رمان‌سرای قصر برفی @qasrebarfi Channel on Telegram

رمان‌سرای قصر برفی

@qasrebarfi


كيفيت زندگی شما را دو چيز تعيين می‌كند:
كتاب هايی كه می‌خوانيد، و انسان هايی كه ملاقات می‌كنيد..!
اینجا دنبال بهترین ها باشید
رُمان و داستان های کوتاه📖
کتاب های متنوع📚
اشعار و بیو های جدید با لسان های مختلف🔤
موزیک و آهنگ های دلنشین🎶🎼

رمان‌سرای قصر برفی (Persian)

رمان‌سرای قصر برفی یک کانال تلگرامی برای علاقمندان به دنیای ادبیات و هنر است. این کانال با نام کاربری @qasrebarfi، شامل روایت های جذاب و داستان های کوتاه، کتاب های متنوع از جنس های مختلف، اشعار و بیو های جدید با لهجه های مختلف، و موزیک و آهنگ های دلنشین است. هدف اصلی این کانال ارائه بهترین و متنوع ترین محتواهای فرهنگی و هنری به اعضای خود است. اگر به دنبال یک مکان برای خواندن داستان های فوق العاده، شنیدن آهنگ های زیبا و ارتباط با انسان های خلاق و ارزشمند هستید، رمان‌سرای قصر برفی جای مناسبی برای شماست. پیوستن به این کانال به شما فرصتی برای افزایش عمق فرهنگی و هنری خواهد داد و باعث بهبود کیفیت زندگی شما خواهد شد.

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:57


زنده‌گی در گذر است پس باید اول شُکر کرد،بعد صبر کرد، و در آخر باور کرد…🤍🕋

@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:27


آنچه در دنیا رنج‌آور است همان باورهای ماست که هرچه را درست می‌پنداریم، هرکسی را خوب میدانیم و هر حرفی را باور میکنیم!🙃


✍🏻اِرنا(ف.ع)



@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


سپس او لبخندی زد و ادامه داد: به امید اینکه یک روز آرزویی برای خودت داشته باشی و آن را تحقق بدهی، و من همان روز از دیدن خوشحالی‌ات ذوق خواهم کرد، خواهری.
رویا باز هم مرا در آغوش گرفت و گفت:حالا بیا، حوا هم زیاد منتظر ماند، فعلا وقت رفتن است، خواهری.
این لحظه برایم بسیار دردناک بود. بعد از مادرم، حالا باید از یکی دیگر از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام دور می‌شدم ، رویا با اینکه چشمانش پر از اشک بود، ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد و به سختی از هم خداحافظی کردیم و من همراه حوا روانه بازار شدم....

ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: شانزدهم


بعد از مدتی با خودم فکر کردم که چقدر عجیب بود؛ من که همیشه در خانه‌ای زندگی کرده بودم که از کودکی با آن خو گرفته بودم، چطور اینجا، در جایی که حتی آن را به خوبی نمی‌شناختم، آرامشی داشتم که هرگز در خانه خودمان تجربه نکرده بودم؟
انگار هوای اینجا بوی دیگری داشت، سبکی دیگری در روح و روانم ایجاد می‌کرد، گویی بار سنگین زندگی‌ام را برای چند لحظه کنار گذاشته بودم.

صبح زود که از خواب برخاستم، احساس سبکی عجیبی داشتم، نمازم را ادا کردم و با همه وجودم از خدا خواستم که بیشتر هوای ما را داشته باشد، چون تنها تکیه‌گاهی که همیشه می‌توان به آن اعتماد کرد، فقط اوست.
وقتی به خدا فکر می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که هر چقدر زندگی پیچیده باشد، او همیشه در کنار ماست و این تنها نقطه امیدم بود.
زمان صبحانه فرا رسیده بود ، همه دور هم نشستیم و صبحانه‌ای ساده اما گرم و صمیمی خوردیم .
و هنوز سکوت آرامش‌بخش صبح در خانه جریان داشت که حوا، به خواهرشوهرش رو کرد و گفت: ما با هم بیرون می‌رویم تا کمی خرید کنیم، و یگان لباس و چیزهایی که نیاز داریم را می‌گیریم
آرش هم دیگر خیلی دق کرده است ، شاید تا وقتی ما برگردیم، احمد هم به خانه برسد
و اگر او امروز برسد، ممکن است شب طرف کابل حرکت کنیم.
آن خانم مهربان که مثل همیشه لبخندش تسکین‌بخش بود، با لحنی ملایم گفت: نخیر، همچین چیزی نمی‌شود و قرار نیست که شب به طرف خانه برگردید
حال شما بروید و خریدتان را انجام دهید، و اگر احمد آمد، من اجازه نمی‌دهم که شما شب بروید.
برادرم بعد از مدت‌ها به خانه من می‌آید و دلم خیلی برایش تنگ شده است، زیاد وقت شده برادرم را ندیدیم
پس بهتر است همه‌تان فردا طرف کابل بروید، اگر خواست خدا باشد.
حوا که از این سخاوت و لطف او دلگرم شده بود، لبخندی زد و گفت: درست است، پس همین کار را می‌کنیم، هر چی شما بخواهید پس فعلاً خدا نگهدار.

