رو به روی میز خود نشسته و
دفترچه ایوان را باز کردم شروع به نوشتن کردم:

#دفترچه_ایوان

کودک درون من بخواب،
زمان آن رسیده تا بروی به جاهای دور از مَن،
من دیگر نمیتوانم با تو در نبرد باشم،
میدانی عجیب است!
سوگند یاد میکنم وقتی با تو آشنا شدم حس غریبه‌ای در من پیدا شد.
آن حس که زبان از شرح آن عاجز است،
نمیدانم تو چگونه بیدار شدی؟
و نوای تو چگونه بر من رسید؟
حالا من از خود خیلی فاصله گرفته ام،
ولی با تو خیلی گرم هستم.
من شب های است که با تو در میان میگذارم
و خلوت میکنم
هر شب با گلایه از فراق ( او ) ترا پُر می‌سازم و از آن غریبه‌ای آشنا!

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 15:09


🦋👍🏼🦋
حسرت را در نگاه،
عشق را در رفتار
و
نفرت را در گفتار
باید شناخت.
حسرت و عشق در گفتار ،
نفرت در رفتار قابل درک نیست.


✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 13:41


دنیا سر تا سر سیاهی شده ولی من عاشق سبزم 🌱

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 13:40


که زندگی میکنم بیخیال مدتی است..!🌱

https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 10:59


به جهان تکیه مکن زانکه جهان می‌ گذرد🌊🌱

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 04:21


«وقتی از میان درد رشد نکنی ، درد رشد خواهد کرد.»

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 04:20


هیچ حالی به جهان تا به اَبَد دائم نیست ‌‌‌...

رمان‌سرای قصر برفی

24 Oct, 02:12


🦋👍🏼🦋
صبر کن
یا
میرسی؛
یا
فراموش
میکنی.
به همین آسانی

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

23 Oct, 18:17


🦋👩🏻‍🦱🦋
یک جای خواندم که
«دختر خوب وجود ندارد»
درست است، دختر خوب وجود ندارد؛ جایِ که شما میروید.
دختر خوب یا سر کار است.
یا مصروف درس و تحصیل، یا هم کمک دست مادر خود.


به افتخار دخترا
✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

23 Oct, 03:04


خسته‌ای؟
نی، فقط در فکر خواب‌ها و آرزوهایم هستم که هنوز به آن‌ها نرسیده‌ام.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 16:07


نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 16:06


گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_دوم

همه در سر سفره حضور داشتیم،
همه از ته دل میخندیدن ولی من بودم
که پر از حرف و واژه های ژرف بودم،
صبحانه با لذت کامل میل شد
بر دیگران ولی من مانند بت حضور داشتم،
بعد از اتمام صبحانه رفتم به اتاق خود به گوشه ای تنهایی خود،
چون جمعه بود همه در خانه بودند ولی من در تنهایی خود به سر می‌بردم،
پدرم که مصروف کار و بار بود برادر کلانم وحید هم با پدرم یکجا کار میکرد
و همچنان یک مصروفیت خاص هم داشت او نامزد بود و بعد از کار به نامزد خود می‌رسید و حرف می‌زدند
باهم در پوهنتون دوست شدند و یکسال میشود از نامزدی شأن خیلی دختر مهربان است.

و حمید هم که سال آخر پوهنتون اش بودم مصروف درسهای خود بود و چون بیشتر با حمید جنگ و دعوا میشدم با او کار نداشتم،
از هاسنات بگویم که کوچک بود گاهی وقت می‌گذراندم،
فقط ماند مادرم که با او وقت ام را سپری میکردم.

جمعه خیلی برایم دلگیر بود فقط میخواستم که رسمیات باشد
و من هم بروم به کافه دلتنگی خود،
جایی که همه درد هایم پهن است.
در اتاق خود نشسته بودم با خود فکر میکردم از جا برخاستم و رفتم به طرف میز نوشتارم،
رو به روی آن میز نشستم و دفترچه ایوان را باز کردم و نوشتم.


#دفترچه_ایوان

نمیدانم چگونه بعضی در من جا گرفت،
که من را مایل به نوشتن کرد،
اگر بنویسم حال درونی من
به قدری آرام میشود.
همان شور و آتش که در قلبم است
سرد میشود،
حالا حس میکنم که در وجود من درنده تر از من وجود دارد
که مرا میترساند، و مرا به فراسوی ناباوری و ناامیدی سوق میدهد.
دلم را پر از درد میسازد،
و شاید هم «آن»را میخواهد
ولی من دیگر سنگ شده ام،
کاری از دستم برنمیاید،
دیگر نای نفس کشیدن در من وجود ندارد
ترا به دست آرزوهای خود سپردم
گمان میکنم آن ها را هم باد با خود بورد آن هم هیچ شد...!

