@parinevesht_channel
Publications du canal پری نوشت

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
پریسا زابلی پور
من در اینستاگرام:
Http://www.instagram.com/parisa_zabolipour
من در توئیتر:
https://twitter.com/parinevesht?s=09
📚 پرینوشت
لینک خرید
http://360pub.ir/
پریسا زابلی پور
من در اینستاگرام:
Http://www.instagram.com/parisa_zabolipour
من در توئیتر:
https://twitter.com/parinevesht?s=09
📚 پرینوشت
لینک خرید
http://360pub.ir/
4,923 abonnés
750 photos
222 vidéos
Dernière mise à jour 08.03.2025 23:51
Canaux similaires

4,831 abonnés

4,562 abonnés

3,938 abonnés
Le dernier contenu partagé par پری نوشت sur Telegram
.
▫️مگر زندگی باز نگشته بود؟
هجوم ناگهانِ اندوه یا حسرت در روزها، هفتهها یا ماههای بعد، تجربهای ناگزیر است. فکر میکنی با فقدانت کنار آمدهای و هرچند غمگینی ولی دوباره زندهای، امّا همه چیز یکهو فرو میریزد. خودت را میبینی که شبیه همان لحظات و روزهای اول، بهتزده میپرسی واقعاً دیگر نیست؟ رفت؟ تمام شد؟ دیگر هیچ کجای این دنیا نیست؟ دیگر بر نمیگردد؟ دیگر هیچ وقت ... ؟ خودت را میبینی که انگار هیچگاه با هیچ چیزِ این ویرانی کنار نیامدهای.
امّا چه اتفاقی میافتد و این هجومِ ناگهان اندوهِ فرد سوگوار از کجا میآید؟ مگر نتوانسته بود به زندگی برگردد؟ مگر نتوانسته بود جایی برای اندوهش بیابد و راهی برای زندگی باز کند؟ ما آدمها در تجربه سوگ، تا مدّتی گاه زیاد، نوسانی مدام میان انکار و پذیرش را تجربه میکنیم. خیلی وقتها هم تصور میکنیم که پذیرفتهایم امّا آنچه تجربه میکنیم، پذیرش نیست، صرفاً آگاهی از فقدان است بیآنکه عاطفه متناسب با این آگاهی را تجربه کنیم. گویی ارتباط این آگاهی با احساس و عاطفه ما قطع شده است. این حالت، گونه پیچیدهتری از انکار است. میدانیم اما نمیدانیم، میدانیم امّا عملاً چنان زندگی میکنیم که گویی آن اتفاق نیفتاده است. در اینجاست که ناگهان اتفاق، حرف یا فکری این ارتباطِ قطع شده میان آگاهی و عاطفه را وصل میکند و بیهوا همه آن تجربه آغازین اندوه به سراغمان میآید. گویی بعد از مدّتها دوباره "واقعاً" فهمیدهایم که چه اتفاقی افتاده. آنگاه دوباره تقلایمان برای پذیرش آغاز میشود و اینبار تکه کوچکِ دیگری از این ناگواری را میبلعیم و هضم میکنیم. این اتفاق آنقدر تکرار میشود، تا بتوانیم بدونِ نیاز به انفصال آگاهی و احساس، فقدان را در درونمان حمل کنیم.
هرچند روانِ ما آدمها برای انطباق و پذیرش ساخته شده است، امّا زمان میبرد و کمهزینه هم نیست و گاهی اوقات نیاز به کمکی از بیرون دارد.
محمود مقدسی
@parinevesht_channel
▫️مگر زندگی باز نگشته بود؟
هجوم ناگهانِ اندوه یا حسرت در روزها، هفتهها یا ماههای بعد، تجربهای ناگزیر است. فکر میکنی با فقدانت کنار آمدهای و هرچند غمگینی ولی دوباره زندهای، امّا همه چیز یکهو فرو میریزد. خودت را میبینی که شبیه همان لحظات و روزهای اول، بهتزده میپرسی واقعاً دیگر نیست؟ رفت؟ تمام شد؟ دیگر هیچ کجای این دنیا نیست؟ دیگر بر نمیگردد؟ دیگر هیچ وقت ... ؟ خودت را میبینی که انگار هیچگاه با هیچ چیزِ این ویرانی کنار نیامدهای.
امّا چه اتفاقی میافتد و این هجومِ ناگهان اندوهِ فرد سوگوار از کجا میآید؟ مگر نتوانسته بود به زندگی برگردد؟ مگر نتوانسته بود جایی برای اندوهش بیابد و راهی برای زندگی باز کند؟ ما آدمها در تجربه سوگ، تا مدّتی گاه زیاد، نوسانی مدام میان انکار و پذیرش را تجربه میکنیم. خیلی وقتها هم تصور میکنیم که پذیرفتهایم امّا آنچه تجربه میکنیم، پذیرش نیست، صرفاً آگاهی از فقدان است بیآنکه عاطفه متناسب با این آگاهی را تجربه کنیم. گویی ارتباط این آگاهی با احساس و عاطفه ما قطع شده است. این حالت، گونه پیچیدهتری از انکار است. میدانیم اما نمیدانیم، میدانیم امّا عملاً چنان زندگی میکنیم که گویی آن اتفاق نیفتاده است. در اینجاست که ناگهان اتفاق، حرف یا فکری این ارتباطِ قطع شده میان آگاهی و عاطفه را وصل میکند و بیهوا همه آن تجربه آغازین اندوه به سراغمان میآید. گویی بعد از مدّتها دوباره "واقعاً" فهمیدهایم که چه اتفاقی افتاده. آنگاه دوباره تقلایمان برای پذیرش آغاز میشود و اینبار تکه کوچکِ دیگری از این ناگواری را میبلعیم و هضم میکنیم. این اتفاق آنقدر تکرار میشود، تا بتوانیم بدونِ نیاز به انفصال آگاهی و احساس، فقدان را در درونمان حمل کنیم.
هرچند روانِ ما آدمها برای انطباق و پذیرش ساخته شده است، امّا زمان میبرد و کمهزینه هم نیست و گاهی اوقات نیاز به کمکی از بیرون دارد.
محمود مقدسی
@parinevesht_channel
اگر دیدی
میان ویرانههای خانهای
گل سرخی قد کشیده است
هرگز تعجب نکن
ما اینطور دوام آوردهایم...
مصعب ابوتوهه
@parinevesht_channel
میان ویرانههای خانهای
گل سرخی قد کشیده است
هرگز تعجب نکن
ما اینطور دوام آوردهایم...
مصعب ابوتوهه
@parinevesht_channel
تا همه ما در پاییز
در گلهای داوودی غرق نشدیم
تند پارو بزن