با او خداحافظی کردیم و از خانه بیرون شدیم ، مسیر کوتاه اما سرسبزی را پشت سر گذاشتیم تا به خانه رویا رسیدیم
وقتی رسیدیم، شاگردان تازه از مکتب رخصت شده بودند و کوچه پر از صدای خنده و شادی‌شان بود، ما پیش دروازه ایستاده بودیم که رویا از راه رسید.
هنوز عرق خستگی از مکتب در چهره‌اش دیده می‌شد، اما همین که ما را دید، با هیجان پرسید: چرا امروز مکتب نیامدی؟
بعد وقت نگاهش به حوا افتاد گفت چرا خواهرت هم نرفت، چه اتفاقی افتاده؟

من با لبخند آرامی به او گفتم: هله برو کتاب‌هایت را به خانه بگذار و از مادرت اجازه بگیر که با ما به پارک بیایی .
بعدش همه چیز را برایت تعریف می‌کنم ، در پارک هم من حرف‌هایم را می‌زنم و هم اینطور دلتنگی آرش و مرید رفع می‌شود.

رویا بی‌درنگ به خانه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت ، و همگی با هم راهی پارک شدیم
حوا با آرش مشغول شد تا خودش را افگار نکند، مرید هم با آنها رفتند و من و رویا روی نیمکتی نشستیم که همیشه قرارمان همان‌جا بود ؛ نیمکتی که خاطرات زیادی را در دلش جای داده بود.
با صدای آرام شروع کردم به تعریف ماجراهایی که او از همه شان بی خبر بود و گفتم: ممکن است ما فردا به کابل برویم و از تو خیلی دور شوم ، نمی‌دانم چطور روزها را بدون درد دل کردن با تو بگذرانم
روزهایی که می‌دانم خیلی ازت دور هستم.
ویایم، کاش شروع زندگی‌ام این‌طور نبود و کاش در اوایل زندگی‌ام تمام خوشی‌هایم را با تو شریک می‌کردم و هیچ غمی در دلم نبود و ای کاش کودکی خوبی داشتم و این اتفاق‌ها هرگز برایم نمی‌افتاد.
چشمانم پر از اشک شده بود و ادامه دادم: اما یک چیز را مطمئن باش، هر جای دنیا که باشم، تو همان دوستی هستی که هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شود
چون تو خود منی دختر؛ یکی دیگر از من...

رویا بغلم کرد و با چشمانی که حالا او هم پر از اشک شده بود، گفت: ملورین، می‌فهمی ..
من حالا حسی دارم که نمی‌توانم درکش کنم، نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت، بخندم یا گریه کنم؟
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: خوشحال باشم که بالاخره از دست آدم‌هایی که باعث ناراحتی‌ات بودند، خلاص می‌شوی و روزهای خوبی را شروع می‌کنی
و یا ناراحت باشم و گریه کنم، چون خواهرم، کسی که از همه در این دنیا بیشتر دوستش دارم، از پیشم می‌رود
اما کاش شرایطت این‌طور نبود، اما ببین، تو تا همین جا هم همه مشکلات را پشت سر گذاشته‌ای و من مطمئنم روزهای خوبی در انتظارت است

رویا کمی بعد کارتی را از جیبش درآورد و گفت: بیا، این کارت را بگیر ،رویش شماره موبایل پدرم نوشته شده و تا وقتی خودم موبایل بخرم، با همین شماره در تماس باشیم
مطمئن باش هر جایی که بروی، عشقت در وجود من کم نمی‌شود، تو همان خواهری من میمانی
قسمی که خودت گفتی، ما دو نفر هستیم اما دل‌هایمان یکی است و همیشه به فکر هم خواهیم بود .