دفترچه را بستم نمیدانم چرا دلم میگیرد،
برای بهترین اشتباه زندگیم،
خیلی دلم تنگ میشود،
من ناتوان شده‌ام،
حس میکنم روح من مبتلای آن دو چشمان وحشی او بود،
ولی آن دو چشمان را دیگر نتوانستم
بیبینم با دستان خود او را کنار زدم.
خیلی در خود فرو رفته بودم.
نمیدانم چند ساعت به آن دفترچه ایوان نگاه کردم،
ناگه اشک چشمانم بی مقدمه بروی صورتم به رقص درآمد،
هریک آن برخورد می‌کرد به آن صفحه از دفتر و آن را خیس از اشک‌میساخت،
با خود زیر لب زمزمه کردم.

+ مگر نیاز به آرامش ندارم من، پس چرا این چنین میشود؟
حالا چی کار کنم؟
خدایا برایم توان بده،
این بنده را از درد و غصه آزاد بساز و مرا دوباره سر پا نگه دار!
خدایی خوبم تو مرا کمک کن.



#آرامش_را_در_وجودت_احساس_کن!

همه ما و شما دنبال راحتی و آرامش هستیم،
و این آرامش را هیچ یک نمی‌تواند به وجود ما منتقل سازد، جز خودما.
باید برای آرامش جسمی و روحی خود تلاش کنیم،
روز را با کار های که برای مان آرامش میدهند سپری کنیم،
چون وقت ما خیلی با ارزش است.
مثلاً: تلاوت قرآن کریم، سپری کردن وقت با فامیل،
مطالعه کردن،
و یا هم شنیدن موسیقی بی کلام
و یکی از بهترین راهکار برای جذب آرامش خواندن کتاب و نوشتن حرف دل است.

وقتی این را خواندم با خود گفتم مگر من این قانون را تا به حال به خود تطبیق نکردم تا حال خود را در آرامش حس نکردم همیشه احساس دلگیری کردم و حالا وقتش است که کارهای برای روحیه ای خودم انجام دهم.

رفتم پیش مادرم دیدم که مصروف یک کتاب است،
مادر جانم بعضی از اوقات کتاب مطالعه میکند،
در کنارش جا خوش کردم
و از رویش یک بوسه محکم گرفتم که وارخطا شد.

+ دختر زهره ترق کردی مرا چی می‌کنی

_ میبینم مادر جان من خیلی مصروف است

+ خوب تنها ماندم دگه چی کار کنم پدرت مصروف کار همه مصروف هستین با کی وقت بگذرانم

_ وای مادر قندم مگر میشود تنها باشی،
من اینجا هستم حالا یک چای خیلی خوش مزه می‌آورم هردو مادر و دختر باهم صحبت میکنند باشه؟

+ ههههه باشه دختر هوشیارم
_ راستی هاسنات کجاست؟

+ در باغچه بازی دارد
_ خو درست است، رفتم و با دو گیلاس چای دوباره در کنار مادرم بر گشتم هر دو نشسته بودیم که مادرم رشته سخن را بر دست گرفت و

گفت: دخترم میخواهم یک‌گپ را بگویم!
+ بلی مادر جان می‌شنوم بفرما بگو....

_ بیبین دخترم مه ترا به دنیا آوردیم و میفامم که دخترم چه وقت خوشحال می‌باشد و چه وقت هم خفه؟
حال برم بگو تره چی شده؟
چرا اقدر در خودت هستی؟
اگر مشکلی داری بگو برایم؟.

دست و پاچه شدم نمی‌دانستم
چی کار کنم عادی رفتار کردم گفتم:
+ نه مادر جان فقط خسته میباشم از یک طرف پوهنتون ها هم شروع شده باید آماده‌گی درس را بگیرم و یک سو کافه میرم دگه کدام گپی نیست راحت باش...



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 11:34


مشکل این دنیا این است که آدمای باهوش پر از
تردیدن
و آدمای احمق
پر از اعتماد به نفس کاذب

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 04:37


هر كه انديشه نكند، سَبُک شود و هر كه سبک گشت،
مورد احترام قرار نگيرد.

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:48


اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد ، شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!

بوف_کور
صادق_هدایت

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:47


+افتاده بودی؟
-نه،سایه ام را بغل میکردم.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:46


+گریه کردی؟
-نه،چشمام عرق کرده.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:27


🦋🩵🦋
زندگی به اندازی سخت گیری ها ما،
سخت میگذرد.

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:04


رمان جدید "گلایه از فراق" با نویسنده‌گی "شهناز بخشی" هرشب ساعت ۹ نشر میشود، نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:03


+ مادر جان مره هیچ کسی ناراحت نکرده فقط خسته استم کمی حالا بریم صبحانه را ببریم که سر و صدای حمید بالا میشود که شما مادر و دختر هیچ سیر نمی‌شوید ههههه

_ هههههه باشه دختر قندم بریم حله!