درد میآید و میرود
اما
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است.
احمدرضا احمدی
@parinevesht_channel
در گلهای داوودی غرق نشدیم
تند پارو بزن
درد میآید و میرود
اما
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است.
احمدرضا احمدی
@parinevesht_channel
صبح روز تولدش خودش را کشت.
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا میکند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی میکند.
باید چیزی را ترک میکرد. باید کوچ میکرد. خانهاش، کالبدش، جهانش باید عوض میشد.
درست شبیه درختی که ریشههایش را از خاک پس میگیرد او هم میخواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمیدانست.
اما باید چیزی را ترک میکرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض میشد. دنیا برایش شده بود رودخانهی نیل و او نوزادی که میخواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقهی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرفهای دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدمها از فراموش شدن بیشتر میترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشمهای سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسهی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانهای داشت.
حالا که رفته میفهمم بوسهاش بوسهی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه میخندیدم بیخبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامهی مرگش بودهام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسبها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسبها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش میچرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش میشد.
برایش قصهای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعهدار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسبها که عاشق نمیشن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشمهایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشمهای سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لبهایت را فراموش نکردهام و زنی دیوانه با افکار مالیخولیاییاش هنوز این طرف روی تراس طبقهی هفدهم هست که نه فراموشت میکند و نه از دوست داشتنت دست میکشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!
#عاطفه_حسامی
از هنرجویان کارگاه سفر به هزارتوی درون با نوشتن
@parinevesht_channel
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا میکند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی میکند.
باید چیزی را ترک میکرد. باید کوچ میکرد. خانهاش، کالبدش، جهانش باید عوض میشد.
درست شبیه درختی که ریشههایش را از خاک پس میگیرد او هم میخواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمیدانست.
اما باید چیزی را ترک میکرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض میشد. دنیا برایش شده بود رودخانهی نیل و او نوزادی که میخواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقهی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرفهای دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدمها از فراموش شدن بیشتر میترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشمهای سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسهی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانهای داشت.
حالا که رفته میفهمم بوسهاش بوسهی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه میخندیدم بیخبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامهی مرگش بودهام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسبها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسبها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش میچرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش میشد.
برایش قصهای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعهدار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسبها که عاشق نمیشن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشمهایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشمهای سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لبهایت را فراموش نکردهام و زنی دیوانه با افکار مالیخولیاییاش هنوز این طرف روی تراس طبقهی هفدهم هست که نه فراموشت میکند و نه از دوست داشتنت دست میکشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!
#عاطفه_حسامی
از هنرجویان کارگاه سفر به هزارتوی درون با نوشتن
@parinevesht_channel
هیچ وزنهای سنگینتر از بلند کردن خودت تو روزای ناامیدی نیست
دمت گرم که بلند میشی
دمت گرم که ادامه میدی
@parinevesht_channel
دمت گرم که بلند میشی
دمت گرم که ادامه میدی
@parinevesht_channel