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


چهره حوا جدی شد و گفت: او دختر بزرگ خواهر احمد بود، آنها دو قلو بودند، او و برادرش ، اما متاسفانه در یک حادثه رانندگی، چند سال پیش دخترشان را از دست دادند ، و اگر زنده بود، حالا دختر بزرگی شده بود
فکر کنم همین چند روز پیش، تولد هجده‌سالگی‌اش بود، مادرش هنوز داغ او را فراموش نکرده و برای همین وقتی تو را دید، یاد دخترش افتاد.
دلم گرفت؛ بغضی سنگین در گلویم نشست، آهسته گفتم: خداوند به آنها صبر بدهد.
حوا گفت: بله، خواست خدا بود ، خداوند صبر بدهد ، پس حالا بخواب خواهر جان، شب بخیر.
شب طولانی‌ای بود، پر از فکر و حسرت اما در دل امید داشتم که روزهای روشنی در انتظارمان است....

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 16:24


رمان: خودت را پیدا کن دختر
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: پانزده


بعد از چند دقیقه صحبت با خودم در آیینه، دست و رویم را شستم، و کمی حال و روز صورتم بهتر شده بود، اما هنوز خستگی و زخم‌هایی که این روزها بر روحم نشسته بود، از نگاهم پیدا بود.
خاک لباس‌هایم را تکاندم، هرچند می‌دانستم تمیز شدن این لباس‌های کهنه، چیزی از سنگینی حال و هوایم کم نمی‌کند
بعد خواستم‌از دستشویی بیرون شوم ، در را که باز کردم، خواهرشوهر حوا پشت در ایستاده بود، با لبخندی آرام و مهربان و دو چیز در دستانش؛ یک دستمال و یک لباس.
دستمال را گرفتم و گفتم: ممنون، خاله جان
او دستش را پیش آورد و گفت: این لباس را بپوش دخترم، از دخترم است؛ اما او حالا پیش ما نیست، اما مطمئنم این لباس اندازه توست و برایت خیلی قشنگ معلوم خواهد شد .
حرفش برایم عجیب بود، لباس را نگاه کردم، قشنگ و تمیز بود ، بعد گفتم: نیازی نیست، خاله جان ، یکبار دخترتان از شما ناراحت نشود که لباسش را به من می‌دهید، و ها لباسم تمیز شده است.

او اما دستم را فشرد و با صدای ملایمی گفت:خواهش می‌کنم ، اگر این لباس را بپوشی، خیلی خوشحال می‌شوم.
دخترم که حالا دیگر اینجا نیست، ولی تو خیلی شبیه او هستی، انگار خدا تو را امروز برای یادآوری او به خانه ما فرستاده است
پس لطفاً رد نکن.

دلشکسته‌اش نمی‌کردم، نگاهی به چشم‌های پر از انتظارش انداختم و گفتم: پس حالا که این‌قدر می‌خواهید، قبول می‌کنم ؛ ممنونم، خاله جان.
لباس را پوشیدم، انگار برای من دوخته شده بود، لباسی ساده اما زیبا که در همان نگاه اول عاشقش شدم
چیزی در وجودم مرا به فکر فرو برد، چرا دخترش اینجا نبود؟
شاید در سفر بود یا در کشوری دیگر زندگی می‌کرد، اما آن غمی که پشت لبخند خاله پنهان شده بود، مرا از پرسیدن بازداشت.
لباس قبلی‌ام را در دست گرفتم و گفتم:خاله جان، اگر ممکن است، یک خریطه به من بدهید که لباسم را بگذارم.
او به آرامی خندید و گفت: نه دخترم، نیازی نیست، لباست را همین‌جا بگذار، امروز لباس‌شویی دارم و آن را می‌شویم.

اصرار کردم که خودم آن را خواهم شست، اما او اجازه نداد و گفت: چرا وقتی ماشین لباس‌شویی هست، خودت زحمت بکشی؟
ماشین می‌شوید،تو بیا داخل، یک گیلاس چای برایت می‌ریزم.
تشکر کردم و به اتاق برگشتم ، خواهرم آنجا بود ، با لبخند گفتم: واقعاً خواهرشوهر مهربانی داری، حوا.
او خندید و گفت:می‌دانم؛ همیشه هم همین‌طور بوده.
برای ما چای با میوه خشک آوردند، کنار هم نشستیم و چای خوردیم
دختر کوچکشان با آرش خیلی صمیمی شده بود بعد به سمتم آمد و گفت: تو خیلی شبیه عکسی هستی که روی میز گذاشته شده، صبر یک لحظه برایت می‌آورم تا خودت ببینی.
عکس را آورد،نگاهی به آن انداختم و واقعاً شباهت زیادی بین من و آن دختر وجود داشت
گفتم:واه! چقدر شبیه هستیم.
عکس را به حوا نشان دادم و پرسیدم: این دختر کیست؟ حالا کجاست؟
حوا خواست چیزی بگوید، اما خواهرشوهرش وارد اطاق شد و حرفش ناتمام ماند.
بعد از چند ساعت، غذا شام آماده شد، غذای خوشمزه‌ای بود که با مهربانی و لبخند سرو می‌شد
آن شب را در خانه‌شان گذراندیم، وقتی شب شد و خواستیم بخوابیم، مرید با کنجکاوی پرسید:‌ تا کی اینجا می‌مانیم؟ کی به خانه حوا می‌رویم؟
این فرصت را غنیمت شمردم و از حوا پرسیدم: شوهر تو کی می‌آید؟ کی از اینجا می‌رویم؟