در این کشور دختر حق ندارد کاری انجام دهد، چون خلاف قانون میشود، دختر حق ندارد به خواست خود تحصیل کند، دوست بدارد، زندگی کند وغیره......
اصلا حق را دیگران دارند تا در مورد یک دختر تصمیم بگیرند.

#گوش_ندادن_به_حرف_مردم

این ها واژه های استند که باید در فکر و ذهن مان فرو کنیم که،
هرگز بخاطر حرف مردم از آرزو های خود دست نکشیم،
و هیچگاه زندگی مان را با حرف های آن ها متوقف نسازیم،
اگر چنین کاری را انجام دهیم به این معنی است که ما خود را نادیده گرفته و
به ارزش درونی خود پی نبردیم و خود را در مقابل حرف مردم بی اهمیت شمردیم.


ادامه دارد...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:03


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_اول

در تقدیر همه درد و رنج بیشمار نوشته شده است، ولی هر کس به نحوی آنرا را تجربه میکند،
بعضی ها با دوری و فراق یار تجربه می‌کنند و طعم زندگی را میچشند.

این رمان بیان از احوالات یک شخص که شب ها و روز ها را در فراق یار خود نوشت، به تنهایی گریه کرد، درد را تحمل کرد، دوری کشید، و صبر کرد. و بلاخره‌............



موسیقی گوش هایم‌را نوازش کرد،
شام بود صدای بر گوش هایم پیچید،
آن صدای دلآرام بود،
ناخودآگاه بر یادت افتیدم،
با صدای اذان خود را در جهان آرام حس کردم و ترا قلباً آرزو کردم.
در چشمانم‌ نم نم باران جا گرفت و سه قطرهٕ آن از مژگانم بر صورتم به رقص درآمد.
با دستانم آن اشک ها را پس زدم و اجازه ندادم تا مرا ضعیف بسازند.
در همان ساعت با خدایی خود حرف زدم،
خدایا خودت میدانی شیوهٕ کار را،
اگر ما چند سال است که برایت بنده‌گی میکنیم تو قرن هاست خدایی می‌کنی،
بر هر چه به خیر بنده ات است رقم میزنی، در دل هر چیز خیرتی نهفته است.

رفتم سجاده را گشودم چندی با خدای خود خلوت کردم،
یگانه تکیه گاهم بود و مرا در روز های سخت یاری کرد، بعد از اتمام خلوت رفتم بر رخت خواب خود تا کمی استراحت کنم،
سرم را روی بالشت گذاشتم از فرط خستگی به خواب رفتم.

( نشسته بودم روی برگ های پاییزی، زیر درخت که برگ های آن رنگ عوض کرده بودند،
و به منوال می افتیدن،
با خود مصروف بودم تنها تر از همه به گوشه ای دنج پناه برده بودم.
هوا رو به سردی بود همه جا را بوی نسیم زمستان گرفته بود،
رو سری ام را باد با خود کشان کشان میبرد، با دستان نحیف مرتب کردم تا مبادا چشمان هر رهگذری بر آن بیوفتد،
ناگهان بالای سرم سایه ای پدیدار شد چشمانم را بلند کردم و بالا نگاه کردم که قامت یک مرد ظاهر شد هر چه میخواستم بیبینم که کی است
ولی آفتاب با درخشش ملایم بر چشمانم می‌تابید و صورت آن مرد را از من نهان میکرد، تا از جا بلند شدم، آن مرد پشت کرد و می‌خواست برود
یک نظر صورت خود را چرخاند و من مشاهده گر صورت او بودم،
دیدمش او همان دلارام من بود،
همان که مرا در خود مچاله کرده بود و دوباره به راه خود ادامه داد هر قدر میخواستم فریاد کنم انگار آوازم بند آمده بود.
از جا برخاستم و بطرفش دویده فریاد کردم،
+ ایوااااااااان نرووووووو لطفاً مرا تنها نگذار.
اما او از پیش چشمانم غایب شد.)

با همان چیغ از خواب پریدم که تمام بدنم مثل آتش شده بود
سر و صورتم عرق کرده بود و قلبم تند تند می‌تپید، از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشویی که در دهلیز بود بر سرو صورتم آب پاشیدم کمی راحت شدم دوباره برگشتم به اتاق خواب خود و به طرف ساعت دیدم که سه شب است خود را بر رخت خواب خود انداخته و چشمانم را بر بالشت فرو بردم که دوباره خوابم ببرد.

آفتاب تابیده و بود و نور آن مستقیم از پشت پرده ها بر چشمانم میدرخشید،
آهسته آهسته چشمانم را باز کردم
و از جا بلند شدم بر ساعت نگاه انداختم که نو صبح است،
با عجله از جا برخاستم و دیدم هاسنات در جای خود نیست،
طرف دستشویی رفتم وقتی خود را در آیینه برانداز کردم چشمانم از سرخی زیاد پوف کرده

بود معلوم دار بود از شام تا نو صبح خوابیده بودم سرم هم از فرط خسته گی‌ درد میکرد بخاطر همین با آب نسبتاً گرم دوش گرفتم و خود را آماده کردم و راه اتاق نشیمن را در پیش گرفتم.


روز هفته را هم نمی‌دانستم که چه روزی است، چون پوهنتون های ما رخصت بود در خانه بودم و گاهی هم به کافه میرفتم،
دیدم پدرم ( رضا) و حمید و وحید بر سر سفره هستند صبح بخیر کردم پدرم و وحید با خشرویی جواب مرا دادند ولی حمید گفت،

+ آفرین حیا جان همین ساعت بیدار شدن است.

اصلا حال حوصله بحث نبود ولی حمید همیشه با مزاح های خود مرا قهر می‌ساخت با کلافه گی گفتم:
_ خسته بودم
رفتم مطبخ که مادرم مصروف اماده کردن صبحانه است،
آهسته آهسته رفتم مگر باز هم متوجه من شد،

+ گفتم: صبح بخیر مادر جان عزیزم

_ صبح تو هم بخیر جان مادر، چرا اقدر ناوقت بیدار شدی؟

+ نمیفامممم خسته بودم همتو
بدون هیچ حرفی دیگری رفتم و خود را د آغوش مادرم رها کردم.
به دور از دغدغه ها آغوش مادر امن‌ترین جا برای یک انسان است هر قدر درد و غم داشته باشد باز هم اگر بر آغوش مادر پناه ببرد تمام آن ها را فراموش میکند،

خود را از جهان پر از هیاهو فارغ کردم، چشمانم را بستم و یاد آوان کودکی خود افتادم که هر چقدر هم زخمی میشدم و درد می‌کشیدم آغوش مادرم آن را دوا میکرد.
با صدای پر مهر و محبت مادرم به خود آمدم،

+ عزیز دلم دختر مقبول مره کی ناراحت کرده؟ مگر خبر شوم که چشمانش را میکشم!
با این سخنان مادرم بیشتر بغض کردم، کاش می‌توانستم بگویم مادر جان دخترت چه دردی میکشد ولی جلوی خود را گرفتم نخواستم از این بیشتر مادرم به دردم پی ببرد بخاطر همین سخن را عوض کرده گفتم:

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 11:17


‏فهمیدم که:
عشق کافی نیست.
تعهد
حمایت
پذیرش
تلاش
شجاعت
صداقت
احترام
هویت
هم لازم است .🌙

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 06:48


وقتی تلاش میکنی خدا بتو نگاه نمی کند که کی هستی
مردی یا زن ، پیری یا جوان
کاری به دین و ایمان هم نداره
مزدِ تلاش ات را میدهد.👌

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 19:25


اگر با یکی وارد رابطه‌ای(دوستی) شوید و در اول رابطه طرفِ مقابل دروغ بگوید....

این رابطه عواقبش چه خواهد بود؟

#حبیب_حنان
#قصر_برفی


منتظرِ پاسخِ شمام!