حوا گفت: احمد گفته است تا فردا شب هرات می‌رسد ،شاید یک شب دیگر اینجا بمانیم و بعد می‌رویم ، و همچنان در مورد تو و مرید هنوز چیزی به احمد نگفته‌ام
وقتی بیاید، با هم صحبت می‌کنیم، شما تشویش نکنید، همه‌چیز درست می‌شود.
لبخندی زدم و گفتم:پس شب بخیر خواهر جان ، و پتو را روی خودم کشیدم، اما خوابم نمی‌برد.
یاد رویا افتادم، تنها دوستی که در این روزهای سخت برایم باقی مانده بود و با تردید گفتم:حوا، می‌دانم وقتش نیست، ولی یک خواهشی دارم.
حوا گفت: چی است جان خواهر؟ هر چیزی که باشد، بگو.
گفتم:یادت است از رویا برایت گفته بودم؟
او بهترین دوستم است ، و نگرانم اگر خبری از من نداشته باشد، به خانه‌مان برود و با رقیه روبرو شود
و می‌دانی که رقیه حتماً با او دعوا خواهد کرد ، پس اگر ممکن است، می‌شود فردا قبل از رفتن به خرید، پیش او برویم و خداحافظی کنم؟
حوا کمی فکر کرد و گفت:خوب است، فردا هم به شهر می‌رویم برای خرید، و هم پیش رویا.
لبخند زدم و گفتم: خیلی ممنونم، خواهر.
حوا هم گفت:حالا اگر گفتنی نداری، بخوابیم.
گفتم:فقط یک سؤال دیگر دارم...
او گفت:اگر حالا بپرسی، راحت‌تر خواهی خوابید، پس بگو.
پرسیدم: آن دختر که عکسش روی میز بود، کیست؟

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 15:55


قهوه…
مثل هر روز دیگر با گیلاس قهوه‌ام در چای همیشگی خود قرار گرفتم .
بخاری که از گیلاس بلند میشد؛ دید مقابلم را غبارآلود نمود و وادارم ساخت عینک هایم را بردارم.
ذهنی‌ام را زوج مقابل که در حال بحث کردن بودن به خود مشغول کرد.
-صد دفعه گفتم دیگر تمام شد.
+چگونه تمام شد؛ ما که تازه هم دیگر را پیدا کردیم؟.
-دگه حرفی برای گفتن ندارم.
+فامیل تو مهم اس؟اما دل من چی میشود،احساسم، باور هایم، عزت نفسم…
بغض راه گلویش را تنگ کرده بود؛ در میانه های حرفش از سخن گفتن ماند، گویا با خودش و بغضش در جنگ بود تا اشک هایش جاری نشود؛ چون مرد بود...
دختر از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد.
در این میان نمیدانم چگونه گیلاس از دستم افتاد و صدای بدی از آن بلند شد.
هیچ کس متوجه رفتار آنها نشد ولی توجه همه به صدای گیلاسم شد.
در شهر ما ارزش یک گیلاس قهوه نسبت به زندگی و آیند انسان ها بیشتر است.
کسی شکست قلب را ندید ولی گیلاس من آرامش یک کافه را به هم زند…