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:03


نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


یعنی اولین بار بود که سرم پیش دنیل پایین بود آهسته سرم بوسید و بعدش دست بزرگ ها ره بوسیدیم و ختم محفل تصمیم به ای شد که به زودی عروسی ره برگزار کنن چون رخصتی ما فقط یک ماه دیگر بود
مهمان های ما رفتن و ما ام به طرف اتاق های ما رفتیم و از او روز به بعد دگه خریداری دگه پای برما نماند
امروز ام روز عروسی بود صبح زود از خواب بیدار شدیم و تمام ای مدت خالیم و وحشی خانه ما بودن ما قانون دارم که داماد نباید تا نکاح عروس ره ببینه و ما ام ارایشگاه با مادرم و خالیم و بی بی جانم رفتیم و فامیل دنیل اینا ام از خانه خود اونجا میرفتن
رسیدم ارایشگاه ولی اونا زودتر از ما رسیدن تا شب ده آرایشگاه بودیم و بلاخره همه چیز تمام شد و ما ام بعد از پوشیدن لباس های گند افغانی خود به طرف هوتل حرکت کردیم
وحشی :خو یعنی امشب عروسی میکنیم
پری :امی رقم معلوم میشه
وحشی :دختر تو چی وقت ایقه کلان شدی که هالی عروسی میکنی
پری :تو از خود بگو
وحشی :خوشبخت شوی خواهرم
پری:تو ام خوشبخت شوی
وحشی :ولی مه تا هال باور کده نمیتانم
پری :چون همه چیز یکدفی شد وحشی ای همه به کنار او واقعاً شکیب ره دوست داری ببین اگر نمیخایی هنوز ام دیر نشده
وحشی :نی دوستش دارم
پری :چشم سفید مردم یکدفه شرم میکنه
وحشی :بس بس که زیاد گپ زدی رسیدیم
به هوتل رسیدم و به طرف عروسی خانه حرکت کردیم بعد چند دقه وقت نکاح شد پدرم داخل عروسی خانه شد
پدر :دختر های مقبول مه بلاخره وقتش رسید که خوشبختی شما ره دیدم خداره شکر که برم فرصت داد تا عروسی دختر هایمه ببین انشالله که خوشبخت شوین و بعدش هر دوی مر ره به آغوش کشید و سر ماره بوسید ما ام دستشه بوسیدیم و همه آمدن برای بستن نکاح
و بلی نکاح بسته شد و ما به یکی دگه حلال شدیم
دنیل چادر مه بالا کرد و به هر دو به طرف چشم های یکی دگه دیدیم بعد چند ثانیه سرمه بوسید و پدرم اشاره کرد که باید دستشه ببوسم
چی دگه چی مه تا هال غیر پدر و مادرم و بی بی جانم دگه دست کس ره نبوسیدم خان صاحب دستشه پیش کرد مام گویا دستشه بوسیدم ولی در حقیقت دست خودمه بوسیدم آرام خندید و سرشه تکان داد و وقتش رسید که به طرف صالون بریم اول وحشی و شکیب رفتن
دنیل:خو زنکه مقبول شدی بخدا
و بعدش دستشه سرش شانیم ماند
آهسته دستشه پایین کردم
پری :محضر عام است دوست عزیز
دنیل:فکرم نبود نگفتی مام جذاب شدیم یا نی
پری :ولا مه هیچ جذبه نمیبینم
دنیل :پس ایقسم
سرمه تکان دادم
دنیل :وقتی جذبه نداشتم چرا قبول کدی
پری :ازت بدم میایه
دنیل :عاشقت هستم دختر عمه
همرای دستش کومه مه کشید که اخم برامد
پری :ای گپا ره بان دوستت دارم
بعد گپم اشاره کردن که باید داخل بریم دنیل که ده شوک گپم بود به خودش آمد
و به طرف صالون رفتیم
دنیل:چی گفتی
میخایم چیز بگویم که صدای از پشت سر آمد که نام مه و دنیل ره صدا میکرد صدایش آشنا بود
روی ماره دور دادیم که ناز بود
ناز :تبریک باشه داماد و عروس داماد که سهم مه بود
و بعدش نزدیک آمد
پری :چی چتیات میگی تمام کو ای بازی ره مردم چی خاد گفتین
ناز :مردم چی خاد گفتن کس که سهم مه بود ره دزدی و هالی خوده مظلوم جلوه میتی ولی خیلی دیر شده خانم مه نمیمانم کس که سهم مه نشد سهم کس دگه شوه هالی که بر مه نشد بر تو ام نخاد شد
و بعدش تفنچه ره از جیب خود بیرون کرد
و به طرف مه شلیک کرد درد عجیب در ناحیه قلبم پیچید
#روایت
بعد از کار که ناز کرد همه در شوک بود و پری ام به زمین افتاد و بعدش همه از شوک بیرون شدن و به طرف پری رفتن که صدای شلیک دوباره بلند شد وقتی همه دیدن ناز کار خود ره نیز تمام کرده بود اوضاع خیلی بد بود و نصب هر دو خیلی ضعیف بود
دنیل :پری پری چشم هایته باز ببین مه اینجا هستم چشم هایته باز کو
پری :دنیل م…متوجه خودت باش دوستت دارم و بعدش بدنش سرد شد و چشمایش بسته وقتی دنیل نبصش ره جک کرد که نمیزد و از بین مهمان ها یکی که گویا داکتر بود آمد و چیک کرد که پری مورده.
و اینم از آخر رومان
#تمام…..


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


#رومان بی رحم
#نویسنده لام(نامعلوم)
#قسمت سی و هشتم

بریم قرار است ده یک خانه زندگی کنیم
پری :یکدقه چی گفتی مه واقعاً ده شوک رفتیم
واقعاً تعجب کردم یعنی چی دنیل ام وای خدا
دنیل :باور کو نیت مه بد نیست به الله قسم
پری :ببین دنیل درکت میکنم همه انسان ها عاشق میشن
ولی مه رابطه نامشرو نمیخایم فقط مه یک کلیمه برت میگم بیا پیش پدر و مادرم حرف حرف اونا است هر چی گفت امو میشه
دنیل :یعنی تو قبول میکنی
از جایم بلند شدم
پری :هالی تو بیا یکدفه ببینیم تصمیم اونا چیز بعد قبول و قبول نکردن اونا تصمیم مه ام است
و به طرف خانه رفتم
واقعاً احساس ناشناس داشتیم ام خوشحال بودم ام عصبانی نمیفامم چی به چیست
به اتاقم رفتم و بعدش یک حمام خوده بالای تخت انداختم چند گذشت
بلاخره یک هفته از موضوع دنیل گذشت ده ای یک هفته خبر ازش نشد و خالیم خانه ما بود مادرم ام سرپا شده بود شکر خدا
از اتاقم به طرف صالون رفتم که همه اونجا بودن
پری :سلام
همه :علیکم
پری :میخایم همرای تان گپ بزنم
پدر :بفرما دخترم
پری :راستش مه همرای دنیل یکجایی ده بورسیه کامیاب شدیم او رفت ولی مه نرفتم و بعد از تلاش های زیاد تا عملیات مادرم آنلاین میخاندم ولی هالی که شکر مادرم خوب است استاد میگه باید حضوری بخانم
همه شوکه شده بود و به طرف مه میدین جز وحشی
پدر:یعنی چی
پری :یعنی ای که قرار است بخاطر ادامه تحصیلاتم با دنیل برم امریکا
پدرم :از جایش بلند شد و به طرف مه آمد مام از جایم بلند شدم توقع داشتم پدرم یک سیلی جانانه به صورتم بزند ولی بغلم کرد و سرمه بوسید
پدر:افرین به دختر لایق مه
بعد از چند ثانیه
وحشی :ولا مام لایق هستم ولی بورسیه ندارم که سوپرایزتان کنم
پدرم به طرف دید و او ره نیز به آغوش خودش دعوت کرد او به شوق به طرف ما آمد سرشه بوسید و به آغوش کشید افرین به تو ام
به طرف مادرم رفتم دستشه بوسیدم بعد بی بی جانم و بعد ام خالیم و بعد افرین باد و ای گپا چاشت از راه رسید و بعدش ام شب ساعت هفت و نیم شب بود که زنگ دروازه به صدا آمد
به طرف دروازه رفتم آهسته بازش کردم که بابه جان و ماماهایم زن های مامایم بودن
وای او موضوع
پری :سلام ،بفرماین داخل
به داخل دعوتشان کردم
و همچنان احوال پرسی و به طرف سالون بعد چند دقه
مادر:هله دخترم تو و پری وحش برین چای ببرین
پری :درست است ،هله وحشی
با هم رفتیم و چای آوردیم
به همه تعارف کردیم
بعد چند دقه بابه جان موضوع ره باز کرد
بابه: خوب دلیل آمدن ما معلوم است آمدیم به امر خیر آمدیم به امر خداوند و قول پیغمبر دختر های تان پری جان و پری وحش جان ره به پسر های ما
دنیل جان و شکیب جان خواستگاری میکنیم
چی شکیب و وحشی یعنی چی وحشی آهسته به طرف مه دید مام به طرف او هر دو شوکه شده بودیم یعنی چی
همچنان مادرم و خالیم
پدر: ولا مه چی بگویم هالی خوب معلوم است که باید جوان ها نظر خوده بگوین و تصمیم بگیرن خوب دگه زندگی اینا است و قرار است یک عمر ره با هم زندگی کنن
بابه جان:بلی بلی ای گپ ام است
پدر:خوب ما یکبار همرای دختر های ما گپ بزنیم ببینیم تصمیم اینا چیست بعد به شما احوال خواهد دادیم
به طرف مادرم دیدم که اشاره کرد از صالون بیرون شویم
همرای وحشی به طرف آشپزخانه رفتیم
وحشی :اینجا چی جریان داره
پری :نمیفامم
وحشی :یعنی چی دنیل و شکیب
پری :واقعاً یعنی چی
وحشی :تو خبر نداشتی
پری :از دنیل خبر داشتم ولی از شکیب نی
وحشی ابرو بالا انداخت
وحشی :یعنی چی
پری :یعنی دنیل گفته بود به خواستگاری میایم
بعد چند دقه مهمان ها رفتن و تصمیم به ای شد فردا شب نی فردای بعدی بیاین
ما ام به صالون رفتیم و بعدش به اتاق های خود
خوب میریم سر شب خواستگاری
همه آمدن همه به شمول دنیل اینا حتا ناز مادرش خواهرش و همه شان
بابه جان باز موضوع ره باز کرد
بابه جان :خوب نیت ما معلوم است شما ام اگر تصمیم تان ره گرفتین بفرماین
پدر:ولا باید از مادر های شان و مادرکلان شان نیز پرسید
و بعد به طرف بی بی جانم دید
بی بی جان: هر چی تصمیم دختر هایم باشه ما ام قبول داریم
مادرم:به گپ مادرجان موافق هستم هر چی دختر هایم ما تصمیم بگیرن
خالیم:مه ام موافق هستم تصمیم تصمیم اونا است
و بلی سخت ترین لحظه رسید نوبت ما شد
وحشی :هر چی کاکا جان تصمیم بگیرن
پری :هر چی پدرم سلا ببیند
همه سر تکان دادن ولی نگاه ام به طرف ناز بود که رنگ میباخت
پدرم :پس وقتی دخترایم قبول دارن پس مه ام قبول دارم دادیم دخترای خود خداوند خوشبخت شان کنن همه کف زدن و ما از جای بلند شدیم تا انگشترها ره در انگشت یکی دگیر کنیم