✍🏻#ســـمــیه
@SUMAYAFARAHMAND

رمان‌سرای قصر برفی

24 Nov, 06:47


داستان واقعی
یک‌دوست ما که خواهش
نشر را کد منتظر
نظریات هستم
من۱۲مکتب بودم که نامزد شدم بعد از نامزدیم طالب ها آمدند و خسرانم هم تصمیم گرفتن عروسی مارا کنند بعد عروسی سه ماه تیر شده بود که شوهرم آهسته آهسته تغیر کرد همیشه شبها میرفت و در یک اطاق دیگر می خوابید ودر اطاق ما نمیخابید اگر زمستان میبود بهانه میکرد که اطاق سرده و میرفت با مادرش میخابید اگر تابستان میبود میرفت در بالکن میخابید و میگفت اطاق گرم است من طاقت گرمی ندارم و فقد یگان به خاطر مقصدش میامد اطاق میخابید و اونم نصف شب میرفت دگر اطاق یا هم در روی زمین میخابید یکبار برش گفتم چرا ایتو میکنی گفت گیم میزنم خسته میباشم در هر جای خوابم میبره خوب من هم بخاطر که مردم فکر بد نکنن و نگویه چی زن بی شرم است چپ میبودم و برش چیز نمیگفتم بعد یکسال صاحب یک دختر شدم اون تولد شد بعد تولد او هم امی قسم بود و ایبار بهانه میکرد که صدای طفل نارام خواب میشم میرفت در دگه اطاق میخابید بعد دخترم ۹ ماهه بود که من فهمیدم دگه حمل دارم شوهرم خیلی عصبانی شد و گفت طفل سقط کنم من پیش چند داکتر رفتم اونا قبول نکرد گفت در خانه یک کاری کن من گفتم نمیکنم طفلکم است کبر میشه .

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 17:33


🦋♥️🦋
یک روزی کنار پنجره به تماشای آمدن قطرات باران میشوی.
شیشه‌یی مقابلت را غُبار می‌گیرد، به یاد روز های میاُفتی که دلت را غُبار غم احاطه کرده بود؛
-فکر میکردی دیگر این غم را پایانِ نیست.
-فکر میکردی؛ دیوار های یاس و نامیدی هر لحظه در حال بلند شدن اند.
-نفس‌ات بند میامد.
-و…
مانند امروز خدا باران رحمت را با آمدن یک شخص بالایت نازل کرد.
او میشود پاداش هر درد و غم‌ت.
به یاد می‌آوری که همگی میگفتند:«فقط منتظر باش.»

✍🏻#ســـمــیه
#زمان

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:42


بلند گوش کنید🫶🏻❤️


@ernawrite1827

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:40


نظریات تانرا بنویسید لطفا...
https://whatsapp.com/channel/0029VaN7UWkIXnlwtNvEeu3o

@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: چهارده


پدرم با لحنی آمیخته به تمسخر و خشم گفت: واه! چی حرف‌ها!
این‌ها خانه دارند و اولادهای من هستند، و همچنان هیچ‌کس حق ندارد آن‌ها را از این خانه بیرون کند، هر مشکلی که بین ما باشد، اینجا خانه آن‌هاست و باید همین‌جا بمانند.
سپس مکثی کرد و با نیشخند ادامه داد: شما آدم‌ها چقدر ساده و احمقید ، واقعا از خارج برگشتید افغانستان؟
اینجا فقط آن‌قدر کار می‌کنید که شاید نان بخور و نمیر پیدا کنید ،اصلاً عقل‌تان را از دست دادید که از خارج چشم‌پوشی کردید و آمدید اینجا؟
حالا هم دست از سر اولادهایم بردار و از خانه من گم شو ، هر جا که می‌خواهی برو، در هصل برو پیش همان شوهر احمقت
ولی یادت باشد دیگر پایت را در این خانه نمی‌گذاری.
خواهرم حوا که دیگر تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشت، با لحنی قاطع جواب گفت: می‌روم، مطمئن باش می‌روم ،اما دست خواهر و برادرم را هم می‌گیرم و می‌روم
فکر می‌کردم شاید تغییری کرده باشی، ولی ذات آدم‌ها تغییر نمی‌کند ، او با صدایی لرزان و پر از بغض، گفت: مجبورم نکن که همسایه‌ها را جمع کنم و پلیس را خبر دهم ،تا از ظلمی که در حق این دو طفل معصوم کردی، پرده بردارم.
نگران نباش، من انسانم، ولی مثل تو ظالم نیستم ، احمد خودش خرج تو و زن نازنینت را تأمین خواهد کرد، اما به شرطی که دست از سر این طفل‌ها برداری
اجازه بده با هم از این جهنم برویم.

پدرم که انگار از شنیدن این حرف‌ها عصبانی‌تر شده بود، با صدایی بلند گفت: تو چطور به خودت اجازه می‌دهی پیش من قد علم کنی؟
آن‌ها فرزندان من هستند ،اینجا می‌مانند و خواهند ماند.
در همین لحظه رقیه،وارد بحث شد. با صدایی خشک و سرد گفت: یا آن‌ها می‌روند یا من!
اگر اینها اینجا بمانند، هیچ‌کدام‌مان روز خوش نخواهیم داشت ، پس اجازه بده که بروند، وگرنه من تو را ترک کرده و از این خانه می‌روم.