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


#رومان بی رحم
#نویسنده لام(نامعلوم)
#قسمت سی و هفت

و بعد داکتر رفت که چندی نگذشت که زیبا خانم را از عملیات خانه بیرون کردن
همه به طرف اتاقش رفتن ولی اونا بی هوش بود بعد از گذشت ساعت و به هوش آمدن خانم زیبا پری نیز بیدار شد
#پری
آهسته آهسته چشمایه باز کرد انگار حافظه ام پاک شده بود چیز به یادم نبود ولی بعد یک دقه همه چیز به یادم آمد از جایم بلند شدم که وحشی ده چوکی نشسته بود و مصروف مبایلش بود
متوجه مه شد و زود به طرف مه آمد
وحشی :پری خوب هستی
پری :خوب هستم
وحشی :مره دیده میتانی
پری :بلی
وحشی :درست است امینجا باش مه داکتر ره صدا کنم
پری :وحشی مادرم
وحشی :پیشتر پدرت آمد به دیدنت گفت از عملیات بیرون شد هالی شکر خوب است و به هوش آماده
پری :مه میخایم مادرم ره ببینم
وحشی :اول داکتر بیاین یکدفه چشم هایت معاینه کنه
پری :لطفاً
وحشی :چیز که مه گفتم امتو میشه
خیلی جدی حرف خوده زد و رفت
مه ماندم و فکر کردن
بعد چند دقه داکتر آمد و معاینه کرد گفت جای نگرانی نیست فقط باید یک دوا داد از امو استفاده کنم
و بعدش همرای وحشی به طرف اتاق مادرم رفتم
با اجازه داکتر داخل اتاق شدم چشمایش بسته بود گویا خواب بود
آهسته بالای چوکی پهلویش شیشتم و دستشه گرفتم و بوسیدم
پری : شکر که دوباره خوب شدی خداره هزار بار شکر
آهسته چشمای خوده باز کرد و به طرف مه دید
پری :سلام موری
مادر:سلام دختر مقبول مادر
پری :خوب هستی جایت خو درد نداره
مادر :نخیر خوب هستم تره دیدم بیخی خوب شدم
پری :فدایت شوم مادر مقبول
دست های خوده باز کرد و مه ام آهسته بغلش کردم و دوباره او عطر خوش بوی مادرانشه استشمامم کردم
مادر :چشمایت خوب است
پری :اه خوب است داکتر دید گفت خوب هستن
مادر ؛شکر مه فدای چشمایی زیبایت شوم
پری :خدانکنه
آرامش واقعی انسان آغوش مادر است
سه چهار هفته از بستری مادرم گذشت و بلاخره اجازه مرخص شدن ره برش دادن و ما ام دوباره افغانستان آمدیم
و امروز یک ختم گرفتیم به خاطر خوب شدن مادرم همه بودن
یکی از سپاره های قرآن شریف ره گرفته ختم کردم و بعد به مهمان ها نان دادیم و همه عزم رفتن کرد جز خالیم و زن های مامایم و فامیل بابه جان اینا
دنیل :پری میشه کم گپ بزنیم
پری :البت باش امی کار هایمه تمام کنم
دنیل :درست است ده باغ منتظرت هستم
صدای یکی که دنیل صدا میکرد به گوش میخورد رویمه دور دادم ناز بود تازگی ها از نزدیک ناز به دنیل بدم میامد گویا حسودی میکدم عجب بود برم واقعاً
پری :پس مه میرم شما راحت گپ بزنین
مه رفتم آشپزخانه و زیر لب جد و آباد ناز و دنیل ره بیاب میکدم
وحشی :چرا اعصابت خراب است
پری :از ناز بدم میایه منتفر هستم ازش
وحشی :چرا
پری :چرا باید به دنیل نزدیک شوه چرا باید هر دقیقه بین ما باشه
وحشی بعد از مکث ادامه داد
وحشی :بعد خانم چرا حسودی کده
پری :چرا باید حسودی کنم به چی او حسودی کنم
وحشی :نمیفامم شاید عاشق دنیل شدی
پری :خوب عاشقش شدیم چی فرق میکنه
وحشی :چی
وای چی گفتم نباید ای گپه میگفتم
پری:هیچ گفتم اگه عاشقش ام باشه و نباشه چرا باید ناز نزدیکش شوه
وحشی :نی پیشتر چی گفتی
پری :هیچ چی گفتم
وحشی :گفتی عاشق دنیل شدی
پری :نی بابا چی عشقی دیوانه شدی مه چیز نگفتم شاید زیاد کار کردن سرت فشار آورده
وحشی :سیست سیست هالی خوب تیرته بیار
ولی موضوع دنیل و ناز چیز دگه است
پری :چیست
وحشی :مادرم میگه وقتی ناز به دنیا آمده پدرکلانش به پدر کلان دنیل گفت اینا ره بخیر به هم میتم و امی نام سرشان میمانه تا وقتی که هر دویش هشده میشن بعد میرین خانه ناز اینا به خواستگاری تا نامزاد کنن ولی شب خواستگاری دوست پسر ناز میایه و اجازه ای کار ره نمیته و بیخی نامزادی شان به هم میخوره بابه جان لغوش میکنه
پری :وای وای تو ای ناز ره ببین
وحشی : به نظرم امو وقت ام اینا با هم رابطه نداشتین نی ناز و نی دنیل فقط بخاطر گپ های پدرکلان هایشان ای گپ ره قبول کدن
پری :پس وقتی یکی دگه ره قبول ندارن ای ناز چرا پشت دنیل ره گرفته
وحشی :شاید دوباره عاشق دنیل شد
پری :خانم بسیار بد کده
وحشی خنده بلند کد
وحشی :خوب عاشق خانم چی وقت قرار است اعتراف کنی
پری :چی ره
وحشی :ای که عاشق بچه مامایم شدی
پری :مه عاشق ماشق کس نشدیم ،بیا بریم اتاقم میخایم سوپرایز دارم برت
وحشی :وای بریم که هیجانی شدم
با هم به طرف اتاقم رفتیم
وحشی :خوب چی است سوپرایزت
چوکی ره گرفته زیر تابلو ماندم تابلو از جای گرفته و سر تخت ماند و او رسامی که کده بودم ره به وحشی نشان دادم
وحشی :دختر ای چیست

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


پری :چی میبینی
وحشی :ایره کی کشیده نگو که کار توست
پری : بلی محترمه مه کشدیم
وحشی :دختر تو رسامی ره از کی شروع کدی که مه خبر ندارم
پری :از وقت چون برت گفتم که وقتی خبر شدی باز قهر نکنی البته از کس دگه
وحشی از جایش بلند شد و آهسته نقاشی ره لمس کرد
وحشی :ای عالی است چرا تا هال به کس نگفتی
پری :خودت میفامی پدرم و بی بی جانم نقاشی ره دوست ندارن
وحشی :یکدقه یکدقه نقاشی که ده کوچه است او رام تو کشیدی
همرای سر جواب دادم
وحشی :دختر تو محشر هستی یعنی غیر مه دگه کس خبر نداره
پری :متسفانه دنیل خبر داره وقتی ای رسامی ره میکشیدم مره دیده
وحشی :پس او دفعه ده باری امی پرسان میکد
با سر جواب دادم
وحشی:درست است پس باید مره ام بکشی
پری :سیست
وحشی :مه برم یک حمام
وحشی رفت مام رفت پایین پشت دنیل میگشتم به طرف باغ رفتم که بالای یکی از چوکی ها نشسته بود
پری :سلام مه آمدم
دنیل :علیکم خوش امدی بیا میخایم همرایت گپ بزنم
بالای یکی از چوکی ها شیشتم
پری :خوب بفرما
دنیل :نمیفامم از کجا شروع کنم ولی ده بین گپ هایم گپ نزن
پری :درست است
دنیل :ببین پری نمیفامم واقعاً چی رقم برت بگویم ولی میخایم بگویم که ده ای مدت که نبود متوجه شدم از وقتی که دیدمت امو روز اول امو روز احساس کدم عاشقت شدیم ولی میگفتم دنیل بچیش ده یک روز کس عاشق کس نمیشه ولی عشق در نگاه اول بوده پری مه وقعاً عاشقت شدیم احساس میکنم دوست دارم میفامی اشتباه کردم ولی قلبم نمیپزیره چاره ندارم ببین بد درک نکو هدف مه رابطه دوست دختر و دوست پسر نیست هدفم رابطه حلال است نکاح باور کو هالی که قرار است هر دوی ما به یک کشوری بریم قرار است ده یک خانه زندگی کنیم
پری:
.
.
.
.

3,762

subscribers

1,835

photos

301

videos