پدرم مدتی به فکر فرو رفت و سپس با لحنی پست و تحقیرآمیز گفت: باشد، به شرطی که آن‌ها را از من بخری!
چشم‌هایم از تعجب گشاد شد، باورم نمی‌شد کسی که پدر خطابش می‌کردم، تا این حد پست و بی‌وجدان باشد
انگار هیچ ارزشی برای فرزندانش قائل نبود و می‌خواست ما را به بهای چیزی به دخترش بفروشد.

اما حوا بدون لحظه‌ای تردید، چوری های طلایش را از دستش درآورد، سپس گوشواره‌هایش را که یادگار مادرمان بود، بیرون آورد و همه را در دست پدرم گذاشت. با چشمانی پر از اشک گفت: شاید تو مادرم را فراموش کرده باشی، اما من هرگز فراموشش نکرده‌ام.
این‌ها امانت مادرم هستند ،ولی بدان که با این کار به مادرم خیانت نمی‌کنم
این آخرین باری است که چیزی از من می‌گیری ، دیگر تمام شد.
با فروختن اولادهایت نشان دادی که تو برای پدر بودن ساخته نشده‌ای، از این به بعد هیچ خبری از ما نخواهی داشت، نه کمکی، نه احوالی.
حوا دست ما را گرفت و از خانه بیرون آمدیم ، حتی یک نگاه هم به عقب نینداختم چون بعد از رفتن مادرم، این خانه دیگر هیچ معنایی برایم نداشت.

بعد همگی سوار تاکسی شدیم ، در میلت راه از حوا پرسیدم:حالا کجا خواهیم رفت؟
حوا با صدایی آرام و خسته گفت:به خانه خواهر احمد؛ شوهرم، می‌رویم.
تا وقتی احمد به افغانستان بیاید، آنجا خواهیم ماند و بعد با هم به کابل می‌رویم.
دلم پر از احساسات متناقض بود، از یک سو خوشحال بودم که از دست ظلم‌های رقیه خلاص می‌شوم و آینده روشنی در انتظارمان است
ولی از سوی دیگر، دلم برای رویا تتگ میشد ، تنها همدم و دلخوشی‌ام در این ولایت، رویا بود، کاش می‌توانستم او را هم با خودم ببرم
اما می‌دانستم که چنین چیزی ممکن نیست.

پس از طی مسافتی طولانی، به خانه خواهر شوهر حوا رسیدیم، او ما را به داخل مهمانخانه راهنمایی کرد
بعد از مدتی، خواهر شوهر حوا که زنی خوش‌برخورد بود، با صدایی آرام به حوا گفت:این دختر کیست؟
حوا لبخندی زد و گفت: این ملورین، خواهرم، و این هم مرید، تنها برادرم قبلاً داستانشان را برایتان تعریف کرده بودم.

زن رو به من کرد و با مهربانی گفت:تو همان دختری هستی که حوا همیشه از تو تعریف می‌کرد، ببخش دخترم که در اول نشناختم.
خوشحالم از دیدنت، ماشاءالله چقدر دختر زیبایی هستی.

لبخندی زدم و فقط گفتم : ممنون.
بعد از چند دقیقه، چشمم به آینه‌ای در گوشع اتاق افتاد، وقتی سر و صورتم را دیدم، از حال خودم خجالت کشیدم.
لباسم کثیف و صورتم پر از خراش و زخم بود و با شرم از حوا پرسیدم: دستشویی کجاست؟

حوا با من آمد و نشانم داد داخل که شدم، با دقت به خودم در آینه نگاه کردم
دختر ضعیف را دیدم، و در همان لحظه با خود گفتم:ملورین، می‌دانی چی می‌بینم؟ دختری که خیلی ضعیف است اما می‌خواهد قوی باشد
نگران نباش! این آخرین اشک‌ها و سختی‌های توست، تو مشکلات زیادی را پشت سر گذاشته‌ای، این هم یکی از آن‌ها. بلاخره خود واقعی‌ات را پیدا خواهی کرد، دختر....


ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


در این لحظه پدرم با صدایی بی‌تفاوت گفت: اووهی! آرام باشید، دیگر بس کنید این همه تمثیل را
خواهرتان را بیش از این اذیت نکنید و بگذارید برود سر خانه و زندگیش.
اما حوا، با جدیتی که در صدایش موج می‌زد، گفت: من پرواز داشتم، اما لغو شد
چون شاید خدا می‌خواست تا همه این حقایق را ببینم و این بچه‌های معصوم را از دست آدم‌هایی مثل شما نجات بدهم.
نمی‌گذارم قسمت آنها هم مثل من خراب شود، و شما را با خودم خواهم برد و نمی‌گذارم این ظلم ادامه پیدا کند
به شما قول می‌دهم، از امروز زندگی راحتی خواهید داشت، و مثل یک مادر واقعی، تمام کارهایی که پدر و مادرمان نکردند، را برایتان انجام می‌دهم...
و پدرم، با لحن آمیخته به تمسخر و خشم گفت ...

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:38


رمان: خودت را پیدا کن دختر!
نویسنده: یلدا سخی‌زاده
قسمت: سیزده


به گمانم هیچ دختری در این دنیا به اندازه من بدبخت نیست ،دختری که بزرگ‌ترین دشمنش، از خون خودش باشد؛ نه یک غریبه، نه یک دشمن خارجی، بلکه کسی که باید پناهگاهش می‌بود: پدرش...

همیشه رقیه به ما ظلم می‌کرد، او روز و شب ما را به کابوس بدل کرده بود، اما می‌دانستم تقصیر او نیست
چون اگر پدرم می‌خواست، می‌توانست مانع او بشود ، می‌توانست یک بار برای همیشه به او بگوید: اولادهایم را اذیت نکن ،با آنها درست رفتار کن.
اگر می‌گفت، و اگر کمی از مسئولیت پدری‌اش را حس می‌کرد، رقیه مجبور می‌شد دست از آزار و اذیت ما بردارد، اما او حتی کوچک‌ترین تلاشی نکرد.
پدر، می‌فهمی ....
همیشه با خودم فکر می‌کردم کاش تو اصلاً نبودی، کاش قبل از مادرم می‌مردی ، کاش خداوند هرگز به آدم‌هایی مثل تو اجازه نمی‌داد روی این زمین نفس بکشند.
آخر تو چه قسم آدمی هستی، چه قسم پدری؟
باور کن ؛با این همه که زندگی‌ام را جهنم کردی، هنوز از گفتن این حرف‌ها شرم دارم ، انگار در عمق وجودم هنوز احترام به نام پدر حک شده
اما وقتی به تو فکر می‌کنم، می‌بینم که این احترام لیاقت می‌خواهد، لیاقتی که تو هرگز نداشتی و فقط از این مسئولیت تو اسمش را بردی.
حتی یک بار به ما فکر نکردی، حتی یک بار با خودت نگفتی این‌ها طفل هستند ، حتی یک بار به همسرت نگفتی؛ دست از سرشان بردار.
تو اصلاً با خودت نگفتی که این‌ها دشمن من نیستند، از خون من هستند
اما پدر، باور کن شکایتت را پیش خدا خواهم برد ،و می‌دانم خداوند صد برابر ظلم‌هایی که بر ما روا داشتی، به خودت بازخواهد گرداند
چون مطمئنم که هرگز تو را نمی‌بخشم.


حوا، خواهش می‌کنم!
لطفاً ما را از این خانه نجات بده، دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم. چهار سال است که مادرمان نیست و در تمام این چهار سال حتی یک روز خوش ندیدیم
هر روز، هر لحظه، چیزی جز رنج و گریه برای ما باقی نمانده است.
گاهی حتی فکر می‌کردیم شاید تو هم پیش مادرمان رفته باشی ،نه خبری از تو بود و نه نشانی ، چه برسد به این که بدانیم به خارج از کشور رفته‌ای، این‌که بفهمیم آرش، خواهرزاده ماست و این همه راز که تازه برملا شده...
رقیه روزی که تو آمدی ما را تهدید کرد و گفت: نباید درباره حال و روزتان حرفی بزنید، وگرنه وقتی او برود، زندگی‌تان را از جهنم هم بدتر می‌کنم
اما دیدی، حوا؛ دیدی که حتی با سکوت ما هم، او دست از آزار ما برنداشت.
خواهش می‌کنم، کمکمان کن
چون تو تنها کسی هستی که می‌توانیم از او درخواست کمک کنیم.

در همین حال که داشتم حرف‌هایم را می‌زدم، ناگهان صدای بلند پدرم بلند شد، دستش را روی رقیه بلند کرد و با خشمی ظاهری گفت: چند بار به تو گفتم با اولادها درست رفتار کن ، اما تو همیشه رفتار زشتی با آنها داشتی و حالا آنها فکر می‌کنند تقصیر من است
تو به جای این که مادری کنی، آنها را تهدید می‌کردی که چیزی به من نگویند، تو بویی از انسانیت نبرده‌ای، رقیه!

اما وای بر من که چقدر ساده‌لوح بودم اگر این حرف‌ها را باور می‌کردم ،پدرم آدم حیله‌گری بود و او برای این که پولی که از حوا می‌گرفت قطع نشود، حاضر بود حتی دست روی زنی که می‌گفت دوستش دارد بلند کند
حیرت می‌کردم که چگونه یک انسان می‌تواند تا این حد حریص و بی‌وجدان باشد
اما این بار سکوت نکردم و با صدایی بلند گفتم:واه، چقدر هیله‌گری!
واقعاً دست از نقشه کشیدن و دروغ گفتن برنمی‌دارید؟
رقیه، تو اصلاً غرور نداری، همه گناهانش را گردن تو می‌اندازد و تو سکوت می‌کنی؟
باورم نمی‌شود!
پدرم با خونسردی و پررویی خاصی گفت: دخترم، می‌دانم همه چیز را از چشم من می‌بینی ،اما باور کن تقصیری ندارم، و من هم مثل حوا از همه چیز بی‌خبر بودم
حتی از خود رقیه بپرس، او حقیقت را خواهد گفت.
اما من دیگر حرف‌های دروغینش را نشنیدم و به حوا نگاه کردم و با بغضی که گلویم را می‌فشرد گفتم: اگر نمی‌توانی هر دوی ما را از این زندگی نجات بدهی، لااقل مرید را نجات بده ، چون تنها دلیلی که این همه درد را تحمل کردم، او بود.
و مطمئن باش اگر خیالم از او راحت شود، حتی یک لحظه دیگر هم در این زندگی نمی‌مانم.
مرید با چشمانی اشک‌بار نزدیکم آمد و مرا در آغوش گرفت ، و با صدایی که از شدت گریه می‌لرزید، گفت: اما بدان، من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم.
اگر قرار باشد نجات پیدا کنیم، هر دو با هم نجات خواهیم یافت، و اگر خسته شویم و بخواهیم خاتمه دهیم، با هم خاتمه خواهیم داد، چون زندگی بدون تو برایم بی‌معناست.
ملورین خواهرم ! لطفاً مرا ببخش.
می‌دانم که باعث تمام این دردها شده‌ام،و شاید فکر کنی من هنوز کودک هستم و چیزی نمی‌فهمم
اما باور کن من همه چیز را می‌فهمم و می‌دانم که تو فقط به خاطر من این همه درد را تحمل کردی، یادت باشد‌ تو نباشی، من هم نیستم.

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:35


🦋🍀🦋
گاهی هزار نصیحت جای یک تجربه را گرفته نمیتواند.
نصایح فقط در شنیدن زیبا اند اما تجربه پایه های زندگی را میسازد.
یک مصیبت بهتر از صد نصیحت است.

✍🏻#ســـمــیه
#زندگی

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:26


- گفت: چی می‌شود که یک آدم در بدترین حالات فرو پاشیدگی‌اش ناگهان بلند می‌شود و اتفاقاً قدم‌ های بلندتری بر می‌دارد و موفق‌تر می‌شود؟! چرا در حالت عادی همانقدر تلاش نمی‌کند؟
+ گفتم: به همان دلیل که از قدیم گفته‌اند: درست در همان لحظه‌ که برنج به بالاترین نقطه‌ی جوشِ خودش رسیده و احتمال لِه شدنش می‌رود، روی آن آب خیلی سرد بریز، آن‌وقت برای نجات خودش، طوری قد می‌کشد که در حالت عادی هرگز قد نمی‌کشید...
گاهی لازمه‌ی رشد این است که تا مرز لِه شدن پیش برویم و در همان حالتِ شکسته و گداخته، کاملاً ناگهانی برخیزیم تا بیشتر قد بکشیم و در جایگاه‌ های بلندتری بایستیم.
گاهی مهمترین دلیل حرکت کردن، نیاز به حرکت کردن است، شاید برای نجات خود از تباهی، سقوط کردن، لِه شدن، از هم پاشیدن...

🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 16:16


@QasreBarfi

#Queen_Azizi 😎

رمان‌سرای قصر برفی

23 Nov, 09:58


هیچکس نمی‌داند قادر به انجام چه کار‌هایی است؟

تا زمانی که برایش تلاش نکند.

پوبلیوس سریوس

رمان‌سرای قصر برفی

22 Nov, 17:11


🦋💔🦋
در شهر عطر تو نیست؛
تا کی کنم گذاره؟.

✍🏻#سمیه

3,869

subscribers

1,823

photos

277

videos